ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام

مشخصات کتاب

جلد اول

ناسخ التواریخ

زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای

محمد باقر البهبودى

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

* ( 1354 شمسی ) *

خیراندیش دیجیتالی : مرحوم حاج محمود صدر هاشمی.

ص: 1

جلد 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

خدائی را ستایش باید که آفریننده نیایش و رسولی را درود شاید که علت غائی آفرینش ، و أولياء او را تحيت واجب است که از نور مبارک ایشان ماه و آفتاب و جمله کائنات را تابش و نمایش است صلوات الله وسلامه عليهم إلى يوم يقوم الساعة .

و بعد ، همی گوید ضعیف عباد سبحانی مشیر أفخم وزیر تالیفات و تواریخ دولت علیه سپهر ثانی کاشانی غفر ذ او به وستر عيوبه که بتوفيق يزدان و تأیید ائمه آفریدگان و اقبال سایه سبحان اعلیحضرت کیوان رفعت مریخ صولت خورشید آیت جمشید رایت فریدون علامت افلاطون در ایت دارا دربار بهرام شکار سکندر صلابت اردشير هيبت ، وارث ملك عجم حارس تخت و تاج جم مفخر ملوك پیشدادیان دارای گنج و کلاه کیان خسرو عالی نژاد والاتبار السلطان الأعظم والخاقان الأكرم شهريار تاجدار ملك الملوك ايران سلطان السلاطين ظل الله تعالى في الأرضين غوث الاسلام والمسلمين ناصر الحق المبين سلطان أحمد شاه قاجار خلد الله آيات ملكه وسلطانه ودولته وبرهانه إلى يوم القرار شروع بجلد أول كتاب سعادت اشتمال حضرت إمامت رتبت ولی خداوند متعال باعث مدار ماه و سال آیت رحمت حضرت مهيمن لا يزال پيشواى هادي متقي إمام علي نقي صلوات الله علیه مینماید .

و از توفیقات یزدانی و تأييدات ائمه سبحانی و اقبال سایه رحمانی متمنی و خواستار است که توفیق نگارش احوال اين إمام والا مقام و فرزند و فرزند زاده برومندش حضرت خاتم الأوصياء ووارث الأنبياء صاحب العصر والزمان آية الله العظمى في الأكوان عجل الله تعالى فرجه وسهل مخرجه ونحن في عافية را باين عبد ضعيف عنایت و این بنده حقیر را روسفید دنیا و آخرت و این شاهنشاه کامیاب کامران وخسرو والانسب عالى حسب مملکت ایران را در قرون عدیده مالك الملك كيان و دارای تخت و بخت سلاطین بزرگ جهان بفرمايد إنه قادر على ما يشاء فعال لما يريد و له الحمد و البقاء .

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

و به نستعین

بیان ولادت سعادت دلالت حضرت أبى الحسن ثالث امام على التقى صلوات الله عليه

اشاره

محمد بن يعقوب كليني عليه الرحمة در کتاب کافی گوید : ولادت باسعادت حضرت ولايت آيت إمام والا مقام أبى الحسن ثالث علي بن محمد علیهما السلام در نيمه ذي الحجة سال دویست و دوازدهم هجري نبوي صلی الله علیه وآله ، و بقولی در ماه رجب سال دویست و چهاردهم روی داد .

علامه مجلسی در بحار الأنوار میفرماید: از مشایخ خودم شنیدم می گفتند : آنمحله که امام بزرگوار علي بن محمد و حسن بن علي صلوات الله عليهما در آنجا مسکن داشتند و در سر من رای است عسکر نامیده میشد از این روی هر يك از این دو إمام علیه السلام را عسکری ،گفتند وي گويد : حضرت امام علي نقي سلام الله عليه در صریای حوالی مدینه طیبه در نیمۀ ذي الحجة الحرام سال دویست و دوازدهم هجري متولد شد ، ابن عیاش گوید : ولادت آنحضرت در روز سه شنبه پنجم شهر رجب سال دویست و چهاردهم بود .

ص: 3

در ينابيع المودة مسطور است که ولادت حضرت أبي الحسن على الهادي ابن محمد الجواد علیهما السلام در سال دویست و چهاردهم در مدینه طیبه روی نمود و در کتاب اعلام الوری مسطور است که ولادت آنحضرت در صرياي از مدينه در ماه ذي الحجة سال دویست و دوازدهم اتفاق افتاد و بروایت ابن عیاش نیز اشارت کرده است.

سبط ابن جوزي در تذکرة الأئمه می نویسد : ولادت آنحضرت در شهر رجب سال دویست و چهاردهم هجري بود ، محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤول ولادت آنحضرت را در شهر رجب سال دویست و چهاردهم می نویسد .

صاحب كشف الغمه نیز بروایت صاحب اعلام الوری و ابن عیاش که مذکور شد عنایت دارد، و نیز میگوید: شیخ مفید علیه الرحمه می نویسد : ولادت آنحضرت در صریا از مدينة الرسول صلی الله علیه وآله در نیمه شهر ذى الحجه سال دویست و دوازدهم روی داد و نیز صاحب کشف الغمه بروايت محمد بن طلحه شافعی اشارت می نماید که در رجب سال دویست و چهاردهم باشد .

و نیز در بحار الأنوار مروی است که حافظ عبدالعزیز میگوید : مولد آنحضرت علیه السلام در سال دویست و چهاردهم هجری بود ، وبقولى ولادت حضرت إمام على النقي علیه السلام در مدینه طیبه در نیمه ذی الحجه سال دویست و دوازدهم روی داد و نیز میفرماید: نوشته اند: آنحضرت علیه السلام در صریا که نام مکانی است از مدینه متولد شد در نیمه شهر ذی الحجه سال دویست و دوازدهم .

و نیز می نویسد: شیخ در مصباح میگوید: روایت کرده اند که ابو الحسن علي بن محمد عسكري علیهما السلام روز بيست و هفتم شهر ذى الحجه متولد شد .

و در موضع دیگر میگوید: ابن عیاش گفته است: این دعا بدست نیخ كبير أبي القاسم بأهل من بيرون شد :«اللهمَّ إِنِّي اللهم إني أسئلك بالمولودين في رجب محمد بن علي الثاني وابنه علي بن محمد المنتجب - إلى آخر الدعاء » بعد از آن میگوید : ابن عیاش گفته است که أبو الحسن عسكري روز سه شنبه سیزده شب از شهر رجب گذشته سال دویست و چهاردهم متولد شد، و نیز بروايت كافي و أخبار مسطوره

ص: 4

اشارت کرده است.

و نیز می نویسد : موافق بعضی روایات ولادت آنحضرت روز جمعه دوم رجب و بقولي پنجم رجب سال دویست و دوازدهم در ایام خلافت مأمون اتفاق افتاد .

و در بحار از کتاب دروس منقول است که ولادت آنحضرت در نیمه ذي الحجه سال دویست و دوازدهم بود و در انوار نعمانیه ولادت آنحضرت را در نیمه ذى الحجه سال دویست و دوازدهم و بقولی سه شنبه پنجم رجب را ترجیح داده است و أبو سعيد حسن بن حسین سبزواری شیعی در کتاب بهجة المباهج در خلاصه کتاب مباهج المبهج تأليف قطب الدين والاسلام محمد بن حسين بن حسن کندری که در معجزات و فضائل حضرت مصطفى وأئمه هدى صلوات الله تعالى عليهم نوشته است: ولادت هادي سلام الله علیه را در روز سه شنبه سیزده شب از شهر رجب سال دویست و چهاردهم در مدینه طیبه تشخیص داده است .

و دیگر در کتاب مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که آنحضرت علیه السلام به صریا از مدینه در نیمه ذی الحجه سال دویست و دوازدهم هجري متولد گردید و بروایت ابن عیاش نیز توجه کرده است، در نزهة الجليس نوشته است: ولادت آنحضرت روز یکشنبه سیزدهم شهر رجب و بقولی روز عرفه سال دویست و چهاردهم و بقولی سیزدهم در مدینه روی داد، و دیگر در فوهات القدس گويد : ولادت با سعادتش سیزدهم ماه رجب سال دویست و چهار دهم در مدینه روی نمود .

و در مروج الذهب مسعودی که از وفات آن حضرت و اختلافی که در زمان وفات روی داد بیان میکند بهمین روایات مسطوره نظر دارد، و ابن خلکان در وفيات الأعيان ولادت آنحضرت را در روز یکشنبه سیزدهم شهر رجب و بقولی روز عرفه سال دویست و چهاردهم و اگر نه سیزدهم رقم کرده است ، ابن صباغ در فصول المهمه ولادت حضرت هادي صلوات الله علیه را در سال دویست و چهاردهم در شهر رجب رقم نموده است، و ابن اثیر در تاریخ و ابن أثير در تاريخ الكامل می نویسد: ولادت آنحضرت در سال دویست و دوازدهم هجری روی نمود و در رجال أبي علي

ص: 5

ولادت آن حضرت را در نیمه ذی الحجه سال دویست و دوازدهم میداند .

و در ریاض الشهاده ولادت آن امام عالی مقام را در مدینه طیبه در نیمه رجب سال دویست و دوازدهم یا پنجم رجب سال دویست و چهاردهم میداند ، و در روضة الشهدأ ولادت حضرت امام علي نقي علیه السلام را در مدینه در سیزدهم رجب سال دویست و چهاردهم می نویسد و در حبیب السیر ولادت با سعادتش را در اواسط ماه رجب سال دویست و چهاردهم و بقولی دوازدهم نوشته است .

و در روضة الصفاء ولادت آن حضرت را در مدینه طیبه در ماه ذی الحجه سال دویست و دوازدهم یا روزسه شنبه پنجم رجب یا سیزدهم رجب سال دویست و چهاردهم و بقولی دویست و سیزدهم رقم کرده، و در بحر الجواهر ولادت آنحضرت را در نیمه ماه ذي الحجه دویست و دوازدهم میداند.

و نیز بماه رجب و دعای مشهور اشارت کرده و محل ولادت را در موضعی که صرفا نام دارد یاد کرده و در زینة المجالس می نویسد: ولادت آن حضرت بقول اصح در اواسط ماه رجب سال دویست و بیست و چهارم و بقولی دویست و بیست و دوم روی داده است و البته مقصود صاحب کتاب چهاردهم و و دوازدهم است و در قلم كاتب عشر بعشرين رقم یافته است .

علامه مجلسى أعلى الله مقامه در جلاء العیون می نویسد : ولادت نهال حديقه مصطفوی و گل بوستان مرتضوى إمام دهم على النقي صلوات الله عليه برحسب اشهر اخبار در سال دویست و دوازدهم هجری بوده است، و جمعی در سال دویست و چهاردهم نوشته اند اما روز ولادت مشهور پانزدهم ذي الحجه است و بروایت دیگر که شیخ در مصباح یاد فرموده است بیست و هفتم ذی الحجه است ، و در زیارتی که از ناحیه مقدسه بیرون آمده است دلالت بر آن می نماید که ولادت پیشوای دهم و نور بخش هورو انجم علیه السلام در ماه رجب اتفاق افتاده است، و بسایر روایات مسطوره نیز اشارت کرده و مي گويد :مكان ولادت شریفش موضعی است در حوالی مدینه طیبه که آنرا صریا می نامند .

ص: 6

دركتاب جنات الخلود مسطور است که ولادت آنحضرت روز شنبه و بقولی روز جمعه و بقولی روز سه شنبه دوم ماه رجب و بقولی پنجم ماه رجب و بروایتی سیزدهم آنماه و بقولی پانزدهم ماه ذی الحجه و بقولی هفدهم آن ماه و بقولی نیمه شهر جمادى الأخره سال دویست و چهاردهم هجرى نبوي صلی الله علیه وآله ، وبقول اصح دویست و دوازدهم در زمان سلطنت مأمون الرشید در موضع صریا که مکانی است در مدینه متبرکه متولد شد .

و در بعضی تواریخ تولد آنحضرت را از ماه جمادی الاخره سال دویست و چهاردهم و اگر نه دویست و دوازدهم تجاوز نداده اند ، ومكان ولادت همایونش را در نسخ مذکوره باختلاف نوشته بعضی صریا صاد مهمله و راء مهمله وياء تحتانی مثناة و الف، و برخى صربا باباء ابجد ، و بعضی صرفا با فاء و برخی صرنا بانون نوشته اند و این اسامی در کتب لغت وبلدان وامطار، دیده نشده است لکن در یکی از نسخ خربا با حاء حطی و راء مهمله و باء موحده و الف نوشته اند ، و صحیح نمی نماید ، چه در قاموس می نویسید : حربی بروزن سکری نام قریه و شهری است در بغداد پس مطابق نیست با آنانکه نوشته اند تولد آنحضرت در صریا از حوالی مدینه متبرکه بود .

بعضی از فضلاء نوشته اند: شاید این مکان صرار باشد ، چه صرار آبگاهی است نزدیک مدینه طیبه که در زمان جاهلیت حفر شده است ، و نیز نام مکانی است در سه میلی مدینه برطريق عراق، وهم نام چاهي است سه میلی مدینه بر طریق عراق در معجم البلدان بهمين نحو مر قوم است والله اعلم .

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید: حربی مقصور والعامة تلفظ به مُمَالاً شهری است در پایان دجیل در میان بغداد و تکریت این نیز مناسب آنچه نوشته اند نیست و در تصحیفات این لغت هم چنانکه در نظر بود تا کنون رجوع شد لكن مقصود معلوم نشد والله اعلم .(1)

ص: 7


1- صریا - نام دهی است که امام موسی بن جعفر علیه السلام در سه میلی مدینه احداث فرموده است و نام آن در احادیث زیاد برده شده است. رك : مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 382، بحار چاپ جدید ج 50 ص 115.

اکنون گوئیم از اختلاف اقوالی که در هنگام ولادت با سعادت حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه مشهود می شود چنان بنظر میرسد که اصح اقوال آنست که ولادت با سعادتش را در شهر رجب سال دویست و دوازهم و اگر نه شهر ذى الحجة الحرام دویست و چهاردهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله بدانیم (1) اما در تشخیص روز بتصريح نمی شاید تحریر نمود .

بیان حالات سعادت آيات ولادت امام دهم و نوربخش عرش و انجم امام علی نقی علیه السلام

علامه مجلسی اعلی الله مقامه در بحار الأنوار می نویسد : در بصائر الدرجات از حضرت صادق آل محمد صلی الله علیه وآله مروی است که چون خلاق متعال خواهد إمامی را خلق فرماید هفت برگ برای پدر آن امام از بهشت میفرستد چون تناول فرماید نطفه امام منعقد می شود چون آن نطفه مبارك برحم منتقل میگردد صدای مردم را میشنود چون بزمین می آید خدای تعالی عمودی از نور برای او میان آسمان وزمین بلند میگرداند و فرشته بر بازوی راستش این آیه را می نویسد : « وتمت كلمة ربك صدقاً وعدلاً لا مبدل لكلماته وهو السميع العليم ».

و از این پیش در ذیل کتاب حضرت سید الساجدين و العابدين علیه السلام بتفصيل حال ائمه در زمان ولادت اشارت رفت .

ص: 8


1- چون ابن عیاش جوهری در نقل حدیث تقوی نداشته و به روایت او اعتماد نشاید کرد، رك رجال نجاشی 67 .

بيان حال والدہ ماجدة عصمت مآب حضرت أبى الحسن ثالث امام علی نقی علیه السلام

پدر اين إمام والا مقام پیشوای نهم حضرت امام محمد جواد صلوات الله عليه است که نسب مبارکش از هر نسبی اشهر و اعرف و آباء عظامش مربی آباء علوی و سفلی هستند، مادر عصمت پرورش ام ولدی است که او را نام سمانه مغربيه است در جنات الخلود مسطور است: ما در آنحضرت بقول اصح کنیز کی سوسن نام و بقولی دره مغربیه بود و از کمال سفیدی چهره و نزاکت لون این نام یافت وبقولى نامش سمانه بود و بواسطه فربهی اعضا باین نامش خواندند .

و بروايت صاحب كشف الغمه شغراء مغربيه بود، بهرحال این زن صالحه در نهایت جمال و کمال و محاسن صوريه ومعنويه وقابلیت و صلاح و تقوی بود همیشه روزه سنت داشتی و مستحبات را متروک نداشتی و در زهد و قدس و ورع مثل و مانند نداشت .

در مدينة المعاجز مسطور است كه أبو جعفر محمد بن جریر طبری گوید :أبو المفضل محمد بن عبدالله از محمد بن فرج بن عبد الله بن جعفر حکایت کرده است که گفت: حضرت ابی جعفر محمد بن على بن موسى الرضا علیهم السلام مرا بخواند و آگاهی داد که قافله بیامده است و در این قافله کنیز فروشی است و با او جواری و کنیزانی است ، و هفتاد دینار بمن عطا کرد و مرا فرمود در خریداری جاریه که صفتش را باز نموده بود، پس برفتم و بآنچه امر فرموده بود رفتار نمودم ، و این جاریه مادر أبى الحسن سلام الله علیه گردید و اسم او را سمانه گفته اند و او را مولده دانسته اند .

و محمد بن فرج و علي بن مهزیار روایت کرده اند که سید علیه السلام فرمود :«امة عارفة بحقى و هى من أهل الجنة لا يقربها شيطان مارد و لا ينالها كيد جبار عنيد ، وهي كان بعين الله التى لا تنام ولا تخلف عن أمهات الصديقين والصالحين »

ص: 9

کنیز کی بود که بحق من دانا و شناسا و از اهل بهشت است ، هیچ شیطانی مارد ودیوی سرکش بدو نمیتواند نزديك آيد و هيچ كيد وفسوس وفسون جباری عنيد بدو راه نیابد ، همیشه در حفظ و حراست کردگار آگاه که هر گزش غفلت و جهل نباشد میباشد و از زمره امهات صديقين وصالحين بيرون نيايد .

در اعلام الوری میگوید:والده آنحضرت امّ ولدی بود که او را ثمانه میخواندند ، و در بحار الأنوار مسطور است که مادر آنحضرت سمانه مغربيه و جز این نیز گفته اند، و نیز می نویسد: بعضی او را منفرشه مغربیه خوانده اند در کتاب دروس نیز سمانه می نویسد، در فوهات القدس می نویسد : بعضی این خاتون بزرگوار را كنيز ام الفضل دختر مأمون دانسته اند.

و در مناقب ابن شهر آشوب می نویسد : ما در آنحضرت أم ولدی بود که اورا سمانه مغربیه می نامیدند، و بعضی گفته اند: ما در آنحضرت معروفه بسيدة ام الفضل است .

و در کتاب حبيب السير وزينة المجالس نوشته اند : مادر آنحضرت ام الفضل دختر مأمون بود، گویا این اشتباه از آن کرده اند که موافق بعضی اخبار ضعیفه که نوشته اند: امة ام الفضل يعنى كنيز ام الفضل ، لفظ امة را امه بتشديد ميم و اضافه بر ضمیر مذکر دانسته اند و ترجمه را بمادرش نموده اند ، و نیز بروایت صاحب بهجة المباهج ، مادر آن حضرت سندينة بود و مناسبت با روايت مغربية دارد که بعضی سیده سهواً نوشته اند، و نیز میگوید : ام ولدی بوده است که او را منفوسه مغربیه گفته اند و بروایتی عاتکه است ، و میگوید: درست ترین اقوال این است که مادرش ام ولدی سمانه نام است و از این اشتباه بسندیه و سیده گمان کرده اند که مقصود از سیده که بمعنی خاتون است ام الفضل دختر مأمون است و خطای مسلم است .

و این خبر بی بعد و غرابت نیست چه حالت بغض و بغضاي دختر مأمون نسبت بحضرت جواد علیه السلام و اولاد امجاد آن حضرت تردیدی ندارد در هر صورت

ص: 10

آنچه اصح اقوال میشاید باشد این است که والده ماجده حضرت إمام علي نقي سمانه نام دارد و سایر اسامی مذکوره اگر مقرون بصحت باشد از حیثیت اوصاف يا القاب یا کنیه است چنانکه شقراء بمعنی سرخ و سفید وسوسن نام گلی مشهور است و بر چهارگونه است: یکی سوسن سفید که سوسن آزاد خوانند گویند ده زبان دارد، دیگر کبود که سوسن ازرق است ، وسوسن زرد که سوسن خطائی گویند و قسم چهارم بچند رنگ میشود که زرد و سفید و کبود است و آن را سوسن آسمان گون نامند و ریشه اش را ایرسا خوانند و شعراء در اشعار خود بسیار یاد کرده اند .

و اگر بروایت صاحب کشف الغمه برویم که میگوید : مادر حضرت أبي محمد إمام حسن عسكري علیه السلام سوسن نام داشته است معلوم میشود سوسن زوجه حضرت إمام علي نقي و مادر إمام حسن عسكري علیهما السلام است و بر نویسندگان مشتبه شده است.

بیان شمائل امامت دلائل حضرت پیشوای دهم امام علی نقی صلوات الله تعالى عليه

در فصول المهمه مسطور است که حضرت امام علی هادی پیشوای حاضر و بادی صلوات الله تعالى وسلامه عليه اسمر اللون یعنی گندم گون بود ، و در تذكرة الأئمه می نویسد: آن حضرت اسمر اللون و معتدل القامه بود، و در بحار الأنوار نيز می نویسد : صفت و شمایل مباركش احمر اللون ، يعنى سرخ روی ، یا اسمر اللون بوده است .

در جنات الخلود مسطور است که آن حضرت ولايت آيت متوسط القامه و بسیار مرطوبی و چهره مبارکش سرخ و سفید و دو گونه خد شريفش اندك برآمده

ص: 11

و با چشمهای فراخ و ابروهای گشاده و دندانهای درشت و چهره دلگشا و دیدار فرح افزا بود، هر کسی را غمهای روزگار فرو گرفته بود و سپاه اندوه از هر طرف بدو روی آورده - نظر بر منظر وروی منو رش بر گشودی بارهای اندوه و کوه ستوه از دلش زایل شدی .

و با اینکه محبوب قلوب عالمیان بود خداوندش هیبتی بس عظیم عطا فرموده بود که اگر چند دشمن بدو برخوردی بتملق و چاپلوسی در آمدی ، همواره لبهای مبارکش در تبسم بود، همیشه خدای را ذاکر بودی ، و در هنگام راه سپردن گامها را كوچك گذاشته پیاده رفتن بر حضرتش دشوار افتادی و بیشتر در راه رفتن بدن مبارکش عرق کردی و از این بعد مذکور خواهد شد که چون حضرت را بدیدند بی اختیار پای از کفش در آورده پاس حشمت داشتند.

بیان اسامی مبارکه حضرت امام علی نقی أبي الحسن ثالث صلوات الله و سلامه عليه

نام نامی و اسم مبارك حضرت أبي الحسن ثالث علي است که دلالت صريح بر ارتفاع شأن وسمو مكان آن حضرت مینماید، چه این لفظ فعيل بمعنی فاعل است ومأخوذ از علو خواه در مراتب صوری خواه در مراتب معنوی مانند جد بزرگوارش علي بن أبي طالب وعلي بن الحسين وعلي بن موسى الرضا صلوات الله عليهم اجمعين لذا در کتب مقدسه سماويته يطول است يعني هم نام اول ، یکی از شعرا این شعر گوید :

صفات علي الخير هذا من اقتفى ***مدارجها أصليه ثوب ثوابه

صفات جلال ما اعتدى بلسانها *** سواه و لا لاحت بغير جنابه

يفوقها طفلاً وكهلاً فأينعت *** معاني المعانى فهى مما اهابه

ص: 12

مناقب من فاضت به شهدت له *** بازلاقه من ربه و اقترابه

حكيم عليم فيلسوف همیم حاجی ملاهادی سبزواری علیه الرحمه که از اعاظم حکمای متألهين متشرعین این عصر أعلى الله مقامه بودند در شرح جوشن کبیر در ذیل شرح اسماء حسنى ومعنی لفظ علی می نویسد : این اسم از اسمای بزرگ خدای ومطابق اسم اعظم إلهي است ، يعنى «لا إله إلا هو »در عدد زیرا که سه لام بشمار حروف تهجی نودوچهار ، الف وهاء وو او بیست میشود و بجمله یکصدوده میشود که باعدد لفظ علي مطابق است، چه عین هفتاد ولام سی و یاء ده است که صدو ده میشود و این توفیقی دقیق و تطبیقی عالی است .

بالجمله می فرماید :«وهو عدد بينات الألف وعدد زبرها فان الهمزة الملفوظة أيضاً عددها مأة وعشرة والهمزة كنفس الألف ولذا وقعت موقعها إذ في كل اسم من اسماء الحروف وقع الحرف الذى هو المسمى في أول اسمه سوى الألف حيث وقعت الهمزة في أول اسمها فظاهرها الألف وباطنها على ».

در بیان این کلمات میفرماید :عدد علي که یکصدوده بحساب ابجد میشود با عدد لف که آن نیز بر حساب ابجد یکصدوده می شود یکی است .چه لام سی و فاء هشتاد و جمله یکصد و ده میباشد و اما عدد زبر آن یعنی مکتوبی آن نیز مطابق است ، چه همزه ملفوظه که عبارت از الف متحرکه است با عدد علی یکی می شود چه حروف همزه که هاء و میم و زاء و هاء است عدد ز برش و بینهاش یکصد و ده میشود ، یعنی لفظ هاء ولفظ میم نود و لفظ راء هشت و لفظ هاء دوم شش است و جمع آن که عبارت از دوشش و يك هشت است بیست و اضافه بر نود یکصدوده خواهد شد .

و اما اینکه گفتیم همزه موقع الف واقع می شود برای این است که الف متحر که در موقع الف ساکنه که مسمی است واقع فی شود و نفس الف که ساکنه است در اول اسمش واقع نتواند شد ، چه ابتدای بساکن ممکن نیست .پس ظاهر گردید که الف یعنی همزه که زبر الف و باطن آن یعنی بینه آن است علي است یعنی بشماره زبر و بینه با عدد علی یکی است چنانکه شاعر گفته :

ص: 13

از بینه الف علي را بطلب *** وزهی و دولام جو محمد را نام

و معنی این شعر بر بیشتر مردم اشکال پیدا کرده است و اشکالی ندارد، زیرا که بینه هی در عربی غیر از آن است که بفارسی است بواسطه اینکه بینتها بالعربيه الألف وهى واحد وبينتها بالفارسية الياء ، وی ده است ، زیرا که فصیح آن است که مقطعه را در فارسی باین نحو قراءت کنند الف بی تی ثی جیم تا آخر حروف ابجد، چنانکه ملاجامی میفرماید :

بمكتب تا الف بی تی نخوانی *** ز قرآن درس خواندن کی توانی

بينة هى وبينة لامين اثنان وتسعون عدد حروف محمد صلی الله علیه وآله.

راقم حروف گوید: بعد از این بیانات مذکوره که در باب الف شد مطلبی دیگر نیز هست که این تطبیق در حرفی است که با حرف أول اسم جلاله يعني كلمه الله که اسم جامع جميع صفات کمالیه و بقول بعضی اسم ذات است یکی است، در تذکرة الائمه مسطور است كه نام مبارك إمام علي نقى صلوات الله عليه در تورات بطود است میر کارگاه در کتاب پاشکل حق بین ، و در کتاب انکلیون عزیز ، و در کتاب هندوان عبدالکریم ، و در کتاب قبالا عبدالحمید ، و در کتاب لاتینا بختیار ، و در کتاب کلبوبين عارف ، و در صحیفه آسمانى المكتفى بالله والولى إلى الله ، در روایت دیگر خلب الشيعه ومزو جهم حور العین و بروایت دیگر مؤتمن بوده است ، والله اعلم .

ص: 14

بیان گنای مبارکه و القاب شریفه حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

کنیت آنحضرت أبو الحسن ثالث وبقولی که صاحب جنات الخلود یاد کرده است: کنیت آنحضرت ابوالحسن رابع است و این کنیت شرافت آیت باعتبار این است که حضرت امام حسن عسكرى سلام الله عليهما فرزند آن حضرت باباعتبار اینکه هر كارى نيك وفعلی ستوده را مأخذ او است و بدو منتهی می شود، زیرا که زاده طبع مباركش همه نيك و ستوده و پسندیده است، چنانکه در این معنی انشاء این شعر نموده اند :

لهم أيد جبلن على سماح *** و أفعال طبعن على سداد

بهم عرف الورى سبل المعالى *** بهم دلّوا الأنام على الرشاد

و مما كانت الحكماء قالت *** لسان المرء من خدم الفؤاد

فكيف يجوز عن قصد لساني *** و قلبي رايح بهواك غادى

ایشان را دستهائی است که برجود و سماحت مجبول و آرامش خلق بداد و دهش ایشان موکول و افعال حسنه و کارهای پسندیده ایست که بر سداد و رشاد منطبع شده اند بوجود مبارك و افاضات معارف سمات ایشان تمامت خلق جهان طرق معالی و سبل نجاح را شناسا شوند و بر شد و رشادت بینا گردند و چون زبان ترجمان جنان و معبر از ما في الضمير و مقصود است پس چگونه کسی می تواند زبان را که از خدام دل است از آنچه مراد دل است و عادت دل در هوای اوست باز داشت .

راقم حروف گوید: بپاره اعتبارات ، آنحضرت ابو الحسن پنجم است ، چه حضرت أمير المؤمنين علي علیه السلام و حضرت امام زين العابدين علي بن الحسين وحضرت كاظم موسى بن جعفر و حضرت رضا علي بن موسى وحضرت هادى إمام علي نقى صلوات الله عليهم

ص: 15

باین کنیت همایون مکنی هستند و باین ترتیب مذكور إمام علي نقي أبو الحسن پنجم است .

واز ائمه هدى علیهم السلام چهار تن که نام نامی ایشان علي است دارای این کنیت هستند و این است که چنانکه مسموع شده است این چهار تن را افضل خوانده اند اگرچه برحسب شئونات جليله معنويه وكيفيات جميله باطنيه بجمله نور واحد و پرتو آفتاب بی زوال خداوند احد هستند و چون استعمال اين كنيت مبارك در روایاتی که از ایشان در کتب اخبار وارد است در حق أمير المؤمنين وسید الساجدين علیهم السلام كمتر است باين سبب حضرت نقي علیه السلام را أبو الحسن ثالث گویند و نیز آنحضرت را ابوالحسن عسکری خوانند و نیز فقیه عسکر در شمار القاب آن حضرت است .

در معجم البلدان می نویسد: عسکر با عین وسین مهملتين محل اجتماع لشكر است و در چند موضع است : یکی عسكر أبي جعفر منصور دوانیق است که در بغداد آن شهر را بساخت و چون با لشکرش در آنجا فرود شد عسکر نام یافت، و نیز نام موضعی است در بصره ، وعسكر سامرا نيز منسوب بمعتصم عباسی است چنانکه از این پیش در ذکر بنای سامرا در ذیل احوال معتصم در مجلد احوال حضرت جواد علیه السلام مذکور افتاد .

صاحب معجم البلدان گوید: گروهی از مردمان بزرگ جلیل باین عسکر منسوب هستند از آنجمله حضرت علی بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليه مكنى بأبي الحسن هادي است که در مدینه طیبه متولد و بسامرا نقل شد و دیگر پسر گرامی گوهرش حسن بن علي يعنى إمام حسن عسکری صلوات الله عليهما است که آن حضرت نیز در مدینه متولد شد و بسامرا انتقال فرمود و باين سبب این دو امام انام وحجة الله تعالى في الليالي و الأيام عليهما السلام را عسکریین خواندند در کتب لغت نیز باین معنی اشارت کرده اند .

ص: 16

و می نویسد: عسکر اسم سر من رای یا محله از سر من رای میباشد و عسکریان أبو الحسن علي بن محمد وفرزند ارجمندش حسن علیهم السلام بآنجا منسوب و در آنجا مدفون هستند ، و در مجمع البحرین مسطور است : عسكر قريه علي الهادي وحسن عسكرى ومولد مهدي صلوات الله عليهم است، و اين دو إمام بزرگوار را باین سبب عسكريين خوانند، وصاحب العسكر علي هادي علیه السلام است و آنحضرت را با متوکل حکایتی است و از آن حکایت وجه تسمیه آن حضرت علیه السلام معلوم می شود که ما در مرائی یاد کرده ایم.

در مناقب ابن شهر آشوب می نویسد : « هو النقي بن التقي بن الصابر بن الوفي بن الصادق بن الشبيه بن السجاد بن الشهيد بن حيدر بن عبد مناف علیهم السلام».

از این پیش در ذیل احوال حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه مسطور نمودیم که بواسطه شباهت تامه که آن حضرت را با رسول خدای صلی الله علیه وآله بود شبیه لقب یافت .

و می نویسد : القاب آن حضرت نجيب، ودیگر مرتضى ، وديگر هادي و دیگر نقي ، ودیگر عالم، و دیگر فقیه وديكر أمين، وديگر مؤتمن ، ودیگر طيب ، و دیگر متوكل عسكري .

مجلسی در جلاء العیون مینویسد: مشهورترین القاب آنحضرت نقي وهادى است و بقیه القاب مسطوره را مذکور می دارد و می نویسد عسکري نيز ميگفته اند چه در عسکر سکنی داشت ، و در تذکره ابن جوزی میگوید لقب آنحضرت متوکل و نقي بود .

و در کشف الغمه می نویسد: القاب آنحضرت، یکی ناصح ، ودیگر فتاح و دیگر متوكل، ودیگر نقی ، ودیگر مرتضى واشهر این القاب متوکل بود و این لقب را مخفی میداشت و اصحابش را امر میفرمود که از گفتن آن اعراض نمایند ، چه در آن هنگام خلیفه زمان متوکل عباسی بود.

صاحب جنات الخلود گوید: آن حضرت را ده لقب است والقاب مذکوره را

ص: 17

یاد کرده و میگوید : متوکل از القاب شريفه آن إمام والا مقام است و اين لقب مخفی بود و آنحضرت در اخفای این لقب بسی سعی داشت و شیعیان را وصیت میفرمود که در مجامع و محافل از یاد کردن این لقب اعراض نمایند و تقیه را از دست ندهند تا مبادا متوكل جعفر بن معتصم خلیفه از استماع آن بکین و بغض اندر و باندیشه آنحضرت برآید اما مشهور ترین القاب آن حضرت همان لقب أول است که نقی باشد و گاهی آنحضرت ملقب بعسکری بود بعلت آنکه خلیفه او را بلشکرگاه خود طلب کرد و آنحضرت با فرزند گرامی گوهرش در آنجا مسکن کردند و هر دو را عسکریین گویند .

نقی که از القاب مشهورۀ آن حضرت و از سایر القاب مشهورتر و در السنه و کتب مذکورتر است و بمعنی پاکی طینت و پاکیزگی سرشت و سجیت است نقاوة الشيء با ضم قاف مختار و برگزیده آن و بفتح قاف پاکیزگی است فهو نفی يعني نظيف است و نقاء بالمد مثله .

در مجمع البحرین میگوید: در حدیث وارد است «إِنَّ الله يحب التقي النقى »بعضی گفته اند تقی با تاء فرشت آنکسی است که ظاهرش نیکو است و نقی آنکس باشد که باطنش نیکو است و نقي علي بن محمد هادی صلوات الله علیه است، و در دعاء وارد است «اللهم انق عملي يعني ارفع عملي عما يشويه»وهم نقي بمعنى خالی از غش است .

و از القاب آنحضرت طيب است و طیب با یاء مشدده بمعنی پاك و حلال بر خلاف خبیث است.استطابه از باب افتعال بمعنی پاکی جستن و پاك يافتن است شيء طياب بضم وتشديد ، يعني جداً طيب است، قول خداى : « كلوا ما في الأرض حلالاً طيباً »بچند معنی است :أول مستلذ ، دوم چیزی است که شارع مقدس حلال کرده باشد ، سوم چیزی است که طاهر باشد، چهارم چیزی است که خالی از اذى باشد في النفس والبدن وهو حقيقة في الأول لتبادره إلى الذهن عند الاطلاق و خبیث در تمام این معانی ضد طیب است و طیب از قول ، تفسير بقول لا إله إلا الله

ص: 18

شده است.

و دیگر از القاب مبارکه اش نجیب است با نون وجيم وياء حطى وباء ابجد فاضل از هر جانداري ، وقد نجب بالضم ينجب نجابة گاهی که فاضل و نفیس باشد در نوع خودش و جمع نجباء است، و انتجبه يعني مختار و برگزیده داشت او را .

در حدیث وارد است « إن الله يحب التاجر النجيب»يعني فاضل كريم سخي ، ودیگر از القاب مبارکه اش هادي است و هادی از اسامی بزرگ الهی است يعني دلالت کننده و ارشاد نماینده بر مراد خود و معانی آن که یکی هدایت عام و آن راه نمودن جميع مخلوقات است بجلب نفع و دفع مضار ، او دیگر هدایت خاص که مختص مؤمنان و عبارت از راه بردن ایشان است بدرجات ایمان ، و دیگر معانی در ذیل اسماء الله الحسنى مذكور است ( دلیل است و هادي تو گو رهنماي )

در مجمع البحرین میگوید : هادي بمعنی دلیل و راهنمای میباشد ، وهادي علي بن محمد جواد علیهما السلام است ، و هادي بمعنی گردن است،چه هادي جسد است،و این لقب مبارك نقي اشهر تمام القاب آنحضرت هستند .

و دیگر فتاح است و فتاح با فاء و تشدید تاء قرشت از اسامی برگزیده إلهي است و دو معنی دارد : أول حكم نماینده وقضا پرسنده گفته میشود: فتح الحاكم بين الخصمين ، گاهی که در میان این دو حکومت نماید «ربنا افتح بيننا »

یعنی حکم فرمای در میان ما دوم گشایش دهنده کارها و فتح بمعني فيروزى و نصرت وفتح الباب گشودن در است، و فاتحه هر چیزی اول آن چنانکه خاتمه هر چیزی آخر آن است و از این است که سوره مبارکه حمد را فاتحة الكتاب خوانند، زیرا که اول سوره قرآن است.

و دیگر از القاب شریفه اش ناصح است نصح خلاف غش وخيانت وأصل نصيحت در لغت بمعنی خلوص است گفته میشود: نصحت له و نصحته ، و قول خدای تعالی است « وانصح لكم »و نصيح بمعني ناصح است و گفته میشود : رجل ناصح الجيب یعنی پاك قلب .

ص: 19

و دیگر مؤتمن است ، امانت بمعنی بی بیمی و زینهاری است و امنته على كذا اعتماد کردم او را براین و ائتمنه نیز باین معنی است گفته میشود : ائتمن فلان بصيغة مجهول و استأمن إليه يعنى داخل شد در امان او ، و هذا البلد الأمین يعني در امن و امان امین امانت دار و اعتماد کرده و استوار بمعنى مأمون و چون آن حضرت باین اوصاف مذکوره متصف است باین القاب ملقب گشت ، و در این القاب که مذکور شد بپاره اشارت رفته بود و بجمله سیزده لقب مبارك بشماره اندر آید .

و در فصل الخطاب در کتاب مزار مینویسد: «و عن الصادق أبي الحسن الثالث علیه السلام»از اینجا معلوم میشود یکی از القاب شریفۀ آن حضرت صادق میباشد اگرچه چنانکه سابقاً در ذیل احوال حضرت صادق اشارت رفت تمام ائمه هدى سلام الله عليهم صادق هستند اما این لقب با مام جعفر علیه السلام اختصاص پیدا کرده است و علتش مذکور شد.

بیان القاب و گنای ائمه هدی صلوات الله عليهم أجمعین که در کتب اخبار و احادیث مذکور میشود

چون بواسطه القاب و کنای مشتر که ائمه هدى علیهم السلام كه أهل خبر وحديث وعلما و فقها در کتب خود در طی روایات بایشان نسبت داده اند بر اغلب ناظرین اسباب شبهت و تردید حاصل میشود ، لهذا در این مقام بر حسب مناسبت بآنجمله اشارت میرود تا بخواست خدا موجيات ابهام مرتفع گردد.

أولاً باید دانست که جمیع علومی را که پیغمبر صلی الله علیه وآله میدانست موافق أحاديث متواتره بأئمه معصومين صلوات الله عليهم رسید و ایشان تمام علوم را میدانند و بر هفتاد و دو اسم اعظم إلهي عالم هستند از آن جمله يك اسم بآصف بن

ص: 20

برخيا ودو اسم بعیسی علیه السلام و چهار اسم بموسى و شش اسم به ابراهیم و هشت اسم بنوح و بیست و پنج اسم بآدم علیهم السلام داده بودند که داراي چنان معجزات با هرات شدند ، و ائمه طاهرین را هفتاد و دو اسم دادند و کتاب أمير المؤمنين علیه السلام مسمى بجامعه مشتمل بر هر حلال و حرامی و هر حکمی حتی ارش خدش یعنی دیه خراشیدن بدنی میباشد .

و دیگر جفر جامع و دیگر مصحف فاطمه صلوات الله عليها مشتمل بر احوال ما يكون إلى يوم القيامة ، و مشهور چنان است که حروف آن حروف نورانیته است که مفتتح سور قرآنی است، و صاحب کشاف و دیگران در فضایل آن سخنها نقل کرده و مجموع آن در چهارده حرف است «صراط على حق نمسکه »و این کتاب نیز مانند جفر جامع مرموز است .

و جفر أبيض نيز در السنه مذکور است و این هر دو در خدمت ائمه هدی صلوات الله عليهم میباشد و انواع علوم این انوار ساطعه وخزاين علم إلهى از اندازه شمار بیرون است و آنچه را در اخبار نقل کرده اند احصاء نمیتوان کرد و نسبت بآنچه نقل نکرده اند در حکم قطره و دریای بیکران است و از آنجمله علم إلهام است که اعظم علوم ایشان است ، عجب این است که عامه این علم را در وجود امثال أبويزيد بسطامي و إبراهيم ادهم وحسن بصری روا می دانند اما در حق در أئمه معصومين صلوات الله عليهم منکر هستند با اینکه خود نقل میکنند که صوفیه منسوب بأئمه هستند .

و أبویزید بسطامی که بزرگترین ایشان است این مقام را از سقائی در خانه حضرت صادق علیه السلام و معروف کرخی از دربانی حضرت امام رضا علیهما السلام دریافت چنانکه در تذکرة الأوليای شیخ عطار و شواهد النبوة ملا جامی و سایر کتب تواريخ و أخبار أهل سنت و جماعت مشروح است و خود ایشان بعلوم فاخره وفضایل متكاثره أئمه هدى قابل و از معجزات و کرامات و خوارق عادات و اخلاق ولایت سمات ایشان ناقل هستند و أبو حنيفه و امثال او را در خدمت ایشان مانند عصفوري

ص: 21

شمارند چنانکه در طی این کتب مبار که در هر موردی مشروحاً ومدققاً بیان کرده ایم.

لهذا در همه علوم وجوباً بايد رجوع بحضرات ائمه طاهرين صلوات الله عليهم أجمعين نمود وشك در آن نمیرود که در زمان رسول خدا تا زمان غیبت کبری مدار شیعه بر این بود که اخبار از پیغمبر و ائمه اطهار می شنیدند و بشهرهای خود رفته نقل می نمودند و شیعیان بآن عمل میکردند.

و چنانکه در لوامع صاحبقرانی مسطور است چون در آن از منه سلاطین جود غلبه داشتند و با اینکه پاره از آنها مثل منصور و هارون ومأمون شیعه بودند بواسطه بیم ذهاب سلطنت خودشان اظهار مذهب خود را نمیکردند و بر وفق اقوال بعضی از علمای آنوقت که ایشان را اولوا الأمر وواجب الطاعه میدانستند عمل میکردند و هر کس مخالف بود بقتل ميرسيد وأبو حنيفه بطور مخفی فتوی میداد که نصرت زيد بن علي بن الحسين علیهما السلام بر همه کس واجب است و زید را امام میدانست و میگفت باید مال را وجوباً بخدمت او برد و با او خروج نمود نه با این دزد متقلب که نام امامت و خلافت برخود بسته است مثل أبي جعفر دوانیق و امثال او چنانکه این داستان مشروحاً در کتاب احوال حضرت سید سجاد علیه السلام و شهادت زید شهید رضی الله تعالى عنه رقم شد .

و دیگر باید دانست که نمیشاید قرآن را بالمره متروك داشت و باحادیث متوجه گردید چنانکه در ازمنه سالفه مدار جمعی کثیر بر این بوده است و بعد از آن نیز پاره بر این روش بوده اند بلکه هر حدیثی که مخالف کتاب خدای باشد غیر مقبول است در لوامع صاحبقرانی از سلیم بن قیس هلالی مروی است که بحضرت أمير المؤمنين علیه السلام عرض کردند: از سلمان و مقداد و ابوذر از تفسير قرآن وأحاديثي که از رسول خدای نقل میکنند شنیده ام بر خلاف آنچه در دست مردمان است و آنچه از شما می شنوم موافق روايات سلمان و مقداد و ابوذر است و بسیاری حدیث که در دست اهل سنت و جماعت است شما همه بر خلاف آن هستید و همه را

ص: 22

بیرون از صحت میدانید آیا این مردمان عمداً دروغ بر رسول خدای می بندند و بآراء خودشان تفسیر می نمایند؟

آنحضرت روی بمن آورد و فرمود: چون پرسیدی جواب را بشنو و بفهم همانا در دستهای مردمان حق هست و باطل هم هست درست هست و دروغ هست و ناسخ هست که حکمش باقی است و منسوخ هست که حکمش زایل است و عام هست و خاص هست که خاص تخصیص عام می دهد، و محكم واضح الدلالة هست و متشابه مخفى الدلاله هست و حفظ هست که درست بخاطر دارند و و هم هست که صحیح در خاطر ایشان نمانده است، و در زمان رسول خدای بر آنحضرت دروغ بستند تا گاهی که خطبه بخواند و فرمود: ای گروه مردمان دروغ فراوان برمن بسته اند همانا هر کس عمداً دروغ بر من بندد جای خود را در جهنم مهیا کند معذلك بر آنحضرت دروغ بستند، همانا حدیثی که بشما میرسد از چهار گونه کس بیرون نیست و پنجم ندارد :یکی منافقی است که اظهار ایمان مینماید و احکام ظاهر مسلمانان را بجای می آورد و از نماز و زکاة وحج در واقع کافر است .

و همچنین شخصی که گناه نمیداند دروغ بستن بر آنحضرت را و پروا ندارد که دروغ بربندد و مطالب دنیویه او حاصل شود پس اگر مردمان بدانند که وی دروغ گوی و کذاب است از وی قبول نخواهند کرد و تصدیقش را نخواهند نمود .

لکن مردمان همی گویند وی با رسول خدای صحبت داشته است و پیغمبر را دیدار کرده است و احادیث از آنحضرت بشنیده است ، لاجرم تفسير وحديث را از وی اخذ میکنند و حال او را نمی دانند با اینکه یزدان تعالی خبر داده رسولخدای را از نفاق و کفر ایشان و فرمود: چون منافقان را میبینی خوش میآید ترا جسم وجمال ایشان و گر سخن رانند بسخنان ایشان گوش میدهی و کلام آنان را می شنوی همانا چون رسولخدای ایشان را نشناسد دیگری چون شناسد ؟!

پس همان منافقان بعد از آنحضرت بماندند و به پیشوایان ضلالت و خوانندگان

ص: 23

بجهنم تقرب جستند باینکه دروغها از جهت آنها بستند و در حق أهل حق بهتانها بکار بردند تا مقرب ایشان شدند پس آن پیشوایان این منافقان را حکومتها دادند و بر مسلمانها مسلّط ساختند و بدستیاری ایشان دنیا را خوردند و جمع نمودند بدرستیکه مردمان پیرو پادشاهان و دنیا هستند مگر کسی را که خدایش نگاهبان باشد ، و این یکی از آن چهار کس وصنف باشد و اکثر مردم آن زمان از این فرقه بودند چنانکه گذشت .

و اگر منافق نمی بودند چون أمير المؤمنين صلوات الله علیه کسی را نمیگذاشتند تا بمتا بعت آنجماعت پردازند.

دوم شخصی است که از رسول خدای صلی الله علیه وآله چیزی چند بشنیده است و لفظ آن را خوب از بر نکرده یا معنی آن را نفهمیده و بغلط فهمیده است و عمداً بر آنحضرت دروغ نبسته است پس آنرا در دست دارد و بآن عمل میکند و روایت مینماید و میگوید از رسول خدا شنیده ام، پس اگر مردمان بدانند که وی غلط کرده است البته از وی روایت نخواهند کرد ، و اگر او نیز بداند که غلط کرده است روایت نخواهد نمود.

سوم شخصي است که حکمی را از رسول خدای شنیده است که بآن امر فرموده است اما آنحضرت بعد از آن نهی فرمود و آن حکم منسوخ شد و او از نسخ آن حکم اطلاع ندارد یا اینکه پیغمبر از نخست نهی فرمود و دیگر باره أمر نمود و این شخص بر حکم ثانی مطلع نیست پس این شخص منسوخ را بدست دارد و بآن عمل میکند و از ناسخ خبر ندارد و اگر میدانست که این حکم منسوخ است البته بترك آن می گفت، و اگر مسلمانان میدانستند این حکم منسوخ است بآن عمل نمی کردند .

چهارم کسی است که بر پیغمبر هرگز دروغ نبسته و دشمن کذب است از بیم خدای تعالی و بواسطه تعظیم رسول خدای صلی الله علیه وآله فراموش نکرده است بلکه هر چه را شنیده است بهمان عنوان حفظ کرده است و بطوریکه شنیده نقل مینماید

ص: 24

و زیاد و کم نمیکند و ناسخ و منسوخ را میداند و بناسخ عمل میکند و منسوخ را متروك میدارد .

همانا همانطور که در قرآن ناسخ و منسوخ هست در اوامر آنحضرت نیز هست و همچنين عام و خاص و محکم و متشابه در هر دو هست و بسیار بود که سخن آنحضرت بردو وجه بود و ایشان همه نمی فهمیدند و کلام عام بود و کلام خاص بود و مرمان همه آن رتبت و حالت نداشتند که بدانند چگونه باید جمع نمود با اینکه یزدان تعالی میفرماید: «وما آتاكم الرسول فخذوه وما نهيكم عنه فانتهوا»هر چه پیغمبر از اوامر و فرمان بشما آورده بآن عمل کنید و هر چه شما را از آن نهی فرموده خود را از آن باز دارید ، پس امر آنحضرت نیز مانند قرآن واجب الاتباع بود و آنچه در قرآن از ناسخ و منسوخ و عام و خاص است در کلام آنحضرت نیز بود .

پس هر کس این جمله را نمیدانست بروی مشتبه میشد و مراد خدا ورسولرا نمی فهمید، و چنان نبود ، و چنان نبود که همه چنین باشند که هرچه از آنحضرت بشنوند بفهمند ، بسیار بود که میپرسیدند و جواب میفرمود و آنها بسبب عدم قابلیت نمیفهمیدند و بواسطه شرم و حیا دیگر باره نمی پرسیدند و دوستار همی بودند که اعرابی یا بیرونی بیاید و بپرسد همان سؤال را که ایشان نموده اند شاید مرتبه دیگر بشنوند و بفهمند و شاید پیغمبر بواسطه آنها یعنی ضعف افهام ایشان روشن تر فرماید یا ایشان مکرر بپرسند ، چه آنمردم صحرائی که از آداب و حیا بی نصیب بودند از تکرار سؤال دریغ نمی داشتند و میپرسیدند و ایشان از برکت اعراب می فهمیدند .

و من هر روز يك مرتبه بخدمت آنحضرت میرسیدم و بهر شب یکدفعه میرفتم و آنحضرت با من خلوت میکرد و بیگانگان را بیرون شدن میفرمود و هر چه اراده داشتم میپرسیدم و تمامت اصحاب رسول خدا صلی الله علیه وآله میدانند که آنچه با من بجای می آورد با دیگری معمول نمی داشت.

و بیشتر چنان بود که چون آنحضرت بخانه من تشريف قدوم می داد یا من بخانه آنحضرت میرفتم با من خلوت می کرد و زنان را بخانه دیگر میفرستاد و جز من ؟

ص: 25

هیچکس در حضرتش نمی ماند، و چون آنحضرت بخانه من می آمد کسی را بیرون نمیکرد، چه همه محرم اسرار بودند و هر چه میپرسیدم جواب میفرمود و چون من خاموش میشدم آنحضرت شروع میکرد و میفرمود.

پس هیچ آیتی بر آنحضرت نازل نشد مگر اینکه بر من میخواند و من بخط خود مینوشتم و تأویل آیه و تفسیرش را و ناسخ و منسوخ ومحكم ومتشابه وخاص وعام آن را بمن تعلیم میفرمود و در حضرت خدای دعا میفرمود که بفهمم و حفظ نمایم لاجرم فراموش نکردم آیتی از کتاب الهی و نه علمی را که آن حضرت بر من خوانده باشد و نوشته باشم از آنروز که این دعا را فرمود .

و آنحضرت آنچه را که خدای سبحانه و تعالی با و تعلیم فرموده بود از حلال وحرام وأمر و نهى و نهی و آنچه بود و آنچه خواهد بود و هر کتابی را که یزدان تعالی بر پیغمبران پیشین فرستاده بود از طاعت و معصیت فرو نگذاشت مگر اینکه همه را بمن تعليم نمود و من همه را حفظ كردم و يك حرف از تمامت آنها را فرموش نکردم.

پس آن حضرت دست برسینه من نهاد و خدای را بخواند که خداوندا این دل را از علم و فهم و حکمت و نور ایمان پرگردان ، پس من عرض کردم یا رسول الله از آن روزی که در حق من آن دعا را بفرمودی هیچ چیز را فراموش نکردم آیا بر من میترسی که بعد از این چیزیرا فراموش نمایم؟ فرمود: نه چنین است خوف ندارم بر تو فراموشی را و نه جهل و نادانی را که چیزی بر تو پوشیده بماند، و اسانید معتبره این احادیث در كتب أخبار مذکور است .

راقم حروف گوید: چون در این خبر بنگرند معنی وصی و وصایت را معلوم میدارند، رسول خدای صلی الله علیه وآله هر وقت آیتی از خدای بدو نازل شد از عظمتش بدان حالات و علامات که تمام طبقات موافق و مخالف نگاشته اند اندر می شد ، پس علی علیه السلام را باید چه روح و نور و ودیعه و نفس و استعدای باشد که از آنکس که معلم او خداوند است آنچه را تعلیم یافته بشنود و بداند و حفظ نماید و متعلم آن چنان معلم و متعلمی باشد که یزدان مراو را معلم بود.

ص: 26

و البته وصی پیغمبر کسی خواهد بود که حامل أخبار و آیات و اسرار و احکام شریعت آنحضرت باشد ولیاقت چنان احتمال و تحملی را داشته باشد و بداند در هر موقع و مقامی چه چیز را باید آشکار کرد و در اجرای احکام الهي وتكاليف مكلفين بخبط وخطا و سهو و نسیان و زیاد و نقصان یا بهوای نفس وحب ریاست وطلب دنیا و محبت بیرون از راه حق و بغض بیرون از راه حق وتزين بتمام فضایل وكمالات وترقيات ظاهريه ومعنويه ومرضات إلهيه ودیانت و امانت وقدس وورع و درجات عاليه مافوق تمام اقران و امثال و دقت و مراقبت در تمام امور نزديك ودور و ودایع خداوند كلاً وطرًّا از انواع و اصناف أمم و مخلوق خداى بينا و آگاه باشد .

پس هر کس صاحب این مقام ولیاقت و ارجمندی ومتانت ودیانت ورزانت وشئونات سامیه نباشد هرگز شایسته وصایت و خلافت نتواند بود ، و اگر ادعا نماید باطل و كذب محض و علامت عدم اعتقاد کامل و دیانت و مسلو بیت از حلیه ایمان است و مرتکب اشتغال ذمه بندگان خدای تا روز جزای است .

و نیز از این خبر بهجت اثر معلوم میشود که حضرت صدیقه کبری ولیه ایزد هر دوسرا فاطمه زهرا و دو فرزندش حسنین صلوات الله عليهم در چنان سن صغارت در حمل اسرار و اخبار نبوت لیاقت داشته اند و بمقام ولایت و امانت نايل بوده اند و محرم هرگونه خلوت و شایسته شنیدن و فهمیدن و نگاهداری اسرار الهي وأخبار نبوت بوده اند وگرنه چگونه با علي علیه السلام شريك خلوت می شدند ، پس میزان كل ومعيار كامل و علامت ولايت وإمامت ووصايت و خلافت از این خبر مشخص گردید والله اعلم حيث يجعل رسالاته .

و دیگر باید دانست که ناقلین اخبار و محدثین آثار بایستی از مشایخ جليل الشأن و علماى أخبار و أحاديث مجاز باشند چنانکه هر محدثی مشایخ اجازه خود را در کتب خود یاد کرده است و شرایط و ترتیبش را یاد کرده اند .

از مفضل بن عمر مروی است که حضرت صادق علیه السلام با من فرمود: هر چه را

ص: 27

از ما می شنوی بنویس و علم خود را با برادران خود منتشر ساز و در زمان مردن وصیت کن تا کتابهای ترا بمیراث بپسرانت دهند که عنقریب چنان میشود که نتوانند بر استاد بخوانند و جز بكتب خودشان انس نخواهند گرفت اگرچه احتمال مناوله و وجاده نیز دارد.

مناوله آنست که شیخ کتابی بشاگردش بدهد و بگوید : این کتاب را از من روایت کن ، بلکه اگر نگوید از من روایت کن اگر بدانیم آن کتاب از روایات او است جایز است که از وی روایت نمایند و بهمین معنی از حضرت إمام رضا عليه السلام مأثور میباشد و وجاده را معنی این است که بدانیم این کتاب بخط فلان شیخ است و نقل نمائیم که بخط فلان شیخ این حدیث را دیده ایم .

و از این پیش در این باب از حضرت جواد علیه السلام نیز مسطور نمودیم و از حضرت أمير المؤمنين علیه السلام مأثور است که چون حدیثی را از کسی نقل کنید بهمان کس که برای شما روایت کرده است مسند بسازید اگر مقرون بصدق باشد شما مناب باشید و اگر دروغ باشد گناهش بر او است و بهر حال شما راست گفته اید که فلانی گفته است واگر ببالاتر نسبت دهید، شاید آن شخص دروغ گفته باشد شما نیز دروغ گو خواهید بود و از این پیش در طی این کتب مبارکه و حالات ائمه هدى صلوات الله عليهم در تعلیم و تعلم علوم دينيه وأخبار يقينيه و شريعتيه وأحاديث شريفه وثواب و شرایط وجهات آن مشروحات مفصله نگاشته ایم.

و دیگر باید دانست که هیچ شک و شبهتی در آن نیست که رسولخدای صلی الله علیه وآله عقل کل بود و ایزد تعالی حقایق ملك و ملكوت را بر آنحضرت منکشف ساخته بود و با این حال اگر از آن حضرت از اصول و فروع دین سؤال میکردند منتظر نزول وحی الهی میگشت.

و بر عقلای روزگار مکشوف است که فضلای متبحر در تدبیر خانه خود عجز دارند و همه روز در اغلب امور بغلط میروند ، پس چگونه با این عقول ضعیفه توانند بدانند مراد الهی چیست تا مراتب اجتهاد وقياس و استحسان را بکار آورند

ص: 28

با آنهمه مذمت و نکوهشی که در امر قیاس در اخبار وأحاديث مرويه فريقين وارد است ، و چون این امت دست از متابعت أمير المؤمنين علي علیه السلام بداشتند لهذا در أحكام دینیه باجتهاد و قیاس دچار و مبتلا گردیدند ، و با آن مذمتی که در فتوای بدون علم و هدایت رسیده است محض جاه طلبی و حرص روی برنتافتند.

و دیگر باید دانست که خبر و حدیث عبارت است از قول رسول خداى وأئمه معصومين صلوات الله عليهم یا حکایت کردار ایشان یا تقریر ایشان باینکه در حضور ایشان سخنی گفته یا کاری را کرده باشند و ایشان دانسته باشند و نهی فرموده باشند و خبر وحديث يك معنى دارد و آن برسه قسم است :

نخست خبر متواتر که اقلا سه تن ناقل آن باشند و از اخبار ایشان علم بهم برسد و بسا باشد که از هزار تن مردم روستائی علم بهم نرسد و مدار این امر بر علم است نه بر عدد ، و متابعت این خبر اجمالاً وعمل بآن واجب است و خلافي در آن نیست مگر اینکه از حضرات خلاف آن نیز رسیده باشد،و یکی از این دو از راه تقیه خواهد بود و یکی ناسخ و آندیگر منسوخ میشود و بوجوه علی حده در جای خود مذکور است جمع مینمایند بیکی از آن وجوه.

دوم: خبر محفوف بقرينه است که از خارج خبر آنقدر قراین باشد که علم بهم رسد چنانکه شخصی از جانب پادشاهی بحكومت ولايتى مأمور شود و باحكم وخلعت برود هیچکس شک نمیکند که این شخص از جانب پادشاه آمده است .

سوم : خبر واحد است و آن خبری است که علم از آن حاصل نشود خواه مخبر يكنفر با هزار نفر باشد، واگر سه تن یا بیشتر خبری را نقل کنند و از آن خبر ظنی متاخم علم وقريب بآن حاصل گردد این خبر را مستفیض گویند و از افراد خبر واحد است .

واظهر آن است که عمل بخبر واحد میتوان کرد ، چه مدار اصحاب ائمه صلوات الله عليهم زیاده بر دویست سال بر این بوده است ، و این معنی ظاهر است که مدار قدمای ما بر کتابهائی بوده است که ثقات أصحاب ائمه هدى علیهم السلام از حضرات

ص: 29

روایت کرده بودند لکن چون هر روز آنچه را می شنیدند می نگاشتند و آن کتب اگرچه نزد علما مضبوط بود أما أخبار آنها منتشر بود .

جمعی دیگر از فضلاى أصحاب ائمه سلام الله عليهم مثل محمد بن أبي عمير و صفوان و بزنطی و غیر هما آن کتب را مرتب ساخته کتابها تصنیف نمودند به ترتیب کتب فقهيته و روايات وأخبار را در کتب خود نقل می نمودند معاصرین ایشان ملاحظه اصول با فروع می نمودند هر کتابی که اصلا غلط در آن نبود وروات آن در نهایت عدالت وفضیلت بودند بلکه مدایح و کتابهای ایشان را از حضرات شنیده بودند از میان چندین هزار کتاب چهار صد کتاب را اعتبار نمودند و اجماع برعمل کردن باین کتب حاصل شد ، و فضلای ثلاثه رضوان الله عليهم اکثر بلکه تمام آنچه را که نقل نموده اند در کتب معروفه خودشان که عبارت از: تهذيب واستبصار وكافي و من لا یحضره الفقیه باشد از این چهار صد اصل است .

و بسیار ظاهر است فرق در میان کسیکه از کسی نقل کند یا از کتاب کسی نقل نماید ، زیرا که در آن زمان که آن کتاب را نقل کردند جمعی بوده و هستند که چون بآن کتاب رجوع می نمودند اگر آن خبر را اصلی نبود اور ا كذاب ووضاع حدیث مینامیده اند و چنین کتاب را مطلقاً محل اعتبار و اعتماد نمی شمرده اند بواسطه کذبی که مشاهدت نموده بودند و ممکن بوده است که سهواً از او واقع شده یا دیگری آن خبر را عمداً از کتاب او انداخته باشد چنانکه عامه و خاصه كتب لغت متأخرین را مثل صحاح جوهری و قاموس هر چند فاسق هم باشند معتبر دانسته اند ، چه ناقل آن لغات هستند و اگر در کتب ایشان دروغی بود فضلای أهل لغت معتبر نمی شمردند .

پس اگر این هر سه که صاحب كتب أربعه هستند خبری از شخصی نقل نمایند گاهی می شود که علم بهم برسد گاهی میشود که ظن قریب بعلم بهم برسد أما اگر هر سه تن خبری را از کتاب حسین بن سعید روایت نمایند و هر سه نفر موافق یکدیگر ناقل شوند مارا علم بهم میرسد و برای ما علم حاصل میشود که

ص: 30

ایشان برحسين بن سعيد دروغ بسته اند و با این صورت ممکن است که در این کتب أربعه أخبار متوانره وجود پیدا کند با اینکه بحمد الله تعالی کتبی دیگر از علمای اخیار مانند کتاب محاسن برقى وقرب الإسناد حميري وبصائر الدرجات صفار و جز آن هست که مؤید این اخبار تواند بود.

أما موافق اصطلاح متأخرین از زمان علامه حلّى أعلى الله مقامه و اندكى قبل از آنجناب حدیث بر پنج وجه است که مفید فایده است :

أول : صحيح و آن خبری است که راویان آن خبر تا معصوم علیه السلام همه امامی مذهب و عادل باشند و مرتکب معاصی کبیره نشوند و اصرار بر صغیره نداشته باشند و صاحب مروت باشند که از ایشان چیزی صادر نشود که برخفت عقل ایشان دلالت نمايد، ومعهذا ثقه و راستگوی و درست سخن و معتمد باشند باینکه کثیر السهو و النسيان نباشند و نزد متأخرین این خبر حجت است مگر اینکه معارضی داشته باشد .

دوم: خبر حسن است و آن خبری است که رجال سند تمام ایشانرا بدون توثيق ممدوح شمرده باشند یا پاره را ممدوح و بعضی را موثق خوانده باشند همینكه يك ممدوح بدون توثیق در سند هست حدیث را حسن می گویند هرچند ما بقی ثقه باشند .

سوم : حديث موثق و گاهی قوی نیز می گویند و این خبری است که همه را توثیق کرده باشند و همه پا یکی از ایشان بمذهب دیگر باشد باینکه فطحی یا واقفی یا کیسانی یا زیدی یا مخالف تشیع باشد .

چهارم :خبری است كه يك ممدوح باشد یا بیشتر و این قسم خبر نامی ندارد لكن در ميان أصحاب خلاف است که حسن بهتر است یا موثق آنها که حسن را بهتر میدانند این خبر را موثق باید بنامند و اگر موفق را بهتر می دانند باید این خبر را حسن بنامند چون حدیث تابع اخس رجال است چنانکه در منطق نتیجه تابع اخس مقدمتين است .

ص: 31

پنجم : ضعیف است و این خبری است که یکی از آن چهار خبر نباشد باینکه یکی از راویان خبر را قدح نموده باشند بفسق یا مجهول الحال باشد یا مرسل باین معنی که در میانه اسامی رواة نام شخصی را انداخته باشند یا نوشته و گفته باشند : عن رجل يا عمن حدثه يا عمن رواه یا مرفوع باشد باینکه راوی گفته باشد : عن الصادق صلوات الله عليه ، يعنى بحضرت صادق علیه السلام این خبر را رسانیده و رجال سند را گفت و در خاطر من نیست که آنها کیستند ، یا راوی بگوید :قال رسول الله صلی الله علیه وآله، ويقين دانیم که راوی آنحضرت را ندیده است .

بالجمله مجلسى أول أعلى الله مقامه شرحی در باب أخبار ورواة آن مذکور و جماعتی که مراسیل آنان در حکم مسانید است مذکور میدارد وضمناً میفرماید: احاديث مرسل محمد بن يعقوب كليني ومحمد بن بابویه قمی بلکه جميع احادیث ایشان كه در كافي ومن لا يحضر است همه را میتوان صحیح گفت ، چه شهادت این دو شیخ بزرگوار کمتر از شهادت أصحاب رجال نيست يقيناً بلکه بهتر است، زیرا که چون ایشان بگویند صحیح است، معنی آن این است که یقین است که حضرات ائمه معصومین صلوات الله علیهم فرموده اند بوجوهی که برای ایشان یقین حاصل شده است.

أما متأخران که صحیح میگویند معنی آن این است که جماعتی که روایت کرده اند ثقه بوده اند و محتمل است كذب وسهو هريك و آنچه مجهول الحال است قوی مینامند چنانکه شهید اول نیز چنین کرده است ، واگر در آخر حدیث سالته باشد آن حدیث را مضمر می نامند که معلوم نیست سؤال از معصوم است با غیر معصوم و بسیار وقت میشود که این معنی نیز بر کسیکه متتبع لیست مشتبه میشود.

روجه هر دو آن است که بسیار میشود که زرارة در کتاب خود أولاً مذکور میدارد که حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه چنین فرمود و بسیاری از اخبار را نقل میکند و نام مبارک آن حضرت را نمیبرد، چه از نخست نام آنحضرت را برده و بهمان کفایت می جسته و مشایخی که از کتاب او بر نگاشته اند بهمان عنوان در کتاب خود مسطور داشته اند زیرا که نزد ایشان ظاهر بوده است و این را

ص: 32

نمی دانستند که بر جماعتی مخفی خواهد ماند و یا بواسطه تقيسه نادراً سبب اشتباه شده است و بسیاری از اخبار بر جمعی مشتبه شده است .

و دیگر سند و طریق عبارت است که حدیث را از ایشان معنعن روایت میکنند و میگویند : أخبرنا فلان عن فلان عن فلان ، وقانون محدثین این است که اگر استاد بريك شاگرد حدیث را خوانده است راوی میگوید حدثنی ، اگر بر جماعتی خوانده است که راوی با ایشان بوده است راوی میگوید: حدثنا ، واگر شاگرد بر استاد خوانده است و کسی دیگر شريك او نبوده است میگوید : أخبرنی و اگر دیگری با او بوده است میگوید أخبرنا ، و اگر دیگری خوانده است و اوشنیده است میگوید: سمعته يقرء على فلان، يعنى من از او شنیدم در حالتیکه بروی میخواندند.

واگر حدیث را باجازه از او داشته باشد می گوید : أخبرنا اجازة،واگر بخط شیخ یعنی استاد دیده باشد، گاهی میگوید: وجاده و گاهی میگوید : وجدت بخط فلان يا رأيت في كتاب فلان ، يعنى در کتاب فلانی این حدیث را دیدم، و اکثر باین چنین حدیث عمل نمیکنند مگر اینکه کتاب از آن شخص متواتر باشد مثل كتب أربعه از مشايخ ثلاثه .

و در باب اجازه حدیث باصطلاح علماء آن است که شخص بتواند بگوند این حدیث از فلانی است بیکی از هفت وجهی که در لوامع صاحبقرانی و بعضی کتب اخبار مذکور است بعد از این مشروحات مفیده می گوئیم چنانکه در لوامع و بعضى كتب رجال وأخبار وأحاديث مذكور است :

در أخبار شيعه كلمه أمير المؤمنين را جز بر حضرت علي بن أبي طالب اطلاق نمیکنند و هر کجا میگویند ، روى عن أمير المؤمنين علیه السلام مراد همان حضرت است و چون روایت از حضرت امام حسن و إمام حسين صلوات الله عليهما نادر است کنیت ایشان نادر است با اینکه کنیت امام حسن علیه السلام أبو حمد وكنيت إمام حسين سلام الله عليه أبو عبدالله است برایشان اطلاق نمی نمایند تا گاهی که نام

ص: 33

ایشان را نگویند .

وحضرت امام زین العابدين علیه السلام را همیشه باسم یاد میکنند یعنی میگویند قال علي بن الحسين يا روى عن علي بن الحسين علیهما السلام ، وحضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه بكنيت اطلاق میکنند میگویند أبو جعفر ، و أبو جعفر را بر إمام محمد تقي علیه السلام نیز اطلاق میکنند و گاهی أبو جعفر ثانی میگویند و در وقتی که باطلاق بگویند تمیز آن از جماعت راویان خبر معلوم میشود ، وأبو عبدالله را بر حضرت إمام جعفر صادق علیه السلام اطلاق میکنند .

وأبو الحسن كنيت سه تن از ائمه معصومین است : إمام موسى كاظم و إمام رضا وإمام علي نقي صلوات الله عليهم و برایشان اطلاق میکنند ، و گاهی ابوالحسن أول وثاني وثالث ميگویند تا امتیاز حاصل شود و این تمیز بیشتر از راویان خبر معلوم میشود ، وعبد صالح وأبو إبراهيم را بر حضرت کاظم علیه السلام اطلاق میکنند و عالم که گویند مراد معصوم است مخصوصاً بيکتن مراد نیست .

و هادي و فقیه را بیشتر بر إمام علي نقي اطلاق مینمایند و گاهی فقیه را بر إمام حسن عسكري وصاحب الأمر صلوات الله عليهما اطلاق مینمایند ، ورجل را بیشتر بر إمام حسن عسكري علیه السلام اطلاق مينمايند و أبو محمد كنيت آنحضرت است و جواد را بر حضرت امام محمد تقي اطلاق مینمایند و صاحب ناحیه را بر حضرت صاحب الأمر اطلاق میکنند و گاهی میشود که غایب وغليل وغريم وحجت را نيز بر آنحضرت اطلاق مینمایند.

بعضی از فضلا در اصول كافي باين اسناد شريفه اشارت نموده و این بنده نیز در ذیل تتبعات خود استفاده کرده در اینجا مذکور میشود میفرماید: کلما في الكتاب أبو جعفر فهو أبو جعفر الأول وهو عمد الباقر ، در هر کجا در این کتاب أصول كافي سند بأبي جعفر مطلق رسانند مراد أبو جعفر أول إمام محمد باقر علیه السلام است و هر حدیثی که بأبي عبد الله مطلق علیه السلام سند رسانند امام جعفر صادق صلوات الله علیه است.

ص: 34

و هر خبری که از ابوالحسن یا ابوالحسن ماضی يا أبو الحسن أول يا عالم يا فقيه يا عبد صالح يا گويند: روى عن رجل ياعن شيخ ياعن الشيخ روایت نمایند مقصود حضرت امام موسى كاظم علیه السلام است، زیرا که نفیه و بیم از خلفا وحكام جور در زمان آن حضرت علیه السلام شدید بود لاجرم نام مبارکش یا کنیت و اسم همایونش را بالصراحة نمی بردند و بکنایت و رمز در ذکر روایات یاد میکردند .

وهر خبری که بأبي الحسن ثانی مسند دارند مراد حضرت امام رضا علیه السلام است و هر خبری که در آن کتاب از أبو جعفر ثانی نقل شود مقصود حضرت جواد است سلام الله تعالى عليه، وهر خبری که در آن کتاب از ابوالحسن ثالث علیه السلام روايت شده باشد مراد إمام علي نقي هادي علیه السلام است ، و آن حدیثی که از ابو محمد علیه السلام روایت شود راجع بحضرت أبي الحجة إمام حسن عسكري صلوات الله عليه است .

و آن اسنادی که این بنده حقير كثير الز لل والتقصير عباسقلی سپهر مشیر افخم مؤلّف این کتب مبار که در پاره کتب دیده و تاکنون استدراك نموده است از این قرار است : أبو الحسن الخير راجع بحضرت أبى الحسن ثالث إمام علي نقي علیه السلام است زیرا که در تفسیر برهان در ذيل آيه شريفه «توبوا إلى الله توبة نصوحاً »مينويسد : أحمد بن هلال از أبو الحسن الخیر علیه السلام سؤال کرد ، و ولادت أحمد در سال يكصد و هشتادم هجري و وفات او در سال دویست و شصت و هفتم روی داده و از جمله غلاة است و این مطلب معلوم است که در ائمه کسیکه مکنی بأبی الحسن و در آنزمان باشد جز آنحضرت نیست، چه وفات آنحضرت در سال دویست و پنجاه و چهارم هجري روی داده است چنانکه إن شاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود .

و در کتاب رجال وسيط در ذیل ترجمه احوال أحمد بن حماد مروزي میگوید: مقصود از ماضى أبو جعفر ثانى علیه السلام است و گاهی از عالم روایت نمایند و حضرت صادق علیه السلام را خواهند و گاهی در روایتی که آورند بطیب سند رسانند وإمام علي نقي علیه السلام را اراده نمایند و هر جا که مروي عنه را زکی خوانند مراد حضرت إمام حسن بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم أجمعين است و شاید سوای

ص: 35

اين نيز در كتب أخبار ورجال استنباط شود .

و در کتاب وسائل در باب طهارت ، سند باسحاق بن إسماعيل نيشابوري میرساند و می نویسد : « ان العالم كتب إليه يعني الحسن بن علي علیهما السلام»و اين إسحاق از أصحاب إمام حسن عسكرى سلام الله عليه است و گاهى أبو جعفر كبير رقم میکنند و حضرت امام محمد باقر علیه السلام را اراده کنند.

بیان اخلاق حسنه و شیم حمیده و صفات سعيدة حضرت امام علی نقی عليه السلام

در جنات الخلود مسطور است که حضرت مظهر جمال و جلال ایزد متعال أبي الحسن ثالث پیشوای عاشر مقتدای بادی و حاضر تفي متقي إمام علي نقي صلوات الله و سلامه علیه در نهایت جلالت و ابهت و وقار و کمال سخاوت و کرم و اعتبار بود در مطالب ابرام نمیفرمود و سخن بلند نمیکرد و ببالا نشینی و صدر طلبی متوجه و مایل نبود لكن بسبب آن حشمت الهى وعظمت جلالت ، مردمانش همیشه بپاس اجلال در صدر مجالس و محافل جلوس میدادند و از فرط غیرت و کمال عدل از دیدار حرکات نا خجسته زود بخشم اندر میشد.

میگوید: منقول است که :روزی خلیفه مقرر گردانید که امرا در جلو آنحضرت پیاده راه بر سپارند و منظورش استخفاف آنحضرت بود ، لاجرم حضرتش با امرا قطع طی مسافت نمود چون بمنزل رسید خلیفه در مقام معذرت بر آنحضرت فرمود : «ياناقة صالح تمتعوا في داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب»پس از آن خلیفه بعد از سه روز بمرد، و این روایت صاحب جنات الخلود مطابق با آنچه محد ثین ذکر نموده اند و مذکور میشود نیست واصح مذکور خواهد شد

ص: 36

و چنان می نماید که لفظ «عاقر»از قلم کاتب ساقط شده باشد و صحیح «يا عاقر ناقة صالح »است .

در بحار الأنوار مسطور است که : حسن بن محمد بن جمهور در کتاب الواحد میگوید:برادرم حسین بن محمد گفت : مرا دوستی بود که مؤدب اولاد بغاء بود یا خدمتگذاری بود و این شك از من است كه كدام يك بود و با من گفت : أمير يعنى بغاء کبیر گاهی که از سرای خلیفه باز گشته بود با من گفت : أمير المؤمنین این شخص را که ابن الرضا میخوانند امروز حبس نمود و بعلي بن کر کر گذاشت و از ابن الرضا شنیدم میگفت «أنا أكرم على الله من ناقة صالح تمتعوا في داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب »و أمير نمی توانست در قراءت بفصاحت خواند و ندانست معنی این کلام چیست گفتم: اعزك الله در این کلام بیم و وعید است بنگر و منتظر باش که بعد از سه روز چه خواهد شد، و چون روز دیگر برآمد خلیفه آنحضرت را رها کرد و در حضرتش معذرت بخواست ، و چون روز سوم در رسید ياغزو يغلون و نامش ترکی و جماعتی دیگر با ایشان بر خلیفه بتاختند و او را بکشتند و پسرش منتصر را بجایش بخلافت بنشانیدند .

و نیز در آن کتاب مروی است که چون روز عید فطر آن سال که متوکل بقتل میرسید در رسید متوکل فرمان کرد تا جماعت بنی هاشم پیاده در پیش روی متوکل راه سپارشوند و در این کار همی خواست که ابوالحسن علیه السلام نیز پیاده راه سپارد لاجرم بنی هاشم پیاده راه نوشتند و حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه نیز پیاده راه نوشت و بر یکی از غلامان خود تکیه فرموده بود در این حال گروه بنی هاشم بحضرت إمام أنام علیه السلام عرض کردند: ای آقای ما در این عالم کسی نیست که دعایش مستجاب شود و خداوند تعالی از برکت دعای او این ثقل و گرانی و آزار این مرد ، یعنی متوکل را کفایت نماید؟

حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود :«في هذا العالم من قلامة ظفره أكرم على الله من ناقة ثمود لما عقرت الناقة صاح الفصيل إلى الله تعالى فقال الله سبحانه : تمتعوا في

ص: 37

داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب»در این عالم کسی است که چیده ناخن او در حضرت خدای سبحان گرامی تر است از ناقه ثمود ، یعنی شتر صالح پیغمبر که چون قدار وقوم او آن شتر را پیزدند و بکشتند بچه آن شتر بحضرت خدای ناله و فریاد وا اماه برکشید و خداوند تعالی از روی خشم و غضب با آن امت گناه کار خطاب کرد که تاسه روز در خانه های خود بآرامش بگذرانید .

يعني بعد از سه روز دچار دمار وهلاک میشوید و این وعده ایست که دروغ را در آن راه نیست، کنایت از اینکه متوکل نیز تاسه روز دیگر دچار هلاک میشود و از آن پس چون سه روز از آن مقدمه برگذشت متوکل بقتل رسید ، و از این بعد نیز حکایتی دیگر که مبسوط و مفصل و مشتمل بردعای حضرت امام علي نقي علیه السلام است در جای خود بخواست خدا رقم میشود.

هم اکنون اگر در این خبر بدقت نظر شود، شأن وا بهت مقام اين إمام كثير الاحتشام صلوات الله عليه مكشوف میشود ، چه در اخبار رسیده است که : روزی رسول خدای صلی الله علیه وآله تقریباً با علي ميفرمود : اى علي ميدانى شقى ترين أولين کیست ؟ عرض کرد : خدای و رسول بهتر دانند، فرمود : عاقر ناقه صالح است .

بعد از آن فرمود: میدانی شقی ترین آخرین کیست؟ عرض کرد : خدای ورسول خدای بهتر دانند فرمود: آن کسی است که ریش ترا بخون تو خضاب خواهد کرد ، و چنانکه روایت نموده اند حضرت سیدالشهداء أرواح من سواه فداه در وقعه عاشوراء و شهادت علی اصغر سلام الله عليه عرض میکند و سوگند میخورد که بچه ناقه صالح از علي اصغر در حضرت تو عزیز تر نیست .

و چون ناقه صالح علیه السلام که باستدعای قوم دعا فرمود و بآن عظمت وطول قامت با بچه نورسید از شکم کوه بیرون آمد و آن بزرگی و برکت داشت كه يك روز آب أهل شهر را می نوشید و دیگر روز مردم شهر را از شیر خود سیر میکرد، و یکی از آیات بزرگ کردار و معجزات آن پیغمبر بزرگ مقدار بود.

آن قوم عنود و ثمود جحود بوسوسه شیطان و دغدغه نفس پروا و شقاوت

ص: 38

فطری آن حیوان با برکت و آیت میمون دلالت را از پای در آوردند بچه او بنالید و بحضرت یزدان فریاد برآورد و کوه شکم بر گشود و در شکاف خود جایش داد چنانکه در قرآن است «إنا مر سلوا الناقة فتنة لهم »بدرستیکه قوم ثمود پیغمبر خود صالح علیه السلام را تکذیب کرده بودند و بر سبیل تعنت از وی طلب معجزه کرده بودند و گفتند: برای ما از این سنگ شتر ماده آبستن ده ماهه كه يك روز شرب باو تعلق داشته باشد و ما در عوض شیرش را بیاشامیم و آب آنروز را تصرف نکنیم و روز دیگر مخصوص ما باشد و ناقه را در آن تصرفي نباشد ، شتر را از سنگ بیرون آورنده بودیم برای امتحان و آزمایش ایشان تا بر عالمیان روشن شود که آن قوم عنود از دیدار چنان معجزه و آیت نامدار ایمان می آورند یا نمی آورند وسبب عذاب ایشان را بدانند .

و میفرماید ای صالح مراقب حال ایشان باش که با ناقه چه میکنند و شکیبائی کن و در عذاب ایشان پیش از موقعی که مقرر شده است شتاب مکن ، تا بآنجا که میفرماید: قدار رفیق آن قوم با شمشیر بر سر راه ناقه بكمين بنشست و ناقه راپی كرد و محرك این کار دوزن نابکار بودند که یکی عشیره و دیگر صدوقه نام داشت و چون ناقه را از پای در آوردند بدنش را پاره پاره کرده در میان قوم خود قسمت نمودند ، بچه اش بکوه صنوبر بر آمده سه نوبت بانگ برزد و بآسمان بر شد و بقولی بچه اش نیز کشته شد .

بعد از سه روز عذاب برایشان فرود آمد و جبرئیل امین چنان صیحه برایشان برزد که مانند درخت خشك در هم شکسته و ریزه ریز شدند .

و این داستان در ناسخ التواريخ و دیگر تواریخ بتفصيلى مبسوط با اندك تفاوتى مذكور است چنانکه نوشته اند: بناگاه مردمان چنان دیدند که کوه چون زنان حامله فغان برکشید و از میان آن شتری بیرون آمد که صد ذرع طول جثه وصد ذرع عرض اندام و هر قائمه از قوائمش با صدو پنجاه ذرع مسافت مساوات می جست و در همان حال چون زنان باردار ناله کرده بار بنهاد و بچه بضخامت خود براد

ص: 39

و هم در زمان روی به اتلال و ارباع آورده بأکل گیاه وشرب مياه بپرداخت و سی سال در میان آن قوم عنود ببود چندانکه آب نوشيدي شيرش دوشیدند و از مویش منتفع شدند

این است که رسول خدا صلی الله علیه وآله يا سيد الشهداء سلام الله تعالی علیه چون آیتی بس عظيم ومعجزه بس باهر بود عاقر این ناقه را در شمار شقي ترين أولين وشأن ناقه را بآن پایه میشمارند که بقاتل أمير المؤمنين سلام الله علیه تشبیه می نمایند و از اینکه سید الشهداء علیه السلام عرض میکند بچه ناقه صالح از علی اصغر من در حضرت توگرامی تر نیست ، معلوم میشود که بچه شتر را نیز مطابق پاره روایات کشته اند چه علی اصغر نیز شهید شده است .

و این كلمات برسبیل تمثیل است نه از حيث توافق شأن و مقام چه خود حضرت صالح علیه السلام که پیغمبر بزرگوار و صاحب این معجزه و آیت نامدار است نسبت بحضرات ائمه دين وأمير المؤمنين صلوات الله عليهم أجمعين معلوم است درچه مقام و منزلت است ، و در اینجا که حضرت امام علی نقی علیه السلام میفرماید : چیده شده ناخن مبارکش در حضرت خدای از ناقه صالح گرامی تر است این مسئله مکشوف مى افتد ، زيرا كه أولاً معصیت اندك توهین خود را با قتل متوكل خليفه وعذاب اخروی سرمدی و دور شدن از پیشگاه رحمت حضرت احدیت مکافات قرار میدهد .

ثانیاً قلامه و چیده شده ناخن مبارك را که برحسب ظاهر از جسد مبارك جدا ودور افتاده و از روح مبارك مهجور مانده است در حضرت خدای از ناقه ثمود کریم تر و گرامی تر ،میخواند سوم خبر میدهد که تا سه روز دیگر متوکل بقتل میرسد و معصیت این اندیشه متوکل را و شایستگی مکافات و عذاب ابدی او را باعصیان عاقر ناقه صالح که خودش و آنقوم را که جمعی کثير و جمعي غفير بودند و بچنان عذاب و دمار و هلاک شدید پیوستند عظیم تر و عجیب تر میشمارد.

و از اینجا قیاس میتوان نمود که معصیت قاتل إمام وغاصب مسند و منصب او که زیانش تا پایان جهان دامن گیر مخلوق ایزد منان و وقوع هزاران ظلم و مظلمه

ص: 40

و کفر وزندقه و لطمه بردین مبين وشريعت سيد المرسلين و محروم داشتن جهان را نسلا نسل از نهج مستقیم و در آوردن ایشان را بطرق ضلالت وغوايت ومنحرف ساختن ایشان را از قبول اوامر و نواهی که موجب رستگاری دنیا و آخرت است و در انداختن ایشانرا بمذاهب ومسالك مختلفه غير مستقيمه و بازداشتن ایشان را از ادراك مطالب و معارف نفس وارتقاء بمدارج عاليه ورضوان الله الأكبر وجسارت ايشان است بمناهى إلهي وارتكاب معاصی و نواهی و محرومیت از مثوبات وافیه و محسوسات صافیه است تاچه میزان و مکافات و کیفر آن تا چه مقدار است بر این مسائل غامضه جز خدا و ائمه هدى صلوات الله علیهم اجمعین آگاهی کامل ندارد.

در کتاب مناقب ابن شهر آشوب از محمد بن حسن اشتر علوي مسطور است که گفت: با گروهی کثیر از مردمان از جماعت طالبي إلى عباسی تا مردم سپاهی در درگاه متوکل حضور داشتیم و تمامت آنمردمان سوگند خوردند که باحتشام این غلام پیاده نمی شویم ،و شریف و كبير وبزرگ و كوچك در این امر واندیشه حضرت أبي الحسن علیه السلام را قصد کرده بودند .

و از این سخن چیزی بر نگذشت و امام با احتشام نمایان شد و چون دیدار آنجماعت بورود مبارکش افتاد تمامت آن سواران توقیر هیکل مبارکش را یکباره بدون تأمل و درنگ و اختیار پیاده شدند ، أبوهاشم چون این کار و کردار وحال عجیب را مشاهده کرد با آنجماعت گفت : مگر شما را چنان گمان نمیرفت که احترامش را پیاده نخواهید شد؟ :گفتند سوگند با خدای چنان از خویشتن داری بیچاره شدیم تا گاهی که بتعظیم و تکریم حضرتش پیاده گردیدیم. بلی

هر کسی را که حق عزیز کند *** نتواند کسی کند خوارش

و از این بعد نیز از این قبیل اخبار مذکور خواهد شد .

ص: 41

بیان نقش نگین ولایت آئین حضرت أبي الحسن ثالث امام علی النقی صلوات الله عليه

در فصول المهمه وتذكرة الأئمه وبحار الأنوار وكتب أخبار وكشف الغمه مسطور است که نقش نگين مبارك إمام علي نقى صلوات الله عليه «الله ربى وهى عصمتی من خلقه» و بروایت دیگر «حفظ العهود من اخلاق المعبود »بود و در جنات الخلود نقش خاتم مبارکش را « الله الملك» بدستور نگين حضرت أمير المؤمنين علیه السلام رقم کرده است ، و می گوید: هر کسی این کلمه را برنگین فیروزه که در روی دیگرش «الملك لله الواحد القهار »باشد نقش نماید موجب ایمنی از در ندگان و ظفرمندی در جنگها است و بقولی نقش خاتم همایونش «التوكل قبل التأسف»و بروايتي« حفظ العهود من اخلاق المعبود»میباشد .

و نقش این کلمه برنگین جهت وفای بوعده و رسیدن بامیدهای بزرگ نفعی عظیم دارد خصوصاً اگر نگین عقیق باشد برای خلاصی از دست ظالم و حبس سودمند است ، است که یکی از شیعیان را ملازم خلفای جور بز بزندان میبرد حضرت امام جعفر صادق صلوات الله علیه انگشتری عقیق سرخ برای او فرستاد و پوشیده بدو دادند با نگشت در آورد و نجات یافت .

بیان نصوص و حجت امامت و ولایت حضرت أبي الحسن ثالث امام علی نقی علیه السلام

در کشف الغمه در آن باب که از اخباریکه در خصوص نصوص مخصوص بر إمامت و خلافت و اشارت بولايت و وسايت حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه

ص: 42

وارد است از إسماعيل بن مهران روایت مینماید که چون حضرت أبي جعفر إمام محمد جواد علیه السلام در دفعه نخستین از آن دو مره مسافرت ببغداد از مدینه طابه بجانب بغداد بیرون شد در همان وقت خروج عرض کردم: فدایت بگردم از این وجه که بدان روی آورده بر تو میترسم اگر خدای نیاورده اتفاقی روی نماید بعد از تو روی ما باكيست وأمر إمامت وولايت بکدام کس حوالت است ؟

می گوید: آنحضرت خندان روی بمن آورد و فرمود : «ليس حيث ظننت في هذه السنة »نه چنان است که ترا گمان افتاده است در این سال ، یعنی در این سال مرا آسیبی نمیرسد و زنده خواهم بود.

و چون نوبت خلافت معتصم رسید و آنحضرت را ببغداد بخواند بحضرتش تشرف جستم و عرض کردم: فدایت شوم «أنت خارج فإلى من هذا الأمر مين بعدك »اينك از مدينه ببغداد سفر میکنی بفرمای بعد از توكار إمامت و مهم بزرگ خلافت باکی است؟ آنحضرت چندان بگریست که محاسن مبارکش خضاب شد و از آن پس بجانب من التفات نمود و فرمود : « في هذه يخاف على الأمر من بعدى إلى ابني علي »در اين سال باید بر من بيمناك بود ، یعنى شهيد ميشوم وأمر إمامت بعد از من با پسرم علي علیهما السلام است .

و نیز در کشف الغمه و دیگر کتب از خیرانی از پدرش مروی است که گفت :

برای خدمتی که موکل بآن شده بودم بملازمت در گاه حضرت أبي جعفر علیه السلام می گذرانیدم و چنان بود که احمد بن محمد بن عيسى اشعری در پایان هر شبی هنگام سحرگاهان بآنجا میآمدی تا خبر علت و رنجوری حضرت أبي جعفر إمام محمد تقى علیه السلام را بداندی .

و نیز چنان بود که آن رسولی که در میان ابی جعفر و خیرانی آمدوشد داشت هر وقت حاضر میشد أحمد بن محمد بر میخاست و با او خلوت میساخت خیرانی میگوید: پس شبی بیرون شد و أحمد بن عیسی از مجلس برخاست و رسول با من خلوت کرد وأحمد بن عيسی گردشی بنمود و از آن پس در مکانی بایستاد تاسخن رسول را بشنود

ص: 43

رسول با من گفت : مولایت سلامت میرساند و میفرمايد : « إني ماض والأمر صائر إلى ابني علي و له عليكم بعدي ما كان لي عليكم بعد أبي »

همانا من از این جهان بدیگر جهان روان هستم و این امر امامت و ولایت بفرزندم علي بازگشت نماید و برای او بعد از من بر شما همان حق اطاعت و انقیاد و فرمان برداری واجب و لازم است که برای من بعد از پدرم برشما واجب بود، پس آن رسول برفت و أحمد بن عیسی بمکان خود بازگشت و گفت : رسول چه سخن با تو می گفت ؟ گفتم : خیروخوبی ، گفت : آنچه گفت شنیدم ، و آنچه را که رسول با من گفته بود بجمله با من اعادت نمود .

گفتم: خدای تعالی برتو حرام فرموده است این کار را که مرتکب شدی چه میفرماید : « ولا تجسسوا»به تفتيش و تجسس و استراق سمع نپردازید و سخنان مردم چنانکه خود ندانند شما گوش سپرده اید گوش مسپارید، چه فساد و زیان و فتنه آن بسیار است هم اکنون که این سخنان را بشنیدی و پیام آنحضرت را بشنیدی این شهادت را محفوظ دار و بخاطر اندر بسیار شايد يك روزگاری بدان شهادت محتاج شویم و بپرهیز و بر حذر باش که این گواهی و خبر را پیش از آنکه وقت آن در رسد آشکار کنی .

میگوید : چون آن شب را بیامداد آوردم نسخه رسالت را در ده رقعه بنوشتم و هر يك را خاتم بر نهادم و بده تن از وجوه واعيان أصحاب خودمان بدادم و با ایشان گفتم: اگر حادثه مرگ بر من چنگ در افکند پیشتر از آنکه این رفاع را از شما طلب نمایم شما خود بعد از مرگ من باز کنید و بآنچه در آن رقم رفته است کار کنید .

بالجمله چون حضرت أبي جعفر صلوات الله عليه برضوان الله الأكبر توجه و بعالم باقی روی نهاد از منزل خویش پای بیرون ننهادم ناگاهی که بدانستم رؤسای عصابه و بزرگان گروه نزد محمد بن فرج فراهم شده اند و در کار امامت و شناس إمام زمان حدیث میرانند و از آن پس محمد بن فرج مكتوبي بمن فرستاد و از اجتماع

ص: 44

بزر گان شیعه در منزل خودش باز نمود .

و نیز نوشته بود: اگر بیم آن نبود که اگر من و این جماعت بخدمت تو حاضر شویم خبر ما مشهور و کارما آشکار و موجب پاره مسائل و مفاسد شود البته بجمله بخدمت تو جمع شدن گرفتیم هم اکنون دوست همی دارم قدم رنجه داری و بر نشینی و با ما بنشینی، پس بر مرکب بر آمدم و بدو شدم و آن قوم را فراهم یافتم و در این امر سخن در آوردیم و نگران شدم که بیشتر ایشان در آن امر ، یعنی در اینکه بعد از حضرت أبي جعفر علیه السلام كارامت بکدام کس تفویض شده است بشك در آمده اند .

اینوقت با آن ده تن که آن رفاع را بایشان سپرده بودم و همگی حضور داشتند گفتم: آن رقاع را بیرون بیاورید چون بیرون آوردند گفتم : این همان نوشته است که باجرای آن از طرف آنحضرت مأمور شده ام چون از آنجمله خبر یافتند پاره گفتند: دوست همی داشتیم که در این امر سندی دیگر نیز باتو میبود که مؤکد این امر میشد .

گفتم: خداوند تعالی آنچه را که دوست دار و محبوب شما میباشد پیش از اینکه بخواهید و بگوئید بشما داده است، اينك أبو جعفر اشعری است که بر من بسماع این رساله شاهد است هم اکنون از وی پرسش کنید ، آن جماعت از وی پرسش نمودند و أبو جعفر از عرض شهادت توقف گرفت ، من چون حال را مشاهدت کردم او را بمباهله بخواندم أبو جعفر از مباهله بترسید و گفت : این تفصیل را شنیده ام و چون مقام خلافت مقامی مکرم و عالی و معظم است دوست همی داشتم که این مرد که دارای رتبت خلافت میشود از عرب باشد، یعنی مادرش نیز عرب باشد یا اینکه نخواستم این کرامت در عرب نباشد و در عجم باشد ، یعنی برخیرانی حسد ورزیدم که با اینکه مردی عجمی است چرا حضرت جواد علیه السلام او را باین شرافت تخصیص داده (1) از این روی در اظهار شهادت توقف نمودم لکن چون کار بمباهله

ص: 45


1- راوی این خبر خود خیرانی است و نام و نسب او مجهول است ، در حالیکه احمد ابن محمد بن عیسی معروف و از اصحاب حضرت رضا و امام جواد و امام هادی است و مردی ثقه ومافوق عادل است، در اینصورت بحدیث مزبود اعتماد نشاید کرد ضمناً حدیث اشکالات دیگر بهم دارد که مجال بحث نیست. رك بحار الانوار ، ج 50 ص 119

رسید کتمان شهادت را با این مشاهدت روا نمی دانم .

چون این سخن بنمود و آن گواهی را بآن سختی و درستی بگذاشت آنقوم از جای بدیگر جای نشدند تا بحضرت أبي الحسن إمام علي نقي صلوات الله عليه بخلافت سلام دادند و اوامر و نواهی و احکامش را مسلم شمردند .

صاحب كشف الغمه بعد از نگارش این خبر میگوید: اخبار در این باب یعنی در نصوص خلامت وإمامت حضرت هادي علیه السلام بسیار و نگارش آن اسباب اطاله کتاب و در اجماع شیعیان بر إمامت حضرت أبي الحسن علیه السلام وعدم إمامت کسانی که سوای آنحضرت در زمان آنحضرت مدعى أمر إمامت شوند و موجب التباس و اشباه میشود از ایراد اخباریکه متعلق بر نصوص است على التفصيل كافي و بي نياز کننده است .

ابن شهر آشوب عليه الرحمة در مناقب می نویسد : راویان نص برإمامت آنحضرت علیه السلام جماعتی هستند از جمله ایشان إسماعيل بن مهران وأبو جعفر اشعرى وخیرانی میباشند و دلیل بر إمامت آنحضرت اجماع جماعت إماميته برإمامت آن حضرت و طریق نصوص و عصمت و دو طریق مختلف از عامه وخاصه است از نص و تصریح رسول خدای صلی الله علیه وآله است بر إمامت ائمه دوازده گانه صلوات الله عليهم و طریق جماعت شیعه است در ذکر نصوص بر امامت حضرت إمام علي نقي از پدران بزرگوارش علیهم السلام .

و ابن صباغ در کتاب فصول المهمه می نویسد : إمام بعد از أبي جعفر پسر سعادت سريرش أبو الحسن علي بن محمد علیهما السلام است بدليل اجتماع خصال و اوصاف إمامت در آنحضرت و بدلیل تكامل فضل و علم آنحضرت و بدلیل اینکه مقام و منزلت خلافت و إمامت وسمو مرتبت پدر سلامت مخبرش را جز او درخور وراثت نیست و بدلیل ثبوت نص بر إمامت او از جانب پدر بزرگوارش علیهما السلام ، شيخ مفيد عليه الرحمة نيز

ص: 46

در کتاب ارشاد برگونه صاحب فصول المهمه سخن میکند .

و در ریاض الشهاده می نویسد : نصوص داله بر امامت آنحضرت علیه السلام که از رسول خدا وأمير المؤمنين وسيد الساجدين وباقر علوم أولين وآخرين وصادق آل محمد وكاظم أمين وحضرت رضا وإمام تقي صلوات الله عليهم أجمعین وارد است در كتب سابقه وفصول أحوال ایشان مندرج است ، و از جمله نصوص که پدر بزرگوارش بآن تصریح فرموده است این است که شیخ صدوق علیه الرحمة در اكمال الدين می فرماید : صقر بن دلف گفت : از أبو جعفر محمد بن على الرضا علیهم السلام شنیدم که ميفرمود: إمام بعد از من فرزندم علي است وأمراء أمر من است وسخن اوسخن من است و طاعت او طاعت من است و بعد از وی پسرش حسن میباشد .

و هم در ریاض الشهاده از کتاب کافي مسطور است که حضرت أبي جعفر محمد بن على بن موسى بن جعفر شاهد گرفت أحمد بن أبي خالد را براینکه وصیت فرموده است بعلي صلوات الله عليهم پسر والا گوهرش، و این در وقتی بود که خبر فرزند دیگرش موسی که مشغول لهو و لعب است با و رسید و اختيار خانه وأهل بيت خودرا بادی تفویض فرمود ، وعبد الله بن مساور را بر متروکات خود از منقول و غیر منقول مقرر فرمود تاگاهی که آنحضرت بحد بلوغ برسد ، ووصیت نامه آنحضرت بخط مبارك خود آنحضرت مزین بود در ذی حجه سال دویست و بیستم هجری و شهادت خود را بخط خود در آن بر نگاشت و أحمد بن أبي خالد وحسن بن محمد بن عبد الله بن حسن بن علي بن حسين بن علي بن أبى طالب جوانی و نصر خادم از شهود بودند .

و نیز در کتاب مزبور از عيون المعجزات مسطور است که أحمد بن محمد بن عیسی از پدرش روایت کرده است که چون حضرت جواد آهنگ سفر عراق داشت فرزند ارجمندش أبو الحسن را بر دامن خود بنشاند و بر إمامتش نص وتصريح نمود و با او فرمود: از نجف چه میخواهی از بهر تو بفرستم ؟ عرض کرد: شمشیری که مثل شعله آتش باشد با پسر دیگرش موسی فرمود : چه میخواهی ؟ عرض کرد : مادیانی، آنگاه حضرت جواد سلام الله تعالى عليه فرمود : أبو الحسن شباهت بمن

ص: 47

دارد و موسی بمادرش .

راقم حروف گوید: همین تشبیه که یکی بأول مرد عالم امكان شباهت دارد و دیگری با زنی تنصیصی استوار است، و نیز از اوصاف ایشان که یکی از اخلاق امامت و دیگری از اطوار لهو و بطالت میباشد چنانکه مذکور شود حدیث میکند، صاحب اعلام الوری در کتاب خود بخبر و حکایت خیرانی که مسطور شد اشارت میکند و بعد از آن میگوید :

اجماع عصابه واعيان شيعه و علماى إمامينه بر إمامت حضرت هادي علیه السلام و عدم آنکسی که در زمان آنحضرت بتواند مدعى إمامت بشود غیر از خود آنحضرت از ایراد أخباریکه در نص امامت آنحضرت وارد است مستغنی میگرداند.

وصورت أحوال أئمه ما عليهم السلام در آن از منه از حیثیت خوف ایشان از دشمنان خودشان و تقیه ایشان از آنها محتاج کرده بود شیعیان ایشان را در معرفت نصوص ایشان بر كسيكه بعد از ايشان إمام خواهد بود ، بآنچه مذکور نمودیم از استخراج نصوص حتی اینکه او کد وجوه در این امر نزد اقامت ادله دلائل عقول است که موجب است مر امامت را و آنچه مقترن بآن ادله است از اینکه این امامت در اولاد حسین صلوات الله عليهم حاصل است و فساد أقوال دارایان مذاهب ومسالك وآراء واقاويل وعناوين باطله ، و بالله التوفيق.

و علامه مجلسی اعلی الله مقامه در باب نصوص على الخصوص بخير صفر من دلف و حكايت إسماعيل بن مهران و روایت خیرانی که از پیش در ذیل احوال حضرت جواد علیه السلام رقم كرديم و روايت أحمد بن أبي خالد را از كافي بدينگونه می نویسد که محمد بن جعفر كوفي از محمد بن عيسى بن عبید از عمل بن حسین واسطی روایت کند که از أحمد بن أبي خالد مولى حضرت أبي جعفر روایت نموده و شنیده است که گفت: همانا أبو جعفر محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين ابن علي بن أبي طالب صلوات الله تعالى عليهم او را شاهد و گواه گرفت که آنحضرت با پسرش علي را بنفسه واخوانه وصیت نهاد و مقرر ساخت که چون آنحضرت بالغ

ص: 48

شود امر موسی بدو راجع باشد ، وعبدالله بن مساور را مقرر فرمود که در کارتر که آنحضرت از ضیاع و اموال ونفقات ورقيق وغير ذلك قيام ورزد تا گاهی كه علي بن محمد علیهما السلام بسال بلوغ برسد عبدالله بن مساور این جمله را بدو گذارد تا آنحضرت بکار خود و برادرانش قیام جوید .

«وأمر موسى ، يعنى موسى المبرقع يصير إليه يقوم لنفسه بعدهما على شرط أبيهما في صدقاته التي تصدق بها»و این وصیت نامه روز یکشنبه سه روز از ذى الحجة الحرام سال دویست و بیستم هجري گذشته بخاتمت پیوست و أحمد بن أبي خالد شهادت خودش را بخط خود بر نگاشت و حسن بن محمد بن عبد الله بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب علیهم السلام که جوانی باشد مانند شهادت أحمد بن أبي خالد گواهی خود را بدست خودش در صدر کتاب وصیت نامه بنوشت و نصر خادم گواهی بداد و شهادت خود را خودش بدست خود بنوشت .

مجلسى عليه الرحمة ميفرمايد: شاید حضرت جواد علیه السلام بملاحظه تقيه از مخالفین که بقدر و مقام و منزلت إمام علیه السلام جاهل بوده اند و نمی دانستند که إمام علي نقى كمال فضل و علمش در حال کودکی یا کبر سن یکسان است و برای أئمه علیهم السلام صغر سن و كبر سن مساوی است، لاجرم برحسب ظاهر ورفع توهم جهال مخالف، بلوغ آنحضرت را در کار وصایت و وصی بودن معتبر خوانده است و آن امر را ظاهراً قبل از بلوغ إمام علي نقى صلوات الله عليه بعبد الله بن مساور مفوض داشته تا برای قاضیان عهد و حكّام عصر بهانه در مدخلیت در آن کار نماند.

پس قول حضرت جواد عليه السلام إذا بلغ ، يعنى أبو الحسن سلام الله عليه بالغ شود.

یعنی بعد از بلوغ آنحضرت سلام الله عليه عبدالله بن مساور آنحضرت را در امورات شخصی و برادران آنحضرت مستقل بگرداند ،وقول حضرت امام محمد جواد سلام الله عليه «ويصير أمر موسى إليه»بتشديد ياء ، یعنی بگرداند عبدالله بن مساور يا إمام علي نقي علیه السلام بعد از فوت عبدالله و إمام علیه السلام کار موسی را بخود موسی و احتمال تخفیف یاء نیز میرود، یعنی بعد از وفات ایشان کار موسی بخود موسی

ص: 49

بازگشت مینماید ، یعنی محتاج بقیسم دیگر نیست ، وقول آنحضرت «شرط أبيهما » متعلق بيقوم میباشد در هر دو موضع .

در جنات الخلود در حجت ولایت حضرت امام علی نقی علیه السلام می نویسد : تتمه حدیث جابر ، یعنی آن حديثي كه مشتمل بر إمامت ائمه هدى سلام الله عليهم و اسامی مبار که ایشان بود و در کتاب احوال ایشان رقم شد ، وحديث إسماعيل بن مهران که در این فصل رقم کردیم وحدیث حرانی که نگارش یافت .

و میگوید : در هنگام وفات حضرت امام محمد تقي صلوات الله عليه چهار صد تن از اعیان شیعه حاضر بودند در سر نعش و در خصوص أمر إمامت گفتگو شد که آیا کیست و هر کسی سخنی میگفت و اختلافي عظيم پيدا شد و نزديك بآن رسيد كه بآراء باطله بروند پس آن رقاع را بیاوردند و مهرش را برگرفتند و بر آنچه حضرت جواد علیه السلام وصیت و امر فرموده بود واقف شدند و هنوز نعش شریف را برنداشته بودند که جمله ايشان بر إمامت إمام علي نقي علیه السلام متفق الرأى والكلمه وبكلمه حق قائل شدند و دیگر روايت أحمد بن أبي خالد است که در این فصل مذکور شد .

علامه عصر آخوند ملا علي اكبر اصفهانى طاب ثراه که از فضلای نامدار و حکمای بلند مقدار روزگار بود و در زمان خاقان خلد قرار فتحعلی شاه قاجار اعلى الله مقامه کتاب مستطاب زبدة المعارف را بنام آنشهریار اسلام شعار تألیف و تصنیف نموده و آیات فضیلت و علم و عرفان و حکمت را نمودار ساخته است در ذیل اثبات إمامت امام دهم سيدنا الهادي إمام علي نقي صلوات الله علیه میگوید :

بدانكه در امامت هر يك از پیشوایان دین سلام الله تعالى عليهم اجمعين ادله عدیده ؛ پارۀ بروجه عموم و برخی بروجه خصوص عقلا و نقلاً منقول نمودیم و عصمت هر يك جداگانه وفضل و فزونی و برترى هر يك را بر قاطبه خلق در تمامت علوم و كمالات وزهد وعدل وسخا وعلو نسب و افتخار حسب و ظهور معجزات و خوارق عادات وتحلى بحلية مكارم اخلاق و محاسن اعمال ثابت کردیم و با وجود عناد أهل خلاف وشعب وقبایل مختلفه از جماعت معتزله واشعريه ومرجته وحروريه

ص: 50

و کیسانیه و واقفیه هیچکس را آن استطاعت نبود که در تمامت اخلاق حسنه واعمال و اطوار وعلوم و آثار ایشان همزولمزی نماید .

و با این حال اگر در بعضی مخالفین دیده بینش و انصاف در کار بود هرگز بوی خلاف بمشام احدي از آحاد نمیرسید چه از سیماء شريفه و شمایل مبارکه ائمه هدى سلام الله تعالى عليهم آثار صدق وصحت و صفوت نمایان ووجود ایشان معجزه بر صدق ایشان بود، خلاصه در این مقام نیز بطریق معهود دليل بر لزوم وجود إمام در هر عصری و بطلان متمسكات أهل خلاف را یاد میکنیم و میگوئیم :

وجود إمام براى نظام أمر انام برحسب حکم عقل و حکم شرع لازم است و بر این مدعا دلیل عقل قائم و ادله سمعیه و نقلیه از نص رسول خدای صلی الله علیه وآله ثابت است.

أما دليل عقل سوای مذکورات سابقه این است که از زمان آدم صفی تا محمد مصطفی صلی الله علیه وآله چون نگران میشویم هرگز زمین از حجت خدای خالی نبود وسنت خدای نیز تغییر پذیر نمی شود چه شد که رحلت چه شد که رحلت پیغمبر مردم را از مود بی و سایسی مستغنی و بی نیاز نموده باشد ، همانا خلقت انسان نه بآن نحوی است که بتواند كاملا جالب نفع ودافع ضرر خود باشد و با این حال و این گونه مخلوقیت آیا میتواند از نزاع خالی باشد .

تاکنون که چنین نبوده و چون علت است پس بیایست بعد از این نیز در عادت و عرف بر منوال سابق باشد لاجرم گذشته و آینده را تفاوتی نخواهد بود و کما في السابق با مام وسايس و پیشوا و مؤدب محتاج میشود ، و چون عالم ملك بجمله ملك خدای تعالی است و تصرف در ملك مالك شرعاً وعقلاً جایز نیست از این روی این حكم بشرعی بیرون از شرعی و ملتی بیرون از مانی خصوصیت ندارد.

پس مردم را رخصت تعيين رئيس وإمام و حکومت دادن او را بر سایر جهانیان وحكم دادن بلزوم حکومت او و اطاعت کردن او با اینکه او نیز بنده و مملوك خدا و تونيز مملوك و ديگران بجمله مملوك هستند چگونه مملوک دیگری را محکوم

ص: 51

میسازی که اطاعت دیگری را بنمای که من وأهل این شهر کلا او بعضاً او را معين ساخته ایم و اطاعتش را بر تو و دیگران واجب ساخته ایم و حال اینکه از مالك این مملوك بتو اعلامی و اجازئی حاصل وواصل نگشته است آیا کدام عقل بصحت این کردار حکم می نماید.

پس بناچار بایستی از مالك الملك اجازت و اذنی برسد و همه کسی نتواند حامل اذن و اجازت مالك الملك حقيقي كه خداوند متعال است بشود مگر کسیکه بمعجزات صحیحه که عبارت از جماعت انبیا و اولاد ایشان که اوصیا و خلفای ایشان و دارای مخائل و اخلاق انبیاء میباشند مؤید باشد و گرنه دیگر کسان را چه خبر و اطلاع است كه مالك كل راضی بود كه مماليك او دیگری را اطاعت نمایند و آنچه را که صاحب معجزات خبر داد منحصر ساخت بآن کسیکه او را برادرخواند خواه در عصر مبارك خودش یا بعد از رحلت خودش.

أما چون حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه وآله بدیگر جهان سفر ساخت گروهی از راه حق بیرون تاختند و فرق مختلفه شدند و از نخست اختراع احادیث نمودند چندی که برگذشت بنای رأی و استحسانات گذاشتند و اصول مبدعه چند از قیاس و اجتهاد و اوضاع کلامیه که اختراع نمودند .

یکی از اهل عرفان بیاناتی نموده است که ترجمه اش چنین است که هیچ عاقلی را که فکر خود را از شوائب و هم تصفیه کرده و ذهن خود را از وساوس شیطانی خالی کرده باشد شك و ریبی نیست که بعد از آنکه قائل گردید که شریعت مقدسه نبويه مقرون بحق است و بدین خدای متدین گشت و خود را بنده و مطیع دین و آئین شریعت شمرد.

پس بایستی رأی خود را پسندیده و طبع و سليقه وادراك خود را بدون استناد وتمسك بفرمان شارع حجت نداند و خود را در حلال وحرام إلهي مدخليت ندهد که بگوید : برای من آن حلال است و این حرام چه اگر بر این روش برود بشرك غیر خفی بلکه جلی مبتلا گردد و بنفاقی پوشیده که بزبان گوید مؤمن هستم و بخدای

ص: 52

و رسول و شریعت معتقد میباشم و در باطن ایمان نیاورد ، و چنین کس چگونه متابعت مینماید و حال اینکه عمل برای میکند و بگمان خود خویش را ما میداند و نمی فهمد مطیع نیست .

سوگند بجان دوست که این جماعت از زشتی کردار و پستی گفتار و قبح رفتار خود غافل هستند و بآنچه خدای فرستاد یعنی قرآن و رسول خدای بیان فرمود قناعت نکردند و برای خود اصولی چند در قوانین شرع متین و ناموس خداوند مبین در آوردند چنانکه گوئی کتاب خدای و قانون دین خدای و بیان و تأویل و سنت سنيه رسول خداى وتفسير وتعبير أئمه هداى صلوات الله عليهم اجمعين که کار نامه من الأزل و بار نامه إلى الأبد و شامل دقایق احکام و حقایق قانون و محتاج إليه تمام انام إلى يوم القيام است ناتمام انگاشتند و در این جسارت تخم خسارت بکار و در این جهالت درخت ضلالت ببار آوردند و حال اینکه یزدان متعال در کتاب خود میفرماید: ما تفریط نکردیم در این کتاب برای رفتار بندگان خود و بیان عمل و اعتقاد ایشان هیچ چیز را .

عجب این است که با چنين امر وقانون كامل شامل إلهى وبيان جامع ومانع حضرت رسالت پناهی از کمال شقاوت و نهایت غباوت شرم نیاوردند و بآنچه خدای حكم نمود ونصب إمام فرمود التفات ننموده و بآراء سخيفه وسلق بیرون از استقامت و رویه نادرست خود وضع اصول مخترعه کردند و باغراض شخصيه وامراض باطنيته و کمال بغض و حسد برای خودشان نصب خلیفه کردند و احکام بیرون از طریق شرع مطاع را اتباع جستند و حال اینکه خدای عز وجل میفرماید: هیچ مرد مؤمن وزن مؤمنه را نمیرسد و آن اختیار نمیباشد که چون خدای و رسول حکمی نمایند ایشان را در تغییر و تبدیل آن مدخلیتی باشد .

آیا چنان گمان مینمایند که رسول خدای در تبلیغ اوامر سبحانی و تبیین احکام یزدانی بخل میورزد و در تعیین حدود خداوندی كلا ام جزء دریغ میجوید با اینکه خدای میفرماید: وی برغیب و ابلاغ اوامر ضنت ندارد.

ص: 53

آیا پندار می نمایند که پروردگار جهان کتاب خود را ناقص فرستاد تا گروهی جاهل و انبوهی نادان تمام نمایند و با اینکه ایزد منان میفرماید: امروز دین شماراکامل ساختم و نعمت خود در اتمام گردانیدم برای شما پس چگونه حکم میرانید و حال آنکه خدای میفرماید: من از شما عهد و پیمان گرفتم که جز بحق سخن مكنيد و جز بعلم تكلم مجوئيد ، ظن و گمان را حجت نتوان شمرد و مستغنی نمیسازد شما را .

پس جماعتی که رفتار و کردار ایشان بر این منوال است چگونه طالب راه حق میباشند و چگونه براهی که تقرب حق در آن باشد میروند و حال اینکه از در داخل نشدند پس کور و کر گردیدند و در تپه ظلمت و پهنه حیرت بماندند ، و هیچ شك و شبهت نميرود كه علم و معارف ربانی را دریافت نمی شاید نمود مگر از جانب خدای، زیرا که تمام علوم و معارف که بر قلوب بني آدم میرسد بجمله از فیض خداوند فیاض است ، و علوم و معارف الهیه از آسمان قدس و سپهر عظمت نازل می شود .

پس نمی توان بآنچه در حضرت کردگار قهار است جز بقهر وغلبه واستيلا یا بدستیاری لطف و عنایت و رضاى إلهي واصل گرديد و مبرهن و مدلل و محسوس است که بر خدای قاهر غالب قادر بتوسط قهر و غلبه دست نتوان یافت لاجرم منحصر می گردد که ادراک این فیض عظمى وموهبت كبرى برضای پروردگار قهار غلاب ذو القوة المتين منوط ومربوط است و آدمی را هرگز یقین کامل حاصل نخواهد شد که آنچه را که وی بحق میپندارد پسند و رضای الهی در آن خواهد بود مگر از راه شرع منور که آورنده آن از حق و باطل خبر میدهد.

پس وصول بفيض وفضل خدا واستفاده أمور ومعارف الهيه وفوز و برخورداری بقرب و جوار حضرت کردگار بفضل و احسان او انحصار دارد، ظن ضعیف و رأی سخیف را بچنین مرتبه عالی و مقام رفیع چه راه و طریق است ، پس بایست نگران شد از چه راهی برفت و از کدام در که امر شده است در آمد.

ص: 54

رسول خدای میفرماید : منم شهر علم و معارف وعلوم إلهيه و علي دروازه این شهر است و خدای در رقم خود فرمود: از دروازه داخل شوید و علي را کلید آندر بدانید این است راه در وکلید بازگوئید ای اهل ضلالت و گمراهی تا چند از نهج سلامت و سعادت و استقامت دور افتادید و هر چه میروید دور تر میشوید رأى واختيار وحدس و تخمين کجا دوری این از آن زیادتر از دوری بین المشرقین است «هلكوا من حيث لا يشعرون وخسروا من حيث لا يشعرون ».

بهلاکت ابدی و شقاوت سرمدی دچار شدند و باب علم و حکمت را از دست بدادند و پیروی جهل نمودند ، احکام و معارف الهی را که بایستی از خزاین علم و معرفت اخذ نمایند بگذاشتند و برای وقیاس عمل نمودند ، سوگند با خدای جز این جماعتی که ملازمت رفتار و کردار و گفتار رسول را در اصول و فروع نمودند و قدمی بیرون از حد نگذاشتند بلکه بمتابعت آنحضرت حذو النعل بالنعل بحق رسیدند و فایز شدند و از علوم و احکام الهیه آگاه و کامیاب گشتند و قدمی در آنمقام که موضع قدم مبارکش را ندیدند نگذاشتند و در چیزیکه از آنحضرت اثری از آثارش نبود خوض ننمودند و فرو نرفتند و بهوای نفس و پسند رأی خود مطیع نشدند .

و این دوستی و رفتار کاملین اصحاب رسول بود که به حقیقت ایمان آورده بود و ستارهای آسمان خاتم انبیا و اعاظم قبائل سلسله انسانیت بودند ، زیرا که حقیقت انسان کامل این است که بخدای و رسول خدای عارف و بشرع رسول تابع باشد«إن أكرمكم عند الله أنقيكم»و آنکس که با کتاب خدای مخالفت وأمر رسول را عصیان ورزیده باشد چگونه بحليه تقوی متحلّی میشود ؟!

پس کسیکه نصوص پیغمبر را بدون سبب و باعثی تأویل نماید با آنکه آن نصوص باعقول بشريه و كتاب إلهى مطابق باشد سوگند با خداوند قابل تخاطب نیست و از درجه انسانیت برکنار است، زیرا که خدای تعالی در کتاب مبارك خود میفرماید: آنچه رسول من بگوید گفته او گفته من است از روی هوی و خواهش خود سخن نمی کند، پس بر حسب حقیقت رسول خدا لسان الله ناطق است

ص: 55

لاجرم بی اعتنائي بكلام رسول خدای صلی الله علیه وآله بی اعتنائی بفرموده خداوند ارض و سماء است .

رسول فرمود : علي خليفه من است علي وزير و بمنزله جان من است و او برادر من است مانند هرون و موسی و از این قبیل از شماره و احصاء بیرون است که گروه مسلمانان از موافق و مخالف بر نقل آن اتفاق دارند چنانکه متفق هستند که نماز ظهر چهار رکعت است، هان ای مردم نظر برگشائید اگر رسول پرسش فرماید ای جماعت امت که خود را بمن منسوب میدارید بچه سبب و از چه روی این نصوص متواتره را تأویل و بميل خود تفسير نموديد ؟!

آیا خلافت پسر عمم علي علیه السلام بامقتضاى عقول شما مخالف ؟! و یا افعال واعمال او ناپسند درگاه خداوند بود؟ آیا از آنچه من گفته بودم سر برتافته بود؟ آیا از جهاد فرار کرده بود؟ آیا زحمت و نعب اسلام را افزون از دیگران متحمل نگردیده بود؟ آیا بأخلاق ذمیمه مبتلا بود؟ از چه روی او را خلع کردید و من نصب نموده بودم؟ آیا فهم من از فهم شماها قاصر بود؟ آیا خدای تعالی با من فرمان کرده بود که تابع رأی شما باشم ؟!

آیا شما را نفر مودم :«علي خير البشر من ابي فقد کفر » آیا نفر مودم هر کس در ولایت علي شك نمايد كافر است آيا نفرمودم علي نسبت بمن بمنزلة سر است از بدن سلطنت مرا از وی بازر بودید و از متابعتش کناره نمودید سخن او را منکر شدید یا در آن تشكيك جستيد جواب چه بگوئید ؟!

بالجمله صاحب زبدة المعارف بعد از این مشروحات مسطوره شرحی مبسوط در حق أمير المؤمنين صلوات الله عليه و اثبات خلافت آنحضرت و حالات مخالفین آنحضرت می نگارد و باحاديث داله بر إمامت ائمه اثنی عشر و مشتمل بر اسامی مبار که ایشان صلوات الله علیهم اشارت مینماید و بپاره نصوص مذکوره که بر امامت حضرت إمام علي نقي علیه السلام تنصيص دارد گذارش میگیرد و میگوید :

در امامت آن پیشوای عالمیان احتیاج بذکر احادیث نیست ، چه ضرورت

ص: 56

وجود امام را در هر عصری ثابت نمودیم و بودن افضل الخلايق و اسمح الخلايق وأزهد الخلايق و معصومیت از ذنوب و خطاها و اجماعی که از کافه اهل قبله حاصل است بآ نوجود مبارك اختصاص دارد و هیچکس در عصر مبارکش دارای آن مراتب نبود لاجرم در آن عصر منصب والاى إمامت و خلافت بوجود مبارکش اختصاص و انحصار خواهد داشت «وذلك فضل الله يؤتيه من يشاء» و بدون شك وريب آنحضرت عصمت آيت إمام بحق وحجت برحق است .

هیچکس خواه از این سلسله خواه از خارج نیست که جز حضرتش احدیرا در آن عصر معصوم دانسته باشد اگر چه در عبادت هم مشهور باشد ، و هر گاه در آن وجود مسعود ظهور معجزات هم شده باشد و بدرجه تواتر من حيث النقل رسیده باشد بریقین گروه شیعیان خواهد افزود ، و چون حضرت امام علي نقي وفرزند ارجمندش إمام حسن عسكري غالباً در زندان خلفای جور بودند آثار وأخبار ومعجزات بالنسبة بسایر ائمه علیهم السلام کمتر از ایشان بمنصه شهود پیوست .

قطب راوندي در خرایج میگوید : خصال امامت بجمله در وجود مبارك علي ابن محمد هادي نقي علیهما السلام موجود و علوم فضایل آنحضرت بحد كمال بالغ و جميع خصال خیر در ذات ولايت صفاتش جمع و اخلاق حمیده اش بجمله خارق عادت مانند اخلاق پدران بزرگوارش بود و در شبها روی با قبله داشت و هیچ ساعتی فترت نمی گرفت یعنی قائم اللیل ، و تمام شب در عبادت بود و جبه از پشم بر تن مبارك وسجاده بر حصیر داشت ، و اگر محاسن شمائلش را مذکور داریم این کتاب مطول خواهد شد .

این بنده حقیر عباسقلی سپهر مؤلّف این کتب مبار که میگوید: چنانکه از این پیش در اثبات امارت و خلافت حضرت أمير المؤمين و ساير أئمه معصومين صلوات الله عليهم ، بيانات وافيه در ذيل احوال هريك از ايشان رقم نمودیم بعون الله تعالى ويمن تأيیدانه میتوان گفت برای مسلمان صافي ضمير مقام تشكيك و تردیدی برجای نمیماند چه بدلائل عقلیه و نقلیه و حسیه معلوم نمودیم که چون قائل بواجب الوجود تعالى عما يوهمون شدند و صفات ثبوتیه و سلبیه آن ذات

ص: 57

بی شبه و مثال و کیف را بطوری که در کتاب خدا و حمد و ثنا مرقوم است بدانستند وسبب خلقت آفرینش را بفهمیدند و قصور افهام مخلوق را در حفظ مراتب انتظام و قوام و دوام بنی آدم را معلوم ساختند و بناچار بعثت انبیای عظام علیهم السلام و ظهور و بروز تکالیف انام را بر حسب استعداد وقت و قبول عقول بفهمیدند قائل شدند بوجود إمام عصر و خلیفه پیغمبر و حفظ شریعت و تفسیر کتاب خداوند و به تبيين تكاليف بموجب مقتضيات عهد و استعداد ادراك مكلفين نيز معترف خواهند شد .

چیزی که هست هر امامی که با مکارم اخلاق و بروز معاجيز ظاهر شود و إمام سابق مراثبات إمامت او نص و تصريح رسد إمام ديگر قوت اثبات إمامتش بیشتر میشود ، چه منصوص عليه إمامى ديكر ومنصوص علیه پیشتر است ، پس حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه كه امام دهم ومنصوص عليه چندين إمام منصوص عليه معصوم است معلوم است تا چه مقدار میزان اثبات امامت و قوت نصوص که بر ثبوت ولایت اوست استوار و محل تصدیق و اعتبار است .

بیان ظهور امامت و خلافت حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

چنانکه از این پیش در مجلد دوم احوال حضرت إمام محمد تقى صلوات الله عليه رقم کردیم ، وفات آنحضرت موافق اصح اقوال در روز سه شنبه پنجم یا ششم شهر ذى الحجة الحرام سال دویست و بیستم با روز دوم محرم الحرام سال دویست و بیست و یکم روی داده است لاجرم ظهور امامت و خلافت فرزند برومندش پیشوای دهم و إمام خلق جهان أبو الحسن ثالث على رابع حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه در همان روز بود وطاعت او بر تمام ما سوى الله فرض و واجب گشت .

ص: 58

و در آن ساعت اگرچه تمامت ماسوى بسبب وجود همایون ایشان موجود وبالطبيعه والفطرة باحكام ايشان محکوم هستند ، أما بموجب رعایت ترتیب چندانکه إمام سابق زنده بود این حضرت صامت و بعد از آنحضرت متکلم و ناطق و بر تمام ممكنات حاكم و آمر و بصیر و بر حقایق احوال واشياء ودقايق أمور وخفايای مطالب ومسائل وظواهر و بواطن عارف وخبير آمد و نظام و تدبير کل عوالم موجودات از عرشيات و سماويات وأرضيات و فرشيات و كليه ممكنات بعهده إمامت و خلافتش موکول و مفوض گردید چنانکه اجداد امجادش علیهم السلام کارفرمای کارخانه آفریننده ارض وسماء و بخشنده لمن يشاء و ناظم مناظم هر چه جهان و عالم بمعالم هر چه در عوالم امکان بودند و او نیز بود، در این وقت برحسب ظاهر نیز مأمور باظهارهمان مراتب و تولیت همان مناصب و مشاغل شد.

چون چنانکه در ذیل هر يك از كتب احوال ائمه هدى صلوات الله عليهم یاد کرده ام که پدرم لسان الملك طاب ثراه در ذيل كتاب هريك از ائمه هدى صلوات الله عليهم وبيان ظهور إمامت و ولايت ايشان مدح و منقبتی را که در ثنای آن إمام بعرض رسانيده بود از رساله أسرار الأنوار في مناقب الأئمة الأطهار عليهم سلام الله الملك الجبار که در دیوان اشعار فصاحت آثار آنمرحوم مصو راست مرقوم میداشت لهذا این شعر را که در مدح و منقبت حضرت امام بر تقي علي بن محمد النقي صلوات الله عليهما معروض نموده مسطور وروح شریفش را مسرور میدارد :

علي بن محمد است نقی *** هست عرجون نقی چو بیخ نفی

هم فروغ است بچه خورشید ***هم فریدون سلاله جمشید

رشحه جود او است جان ملك *** فضله فضل او روان فلك

ملكات ملك زشیمت او است *** حركات فلك عزيمت او است

تیغ بهرام و بربط ناهید *** زو فسانه و فسان سند جاوید

زو بدریا زدوده تاب نهنك *** زو بشخ پر ستاره چرم پلنگ

مرغ بر شاخ نام او خواند *** مور در خاك شكر او راند

ص: 59

نار را نور و خاک را گلشن *** باد را جنبش آب را جوشن

او شه این زمه است و نیز زمه *** از همه باز آکه اوست همه

همگی اوست جز که او هو نیست *** نیست اوهو و هیچ جز او نیست

خلف حيدر و إمام انام *** هم از این پیش دان علیه سلام

اگر ناظران دقیقه یاب بپاره این ابیات بنگرند از مقامات عرفان و علم قائل آن با خبر شده برای روح اوطلب رحمت فرمايند ، وإن شاء الله تعالی در ذیل شرح نگارش مناقب ومفاخر اين إمام والا مقام علیه السلام بپاره اشعار معاصرین اشارت میرود .

بیان وقایع سال دویست و بیست و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله ومحاربه بابك وبغاء كبير

اشاره

در این سال در میان بابک خرم کیش که از این پیش اشارت یافت با بغاء کبیر در ناحیه هفتاد سر جنگی عظیم و حربی درشت روی داد و هزيمت بغاء را اوفتاد و لشکر گاهش بقتل و غارت و نهب و تاراج سپرده گشت.

و نیز در همین سال دویست و بیست و یکم هجری در میان افشین و بابك جنگ روی کرد و سبب این کارزار را چنان نوشته اند و در تاریخ طبری و جزري در قلم آورده اند که چون بدانسان که سبقت تحریر گرفت بغاء كبير آن مال و بضاعت را که از این پیش یاد کردیم بفرمان معتصم بلشکرگاه افشین بیاورد تا بآن مردم سپاهی که با او بودند و نیز در نفقات خودافشین بدهند و بمصرف رسانند و هم در اعطای کسانی که با بغاء کبیر در مسیر بودند برسانند ، لاجرم افشین لشکر خود را رزق و روزی بداد ، و چون روزی چند از نوروز و آفتاب دلفروز بر گذشت تجهیز سپاه بنمود و بغاء كبير را با لشکری روانه داشت تا در حوالی هشتاد سر بگردد و در خندق

ص: 60

محمد بن حمید فرود آید و آن کنده را بکند و استوار دارد و در آن حدود منزل سازد و بحراست و مراقبت بگذراند، بغاء برحسب فرمان بدانسوی روان گشت.

و از آن پس افشین از برزند و ابو سعید از خش بآهنگ جنگ بابك بكوچيدند برزند بروزن فرزند شهری از نواحی تفلیس از اعمال جرزان از ارمینیه اولی و بقول اصطخری از بلاد آذربایجان است ، خش بضم خاء و تشدید شین معجمتين از جمله قراء اسفرایین از اعمال نیشابور است و بعضی خوش با و او گویند و برخی گفته اند :

خش نام ناحیه ایست در آذربایجان و این یك با مقصود انسب است، و اسفرایین با دو یاء حطی است یکی مکسوره دیگری ساکنه بالجمله این سپاهیان در موضعی که درون نام داشت و از نواحی آذربایجان بود با هم پیوستند.

افشین در آنجا خندقی بکند و دیواری بر دورش برآورد و خودش با ابوس و آنانکه از جماعت مطوعه بودند در خندق فرود آمدند و از آنجا تا بذ بفتح باء ابجد و ذال معجمه مشد ده که کوره ایست در میان آذربایجان شش میل راه است و از آنطرف بغاء تجهیز سپاه بدید و بدون اینکه افشین بدو امر کرده یا اینکه مکتوبی کرده باشد زاد و توشه با خود حمل نموده راه برگرفت و در اطراف هشتاد سر گردش گرفت تا بقریه بد در آمد و در وسط آن قریه نزول نمود و در آنجا یکروز بزیست بعد از آن هزار تن مرد به علاقه که او را بود بفرستاد.

در این حال یکدسته از مردم سپاهی بابک بیرون تاختند و آن علاقه را غارت کردند و تمامت کسانی را که با ایشان بمقاتلت بیرون تاخته بودند بقتل رسانیدند و هر کسی را که بدو دست یافتند اسیر ساختند و پاره اسیران را بگرفتند پس از آنجماعت دو مرد را بدانسوی که افشین جای داشت بفرستاد و گفت بجانب افشین شوید و او را از آنچه باصحاب و یاران شما روی داد خبر دهید .

پس آند و تن برفتند و صاحب کوهبانیه آندو ان را بدید و علم را را جنبش داد لشکریان چون این حال را بدیدند گمان بردند حادثه پیش آمده و فریادها برکشیدند و جامه جنگ بپوشیدند و بر نشستند تا به بد روی گذارند ، پس آندو تن

ص: 61

مرد که برهنه بودند ایشانرا بديدند و امير مقدمة الجيش آنها را بگرفت و بخدمت افشین ببرد و آندو تن شرح حال خود را با افشین باز نمودند افشین گفت : بغاء بکاری اقدام نمود که ما او را نفرموده بودیم .

و از آنطرف بغاء بخندق محمد بن حمید مانند مردم منهزم و فراری بیامد و داستان خود را بافشین بر نگاشت و از وی خواستار مدد گردید و با او باز نمود که لشکر وی خسته و ملول و مانده و شکسته است، چون افشین بر این حادثه اطلاع یافت برادرش فضل بن كاوس وأحمد بن الخليل بن هشام وابن جوشن وجناح اعور السكري وصاحب شرطه حسن بن سهل که یکی از دو برادر قرابتی فضل بن سهل بود بحمايت بغاء مأمور فرمود ایشان با گروهی لشکر برفتند و در پیرامون هشتاد سر بگردش و پژوهش و نمایش بر آمدند و لشکریان بغاء کبیر از دیدار ایشان شادمان شدند .

و از آن پس افشین مکتوبی بجانب بغاء نوشت و او را باز نمود که من در فلان روز با سپاه بابك بمحاربت شوم تو نیز بایست در همان روز بعینه باوی غزو کنی تا هر دو سو با او جنگ بورزیم و افشین در همان روز بآهنگ جنگ بابك از درون خیمه بیرون زد.

و از آن طرف بغا از خندق محمد بن حميد بيرون و بطرف هشتاد سر صعود نمود و مردمان را تاب صبر و توانی از شدت سرما و باد نماند و بغاء بلشکر خود عود نمود و بر حسب دعوت لشکرگاه بساخت و آنجا پهلوی قبر محمد بن حمید بود ، در این حال بادی سرد و سخت بوزید و بارانی شدید ببارید و مردمان را تاب درنگ نماند لاجرم بغاء بجانب لشکر خود بازگشت .

و از آنطرف افشین چون با مداد چهره برگشاد بالشكر بابك درهای جنگ بازگشود و این وقت بغاء در لشکر گاه خود بود و افشین چون شیر شرزه و اژدر کرزه جنگ در افکند و بابک را منهزم ساخت و سپاه و خیمه اش را با یکتن زوجه او که با او در لشکرش بود بگرفت و از آن پس افشین در لشکرگاه بابک فرود آمد و از آنطرف بغاء كبير تجهیز لشکر بدید و بهشتاد سر صعود داد و او را معلوم شد که

ص: 62

آن سپاهی که در آنجا در برابر او مقیم بودند از هشتاد سر بسوى بابك شده اند و بنا بموضع خودش بازگشت و خوئی یعنی رخت خانه و مقداری قماش دریافت و از فراز هشتادسر سرازیر شد و همی خواست بجانب بذ شود.

در این اثنا مردی و پسری را در خواب بدیدند و داود سیاه هر دو را بگرفت و داود در مقدمة الجيش بغاء بود و از آن دو تن پرسیدن گرفت گفتند:رسول بابك در همان شب که لشکرش انهزام گرفتند نزد ایشان بیامد و با ایشان فرمان آورد که در بذ بخدمت بابك فراهم شوند، و چون آنمرد و پسر هر دو تن مست بودند خواب برایشان مستولی شد لاجرم افزون بر این خبری ندادند و این کار قبل از نماز عصر بوده است .

بغاء چون این خبر بدانست یکتن بداود سیاه بفرستاد كه اينك بوسط آن موضعی که میشناسیم، یعنی آن مکانی که در مرة اولی بودیم رسیده ایم و حالا هنگام شامگاه است و پیادگان لشکر خسته و رنجه شده اند کوهستانی استوار برگزین که وسعت لشکر ما را داشته باشد و در این شب در آنجا لشکرگاه کنیم، داود سیاه بجستجوی این کار بر آمد و بپاره جبال صعود داد و بفر از کوه برشد و اعلام و لشکرگاه افشین را مانند کوهی عظیم بدید و با خود گفت مكان ما تا بامداد در اینجا شایسته است و چون روشنی روز بردمد بطرف این کافر ، يعنى بابك إن شاء الله تعالى فرود می آئیم.

لكن برخلاف آنچه گمان میبردند در آن شب هنگام سحابی برخاست و بادی سخت بوزید و بارانی بسیار و برفي شگرف ببارید ، از این روی چون صبح بردمید احدی را آن توانایی نبود که از شدت برف و سرما از کوه بزیر آید تا آبی آبی بدست کند و مرکب خود را سیراب سازد و گویا ایشان از شدت ظلمت سحاب وریزش آب باشبی تاریک انباز بودند.

و چون روز سوم چهره بر گشود مردمان بغاء کبیر گفتند : همانا اززاد و توشه ما چيزي برجای نماند و فانی شد و سرمای سخت جان و تن ما را نیازرد بهر حالتی که

ص: 63

باشد فرود شو یا بمکان خود باز شویم یا بجانب این کافر شویم، اینوقت ایام ضیاب و باران و برف وسحاب بود ، و در این حال بابك بر افشین شب تاخت کرد و لشکرش بر شکست و افشین از حرب او بلشکرگاه خود بازگشت .

و از آنطرف بابك كوس كوچ بگرفت و بآهنگ بد از کوه سرازیر شد تاگاهی که ببطن رسید و آسمان را منجلی و روشن و جهان را خوب و خوش دید مگر بالای همان کوه که بر آن بودند، این وقت بغاء تعبیه سپاه بدید و میمنه میسره و مقدمه بساخت و بطرف بذ راه گرفت و او را هيچ شك و شبهت نبود که افشین در موضع لشکرگاه خودش میباشد و همچنان برگذشت تا بکوه بذ پیوست ،واينك فاصله میان او و بذ که بر خانه های آنجا مشرف شود جز صعود دادن بقدر يك نیمه میل نمانده بود ، و در مقدمه سپاه او جماعتی بودند که در میان ایشان غلامی از این بعیث بود که او را با اهل بذ قرابتی بود.

در این حال که میرفتند پیشروان و طلایع سپاه بابك ايشان را بدیدند و یکی از آنها آن غلام را بشناختند و گفتند فلان است و از وی پرسیدند در اینجا کیست ؟

آن غلام اسامی آنا نرا که از اهل بیت او بودند بنمود آن شخص گفت : نزديك شو تا با تو سخن کنم غلام بدو برفت وی گفت: ای غلام بازشو و با آنانکه عنایتی با ایشان داری بگوی بریکسوی روی کنند و باین سوی نیایند، چه ما برافشین شب خون زدیم و افشین بطرف خندق خودش منهزم شد ، و اينك ما براي شما دو لشکر پرخاشگر تهیه کرده ایم زود بازگرد شاید نجات یابی .

آن غلام بازگشت و آن خبر را با ابن بعيث بگذاشت و آنمرد را نام برد این بعیث اور ابشناخت و آن داستان را با بغاء بگذاشت ، بغاء كبير توقف نمود و با یارانش مشاورت کرد پاره از ایشان گفتند: این سخن باطل و بیهوده است و هر چه گفته اند بخدیعت و مکیدت است و در شمار چیزی نیست، یکی از مردم کوهپایه گفت :اینك سركوه است هر کسی ببالای آن شود من او را شناسائی میدهم تا بلشکرگاه افشین نگران شود.

ص: 64

بغاء كبير وفضل بن كاوس و جماعتی از آنانکه نیروی صعود و نشاط بر شدن داشتند ببالای کوه شدند و بر آن موضع مشرف و نگران آمدند ولشکر افشین را در آنجا نیافتند و یقین نمودند که افشین از آنجا برفته است ، و بمشاورت پرداختند و آخر الأمر صلاح در آن دیدند که مردمان در صدر نهار و نیمه روز از آن پیش که شب ایشانرا در سپارد بازگشت گیرند.

پس بغاء كبير داود سیاه را فرمان کرد که انصراف گیرند، داود پیش رفت و در رفتن کوشش نمود و آهنگ آنراهی را که از آنجا بهشتادسر پی سپر میشوند از بیم تنگی های طرق و پیمودن پشته ها ننموده و همان طریق را پیش گرفت که در دفعه اولی داخل شد و در حوالی هشتادسر میگردید و در آن راه جز يك تنگنائی نبود رهسپرشد و مردمان را ببرد ورجاله را برانگیخت آنجماعت نیزه ها و اسلحه خود را در همان طریق بریختند و بیم و وحشتی بزرگ و رعب و ترسی عظیم برایشان چنگ افکند.

وبغاء كبير وفضل بن كاوس و گروه سرهنگان سپاه و قواد کینه خواه در ساقه لشکر راه سپر گردیدند و طلایع و دیدبانان بابك نمودار شدند و چنانکه هر وقت ایشان از کوهی بزیر آمدند دیدبانان بابك ببالای آن شدند گاهی خود را بایشان می نمودند و گاهی از دیدار ایشان غایب میشدند، و در این حال بر آثار ایشان و نشانشان نگران بودند و آنها بقدر ده تن سوار بودند و براین حال برگذشت تا زمان نماز میان ظهر و عصر رسید.

اینوقت بغاء فرود شد تا وضوء بسازد و نماز بگذارد و طلایع و دیدبانان بابك بایشان نزديك شدند و ایشان بمبارزت آنها آماده گشتند ، و بغاء از نماز فراغت یافت و در برابر آنان بایستاد و آنجماعت چون بغاء را بدیدند توقف کردند و بقاء بر لشكريان خود بيمناك شد تا مبادا طلایع و دیدبانان با ایشان جنگ نمایند از يك ناحيه و در پاره مضایق و جبال گروهی دیگر با ایشان حرب کنند .

پس با حاضران مشاورت کرد و گفت: هیچ از آن ایمن نیستم که مردمان

ص: 65

بابك این کار را اسباب مشغله نموده باشند تا از مسیرها تجسس کنند و اصحاب خود را مقدم گردانند تا مضایق و تنگ نایها را بر اصحاب ما فروگیرند ، فضل بن کاوس گفت: این کسان مرد جنگ و کارزار روز نیستند بلكه أهل شب تاخت و سپاه شب سیاه باشند ، لاجرم بایستی ما بر لشکر خود از تاریکی شب بيمناك باشيم .

بغاء يكتن را نزديك داود سیاه فرستاد تا در راه سپاری شتاب نمایند و در هیچ مکانی فرود نیاید و اگرچه تا نیمه شب در تعب طی راه باشد تا گاهی که از تنگنا بگذرد وما در اینجا توقف کنیم ، چه این گروه چندانکه ما را در برابر خود بنگرند بدیگر جای راه نگیرند و با ایشان بمماطله و مدافعه اندك اندك بگذرانیم تا تاريكي شب در رسد و در تاریکی ما را وموضع لشکر ما را نشناسند و اصحاب ما همچنان راه سپر می شوند وأولاً فأولاً گذر می گیرند،پس اگر تنگنائی را بر ما فروگیرند از هشتادسر یا از طریق دیگر خلاصی می جوئیم.

پس از آن دیگری غیر از فضل بن کاوس گفت و بغاء را چنان راه نمائی نمود که اينك لشكر جدا جدا شده اند و بدايتش ادراك نهایتش را نمی کند و پیادگان اسلحه خود را بیفکنده اند و مال و سلاح ایشان را بر اشترها حمل کرده اند و با آنها هیچکس نیست و هیچ ایمن نیستیم که جمعی برایشان بتازند و آنمال را بغارت برند و اسیران را دستگیر نمایند و ابن جویدان با ایشان اسیر بود و همی خواستند در ازای اوكاتب عبد الرحمن بن حبیب را كه بابك اسير ساخته بود بگیرند .

چون بغا این کلمات را بشنید و داستان مال و اسلحه و اسیر مذاکره شد باندیشه آن برآمد که مردمان را در لشکرگاهی بازدارد لاجرم بداود سیاه پیامی فرستاد که در هر کجائی که کوهی استوار بنگری در آنجا لشکرگاه کن، داود سیاه چون این پیغام بشنید بطرف کوهی که مورب و پرپیچ و تاب بود و مردمان را از شدت هبوط و سرازیری آن موضعی که در آن بتوان بآسایش بنشست نبود برفت و براى بغاء كبير أمير لشكر بريك جانب کوه که بدیواری شبیه بود و راهی و مسلکي نداشت خیمه برافراشت .

ص: 66

بغاء بیامد و در آن خیمه فرود شد و مردمان را فرود آورد و لشکریان سخت خسته و رنجه شده بودند و خوردنی و آذوغه ایشان چیزی برجای نمانده بود و آن شب را با نهایت تعب بگذرانیدند و كشيك آن ناحیه را که بکوه توان آمد از دست نگذاشتند .

لكن لشکر دشمن از ناحیه دیگر بیامدند و بکوه بر شدن گرفتند تا بخیمه گاه بغاء برسیدند و آن خیمه را سرنگون کردند و بر لشکر بغاء شب تاخت کردند و چنان کار را بیا شوفتند که بغاء از لشکر و لشکرگاه بی خبر مانده و پیاده و شتابان برفت تا از آن مهلکه نجات یافت ، و فضل بن کاوس مجروح شد و جناح سکری و ابن جوش و یکی از دو برادر قرابتي فضل بن سهل بقتل رسیدند، و بغاء از لشکرگاه پیاده همی برفت و چارپائی دریافت و سوار شد و در طی راه این بعیث را بدید و او را بهشتاد سر صعود داد و ببرد تا بلشکرگاه محمد بن حمید فرود آورد و در میان شب بآنجا رسید.

و از آن طرف جماعت خرميه مال و بضاعت لشکرگاه و سپاه و سلاح را بغارت بردند و ابن جویدان را که اسیر سپاه بغاء بود و در گروگان کاتب عبدالر حمن بود بدر بردند و بدنبال مردمان بتاختند ، و لشکریان بطور هزیمت عزیمت کرده روی بر کاشتند و از همه چیز بگذشتند تا با امیر خود بغاء که در خندق محمد بن حمید جای داشت پیوستند و بغاء و مردم او تا پانزده روز اقامت نمود ، اینوقت مکتوب افشین بدو پیوست تا بجانب مراغه شود و آن لشکری را که افشین در مدد او فرستاده بود دیگرباره بلشکرگاه افشین باز فرستد.

بغاء بر حسب فرمان بمراغه برفت و فضل بن كاوس با تمام آن سپاه که از لشکرگاه افشین بیاری بغاء برده بود بازشد و افشین مردمان را باماکن زمستانی خودشان بازگردانید تا در آن فصل زمستان و سختی سرما و سورت هوای آنسال بگذرانند و نوبت بهار و آرامش روزگار و کارزار نمودار آید.

ص: 67

بیان قتل طرخان سرهنگ سپاه با بك خرم كيش بدست مردم افشین امیر سپاه

طرخان یکی از سرهنگان سپاه و قواد بزرگ لشكر بابك خرم كيش بود و در خدمت بابك بمنزلتی نامدار برخوردار و بمقامی بلند مقدار کامکار بود چون فصل زمستان این سال نمایان شد از بابک اجازت خواست تا آن شهور زمستان را در قریه خودش که در ناحیه مراغه بود بپایان رساند، و از آنطرف افشین در کمین او مكین بود و دوست همی داشت که بروی دست یابد و فیروزی بجوید ، چه مکانت عظیم و منزلت بزرگ او را در خدمت بابك میدانست.

بابك خرم دين طرخان را اجازت بداد تا بقریه برفت و بآسایش و آرامش بنشست و آنقریه از نواحی هشتاد سر بود ، چون افشین این حال را بدانست مكتوبى به ترك مولاى إسحاق بن إبراهيم بن مصعب بر نگاشت و او در مراغه جای داشت و بدو فرمان کرد که بدان قریه که وصف آن را در نامه خود نموده بود برود و بپاید تا گاهی که طرخان را بکشد یا اسیر ساخته نزد افشین روان دارد ، چون ترك از مفاد مكتوب و فرمان افشین آگاه شد شب هنگام بدانسوی برفت و در نیمه شب بمكان طرخان پیوست و غفلت کرده بروی بتاخت و او را بکشت و سرش را بدرگاه افشین فرستاد .

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید: مراغه باميم مفتوحه و راء و غين معجمه بزرگترین و نامدارترین شهرهای آذربایجان است و از نخست افراز هرود نام داشت.

چون مروان بن محمد بن مروان بن الحكم والى ارمنیه و آذربایجان در زمانیکه از جنگ موقان و جیلان که از ديك بآنجا بود باز میگشت باز گردید و در آنزمین

ص: 68

که سرگین بسیار داشت لشکر گاه کرد و چارپایان ایشان در آن سرگین می غلطیدند و چاره خستگی میکردند مردمان همی گفتند: ابنوا قرية المراغة وهذه قرية المراغة که از باب تمرغ است و از آن پس لفظ قریه را محذوف کرده مراغه گفتند و مردمان آنجا بمروان پناهنده و خواستار شدند تا آنجا را بساخت و مردمان بدانجا الفت گرفتند و قرارگاه خود ساخته وعمارتها بنیان نمودند .

و چون دولت بنی امیته بیایان رسید و نوبت بنی عباس نمایان شد و این شهر واماكن وضياع ايشان مأخوذ بنی عباس شد این مکان بیکی از دختران رشید رسید و از آن پس که وجناء بن اواه ازدی در آنجا سر از فرمان برتافت و بفساد و تباهی درآمد و خزيمة بن خازم والى ارمنیه و آذربایجان در زمان خلافت رشید گردید باروی آنجا را بساخت حسین و استوار و شهری نامدار نمود و لشکری کثیر بدانجا در آورد .

و از آن بعد چون بابك خر می ظاهر شد مردمان بآن شهرپناه آورده سکونت و تحصن اختیار کردند ، و در زمان خلافت مأمون جمعی از عمال او که از جمله ايشان أحمد بن محمد بن جنید و علي بن هشام بود دیوار شهر را مرمت نمودند و از آن پس مردمان از هر طرف بآنجا نازل شدند و منزل گزیدند .

و این شهر همیشه قصبه آذر بایجان و دارای آثار بزرگ و عمارات و مدارس و خانقاه بسیار است، جمعی کثیر از انواع علما و فضلا ومشايخ وعرفا و ادبا و شعرا ومحدثين وفقها باين شهر ساکن و منسوب هستند و آثار علوم مختلفه کثیره نهاده اند.

چنانکه یکتن از ایشان که ابو حمد مراغی بود افزون از شصت سال در آن شهر کتابت حدیث نمود و در روز دوشنبه بیست و ششم شهر رجب سال سیصد و پنجاه و ششم در نیشابور بدیگر سرای شد و اینوقت قریب نود سال روزگار نهاده بود، و همچنین مراغه اسم چند موضع دیگر است و در این عصر از بلاد آباد آذربایجان است .

ص: 69

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال صول ارتکین و اهل بلاد او را که در بند و قید گرفتار بودند بیاوردند و قید از وی برداشتند و او را و یارانش را که دویست تن میشدند بر دواب خودشان حمل کردند و در این سال افشین بر رجاء حضاری خشمناک شد و او را در بند آهنین روانه داشت ؛ حضار باحاء حطى وضاد معجمه مبنی بر کسر کوهی است در میان بصره و یمامه اما بیمامه نزدیکتر میباشد و در این سال محمد بن داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف که والی مکه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و نیز در این سال آدم بن أبو الياس و بقولى أبوایاس عسقلانی که از مشایخ بخاری در صحیح بخاری بود رخت اقامت بسرای جاودانی کشید .

و هم در این سال أحمد بن محرز قاضی قیروان از این سرای امانی بجهان جاویدان روان گشت و این قاضی احمد از علمای عاملین وزهاد ناسکین بود و هم در این سال عیسی بن ابان بن صدقه قاضی بصره مکنی با بی موسی که از اصحاب أبي الحسن شيباني صاحب أبى حنیفه بود رخت اقامت بسرای آخرت برد ، و نیز عبدالله بن مسلم بن قضب الحارثى صاحب مالك از این شش در فانی بسرای باقی سالك شد .

و هم در این سال عبد الكبير بن المعافى بن عمران موصلی بچنگ اجل اسیر گشت وی مردی فاضل و دانشمند بود و نیز در این سال عباس بن سليم بن جمیل از دی موصلی از این سپنجی سرای پر ملال بار اقامت بر بست و برای ابدی الاتصال رهسپار شد .

ص: 70

بیان وقایع سال دویست و بیست و دوم هجری و محاربه بابک خرم دین دیگر باره

اشاره

در این سال معتصم بالله خليفه عباسی جعفر بن دينار خیاط را بمدد افشین بفرستاد و بعد از آن نیز ایتاخ را با سی هزار بار هزار درهم برای عطای لشکریان و دیگر مخارج نفقات بلشکرگاه افشین روانه ساخت ، و نیز در این سال در میان لشکر افشین و یکتن از سرهنگان بابك خرم کیش که او را اذین میخواندند جنگ روی داد.

و سبب این جنگ این بود که چون زمستان سال دویست و بیست و یکم منقضی گردید و بهار چون دیدار گلرخان فرخار چهره گشود و سال دویست و بیست و دوم روی نمود و آن مدد و اموال بی شماره وعدد را به امداد افشین روانه کرد و تمام این مال و مدد گاهی فرا رسید که افشین در برزند بود ، لاجرم ایتاخ آن مال بی شمار ورجال کارزار را که با خود داشت بافشین تسلیم کرده بازگشت و جعفر بن دینار با آن دراهم و دینار در خدمت افشین مدتی بپائید و از آن پس افشین در حالتیکه امکان حرکت بود از جای بکوچید و در موضعی که نامش کلان رود ، یعنی رودخانه بزرگ بود فرود آمد و خندقی در آنجا حفر نمود و مكتوبى بجانب أبي سعيد بنوشت و ابوسعید از برزند بجانب برابر او بر طرف رستاق کلان رود فرود شد و فاصله میان ایشان سه میل بود و لشکر گاه را در خندقی مقرر داشت.

افشین پنجروز در کلان رود بزیست، در این اثنا کسی بیامد و بدو خبر داد که یکی از سرهنگان بابك خرم كيش كه او را اذین نامند در برابر افشین لشکر گاه کرده و عیال خود را در کوهی که مشرف بر رود الر وداست جای داده است و میگوید من از یهود ،یعنی مسلمانان بجائی متحصن نمیشوم و عیال خود را در حصن

ص: 71

و دژی منزل نمی دهم، و این سخن از آن بود که بابك با او گفته بود که عیال خود را در قلعه در آور، از کمال غرور و جلادت گفت : من کسی هستم که عیال خود را از یهود متحصن نمایم سوگند با خدای هرگز ایشان را بقلعه اندر نمی آورم پس اهل و عیال خود را باین کوه در آورده مسکن داد.

چون این داستان در خدمت افشین مکشوف شد، ظفر بن علاء سعدی و حسین بن خالد مدائنی را که از قواد ابی سعید بودند با گروهی از سواران جنگجوی و پولاد خایان پرخاش خوی و جنگ آوران کوهپایه بحرب آنجماعت مأمور ساخت و آن مردم جنگ آور در همان شب از کلان رود جنبش کرده تا در تنگه سرازیر شدند که از شدت تنگی راه جزيك سوار که با زحمت و مشقت بایستی طی راه نماید افزون نتوانستی اندر شد،لاجرم بیشتر لشکریان دواب خود را در بند آورده دو تن بريك دابه بر نشستند و ظفر بن علاء با ایشان فرمان داد که قبل از طلوع آفتاب برروذالروذ بیایند و مردم کوهبانیه پیاده عبور دهند، چه برای سوار امکان نداشت که در آن تنگناي باريك جنبش نماید.

پس آن گروه بزرگ کوه را سپر دیدن گرفتند و قبل از آنکه خروس سحرگاهی بانگ بر کشد به رودالی ون پیوستند ، پس از آن فرمان کرد تا سوارانی که بگردش اندر بودند پیاده شوند و جامه از تن بیرون کنند ، لاجرم عامه سواران پیاده شدند و در کوه عبور دادند و جماعت کوهبانیه جملگی با ایشان را هسپار شدند و برکوه صعود دادند و عیال آذین و پاره فرزندانش را بگرفتند و با خود بیاوردند و خبر گرفتاری ایشان به آذین پیوست .

و چنان بود که افشین در آن هنگامی که این رجاله روی براه آورده و بآن تنگنای کوه اندر شده بودند بیمناک شده بود که دشمنا که دشمنان راه تنگه کوه بر آنها تنگ نمایند ، از این روی فرمان کرده بود که مردم کوهبانیه اعلامی با خود بدارند و بر سر کوههای بلند برآیند و در آن مواضعی که از آنجا بر ظفر بن علاء و اصحابش مشرف است دیدبان باشند و اگر کسی را که از وی خوفی و هراسی

ص: 72

باشد بنگرند آن علمها را جنبش دهند.

لاجرم جماعت كوهبانیه بر قلل جبال شب بروز آوردند و چون ظفر بن علاء وحسين بن خالد باعيال آذین که ایشان را اسیر کرده بودند بازگردیدند و در پاره طرق در آمدند از آن پیش که بآن مضیق و تنگنا اندر آیند پیاده های آذین با ایشان بر آمدند و جنگ در افکندند و جمعی کشته شدند و پاره از زنها را از چنگ ایشان در آوردند و از آن طرف آن مردم کوهبانیه که افشین ایشان را مرتب بر قلل جبال بدید بانی برگماشته بود ایشان را بدیدند .

و چنان بود که آذین دو دسته لشکر مقرر ساخته بود يك صف با این سپاه جنگ میکردند و صفی دیگر راه تنگه را بر آنها گرفته بودند ، چون جماعت کوهبانیه حال ایشان را بدیدند علمها را جنبش دادند چون افشین جنبش اعلام را بدید مظفر بن کیدر را با گروهی از لشکریان بیاری ایشان مأمور ساخت و آنجماعت چون باد وزنده و برق جهنده شتابان شدند و افشین أبو سعيد را دنبال أبوسعيد بفرستاد و نیز بخار اخذاه ، یعنی خداوند و صاحب بخارا را از عقب هر دو مأمور گردانید پس جملگی بآن حربگاه فرا رسیدند.

و چون پیادگان آذین سرهنگ که نگاهبان راه تنگه بودند ایشان را نگران شدند از آنجا فرود آمدند و بیاران خود پیوسته شدند و ظفر بن العلاء وحسين بن خالد و آنانکه از سپاه ایشان با ایشان بودند نجات یافتند و از ایشان جز آنانکه در حرب نخستین کشته شده بودند هیچکس بقتل نرسید و جملگی بافتح و فیروزی بلشکرگاه افشین اندر آمدند و جماعتی از زنان و پردگیان آذین را که اسیر ساخته بودند با خود بیاوردند.

یاقوت حموی در معجم البلدان مینویسد کلان رود به معنی هر کبیر است و این رودخانه بزرگ در آذربایجان از ديك بذ واقع است که شهر بابك خرم كيش بود و افشین در آن زمان که با بابك جنگ می نمود در این رودخانه فرود شد .

ص: 73

بیان فتح شهر بد که مدينه بابك خرم كيش است و در آمدن مسلمانان و قتل و غارت

در این سال شهر بد بدست خيذر بن كاوس باخاء وذال معجمتين بروزن حيدر معروف بافشین سپه سالار خلیفه بغداد که بابك بنيان نهاده و بدان اشارت رفت برگشوده گشت و مسلمانان بآن شهر اندر شدند و بقتل و غارت فرو گرفتند، و این قضیه روز جمعه ده روز از شهر رمضان پیایان رفته روی داد ، مؤرخین عظام نوشته اند : چون افشین عزیمت بر آن نهاد که بشهر به نزديك بشود و از کلان رود ارتحال بجوید بر خلاف آداب و عادتی که از آن پیش در طی منازل و روش جنبش داشت تا بآن منزلی که مقصود او بود در می آمد اندک اندک راه سپار همی گشت و نرم نرم چهار میل را می نوشت و در موضعی برتنگ راهی که به رودالرون منحدر می شد لشکرگاه میساخت و خندقی نمی کند لکن در جایی که اطرافش خارستان بود بدانگونه اقامت می نمود .

معتصم مکتوبی بدو کرده او را فرمان داد که برای لشکریان نوبت مقرر دارد تا یک گروهی برپشت مراکب توقف نمایند چنانکه لشکر در شب هنگام بحر است گردش می نمایند لاجرم پاره از آن مردم در لشکرگاه و برخی برپشت خيول در يك ميل فاصله توقف داشتند بدانگونه که سپاهیان در شب و روز گردش میگیرند و این کار از راه بیم و احتیاط از شب تاخت لشکر دشمن بود تا اگر بناگاه حادثه وواقعه روی دهد سواران آماده نبرد و پیادگان در لشکرگاه باشند .

از این تأمل و درنگ و سواری و توقف برپشت مراكب سپاهيان بضجه واز این نعب رنجه شدند و گفتند تا چند بیایست در این مکان و در اين تنگنا توقف كنيم و در این بیابان بی پایان بپایان برسیم و حال اینکه در میان ما و دشمن افزون از

ص: 74

چهار فرسنگ بعد مسافت نیست و ما بدینگونه رفتار مینمائیم و خویشتن وا پائیم که گوئی دشمن در برابر ما بخصومت و محاربت صف کشیده است .

ما از این مردمان و جاسوسانی که در میان ما و دشمنان ما گذر می نمایند شرمگین شده ایم با اینکه افزون از چهار فرسنگ بادشمن فاصله نداریم و ما اينك از شدت فزع بمردیم ما را بجانب دشمن بیر یا کار بر سود و منفعت ما است یا بر ضرر و منقصت ما خواهد بود.

افشین گفت : سوگند باخدای من این امر را دانسته ام و آنچه شما میگوئید مقرون بحق و صدق است لکن امیرالمؤمنین مرا فرمان کرده است که باین روش حرکت نمایم و جز اطاعت فرمان او چاره ندارم، اما درنگی ننمود تا مکتوب معتصم برسید و در آن مکتوب بدو فرمان شده که بهمان ترتیب که متدرجاً شبها حرکت میکرد راه بسپارد لاجرم افشین برحسب حكم خليفه عصر رفتار می نمود تا چند روز بگذرانید و از آن پس با تنی چند از خواص اصحاب خود از آن فراز روی بفرود نهاد تاگاهی که برود الروذ پیوست و همی پیش برفت تا بآن آبگاهی که در سال گذشته با بك در آنجا حرب می نمود رسید .

پس در آنجا نگران شد یکدسته از سپاه خرمیه را بدید اما نه او بآنجماعت و نه آنجماعت باوی بمحاربت برآمدند، در این حال پاره از آن کبرها و خارج از مذهب گفتند :چیست شما را که می آئید و باز میشوید آیا شرم نمی آورید افشین با مردم خود امر کرد که نه پاسخ آنرا دهند نه با ایشان حرب نمایند و نه بحرب ایشان بیرون شوند و بر همین گونه در مواقف خود بودند تا نزديك بظهر رسید آنگاه بلشکرگاه خود باز گشت و روزی دو در نگ و رزید و از آن پس دیگر باره بدانسوی فرود شدن گرفت لكن در اين مرة اصحابش افزون تر از دفعه نخستین بود.

پس ابوسعید را فرمان داد تا آنجماعت را در همان موقف أول توقف دهد و ایشانرا از آنجا حرکت ندهد و برخر ميه هجوم نیاورد ،و افشین در رودالروذ اقامت گزید و مردم کوهبانیه که اصحاب اخبار و دیدبانی بودند بفرمود تا بسرهای

ص: 75

کوههائی که باستواری آن گمان داشتند برآیند و بدید بانی پردازند و برای او مواضعی که رجاله توانند متحصن شوند اختیار نمایند .

کوهبانان برفتند و در فراز کوهها سه نقطه را اختیار کردند که از روزگاران بر گذشته پیادگان را حصن حصین بود اختیار کردند و این مواضع مخرو به گردید و آن مواضع را افشین شناخت و با ابوسعید پیغام فرستاد و او را در آنروز باز گردانید و چون دو روز دیگر برآمد از لشکر گاهش برودالروذ فرود آمد و از کلغریه یعنی فعله باخود بیاورد ومشكها و آبگيرها وخشك نان با آنها حمل نمود .

و چون برود الرون رسیدند ابوسعید را بفرستاد و بفرمود تا بترتیب و دفعه نخستین آنجماعت را توقف دهد و با مردم فعله امر کرد تا سنگ و صخره بیاورند و آن راهها و طرقی را که باین سه موضع مذکور راه آمدن و شدن داشت استوار و مسدود نمودند تا گاهی که در آن مواضع هستند کسی را راه بکوه نباشد و نیز بفرمود تا در هر راهی که باین سنگستانها بود در عقب خندقی برآوردند و جزيك راه برای برآمدن بکوه نگذاشتند ،و بعد از این کارها و این تدابیر كافيه أبو سعید را امر با نصراف داد و او بازگشت و افشین بلشکرگاه خودش بازشد .

و چون روز هشتم آن ماه در رسید و قصر را چنانکه بایستی محکم و استوار نمودند ، برای پیادگان مقداری نان خشك وسويق و برای سواران آذوقه وجوبداد و جمعی را باین لشکرگاه خود بحفظ و حراست برگماشت و از فراز جبل سرازیر شدند و پیادگان را فرمان داد تا بقله های این کوهها برشوند و آب و خوردنی و هرچه بدان حاجتمند بودند با خود ببردند و آنجماعت اطاعت کردند و در یکی از نواحی لشکرگاه نمود ، و نيز أبو سعید را فرمان داد تا كماكان باجماعت خرميه برابر شوند و لشکریان را فرمان داد تا با اسلحه کارزار فرود آیند و سواران زین از مرکب بر نگیرند.

و از آن پس برای حفر خندق خط کشید و جماعت فعله را بکندن کنده امر فرمود و جمعی را با نگیزش و سرعت عمل خندق موكل فعله گردانید، و افشین خودش

ص: 76

باسواران فرود شدند تا در زیر درختها بسایه در آمدند.

و چارپایان خود را بچریدن گذاشتند، و چون از این کارها بپرداخت و از تدابير ومكايد دقیقه فرو نگذاشت نماز عصر بگذاشت و بطرف کارکنان راه برداشت و آنجماعت را امر فرمود تا برؤس جبالی که در آنجا قلعه برآورده بودند با گروه پیادگان برشوند و با پیادهها امر نمود تا بحر است و كشيك پردازند و چشم با خواب آشنا نسازند و مردم فعله و کارکنان را که روز بکندن خندق رنج می برند بگذارند تا در بالای کوهها بآسایش بخوابند.

و سواران را فرمان کرد تا هنگامی که آفتاب زردی بگیرد سوار شوند و آن سواران را بر چند دسته مقرر گردانید و در برابر ایشان توقف داد و فاصله هر گروهی و دسته از فرسان سپاه با دیگر دسته با ندازه يك تير پرتاب بود و بهر دسته از سواران پیام فرستاد که نباید هیچ دسته از شما بدسته دیگر التفات و توجه جوید و هر دسته بایستی ملتفت بآنچه پهلوی خودش میباشد باشد و چون بانگی و صدائی عظیم بشنوید نبایست هيچيك از شما بدیگر کس نگران و هر دسته بدسته دیگر پهلوی اوست قیام و نظر داشته باشد و بهدت و بانگی التفات نجوید .

پس آن کرادیس و دسته های سواران و گروه تا بامدادان بحال خود بر روی مراکب و زمین توقف داشتند و در بالای سرهای کوهها بحراست بگذرانیدند و از آن طرف افشین بجماعت رجاله پیام فرستاد که اگر در شبانگاه احدی را احساس نمودند اعتنا و اكتراثی نداشته باشند و بایستی هر دسته از پیادگان در همان مواضعی که برای ایشان مقرر شده است ملازمت نماید و آن کوه و خندق خود را نگاهبان باشد و هیچکس بهیچکس التفاتی نجوید .

لاجرم آنجماعت بر این منوال تا صبحگاه ببودند و ساعتی از حفظ و حراست نیا سودند پس از آن با جماعت پیاده و سواره که در آن شب با ایشان آن معاهدات را کرده بود بفرمود تا برفتند و نگران حال ایشان شدند ، و آنجماعت در حفر خندق تا ده روز مشغول شدند و افشین در روز یازدهم درون خندق شد و آن خندق را

ص: 77

در میان سپاهیان نمود و سرهنگان لشکر را فرمود که اثقال خودشان و اصحابشان را بطور رفق و آرامی حمل دهند .

و در اثنای این حال فرستاده بابك در رسید و با او مقداری خیار و خربزه و خیار چنبر بود و افشین را آگاهی میداد که در روزگار این حال جور و جفا است چه افشین نان خشك وسویق میخورد و یارانش آرامش ميدهد اما كار بابك واصحابش بر این منوال است که از سختی روزگار بایستی بخربزه و خیار بگذراند و سخت دوست میدارد که او را با خود بملاطفت آورد .

افشین بفر است از ضمیر بابك باخبر شد و با رسول او گفت نيك بدانستم که برادرم یعنی بابک در این کار چه اراده کرده است، همانا خواسته است باین لطیفه کاری از لشکر من با خبر شود و من دوست میدارم که در ازای این احسان او آنچه را که میل کرده است بدو برسانم همانا بصدق سخن کرده است که من در حال جفا و سختی هستم ، و تو ای رسول ناچار هستی که بکوه برشوی تا لشکرگاه ما را بنگری، چه آن لشکری که در این مکان با من هستند بدیدی البته باید دیگرانرا نیز نگران گردی .

آنگاه بفرمود تا او را بر چارپائی بر نشاندند و بآنکوهش صعود دادند تا آن خندق را و خندق کلان رود را که در روز معدود بکنده بودند بنگرد و خندق برزند و سه خندق دیگر را نظر و تأمل نماید و از آنجمله هیچ چیزی بروي پوشيده نماند تا بصاحبش بابك خبر برساند، پس رسول را سوار کرده راه بر نوشتند تا به برزند رسانیدند و دیگر باره اش بخدمت افشین بازگردانیدند .

افشین او را براه خود گذاشت و گفت: برو بابك را از من سلام برسان و این مرد از کسانی از جماعت خرمیه بود که متعرض کسانی هستند که خواربار و خوردنی بلشکر گاه افشین حمل میکردند و این کار را یکدفعه یا دو دفعه کرده بود و از آن پس جماعت خرمیه با سه دسته سوار کارزار بیامدند تا بدیوار خندق افشین نزديك شدند وصيحه و فریاد بر کشیدند ، افشین چون این بانگ و نفیر بشنید از آن

ص: 78

حسن تدبیر و بینش و تجربه کامل که داشت بالشکریان فرمان داد تا هیچکس از ایشان سخنی بزبان نیاورد و ایشان ناسه شب بهمان گونه کار کردند و از مردم افشین سخنی نشنیدند و همی مراکب خود را در پشت دیوار خندق بدوانیدند و پی در پی بدینگونه می گذرانیدند .

و چون باین کار و کردار مانوس آمدند افشین چهار دسته از سواره و پیاده برای دفع ایشان آماده ساخت و پیادگان را تیر و کمان بود و در رودخانه ها بکمین مردم بابك بنشستند و دیدبانان برایشان برگماشتند و چون آنجماعت در هما نوقت مقرر که در هر مرة بزیر می آمدند بیامدند، صیحه و نفیر بر کشیدند و بجلب و کوشش در آمدند .

آن جماعت پیاده و سواره که افشین مرتب ساخته بود برایشان سخت بتاختند و راه برایشان فرو گرفتند و نیز افشین در شکم شب دو دسته از پیادگان جنگجو بدانسوی بفرستاد و آن مردم خرمیه بفطانت دریافتند که اطراف آن پشته را بر آنها فرو گرفته اند لاجرم از طرق متفرقه متفرق گشتند و از کوهها بالا رفتند و از آن پس دیگرباره جرأت آنحرکات و کارهای سابق را نکردند ، و مردمان با طلب و تعب هنگام نماز بامداد بخندق و ردالروز مراجعت کردند و از جماعت خرمیه هیچکس را ملحق نشدند .

و از آن پس افشین برای احتیاط کار در تمامت ایام هفته چون شب در میرسید طبلها می نواخت و با شمع و لفط بسوی باب خندق بیرون می شد و باین فروغ و فروز هر شخصی از مردم سپاهی کردوس و دسته خود را در طرف راست و چپ می شناخت پس از آن لشکریان بیرون میشدند و در مواقف و مواضع خود می ایستادند و افشین دوازده علم سیاه بر قاطرها حمل میکرد لكن بر اسب حمل نمیفرمود تا از حملش متزعزع نشوند بلکه بر دوازده قاطر بار میکرد و بیست و يك طبل بزرگ داشت و علمهای كوچك نزديك پا قصد عدد بود.

و اصحاب او هر فرقه چون يك ربع از چهار قسمت شب می گذشت بر مرتبه

ص: 79

خود متوقف میشدند تا گاهی که طلیعه فجر رخ می نمود افشین از خیمه گاه خود سوار می شد و مؤذن در حضورش بود و نماز می گذاشت و مردمان در تاریکی شب می سپردند و چون افشین از نماز فارغ میشد طبلها را می نواختند و زحفاً و بآرامی راه میسپرد و علامت و نشان او در رفتن و توقف نمودن حرکت و سکون طبلها بود هر وقت طبلها را بکوفتند و آواز کوس بلند گشت لشکریان روان شدند و چون خاموش شد بایستادند و این کار بواسطه کثرت سواره و پیاده و رفتن در کوهسارها و راههای دشوار مصاف گاه بود .

هر وقت بکوهی رسیدند بر آن برشدند و چون برود خانه سرازیر آمدند در آن وادی راه سپار آمدند مگر وقتی که بکوهی سخت و منیع و استوار برخوردند که بر شدن بر آن و فرود آمدن از آن دشوار بود در این حال با دیگر سپاهیان منضم می گردیدند و چون سپاهیان بکوه باز می آمدند و بمصاف و مواضع خود میشدند آنجماعت بجای خود باز میشدند و علامت مسیر همان ضرب طبول بود واگر افشین میخواست توقف فرماید از نوازش کوس دست باز میداشتند و مردمان از هر ناحیه و گوشه بتمامت بر کوهی یا در رودخانه یا در مکان مشخص خود توقف میجستند.

و چنان بود که بهر هنگامی که کوهبانی افشین را خبری می آورد ، اندکی می ایستاد و بعد از آن اندك اندك راه مینوشت و مسافت این شش میل را که فاصله میان رودالروز و شهر بد بود از طلوع فجر تا چاشتگاه بلند روز می پیمود و چون میخواست بآن رکوئی که در سال گذشته در آنجا با بابك جنگ نموده بود صعود دهد بخار اخذای را با هزار سوار و ششصد آن پیاده بر فراز آن پشته بجای میگذاشت تا حراست طریق راه نمایند و کسی از مردم خرمیه را آنقدرت نباشد تا بیرون تازد و راه را بروی مسدود بدارد.

و چنان بود که بابک همواره در پژوهش و نظارت بود و هر وقت احساس می نمود که لنگری بروی ورود خواهد داد سپاهی که بار جاله ممزوج بود برودخانه

ص: 80

که در پائین این عقبه که بخارا خدا از جانب افشين بكشيك میگذرانید میفرستاد و ایشان در کمین حارسان طریق بودند، و افشین بخارا خدای را امر کرده بود که این عقبه و پشته را كه بابك اشكر خود را بدانجا فرستاده بود تا راه را برافشین بسته دارند مراقب باشد و بخارا خدای دائماً چنانکه افشین در داخل بد بر آن کوه می گذرانید وقوف داشت .

و چنان بود که افشین از نخست بخارا خدای را فرمان داده بود که بروادی که در میان او و شهر بد بود و مانند خندق می نمود بماند ، و نیز بفرمود تا أبوسعيد محمد بن يوسف با یکدسته از سوارانش در آن وادی در عبور و مرور باشد، و جعفر خیاط را امر نمود تا با يك دسته از اصحابش توقف بگیرند ، وأحمد بن خليل را نیز مأمور فرمود تا با یکدسته اصحابش توقف بجویند و جای بجای كشيك را از دست نگذارند و با این ترتیب درسه سمت رود خانه سه دسته سوار بتفحص وحفاظت برقرار بودند و بیونات خود را دیدبانی می نمودند.

و از آنطرف بابك خرم كيش گروهی مردم سپاهی را با آذین بیرون فرستاده بود تا بر فراز پشته در برابر این سه دسته لشکر افشین در بیرون شهر بذ بپایند تا هیچکس از سپاهیان افشین نتواند بدروازه بذ برسد .

بیان آغاز محاربات افشین سپه سالار معتصم با بابك خرم كيش

افشین که یکی از سپه سالاران بلند تدبیر معتصم عباسی بود آهنگ دروازه بذ می نمود و لشکریان را میفرمود که چون بدانسوی عبور دهند بایستند اما دست بکار زار بیرون نیاورند و از آنسوی چون بابک خرم دین احساس عساکر افشین را می نمود که از خندق بآهنگ او جنبش گرفته اند اصحاب خود را در هر موضع

ص: 81

و مکانی بکمین میفرستاد و خودش با معدودی بجای می ماند .

این خبر گوشزد افشین گردید اما بر کمین گاه آگاه نبود و از آن پس او را خبر رسید که جماعت خرميه بجمله بیرون شده اند و جز جمعى قليل با بابك نيستند و چنان بود که هر وقت افشین بآن مکان برشدن گرفتی تخته پوستی در آنجا بگسترانیدندی و کرسی بروی بر نهادندی و افشین بر آن پشته بلند که نگران كوشك بابك خرم كيش بودی بر نشستی و جنگجویان پهنه آورد و نوباوگان بیابان آورد گروه بگروه و دسته بدسته از آنانکه از این سوی رودخانه بودند بفرمود تا از چارپای خود بزیر آمدند و هر کسی از آن سوی رود با ابوسعید و جعفر درزی و یارانش و با أحمد بن خلیل بودند دستوری فرود شدن از باره و چارپای خود نداشتند، چه با دشمن نزديك بودند و پیشبینی را از دست نمی گذاشتند و همچنان برپشت اسبهای خویش ایستاده بودند تا بهیچ هنگام از اندیشه دشمنان دور نباشند.

وهم چنین افشین پیادگان کوهپایه خود را به پندار و خواستاری اینکه مگر بر آنجاها که مردم دشمن پوشیده جای ساخته اند دا نا گردد و بر آنها جنگ و چنگ در افکند به پژوهش بر نهاده بود و کار و کردارش در پژوهش بر این روش میگذشت تا هنگامی که روز از يك نیمه افزون تر بپای میرفت.

از آنطرف جماعت خرمیه در کمال آسایش خیال در حضور بابك بنوشيدن باده ارغوانی و نوشتن بساط شادمانی و نوازش آلات سور و اغانی و شنیدن صوت دلربای غوانی و ادراک آمال وامانی و کوبیدن کوس و غفلت از مكايد فلك آبنوس و برداشتن کوس و بی خبری از بگذاشتن رؤس و پیمودن پیمانه شراب اشتغال داشتند تا گاهی که افشین از نماز و نیاز بدرگاه بی نیاز فراغت یافت و پس از ادای فریضه ظهر بیامد و بخندق خود که در رودالیون بود فرود فرمود.

از سپاهیان و بزرگان لشکر اخستین کسی که پس از وی فرود شد أبو سعید و بعد از او أحمد بن خليل و از آن پس جعفر بن دینار،و بعد از این جماعت افشین انصراف گرفت و این آمدن و بازگشتن بابك را بغيظ و خشم همیآورد و چون هنگام

ص: 82

بازگشت او نزدیک میشد علامت قدومش را بلشکر گاهش بزدن سنج و دمیدن بوق از طرف خرمیه از روی استهزاء مشغول می شدند .

و از آن سوی بخارا خدا از مکان مقرر خود جنبش نمیگرفت تا تمام مردمان از آن عقبه می گذشتند و پس از گذشتن مردمان او نیز براثر ایشان میرفت و چون یکی روز از روزها در رسید و ایشان بر عادت خود بیامدند و باز شدند مردم خرمیه از معادله و تفتیش سپاه افشین ضجرت گرفته بودند، و افشین بر حسب عادت خود با مردم و دسته های لشکر بازگشت و أبو سعید از رودخانه عبور داد و همچنین احمد ابن خلیل و پاره اصحاب جعفر خياط عبور دادند.

خرميه دروازه خندق خودشان را برگشودند و ده سوار از آنان بیرون آمدند و بر آنکسان که از اصحاب جعفر خیاط در آن مکان ایستاده بودند حمله آوردند و فریاد و غوغا در لشکرگاه بلند شد و جعفر چون این حال را بدید با یکدسته از سپاهیان بنفس خودش بازگشت و بر آن سواران حمله ور گردید تا آنها را بدروازه بذ رسانید و بعد از آن ضجه و فریاد لشکر بلند شد .

افشین از آن صدای نفیر و هیاهو بازگشت و جعفر و اصحابش از آنجانب مقاتلت می ورزیدند، و چون کار بدینجا پیوست ، جمعی از اصحاب جعفر بیرون تاختند و از آنطرف بابك گروهی از سواران جنگ آور را بمدافعت بیرون فرستاد و در سپاه افشین و بابك يكتن پیاده نبود و بجمله سوار کارزار و خنجر گذار پهنه سپار بودند و از هر دو سوی بر هر دو سوی حمله پوی و جنگجوی شدند و جمعی مجروح گردیدند .

افشین بازشد و پوست بگسترند و کرسی بگذاشتند و افشین در همان جای که همه وقت می نشست بنشست اما بر جعفر و کردار بی هنگام او سخت خشمگین گشت و همی گفت تعبیه و ترتیب کار مرا فاسد نمود و آنچه اراده داشتم دیگرگون ساخت در این اثنا ضجه و فریاد بلند شد و چنان بود که در میان دسته قشونی که با ابودلف بودند گروهی از مطوعه از مردم بصره و جز ایشان بودند که نگران جعفر

ص: 83

و قتال او شدند .

آنجماعت مطوعه بدون اینکه از افشین امری صادر شود از فراز بفرود آمده بآنطرف رودخانه عبور دادند تا بطرف بذرسیدند و بآنجا تعلق جستند و آثار ازدحام و جلادت در آنجا بگذاشتند و نزديك بود از دیوار برشوند و بشهر بذ اندرآیند .

جعفر بافشین پیام فرستاد تا پانصد تن پیاده تیرانداز بیاری او بفرستد ، چه امیدوارم که بخواست خدا بشهر بذ داخل شوم و اينك در برابر خود عددى كثير جز این دسته سپاهی که تو می بینی نمی بینم یعنی کردوس آذین .

چون این پیام بافشین رسید در جواب او پیغام داد که توامر وترتيب مرا تباه ساختی هم اكنون اندك اندك خودت و اصحابت را کناری بده و بازگرد ، و از آنسوی در آنحال که مردم مطوعه بدیوار به پیوستند و فریاد ایشان بلند گشت و آنجماعتی که در چند موضع بامر بابك كمين نهاده بودند گمان نمودند جنگ در گرفته لاجرم یکدفعه نعره برکشیدند و از تحت لشکر بخارا خدا بیرون جستند و نیز کمینی دیگر از زیر لشکرگاه افشین از پشت همان پشته که افشین بر آن می نشست بیرون تاختند و جماعت خرمیه نیز از دیدار این حال بجنبش آمدند و سپاهیان افشین بر فراز سر آنها ایستاده و احدی از آنجایی که مقرر بود از جای خود بدیگر جای نمی جست.

چون افشین نگران کمین و بیرون تاختن اهل کمین شد شادمان گشت و گفت ستایش مرخدا راست که مواضع کمین را بما بنمود، بعد از آن جعفر و جماعت مطوعه بر حسب فرمان افشین باز گردیدند .

جعفر با دلی پر آشوب بخدمت افشین آمد و گفت: همانا سید و آقای من أمير المؤمنين مرا برای جنگ و حربی که می بینی مأمور ساخته است و برای نشستن وقعود در این مکان امر فرموده است و تو در آنحال که در موضع حاجت من و گرفتن شهر دشمن و پانصد تن برای امداد من کافی بود تا بشهر بذ اندر آیم بلکه بدرون سرای بابک بنازم ، چه می دیدم در برابر من مرد می قابل و کارزار را کافی نبودند راه مرا

ص: 84

قطع کردی و از مقصودم بازداشتی .

افشین گفت: بآنچه در پیش روی می بینی منگر بلکه بآنچه در دنباله آن و آن گروه که به بخارا خدا بتاخته اند و باصحابش هجوم جسته اند نگران باش ، فضل ابن کاوس که حضور داشت با جعفر خیاط که از نهایت خشم در شعله و شرر بود گفت: اگر امر حرب بابك بتو محول شده بود هرگز آن قدرت و توانائی نداشتی که كه باين موضعی که اینک بر آنی بیائی تابتوانی بگوئی چنین هستم و چنین میباشم .

جعفر از این سخن بر آشفت و گفت : اینك این میدان حرب و این من هستم و برای محاربت هر کس بیاید حاضرم فضل در خشم شد و گفت: اگر بملاحظه مجلس امیر نبود در همین ساعت خودت را بخودت میشناسانیدم تا بدانی کیستی و چیستی .

افشین چون این مکابرت و تشاجر را بدید بانگ برکشید و بهر دو صیحه بزد تا خاموش شدند و ابودلف را فرمان داد تا جماعت مطوعه را از باره بد بازگرداند أبو دلف باجماعت مطوعه گفت : بازگردید، پس مردی از آنها بیامد و سنگی با خود داشت و گفت : آیا ما را باز میگردانی با اینکه این سنگ از دیوار شهر با من است یعنی چندان بشهر نزديك و بكار خود سوار شده ایم که سنگ از باروی شهر برآورده ایم گفت : همین ساعت که باز می شوی بر تو مکشوف میگردد که کدام کس برگذرگاه تو نشسته است ، یعنی آن سپاهی که از پشت سر لشکریان بر بخارا خدا تاخته اند .

بعد از آن افشین با ابوسعید در برابر جعفر خياط گفت : خداوند نیکو بگرداند پاداش ترا از نفس خودت و از امیر المؤمنین ، چه از آنوقت که بحال تو بصیرت یافته ام بامر این لشکر و لشکر کشی با خبر دیده ام نه چنان است که هر کسی سر بجنباند و همی گوید که توقف جستن در موضعی که محل حاجت است بهتر است از محاربت در موضعی که بدان حاجت نمی رود .

همانا اگر این جماعتی که در تحت تو هستند و اشارت بآن کمینی نمود که در زیر آن کوه بود - وثوب و تاختن بگيرند باری بگو حال این جماعت مطوعه را

ص: 85

که در آن اماکن هستند چگونه خواهی دید و کدام کسی میتواند ایشان را فراهم نماید ، یعنی از هیبت کمین سپاران چنان پراکنده و پریشان می شوند که جمع آوری ایشان سخت و دشوار می شود ، حمد و ستایش مخصوص بخداوندی است که این جماعت را بسلامت بداشت.

کنایت از اینکه اگر پیروی تدبیر و رأی جعفر را می نمودیم و بیرون از هنگام جنگ میکردیم دچار بلیت و خطر میشدیم، هم اکنون در این مکان بجای باش و از جای بدیگر جای مشو تاگاهی که در اینجا هیچکس باقی نماند.

افشین چون این کلمات را بگذاشت بازگشت و او را سنت و رویت چنان بود که چون شروع به انصراف می نمود از نخست علم دسته های سپاه و سواران را سرازیر میساخت و پیادگان سپاه و کردوس دیگر متوقف میشدند و در میان ایشان وافشین باندازه يك تير پرتاب فاصله بود و افشین بهیچ پشته و تنگنائی نزدیک نمی شد تاگاهی که او را مسلم می گشت که تمام آحادی که در آن کردوس در حضور او بودند بگذشته و راه برای عبور او خلوت شده است .

اينوقت نزديك ميشد و با سواران خود و پیادگان خود در کردوسی دیگر انحدار میگرفت و همواره بر این شیمت و روش می گذرانید و مردم هر دسته و کر دوسی که بجای می ماند آندسته دیگر را که میرفت میشناخت و ترتیب و نظام کار حرکت و سکون را میدانست از این روی هیچکس و هیچ دسته از دیگر دسته پیشی نمی جست یا واپس نمی ماند .

بر این نهج میرفتند تا جمیع کرادیس می گذشتند و بغیر از بخارا خدا باقی نمی ماند اینوقت بخارا خدا فرود شدن میگرفت و آن پشته را از مرد و مرکب و پیاده وسواره خالی میگذاشت و میگذشت ، و آنروز بر این هیئت بپای میبردند و ابوسعید آخر کس و آخر سر کرده بود که انصراف می گرفت .

و چنان بود که هر وقت سپاهی بموضع و مکان بخارا خدا عبور میدادند وبدان موضعی که محل کمین دشمن بود نظاره میکردند ایشان را معلوم میشد که برای

ص: 86

ایشان و دمار ایشان چه نوردی در کار و نوردیده در بازار دارند و آن گبرها که در اندیشه آن موضعی که بخارا خدا در آنجا بود و حفظ می نمود از آن ترتیب و نظام می اندیشیدند و پراکنده می شدند و بمواضع و اماکن خود باز میگردیدند .

افشین در خندق خودش که در رودالز وذ بود روزی چند نبود جماعت مطوعه بناله در آمدند و از تنکی علوفه وارزاق ومخارج ونفقات شکایت کردند افشین در جواب مطوعه گفت: هر کسی از شما طاقت صبوری و شکیبائی بر سختی گذران دارد صبر کند و بماند و هر کسی شكيبائي را تاب ندارد اينك طريق وسیع و راه گشاده است باختیار خود اوست بسلامتی و تن درست بازگردد ، همان سپاه امیر المؤمنين ووجيبه خوران او با من هستند و در گرما و سرما از من کناری نمیگیرند و من از این مکان قدمی بر نمیدارم تا برف از آسمان فرود آید.

مطوعه چون بشنیدند منصرف شدند و همی گفتند : اگر افشین جعفر و مارا بجای می گذاشت شهر بذ را گرفته بودیم اما افشین مایل بآن است که امر را بمماطله و مسامحه بگذراند، این سخنان و بسیار گوئیهای مطوعه در حق او و نسبت دادن او را بمماطله و اینکه افشین دوست دار مناجزت نیست و جز باندیشه تطویل نیست .

حتی پاره گفتند که در خواب رسول خدای صلی الله علیه وآله را بدیده و او را فرموده است که با افشین بگوی بایستی با این ،مرد یعنی بابك جنگ نمائی و در کار او کوشش بورزی وگر نه جبال را امر فرمایم تراسنگ باران کنند و مردمان این خواب را در میان سپاهیان و لشکرگاه آشکارا بیان همی کردند و چنان می نمودند که گویا میخواهند این خواب را لشکریان نشنوند و اسباب تحریض و هیجان ایشان نشود.

افشین رؤسای مطوعه را حاضر ساخت و گفت: دوست همی دارم که این مرد را که این خواب را دیده است بمن بنمائید چه مردمان در ذکر این خواب ابواب مختلفه نقل می نمایند، پس برفتند و آنمرد را با جماعتی از دیگران بیاوردند.

ص: 87

آنمرد افشین را سلام بفرستاد افشین او را نزديك بخود جای داد و گفت :

خواب خود را بطور واقع بيان كن وشرم مكن واحتشام مرا نگران مباش ،چه ادای آنچه فرموده اند نموده باشی، گفت: چنان و چنین در خواب دیدم .

افشین گفت: خدای تعالی هر چیزی را پیش از هر کسی بهتر میداند و از اراده من نسبت باین خلق آگاه است ، همانا اگر خدای تعالی اراده فرماید که جبال را امر کند کسی را سنگ باران کنند هر آینه این کافر را سنگسار فرمودی وما را ازش او ،يعنى بابك ، كفايت ميفرمود و مرا که همی خواهم امر این کافر را کفایت نمایم چگونه رجم میفرماید ؟! و اگر میخواست خود او را سنگسار می نمود هیچ محتاج بآن نیست که من با وی قتال دهم .

ومن نيك ميدانم که خداوند عزوجل هیچ پوشیده بر حضرتش مخفی نیست وبرقلب و بر قلب من ومكنون ضميرم آگاه است و بر آنچه در حق شما اراده دارم ای مساکین با خبر است .

مردی از مطوعه که دیندار بود از میانه زبان برآورد و گفت: اگر شهادت ما در رسیده ما را از شهادت و سعادت آن محروم مساز ، چه ما را جز ثواب خدای ووجه الله تعالى مقصودی و مطلوبی نیست ، تو ما را به تنهایی بخود گذار تا باجازت و دستوری تو در میدان مبارزت بتازیم و گوی سبقت برگیریم شاید ایزد فتاح این فتح را بهره ما سازد و ابواب فتح و فیروزی را بر ما برگشاید .

افشین گفت: همانا می بینم که نیات و ارادات شما حاضر شده است و چنان می پندارم که اراده خداى بر اين فتح علاقه یافته و إنشاء الله تعالى بخير و خوبى و بهروزی و فیروزی مقرون است همانا شما را حالت نشاط و دیگران را نیز حال نشاط و انبساط در یافته است هم اکنون هر وقت و هر روز را که دوست میدارید بر برکت و عنایت خدای عزیمت استوار کنید تا ما لیز لشکریان را به نهضت و حرکت در آوریم ولا حول ولا قوة إلا بالله .

چون این سخنان بیایان رفت جماعت مطوعه با بشارت و بهجت از خدمتش

ص: 88

بیرون شدند و اصحاب خود را از اجازت افشین و رخصت جنگ با دشمنان شادمان ساختند و هر کسی آهنگ باز شدن داشت از بشارت این خبر عزم رحیلش با قامت مبدل شد و هر کسی بیرون شده و چند منزل راه نوشته و مأیوس میرفت چون این بشارت بشنید شادمان و شتابان باز گردید و لشکریان را بروزی مخصوص وعده آهنگ جنگ دادند.

و افشین تمام سپاه را از سواره و پیاده فرمان داد تا تهیه حرب به بینند و چنان ظاهر نمود که لامحاله اراده جنگ دارد و افشین خود بیرون شد و مال و آذوغه و توشه را بار کرد و هیچ استری در معسکر نماند جز اینکه محملی برای حمل زخمداران بر آن بر بستند و نیز گروهی از اطباء و پزشکان با خود بیرون برد و بسیاری نان خشك وسويق با خود بار کرد و هر چه محل حاجت بود حمل نمود و لشکریان بحرکت در آمدند و راه بر نوشتند تا بشهر بذ صعود دادند و بخارا خدای را بر همان مکانی که بر آن پشته داشت بدیدبانی باز گذاشت.

و از آن پس پوست بگستردند و کرسی بر رویش نصب کردند و افشین بقانونی که داشت بر کرسی جلوس نمود آنگاه با ابودلف گفت :با جماعت مطوعه بگو هر سمتی و ناحیه را که برای خود آسان تر میدانند برای کارزار بهمان جا اقتصاد نمایند، و با جعفر خیاط فرمود: اينك تمام این سپاه در پیش روی تو حاضراند وگروه تیراندازان و نفط افکنان آماده اند اگر خواهی از مردم کارزار با تو یاور ویار گردند هر مقدار خواهی و حاجتمند هستی بتو می گذارم اکنون با توسل به برکت و نصرت خدای عزیمت محکم ساز و بهر مکانی که خود میخواهی نزدیکی میجوی.

جعفر گفت : قصد همان موضع را دارم که در آنجا بودم افشین فرمود: بدانسوى بپوى ، و أبو سعید را بخواند و فرمود: تو با تمامت بارانت در حضور من بجای بمانید و هیچکس از شما از جای خود بدیگر جای نشوید . وأحمد بن خليل را گفت تو با اصحابت در آنجا بمانید و جعفر را بگذار تا با تمامت کسانی که با او هستند عبور دهند و از آن پس اگر پیاده و سواری از ما خواستند در مدد او میفرستیم .

ص: 89

ونيز أبو دلف واصحاب او از مردم مطوعه را بجانب دشمن مأمور کرد و ایشان از آن بلندی برودخانه فرود شدند و از همان دیوار شهر بد که در دفعه نخست بالا رفته بودند صعود گرفتند و برشیمت نوبت سابق بدیوار باره بر آویختند و جعفر خیاط حمله سخت برآورد چندانکه ضربتی بر گونه سابق بدروازه شهر برزد و در همان جای بایستاد و جماعت كفار يك ساعت تمام در برابرش ایستادن گرفتند .

اینوقت افشین مردی را با يك بدره دينار سرخ روانه کرد و با او گفت: نزد اصحاب جعفر برو و بگو هر کسی باین امر پیشی میجوید هر دو کف خود را از بهرش آکنده از این زر بگردان و نیز مردی دیگر را با يك بدره زر بفرستاد و گفت: نزد مطوعه برو و با این زر و طوقها و دست اور نجهای زرین با ابودلف بگو هر کسی را از گروه مطوعه و دیگران نگران شدی که در امر حرب نیکو کار کرد بدو عطا کن .

وصاحب شراب را بخواند و گفت: برو و در میان حربگاه بجائی که من تو را بچشم خود بنگرم بیاش و آب و سویق با خود بدار تا چنان نشود که جنگجویان تشنه شوند و آب نیابند و ناچار شوند که باز گردند و با اصحاب جعفر نیز در کار آب و سویق همین معاملت بورزید.

وصاحب ورئيس کلغریه ، یعنی فعله را بخواند و گفت: هر کسی را نگران شدی که از جماعت مطوعه در وسط حریگاه تبری در دست دارد همانا برای اوپنجاه در هم ازد من موجود است و بدره از دراهم بد و بداد و با اصحاب جعفر نیز بر این گونه امر کرد و جمعی فعله که تبرها در دست داشتند بجانب ایشان روان کرد.

و نيز يك صندوق که طوقها و دست اور نجها در آن بود برای جعفر خیاط بفرستاد و گفت: بهر کس که میخواهی و شایسته میدانی از اصحاب خودت عطا کن و این سوای آن عطائی میباشد که از من بدو خواهد رسید و هم بر عهده من است که در رزق و وجیبه این نوع مردم فزایش دهم و اسامی و خدمات و بلیات آنها را در ذيل مكتوبي بخدمت أمير المؤمنين بنمايش آورم و مزید الطافش را خواهش کنم.

ص: 90

بیان مجادله خرمیه با سیاه افشین در بیرون دروازه شهر بد پای تخت بابك

چون کلمات و تعهدات سردار بلند تدبیر دوربین افشین با جماعت مطوعه و دیگران بدانجا رسید که سمت تحریر یافت خون در عروق بجوشيد و مغزها نغز گردید و قدمها در قدمت قدوم استوار و دلها خواستار کارزار آمد ، نبرده سواران دلیر و خنجز گذاران شیرگیر در بیرون دروازه شهر به مدتی طویل جنگ در افکندند .

و از آن پس جماعت خرمیه در برگشودند و بر اصحاب جعفر مانند آتش شعله ور بیرون تاختند و ایشان را از دروازه دور ساختند، و از گوشه دیگر بر مطوعه سخت و چالاك شدند چندانکه دو علم از آنان بگرفتند و جمله را از کنار باروی شهر بيك سوى افکندند و با صخره و سنگ مجروحشان گردانیدند و نشان زخم در ایشان بگذاشتند و آنجماعت از پهنه حرب پراکنده شدند و در جانبی بایستادند.

این وقت جعفر صيحة باصحاب خود برکشید و یکصد تن از یارانش بمیدان جنگ بشتافتند و سپرهای خود برسر بر آوردند و بطوری که با همدیگر حاجزی و حایلی در میانه دارند برابر هم بایستادند و از دو طرف اقدامی بمحاربت نمیکردند و بر این گونه بپای بردند تا مردمان از نماز ظهر بپرداختند.

و چنان بود که افشین عر ادهای چند حمل کرده و یکی از آن عرادات از آنعارف که جعفر بود بر دروازه نصب شده و عراده دیگر از جانب رودخانه از ناحية مطوعه منصوب گردیده بود، اما آن عراده که از ناحیه جعفر بود جعفر بدستیاری آن چندان مدافعه نمود تا بجائی کشید که بقدر یکساعت در از درمیان ایشان و خر میشه دچار بود .

ص: 91

و از آن پس اصحاب جعفر آن عراده را پس از جهد و کوشش و مشقت و کشش بسیار از آنجا بر کندند و بلشکرگاه باز آوردند و لشکریان یکسره هر دو گروه ایستاده سپرها برسر کشیده تیر و سنگ در میان آنها پر آن بود، گروه خرمیه بر فراز باره و دروازه و مردم افشین نشسته و سر در سپر داشتند و از آن پس بمناجزت و مبارزت در آمدند .

و چون افشین بر این حال نگران شد مکروه می شمرد که دشمنان در سپاهیان طبع بندند لاجرم آن گروه پیادگان را که آماده کار ساخته بود بمدد بفرستاد و ایشان بفرموده او برفتند و در موضع مطوعه بایستادند و نيز يك دسته سوارکار گذار که گروهی پیادگان را انضمام داشت بیاری جعفر را هسپار گردیدند .

جعفر گفت: برای قلت رجال ترك كارزار نخواهم چه سپاهی بسیار با من حاضر است لکن من نمی بینم که برای جنگ و رزیدن موضعی از بهر آهنگ باشند تا بتوانند با جنگ پیشی بگیرند و تقدم جویند، چه اینجا مكاني تنگ و باريك است و افزون از يك مرد یا دو مرد را مجال حرکت نیست و ایشان بر آنجا واقف هستند لاجرم سلسله حرب منقطع گشت و افشین بد و فرستاد که با برکت یزدان بازآی وجعفر روی با نصراف آورد .

بعد از آن افشین بفرمود تا آن استرهایی که با خود بیاورده و محملها بر آنها استوار کرده بودند ببردند و کسانی را که زخم دار شده یا از صدمت سنگ زحمت یافته و نیروی راه سپردن نداشتند در آن محامل حمل کردند و لشکریان را امر بانصراف نمود و ایشان بسوی خندق خودشان که به رودالروذ بود باز شدند و از آن مأیوس گردیدند که در آن سال بفتح بذ کامکار آیند و جمعی از جماعت مطوعه نیز انصراف گرفتند.

و از آن سوی چون مدت دو جمعه برگذشت افشین در دل شب تجهیز لشکر بدید و پیادگان تیرانداز که هزار تن بشمار آمدند بفرستاد و پاره را آب و نان خشك و بعضی را علمهای سیاه بداد و پاره را مایحتاج دیگر عطا کرد و هنگام غروب

ص: 92

آفتاب جملگی را با جمعی راهنمای مأمور فرمود و ایشان آن شب را در کوهستانهای صعب المسلك و بيراهه راه بنوشتند تا در پس تلی که آذین سردار بابك بر آن توقف داشت و کوهی بلند و سرکش بود پره زدند .

و افشین بآنها فرمان کرده بود که هیچکس را از آنحال آگاه نسازند و بر آنحال بباشند تا گاهی علمهای افشین را از دور بدیدند و نماز صبح را بگذاشتند و نگران جنگ شدند ، این اعلام را بر فراز نیزه ها سوار کرده و طبلها بنوازش آورده از بالای کوه فرود شدن گیرند و با تیر و سنگ بر خر میه افکندن نمایند و اگر اعلام افشین را ننگرند از جای خود جنبش نجویند تاخیر افشین بایشان برسد .

آنجماعت برحسب فرمان روان شدند و هنگام سحرگاهان ببالای کوه رسیدند و مشکها را از آب وادی مملو ساخته و بر سر کوه برفتند ، و چون پاره از شب برگذشت، افشین بسر هنگان لشکر و أميران عسکر پیام فرستاد که در جامه جنگ اندر آیند چه او در وقت سحر برخواهد نشست .

و چون پاسی از شب برگذشت بشیر ترکی را با جمعی از سرهنگان فراغنه که با او بودند بفرمود تا راه برگیرند تا بزیر آن تل برسند که در پائین رودخانه ایست که از آن آب بر میگرفتند و این تل در تحت کوهی بود که آذین بر آن بود وافشین بر این معنی واقف بود که آن ،کافر یعنی بابک در کمین ایشان جای کرده و بشیر و فراغنه بهمان طریق که کمین گاه آنان بود آهنگ نمودند و شب هنگام راه نوشتند و بیشتر سپاهیان از حال ایشان باخبر نبودند.

بعد از آن سرهنگان لشکر را پیام فرستاد که جامه جنگ بر تن کنید و آماده حرکت باشید ،چه امیر افشین سحر گاهان هنگام بانگ خروس کوس کوچ می کوبد .

و چون نسیم سحری وزیدن گرفت افشین بیرون شد و لشکریان را حکم بخروج داد، و نیز نفاطين ولفاطات ، یعنی دلیران آتش افروز و دلبران جهان سوز را با شمع و روشنائی بیرون فرستاد و قانون او در هنگام کوچیدن بر این حال و منوال

ص: 93

بود و خود نماز بامداد بگذاشت و کوس کوچ را بلند آوازه ساخت و سوارشد و رهسپارگشت تا بهمان موضع رسید که در هر مره میرسید .

اینوقت فرمود قطع بگستردند و کرسی بر آن بر نهادند و امیر جهان گیر بعادت خویش بر نشست و بخارا خدا بر همان عقبه که دیگر ایام بر آن توقف می نمود ببود .

و چون این روز در رسيد بر حسب فرمان أمير با أبوسعيد وجعفر خياط وأحمد ابن خلیل بن هشام در مقدمه لشکر را هسپر شد اما سپاهیان این تعبیه را در این وقت پسندیده نمی شمردند و آن سپهبد دانشمند امر نمود تا بآن پشته که آذین سرهنگ بابک بر آن جای داشت نزديك شوند و برگردش پره زنند و حال اینکه از آن پیش از این کردار نهی می نمود.

پس لشکریان با این چهارتن سرهنگ مذکور برفتند تا بر حوالى تل نزديك شدند و جعفر خياط با مردم خود در آن سمت که پهلوی دروازه شهر بود و ابوسعید از دیگر سوی و بخارا خدا در پهلوى أبوسعيد وأحمد بن خليل بن هشام از يك جانب بخارا خدا با مردم خود جای گرفتند و بتمامت برگرداگرد آن پشته حلقه زدند.

ضجه و فریاد از پائین رودخانه بلند شد و مکشوف گردید آن کمینی که در تحت آن تلی که آذین بر آن جای داشت بیرون تاخته و با بشیر ترکی و فراغنه در آویخته بودند، بمحاربت مبادرت گرفتند و آتش جنگ در میانه شعله ور گشت و مردم لشکرگاه فریاد ایشانرا بشنیدند و از جای برآمدند.

افشین چون این حال را بدید فرمان کرد تا در میان لشکریان منادی بندا برخاست : ایمردمان این بشیر ترکی است با فراغنه که من خود ایشانرا بدانسوی روان داشته ام و اینک از کمین گاه بیرون تاخته اند شما از جای خود جنبش مجوئید .

ص: 94

بیان محاربت لشکر افشين و بابك وفتح شهر بذ و ویرانی قصور و اسیری جمعی از اولاد بابك

چون جماعت پیادگان ورجاله سپاه و تیر افکنان کینه خواه که از آن پیش پیشی گرفته و ببالای کوه رفته بودند این هیاهو و آوای جنگجویان پولاد خوای وسواران پهنه سپار را بشنیدند بدانگونه که امیر نیکو تدبير افشين دستورالعمل داده بود اعلام را بر سر نیزه ها نصب کرده و لشکریان بآن نگران شدند که از کوهی سر بر آسمان روی بزمین آورده و در میان لشکریان و آن در فشهای سیاه و مردم جنگ خواه افزون از يك فرسنگ مسافت نبود و ایشان بر جبال آذین از بالای ایشان با اعلام فرود می آمدند و بآهنگ آذین سرازیر بودند .

چون سپاه آذین نگران ایشان شدند آذین جمعی از پیادگان سپاه خود را بایشان فرستاد و بجمله از خر میه بودند، و چون سپاه افشین بآن جماعت نظر آوردند بيمناك شدند، افشین بایشان پیام فرستاد بيمناك نباشید همانا ایشان رجال خود ما هستند که بامر من بر این کوه برفتند تا بر آذین مشرف و مسلط باشند ، آنگاه جعفر خياط و اصحاب او را بجانب آذین فرستاد تا بطرف ایشان صعود گرفتند و چنان حمله سخت و دلیرانه بر مردم آذین آوردند که آذین و یارانش را از آن کوه و مسکن که داشتند بر کندند و برودخانه متفرق ساختند .

مردی از آن جماعت که در ناحیه ابی سعید و از اصحاب او بود و معاذ بن محمد یا محمد بن معاذ نام داشت با جمعی که با او بودند بر آنجماعت حمله با برد بناگاه معلوم افتاد که در زیر سم و پای اسبهای ایشان چاه ها و گودالها حفر کرده اند تا دست مرکبها بآن حفره ها در آید ، لاجرم جمعی از سواران ابوسعید باین سبب

ص: 95

از مرکبها بزمین افتادند و چون افشین بدانست گروهی فعله بفرستاد تا دیوارهای منازلشان را از ریش برآورده و آن آباد و گودالها را بینباشتند و مردمان را راه صاف و هموار گردیده یکباره بر دشمن حمله واحده آوردند .

و چنان بود که آذین گبری را در فراز کوه که سنگ فراوان داشت آماده نهاده بود و چون مردمان حمله ور شدند آن گبر بر آن جنگ آوران سنگ همی فرود افکند لاجرم سپاهیان راه را گشاده داشتند تا آن سنگها بزمین غلطید و دیگر باره از هر سوی حمله ور گردیدند.

و از آنطرف چون بابک بدید که اصحابش را لشکر مخالف در پره افکنده اند و از طرف شهر بد از آن دروازه که پهلوی افشین بود و از آن دروازه و آن تلی که افشین بر آن بود باندازه يك ميل راه مسافت داشت یارانش را فرو گرفته اند با جمعی از اصحاب خودش از شهر بیرون آمد و همی از افشین و مکان او پرسش میگرفتند .

اصحاب أبي دلف چون ایشان را بدیدند پرسیدند این شخص کیست ؟ گفتند : بابك است كه در طلب افشین است ، ابودلف يكتن را بخدمت افشین فرستاد و ازین حال آگاهی داد افشین مردی را که بابک را می شناخت بدانسوی روانه کرد برفت و بدید و باز شد و گفت وی بابك است .

افشین سوار و بجانب بابک رهسپار شد و همی بدو نزديك آمد تا بمکانی رسید که سخن بابک را می شنید و کلمات یارانش را بگوش می آورد و جنگ بپای بود و در ناحیه آذین بقتال و جدال مشغول بودند ، بابك با افشین گفت : میخواهم از أمير المؤمنين أمان يابم، افشین گفت: مکرر من این کار را بر تو عرضه داده ام هم اکنون نیز در حق تو مبذول است و هر وقت بخواهی در امانی .

بابك گفت: هم ايدون خواهان امانم اما بدان شرط که مرا چندان مهلت گذاری که اهل و عیال خود را حمل نموده و مهیای سفر شوم، افشین گفت : سوگند با خدای کراراً ترا نصیحت و خیر خواهی نمودم و او پذیرای پند من نشدی و هم اکنون نیز در این ساعت بتو نصیحت مینمایم که در آمدن امروز تو بأمان برای

ص: 96

تو از خروج فردا بهتر است، بابك خرم كيش گفت : أيها الأمير قبول کردم و بر این عهد و پیمان هستم .

افشین گفت : پس آن رهاین و گروگانها را که از این پیش از تو خواستم بفرست، گفت: بلى أما فلان و فلان همانا براين تل جای دارند اصحاب خود را بفرمای تا آنها را بازدارند راوی میگوید: رسول افشین بیامد تا مردمان و سپاهیان را از جنگ بازگرداند .

در این اثنا با افشین گفتند: اينك اعلام فراغنه و رایت های محاربت ایشان است که بشهر بذ اندر و بقصور صعود داداند، چون افشین این خبر بشنید بآن سخنان وقعی نگذاشت و بر نشست و سپاهیان را فریاد بر کشید و خود داخل بذ شد و لشکریان نیز داخل شدند و بقصور برشدند و اعلام خود را بر فراز قصور بابك بر آوردند .

وچنان بود که در قصور بابک چهار دسته که هر دسته ششصد نفر پرخاشگر بودند در کمین جای داشتند لشکریان آنان را در یافتند و اعلام خودرا بر بالای قصور نصب نمودند و شوارع و میادین و طرق و کوی و برزن آن شهر از سواران و پیادگان آکنده شد و در این حال آن سپاهی که در کمین گاهها بودند از ابواب قصور پیاده بیرون تاختند و با لشکریان قتال میدادند و بابک همی برفت تا بآن رودخانه که در کنار هشتاد سر بود در آمد.

و از آن طرف افشین و تمامت سرهنگان سپاه و لشکریان جنگ آور در ابواب قصور بجنگ در آمدند و جماعت خرمیه هر چه سخت تر جنگ بورزیدند و قتالی شدید بپای آوردند .

نفط افکنان را حاضر ساختند و بر مردم بابك همی نفط بریختند و آتش بیفکندند و دیگر سپاهیان قصور بابک را ویران همی ساختند و مردم بابك را تا بآخر بکشتند ، و افشین فرزندان بابک را با کسانی که با آنها بود مأخوذ نمود و جملگی ایشان و عیالات ایشان را که در بذ بودند گرفتار ساخت و بر اینگونه بگذرانیدند تا بتاریکی شب دچار شدند .

ص: 97

این وقت افشین فرمان کرد تا لشکریان دست از حرب وقتل وحرق اشرار بر کشیدند و بازگشتند و عامه خرمیه در بیوت منزل داشتند و افشین در همان خندقی که در رودالی ون داشت باز آمد .

گفته اند : چون بابك و آنانکه با او بودند چون بدانستند که امیر افشین بخندق خود باز گردیده است بشهر به مراجعت نمودند و چندانکه میتوانستند زاد و توشه و آذوقه و اموال خود را حمل کردند و دیگر باره بهمان رودخانه که در هشتاد سر بود بازگشتند .

و چون آن شب بپایان رسید و خورشید رخشان بر صفحه آسمان درخشان شد افشین برنشست و راه برگرفت و بشهر به درآمد و در آن قریه توقف جست و بهدم قصور عالیه و ویرانی دژهای استوار امر نمود و جمعی از پیادگان را بفرستاد تا در اطراف آن قریه بگردیدند و هيچيك از آن گبرها را ندیدند .

پس عمله وفعله بالا رفتند و آن قصور کامیاب را خراب کردند و آن اماکن آرامش را آتش زدند و تا سه روز باین کار اشتغال و آن ابنیه و عمارات اشتعال داشتند، چندانکه از آن کوشکها و خانه ها و بیوت اثری برجای و از آن خزاین نمودی نمودار نماند و بجمله دستخوش آتش گشت .

آنگاه افشین باز گردید و بدانست که بابک از میانه نجات یافته و فرار کرده است و باجماعتی از یارانش از چنگ دمار نجات یافته اند ، پس نامه بملوك ارمنیه و بطارقه آنجا بنوشت و باز نمود که بابك و جمعی از اصحابش فرار کرده و برودخانه رفته اند و از آنجا بناحیه ارمنیه روی آورده اند و البته بجانب شما روی خواهد آورد می بایست هر يکي از شما حافظ ناحیه و نگاهبان آن باشید و هر کس بر شما بگذرد البته او را بگیرید تا از ایشان معلوم کنید که بابك بكجا اندر است .

لاجرم بکاوش و پژوهش در آمدند تا مکانش را بدانستند و پژوهش گران بحضور امیر افشین بیامدند و در حضرتش معروض داشتند كه بابك خرم كيش در فلان موضع برودخانه جای دارد و آن رودخانه گیاه و اشجار و بیشه و جنگل

ص: 98

بسیار داشت یکطرفش بارمنیه و يك سويش بسوي آذربایجان می پیوست و از کثرت اشجار و بیشه هیچ سواری را امکان مرورو هیچکس را مجال دیدار پوشیدگان نبود و بجمله بیشه و جنگل واحد بود و آن وادي را غيضه ، يعني بيشه و جنگل می نامیدند .

أمير افشين جمعی را مأمور ساخت تا در هر مکان و موضعی که میدانست از آنجا راهی میباشد که بآن غيضه فرود آیند یا برای بابك ممکن است که از این راه بیرون آید نگاهبان باشند .

پس در هر طريقي و موضعی از این مواضع لشکري که باندازه چهارصد تن إلى پانصد نفر بودند و بجمله جنگ آور و پهلوان کارزار باتفاق مردم کوهیانیه مأمور ساخت تا بر آن طرق متعدده بایستند و شب هنگام بحر است و حفاظت راه بپردازند تا هیچکس از آنجا بیرون نتواند آمد و برای هر جماعتی از این لشکریان خوردنی و خواربار می فرستاد و آن جمله پانزده دسته لشکر .

بر این حال ببودند تا مکتوب خلیفه روزگار معتصم عباسی که بذهب مختوم بود در امان بابك برسید افشین کسانی که از اصحاب بابك بدو امان جسته بودند طلب کرد و در میان ایشان یکتن از فرزندان بابك بود که از دیگر فرزندانش مهین تر بود بیامدند افشین با او و دیگر اسیران گفت: این امانی است که هرگز گمان نمی بردم از امیر المؤمنين برسد و هرگز طمع نمي بردم که أمير المؤمنين با اینکه بابک را در چنین حال استیصال میداند امانش دهد.

هم اكنون كدام يك از شما میگیرد و برای بابک میبرد، از آن اسیران هیچکس را این جرأت و جسارت نبود که حامل آن امان نامه شود و یکی از ایشان گفت : أيها الأمير در میان ما چنان کسی نباشد که او را با این نوشته جرأت ملاقات کند .

افشين گفت : ويحك بابك باين نوشته فرحناك مي شود ، گفت : أيها الأمير ما او را در این امر بهتر از تو میشناسیم. افشین گفت: برشما واجب است که

ص: 99

نفوس خود را بمن ببخشید و این نامه را بدو برسانید، این وقت دو مرد از میان اسیران از جای برخاست و بخدمت امیر افشین عرض کردند که باید ضامن کفالت عيالات ما بشوي افشين ضمانت نمود، پس آن مکتوب را بگرفتند و جانب راه سپردند و همواره در آن جنگلها گردش نمودند تا با بک را در یافتند .

و نیز پسر بابك نامه بدو کرده و از امان نامه خبر داده و خواستار شده بود که با آن امان نامه بلشکرگاه افشین بیاید چه برای او سالم تر و بهتر است و آن دو تن نامه پسرش را بدو بدادند .

بابك بخواند و بدانست و گفت: شما چه میکردید؟ گفتند: عیالات ما را در این شب اسیر کردند و کودکان ما را ببردند و ما از مكان وموضع تو باخبر نبودیم تا بخدمت تو بیائیم و در يك موضعی بودیم كه بيمناك از گرفتاري شديم بناچار امان خواستیم.

بابك با آنکس که آن مکتوب با او بود گفت: این مرد را نمی شناسم لکن تو ای فرزند بدکاره چگونه جرأت نمودي از نزديك اين پسر فاعله ، یعنی پسر خودش ، نزد من بیائی ، پس او را بگرفت و گردنش را با تیغ بزد و آن امان نامه را بهمان طور که سر در مهر داشت و نشکافته بود بر سینه او بر بست آنگاه با آندیگر گفت: براي آن ابن الفاعله، يعني پسرش ،در آنجا که بمن این مکتوب نوشت این حکایت را بازگو .

و هم بدو نوشت اگر تو بمن ملحق شوی و اتباع دعوت نمائی تا روزی این امر بتو باز آید پسر من بودی اما در این ساعت مرا صحیح و صریح افتاد که مادر فاعله تو بدکاره و تباه کار بوده است یا ابن الفاعله امید است كه يك روز از این پس زندگی نمایم و این ریاست بنام من باشد اگر چه بهر کجا که خواهد باشد یا مرا پادشاهی بخوانند لکن تو از جنسی هستی خيري در آن نیست و من گواهي میدهم که تو پسر من نیستی اگر تو يك روز زنده بمانی و رئیس باشی نیکوتر از آن است که چهل سال روزگار بر سر سپاري و بنده خوار وذليل باشي .

ص: 100

این نامه را بنوشت و از آن زمین که جای داشت بکوچید و سه تن با آن مرد همراه ساخت تا او را از یکی از مواضع صعود دادند و بعد از آن بيابك ملحق شدند .

و بابك همواره در آن بیشه ها و جنگلها ببود تا زاد و طعام او از میان برفت پس بطريقي بیرون شد که پاره از لشکریان چنانکه مذکور شد در آنجا دیدبان بودند و در موضع طریق کوهی بی آب بود لاجرم آن لشکریان از آن راهگذر بجائی که بآب نزديك بود کناره گرفتند و از جماعت کوهبانیین و سوارکاران کارزار بریکطرف آن طریق بحر است برگماشتند و از آن لشکریان تا آن طریق يك مسافت بود و بهر روزي دو سوار و دو تن از کوهبانها نایب آن طریق بودند .

یکی روز که بر این حال بودند در نیمه روز بناگاه بابك و ياران او بیرون و بهر سوی در نظاره آمدند هیچکس را ندیدند و نیز آن چهار سوار و کوهبانان را نیافتند، لاجرم بابك با دو برادرش عبدالله ومعاويه ومادرش ويكنفر زوجه او که او را ابنة الكلندانية میخواندند بیرون آمدند و از راه در آمدند و می خواستند بارمنیه شوند .

در این اثنا آندو سوار و دو کوهبان نگران ایشان شدند و بجماعتی از لشکریان که در امارت ابي الساج بودند پیام فرستادند که ما جمعی سواران را بدیدیم که می گذشتند و نشناختیم کیستند.

لشکریان سوار شدند و راه سپار گردیدند و از دور ایشانرا بدیدند که بر چشمه آبی فرود شده طعام بامداد میخوردند .

و از آن طرف چون نظر بابك بر آن لشکر افتاد پیشی نموده سوار شد و دیگران نیز با او همراه شدند و از چنگ سپاه بجستند ،و معاویه و مادر بابك و زوجه اش ابنة الكلندانيه اسير شداد و بابک را غلامی در رکاب بود ، أبو الساج معاويه و آن

ص: 101

دو زن را بلشکرگاه فرستاد، و بابك يكسره راه بر نوشت تا بکوهستانهای ارمنیه اندر شد و متکمناً در آن جبال راه می سپرد.

بیان گرفتاری بابك خرم گيش بدستیاری سهل بن سنباط ورسیدن بخدمت افشین

با بك خرم كيش در آن جبال و تلال شتابان و دوان بود تا حاجتمند خوردني گردید و چنان بود که تمامت بطارقه و سرهنگان ارمنیه چنانکه سبقت نگارش یافت ،حافظ نواحی و حارس اطراف خود بودند و بمسالح و جز آن سفارش کرده بودند که هر کسی برایشان بگذرد البته او را بگیرند تا بشناسند کیست و باندیشه چیست لاجرم اصحاب مسالح بجمله در حالت تحفظ وتيقظ بودند .

و از آن سوی چون گرسنگی بر بابك خرم کیش چیرگی نمود بیلندی برآمد ناگاه برزگرانی را بدید که بر زراعت گاه او که در یکی از اودیه بود مشغول حرث و کشت بودند با غلام خود گفت: باین زراعت گران فرود شو و دینار و در همی چند با خود بر، اگر با اونانی باشد بگیر و بهایش بازده ، و این زراعت کار را شریکی بود که برای حاجتی برفته بود.

چون آن غلام نزد وی بیامد شریکش از دور بدید و در آن مکان دور بایستاد كه كيست نزديك شريكش می آید و شریکش با وی چه خواهد کرد پس غلام چيزي بآن زراعت کار بداد و آن زارع بیامد و نانی بغلام افکند و شریکش از دور ایستاده و نظر می نمود و گمان میبرد که آن غلام آن نان را از وی بغصب گرفته است و گمان نمی کرد که چیزی بدو عطا کرده است.

لاجرم بطرف مسلحه بدوید و با ایشان گفت: همانا مردی با اسلحه نبرد بیامده است و با شمشیر و تیرنان شریکش را از میان رود خانه بگرفته است

ص: 102

صاحب مسلحه که در جبال ابن سنباط بود چون این خبر بشنید بر نشست و این داستان را بسهل بن سنباط پیام فرستاد .

ابن سنباط با جمعی بر نشستند و شتابان بیامدند و نزديك آن زراعت کار رسیدند و آن غلام هنوز برجای بود ابن سنباط با آن برزگر گفت: این مرد کیست ؟ گفت : این مردي است که نزد من آمد و از من نانی بخواست و بدو بدادم با غلام گفت: آقای تو کجاست؟ غلام گفت: اینجا میباشد و بسوی بابك اشارت کرد.

ابن سنباط از دنبال غلام روان گشت و بابک را دریافت که فرود گشته بود چون رویش را بدید او را بشناخت و از راه حیات و مكيدت از باره بزیر آمد و پیاده بدو نزديك شد و دستش را ببوسید بعد از آن گفت: یا سیداه بکدام سوی روی داری ؟ بابك گفت : آهنگ بلاد روم یا جای دیگر که نامش را یاد کرد دارم .

ابن سنباط گفت: هیچ موضعی و هیچ کسی را که بحق تو عارف یا سزاوارتر از من باشد که نزد او بماني در نمی یابی ، تو خود موضع مرا میدانی در میان من وسلطان کاری و عملی و از اصحاب سلطان هیچکس را بمنزل من آمدن و شدني نمی باشد و تو بقضیه من و تمامت بطارقه این حدود دانائی همانا ایشان اهل بیت تو هستند و تو را از ایشان فرزندانی است .

و این سخن را از آن روی می گفت که چون بابك آگاه شدی که نزديكي از بطارقه دختری نیکو روى نيك اندام یا خواهري زدوده موی لیکوفام است در طلب آن ماه رخسار می فرستاد اگر او را تقدیم میکردند خوب و گرنه برای آن خانه شب تاخت کرده آن خورشید روی را با هر چه متاع وغير ذلك بود از آن سرای بغارت میبرد و از روی غصب بشهر و دیار خویش میرسانید .

بالجمله ابن سنباط بيابك گفت : نزد من بیای و در این قلمه من بگذران چه این حسن منزل تو است و من بندۀ او هستم این مدت زمستان را در اینجا بگذران و از آن پس بهرچه رأی صواب نمایت دلالت نماید چنان کن .

ص: 103

و چون بابک را زیان و کوفتگی و مشقت بسیار حاصل شده بود بسخن ابن سنباط مایل گردید و گفت : چنان شایسته نیست که من و برادرم در يك موضع و مكان بمانیم شاید یکی از ما را لغزشی روی نماید اقلاً آندیگر برجای باقی باشد لاجرم من نزد تو بمانم و برادرم عبدالله نزد ابن اصطفانوس میرود نمیدانیم ما را چه پیش خواهد آمد و براي ما خلفي و پس مانده نیست که بدعوت ما قیام نماید .

سهل بن سنباط گفت: فرزندان تو بسیار هستند، بابك فرمود : در وجود ایشان خبري نيست ، و بر آن عزیمت شد که برادرش عبدالله را در قلعه این اصطفانوس بفرستد ،چه بدو وثوق داشت و خودش در قلعه سهل بن سنباط با این سنباط روز سپارد و چون صبح بردمید عبدالله بقلعه ابن اصطفانوس برفت و بابك نرد ابن سنباط بماند.

ابن سنباط مکتوبی بخدمت امیر افشین در قلم آورده او را باز نمود که بابك در قلعه اوتزد اوست ، افشین در جواب او نوشت اگر این خبر که نوشته مقرون بصحت باشد ترا نزد من و نزد أمير المؤمنین ایده الله آنچیزی است که تو خود دوست بداری و مطلوب شماری و هم بد و در مجازات خیر بر نگاشت.

آنگاه افشین با یکی از اصحاب خاص که از خواص مخصوص و موثقين منصوص او بود از صفت و شيمت وهيكل وعلامات خلقيه بابك خرم كيش برشمرد و اورا بشكل و شمايل و اخلاق وی عارف ساخته بمنزل ابن سنباط فرستاد و بدو نوشت که مردی از خاصان اصحاب خود را بتوگسیل داشته ام و دوست میدارم كه بابك را بدو بنمائی تا باز آید و از دیدارش با من باز نماید.

این سنباط چون این نامه و فرستاده را بدید جایز ندانست که بدون ترتیب مقدمه بابك را بدو بنماید و اسباب وحشت و تنفس بابك گردد، پس با آنمرد گفت: نمی شاید بابک را دیدار نمود مگر وقتی سر بطعام داشته و گرم خوردن و شکم آکندن گردد هر وقت نگران شدی که ما خواستار خوردنی بامداد شدیم جامه آش پزان را که با ما بر هیئت گبرها هستند بپوش و تندانند بیا گویا تقدیم

ص: 104

خوردنی می کنی یا چیزی را تناول می نمائی و بر میگردی ،چه بابک در آنوقت سربخوردن فرود آورده است و آنچه خواهی از حال و هيكل ومخائل او تفقد كن وبرو وخبر بافشين حيدر بن كاوس بسپار .

آنمرد چنانکه فرمود رفتار نمود و در آن اثنا بابك سر بر كشيد و بدو بنگريد و بدو شناسا نگردید و گفت: کیست این مرد؟ سهل بن سنباط گفت : مردی است از مردم خراسان که باین سامان آمده و دیربازی که بما پیوسته و نصرانی است و ابن سنباط پاره عبارات نصرانی را که در مخاطبات بکار است بآن مرد تلقین کرده لغات اشر وسنی بدو بیاموخته بود .

اشر وسنه بضم الف و سكون معجمه وضم مهمله وواو ساكنه ومهمله مفتوحه ونون وهاء شهری است بزرگ در ماوراء النهر از بلاد هیاطله ما بين رود سیحون و سمرقند و از آنجا تا سمرقند بیست و شش فرسنگ مسافت است ، و اصطخری گفته است اسم اقلیمی است و در آنجا شهری یا مکانی باین نام نیست و اسروشنه با سین مهمله نیز بروایت سمعانی وارد است .

بالجمله بابك با آن مرد گفت: چند وقت در اینجا هستی ؟ گفت : از فلان و فلان سال ، گفت : چگونه این مدت در این غربت اقامت جستی ؟ گفت: در اینجا زن اختیار کردم و متأهل شدم ، گفت : بصدافت گفتی هر وقت با مردی گویند تو از کجائی میگوید از آنجا که زنم میباشد.

پس از آن آنمرد بخدمت افشین بازشد و او را خبر داد و تمام آنچه را که دیده بود توصیف نمود آنگاه افشین أبو سعید و بوزباره را بسوی ابن سنباط فرستاد و بدو نوشت و بایشان امر نمود که چون بپاره گذرگاه رسیدند این نوشته را با یکی از گبرها برای سنباط قبل از ورود خودشان بفرستند و بهر دو امر فرمود که از اشارت و تصویب این سنباط بهیچوجه تخلف نورزید.

راقم حروف گوید:در بعضی نسخ بو زیاده با باء ابجد وواد و زاء هوز و در پاره باراء قرشت نوشته شده و هر دو ممکن است ، چه بوز بضم اول وزاء معجمه

ص: 105

اسب نیله ایست که رنگش بسفیدی مایل باشد و اسب جلد و تند و تیز را هم گویند و بود بضم باء ابجد وراء قرشت اسب سرخ رنگ و تذرو را که پرنده ایست مشهور گویند، وباره با باء ابجد والف وراء مهمله وهاء بمعنى دوست باشد چنانکه گویند غلام باره یا شکم باره یا زن باره یعنی پسر دوست و شکم دوست و زن دوست پس می توان گفت بور باره یعنی اسب نیله یا اسب سرخ رنگ یا تندرو دوست .

و نیز میشاید یوزباره بایاء حطى وزاء هو ز باشد یعنی یوز دوست ، چه یوز حیوانی است شكاری كوچك تر از پلنگ و سگ توله شکاری را نیز گویند که پرندگان را مثل كبك و تيهو و درّاج و امثالش را به نیروی بوی کردن پیدا کرده از سوراخ وتراك سنگ و بوته خار بیرون کشد ، و بمعنی جست و خیز نیز آمده است و میتواند بود بوزباره با باء ابجد و زاء هوز معرب بورباره با راء مهمله باشد در هر صورت بهريك از این معانی مذکوره مناسب است.

بالجمله أبو سعيد وبور باره بدستوری که افشین داده بود رفتار نمودند و مکتوب افشین را بفرستادند، این سنباط در جواب نوشت که در فلان موضع که نام برده و صفت کرده بود اقامت نمایند تا فرستاده وی نزد ایشان آید، پس در همان موضع که مقرر بود هر دو تن بماندند و ابن سنباط برای ایشان خوردنی و آذوغه و علوفه می فرستاد .

تا یکی روز که بابک برای شکار سوار شد ابن سنباط گفت در اینجا مکانی خوب وخوش و رودخانه با صفا و دلگشا است و تو در درون این قلعه تنگدل شدی اگر بیرون شویم و بازو باشه و آنچه در بایست شکار است با خود داشته باشیم و تا هنگام خوردن غذا به تفرج و گردش و شکار و رامش بگذرانیم کاری ستوده است.

بابك گفت : اگر چنین میخواهی پس امر کن این کار را با مدادان بگاه آماده دارند و هیچ ندانست که خود شکار شیران شکاری و پلنگان کوهساری و باز بلند پرواز اجل و دست انداز قاطعان سلاسل آرزو و امل خواهد گشت .

ص: 106

بیان گرفتاری بابک خرم کیش به نیرنگ سهل بن سنباط بدست سرهنگان افشین

چون سهل بن سنباط بدانگونه با بابك خرم کیش نیرنگ اندیش شد و چنانکه می خواست بخواست مکتوبی بأبي سعيد و بوزباره بر نگاشت و ایشان را از عزیمت خود با خبر داشت و چنان دستور داد که ابو سعید باسپاه خود از یکطرف کوه و بوزباره با مردم خود از جانب دیگر کوه بدو آیند و در حالت کمین راه سپار شوند تا نماز بامداد و هر وقت فرستاده او نزد ایشان آمد بر آن وادی بر آمده و چون بابك و اصحابش برایشان نگران شدند یا ایشان آنان را بدیدند یکدفعه برایشان فرود آمده جملگی را مأخوذ دارند .

و از آن طرف چون ابن سنباط وبابك صبحگاه سوار شدند ، ابن سنباط رسولی ترد أبو سعيد و رسولی دیگر نزد بوزباره فرستاد و با هر فرستاده گفت بفلان موضع نزد وی شود بگو برما مشرف شوید و چون ما را بدیدید بگوئید ایشان آنجماعت هستند هر دو را بگیرید و ابن سنباط همی خواست امر را بر بابك مشتبه سازد و بگوید اينك سوارانی که بناگاه بما تاخت آوردند و بدون خبر ما را مأخوذ نمودند ، و این از آن میکرد که دوست نمی داشت که بابک را در منزل خودش بدست ایشان بدهد.

پس آندو فرستاده نزد ابو سعید و بود باره شدند و ایشانرا بیاوردند تا گاهی که بروادی مشرف آمدند و بناگاه بابك و ابن سنباط را بدیدند و با مردم خود بر ایشان فرود آمدند ابوسعید از یکطرف و بورباره از طرف دیگر چون شیران شرزه بتاختند و بابك و ابن سنباط را بگرفتند و بازو باشه و جانوران شکاری با ایشان بود ، در آنروز بابک دراعه سفید و عمامه سفید و موزه قصیر برسر و تن و پای داشت و بقولی باشه در دست او بود.

ص: 107

چون نظر بر آن سپاه افکند که بر گرد او پره زده اند بایستاد و نظر با ابوسعید و بود باره افکند هر دوتن با و گفتند: از اسب فرود شو ، بابك گفت : شما کیستید ؟ یکی گفت : من أبو سعيدم ودیگری گفت : بوز باره ام ، گفت : بلی و از مرکب فرود شد و این سنباط نظر بدو همی کرد .

بابك بدانست که این گرفتاری و تبه روزگاری او بفسون و نیرنگ ابن سنباط بوده است پس زبان بدشنام وی نیز کرد و ببدی و زشتی برشمرد و گفت: مرا بچیزی اندک بیهوده بفروختی اگر اراده مال داشتی و میطلبیدی افزون از آنچه ایشان بتو میدهند میدادم ، أبو سعيد بدو گفت : برخیز و سوارشو ، گفت : بلی ، پس او را نشاندند و باحالی زار بخدمت افشین رهسپار شدند .

بیان آوردن أبو سعيد و بوزباره بابك خرم کیش را بدرگاه امیر افشین

چون بابك خرم را بلشکرگاه افشین نزديك ساختند به برزند صعود داد و برای او خرگاهی بر برزند برزدند ، افشین فرمان کرد تا مردمان بر دوصف بایستادند و خود در سایه بانی جلوس فرمود و بابك را بیاوردند و نیز بفرمود تا از مردم عرب هیچکس را در میان دو صف داخل نکنند ، چه از آن نگران بود تا مبادا شخصی بابك را بکشد یا محروح سازد ، چه از آن جماعت بعضی بودند که از دوستان ایشان بدست بابك بقتل رسیده بود یا آسیبی بدو وارد گشته بود.

و نیز چنان بود که زنان و کودکانی بسیار نزديك افشین آورده بودند و د و میگفتند بابك ايشان را اسیر کرده و این جماعت از بزرگان و احرار عرب و دهاقین هستند .

ص: 108

افشین فرمان کرد که حظیره و باغستانی بزرگ برای ایشان مرتب کرده و جمله آن نسوان وصبیان را در آنجا مسکن داده و نان و خوردنی برای ایشان مقرر ساخته و بایشان امر فرموده بود که از حال و وضع روزگار خود باولیای خودشان بهرجای که هستند بنویسند .

پس از اولیای ایشان هر کسی بیامدی وزنی یا کودکی با جاریه را بشناختی و دو تن شاهد اقامت نمودی که وی او را میشناسد با آن زن را بدو حرمت یا قرابتی است آن زن را بآنمرد میداد ، لاجرم مردمان همی بیامدند و از آن اسیران جمعی کثیر را ببردند و نیز جماعتی بسیار از آنان برجای بماندند و منتظر ورود اولیای خود بودند .

و چون این روز در رسید که افشین فرمان داد تا لشکریان او بر دو صف رده برکشند ، در میان او و بابك بقدر نيم ميل مسافت باقی بود که اورا از اسب بزیر آوردند و با بک با آن در اعه و عمامه و موزه در میان دوصف پیاده راه میسپرد تا بیامد و در حضور افشین بایستاد، افشین بدو نظاره بنمود و گفت : او را بلشکریان باز نمائید .

پس با بك را سوار کردند و بلشکرگاه گردش دادند ، چون نظر آنزنان و کودکان که در حظیره جای داشتند بدو افتاد لطمه برسر و صورت خود همی زدند و فریاد برکشیدند و بگریستند چندانکه نعره ایشان بگریه و ناله بلند گشت .

افشین بایشان گفت: شما دیروز می گفتید ما را اسیر کردند و امروز بروی گریستن کنید لعنت خدای بر شما باد ! گفتند : بابك بامانیکی می نمود ، بعد از آن افشين بفرمود تا بابك را در خانه در آوردند و مردی چند از اصحاب خودش را بروی موکل گردانید.

و از آنطرف چنان بود که عبدالله برادر بابك چون بابك نزد ابن سنباط اقامت گزید ، بسوی عیسی بن یوسف بن اصطفانوس چنانکه مذکور شد برفت و چون امیر افشین با بك را بگرفت و او را با خود بلشکرگاه خود بر دو بروی موکل نهاد

ص: 109

او را خبر دادند که عبدالله نزد ابن اصطفانوس است .

افشين بابن اصطفانوس مکتوب نمود که عبدالله را بخدمت وی بفرستد و او اطاعت امر کرده عبدالله را بلشکر گاه افشین فرستاد و افشین بفرمود تا او را در همان خانه كه بابك محبوس بود حبس کردند و گروهی را بحفظ و نگاهبانی ایشان بازداشت و تفصیل حال را و گرفتاری بابك و برادرش را بخدمت معتصم بنوشت .

معتصم در جواب او رقم نمود که هر دو تن را بدرگاه خلافت دستگاه بیاورد و چون افشین خواست بعراق شود ببابك پیام فرستاد که من همی خواهم ترا با خود مسافرت دهم بنگر از بلاد آذربایجان كدام يك را مایل تر هستی ؟ بابك گفت : میل دارم بشهر خودم بنگرم .

افشین جمعی را باتفاق او در شبی که ماهتاب فروزان بود بشهر بذ روانه داشت تا در آن شهر بگردید و بآن کشته گان و بیوت ویران تا صبحگاه بنگرید آنگاه او را بخدمت افشین باز آوردند .

و چنان بود که افشين يك تن از اصحاب خود را بر بابك موكل نموده بود بابك از مصاحبت وی خواستار مهاجرت شد افشین گفت: از چه روی از وی استعفا نمودی؟ گفت : می آید و دست آکنده از چربیش را بوی ناخوش و عفن است و بر فراز سرمن میخوابد و بوی گندیده ناخوشش مرا آزار میدهد .

چون امیر افشین این سخن بشنید بابک را از ملاقات و همخوابگی وی معفو داشت ووصول بابك بخدمت افشین در برزند در دهم شوال بین بود باره و دیودان بود.

عبارت طبری اين است : «وكان وصول بابك إلى الأفشين ببرزند لعشر خلون من شوال بين بوزباره و دیوداذ»از لفظ بین چنان میرسد که نام دو مکان است لکن در کتب بلدان و امصار که حاضر است در نظر نیامده است ممکن است دو نفر باشند: یکی بوزباره و آندیگر دیوزاد که معربش دیوداذ باشد .

ص: 110

بیان استیلای عبدالرحمن اموی صاحب اندلس بر مردم طلیطله

هم در این سال دویست و بیست و دوم هجری عبدالرحمن بن حکم بن هشام اموی صاحب مملکت اندلس بر طلیطله مستولی شد و ازین پیش از عصیان مردم طلیطله در خدمت عبدالرحمن و فرستادن لشکرهای بسیار بمحاصره شهر طليطله مرة بعد مرة حكايت نموديم که در سال دویست و نوزدهم سپاهی با امیة بن حكم بشهر طلیطله بفرستاد و آنشهر را بمحاصره و شداید عدیده و قتل شدید در سپردند .

و چون سال دویست و بیست و یکم در آمد گروهی از مردم طلیطله بقلعه رباح که لشکری از عبدالر حمن اموی در آنجا بود بیرون تاختند چون لشکریان این حال بدیدند جملکی بر محاصره طلیطله فراهم شدند و کار را بر شهر و شهریان تنگ آوردند و راه و روش و ورود آذوغه و خورش را از مردم آنشهر قطع نمودند و در محاصره شهر شدت کردند و آن مردم بهمان حال بگذرانیدند تا سال دویست و بیست و دوم چهره نمود .

پس عبدالرحمن اموی صاحب اندلس برادر خود ولید بن حکم را نیز بدانسوی فرستاد ولید نگران شده حال مردم طلیطله را بدید که بمشقتی بس بزرگ و شدتی بس دشوار و مدتی بس طویل دچار شدهاند و از مقاتلت و مدافعت ذلیل و سست گشته اند لا جرم آنشهر را قهراً وعنوة در روز سه شنبه هشتم شهر رجب مفتوح گردانید و بتجدید بنای قصر بر در آن حصنی که در زمان فرمانفرمائي حکم ویران شده بود امر فرمود و تا پایان شهر شعبان سال دویست و بیست و سوم در آنجا اقامت نمود تا قواعد مردم آنجا استقرار گرفت و سکون گرفتند.

ص: 111

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال ستاره از جانب يسار قبله نمایش گرفت و تاچهل شب برجای بماند و همه شب دیده میشد و او را چیزی مانند دم مي نمود و نخست هنگام طلوعش هنگام مغرب بود و از آن پس بجانب مشرق طلوع بود و بسیار در از بود، مردمان از دیدار این ستاره دنباله دار هولناك شدند و بسي عظيم شمردند ، ابن أبي اسامه اين حادثه را در تاریخ خود یاد کرده است و او از ثقات اثبات است.

راقم حروف گوید: در طی این کتب مبار که وشرح اجسام عظیمه آسمانی بستاره دنباله دار اشارت کردیم و عقاید منجمان و علمای هیئت را در کثرت عدد این گونه ستاره و بسیاری طول ذنب ذوات الاذناب یاد نموده ایم که دنباله آنرا که در زمین بمقدار پنجاه شصت ذرع فرضاً بنظر می آورند بقوت دوربین های عظیم اروپائیان این زمان تا بشصت کرور فرسنگ مذکور نموده اند ، والعلم والعظمة والقدرة والبقاء والكبرياء الله تعالى شأنه عما يصفون .

و نیز در این سال أبوزكريا يحيى بن صالح وحاظی از این جهان بدیگر جهان مایل و مسافر گشت و او دمشقی و بقولی حمصی بود .

و حاظه بضم و او و حاء مهمله والف و ظاء معجمه ، و بعضی احاظه با الف گویند مخلافی یعنی شهر و روستائی در یمن است ،چه مخالیف یمن بمنزله گور و رسائیق است و با سامی قبایل و طوایفی که در آنجا ساکن میشوند مضاف است مثل مخلاف جعفر و غیر از آن و این مخلاف منسوب بو حاظه میباشد که قبیله ایست از حمیر .

ص: 112

وهو إحاظة بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن الغوث بن قطن بن عريب بن اهير ابن ايمن بن الهميسع بن حمير بن سبا و پاره علما باین جا منسوب میباشند .

و نیز در این سال أبوهاشم محمد بن علي بن أبي خداش موصلى بدار الوصال وصول یافت، مردی عالی و عالم بود و از معافی بن عمران روایات کثیره را روایت می نمود .

بیان وقایع سال دویست و بیست و سوم هجری مصطفوی صلى الله عليه وآله

اشاره

در این سال امیر ستوده تدبیر حیدر بن کاوس مشهور بافشین با آیات بهروزی ورايات فتح و فیروزی بپای تخت سامر اروی نهاد و بابک خرمی که از نخستش چنین نام بود و برادرش عبدالله را با خود همراه داشت ، و اين قضية در شهر صفر المظفر سال دویست و بیست و سوم هجرت خیر البشر صلی الله علیه وآله بود و خلیفه روزگار معتصم عباسی .

از آنزمان که افشین از برزند راه بر نوشت تا گاهی که بسامرا پیوست هر روزي که چهره برگشودی خلعتی و اسبی برای افشین میفرستاد و هيچ روزي او را از عطیت ملکی وخلعت ومركب ملوكي عری و بی بهره نمی فرمود.

و چون موکب افشین بقناطر حذیفه رسید، هارون بن معتصم که عبارت از واثق باشد با اهل بیت معتصم باستقبال و دیدار او پدیدار شدند، طبری در تاریخ خود می نویسد: وصول افشین بسامرا در شب پنجشنبه که سه شب از صفر سپري گشته بود، اتفاق افتاد.

و چون معتصم در امر بابك واحتياط كار و اخبار او عنایتی بسیار داشت و نیز

ص: 113

طرق وشوارع از کثرت برف و دیگر حوادث فساد عظیم یافته بود ، لهذا از سامراء تا عقبه و پشته حلوان خیل و اسبهائی را که ریاضت داده و براي تاخت و تاز و تاب دویدن لاغر کرده بودند و سوارانی کار آزموده و پرطاقت مقرر داشته و در سر هر يك فرسنگ مسافت اسبي براي تاختن و سخت دویدن و بچاپاري تاختن همراه بود و فرسنگ بفرسنگ در تب نموده تا چون خبری میرسید دست بدست و تن بتن بهمدیگر میرسانیدند .

باین ترتیب چون خبری و اصل میشد بدستیاری اسب تاختن این سوار بآن سوار میرسانید و از حلوان تا آذربایجان اسبها در چراگاه معین کرده و يك روز یا دو روز می تاختند آنگاه آن اسب را با اسبی دیگر تبدیل می نمودند و از غلامان اصحاب برج که شاگرد چاپار باشد بر آن سوار می نمودند و هر مر کوبی باین ترتیب درسر هر فرسخی آماده بود .

نیز برای ایشان در فرازهای کوه کوسها و سرناها تهیه کرده بودند که شب وروز که هر وقت خبری از محلی برسد نعره بر کشند تا آنکس که نزديك اوست بشنود و مهیا گردد و این صاحب او که نعره بر کشیده بدو نرسد تا گاهی که آن يك برای دیدار او است در راه بایستد و آن خریطه را از وی بگیرد ، و این خریطه از لشکرگاه افشین تا سامر ا در مدت چهار روز بلکه کمتر میرسید .

بالجمله چون افشين بسامرا رسيد بابك خرم کیش را در قصر خودش در مطیره در آورد.

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید:مطیره بفتح ميم وكسر طاء مهمله فعیله از مطر است و نیز میشاید مطيره بصيغة فعله اسم مفعول از باب طار يطير باشد نام قریه ایست از نواحی سامرا و در شمار متنزهات بغداد و محل تفرج وعيش گاه اهل بغداد وسامرا باشد، بقعه مطیره در ایام خلافت مأمون بنيان گردید و بمطر ابن فزاده شیبانی منسوب است که بمذهب و رأی گروه خوارج میرفت و از نخست مطریه نام داشت و بعد از آن تغییر یافته مطیره نام یافت، و این شعر از اشعاری است که

ص: 114

بیاد آن گفته اند :

سقيا ورعياً للمطيرة موضعاً *** أنواره الخيرى و المنثور

و ترى البهار معانقاً لبنفسج *** فكان ذلك زائر و مزور

وكأن نرجسها عيون كحلت *** بالزعفران جفونها الكافور

تحى النفوس بطيبها فكأنها *** طعم الرضاب يناله المهجور

و جماعتی از محدثین باین مکان منسوب هستند، بالجمله چون چندی از شب برگذشت أحمد بن أبي داود متنكراً و ناشناس بآن قصر بیامد و بابك را بدید وباوى تكلم نمود و بخدمت معتصم بازگشت و مخائل و شمائل او را در خدمتش توصیف کرد، معتصم چون بشنید صبر و طاقت نیاورد و ما بین دو دیوار حير برنشست و متنكراً بر بابك درآمد و بتأمل در وی نظاره کرد و بابك اورا نمی شناخت.

یاقوت حموی گوید: حير منقوص از حایر است اسم قصری است در سامرا و متوکل چهار هزار بار هزار در هم در بنای آن بمصرف رسانید و از آن پس مستعین در زمان خلافت خودش آن را بوزیر خودش أحمد بن الخطيب در جمله دیگر موهوبات ببخشید و این خبر چنان می نماید که درست نمی آید، چه متوكل بعد از معتصم خلافت یافته مگر اینکه در زمان معتصم و ولی عهدی خود ساخته باشد.

مع الحديث چون آن شب بپای شد و آخرین روز زندگانی بابك و نوبت خزان برگ خرمی او که روز دوشنبه یا پنجشنبه بود روی گشود. معتصم بمكافات بابك بر نشست و مردمان از باب العامه تا مطيره صف بیار استند و معتصم میخواست بابک را مشهور و نمایان گرداند و مردمانش بنگرند گفت: بابك را برچه چیز باید حمل نمود و او را به نیکتر حالی بدیدار مردمان پدیدار آورد ؟

از میان حاضران حزام گفت: ای امیر المؤمنین هیچ چیزی نماینده تر از فیل قوی هیکل و تناور تر از آن نیست ، معتصم گفت :بصدق گفتی ، لاجرم فرمود تا فیل را آماده کنند و باحضار بابك فرمان کرد پس قبائی از دیبا و قلنسوه سمور مدور

ص: 115

بر او بیار استند و او را به تنهایی برفیل بر نشاندند و محمد بن عبد الملك زيات اين شعر بگفت :

قد خضب الفيل كمادانه *** يحمل شیطان خراسان

و الفيل لا تخضب اعضاؤه *** إلا لذي شأن من الشأن

و این شعر را از آن در گوید که فیل را پوشش سبز نموده بودند ، پس مردمان از مطيره تا باب العامه بتماشای بابك برآمدند و او را بحضور معتصم در آوردند و جزاری را حاضر کردند تا هر دو دست و هر دو پای او را ببرد بعد از آن بفرمود تا سیاف خود بابك را بیاورند، حاجب از باب العامه بیرون آمد و همی ندا برکشید : نود نود ، چه اسم سياف بابك بود، چون بانگ حاجب بلند شد فریاد فریاد از هر جانب به نود نود برخاست تا حاضر گشت و بدار العامه در آمد.

معتصم فرمان داد تا هر دو دست و هر دو پای بابك را ببرد سياف في الفور از هم جدا ساخت و بابك بر زمین افتاد بعد از آن امر فرمود تا سرش را ببرد و جسدش را دوپاره گرداند و سرش را بسوی خراسان روان دارند و بدنش را در سامرا نزديك عقبه بردار بیاویزند و هنوز آن چوبه دار بنام بابك اشتهار دارد .

و نیز بفرمود تا برادرش عبدالله را با ابن شروین طبرى بجانب إسحاق بن إبراهیم که از جانب معتصم در مدينة السلام بغداد خلافت داشت حمل کرده و بدو امر فرمود که گردن عبدالله را بزند و باوی همان معاملت نماید که با برادرش با بك نمودند و بدنش را بردار ،برزند چون ابن شروین عبدالله را بسوی بردان که قریه ایست از نواحی بغداد فرود آورد در قصر بردان منزل ساخت .

اینوقت عبدالله با او گفت: کیستی تو ؟ گفت : ابن شروین هستم و پادشاه طبرستانم، گفت: سپاس خداوندی را که مردي را بقتل من موفق ساخت که از دهاقین و فرمانروایان است، یعنی مرا این شأن و مقامی داد که ملك طبرستان متولی این امر شد ،ابن شروین گفت :بلکه قاتل تو این و اشارت به نود نود کرد که حاضر بود و او همان کسی بود که از نخست دژ خيم وسیاف بابك بود.

ص: 116

عبدالله با ابن شروین گفت: صاحب من توئی و این مرد یعنی نود نود گبری بیش نیست هم اکنون بفرمای آیا بتو امر شده است که بچیزی مرا اطعام نمائی یا امر نشده است ؟ ابن شروین گفت: هر چه میخواهی بگو ، عبدالله گفت : امر کن پالوده برای من بزنند و او بفرمود تا در همان دل شب پالوده برای او آماده ساختند و عبدالله چندان از آن بخورد تاشکمش پر شد بعد از آن گفت: ای أبوفلان زود است که بامداد بدانى من دهقانم إنشاء الله بعد از آن گفت :میتوانی نبیذی بمن بیاشامی ؟ گفت: بلی اما نه بسیار ، عبدالله گفت: من در شرب خمر اکثار نمی کنم.

ابن شروین بفرمود تا چهار رطل شراب ناب حاضر کردند وعبدالله بنشست و آن نبیذ را تا صبحگاه متدرجاً بیاشامید و چون هنگام سحرگاهان نمایان شد بکوچیدند و او را بمدينة السلام وسر جسر بغداد رسانیدند، و إسحاق بن إبراهيم بموجب فرمان معتصم امر نمود تا هر دو دست و هر دو پای او را قطع نمایند و عبدالله در چنین رنج و شکنج الیم هیچ سخنی و تکلمی در کار نیاورد و بعد از آن امر نمود تا بدنش را در جانب شرقي بغداد بين الجسرين بردار زدند .

طبري از طوق بن أحمد حکایت میکند که چون بابك فرار كرد نزد سهل بن سنباط برفت و چون افشین این را بدانست أبو سعید و بوزباره را بفرستاد تابابك را از وی بگرفتند وسهل بن سنباط معاویه پسرش را با بابك روانه کرد.

افشین فرمان کرد تا یکصد هزار در هم در حق معاویه و هزار بار هزار درهم درباره سهل بن سنباط مقرر نمودند که از خزانه معتصم استخراج کنند و نیز منطقه و کمربندی که بجواهر مرصع و تاج البطرقه در حق سهل مبذول ساخت و باین سبب سهل بطریق یعنی سرهنگ شد، و عبدالله برادر بابك نزد عيسى بن يوسف معروف بابن اخت اطفانوس ملك بيلفان بود .

محمد بن عمران كاتب علي بن مر ميگويد : علي بن مر" با من گفت : يك تن از صعاليك مطر نام با من گفت: اى أبو الحسن سوگند باخدای که بابك پسر من

ص: 117

است ، گفتم : این حال چگونه است؟ گفت: با ابن الرواد بودیم و مادر بابك خرمی که برومند و يك چشم بود از علوج و گبرهای ابن الرواد بود و من بر آنزن فرود شدم و زنی با شدت و قوت بود و مرا خدمت میکرد و جامه مرا می شست .

روزی بدو نظر کردم و بسبب شبق سفر وطول زمان غربت با او مقاربت کردم و نطفه این فرزند را در رحم او برقرار ساختم و از آن پس چنان اتفاق افتاد كه يك مدت زمانی غیبت نمودیم و چون باز آمدیم برومند را درد زادن فرو گرفته بود ناچار بمنزل دیگر رهسپر شدم.

پس از روزی چند نزد من آمد و گفت:هنگامی که شکم مرا پر کردی بدیگر جای فرود شدی و مرا بجای گذاشتی و بهرکس باز نمود که بابک فرزند من است، با او گفتم قسم بخدای اگر دیگر باره نام من بر زبان آوری البته ترا میکشم از این روی نام مرا از زبان بیفکند اما سوگند با خداوند تعالى بابك فرزند من باشد .

بالجمله مینویسند چنان بود که آن مدتی که افشین در برابر بابك مقام داشت و بکار مدافعت و کارزار می گذرانید در هر روزی که بر می نشست ده هزار درهم و هر روزی که سوار نمیگردید پنج هزار در هم در حق او مقرر بود و این مبلغ سوای ارزاق و انزال و معاون بود که از دستگاه خلافت آیت میرسید.

و نیز می نویسند : تمامت کسانی را که بابک در مدت بیست سال مخالفت و یاغی گری خود بقتل رسانیده بود دویست و پنجاه و پنج هزار و پانصد تن آدمی بشمار آمد ويحيى بن معاذ وعيسى بن محمد بن أبي خالد وأحمد بن الجنيد را مغلوب وأحمد را اسیر وزريق بن علي بن صدقه ومحمد بن حميد طوسي وإبراهيم بن اللیث را در هم شکست و سه هزار و سیصد و نه تن با بابك اسير شدند و هفت هزار و ششصد نفر از مسلمات و اولاد ایشان را از جمله کسانی که بابک اسیر ساخته بودند از قید اسارت بیرون آوردند و از بني بابك هفده مرد و از دختران و پوشیدگان او بیست و سه تن زن بدست افشین اسیر گردیدند.

ص: 118

خليفه عصر معتصم عباسی در ازای این خدمات نمایان و زحمات بی پایان و مشقات و تحملات شدیده و تدابیر مفیده سردار بی نظیر امیر افشین که چنان داهيه عظمی را چاره ساخت و چنان آتش فروزنده را از خاندان سلطنت و دودمان خلافت برافکند ناجی گرانبها بر سر او بر نهاد و نیز در حمایل مرصع بجواهر زواهر بر او بیاویخت و بیست هزار بار هزار در هم در صله او مبذول ساخت تا ده هزار بار هزار درهم مخصوص بخود او باشد و نیمی دیگر را بمردم سپاهی که با او بودند بخش کند.

و نیز رایت امارت سند را از بهرش بر بست و آن امارت بدو مخصوص گشت و آن أمیر بلند تدبیر را از این پاداش بزرگ مقامی بلند حاصل شد و جماعت شعراء بخدمتش در آمدند و عرض مدایح نمودند و بصلات گرانمایه کامیاب شدند و این حکایت در روز پنجشنبه سیزده شب از ماه ربیع دوم بر گذشته بود و از جمله مدایح شعراء شعر أبي تمام طائى است.

بد الجلاد البدء فهو دفين *** ما إن بها إلا الوحوش قطين

لم يقر هذا السيف هذا الصبر في هيجاء *** إلا عن هذا الدين

قد دان عذرة سؤدد فافتضها *** بالسيف فحل المشرق الأفشين

فأعادها تعوى الثعالب وسطها *** ولقد ترى بالأمس و هي عرين

هطلت عليها من جماجم أهلها *** دیم امارتها طلى و شئون

كانت من المهجات قبل مفازة *** عسراً فأضحت وهى منه معين

در کتاب زهر الأداب مسطور است که از اشعار جيده بديعه إسحاق بن إبراهيم موصلی این چند بیت است که در مدح إسحاق بن إبراهيم مصعبى بعداز محاربت او با جماعت خرمیه انشاء نموده است .

تفضت لبانات وجد رحيل *** و لم يشف مين أهل الصفاء عليل

ومدت اكف للوداع فصافحت *** و فاضت عيون للفراق تسيل

ولا بد للألاف من فيض عبرة *** إذا ما خليل بان عنه خليل

فكم من دم قد طال يوم تحميلت *** أو انس لا يودى لهن قتيل

ص: 119

غداة جعلت الصبر شيئاً نسيته *** واعولت لواجدي على عويل

ولم انس منها نظرة هاج لي بها *** هوى منه باد ظاهر و دخیل

كما نظرت جوزاء في ظل سدرة *** دعاها إلى ظل الكناس مقيل

فلا وصل إلا ان تلافاه اينق *** عتاق نماها شدقم وجديل

إذا قلبت اجفانها بتنوفة *** طوى البعد منها هزة و ذميل

نفرد إسحاق بنصح أميره *** فليس له عند الأنام عويل

يفرج عنه الشك صدق عزيمة *** و لب به يعلو الرجال اصيل

اعز نجيب الوالدين كأنه *** حسام جلت عنه العيون صقيل

بني مصعب للمجد فيكم إذا بدت ***وجوهكم للناظرين دليل

كرمتم فما فيكم جبان لدى وغي *** و لا منكم عند العطاء بخيل

غلبتم على حسن الثناء فراقكم *** ثناء بأفواه الرجال جميل

إذا استكثر الأعداء ما قلت فيكم *** فان الذي يستنكرون قليل

أما ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد: معتصم بیست هزار بار هزار دینار در صله افشین و ده هزار هزار در هم در اعطای آن لشکر بداد ، لكن خبر طبری صحیح تر مینماید ، چه یکنفر سردار را دو برابر تمام يك سپاه بزرگ و جماعتی از زعما و سرهنگان لشکر اگر عطا نمایند سخن بسیار و موجب بغض وملالت وحسد و کسالت و خصومت و خجالت تامه خواهد گشت.

مسعودی در مروج الذهب می گوید :چون امر بابک خرمی در بلاد ران و بیلقان و آنحدود سخت گردید و لشکر او در اغلب بلاد و امصار بگردش و کوشش در آمدند وسپاه خلیفه عصر را در هم شکستند و بقتل و اسر و نهب در سپردند ، معتصم لشکر بساخت و افشین را بر آنها امیر ساخت و جنگهای سخت در میانه برفت.

كار بر بابك خرمی تنگ گشت و لشکرش در هم شکست و مردمش اندک شد و بکوهستان معروف به بذین از زمین ران كه بلاد بابك و تا این زمان بادو معروف میباشد پناهنده و متحصن شد و آخر الأمر با برادرش وأهل وعيال واولادش متنكراً

ص: 120

از آنجا با خواص درزی و هیئت مسافران فرار کرد و بصورت سوداگران و اهل قوافل در موضعی از ارمنیه از اعمال سهل بن سنباط که از بطارقه ارمنیه بود در آبگاهی فرود آمد.

در نزدیکی وی شبانی بود که گوسفندانی را در چرا داشت گوسفندی از وی بخریدند و نیز خوردنی از وی بخواستند شبان ایشان را بشناخت في الفور بشتافت و ابن سنباط را خبر ساخت و گفت: این شخص بيشك بابك است، این سنباط در ساعت با مردم خود برنشست و بخدمت بابك بتاخت و احترام او را پیاده شد و او را بپادشاهی سلام داد و گفت: ای شهریار بطرف قصر خودت که ولی تو در آنجا است و موضعی استوار است که خداوند ترا در آنقصر از گزند دشمنت نگاهداری میفرماید راه برگیر .

بابك با او راه بر نوشت تا بقلعه او در آمد ، ابن سنباط او را بر سریرش بنشاند و پاس عظمت و احتشام او و اصحابش را مرعی بداشت و خوان طعام حاضر کرد بابك بخوردن طعام مشغول شد و ابن سنباط با کمال ادب و رعایت حرمت در پایان مجلس بخوردن بنشست.

بابك از كمال جهل و غرور و آن وارداتیکه مغزش را در هم آشفته و حالات ادباری که بر اقبال چیره گشته بر آشفت و در نهایت تحقير وتصغير بسهل بن سنباط بر آشفت و گفت: آیا چون مانند تو کسی با مانند من شخصی در يك خوان طعام می خورد.

سهل في الفور از كنار مائده برخاست و زبان بمعذرت برگشود و گفت : أيها الملك بخطا رفتم و از حد خود بیرون تاختم و اينك تو بواسطه آنجلالت قدر و عظمت منزلت شایسته تر هستی که چشم از خطای بنده خود بپوشی ، چه منزلت و مقام من فرودتر از آن است که با پادشاهان جهان بريك خوان بنشینم و در يك سفره دست بخوردن در از نمایم این بگفت و برفت و آهنگری را حاضر ساخته و با بابك گفت : ای پادشاه ذیجاه پای مبارک در از کن، بابك بناچار سر بتسليم

ص: 121

و پای به بند بر کشید و این سنباط او را در همان سماط و بساط بند آهن بیای نازنین بگذاشت ، بابک چون این کردار را بدید از نهایت تعجب گفت : آیا کار به نیرنگ و تزویر سپردی ای سهل.

چون ابن سنباط این سخن بشنید گفت : ای پسر زن خبیثه همانا تو گوسفند چرانی بیش نبودی و روزگار بچرانیدن گوسفند و گاومیسپردی ترا با تدبیر و سیاست ملك ونظم سیاسیات چه آشنائی و مناسبت است ،و نیز بفرمود تا مصاحبان بابك را را نیز بند بر نهادند و این خبر را بافشین پیام کردند.

افشین چهار هزار تن که همه مردم کارزار بودند با خلیفه از جانب خود که اورا بوباره نام بود با مقداری بند و غل آهنین بدو فرستاد ، ابن سنباط با آن جماعت بخدمت افشین بیامد افشین بر مقام و منزلت او بر افزود و خلعت و البسه گرانمایه گوهرین بدو عطا کرد و خراجی که او را بر گردن بود ساقط نمود و فتح نامه را بدستیارى طيور بمعتصم بفرستاد .

چون خبر فتح نامه بمعتصم پیوست تمام خلق صدا به تکبیر برکشیدند وفرح و سرور در جمله مردمان ظاهر و موجود شد و از این فتح و فيروزى بتمام امصار رقم کردند چه بابک در طی اینمدت بسی لشکرها را فانی ساخته و مردمان را دچار قتل وغارت ساخته بود، پس بابك را افشین بدرگاه خلافت دستگاه حرکت داد .

و چون به وضعی که معروف بقاطول است و در پنج فرسنگی سامرا واقع است رسیدند ، هارون بن معتصم ، يعنى واثق با أهل بيت خلافت و رجال دولت باستقبال افشین حاضر شدند و پیل اشهب را نیز معتصم بدو فرستاد، و این فیلی بود که یکی از سلاطین هندوستان برای مأمون فرستاده و سخت قوی هیکل و کلان جثه بود و آن فیل را با دیبای سرخ و سبز و حریرهای گوناگون که با ذهب بافته بود مجلل و پوشش نمودند و نیز شتری سخت بزرگ در اهوار که برگونه فیلش آراسته بودند بیاوردند .

و نیز در اعه از دیبای احمر که زرتار و گرانمایه و صدر آن را بانواع یاقوت و گوهر ترصیع داده و دراعه دیگر از آن فرودار وقلنسوه عظیم و بزرگ

ص: 122

مانند برنس که آویزها از آن آویزان و هر آویزی برنگی بود و بر آن قلنسوه بسیاری مروارید و جواهر نصب کرده بودند برای افشین بفرستاد و آن در اعه را بر بابك و دراعه دیگر را برتن برادرش بپوشانیدند و آن قلنسوه را بر سر بابك و یکی دیگر برسر برادرش بر نهادند و آن فیل را نزديك بابك و شتر را نزديك برادرش حاضر ساختند .

چون بابك صورت فیل را بدید سخت بزرگ شمرد و گفت : این جانور بزرگ چیست و آن در اعه را نيك پسندیده دانست و گفت: این کرامت پادشاهی عظیم و جلیل است بسوی اسیری که عزت را از دست بداده و ذلیل گردیده و اقدار روزگارش دستخوش هول و هوان و لغزش ساخته و بخت و سعادت از وی زایل شده ومحن روزگارش در زیر پی در سپرده است، همانا آن فرحه مقتضی این ترحه و آن شادمانی و سرور مستوجب این اندوه وفتور است .

بالجمله از قاطول تا سامراء در این پنج فرسنگ مسافت خیل وسوار با اسلحه و حدید و رایات و بنود از دو جانب صف بر کشیده و تمام این دو صف بهم متصل و باندازه يك تن انفصال نداشت و بابك برفيل و برادرش از دنبالش برشتر سوار بودند و آن فیل مهيب عظيم الجثه بابک را در میان دوصف می برد.

بابك براست و چپ نگران بود و آن کثرت سوار کارزار و مردم جنگ جوی پهنه سوار و آن عظمت و شوکت را میدید و همی اظهار اسف و اندوه می نمود که چرا بریختن خون چنین جمع كثير وجم غفیر برخوردار نگشت و آن گروهان گروه را که از این مدت خون بریخته بود بزرگ نمی شمرد و بآن جماعت حاضر وقع واعتنائی نداشت .

و این حکایت در روز پنجشنبه دو شب از شهر صفر سال دویست و بیست و سوم گذشته روی داد و مردم آن عصر هرگز چنان روز یا مانند آنروز و آن زینت و ابهت و شوکت را در نظر نیاورده بودند .

پس از آن افشین بحضور معتصم بیامد معتصم منزلت و مکانش را بلند ساخت

ص: 123

آنگاه بابک را بیاوردند و او را در پیشگاه معتصم بگردانیدند معتصم گفت : توئی بابك ؟ و او جواب نداد و این پرسش را چند دفعه بنمود و بابك ساكت بود.

افشین بدو نزديك شد و گفت : وای برتو أمير المؤمنين ترا خطاب میکند و تو خاموشی !بابك گفت : بلی من بابك هستم، معتصم در این حال حضرت مهیمن متعال را سر بسجده نهاد و شکر چنان موهبت را بگذاشت و بقطع هر دو دست و هر دو پایش امر نمود.

مسعودی میگوید: در کتاب اخبار بغداد دیدم که چون بابك در حضور معتصم بايستاد ساعتى مطول با او سخن نکرد، بعد از آن گفت : توئى بابك ؟ گفت: بلى من بنده تو و غلام تو هستم ، ونام بابك حسين و نام برادرش عبدالله بود.

معتصم گفت : او را برهنه کنید ، خدام بشتافتند و هر چه زینت و حلیه بروی بود بکندند و دست راستش را ببریدند و بر صورتش زدند و با دست چپش همین معاملت کردند و بعد از آن هر دو پایش را جدا کردند و او را در آن نطع و پوست که بگسترانیده بودند در خون خود می غلطید و سخنان بسیار می گفت و قبل از آنحال باموال عظیمه ترغیب می نمود تا مگر از قتل برهد .

معتصم التفاتى باو و سخنان او نفرمود و همی آنچه از دو بند دستش بجای مانده بصورت خود میزد و معتصم از نهایت خشم و قساوت باسیاف امر نمود که شمشیر خود را در میان دو ضلع از اضلاع اسفل از قلب او اندر آورد تا شکنج و عذابش سخت تر و طولانی تر باشد سیاف بدانگونه معمول داشت ، بعد از آن بفرمود تازبانش را بریدند و اطرافش را با جسدش بردار کشیدند.

از آن پس سرش را ببغداد برده بر جسر حمل کردند و پس از چندی بخراسان بردند و در تمام شهرهای خراسان بگردانیدند، زیرا که مردم عصر امر او را سخت و مردانه و شأنش را عظیم و فرزانه و لشکرش را بی شمار و اورا برازاله سلطنت بني عباس وقلب وتبدیل ملت مشرف و کار آمد می دانستند ، ووالی بغداد با برادرش همین معاملت ورزید.

ص: 124

جسد بابك را بر چوبی بس بلند در اقاصی سامراء نصب نمودند و آن موضع تاکنون مشهور و بكنيسه بابك معروف است ؛ مسعودی میفرماید: واگرچه سامرا در این وقت از ساکنان خود خالی و قاطنان آن نیز بکوچیده اند و جز اندکی از مردمان در بعضی مواضع آن بر جای نمانده اند .

وچون بابك و برادرش بقتل رسیدند خطباء در مجلس معتصم بایستادند و در تهنیت او خطبه براندند و شعراء انشاد اشعار نمودند ، وإبراهيم بن المهدي بايستاد و در ازای خطبه این شعر بخواند .

يا أمين الله إن الحمد لله كثيراً *** هكذا النصر فلا زال لك النصر وزيراً

و على الأعداء أعطيت من الله ظهيراً *** هناك الله لك الفتح يسيراً

فهو فتح لم ير الناس له فتحاً نظيراً *** وجزى الأفشين عبد الله خير أو حبوراً

فلقد لاقى به بابك يوماً قمطريراً *** ذاك مولاك الذي الفيته جلداً صبوراً

لك حتى خرج السيف له خدا نظيراً *** ضربة أبقت على الدهر له في الوجه نوراً

و افشین را بتاجی از طلا مرصع بجواهر و اکلیلی که از جنس جواهر جز ياقوت احمر و زمرد اخضر نبود و مشبك بذهب بر سر نهادند و دو حمایل جواهر بر آویختند .

و نیز پسر افشین حسن را که در حسن و جمال تابنده ماه روی زمین بود با اترجه دختر اشناس که خورشید تابانش در اساس و ناهید گوهر افشانش اسیر اسیر کریاس بود تزویج نموده و بزفاف در آورد و برای این دو بدر فروزان ترتیب عرسی که از حد بها و جمال متجاوز باشد بدادند و چون شب زفاف و الصاق ناف بناف رسید عوام و خواص را سروری خاص فرو گرفت و معتصم خلیفه عهد ابیاتی در توصیت حسن و جمال و اجتماع این دو نیر در افشان انشاء نمود وهي هذه:

زفت عروس إلى عروس *** بنت رئيس إلى رئيس

أيهما كان ليت شعرى *** أجل في الصدر والنفوس

أصاحب المذهب المعلى *** أم ذو الوشاحين و الشموس

ص: 125

در تاریخ روضة الصفا می نویسد که چون کار بابك بزرگ و گروهى كثير بقتل رسیدند ، معتصم حيدر بن کاوس را که از امیرزادگان ولایت ماوراء النهر بود و بافشین نامدار شد با لشكرى سنگين بمحاربت بابک خرم دین بفرستاد و بقیه حکایت را بطور اختصار رقم کرده است و می گوید: گفته اند بابك ده تن جلاد داشت از یکی از ایشان پرسیدند که تو در این مدت چند تن را کشته باشی ؟ گفت: قتيلان من افزون از بیست هزار تن هستند، و نیز می نویسد که بعضی گفته اند : مقتولان بابك از هزار بار هزار نفر بیشتر بودند والعهدة على الراوى .

در تاریخ حبیب السیر مرقوم است که چون یکدست بابك را بریدند بدستی دیگر مقداری خون گرفته بر چهره خود بمالید پرسیدند سبب این کار چیست ؟

گفت: از آن بیم داشتم که روی من از زحمت قطع زرد شود و مردمان برجزع من حمل نمایند، چنانکه بعضی نوشته اند: چون برادرش عبدالله را در معرض سیاست در آوردند تا نفس آخر اظهار تألم وجزع ننمود ، و در حق بابك ومذهب او باختلاف سخن کرده اند بعضی نوشته اند بمذهب تناسخ معتقد بود و می گفت : ارواح با بدان نقل مینمایند یعنی چون بدنی قبض روح شود آنروح بدیگر جسد انتقال می نماید و گاهی باشد که روح خسیس چون از جسد آدم بیرون شود بجسد چارپائی و گاهی بعکس آن میشود .

و برخی می نویسند : مردی ملحد ملحد و معتقد بدين مزدک بود و هر مسلمانی را بدست آوردی از پای در آوردی، و گروهی او را از زنادقه شمردند چنانکه از این پیش در ذیل وقایع سال دویست و یکم در خلافت مأمون در کتاب احوال حضرت إمام رضا علیه السلام باین مسائل اشارت رفت.

و بعضی نوشته اند: جسد بابك و برادرش عبدالله را بآن نحو که مرقوم شد بکشتند بسوختند، و نیز نوشته اند: بابك را جلادی بود که اسیر کرده بحضور معتصم بیاورده بودند معتصم از وی پرسید با مر بابك چند تن کشته باشی ؟ گفت : ما بيست تن جلاد بوديم أما بمن كمتر خدمت میفرمود آنچه بدست من بقتل رسیده

ص: 126

شاید از بیست هزار تن بر افزون باشند از دیگران خبر ندارم.

اگر این خبر مقرون بصحت باشد تواند بود که آن خبريكه مقتولين بابك را از دو کرور نفس افزون دانسته اند بی پایه نباشد، چه باین شماره جلادان نزديك به يك كرور می شود و البته آنچه در این مدت بیست سال وكسرى در معارك ومخاطر و مهالك معدوم شده اند کمتر از آن نخواهد بود و همه بدست جلادان بقتل نرسیده اند والعلم عند الله تعالى .

راقم حروف گوید: چون کسی را شقاوت و بدبختی روی نماید نخست تخلف از مذهب خصوصاً از مذهب اسلام با خس مذاهب است که الحاد و زندقه و دینی که مخرب امر ناموس وقانون إلهي ومفسد نظم عالم باشد .

دیگر اینکه بخون ریزی وفتنه انگیزی و نهب اموال و اسر نساء و رجال و اضطراب نفوس و اخلال نظام جهان و تخریب بلاد اقدام نماید، دیگر اینکه بدست خود موجبات هلاك خود و تنفر و انزجار طبایع را فراهم کند چنانکه بابك را كراراً خط امان فرستادند و او اعتنا نکرد.

بعلاوه یکی از آن دو تن را که با آن امان نامه معتصم از جانب اوشین نزد وی آمدند و نامه پسر او را که در اسیری افشین بود بدو آوردند با آنکه آن دو تن از کسان خود بابك و گرفتار افشین بودند حامل امان نامه و مکتوب پسرش بودند بکشت و امان نامه را آنطور لغو و بی منزلت شمرد و آن پیام ناخوب و مکتوب نامطلوب را با پسر خود فرستاد.

دیگر اینکه در منزل سهل بن سنباط که یکتن از رؤسا و بطارقه ارمنیه بود و از بابك پذیرائی نمود آن سخنان ناهموار را در سر خوان طعام بدو بگفت و او را رنجیده خاطرو پای خود را دچار بند و زنجیر آهن ساخت ، دیگر اینکه در عرض مدتی متمادی دوشیزگان و زنان خوبروی طارقه را می طلبید .

اگر مضایقه در قبول میرفت چنانکه مذکور میشد بر آنخانواده شب تاخت آورده در شب تاری آن ماه رخان ده چهاری را با اموال آنان بتاراج میبرد ، این بود

ص: 127

که ابن سنباط گاهی که او را خدیمت میداد از روی کنایت گفت : فرزندان تو در اینجا بسیارند.

واگر بابك باين رأی و عقیدت و بی خبری از مکافات حضرت احدیت و آزار جمعی بی گناه و قتل بی موقع بندگان خدای نمی پرداخت شاید خلیفه بغداد را بعد از مدتها که بر لشکرهای بی شمار مأمون و آن سرداران بزرگ فیروز شد و خود نیز دارای لشکر و کشور و بضاعت و ثروت و حصون و قلاع وجبال و تلال عدیده شد بروی غلبه نمی افتاد و آخر الأمر اگر برخلیفه وسلطنت او مستولی نمی شد اقلا در ولايات عديده سلطان نافذالأمر میگردید .

چنانکه کراراً بتجربه رسیده است که اینگونه مردمی که با این نمونه سامان و اطاعت جمعي كثير ياغي وعاصی شده اند و اسباب طغیان و عصیان نیز موجود ساخته اند در پایان کار یا بر آن سلطان ومملكت يكباره غالب ومالك شده اند و اگر نه بواسطه زحمت مردم از طول مدت خسارت و محاربت و نهب و غارت و ملالت لشکر و قواد لشكر و اعیان دولت و زیان سلطان و طرف برابر قرار بر صلح رفته است و ولایت و ایالتی چند را در تملك و اطاعت یاغی باز گذاشته و از آن صدمات و خسارات و مشقات وارسته اند .

اما این حال در صورتی بود که یاغی بمخالفت مذهب وحركات وحشت آيات و اوصاف رذیله خبيثه و معاندت با دین خداوندی منسوب و مشهور و مبغوض و مطرود اهالی آن مذهب نگردد و اگر چنان بود ابداً روی نجاح و بوی فلاح نمی دید و نمی شنید .

چنانکه حسن خان سالار با پسر حاجی الله یارخان آصف الدوله خالوی شهریار تاجدار محمد شاه قاجار طاب ثراه چند سال در مملکت خراسان رایت عصیان و و آیت طفیان نمایان ساخت و چون با سلطنت عظمی قرابت و پدرش آصف الدوله دارای امارت بلکه صدارت و بضاعت و استطاعت بود پیشرفتی عظیم حاصل ساخت و مکرر سپاه دولت را در هم شکست و در اواخر کار و اوایل سلطنت شاهنشاه شهيد ذوالقرنين

ص: 128

اعظم ناصر الدین شاه اعلی الله در جانه و صدارت عظمای مرحوم میرزاتقی خان فراهانی أمير كبير انا بيك اعظم نزديك بآن شده بود که امنای دولت علیه برای رفع غایله چند ساله اوایالت خراسان را أبداً با او و اخلافش باز گذارند .

لکن چون ادبار با او چنگ در انداخت و در حرم مطهر حضرت إمام ثامن علي بن موسى الرضا علیهما السلام بیرون از ادب و تکالیف مذهبیه جسارت ورزید و از سربازهائی که بآن مقام امن و مرکزامان پناهنده شده بودند بکشت و از طلا و نقره بقعه مبارکه ببرد و بمصارف خود و اعمال یاغی گری خود بمصرف رسانید مردمان یکباره از وی رمیدن گرفتند و کردار او را بر خلاف طریقت شرع و نهج تشیع شمردند و با او مخالف و معاند شدند و از حمایت و طرف داری و یاري او دست بداشتند .

لاجرم عاقبت او وخیم و با سوء خاتمه و هلاك و دمار خود و اولاد و کسانش ندیم گردید ، و شرح این قضیه در مجلد احوال سلاطین قاجاریه از مجلدات ناسخ التوايخ و دیگر تواریخ دولتیه مبسوط است .

و این معنی ، یعنی عدم تجاوز از حدود شرعيه خاصه إلهيه و با خبری از خداوند خبير ومتابعت قانون علام بيچون ورعايت حد اعتدال در حفظ بقا و دوام وثبات وقوام ونظام تمام اشیاء موجودات و اجزای ممکنات شرط قوى واهم مطالب واقدم مآرب است و در تمام امزجه و نفوس ومخلوقات وفلکیات و عناصر و اخلاط بلا استثناء وكليه نظامات ممكنات بهر اسم و رسم وشأن وعنوان مراعات آن واجب ووجود آن لازم است .

و اگر این حيثيات موجود نشود یا در پارۀ نقصان یا تجاوز شود البته از حالت استقامت و اعتدال بیرون شود و چون چنین شد بدوام و قوام آن طمع نباید داشت بلکه منتظر فساد وهلاك وفنای آن باید بود چنانکه اگر در اخلاط و عناصر انسانی یا هر حیوانی یا مرکبی اگرچه از نباتات و جمادات هم باشد اگر در اخلاط یا اجزای ترکیبیه از حالت اعتدال بگردد و یکی را حالت چیرگی افتد

ص: 129

البته این چیرگی اسباب ضعف و تیرگی سایر اجزای ترکیبیه خواهد گردید و چون ضعف و سستی پدیدار شد در عملیات آن چنانکه باید نقصان رسد و چون رسید و بعمل خود که از موجبات حفظ آن کالبد است چنانکه باید نمی تواند فایز باشد و هر چه ضعف آن فزون تر گردد قوت مخالف بیشتر شود .

و چون چنین شد همان اقتدار آن يك وانكسار این يك سبب تجاوز از حد اعتدال میشود و یکی از اندازه طبیعی که موجب مدار و تدویر و تدبیر است فزایش و آندیگر را کاهش و هر دو از عمل بر حد مناسب بیشتر و کمتر روند و در کارخانه حفظ و صیانت جسم تخلخل آید و کار از علاج بگذرد و در مراعات آن جسم نقصان آید و منجر به تباهی و بطلان کار گذاران جسم و فنای جسم گردد .

چنانکه مثلاً در نباتات نیز همین مراعات باشد اگر آب از حدش فزایش جوید بپوسد اگر کاهش نماید بخوشد اگر خاک غلبه جوید خفه شود و تاحالت غلبه پدید نیاید از لطمه کرم رنجور و از اعطای میوه مهجور نیاید و این نمایش کرم نیز از فزایش یا کاهش در خود آن تولد گیرد یا بروی تسلط یابد و در حال اعتدال این حال نیابد، و نیز از باد و هوای سموم و ناخوش رنجیده و فرسوده و گاهی سوزیده و فانی شود و اگر در جمادات بنگرند نیز فساد یا قوامش در این معنی خواهد بود .

و چون سنگ را که از آب وخاك و تربيت آفتاب وهوا ترکیب یافته از حالت اعتدال تجاوز آید از هم بريزد و خاك شود و آب و هوا بجای خود بازشوند ، و این تب که بکوه نسبت دهند و محسوس شود که سنگ از عالم صخربت به حالت ترابیت متوجه است بواسطه تعبی است که از تجاوز از حال اعتدال یافته است.

و هم چنین در معدنیات بلکه مصنوعات نیز این عالم و حالت باشد مثلاً اگر بواسطه ازدیاد حرارت یا برودت یا یبوست نباشد و در تار و پود فرایشی و کاهشی و تجاوز از حد اعتدالی که در ترکیب و اخلاط آن شرط است موجود نشود فاسد و کهنه و پوسیده یا خشکیده و فانی نگردد ، آهن در آب بپوسد و سرب در آب بماند و پاره

ص: 130

اشیاء از شدت برودت و برخی از کثرت حرارت و بعضی از نهایت یبوست فانی و باطل شوند، و این همه بواسطه ترکیب و دچار بودن در عالم ترکیب است .

از این است که عناصر بدون ترکیب را فنائی نیست هرگز آب و خاك و نار و با درا منفرداً زوالی نباشد اگرچه مرکب را نیز من حيث المعنى فنا وزوالی نباشد بلکه در حالت مرکبیت و سقوط از عالم ترکیب چنین در نظر می آید و اگر نه چون مرکب مجزی گردد و هر جزوی بکل باز آید چرا باقی میماند و بقای درفنا همین است، و از این است که روح از عالم بسیط است و همیشه باقی است، زیرا که مانعی و دافعی در بقاندارد و در این عالم اخشیجی موقتاً بحفظ جسمی و حیات بدان مأمور است .

و خداوند حي باقي بحکمتی که خود داند جوهر بسيطي را بعوالم مركبات هبوط داده تا در مدتی معین و اجلی محتوم بپاید و از آن پس بمرکز اصلی خود باز شود و باين سبب شأن خطاب وعتاب و ثواب و عذاب را در یابد .

از این است که این حال تماماً در وجود ملائکه و اجسام لطيفه مخلوقات عوالم ملكوت وجبروت ولاهوت نباشد وإبليس ياهاروت وماروت وزهره تا باین عالم سایر نشدند و در اعمال و افعالی که در خور مکلفان عوالم ترکیبیه است اختلاط نیافتند و با موجودات این عالم اخسیت و اختلاط وانسی نیافتند شأن ورتبت آن خطاب و عتابی که در خور این گونه موجود است نیافتند و در حقیقت از حد اعتدال و شئونات خود تجاوز و از تکالیف وجودیه خود تعدي ورزیده اند و بیلا و آزمایش مبتلا گردیده اند و معذلک در اصل فطرت و طبیعت خود ترقی کرده اند .

ابلیس نیز در مراتب مخالفت فطري خود و تلبیسی که در نهاد و سرشت اوست ترقی نمود و اگر در این عالم تركيب ومحل تكليف وصول نميگرفت آن شئونات فطريه إبليسيه او بعد كمال ظاهر میشد و از مقام ترقی باز میماند يك موجود يرا بر حسب فطرت اصلية او چون بأسفل السافلين برسد بمنزل و مقام خود ترقی وسکون گرفته و موجودی دیگر را نظر بقابلیت فطرت و طبیعت اصلیه خود چون

ص: 131

روحش را بأعلى عليين منزل آید بکمال ترقی فایز است .

خراطین در گل سیاه و ماهی در آب و حیوانات و نباتات و جمادات و اجسام آدمی را در خاک مسکن و الفت است و ارواح را در مراکز علویه محمد و منزلت است و هر روحی را باندازه شأن و رتبتی که دارد در مراتب و مقامات نورانیت پرواز و ترقی است و هر يك را مقامی معلوم و معراجی معین است.

برترین معارج و مدارح علويه نوريه إلهيه خاصة ربانية بنور الأنوار برگزیده خداوندی نور منير محمد بشیر و نذیر صادر اول وعلت وجود ارواح و انوار صلى الله علیه و آله است که هیچ آفریده و مخلوقی را من الأزل إلى الأبد استعداد و لیاقت و قابلیت و شأن و قدرت ادراک آن نور نیست و «أول ما خلق الله نوری »شاهد این مقال و «هونور السموات والأرض »مبین این منوال است .

و این مبارك را مزاج نبوت امتزاج بحد اعتدال است اگرچه برحسب حالت ظاهریه جسمیه در حالت اعتدال حقیقی نیست،چه اگر اعتدال حقیقی باشد مرگ را بر آن راهی نخواهد بود اما از تمام مخلوق اعتدالش بیشتر است این است که میفرماید: اجسام ما را خاک نمی خورد و ابدان ما پوسیده و فرسوده نمی شود .

و از این پیش در طی این کتب مبارکه و مطالب ترقيات نفوس حتى ترقى تمام مركبات وبسایط بعوالم ومعالم ارواح و انوار بیانات دقیقه کافیه رقم شده است پس تمام این مطالب بعالم اعتدال و اطاعت اوامر و نواهی مهیمن متعال باز گشت نماید و تا این حال علی حسب القدرة و الاستعداد رعایت شود مراتب نظام و دوام و خیر دنیا و آخرت محفوظ گردد و همه گونه کامکاری و برخورداری حاصل آید.

چنانکه اگر در طبقات سلاطين يا حكما با علما با اصناف خلق از ابتدای تاریخ عالم در تمام ام بنگرند اگر چه در کفار هم باشد چندانکه حفظ این حال را نمودند غالب و قاهر و متنعم و با دوام شوند ، بسیار افتد که بر غایت همین حال کفار را بر أهل کتاب اگر چه مسلمان هم باشند و رعایت این امر را کما ینبغی نکرده باشند غلبه افتد و قوت این حال بجائی برسد که در استجابت دعوات و نفرین انبیا

ص: 132

و اولیای عظام علیهم السلام تعویق افتد و آنحالت عدل و اعتدال مانع تعجیل در تشکیل آید.

و هر سلطانی خواه در سلطنت فرمانفرمائی یا در سلطنت علم وحکمت وفضایل و ریاضت ترقی نماید جز برعایت این حال نبوده است و باین سبب مقام سلطنت و تفوق یافته است و تا در اخلاق او و اخلاف واقارب او این حال بوده است در ارکان اقتدار وتفوق وغلبه ایشان تزلزلی نرسیده است و چون تغییر یافته است نوبت زوال و فنا و اضمحلال آن دولت و خانواده و شهامت بپایان رسیده و دچار انکسار و ادبار شده اند .

چنانکه اگر در يك زمره سلاطین اسلامیه بنگرند و آغاز اسلام و اقتدار رسول خدا صلی الله علیه وآله و خلفای آن حضرت را تا بحال نگران شوند بر صدق این معنی دلیل شمارند و دول متعدده سامانيه وسلجوقيه وديلميه وصفاريه ومغوليه وغزنويه وروميه وهنديه وصفويه وافشاریه و آغاز زندیه وسلاطين عظيم الشأن قاجاريه و سایر طبقات اعیانیه را صنف بصنف تا عالم امروز را در نظر آورند آنچه باید دانست خواهند دانست.

از خداوند تعالی بقا و دوام این دولت و ملت و این سلطنت و نمایش شوکت و قدرت پادشاه اسلام و علمای اسلام و ناصرین اسلام را مسئلت مینمائیم .

بیان خروج توفيل بن ميخائيل قيصر روم ببلاد اسلام و قتل و ویرانی

در این سال توفیل بن میخائیل پادشاه مملکت روم و بقول مسعودی در ذیل اسامی سلاطین روم نظر نوفيل بطرف بلاد اسلام بیرون تاخت و با مردم زبطره وغيرها جنگی عظیم در انداخت و جمعی را اسیر و اماکن و مساکن و شهر ایشان را

ص: 133

ویران ساخت.

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید: زبطره بكسر زاء معجمه وفتح باء موحده وسكون طاء مهمله وراء مهمله شهری است در میان ملطیه و سميساط وحدث در طرف بلد روم بنام زبطره بنت الروم بن اليفز بن سام بن نوح علیه السلام موسوم شده است ، أبو تمام در مدح معتصم گوید :

لبيت سوتاً زبطرياً هرقت له *** كأس الكرى ورضاب الخر دالعرب

و این اشاره بآن است که رومیان زنی علویه را اسیر کرده فریاد وامعتصماه او بلند شد و این خبر گوشزد معتصم گشت و آواى لبيك لبيك او بلند شد چنانکه در این فصول مذکور میشود .

بالجمله ملك روم بعد از ويرانى آن مرز و بوم في الفور از آنجا بطرف ملطيه بتاخت و بر مردم آنشهر و براهالی چندین حصن از حصون مسلمانان إلى غير ذلك غارت برد و از اهالی زبطریه و دیگر بلاد افزون از هزار مسلمه اسیر ساخت و هر کسی از مسلمانان را دریافت مثله ساخت و چشمهای ایشان را تاريك و نابینا گردانید و گوشها و بینی های ایشان را ببرید.

و سبب این کردار شنیع این بود که چون افشین در محاربه بابک خرم دین كار را بر بابك سخت و جهان را بروی تنگ و او را مقهور و مغلوب ومشرف برهلاك و دمار گردانید و یقین دانست که از محاربه افشین سست و ضعیف گردیده است کیدی بیندیشید.

مكتوبى بملك روم توفيل بن ميخائيل بن جورجس بنوشت و بدو باز نمود که پادشاه عرب معتصم را کار چنان تنگ افتاده است که هر چه سپاه در رکاب داشته و هر مردي جنگجوی او را بوده بناچار بآن حربگاه بفرستاده حتى خياط خود یعنی جعفر بن دينار وطباخ خودش را یعنی ایتاخ بمقاتلت مأمور ساخته است اينك هیچکس از مردمی که سپاهی و سلحشور باشند در پیشگاه سلطنت و در گاه خلافت لیست اگر وقتی آهنگ خروج در سرداری اینک همان زمان است ، چه هیچکس نیست

ص: 134

که مانع ودافع تو وطریق تو باشد .

بابك در این مکتوب در طمع آن بود که چون این نامه بپادشاه روم رسد و از جای جنبش گیرد و ببلاد اسلام روی نماید و معتصم بداند ناچار گروهی انبوه از آن لشکر که در رکاب افشین و محاربه باوی هستند احضار و بمرز روم و دفع پادشاه آن مرز و بوم مأمور گرداند و بابك از آن سپه انبوه که در ستوه و مشرف بهلاك بود قدری آسایش بگیرد و آن سپاه بمحاربت ملك روم اشتغال گيرند و بابك از زحمت آن اشتعال بر آساید .

لاجرم چنانکه گفته اند توفیل با یکصد هزارتن یا بیشتر که هفتاد هزار تن مردم لشکری و بقیه از اتباع بودند روی بیلاد اسلام و زبطره نهاد و از جماعت محمره که از آن پیش در جبال بیرون شده و در آن هنگام كه إسحاق بن إبراهيم ابن مصعب با ایشان قتال داده و از آن پس ملحق بروم شده بودند جماعتی که رئیس ایشان بارسیس بود در ركاب ملك روم بودند و پادشاه روم برای این گروه مهاجرین وظیفه مقرر ساخته و ایشان را بازنان رومیه تزویج کرد و در زمره مردم جنگ آور مقرر ساخت تا اگر مهمی عظیم برای او روی دهد با نجماعت استعانت جوید .

و چون ملك روم داخل زبطره شد و رجالی را که در آنجا بود بکشت و ذراری و زنان را اسیر گردانید و آنشهر را بسوزانید و این خبر در خدمت معتصم معروض گردید؛ سخت عظیم گرفت و بروی بسی گران گردید ، و نیز بدو گفتند که زنی هاشمیه در حالتیکه در چنگ مردم روم اسیر گردیده بود ناله وامعتصما بر می کشید .

معتصم چون بشنید دیگرگون گردید و در همان حال که بر تخت خود نشسته بود در پاسخ او و جواب او نعره لبيك لبيك بركشيد و هم در ساعت چون برق جهنده و باد وزنده و مارگزنده از جای برخاست و در قصر صداى النفير النفير بلند ساخت و بر اسب خود بر نشست و آنچه در بایست آن سفر بود از زاد و راحله و خوردنی و آشامیدنی و آذوغه و علوفه و اوانی آهنین و بند و مسمار و میخهای آهنین و مشك و رادیه و باردانها و آنچه برای راکب و مرکوب و اهل اردو و لشکرگاه از خیمه

ص: 135

و خرگاه لازم است در فتراك ودوال در آورد اما خروج استقامت نگرفت مگر بعد از آن که آنچه لازم بود تعبیه شود.

و از آن پس در دارالعامه جلوس کرد و قاضی بغداد عبدالرحمن بن إسحاق وشعيب بن سهل را که از اهل مدينة السلام بودند احضار فرمود و با ایشان سیصد و بیست و هشت تن مرد که از اهل عدالت و در زمره عدول بودند در آن مجلس حاضر شدند و ایشان را بر آن ضیاعی که از مال وملك خود وقف کرده بود بشهادت گرفت و يك ثلث را برای فرزندان خود وثلث دیگر را الله تعالى ويك ثلث را برای موالی خود مقرر و موقوف نمود.

و از آن پس در غربی دجله لشکرگاه نمود ، و این حکایت در روز دوشنبه دوشب از جمادی الاولی بر گذشته اتفاق افتاد، و از آن طرف چون ملك روم بز بطره بتاخت مردم ثغور و سرحدات شام وجزيره واهل جزیره مگر کسیکه او را مرکوبی و سلاحی نبود بتمامت بیرون شده بودند .

بالجمله خليفه غیور دلیر جوانمرد جهان معتصم بالله عجيف بن عنبسه وعمران فرغانی و محمد کوتاه و جماعتی از قواد سپاه و اسرهنگان کار آگاه را برای اعانت و یاری اهل زبطره بفرستاد چون بر همه معلوم افتاد که ملک روم بعد از آن افعال وقتل وغارت و اسر و تخریب که مذکور شد بطرف بلدان و امصار خود مراجعت کرده است ، لاجرم ایشان چندی توقف گزیدند تا مردمان اطمینان یافتند و بقراء خود معاودت نمودند .

و چون معتصم ببابك مظفر گردید گفت : كدام يك از بلاد روم منيع تر و استوارتر است ؟ عرض کردند شهر معمور عموریه میباشد که از ابتدای اسلام تاکنون احدی از مسلمانان را نیروی تعرض آن نبوده است و این شهر عين جماعت نصرانيه و ریشه و بن و اقامت گاه و محل پناه ایشان و نزد ایشان اشرف و برتر از قسطنطينيه پای تخت بزرگ مملکت روم است .

یاقوت حموی گوید : عموريه بفتح عين مهمله وميم مشدده وو او وراء مهمله

ص: 136

و یاء حطي و هاء شهری است در بلاد روم که معتصم عباسی گاهی که ناله علویه را بشنید بجنگ مردم روم وفتح این شهر جنبش نمود و باسم عموريه بنت الروم ابن اليفز بن سام بن نوح علیه السلام موسوم گردیده است ، و این شهر را ابو تمام طائی در این شعر خود یاد کرده است .

يا يوم وقعة عمورية انصرفت *** عنك المنى حفلاً معسولة الحلب

می گوید: این همان شهری است که معتصم عباسی در سال دویست و بیست و سوم برگشود و بسبب اسیری زنی علوینه انقره را فتح نمود و این فتح عظیم ترین فتوح اسلامیه است، و نیز عموریه نام شهرکی است که بر شاطیء عاصی بنیان شده و در میان فامیه و شیزر واقع است، در این شهر كوچك آثار و علامات بناهای خراب نمودار و دارای دخلی وافر و آسیای بانفع وسود است .

بیان حرکت معتصم عباسی از سامراء بمملكت روم وفتح بعضی امصار آندیار

در این سال خليفه عهد معتصم بالله عباسى بغزو ممالك روم عزيمت بر نهاد و بعضی حرکت او را بمملکت روم از سامراء در سال دویست و بیست و چهار و برخی در سال دویست و بیست و دوم بعد از کشتن بابک خرم دین نگاشته اند و چنان در قلم آورده اند که این خلیفه نامدار وسلطان با اقتدار در ساز سپاه و تهيه و تجهيز لشکر از اسلحه و آلات و خورش و خوردنی و اشتر و استر و راويه ومشك و آلات و ادوات آهنین و نفط چندان آماده و فراهم و تدارك فرموده بود که از بدایت خلافت خلفا

ص: 137

و فرمانروایان بزرگ جهان دیده نشده بود.

آنگاه اشناس ترکی را در مقدمه و پیشروی سپاه و محمد بن إبراهيم را در مساعدت و همراهی او مقرر و ایتاخ را برمیمنه لشکر و جعفر بن دینار بن عبدالله خیاط را بر طرف چپ سپاه و عجیف بن عنبسه را در قلب لشكر مقرر ومأمور فرمود و چون بشهرهای روم و اراضی آن مملکت داخل گشت در کنار رودخانه لمس و بقولی نهر الس که مشرف بر سلوقیه است اقامت گزید.

سلوقيه باسین مهمله و قاف حصنی است در ساحل انطاکیه و دروع سلوقيته و كلاب منسوب بآن است و نزديك بدريا و ميان آن و طرسوس مقدار یکروز مسافت و هر زمان که در میان مسلمانان و رومیان امر بفداکاری میکشید در این موضع بود و معتصم حيدر بن کارس مشهور بافشین را بجانب سروج بفرستاد.

سروج بفتح سين مهمله شهری است نزديك بحران از دیار مضر و بین آن و بيره يك منزل راه در جبال است و هم او را به بروز و ظهور از آنجا بدرب الحدث امر داد .

الحدث بتحريك و در آخر ناء مثلثه قلعه ایست استوار مابین ملطیه که از ابنیه اسکندر و مسجد جامعش از بناهای صحابه و از بلاد روم ومتاخم بشام و شمشاط و مرعش است و بيوت و قلعه آن بر کوه احيدب واقع است و شمشاط با دو شین معجمه و طاء مهمله شهری است در روم که بر شاطی فرات واقع است ، ومرعش بفتح میم و راء وعين مهملتين وشين معجمه شهری است در ثغور میان شام و بلاد روم که رشید خلیفه احداث کرد و بهارونیه معروف است .

بالجملة معتصم روزی را که افشین بایستی در آنجا داخل شود معین نمود و نیز روزی را برای لشکر خودش ولشكر اشناس مقرر نمود تا در آن روز در آنجا اجتماع نمایند بقدر ما بين المسافتين بسوی آن موضعی که بایستی جمله سپاهیان در آنجا فراهم آیند و آن مکان که معین کرده بود القره بود .

انقره بفتح همزه وسكون لون وقاف نام شهر انکوریه از بلاد روم است که

ص: 138

قبیله ایاد را گاهی که کسری ایشان را از بلاد خودش بیرون کرد در آنجا منزل کردند ، و چنان معتصم مقرر ساخته بود که چون خدای تعالی او را بفتح انقره فایز گرداند بفتح عمور یه توجه نمایند چه از تمامت بلاد روم و مقاصد او هیچ شهری از این دو شهر أعظم و شایسته تر از آنکه منتهی درجه مقصود و آمال او باشد نبود .

و نیز فرمان داد تا اشناس ترکی از درب طرسوس اندر شود و در صفصاف بفتح صاد مهمله نخست و دوفاء که درخت خلاف و کوره از سرحدات مصیصه است بانتظار معتصم بپاید، وشخوص و حرکت اشناس در روز چهارشنبه هشت روز از شهر رجب بجای مانده روی نمود ، و نیز وصیف ترکی را در اثر اشناس در مقدمات معتصم روانه ساخت و خود معتصم روز جمعه شش روز از ماه رجب باقی مانده حرکت فرمود .

و چون اشناس بمرج اسقف رسید مکتوب معتصم از مطامير بدو آمد ، مطامير جمع مطموره شهری است در ثغور شامیه ، واشناس را باز نموده بوده که ملك روم در پیش روی او است و اراده او چنان است که لشکریان را از لمس بگذراند و بر مخاضه توقف کند و در آنجا ایشان را بچاه و چاله در سپارد و اشناس را مقرر ساخت که در مرج الاسقف اقامت نماید .

و چنان بود که جعفر بن دینار بر ساقه سپاه معتصم امارت داشت و معتصم در طی آن نامه که باشناس نمود فرمان کرده بود که منتظر رسیدن ساقه سپاه باشد چه اثقال ومجانيق وزاد و توشه وغير ذلك با آنان بود و چون بواسطه مضیق آندرب گذشتن ساقه لشکر آسان نبود اشناس را امر کرده بود که در آنجا مقام جوید تا صاحب ساقه از آن تنگنای دروازه با کسانیکه با او بودند خلاص شوند و بیابان در نورد گیرند تا ببلاد روم اندر شوند .

لاجرم اشناس سه روز در مرج الاسقف بیائید تا نامه معتصم بدو رسید و او را فرمان کرده بود که یکی از سرهنگان لشکر را با سوارانی چند شب هنگام مأمور نمود که در بلاد روم بتازند و از رومیان مردی را بدست آرند و ازوی از اخبار

ص: 139

پادشاه و ملتزمین رکابش سؤال نمایند .

اشناس حسب الأمر خليفه بلند كرياس عمر و فرغانی را با دویست تن سوار جر ارظلمت سپار باین امر مأمور نمود ایشان در آنشب راه بنوشتند تا بحصن قرة با قاف وراء مهمله قريه نزديك بقادسیه رسيدند و باطراف قرة در طلب مردی از حوالی آن حصن بر آمدند و این مقصود ممکن نشد و صاحب قرة با ایشان پیمان و حیلت ورزید و از آن پس با تمامت سواران خود که با او در قره جای داشتند بیرون آمد و در کوهی در میان قرة و دره کمین نهاد و آن کوهی بزرگ و برستاقی که برستاق قرة موسوم است احاطه دارد .

و از آن طرف عمرو فرغانی بدانست که صاحب دره با ایشان بحیلت و نیرنگ رفته است پس بدرة بشتافت و آن شب را در آنجا بکمین بگذرانید و چون روشنائی روز نمودارشد لشکر خود را سه دسته گردانید و بایشان فرمان کرد که از هر سوی بشتابند تامگر مردی را که از پادشاه روم با خبر باشد اسیر سازید و با ایشان مقرر نمود که او را در موضعی که ادلاء بر آن آگاه بودند بدو آورند و با هر دسته دو تن دلیل مأمور ساخت .

آن جماعت در طلیعه بامداد بیرون شدند و بسه سمت پراکنده گردیدند و جمعی از رومیان را بگرفتند و آنان بعضی از لشكر ملك روم برخی از سواد بودند وعمرو مردی از اهالی روم را که از فرسان اهل قرة بود بدست آورد و از ملك روم پرسید گفت: ملك سپاه در نزدیکی او در چهار فرسنگی و راء لميس جای دارد وصاحب قرة در این شب با ایشان نذر و پیمان بدروغ بسته و اينك در كمين ايشان در بالای این کوه بالای سرایشان جای کرده است .

پس عمر و همواره در همان مکانی که با اصحاب خود و عده نهاده بود ببود و دلیلانی را که با او بودند امر کرده بود در سرهای کوه متفرق شوند و بر آن کرادیس و سه دسته سپاهی مشخص کرده بینا و مشرف باشند از اینکه مبادا صاحب قرة اگر خواهد بیکی از آن دسته جات بیرون تازد آن دیدبانان ایشان را بنگرند و خود را بر آنان

ص: 140

آشکارا بدارند .

بالجمله آنجماعت بیامدند و بهم رسیدند و عمر و در موضعی جز آن موضع بود که برای او مهیا ساخته بودند پس از آن اندکی فرود آمدند و سپس بکوچیدند و آهنگ لشکر گاه داشتند، و در این وقت جمعی از آنان را که در لشکر ملك روم بودند گرفته بودند و ایشان را بخدمت اشناس که در لاس توقف داشت رسانیدند .

اشناس از ایشان مستفسر خبر گشت و بدو باز نمودند که ملک روم بیشتر از سی روز است که اقامت جسته و منتظر عبور معتصم و مقدمه سپاه او در لمس است تا با ایشان در آنسوی لمس حرب نماید و نیز بدو در این نزدیکی خبر رسیده است که از ناحیه ارمیناق لشکری ضخیم کوچ داده اند و در میان شهرها در آمده اند یعنی سپاه افشین و اینکه او در دنبال آنها میرسد .

پس ملك روم مردى از اهل بیت خودش را که پسر خالوی او بود بجای خود در لشکر گاهش خلافت داد و خودش با گروهی از لشکرش بآهنگ ناحیه افشین بیرون شد، پس اشناس این مردی را که این خبر بدو آورده بود بخدمت معتصم بفرستاد و او برفت و در پیشگاه سریر خلافت مسیر بعرض رسانید چون معتصم بدانست گروهی از ادلاء لشکر خود را بخواند و هر يك را ده هزار درهم بضمانت گرفت بدان شرط که مکتوب او را بافشین برسانند و او را بیا گاهانند که لشکر معتصم مقیم است و او بیایست برای محاربة ملك روم اقامت بورزد.

و نیز مکتوبی باشناس کرد و بدو فرمان داد که از جانب خودش رسول مخصوصی از جماعت ادلائی که شناسای طرق جبال و سایر طرق و رهگذرهایی که همانند طرق روم است بفرستد و برای هر مردی از آنها ده هزار درهم بضمانت گیرد اگر آنمرد آن نامه را برساند، و هم بدو بنوشت که سلطان روم بجانب او روی آورده است و بیایست در جای خود مقیم باشد تا گاهی که مکتوب معتصم بدو برسد .

اما رسولان افشین را ندیدند، زیرا که افشین در بلاد روم وغول گرفته و در آن مرز و بوم در افتاده ، وآلات واثقال معتصم با صاحب ساقه لشکر بلشکرگاه میرسید

ص: 141

لاجرم باشناس او شت که نقدم گیرد، پس اشناس بر حسب امر در مقدمه راه بر گرفت و معتصم از دنبال راه میسپرد و در میان ایشان يك منزل مسافت بود ، چون معتصم فرود می گشت اشناس راه می نوشت و چون اشناس حرکت میکرد معتصم در منزل دیگر وارد شده بود، و از جانب افشین خبری برایشان وارد نشد تا گاهی که از انقره بقدر سه منزل راه سپار شدند و سپاه معتصم از کمی آب و علف در سختی و تنگی شدید در افتادند .

و نیز چنان بود که اشناس در راهی که طی می نمود جمعی را اسیر ساخت و بفرمود تا تن بتن را گردن همی زدند تا افزون از یکتن پیری فرتوت برجای نماند چون خواستند آن پیر را از شمشیر بگذرانند با اشناس گفت : در چنین وقت که تو و لشکرت در این تنگی آب و آذوغه هستید؟ در اینجا قومی هستند که از آن ترس که پادشاه عرب برایشان بتازد از انقره فرار کرده اند و اينك در نزدیکی ما باشند و آذوغه وطعام و خوردنی و آشامیدنی و علوفه و شعیری کثیر با خود دارند هم ایدون مرا زنده بگذار و جماعتی را با تفاق من بآنصوب روانه دار تا آنان را باینان سپارم آنگاه مرا رها کن.

چون اشناس این خبر بشنید مسرور گردید و فرمود تا منادی در میان لشکر ندا همی در داد: هر کسی را حالت نشاط و انبساطی است باید سوار شود قریب پانصد تن سوار جرار که درنگ را ننگ می دانستند و پذیرائی خدنگ را کمترین آهنگ میشمردند بر نشستند و انجام فرمان را شتابان آمدند .

پس از آن اشناس نیز بیرون آمد و راه بر سپرد چندانکه بقدر يك ميل راه از لشکر کاهش دور گردید و از مردم سپاهی آنانکه بساط نقمت را باسماط نعمت یکسان میشمردند بیرون آمدند .

اشناس مرکب خود را بتازیانه در سپرد و چون برق و باد قریب دومیل بتاخت آنگاه عنان بکشید و بامتحان بایستاد و نگران یاران خود شد تا از عقب او کیست و از آن مردم هر کسی که بسبب ضعف مرکبش قدرت پیوستن بکر دوس و دسته سواران

ص: 142

نداشت او را بلشکرگاه خودش بازگردانید و آن پیر اسیر را بمالك بن كيدر سپرد و گفت: هر وقت این مرد اسیر غنیمت و اسیر بسیار بتو بنمود او را چنانکه عهد و ضمانت کرده ایم براه خودش بگذار .

آن پیر فرتوت آنجماعت را تا هنگام نماز عشا را هسپار ساخت و ایشان را برودخانه و گیاه حشیش بسیار وارد کرد آن مردم دواب خود را در آن سبزه وحشيش فراوان بچریدن گذاشتند تا سیراب و کامیاب و نیرومند شدند و از زحمت جوع برستند و سپاهیان نیزبتعیشی پرداختند و بیاشامیدند چندانکه سیر و سیراب و آسوده و کامیاب گردیدند .

و از آن پس آن پیراسیر ایشانرا راهسپار گردانید تا از بیشه و جنگل بیرون برد واشناس از موضع خودش که در آنجا منزل داشت همی سیر کرد و بجانب انقره روی آورد ومالك بن كيدر و جماعت ادلاً و راه شناسانی که با او بودند فرمان داد تا در انقره خدمت اشناس را در یابند .

آن شیخ سالخورده گیر بقیه آن شب را تا صبحگاهان با آن جماعت برفت و ایشانرا را در کوهستانی که آنان را از آنجا بیرون نیاورده بود بگردش در آورد جماعت راه نمایان با مالك بن كيدر گفتند: این مرد ما را همی گردش میدهد مالك سخن راه نمایان و راه پیمایان را با شیخ بگفت .

در جواب گفت ایشان بصداقت سخن میرانند اما آن قومی که در طلب ایشان هستید بیرون از این میباشند لاجرم از آن بيمناك هستم که شب هنگام از کوه بیرون تازم و آن قوم آوای سنب ستوران را بر سنگ کوه بشنوند و فرار نمایند و چون ما از کوه بیرون آئیم و بمقصد رویم و هیچکس را نیابی سخن مرا تکذیب و نیرنگ شماری و بقتلم رسانی لاجرم ترا و مردم ترا در این کوه تا صبحگاه میگردانم تا آنجماعت از ما نشانی نیابند و چون روشنایی روز دمیدن گرفت با نقوم راه برسپاریم تا ایشان را بتو بنمایم و از کشته شدن خود ایمن شوم ، مالك بن كي در گفت : ويحك پس ما را در این کوه فرود بیار تامگر بآرامشی آسایش گریم ، شیخ گفت : بهرچه

ص: 143

رأى زنى مختارى.

پس مالك و مردمان بر آن سنگستان فرود آمدند و لگام اسبهای خود را بدست اندر داشتند تا خورشید تابان سر از کوه بیرون کشید ، اینوقت آن پیردانا گفت : دو مرد را بفرستید تا بر این کوه صعود دهند و نگران شوند بالای آن کوه چیست و هر کسی را در آنجا دیدند بگیرند.

پس چهار مرد تناور کوه سپر بر شدن گرفتند و مرد وزنی را در یافتند و فرود آوردند ، آن پیرگیر از ایشان پرسید مردم انقره در کجا بیتونه کرده اند؟ ایشان مکان بیتونه را نام بردند شیخ با مالك گفت: این مرد و زن را براه خود بگذار.

چه ما ایشان را امان دادیم تا بما نزديك آمدند، مالك هر دو تن را رها ساخت .

و از آن پس آن شیخ کبر ایشانرا بهمان مکانی که با ایشان نام برده بود ببرد و ایشان را بر لشکر انقره مشرف نمود که در طرف ملاحه و شور زاری بودند ، چون سپاه مخالف را بدیدند فریاد برزنان و صبیان خود بر کشیدند تا داخل شورستان شدند و مردانشان در کمال شجاعت وجلادت بريك طرف نمکستان بمقاتلت صف کشیدند و با نیزه وسنان مانند شیر نیستان می جنگیدند و موضع سنگزار یاخیل ومركب نبود .

سپاه مالك مانند شراره نار و زبانه آتشبار بتاختند و جنگی سخت بپای بردند و گروهی را اسیر ساختند و در زمره اسیران جمعی را بازخمهای کهنه و جراحات پیشین زمان بدیدند و سبب آنزخم را بپرسیدند گفتند ما مردمی هستیم که در وقعه پادشاه روم با افشین در جمله سپاه و رزم خواه بودیم و این جراحات یافتیم، گفتند : از این قضیه ما را باخبر گردانید.

گفتند: ملک روم در چهار فرسنگی روم لشکرگاه داشت تا رسولی بیامد و عرض کرد، لشکری گران و سپاهی ضخیم از ناحیه ارمنیاق در آمده اند ، ملك روم چون این خبر بشنید مردی از اهل بیت خود را از جانب خود در لشکر گاه بنشاند و فرمود قائم مقام ملك باشد هر وقت مقدمه پادشاه عرب فرا رسید با او بجنگد

ص: 144

تا او براه خود شود آنگاه با آن سپاهی که داخل ارمنیاق شده اند ، یعنی لشکر محاربت جوید.

چون آنقوم این خبر را باز گفتند امیر آنها گفت : بلی چنین میباشد و من نیز از آن کسان بودم که با ملک روم سير ميكردم و چون نماز بامداد بگذاشتیم با سپاه خلیفه کار بکارزار آوردیم و نبردی مرد افکن بدادیم و آنجماعت را هزیمت ساختیم و پیادگان آنها را بجمله از تیغ بر آن از پای در آوردیم و بضرب سنان تا بدار از باره زندگی پیاده نمودیم و سپاه گروه بگروه وجوقه بجوقه در طلب دشمنان بر آمدند .

و چون هنگام ظهر در رسید سواران مخالف بیامدند و چون شیر درنده و مار گزنده و اژ در دمنده با ما جنگی بس ناهموار و کارزاری بس استوار بدادند تا صفوف لشکر ما را در هم دریدند و ایشان با ما و ما با آنها مختلط و مخلوط شدیم و هیچ ندانستیم پادشاه روم بکدام دسته و کردوس مصاحب است و بر این حال و این شدت قتال بگذرانیدیم تا نوبت عصر در رسید .

آنگاه بلشکرگاه ملک باز شدیم که در کمیس بودند و نگران شدیم که آن سپاه در هم شکسته و مردمان از آن خویشاوند ملك روم كه بر لشكر پادشاه امیر وسپه سالار بود روی بر کاشته و انصراف جسته اند، بناچار آن شب را باین حال بپای آوردیم.

و چون بامداد گردید پادشاه روم با گروهی اندك بما پیوست و نگران شد که لشکرش اختلال گرفته اند و بجمله پریشان و پراکنده شده اند از سختی خشم و کین آن خویشاوند خود را که امارت لشکر داده بود بگرفت و گردن او را بزد و بهر شهر و دژی بر نگاشت که بایستی هر کسی را که از لشکرگاه ملك باز شده بنگرند بضرب تازیانه سخت شکنج دهند و آن مکان که خود معین فرموده بود باز گردانند تا مردمان بآنمکان فراهم شوند و در آنجا لشکر گاهی آراسته شود و با ملک عرب بمناهضه و مجادله اندر آیند .

و نیز یکتن از خواجه سرایان خود را بطرف انقره فرستاد تا بجای آن

ص: 145

خویشاوند ملک اقامت نماید و مردم آن شهر را محافظت فرماید و اگر ملك عرب بدانجا گراید بجنگ و ستیز او در آید و بحفظ شهر وأهلش بپاید، آن مرد اسیر راوی داستان گفت: چون آن خصی با نقره آمد و ما نیز در ملازمتش بودیم مکشوف شد که اهل انقره از آنجا بیرون شتافته و فرار کرده اند و کار انقره معطل و مهمل افتاده است .

آن خواجه سرای از این حکایت بخدمت ملک روم مکتوب نمود چون ملك روم این حال را بدانست بآن خصی رقم کرد تا بجانب عموریه برفت میگوید: از آن حکایت گذار پرسیدم مردم انقره بعد از بیرون شدن از انقره آهنگ کدام موضع و مکان را نمودند؟ گفتند : ایشان در ملاحة و شورستان بودند و ما بایشان پیوسته شدیم.

میگوید: اینوقت مالك بن كيدر با مردمان گفت: آنچه را که مأخوذ نموده اید برگیرید و باقی را دست بدارید ، پس دست از اسیر ساختن و کشتن بازداشتند و روی ببازگشت و در آمدن بلشکرگاه اشناس آوردند و نیز در طی راهی که می نمودند گاو و گوسفند بسیار و غنم بیشمار بغنیمت يافتند ، ومالك آن شيخ اسیر را رها فرمود و با آن گروهی که اسیر ساخته بود بلشکر گاه اشناس راه نوشت تاگاهی که بأنقره پیوست و اشناس بهمه جهت يك روز در آنجا در نگ و رزیده و دیگر روز معتصم بدورسید.

اشناس حکایت آن اسیر فرتوت و اخبار او را با بقیه حالات بعرض رسانید و معتصم مسرور گردید و چون روز سوم نمودار شد از ناحیه افشین خبر سلامت او و همراهانش را بحضور معتصم بشارت آوردند و گفتند: افشین در انقره بادراك خدمت خلیفه روزگار ورود میدهد، و چون يك روز در میانه بگذشت افشین و لشکر او در انقره حاضر شدند و معتصم روزی چند با کمال عظمت و ابهت در انقره بپای آورد.

ص: 146

بیان حرکت معتصم از انقره با لشکر خونخوار و سپاه سپه سپار بجانب شهر عموریه

چون خلیفۀ افراسیاب عزم اسفندیار رزم هوشنگ حزم جمشید برم از انقره آهنگ عموریه فرمود، سپاهیان سپه سپار و لشکریان لشکر شکن جرار و قواد پهنه گذار را برسه بخش مقرر ساخت : يك بخش را که در امارت اشناس بود در میسره سپاه معین نمود و خود معتصم با سپاهی جان ربای در قلب جای گرفت و افشین را باگردانی پرکین در میمنه سپاه مشخص فرمود و فاصله میان هر لشکری با لشکری دیگر دو فرسنگ بود.

و نیز بفرمود هر يك از این سه گروه سپاهیان را بایستی میمنه و میسره مقرر باشد و با این نظم و ترتیب وهيكل و ترکیب هر قریه و دیهی را در عرض راه دریابند بدون تأمل و تعلل و درنگ بسوزانند و ویران سازند و از اسیران هر کسی بآنجا ملحق شده باشد مأخوذ دارند و چون هنگام فرود آمدن بمنزل برسد هر عسکری و پرخاشگری بجایگاه صاحب و رئیس خودشان در آیند و بدینگونه در میان انقره تا عموریه که هفت منزل راه است رفتار کنند تا گاهی که عساکر فتوحات مآثر بعموریه وارد شوند.

می گوید: چون لشکر هامون سپر دریا سپار بعموريه نزديك آمد أول کسیکه وارد آن سرزمین گردید اشناس و سپاه او بودند که در روز پنجشنبه هنگام چاشتگاه بود پس اشناس یکدور برگرد عموریه بگردید و بعد از آن در جائی که دوميل بعموریه مسافت داشت و بآب و گیاه ممتاز بود منزل گزید.

و چون روز دیگر مهر خاور بر پهنه آسمان نمایان شد معتصم سوار شد

ص: 147

و یکدور بر دور عموریه دور بزد و در روز سوم افشین بیامد و بگردید و معتصم گردش آن شهر را در میان قواد لشکر و سرهنگان پهنه سپر تقسیم فرمود و هر برجی از ابراج آن شهر را بهر يك از ایشان بر حسب کثرت وقلت اصحاب ایشان مقرر فرمود و برای هر يك از سرهنگان ايشان ما بين دو برج إلى بيست برج را تقریر داد ، یعنی دیدبان آن و جنگ آن باشد، مردم عموریه از آن لشکر بیکران پادشاه عرب در تاب و تعب و تحرز و تحصن در آمدند و دروازه های شهر را بر بستند .

و چنان بود که مردی از مسلمانان را اهل عموریه اسیر و دستگیر ساخته بودند و آن مرد دین نصرانی گرفت وزن اختیار نمود و چون معتصم و آنلشکر معظم را بدید مغتنم شمرده گاهی که میخواستند اهل عموریه درون قلعه شوند خویشتن را مخفی ساخت و چون معتصم را بدید آشکار گردید و بمسلمانان بشتافت و پیوست و بخدمت معتصم تشرف جست که مکانی از این شهر را بواسطه بارانی شدید که ببارید سیلاب رودخانه و حمله آب ویران و آن سورو دیوار شهر بباب (1) گردانید.

و چون پادشاه روم آن ویرانی را بدانست بعامل عموریه بنوشت که آن یباب را بسازد و دیوار را برکشد ، عامل عموریه در اتمام و تعمیر آن مبانی توانی گرفت تا زمانیکه معلوم نمود ملک روم از پای تخت قسطنطینیه بیاره مواضع بیرون شده است و سخت بيمناك شد که موکب شهریار بر این ناحیه راه گذار آید و باره شهر عبور دهد و او را مكشوف افتد که ساخته نشده است .

لاجرم کارگران و دیوار کشان را حاضر نموده بعجله و شتاب امر نمود که روی باروی شهر را سنگ بر سنگ چیده و آن سوی بارو را که بجانب شهر است مانند بقیه دیوار باره پر نکنند و حشو گذارند و بالای دیوار را بکنگره و شرف برآورند و بهمان صورت که بود نمودار نماید تا اگر پادشاه بگذرد آن دیوار را بی عیب و استوار و عریض و هموار بداند و نداند که حیات بکار برده اند و نازك و كم پهنا ساخته اند ووالی را مورد مؤاخذه و سیاست نگرداند.

ص: 148


1- يباب ، یعنی خراب .

پس این مرد مسلمان معتصم را بر آن ناحیه که توصیف کرده بود نگران ساخت معتصم مسرور شد و بفرمود تا خیمه و خرگاه او را در همان موضعی که دید بر پای کردند و منجنیق ها بر آن بنای جدید بر کشید و آندیوار شهر را در همان موضع از صدمت منجنیق بر هم شکافت .

چون اهل عموریه انفراج آندیوار را بدیوار بدیدند چوبهای بس بزرگ بسیار که هر یکی بر دیگری چسبیده و پیوسته بود بر دیوار برآوردند و معلق نمودند از این روی چون سنگ منجنیق بر آن چوب میرسید می شکست و ایشان چوب دیگر را علاقه میساختند و بالای آن اخشاب گلیم های درشت و ضخیم می کشیدند تا دیوار را مانند سپری باشد .

اما چون صدمه سنگهای مجانیق بر آن موضع بسیار میشد آن دیوار همی بر شکافت ، باطس و آنخواجه سرای مكتوبى بملك روم بفرستاد و داستان آندیوار را عرضه داشتند و آن مکتوب را در صحبت مردی که در زبان عرب فصاحتى بكمال داشت با غلامی رومی روانه نمودند و آندو تن را از فصیل و دیوار درون حصار بیرون فرستادند.

ایشان از خندق بگذشتند و بناحيه ابناء ملوكى وسلاطینی که به عمر والفرغاني مضموم بودند در افتادند و چون از خندق بیرون آمدند مردم لشکری ایشانرا نشناختند و پرسیدند از کجا می آئید ؟ گفتند : ما از اصحاب و یاران شما هستیم، گفتند : از اصحاب کدام کس باشید ؟ أما ايشان هيچيك از قو ادوسر هنگان سپاه را نمی شناختند تا نامش را بازگویند لاجرم ایشانرا نشناختند و هر دو را بخدمت عمر والفرغاني بن ارنجا حاضر ساختند و عمر و بفرمود تا بخدمت اشناس روان داشتند .

اشناس هر دو تن را به پیشگاه خلافت دستگاه گسیل ساخت ، معتصم از هر دو به پرسش و پژوهش درآمد و مکتوبی از باطس بملك روم با ایشان بدید که در آن نامه نوشته بود سپاه خلیفه که جمعی کثیر هستند شهر عموریه را بحصار انحصار داده اند و گرداگردش را فرو گرفته اند و آن موضع برایشان تنگ افتاده است و دخول

ص: 149

ملك روم باين مكان خطاء و ناصواب است .

والی عمور یه بر آن اندیشه است که شبی با خواص اصحاب خودش بر چارپایانی که بحصن اندرند بر نشیند و غفله درهای شهر را برگشاید و با جلادت و شهامت بیرون تازد و بر لشکر دشمن حمله ور شود هر چه خواهد باشد گو باش هر کس کشته شد شد هر کس نجات یافت یافت، هر کس مبتلا بیلائی گشت گشت تا باین سبب از زحمت در بندان و صدمت حصار رستگار شوند و به پیشگاه پادشاه پناه آورند .

چون معتصم این مکتوب را قراءت کرد فرمان داد تا آنمردی را که در لغت عرب فصیح البیان و آن غلامی که با او همچنان بود بدره عطا کردند ، چون ایشان این لطف و کرم را بدیدند اسلام آوردند معتصم هر دو را باعطای خلعتی فاخر مفتخر ساخت.

و چون آفتاب بر ظلمت شب چیره شد بفرمود تا آندو تن را در اطراف عموریه بگردانند ایشان گفتند یاطس در این برج است معتصم بفرمود تا ایشان را در برابر آن برج بازداشتند و مدتی بر این حال بایستادند و در حضور آنها دو تن که حامل دراهم ایشان بودند حضور داشتند و هر دو تن را خلعت بر تن بود و آن مکتوب را با خود داشتند .

ياطس و مردم از دیدار ایشان و آنحال بهمهمه و دمدمه در آمدند و از بالای دیوار حصار هر دو را بدشنام و زشتی در سپردند، آنگاه معتصم بفرمود تا ایشان را از آنجا بکنار بردند.

ونیز بفرمود تا کار حراست و كشيك و پاسبانی لشکر در میان سپاهیان بنوبت و در هر شبی از روی ترتیب باشد و سواران کارزار هر دسته در هنگامی معین بپایند و با جامه جنگ برپشت مرکبها جای گرفته بهمان حالت بیتونه و شب گذرانی کنند و بر آن شهر و شهریان واقف و بحال آنها عارف باشند تا مبادا مردم عمور یه شبانگاه دروازه شهر بر گشایند و کسی از آنجا بیرون آید.

مردمان از آن وقت که معتصم این گونه امر فرمود همواره مرکبها در زین

ص: 150

و خویشتن را در جامه جنگ و سوار بر مرکبها شب بروز میسپردند تا گاهی که آن قطعه دیواری که آنمرد مسلمان برای معتصم توصیف نموده بود که استوار نبود و در میان دو برج واقع بود ویران گردید .

سپاهیان بانگ بپای افتادنی بشنیدند و آماده جنگ شدند و گمان بردند که مگر دشمن بر پاره کرادیس و دسته های سپاه بیرون تاخته و جنگ و جدال می نمایند و همی خواستند بر آیند و قتال آرایند، معتصم چون بدانست مردی را بفرستاد تا درمیان لشکریان بگشت و باز نمود که این صدا که بشنیدید بانگ فرود آمدن دیوار شهر است ، اینوقت سپاهیان آسوده و خرم گشتند .

و چنان بود که در آن زمان که معتصم در کنار عموریه فرود آمد و نظر بوسعت خندق وطول دیوار آنشهر افکند و چنانکه مذکور آمد در طی راهی که می نمود بسیاری گوسفند با خود برانده بود .

لاجرم در این وقت برای چاره آن خندق و باره شهر عموریه چنان تدبیر نمود که منجنیکهای بزرگ بقدر ارتفاع دیوار شهر آماده دارند و وسعت هر منجنیقی بقدر نگاهبانی چهار مرد باشد، و این منجنیقها در نهایت استواری و استحکام باشد و آن مجانیق را بر کرسیهایی که در زیر آن گوساله و گاومیش است بر نهند .

و نیز تدبیر دیگرش در این امر این بود که برای هر مردی از لشکریانش يك گوسفند بفرستد تا گوشت آن را بخورد و پوست آن را از خاک نرم پر نماید آنگاه آن جلود را که انباشته از خاک است بیاورند و در خندق بریزند ، ایشان اجابت فرمان نموده بیاوردند و بریختند .

و هم بفرمود تا دبه ها و خمره ها و ظرفهای بس عظیم و امثال آن كه هريك بتواند ده مرد را در خود جای دهد بساختند و آماده نمودند و محکم و استوار کردند تا بتوسط آن جلود خاك آكنده بخندق بغلطانند تا خندق پر وراه عبور بدست شود و چون چنان کردند که چنان امر کرده بود و جلود مملوه را بخندق در افکندند آن پوستهای گوسفند انباشته از خاك مستوى و بهم پیوسته طرح نشد ، زیرا که چون

ص: 151

از سنگ اندازی رومیان بیمناک بودند نمی توانستند بآرامی و ترتیب، آن جلود را مستوياً مطروح سازند لاجرم مختلفة فرود آمد و بطور تسویه امکان نیافتند لاجرم معتصم بفرمود تا بر روی آنها خاك بريختند تا بحال استوا و همواری رسید.

و از آن پس دبا به بیاوردند و گرد و غلطان ساختند چون از بالای خندق و دامنه آن به نیمه رسید بآن جلود بیاویخت و آن قوم در آن دبابه بجای مانده و با کوشش وجهد و زحمت فراوان بیرون آمدند و آن اشیاء و آن اشخاص در آنجا مقیم بماندند و حیلت و تدبیری در کار عجله نبود تا گاهی که عموریه برگشودند و آن دبابات و منجنيقات و نردبانها و غیرها که تعبیه کرده بودند بجمله باطل بماند تا همه را بسوختند .

و چون از این امور بپرداختند و روز بپایان و ظلمت شب نمایان گردید، همچنان در تدابیر امور جنگ و تعبیه دلیران کارزار و خنجر گذاران نیزه سپار و ترتیب فتح حصاربگذرانیدند.

بیان آغاز جنگ و محاربت لشکر معتصم عباسی بالشكر عموريه و نفاق پاره سرداران سپاه

چون خورشید خاوری سر از پرده نیلوفری بیرون و شحنه چارم حصار با گنبد دوار روی کشود سپاه معتصم از همان ثلمه و رخنه دیوار عموريه بقتال و محاربت شهریان در آمدند و نخستین کسیکه در میدان مشاجرت مبادرت گرفت و سینه سپر بلا گردانید اشناس و اصحابش بودند و آن موضعی تنگ و دشوار بود و غازیان اسلام را مجال جنگ نمیداد .

لاجرم خلیفه عباسی با کبریای اهنگ و حشمت هر ماسی بفرمود تا منجنیکهای

ص: 152

بزرگی را که بهر سوی پراکنده بودند در حوالی باره شهر بیاورند ، پاره را با پاره فراهم ساخته بپای ثلمه کرد نمودند و معتصم فرمان داد تا بآن مکان سنگریزی و نفط افکنی نمایند .

روزانه دوم نوبت جنگیدن با افشین و اصحابش بود و ایشان جنگی سخت بدادند و حربی پسندیده بپای آوردند و پیشی گرفتند و از آن سوی معتصم بر مرکب خود سوار و در برابر آن ثلمه ایستاد و اشناس و افشين و خواص سرداران جنگ آور در حضورش حاضر بودند و بقیه سرهنگانی که در شمار مقر بین و خواص پیشگاه نبودند باپیادگان توقف داشتند .

معتصم چون نگران جنگ جنگجویان و شدت و غلظت ایشان گردید فرمود امروز حربی سخت نیکو میسپارند، عمرو فرغانی عرض کرد: جنگ دیروز از جنگ امروز اجود بود ، اشناس این سخن را بشنید ولب بجواب بر نگشود .

و چون روز به نیمه رسید و معتصم بسراپرده خود بخوردن طعام باز آمد وسرهنگان و سرداران لشکر نیز بشکستن ناهار بخیام و چادرهای خود بازگشتند و اشناس بخرگاه خود نزديك شد ، سرهنگان بقانون دیگر اوقات برای تفخیم و تکریم او از مرکبها پیاده شدند و عمر و فرغانی و أحمد بن خليل بن هشام نیز در جمله سرداران پیاده در رکابش بخیمه گاهش راه سپار گردیدند.

اشناس با کمال خشم و ستیز روی با آنان کرد و گفت : ای فرزندان زنا از چه سبب و بچه چیز در پیش روی راه می سپارید همانا شایسته چنان بود که روز گذشته در همان مکان که توقف داشتید در حضور أمير المؤمنین جنگ میدادید و از آن پس می گفتید جنگ امروز از جنگ دیروز بهتر است گویا دیروز غیر از شما محاربت می نموده است اکنون به خیمه های خود بازگشت کنید .

چون عمرو فرغاني و أحمد بن خليل بن هشام با آن حالت خفت وذلت از خدمت اشناس باز شدند یکی از آنها با آندیگر گفت: دیدی این بنده زانیه زاده، يعني اشناس امروز با ما چه کرد و چگونه مفتضح و خفیف گردانید آیا داخل شدن بشهرهای

ص: 153

روم و قبول آن زحمات وطى براري وجبال ومشقات جنگ و جدال از این کلام که از این غلام امروز شنیدیم و از این هون وهوان برای ما آسان تر نبود .

عمرو فرغانی که خبري از طلوع و مخالفت برادر معتصم عباس بن مأمون از رؤسا و اندیشه خلیفتی او داشت با أحمد بن خلیل گفت: اى أبو العباس چندین در وسوسه و وسواس مباش زود است که خدای تعالی کفایت کار او را از تو میکند بشارت باد ترا .

أحمد چون این سخن بشنید یقین کرد که عمرو را علم و خبري حاصل شده است، لاجرم بسياري الحاح ورزید و خواستار کشف مطلب گردید .

عمرو فرغانی از آن خبرش مستحضر نمود و گفت: همانا عباس بن مأمون کارش مقرون بانجام و خلافتش نزديك با تمام رسیده است و زود باشد که ظاهراً و آشکارا با او بخلافت بیعت کنیم و معتصم و اشناس و جز اینان را بزودی بقتل رسانیم و از زحمت غرور و بی اندامی ایشان بر آسائیم و با تو میگویم و بصواب می بینم که نزد عباس شوی و پیشی گیری و در عداد و شمار کسانى باشي كه بالطبيعة بخلافت وخدمت اومایل وطالب شدند .

چون احمد این سخنان بشنید با عمر و گفت : این امری است که گمان نمی برم جانب اتمام و رتبت انجام پذیرد عمر و گفت: همانا تمام گردید و از این کار فارغ شدند و او را بحارث سمرقندي كه با سلمة بن عبيد الله بن وضاح که متولی ایصال مردمان بخدمت عباس بن مأمون واخذ بيعت بخلافت او بود ارشاد نمود و با أحمد گفت: من ترا باحارث بيك جای فراهم میسازم تا در شمار اصحاب ما اندر شوی .

احمد گفت: اگر این امر از کنون تا ده روز دیگر فیصل پذیر گردید من باشما هستم و اگر از این مقدار تجاوز نمود و بجائی پیوسته نشد در میان من و شما کاری و کرداری نخواهد بود، پس حارث برفت و عباس را بدید و گفت : عمر وفرغانی بدو گفته است که از این امر با أحمد بن خليل مذاکره نموده است و او را در این حد دعوت کرده است، عباس فرمود: من دوست نمیدارم که خلیلی بر هیچ چیز از

ص: 154

أمور ما مطلع شود از او دست بدارید و در هیچ کاری از امور خود او را شريك مسازید او را در میان خودشان بگذارید ، لاجرم دست از دعوت أحمد بن خليل بداشتند .

مع الحكاية در روز سوم جنگ به لشکر معتصم وسرداران او خاصه تعلق گرفت وجماعت مغاربه و اتراك بسرداری ایتاخ که در رکاب او بودند با ایشان بحرب در آمدند و جنگی سخت و ستوده بپای بردند و آن ثلمه را گشاده داشتند و آن حرب بر پای بود چنانکه رومیان را جراحات بسیار رسانیدند .

و چنان بود که در آن هنگام که سپاه معتصم بکنار دیوار عموریه رسیدند سرهنگان وقو اد سپاه روم برجهای شهر را در میان خود برای حفاظت قسمت کردند و هر سرهنگی و دسته لشکرش را چند برج بقسمت افتاد و در آن سمت دیوار شهر که آن ثلمه را یافته بود سرهنگی از رومیان که او را وندوا نام بود که بمعنی گاو است حافظ وحارس گردید و آن مرد و اصحابش قتالی سخت و جنگ شدیدی در هر روز و شب می دادند و محاربت در آن نقطه بر او و اصحابش محول بود و ياطس و جز او بهيچيك از سپاه روم او را مدد نمی کردند .

و چون آن روز بشب پیوست آن سرهنگ نگاهبان آن ثلمه نزد رؤسای لشکر روم بیامد و گفت: همانا جنگ در این موضع و مكان بامن و اصحاب من راجع است و در میان یاران من يك نفر جز مجروح برجای نیست هم اکنون از اصحاب خود جماعتی را مأمور کنید که بیایند و اندک زمانی تیراندازی کنند و اگر این کار نکنید رسوا می شوید و این شهر از دست می رود.

آنجماعت از قبول این امر و امداد او و از قبول مسئول او امتناع ورزیدند و گفتند: در آن جانب دیوار که ما بر آن مستحفظ هستیم نردبان ها بجنگ بر نهاده اند ما در این چند وقت از تو امداد نخواستیم هم اکنون به شماها از ما در طلب مدد باشید ونه ما از شما تو خود بدان با آن ناحیه و گوشه که سپرده پتو می باشد.

چون وندوا و اصحابش این جواب غلیظ ناهموار بشنیدند سخت آزرده خاطر

ص: 155

و مأیوس گردیدند و عزیمت بر آن استوار کردند که به پیشگاه خلیفه روزگار رهسپار و امن و امان را خواستار شوند و شهر را بدو تسلیم نمایند و عهد و پیمان بر آن بندند که آنچه در شهر از امتعه و اسلحه و خوردنی است باوی گذارند بدان شرط که ذریه و کسان ایشان در مهد آسایش و عهد آرامش روزگار برند .

چون خنجر مهر سپهر پرده نیلگون شب را چاك زد وسفر سوى افلاك برد و ندوا یاران خود را در دو سمت آن ثلمه بحر است بگذاشت و چون آن کار را مرتب ساخت بیرون تاخت و با ایشان گفت آهنگ خدمت أمير المؤمنين دارم شما بمانيد و چنگ بحرب نرانید تا باز آیم و تکلیف کار را بفرمایم ، پس راه بدرگاه خلافت پناه بسپرد تا بحضور معتصم رسید .

و از آن طرف سپاه اسلام روی بجانب ثلمه آوردند و رومیان که مستحفظ بودند بآهنگ جنگ بر نیامدند تا آن سپاه بپای دیوار رسیدند و رومیان با دست اشارت همی کردند که بیم نیارید و خویشتن را نبازید و ایشان همی نزدیک میشدند و از آن سوی و ندوا در حضور معتصم نشسته بود .

آنگاه معتصم بفرمود تا اسبی حاضر کردند و و ندوا را بر آن بر نشانیدند و در برابر آن گروه بازداشتند چندانکه سپاهیان با ایشان بيك طرف تلمه پیوستند و اینوقت عبدالوهاب بن علي در حضور معتصم ایستاده بود و مردمان سپاهی را با دست خود اشارت نمود تا بشهر عموریه اندر آیند و یکباره کار آشهر و مردم شهر و لشکریان و نگاهبانان شهر را چنانکه باید بسازند.

ص: 156

بیان ورود سپاه معتصم عباسی بشهر عموريه وفتح وقتل و غارت آن بلده

لشکریان بر حسب فرمان بجانب شهر عمور یه چون خدنگ آتش بارو پلنگ مردم خوارشتابان شدند و بآن شهر بزرگ اندر آمدند، وندوا بر این کار در نگریست و از شدت خشم و حشمت اندوه دست بر ریش خود همی برزد، معتصم فرمود: چیست ترا؟ گفت: بآن آمدم که سخن ترا بشنوم و کلام مرا بشنوی و با من بغدر و نیرنگ پرداختی .

خلیفه فرمود: هر چه را که میخواستی بگوئی و بخواهی همانا قبول و انجام آن بر من واجب است، بگوی تا چه گوئی و بخواه تا چه خواهی که مرا در مقال ومرام تو مخالفتی نخواهد رفت .

وندوا گفت: در چه چیز با من مخالفت نمی ورزی با اینکه این سپاه کینه خواه بشهر اندر شدند، یعنی بقتل و غارت و ویرانی میپردازند، فرمود: بهرچه میخواهی دست بر آن برزن که از آن تو است و هر چه میخواهی بگوی تا بتوعطا كنم ، وندوا در خیمه معتصم بایستاد.

و از آن سوی پاطس که از سرداران روم بود در آن برجی که در آن منزل داشت ببود و در پیرامونش گروهی از رومیان حضور داشتند و بك جماعتی از مردم روم در کنیسه بس بزرگ در زاویه عموریه ساکن و پناهنده بودند و با سپاه معتصم هر چه سخت تر قتال بدادند آخر کار مردم کارزار بر آنها بتاختند و آن کنیسه را بر آن قوم بسوختند و بجمله محترق شدند و پاطس در برج خود با اصحاب خود باقی بماندند.

ص: 157

سپاه اسلام چون غمام خون آشام مردم عموریه را بشمشیر بر آن فرو گرفتند و همی خون بریختند واقعه محشر نمایشگر گشت و خونها در كويها وجوبها و برزنها و مكمنها روان آمد و جز مردم کشته وزخمدار در دیدار بدیدار نیامد ،در این حال معتصم عباسی که آسمانش کرباس و کریاسش فیروزی اساس گردید بر نشست وراه بر نوشت تا در برابر برج باطس و آن جماعت حارس بایستاد و آنمکان پهلوی لشکر اشناس بود.

ملتزمين ركاب نصرت مآب فریاد برکشیدند ای باطس اينك خليفه روى زمين أمير المؤمنین است کنایت از اینکه ایمن باش و تقبیل رکاب را بشتاب، جماعت رومیان که در فراز برج با او بودند، صیحه برآوردند که باطس در اینجا نیست گفتند: در اینجا میباشد او را بگوئید امیرالمؤمنین در این مکان بایستاده است ، دیگرباره از فراز باره بانگ برکشیدند یاطس در این مکان نیست .

چون معتصم این جواب بیرون از صدق وصواب را بشنید غضب آلود برگذشت و چون چندی برفت رومیان فریاد بر کشیدند : این است یاطس این است یاطس.

معتصم دیگرباره بازآمد و در برابر برج بایستاد و بفرمود تا آن نردبانها که آماده کرده بودند بر آن بر آورند پس از آن سلاليم يك نردبان را بر همان برج که یاطس را مسکن بود بگذاشتند و حسن رومی که غلام أبي سعيد عبد بن يوسف بود ، بدستیاری نردبان بآن برج بر شد و با یاطس گفت :اينك أمير المؤمنين است سر باطاعت و حکومتش اندرآر، این بگفت و بخدمت معتصم فرود شد و باز نمود که با باطس ملاقات و مقالات نموده است ، معتصم فرمود: بازشو و بگو تا فرود آید.

حسن رو می دوم بار ببرج بر شد و بگفت و یاطس سر بتسلیم در آورد و شمشیری با خود حمایل ساخته بود تا به برج رسید و معتصم بدو بنظاره اندر بود، باطس شمشیر از گردن در آورد و بحسن بداد و بعد از آن از برج بزیر آمد و در حضور معتصم بایستاد معتصم او را يك تازیانه در ازای عدم اطاعت بار نخستین بزد و بخرگاه خلافت دستگاه بازگردید و گفت : باطس را بیاورید .

ص: 158

یاطس اندکی پیاده راه نوشت و فرستاده معتصم بیامد و گفت : او را سواره بیاورید، پس او را معزز و سوار تا مضرب خیام خلافت ارتسام بیاوردند و آسوده و فارغ البال منزل دادند .

بیان قتل و غارت و سوزانیدن شهر عموریه و وقایع ایام توقف معتصم در آنجا

بر حسب تقدیر ایزد منان و تقاضای اعمال مردم عموریه سپاه اسلام در آنشهر بقتل وغارت پرداختند و غازیان جنگجوی جوی خون در هر جوی روان ساختند و در قلوب کسان از انواع بیم و هراس اساس بگذاشتند و چندان اسیر و دستگیر از برنا وپیر وكبير وصغیر بلشکرگاه بیاوردند که لشکر گاه مملو از اسیر شد .

معتصم عباسی بسیل ترجمان را امر فرمود که اسیران را بدیده بینش و علم بنگرد و از هم دیگر ممتاز وجدا سازد و آنان را که از مردم روم دارای قدروشرف و نجابت هستند در يك طرف گذارد و دیگران را در جانب دیگر سپارد ، بسیل موجب فرمان بجای آورد .

آنگاه معتصم امر فرمود تا سرهنگان سپاه و گردان لشکرش را بر غنایم و مقاسم که از آنشهر فراهم شده بود موکل ساختند واشناس را بآنچه از ناحیه و جانب او بغنیمت بیرون آورده بودند موکل گردانید و او را فرمود تا برفروش غنایم ندا برآورد.

افشین را نیز بآنچه از ناحیه و گوشۀ او بیرون آورده بودند موکل ساخت و او را فرمان داد تا ندا برکشد و بفروش رساند و همچنین ایتاخ و جعفر خياط سرهنگان لشکر را همان گونه دستور العمل و فرمان داد و بهريك از این سرهنگان

ص: 159

و سرداران مردی را از جانب أحمد بن أبي دواد که قاضی و ندیم او بود موکل فرمود تا احصاء و شمار و بهای غنایم را بنماید.

پس در مدت پنجروز مشغول بیع غنایم شدند و آنچه را که در این ایام توانستند بفروختند و بهایش را جمع آوردند و هر چه بی خریدار ماند با مر آن خلیفه قهار بهره آتش جر ار و سوختن در آمد و معتصم چون از این امور بپرداخت و از فتح چنان شهر و قهر چنان قاهران فراغت یافت اندیشه انصراف زمین طرسوس را کوس کوچ بنواخت .

و چون روز نوبت ایتاخ قبل از آنکه معتصم کوچ نماید در رسید سپاهیان بر آن مغنمی که ایتاخ بر فروش آن موکل بود بتاختند و این همان روز بود که عجیف با پاره لشکریان و مردمان وعده نهاده بودند که در دولتخواهی عباس بن مأمون بر معتصم بتازند و کارش را بسازند.

چون این داستان بمعتصم پیوست چون شیر نیستان و پهلوان سیستان بر مرکب بر آمد و مانند برق جهنده و شیر گراینده بتاخت و شمشیر خون آشام از نیام برکشید مردمان که مانند مورو ملخ بر آن غنیمتها دست آورده بودند چون آن شیر مهیب را بدیدند، مانند گوسفندان شیر دیده، گرگ گزیده دست بداشتند و پای بفرار آورده بکناری برفتند و چشم از غارت غنیمت بپوشیدند ، معتصم بخیمه وخر گاه خود بازگردید .

و چون روز دیگر نمایشگر گشت فرمان داد تا افزون از سه نوبت در فروش سبايا و اسیران فریاد بر نکشند تا در بهایش افزوده آید و هر کس بعد از صدای سوم بر قیمت بر افزود اور است و گرنه زنان بی شوی را بفروش آورند و این کار در روز پنجم بود و در روز پنجم این کار را در فروش رقیق و بندگان بنمودند و پنج تن پنج تن و ده تن ده تن و متاع بسیار را جملة واحده محض اینکه بسرعت با نجام برسد بفروش آوردند.

و چنان بود که ملک روم در آغاز ورود معتصم بعمور به رسولی را بفرستاده بود

ص: 160

معتصم بفرمود تا او را در کنار آن آبی که مردمان از آن می آشامیدند و از آنجا تا عموریه سه میل راه مسافت داشت منزل دادند و او را اجازت مراجعت بخدمت ملك روم نداد تا گاهی که عمودیه را فتح کردند او را رخصت داد تا بملك روم بازشود، اینوقت او راه برگرفت تا بخدمت پادشاه روم برود و از آن مرز و بوم حکایت کند.

بیان حرکت معتصم از شهر عمور به بجانب طرسوس و دیگر سرحدات وقتل جمعی از اسیران

چون در خدمت معتصم مکشوف افتاد که پادشاه روم در آن اندیشه است که براثر او بیرون آید یا بلشکر اختلاط جوید از عموریه انصراف گرفت و در راه جاده مستقيم يك منزل راه نوشت و دیگر باره بازگشت و مردمان را بیاز گشت حکم فرمود.

و از آن پس از طریق جاده به وادی الجور عدول کرده اسیران را در میان سرهنگان و سرداران سپاه متفرق گردانید و بهريك از سرهنگان سپاه يك طايفه از اسیران بسپرد تا محفوظ بدارند و رؤسای سپاه آنان را در میان اصحاب خودشان متفرق نمودند و از طریق غیر معتاد که آب نداشت چهل میل راه نوشتند .

و چنان بود كه هر يك از اسیران که بواسطه شدت عطشی که بانان روی کرده بود از پیاده راه نوشتن امتناع میورزیدند گردنش را میزدند ، پس سپاهیان در راه وادی الجور در بیابان در آمدند و تشنگی برایشان چنگ اندازان آمد و لشکریان و چارپایان از ضعف عطش می افتادند اسیران وقت را غنیمت شمرده پاره از ایشان

ص: 161

برخی از لشکریان نیم مرده را بکشتند و فرار کردند .

و چنان بود که معتصم بر سپاه پیشی و تقدم گرفته بود ، این وقت باستقبال ایشان با آب گوارا که از آن موضعی که نازل شده بود با خود داشت بیامد و مردمان در آن رود خانه بی آب از ضربت عطش هلاکت یافته بودند و در خدمت معتصم معروض داشتند که این اسیران جمعی از جنگیان و لشکریان ما را بکشته اند .

معتصم را آتش خشم شعله ور گشت و بسیل رومی ترجمان را فرمان داد تا در آن اسیران بدقت نگران گردد و مردمان ذی قدر و شرف را از میانه جدا سازد بسیل این گونه کسان را از میان اراذل و اشرار جدا و در کناری ماوی داد آنگاه معتصم بفرمود باقی ماندگان را بفر از جبال برآوردند و برودخانه ها و اوديه فرود ساختند و جمله آنها را که شش هزار مرد بودند در دو موضع در وادی الجور ودیگر موضع گردن بزدند .

از آن پس معتصم از آن موضع بآهنگ سرحدات بکوچید تا بطرسوس اندر شد و در طی این سفر حوضها که از پوست و بلغار مرتب کرده بودند با سپاه خود برای لشكري که در عموریه بودند از بهرش نصب کردند و لشکریان از آن آب بسیار بنوشیدند و در طلب آب و صدمت عطش رنج و مشقت نیافتند .نوشته اند وقعه ومحاربتی که در میان افشين وملك روم روی داد روز پنجشنبه پنج روز از شهر شعبان المعظم بود و فرود آمدن معتصم در کنار شهر عموریه روز جمعه ششم شهر المبارك اتفاق افتاد و پس از مدت پنجاه و پنجروز توقف از آنجا حرکت فرمود :

حسين بن ضحاك باهلی این شعر را در مدح افشین و صفت جنگ او باملك روم گفته است:

أثبت المعصوم هذا لأبي *** حسن أثبت من ركن اضم

كل مجد دون ما أتله *** لبني كاوس املاك العجم

إنما الأفنين سيف سله *** قدر الله بكف المعتصم

لم يدع بالبد من ساكنة *** غير أمثال كأمثال إرم

ص: 162

ثم اهدى سلماً بابكه *** رهن حجلين لجيناً للندم

و قرا توفيل طعناً صادقاً *** فض جمعيه جميعاً وهزم

قتل الأكثر منهم و نجا *** من نجا لحماً على ظهر وضم

وضم بفتح واو و ضاد معجمه تخته ایست که گوشت بر آن نهند، میخواهد بگويد: هر کسی هم که نجات یافت چون گوشت کوفته بود و در این اشعار از فتوحات حيدر بن کارس که مسطور شد باز میگوید و باز مینماید : افشین بکاوس وملوك عجم رشته نسب میکشاند .

مسعودي در مروج الذهب می نویسد : در این سال دویست و بیست وسوم نوفل ملك روم بالشكريان خود بیرون تاخت وملوك برجان وبرغر وصقالبه و جز ایشان از پادشاهانی که با او مجاور بودند بعدد او حاضر شدند و راه بر سپردند تاگاهی که بشهر ز بطره از سرحد جود رسیدند، آن شهر را به نیروی تیغ بر آن فرو گرفت وصغیر و کبیر را از دم شمشیر بگذرانید و بر پاره شهرها و دیار غارت برد ، مردمان در امصار و بلدان بضجه و فغان در آمدند و در مساجد و دیار فریاد استغاثه بلند ساختند .

پس إبراهيم بن مهدي بخدمت معتصم در آمد و در انگیزش بجهاد این شعر بگفت:

يا غارة الله قد عاينت فانتهكي *** هتك النساء وما منهن يرتكب

هب الرجال على أجرامها قتلت *** ما بال اطفالها بالذبح تنتهب

و این قصیده طویلی است وإبراهيم بن مهدي اول کسی است که در شعر خودش ياغارة الله گفته است معتصم چون بشنید عنان تمالك از دست بداد وفي الفور از جاى برخاست و در امه از پشم سفید بر تن داشت و سر را بعمامه جنگ آوران معمم ساخت و این روز دوشنبه دو شب از جمادی الاولی سال مذکور بر گذشته بود و اعلام جنگ را بر جسر بغداد نصب کرد و در امصار ندا بر کشیدند و مردمان را به نفیر والزام رکاب خلافت مسیر خبر دادند از بلاد اسلام مردم جنگجوی و جماعت متطوعه گروه از پی گروه

ص: 163

و انبوه از پس انبوه راه بگرفتند و دشت و کوه را بستوه آوردند .

اشناس تركى ومحمد بن إبراهيم و جعفر بن دينار وبغاء كبير وعجیف که از سرافرازان سرداران بودند در مقدمه و قلب و جناح و میمنه و میسره مقرر گردیدند و معتصم از ثغور شامیه راه برگرفت و از درب السلامة داخل شد و افشین از درب الحرث و سایر مردمان از سایر دروب اندر آمدند و احصاء وضبط و ثبت لشکر از بسکه بسیار بود ممکن نبود برخی پانصد هزار و پاره دویست هزار تن گفته اند و فتوحات مذکوره را بنمودند و بطريق كبير باطس را اسیر ساختند و سی هزار تن از مردم عموریه را بقتل رسانیدند و معتصم چهار روز در آن شهر بهدم و حرق بنشست و همی خواست بجانب قسطنطینیه بتازد و بر خلیج آن نازل شود و در فتح آن بحراً وبراً تدبير نمايد، أما خبر مخالفت عباس بن مأمون و بیعت مردمان با او اسباب تغییر تدبیر و خیال او گردید.

در تاریخ الخلفاء مسطور است که در سال دویست و بیست و سوم معتصم با رومیان محاربت ورزیده و مردم روم را در نکایت و بلیتی دچار ساخت که در هیچ عهدی از هیچ خلیفه شنیده و دیده نشده بود جموع آن جمع را متشتت و خانمانشان را ویران و عموریه را بضرب شمشیر فتح و سی هزار تن از ایشان را مقتول و سی هزار تن را اسیر گرفت .

و در آن هنگام که بفتح عموریه عزیمت می نمود منجمین از مقارنت نجوم حکم بر آن نمودند که طالعی نحس و ساعتی غیر مسعود است اگر باین مقاتلت تجلد جوید شکسته و مغلوب می شود باین سخنان وقعی ننهاد و با عزم ثابت و قلبی قوي و نیتی رشید و توجهی غلیظ لشکرها بکشید و کشورها بکشود و جمعی را بکشت و گروهی را اسیر ساخت بر رونق وقوت اسلام بیفزود و از بهای کفر و شوکت کافرستان بکاست و نامی بزرگ بگذاشت .

أبو تمام طائی در این قصه مشهوره خود بآن آثار بلند وفتح ارجمند اشارت کند از آنجمله است :

ص: 164

السيف أصدق إنباء من الكتب *** في حدة الحد بين الجد واللعب

و العلم في شهب الأرماح لامعة *** بين الخميسين لا في السبعة الشهب

أين الرواية أم أين النجوم وما *** صاغوه من زخرف فيها و من كذب

تخرصاً واحاديثا ملفقة *** ليست بعجم اذا عدت ولا عرب

در بعضی کتب فارسیه و تواریخ مشهوره رقم کرده اند که چون قیصر روم در بلاد اسلام تاختن کرد و آن زن هاشمیه را اسیر کردند و بیازردند و بانگ وامعتصمای او بگوش سلطان روم رسید بخیره و سخره گفت بلی معتصم بر اسب ابلق خود می نشیند و بجانب تو میآید !

این سخن را شخصی در مجلس شراب بمعتصم گفت بشنیدن این چنانش حالت بگشت که فوراً برخاست و ساغر از ساقی نگرفت و گفت این پیاله سر بمهر نگاهدار که این شراب که میخواستم بر من حرام تا عموریه را نگشایم و قیصر و کفار را دمار از روزگار بر نیاورم.

آنگاه دو نوبت فریاد بركشيد : لبيك لبيك اى مظلوم اينك براسب ابلق سوار گردیده آمدم تا داد ترا از قیصر روم بستانم و در ساعت صداى الرحيل الرحيل برکشید و بفرمود تا شکال ، یعنی پای بند و توبره اسبش را بر پهلوی اسبش بربسته و نیز بفرمود تمامت سواران و سرداران خاصه را حاضر ساختند و گفت بجمله بر اسب ابلق سوار شوید و او خود بر اسب ابلق سوار گردیده اموال خود را چنانکه مذکور گردید با حضور قاضی بغداد و ابن سهل و سیصدوسی تن عدول برسه بخش قسمت کرده کلمه طیبه بر زبان جاری ساخته روی بدانسوی آورد .

هر قدر علمای اسلام و فضلای بغداد عرض نمودند که وسط زمستان است و برف و آب و گل زمین را فرو گرفته بیشتر سپاه در طی این راه هلاک میشود دوماه شکیبائی فرمای آنگاه با باد آذار و هوای بهار راه سپار شو پذیرفتار نگشت و گفت چون سفر عموریه بزبان ما بگذشته است فسخ آن امکان ندارد و جانب راه گرفت .

و چون چند منزل برفت بارانهای فراوان بیارید و بادهای عظیم بوزید

ص: 165

چندانكه يك نفر شتر و بارگیر زنده نماند، عرض کردند: امسال سفر عموریه بسیار متعذر و دشوار است، چه کفار فرنگ سحر و جادوئی بکار برده اند كه يك شتر در تمام سپاه زنده نمانده است، معتصم فرمود تا دویست هزار شتر بر سپاه قسمت نمایند و با عزم راسخ راه بر نوشت و چون بعموریه رسید فرمود تا هشتاد هزار اسب ابلق را در زیر زین کشیدند و هشتاد هزار غلام خاصه را سوار کرده با سپاه فرنگ جنگ در افکند و قیصر را در هم شکست و آنزنهاشمیه را بدست آورده با آوای بلند با قیصر و اسرای روم گفت: بدانید معتصم بر اسب ابلق بیامد و مظلوم را خلاص نمود.

می نویسند:آنگاه قیصر و مردم او را گردن زدند و حکومت عموریه را با آن زن گذاشت و راه دار الخلافه را پیش گرفت و هم در روایتی دیگر دیده شده است که چون آنزن هاشمیه ناله وامعتصماه برکشید و رومیان گفتند: با معتصم بگوی تا اسب ابلقش را بنشیند و بنجات تو بیاید و این سخن بمعتصم رسید در همان چاشتگاه روز فرمود: هر کس را در بغداد و حوالی اسب ابلق است باید بر نشیند و حاضر شود ، تا عصر آنروز هشتاد هزار و بقولی یکصد و پنجاه هزار ابلق سوار در بیرون شهر انسان بگذشتند .

و این روایات بیرون از غرابت و اعجاب نیست ، زيرا كه أولاً نوفيل ملك روم بدست معتصم کشته نشد بلکه در سلطنت واثق در سال دویست و بیست و نهم بمرد ، دیگر اینکه معتصم را هشتاد هزار غلام خاصه نبود اگر چه حشمت و شوکت معتصم مقامی رفیع داشت .

دیگر اینکه هشتاد هزار یا صد و پنجاه هزار اسب ابلق در يك اقلیمی موجود نشود اقلاً باید بیست برابر آن اسبها برنگهای مختلف باشد تا اینمقدارش ابلق باشد ، وانگهی در ده روز در يك شهر امکان ندارد که این تعداد اسب راهوار وسوار کارزار حاضر شوند و اسب ابلق از سایر الوان كمتر است ، والله تعالى اعلم .

ص: 166

بیان خشم معتصم با برادر زاده خود عباس بن مأمون وحبس و بند وهلاك او

در این سال معتصم عباسی عباس بن مأمون برادر زاده خودرا بحبس و بند در آورد و سبب این کار این بود که در آن زمان که معتصم چنانکه سبقت نگارش یافت عجيف بن عنبسة را بطرف بلاد روم مأمور نمود وملك روم با زبطره و مردم آتشهر بدانگونه که نگاشته شد معاملت ورزید و عمرو بن ارسنجاء فرغاني و محمد کوتاه را نیز باعجیف همراه ساخت دست عجیف را در نفقات رمخارج مانند افشین و مختاریت او گشاده و مطلق نگردانید و در کار عجیف و افعال او باقتصار پرداخت و مختصر گرفت .

این حال و این تفاوت منوال برعجیف مكشوف و روشن گردید لاجرم بکید و کین در آمد و زبان بنکوهش عباس بن مأمون دراز کرد و او را بر کردار او در زمان وفات مأمون بنكوهيد تا چرا با أبو إسحاق معتصم بيعت کرد و او خود پسر مأمون و شایسته تر و بوراثت خلافت نزدیکتر بود و از چه روی در کار خود بتفریط گذرانید و دیگری را برخود برگزید و بپرورانید و هم او را بادراك مافات دلیر همی ساخت .

عباس بطمع در آمد و این امر را از وی بپذیرفت و مردی را که او را حارث سمرقندي نام و با عبيد الله بن وضاح سمت قرابت بجای بود و عباس با وی انسی کامل داشت در باطن بدید و بآغاز و اتمام آن امر مأمور ساخت ، وابن حارث مردی ادیب ولبيب و هنرمند و آرام و حلیم بود و عباس اورا رسول خود بجانب سرهنگان و سردارن سپاه گردانید و او در لشکرگاه گردش و با هر گروهی آشنائی همی داد ناگروهی

ص: 167

از قواد سیاه با او الفت گرفتند و با او بیعت نمودند .

و از آنجماعت جمعی از خواص پیشگاه معتصم به بیعت در آمدند و برای هر یک از سرداران معتصم که بیعت می نمودند یکتن از خواص اصحاب معتصم را نامبردار می نمودند و او را بر این شخص موکل میداشتند که هر وقت بخروج امر دادیم و اظهار مخالفت کردیم بیبایست هر یکی از شما آنکس را که در عهد او نهاده ایم بقتل برساند و آن جماعت این کار را بضمانت وعهده خود برگرفتند .

پس قانون چنان بود که با آنمرد که بیعت کرده بود می گفت ای فلان برتو میباشد که فلان را مقتول سازی و او میگفت بلی میکشم ، پس آنکس را که از خاصه و محرم معتصم بود و با عباس بیعت نموده بود بر معتصم موكل نمود و از خاصه افشین موکل برافشین و از خاصه اشناس موکل براشناس و موکل او از خواص او از اتراك بود ، پس این کار را تمامت آنکسانی که بیعت نموده بودند بر عهده خویش گرفتند و انجامش را ضمانت نمودند .

پس در آن هنگام که میخواستند داخل درب شوند و اراده انقره و عموریه داشتند و افشین از ناحیه ملطیه درآمد عجیف با عباس گفت که وقت را از دست مگذار و در این درب بر معتصم که با معدودی قلیل است بتاز ، چه لشکریان از وی جدا هستند و بآسانی میتوانی بقتلش رسانی و ببغداد باز آئی و این لشکریان نیز بواسطه بازگردیدن از جنگ و آرامش در آسایشگاه خود شادمان شوند و کارتو با نجام وسلطنت تو برکام و خلافت بر نظام آید.

عباس این سخن را پذیرفتار نگشت و گفت : اسباب فساد این جنگ نمیشوم و صبوری مینمایم تا ایشان ببلاد روم اندر شوند و عموریه را فتح نمایند ، عجیف از از کمال تعجب گفت :«يا نائم كم تنام قد فتحت عمورية ! »چند خسبى بغفلت ای غافل عموریه را بر گشودند ! این مرد یعنی معتصم در اینجا جای کرده گروهی را بنهب غنایم بفرست و چون خبر نهب غنایم را بداند با شتاب و سرعت سوار می شود آنگاه در اینجا بقتل وی امر کن .

ص: 168

عباس بسخن عجيف وقعی ننهاد و گفت :منتظر میمانم تا باین دروازه برسد و تنها بماند چنانکه در مرة نخستین چنین بود و قتل در آنحال ممکن تر است تا در این حال .

و چنان بود که عجیف بنهب و غارت متاع امر کرده بود و آنانکه در امارت بودند بآن امر مشغول شدند و بعضی از خرنی را در لشکرگاه ایتاخ تاراج نموده بودند و معتصم سوار شد و تازان بیامد و مردمان ساکن شدند و دست از آن کار بداشتند وعباس بن مأمون هيچيك از آن کسان را که با آنان عهد و میعاد داده بود مرخص نگردانید تا بکاری دست یازند لاجرم احداث امری ننمودند و مکروه میشمردند که بدون امر و اجازه عباس بکاری اقدام نمایند و کسی را از پای در آورند .

و چنان افتاد که در آن روز این خبر را عمر و فرغانی بشنیده بود و عمر و را غلامی امرد در خاصه معتصم خویشاوند بود و آن غلام نزد فرزندان عمرو بیامد و در آن شب با ایشان بشرب بنشست و با ایشان گفت :أمير المؤمنين سوار شده مستعجلاً راه می نوشت و من در پیش رویش میدویدم و نخست غضبناك كرديده و مرا امر فرمود بیشتر خود را کشیده دارم و هر کسی بمن روی آورد بروی آورم.

عمرو فرغانی چون این کلام را از آن غلام بدانست بروی بترسید تا مبادا آسیبی با و رسد و گفت: ای پسرك من تو گول و احمق هستی از دوام خدمت أمير المؤمنین در شبها بپرهیز و از حضور خود قدری بکاه و در خیمه خود ملازمت بجوی و اگر صیحه و فریادی مثل این فریاد یا آشوبی و هیجانی مانند این هیجان دیدی پای از خیمه خود بیرون مگذار چون نوجوانی مغرور و پسری بی تجربه هستی و از حال عساکر و دوری و نزدیکی ایشان بی خبری، آن غلام از مقاله عمر و آگاه شد و معتصم از عموریه بآهنگ سرحد سوار گشت .

و از آن طرف افشین فرمان کرد تا ابن الاقطع در طریقی که مخالف آنراهی بود که معتصم طی مینمود روانه شود و فلان موضع را که نامش را بد و باز نموده بود بغارت سپارد و چون از آن کار بپردازد در بعضی طرق بافشین پیوسته گردد.

ص: 169

يس ابن الأقطع بانجام فرمان بناخت و معتصم بقصد سرحد برفت تا بمکانی رسید که شایسته اقامت بود ، خواست ناراحت و استراحت جوید و نیز مردمان و سپاهیان از آن تنگنائی که در طی راه داشتند بگذرند ، و از آنطرف ابن الأقطع بتاخت و در آن موضع دست بغارت انداخت و غنیمتی و افر بدست کرده بخدمت افشین پیوست و لشکرگاه معتصم از لشکر افشین جدا و در میان ایشان بقدر دومیل یا بیشتر فاصله بود.

و از آنسوی اشناس را بیماری در سپرد و معتصم در اول صبحگاه بعيادتش بر نشست و بخیمه گاه ورود و او را عیادت فرمود و هنوز افشین بلشکر گاهش ملحق نشده بود و چون معتصم از خیمه اشناس بیرون آمد که باز شود افشین در عرض راه خدمتش را دریافت معتصم بدو فرمود اراده أبو جعفر، يعني اشناس را کرده ؟

و چنان بود که عمر وفرغاني وأحمد بن خلیل گاهی که معتصم از عیادت اشناس بازگشته بود بطرف لشکر افشین روی آورده بودند تا برغنایم این اقطع بنگرند و از اسیران که آورده خریداری نمایند و مطبوع و مطلوبش را از دست نگذارند .

پس بلشکرگاه افشین روی آوردند و افشین که بقصد عیادت اشناس میرفت ایشان را بدید عمرو و احمد بپاس حشمت و توقیرش پیاده شدند و سلام بدادند و حاجب اشناس از دور ایشان را بدید و افشین بچادر اشناس در آمد و او را عیادت کرده بازشد و عمرو و أحمد برای انجام مقصود خودشان بلشکرگاه افشین برفتند ، هنوز اسیران را بیرون نیاورده بودند پس در گوشه بانتظار ندای فروش بنشستند تا خریداری نمایند.

و از آنطرف چون در بان اشناس ایشان را بدان کیفیت نگران گشت خدمت اشناس در آمد و عرض کرد: عمرو فرغاني وأحمد بن خلیل بآهنگ لشکرگاه افشین میرفتند و او را در عرض راه بدیدند و از مرکب زیر آمده سلام بدادند و بسپاه گاه او راه گرفتند .

اشناس محمد بن سعيد سعدی را فرمود بلشکرگاه افشین بشتاب و بنگر عمرو فرغانی و أحمد بن خلیل را در آنجا میبینی و بازدان نزد کدامیکس فرود شده اند

ص: 170

و داستان ایشان چیست، محمد برفت و هر دو تن را بر پشت اسب خودشان سواره بدید و گفت : کدامکس شما را در اینجا توقف داده است؟ گفتند: برای دیدار اسیران آمده ایم تا ابن الأقطع بیرون بیاورد و بعضی را بخریم.

محمد بن سعید گفت: کسیرا وکالت بدهید تا برای شما خریداری نماید گفتند : دوست نمیداریم تا آنچه را بنگریم و دوست دار گردیم دیگری خریدار آید محمد بن سعید باز گشت و با شناس خبر داد اشناس گفت: با ایشان بگو در لشکرگاه خودتان ملازمت جوئید، چه این کار برای شما خوب تر است و باینجا و آنجا نروید .

حاجب نزد ایشان رفت و پیام اشناس را بگذاشت عمرو وأحمد از این امر اندوه گرفتند و بر آن متفق شدند که نزد صاحب خبر عسکر بروند تا ایشان را از ملازمت خدمت اشناس مستعفى بدارد، پس بدو شدند و گفتند: ما بندگان أمير المؤمنین هستیم بهر کس که خود خواهد ما را بسپارد و در ریاست او گذارد ، چه این مرد ، یعنی اشناس ما را خفیف و خوار و بناسزا و دشنام و بیم و وعید زشت نام می نماید و ما از امارت و تقدم او خائف ميباشيم أمير المؤمنین بهر کس که محبوب اوست ما را منضم فرماید .

صاحب الخبر همان روز این حال را بعرض معتصم برسانید، و چنان اتفاق افتاد که در هنگام نماز صبحگاه کوس کوچ بکوبیدند و چنان بود که هر وقت مردمان اردو میکوچیدند لشکریان بر حوالی ایشان راه می نوشتند و اشناس و افشین و تمامت سرهنگان و سرداران بزرگ در لشکرگاه معتصم ملازمت می ورزیدند وخدام خود را که خلیفه و نو آب ایشان بودند بر لشکریان موکل میساختند تا سپاه را راه سیار دارند و افشین در میسره سپاه و اشناس در میمنه لشکر راه سپر بودند .

و اشتها و چون اشناس بخدمت معتصم آمد فرمود :«أحسن أدب عمرو الفرغاني و أحمد بن الخليل فانهما قد حمقا أنفسهما »اين دو تن را ادبی نیکو و تأدیبی كافي بكن ، چه مردمی احمق و بیرون از حد ادب هستند، اشناس بمحض صدور این حکم خلیفه قهار مهیب روزگار اسب تازان باشکرگاه خود بتاخت و عمرو

ص: 171

وأحمد را طلب کرده مرورا فوراً بياوردند وأحمد بن خلیل در میسره برفته بطرف روم

مبادرت داشت.

چون عمرو را حاضر کردند اشناس بفرمود سياط را حاضر سازند و تا اورا بیاوردند مدتی طویل عمرو برهنه بود و سیاط را نیاورده بودند عم عمرو بخدمت اشناس لب بشفاعت برگشود و او مردی اعجمی بود و عمر و همانطور برهنه ایستاده بود.

اشناس گفت : عمرو را بر نشانید و جامه اش را بپوشانید، پس او را برقبه سوار کردند و بلشکر گاهش بردند و از آن طرف أحمد بن خلیل سواره و شتابان بیامد اشناس گفت: اين يك را با عمرو محبوس بدارید احمد را از مرکب خود بزیر آوردند و او را عدیل عمر و گردانیدند و بمحمد بن سعيد سعدي بسپردند تا محفوظ بدارد .

و از آن هنگام برای عمر و وأحمد خیمه جداگانه در بیابان یا حجره می افراشتند و فرش می گستردند و خوان طعام و حوض آب که از پوست بود می نهادند و بار و بنه واثقال واحمال و غلامان ایشان در لشکرگاه بودند و اجازت حرکت نداشتند و عمرو وأحمد بر این حال بودند تاگاهی که بکوه صفصاف رسیدند .

در این سفر اشناس در ساقه لشكر وبغاء كبير در ساقه سپاه معتصم جای داشتند وچون بصفصاف وصول يافتند وغلام فرغانی که با عمر و قرابت داشت از حبس عمرو با خبر شد از آن سخنان که در آن شب در میان او و عمر و گذشته بود که هر وقت هیجانی

و آشوبی دیدی در خیمه خود بیای و بیرون مشو در خدمت معتصم عرضه داشت .

معتصم چون بشنید با بغاء گفت: فردا از این مکان خود بدیگر جای مشو تا اشناس را بیاوری و عمرو را از وی بگیری و بمن ملحق سازی ، و این قضیه در جبل صفصاف بود لاجرم بغاء با اعلام ورايات خود توقف نمود و منتظر دیدار اشناس بود و محمد بن سعید که نگاهبان عمر ود أحمد بن خليل بود با هر دو تن بیامدند .

بغاء با اشناس گفت: أمير المؤمنين با من امر فرموده است که در همین ساعت عمرو را بحضورش درآورم، پس عمرو را فرود آوردند و مردی را در آن قبه بجای

ص: 172

عمرو جای دادند که معادل أحمد بن خليل باشد ، و بغاء عمرو را به پیشگاه معتصم در آورد احمد بن خلیل چون حال عمرو را بدید یکی از غلامانش را بدانسوی بفرستاد تا به بیند با عمر و چه میکنند .

غلام بعد از ساعتی بازگشت و گفت : عمرورا بحضور معتصم در آوردند و پس از ساعتی او را بایناخ سپردند ، و این داستان چنان بود که چون عمرو را در حضور خلیفه حاضر کردند از آن کلمات و سخنانی که با غلامی که با وی قرابت داشت و بگذاشته بود بپرسید، عمر و منکر شد گفت: وی در آن شب هست و بی خویش بود و چيزي نمی فهمید و من بدو سخنی نگفته ام و از آنچه گفته است بی خبرم ، لاجرم معتصم بفرمود تا او را بدست ایتاخ بسپردند و معتصم براه افتاد تا با بواب بدندون رسید .

اشناس تامدت سه روز در آن تنگنای بدندون توقف کرد تا لشکریان معتصم از آنجا نجات یابند، چه اشناس در ساقه سپاه جای داشت و این کار بدو اختصاص گرفت و از آن طرف أحمد بن خلیل رقعه باشناس نوشت و بد و باز نمود که در حق أمير المؤمنين نصیحت و خیرخواهی مخصوص است .

در اینوقت اشناس در همان تنگناي بدندون مقیم بود وأحمد بن خصيب وأبو سعيد محمد بن يوسف را نزد أحمد بن خلیل فرستاد تا بپرسند آن نصیحت چیست ؟أحمد گفت : جز در حضرت خلیفه مکشوف نمی دارم .

هر دو تن بیامدند و اشناس را باز گفتند اشناس در تردید و اوسواس آمد و گفت: بدو باز گردید و سوگند یاد کنید که من قسم یاد کرده ام بزندگانی أمير المؤمنين كه اگر أحمد بن خلیل این نصیحت را که دارد با من خبر ندهد او را چندان بنواخت تازیانه در سپارم که جانش از تن بیرون کشانم .

ایشان برفتند و آن خبر سهمناك را با أحمد بن خلیل باز گفتند احمد بدانست که از نخست ندانست و گرنه مکنون خاطر را مکشوف نمی آرست ، پس منزل را از هر کسی که بیرون از احمد بن خصيب و أبو سعيد بود بپرداخت و حکایت ابلاغ عمرو فرغانی در باب عباس بن مأمون و بیعت کردن با او را که بوی کرده بود مین

ص: 173

آغازه إلى انجامه باز نمود و آنچه را که خبر داشت مشروح ساخت و خبر حارث سرمقندی را که محرم راز عباس و از خواص اصحاب و داعیان او بود مکشوف کرد پس هر دو تن نزد اشناس شدند و آنچه شنیده بودند معروض داشتند.

اشناس در طلب آهنگران بفرستاد و دو تن حداد از لشکر گاه حاضر کردند قطعه آهنی بآنها بداد و گفت: از این آهن قید و زنجیری مانند قيد أحمد بن خلیل بسازید و در همین ساعت هر چه زودتر بیاورید، و چون هنگام نماز واپسین در رسید و حاجب اشناس شبها نزد أحمد بن خليل با محمد بن سعيد سعدي بكشيك میخفتند در این شب حاجب اشناس بخیمه حارث سمرقندی برفت و او را از خیمه اش بیرون آورده بخدمت اشناس حاضر ساخت .

اشناس او را در قید آهنین در آورد و حاجب را بفرمود تا حارث را بخدمت معتصم حمل نماید ، حاجب باحارث بدا نسوی روی نهادند ، هنگام بامداد کوچ کردن اشناس را زمان در رسید و اشناس بموضع لشکر کاهش در آمد حارث او را بدید و از جانب معتصم مردی با او بود و خلعت معتصم برتن حارث آراسته گردیده اشناس در عجب رفت و گفت : حال چگونه است؟ حارث گفت: آن قیدی که مرا بپای بود اینک در پای عباس بن مأمون است .

و این حال چنان بود که چون حارث را بخدمت معتصم در آوردند معتصم از کار او و اخبار او بپرسید و او اقرار نمود که وی صاحب خبر عباس است و تمامت اخبار وحالات عباس و جمیع کسانیکه با عباس از جماعت قواد سپاه و گردنکشان پیشگاه بیعت کرده بودند بعرض معتصم برسانید.

معتصم حارث را رها و مخلع فرمود اما چون جمعی کثیر از قواد لشکر را باین تهمت بیالوده بود باور و تصدیق نمیکرد و در کار عباس بن مأمون و این نسبت که بدو داده بودند متحیر بماند لاجرم گاهی که بطرف درب بیرون میشد او را نیز رها و امیدوار فرمود و چنانش باز نمود که از وی صفح نظر کرده و معفو داشته و با عباس بريك خوان تغدى و صرف طعام مینمود و باظهار حفاوت دلش را بجای آورده بخیمه گاه

ص: 174

خودش باز گردانید.

و چون تاریکی شب جهان را فرو گرفت او را بعطوفت بخواند و بارأفت و مهر با او چهر گشود و بمنادمت پرداخت و با هم بآشامیدن شراب و نقل و کباب صحبت نمودند و چندانش بیاشامانید که سرمست و سکران گشت و در آن هستی که از اثر شراب ناب پرده حفظ اسرار و خانه دل را پاره و خراب ساخت اور ا سوگند بجان و تن وسر و چشم خود داد که از کار خود و گرمی بازار خود هیچ چیز را از عم گرامی خود مکتوم نگرداند .

عباس را که بنای کتمان ویران شده و استار حفظ اسرار چاک دار شده بود هیچ حکایت و خبری نماند که مشروحاً در خدمت هم بزرگوار مکشوف ننمود ، سرگذشت خود و کسانی را که در کار او بدایت گرفتند و سبب آن چه و کسانی که با او بیعت نمودند چه کسانی و بچه نام و نشانی بودند جزء به جزء بعرض رسانید .

معتصم بنوشت و جمله را بخاطر در سپرد و چون از امر عباس و ضبط اخبارش بپرداخت حارث سمرقندی را بخواند و حکایت را از وی از بدایت تا خاتمت بپرسید او نیز بر همان طریق و نهجی که عباس معروض داشته بود عرضه داشت معتصم گفت :همی خواستم در اخبار خود بكذب سخن کنی و بحدیث بیرون از صدق خبردهی تاراهی برای شخص خودت بدست من آید و تو جز براستی حدیثی نیار استی و خبری نپرداختی و از چنگ هلاك ودمار رستگار شدی ، حارث عرض کرد : يا أمير المؤمنين صاحب كذب و کاذب در خبر نیستم .

آنگاه عباس را که در بند و قید کشیده بود با فشین سپرد و از آن پس تمامت آن سرهنگان و مردانی را که با عباس دست به بیعت و اتحاد سپرده بودند بگرفت و فرمان داد تا أحمد بن خلیل را بر استری که پالانی بدون پوشش بر نهاده بودند سوار کردند و هر وقت خواستند فرود آورند در مکانی که سقف و خیمه نداشت در آفتاب فرود ساختند و بهر روزی يك گرده نان بدو اطعام نمودند ، وعجيف بن عنبسة را در جمله

ص: 175

مأخوذ ین از سرهنگان بیاوردند و با دیگر سرداران پایتاخ سپردند و أحمد بن خليل را باشناس تسلیم کردند و عجيف وسایر اصحاب او را بر استرهای پالایی بدون پوشش سوار میکردند .

شاه بن سهل را که سر سرکردگان و از مردم سجستان که قریه ایست از خراسان بگرفتند معتصم او را احضار فرمود و اینوقت عباس در حضور معتصم حاضر بود پس معتصم روی بدو آورد و گفت : ای پسر زانیه بانو احسان ورزیدم و توسپاسش را بجای نیاوردي.

شاه بن سهل با قوت قلب وجلادت خاطر گفت:پسرزانیه این کسی است که در حضور تو ایستاده و حاضر است یعنی عباس ، چه اگر مرا گذاشته بود ، یعنی مانع از قتل تو نمی شد تو را آنقدرت نبود که در این ساعت در این مجلس بنشینی و با من بدشنام زبان بگردانی و بمن يا بن الفاعله خطاب كنى ، معتصم بفرمود تا گردنش را بزدند ، و این شاه ابن سهل اول کسی بود که از جمله سرهنگان و سرداران مقصر بقتل رسید و اصحابش با او بودند .

آنگاه عجیف را بایتاخ سپرد و بندهای آهنین بسیار بروی بیاویختند و اورا بر استري در محملی بدون پوشش سوار کردند و عباس بن مأمون همانطور در دست أفشين بود و طعام بخواست خوردنی بسیار از بهرش بیاوردند و او فراوان بخورد و چون عطش بروی مستولی شد و آب بخواست از آبش باز داشتند و او را در آن شدت تشنگی در پلاسی به پیچیدند و بمالیدند تا در منزل منبج بمرد و یکی از برادرانش بروي نماز گذاشت .

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده مینویسد: چون متعصم بعد از فتح عموريه مراجعت می نمود جمعی از امراي لشكر او با عباس بن مأمون شراب میخوردند عباس بگریست و گفت: خلافت حق من بود عم من بتقلب مرا محروم ساخت حاضران گفتند: جانهای ما فداي تو باد بکوشیم تا ترا بخلافت رسانیم، و مستانه همان شب خروج کردند و در سرای معتصم ریختند پاسبانان آگاه بودند بحرب ایشان در آمدند

ص: 176

و جمله را بکشتند .

منبج بفتح ميم وسكون اون و باء موحده وجيم شهری قدیم و بزرگ و پهناور و تا فرات سه فرسنگ مسافت دارد و ده فرسنگ تا حلب بعد مسافتش میباشد و مردم و مزارعش از آب قنوات مشروب میشوند که بر روی زمین روان میشود و آبی خوشگوار وصحيح المزاج دارد .

و أما عمرو فرغاني عاقبت حالش بر آن رفت که چون معتصم در نصیبین فرود آمد و در بوستان آنجا جای گزید بوستان بان را بخواند و فرمود در فلان موضع چاهی باندازه قامتی حفر کن، صاحب بوستان بکندن چاه مشغول شد ، آنگاه عمرو را احضار نمود و خود نشسته و چندین قدح باده ارغوانی نوشیده و مست گردیده بود.

چون عمر و را حاضر ساختند ، معتصم با عمر و وعمرو با معتصم بهیچوجه تكلم ننمودند و چون عمرو را در حضور او حاضر نمودند فرمان داد تا او را برهنه ساختند و جماعت اتراك با آن شدتی که در نهاد دارند او را بتازیانه فرو گرفتند و آنچاه را مشغول کندن بودند و چون کنده شد صاحب بستان گفت: چاه را حفر نمودیم معتصم در این حال از شدت غضب بفرمود تا با چوب بر سر و صورت وجسم وجسد عمرو بزدند تا فرو افتاد و چون کار چاه با نجام رسید گفت همچنان بجانب چاه بکشیدندش و بچاهش در افکند و عمر و در تمام این ضربات عدیده و فرعات شدیده هیچ سخن نکرد تا بمرد و جسدش را بچاه در انداختند و باخاك وخاره بينباشتند .

وأما عجيف بن عنبسه همانا بطوری که مأخوذ بود بياعيناثا رسیدند از کمال ضعفی که از پاره حالات بدو راه کرده بود در محمل بمرد و جسدش را نزد صاحب المسلحه افکندند تا در همان قریه مدفون دارد پس لاشه او را در کنار دیوار خرابه بینداختند و در آنجا مدفون گشت .

وعلي بن حسن الزيدانی گوید: عجیف در دست عمل بن إبراهيم بن مصعب بود معتصم از حال عجیف از وی بپرسید و فرمود ای عمل عجیف نمرده است ؟ گفت :

ص: 177

یا سیدی امروز میمیرد آنگاه عمل بخیمه گاه خود بیامد و با عجیف گفت : ای ابو صالح با چه چیز مایلی؟ گفت: اسفیدباج و حلوای پالوده ، محمد بفرمود تا از هر گونه طعامی برای او ترتیب دادند عجیف از آنجمله بخورد و تشنگی بروی چیره شد و آب خواست و او را آب ندادند و از شدت عطش بر خود می پیچید و جان می کند تا بمرد و جسدش را در با عينانا مدفون ساختند .

با عيناثا بابای موحده والف وعين وياء تحتانى ساكنه و نون والف وثاء مثلثه والف دیگر قریه بزرگی مانند شهری است در بالای جزیره ابن عمر، رودخانه ای بزرگ دارد که در دجله میریزد .

وأما آن ترکی که در خدمت عباس بن مأمون عهد و ضمانت کرده بود که هر وقت بدو امر کند اشناس را بقتل برساند و این ترکي در خدمت اشناس معزر و مکرم و با او ندیم بود و هرگز او را از خود دور و محجوب نمي فرمود وشب و روز هر ساعت که خواستی اشناس را دریافتی .

چون کید و ناسپاسی او را اشناس بدانست در نزدیکی خودش در خانه او را حبس کرده درش را کل زد و بهر روز يك كرده نان و يك كوزه آبش میدادند و یکی روز پسرش بدو آمد و بایدرش از پشت دیوار تكلم نمود ترکی گفت : ای پرك من اگر توانی کاردی نیز و کارگر بمن برسانی میتوانم بدستیاری آن از این مکان بیرون شوم و نجات یابم، پسرش بلطایف الحیل زحمتها کشید تا کاردی بدو رسانید ترکی خود را بدست خود بکشت و از صدمت حبس وزندان جهان برست .

وأما سندي بن بختاشه را معتصم فرمان داد تا بپدرش بخشیده دارند، چه پدرش در کار عباس بن مأمون و مخالفت با معتصم آلوده تهمتی نگشت و معتصم گفت :این پیر فرتوت را نبایست در هارك پسرش دچار فجعت و رزیت داشت و بفرمود تا او را رها کردند .

وأما أحمد بن خليل همانا اور ا اشناس تركي بمحمد بن سعيد سعدي سپرد وشید چاهی از بهرش در جزیره سامرا محفور ساخت ، روزی معتصم با اشناس گفت:

ص: 178

أحمد بن خلیل چه کرد؟عرض کرد وی نزد محمد بن سعيد سعدي است و محمد از بهرش چاهی بکنده و او را در آن چاه جای داده و رویش را بپوشانیده و روزنه باندازه که نان و آبی در آن بیفکنند بگذاشته است .

معتصم گفت : چنان گمان میبرم كه أحمد بن خلیل در این محبس قربی شده باشد، اشناس این سخن را بمحمد بن سعید رسانید محمد بفرمود تاسقایان آب بکشند و بر آن چاه بریزند تا پر شود وأحمد بن خليل بمیرد سقایان آب همی ریختند و زمین شن زار و ریگ آثار آنچاه آب را فرو میکشید از این روی أحمد بن خلیل را غرق و مرگی نیفتاد، چون این احوال را اشناس بدانست بفرمود تا احمد را بغطريف خجندي بسپردند احمد روزی چند نزد او بپائید و بمرد و در آنجا مدفون شد .

وأما هرثمة بن النضر الختلی که در مراغه والی بود و در شمار آنکسان میرفت که عباس بن مأمون از اصحاب خود قلم داد نمود، از دربار خلافت مدار فرمان شد تا او را در بند و قید حاضر سازند، افشین که سردار بزرگ و مقرب آستان بود بشفاعتش لب گشود و از پیشگاه معتصم خواستار گردید که او را بدو بخشد ، معتصم مسئول خيذر بن کاوس افشین را با جابت مقبول داشت .

آنگاه افشین مکتوبي بهرثمة بن النضر در قلم آورد که امیر المؤمنین از گناه وی در گذشت و او را با فشین بخشید و نیز امر فرمود که بهر بلدي که او را وارد کنند و این مکتوب بدو رسد ایالت آنولایت با او باشد ، واین نامه در شهر دينور وصول یافت و هنگام شامگاهان هرثمه را در بند آهن بسته بودند و بآنجا وارد کردند در نیمه شب بقراءت آن مكتوب مطلوب نایل و گاهی بامداد نمود که والي دينور بود «فسبحان الأمر القاهر القادر الحاكم الذي إذا شاء جعل الأمير أسيراً والأسير أميراً ».

و نیز بقیه آن سرهنگان و کسانی را که از اتراك وفراغنه نامشان را محفوظ بودند بجمله بقتل رسانیدند و معتصم با نهایت سلامت و بهترین حال فیروز

ص: 179

ومنصور و بهروز ومسرور فاتحاً غائماً بسامراء تشريف ورود داد و از آنروز عباس بن مأمون را عباس لعین نامیدند و فرزندان مأمون را که از سندس بودند بایتاخ سپردند و ایشان را در سردابی در سرای ایتاخ حبس نمودند و از آن پس جملگی بسردابه گور جای گرفتند.

در کامل ابن اثیر مسطور است که از حکایات عجیبه این است که محمد بن علي اسكاف متولي ضياع و عقار و اقطاع عجیف بود مردم آن اقطاع بشكايت و خیانت او بعرض عجیف رسانیدند عجیف او را بگرفت و خواست بقتلش برساند این اسکاف را زهوار شکاف سست و حبس ادرار را ناتوان گشت و از آن غلظت کثیف آن منظر منيف را مخبر کنیف شمرد و از شدت بیم بشاشید و از جامه فرو بارید .

حاضران بشفاعتش لب گشودند عجیف از قتلش بحبس و بندش قناعت نمود و از آن پس در رکاب معتصم بمملکت روم رفت و در پایان کار چنانکه مذکور شد بهلاك و دمار پیوست و هر کسی را که در زندان داشت رها نمودند و از آنجمله نجات یافته گان اسکاف بود و از آن پس او را در جزیره عامل پاره نواحی ساختند و از جمله آن نواحی که در تولیت او مقرر گشت با عیناهای مذکور بود .

اسکاف میگوید: یکی روز برتل با عينانا بر آمدم و حاجتمند وضوء شدم و بتل در آمدم و بر آنجا گمیز راندم و شیخ با عینا نا در من نگران بود و بعد از آن با من گفت: قبر عجیف در این تل است و آن گور را با من بنمود و چون بدیدم بر همان گور بول افکنده بودم و از آن روز که از بیم عجیف در محمد او بول از جامه خود روان کرده بودم تا این روز که بر مرقدش پیشاب راندم یکسال تمام بدون يك روز کم یا زیاد برگذشته بود .

همانا چون بر این فصل از حکایات معتصم عباسی و افعال و اعمال و سفك دماه بندگان خدا و امرای در گاه و جماعتی از اولاد مأمون که خویشاوندان نزديك او بودند و آن شدت و غلظت سیاسات و قساوت قلب و درشتی حالات او بنگرند

ص: 180

شگفتیها از پی شگفتیها و عبرتها از پس عبرتها حاصل نمایند که این خلیفه عباسی که بر مکاید و شداید این کهنه دیر شماسی آگاه بود و میدید که در این کریاس خلافت اساس بهر نوبتی یکی بخلافت بنشست و دیری بر نیامد که نوبتش بسر آمد و دیگری بجایش بر آمد تا گاهی که نوبت بدورسید .

معذلک برای این چند روزه سلطنت مصائب آیت چه رنجها بر خود بر نهاد وچه براری و جبال واوديه و تلال و صحراها و بحار به پیمود و چه لشکرها بکشورها بتاخت و چه خونها بریخت و چه گنجها بیندوخت و چه خاندانها بسوخت و چه قطع صله ارحام بنمود تا بزمانی نزديك پيمانه زهراب مرگ را بپیمود.

چه خوب است سلاطین کامکار و امرای نامدار و وزرای مبارك تدبير و علمای صافي ضمیر و اصناف مردم بر این گونه حکایات بگذرند و نگذرند و با ديدة بينا وكوش شنوا وفهم رسا و قلب دانا بنگرند و برای عبرت و بصیرت و جمیل عاقبت محفوظ دارند و بدانند بقاء وكبريا و غنا مخصوص بذات واجب الوجود بی همتا است و ماسوای او را بهره و شرکتی نیست .

بیان وفات زيادة الله بن ابراهيم بن اغلب و بدایت ولایت برادرش اغلب

ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد در سال دویست و بیست و سوم هجری مصطفوي صلی الله علیه وآله در چهاردهم رجب زيادة الله بن إبراهيم بن اغلب امير افريقيه جانب جهان دیگر جست و از مدفن فنا بمكمن بقا پیوست ، مدت پنجاه و یکسال و نه ماه و هشت روز در این کاخ دلفروز شب بروز رسانید و از این جمله بیست و یکسال و

ص: 181

هفت ماه دارای گنج و سپاه و تخت و کلاه و والی ولایات و آمر امارات مملکت افریقا بود.

چون از تخت بتخته و از فراخنای قصور بتنگنای قبور برفت برادرش أبو عفان و بقولي أبو عقال اغلب بن إبراهيم بن اغلب بجايش برآمد و بکاشتن نهال نیکوئی بپرداخت بالشکریان نیکی ورزید و بسیاری مظالم ظلمت آیت را از میان برداشت و در ارزاق عمال بیفزود و غبار ناهنجاری و نابکاری را از مرآت قلوب بزدود و دست تعدي وستم ستمکاران را از انیال رعايا وبرايا كوتاه ساخت و تخم عدل وانصاف بكاشت وبار نیکی و نام نیکو برداشت و از مملکت قیروان نبیذ و خمر را مقطوع ساخت .

و در سال دویست و بیست و چهارم سریه بطرف صقلیه برگماشت و غانم وسالم بازگشت ، و در سال دویست و بیست و پنجم جماعتی از ساکنان حصون جزیره بمسلمانان پناهنده شدند از جمله ایشان حسن بلوط و ابلاطنو وقرلون ومرو بودند واسطول صاحب قسطنطينيه مسلمانان را بجانب قلوریه راه سپار ساخت و قلورینه را مفتوح گردانید و آنجماعت اسطول را روی در روی شدند و بعد از جنگ و قتال بسیار هزیمتش کردند و اسطول مهزوماً بجانب قسطنطينيه مراجعت نمود و این فتحی عظیم و نامدار بود .

و در سال دویست و بیست و ششم هجري سریه از مسلمانان که در صقلیه بودند بجانب قصریانه بتاختند و بسیاری غنیمت بدست کردند و در آنجاها آتش زدند و بسوختند و گروهی را اسیر و دستگیر کردند و از آنطرف هیچکس بدانسوی بیرون نشد و از آن قصر به حصن غیران راه برگرفتند و غیران عبارت از چهل غار است و آنچه در آنغارها بود غارت نمودند ، وأبو عفان در همان سال دویست و بیست و ششم وفات کرد چنانکه إنشاء الله تعالى مذکور آید .

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید: بلوط با باء موحده مفتوحه ولام مشدده بلفظ البلوط من النبات وفحص البلوط نام ناحيه ايست در اندلس و بیشتر اراضی ایشان شجر بلوط دارد، وقلعة البلوط در صقلیه میباشد و در حول آن انهار و اشجار

ص: 182

واثمار و اراضی کریمه است که همه چیز را میرویاند و حسن حصنی است در اندلس ولکن از حسن البلوط نام نبرده است شاید حصن بصاد باشد اگرچه حسن البلوط بصاد نیز مذکور نیست و میگوید : فحص بافاء وحاء وصاد مهملتين مانند قريه است و نام ناحیه کبیره از اعمال طلیطله و اقلیمی از اقالیم سوسه و نیز اقلیمی در اشبيليه وفحص الاجم حصن منيعی است از نواحی افریقیه و فحص سور نجین در طرابلس میباشد و بلاطنو مذکور نیست.

وقرلون بضم اول که قاف است و راء مهمله ولام مشدده وسكون واوونون شهری است در سواحل صقليه ومرو بفتح ميم وسكون را نام حصنی است و قلوريه بكسر قاف وتشديد لام مفتوحه وسكون واو و كسر راء وياء خفيفه مفتوحه جزیره ایست در شرقی صقلیه و این جزیره را شهرهای بسیار و بلاد وسیعه است و مردمش فرنگی میباشند .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و سوم هجری

در شهر شوال این سال إسحاق بن إبراهيم بدست خادم خودش مجروح گردید و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و نیز در این سال عبدالرحمن بن حكم صاحب اندلس لشكرى بجانب التيه و قلاع روانه داشت و آن سپاه برفتند و در حسن الفرات فرود آمدند و آن حصن را حصار دادند و آنچه در آن بود بغارت بردند و مردمش را بکشتند و زنان و ذریه را اسیر وعود نمودند .

ص: 183

بیان پاره مناقب و مفاخر و فضايل حضرت امام علی نقی علیه السلام

چنانکه بارها در طی مسطورات خود اشارت کرده ایم تمامت مناقب و مفاخر و فضایل و مآثر جمیله در وجود مبارك أئمه هدى صلوات الله عليهم موجود بلكه وجود مناقب و نمود مآثر از خود ایشان ظاهر و در هیاکل سایر موجودات مشهود است چون خود ایشان چنانکه میفرمایند اسماء الله الحسنی هستند و در هر اسمی خاصیتی مخصوص و صفتی و اثری منصوص است ، یکی از آن خواص و آثار مناقب و صفات و مآثر و آیات جلیله است پس دیگر چه جای سخن وسخن را چه جای بیان است «بلغ العلى بكمالهم حسنت جميع خصالهم صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين ».

پس اگر در این مبحث قلمی برنامه و سخنی بر زبانی رود محض عرض خلوص نیست و صفوت عقیدت و صدق ارادت است ( ورنه خیالات و وهم کی رسد آنجا )سبط ابن الجوزي در تذکره از مراتب علم وزهد وورع و عبادت وحسن سيرت وسلامت طریقت و ملازمت مسجد و عدم رغبت بدنيا وصفات حميده و مخائل ستوده آنحضرت یاد می نماید .

و محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤول می نویسد «وأما مناقبه فمنها ما حل في الأذان محل حلاها باشنافها واكتنفه شغفاً به اكتناف الكثالي الثمينة باصدافها وأشهد لأبي الحسن أن نفسه موصوفة بنفايس أوصافها وأنها نازلة مين الدرجة النبوية في ذوى اشرافها وشرفات أعرافها »

ص: 184

وأما مناقب جلیله و افعال کریمه آنحضرت که حدش از حدود وجهات بیرون و وصفش از توصیف صفات افزون است یکی از هزارها چیزی است که گوش هوشمندان روزگار را برترین گوشواره لالی آبدار وشغاف اصداف قلوب دانایان ذکاوت آثار را پر بهاترین گوهر شاهوار و ظهور آن گواهی بزرگ است که نفس نفیس حضرت أبي الحسن علیه السلام بنفايس اوصاف حمیده اش موصوف و عروق همایونش با عراق شرافت آيات نبویه و درجات عالیه مصطفويه صلی الله علیه وآله منسوب و معروف است و بعد از این بیانات جلیله بیکی از فقرات جود و کرم آن مصدر کرم وجود گزارش می گیرد چنانكه إنشاء الله تعالى مذكور ميشود .

علي بن عيسى بن أبي الفتح اربلي نور ضريحه در کشف الغمه می فرماید:«شرف مولانا الهادي علیه السلام قد ضرب على المجرة قبابه ومد على النجوم أطنابه ووصل بأسباب السماء أسبابه فما تعد منقبة الأوله نحيلتها ولا تذكر كريمة إلا وله فضيلتها ولا تورد حسنة إلا وله تفصيلها وجملتها ولا تستعظم حالة سنية إلا وتظهر عليه أدلتها .

استحق ذلك بما في جوهر نفسه من كرم تفرد بخصايصه ومجد حكم فيه على طبعه الكريم فحفظه من الشوب حفظ الراعي لقلايصه فكانت نفسه مهذبة و أخلاقه مستعذبة وسيرته عادلة وخلاله فاضلة ومبارة إلى العفاة واصلة و رباع العرف بوجوده آهلة.

أجرى من الوقار والسكينة والسكون والطمأنينة والعفة والنزاهة و الخمول في النباهة والشفقة والرأفة والحزم والحصافة والحنو على الأقارب والأباعد والحدب على الولي والحاسد على وتيرة نبوية وشنشنة علوية ونفس قدسية و همة علية لا يقاربها أحد من الأنام ولا يدانيها وطريقة لا يشاركه فيها خلق ولا يطمع فيها.

إن السرى إذا سرى فبنفسه *** و ابن السرى إذا سرى أسر اهما

إذا قال بذ الفصحاء وحين البلغاء واسكت العلماء إن جاد بخل الغيث وإن صال جبن الليث و إن فخر أذعن كل مساجل وسلم إليه كل مناضل واقر لشرفه

ص: 185

كل شريف وإن طاول الأفلاك ونافر الأملاك واعترف الله ليس هناك .

وإن ذكرت العلوم فهو علیه السلام موضح اشكالها و فارس جلادها وجدالها وابن نجدتها وصاحب أقوالها واطلاع نجادها وناصب أعلام أعقالها هذه صفاته التي تتعلق بذاته وعلاماته الدالة على معجز آياته فان أتى الناس بآبائهم انى بقوم أخبر بشرفهم هل أتى ودلت على مناصبهم آية المباهلة وإن عنا عن قبولها من عتا .

و نطق القرآن الكريم بفضلهم ونبه الرسول صلی الله علیه وآله على نبلهم ولم يسأل على التبليغ أجراً إلا ودهم وبالغ في العهد بأحسنوا خلافتى في أهلي فما حفظوا عهده ولا عهدهم فهم عليهم السلام امناء الله وخيرته وخلفاؤه على بريته وصفوته المشار إليهم بآداب القرآن المجيد المخاطبون بأن في ذلك لذكرى لمن كان له قلب أو ألقى السمع وهو شهيد .

الذينهم على أولياء الله أرق من الماء وعلى أعدائه اقسى من الحديد واجواد و السحاب باخل ايقاظ في اللقاء والليث ذاهل قلوبهم حاضرة و وجوههم ناضرة والسنتهم ذاكرة وإذا كان لغيرهم دنياً فلهم دنيا وآخرة صلى الله عليهم صلاة يقتضيها كرم الله واستحقاقهم الكامل وهذان سببان يوجبان الحصول لوجود الفاعل والقابل » .

آیات شرف عالیه و رایات مراتب سامیه مولای ما و آقای ما حضرت هادي إمام أبي الحسن رابع علي نقي صلوات الله عليه قباب خرگاه عظمت و رفعت را بر کهکشان برافراخته و طناب جلالت و نبالت را بر ستارگان آسمان ولایت برکشیده واسباب إمامت ووصايت را باسباب سموات ابهت و خلافت متصل ساخته است .

هیچ منقبتی در شمار و مفخرتی در پندار نگنجد جز اینکه مخزنش در معدنش و منبعش در منشأش و هیچ کریمه و حسنه در آینه تصور جلوه گر نیاید جز اینکه تفضیل و فزونی آن در خدمت آنحضرت و جملگی و تمامت در آن وجود مبارك موجود است ، و هیچ حالت ستوده و پسندیده بزرگ نشود مگر وقتیکه در وجود همایونش متظاهر گردد و ادله عظمت آن در هیکل مبارك و خمیر مایه شرافت آیتش هویداست.

و بسبب آن جوهر کرمی که در جوهر نفس شريفش بخصايص ذات والاصفاتش

ص: 186

متفرد است و بعلت آن مجد و جلالت حاکم شده است در وی بر طبع کریمش مستحق تمامت محامد صفات و محاسن اوصاف است دارای خصایص شریفه و حافظ و نگاهبان آن است از هر گونه خوب و شایبه و ترشح آیات غیر ممدوحه چنانکه شبان در قلایص و شتر بچگان جوانه در حکم جاریه و جوانه دختر است نسبت بزنان نگاهبان است.

نفس نفیس مقدسش ستوده و مهذب و اخلاق مکر مش پسندیده و مستعذب سيرتش زيباترين سيرتها وخصال وخلال او نكوترين خصالها است شیوه مرضیه اش وقار وسكينه وطمأنینه است مبرات وحسناتش بعفاة وکسانی که شایسته و بایسته اند وصول گیرد و رباع عرف واماكن احسان بجود ووجودش تأهل وانس پذیرد.

در مقامات وقار وسكينه وسكون وطمأنينه وعفت و نزاهت وخمول در نباهت وشفقت ورأفت وحزم وحصافت وحنو و مودت ودنو ومحبت با اقارب واباعد ومهر و عنایت و سخاوت بر دوست و حاسد بروتيره و روش نبوية و شنشنه و اخلاق علويه و نفس قدسیسه ایست که احدی از انام را بآن تقرب و نزدیکی نشاید و طریقتی است که هیچکس را در آن شرکتی نباید و طمعی در آن نزیبد .

همانا مردم جوانمرد و جواد چون بجود و بخشش در آیند از جان دریغ نجویند و آنانکه زاده جوانمردان و اسخياء واجواد هستند از خود و زادگی و آزادگی دریغ از جان ومال نکنند، این حضرت ولایت آیت چون لب بسخن برگشاید از کلام معجز نظامش فصحای روز گارو بلغای بلاغت آثار عاجز و متحیر شوند و علمارا جز سکوت چاره نباشد .

اگر دریای جودش بطلاطم آید باران بهاران را بخیل شمارند و اگر اظهار صولت و شجاعت فرماید شیر ژیان چون رو به كسلان ترسناک نماید .

و اگر در مقام افتخار برآید و به بزرگی و نازش گذارش گیرد هیچکس درمساجلت و عرصه مناضات ومباراتش جز باذعان وتسلیم نگراید و هر شریفی و بلند مقامی اگر چه مقام رفعتش از حيز افلاك ومركز املاك بلندتر باشد بشرافت وعلوم

ص: 187

رفعتش اقرار و در عدم هم پروازی و هم سری او اعتراف نماید و بداند و بگوید که در آنجا که آنحضرت را پای و پایه است احدی را محل سروما یه نیست .

واگر مقام حل مشكلات علوم و معضلات حکم در رسد موضح اشکال و فارس میدان جلاد وجدال و ابن نجدت و صاحب اقوال آن و اطلاع نجاد و بر آمدن بر مراتب عاليه وناصب اعلام اعقال آن است ، این است آن صفات حمیده و خصال سعیده که بجمله بذات والا آیانش متعلق و علامات و نشانهائی است که بر معجز آیاتش دلالت است .

و چون از این جمله یاد کنیم همانا اگر مردمان خواهند از پدران گزیده واجداد پسندیده خود یاد کنند و سند نسب و شرف حسب شمارند سوره هل أتی از شرف او و آباء عظام و اجداد فخامش علیهم السلام شاهد صادق و آیه مباهله «قل تعالوا ندع أبناءنا وأبناء كم»بر مناصب ایشان مخبر موافق است ، اگر چه آنانکه عتی و عاصی و سرکش و خدای نشناس باشند از قبولش عتو وعصيان ورزند.

قرآن کریم بفضل ایشان ناطق است و رسول رحیم صلی الله علیه وآله بر نبل ایشان مخبر و منبه است و بر تبلیغ رسالت که با آن عظمت و شأن و مشقت است جز دوستی ایشان چیزی از امت خواستار نگشته است و در عهد و شرطی که با جهانیان فرموده است و مبالغه در احسان ایشان که ذريه وأهل و خلفای آنحضرت هستند کرده است معذلك این امت حق شناس نه عهد آنحضرت و نه عهد اوليا وخلفا و اولاد آن حضرت را محفوظ بداشتند !

همانا این شموع دبستان امامت وشموس آسمان ولایت امنای خدای و برگزیدگان و خلفای خداوند تعالی بربریته وصفوت و حجج خدای در ارض خدا و ودایع خدا و رسول خدا در رعیت و متاد بین بادب الله تعالى و متخلفين باخلاق الله و مستغرقين في مرضات الله وحاملين اسرار الله و خازنين وحی الله و شهدای بر اولیای خدا ایشان اند.

بر دوستان خدا لطیف تر از آب زلال و بردشمنان یزدان سخت تر از آهن و بخشنده تر از سحاب و در مقامات جهاد في سبيل الله همه بیدار و از شیر غریونده دلیرتر

ص: 188

باقلوب حاضره ووجوه ناضرة والسنه ذاكره وعيون ناظره ، و اگر دیگران را دنیای به تنهائی است ایشان را هم دنیا و آخرت است صلوات خدای بادبرایشان آن صلواتی که مقتضی کرم خدای و استحقاق کامل ایشان است و این دو سببی است که موجب حصول وجود فاعل و قابل است .

صاحب فصول المهمه نيز بكلمات صاحب كشف الغمه ومحمد بن طلحه شافعي اشارت مینماید، مجلسی اعلی الله مقامه ميفرمايد «و كان أطيب الناس مهجة وأصدقهم لهجة و أملحهم من قريب و أكملهم من بعيد إذا صمت عليه هيبة الوقار و إذا تكلم سيماء البهاء وهو من بيت الرسالة والامامة ومقر الوصية والخلافة شعبة من دوحة النبوة منتضاه مرتضاه وثمرة من شجرة الرسالة مجتناه مجتباه».

حضرت ولایت آيت أبي الحسن رابع إمام ساجد راكع الهادي النقي علیه السلام بطيب مهجة و يمن بشره وحسن مکالمت وملح مقاولت و صدق لهجه و راستی بیان و درستی زبان از تمامت آفریدگان ایزدان خوش تر و خوب تر وصديق وصادق تر و در ملاقات کسان که بشرف حضور مبارکش نایل شدندی از همه ملیح تر و نمکین تر و اگر اوصاف حمیده و مخائل مجيده و شمائل سعيده اش از دور بشنیدندی و بحس وفهم خود ادراك نمودندی از جمله مخلوق خالق کامل تر و فزون تر بودی .

چون خاموش بودی محضر مبارکش از هیبت وقار و مهابت سکینه و وقر آکنده ، و چون زبان مبارک به سخن مطبوع و کلام بلاغت ارتسام برگشودی مجلس همایونش را بهاء كمال وسناء جلال فزاینده گردیدی .

واين إمام انام ومقتداى لیالی و ایام اگر دارای این رتبت عاليه وشرف سامية و اوصاف برتر از حد بشر و مناظر افزون از حد نظر است غریب و عجیب نیست چه از خانواده رسالت و امامت و مقر وصیت و خلافت است شعبه ایست که از دوحه نبوت بر کشیده و برگزیده است و ثمری است که از شجره رسالت چیده و اختیار و انتخاب گردیده است .

صاحب حبیب السیر می نویسد: مفاخر ومآثر إمام همام مؤيد أبو الحسن

ص: 189

علي بن محمد خصهما الله تعالى باللطف السرمد و سیر حمیده و شیم پسندیده و محاسن اطوار و مكارم آثار آن امام عالی مقدار بسیار است و شرف ذات ومحامد صفات و علوم مراتب وسمو مناقب آن قدوه صغار و کبار زیاده از حد انحصار ، انوار باطن خجسته میامنش منور حجرات عبادت بود و آثار محاسن فضایلش مرتب اسباب سعادت اختصاص وجود فايض الجودش بسرير إمامت و امارت معین و اشتغال فیض پذیرش باستكمال فنون فضيلت مبين .

راقم حروف گوید: اگر بخواهیم از ثنا و ستایش ومدح وتمجيد مؤالف و مخالف وسني وشيعي و دیگران که در حال نگارش احوال خجسته خصال و گذارش خصال ستوده منوال ونام همایون مبارکش بحد اختصار را ناچار بوده اند شرح دهیم نامه ها از خامه ها از بیاض بسواد آید و کتابها از این در ر آبدار و غرر شرافت مدار بحد نصاب رسد .

اگر ملائکه مقربین و نگارندگان آسمان و زمین اشجار عالم را اقلام و بحار عالم را مداد سازند و قلم از پی قلم بردوانند و رقم از پس رقم باز نمایند لنفدت قبل ان تنقد آثاره وما يعلم الأخالق اسراره وعالم إخباره .

و این چند کلمه که از موافق و منافق رقم شد نمونه ایست زصد بحر بی کرانه او نا بدانند که جز آنکس که دیده ظاهر و باطن او کور و از دیدار شموس منوره بالمره معزول و مهجور و بکوری جهل مرکب و عمای مطلق مبتلا و از نهایت کوری دل و دیدار خورشید منیر را برترین اعداء است نمی تواند جمله را نادیده و بحار بی پایان و خورشید حقیقی فروزان را که هزاران هزارها شمس آسمانش مستنیر انوار ولایت وفقير اشعه إمامت اند ، نایافته و ناشمرده نشمارد .

همینقدر اگر بنظر انصاف و ديده فتوت اتصاف بنگرند و بر مخائد و شمایل و فضایل و مناقب این اورا نجم و پیشوای دهم که باجد اعلایش حضرت مصطفى ومرتضى و آباء كرامش أئمه هدى صلوات الله عليهم أجمعین با چندین پشت فاصله هیچ تفاوت و تباینی ندارد و در تمام اوصاف با تمام ایشان مساوی و بريك نهج و نسيج و منوال

ص: 190

و بسیج است.

و در هیچ طبقه از اطباق ناس این اختصاص اساس و اتحاد و تناسب و تقارب وتساوى در معانی و مبانی و تظاهر بظهورات معينه منوره و تكامل و توارد در اخلاق و عناوین و تشریح و تفنن و تفاضل در کلیه اقاويل و قواعد وقوانين وتأويل وتفاسير و تكاليف وبيانات وابلاغات ومناهج ومسالك مرضيه إلهيه مرعي ومحسوس ومأنوس و موجود نگردیده که « أولنا محمد و أوسطنا محمد وآخر ناعمد وكلنا من نور واحد و روح واحد وأصل واحد »بر این جمله شاهد است و در مخلوقات اولین و آخرین جز در این انوار واحده و اسرار ربانيه و ارواح سبحانیه دیده و شنیده نشده و نخواهد شد «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء».

بیان پاره اشعار عربیه و فارسیه که در مدح و ثنای حضرت هادی علیه السلام معروض شده

صاحب كبير معظم جامع شتات فضایل مبرز ملك الفصحاء وقدوة البلغاء بهاء الدنيا والملة والدين ركن الاسلام والمسلمين أبي الحسن علي بن سعيد فخر الدين عيسى بن أبي الفتح اربلی قدس روحه و نور ضریحه در کتاب کشف الغمه في معرفة الأئمة بعداز منشورات مذکوره این اشعار بلیغه می نویسد و میفرماید : این ابیات را در مدح مولای ما أبو الحسن علیه السلام مفروض و امیدوار بثواب آن در عاجل و آجل ودنیا و آخرت هستم در آن حال که بتقصیر معترف ، یعنی بآنچه شایسته مدح است عاجزم . والله عند لسان كل قائل :

ص: 191

يا أيهذا الرايح الفادي *** عرج على سيدنا الهادي

و اخلع إذا شارفت ذاك الثرى *** فعل كليم الله في الوادي

و قبل الأرض وسف تربة *** فيها العلى والشرف العادي

و قل سلام الله وقف على *** مستخرج من صلب أجواد

مؤيد الأفعال ذو نائل *** في المحل يروى غلة الصادي

يفوق في المعروف صوب الحيا *** الساري با براق وارعاد

في البأس يردي شافة المعتدي *** بصولة کالاسد العادی

و في الندى يجري إلى غاية *** بنفس مولى العرف معتاد

يعفو عن الجاني و يعطى المنى *** في حالتي وعد و ابعاد

كأن ما يحويه من ماله *** دراهم فی کف نقاد

مبارک الطلعة میمونها *** و ماجد من نسل امجاد

من معشر شادوا بناء العلى *** كبيرهم والناشيء الشادي

كأنما جودهم واقف *** لمبتغی الجود بمرصاد

عمت عطاياهم و احسانهم *** طلاع اغوار و انجاد

في السلم اقمار و إن حاربوا *** كانت لهم نجدة آساد

و لاؤهم من خير ما نلته *** وخیر ما قدمت من زاد

إليهم سعيى و في حبهم *** و مدحهم نصی و اسناد

يا آل طه أنتم عدتى *** و وصفكم بین الوری غادى

وشکر کم دابی و ذکری لکم *** همی و تسبيحي و أورادي

و یعجب الشعیة ماقلته *** فيكم و يستحلون إیرادی

و يُعجب الشيعة ما قلته *** فیکم و یستحلون إیرادی

بدأتم بالفضل و ارتحتم *** الی العلی و الفضل للبادی

ولى أمان فيكم جمعة *** تقضی بالقبالی و اسعادی

و واجب فی شرع احسانکم *** انالتی الخیر و امدادی

لازال قلبی لکم مسکناً *** فی حالتی قرب و ابعاد

ص: 192

ابن شهر آشوب عليه الرحمة در کتاب مناقب این اشعار مدیحه را در ذیل احوال امام علی نقی علیه السلام رقم کرده است . أبو الأسود کندی گوید :

امفندي في حب آل محمد *** حجر بفيك فدع ملامك أوزد

من لم يكن بحبالهم مستمسكاً *** فليعرفن بولادة لم تشهد

در این شعر باز مینماید كه هريك بحبال ولايت وولاى إمامت آل محمد صلی الله علیه اسلام استمساك تجويد البته مادرش را بنهج شرع انور با پدرش تزویج نرفته و فرزند حلال زاده نیست. وصاحب بن عباد عليه الرحمة فرموده است .

حبى محض لبنى المصطفى *** بذاک قد تشهد اضماری

و لامنى جاري في حبهم *** فقلت بعدا لک من جار

والله مالي عمل صالح *** ارجوبه العتق من النار

إلا موالاة بني المصطفى *** آل رسول الخالق الباری

لمولفه

بجز حب علی و آل أحمد *** نمی بخشد نجات از نار سرمد

اگر در سر هر مخلوق بینی *** نبيني جز علي و جز محمد

تمامی قاسم نارند و جنت ***از ایشان خواه مینوی مخلد

توسل گر بایشان جوئی ازدل ***بهر کاری ز حق گردي مؤيد

زبحر مهر ایشان گر بنوشی *** شوی سیراب از آن عذب مؤبد

زهر قیدی اگر خواهی رهائی *** بقید حب ایشان شو مقید

بجز اسلام و دین باجمالش*** نخواندستم بگاه درس ابجد

زکمیات اگر خواهی تجرد *** بجز از ود ایشان شو مجرد

ودیگر ابن حماد گفته است:

بنی مریم الکبری بنی خیرة الوری *** بنی الحجة العظمى بني خاتم النذر

بنی العلم و الاحکام و الزهد و التقی *** وآل الندى والجود والمجد والفخر

بنی التین و الزیتون فی محکم الذکر *** أجل و بني طوبى بني ليلة القدر

ص: 193

و دیگر زید المزر بی عرض کرده است :

لمؤلفه

قوم رسول الله جدهم *** وعلى الأب فانتهى الشرف

غفر الإله لأدم بهم *** ونجا بنوح فلكه القذف

أمناء قد شهدت بفضلهم ***التوراة والانجيل والصحف

قومی که رسول جد ایشان باشد *** و ان باب جلي علي عمران باشد

هست آدم بوالبشر از ایشان باشد ***وان نوح رهانیده ز طوفان باشد

توراة و زبور و صحف و انجیلش***شاهد بفضایلش چو قرآن باشد

حقا امنای حق و پایان شرف *** هستند و بر این قضای یزدان باشد

جز حب رسول و آل او را نخرد *** هر کس که در او گوهر ایمان باشد

ای آنکه محب علی عمرانی*** تك شيعت او خليل رحمان باشد

آنکس که ولی علی عمران است *** در فضل چنان موسی عمران باشد

چون آل نبي کشتی فرزند و نجات ***اشیاع وی آسوده ز طوفان باشد

خلد است مقام شيعت آل علي*** اشباع علي برون ز نیران باشد

وديگر أبو علي بصير عرضه داشته است :

بنفسي و مالي من طريف و تالد *** كذا الأهل أنتم يا بني خاتم الرسل

بحبکم ینجو من النار من نجا*** ویز کولدی الله الیسیر من العمل

أواصل من واصلتموه و إن جفا ***ويزكو لدى الله اليسير من العمل

عليه حياتى ما حييت وإن امت *** أقطع من قاطعتموه و ان وصل

علیه حیانی ما حییت و ان امت *** فلست على شيء سوى ذاك اتكل

و دیگر محمد بن علي بن هرمیه در مدیحه عرض میکند :

ومهما الام على حبهم *** بأني أحب بني فاطمة

بنى بنت من جاء بالمحكمات *** و بالدين و السنة القائمة

و لست أبالى بحبى لهم *** سواهم من النعم السائمة

و بعضی از مغار به در مدح ایشان انشاء کرده است :

إن كنت تمدح قوماً الله لا لتعله *** فا قصد بمدحك قوماً هم الهداة الادله

اسنادهم عن أبيهم عن جبرئيل عن الله

ص: 194

مدح آنقومی نما و آن ثفات *** کز خدا بر خلق گردیده هدات

از آب و از جد و جبریل امین *** خود روانند از حق و نعم الروات

گر سند پیوستگی نارد بیهم *** آن سند باشد پسندیده طفات

آنچه گفتم گر بگوش آری زهوش ***بر شمرده میشوی اندر دهات

دانش است اندر مدينه علم حق *** باب او میجوی از روی ثبات

ور نباشی از پی آن باب و شهر *** از مدینه نیستی بل از دهات

هر کسی داعی بود نبود بحق ***با دعاة حق شو و باش از دعاة

داعی حق باش و میخوان سوی حق ***تا بخوانندت بحق اكفى الكفات

گر رقم زینسان بگردانی بحق *** با شدت شایسته اقلام و دوات

وزنه از کف نه دوات و خامه را ***خواه باشی سبزواری یا هرات

خالق ارض و سما و چرخ و نجم *** خلق کیهان کرد بهر این ذوات

محض ایشان کرد خلق شش جهت *** ور نبودندی نبودی این جهات

گر یلی الخلقی این نورش نبود *** کی زمین را بود این نبت نبات

این حیات آمد برای معرفت ***ورنه نا ورنه نا پوشید كس جامه حیات

معرفت از احمد است اندر نفوس *** غاية الغايات آمد در ولات

گر نبودی والیان حق شناس *** کی کسی بشناخت حق را در سمات

غایت و موضوع باشد شرط علم *** گر بخواهی در نگر کتب نحاة

غاية و موضوع در ایجاد خلق *** در رسول و آل و بر وی صد صلوة

گوهر عرفان از ایشان شد پدید *** هست عرفان مايه ذخر تقات

متقی را هست عرفان زاد راه *** توشه ایشان بود يوم النجاة

حب آل مصطفی را توشه کن *** تا وسیله گرددت يوم الممات

دور شو از خواب غفلت ای عزیز *** چند خواهی این نیام و این سبات

گنج نادر هست گنج معرفت *** نادرا در چندی پی گنج کلات

گنج بی رنجت بود حب علي *** آتش است این زر و این سیم و منات

ص: 195

غياث الدین مدعو بخوانده امیر در تاریخ حبيب السير بعد از نثر مسطور این نظم بدیع را رقم کرده است :

إمام علي نام هادي نسب *** که ظاهر از او گشت فضل و ادب

از او نور ایمان فروزنده بود ***با و سنت مصطفی زنده بود

فرو مرد بدعت بایام او *** نبودی بجز مكرمت كام او

سپهر شرف را رخش آفتاب *** دلش وافي سر أم الكتاب

بتاج إمامت سرش سرفراز *** فتاده بپایش ملک از نیاز

مرحوم حاجی کلیعلی خان بهادر پسر نواب محمد یوسفعلی خان فرمانفرمای دارالریاسه مصطفی آباد عرف رامپور از ممالک هندوستان طاب ثراه که ازین پیش در طی مجلدات حالات شرافت آیات ائمه هدى سلام الله تعالى اجمعين بتفصيل حال ایشان و فرستادن آقامیرزا محمد شاعر متخلص به نثار ندیم حضور خود را که از اهل شیراز و صاحب طبع غرا بود بدار الخلافه طهران با دیوان اشعار خود موسوم بتاج فرخی و صندوق هدایای نفیسه آن سامان برای پدرم مرحوم میرزا محمد تقی لسان الملك وخواستاري تصحیح آن دیوان اشعار و بعد از ارتحال پدرم بدیگر جهان فتح الباب مراسلات وتنسوغات برای این بنده حقیر عباسقلی سپهر ثانی و برادر مرحومم میرزا هدایت الله ملك المورخين لسان الملك ثانى اشارات رفت .

و نیز از مدایح آن نواب و الاجاه که در ثنای هر يك از ائمه اطهار صلوات الله عليهم بعرض رسانيده بالمناسبة در محل خود مسطور گردید در این مورد نیز این قصیده آنمرحوم را که در مدح و ثنای حضرت ابی الحسن رابع إمام خاضع خاشع إمام علي نفى صلوات الله وسلامه عليه معروض داشته در اینجا مرقوم میدارد تا سبب شادی روح و نجات آنمرحوم و ادای حقوق آنمرحوم نسبت باین خانواده شده باشد:

تا چند ای باد صبا نظاره سرو و سمن *** سازی ندانم تا کجا گل گشت گلزار و چمن

تا کی دوی در راغها تاکی روی در باغها *** تاكي نمائى لاغها در وصل یاس و نسترن

گاهی باطراف قلل بخرامی از غنج ودلل *** گاهی با کناف طلل رقاصی شوخی وشن

ص: 196

گاهی بصحرا فرخی از بوى مشك خلخى *** گاهی بیستان گلرخی از گونه خاك چمن

گاهی بیوی یوسفی چشم پدر روشن کنی *** گاهی بمانی منزوي در زلف همچون راهزن

از تو شود بستان چین سر تا بس روی زمین *** از تو مدد در فرودین گلها ختن اندر ختن

آخر چه سود آخرچه ضر آویختی دائم اگر *** با طرهای مار سر با زلفهای پر شکن

خواهی که باشی مثل حر آزاد از دام سعر *** کن دامن امید پر از سیر یثرب همچو من

طوفی بآنات شبی برگرد مشکوی نبی *** نوشی بصافي مشربی جام می مدح وسون

زان پس بقیعش را ببین بوسی بزن باصد حنین *** بر قبر زين العابدين بر مرقد پاک حسن

دخت نبي بینی در آن حوا صفت مریم نشان *** أما نموده جاودان در گلشن مينو وطن

نوشابه و اقلیمیا گفته بدر گاهش ثنا *** بلقيس و راحيل ولیا خوانده صفاتش با لسن

کز عصمتش گیر دسکون وقت مدیحش در بطون *** نايد زكلك ولب برون بی پرده که حرف سخن

سوی دگر بفکن نظر زی باقر و صادق نگر *** یابی بوصلت دو قمر در رونق فرض و سنن

بر همگنان خیر و دعا بفرست با صد التجا *** چندانکه تا روز جزا هرگز نگنجد در جهن

ص: 197

عودی نمائى باشرف در وقت خوش سوی نجف *** بینی در آنجاصف بصف حور و ملك هر سوى وجن

بهر ثنا بگشای لب در حضرت میں عرب *** دست خدا حيدر لقب خیبر گشا عنتر فكن

ز آفاق شور حرب او محروم کرده ضرب او*** افتاده از يك ضرب او در دو جهان صد بومهن

زان پس گذر در کربلا با ناله و آه و بکا *** پیش حسین با وفا پیش شه خونین کفن

آن بلبل باغ یقین کو در هوای نور دین *** دانست آه واپسین به از نوای خارکن

خصمش چو از روی طغی آمد به پیشش در وغا *** تیغش نماید لام لا در نفی هر قرن و قرن

گردد طلاقت مصقعی پیش أمير المعی *** مدحی بخوان چون اصمعی برگير يك خلد سكن

پیراهنش اعلی تنان در گردمه چون کهکشان *** هر يك از آن صاحبقران هر يك از آن نجم قرن

جستی فراغت چون از آن در کاظمینش شودوان *** بحرین بر و امتنان بینی در آنجا موج زن

هر يك از آن با جود کی چرخ سخاوت را جدی *** ماحی نام ماه طي محيي صيت ذي يزن

بعد ثنا برکش قدى اندر رياض مشهدي *** بینی شجارش زمردی بینی حجارش بهر من

یایی در آنجا مضجعی عین شرف را منبعی *** جنت بجنبش بلقعی جشن جهان پیشش جشن

ص: 198

خم شو برای سجده ها بر تربت پاك رضا *** کور است ایزد حاميا هر لحظه در سر وعلن

زین پس شوی چون سافره باسررویزی سامره *** آن پیشگاه باهره آن قبله گاه مرد و زن

کرسی زمین سافلش عرش برین هر منزلش *** پیش لچین آسا گلش سیماب افرنجی لجن

هر گوشه اش گنج ارم هر خانه اش بيت الحرم *** هر خاشه اش باغی خرم هر ذره اش در عدن

خشت اساس آن سمك سنگ رواق آن فلك *** در تا بدان آن ملك افكنده طرح صد وكن

آب و هوایش آنچنان کز فیض آن مورنوان ***هرگز نگنجد در جهان از فربهی و از سمن

بینی دو دل در قالبی شنبی میان مرجبی*** چرخ علا را کوکبی در زیر آن کرده وطن

بوسی بزن بر آستان بهر صفت بگشا زبان ***وانگه سلام من رسان پیش خدیو مؤتمن

غيث العطا ليث الوغا عرش العلى كهف الوری *** شمس الضحى نجم الهدی بدر زمان صدر ز من

بهرون خدم آصف حکم آدم حشم هارون کرم *** عیسی هم موسى شيم يحيى حيا لقمان فطن

فرقد سنان هرمز کله زهره نشان انجم سپه *** نوشه کمان کش بار که کیوان کشان گردون مجن

آذین کاخ از رقی فر خداوندي نقی ***لخت دل باك تقي نور عيون پنجتن

ص: 199

شاهی که افرازد علم اندر عرب کی شام دم *** دیجور خندد در عجم برتاب شعرای یمن

خورشید عکس روی او گشته زحل هندوی او*** هر پارگین کوی او سرچشمه شهد و لبن

از فیض او بینی عیان شکفد میان گلستان*** لعل بدخش از ناروان مهر درخش نارون

قندیل مه در چار حد روشنز نورش تا ابد *** شمع خوراز مهرش بود آذین این زمرد لگن

با لطف او طوف دژم نهراسد از شیر اجم *** بی التفاتش پیل سم بگریزد از صوت زغن

یکسو است از کيف و كذا طبعش بهنگام عطا *** خالی بود وقت سخا قولش ز لفظ لا ولن

تیغش بکف در جنگ بین صدسحر وصد نیرنگ بین *** گلچهره و اورنگ بین این مهروش آن ماه تن

در عهد تو درد سبو ریزد چو رندی در گلو *** گردون زند بر فرق او سرچنگ آشوب وفتن

دست یداللهی نشان بنهی چوبر چاچی کمان *** خيزد صداى الأمان از هود برجای غرن

تیغی کشی گر از کمر گردد جدا چون خیر و شر *** آب از قمر تاب از گهر نور از سحر لمع از پرن

گردون لجیمی هورزین زرین سمی سیمین سرین *** پروین دمی زهره جبين داري عجب تازي كرن

افلاک پیما باره کو برزند بیغاره *** بر چارمین سیاره بر هفتمین چرخ کهن

ص: 200

در رزمهایت مغفرا کرده بحیرت چشم وا *** بهر ثنایت در وغا حلقه سرابا شد دهن

بیند ز تو از داوری از رشك در خیل پری *** جم بسپرد انگشتري مانا بدست اهر من

عون تو باشد ارضمین بهر قوای هر زمین *** خورشید باشد خوشه چین از شاخ خضرای دمن

جم آیدت با ابهت بر درگهت سائل صفت *** حاتم برای کدیه ات آرد برون دست از کفن

سازی چوتقلیب قرون برخیزد و آید برون *** خار از گل و خیر از فسون عقل از ما و عیش از محن

آموزد ارغونت روش گیرد عجوز مرتعش *** گرزن زفرق تقتمش جوشن زجسم تهمتن

ای خور بنه بر آسمان تختي ز جرم فرقدان *** شاید که بنشیند بر آن میر سلیمان انجمن

ای مه فرودآ از سما با طرز نيك و دلربا *** باشد کند افسر ترا روزی شه رحب العطن

جوزا رکاب شاه شو مه شاطرانه پیش دو *** عيوق باز آ در جلو با تیر و برجیس و پرن

اوصاف چون تو سرورى ناید ز كلك لاغرى *** هرگز نروید عنبری از کهنه شاخ کرگدن

ويحك زلطفت هر زمان بی یاری کام و زبان *** رخشان تر از پروین جمان دارم بخاطر مختزن

كلك مديح آمیخته مدج و ثنا انگيخته *** زر مجزی ریخته برصفحه از اور کشتن

ص: 201

أما ز چرخ بوالهوس افتاده در شهدم مگس *** در هر زمان و هر نفس نالم بسان در دمن

جسمم شده همچون عرض جو هر صفت گشته مرض *** محبوس هستم الغرض در بند آلام و حزن

بشنو زمن الحاح را دریاب این مداح را *** بفرست روح و راح را از غیب چون سلوا ومن

من بعد عرض مدعا بر آستان تو شها *** آرم پی نذر از دعا لؤلؤی رخشانی ثمن

تا صوفي پاکیزه دم گردد برای سجده خم *** تا بر جبین هر صبحدم صندل بمالد بر همن

تا در جهان بعد شرق از قرمزی سر شفق *** انجم بميدان عَسق تازند با انداز و فن

از مهر تو با صد فرح گیرد محبت بی ترح ***در دست از عشرت قدح در چشم از راحت وسن

وز قهر تو دارد عدو در فوه وجسم و قلب ورو *** خنجر زبان ملتق گلو نشتر روان ابروسفن

از کرم و کرامت ائمه اطهار برگزیدگان یگانه کرد گار امیدواریم که از برکت و شرف و شرافت مدایح ائمه هدى صلوات الله علیهم اجمعین کار اینجهانی ناظم این ابیات بطوری شایسته درگاه حضرت سبحانی گردیده باشد که با دین پاك وعقيدت تابناك ومهرو تولاي الخواجه لولاك سفر آنجهانی و کسب مثوبات ربانی نموده باروی سفید و قلب و قلب صحیح و نیست خالص و دین ستوده بولای اهل بیت اطهار رستگار گردد، چه هر بیتی که در مدایح ایشان معروض آید به بیتی از جنت اجر و ثواب یا بد زیرا همه بحر کرامتند و کرام اگر بخواهند شکسته سفال را تابنده لأل وشقاوت منوال را سعادت مآل فرمایند میفرمایند .

ص: 202

و نیز در این موضع که مناسبت مقام تقاضا دارد ، این کمتر بنده ضعیف خاکسار از اشعار پست و سست خود که بی مقدار است و در مدح وثناي اين إمام والا مقام عليه السلام داراي مقام ورفعت میشود حسب المعمول مرقوم میدارد و در زمره دیگر اشعار اندراج میدهد و از ناظرین خواستار اغماض و از ممدوح عظيم الشأن عظيم المقدار عظيم الأثار عظيم الاحسان خواهان قبول و اجر و ثواب دنیا و آخرت و آمرزش والدین می گردد چه کرم و احسان ایشان نظر بخوردی ارمغان ندارد و شامل تمام موجودات است :

دهمین پیشوای جن و بشر*** نور الأنوار خالق اكبر

نقي بن تقي إمام أمم *** روح بخشای پیکر آدم

آن پدر کوست متقی و تقی *** بیقین پور پاک اوست نقی

زاده متقی تقی باشد *** پور راد تقی نقی باشد

لقبش هادي و عليش نام *** هادی خلق و طادی اعوا

او دليل است و جمله را هادي است *** آرزو بخش حاضر و بادي است

نور او نور نور انوار است ***سر او سر سر اسرار است

مطلع فیض و منبع کرم است *** منشا جود و منعم نعم است

این بحار از بحار او موجی است *** وين سما از سماء او اوجی است

ملکوت و سماء و عرش برین *** همه از وی مبین است و مبین

عرش و فرشی که آمده بوجود *** از وجودش همه شده موجود

هست برتر ز حيز احساس *** ارفع است از وجود نه کریاس

اینجهان و الجهان زبودوی است *** همه سودها ز سود وی است

بحقیقت نقاوه رسل است *** رهنمای طرائق و سبل است

آن نصوصی که شدید و مخصوص *** از ازل بر إمامتش مخصوص

آینه حق نمای اللهی *** اوست از فوق ماه تا ماهی

نور خور ذره زنور وي است *** بس چوموسی اسیر طوروی است

ص: 203

جمله افلاك و عقل نه گانه ***زو بجویند منزل و خانه

فرش خاکی و عرصه بالا ***از نعیمش گرفته این کالا

روز روشن فروزش از رویش ***شب تاري ز تاري مويش

باغ رضوان و کوثر و تسنیم ***وان مزایا و وانهمه تنعيم

همه از برکت وجود وی است *** همه از نعمت بود وی است

ای برون از توهم اوهام *** وی فزون از تفهم افهام

ای برون از قیاس و حس اساس ***برتر از عرش اعظمت کریاس

قدم عز اگر بفرش نهی *** پایه فرش بر زعرش نهی

از تو این با دو آب و آتش و خاك *** خاک درگاه تو است این افلاك

عرش رازان خدای عرش بخواند ***که تو را بر ز عرش و فرش براند

همگی زاده ابود تو اند *** سر بسر خادم خلود تو اند

وین شتاء و ربيع وصيف وخريف *** سفلی و علوی و وضیع و شریف

حارس ماه و سایس خورشید ***راید ابرو قاید ناهید

خاص تو شد خليفة اللهی ***تو بر افزائی و تو میکاهی

ای که برترشدي راس اساس *** کس کجا میشناسدت مقیاس

این فروزنده مهروماه تو است *** زانسوی عرش تختگاه تو است

سرخ و سبز و سیاه و زرد و سفید *** رونق مهر و بهجت ناهید

همه لوتی بود ز الوانت *** همه بخشی بود ز احسانت

اثري هست زیر هر نامی ***از اسامی خالق نامی

چون تولی آن اسامی الحسنی ***اثر تو است دنیی و عقبی

چون توئی مظهر جمال و جلال *** از تو پیدا شد این بحار و جبال

مظهر جود و مظهر اسماء ***آمدي تو زخالق الأشياء

نور یکتای کردگار توئی *** مالك عزم و اختیار توئی

اعتصام الورى بجود تو است*** اصل موجودها وجود تو است

معتصم راست اعتصام از تو *** محتشم راست عز و کام از تو

ص: 204

معتصم را چه ره بعصمت کل *** متوكل کجا و همت کل

معتصم را ز تو است فرو بها *** متوكل بخواهد از تو شفا

متوکل تو کلش از تو است ***باغ را غنچه و گلش از تو است

چون توئی هادي طريق هدى ***کارفرمای دنیی و عقبی

راحت روح و نور روح توئی *** آیت نصرت و فتوح توئی

والى شرع و نور ایمانی***وارث علم و اصل برهانی

از مشایای خالق اسما*** تو شدی کلی و همه اجزا

لاجرم منشائى بجزء وبكل *** جزء کی میشود جدا از کل

متوكل یکی از اجزایت *** دو جهان پر بود از اعضایت

بوالعجب كاو بقصد توهينت ***ليك غافل زهان و از هیئت

بی خبر بود از هویت تو *** ز اختیار تو و طویت تو

گر اراده کني بيك آنی *** صد هزاران چو او شود فانی

کارفرمای نور وناري تو ***روز بخشای مور و ماری تو

چشم جمله ز نورتو روشن *** جان ز گلزار تو بود گلشن

همه پیدائی زمان و مکان ***حق بدادت ز حیز امکان

در فلك از ملك همه تسبيح ***حق نهاده بیاد تو تلویح

هر چه بینند خود تو میباشی ***هم تو منقوش و هم تو نقاشی

همه دیدندت و ندیدندت ***گرچه از جان و دل خریدندت

ور گمان میبرند دیدندت***وانچه بشنیده شنیدندت

پس چرا بی خبر ز گفت تو اند ***بينوا ز آن همه شنفت تو اند

گربگوئی از آنچه بشنیدی ***و ر نمائی از آنچه خود دیدی

چشمها کاژ گردد از دیدن *** گوشها غاز از نیوشیدن

کس کجا نور حق تواند دید *** سر ایزد چگونه کس بشنید

مگر آنکس که جانش با حق هست ***چشم و گوشش بصدق مطلق هست

ص: 205

نتوانی چو دید بر خورشید ***یا نظاره بكوكب ناهيد

طمع دید اور سبحانی *** طمعی خام دان ز نادانی

وهم تو قاصر است از فهمش ***فهم تو عاجز است از و همش

گرچه نتوان نمود در کش را*** نتوان نیز گفت ترکش را

نور خورشید گرچه نتوان دید ***تربیت دید باید از خورشید

تربیت چون ز خور توانی یافت *** از مربی خور چه دانی یافت

پس چسان دور مانی از نوری *** که از و نور جنت و حوري

صد هزاران فروز شمس از اوست*** گردش سال و یوم و امس از اوست

ای پدید از تو سنت جاوید ***وی بدید از تو جنت جاوید

ای ز تو اول و بتو آخر***مرکز فضل و دانش فاخر

از تو رخشنده گشت جان ملك ***و ز تو گردنده شد روان فلك

ای فراتر ز مدرك إدراك *** نور فياض خواجه لولاك

از نسیمت نمود این مولود *** و ز شمیمت ، نعیم این موجود

در کلامت کلیم شد موسی *** وز قوامت قویم شد عیسی

حق تو را آفرید و داد کلام ***خلق را از تو خواست فر نظام

ورنه حق را کجا زبان باشد *** خالق السنه و بیان باشد

آفریننده زبان و بیان ***هست یزدان ولی نه بر تو عیان

ناپدید است از حواس و عیون ***راه نبود بدوز چند و ز چون

قاصر از ذیل کبریایش و هم ***عاجز از درك كنه ذاتش فهم

قطره را کی خبر ز دریا هست ***ذره را کی اثر ز بیضا هست

نور ذره ز نور مهر بود *** هم ز مهرش فروغ چهر بود

خالق کن خدای کون و مکان *** هست بیرون ز نسبت امکان

چون فزون است از حد دیدار *** برتر است از گزارش پندار

نایب کردگار «كن فيكون » *** نور الأنوار ایزد بیچون

ص: 206

هست یکتا رسول و اولادش ***اصل والا و نسل امجادش

مظهر کردگار بی چه و چند ***خود علی هست و یازده فرزند

صدر والاى او كتاب مبين ***حافظ دین و ناظم آئین

قدر او بر ز درك هر خاطر*** کوست مفطور و هم بود فاطر

گفت آن مظهر خدای مبین ***که منم خالق سماء و زمین

لاجرم هر که جانشین وی است***گوهر عالی ثمین وی است

آنچه اور است از خدای جلیل ***دروی آورده کردگار جمیل

همه دانا و پاك و متقي اند ***تن بتن هم تقی و هم نقي اند

همه از يك طبيعتند و نسيج***همه را يك طريقت است بسیج

صلوات و سلام حق جلي ***باد بر دودمان پاک علی

برنبي و آل اوبكل اوان

باد صلوات ایزد منان

بیان وقایع سال دویست و بیست و چهارم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال مازیار بن قارن بن و ندا هرمز در مملکت مازندران در خدمت معتصم بطغيان و مخالفت و عصیان و محاربت مبادرت گرفت، در تاریخ طبری و جزری نوشته اند :سبب این جسارت و مخالفت این بود که مازیار بن قارن با آل طاهر منافرت داشت و بسبب این تنفر مزاج تقديم خراج را مضایقت داشت .

و از آن طرف معتصم بدو رقم همی فرمود که خراج بعبد الله بن طاهر حمل کن، و مازیار را حمل این بار گران همی افتاد و همی گفت : بعبد الله حمل نمیکنم لكن بدر أمير المؤمنين تقدیم مینمایم و معتصم برای سهولت امرچون نوبت حمل

ص: 207

خراج مازیار بدربار خلافت میرسید امر میکرد چون آن بار بهمدان میرسید آنمردی که از طرف وی در همدان بود میگرفت و تحويل صاحب عبدالله بن طاهر میداد تا بجانب خراسان باز گرداند و بعبدالله بن طاهر والی خراسان باز رساند و بر این حال بچند سال صاحب مازندران با والی خراسان میگذرانید و با آل طاهر متظاهر بتفاخر بود تا گاهی که از تنافر بتشاجر و از طلاطم بتفاقم پیوست و امر مناقشت قوت گرفت .

و از آن طرف حیدر بن کاوس افشین گاه بگاه از خلیفه روی زمین همی بشنید که سخنانی بزبان میگذرانید که استنباط عزل آل طاهر را از خراسان در نهاد داشت و چون بدانگونه که سبقت نگارش و قدمت گزارش گرفت افشین با یاغی دولت بابك خرم دين محاربات نموده بروی نصرت یافت و در ازای این خدمت بزرگ مقام و منزلتی او را از پیشگاه معتصم حاصل گردید که هیچکس را پیش از وی دست نداده چنانش باد خیلا در دماغ طغیان کرد که آرزوی فرمانفرمائی خراسان نمود .

و چون خبر مناقضت و مناقشت مازیار و آل طاهر را بدانست بآن امید بر آمد که این حال موجب انعزال عبد الله بن طاهر از خراسان و به نیروی نوبت این امارت بافشین انتقال گیرد لاجرم در انجام مقصود خود بمازیار ابواب مکاتبات پنهانی متواتر و مفتوح ساخت و او را بدهفنت و عاملی مازندران مستمال گردانید و او را از مودت خودش نسبت بمازیار مسرور همی داشت و نیز بد و مکشوف ساخت که ولایت خراسان را بافشین وعده داده اند.

این مکاتبات و اين مواعید مازیار را بر آن میداشت كه يكباره بترك حمل خراج بجانب عبدالله بن طاهر بازدارد، و از آن طرف عبد الله بن طاهر شکایت ماز یاورا بدربار خلافت متواتر همی گردانید چنانکه معتصم را از مازیار متوحش و بروی بخشم آورد و مازیار نیز از این ترتیب پیش آمدکار خاطر بر آن استوار ساخت که از جای بر آید و راه مخالفت ومنع خراج و ضبط کوهستان طبرستان را پیش نهاد نماید و بروز و ظهور این امور افشین را مسرور و با مارت خراسان طمعناک همی داشت.

ص: 208

معتصم را خشم و ستیز بر آندعوت نمود که بعبد الله بن طاهر رقم فرمود تا بمحاربت مازیار استوار گردد ، و نيز افشين بمازيار مكتوب فرستاد که در محاربت عبدالله بن طاهر پایدار شود و او را نوید داد که در خدمت معتصم ترتیبی که برای مازیار پسندیده آید بکار آورد ، و نیز مازیار در قبول این امر بدو می نگاشت چندانکه افشین را یقین افتاد که زود باشد که مازیار را با عبدالله بن طاهر میدان جنگ تنگ آید و چندان مقاومت نماید که معتصم ناچار افشین و دیگر سرداران را بدانصوب مأمور فرماید .

محمد بن حفص ثقفى طبرى حکایت کند که چون مازیار بر عزیمت مخالفت يك جهت گشت مردمان را به بیعت دعوت نمود و آنجماعت کرها با او بیعت نمودند و مازیار گروگانها از ایشان بگرفت و آنان را در برج اسپهبد محبوس گردانید و هم اکره و کارکنان ضیاع و دهات را فرمان داد تا بارباب ضياع بتازند و اموال ایشان را بغارت برند و هم مازیار در اوقات کوبیدن کوس عصیان به بابك نامه میفرستاد واورا تحريص وتحريك وبنصرت و فیروزی امیدوار می نمود .

و چون معتصم از كار بابك بپرداخت مردمان اشاعه و انتشار همی دادند که أمير المؤمنين بآن اراده اندر است که بقر ماسین سفر کند و افشین را بسوی شهر ری بجنگ مازیار رهسپار فرماید، و چون این ارجاف و بیهوده سرائی مردمان گوشزد مازیار گشت فرمان کرد تا آن بلادی را که سوای من قاطع علی ضیاعه است مساحت كرده يك ثلث برده يك معمول زیاده خراج مطالبه کنند و هر زمینی را که در حساب آورند اگر فزایش داشته باشد آنمقدار فزونی را مأخوذ نمایند و اگر نقصی و نقصانی در دخل معمول روی آورده باشد بهیچوجه محسوب ندارند و مالیات معمولی را طلب نمایند.

و از آن پس بعاملش که متولی امر خراج و نامش شاذان بن فضل بود نامه باین

ص: 209

مضمون رقم کرد :

بسم الله الرحمن الرحيم إن الأخبار تواترت علينا وصحت عندنا بما يرجف به جهال أهل خراسان وطبرستان فينا ويولدون علينا من الأخبار و يحملون عليه رؤسهم من التعصب لدولتنا والطعن في تدبير ناو المراسلة لأعدائنا وتوقع الفتن وانتظار الدوائر فينا جاحدين للنعم مستقلين للأمن و الدعة والرفاهية والسعة التي آنرهم بها فما يرد الرى قائد ولا مشرف ولا يأتينا رسول صغير ولا كبير إلا قالوا كيت وكيت ومدوا أعناقهم نحوه وفاضوا فيما قد كذب الله احدوثتهم وخيب أمانيهم فيه مرة بعد مرة .

فلا ينهاهم الأولى عن الأخرة ولا يزجرهم عن ذلك نقية ولا خشية كل ذلك نغضي عليه و نجرع مكروهه استبقاء على كافتهم وطلباً للصلاح والسلامة لهم فلا يزيدهم استبقاؤنا إلا لجاجاً ولا كفنا عن تأديبهم إلا اغراء إن أخرنا عنهم افتتاح الخراج نظراً لهم ورفقاً بهم قالوا معزول و إن بادرنا به قالوا لحادث أمر لا يزدجرون عن ذلك بالشدة إن أغلظنا ولا برفق إن أنعمنا والله حسبنا وهو ولينا عليه نتوكل و إليه ننيب .

وقد أمرنا بالكتاب إلى بندار آمل والرويان في استغلاق الخراج في عملها و اجلناهما في ذلك إلى سلخ تيرماه فاعلم ذلك وجرد جبايتك و استخرج ما على أهل ناحيتك كملاً ولا يمضين عنك تيرماه ولك در هم باق فانك إن خالفت ذلك إلى غيره لم يكن جزاؤك عندنا إلا الصلب .

فانظر لنفسك وحام عن مهجتك و شمر في أمرك و تابع كتابك إلى العباس وإياك و التعذير واكتب بما يحدث منك من الانكماش والتشمير فا نا قد رجونا أن يكون في ذلك مشغلة لهم عن الأراجيف ومانع من التسويف فقد اشاعوا في هذه الأيام إن أمير المؤمنين أكرمه الله صائر إلى قرماسين و موجه الأفشين إلى الرى .

ولعمري لئن فعل ايده الله ذلك إنّه لما يسرنا الله به ويونسنا بجواره ويبسط

ص: 210

الأمل بماقد عودنا من فوايده وافضاله ويكبت أعداؤه وأعدائنا ولمن يهمل أكرمه الله أموره ويرفض ثغوره والتصرف في نواحى ملكه لأراجيف مرجف بعماله و قول قائل في خاصته فانه لا يسرب أكرمه الله جنده إذا سرب ولا يندب قواده إذا ندب إلا إلى المخالف .

فاقرء كتابنا هذا على من بحضرتك من أهل الخراج ليبلغ شاهدهم غائبهم فاعنف عليهم في استخراجه ومن هم بكسره فليبد بذلك صفحته لينزل الله به ما أنزل بأمثاله فان لهم أسوة في الوظائف وغيرها بأهل جرجان والرى وما والاهمافا نما خفف الخلفاء عنهم خراجهم ورفعت الرفائع عنهم للحاجة التي كانت إليهم في محاربة أهل الجبال ولمغازي الديلم الضلال ، و قد كفى الله أمير المؤمنين أعز الله ذلك كله وجعل أهل الجبال والديلم جنداً وأعواناً والله المحمود .

می گوید :اخباریکه اراجیف جهال مردم خراسان و طبرستان در کار ما انتشار داده اند و نیز اخبار یکه برای ما تولید می نمایند و برما می بندند متواتراً بما پیوست، و این جماعت جز اندیشه فساد در نهاد ندارند و جز طعن در تدابیر ما و بر هم زدن آنچه بهم پیوسته ایم اندیشه ندارند و از مراسله با دشمنان ما توقع و ترصد فتنه های بزرگ و انتظار ورود حوادث ونوازل شدیده بر ما و انکار نعمتهاي با واندك شمردن آن امن و امان و آسایش و آرامش و خصب نعمت و رزق و رفاهیت و وسعت اموریکه خداوند تعالی بهره ایشان گردانیده و ایشان را بحصول آن برگزیده ساخته است دست باز نمی دارند با اینکه از جانب پیشگاه خلافت نه سر نه سرهنگی و سپاهی و نه مشرفی و ناظری بشهرری آمده و نه از آن پیشگاه خلافت دستگاه رسولی صغیر یا فرستاده کبیر باين صوب مأمور شده است.

و این مردم فتنه خوی آشوب جوی بیهوده گوی ناستوده پوی از هرگونه سخنان لغو و انتشارات بی اصل و مغز پراکنده کنند و گردنها باین مردم نابهنجار از خواری در از نمایند و در آنچه خدای تعالی تکذیب آن احدوثه و عناوین آنانرا

ص: 211

فرموده و آرزوهای ایشان را خائب و خاسر ساخته است مرة بعد مرة و كرة بعد آخری گردنهای جهل و بغی در از گردانند و زیان اراجیف نخست باز نمی دارد ایشان را از دوم و هیچ تقیه و خشیتی ایشانرا از تبعیت این امر باز نمی گرداند وما تمامت این خصومتها وعنادها و جهل و کینه های ایشان را نادیده میشماریم و اقداح تلخ و تند و پیمانهای ناگوار ایشان را گواریده و شیرین از کلو فرو میسپاریم چه مایل بقای جملگی ایشان و طالب صلاح و سلامت ایشان هستیم .

أما اين دعايات وملاطفات و ملاحظات ما در حق ایشان جز مزید لجاج و تشدید اعوجاج آنها حاصلی نیاورد و هیچ چیز ما را از تأدیب ایشان جز اغراء و برانگیزش وبولع افکندن ایشان باز نداشت.

اگر در افتتاح ابواب خراج ایشان تأخیری در کار ایشان رفت و محض مهلت و رفق و ملایمت با ایشان تسامحی نمودیم گفتند ما معزول هستیم، و اگر در مطالبه خراج مبادرت و عجلت نمودیم گفتند البته امری حادث خواهد شد که بر اینگونه شتاب میکنند اگر در طلب خراج بغلظت یا بشدت بگذرانیم و با ملایمت و انعام و عطوفت کار کنیم از آنچه می گویند و از آن بیهوده سرائی و محملی که برای آن قرار میدهند مزدجز ومنزجر نمی شوند .

بهر حال خداى متعال كافي و ولی ما میباشد و بر او توکل و بدو باز گشت جوئيم وما به بندار آمل و رویان رقم کرده ایم که خراج آن در ولایت را وصول و تا سلخ تیرماه بما برساند .

در کتاب برهان قاطع می گوید: بندار بضم باء موحده وسكون لون بروزن گلزار بمعنی کیسه داروخانه دار وصاحب تجمل ودوا فروش وگران فروش باشد و نیز نام یکی از شعرای قدیم است و می تواند بود که مخفف بند دار باشد و بند را بیست و دو معنی است که اغلب آن مناسب این معنی است ، و نیز می تواند بنداد با دو دال مهمله بروزن و معنی بنیاد و پشتیبان باشد و أصل هر چیز را

ص: 212

نیز گویند .

بالجمله میگوید: این مطالب را بدان و باژ و خراج را هر چه زودتر در معرض وصول درآر و مالیاتی که بر ناحیه خودت مقرر است استخراج کن و تمام و کمال مأخوذ بدار و دیناری فرو مگذار و بایست در استخراج خراج و تحصیل منال ساعی و جاهد باشی که چون تیر ماه سپری شود دیناری باقی نمانده باشد ، چه اگر تو در این کار مسامحت ورزی و دیگری بوصول و ایصال مأمور آید جزا و كيفر کردار تو در خدمت ما جز که بردار مصلوب شوی چیز دیگر نخواهد بود.

هم اکنون برجان خود بنگر و خون خود را نگاهداری کن و در کار خود مشمر و با اهتمام کامل باش و مکتوب خود را بعباس بگذران و از تعذیر بپرهیز و از انكماش و تشمیر که در انجام این امر می نمائی بما برنگار ، چه ما امیدوار هستیم که در این امر اسباب مشغله برای ایشان از این گونه اراجیف باشد و ایشان را از تعلل ومماطله وتسويف مانع شود.

همانا در این ایام چنان شایع ساخته اند که امیر المؤمنين أكرمه الله بقرماسين توجه میفرماید و افشین را بزمین ری میفرستد .

قسم بجان خودم اگر باین کار اقدام فرماید امری است که خدای تعالی برای سروروخر می میسر گردانیده و امیر المؤمنین در این مسافرت ومجاورت اسباب استيناس و خرسندی ما را خواسته و آن آرزومندیهای ما را که همیشه از فوائد مکارم و عواید مراحمش بما عادت داده منبسط می نماید و دشمنان خود و ما را سرشکسته و کابت وخوار و خاس می سازد و امور خود را دستخوش اهمال و ثغور و سر حداتش را پای کوب رجال بیگانه نمی گذارد و باین اراجیف که ناخوشتر جیفه است و از عمال و کارگزارانش خبر میرسد از انتظام ممالك و أمور صرف نظر نمی فرماید و فساد مفسدین و سخنان اهل غرض را در حق خواص پیشگاه و دولتخواهان در گناه نمی پذیرد.

همانا أمير المؤمنين لشکریان خود را چون بجائي وحربي برانگیزد بي پرستار

ص: 213

و تجهیز نمی گذارد و چون سرهنگان خود را با سپاه جنگ خواه بیاراید جز بجانب مخالف مأمور نمی فرماید کنایت از اینکه بطرف ما مردم که موافق و مطیع و دولتخواه او هستیم بكينه لشکر نمی تازد .

پس این مکتوب ما را بکسانی که بایستی ادای خراج نمایند و حاضر حضور تو هستند قراءت کن تا شاهد بغایب ابلاغ نماید و در کار تحصیل باج واستخراج خراج بعنف و غلظت مطالبه نمای و هر کس از این جماعت بخواهد چیزی از خراج بکاهد نامش را معلوم دار و در ورقه مالیاتش برنگار تا خداوند تعالی بدو نازل فرماید آنچه را که بامثال او نازل ساخت و بعذاب و نکال خود برسد .

چه اینگونه مردم نافرمان را باهل ری و جرجان و ولایاتی که مجاور آن است اسوه و پیروی میباشد و اگر خلفای روزگار خراج از ایشان برداشتند برای این بود که در محاربت اهل کوه پایه و جنگ جوی دیلمیان گمراه بایشان حاجت بود و امروز خداى تعالى أمير المؤمنين أعزه الله را از این مهم فارغ داشته و از این حاجتمندی بیا سوده بلکه اهل کوهستان و دیلم را لشکرى مطيع واعوان فرمان پذیر او گردانیده است ، والله المحمود .

می گوید :چون این مكتوب مازيار بشاذان بن فضل که عامل او برخراج بود رسید خراج گذاران را باخذ خراج مأخوذ و در مدت دو ماه در نهایت غلظت طلب و شدت مباشر بن تمام مالیات را وصول نمودند ، و از آن پیش مأمول چنان بود که خراج مملکت را عرض دوازده ماه به قسط دریافت می نمودند .

و مردی که او را علی بن یزداد عطار می نامیدند و از آنان بود که از وی رهینه گرفته بودند تا بعهد و بیعت خود پایدار باشد فرار کرد و از عمل مازیار بیرون تاخت وأبو صالح سرخستان که بر ساریه خلیفه مازیار بود این خبر را بدانست و بزرگان و شناختگان اهل شهر ساریه را فراهم نمود و بتوبیخ و نکوهش ایشان زبان برگشود و گفت :

بازگوئید از این پس چگونه پادشاه بشما اطمینان خواهد یافت و بشما وثوق

ص: 214

خواهد داشت و حال اینکه این مرد علي بن يزداد از آنجمله کسانی است که سوگند یاد کرده و بیعت نموده است تا بر خلاف عهد و سوگند و بیعت نرود و اکنون فرار کرده است و نکث بیعت نموده است و گروگان خود را بجای بگذاشته و بگذشته است و شما مردمی باشید که نه بسوگند خود وفا می کنید و نه از خلاف پیمان و گناه مخالفت سوگند کراهت دارید و با این حال ملك را با شما چه وثوق است و چگونه بر آن اندیشه برخواهد آمد که بآنچه شما محبوب میشمارید باز آید ؟!

از میان آن جماعت یکی زبان برگشود و گفت: ما آن رهینه ، یعنی گروگان علي بن يزداد را بقتل میرسانیم تا هیچکس از کسانی که گروگان سپرده اند فرار نکنند، سرخستان گفت: آیا چنین می کنید؟ گفتند بلی چنین میکنیم ، سرخستان بآنکس که رهاین و گرویها را نگاهبان بود نوشت که حسن پسر علي بن يزدادرا که پدرش علي بگروگان داده بود بآنجا بفرستد.

چون آن پسر را بساریه آوردند مردمان در آن سخن که با ابو صالح سرخستان در اجازت قتل گروگان داده بود پشیمان شدند و بآنکس که از نخست این را گوشزد أبو صالح نمود از روی تصنیف و توبیخ سخن بیاراستند تا چرا اشارت بقتل وی کرد و از آنطرف أبو صالح سرخستان آنجماعت را فراهم ساخت و آن گروگان که حسن ابن علي بن يزداد بود نیز حاضر بود .

پس روی بایشان آورد و گفت: شما بالصراحة چیزی را ضامن شدید و اکنون این گروگان حاضر است اگر بعهد خود پاینده اید او را بکشید، از میانه عبدالکریم ابن عبدالرحمن كاتب گفت : أصلحك الله همانا تو برای آنکسی که از این شهر بیرون شود و فرار کند دوماه مهلت نهادی و این گروگان نزد تو و در بند تو است و ما از تو خواستاریم که این پسر را تا دو ماه مهلت گذاری اگر در طی مدت پدرش باز گشت خوب وگرنه آنچه بخواهی در حقش امر بفرمای.

چون سرخستان این سخن بشنید چون آتش نیستان شعله خشمش طغیان کرد و رستم با رویه رئیس پاسبانان خود را بخواند و فرمان داد تا آن پسر را بردار

ص: 215

کشد، آن جوان بیگناه خواستار شد تا اجازت دهد دو رکعت نماز بسپارد سر خستان بدو اجازت داد و او بنماز بایستاد و نماز را بطول و دراز آورد و همی از بیم میلرزید و در برابرش چوبه دار را بلند کرده بودند بطول نماز معطل نشدند و او را در حال نماز بکشیدند و پای چوبه دار برآوردند و گلویش را با حلقه دار استوار ساختند تا خفه شد و بمرد و همچنان بر فراز دار بود.

و نیز سرخستان فرمان کرد تا مردم ساریه بجانب آمل بیرون شوند، و نیز با اصحاب مسالح فرستاد تا اهل خنادق را از ابناء وعرب حاضر ساختند و با اهل ساریه بآمل شد و با آنجماعت گفت: من همی خواهم شما را بر مردم آمل شاهد و اهل آمل را برشما شاهد بگیرم واموال وضياع شما را بشما بازگردانم ، پس اگر بطاعت و مناصحت ملازمت جستید از جانب خودمان دو برابر آنچه از شما اخذ نمودیم برای شما بزيادت كنيم .

بالجمله چون بآمل رسیدند جملگی را در قصر خليل بن و نداسنجان فراهم گردانید و مردم ساریه را در يك ناحیه از دیگران دور بداشت و لوزجان را برایشان موکل گردانید و اسامی تمام مردم آمل را بر نگاشت تا از فتنه و فساد هیچکس خوفناک نباشند، و از آن پس ایشان را بر آن اسماء عرضه داد تا مطابق آن اسامی مسطور جمع شوند و هیچکس نیروی تخلف نیابد.

بعد از آن جمعی را با اسلحه کارزار بر پیرامون ایشان بازداشت و جملگی را بفرمود تا صف بر کشیدند و بهريك تن از آنجماعت دو مرد مسلح را موکل نمود و با موكلين امر نمود تا هر کسی نیروی پیاده راه سپردن ندارد او را سر بر دارد ، یعنی آنانکه دست و پای ایشان معیوب و از مشی عاجزند و كتف ایشان را بر بسته آنها را براند تا بکوهی که هرمز آباد نام دارد و در هشت فرسنگی آمل و هشت فرسنگی شهر ساریه است برساند و جملگی ایشان را در بند آهن در آورد و بزندان جای بخشد.

پس بموجب فرمان رفتار نمودند و شمار آن جماعت به بیست هزار تن پیوست

ص: 216

و بروایت محمد بن حفص این حکایت در سال دویست و بیست و پنجم بود ، و جمعی دیگر از اهل خبر و آنانکه ادراک این حال را کرده اند گفتند: این داستان در سال دویست و بیست و چهارم اتفاق افتاده است، طبری میفرماید: این قول نزد من استوار تر است ، چه مقتل مازیار در سال دویست و بیست و پنجم روی داده و این رفتار واطوار او با اهل طبرستان يكسال قبل از قتل او روی نموده است .

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع می نویسد: سارویه باسين مهمله والف وراء مهمله و ياء تحتانى مثناة مفتوحه بلفظ ساریه که بمعنی اسطوانه و نیز ابری است که شبانگاه برخیزد و اصلش از سري یسری سری و مسری میباشد که بمعنی سیر کردن و رفتن در شب است و ساریه نام شهر طبرستان است که عبارت از مازندران باشد و از ساریه تا دریای مازندران سه فرسنگ و تا آمل هشت فرسنگ است .

بلاذری میگوید : کوره های طبرستان، یعنی شهرهای نامدارش هشت است یکی ساریه که در ایام ملوك طاهريه منزل گاه عامل بود و پیش از آن منزل عامل در آمل بود و در حال نسبت ساری گویند، و محمد بن طاهر مقدسی گوید: چون بساریه طبرستان نسبت دهند سر وي گويند أبو الحسين محمد بن صالح بن عبد الله سروي طبري مشهور است، و می گوید: ساری مخفف الياء همان ساریه است شماخ شاعر مشهور گوید :

حنت إلى سكة الساري تجاوبها ***حمامة من حمام ذات اطواق

و آمل با الف ممدوده و میم مضمومه ولام بزرگترین شهرهای طبرستان است که در بیابان هموار واقع است و از آنجا تا ساریه هیجده فرسنگ راه و تا رویان دوازده فرسنگ و تا سالوس دوازده فرسنگ مسافت است و نام چند موضع دیگر در ديگر ممالك است .

راقم حروف گوید:حموی در ساریه نوشت: تا آمل هشت فرسنگ است و در آمل میگوید :تا ساریه هیجده فرسنگ است، و البته این سهو از قلم نساخ است .

ص: 217

و در این سال گذشته میلان ئیل حرق عظیمی در ساری و آمل روی نمود چنانکه در هیچ عهدی باین شدت و عظمت خسارت و صدمت اهالی روی نداده بود و مردم آنجا در نهایت استیصال و بیچارگی بی لانه و خانه بصحرا و دیگر بلاد روی نهادند وازدارالخلافه طهران و هیئت وزرای دولت تدابیر حسنه در جمع آوری وجوه برای ایشان و فرستادن بآن سامان نموده آمد.

يحمد الله تعالى تا امروز که یکشنبه دوم شهر رجب المرجب يونت ثيل خيريت دلیل سال یکهزار و سيصد و هیجدهم هجري نبوي صلی الله علیه وآله و مطابق بیست و پنجم تحويل آفتاب از برج حوت بحمل است جانب آسایش و آرامش و تعمیر و اصلاح میسپارد اللهم اجعل عواقب أمورنا وأمورهم خيراً فانك خالق العباد وحافظ البلاد وساطح المهاد ودافع الفساد عن الطارف والتلاد .

بیان پاره حکایات مازیار و افعال اونسبت بمردم آمل و در بند کشیدن جمعی کثیر را

طبری از محمد بن حفص روایت میکند که مازیار بجانب دري رقم کرده که با وجوه عرب و ابناء از آنانکه در مرو با او بودند بهمین معاملت پردازد و جمله را در بند و غل آهنین در آورده محبوس نماید و جمعی را در زندان برایشان موکل سازد ، و چون مازیار در کار متمکن گشت و کارش راست بایستاد و امر آن مردم را بطوری که خواست بیار است یاران خود را فراهم کرده سرخاستان را بتخريب باره شهر آمل امر فرمود.

سرخاستان طبل زنان و سرود گویان باروی آمل را بزیر آورد و از آن پس باطبول ومزامير بشهر ساریه روی نهاده و دیوار آنشهر را بهمان گونه ویران ساخت و چون از این کارها بپرداختند مازیار برادر خود قوهیار را بشهر طمیس که در سرحد جرجان است بفرستاد .

ص: 218

طميس باطاء مهمله و میم و یاء حطی و سین مهمله وبقولى طميسه بفتح أول و کسرثانی شهری است از سهول و اراضی هموار طبرستان و تاساریه شانزده فرسنگ و این شهر یکی از حدود طبرستان از ناحیه جرجان و دارای دروازه بس عظیم است و از مردم طبرستان هیچکس را آن نیرو و توان نیست که از آن سرحد بگذرد مگر از این دروازه بجانب جرجان بیرون شود، چه دیواری است که از بالای کوه تاشکم دریا با آجر و گچ کشیده اند و کسری انوشیروان عادل این دیوار را برآورده است تا در میان مردم ترك وغارت گری مردم طبرستان حایل و عاجز باشد .

بالجمله میگوید: قوهیار بر حسب امر مازیار برفت و دیوار آن شهر را خراب کرد و جان و مال و ناموس خلق را مباح گردانید هر کسی توانست فرار کرد و هر کسی نتوانست مبتلا گشت ، و از آن پس سرخاستان بجانب طمیس متوجه گردید وقوهيار از طمیس بازگشت و با برادرش مازیار ملحق شد.

و از آن بعد سرخاستان دیواری از طمیس تا دریا برآورد و باندازه سه میل راه در دریا امتداد داد و از آن پیش پادشاهان اکاسره این دیوار را در میان طمیس و ترك بنيان كرده بودند ، زیرا که مردم ترك براهل طبرستان بغارت میتاختند و ایشان را در ایام اکاسره آسوده نمی نهادند.

سرخاستان لشکرگاهی در طمیس مقرر داشت و گرداگرد آن سپاهگاه را کند برکشید که سخت محکم بود و برجها برای حارسان و كشيك چيان بنيان نمود و برای آن دری استوار قرار داد و رجال ثقات در آنجا موکل نمود ، مردم جرجان از دیدار این حال بیم ناک شدند و بر اموال خود و شهر خود بدهشت و وحشت در آمدند و تنی چند از آنجا فرار کرده به نیشابور رفتند .

این خبر بعبدالله بن طاهر والی مملکت خراسان پیوست ، و نیز داستان این شروشور وتيه وغرور بدر بار خلیفه روزگار معتصم رسید و از کردار نابهنجار مازیار وسرهنگان و اعوان و انصار نابکار و بیچارگی بندگان خداوند قهار وخسارتها و آزار وقتل وغارت خاطر خلیفه روی زمین آزرده و اندوهگین گردید .

ص: 219

یاقوت حموی گوید :شهر طمیس را در سال سیام مجری سعید بن عاصی در زمان حکومت عثمان بن عفان مفتوح ساخت و در این شهر جمعی کثیر جای دارند و مسجد جامعی دارد، و سرهنگی در آنجا است که دو هزار مرد در تحت فرمان دارد و مردم عجم این شهر را تمیسه نامند و أبو إسحاق إبراهيم طميسى منسوب بآنجا است.

بیان فرستادن عبدالله بن طاهر لشکری گران بدفع مازیار

عبد الله بن طاهر فرما نگذار خراسان چون انگیزش و فساد مازیار و انصارش را در بلدان وامصار بدانست عم خود حسن بن حسین بن عبد الله بن مصعب را که صعب تر از صخر وصلب تر از سنگ بود با جمعی کثیر و لشکری بسیار بجنگ اور هسپار نمود تا بحفظ و حراست جرجان بکوشد و برخندق لشکرگاه بیاراید، حسن بن حسین روی براه آورد و در همان خندقی که سرخاستان حفر کرده بود لشکرگاه بیار است و در میان آن دو لشکر همان پهنای خندق فاصله بود و نیز عبدالله بن طاهر حيان بن جبله را با چهار هزار مرد مبارز بجانب قومس فرستاد تا لشکرگاه نمایند و در سرحد جبال شروین مکین و در کمین باشند.

و از طرف دیگر معتصم عباس بن محمد بن إبراهيم بن مصعب برادر إسحاق بن إبراهيم را بالشکری گران و سپهی بی پایان بدانسوی مأمور وحسن بن قارن طبرى سرهنگ را بدو مضموم فرمود ، ولشکری را که از مردم طبرستان حاضر آستان خلافت نشان بود با او همعنان نمود، ومنصور بن حسنهار صاحب دماوند را بشهر ری روانه کرد تا از ناحیه ری بطبرستان اندر شود ،وأبو الستاج را بسوی لارز و دماوند مأمور گردانید، و این گروهان گروه و انبوهان انبوه که از شکوه ایشان دریا و کوه درستوه بود بأماكن مقرر و نقاط مشخصه انجمن ساختند.

و چون سواران جرار و خنجر گذاران هامون سپار بر پیرامون مازیار حلقه

ص: 220

زدند ناچار إبراهيم بن مهران صاحب شرطه خود وعلي بن ربن كاتب نصرانی را که خلیفه صاحب حارسان با ایشان بود بأهل آن شهرها که بایشان اطمینان داشت و محبوس نموده بود فرستاد که سواران کارزار از هر جانب بمن تاخته اند و من شمارا از این روی محبوس نموده ام که این مرد که در میان شما است : یعنی معتصم کسانی را بمن بفرستد و او چنین نکرد .

و مرا رسیده است که حجاج بن يوسف بر صاحب سند در باره يك تن زن که از مسلمانان اسیر شده و او را ببلاد سند در آورده بودند خشمناك شد تا بدانجا که با مملکت سند آغاز جنگ نهاد و اموال بیوت اموال را در مصارف این حرب بکار بست تاگاهی که آن زن را از ایشان بگرفت و بشهر خودش بازگردانید .

أما معتصم باین بیست هزار تن که در اسارت و زندان من اندرند باکی و اعتنائی ندارد و هیچکس را بمن نفرستاد و در حق شما و رهائی شما اظهاری نکرد و من بمحاربت او اقدام نخواهم کرد با اینکه شما در پیش روی من هستید، هم اکنون خراج دوساله خود را بمن تسلیم کنید و من شما را رها میکنم و هر کس از شما جوان و تناور باشد او را برای قتال تقدم ميدهم و هر کس از شما در تادیه خراج بامن وفا نمود مالش را بدو باز می گردانم و هر کس و فا ننمود دیت او میگیرم و هر کس سالخورده یا ضعیف الحال باشد او را در زمره حارسان و دربانان تقریر میدهم .

از میان آن مردم مردی که او را موسی بن هرمز زاهدی می نامیدند و میگفتند تا آنزمان بیست سال بر آمده بود که آب نیاشامیده بود گفت : من خراج دو ساله را میپردازم و در نادیه آن قیام می ورزم.

خلیفه صاحب حارسان که از جانب مازیار مأمور بود گفت : اى أحمد بن صغیر از چه روی تو سخن نمی کنی با اینکه از تمامت این قوم در خدمت اسپهبد با بهره تر و مقرب تری و من می بینم که تو در حضور او با او طعام میخوری و برو ساده او تکیه میدهی و ملك با هيچكس غیر از تو این معاملت مرعی نمی دارد و با این حال تو در قیام باین کار از موسی سزاوارتری.

ص: 221

أحمد در جواب گفت: همانا موسی نمی تواند بجمع آوری يك درهم قيام جوید و آنچه در جواب شما بزبان بگذرانید از روی جهل و بسبب آنچه بر او و بر دیگر مردمان است میباشد و اگر صاحب شما مازیار میدانست نزد ما يك در هم موجود است ما را محبوس نمی ساخت و ما را زمانی بزندان در آورد که اموال و ذخایر ما را بجمله ببرد، هم اکنون اگر میخواهد در ازای این مال ضیاع از ما بگیرد باد میدهیم.

علي بن ربن كاتب نصراني در پاسخ ایشان گفت: این ضیاع از خود ملك است نه از آن شما میباشد إبراهيم بن مهران گفت : ای ابو محمد ترا بخدای سوگند میدهم که از این گونه سخن لب فروبندي ، أحمد گفت : همواره ساکت خواهم بود تا این مرد بآنچه شنیدی با من تكلم نماید .

آنگاه فرستادگان مازیار بضمانتی که موسی زاهد کرده بود باز گردیدند و مازیار را از ضمانت او بیاگاهانیدند و نیز گروهی از سعاة وخبر چينان بموسى زاهد منضم شدند و گفتند: فلان کس میتواند ده هزار و فلان کس قوه بیست هزار وازین کم و زیاد می توانند بپردازند و مردمان اهل خراج را بر این گونه بدست میدادند .

و چون روزی چند بر این امر برگذشت مازیار دیگر باره فرستادگان خود را بخواهش مال و انجاز وعده و ضمانت موسى زاهد بفرستاد لکن اثری و حقیقتی در این سخن موسی وساعیان نمايان نشد وقول أحمد بن الصقير وصدق و راستى او محقق آمد و مازیار دانست که موسی در این کار گناه کار است و نزد آن قوم چیزی نیست که ادا نمایند و موسی در این سخن که گفت : میخواست در میان اصحاب خراج و آنانکه خراجی برایشان نیست از جماعت تجار و سوداگران و صناع و پیشه وراد القای شر و فسادی نماید و ایشان را دچار محظورات و مخاطرات گرداند .

و از آنطرف سرخاستان که از جماعت ابناء قو ادوس هنگان و جز ایشان جمعی ، از جوانان دلیر از آنانکه از مردم آمل دلیر و صاحب جلادت و شجاعت بودند اختبا نموده بود دو پست و شصت تن از ایشان را در سرای خود از آنکسان که از ناحیه آن

ص: 222

خائف بود فراهم ساخت و چنان باز نمود که ایشان را برای مناظرت و پاره مکالمات حاضر ساخته است .

و نیز یکی را بجانب اکره ، یعنی کشاورزان که از جمله دهقانان و کدیوران برگزیده بودند بفرستاد و پیام داد که این جماعت ابناء با مردم عرب و جماعت مسوده هواخواه و دوست هستند از این روی از مکر و غدر ایشان آسوده و ایمن نیستم و من اينك كسانی را که در حق ایشان بدگمان و از فتنه ایشان اندیشناك بودم فراهم ساختم و شما جملگی ایشان را بکشید تا از فساد ایشان ایمن شوید و در میان لشکر شما کسیکه هوای او مخالف هوای شما باشد نباشد .

آنگاه امر کرد تا اکتاف آنها را بر بستند و شبانگاه بکشاورزان و دلاوران تسلیم کردند و آنجماعت این اسیران را در کنار قناتی که در آنجا بود ببردند و بکشتند و اجساد آنان را در کهنه چاههای آن قنات بیفکندند و بازگشتند ، و چون بعقول خود باز آمدند از کردار خود پشیمانی و بر آن قتال بیم و فزع گرفتند .

و از آن طرف چون مازیار بدانست که نزد آن مقتولین مال و بضاعتی نیست که بدو ادا نمایند بآن کشاورزان که مختار او بودند و آن دویست و شصت تن جوان را بکشته بودند پیام فرستاد که من اسباب و اشياء ومنازل ارباب ضياع وحرم آنها را مگر جواری ماه دیدار و دختران سر و رفتار ایشان را که بایستی برای ملك ، يعنى مازيار مخصوص شمارند و بخدمت او فرستند بر شما مباح و حلال شمردم .

و هم بآنها پیام داد که بزندان خانه بروید و ارباب ضياع را بجمله بقتل رسانید و این کار را پیش از نهب اموال وهتك حريم وضبط حرم آنها بجای بیاورید، اكرة و دهاقین از ارتکاب این امر و این قتل و غارت بترسیدند و اطاعت امر واجابت مسئول مازیار را نفرمودند .

ص: 223

بیان در آمدن سپاه حسن بن حسین بلشکرگاه مازیار و فرار سرخاستان از گرما به

در تاریخ طبری می گوید: چنان بود که آنانکه از مردم سرخاستان موکل باروی شهر بودند شب هنگام با حارسان و كشيك چيان حسن بن حسين بن مصعب حدیث و حکایت می نهادند و مابین ایشان جز پهنای خندق فاصله نبود و در این محادثت و مکالمت پاره را با پاره مؤانست افتاد و آخر الأمر قرار بر آن دادند که باروی شهر را باصحاب حسن بن حسین تسلیم نمایند لاجرم بایشان تسلیم کردند .

اصحاب حسن از همان موضع غفلة بدون اطلاع حسن بن حسین بلشکرگاه سرخاستان در آمدند و سرخاستان نیز آگاهی نداشت و اصحاب حسن نگران ان همی شدند که قومی از دیوار داخل می شوند ایشان نیز با آنها در آمدند و مردمان پاره بپاره نگران گردیدند و از جای بر آمدند .

و این خبر بحسن بن حسین پیوست سخت بدهشت در آمد و همی بانگ برکشید و گفت : ای قوم بر شما از آن میترسم که همان بلیت شما را در سپارد که قوم دا وندان را فرو گرفت بجهالت کار نکنید و درون دیوار نشوید، لکن چندان وقعی بر نهى ومنع نگذاشتند و اصحاب قسیس بن رنجویه که از اصحاب حسن بن حسین بود همی چون تیر شهاب بگذشتند تا با کمال جلادت رایت نصرت آیت را بر فراز دیوار در لشکرگاه سرخاستان نصب نمودند .

این خبر دهشت اثر برخاستان پیوست که لشکر عرب باروی شهر را بشکستند و نابگاه داخل شدند،سرخاستان را جز فرار تدبیری بخاطر نگنجید و این وقت بدن در گرما به داشت و فریاد و نفیر را بشنید از شدت بیم با همان غلاله وساما کچه که در گرما به بر آن داشت از حمام بیرون دوید.

ص: 224

و از آنطرف حسن بن حسین بن مصعب چون نگران شد که یارانش اطاعت فرمانش را نکردند و بازگردانیدن ایشان را قدرت نیافت عرض کرد : «اللهم إنهم قد عصوني و أطاعوك اللهم فاحفظهم وانصرهم»بارخدایا این قوم عصیان مرا ورزیدند و نهی مرا بچیزی نخریدند و داخل سور شدند و ترا در کار جهاد و دفع دشمن و فساد اطاعت کردند بار خدایا ایشان را از گزند دشمنان نگاهبان و بردشمنانشان یاری بخش باش .

اصحاب حسن يكسره بمتابعت آنقوم برفتند تا بدروازه آن باره رسیدند و به نیروی مردی و بازوی مردانگی آن در را بشکستند و راه برگشادند ولشکریان بدون مانع و دافعی داخل شدند ناگاهی که بر تمام آنچه در لشکرگاه بود مستولی گردیدند و قومی در طلب مال وغارت برفتند .

از زرارة بن يوسف سكزي مردي است که گفت : در طلب مال میرفتم و در آن اثنا که می گذشتم ناگاه بموضعی از جانب چپ راه رسیدم و بيمناك شدم که از آن موضع مرور نمایم و با نیزه آنجا را بکوبیدم بدون اینکه کسی را بنگرم و نعره بر کشیدم وای بر تو کیستی ؟ بناگاه پیری کهن سال درشت اندام نعره برکشید زينهار يعنى الأمان ، بروی حمله آوردم و او را بگرفتم و کتفش را سخت بر بستم و چون نگران شدم شهریار برادر ابو صالح سرخاستان صاحب عسکر بود پس او را به یعقوب بن منصور که قائد من بود بدادم و این وقت سیاهی شب پرده برکشید ومارا از طلب وطمع حایل شد و مردمان بلشکر گاه بازشدند و شهریار را نزد حسن ابن حسین بیاوردند و گردنش را بزدند .

و أما أبو صالح سرخاستان چون از حمام فرار کرد یکسره راه بنوشت تا در پنج فرسخی لشکر گاهش رسید و این وقت علیل بود و عطش و جزع بر وی چنگ در انداخت و در جنگلی در جانب راست راه بدامنه کوهی فرود شد و مرکب خود را بجائی بر بست و از زحمت خستگی و محنت تشنگی ستان بیفتاد .

یکی از غلامان او و مردی از یاران او از دور او را بدیدند و آنمرد جعفر بن

ص: 225

و نداوند نام داشت و سرخاستان در حالت خواب او را بدید و گفت: ای جعفر يك شربت آبی بمن برسان که عطش مرا بزحمت و مشقت افکنده است ، جفر گفت: ظرفی با من نیست که از این موضع آب بیاورم سرخاستان گفت: سرجعبه مرا برگير ومرا سقایت كن .

جعفر میگوید: در این حال بطرف پاره اصحاب خود نگران شدم و گفتم :

همان شیطانی است که ما را دچار هلاك ودمار ساخته است پس چه بهتر که سبب گرفتاری او بخدمت سلطان تقرب جوئیم و برای خودمان امان بستانیم، گفتند : ما را چگونه دست بدو میرسد؟ جعفر آنجماعت را بر مکان او واقف ساخت و گفت : ساعتی با من اعانت کنید و من او را بچنگ می آورم ، پس چوبی عظیم بر گرفت و سرخاستان همانطورستان بیفتاده بود، جعفر خود را بروی افکند و دیگران نیز یاری کردند و بروی دست یافتند و کتفش را بر آن چوب بستند .

سرخاستان گفت: صد هزار در هم از من بستانید و دست از من بدارید ، چه مردم عرب در ازای تسلیم کردن مرا بآنها چیزی بشما عطا نمیکنند ، گفتند : این دراهم را حاضر کن، گفت: ترازوئی بیاورید، گفتند: ما از کجا ترازو بیاوریم سرخاستان گفت: اگر نتوانید میزان را حاضر نمائید من در اینجا بشما چیزی نمیدهم با من بمنزل من بيائيد و من بشما عهود ومواثيق ميدهم که بآنچه گفته ام و فانمایم و بر افزون از آن بدهم .

ایشان چون این نیرنگ را بدیدند او را نزد حسن بن حسین بردند سواران حسن بن حسین ایشان را از دور بدیدند و ایشان را استقبال نموده و بر سر و مغز آنانکه او را گرفتار کرده بودند بزدند و سرخاستان را از دست آنها بگرفتند تا پاداش عظیم یابند و نزد حسن بن حسین بردند .

و چون او را نزد حسن بپای داشتند حسن سرهنگان و قایدان طبرستان را مثل محمد بن مغيرة بن شعبه ازدی و عبدالله بن محمد قطقطى ضبي وفتح بن فراط و جز ایشان را بخواند و با ایشان گفت : سرخاستان همین است ؟ گفتند : آری، حسن

ص: 226

با محمد گفت:برخيز و او را بکش، چه او برادرت و پسرت را بکشته است ، محمد بن مغیره برخاست و با شمشیر بروی بنواخت و دیگران نیز شمشیرها بروی بکار آوردند و سرخاستان را بخارستان عدم روان ساختند. از این پیش در طی مجلدات مشكاة الأدب تفصيل دماوند مذکور شده است .

أما لارز بازاء هوز بنظر نرسیده و بدون زاء باراء مهمله جزیره ایست بین سیراف و قیس و دارای قرای کثیر و در آنجا برای در آوردن مروارید غوص گاهی است دوازده فرسنگ دور آن است و از حدود مملکت فارس بشمار می آید و نیز لار اسم دهی است در دماوند که بخوشی آب و هوا موصوف و ییلاق تختگاه ری و پنیر لار بامتياز معروف است.

بيان حال أبى شاس شاعر ادیب واطاعت قارن بن شهر یارو رهائی محبوسین

طبري و جزري می نویسند : أبوشاس و هو الغطريف بن حصين بن حنش شاعر جوانی از اهل خراسان و تربیت یافته در زمین خراسان و ادیب و دانشمند و لبیب بود سرخاستان او را ندیم خود و ملازم خود نموده تا از اخلاق و ادب مردم عرب ومذاهب ومسالك ايشان از وی بیاموزد.

و چون سرخاستان را آن بلیت در سپرد و أبوشاس در لشکر گاهش جای داشت و دواب و انقالی او را بود گروهی از بخاریه در آنحال آشوب و غارت که از اصحاب حسن بن حسین بودند بروی بتاختند و آنچه او را بود بغارت بردند اوز خمها برداشته ناچار سبوئی که با خود داشت بر دوش خود بر آورده و نیز قدحی بدست گرفت و چون سقایان فریاد همی بر کشيد : الماء السبيل .

بدینگونه سخن کرد تا از آنقوم غفلتی بدید و از خیمه گاه خود فرار کرد و اینوقت زخم دار بود و غلامی او را بدید و در این حال بمضرب عبد الله بن محمد بن حميد

ص: 227

قطقطی طبری نویسنده حسن بن حسین می گذشت خدام عبدالله أبى شاس را بهمان حال که سبو و قدح بر دوش داشت بشناختند و او را بخیمه خود در آوردند و بصاحب خود خبرش را بدادند و بحضورش در آوردند.

عبدالله باوی باحسان گرائید و مرکب و کسوه بداد و در اکرامش بعد کامل بکوشید و در خدمت حسن بن حسین از اوصافش بعرض رسانید و با ابوشاس گفت : در مدح أمير ، يعنى حسن قصيدة بنظم در کش، أبوشاس گفت :سوگند با خدای از شدت هول و هراس از آیات کتاب سبحانی آنچه در سینه محفوظ داشتم محرومنسي شد چگونه توانم شعری پسندیده انشاء نمایم.

و از آنطرف حسن بن حسين بفرمود تا سر أبو صالح سرخاستان را برای عبدالله بن طاهر ببردند و آن سر همواره در لشکر گاهش بود. محمد بن حفص حکایت میکند که حیان بن جبله مولی عبدالله بن طاهر در رکاب حسن بن حسين بناحية طمیس راه سپرد و با قارن بن شهریار ابواب مکاتیب برگشود و بطاعت ترغیب نمود و بضمانت گرفت که اگر قارن سر بچنبر اطاعت در آورد او را بر جبال پدر وجدش مالك وحاكم سازد ، و این قارن در شمار قواد و سرهنگان سپاه مازیار و برادرزاده او بود چنانکه قتل او را یاد کردیم و مازیار او را با برادر او عبدالله بن قارن مأمور و جمعی از قواد خود و قراباتش را با این دو تن همراه نموده بود.

و چون قارن را حیان بن جبله مستمال گردانید و با قارن عهد و ضمانت نموده بود که چون جبال طبرستان و شهر ساریه را تا سرحد جرجان بحيان تسلیم نماید حیان نیز در ازای این خدمت او جبالی را که از پدر وجد قارن بود بتمليك او گذارد و حیان این شرط وضمان را بعبد الله بن طاهر بنوشت وعبدالله بن طاهر تمام این شرایط طرفین را مسجل و ممضی گردانید و بحیان نوشت که از جای خود حرکت نکند و بکوهستان دخول و وغول نگیرد تا قارن را مکشوف افتد که این کار دلالت بروفای بضمانت دارد و از وی مکر و غدری روی ندهد و حیان باین جمله بقارن بنوشت .

ص: 228

قارن چون این مکتوب را بدید بعبد الله بن قارن که برادر مازیار بود مکتوبی در قلم آورده و قواد و سرهنگان او را بجمله بخوان طعام دعوت نمود چون بیامدند و بنشستند و بخوردند و دست بشستند و سلاح از تن بیفکندند و با اطمینان خاطر بفراغت بنشستند و صحبت پیوستند ناگاه اعوان حیان شاکی السلاح برایشان حلقه زده بازوهای آنان را بر بسته جملگی را بخدمت حیان روان داشتند حیان آنجماعت را در بندگران در آورده و خودش با اصحابش بر نشسته راه سپار شدند تا بجبال قارن در آمدند.

این خبر ناخوش بمازیار رسید سخت غمنده گردید، این وقت توهیار برادرش گفت: اينك بيست هزار تن از مسلمانان را که برخی کفش دوز و پاره خیاط بیش نیستند در زندان داری و خویشتن را بنگاهباني يك دسته پیشه ور مشغول و معطل میسازی و از مأمن خود و کنار اهل بیت و خویشاوندان خود بازشدی بازگوی با این جمعی که بزندان داری چه خواهی ساخت مازیار چون این سخن استوار بشنید فرمان داد تا جمله زندانیان را رها کردند.

و از آن پس إبراهيم بن مهران صاحب شرطه خود را بخواند و نيز علي بن ربن نصراني كاتبش و شاذان بن فضل صاحب خراج خود را و يحيى بن روز بهار جهبذ وأمير خود را که از اهل سهل بود احضار کرده نزد خود فراهم نمود و با ایشان گفت :همانا حرم شما ومنازل وضياع شما در سهل است .

ياقوت حموي میگوید: سهل خلاف صعب اقلیمی است از اعمال باجۀ اندلس و در اقلیم اشبیله نیز سهل است و بنوسهل قریه ایست در بحرین وسهل نام مسجد معروف کوفه است و شاید در اینجا مقصود از سهل زمین هموار و بیابان باشد .

بالجمله گفت : اينك لشكر عرب بسهل در آمده اند و من مکروه می دارم که شمارا بشآمت در آورم هم اکنون بمنازل خود بازشوید و برای خود امان بگیرید پس از آن هر يك را جایزه و صله بداد آنجماعت بمنازل خود برفتند و برای خود امان گرفتند، و چون خبر گرفتاری سرخاستان و استباحه و تاراج لشکرگاه

ص: 229

و در آمدن حسان بن جبله بكوه شروین باهل شهر ساریه پیوست بر عامل ساریه که از جانب مازیار بود بشوریدند و نام او مهریستانی بن شهریز بود.

چون وثوب مردمان را نگران گشت از چنگ ایشان فرار کرده برست و مردمان در زندان را برگشودند و زندانیان را بیرون آوردند و پس از این واقعه حیان بشهر ساریه در آمد و کوهیار برادر مازیار این خبر را بشنید محمد بن موسی ابن حفص را که عامل طبرستان و در حبس او بود بیرون آورده بر استزی زین دار سوار و بجانب حیان رهسپار نمود تا از بهر وی امان بگیرد و کوهستان پدرش وجدش را بدو گذارد بدان شرط که مازیار را بحیان تسلیم نماید و حمد بن موسى ابن حفص وأحمد بن الصغير را برای اطمینان او ضمانت دهد.

چون محمد بن موسی این اظهار د رسالت قوهیار را در خدمت حیان بن جبله معروض داشت حیان گفت: این شخص ، یعنی احمد کیست ؟ محمد گفت : شیخ بلاد است خلفای روز و أمير عبدالله بن طاهر او را میشناسند و بحال او عارف هستند حيان يكتن بفرستاد و أحمد را حاضر ساخت و بدوفرمان داد تا با محمد بن موسى بمسلحه خرم آباد بیرون شوند .

أحمد بن صفیر را پسری بود که اسحاق نام داشت و از مازیار فرار کرده روزها در بیشه ها و جنگلها پناه میبرد و شبها بضیعتی که او را بود و ساواشریان نام داشت و برطریق جاده از قدح اسپهبد که قصر مازیار در آنجا بود جای میجست .

إسحاق مى گوید: در این ضیعه جای داشتم ناگاه عده از انصار مازیار بر من بر گذشتند و چارپایانی با خود داشتند که بدون سوار با خود میبردند از جای برجستم و بریکی از آن اسبها که بسی درشت اندام و سفید و نجیب و برهنه بود بر نشستم و یکباره بشهر ساریه راه برگرفتم و آن اسب را بپدرم أحمد تسلیم نمودم .

و چون پدرم اراده سفر خرم آباد کرد بر همین اسب بر نشست و حیان بن جبله بدید و در آن باره همی بنظاره و در عجب شد و بلوزجان که از اصحاب قازن بود روی کرد و گفت: آیا این شیخ را بر این اسب نبیل و اصیل می نگری مانند

ص: 230

این اسب کم دیده ام ، لوزجان :گفت این اسب نامدار راهوار مازیار است .

حیان کسی را نزد أحمد بن صقیر فرستاد که این اسب را بمن فرست تا تماشا كنم ، أحمد بدون تأمل و تعلل بفرستاد چون حیان در آن اسب و اعضای آن بخوبی بطور پژوهش بدید بعلاوه تمام محسنات شطب الیدین نیز بود و حیان را دل بدو یازان و خاطر گرایان گشت و آن اسب را بلوزجان بداد و با رسول أحمد گفت :این اسب مازیار است و مخصوص بأمير المؤمنین میباشد .

أحمد از این کردار بر لوزجان خشمناك شد و او را بدشنام و تشتیم پیام داد لوزجان گفت:مرا در این کار گناهی نیست و اسب را برای احمد بعلاوه برذونی و شهری باز فرستاد أحمد آن را دوباره بازگردانید و از آن کاری که حیان در کار اسب با وی مسلوك داشت براد برنجید و گفت: این جولاه به نزد من شیخی میفرستد و بدینگونه رفتار مینماید .

آنگاه نامه بکوهیار نوشت : ويحك از چه در كار خود بغلط رفتی و مانند حسن ابن حسين عم أمير عبدالله بن طاهر را از دست بگذاشتی و در تحت امان این عبد جولاه در آمدی و برادرت مازیار را دور افکندی و قدر بلند خود را پست کردی و حسن بن حسین را بواسطه اینکه او را متروك نمودی و بیکی از بندگان او روی آوردی برخود کینه ور و دشمن ساختی؟!

کوهیار در جواب او نوشت: همانا در این کردار بر غلط رفتم و با این مرد وعده نهاده ام که فردا صبح بدو شوم و هیچ از آن ایمن نیستم که اگر با حیان مخالفت نمایم بجانب من جنبش آورد و محاربت کند و خانمان ما را بغارت و اباحت در سپارد و اگر با او بمقاتلت در آیم و از اصحابش دستخوش شمشیر سازم کین وعدوانی پایدار در دودمان استوار آید و این امری را که خواستار شده ام باطل و بیهوده شود.

احمد در جواب نوشت: چون روز میعاد در رسد تنی از مردم خاندان خود بدو فرست و او را بر نگار که مرا رنجوری در تن روی داده است که از حرکت کردن

ص: 231

و بتو پیوستن بازداشته است و اينك ناسه روز لاعلاج بکار علاج مشغول میشوم اگر این معالجه سودمند و موجب عافیت شد خوب بسلامت و خوشی ادراك خدمت مینمایم واگر بهبودی نیافتم بناچار در محملی جای کرده بسوی تو می شتابم .

بعد از آن بکوهیار نوشت زود باشد که کاری پیشنهاد کنیم که حیان را بر قبول کردن این عذر تو و رفتن تو بسوی او بعد از سه روز بازداریم، آنگاه أحمد بن صقير ومحمد بن موسى مكتوبى بحسن بن حسين که در این وقت در لشکرگاه خودش در طمیس و منتظر وصول أمر أمير عبدالله بن طاهر و جواب مکتوب خودش در کار قتل سرخاستان وفتح طمیس جای داشت در قلم آوردند که بجانب ما برنشین و بیا تا مازیار و کوهستان را با تو سپاریم و گرنه این کار از تو فوت می شود ، و این مكتوب را بتوسط شاذان بن فضل كاتب روانه و او را سفارش کردند که بایستی که در عجله و شتاب بر سحاب طعنه زند .

چون حسن بن حسین مکتوب ایشان را بدید در ساعت برنشست و مانند برق جهنده و باد وزنده سه روز راه را در یکشب در نوشته بشهر ساریه رسید و چون بامداد چهره بر گشود بخرم آباد که میعادگاه کوهیار بود راه بر نوشت ، و از آنطرف کوس و نای سپاه حسن که بگنبد آبنوس میرسید گوشزد حيان گشت في الفور برنشست و به پذیرائی بناخت و در يك فرسنگی خرم آبادش بملاقات دریافت .

حسن بدون دقیقه درنگ با او گفت در اینجا چکنی و از چه روی باین وجه روی آوردی با اینکه کوهستان شروین مفتوح شد تو آنجا را بگذاشتی و باینجا راه به برداشتی چه تو را ایمن از آن داشته است که برای آن قوم و آن گروه بدائی دست دهد و با تو بغدر مکیدت مبادرت گیرند و تمام این زحمات و آنچه کردی و فتوحاتی را که نمودی بر تو منتقض نمایند.

هم اکنون بكوهسار شروین بشتاب و مسالح جنگ جویان و آلات حرب را در نواحی و اطراف بازدار و بر مردم آن جبال چنان مشرف و سرافرازی بگیر که اگر بخواهند با تو بغدر و کید برآیند برای ایشان امکان نداشته باشد، حیان گفت:

ص: 232

من خود در کار مراجعت هستم و همی خواهم احمال واثقال و رجال خود را پیش از خود بفرستم ، حسن گفت : تو خود راه بركير من احمال ورجال ترا از دنبالت حمل میدهم و هم امشب در شهر ساریه بصبح گذار تا آنها بتو برسند، و چون روشنی روز نمایان شد حیان بیرون شد و چنانکه حسن بفرموده بود في الفور بجانب ساريه شتابان گشت و در همان اثنا مکتوبی از عبدالله بن طاهر بحیان رسید که در لبوره که از جبال و ندا هرمز است لشکرگاه سازد.

در كتاب برهان اللغة می گوید : وندا بروزن عمدا بلغت زند و پازند بمعنی خواهش و خواسته باشد و وند بروزن قند ظرف را گویند مانند طبق و کاسه و کوزه و امثال آن و بمعنی صاحب و مالدار هم هست چندانکه دولتمند را دولت وند نیز گویند و از این پیش در طی مجلدات سابقه ومشكاة الأدب در كلمه دماوند و نهاوند مذکور نمودیم که بمعنی شهر دوم و شهر نهم دنیاست، چه اوند و وند بمعنی ظرف است وچون هر چیزی را در شهر گذارند مانند ظرف خواهد بود .

یاقوت حموی گوید : وندا هرمز بفتح و او و نون و هرمز نام یکی از پادشاهان فرس است کوره ایست در جبال طبرستان محاذی خراسان مجاور جبال ، و این هرمز در ری در زمان رشید بعصیان گرائید رشید او را بخواند و امان بداد هرمز بدرگاه رشید آمد و بلادش را بعمال رشید تسلیم نمود هارون الرشید در ازای این اطاعت سپهبدی خراسان را بدو گذاشت و عبدالله بن مالك خزاعی را مأمور فرمود تا برفت و بلاد هرمز را که در کوهستان بود بحیطه حیازت و امارت در آورد.

حموی و نداد هرمز را بدو دال مهمله یاد می کند اما گمان چنان است که بهمان یکدال باشد که لغتش را مذکور نمودیم. و در معجم البلدان می گوید : هرمز یکی از پادشاهان فرس است و این و نداد هرمز کوره ایست در جبال طبرستان مجاور جبال شروین و ونداد هرمز نام مردی است که در ایام خلافت هارون الرشید در این جبال سر بعصیان در آورد ،رشید خود بشهر ری بیامد و او را بخواند و باخط امان بیامد و بلاد خود را بکار گذاران رشید تسلیم نمود .

ص: 233

رشید او را اصفهيد خراسان گردانید و عبدالله بن مالك خزاعی را بحيازت بلادش بفرستاد وعبدالله آن بلاد را در تصرف آورده و بمسالح بازنهاد و چون مأمون خلیفه شد آن بلاد را از آنها بگرفت و با صحاب خود گذاشت و مسالح از اول خراسان تا اول حدود ديلم سيويك مسلحه است، ومسلحة الجيش عبارت از اصحاب سلاح و سلحشوران هستند که بحفظ مواضع می پردازند و از دویست تن تا دو هزار تن میباشند.

بالجمله این موضع را که عبدالله بن طاهر امر بلشکر گاه فرمود احصن و استوارترین مواضع آن کوهستان است و بیشتر اموال مازیار در این مکان و عبدالله بن طاهر بحيان امر کرده بود که قارن را از آنچه از این جبال و اموال بخواهد ممنوع ندارد .

لاجرم قارن هر چه مازیار را در آنجا بود و آنچه در اسباندره از ذخایر مازیار و آنچه را که در قدح السلتان از سرخاستان بود بتمامت برای خود برگرفت و تمام مقاصد ومنظورات حيان بن جبله که بر آن دل بربسته و طمع کرده بود رشته اش بر هم گسیخته و هیچ چیز بدو عاید نشد و تمام این حالات و خسارات که او را رسید بسبب آن طمعی بود که در اسب أحمد بن صقیر داشت وأحمد را بر آن خصومت وتلافي بازداشت ، بلی هر چه هر کس را میرسد از بلیت حرص و آز و مصیبت طمع وطلب نابساز است .

لمؤلفه

هر چه آید در جهانت تا بساز *** هست از آسیب طمع و رنج آز

چند بینی این فراز و این نشیب *** مردمان دیدند بس شیب و فراز

چند امیدت بمحتاجان بود *** رو نیاز اور بحق بی نیاز

آنکه او عین نیاز و فقر هست *** کی تواند برگ و سازت دادساز

حاجتت را نزد دانائی پیر *** کو بود آگاه بر هر سر و راز

چون بدانی رزق مقسومت رسد *** از چه بر خود میخری صد کبر و ناز

ص: 234

گوهر نفست که باشد بس عزیز *** تا که بتوانی به بیهوده مباز

چون یکی کاز است این ملک جهان *** دل مبند اندر سینچی چو کاز

از پی آب و طعام برگذر ***چند چون قازان کنی گردن در از

فازك و اردک بی آب و خورند *** خویشتن را بازدان آخر زقاز

گر نباشی در پی پاکی جان ***پست تر باشد نهادت از گراز

گر تو فرهومند باشی فرهی ***زین بم حمود آمدی سلطان اياز

شاه محمودی که بردندش سجود *** در ایاس آمد بهر که در نماز

خلق چون کبکند و چون عصفور خورد ***وین جهان ماننده در نده باز

بهرخود خواهی همه ملك جهان *** بهره ات افزون نباشد از دو باز

چون چنین است این جهان پرفسون *** پیش عاقل نیست افزون از دو غاز

روز و شب تازان بی عمرت بوند *** در پی این روز و شب چندین متاز

گرچه اندر برنیارت پرورند *** عاقبت گیرند اندامت بگاز

گر در اصفاهان و مازندر شوی *** کار فرما بدهدت صدگونه باز

چون جهان آمد برای رنج و مرگ *** قطع کن از خویشتن امید ماز

هر نهال تازه میگردد کهن ***پس تو خود را می بناز اندر به ناز

ما همه مغلوب سلطان فلك *** سال و مه از جان ما خواهند واژ

گر کنی منزل بشخهای جبال *** باژگونه عاقبت گردی و هاژ

چون متاع جان نماند بهر کس *** در متاع دهر دون چندین میاز

نوشه باید در گذشت این جهان ***زاد نقوی را بخر خط جواز

ورنه بس افسوس یابی و دریغ ***از چنین وقتی بکن بس احتراز

سخت باید بود در اندوه و غم *** از تهی دستی و راه بس دراز

بار إلها جز بنو امید نیست ***باب های رحمتت را ساز باز

بار إلها چشم دل را باز کن *** تا تواند دید حق را از مجاز

قادرا هستی تو آن دانا حکیم *** كز فلك دادی نمونه در پیاز

ص: 235

کار ما ناساز خواهد ماند و لغو *** گرنه شافع بود سلطان حجاز

بالجمله حيان بن جبله بعد از نمایش آن احوال نكوهیده منوال از این سرای ملال بدیگر سرای سفر کرد و عبدالله بن طاهر فرمان کرد تا محمد بن حسين بن مصعب بجای او برفت و حکمران اصحابش بگشت و همچنان عبدالله بمحمد از نخست توصیه کرد هرچه قارن خواهد دست رد بر سینه اش نگذارد ، و حسن بن حسین بخرم آباد رفت از آن پس محمد بن موسى بن حفص وأحمد بن الصغير پوشیده بدو آمدند وسرا با او مناظره کردند و حسن هر دو تن را پاداش نیکو فرمود و بقوهیار بنوشت تا بخرم آباد آمد و بخدمت حسن رسید .

حسن اور اگرامی بداشت و مورد احسان گردانید و بهرچه خواست اجابت کرد و بروزی مخصوص وعده نهادند آنگاه قوهیار را بازگردانید و کوهیار نزد برادرش مازیار برفت و بدو باز نمود که از بهرش امان بسنده و کارش را استوار ساخته است .

و چنان بود که حسن بن قارن از ناحيه محمد بن إبراهيم بن مصعب بقوهيار مكتوبي کرده و ضمانت کرده بود که همه گونه احسان و اکرامى از جانب أمير المؤمنين معتصم در حقش مرعی ،گردد، قوهیار مسئول او را اجابت نموده و آنچه را که با دیگران ضمانت گرفته در حق او ضامن شد و تمام این کارها برای این بود که ایشان را از اندیشه محاربت بگرداند و بدو مایل سازد.

پس محمد بن إبراهیم از شهر آمل سوار شد و این خبر بحسن بن حسین پیوست إبراهيم بن مهران كوید که نزد أبو السعدي حدیث می گذاشتم :چون نزديك بزوال رسید باراده منزل خود بازگشتم و راه بر در خیمه گاه حسن بود چون بخیمه حسن برابر شدم ناگاه حسن را به تنهایی سواره بدیدم و جز سه تن غلامان ترك با او نبودند چون حسن را بدیدم خویشتن را از مرکب بزیر افکندم و او را سلام فرستادم حسن گفت :سوارشو چون سوار شدم گفت: راه آرم کدام است؟ گفتم : در این رودخانه است فرمود :در پیش روی من راه برگیر.

می گوید: راه بر نوشتم تا بدر بی رسیدیم که تا آرم دو میل مسافت داشت

ص: 236

من هولناك شدم و گفتم : أيتها الأمير اينجا مكانى هولناك باشد و جز اينكه با هزار سوار باشند جایز نیست بگذرند صلاح چنان می بینم که باز شوی و داخل این در نشوی .

چون این سخن بشنید فریاد بر من برند برو! بناچار برفتم لكن عقلم خيره بود و در طی راه کسی را ندیدیم تا بآرم رسیدیم با من گفت راه هرمزدآباد کدام است ؟ گفتم : بر فراز این کوه است ، گفت : بدان سوى روى كن ، گفتم : أيها الأمير برخودت و برما و در این مردم سپاهی که در لشکرگاه تو هستند رحم فرمای.

چون این سخن گفتم نعره بر من بزد و گفت : یابن اللخناء ای پسرزن نکوهیده علامت برو گفتم : تو گردن مرا بزنی دوست تر دارم که مازیار مرا بکشد و در خدمت عبد الله بن طاهر گناه مند باشم چنان بر من پر آشوب سخن کرد یقین کردم که بسیاست وبطش او دچار میشوم بناچار راه برگرفتم اما دلم از جای بر کنده شده بود.

با خود گفتم : البته در این ساعت تمامت ما را میگیرند و مرا در برابر مازیار باز میدارند و او بنکوهش من زبان می گشاید و می گوید : همانا دشمن مرا بمن راهنمون آمدی ، و در این حال که در این خیال میگذشتم بناگاه در پیگاهی و زردی آفتاب بهرمز آباد رسیدیم .

حسن بن حسین با من گفت:زندان مسلمانان در کجاست ؟گفتم:در این موضع است ، اینوقت حسن فرود شد و بنشست و ما بجمله لب بروزه داشتیم و سواران دسته بدسته بما پیوسته می شدند و این حال از آن بود که حسن بدون اینکه مردمان لشکرگاه بدانند سوارشد و آنها بعد از او بدانستند و از دنبالش بیامدند .

اینوفت حسن يعقوب بن منصور را بخواند و گفت: اى ابو طلحه دوست میدارم که بجماعت طالقانیه شوی و بتدبیری که توانى باجيش أبي عبد الله محمد بن إبراهيم بن مصعب در همان جا ساعتی دو یا سه یا بیشتر هر قدر امکان یا بی تلطف کنی و از آنجا که حسن بود تا طالقانیه دو فرسنگ یا سه فرسنگ بعد مسافت بود ، إبراهیم گوید : در آنحال که در حضور حسن بن حسین ایستاده بودم قیس بن زنجويه را بخواند و با او گفت :

ص: 237

بطرف دروازه لبوره بشتاب و تا بانجا يك فرسنگ راه بود و اصحاب خود را در آنجا نمایان بگردان.

می گوید : چون نماز مغرب را بگذاشتیم و تاریکی شب چهره گشود ناگاه سوارانی دیدیم که چراغی فروزان پیش روی داشتند و از طریق لبوره می آمدند حسن با من گفت : اى إبراهيم راه لبوره کدام است؟ گفتم: سوارانی و نیرانی را می نگرم که از این راه می آیند میگوید: من از دیدار این سواران و شمعهای فروزان در دهشت و از خویش بیرون بودم و هیچ نمیدانستم بچه کار و بچه حال و بچه جای و بچه سخن اندرم و همي بوحشت اندر بودم تا فروغ چراغ نزديك رسيد .

چون نيك نظر كردم مازیار را با کوهیار پدیدار دیدم و هیچ نفهمیدم که این چه حال است تا هر دو تن فرود آمدند و مازیار دوید و حسن را با مارت سلام فرستاد حسن بدو پاسخ نداد و با نهایت قدرت و استيلا وعدم اعتناچنانکه با ادنی خادمی سلوک نمایند، با طاهر بن إبراهيم و اوس بلخی گفت : وی را نزد خود بدارید و ایشان او را بگرفتند .

و نقل شده از برادر امیدوار بن خواست جیلان که در آن شب با چند نفر نزد قوهیار برفت و با او گفت از خدای بترس سروات ما را بجای بگذاشتی .

سرو درخت معروف سروة یکی و جای بلندتر از آب را و فرودتر از کوه ومحلد حمير و جوانمردی و مردمی سراة جمع آن وسروات جمع الجمع است .

بالجمله گفت : سروات ما را بگذاشتی هم اکنون اجازت فرمای تا این مردم عرب را در بال اقتدار در آورم، زیرا که لشکریان همه سرگردان و گرسنه و پریشان هستند و راه گریزی ندارند و باین سبب شرف و شرافت ایشان تا پایان جهان بدست تو میرود و بعهد و پیمانی که مردم عرب با تو دادهاند وثوق مجوی ، چه ایشانرا وفائی در نهاد و صفائی در بنیاد نیست کوهیار پذیرفتار نشد و گفت : چنین کاری نکنید .

در این اثنا نگران شدیم کوهیار مردم غرب را بر ما آماده و تعبیه کرده ومازيار واهل بیتش را بحسن بن حسین تسلیم کرده تا خود کوهیار در كارملك منفرد گردد و هیچکس بمنازعت و ضدیت او نباشد.

ص: 238

بیان گرفتاری مازیار حکمران طبرستان و فرستادن او را بخرم آباد و ساریه

چون طاهر بن إبراهيم واوس بلخي بفرمان أمير قوى قلب بلند تدبير حسن بن حسین مازیار را بگرفتند و هنگام سحرگاهان و آوای خروس سحرگاهی در رسید حسن امر فرمود تا اوس بلخى وطاهر بن إبراهيم مازيار را بخرم آباد برند و نیز بفرمود تا او را بشهر ساریه سیر دهند، و امیر حسن خود بر نشست و ازوادى بابك خرم دین بسوی کانیه باستقبال محمد بن إبراهيم بن مصعب راه عبور را در سپرد .

پس با او ملاقات کرد و محمد همی خواست که بطرف هرمز آباد بتازد و مازیار را بگیرد ، حسن گفت : يا أبا عبدالله بكجا ميشوى؟ گفت : بآهنگ مازیار رهسپارم گفت : مازيار اينك در ساریه است، چه او را بمن آوردند و بدانسویش روان ساختم محمد بن إبراهيم از این خبر متحیر و مبهوت ماند، چه قوهیار بر آن اندیشه بود که با حسن غدر و نیرنگ بورزد و مازیار را بمحمد بن إبراهيم سپارد أما تقدير قدیر بر آن بود که حسن بر این امر سبقت یابد.

و این امر را سبب شد که قوهیار از او بيمناك شد که گاهی که حسن را بدید و حسن او را در میان کوه نگران شد اگر مازیار را بدو تسلیم نکند حسن با او بمحاربت ومقاتلت مبادرت جوید وفتنه و خونریزی برخیزد.

و بعلاوه أحمد بن صفیر بقوهیار نوشته بود که در کارتو صلاح نمیدانم که با عبد الله بن طاهر والی خراسان در مقام تخلیط و مناصبه بر آئی و بیرق مخالفت برافرازی و حال اینکه از خبر تو وضمان او بعبد الله نوشته اند هیچ نمی شاید دو دله و دو روی و دو رویه باشی ، لاجرم او را تحذیر نمود و کوهیار برادرش مازیار را بحسن داد

ص: 239

ومحمد من إبراهيم وحسن بن حسین بهرمز آباد تاختند و قصر مازیار را که در آنجا بود بسوختند و مال او را تاراج کردند و از آنجا بلشکرگاه حسن بخرم آباد بازشدند و خرم و کامیاب بنشستند و جمعی را بفرستادند تا برادرهای مازیار را در سرای خودش بزندان بردند و جماعتی را بحر است و كشيك ايشان بگذاشتند .

و چون از این امور فراغت یافتند حسن بن حسين بشهر ساریه کوچ نمود و در آنجا اقامت گزید و مازیار را نزديك بخيمه حسن حبس کردند و حسن یکی را بسوى محمد بن موسى بن حفص بفرستاد و آن قید و بند آهنینی را که مازیار بر او بر نهاده و مقيد سه بود بخواست و محمد بفرستاد و حسن حکم داد نامازیار را در همان قید مقید نمودند و از آنطرف محمد بن إبراهيم در شهر ساریه بملاقات حسن بیامد تا در باب اموال مازيار وأهل بيت او باحسن مناظرت نمایند و هر دو تن نامه بعبد الله بن طاهر فرمانروای خراسان فرستادند و منتظر وصول امر او شدند .

در این حال جواب عبدالله بحسن بیامد که مازیار و برادران و اهل بیتش را بمحمد بن إبراهیم تسلیم نماید تا ایشان را بدرگاه أمير المؤمنين معتصم بکوچاند وعبد الله بن طاهر بهیچوجه متعرض و خواهنده اموال مازیار و کسانش نگشت و بدو امر نمود که تمامت اموال مازیار را استصفا نماید و محفوظ و محروز بدارد.

حسن بموجب امر امیر خراسان مازیار را حاضر کرده از اموالش بپرسید مازیار جماعتی که از وجوه وصلحای مردم ساریه و ده تن بشمار می آمدند نام بردار کرد و گفت : اموال من نزد ایشان است و قوهیار را حاضر کرده و برای او مکتوبی نگاشته و او را بر آن اموال و آنچه اضافه آن مقداری است که مازیار مذکور داشته و نزد خازنان و اصحاب کنوز مازیار است باز نمود و برایصال آنش ضامن ساخت و کوهیار در آن کار ضمانت کرد و بر خویشتن شهادت داد .

بعد از آن حسن فرمان داد تا آن شهودی را که حاضر کرده بود نزد مازیار شوند و بروی گواهی دهند، یکی از آن جماعت حکایت کرده است که گفت :چون بر مازیار در آمدیم از احمد بن صفیر خائف بودیم تا مبادا سخنی با او بیفکند که

ص: 240

مازیار را ترسناك نمايد لاجرم با أحمد :گفتم دوست همی دارم تو زبان از وی بازداری و بآنچه با تو اشارت کرده اند تذکر نکنی .

أحمد در این موقع جانب سکوت گرفت و مازیار گفت : همگی گواه باشید که تمامت آنچه از اموال خودم را حمل کرده ام و با خود همراه داشته ام: نودوشش هزاردینار و هفده قطعه زمرد و شانزده قطعه یاقوت سرخ و شانزده بارسله مجلد که در آن الوان ثیاب و جامه های گوناگون و تاج و شمشیری از طلا و مرصع بجواهر گرانبها و خنجری از طلا گوهر نشان و حقه بزرگ آکنده از جواهر زواهر است .

و مازیار آنجمله را در پیش روی ما بگذاشت و گفت : این اشیاء را بمحمد بن صباح تسلیم نمودم که خازن عبدالله بن طاهر وصاحب خبر او بر لشکرگاه است وبکوهیار بدادم .

راوی میگوید : چون این سخنان را بشنیدیم بخدمت حسن بن حسین بیامدیم حسن گفت : بر این مرد ، یعنی مازیار شاهد شدید؟ گفتیم : بلی ، گفت : این اشیائی است که برای خود من اختیار کرده بودند و دوست همی داشتم که قلت آن و خواری آن را نزد من دانسته باشید.

علي بن ربن كاتب نصرانی گوید: هیجده هزار بار هزار درهم بهای جواهری است که در این حقه بود و مازیار و جدش و شروین و شهریار این مبلغ را در مدتی متمادی پرداخته بودند و چنان بود که مازیار تمام این اموال كثيره را بخدمت أمير حسن ابن حسین حمل کرده بود بر این معنی که چنان ظاهر نماید که مازیار باسم امان یافتن بدو راه سپرده و حسن او را بر جان و مال و فرزندانش امان داده و جبال پدرش را بدو باز گذاشته است ، حسن از قبول این مبلغ بزرگ و این کار امتناع ورزید و از چنین دولتی بی پایان عفت و روی بر تافتن گرفت چه حسن از تمامت مردمان عصر خود از اخذ دینار یا در هم عفیف تر بود .

و چون آنشب بیا مداد پیوست مازیار را با طاهر بن إبراهيم وعلي بن إبراهيم حربی روانه ساخت و از آن پس نامۀ عبد الله بن طاهر بدو رسید عبدالله که مازیار را

ص: 241

باتفاق يعقوب بن منصور بفرستند و در این وقت مازیار را تا سه منزل برده بودند حسن بموجب حکم، یکی را بفرستاد و مازیار را برگردانیده با یعقوب بن منصور روانه ساخت .

بعد از آن حسن بن حسین قوهیار برادر مازیار را فرمان داد تا آن اموالی را که ضمانت کرده بود حمل نماید و استری چند برای حمل اموال بدو بداد و هم بفرمود تا جمعی از لشکریان با او باشند تا بآن اموال آسیبی نرسد ،فوهیار از آن کار امتناع جست و گفت : مرا حاجتی باین مردم و این اموال نیست و خودش و غلامانش با آن استرها بیرون شدند .

و چون بکوه وارد گشت و در خزائن برگشود و اموال را آماده ساخت تا حمل کند. زرخریدان مازیار بروی بتاختند و این جمله هزار و دویست تن از دیلمیان بودند و گفتند : تو با صاحب ما بغدر وحیلت رفتی و او را بجنگ عرب تسلیم کردی واينك بیامدی تا اموال او را نیز مأخوذ داری ، پس او را بگرفتند و در بند آهن کشیدند .

و چون شب در رسید روز عمرش را تاريك ساختند و آن اموال و بغال را بغارت بردند.

و از آن پس این خبر بحسن بن حسین پیوست و او بر آشفت و لشکری بآن سوی که کوهیار را بکشته بودند مأمور نمود ، و از آنطرف قارن نیز سپاهی از جانب خودش در گرفتن قاتلین بفرستاد و صاحب قارن چند تن را بگرفت و از جمله گرفتار شهریار ابن مصمغان پسرعم مازیار بود که رأس عبید و محرض ومحرك آن مماليك بود و قارن مصمغان را بخدمت عبد الله بن طاهر بفرستاد .

و چون بقومس رسید جانب سرای دیگر ،سپرد و این جماعت دیالمه راه دامنه کوه و جنگل گرفته بودند و همی خواستند بدیلم شوند وعد بن إبراهيم بن مصعب آنجمله را جای بدانست و از جانب خود گروهی از شجعان طبریه و دیگران را بجانب ایشان بفرستاد.

ص: 242

آنجماعت برفتند و با دیالمه روی در روی شدند و راه عبور را برایشان فرو گرفتند و جمله را بگرفتند و با علي بن إبراهيم بشهر ساریه روانه ساختند و مدخل و در آمدن گاه محمد بن إبراهیم گاهی که از شلنبه در آمد بر طریق رودبار بسوی رویان بود.

رویان بضم راء مهمله وسكون واو وياء حطى والف و نون شهری بزرگ از جبال طبرستان و کوره واسعه و بزرگترین شهرهای جبال طبرستان و آمل بزرگترین شهرهای صحرا و جبال رویان متصل بجبال ری و ضیاع و مدخل از پیرامون شهرری میباشد ، یاقوت حموی می گوید: شلمبه بفتح شين معجمه ولام وميم ساكنه وباء موحده نام بلده ایست از ناحیه دماوند نزديك بريمه و دارای زروع وبساتين است اما شلنبه که بعد از لام تون باشد مذکور نشده است .

طبری می گوید: بعضی گفته اند :فساد امر مازیار وهلاك او از جانب پسر عمش روی داده و این داستان چنان است که جبال طبرستان بتمامت در دست او و آنچه در زمین هموار و بیابان واقع بود دست مازیار بود و این امر مانند آن بود که قسمتی کرده باشند و بتوارث میبردند .

محمد بن حفص طبری گوید: جبال طبرستان سه بخش است: یکی جبل وندا هرمز است که در وسط جبال طبرستان است، دوم جبل برادرش و نداستجان است که پسر انداد بن قارن است.

سوم جبل شروين بن سرخاب بن باب و بر این گونه و این تقسیم می گذشت تا امر امارت و ریاست مازیار نیرومند و استوار شد و باین پسر عمش که حکمران تمامت جبال طبرستان بود و بقولی گفته اند وی کوهیار برادر مازیار بود پیام فرستاد و او را حاضر کرده بملازمت در بار خودش امر کرد و از جانب خودش یکتن را بولایت و امارت جبال بفرستاد و او را دری نام بود ، و روزگار چندی بگذشت و مازیار را محاربت عبدالله بن طاهر بمردم جنگجوی حاجتمند ساخت .

پس پسر عمش و بقولی برادرش قوه یار را طلب کرد و گفت : تو با مور کوهسار

ص: 243

خود از دیگران داناتری و او را بر امر افشین و مکاتبتی که افشین خیذر بن کاوس بدو کرده و بآن اشارت رفت بیاگاهانید و گفت : تو بناحیه کوه برو و بحفظ کوه بپرداز و نیز مازیار بدری نامه نوشت و او را بحضور خود بخواند .

چون دري حاضر درگاه شد مازیار جمعی لشکر با او منضم گردانیده در برابر عبدالله بن طاهر روانه کرد و گمان مازیار براین میرفت که بدستیاری پسر عمش یا برادرش قوهیار در آن کوهستان امرش استوار خواهد ماند .

و این اندیشه را از آن می نمود که یقین داشت عبدالله بن طاهر یا دیگری هرگز نتواند از کوه عبور نماید چه از کثرت اشجار و جنگل و اشجار و تنگ هائی که در آنجا بود برای مرور عساکر یا ترتیب جنگ راهی نبود و هم در آن مواضعی که از آنجا امکان ورود لشكر ومحاربات خوف و هراسی می نمود بدری و اصحاب او راه را استوار ساخته و مطمئن خاطر شده بود و جمعی مردم جنگ آور و مردم عسکر خود را با دری مضموم نمود .

و از آنطرف عبدالله بن طاهر عم خود حسن بن حسین بن مصعب را که شیر نیستان و بیشه دلاوری بود با جمعی کثیر از مردم خراسان بطرف مازیار راه سپار نمود و از جانب ديگر معتصم خليفه محمد بن إبراهيم بن مصعب را با صاحب خبری که او را یعقوب ابن إبراهيم بوشنجى مولی هادی و معروف بقوصره نام بود مأمور فرمود تا يعقوب خبر لشکر را بدو بر نگارد.

پس محمد بن إبراهيم بحسن بن حسین پیوست و لشکر کیهان سپر بجانب مازیار پی سپر شد تا گاهی که بدو نزديك شدند و مازیار را هيچ شك و شبهتی نبود که در آن کوه چنان امر حفاظت و حراست را استوار ساخته است که بآن مکان احدی را راه مرور و اندیشه محاربت نخواهد بود.

و اینوقت مازیار در شهر خود با معدودی قلیل جای داشت اما چون تقديرات آسمانی بتوجهی دیگر آماده بود آن آتش کین و حقدی که در نهاد ابن عم مازیار بسبب آن تعدی مازیار بدو و دور ساختن او را از محل امارت موروثی جای داشت

ص: 244

یکدفعه مشتعل و بخار وجودش دماغش را تافته ساخت و او را بر آن بداشت که با حسن بن حسین امیر سپاه خراسان ابواب مکاتبات مفتوح نموده و او را از تمام آنچه در عساکر اوست با خبر گردانید .

و نیز حسن را باز نمود که افشین خیذر بن کاوس أمير بزرگ دولت عباسی که کوس ابهت و حشمتش گنبد آبنوس را کر ساخته بر رغم عبدالله بن طاهر والی مملکت خراسان و طمع در والی گری آن سامان پوشیده بمازیار مراسله می نماید و او را در انگیزش فتنه و فساد و سر کشی وطغيان محرك می شود ، حسن بن حسین مکتوب پسرعم مازیار را برای عبدالله بن طاهر بفرستاد و عبدالله نیز آن مکتوب را بخدمت معتصم خلیفه عصر تقديم نمود .

و نيز عبد الله بن طاهر وحسن بن حسين بابن عم مازیار یا به برادرش قوهیار مکتوبی در رقم آوردند و باری پیمان و ضمانت نمودند که آنچه را که او بخواهد با نجام رسانند و چنان بود که پسرعم مازیار عبدالله بن طاهر را بیاگاهانیده بود که آن کوهستانی را که وی اکنون بحفاظت آن مأمور است از آن او و پدرش و اجداد او بوده است و مازیار در آن هنگام که فضل بن سهل او را امارت طبرستان بداد این کوهسار را از دست تصرف وی در آورد و او را بملازمت دربار خودش ملزم و محکوم گردانید و خوار و خفیفش نمود .

لاجرم عبد الله بن طاهر باوی شرط و عهد نمود که اگر وی بر مازیار تاختن برد و چاره کار او را بکند امارت آن کوهستان را همیشگی با او گذارد و هیچوقت متعرض او نشود و با او بمحاربت و مدافعت بر نیاید و ابن عم مازیار باین پیمان و پایندانی راضی گشت و عبدالله بن طاهر در این مقررات و شروط مکتوبی برای او بر نگاشت ومسجل وموثق فرمود.

آنگاه پسرعم مازيار با حسن بن حسين وعده نهاد که اورا و مردم او را بآن کوه داخل کند و چون آن زمان که میعاد نهاده بود در رسید عبدالله بن طاهر بحسن بن حسين امر نمود که برای مقابله دری لشکر را حرکت دهد و لشکری ضخیم که

ص: 245

يك تن از سرهنگان او امیر ایشان بود در دل شب بدانسوی مأمور ساخت و ایشان برفتند و پسرعم مازیار را در آن کوه ملاقات کردند و او کوهستان را بایشان تسلیم کرده و ایشانرا بکوه در آورد .

و از آن طرف دری سپاه خود را صف از پی صف بداشت و مازیار از همه چیز بی خبر در قصر خود جای داشت و بناگاه پیاده و سوار بر پیرامون قصرش فراهم شدند ودري بالشکری دیگر در محابت آمد و آنجماعت مازیار را محاصره واورا بحكم و فرمان خلیفه روزگار معتصم نزول دادند و کار مازيار بهلاك ودمار رسيد .

بیان گرفتاری مازیار حکمران طبرستان بدست لشکر عبدالله بن طاهر وقتل او بامر معتصم

عمرو بن سعید طبری گوید که مازیار مشغول صید و شکار و از شکار گردیدن خودش بدست مرگ تن او بار بی خبر بود که ناگاه سواران کارزار در صیدگاه بدو رسیدند و او را اسیر و دستگیر ساخته بقهر و غلبه بقصرش در آمدند و هر چه در قصرش بیافتند ببردند و حسن بن حسین مانند تنین مرد آغال مازیار را بر بود و با خود ببرد.

و از آنطرف دری با خاطر آسوده و اندیشه گرم با آن سپاهی که با او برابر بودند جنگ می ورزید و از گرفتاری مازیار و انجام کار بی خبر بود که بناگاه سپاه عبد الله بن طاهر را در برابر خود بدید و لشکرش از آن هیبت وصولت از هم جدا ومنهزم شدند دری راه بر گرفت و همیخواست داخل بلاد دیلم شود اصحابش کشته شدند و سپاه عبدالله بدنبالش برآمدند و او را با چند تن اصحابش در یافتند .

دری ناچار روی بجنگ آورد و سرانجام او را بکشتند و سرش را از تن دور ساخته بخدمت عبدالله بن طاهر فرستادند و مازیار نیز در دست عبدالله بن طاهر گرفتار بود عبدالله بدو وعده نهاد که اگر مازیار او را بر مکاتیب و مراسیل افشین آگاه سازد

ص: 246

در خدمت معتصم خواستار شود تا از جریرت و خون مازیار در گذرد و هم عبدالله بمازیار معلوم داشت که میداند که آن مکتوبات نزد مازیار است ناچار مازیار بر آنجمله اقرارکرد.

عبدالله آن کتب را بخواست و چندین مکتوب بدو بنمود و آنجمله را عبدالله بن طاهر بگرفت و با مازيار بتوسط إسحاق بن إبراهيم روانه در بار خلافت مدار نمود وبا إسحاق امر و توصیه سخت نمود که آن مکاتیب و مازیار را جز بدست معتصم ندهد تا مبادا در کار آن کتب و مازیار تدبیری نمایند، یعنی افشین چون این حال را بداند و کشف اسرار و خیانت خود را نزديك نكرد تدبیری کند و مازیار و مکاتیب خود را نابود سازد.

إسحاق بطوريكه عبدالله دستور داده بود کار کرد و بدست خودش بدست معتصم بداد ، چون معتصم بدید از مازیار از تفیصل آن مکاتیب بپرسید مازیار بآنجمله اقرار نكرد ومعتصم بضرب مازیار امر کرد و مازیار را بتازیانه بر بستند و چندانش بضرب تازیانه رنجه و آزرده ساختند تا در همان ضرب تازیانه جان سپرد .

مسعودي در مروج الذهب می نویسد : در این سال دویست و بیست و پنجم هجري مازيار بن مازن بن بندار هرمس صاحب جبال طبرستان را بسامرا در آوردند و اقرار نمود که افشین او را بر خروج و عصیان انگیزش داد ، چه ایشان بر مذاهب ثنويه و مجوس و با هم متفق بودند و افشین را يك روز قبل از قدوم مازيار بسامراء گرفتار کرده بودند و مازیار را جندان تازیانه بزدند که بمرد و چسدش را بر یکطرف دار بابك بردار زدند .

مازیار معتصم را باموال كثيره ترغیب نمود که اگر او را زنده بدارد بدر گاهش حمل کند معتصم نپذیرفت و با این شعر تمثل جست :

ان الاسود اسود الغيل همتها *** يوم الكريهة في المسلوب لا السلب

و چنان شد که چوبه دار مازیار بچوبه دار بابك متمایل همیگردید و اجسام ایشان بهمدیگر نزدیک همیشد و نیز چوبه داری که باطس بطريق وسرهنگ عمودیه

ص: 247

را بر آن برزده بودند بسوی ایشان سرازیر میشد أبو تمام این شعر را بگفت :

و لقد شفى الاحشاء من برحائها *** إذ صار بابك جار مازیار

ثانيه في كبد السماء و لم يكن *** لاثنين ثان اذ هما في الغار

فكأنما انحنيا لكيما يطويا *** عن ياطس خبراً من الأخبار

طبری میگوید : مأمون بن رشید در زمان خلافت هر وقت بمازیار فرمانی بنگارش میداد می نوشت :«من عبد الله المأمون إلى جيل جيلان اصبهبد اصبهبدان بشوار خرشاد محمد بن قارن مولى أمير المؤمنين .

در برهان اللغة می نویسد: گیل با کاف فارسی و یاء مجهول بروزن فیل گیلان را که نام ولایتی معروف از طبرستان است و بزبان گیلانی رعیت و روستائی و مردم عامی را گویند و معرب آن جیل است چنانکه جیل دارو معرب گیل دارو و گيلك با ياء مجهول بزبان گیلان مردم عامی و روستائی و رعیت را گویند و آواز گيلك يکی از اصوات مشهوره است و منسوب بگیل را گیلکی خوانند و نام طایفه از ترکان هم هست و بعضی گویند: گیلکی طایفه از گلیم پوشان هستند .و در صراح اللغة می گوید : جيل ترك وروم وجيل من الناس ، یعنی صنفی از ناس جیلان بکسر جیم قومی در بحرین تربیت یافته کسری .

حموی گوید: جیلان بكس جيم وسكون ياء حطی نام شهرهای بسیار است از آنسوی بلاد طبرستان و اینها قرائی است که در برجهایی میان جبال و بر ساحل بحر طبرستان واقع است ، وجيل بكسر جیم اهل همین جیلان ، یعنی گیلان است و هم نام قریه ایست از قراء بغداد زیر مدائن برجانب دجله که اکنون آنجارا کیل نامند و این غیر از جیلان بفتح جیم است که می گویند : قومی از ابناء فارس از ابناء وزادگان مملکت فارس از مردم استخر در یکطرف بحرین بیامدند و در آنجا زراعت کردند و درخت بنشاندند و حفر قنوات فرمودند و اقامت آن زمین را برگزیدند و گروهی از بني عجل نیز برایشان ورود دادند و در میان ایشان داخل شدند و ایشان را جیلان نامیدند .

ص: 248

لکن از خطابی که مأمون مینماید و جیل جیلان می نویسد چنان میرسد که مقصود بزرگ و أمير وحکمران و رئیس جیلان و بزرگ بزرگان است بقرينه اصفهيد اصفهبدان ، یعنی سردار بزرگ سرداران و سپهسالار سپه داران ، چه صفهبد بمعنی سپهبد است و اصفهبدان که نام شهری است در بلاد دیلم و پادشاه ناحیه ، یعنی طبرستان در آنجا ساکن بود و اصفهبد نام داشت این شهر را بدو منسوب داشته اصفهيدان بمعنی اسپهبدان نامیدند چنانکه نام اصفهان اسپاهان بوده ، یعنی محل سپاه و لشکر دارا پادشاه ایران در این زمین لشکرگاه داشتند از این روی اسپاهیان و اسپاهان خواندند و معرب آن اصفاهان و مخفف آن اصفهان است.

سپهبد بکسر سین مهمله وباء فارسی وهاء وباء ابجد سپاه سالار لشکر و خداوند سپاه را گویند ، چه سپه و سپاه بمعنی لشکر و بد بضم باء موحده بمعنى صاحب و خداوند و معرب آن اصفهبد است، و بعضی گویند : سپهبد نامی است مخصوص بپادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر و خاقان مخصوص پادشاهان روم و ترکستان است و در زبان فارسى تقدم مضاف إليه بر مضاف معمول است چنانکه خوانسالار و سپاه سالارو توران شاه و ایران شاه و کشتی خدا و امثال آن بر این صورت است (سپیدیو از توهلاك آمده است )یعنی دیو سپید و بزرگ مرد ، یعنی مرد بزرگ و اسپهبد خوره یعنی خوره اسپهبد و خوره یکحصه از پنج حصه ممالك فارس است .

خرشاد بضم خاء معجمه بروزن بنیاد یکی از نامهای خورشید است و بدون دال نیز بهمین معنی است؛ حموی کوید جیلان و موقان دو پسر کالح بن یافت بن نوح علیه السلام بودند ، و عجم گیلا می گویند ، و چون خواهند نسبت باین بلاد دهند جیلانی و اگر بمردی از ایشان نسبت دهند جیلی گویند و جمعی کثیر از علمای هر فن خصوصاً فقهاء بگیلان منسوب هستند؛ و ابن حجاج در این شعر گیل بغداد را کال خوانده .

لعن الله ليلتى بالكال *** انها ليلة تغر اللئالي

میگوید : شاید ابن حجاج گمان کرده است که این الف مماله است ، یعنی

ص: 249

یاء را مماله ساخته و کال گفته است .

طبری میگوید : بعضی ید : بعضی گفته اند که آغاز خرابی کار و شکست رونق بازار دری این شد که چون از آن پس که مازیار لشکری از عساکر خود را در سالاری او نهاد او را خبر رسید که سپاه محمد بن إبراهيم بدماوند آمده است پس برادر خود بزرجشنش را بدانسوي مأمور وعمل وجعفر دو پسر رستم لاری و جمعی از مردم سرحد وسپاه رویان را با او مضموم گردانیده فرمان داد تا بحدود رویان و شهرری بروند تا لشکر بیگانه را راه نگذارند .

و چنان بود که حسن بن حسین از آن پیش با دوپسر رستم محمد وجعفر که از رؤسای اصحاب دری بودند مکتوب کرده و باطاعت و انقیاد خلیفه روزگار ترغيب وتطميع نمود ، لاجرم چون لشکر دربی و سپاه محمد بن إبراهيم روى در روى آمدند دو پسر رستم و اهل سرحد و أهل رویان برحسب میعاد که نهاده بودند یکدفعه از جای برآمدند و بر بزرجشنش برادر دری بتاختند و او را اسیر گردانیده وبامحمد بن إبراهيم بمقدمة الجيش او پيوستند.

و اینوقت دری در مکانی بود که مرو نام داشت و در آنجا در قصری با اهل وعیال و تمامت لشکر خود می گذرانید و چون غدر و نفاق محمد و جعفر دو پسر رستم و متابعت مردم هر دو سرحد رویان را بایشان بشنید و اسیری برادرش بزرجشنش را بدانست باندوهی عظیم مبتلا شد و اصحاب او نیز خود را گرد کردند و یکباره بر حفظ نفوس خودشان همست بر بستند .

آنگاه دری در طلب دیالمه بفرستاد و چهار هزار مرد دلیر دیلمی در پیشگاه او حاضر شد ، دري زبان چون در برگشود و ایشان را بدرد و غرر و مال و بضاعت ترغیب کرده صله و جایزه بداد و از آن پس بر نشست و اموال خود را با خود حمل نمود و راه بر گرفت گوئی همی خواهد برادرش را از چنگ دشمن و رنج اسارت بیرون آورد وبامحمد بن إبراهيم جنگ نماید لکن در باطن میخواست داخل دیلم شود و از ایشان مدد جوید و بامحمد بن إبراهيم حرب كند .

ص: 250

و از آنسوی محمد بن إبراهيم با سپاه خودش او را استقبال کرده جنگی بس سخت و نبردی مردانه در میانه برفت و از آنطرف چون دري از جای خود راه بر سپرد کسانی که بر زندانیان موکل بودند فرار کردند و زندانیان بندهای خود را بشکستند و بگریختند و هر کسی بأهل و کسان و شهر و دیار خود پیوست واتفاقاً خروج اهل ساریه که در زندان مازیار بودند با خروج این جماعت که در حبس در ي بودند بيك روز روی داد،و این حکایت سیزده شب از شهر شعبان المعظم سال دویست و بیست و پنجم هجري بقول محمد بن حفص طبري و سال دویست و بیست و چهارم بقولی دیگر چهر نمود .

داود بن قحذم گوید : محمد بن رستم گفت :چون دري و محمد بن إبراهيم در ساحل در یامیان جبل و بیشه و جنگل روی در روی شدند و دریا و جنگل بدیلم متصل بودند و دري مردی شجاع و دلیر و نبرده سواری شیر گیر بود و از کمال جلادت يك تنه بر اصحاب محمد چنان حمله ور میگشت که ایشان را از هم می شکافت و دیگر باره معارضة بدون هزیمت و خوف و هر اس حمله می نمود و همیخواست بجنگل اندر شود.

بناگاه مردی از یاران محمد بن إبراهيم که او را فند بن حاجبه نام بود بروی حمله درشت و تاختنی ضخیم آورده دري دلير را که در دري صدف شجاعت و ابهت بود اسیر گردانیده باز آورد و لشكر محمد بن إبراهيم اصحابش را دنبال کرده تمامت اموال واثقال واثاث ودواب وسلاح و احمال دري را مأخوذ داشتند ، آنگاه محمد بن إبراهيم فرمان کرد تا بزرجشنش برادر دري را بقتل رسانیدند.

بعد از آن دری را بخواند دري بیامد شیر ژیان و ببر دلیر با دل فولاد و چون بیل آهنین دست دراز کرد و دستش را از مرفق و آرنج از تن بیفکندند و بدون ناله و آه پای خود را دراز کرد و پایش را از زانو بیفکندند و هم چنین دست دیگر و پای دیگرش را بهمان طور از بدن قطع نمودند و آن در دریای دلاوری و نهنگ بحر شجاعت و پلنگ کوهسار جلادت و اژدهای صحرای تن او باری بدون پا و دست

ص: 251

بر نشستنگاه بر نشست و چون ستون آهن و کوه فولاد مستقر گردیده نه با کسی تکلم کرد و نه جنبشی و لرزشی و تزعزعی در وی نمودار شد .

چون محمد این سختی و سخت جانی و صعوبت و جلادت و استحکام در وجود غرابت نمودش بدید امر کرد سرش را از تن جدا ساختند و بعد از آن محمد بر اصحاب دری نیز دست یافته جملگی را مکبل و در بند آهن در آورده حمل فرمود.

راقم حروف گوید :اگر این خبر مقرون به صدق و بیان واقع باشد گمان میرود که از باستان روزگار تا این زمان که بآن اندریم در حق کسی باین شرح وبسط نیافته باشیم اگر چه در طی این کتب یا تواریخ سابقه از قتل پاره اشخاص و قوت قلب و نهایت طاقت و تاب آنها و سخت جانی ایشان در قطع اعضاء آنها و در همین فصول این کتاب یاد كرده ايم لكن هيچيك را باين صدمت قتل وميزان طاقت نیافته ایم و اتفاق افتاده است که در زمان سلاطین روزگار حتى سلاطين قاجاریه پاره مقصرین را بقتلی سخت و قطع بند بند مفاصل امر کرده اند و سخن نیاورده اند .

بلکه اگر قطاع را از سکوت و تحمل آنها خشم و غیظی روی داده و زبان بدشنام او گشوده و آن مقصر دشنامش را بدو برتافته است و گفته است: تو بآنچه مأموری کار کن و ترا نمیرسد که بیرون از حشمت و مقام من وخارج از شأن و اندازه خودت سخن کنی .

معذلک نمی توان با تاب و سکوت در برابر شمرد و در باب قتل مازیار و ورود او بخدمت معتصم روایتی دیگر نیز هست که در وقایع دویست و بیست و پنجم رقم میشود .

ص: 252

بیان عصیان منگجور که از اقوام افشین خیذر بن کاوس بود

چون افشین از كار با بك خرم كيش و انجام امر او فارغ شد و بسامرا بازگردید مملکت آذربایجان در امارت او مقرر گردید و منكجور که از اقارب او بود و در زمره عمالش اندراج داشت در یکی از قراء بابك مالی عظیم یافت ومعتصم وافشين هيچيك بآن آگاه نشدند و صاحب برید از این حال بمعتصم برنگاشت و منکجور شرحی در تکذیب او بحضور معتصم نوشت و صاحب البريد و منکجور با هم در مقام مناظره بر آمدند و اندیشه منكجور بقتل او استوار شد اما مردم اردبیل او را بازداشتن همی خواستند .

چون این ممانعت بدید بمقاتلت آنجماعت سر بر کشید و این خبر در پیشگاه معتصم مکشوف شد افشین را بعزل منکجور امر فرمود ، افشین سرهنگی را بالشکر گران بدفع او روان کرد چون منکجور این خبر بشنید یکباره برباره مخالفت و خلع طاعت بر آمد و کروهی صعاليك فراهم ساخته از اردبیل بیرون تاخت آن سرهنگ با او تلاقی کرده منکجور را منهزم ساخت.

طبری گوید: آنکس که خبر جمع اموال منکجوررا بمعتصم بنوشت مردی از شیعه بود که عبدالله بن عبدالرحمن نام داشت ، بالجمله چون منکجور انهزام گرفت بیکی از حصون آذربایجان برفت كه بابك خراب کرده و سخت استوار و در کوهی منیع بود، پس منکجور دیگرباره آنجا را بساخت و متحصن گشت و افزون از یکماه در نگ نیاورده همان اصحابش که با او در دژ بودند بروی بتاختند و او را بگرفتند و بدست همان سرهنگی که از جانب افشین بحر بش مشغول بود بسپردند.

سرهنگ او را بسامراء بیاورد و معتصم فرمان کرد تا بزندانش جای دادند وافشین در کار او مورد تهمت افتاد و بعضی گفته اند: آن قائد که بحرب منكجور

ص: 253

مأمور شد بغاء كبير بود و گفته اند : چون بغاء او را بدید منكجور امان یافته بدو باز آمد .

راقم حروف گوید : چون کوکب اقبال در شرف سعادت و فروز و رفعت وقوت باشد البته دیگر کوکبی که دارای این مراتب نباشد با او برابر نتواند شد روزگار برای صاحب آن کوکب همه گونه اسباب شوکت و تقدم و تفوق و قضای آرزوهای بزرگ را فراهم مینماید و مخالفان او بر عکس آن کار میکنند تا او را بر سایرین چیره وستاره را در چشمشان خیره میگرداند.

چنانكه در يك مدت اندك خلافت معتصم این چنین دشمنان قوی پنجه او را که در زمان سایر خلفا مقهور نیامدند مانند بابك و پادشاه روم ومحمد بن قاسم علوى و جماعت زط ومازيار ودري و بروز نیست افشين وهلاك او مقهور ومغلوب ومقتول آوردند و غالباً خودشان قوت خود را در عین مخالفت صرف ازدیاد قهر وغلبه معتصم ساختند و برادر با برادر خود مخالف و با سردار معتصم موافق کشت چون بدقت بنگرند هزاران عبرت بگیرند.

بیان ولایت عبد الله بن انس در موصل وقتل او در فتنه جعفر

در این سال جعفر بن فهر جس که از رؤساء و پیشروان جماعت در اعمال موصل بود، سر بعصیان برآورد و خلقی کثیر از اکراد و جز آنان که آهنگ فساد داشتند، چون این خبر در پیشگاه معتصم معروض کردید عبدالله بن السيد بن انس ازدی را بر موصل امارت و بقتال جعفر فرمان داد و عبدالله روی بسوی موصل نهاد راینوقت جعفر در ما تعیس جای داشت و بر آنجا مستولی شده بود لاجرم عبد الله بن سید با سپاه خود بدو روی نمود.

چون بدانجا رسید با جعفر پرخاشگر شد و مقاتلت بداد و او را از ما تعیس

ص: 254

بیرون کرد، جعفر چون این حال را بدید آهنگ کوه داسن را نموده و در موضعی عالی که هیچکس را آهنگ آنجا میسر نبود و رهگذری تنگ و صعب داشت جای گرفت و از دشمن امتناع خواه و پناه جوی گشت .

چون عبدالله این معنی را بدانست بآهنگ او بدانکوه راه نوشت و در آن مضايق توغل نمود تا بدو رسید و بقتال او روی آورد جعفر و کسانی که با او بودند از جماعت اکراد یاری و در نصرت او و دفع عبدالله مدد خواست ، چه جماعت اکراد بآن طرق وموضع مطلع و پیادگان ایشان در کار قتال نیرومند و قوی چنگال بودند چون اکراد نیز بمردم جعفر اتصال گرفتند و بجنگ و جدال یال و کوپال برافراختند عبدالله را هزیمت افتاد و بیشتر اصحابش کشته شدند .

و از جمله اصحاب عبدالله که آثار جلادت و شجاعت و تهور و چالاکی را در صفحه جهان بیادگار نهاد مردی رباح نام بود که براگراد حمله آورد و چون تیغ آتش بارومیغ شرر بیز برایشان زده صف آنان را در هم شکافت و با نیزه خارا شکاف در میان آنها جولان داد و بزد و بکشت و از پس پشت در آمد و همی بهر سو بتاخت چندانکه اکراد را از اصحاب خودش مشغول ساخت و هر کس از یارانش را توانست از چنگ آنها نجات داد.

اکراد چون آن پلنگ افکن سخت بنیا د ر ابان جلادت بدیدند بروی از دحام کردند بجوشیدند و بخروشیدند،چون رباح را این حال مشهود و ریاح بلایا را موجود نمود خویشتن را همچنانکه بر اسب خویش سوار بود از فراز کوه بزیر افکند و در پائین کوه رودخانه می گذشت اسبش در آب بیفتاد و رباح را ریاح امید بفلاح و نجاح آورد و جان بسلامت ببرد .

و از جمله کسانیکه جعفر از مردم عبدالله اسیر ساخته بود دو مرد :يك تن إسحاق وديگر إسماعيل نام بودند و إسحاق بن انس عم عبد الله بن سيد و إسحاق داماد و صهر جعفر بود جعفر هر دو تن را نزد خود بیاورد، إسماعيل بدان گمان بود که جعفر او را میکشد اما إسحاق را بواسطه مصاهرت و خویشاوندی که با جعفر دارد

ص: 255

بجای میگذارد،لاجرم روی با إسحاق آورد و گفت: اى إسحاق تو را در حق فرزندانم وصیت می گذارم ، إسحاق گفت: آیا گمان میبری که تو بقتل میرسی ومرا بعد از تو باقی می گذارد ؟

آنگاه روی با جعفر آورد و گفت: از تو خواستارم که مرا پیش از اسماعیل مقتول داری تا نفس او آرام و خوب و خوش گردد و بداند که من بعد از وی زنده نمی مانم، جعفر مسئول او را مقبول و او را قبل او إسماعيل مقتول و إسماعيل را پس از او شهید ساخت .

و چون این اخبار گوشزد معتصم گردید ایتاخ ترکی را فرمان کرد تا آماده سفر وتجهيز لشكر و حرب جعفر گردید، ایتاخ در سال دویست و بیست و پنجم بطرف موصل ره سپر گشت و آهنگ جبل داسن نمود و راهش را بر سوق الاحد نهاد جعفر بناچار بقتال اور هسپار آمد .

دوسیاه خونخواره بجنگ در آمده غبار پهنه آوردگاه را بچرخ ماه و نوای کوس را بگنبد آبنوس رسانیدند جنگی بجنگی گرایان و سواری بسواری شتابان و جوی خون بهر کوی روان و نشان فیروزی در سپاه ایتاخ نمایان گشت و خون جعفر از جعفر و روانش بدیگر مقر رهسپر برگذشت اصحابش بهرسوی پراکنده و بهر کوی شتابنده شدند و شر و گزند جعفر و مردمش از مردم برخاست و خلق یزدان از زیانش بر آسودند.

بعضی گفته اند:چون جعفر نگران رياح حوادث وسموم دواهي وقهر إلهي گشت ، زهری که برای روز حاجت با خود داشت بیاشامید و روان بدیگر جهان کشانید و از آنطرف ایتاخ بر اکراد بتاخت و به سخت تر محاربت جنگ در انداخت و جمعی کثیر بکشت و گروهی غیر معدود را نابود نمود و اموال و اثقال آنان را مباح ساخت و اسیران و زنان و اموال را بسوی تکریت بیرون فرمود و آن صفحه را از شر اشرار بر آسود.

و بعضی نوشته اند که حرب ایتاخ با جعفر در سال دویست و بیست و ششم

ص: 256

هجری مصطفوی صلی الله علیه وآله اتفاق افتاد و خدای دانا بحقایق احوال عالم است .

حموی در معجم البلدان مینویسد . داسن بادال و سین مهملتین نام کوهی است عظیم در شمالی موصل از جانب دجله شرقی و در این کوه جمعی کثیر از اکراد هستند که ایشان را داسنیه به کسرسین می خوانند.

بیان جنگ و رزیدن مسلمانان با پاره مشرکین اندلس

جزری در تاریخ الکامل می گوید: در این سال عبدالرحمان فرمان داد تا عبدالله معروف به ابن بلنسی به جانب شهرهای دشمن و مخالفین روی نهاده و طی راه کرده و پس از طی منازل به البه و قلاع رسیدند چون گروه مشرکان خبر ایشان را بدانستند بتمامت بمحاربت مبادرت وبمناجزت مکابرت ورزیدند از دو سوی بهیاهوی و تکاپوی در آمدند گرد و غبار برخواست رعد و برق قوارع شمشیر و پرش تیر بر جست چنان جنگی عظیم در میان ایشان نمایان شد که مادر روزگار از زادن چنان جنگجویان عقیم افتاد و چنان قتالی جانب اتصال گرفت که زمانه گفتی خرمن نصال نمود .

سرانجام نور اسلام روی بفروز وروز مشرکان تاریکی پذیرفت مسلمانان غالب و مشركان منهزم شدند و گروهی بی شمار از کفار عرضه هلاك و پای کوب دمار گردیدند سرهاي مشرکان را اکداس و خرمن ها ساختند چندانکه از کثرت آن و بزرگی خرمن هیچ سواری آنکس را که از آنسوی خرمن روس بود نمی دید.

و در این سال لذريق بالشکریان خود بیرون آمد و همی خواست بر شهر سالم که از مملکت اندلس است غارت برد فرتون بن موسی با سپاهی جرار بمقابلت او راه نوشت و با لشکری جوار با او بکارزار پرداخت بعد از قتالی سخت و حربی پر طعن و ضرب لذریق را شکست و انهزام افتاد و جمعی کثیر از سپاهش را بکشتند و فرتون با نیروی ظفریابی بحصنی که اهل آلیه در برابر سرحد مسلمانان بنا کرده

ص: 257

بودند بتاخت و بدر بندان بینداخت و بقدرت بر گشود و بهمت ویران کرد .

حموی گوید : آلیه با الف ممدوده و لام و یاء حطی خفیفه گویا مکانی است که قصر موسوم بآلیه بآنجا منسوب است و چنان می نماید که همان حصنی را که فرتون بر گشوده و خراب نموده همین قصر است .

بیان سوانح و حوادث سال دویست و بیست و چهارم هجری

در این سال جعفر بن دینار حکمران یمن گردید و نیز در این سال حسین بن افشین اتراجه دختر اشناس را که روئی چون ماه و موئی چون مشك سياه و اندامی چون نسرین و سرینی چون آس داشت تزویج کرده و در ماه جمادی الاخره در قصر معتصم با آن با نوی خورشید روی زفاف نمود و عامه اهل سامرا در این مجلس عيش و سرور حضور داشتند و در تغاری از نقره که آکنده از غالیه بود ریش و موی حاضران را اندوده و خوشبو میساختند و از این پیش در ذیل حکايت بابك خرم دین و انجام کار او بدست افشین و ظهور الطاف خلیفه روزگار در حق آن یگانه سردار بزرگ آثار بداستان این عرس و تزویج این ماه و خورشید و شعر معتصم اشارت رفت.

و در این سال محمد بن عبدالله ورثاني در ورثان سر بمخالفت و امتناع برکشید و چون دانا و عاقبت اندیش بود از این نافرمانی پشیمانی جست و در سال دویست و بیست و پنجم با خط امان بآستان خلیفه جهان بیامد و حضور معتصم را محترم و مکرم در یافت .

حموی گوید : ورثان بفتح ، او وراء و سكون اون و تاء مثلثه والف ونون ثانيه و بقولى بتحريك راء مهمله شهری است در حدود آذربایجان در میان ورثان ورش دو فرسخ و تا بیلقان هفت فرسخ است و از نخست از اراضی آذربایجان منظره بود مانند دو منظره وحش و ارشق که هر دو را در زمان بابك احداث کردند

ص: 258

و ورثان را مروان بن محمد بن مروان بن الحكم بنيان نهاد و اراضی آنجا را احیا و آباد و حصنی استوار گردانید و از آن پس ضیعتی از وی گردید .

و از آن پس که روز کار دولت مروانیان را به باد فنا داد و درخش سلطنت و اقبال آل عباس را بلند اساس گردانید مخصوص بام جعفر زبیده خاتون دختر جعفر بن منصور زوجه هارون الرشید گردید، پس از آن و گلای زبیده دیواری برگردش بر آوردند وورثانی معروف از موالی ام جعفر بود و جمعی از فضلا و اهل تصوف ومحدثين وغيرهم به ورثان منسوب هستندا بن کلبی گوید :ورثان همان آذربایجان است .

و در این سال ناطس و بقولی باطس بمرد و او را در سامراء در کنار بابك بردار کشیدند ، و هم در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت ،و نیز در مملکت افریقا فتنه برخاست که مورث حرب و جنگ درمیان عیسی بن ریعان الأزدى وميان لوائه وزواغه و مكانسه گردید و از آن پس آتش حرب در بین قفصه و قسطیلیه نمودار شد قفصه بفتح قاف وفاء ساكنه وصاد مهمله شهرى كوچك در طرف افریقیه از ناحیه مغرب از عمل زاب كبير.

وقسطيليه با قاف مفتوحه وسكون سين مهملة وكسر طاء مهمله و یاء ساكنه ولام وياء خفيفه وهاء شهری است در اندلس نیز کوره ایست در افریقیه که دارای چند شهر است بالجمله عیسی بن ريعان تمام ایشان را از اول تا آخر بکشت .

و هم در این سال مردم سجلماسه بر مدرار بن اليسع فراهم آمدند تا میمون بن مدرار را در امارت شهر سجلماسه برآورند و برادرش را که معروف بابن تقیه بود از امارت معزول و از سجلماسه بیرون کنند و چون امارت آنشهر بر میمون استقرار و حکومتش پایدار آمد پدر و مادر خود را بیاره قراء سجلماسه اخراج کرد.

و در این سال نوح بن اسد ، کاسان و او رشت را که از بلاد ما وراء النهر بود مفتوح ساخت ، چه صلحی را که نموده بود بر هم شکستند و نیز نوح بن اسد سامانی اسبیجاب را برگشود و بر گردش باروئی برکشید که برانگورستان و مزارع اهالی آنجا محیط بود .کاسان باسین مهمله است.

ص: 259

و هم در این سال أبو عبيد قاسم بن سلام که امام لغت بود و هفتاد و ششش سال روزگار گذاشت بدیگر جهان رهسپار کشت وفاتش در مکه معظمه روی داد سلام بفتح سين مهمله و تشدید لام است، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبي عبيد قاسم بن سلام و شئونات علميه این عالم لغت و پیشوای لغویین اشارت رفت.

بیان وفات أبى اسحاق ابراهيم بن مهدی عباسی و پاره حالات او

أبو إسحاق إبراهيم بن مهدي بن منصور أبي جعفر بن محمد بن علي بن عبدالله ابن عباس بن عبد المطلب هاشمی برادر هارون الرشید در این سال دویست و بیست و چهارم هجری در ماه رمضان بدرود جهان نمود ، معتصم خلیفه بروی نماز بگذاشت چنانکه ابوالفرج اصفهانی در اغانی و ابن خلکان در وفیات الاعیان و جزایشان در کتب خود اشارت و از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و هم چنین در ذيل مجلدات این کتب مبارکه و حکایات او باهارون و مأمون و اعیان عصر و جماعت شعرا و سرودگران و خوانندگان و خلافت او و مخاطبات با خلفا وغيرهم مشروحاً یاد کرده ایم .

او را در ملاهی و غنا و ضرب بملاهی و حسن منادمت يدى طولا و بازوئی توانا و بياني شيوا و لسانی گویا و رنگش سیاه و عظیم الجثه بود و او را بواسطه تناوری و درشتی اندام و بزرگی بدن تنین ، یعنی اژدها می خواندند ، چه اژدها نیز از دیگر مارها بزرگتر است و چون با او بخلافت بیعت کردند مبارك لقب یافت و سیاهی رنگ او از آن بود که مادرش کنیز کی سیاه بود.

شكله بفتح و كسر شين معجمه وسكون كاف ولام وهاه نام داشت و از مولدات بود ، پدرش مردی از اصحاب مازیار میباشد که بحالش گذارش رفت و اورا شاه

ص: 260

افرند می نامیدند و با مازیار فرما نگذار طبرستان بقتل رسید و دخترش شکله را اسیر ساختند و بخدمت منصور حمل کردند و منصور اورا بمحياة ام ولد خودش به بخشید و آن ام ولد او را تربیت نمود و بطائف فرستاد در طائف ببالید و بفصاحت کلام امتیاز یافت و چون بزرگ شد دیگر باره برای ام ولد منصور اعادت داد.

چون مهدی او را نزد او بدید در وی بشگفت و عجب رفت و از محياة طلب کرد محياة نيز بدو بخشید و با براهیم آبستن شد ، ولادت ابراهیم در ذی قعده سال یکصد و شصت و دوم و وفاتش بتصريح ابن خلکان روز جمعه هفتم شهر رمضان سال دویست و بیست و چهارم در سر من رای اتفاق افتاد و بطوری که یاد کردیم برادر زاده اش معتصم بن هارون بر او نماز بگذاشت .

راقم حروف گوید: اینکه ابوالفرج در اغانی میگوید : شاه افرند پدر شکله را که از اصحاب مازیار بود با او بقتل رسانیدند و دخترش شکله را که خورد سال بود اسیر ساختند و بخدمت منصور آوردند با اینکه بطوریکه مذکور ساختیم قتل مازیار در همین سال وفات ابراهیم بن مهدی است هیچ موافقت ندارد دختری که متجاوز از شصت سال قبل اسیر شده و ابراهیم بن مهدی از وی متولد گردیده چگونه پدرش در رکاب مازیار در سال دویست و بیست و چهارم بقتل میرسد و خودش اسیر میگردد و پسر این اسیره نیز در همین سال در چنان عمر در از وفات مینماید مگر اینکه مازیار متعدد بوده است و قبل از زمان منصور بقتل رسیده است وفات خود منصور هم در سال یکصد و پنجاه و هشتم چند سال قبل از ولادت مهدی است ، در هر صورت جای تأمل است .

أبو الفرج می گوید :إبراهيم مردى خردمند هوشیار دیندار ادیب شاعر و روایت کننده اشعار بلاغت آثار و ایام عرب و خطيب وفصيح ونيكو معارضه بود إسحاق موصلی می گفت : عباس بن عبد المطلب بعد از عبدالله بن عباس مردی فاضل تر از إبراهيم بن مهدي متولد نگردانیده است ، با او گفتند: با آن حال غناء

ص: 261

و سرودی که دروی است ؟ گفت : مگر فضل و فزونی جز باین مقام جانب اتمام می گیرد.

أبو الفرج در مجلد نهم اغانی در ذیل صنعت و تغنی اولاد خلفا ذكوراً وإناثاً ميگويد : أول ايشان وانقن ايشان من حيث الصفة ومشهورترین ایشان در صفت غناء إبراهيم بن مهدی است و در این امور تحقیق و تغني كامل وولع وحرصى عجيب داشت تا بدانجا که عمر خود را در این کار صرف و نفس خود را ذلیل و مبتذل میداشت و بآن مقام منبع و خویشاوندى بس نزديك ومحتشم ومحترمی که با عنصر خلافت عظمی بلکه خود مدنی بر مسند خلافت جای داشت از هیچکس این اوصاف وصفت خود را مکتوم نمی داشت و از حضور در مجالس غنا تحاشی نداشت و بادیگر مغنیان می خواند و میسرود.

و آغاز کارش بر آن نهج بود که جز از پس پرده نمی نشست و نمی سرود و کسی را در چنان حال بدو بار و راه نبود مگر اینکه برادرش رشید و بعد از رشید محمد امین که بر مسند خلافت بودند او را در خلوتی می خواندند و از فواید وجودیه او متلذذ میشدند .

و چون در زمان خلافت مأمون بطوریکه در ذیل حال او در کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام یاد كرديم أهل بغداد بر مأمون بمخالفت برخواستند وإبراهيم عم او را بخلافت بنشاندند و مأمون بعد از زحمات كثيره ببغداد آمد و استیلا یافت وإبراهيم فرار کرده مخفی شد و پس از چندی گرفتار و در حضور مأمون حاضر ومأمون از خونش در گذشت و او را امان داد إبراهيم از بیم مأمون وسوء ظن او ناچار خود را بمقامی تنزل داد که بالمرة از کیفیت لیاقت خلافت ها بط و از شئوناتی که نزديك باین مقام است ساقط گردد و مأمون را هرگز در خاطر خطور نکند که او را اندیشه بلند پروازی یا یادی از خلافت وسلطنت است یا خود را مستعد این مقام می داند و در تدبیر هلاك و دمار او بیرون شود بلکه او را همدوش مغنیان و هم آغوشی سرایندگان و سرود گران شمارد .

ص: 262

لاجرم علناً خود را بغناء و سرودگری شهره آفاق ساخت و در محضر مأمون شراب می خورد و مست طافح بیرون میرفت و با مغنیان در يك زمره میگذشت تا بمأمون بنمايد كه إبراهيم در امورى داخل و با اشخاصی معاشر ومجالس گشت که ربقه خلافت را از گردن خود خلع و استحقاق آن مقام را از خود ساقط ساخته و از این پس هرگز صلاحیت مقام خلافت را ندارد؛ چنانکه از این پیش در ذیل حال مأمون و شعر دعبل و ردیف آوردن إبراهيم را با مخارق مغنى وامثال او و هر طبقه فاسق مذکور نمودیم .

إبراهيم در کار نغم ووتر وايقاعات وغنا وحسن صوت از تمامت مردمان اعلم واطبع واحسن و از جمله کسانی بود که در طیب صوت و خوشی آواز خاصه شمرده می شد ، چه معدودین در حسن در دولت عباسيه إسحاق موصلی و ابن جامع وعمرو بن أبى الكنات و ابراهيم بن مهدی بودند و این چهار تن از طبقه اولی هستند اگرچه پاره برپارۀ نقدم داشتند.

أما إبراهيم با آن غزارت علمی که داشت و طبع سرشاری که او را بود از ادای غناء قدیم از اینکه در صفت خود بتمامت بکار بندد تقصیر می نمود و نغم كثيره اغانی را که عمل بسیار در آن بود بسیاری را می افکند و بآن اندازه که در تغنی خود صلاحیت داشت و میتوانست از عهده ادای آن برآید فرود می آورد و هر وقت در این کار بروی عیب میگرفتند می گفت : من پادشاه و پادشاه زاده ام بهراندازه که میل دارم و لذت میبرم تغنی مینمایم.

و إبراهيم اول کسی است که غنای قدیم را فاسد ساخت و برای مردمان طریقی برای جسارت ورزیدن در تغییر غنای قدیم هموار نمود؛ أبو الفرج می گوید :مردمان تاکنون بر دو صنف و دو مسلك هستند :پاره بر مذهب إسحاق واصحاب او می باشند که منکر تغییر غنای قدیم هستند و اقدام بر تغییر را سخت عظیم میشمارند و هر کس را که باین کار توجه نماید نکوهش می نمایند.

و صنف ديكر بمذهب إبراهيم بن مهدي و کسانی که بار اقتدا کرده اند مثل

ص: 263

مخارق و شاریه وریق رفته اند و آنانکه از ابراهیم و متابعان او اخذ کرده اند ایشان بغناء قديم تغنى مینمایند لکن آن نحو که میل خاطر این جماعت است نه بطور تغنی کسیکه این غناء قدیم بدو منسوب است و جمعی را نیز در این صفت و این سلیقه باخود مساعد یافته اند.

أبو الفرج میگوید: در این عصر نیز باین ترتیب میروند و بغناء قدیم معرفت نامه ندارند و بر پنج طبقه شده اند، و بنو حمدون بن اسماعیل از کسانی هستند که خاصه ترتیب این غنا را فاسد ساختند چه اصول این تغنی را بر روش مخارق بنا کرده اند و هر کس از وی اخذ کرده باشد منتفع نمی شود .

رزیات واثقیه نیز بهمین صورت بود و غنا را تغییر داد و بطوریکه خود مایل بود مرتب ساخت کنيز كان شاریه وریق نیز بر این مسلک بوده اند اما در دور عریب و دور جواری این زن و قاسم بن زرزور و فرزندانش ودور بذل الكبرى و آن مغنیان و مغنشیات که از وی اخذ کردند و جواری بزرگان بر امکه و آل هاشم وآل يحيى بن معاذ و عهد آل ربیع و آنانکه بر مجری و مسلك ایشان از كسانيكه بغناء قديم تمسک جستند و چنانکه شنیده بودند بکار بردند شاید قلیلی از کثیر بجای مانده باشند و در این عصر ما از هر دو صنف منقضی شده اند .

و از این پیش در شرح حال بعضی مغنیان و عنوان مغنيان ومائه مختاره و انتخاب از آن در زمان هارون الرشید یاد کردیم و بعد از این نیز انشاء الله تعالی در زمان واثق و بعضی خلفا آنچه روي داده مذکور میشود .

أبو الفرج اصفهانی در نهم اغاني ميگويد: إبراهيم بن مهدی از تمامت خلق در اعظام غناء وحفظ و حراست حدود آن وكثرت ميل و اشتیاق باین امر شدید تر و راغب تر بود و صنعتی ارم و ملایم داشت و هر وقت صنعتی می نمود نسبتش را بشاريه وریق میداد تا بخود او منسوب و مورد طعن و تقريع ندارند .

و این صنعت او در کار غنا در میان مردمان و دست و دهان ایشان باین سبب کثرت یافت و هر وقت در این امر با او سخنی میراندند می گفت: من این صنعت را

ص: 264

تطرباً نه تكسباً بجای می آورم و این تغنی را برای خود می نمایم نه برای مردمان و آنچه را که خود مایل هستم معمول میدارم و به نهایت حسن صوت و خوشی آواز و آهنگ چندان مطبوع و بلند آوازه گشت که ننگ و عوار این کار را بتمامت پوشیده گردانید و جهانیان همی گفتند: در زمان جاهلیت و اسلام هیچ برادر وخواهری را از إبراهيم بن مهدي وخواهرش علية خوش غناءتر ندیده اند .

و چنان بود كه إبراهيم بن مهدى باإسحاق بن إبراهيم موصلى مغنی بزرگ روزگار در کار غناء مجادله و مخاصمه می نمود اما نمی توانست با او پایداری کند و باو برسد و إسحاق همیشه بروی غلبه می کرد و او را دچار اندوه وسقطاتش را بدو باز مینمود و عجز او را از معرفت خطاء غامضی که در حال مرور بغنا دست میداد مکشوف و اندوهش را می افزود و قصورش را از ادای غناء قدیم مبرهن وباين سبب إبراهيم را مفتضح و خفیف می گردانید و مناظرات و مخالفات و مجادلات ومكاتبات و مراسلات ومشافهات إبراهيم وإسحاق كه درباره پاره اصوات و سرود روی داده در ذیل احوال إسحاق و إبراهيم مذكور است و مردمان در حضور ایشان حاضر و بر آن امر ناظر و مستمع می شدند.

أما در میان ایشان کسی باقی نبود که بتواند ممیز و حاکم این امر و در تفضیل یکی از ایشان بر آن يك مصدق شود ، لاجرم مكيالها و میزانها برای معرفت اقدار طرایق وضع می کردند و بهر ترتیب و تقدیر که بکار میبردند اصلاح چیزی را نمی کردند جز اینکه سخن إبراهيم بن مهدى مضمحل و باطل و متروک می شد ومردمان بمذهب و مسلك إسحاق ميرفتند ، چه إسحاق از إبراهيم اعلم و اشهر بود و وجوهی بر این امر روشن میداشت .

این منازعات تا هنگام مرگ ایشان متروك نشد حتی بسا میشد که در میان ایشان باطوار قبيحه واقوال سخيفه منتهی میگشت.

أبو الفرج می گوید: اگر بخواهم بشرح و بسط اين مطلب وساير اخبار إبراهيم ابن مهدی و حکایات از زمانی که متولی امر خلافت شد و صفات جليله او را از فصاحت

ص: 265

لسان و حسن بیان و جودت شعر و روایت علم و معرفت بعلم جدل وجزالت رأى تصرف در فقه و لغت وسایر آداب شريفه وعلوم نفیسه و ادوات رفیعه مذکور دارم همانا سلسله سخن و رشته تحریر را در از خواهم ساخت و مقصود من در این کتاب اغانی است یا آنچه جاری مجرای آن باشد خصوصاً در نگارش حال کسانیکه روایات و حکایاتی که از ایشان مأثور است بسیار است .

حمدون بن إسماعيل گويد :إبراهيم بن مهدى با من گفت : اگر نه از آن روی بودی که من خود و مقام خود را بالاتر از آن میدانستم که باین صناعت اعتنا نمایم علوم و معانی و مبانی در آن ظاهر میساختم که مردمان را مکشوف افتد که هیچکس را مانند من پیش از من ندیده اند، و از جمله غناء مشهور إبراهيم بن مهدی در این شعر است :

هل تطمسون من السماء نجومها ***با كفكم أو تسترون هلالها

أو تدفعون مقالة من ربكم ***جبريل بلغها النبي فقالها

طرقتك زائرة فحى خيالها ***زهراء تخلط بالدلال جمالها

و این اشعار از مروان بن أبي حفصه ، و از این پیش در طی مجلدات سابقه رقم شده است در جلد اول اغانی در ذیل احوال ابن سریج مغنی که از این پیش بشرح حال او اشات رفت مسطور است که یوسف بن ابراهیم میگوید : شبی اسحاق بن ابراهیم موصلی حضور یافت و از برای ابراهیم بن مهدی مذاکره می نمود تا بدانجا که گفت : این صوتی است که ابن سریج در این صوت بمعبد اقتدا کرده است .

ابراهیم گفت: ای ابو محمد هرگز گمان نمی بردم که تو با این علم و تقدمی که حاصل کرده مانند این گونه سخن در حق ابن سریج بفرمائی و بگوئی ابن سریج این صوت را از معبد آموخته و حال اینکه معبد مغنی هر وقت صوتی نیکو بکار بردی میگفت اصبحت سريجاً .

همانا خداوند تعالی ابن سریج را از امثال این گونه سخن بي نياز و قدر و منزلتش را از این مقدارها برتر گردانیده است و ترا بخدای پناه میدهم که مانند اینگونه سخنان

ص: 266

در حق ابن سریج اشعار کنی، میگوید اسحاق این کلمات را باز نگردانید و چیزی بر این سخن نیفزود که گفت: این سخنی است که مردمان می گویند و من اگر بگویم نه از راه عقیدت خودم میباشد بلکه بر حسب عادتی که حاصل شده است تکلمی نمودم .

و نیز از اسحاق بن عمر بن بزيع در نهم اغاني مروی است که گفت برای ابراهیم بن مهدی سازی را در نواز داشتم ابراهیم آن نوا را بر چهار گونه بسی لطیف که عود را بر آن طراز داده بودند بنواخت و نیز همان نوای چهارگانه را بر ضعف و اسجاح آن و بر اسجاح الاسجاح بنواخت .

عبیدالله بن عبدالله گوید این هنرمندی و استادی و زبردستی باندازه عالی است که احدی برای ما از هیچکس جز از ابراهیم مذکور نداشته است و یکی از اساتید توانای در این صنعت خواست این نوا را چنانکه ابراهیم بن مهدی بکار بسته بود تغنی کند معلوم ساخت که بسی صعب و دشوار و متعذر و سخت است و جز بصوت قوی و آواز درشت نمی توان از عهده بر آمد تا چه رسد باسجاح الاسجاح .

محمد بن سليمان بن موسی الهادی گوید : روزی ابراهیم بن مهدی مرا دعوت کرد بخدمتش برفتم و این صوت معبد را در این شعر تغني کرد.

أفي الحق هذا انني بك مولع *** و ان فؤادي نحوك الدهر نازع

آنگاه إبراهيم گفت : این سرود از کیست؟ گفتم: ای آقای من می گویند از معبد است لکن سوگند باخدای ، هرگز بدینگونه سرود ننموده و از هیچکس نشنیده ام که چنین سرودی آورده و شنیده باشد ، سوگند باخدای ، در دنیا چنین غنائی نیست ، میگوید : إبراهيم بخندید و از آن پس گفت : سوگند باخدای ای پسرك من بنصف آنچه معبد قيام جسته است قیام نکرده ام.

از آثیره کنیز منصور بن مهدی از ذؤابة كنيز دیگر او نیز مسطور است که گفت : اسماء دختر مهدی با من گفت: وقتی با برادرم إبراهيم بن مهدی گفتم : اى برادر سخت مایلم که از تو چیزی از آوای ترا بشنوم، إبراهيم گفت : ای خواهر من سوگند با خدای در این هنگام مانند آنرا نخواهی شنید ، و بعد از آن قسم های

ص: 267

غلیظ و سخت یاد کرد که اگر نه چنان باشد که إبليس بمن ظاهر شد و نفر و نغم را با من بیاموخت و با من گفت : برو همانا نواز من هستی و من از تو میباشم .

حکایت کرده اند که چون إسحاق بن إبراهيم آوای خود را در این شعر ( قل لمن صد عاتباً ) بساخت خبر این صنعت با براهيم بن مهدی رسید و او با سحاق مکتوبی نمود و از آن صوت پرسش کرد إسحاق آن شعر را و ايقاع وبسط آن و مجرای آن و اصبع وتجزئة واقسام آن و مخارج تغنم و مواضع مقادیر آن و مقادیر آواز آن و اوزانش را بدو بنوشت وإبراهيم بآن ترتيب تغنی کرد : إسحاق گويد : بعد از آن إبراهيم با من ملاقات و بر من همان صوت را تغنی کرد و بر من در این فزونی گرفت بعلاوه حسن صوتی که او را بود .

از حسن بن عليل مروي است که گفت:از هبة الله بن إبراهيم بن مهدى شنيدم که گفت :پدرم إبراهيم حراقه بگرفت و بفرمود در جانب غربی برابر سرایش بر بستند و من یکی شب بآنسوی شدم و پدرم از سرای خودش ما را مخاطب می کرد وامر و نهی می نمود و ما صدای او را می شنیدیم با اینکه عرض دجله در میان حراقه واو فاصله داشت معذلك إبراهيم را آن جوهر صدا و درشتی آهنگ بود که در تکلم خود زحمتی برخود نمی داد یعنی صدای خود را چندانکه می توانست بلند و رسا نمي ساخت و معذلك سخنان او را می شنیدیم.

ابن أبي طيبه گوید:بسا بودی که إبراهيم بن مهدی تنحنح می نمود و من بطرب می آمدم، عبدالله بن عباس ربیعی گوید: روزی در خدمت إبراهيم بن مهدی بوديم وإبراهيم تمام مطربهاى نیکوی استاد آن روزگار را در مجلس خود دعوت کرده و خودش با یکی از ایشان بملاعبه شطرنج مشغول بود در اینوقت به این شعر تغنی کرد :

قال لي أحمد و لم يدر مابي *** أتحب الغداة عتبة حقاً

و ابراهیم در این حال تکیه کرده بود و چون از این تغنی و ترنم فراغت جست مخارق بهمان صوت نغنی کرده نيك بسرود و ما را بطرب آورد و بر إبراهيم

ص: 268

بفزود پس از آن إبراهيم اعاده کرد و در آن صوت بر افزود و غنای مخارق را بپوشید و چون إبراهيم فراغت يافت مخارق دیگر باره بازگردانید و در آن صوت تغنی کرد و تمام آواز خود را در آن بکار برد و در آن تغنی محظوظ داشت چنانکه همی خواستم از شدت سرور پرواز گیرم .

اين هنگام إبراهيم راست بنشست و آن صوت را بتمامت آوای خود بخواند و تغنم و شذور خود را بکار آورد و من همی دیدم هر دو کتف او بجنبش در آمده و اندامش بجمله بحرکت افتاده تاگاهی که از آن صوت و سرود بپرداخت و مخارق در برابرش نشسته و همی می لرزید و رنگش برافروخته و انگشت هایش در حالت اختلاج در آمده سوگند با خدای ، چنان حالی بمن دست داد که می پنداشتم ایوان ما را بهر سوی گردان است .

وچون إبراهيم از صوت خود فراغت یافت مخارق بدو نزديك شد و دستش را ببوسید و گفت: خداوند مرا فدای تو بگرداند مرا با توچه شأن و مقدار است تو کجا و من کجا ، و از آن پس مخارق در آن روز تا پایانش از تغنی خود سودمند نشد سوگند با خدای ، گویا مخارق در کار تغنی کودکی نورسیده می نمود .

منصور بن مهدی گوید: روزی ابراهیم در تغنی برآمد چنانکه هیچوقت چنین غنائی نشنیده بودم و از وی چیزی عجیب مشاهدت کردم که اگر از آن حکایت کنم تصدیق مرا نخواهی کرد، چه گاهی که شروع به تغنی می نمود وحوش از شدت خوشی آوازش گوش بدو میداشتند و هوش بدو می سپردند و گردنها بطرف او دراز میکردند و همى بما نزديك ميشدند چنانكه نزديك بود سرهای خودشان را بر آن دکانی که ما بر آن جاي داشتيم بگذارند و چون إبراهيم خاموش می شد وحوش بهوش می آمدند و از ما متنفر و چندان دور میرفتند که از آن دورتر نمی توانستند گردید.

أبو العبيس بن حمدون گوید: چون مخارق لحن خود را در این شعر عتابی بصنعت آورد .

ص: 269

أخيضني المقام العمران كان غرني *** سنا خلب أو زلت القدمان

و در خدمت إبراهيم تغنی کرد إبراهیم گفت: قسم بجان خودم چندانکه بخواهی نیکوآوردی ، مخارق از سروری که از شنیدن این سخن بدو دست داد بسجده نهاد، عمرو بن بانه گويد : روزى إبراهيم بن مهدی این شعر را تغنی کرد :

ادارا بحزوى هجت للعين عبرة *** فماء الهوى يرفض أو يترقرق

من سخت نيکو شمردم و خواستار اعادت شدم تا ازوى مأخوذ دارم إبراهيم بر اینگونه معمول ننمود بعد از آن با من فرمود: داستان این صوت از خود این آواز نیکو تر است ، گفتم : اعزك الله داستان این صوت چیست ؟ إبراهیم گفت : این تغنی را ابن جامع برای من بنمود و این صنعت که در این تغنی است از اوست و چون من این صوت را از وی اخذ کردم برای او بسرودم تا از من بشنود چون بشنید بسی پسندیده داشت و جدا تحسین کرد و گفت : سوگند با خدای ، گویا جز از تو از احدی این صوت را نشنیده ام و از آن پس همین صوت را برای من تغنی میکرد.

ابن حمدون از پدرش حکایت کند که می گفت دوست می داشتم که وقتی ابراهیم بن مهدی را با احمد بن یوسف بیکجای فراهم یا بم چه بر حال تقدم احمد و غلبه تمامت مردمان بحفظ و بلاغت و ادب او در هر مجلس و محضري واتفاق ايشان بر این معنی اطلاع داشتم .

پس یکی روز بخدمت ابراهیم بن مهدی در آمدم و احمد بن یوسف و ابو العالية خزری نیز حضور داشتند و ابراهیم از هر طرف برای او حکایت میراند و يك مرة چیزی را بر چیزی می افزود و ما را بخنده می آورد و گاهی ما را موعظت می کرد و وقتی برای ما شعر میخواند و زمانی ما را از داستانی فرا خاطر می آورد واحمد بن يوسف ساکت بود و چون مجلس بطول انجامید خواستم باحمد بن یوسف خطاب نمایم ابوالعالیه بر من سبقت گرفت و گفت :

ما لك لا تنبح ياكلب الدوم *** قد كنت نباحاً فمالك اليوم

ابراهیم تبسمی کرد و بعد از آن گفت اگر مرا در دست جعفر بن

ص: 270

یحیی میدیدی «لرحمتنى كما رحمت احمد مني»يحيى بن علي می گوید پدرم می گفت اسحاق با من گفت: در میان مردمانی که مدعی بعلم غنا هستند مانند ابراهیم بن مهدی و ابو دلف قاسم بن عیسی عجلی کسی نیامده است پدرم گفت پس محمد بن حسن بن مصعب را با ایشان حال و مقام برچه منوال است إسحاق گفت : اگر با تو بگویند محمد بن حسن در امر غناء بصیرت دارد تو را میزد که بگوئی چگونه در کار صوت و سرود بصیرت دارد کسیکه در زمین خراسان ببالیده و از غنا و فنون سرود نشنیده است مگر چیزی را که نفهمیده است.

عمرو بن بانه می گوید نگران شدم که اسحاق موصلی با ابراهیم بن مهدی در کار غناء مناظره می کردند و در آن تکلمی می نمودند بآنچه خود می فهمیدند و ما از آن بیانات و مطالب چیزی نمی فهمیدیم با ایشان گفتم : اگر بصیرت و علم در امر وفنون غناء این است که شما بر آن هستید همانا ما را از اینکه کار بهره کم یا بسیار در کار نیست .

جعفر بن محمد هاشمی میگوید : یکتن از خدام إبراهيم بن مهدي با من حكايت کرد که إبراهيم را جاریه بود که نامش صدوف وإبراهيم را دل بآن صدف گوهر حسن و وجاهت ولطف و ملاحت مأنوس و مالوف بود،سایر جواري إبراهيم براين گونه ومحبت إبراهيم حسد بردند و همواره از صدوف در خدمت إبراهيم سعایت کردند و اخباری باز نمودند که او را مکروه افتاد و آخر الأمر بر صدوف غضبناك گرديد وروزی چند آن گوهر صدف دلبری را آزرده همی داشت .

و بعد از آن این کار و کردار را و این خشم و آزار را که در حق صدوف روا داشت بروی سخت و ناگوار افتاد تا چرا یار دلدار را دلازار گردانید و سخت اندوهناك شد و از آنطرف خاطرش همراهی نمی کرد که او را بخواهد و دلش بدست آورد و با او بصلح وصفا پردازد.

تا یکی روز اعرابی برادر معلله صاحبه فضل بن ربیع که مردی نیکو شعر وشيرين سخن وفصيح و إبراهيم را بدو أنس والفت بود ، بخدمت إبراهيم درآمد

ص: 271

و گفت : چیست مرا که روزی چند است امیر را شکسته دل و پریشیده خاطر می نگرم إبراهيم جوابی نداد ، اعرابی گفت: همانا برحال أمير عارف و واقف هستم و در این مسئله شعری چند انشاء کرده ام اگر اجازت فرمايد بعرض ميرسانم ، إبراهيم تبسمی کرده گفت : بگوی ، و او این شعر بخواند :

أعتبت أم عتبت عليك صدوف ***و عتاب مثلك مثلها تشريف

لا نقعدن تلوم نفسك دائباً *** فيها و أنت بحبها مشغوف

ان الصريمة لا ينوء بحملها ***الا القوى بها و أنت ضعيف

ابراهیم این اشعار را پسندید و بفرمود تا دویست دینار باعرابی بدادند و نیز صدوف را طلب کرده و آن ماه ده چهاری بخدمت ابراهیم بیامد وإبراهيم از وی خوشنود گشت صدوف نیز صد دینار سرخ برای اعرابی بفرستاد.و از این پیش در ذیل احوال مأمون بدو فقره رؤیای ابراهيم ومكالمه با حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب علیه السلام وجواب مأمون اشارت شد .

حسين بن ابراهيم بن رباح حکایت کند که از مخارق سؤال می کردم که در میان مردمان کدامکس نیکوتر تغني نمايد؟ و مخارق جوابی مجمل بمن میداد تا یکی روز جداً وتحقيقاً بپرسیدم مخارق گفت : ابراهیم موصلی سرود وغناء و نوازش بده طبقه از ابن جامع نیکوتر بود و من در سرود و تغنی بده طبقه از ابراهیم نیکوترم و ابراهیم بن مهدی بده طبقه بهتر و نیکوتر از من تغنی نماید.

و از آن پس با من گفت:بهترین مردمان از حیثیت غناء نیکوترین خلق است از حیثیت صوت ، و این سخن از آن روی گوید که ابراهیم بن مهدی چنانکه یادکردیم از همه معاصرین نیکوتر خواندی و از جن و انس و وحش طیر خوش آواز تر است و همین بیان برای تو کافي است .

از محمد بن فضل جرجانی حکایت کرده اند: روزی سحرگاهان که ظلمت شب مرتفع نگشته بیدار شدم در همین اثنا غلام بیامد و گفت :اسحاق موصلی بر در است و من هنوز نماز بامداد نگذاشته بودم گفتم: آیا میشاید در دنیا کسی اندر آید و برای اسحاق

ص: 272

رخصت دخول بخواهد ، پس اسحاق در آمد و گفت : چندانم اشتیاق بدیدار تو بود که مرا بر آن داشت که در این آغاز صبحگاه بدینجا شدم وشراب خود را با خود بیاوردم و ترتیب مقام خود را در خدمت تو بدادم ،گفتم : مرحباً بك وأهلاً آنگاه آشپز خود را بخواندم و پرسیدم در آشپزخانه از خوردنی چیست؟ چیزهای اندک برشمرد از آنجمله يك پاره بزغاله و گوشت پارههای دیگر و در آج بود که بیاویخته بودند .

اسحاق گفت جز این نخواهم هم در این ساعت حاضر کنید پس با طباخ گفتم هر چه زودتر بیاور و با اسحاق بخوردن در آمدم و بصحبت و اشتغال خود مشغول بودیم در این اثنا حاجب من بیامد و گفت اينك فرستاده امير اسحاق بن ابراهیم بر در است بناگاه فرانق نمودار شد و گفت او را در طلب محمد بن فضل مأمور کرده اند.

می گويد : إسحاق چون این خبر بشنید با من گفت : در حفظ و حراست خدای بپاشو و کوشش در تعجیل فرمای، من با خادم گفتم جواری مغنیه را در خدمت إسحاق حاضر کند و باده ارغوانی در حضور حاضر کند و خودم جامه بپوشیدم و بیرون شدم و بر نشستم و برفتم و چون قدمی چند برفتم با خود گفتم زیانکارترین مردم من باشم اگر مانند إسحاق بن إبراهیم موصلی را در منزل خود بجای گذارم و نزد إسحاق بن إبراهيم مصعبي بروم و حال اینکه ندانم از من چه میخواهد .

پس با فرانق فرستاده إسحاق گفتم: آیا میل و رغبت بخیر و خوبی داری ؟ گفت : تا چه باشد ، گفتم: سیدر هم از من بگیر و بخدمت أمير إسحاق برو و بگو مرا در حالی دیدی که بخوردن دواء مشغول هستم ، گفت : بلی ، پس آندراهم را بدو بدادم و با او عهد نمودم و بمنزل خود بازگشتم .

إسحاق موصلی گفت : سخت زود باز آمدی داستان خود را بد و باز نمودم گفت :توفيق يافتي ، پس بنشستم وإسحاق مشغول اكل بود من نيز با او بخوردن پرداختم آنگاه بصحبت و مجالست خود پیوستیم و کنیزکان مغنیه بمجلس در آمدند و بسرود و آواز پرداختند تا باين صوت إبراهيم بن مهدى و شعر او بتغنی در آمدند :

ص: 273

جدد الحب بلايا *** امرها ليس يسيرا

إسحاق موصلی از شنیدن این صوت و این شعر چنان طربناک شد که هر گزش در اینچند طرب نیافته بودم و از این گونه صنعت نيكوي إبراهيم بن مهدى و جودت قسمتش در عجب رفت و تمام آنروز تغنی مجلس ما جز در این شعر و صوت نبود وإسحاق بنوشید چندانکه سیزده وطال از شراب ناب خود بیاشامید، و هر وقت نوبت نمازی می رسید إسحاق بر می خاست و ما را نماز می گذاشت تا بآنجا که ما را نماز عتمه وعشای واپسین بجای آورد و از شراب خودش چیزی برجای نماند و دو رطل از شراب خود من بر آن صوت بنوشید .

می گوید: چنان بود که محمد بن فضل در سوق الثلثاء وإسحاق برنهر مهدى فرود می آمدند و عید قبل از عبید الله بن یحیی وزارت متوکل خلیفه عباسی را می نمود وشعر مذكور از إبراهيم بن مهدی و بقیه آن این است :

كبر الحب و قدماً ***كان إذ حل صغيرا

ذلل الحب رقابا ***كان ادناها عسيرا

ليس لي من حب الفي ***غير حرماني السرورا

عبدالوهاب بن محمد بن عيسى گويد : وقتى إبراهيم بن مهدی نزد پاره یکی از کسان خود از جماعت زنان پنهان شد آن کنیز آفتاب روي گلندام که هزار ماهرویش کمترین غلام بود بخدمتش برگزید و با او گفت: اگر ابراهیم از تو چیزی خواهد او را اطاعت کن و نیز او را از این معنی بیاگاهان تا کار زندگی بروي بوسعت گذرد یعنی اگر از تو در طلب بوس و کنار بر آید کناری بجوی و هم از نخست بدین بشارتش اشارت ده.

آن زهره جبین سپیداندام در حقوق خدمتکاری و بزرگ داشتن و مراقبت کردن دقیقه فروگذار نمود لکن با آنچه خانونش بدو دستور داده و حکم کرده بود که ابراهیم را نیز آگاهی سپارد خبر نداد، حسن و ملاحت او در نفس ابراهیم بن جلیل القدر گشت چندانکه روزی دست آن سیمین ساعد را ببوسید ماهر و چون

ص: 274

این اندازه لطف و عنایت و خضوع أمير روزگار را بدید زمین ببوسید و ابراهیم این شعر بخواند :

يا غزالا لي إليه شافع من مقلتيسه *** والذى اجللت خديه فقبلت يديه

بأبى وجهك ما أكثر حسادى عليه ***أنا ضيف و جزاء الضيف احسان إليه

أبو عبدالله هشامی از اهل خود حکایت کند که روزی در خدمت إبراهيم از طبل و نوازش طبل سخن میرفت إبراهیم گفت : طبل از آلاتی است که جایز نیست بنهایت آن برسند، گفتند: چگونه طبل باین معنی اختصاص دارد ؟ إبراهیم گفت : برای اینکه در نواختن طبل عمل هر دو دست در حکم عمل واحد است و بنا چاریسار را در نواختن طبل نقصانی از دست راست میرسد. آنگاه بفرمود تا طبلی حاضر کردند تامارا از این چگونگی معلوم دارد و چنان بنواخت که ما را گمان نمیرفت که مانند چنین ايقاعى ممكن ميشود ،و إبراهيم با این حال و اینگونه نوازش موضع زیادتی یمین را بریسار بما نمودار میکرد .

و نیز هشامی گوید: هر وقت إبراهيم بن مهدی در این لحن خود تغنی میکرد «هل تطمسون من السماء نجومها »تا باين بيت «جبريل بلغها النبي فقالها»گلوی خود را در این صوت جنبش و به ترجیعی رجعت میداد که زمین را بلرزه در می آورد.

و از این پیش از مماظه و منازعه که در میان إبراهيم بن مهدى وإسحاق موصلى بود اشارتي شد و از جمله مكاتيبي كه إسحاق بخط خودش نوشته وأبوالفضل عباس بن أحمد بن ثوا به اظهار کرده است و گفته است : من بخط وقرطاس إسحاق شناسا هستم و نیز جوابی را که إبراهيم بخط خودش در پشت آن قرطاس نگاشته و از اول کتاب و جواب مقداری از میان برفته است و بقیه آنرا استنساخ كرده و خط إبراهيم يك اندازه ضعيف است أما خط إبراهيم است ، چه اگر خط كانبی بود از این خط نیکوتر واجود بود و آنچه بدست آمده است از ابتداء مكتوب إسحاق این است :

ص: 275

«و كنت جعلت فداك كتبت في كتابك إلى محمد بن واضح تذكر أنك مولاى و سیندى فمتى دفعت وهل لي فخر غيره أو لأحد على وعلى أبي رحمه الله من قبلي نعمة سواكم و أحب ذلك أن يكون وأرجو أن أموت قبل أن يبتلينى الله بذلك إن شاء الله ، فأما ذكرك جعلت فداك الصناعة فقد أجل الله قدرك عن الحاجة إلى دفعها والاعتذار عنها.

وأما أنا المسكين فأنت تعلم أني لم اتخذ ما نحن فيه صناعة قط واني لم اردها إلا لكم شكراً لنعمتكم وحباً للقرب منكم وإليكم فليس ينبغي أن يعيبني ذلك عندكم ولا يجوز لأحد أن يعيبني به إذ كان لكم .

و قد علمت أنك لم تضعني من علويه و مخارق بحيث وضعتني إلا لغضب احوجك إلى ذلك وإلا فأنت تعلم أنهما لو كانا مملوكين لي لأثرت تعجيل الراحة منهما بعتقهما أو تخلية سبيلهما على ثمن أصيبه ببيعهما أوحمد اكتسبه بثمنهما فكيف أظن أني عندك مثلهما أو أنك تقرنني إليهما وتذكرني معهما أو تلومني الأن على أن أخرس فلا أنطق بحرف و أن أقر من الغناء فرارك من الخطاء فيه وأمتعض منه امتعاضك ممن يخفى عليك شيئاً من علومه كيف ترى جعلت فداءك الان سبابي و أنت ترى أن أحداً لا يحسن السب غيرك قد أحدثت لي جعلت فداءك أدباً وزدتني بصيرة فيما احب من تركه وترك الكلام فيه .

فان ظننت أن هذا فرار من الحجة وتعريد عن المناظرة كما قلت فقد ظفرت وصرت إلى ما أحببت وإلا فإنه لا ينبغي للحر أن يتلهى بما لا تقوم لذته بمعرته ولا لعاقل أن يبذل ما عنده لمن لا يحمده ولعله لا يقلب العين فيه حتى يلحقه ما يكره منه.

وأما ما قاله أبي رحمه الله من أنّه لم يزل يتمنى أن يرى من سادته من يعرف قدره حق معرفته و يبلغ عمله بهذه الصناعة الغاية العظمى حتى راك فقد صدق ما زال يتمنى ذلك وما زلت اتمناه فهل رأيت جعلت فداك حظتي منه إلا بأن ساويت فيه من لم يكن يساوي شسعه.

ولعلك لا ترضى في بعض القوم حتى تفضله عليه لا تنفعه عندك معرفة به و لا رعاية الطول الشحبة والخدمة و لا حفظ لأثار محمودة باقية نذكرها ونحتج بها ثم

ص: 276

ها أنا من بعده تضعني بالموضع الذي تضعني به وتنسبني إلى ما تنسبني إليه لأني توخيت الصواب واجتهدت في البذل والمناصحة لا يدفعك عني حفظ لسلف ولا صيانة لخلف ولا استدامة لقديم ما تعلم ولا مصانعة لما تطلب ولا ولاء مما أكره أن أقوله فما أرى جعلت فداءك من معرفتك بما في أيدينا الا تجرع الحسرات وتطلبك لنا العثرات والله المستعان .

كيف أصنع جعلت فداءك إن سكت لم تقبل ذلك مني و إن صدقت كذبتني و إن كذبت ظفرت بي وإن مزحت لأطربك و اضحكك وأقرب من أنسك و آخذ بنصيبي من كرمك غضبت و سببت ولو كنت قريباً منك لضربت وليتك فعلت فكان ذلك ايسر من غضبك .

ثم من أعظم المصائب عندي أمرك إياى أن أسأل عهد بن واضح عن قول قلته في عند عمر و بن بانة فوالله جعلت فداءك إني لأبشع بذكره فكيف أحب أن اذكره واذكر له و إني لارثي لك من النظر إليه واعجب من صبرك عليه مع أني أعوذ بالله من ذلك لورغبت في هذا منه ومن مثله لكفيتك ونفسى ذلك بأن أكسوه ثوبين أواهب له دينارين أو أقول له احسنت في صوتين حتى تبلغ أكثر مما أردته لي أو أريده لنفسي .

فالحمد لله الذى جعل حظي منك هذا ومثله غير مستصغر لشأنك و لا مستقل لقليل حسن رأيك والله اسأل أن يطيل بقاءك ويحسن جزاءك ويجعلني فداءك قد طال الكتاب وكثر العتاب وجملة ماعندى من الاعظام والأجلال اللذين لا أخاف ان أجعلهما عندك والمحبة التي لا أمتنع منها ولا أعرف سواها والسمع والطاعة في تسليم ما تحب تسليمه والا قرار بما أحببت أن اقربه .

و سأشهد على ذلك محمد بن واضح وأشهد لك به من أحببت وأودى الخراج ولكن لا بد من فائدة وإلا انكسر فهات جعلت فداءك وخذ و اوف واستوف فانك واجد صحة و استقامة إنشاء الله في عمرك وصبرني عليك وقد منى قبلك وجعلني من كل سوء فداءك » .

ص: 277

فدایت گردم در آن مکتوبی که بمحمد بن واضح شرف صدور دادی چنان اظهار فرمودی که تو مولی وسید و آقا و بزرگ من هستی کدام زمان بوده و تواند بود که من که اسحاق هستم منکر این امر بوده و توانم بود آیا برای من جز این افتخار و اعتبار هست که مانند توئی سید و مطاع و بزرگ و واجب الاتباع من باشی ؟

آیا مرا و پدرم رحمه الله را که پیش از من بوده جز از شما نعمتی و ولی نعتمی بوده و هست همیشه دوست میدارم که این حال بر این حال بپاید و فروزشمس اقبال و اجلال و دولت و نعمت شما باقی و مستمر بماند و امیدوارم که خداوند تعالی مرا قبل از آنکه بیلائی مبتلا شوم که متضمن زوال آن باشد بمیراند و اما آنچه در باب این صنعت یعنی تغنى مذكور فرمودی .

همانا خداوند تعالی که مرا فدایت فرماید قدر رفیع و مقام منيع ترا از آن برتر و اجل گردانیده است که بدفع آن یا اعتذار از آن حاجتمند باشی و تو میدانی که این بنده مسکین و برده مستکین در اخذ تعلم و تعلیم این صناعت و تغنی هرگز توجهی نداشته ام و به این صنعت نپرداخته ام که برای میل خاطر و رغبت شما تا ادای شکر نعمت شما را کرده باشم و بآستان جلال شما که سخت دوست میدارم تقرب و بحضرت شما راه جویم .

پس هیچکس را نمی رسد که این امر را در حضور شما برای من عیبی شمارد چه اظهار این صنعت مخصوص شما است و من نيك ميدانم که اگر تو مرا بمنزلت علویه و مخارق فرود می آوردی محض آن خشم و غضب تو میباشد که تو را باین کردار نیازمند کرده است و گرنه تو خوب میدانی که اگر این دو تن زر خرید و مملوك آینه آزاد کردن ایشان را با رها ساختن آنان را بهر قیمتی که مرا در فروش ایشان با اینکه بهای آنان را بجائی بمصرف برسانم یا در راه خدای ببخشم تا کسب ستایش محمدتی نموده باشم و براحت و آسایش بگذرانم ترجیح میدادم عجله این امر را بر نگهداری ایشان یعنی چندان ناشایست و بی لیاقت هستند چنان از آنها متنفر هستم که اگر مملوک باشند رغبتی بنگهداری ایشان ندارم بلکه

ص: 278

هر چه زودتر مباعدت و خروج آنها را خواهانم و با این حال که مرا نسبت باین دو تن میرود چگونه گمان میبرم که در خدمت تو در مقدار و عیار آنها بشمار آیم يا مقام و منزلت و شئونات مرا بایشان نزديك بدانی و نام مرا به ایشان یاد کنی يا مرا هم اکنون نکوهش کنی بر اینکه اخرس و ناگویا شوم و بيك سخن ترانم و از کار غناء فرار کنم چنانکه تو از خطای در غناء فرار مینمائی و خشمناك بگردم از آن مانند امتعاض و خشمناکی تو از کسیکه پاره از علم خودش را از تو مخفی بدارد .

فدایت گردم چگونه میبینی سب مرا و تو میدانی که هیچکس جز تو سب" مرانیکو نمی آورد و برای این احداث کردی که موجب ادب وزيادت بصيرت من گردد در آنچه ترك آن و ترك سخن در آن را دوست میدارم .

فدایت کردم پس اگر گمان میبری که اینکار اسباب فرار از حجت و برهان و گریختن از مناظره است چنانکه فرمودی همانا پیروز شدی و بآنچه مایل و دوست داري رسیدی و اگر نه برای این مقصد و مقصود است همانا برای مردم آزاد و آزادگان روزگار نمی زیبد که تلهی و بازی جوید بآنچه قیام تجويد لذتش بسبب معرة و خشم و خشونتش و هیچ عاقلی را نمی سزد که آنچه دارد در حق کسی بذل نماید که بر آن احسانش نیایش و ثنا نگذارد و شاید در این امر چشم نگردانیده باشد تا چیزی در ازای احسانی که بدو کرده است از وی بدو شد که او را مکروه افتد .

وأما آنچه پدرم که خدایش رحمت کند که خدایش رحمت کند گفته است که همیشه آرزومند بود که از میان سادات و آقایان او کسی چهره گشاید که چنانکه باید بمعرفت و شناسائی او بطور کامل عالم گردد و در عمل غناء و سرود و این صنعت تغنی بدرجه عامل و آگاه باشد که برتر از آن تا يعنى آرزوى إبراهيم بدر إسحاق همیشه این بود که از اولاد خلفا کسی ببالد .

که مغنی و سرود گرویگانه استاد این فن باشد تا قدر اوستادی و هنرمندی و فضیلت وفزوني إبراهيم را در صنعت غناء بفهمد و بشناسد، چه تا یکی از خلفا با اولاد خلف

نشود .

ص: 279

ایشان دارای این صفت نشوند آنگونه لذتی که باید نبرند و بر دقایق و نکات و استادی در این فن عالم نگردند و مقام و منزلت مانند ابراهيم را ندانند .

و اگر سایر مغنیان آن عصر هم بدانند هرگز نمی خواهند آشکار شود و از رونق بازار ایشان بکاهد و حتى الامكان مراتب او را مكتوم ومقامات خود را ظاهر میسازند ، از این روى إبراهيم را اين تمنای لطیف بود تا ترا بدید و إبراهيم را این آرزو میرفت وسخن تو بصدق مقرون و من نیز بر این آرزو روز میبردم .

فدایت شوم آیا حظ و بهره من در این امیدواری که مرا بود جز آن گردید که بایستی با مثل مخارق و علویه و همانندان ایشان در يك ميزان شمرده آیم و با کسی که مقدار بند موزه ام را ندارد بيك مقام محسوب آیم و شاید تو باین اندازه نیز رضا نمی شوی و خاطرت آسوده نمی گردد تاگاهی که او را بر من فضیلت دهی و این معرفتی که تو را در کار من حاصل است سودی بمن نرسانید و این طول صحبت و خدمت گذاری من مقروق برعایتی نگردید و این آثار محموده باقیه من که بآن مذاکره و حجت خود می نمائیم در حق من محفوظ نماند .

و بعد از این جمله معروضه عرضه میدارد که بهر موضع و مقامی که مرا فرود می آوری و نسبت میدهی مرا بآنچه نسبت میدهی چنان کن که خواهی ، چه من در توخی و جستجوی صواب و اجتهاد و کوشش در بذل و مناصحه هستم و این ناملایمات و عدم رعایت و عنایت که روی میدهد مرا از حفظ مکارم سلف وصیانت مراتب خلف باز نمی دارد و استدامت باطوار و آداب قدیم را که بر آن دانائیم و مصانعت آنچه را که مطلوب تو است و نه از آنچه مرا مکروه است از گفتن بآن دیگر گونی نمیآورد.

فدایت گردم از این معرفتی که ترا بآنچه در دست ما میباشد چیزی نمی بینم جز اینکه بایستی آب ناگوار حسرت را بنوشید و منتظر این بود که چه وقت لغزشی از ما روی نماید که مطلوب تو همان است و خداوند سبحان در هر حال و زمان و اوان مستعان است .

فدایت کردم ندانم چه میسازم اگر یکباره لب از گفتار لا و نعم فرو بندم

ص: 280

و خاموش و بی جوش بنشینم از من پذیرفته و مقبول نمیخواهی و اگر بصدق و راستی و حقیقت و درستی سخن کنم دروغ شماری و اگر بكذب و دروغ فروغ جویم برمن دست تطاول برآوری و اگر بمزاح و ظرافت گرایم تا تو را خوشنود و خندان نمایم و بمؤانست نزديك شوم و از کرم و جود تو بهره یاب شوم خشمناك شوى و بدشنام و سب پردازی و اگر بخدمت نزديك باشم مضر و بم داری و کاش تو چنان کنی که خواهی و این حال ناگوار نیز از خشم تو بر من آسان تر است و تمام این مصائب و مشقات عظیم تر بر من است که مرا امر میفرمایی که از محمد بن واضح از آنچه در حق من بفرمودي و نزد عمر و بن بانه بر شمردی پرسش نمایم همانا این پرسش از تمام این مصائب وسب و نکوهش که مرا رسید سخت تر است .

فدایت گردم سوگند باخدای من از یاد آن کراهت و تنفر دارم پس چگونه دوست میدارم که مذکور نمایم و برای او تذکره نمایم بلکه برای تو شایسته و خوش نمی دانم که بمحمد بن واضح نظر کشائی و از صبر و شکیبائی تو بر این امر ناگوار بشگفتی اندرم با اینکه من از این امر و اینگونه کار بخدا پناه میبرم اگر تو رغبت فرمائی در این از وی و از مانند او هر آینه تو را و خویشتن را بهمان اندازه که دوپاره جامه بدو بپوشم یا دو دینار بدو بدهم کفایت می کنم یعنی شأن و مقام او برتر از این نیست یا اینکه اگر دو آواز بخواند يك كلمه أحسنت بدو بگويم و همين كردار من بیشتر از آن باشد که تو در حق من اراده فرمائی یا خود من در حق خود بطلبم.

پس حمد و ستایش خداوندی را سزاوار است که حظ و بهره مرا و مقام مرا از تو و مثل او چنین گردانید و مستصغر شأن تو یا مستقل حسن رأی تو نمی باشد و از خدای باقی بقای تو وحسن جزای تود گردانیدن مرا فداي تو خواستارم .

همانا طولانی شد کتاب و بسیار گردید عتاب تو و جمله آنچه نزد من موجود است از اعظام واجلال تو است که هیچ بیمناک نیستم که هر دو را در خدمت تو سپارم .

یعنی امری است باطنی و اعظام واجلالی که در حق تو قائلم ریا و دروغ و نفاقی را متضمن ندارد که بیم ناک باشم که در خدمت توسپارم، چه هر گز شائبه

ص: 281

خلاف و کذبی در آن روی نخواهد داد تا از تسلیم و تودیع بخدمت تو متزلزل و متوحش باشم و محبتی قلبی است که از آن امتناع ندارم و سوای آن چیزی را نمی شناسم و سمع و طاعتی است در تسلیم آنچه را که تسلیمش را دوستدار هستی و اقراری است بآنچه را که اقرار کردن مرا بآن محبوب میشماری

و زود باشد که محمد بن واضح و هر کسی را که تو محبوب شماری بر این امر شاهد بگردانم و ادای خراج را بنمایم لکن بناچار هر فایدتی را مترتب باشد و گرنه در هم می شکند فدایت کردم ، پس بیارو بگیر و وفا کن و خواستار وفا و استیفا باش، چه بخواست خدا صحت و استقامت را در یابنده خواهی بود ، بارخدای روزت را در از وزندگانیت را دیر باز و صبر و شکیبائی مرا بر بنده آزاری تو بسیار و مرا پیش از تو بدیگر سرای رهسپار و مرا از هر سوئی و گزندی فدایت بگرداند.

و این مکتوب را چون بالفاظ وعباير وإشارات وكنايات ومصرحات ومتضمنات و اسلوب و آدابش بتأمل بنگرند معلوم می شود که ترتبيب مكالمات و شکایات با تشكرات وعنوانات وعرض مطالب و مسئولات و تنگدلیها ووضع مكابرات و گذارش گله و رنجش خاطر متجاوز از هزار سال قبل از این نیز با این زمان يك روش و يك زبان بوده است.

چه إسحاق بن إبراهيم در طی این مندرجات بطوری عنوان مطالب کرده است و با پادشاه زاده عصر خود که درفن با اوشريك است عرض مطالبی و ترتیب کلامی و مقاصدى ورضا مندي وشكايت نکاتی نموده است که امروز نیز اگر مانند اسحاق کسی نسبت با براهيم بن مهدي شخصی طی مکاتبات نماید جز این نخواهد بود وجز باین نهج آنچه او را در حق خودش مطلوب و بحق میشمارد ثابت و از اضداد خود ساقط اقدام نخواهد کرد.

و از اینجا میرسد که خلفای آنزمان تاچه مقدار در رعایت حفظ حدود ومراتب توجه و مواظبت داشته اند که مانند اسحاق موصلی که در فن خود سرآمد ابنای روزگار و بعلاوه در علوم فقهیه و نظریه و کلام و جدلیه بصیرت و اطلاع داشت

ص: 282

و بمصاحبت ومنادمت و محرومیت و مؤانست خلفا ممتاز بود .

وإبراهيم بن مهدي نيز با اینکه باطناً مبغوض خلفا ومدعی کار خلافت شمرده می گشت و خود را متلبس بلباس و هیکلی ساخته بود که بیرون از شأن خلفا و پادشاه زادگی و موافق شئونات مغنیان و تکالیف ایشان بود ، وإسحاق و پدرش إبراهيم ندیم و محبوب القلوب و مایه مسرت خاطر خلفا وچاره افسردگی ایشان و خوشی روزگار ایشان بود.

معذلك كله إسحاق را آن قدرت و استعداد نبود که بتواند باین مقامات خود غرور پیدا کند و از حد خود تجاوز نماید و نسبت با براهيم بن مهدي بیرون از ادب مکالمت و مكاتبت جويد و اگرچه از ابراهیم تندی و درشتی یابد بتواند بیرون از جاده و حدود چاکری و عبودیت سخن کند و اگر لازم بداند و عرض شکایت را واجب شمارد با هزاران پوزش و حقارت و فروتنی و نیازمندی و تعظیم و تکریم و جعلت فداك و جعلني الله فداك وجعلنى من كل سوء فداك وأسأل الله أن يطيل بقاءك و امثال آن پردازد.

و البته در هر عصری که حفظ حدود بشود امور را انتظام پدید آید ، چه حفظ حدود نظر بيك مقامى دون مقامی ندارد بلکه شامل همه چیز است و در حقیقت بمعنى ومصدر عدل راجع است و رواج عدل نظام جهان و قوام تراكيب واساليب كيهان و آسایش و آرامش بلاد و عباد و استقامت امور دنیا و آخرت واستدامت صفوت و سلامت را متضمن است .

حفظ حدود مانع نمایش ظلم و تخطى و تعدی است حفظ حدود مؤید نشر ونفوذ أوامر إلهيته ونواهی سماویه است چون رعایت حدود منظور گردد در اخذ و صرف منال و مالیات و خراج از حد خود تجاوز نکنند بظلم نگیرند و در مظلم بکار نبندند و از حدود قانونيه شرعيه وعرفيه تجاوز نکنند و هیچکس از مقدار خود تجاوز نتواند کرد تا اسباب سلب راحت خودش و دیگران شود.

اغلب معاصى وفسوق وفجوری که ظاهر میشود بواسطه تخلف از قانون و رعایت

ص: 283

صیانت حدود است و تنزل اشخاص وممالك وترقيات آنها بسبب عدم رعایت حدود یا مراعات محدود است و چون حدود هر چیزی مطابق شأن و مقام واستعداد و لیاقت و بضاعت واستطاعت وقابليتش مقر رو مرعی گردید از بلیت حوادث و نوازل غیر مترقبه و پایمال شدن در چنگال نوائب و مصائب آسوده شوند و اگر نشود هیچ چیز تلافی آنرا نخواهد کرد.

و اگر بخواهیم شرح و بسط بدهیم شروح كثيره لازم دارد ، دانشمندان بصیر و ناقدان خبير بردقايق حقایق و حقایق دقایق آن داناو بینا هستند ، بالجمله نسخه جواب إبراهيم بن مهدي بعد از آنکه برخی از آن از میان رفته است براین صورت است:

«وأيَّة سلامة أقدرلك عليها الا أسوقها إليك وأعطانى الله ما أحب من ذلك لك فأما أن أتكلم من ورائك بشيء تستثقله متعمداً فما أنا إذا بحر ولا كريم معاذ الله من ذلك ولئن جمعني وإيناك وعلي بن هشام مجلس الاستشهدته على أشياء لم أذكرها لك ولم اكتب بها إليك اجلالاً لقدر حالك عندي من اعتداد بمثل ذلك منى وأنت عنه غافل والله به عليم.

وأما الرشوة فأرجو أن تجيئك على ما تشتهي آتاك الله ما نحب فيما تحب و تكره وجعلك له شاكراً ، و أما الفوائد التي وعدت ورودها علينا فاني لواثق انك لا تفيدني شيئاً فانظر فيه إلا وجدتني فطناً أجيد تفتيشه وأعرف كنهه وافيدك فيه وفيما استنبطت منه ما لا تجد عند نفسك أكثر منه ، فأما غيرك فالهباء المنثور .

و يا رأس المشتعين تقول إنى عيرتك بالصناعة ثم نحتج بحذقك في تحريف الأقوال واكتساب الحجج لتفحم خصمك وتعلى حجتك فكيف اعيبك بحاجتي إليك وما أنا داخل فيه معك لا ولكني قلت لك إني لست كفلان و فلان ممن لو كان عنده أمر ينازعك به ثقل عليك .

إنما أنا رجل من مواليك متوسل إليك بما يسرك أو كصاحب لك تناظره بما تحب أن تجد من تناظره فيه فليكن ذلك بالانصاف وطلب الصواب أصبته أو

ص: 284

أخطأته لا بالحمية والألفة والحيلة لترد الحق بالباطل.

هذا معنى قولي وقد استشهدت عليك فيه أبا جعفر وجاءني كتابك وهو عندي يشهد لى والكتاب الذى هذا فيه بخطى عندك لم ترده على فتتبع ما فيه وخذني به .

فلعمرى لئن كنت قرنتك بمن ذكرت لأعيبك بالتشبيه لك بهم ماعبت غير رایی ولا جهلت غیر نفسی و اعتذر من هذا لانك تشهد بالحق فيه وإنما تريد أن تخصمني بلاحجة فيكفينى علمك بما عندى وإلا فانك إذا بي اجهل منى بك .

وقلت تذكر فى معهما فقد ذكر الله النار مع الجنة وموسى مع فرعون وإبليس مع آدم فلم يهن بذلك موسى ولا آدم ولا أكرم فرعون وإبليس فاعفنى من المغالطة لي و التحريف لقولى و استمتع بى وامتعنى بالمصادقة فإن أنت لم تفعل بقيت واحداً مستوحشاً و لم نجد غيرى إن علم مالم تعلم لم ينقصك وإن علم أكثر منك لم يشنك وإن أفهمه كافاك وإن استفهمته شفاك.

لا والله ما أردت إلا ماذكرته لك ولا أحسبك ظننت في غير ذلك لأنك لا تجهلنى فأنا عندك غير جاهل و واحدة هي لك دونى و والله ما كنت أبالى أن لا أسمع من مخارق وعلويه شيئاً حتى اسمع بنعيهما ولا أراهما حتى أراهما ميتين وما في هذا غيرك والاعظام لك والاكرام .

و ذلك أنهما كانا لك غلامين فصير تهما ندين تقول فيهما و يقولان فيك و إنماهما صنيعتاك وخريجا تأديبك وإن كانا غير طائل فلو أعرضت عن انتقاصهما ورفعت ما رفع الله من قدرك عن الافراط في عيبهما لكان ذلك أشبه بك واجمل بمحلك و خطرك ومكانك وكذلك الذى ترنی له منه.

وصاحبه محمد بن الحرث فو الله ما أحب لك في أدبك وفضلك ودينك ومحلك أن تشهر نفسك لهما بهذا ء مثله وأن ينتهى إليهما ذلك عنك أقول يعلم الله في ذلك لالهما وان ذلك لوصرت إليه لأجمل بك وأجل لقدرك وإن كنت لتتخو لها به ولو أردت ذلك و إن زهدت فيه لم تضع نفسك و محلك غلمان احداث يبسطون السنتهم فيك بما بسطته منهم على نفسك ولو لم تفعل لكنت أعظم في عيونهم من بعض مواليهم

ص: 285

الذين تولوا منتهم .

هذا رابي لك بما هو أكبر لأمرك وأشبه بمحلك ووالله ما غششتك ولا أوطانك عشواء فاختر لنفسك مارأيت ولا والله لاسمعا بهذا أبداً ولا بماقلته في إلا خزياً حتى يمونا ولا أردت شهد الله بهذا غيرك .

و أما ما ذكرت اني اسويه بأبي إسحاق رحمه الله وهو لا يساوي شسمه فانك عنيت ابن جامع و أنت لا تدخل بيني و بين أبي إسحاق رضى الله عنه ولا أظنك والله أشد حبا له مني ولا كان لك أشد حباً منه لي فقد تعلم كيف كان لي ولكن لا أظلم ابن جامع كما تظلمه أنت يا أظلم البشر ولئن ضمنت أن تنصفني لا كلمنك فيه بما لا تدفعه ولكنى لا أكلمك في شيء حتى اثق بهذه منك وإلا وسعنى من السكوت ما وسعك .

و من العجب الذي لم أر مثله والمكابرة التى لا يشبهها شيء اعتداؤك علي في التجزية حتى تقول :

حييا أم يعمرا *** قبل شحط من النوى

يا أخي وحبيب نفسى فانظر كم في هذا من العيوب قولك بيا ليكون مثل شحط في في الوزن أيكون مثل هذا في الكلام وقولك في الجزء الثاني حى يكون مثل قبل هل يكون مثل هذا أوليس في بيا المشددة أربع یا آت وفي حى التي عطفت بها ثلاث فتصير سبع ياءات وإنما هي ثلاث في الأصل الياء المشددة وياء الاثنين حتى تقول حييا والناس في هذا بيني وبينك بهائم فمن استعدى عليك .

ولو أنصفت لعلمت انه لم يكن في حييا أم يعمرا غير ما جزأت أنا إلا بهذا الغلط الذي لا يحول من تحريك ساكن تجعله أول الكلام فقد زدت قبله حرفاً أو تسكين متحرك فتزيد بعده حرفاً كقولك أم يعمرا قابل شحطن حيث جعلت قبل الباء ألفاً وكقولك أم يعمرن قبلاً فزدت الألف لتسكت عليها لأن السكوت على متحرك لا يمكن فاية حجة هذه أو من يصبر لك على هذا وإنما أردت أنا ما يجوز فجئني بتجزية واحدة لا اريد غير ذلك منك مالك يا أخى تنفس على الصواب بما

ص: 286

لا نقيصة عليك فيه ولا عيب .

ثم اتخذت تحمدى إليك بما قلت لك أن تسأل عمداً من قولى فيك بظهر الغيب ذنباً بطبعك على الظلم والتحريف حتى كأني اعلمتك أن أحداً تنقصك فحميت لذلك ولم يكن غير الرد عليه والله ما مثلي بهذا ولكنى كنت إذا تحدثت مع محمد خالياً كلمته بمثل ما اكلمك به من الرد والجدل فلما كان عندنا من يحتشم كان كلامي بما يحب أن اتكلم به من الاكرام والتقديم فقال لي أى شيء هذا الذي أرى فقلت له هذا كلام الحشمة وذلك كلام الانس .

فأردت بأعلامك هذا أن تعلم أني لا أريد بما انازعك فيه شيئاً يزيغ عما تعرف مني وإني أذكرك بما يشبهك في موضعه فلوا تقيت الله وابقيت على الأخاء لما كنت تحرف هذا بشيء وهو جميل أرضاه من نفسي فتصيره قبيحاً تريد أن اعتذر عليك منه .

و أما أداء الخراج و الاشهاد فهذا شيء لم أطلبه منك انما أنت طلبته منى ظالماً لي و ذلك لانی لم أنازعك إلا منازعة مناظر يحب أن يعرف حسن فحصه و ثاقب نظره ، وأما الرئاسة فقد جعلها الله لك على أهل هذا العمل و لا رياسة لي عليهم ولا لك على لانى في العلم مناظر و في العمل متلذذ فلا تظلمني ولا نفسك لي .

ومن بعد فانى احب أن تخبرني كيف أنت اليوم بعد، والله غممتني لا غمك الله ولا غمني بك ولو شئت ارسلت إلى يحيى بن خالد طبيب أخى عبيد الله فانه رفيق مبارك عالم وهومنك قريب في دار الروم فأخذت برأيه ومن علاجه وهب الله لك العافية ووهبها لي فيك برحمته».

کدام سلام و سلامت و عافیتی است که بر آنم دست و قدرت باشد مگر اینکه بتور سانم و بسوی تو کشانم و خدای عطا فرماید بمن آنچه را که از این حیث دوست میدارم برای تو ، وأما اينكه من در عقب بسخنى تكلم جویم و متعمداً بكلامى سخن آورم و چیزی که تراگران باشد بزبان آورم در این صورت من آزاده و کریم نخواهم بود، از این گونه کار و ازین نمونه گفتار بحضرت دادار پناه میبرم .

واگر مجلسی فراهم آید که من و تو وعلي بن هشام در آن مجلس حاضر شویم

ص: 287

او را بچیزهائی بگواهی آورم که تاکنون برای تو یاد نکرده ام و بر آنت آگاه نداشته ام و از آنت بقلم در نیاورده ام ، زیرا که پاس اجلال تورا بقدر ومقدار و مقامی که ترا نزد من ثابت است و نزد من آماده و مقر راست منظور داشته ام و تو از آن غافل و خدای بآن عالم و دانا است .

وأما رشوه شاید مقصود همان لفظ خراج است که اسحاق نوشت اداى خراج می نمایم، پس امیدوار چنانم که بتو برسد بطوریکه مایل هستی ، خدای تعالی میرساند ترا آنچه را که دوست میداری در آنچه محبوب و مکروه میداری و تو را شاکر آن میگرداند ، وأما آن فوائدی را که وعده نهادی که بر ما ورود میدهد بدرستيكه من كمال وثوق دارم که تو هیچ فایدتی بمن ترسانی و من بدان نگران شوم مگر اینکه من در آن چیز با فطانت و در تفتیش جید و بکنه آن عارف هستم و ترا در آن افادت میرسانم و در آنچه استنباط کنم از آن بهره ور میگردانم بدان اندازه که تو از خودت فزون تر و بیشتر نیابی .

یعنی اینکه مرا نوید میدهی که اگر بمیل تو کار کنم از صنعت و تغنی و علوم غنائيه خود بمن مكشوف میداری و از آنم فایدت میرساني من نه محتاج باين كار هستم بلکه در همان صنعت تو و استنباطاتی که از آن بکنم صنایعی در آن بکار بندم و فوایدی بتو عاید دارم که خودت نتوانی بیشتر از آن را دریابی ، وأما غير از تو بچیزی شمرده نیایند و دیگر مغنیان را مقام و منزلتی عالی نیست و هباء منثور باشند .

ای رأس مغنین و سر کرده و سردار سرود گران بمن میگوئی که من ترا در صنعت تغنی نکوهش کرده ام آنگاه بتحريف اقوال واكتساب حجج باوستادی و حذاقت خودت احتجاج می ورزی تا خصم خود را خاموش و از جواب عاجز کنی و حجت خود را بلند و برهانت را ارجمند و اهل این حرفه را بخودت نیازمند سازی .

پس چگونه من ترا نکوهش میکنم با حاجتی که مرا بتو میباشد و من در آن کار با تو داخل نیستم یعنی اگر چه در شمار مغنیان و زمره سرودگران و در ردیف تو و امثال تو اندر نیستم اما برود تو و تغني و فنون تو مایل و نیازمندم

ص: 288

ومن خود نیز دارای این صنعت و استاد حاذق این علم میباشم پس چگونه در آنچه من خود دارا و عامل هستم بنکوهش تو که باین صنعت و علم نام برداری زبان بسرزنش و عیب جوئی باز میکنم.

لكن من گفتم : من مانند فلان و فلان نمی باشم که اگر از این علم دارا باشد و با تو بمنازعت در آید بر توگران گردد، بلکه من مردی از دوستان توهستم و بآنچه تو را مسرور دارد توسل جویم یا چون صاحبی و رفیقی با تو هستم که باوی مناظرت بجوئی بآن طور که دوستداری و محبوب داری که با کسی در این امر مناظرت بورزی و این حال باید از روی انصاف وطلب صواب باشد که آنرا بصواب یاخطاء شماری نه از راه حمیت وانفه و حیلت ناحق را بباطل بازگردانی .

این است معنی قول من و مفاد مقصود من و در این امر أبو جعفر را بر تو بشهادت گرفته ام، چه مکتوب گاهی بمن رسید که او نیز نزد من حاضر و براین امر شاهد بود و این مکتوب که بخط من است نزد تو میباشد بمن باز مگردان، بمفاد ومسطورات آن تتبع جوی و مرا بهمان بازگیر، سوگند بجان خودم اگر من تو را قرینه آنانکه تو یاد کرده بنمایم برای تو عیبی از حیثیت تشبیه تو بانان لیست بلكه من رأى خود را عیب دار نموده ام و نفس خود را بجهالت منسوب داشته ام و از این امر از تو معذرت نمی طلبم، زیرا که تو در حق من در این کار بحق شهات داده باشی.

توهمی خواهی بدون اقامت حجت و شهادت برهان با من خصومت جوئی همانا علم تو بآنچه نزد من است كافي است و اگر غیر از این باشد تو درباره من جاهل تر هستی از من در حق تو ، و شکایت نمودی که من تو را با علویه و مخارق در يك نهج یاد کرده ام همانا خداوند قهار ناررا با بهشت و موسی را با فرعون و إبليس را با آدم مذکور میدارد و در این مذاکره موسی و آدم را خورد و فرعون وإبليس را مكرم نخواسته .

از این گونه مخالطات و مخاطبات که با من میورزی و تحریفات که متعمداً در اقوال من قائل می شوی تا خود را ذیحق شماری دست از من باردار و گوش هوش بمن بسپار و از علم وصنعت من بهره یاب شو و مرا از مصادقت و یکرنگی و یگانگی

ص: 289

کامکار کن و اگر در آنچه گفتم توجهی نجوئی و بکار نیاوری تنها و متوحش وغريب میمانی و جز من کسی را برای ذخیره روز کار خود نمی یا بی که اگر در آنچه را که تو میدانی بداند نقصانی بر تو فرود نیاید و اگر علم او بر علم تو فزونی داشته باشد اسباب نکوهش وعیب و نقص تو نگردد ، و اگر بدو بیاموزی مکافات تو را بخوبی بگذارد، و اگر از وی بخواهی بفهمی تعلیم او برای تو شافی باشد.

مقصود این است که چون ابراهیم هیچکس را نیابی که سمت استادی و شاه زادگی و علو مرتبه وفضل و علم و برتری او نسبت به تو بآن میزان باشد که اگر از علوم اواخذ وتعلم جوئی نقصانی در شأن و منزلت تو نیارد بلکه موجب فخر و مباهات تو باشد، واگر علم اواز تو بیشتر باشد و مردمان او را از تو استادتر وعالم تر بدانند برای تو ننگ و نکوهشی نخواهد بود، چه در هیچ چیز باری انباز و هم شان نیستی او سید است و تو مولی او آقاست و تو چاکر اگر مغلوب و شاگرد او هم باشی همین نسبت برای تو عین مفاخرت و همین ظرفیت نهایت مباهات است .

اما اگر نسبت بدیگران که هم شأن وهم سلك تو نيستند معلم وغالب هم باشی متشکر نخواهی بود بلکه منکسر و منفعل میگردی و اگر متعلم و مغلوب شوی مفتضح و منفعل میمانی ، سوگند با خدای نه چنین است که گمان کردی جز اینکه برای تو مذکور داشتم اراده در حق تو ندارم و هیچ گمان نمی برم که تو در حق من جز این را گمان بری ، چه بر حال من مجهول نیستی و مرا نیز جاهل نیمخوانی و يك چيزی است که مخصوص بتو میباشد و مرا بهره از آن نیست .

و سوگند باخدای هیچ باکی ندارم که از مخارق وعلویه هرگز چیزی و سرودی نشنوم تا گاهی که خبر مرگ آنها را بشنوم و هرگز دیدار بدیدار ایشان پدیدار نیاورم تا گاهی که مردۀ هر دو را بنگرم چه جز بتوام اعتنائی و رغبتی نیست وجز باعظام واکرام تو نظر ندارم ،چه این دو تن غلام تو بوده اند و تو خود ایشان را شريك وند خودگردانیده و در باب ایشان لب بسخن میگشائی و آنها نسبت بتوسخن میرانند و حال اینکه این دو تن صنیع و دست پرورده تو هستند و توایشان را تربیت کردی

ص: 290

و ادب آموز گشتی و اگرچه غیر طائل هستند .

و با این حال اگر زبان از انتقاص و کاهش ایشان بر تابی و مقام رفیع خودت را که خدایت عطا فرموده بلند بداری و در افراط بعیب آنها نكوشى و شأن عالى خودت را از این حیث تنزل ندهی هر آینه با عمال مانند توئی اشبه و بمحل وخطر ومكان سامی تواجمل است .

و هم چنین آنچه را که برای او و صاحب او محمد بن حارث پیشنهاد مینمائی همانا سوگند با خداوند برای تو با آن ادب و فضل و دین و محلی رفیع که داری دوست نمیدارم که خودت را در چنین امور و امثال آن خود را با ایشان مشهور و آشکارا و هم نام و هم تر از نمایی و این کردار و گفتار تو بایشان پیوسته آید .

خدای داند که من سخن نه برای سود ایشان گویم بلکه اگر بآنچه گفتم کار کنی برای تو جمیل تر و برای قدر و منزلت تو جلیل تر است ، و باین کار نگاهداری این دو تن را اگر بخواهی میتوان نمود و اگر در این کار مایل شوى شخص خودت ومحل منیع را با پسرانی نوجوان همان گونه که مقدار ایشان یکسان نمی سازی تا زبان خود را در حق تو برگشایند بچیزهایی که اسباب این کار خودت شده و زبان ایشانرا خودت در حق خودت باز نمودی، و اگر چنین نکنی و گرد اینگونه کار نابهنجار نگردی در چشم ایشان از پاره موالی و آقایان ایشان عظیم تر و بزرگتر خواهی بود .

این است رأی من و صوابدید من درباره تو بآنچه برای امر تواكبر و بمحل و مقام تو اشبه است ، و سوگند با خدای در آنچه با تو گفتم خیانتی با تو نورزیدم و کورانه و نادانسته بساط علم و فضل تو را در هم نوردیدن نخواستم پس از بهر خود آنچه را که می بینی و صلاح خود را در آن دانی اختیار فرمای سوگند باخدای نه چنان است که پندار کنی هرگز این دو تن این را نشنوند و نه آنچه در حق ایشان گفتی بدانند مگر اینکه رسوا و نکوهیده شوند و تنها و بی معین بمانند تا بمیرند .

خدا گواه من است که در این جمله جزتو و حفظ مقام تو را نخواسته ام و اینکه مذکور داشته و گله مند شدی که من وی را با أبو إسحاق رحمه الله تعالى

ص: 291

یکسان ساخته ام با اینکه با بند نعل او مساوی نیست ، همانا تو از این سخن ابن جامع را قصد نموده و گمان کرده که او را با پدرت یکسان خوانده ام ، و تو در میان من و أبو إسحاق رضى الله عنه داخل ،نبودی و سوگند با خدای گمان نمی برم که دوستی او با پدرت افزون از من یا دوستی او با من از تو شدیدتر بوده است و تو خود میدانی حالت پدرت أبو إسحاق بامن برچه منوال بوده است .

لكن من ابن جامع را ستم نمی دانم چنانکه تو بروی ظلم میکنی ای کسیکه ظالم ترین نوع بشر هستی و اگر ضمانت کنی که با من بانصاف روی در حق تو و او سخنانی با تو میگویم که نتوانی دفع نمود ، لكن من بانو در چیزی سخن نمیکنم تا در آن گفتار بتو وثوق پیدا کنم و اگر نه برای من دامنه سکوت و پهنه خاموشی وسیع است چنانکه ترا وسیع است و از چیزهای عجیبی که مانندش را ندیده ام و مکابرتی که هیچ چیز بآن همانند نیست اعتدای تو است بر من در این تجزیه تا گاهی که می گوئی

حيبا أم يعمرا *** قبل شحط من النوى

ای برادر من ایدوست من نيك بنگر در این بیت و این تجزیه چند عیب است این سخن تو حییا تا در وزن مثل شحط باشد آیا چنین چیزی در کلام عرب دیده شده است؟ و قول تو در جزء دوم حی تا مثال قبل باشد آیا مانند این رسیده است آیا در لفظ بیا مشد ده چهاریا نیست و در آن حی که بر آن معطوف نمودی سه یا و این جمله هفت یاء می شود و حال اینکه در اصل سه یاء است: یکی یاء مشددة و دیگر یاد اثنین تا اینکه بگوئی : حييا ، دیگران مانند بهائم اند، چگونه میان من و تو قضاوت کنند و من باچه کسی بر تو استعداء نمایم و اگر انصاف بدهی هر آینه میدانی که نیست در «حیَّیا أم يعمرا غير ما جزأت انا إلا بهذا الغلط الذي لا يحول من تحريك ساكن تجعله أول الكلام فقد زدت قبله حرفاً أو تسكين محرك فتزيد بعده حرفاً كفولك ام يعمرا قابل شحطن ، يعنى در تقطیع این صورت پیدا میکندگاهی که قبل از باء الف را قرار میدهی، و مثل قول تو ام يعمرن قبلا که الف را زیاد

ص: 292

میکنی تا بر آن سکوت جوئی ، چه سکوت بر متحركه جايز نيست .

پس این چه حجتی است یا کدام کس بر این کردار عجیب بی قانون تو شکیبائی می گیرد و من اراده ما يجوز نمودم و تو بتجزيه واحده آوردی و من اراده جز آنرا از تو ننمودم.

ای برادر من مایل بصواب وطريق صحت عمل باش و کلام دوستان مشفق را بآنچه برای تو نقیصه نخواهد بود از نظر مسپار و آنچه برای تو در قبول آن عیب و نکوهشی را متضمن نیست توجه بجوی و تو سپاس و منت گذاری مرا برخود بآنچه برای تو گفتم ( یعنی بایستی سخنان مرا که با تو از روی دوستی و خیرخواهی و حفظ مراتب گفتم از آن ممنون شوی و منت مرا بپذیری که در غیاب تو گفته ام واز محمد سؤال نمائی ) گناهی میشماری و بظلم و تحریف که طبیعی تو است میروی چندانکه گویا من بتو خبر داده ام که شخصی بنقصان تو کار و گفتار آورده و من او را حمایت کرده ام و حال اینکه جز به رد بر گفتار و کردار او توجه نکرده ام .

سوگند با خدای نه چنین است که تصور شود مانند من کسى باين أمور و این حفظ الغيب و حفظ مقامها منت نمیگذارد ، ولكن من هر وقت با عمد در خلوتی حدیثی کرده ام و سخنی گفته ام مانند همین کلماتی میباشد که در رد و جدل با تو آورده ام و هر وقت نزد ما کسی بوده است که بایستی رعایت احتشام و حرمت نمود کلام و سخن من بر نهجی بوده است که تکلم من بآن در اکرام و تقدم محبوب و پسندیده بوده است.

یعنی اگر در مقام خلوتی در حق نوسخن کرده ام بر همان گونه که با شخص خودت مكالمه ومكاتبه مینمایم خیرخواهی مینمایم و از روی یکرنگی سخن می آورم ورد وجدل مينمايم وتاجزعد کسی نبوده است اینگونه تکلمات را مینمایم لکن در حضور دیگران از اکرام و تقدم تو قصوری نمیجویم تا بآنجا که عمل در عجب میشود که آن کلام چه بود و این سخن چیست و این چه چیز است که میبینم !

در جواب میگویم : این سخن رعایت حشمت است و آن سخنان که در خلوت

ص: 293

میگویم کلام انس است و من همی خواستم که ترا بیاگاهانم که من در آنچه با تو منازعه میجویم چیزی را قصد نمیکنم که از آنچه از من شناخته داری انحراف داشته باشد و من ترا یادآور میشوم بآنچه ترا در موضع آن بشبهت میآورد .

پس اگر از خدای بترسی و مراتب اخوت و شرط اخاء را بر جای بداری هرگز حالت کناره جوئی در کار نمیآید و این کاری است جمیل که من از خودم پسندیده میدارم اما تو قبیح میگردانی و همیخواهی باین ترتیب و این تمویه از تو معذرت بجویم و کردار پسندیده خود را ناپسند شمارم .

و أمّا اداء خراج واشهاد همانا این چیزی است که من از تو طلب نمیکنم بلکه تو از من میطلبی در حالیکه بر من ستم میورزی و این امر برای این است که من با تو اگر منازعتی بورزم از قبیل منازعه مناظره است که حسن تفحص و نظر ثاقب را دوستار شناسائی میباشد.

وأما رياست همانا خداوند این ریاست را برای تو بر أهل این کارو این فن تغنی مقرر فرموده است و مرا بر این جماعت وأهل این صنعت ریاستی نیست و نیز ترا بر من ریاستی نباشد ، چه من در این علم مناظر و در این عمل متلذد هستم، یعنی شأن من اجل از آن است که در این فن و صنعت رئیس یا مرؤس و معلم یا متعلم باشم و اگر در این حدود توجهی میکنم برای مناظره در این علم و لذت بردن از این علم است .

اما ترا که استاد این فن نسبت بدیگران و مشهور و معروف باين صنعتی بر جماعت مغنیان ریاست است ، پس با من و با خود بظلم وستم متاز و سلسله انصاف را از دست مباز و بعد از این نیز بدیگر سوی ودیگر راه مسلك مساز ، همانا من دوست همی دارم که مرا خبر دهی که امروز بر چه اندیشه و منوال هستی .

سوگند با خدای مرا اندوهناك نمودى خداوندت اندوهمند نگرداند و مرا بتو غمگین اگر داند ، یعنی بمرگ تو به اندوه نیفکند و اگر صلاح بدانی یحیی بن خالد طبیب برادر عبیدالله را بمعالجه بخوانی و اور فیقی مبارك وعالم وميمون و در دارالروم بتو نزديك است و برای او و معالجه او اقدام نمائی خداوند تعالی بتوعافیت میدهد

ص: 294

وهم برحمت وفضل الوهيتش در عافیت تو بمن نیز عافیت می بخشد .

أبو الفرج میگوید : اینکه این مکتوب إسحاق بن إبراهيم موصلى وجواب إبراهيم بن مهدي را با این طول و درازی کلام که دارد مذکور نمودم و حال اینکه نسبت بسایر مکاتبات این دو تن قلیل است برای این بود که براسطه این سؤال وجواب يك اندازه از مقدار این دو نفر در منازعه و مجادله شناخته آید ، إسحاق موصلی همی خواست و تدبیر می نمود که إبراهيم نسبت بدو و اوستادی او خضوع وخنوع و فروتني و سبكساری و بریاست او هموار و رام شود و در پاره اوقات از وی متحامل گردد .

إبراهيم بن مهدي نيز همین اندیشه را داشت و از اسحاق در طلب تواضع وتخاضع و قبول فروتنی را می طلبید، چه جلالت نفس او و بزرگی و بزرگ زادگی و ریاست فطري وعلم كامل وفضل شامل و صنعت بدیعی که او را بود از آنچه اسحاق از وی طالب بود ابا و امتناع میورزید .

لاجرم همان مباینت که إسحاق باوی در میان میآورد إبراهيم نيز با او بكار میبرد و در این ستم شریكى هر دو در يك حال و يك منوال بودند و هر یکی از ایشان از انصاف گزیدن در حق صاحب خود دوری می جستند .

يوسف بن إبراهيم اخبار و حکایاتی در آنچه در میان آندو تن جریان جسته روایت نموده است و من کلام این دو تن را بر هم پیوسته و بر روی هم بر نهاده دیدم وإبراهيم بن مهدي سخنان وكلمات خود را بر هم چیده و درهم کشیده و بر اسحاق تحاملی سخت آورده و حکایاتی که نقل کرده با سحاق منسوب داشته که دلیل برجهل إسحاق باین صنعت میشود.

از إسحاق با آن رتبت بلندي که در این علم و صنعت دارد سخت دور مینماید که امثال این حکایتها و نسبتها بدو منسوب ،آید، لاجرم دانستم که إبراهيم بن مهدي در اين کار بتعمد رفته است و خودش تألیف این حکایات را فرموده و یوسف را فرمان کرده است که در میان مردمان نشر دهد تا در دست ایشان بگردش آید

ص: 295

و باين واسطه او را بر إسحاق فضل و فزونی دهند و وقوع این امر بعید است و نمی توان حقایق را با کاذیب و معانی را بالفاظ دفع نمود و هرگز صواب را خطا زایل نمیکند و سداد را خطل باطل نمی سازد.

براى إسحاق و مقامات عالیه او همين كافي است كه اغاني إبراهيم بن مهدي بآنجا نزديك نگشته بود که آوازی و صوتی از اغانی او معروف آید و جز اندکی ازوی روایت نمی گشت و کلام او در تجنیس طرايق ، طروح وعملش بر مذهب إسحاق است ، وضع إبراهيم بهمين منقضی گردید که او خودش در مقام انقضا پیوست چنانکه باطل نیز چون اهلش مضمحل گردد و اضمحلال میجوید .

و من از نگارش این اخبار و گزارش این عناوین کناری گرفتم نه اینکه این اخبار بمن نرسیده باشد لکن چون اخباری است که در بیان آنها تحامل و کینه ایشان روشن میگردد و آن سب وشتم و تجهلی را نسبت با سحاق متضمن است که معلوم می آید که هیچ نباید در چنین اموری بروی حکم براند و نسبت دهد اگرچه بداند اگر ندهد بیم قتل میرود .

از این روی این کار را عین برودت دانستم و بدور افكندم ودر اخبار إبراهيم ابن مهدي بر آنچه صحیح است و جریان این کتاب برنگارش اخبار مستحسنه و حکایات ظریفه بر آنست اعتماد ورزیدم نه آن اخباریکه جاری مجرای تحامل و مطالب ناپسند است ، چه در صدر اين كتاب اخبار إسحاق بن إبراهيم وإبراهيم بن مهدي که بجمله اندوه و غمگینی وغصه إبراهيم را در برداشت و از صبر تلخ تر بود ودليل بطلان دیگر اخبار بود مسطور گردید .

كلام أبو الفرج اصفهانی در این جلد نهم اغانی در این فصل در شرح حال إبراهيم بن مهدي در اين موقع با نجام میرسد ؛ و چون در جواب إبراهيم بن مهدى که با سحاق موصلی رقم کرده است نظر گشایند همچنان مفهوم آید در عین عظمت سلطنت و دودمان سلطنت وفخامت علم وفضل وصنعت ومقام و آقائی و بزرگی و ریاست طبیعی که او را با سحاق بود حفظ مقام إسحاق واوستادى وفضل و برتری او را نسبت

ص: 296

باقران و تقرب او را بآستان خلافت بنیان از دست نگذاشته.

معلوم میشود درجات مردم علی اختلاف طبقاتهم وأصنافهم واشغالهم وصناعاتهم و شئوناتهم وكيفياتهم وكمياتهم در همه حال محفوظ ومنظور بوده و بهمین علت دولت و ملت از نتایج افکار و علوم و صنایع و کمالات و بدایع ایشان بهاور و در عالم ترقی سیر داشته است چه حفظ حدود و مراتب و اعطای حق بمن له الحق و پاداش و مجازات موجب تشويق وترويج وسبب تكميل و ترقی علوم و صنایع و ازدیاد گنجینه علوم وفنون وذخاير و نفایس و اشتهار در صفحه زمین و اعتبار درمیان مخلوق ارضین و مزید صنعت و توجه خلایق ورواج بازار و ثروت وقوت مملکت وشوکت و ابهت سلطنت می آید و چون حدود محفوظ نماند تمام آنچه یاد شد نتیجه بعکس می بخشد چنانکه در این از منه و اعصار بهمین بلیت گرفتارند .

و نیز در این جواب که ابراهیم نوشته است روشن است که بزبان و بیان رایج همین اعصار است اما مغز كلام وبيانات وتلويحات او باستحكام وقوام ومعنويت وحسن تربيت إسحاق نيست .

و نیز در نهم اغانی مسطور است که عمر و بن بانه گفت : إسحاق موصلی را نگران شدم که با إبراهيم بن مهدي در کار غناء و سرود مناظرة همی کردند و در شئونات و تکالیف این علم سخنها می نمودند بچیزهایی که می فهمیدیم و آنچه هیچ نمی فهمیدیم من با ایشان گفتم: اگر علم و دانش و بصیرت و خبرت این است که شما در کارغناء دارید همانا ما را نصیبی از این صنعت خواه در کم خواه در زیاد آن نیست .

محمد بن موسى منجم میگفت : حکم میکنم براينكه إبراهيم بن مهدي از تمامت مردمان از روی دلیل و برهان نیکوتر سرود مینماید.

و این حکومت برهانی را از آن مینمایم که ابراهیم را در مجالس خلفاء مانند مأمون و معتصم نگران می شدم که به تغني شروع مینمود و چون آهنگ بآهنگ و آواز بآواز هم آواز و هم راز و دم گیر و دمساز میساخت و از جوهر صوت پهنه زمین و عرصه هموار راپر نوا و با نوا و گوش زمانه را بسماعی دلکش و نوائی خوش کامر وامینمود.

ص: 297

چنان در اسماع خدام و چاکران آستان خلافت بنیان از مرد و زن و سیاه وسفيد و بزرگ و كوچك اثر آور میگردید که هر کسی را از هرگونه خدمت وشغل و صنعتی چنان باز میداشت که پاس حشمت و سطوت و خدمت خلیفه و هیبت و خشم وعقوبت او از میان میرفت و هر کس هر چه بدست داشت از دست میگذاشت و بهر موضعی که نزدیکتر و امکان استماع داشت نزديك همی شد و تا إبراهيم لب از آواز نمی بست ایشان گوش آوایش می گشودند و از هر کار و هر شغلی خواه لازم و محل مؤاخذه ومسئوليت وعقوبت بود یا مستحب و موجب نکوهش میگشت دست باز میداشتند و بآنصوب دلنواز میگردیدند و بهیچ صوت و صیتی دیگر نمی پرداختند .

تاحال بر آن منوال بود ایشان نیز بر آن منوال وحال و از منوال وحال خود بی خبر بودند تا إبراهيم دست و دهان از تغنی وصوت باز میگرفت و دیگری از اسانید مغنیان شروع بتغنی مینمود این جماعت گوش و هوش بر میگرفتند و بمشاغل خود باز میگشتند و دیگر بآن سرود و آواز که بگوش میگرفتند در گوش نمیگرفتند.

هیچ برهانی در رجحان إبراهيم بر تمامت آن امثال و اقران از شهادت این گونه مردم با فطانت وزيرك و اتفاق ورزیدن طبايع بتصدیق آن با آن کثرت اختلافی که نهاد طبایع و تشعب طراق بر این میل و رغبتی که ایشان را بصوت او و انقیادی که ایشان را در استماع آواز او ظاهر میشد قوي تر از آنچه گفتیم نخواهد بود .

در مجلد یازدهم اغانی در ذیل اخبار محمد بن امیه و برادرش علي بن امیه از أبو حشيشه از محمد بن علی بن امیه مروی است که گفت : عم من محمد بن أميه با من حکایت کرد که روزی در حضور إبراهيم بن مهدي نشسته و از هر در سخن در پیوسته بودم بناگاه أبو العتاهيه شاعر مشهور که در این وقت بحالت تنسك و پوشش جامه پشمین پرداخته و از گفتن شعر مگر در آنچه در زهد باشد زبان کوتاه کرده بود اندرآمد، إبراهيم مقامش را رفیع گردانید و بحضورش مسرور شد و روی بدو وحدیث او نمود.

أبو العتاهيه عرض كرد أيها الأمير بمن پیوسته است که جوانی در ناجیه و از

ص: 298

موالی تست و با بن امیه مشهور است و طبعی غرا دارد و شعر میگوید و برای من شعری از وی انشاد نمودند که مرا بعجب آورد آنجوان چه کرد ، ابراهیم از سخن أبو العتاهيه بخندید و گفت : شاید این جوان در این مجلس ما از تمامت حاضران بتو نزدیک تر می باشد.

أبو العتاهيه مطلوب را دریافت و روی بمن آورد و گفت : فدایت شوم ابن امیه توئی ، من سخت شرمگین گردیدم و گفتم: من محمد بن امیه هستم فدایت گردم و اما در باب شعر همانا من جوانم و بيك شعر یادو یا سه بیت بازی می ورزم چنانکه جوان بعبث و لعب میرود ، گفت: فدایت شوم سوگند باخدای ، آن زمان زمان شعر و ابان آن بود و هرگونه شعری که در آن اوقات گفته میشود از غرر اشعار وعيون ابيات بود و قصوری در شعر نمیرفت و در معنی که قصد میکردند ابلغ واملح بود.

ميگويد: أبو العتاهیه بهمان گونه مؤانست میکرد و بنشاط می آورد تا بدانست که من با او مانوس شده ام بعد از آن با إبراهيم بن مهدي گفت : اگر رأى مبارك أمير أكرمه الله علاقه میگیرد که امر بفرماید که از اشعار خود آنچه حاضر دارد بمن برخواند، میفرماید : إبراهيم با من گفت : بجان من بخوان، پس این شعر بخواندم :

رب وعد منك لا انساه لي *** أوجب الشكر وإن لم تفعلى

با این چند بیت :

أقطع الدهر يظن حسن ***و أجلى غمرة ما تنجلي

كلما املت يوماً صالحاً *** عرض المكروه لى في املى

و ارى الأيام لا تدنى الذي *** ارتجي منك و تدنى احلى

أبو العتاهيه چون این اشعار پند آثار را که از انقلاب روزگار و اختلاف چرخ باژگون کردار شعار داشت بشنید هر دو دیده اش اشکبار شد و چندان بگریست که آب دیده اش بر محاسنش سرازیر شد و آن شعر اخیر را همی اعاده میداد و ناله میکرد

ص: 299

برخاست و بیرون شد و همچنان آن شعر را پی در پی میخواند و می نالید و میموئید و میزارید تا از در سرای بیرون شد .

لمؤلفه :

روز وصلت را نیارد روزگار ***ليك روز فصل را آرد بکار

ما یکی زرعیم و مرگ ما چوداس ***ما شکاریم و جهان مرد شکار

پاره سازد رشتهای حسن ظن ***دشنها دارد بکار این نابکار

بدرویده بوستان بان جهان ***از همه گلزارها بس گلعذار

تو مگر خود غمگسار آئی بخویش *** ورنه دنیایت نباشد غمگسار

نیست چون خویش و تبارت غم گسل ***پس توقعها ز بیگانه مدار

این همان گردنده گردون است کو*** هر مداری را بیفکند از مدار

این همان دریای بی قعر است کو ***زنده ها افکنده مرده در کنار

این همان بئر عمیق هایل است *** که هزاران شاه را شد چاه سار

چون چنین است این جهان گونه گون *** چشم یکرنگی بدو هرگز مدار

روی آور سوی دربار شهی ***که بروز و شب بخواهی جست بار

سوی درگاه خداوندت شتاب *** که بدو باشد سرانجامت گذار

بگذر ازشاه و وزیر و امر و نهی*** كت بمعنی نیست غیر از ننگ و عار

بگذر از این لفظ و لفاظی لغو ***ای برادر دعوی از معنی بیار

صد هزاران سال اگر مانی بدهر ***نیست غیر از دیدن لیل و نهار

بوستان اخروی را ساز کن ***چون دوامی نیست در این نوبهار

سال اگر برصد سپاری ای پسر***روز آخر چون یکی روزش شمار

آنچه باقی مانده باشد در نظر*** و آنچه بگذشته نباشد در گذار

اعتبار از عمر و کار خود بجوی ***نیست بر عهد زمانه اعتبار

چند باشی در پی عمر دراز*** یاد کن از نکبت پیرار و پار

میر اگر باشی بمیری مبردت *** شاه اگر باشی به بینی شاهکار

ص: 300

خفت اگر خواهی بمهد أمن وعيش ***گوش کن این گوشوار شاهوار

باطن و ظاهر بشاهي يك نمای ***کوست شاه هر شهی والا تبار

خالق مخلوق و رزاق وحكيم ***مالك املاك و دیار دیار

چون بدو تفویض سازی کار خویش*** در همه کارت بگردی کامکار

چون دهی تفویض کار خود بحق***صنعها بینی ز لطف کردگار

صاحب نام نکو کردی بدهر ***در دو گیتی می بگردی بختیار

گر بجوئی نعمت هر دو جهان ***غیر از این دعوی دگر دعوی میار

این همه غل و غش از نفس تو است *** پاك شو تا پاك آرندت عيار

چند بسیاری بغفلت روز و شب ***یاد آور زان مهان خاکسار

چون تو خود خواری جهان خوارت کند ***ور عزیزی کی بخواهی گشت خوار

در مجلد پانزدهم اغانی مسطور است که مردی برده فروش که او را ابو الخطاب میخواندند و معروف بقرین، مولی عباسه دختر مهدي خليفه جاریه را در معرض فروش آورده که ذات الخالش بخواندند و نامش خنث بود و او را از این روی ذات الخال نامیدند که :

بکنج لبش بر یکی خال بود ***که چشم خودش هم بدنبال بود

بالاي لب بالايش خالی بود که هزاران خیال را آشفته و هزار دل را شیفته داشت و مردم عاشق پیشه و شعرای چکامه اندیشه در وصف خال و مدح آن حسن و جمال که نادره وجاهت عصر و یکه گوهر بحر ملاحت و ماه آسمان رجاحت و تازه نوگل بوستان صباحت بود شعرها گفتند و غزلها سروده و بیداهای فصاحت پیمودند .

إبراهيم بن مهدي نيز یکی از عاشقان آن گلمدار و والهان آن سرو چمن خوش رفتار بود و غالباً خیالش بدنبال خالش و آمالش در وصالش می گذشت و این شعر از اوست:

ص: 301

ما بال شمس أبى الخطاب قد حجبت ***يا صاحبي لعل الساعة اقتربت

أولا فما بال ريح كنت آنسها ***عادت على بصر بعد ما جنبت

إليك اشكو أبا الخطاب جارية ***غريرة بفؤادي اليوم قد لعبت

و أنت قيمها فانظر لعاشقها ***يا ليتها قربت مني و ما بعدت

شايد «ياليتها بعدت مني وما قربت »وموافق روی بوده است ، یعنی ایکاش از من دور بود و نزديك نبود که باینگونه گرفتار عشق ومرض هوا باشم، و از این پیش در ذیل احوال هارون الرشيد بحكايت او وذات الخال اشارت شد ، وعباسه خواهر رشید همان است که اسباب هلاك جعفر برمکی شد.

در کتاب زهر الأداب وعقد الفريد مسطور است که یکی روز إبراهيم بن مهدي و ابن بختیشوع طبيب در محضر ابن أبي دواد أحمد قاضی در باب عقاری که در ناحیه سواد بود تنازعی روی داد ، إبراهيم در طى مكالمت بر طبيب يهود فزونی فزود و غلظت نمود أحمد بن أبي دواد از این کردار تا بهنجار ملول شد و در دل بگرفت و از آن پس گفت :

« يا إبراهيم إذا نازعت في مجلس الحكم بحضر تنا أمراً فلا أعلمن انك رفعت عليه صوتاً و لا أشرت بيد وليكن قصدك أمماً وريحك ساكتة و كلامك معتدلاً و رف مجالس الخليفة حقوقها من التعظيم والتوقير والاستكانة والتوجه إلى الواجب فإن ذلك أشكل بك واشمل لمذهبك في محتدك وعظيم خطرك و لا تعجلن فرب عجلة تهب ريثاً والله يعصمك من خطل القول والعمل ويتم نعمته عليك كما أتمها على أبويك من قبل إن ربك حكيم .

قال إبراهيم : اصلحك الله امرت بسداد و حضضت على رشاد ولست بعائد إلى ما يثلم مرواتي عندك ويسقطني من عينك ويخرجني من مقدار الواجب إلى الاعتذار فها أنا معتذر إليك من هذه البادرة اعتذار مقر بذنبه معترف بجرمه ولايزال الغضب يستفز أي بمواده فيرد لي مثلك بحلمه وتلك عادة الله عندك وعندنا منك وقد جعلت حقي من هذا المقار لا بن بختيشوع فليت ذلك يكون وافياً بأرش الجناية عليه

ص: 302

ولم يتلف مال افاده موعظة ، وحسبنا الله ونعم الوكيل » .

اى إبراهيم چون در مجلس حکومت در حضور ما در امری با خصم خود بمنازعت پردازی چنان باز منمای که در مقام منازعت و مکالمت صدای خودت را بر صدای او برتر و بانگت را بر بانگ او عظیم تر سازی و با دست و بازو بهر سوی اشارت ورزی و آنچه قصد کنی بر طریق دین و آئین و ملایمت و باد غرور و کبریایت ساکت و سخنت بر نهج اعتدال باشد حقوق خلیفه را از حیثیت تعظیم وتوقير واستكانت و توجه بسوی واجب در مجالس او وفا کن اگر چنین کنی و بر این شیمت بروی برای تو شکیل تر و پسندیده تر و برای مذهب تو در محمد کریم و خطر عظيم اشمل است.

وكار بعجله وسخن بشتاب میفکن ، چه بسیار عجله و شتابندگی است که مورث درماندگی و خستگی وریث می شود ، خداوندت از خطل قول و هفوات لسان و تباهی کلام و عمل نگاهداری و نعمتش را بر تو پایدار فرماید چنانکه بر دو پدرت از این پیش تمام گردانید، اشارت بآيه مباركه «إبراهيم وإسماعيل »است ،چه نسب ایشان بآنجا میرسد، همانا پروردگارت حکیم و علیم است .

إبراهيم گفت :اصلحك الله همانا از راه سداد حکم راندی و بمنهج رشد فرود آوردی و من کسی نیستم که پناهنده شوم بچیزی که در خدمت تو رخنه در ارکان مروت من افکند و مرا از چشمت ساقط میگرداند و بیرون میکشد مرا از مقدار واجب بسوى اعتذار ، هم اکنون من از این گونه خطا بحضور تو اعتذار آورنده ام اعتذار جستن کسیکه بگناه خودش اقرار نماینده و بجرم خودش اعتراف گیرنده است و همواره غضب جنبش میدهد مرا بمواد آن و مانند توئی بحلم و بردباری خودش باز میگرداند و عادت خدای نزد من و تو و نزد ما این است ، و بتحقیق که قرار دادم حق خودم را از این عقار برای ابن بختیشوع، پس کاش این حق من بدیه و ارش جنايت وافي بودی و هرگز مال و بضاعتی که افاده موعظت نماید تلف نشده است حسبنا الله ونعم الوكيل .

ص: 303

در کتاب زهر الأداب و ثمر الألباب مسطور است که از حکایات أبي الحسن أحمد بن جعفر بن موسى بن يحيى برمکی معروف به جحظه این است که گفت : خالد كاتب با من حديث كرد كه يكى روز إبراهيم بن مهدی در طلب من بفرستاد چون بمجلس او شدم مردی سیاه را بر فرش که در آن فرورفته بود بدیدم پس مرا بنشانید و گفت: از اشعار خودت برای من بخوان ، و من این شعر را در خدمتش قراءت کردم :

رأت منه عيني منظرين كما رأت ***من الشمس والبدر المنير على الأرض

عيشة حيتاني بورد كأنه *** خدود اضيفت بعضهن إلى بعض

و نازعني كأساً كأن حبابها *** دموعی لما صد عن مقلتي غضي

و راح وفعل الراح في حركاته ***كفعل نسيم الريح بالغصن الغض

چون إبراهيم بن مهدی این اشعار لطایف شعار ملاحت آثار را بشنید چنان دروی اثر کرد که همی از جای جنبش گرفت چندانکه يك ثلث فراش را در سپرد و گفت: ای جوان شعرا رویهای گلگون را بگل تشبیه کنند و توگل را بچهره های گلعذار همانند نمودی ، یعنی گفتاری لطیف و تشبیهی بدیع آوردی و تو خود مبدع این کلام هستی، پس این شعر را بخواندم :

عاتبت نفسي في هواك *** فلم أجدها تقبل

و اطعت داعيها إليك *** فلم اطع من يعذل

لا و الذى جعل الوجوه ***لحسن وجهك تمثل

لا قلت إنَّ الصبر عنك ***من التصابي أجمل

از این اشعار چنان حالش بگشت که یکباره فراش را در نوشت و از فرش بز مین نشست و گفت : بگوی پس بخواندم :

عش فجئيك سريعاً قاتلي ***والضنى ان لم تصلني واصلي

ظفر الحب بقلب دنف ***فيك و السقم بجسم ناحل

فهما بين اكتئاب وضنى ***تركاني كالقضيب الذابل

ص: 304

فيكي العادل لي من رحمة *** فبكائي لبكاء المائل

إبراهيم از شدت وجدت و کثرت طرب فریادها بر کشید و باغلامش گفت : ای بلیق برای نفقه ما چه مقدار نزد تو است؟ گفت: هشتصد و پنجاه دينار ، گفت : این مبلغ را در میان من وابن خالد دو قسمت کن پس نصف آنرا بمن بداد .

و دیگر در زهر الأداب مسطور است كه وقتى إبراهيم بن مهدى بيكي از دوستان نوشت: «كتابي إليك كتاب مخبر وسائل ، فاما الاخبار فمن تصرف الخطوب على ما يوجب العذر عند صديقي العزيز عملي في ابطائى بالتعهد له ، وأما السؤال فمن امساك هذا الأخ الودود وعن مثل ذلك ، فان البذل كاشف ما سلف مصلح لما استأنف .

و دیگر در عقد الفرید مسطور است که إبراهيم بن مهدی بشخصی نوشت : أما بعد فانك لو عرفت فضل الحسن لتجنبت شين القبيح ورايتك آثر القول عندك ما يضرك فكنت فيما كان منك ومنا كما قال زهير بن أبي سلمى »:

وذى خطل في القول يحسب انه *** مصيب فما يلمم به فهو قاتله

عبات له حلماً واكرمت غيره *** و أعرضت عنه وهو باد مقاتله

اگر فضل و فزونی کار و کردار و گفتار نیکو را میدانستی و از زشت امتیاز میدادى البته از عیب و نکوهش نکوهیده وزشت دوری میجستی اما در سجیت و بلاهت تو نگرانم که هر سخنی که ترا زیان برسد نزد تو بهتر و برگزیده تر است .

لاجرم حالت تو نسبت بخودت و بما بدانگونه است که زهیر بن أبی سلمی گفته است: چه بسیار مردم بی تأمل و تفگراند که در سخن کردن بدون اینکه بیندیشند و بفهمند که چه می گویند شتابنده و در سخنان فاسد و تباه سبك روح میشوند و چنان گمان میبرند که از روی صواب و صلاح تکلم کرده اند اما از باطن گفتار خود بی خبراند که همان سخن تباه راندن موجب تباهی او می شود ، لاجرم يحلم و بردبادی باوی کار کردم و دیگری جز او را با کرام و تکریم در سپردم و از وی روی بر کاشتم و همان کس با او بقتال و جدال بدایت گرفت و راهش را بروی مکشوف نمود.

ص: 305

در زهر الأداب مسطور است که مردی بخدمت إبراهيم بن مهدی عرض کرد :

«قد أوحشنى منك تردد غليل في صدرى أهابك عن اظهاره واجلك عن كشفه .

مرا سوزی است اندر در دل اگر گویم زبان سوزد *** وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد

عظمت مقام و هیبت دور باشی رفعت منزلت تو از اظهار مطلب خود بازم داشت.

إبراهيم در جواب گفت : « لكني اكشف لك معروفي و اظهر احسانى فان يكن غير هذين في خلدك فاكتب رقعة يخرج توقيعى سراً لنقف على ما تحب»اگر تو بپاره ملاحظات از عرض مطلب خود درنگ میجوئى أما من ما نعى ندارم و معروف و احسان و بخشش و نیکوئی خود را در حق تو آشکار میدارم و اگر مقصود تو بجز این دو مقصد است و در اظهار شفاهی تأمل داری و آنچه در پرده دل دارد نمیتوانی در صفحه عرض بیاوری بر صفحه قرطاس برنگار تا توقیع وحكم من در انجاح مطلوب تو پوشیده بتورسد تا هر چه محبوب تو است اظهار و بحصول آن برخوردار شوى .

اين كلام إبراهيم بن مهدی بمهدی رسید گفت: سوگند باخدای آخر درجه کرم و پایان بذل و بخشش همین است گویا مهدی نگران پاره جنابهای برودت مآب بود که زردی رنگ سائل را جز بپاسخ سردتر از خود نمی دهند و گرمی روزگار خود را جز در سردی بازار دیگران نمیشناسند .

در مجلد سوم عقد الفريد مسطور است که وقتى إبراهيم بن مهدي انبانه از نمك وانبانه از اشنان براى إسحاق بن إبراهيم موصلى بهدیه فرستاد و بدو نوشت «لولا أن القلة قصرت عن بلوغ الهمة لا تعبت السابقين إلى برك ولكن البضاعة قعدت بالهمة وكرهت أن تطوى صحيفة وليس لي فيها ذكر فبعثت بالمبتدا به ليمنه وبركته والمختوم به لطيبه ونظافته ، وأما ما سوى ذلك فالمعتبر عنا فيه كتاب الله تعالى إذ يقول ليس على الضعفاء ولا على المرضى ولا على الذين لا يجدون ما ينفقون حرج إلى آخر الأيه ».

ص: 306

اگر قلت بضاعت از ادراك همت قصور نمی جست ، یعنی اگر عدم بضاعت مانع آن نمی شد که بقدر قصد و همتی که در احسان تو وشأن و منزلت تو تقاضا دارد از عهده برآیم هر آینه با دیگران در احسان بتو متابعت می ورزیدم لكن بضاعت اندك از بلوغ بهمست فرو می نشاند و دست احسان را از دریافت مرام فرو میکشاند و از آن طرف مکروه داشتم که صفحه در قلم و صحیفه در رقم آورم و هیچ یادبودی در آن نباشد لاجرم آنچه در بدایت اكل طعام بدان شروع میشود که عبارت از نمك است برای میمنت آن ، و آنچه در ختم طعام در آن دست می آلایند و دست میشویند که عبارت از اشنان است برای طیب و نظافت آن که دهان را خوشبوی و دست و دهان را نظافت میدهد برای تو فرستادم .

و اما آنچه بیرون از این دو باید تقدیم کرد و نتوانستم بفرستم همانا کتاب خدای براي اعتبار از کارما کافی است که میفرماید : بر مردمان ضعيف الحال والأحوال و آنانکه رنجور و بیمار و آنانکه بعسرت روزگار دچار و تنگدست هستند و چیزی نمی یابند که انفاق نمایند حرجی و گناهی نیست .

و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتى إبراهيم بن مهدی بیکی از دوستان خود نوشت : « لو كانت التحفة على حسب ما يوجبه حقك لا جحف بنا أدنى حقوقك ولكنه على قدر ما يخرج الوحشة و يوجب الأنس و قد بعث بكذا وكذا »اگر فرستادن تحفه بایستی باندازه و اقتضای آن باید باشد که حق تو واجب گردانیده است هر آینه رعایت کمتر حقوق تو مارا میر بود و میبرد لکن این تحفه بآن اندازه است که وحشت و نفرت را با نس و صحبت باز آورد لاجرم فلان چیز و فلان چیز را بفرستادم.

در دوم مستطرف مسطور است كه إبراهيم بن مهدی چون از بیم مأمون مخفی همی گشت نزد عمه اش زينب دختر أبي جعفر منصور دوانیق پنهان شد عمه اش كنيزك خود را كه ملك نام بود برای خدمات إبراهيم مقرر داشت و اين كنيزك را آن حسن و جمال و ضوء و کمال و ادب و فرهنگ و آب و رنگ بود که در زمان خودش مانند نداشت و پانصد هزار در هم در بهایش میدادند و بمقصود نمیرسیدند .

ص: 307

إبراهيم يكباره دل بدو باخت و نتوانست دست بدو آخت و مکروه میداشت که با اورام شود و از او کام گیرد تا یکی روز که آن سر و آزاده در برابرش ایستاده بود این شعر را بتغنی و سرود بخواند :

يا غزالاً لى إليه ***شافع من مقلتيه

أنا ضيف وجزاء الضيف ***احسان إليه

لمولفه

ای آهوی خطائی کانجام حاجت من ***جز از دو چشم مستش از دیگری نشاید

من ميهمان اویم پاداش میهمان را ***جزنیکی و فتوت چیزی دیگر نباید

آن غزال رعنا و دلربای زیبا مقصود إبراهيم را بفهمید و مطلوب او را که در کالای نفیسش پنهان بود بدانست و عماش او را در سر چشمه حیاتش معلوم ساخت و در خدمت خاتون خود زینب با هزاران عشوه و وصب باز نمود ، خاتونش گفت : نزد إبراهيم بازشو واورا بياگاهان که من ترا بدو بخشیدم، آن ماهروی بهشت سرشت دیگرباره بمطلوب خود وطالب خود راه نوشت .

چون إبراهيم آن آهوی دشت ملاحت و غزال بیدای صباحت را بدید بی اختیار بتغنى دوبيت مذكور اعادت گرفت ، آن بدر سماء وجاهت را که تغنی دلنواز برغبت مباشرت در سوزوساز آورده بود چنان بر بود که بیچاره مانند خرمن نسترن خود را بر إبراهيم بیفکند و چون خورشیدش در سایه سپرد ، إبراهيم چون از اجازت خاتون و اقبال بخت بی خبر بود ابهت مقامش از ادراك مقصود مانع شد و گفت: «كفى فلست بخائن» از اندیشه در آمیختن در گذر که بخیانت نمی گذرم .

آن ماه سرورفتار لب شکرین برگشود و إبراهيم را بشارت داد که خاتون من مرا بتو بخشيده و اينك من خود فرستاده او و پیغام رساننده او هستم و بعشرت اشارت نمود، إبراهيم گفت :« أما الآن فنعم»اکنون که خاتونت بمن بخشید براي کامیابی وتلافي آن حسرت و مهاجرت از لذت حاضرم ، پس بتدارك ايام وليالي وادراك مافات بنعمت مباشرت و دولت مواصلت مبادرت جست .

ص: 308

راقم حروف گوید: در این داستان إبراهيم بن مهدی چون بدرنگ بگذرند بروی و مناعت طبع اور عفاف او تحسین نمایند، چه در آن حال كربت اختفا وعزوبت و در آمدن در سرای عمه خودش و آنعالم مستی و دلبستگی بآن خدمتگذار ماهروی شهوت انگیز آماده ساخته وپرداخته و خواهان کامرانی و افكندن خود را برإبراهيم که موجب ازدیاد میل و رغبت و جنبش عشق و شهوت وضعف صبر و ذهاب بضاعت طاقت و تاری چشم عقل و دوراندیشی و امانت است، اینطور پاس امانت داشتن و چشم از خیانت پوشیدن و نظر از منظور برگرفتن کاری سخت و گذشتی عظیم و عفافي عمیم است با اینکه إبراهيم را مکشوف بود که عمه را در کامکاری او انگاری نخواهد بود و هر صفتی ممدوح یا مذموم حاصلش در کیسه و جیب موصوف موجود می شود چنانکه پس از سالیان بسیار از وی یادگار است .

بیان پاره از حکایاتی که بر کمال جود و فتوت حضرت هادی علیه السلام دلالت دارد

جود وفتوت که از اثرات یکی از اسامي حسناى الهى است قبل از ايجاد ممکنات در وجود کرامت آسود أئمه هدى صلوات الله عليهم موجود بود و از اشعه انوار جود و کرم وفضل و نعم ایشان در هر موجودی موجود شد ، پس می توان گفت صفت جود یکی از مظاهر حسنة جود ایشان بلکه فرع جود ايشان وجود بالاصالة والحقيقة عين وجودات مباركه و سخای ایشان است ، پس اصل جود و معنی حقیقی جواد ایشان هستند و سوای ایشان خواه جود یا جواد یا سخا پاسخی طفیل و فرع آن است و اگر لطیف تر سخن کنیم تمام موجودات از جود و کرم وجود ذی جود ایشان است .

در بحار الأنوار وكشف الغمه وفصول المهمه وعموم كتب اخبار مسطور است که گواهی میدهد برای حضرت ابی الحسن رابع علیه السلام که نفس مبارکش بنفایس

ص: 309

اوصافش موصوف وذات ولایت سمانش ببدایع آیات مزین و آنحضرت در درجه نبوية نازل است در دار اشراف آن و بشرفات اغراف آن این است که یکی روز حضرت أبي الحسن علیه السلام از سر من رآی بقریه که از خود آنحضرت بود بیرون شد تا مهمی که داشت بانجام رساند .

و از آن طرف مردي از اعراب که پریشان حال شده بود در طلب آن حضرت بیامد و امام علیه السلام را در منزل مبارکش ندید و بپرسید گفتند بفلان موضع تشریف قدوم داده است، اعرابی بآهنگ آنحضرت بهمان موضع راه بر گرفت و چون بحضور همایونش توجه کرد و تشرف یافت فرمود: حاجت تو چیست .

عرض کرد :مردی از اعراب كوفه ومتمسك بولايت جدت علي بن أبيطالب علیه السلام هستم و سر فخر و مباهات باوج سماوات میرسانم و اينك دچار مبلغی قرض و سختی روزگار وزحمت طلب کار و محنت بده کاری شده ام پشتم را سنگینی این وام گران بار ساخته و روزگارم تیره و تار شده است و در این پهنه زمین هیچکس را ندیدم که دارای فتوت و مروتی باشد که بتواند این گران بار را از دوش من بردارد و مرا بفراغت خیال بگذارد مگر اين وجود كثير الجود مبارك .

حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود :«كم دينك »چه اندازه وام داری ؟ عرض کرد: بمقدار ده هزار درهم فرمود : «طب نفساً وقرعيناً يقضى دينك ان شاء الله »دل خوش و دیده روشن بدار که قرض تو انشاء الله تعالی ادا می شود ، آنگاه فرمود او را در منزلی فرود آورده پرستاری و میهمان داری نمودند تا روشنایی روز دیگر بر دمید و اعرابی را طلب کرده فرمود :

«يا أخا العرب أريد منك حاجة لاتعصاني فيها الله الله فيما آمرك به وحاجتك تقضى إنشاء الله تعالى »و بروایتی با اعرابی فرمود :«أريد منك حالة الله الله أن تخالفني فيها»ای برادر عرب از تو حاجتی خواهم یا اینکه فرمود:حاجت تو برآورده و دینت را ادا میکنم بدان شرط که در آنچه فرمان دهم نافرمانی نکنی و از مخالفت ورزیدن با من از خدای بپرهیزی، اعرابی عرض نمود پناه بخداي ميبرم

ص: 310

از اینکه در هیچ امری از امور با تو از در مخالفت بیرون شوم و در قول و فعل تو عصیان بورزم .

اينوقت حضرت أبي الحسن علیه السلام ورقه بر گرفت و بخط مبارکش در آن ورقه بر نگاشت که فلان اعرابی را فلان مبلغ بر من دین است و از آنچه اعرابی خواسته بود فزون بر نوشت و با اعرابی فرمود : « خذ هذا الخط معك فاذا حضرت سر من رأي فتراني اجلس مجلساً عاماً فاذ احضر الناس واحتفل المجلس فتعال إلى بالخط وطالبني واغلظ علي في القول في ترك ايفائك إياه الله لله أن تخالفني في شيء مما أوصيك به» .

این نوشته را با خود بدار و چون من بسر من رأى حاضر شدم و مرا نگریستی که در مجلسی عام جلوس نمودم هر وقت مردمان حاضر شدند و مجلس بحضور حضار استقرار یافت این خط را شتابان نزد من بیاور و این مبلغ را مطالبه کن و در سخن راندن با من و طلب کردن طلب خود تا چرا در این مدت این مبلغ را نپرداخته ام بغلظت و درشتی و خشونت تكلم نمای و از خدای بیندیش که در آنچه ترا با جرای آن وصیت کردم با من مخالفت کنی وزنهار که این سر را با هیچکس آشکار نداری إن شاء الله اداى حاجت تو میشود ، عرض کردم چنان کنم .

چون حضرت أبي الحسن رابع علیه السلام بسر من رأی بازگشت آن اعرابی منتظر وقت بود و آن حضرت در مجلس عامی جلوس فرمود و جمعی کثیر از اصحاب آنحضرت ووجوه عصر وياران خلیفه روزگار متوکل عباسی و دیگران در محضر منور تشرف جستند ، آن اعرابی بآن مجلس شتابان بیامد و آن نوشته را بیرون آورده و مبلغ مذکور را مطالبه کرد و حضور مبارکش را بغلظت کلام و سرعت در انجام مرام مشغول ساخت .

حضرت برگزیده ذوالمنن أبو الحسن صلوات الله عليه شروع بعذر خواهی نمود و بملایمت و فرمی و آهستگی سخن کرد و دلش را بسخنان ملاطفت باز جای آورد و فرمود بزودی ترا آسایش میدهم .

حاضران نیز بر آنگونه با وی نرم و گرم سخن کردند و آن حضرت سه روز

ص: 311

از اعرابی مهلت خواست ، و چون آن مجلس منقضی گشت این حال و این کلام را نزد متوکل نقل کردند .

متوكل أمر نمود که علی الفور سي هزار در هم بخدمت أبي الحسن علیه السلام حمل نمایند چون در حضور مبارکش حاضر ساختند بهمان طور بجای خود بگذاشت تا اعرابی بیامد إمام علیه السلام با او فرمود : «خذ هذا المال فاقض منه دينك واستعن على وقتك والقيام على عايلتك وبقولي وانفق الباقي على عيالك وأهلك واعذرنا »اين مال را برگیر و قرض خود را از این مبلغ بازرسان و آنچه را که برجای میماند در نفقه اهل و عیال و قیام در امور ایشان بکار بند و مارا معذور بدار .

ابن صباغ مالکی در فصول المهمه و دیگران مینویسند : اعرابی عرض کرد: يا ابن رسول الله سوگند باخداي در همان ده هزار در هم بمطلب خود بالغ میشوم و نهایت حاجتمندی من همان مبلغ است و مرا كافي است، حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود : «والله لتأخذن ذلك جميعه. وهو رزقك الذي ساقه الله إليك ولو كان أكثر من ذلك ما نقصاه»سوگند با خداوند بیایست این مال را بتمامت بر گیری و این رزق و روزیی میباشد که خدای تعالی بسوی تو رانده است و اگر از این مقدار هم بیشتر میبود از آن نمی کاستیم .

اعرابی عرض کرد: یا ابن رسول الله سوگند باخداى « إن أملي كان يقصر ثلث هذا ولكن الله أعلم حيث يجعل رسالاته »آرزوی من ورشته امیدواری من از ثلث این مال کوتاه تر بود لكن شما معدن جود ومنشأ كرم ومنبع فضل و مخزن نعم و دودمان نبوت و خاندان رسالت هستید با دیگران در يك قياس و میزان نباشید خدای بهتر دانست که رسالت خود را در کجا فرود آرد و بر قرار بگرداند .

محمد بن طلحه شافعی و علی بن عیسی اربلی و ابن صباغ مالکی و جمعی دیگر مینویسند که اعرابی مال را بگرفت و برفت و این منقبتی است که هر کس بشنود حكم له بمكارم الأخلاق وقضى له بالمناقب المحكوم بشرفها بالاتفاق بمكارم اخلاق آن حضرت و مناقب شریفه اش صلوات الله علیه که تمام آفاق بر آن اتفاق دارند حکم مینماید.

ص: 312

راقم حروف گوید: مؤرخین و محدثین شیعی و سنی براین خبر اتفاق و در کتب خود ثبت نموده اند، و چون کسی بدقایق این خبر بنگرد از لطایف آن باخبر میشود و او را روشن میگردد که تراوش این گونه حالات جز از صاحبان انوار خاصه إلهيه نمايش نيابد، أولاً چون اعرابی عرض حاجت کرد و میزان قرض خود را باز نمود فرمود حاجت تو را بجای میآوریم و نفرمود نقضى دينك قرض تورا میدهیم چه اراده فرمود که اضافه برقرض او برای امر معاش او و عیال او نیز عطا فرماید .

دیگر اینکه در خدمتش مکشوف بود که این مبلغ را بآ نحضرت از طرف خليفه تقدیم مینمایند و باعرابی عطا میفرماید وگرنه آن نوشته را بخط مبارك بدست اعرابی نمیداد .

دیگر اینکه کمال فتوت و ترحم وخلق كريمش بآ نمقام است که با اینکه اعرابی در حضرتش بعرض حاجت آمد با آن شأن و مقام عالى إمامت و آن تفوق وحكومت و محتاج إليه تمام كاينات وسيد و سرور مخلوقات بودن با اعرابی خطاب برادر و خود را باوی برابر میکند و در کمال لطافت میفرماید : اراده دارم که حاجتی از تو بخواهم وعرض حاجت را بلفظ « اريد منك »مصدر میدارد که بیشتر رعایت ادب را متضمن است.

دیگر اینکه در اطاعت امر مبارکش با اینکه مطاع ازلی است و در آنحال در انجام امر خود اعرابی بوده است خدای را بیاد او میآورد و تحكّماً نمیفرماید ، البته باید از آنچه امر میکنم تخلف نکنی و عصیان نورزی ، شاید این نیز برای این است که چون اعرابی با حالی نژند و پژمرده و خاطری مستمند و افسرده تشرف جسته در تكلم و خطاب او بیشتر بملاطفت پرداخته تا دلش خرم شود و خود را ذلیل و بیچاره و گرفتار و ناچار و بقبول ذلت روزگار دچار نشمارد و در نظر مبارکش خوار و سبکسار نینگارد .

برخلاف ابنای زمان که اگر عزیزی با شرف و جلیل اصیلی را بایشان

ص: 313

حاجتی روی نماید با اینکه همه وقت او را عزیز و محترم میداشته اند في الفور قبل از انجاح مرام با اقدام در اصلاح حال او بنظر خفت و توهین دروی بنگرند و او را خفیف و ذلیل شمارند و برای آن شخص جز عرق انفعال آب و مایه نگذارند و غالباً قدم و قلمی در کارش بکار نیاورند و جز هتك آبرو برايش نماند و جز نقصان شرف نتیجه نیابد.

وإمام علیه السلام که میفرماید :«الله الله أن تخالفني فيها»در اینجا به مقصود اظهاراطاعت حكم وعدم تجاوز از حد انقیاد است بلکه از راه ترحم ودلسوزی و جانب داری اعرابی است که گویا آنحضرت میخواهد بفرماید: چون هر چه کنم و فرمان دهم برای اصلاح امر تو و رعایت خاطر و آسایش تواست التماس مینمایم و خدای را بیاد تو میآورم و شاهد قرار میدهم که از دستورالعمل تجاوز نکنی، چه امام میدانست اعرابی طلبی از آنحضرت ندارد شاید رضا ندهد ياحيا نماید یا جایز نشمارد که از آنحضرت سندی بدان نحو بستاند ، از نخست این شرط وعهد را با او فرمود و اورا ملزم ساخت که از آنچه فرماید محض پاره خیالات تخلف نکند .

دیگر آنکه با اینکه حالت خصومت و عداوت و نفاق خليفه عصر و اصحاب و اعیان دولت او را نسبت بخود میدانست و هر وقت جلوس میفرمود از اصناف طبقات ناس و اصحاب خلیفه و اعیان عصر در مجلس همایونش مشرف بودند و غالب آنها مایل بتوهين وتخفيف آنحضرت و بشارت آوردن بمتوكل وحصول خوشنودی و ترقی خود بودند، امام علیه السلام برای انجام امر اعرابی بر خود بر نهاد که در مجلس عام و حضور مؤالف و مخالف نوشته آنحضرت را بیاورد و مطالبه نماید و از تعویق پرداخت آن و انقضای مدت مقرر بنالد و شکایت کند .

و البته در همان مجلس پاره منافقان بوده اند که باستهزا با هم دیگر تبسم کرده وبايماء و اشاره می پرداخته اند و چون بیرون میرفته اند میگفته اند : ایشان مدعی این هستند که گنجهای زمین و آسمان در قبضه اقتدار و اتفاق ایشان است و اينك برای جزئی مبلغی چندان ادای دین را نمی نمایند که از مدت وعده آن میگذرد و بد این نمیرسد تا بناچار بعد از چندین دفعه مذاکره کردن و وعده ادای آن را

ص: 314

دادن و ندادن در چنین مجلس عام از همه چیز خود میگذرد و با این جسارت مطالبه و با این غلظت مکالمه میکند و آنحضرت چون بواسطه عدم ایفای بوعده خجل ومنفعل است لابد خشونت و غلظت او را متحمل شده با کمال ملایمت و رفق و نرمی جواب میدهد و خواستار سه روز مهلت میگردد .

أما شيعيان او بر آن عقیدت هستند که اگر رأیش علاقه گیرد در آنی جهانیرا فانی و در دقیقه تمام مردگان را زنده و بآنچه خواهد اراده کند چنان خواهد شد.

اما نمیدانند در این کار و خبر یافتن متوکل و فرستادن آندراهم چه حکمتها است که خود آنحضرت میداند: شايد يك جهتش اطفاء حرارت بعضی و کین او و اطمینان خاطر او باشد و چنانش مکشوف آید که آنحضرت را بضاعتی و استطاعت مخالفتی و اندیشه خلافتی نیست و اگر چیزی بدو عرض کرده باشند از راه عناد وحسد يا جهل باسعایت شمارد و دل از اندیشه آنحضرت فارغ دارد .

دیگر اینکه از مراتب فتوی و جود و مکارم اخلاق آنحضرت نموده آید که با اینکه آن مبلغ را بتمامت باعرابی عطا فرمود بمعذرت سخن کرد ، از این است که اعرابی نیز که ملتفت آن لطایف بود آنگونه جواب عرضه داشت .

بیان برخی از فضایل و مفاخر حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

چنانکه در بدایت عنوان اینگونه فصول که اصول تمامت فصول ليل ونهار ووصول بفضل و رحمت حضرت پروردگار و سعادتمندی روزگار است بقدر فهم ناقص وعلم سبك عيار خود اشارت نموده است، خداوند تعالی جنت اسمانه که این انوار لامعة أزلية إلهيه را مظاهر جلال و جمال و قدرت و قهاریت و مظهر اسماء حسنی خود ساخته و تمام اثرات در وجودات مبارکه ایشان گردانیده و ایشان عین اسمای حسنی هستند .

ص: 315

البته هر صفتی را که محمود و هر نشانی را که مسعود شمارند از ایشان ظاهر و دردیگران نمایشگر شود پس چگونه ، پس چگونه میتوان شخص شخیص ایشانرا که آینه سرتا پا نمای تمام موجودات وصفات حميده إلهى هستند بصفتی خاص و نمودی مخصوص اختصاص و انتساب داد بلکه هر چه در هر که نیکو شمارند از ایشان باید دانست، چه آن ذوات مقدسه نورانیه که نظام وقوام و دوام تمامت عوالم ممكنات بدست قدرت ایشان حوالت رفته است تا دارای تمام فضایل و مكارم ومفاخر وعلوم وصفات ایزدی سمات نباشند دارای آن مقام عالی و مستحق این شأن متعالی نتوانند شد .

پس باید در تمام این جمله دارای حد کمال باشند تا شایسته تکمیل و تربیت و ترقی سایر ممکنات گردند و هیچ موجودی از موجودات برحسب طبیعت وسرشت خلقت را حد چون و چرا نماند و همه خود را در ظاهر بدانند خود را مستحق محکومیت و منقادیت بدانند لاجرم اگر حکایتی یا حدیثی از اوصاف واحوال این شموع شبستان ولایت و امامت در میان آید برای تذکره و تبصره و لذت روح و هزت روان دیگران است .

از این است که ابن شهر آشوب و پاره علمای اخبار و تواریخ چون در این فصل میرسند عموماً از آیات مبار که قرآنی که بر شئونات عالیه ایشان حکایت میکند مرقوم میدارند تاجهات جامعیت را بعلاوه تذکره خاطر ناظر وتبصرة بادى وحاضر شرذمه را راقم و ذاکر باشند .

محقق نبيه ومدقق فقيه عالم ربانی و فاضل صمدانی محمد بن علي بن شهر آشوب مازندرانی که در جنان جاودانی باد در کتاب مناقب در ذیل باب إمامت حضرت إمام علي نقي علیه السلام مينويسد : سعيد بن طريف از حضرت أمير المؤمنين صلوات الله عليهما روایت میکند که فرمود :

«في الجنة لؤلؤنان إلى بطنان العرش: إحداهما بيضاء والأخرى صفراء في كل واحدة منهما سبعون الف غرفة أبوابها وأكوابها من عرق واحد فالبيضاء الوسيلة لمحمد وأهل بيته والصفراء لا براهيم وأهل بيته ».

ص: 316

در بهشت برین دو گوهر رخشان تا بزیر عرش مبین در افشان است : یکی سفید و دیگر زرد در هر دانه از این دولؤلؤ ریان و مروارید غلطان هفتاد هزار غرفه است که ابواب و اکواب آن از عرق واحد ويك بيخ است، لؤلؤة بيضا از آن محمد صلی الله علیه وآله و أهل بيت او ولؤلؤة صفراء از إبراهيم و اهل بيت او صلوات الله عليه وعلى نبينا و آله میباشد .

راقم حروف گوید: عظمت و وسعت بهشت و خالق بهشت را از اینجا توان قیاس کرد که در چنین فضائی آن چند وسعت نهاده که دودانه مرواریدش را این عظمت و وسعت و گنجایش است و در اینکه مروارید سفید اختصاص برسول خدا وأهل بیت آن حضرت ، وزرد بحضرت إبراهيم علیه السلام وأهل بيت آنحضرت یافته است معنی لطیف استنباط می شود.

و اینکه از میان سایر مرسلين صلوات الله عليهم بحضرت إبراهيم خليل منسوب گردید شايد يك جهتش برای این است که رسول خدای صلی الله علیه وآله نسل جلیل حضرت خلیل و بردین حنیف و اسلام است، پس این دو لؤلؤ برسول خداى وأهل بيت او منسوب خواهد بود و میفرماید: بیضاء وسیله است برای محمد وأهل بيت آنحضرت صلى الله علیه و آله اما در صفراء این لفظ مذکور نیست، حضرت صادق علیه السلام میفرماید: «نحن السبب بينكم وبين الله »مائیم سبب و پیوند شما و اسباب تقرب و وسیله ارتقای شما بحضرت پروردگار .

شاید یکی از معانی این باشد که تقرب عبد و پیوستگی او بعوالم عاليه إلهيه روحانيه جز بطيران روح انسانی نشاید بود و روح انسانی چندانکه بگو هر عرفان وعلوم سبحانيته امتیاز نیابد از روح حیوانی ممتاز ولایق پیشگاه حضرت بنده نواز وادراك منوبات خداوند بی نیاز نمیتواند گردید.

و چون بصیقل معرفت از زنگار جهالت وظلمت غوایت و رتبت حیوانیت واغشیه آخشیجی و تاریکنای عنصری برست و بمعارف الهیه برخوردار گشت بشئونات نفس ناطقه و درجات روح انسانی و نور ربانی برخوردار و مستعد ادراك حضرت پروردگار

ص: 317

و سعادتمندی ابدی و شرف سرمدی میشود و چون نافیض و فضل و تعليم واثارت وارادت ائمه اطهار صلوات الله عليهم شامل نگردد باین مقام نایل نتوان گردید ، این است که میفرماید : مائیم سبب درمیان شما و خدا ووسیله ارتباط بآستانه کبریا .

و دیگر یزید بن معاویه از حضرت صادق علیه السلام در این قول خدای«و عنده علم الكتاب »روایت میکرد که فرمود : «إيمانا عنى على أولنا وافضلنا وخيرنا بعد النبي صلی الله علیه وآله »خداى تعالى ما را قصد فرموده است و علم کتاب نزد ماست و علي علیه السلام أول ما وافضل ما و بهتر ما بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله است .

راقم حروف گوید: از این ابهام ضمیر«عنده»چه بسیار عظمت و ابهتی برای دارای علم کتاب و ائمه علیهم السلام معلوم میشود که جز خدای اندازه اش را نداند واينكه فرمود : علي علیه السلام بعد از رسول خدا أول ما وأفضل و بهتر ما هست از راه حقیقت است ، چه كلمات أئمه صلوات الله عليهم چون کلمات متعارفه دیگران که غالباً برای خوش آمد طرف برابريا رعايت سن وابوت وبنوت و قرابت و امثال آن نیست و در لسان ائمه علیهم السلام جز در حق خودشان این عبارات وتصديقات وارد نیست .

مثلا عم و خال و اجداد و آباء مادری خود را هر چند دارای فضایل باشند افزون از شأن و مقام خودشان در حقشان تصدیق نمیفرمایند حتی در باره انبیای سلف علیهم السلام وذكر شئونات ایشان برخود ترجیح نمیدهند و نمیفرمایند : إبراهيم یا آدم ابوالبشر يا نوح شيخ الأنبياء با اینکه مرسل واولوا العزم وصاحب صحف ومقام ابوت دارند یا عیسی و موسی سلام الله عليهم که صاحب کتاب آسمانی میباشند برما أفضل میباشند بلکه ایشانرا شيعه علي وتابع اسلام ميخوانند .

يا «علماء أمتى أفضل من أنبياء بني إسرائيل »وارد است و در تمام مخلوق نظر راعی بر عیت و عالی با ادنی و معلم بمتعلم ومربى بمربا واعلم بعالم يا جاهل میفرمودند پس نسبت بمقام أمير المؤمنين صلوات الله عليه که میرسند و او را باین سمات عالیه موصوف وبجهات أوليت كه حكم اولويت وأفضليت که رتبت اکملیت و خیریت که شأن أقدمیت دارد مذکور میدارند، اگر بشرح و تفسیر بیاورند از حدود بیان

ص: 318

وافهام ما مردم قاصر جاهل بیرون خواهد بود چنانکه اخباریکه از رسول خدای در شئونات آنحضرت صلوات الله عليهم وارد است از این معنی حکایت و بر این مطلب دلالت دارد .

و از این است که لقب أمير المؤمنين بآنحضرت اختصاص دارد و هیچکس را نمیرسد که خود را مستحق این لقب بداند چه خود حضرات ائمه معصومين نخستین مؤمن حقیقی هستند، عجبا بر آن کسانیکه با اینکه غرقه بحار جهالت و عيون غوایت و گمشده بیدای ضلالت هستند خود را باین لقب خواندند و از خدا و رسول خدا وعلي مرتضى وأئمه هدی و خلق خدا بلکه از نفس اماره بیچاره و ارتکاب آنگونه معاصى كبيره وفواحش كثيره شرم نیاوردند !! «اولئك لهم خزى في الدنيا وعذاب شديد في الآخرة ».

کدام خزی و عذاب شدیدتر از آن است که با این همه افتضاح و رسوائی بملاقات عتاب و خطاب سرمدى ومقاسات مان وهين أحمدی و شرمساری ابدی گرفتار آیند . اللهم اجعل عواقب أمورنا خيراً .

يحيى بن اكنم از حضرت ابى الحسن علیه السلام از این قول خدای «سبعة ابحر ما نفدت كلمات الله »بپرسید که این هفت دریا کدام است این هفت بحار «عين الكبريت وعين اليمن البرهوت وعين الطبرية وحمه ماسندان وجمة افريقيه وعين باحوران است «ونحن الكلمات التي لا تدرك فضايلنا و لا تستقصى »اصل آیه شریفه چنین است: « ولو أنَّ ما في الأرض من شجرة أقلام والبحر يمده من بعده سبعة أبحر ما نفدت كلمات الله إنَّ الله عزيز حكيم».

واگر تمام اشجاریکه در زمین است قلمها بودی و دریای محیط با آن طول و عرض و عمق و پهناوری مداد شدی و پس از آنکه آب مداد شده آنها بیایان و فناپیوستی هفت دریای دیگر مانند آن مداد گشتی و باین قلمها و آن آبهای بحر محیط و بحور سبعه دیگر که بجمله مداد کشته کتابت کردندی بپايان نيامدى علوم إلهى و عجایب و غرایب نامتناهی صنع پادشاهی بنوشتن آن باین اقلام و مداد .

ص: 319

مراد بكلمات معلومات ومقدورات حق تعالی است و چون معلومات مقدورات إلهی را تناهی نباشد لاجرم کلمات که عبارت از آن است پایانی ندارد و تناهی مداد و عدم تناهی کلمات برای آن است که قلم و مداد متصف به تناهى و كلمات إلهي متصف بغیر تناهی است بدرستیکه در حکم و فرمان بی پایان خود غالب و دانا است و از تفسیر کشاف چنان مستفاد میشود که اگر هر چه در زمین از جنس شجر باشد و قلم گردد چندانکه دیگر باقی نماند و همچنین جنس دریا آنچه هست مداد یا دریای اعظم بمنزله دوات و هفت دریا بجمله مملو از مداد آید و دائماً از آن مداد بان دوات ریخته شود و انقطاع نیابد و با آن قلمها کتابت شود کلمات خدای بپایان نخواهد رسید .

و ممکن است معنی این باشد که اشجار و ابحاری که از آغاز جهان تا پایان زمان پدیدار آیند برای این امر کافی نباشند ، کلمات ، جمع قله و كلم جمع كثره است و اینکه در آیه شریفه قله آمده برای آن است که باز نموده آید که بعد از آنکه کلمات اندك وقليل خالق جليل را نتوان به نیروی این اقلام و مداد استقصاء نمود پس چگونه میتوان کلمات بسیار پروردگار را استقصاء واستيعاب نمود ، جمعی از مشرکین گفتند: زود باشد که وحی از محمد منقطع گردد تا بآن واسطه ما آسوده شویم، خدای تعالی باین آیه شریفه پیغمبر خود را اعلام فرمود : كلام من هرگز فنا پذیر وفانی نگردد .

و دیگر در تفسیر برهان در ذیل آیه شریفه «قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربي - إلى آخرها »از حضرت صادق علیه السلام مروي است که « ان كلام الله ليس له آخر ولا غاية ولا ينقطع أبداً» .

و هم در تفسیر برهان بروایت سابقه از احتجاج طبرسی مروي است که یحیی بن اكثم از حضرت أبي الحسن عالم عسكري علیه السلام از قول خدای : «سبعة ابحر ما نفدت کلمات الله » بپرسید و آنحضرت جواب مذکور را بداد و بحور را بشمرد و فرمود :مائيم آن كلماتيكه ادراك فضايل ما واستقصای آن را امکان نیابند و در این باب که

ص: 320

أئمه علیهم السلام كلمات الله هستند أحادیث بسیار است و گاهی در طی این کتب مبارکه اشارت بآن رفته و إن شاء الله تعالی در مقامات آتیه خواهد رفت ، حموی گوید : حمه بتشديد ميم وفتح حاء مهمله بمعنى عين حاره و چشمه ایست که آبش گرم و در بلاد عرب حمات كثيره است مثل حمة الثوير وحمة البرقه وحمة صرر ، و نیز در افريقيه وصعيد وغيرها و نام شهر وجبل و رودخانه نیز هست .

بر هوت با باء موحده وراء مهمله مفتوحه وهاء مضمومه وسكون واو وتاء قرشت نام وادی میباشد در یمن ، در اخبار وارد است که ارواح کفار در آنجا مسکن دارد و بعضی گفته اند: نام چاهی است در حضرموت ، و بعضی گفته اند : نام شهری است که این چاه در آنجا است و بسیار بدبوی و نکوهیده منوال است.

عروة بن اذينه از حضرت ابی عبدالله علیه السلام پرسید از این آیه شریفه :«و قل اعملوا فسيرى الله عملكم ورسوله والمؤمنون »فرمود :«إيا ناعني »مقصود ما هستيم یعنی مراد از مؤمنان مائیم و خلاصه وأصل آنیم، چنانکه در غاية المرام ودیگر کتب أخبار بتقریبی مذکور است که برسول خدای صلی الله علیه وآله سند میرسد که اگر جنگلها و بیشه ها اشجارش قلم و دریا مداد و گروه جن حسابگر وانس نویسنده شوند فضایل علي بن أبي طالب علیه السلام احصاء واستقصاء نتوانند نمود.

اززيد بن علي علیه السلام در این قول خداى تعالى :«أفمن يهدي إلى الحق أحق أن يتبع أمن لا يهدي »مروي است « إلا أن يهدى نزل فينا »

از زید شحام مروی است که حضرت أبي عبدالله علیه السلام در این قول خدای تعالی « إن يوم الفصل ميقاتهم أجمعين يوم لا يغني مولى عن مولى شيئاً ولانهم ينصرون إلا من رحم الله »میفرمود : «رحم الله الذى يرحم الله ونحن والله الذين استثنى الله عز وجل لكنا نغني عنهم »مائیم سوگند با خدای آلکسانی که خدای عزوجل مستثنی داشته است ما را ، یعنی فرموده است: در آنروزی که هیچکس باز نمیدارد چیزی را از مولای خود و نصرت کرده نمی شوند ایشان مگر کسی را که خدای او را رحم نماید مائیم آنمرحوم ، چه ما از ایشان باز میداریم، از علی بن عبدالله از

ص: 321

تفسیر این قول خدای تعالى :«فمن تبع هداى فلا يضل ولا يشقى »پرسیدند گفت : آنکسی است که قائل بائمه هدى صلوات الله عليهم باشد و متابعت امر ایشان را نماید و از اطاعت ایشان تجاوز نکند .

عبدالله بن سنان از حضرت أبي عبد الله علیه السلام از این قول خدای تعالی : « وممن خلفنا أمة يهدون بالحق وبه يعدلون »سؤال کرد ، فرمود : «هم الأئمة وإنَّ الله تعالى جعل على الأمة شهداء قال وكنت عليهم شهيداً مادمت فيهم ، و قال للنبي صلی الله علیه وآله :«ليكون الرسول عليكم شهيداً »ودرحق علي علیه السلام: «ويتلوه شاهد» و درباره ائمه علیهم السلام فرمود : «وتكونوا شهداء على الناس» بعد النبي صلی الله علیه وآله.

و چون در طی این کتب شريفه بمعنی و تفسیر این آیات شریفه گذارش رفته است بتجدید آن حاجت نمیرود و در این موقع بمناسبت مقام و متابعت علام فهام شهر آشوب وهو المسك ما كررته يتضوع اشارت شد .

در این کتاب ابن شهر آشوب و کشف الغمه واغلب كتب أخبار از علي بن محمد نوفلی مأثور است که از حضرت أبي الحسن علیه السلام شنیدم میفرمود : « اسم الله الأعظم ثلاثة وسبعون حرفاً ، وإنما كان عند آصف حرف واحد فتكلم به فانخرق له الأرض فيما بينه وبين سبا فتناول عرش بلقيس حتى صيرها إلى سليمان ، وعندنا منه اثنان وسبعون حرفاً وحرف واحد عند الله مستأثر في علم الغيب .

اسم اعظم إلهى و نام بزرگ پادشاهی هفتادوسه حرف است ، آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان علیه السلام يك حرف را داشت و برزبان خود جاری ساخت پس زمین از بهر او بر شکافت از موضعی که در فارس یا شام بود تا سبا که شهر بلقیس بود تخت بلقیس را برداشت و کمتر از چشم بر هم زدنی برای سلیمان حاضر ساخت و دیگر باره زمین پهن و منبسط گردید.

ما بهفتاد و دو حرف از آن دانائیم و یکی مخصوص بذات اقدس كبرياى الهى است که خود را بآن يك در علم غیب اختصاص فرموده است؟و از اینجا معلوم میشود که اقتدار و تصرف وعلوم واختيار أئمه هدى سلام الله عليهم در تمامت اعیان موجود

ص: 322

است و ممكنات وكليه عوالم ومعالم وظواهر وبواطن وماسوی الله تعالى تاچه میزان است و آنچه بر حضرت ختمی مرتبت مکشوف است برایشان نیز مشهود است و باین خبر نیز مکرر اشارت رفته است .

بیان وقایع سال دویست و بیست و پنجم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال چنانکه در حوادث سال دویست و بیست و چهارم سبقت نگارش یافت محمد بن عبدالله ورثانی در خط امان در محرم بخدمت معتصم آمد، و هم در این سال بغاء كبير منكجور را سامرا آورد و در این سال معتصم بطرف سن بیرون شد و اشناس را از جانب خود بنیابت بنشاند ، سن بكسرسين مهمله و تشدید نون که سن باد نیز خوانند شهری است بر دجله بالای تکریت.

و در این سال معتصم امر کرد تا اشناس را بر روی تخت بنشاندند و تاجی بر سرش بر نهادند و حمایلی مرصع از پیکرش بیاویختند و این داستان در شهر ربيع الأول روی نمود ، و در این سال غنام مرتد را بسوختند .

و در این سال افشین از امارت كشيك چیان و حارسان معزول وإسحاق بن يحيى ابن معاذ را بجای او منصوب نمودند ، و در این سال چنانکه سبقت شرح گرفت عبدالله بن طاهر مازیار را بدرگاه . روانه داشت و إسحاق بن إبراهيم بآوردن او از سامرا بیرون شد و بدسکره بیامد و او را در ماه شوال بسامراء وارد ساخت و از اول فرمان کرد تا او را بر فیل سوار کنند و محمد بن عبد الملك آند و شعر را در ذيل أحوال بابک خرمی و سوار کردن او را برفیل که مذکور شد بگفت ، و مازیار از سواری برفیل امتناع ورزید لاجرم او را بر استری که پالانی بر آن بر نهاده بودند سوار کرده بشهر سامراء در آوردند .

معتصم در آن سرای که عامه خلق را بار بود جلوس فرمود و اینوقت پنجم

ص: 323

ذى القعده بود ، وافشین را نیز بیاوردند و با او بیکجای فراهم ساختند و افشین یکروز از آن پیش محبوس شده بود و از مازیار بپرسش در آمدند .

مازیار اقرار نمود که افشین باوی مکاتبت میکرد و تصویب می نمود که از راه خلاف و معصیت بیرون شود، معتصم فرمان کرد تا افشین را بزندانش باز بردند و مازیار را بتازیانه بر سپردند و چهار صد و پنجاه تازیانه اش بزدند مازیار آب بخواست و بیاشامید و بمرد ، و از این پیش مذکور شد که مازیار اقرار نمی نمود سبیش اختلاف ناقلان است .

بیان خشم معتصم خلیفه بر خبذر بن کاوس افشین و بزندان فرستادن او را

در این سال معتصم خلیفه برافشین خشمگین گردید و بزندانش جای بخشید سبب غضب این بود که در آن روزگار که افشین را با بابك خرم كيش روز بکارزار میگذشت هرگونه هدیه و پیشکس که از مردم ارمنیه و آذربایجان بخدمت او بزمین خرمیه میآوردند باشر وسنه میفرستاد و آن احمال واثقال بمقام ومحل عبدالله بن طاهر گذر می نمود و عبدالله آنچه در آنمدت از وی عبور کرده بود بخدمت معتصم رقم وخاطر خليفه قهار را مستحضر میداشت.

لاجرم معتصم بعبدالله والی کشور پهناور خراسان نوشت و امر فرمود که از تمام اشیائی که افشین با سروشته از هدایا و جز آن فرستاده و میفرستد بنویسد و باز نماید که چیست عبدالله بر حسب فرمان بجای میآورد ، و چنان بود که افشین چون بد گمان شد هر وقت مالی برای او آماده شدی دنانير سرخ را در همیانها بر کمر اصحابش بسته بطور پنهان بطرف اشر وسنه روان میداشت و هر مردی را باندازه طاقتش حمل میداد چنانکه هر مردی از هزار دینار و از آن بیشتر در وسطش

ص: 324

بر می بست وره مینوشت، و این خبر را بعبد الله بن طاهر بدادند .

یکی روز که فرستادگان افشین با هدایا به نیشابور در آمدند و عبدالله بدانست جمعی را بفرستاد و فرستادگان افشین را بگرفتند و بکاویدند و آن همیانها را در کمرهای آنها بیافتند و از ایشان بگرفتند، عبدالله با آن جماعت گفت : این مال را از کجا بدست آوردید؟ گفتند: این هدایای افشین و این اموال او است عبدالله گفت : سخن بدروغ آوردید اگر برادرم افشین میخواست این گونه اموال را بفرستد البته بمن می نگاشت و مرا با خبر میداشت که در حفظ آن بکوشم و جمعی را با فرستادگان او همراه نمایم تا خطری با این اموال چهر نگشاید، چه این مالی عظیم و بضاعتی بزرگ است چگونه بدون حفاظ و احتیاط میفرستد و شما مردمی دزد و راهزن باشید .

پس عبدالله آنمال را بگرفت و از جانب خودش بآن سپاهی که با او بودند عطا کرد و مکتوبی بافشین نگاشت و سخنان آن جماعت را بنوشت و باز نمود که من منکر آن شدم که تو چنین مالی عظیم را بطرف اشر وسنه بفرستي و بمن ننویسی تا در بدرقه وصیانت آن بفرستم ، پس اگر این مال از تو نبوده است و از ایشان بگرفتم همانا بلشکریان عطا کردم در مکان و ازای آنمالی که در هر سالى أمير المؤمنین برای لشكريان بمن میفرستد.

و اگر این مال چنانکه این جماعت گفتند از آن توست هر وقت مال از جانب أمير المؤمنین آوردند برای تو میفرستم و اگر غیر از این میباشد أمير المؤمنین باین مال سزاوارتر است و من این مال را بلشکر دادم ، چه همیخواهم لشکر را بیلاد ترك بفرستم.

افشین در جواب عبدالله نوشت که مال او و مال أمير المؤمنين یکی است وازوى خواستار شد که آنقوم را رها گرداند تا باشر وسنه بروند ، عبد الله بن طاهر آنجماعت را رها نمود تا براه خود برفتند، و این کار سبب وحشت و نفرت میان عبدالله بن طاهر و افشین گردید .

ص: 325

و از آن پس عبدالله در صدد تتبع و پژوهش حال وکار افشین همی برآمد وچنان بود که افشین گاه یگاه کلمانی از معتصم می شنید که دلالت بر آن میکرد که معتصم اراده دارد که عبدالله را از امارت خراسان معزول دارد ،از این روی افشین در امارت خراسان طمع بربست و با مازیار ابواب مکاتبات برگشود و او را بر مخالفت و عصیان انگیزش همی داد و ضمانت کرد که شر سلطان ، یعنی خلیفه زمان را از وی بر می تابد .

این کار را از آن روی پیشنهاد می نمود که گمان میبرد که چون مازیار سر بطغیان برآرد معتصم حاجتمند و ناچار میشود که افشین را بدفع او وحرب او مأمور نماید و عبدالله و آل طاهر را از ایالت خراسان کناری دارد و فرمانفرمائی خراسان را بافشين تفویض نماید و کار مازیار و نتیجه افعال و اقدام او بطوری بود که سبقت نگارش گرفت و امر منکجود در آذربایجان چنان شد که از این پیش پیشی بنگاشتن یافت .

و چون کار مازیار بوضوح روی گشود یکباره در خدمت معتصم بتحقیق پیوست که افشین در مکاتبه مازیار و انگیزش او را در امر مخالفت در کار منکجور نیز آلوده تهمت است و این کار نیز بر حسب رأى وتصويب وميل افشین بوده است و افشین نیزاز تغير رأى خليفه روزگار احساس کرد و بدانست که عقیدت معتصم در حق او بگشته است و ندانست که در اصلاح کار خود بچه تدبیر چنگ درزند .

آخر کار عزیمتش بطوریکه گفتهاند بر آن استقرار گرفت که در قصر خود اطراف کارش را استوار و اشخاصی آماده بدارد و حیلتی در کار آورد تا یکی روز معتصم وقواد پیشگاهش بکاری مخصوص مشغول باشند راه موصل را پیش گیرد و بدستیاری اطواني که آماده کرده از زاب عبور کند و بیلاد ارمنیه و از آنجا بیلاد خزر رهسپر گردد.

اما این کار بروی دشوار افتاد و سمتی فراوان آماده ساخت و بر آن عزم نمود که طعامی بسازد و معتصم و سرهنگان پیشگاهش را بر آنخوان بخواند و از آن زهر

ص: 326

بیاشاماند و اگر معتصم دعوتش را اجابت نکند اجازت بخواهد تا قواد و سرهنگان بزرگ و سرداران ترك پيشگاه خلافت را مانند اشناس و ایتاخ و جز ایشان را در یکی روز که معتصم بکار خود و عیش خود مشغول باشد میهمان کند و چون بخانه و خوان او بنشینند ایشان را اطعمه لذيذه بخوراند و از آن پس از باده ناب کامیاب و در آن میانه از زهر مذاب جگرها را خوناب خوراند و چون آنجماعت مسموماً از سرای او بیرون شدند افشین در آغاز بیرون برود و این اطواف و آلتی را که بآن عبور توان داد بر پشت چارپایان حمل نموده تا بزاب بروند و اثقال خودش را بدستیاری اطواف بگذراند و چار پایان را بشناوری خودشان حتی الامکان بگذرانند و از آن پس اطواف را بفرستند تا در دجله عبور کند و افشین خودش بیلاد ارمنیه که در امارت او مقرر بود اندر آید و از آن پس بیلاد خزر اندر شود .

خزر بفتح خاء و زاء معجمتين وراء مهمله بلاد ترك ودر خلف باب الأبواب و ایشان مردم سند از جماعت ترك باشند و تفصيل حال و عقاید سخيفه و اخلاق رذیله ایشان مذکور شده است ، بالجمله افشین بر آن اندیشه بود که در بلاد خزر برسد و با حالت امن و آسایش خیال از بلاد خزر ببلاد ترك گردش کرده از آنجا بلاد اشر وسته باز گردیده و از آن پس مردم خزر را بر مردم اسلام بشورد وافشین در این تهیه وتدارك بود .

اما این امر و انجام این کار بطول انجامید و برای او ممکن نشد ، و چنان بود که سرهنگان و قوادی که در تحت امارت و سرداری افشین بودند در سرای خلافت بنوبت و کشیکی معمولی چون دیگر فواد میرفتند تا چنان شد که واجن اشر وسنی را با یکدیگر که بر امر ونیت افشین مطلع بود حکایتی برگذشت و واجن با او گفت : این امر را گمان نمی کنم که ممکن و تمام گردد.

این مردی که این سخن را از واجن بشنید فوراً نزد افشین برفت و برای افشین مکشوف ساخت و یکی از مردمی که از جمله خدام افشین و خاصه و دوستدار واجن بود این کلمات را بشنید و بدانست و اجن را از افشین آسیبی عظیم خواهد

ص: 327

رسید و سخنان افشین و خشم او را در حق و اجین شنیده بود در نگ نمود تا واجن در پاسی از شب که نوبت کشیکش بیایان رسیده بود بازگردید و با او از آن داستان و رسیدن سخنان واجن بافشین باز گفت .

واجن سخت بترسید و از سوء عاقبت بیندیشید و در همان حال شب بر نشست تابسرای معتصم در آمد و این وقت خلیفه در خواب بود، واجن بخدمت ايتاخ برفت و گفت: مرا در حضور أمير المؤمنین گفتنی سخنی است که در دولتخواهی او باید عرضه بدارم ایتاخ گفت: مگر تونه در این ساعت در این جای بودی وأمير المؤمنين خوابیده است و اجن گفت: برای من ممکن نیست که تا صبحگاه درنگ نمایم .

ایتاخ بناچار دق الباب کرده با کسی پیغام و اجن را بگذاشت و او بعرض معتصم برسانید ، معتصم گفت : واجن را بگوئید امشب بمنزل خود برود و بامدادان یگاه به پیشگاه آید و مرا بنگرد، و اجن گفت: اگر امشب از این سرای بازگردم جانم تباه می شود، معتصم کسی را نزد ایتاخ بفرستاد که واجن را امشب نزد خود تا با مداد بدار ، ایتاخ بر حسب فرمان خلیفه واجن را نزد خود جای داد و چون روشنی روز چهر گشود و اجن را در هنگام نماز صبح بخدمت معتصم در آورد، واجن آنچه از اخبار و خیالات افشین میدانست بجمله را در خدمت معتصم بعرض رسانید .

معتصم محمد بن حماد بن دنقش کاتب را در طلب افشین بفرستاد چون افشین بالباس سیاه که شعار ایشان بود حاضر شد معتصم بفرمود تا آن پوشش سیاه را از وی بگرفتند و او را در جوسق محبوس نمود .

جوسق در چند موضع است از آنجمله قریه بزرگی است از دجیل از اعمال بغداد و نیز از قرای نهروان از اعمال بغداد و دیگر جوسق خرابه در ظاهر کوفه نزديك نخيله است ، بالجمله جوسق را محبس افشین گردانید و از آن پس از بهرش زندانی رفیع در داخل جوسق بنیان کرده لؤلؤة نامیدند و بلؤلؤة افشین معروف شد.

و چون معتصم از حبس افشین بر آسود بعبد الله بن طاهر رقم کرد تا در گرفتاری حسن بن افشین که بعروسی او با دختر اشناس و اشعار تبريك معتصم اشارت رفت

ص: 328

هر حیلتی تواند بکار برد، و چنان بود که حسن بن افشين مكاتيبش بعبد الله بن طاهر متواتر بود و او را می آگاهانید که نوح بن اسد بر ضیاع او و ناحیه او حمله می آورد و آسیب میرساند .

در این وقت عبدالله بن طاهر نامه بنوح بن اسد بر نگاشت و او را از آنچه معتصم دربارۀ حسن بعبد الله نگاشته مستحضر ساخت و بدو امر کرد که اصحاب خود را فراهم کرده مهیای گرفتاری حسن گردد تا هر وقت حسن نزد او بیاید و فرمان حکومت خود را بیاورد او را بگیرد و بند بر نهد و نزد عبدالله بفرستد.

و از آن طرف نامه بحسن بن افشین نگاشت و بدو باز نمود که نوح بن اسد را معزول ساخته و حسن را بجای او در همان ناحیه حکومت داده ،و مكتوب عزل نوح بن اسد را برای حسن بفرستاد، حسن بن افشین از غلبه بر خصم و منصوب شدن بجای او سخت شادمان و مغرور گردیده با جمعی قلیل از اصحاب خود و اسلحه بیرون شد و راه بر نوشت تا بمحل حکومت نوح بن اسد رسید و حسن را گمان صحیح و علم صریح میرفت که والی آن ناحیه است.

پس نوح بن اسد بر حسب امر عبدالله بن طاهر وتهيه حاضر حسن را بگرفت و در بند آهنین برکشید و بخدمت عبد الله بن طاهر بفرستاد و عبدالله نیز آن شکار دست و پای بسته را بدرگاه خلافت پایگاه و خلیفه شیر اوژن تقدیم کرد ، و آن زندانی که برای افشین بساختند مانند مناره و در میان آن باندازه نشستنگاه او جای داشت و مردمان در زیر آن بنوبت پاس می دادند .

و از هارون بن عیسی بن منصور حکایت کرده اند که در سرای معتصم حضور داشتم وأحمد بن أبي دواد قاضى و إسحاق بن إبراهيم بن مصعب و حمد بن عبد الملك زیات در آنجا بودند پس افشین را بیاوردند و از آن پس در حبس شدید نبود.

آنگاه بفرمان معتصم جمعی از وجوه و اعیان را حاضر کردند تا بر عقاید و نیات افشین آگاه شوند و در سرای خلافت احدی از ارباب مراتب و اصحاب مناصب را بجز اولاد منصور بجاي نگذاشتند و جمله را بیرون رفتن فرمودند .

ص: 329

مردمان برفتند و محمد بن عبد الملك زيات مناظر افشین بود ، و کسانی را که حاضر کرده بودند : مازیار صاحب طبرستان و مؤبد و مرزبان بن ترکش یکتن از ملوك سند و دو مرد دیگر از اهل سغد بودند ، اینوقت محمد بن عبدالملك بفرمود تا دو مرد را که جامه کهنه بر تن داشتند بیاوردند محمد با ایشان گفت : شأن و حال شما چیست ؟ جامه از پشت خویش برافکندند و نشانی از گوشت برپشت ایشان نمانده بود.

عمل با افشین گفت : این دو تن را میشناسی؟ گفت : بلى اين يك تن مؤذن است و آندیگر پیش نماز است و این دو تن مسجدی بساختند در اشر وسنه و من هر یکی را هزار تازیانه بزدم و این کار برای این بود که در میان من وملوك سغد عهد و شرطی استوار بود که من هر قومی را بردین و آئین خودشان بر جای گذارم و در امور و احوال آنها تغییری ندهم این دو تن بر صنم خانه بتاختند، یعنی صنم خانه أهل اشر وسنه و بتها را بیرون آوردند و بجای آن بتخانه مسجد بساختند.

چون چنین دیدم هر يك را در ازای فعل خودشان هزار تازیانه بزدم تا چرا بتعدی و ظلم کار کردند و آن قوم را از معبد خود و عبادت خودشان ممنوع نمودند ، محمد بن عبدالملك با افشین گفت: آن کتابی که نزد تو است که بذهب وجواهر مزين ومرصع و بدیبای لطیف پوشش نموده و محتوی بر کفر بخداوند است چیست ؟

افشین گفت: این کتابی است که از پدرم بمرده ريك برده ام ادبی از آداب و عقاید عجم را حاوی است و آنچه تو از کفریات آن یاد میکنی مرا کاری بآن نیست از آداب و اخلاق آن بهره میگیرم و آنچه بیرون از آن است متروك میدارم و این کتاب را با حلیه و زینت دیدم حاجتی مرا روی نداد که باخذ آن حلیه ناچار شوم و آن را بهمان حالی که داشت باز گذاشتم مثل کتاب کلیله و دمنه و کتاب مزدك كه بمنزل تو اندر است و گمان نمی برم که کتاب محلی و مزین کسی را از دین اسلام خارج می نماید .

ص: 330

چون سخنان محمد بن عبد الملك بپای رفت مؤبد پیش آمد و گفت : افشین گوشتمیته میخورد و مرا براکل گوشت حیوان خفه شده سرنا بریده باز می دارد و چنان می پندارد که گوشت مخنوقه بر مذبوحه ارطب است و نیز در هر روز چهارشنبه گوسفندی سیاه را میکشد باین معنی که با شمشیرش بردونیم می گرداند و از آن پس در میان دو نیمه اش راه میسپارد و گوشتش را میخورد .

یکی روز با من گفت: من این قوم ، یعنی مسلمانان و برای خاطر ایشان در هر چیزی که مکروه می شمردم اندر شدم حتی برای موافقت ایشان روغن زیت بخوردم و برنشستم برشتر و نعل بپای آوردم جز اینکه موئی از من ساقط نشده است یا تنویر نکرده ام و موى عانه را از خود بیگانه نساخته ام و مختون نشده ام ، یعنی چون این دو حال مکشوف نیست دیگرگون نکرده ام و بموافقت آن ناچار نشده ام .

افشین با حاضران گفت : از نخست با من خبر بدهید که این مردیکه با من سخن میکند و اینگونه کلام می پیماید آیا در دین و کیش خودش محل وثوق هست و این مؤبد بردین مجوس بود و بعد از آن بدست متوکل اسلام آورد و او را ندیم گردید گفتند : چنین نیست ، افشین گفت : اگر موثق نیست پس معنی قبول کردن شما شهادت کسی را که باو وثوق ندارید و او را عادل نمی دانید چیست .

آنگاه روی با مؤبد آورد و گفت : آیا درمیان منزل من و منزل تو دری و رخنه و سوراخی هست تا از آن بر من مطلع شوی و اخبار مرا از آن بازدانی ؟ مؤید گفت: نیست، افشین گفت: آیا نه چنان است که من ترا بمنزل خود در آورده ام و بسته اسرار خود را در پیش تو در گشوده و منتشر ساخته و ترا با عجمیت و میل خود را بمذهب عجم باز نموده ام ؟ گفت : بلی، گفت: پس تو در دین و کیش خودت موثق و در عهد و پیمان خودت کریم نیستی که سری را که من با تو گذاشتم و بدیانت وامانت تو مطمئن بودم آشکار ساختی .

این هنگام مؤید بر کناری رفت و مرزبان بن ترکش قدم پیش آورد حاضران با افشین گفتند:آیا وی را می شناسی ؟ گفت: نمی شناسم ، با مرزبان گفتند : وی را

ص: 331

می شناسی؟ گفت: بلی افشین است پس با افشین گفتند: این مرد مرزبان است مرزبان روی با افشین کرد و گفت : ای ممخرق ، گویا مقصودش صورت تراشیده باشد تا چند بمدافعه و تموه می گذرانی .

افشین گفت: ای در از ریش چه می گوئی؟ گفت أهل مملکت تو بتوچگونه مکتوب میکردند؟ گفت: بدان نهج که بپدرم وجدم می نگاشتند ، مرزبان گفت: بازگوی ، افشین گفت: نمی گویم مرزبان گفت: آیا چنین و چنان باشر وسنیه نمی نگاشتند؟ گفت: بلی گفت آیا این کلمات در عربی این نیست که : «إلى اله الألهة من عبده فلان بن فلان»بسوی خدای خدایان از فلان بنده اش ؟ افشین گفت : بلی.

این هنگام محمد بن عبد الملك زيات گفت : آیا مسلمانان حمل چنین امری را می نمایند که بایشان اینگونه کلمات بنویسند و چنین خطابی نمایند پس اگر بپذیرند برای فرعون که گفت و خطاب با قوم خود نمود « أنا ربكم الأعلى »چه باقی می ماند یعنی مسلمانان هم که قبول نمایند که در نامه که بایشان بنویسند ایشان را خداوند خداوندان بخوانند با فرعون که گفت : من پروردگار اعلی یعنی رب الأرباب شمایم چه فرق خواهند داشت و با فرعون در يك حكم ويك منوال ويك عنوان خواهند بود ، افشین گفت : عادت این مردم عجم در نامه نگاری بپدرم وجدم چنین بود و با من نیز قبل از آنکه مسلمانی گیرم همین گونه سلوک می نمودند و من مکروه میداشتم که خود را از دآنمردم پست نمایم و باین واسطه در اطاعتی که ایشان نسبت بمن دارند فسادي افتد.

اين وقت إسحاق بن إبراهيم بن مصعب با افشین روی آورد و گفت : ويحك ای خیذر چگونه برای ما سوگند میخوری بخدای ما و ماترا و سوگند ترا تصدیق کنیم و در زمره مسلمانانت اندر آوریم و حال اینکه تو ادعائی مینمائی که فرعون مدعی بود.

افشین گفت : ای ابوالحسین این سوره ایست که عجیف بر علي بن هشام

ص: 332

قراءت می کرد و اينك تو بر من میخوانی پس اينك بنگر که فردا کدام کس بر تو قراءت خواهد کرد، کنایت از آنکه امروز میخواهی همان گونه رفتار و گفتاری که عجیف بخوشنودی خلیفه و اصحاب خليفه باعلي بن هشام در میان آورد تو نیز بهمان نيّت با من بكار برى اما غافلی که چهار روز دیگر با تو نیز همان معاملت میرود و برای خوشنودی آنها ترا مبتلا خواهند ساخت .

بعد از آن مازیار حکمران طبرستان پیش آمد با افشین گفتند: وی را می شناسی؟ گفت نمیشناسم، گفتند: ای مازیار تو این مرد را میشناسی؟ گفت : بلی وی افشین است ، پس با افشین گفتند: وی مازیار است، گفت: بلى الان او را شناختم ، با افشین گفتند: آیا با مازیار مکاتبتی کرده باشی ؟ گفت : نکرده ام .

با مازیار گفتند: آیا افشین با تو مکاتبت کرده است ؟ گفت : بلی برادرش خاش به برادرم قوهیار نوشته بود که این دین ابیض ، یعنی دین مجوس را جز من وجز تو و جز با بك يارى ننمود اما با بك همانا بواسطه حمقی که او راست جان خود را بباد فنا میدهد و من بسی کوشش کردم تا مگر حادثه مرگ را از وی بر تابم اما پيك حمق او ابا و امتناع نمود و چیزیرا قبول ننمود جز اینکه او را بآن بلیتی که بآن دچار شد در افکند پس تواگر بر خلاف آن روی برای این قوم کسی جز من نمی ماند که ترا هدف تیر سازند .

اينك سواران کارگذار و مردم جلادت آثار و بطش و بأس حاضرند پس اگر من بتوروی آورم هیچکس باقی نمیماند که با ما جنگ بجوید مگر سه طبقه : یکی مردم عرب، دیگر مردم مغرب زمین، و دیگر جماعت اتراك ، مردم عرب بمنزلة سگ هستند لقمه نانی بد و بیفکن و از آن پس سرش را با دبوس بكوب ، یعنی همینقدر که پاره نانی بدو بخورانی بهرگونه که بخواهی فرمان بردار می شوند .

و این گروه ذباب و مگسها ، یعنی مغربیان همانا سرخوران باشند و فرزندان شياطين ، یعنی جماعت اتراك ، افزون از ساعتی دوام و ثبات نیاورند و چندان برجای بمانند که تیرهای ایشان بکار رود و چیزی باقی نماند و چون بی حربه شدند بيك

ص: 333

ترکتازسواران نیزه باز از میدان بدر شوند ، و چون این حال بدین منوال پیوست ومسلمانان را اینگونه انهزام افتاد دین و آئین همیشگی ایام عجم محکم و قواعدش استوار وقوانینش برقرار آید.

چون افشین این کلمات را بشنید گفت:این مرد ، یعنی مازیار ادعا میکند که برادرش با برادرم مکاتبتی کرده است و بر من چیزی واجب نمی گردد و اگر من خود این نامه بدو کردمی و این مضامین را در عنوان در آوردمی تا مگر او را زی خویشتن چمیدن دهم و پیمان این سامان را بهر خود استوار دارم هیچ کاری زشت و ناشناس نبود ، چه گاهی که من بیاری خلیفه روزگار بدست خود کار میکردم بسی سزاوار بودم که بدست چاره گری و پیچاپیچ افکندن کار بپردازم و دریاری او گوناگون کردار پدیدار آرم تا برگردنش دست یازم و او را بچنگ نیرو فرو گیرم و به پیشگاه پادشاه جهان اندر کشم تا در بارگاه وی همان بهره یا بم که عبدالله پسر طاهر برد.

چون این سخنان نیز با نجام رسید مازیار بکناری برکنار شد ، و در آنهنگام که افشین با مرزبان ترکشی گفت آنچه گفت و با إسحاق بن إبراهيم مصعبى بر زبان آورد آنچه آورد ، احمد بن أبي دواد قاضی که همی خواست خلیفه و یارانش را راضی بدارد افشین را همی بباز داشتن و منزجر ساختن در سپرد افشین بخشم و کین آمد و گفت: اى أبو عبدالله تو این طیلسان خود را بلند گردانی و بادست خود برافرازی و بردوش خود باز نگذاری تا گروهی را باین کار بکشتن دهی.

أحمد با او گفت: آیا تو مطهری؟ گفت : نه ، یعنی مختون هستی گفت:نیستم، گفت : پس چه چیزت از اختتان بازداشت با اینکه تمامیت اسلام و طهور از نجاست و پاکیزگی از پلیدی در این کار است، افشین گفت : مگر نه این باشد که در دین اسلام و کیش بهی کار بتقیه و پرهیز میرود ، احمد گفت : چنین است ، گفت:از آنم بیم بیم بود که اگر این عضو را از تن خویش ببرم از رنج آن بمیرم .

أحمد گفت : تو بانیزه میزنی و با شمشیر جنگ میکنی و از هر دو زخم می بینی

ص: 334

و این کارترا از کارزار باز نمیدارد اما از بریدن یکپاره پوست که پوشش حشفه است بيمناك هستی ! افشین گفت : آنزخم از نیزه و شمشیر بر خویشتن هموار کنم از راه ناچاری و پیش آمد کار بایسته است و بر آن شکیبائی گیرم چون فرود آید و این چیزی است که من خود پیش میکشم و کاری است که بدست خود بر خود فرود می آورد لاجرم خود را در پذیرائی این کار نمی توانم از مردن زنهار بخشم و این ندانستم که در فرو گذاشتن این کار بیرون شدن از کیش اسلام است .

این وقت ابن أبي دواد با حاضران گفت: آنچه باید بر شما روشن گشت یعنی کفر وارتداد افشین بر همه ثابت شد و با بغاء كبير أبو موسى تر كى گفت : عليك به افشین را با خود بدار ، بغاء دست بیفکند و کمربند افشین را بگرفت و بکشید افشین گفت : من پیش از این روز اینگونه کار و کردار را از شما متوقع بودم بغاء باین سخنان نگران نیامد و دامنه قبارا برسرش برگردانید و از آن پس مجامع قبارا از گردنش بدست خود پیچیدن داده و او را از باب الوزیری بزندان او ببرد و جای داد.

راقم حروف گوید: چون ستاره اقبال را حالت صعود و سعادت و لمعان وقوت باشد حالت آنشخص یکسره بر وفق مرام گذرد دوستانش کامکار و دشمنانش بخاك مذلت خاکسار کردند چنانکه افشین که نخست سردار با اقتدار پسندیده تدبیر ستوده کردار آنروزگار بود چون در اندیشه مخالفت با معتصم در آمد همان اندیشه ترك او بیشه مرگ او و همان خیال مخالفتش سوهان جانش گردید هر تدبیری کرد اگرچه بصواب بود قوت کو کب معتصمش اسباب پیچ و تاب خودش گردانید هر چاهی در راه او بکند محتد وزر و وبال خودش گردید و هر بیانی در پیش آورد شکنجی بر خویش ساخت چنانکه اگر در این مشروحات من البداية إلى النهاية بنگرند تصدیق می نمایند .

چو بخت و دولت و روز و فلك بحكم خداى *** همه موافق باشند با یکی یکسان

ص: 335

گر آهن است مخالف کزو بد اندیشد *** خدای فکرت او را بدو کند سوهان

چو از مخالفت او کسی حدیث کند *** برو در از شود دست محنت دوران

مگرنه همان افشین بود که در زمان سعادت ستاره و قوت بخت آنچندش کارها رنگین و کردارها نمكين وطرزها وقوانين دلکش و خوش آئین بود و آنانکه امروز برای چاپلوسی بزیان او زبان بگردش آوردند و اورا وافعالش را ناخجسته و شایسته هزار گونه عقوبت میشمردند، در آن ایام بر خلاف آن می گفتند و اندك نیکو کاری را بزرگ و در خور هزاران عنایت و رافت و آیت اقبال خلافت میخواندند .

پس در هیچ وقت بر هیچ گونه پیش آمد روزگار امید و یاس کامل نشاید ، چه بهر ساعت مادر روزگار مولودی بتازه بزاید و دهقان زمانه چیزی از او بنماید و گردون گردان بتجدید امری نمایش نماید و جزذات مقدس متعال ایزد ذو الجلال و الجمال هیچ چيزي بريك صورت و يك منوال نپاید .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال خلیفه عصر معتصم عباسی بر جعفر بن دینار که از این پیش بحال او و امارت او در یمن اشارت شد بخشم اندر شد و سبب ختم او و ثوب و تاخت و تاز او بر آنکسان که از جماعت شاکریه با او بودند گردید و جعفر را پانزده روز نزد اشناس حبس کرد و او را از امارت یمن معزول ساخت و آن ایالت را با ایتاخ گذاشت و از آن پس از جعفر راضی و خوشنود شد .

و در این سال عبدالله بن طاهر حسن بن افشین را چنانکه مذکور شد بازوجه اش اترنجه دختر اشناس را که دو هور و ماه بلند اساس بودند بدرگاه معتصم بسامراء

ص: 336

روانه ساخت، و در این سال چنانکه مذکور شد معتصم خلیفه افشین را از امارت كشيك خانه و حارسان معزول فرمود و آن امر را با سحاق بن يحيى بن معاذ تفويض نمود و از این عزل و نصب باز نموده میشود که اطمینان معتصم از افشین برفته بود که از حراست در بار خلافت معزول گردانید .

و در این سال عبدالرحمن صاحب اندلس بالشکری بیکران در شهر شعبان بیلاد کان را هسپار گشت و ببلاد جلیقیه اندر آمد و چندین حصن از ایشان مفتوح ساخت و در اراضی ایشان همی بگشت و همی خراب کرد و غنیمت برد و بکشت و اسیر گرفت و مدتی در از در این جنگها بگذرانید و ناصر و فاتح وغانم وسالم بقرطبه باز گردید .

و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و در این سال أبو عمرو جرمی نحوی که نامش صالح بن إسحاق و از جمله صلحای روزگار بود رخت بدار القرار کشید، از این پیش در ذيل مجلدات مشكاة الأدم بشرح حال او وعلم او بفقه ونحو ولغت اشارت کرده ایم ، اصلش از بصره است ببغداد درآمد و از اخفش و جزاو علم نحورا فرا گرفت ويونس بن حبيب نحوى مشهور را ملاقات نمود ، واز أبو عبيده وأبوزيد انصارى و اصمعی و طبقه ایشان اخذ لغت کرد بدیانت وورع وحسن مذهب امتیاز داشت و باعتقاد صحیح مشهور بود، و در این قول خداى تعالى «ولا تقف ماليس لك به علم »می گفت :نگو شنیدم و حال اینکه نشنیده باشی و نگو دیدم و ندیده باشی و نگو دانستم و ندانسته باشي ، زيرا كه «إن السمع والبصر والفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولاً »در قيامت از گوش و چشم و دل پرسش خواهند کرد، یعنی اگر بدروغ نسبتی برایشان رود مسئول خواهند شد .

و هم در این سال أبو الحسن علي بن محمد بن عبد الله مدائنی از شهر بند این اقالیم بی بقا بشهرستان جاوید نامی سرای بقا تحویل داد ، نودوسه سال در این سرای پر ملال به جنجال خیال و تعب روز و شب مبتلا بود ، در مغازی و ایام عرب كتابها بنوشت و از مردم بصره بود و چون در مداین اقامت گزید بدانجا منسوب گردید .

ص: 337

و نیز در این سال أبو دلف قاسم بن عيسى عجلی که قاسم بن عیسی نام داشت از این سراچه اندوه و ملال و محنت منزل پر زلزله وزلزال بسرای باقی و منزلگاه همیشگی اتصال گرفت ، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال این امیر جواد شجاع سخی اشارت رفته است .

و نیز در ذیل احوال خلفای بنی عباس که ابودلف معاصر ایشان بوده است در طی این کتب بپاره حالات این کریم سری گذارش نموده ایم در زمان مأمون و معتصم در شمار بزرگان سرداران سپاه و امرای درگاه بود ،علي بن جبله معروف بمكوك شاعر وأبو تمام طائى واغلب شعرای عصر در مدح این امير فاضل وجواد باذل وشجاع بادل مدایح غرا بعرض رسانیده بصلات بیضا نایل شده اند ، و بعضی حالات وی در ذيل احوال عكوك شاعر مشهور در كتاب مشكاة الأدب مذکور شده است دارای وقایع مشهوره و صنایع مأثوره و فضایل جامعه و در فن غناء صاحب صنعتی خاص گردید و کتب مصنفه بیادگار گذاشت، وفضلا و ادبای زمان از بدایع علوم و صنایع افکارش اخذ می کردند .

و او را آنقوت بازو و شجاعت بود که در یکی از معارك واكراد قطاع الطريق چنان نیزه برسواری بزد که از وی بسواری دیگر بر نشست و هر دو را بکشت پدرش عيسى بن إدريس شهر کرج را در میان همدان و اصفهان بنيان كرد و ابودلف بپایان رسانید و در آنجا منزل گزید، وأبو مسلم مروزی مربای تربیت جد وی بود.

حفيدش أمير أبو نصر علي بن ماكولا صاحب كتاب اکمال است که در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مذكور است حالت تشيع أبو دلف و بذل و بخشش او در حق ده تن اشراف ووصیت او در تکفین او با آن اوراق رقم یافته است ، چون شرح حال او بتفاریق در طی این کتب و در مشكاة الأدب یاد شده است قناعت رفت و اگر جمع شود کتابی وافي است ، و از این پس در حوادث سال دویست و بیست و ششم نیز روایتی در وفات أبي دلف مذکور خواهد شد .

ص: 338

بیان وقایع سال دویست و بیست و ششم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در اين سال علي بن إسحاق بن يحيى بن معاذ که از جانب صول ارتکین متولی معونه دمشق بود بر رجاء بن أبي الضحاك وثوب و تاختن گرفت ورجاء متولی امر خراج بود و بدست ابن إسحاق بقتل رسيد .

و چون این کار از وی ظهور گرفت و رجاء را بکشت اظهار وسواس را براي نجات خود بهترین اساس دانست و خود را دیو زده و دارای اندیشه های گوناگون و خیالات رنگارنگ نمود ، وأحمد بن أبي دواد قاضی که در خدمت معتصم مسموع القول و محترم و خيرانديش و محتشم میگذرانید بشفاعتش سخن کرد معتصم از وی بپذیرفت وابن إسحاق را از حبس رها کرد و چنان بود که حسن بن رجاء گاه بگاه او را در راه گذر سامراء ملاقات و قاتل پدر را رهسپر میدید، پس بحتري طائی این شعر بگفت :

عفى علي بن إسحاق بفتكته *** على غرايب تيه كن في الحسن

انسته تنقيعة في اللفظ نازلة *** لم تبق فيه سوى التسليم للزمن

فلم يكن کابن حجر حين ثار ولا ***أخي كليب ولا سيف بن ذي يزن

ولم يقل لك في وتر طلبت به ***تلك المكارم لا قعبان من لبن

در این ابیات بکنایت میرساند که ابن إسحاق رجاء را بکشت و به بهانه وسواس و شفاعت قاضی از نقمت قصاص برست وولی دم مقتول بسبب تيه وكبروكولي یا بیم و دهشت از سطوت خلافت بمدارات و مماشات باوی بگذرانید و چون سایر خونخواهان گذشته این راه را ننوشت.

بالجمله عجب در این است که چنانکه در حکایت مناظرة افشين مذكور نموديم معاملت قاضی آنگونه و در اینجا اینگونه بود و از اینجا معلوم می شود که در هیچ

ص: 339

عهدی از عهود از بدایت هبوط و زمان عاد و ثمود جز باين نمونه نبوده است منتهای امر در تمام از منه و دهور شدت و ضعفی در امور بوده و هست و همیشه خواهد بود .

و در این سال محمد بن عبد الله بن طاهر بن حسين که در طی این مجلدات ومشكاة الأدب بحالت جدش و پدرش اشارت رفته است وفات کرد و خلیفه عصر معتصم در سرای محمد بروی نماز بگذاشت و این محمد بن عبدالله أمير شرطه بغداد و امیری جلالت نهاد بود، و برادرش عبيد الله أبو أحمد بن عبدالله از جانب او خلافت داشت و بعد از قوت محمد در آن امارت مستقل شد و در مشكاة الأدب مذكور است .

در بحیره فزونی مسطور است که محمد بن طاهر در بخشش و جود و سخاوت نامدار بود ، و در نیشابور شخصی موسوم بمحمود وراق دارای کنیز چنگ زن داشت که از چنگش چنگها بدلها و از حسن و جمالش آتشها در درونها بود و غزلهای نیکو از طبع سرشارش در السنه ظرفای روزگار جریان داشت ، این حسن و جمال و و غنج ودلال را محمد بن طاهر بدانست و دل بد و در باخت و آن کنیز را از محمود وراق مکرر طلب کرد و چون محمود دل بعشق و آن معشوقه گرفتار داشت طاقت مفارقت نداشت و با محبوبه خود روزگاری بخوشی میگذاشت .

چون مدتی برآمد نوبت عیش و عشرت بسر آمد و سرمایه محمود در بهای هوای آن گوهر مسعود با نجام رسید ناچار دل از دلدار برگرفت و یکی را بخدمت محمد بن طاهر بفرستاد که میخواهم كنيزك را بفروش برسانم بسرای من بیا و بسرای خود ببر، محمد که مدتها تشنه آب زلال وصال آنحور جمال بود شهواره با چهار بدره زر بخریداری آن بدر آسمان صباحت بخانه محمود درآمد و بنشست و بنشست و آن مال را در پیش محمود بگذاشت محمود چون زر ناب را بدید با آن سیم اندام گفت :برخیز و این جامه را بپوش و استعداد خدمت امیر را آماده شو که من تو را بدو میفروشم تا باقی عمر را بفراغت بگذرانی .

گفت: ای مولای من اگر این کار را برای من میکنی مکن ،چه من قبول نمودم که بقیت عمر را برای تو کسب کنم و از رشتن و بافتن که درخور زنان است

ص: 340

قصور نورزم و امر تو و خود را بگذرانم ، محمود و راق گفت: اگر چنین است من ترا از مال خود آزاد میکنم، چون محمد بن طاهر این مذاکره را بشنید گفت : ای محمود من این سیم را بتو بخشیدم تا بقیت عمر را بفراغت بگذرانی ، پس آن مال را بداد و با دست تھی بیرون رفت .

بلی کار آزادگان چنین باشد و اینکه طبری یا جزری رقم کرده اند که محمد بن عبدالله بن طاهر در این سال وفات کرد سهوی از قلم کاتب است و محمد بن طاهر مخصوصا ومحمد بن عبد الله بن طاهر در سال دویست و پنجاه و سوم بمرضى دشوار وفات نمود و پسرش طاهر بروی نماز گذاشت چنانكه إنشاء الله مذکور خواهد شد و اورا با يعقوب بن ليث محاربات شدیده است .

بیان وفات سردار بزرگ روزگار خيذر بن كاوس معروف به افشین

از این پیش بخشم مظهر هیبت مهيمن قدوس معتصم وحبس و بند افشين خيذر این کاوس اشارت نمودیم ، در تاریخ طبری و کامل جزری از حمدون بن إسماعيل داستان کرده اند که گفت : چون فاکهه و میوه حدیثه بدست آمد.

وحديثه بفتح حاء مهمله و کسر دال مهمله و ثاء مثلثه که ضد عتیقه است در چند موضع است از آنجمله شهرى كوچك بر دجله در جانب شرقي نزديك زاب اعلى است که حديثة الموصل خوانند و دیگر حديثة الفرات است که قلعه استوار در وسط فرات و آب بر آن احاطه دارد و دیگر نام قریه ایست در دمشق .

بالجمله معتصم از اقسام آن فوا که جمع کرده در طبقی بر نهاد و با پسرش هارون واثق فرمود: تو خودت این فواکه را با خود نزد افشین بوده بدو اندر شو پس حسب الأمر خليفه جهان آن طبق را در خدمت واثق حمل کردند و برفتند

ص: 341

وبمکان محبس او كه لؤلؤة نام وسبقت نگارش یافت بر شدند افشین بآن طبق نظر گشود و بجستجو در آمد و آلو و شاه بلوط در آن ندید و با واثق گفت : لا إله إلا الله تا چند طبقى نيكو وفواكهي دلجو است لکن در این میوه ها آلو وشاه بلوط نیست واثق گفت : این دو میوه نیز در آنجا حاضر است باز می شوم و برای تو میفرستم .

افشين دست بهيچيك از آن فواکه نبرد و چون واثق خواست بازگردد افشین گفت: بآقای من سلام برسان و بگو از تو خواستارم که یکنفر از موثقان ومعتمدان خودت را نزد من بفرستی تا آنچه را که بدو بگویم برساند ، معتصم بفرمود تا حمدون ابن إسماعيل نزد افشین برود و پیامش را بیاورد.

و ابن حمدون بروایت طبری در ایام متوکل در حبس سليمان بن وهب بود و چنین حدیث می نماید که معتصم با من گفت نزد افشین برو وافشین سخن بدراز می افکند و تو را معطل مینماید اما تو بسیار با او مگذران ، حمدون ميگويد : نزديك افشین شدم و آن طبق فا کهه در پیش روی او بود و بهیچوجه بچیزی از آن دست نبرده و نخورده بود با من گفت : بنشین بنشستم پس بطور دهقته باستمالت من سخن کرد و از آنچه در حقش گفته بودند بمعاذیر پرداخت ، با افشین گفتم : بطول کلام مپرداز چه أمير المؤمنین با من امر کرده است که نزد تو بسیار نپایم نونیز مختصر فرمای.

گفت: باأمير المؤمنين بگوی: با من احسان ورزیدی و شرافت بخشیدی و زبان مردمان را درباره من روان داشتی آنگاه کلماتی را که بمن نسبت دادند وأ موری که در حق من یاد کردند بدون اینکه تحقیق کنی و بعقل تدبر نمائی مقبول شمردی ، این حال و این اندیشه پست و خیال بیرون از بند و پیوست را چگونه میتوان بر من بربست و چگونه مرا روا باشد که چنین کار کنم و چنین اندیشه در پهنه خاطر راه دهم و آنچه را که بعرض تو رسانیده اند چگونه تواند از من برآید .

آیا چگونه من بمنکجور پوشیده میرسانم که خروج نمایم و تو این خبر را باور میداری و ترا خبر میدهند که من بآن سرهنگی که او را بسوی منکجور

ص: 342

مأمور نمودم سفارش کرده که باوی جنگ مجوی و عذر بیاور و اگر احساس بيکتن از ما نمودی از حضور وی منهزم شو همانا تو مردی هستی که بعوالم حرب معرفت داری و با مردان جنگ آور هم نبرد شدى ولشكرها بمعارك كشيدى .

این ممکن تواند بود که سردار و رئیس و امیر لشکر باسپاهی که با گروهی دچار میشوند چنین و چنان بگوید این امری است که برای احدی راه سپار نیامده است و طریق این گونه کار و کردار هموار نگردیده است .

و اگر این کار هم ممکن باشد شایسته نیست که تو بپذیری از دشمنی که سبب دشمنی و این گفتار او را تو خود میدانی و تو از من سزاوارتری و اولویت داری من بنده از بندگان تو و ساخته دست تربیت و احسان تو هستم لكن مثل من ومثل تو اى أمير المؤمنین چنان مردی است که گوساله را بپروراند تانيك فربه و بزرگش نماید و حالش نیکو شود و آن مرد را اصحابی و یارانی باشند که مایل بآن باشند که این گوساله سمین چاق را بخورند و از گوشتش نصیب برند و همی در خدمت آنمرد ذبح آن گوساله را عرضه دهند و محاسنش را جلوه گر دارند و صاحب گوساله مسئول ایشان را اجابت نکند .

و چون ایشان از قبول او مأیوس شوند و بآنچه مایل هستند نایل نشوند تدبیر بر آن نهند و یکی روز جملگی بر آن اتفاق آورند که با صاحب گوساله بگویند ويحك از چه روی و بچه امید این شیر در نده را تبیت کنی و پرورش دهی این حیوانی در نده و گیرنده است و اينك بزرگ شده است «این دم شیر است ببازی مگیر »بحال حالیه و بچگی او فریب مخور «عاقبت شیرزاده شیر شود »هر وقت شیر بچه بزرگ شود بسرشت شیری و تبعیت خود باز می گردد.

صاحب گوساله در جواب ایشان می گوید :ویحکم این گوساله و بچه گاو است شیر درنده نیست، آنجماعت متفقاً گویند نه چنین است که تو گمان میبری این شیری دلیر است از هر کس میخواهی بپرس و این جماعت از نخست با تمامت آنانکه این گوساله را دیده و شناخته اند سپرده بودند که باید از این گوشت لطیف سمین خورد

ص: 343

اگر صاحب آن از شما سؤال نماید که این گوساله چیست همه یکزبان بگوئید شیر است.

از این روی چون صاحب گوساله در غیاب آن جماعت با هر کس در سخن آمد و با او گفت:هیچ نگرانی که چه گوساله نیکوئی است ، یکی گفت : این سبع درنده است ، دیگری گفت : ويحك این شیر گیرنده است و چندان این گونه جواب گفتند و شهادت داشتند که بر صاحب گوساله این امر چنان مشتبه گردید که آن گوساله را شیری گیرنده ستیزه پنداشت و بذبح آن امر نمود ، پس آن حیوان را بکشتند و درندگان دو پای گوشتش را بخوردند و بمراد خود رسیدند .

همانا اكنون من آن گوساله ام چگونه آنقدرت دارم که شیر گردم ، خدای را در کار من نگران باش تو مرا ساخته تربیت خود ساختی و مشرف و بلند نمودی وتوسيد من و مولاى من هستی از خداوند مسئلت می نمایم که دلت را بر من عطوف و مهربان فرماید .

حمدون می گوید: پس برخاستم و برفتم و آن طبق فواکه را بهمان حال بگذاشتم و افشین دست بهیج میوۀ نسوده بود ، چه بد گمان بود که مبادا زهری در آنها بکار برده باشند تا او بخورد وهلاك شود ، و از آن پس جزاندکی نگذرانیدم جز اینکه گفتند افشین میمیرد یا مرده است ، و معتصم گفت : او را به پسرش بنمائید پسر جسد او را بیرون آوردند و در پیش روی پسرش بیفکندند پس ریش اور ابتراشیدند و مویش را بستردند و از آن پس معتصم امر کرد تا او را بمنزل ایتاخ حمل کردند.

ميگويد :أحمد بن أبي دواد افشین را در دار العامه سرای معتصم از حبس بخواند و گفت: ای خیذر با أمير المؤمنين خبر داده اند که تو اقلف ، ختنه ناکرده هستی، گفت:بلی و تصدیق نمود، چه قصد ابن أبي دواد این بود که جمعی را بروی گواه بگیرد، پس اگر خود را بنماید و مکشوف المورة گردد به خرع و شکافتگی و عدم ختان که مذهب اسلام است منسوب شود و اگر کشف عورت نکند بروی صحیح و ثابت افتد که اقلف و ختنه ناکرده شده است و در این روز تمامت مردمان

ص: 344

از سرهنگان و اعیان در دار العامه فراهم بودند و ابن أبي دواد افشین را پیش از آنکه واثق برای او فاکهه ببرد در آنسرای و حضور آن جمع کثیر در آورده بود و هنوز حمدون بن إسماعيل نيز نزد افشین نرفته بود .

چون حمدون نزد افشین برفت با او گفت:آیا تو چنانکه کمان میبری اقلف باشی،افشین گفت: أحمد بن أبي دواد در چنان روزی در چنان موضعی که تمامت مردمان و سرهنگان سپاه و بزرگان پیشگاه فراهم شده اند مرا بیرون می آورد و بر من می گوید آنچه را که بگفت و مراد اوجز افتضاح و رسوائی در حضور چنان جماعت چیزی نبود .

اگر با او گفتم بلی سخن مرا نمی پذیرفت و می گفت:کشف العوره شو تا درمیان مردمان رسوا شوم و مرگ برای من نیکوتر از آن بود در پیش روی مردمان عورت خود را مكشوف دارم ، لكن اى حمدون اگر دوست میداری خویشتن را در حضور برهنه اندام ومكشوف العوره دارم تا بنگری چنان میکنم حمدون میگوید : در جواب افشین گفتم : تو نزديك من صدوق و راست گوی باشی هیچ نمیخواهم مكشوف العوره شوی و چون حمدون از نزديك افشین بازگشت و رسالت خود را بدو معروض داشت معتصم فرمان کرد تا طعام را از وی بازگیرند و جز اندکی بدو نرسانند لاجرم هر روزي يك گرده نان بافشین میدادند تا از ضعف بنیه و زحمت جوع

و چون بعد از مرگش او را بسرای ایتاخ چنانکه مذکور شد ببردند جسدش را بیرون آوردند و بر باب العامه بردار زدند تا مردمانش بنگرند ، و از آن پس جسدش را با همان چوبه که بر آتش صلب کرده بودند بر همان زمین باب العامه فرود افکندند و بسوزانیدند و خاکسترش را بدجله بریختند .

نویسنده این حروف گوید: گویا معتصم از این ضرب المثل افشین و حکایت گوساله و مشتبه شدن بر صاحب گوساله و فریب غداران را خوردن که علامت حمق و بلادت است رنجیده خاطر و خشمگین گردید ،چه چنان می نمود که تو را که خلیفه عصر هستی توانند اینگونه فریب داد تا گوساله از شیر و خادم را از خائن فرق

ص: 345

نگذاری ، از این روی طعام از وی باز گرفت تا بنماید که چنانت که قربه و شایسته انتفاع نمودم اينك لاغر ومهيا وسود نمايم.

و اینکه جسدش را سوزانیدند برای این بود که مردمان بدانند چون بیرون از دین ومرتد شد جسدش سوختن است، بالجمله چنان بود که در آن هنگام که معتصم بحبس افشین امر کرد سلیمان بن وهب كاتب را بفرمود تا بسرای افشین برود و آنچه در سرای اوست بتمامت در حیز احصا و کتابت در آورد و این کار را در شبی از شبها بپایان رساند و قصر افشین در مطیره بود پس در سرای او اتاغی یافتند که در آن تمثال انسانی بود که بر آن حلیه بسیار و جواهر گرانبار و در گوشش دوسنگ سفید مشبك بود که بر آن طلا بکار برده بودند .

پاره از آن کسان که با سلیمان بودند یکی از آن دوسنگ را برگرفت و گمان برد گوهری پر قیمت است، چه این حال در شب بود و شب گر به سمور می نماید ، چون صبح بردمید و آن شباك ذهب را از روی آن برگرفت سنگی مانند صدف بود که نامش حبرون و از جنس صدفي است که آن را برق از صدف گویند .

و هم از منزل او صورتهای سماجه و جز آن و بتها و غیر از آن و اطواف خشبی که افشین آماده ساخته بود که بدستیاری آن از آب بگذرد و مذکور شد و مجال نیافت و نیز برای او متاعی از وزیریه دیدند که در آن هم بتی بود سوای دیگربتها .

و در میان کتب او کتابی یافتند از کتب مجوس که آنرا زراوه می گفتند و هم کتب بسیار دیدند که در آنها دیانت و کیشی که بدستیاری آن پروردگارش را پرستش و اطاعت می کرده بود ثبت بود و مرگ افشین در شهر شعبان سال دویست و بیست و شش روی داد.

مسعودی می گوید : افشین در زندان بدرود جهان نمود و او را مرده بیرون آوردند و بر باب العامه صلب کردند و بتهائی را که گمان می بردند برای او میفرستاده اند حاضر کرده برجسد افشین فروریخته جملگی را بآتش بسوختند .

معلوم باد چنانکه در حوادث سنه دویست و بیست و پنجم اشارت کردیم که روایتی

ص: 346

دیگر در وفات أبي دلف در ذیل حوادث سال دویست و بیست و ششم نگاشته خواهد شد این است که مسعودي در مروج الذهب بعد از نگارش مرگ افشین و مازیار میگوید : در این سال دویست و بیست و ششم هجري ابودلف عجلي كه سيد أهل وعشيرت و رئیس قوم و قبیله خود از طوایف عجل و غیر از عجل از قبایل ربیعه بود و این شعر از أبيات اوست :

يوماً تراني على طمر *** ترهبنى الاجبل الرواسي

و يوم لهواحث كاساً *** و خلف اذنی قضیب اس

میگوید: عیسی بن ابی دلف حکایت کرده است که برادرش دلف که پدرش او را ابودلف کنیت داده بود از مقامات علی علیه السلام که فرودترین طبقاتش طبقات سماوات است کاستن میخواست و شیعیان آنحضرت که از جمله ایشان حضرت خلیل الرحمن علیه السلام است پست می گرفت و بجهل منسوب میداشت ، و یکی روز که در مجلس پدرش ابودلف حاضر و پدرش غایب بود بزبان همی راند که شیعیان را گمان چنان است که هر کس از مقام على بكاهد بیگمان از رشد بیرون است ، یعنی پاک زاد نیست وشما غيرة أمير ميدانيد وانه لا يتهيا الطعن على أحد من حرمه ، نهايت غيرت وعفت پدرم امیر را میدانید که هرگز کسی در باب حرم او طعنی نزده است و چنین راهی و تهیه بدست هیچکس نیامده است، یعنی نتوانسته اند پردگیان او را بزنا و کردار ناسزا نسبت دهند و من البته حلال زاده هستم و با این من دشمن علي هستم.

عیسی میگوید : از همه حال بی خبر ناگاه ابودلف بیرون آمد ما چون او را بدیدیم احتشامش را بر پای خاستیم ، ابودلف گفت : آنچه دلف گفت می شنیدم و حدیث را دروغ نباشد و خبر وارد در این امر، یعنی دشمن علي علیه السلام ولد الزنا وولد الحیض است کهنه نمی گردد و دلف سوگند با خدای ولد زنا و حیض است .

و این حکایت چنان است که وقتی من علیل و رنجور بودم و خواهرم جاریه خود را که من بحسن و جمال او شیفته بودم برای من بفرستاد من خودداری نتوانستم کرد و با او در آمیختم و مواقعه نمودم اتفاقا آن جاریه حایض بود و نطفه این پسر

ص: 347

بسته شد و چون حمل آن جار به ظاهر گشت و خواهرم بدانست ناچار او را بمن بخشید از این روی این پسر بنهره با پدرش که من هستم دشمن و مخالف و ناصبر گردید چه غالب بر مزاج پدرش مذهب تشيع وميل بسوى علی علیه السلام است تا بدانجا که بعد از وفات پدرش نیز بواسطه ناپاک زاده بودن بجسارت سخن می نماید .

عيسى بن أبي دلف میگوید :و آن جسارت و تشنیعی که برادرش دلف بعد از وفات أبي دلف بر پدرش می نمود این بود که علی بن محمد قوهستانی میگوید : دلف بن أبي دلف با من حكايت نمود که چنان در خواب دیدم که بعد از مرگ پدرم یکتن بمن آمد و گفت : فرمان امیر را اجابت کن.

پس برخاستم و با او برفتم و آن شخص مرا وحشت ناک بیم خیز در آورد و از آن پس بمکانی بلند ببرد و در بالاخانه که بر دیوارها و زمین آن نشان خاکستر بود در آورد پس اور ا برهنه و سر در میان هر دو زانویش در آورده بدیدم، پس با من بطریق استفهام گفت : دلف هستی ؟ گفتم : دلف باشم آنگاه این شعر بخواند .

فلو انا إذا متنا تركنا ***لكان الموت راحة كل حي

ولكنا إذا متنا بعثنا ***ونسأل بعده من كل شيء

بعد از آن گفت: آیا فهمیدی؟ گفتم بلی و از آن پس بیدار شدم.

از وضع این خواب جنان مینماید که موضوع است ، چه از جانب کسیکه در چنان جای و در چنین حال سخت منوال باشد در طلب کسی بیایند اجب الأمير نگویند و او را امیر نخوانند و حکم او را باین غلظت و مطاعیت ابلاغ ننمایند وانگهی در دیگر جهان کسی را امیر نشاید خواند، دیگر اینکه اگر أبود لف احضار یکی از فرزندانش را لازم میدانست چرا آن يك را كه مردود و حرام زاده و دشمن خود و مخالف مذهب خود میداند احضار می نماید، و اگر کسی شیعه باشد و علي علیه السلام را إمام وخليفه بداند مرتکب معصيتى نگردیده است که باید در چنان حال و منزل باشد مخالفت آنحضرت بیگمان عقوبت و موافقتش ثواب دارد فرضاً اگر ثواب هم نداشته باشد البته عذاب نخواهد داشت .

ص: 348

و اگر مقرون بصدق باشد و بطوریکه معبرین رقم کرده اند هر کسی هر خواب که بیند غالباً نظر بميل طبیعت و مذاکرات خیالیه وميل قلب ومسلك و نظريات محسوسه ومنظوريه وعادانيه او و محاظرات ذهنيه و مخاطرات دماغيه ومذهبيته او می نماید ، هر کس با کسی دوست باشد او را در حالت خوش و گردشمن دارد در عالم ناخوش می بیند .

و از این گذشته غالب خوابهای مردم اضغاث احلام است ، و اگر هيچيك نباشد ومقرون بصدق و حقیقت باشد معلوم می شود که تشيع أبي دلف بخلوص و كمال مزین نبوده است از این روی عالم ناخوشی داشته ، واگر بی اخلاص و ارادت صرف بود البته بعالمی سخت تر و عذابی شدید مبتلا و با آن حالت بخواب دلف می آمد ، پس این حالت بین بین نیز از برکت تولای باذيال محبت وارادت غير كامل بآنحضرت وعنوان بشیعتی او علیه السلام است.

علمای بزرگ سنتی مثل شافعی و زمخشرى حتى حسن بصري که در زمره مبغضین شمرده می شود و مصنفين ومحدثین و مفسرين وحكما و عرفای ایشان مثل غزالی و جامی و ابن جوزي وابن أبي الحديد ومحمد بن طلحه و ابن صباغ وابن خلكان و امثال ایشان واركان ایشان همه در درجات کمالیه فضایل و مناقب آنحضرت وعدم احصای بآن قائل و در تصانیف خود ناقل هستند و همه دوستی آنحضرت را موجب مثوبات أخرويه .

و بغض آنحضرت را دلیل نقمات سرمدیه شمارند و بمدح و ثنای آنحضرت واولاد طاهرین آن حضرت نظماً ونثراً عذب البيان ورطب اللسان میباشند و کتب خود را بنقل اخبار و احادیث وارده در فضایل و مفاخر ایشان مزين وحب آنحضرت را إيمان و بغضش را کفر می شمارند، منتهای امر تفاوتی که بر حسب ظاهر و عموماً با شیعه دارند همان است که شیعه بخلافت بلافصل قائلند وايشان بترتیب میشمارند و چون بآن معنی که شیعه در شأن إمام وخليفه حقیقی پیغمبر عقیدت دارند و اهل سنت و جماعت در شأن خلیفه و ریاست امت که راجع بشئونات و تکالیف سلطنت است

ص: 349

چنانکه در مقامات خود مسطور است .

ابن خلکان یکی از متعصبین غلیظ التعصب است و حتی الامکان در نقل فضایل حضرات أهل البيت علیهم السلام امساك و در نشر مآثر مخالفان اصرار دارد معذلك در ذيل احوال همام بن غالب شاعر مشهور بفرزدق می نویسد که يك فقره مکرمه را دارا میباشد که برای او موجب امیدواری ببهشت است و آن مدیحه اوست در حق حضرت علي بن الحسين سيد الساجدين علیهما السلام معروض داشته «هذا الذي تعرف البطحاء وطائته»چنانکه در ذیل کتاب احوال آنحضرت علیه السلام مشروحاً مذكور نموديم .

مگر جناب أبي بكر و عمر وعثمان در نقل أخبار فضایل آنحضرت و تصدیق برعلم و شرافت وجلالت و تقدم و اوصاف حمیده آنحضرت ساکت صرف بودند بلی چنانکه گفته اند «الملك عقيم »و باین مطالب در طی این کتب مبارکه کراراً و مشروحاً گذارش رفته است ، والله تعالى اعلم .

بیان وفات اغلب بن ابراهیم امیر افریقیه و ولایت محمد بن اغلب

در این سال در روز پنجشنبه هفت روز از ربیع الآخر بجای مانده اغلب بن إبراهيم بن اغلب أمير مملکت افریقیه رخت امارت از سراچه اسارت بر بست و بشمارگاه آخرت پیوست مدت ولایت و امارتش دو سال و هفت ماه و هفت روز بود ، و چون بدرود جهان گفت : أبو العباس محمد بن اغلب بن إبراهيم بن اغلب بجای پدر در مملکت افریقا بولایت و امارت بنشست و بلاد و امصار آن مملکت در تحت امارت و حکومتش درآمد و شهری از ديك شهر تا هرت بنا کرده عباسیه نام نهاد.

و این بنا در سال دویست و سی و نهم اتفاق افتاد و افلح بن عبد الوهاب اباضی این شهر را بسوزانید و بآموی صاحب اندلس صورت این قضیه را بنوشت و آموی والی

ص: 350

اندلس صد هزار در هم در پاداش این کردار و سوزانیدن يك شهر آباد و پراکندگی گروهی از عباد بدو بفرستاد ، وأبو العباس محمد بن اغلب مذکور در روزده شنبه غره شهر محرم الحرام سال دویست و چهل و دوم بار اقامت بسرای آخرت کشید ، مدت امارتش پانزده سال و هشت ماه و ده روز بود، و بعضی نویسندگان می نویسند : بعد از وفات أبي عقال اغلب بن إبراهيم بن اغلب برادرش أبو العباس محمد بن إبراهيم بن اغلب بجاى او برقرار گرديد ، و بجاى أبو عفان أبو عقال و بجای پدر برادر نوشته اند .

بیان ولادت ابی عبدالله محمد بن احمد بن اغلب در مملکت افریقیه و برخی از حالات او

جزری در تاریخ الکامل می نویسد :چون زيادة الله بدرود جهان نمود أبو عبدالله محمد بن أحمد بن محمد بن اغلب بجای او ولایت یافت و مملکت افریقیه را در حیطه انقیاد در آورد برسنن اسلاف و روش گذشتگانش رفتار نمود ،مردی اديب وفاضل و نیکوسیرت و پسندیده سریرت بود جز اینکه در زمان او مردم روم بر چند موضع از جزيرة صقلبیه غلبه کردند ، و نیز حصون عديده و محارس بر ساحل بحر بنیان کردند و در مغرب زمینی است که بارض کبیره معروف است در میان آن و برقه پانزده روز راه است و در آنجا بر ساحل دریا شهری است که باره نام دارد .

حموی گوید :باره باباء موحده تحتانى والف وراء مهمله وهاء شهری است كوچك از نواحی حلب و در آنجا حصنی است که زاوية البارة نام دارد و هم نام اقلیمی است از اعمال جزيرة الخضراء در اندلس که در جبال شامخه واقع است.

بالجمله مردم این شهر نصرانی هستند و از روم نيستند حياة مولى اغلب با آنگروه بجنگید و بر آن شهر دست نیافت پس از آن خلفون بربری در آنجا جنگ افکند و بعضی گفته اند: یکی از موالی از جماعت ربیعه بود و بر آنجا استیلا یافت و این

ص: 351

تفصیل را بوالی مصر بر نگاشت و خبر خود بدو بگذاشت و او را بیاگاهانید که برای خودش و گروه مسلمانان نمازی منعقد نتواند شد مگر اینکه در آن ناحیه امامی مشخص نمایند و امارت آنشهر نیز بدو گذارند تا از حد متغلبين خارج شود و مسجد جامعی در آنجا بنیان گردد و از آن پس اصحابش بروی بشوریدند و او را بکشتند .

و بعد از آن أبو عبد الله محمد بن أحمد بن اغلب مذکور در سال دویست و شصت و يكم هجري كوس رحیل بکوفت و از این سرای پرقال وقیل برست ، جزری گوید: اینکه این چند نفر را که در مملکت افریقیه با مارت و ایالت روز نهادند در اینجا پیاپی یاد کردیم برای این بود اندکی اخبار بود ، ولايت أبي عمد تقریباً پانزده سال بوده است .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال اهواز را در مدت پنج روز زلزله سخت فرو گرفت و نیز بادی بس شدید با آن بوجهی توأم بود و چندان کار دشوار گشت که مردم اهواز تاب در نگ نیاوردند و از منازل و مساکن خود بکوه و دشت فرارنده و پراکنده شدند و بسیاری از ابنیه آنشهر ویران و منزلگاه و حوش بیابان گشت .

اهواز با الف مفتوحه وهاء ساكنه وواو والف وزاء معجمه اصلش احواز باحاء حطی است و مردم فرس بهاء هو ز تبدیل نمودند، چه در لغت ایشان حاء حطی نیست واسم این ملک در ایام فرس خوزستان بود یعنی شکرستان ، چه نیشکر در اینجا بسیار بود ، و بقولی هرمز شهر نام داشت و این زمین کوره بزرگ ، حموی گوید :چون در کلام مردم فارس حاء مهمله نیست چون بکلمۀ که حاء حطی در آنست

ص: 352

خواهند تكلم نمایند بدل بهاء کنند چنانکه در حسن هسن و در محمد مهمد گویند و بعد از آن مردم عرب از حیثیت کثرت استعمال آن اهواز باهاء هو زمستعمل داشتند و خوزستان نام نخست آن بود.

و در اینجا چند موضع است كه هر يك را خوز خوانند مثل خوز بنی اسد و غیر از آن ، و اهواز اسم آن کوره باسرها میباشد و آنشهر یکه نزد عامه مردمان امروز این نام بر آن غلبه دارد سوق الأهواز است وأصل حوز با حاء حطی در كلام عرب مصدر حاز الرجل الشيء يحوز حوزاً إذا حصله و ملکه میباشد و حوز در اراضی این است که مردی آن زمینها را بگیرد و حدودش را ظاهر سازد و خودش مستحق آنجا گردد و برای احدی حقی در آن نباشد و این مکان را حوز گویند.

وهم اخواز باخاء معجمه گویند و اهواز بصیغه جمع است لكن واحد آنرا هور نگویند و اهل این بالاد را بتمامت حوز باحاء حطی گویند ، وحضرت امام رضا علیه السلام گاهی که در سفر مرد با هو از عبور داد مسجدی در برابر شادروان آنجا بنا فرمود چنانکه شرحش در کتاب احوال آن حضرت و حرکت فرمودن از مدینه طيبة بجانب خراسان مذکور شد و تفصیل اهواز در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مرقوم شده است .

و در این سال محمد بن داود بفرمان اشناس سردار بزرگ دولت معتصم مردمان را حج اسلام بگذاشت و سبب این حال و فرمان روائی اشناس ترکی این بود که در این سال اشناس با قامت حج سفر مکه معظمه نمود لاجرم محض احتشام و احترام آن سردار بلند اعتبار فرمان خلیفه صادر شد که در هر شهری که در طی این سفر عبود مینماید والی و حکمران باشد، و از این روی بر تمامت منابریکه وی بآنجا فرود می آمد از سامراء تا مکه و مدینه بنام او خطبه خواندند و دعا کردند ، محمد بن عبدالرحمن بن عيسى بن موسى در منبر کوفه برای آن امیر کبیر دعا بخواند، و هارون بن محمد بن أبي خالد مروروذی در منبر فید بنامش خطبه و دعا براند .

ص: 353

فيد بفتح فاء وسكون ياء حطى ودال مهمله شهرى كوچك در نیمه راه مکه از کوفه است در وسطش قلعه ایست که دروازه آهنین دارد و برگردش دیواری استوار است و مردم حاج فزونی زاد و توشه خود را در آنجا بودیمت می گذارند تا مراجعت نمایند .

ومحمد بن أيوب بن جعفر بن موسی در منبر مدینه بنامش آغاز دعاء نمود و در تمامت این شهر با مارت بروی سلام دادند و همچنین ولایت و امارت این امصار در تحت ریاست و اقتدار اشناس بود تا گاهی که از مکه معظمه بسامراء بازگردید.

و در این سال أبو الهذيل عحمد بن عبد الله بن العلاف البصری که در زمان خود شیخ جماعت معتزله بود بمرد و مدت عمرش از یکصد سال بر افزود ، جزری میگوید: او را در اصول مسائل قبیحه است و در آن عقیدت منفرد است و شریکی ندارد از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبو الهذيل ووفات او درسته 235 علاف متكلم مشهور و در طی این مجلدات بمناظرات او باشخاصی که او را در زمان مأمون مجنون ميدانستند در باب اثبات خلافت بلافصل على بن ابيطالب وفضائل أهل البيت صلوات الله عليهم وبيانات او در مجلس يحيى بن خالد برمکی در معنی عشق شروح مبسوط نگاشته ایم ، و از این بعد إن شاء الله تعالى يك فقره مناظره با هشام در ذیل حکایات متول مذکور می شود .

و نیز در این سال یحیی بن بکر بن عبدالرحمن تمیمی حنظلی نیشابوری مكنى بأبي زكريا در شهر صفر در شهر نیشابور از این شهر بند بلایا بشهر بند بقا سفر کرد.

و هم در این سال سليمان بن حرب واشجی قاضی جانب دیگر جهان بنوشت کنیتش أبو أيوب بصری از قبیله از داست، و دیگر ابو الهيثم رازی نحوی که بنحو کوفیین عالم بود بدیگر عالم رفت .

ص: 354

بیان پارۀ اخبار یکه از حضرت ابی الحسن ثالث عليه السلام در باب تعلیم و توحید و ارداست

در جلد اول بحار الأنوار مأثور است که جبرئيل بن محمد از موسى بن جعفر بن وهب از أحمد بن حاتم بن ما هویه روایت کرده است که گفت : بحضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام عریضه نوشتم که از چگونه کسی اخذ معالم دینی خود را بنمایم؟ و همچنین

برادر أحمد بن حاتم بدينگونه عريضه عرض و همین سؤال را بنمود .

حضرت إمام على نقي صلوات الله عليه در جواب هر دو برادر رقم فرمود :

«فهمت ما ذكرتما فاعتمدا في دينكما على مسن في حبكما وكل كثير القدم في أمرنا فانهم كافو كما إن شاء الله تعالى »آنچه در مکتوب خود مذکور داشته بودید بدانستم در امور ومعالم دینیه خود بر آنکسی در محبت شما سالخورده است اعتماد بجوئید و هر کسی که در امر ما كثير القدم باشد اینگونه جماعت شمارا بخواست خدا کفایت نمایند.

شاید معنی این باشد که آنکسان که در دوستی شما و دین و آئین شما ثابت و سالخورده و روز گاری دراز بر این نمط سیر کرده و تغییری در يك مدت طویلی در عقیدت و روش و طریقت خود نداده و بريك حال و مقال و مسلک و مذهب گذرانیده و در امر ما ومذهب وطريقت ما بسیاری روزگار نهاده و بحث و پژوهش و تعلیم و تعلم و کوشش کرده و از آزمایش ما بصحت عقیدت وصفوت نيت و ثبوت قدم وصحت قلم و سلامت رقم رفته و در دوستی ما راسخ و ثابت باشند البته اینگونه اشخاص ممتحن کار آزموده محل اعتماد ما و اطمینان شما خواهند بود ،پس در اخذ معالم دین و آئین خود از اقوال و افعال و اطوار و اشارت وانارت ایشان اخذ کنید تا براه صواب راه يا بيد و ادراك ثواب و اجر جميل نمائيد.

ص: 355

در مجلد دوم بحار الأنوار واحتجاج طبرسى وغيرهما در باب احتجاح حضرت أبي الحسن علي بن محمد عسكري علیهما السلام در مطالب توحیدیه و علوم دینیه و دنیاویه بر مخالف و مؤالف مسطور است که از آنحضرت صلوات الله عليه در مسئله توحید حضرت باری پرسش کردند و عرض نمودند: همیشه خدای تعالی به تنهایی بوده چیزی با او نبوده پس از آن اشیاء را بدیعاً بیافرید و برای خود نیکوترین و أحسن اسماء را اختیار فرمود یا اینکه اسماء و حروف همیشه با او بوده اند قديمة، یعنی همیشه از ذات كبريا انفكاك نداشته و قدیمی هستند؟

حضرت أبي الحسن صلوات الله عليه در جواب رقم فرمود : «لم يزل الله موجوداً ثم كون ما أراد لا راد لقضائه ولا معقب لحكمه تاهت أوهام المتوهمين و قصر طرف الطارفين ، و بقولى : طرف العارفين و تلاشت أوصاف الواصفين أو اضمحلت أقاويل المبطلين عن الدرك لعجيب شأنه والوقوع بالبلوغ على علو مكانه فهو بالموضع الذي لا يتناهى و بالمكان الذى لم تقع عليه الناعتون بإشارة و لا عبارة هيهات هیهات».

حضرت واجب الوجود همیشه موجود بود و از آن پس بوجود آورد هر موجودی را که اراده فرمود ، فرمانش را هیچ چیز بر نتابد و حکمش را هیچ چیز نتواند واپس افکند ، سرگشته و پریشیده می گردد، اوهام توهم كنندگان و قاصر می گردد ابصار طارقان و عارفان و متلاشی و بعید می گردد اوصاف وصف نمایندگان با مضمحل و ناچیز میشود اقاويل مبطلان از ادراك عجيب شأن ووقوع ببلوغ ورسيدن بعلو مكان او پس خداوند على أعلى را موضع شأن و جلالی است که متناهی نیست و مکان و مقامی است که هیچ صفت کننده را اشارتی بآنجا واقع و هیچ تعبير وعبارتي بآن مکان نتواند واقع شد هيهات هيهات .

یعنی سخت دور و بعید است از اینکه در حیز تصور و توهمى و انديشه و خیالی و دل و مغزی اندر آید و چون در این گونه اخبار بگذرند درجه عبودیت وخضوع و خشوع واذعان و اقرار ويقين وقوت ايمان أئمه هدى صلوات الله عليهم را

ص: 356

بتوحيد يزدان مجید و از لیت و وحدت و ابدیت و قدمت ذات كبريا وعدم شركت هیچ موجودی از ما سوا را نسبت بآن ذات واجب باز شناسند، چه بعد از آنکه خودشان اقرار می نمایند که ذات کبریا بود و هیچ نبود و از آن پس خود بخواست وتكوين اشياء فرمود، البته خود ایشان نیز از جمله اشیاء خارج نیستند و البته باراده خداوندی هر وقت خواسته است ایجاد ایشان را فرموده است .

پس زمانی بوده است که خدای بوده است و ایشان نبوده اند ، چیزی که هست اول چیزی که اراده ایجاد آن را فرمود و اول نوریکه از انوار خاصه مکنونه او در عالم خلقت وأمر بمنصة شهود وعرصه وجود خرامید و علت خلق جميع موجودات و ممكنات و مظاهرات گردید نور محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله بود که صادر أول و سایر صادرات را علت ظهور و بروز و تمام مظاهر و موجودات از نور مبارك او موجود شد .

دیگر اینکه إمام علیه السلام نفی صریح میفرماید که هیچ و همی و طرفي و وصفی وقولى بإدراك شناسى شأن ومكان و موضع لا يتناهی الهی نرسد تا چه برسد بشناسی ذات يا كنه ذات خالق ذوات وجهات ، و چون نفى عموم دارد خود ایشان نیز داخل میشوند چنانکه میفرمايد : «عجز الواصفون عن صفته يا رب لا احصي ثناء عليك بل أنت كما اثنيت على نفسك»بلی تفاوت ایشان این است که در شناسی ذات و توصیف صفات باری تعالی نسبت بمدركات خودشان قاصراند.

أما نسبت بمعارف سایر مخلوقات چندان برتری و بشئونات ایزدی و صفات الهيئه وانوار عظمت وجلال وخلافيت ومخلوقات خالق ارضين وسماوات عارف وبصير هستند که عقول وافهام وتصورات وخیالات سایر انواع مخلوق در تصور و تعقل آن تصورات و تعقلات و آن قوه مدرکات و آن معیار عرفان عاجز و بیچاره و سرگشته می گردد.

لمولفه:

أبيا در مدركات أحمدى ***واله اندر بهت های سرمدی

أحمد آخر زمان داند بسی ***که نداند زانیا دیگر کسی

ص: 357

ليك أحمد در شناس آن صفات ***عرض عجز واصف آرد زان سمات

علم او برتر ز هر علم ای همیم *** إن إن فوق كل ذي علم عليم

جمله دانشها ز دانشهای اوست *** کانچه اوداند از علم خاص هواست

علم پیغمبرها طفیل علم اوست *** او چو مغز است و دگر ها همچو پوست

أولين صادر چو أحمد هست و بس *** جز بدویت نیست راه دست رس

زان تو خود بگذر که تانی حق شناخت *** گر چنین خواهی بخواهی عقل باخت

تو چه دانی فطرت نور الست *** تا شناسی فاطر بالا و پست

از شناس نفس خود تو عاجزی *** و ز وجودت معرفت را حاجزی

پس چه دعوی درشناس احمد است *** کز فروغش نورهای سرمد است

در کتابش مولوی معنوی*** که بهر بیتیش بحری منطوی

از ره انکار و استفهام گفت *** چونکه گوهرهای عرفان را بسفت

از عبادت کی توان الله شد *** میتوان موسى كليم الله شد

چون نشاید کشت موسی کلیم *** در سعادت و از عبادت های فهیم

کی توانى أحمد مرسل شدن *** پای از اندازه ات بیرون زدن

أنبيا داره نه اندر حد اوست *** کوست لب اللب و سایر همچو پوست

جاهلانه تازی اندر فهم حق *** کوست بیرون از شناس من سبق

أحمد اندر دانشش آن نور پاک *** پای عرفان را زند در آب و خاك

گرچه آب و خاک را او ما یه است *** در شناس ذات در يك پايه است

گفت دانای علوم اولین *** آیت يزدان أمير المؤمنين

هر که خود بشناخت ایز در اشناخت *** هست تعلیق محال ای خوش نواخت

زانکه نفس ناطقه تو عرشی است *** نفس حیوانی چو جسمت فرشی است

تو ز آب و آتش و بادی و خاك *** کی توانی فهم آن عرشی پاك

قاصری چون از شناس خویشتن *** زانکه میباشی اسیر نفس تن

پس چسان خلاق جان را ای عمو *** میشناسی بیش از حدت مجو

ص: 358

و هم از آن گونه کلمات معارف سمات مقدار علوم و عرفان و شئونات عاليه إمام علیه السلام و بصیرت نامه ایشان فوق دیگر بصایر و معرفت ایشان برتر از هرگونه معارف بيك اندازه که مدرکات ناقصه ما میتواند دریابد مکشوف می آید، چه معین و مبین می گردد که با این علوم كثيره بديعه إلهيه و نظرات ساميه صمدانیه ایشان و آن اندازه احاطه و اختیار و تصرفاتی که یزدان تعالی در تمام ماسوی بایشان داده و ماسوا را در مراتب قدرت و درجات فوق درجات عطا فرموده است برچگونه عظمتها و جلال ومدارج هيمنه ومخلوقات ایزد متعال آگاه میباشند که اینطور کلمات در عدم شناس ذات بلکه صفات خاصه ذاتیه حضرت کبریای بزبان می آورند و اینگونه عرض عبوديت وخضوع و خشوع و حقارت و عبادت و اطاعت میفرمایند چه این جمله فرع معرفت است و هر کسی معرفتش بیشتر است نمایش این حالات در وجودش بیشتر است «إنما بخشى الله من عباده العلماء ، حسنات الأبرار سيئات المقربين ».

و نیز در مجلد دوم بحار الأنوار مسطور است که حضرت أبي الحسن ثالث فرمود:«إن الله لا يوصف إلا بما وصف به نفسه وأتى يوصف الذي يعجز الحواس أن تدركه والأوهام أن تناله والخطرات أن تحده والأبصار عن الاحاطة به نأى في قربه وقرب في نأيه كيف الكيف بغير أن يقال كيف واين الاين بلا أن يقال اين هو منقطع الكيفية والأبنية الواحد الأحد جل جلاله وتقدست أسمائه ».

بدرستیکه یزدان تعالی جز بآنچه خودش خویشتن را وصف کرده است نتوان توصیف نمود و چگونه می تواند ذاتی را در حیّز وصف در آورد که حواس از ادراکش عاجز و اوهام از نایل شدن بآن بیچاره و قاصر و خطرات از تحديدش وابصار از احاطه آن زبون و کوتاه است، در نهایت قرب در اقصی درجه بعد و در کمال دوری بجمال نزدیکی دوری و نزدیکی میگیرد تكيف كيف داده ، يعنى بمقوله كيفيت و چگونگی در آورده بغیر از اینکه گفته چگونه و کیف بود و تأين أينيت و كجا بودن و مکانیت داد بدون اینکه گفته کجا و این میباشد چه منقطع الكيفية والاينية می باشد .

ص: 359

یعنی با اینکه برای خدای صفتی که در خور مخلوق نیست و نسبت چگونه و کجا بدو نشاید زمان و مکان و موجودات را از کتم نیستی بعرصه وجود و هست در آورده ، واحد أحد است جل جلاله وتقدست اسمائه ، یعنی یکتا و تنها و بی همتا است شریکی و انبازی ندارد همه چیز را او بوجود آورده ، اما چون او واجب و دیگران ممکن و او همیشه باقی و ديگران فاني واو عين غنا و ديگران عين فقر و او از همه چیز بی انباز و همه چیز بدو نیازمند و او قادر و دیگران عاجز میباشند .

پس واحد أحد است ، چه هیچ مجانستی او را با مخلوق نیست پس بگه و تنها و بی نباز و شريك است پس هر چه هست اوست و هر چه جز اوست نیست ، و این خبر نیز مؤيد خبر سابق و بیانات سابقه مذکور است .

و دیگر در احتجاج شیخ طبرسى أعلى الله رتبته مسطور است که أحمد بن إسحاق گفت : بحضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام نوشتم و از مسئله روویت و آن عقاید و اقوال که مردمان در این امر دارند ، یعنی رویت خدای تعالى الله عما يقوله الجاهلون؟

آنحضرت در جواب مرقوم فرمود : « لا نجوز الرؤية ما لم يكن بين الرائى و المرئي هواء ينفذه البصر فمتى انقطع الهواء وعدم الضياء لم تصح الرؤية وفي وجوب اتصال الضياء بين الرائى و المرئي وجوب الاشتباه ، و الله تعالى منزه عن الاشتباء ، فثبت أنه لا يجوز عليه سبحانه الرؤية بالإبصار لان الأسباب لابد من اتصالها بالمسببات» .

تاگاهی که در میان بیننده و دیده شده هوایی که برش نافذ بگرداند نباشد رؤیت و دیدن روا نیست ، پس هر وقت هوا را انقطاعی باشد و فروزی در کار نباشد رؤیت صحبت نمی یابد، یعنی اسباب رؤیت همین است که بدستیاری و توسط آن ممکن میشود و در وجوب اتصال ضیاء در میان رائی و مرئی وجوب اشتباه میرسد و خدای تعالی از اشتباه منزه است، یعنی بسا می شود که بر رائی در مرئی اشتباه حاصل میشود و خدای تعالی از این صفت منزه است ، پس ثابت میگردد که خدای سبحان را دیدار بدیدار نشاید، چه اسباب را ناچار اتصال بمسببات میباشد .

ص: 360

در کشف الغمه باین حدیث شریف اشارت کرده و در بدایت آن مینویسد :

فتح بن يزيد جرجانی میگوید: چنان شد که در آن هنگام که از مکه معظمه بجانب خراسان مراجعت میکردم طی آن راه مرا بحضرت أبي الحسن صلوات الله عليه که بسوی عراق راهسپار بود مضموم و مشرف ساخت ، پس از آن حضرت شنیدم که همی فرمود: «من اتقى الله يتقى ومن أطاع الله بطاع »هر کسی از خدای بترسد دیگران از وی میترسند، و هر کسی خدای را اطاعت نماید مطاع دیگران گردد .

يك سبب آن این است که تا کسی سعاتمند و خودیار و پاک طینت و هوشیار و دانا نباشد و بمعارف یزدانی آگاهی ندارد و اطاعت اوامر و نواهى إلهي را عين صلاح و فلاح دنیا و آخرت و ترکش را عین فساد و تباهی هر دو جهان نداند و بعظمت و قدرت و قهاریت و انتقام و عقوبت و عدل و مکافات ایزد متعال یقین نکند از خدای نترسد و چون بترسد و مطیع و منقاد خالق عباد گردد البته افعالش پسندیده و اعمالش مقبول در گاه خالق مهر و ماه آید و خداوندش در هر کاری یار و معین آید و او را با عزت و هیبت و بمددهای غیبیه معززگرداند و البته دیگران از وی خوفناك شوند و پاس احترام و رضای خاطر واطاعت او را بدارند .

و هم چنین هر کسی مطیع خدای باشد بهمین معنی مذکور مطاع مخلوق شود چنانکه در خبر وارد است : « من خاف الله امنه من كل شيء ومن خاف الناس اخافه الله من كلشيء».

فتح بن یزید می گوید: چون از آن حضرت این کلمات حکمت سمات را بشنیدم چندان بملاطفت و تدبیر کار کردم تا خود را بحضور مبارکش رسانیدم و سلام فرستادم ورد سلام فرمود و اجازت جلوس داد و اول کلامی که با من فرمود گفت : ای «فتح من اطاع الخالق لم يبال بسخط المخلوق ومن أسخط الخالق فأيقن أن يحل به الخالق سخط المخلوق » .

هر کس فرمان آفریننده را اطاعت کند او را از خشم وسخط مخلوق با کی نیست و هر کسی خالق را بخشم بیاورد پس باید یقین بداند که خالق جهان او را

ص: 361

پای کوب سخط وغضب آفریدگان میگرداند و این حال سوای آن رنج و بلیتی که باو میرسد از آن حیثیت که دچار مخلوقی مانند خود ذلیل وزبون و عاجز میگردد بذلت وهوانى مخصوص دچار و ننگ دار می شود.

آنگاه فرمود :«و إن الخالق لا يوصف »و همين حديثی را که مذکور نمودیم مینگارد و در پایان آن می نویسد :« هو الواحد الأحد الصمد لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفواً أحد فجل جلاله ، أم كيف يوصف بكنهه محمد صلی الله علیه و آله و قد قرنه الجليل باسمه وشركه في عطائه وأوجب لمن أطاعه جزاء طاعته إذ يقول : وما نقموا إلا أن أغناهم الله ورسوله من فضله ، وقال ، ويحكي قول من ترك طاعته وهو يعذ به بين أطباق نيرانها وسرابیل قطرانها : ياليتنا أطعنا الله وأطاع الرسول (وأطعنا الرسولا ظ).

أم كيف يوصف بكنهه من قرن الجليل طاعته بطاعة رسوله حيث قال : اطيعوا الله وأطيعوا الرسول واولى الأمر منكم ، وقال : ولوردوه إلى الله وإلى الرسول و إلى أولى الأمر منهم ، وقال:إن الله يأمركم أن تؤدوا الأمانات إلى أهلها ،وقال: فاسئلوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون.

يافتح كما لا يوصف الجليل جل جلاله والرسول والخليل وولد البتول كذلك لا يوصف المؤمن المسلم لأمرنا ، فنبينا أفضل الأنبياء وخليلنا أفضل الأخلاء ووصيه أكرم الأوصياء اسمهما أفضل الأسماء وكنيتهما أفضل الكنى وأجلاها لولم يجالسنا إلا كفو لم يجالسنا أحد ولولم يزوجنا إلا كفو لم يزوجنا أحد أشد الناس تواضعاً أعظمهم حلماً وأنداهم كفاً وأمنعهم كنفاً، ويرث عنهما أوصياؤهما علمهما فاردد إليهم الأمر وسلم إليهم، أما تاك الله مماتهم وأحياك حياتهم إذا شئت رحمك الله » .

اوست خداوند واحد أحد صمد یکتای یگانه بی نیاز که تمام مخلوق بدرگاه عنایتش نیازمند هستند، ته چیزی از وی زاده شد و نه او را برائیدند و نه هیچکس اورا شريك و انباز است پس جلیل است جلال او .

یا چگونه میتوان محمد صلی الله علیه وآله را بکنه ذات مبارکش توصیف نمود و حال اینکه خداوند جلیل مقرون داشته است او را باسم خودش و شريك فرموده است اور ادر عطای

ص: 362

خودش ، و واجب گردانیده برای کسیکه اطاعت آنحضرت را نماید پاداش کسیرا که اطاعت خدای را کرده باشد، گاهی که میفرماید : اهل مدینه کینه ور نشدند و راه کینه نداشتند مگر اینکه خدای و رسولش توانگر ساخت ایشان را از فضل و کرم خود.

یعنی اهل مدینه مردمی نیازمند و تنگ روزی بودند چون قدم همایون رسول خداوند بیچون بآن شهر رسید از برکت آن پیکر سعادت مخبر غنایم بسیار بدست ایشان رسید و توانگر شدند و بواسطه آن بی نیازی بطغیان و کینه در آمدند چنانکه در مثل گویند : بترس از بدی آنکس که بدو نیکی کرده باشی .

و دیگر خدای در حکایت از قول آنکس که در این جهان بترك فرمان یزدان گفته و منتقم حقیقی در دوزخ در میان طبقات نیران آتش و سرابیل قطران نیران او را معذب می گرداند میفرماید: «يوم تقلب وجوههم في النار يقولون يا ليتنا أطعنا الله واطعنا الرسولا »

روزی که گردانیده شود رویهای ایشان در آتش از جهتی بجهتی مانند گوشت بریان که در هنگام بریان کردن زیروروی همی کنند و در آتش بگردانند یا گوشت در دیگ جوشان که زیر و روی همی شود یا هر ساعتی برنگی اندر شوند یا مغلوب و منکوس در آتش بیندازند و از سختی عذاب و ندامت اعمال سابقه خود همی گویند ای کاش فرمان میبردیم خدای را و فرمان برداری میکردیم پیغمبر را تا بچنین عذاب دچار نمی شدیم.

وإمام علیه السلام ميفرماید:و چگونه میتوان توصیف بکنه کرد پیغمبری را که مقرون فرموده است خدا طاعت خودش را بطاعت او در آنجا که میفرماید:اطاعت کنید خدای را و اطاعت کنید رسول خدای را و آنان را که والیان و صاحبان امر شما هستند یعنی ائمه اطهار سلام الله عليهم را و دیگر میفرماید :و اگر بازگردانید آن را بسوی خدای و بسوی رسول و بسوى اولى الأمر از ایشان.

و میفرماید: بدرستیکه خدای امر میفرماید شما را که بازگردانید اما نات را

ص: 363

بسوی اهلش ، ومیفرماید : پس بپرسید از اهل ذکر و قر آن اگر شما خود دانا وعالم نیستید میفرماید : ای فتح همان طور که خدای جلیل را جل جلاله ورسول خدای صلی الله علیه واله و فرزندان بتول ، يعنى أئمه اطهار صلوات الله عليهم را توصیف نتوان کرد ، یعنی چنانکه حق وشأن ایشان نمی توان توصیف ایشان را نمود .

پس بر همین طور مؤمنی را که در اطاعت امر ما تسلیم دارد، یعنی بحقیقت ایمان وایقان ممتاز است توصیف نشاید نمود، یعنی بواسطه آن گوهر ایمان و فروز ایقان دارای مقامات و اوصاف حمیده و تصفیه گردیده است که دیگران از توصیفش قاصراند ، چه دیگران که از روح الایمان بی بهره اند چگونه توانند توصیف چنان روح را نمود پس باین دلایل و شرافت که مذکور شد پیغمبر ما افضل پیغمبران وخليل ما افضل خليلان و وصي ما اكرم اوصیاء و اسم ایشان افضل اسامی و کنیت ایشان افضل و اجلای کنیتها است اگر با ما مجالست نمیکرد مگر کفوی و انبازی هیچکس با ما مجالست نمی نمود و اگر تزویج نمیکردیم مگر کفوی را هیچکس با مازوجیت نمی جست .

سخت ترین مردمان از حیثیت تواضع عظیم ترین ایشان است از حیثیت حلم و بردباری ، و بخشنده ترین است از حیثیت کف باذل ، و منیع ترین ایشان است از حیثیت پناه دادن و در کنف حمایت و رعایت در آوردن وراثت یافته است از رسولخدا ووسي أو علي مرتضى علم ایشان را اوصیای ایشان علیهم السلام، پس بازگردان بسوی ایشان امر را و تسلیم کن بایشان تا خداوند بمیراند ترا چون ممات ایشان وزنده بدارد ترا مانند زندگی ایشان هر وقت بخواهی انشاء الله .

معلوم باد ، گویا اشارت باین است که اسم مبارك پيغمبر ووصي او که محمد يا أحمد وعلي است چون از ماده محمود وأحد واعلى وكنيت مبارك ايشان كه أبو القاسم وأبو الحسن است موافق قاسم و حسن است که از اسماء خداوند تعالی است لهذا افضل اسامى وكنى است ( هو الأحد المحمود بكل خصال والعلى الأعلى وحسن التجاوز عن كل فعال ».

و بعد از آنکه آن اوصاف حمیده حلم وجود و نگاهداری و حمایت را یاد فرمود

ص: 364

چون نمود بحد کمالش را فرد کامل موجود است که حضرات ائمه طاهرین هستند لهذا علم کامل صحیح را بخودشان من حيث الوصاية والوراثة اختصاص میدهد و دیگران را در چنین علوم فاخره عاليه الهيئه بهره نمی باشد .

و چون چنین فرمود تصریح میفرماید که من حيث اللزوم والوجوب والصلاح و الصواب و الفلاح باید امر دنيا و آخرت وولايت وإمامت ووصايت حقه را بايشان تفویض و تسلیم دارند تا ترا مکافاتی عظیم و پاداشی کریم عطا فرماید که عبارت از این است که در زندگانی این جهان و در آمدن بآن جهان در اوصاف و مجاورت ایشان بگذرانند و سعادت هر دو سرای را نایل گردند.

و اینکه فرمود: اگر غیر از کفو ما مجالس ما نبود هیچکس مجالس ما نمیگشت نظر بباطن امر و معنی آن دارد چه مجالس ایشان از روي حقیقت و معنویت جز مجالس ایشان که انباز و کفو ایشان در مراتب روحانیت و شئونات خاصه ولایت و ایمان است نتواند بود و اگر بر حسب ظاهر دیگران نیز با ایشان مجالست می نمایند و خود را مجالس ایشان و مصاحب می شمارند اما برحسب باطن نیستند، چنانکه در حکایت جناب اویس قرنی که در قرنها قرنی ندارد و بیان کردن شمایل مبارك جناب ختمی مآب صلی الله علیه وآله را در کمال صحت با اینکه بر حسب ظاهر بحضور مبارکش تشرف نجسته بود، وعجز دیگران از بیان شمایل نبوت دلایل با اینکه همیشه در آستان مبارك آنحضرت حضور داشتند .

و آنچه در تزویج فرمود نیز دارای همین معنی است آن نیز نظر بباطن امر دارد چه حضرت صدیقه كبرى فاطمه زهراء صلوات الله عليها يا صبايای مرضیه معصومه حضرات ائمه طاهرین علیهم السلام بر حسب ظاهر و باطن كفو همدیگر توانند بود چنانکه در خبر است که اگر فاطمه نبود علی را زوجه و کفوی واگر علي علیه السلام نبود حضرت صدیقه را زوجی و انبازی نبود ، اما سایر ازواج ایشان زوجیت ظاهره داشته اند اگرچه بسبب ازدواج با ائمه هدى علیهم السلام وعصمت ایشان طاهره نیز بوده اند اما اغلب آنها بخبث نفاق وغوغا وبغضاء ولعنت اتصاف یافته اند .

ص: 365

أما آن ازواجی که بموجب سعادت ازلی و شرافت ابدى أمهات و والدات بلکه مرضعات ومربيات اولاد پيغمبر و ائمه هدى صلوات الله عليهم كه رتبت إمامت دارند گردیده اند بشئونات عصمت و عفت و طهارت على قدر مراتبهن برخوردارند و آن جلالت و شرافت را دارا شده اند که کفو معنوی آن شموس آسمان ولایت وإمامت باشند .

وحديث عايشه وافك او در طهارت وماريه قبطيه و مخنث در عفت و طهارت اثبات این بیانات را می نماید ، چه اگر این صفت در ایشان نبودی هر گر بمزاوجت ظاهريه و باطنیه سزاوار نشدند و دور باش عصمت و طهارت معصومین طاهرین ازدواج آنها را امتزاج نمی جست و انوار لامعه ایزدی را جز اصلاب شامخه و ارحام مطهره سرمدی که لم تنجسها الجاهلية بأنجاسها حامل وناقل نتواند گرديد ذلك حكم الله لا معقب لحكمه ولا راد لقضائه يفعل ما يريد ويحكم ما يشاء .

مع الحكاية فتح بن خاقان میگوید: از حضور مبارك حضرت أبي الحسن علیه السلام بیرون شدم و چون روشنائی با مداد بردمید چندان لطایف بکار بردم تا بحضور ولایت دستورش تشرف جسته و بر آن حضرت سلام فرستادم و جواب سلام بداد .

آنگاه عرض کردم یا ابن رسول الله آیا اجازت میفرمایی که از مسئله که در این شب در سینه من خلجان گرفته است و امرش در قلبم خطور دارد سؤال نمایم؟ فرمود :«سل وإن شرحتها فلي وإن أمسكتها فلي فصح في نظرك وتثبت في مسئلتك وأصغ إلى جوابها سمعك و لا تسئل مسئلة تعنت و اعتن بما تعتني به فإن العالم والمتعلم شريكان في الرشد مأموران بالنصيحة منهيان عن الغش.

وأما الذي اختلج في صدرك ليلتك فإن شاء العالم أنباك إن الله لم يظهر على غيبه أحداً إلا من ارتضى من رسول فكلما كان عند الرسول كان عند العالم وكلما اطلع الرسول فقد اطلع أوصياؤه عليه لئلا تخلو أرضه من حجة يكون معه علم يدل على صدق مقالته وجواز عدالته.

يا فتح عسى الشيطان أراد اللبس عليك فأوهمك في بعض ما أودعتك وشككك في

ص: 366

بعض ما أنبأتك حتى اراد إزالتك عن طريق الله وصراطه المستقيم »

بپرس اگر شرح بدهم آنرا باراده و اختیار خود من است و اگر از شرحش امساک بجویم همچنان باختیار و رأی خودم باشد ، پس نظر دانش و بینش خود را صحيح بدار و در مسئله و پرسش خود ثابت باش و گوش خود را بجوابش شنوا گردان و مسئله را مپرس که طرف را خسته و ناتوان سازی ، چیزی بپرس که مورد حاجت تو است ، چه عالم و متعلم در رشد شريك و بنصيحت مأمور و از غش ودغل و ظاهر را بر خلاف باطن نمایش دادن منهی هستند .

و اما آنچه در سینه تو اختلاج گرفته در این شب تو همانا اگر عالم بخواهد بتو خبر میدهد بدرستیکه خداوند هیچکس را بر غیب خود ظاهر نساخته است مگر آن رسولی را که پسندیده و برگزیده نموده باشد و هر چه و هر علمی که نزد رسول باشد نزد عالم هست و بر هر چه رسول مطلع باشد اوصیای او بر آن مطلع هستند تازمین از حجتی که علمی با او باشد که بر صدق مقالت وجواز عدالتش دلالت نماید خالی نباشد .

ای فتح تواند بود که ترا إبليس دچار تلبیسی کرده و در پاره از آنچه بتو ودیعت نهاده ام بتوهم و در بعضی از آنچه بتو خبر داده ام به تشكيك افكنده باشد تا اینکه اراده نماید که ترا از راه خدای و صراط مستقیم اور زایل نماید .

«فقلت متى أيقنت أنهم كذا فهم أرباب معاذ الله إنهم مخلوقون مربوبون مطيعون الله داخرون راغبون »پس بیایست با خود گوئی هر وقت من یقین نمایم که حضرات ائمه علیهم السلام و بزرگان دین دارای چنان اوصاف و چنین مراتب هستند پس ایشان را ارباب باید شمرد و از این سخن و این عقیدت بخدای پناه باید برد بدرستیکه ایشان ارباب و پروردگار نیستند بلکه همه مربوب و پرورش یافته و مطیع امر خدای و در حضرت یزدان داخر وصاغر ومنقاد و بحضرت سبحان راغب و جز بخدای متعال توجه ندارند .

«فاذا جاءك الشيطان من قبل ما جائك فاقمعه بما أنبأتك به »پس هر وقت

ص: 367

که شیطان با اینگونه وسوسه بتو آمد بدستیاری همین که ترا بآن خبر دادم و برای تو در عبودیت خودمان مکشوف داشتم ریشه او وسوسه و تلبیس او را از دل برکن و خاطرت را از شر کید و فساد او آسوده بدار .

فتح میگوید: بحضرت أبي الحسن علیه السلام عرض کردم: فدایت گردم اندوه شك و شبهت از خاطرم زایل ساختی و در این شرحی که بیان فرمودى تلبيس إبليس و تدلیس آن ملعون را از من دور نمودی ، چه شیطان چنانم در دل بیفکنده بود که شماها ارباب و پروردگار هستید، حضرت أبي الحسن علیه السلام چون این سخنان بشنید در حضرت معبود سر بسجود آورد و در سجده خود غرض همی کرد :«راغماً لك يا خالفى داخراً صاغراً خاضعاً»ای خالق من این سجود را بر آن مینمایم که بینی خود را در پیشگاه ربوبیت تو برخاك عبوديت بمالم و خواری و صاغری و خاضعی و فروتنی و خواری خود را در حضرت الوهیت تو آشکار نمايم .

فتح می گوید:آنحضرت بر همین گونه در سجود بگذرانید تا شب بر من برفت آنگاه فرمود : اي فتح «كدت أن تهلك ونهلك »نزديك بود كه از این عقیدت که تو را روی داد خودت را بهلاکت و دیگران را در مورد هلاك در افکنی «وماضر عيسى إذا هلك النصارى فاذهب إذا شئت»براى عيسى بن مريم علیه السلام چه زیانی رسید گاهی که نصاری بهلاکت رسیدند.

یعنی چون جماعت نصاری از روی جهالت و ضلالت وغوايت بعضی نسبتها بعيسى دادند که بیرون از حد مخلوقیت است و بهلاك ابدی دچار شدند عیسی علیه السلام را که منکر آن نسبتها و ناهی آن مردم احمق بود و در حضرت یزدان از تمامت بندگان خضوع و خشوع و عبودیت و تقوایش بیشتر بود از هلاك نصاري چه زیانی دید ، چه خدای تعالی بر سر ایر و ضمایر آگاه است چنانکه عیسی در جواب خدای عرض کرد:«أنت أعلم بما في نفسي».

بالجمله با فتح بن یزید فرمود : برو اگر میخواهی خدایت رحمت کند می گوید :پس بیرون شدم در حالتينكة «أنا فرح بما كشف الله عنى من اللبس بأنهم

ص: 368

هم و حمدت الله بما قدرت عليه ، سخت شادان بودم باینکه خدای تعالی آن لبس و شبهت را که از شیطان مرا دست داده بود ببرکت آن حضرت از من مكشوف ساخت و بر گرفت و ثابت شد که ائمه هدی صلوات الله عليهم بنده و مربوب ومطيع ومنقاد خالق عباد هستند و در حضرت خدای اینچند خاضع و خاشع میباشند .

و چون از آن منزل بمنزل دیگر حرکت کردیم بحضور مبارك آنحضرت مشرف شدم آنحضرت تکیه کرده و در پیش رویش مقداری گندم برشته بود که بآن بازی همی کرد و چنان بود که شیطان در دلم افکنده بود که سزاوار نیست که ائمه هدی بخورند و بیا شامند ، چه این خوردن و آشامیدن آفت است وإمام مؤف نیست .

آنحضرت فرمود: اى فتح بنشين «فإن لنا بالرسل اسوة كانوا يأكلون و يشربون و يمشون في الأسواق و كل جسم مغذ و بهذا إلا الخالق الرازق لأنه جسم الأجسام ولهولم يجسم و لم يجزا بتناه ولم يتزايد و لم يتناقص مبراء من ذاته ما ركب في ذات من جسمه الواحد الأحد الصمد الذي لم يلد ولم يولد و لم يكن له كفواً أحد .

منشىء الأشياء مجسم الأجسام وهو السميع العليم اللطيف الخبير الرؤوف الرحيم تبارك و تعالى عما يقول الظالمون علواً كبيراً لو كان كما وصف لم يعرف الرب من المربوب ولا الخالق من المخلوق ولا المنشأ من المنشأ لكنه فرق بينه وبين من جسمه وشيئا الأشياء إن كان لا يشبهه شيء يرى ولا يشبه شيئاً ».

همانا ما را به پیغمبران تأسی و پیروی است«ولكم في رسول الله اسوة حسنة »همان طور که پیغمبران چنانکه در قرآن نیز یاد شده است «ما لهذا الرسول يأكل الطعام و يمشي في الأسواق »میخوردند و می آشامیدند و در بازارها چون دیگر مردمان راه می سپردند ما نیز چنانیم و هر جسمی بخوردن و آشامیدن و راه نوشتن غذا داده و پرورش یافته است مگر خداوند آفریدگار روزی دهنده روزی خواران .

چه خدای اجسام را رتبت جسمیت داده و او جل جلاله جسم نیست و مجسم

ص: 369

نگشته و تجزی که در خود اجسام و ابدان مخلوق است یا زیادتی و نقصان که برای حیوان مجسم باید در آن ذات پاك نشاید ، چه ذات والا صفاتش از آنچه در ذات کسیکه او را جسمیت داده مبرا میباشد .

خداوند آن واحد أحد صمدی است که لم يلد ولم يولد ، چه این صفت درخور جسم ومركب است و چون جسم ومركب ومتصف بصفات مخلوقين ومربوبين نيست لاجرم هيچكس كفو وشريك وانباز و هم راز او نیست .

ایجاد تمامت موجودات و اشیاء از اوست و اجسام را او بمقام جسم در آورد با این حال که نه جسم و نه مرئى و نه مركب و نه محتاج و نه دارای آلات و ادوانی و جوارحی است که مخلوق را است شنونده لطیف خبير رؤوف مهربان رحیم است و با اینکه این صفات بدستیاری آلات و اسباب و ادوات در مخلوق موجود است در آن ذات پاك بدون این اسباب بحد کمال موجود است .

بزرگتر و برتر و بلندتر است از آنچه مردمان ظالم جهول نسبت بآن ذات كبريا ميدهند علواً كبيراً، و اگر خدای چنان بود که این مردم کول نادان نسبت میدهند هر گزرب از مربوب و پرورنده از پرورده شده و خالق از مخلوق و ایجاد کننده از ایجاد کرده شده شناخته نمی گشت.

لکن خدای متعال در میان خود و آنکس و آنچه او را مجسم ساخته فرق گذاشته و اشیاء را شیئیت و موجودیت داده است در آن حال که هیچ چیز بد و همانند نبود که دیده شود و او بچیزی شبیه نبود یعنی گاهی که هیچ موجودی و جز ذات پاکش هیچ چیزی چون اراده بخلقت نهاد بدون اینکه سابقه بچیزی باشد جمله موجودات را بطوریکه حکمتش تقاضا داشت بیافرید .

معلوم باد ، از این حدیث شریف مقامات توحيديه ثابت می شود ، چه اگر خدای نیز بصفات و حالات و حاجات این مخلوق بود او نیز خالقی دیگر میخواست چه آنچه مانند دیگری باشد و در این صفات که عين حاجتمندی است انصاف یابد ا می تواند خالق مثل خود باشد این است که خدای را شريك تواند بود و هر دو

ص: 370

خالق نشایند گشت ، چه بناچار یکی خالق آندیگر میباشد و آندیگر مخلوق آن خالق است پس بناچار خالق یکی است و از صفات مخلوق منزه و مبرا میباشد. و نیز مکشوف میشود که در افراد ائمه هدی صلوات الله عليهم اوصاف جامعه متحده ایست که از حیز حوصله بشر خارج است، از این روی مردمان کوتاه نظر در حق ایشان غلو نمایند و چون جملگي يك روح و يك نور هستند در تمامت صفات خواه برحسب اقتضای وقت ظاهر نمایند یا ننمایند متصف وبريك بسيج و نسیج میباشند .

حالا باید دید که چگونه صفات حمیده فوق العاده والطاقه از حضرت أبي الحسن على نقي صلوات الله علیه که از جمله یکی همین حدیث مذكور ومكر رخبر از باطن فتح بن یزید و هر گونه خلجانی که در خاطر او داده بداده است که در اصحاب خاص آنحضرت حالت غلو پدیدار آمده و صفات و شئوناتی برای آنحضرت قائل شده اند که جز برای خدا نتوان قائل شد و آنحضرت، محض اینکه او را از چنین اندیشه باطل و حالت خطرناك نجات بدهد بخود راه داده بود تا آنچه در دل داشت و او را پریشان حال ساخته و عقیدتش را فاسد میساخت زایل و براه راست واصل نماید و راه راست را بدو ارائه فرماید .

و بعد از آن برای ازدیاد قوت توحید او وزوال و شبهت و ترديد و تشكيك او در آن شب در حضرت یزدان تا پایان شب سر بسجده آورد و آن کلمات حکمت آیات را که همه در خور مخلوقی ذلیل نسبت بخالقی جلیل است بر زبان بگذرانید و نیز برای ذات پاك كبريا اوصاف و شئوناتی برشمرد و از مکنون خاطر فتح در باب خوردن و آشامیدن ظاهر ساخت و از تأسی ائمه هدی به پیغمبران خدا مکشوف فرمود که همه برای اینکه ایشان مخلوق و بنده و مطیع آفریننده اند در صفات بشریت و ذوى الأجسام با ساير آفریدگان یکسان هستند حتی پیغمبران که بر اوصیای خود تقدم و فزونی دارند در این مقام باسایر مخلوق همانند باشند .

و اگر در صفات باطنيه برحسب مشيئت إلهي برسایر مخلوق برتری دارند

ص: 371

در این صفات در حکم دیگر مخلوق باشند حتی رسول خدای صلی الله علیه وآله که صادر اول وممتاز از کل مخلوق است در این ترتیب تساوی دارد ، و چون در این مطالب بنگرند و بر پاره دقایق بگذرند بر یکی از صد هزاران شئونات إمام علیه السلام شاید خبر یا بند .

بیان وقایع سال دویست و بیست و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال أبو حرب مبرقع یمانی خروج نمود، طبری در تاریخ خود می نویسد: یکتن از اصحاب من که باحوال او خبیر بود برای من مذکور نمود که سبب خروج وی بر سلطان، یعنی معتصم خلیفه زمان این شد که در فلسطین پاره از مردم سپاهی خواست بسراى أبو حرب فرود آید و اینوقت أبو حرب حاضر نبود و در سرای او زوجه او یا خواهرش بودند و سپاهی را از اندیشه خود منع کردند سپاهی خشم ناک شد و با تازیانه که در دست داشت بآن زن بزد چنانکه بازویش را بیازرد و اثر ضرب انیف در ساعد لطیف بماند .

چون أبو حرب بمنزل خود بازگشت آنزن بگریست و از زحمت سپاهی شکایت کرد و سرخی ضرب را بر ساعد سفيد بنمود أبو حرب سخت پياشفت و شمشیر خودرا بر گرفت و از پی جندی بتاخت و او را در حال غرور و بی خبری دریافت و چندانش با شمشیر بزد تا بکشت و از آن پس فرار کرده و برقعی بر روی خویشتن برآورد تا او را نشناسند و گرفتار نیارند و بیکی از کوهساران اردن برفت .

از آن طرف چون این خبر منتشر شد سلطان در طلبش برآمد و هر چند پژوهش کردند از وی خبری مشهود نگشت ، وأبو حرب چون روشنی روز برآمدی بر فراز همان کوهسار که بدان مأوى جسته بود ظاهر شدی و برقع بر روی داشتی و چون

ص: 372

بیننده او را میدید و بدو می آمد أبو حرب با او بمذاکره می آمد و از ظلم وستم فرمانگذاران روزگار بر میشمرد و او را با مر بمعروف و نهی از منکر تحریص و ترغيب مینمود و از پادشاه عهد معتصم وظلم و شدت او نسبت برعايا و برایا یاد می کرد و او را بعیب و نکوهش بر می شمرد.

بر همین گونه بگذرانید تا گاهی که گروهی از زارعان و برزگران آن ناحیه واهل قری با وی همدست و همداستان شدند و دعوتش را اجابت کردند و او خود چنان می پنداشت که اموی است لاجرم آنانکه برگردش انجمن کرده بودند می گفتند : این مرد همان سفیانی است و چون غاشیه و متابعان وی از این گونه طبقه از مردمان بسیار شدند سایر مردم خانوادهای آن ناحیه را دعوت کرد جمعی از رؤسای آن طوایف نیز دعوتش را بپذیرفتند و ایشان از رؤسای یمانیه بودند.

از جمله ایشان مردی بود که او را ابن بیهیس می نامیدند و در میان اهل یمن مطاعیت کامل داشت و دو مرد دیگر نیز از اهل دمشق بودند ، چون این کار قوت گرفت خبر بمعتصم پیوست و در این وقت بمرض موت دچار بود با آنحال رجاء بن أيوب حضاری را با هزار تن مرد لشكري بدفع وقمع او بفرستاد .

چون رجاء بدو پیوست او را در گروهی کثیر از مردمان بدید و بروایتی صد هزار تن برگردش انجمن داشتند .و از این روی رجاء مکروه شمرد که باوی بجنگ و قتال در آید و در برابرش لشکرگاه بیاد است و باوی بمطاوله و مسامحه بگذرانید تا آغار فلاحت و زراعت در رسید و جماعت زراعت کاران که با ابو حرب بودند برای زراعت واهل اراضی برای عمارت انصراف يافتند و أبو حرب با معدودی از مردمان که مقدار هزار تن یا دو هزارتن بودند بجای ماندند .

این وقت رجاء بارجاى واثق هنگام حرب أبي حرب را مغتنم شمرده باب حرب برگشود و دو سپاه کینه خواه از هر دو سوی آماده جنگ شدند ، و چون باهم برابر گردیدند رجاء در سپاه ابو حرب بتأمل بنظاره آمد و گفت : در تمام لشكر أبي حرب هیچکس را جز خودش بعالم فروسیت و جلادت نمی بینم و او بزودی خود را نزد اصحاب

ص: 373

خود از این جماعت رجاله ظاهر خواهد ساخت و شما بروی شتاب بگیرید .

و این سخن همانطور بود که رجاء بگفت ، چه در نگی نکرده بودند که مبرقع بر لشکر رجاء حمله ور شد، رجاء با اصحاب خود گفت: راه بروی گشاده دارید و ایشان چنان کردند تا با ایشان مجاور و نزديك شد ، پس از آن دیگر باره کرار گشت و بازآمد ، رجاء گفت : برای او راه برکشائید تا او از میان ایشان بگذشت و بلشکر خود پیوست ، پس از آن رجاء به امهال بگذرانید و با اصحابش گفت ، زود باشد که ابو حرب کرتی دیگر بر شما حمله آرد و شما راه بدو برگشائید و چون خواست بلشکر خود بازگردد حایل و حاجز شوید و او را مأخوذ بگردانید .

از آن طرف أبو حرب مبرقع بدانگونه بازشد و بر لشکر رجاء حمله آورد و ایشان صف خود را بر شکافتند و بدو راه گذاشتند تا بهمان طور تازان از ایشان در گذشت و چون خواست بلشکر خود باز گردد سپاه رجاء برگردش پره زدند و او را بگرفتند و از باره اش بزیر آوردند .

می گوید چنان بود که در آن هنگام که رجاء از عجله محاربه با ابوحرب دست بداشته بود مردی از جانب معتصم باردوی او در آمده و او را انگیزش بر حرب همی داد رجاء آنرسول را بگرفت و در بند کشید تا گاهی که معامله او با ابوحرب بآن صورت که مذکور شد پیوست آنگاه او را از بند رها ساخت .

می گوید چون ابو حرب دارجاء بدرگاه معتصم حاضر ساخت معتصم به نکوهش رجاء زبان بر گشود تا چرا بارسول معتصم بآن سلوك مبادرت نمود و به بندش برکشید رجاء گفت ای امیرالمؤمنین خدای مرا فدایت بگرداند تو مرا با هزار تن بمحاربت صدهزار تن بفرستادی از این روی مکروه میشمردم که در حرب ابی حرب شتاب بورزم و خودم و آنمردم که با من بودند دچار هلاك شويم و هیچ چیز ما را سودمند نسازد .

لاجرم مهلت و درنگ پرداختم تا آنکس انکه برگردش فراهم بودند پراکنده شدند و جمعی قلیل بجای ماندند و فرصت یافتم و برای حربش موقع و مقامی بدست

ص: 374

آوردم و با او بجنگ در آمدم و چون ضعيف وقليل الجمعية شده بود و ما بقوت و قدرت خود باقی بودیم بسهولت بروی چیره شدیم و زیانی در مال و جان نیافتیم و اينك این مرد یعنی ابو حرب را اسیر و دستگیر بیاورده ام .

ابو جعفر طبری گوید دیگری این خبر را با من گذاشت و گفت خروج ابو حرب در سال دویست و هشتاد و ششم در فلسطین یا در ربله روی داد و مردمان اور اسفیانی دانستند و بدعوتش بتاختند و ابو حرب با پنجاه هزار تن از اهل یمن وغير یمن حرکت کرد و این بهیس و جمعی از مردم دمشق با او پیوسته شدند.

چون خبر آشوب وطغيان او بعرض معتصم رسید رجاء حضاری را با جمعی بزرگ بحرب او بفرستاد رجاء در دمشق با ایشان جنگ در افکند و در آنکارزار استوار جنگجویان شجاعت آثار از اصحاب ابن بهیس و دو نفر مصاحبش پنجهزار تن کشته شد و این بهیس را اسیر ساختند و هر دو مصاحبش بقتل رسیدند و ابوحرب در رمله جنگ نمود و مقدار بیست هزار تن از یارانش مقتول گردیدند و ابوحرب را اسیر گردانیدند و بجانب سامراء حمل کردند و او را با این بهیس در مطبق که زندانی سخت بود جای دادند .

راقم حروف گوید: چون تامل و تدبر در اخبار و حوادث و نوايب ومصائب روزگار نمایند اغلب حوادث عظیم آغازش بسيار اندك بوده و يك برقي آفاقی را شعله در سپرده است و کمتر اتفاق می افتد که خواه در عیش یا در طیش سبب عمده اش زن نبوده است .

چنانکه در همین داستان حرب ابي حرب وقتل و نهب گروهی بزرگ علتش همان يك تازیانه بوده است که از آنمرد سپاهی بزن یا خواهر ابو حرب زده و چون ابو حرب بیامده است اثر آن تازیانه را که بر ذراع وی رسیده با ابو حرب بنموده و او را بکلمات و نکوهشی که زخمش از هر زخمی سخت تر است فرو گرفته است چندانکه او را آشفته و متعصب و متغیر ساخته تا برفت و آن سپاهی را بکشت .

و از آن پس از بیم مکافات بکوهستان و بیابان فرار کرد و چون زنان روی

ص: 375

خود را پوشیده داشت و بعد از آن بهواجس نفسانی و وساوس شیطانی مردمان را بخود دعوت کرد با سلطانی قهار مانند معتصم یاغی گشت و در پایان کار خود و جمعی کثیر را دچار بلیت و حبس وقتل آورد و چون بنگرند مایه این فساد خلق بسیار همان يك تازيانه و همان يك ناله عشوه آميز آن خاتون پرغمزه وستیز بود که مهمیز ابو حرب و خونریزی شد.

و در این سال به روایت طبری جعفر بن مهرجش کردی با خلیفه روزگار معتصم بالله جانب مخالفت و طغیان گرفت چون خبر عصیانش در آستان معتصم نمایان شد ایتاخ ترکی را با گروهی مردم سپاهی در ماه محرم بحرب او بفرستاد و ايتاخ با لشکر خود راه برگرفت و بمحاربت او بکوهستان و جبال موصل بتاخت و مردم ایتاخ دلیرانه بر جعفر بتاختند و او را بقتل رسانیده بر آسودند .

بیان وفات خلیفه قهار معتصم بالله ابی اسحاق عباسی

و در این سال چنانکه بدان اشارت رفت ابو اسحاق محمد بن هارون الرشيد بن مهدی بن منصور رنجور گشت و در آن رنجه بماند تا بروایتی که شده است روز پنجشنبه و بقولي هجده شب از شهر ربیع الاول گذشته که دو ساعت از روز بپایان رسیده بود زمان سفر دیگر جهان پیش آمده بهرچه اعتصام جست تا مگر از چنگ پيك مرگ رهائی جوید مفید نگشت و با حسرت و ندامت دم فرو بست و رشته زندگانیش بر هم گسست .

در تاریخ طبری مسطور است که بدایت مرض و آغاز رنجوری معتصم از آن بود که در اول روز محرم الحرام حجامت کرد و در آن حجامت دچار علت گردید از محمد ابن احمد بن رشيد حکایت کرده اند که ز نام زامر گفت چنان شد که یکی روز

ص: 376

معتصم را در همان مرض و رنج حرمان جهان افاقتی حاصل گشت گفت زلال را برایم آماده دارید تا فردا سوار شوم میگوید معتصم بکروز بر نشست و من نیز در خدمت او بر نشستم و او در طی دجله در برابر منازل خودش عبور داد و با من فرمود ای ز نام این شعر را برای من درنی بنواز :

يا منزلا لم تبل اطلاله ***حاشى لاطلالك ان تبلی

لم أبك اطلالك لكنى ***بكيت عيشي فيك اذولي

والعيش اولى ما بكاه الفتى ***لا بد للمحزون ان يسلي

آن منازل عیش و طرب را بدوام بقا و تری و تازگی و لطافت و نزاکت دعا میکند لکن از زبان غیب بر طول زمان آن ابنيه ادعيه خيريه دعا و برزوال عيش وفنای روزگار و زندگی خودش گریستن کند ز نام میگوید من یکسره در این ابیات نی می نواختم و آوای جانسوز نی را بلند میساختم تارطلية بخواست و قدحی از آن بنوشید و من همی برایش مزامره کردم و مکرر نمودم .

ومعتصم منديلي که در پیش روی داشت بر گرفت و یکسره همی بگریست و اشك خود را بدان دستمال پاک میکرد و ناله و نفیر بر می آورد و اشک حسرت بر دامان ندامت فرو میریخت تا بمنزل خودش باز گشت و آشامیدن آن رطلبه بپایان نرسید .

مسعودی میگوید وفات معتصم در قصر خودش که معروف بقصر الخاقانی است و مشرف بر دجله بود روز پنجشنبه هجده شب از شهر ربیع الاول باقي مانده و بقولى دو ساعت از شب پنجشنبه گذشته سال دویست و بیست و هفتم روي نمود .

طبری میگوید از علی بن جعد مرویست که گفت آن زمان که معتصم راحالت احتضار و سفر بحضرت پروردگار نمودار و از زندگانی سرای ناپایداری مأیوس گشت همی میگفت « ذهبت الحيل ليست حيلة حتى اصمت» همه گونه چاره ها و تدبیر و حیلتی از دست برفت و رهائی از چنگ پلنگ مرگ و ناب نهنگ هلاك را چاره نماند تا گاهی نفس قطع شود و زبان از گویائی و دیده از بینائی و گوش از شنوائی فرو کشیدن

ص: 377

گیرد و جان از تن بر کشیدن جوید و دیگری غیر از علي بن جمد گفته است که معتصم بالله چون دچار آن رنجوری گشت که مهجوری از خلق را یقین کرد همی گفت «اني اخذت من بين هذا الخلق »مرا خواهی نخواهی گیرندگان جان و ربایندگان روان از میان مردمان بدیگر جهان میر بایند و با تمام قدرت وقوت سلطنت گریز و گزیری نیست .

دیگری روایت کرده است که چون معتصم در چنگ و ناب گرگ اجل دچار و اززندگی قطع امل نمود گفت «لو علمت ان عمرى هكذا قصير ما فعلت ما فعلت »

اگر میدانستم روزگار زندگانیم در این گردش هو روماه اینگونه کوتاه وروز روشن آرزویم بتاری شب نودیدی باین سرعت سیاه است نمی کردم آنچه را کردم این آثار و علامات و این ظلم و تعدیات را که در امید عمر دراز و گمان روز دیدباز متحمل و وزر و و بالش را بردوش آوردم نمی نمودم تا باین ضجرت وحسرت بگذرم .

سیوطی در تاریخ الخلفاء می نویسد معتصم در روز پنجشنبه یازده شب از ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم هجری بجای مانده از جهان در گذشت و در این حال دشمنان اطراف و نواحی را ذلیل و خوار گردانیده و مملکت را از گزند اشرار آرام ساخته بود میگوید در مرض موت خود این آیه شریفه را قراءت میکرد «حتى إذا فرحوا بما اوتوا أخذناهم بغته »چون بآنچه بایشان داده بودیم نیمی از متاع این جهان غرور شادمان و مغرور و غافل و مسرور گردیدند بناگاه ایشانرا بچنگ بلا و لطمه مرگ فرو گرفتیم و از آرزوگاه خود بیرون کشیدیم .

وچون بحالت احتضار اندرشد در حضرت پروردگار حی باقی قادر قهار عرض كرد«اللهم انك تعلم اني اخافك من قبلى ولا اخافك من قبلك وأرجوك من قبلك ولا أرجوك من قبلى »بار خدايا تو خود میدانی که من از طرف خودم از تو میترسم و نمی ترسم از تو از جانب خودت و امیدوارم بتو از جانب او و امیدوار نیستم به تو از طرف خودم.

معنی این کلمات این است که اگر کسی از خدای بترسد برای مکافات اعمال

ص: 378

و افعالی است که از خود او نمودار و سزاوار عقاب و نكال و تنبیه و عذاب شده است پس هرچه بدو برسد از خود او بدو عاید می شود و اگر صدمت و زحمتی بیند باعث آن خود اوست و گرنه از خداوند که ارحم الراحمین است جز رحم و عنایت هویدا نمی شود پس هر چه بیابند«بما کسبت ایدیهم»است و اگر امیدواری بفضل و کرم الهی برود محض کرم و عنایت خدای کریم عطوف رؤف رحیم است که سبقت رحمته غضبه و گرنه اعمال افعال و بندگان در خور رحمت و ثواب و عفو نیست .

و در اخبار الدول إسحاقى باین کلمات مذکوره که معتصم در حال احتضار بر زبان رانده است اشارت کرده است و این چند کلمه را در آخر آن باضافه رقم نموده است «فيامن لا يزول ملکه ارحم ملكاً قدزال ملکه اي پادشاهی که هرگز نسیم زوال بر ملك لا يزال نمى وزد ترحم فرمای بر سلطانیکه ملکش و ایام قصير سلطنتش زایل گشت و این شعر را بخواند :

تمتع من الدنيا فانك لا تبقى ***وخذ صفوها لما صفت ودع الزلقا

ولا تأمنن الدهر اني امنته ***فلم يبق لي جالا ولم يرع لى حقاً

فتكت صناديد الرجال ولم ادع ***عدواً ولم امهل على جسد حنقاً

واخليت دار الملك عن كل نازل ***و فرقتهم غرباً و مزقتهم شرقاً

فلما بلغت النجم عزاً ورفعة *** ودانت رقاب الخلق اجمع لي رقا

رماني الردى مهما فاخمد جمرتی *** فما أناذا في حفرتي عاجلا ملقى

وافسدت دنیای و دینی سفاهة *** فمن ذا الذي مني بمصرعه اشقى

قیالیت شعري بعد موتي ما ارى*** إلى رحمة الرحمن أم ناره ألقى

وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی *** گس بجا نخواهد ماند در سراچه فانی

چندانکه ممکن است از نعمت و ناز این جهان پرسوزوگداز برخوردار و از زلال صافي آن تا بغبار حوادث منكدر نگشته کامکار شو و از مکاید روزگار و عواید این دهرنا استوار ایمن مشو و دلخوش مدار ، چه من ایمن شدم و بدست این ریمن نابکار

ص: 379

گرفتار آمدم و چون غافل شدم نه برایم حالی و نه مراعات حقی بکار آورد ، در ایام سلطنت وقهر وغلبه وقهاريت و انانیت خود بزرگان رجال وصناديد ابطال سكوت اختیار کردند و دست از پا خطا ننمودند، هیچ دشمنی را بر جای نگذاشتم و هیچ جانداری بپای نخواستم و جملگی را از دست بیفکندم و از پای برآوردم .

و مرکز خلافت و پای تخت سلطنت را از هر گونه مخالف و خصم نازله و معاندی تھی کردم و در غرب جهان پراکنده و در شرق زمین بر هم گسیخته وریشه وجود ورشته نمودشان را کنده و پاره ساختم، و چون از کمال جلال ووفور اقبال و بدر فروزان بخت و مهر در فشان سعادت سرعزت و فرق رفعت از ستاره آسمان بر کشیدم.

و تمام خلق روزگار رقبه انقیاد در ربقه رقیت و اطاعت من در آوردند و صفحه زمین را در حلقه نگین و تمکین در آوردم بناگاه از سهم الغيب حوادث و كما نكش روزگار تیری شرربار بمن برجست و آتش طغیان و شعله هیجان مرا خاموش کرد و دیگ جوشان عیش و عشرت مرا بیاران نوایب افسرده و نهال زندگانی مرا در بوستان عظمت و اقبال از سموم بلایا پژمرده نمود و هم اکنون زود باشد در کوده گورو گودال پرشور و شرور خود تنها و بی نوا افکنده شوم و از همه کار و همه جا دست بریده ورشته امید گسسته گردم .

برای این چند روزه زندگانی و کامرانی دنیای فانی چنان از عاقبت خود غافل و از مکافات آنجهانی ذاهل ماندم که دنیا و دین خود را از روی سفاهت و راه بلاهت تباه گردانیدم هم ایدون کاش بدانستمی کدامکس در مصرع مکافات و خوابگاه مجازات و افتاد نگاه مقاسات اعمال از من بدبخت تر خواهد بود ،ایکاش بدانستمی که پس از مردن و روی از این جهان بر تافتن و تاریکنای گور تاختن و با مارو مور خفتن با من چه خواهد رسید آیا ببوستان رحمت رحمان یا بکلخنستان شعله نیران خواهندم رسانید و کشانید.

عجب این است که سلاطين بني امينه و بنی عباس بلکه خلفای پیش از ایشان را چون زمان مرگ و نوبت ترك جهان و قطع رشته امانی و ارمان رسید چه بسیار کلمات

ص: 380

حسرت آیات ضجرت سمات خوف آیات ندامت علامات بزبان راندند که در متون كتب تواريخ وسير واحاديث مدون و مشتهر است، و همه از بیم عقوبت ابدی و نکال سرمدی و پشیمانی از اعمال ناخجسته این چند روز حیات بی ثبات چه کریشها و ناله و استغاثه ها و توبتها و انابتها وتمنيات و آرزومندیها نموده اند :ای کاش بدنیا نیامدیم یا فلان و فلان بودیم و در زمره آدمی زاده شمارده نشدیم تافلان ظلم وستم را نکردیم و غصب فلان و فلان حق را ننمودیم تا چنین روزی بناگاهان دچار چنین حال و این عاقبت زشت منوال نگر دیدیم .

همه با چشم گریان و قلب بریان و مغز آشفته و خاطر اندوهناك بزيرخاك شدند و ر بسزای اعمال خود رسیده و میرسند .

عجب تر اینست که ولاة عهد و محارم مهد ایشان که بر اعمال دنیویه ایشان نگران بودند و باطناً تصدیق نداشتند و تکذیب و تسفيه و تحمیق می نمودند و ایشان را بعاقبت وخیم ندیم می شمردند بمحض آنکه آن جسد را در لحد آوردند چنان حب دنيا ومتاع دنيا و ناز و نعمت دنیا و ریاست و امارت و ابهت دنیا و مال و بضاعت وسلطنت دنیا بر ایشان چیره و چشم ایشان خیره گشت که گوئی بتازه از مادر بزاده اند و هیچ نگرفته و نداده اند .

فی الفور با امیدهای دراز و چشم داشت بسالهای دیرباز با هزاران عشوه و ناز برهمان ،مسندی که در ساعت پیش خلیفه و سلطان سابق جای داشت و از همان تخت پرشر و شور بتخته ذلت جانب گور گرفت بنشستند و کوس لمن الملك را بلند آواز گردانیده تمام آن معایب را که از صدر نشین سابق یاد میکردند فراموش کردند و آن معایب و مفاسدی که خود داشتند بر مثالب و مقاصد آنان بر افزودند .

و اگر محاسنی در اخلاق دنیاداری آنها بود هیچ بکار نیاوردند و درخت نابکاری را ببار آوردند وذلك هو الخسران المبین و این نمایش ها که در آن محتضرین نمودار شد بود و آن ندامتها وحسرتها كه پدیدار بود يكنوع حجتی استوار بر مظلومیت و ذیحق بودن طرف برابر و غاصبیت ایشان و مغصو بيت او و اثبات ظلم خود او با قرار خود او

ص: 381

و شدت شقاوت خلیفه و جایگیر اوست .

اما هیچ خوانده و شنیده و دیده نشده است که اولیای دین و ائمه آئین که بر نهج حق و از جانب حق بوده اند با هر گونه زندگانی که در جهان کرده اند خواه بر مسند خلافت ظاهر یه جلوس کرده یا نکرده یا در کار حق قتلها کرده یا نکرده اند در هنگام سفر بآن سرای اظهار حسرت و ندامت و بیم و خشیت از عقوبت یا مسئولیت نموده باشند یا بر ظلم و ستم خود و ابطال حق ذیحق افسوس خورده باشند بلکه از کمال اطمینانی که از اعمال حسنه خود و اجراي اوامر الهی و ترویج شریعت رسالت پناهی و عدل و انصاف خود داشته نهایت اشتیاق بلقای پروردگار داشته اند.

و چون يقين بمفارقت از این سرای و مجاورت بحضرت خدای کرده اند صدای «فزت و رب الکعبه »ایشان گوشزد صوامع ملکوت و ساکنان عرصه جبروت شده است و ضیافت گاه ارواح مقدسه ایشان پهنۀ لاهوت بوده است و آنکس که جانشین وی بوده است طابق النعل بالنعل با خليفه وولی سابق رفتار کرده است و در افعال و اعمال او جزءاً ام كلا ایرادی نداشته است و بر وفق حکم خدا و شریعت رسول خدا شمرده خردلی انحراف از آن را جایز ندیده و به روش او رفتار نموده و بر طبق اوامر الهی خوانده است.

اما سایر طبقات هر کسی جای بپرداخته است آنکس که بجایش بنشسته خواه از فرزندان و اقارب واصدقاء او بوده است از همان ساعت جلوس تا هنگام مردن غالب اوقات بتكذيب اعمال واطوار او من جميع الجهات عذب البيان بوده و تکذیب اورا تصدیق خود و توهین او را تمکین خود دانسته است پس اگر بدیده انصاف در این بیان بنگرند بسامسائل لطیفه را مکشوف نمایند و راه راست را از کژ بشناسند در اخبار الدول میگوید : وفات معتصم در شب پنجشنبه یازده شب از ماه ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم بجای مانده اتفاق افتاد .

دمیری در حیاة الحیوان می نویسد معتصم در سر من رای حجامت نمود و محموم گردیده دوازده شب از شهر ربیع الاول سال مذکور بر گذشته در گذشت.

ص: 382

در تاریخ الخلفاء مسطور است که اسحاق بن يحيى بن معاذ گفت که بعیادت معتصم حاضر شدم و گفتم بعافیت اندری گفت چگونه چنین باشد با اینکه پیغمبر صلی الله علیه وآله فرمود: هر کسی در روز پنجشنبه حجامت کند و در آن روز مریض شود در چنان روز می میرد ، در تاریخ حبیب السیر مسطور است که معتصم در ماه محرم مریض گردید و در شهر ربیع الاول همان سال مذکور وفات کرد .

در جلد دوم مستطرف مسطور است که چون معتصم را حالت احتضار وشدايد جان کندن در رسید حاضران سخن همی کردند و آن امر را بروی خوار و هموارهمی شمردند معتصم گفت «هان على النظارة ما يمر بظهر المجلود ».

از قیامت خبری می شنوی ***دستی از دور بر آذر داری

پای در کوره آهنگر نه *** تا بدانی که چه بر سر داری

آنانکه در کناری ایستاده و تماشای آنکس را بتازیانه اش میکنند چون المی در خود نمی نگرند از آن صدمت و درد و زحمتی که بر پشت او وارد میشود بی خبرند و آسان و هموار می شمارند یعنی چون شما دچار لطمات سکرات مرگ و صدمات غمرات موت نیستید و از آن شدت و محنتی که من به آن مبتلا هستم بی خبرید سهل و آسان میدانید چون نوبت شما هم در رسد آنوقت واقف میشوید .

در وفيات الأعيان مسطور است که چون معتصم را حالت احتضار در رسید همی گفت « ذهبت الحيلة »تا خاموش شد و چون بمرد پسرش ابو جعفر هارون بن معتصم ملقب بواثق بالله بروی نماز میت بگذاشت .

ص: 383

بیان مدفن و نقش نگین و شمایل ابو اسحاق معتصم بالله بن هارون الرشيد

چون معتصم جان از تن روان داشت و در سامره خاك سياه گور بر چهره سفید بينباشت وزیرش محمد بن عبد الملك زیات این شعر را که جامع تعزیت و تهنیت است در رثای او به رشته نظم کشید .

قد قلت اذغيبوك و اصطفقت ***عليك ايد بالترب و الطين

اذهب فنعم الحفيظ كنت على ***الدنيا و نعم الظهير للدين

ما یجبر الله امة فقدت *** مثلك الا بمثل هارون

گاهی که ترا در تنگنای گورجای دادند و آندستها که هر روز بسویت نیازمند بودند دست زنان خاك و گل بر رويت بريختند و ترا تنها بگذاشتند و بازگشتند گفتم نیکو نگاهبانی بر دنیا و پشتیبانی بردین بودی وخداوند تعالی جبران کار قومی را که مانند توئی را مفقود کردند جز بمانند هارون پسرت نمی فرماید .

و نیز در تاریخ الخلفاء مسطور است که نقش نگين معتصم الحمد لله الذى لیس کمثله شیء بوده است و در اغلب کتب نقش خاتم اورا الحمد لله نوشته اند و گویند هشت حرف است چنانکه اغلب چیزهای او چنانکه مسطور آید بعدد هشت در آمده است و هم طبری در تاریخ خود گوید چون معتصم رخت اقامت بسرای آخرت کشید مروان بن ابی الجنوب که همان ابن ابی حفصه است این شعر را انشاد نمود .

أبو إسحاق مات ضحى فمتنا ***و أمسينا بهارون حبينا

لمن جاء الخميس بماكرهنا ***لقد جاء الخميس بما هوينا

چون أبو إسحاق معتصم در چاشتگاه روز بمرد ما نیز بمردیم و چون شب در رسید

ص: 384

بجلوس پسرش هارون بن معتصم واثق بالله دیگر باره زنده شدیم ،اگر روز پنجشنبه مارا بليت مرگ معتصم دچار مکروه و ناپسند گردانید همان روز پنجشنبه مرگ او هارون را بخلافت ما برقرار ساخت که خواستار آن هستیم ، پس بسبب حوادث روزگار در یکروز هم اندوه بار و هم کامکار آمدیم .

مسعودی در مروج الذهب در ذیل احوال متوكل عباسى وهلاك وزير او محمد بن عبد الملك زينات كه شاعری ادیب بود می نویسد : این شعر را در مرثیه معتصم بالله گفته است:

وظل له سيف النبي كانما ***مدامعه من شدة الحزن تذرف

حمائله والبرد تشهدانه ***هو الطيب الأولى الذي كان يعرف

أقول ومن حق الذي قلت انني*** أقول و اثنى بعد ذاك و احلف

لماهاب أهل الظلم مثلك سائسا ***ولا انصف المظلوم مثلك منصف

بلی ازین گونه کلمات و اشعار که در تعزیت و تهنیت می گویند مقدار دنیا واهل دنيا وسلاطين وخلفا و اعیان جهان معلوم میشود که پس از سالها معاشرتها و نعمتها و مطاع بودن و مطيع ساختن و هزار گونه مهر و عطوفت و جود و سخاوت بکار بردن و حفظ و حراست حدود و ثغور نمودن و دارای مراتب و مقامات عالیه و مسجود خلق گردیدن چون جامه هستی از تن بیفکنند و کفن بپوشند و سر در گور آورند و دیگری بجای او جلوس نماید همان نعمت پروردگان که سالها از وی همه نوع عزت و ثروت وتمكن و اقتدار و حکومت و امارت یافته و صاحب خاندان و دودمان و مناصب عالیه شده اند او را نادیده شمارند و بخلیفه او یا هر کسی بجای او بر نشسته اگرچه بعنف و غصب باشد در چنین عناوین اندر شوند .

و اگرچه آن جای نشین یکی از خدام خائن او بوده است و از روی خیانت وخباثت بمدد عطيات والطاف او برجای متمکن شده است و دست اولاد دوراث او را از حقوق خودشان کوتاه کرده بلكه هر يك را مانع پیشرفت خود دیده از پای در آورده اند.

ص: 385

و اگر در حرم سرای او زنی آفتاب روی مشکموی از زوجات او یا اخوات یا دخترهای او بوده اند که سالهای در از بروي خاتون و ملکه بوده اند خواه با رغبت يا عدم رغبت در مضاجعت خود در آورده و در دواج ازدواج دارای نتاج گردیده وانواع خیانت را ظاهر ساخته است .

بر همین گونه بعنوانهای مختلف که شیوه اهل نظم و نثر و روش مردم دنیا خواه است نهنيتها وتحيتها تقدیم نمایند و ظالمی را عادل و بخیلی را باذل و بد اصلی را اصیل و ذلیلی را جليل و بيرون از استحقاق را أول مستحق آفاق خوانند و آنکس را که ممدوح شمرده اند و بستایش و نیایش و سجده او پرداخته و خود را عبد عبيد ومملوك زرخرید ومالك دنيا و آخرت وعلت بقا وعيش خود نموده اند .

با اینکه این حال را در این طبقات مردم خصوصاً از ارباب نثر و نظم در ماده آنکسی که ساعتی قبل از روی این تخت به تخته تا بوت رفته همین مضامین و بیانات که از حد مخلوق بیرون است می نمودند و اينك او را فراموش کرده موش و گربه این بساط و سماط گردیده پهلوان تازه را بریشخند گرفته اند واگر در مقاصد ایشان و انجام مآرب ایشان اندك قصوری برود بمحض خروج از مجلس آن زبانهای شکر ومدح بناسپاسی و قدح مبدل گشته جهانی را از ذمایم و مثالب او مملو میسازند ذلك آدابهم واطوارهم وعاداتهم الى يوم القيمة .

شگفتی در این است که ممدوح و مسجود لاحق اوقات ایشان را با سابق دیده است و معذلك بر خود واجب و صریح میگیرد و از آن کلمات بی پایه و مایه پایه غرور و كبر وتيه را بر عرش اعلی میرساند .

در عقد الفرید مسطور است که روز پنجشنبه دوازده شب از شهر ربیع الاول سال دویست و بیست و نهم هجری معتصم وفات کرد و نقش خانم او را چنین رقم کرده اند «الله ثقة ابي اسحق بن الرشید و به یؤمن »اما در این تعیین سال هیچکس موافق نیست و گمان میرود لفظ سبع وعشرين را كاتب سهواً تسع نوشته است زیرا که در تعیین سال عمر و مدت خلافت هم که صاحب عقد الفرید نوشته است معلوم میشود که

ص: 386

این سهو از کاتب است زیرا که می نویسد ولادت معتصم در شهر رمضان سال یکصد و هفتاد و هشتم هجری بود و بیعت او بخلافت روز جمعه دوازده شب از شهر رجب سال دویست و هجدهم بر آمده اتفاق افتاد و زمان خلافتش هشت سال و هشت ماه بود و مدت عمرش چهل و هشت سال بود .

و با این حساب معلوم می گردد که وفاتش در سال بیست و هفتم بوده و اگر بیست و نهم باشد زمان عمر او از پنجاه و خلافتش از ده سال بر افزون خواهد بود و در بعضی کتب متأخرین مدت عمرش را سی یا سی و دو سال و زمان خلافتش را هشت سال و هشت ماه و دوروز نوشته اند و این مقدار یکه در عمر او تشخیص داده اند سهوی صریح است و با تحریرات عموم مورخین مخالف است زیرا که پدرش هارون الرشید که او را از ولایت عهد خلع کرد تا زمان وفات معتصم افزون از این مقدار مدت است و از زمان مرگ رشید تا وفات معتصم قریب سی و پنج سال میشود .

در تاریخ طبری میگوید: مدت خلافت معتصم هشت سال و هشت ماه و دو روز و بروایتی تولدش در سال یکصد و هشتادم در شهر شعبان و بقولی یکصد و هفتاد و نهم بود میگوید اگر چنین باشد مدت عمرش بتمامت چهل و شش سال و هفت ماه و هشت روز می شود و اگر بروایت دوم باشد زمان زندگانیش چهل و هفت سال و دوماه و هجده روز خواهد بود .

راقم حروف گوید: با اینکه طبری روز ولادت را معین نکرده است که در چندم فلان ماه است این ایامی را که در مدت عمر تشخیص میدهد ندانم چه ما خذدارد .

و نیز می نویسد بعضی ولادتش را در سال یکصد و هشتاد در ماه هشتم آنسال نوشته اند و عمرش را چهل و هشت سال مینگارند و ماه هشتم همان ماه شعبان می شود.

و در تاریخ الخلفاء تولدش را در سال یکصد و هشتادم و بروایت صولی در شهر شعبان سال هفتاد و هشتم و مدت ملکش را هشت سال و هشت روز و مدت عمرش را چهل و هشت سال وطالع او را عقرب می نویسد که برج هشتم از بروج است و زمان مرگش

ص: 387

را در هشتم ربیع الاول رقم میزند .

و در طبری میگوید تولدش در خلد روی داد و خلد بضم خاء معجمة وسكون لام ودال مهمله نام قصری است که منصور چون از بنای بغداد فارغ شد در کنار دجله در پیش روی مارستان عضدی که امروز باقی است بساخت و در اطرافش منازل متعدده بنیان کرد چندانکه محله بزرگ شد و معروف به خلد گردید و اصل در آن بنا همان قصر است و موضع خلد از نخست دیری بود که در آن راهبی جای داشت و اینکه منصور این مکان را برای نزول خود اختیار کرد و قصرش را بنیان نمود بواسطه زحمتی بود که از پشه میدید چنانکه در ذیل حال او و آزار از پشه و شکایت بحضرت صادق علیه السلام وجواب آنحضرت اشاره شد و این موضع بسیار خوش بود چه بر تمامت مواضعی که در بغداد است بلندی داشت علي بن ابي هاشم كوفي به خلد بگذشت و این شعر بگفت :

بنوا و قالوا لانموت *** وللخراب بنى المبنى

ما عاقل فيما رأيت ***الى الخراب بمطمئن

خلل پذیر بود هربنا که می بینی *** بجز بنای محبت که خالی از خلل است

لمؤلفه :

سکونت چیست اندر این منازل *** که مبنایش بود برخاك و برگل

بود ویرانی خاك از خود آب *** تمنای بقا کاری است مشکل

ز آیت خاك گل میگردد و سست *** وزین فانی همی گردد هیاکل

چو هريك مفسد آنديگر آمد *** چرا آباد میخواهی محافل

ز يك يك هيچ کاری برنیاید*** چو جفت آیند مفعولند و فاعل

گهی این فاعل و مفعول آن يك *** امیدت چیست زین معمول و عامل

تمام این عناصر ضد هم دان *** نه آسان گردد از اضداد مفصل

چه این جمله خردمندان بدانند *** نگردند از فریب دهر غافل

جهان يكسر خراب اندر خرابست *** نبندد دل بدنیا مرد عاقل

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید این قصر را منصور خلیفه در سال پنجاه و نهم بعد از بنای بغداد بنا کرد با اینکه مطابق روایت جمهور مورخین چنانکه در

ص: 388

ذیل حال او اشاره کردیم وفات منصور در ششم ذى الحجه سال یکصدو پنجاه و هشتم هجری در بئر میمون اتفاق افتاد و شهر بغداد را نیز چنانکه بتفصیل مذکور شد در سال یکصد و چهل و پنجم بنیان کردند مگر اینکه گوئیم بنای قصر در یکصد و چهل و نهم بوده است و در رقم رقومی 149 سهواً 159 ابکارش جسته است .

وجماعتی از اهل علم وزهد باین محله منسوب هستند از آنجمله جعفر خلدی زاهد است یکی از جماعت صوفیه گوید جعفر بن محمد بن نصير بن قاسم ابوالخواص معروف بجعفر خلدی هرگز در قصر خلد و این محله ساکن نبوده است و سبب نسبت او بخلدی از این جهت بود که جعفر سفر بسیار کردی و مشایخ بزرگ را از مردم صوفي و محدث ملاقات نمودی و از آن پس ببغداد بازگشت و در آنجا متوطن شد روزی در خدمت جنید بغدادی حاضر شد و جماعتی از یاران حضور داشتند و مسئله از جنید بپرسیدند .

جنید با جعفر فرمود: ای ابومحمد پاسخ ایشان را بازده ، پس از وی پرسیدند از کجا طلب رزق کنیم؟ گفت اگر بدانید آنجا کجاست پس طلب رزق را بنمائید گفتند: روزی را از خداي خواستار می شویم، گفت: اگر دانسته اید که خدا شمارا فراموش کرده است یادآور شوید ، گفتند: درون خانه میشویم و بدو توکل میجوئیم گفت: آیا میخواهید پروردگار خود را بدستياري توكل بيازمائید این شك است گفتند: چاره چگونه است؟ گفت : ترك حيله و چاره است .

جنید چون این کلمات را بشنید گفت: ای خلدی ، یعنی بهشتی این جوابها از کجا برای تو موجود شد، از آن روز اسم خندی بروی جاری گردید .

و صبيح بن سعید نجاشی خلدی مراق باین محله منسوب است و او وضع حدیث می نمود و کذابی خبیث بود و در خلد منزل میساخت و عمل بن یزید مبرد نحوی در این جا منزل مي نمود و أطلب لحوى باين سبب او را خلدی میخواند وأبو جعفر منصور این قصر را بسبب تشبيه بخلد که یکی از اسامی بهشت است خلد خواند وأصلش از خلود است که عبارت از ابقای در سرائی میباشد که از آنجا بیرون نشوند .

ص: 389

وخلد نیز نوعی از موش است که خداوندش کور بیافریده و هرگز دنیا را ندیده و جز در بیابانهای بی آب و گیاه نیست و در حقیقت یکی از علامات قدرت قادر مطلق است که چنین حیوانی کور را در چنان بیابان قفر نگاهبانی می نماید .

فیروز آبادی در قاموس اللغة می گوید: جمع خلد مناجد است که بر غیر لفظ آن است چنانکه مخاض جمع خلفه است و مخاض شتر آبستن است و واحد آن خلفه است و نادر است و این جمعی است که واحد ندارد و راحله واحد رکاب است نه اینکه رکاب جمع راحله باشد .

در تاريخ اخبار الأول إسحاقي مسطور است که در سال یکصد و هشتاد و هشتم و ماه هشتم آن هیجده شب از رمضان گذشته معتصم متولد شد اما شهر رمضان ماه نهم سال است نه هشتم و زمان وفاتش را که رقم کرده است یاد کردیم.

و در اخبار الدول واعلام الناس می نویسد : معتصم نامش إبراهيم بود و این بر خلاف اقوال سایر مورخین است که نامش را محمد می نویسند و می گوید نقش خاتم او سل الله يعطيك بود و تواند بود که انگشتری و نگین متعدد داشته و هر يك را نقشی بوده است وفاتش را در سال مذکور و مقدار زندگانیش را چهل و هشت سال و مدت خلافتش را هشت سال و هشت ماه و هشت روز رقم کرده است می گوید مادرش ام ولدی از مولدات کوفه و نامش مارده دختر شبیب بود . سیوطی نیز بدینگونه در تاریخ الخلفاء یاد کرده و گوید این زن در خدمت هارون الرشید از تمامت مردمان کامکار تر بود.

و نیز مسعودی میگوید روزی که معتصم خلیفه شد سی و هشت ساله بود مادرش اساحيه نامش ماديه بنت شبیب بود و مدت خلافتش هشت سال و هشت ماه و مدفنش در جوسق بود و نیز چنانکه مذکور شد میگوید وفاتش بر دجله در قصر خودش معروف بخاقانی و مولدش در خلد در بغداد در سال یکصد و هشتاد و هشتم در سن چهل و هشت و بقولی در سن چهل و شش سالگی روی نمود .

و نیز در آخر مروج الذهب که مدت خلافت خلفا را به تحقیق می نویسد می گوید هشت سال و هشت ماه و يك روز خلافت کرد ابن اثیر در تاریخ الکامل در مدت

ص: 390

خلافت وعمر او بهمان روایات مذکوره اشاره کند و گوید مادرش مارده از مولدات كوفه ومادر او زنی صفدیه و پدر او در بندینجین ببالیده بود .

م و از این پیش در ذیل حال زوجات هارون الرشيد و خشم رشید بر زوجه اش مارده و پشیمانی رشید از مهاجرت او واشعار عباس بن احنف و اصلاح در میان ایشان و شدت محبت رشید بمارده رقم نمودیم طبری می نویسد فضل بن مروان میگوید : مارده مادر معتصم سغدیه و پدرش در سواد بالیده بود و گمان میبرم که در بند ینجین پرورش یافته است و هارون الرشید را از مارده سوای معتصم فرزندان دیگر یکی ابو اسمعیل و یکی ام حبیب و دو تن دیگر بودند که اسم ایشان معلوم نگشت .

و در حلبة الكميت از حماد بن اسحق روایت میکند که ماریه جاریه رشید مادر معتصم در دل رشید جای گرفته و بر وجود ر شید استیلا و تمکن گرفت چندانکه آوازه اش بلند شد و از آن پس چنان روی داد که بر رشید خشمناک گشت و بصلح نپرداخت و خود را از آن بزرگتر دانست که سخن از آشتی بیاراید رشید را نیز کبریای خلافت و خیلای سلطنت از اقدام بصلح بازداشت .

و ماریه روزی چند بر این حال بزیست و بغم و اندوهی دچار شد وزندگانی بروی ناگوار گردید و مکتوبی بعنان جاريه ناطفی بنوشت و از روزگار خود بدو شکایت برد و مشورت کرد تاچه کند ، عنان این شعر در جواب او بنوشت :

الحب ارزاق و لكنما *** للحب اسباب تقويه

فساعدى مولاك في كلما *** يطلبه منك ويرضيه

كوني له عوناً على ما اشتهى *** و اساعديه و استميليه

لا تستزيديه الهوى كاملا *** بل كل ما يهوى استزيديه

وانما يدعى الهوى بالهوى *** وليس يدعى التيه بالتيه

دوستی یکنوع رزق و روزی دل و جان است لکن برای دوستی اسبابی است که موجب تقویت آن است .

پس ببایست با مولا و آقایت در آنچه می طلبد و رضای او در آن است مساعدت

ص: 391

کنی و بآنچه مایل است اعانت نمائی و خاطر او را مستمال داری و بمیل خاطر او رفتار کنی و مهرش را برافزائی .

هوا وميل و دوستی را بدوستی و هوا میخوانند و ميجويند أماكبر وتيه را به تيه و کبر نمی خوانند و نمی جویند.

چون این اشعار را بخواند تکلیف کار و تلافي حرمان از مصاحبت را بدانست و بر خاست و به نصیحت شفقت آمیز عنان، خود را به برترین و نیکوترین زینتی بیار است و چون طاوس بهشت بخدمت رشید برفت و مانند حور برپایش بیفتاد و ببوسید .

رشید گفت این چگونه حالی است و چه سبب ترا بر این کار بداشت آنداستان را عرضه داشت و آن اشعار را بخواند رشید بفرمود تا جائزه نيکوئي بعنان بدادند ماریه نیز جایزه کمتر از آن بدو بفرستاد و دیگر باره قواعد مهر و محبت و دوستي والفت در میان ماریه و رشید محکم شد و صاحب حلبة الكميت بعد از این حکایت بداستان رشید وزوجه اش ماردة که شبیه باین حکایت مذکوره است اشاره می کند و الله اعلم .

و در عقد الفرید میگوید ابو اسحق معتصم بن هارون الرشيد معروف بابن الماردة بود .

یاقوت حموی گوید بندينجين لفظش لفظ تثنیه است و مفردش بندینج را ندیده ام جز اینکه ابو حمزه اصفهانی می گوید در ناحیه عراق موضعی است که وندینگان نامند و به بندينجين معرب شده است و معنای آنرا تفسیر نکرده است شهری است مشهور در طرف نهروان از ناحیه جبل از اعمال بغداد .

عماد بن كامل بند ينجينى فقیه حدیث کرده است که بندینجین اسمی است که بر محال متفرقه غير متصلة البنيان اطلاق می شود بلکه هر یکی منفرد میباشد بآن دیگر کارش نیست اما نخلستان همه متصل بهم است و بزرگترین محلات آنجا را با قطنايا گویند و در آنجا بازار و دار الاماره است و قاضی در آنجا منزل دارد بعد از آن بویقا

ص: 392

پس از آن سوق جمیل پس از آن فلشت و گروهی از علمای محدث وشعرا و فقها و کتاب از اینجا بیرون آمده اند .

دمیری نیز در حیات الحیوان و سایر مورخین در مدت عمر و خلافت معتصم بروایات مذکوره توجه داشته و در تحفة الناظرين نيز بروایت صاحب اخبار الدول نظر گماشته است.

شمایل معتصم با حشمت بوده است اندامی سرخ وسفید و دیداری گلگون و سفیدی بروی غالب و موئی گلگون و ریشی دراز و ببعضی روایات مربوع و چهارشانه و مشرب اللون وسرخی بر آن غالب و نیکوچشم و بسیار مهیب بود در تمامت خلفای برگذشته هیچکس بمهابت و صلابت وصولت و سطوت و شدت وحدت او نبودند چون غضب بروی چنگ در افکندی هیچ ندانستی طرف برابر او کیست و خشم و ستیزش یا کدام کس و از چیست ، دارای قوت و نیرو و شجاعت و دلاوری عالی بود.

ص: 393

فهرست جلد اول ناسخ زندگانی امام هادی علیه السلام

ولادت سعادت دلالت أبو الحسن ثالث إمام علي هادي علیه السلام ...2

شرح حال والدة ماجدة عصمت مآب آن حضرت ...8

بيان شمائل إمامت دلائل پیشوای دهم امام هادى ...11

بیان اسامی مبار که وزبر وبینات آن...12

بیان کنای مبارکه والقاب شریفه آن سرور ...15

شرح القاب وكناى أئمة هدى كه مشترك است ...20

مراتب علم و دانش ائمه اطهار علیهم السلام...21

علت اختلاف احاديث ...23

شرائط نقل حديث وطبقات و درجات آن ...27

قانون محدثین در ذکر حدیث وخبر وروايت ...33

القاب و کنای مشتركة أئمه اطهار ...35

بيان أخلاق حسنه وشيم حمیده وصفات سعیده آن سرور ...36

حكايت امام هادی علیه السلام با خلیفه عباسی متوکل ...37

نقش نكين ولايت آئين ونصوص إمامت ولايت امام هادى ...42

بيان ظهور إمامت و خلافت آن سرور ...58

***

وقایع سال 221 هجری نبوی صلی الله علیه وآله ومحاربة بابك وبغاء كبير ...60

مقتول شدن طرخان سرهنگ سپاه بابك خرم كيش ...68

وقایع سال 222 هجری نبوی صلی الله علیه وآله و محاربة بابك در نوبت دوم ...71

فتح شهر بذ پایگاه جنگي بابك خرم كيش ...74

آغاز محاربات افشین سپه سالار معتصم با بابک خرم دین ...81

ص: 394

مجادله خرميه باسپاه افشین در خارج شهر بذ ...91

ویرانی شهر بذ واسیری جمعی از اولاد بابك ...95

امان نامه معتصم برای بابك و رد کردن آن ...101

بیان گرفتاری بابك خرم كیش به نیرنگ سهل بن سنباط ...102

حوادث اندلس واستيلاى عبد الرحمن اموی بر مردم طلیطله ...111

حوادث و سوانح سال 222 هجری نبوی صلی الله علیه وآله...112

وقایع سال 223 هجری نبوی و آوردن بابك به پیشگاه معتصم ...113

شورش بابك خرم كيش وسرکوبی آن بروایت مسعودی ...120

قتل بابك خرم كيش وسخن مؤلف پیرامون آن ...126

هجوم توفيل بن میخائیل ، قیصر روم ببلاد اسلام وقتل و ویرانی ...133

حرکت معتصم عباسی از سامراء به سوی آنقره و تجهیز سپاه ...137

حرکت معتصم از آنقره ( آنکارا ) بسوی شهر عموریه ...147

آغاز جنگ و محاربت معتصم با سپاه عموريه...152

ورود سپاه اسلام به شهر عموریه و غارت آن بلده ...157

حرکت از عموریه بجانب طرسوس و سایر سرحدات روم ...161

كشف توطئه عباس بن مأمون و محبوس گشتن او ...167

وفات زيادة الله بن إبراهيم بن اغلب امير افريقيه ...181

حوادث و سوانح سال 223 هجری نبوي صلی الله علیه وآله...183

مناقب ومفاخر ومدايح إمام هادى علیه السلام ...185

وقایع سال 224 هجری نبوی صلی الله علیه وآله شرح شورش مازیار بن قارن در اقلیم مازندران ...107

مأموریت عبدالله بن طاهر بدفع مازیار ...220

در آمدن سپاه حسن بن حسن طاهری بر سپاه مازیار و فرار سرخاستان ...224

انجام حال أبوشاس شاعر ادیب و رهایی او از میان محبوسین ...227

تسلیم شدن کوهیار، برادر مازیار ...231

ص: 395

تسلیم شدن مازیار و گسیل شدن به خرم آباد ...239

شرح شورش مازیار بروایت دیگر ...243

مقتول شدن مازیار بفرمان معتصم عباسی...246

عصيان منکجور ، از اقوام افشین ...253

ولایت عبدالله بن انس در موصل و مقتول شدن او ...254

جنگ مسلمانان اندلس با مشركين ...257

سوانح و حوادث سال 224 هجری ...258

وفات أبو إسحاق إبراهيم بن مهدى ( ابن شكله ) وشرح حال او ...260

مشاجرات إسحاق موصلى وإبراهيم بن شكله در سرود وغنا ...281

***

شرحی از جود و کرامت وفتوت امام هادى علیه السلام ...309

برخی از فضائل و مفاخر آن سرور ...315

وقایع سال 225 هجری ...323

خشم معتصم عباسی برافشین و محبوس گشتن او ...324

شرح گرفتاری و محاکمه افشین .

حوادث وسوانح سال 225 هجری نبوی صلی الله علیه وآله ...336

وفات خیذر بن کاوس افشین سردار بزرگ ...341

سخنی از مؤلف و حکایتی از أبي دلف ...346

وفات اغلب بن إبراهيم امير افريقية...350

ولايت محمد بن أحمد بن اغلب در افريقيه ...351

حوادث سال 226 هجری نبوی صلی الله علیه وآله...352

برخی احادیث و اخبار که از امام هادی روایت گشته است ...355

وقایع سال 227 هجری نبوی صلی الله علیه وآله...372

وفات خلیفۀ عباسی معتصم بن هارون الرشيد ...376

شمائل ومخائل وتاريخ ولادت و وفات معتصم عباسی ...384

ص: 396

جلد 2

مشخصات کتاب

جلد دوم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام على النقى (علیه السلام)

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای

محمد باقر البهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

خیراندیش دیجیتالی : مرحومه سرکار خانم فروغ باقرپور.

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان پاره اوصاف و نیرومندی و قوت معتصم بالله عباسی

أبو إسحاق محمد بن هارون الرشيد معتصم بالله هاشمی عباسی را با اینکه باخون پلنگ و هیبت نهنگ وصولت شیر و غرش رعد و پرش خدنگ وزور پیل ژیان و ستیز بیر بیان و عزم اژدهای دمان و رزم سوار سیستان بود همتی عالي رفعتی متعالي داشت و او را قوتی در تن و نیروئی در بدن بود که در هيچيك از خلفاء دیده و شنیده نگشت . اماظلم وعنفی شدید داشت لکن دشمنان داخل و خارج از وی خوفناک بودند و از بیم سطوت او نمی آسودند سیوطی از ذهبی روایت کند که معتصم بزرگترین خلفای روزگار و مهیب ترین ایشان بود اگر نه آن بودی که علما را بقائل بودن بخلق قرآن یزدانی نیاز مودی و نیازردی و معتصم امی بود و بعلم و ادبیات بصیرت نداشت بزحمت بخواندی و سست بنوشتی و از خواندن و نگاشتن بهره بس ناقص داشت .

سبب این حال چنین است که چنانکه در ذیل احوال هارون الرشيد وفرزندانش اشارت شد رشید را بمعتصم میل و رغبتی شدید بود چنان اتفاق افتاد که غلام معتصم که باوي بمدرسه ومكتب وخواندن کتاب حاضر میشد بمرد ، رشید با معتصم از در

ص: 2

عطوفت گفت ای محمد غلامت بمرد معتصم از روی کمال تنفر و انزجار از رفتن بكتاب وقراءت کتاب گفت بلی ای سید من غلامم بمرد و جانی ببرد و از مکتب و کتاب و کتاب بیاسود .

رشید چون این حال ضجرت و نفرت در وی بدید گفت : درس خواندن وحضور بمكتب وخدمت معلم تا این چند ترا ملول و افسرده ساخته است؟ آنگاه گفت دست از وی بدارید و به تعلیم او نپردازید از این پیش در ذیل حال مأمون و ولایت عهد معتصم گزارش گرفتم که مأمون با او وصیت نهاد که چون برمسند خلافت جای کند مردمان را بقول و عقیدت مخلوقیت قرآن مجید استمرار دهد.

و گاهی که معتصم بخلافت جلوس کرد احمد بن حنبل بهمانطور که محبوس گردیده بزندان جای داشت معتصم او را ببغداد بیاورد و مجلسی از علمای عصر و فقهای دهر برای مناظرت با او منعقد ساخت و تا سه روز مجلس مناظره بطول انجامید و چون روز چهارم در رسید واحمد بن حنبل به ترك قول وعقيدت سابق نگفت معتصم بضرب او امر کرد و چندانش تازیانه زدند که بیهوش گشت و شرح این جمله نیز سبقت نگارش گرفت .

سیوطی در تاریخ الخلفاء میگوید : معتصم را محاسن وكلمات فصيحه و شعر بود و باكي وبأسی بروی وارد نمی گشت جز اینکه هر وقت بخشم اندر شدی مبالات و باکی نداشت آنکس را که میکشد کیست و سلوك مأمون را پیشنهاد کرد و عمر خود را در امتحان مردمان بخلق قرآن بپایان رسانید و چون پدرش هارون الرشيد بعدم علم وفضل وخط او نگریست او را از رتبت مقام خلافت خارج ساخت .

لکن خدای تعالی برای اینکه رشید را باز نماید و مردمان را معلوم فرماید که اختیار امور جز بدست قدرت و اراده و مشیت حضرت احدیت نیست خلافت را بمعتصم و اولاد و اخلاف او بگردانید و از نسل مأمون هیچکس بهره ور نشد و تمام خلفای بنی عباس از ذریه وی بودند و سوای او از فرزندان رشید و اخلاف او از اخلاف رشید بخلافت ننشست .

ص: 3

و چنانکه سابقاً مذکور نمودیم چون ارادۀ حضرت بیچون برامری مقرر شد اسبابش را فراهم میسازد بایستی مأمون بدست خود پسرش عباس را که ولیعهد دولت و فرزند عزیز او بود از ولایت عهد معزول گرداند و برادر خودش معتصم بن هارون الرشید را با اینکه مردود هارون و معزول از مخالطت در امر خلافت بولایت عهد خلافت بر کشد .

و در ذیل وقایع سال دویست و هجدهم که سال مرگ مأمون بود نوبتی از گوشه ای بشنید که عباس بن مأمون با خادم خود میگوید بفلان مكان برو و يك درم به تره فروش بده و يك دانگ تره بستان و پنجدانگ دیگر را بازگیر و بازار مأمون فرمود کسیکه حساب یکدانگ و یکدرم داند شایسته سلطنت نیست و من زمام مهام مسلمانان را بدست چنین کسی نمیدهم و هم در آن ساعت عباس را خلع کرده برادر خود معتصم را بجامه خلافت وخلعت سلطنت مخلع نمود .

و در ذیل احوال هارون الرشید نیز مذکور نمودم که یحیی برمکی با او گفت بر زبان خلفا باید از لفظ هزار کمتر نگذرد و اگر خواهد مثلا صد دینار انعام کند هزار درهم بفرماید اگر چه هزار در هم نیز یکصد دینار میشود .

اما اگر بباطن امر نظر کنیم این کردار در شمار اسراف و اتلاف است و پادشاهان و خلفا که امین وولی و نگاهبان مال و جان و عیال و ناموس خلق بلکه امانت دار مردم هستند بیشتر باید در این دقایق توجه داشته باشند و سیره رسول خدا وائمه طاهرين وامير المؤمنين (علیه السلام) راكه عالم وجود از جود ایشان موجود است در حفظ بيت المال واخذ باج و رسانيدن بمصارف صحیحه آن بنگرند تا چه میزان بوده است.

حکایت طلحه وزبیر و چراغ بیت المال و یأس از حضرت امیر المؤمنين (علیه السلام) و آن گونه قناعت ورزی و سختگیری در مخارج خود و کسان خود که از قوه بشر بيرون است و کمال امساك جناب عمر بن خطاب و رفتار او در مؤاخذه خالدبن ولید در اعطای بشاعر و ترتیب جامه و طعام و قناعت در تجملات دنیویه بهمان نفوذ حكم و ریاست و مطاعیت نامه که از رعایت همین امور براي او حاصل شد و خرابی

ص: 4

مبانی خلافت جناب عثمان بن عفان بواسطه آن درجه اسراف و اتلاف اموال مسلمانان وبسط يد اقوام و عشاير و تقریر امور خلافت را بوضع سلطنت و آن عطاهای بزرگ و بی مبالاتی در امور كوچك وسترك آنگونه اساس خلافت را منهدم .

حتی پس از وي چون نوبت خلافت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بپایان رسید و معاوية بن ابي سفيان سلطان شد ترتیبات خلافت یکباره از میان برخاست و روش سلاطين جور و پادشاهان مجوس را به تجدید رواج پرداخت چنانکه هنوز لطمه اش در چهره اسلام باقی است و از میان خلفای بنی امیه عمر بن عبد العزيز خواست تا مگر بقانون اسلام و روش خلفای معدلت نهاد رفتار کند عمرش وفا نکرد یا او را بجای نگذاشتند.

پس در این اعتراض مأمون برعباس هیچ موقعی جز مشیت خدای و اقبال معتصم دلیل نداشت مگر اینکه مأمون چون حالت ابنای روز وحیف و میل بسیاری که در عهد پدرش هارون و جدش مهدی و برادرش امین و اغلب خلفای دیگر از معاوية بن ابی سفیان که بانی این بنای ظلم و تخطی و اسراف و اتلاف شده و از عمالش بدو پیوسته بود و عادت ابنای روزگار را بر این امر یافته بود بدانست که اگر جای نشینان او جز بر این شیمت روند و مردم را بنیروی عطیت بخود مأنوس گردانند چون دارای مناقب ونصوص باطنيه و كمالات عالية معنوية الهية نيستند البته خلافت باوى نماند و از دوده بنی عباس دخان زوالش بآسمان برسد.

در حقیقت این کردار مأمون نه از خصومت با عباس و نه از محبت با معتصم بود بلکه برای حفظ شئونات خلافت عادیه و بقای دودمان بنی عباس بود و گرنه از فرزندش عباس دل بر نمی گرفت و از نسل خودش بنسل معتصم انتقال نمی داد، و اینکه گویند از الملك عقیم مصداقش همین است .

روش و حالت هر یکی از سلاطين وخلفا با وزراء با امرا یا علمای بزرگ عالم همین بوده است و در حق خلیفتی خود نظر بانکسی که شایسته بوده است داشته اند و فرزندی و قرابت نزدیکتر را دستور این امر نمی دانسته اند و اگر خودشان اینکار را

ص: 5

نمی کرده اند و محبت پسر یا برادر چشم ایشانرا از دور اندیشی فرو میبسته است و ولایت عهد را محکوم محبت خود قرار میداده اند دیگران همراه نمی شده اند و در زمان حیات یا ممات او بآنکس که سزاوار بوده است رجوع و او را بر آن تخت و مسند جلوس میداده اند. چنانکه خسرو افراسیاب عزم آقا محمدخان پادشاه ایران با اینکه چندین برادر نامدار داشت ولایت عهد سلطنت را با خدیو خردمند فتحعلي شاه أعلى الله مقامهما برادر زاده خود گذاشت ، و پادشاه عاقل کامل ایران فتحعلی شاه با اینکه پسرهای با حشمت وسطوت و عظمت نامدار که هر يك فرمانفرمای مملکتی بزرگ و هريك در انظار مردم مقامی عالی و لیاقت كافي داشت سلطنت با شاهنشاه غازی محمد شاه طاب ثراه فرزند زاده گذاشت .

عجب این است که در آنزمان که این اختصاص را داد مایه شگفتی مردم ایران شد اما پس از جلوس فتحعلی شاه یا محمد شاه بر تخت سلطنت و نمایش جوهر فطری ایشان وضعف سجیت اعمام ایشان مکشوف افتاد که اختیار پادشاه سابق مختار وعين صلاح ولیاقت و تکلیف مملکت در همین بوده است، و اگر برادران یا فرزندان پادشاه سابق ابهت و عظمتی داشته اند از برکت پادشاه عصر و یمن توجه و کثرت اقتدار اوست که مانند سرپوشی برایشان بوده است و گرنه امتیاز و لیاقت طبیعی که شایستگی سلطنت و مملکت داری است بلکه حکومت یکی از بلاد را بدون رعایت سلطان جهان نداشته اند .

اما آن کسی را که پادشاه بنظر بصیرت و آزمون خود منتخب و مختار گردانیده با اینکه در آن اوان از اغلب اعمام و اقارب فرودتر بوده و آنها نظر حقارت و پدر و فرزندی با او میگشوده اند چون بتخت سلطنت بر آمدند آن وديعت إلهي كهان خدای در ایشان نهاده یکباره بنمایش در آمده گوئی این شخص نه آن شخص یکساعت قبل از این است، و چنان استیلانی طبیعی از وی ظاهر گردیده و مدد غیبی باوی همراه شده است که تمام ایشان در عین اقتدار و در نهایت انکسار و در آن حالت مطاعیت

ص: 6

یکدفعه مطیع و منقاد و خاضع و حقیر و خاشع و فرمان پذیر شده اند ، و چنان از نهایت مهابت از حالت سابق بگردیده اند که عوالم سابق را بجمله فراموش و آن خیالات بلند را که در طلب مقامات ارجمند داشتهاند کوئی هرگز نداشته و تخمش در مزرع اندیشه نگاشته اند .

و چنانکه سبقت نگارش گرفت و مسعودی اشارت کرده است : در سال یکصد و نودوهشتم هجری مأمون برادرش معتصم را از ولایت عهد خلع کرد، سیوطی در تاریخ الخلفاء می گوید : چون معتصم بخلافت جلوس کرد و مردمان را در امر قرآن و اقرار بمخلوقیت امتحان ساخت بولایات و ایالات مملکت باین امر فرمان صادر کرد و معلمین را امر فرمود تا کودکان را همین گونه تعلیم کنند که قرآن مخلوق است .

خلق روزگار از این حیثیت از بأس و شدت معتصم ببلائی عظیم و مشقتی بزرگ مبتلا شدند ، و جماعتي از علما را در این مهم بقتل رسانيد ، وأحمد بن حنبل را که امام اهل سنت و جماعت است در سال بیستم بضرب تازیانه آزاری بزرگ رسانید یکی از دانایان میگوید: سخت عجیب مینماید که معتصم با این قلت علم و ضعف دانش در کار قرآن این گونه اهتمام میورزید.

در اخبار الأول إسحاقی مسطور است که معتصم عظیم ترین خلفائی است که مردمان را ملزم داشتند که قائل بخلق قرآن مجید باشند ، و این کردار از بزرگترین خلال ردیه اوست با اینکه امی بود و از کمالات علمیه بهره نداشت بلکه مجرد جهل و نادانی وی او را بر این امر باز میداشت.

راقم حروف گوید: درجه اقتدار و سطوت و مطاعیت معتصم را از اینجا باید دانست که با اینکه از حلیه علم بری بود چون اراده بريك امرى نمود كه مأمون قدمی بر میداشت و قدمی فرو میگذاشت و با آن فضایل و علومی که در وی بود و در هيچ يك از خلفا نبود اهتمام سختی در این اقدام نمی نمود بلکه بملایمت و مسامحت و ملاطفت پیش میرفت.

ص: 7

أما معتصم با آن حال و آن بدایت خلافت آنگونه اقدام سخت نمود و خلق را دچار ابتلا ساخت و گروهی از علمای عصر را بکشت و مانند أحمد بن حنبل را که یکی از ارکان اربعه و پیشوایان مطاع اهل سنت و جماعت است چون سراز قبول برتافت او را در ملاء عام مانند مردم راهزن یا زندیق و مرند یا قائل واجب القصاص بتازیانه فرو گرفت و چندانش مضروب ساخت که مغشی علیه بیفتاد و هر دو بازویش چنان مؤف شد که تا پایان روز گارش از المش آسوده نماند و هیچکس را قدرت چون و چرا نبود و از آن پس او را اخراج بلد نمود و تا معتصم زنده بود أحمد مخفی می زیست.

این بود که سخن یکی از بزرگان را در جمله مکاشفات شمرده اند که با آنهمه فسق وفجور وظلم و عتوی که در زمان هارون الرشید رواج داشت و آنصدمات که از وى بأسمه دين مبين و بنی هاشم میرسید دعا ببقای او می کرد و باز می نمود که بعداز وی محنت مردم در زمان مأمون و معتصم نسبت بخلق روزگار و قول بخلق قرآن و رنج علمای بزرگوار بیشتر میشود؛ این بنده حقیر در کتاب أحوال حضرت إمام محمد جواد (علیه السلام) و حالات مأمون وكيفيت امتحان مردم در امر قرآن کتابی مخصوص مندرج ساخته ام و شرحی مبسوط نوشته ام.

در اغلب تواریخ مینویسند : یکی از اتفاقات زمان معتصم این است که روزی در مجلس انس خود نشسته و جام شراب در دست داشت در همان حال او را خبر دادند که زنی شریفه در اسارت یکی از گیرهای روم افتاده و در عموریه است و آن گبر لطمه بآن زن بزد و آن شریفه ناله به وامعتصماه برکشید، آن گیر گفت : معتصم جز در حال سواری بر اسب ابلق بتو نمیآید، و این سخن را از روی استهزاء گفت، معتصم فوراً جام را از دست بگذاشت و مهر بر آن برزد و بساقی خود بداد و گفت: سوگند با خدای این جام را نمیاوشم مگر بعد از آنکه شریفه را از اسیری برهانم و آن كبر را بقتل برسانم.

چون آن شب را با مداد کرد ندای کوچ و سفر بعموریه را بلند کردند و با لشکر

ص: 8

خود فرمان کرد تا هیچکس جز ابلق سوار بیرون نیاید، پس با هفتاد هزار مرد جنگی ابلق سوار حرکت کرد و چون عموریه را بر گشود و بشهر اندر آمد با شريفه گفت : لبيك لبيك و آن كبر را كه شريفه را اسیر ساخته بود حاضر ساخت و گردنش را بزد و بند از وی برگشود، آنگاه با ساقی گفت: اکنون آن جام شراب را بیاور ، ساقی بیاورد و معتصم مهرش را بر گرفت و بیاشامید، چنانکه در ذیل فتح عموريه وساير بلاد روم اشارت کرده ایم.

و قوت بدنی معتصم بدرجه بوده است که قاضى أحمد بن أبي دواد كه نديم و مجالس و محبوب القلب وی بود میگوید: معتصم ساعد خود را برای من بیرون میکرد و می گفت: ای عبدالله «عض ساعدى بأكثر قوتك» بازوي مرا بدندان گزیدن گیر و چندانکه قوت داری و از آن فزونتر نتوانی بگزای قاضی از این گونه جسارت امتناع می ورزید و معتصم میگفت هیچ اندیشه مکن که مرا این کار رنجه نمی دارد .

چون قاضی بفرمانش بازویش را به نیش دندان حتى الامكان ميگزيد أبداً اثر نمیکرد ، قاضی میگوید چون بیاز مودم سنان سندان گزای در بازوانش کارگر نمیگشت تا چه رسیدن بگزیدن دندان .

نفطویه میگوید: معتصم را از تمام مردمان بطش وقوت بیشتر بود ، چه بند دست مردی قوی هیکلی را که مقصر بود در میان دو انگشت خود میگرفت و چنانش فشار میداد که خورد و در هم میشکست و چون این کردار را خوب تصور نمایند از هر گونه قوتی برتر است و احدی را چنین نیرونی نبود و در کتب یاد نکردانده.

مسعودی در مروج الذهب :گوید: معتصم دارای باس و شدتی و نیرومندی وقويدلي بود ، أحمد بن أبي دواد گوید: چون معتصم را حالتی پیش آمد که جان و قوت خود را در معرض ضعف و نقصان میشمرد، یکی روز بحضورش در آمدم و این وقت ابن ماسویه طبیب در خدمتش حاضر بود در این اثنا معتصم برخاست و با من

ص: 9

گفت: از جای بدیگر جای مشو تا از آنجا که میشوم باز جای شوم .

چون برفت با این ما سویه گفتم: ويحك همانا نگران میشوم که رنگ امیر المؤمنین بکشته و نیروی او بکاسته و آن سورت و تندی و حدتش برفته است بازگوی تو او را چگونه میبینی، یحیی بن ماسویه گفت: سوگند با خدای ، معتصم يك پاره از پارهای آهن است جز آنکه تبری بهر دو دست خود گرفته است و بر این آهن پاره میزند ، یعنی بدست خود و عدم مبالات در اغذیه و اعمالی که اسباب ضعف مزاج وستى تن وکاهش بدن است کار میکند .

گفتم: این سخن را از چه راه میگوئی؟ گفت: عادت خلیفه از این پیش بر آن بود که هر وقت ماهی تناول میفرمود برای او ترتیبی از سرکه و کراویا و کمون و سداب و کرفس و خردل میدادند و این ماهی را با این صباغ والوان میخورد.

در تحفه حکیم مؤمن مینویسد: کرویا با کاف وراء مهمله وواو وياء حطى والف بفارسی زیره رومی و شاه زیره و قربناد گویند و از زیره درازتر و باحدت تر و بخش بزرگتر از بستانی و قدر یکذرع و برگش مانند شبت وسفيد و ببخش چون زردك و پخته آن مأكول وگرم وخشك است ، و كمون همان زیره بری و بستانی است . و از مطلق آن زیره کرمانی را خواهند .

بالجمله يحيى بن ماسویه گفت: برای معتصم اینگونه ماهی را ترتیب میدادیم و میخورد و آزار ماهی و زیانش را از عصب میبرد و هر وقت مایل با کل رؤس و کله میگشت من از بهرش ترتیب اصباغ و مرکباتی میدادم که آزار آن را بر می تافت و آن غذای غلیظ را لطیف میساخت و در بیشتر اغذیه خود به تلطیف مأكولات کار می کرد و در اکل و شرب خود همواره با من بمشاورت و کنکاش میگذرانید اما این حالت او امروز دیگرگون شده است و هر مأكول ومشروبی را که من منکر آن و مانع آن باشم با من بمخالفت میرود و می فرماید، همین مأكول ومشروب را برغم انف ابن ماسویه میخورم است.

أحمد بن أبي دواد گفت : ويحك اى يحيى انگشت خود را بهر دو چشمش اندر آور

ص: 10

کنایت از اینکه چون بر خلاف رأی تو کار میکند و مزاج خود را ضعیف و بنیاد خود را نحیف می نماید با او بمجاجه اندر شو ، و این سخن أحمد از نهایت مهر وطلب بقا ودوام معتصم بود.

ابن ماسویه گفت : فدایت بگردم چگونه مرا یارای آن باشد که آنچه او خواهد دیگرگون کنم یا بر خلاف میل اور فتار نمایم، اتفاقاً معتصم در پس پرده تمام مکالمات جانبین را میشنید و چون کلمات ایشان با نجام رسید نزد ایشان آمد و با احمد گفت : این مکالماتی را که با این ماسویه در میان داشتید چه بود ؟ أحمد میگوید : گفتم : ای امیر المؤمنین در پریدگی رنگ و اندكي خوراك تو كه جوارح و اعضای مرا در هم شکسته و بنیانش را ویران ساخته و تنم را نزار نموده با وی مناظرت میکردم .

معتصم فرمود : این ماسویه در جواب توچه بگفت ؟ گفتم : شکایت می نمود که تو همیشه آنچه او رأی میزد و تصویب مینمود قبول میکردی و رأی او را بکار می بستی و او را خرسند میفرمودى واكنون باوى مخالفت میفرمائی و بدستور او عنایت نداری ، گفت : تو با او چه گفتی ؟ أحمد میگوید : همیخواستم آن سخنان خود را بصورت دیگر معروض دارم معتصم بخندید و گفت : این کلمات بعد از آن بود که این ماسویه بچشم من اندر شود یا پیش از آن بود ؟

أحمد میگوید : عرق خجلت و شرمساری از من سرازیر شد و بدانستم که او آن مکالمات ما را بجمله بدانسته است ، و معتصم این حال خجلت وانفعال مرا ملتفت شد و گفت: اى أحمد خداوند این کار را آمرزش میدهد « لقد فرحت بما ظننت احزنك إذ سمعته و علمت أنه نوع من أنواع الانبساط والبسط ، و من چون این سخنان این ماسویه را بشنیدم در آنچه کمان میبردم ترا محزون میگرداند خوشحال شدم و بدانستم این مکالمات نوعی از خوشحالی و بسط و مؤانست است: یعنی از کلمات ماسویه بدانستم در من رنج و علتى خطرناك نيست كه موجب حزن واندوه شما باشد از این روی خوشحال و مسرور شدم .

ص: 11

و دیگر در مروج الذهب مسطور است که روزی معتصم بالله از سر من رأى از طرف غربی عبور مینمود و آنروز باران همیبارید و شب نیز بیارید و معتصم از اصحاب خود و کوکبه سلطنت تنها میگذشت بناگاه حماری را دید که در گل ولای فررفته و باری را که از خار بر پشت داشت از دوش بیفکنده و آن بوته بود که تنور را بدان می افروختند و در عراق معمول بود و صاحب آن الاغ پیری ضعیف وسست حال بود و ایستاده منتظر نگاه میکرد تا مگر آدمی از آنجا بگذرد و او را بر حمل بار اعانت نماید .

معتصم چون این حال را بدید بایستاد و گفت: ای شیخ ترا چه میشود : گفت: فدای تو شوم این بار از دوش این حمار بیفتاده است ناچار در اینجا بایستاده ام تا انسانی بیاید و بر حمل آن بمن یاری کند ، معتصم فرود شد و برفت تا خو را از گل بیرون کشد پیر گفت : فدایت کردم این جامه نیکو و این عطر و طیب که از تو بویا هستم بسبب این حمار من فاسد و تباه میشود ، معتصم گفت : تو را باکی و حرجی ، پس از اسب فرود آمد و یکدست در زیر شکم الاغ برده از آن آب و گل بیرونش کشید، پیر از دیدار این حال و این زور بازو و بیرون کشیدن نرخری قوی هیکل را با یکدست از چنان گل بسیار سرگشته و مبهوت شد و همی در معتصم نظر میکرد و تعجب می نمود و از کمال شگفتی از کار الاغ فراغ داشت و باو نمی پرداخت.

بعد از آن معتصم عنان اسبش را در میان خود بر بست و بطرف خار که دو پشته بسته بود دست برد و هر دو را بر پشت حمار بار کرده آنگاه بچشمه آبی نزديك شد و هر دو دست خود را بشست و بر اسب خود برنشست ، شیخ سوادی گفت : خدای از تو راضی باد و بزبان نبطیه گفت : « اشعل قربانا خولقا » و در نسخه دیگر چنین است: «اسمل فرمى با جوافنا» وتفسير این عبارت بزبان عربی « فديتك يا شاب » است یعنی برخی تو کردم ای جوان، در این حال سواران و لشکریان نمایان شدند معتصم با یکی از خواص خود گفت: چهار هزار در هم باین شیخ بده و مواظب ومصاحب اوستا

ص: 12

باش تاگاهی که ارباب مسالح او را بگذرانند و بقريه خودش برسانند .

در جلد أول مستطرف مسطور است که معتصم دلاوری شجاع وسواری صندید بود ، در بنی عباس هیچکس از وی شجاع تر و سخت دل تر نبود، حکایت کرده اند که وقتی یکی از خوارج نیزه بمعتصم بزد و معتصم را زرهی بر آن بود معتصم بر پشتش بایستاد و آن نیزه را بر دو نیمه ساخت و چنانش قوت و نیرو در دست و انگشت بود که بر دینار دست میشود و نقش سکه را بمالش انگشت محو و ناچیز می نمود و میل و عمود آهنین را بر میگرفت و چنانش مالش و پیچش میداد تا مانند طوقی برگردن میشد . در تاریخ اخبار الدول مینویسد که نفطویه میگفت : معتصم از جمله مردمان شديد البطش تر و حمله آورتر و سخت تر بود هزار رطل مقدار را بر می گرفت و چندین گام میبرد.

دمیری و دیگران نوشته اند، یکی روز که معتصم بالشکری گران بجنگ میرفت برف و تگرگ و سرما و سورت برودت بطوری سخت گردید که هیچکس سوار نشده بود معتصم سبب پرسید گفتند : بواسطه این حادثه سرما و برودت هوا هیچکس قدرت ندارد که دست بیرون آورد وزه کمان بر گیرد و تیر در چله نهد ، و اینوقت در محاصره عموریه مشغول بودند معتصم در آنروز از کمال قوت بنیه و نیروی تن و حرارت مزاج چهار هزار کمان را بدست خود زه بر نهاد و بدست تیراندازان بداد و چنین حکایتی از انوشیروان نیز مسطور است و در ناسخ التواریخ نگارش یافته است و در همان روز که بخلافت جلوس کرد بویرانی و هدم طوانه فرمان داد و این شهر در حدود و ثغور مصیصه است و این کار یکی از اقدامات و عزیمتهای معتصم است و شرح این خرابی در ذیل وقایع سال دویست و هجدهم وجلوس معتصم و سوانح آنسال مذکور شد.

در جلد سوم عقد الفرید از شدت بأس و نیرومندی معتصم می نگارد: در بی آهنین را که هفتصد و پنجاه رطل و بالایش باردانی مشتمل بر دویست و پنجاه رطل بود حمل میکرد و بسیاری با آن بارسنگین راه می سپرد .

ص: 13

و در حبیب السیر مسطور است که معتصم بمذهب اعتزال بود و شجاعت و مهابتي عظیم داشت و آن مقدارش قوت بود که دو گوسفند فربه را بدو دست خود هر يك را بدستی میگرفت و بلند نگاه میداشت تا قصاب از کار کندن پوست آنها و دیگر کارهایش فارغ میشد .

و هم در عقد الفرید مینویسد: ما بین دو انگشت معتصم را از کمال شدت مقطره می خواندند و چنان شد که یکی روز بر غلامی تکیه و اعتماد آورده از سختی استخوانش استخوان های غلام را در هم بکوفت.

در قوات الوفیات مینویسد: وقتی در زمان مأمون یکتن مرد سپاهی پسر زنی را گرفته بود معتصم فرمان کرد تا آن پسر را بمادرش بازدهد ، آن سپاهی بغروری که او را بود قبول نکرد معتصم بخشم آمد و او را بگرفت ، ابن أبي دواد میگوید : صدای استخوانهای آن مرد سپاهی را که در هم شکست بشنیدم آنگاه معتصم او را رها کرد و مرده بیفتاد .

در احوال عز الدوله بختیار نوشته اند : زور و بنیه او بآنمقدار بود که گاوی بزرگ مقدار را دست و پای گرفته چنانش میکشید که بر زمین می افتاد و چندانش نگاه میداشت که سرش را میبریدند ، و با آنحال اضطراب و کشش و کوشش و جنبشهای گوناگونی که برای آنحیوان زور آور روی می آورد از چنگش رهایی نتوانست جست ، و از این قبیل زورمندیها در هر زمانی حتی در این اعصار در پاره مردمان بوده و هست چنانکه در تواریخ روزگار و روزنامه ایام در هر عصری نگارش داده اند این بنده نیز در طی این کتب گاهی اشارت کرده است، بلکه در این روزگار قوتها از پاره مردم عصر در این دارالخلافه طهران دیده اند که بر سابقین بسی مزیت دارند و شرح وبسط آنرا در روزنامه ایام نگاشته اند و از قوت دو انگشت ایشان در حمل بار آن یافته اند که از بازوی دیگران نیافته اند .

ص: 14

بیان احتشام و عظمت شأن و جلال أبى اسحاق معتصم خلیفه عباسی

لقب معتصم را مثمن وثامن نوشته اند و علتش را چنان نگاشته اند که در بعضی چیزها دارای عدد هشت و هشتاد بوده و بروایات مختلفه آن اشارت میرود.

دميری در حیات الحیوان می نویسد: مدت خلافتش چهل و هشت سال و هشت ماه و هشت روز بود ، و نیز معتصم هشتمین خلیفه بنی عباس است ، و چون جهان را بدرود کرد هشت هزار دینار سرخ و هیجده هزار هزار درهم و هشت هزار اسب و هشت هزار اشتر و هشت هزار استر و هشت هزار غلام زرخرید و هشت هزار جاریه از وی بجای بماند از این روی او ر ا ثمانی گفتند ، وفتوحات بزرگ مثل فتح عموريه که از اقصی بلاد روم است در عهدش روی نمود و خلق عالم در خدمتش فروتن شدند .

در عقد الفرید می نویسد: صولی می گوید: معتصم را مثمن مینامیدند سبب این بود که خلیفۀ هشتم و میلادش در یکصد و هشتاد و هشتم و خلافتش در سال دویست و هیجدهم و مدت عمرش چهل و هشت سال و زمان خلافتش هشت سال و هشت ماه بود و اولاد ذكورش هشت تن و فرزند انانش هشت تن و غزوانش هشت غزوه نامدار و در بيت المالش هشت هزار بار هزار دینار و از ورق سیم هشت هزار بار هزار درهم برجای گذاشت .

ابن اثیر گوید: ولادتش بروایتی در سال هشتادم در ماه هفتم و هشتم خلفا و هشتم از نسل عباس بود طبری نیز بر اینگونه روایت کند، و در أخبار الدول بروايات مسطور اشارت میکند و باضافه آن می نویسد: هشت تن از ملوك در درگاه عظمت او وقوف داشتند و هشت آن دشمن بزرگ را بکشت و هشت هزار دينار و هشتصد هزار درهم و هشتاد هزار اسب و هشتاد هزار شتر و قاطر و هشتاد هزار خیمه بجای بگذاشت

ص: 15

و هشت قصر بساخت و هيجده هزار غلام ترك داشت .

و چنانکه از این پیش در وقایع سال دویست و بیستم و بناي سامراء یاد کردیم لشکر معتصم چندان فزایش داشت که زر خریدان او از غلامان ترك بهفتاد هزار تن پیوست و این خبری غریب است مگر اینکه بعد از توالد و تناسل باين شمار رسیده باشند ، وطالع او از هر چیزی نمانیه بود از این روی او را مثمن وثمانینی گفتند و این از عجایبی است که مانندش شنیده نشده است ، در تاريخ الأول إسحاقی نیز باین روایت عنایت دارد و بعلاوه می نویسد: نقش خاتم او الحمد لله است که هشت حرف است.

راقم حروف گوید: چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب رقم كرديم سيد مرتضى علم الهدى أعلى الله مقامه را نيز سيد ثمانيني گفتند وسببش را مسطور داشتم، صاحب مختصر الدول وفاتش را در پنجشنبه هیجدهم ربيع الأول سال مذكور مینویسد که در این نیز عدد هشت است .

در فوات الوفيات اشارت باین کرده است و می گوید : هشت تن دشمن خود را بکشت : بابك وباطس و مازيار وافشين وعجيف و قارون وقائد رافضه و رئيس زنادقه ، و می نویسد: پنجاه هزار اسب را در اصطبل معتصم برای او توبره برسر میزدند .

صاحب حبيب السیر می نویسد : معتصم اول کسی است که غلامان ترك خريده نگاه میداشت و دارای مراتب و مناصب عالیه میساخت از این مناصب اکابر عرب روی در تناقص نهاد و در آن روز که بفتح عموریه میرفت تمام لشکرش دروز جنگ بر اسب ابلق سوار بودند و عدد آن به یکصد هزار پیوست ، پس در اینجا می توان قیاس کرد که عدد سواران او را که تا بپانصد هزار سوار نوشته اند مقرون است، در روضة الصفا بهمین طرق اشارت کرده و تقود سیم او را هیجده هزار بار هزار در هم می نویسد .

در تاریخ نگارستان در ذکر جهات حشمت معتصم می نویسد : یکصد و سی هزار اسب

ص: 16

ابلق دونده در سر کار اوجو میخوردند و مؤید این مقال این است که وقتی امر فرمود تا او بره های اسبهای خاص او را از خاک انباشته کردند و در سامره بموضعی بریختند و بر سر آن کوشکی بساختند و تل المخالى خواندند و مخلاة که مفرد آن است بمعنی توبره است .

و هم در بعضی تواریخ نوشته اند که چون خبر اسیری علویه و بانگ وامعتصماه او و فقره اسب ابلق بگوش معتصم رسید بفرمود : باید هر کسی اسب ابلق دارد بر نشسته . بیرون آید ، یکصد و پنجاه هزار سوار که بر اسب ابلق نشسته بودند بیرون آمدند .

در بحیره فزونی می نویسد: اگرچه معتصم عباسی خفیف العقل بود اما چند چیز او را دست داده بود که هیچکس از خلفای بنی عباس را حاصل نگشته بود از جمله هفت تن از اجدادش خلافت کرده بودند و چون وی هشتم بود او را مثمن خواندند .

می گوید : سوای آنچه را که در اینجا یاد کردیم هشتاد هزار استر و هشتاد هزار اشتر و هشتاد هزار اسب در اصطبلش هر شبی بر آخور جو میخوردند و هشتاد هزار غلام داشت و می نویسد: هشت روز از ماه هشتم سال صدو هشتاد و هشتم هجرت گذشته بود که متولد شد و چهل و هشت سال عمر و هشت سال و هشت ماه و هشت روز خلافت کرد، در خزانه او هشت باره هشتاد هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار دینار جمع شده بود ، و عظمت شأن واستيلاى او بدان مقام ومنزلت رسیده بود که هیچکس از ملوک اطراف را در بارگاه اوجای نبود و سنگی مثل حجر الأسود بر درگاه خود نصب کرده اکثر اکابر و اشراف بزیارت آن مفاخرت داشتند و طاقه از اطلس سیاه مانند آستین آویخته بودند و طول آن از هزارگز بیشتر بود سر آن آستین محل تقبیل اشراف و اعیان روز و مردم در زیارت آن بر یکدیگر تفاخر و مباهات میجستند. چون بیرون می آمد برقع بر روی می افکند مردم چندان بدیدارش ازدحام می کردند که راه عبور کردن بر خلق دشوار شدی چنانکه گفته اند: افزون از پنج هزار تن مردم تماشائی از کثرت نظارگان در زیر دست و پای بمردند ، صاحب بحيره از تاریخ وصاف نقل میکند که در آنوقت در شهر بغداد مردم را غرفه ها و بالاخانه ها

ص: 17

بود که در هنگام عبور خلیفه روزگار معتصم بکریه میدادند از آنجمله حساب کردند یکروز سه هزار تومان حاصل کرایه شده بود .

راقم حروف گوید: اگرچه در عهد هارون ومأمون معتصم خراج ممالك متصرفي و باجی که از غير متصرفی میرسید مقدارهای بس کثیر است و در تاریخ وصاف بشرح وبسط خراج ممالك نقداً و جنساً اشارت ميكند و خراج فارس و کرمان و عمان را افزون از شش صد کرور در هم مینگارد و می نویسد : قباد بن فیروز که مساحت عرصه عراق نمود چهارصد و پنجاه کرور جریب برآمد ، و مالیات زمان هارون الرشید را مقداری بس عظیم رقم میکند که از هزاران هزار هزار کرور تجاوز می نماید ، و در زمان خسرو پرویز که تحدید مالیات مملکت ایران و مضافات را نمودند هشتصد کرورو بیست و نه هزار دینار سرخ در حساب آمد .

البته مملکت خلفای بنی امیه و بنی عباس و نفوذ ایشان در مرکز عالم بسی افزون از سلاطین عجم بوده است ، و مقدار خزاین هارون را در ذیل احوال اور قم کرده ایم معذلك تحريرات صاحب بحیره را نمیتوان بهیچ پایه تصدیق کرد، زیرا که اولاً در سال ولادت معتصم که یکصد و هشتاد و هشت رقم میکند مخالف با عموم مؤرخین است گمان میرود محض ازدیاد تعداد هشت باشد .

دیگر در باب آستین و هزار ذرع درازی آن دیده نشده است همینقدر نوشته اند: پاره خلفای عباسی از کمال کبر و غرور و عظمت و حشمت آستین جبه خود را از پنجره اطاق یا غرفه سرازیر میکردند و مردم بتقبیل آن مسرور و مفتخر بوده اند ، أما سنگ را تصدیق نمی شاید ،کرد چه این کردار مخالف قانون دین و برابری با حجر الاسود و بیرون از تکلیف مذهبی خلیفه اسلام و مخالفت و خصومت تمامت مسلمانان وزوال خلافت ایشان میگشت .

وأما در باب اموال خزانه او که بعد از وی آن مقدار باقی مانده بود نمی توان مقرون بصحت گرفت در سایر کتب تواریخ هم مذكورات ایشان آنچه بنظر رسید رقم گردید هشتاد هزار بار را هشت باره آنهم دینار سرخ گمان نمیرود در تمام

ص: 18

ممالك روى زمین این مقدار از زر سرخ موجود باشد زیرا که هشتاد هزار هزار يكصد و شصت کرور میشود که عبارت از هشتاد ملیون باشد و هزار مرتبه سوم هشتاد هزار ملیون میشود که یکصدو شصت هزار کرور و هر کروری پانصد هزار است شود و هزار مرتبه چهارم یکصد و شصت کرو ر ملیون که سیصد و بیست کرور اندر کرور است خواهد شد و مرتبه پنجم سیصد و بیست هزار کرور اندر کرور که عبارت از یکصد و شصت هزار ملیون کرور است میشود ، و مرتبه ششم سیصد و بیست کرور ملیون کرور است ، و مرتبه هفتم سیصد و بیست هزار کرور ملیون کرور است و مرتبه هشتم ششصد چهل کرور اندر کرور ملیون کرور است .

در حساب فرنگ پانصد هزار يك كرور ودوكرور يك مليان است و هزار بار هزار ملیان که عبارت از دو کرور مليون باشد يك بليان خوانند و هزار هزار بلیان را ترلیان خوانند و هزار هزار ترلیان را کوادرلیان خوانند و هزار هزار گوادرلیان را کوین ترلیان گویند و هزار هزار کوین ترلیان را سکس تلیان گویند و هزار هزار سکس تلیان را سپ تلیان نامند .

در مراتب اعداد عددی از این بیشتر ندارند و چنان میدانند که ریگها و برگ اشجار عالم باین شمار نیاید و شاید اگر با حساب سابق و هشت مرتبه هشتاد هزار سنجیده آید از این کم نیاید ، چه اگر تمام دنانير و دراهم حتی فلوس وسکه های گوناگون اقالیم عالم را در حساب بیاورند البته هزاريك اين شمار که عبارت از ششصد و چهل کرور اندر کرور مليون كرور است نخواهد شد ، و علم صحیح در حضرت خداوند علام الغیوب است که بر تمام اجزا و اشیاء موجودات بلند و پست آگاه است.

ص: 19

بیان پاره اوصاف و اخلاق و اقدامات قویه ابی اسحاق معتصم

سیوطی در تاریخ الخلفا میگوید : صولی حکایت کرده است که از مغيرة بن تحمل شنیدم میگفت : هرگز اجتماع ملوك در هیچ بابی و پیشگاهی از ابواب خلفاء بان چند که در درگاه معتصم میشد نشد و هیچ پادشاهی آن ظفرمندی که معتصم را حاصل شد حاصل نشد، چه پادشاه آذربایجان وملك طبرستان وملك سيستان وملك الشياصح وملك فرغانه وملك طخارستان وملك صفه وملك كابل را اسیر گردانيد .

و نیز صولی گوید : عبدالواحد بن عباس رياشي باما حکایت نهاد و گفت : وقتى ملك روم مکتوبی تهدید آمیز بمعتصم بنوشت چون در حضورش قراءت کردند با نویسنده گفت: در جواب بنويس «بسم الله الرحمن الرحيم أما بعد فقرأت كتابك و سمعت خطابك و الجواب ما ترى لا ما تسمع و سيعلم الكفار لمن عقبى الدار» بنام خداوند بخشاینده مهربان .

أما بعد ، مكتوب ترا خواندم و خطابت را شنیدم، جواب آن است که می بینی نه آنچه از دور میشنوی و زود است که جماعت کفتار بدانند عاقبت کار و وخامت پایان برای کیست .

و بروایتی چون مکتوب ملك روم را قراءت کرد سخت خشمناک شد و بنگارش جواب امرداد و نامه ملك روم را پاره پاره کرده دور افکند ، و بعد از آنکه نویسنده جوابی را که از جانب معتصم بملك روم نوشته بود در خدمتش بعرض رسانید پسند خاطر معتصم نگشت و با اینکه امی و از خواندن و نگاشتن بهره بس ناقص داشت بفرمود تا در همان پاره کاغذ که بر هم دریده بود جواب ملك روم را بطوريكه مذکور شد بر نگاشتند و در همان ساعت چنانکه از این پیش رقم گردید آماده سفر

ص: 20

و جنگ با پادشاه روم شد

جماعت منجمين و ستاره شماران مانع شدند و گفتند: که طالع نحس و نا خجسته است ، معتصم گفت : « عليهم لا علينا » نحوست ستاره برای ما نمیباشد بلکه اثرش برای مردم روم است و در همان ساعت برنشست و بیرون شد و نظر بحالت سردی و زمستان و رنج راه نیاورد و لشکر چون بدید که خلیفه هیچ اعتنائی بهیچ امری جز محاربه ندارد گروه بگروه بدو پیوسته شدند و بقول صاحب أخبار الأول راه بر نوشت و حربی عظیم به پیوست و شصت هزار تن از مردم نصاری بکشت و بعد از آن پادشاه نصاری را بقتل رسانید، و این از فتوحات عظیمه اسلامیه شمرده میشود.

در تاریخ الخلفا مسطور است که اول کسیکه طعام را وافر و چندان بسیار ساخت که در هر روزی بهزار دینار رسید معتصم بود راقم حروف گوید : در آن زمان و آن ارزانی ارزاق که بهای خوان و سفره طعام بهزار دینار برسد چنان است که اکنون در صفحه ایران با عراق عرب بصد هزار دینار بالغ گردد چنانکه در ذیل حال منصور دوانیق و بنای شهر بغداد و ارزانی ارزاق و اشیاء سبقت گذارش گرفت.

ادیب فاضل فضل الله بن عبدالله شیرازی در کتاب وصاف الحضرة در ذيل استیلای جماعت مغول در بغداد و بیان عظمت و ابهت آنشهر عالی نهاد و احتشام خلفای بنی عباس میگوید : خليفه عصر معتصم بالله ابو أحمد عبد الله بن منتصر در زمره خلفای بنی عباس و سلطنت آن دودمان کهن در عهد او انقراض گرفت بمزيد خفض عيش و امداد تنعم وكثرت اموال و نفایس ذخاير و اعلاق جواهر ممتاز و به شوکت و عظمت وخيلا وتكبير مشهور شرفات وغرفات دار الخلافه باكيوان تقابل وباسماكين تناضل می نمود و از غایت آراستگی بنیاب مذهب و مرصع خوراق و سدیر را عرضه تشویر میساخت .

چهارصد خادم بخدمت خاص بخدمات در گاه خلایق مناص و کریاس آسمان اساس مشغول بودند با اینکه با حرم محترم سرای خلافت محرم نبودند هیچ آفریده را از ملوك ايام وصناديد انام واشراف اطراف واصناف اکناف در پیشگاه خلافت انصاف

ص: 21

و در بار سپهر اقتدار بار نبود.

لکن در پیش روی قباب مجد و معالی که سرعوالی براعالی داشت سنگی بمثابه حجر الأسود انداخته و طاقی اطلس سیاه از مخرجه بر صفت آستین فروگذاشته از سلاطين وملوك اطراف هر کسی بسد: سنیه خلافت تشرف جستی آن آستین را چون دامن کسوت حرم معظم زیارت کردی و آن حجر را مانند محاجر بتان سیم اندام بوسه عزت بر نهادی و مفتخر و مباهی بازشدی.

در زمان اتابك أبو بكر مجدالد بن إسماعيل قاضي القضاة فالي را بدر بار خليفه روزگار برسالت فرستادند ، چون بدرگاه خلافت پناه رسید بر استلام حجر و استسلام الزام نمودند از کمال زهد و تنسك این کار را جایز و خود را در مخالفت آن امر مجاز نمیدانست بناچار تدبیری بساخت و مصحفی را که با خود داشت بر آن سنگ بگذاشت و بوسه بر مصحف برداشت تارعایت هر دو امر را کرده باشد .

عادت بر آن رفته بود که در ایام اعیاد و جشن عموم عباد در تمام بلاد و تزیین شهر بغداد خلیفه برای افتحار خلایق و شهرت آفاق براسبی براق که گردن بطوق زرین و دستارچه مزیشن مطوق و در ساخت و ستام مرصع مستغرق سوار میشد و طیلسانی فرو گذاشت.

افراد سادات و كبار مشايخ عهد و کوکبه گردون شکوه خلافت درر کابش حاضر و بازینت و جلال و جبروت و خصالی که چشم روز ودیده روزگار را تیره وهور و ماه را خیره میساخت راه مینوشت و آحاد مردم بغداد بتماشا بیامدند و در غرفات وشرفات و بامها و فراز دیوارها بتمامت بنظاره شدند چنانکه مذکور شد در همان یکروز سه هزار دینار زر مسكوك از عابرین چندین هزار سکه از بام وغرفه وجه استکرائی جمع شد و در آن اوان شصت هزار سوار در شهر بغداد وظیفه خور دولت بودند ، وسليمان شاه ممدوح اسیرالدین اومانی سپهبد لشکر بود .

بالجمله شرح تجملات و بضاعت و اثاثه دستگاه خلافت و اعیان دولت و حرم خانه خلافت که بدست نهب و غارت سپاه مغول افتاد؛ در تاریخ وصاف مذکور است

ص: 22

اگر خدای خواست و رشته عمر این بنده حقیر عباسقلی سپهر چندان طولانی گردید که بنگارش سوانح آن سنوات مرتباً نایل گشت مذکور خواهد داشت اگرچه در تاریخ مغول که بر حسب امر پادشاه جنت مکان مظفرالدین شاه أعلى الله مقامه قلمى گردید بعضی این مطالب اشارت رفته است اما مرتب و منظم نیست و این مقدار که در اینجا رقم گردید برای تصدیق مطالب سابقه فزونی در بحیره است اگرچه محل تردید باقی است.

در أخبار الأول إسحاقی مسطور است که چون معتصم از فتوحات ممالك روميه بازگشت أبو تمام طائى قصيده با بیته در تهنیت آن ظفرمندی معروض داشت و راقم حروف در سوانح دویست و بیست و سوم چند شعر را بنوشت و از جمله آن قصیده است که انتقاد شده است:

لو بينت قط أمراً قبل موقعه *** لم يخف ما حل بالاوثان والصلب

فتح تفتح أبواب السماء له *** وتبرز الأرض في أثوابها القشب

تدبير معتصم بالله منتقم *** لله مرتقب في الله مرتهب

لم يغز قوماً و لم ينهض إلى بلد *** الا تقدمه جيش من الرعب

حتى تركت عمود الشرك منقعراً *** ولم تعرج على الاوتاد و الطنب

ان الأسود اسود الغاب همتها *** يوم الكريهة في المسلوب لا السلب

خليفة الله جاز الله سعيك عن *** جرثومة الدين والاسلام والحسب

فبين أيامك التي نصرت بها *** و بين أيتام بدر أقرب النسب

در همان کتاب مینویسد که پاره از ملوك عزیمت بر سفری و محاربت با دشمنی کرد منجمون مانع شدند و عرض کردند: اينك قمر در عقرب است و حرکت کردن مذموم است، در این حال که در این صحبت بودند یکتن از مماليك سلطان که هور و ماه آسمانش مملوك ديدار چون ماه و چهره چون خورشید چاشتگاه بود از در درآمد و کمان و تیری چون قوس ابروان و تیر مژگان حمایل کرده بود پس در حضور پادشاه بایستاد و یکی از ندیمان حضور نظاره بدان مهر پاره افکنده عرض

ص: 23

کرد: « يا مولانا القمر قد حل في القوس » ماه در قوس حلول کرده است ، کنایت از اینکه از برج عقرب ببرج قوس که علامت سعادت و پیروزی است در آمد و مانع مرتفع گشت.

يك لطيفه ديگر نيز دارد كه زلف نيك رویان مشکموی را بعقرب جراره و کجی آن را یکجی دم کردم تشبیه مینماید، پادشاه چون این کلام ظریف را بشنید فوراً بمسافرت بر نشست ، اتفاقاً هیچ سفری چون این سفر بروی میمون و مظفر و برخوردار نیامد و کامیاب و کامکار باز آمد.

و نیز می نویسد : سلطانی را دشمنی بود و اعمالی از وی بدو عرضه داشته بودند که جز اینکه پادشاه بایستی بنفس خویش بحرب او رود چاره نبود پس لشکر ها گرد نمود و اسلحه و رایات جنگ بداد و جمله را در سرای سلطنتی آماده ساخت و بآهنگ قتال بیرون بیرون شدند، در دالان سرای پادشاه قندیلها آویزان بود یکی از رایات بآن بازخورده بیفتاد و آن قندیل که نام دیگرش ثریا است در هم شکست سلطان را حالت تطیری دست داد و خواست عزیمت آن سفر را باطل سازد.

در این حال یکی از خواص پیشگاه عرض کرد ای مولای ما رایات شما به ثریا پیوست ، پادشاه این کلام را بسی نیکو شمرد و بفال میمون گرفت و آن اندیشه که او را فرو گرفته بود بگوشه افکند و بسفر برفت و خداوندش بر دشمنش مظفر ومنصور ساخت و خرسند و کامیاب و پیروز بازگشت .

سیوطی در تاریخ الخلفاء مینویسد: صولی از احمد یزیدی حکایت کند که چون معتصم از بنای قصر خودش در میدان فراغت یافت مردمان گروه در گروه بآستانش بیامدند و بعادت مردمان روزگار زبان به تهنیت وملق وتمجيد وتحسين برگشودند از جمله اسحاق موصلی در این تهنیت قصیده ساخته و پرداخته بود که تا آنزمان بآن خوبی و فصاحت و بلاغت از هیچ شاعری نشنیده بودند لکن بشعری افتتاح کرده بود که پسندیده نبود و هو هذا :

يادار غيرك البلى ومحاك *** ياليت شعري ما الذي ابلاك

ص: 24

ای سرائی که بلای دهر دیگرگون و نابودت کند کاش بدانستمی آنکس را که ترا مبتلا و فرسوده میسازد ، معتصم و مردمان بتطیر در آمدند و همی با همدیگر بغمزه و اشاره در آمدند و سخت در عجب شدند که مانند إسحاق موصلی شخصی با آن فهم و دانش و طول مدت در خدمت ملوك و تربیت در پیشگاه خلفا و سلاطین جهان چنین شعری بر زبان آورد و ملتفت کلام و بیان خود نباشد ! و معتصم آن بنیان را بعد از آن فرمان بویرانی داد و در حقیقت این نظیر بصحت پیوست، چه نتیجه ویرانی قصر بود و شد ، و از این پیش در ذیل احوال عبدالملك بن مروان و خرابی قصر کوفه برای تطیری که در خدمتش نموده بودند اشارت نمودیم.

بیان پاره حالات أبى اسحاق معتصم که بر علو همت و نهمت او دلالت دارد

از جمله کارهای معتصم که بر علو همت او دلالت دارد بنای شهر سامره است که در ذیل وقایع سال دویست و بیستم هجری رتبت نگارش گرفت و سبب این بود که معتصم باقتناء وخدمتگذاری غلامان ترك عنایتی عالی داشت و ایشان را در فیصل امور بر دیگران برتر میدانست ، و بطرف سمرقند و فرغانه و نواحی رسولها بفرستاد تا ایشان را خریداری کردند و مال و ثروت بسیار در کار ایشان بخرج رسانید ، و این غلامان را بانواع دیبا و طوقهای طلا جامکی میداد ، از این روی باد غرور در دماغ ایشان انباشته میشد و با مردم بغداد بیرون از صواب رفتار می کردند و بغدادیان شکایت بمعتصم می آوردند ، لاجرم بطوری که یاد کردیم بنیان شهر سامره را بگذاشت و پای تخت رسپاه و اعوان خود را بدانجا انتقال داد .

و می گوید : وى أول خلیفه ایست که اتراك را بديوان آورد و بملوك عجم تشبه جست و بر طبق حرکات و آداب ایشان می نمود و شمار غلامان ترك او از ده هزار

ص: 25

تن بسی بر افزوده تر بودند، و دعبل شاعر این اشعار را در این باب در هجو معتصم بگفت پس از آن بیم هلاك ودمار یافت و بمصر فرار کرد و از آن پس بمغرب زمین بیرون شد ، وابيات هجائیه دعبل این اشعار است :

ملوك بني العباس في الكتب سبعة *** و لم ياتنا في ثامن منهم الكتب

كذلك أهل الكهف في الكهف سبعة *** غداة ثووا فيها وثامنهم كلب

و اني لازهى كلهم عنك رغبة *** لانك ذو ذنب و ليس له ذنب

لقد ضاع أمر الناس حيث يسوسهم *** وصيف واشناس" وقد عظم الخطب

و اني لارجو ان ترى من مغيبها *** مطالع شمس قد يغض بها الشرب

و همك تركي عليه مهانة *** فأنت له أم وأنت له أب

خلاصه اینکه دعبل میگوید: پادشاهان بنی عباس که در کتب یاد شده اند افزون از هفت نیستند و خلیفه هشتم در کتب نیافته ایم ، چنانکه اصحاب کهف هفت تن و هشتم ایشان سگ ایشان بود که «باسط ذراعيه بالوصید» و می بینم که این خلفا همه از تو بیزار هستند و خلیفه هشتم را نمیشناسند و سگ خود نمی شمارند ، زیرا که سگ اصحاب کهف بیگناه بود و تو گناهکاری ، همانا از آنهنگام که وصیف و اشناس و امثال آنها از غلامان ترک آمر و ناهی وسایس مردمان شدند کار مردم ضایع ولغو گردید و خطبی عظیم و بلائی عمیم نمودار شد ، و امید من چنان است که این حال برعکس شود و ضدش نمودار آید، همانا چنان باخلاق و اوصاف ایشان مایل و همعنان و مجانس هستی که گویا مادر و پدر ایشان باشی .

شاید یکی از جهات این هجا آن است که چون بعضی از مؤرخین مینویسند معتصم با أهل بيت اطهار و ائمه ابرار علیهم السلام و دشمنی باطنی داشت ، و بروایت ابن خلدون این جماعت مصریان را پاره مطار به و جماعتی از سمر قندیان و اشر وسنه و فرغانه را فرغانه نامید .

و چون معتصم خواست از بغداد بدیگر مکان نقل نماید از نخست بطرف قاطول

ص: 26

توجه نمود و شهر قاطول را هارون الرشيد بنا کرد و با تمام نرسانید و خراب گردید و معتصم در سال دویست و بیستم آنشهر را تجدید عمارت کرد و سر من رأی نام نهاد و مردمان در السنه خود مرخم نمودند و سامرا گفتند ، و از زمان معتصم و پس دار الملك خلفای عباسیه گشت چنانکه در وقایع سال دویست و بیستم مذکور نمودیم و هم در آنجا و عده نهادیم که بعضی بیانات مسعودی و حمد الله مستوفي را در مروج الذهب و نزهة القلوب در این فصول که بیاره حالات معتصم رجوع دارد مذكور نمائيم واينك بعون الله بوعده وفا نمائيم.

مسعودی میگوید: معتصم بالطبيعه جميع اتراك را دوست میداشت از این روی در دست هر آقائی و مولائی بدانستی خریداری کرده چهار هزار تن غلام ترك در پیشگاهش حاضر شد و جملگی را به البسه فاخره دیبا و مناطق مذهبه وحليه مذهبه مزین و باین هیئت وزی محترم از سایر لشکریانش مبین گردانید و گروهی از حوف مصر وحوف يمن وحوف فیس را انتخاب و ساخته فرمود و ایشان را مغاربه و جمعی را از رجال خراسان برگزید که از فراغنه و جز ایشان از اشر وسنیه بودند از این روی لشکری بزرگ و گروهی بیشمار در شمار سپاهیان اندر شدند .

لاجرم چنانکه سبقت نگارش گرفت اسباب زحمت مردم بغداد و مخاصمت و مقاتلت روی آوردی و معتصم جز نقل وتحويل بديگر زمین چاره نیافت و در ارض راذان که در چهار فرسنگی بغداد است فرود شد و هوای آنجا را مساعد طبیعت ووستعش را باندازه آن کثرت نیافت لاجرم از هر مکانی بمکانی در کنار دجله جای جای همی گرفت و بدیگر جای همیشد تا بموضع معروف بقاطول رسید و آنموضع را پسندیده شمرد، و در آن اراضی قریه بود که جماعت جرامقه و جمعی از نبط بر آن نهر معروف بقا طول که از دجله آب بآن نهر میرسید منزل داشتند.

معتصم قصری در آنجا بنیان کرده مردمان نیز على قدر مرتبتهم ولياقتهم و بضاعتهم ابنيه متعدده بساختند و از مدينة السلام بآنجا انتقال وساكنين بغداد مگر اندکی جای بدانجای آوردند و یکی از عیاران و ظرفای بغداد این شعر را در نکوهش

ص: 27

معتصم وانتقال او از بغداد و بغدادیان بدیگر مکان گوید :

أيا ساكن القاطول بين الجرامقة *** تركت ببغداد الكباش البطارقة

کنایت از اینکه شهر بغداد را که نخست بلد آباد جهان و با عیان روزگار و امتعه نفيس بديع عالم و خلق انبوه و لشکر و سرداران باشکوه آراسته است بگذاشتی و بقاطول و جرامقه پیوستی ، و از آنطرف از شدت برودت آن موضع وصلابت اراضی آنجا معتصم و دیگران بسختی عظیم و صدمتی عمیم در افتادند و شبها دچار رنجها و تعبها بودند و آرامش و آسایش را مسلوب دیدند، یکی از مردم لشکری این شعر را بگفت :

قالوا لنا إن بالقاطول مشتانا *** فنحن نامل صنع الله مولانا

الناس يأتمرون الرأى بينهم *** والله في كل يوم محدث شانا

و چون معتصم از زحمت آن مکان ملول گشت و از سختی و صلابت زمین نیز بنای عمارات متعد ربود بناچار از قاطول بدیگر قراء و مواضع همی برفت تا بموضع سامرا پیوست و در آنجا از جماعت نصاری دیری عادی بود از یکی از اهالی دیر پرسید اینجا را چه نام است ؟ گفت : معروف بسامراء است ، معتصم فرمود : معنی سامرا چیست؟ گفت: در کتب سالفه واهم ماضیه چنان یافته ایم که مدینه سام بن نوح (علیه السلام) است ، معتصم گفت : از کدام بلاد محسوب و بچه چیز مضاف است ؟ گفت : از بلاد طبرهان و بآن مضاف است.

چون معتصم نظر بهرسوی بیفکند فضائی بس وسیع نگران شد که تاچشم کارگر است بیایانش نمیرسد و با هوائی خوش و زمینی صحیح آراسته است ، معتصم را بسی مطبوع افتاد و تاسه روز در آنجا اقامت کرده روزها بشکار سوار و بهرسوی و کنار رهسپار گردید و خویشتن را بهرگونه مأكول و مشروب مایل و بر عادت جاریه اشتهایش را افزون دید و بدانست این میل و رغبت افزون از عادت طبیعت از اثر خوبی آب و هوا و خاك خوب این اراضی است .

و چون نيك پسندیده یافت اهل دیر را بخواند و آنزمین را بچهار هزار دینار

ص: 28

بخرید و موضعی را برای بنای قصر خود اختیار کرد و این همان موضعی است که در سر من رأی معروف بوزیریه است و تین وزیری بآنجا منسوب است که از همه انجيرها خوب تر و خوش خوراك تر و پوستش نازك تر و دانه اش كوچكتر است وانجير شام و ارجان وحلوان آن خوبی و جامعیت نیست .

پس عمله و مردم صنعت گرد بنایان چابک دست از هر کجا بخدمتش حاضر شدند و انواع غروس و اشجار از هر طرف بیاوردند و بنشاندند، آنگاه معتصم برای جماعت اتراك قطايع متحيزه مقرر و ایشان را با جماعت فراغنه واشر وسنیه و جز آنان از اهل خراسان على قدر قربهم منهم في بلادهم مجاور گردانید و مکان معروف بكرخ سامرا را در اقطاع اشناس ترکی و یاران او از اتراك معین گردانید ، و از مردم فراغنه پاره را در موضع معروف به عمری و جسر فرود آورد وخطط را خطه نهاد و اقتطاع قطایع و شوارع و دروب را بنمود و برای اهل هر صنعت و حرفتی بازاری بر قرار داشت.

بنای این شهر در آفاق جهان مشهور شد و از هر سوی سوداگران و پیشه وران و کارکنان بانزمین بیامدند و بناها کردند و نفایس امتعه واقمشه و آنچه در بایست يك شهر عظیم است بیاوردند و ابنیه عالیه بساختند و آنشهر محل عیش وعشرت واز بلدان خوش آب و هوای مشهور عالم گردید، و بدایت شروع معتصم در بنای این شهر مینو بهر در سال دویست و بیست و یکم بود ، ومعتصم مردمان را بشمول بر واحسان ووفور عدل و بذل وداد شاکر و مسرور گردانید .

حموی در معجم البلدان می گوید : قاطول فاعول از قطل است که بمعنی قطع است گفته میشود قطلته ، یعنی قطعته وقطيل بمعنى مقطول يعنى مقطوع ، وفاطول اسم نهری است گویا این نهر را از دجله بریده اند و این رودخانه در موضع سامرا قبل از عمارت آن بوده است ، وهارون الرشيد أول كسی است که این نهر را ببرید و بردهنه آن قصری بساخت و أبو الجند نامید بواسطه کثرت اراضی که از آن آب میخورد و دخل آن را برای ارزاق لشکر خود مقرر فرمود، و بروایتی رشید در سامراء بنائی بر نهاد و با شناس ترکی مولای خودش بگذاشت و از آن پس خودش نیز

ص: 29

به سامرا انتقال داد و مردمان نیز بدانجا نقل کردند.

بالای این فاطول مذکور فاطول کسروی است که انوشیروان عادل حفر نمود و از دجله از جانب غربی آبش اخذ میشود و بر آب شادروانی است و بالای آن روستاها که بین این دو نهر از طسوج بزرجسا بور است آن میخورد ، و بعد از آن هارون الرشید پس از گذشت سالیان قاطول مذکور را بکند که در پائین از آنجا که پهلوی بغداد محسوب میشود واقع است ، این نهر نیز در نهروانی که در تحت شادروان است میریزد جحظه بر مکی این چند شعر را در باب قاطول و قادسیه که مجاور آن است گفته است :

الاهل إلى الغدران والشمس طلقة *** سبيل ونور الخير مجتمع الشمل

إلى شاطىء القاطول بالجانب الذي *** به القصر بين القادسية والنخل

إلى آخر الأبيات .

حمدالله مستوفی قزوینی در نزهة القلوب میگوید : سامره از اقلیم چهارم است بر جانب شرقی دجله افتاده است و باغات و پاره عماراتش بر جانب غربی دجله است از نخست زمان بنیان کرده بودند چون از حیثیت باد و هوا خوشترين بلاد عراق بود سر من رأی خواندند ، بعد از خرابیش معتصم بن هارون تجدید عمارتش کرده دار الملك ساخت و بمرتبه رسانید که هفت فرسنگ طول عمارت در عرض يك فرسنگ برآمد.

و فرمان کرد تا بتوبره اسبها خاك آورده تلی ساخته تل المخالی نام کردند و بر روی آن تل کوشکی رفیع بساختند ، و هم در سامره مسجدی عالی برآورد و کاسه سنگی که دورش بیست و سه گز در بلندی هفت گز و حجم آن نیمگز و از یکپاره سنگ بود در میان مسجد نهاده و آن را کاسه فرعونی خوانند و در آن حدود زیاده از سی فرسنگ چنان سنگی نیست و در آن مسجد مناره بس بلند که یکصد و هفتاد گز ارتفاع داشت بنیان نمود چنانکه ممرش در بیرون بود و پیش از وی هیچکس باین صورت مناری ساخته بود.

و در پیش مسجد قبر منور إمام علي نقي وقبر مطهر فرزند ارجمندش إمام

ص: 30

حسن عسكري علیهما السلام واقع است، و چون نوبت خلافت بمتوکل عباسی رسید بر عمارات این شهر بیفزود مخصوصاً كوشكى عالى بساخت که در ایران از آن عمارتی عظیم تر نبود و بنام خود جعفریه خواند ، أما بشومى آنكه قبر إمام حسن عسكري (علیه السلام) را خراب کرد و مردم را از مجاورت گزیدن آنمکان مقدس مانع شد پس از وی آن كوشك را بشکافتند چنانکه نشانی از آن بر جای نماند و اکنون از سامره مختصری معمور است .

بعد از معتصم عباسی هفت تن از اولاد و احفادش که خلفای روزگار بودند باین اسامى: واثق ومتوكل ومستنصر ومستعين ومعتز ومهتدى ومعتمد در سامره دار الخلافه داشتند و با معتصم هشت تن میشوند، و پس از وي معتضد بالله دارالخلافه را دیگرباره ببغداد بازگردانید و تمامت خلفا متابعت او را کردند، چنانکه در ذیل بنای بغداد و آثار وحالات آنشهر بشرحی مبسوط پیشی نگارش جست.

عجب این است که معتصم چنان شهر و ابنیه میگذارد معذلك مؤرخین مینویسند که او را لذتی در تزیین بناء نبوده است، و در تمامت نفقات سماحت وعطايش چون نفقه و مصارف عسكريه و محاربت و جنگ ظاهر نمی شد و در مهم حرب سماحت وسخاوت و رغبت کامل داشت.

بیان پاره اخلاق حسنه و جود و ترحم معتصم در پاره موارد و امور

طبری و جزری و برخی دیگر از مؤرخین مینویسند که أحمد بن أبي دواد قاضی از اخلاق و اوصاف و طیب اعراق وسعت صدر و كرامت فطرت و کریمی عشرت معتصم فراوان بر زبان میراند از جمله حکایت مینمود که یکی روز که در عمودیه

ص: 31

و اراضی روم بودیم با من فرمود: ای عبدالله در بسر چه میگوئی ، گفتم : ای أمير المؤمنين اينك ما در بلاد روم هستیم و این خرما در عراق است.

فرمود : مقداری بس ، یعنی غوره خرما بیاورده اند و من میدانم که توسخت دوست میداری ، پس از آن حاضر ساختند و گفت : از بغداد بخواستم و دو کبیسه و خوشه بیاورده اند و با ایتاخ گفت: یکی از آن دو کبیسه را بیاور ایتاخ کباسه بس بیاورد ، معتصم دست در آن برده بدست خود بگرفت و فرمود: ترا بجان من از همین خوشه که مرا بدست اندر است تناول کن ، گفتم : اى أمير المؤمنين خداوند مرا بقربان تو بگرداند بلکه بهتر آنست که این خوشه را از دست بگذاری تا چنانکه خواهم بخورم ، گفت : سوگند با خدی جز این نیست که بایست از دست من بخوری .

أحمد قاضی میگوید: قسم بخداوند همان طور هر دو ساعدش را از قمیص برهنه ساخته و دست خود را برکشیده بداشت و من از خوشه خرما می چیدم و میخوردم تا گاهی که آن کباسه را از دست بیفکند گاهی که دیگر خرمائی در آن نمانده بود .

وديگر أحمد بن أبي دواد گوید: بسیار شدی که در اسفاری که روی میداد مزامل وهم كجاوه ورديف معتصم من بودم، یکی روز گفتم: ای امیر المؤمنین چه بودی که دیگری جز من زميل تو بودی و پاره موالي وبطانة وخواص تو باین رتبت افتخار و اختصاص جستندی تامر تي از صحبت من بصحبت وي بياسودى ومرة ديگر از صحبت او بصحبت من استراحت جستی، چه این کار نشاطش برای قلب تو بیشتر و برای نفس تو خوشتر و مطبوع تر است و نیز برای راحت برتر و کاملتر است ، معتصم گفت : پس اگر سیماء دمشقی امروز زميل من بشود زميل تو کدام کس خواهد بود .

گفتم : حسن بن یونس با من مزاملت خواهد کرد، گفت : تو خود دانی بآنچه خواهی، میگوید: من حسن را بخواندم و با خود مزامل ساختم و برای معتصم استری آماده کردند تا سوار شود و او خود انفراد را اختیار کرده تنها سوار شد و کسی را ردیف نساخت و روی براه آوردیم، معتصم با شتر من همعنان و بسیر سایر بود هر وقت خواستی با من تكلم كند سرش را بطرف من بلند میکرد ، چه شتر

ص: 32

براستی بلندی داشت و هروقت من خواستم با معتصم سخن نمایم سر بجانبش فرود می آوردم .

پس همچنین برفتیم تا برودخانه رسیدیم که غور و عمق آن پدیدار نبود و لشکریان بدنبال ما می آمدند، معتصم گفت : تو در جای خود بمان نامن پیش تر بردم و غور آب را بدانم ناجائی را که عمقش کمتر و گذر کردن از آن سهل باشد پیدا کنم و از آن راه براه اندر شوم آنوقت تو دنباله پوی من شو و بمتابعت من بيا می گوید: معتصم از پیش برفت و برودخانه اندر شد و همی تفحص نمود تا کدام نقطه آبش کمتر باشد گاهی از طرف راست خود منحرف و گاهی از جانب شمالش منحرف میشد و گاهی در سنن و طرق رودخانه راه می نوشت و من از پشت سر او میرفتم و براثرش آب مینوشتم تا از رودخانه بیرون شدیم.

ونیز ونيز أحمد قاضی میگوید: برای مردم شاش که شهری است در ماوراءالنهر آنسوی رودخانه سیحون هزار بار هزار در هم از معتصم بگرفتم بجهت كرا و مخارج که در صدر اسلام انباشته شده بود و این کار بر مردم شاش زیانی فاش رسانیده بود معتصم فرمود: اى أبو عبد الله مرا و ترا چه باین کار که مال مرا برای اهل شاش و فرغانه می گیری، گفتم : يا أمير المؤمنین ایشان رعیت تو هستند و دور و نزديك در حسن نظر امام مساوی است .

و نیز طبری از محمد بن راشد حکایت کند که گفت : أبو الحسين إسحاق بن إبراهيم با من گفت : یکی روز معتصم احضارم کرد چون بخدمتش در آمدم صدره ، یعنی شاما کچه و سینه پوشی از وشی و کمربند و منطقه از طلا و موزه سرخ برتن و اندام داشت گفت اى أبو إسحاق دوست همی دارم که امروز با تو چوگان بازی نمایم ترا بجان من جز آن نتواند بود که مانند من بپوشی ، من التماس کردم که از این کارم معاف بدارد پذیرفتار نشد ، پس من نیز لباسی چون لباس او برخود بیاراستم بعد از آن اسبی برای سواری او نزديك آوردند که با حليه زرین آراسته بود پس بمیدان در آمدیم .

ص: 33

چون ساعتی از چوگان زدن بر گذشت با من گفت: ترا ملول و کسلان میبینم و گمان دارم که از این هیئت و جامه کراهت داری ، گفتم: اى أمير المؤمنین این چنان است که خود میفرمائی، معتصم پیاده شد و دست مرا بگرفت و همی راه سپرد و من با او بودم تا بحجره حمام رسید و با من فرمود: اى إسحاق جامه های مرا برگیر البسه اش را همی بر گرفتم تا برهنه شد و بهمن فرمود تا جامه های خود را از تن برآوردم آنگاه او با من بگر ما به در آمدیم و غلامی با ما نبود پس بخدمات او قیام جستم و او را دلا کی نمودم و بدنش را بکیسه دلاکت در سپردم معتصم نیز در حق من همان معاملت و دلاکت نمود که من با او نمودم و من در تمام این امور و اقداماتی که در کار من میفرمود ازوی استعفا میکردم و هیچ قبول ننمود.

آنگاه از حمام بیرون آمد پس جامه های او را بیاوردم و لباس خود را برتن در آوردم، بعد از آن معتصم دست مرا بگرفت و براه اندر شد و من با او بودم تا بمجلس خود در آمد و با من گفت: اى إسحاق مصلى و دو مخده برای من بیاور، هر دو را میاوردم آن دو مخده را بگذاشت و خود بر صورت خود بخفت و بعد از آن گفت: آن مصلی و دو مخده دگر را بیاور حاضر کردم گفت : بیفکن و در برابر من بر آن بخواب سوگند خوردم که هرگز چنین جسارت نمیکنم ، و از آن پس ايتاح تركي واشناس بیامدند با ایشان فرمود باز شوید و در جایی بمانید که چون فریاد کنم بشنوید ایشان برفتند.

آنگاه فرمود: اى إسحاق مرا چیزی بدل اندر است که مدتی طویل بر می گذرد که در آن بفکر اندرم و اينك با تو گوشه گرفتم تا بازگويم .

گفتم: ای سید من اى أمير المؤمنين بفرمای همانا من بنده تو و بنده زاده تو هستم ، گفت : در کار برادرم مأمون نظر همی کردم که چهار تن را بپرورانید و بجمله نجيب و نيکو بر آمدند، و من نیز چهار آن را تربیت کردم و هيچيك از ايشان قرين فلاح و صلاح نشدند، گفتم: آن چهار تن که برادرت بپرورانید و دست پخت تربیت فرمود کدام کس باشند؟ گفت: يكي طاهر بن الحسین است که تو خود دیدی

ص: 34

و شنیدی ، یعنی احوال و اطوار و خدمات او را دانستی چه بود ، و دیگر عبدالله بن طاهر بود و او مردی است که مانندش دیده نشد، یکی دیگر تو هستی و سوگند با خدای هیچ سلطانی نتواند عوض ترا بدست آورد، و دیگر برادرت تحمد بن إبراهيم است و کجا است مانند محمد ، أما من افشين را تربیت نمودم و نگران شدی که پایان کارش بکجا انجامید، و دیگر اشناس است که سست و ضعیف الحال است و دیگر ایتاخ است که چیزی نیست، و دیگر وصیف است که نمی توان بوجودش استغنا جست و او را تمام عیار و جامع مقصود دانست .

گفتم : اى أمير المؤمنين خدای مرا فدایت نماید در صورتی جواب را عرضه میدارم که از غضبت در امان باشم ، فرمود: بگوی گفتم : اى أمير المؤمنين خداوندت عزیز بدارد برادرت نظر در اصول میفرمود و آنوقت معمول میداشت و اصول ستوده را فروع پسندیده باشد ، و أمير المؤمنين فروعی را در کار می آورد که نجیب نیست چه اصولی برای آن نبوده که نجیب گردد ، معتصم گفت: اى إسحاق «المقاساة مامر بي في طول هذه المدة اسهل على من هذا الجواب » دیدار آن مکاره و ناملایماتی که در این طول مدت بر من گذشته است از این جوابی سخت و تند که بمن رسید آسان تر بود .

قاضی احمد گوید : معتصم باین دو دست من صد هزار بار هزار درهم بتصدق وعطيت بمردم بداد .

راقم حروف گوید: با اینکه معتصم در میان خلفای بني عباس بجود و علم و حلم و کمال عقل ممتاز نیست بلکه او را شديد النفس والغضب و السياسة الغليظة میشمارند و بقساوت قلب و عدم علم وضعف عقل موصوف ميخوانند حالت بذل و بخشش اوچنین و قبول حرف حق را در حال تمکین است عجب این است که آنچه عمل بن راشد گفت از صدر عالم و خلق بنی آدم بر این سخن رفته اند و بتجربت رسانیده اند که هر وقت اصول نجابت در بوستان نبالت از میاه جلالت مشروب و ببالیدن در آمد بفروع فخامت و اوراق اصالت و اثمار نباهت برخورداری خواهند گرفت و از این فروع و اوراق جز ميوه کامکاری و فیروزی و سعادت هر دو سرای و سلامت نخواهد خورد.

ص: 35

اما جز این که باشد جز آن را نباید توقع داشت و بظاهر خوش و آب و رنگ بی ثبات و خط و خال دلفریب و ظاهر مطبوع و صورت مطلوب که باطن معیوب دارد شاید دین و دنیای خود را از دست داد چنانکه در هر دوره که سلاطین و وزراء وأمراء برصورت أول كار کردند و نظری با صول نمودند و آنوقت بفروع پرداختند همه گونه برخورداری حاصل کردند و بر قوت و نظام و دوام وعز و مملکت داری و ترقی و ظفرمندی و آسایش بلاد و آرامش عباد و رونق علم و بهای معارف و جمال صنایع افزودند و بوستان مملکت را از خس وخاشاك پاك و باستشمام رياحين معدلت وسعادت نایل شدند و بسالیان دراز با ثروت و قدرت انباز آمدند .

و چون برنگ و آب دروغ ظاهری فروغ جستند تمام این جمله برزوال مملکت مبدل شد و بهزاران بلیت و فنای ثروت و خرابی مملکت و چیرگی دشمن و اضطراب رعايا و شکست کارباج و خراج وضعف از کان مملکت و اعیان سلطنت گرفتار گردیدند و چون در تواریخ عالم بنگرند دلیل قوت ودوام هر مملکت یا ضعف وزوال مملکت جز از این دوحیث نبوده است.

در روضة الصفا و برخی تواریخ دیگر نوشته اند: وقتی جمعی از بلده بدرگاه معتصم آمدند و عرض نمودند که آب در اراضی ما نمی نشیند و اگر از موضعی حفر نهر نمایند اراضی کثیره در تحت زراعت اندر آید، معتصم پرسید چه مبلغ در مخارج و صرف کندن این جوی لازم است؟ گفتند: دو هزار هزار درهم ، با کارگذاران و نو آب فرمود که این مبلغ را بایشان بدهند، پرسیدند از چه محل ادا کنیم و گمان میکردند که بمالیات خراسان یا سمرقند بمناسبت وطن ایشان حواله میکند ؟ گفت: چون این مردم مسکین فرومانده از راهی دور طی راه کرده اند از خزانه عامره بپردازید.

عقیدت مؤرخین بر این است که آبادی ولایت چاچ از همین نهر است که از مال معتصم حفر شده است، و از این پیش اشارتی باین حکایت شد و بحكايت أحمد ابن أبي دواد شبیه است، و بیاید دانست صفحه روزگار آینه سراپا نمای گذارش ليل و نهار است، از بدایت آفرینش تا نهایت جهان و نمایش برانگیزش تمام حالات

ص: 36

نيك و بد و خوی و روش ستوده و لاستوده را در دفاتر خود ثبت و ضبط می نماید و محاسبين ملاء اعلى حقایق و دقایق را در موقع حساب و هنگام شمار بگذارش می آورند و هيچيك را از خاطر نمیزدایند چنانکه اگر کسی هزار فعل زشت در کار داشته باشد و در جمله یکی نیکو باشد مضبوط میماند.

سلاطین خون ریز عالم مثل چنگیز و احفاد او یا نکوهیده اخلاق وقسی القلب وزشت اطوار مثل حجاج بن يوسف يا فرعون و شداد يا ضحاك تازی نهاد و امثال ایشان که ضرب المثل ناستودگی و در السنه اهل روزگار بلعن و طعن مذکورند اگر صفتی محمود دارند در صفحات تواریخ زمان مذکور است.

پس بیایست هر کسی از هر صنفی گوباش نگران این حال باشد و بداند نام او از تذکره روزگار سترده نمی گردد و تا میتواند خود را بدان گونه در زبان جهان گروگان و معروف و مذکور دارد که پسندیده دارند .

بیان پاره حالات ابی اسحاق معتصم خلیفه عباسی با پاره اشخاص بر طریق مطایبه و مضحكه

در أخبار الأول إسحاقی از راغب اصفهانی مسطور است که در تذکره خود در باب کسانیکه بدستیاری ضراط اكتساب فواید و امر معاش کرده اند می نویسد که مردی بدرگاه معتصم بیامد و گفت: بگوئید بر این درگاه ضراطی ، یعنی بسیار گوزافکنی است، با او بگفتند بیهوده آبروی خود بآبجوی انفعال مسپار ، چه در اینجا حاتم الدبس است که یگانه استاد بلکه استاد ترین ضر اطین است ، آنمرد :گفت ما را هنرمندی دیگر است که او را نباشد، چون این سخن را بگفت داستان را بخدمت معتصم بعرض رسانیدند و برای او اجازت دخول بگرفتند.

چون در حضور خلیفه روزگار حاضر شد معتصم گفت : ماعندك ، در این امر

ص: 37

دارای چه هنر هستی ؟ گفت گوزی پرستیز در می افکنم که سروال را برهم میشکافد معتصم گفت : اگر چنین کردی صد دینارت عطا میشود و اگر عاجز ماندی و این هنگامه را بازیر جامه نیاوردی صد تازیانه بایدت بخورد، آنمرد موافق شرطی که نهاده بود چنان ضرطه پر آهنگ در افکند که زیر جامه را از نهیبش بر هم در انید و بمقصود خود باز رسید.

و میگوید: حکایت کرده اند که مردی آزاده بود که چنان باد مراد از دریچه اسفل پر صدا و سخت نهاد و رعد آسا بیرون میفرستاد که در بسته را بر هم می گشاد وسعيد بن أحمد در این کار چنان استاد بود که بهرطور نوازش عود بود از دهان . زیرین اقسام آواز می نمود.

و از جمله حکایاتی که از پاره موالی کرده اند این است که در مجلسی حاضر ند و در آنجا عودنوازی در کار سرود و آواز بود، در این حال مردی برخاست و هر دو دست خود را بر زمین بر نهاده و هر دو پایش را بهوا برافراخت و بدانگونه سرش بر زمین و هر دو پایش بجانب بالا بود و هر دو پایش را بر طبق حرکت عود حرکت میداد وهمی بر وفق آن كوز بريك و پوز مجلسیان میانداخت و بر همین حال بگذرانید تا عود نواز از ایقاع عود به ترتیبی که تکلیف آن بود فراغت یافت ، و در مثل وارد است اشهر من ضرطة وهب ، و ابن رومی در اعتذار برای او این بیت را سخت نیکو گفته است:

قد أكثر الناس في وهب و ضرطته *** حتى لقد مل ما قالوا وقد بردا

لم تلق ضرطة هاجيه كفرطته *** في الذاكرين ولم يحسد كما حسدا

يا وهب لا تكترث بالعائبين لها *** فائما أنت غيث ربما رعدا

چندان مردمان بد يك و پوز در گوز وهب دهان پرباد کردند که خلق را ملول و از صدای آن باد گرم کام خود را سرد ساختند، و اینهمه از راه حسد است که خود نتوانند با گوزش یکسوز آیند، ای و هب باین نکوهندگان اعتنائی نکن و از این دهانهای پرچاك باك مدار ، چه توچون باران بهاران و ابر بارنده هستی که بسیار

ص: 38

افتد بارعد غر نده باشی، و نیز حکایت کرده اند که مردی را خاری در پای بنشست زوجهاش خواست از پایش بیرون کشد چون در خلانیدن سوزن بجنبش در آمد گوزی در افکند با زوجه اش گفت: این خار را دیدی؟ گفت : خودش را ندیدم اما آوازش را شنیدم .

و نیز حکایت نموده اند که حجی را شبی مادرش در عبائی به پیچید از وی بادی با صدائی برجست و خواست حجی را اختبار نماید که آیا گوز مادر دلسوز را شنیده است یا گوشش از این صدای خوش نوای بی بهره مانده است پس با پسر هنرور گفت : بهای این کساء چیست ؟ حجی گفت : صد درهم أما تا زمانی که ضرطه تو در آن است قیمت در همی ندارد .

و نیز گفته اند: بدیع الزمان همدانی بر صاحب بن عباد در آمد آنو زیر هنرمند هنر پرور عالی نهاد خویشتن را حرکت داد و بدیع را با خودش بر سریر بنشاند بدیع در این اثناگوزی بدیع در انداخت و همیخواست تا خود را از تهمت این نهمت و قوز این گوز بیرون کشد و گفت : « يا مولاى إن هذا صرير التخت » اي مولاى من اين . صدا که بشنیدی آواز تخت بود.

صاحب فرمود: « بل صرير التحت » صدای تخت نبود بلکه آوای تحت بود بدیع با کمال خجالت بیرون شد و از خدمت صاحب انقطاع گرفت ، و صاحب بدو نوشت :

قل للبديعي لا يذهب على خجل *** عن ضرطة اشبهت نايا على عود

عالم فانها الريح لا تسطيع تحبسها *** إذ ليس أنت سليمان بن داود

ای بدیع بسبب بادی پر صدا که از منفذ ادنی بمسند اعلی مانند آوای نای تحويل دادي خجل ومنفعل نباش، چه باد است و توسلیمان بن داود علیهما السلام نیستی که اختیار باد را داشته باشی و از جمله الغازی است که در ضرطه گفته اند :

ومولودة لم تعرف الطمت أمها *** وليس لها روح ولا تتحرك

يقهقه منها القوم من غير رؤية *** و صاحبها من غارها ليس يضحك

ص: 39

چه مولودی غرابت آیت است که مادرش در زادنش طمت نیافته و این مولود را روحی و حرکتی نیست معذلک مردمان بدون اینکه او را بنگرند از صدایش بقهقهه در آیند، اما صاحبش از عار و ننگش خنده نکند، و دیگری برسبیل لغز گفته است:

انفلتت منه ضرطة سمعت *** فكاد منها يحميني العرق

فالتزقت في دون فاعلها *** وما ظننت الضراط يلتزق

لمؤلفه :

بناگاهان یکی بادی از او جست *** که در آب خجالت نيك بنشست

بدو چسپید مانند سریشم *** بدانگونه که نتواند ازو جست

گفته اند وقتی شخصی از اعراب بادیه که همیشه بادی در بادیه داشتند در حضور حجاج بایستاد و چون شروع در تکلم نمود ضرطه در افکنده آواز دك اسفل را بتواى فك اعلى اتصال داد پس دست خود را بر است خود بر زد و گفت : یا تو دهان بسخن برگشای و من مهر خاموشی بردهان زنم یا تو خاموش باش تا بآنچه میل و اشتها دارم در خدمت امیر زبان بسخن برگشایم .

و هم در آن کتاب می نویسد: از مجاهد حکایت کرده اند که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از شخصی بادی بدانست فرمود : « من وجد ريحاً فليتوضأ » هر کسی بادی در خود یافته است تجدید وضوء نماید، آنمرد شرمسار شد که بپای شود فرمود لیقم صاحب الريح فليتوضأ ، باید صاحب این ریح برخیزد و البته تجديد وضوء نماید « إن الله لا يستحى من الحق » در کار حق شرم و حیائی نیست ، عباس عرض کرد:

یا رسول الله آیا نشاید تمام ما بر خیزیم؟ فرمود : همه برخیزید ووضوء بسازید.

وقتی با یکی از اعراب که سالی بسیار بر سر آورده بود گفتند: امروز برچه حالی ؟ گفت : « ذهب الاطيبان الناب و النصاب وبقى الارطبان السعال والضراط » دو چیز خوب و خوش که ذخیره جوانی است و آن دندان کارگر وقوت قوای است برفت و دو چیز نمناک ناپسند که از مولدات پیری است و آن سرفیدن و گوزیدن

ص: 40

است برجاي است .

حکایت کرده اند: یکی از فقراء را مرض قولنج در رنج و شکنج افکند و با این درد شدید تمام شب را در مسجدی بگذرانید و از آغاز شب تا نمایش روز از نهیب درد و آسیب باد و ریح سرد ناله برکشید و با آه و سوز و اضطراب همی گفت : یا الله ضرطة ، و استدعاى او اجابت نمیشد و ناله و نفیر و آه و نمیر او گوشزد رفقایش میگشت، چون با مداد چهره برگشاد و در این وقت مشرف بر هلاك بود و از غبطه ضرطه کله سست نهاد و شکمی پر از بامدادی باد داشت و هلاك را معاینه و خودرا مأيوس بدید بر طمع و طلب بیفزود و باد دیگر سرای در دماغ راه داده همی گفت: بار خدایا از تو بهشت میخواهم .

یکی از رفقایش چون این طمع وطلب را بدید گفت : احمق تر از تو ندیده ام که با اینکه از آغاز غروب آفتاب که دچار قولنج هستی يك ضرطه خواستار شدی و بآن برخوردار نگشتی اکنون از یزدان تعالی بهشتی را طلب میکنی که پهنایش باندازه . آسمانها و زمین است، و از اینگونه حکایات در کتب امثله عرب وعجم وحكايات خلق روزگار بسیار است .

در مروج الذهب مسطور است که علی بن جنید اسكاني مردى عجيب الصورت وعجيب الحديث وسليم النفس بود و باين معتصم باوی انسى كامل ولطفي شامل داشت ، و روزی با محمد بن حماد گفت: فردا صبحگاه نزد علي بن جنيد برو و اورا بگو آماده شو تا با من ردیف و زمیل گردد ، محمد بن حماد بامداد بدو شد و گفت : أمير المؤمنین فرمان کرده است نامهیای مزامله او شوی و تو آماده شو وشروط مزامله وردیف شدن با خلفا را از دست مگذار .

علي بن جنید گفت: این آماده شدن را معنی چیست آیا برای خود سری جز این سر که در تن دارم مهیا دارم باریشی جز این احیه که بر چهره دارم خریداری نمایم یا بر قامت خود بيفزايم أنا متهييء وفضلة ، گفت تو شروط مزامله خلفا را و معادله ایشان را نمیدانستي ، علي بن جنيد گفت : ای کسیکه این شروط و آداب را

ص: 41

میدانی بفرمای تا چیست؟

محمد بن حماد که مردی ادیب و ظریف بود و در شمار حجاب میرفت گفت : شرط مزامله و معادله یکی این است که آن کس بحدیث و مذاكره ومناوله احاطه تامه داشته باشد و هر حدیثی را بمناسبت وقت و اقتضای مزاج خلفا وميل خاطر ایشان عرضه دارد دیگر اینکه تا با ایشان مزامل و معادل و هم کجاوه است آب از دهان نيفكند و سرفه نیارد و تنحنح نکند و آب بینی نیندازد و دهان بخمیازه نگشاید و بغرور مراحم و میل ایشان رعایت آداب سواری و پیادگی را از دست ندهد و در حال پیاده شدن از نخست پیاده نشود و از آن پس که او فرود آمد وی نیز نزول جوید واگر معادل مراعات این امور را ننماید با آن باریکه از رصاص معادل نمایند مساوی خواهد بود.

و نیز او را جایز نیست بخوابد اگرچه رئیس خفته باشد بلکه باید خود را مجبور و مجبول به بیدار بودن و مراعات آنکس که با اوست و آن مرکوب را که سوار آن است بنماید ، چه اگر رئیس و مرؤس که سوار هستند هر دو یکدفعه بخواب اندر شوند و یکی از عدلین سرازیر گردد و ایشان بر آن شاعر نشوند چیزهائی بروز نماید که مخفی و پوشیده نیست که چه خواهد بود این سخنان را میگفت وعلي بن جنيد با دو چشم دریده دیده بدو دوخته نگران بود .

چون محمد بن حماد سخن بسیار آورد و در این وصف وشروط كلمات كثيره باز گفت : علي بن جنید سخن بروی قطع کرد و چنانکه اهل سواد گویند گفت : اه حرها برو و بمعتصم بكو با تو نمیتواند مزامله نماید مگر کسیکه مادرش زانیه و خودش کشخان ودیوت باشد .

محمد برفت و آنچه بود بمعتصم بگفت : معتصم بخندید و گفت: هم اکنون او را نزد من حاضر کن ، محمد برفت و علی را بیاورد، معتصم با او گفت : ای علي من بتو پیغام میفرستم که با من مزامل شو و تو این کار را نمیکنی گفت : این رسول جاهل است بی موی تو بمن آمده است و شروط حسان شاشی و خالویه محاکی را در میان آورده

ص: 42

است و می گوید آب دهان نیند از و چنین مکن و چنان کن و در کلام خودش تمطط و تمدد . میجوید و همیسر ببالا و پائین میدواند و بدو دست خود اشاره می نماید که نباید سرفه کرد و نباید عطسه نمود ، و برای من این امر امکان ندارد و بر قبول این امور قادر نیستم.

واگر تو راضی میشوی که چون با تو مزامل و ردیف شوم اگر بادی در شکم آورم بر تو دمیدن گیرم و ضرطه در افکنم و هر وقت برای توروی دهد بدون ملاحظه فسوه وضرطه در اندازی من با تو معادل میشوم و گرنه در میان من و تو هیچ کاری نخواهد بود. معتصم از سخنان ابن جنید چندان بخندید که همی پای برزمین کوفت و خنده از همه راه بروی چیره گشت و گفت بلی با همین شریطه با من مزاملت بجوی ، ابن جنید گفت : نعم وكرامة .

آنگاه در قبه که بر استری بربسته بودند با معتصم سوار و معادل شد و ساعتی همی بگردیدند تا بوسط بیابان رسیدند، ابن جنید گفت : يا أمير المؤمنين آن متاع حاضر شده است توچه میبینی ، گفت بمیل و اشتهای تو است هر وقت خواهی چنان کن ، گفت : ابن حماد باید حاضر شود، معتصم بفرمود تا او را حاضر ساختند .

ابن جنید گفت : بشتاب تا با تو مساره نمایم و بنجوی سخن کنم ، چون ابن حماد بدو نزديك شد ابن جنید بادی از منفذ زیرین در آستین خود بردمید و با این حماد گفت: در آستین خود دبیب و راه رفتن جانوری را احساس مینمایم بنگر چیست ، ابن حماد سر در آستین او برده رایحه کنیف و بیت الخلائی را استشمام کرده گفت: چيزي نمیبینم لكن نمیدانستم در اندون آستین تو کنیفی است ، و معتصم تا بر این حال نگران بود و چنانش خنده از همه راه فرو گرفته بود که دهانش را بآستینش پوشیده همی داشت .

آنگاه ابن جنید بر مراتب فضل ومسالك فضله بيفزود و فسوه پیاپی و متصل باهم بیرون فرستاد و از آن پس با ابن حماد گفت : تو با من گفتی سرفه نکن و آب دهان را میفکن و آب از بینی مینداز من نیز بفرمان او رفتار کردم اما من بر تو پلیدی میرانم

ص: 43

و دیگر باره باد شکم را روان و پی در پی ساخت و معتصم از گند و تعفن کله پر بادرا از محمل بیرون آورد آنگاه ابن جنید با معتصم گفت: همانا دیگ پخته شده است و اراده کار دیگر دارم : معتصم باصوت بلند و فریاد عظیم گاهی که آن کار بروی بسیار و عمیم گشت گفت: ای غلام وای برتو زود مرا بزمین رسان که در این ساعت میمیرم.

و نیز در مروج الذهب مسطور است که یکی روز علي بن الجنيد بخدمت معتصم در آمد و چندی بصحبتهای شیرین و اطوار دلپذیر معتصم را بخنده در آورد معتصم فرمود : ای علی وای بر تو چیست مرا که ترا نمی بینم آیا حق صحبت را فراموش کردی و حفظ مودت را از پس گوش افکندی ، اسکافي در جواب گفت: همان را که من همیخواستم بازگویم تو در کمال بلاغ ابلاغ نمودی و آنچه مرا در دل بود بزبان آوردی همانا توجز إبليس نيستى .

معتصم از کلمات وی بخندید و بعد از آن گفت: آیا تو نزد من نمی آئی ؟ علی اسکافی گفت: آه تا چند بیایم و بتو نرسم، امروز تو مردی نبیل و بزرگوار وعظيم المقداری گویا تو از بني ماديه باشی و بني ماريه جماعتی از اهل سواد بودند که مردم سواد ایشان را بواسطه کبر و خویشتن ستائی که در نفوس خود داشتند مضروب المثل قرار داده بودند، معتصم گفت: اينك سندان ترکی است و اشارت بغلامی کرد که بر فراز سرش ایستاده با دبیزن بدست اندر داشت، آنگاه فرمود: ای سندان هر وقت علی بیامد مرا آگاه کن اگر رقعه ترا دهد بمن بده و اگر پیغامی بتو دهد بمن برسان، سندان گفت : ای آقای من چنین کنم .

وعلي بن جنيد برفت و روزی چند در نگ کرده بیامد وسندان را طلب کرد گفتند: سندان سر بخواب دارد، علي بن جنيد برفت و از آن پس بیامد گفتند : سندان در اندرون است و تو نتوانی بدور سید علی بازشد و دیگر باره باز گشت گفتند: اينك در حضور أمير المؤمنين است .

علي بن جنيد از هر طرف مأیوس شد و چندان حیلت بکار برد که بواسطه دیگر

ص: 44

نزد معتصم حاضر گشت و معتصم را از حکایات و سخنان خود خندان ساخت و هم در عتاب او سخن آورد، از آن پس معتصم گفت: ای علی آیا ترا حاجتی است؟ گفت: بلى اى أمير المؤمنين اگر سندان ترکی را بدیدی از جانب من او را سلام برسان، معتصم بخندید و فرمود: حال سندان چیست ؟ علی گفت : حالش این است که تو درمیان خودت و من انسانی را واسطه قرار دادی که تو را من دیدم پیش از آنکه وی را بنگرم و اينك بدو مشتاق شده ام لاجرم از تو خواستارم که سلام مرا بدو بازرسانی .

از این سخن خنده بر معتصم زور آور شد ، چه علی خواست برساند که تو سندان را واسطه دیدار خودت گردانیدی و من تو را زودتر توانم دید تا او را آنگاه معتصم علي وسندان را در يك جای حاضر کرده قدغن اکید فرمود که سندان از مراعات امر علي بن جنيد غفلت نورزد.

در کتاب مستطرف مسطور است که مردی در زمان معتصم مدعی نبوت شد و خود را پیغمبر خواند، چون او را در حضور معتصم در آوردند گفت : تو پیغمبر هستی ؟ گفت : بلی، گفت: بسوی کدام کس مبعوث شدی ؟ گفت : بسوی تو ، گفت : گواهی میدهم که تو سفیه و احمق هستی آنمرد گفت : « انّما يبعث إلى كل قوم مثلهم » جز این نیست که بهر قومی پیغمبری مانند خودشان انگیخته می شود، یعنی شماها نیز سفیه و احمق باشید که پیغمبر شما نیز باید مانند شما احمق و سفیه باشد، معتصم از این سخن بخندید و بفرمود تا آنمرد را بعطيتی و احسانی بنواختند .

ص: 45

بیان پاره حکایات و مجالسات ابی اسحق معتصم با پاره مردم مختلف

در زهر الاداب و بعضی کتب دیگر مسطور است که وقتی مردی از عرب بخدمت معتصم در آمد و معتصم را از اطوار و افعال او خوش آمد و او را از مقربان و ندیمان خود گردانید و کار تقرب و محرمیت او بجائی رسید که بدون خواستن اجازت ، بحریم معتصم اندر میشد.

معتصم را وزیری بود که بر این حال عرب بدوی به غیرت وحسد اندر شد و با خود گفت: اگر در قتل این بدوی حیلتی نسازم و تدبیری بکار ببندم چنان بر دل معتصم چیره گردد و معتصم را بر خود فریفته گرداند که چیزی برنیاید که مرا از درگاه خلافت دور سازد لاجرم با بدوی آغاز ملاطفت نمود و او را فریفته مهر وحفاوت خود گردانیده تا یکی روز او را بمنزل خود طلبید و طعامی از بهرش آماده کرد و سیر فراوان در آن طعام طبخ کرد .

چون بدوی از آن طعام بخورد وزیر از روی خیر خواهی و تدلیس گفت : بپرهیز که بأمير المؤمنين نزديك شوى و او از بوی سیر متاذی شود زیرا که بوی سیر را بسیار مکروه میدارد و آنگاه وزیر بخدمت معتصم آمد و با خلیفه خلوت کرد و گفت : يا أمير المؤمنین این مرد بدوی با مردمان همی گوید که امیرالمؤمنین گند دهان دارد و من از عفونت و بخر دهان او هلاک میشوم و از آن طرف چون بدوی بمجلس معتصم در آمد از بیم اینکه مبادا معتصم از بوی سیر که او خورده بود متأذی گردد آستین خود را بردهان گرفت.

معتصم چون چنان دید سخن وزیر را مقرون بصدق بدانست و مکتوبی به یکی از عمال خود در قلم آورد که چون این نامه من بتو رسید کردن نامه آور را

ص: 46

بزن بعد از آن بدوی را بخواند و آن مکتوب را بدو داد و گفت : این مکتوب را بفلان شخص برسان و جوابش را برای من بیاور. بدوی اطاعت فرمان کرده و مکتوب را برگرفته و از حضور معتصم بیرون شد .

در آن اتنا که بر در سرای بود وزیر او را بدید و گفت : بکجا میشوی ؟ گفت : مكتوب امير المؤمنين را بفلان عامل او میبرم وزیر با خود گفت همانا بدوی از این تقلید مالی عظیم خواهد برد و طمع بر وی دست یافته و گفت : ای بدوی چه میگوئی در حق کسیکه ترا از این رنج و تعب که در این سفر بتو عارض میشود آسوده سازد و دو هزار دینار بتو بدهد بدوی گفت : توئی بزرگ وتوئی حاکم و هر وقت اراده نمایی من چنان میکنم وزیر گفت: این مکتوب را یا من گذار بدوى في الفور بداد وزیر دو هزار دینار بدو داد و خودش با حرص و طمعی کامل بجانب آن عامل بدان سرزمین حامل شد.

چون عامل آن مکتوب را بخواند در ساعت بفرمود تا گردن وزیر را بزدند چون روزی چند برآمد معتصم در کار بدوی بیاد آورد و از وزیر بپرسید گفتند وزیر روزی چند است که آشکار نمیشود و بدوی در این شهر مقیم است بفرمود تا بدوی را حاضر ساختند معتصم از حال او و گذر روزگارش بپرسید داستانی را که برای وزیر با او گذشته بود از بدایت تا نهایت بعرض رسانید.

معتصم گفت : تو با مردمان گفتی که من ابخر هستم و دهانم بد بوی است بدوی گفت : ای امیر المؤمنین آیا من میتوانم بچیزی که نمی دانم حدیث برانم يعنى من كجا بتو نزديك ميشوم که بوی دهانت را بشنوم همانا این سخنان از مکر وحسد این مرد بوده است و عرض نمود که وزیر چگونه او را بخانه خود در آورد و چگونه او را از سیر بخورانید و چگونه باوی بگذرانید.

معتصم گفت : خدای تعالی حسد را بکشد چقدر بعدل کار کرده است و از نخست بصاحبش بدایت گرفته و بکشته است و از آن پس آن بدوی را بر ثبت وزارت خود نائل ساخت و آن وزیر از نکبت حسد آسوده گشت و بدوی بخلعتی فاخر

ص: 47

مفتخر گردید. در مستطرف بعد از نگارش این داستان میگوید مغیره شاعر آل مهلب در باب حسد گفته است .

آل المهلب قوم ان مدحتهم *** كانوا الاكارم آباء واجدادا

ان العرانين تلقاها محسدة *** ولاترى للعام الناس حسادا

جناب عمر بن الخطاب ميگويد : « يكفيك من الحاسد أنه يفتم وقت سرورك » برای حسود و بد خواه تو همان برای تو کافی است که در سرور تو غمگین میشود و این کلمه محتوی بر معنی رقیقی است و آن این است که باید تو همیشه محتاج ومنتظر حسود باشی و هیچوقت خود را بی حسود نخواهی چه تاتو را سرور وارد نباشد هیچکس بر تو حاسد نگردد و خود حسود هرگز دارای لیاقت و سیادت و سعادت نشود چه خود این صفت مخالف ادراك آنمرتبه سودد و جلالت است چنانکه حضرت امیر المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله علیه می فرماید : «الحسود لایسود » بدخواه دارای بزرگی و جاه نمی شود.

مالك بن دينار میگوید : شهادت قراء قرآن در هر چیزی مقبول است مگر اینکه پاره بر بعضی امثال خودشان گواهی دهند که در اینجا نباید پذیرفت چه تحاسد ایشان در این حیثیت از حسد تیوس و بز بیشتر و شدیدتر است انس میگوید حسد میخورد حسنات را چنانکه آتش میخورد هیزم را و منصور فقیه این شعر را در باب حسد گفته است :

منافسة الفتى فيما يزول *** على نقصان همته دلیل

و مختار القليل أقل منه *** وكل فوايد الدنيا قليل

ميل و حرص جوانمردان جهان در متاع فانی این دنیای بی دوام بر نقصان همتش دلیلی روشن و بعلاوه اختیار قلیل اقل از آن است و حال اینکه تمام فواید دنيا اندك وقليل و بيرون از اعتنای مردم شریف و نبیل است ، خداوند تعالی میفرماید حاسد دشمن نعمت من و خشمگين برفعل من وغير راضی بقسمت من است که برای بندگان خود قسمت ساخته ام .

ص: 48

اصمعی میگوید : مردی اعرابی را بدیدم که یکصد و بیست سال عمر کرده بود گفتم: روز کاری در از بسپردی، گفت: چون حسد را ترك كردم برجای ماندم لکن این بنده نگارنده را گمان بر آن است که دارای این صفت نبوده است و بالطبیعه حسود نبوده است و گرنه ترکش باختیار او نمی باشد. چنانکه شاعر گفته است:

اصبر على حسد الحسود *** فان صبرك قائله

كالنار تأكل بعضها *** إن لم تجد ما تأكله

برحسد حامد شکیبا باش ، چه شکیبائی تو قاتل او است چنانکه آتش اگر چیزی را نیابد که بخورد خودش پاره از خودش را میخورد ، و این دلیل همان بیان مذکور است، در خدمت حکیم بزرگ ارسطاطالیس عرض کردند : چیست حسود را که از همه کس اندوه او شدیدتر است؟ فرمود : « لانّه أخذ نصيبه من عموم الدنيا ويضاف ذلك غمه بسرور الناس» دو درد بزرگ برای حسود است : نخست اینکه نصیبه خود را از غموم روزگار خواستار است، دیگر سرور و شادی مردمان را اضافه

براین اندوه گردانیده است.

در زينة المجالس و بعضی کتب دیگر نوشته اند که روزی معتصم بعزم شکار بیرون شده از خدم و حشم خود دور مانده در اثنای راه در موضعی پیری را نشسته دید که حمارش در گل فرو رفته و پشته خارش در کناری افتاده و در کار خود فرومانده است خلیفه از اسب فرود آمده دامن بر میان زده آن خر را از گل بیرون آورده پیر را مدد کرده خار را دیگرباره بر پشت خر استوار بست .

معتصم را قانون چنان بود که هر گاه بشکار رفتی هزار مثقال طلا در ترکش ریختی تا اگر در راه سایلی یا نیازمندی بدو رسد کامکارش فرماید، و چون پیر روی بشهر نهاد فرمود: ای پیر دامن بگیر، گفت: جامه ام دامن ندارد خلیفه روزگار مندیلی که در میان زده بود بیرون آورده بدست پیرداده آن زرها را در آن منديل بریخت و پیر بشهر آمده خر خود را بفروخت و اسبی راهوار بخرید و کلبه

ص: 49

محقر خود را فروخته خانه دلگشا ابتیاع نمود .

مردم و بروایتی خود معتصم با او گفتند: تو باین ثروت چگونه دست یافتی؟ گفت : بزرگی بنظر کرم در من بدید و این از اثر گرم پرور اوست ، گفتند : همان کلبه محقرت کفایت میکرد گفت بزرگان گفته اند: شکر نعمت منعم از اظهار نعمت است ، اگر چنین نمیکردم آثار کرم خلیفه دوران نمی گشت.

صاحب زينت المجالس :گوید: عجیب است که گفته اند که هزار مثقال طلا پنج من شاه است هر چند طلابی قدر باشد در ترکش ریختن و بکمر بستن عجیب مینماید معترض نفهمیده است که سلاطین خودشان ترکش برمیان نمیبندند بلکه دیگران ترکش ایشان را بردارند ، مع ذلك این معنی از معتصم بعید نیست ، چه دو گوسفند را بهر دو دست برداشته نگاه میداشت تا پوست آن را میکندند و تمام سلاطین گذشته زر در ترکش میداشته اند و آن را کبش فدا می نامیدند چنانکه انوری گفته است .

کفش فدا برگشاد راز نهان گفتنی *** زهره در آن رزمگاه حقه زیور شکست

شاه بدان بنگرید گفت که روز چنین *** مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست

بنده نویسنده گوید: باین حکایت بصورتی دیگر و مختصر تر اشارت رفت بدیهی است اگر کسی با معتصم بود و ترکش او را داشت خودش خر را از گل بیرون و بار را از زمین برخر نمیکشید ، و ترکش مخفف تیرکش است که تیردان باشد و در این از منه گاهی تیرکش را که ترکش گویند و مثلاً گویند بر ترکش اسب بربست يا ترك بند اسب به بست مقصودشان بر کفل بند یا خورجینی است که کفل اسب بندند و مسافران یا سواران زاد و توشه یا پاره چیزهای دیگر در آن گذارند و آن خورجین یا بارگير كوچك وسبك باشد .

اما در باب این کلام صاحب زينة المجالس که هزار مثقال طلا پنج من بوزن شاه است، در این ایام که یکمن شاه میگویند و در بعضی بلاد مثل اصفهان و کاشان

ص: 50

معمول است دومن تبریز است ، و يك من تبريز عبارت از چهل سیل و هر سیری شانزده و هر مثقال بوزن بیست و چهار نخود و هر نخودی موازی سه گندم است، پس يك من تبريز ششصد و چهل مثقال ، ويك من شاه يك هزار و دویست و هشتاد مثقال ، و پنج من شاه شش هزار و چهارصد مثقال خواهد.

این وزن شاه عباسی وزمان دولت صفويه أنار الله براهينهم میباشد و صاحب زينة المجالس در سنه يك هزار و چهارم هجری که با لفظ غد مطابق است این کتاب را شروع بتأليف نموده است و نمیدانم مثقال آنزمان بچه میزان بوده است كه يك من شاه دویست مثقال میشده است .

در اصفهان و کاشان اصطلاحات دیگر نیز دارند چنانکه چون گویند صد درم نیم من شاه و پنجاه درم نیم من تبريز ، بیست و پنج درم يك چهاريك تبريز و دوازده و نیم یعنی پنج سیر و شش درم دوسیر و نیم بهمین طور نایکدرم و نیم درم میرسند و اگر تیم من گویند يكمن تبریز و اگر پنج و بیست پنج گویند پانزده سیر خواهند و در اصفهان بیسی گویند و چهار من تبریز را يك من ری خوانند که دو هزار و یا نصد و شصت مثقال میشود ، و در پاره دهات و حوالی طهران وديگر ولايات يك من ری از چهار هن تبریز بیشتر است و درم که گویند نیم متقال را خواهند.

با این صورت مثلاً یکمن بوزن شاه را که چهارصد درم باشد دویست مثقال وزن خواهد بود، و با روایت صاحب زينة المجالس که هزار مثقال پنج من شاه است مطابق می شود ، اما با مثقالی که يك من شاه باصطلاح امروز يك هزار و دویست و هشتاد مثقال است درست نمیآید مگر اینکه مثقال آنزمان با درم آنعصر غیر از معهود این عصر باشد.

در هر حال در باب اوزان هر زمان در کتب فقها و مقدار كر ومجلدات بحار وتوضيح البيان في تسهيل الاوزان تصنيف مكانه فاضل عالم عامل کامل تحریر بی نظیر و خبير فقاهت تخمیر صاحب زهد و تقوى علام او اه آقا میرزا حبیب الله کاشانی دامت افاضاته که امروز اول مجتهد با تقوی و ادیب جامع الشرايط حوزه اسلام

ص: 51

و دارای تصانیف و تألیفات فائقه فقهيه و أصوليه و ادبيه ومنطق و بیان مؤثر منبر وعظ ونصايح و مقتدای اهل اسلام است و نیز در کتب لغات و ادبیات و طبیه و در طى مجلدات مبارکه بر حسب اقتضای مقام اشارت رفته است .

و نیز در زينة المجالس مسطور است که نوبتی معتصم عباسی بر منظری نشسته و بهر سوی نظر می افکند ناگاه پیری را دید که سبوئی آب بردوش افکنده و کوزه در دست و نزديك مردم میداشت معتصم را بر حال ضعف و استیصال وی ترحم آمد و او را نزديك بخواست و گفت: روزگارت چه مقدار بر سر چمیده است؟ گفت : هفتاد و پنج سال، معتصم فرمود: يك سئوال از تو مینمایم باید جوابی مطابق واقع بگوئي.

آنگاه پرسید چگونه است که امثال شما مردم مفلوک با نیاز ، روزگاری دراز بر سر میسپارید اما پادشاهان و فرمانگذاران با گنج و کلاه روزگاری کوتاه دارند ؟ گفت : ما رزق خود را از گنجینه بی پایان ایزد سبحان بتدریج میبریم از این روی تا آنمقدار که روزی ما مقدر شده است تمام نگردد عمر ما با تمام نرسد ، وملوك وسلاطین رزق خود را از خزانه بي فناى إلهي يكباره ميبرند لاجرم دوام و بقای ایشان اندك است ، معتصم بفرمود تا سیصد درم بدو بدادند سقتا سخت خرم گشت و از پیشگاه خلیفه برفت .

بعد از هفته معتصم در همان منظر نشسته بر کود کی نظر افکند که همان سبو بر دوش و کاسه بدست گرفته دور دار الخلافه دوران مینماید و ملازمان حضرت را سقایت میکند ، حال آن پیر را از وی بپرسید گفت: وفات کرد و من پسر او هستم معتصم گفت: براستی سخن کرد چون آن پیر روزی خود را یکدفعه بیافت روزش بپایان رسید هر (که بیروزی است روزش دیر شد).

از این پیش در مجلدات أحوال حضرت صادق و كاظم صلوات الله عليهما در ذيل أحوال أبي جعفر منصور دوانيقي بحكايت او و فراش سرای حکایتی باین تقریب مذکور شد.

ص: 52

و هم در این کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که در ایام خلافت أبي إسحاق معتصم عباسی یکی از نویسندگان بسبب عطلت و بیکاری سخت پریشان حال وقليل المال و دچار استیصال و امخواهان ناخجسته منوال گردیده عرضه داشتی در قلم آورده مضمون اینکه مردی دبیر و با کفایت و جلادت هستم اگر أمير بشغلى مرا مشغول فرماید آثار درایت و آیات کفایت خود را در خدمت ارباب دیوان نمایان سازم و عیال و آل خویش را بنان پاره بیاسایم و چون این تقاضا را بتکرار آورد معتصم را ناگوار افتاد فرمود برای او عملی مقرر دارید که سودیش مهیا باشد .

اصحاب ديوان عرض کردند: صحن مسجد جامع بصره را فرشی نیست و در فصل زمستان زمینش گل اندود میگردد مثالی باید نوشت تا این مرد ببصره برود آن مسجد را مفروش سازد، آن شخص مثال را گرفته جانب بصره راه در سپرد و در اثنای راه سنگی رنگین و پاکیزه بدست آورده ببصره برد و چون نزديك بشهر رسید غلامی که با خود داشت زودتر از خود ببصره فرستاد تا مردمان را از ورود مأمور خليفه باخبر ساخته باستقبال او از شهر بیرون تازند.

معارف و اعیان بصره بتحير اندر شدند مگر چه مهمی بزرگ روی داده باشد ، و چون بملاقاتش از شهر بیرون آمدند و او را در یافتند متضرعانه پرسیدند آیا چه واقعه پیش آمده که قدم رنجه داشته، دبیر فرمان خلیفه دوران را در نهایت ابهت و تعظیم و تفخیم جلوه گر ساخت، چون مردم بصره بخواندند و بدانستند :گفتند این عمل نه چندان اهمیت داشت که بیایست توقیع رفیع صادر گردد ، دبیر آن سنگ را از آستین بیرون آورده گفت: فرمان چنان است که می باید صحن مسجد را از این نمونه سنگ فرش کرد.

بصريان بتفکر اندر شدند و گفتند: امثال این سنگ را چگونه می توان بدست آورد دبیر در آن باب سخن بسیار کرد و مبالغه از اندازه بگذرانید، در پایان کار قرار بر آن افتاد که ده هزار درم بد و دهند و مسجد را بهر گونه سنگی که ممکن باشد و بسهولت بدست آید فرش اندازند، دبیر آن وجه نقد را گرفته ببغداد

ص: 53

آمد و بر رهگذر معتصم بایستاد چون کو کبه خلیفه در رسید دبیر خدمت کرده گفت : اموالی که حاصل شده با که سپارم ؟ معتصم فرمود وی را چه شغل داده اید ؟ گفت : فرش انداختن مسجد بصره ، معتصم بتعجب اندر شد و گفت : مردی که از چنین شغلی كه يك فلس از آن متصور نیست ده هزار درم حاصل کرده است و اوقات خود را بگذرانیده دریغ میرود که بیکار بگذراند از این پس کارهای خطیر بدو رجوع کنید که استحقاق هر گونه عملی دارد.

هزار افسوس که معتصم زنده نیست تا اشخاص کافی محترم روزگار را بنگرد که اگر باین خدمت مأمور شوند أولاً تجملی برای خود قرار میدهند و گرسنه مردمی با خود همراه میبرند که اگر تمام عمل بصره را با او گذارند كافي آن قدیمی گرسنه گان را نمی کند و در هنگام ورود چندان تحمیلات گوناگون بر رعایا و خلق خدا وارد می آورند که رمقی برای احدی باقی نمی گذارند و هر کسی اطاعت نکند مورد تهمت وخطر و مقصر گردانند .

و بعد از آن که مبلغها در تعمیر مسجد و عنوان تكلفات مسجد أخذ کردند و بعناوين مختلفه باسم سیورسات ومخارج مختلفه ومعاف داشتن مزدوران از کار کردن بی مزد و امثال آن فراغت یافتند همان مسجد را دارالعیش خود ساخته محل اجرای مقاصد شهوانیه و معاصی کبیره و فواحش نمودند از اشیاء عتیقه مسجد خواه از فرش شبستان یا مصالح ازاره و گلدسته و گنبد و حيطان وسقوف وغيرها هرچه بتوانند برداشته و برکنده و در آخر کار مناره مسجد را برای استعمال خود برهنه و مجرد ساخته موافق اشتهای خود رفتار و کامور برگشته عشری از معشار آنچه را که برده اند در حق السکوت مصادر أمور و رؤسای عصر تقدیم کرده آن خیانت را بخدمت و آن خباثت را بحسن طويت مبدل ساخته مورد تحسین و رجوع خدمت و شایسته امتیازات عالیه میشوند !!

و اگر از مردم آنشهر و کیفیت خرابی مسجد وضرر مأمور چیزی بنویسند

وشكایتی نمایند نویسنده را مغرض و مفسد شمرده کمر بآزارش استوار می سازند

ص: 54

چه امتیازی و مجازاتی را در کار نمی بینند بلکه در عکسش بر عکس نگرند !

در زينة المجالس مسطور است که یکی از خلفای بنی عباس شاید معتصم باشد باوزیر خود گفت که مرا از سیر و سلوك ملوك پيشين زمان داستان کن و محاسن و مآثر ومحامد و آداب برگذشته پادشاهان جهان را بازنمای.

وزیر صافي ضمير گفت : جمال دولت أمير المؤمنين بخال خلود مخلد باد در نگارش نخستین روزگاران چنین یافته ام که در بلندی بله و ارجمندی پایه در سالخوردگی بسیار بوده و پیران را سخت بزرگ و گرامی میداشته اند و هر کس سالخورده تر و بآزمون جهان برخوردارتر بود اعتبارش بیشتر بود و در نوبت دولت ضحاك هر کسی توانگر تر بود نزد مردم عزیزتر می نمود ، و بروزگار فریدون پادشاه سوابق خدمت را حرمتی عظیم و اعتباری بزرگ مینهادند چنانکه هر کس بیشتر بدرگاه فریدون تشرف جسته بود حرمتش بیشتر بود و او را بزرگتر میداشتند .

و چون دولت منوچهر چهر گشود حسب و نسب و پدر و هنر و شرف زاد و آزادگی بهائی عظیم داشت ، و در دوره کیکاوس سر فخر و مباهبات مردمان عاقل خردمند از گنبد آبنوس میگذشت و در نوبت سلطنت کیخسرو بهای مردمی و دلیری را وسیله تقرب و تفضیل میساختند، و در روزگار سهراب و کشتاسب گوهر دین و جوهر دیانت را سبب تقرب و تبجیل و سعادت میشمردند و در عهد نوشیروان که بهار عدل و داد و بهجت روزگار بود تمامت این اوصاف و اخلاق مذکوره ملحوظ و منظور بود مگر صفت توانگری که قیمت و اعتباری نداشت.

همانا چون مردم دقیقه باب که بوقایع و احوال روزگار و ایام ولیالی سلاطین كامكار ومراتب و شئونات سلطنت ومملكت وترقى يا تنزل ایشان آگاهی دارند تأمل فرمایند میبینند در هر دوره بر حسب ترقی این امتعه مذكوره حالت قوت يا ضعف یا ذلت یا زوال از چه روی بوده است و ترقی هر یکی از این حالات اسباب چگونه وضع و نمایش چگونه حالی گردیده است .

ص: 55

هر پادشاهی که مایل برونق یکی از این اوصاف بوده است با آنکه بترقی حالت دیگر توجه مینموده است نتیجه آن برای سلطنت و مملکت چه بوده است و چون پادشاه عادل انوشیروان جامع این معانی گشت و طالب ثروت و توانگری معنوی گردید که سایر توانگریها عرض آنجوهر و فرع آن اصل است صاحب چنان شأن و اقتدار و ثروت و بضاعت پایدار و آسایش و آرامش امصار و عباد گردید و سلاطین عظیم اقالیم چون ارکان و اعیان دولتش در پیشگاه عظمت و اقبالش بر کرسیها جلوس کرده مطیع امرونهی او بودند و از اقالیم جهان باز بدرگاهش میفرستادند و پادشاه شاهانش میشمردند ، و رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم مفاخرت میفرماید که در زمان پادشاه عادل متولد شدم .

شايد يك نكته این فرمایش همین باشد که چون این پادشاه داد جوی جامع این مسائل و مطالب مذکوره که همه موجب ترقی و سعادت دنیا و آخرت است بوده و بتوانگری که اسباب خسارت و شقاوت هر دو جهان است رغبت و عنایت نداشته و این حالتی است که همه بر وفق قانون و آداب اسلام است ، و پیغمبر نیز جامع جميع جهات میباشد چنین فرموده است ، والله اعلم .

عجب این است که آن صفات محموده و تکالیف و آداب هیچوقت متروک نمی شده است و در اسلام منظور و ملحوظ بلکه پاره از واجبات دینیه و عقلیه است و تا معمول است آن شأن و شکوه و عظمت و غلبه واحاطه و رونق در اسلام و اسلامیان بوده است و سلاطین قبل از اسلام نیز تا در این عالم بوده صاحب چنان معالم شده اند و این تجربت كراراً شده است و نتایج حسنه آن و نکوهیده ضدش را دیده اند همه را فرموش کرده اند و هر چه کنند بر ضد آن است و همه روز بضد مطلوب دچار و باقسام خسارت گرفتارند و بویرانی مملکت و ذهاب ثروت وضعف وتسلط ومخالطه و غلبه و چیرگی اجانب و افلاس برايا ورعايا ورواج مذاهب ومسالك مختلفه و زوال ابهت و جلالت و قدرت و حصول فقر و بلیت فاقت نگران میباشند و هیچ اعتنائی ندارند و اعتباری امیگیرند، بلی « لهم قلوب لا يفقهون بها ».

ص: 56

اگر کوری نابینا شبی در چاله بیفتد هیچ روزی بدانسوی عبور نکند و این بادام چشمهای قوی هیکل در هر ساعتی بعد چاله و گودال می افتند و متنبه نمی شوند وزلات دائمیته خود را بسبب غفلات پیشینیان میشمارند ، و اگر جواب گویند اگر نتیجه حالات آنها چنین است چرا خودشان در زمان خودشان با حالی خوش و روزگاری دلکش و اعمال و اطواری بیغش بودند، جواب میدهند اثرات اعمال سابقین را چون عادی و ذهنی مردم شده است و سالها و قرنها بر آن بر گذشته فراموش کرده اند .

و اگر از روی انصاف بنگرند و غرض را کنار بگذارند میبینند بچه گونه حال ترقی و معارف و علوم جيده جديده و قوانین ستوده تازه ممالك متمدنه برخوردارند و البته هر مملکتی که تغییری در آداب و ترتيب سلطنت و اخلاقیاتش داده شود دچار این بلیات عظیمه میشود تا بحالت استقامت در آید خیلی شاکر و خرسند باشید که از این سخت تر و شدیدتر نشده است چنانکه در سایر دول متمدنه روی داده است. عبدالملك بن مروان که از عقلای روزگار بود با اولاد خود نصیحت گفت : چهار کلمه از من بدل بسپارید که نظام ملك و دولت و قوام دین و ملت و دوام سریر سلطنت و ارتسام آیات حشمت و منزلت را بمنزله قوائم اربعه است: نخست اینکه مردمان را چیزی وعده نکنید که ادایش بر شما دشوار باشد ، دوم در آن کارها که آغازش آسان و انجامش دشوار باشد شروع نکنیدا سالوم چون اراده مهمتی نمائید اول و آخرش را بنظر فكر و ديده عقل مشاهدت نمائید، چهارم همیشه آماده و بصدد چاره و دفع دشمن باشید چه بسیار باشد که بناگاه حادثه پیش آید و چون مهیای دفعش نباشید از تدارکش بیچاره مانید و بر شما مشکل شود، یعنی ( علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد ) پس بدا بر حال آن مردمی که هيچيك را رعایت نکرده باشند.

در زینة المجالس مسطور است که أحمد بن سلیمان از پدرش سلیمان حکایت

ص: 57

کرده است که از آن پیش که معتصم بر سریر خلافت جای کند باعبدالله بن طاهر بجهتی از جهات کینه ور بود، چون بر کرسی خلافت برنشست نامه بخط خود بعبدالله که امیری خراسان داشت بر نوشت که میان من و تو از دیرین زمان روزگاری ناخوش نمایان گشت و سخت از تو آزرده خاطرم و اکنون بر تو قدرت یافتم أما آن خشم را فرو خوردم و چون اثری از آن بر جای است از آن میاندیشم و ترس دارم که اگر چشمم بر توافتد عنان نفس سرکش خود را نگاه نتوانم داشت و بقتل تو امر کنم .

لاجرم ترا می نویسم که اگر فرمان من باحضار تو صادر شود قطعاً نپذیری و این رقعه را که من بخط خود بتو نوشته ام حجت خود سازی ؛ پس باید نگران شد که عبدالله بن طاهر را با آن رنجشی که از وی در دل معتصم بود لیاقت و کفایتش وفایده وجودش برای دولت و ملت سالم میدارد و معتصم با آن حالت سبعیت و وسعت مملکت و کثرت رجال و اعیان پیشگاه سلطنت و نهایت توانگری و کثرت بضاعت بهمان علت از آن خصومت باز میگردد تا مبادا گزندی با و رساند و در اعدام او زیانی عاید استقلال مملکت شود.

از این پیش در ذیل حال عبد الله طاهر بمراتب حالات و خدمات وصفات حمیده اور حکایت دادخواهی او در عرض حال زنی از برادر زاده او و رفتن بهرات ورفع تظلم. وی اشارت رفته است و هم در آن کتاب مسطور است که معتصم خلیفه را وزیری کامل التدبیر بود که بر سر دو گرم جهان بگذشته و نيك و بدروزگار را دیده و تلخ و شیرین جهان را چشیده و پست و بلند زمان را پیموده بود و مدتها در آستانه های خلفا بمشاغل عمده و اعمال خطيره اشتغال داشت و هر وقت بخدمت معتصم رفتی در منزل خود شرط وصیت بجای آوردی و چون بمجلس خلافت در آمدی از شدت بیم وخشیت اندامش را لرزه در سپردی .

نوبتی پسرش در حضرتش عرضه داشت ای پدر بزرگوار سبب این چند بیم و دهشت تو از خلیفه چیست با اینکه خلیفه مردی عاقل و خردمند و عادل و ارجمند است و نه چندان نیز خشم است که این قدر بایدت در خوف و هراس پایه و اساس داشت ؟

ص: 58

فرمود: ای پسر چون از دارالخلافه باز آیم بتو باز می نمایم ، چون بازگردید پسر گفت : « الكريم إذا وعد وفا » .

وزیر گفت: ای پسر در کتب قدیم مسطور است که نوبتی باز، مرغ خانگی را به بیوفائی منسوب کرد و گفت: با وجود اینکه آدمیزاده در حق تو نیکی و احسان می ورزند و تربیتت میکنند چون خواهند تو را بگیرند از پیش ایشان می گریزی و بام بیام میپری ، و من جانوری شکاری هستم و وحشی میباشم بمجرد اینکه نوبتی چند از دست ایشان طعمه چند خورده ام شکار میگیرم و بایشان میدهم و بهر کجا چونم بخوانند بی توقف بیایم، مرغ خانگی گفت: آمدن تو نزد آدمی والفت تو با بنی آدم بسبب آن است که هیچوقت بازی را بر تابه بریان ندیده و من ابنای جنس خود را بكرات ومرات بر سیخ کباب بدیده ام ، و آنجماعت که از ملوك ایمن هستند سیاست ایشانرا مشاهدت ننموده اند .

از صحبت پادشه بپرهیز *** چون هیزم خشك ز آتش تيز

از این پیش در مجلدات مشكاة الأدب درذيل احوال أبي أيوب سليمان مورياني وزیر ابی جعفر منصور دوانیق داستانی مانند همین حکایت ومثل زدن او بیازو خروس و سیخ کباب و فساد نیت منصور در حق او و دهن أبي ايوب که در آن جادو کرده و بجامه خود بمالیدی و از نهیب منصور بیا سودی مذکور شد شاید هر دو يك حكايت باشد و نسبتش را باختلاف نوشته اند یا هر يك جداگانه روی داده و شبیه همدیگر اتفاق افتاده است.

ص: 59

بیان پاره حکایات و حوادث و حوادث و آیاتی که در زمان معتصم روی داده است

در زينة المجالس مسطور است که وقتی مردی عرضه داشتی بخدمت معتصم فرستاد که فلان شخص از معارف روزگار وفات کرده است و وارث او به پسری خوردسال اندك روزگار انحصار دارد و اموالی بیشمار در مرده ريك اوست و اگر فرمان شود تا باندازه کفاف این کودک جدا کرده بقیه بخزانه برند تا خزانه عامرانه را توفیری حاصل شود بعید نخواهد بود معتصم در جواب او بر پشت همان ورقه نوشت : « فأما الميت فرحمه الله ، وأما المال فيثرى الله ، وأمنا اليتيم فانبته الله ، وأما الساعي فلعنه الله » خداوند مرده را بیامرزد و مال او را بر افزاید و طفلش را بپروراند و غماز و سخن چین را لعنت فرماید و در حق مأمون نیز چنین داستانی مذکور شد .

و هم در آن کتاب مسطور است كه إسحاق بن إبراهيم موصلى حکایت کرده است که فضل بن مروان که در خدمت هارون و مأمون روزگار نهاده بود و بعزتی وافر و جاهی عالی متفر د گشت چون در خلافت معتصم وزارت یافت حرمت و عزتش جانب فزایش گرفت تابجائی که جزئیات و کلیات مهام مملکت بسر انگشت تدبیر و تصويب او فیصل پذیر میگشت، روزی خواست کمال منزلت و حرمت خود را در پیشگاه خلایق پناه بمردم باز نماید، پس معتصم را بسرای خود دعوت نمود .

خلیفه روزگار بخانه او برفت و چندان فرش زربفت و اوانی مرصع و اسباب حشمت و آلات و ادوات مكنت مشاهدت نمود که از شدت حیرت بحالت غیرت برفت و درد شکم را بهانه آورده از مجلس برخاست و بدار الخلافه برفت ، فضل متحير گردیده آن واقعه را با إسحاق موصلی در میان آورد .

ص: 60

إبراهيم گفت: همین ساعت بدار الخلافه برو و من رقمه بتو می نویسم وبرسولی که در حضور خلیفه بتودهد اگر خلیفه پرسید این رفعه چه بود بگو امرا و اعیان کس فرستاده اند و اسباب ضیافت را که از ایشان بعاریت گرفته بودم خواسته اند پس بر این گونه کار کردند و این شعبده را ظاهر ساختند خلیفه را چنان معلوم شد که وزیر آن اشیاء را بعاریت گرفته است لاجرم خندان و بشاش شد ، ووزیر تو به نمود که از آن بعد اسباب تجمل خود را بهیچکس ارائه ندهد خصوصاً در حضور سلاطین اینگونه جلوه نکند .

و هم در آن کتاب مسطور است که چون محمد بن قاسم بن عمر بن زين العابدين علیه السلام که از این پیش در ذیل وقایع سال دویست و نوزدهم رقم نمودیم بمخالفت معتصم سر بر کشید و بدست عبدالله بن طاهر اسیر گردید و در چاه زندان محبوس شد چنانکه از سورت سرما بيم هلاكتش ميرفت عبدالله بفرمود تا او را از چاه بیرون آورده در خانه جای داده موکلان بروی برگماشتند.

محمد نمدی طلب کرد که تا دفع سرما نماید چون نمد را نزد وی بردند آنرا پاره پاره ساخته رسنی از آن ترتیب داده روز عیدی که موکلان بتفرج رفته بودند محمد فرصت یافته رسن مذکور را بروزن انداخته چوبی که بر سر آن تعبیه کرده بود بر در بچه بند شد محمد بآن دست آویز آن روزن بیرون رفته از بام زندان خود را بباغ انداخت ، و جمعی سرهنگان که در آن بستان خفته بودند از وی پرسیدند تو کیستی ؟ گفت : از محافظان کبوتران هستم و کبوتری کم شده بجست و جوی آن مشغولم و اکنون از زحمت رفتن و بازگردیدن خسته شده ام ساعتی نزد شما میخوابم و چون صبح بردمید دیگر باره به تجسس کبوتر میروم ، پس لحظه نزد ایشان بخفت و چون اثر صبح بردمید جانب راه گرفته گرفت.

و هم در آن کتاب مسطور است که أحمد بن أبي دواد قاضی را در خدمت معتصم خلیفه مقامی عالی بود و از جانب او بمنصب اقضى القضاة ممالك اسلاميه افتخار داشت وبعلاوه بمصاحبت ومنادمت خلیفه روز میگذاشت میگوید : مرا با ابودلف قاسم

ص: 61

ابن عيسى عجلی محبت و مودت و اتحادی خاص بود نوبتی مرا خبر رسید که از وی خطائی روی داده معتصم او را با فشين خيذر بن كاوس که از قدیمی دشمنان أبو دلف ابودلف بود بداده است تاکینه و انتقام خود را از وی بجوید.

جهان روشن در دیده ام تاريك تر از گلخن شد و یقین کردم که افشین بسخت تر عقوبتی و برا هلاك خواهد كرد ناچار شفاعت او را بی دعوت افشین بسرای او و بی رخصت او بمجلس او در آمدم و افشین را بر روی تختی نشسته و ابودلف را در سلاسل و اغلال در حضور او در صف النعال ایستاده مورد دشنام و جلادی را با شمشیر کشیده و بر فراز سرش مترصد صدور فرمان نگران گردیدم .

افشین در نظاره من بیای شد و مرا در پهلوی خود نشاند و شرط حرمت بجای آورده سبب ورود در چنان وقت را در مقام استفسار برآمد گفتم : با امیر گفتنی حاجتی دارم و امیدوارم که در خواست مرا بشرف اجابت مقرون فرماید ، گفت : آنچه بخواهی جز این مرد ایستاده بپای بجمله مبذول است ، چه این مرد در انهدام اركان تن و جان و مال من ساعی و جاهد است و این حال بر تمام خلق روشن است و اينك یزدان دادگر در دل خلیفه افکنده است تا وی را بدست من داده و من داد خود از وی بستانم و بهرطور که بخواهم در مکافاتش حکومت کنم .

گفتم : آمدن من بخدمت امیر نه برای کارهای كوچك بود بلکه بدانم مگر أمير رحمت آورده ابودلف را بمن بخشد و بدان سپاس گذاري که تیر تدبير و تذویر او برجوشن اقبال امیر کارگر نگردیده از وی در گذرد، افشین گفت: از اموال واسباب وضياع وعقار وملك وديار من آنچه بخواهی تراست اما از شفاعت این مرد نابکار دست بدار که از خون او در نمیگذرم چندانکه در شفاعت سخن کردم سودمند نشد.

با خود گفتم بیای بایستم و درخواست نمایم شاید شرمنده گردیده بمن ببخشد چون برخاستم أمير افشين بكمان انصراف من بمشايعت من برخاست گفتم بنشین که بجائی امیروم و در حضور توایستاده شده ام تا ابودلف را بمن بخشی تا از وی عفو نکنی نمینشینم چه ناپسند است که چون من مردی بخدمت چون توئی بالتماس

ص: 62

برخیزم و نومید بنشینم همچنان در وی اثر نکرد خواستم سر برهنه کنم افشین خشمگین شد و بدرشت گفتن و مرا دشنام دادن زبان برگشاد.

چون این سخت کوشی و بی آزر می را مشاهدت کردم فی الفور گفتم : من تاكنون برعایت حرمت این چند تواضع و فروتنی نمودم اينك ميگويم فرمان أمير المؤمنين چنین است که اگر موئى ازسر ابودلف کم کنی ترا بعقوبت تمام بقتل رسانند من ابلاغ أمر أمير المؤمنين را نمودم و حاضران را گواه گرفتم باقی را تو خود دانی این سخن بگفتم و بخشم از مجلس افشین بیرون آمده بدار الخلافه رفتم .

معتصم در حرم بود خادمی را گفتم اعلام کن قاضی به تشرف آمده است معتصم مرا احضار کرده صورت حال خود را در التماس وشفاعت أبي دلف ودشنام دادن افشین و فرمان خلیفه را در آخر کار ابلاغ کردن و گواه بر ابلاغ گرفتن معروض داشتم : آثار تغیر در بشره معتصم ظاهر شد و فرمود: تو از مقربان در گاه مائی خوب نباشد که نزد یکی از خدمه ما رفته این چند تواضع و تخشع نمائی و او گوش بشفاعت و سخنان تو نیاورد و باضافه زبان بدشنام تو گویا گرداند ، این کردار بی حرمتی ما را نیز متضمن است.

در این اثنا افشین نیز بیامد و خلیفه را بدو التفاتی نرفت ، افشین گفت : يا أمير المؤمنين حال أبى داف در حضور خلافت دستور مکتوم نیست و کوششهائی که در خرابی من از وی بظهور پیوست روشن و مبرهن است ، وأمير المؤمنين اورا با من گذاشت تا بقتل وی سوزش دل را چاره کنم احمد بن أبي دواد حمایت اورا مینماید و می گويد : أمير المؤمنین فرمود اگر او را بیازاری تو را آنرسد که نخواهی.

معتصم بخشم اندر شد و گفت : تو خود را فراموش کرده باشی و دماغ را از بخار پندار گرانبار ساخته و بیرون از حد خودت پای از گلیم خود در از نمودی ترا چه حد آن باشد که مقر بان در گاه من بنزد تو آیند و بجهت ملاحظه حرمت تو تواضع نمایند و او بایشان التفات نکنی و پاس حشمت ایشان را نداری و فرمان بتورسانند بگوش نسپاری راست و صحیح است آنچه أحمد بن أبي دواد گفته است آنچه تو

ص: 63

در حق أبي دلف صادر کنی بعینه همان را در حق خودت مشاهده خواهی کرد ، افشین با حالی نژند و خشم ناک از پیشگاه خلیفه بیرون رفت .

أحمد بن أبي دواد :میگوید : خواستم از دنبال او باستمالت بروم معتصم فرمود: بگذار تا براه خود برود و منتظر باش که هنگام نمازشام ابودلف نزد تو خواهد آمد شامگاه بخانه خود برفتم أبو دلف را دیدم تشریف افشین را بر تن بیاراسته نزد من حاضر است ، و از آن پس در میان من و افشین خصومتی سخت قیام گرفت و من به تتبع احوال او بر آمدم تا الحاد او مكشوف گردیده معتصم بسیاستش در آورد و این معنی که مرا دست داد از بركت خدمت ملوك بود .

از این پیش در ذیل احوال افشین و مناظره ابن أبي دواد و هلاك افشين اشارت رفت ، و از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب شرح حال أبي عبدالله قاضی أحمد بن أبي دواد ايادی معتزلی مبسوط گردید این قاضی بمروت و عصبیت معروف و او را در این باب در خدمت معتصم اخبار مأثوره است ، در فقه و کلام تحریری علام بود تا رسید بآنجا که رسید ابو العيناء :گوید هرگز رئیسی را ندیدم که از وی فصیح تر و گویاتر باشد ، وأول کسی است که در خدمت خلفا بدایت بتكلم نمود چه قانون خلفا و حشمت ایشان آن مقدار بود که تا خود بتكلم بدایت نگیرند کسی را زهره سبقت بسخن باشد، در ذیل احوال مأمون بياره مكالمات مأمون با او تذکره رفت و بداستان افشين وأبو دلف نیز بالاختصار گذارش نمود.

ابن خلکان میگوید چنان افتاد که معتصم را بر حمد بن جهم بر مکی خشم و خشونتی سخت روی نمود و بزدن گردنش امر کرد چون احمد بن أبي دواد را نظر باین حال افتاد و او را دست و گردن بسته و بر نطع قتل جای داده و شمشیر از بهر قتلش کشیده دید بدانست چاره در کار او نیست بمعتصم گفت : چون محمد را بکشی چگونه مالش را میبری ؟

معتصم گفت : کدام کس در میان من و او حایل و مانع تواند بود ؟ گفت : خدای ورسول خداى وعدل أمير المؤمنين إبا و امتناع این امر را می نماید ، چه مال حق وارث است

ص: 64

گاهی که او را کشتی تازمانیکه بر آنچه وی کرده است اقامت بینه نمایی و اثبات خیانت او تازنده است برای تو نزديكتر وسهل تر است، معتصم گفت : محمد را بزندان جای دهید تا مناظره شود، از این کردار امر قتل عمد بتأخیر افتاد و در پایان کار رستگار شد .

و نیز جاحظ گفته است که وقتی معتصم را بر مردی از اهل جزيرة فرانیه غضب آمد و شمشیر و نطع حاضر کردند و معتصم بعتاب آنمر دلب گشود و گفت چنان کردی و چنان ساختی و بفرمود تا گردنش را بزنند أحمد بن أبي دواد گفت: اى أمير المؤمنين سبق السيف العزل ، و اين مثل را در آنجا آورند که شخص در کاری عجله نماید و از آن پس دچار ملامت شود در کار این مرد تأني فرمای ، چه مظلوم است ، معتصم اندکی ساکت شد .

قاضی میگوید: در این حال بستیز کمیز دچار شدم و بنگاهداري آن قدرت نیافتم و بدانستم اگر برخیزم و براندن کمیز بیرون شوم آنمرد بکشتن میرود لاجرم جامه های خود را در زیر پای خود جمع کرده بر آن بول افکندم و همی بشفاعت سخن کردم تا از میمنت آن پیش آب بریش آن مرد از ریختن خونش نجات دادم ، و از آن پس چون از مجلس معتصم برخاستم معتصم را نظر بجامه های نمناک من افتاد و گفت : اى أبو عبدالله زیر پای تو آب بوده است؟ گفتم : يا أمير المؤمنين نه چنان است لکن حکایت چنین است ، معتصم در این کار بخندید و در حق من دعا نمود و گفت : « أحسنت بارك الله عليك » و نیز خلعتی فاخر و یکصد هزار درم در عطای من امر فرمود .

بلی حسن نیت و یمن طویست معموریت دنیا و آخرت و اجر هر دو سرای را متضمن وضامن است .

مسعودی میگوید: یکی روز معتصم باندهای خود در جوسق بعزم صبوحی برآمد و هر یکی از ندما را فرمان کرد تا دیگی از طعام بطبخ آورد، در این اثنا نظر معتصم بسلامه غلام أحمد بن أبي دواد بيفتاد و فرمود: این غلام ابن أبي دواد است که آمده است حال ما را بازداند و همین ساعت است که او نیز میرسد و همی گوید

ص: 65

فلان هاشمی و فلان فرشی و فلان انصاری و فلان ،عربی، یعنی برای جمعی خواستار عطا میشود و ما را از این عزیمت که داریم معطل نماید و من شما را گواه میگیرم که امروز هیچ حاجتی را از وی روا نمیسازم در همین سخن بود که حاجب برای أحمد اجازت خواست .

معتصم با جلسای خود گفت: قول مرا چگونه دیدید، گفتند: او را اجازت خواهی داد؟ معتصم گفت : عجب سئوالی نمودید اگر یکسال تب کنم بر من آسان تر از آن است که او را دستوری بدهم .

در همین اثنا أحمد داخل شد و سلام بداد و بنشست و چندان سخن براند که معتصم را روی گشاده و تمام اعضایش خندان شد بعد از آن گفت : يا أبا عبدالله هر یکی از این حاضران طعامی طبخ کرده اند و دیگی بر نهاده اند و ما ترا در طبخ آن حکم قرار دادیم و تصدیق خوب و ناخوبش بتوحوالت است .

قاضی احمد گفت: باید این اطعمه را حاضر کنند و من از هر يك بخورم و از روی علم حکم نمایم و از آن پس آن دیگها را بجمله در حضورش حاضر کردند أحمد از دیگ نخستین کاملاً بخورد ، معتصم گفت : این ظلم است ، أحمد گفت : چگونه ؟ معتصم گفت: زیرا که تو در این رنگ طعام امعان نمودی و زود باشد که برای صاحبش حكم كنى و ترجيح دهى.

گفت: اى أمير المؤمنين بر من لازم است که از هر دیگی بهمین اندازه که از این دیگ بخوردم بخورم معتصم تبسم نمود و گفت هر طور خواهی چنان کن ، وأحمد بطوریکه گفته از همه مقداری کامل بخورد. آنگاه گفت : اما این دیگ را صاحبش نیکو بطبخ آورده ، چه فلفل آن بسیار وزيره اش اندک است ، وأما اين ديگ همانا طابخ آن جودت بکار برده ، زیرا که سر که آن بسیار وزیت آن اندک است ، وأما این دیگ همانا پزنده اش خوش و نیکو طبخ کرده است و توابل و حبوبات و سبزی آلاتش را از روی اعتدال بکار آورده است .

ص: 66

و اما این دیگ را خوب طبخ داده، زیرا که آبش کم و با قوت و لعاب است و قاضی هر دیگی را بصفتی نیکو و ممدوح موصوف داشت بطوریکه صاحبش را مسرور ساخت و بعد از آن با آن قوم بنشست و با همه در کمال نظافت و ظرافت بخورد و گاهی با ایشان از شکم بارگان صدر اسلام مثل معاویه و ابن زیاد و حجاج و سلیمان ابن عبد الملك سخن میراند و گاهی از پرخواران آن عصر خودش مثل سرده شماره و دورق قصاب وحاتم كيال وإسحاق حمامي سخن ميراند .

و چون موائد را برگرفتند معتصم گفت: اى أبو عبدالله آیا ترا حاجتی است؟ گفت: بلى اى أمير المؤمنين گفت : بازگوی گفت: مردی است از اهل خودت که روزگارش در زیر بی ادبار سپرده و زندگانی او خشونت گرفته است ، گفت : وی کیست ؟ گفت : سليمان بن عبدالله نوفلی ، معتصم گفت : هر قدر در اصلاح حالش میدانی معین کن ، گفت : پنجاه هزار درم، معتصم گفت : این امر را انفاذ کردم.

أحمد گفت : حاجتی دیگر دارم ، گفت : چیست ؟ گفت : ضياع إبراهيم بن معتمر را بدو باز گردان، گفت: چنان کردم، و نیز حاجتی دیگر بگفت و پذیرفته شد.

میگوید: سوگند باخدای قاضی احمد از حضور معتصم بیرون نرفت تا سیزده حاجت بعرض رسانید و معتصم هيچيك را مردود نگردانید ، آنگاه احمد بیای خاست وخطبه بیار است و گفت اى أمير المؤمنين خداوندت زندگانی در از بخشد «فبعمرك تخصب جنات رعيتك ويلين عيشهم وتثمر أموالهم ولازلت ممتعاً بالسلامة محبواً بالكرامة مرفوعاً عنك حوادث الأيام وغيرها» .

از رشحات جود و کرم و ثمرات زندگانی و نعم تو بوستان رعایا دلارا شود و مرتع عيش وزندگانی و مزرع عشرت و کامرانی ایشان سبز و خرم گردد و اموال ایشان فزایش و نمایش گیرد و همیشه بسلامت و کرامت برخوردار و کامیاب و از گزند حوادث جهان محفوظ و آسوده خاطر باشی . چون از این سخنان فراغت یافت بازگشت ، این وقت معتصم با حاضران فرمود :

ص: 67

این شخصی است که بدو مزین توان شد و بقرب و نزدیکی او ابتهاج توان گرفت و خواهشمند هزاران مانندش توان ،بود، آیا ندیدید چگونه داخل شد و چگونه سلام داد و چگونه تکلم کرد و چگونه توصیف دیگها را نمود آنگاه در حدیث و داستان سرائی منبسط شد و چگونه طعام ما را بر ما خوش و گوارا ساخت ؟ جز كسيكه لئيم الأصل وخبيث الفرع باشد رد حاجت چنین مردی را نمی کند .

سوگند با خداوند اگر در همین مجلس که در آن هستم از من چیزی خواستار میشد که ده هزار بار هزار درهم قیمت آن بود مسئول او را رد نمی کردم ، و من میدانم که وی در این دنیا برای من کسب حمد و در آخرت ذخر ثواب مینماید، و مسعودی در پایان این داستان میگوید : أبو تمام طائی این شعر را در مدح أحمد گوید :

لقد انسی مساوى كل دهر *** محاسن أحمد بن أبي دواد

فما سافرت في الأفاق إلا *** و من جدواه راحلتي و زادی

مقيم الظن عندك والأماني *** و إن قلقت ركابي في البلاد

مساوی و بدیهای هر دهر و زمانی را محاسن و نیکوئیهای ابن أبي دواد از یاد ببرد و احسانش جمله را در طاق نسیان سپرد .

بهر کجا برفتم و بهر شهری راحله فرود آوردم زاد و راحله ام از جود وجدوای او بود و اگرچه در بلاد و امصار بگردیدم لكن محط آمال و محمد آرزو و ایرمانم آستان تو میباشد، بلی عمل نيك وطبع نيكخواه است که نام يك نفر اعرابی را در صفحه جهان بر جای میدارد که نه او را نامی و نه دودمانی بزرگ و مجدی اصیل وأصلى طويل است.

و در این ساعت که دو ساعت از زوال روز چهارشنبه پنجم شهر رمضان المبارك است در نهایت گرمی ایام وطول نهار به برترین ساعات با حالت صوم و سختی يوم دل از خواب و راحت برمیداریم و بنگارش حال این مرد که افزون از هزار سال است خاکش بپوسیده است و از گلش چه گیاهها بر دمیده و چه اشیاء ساخته شده است و اثری از آن نیز نمانده است مشغول میشویم.

ص: 68

بلی، نام نکو است حاصل ایام آدمی، افسوس که چه مردمی اصیل و با خاندان نبیل واجداد امجاد و آباء عظام هستند که بواسطه رذالت حسب جلالت نسب را از میان برده اند و بعلت لئامت فطرت وخبث سريرت قلم نویسندگان را از نام بردن خود غرقه بحار خجلت ساخته اند ، اللهم اجعل عواقب أمورنا خيراً .

أحمد بن عبدالله کلبی گوید: ابن أبي دواد سر تا پایش روح است و هیچکس اطاعت کسی را مانند معتصم در اطاعت أحمد بن أبي دواد دیده نشده است، بسیار شدی که از معتصم چیزی اندك طلب کردند و پذیرفتار نمی شد و در همان مجلس أحمد ی آمد و درباره اهل خودش واهل ثغور و مردم حرمین واقاصی اهل شرق وغرب مسألت مینمود و مقبول میگشت .

ومأمون درضمن وصیتی که با برادرش معتصم نگاشت یکی این بود که ابو عبدالله أحمد بن أبي دواد نباید در شرکت در مشورت از تو جدائی کند و در تمام امور باید بشور او کار کنی چه او در خور این امر است و بعد از من وزيرى اختيار مكن از این روی چون معتصم خلافت یافت ابن أبي دو ادرا قاضي القضاة نمود ويحيى بن اكثم را از آن منصب محترم معزول ساخت ، وأحمد چنان در خدمتش اختصاص یافت که هیچ امری را ظاهراً يا باطناً بدون تصويب او فيصل نمیداد ، و ابن أبي دواد أحمد بن حنبل را بامتحان بداشت و او را ملزم گردانید که بخلق قرآن کریم قائل گردد و این حکایت در ماه رمضان سال دویست و بیستم روی داد چنانکه مشروحاً مسطور شد .

وقتى معتصم برخالد بن مزید شیبانی خشمگین شد و او را بواسطه اینکه از عهده مالی که از وی طلبیده نتوانسته بود بر آید و بعضی اسباب دیگر از مقر حکومتش حاضر ساخت و بعقوبتش جلوس فرمود و خالد خویشتن را بقاضی احمد پیوسته بود وأحمد در شفاعتش سخن کرد و معتصم پذیرفتار نشد.

و چون معتصم برای عقوبت او بنشست قاضی احمد در مکانی که فرودتر از مقام او بود بنشست ، معتصم گفت: اى أبو عبدالله در جائی که محل جلوس تو نیست بنشستی

ص: 69

گفت: مرا نشاید که جز در پست ترین مقام بنشینم، فرمود: از چه روی ؟ گفت : زیرا که مردمان چنان میدانند که مرا آن موضع و منزلت کسی که در حق کسی شفاعتی بنماید و شفاعت او پذیرفته بشود لیست معتصم فرمود : بجای خود بازآی گفت: در حالتیکه شفاعت من پذیرفته باشد یا نباشد ؟ گفت : پذیرفته باشد .

اينوقت أحمد بمجلس مشخص خود بازگشت و بعد از آن گفت : مردمان نخواهند دانست که امیر المؤمنین از این مرد راضی شده است اگر او را خلعتی کرامت نشود معتصم بفرمود او را مخلع ساختند، همچنان احمد گفت : این مرد و اصحابش مستحق رزق وروزی شش ماهه میباشند و اگر بفرمائی در این وقت بایشان بپردازند قائم مقام صله خواهد گردید ، معتصم گفت: باین امر نیز امر گردید، پس خالد از پیشگاه خلافت با خلعت و مال بیرون شد و مردمان در گذرگاه منتظر عقوبت و هلاکت او بودند.

در این حال مردی صیحه بخالد برزد و گفت : ای سید عرب سپاس خدای را بر خلاص و رستگاری تو ، گفت : خاموش باش سوگند باخدای سید عرب أحمد بن أبي دواد است ، وإن شاء الله تعالى پاره حالات قاضی و پسرش أبوالوليد در زمان واثق ومتوكل مذکور خواهد شد، تمامت این ترتیبات و اسباب که فراهم شده بود همه بواسطه خیرخواهی بندگان خداوند است.

و نیز در زينة المجالس مسطور است كه أبو معمر بغدادی گفت : نوبتی از خدمتی که مرا محول بود عزلت یا فتم ابواب نعمت مسد و دو درهای استیصال مفتوح وامر معیشت سخت شد و چندانکه سعی کردم تا مگر از دیوان معتصم بشغلی و عملی مشغول آیم میسور نگشت و رونق اعتبار بگشت خلیفه عصر معتصم در این اثنا بغزوة روم برفت من نيز بهمراهی اردوی گردون شکوه برفتم ، و در طی راه بخدمت اعالی و اکابر میرفتم تا شاید یکی از بزرگان در گاه مرا بد بیری خود اختیار کند این نیز در نقش بند اقبال صورت نبست و کسی را با من التفاتی نرفت از نقد و جنس هر چه مرا بود در مخارج یومیه صرف شد سرگشته فروماندم تا چه اندیشه بکار بندم .

ص: 70

روزی غلامم بیامد و گفت : ایخواجه اخراجات امروز از چه محلی ادا کنم ؟ پس از لحظه تفكّر بخاطرم بگذشت که لگام اسبم را مقداری طلا بکار برده اند :گفتم بیازار برده بفروش و بیکدانگ نقره لجامی خریداری کرده و از بقیه بهای طلابر، سرمست و يك صراحی شراب منی چند نان و مقداری نقل ما را بیار که امروز را بنقل و نبيذ بگذارانیم فردا چون بیاید روزی خود را با خود بیاورد .

غلام بیازار رفته اشیاء مذکوره را آورده در سرای را بسته بره را به بریان گرفت ، بناگاه در سرای را بسختی شدید کوبیدن گرفتند ، غلام در بر گشود ، جمعی از لشکریان بدرون سرای آمدند محمد بن عبد الملك زيات وزیر و حاجب بزرگ پدیدار شدند، شتابان بحضور ایشان برفتم و شرط خدمت و مراسم تعظیم بجای آورده در پیش ایشان ایستاده شدم و سپاهیان میان سرای را بکاویدن و کندن گرفتند و من از هر در سخنان بزبان داشتم و اشعار میخواندم .

پس از لحظه وزیر گفت : گرسنه شدم أبو معمر بر • بریان را حاضر کرده با اشتها و رغبت کامل بخوردند وزیر بر زبان آورد که اگر صراحی شراب ناب داری بیاور تاضیافت تو درجه کمال یابد، أبو معمر صراحی شراب را پیش آورده خود ساقی شد ، محمد بن عبدالملك وزيیر بعد از آنکه پیاله چند آشامیده بخار شراب در مخزن دماغش جای ساخت از ابو معمر پرسید حال تو چگونه است؟ داستانش را چنانکه گذشت معروض داشت .

مقارن این حال جماعتی که بکندن و کاویدن میان سرای مشغول بودند بناگاه زبان بتکبیر بلند کردند که بسر گنج رسیدیم و بيست و يك خم زر سرخ از آنجا بیرون آوردند و بیرون آوردند و بخدمت خلیفه عرضه داشتند، فرمان شد تا بخزانه نقل نمایند .

وزیر گفت: تا این زمان از طعام وشراب این جوان کامیاب بودیم از مروت بیرون است که اکنون این زرها را بجمله نقل دهیم و او را در محنت افلاس و نکبت فقر بگذاریم بایستی از هر خمره مشتی زر بدو دهیم و بحضور خلیفه نیز معروض

ص: 71

داریم تا از طریق خیانت دور باشد، پس از هر یکی مشتی زر سرخ در خانه بریخت و بیرون برفت ، من در سرای را بر بستم و آن زرها را بمیزان در آوردم بیست هزار مثقال طلای خالص در آمد .

راقم حروف گوید: این داستان بیرون از غرابت نیست در عرض راه روم وأبو معمر با آن حالت فلاكت و افلاس در کدام سرای منزل داشت و از کجا دانستند در آنجا گنج است شاید در زمان توقف در عموریه یا پاره بلاد مفتوحه ودار السلطنة یا دار الحكومة اتفاق افتاده باشد .

و هم در زينة المجالس مسطور است که چون معتصم برسرير خلافت مستقر شد أبو جعفر همدانی را بمنادمت خود اختصاص داد، یکی شب خلیفه بدو گفت : مرا افسانه بگذار تا خاطرم مشغول گردد ، أبو جعفر گفت: اگر رخصت رود داستانی که مرا در روزگار جوانی بر سر بگذشته بعرض آورم فرمود: بگوی، گفتم : مدت عطلت و بیکاری دچار تنگدستی عظیم شدم چون مدتی بر این محنت بسپردم ، در همی چند بوام گرفته بخدمت ابودلف خزرجی پیوستم و بذیل دولت آن أمير متوسل شدم، روزى أبود لف گفت : جمعی از حساد و اضداد بهتانی بر محمد مغيث حاکم ارمنیه بسته بودند و خلیفه را در آن باب چنان دیگر گون آورده بودند که بگرفتاری و بند وقيد او امر فرموده بود .

چون او را ببغداد در آوردند خلیفه از وی استفسار و تفحص بلیغ کرده آخر الأمر براءت ساحت او روشن شد و فرمان صادر شد که عمل مغیث دیگرباره بعمل خود بازشود چون میان من و او محبت قدیم بود ابودلف گفت : همیخواهم کسی را بارمنیه فرستم تا زبان بتهنیت او بگشاید اگر ترا رغبت باشد بدین مهم مأمورت دارم گفتم: فرمان بردارم، ابودلف هزار درهم بمن داد تا باخراجات ضروری خود مصرف دارم.

پس بارمنیه برفتم و رسوم تهنیت و سفارت بتقديم رسانیدم ، محمد بن مغیث در رعايت شأن من توجهى موفور بجای همیآورد و همیشه مرا بمجالس شرب وخلوت

ص: 72

طلب مینمود و من همیشه نقلی جز گوشت قدید آهو نمیدیدم و بسبب کثرت خوردنش طبيعت من نيز بگوشت قدید مایل شده بود ، روزی محمد بن مغیث برای من یکی آهو بفرستاد غلام را فرمودم ذبح کن و گوشتش را قدید بگردان .

در این اثنا که غلام گوشتها را ریزه ریز کرده به ترتیب آن اشتغال داشت زاغی بطمع گوشت از هوا در آمده عقد مرواریدی که در منقار داشت بیفکند و قدری گوشت در ر بود، چون در آن عقد گوهر نظر کردم در لطافت و قیمتش متحیر ماندم و چون عيد بن مغيث مرا رخصت مراجعت بداد هزار دینارم بفرستاد و من با حصول مآرب ومطالب ببغداد شدم و آن عقد مروارید را بصر في بپانزده هزار درم بفروختم و نيز أبود لف تشريفي و انعامی لایق بمن عطا کرد .

و چون مبلغی خطیرم بدست آمد ترك ملازمت کرده متبصر شدم و با خواجه صاحب ثروت و مکنت و نعمت از قبیله همدان که ساکن آندیار بود آشنا شدم و میان ما قواعد محبت و وداد جانب استحکام و ازدیاد گرفت تا بمصاهرت انجامید و دوشیزه خود را در حباله نکاحم اندر کشید میان من و دختر الفت وموافقتی عظیم روی نمود.

روزی غلام من بر بام سرای نشسته گوشت قدید میکرد بر همان امید که مگر دیگرباره زاغ بیاید و عقد مروارید بیاورد، ناگاه لقلقی ماری بمنقار اندر داشت چون بر سر غلام رسید مار از منقارش جدا گردیده در کنار غلام افتاده زخمی چنان بغلام بزد که د که در همان آتش بیجان کرد ، زن گفت : لعنت بر لقلق وزاغ باد گفتم : خيانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چیست که او را بلعنت میسپاری .

دختر گفت : روزی بر بام سرای خود نشسته بودم وعقد مروارید پر بهائی در پیش خود نهاده بودم ناگاه بسخنی مشغول شدم زاغی بیامد و آنرا در ربود ، پدرم جمعی در پی زاغ بدشت و راغ بفرستاد در اثرش بتاختند و اثری نیافتند ، آخر الأمر آن را در بازار بغداد بدكه صرافی دیده بپانزده هزار درهم خریده نزد من بیاوردند ، از شنیدن این سخن تبسم کردم و صورت حال را در صدق مقال آوردم ، و این معنی از

ص: 73

نوادر اتفاقات است .

ابن اثیر در تاریخ الکامل گويد : أحمد بن سليمان بن أبي شيخ حکایت کند که زبیر بن بگار بعراق آمد و از جماعت علویین فرار کرده بود ، چه زبان در توهین ایشان میگشود لاجرم او را تهدید کردند و او از نزد ایشان فرار کرده بخدمت عم خود مصعب بن عبد الله بن زبیر برفت و از حال خود و تخویف یافتن از علویین شکایت کرد و از وی خواستار شد که تفصیل حال او را بدرگاه معتصم عرضه بدارد اما در خدمت هم خود آنچه را که مقصود او بود موجود ندید و عم او بروی انکار و ملامت کرد .

زبیر این شکایت بمن آورد و خواستار گردید که در امر او باعم در مقام خطاب برآیم ، من باعمش در این امر سخن کردم و از این اعراض او از وی تمجید نکردم و انکار نمودم ، در جواب گفت: در مزاج زبیر حالت جهل و شتابندگی و تسریعی است تو باید بدو اشارت کنی که باجماعت علويين بعطوفت رود و دل ایشان را بدست آورد و اگر کدورتی از وی در نفوس ایشان جای کرده است زایل بسازد.

مگر مأمون را ندیدی که باجماعت علویین چگونه برفق و مدارا گذارانید و از آنها عفو و گذشت مینمود و باین جماعت مایل بود و اينك أمير المؤمنين معتصم است که بر همین روش بلکه بالاتر از آن با ایشان مسلوك ميدارد ، مرا آنقدرت نیست که در خدمت او ایشان را بطوری قبیح یاد کنم، این مطلب را بازبیر بگوی تا از عقیدت خود و ذم وقدح ایشان باز شود .

و این داستان که مذکور شد و حکایت استغاثه علویه در عموریه و لشکر کشی معتصم بجانب روم و نجات او باز مینماید که در حق این جماعت عقیدت و ارادتی داشته است چنانکه عدم تعجیل او در قتل محمد بن قاسم که در سال دویست و نوزدهم بروی خروج کرد مؤید این معنی تواند شد، و اینکه بعضی از نویسندگان او را

ص: 74

از دشمنان این خاندان ولایت ارکان دانسته اند سندی صحیح بتوضیح نمی رسد والله تعالى اعلم .

در کتاب اعلام الناس مسطور است که أحمد بن أبي دواد قاضی گفت که تميم ابن جمیل را اسیر ساخته بدرگاه معتصم بیاوردند، چه بر معتصم خروج کرده بود هرگز مردی را ندیده بودم که مرگ را بروی عرضه دهند و او را هیچ باکی و اعتنائی نباشد مگر تمیم بعد از آن نطع و شمشیر حاضر ساختند و چون تمیم را در حضور معتصم حاضر کردند معتصم را حسن و جمال و قد و قامت او وراه سپردن بجانب بساط مرگ و شمشیر هلاك بدون اینکه او را باکی باشد در عجب آورد.

معتصم مدتی در حال او متفکر بود و از آن پس باوی بتكلم در آمد تا بداند عقل و لسان او نسبت بحسن و جمال او چگونه است و فرمود: ای تمیم اگر عذری داری بیاور ، گفت : اكنون كه أمير المؤمنين مرا رخصت تکلم کردن داده است پس من میگویم : « الحمد لله الذي أحسن كل شيء خلقه و بدء خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين يا أمير المؤمنين جبر الله بك صدع الدين وتم بك شعث المسلمين و اخمد بك نار الباطل و انار بك سبل الحق ان الذنوب تخرس الألسنة وتصدع القلوب وايم الله لقد عظمت الجريمة وانقطعت الحجة وساء الظن إلا فيك وهو أشبه بك والیق».

بعد از سپاس خداوند آفریدگار میگوید: ای أمير المؤمنين خداوند تعالى ثلمه و شکاف ارکان دین را بوجود تو جبران و پراکندگی و ضعف مسلمانان را بتدابیر حسنه و اقدامات عالیه تو فراهم و نیرومند و شعله وفروغ باطل و دروغ را از نور حق پرستی و حق خواهی او باطل و راه حق را بتو روشن ،فرمود، همانا شرمساری ذنوب و غبار معاصی زبان معذرت را کند و کنگ و پرده دل و حقه قلب صنوبری را بر هم شکافته میدارد . سوگند با خدای جریمه و جریرت عظیم شده و رشته اقامت حجت و برهان مقطوع گردیده است و بواسطه این تقصیرات و جرایم موجبات بد گمانی در همه جا

ص: 75

و نومیدی و ظهور عقوبات در همه وقت موجود شده است مگر در وجود با عفو و گذشت و کرم و جود تو که راه امیدواری هرگز مسدود نمیشود و این صفت گرامی نسبت بذات والا صفات تو شبیه تر و شایسته تر است و از آن پس این شعر را بخواند:

أرى الموت بين السيف والنطع كامنا *** يلا حظني من حيث لا اتلفت

و اكبر ظني انك اليوم قاتلي *** و اي امرء عما قضى الله يغلت

و من ذا الذي يأتي بعذر وحجة *** و سيف المنايا بين عينيه مصلت

يعز على الأوس بن تغلب موقف *** يسل علي السيف وفيه تصلت

و ما جزعى من ان اموت وانني *** لأعلم ان الموت شيء موقت

ولكن خلفي صبية قد تركتهم *** و اكبادهم من حسرة تتفتت

كاني اراهم حين انعى إليهم *** و قد لطموا حمر الوجوه وصوتوا

فان عشت عاشوا في سرور و نعمة *** اذود الى دى عنهم و إن مت موتوا

فكم قائل لا ابعد الله داره *** و آخر جذلان پسر يسر و يشمت

ييك مرگ را در میان شمشیر بران و اطع گسترده نگرانم که مرا نگران است چنانکه ملتفت آن نیستم و گمان بزرگ من در آن که تو امروز کشنده من هستی و زهر هلاك را چشنده هستم و کدام مرد است که از آنچه قضای خدا بر آن امضا شده است گریز و گزیری بدست آورد و کدام کس را آن توانائی است که بعذر و حجتی متمسك شود و حال اینکه شمشیر منايا ولهام بلایا در میان دو چشمش کشیده و آماده است .

سخت دشوار و فراوان گران میگردد بر قبیله اوس بن تغلب آن موقفی که شمشیر برقتل من کشیده و زدوده گردد مرا بر مردن و بترك روان و جان و جهان گفتن بیم و جزع و نفیری نیست، چه میدانم مرگ سرنوشت تمام موجودات است و بیرون تازنده جميع ممکنات از دائر: امکان است لکن بدان نگرانم که در دنبال من کودکانی هستند که بجای گذاشته ام و جگرهای ایشان از جراحات حسرت برهم شکافته و از آتش هجرت در هم گداخته است .

ص: 76

گویا برایشان بنظاره اندرم که در آن هنگام که از مرگ من بایشان خبر برسد، از درد من چهره های خود را از لطمات لطمه سرخ و خونین سازند و فریاد ناله وزاری بر آرند، اگر من زنده بمانم این کودکان نیز در سرور و نعمت زندگی نمایند و من گزند حوادث و سوادر را از ایشان بر نابم و اگر بمیرم بمیرند و مردم در حق من بر دو گونه سخن مینمایند بعضی در افسوس و دعا باشند و برخی مسرور و نکوهشگر شوند .

چون معتصم این ابیات را بشنید بگریست و بعد از آن گفت : « إن من البيان لسحراً كما قال النبي صلی الله علیه و آله وسلم » سوگند با خدای ای تمیم نزديك بود شمشیر کار خود را بکند و من از این هفوه و لغزش تو در گذشتم و ترا بکودکانت بخشیدم و از آن پس او را در عمل خودش ولایت و امارت داد و پنجاه هزار دینارش عطا فرمود.

در كتاب روضة الأنوار سبزوارى اعلى الله مقامه مسطور است که بوران دختر حسن بن سهل در اصناف علوم بدیعه خصوصاً در علم نجوم براعتی کامل داشت و در فن ستاره شناسی یگانه روزگار خود گردید در هر وقت اصطرلاب برمیداشت و در میلاد معتصم عباسی نظر میگماشت تا یکی روز با پدرش حسن گفت : بخدمت أمير المؤمنين برو و عرضه بدار كنيزك تو ، یعنی بوران نظر در طالع مولود توافکنده و برحسب نمایش نجوم چنان یافته است که در فلان ساعت از چوبی آفتی بتو میرسد .

حسن گفت : ای قرة العين اى سيدة الحرائر میدانی امیر المؤمنین را در این ایام برما طبعی متغییر است از آن ترسم که بر سخن ما گوش نیاورد و بر خلاف آنچه تقاضای مصلحت و تدبیر است عمل کند، بوران گفت: ای پدر در این امر باکی نیست تو نصیحت پادشاه خود را بکن و شرط نيك انديشي وخير خواهی را بجای بگذار که در اینجا خطر جان که عوض ندارد در میان است ، اگر پندت را شنيد فهو المراد وإلا تو آنچه فرض ولازم است بجای آورده باشی .

حسن بخدمت خلیفه برفت و پیام بوران را معروض نمود، خلیفه گفت : ای حسن خداوند جزای خیر بتو و او بدهد هم اکنون بدوشو و از منش سلام برسان

ص: 77

و دیگر باره از وی سؤال کن و آنروز را که بوران معین گرداند نزد من حاضر شو و ملازم حال من بياش تا آنروز بپایان رسد، چه در این مشورت و تدبیر دیگری را با تو شريك نمی سازم .

چون روز دیگر فروز خورشید نمایشگر شد حسن بخدمت معتصم حاضر گردید ومعتصم مجلس را از تمام حاضران خلوت ساخته حسن عرض کرد : در مجلسی جلوس فرماید که در سقف آن از چوب چیزی نباشد و حسن همواره در خدمت معتصم بمحادثه گذرانید و معتصم با او بمزاح و شوخی و ظرافت میگذرانید تا هنگام ظهر و نماز ظهر در رسید معتصم برخاست تا وضوء بسازد حسن عرض کرد : باید أمير المؤمنين از این مجلس بیرون نرود ووضوء و نماز و هر چه را اراده دارد در همین مجلس بعمل آورد تا هنگامی که آن زمان نحوست توأمان بپایان و نوبت سعادت بنیان نمایان گردد.

در این حال خادمی بیامد و شانه و مسواکی با خود داشت ، حسن با خادم گفت : با این شانه تو شانه کن و با این مسواك تو مسواك بنمای ، خادم امتناع نمود و گفت : چگونه میشاید من در شانه ومسواك باأمير المؤمنين مشارکت نمایم ، معتصم با خادم گفت : ويلك آنچه حسن امر میکند امتثال کن و مخالفت مجوی ، خادم موی بشانه و دندان بمسواك سيرد في الفور دندانهای او بریخت و دماغش ورم کرده بیهوش بیفتاد و جان بجان ربای سپرد.

این وقت حسن برخاست تا برود معتصم او را طلب کرده باشفاق و عنایات بسیارش نوازش کرده و آن املاك وضياعی را که از بوران گرفته بود دیگرباره بدو باز داد .

و از این پیش در ذیل احوال مأمون و تزویج او بوران بنت حسن بن سهل را و مراتب هوش و فراست ودها و کیاست بوران تقریباً باین حکایت اشارت رفت .

اما در بحيرة فزونی این حکایت را بدین گونه روایت میکند که فضل بن سهل را دختری و پسری بود که هر دو در علم نجوم و ستاره شماری ماهر بودند، در زمان خلافت

ص: 78

المعتصم بالله روزی آندختر با برادر گفت که ناچند بیایست در گوشه بنشینیم نیکو چنان است که بدرگاه خلیفه شویم و بیان احکام نمائیم تا هم بکار او بیائیم و هم بخویشتن برخوریم ، لاجرم در زایچه طالع معتصم بدیدند و معلوم نمودند که او را در این هفته خطری جانی در کار است .

پس بخدمت معتصم شدند و عرض کردند: خلیفه ابهت شعار را روزگار دولت یار بیشمار باد تونيك بدان که در این هفته ات خطری هولناك است هیچکس نباید بملاقات شما بیاید، فرمود: پس شما را بایستی نزد من بود تا از پاره چیزها آگاه نمود، ایشان اجابت فرمان کردند ، پسر فضل که در خدمت معتصم بود صبحدمی دید خادمی با طشت و آفتابه و مسواك حاضر شد .

پسر فضل با خادم گفت: طشت و آفتابه را درون بگذار ، أما مسواك را نگذار . خادم غوغاهمی بر آورد و پسر فضل مانع گشت ، خلیفه ، خليفه سبب غوغا را بپرسید پسر فضل :گفت در این مسواك تعبیه زهر شده است فرمان شود تا بهمین مسواك خادم مسواک نماید بمجرد اینکه خادم مسواك نمود جای در جای بدیگر جهان جای بجای شد .

چون معتصم این حال را بدید پسر فضل را نوازش نموده در شمار مقربان آستان مقر ر فرمود وصد هزار دینارش ببخشید و این حکایت نیز بحکایت نخست همانند است اما صحت در خبر اول مینماید، چه این علم نجوم در فضل بن سهل و يك مقدارى در برادرش حسن بن سهل و دخترش بوران بنت حسن منسوب است، چنانکه حکایت فضل و حمام سرخس و پاره حكايات ديگر و حضرت امام رضا صلوات الله عليه ومأمون مذکور شد .

در کتاب مزبور مسطور است که در میان خلفای بنی عباس هیچکس را سیاست وهيبت و آلت وعدت معتصم عباسی نبود ، و مملکت خلفا در آن عهود و اعصار وسعتی عظیم داشت و اکثر معموره عالم در حیز اقتدار و حوزه حکومت ایشان بود ، و معتصم را چندان بنده ترک بود که هیچکس را نبود هفتاد هزار مرد ترك داشت و تربیت غلامانرا

ص: 79

بسیار میکرد و می گفت : هیچ طایفه چون ترك خدمت گذاری نتواند کرد . ومعتصم بطيب اعراق ووسعت اخلاق وحسن معاشرت معروف بود.

در زمان دولت او یکی از امرای بغداد روزی با وکیل خود گفت: در شهر بغداد کسی را میشناسی که پانصد دینار با من معامله کند برای مهمی لازم دارم و در زمان ارتفاع محصول بدو میدهم ؟ وکیل تأملی نمود و شخصی را بخاطر آورد که در بازار خرید و فروخت میکند و ششصد دینار زر سرخ دارد که از دیر روزگاران تحصیل کرده است با أمير گفت : او را بخوان و بجائی نیکش بنشان و بهردمی آغاز تلطفی بکن و دلش با خود آور و از آن پس که چیزی بخورد مطلب خود را بزبان خود بدو بر شاید از روی شرمساری رد نکند و مهم تو را ساخته سازد و آن زر جان فزای را

بشیرین زبانی از وی توانی گرفت .

امیر شخصی را به آن شخص فرستاد که لمحه با تو شغلی دارم، قدم رنجه دار و به این منزل پای گذار آن مرد برخاسته به سرای امیر آمد و با امیر هرگز معرفتی نداشت.

چون بخدمت أمير آمد و سلام براند امیر بعد از جواب سلام روی با خواص و ندیمان خود آورده گفت: این فلان مرد است و به تکریم او برخاست و بزرگش گرفت و بجائی بلندش بنشاند و گفت: ای خواجه من آزاد مردى ونيكو سيرتى و دیانت ترا شنیده ام اگرت کاری باشد چرا همانگوئی باید خانه ما را خانه خود بدانی و با ما دوستی و برادری کنی، هر چه امیر می گفت و خدمت می کرد و اظهار خضوع می نمود وكيل أمير :میگفت : خواجه صد چندین است .

زمانی برآمد خوان طعام بیاوردند امیر او را نزد خود جای داد و مردم از پیش خود چیزی برگرفتی و پیش او بنهادی ، چون خوان طعام بر گرفتند آبدستان بیاوردند و دست بشستند و مردم پراکنده شدند و معدودی از خواص بماندند ، امیر بدو روی نمود و گفت : میدانی از چه جهت ترا زحمت قدوم دادم ؟ گفت: امیر بهتر داند .

گفت : دانسته باش که مرا در این شهر اندر دوستان گرامی و عزیزان مکرم بسیارند بهر چه از ما بایشان اشارت رود از آن بگذرند و اگر پنج هزار یاده هزار بخواهم دریغ ندارند، چه از من و معامله من سود و فایدت بسیار برده اند و هرگز کسی از صحبت من

ص: 80

خسارت نیافته است در این وقت بدانم رغبت افتاده که در میان من و تو دوستی و صحبت استوار گردد و خوش میدارم که رشته معاملاتم با تو پیوند گیرد و هزار دینار با من معامله کنی و در ارتفاع حاصل بازدهم و یکدست جامه بر آن بیفزایم و دانسته ام که ترا باین مقدار دست رس میباشد و با ضعاف این از من دریغ نداری .

آنمرد از شرم آنهمه تلطفات که از امیر ظاهر شده بود گفت : امر از امیر است من نه از آن دکان دارانم که دارای هزار و دو هزار باشند و در حضور بزرگان بگزافه و دروغ سخن راندن روا نیست، تمامی سرمایه من ششصد دینار است و بدان دست و پائی میزنم و خرید و فروشی میکنم و این وجه را در مدتی بسختی و محنت بدست آورده ام .

أمير گفت : مرا بگنجینه اندر زر بسیار است لکن آنکار مرا نشاید وغرض من از معامله با تو دوستی است و از دادوستد این ششصد تومان ترا چه چیز بهم رسد مرا ده و قباله بهفتصد دینار بشهادت جماعت عدول مؤمنين بنویسم تا زمان ارتفاع بازدهم و وکیلش میگفت : تو هنوز امیر را ندانسته در جمله ارکان دولت هیچکس براستی و درستی معامله امیر نیست، آنمرد گفت: فرمان پذیر امیرم و آن زر که دارم دریغ ندارم.

پس زر را تسلیم کرده برفت و روزوشب بسپرد تا زمان وعده رسید بسلام أمير برفت و تقاضائی نکرد و با خود گفت : چون امیر مرا بیند داند که بتقاضا آمده ام اما سخنی نشنید ، و مدت دوماه بسلام أمير بيامد وأمبر هیچ آنراه را نمی پیمود که آن مرد بتقاضا میآید یا مرا باید چیزی او را داد و چون تغافل امیر را بدید عرضه داشتی با و بداد که مرا بآن زرحاجت است که دو ماه از وعده گذشته است اگر رأى أمير تقاضا دارد وکیل را بپرداخت زر اشارت خواهد فرمود.

أمير گفت : تو پندار کنی که از تو بغفلت اندرم دل مشغول مدار و خاطر آسوده بدار روزی چند صبر کن که در ادبیر زر توام مهر کرده بدست معتمدی بخانه ات میفرستم دوماه دیگر بشکیبایی بسر برده اثری از زر ندید دیگر باره بسرای امیر برفت

ص: 81

و عرضه حالی بداد و بزبان بگفت : بهر دوسه روز یکدفعه بتقاضا میرفت و سودمند نمی شد و از وعده هشت ماه برآمد .

صبر مرد بسر آمد محتشمان و بزرگان را بشفاعت برانگیخت و بقاضی القضاة تظلم نمود و تکلم کرد فایدنی حاصل نشد و هر بزرگی و محتشمی را شفیع ساخت کارسازی نشد از قاضی القضاة بدو شخصی را بیاورد اما کسی نتوانست امیر را بخانه شرع ،برد ، و شفاعت شفعاء را پذیرفتار نمی گشت و یکسال و نیم حال براین منوال بگشت و آنمرد در کار خود فروماند و بدان رضا داد که از سر سودا در گذرد و از آنچه داده صد دینار کمتر ستاند هیچ فایدت نداشت .

از گروه مهتران امید ببرید و از کشش و کوشش و جنبش و پژوهش خسته و افسرده شد دل در خدای هر دو سرای بست و بمسجد برفت و دوگانه در پیشگاه یگانه بگذاشت و خدای هر کسی را فریادرس خواست و همی گفت : ای آفریننده هوروماه داد من از این بیداد بخواه ، مگر درویشی در آن مسجد نشسته و ناله وزاری وی را میشنید و دلش بر آن در دو سوز دردناک و تافته شد، و چون مردك از تصرع و تظلم دل تهی ساخت گفت : ای شیخ مگر چه رنج و آزارت رسیده است که با مخلوق گفتن سودت نرسانید و از خدای چاره ساز چاره میجوئی با من بگوی.

گفت : ای درویش امیر از من و امی گرفته است و بازپس نمیدهد جمله امیران و محتشمان و قاضی و بزرگان را گفتم و با و گفتند سودی نکرد ، ترا گفتن و خاطرت آزردن چه فایدت بخشد، درویش گفت : باری اگر سودت نیارد زیانت نیز نرساند نشنیده که دا نایان گفته اند: هر کسی را دردی باشد با همه کس بیایدش گفت باشد کمترین کسی درمانش را بازگوید و در آنچه هستی اقلاً در نمانی، گفت: براستی گفتی صواب همان است که ترا ،گویم پس سرگذشت خود را از بدایت تا نهایت بدر ویش گفت.

درویش گفت : ای آزاد مرد دردت را درمان و راحت را راحت رسید دل فارغ دار که اگر آنچه گویمت همان کنی زر از دست رفته را بدست آوری، گفت :

ص: 82

بفرمای تا چکنم، گفت: هم ایدون بغلان محله که مناره در پهلوی مسجدی دارد برو در آنجا خیاطی است که در دکالی نشسته مرقعی بر آن دارد و کرباس دوزی میکند و دو كودك در پیش روی بدوختن مشغول هستند برو و سلام کن و بنشين و حال خود را بازگوی و چون بمقصود رسیدی مرا بدعای خیر یاد کن و در آنچه گفتم کاهلی مکن .

آنمرد از مسجد بیرون شد و گفت : بسی شگفت باشد که تمام بزرگان شهر با أمير سخن کردند و شفاعت نمودند سودمند نگشت و این درویش بدرزی پیری دلالت کند تا بزر خود برسم ! اما میروم اگر منفعت نیارد باری از خسارت هم دور است پس آهسته گام برداشت تا بآن دکان رسید و پیرا درزی را سلام فرستاد و نزدیکش بنشست ، پیر بدوختن مشغول بود پس از ساعتی رخت از دست بگذاشت و آنمرد را گفت : بچه کار رنجه شدی ؟ حکایت خود را بالتمام بگفت .

خیاط چون بشنید گفت: کارهای بندگان راست گردد جز سخنی از ما بر نیاید با خصم تو سخن میکنم امیدوارم خداوند متعال راست گرداند و تو بمقصود خود برسی زمانی پشت بر دیوار نه وساکن بنشین، آنگاه با یکی از آن دوشاگرد گفت : کار از دست بگذار وسبك بسرای فلان امیر راه برگیرو چون بسرای او رفتی بر در حجره خاص بنشين و هر کسی بدرون یا بیرون شود بگو شاگرد فلان خياط هستم و تو را پیغامی دارم چون بدرونت خواست درود بفرست و بگو استادم سلامت میرساند و میگوید : مردی بتظلم از تو بمن آمده و سندی باقرار تو بهفتصد تومان آورده و یکسال و نیم از وعده ادایش بر گذشته هم اکنون از تو خواهانم که زر این مرد را بالتمام برسانی و او را خوشنود سازی و بتغافل اروی جواب را زود بیاور.

كودك برخاست و بسرای امیر برفت آنمرد در عجب شد که پادشاه را با بنده سیاه خود این گونه فرمان نمیرود که این مرد پیر درزی بامیری عالی مقام مینماید آنهم بزبان کودکی بی شأن و رتبت ! پس از زمانی کودک بیامد و گفت : چنانکه فرمودی امیر را سلام فرستادم و پیام بگذاشتم پاس حرمت را بپای خاست و شرط

ص: 83

ادب بجای گذاشت و گفت : سلام و خدمت باستاد برسان و بگو سپاس دارم و چنان کنم که تو فرمودی خودم بازر میآیم و گناه گذشته و قصور خود را معذرت میخواهم و در پیش تو در همین ساعت زر تسلیم میکنم .

ساعتی بر نیامد که أمير باركاب داری و دو چاکر بیامد و از اسب فرود شد و سلام فرستاد و دست پیر را بوسه نهاد و پیش رویش بنشست و صره زر را از چاکرش بگرفت و گفت : اينك زر حاضر است تا بدانی که زر این مرد را دارم این تقصیر که برفت از طرف و کیلان بود و از این جنس بسیاری عذرها بکار آورد آنگاه با چاکری گفت: بروو از این بازار ناقدی را بیاور برفت و بیاورد و قدری زر نقد کرده بکشید پانصد دینار برآمد امیر گفت: این پانصد دینار را در کنار او گذار و دویست دینار دیگر بیاورم و بدودهم ، خیاط گفت : چنان کن که از این قول باز نگردی گفت: چنین کنم زر در کنار او کرد و دیگرباره دست پیر را ببوسید و برفت.

آنمرد می گوید : از نهایت خرمی و شکفتگی ندانستمی چونم دست پیشش کردم ترازو بخواستم و صد دینار بسنجیدم و نزد پیر نهادم و گفتم : رضایم در آن همیرفت که صد دینار کمتر بگیرم و به باقی زر برسم اکنون از برکات سخن تو بهفتصد دینار رسیدم این صد دینار حق سعی تو میباشد و سود خود بتو بخشیدم .

پیر روی ترش کرده گره در ابر و آورده :گفت من آنگاه بیاسایم که مسلمانی را بسخن خود از غم و رنج بیاسایانم اگر صد دینار برخود روا دارم ستمگر تر از آن ترکم که هفتصد دینار تو باز داد برخیز با این زر که یافتی بسلامت برو و اگر فردا آن دویست دینار زر را در آنجا بتو نرسانیده باشند مرا معلوم دار و از این پس در معاملات باحتیاط بباش.

چون بسیاری جهد نمودم و هیچ نمی پذفت برفتم و در آن شب بفراغت دل بگذرانیدم روز دیگر در سرای خود بودم چاشتگاهی از طرف امیر در طلب من بیامدند که امیر میفرماید يك لحظه در منزل من قدم رنجه دار ، بنزد أمير شدم بیای شد و بجایی محترم بنشاند و بو کیلان خود بسی دشنام بپر انید که ایشان کوتاهی

ص: 84

کرده اند من بمشغله بسیار دچار هستم و هزار بار فرمودم حق تو را بدهند و با خزانه دار گفت کیسه زر و تراز و حاضر کرد و دویست دینار بسنجید و مرا بداد .

خدمت کردم و برفتن برخاستم گفت: چندی بنشین بنشستم خوان طعام بگذاشتند بخوردیم و دست بشستیم خادمی را سخنی در گوش بگفت برفت و با جامه بردست نهاده بیامد ، امیر گفت: این جامه گرانمایه را برتن وی بپوشان بپوشیدم و دستاری در سرم بر بستند ، امیر گفت : از من بدل اندر خوشنودی ؟ گفتم: خوشنودم گفت : نوشته بمن ده و چنان کن که هم امروز به پیرشوی وخوشنودی خودرا بدو برسانی و دریافت حقت را بنمائی، :گفتم چنین کنم ، چه چه پیر نیز از من چنین خواسته است.

کامروا برخاستم و از نزد امیرزی پیر شدم و ملاقات أمير وتسليم دويست دينار زر ر جبه گرانمایه و دستار را باز گفتم اینهمه از برکات سخن تو میباشد اگر این دویست دینار را از من می پذیرفتی آسوده و خرسند بدکان خود میرفتم ، پیر را پسندیده نشد و هیچ نپذیرفت ، پس بدکان خود شدم و دیگر روز بره و مرغی چند بریان کرده با طبق و کلیچه چند نزد پیر درزی بیاوردم و گفتم : ای شیخ اگر زر نمی پذیری باری این مقدار خوردنی را بپذیر که از کسب حلال من است تا دلم خوش گردد گفت : قبول کردم و دست بطعام برد شاگردان نیز با او شراکت کردند . آنگاه گفتم: دیگر حاجتی گفتنی دارم اگر روا کنی بگویم ، گفت : بگوی گفتم: تمام بزرگان و امیران این شهر با این امیر در کار من سخن کردند هیچ سودمند نگشت قاضی القضاة در کار او بیچاره شد چه بود که بر سخن تو برفت و کار من بساخت این حرمت و عزت تو از کجاست بفرمای تا بدانم ؟ گفت : تو از حال من با أمير المؤمنين خبر نداری؟ گفتم آگاه نیستم، گفت: گوش بدار تا بگویم ، بدانکه سی سال است بر مناره این مسجد بانگ نماز در میدهم کسب من خياطت و درزگری است هرگز حرام نخورده ام و گرد زناکاری و كودك بازی و دیگر فواحش و کارهای نامشروع نگشته ام.

ص: 85

و در این محله امیری را مسکن است، يك روز نماز عصر بگذاشتم و از مسجد روی بدکان آوردم امیر را دیدم مست و خراب می آید و دست در چادر زنی جوان زده او را بزور میکشد و آنزن فریاد همی برکشید: ای مسلمانان بفرياد من برسيد من بدکاره نیستم و دختر فلانم و بفلان محله جای دارم همه بر ستر و صلاح من آگاهند اينک اين مرا بزور و مكابره میبرد تا با من فساد کند شوهرم سوگند خورده است که اگر شبی از خانه ام غایب شوم مرا سه طلاقه نماید اکنون از بهشت و شوهر و کدبانوئی برآیم این همی بگفت و بگریست .

و چون آن امیر بسی محتشم و گردنکش بود و پنج هزار سوار در تحت ریاست داشت هیچکس بفریاد آنزن نمیتوانست برسد تا با او از چون و چرا سخنی بکند من لختی بانگ برداشتم هیچ سودی نداشت و آنزن را بسرای خود ببرد ، اینوقت حمیت دین در من جنبش کرد و از صبوری در رفتم پیرمردی و کدخدائی چند جمع کردم بر در سرای امیر برفتیم و بانگ برآوردیم، مگر در این شهر مسلمانی نیست که در قرب سرای خلافت زنی را بجبر و مکابره در معبر مسلمانان بگیرند و بخانه برند و باوی فضیحت کنند ، اگر این زن را بسلامت بیرون فرستید خوب وگرنه هم اکنون بدر كاه أمير المؤمنين معتصم روم وحال بگويم وتظلم نمایم .

أمير چون این سخن از ما بشنید از سرای خود بیرون آمد چوبی در دست داشت یکی را سر یکی را دست یکی را پای بشکست ، چون چنان دیدیم همه بگریختیم وقت نماز شام بود نماز شام و خفتن بگذاشتم و بخوابگاه برفتم و پهلو بر زمین نهادم تا بخسبم از آن غین و رنج خواب از چشمم برفت تا نیمی از شب بر گذشت خواب نرفتم و پهلو بر زمین نهادم و بفکر اندر بودم .

در اندیشه ام رسید که اگر این زن شبی غایب باشد مطلقه میشود ، و من شنیده بودم که بنگ خواران چون مست شوند بخواب روند و چون هشیار گردند ندانند که از شب چه گذشته است ، تدبیر آنست که بر مناره برآیم و بانگ نماز در دهم چون آن ترك بشنود پندار کند که از ديك برون شد روز میباشد و از آن زن دست بدارد

ص: 86

و او را از سرای بیرون فرستد لابد گذارش بر در این مسجد بیفتد و چون من بانگ نماز گویم بزودی از مناره بزیر آیم و بر در مسجد بنشینم چون زن بیاید او را بخانه شوهرش برم تا آن بیچاره از شوهر بر نیاید .

پس بر مناره بانگ نماز بر آوردم اتفاقاً أمير المؤمنين معتصم بیدار بود بانگ مرا بشنید سخت خشمگین گردید و گفت : هر کسی بی هنگام بانگ نماز گوید مفسد است ، چه هر کسی این بانگ را بشنود بگمان اینکه روز است از خانه بیرون آید و شب گرد او را بگیرد و در رنج افتد ، خادمی را فرمود: برو حاجب را بگوی که در همین ساعت این مؤذن را که در نیمه شب اذان میگوید حاضر کن تا اورا ادبی بلیغ فرمایم تا هیچ مؤذنی بیرون از هنگام بانگ نماز نگوید .

من بر در مسجد منتظر آنزن بودم حاجب را دیدم با مشعل می آید گفت : این بانگ نماز تو گفتی؟ گفتم: آری، گفت: چرا بیوقت گفتی ؟ خلیفه را سخت منکر افتاد و بدین سبب بر تو خشم آلود شد و مرا بطلب تو فرستاده است تا ترا تأدیب فرماید. گفتم : فرمان خلیفه راست لکن بی ادبی مرا بر این بداشت که بیوقت بانگ نماز گفتم ، گفت : بی ادب کیست؟ گفتم: آنکس که از خدای تعالی و خلیفه نترسد گفت: آن کیست که از خدا و خلیفه نترسد؟ گفتم : این حالتی است که جز در خدمت أمير المؤمنين نتوانم گفت و اگر من اینکار بقصد کرده باشم بیش از این مستحق باشم بسم الله برو تا سرای شویم .

چون بدر سرای خلیفه رسیدیم آنخادم منتظر ما بود آنچه من حاجب را گفته بودم با خادم بگفت و او با ندرون سرای برفت و بمعتصم عرضه داشت معتصم فرمود تا مرا بخدمتش حاضر کردند و بپرخاش گفت: این نابهنگام اذان چه بود ؟ داستان را سر تا پای در آستان معروض آوردم .

با خادم فرمود حاجب را بگوی با چند مرد بسرای فلان أمير برآید و او را از جانب من بطلبد چونش بدست آورد بگو آنزن را که بزور بیاورده بیرون آورده با مردی کهن سال و دو تن دیگر بخانه شوهر برند و شوهرش را بدرسرای بخوانند

ص: 87

و بدو گویند معتصم ترا سلام میرساند و در کار این زن شفاعت مینماید در آنجا که رفته بود بیگناه است از امروز بدیگر روزگارانش نیکوترش بدار و رنجه اش مدار و آن امیر را هر چه زودتر بمن آرید و با من فرمود زمانی در اینجای بیای.

پس آن امیر را بیاوردند و زن بشوهر سپردند ، معتصم چون آتشی که از نی برجهد با امیر مرگ در رسیده فرمود: مگر من نه آنم که برای یکتن از مسلمان که اسیر رومیان افتاده بود از بغداد برفتم و بداد او لشکر کشیدم و سپاه روم در هم شکستم و پادشاه روم را هزیمت دادم و شش سال زمین روم را در مرد و مرکب پایمال ساختم و بلاد روم را بکندم و ویران کردم و تا قسطنطنیه تختگاه روم را بسوختم و مسجد جامعی در آنجا بساختم و تا آن مسلمان را از بند رومیان رسته نداشتم

بازنگشتم.

امروز از نهاد عدل و دادم گرگ و میش بيك آبخور آب میخورند و بازوتيهو در هوا بيك هوا ميپر ند ترا آن زهره از کجا که در بغداد در کنار بالین من فساد جوئی وزنی از کنارشوی بسوی خود کشی و بزور خود غرور گیری و با او بیرون از ناموس يصبح رسانی و چون مردمان بضراعت بیایند و امر بمعروف نمایند ایشان را سر و دست و پای وسینه بشکنی !

پس بفرمود جوالی بیاوردند و امیر را در جوال کرده سرش را محکم بر بستند و با چوبه آهك كوبان یکی از جانب پای و دیگری از جانب سرچندانش بکوفتند که اندامش ریزه ریز و چون پاره گوشت در هاون کوفته گشت گفتند : اى أمير المؤمنين جمله استخوانهای وی ریز ریز و با گوشت و پوست یکسان و بینشان گشت فرمان چیست؟ گفت: همچنانش تا پایان روز بزنید و بکوبید و بعد از آتش بدجله در اندازید.

آنگاه با من فرمود: ای شیخ بدانکه هر کسی از کردگار قهار نترسد

از من نترسد و هر کسی از یزدان دادگر بترسد کاری پیشنهاد کند که برستگاری هر دو جهان کامران آید، این مرد کاری کرد و سزای خود دریافت ، اينك بتوفرمايم که هر کسی بر کسی ستم کند یا کسی را بناحق رنجیده سازد یا بر شریعت استخفافي

ص: 88

نماید و ترا معلوم شود باید همچنین بیرون از هنگام بانگ نماز در افکنی تا بدانم و ترا بخوانم و بپرسم و دادخواه را دادخواهی کنم و پژوهش نمایم و با هر ستمگری آن کنم که با وی کردم اگرچه برادر و فرزند من باشند ، و مرا انعام وصله فرمود و از اين حال تمام بزرگان و حاجبان درگاه خلیفه خبر دارند.

و این امیر که زر ترا آسان بداد نه بپاس عزت و حرمت من است بلکه از ترس بأس خليفه وجوال و چوب آهك كوبي ودجله بداد و اگر اندکی تقصیر در ادای آن می نمود در حال بانگ نماز میدادم و با وی همان رفتی که با آن امیر برفت.

همانا هر گونه قانونی که در عالم مذکور آید باید نظر به نتیجه وحاصل داشت اگر در اجرای آن آسایش بلاد و آرامش خلق و صلاح هر دو جهان و قوام خلق و نظام جهانیان موجود گردد محمود است اگر چه در مذهب كبر ومجوس و نصاری و یهود باشد، و چون نگران شدیم قوانین آسمانی که از بدایت آدم تا حضرت خاتم صلی الله علیه و آله وسلم در میان خلق جهان نمایان شده هيچيك بجامعیت و فایدت و کاملیت اسلام نیست و در رعایت آن بر تمام ممالك عالم تقدم گرفتند و عقل نیز بر آن حکم می نماید . لهذا برساير قوانين اشرف دانستیم و قدرت سلطنت و وسعت مملکت خلفای بني عباس و ثروت و بضاعت ایشان مکتوم نیست تا بچه میزان است و اگر عدل و دادخواهی وتيقظ در حفظ و حراست حدود مملکت داری در میان نمی بود با آن انهماکی که در تلذذات و عیش و سرور داشتند و غاصب مسند حق بودند هرگز این اقتدار نمی یافتند.

در فرج بعد از شدت بحکایت خلاصی محمد بن القاسم بن علي بن عمر بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم که به ظهور او در سال دویست و نوزدهم و خلاصی او در همین فصول اشارت رفت گذارش گرفته است و با آنچه مذکور شد مغایرتی دارد میگوید: چون او را نزد معتصم آوردند فرمان داد تا در بوستان سرای موسی در خانه حبس کردند بر زبر آن خانه غرفه و در زیر آن کشادگی باندازه يك گز در يك گز و در برابرش این بدینگونه غرفه بالمقدار که روشنائی در آنخانه افتد و نمدی در آن

ص: 89

خانه بیاوردند تائید بر آن بنشیند.

او در غرجستان دیده بود که از نمد ریسمان میساختند و سخت استوار میگشت و بر آن خانه جمعی موکل بودند اما اجازت نبود کسی بانخانه در آید از بیرون باوی سخن می کردند و از شکاف در خوردنی و آشامیدنی بدو میرسانیدند.

روزی با یکی از موکلان گفت: ناخنهای من دراز شده مقراضی بکار است چون بدادند آن نمد را بآن مقراض ببرید و ریسمانی بر تابید و گفت: در این مکان از موش و جز آن مرا بیازارند چوبکی دهید تا دفع نمایم و روزی چند نوبت آن چوب را بر زمین میکوفت تا بدانند موش میراند .

آنگاه آن چوب را راست کرد تا بر دو طرف روزن بیفتد ، و چون وقت یافت بدان مقراض حلقه از آن نمد بساخت و پای در آن بگذاشت و بند بردیگر ساق بربست و نیمه شب بیام سرای و از آنجا به بستان در آمد و بتدبیری که مذکور شد از پاسبانان برست و بکنار دجله رسید و وجهی که بملاح دهد و در کشتی بگذر دنداشت . پیر مردی از همانان که موکل او بودند برسید و تضرع وی بدید و اورا نمیشناخت دلش بسوخت و از خودش اجرت بداد و محمد از دجله بسرای یکی از شیعیان خود درآمد و در حراست ایزدی از آن بند و مهلکه بر آسود از آن بند و مهلکه بر آسود.

و در مروج الذهب میگوید: بروایتی تمد را بزهر کشتند و بقولی پاره شیعیان محمدرا محمدرا او بآن بوستان باسم خدمت و باغبانی و درخت نشانی آمده و نردبانها از ریسمان و نمد و طالقانی ترتیب دادند و زندان خانه را نقب زده او را بدر بردند.

مسعودی میگوید : تا این زمان خبری از وی معلوم نشد و جماعتی از زیدیه تا این زمان که سال سیصد و سی و دوم هجري است با مامتش قائل و او را زنده و مرزوق و بوجود وظهور او عالم مملو از ظلم را آکنده از عدل و او را مهدی این امت میشمارند و اکثر این مردم از ناحیه کوفه و جبال طبرستان و دیلم و شهرهای خراسان هستند و قول این مردم در محمد بن قاسم مثل قول رافضه کیسانیه در حق محمد بن حنفيه وقول واقفيه در حق موسی بن جعفر علیهما السلام است .

ص: 90

و دیگر در آن کتاب از معلی بن ایوب که در میان کتاب قدح معلی داشت می گوید: در بعضی اسفار در صحبت فضل بن مروان بودم و در خدمت خلیفه روزگار معتصم میگذرانیدم وفضل را با من غبار کدورتی بود و بهر وقت تکالیف شافته ام میفرمود و پیوسته از شر او احتراز میکردم تا روزی بنگارش محاسباتی که مدتی متمادی بایستی و روشن کردن معامله که تقریرش را عهدی بعید شایستی مکلف و از جانب معتصم جمعی موکل ساخت که مراد خصت جای بجای شدن ندهند تا آن محاسبه محرر و معامله مقرر شود ، از هیبت این واقعه سرگشته شدم و با خود گفتم : در این تکلیف مالا يطاق جزهلاك مرا نمیخواهند و البته این کار باراده معتصم شده است .

در پیشگاه سرای خود با یقین بهلاك جاى كردم و شب هنگام بفرمودم تا مشعلها برافروختند و آتش بسوختند و من متحیر دست را ستون زنخ خواب در سپرد و شخصی را در برابر خود ایستاده بدیدم که این آیه شریفه را بخواند د قل من ينجيكم في ظلمات البر والبحر تدعونه نضرعاً وخفية قل الله ينجيكم منها ومن كل كرب ثم أنتم تشركون ، در آن بشارت چشم بر گشودم روشنایی از دور بسوی خود دیدم .

چون نزديك شد رئيس كشيك چیان در پس آن روشنایی از درگاه خلیفه می آمد سبب روشنائی آن مشاعل را بداند از حال خود بدو بگفتم برفت و بازآمد و از طرف خليفه بطلب من بیامدند و بخدمت او رسانیدند ، گذارش حال من و شگفتی گرفت و فرمود: فضل را بر توچه دست رس باشد تو کاتب من هستی چنانکه او هست بازشو و این بیم از خود دور کن و در سایه مراحم ما آسوده شو که زود باشد که بسزایش برسد ، بخانه خود بازشدم و صبحگاه بخدمت فضل برفتم و از رسوم خدمت چیزی نکاستم تا گاهی که خدای تعالی گشایش رسانید .

و نیز در آن کتاب مسطور است که حسين بن ضحاك گفت : بسبب کلامی که در مجلس شراب بزبان من گذشت معتصم را بر من خشم افتاد و بآزار من سوگند خورد و از درگاه خودش مرا براند تا این اشعار را که باین مضمون است عرضه داشتم :

ص: 91

خشم امام از عذابش سخت تر و از غضبش بلطفش پناهنده ام و از رنج و محنت روزگار بدرگاه معتصم عصمت گیرم و هر کسی مداح او باشد شایسته عفو او است امروز جز لطف وکرم او شفیعی ندارم و لطف او شفاعت گر گناه کاران دیرین روزگار است .

چون معتصم این اشعار را بشنید :گفت : در حقیقت این کلامی است که مردم کرام را بعطوفت و قبول معذرت باز میدارد و بشنیدن این ابیات آنچه مرا از حسین بود جزظن حسین هیچ نماند ، واثق گفت : سزاوار چنان است که امیر جرمش را ببخشد و از گناه او در گذرد ، معتصم در ساعت از من خوشنود شد و بحضور خودش بخواند و بعطوفت وعنایت و اغماض بگذرانید .

بیان پاره حکایات متفرقه که معتصم را با پاره کسان روی داده است

در مخلاة شيخ فاضل وعلامه كامل بهاءالدین عاملى عليه الرحمة مسطور است که روزی معتصم عباسی از سرای خلافت در آمد و در حالتیکه خود را از غلامان وخدام پیشگاه خلافت ارکان پنهان میداشت از حضور آنها بگذشت و از ایشان دور گشت در طی راه مردی را بدید و پرسید ای مرد صناعت تو چيست ؟ گفت : حلية الأحياء و جهاز الموتی جامه زندگان و کفن مردگان را صنعت نمایم و ساخته و بافته سازم معتصم از این سخن در عجب اندر شد و در جای خود بایستاد و آنمرد برفت.

بعد از آن قاضی القضاة أحمد بن أبي دواد بیامد معتصم از آنچه آنمرد گفته بود و ندانست چه معنی دارد بأحمد بگفت قاضی گفت: اى أمير المؤمنين اين مرد حانك و بافنده میباشد ، و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد صلوات الله عليه در ذیل احوال حجاج بن یوسف و مکالمه او با آن دو پسر آشپز زاده حکایتی شبیه

ص: 92

با این داستان مذکور شد .

و دیگر در کتاب شکردان مذکور است که غریب بفتح عين مهمله و كسر راء مهمله زنى نيكو روى مشك موى سيمين عذار سر و رفتار بود، معتصم اورا بصد هزار دینار سرخ بخرید و آزادش ساخت ، و این عریب از جمله جواری مأمون بود و مأمون را بآن ماه آسمان ملاحت و سر و بوستان صباحت محبتی بسیار بود چنانکه مذکور شد.

در تاریخ نگارستان و تاریخ الخمیس و کتب دیگر مسطور است که در ر سال دویست و بیست و چهارم هجری در ماه شوال در زمان خلافت معتصم بالله عباسی تگرکی در شهر بغداد بباريد كه هر يك باندازه بيضه و تخم مرغی بود و آفتش چنان عظیم گردید از جمله تمام وحوش صحرا وطيور هوا را بکشت و هفتاد تن از آدمیان از آن بلای درشت ناگهان بمردند و چه بسیار سراها و عمارات عالیه ویران گشت .

وروز دیگر بانگی هولناك شنيدند و شخصش را ندیدند که مناجات همیکرد وعرض می نمود « إلهي ارحم عبادك واعف عن عبادك » پروردگارا بر بندگان خود ترحم فرمای و از گناهان آنها در گذر .

آثار قدمش نمایان بود يك كز درازى قدم و يك وجب پهنای قدم او وما بين دو قدم او پنج گز بود ، و در تاریخ الخميس فاصله بین قدمین او را شش گزنگاشته و گوید: نشان قدمی را دیدند که یکذراع و نیم طول آن در عرض دو وجب بدون انگشتان پای و در میان هر خطوه شش ذراع بود، پس از دنبال او برفتند صدای او را می شنیدند دروی او را نمی دیدند ، و می گوید: هردانه تكركى يك رطل وزن داشت و خلقی بسیار را بکشت.

راقم حروف گوید: در این عهود در شیراز تگرگ سختی باریده بود که یکدانه آن را تا بهزار مثقال گفته بودند ، والله اعلم.

و نیز در آن کتاب نگاشته اند که چون إبراهيم بن مهدي که شرح حالش مبسوطاً در این کتاب مذکوشد با مأمون بخلافت بر آمد و در بغداد نام خلافت بر خود نهاد

ص: 93

معتصم بالله که در آن زمان در آنجا بود دست پسر خود واثق را گرفته نزد او برد و گفت : بنده زاده ات هارون است .

و چون روز گار بگشت و معتصم بعد از برادرش مأمون خليفه گشت و إبراهيم را آن حالات مذکور پدید آمد دست پسر خود را گرفته بدو برد و گفت : بنده زاده ات هبة الله است ، و اتفاقاً این هر دو صورت در یکخانه روی داد .

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ *** از این فسانه و افسون هزار دارد یاد

و از این پیش در وقایع ایام خلافت مأمون وگرفتارى إبراهيم إشارتي باين

حکایت شد.

دمیری در حیات الحیوان می نویسد: ابن جوزی حکایت کند که روزی معتصم بعیادت خاقان که از اجله وزراء و ارکان درگاه و اعیان پیشگاه بود بر نشست و بسرای او درآمد و این وقت پسرش فتح بن خاقان کودکی خوردسال بود از روی ملاطفت با آن كودك فرمود : كدام يك نيكوتر است سراى أمير المؤمنين بهتر است یاسرای پدرت ؟ فتح گفت : اگر امیر المؤمنین در سرای پدرم باشد سرای پدرم بهتر است .

معتصم را از آن هوش وذكا وفطانت ودها عجب آمد و نگین انگشتری خود را بدو بنمود و فرمود: ای فتح آیا هرگز نگینی نیکوتر از این دیده باشی ؟ گفت : بلی آن دستی که این نگین در آن است از این نگین بهتر است ، ثمامة بن اشرس گوید: بر یکی از دوستان خود بعیادت در آمدم و حمار خود را بر در سرای بگذاشتم و غلامی با من نبود که نگاهداری حمار را نماید.

چون از سرای بیرون شدم کودکی را بر حمار سوار دیدم گفتم : بدون اجازت من بر حمار سوار شدی ، گفت : ترسیدم برود از این روی سوار شدم و برای او نگاهداشتم گفتم: اگر میرفت هر آینه از بوداش عجیب تر بود ، گفت : اگر رأی تو درباره این حمار چنین است چنان تقدیر کن که برفته است و آن را بمن ببخش و شکر گذاری مرا سود خود شمار ، میگوید : ندانستم چه بگویم .

ص: 94

چنانکه وقتی جوانی بخدمت أبي جعفر منصور در آمد منصور از پدرش بپرسید گفت : خداوندش رحمت کناد فلان روز بمرد و فلان مرض داشت و فلان و فلان را بعد از خود بگذاشت ، ربیع که حاجب ووزیر بود بردهان او برفت و گفت : آیا شرم نمیداری که در حضور أمير المؤمنین چنین سخنها میکنی ، آن جوان گفت: تورا بر این انتهار و کرداری که با من روا داشتی نکوهش نکنم ، چه تو حلاوت و شیرینی پدران را ندانی، و این سخن از آن گفت که ربیع را از کنار راه برداشته و بزرگ کرده بودند و پدری معروف نداشت .

میگوید : هرگز هیچکس را معلوم نیفتاده بود که منصور آنچند بخندد که در آن روز بخندید و از این پیش در ذیل احوال أبي جعفر منصور باين حكايت تقریباً گذارش رفت .

در کتاب زهر الأداب مسطور است که در آن هنگام که معتصم خواست اشناس ترکی را بعد از آنکه بابک خرمی و جماعت خرمیه را از میان برداشتند به تشریفی لایق و خلعتی مناسب و مقامی عالی اختصاص دهد ارباب مراتب ومناصب را امر فرمود که پیاده او را دریابند، حسن بن سهل که جلالت قدر ونبالت منزلتش روشن تر از ماه و خورشید بود نیز حسب الأمر مطاع در خدمت او پیاده شد ، حاجب حسن نگران شد که حسن در آن پیاده روی لغزش همی کند و بروی دشوار همی آید بگریست .

حسن فرمود: این گریستن از چیست « إن الملوك شرفتنا و شرفت بنا » پادشاهان ما را بلند گردانند و هم بدستیاری شرافت و سرافرازی ما بلند شوند و دیگران را بلندی بخشند، کنایت از اینکه ما را پادشاهان بزرگ کرده اند پس اگر وقتی بخواهند دیگری را بزرگی دهند و ما را دست آویز نمایند بعید نیست چنانکه چون اراده بزرگی ما را فرمودند بزرگان دیگر را اسباب بزرگی ما ساختند و مردمان چون نگران شوند که بزرگان دولت نسبت بکسی فروتن شدند البته خود را سزاوارتر باطاعت و تعظیم بزرگ جدید میشمارند .

ص: 95

در مروج الذهب مسطور است که معتصم عمارت و آبادانی را سخت دوست میداشت و می گفت : « إن فيها أموراً محمودة » در بنای عمارت و آباد ساختن زمین بایر و هموار چیزهای نیکو و پسندیده ظاهر میشود « فأولها عمران الأرض التي يحيا بها العالم وعليها يزكو الخراج وتكثر الأموال وتعيش البهائم و ترخص الأسعار ويكثر الكسب ويتسع المعاش ».

أول أن أمور محموده و نتایج مسعوده عمارت و آبادنی زمین است که حیات وزندگانی عالم بآن است، و چون در مملکت آبادی و حالت حیات باشد باج و خراج بدست و مال و دولت بسیار شود و چهار پایان زندگانی نمایند و نرخ اجناس ارزان گردد و کاسبی و کسب فراوان شود و امر معاش و کار زندگی آسان و موسع و خوش آید .

و باوزیر خود محمد بن عبد الملك زیات میگفت : « إذا وجدت موضعاً متى انفقت فيه عشرة دراهم جائني بعد سنة أحد عشر درهم فلا تو امرني فيه » هر وقت موضعی و مکانی و زمینی یا معدنی و امثال آن را دیدی که اگر ده در هم در آن انفاق نمائی بعد از یکسال یازده در هم برای من حاصل میرساند هیچ حاجت بصدور امر و عرض بمن مدان و بدون اجازت من از آن امر چشم مپوش و آن مصرف و انفاق را بتعطيل ميفكن .

همانا این بیانات معتصم در تعمیر زمین و انفاق در اینگونه موارد بر کمال عقل وفطانت او دلالت مینماید چه راحت و رامش خلق و فزایش ثروت و روزی و اجرت و مشغوليت ورواج مکاسب و صنایع و ازدیاد دخل در این قسم امور است اگر آبادی نباشد باج و خراج بدست نیاید و اگر باج و خراج نباشد و در حفظ ثغور و حراست نزديك ودور مشغول نشوند اسباب آبادی و ثروت مملکت و کثرت تناسل و ازدیاد رعایای مملکت فراهم نیاید .

و اگر ده در هم انفاق کنند و بعد از یکسال يك در هم با بند عين دخل مملکت در آن است، چه آن یکدر هم بتازه بجيب دولت وارد شده و معدودی موجود گردیده است و آن ده در هم بجای خود باقی است، چه در اجرت مزدوران و مصنوعات

ص: 96

وأهل حرفت و خرید اشياء لازمه بکار رفته است و دیگرباره عاید دولت خواهد شد و عقیدت عقلای روزگار بر همین رفته است که اگر ده در هم خرج شود و یکدر هم حاصل آید باید از دست نداد ، چه آن ده در هم در جای خود خواهد بود و آن یکدرهم تازه بدست افتاده و بر ثروت دولت افزوده شده است .

و هم در مستطرف نوشته اند که وقتی معتصم در شکار گاهی از خود میگذشت ناگاه شرزه شیری زمین را از نهیب بلرزه در آورد سرهنگی برومند و تناور وقوی هيكل غرق اسلحه و جامه جنگ حضور داشت ، معتصم فرمود : آیا در تو چیزی هست ؟ فی الفور گفت : نیست ، معتصم بخندید و خاموش شد ؛ ای بسا تناوران درشت اندام که جز هیکل ظاهر چیزی ندارند خداوند چنان اشخاص را نکوهیده بدارد .

بیان پاره کلمات و اشعار بدیعه معتصم ومخاطبات با معاصرین روزگار

از این پیش در قصه بابک خرمی و عروسی حسن بن افشین و اترجه دختر اشناس ترکی چند شعر از ابیات معتصم در صفت آن عرس واقتران آن دو کوکب درخشنده مذکور شد .

سیوطی در تاریخ الخلفا می نویسد: معتصم را غلامی بود که او را عجید می نامیدند و خلق روزگار مانند وی اعجوبه در حسن و جمال ندیده بودند و معتصم بسیار او را دوست میداشت و دل در هوایش آسوده نداشت و همواره خاطر در روی ومويش مشعوف و مشغول میساخت .

إسحاق موصلى گوید: معتصم در اوصاف آن غلام شعری چند بساخته بود و با من گفت : تو میدانی که أمير المؤمنين ، یعنی پدرش هارون الرشيد بواسطه کمال مهری که با من داشت و نهایت میلی که بلعب و لهو داشتم و خوردسال بودم و از

ص: 97

و از درس و تعلیم گریز داشتم در تأدیب من نکوشید و در باره برادران من سعی فرمود و ایشان دارای فضل و ادب شدند و مرا آن مقام حاصل نشد و از ایشان واپس ماندم ، و اينك درباره عجیب شعری چند بگفته ام اگر نیکو باشد خوب و گرنه با من براستی بگو تا مکتوم دارم آنگاه این چند شعر را بمن بخواند :

لقد رأيت عجيباً *** يحكى الغزال الربيبا

الوجه منه كبدر *** و القد يحكى القضيبا

و إن تناول سيفاً *** رأيت ليناً حريبا

و إن رمى بسهام *** كان المجيد المصيبا

طبيب ما بى من الحب *** فلا عدمت الطسا

إني هويت عجيباً *** هوى أراه عجيبا

عجیب را مانند غزالی رام و دلارام دیدم که چون بدر تا بنده چهره درخشنده و چون سرو آزاد قامتی قیامت آور دارد و با این حال که آهو را بآهو گرفت چون شمشیری بر آن مانند ابروانش در کف آوردی چون شیری جنگجوی صف در صف بشکستی داگرتیری چون مژگانش بیفکندی بدل بر نشاندی و باجان بیرون کشیدی طبیب درد بی درمان و آتش سوزان دل من است هرگز مباد که از این طبیب و حبيب بي نصيب بمانم من عجیب را دوست میدارم بیچاره دوستی و محبتی که بسی عجیب است .

اسحاق می گوید: در خدمتش سوگند یاد کردم بسوگندی که اگر خلاف آن باشد خلاف بیعت کرده باشم که این شعری بس ملیح است و خلفائی که از جمله شعراء نباشند باین ملاحت نگفته اند، معتصم خوشحال و خرم دل شد و بفرمود تا پنجاه هزار درهم بمن بدادند.

راقم حروف گويد : إسحاق بصداقت تصدیق نموده است ، چه معتصم باعدم علم و تحصیل فرهنگ و عدم مراقبت بشعر و شاعری با آن قوت و قساوت و سخت دلی و شجاعت و جلادت و جنگ خواهی و سفاکی و عزیمت در فتوحات ممالك معذلك اين

ص: 98

قسم شعر سرائی در حق عجیب بسیار عجیب است .

و عجیب تر اینکه عجیب را چگونه حسن و جمالی عجیب بوده است که معتصم را بعجب افکنده و دل سخت او را از سهام حسن و دلربایی و تیر مژگان و کمان ابروان و قامت موزون باینگونه نرم و پرخون ساخته است که از آن عالم باین عالم در آورده وسنگ سخت را موم نرم گردانیده است إن هذا لشيء عجاب !

و نیز در تاریخ الخلفاء این شعر را از اشعار معتصم رقم کرده است :

قرب النحام وأعجل يا غلام *** و اطرح السرج عليه واللجام

اعلم الاتراك اني خائض *** لجة الموت فمن شاء اقام

جوهری گوید : نحام اسم اسبی است، میگوید ای غلام نحام را زین و لجام بسیار و نزديك آر و غلام ترك را بگو که من در لجه موت و دریای مرگ فرو میروم و غوطه ور میشوم پس هر کس میخواهد اقامت کند ، و معتصم عزیمت بر آن بر نهاده که باقصی بلاد مغرب زمین شود و آن شهرهایی را که بواسطه استیلای جماعت بنی امیه و خلافت ایشان در آنجا چنانکه مذکور نمودیم و خلفای بنی عباس نتوانستند بر آن بلاد و امصار مستولی شوند مالك بگردد.

أحمد بن خصیب میگوید: معتصم با من فرمود: چون بني اميه داراى ملك وسلطنت شدند هيچيك از ما بني عباس را ملك و مالی نبود و چون ما را سلطنت و ملك بدست آمد مملکت اندلس را این اموی صاحب ومالك شده است، یعنی ایشان را نیز باید مانند ما سلطنت و دولتی و مملکتی نباشد و ملك داري و سلطنت مداری اختصاص بما داشته باشد.

بعد از این بیانات معلوم ساخت که برای محاربه آن شخص اموی چه مقدار مال و لشکر لازم است و با حالت مرض در آن کار شروع نمود ولكن مدت نیافت و مرض او سخت و در همان رنجوری بخفتن گاه گور و خوردنگاه مار و مور مأمور گشت.

إبراهيم بن عباس گويد: هر وقت معتصم بتكلم در آمدی بهرچه می خواست

ص: 99

میرسانید بلکه بر آن می افزود، یعنی دارای اینگونه بلاغت بود ، چه معنی بلاغت این است که متکلم را چنان قوت تقریر و قدرت بیان و احاطه بر کلمات باشد که چون خواهد مطلبی را ادا نماید فرو گذاشت نکند و مقصود خود را كما ينبغي گوشزد مخاطب سازد ، و معنی فصاحت این است که متکلم در حال تکلم روشن سخن کند و مخاطب را معطل و عمل خود را بی حاصل نگذارد تا چه رسد باینکه بیش از آنکه اراده کرده است ابلاغ کند .

و نیز در آن کتاب مینویسد که ابو المینا گفته است که از معتصم شنیدم میگفت: إذا نصر الهوى بطل الرأى ، چون هوای نفس و خواهش نفسانی نصرت یافت و شخص معین و ناصر هوای نفس خود شد رأی رزین و اندیشه دور بین باطل و مغلوب می شود .

اما در تاریخ طبری میگوید : از إسحاق بن إبراهيم موصلى مروی است که وقتی در خدمت معتصم در مطلبی چیزی گفتم با من فرمود : اى إسحاق « إذا نصر الهوى بطل الرأى ، چون هوا چیره شد رأی خیره و عقل تیره میگردد ، میگوید : عرض کردم: اى أمير المؤمنین دوست میدارم که جوانی من برگردد و بسن شباب و کامیاب بودم و خدمات ترا دامان هست بر کمر میزدم و اقامت مینمودم چنانکه مقصود دارم.

معتصم فرمود : « أولست كنت تبلغ إذ ذاك جهدك » آيا در حال جواني جد" وجهد و کوشش خود را بپایان میرسانیدی ؟ گفتم بلى ، گفت : « فأنت الأن تبلغ جهدك فستان » چون در این حال وسنی که در آن هستی جهد و کوشش خود را از دست نمیگذاری جهد و کوشش خود را بیابان رسانیده باشی پس هر دو یکسان خواهد بود در کتاب عقد الفريد مسطور است که أبو إسحاق معتصم این شعر را بعبد الله طاهر نگاشت : اعزز على بأن اراك عليلا *** اوان يكون بك السقام نزيلا

فوددت اني مالك لسلامتي *** فاعيرها لك بكرة وأصيلا

فتكون تبقى سالماً بسلامتي *** و اكون مما قد عراك بديلا

ص: 100

هذا أخ لك يشتكي ما تشتكي *** وكذا الخليل إذا احب خليلا

بر من دشوار و ناهموار است که ترا علیل و رنجور یا در چنگال اسقام و آلام مزدور بینم ، چه اندازه دوست میدارم که مالك سلامت و صحت خود بودمی تا بهر صبحگاه و شامگاه بتو بعاریت سپردمی تا بدستیاری سلامت من سالم بمانی ، در آن مرض که ترا علیل داشته بدیل تو میشدم و این رنج که ترا بشکنج انداخته است بجای تو در وجود من مسکن میساخت ، این برادری وحالت اخوت و برابری است که رنج میبرد از آنچه تو را رنجه میدارد و هر خلیلی که دوستدار دوست خود باشد بر این حال و اتصال است، در کتاب فوات الوفیات این شعر را از معتصم نگاشته است :

لم يزل بابك حتى صار للعالم عبره *** ركب الفيل و من يركب فيلا فهو شهره

همواره بابک خرم دین مخالفت و عدم تمکین را شعار و آئین خود بنمود تا عبرت عالمیان و سوار پیل دمان و مرکب مرگ و دمار نالهان و شهره و انگشت نمای خلق جهان گردید ، و پارۀ اشعار معتصم در ذيل أحوال وزرای او مسطور میشود .

بیان پاره احادیثی که از معتصم عباسی وارد شده است

در تاریخ الخلفا مسطور است که أبو إسحاق معتصم بالله از پدرش هارون و برادرش مأمون روايت وحدیث می نمود وإسحاق موصلي وحمدون بن إسماعيل وجمعي ديگر ازوی روایت گر بودند، از هشام بن محمد مسطور است که گفت : معتصم با من حدیث کرد و گفت : پدرم رشید از پدرش مهدي از منصور دوانیق از پدرش از جدش از این عباس روایت نمود که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بقومی از بني فلان نظر آورد که در راه سپاری

ص: 101

و مشی خود بكبر و تبختر حرکت میکردند آثار غضب در دیدار همایونش نمایش گرفت و از آن پس این آیه شریفه را قراءت فرمود « والشجرة الملعونة في القرآن )» .

عرض کردند یا رسول الله این درخت ملعون چیست ؟ تا از آن کناری جوئیم فرمود : « ليست بشجر لبات إتماهم بنو أمية إذا ملكوا جاروا و إذا اؤتمنوا خانوا » این شجره نه آن درخت است که در زمین میروید، این شجره ملعونه که در قرآن یاد شده است جماعت بنی امیه هستند که چون بسلطنت برسند جوروستم کنند و چون در کاری امین گردند خیانت نمایند ، آنگاه دست مبارکش را بر پشت عمش عباس بزد و فرمود : « يخرج الله من ظهرك ياعم رجلاً يكون هلاكهم على يده » خداوند تعالی از صلب و ای هم مردی را بیرون آورد که هلاك بني اميه بدست او خواهد بود.

سیوطی میگوید: این حدیث موضوع است و این بهتانی است که علائی راوی حدیث زده است .

راقم حروف گوید: در كتاب أحوال إمام محمد باقر و بعضى كتب أئمه هدى صلوات الله عليهم تفسیر این آیه شریفه و حکایت سنه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و دیدن بوزینگان را که بر منبر مبارکش بر میجهند و تعبير بجماعت بنی امیه که در اغلب تفاسير و كتب أخبار و تواریخ مذکور و یکی از معجزات وأخبار بغیب است که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرموده است و ایشان همه برعلائی و معتصم تقدم زمان داشته اند و این خبر از مناهج مختلفه و روات ثقات متعدده رسیده است پس چگونه عالمی مثل شيخ جلال الدین سیوطی که خود از ادباء و مفسرين مشهور است با آن احاطه تامه که در احادیث وأخبار دارد چنین میگوید؟ و از این گذشته مگر این خبر نسبت بحالات و احوال ليالي وايام واطوار ايشان با ائمه أنام علیهم السلام سازگار نیست .

آیا اولاد پیغمبر را نکشتند آیا مدینه طیبه را بقتل و غارت نسپردند آیا چند هزار دوشیزگان مدینه طیبه را با آن حدیث نبوي که در حرمت این بلد واهل آن که هجرت گاه رسول خدای است از دوشیزکی بی بهره نساختند آيا أموال ايشانرا

ص: 102

چون کفار مباح نساختند آیا در مکه معظمه جنگ در بیفکندند و بر کعبه مکرمه منجنيق برنياوردند و هتك حرمت آن بیت محترم را نکردند آیا گرد همه نوع فواحش ومعاصى كبيره من جميع الوجوه نگردیدند ؟!

آیا از امر بمعروف روی برنتافتند آیا منکرات را مستعملات خود نگردانیدند آیا با اقارب وعمات وخالات بلکه اخوات زنا نکردند آیا در حوض خمر غوطه ور نمی شدند؟ آیا محبوبه فاحشه زانیه مست خود را بمسجد الحرام و نماز گذاشتن در امامت مسلمانان مأمور نساختند آیا اصحاب خواص رسول خدا وعلي مرتضى وأئمه هدى صلوات الله عليهم را برملا بدون تقصیر محض کمال بغض وعداوت نکشتند ؟! آیا اغلب اوقات خود را بخمر و قمر ویوز و سگ نگذرانیدند آیا ترتیب خلافت حقه بسلطنت جائره مبدل نساختند ؟!

آیا مسند خلافت علی بن أبي طالب ولی اعظم خدای را غصب نکردند و با آنحضرت بانواع مخالفت ومحاربت بیرون نیامدند آیا با آنکسی که حب او ایمان و بغض او کفر و پسرعم رسول و زوج بتول و خلیفه رسول خدای و محبوب خدا ورسول او وأول شخص اسلام وأبو الأئمة الأوصياء وحامى وناصر و ناشر اسلام و احکام دین خدا و شریعت حضرت مصطفی و دارای آن فضایل و مناقب لامعه و لا تحصى و مورد قبول و تصديق و شهادت مخالف ومؤالف است بدان پایه بغض و کین نیاوردند که هشتاد سال در منابر و معابر و مجامع حتى در حضور حسن مجتبى صلوات الله عليهم بسب آنحضرت زبان گشادند ؟!

آیا تمام منکرات را معمول و معروفات را متروك نساختند آیا بواسطه شهوات نفسانیه با زنان زانیه نیاویختند و مرده آنان را از گور بیرون نیاوردند و با مرده زانیه جماع نکردند آیا حقوق مسلمانان را باطل و حدود خدای را عاطل و شرف دین را ضایع و مذاکره آئین را خامل ننمودند آیا مبغضین پیغمبر و ائمه را بمناصب و مشاغل ساميه وامارت و ریاست بزرگ و امثال حجاج وزياد بن ابيه وابن زیاد و عمر بن سعد و بسر بن ارطاط ومسلم بن عقبه واشباه این مردم خدای نشناس را

ص: 103

درخون و جان و مال و ناموس مسلمانان مختار و مقتدر نكردند ؟!

آیا کودکان را در بدایت عمر بدشمنی أمير المؤمنين واولاد وامجاد آنحضرت وسب ايشان تعلیم نکردند؟! آیا حقوق بنی هاشم را پامال نساختند آیا بیت المال مسلمانان و باج و خراج يك نيمه کره ارض را صرف مشتهيات نفسانی و قصور خلافت وسلطنت وفواحش عصر و اصحاب بدکیش خود نکردند آیا آداب و مناهج سلاطین گیر و مجوس را پیشنهاد خود نگردانیدند ؟!

آیا عمر بن عبدالعزيز ومعاوية بن يزيد بر كفر وخلاف وعناد وغاصبيت وظلم اسلاف خودشان سخن نکردند آیا حسن بصری و زمخشری و اغلب علمای آن اعصار که با اینکه خودشان متعصب و بغیض بودند آنچند مناقب و فضايل علي بن أبي طالب علیه السلام را روایت نکردند وروات اهل سنت در کتاب خود یاد نکردند ؟!

آیا در حق عمرو بن عاص ومعاويه وزياد بن ابيه ومروان بن حکم خود این جماعت در زادگی ایشان آنروایات را نمی نمایند ؟!

آيا معاوية بن أبي سفيان مغيرة بن شعبه را که داستان زنای او و نماز او در حال هستی در تمام کتب مذکور است از حکومت کوفه عزل نکرد و چون معاویه بدانست که مغیره در ترتیب امر بیعت پسرش یزید ملعون مشغول بوده است دیگر باره اش امارت کوفه داد و چون بکوفه بازگشت اصحابش گفتند: چه در کار آوردی ؟ گفت : د وضعت رجل معادية في غرزغي لايزال إلى يوم القيامة ، پای معاویه را در رکاب چرمین غی و گمراهی برخلاف رشد و صلاح نهادم که تاقیامت در این حال باقی می ماند یعنی در ولایت عهدیزید پلید این بلیت وسوء خاتمت و عذاب آخرت را از بهرش آماده کردم.

وحسن میگوید: بواسطه همین کردار معاویه شد که این جماعت خلفاء بمیل و اراده خودشان برای اولاد خودشان بخلافت بیعت گرفتند و اگر این کار از معاويه بذخيره نمیماند تا قیامت بتصدیق شوری میگذشت ، و این حدیث را خود سیوطی در تاریخ الخلفاء مینویسد، آیا معاویه بوضع احادیث مجعوله امر نکرد ؟!

ص: 104

آیا سیوطی خود نمی نویسد که یزید بن معاویه در معاصی اسراف کرد از این روی اهل مدینه با او مخالف شدند ، و میگوید: این مرد از امهات اولاد ، یعنی زوجات معاویه و دخترها واخوات خود نمی گذشت و با همه زنا می کرد و شراب میخورد و نماز نمی گذاشت و استار كعبه وسقف کعبه و دو قرن كبش فدائى إسماعيل (علیه السلام) را که در سقف کار گذاشته بودند بسوزانید؟!

مگر سیوطی در ذيل أخبار معاویه نمی نویسد که سعید بن جهمان از سفینه پرسید که بنی امیه گمان میبرند که خلافت در ایشان خواهد بود ؟ گفت : بنو الزرقاء دروغ میگویند و ایشان خلیفه نیستند و پادشاهان و از شديدترين ملوك باشند وأول این پادشاهان شديد العمل معاویه است العمل معاویه است .

مگر سيوطى از إبراهيم بن سويد ارمنی روایت نمی کند که گفت : بأحمد بن حنبل گفتم : خلفاء کدام کس هستند؟ گفت : أبو بكر وعمر وعثمان وعلي ، گفتم: پس معاویه چگوید ؟ گفت : در زمان علی (علیه السلام) هیچکس از آنحضرت بخلافت شایسته تر و سزاوارتر نیست، مگر حکایت مكالمه معاويه وجارية بن قدامه را نمی نویسد که با معاویه در حال مکالمه گفت : سوگند باخداى « ما معاوية إلا كلبة تعاوى الك-لاب وما أمية لا تصغير أمة » معاویه جزسگی نیست که با دیگر سگها زوزه بر می کشد و اميه جز تصغير أمة نیست که بمعنی کنیز است، تا آخر این خبر و خبرهای دیگر که نگاشته است.

عجب این است که سیوطی در تاریخ الخلفا از اخلاق خلفای راشدین و فضایل أمير المؤمنين (علیه السلام) واحوال بني اميه و اخلاق ومثالب و مفاسد ایشان در ذیل احوال آنها شرح و بسط میدهد و معايب و معاصی و فضایح ایشان را یاد میکند و در شجره ملعونه تصدیق ندارد و موضوع میشمارد و حال اینکه اغلب اخبار و آثاری که خود یاد میکند از این خبر غلیظ تر و عجیب تر است و نیز حدیثی دیگر از معتصم در باب احتجام روز پنجشنبه مستند با بن عباس نوشته است که از این پیش مسطور شد .

ص: 105

بیان پاره حکایاتی که از معتصم با وزرای خودش سمت ظهور یافته است

چنانکه در مروج الذهب وعقد الفريد و برخى كتب دیگر نوشته اند : فضل ابن مروان و أحمد بن عمار و از آن پس محمد بن عبدالملك زيات بوزارت معتصم برخوردار بودند و محمد بن عبد الملك تا پایان زمان خلافت معتصم در وزارت او باقی بود وقاضی ابن ابی دواد که بحالش اشارت شد و در امور معتصم واوامر و نواهی مملکت غلبه کرد و معتصم بیرون از رأی او کاری نمیکرد و فیصل هیچ امری را تصویب نمی نمود، صاحب عقد الفرید گوید: معتصم وصیف مولای خود را خصی ساخت و از آن پس محمد بن حماد و بعد از وی دنفش را .

در بحیره فزونی و بعضی کتب نوشته اند: ابو العباس فضل بن مروان سخت عاقل و بزرگ بوده است، و از این پیش بداستان دعوت کردن او معتصم را بسرای خود و توقف نکردن معتصم در سرای او در همین فصول سابقه گذارش نمودیم و از این پیش در ذيل مجلدات مشكاة الأدب به احوال این وزیر فاضل مدير عاقل اشارت رفت وی همان کس باشد که برای معتصم در بغداد اخذ بیعت نمود و در آن زمان معتصم در بلاد روم بود ، لاجرم معتصم این حسن خدمت را نزد خود بودیعت بداشت تا گاهی که مأمون در ارض روم مدفون شد .

معتصم که در خدمت او بود ببغداد بیامد و بر سریر خلافت بنشست و در همان روز دخول ببغداد که مطابق روز شنبه اول ماه رمضان سال دویست و هیجدهم بود امور وزارت را بدو تفویض کرد و خلعتی فاخر بر آن وی بیار است ، و فضل بن مروان بواسطه طول خدمت بر تمام امور مملکت غلبه کرد چنانکه در اوخر ایام مأمون نیز چیره گشت وی نصراني الأصل بود، در علم بهره کامل نداشت لکن در

ص: 106

خدمت گذاری و ملازمت حضور خلفا معرفتی لیکوداشت ورسائل و کتاب مشاهدات از مؤلفات او است ، و چنانکه در وقایع سال دویست و بیست و یکم مذکور شد معتصم در ماه رجب آنسال بروی خشمگین شد و چون او را بگرفت گفت : « عصی الله في طاعتي فسلطني عليه » چون برای اطاعت و تحصیل میل من با خدای عصیان ورزید لاجرم خداوند مرا بروی مسلط ساخت .

بلی گفته اند : « من اعان ظالماً فقد سلطه الله عليه » و بروایت طبری گرفتاری فضل بن مروان در ماه صفر آنسال بود و چون معتصم او را مغضوب و منكوب نمود هزار بار هزار دینار وهزار بار هزار دينار اشياء واثاث البيت وادانی او را بگرفت و او را در حبس افکنده بعد از پنج ماه از زندانش نجات داد و فرمان کرد تا از سرایش بیرون نیاید وأحمد بن عمار را بجای او وزیر ساخت .

فضل بن مروان بعد از معتصم در آستان چند خلیفه خدمتگذار شد ناگاهی که در سال دویست و پنجاهم هجري وفات کرد و این وقت هشتاد سال از عمرش بر گذشته بود چنانکه بخواست خدای از این بعد در پاره مقامات مذکور شود .

در کتاب زهر الأداب مسطور است که وقتی ابن زیات وزیر در حضور معتصم عهدنامه در امارت مکه معظمه برای واثق هارون بن معتصم نوشت : «أما بعد فإن أمير المؤمنين قد قلدك مكة و زمزم تراث أبيك الأقدم وجدك الاكرم وركضة جبرئيل وسقيا إسماعيل وحفر عبد المطلب وسقاية العباس فعليك بتقوى الله تعالى والتوسعة على أهل بيته » .

همانا أمير المؤمنین معتصم که پدر تو میباشد امارت مکه معظمه را در عهده کفایت و انارت تو حوالت فرمود و این مکه و زمزم میراث پدران برگذشته و مقدم و اجداد امجاد مکرم تو و محل ركضت و نزول جبرئیل است و این چاهی است که از إسماعيل (علیه السلام) پدید شد و از آن بیاشامید و عبد المطلب (علیه السلام) را حفر کرد وعباس بن عبدالمطلب بمنصب سقایت آن نامدار شد.

پس بر تو واجب است که در امارت چنین مکان مقدس و میراث معظم در نقوی

ص: 107

و پرهیز کاری در حضرت باری غفلت نکنی و با مردم خانه خدای هر دو سرای بطوری که توسعه و آرامش و آسایش ایشان در آن و تسهیل امور ایشان را حامل باشد رفتار نمائی ، ونوشت : « لولم يكن من فضل الشكر إلا أنك لاتراه إلا بين نعمة مقصورة عليه وزيادة منتظرة له».

اگر از فضل شکر و سپاس جز آن نبودی که شخص صاحب نعمت را مگر در نعمتی که بر آن مقصور و فزونی نعمتی که در انتظار آن است به بینی ، پس از آن با محمد بن رباح گفت چگونه می بینی؟ گفت: كأنهما قرطان بينهما وجه حسن ، گویا این دوامی در حکم دو گوشواره است که در میان آن دو صورتی نیکو باشد، میگوید: و معذلك حمد بن عبدالملك زيات امر حرم محترم را بتعظیم و تفخیم یاد کرده است .

در کتاب مستطرف مسطور است که هارون بن محمد بن عبدالملك زیات به حکایت گفت: روزی پدرم برای مظالم و دادخواهی جلوس کرد چون مجلس بپایان رسید و سخن کوتاه گشت مردی را نشسته دید با او گفت : آیا نرا حاجتی است ؟ گفت: بلی بتوحاجت دارم ، چه مظلوم و ستم دیده ام و نیازمند عدل وانصاف هستم ، وزیر گفت ، کدام کی بتوظلم کرده است ؟ گفت : این ظلم از تو بمن رسیده که نمی توانم يتو برسم و حاجت خود را عرضه بدارم .

گفت: کدام حاجب و مانعی تو را محجوب ساخته است با اینکه می بینی مجلس من براى أهل حاجت و مظلومان مبذول است؟ گفت : هیبت تو وطول لسان تو و فصاحت تو حاجب وحامل من گردیده است، گفت: در چه چیز بتوستم رفته است؟ گفت : در فلان ضيعت من که وکیل تو از من بغصب گرفته و بهایش را نداده است و چون نوبت ادای خراج و مالیات این مزرعه میشود من باسم خودم میپردازم نا مبادا اسم تو را در آن دفتر مالیات ثبت نمایند و برای تواثبات مالکیت حاصل شود و ملكيت من باطل شود ، اينك وكيل توغله وحاصل این ملک را میبرد و من همه ساله خراج آن را میپردازم و در دفاتر مظالم روز کار چنین ظلمی اتفاق نیفتاده است .

ص: 108

محمد بن عبد الملك گفت : این فولی است که محتاج باقامت بینه و شهود و چیزهائی است، آن مرد گفت: آیا وزیر مرا از خشم و غضب خودش امان میدهد تا جواب بازدهم، گفت: بلی ترا امان دادم، گفت: بینه همان شهود هستند و چون شهادت بدهند با وجود شهادت شهود بهیچ چیز دیگر حاجت نمیرود پس معنی این قول تو که احتیاج به بینه و شهود و اشیائی است چیست و این سخن جز جور و عدول ورزیدن نواز عدل نیست .

محمد بن عبدالملك از این سخن بخندید گفت: براستی سخن آراستی همانا بلاء موكل بمنطق است و من در وجود تو استعداد تربیت و اصطناع میبینم ، پس از آن کیل خودش رقم کرد که ضیعت او را بدو رد نماید و نیز یکصد دینارش بدهد تا در عمارت ضیعت خودش استعانت جوید و آن مرد را در زمره اصحاب خودش مقرر گردانید .

و چنان بود که از آن پیش که با نصاف و داد جوئی و بازگشتن ضیعت او بخودش دست یابد هر وقت با او میگفتند: ای فلان مردمان چگونه هستند ؟ می گفت : درشر و بدی دچار هستند ، چه از دو حال بیرون نباشند یا مظلومی میباشند که هیچکس آن مظلوم را یاری نمیکند یا ظالمی میباشند که هیچکس از ایشان در مقام دادخواهی و احقاق حق بر نمی آید.

و بعد از آنکه در شمار اصحاب وزیر در آمد وضیعت او را بدو باز گردانید و با او از روی عدل وانصاف بگذرانيد يك شب وزير از وی پرسید : مردمان الأن در چه حال هستند ؟ گفت : « بخير قد اعتمدت معهم الانصاف و رفعت عنهم الاجحاف ورددت عليهم المغصوب وكشفت عنهم الكروب وأنا أرجولهم ببقائك ليل كل مرغوب والفوز بكل مطلوب » مقرون بخیر و خوبی است، چه نو ایشان را در ظل عدل و انصاف قرین آسایش میداری و غبار ظلم و اجحاف را از صفحات تظلم ایشان پاك ميسازی و هر چه از ایشان غصب کرده اند صاحبانش باز میگردانی و دل ایشان را از بار غم و اندوه استراحت میبخشی و با این حال نیکومنوال امیدوار چنانم که از برکت و یمن

ص: 109

بقای تو این مردم بهر مرغوبی نایل و بهر مطلوبی واصل شوند :

راقم حروف گوید: هر کسی حالت خود را سند اهل روز کار شمارد مثلاً اگر حکمرانی با شخصی نیکوئی ورزید و با گروهی بدی کرد این شخص اور اتمجید نماید و بهترین اهل جهان شمارد و یکسره بمدح و ثنای او سخن کند و هر کسی بمذمت حاکم لب گشاید باوی مخاصمه و محاجه جوید و هیچ نگران مظلومیت و ناله ایشان نشود.

و اگر با آن شخص بدی ورزید و او را برنجانید و عالمی را از افعال خود خوشنود و راضی نمود این شخص زبان بقدح وهجو و نفرین و توهین وی برگشاید و اگرچه آن حکمی که در حق وی صادر کرده است بحق باشد او را ظالم و جابر خواند و هر کس بتمجيد او و عدل و داد او سخن کند در مقام مخاصمت ومناقضت برآید و جز رضای خود یا عدم رضای خود را سند نداند ( هر که نقش خویش میبیند در آب).

اگر کسی را اندك ستمی وارد شود اگر چه در معنى عين عدل و بحكم حاكم عادل عالم هم باشد ناله واظلماه او بعرش میرسد و اگر خودش خوشنود باشد ناله جهانی را بچیزی نمی شمارد .

از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب احوال أبي جعفر محمد بن عبدالملك بن ابان بن حمرة معروف بابن الزيات قدمت نگارش گرفت وزیر معتصم بود ، جدش ابان مردی از کوهپایه از قریه که در آنجا معروف بدسکره است زیت را از مواضع خودش ببغداد میآورد و زیت فروشی میکرد از این روی محمد را ابن زیات گفتند مردی از اهل ادب ظاهر و فضل باهر وادیب و فاضل وبليغ وبعلم نحو ولغت عالم و ماهر و تصديقش محل قبول واستناد اساتيد نحو مثل أبي عثمان مازنی و غیره بود و اشعار جیده میگفت در آغاز امر در عداد نویسندگان، وأحمد بن عمار بن شامي بصری وزیر معتصم بود.

روزی مکتوبی از پاره عمال رسید و در آن مکتوب لفظ كلاء مذكور بود معتصم

ص: 110

با احمد گفت : کلاه چیست ؟ گفت : نمیدانم و أحمد بن عمار را بعلم ادبیته معرفتی کامل نبود ، معتصم گفت : خلیفه بی علم و امّی وزیر هم عامی کار چگونه میگذرد؟؟ بنگرید د ید در پیشگاه از جماعت كتاب كيست ، محمد بن عبدالملك زينات را در یافتند و حاضر حضور ساختند.

معتصم فرمود : کلاء چیست ؟ گفت : مطلقاً كلاء بمعنی گیاه و عشب است اگر تر باشد حلاء گویند و اگر خشک باشد حشیش خوانند و از آن پس شروع در اقسام و انواع نبات كرد و معتصم فضل و علم او را بدانست و اورا بوزارت خود برگزید و حکومت مهام انام را بعهده او گذاشت و او را مبسوط اليد گردانید .

جوهری و فیروز آبادی و ارباب لغت وطب مینویسند : كلاء بتحريك بمعنى گیاه خشك يا گياه تر است گفته میشود «كلات الأرض ، یعنی بسیار شد گیاه برزمین خواه خشك باشد خواه تر عشب بضم أول بمعنی گیاه تر است گفته میشود ارض عاشبه بروزن فاعله وعشبه وعشیبه یعنی زمینی است پرگیاه ، و حشیش با حاء حطی و دوشین معجمه بروزن امير گياه خشك است حش الحشيش ، یعنی بریدگیاه خشك را ، وحلاله بروزن سحابه زمین پر درخت را گویند و این لفظ با حاء مهمله است .

خلی باخاء معجمه بروزن علی ترو تازه از گیاه است واحد آن خلاة بروزن فلاة است جمعش اخلاء بروزن اسماء است مخلاة بروزن مقلاة توبره است ، چه خلاء یعنی گیاه کنده شده را در آن ،میگذارند حتی بروزن علی با حاء مهمله از باب یانی آن چیزی است که سفید شده است از خشك گياه ، حلاوي بضم حاء مهمله گیاهی است .

أبو منصور ثعالبی در خصایص اللغه گوید: اول گیاه که از زمین روید آنرا بارضی گویند با باء موحده والف و راء مهمله و ضاد معجمه ، و چون اندکی بحرکت آمد با جیم و با و حطی و دو میم یعنی گیاه نیم رسیده و چون زمین را فرا گرفت عمیم خوانند با عين مهمله و یاء حطی و دومیم بر وزن نسیم و بمعنی گیاه خشکیده است ، و چون زرد و خشك گردد هایج خوانند هياج بكسهاء و جیم خشکیدن گیاه است

ص: 111

ارض هایجه زمینی است که خشك وزرد شده است گیاه آن و چون پاره از گیاه خشك و پاره سبز باشد شمیط خوانند باشین معجمه مفتوحه و يا وميم حطی ، یعنی گياه و نبات خشک و تر بهم آمیخته و چون خشك و در هم شکسته شود هشيم با هاء و شین معجمه بروزن همیم نامند و چون شکسته و ریزه ریز شود حظیم با حاء و طاء و ياء حطی و میم بروزن حکیم نامند، پس آن بیان ابن زيات که گفت : کلاء عشب است علی الاطلاق درست نمی آید، چه عشب گیاه تر است وكلاء بمعنى خشك و تر است، و ابن زيات بعشق جاريه نوازنده دچار شد و از صاحبش که از رجال خراسان بود بخرید و چون او را بدید چنان عقلش را خیره ساخت که بیهوش بیفتاد و در آن باب شعرها بگفت که در ترجمه احوال او نگاشته ایم و اورا دیوان رسائل جیده است .

بحتری که از شعرای نامدار است قصیده دالیه در توصیف خط و بلاغت ابن زيات بنظم آورده است و هم أبو تمام طائى وإبراهيم بن عباس صولی و جماعتی از شعراء عصر در مدح او انشاء ابیات نموده اند و در زمان معتصم و بعد از او در ایام واثق و پس از وی مدتی در زمان متوکل در امر وزارت مستقل بود و آخر الأمر در عهد متوكل بقتل رسید چنانکه در جای خود مذکور شود .

در فصول سابقه همین مجلد بفتح عموريه و بلاد روم اشارت کردیم و نیز میعاد نهادیم که در ذیل پاره حکایات معتصم بصورتی دیگر اشارت میرود و آن حکایت در زهر الربيع مسطور است و چندان تفاوتی ندارد که محتاج بتجديد نگارش یا مرجيح بر سابق باشد هر کسی خواهد بآن کتاب رجوع می نماید.

در انوار الربيع مسطور است که روزی معتصم با طباخ خود گفت : حاسب رشید طباخ گفت: مقراض، اراده کرده بود که بگوید چاشت رسید، أدرك غداءك بالفارسية واراد بالمقراض لا يعنى معتصم خواست بگوید چاشت رسید :گفت : حاسب رشید با شین معجمه و بجای چاشت فارسی حاسب گفت ، يعنى ادرك غداؤك و اینکه مقراض گفت مقصودش لا بود یعنی ارسیده است ، وصاحب أنوار الربيع اين

ص: 112

عبارت را در باب مصحف و محرف مذکور می دارد .

مطرزی گوید: تصحیف این است که قراءت نمایند چیزی را بر خلاف آنچه کانب آن اراده کرده است یا بر غیر آنچه اصطلاح کرده اند بر آن و آن برد و قسم است : یکی تصحیف منظم و ديگرى تصحيف مضطرب است ، فخررازی در نهایة خود گوید : تصحیف همان است که در آن بناچار باید فصل حروف متصله یا وصل حروف منقطعه باشد مثل اینکه عرب میگوید: «ست خصال» وتصحيف آن شیخ ضال میباشد .

سکاکی در کتاب المفتاح میگوید: وقتی مردی نزد حسن بصری بایستاد و گفت : « اعتمر أخرج اباذر" » حسن بصری گفت : بروی دروغ بسته اند چنین نبوده است و مقصود سئوال کننده این بود که بگوید « أعثمان أخرج أباذر ، آيا عثمان بن عفان ابوذر را از مدینه طیبه اخراج کرد.

صاحب محاضرات گوید: حماد راویه قراءت قرآن را نیکو نمیتوانست از وی خواستند که قرآن را قراءت کند مصحف برداشت و جز در چهار موضع کسه بجمله با معنی مناسب بود لغزش نیافت این آیه شریفه و عذابی اصیب به من أشاء ، باشین معجمه است اساء باسين مهمله خواند و با معنی مناسب است ، چه معنی آیه شریفه این است که عذاب من بهرکس بد کند میرسد .

آیه دوم « وما كان استغفار إبراهيم إلا عن موعدة وعدها إياه » را اباه باباء موحده خواند و یاء حطی را بیاء تصحیف کرد و همان معنی را دارد و آیۀ سوم « ومن الشجر ومما يعرشون » باشین معجمه را يغرسون باغین معجمه و سین مهمله قراءت و تصحیف کرد، چهارم آيه شريفه « بل الذين كفروا في عزة وشقاق » را في غرة خواند وعين مهمله بغين معجمه وزاء معجمه را براء مهمله تصحیف کرد و از تناسب معنی بیرون نشد.

در انوار الربيع مسطور است که معتصم این شعر را با بن عمار ، يعني أحمد ابن عمار وزیر رقم فرمود :

ص: 113

و زهدني في الناس معرفتي بهم *** وطول اختباري صاحباً بعد صاحب

فلم ترى الأيام خلا تسرفي *** مباديه إلا ساءني في العواقب

ولا قلت أرجوه لدفع ملمة *** من الدهر الأكان احدى النوائب

این زهد وعدم رغبت من و ناخواستن مردم روزگار را برای این است که تن بتن را بدست آزمایش بیازموده ام و از صفات و اخلاق ایشان را بشناخته ام و هرگز نشده است که روزگار دوستی را بمن ننموده باشد که از نخست مرا مسرور داشته است جز آنکه در عاقبت کارازوی بیدی و نا خجسته مبتلا شده ام و اگر امیدوار بوده ام که برای روز بد و دفع بلیه مرا بکار آید در پایان امر خود او یکی از نوایب و مصائب بوده است، و این عمار در قصیده مطول جواب معتصم را بداد از آنجمله این شعر است :

فديتك لا تزهد فتم بقية *** سيرغب فيها عند وقع التجارب

فدایت کردم باین چند در خلق خدای زاهد و بی رغبت مباش ، چه از ایشان بازماندگانی هستند که در هنگام امتحان و تجربت بوجودشان رغبت میرود ، وسخن همین است که گفته است ، اگر کسی بخواهد با مردمان باین گونه دقیق گردد رفیق نیابد چنانکه اگر آن مردم نیز دروی این دقت کنند از وی نفرت یابند ، زیرا که هیچکس جز معصوم من جميع الجهات از تمام معایب و مفاسد و مثالب آسوده و سالم نخواهد بود همه زاده آب و خاک و آلوده بعيب و آك هستيم و جز ايزد پاك و خواجه لولاك و خلفای او منزه نمی باشند.

ص: 114

بیان ازواج وأولاد أبي اسحاق معتصم بالله عباسی و حالات ایشان

از این پیش در بیان لقب معتصم بالله بمثمن یا نمانی اشارت رفت که هشت تن فرزند ذکور و هشت تن فرزند اناث داشت لکن در طی کتبی که از نظر بگذشته است تاکنون با سامی و آثار ایشان اشارتی نیافته است جز اینکه در یکی از کتب نوشته اند فلان شخص محترم بمرد وأحمد بن معتصم بروی نماز بگذاشت ، وطبری و دیگر مؤرخین مینویسند مادر هارون بن معتصم ملقب بواثق ام ولدى رومیه بود که او را قراطیس میخواندند و از زوجات دیگرش نام نبرده اند ، و از این بعد إنشاء الله تعالى در پاره مجالس انس و عیش او بیاره زوجات و جواری او اشارت خواهد بود.

و طبری و جزری در تاریخ خود می نویسند: در این سال دویست و بیست و هفتم هجری جعفر بن اسلام بگذاشت و مادر واثق نیز با او بود و این زن در حیره بمرد و در کوفه در خاک رفت ، و نیز طبری در ذیل حوادث سال دویست و چهل و هفتم مینویسد: در ذی الحجه این سال منتصر خليفه عباسى علي بن معتصم را از سامرا ببغداد فرستاد و موکل بر او نهاد .

در كتاب ثمرات الأوراق مينويسد كه يعقوب بن اسحاق کندی که در زمان خودش فيلسوف الاسلام نام داشت در مجلس أحمد بن معتصم حضور داشت أبو تمام بمجلس درآمد و قصیده سینیه مشهوره خود را عرضه همی داشت تا باین بیت رسید :

اقدام عمرو في سماحة حاتم *** في حلم أحنف في ذكاء أياس

یعقوب کندی گفت: کاری نکرده و چیزی نساخته ، أبو تمام گفت : چگونه ؟ گفت: چیزی بر آن ایفزوده جز اینکه أمير المؤمنین را بصعاليك عرب تشبيه كرده

ص: 115

و نیر شعر ای عصر ما ممدوح را از آنکسان که پیش از وی بوده اند بر گذرانیده اند آیا این شعر شکوک را در حق أبي دلف ندیدی :

رجل ابر على شجاعة عامر *** باسا و غير محيا حاتم

أبو تمام ساعتی سربزیر افکنده بعد از آن قراءت کرد :

لا تنكروا ضربي له من دونه *** مثلا شروداً في الندى والبأس

فالله قد ضرب الأقل لنوره *** مثلا من المشكاة والنبراس

اگر من أمیر را در بخشش و کوشش و حلم وذكاء بيارة كسان من حيث المثل تشبیه کرده ام بر من انکار نکنید و منكر مشمارید همانا خداوند تعالى من حيث المثل نور خود را بنور چراغ تشبیه میفرماید و چون نسخه قصیده را بدیدند این دو شعر در آن قصیده نبود و معلوم شد بمحض اینکه یعقوب آن ایراد را بر أبو تمام بنمود این دو بیت را بهمان وزن و ردیف و روی در طی قصیده بگفت و ملحق گردانید و از این کردار او عجب و شکفتی حاضران بر افزود.

أبو تمام خواستار گشت که در جایزه مدیحه او ولایتی را در عمل و امارت او گذارند و او را از این گونه طلب كوچك تر شمردند ، يعقوب کندی گفت: این تولیت را از وی دریغ نخوانید ، چه او را عمری کوتاه و زندگانی اندك باشد ، چه این جودت ذهن و ذکاء خاطر دلش را میتراشد و چنان بود که او گفت ، چه دلایلی از شخص ابی تمام در آن وقت ظاهر شد که بر قرب اجل او دلالت می نمود .

همانا از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب در ترجمه أبي تمام رقم نمودیم كه أبو تمام حبيب بن اوس طائی شاعر مشهور از فحول شعرای نامدار عرب است و علماء :گفته اند: سه تن از قبیله طی بیرون شدند و هر یکی در باب خود و کار خودشان مجید هستند :

حاتم طائی در جود و کرم و داود بن نصیر طائی در زهد وورع وأبو تمام طائى آن شده اند در شعر و نظم بدیع ابن خلکان میگوید مردمان را نگرانم که متفق بر كه أبو تمام خلیفه عصر را بقصيده سينيه خود اقدام عمرو في سماحة حاتم مدح نموده بود.

ص: 116

وزیر گفت : آیا أمير المؤمنين را با جلاف عرب تشبیه کنی ؟! أبو تمام چندی سربزیر افکنده آنگاه سر بر آورد و دو شعر مذکور را ولا تنكروا ضربي له من دونه ، را بخواند، وزیر با خلیفه گفت : هر چه طلب کند بدو عطا فرمای، چه او پیش از چهل روززندگانی نخواهد کرد، چه از شدت فکر خون در دو چشمش بیرون جسته است خلیفه با أبو تمام گفت چه چیز میخواهی؟ گفت امارت موصل را میخواهم خلیفه او ر ابان امارت برخوردار ساخت و أبو تمام بدانجا برفت و همان اندازه مدت بزیست و از جهان در گذشت، و ابن خلکان میگوید: این داستان را اصلا صحتی نیست .

و أبو بكر صولی گوید: چون ابو تمام این قصیده را برای أحمد بن معتصم انشاد کرد و باین بیت « اقدام عمرو » رسيد أبو يوسف يعقوب بن صباح کندی فیلسوف که حاضر بود گفت: امیر از آنان بالاتر است که تو وصف نمودى ، أبو تمام اندکی سر بزیر افکنده آنگاه دو بیت اخیر را بر افزود و چون آن قصیده را از وی بگرفتند این دو بیت را در آن نیافتند و از سرعت فهم و حدت فطانت او در عجب شدند !

وچون ابو تمام از مجلس بيرون برفت أبو يوسف که فیلسوف عرب بود گفت : این جوان بزودی میمیرد ، و چون صولی این روایت را باینجا میرساند میگوید: این روایت بر خلاف آنچه من مذکور نموده ام روایت شده است و مقرون بصحت نیست و صحیح همین است که یاد کردم و چون تحقیق نمودم ولایت او در موصل اصلی ندارد بلکه حسن بن وهب او را در برید موصل ولایت داده است و در آنجا دو سال بأن امر اشتغال داشته و بمرده است ، و آنچه دلالت بر عدم صحت این خبر مینماید این است که این قصیده را درباره هيچيك از خلفا نگفته بلکه در مدح أحمد بن معتصم وبروايتي أحمد بن مأمون گفته و هیچکدام بخلافت نایل نشده اند.

و نیز این مکالمات فیلسوف را در حق أبي تمام در مجلس ابن زیات و تمجیدات ابن زیات در اشعار او رقم کرده اند در هر حال اگر ترتيب خبر بهمين نحو که یاد کرده اند نمی توان معترض را فیلسوف اسلام خواند ، زیرا که این جماعت را

ص: 117

كه أبو تمام محل استشهاد قرار داده است از اعیان نامدار عرب و هر يك در آن صفت خاص شجاعت وذكاوت وحلم وسخاوت أول شخص عصر خود بلكه أول شخص اغلب اعصار بوده اند ، چگونه حاتم واحنف بن قيس واياس بن معاویه قاضی فاضل عالم هوشمند عرب که هر یکی افتخار هزاران سال عرب هستند در جمله صعاليك یا اجلاف شمرده میشوند ؟!

اگر عمرو بن معد يكرب بقتل و غارت میپرداخت این شأن و رتبتی عظیم در میان عرب بود و باین شرط با آن شخص مزاوجت مینمودند این شخص را صعلوك و دزد و جلف نمیتوان شمرد وانگهی هر کسی را بخواهند باوصاف حمیده مدح و ثنا فرستند جز این نتواند بود که بشخصی که در صفتی محمود نامدار است تشبیه نمایند.

حتى بحيوانات تشبیه نمایند و بشجاعت شیر و درندگی پلنگ و کبریای نهنگ و حیلت روباه و حرص سگ و صبح خیزی کلاغ یا برق و رعد و ماه و خورشید وستارگان و افلاك ودنيا و کوه و دریا و درخت و فواكه و نباتات و ریاحین و سنگ وسرب و پاره حیوانات بحريه وبريه و امثال آن تشبیه کنند .

سلاطین عظیم را باین چیزها تشبیه نمایند حتی پیغمبران صلی الله علیه و آله وسلم را بماه و خورشید و امثال آن تشبیه مینمایند یا اشیاء بهشتی که در هیچ چیز با این عالم مجانس نیست بآنچه در این جهان است تشبیه می نمایند، زیرا که جز این اگر بفرمایند مخاطب استنباط معنی دیگر نمی تواند کرد چنانکه فرمودند: وفيها ما لا عين رأت ولا أذن سمعت ولا خطر على قلب بشر ، نمیدانم اگر این فیلسوف میخواست ممدوح را در اوصاف حمیده تشبیهی نماید بچه می نمود .

ص: 118

بیان پاره حالات معتصم بالله خلیفه با بعضی اطبای زمان

از این پیش پاره مذاکرات أحمد بن أبي دواد قاضی و ماسويه طبيب معتصم در مجلس معتصم مذکور شد، در کتاب مختصر تاریخ الدول مسطور است که حنين گفت: سلمویه در صناعت طب عالم و در زمان خود در شمار فضلا شمرده می آمد و چون مریض گردید معتصم خلیفه بعیادت او بسرایش برفت و با آن حشمت و عظمت خلافت بر بالینش بنشست و بروی بگریست و فرمود : با من بازنمای که بعد از تو بکدام کس رجوع کنم و معالجه کدام طبیب برای من صلاحیت دارد ؟ گفت: « عليك بهذا الفضولي يوحنا بن ماسويه ، برای طبابت ومعالجت تويوحنا مناسب است و صلاح در رجوع باو میباشد و چون چیزی و دوائی را برای توصفت کرد خذ أقله اخلاطاً هريك اخلاطش کمتر است همان را بکاربر.

چون سلمویه بمرد معتصم :گفت : زود است که من نیز بدوملحق شوم ، چه سلمویه اسباب سلامت مزاج و حفظ و نگاهبانی مبانی زندگانی و تدبیر و رعایت احوال جسمانی من بود و معتصم در آن روز که سلمویه را وفات رسید از شدت هم و غم از خوردن طعام امتناع نمود و بفرمود تا جنازه او را بصحن سرای در آوردند و باشمع و بخور بنا بر مذهب و طریقت نصاری بروی نماز گذارند آنجماعت مشغول بنماز شدند و معتصم برایشان نگران بود .

و چنان بود که سلمویه هر سالی دو مرة معتصم را رک میگشود و خون میگرفت و پس از هر فصدی دوائی بدو میخورانید، و چون يوحنا بطبابت معتصم مباشر شد خواست بر عکس آنچه معتصم میکرد رفتار نماید لاجرم قبل از آنکه به رگش برگشاید و خواش کسر کند بدو دواء بداد و چون آندوا را بیاشامید خونش

ص: 119

گرم شد و خونش گر می گرفت و همواره جسمش کاهش میگرفت تا جانش بدیگر جهان روان گشت و این قضیه بیست ماه بعد از مرگ سلمویه روی داد.

میگوید : ذکریای طیفوری مشغول خدمت افشین بود و حکایت کرده است که من در خدمت افشین در لشکر گاه بودم و او در این وقت بمحاربه و جنگ بابك خرمی مشغول بود.

در این اثنا از صیادله سخن در میان آمد گفتم : اعز الله الأمیر از مردم صیدلانی طلب نمی شود چیزی که نزد او باشد با اینکه نیست و او میگوید نزد من هست افشین یکی از دفاتر اسرو شونیه را بخواست و بقدر بیست اسم از آن بیرون آورد و بجماعت صیادله کسی را بفرستاد که از ایشان ادویه را که باین اسامی نامیده شده است طلب نمایند.

پاره از آن جماعت منکر آن شدند و بعضی مدعی معرفت آن گردیده در اهم را از فرستادگان بگرفتند و از حانوت و دکان خود دوائی بدو بدادند افشین چون چنین دید بفرمود تا تمامت جماعت صیادله را حاضر ساختند و از ایشان بپرسیدند هر کسی منکر شناختن آن اسامی و آن ادویه گشت او را اجازت داد تا در لشکر گاهش اقامت کند و دیگران را بجمله از لشکر گاهش نفی کرد، چه همان صدق سخن و دعوی نکردن بآنچه را که بآن عارف نبودند دلیل صحت عمل ولیاقت اقامت شمرد.

بیان پاره حالات و مكالمات معتصم با بعضی شعرای روزگار خود

در جلد سوم اغانی مسطور است که عبدالله بن محمد اموی عتبی گفت : محمد بن عبد الملك زيات با من حدیث نمود که در آن هنگام که معتصم احساس مرگ بکرد و بدانست گریبانش در چنگ اجل گروگان است و جز پیمودن راه فنا و بیرون شدن

ص: 120

از دار دنیا چاره نیست با پسرش واثق گفت : ای هارون سوگند با خدای پدرت برفت خير وخوبي أبو العتاهيه باخدای باد که گوید :

الموت بين الخلق مشترك *** لا سوقة يبقى ولا ملك

ما ضر أصحاب القليل و ما ***اغنى عن الاملاك ما ملكوا

تخم مرگ در مرتع زندگانی و کشت زار روزگار بی اعتبار ببالیدن و اژدهای اجل در جمله مخلوق آفریدگار در آغالیدن است، شاه را از گدا و شهریار بختیار را از شهر گرد بی سنگ و وقار و فقیر را از غني وصغیر را از کبیر فرق نمیگذارد ( همه مرگ رائیم ما خوب و زشت ) .

در جلد نهم اغاني كه إبراهيم بن أبي دلف عجلى گوید با معتصم در قاطول بودیم وإبراهيم بن مهدي در حراقه خودش در جانب غربی و پدرم وإسحاق موصلی در دو حراقه خودشان در جانب شرقی بودند.

حراقه بفتح حاء مهمله و راء مشد ده والف و قاف نوعی از کشتی است که نقط اندازان آلت نفط اندازی در آن دارند، ابراهيم بن مهدي اين دو تن را در روز جمعه دعوت کرد و ایشان بجانب او شدند من نیز که کودکی خردسال بودم با ایشان بودم وقبا بر تن و کمربند بر کمر داشتم چون بكشتى إبراهيم نزديك شديم از جای برجست ما نیز احترامش را بپای جستیم و بسبب برخاستن إبراهيم صبية كه غضه میخواندند از جای برخاست .

در این حال که دو کاسه در دو دست إبراهيم وجامی در دو دست آن دخترک بود چون بجانب او صعود دادیم شروع به تغنی و خواندن این شعر نمود :

حينا كما الله خليليا *** إن مينا كنت و إن حينا

إن قلتما خيراً فأهل" له *** أو قلتها غيا فلا غيما

آنگاه آن دو جام را که بد و دست خود داشت یکی را بپدرم ابودلف و آندیگر را با سحاق موصلی بداد و آن جامی را که در دست آن جاریه بود خودش بگرفت و گفت : در این حالت ناشنا بیاشامید و از آن پس طعام بخواست و همگی

ص: 121

بخوردند بیاشامیدند .

بعد از آن عود برگرفت و برای ایشان ساعتی تغني کرد و ایشان نیز برای او بسرودند وإبراهيم بضرب و نواز پرداخت ایشان نیز با او موافقت کردند و بعد از ایشان آن جاریه تغنی کرد، پدرم باجاریه گفت : نیکوسرودی و چند مرة او را تحسين نمود، إبراهيم گفت: اگر نیکو تغنی کرد او را بر خود بدار ، چه من این جاریه را جز از بهر تو بیرون نیاوردم .

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که فضل یزیدی گفت : معتصم بجماعت شعرائی که بر درگاهش حضور داشتند پیام فرستاد : کدام يك از شما میتوانند در مدیحه ما چنان ظاهر سازند که منصور نمیری در حق رشید .

إِنَّ المكارم والمعروف اودية *** احلك الله منها حيث تجتمع

من لم يكن بامين الله معتصما *** فليس بالصلوات الخمس ينتفع

ان اخلف القطر لم تخلف فواضله *** عالم من أوضاق امر ذكرناه فيتسع

لمؤلفه :

بحار مکرمت هرجا که باشد *** در آنجایت مکان اجتماع است

اگر جز با امینت اعتصامی است *** کجا اندر نمازت انتفاع است

نبارد گر مطر فیضش بیارد *** بضيق از وی امید اتساع است

اگر هر صوت و صیتی فاش آید *** زمیت و صوت او اندر سماع است

نسیم جودو حسن خلق وحلمش *** دوای علت و دفع صداع است

أبو وهیب که در زمره شعراء حضور داشت در جواب گفت : در میان کسی هست که از نمیری بهتر گفته است و این شعر بخواند:

ثلاثة تشرق الدنيا ببهجتها *** شمس الضحى وأبو إسحاق والقمر

تحكى أفاعيله في كل نائبة *** الليث والغيث والصمصامة الذكر

شعر نخست را در کتب علمیه شاهد آورند در حسن جمع آوری شاعر

ص: 122

سه چیز را و مطول در باب مسند و مسند إليه وتقديم مسند بر مسند علیه و این شعر از محمد بن وهیب حمیری است که در مدح معتصم بالله گفته است ، أبو الفرج در اغانی میگوید: معتصم بفرمود او را در آوردند و جایزه نیکویش دادند .

لمؤلفه :

جهان روشن است از سه چيزاي پسر *** ز شمس و ز هارون و تابان قمر

بدفع نوائب فعالش بود *** حکایت ز شیر و ز تیغ و مطر

بفرزانگی و دلیری و دلیری و جود *** بود نام نیکش بعالم سمر

در أنوار الربيع مسطور است که بعد از آنکه معتصم عباسی عموریه را فتح نمود أبو تمام در تهنیت آنفتح این شعر بگفت :

تسعون الفا كآساد الشرى نضجت *** جلودهم قبل نضج التين والعنب

نود هزار تن مردم جنگ آور جنگ جوی جنگ خوی پلنگ افکن شیر شکن چون شیران بیشه شجاعت پخته و بر هم تافته شد پوستهای ایشان پیش از آنکه انجیر و انگور بپزد.

صاحب حلبة الكميت اين شعر را در باب تنکیت بیان میکند ، و از این پیش در باب وحی و الهام و نکت در قلوب بمعنی آن اشارت شد ، و می گوید: اینکه أبو تمام انجير و عنب را اختصاص بنام بردن نمود این است که جماعت منجمین گمان می بردند که عموریه مفتوح نخواهد شد مگر بعد از پخته شدن انجير وانگور ، و هر كس بر این خبر واقف نگردد بر ابو تمام عیب میگیرد تا چرا عنب و تین را تخصيص بنام بردن داد.

أما چنانكه مذکور شد معتصم بمنع جماعت منجمین اعتنائی نکرد و گفت : رسول خداى صلی الله علیه و آله وسلم تکذیب ایشان را کرده و قبل از آنوقت که ایشان می آتشهر را بر کشود. این است که ابو تمام اشارت بآن حکایت نموده است و نام این دو میوه را بیرون از دیگر فواکه یاد کرده است ، و نیز از این شعر معلوم میشود که لشکر معتصم در سفر روم اود هزار لشکر پرخاشگر بوده اند،

ص: 123

و نیز صاحب حلبة الكميت در باب حس الابتداء میگوید که داستان إسحاق بن إبراهيم موصلی در این باب از جمله حکایات و افعالی است که هرگز حالت عجب از آن مرتفع نمی شود، چه اسحاق بخدمت معتصم در آمد گاهی که معتصم از بنای قصر خودش که در میدان بنیان کرده بود فراغت یافته بود و إسحاق در تهنیت آن بنا قصیده را بعرض رسانید که مطلع آن این است: « یا دار غيرك البلا ومحاك » چنانکه در فصول سابقه باین شعر وتطير معتصم اشارت شد.

معتصم از قبح و نکوهیدگی این شعر تطير کرد و في الفور بفرمود تا آن قصر را خراب کردند، و عجب که اسحاق برموز و لطایف شاعری و خدمت ملوك و خلفا وحسن محاضرة ونهايت يقظه و بیداری امتیاز داشت و سالها در محضر خلفا روزگار برده بود با اینکه گفته اند: بهترین ابتدائی که در شعر شده است این شعر إسحاق موصلی است :

هل إلى أن تنام عيني سبيل *** ان عهدي بالنوم عهد طويل

اديب أبو جعفر البرى رفیق ابن جابر صاحب بدیعه می گوید : چون خواهی بتفاوت درجات کلام در این مقام بنگری با سحاق موصلی بنگر که بقصری مشید و محل سروری جدید در آمده و چنان قصر عالی را مخاطب بخطابی ساخته است که درخور طلول بالیه و منازل دارسه خالیه و عمارات فرسوده ویرانه است و گفته است « يا دار غيرك البلى و محاك» و در موضع سرور اندوه و بر عکس آنچه باید آورد بیاورده است ، و باین بیت قطامی بنگر :

انا محبوك فاسلم أيها الطلل *** وان بليت و ان طالت بك الطبيل

که به تل های کهنه و نشانهای قدیمی فرسوده با وحشت در آمده و در نهایت حسن بتحيت و دعای آن زبان برگشوده است و سلامتش را خواستار شده است گویا بعمارتی دلگشا و تازه و خوش دیدار ابتهاج خواسته است و بدروس و فرسودگی طلل و خرابی و اندراس آن اشارت نکرده است تاگاهی که سامع را بواني ترين تحيت وذکی ترین سلامت مأنوس گردانیده است میگوید: آنکس که ابتداء حسن ابتداء

ص: 124

نمود و به نهایت اطناب رساليد صاحب لواء ومقدم شعراء امرء الفيس بن حجر کندی است آنجا که این شعر را گوید :

ألا عم صباحاً أيتها الطلل البالي *** وهل يعمن من كان في العصر الخالي

و هل يعمن إلا سعيد مخلد *** قليل الهموم ما يبيت باوجال

وهل يعمن من كان أحدث عهده *** ثلثين شهراً في ثلاثة أحوال

آیا متنعم نمیشوی در وقت صبح ای آثار خانه کهنه؟ و آیا متنعم میشود البته کسیکه بوده است در روزگار گذشته در این منزلها ؟ و آیا متنعم میشود مگر آنکس که سعادتمند و همیشه و مخلد باشد و کسیکه اندوه اواندك باشد و شب را با اندوه و ترس بروز برساند ؟ و آیا متنعم است کسی که عهدش را با اهل و همسایگان خود تازه کرده باشد درسی ماه از ابتدای سه سال ؟ و مراد او از این کس خود شاعر است و این شعر را شاهد میآورند كه في بمعنى من است، مع الجمله گفته اند : این شعر دوم بهتر این است که از اوصاف بهشت باشد ، چه سعادت و خلود وقلت هموم و اوجال وتزلزل واضطراب جز در بهشت ممکن نمی شود.

و نیز در انوار الربیع در باب حسن تخلص میگوید : این شهر را أبو تمام در مدح معتصم بالله عباسی گفته است :

وقد طوى الشوق في احشائنا بقز *** عين طوتهن في احشائها الكلل

يخزى ركام النقا ما في مآزرها *** و يفضح الكحل في اجفانها الكحل

تكاد تنتقل الأرواح لو تركت *** من الجسوم إليها حيث تنتقل

طلت دماء طريقت عندهن كما *** طلت دماء هذايا مكة الهمل

هانت على كلشي فهو يفكها *** حتى المنازل و الاحداج والابل

می گوید: بعد از این ابیات این شعر که به مناسبت و نه تقریبی دارد میگوید :

بالقائم الثامن المستخلف المادت *** قواعد الملك ممتد الها الطول

میگوید: از این گونه اشعار که بیرون از مناسبت و تقريب بمضامين اشعار مقدم است در دیوان شعر او بسیار است، در زهر الأداب مسطور است که أبو تمام حبيب

ص: 125

طائی شاعر نامدار در حق افشین حیدر بن کاوس که بزرگترین سرداران و امرای دربار معتصم عباسی بود مدایح کثیره داشت چنانکه در داستان بابک خرمی بدان اشارت رفت و معتصم در تمجيد وتحسين او فراوان سخن می کرد.

و چون معتصم بروی خشمناك شد وسوء سيرت وقبح سریرتش در پیشگاه معتصم مکشوف افتاد که او نیز راه بابك را پیش گرفته و همیخواهد در موضعی متحصن شود که دست خود را از طاعت معتصم بیرون کشد، و نیز قاضی أحمد بن أبي دواد ثابت کرد که افشین از دین اسلام بیرون شده است و بر غضب خليفه بیفزود أبو تمام این شعر را در مقام معذرت از ماسبق و مدایحی که در حق افشین و او را مقدم خوانده و ذخیره خود ساخته بود بگفت :

ما كان لولا فحش غدرة خيذر *** ليكون في الاسلام عام فجار

هذا الرسول و كان صفوة ربه *** من خير باد في الأنام وقار

قد خص من أهل النفاق عصابة *** و هم اشد اذى من الكفار

و اختار من سعد لقيس بني ابي *** سرح لعمر الله غير خيار

حتى استضاء بشعلة السور التي *** رفعت له ستراً من الاستار

و از آن بعد در این قصیده میگوید : کشتن افشین بابك را از روی صدق بصیرت وصحت سریرت نبود و گفت :

و الهاشمون المستقلة طعنهم *** عن كربلاء بأثقل الاوزار

فشفاهم المختار منه ولم يكن *** في دينه المختار بالمختار

می گوید: اگر افشین بابك را بکشت نه از روی علم و بصیرت و اطلاع بر مذهب و عقیدت او بود و اگر بر عقاید و اوصاف او آگاهی داشت بحرب وقتل او نمی پرداخت چه خودش نیز فاسد العقیده بود چنانکه مختار بن أبي عبيد ثقفی نیز گروهی از از قتله ملمون را بکشت وقلوب أهل بيت و مؤمنین را شفاداد اما در دین و مذهب خود مختار و ممتاز نبود.

بلی عادت خلق روزگار بر همین منوال است و ابنای روزگار بتمامت ابن الوقت

ص: 126

و بنده در هم و دینار و ناظر ضعف و اقتدار هستند .

اگر همان معتصم که خلیفه عصر و پدر بر پدر خلیفه زاده و خويش و نزديك وعم زاده رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم میباشد از بابک شکست میخورد و بابك بروى فيروز می شد و دچار ادبار روزگار میگشت همین ابو تمام وسایر شعرا و وزراء و اقارب معتصم که که نمک پرورده این خاندان و بزرگ شده این دودمان هستند زبان بستایش بابك و نكوهش معتصم و مدح آباء بابك و قدح آباء معتصم و تمجید افعال و اعمال بابك وتقبيح اطوار واحوال معتصم و آباء او تا بآدم (علیه السلام) و ترك اولائی که از آنها بروز کرده و تحسین آباء واجداد بابك و اقداماتی که در ترویج ادیان مختلفه گبر ومزدك و مجوس و غیر آن نموده است و از عدل و داد و نصفت و اقتصاد و جودو بذل وفتح و فیروزی و عظمت آنها یاد می نمودند.

مگر از این پیش در ذیل احوال هارون الرشید یاد نکردیم که چون از جعفر بن يحيیی برمکی با آن حال میل و تعشقی که بجعفر وزیر بی نظیر آنعصر اظهار می کرد چون مسامحه او را در قتل سيد والامقام یحیی حسنی که در حبس او بود بدانست در مجلس عام گفت: دانسته باشید که خلیفه روزگار جعفر را لعن نمود شما نیز او را لعن كنيد.

تمام حاضران که از خوان احسان و دست بذل وجود جعفر و برامکه برخورداریها و نعمت خوارکیها و همواره بمدح و ثنای ایشان افتخارها واعتبارها وعطاها و جایزه ها داشتند و فسق وفجور وظلم وفواحش رشید را میدیدند بدون اینکه بدانند سبب این لعن و تقصیر و عصیان جعفر چیست یکباره و يك زبان بانگ لعن ایشان بگنبد گردان رسید .

و در همان مجلس چون يحيى برمکی بطور نجوى قتل آن سید جلیل را بر گردن گرفت هارون گفت: ای جماعت من از جعفر راضی شدم شما نیز بتمجيد و تحميد اوسخن کنید ، هنوز زبان آنها از قراءت امن و رطوبت طعن او فارغ نگشته بود که بمدح وتعظيم جعفر صداها از هفت اختر بگذرانیدند و جهت رضای خاطر

ص: 127

رشید را ندانستند !

مگر در ذیل احوال سليمان بن عبد الملك ياد نکردیم که خالد بن عبدالله قسری والی خراسان روز جمعه بر منبر مکه معظمه که در آنوقت والی مگه بود خطبه براند ، و در ثناء ومدح حجاج بن یوسف که شایسته هیچ حمد و ثنا نبود زبان برگشود و چون جمعه دیگر در رسید نامه سلیمان بن عبدالملك خليفه عصر بدورسيد که حجاج را بشتم و لعن و سب" در سپار و از عیوب او و براءت از وی بازگوی .

خالد برفراز منبر برفت و خدای را حمد و ثنا براند و گفت : شیطان یکی از ملائکه بود و در طاعت و عبادت یزدان چنان سعی می نمود که ملائکه او را بر خود افضل میشمردند اما خداوند تعالى غش وخيانت وخبث و مخالفت باطنی او را که بر ملائکه مخفی بود میدانست و چون نوبت ایضاح فضیحت او در رسید او را بسجود آدم علیه السلام مبتلا و ممتحن گردانید ، اینوقت آنچه بر فرشتگان پنهان بود ظاهر شد و او را لعن کردند.

اينك حجاج در طاعت أمير المؤمنین اعمالی مینمود که ما اورا بفضل و فزونی می ستودیم و خداوند تعالی از مراتب غش و غل وخبث او که بر ما پوشیده بود أمير المؤمنین را روشن فرمود و چون فضیحت او را اراده فرمود این حال رسوائی را بدست أمير المؤمنين جاري ساخت پس بلعن او زبان برگشائید که خداوندش لعنت کند، مردمانش لعنتها فرستادند که اسباب غبطه إبليس گشت !

مگر این مردم نه همان جنس هستند که گاهی برای خوشی فرمانگذاران فاسق وفاجر ظالم غشوم ،کافر پیغمبر ها و ابنای انبیای عظام علیهم السلام را بکشتند و حقوق ایشان را باطل کردند و در حق فساق بناحق شهادت دادند و در حق ممدوحین آفاق و ذوى الحقوق كتمان شهادت کردند بلکه گاهی در حق آنها و مراتب عاليه آنها بعکس آنچه باید شهادت دادند و اسباب قتل وذهاب حقوق ایشان شدند و احادیث مجموله در مدح مذمومین و ذم ممدوحين و ابطال حق واثبات باطل وسود ظالم وزیان مظلوم و تخریب ارکان دین مبین و تشدید اعیان آئین نکوهیده فراهم ساختند؟!

ص: 128

از ابتدای خلقت تاکنون جز این حال و منوال نبوده و نیست ، اگر کسی خواهد در احوال منافقين و اخلاق مردم عصر و بیان افعال و اعمال عجیبه ایشان در این مسئله کتابی جمع نماید چند مجلد کافی نمیشود ، تصدیق و تکذیب ایشان مگر از هزار يك منوط بعلم و مربوط بعقیدت صحیح نیست ، نه سبب حمایت اسلام را میدانند نه علت اجتناب از دیگرادیان را میفهمند، مانند گوسفند نگران حالت عصر و بزرگان عصر میباشند هر چه گویند و کنند میگویند و می کنند و چون بپرسند هیچ جواب نتوانند داد!

در زمان سلاطین صفویه انار الله برها نهم که بهار بازار تشیع بود و دراویش را ایجاد کرده در تمام معابر و اسواق و منابر واطباق بذكر فضائل ومعالم عاليه أمير المؤمنين علي وأولاد طاهرین علیهم السلام مشغول بودند ، و آنگونه علمای ابرار و کتب نفیسه موجود گشت و تمام فخر و مباهات این سلاطین جنت مکین و معاصرین ایشان و اقتدار و تقدم ايشان بر سلاطین روی زمین از این امر حاصل شد.

چون إسماعيل ميرزا غلبه یافت و جمعی از شاهزادگان بیگناه را که از اقارب بودند بگمان ازدیاد قدرت و شوکت خود از پای در آورد با اینکه در مرکز تشیع وزاده تشیع بود محض ملاحظه جماعت ازبك و چراكسه و جمعی دیگر که بمذهب تسنن بودند با علمای شیعی مذهب مناظره و محاجه می نمود و قدغن بلیغ نمود که باید خلفای ثلاثه را جز بمدح و تمجید یاد نکنند و اسامی خلفا را از مساجد محو نمایند تاکسی اسباب توهین ایشان نشود و چون محو کردند اسم مبارك أمير المؤمنين علیه السلام را نیز بودند !

و دیگر امر کرد که دراویش از تذکره مدایح آنحضرت که ممدوح خدا وملائكه وأنبياء عظام وأوصیای خام است در کوی و برزن لب فرو بندند و نیز در باب عايشه با علما محاجه نمود که نباید بلمن او زبان کشود و بطرد و قدح اور از کشود چه همخوابه پیغمبر است و حفظ شأن و مقام او واجب است !

و گفت: چون أمير المؤمنين علي بعد از خاتمه جنگ جمل او را خواست

ص: 129

بمدينه فرسند خود آنحضرت و حسنين وأهل بيت آنحضرت صلوات الله عليهم در مشایعت اور احتشام مبلغی راه سپردند و او را با عزت و حشمت و رعایت ناموس مراجعت دادند پس هر کس قدح ولمن او را نماید بکردار و رفتار آن حضرت قدح نموده است و در این مسائل چندین مدت مناظرت ورزید و علمای ابرار را تبعید و آزار کرد و چون سخت شديد العمل وسفاك و بیباک بود هیچکس را قدرت چون و چرا نبود بلکه برای تصویب و تصدیق و خوشنودی او باوی موافقت می کردند و برخلاف سایر علما سخن مینمودند !

و از این مسئله که در مرکز اسلام و تشیع ظاهر میگردد حالت مردم و ابن الوقتی ایشان ظاهر میشود، مگر این مردم همان نیستند که بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم مانند جناب عمر بن الخطاب را که در شمار سلاطین عادل و با قدرت و شديد البطش و دنیا دار با همت وسطوت وثبات وقوام جهان بود و بسیاری فتوحات در عهد او شد و آن آیات عدالت را که در حکومت خود ظاهر ساخت بکشتند؟!

مگر سوم خلیفه روزگار عثمان بن عفان را در آن سن شیخوخیت بقتل نرسانیدند و بقرآن که در دست داشت اعتنا نکردند فرضاً مطاعنی برایشان وارد کردند و عثمان را بیعضی عناوین که مخالف حدود اسلامینه است منسوب داشتند و بکشتند آیا جایز بود که پس از قتلش او را دفن نکنند تا پای او را سگها بخورند و چنان خلیفه بزرگ را بآن خواری وزاری بیفکنند و آخر الأمرش در مقابر يهود در خاك سپارند ؟

آيا أمير المؤمنين علی (علیه السلام) را نکشتند و با آن فضایل و مناقب که صفحه زمین و آسمان را گنجایش ضبط آن نیست بخوشنودی معاویه سب نکردند؟! اگر غیرت دین داشتند چرا معاویه و یزید بن معاویه و اشقیای عصر را که قاتل اولاد پیغمبر و ائمه هدى بوند نكشتند اما عمر بن عبد العزيز ومعاوية بن يزید را که از دیگران سالم تر بودند از پای درآوردند و بخوشی ظلمه عصر و فجره عهد وفسقه روز گاردین و آخرت خود را دست بداشتند و رضای آنها را بر سخط خالق قهار ترجیح دادند و رضای

ص: 130

خالق را در سخط ایشان بچیزی نشمردند؟!

مگر در زمان طلوع سلطنت مغول خاندان خلفای بنی عباس را بیاد فنا ندادند و همچنین در آغار سلطنت هر طایفه دودمان سلاطین سابق را برچیدند ؟! مگر بخوشنودی نادر شاه افشار و میل خاطر آن شهریار قهار خاندان سلاطین صفویه از بیخ و بن بر کنده و جمعی از شاهزادگان صفویه کشته نشد ؟!

مگر در طلوع سلاطین زندیه همین معاملت با خاندان افشاریه و در ظهور سلطنت سلاطین قاجاریه خلد الله ملكهم همین گونه اطوار با دودمان زندیه نشد ؟! باس مگر پادشاه قهار و مجاهد كثير الاقتدار آقامحمد شاه قاجار را که اسباب آن جمله فتوحات ورد اساری و قوت سلطنت گردید نکشتند و پدرش خاقان سعید مدحسن خان را بخوشنودی دیگران بقتل نرسانیدند ؟!

مگر پادشاه اسلام پناه ذوالقرنین اعظم ناصر الدین شاه را که خورشید تابان سلاطين قاجار و برترین حامیان دین مبین و دولت و ملت بود در چنان مکان مقدس شهید نساختند و میل خاطر جمعی مردم زشت مذهب نابکار غدار دنيا سياررا بعمل نیاوردند؟!

مگر چون دولت ایران را خواستند چون سایر دول متمد نه بترقی و تمدن در آورند و مشروطه بگردانند و مانند سایر دول مشروطه دارای مزید اقتدار و ثروت و عدل و مساوات و مواسات گردانند باین بهانه گروهی مردم دنیا خواه دنیا پرست این عنوان را موجب اجرای مقاصد و انجام تمنیات خود قرار ندادند ؟!

مشروطه را که همان عنوان اسلام و حقیقت مذهب اثناعشری در آن است و بنای آن بر عدل و داد و دفع ظلم و فساد و مساوات ومواسات و برادری و برابری واحقاق حق بذوى الحق و رؤس مسائل اسلاميه و مصالح دنيويه واخرويه و خورشید تابنده ترقی و تکمیل و نظم عالم و آسایش امم است دست آویز خود ساختند ؟! و جمعی را مشروطه خواه و گروهی را مستبد شمردند و در همین لفظ تخم نفاق را در قلوب خلق آفاق بفشاندند و عظمای قوم وزعمای يوم و اعیان دولت و ارکان ملت را

ص: 131

ضعيف و زبون و منکوب و منزوی و پاره را مقتول ومنهوب و مطرود نگردانیدند ؟! و جمعی دیگر مردم بی تجربه و خوردسال را که از امور مملکت بی خبر بودند بجای آن مردم مجرب مهذب عامل عاقل ننشاندند؟! و روزگار دولت و ملت را دچار آشوب و دست خارجه را در امور داخله دخیل نساختند ؟! و بمشروطه که گوهری نفیس و پر بها است خیانت نکردند و افسوس آن را در قلوب عقلای روزگار برجای نگذاردند ؟! مگر خداوند تعالی اقبالی فرماید و این گوهر درخشان را با حفظ شئونات آن برای این دولت پژمرده افسرده نمایان نماید.

مگر با همان علمای مشروطه طلب که بنام ایشان صلوات میفرستادند بعد از اندك مدتى مخالفت نکردند و خون ایشان را خواه از سادات سعادت آیات یا غیر از ایشان نریختند و برای خوش آمد منافقان اظهار بشاشت نکردند !؟! با اهالی مجلس شوری کبری ملی که غالباً مردم خردمند متدین عالم فاضل مهذب بودند مخالفت ومناقشت نکردند و بعضی را نکشتند ؟!

دو نفر سید محترم مجتهد معزز ، يكى حضرت حجة الاسلام آقای آقا میرزا سيد محمد مجتهد طباطبائی که پدر بر پدر دارای مقامات اجتهاديه و خاندان فقه وعلم و دیگر مرحوم مغفور آقا سید عبدالله بهبهانی طاب ثراه که دارای همین مراتب و بانی اساس مشروطه و محبوب القلوب ملت و دولت اسلام و در مجلس شورای ملی دارای مکان مقدس عالی و این دوسید جلیل را آیتین وحجة الاسلام و مقتدى الأنام ورئيس الملة و أمين الأمة و آفتاب اور پاش دولت مشروطه میخواندند و مردمان مانند پروانه گرد ایشان میگردیدند و خاک پای ایشان را كحل العين مرام هر دو جهان می شمردند آخر الأمر آقا سید عبدالله را شهید و آقا میرزا سید عمد را منزوی ساختند !!

و دو نفر مجاهد آذر بایجانی را که یکی ستارخان و دیگری را با قرخان نام

بود و در آذر بایجان بعنوان مشروطه طلبی بیرون تاختند و خدمتی بزر رك بمشروطه کردند و با حشمتی سترگ و جلالی عظیم که در خود سلاطین بود هر دو تن را بطهران

ص: 132

در آوردند و وجود ایشانرا موجب رستگاری دنیا و آخرت میدانستند آخر الأمر برای خوش آمد جمعی ستارخان را که سردار ملی لقب داده بودند بضرب گلوله پایش را ناقص و از کار بیفکندند و بعد از آن از مرسوم و وظایف مقرره او بکاستند تا در کمال ملالت و کسالت بمرد و هیچکس نامش را نبرد !

و باقرخان را که سالار ملی لقب یافته و تاج سرخود ساخته بودند از همه نوع اعتبار و اقتدار و بضاعت بیفکندند تا از شدت پریشانی و استیصال وذلت بولايت و وطن خود مراجعت کرد و هیچکس نمیداند این سردار مجاهد و سالار مجاهد آیا روزی در جهان بودند و خدمتی یا خیانتی کردند و زنده یا مرده اند اعزاز ایشان ياغراض دیگران و اذلال ايشان بامراض قلبیه دیگران بود و فاعلین این افعال جهت هيچيك را ندانند ! عجب این است که حضرت حجة الاسلام ناصر الملة والد بن آقای آقا میرزا سید تحمل مجتهد طباطبائی دامت برکاته یکی روز برای بنده نگارنده از حالت این مخلوق وعدم ثبات ایشان حکایت میفرمود که همان اشخاصی که در هر صبح و عصر در پای عمارت مجلس شورای ملی فراهم شده بدعا و ثنای ما و علامات فدویست و جان نثاری نسبت بما و عداوت و خصومت و مخالفت با مخالفين ومعاندین آثار فصاحت لسان و بلاغت بیان را ظاهر مینمودند و بادهانی پر از تنا می آمدند و با زبانی مملو از دعا و تقبيل آن آستان باز میشدند !

چون فردای آنروز بسبب مخالفتی که درباره مواد در میان دولت و ملت روی داده و مجلس شورا را بتوپ بستند و پراکنده کردند و من و آقای آقاسید عبدالله را که دورکن رکین اسلام و مسلمين ودو سليل جليل سيد المرسلين صلوات الله عليهم اجمعین بودیم و در کمال رغبت و مباهات در نماز ما بجماعت حاضر و بما اقتدا میکردند و مابانی مبانی دولت مشروطه و در رعایت ملت همیشه با دولت مناقشت داشتیم از جانب پادشاه عصر بطرف باغ شاه که بیرون از خندق جدید شهر دارالخلافه است در کالسکه میبردند همان اشخاص همینقدر که بدانستند دولت بر ملت غلبه کرده و شاید

ص: 133

در عنوان مشروطه سکوتی پدید آید برای خوشنودی اهالی و اعیان دولت و بگمان اینکه شاید پادشاه را مستی روی خواهد داد در اطراف کالسکه میدویدند و زبان بدشنام و تهمت ما میگشودند و بقصد آزار و آسیب ما در آمدند !

اعوان دولت محض پاس احترام و حفاظت ما یکی دو تن بکالسکه در آمدند و ما را حراست کردند و این جماعت که روی اهل کوفه را با اینکه گفته اند : الكوفي لا يوفي سفيد کردند !

چون میدیدند بآسیب ما دست ندارند و سواران در اطراف کالسکه راه بایشان نمی گذارند یکی از ایشان با حیلت و نیرنگ و چابکی خود را در زیر آن نشستن گاه کالسکه در آورده با سیخی آهنین بچرم زیر کالسکه میزد و بدن ما را مجروح میساخت و این همان کسی بود که حضور صبح و ظهر و شام خود را در مجلس شورای ملی و عرض ارادت وقدويت و جانفشانی و تبريک و تهنيت و دعای ما را از فرایض لازمه میدانست و هیچ روزی بترك آن نمی گفت !!

و چون ما را بباغ شاه بردند و از کالسکه فرود آمدیم جمعی دیگر با حربه و چوب بقصد جان و هلاك ما در آمدند ، جناب حشمة الدوله أبو الفتح خان طباطبائي ولد مرحوم مبرور ميرزا فضل الله خان وكيل الملك وزير خلوت که از خاندانهای بزرگ محترم آذربایجان و سادات عالی نسب هستند نگران شد که الان ما را بهلاکت میرسانند خود را بر روی ما انداخته و ما را از چنگ و دندان مشروطه خواهان دروغی نجات داد با اینکه حشمة الدوله را مستبد و مخالف مشروطه میخواندند و هر کس بدربار سلطنت راهی و تقربی داشت او را مستبد می نامیدند؛

و چون این خبر بعرض اعلیحضرت شاهنشاهی که در این وقت در اندرون سرای حرم جلالت بود رسید اسباب تغير خاطر مبارك شد و چند نفر از وزرای محترم را به پذیرائی و آسایش خیال ما موكل فرمود و ما را از چنان بلیه راحت رسید !

عجیب این است که اغلب کسانی که در زمان استقلال سلطنت دخيل امور مهمه دولت و فواید کثیره بودند چون باد مراد را از طرف مخالف بوزیدن یافتند

ص: 134

بهزار گونه فریب و نیرنگ و شیادی و معاندت قلبیه با مشروطه اظهار مشروطه طلبی بدروغ مینمودند و مشروطه طلبان جدید نیز ایشان را محض بازگردانیدن از دولتیان وقوت کار خود بخود ملحق ساخته در این دوره ثانی کار بکامرانی گذرانیدند و آن را که مشروطه خواه باطنی یعنی مسلمان باطنی بودند و در پیشگاه اتحاد دولت و ملت را مستدعی میشدند و پادشاه نیز مساعدت میفرمود ایشان مستبد و با مشروطه دشمن میخواندند تا مبادا ملت ایشان را بخواهد و از رونق بازارچه خودشان بکاهد.

با اینکه اگر بحقیقت بنگرند کسانی را که محض غرض مستبد میخواندند چون مردمی عاقل هستند و میدانند سلطنت مشروطه از مستقله قوی تر و با ثروت ترو نفوذتر است . البته اگر مسلمان و پادشاه خواه و دولت پرست هم باشند صرفه خود را در دولت مشروطه میدانند و در پی بازار آشفته و مردم نوخاسته نیستند و هر قدر قدرت پادشاه و ثروت مملکت را بیشتر بینند فواید جمیله را آماده تر یابند، چه در دولت مشروطه ملت و دولت و پادشاه و رعیت متحد و بمنزله يك نفس میشوند ، البته چون این حالت قوت اتحاد که مایه همه نوع پیشرفت و اتفاق است ظاهر شد بمآرب ومقاصدی نایل می شوند که هرگز برای دولت و ملت غیر متحده دست نمیدهد ، و این امری است که عقل سلیم حکمران آن است محتاج بذلیل و برهان دیگر نیست .

و چون در این زمان که عنوان مشروطه پیش آمد پاره کسان که هرگز اصالة و وراثة داخل در امور و خدام سلطنت و دولت و مقربان پیشگاه سلطنت نبودند و اگر فرضاً بایستی اندر شوند و قابلیت خدمت دولت در وجود ایشان بود پس از سالهای سال خدمت و زحمت بیکدرجه باندازه استعداد ولياقت نايل ومتدرجاً صاحب مراتب عالیه میشدند .

در این دور و این عنوان رؤسای مشروطه خواه بیاره ملاحظات که بایستی کسانیکه عادت بمناصب عاليه ودخل و رشوه امارت و ریاست تامه داشته و بالفطرة طالب همان عنوان سابق هستند چندی از مشاغل دولتیه برکنار و این جماعتی که

ص: 135

مشروطه خواه و وطن دوست و جان نثار عنوان جدید هستند دخیل در مهام مملکت باشند تا بر قدر دولت مشروطه و ضعف مخالفین آن افزوده شود نظر بتدریج نیاوردند و بصیرت تامه را چندان محل اعتبار نشناختند و اشخاصی را که جان نثار کرده بودند بمناصب ومشاغل عمده مشغول نمودند.

این اشخاص نيز بالفطره با اشخاص واعيان سابقه ضدیت داشتند ، چه در زمان دخالت آنها این اشخاص را دخالت و مدخلی و ریاست و مرؤسیتی نبود و میدانستند سابقين بالاحقين موافقت ندارند اسباب خصومت فراهم شد و هر وقت یکی از ایشان را میدیدند میگفتند مستبد است و این همان شخصی است که همه روز در پیشگاه سلطنت بچاکری و جان نثاری و تعظیم و تحیت میپرداخت و حال آنکه اگر خودشان راه و بار و معروفیت و مسئولیتت میداشتند بیش از آنها در این کارها و اظهار فدویت وارادت و چاکریها تاخت و تاز میداشتند.

و این نیز بدیهی است که در این مدت ابداً از اعیان مملکت و امرای سابق هرگز آثار معاندت و مخالفتی با مشروطه ظاهر نگشت و هیچکدام مگر کسانیکه جاهل و بی استعداد بودند مخالف مشروطه نبود بلکه موافقت داشتند ، هر کس طالب عدل و داد وعدم ظلم و فساد ومساواة ومواسات شد خواهان مشروطه است و اگر اختلالی در امر مشروطه یا مخالفتی در میان دولت و ملت پدید شد بجمله از همان جهال مشروطه طلب روی داده که مشروطه و شئونات مشروطه و فواید مشروطه و بهای این گوهر گران بها را نمی دانستند.

این بنده نگارنده نیز که همیشه در پیشگاه شاهنشاه اسلام پناه و دربار معدلت مدار حاضر و بخدمات مقرره مأمور و مشغول بودم میدیدم و میشنیدم و گاهی در ترتيب و تکلیف این امر با چند نفر از امره اول وزراء عظام منسلک میگردیدم و جز در تقویت سلطنت مشروطه و اتحاد دولت و ملت رأی نمی دادم حتی این عقیده راسخه بنده حقیر و بعضی عناوین که از من ظاهر میشد کم کم مایه سوء ظن اعليحضرت همایونی میشد با اینکه ابداً جای سوء ظن نبود .

ص: 136

ولی پاره جهال و مردمان تازه بکار افتاده چنان پنداشتند که چون نوبت دولت مشروطه پیش آید امثال این مردم بی لیاقت داخل مهام دولت نمی توانند شد در پیشگاه همایونی پاره عرایض میکردند که موجب سوء ظن میشد چنانکه بعد از آنکه پاره از اهالی مجلس شورای ملی که باغراض شخصیه و طمع مال و ریاست کار میکردند و با دولت مخالفت مینمودند و هشت نفر از اعیان دولت را که گمان مخالفت با ملت داشتند از دولت خواستار تبعید و تشکیل میشد و همچنین از اعیان دولت هشت نفر از اعیان مجلس را منفی و مطرود میخواستند.

در این باب در میان دولت و اهالی مجلس کار بغلظت کشید و اعلیحضرت شهریاری بمرحوم مشير السلطنه و جناب علاء الملك ومرحوم حاجى مدیر الدوله و این بنده امر فرمودند در اطاق ابیض نشسته در این امر مشورت کرده حاصل شور را بعرض برسانيم.

رأی بنده بر این بود که بیست نفر از اشخاصیکه از رجال محترم متدین عاقل بی غرض و طمع دولت باشد و از مجلس شورای ملی نیز بیست نفر بهمین اوصاف حاضر باشند و رجال دولت نباید دارای شغل و منصب باشند که بصرفه شغل وغرض شخصی خودشان صحبت نمایند ، و یکی دو نفر هم از سفرای دول خارجه حاضر شوند و آنوقت طرح صحبت و مکالمه نمایند اگر اهل مجلس ثابت کردند که این هشت نفر مردمی مفسد و مخرب هستند البته برپادشاه لازم است که اگرچه پسر و برادر خود پادشاه باشند نفی و طرد فرماید و اگر امر بر آنها مشتبه است و رفع اشتباه شد از این عنوان دست بدارند.

و از آنطرف اعضای مجلس نیز در ماده آن هشت نفر بر همین نهج رفتار نمایند و اگر هر طرف خواه دولت یا مجلس بعد از کشف حقیقت امر در مقام کتمان حق و رعایت اغراض شخصيه و امراض باطنیته خودشان برآمدند و ابرام و اصرار در انجام تصویب و خیالات خود شدند آن دو نفر که از سفرای دول خارجه حاضر هستند شاهد و ناظر گردند و دفع مفرض را واجب شمارند و دولت و ملت متحد و آسوده گردند و هر دو

ص: 137

در نهایت اتحاد و اتفاق بإصلاح أمور مملکت مشغول شوند .

اما از دو طرف پاره اشخاصی که غرض شخصی داشتند و انعقاد چنین مجلس را مخرب مقاصد باطنیه خود میپنداشتند بطفره و تعلل بر آمدند و ماده غلیظ تر شد و مفسدین را پر و بال گشاده تر گشت و چندان بمناقشت و مباینت پرداختند که پادشاه را ناچار بتخريب عمارات مجلس شورای ملی و بقای آن بنا را آیت فنای مبانی سلطنتی خواندند در این امر نیز رأى خواستند و بجناب حشمة الدوله که منشی حضور پادشاهی بودند ابلاغ کردند و طلب رأی نمودند .

این بنده تصویب نکردم و گفتم: مجلس شورای ملی حکم تمام خانه ها و بيوتات سلطنتی و شهر دار الخلافه بلکه عموم ایران را دارد چگونه برای این عمارت چنین خیالی را میتوان کرد بگوئید باید تمام مساکن را ویران ساخت پس تکلیف ؟ عرض کردم: سه روز مجلس تعطیل کرده اهالی مجلس حاضر شوند و مطالب خود را در حضور مبارك همایونی با حضور اصناف اعیان دارالخلافه اظهار کرده بعد از اصلاح کامل و اتحاد صحیح بکار خود و نظم امور جمهور مشغول شوند .

جناب حشمة الدوله فرمود : رأى منهم همین است و شخص اعلیحضرت هم جز این طالب نیستند ، معذلك آنچند نفر مفسدین طرفین با قسام نیرنگ و شیطنت اسباب سوء ظن هر دو طرف را فراهم کرده تابجائی که میل داشتند رسانیدند و بمقاصد خود نیز رسیدند و نتایج نیئات فاسده اهل فساد آتشی جهان سوز در تمام بلاد و عباد روشن وخسارتها بدولت و ملت رسید که سالهای بسیار بیادگار میماند ، و اگر خداوند تعالی توفیق بدهد در ذیل تواریخ دولتيه بشرح وبسط مبسوط و بیان واقع گذارش خواهد رفت، اکنون بآنچه در دست داشتیم باز میشویم.

در زهر الأداب مسطور است که چون ابو تمام قصیده خود را در مدح معتصم بعرض رسانیده بخواند و مطلعش این شعر است:

السيف أصدق الباء من الكتب *** في جدة الحد بين الجد واللعب

ص: 138

چنانکه از این پیش مذکور شد معتصم فرمود : «لقد جلوت عروسك يا أبا تمام فاحسنت جلاها ، اى أبو تمام عروس زیبای خود را از حجله حسن و جمال و بیت دلربائی ودلال جلوه دادی و جلاد بها ورونق و صفایش را نیکو آوردی.

ال أبو تمام گفت : اى أمير المؤمنين « والله لو كانت من الحور العين لكان حسن اصغائك إليها من أوفى مهورها » اگر این عروس زیبا و ماهروی رعنا از حور جنان بودی همین حسن اصغای نووگوش سپردن تو بآن بهترین مهر ووافي ترین کابینهای اوست ممدوح ومادح بملاحت سخن کرده اند.

بیان پاره حالات معتصم عباسی با جماعت مغنیان و سرودگران

در كتاب اعلام الناس وغيره مسطور است که صاحب تاریخ بغداد گفت که مخارق مغنی حکایت کرد که وقتی طفیلی شدم و از اثر آن تطفل نودهزار درهم از معتصم خلیفه بهره ور شدم گفتند : این حال چگونه بود؟ گفت: یکی شب در خدمت معتصم بخوردن شراب ناب مشغول بودم تا سپیده صبح بردمید چون روشنی روز روی گشود گفتم: اى أمير المؤمنين اگر رأى أمير المؤمنين علاقه بگيرد ساعتی بجانب رصافه شوم و تفرجی و تنسمى بجویم و باستشمام هوائی جید تر و تازه تر بگردم

گفت بلی .

پس در بانان را امر کرد تا بگذارند بهر کجا خواهم بروم من از آنجا بیرون

شدم و در رصافه همی گردش اندر شدم بناگاه جاریه چون چارده ماه گفتی آفتاب تابنده از جبین او تابنده و بدر فروزنده از دیدارش نماینده است از پی او برفتم و نگران شدم که زنبیلی بدست دارد و بدر دکان میوه فروش بایستاد و سفر جلی بیکدر هم بخرید و بازشد همچنان از دنبالش چون خیال اندر خالش برفتم

ص: 139

ناگاه چون غزال رمیده بمن روی کرد و دشنامی زشت بمن بداد بعد از آن چون ماه و سرو روان برفت من نیز چون سایه از آن آفتاب مهجور نشدم .

با من روی آورد و گفت : یابن الفاعله بکجا می آئی ؟ گفتم: ای خاتون من بدنبال تو می آیم ، گفت : یابن الزانيه بازگرد تا مبادا کسی ترا به بیند و بقتلت رساند من عقب بماندم و او در جلو من راه سپرد و از آن پس روی باز آورد و مرا بدید و بدشنامی هر چه نکوهیده تر و زشت تر مرا برشمرد و از آن پس بسرایی بزرگ اندر شد .

من بر در سرای بنشستم و خرد و هوش از سر برده بودم و همچنان جای در آفتاب و دل در آن ماه آفتاب نصاب داشتم روزی بسی گرم و هوائی آتش افروز بود چندی بر نیامد که دو جوان که گفتی بدر تابان و خورشید فروزان هستند بر دو حمار راهوار نمودار شدند و چون بر در سرای رسیدند رخصت دخول یافتند من نیز با ایشان در آمدم و گمان بردند که صاحب سرای مرا وعده خواسته است آنگاه طعام بیاوردند و بخوردیم و دست بشستیم .

بعد از آن صاحب منزل با ما گفت: هیچ مایل هستید که فلانه برای تغني حاضر شود؟ گفتند : اگر چنین تفضل فرمائی غنیمتی بزرگ است ، صاحب خانه جاریه را بخواند و بیرون آمد و همان جاریه بود که بامنش آنگونه معاملت بگذشت و از پیاو خدمتکاری بیامد و عودی بدست داشت و در دامان آن ماه تابان بگذاشت آن بلبل بوستان خوشنوا بغناونوا شروع و حاضران بآن صوت جان فزا و غنای دلر با شراب نوشیدند و عیش و طرب کردند، و آن جاریه در آن حال ساز و نواز گاهی بمن نظاره می کرد و در من به تشكيك اندر بود که آیا من همان رفیق راه او هستم یا نیستم.

حاضران گفتند: این صوت از صنعت کدام اوستاد باصیت است ؟ گفت : از سید و آقایم مخارق است، و من چندان در ننگی بر نیاورده گفتم : ای جاریه دست خود محکم بدار ، پس تارهای عود را سخت کرد و از آن ایقاعی که در آن بود بنوازی دیگر آغاز کرد، من سازی بخواستم و بیاراستم و همان صوت و شعر جاریه را

ص: 140

تغنی کردم حاضران از آن گونه صوت و ساز بی اختیار بر پای جستند و سرم را ببوسیدند و مخارق از تمام خوانندگان عصر خوش صوت تر بود و با قضیب می نواخت بنوازی بس عجیب .

بعد از آن صوت دوم و سوم را تغنی کردم و چنان در ایشان اثر کرد که همی خواست شاهباز عقل از سر آنها پرواز نماید و گفتند: ای سید ما ترا بخدای سوگند بفرمای کیستی ؟ گفتم: مخارق هستم، گفتند: سبب تشریف دادن این مکان چه بود؟ گفتم: اصلح الله شأنكم طفیلی شدم و داستان خود را باز گفتم.

این وقت صاحب خانه گفت: ای دو رفیق صدیق من نيك میدانید که سی هزار درم در خریداری و عوض این جاریه بمن بدادند و از فروش این گوهر بی بها امتناع ورزیدم آندو جوان گفتند : بلی چنین است، گفت: این جاریه از آن مخارق است آندو رفیق گفتند : بیست هزار در هم بر ما و ده هزار درهم بر تو میباشد؟

مخارق می گوید : مالك جاريه شدم و تا عصر در آنجا بماندم و باجاریه بیرون آمدم و راه بر گرفتم و هر وقت بآن مواضع میرسیدم که مرا دشنام داده بود میگفتم ای خاتون من دشنام خود را اعادت فرمای و جاریه شرمسار میشد، و من او را سوگند دادم که اعادت فرمای، زیرا فحش از دهن تو طيبات است، جاریه دیگر باره بشتم و دشنام من زبان برگشود تا بدرگاه معتصم رسیدم.

با من گفتند: معتصم بیدار شده است و ترا در منازل سرهنگ زادگان بهر کجا طلب کرده است نیافته، اينك بر تو خشمناك است و در غضبی شدید اندر است ، من بخدمت معتصم در آمدم و دست جاریه بدست داشتم چون خلیفه مرا بدید بدشنام و سب من زبان باز کرد گفتم اى أمير المؤمنين تعجیل مفرمای و حکایت خود را معروض داشتم معتصم بخندید و گفت: ما از جانب خود ایشان را مکافات میکنیم و بفرمود جمله را حاضر كردند و بهريك سی هزار درهم عطا فرمود.

در تاریخ طبری از إسحاق بن إبراهيم موصلى مروی است که روزی بخدمت أمير المؤمنين معتصم بالله آمدم و نزد او جاریه نوازنده سرود گوی بود که معتصم

ص: 141

در جمال و کمال و دلال او در عجب اندر بود و آن جاریه برای خلیفه تغنی همیکرد چون سلام کردم و در مجلس خود بنشستم باجاریه فرمود : بهمان تغنی و سرود که اشتغال داشتی بکار باش و جاریه تغنی کرد معتصم با من گفت : اى إسحاق چگونه می بینی او را ؟ گفتم : اى أمير المؤمنين « اراها تقهره بحذق وتختلسه برفق ولا تخرج من شيء إلا إلى أحسن منه وفي صوتها قطع شذور أحسن من نظم الدر على النحور» .

چنان می بینم که این نوازنده سرود گوی و ماه خوب روی از روی حذاقت و اوستادی بر فنون صوت و غناء چیره گردیده و برفق و ملایمت غلبه کرده است و از هیچ سازونوازی و صوتی و نوائی بیرون نمی شود مگر بآن فنی که نیکوتر از آن است و در صوت جانفزایش پاره ها و قطعات شذوری است که نیکوتر از مروارید غلطان برگردن خوبان جهان است .

راقم حروف گوید: اگر علی احسن نحور می گفت احسن بود، چه هر نحری و گردنی وگلوئی را خوبی و نکوئی نباشد ، بالجمله معتصم گفت : اى إسحاق اين صفت و مدحی که تو از وی نمودی از خود این جاریه و ازغنا وسرود آن نیکوتر است و با پسرش هارون یعنی واثق گفت : این کلام را بشنو .

در زهر الأداب مسطور است كه إسحاق بن إبراهيم موصلی گفت : روزی بخدمت معتصم در آمدم و این وقت خلوت کرده و جاریه سرودگر در خدمتش بتغنی و سرود میپرداخت و خلیفه را دل ببرده بود، چون بنشستم گفت : اى إسحاق اين جاریه را چگونه می بینی ؟ گفتم اى أمير المؤمنين « أراها تقهره بحذق وتختلسه برفق ولا تخرج من حسن إلا إلى أحسن فيه وفي حلقها شذور نعم أحسن من دوام النعم » چنان او را می بینم که باید او را باوستادی و حذاقت رام و مقهور داری و بملایمت ورفق او را بربائی و این ماه پردگی از هیچ حسنی بیرون نمیشود مگر بآن چه احسن از آن است و در حلق لطیف و گلوی ظریف و آواز دل نوازش شذور نغمی است که از دوام نعم ليكوتر وجان فراتر است.

چون معتصم این کلام ملاحت ارتسام را بشنید گفت : اى إسحاق « هن غايات

ص: 142

الأمل ومنسيات الأجل والسقم الداخل والشغل الشاغل وان صفتك لو سمعها من لم يرها لفقد لبه وقضى نحبه ».

این ماهرویان آفتاب چهره که با بضاعت جمال دلفریب بصوت و ساز جان پرور روان را شاد و خاطر را از بند اندوه آسوده میسازند برترین آیات آرزو و آمال و فراموش سازندگان فنا و آجال و ناخوشیهای اندرونی هستند و آدمی را از هر اندیشه و اندوهی مشغول و دل را از همه کار بخود معطوف میگردانند، و این توصیفی که در حسن و جمال وصوت و دلال او نمودی اگر بشنود هر کسی که او را ندیده باشد چنانش دیگرگون نماید که عقلش مفقود و هلاکش موجود آید ، یعنی بآندرجه عاشق وواله گردد که ندیده جان و خردش جانب تباهی گیرد و این حکایت با حکایت سابق موافق وابلغ و احسن است .

بیان پاره حالات و حکایات ابی اسحاق معتصم با جماعت مغنیان عصر

در جلد نهم اغانى مسطور است که هر زمان إبراهيم بن مهدي عباسي در اين لحن که خود ساخته بود تغنی می نمود:

هل تطمسون من السماء نجومها *** با كفكم أو تسترون هلالها

تا باين بيت : « جبريل بلغها النبي فقالها » میرسید آوازی را که در این تغنی بلند میساخت در گلوی خود میغلطانید و ترجیعی شگفت می آورد که زمین از آن صوت و ترجیع بلرزه در می آمد، عبدالله بن معتز میگوید: هشامی با من حکایت کرد و گفت متم هاشمیه گفت: یکی روز در حضور معتصم در بغداد نشسته و إبراهيم بن مهدی حضور داشت و متیسم در این شعر : « لزينب طیف تعترینی طوارقه » تغنی می نموده است .

ص: 143

إبراهيم بمتيم اشارت کرد تا دیگر باره در آنصوت اعادت کند ، متيم با معتصم گفت : ياسيدي إبراهيم در طلب اعادت این صوت است و گمان میبرم که میخواهد این آواز را اخذ کند، معتصم با آن ماه دیدار ملاحت شعار اشارت کرد که برای وی اعادت نکند .

چون چند روز از آن مقدمه بر گذشت روزى إبراهيم در مجلس معتصم حاضر بود و متيم حضور نداشت وإبراهيم در تاریکی شب از آن مجلس بمنزل خود بازگشت گرفت و متیم در منزل خود که در میدان بود جای داشت وراه گذر إبراهيم بهمان جای بود ، و این هنگام متیم در منظره خودش که مشرف بر آن گذرگاه بود نشسته و همان آواز را بپاره جواری خود که از بنی هاشم بودند طرح می نمود، إبراهيم همچنانکه سوار بود بپای آن منظره بیامد و گردن بکشید و آن صوت را بشنید تا اخذ نمود بعد از آن باچوب دست خود بر در منظره بکوفت و گفت : این آواز را اخذ نمودیم بدون اینکه شکر گذار تو باشیم .

و نیز در همان کتاب مسطور است که أحمد بن جعفر جحظه گفت : هبة الله بن إبراهيم بن مهدى بامن داستان نهاد که در خدمت معتصم عرض کردم که پدرم إبراهيم را چیزهای نفیس و بدیع بود که مانند آن برای هیچکس میستر نگشت گفت : چیست این اشیاء ؟ گفتم شارية و آن كنيزك مغنيه خاصه إبراهيم بود و دیگر زامرة و نی زن او معمعمة ، معتصم فرمود : أما شارية در خدمت ما میباشد زامرة چکرد و در کجاست؟ گفتم بمرد معتصم فرمود: دیگر چه داشت : گفتم : ، ساقیه و شرابدار او مكنونه است که در حسن دیدار و نرمی اندام و ظرافت اطوار در صفحه روزگار مانندش بدیدار نیامده است، معتصم گفت: او چکرد؟ گفتم: بمرد .

معتصم فرمود: دیگر چه بود؟ گفتم: نخله داشت که خرما میداد و طول خرمايش بقدر يك شبر بود، گفت: کار آندرخت خرما چگونه است؟ گفتم : بعداز وفات پدرم بر خود بسوخت، گفت: دیگر چه داشت؟ گفتم : قدح او که ضحضاح نام داشت ، گفت : آنقدح چه شد ؟ گفتم: سوگند باخدای در همین ساعت أبو حرمله

ص: 144

در آن مرا حجامت کرد و از وی خواستار شدم که بمن بخشد بخشید و آن را بمنزل خود بردم و آن را بشستند و نظيف و پاکیزه ساختند و دیگر باره آنقدح را بخزانه خود بازگردانیدم ، و از آن پس در این شب پدرم را در عالم خواب چنانکه نائم می بیند پدیدم که با من این شعر را بگفت :

ايترع ضحضاحى دماً بعد ماغدت *** علي به مكنونة مترعاً خمرا

فان كنت مني أو تحب مسرتي *** فلا تغفلن قبل الصباح له كسرا

آیا این قدح گرامی و پیمانه نامی مرا که همیشه پیمانه شراب و آکنده از خمر ناب بود بایستی از خون حجامت پر سازند؟! اگر تو خود را از من میدانی یا مسرت مرا دوست میداری بغفلت مباش که قبل از صباح شکستگی بدو برسد و باید آنرا بشکنی میگوید : با ترس و هراس بیدار شدم و هنوز روشنائی روز نمودار نشده بود.

و دیگر در مجلد دهم اغانی در ذیل احوال علي بن عبدالله بن سيف مشهور بعلويه از أحمد بن محمد بن عبدالله ابزاری مسطور است که گفت : یکی روز چون زمان مغرب در رسید نزد علویه شدم خاقان بن حامد نیز حضور داشت و خوش بخوردیم و نواهای دلنواز بشنیدیم و در این شعر :

هزئت عميرة ان رأت ظهري انحنى *** و ذؤابتى حلت بماء خضاب

تغنی کرد و قدحی چند بنوشیدیم در این حال رخصت طلبیدند که عنعت غلام أحمد بن يحيى بن معاذ اندر آید چون درآمد مکتوبی از مولایش احمد با خود داشت نوشته بود : ای سید من همانا صوتی از توشنیدم که در خدمت امیر المؤمنين یعنی معتصم بالله تغنی کرده بودی دوست میدارم که تفضل فرمائی و بر بنده خودت عثمت طرح کنی و آن این است :

فواحسرتا لم اقض منك لبانة *** و لم اتمتع بالجواز وبالقرب

يقولون هذا آخر العهد منهم *** فقلت و هذا آخر العهد من قلبي

می گوید: در همین حال با حسین نامه از مولایش بود که ای سید من شنیدم

ص: 145

كه نزد أمير المؤمنين أبو إسحاق إبراهيم بن مهدى این شعر را به تغنتي سرودی.

ألا يا حمامی قصر دوران هجتها *** بقلبي الهوى لما تغنيتماليا

دوست میدارم که این صوت را بر بنده ات حسین طرح نمائی ، میگوید : علویه غلام خود عبدال را بخواند و فرمود تا آن صوت را مکر ربر آن دو غلام طرح کند و چون نيك در خاطر سپردند بر علویه طرح کردند تا برای ایشان تصحیح نمود می گوید هرگز ندانسته ام که روزی بآن خوشی و نیکوئی بر من گذشته باشد.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که روزی علویه رقعه در باب رزق و اقطاع خودش بخدمت معتصم تقدیم کرد و معتصم بخوردن باده ناب مشغول بود و علویه آن رقعه را از دست خودش بدست معتصم بداد و چون معتصم از او بگرفت ، شروع بخواندن و تغنی این شعر نمود:

اني استحيتك أن افوه بحاجتي *** فاذا قرأت صحيفتي فتفهم

و عليك عهد الله ان خبرته *** أحداً و لا اظهرته بتكلم

من شرمسار میشود عرض حاجت خود را بحضور تو بزبان بگذرانم و چون عریضه مرا قراءت فرمائی بحاجت من آگاه میشوی و عهد خدای بر تو هست که مبادا این عرض حال مرا با هیچکس در میان آوری یا بتکلم کردن بآن آشکارش سازی ، معتصم آن رقعه را بخواند و همی بخندید آنگاه قلم بر گرفت و بآنچه علویه خواستار بود رقم کرد .

این شعر از ابن هر مه است که با براهیم بن حسن که یکتن از آل أبي طالب بود بنوشت و خواستار نبیذ گشت و اینوقت ابن هرمه و اصحابش بطرف سیاله بیرون شده بودند و جماعت مغنیان بیت نخست را تغییر داده باین گونه تغنی نمودند :

و عليك عهد الله ان اعلمته *** أهل السيالة ان فعلت وان لم

چون إبراهيم اين شعر را بخواند و رقعه را بدید گفت : عهد خدای بر من باد که اگر عامل سیاله را خبر ندهم که ابن هرمه و اصحابش بجمله سفیه و در سیاله بشرب خمر هستند بر نشین و بایشان شو و همه را بگیر، پس عامل سیاله بی نشست و روی

ص: 146

بأن جماعت نهاد ابن هر مه فرار کرد و در هجو إبراهيم گفت :

كتبت إليك استهدى نبيذا *** و أدلى بالمودة و الحقوق

فخبرت الأمير بذاك جهلا *** و كنت أخا مفاضحة و موق

جعفر بن قدامه گوید: موسی بن هارون هاشمی گفت: پدرم با من حدیث براند که در حضور معتصم ایستاده بودم و معتصم بنظارة وحش و خیل جلوس کرده بود که بروی عرض همی دادند و او مشغول نوشیدن شراب ارغوانی بود و مخارق و علویه در حضورش بتغنی اشتغال داشتند، در این اثنا اسبی کمیت گلرنگ از حضورش بگذرانیدند که هرگز اسبی بدین نیکوئی ندیده بودند پس علویه و مخارق بهمدیگر غمزی کرده و علویه این شعر را تغنسی نمود:

و إذا ما شربوها و انتشوا *** وهبوا كل جواد وطمر

معتصم از علویه و این شعر و کنایت او تغافل کرد و مخارق این شعر را

تغنی کرد :

يهب البيض كالظباء وجردا *** تحت اجلالها وعيس الركاب

معتصم از این شعر و کیادی ایشان بخندید و گفت : ای دو پسر زانیه ساکت باشید سوگند با خدای هيچيك از شما مالك اين اسب نخواهید شد ، میگوید : بعد از آن جامی چند بگردش آمد و علویه این شعر بخواند:

و إذا ما شربوها وانتشوا *** وهيوا كل بغال و حمر

از اندیشه و طمع آن کمیت احمر بایستاد و راه بگردانید و گفت : چون بزرگان جهان و خلفای دوران سرمست باده ناب شدند و خمار آوردند

در سن هر چه استر و حمار هست ببخشند، معتصم بخندید و گفت: اما این را میبخشیم و بفرمود تا یکی را قاطری و آندیگر را در خری بدادند.

در جلد یازدهم اغانى مسطور است که محمد بن امية شاعر معروف نديم إبراهيم ابن مهدي را دل در هوای جاریه سرود گر که خداع نام داشت بیتاب بود و این خداع از یکی از جواری خالوی معتصم بود و عمد او را میخواند و هر وقت وی بیامدی

ص: 147

برادرانش نیز می آمدند نادر مسرتش متابعت جويند و معتصم همیخواست بجنگ بیرون شود و تمام مردمان را فرمان کرده بود که بیرون شوند و ساخته محاربت گردند، و تحمل را یکی از برادرانش یکروز قبل از خروجش دعوت کرده بود.

و چون آنروز بیامداد رسید چنان بارانی شدید بیارید که با آن حدت و شدت باران قدرت آن نداشت که از سرایش سر بیرون كند و محمد بن امیه نزديك بود از شدت اندوه بمیرد، پس این شعر را بآن دوستش که او را دعوت کرده بود و باران مانع دیدار اوشد نوشت :

تمادى الفطر وانقطع السبيل *** من من الالفين اذ جرت السيول

على اني ركبت إليك شوقاً *** ووجه الأرض أودية تجول

إلى آخر الأبيات .

در جلد چهاردهم اغانی از این بواب روایت کرده اند که یکی روز معتصم بشراب بنشست و یکی از مغنیان در این شعر لبید بن ربیعه از بهرش تغنی همی همی کرد :

وبنو العباس لا يأتون لا *** و على السنهم خفت نعم

زينت احلامهم احسابهم *** وكذاك الحلم زين للكرم

معتصم گفت : ندانم این شعر از کیست ، گفتند: از لبید است ، گفت : لبید را با بني عباس چکار ؟ يعنى لبید قبل از بنی عباس بوده است ، مغنی گفت : لبید گفته است و بنوالد یان لا يأتون لا ، من بجای آن بنو العباس گفتم : معتصم را از این کردار او خوش افتاد و او را بصله و جایزه خوشنود ساخت ، و چنان بود معتصم را اشعار لبید خوش می آمد و از استماعش در عجب میشد پس از آن با حاضران فرمود: كدام يك از شما این شعر لبيد را روایت میکنید « بلینا وما تبلى النجوم الطوالع » ؟ یکی از مجالسین عرض کرد : من روایت مینمایم، معتصم فرمود: برای من بخوان و او بخواند :

بلينا وما قبلى النجوم الطوالع *** و تبقى الجبال بعدنا و المصانع

و قد كنت في اكناف دار مضنة *** ففارقني جار بأريد نافع

ص: 148

ناصر خسرو علوی میفرماید :

نفرسائی و ما فرسوده از او *** بیاسانی و ما ناسوده از تو

شیخ سعدی شیرازی می فرماید :

دریغا که بیما بسی روزگار *** بروید گل و بشکند نوبهار

بسی نیرو دیماه و اردی بهشت *** بیاید که ما خاك باشیم و خشت

بلی این ستارگان آسمان و كواكب درخشان و جبال راسيات ومراكز ساميات چه بسیار مردم دانا را در زیر پا دارند و چه بسیار نو عروسان ملوس را برنگ سندروس آورده اند، و چه بسیار پادشاهان با گنج و سپاه را در دامن خاک سیاه جای داده اند و چه بسیار سواران شیر شکار و خنجر گذاران پهنه سیار را در گودالهای دواهی و دمار نگونسار نموده اند و این خورشید و ماه چند هزاران وزیر و شاه در نظر آورده اند که اکنون ( زیشان شکم خاك است آبستن جاویدان ) .

معتصم از شنیدن این ابیات چندان بگریست که اشکش جاری شد و از بهر مأمون طلب رحمت نمود و گفت : مأمون چنین بود که رحمت خدای بروی باد ، و بعد از آن بساز و نواز در آمد و بقیت ابیات را بخواند:

فلا جزع إن فرق الدهر بيننا *** فكل امرى يوماً له الدهر فاجع

وما الناس إلا كالديار و أهلها *** بها يوم خلوها و تغدو بلاقع

و يمضون ارسالا و تخلف بعدهم *** كما ضم احدى الراحتين الاصابع

و ما المرء إلا كالتهاب و ضوله *** يحور رماداً بعد إذ هو ساطع

ما وما المرء إلا مضمرات من التقى *** و ما المال إلا عاريات ودائع

أليس وراثى ان تراخت منیستی *** لزوم المصالحنى عليها الأصابع

أخبر أخبار القرون التي مضت *** ادب كاني كلما قمت راكع

فأصبحت مثل السيف اخلق جفنه *** تقادم عهد الفين والنصل قاطع

فلا تبعدن ان المنية موعد *** علينا فدان للطلوع و طالع

اعائل ما يدريك إلا تظنيا *** إذا رحل الفتيان من هو راجع

ص: 149

أتجزع مما احدث الدهر بالفتى *** و أى كريم لم تصبه القوارع

لعمرك ما تدرى الضوارب بالحصى *** ولا زاجرات الطنين ما الله صانع می گوید: سوگند با خدای از حسن الفاظ و صحت انشاد وجودت اختیار او در عجب شديم. أبو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی میگوید : محمد بن أحمد مگی گفت: شبی یکی از مغنیان با پدرم در حضور معتصم بمناظرت پرداختند و ملاحات و معادات ایشان بطول انجاميد پدرم أحمد گفت : اى أمير المؤمنین هر کسی از جماعت مغنیان بخواهد ده گونه آواز بخواند که من سه نوع آن را ندانسته باشم و من ده وده وده کونه ، یعنی سی گونه آواز می سرایم که ایشان يك صوت آنرا آشنا نباشند إسحاق كفت أى أمير المؤمنين سخن بصداقت آورد .

ابن بسخن وعلویه نیز بمتابعت و موافقت إسحاق برآمدند و گفتند: يا أمير المؤمنين إسحاق براستی بگفت، معتصم فرمان داد تا بیست هزار درهم باو بدادند ، میگوید بعد از آن آنمرد بمماظه و عناد خود بازشد و با او گفت: من ترا به نصفت و عدل دعوت کردم و تو نپذیرفتی و اکنون من ترا میخوانم و بآنچه ترا بآن بخواندم بدایت میگیرم ، پس شروع بتغنی آورد و ده گونه آواز بخواند و هيچيك از مغنیان یکی از آن اصوات را نشناخت و بجمله از غناء وسرود قدیم بود و نیز از غناء لاحق بغناء قدیم از صنعت استادان حاذق کم نام مكينين بود.

معتصم یکی از آن اصوات را مستحسن شمرد و مغنیان همگی خاموش شدند و معتصم چندین دفعه با عاده آنصوت امر کرد و آنروز را یکسره بر شنیدن آفسرود پیمانه شراب ناب به پیمود و فرمان كرد تا هيچيك از نوازندگان هیچ سخن باوی نیاورند و با او در مقام معارضت و مناقشت بر نیایند، چه آنمرد بایشان به نیکی و خوشی اندر آمد و در انقطاع ایشان و ادحاض و ابطال حجت آنها اقامت حجتی روشن و برهانی صحیح بنمود و آنصوتی را که معتصم برگزیده بود و چون بشنید هزار دینار در جایزه وی عطا فرمود در این شعر بود :

لعن الله من يلوم محبا *** و لحى الله من يحب فيأبى

ص: 150

رب الفين اضمر الحب دهرا *** فعفا الله عنهما حين تابا

و این غناء از یحیی مکی است پدرم گفت: معتصم در این روز ممطره بسیار برنگهای گوناگون بما بخشید ، وعبد الله بن علی از من خواستار شد که این صوت را بدو بازآورم و ممطرة درعوض بدهد پس آن صوت را بدو بازخواندم و چون برای باز شدن بیرون شدیم غلامان خود را فرمان کرد تا آن ممطره را بغلامان من دادند.

و ابن مکی از پدرش حکایت کند که گفت: روزی معتصم با مجالسین خود فرمود و ما در حضورش حاضر بودیم که امروز بجوانی شریف ظريف نظيف لطيف نيكوروی دلیر شجاع القلب خلعتی بدادم و مصيصة و نواحی آن را در امارت و تولیت او مقر ر ساختم عرض كرديم يا أمير المؤمنین این جوان با این اوصاف کیست ؟ فرمود : خالد بن يزيد بن مزید بود .

علویه عرض کرد: اى أحمد برای أمير المؤمنین آنصوت خود را که در حق خالد است معروض دار من از این کار امساك نمودم معتصم گفت : چیست ترا که اجابت وی را نمیکنی؟ گفتم ای أمیر المؤمنین این نه آن شعر و صوتی است که شایسته باشد که در حضرت خلیفه تغنی کنند، معتصم فرمود : بناچار باید تغنی کنی پس صنعت خود را در این شعر بسرود آوردم :

علم الناس خالد بن يزيد *** كل حلم وكل بأس وجود

فترى الناس هيبة حين يبدو *** من قيام وركع وسجود علي

می گوید : خالد بن یزید هرگونه حلم و بردباری و بأس و شدت وجود و بدلی را بمردمان باز نمود هروقت آشکار شود و خود را نمودار نماید مردمان از هیبت بجمله در حال قيام وركوع وسجود اندر شوند و بتعظيم وتكريم او بپردازند، چون معتصم بشنید او را پسندیده گشت و باسمانه گفت : ای سمانه أحمد را فردا صبح ببر تا این صوت را بجواری بیاموزد و فرمان کرد تا ده هزار در هم در صله پدرم بدادند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که اسحاق بن یحیی کاتب گفت : روزی واثق خلیفه با أحمد بن أبي دواد گفت : بمن رسید که تو ابو تمام طائی را در صله قصیده که در مدح تو

ص: 151

گفته است هزار دینار عطا نمودى : گفت : يا أمير المؤمنين جنين الكردم بلکه پانصد دینار بدو عطا كردم محض رعایت این شعر او که در مدح معتصم گفته است :

فاشدد بها دون الخلافة انه *** سكن لوحشتها و دار قرار

و لقد علمت بان ذلك معصم *** ما كنت تتر که بغیر سواری

واثق بخندید و گفت : أبو تمام بواسطه این مدیحه مستحق این عطا بوده است.

راقم حروف گوید: ندانم این پرسش واثق از قاضي القضاة أحمد بن أبي دواد که نفوذ و شئونات او بعد از شخص خلافت از همه مردم عصر بیشتر بوده است و هزار دینار درباره شاعری نامدار و خليفه شناس مثل أبي تمام از چیست ؟! با اینکه در آن اعصار کمترین عطاها که درباره مادحی یا خادمی میکرده اند تا بصد و دویست و سیصد و پانصد و هزار بار هزار درهم یا دینار میرسیده است چنانکه در طی کتب سالفه مذکور نموده ایم و بعد از همین داستان مینویسد : خالد بن یزید بیست هزار در هم در صله أبي تمام بداد با اینکه خالد نسبت بمقام ومنزلت وشأن وجلال أحمد بن أبي دواد داخل در عدادی نبوده است .

ودرذيل أحوال عبد الله بن عباس مینویسد که أبو أحمد بن رشيد بفائز غلام محمد بن راشد عاشق گشت و سیصد هزار در هم بداد و او را از محمد بخرید و چون این خبر بمأمون رسيد بفرمود تا حمد بن راشد را هزار تازیانه بزنند جمعی زبان بشفاعت گشودند و خواستند يك نیمه آنمال را بازستانند و او در ادای فروض و اتفاقات دیگر بمصرف رسانيده بود ، أما أبو أحمد بن رشيد را مأمون محجور و دستش را از اموال خودش کوتاه و او را بی اختیار نمود و تا مأمون زنده بود بر این حال بگذرانید، و از این حکایات معلوم میشود چه مبلغ های بزرگ در هوای نفس صرف می کرده اند و آنکس که بچنین مبلغی نایل میشده است در اندک فرصتی بپایان میر سالیده است.

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن عباس بن فضل بن ربيع سو سوگند یاد کرده بود که در محضر ومجلس احدی مگر خلیفه یا آنکس که ولی عهد خلیفه باشد

ص: 152

تغنی نکند و این سوگند او اسباب این شده بود که اولیای عهود را از طرف خلیفه می توانستند بشناخت و رأی خلیفه را در حق وی می توانستند معین ساخت از آنجمله واثق بسی دوست می داشت که بداند آیا معتصم بعد از خودش او را ولایت عهد و خلافت میدهد یا خلیفه نمیگرداند، عبدالله گفت: من برای تو وجهی را می نمایم که بآن وجه بتوانی کشف مکتوم را بکنی .

واثق گفت : آنوجه چیست ؟ گفت از امیر المؤمنين ، یعنی معتصم خواستار شو که مجالسین و مغنیان پیشگاه خود را اجازت بدهد تا بخدمت تو بیایند و چون در منزل تو حاضر شدند تمامت ایشان و مرا خلعت بده، چه من خلعت ترا بواسطه آن سوگندی که یاد کرده ام که رفد و بخشش احدی را مگر کسیکه خلیفه یا ولی عهد باشد نپذیرم پذیرفتار نخواهم شد ، واثق یکی روز جلوس نمود و بخدمت معتصم یکی را بفرستاد که اجازت بدهد تا جلسای مجلش نزد واثق آیند معتصم اجازت داد ، عبدالله بن عباس گفت: در حضرت خلافت مکشوف است آن سوگندی را که یاد کرده ام .

معتصم فرمود : بمجلس واثق برو ، چه تو در این سوگند گناه کار نمیشوی کنایت از اینکه واثق ولیعهد است و برخلاف سوگندت کار نکرده ، عبدالله بخدمت واثق برفت و آن خبر را بعرض رسانید واثق او را تصدیق نکرد و گمان چنان برد که این سخن بشادکامی او گوید و او را و دیگران را خلعت بداد اما عبدالله پذیرفتار نشد وواثق بخدمت معتصم در شکایت عبد الله بنوشت .

معتصم یکتن را بعبدالله بفرستاد و پیام داد که خلعت واثق را بپذیر که او ولی عهد من است ، و این خبر بمعتصم رسید که این حیلتی بود که از عبدالله روی نمود معتصم خونش را هدر کرد و از آن پس از و بگذشت برگذشت و واثق بآن کار که ترتیب یافت خوشنود شد ، وإبراهيم بن رياح را بفرمود تا سیصد هزار در هم از برای او بقرض گرفت و آندراهم را بشکرانه ولایت عهد بمجالسين پراکنده ساخت و بعد از آن بدانست که معتصم بر عبدالله خشمناك شده تا چرا این رنگارنگ نیرنگ

ص: 153

بکار برده است و او را از درگاه برانده است واثق نیز او را از خود دور ساخت . إلى آخر الحكاية .

وديگر أحمد بن إسماعيل بن حاتم كويد : عبدالله بن عباس ربیعی گفت : بخدمت معتصم در آمدم تا با او وداع گویم و آهنگ حج داشتم پس دستش را ببوسیدم و او را بدرود گفتم ، معتصم فرمود : ای عبدالله در تو خصلتها است که مرا بعجب افکند خداوند امثال تو را در موالی و غلامان من بسیار گرداند، از این کلمات معتصم که سربه سماوات سودم پای او را و زمین را در پیش رویش ببوسیدم.

و محمد بن عبد الملك زیات که وزیر معتصم بود از دیدار این کردار خرسند گشت و محضر مرا پسندیده شمرد و با معتصم گفت : اى أمير المؤمنين ادبي پسنديده و شعری نیکو دارد ، چون از حضور معتصم بیرون شدم گفتم : أيتها الوزير مرا با شعر چکار و کدام شعر دارم که نیکو میشماری و در حضور خلیفه مذکور میفرمائی ؟ گفت: ما را از این گونه سخنان مسیار تو خود را از شعر نفی میکنی و حال اینکه تو این شعر گوئی ؟

يا شادنا رام اذمر في السعانين قتلي *** يقول لي كيف اصبحت كيف يصبح مثلي

سوگند باخدای این شعر را سخت نیکو گفتی و اگر جز این هم نگفته بودی شاعر هستى. أبو الفرج اصفهانی در جلد هیجدهم اغانی میگوید که فضل یزیدی گفت برادرم احمد با من حکایت کرد که بخدمت معتصم در آمدم و در این وقت ولایت عهد خلافت داشت و ماه گردون تاب طالع شده بود ، معتصم نفسی برآورد بعد از آن گفت: ای تحمل شعری چند در معنی طلوع ماه بگو ، چه ماه مدتی غایب شده بود چنانکه محبوبی از حبیب خود غایب بماند و از آن پس طلوع نمود پس اگر چنان بگوئی که من دوست میدارم در ازای هر بیتی صد دينار بیابی، من این شعر گفتم :

هذا شبيه الحبيب إذ طلعا *** غاب كما غاب ثم قد لمعا

و ما ارى غيره يشاكله *** فاسئله بالله عنه ما صنعا

ص: 154

فرق بيني و بينه قمر *** هو الذي كان بيننا جمعا

فهل له عودة فارقبها *** كما رأينا شبيهة رجعا

معتصم را پسندیده افتاد و گفت : قسم بجانم لیکو گفتی ، بعد از آن با علویه که حضور داشت بفرمود تا در آن اشعار تغنی کرد و معتصم در آن شب بهمان صوت وسرود شراب ناب پیمود و بفرمود تا چهارصد دینار سرخ بمن و چهارصد دينار بعلويه عطا کردند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که عون بن محمد گفت : چنان بود که محمد بن أبي أحمد يزيدى عاشق جاريه سحاب بود و آن كنيزك را علیا می نامیدند و از تمامت زنهای عصر زبانش ظریفتر و رویش ستوده تر بود و آواز وغنائی جان فزا و دلربا داشت سه هزار دینار در خریداری او بدادند و صاحبش سحاب جواب نداد و بآن زر معدود آن گوهر گران بها را نفروخت و معتصم به پنج هزار دینار او را بخرید و این حکایت در زمان دولت و خلافت مأمون بود و اين علي بن هيتم دوست عمل بن

أبي أحمد يزيدی بود .

این خبر بمأمون پیوست محمد را بخواست و گفت : داستان تو با علیا چیست ؟ گفت : در این امر قصیده گفته ام اكر أمير المؤمنين اجازت فرماید عرضه میدارم گفت : بگری و او بخواند :

أشكو إلى الله حبى للمعلمينا *** واننى فيهم القى الأمرينا

حبتى عليا أمير المؤمنين فقد *** اصبحت حقاً أرى خيش له دينا

وحب خلی و خاصانی ابی حسن *** أعلى عليا قريع التغلبيينا

و رفتی لبنی لی اسبت به *** وجدى به فوق وجد الأدميتينا

و رابع قد رمی قلبی با سهمه *** فجزت في حبه حد المحبينا

وبعض من لا اسمى قد تملكه *** فرحت عنه بما انيا المداوينا

أناء بالدين والدنيا تمكنه *** فلم يدع لى لا دنيا و لا دينا

مأمون فرمود : اكر مالك ابن جارية أبو إسحاق نشده بود از وی او را میگرفتم

ص: 155

لكن اينك هزار دینار است برگیر و در عوض او ببر ، میگوید : از آن پس معتصم در سرای با من ملاقات کرد و گفت: ای محمد دانستم که امر فلانه بکجا پیوست از این پس نامش را بر زبان مگذران گفتم : فرمان ترا بگوش طاعت اطاعت کنم.

و نیز در آن کتاب مسطور است که معتصم دعبل شاعر را بسبب درازی او دشمن میداشت و دعبل را خبر رسید که معتصم همیخواهد او را غفلة بكشد پس بکوهستان بگریخت و در هجو معتصم این شعر بگفت :

بكى لشتات الدبن مكتئب صب *** وفاض بفرط الدمع من عينه غرب

و قام امام لم يكن ذا هداية *** فليس له دين وليس له أب

و ما كانت الأبناء تأتى بمثله *** يملك يوماً أو تدين له العرب

ولكن كما قال الذين تتابعوا *** من السلف الماضين إذعظم الخطب

و بقیه این اشعار از این پیش مذکور شد ، و چون معتصم بمرد ومحمد بن عبد الملك زیات وزیر او در مرتبه او این شعر را بگفت : قد قلت إذ غيبوه وانصرفوا ، چنانكه مذکور شد دعبل در معارضه او گفت :

قد قلت إذ غيبوه وانصرفوا *** في شر قبر لشر" مدفون

إذهب إلى النار و العذاب فما *** خلتك إلا من الشياطين

مازلت حتى عقدت بيعة من *** اضر بالمسلمين والدين

از محمد بن یزید مذکور است که از دعبل بن علي از اين شعر و ملوك بني العباس في الكتب سبعة ، كه از این پیش مسطور شد پرسیدم دعبل منکر شد که از او باشد گفتم: پس کدام کس گفته است؟ گفت: آنکس گفته که خداوند گورش را از آتش آکنده سازد و او إبراهيم بن مهدي است و همیخواست معتصم را بر من بشوراند و او مرا بسبب این هجو بکشد .

و هم در آن کتاب مسطور است که دعبل گفت : در آن حال که از خوف معتصم فرار میکردم و بکوهستان میگر بختم در طریقی راه سپار بودم و مکاری استر مرا میراند که بر آن سوار بودم و تعبی سخت در من روی کرده بود مکاری در این

ص: 156

شعر من بتغنی و سرود در آمد :

لا تعجبي يا سلم من رجل *** ضحك المشيب برأسه فبكى

با مکاری گفتم و من همیخواستم بدو تقرب جویم و آنکلماتی را که برای انگیختن استر استعمال میکند کفاف دهم مرا بتعب ليفکند : ای جوان میدانی این شعر از کیست ؟ گفت : از آنکس که مادرش را کائیده و دو در هم بغرامت داده است و من ندانستم كدام يك از آمورش اعجب است از این جواب در عجب شوم یا از قلت غرامت بر چنان خیانت بزرگ .

و هم در آن کتاب از محمد بن عباس یزیدی مسطور است که گفت: عم من فضل گفت : از برادرم أبو جعفر أحمد بن حمد شنیدم میگفت: روزی بخدمت معتصم در آمدم و در حضورش خادمی درخشنده روی جمیل فر به ایستاده و آفتاب بروی تابیده بود و هرگز فروغ آفتاب را بچنان شعاع و خوبی که بر آن دیدار ماه سیما افتاده بود ندیده بودم، معتصم :گفت: اى أحمد در صفت این خادم چیزی بگو وطلوع آفتاب وحسن آن را که بروی بتابیده صفت کن پس گفتم :

قد طلعت شمس على شمس *** وطاب لي لهوى مع الانس

وكنت اقلى الشمس فيما مضى *** فصرت اشتاق إلى الشمس

لمؤلفه :

آفتابی تافت بر مهری منیر *** که دوصد مه شدز نورش مستنیر

در جوانی تافت مهر از تاب من *** نوبت پیری بخور گشتم فقیر

نیست دور از عالم کون و فساد *** که بگرداند کبیر و گه صغیر

و هم در آن کتاب از هارون بن محمد بن عبد الملك زيات از پدرش عمل وزیر معتصم روایت میکند که گفت: روزی معتصم برادرش مأمون را بسرای خود دعوت کرد مأمون نیز مسئولش را با جابت مقرون و سرایش را بقدوم خلافت آیت تشریف داد، معتصم خلیفه روی زمین را در خانه جلوس داد که سقفش بآینه و جام های

ص: 157

بلور مزین و پر نور بود .

در این حال روشنائی و فروغ آفتاب از پشت آن جامات بر چهره سیمای ترکی غلام معتصم که هزاران ماه در سیمایش کسب ضیاء مینمود بیفتاد وحالتي بس عجيب از آن تابش در نمایش آمد و معتصم را بسلسله حسن و جمال سیما و آنچهر چون بدر منیر و زلف چون زنجیر بستگی و شیفتگی بسیار بود و همواره دل بهوایش بسته و خاطر در خیالش آشفته داشت، چه سیما را در عصر خود مثل و مانند نبود . مأمون چون این نور و نار و مهر و ماه را در يك مقام موجود بديد صيحه بر کشيد : اي أحمد بن محمد يزيدی و او حاضر بود بنگر تابش آفتاب را بردیدار سیماء ترکی آیا هرگز از این نیکوتر دیده باشی؟ من این شعر را گفته ام.

قد طلعت شمس على شمس *** و زالت الوحشة بالانس

از تابش آفتاب بر آفتاب وحشت بانس مبدل شد، اکنون تو شعر دیگرش را بازگوی ، پس این شعر بگفتم :

قد كنت اشنا الشمس فيما مضى *** فصرت اشتاق إلى الشمس

در نوبت جوانی و ریعان شباب از نور چهره فروغ بخش برماه و آفتاب طعنه میزدم (!) اکنون بآفتاب مشتاق و حاجتمند هستم ، میگوید: معتصم بفطانت دریافت که آنچه را که نمیخواست بدانند دانستند و بیاغستان مراد و نوگل مطلوبش بگردش و استشمام در آمدند برخود به پیچید و از اندوه دل وغیرت آن لب و دندان لب بدندان بگزید و از گفتار أحمد بنار خشم دل بیا کند.

احمد این حال را بفهمید و با مأمون گفت : سوگند با خدای اگر معتصم بر حقیقت این مسئله از جانب أمير المؤمنین آگاه نشود مرا در بلیتی دچار گرداند که سخت ناگوار باشد، مأمون معتصم را بخواست و حکایت را با او مكشوف ساخت معتصم بخندید مأمون گفت: خداوند در غلامان تومانند سیما را بسیار گرداند من چیزی را پسندیده و مستحسن شمردم لاجرم آنچه را که بشنیدی بگذشت و جز این نبود.

ص: 158

از این پیش باین داستان باندك تفاوتی اشارت نمودیم و اگر کسی در ذیل احوال خلفا و مجالس تغنى وعيش وسرور وطيش وغرور و فواحش وملاعب علنی ایشان و تعشق بازنان مغنیه و امردان ماهروی که چون زنان زدوده روی آراسته و مانند نسوان با آنها کامرانی و تعیش مینمودند و در امر شرب خمر و ملاعبه و قمر و زنا و امر دبارگی و ابنیه و قصور عيش وسرور و تفریط اموال و نهایت استبداد و خود بینی و حکم رانی بمیل و طبع خود و اصحاب خود و معشوقها و محبوبهای خود وقتل نفوس محترمه حتى أئمه هدى صلوات الله عليهم و اولیای خدا ، وعدم اعتنای باوامر و نواهى إلهي و امثال این جمله را نگران آید میبیند حالت عدم مایه و پایه و سستی عقاید و اسلام و ایمان خود ایشان و رعایا و برایا تا چه میزان بوده است که این جمله را میدیدهاند و برخی از روی تقیه و پاره از حرص بمال وجاه وحب ریاست دنیا که رأس كل خطيئه است و بعضی از عدم علم و عقل و شعور کامل و گروهی بواسطه خوشی خلفا و معاصرین و مقربین ایشان، بعضی از حیثیت شقاوت و قساوت و خصومت طبیعی که با دین اسلام و خاندان پیغمبر داشته اند تصدیق ایشان و اعمال کفریه ایشان را می نموده اند و در مرتع آرزو تخم نفاق و شقاق را بیار آورده در طلب روزگاری بودند که نشانی از دین اسلام و کلمه توحید و اقرار برسالت واطاعت احکام شریعت و نسل حضرت خاتم الرسل و اسمی از قرآن و عترت طاهره که فرمود « إني تارك فيكم الثقلين ، برجای نماند و ایشان بطوری که میخواهند نفسی بمیل طبع خود برآورند و این حال جز بقدرت و اجلال خلفای جور و سلاطین ظالم پیشه و علمای جور صورت پذیر نمیشود و تا نامی از پیشوای مؤمن مسلمان امین خدای شناس که اساس کارش از جانب آفریدگار ناس استوار گشته است در میان باشد بمیل خود واصل نمی شوند.

لا جرم سعی و کوشش داشتند که مشعل شریعت غرا وهدى و تقوی خاموش و دیگ مراد ایشان در جوش آید و حتی الامکان و کوشش مینمودند تا اینگو خلفا و وزراء و امرا دارای حکومت و سلطنت مستقله شوند تا در زیر چتر اقبال ایشان بمیل نفوس بگذرانند و اموال مسلمانان را صرف مقاصد و مشتهيات خود سازند.

ص: 159

وگرنه چگونه رضا میدادند که فساق روزگار و جهال پست آثار بحکومت أمّت و سلطنت بریت بنشینند و بحركات نامشروع اقدام نمایند و علمای ابرار يا أئمه اطهار و کسانیکه مقرب بارگاه احدیت و ودیعه حضرت رسالت و حامی شریعت طاهره و ناصر طريقت باهره هستند مخذول و معزول ومنكوب ومقتول شوند و مخربين شریعت اسلام حکمران انام و رؤسای ایام شوند و مردمان را مانند گوسفند بی شبان بچوب ظلم و چماق مشتهيات نفسانیه برانند و بميل و رأی خودشان کار کنند و هر کسی را در مطاوعت و متابعت خودشان سریع الاجابة ننگرند از پای درآورند و مسلمانان را مانند چهارپایان مرکب راهوار اندیشه و پندار خود سازند ؟!

عجب این است که مؤرخین سنتی بعلاوه این اوصاف مسطوره می نویسند : معتصم خفيف العقل هم بوده است آیا هیچ عاقلی بلکه جاهلی تصدیق مینماید که شخص بي علم جاهل ظالم سفاك بعلاوه خفت عقل خلیفه روی زمین و ودایع سید المرسلین ومختار اموال ودماء وناموس مسلمين ومؤمنين گردد « إن هو الأخسران مبين في الأولين و الأخرين » ؟!

بهمین سبب بود که دامنه این امر بقیامت بر این حال خواهد بود و مردمان همیشه پای کوب ظلم و عناد و مذاهب مختلفه و خرابی دین و معاد خواهد بود ، و فساق روزگار حکمران ابدال والامقدار وعلماء سوء که بنده در هم و دینار هستند بر مردم اعصار سوار خواهند شد و خون و مال و ناموس خلق را بیاد فنا ومصارف ناروای نفس ناپروا خواهند رسانید !

اگر چه این حالات چون از جمله آیات آخر الزمان و ظهور دولت حقه وحقیقت آثار محمدیه و نمایش گوهر عدل و تابش جوهر نور مهدوية صلوات الله عليهم است میتوان دل بدان خوش داشت که روزی می آید که سلطان اهل حق می آید و علامات عدل را بلند و آیات جور را سرنگون میگرداند و اهل حق و مردم حق شناس خدای پرست مسلمان را از زاویه اعتزال به برترین مایه اعتبار میرساند .

ص: 160

جنت آشیان پدرم ميرزا محمد تقي لسان الملك سپهر طاب ثراه که با آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم محشور باد چه خوب میفرماید :

حبذا منتظر زهى مهدي *** ای همه نیکی و نکو عهدی

کی شودکی که چهره بنمائی *** بگشائی در و برون آئی

عدل را خیمه برستاره زنی *** ظلم را خانه پر شراره کنی

من و هر کس که در هوای توئیم *** بیر آئی که از از برای توئیم

آن سر و جان که از تو داشته ایم *** هم بکف بهر تو گذاشته ایم

در نهم اغانی مسطور است که محمد بن حارث بن بسخنر گفت : روزى إبراهيم ابن مهدی مرا دعوت نمود و اینوقت آغاز خلافت معتصم بالله بود بخدمتش برفتم إبراهيم نشسته و شاريه جاریه اش در پشت پرده حضور داشت ، إبراهيم فرمود: من شعری بگفته ام و در آن تغني نموده ام و بر شاریه طرح کرده ام شاریه این صوت را اخذ کرده است و گمان میبرد که در این تغنی از من حذاقت واستاديش فزون تر است و من میگویم من از وی حاذق ترم و اينك هر دو تن ترا در میان خود حکم گردانیدیم چه موضع و مقام تو در این صناعت معلوم است بچه پایه است.

هم اکنون این صوت را از من و از شاريه بشنو وحکم و تصدیق نمای و در حکومت عجله ممکن تاگاهی که سه دفعه بشنوی و از روی علم کامل و بصیرت تامه حکومت کنی ، گفتم بلی پس إبراهيم بأن صوت تغني نمود :

اضن بليلي و هي غير سجينة *** و تبخل ليلى بالهوى و أجود

إبراهيم در اين صوت وتغني سخت نيكو وجيد بخواند آنگاه با شاریه گفت : تغني كن ، شاريه بتغنی در آمد و چنان تبرز و حذاقت و لطافت بکار برد که گوئی در ابیجاد باوی بوده است.

إبراهيم در من نگران شد و بدانست که فضل و فزوني شاريه را بر إبراهيم بدانسته ام پس گفت بحال خود بباش و ساعتی با ما بحدیث و حکایت بنشست آنگاه

ص: 161

ساز بر گرفت و دفعه دوم همان صوت را بتغني درآورد و محسنات دفعه نخست را دو چندان نمود و از آن پس با شاريه امر بتغني فرمود آن نوگل بوستان صفا و بلبل گلستان نوا چنان بخواند و بسرود و براعت و حذاقت بکار برد که بر محسنات إبراهيم چندین برابر بر افزود و چنان در من اثر کرد که همیخواستم از شدت طرب و نهایت شوق و شغب هر چه جامه بر تن داشتم بر تن بر درم و بدر و دیوار وهوا برپرم.

إبراهيم گفت : بحال خود ثابت باش و شتاب مکن و بتغني در آمد و دفعه سوم را بنواخت ونهايت احكام واكمال را ظاهر نمود آنگاه باشاریه اشارت کرد شاریه بتغني در آمد و تغنى إبراهيم را ببازیچه شمرد ، اینوقت إبراهيم با من گفت : حکومت کن گفتم : در تفوق و تقدم شاريه حکم نمودم ، إبراهيم گفت : بصواب رفتی بگوی بهای وی چه مقدار است؟ من حسد بردم که چنین جاریه بیمانند را إبراهيم دارا باشد و بچنین گوهری نفیس نایل شود گفتم با صد هزار درهم تساوی دارد.

إبراهيم سخت آشفته شد و گفت: با اینهمه احسان و تفضیل که اور است جز صد هزار در هم همسنگ نیست ! خداوند نکوهیده بدارد رأی ترا سوگند با خدای هیچ چیز را نمی یابم که برای عقوبت تو ابلغ از آن باشد که ترا برگردانم برخیز ومذموماً بمنزل خودت بازشو گفتم : برای این قول تو که میگوئی برخیز و بیرون شو از منزل من جوابی نیست، یعنی هر کسی اختیار منزل خود را دارد پس برخاستم و بیرون شدم و این کلام او در خاطرم جای گیر شد و دل و جان و جگرم را می سوخت.

چون قدمی چند برگرفتم روی بد و آوردم و گفتم : اى إبراهيم مرا از منزل

خودت براندی سوگند با خدای نه تو و نه جاریه ات شاريه نيکو هستید. پس از آن روزگار گردشهای خود را بزد و از آن پس معتصم ما را در وزیریه در قصر الليل بخواند من و مخارق وعلويه بحضور معتصم در آمدیم و نگران شدیم أمير المؤمنين باده صبوحی بنوشیده و سه جام در پیش روی دارد يك جام نقره است که

ص: 162

پر از دینار سرخ تازه سکه براق شفاف است ، و جامی از زر ناب که چون صبحگاهی آفتاب است و پر از دراهم تازه سکه درخشنده است ، و جامی از بلور صاف چون اندام معشوق صفوت اتصاف است و مملو از عنبرتر و طيب معطر است، گمان ما بر آن رفت که این سه جام از ماسه تن میباشد بلكه هيچ شك و شبهتی در این نداشتیم.

پس در حضورش بتغني در آمدیم و چند که توانستیم بکوشیدیم و چشم از جان بپوشیدیم و از جام نپوشیدیم ، اما در خليفه اثر نکرد و بطرب در نیاورد و جنبشی در وی نمودار نگشت ، در این اثنا حاجب درآمد و عرض کرد: اينك إبراهيم بن مهدى است معتصم اجازت بداد تا اندر شد و چندین قسم تغني نمود و در تمام آن نهایت احسان نمایان ساخت از آن پس باین صوت که از صنعت خودش بود تغنی کرد :

ما بال شمس أبي الخطاب قد غربت *** يا صاحبي اظن الساعة اقتربت معتصم این شعر و تغنی را ستوده افتاد و زبان بتحسین برگشود و بطرب اندر شد و گفت : سوگند با خدای نيکو سرودى ، إبراهيم گفت : اى أمير المؤمنين اگر من نیکو سرودم یکی از آن جامات را بمن بخش، فرمود : هر يك را خواهی برگير إبراهيم آنجا می را که مملو از دنانير بود برداشت ، و ما بهمدیگر بنظاره در آمدیم که بر خلاف آرزوی ما و آنچه در کمین گاه خاطر داشتیم روی کشود ، آنگاه إبراهيم در اين شعر خودش او را بسرود :

فما مزة قهوة قرقف *** شمول تروق براووقها

معتصم را طرب فرو گرفت و گفت : ای عم سوگند با خدای نیکوتغنی کردی و من مسرور شدم، گفت: اى أمير المؤمنين اگر نیکو سرودم جامی دیگر را بمن ،ببخش گفت: از این دو جام هريك را خواهی برگير، إبراهيم آن جامى را كه پر از دراهم درخشان بود برداشت ، و در این حال امیدوارى ما يكبار بنومیدی رسید ورشته آرزو و آمال ما قطع كرديد و مأيوس و خاموش بماندیم و چون ساعتی برآمد إبراهیم این شعر را بخواند :

الاليت ذات الخال تلقى من الهوى *** عشير الذي القى فيلتئم الحب

ص: 163

از آن آوای دلربای و غنای جان فزای و آهنگ روان بخش مجلسی که در آن جای داشتیم بجنبش در آمد و ما را بحرکت آورد و معتصم را چنان طرب در سپرد که وقار خلافت و کبریای سلطنت را از دست بداد و با آن سکون و طمأنينه وصلابت و سنگینی بهر دو پای بایستاد و دیگر باره بنشست و گفت : سوگند باخدای ای هم سخت نیکو خواندى ونيك سرودی و هر چه خواستی نیکو بیاراستی .

إبراهيم گفت: اى أمير المؤمنين اگر من نيكو تغني کردم و خوش بسرودم این جام سومین را بمن ببخش، گفت: برگیر و معتصم برخاست وإبراهيم منديلي بخواست و بر دو طاقه گردانید و هر سه جام در آن بنهاد و سخت بربست و مقداری گل بخواست و بر آن مهر بر نهاد و بغلام خود بداد ، آنگاه جملگی با نصراف برخاستیم و چارپایان ما را نزديك آوردند.

چون إبراهيم سوار شد بمن روی آورد و گفت: ای محمد بن حارث توهمان هستی که چنان میدانستی که من و جاریه ام چیزی را نیکو نمیدانیم و بسرودی مطلوب قادر نيستيم اينك ثمره نیکویی و خوبی را دیدی با خودم گفتم اکنون دیدم این هر سه جام را برگیر که خداوندت برکت ندهد وجوابی بدو باز ندادم .

از مؤمل بن جعفر مسطور است که گفت: از پدرم شنیدم گفت: روزی بسته نرگسی در دست معتصم بود با إبراهيم بن مهدی فرمود : ای عم در باب این دسته نرگس شعری بگو و در آن تغنی نمای ، إبراهيم باقضیبی که در دست داشت اندکی زمین را بکارید و این شعر را بخواند:

ثلاث عيون من النرجس *** على قائم اخضر املس

يذكر نني طيب ريا الحبيب *** فيمنعني لذة المجلس

آنگاه لحنی در این شعر وضع نمود و معتصم را بآن لحن تغني کرد معتصم سخت در عجب آمد و او را جایزۀ نیکو عطا کرد.

در مجلد چهاردهم اغانی در ذیل احوال شاريه جاريه إبراهيم بن مهدي

إنشاء الله تعالی در مقام خود مذکور میشود مسطور است که مادر شادیه زنی خباثت نهاد

ص: 164

بود و ادعا می کرد که دختر محمد بن زید از بني سامة بن لوی است و گاهی خود را از بني زهره میخواند، و چون إبراهيم بن مهدي اين جاریه را خریداری نمود هر وقت بميل و اشتهاي او رفتار نمی کرد مادرش نزد عبدالوهاب بن علی میرفت و رقعه بدو میداد که بمعتصم برساند تا دخترش را از ابراهیم بازستاند.

ويكي روز عبد الوهاب نزد إبراهيم بن مهدي بيامد و سلام معتصم را بدو برسانید و گفت : أمير المؤمنين بتو میگوید که طاعت تو وصیانت تو از هر چه تو را زیان برساند بر من فرض ولازم است ، چه توعم من و برادر پدر من هستی و اکنون زنی از قریش مکتوبی بمن فرستاده است که از طایفه بنی زهره و از اصلاب ایشان است و مادر شاریه است و احتجاج ورزیده که هرگز هیچ زنی از جماعت قریش کنیز نبوده اند .

اگر این زن بصداقت میگوید دختر او از بنی زهره است از جمله محالات است که شاریه کنیز باشد و بشأن و مقام تو شبیه تر و صالح تر این است که شادیه را از سرای خودت به نزد هر کسی که از کسان خودت محل وثوق و امانت تو است بفرستی تا آنچه را که این زن میگوید مکشوف داریم اگر مقرون بصدق باشد بآنکس که شاریه را بسرای او میفرستی بفرمای تا او را براه خود گذارد وحظ و بهره تو در دین و مروت حاصل میشود ، و اگر ادعای او ثابت نشد آنجاریه را بمنزل تو بازگشت میدهند و این گونه سخنان و تهمتها که شایسته شأن تو نیست مرتفع

می شود .

إبراهيم باعبدالوهاب گفت: اى أبو إبراهيم فدایت کردم چنان گمان نمایند که این شاریه دختر زهرة بن کلاب است آیا انکار دارد که پسر عباس بن عبد المطلب شوهر وی باشد ؟ عبدالوهاب گفت هرگز انکار ندارد ، إبراهيم فرمود: باأمير المؤمنين اطال الله بقاه عرضه بدار که شاریه آزاد است و من او را بشهادت جماعتی از عدول تزویج کرده ام.

و چنان بود که آن شهودی که ابراهیم در تزویج او حاضر کرده بود بعد از آنکه

ص: 165

از خدمت إبراهيم بيرون شدند و بخدمت قاضى أحمد بن أبي دواد در آمدند و أحمد بوی طیب از ایشان بشنید و منکر شمرد و از ایشان از آن طیب بپرسید :گفتند در مجلس آزادی شاریه و تزويج نمودن إبراهيم بن مهدي او را حاضر بودیم ، قاضی در ساعت سوار گردیده بخدمت معتصم برفت و آن داستان را که سخت از کار ابراهیم در عجب بود معروض داشت و گفت : سعی عبدالوهاب بی حاصل و بیرون از راه بود و در این اثنا عبد الوهاب بحضور معتصم در آمد.

چون معتصم نگران شد که عبدالوهاب در صحن سرای راه میسپارد بینی خود را مسدود کرد و گفت : ای عبدالوهاب همانا بوی پشم سوخته میشنوم و گمان میکنم که عم من را قانع نگردانیده است رد نمودن ترا إلا وعلى أذنك صوفة حتى احرقتها فشممت رائحتها منك ، عبدالوهاب گفت : این امر مطابق همان است که أمير المؤمنين گمان برده بلکه قبیح تر از آن است ، و از آن طرف چون عبدالوهاب از خدمت إبراهيم بيرون شد إبراهيم شاریه را از دخترش میمونه بده هزار در هم بخرید و این حال را از شاریه پوشیده بداشت لاجرم آزاد نمودن إبراهيم شاريه را در حالتی بوده است که شاريه در ملک دیگری بوده است و آن آزادی بیرون از آزاده کاری است.

و از آن پس شاریه را از میمونه بخرید و فرج شاريه بر إبراهيم حلال شد وإبراهيم باوى وطى وجماع مینمود بر آن ترتیب که وی کنیز اوست و شاریه گمان میبرد که ابراهیم وی را میسپوزد بر این معنی که او آزاد وزوجه اوست ، و چون إبراهيم وفات کرد شاريه در طلب مشارکت با دختر محمد بن خالد مولاة وزوجه إبراهيم برآمد در باب ثمن و خبر خود را باز نمود .

میمونه این حکایت را با برادر خود حبة الله بن إبراهيم مكشوف ساخت وهبة الله بعرض معتصم رسانید معتصم امر کرد تا او را از میمونه بخرند و پنجهزار و پانصد دینار در بهای او بدادند و از میمونه بخرید و آن گوهر ریگان و بدر تابان و سرو روان و عندلیب هزاردستان را بسرای معتصم نقل دادند و شاریه در ملکیت معتصم ببود تا معتصم وفات نمود .

ص: 166

ابن المعتز گويد : بعضی گفته اند که معتصم شاریه بصد هزار درهم ابتیاع نمود و هفت ساله بود كه إبراهيم مالك او شد .

و نیز روایت کرده اند که محمد بن سهل بن عبد الكريم كاتب إبراهيم گفت: معتصم در بهای شاریه هفتاد هزار دينار بداد وإبراهيم از بیع آن امتناع نمود من زبان بعتاب إبراهيم برگشودم و مرا جوابی نداد و پس از چند روزی مرا بخواند وصناعتها از وی بنمود که گفتم: سوگند باخدای همین یکساعت او بهفتاد هزار دینار بیشتر بها دارد .

عمرو بن با نه حکایت کند که روزی در مجلس معتصم حاضر بودم و پرده برزده بودند و جواری بیرون آمدند و من بريك جانب مخارق جای داشتم و شاريه بتغني در آمد وسخت نيکو تغني نمود با مخارق گفتم: این جاریه باین حسن غناء كه شنیدی و این روی نیکو است پس چگونه إبراهيم بن مهدي از آن بازداشته نشده بود یعنی با این حال چگونه بهره معتصم شد ؟

مخارق گفت: یکی از حظوظی که این خلیفه را بهره افتاده است منع کردن إبراهيم است از این جاریه یعنی موجبات منع فراهم شدن ممنوعيت إبراهيم و قسمت شدن بخليفه.

أبو محمد حسن بن یحیی از ریق حکایت کند که وقتی معتصم در طلب دیدار جواری إبراهيم بن مهدي برآمد و إبراهيم را در جفوة وسخت گیری حکومت حالت ضيق و عسرت روی داده بود و بناچار رفتن ما را بخدمت معتصم متحمل گشت وضعف حال او بر این کارش بداشت ، پس بمجلس معتصم در آمدیم و سراویلهای فرسوده پاره در پاره بر تن داشتیم و ما را در میان جواری معتصم که همه در پوشش حریر و جامه های فاخر و انواع جواهر آراسته بودند در آوردند و بهیچوجه بحالت خویش اندر نشدیم تا گاهی که جواری معتصم بتغنی در آمدند و ما نیز با آواز خوش و سرود دلکش شروع کردیم.

معتصم را صوت و ساز و تغنی و آواز ما بطرب آورد و ما را برجواری خودش

ص: 167

ترجیح بداد ، اینوقت نفوس ما بما بازگشت و خاطر ما جانب آسایش گرفت و بکبر ولاف و خودخواهی اندر شدیم و معتصم بفرمود تا صدهزار درم بما عطا کردند.

از ریق حکایت کرده اند که گفت : دوشیزگی شاریه را معتصم ببرد و ریق در آن شب باشاریه بوده است، وإنشاء الله تعالى پاره حكايات شاريه با إبراهيم وواثق ومتوكل ومعتمد خلیفه مسطور خواهد شد.

در مجلد ششم اغانی در ذیل اخبار احوص شاعر با ام جعفر بنت عبدالله این دو شعر را از عمر بن أبي ربیعه رقم کرده است :

صاح قد لمت ظالماً *** فانظر إن كنت لائماً

هل ترى مثل ظبية *** قلدوها التمائما

ابن معتز" گويد : أبو عبدالله هشامی با من حديث نمود که غریب مغنی در این شعر لحنی بساخت و این صنعت بعد از تفويض خلافت بمعتصم بود چون معتصم بشنید سخت در عجب آمد و نيك نيكو شمرد وعريب را بفرمود تا آنصوت را بر جواری معتصم طرح نماید .

و نیز در آن کتاب در ذیل احوال حسين بن ضحاك باهلى از سوادة بن فيض مخزومی مسطور است که گفت : از جدم حکایت کرده اند که چون مسند خلافت بمعتصم اختصاص گرفت از من از حال حسین بن ضحاك بپرسید عرض کردم چون مزاج مأمون ازوى منحرف شد در بصره معتکف گشت ، فرمان داد تا باحضارش رقم کردند چون بخدمت معتصم در آمد و سلام بگفت اجازت عرض شعرخواست پس اجازت یافت و بخواند :

هلا سألت تلذذ المشتاق *** و مننت قبل فراقه بتلاق

ان الرقيب ليستريب تنفسا *** صعدا إليك و ظاهر الاقلاق

ولئن اديت لقد نظرت بمقلة *** عبرى عليك سخية الاماق

نفسي الفداء لخائف مترقب *** جمل الوداع اشارة بعناق

إذ لا جواب لمفحم متحير *** الا الدموع تصان بالاطراق

ص: 168

همی بخواند تا باین شعر خود رسید :

خير الوفود مبشر بخلافة *** خصت ببهجتها أبا إسحاق

وافته في الشهر الحرام سليمة *** من كل مشكلة وكل شقاق

اعطته صفقتها الضمائر طاعة *** قبل الاكف باو كد الميثاق

سكن الأنام إلى امام سلامة *** عف الضمير مهذب الأخلاق

فحمى رعيته و دافع دونها *** و اجار مملقها من الاملاق

و تا بخاتمت قصيده قراءت کرد معتصم را چندان پسندیده افتاد که فرمود : بمن نزديك شو وحسين بدو نزديك شد معتصم دهانش را از جواهری که در حضورش بود آکنده ساخت و از آن پس او را بفرمود تا آن جواهر زواهر را از دهان بیرون آورد و بفرمود تا آنجواهر را در رشته کشیدند و بدو دادند تا در همان حال که جواهر را در دست اندر دارد بمردمان اندر شود تا بدانند اعتقاد و تصدیق خلیفه روزگار در حق او تا بچه مقدار است و گفتار و کردار او را معلوم دارند.

و این اشعار حسين بن ضحاک از اشعاریکه در مدیحه معتصم گفته بودند بهتر بود و علما این قصیده را بر تمام مدایح دیگران مقدم شمردند و در این قصیده از فتوحات و محاربات و اقدامات وبسالت معتصم در روم وغیره حکایت کند و در آخر آن گوید :

وثنى الخيول إلى معاقل قيصر *** تختال بين اجرة ودقاق

يحملن كل مشمر متغشم *** ليث هزبر اهرت الاشداق

حتى إذا ام الحصون منازلا *** و الموت بين ترائب و تراق

هرت بطارقها هرير قساور *** بدهت باكره منظر ومذاق

ثم استكانت للحصار ملوكها *** ذلا و ناط حلوقها بخناق

هربت واسلمت الصليب عشية *** لم يبق غير خشاشة الارماق

چون قصیده را معروض داشت معتصم فرمان داد تا در ازای هر بیتی هزار در هم بدو جایزه دادند و با حسین بن ضحاك گفت : ای حسین تو میدانی این قصیده از سایر مدایحی که در زمان دولت ما گفته اند بهتر است، حسین زمین را در حضورش

ص: 169

ببوسيد وشكر انعام و الطاف سنیه او را بگذاشت و آن مال کثیر را با خود ببرد .

أما اگر بزرگان عصر ايسكو تأمل فرمایند میدانند معتصم برد آنچه برد زیرا که حسین بن ضحاك جواهر زواهر ولألى شاهوار از مخازن افکار عميقه ومنابع بحار غریزه طبع نقاد انتقاد کرده از حلي وزيور عقل و روح بر آن کشیده و چنان گوهری را که هرگزش باد فنا در نواحی بقا نوزد و بوی زوال و اضمحلال در اطراف الطافش بمشام بلاغت وذلافت راه نجوید و شاطر تباهی و فساد به پیشگاه نمود وا بودش نپوید و در هر زمان و هر ساعت تا پایان از منه و انجام ساعات همیشه ترو تازه و بلند مقام و بلند آوازه روح و روان و دل و مغز را قوت و مجلس و مجلسیان و ممدوح و مستمعان را رونق بخشد تقدیم نمود و نام او را به نیکی یادگار نهاد و هیچوقت این گوهر شاداب وجوهر ریان از خزاله جلالت و نبالت و عظمت و ثروت و آبرو و حیثیت معتصم بیرون نشود و همیشه او را و خاندان او را شادان و معزر و سرافراز بدارد و فنائی در کیفیات و کمیات آن روی نیاورد .

أما معتصم از اشیائی که بعاریت و برحسب لفظ بدو تعلق داشت من حيث اللفظ در عطای او نام برد و آنچه او را و مادح را نبود با وحوالت نمود ومومومی بازوال و منقلب را بداد و موجودی لایزال و ثابت را ببرد، آن دراهم هر ساعتی در جیب و بغلی آید و بگردد و این جواهر جوهرافزا همیشه جز صاحب خود را نشناسد و بدیگر جای نرود « هذا ما كنزتم لأنفسكم » ومعنی فروشنده شيء فانی و خریدار شيء باقی در مادح و ممدوح مكشوف آید .

و هم در آن کتاب از عون بن محمد مسطور است که گفت : حسین بن ضحاك گفت: وقتی معتصم از چیزی که در مجلس شراب روی داده بود بر من خشمگین گردیده و گفت: سوگند با خدای ترا ادب میکنم و روزی چند مرا بار نداد پس این شعر بدو نوشتم :

غضب الامام أشد من أدبه *** و قد استجرت و عذت من غضبه

أصبحت معتصماً بمعتصم *** اننى الأله عليه في كتبه

ص: 170

لا والذي لم يبق لي سبباً *** أرجو النجاة به سوى سببه

مالي شفيع غير حرمته *** و لكل من اشفى على عطبه

می گوید: چون اشعار را قراءت نمودند معتصم روی با پسرش واثق آورد و گفت : « بمثل هذا الكلام يستعطف الكرام » بامثال این کلام دل کرام را بعطوفت و مهر باز میآورند و جز این نیست که باید حسین بن ضحاک این ابیات را انشاء کرده باشد تا آنچه از وی در دل من بود زایل گرداند واثق گفت : حسین شایسته آن است که گناهش را ببخشند وازوی بگذرند، معتصم از من خشنود شد و باحضار من امر کرد .

و هم در آن کتاب در ذیل احوال حسين بن ضحاك مرقوم است كه محمد بن عمر رومی گفت : روزی حسين بن ضحاك و عمرو بن بانه نزد ابن شغوف هاشمی حاضر شدند و او هر دو تن را بمهمانی نزد خود بداشت و ابن شغوف را خادمی بود که او را مقحم نام بود و دیداری چون ماه و خورشید و قامتی چون سرو آزاد و شمشاد داشت وعمر و بن بانه بعشق او دچار و بروی و موی او خاطری آشفته و قلبی پرنار داشت و از این شغوف پوشیده بود.

چون از خوردن طعام فارغ شدند عمر و بن بانه با حسین گفت: درباره مقحم شعری چند بگوی تا در همین ساعت تغني نمایم حسین گفت :

وا بابي مقحم لعزته *** قلت له إذ خلوت مكتتماقلت له إذ خلوت مكتتما

تحب بالله من يخصك بالود *** فما قال لا ولا نعما

عمر و در این شعر تغني نمود و در این اثنا خادمی بیامد و گفت : إسحاق موصلى بر در است عمر و با حاجب گفت : ما را از دخول او معفودار و بسبب بغض وصلف وثقلى که اور است عیشمان را منغص مساز ، حاجب بموجب فرمان بیرون شد و با إسحاق سخنانی براند و او بازگشت و حسین و عمر و آنروز و آن شب را نزد این شغوف بگذرانیدند. و چون صبح بردميد حسين نزد إسحاق موصلى برفت و آنداستان را که روز

ص: 171

پیش در منزل ابن شغوف بگذشته منصوصاً بكفت وإسحاق اين شعر بگفت:

يا بن شغوف أما علمت بما *** قد صار في الناس كلهم علما

دعوت عمرواً فبات ليلته *** في كل ما يشتهى كما زعما

حتى إذا ما الظلام البسه *** سرى دبيباً فضاجع الخدما

ثمة لم يرض ان يضاجعهم *** سراً ولكن أبدى الذى كتما

ثم تغني لفرط صبونه *** صوتاً شفا من غليله السقما

وا بابي مقحم لعزته *** قلت له إذ خلوت مكتتما

تحب بالله من يخصك بالود *** فما قال لا ولا نعما

می گوید: ای ابن شغوف که مهر مقحم را در شغاف قلب جای دادی آیا نمیدانی که در میان تمام مردم معلوم افتاده است که تو عمرو بن بانه را دعوت نمودی و در ضیافت او آنچه دل خواه او بود فراهم ساختی و چون سیاهی شب جهان را فروسپرد پوشیده و نرم نرمك برفت و با خدام تو طریق مضاجعت و همخوابگی گرفت و معذلك قناعت نکرد که او را پوشیده بعمل بیاورد بلکه آنچه مکتوم بود آشکار ساخت و باین نیز قناعت نکرد بلکه از شورش عشق و شدت شبق در تغنی و سرود خود یاد کرد و آبرو و ناموس ترا بر باد داد.

و گفت: چون با مقحم خلوت گزیدم و بروی اقتحام آوردم گفتم : آیا دوست میداری آنکس را که ترا بدوستی و مودت اختصاص میدهد؟ از لا و نعم سخن نکرد، یعنی رضا بقضا و سر بتسلیم پیش آورد و سکوت را که علامت خوشنودی و قبول مسئول است ظاهر ساخت .

این ابیات در میان مردمان شایع شد و إسحاق نيز در آن تغني نمود و با بن شغوف پیوست و او سوگند یاد که هرگز عمرو بن با نه را بسرای خود نگذارد و بکلمه باوی سخن نسپارد و گفت: عمرو مرا رسوا ومشار إليه كردانید و در معرض زبان إسحاق در آورد، و ابن شغوف تا زنده بود با عمر و ملاقات ننمود .

اسحاق در این اشعار برای معتصم تغنی کرد و معتصم از آن داستان بپرسید

ص: 172

وإسحاق بتمامت بعرض رسانيد و معتصم همی بخندید و طربناک شد و همی دست بر دست بزد و آن تغني را و داستان را حکم باعاده و تجدید بداد ، و ابن شغوف نزديك بود از این حال و روزگار بمیرد تا گاهی که مست گشت و بخفت .

وهم در آن کتاب از حسين بن ضحاك مسطور است که گفت : من و محمد بن عمرو رومی بسرای معتصم در آمدیم و معتصم ترش روی بیرون آمد ما بآن پندار در آمدیم که معتصم اراده سپوختن با ماهرویی سیمین ذقن داشته و از انجام امر عاجز مانده از این روی ترش روی بیرون آمده و از آن خانون که در انتظار سیوز بوده خجل گردیده است ، میگوید در این اثنا ایتاخ ترکی بیامد و گفت : مخارق وعلويه وفلان وفلان از امثال ایشان از مغنیان بر در حاضرند ، معتصم گفت : دور شو از من که لعنت خدای برتو و برایشان باد .

حسین می گوید: من بجانب محمد بن عمر و تبسمی نمودم و معتصم بفهمید و گفت : از چه تبسم کردی؟ گفتم : از چیزی که مرا بخاطر حاضر شد ، گفت : بیاور تا چیست و من این شعر بخواندم .

انف عن قلبك الحزن *** باقتراب من السكن

سى وتمتع بكر طرفك *** في وجهه الحسن

ان فيه شفاء صدرك *** من لاعج الحزن

اندوه از دل دور دار و آرام وسكون بجوى و در تکرار دیدار روی خورشید دیدارش دیدار را برخوردار وسینه و دل را از باراندوه شفا بخش وسبك دار ، اشارت باینکه اگر در این دفعه از وصالش کامیاب و بفتح باب لذت نصابش قادر نشدى مأيوس ومحزون مباش وتجديد مباشرت كن .

می گوید : چون معتصم این شعر را بشنید بفرمود تا دو هزار دینار سرخ بیاوردند هزار دینار برای من و هزار دینار خاص از بهر عمل بدادند، گفتم : شعر از من است پس هزار دينار محمد را چه معنی است و معتصم گفت : برای اینکه با تو آمده است ، و از آن پس اجازت داد تا مخارق و علویه بیامدند و بهر دو فرمان داد تا در این

ص: 173

ابیات برای او تغني کردند و ایشان على التوالي ميسرودند و اعاده میکردند و معتصم بر پای شد تا بول نماید از وی شنیدم که این اشعار را پی در پی قراءت می نمود.

و هم در آن کتاب مسطور است که محمد بن حارث بن بسخنر صبوح ، يعنى شراب صبحگاهی را روا نمی دانست و هیچ چیز را بر غبوق ، یعنی شراب شامگاهی ترجیح نمیداد و احتجاج بآن می ورزید که میگفت : هر کس خادم خلفای روزگار باشد و بامدادان شراب بنوشد استخفافی بخدمت نموده است و این کار ثقیل را سبك شمرده است ، چه نمی داند که غفلة او را بخوانند و چون مست واز خود بی خبر باشد چه حال خواهد داشت اما چون صبحگاه هوشیار و همیشه حاضر خدمت باشد و خویش را بشراب شامگاهی که زمان راحت اوست کامکار دارد از این حال ایمن خواهد بود

و معتصم صبوح را دوست میداشت از این روی ابن بسخنر را غبوقی لقب داده بود و هر وقت با جماعت مغنیان در مجلس معتصم حاضر میشد او را از صبوح منع مینمود و برای مثل آنچه نظرای او می آشامیدند فراهم میساخت و چون نوبت غبوق میرسید شراب غبوقی را بجمله محض خشمی که بر او داشت بدو می آشامانید و ابن بسخنر از این کردار ناهموار نمره میزد و خواستار میشد که او را بگذارد تا بادیگرندما چون صبوحی حاضر شود بیاشامد اما او را از این کار مانع می گشت ، وحسين بن ضحاك این شعر را در حق او وحاتم الريش ضراط که از مضحکان بود بگفت :

حب أبي جعفر للغبوق *** كقبحك يا حاتم مقبلا

فلا ذاك يعذر في فعله *** و حقك في الناس ان تقتلا

و اشبه شيء بما اختاره *** ضراطك دون الخلافي الملا

در آن کتاب از هارون بن مخارق مروی است که معتصم گاهی که سر من رأى را دارالخلافه گردانید و از بغداد بآنجا انتقال داد از اراضی آنزمین بمردمان با قطاع میداد و هم ببذل نفقات مسرور میساخت تا بسر من رأى شوند و منزل كيرند اما بحسين بن ضحاک چیزی را در اقطاع او مقرر نداشت حسین بخدمت او

ص: 174

در آمد و این شعر بخواند :

يا أمين الله لا خطة لي *** ولقد افردت صحبي بخطط

أنا فى دهياء من مظلمة *** تحمل الشيخ على كل غلط

صعبة المسلك يرتاع لها *** كل من اصعد فيها وهبط

بولی منك كما بو أنهم *** عرصة تبسط طرفي ما انبسط

ابتني فيها لنفسي موطناً *** ولعقبى فرطاً بعد فرط

لم يزل منك قريباً مسكني *** فأعد لي عادة القرب فقط

كل من قربته مغتبط *** ولمن أبعدت خزى وسخط

در این اشعار باز نمود که برفقا و نظرای من اعطای منزل و زمین فرمودی و مرا در ظلمت تحیر در افکندی و اگر بخواهم از بغداد و منزل خود به پیشگاه تو روی کنم در طی پست و بلند خوف جان و مال است ، مرا نيز منزل و مکانی ببخش که موطن خود و اولاد و اخلاف من گردد و بسبب تقرب به پیشگاه تو مفتخر و مباهی شوم و ديگران بر من رشك برند ورنج دوری از درگاه در من اثر نکند .

معتصم سرائی را در اقطاع او مقرر داشت و نیز هزار دینار سرخ برای نفقه و مخارج آنسرای بدوعطا فرمود.

و دیگر در مجلد هفتم اغانی در ذیل حال متیتم هاشمیه از عباس ربیعی مسطور است که متیم با من گفت که معتصم بعد از آنکه ببغداد آمد در طلب من بفرستاد و به تغني امر فرمود و من این شعر را بخواندم :

هل مسعد لبكاء بعبرة أو دماء *** و ذالفقد خليل السادة نجباء

این شعر را مراد شاعرة علي بن هشام در مرتبه علي گفته است گاهی که مأمون او را بکشت ، معتصم گفت: از این بیت بشعری دیگر عود کن و تغني نماى ، و من در شعری دیگر که دارای همین معنی بود تغنی کردم، معتصم را از شنیدن آن تغنی و سرود که مولد حزن و اندوه بود هر دو چشم اشك فرو گرفت و گفت : در شعری دیگر تغنی کن و من در این شعر برای او بسرود و تغنی در آمدم :

ص: 175

اولئك قومي بعد عز و منعة *** تفانوا والا تذرف العين اكمد

از این تفنی نیز که از فنا وزوال حدیث میکرد بگریست و گفت : ويحك

در این معنی مرا چیزی نغنی مکن و در دیگر معنی تغنی کن ، پس در این لحن تغنی نمودم :

لا نا من الموت في حل وفي حرم *** ان المنايا تغشي كل انسان

واسلك طريقك هو ناغير مكترث *** فسوف يأتيك ما يمنى لك الماني

این شعر که بر زوال نعمت و مرگ « ولو كنتم في بروج مشيدة و في الحل والحرم » حکایت می نمود بر آزردگی خاطر معتصم بفزود و گفت : سوگند باخدای اگر نه این بود که من میدانم تو این غنائی را که مینمائی و باندوه میسرائی برای آن غم و حزنی است که از صاحبت در دل داری و مرا اراده نکرده هر آینه ترا مثله میکردم و گوش و بینی میریدم لکن دست او را بگیرید و بیرونش کشید.

میگوید: دستم را بگرفتند و از حضور معتصم بیرون کردند و آن شعر مذکور « اولئك قومی » در مراثی بنی امیه گفته اند.

و هم در این مجلد از أبو جعفر بن دهقانه مروی است که چون متيم وإبراهيم بن مهدي وبذل مغني بمردند یکی از جواری معتصم به معتصم گفت : ای آقای من گمان میکنم که در بهشت عروسی مینمایند لاجرم این سرودگران را طلب کرده اند ، معتصم او را از چنین سخن کردن نهی فرمود و این قول را منکر شمرد و چون روزی چند برگذشت حریقی در حجره این جاریه که این سخن را کرده بود بیفتاد و تمام ما يملك او را بسوزانید .

معتصم بانگ غوغا و آشوب بشنید و سبب بپرسید از آن قضیه عرض کردند ، آن جاریه را بخواست و قضیه او را بپرسید آنجاریه بگریست و گفت: ای سید من هر چه در تحت تملك داشتم بسوخت، معتصم گفت : ناله و زاری مکن ، چه این اشیاء نسوخته است بلکه اصحاب آن عرس بعاریت برده اند .

و هم در آن مجلد از علی بن محمد مذکور است که جدم با من حدیث کرد که

ص: 176

أحمد بن أبي دواد قاضی در امر غناء انکاری شدید داشت، روزی معتصم با احمد گفت كه أبو دلف قاسم بن عیسی که صديق أحمد بود تغنی مینماید احمد گفت : گمان نمی برم که ابودلف با آن عقل که اور است تغنی نماید، معتصم أحمد بن أبي دواد را در جائی پوشیده منزل داد و ابودلف را احضار کرده بتغنی امر فرمود ، أبو دلف با نواع تغنی شروع کرده چندانکه بحد نصاب رسانید و شیخ و شاب را کامیاب گردانید و مدتی طولانی بنوازش اغانی و نوای خسروانی اعالی وادانی را مشغول و متلذذ نمود.

آنگاه معتصم بفرمود تاقاضی احمد را از آن مکان که پنهان بود و جمله را میشنود بمجلس در آوردند و حالت کراهت در دیدارش آشکار بود و چون احمد ابودلف را بدید گفت : بدا بحال کسیکه بعد از این روزگار دراز و این مقام سرافراز خویشتن را بدینگونه از فراز به نشیب کشاند و بهای رفعت خود را نداند .

أبو دلف سخت خجل و منفعل گشت و گفت : این جماعت مرا بر این امر باکراه در آوردند ، احمد گفت: گرفتیم ایشان ترا بر تغنی سرود ناچار ساختند آیا براین خوبی تغنی و این اصابه نیز مکروه داشتند ؟!

و دیگر در جلد بیستم اغانی مسطور است که چنان بود که عبدالله بن حسن اصفهانی از جانب عمر و بن مسعده در دیوان رسائل جای نشین می شد و بخالد بن یزید بن مزید نوشت که « أمير المؤمنين معتصم ينفخ فيك في غير فحم ويخاطب امرءاً غير ذي فهم » محمد بن عبد الملك زیات چون بدید گفت: این کلامی ساقط و نحیف و بیرون افتاده است ، چه أمير المؤمنین را در این کلام چنان مقرر و معلوم داشته است كه در خيك میدهد ودم می دمد گویا مردی آهنگر است ، و آن مکتوب را باطل ساخت.

و از آن پس محمد بن عبد الملك نامه بعبد الله بن طاهر نگاشت « وأنت تجري أمرك على الأربح فالأربح والأرجح الأرجح » جریان امر و گردش کار خود را بآنچه سودمندیش بیشتر و بیشتر و سنگین تر بلکه سنگین تر است میگذاری « لا تسعى بنقصان و لا تميل برجحان » کوشش در نقصان نکنی و بواسطه رجحان میلان نگیری .

ص: 177

عبد الله اصفهانی چون این مرقومه وزیر را بدید گفت : « الحمد لله الذي أظهر من سخافة اللفظ ما دل على رجوعه إلى صناعة من التجارة بذكره ربح السلع و رجحان الميزان و نقصان الكيل والخسران من رأس المال » یعنی اگر بر مسطورات من ایراد کرد که نوشته ام أمير المؤمنين ميدمد بدون اعانت آتش و لایق خطاب میفرماید مردی را که دارای فهم کامل نیست، او در این سخافت الفاظ به چیزی تکلم نمود که دلالت بر رجوع او به صناعت نخستین او که تجارت است و کلمات واداتی که مصطلح و شیمت تجار است مینماید.

معتصم از کلمات عبد الله بخندید و گفت « ما اسرع ما انتصف الأصبهاني من عمل » چه زود داد خود را عبدالله اصفهانی از محمد بن عبد الملك بازجست ، أما ابن الزيات کین عبدالله را از این گونه عبارات او در دل گرفت تا گاهی که فرصت و نوبت یافت و او را منكوب و مخذول گردانید :

بلی در هر مقامی باید هر متکلمی ملاحظه وقت و زمان و اشخاص مخاطب را بنماید و بگوید، و همه وقت محض اینکه میتواند تکلمی نماید در مقام معارضه بر نیاید و در سایر امور نیز همین منوال را باید دانست ، هر کسی زور بازویی ندارد نباید باشیر غر آن يارستم دستان برابر شد، هر کسی را ستاره وقوت طالع و نیروی سعادتی است که اگر بخواهد با آنکس که قوت نفس و نيروي فروغ كوكب طالعش بروی فزونی دارد در امری مخالف شود اگر چه در آن مسئله حق او را باشد همچنان در حال محاضره و مناظره مغلوب و مضمحل گردد.

چنانکه در حال یکی از فیلسوفان بزرگ نامدار عالم نوشته اند : در مقام مجادله علمی و مناظره عرفانی مغلوب نظر یکی از انبیاء گردید ، چه قوت نفس انبیاء بر سایر مردمان که نسبت به نبی مقام رعیت دارند بسی فزونیهای ظاهر و باطن دارد و طرف برابر را مغلوب میدارد و در این مطلب مذکور اگرچه عبدالله اصفهانی بحق معارضه حمود أما قوت ستاره وزیر بروی چیره شد و او را مغلوب و مستاصل ساخت .

ص: 178

این است که کمتر وقتی اتفاق می افتد که با سلاطین معارضه یا مخالفت نماینده و آخر الأمر منكوب و مخذول نشوند مگر اینکه زمانی باشد که ستاره اقبال پادشاه را نوبت زوال رسیده و کوکب شخص مخالف را زمان اتصال با نوار اقبال در آمده و بر آن ستاره غلبه و فزایش جسته باشد، چنانکه با اتفاق افتاده است که مردی گمنام را بتقدیر خداوند متعال نوبت سلطنت و قوت سعادت و اقبال و فروز كوكب طالع ونیر بخت چنان عالی گردیده است که پادشاهی را از میان برگرفته و خود پادشاه شده است .

و در سایر امور دنيويه ومقامات و مناصب نيز بهمین نهج است چنانکه در متون تواريخ مشروح ومبسوط است خصوصاً در هر اول سلسله که شخصی بلند مقام می شود نسبت بآخر سلسله دیگر که نوبت اضمحلال او و آن سلسله و طبقه است خواه از سلاطین و وزراء وأمرًا وحكام وعمال يا علما وفضلا وحكما با ساير اصناف خلق، این حالت مجرب است .

آنکه در آخر سلسله واقع شده است با همه اسباب قدمت و تمکنی که برای او حاصل است ضعف ستاره او چنانش پست طبع و تنبل وكسل وبعيش و کامرانی وادراك لذات نفسانى وترك معالم و معارف انسانی مایل میکند که باندک اقدامی که از طرف برابر میشود مضمحل و زایل میگردد و آنکه در اول سلسله دیگر که بتازه طلوع مینماید روی بترقی میگذارد که با اینکه هیچ کمانی در وی نمیرفت چنان آیات ترقی و آثار جلالت و جلادت و عدل و بذل و كمال نفس و قوت بطش وتوجه و اقدام واهتمام وصبر و شکیبائی و طاقت و تحمل زحمات و مشقات و فنون خوش بیانی و شیرین زبانی و اثر کلام و حسن تدبیر و اتفاق و سعادت كوكب وقبول عامه ومطاعيت بالطبیعه برای او حاصل میشود که عقول عقلا در آن متحیر میشود .

این حال در سلسله سلاطین که قوی ترین دیگر طبقات هستند مجرب تو و محسوس تر میباشد که چون اوبت اضمحلال و زوال سلسله سلطنت سابق میرسد در آن دودمان حالت عیش و طاعت هوای نفس و مشتهيات نفسانی و بی خبری از امور

ص: 179

ملك و آسايش رعيت موجود و جنبه نسوانیت غالب میشود ، و در طرف برابر که نوبت اقبال و سلطنت و فرمانگذاری ایشان را خدای تعالی مقدر گردانیده همه آثار مردانگی و فتوت و خوش منشی و دلربائی و خوش روئی و علم وفضل و اقبال وهيبت واقدام از هر حيثيت وتوجه بهرجهت و بیداری و عدم غفلت و ترحم برعيت و ترويج شریعت و هر صفتی که از لوازم سلطنت و ریاست است بحد کمال میرسد .

و چندانکه خدای تعالی مقدر فرموده است که این سلطنت در آن خاندان بیاید این صفت حسنه در آحاد سلاطین آن سلسله موجود و خصال رذیله مفقود می گردد .

و چون نوبت زوال ایشان رسید نخست کار این است که از خدای و احکام خدای و رسیدگی با مورودایع خدای و ترویج بازار علم و صنعت بی خبر وغیرت و ناموس را در کنار گذاشته اسیر هواجس نفسانی میشوند و از آنچه در خور وجود سلاطین است محروم میشوند تا در اندک فرصتی مضمحل و معدوم میگردند ؛ از ابتدای سلطنت کیومرث در مملکت ایران یا سایر طبقات سلاطین اقالیم جهان تا این زمان یا علما و حکما و ادبای روزگار چون بنگرند در اقبال هر سلسله و زوال هر سلسله جز این دستور نیست.

مگر در طبقه انبياء عظام وأولياى فخام صلوات الله عليهم که جنبه على الربى ويلى الخلقي و افاضات سماويه و نظرات إلهيه علاوه بر دیگر مردمان موجود و از معايب ومثالب معصوم و بكمالات ظاهر به و باطنیه محظوظ و از آفات جهل و متابعت نفس محفوظ و بالهامات غيبيه ممتازند این حال نمودار نمی شود.

مثلا در هیچ پیغمبرى وإما مى كه ضابط احكام ربانی و نظام عالم میباشند در هیچ حالی انقلابی و تغییری روی نداده است و اگر نوبت پیغمبری دیگری با طبقه دیگری پدید شده است در پیغمبر سابق و سلسله نبوتی او بهیچوجه حالتی نامطبوع که مخالف مقام نبوت باشد ظاهر نشده است و اگر چه بسن کهولت و سالهای بسیار برخودار شده اند یا جوان بلکه در سن کودکی بمقام نبوت ورسالت وإمامت وخلافت

ص: 180

رسیده اند هرگز صفتی غیر مطلوب از ایشان نمایان نگردیده است و در قوای ظاهریه و باطنیه ایشان ضعف و سستی که مخالف حال ابلاغ و امر و نهی باشد محسوس نشده است.

هیچ پیغمبری و امامی را در ریعان جوانی آثار غلبه مشتهيات نفسانی نمایش نداشته و در اوامر و نواهی و ملاهی چیزی بروز نکرده است که بگویند از جهات نفس اماره است، در انجام تکالیف نبوت حال شباب و شیب ایشان یکسان بوده است نه در جوانی محکوم نفس بوده اند نه در پیری دچار ضعف و علامات پیری شده اند که لطمه بر مقامات نبويه وولایتيه و ابلاغیه ایشان فرود آورد.

و این حال را میتوان یکی از دلایل عالیه و براهين قاطعه عصمت أنبياء وأولياء شمرد و اگر جز این بودی از چه روی بایستی این وجودات مقدسه در این صفات مذکوره مانند سایر ابنای جنس نباشند و امتیازی آشکار را فایز گردند .

پس معلوم میشود دارای عصمت إلهي وفيوضات نامتناهی میباشند و این برهان که یاد کردیم برهانی حسی است و هیچکس را که منصف باشد راهی برد آن نیست .

و این حال در وجود علمای ابرار و اصحاب کبار که نايب إمام هستند بيك اندازه ظهور و بروز دارد، زیرا که چون ضابط احکام شریعت و طریقت هستند البته از سایر ابنای جنس در علم و عمل وافاضات سماويه ونظرات إلهيه امتیاز پیدا میکنند تا در شایعات و احکام و فتاوی کمتر دچار سهو و نسیان شوند .

و چون در عوالم وحالات وحفظ وتيقظ وتعقل و تفكر و تدبر ولهم الغيب ايشان بنگرند این معنی مشهود میشود و در سایر طبقات على قدر مراتبهم نیز به آن است که این افاضت میباشد ، أما فيض باندازه تكليف ومقام است ، چه اگر قطع فیض بشود اثری مشهود نمی گردد منتهای امر هر ظریفی را باندازه ظرفیت می آشامند و در هر موردی بقدر لزوم و ملاحظه شئونات ومنصب او مستفيض بفیض و فضل و عصمت وصیانت میگردانند ، در خود جماعت انبیاء ورسل و ائمه واولياء وخلفا و نواب ایشان نیز همین ملاحظه و نظر در کار است آن افاضات و نظرات و عصمت که بخاتم أنبيا اختصاص

ص: 181

دارد در حق سایر انبیاء مبذول نمی شود.

يعنى شأن و مقام ابلاغ و نبوت و رسالت ایشان استعداد آن افاضات و عصمتی را که وجود مبارک حضرت ختمی مرتبت تقاضا مینماید ندارد بلکه هر یکی بفراخور استعداد مقام وروحانیت بهره ور میشوند و گرنه در مبدء فیض سرمدی و افاضات ابدی بخل و امساکی نیست ( بهر کس هر چه لایق بود دادند ) .

و نیز در مجلد هفتم اغانی مسطور است که متیسم هاشمیه که از مولدات بصره بود ، در نکاح علي بن هشام درآمد و از علی دارای بنين و بنات گشت و چون علی از جهان در گذشت مأمون در طلب متیسم میفرستاد تا از بهرش تغنی همی کرد .

و چون معتصم در ایام خلافتش بس من رأی منزل گزید در طلب او بفرستاد و اورا در داخل جوسق در سرائی که دمشقی نام داشت منزل داده و بعضی جایهای دیگر را در اقطاع او مقرر فرمود و باجازت معتصم گاه بگاه بدیدار فرزندانش ببغداد میرفت و مراجعت میکرد و در آخر امر او را باقلم که نام جاریه علي بن هشام بود مضموم گردانید .

این متیم صفراء و شیرین دیدار و بصباحت منظر و لطافت حنجر وظرافت مخبر نظیر نداشت و عبدالله بن عباس ربیعی او را برخودش مقدم میداشت ، هشامی گوید: یکی روز متیشم در حضور معتصم نشسته وإبراهيم بن مهدی نیز حضور داشت و در بغداد بودند و متیم در این شعر تغنی جست :

ازينب طيف تعتريني طوارقه *** هدوا إذا ما النجم لاحت لواحقه

إبراهيم بمتيم اشارت کرد که این صوت را اعادت دهد متيم بمعتصم گفت : اى سيد من إبراهيم از من خواستار اعادت این صوت شده است و گویا میخواهد این آواز را مأخوذ دارد، معتصم فرمود: دیگر باره اش اعادت مکن و چون روزی چند بر گذشت وإبراهیم در سرای معتصم و متيم حضور نداشت إبراهيم بعد از ساعتى از حضور معتصم بمنزل خود انصراف گرفت.

متیم در منزل خودش در میدان بود و رهگذر إبراهيم نيز از آنسوی و متيم ابن

ص: 182

آواز را برجواری علي بن هشام طرح میکرد و در منظره که مشرف بر آن راهگذر بود تغنی می نمود ، إبراهيم بدان طرف براند و آنصوت را بیاموخت و با چوبدست خود بر در منظره بزد و گفت : « قد اخذنا بلاحمدك » این صوت را اخذ کردیم بدون اینکه حمد تو بر ما واجب بشود .

ابن معتز گوید : مأمون را در کار متیتم هاشمیه میل و حرصی عظیم بود و بغنای او رغبتی کامل داشت و از علی بن هشام خواستار همیشد که او را بمأمون بخشد وعلي بدفع الوقت گذرانید و از متيم فرزندی نداشت و چون إلحاح مأمون در طلب او بسيار گردید حرص علي نيز برافزود و او را از خود آبستن ساخت و باین حیلت مأمون مأیوس شد. گفته اند: سبب خشم مأمون وقتل ابن هشام همین بود.

هشامی گوید : سبب مرگ بذل این شد که روزی در حضور مأمون تغنی همی کرد و موسوس مکنی بابی الکر کدن که از اهل طبرستان حضور داشت و مأمون از افعال او بخنده همیشد بسی حاضران با وی بیازی در آمدند و آن پهلوان برایشان برجستن نمود و مردمان از پیش رویش فرار همی کردند حتی مأمون نیز فرار کرد و بذل شاگرد متیم که او نیز جاريه علي بن هشام بود و عود در دامن داشت . ابوالکر کدن عود را از دستش بگرفت و بر سرش چنان بزد که شقیقه او را از طرف راست بشکست و بذل برفت و تب کرد و سبب مرگش همان ضربت شد، و چون مأمون درگذشت معتصم جوارى علي بن هشام را از بهر خود بگرفت و تمامت آنها را بقصر خلافت در آورد ، بذل مغنیه را برای خود تزویج نمود و نزد او ببود تا معتصم بمرد و بذل كبيره و دیگر جواری جز بذل صغیره که بیرون نیامد بجمله بیرون شدند .

هشامی گوید : متیم را با من مهر و حفاوتی سخت شدید بود که از محبت خواهر با برادر فزونی داشت و دانسته بود که من نبق، یعنی بار درخت سدره را دوست همی دارم از این روی همین لبق بمن میفرستاد و شبی یاد دارم که هنگام سخر در سرایم را همی بکوبیدند گفتم کوبنده در کیست ؟ گفتند: خادم متیم است همی خواهد بخدمت أبي عبد الله اندر آید گفتم : او را در آورید پس در آمد و صینی

ص: 183

در دست داشت که بر آن مقداری نبق بود .

آن خادم گفت : متیم سلام میرساند و می گوید: در خدمت أمير المؤمنين معتصم حضور داشتم و مقداری نبق بسیار نیکو بیاوردند من گفتم : ياسيدى از أمير المؤمنين خواستار چیزی هستم ؟ فرمود: هر چه میخواهی بخواه، گفتم أمير المؤمنین از این نبق بمن اطعام فرماید ، معتصم باسمانه فرمود: از این نبق در صینی بگذارید و در جلو روی متیسم بگذارید پس من بر گرفتم و اينك برای تو با من بفرستاده است

و نیز در همی چند بمن بداد و گفت : این در اهم را با در با نان بده تا در بر تو بگشایند و تو این نبق را بهشامی برسانی .

سلیمان طبال گوید که درباره مجالس معتصم نگران شدم که معتصم بامتيم شوخی و مزاح نمودی و ردای او را فرو می کشید، و مرگ متیم چنانکه در همین فصل در کلام جاریه معتصم رقم گردید در زمان معتصم بوده است ، گفته اند : در جماعت مغنیان و سرودگران هیچکس از علویه و عبدالله بن عباس ومتيتم صنعتش نيكوتر نبوده است، وعلي بن جهم شاعر مشهور معروف بعكوك این شعر را درباره اولاد متیم گفته است :

بني متيم هل تدرون ما الخبر *** و كيف يستر أمر ليس يستتر

حاجيتكم من أبوكم يا بني عصب *** شتى ولكن ما للعاهر الحجر

و در این اشعار باز نمود که شما فرزندان يك پدر و آبخور مادر شما منحصر بيك جوی ندارد .

وقتى علي بن هشام با تیم سخنی براند و متيم جوابی که بر وفق خاطر او بود نداد لاجرم علي دست خود را بسینه سیمین او آشنا کرد و متیم خشم آلود برخاست و برفت و در ملاقات علی سنگینی گرفت، علی را طاقت برفت و این شعر را در معذرت بگفت :

فليت يدى بانت غداة مددتها *** إليك و لم ترجع بكف وساعد

فان يرجع الرحمن ما كان بيننا *** فلست إلى يوم التنادي بعائد

ص: 184

کاش این دست من آن با مدادی که بسوی تو کشیدم جدا میگشت و با کف وساعد بجای خود باز نمیشد ، و اگر خداوند رحمن بخواهد ما را با این حال که در میان ما بگذشت بازگرداند من تا روز قیامت بازگشت نخواهم ، و این حکایت علي بن هشام ومعشوقه اش متيم شبیه بداستان شریح قاضی وزوجه او زینب است که وقتی برزینب خشم گرفت و او را بزد و سخت پشیمان شد و این شعر را بگفت :

رأيت رجالاً يضربون نسائهم *** فشلت يميني يوم اضرب زينبا

و این حکایت را در ذيل مجلدات مشكاة الأدب در احوال شریح قاضی رقم کرده ایم .

و نیز دفعه دیگر متیم را برعلي بن هشام خشم و عتابی برفت و مدتی بطول انجامید و علي بترضيه او بر آمد و متيم نپذيرفت علي گفت : «الا دلال يدعو إلى الاملال و رب هجر دعا إلى صبر و إنما سمى القلب قلبا لتقلبه ».

غنج ودلال فزون از حد منوال موجب خستگی و ملال میشود و بسامهاجرتها است که طرف برابر را بصبوری باز میدارد پس نباید بآن اطمینان داشت و اینکه قلب را قلب نامیدند برای آن حالت تقلب و گردش آن و تبدیل باحوال گوناگون است پس بمحبت قلبی نیز نباید مغرور شد، و عباس بن احنف خوب گوید :

ما أراني الاسأهجر من ليس يراني أقوى على الهجران

چون متیسم بخواند في الفور بخدمتش پیوست .

ص: 185

بیان پاره اعیان و عظمانی که در سنوات خلافت معتصم بالله وفات کرده اند

در طی سنوات خلافت معتصم و سوانح هر سال بوفات اعیانی که در هر سالی وفات کرده اند اشارت شد ، و در اینجا بذکر اسامی تمام ایشان بطوریکه در مروج الذهب مسعودی و تاريخ الخلفای سیوطی مذکور هستند اشارت میرود تا اگر کسی مذکور نشده باشد مرقوم و ضمناً تمام اسامی ایشان در يك موضع بطور فهرست گونه مسطور آید .

در تاریخ الخلفا مسطور است که آنانکه از اعلام روزگار در زمان معتصم بدود جان و جهان گفته اند از این قرار است: حمیدی شیخ بخارى ، وأبو نعيم فضل بن دکین ، وأبو غسان نهدى، وقالون المقرى، وخلاد المقرى ، و آدم بن أبي ایاس وعفان ، و قعنبی ، وعبدان مروزی ، وعبد الله بن صالح كاتب ليث ، وإبراهيم بن مهدي ، وسليمان بن حرب ، وعلي بن محمد مدائني ، وأبو عبيد قاسم بن سلام ، وقرة ابن حبيب ، وعارم ، ومحمد بن عيسى طباخ حافظ ، واصبغ بن فرج فقيه، وسعدويه الواسطي، وأبو عمرو جرمی نحوی و محمد بن سلام بیکندی و سنید، وسعيد بن كثير بن عفير ، ويحيى بن يحيی تمیمی و جماعتی دیگر .

در مروج الذهب می نویسد: در خلافت معتصم در سال دویست و بیست و چهارم جماعتی از نقله اخبار و بزرگان اهل حدیث وفات کردند از آنجمله : عمر و بن مرزوق باهلی مصرى ، وأبو نعمان حازم ، ومحمد بن فضل سدوسی ، وأبو ايوب سليمان بن حرب واشچی بصری از طایفه ازد، وسعد بن حكم بن أبي مريم بصري ، وأحمد ابن عبدالله غداني وسليمان شاذ كوني ، وعلي بن المديني ، ومحمد بن كثير عبدى .

ص: 186

عجب این است که مسعودی تنی چند را که میگوید در سال دویست و بیست و تهم وفات کرده اند مثل بشر حافی و دیگران در همين عداد یاد میکند و حال اینکه به وفات معتصم در سال دویست و بیست و هفتم تصریح مینماید چنانکه از این پیش مذكور نمودیم .

و می نویسد : معتصم دارای حسن سیرت و استقامت طریقت بود و ابن أبي دواد فاضى ويعقوب بن لیث کندی از اوصاف و اخبار او در رساله سبیل الفضائل که ترجمه نموده مذکور میدارد ، و ما در کتاب خودمان أخبار الرمان و کتاب اوسط مذكور نموده ایم ، و بشر بن حارث حافي زاهد مشهور در پایان سال دویست و بیست و هفتم وفات کرده و با پاره دیگر مذکور میشوند .

بیان پارۀ حوادث هایله روزگار که در این موقع برسبیل اختصار یاد میشود

بنده شرمنده خداوند پاینده بنده نو از گناه بخش عذر پذیر عباسقلی سپهر مشیر افخم در تألیفات و تواریخ دولت علیه عرضه میدارد : شکر و سپاس خالق ناس و رافع این کریاس بلند اساس را که در این عصر روز سه شنبه غرة شهر رمضان المبارك سال یونت ثيل خجسته تحويل يك هزار و سیصد و سی و ششم هجرى نبوي صلی الله علیه و آله وسلم مطابق بیست و یکم برج جوزا و نصف النهار هفت ساعت و یازده دقیقه و اطول ایام سال و رمضان المعظم است تحرير اين مجلد أول أحوال شرافت اتصال حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه باين مقام رسیده است شروع در اسکارش این کتاب یکساعت بظهر روز یکشنبه پنجم جمادى الاولى ليلان ليل همین سنه مذکوره سی وسه روز قبل از عید نوروز هذه السنه بوده است و تاکنون سه ماه و بیست و پنج روز مدت یافته است. خداوند کریم را چه شکرها بایدم گفت که با این تراکم حوادث و تصادم

ص: 187

نوازل وتفاقم بلایا و تزاحم منایا که احصایش چون حصاة فلاة آسان دست ندهد و حملش چون احتمال جبال راسيات بسهولت نتوان در چنین مدنی قلیل به چنین خدمتی جمیل فایز گردید و بتحریر چنین کتابی جامع از كتب متشتته باعدم مساعد و وجود انواع مانع مفتخر آمد که اگر نامه نگاران و تاریخ نویسان و محدثان بخواستندی بارفاه حال و فراغ بال و امنیت خاطر و اسباب حاضر و جمعي يار ومعين بحیز نگارش در آورند بیگمان یکسال مدت را کمتر مجال نمی بود.

این بنده حقیر بیاری بارى وعون أئمه هدى صلوات الله عليهم بدون اینکه در تمام مملکت اسلام يك نفر از آشنا و بيگانه وأهل وکسان و فرزند و پیوند بقدر مساعدت يك لغت واحد را از کتاب لغتی دیدن و بمن باز گفتن و از زحمت من کاستن همراهی یا در امور معاشیه و آسایش خیال پریشان رعایتی نموده باشد در تحریر تمام این کتب که تا کنون از قلم بنده نگارنده گذشته و البته از يك مليون ، یعنی هزار بار

تهاد هزار بیت تحریر آن بیشتر گردیده است بفضل خدا و ائمه هدی موفق گشت و از هیچکس با ندازه خردلی رهین منت نگشت .

واگر بخواهم آنرا یکی از معجزات بزرگ صاحب كتاب صلوات الله عليه

بشمارم البته بحق گفته ام ، زیرا که مدت روزگارم چند سال از شصت بر و نوبت نشست افتاده قوای ظاهریه و باطنیه در تمام ساعات روز و شب در تعب تحلیل و روح انسانی در تمام دقایق در شرف تحویل فساد خیال دمادم در حالت جنجال وازدحام حوادث گوناگون یکسره با قوارع مصائب ومقامع نوائب بر جسم و جان حمله ساز و دل و مغز را در سوز و گداز انباز دارد آثار فتوت و انمار مروت یکباره از خواطر و نواظر بیرون و فراموشی و پنبه غفلت و قساوت و آیات عبارت و شقاوت در هر چشم و گوش موجود و نشان ترحم و تفضل و معالم انسانیت و عوالم فرزانگی و بزرگی و مردانگی از صفحه قلوب و انظار مرتفع وعلامات كذب و نفاق ولئامت و بخل و حرص و حمد و مخالفت با دین و آئین و مناقفت با احکام دین و قرآن مبین و ائمه طاهرین صلوات الله عليهم و بی خبری از خدا و قهاریت حضرت کبریا در تمام نفوس وخواطر

ص: 188

مركوز و محسوس وحكايات جود و سخا و بذل ووفا بجمله مرموز ومطموس .

لاجرم باد بی نیازی خداوند بی انباز بر تمام نفوس وزان و رياح قهر و غضب در تمام ارواح بسموم هلاك ودمار اوراق بهاری را چون زمان خزان ریزان است.

از بدایت انقلاب مملکت چنانکه در فصل سابق اشارت رفت مردمی لتیم النسب الحسب خبيث القلب شديد العمل از خارج و داخل در مهام دولت و امور ملت داخل وقدمای مصادر أمور مقهوراً خارج شدند و در اختلاف أمور دينيه و خرابی ارکان دين مبين بظهورات مختلفه و ترتيبات متباينه وعناوين متضاده کمر استوار ساختند.

می توان گفت : از تولید احزاب مختلفه و آرای متفاوته هر یکی دارای يك رأى وسلیقه و رویه و نمیقه گردید بالمره حکایت مطاعيت و امارت د ریاست و بزرگی و کوچکی و تفاوت در میان جاهل و عالم و پیر و جوان واصيل ونجيب وشقي و متقي و متدین و خائن از میان برخاست هر گروهی بهوای کسی سخن کردند و هر نا کسی را کس خواستند.

جهال ناس در امور جمهر و داخل شدند و بوظایف و رسوم کثیره نایل گردیدند کسانیکه بماهی پنج تومان خوشنود و بضابطی فلان دیه مباهات می ورزیدند بماهی دویست و سيصد تومان موظف و بحکومتی ایالتی عظیم و وزارت اداره بزرگ منصوب گشتندنه عالم با مور دولتی و نه عارف بحال اشخاص نه آمر در جزئیات مطالب دولتیه نه در عداد هیچ کاری نه امیدوار بدخالت در هیچ امری یکباره و بدون مقدمه دارای مواجب و مناصب عالیه گردیدند!

معلوم است چون اینگونه اشخاص دخیل امور آیند چون بالطبع مطاع ورئيس و معروف و مشهور نبوده اند محل تمكين و قبول خلق واقع نمیشوند و از ترتیب مهام بی خبراند و از آن طرف مبلغها بر مخارج دولت افزوده و محتاج بقرض از دول خارجه و ناچار به قبول ربح و تنزيل وجه استقراضی و زیان در وصول مالیات و خسارات وارده از عدم علم و بصيرت تازه بمنصب رسیده بغض و مخالفت عموم مردم با این چنین اشخاص میشوند .

ص: 189

آنوقت باید دانست که چگونه نفاقها و خصومتها و مفاسد در کلیه امور مملکت و دخالت دول مجاور واشتداد آنها وضعف دولت و تحريك مفسدین و اختلاف در میان عموم اهالی مملکت و زبان و خسران در عمل فلاحت وزراعت و تجارت وصناعت و آسایش خلق و ثروت مملکت وضعف عقاید و سستی مذهب و تعطيل أمور شرعيه واحكام وحدود الهيه ومقررات إلهيه خواهد شد.

چنانکه در این چند سال که در تمام كره خاك بواسطه خصومت بين الدوله و محاربات دول بزرگ روی زمین چه خسارتها در اعدام نفوس واتلاف اموال و تخريب ولايات وتضييع حقوق و ابطال تجارت و قتل و غارت و ویرانی بلاد و هلاکت عباد وحرق وخرق وغرق و خسف روی داد از زیر دریا و میان دریا و روی دریا و صفحه صحرا وشوامخ كوهها وجو هوا انواع و اقسام اسباب قتل و خرابی در اغلب اشیاء عالم و نفوس بنی آدم موجود است، شرح وبسط و توضیح این مسائل در کتاب تاریخ دولت مکشوف تواند شد .

تخمیناً ده سال است در مملکت ایران همه گونه ظلم وستم از ورود لشکر بیگانه که علت آن اهالی خود مملکت و نفاق در میانه آحاد اهالی مملکت شده است چندان خرابی و نهب و قتل شده است که در هیچ تاریخی نشان از بلیتی باین جامعیتت نمی دهد . در قحطی های بزرگ این مملکت که یکی در سال دویست و هشتاد و هشتم بود بهای نان در اواخر تسعیر اجناس هريك من تبريز به پنج هزار دینار که ده هزار آن يك تومان است رسید و سایر اجناس وافر و ارزان بود و علت آن نیامدن مدت در سال باران گردید .

در این ده سال غالب اوقات قیمت نان بهمین میزانها و در این چند ماه بهای نان بيك من تبريز پانزده هزار دينار تا به بیست هزار دینار رسید بلکه در اغلب ولایات ایران مثل کردستان و غیره از این بدتر شد، برنج كه يك من تبريز سه هزار دينار بود بيك من سه تومان که سی هزار دینار است کشید، سایر اجناس و حبوبات نیز با برنج بيك ميزان پیوست .

ص: 190

مثلا ماش وعدس و نخود وليه ولو بيا وغيرها بقیمت برنج تساوی جست ، از این گذشته ارباب احتکار آنچه بتوانند در انبار ذخیره میسازند و به میل خود بفروش میرسانند ، زن و مرد و بزرگ و كوچك و پيرو برنا از اول صبح تا نیمه شب درد کا کین خبازی برای گرده نانی فریاد و صیحه بآسمان میرسانند و هر وقت نمودار شد از پست و بالا میر بایند ، قیمت کاه ده برابر جو و جوپنجاه برابر سابق است .

در هر کوچه که گذر نمایند چندین مرد وزن و پسر و دختر از گرسنگی بمرده اند ديگر كه نزديك بمردن هستند دل و مغز را دیگرگون مینماید

و ناله جمعی و آنچه بینین میتوان گفت علت باطنی غضب خداوند تعالی و اسباب ظاهر جنگ بين الملل وتاخت و تاز لشکر بیگانه در صفحات این مملکت بیطرف واغراض ارباب غرض است !

از آنطرف امراض مختلفه و چند ماهی است مرض خصبه ومطبقه و يرقان بطغيان طوفان است بهیچوجه با مراض شابق مشابهت ندارد کمتر کسی نجات می بیند باندازه يك طاعون و مرض عام کشته و میکند. البته در این یکسال در همین شهر طهران از این مرض و بلای قحط و غلا بلکه غلای به تنهایی که اسبابش محتکرین هستند قریب یکصد و پنجاه هزار تن تلف شده اند و در تمام ایران البته متجاوز از چند گرور نفس هلاك شده اند و از چهار پایان چهاريك باقی نمانده است !!

در این ایام عید نوروز که در ماه جمادی الاخره بود روزی بخدمت حضرت اشرف اسعد اعظم والا آقای کامران میرزا نایب السلطنه دامن شوكته تشرف جستم فرمودند: در هیچ تاریخی چنین حادثه دیده اید در این چند مدت جنگ و پاره حوادث نازله دویست و پنجاه کرور نفس تلف شده است ؟!

عرض کردم: حوادث عالم بسیار است مثلا نوشته اند: حضرت یوشع بن نون بر حسب اراده خالق كن فيكون ، نزديك بصد کرور و چنگیزخان و سلاطین مغول به میان میزان آدمی را هلاک ساخته اند یا فلان زلزله ونازله وحادثه والشكر كشيها و مردم کشيها وقتل وغارتها وطاعونها ووباها وغلاها وامراض عديده مختلفه اتفاق

ص: 191

افتاده است و جمعی کثیر را بهلاك ودمار رهسپار ساخته .

اما هرگز در هیچ زمانی در هیچ تاریخی در هیچ مملکتی و اقلیمی انواع بلایا و رزایا باین جامعیت و شاملیت و کثرت اتلاف نفوس و نهب اموال واس نساه ورجال وخرابي ممالك وخسارت بعموم ولایات آنهم با این طول مدت و این شدت دیده نشده است و پیدا است که این مردم چون از خدای برگشته اند و در حقیقت با خداوند مخاصمت مینمایند و در برابر احکام و قانون شریعت طرح دیگر میریزند مبتلای باین بلیت تام و رستخیز عام گردیده اند !

مگر فضل وكرم إلهي شامل حال اين مردم عاصی جاهل گردد چنانکه از آغاز جدى ودلو و حمل وحوت بارانهای نافع بباریده است وزراعات و محصولات بحمد الله تعالی بطوری ریمان دارد که در سنوات ماضیه دیده نشده است چیزی که هست اهل احتكار و محركين و مفسدین پاره مردم داخله و خارجه حتی الامکان میخواهند مردم در عوالم شدت و سختی باشند تا ایشان بمقاصد خود برسند.

خداوند تعالى عواقب أمور را بخیر و سعادت مقرون فرماید و بلیات مختلفه را از میانه برگیرد و بر بیچارگی نفوس ببخشاید و از این استحقاق حالیه بیرون آورد ، بالنبي وآله الأطهار .

بیان پاره کلمات قصار حضرت أبي الحسن الرابع امام علی نقی صلوات الله عليه

در کتاب تحف العقول مسطور است که حضرت امام علي نقي (علیه السلام) با پاره از موالی خود فرمود : « عاتب فلاناً وقل له إنَّ الله إذا أراد بعبد خيراً إذا عوني قبل » فلان را بعتاب در سپار و خشم آلود باوی سخن گذار و با او بگوی هر وقت

ص: 192

خداوند درباره بنده اراده خیر و خوبی فرماید چونش بعتاب فروگیرند پذیرفتار گردد.

شاید از جهات این کلمات حکمت سمات یکی این باشد که غالباً چنان است که عتاب نمودن از روی مهر باطنی و تربیت کردن و شخص معاتب را از مخاطر کج رفتن و گرد نمایم افعال گشتن و فواید اعمال حسنه و خصال ستوده آگاهانیدن است ، پس هر بنده را که خدای خواهد بخیر دنیا و آخرت نایل گردد پذیرای عتاب گردد و بآن اعمال و افعالی که در هر دو جهانش سودمند باشد توجه جوید و از آنچه زیان هر دو سرای را حامل است مایل نگردد و هر کسی از پند مشفق مهربان که عالم و بصیر باشد روی برنابد البته بزیان هر دو جهان مبتلا گردد.

«وقال (علیه السلام) : إن الله بقاعاً يحب أن يدعى فيها فيستجيب من دعاء والخير فيها» خداوند تعالی را بقعه چند است که دوست میدارد که در آن خدای را بخوانند و اجابت فرماید دعای هر کس را که خدای را بخواند و خیر و خوبی از بقاع نمایان گردد.

حسن بن مسعود گوید : بحضرت علي بن محمد أبي الحسن علیهما السلام تشرف جستم در حالتی که انگشتم را رنج و آسیبی رسیده و سواری بر من برخورد و کتفم را صدمتی وارد ساخته و در میان جماعتی و ازدحامی اندر شده بودم و پاره از البسه ام را پاره کرده بودند لاجرم گفتم «كفاني الله شرك من يوم فما أشمك » خداوند شر تو روز را از من باز دارد که تا چند شوم هستی.

آنحضرت با من فرمود : « يا حسن هذا وأنت تغشانا ترمي بذنبك من لاذب له » ای حسن با اینکه همواره بادراك حضور ما برخوردار و در هر مکانی بخدمت ما فایل میشوی این گونه بی خبری و گناه خودت را آنکه گناهی ندارد می افکنی یعنی روز را چه گناهی است گناه با روزی خوری است که با روزی دهنده گناه می ورزد .

حسن می گوید: از این فرمایش حزم بمغزم باز شتافت و خطای من بر من آشکارا گشت و عرض کردم: ای مولای من از حضرت خدای طلب غفران مینمایم

ص: 193

فرمود : ای حسن « ما ذنب الأيام حتى صرتم تشتمون بها إذا جوزيتم بأعمالكم فيها » گناه ایام چیست که شما روزها را بدشنام میسپارید گاهی که باعمال خودتان مجازات یابید.

حسن عرض کرد: من همیشه و ابداً در حضرت یزدان استغفار مینمایم و این توبه من است يا ابن رسول الله ، فرمود : « والله ما ينفعكم ولكن الله يعاقبكم بذمه-ا على مالا ذم عليها فيه أما علمت يا حسن ان الله هو المثيب والمعاقب والمجازى بالأعمال عاجلاً و آجلا » سوگند با خدای سود نمی بخشد شما را لیکن خداوند عقوبت میفرماید شمارا بدم نمودن ایام را که ذمّی بر آن نیست آیا نمیدانی ای حسن که خداوند تعالى ثواب دهنده و عقوبت کننده و جزا رساننده با عمال عاملان است در دنیا و آخرت.

عرض کردم: چنین است ای مولای من ، فرمود: « لا تعد ولا تجعل للأيام صنعاً في حكم الله » ديگر بچنین اندیشه ها بازنشو و برای ایام در حکم خدای متعی قرار مگذار ، یعنی چنان مدان که ایام را در احکام الهي وقضاياى نامتناهي رباني امتیاز و اقتدار و کاری است ، حسن عرض کرد بلی یا ابن رسول الله .

راقم حروف گوید: در اخبار و قرآن نهی از خصومت با ایام وارد است ، چه هر روزی بامامی منسوب و مخصوص است چنانکه از دشنام بدهی و روزگار نیز نهی فرموده اند نمایش ایام در تحت فلك قمر است و چون از آن بگذرند روز و شب را نمایشی نباشد و عرش و کرسی و افلاك واملاك بآن عظمت را چه اختیاری است که ایام را که از گردش ماه و تابش هور نموده آید باشد.

و از این گذشته همان روزی را که مثلاً فلان کسی که بر حسب قضایای ایزدی دچار بلیتی شده است و ناخوب و میشوم می شمارد شاید بر چند هزار کسی که بر حسب حکم الهی خوش گذشته است خوب و میمون میخوانند.

پس تصدیق و تكذيب هيچيك برحسب معنى مقرون بصحت نیست، زیرا که آنچه حکم خدای حکیم علیم قادر رحیم است بدون بگذره کم و زیاد صورت خواهد

ص: 194

گرفت و هرگز تخلفی و بازگشتی برای آن نیست « يفعل الله ما يشاء ويحكم ما يريد »

پس این نسبتها که بدنیا یا ایام یادهر يا عمرو وزید میدهند همه از راه مجاز است و جز در امر حق حقیقت نباشد و از کجا که همان حادثه را که سخت شوم و ناخوش می شمارند عین یمن و خوشی نباشد و آنچه را که میمون و خوش میخوانند بر ضد آن نباشد « عسى أن تكرهوا شيئاً وهو خير لكم وعسى أن تحبوا شيئاً وهو شر لكم » پس ( بکردگار رها کرده به مصالح خویش )

اینکه بما میفرمایند بكو : « افوض أمري إلى الله إن الله بصير بالعباد» میفرماید : تفویض کن امور خود را خواه جزئی خواه کلي خواه دنیوی خواه اخروي عموماً بلا استثناء بخداوند بدرستیکه خداوند بصیر است و بینا است در کار بندگان یعنی چون خداوند عالم خبير با مور و احوال و باطن و ظاهر ومضار ومنافع جسمانيه وروحانيه ودنيويه و أخرويه من جميع الجهات والحيثيات ومدارك ترقی و تنزل و مهلكات و منجیات ایشان از خودشان خبیر تر و بصیرتر و از خودشان بخودشان مهربان تر و عطوف تر است.

چه مهربانی ایشان با غضب ایشان چون از راه علم و اطلاع و بصیرت تامه نیست اثرات آن نیز بدرجه کمال نمیرسد ، اما چون خدای تعالی عالم و بصیر مطلق است پس مهر وعطوفتش صد هزار بار هزارها فایده و نتیجه اش مفید تر و دارای حسن عاقبت و لطف عافیت است پس هر بنده که از روی خلوص نیت و يمن عقيدت أمور خود را بخالق خود تفويض نماید (ای بسا صنع که از لطف خدا داد برد).

و نیز میفرماید : « أول العلم معرفة الجبار وآخر العلم تقويض الأمر إليه »

درجه اولى علم و اعلی دانش این است که آدمی در مقام جهد وسعی و کوشش برآید و باهوش نامدار و خرد بیدار و علم استوار و براهين عقلیه و نقلیه و حسيه خداوند جبار و خالق ليل و نها را و نماینده این خاک ساکن و گردون دو ار و آفریننده تمام مخلوق بلند و پست را بکمال قدرت و علم و اراده و بقای بی فنا و جلال بی زوال

ص: 195

وبصيرت وجباريت وفهاريت وحکمت و از لیست و ابديت وفيوميت وساير صفات حسنه واسماء حسنى بشناسد و بقاء ودوام وصفات ثبوتيه وسلبیه را در ذات کبریا ثابت وازذات كبريا مسلوب شمارد،

و چون خدای را باین شئونات و امثال آن بشناخت و رحمت و رأفت و حکمت و قدرت اور ابدانست و بعلم أول كه معرفة الله است واصل شد بعلم ثانی که تفویض امر از روی علم صحیح و عرفان كامل بحضرت واجب الوجود و علام الغيوب است نایل می شود .

چه وقتی خود را بنده و مخلوق چنین خالقی شمرد و بعبادت چنین معبودی افتخار نمود بدیهی است کار خود را جز بچنین خداوندی رؤف وخالقی مهربان تفويض نخواهد کرد و عقل رزین بجز این ارادت و تمكين نخواهد داشت ، و خداوند تعالی نیزا مور چنین بنده مطیع و عارفی را در دنیا و آخرت بصحت وصلاح مقرون میدارد بلکه بر عهده علم و قدرت و بنده نوازی و عطوفت و کمال عظمت و جلال او وارد و حتم میشود که نظر عنایت را در اصلاح کار چنین بنده که تفويض وتسليم صرف است باز نگیرد و کار او را بخود باز نگذارد ( و رگذارد وای بر اجوال او )

و نيز حضرت إمام علي نقي ميفرمايد : « من أمن مكر الله وأليم أخذه تكبر حتى يحل به قضاؤه ونافذ أمره ، ومن كان على بينة من ربه هانت عليه مصائب الدنيا ولو قرض ونشر ».

هر کسی از مجازاة و مکافات خدای ایمن و غافل گردد و از دردناکی اخذ فرمودن خدای او را آسوده بنشیند بتکبر و خود بزرگ شمردن پردازد تا گاهی که قضای خدا و امر نافذ خدای او را در سپارد و هر کسی بربینه از خداوند پروردگارش برخوردار آید مصائب روزگار بروی آسان گردد هر چند اندامش را بمقراض فرو گیرند و اعضایش را از هم جدا سازند ام .

و داود سرمی گوید: سیند و آقای من مرا بحوائج كثيره امر کرد آنگاه با من فرمود: چگونه می گوئی؟ و من بدان سان که با من فرموده بود حفظ نکرده

ص: 196

بودم پس قلمدان و دوات را بکشید و مرقوم فرمود: «بسم الله الرحمن الرحيم اذكره إنشاء الله والأمر بيد الله » من نبستم کردم فرمود: چیست ترا ؟ عرض کردم: خیر است، فرمود: مرا خبرده، عرض کردم: فدایت کردم بیاد آوردم حدیثی را که حدیث کرد برای من مردی از اصحاب ما از جد بزرگوارت امام رضا (علیه السلام) که هر وقت بجماعتی امر میفرمود می نوشت : « بسم الله الرحمن الرحيم اذكر إنشاء الله » از این روی نبستم نمودم ، یعنی از آن نبستم کردم که تو نیز همان کار را کردی .

فرمود: ای داود « ولو قلت أن تارك النقية كيتارك الصلاة لكنت صادقاً ». اگر بگویم هر کسی تقیه را ترک نماید مانند کسی است که نماز را ترک نماید هر آینه راست گوی باشم، کنایت اگر در پاره مواقع افعالی از ما روی نماید که شیعیان ما درخور شأن و مقام ندانند بسبب تقیه است .

و هم روزی آنحضرت فرمود : « إن أكل البطيخ يورث الجذام » خوردن

خربزه مورث جذام و مرض خوره است عرض کردند: آیا ایمن نیست شخص مؤمن بعد از آنکه چهل سال از عمرش برگذشت که از مرض جنون و دیوانگی و برص و پیسی و جذام و خوره ایمن و آسوده بماند؟ فرمود: « نعم ولكن إذا خالف المؤمن ما أمر به ممن آمنه لم يؤمن أن تصيبه عقوبة الخلاف » بلی چنین است لکن چون مؤمن مخالفت کند آنچه را که بآن امر کرده شده از آنکس که او را امان داده است ایمن از آن نیست که بدو برسد عقوبت آن خلافی را که مرتکب آن شده است .

ودیگر فرمود : « الشاكر أسعد بالشكر منه بالنعمة التي أوجبت الشكر لأن النعم متاع والشكر نعم وعقبى » شکر نماینده بواسطه آن شکر و سپاسی که میگذارد سعادت و خوش بختی می یابد بآن نعمتی که شکر را واجب ساخته است زیرا که نعم متاع است و شکر نعمتها و عقبی است .

و ميفرمايد : «إن الله جعل الدنيا دار بلوى والأخرة دار عقبي وجعل بلوى الدُّنيا لثواب الآخرة سبباً وثواب الأخرة من بلوى الدنيا عوضاً» خداوند تعالى دنیا را سرای بلوی و بلیت و آزمایش و آخرت را دار عقبی و سزا و مکافات ساخت

ص: 197

و بلیت این جهان را سبب ثواب آخرت و ثواب آخرت را عوض بليات دنيوية گردانید .

و دیگر میفرمايد : « إن الظالم الحالم يكاد أن يعفى على ظلمه بحلمه وإنَّ المحق السفيه يكاد أن يطفى نورحقه بسفهه » بدرستیکه ستمکار بردبار نزديك است كه بسبب حلم و بردباری او ظلم و ستمش را عفو نمایند و صاحب حق سفیه وسبك و خوار نزديك است كه اور حق و فروغ حقانیت او بواسطه سفه وخواری او خاموش گردد.

و دیگر آنحضرت (علیه السلام) فرمود : « من جمع لك وده ورأيه فاجمع له طاعتك » هر کسی دوستی خود را و رأی و اندیشه جمیل خود را برای تو و در کار تو واصلاح حال تو جمع نمود تو نیز آثار طاعت و آیات فرمان برداری خود را برای او فراهم ساز .

و نیز آنحضرت (علیه السلام) فرمود : « من هانت عليه نفسه فلا تأمن شره » هر کس خوار و مهان کرد نفس خودش را نزد خودش از شر او ایمن مباش ، یعنی کسیکه نفس خودش را عزیز و جلیل نداند و هر گونه خواری برخود یابد سهل شمارد البته بطريق اولى پاس دیگران را ندارد و از شر چنین کسی بی باک و مبالات ایمن نشاید نشست .

و نيز حضرت أبي الحسن ثالث (علیه السلام) ميفرمايد : « الدنيا سوق يربح فيها قوم و بخسر آخرون » این جهان ایرمان بازاری است که قومی در آن سودمند گردند و دیگران زیان کار باشند، اشارت باینکه دنیا مزرعه آخرت و زراعت گاه دیگر سرای است کسانیکه بنور معرفت و علم و بصیرت برفنا وزال و غرور این سراچه نیستی واقف شدند و محل عبادت و اطاعت و نیکی و احسان و گذرگاه آخرت شمردند سودمند شوند و دیگران که بحرص و فریب گرفتار شوند زیان کار آیند.

پاره کلمات قصار حضرت امام علي نقي (علیه السلام) که در تحف العقول است در ذیل کلمات آنحضرت در باب توحید و معارف در فصول سابقه مذکور شد.

در کتاب معالم العبر مسطور است که حضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام از

ص: 198

آنچه غلابی از آنحضرت روایت کرده است «السناء الغلبة على الأدب ورعاية الحسب » برتری و فروزندگی غلبه بر فنون ادب بارعایت حسب است.

غلابی میگوید از آن حضرت از معنی حلم و شأن بردباری پرسیدم فرمود : «هو أن تملك نفسك وتكظم غيظك ولا يكون ذلك إلا مع القدرة » . بردباری این است که مالك نفس خود و خویشتن دار و فرو خورنده خشم خود باشی و این حال جز با قدرت نباشد، یعنی با اینکه قادر بر آزاد باشی نیازاری و خود را نگاهداری کنی و متابعت هوای نفس نکنی و خشم خود را فروبری و از آنکس که ناخوب دیده بحلم و بردباری در گذری می گوید: از آنحضرت (علیه السلام) از حزم و خردمندی بپرسيدم فرمود : « فهو أن تنتظر فرصتك وتعاجل ما أمكنك » معنى هوشيارى و آگاهی در امور این است که منتظر و نگران رسیدن فرصت خود باشی و چون فرصت یا بی حتی الامکان در انجام مقصود شتاب گیری.

و دیگر فرمود : « مخالطة الأشرار تدل على شرار من يخالطهم ، و الكفر للنعم أمارة البطر وسبب للغير، واللجاجة مسلبة للسلامة ومؤذنة بالندامة والهزء فكاهة السفهاء وصناعة الجهال والنزق مبغضة للاخوان مورث الشنان والعقوق يعقب القلة ويؤدي إلى الذلة » .

مخالطت ورزیدن و داخل شدن در جماعت اشرار دلالت بر شرارت آنکس مینماید که با اشرار مخالطت ،کند یعنی اگر در طبع کسی میلان بشرارت نباشد با اشرار مخالط و معاشر نمی شود، و کفران نعمت و رزیدن نشان بطر و تبختر است. چه کفران نعمت علامت این است که خود را بی نیاز شمارند و آن نعمت را خوار مایه و خود را در کمال نیاز بی نیاز خوانند.

این صفت در اغلب مردم موجود است که در عین استیصال و آرزوی بچیزی چون از کیسه بذل و جود کسی بآن نایل شدند و رفع حاجت کردند با هر کسی بنشینند آن نعمت و رحمت و تفضل را پست و شخص جواد را بی اجر بلکه گاهی بلثامت نیز منسوب دارند تا خود را بعنایت او مشمول نشمارند و تخطئه شخص منعم را

ص: 199

دليل استغنا و حشمت خود گردانند و این حالت جز از پستی فطرت و نهایت دنائت نیست و همین حال سبب تغيير نعمت میشود.

و میفرماید: لجاجت ورزیدن و ستهیدن و فریاد و آشوب بر آوردن سلب سلب سلامت کند و بار قدامت پیار آرد و فسوس و استهزاء نمودن فکاهت و خوش منشی سفهای روزگار است .

و چنانکه بتجربت رسیده است این گونه کارها از اشخاصی حاصل میشود که از فضایل بی نصیب و برذایل گرانبار و از شئونات اصالت و جلالت محروم و بحسد برخوردار یا در بندگان خدای بسبب سفاهتی در خودشان است بنظر خفت نگران هستند لاجرم بفسوس واستهزاء میپردازند و طرف برابر را خوار میسازند تا خود را در انظار دارای رتبت و مقامی عالی بنمایند و این ندانند که هر قدر چاره کار خود را در این مسلك بدانند خوارتر و خفیف تر میشوند !

این است که میفرماید: این گونه کار و کردار صناعت جهال است که جز ثمر جهل چیزی در مخازن انسانیت مخزون و در گنجینه علم مکنون ندارند و تزق و سبکی وسکیزه و زشت خصالی موجب خشمگین شدن اخوان و برادران و مورث سرزنش و شنئان است و عقوق و رنجانیدن پدر و مادر اسباب پدیداری قلت و تنگ حالی و مؤدی بذلت و خواری است .

و شاید از ادله این فرمایش این باشد که پدر و مادر در حقیقت ولي نعمت وتربيت و بالش و نازش و فزایش و نمایش و بقای فرزند هستند و حق ایشان بعداز خالق ایشان از هر کسی بر فرزند بیشتر و آزردن ایشان کفران نعمت و آنهمه زحمت و رحمت و مشقت است لاجرم چون ایشان را آزرده نمایند باین نتایج وخیمه دچار شوند .

و دیگر فرمود: « ما استراح ذو الحرص » و اين کلام مبارك تا چند موجز و بلیغ و جامع است زیرا که هر کس حریص و بنده آز و آرزوی خودگردد و ایصال بمطلوب را اسباب آسایش خود شمارد چون این طمع وطلب عين زحمت و تعب است

ص: 200

وطمع حریص پایانی ندارد و بهر نعمتی رسد قانع نشود و نعمت دیگر طلبد و هرچه همه کس راست برای خود تنها بخواهد جوانی و حسن وجمال ومال وكمال وفضل و علم و رشادت و جلادت وجلالت ومناصب ومشاغل وصحت وطول عمر و دوام وعن واقبال وخير دنيا و آخرت را بجمله برای خود خواهد و هرگز برای او و احدی میسر نشود.

بلکه نبوت و رسالت و امامت و ولايت وسلطنت و حکومت تمامت عالم را برای خود خواهد و البته باین آرزو نمیرسد پس برای او هرگز راحت و آسایش نیست و هیچوقت تن به بستر استراحت و رامش آشنا نخواهد کرد.

وميفرمايد : « الغضب على من لا تملك عجز وعلى من تملك لؤم » خشم آوردن كسيكه مملوك ومحكوم تو نیست عجز است ، یعنی چون نتوانی آثار غضب خود را ظاهر سازی عجز و بیچارگی تو ظاهر میشود، و غضب کردن بر کسیکه در حیطه مملوکیت واقتدار تو است لؤم و نکوهش است، چه بر تو نکوهش کنند که چرا بر آنکس که زیر دست و منقاد و محکوم تو است خشم میگیری.

و دیگر فرمود : « الأخلاق تتصفحها المجالسة » اخلاق هر کسی را مجالست تصفح و بنظر می آورد، یعنی هر کسی را هر گونه خلق و شیمتی باشد اگر چه پوشیده هم باشد در مجالست و تکرار معاشرت معلوم میشود و ميفرمايد : « من لم يحسن أن يمنع لم يحسن أن يعطى » هر كس بخوبى و نیکوئی و روش ستوده در مقام منع برنیاید چون عطاهم بکند نیکو اخواهد کرد، یعنی شخص باید بصفات حمیده و اخلاق مطبوعی آراسته باشد که در منع واعطا نرنجاند و ممنون نماید و در هر دو صورت بخوبی رفتار نماید یا اگر بر حسب تقاضای وقت ممنوعش دارند بطور احسان پذیرد و چنین کس چون عطا يا بد بطور نيكو استقبال نماید و معطی را مسرور دارد.

و نیز میفرمايد : « الفوا النعم بحسن مجاورتها والتمسوا الزيادة منها بالشكر عليها ، واعلموا أن النفس أقبل شيء لما أعطيت وأمنع شيء لما سئلت فاحملوها على مطية لا تبطىء إذا ارتكبت ولا تستبق إذا تقدمت أدرك من سبق الجنة

ص: 201

ونجا من حرب من النار »

با نعمتهای حضرت احدیث بحسن مجاورنش ملاقات کنید ، گویا اشارت بآن است که هر نعمتی را باید قدرش را دانست و پست نگرفت و در انفاقش بأهل استحقاق دریغ نداشت و آنچه ممکن باشد در رعایت ،غیر مساعدت نمود و زبان شکر را موجب فزونی آن گردانید و بدانید نفس آدمی در آنچه بدو عطا شود از همه چیز اقبالش بیشتر است اما اگر از وی چیزی بخواهند یا او را در مقام منع در آورندا گرچه خیر او در قبول مسؤل و ممنوع باشد پذیرفتار نمیشود .

پس بیایست این نفس اماره سرکش را بر شتری بارکش حمل نمود که هر وقت بخواهند بروی بنشینند درنگ نجوید و از حد تقدم پیشی نجوید هر کسی ببهشت سبقت جوید ادراك بهشت مینماید و هر کسی از دوزخ فرار خواهد نجات یابد .

شاید از جمله معانی این باشد که نفس اماره طماعه که حریص و آزمند بی رویت است همه چیز را برای خود خواهد و هیچ چیز را برای دیگری نخواهد و سرکش و بیرون از انقیاد و اطاعت است لاجرم باید آدمی در طریق عبادت و اطاعت بروی چیره و سوار گردد و او را در افسار اطاعت و اختیار در آورد و هر کسی گرد اعمال و افعالی برآمد و در این جهان باخلاق حسنه پرداخت که موجب سبقت به جنت باشد و هر کسی از آتش دوزخ بیمناک گردید و باعمالی پرداخت که اسباب فرار از نار است نجات یافت و در امثال این کلمات حکمت سمات تأویل بسیار دارد. در مجموعه در ام می گوید: حضرت علی بن محمد علیهما السلام فرمود : لوسلك الناس وادياً وشعباً لسلكت وادى رجل عبد الله وحده خالصاً ، اگر تمام مردم در يك وادى وشعب ، یعنی همه بريك مسلك سلوك نمايند من بوادى ومسلك مردى سلوك نمایم که خدای واحد را به تنهایی از روی خلوص نیت عبادت کند.

و هم در آن کتاب از حضرت علی بن محمد هادي از پدر والا گهرش از جدش از آباء گرامش از أمير المؤمنين صلوات الله عليهم روایت کند که فرمود : از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم شنیدم میفرمود : « من أدى الله مكتوبة فله في أثرها دعوة مستجابة »

ص: 202

هر کس يكي از فرايض وواجبات الهيه را ادا نماید و بجای گذارد برای او و پاداش او در اثر آن تأدیه دعوتی مستجابه است، یعنی در ازای آن یکدعوت او مستجاب و دعایش پذیرفتار شود و از این عبارت تواند بود که خداوند تعالی او را موفق گرداند بدعائی که قرین استجابت فرماید یا او را کاری پیش آید که بدعا پردازد و اجابت شود یا از دعوات او يك دعايش باجابت برسد .

ابن الفحام میگوید: قسم بخداى أمير المؤمنين (علیه السلام) را در خواب بدیدم و از آن حضرت از این خبر بپرسیدم فرمود: صحیح است چون از مکتوبه ، یعنی فریضه فارغ شدی پس بگوی در آنحال که بسجده هستی « اللهم بحق من وراء و بحق من روى عنه صل على جماعتهم وافعل بي كيت وكيت » بار خدايا بحق آنکس که روایت این خبر را نموده و بحق آنکس که از وی روایت شده است صلوات بفرست بر جماعت ایشان و با من چنین و چنان کن یعنی هر مطلبی را که داری عرضه ین و چنان کن یعنی هر مطلبی را که داری عرضه بدار و انجامش را خواستار شو .

بیان پاره کلمات واجوبه حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه در مسائل یحیی بن اکثم

در تحف العقول تأليف شيخ جليل أبي عمد حسن بن علي بن شعبه قدس الله سره الجميل وكتاب أربعين علامه مجلسی اعلی الله مقامه مسطور است که موسی بن محمد ابن الرضا علیهما السلام یعنی همان موسی مبرقع گفت : يحيى بن اكثم را در دار العامه ملاقات کردم و یحیی از من مسئلتی چند بپرسید و من بخدمت برادرم علي بن محمد علیهما السلام در آمدم پس در میان من و آن حضرت مواعظی گردش گرفت که مرا بطاعت آنحضرت حمل کرد و بصیر گردانید .

ص: 203

آنگاه عرض کردم فدایت بگردم همانا ابن اکثم مکتوبی کرده است و از من چند مسئله بپرسیده است تا در آن فتوی دهم ، آنحضرت بخندید و فرمود : « فهل أفتيته ؟» آيا او را فتوی دادی ؟ عرض کردم: ندادم، فرمود: از چه روی ؟ عرض کردم: بآنها عارف نبودم، فرمود : « ماهی ؟» آن مسائل چیست؟

عرض کردم: نوشته است و از من از این قول خداى « وقال الذي عنده نده علم من الكتاب أنا آتيك به قبل أن يرتد إليك طرفك » و گفت آصف بن برخيا كه باسم اعظم علم داشت تخت بلقیس را نزد تو حاضر میکنم از آن پیش که چشم برهم بزنی، یحیی نوشته است: آیا پیغمبر خدا سلیمان (علیه السلام) محتاج بعلم آصف بود؟

و از این قول خدای تعالی سؤال کرده است : « ورفع أبويه على العرش وخروا له سجداً » چون يعقوب و اولادش در مصر بملاقات یوسف آمدند در حضور او بسجده افتادند، آیا یعقوب و فرزندانش با اینکه پیغمبران خدای هستند یوسف را سجده می کنند ؟

و از این قول خداى تعالى « فإن كنت في شك مما أنزلنا إليك فاسئل الذين يقرون الكتاب » پس اگر در آنچه بتوفرو فرستاديم بشك اندری پس بپرس از آنانکه میخوانند کتاب را . مخاطب باین آیه کیست اگر مخاطب حضرت پیغمبر صلى الله عليه و آله است پس بايستى شك فرموده باشد و اگر مخاطب دیگری جز پیغمبر است پس قرآن بکدام کس نازل شده است؟

و از این قول خداى تعالى « ولو أن ما في الأرض من شجرة أقلام والبحر يمده من بعده سبعة أبحر ما نفدت كلمات الله » اگر تمام درختهای روی زمین قلم گردند و در پای محیط مداد شود و کلمات خدای را بنویسند و بحر محیط را مداد نمایند و هفت دریای دیگر مدد گردد و مداد شود کلمات پرورد کارت تمام نشود. این دریا چیست و در کجاست ؟

و از این قول خداى تعالى فيها ما تشتهى الأنفس وتلذ الأعين ، در بهشت است آنچه را که نفوس بخواهد و چشمها را لذت برساند. پس نفس آدم (علیه السلام)

ص: 204

خواهان گندم شد و بخورد و اطعام کرد از چه روی معاقب گشت ؟

و از این قول خداى تعالى « يزو جكم ذكراناً واناثاً » پس اگر خدای تعالی بندگان خود را باذکور تزویج مینماید همانا از چه عقوبت فرمود گروهی را ، یعنی قوم لوط را که این کار را نمودند . و عن شهادة المرأة جازت وحدها وقد قال الله : وأشهدوا نوی عدل منكم ، و از پذیرفتن گواهی يك زن که به تنهایی جایز است با اینکه خدای تعالی میفرماید : دو تن شاهد عادل را گواه بگیرید؟

و نیز پرسید از خنثی و قول علی (علیه السلام) که میفرماید : « يورث من المبال» از محل بول ارث میبرد ، یعنی اگر آلت مردی را دارا باشد ارث مرد میبرد وإلا ارث زن میبرد. پس کیست که نظر بخنثی نماید گاهی که بول میراند با اینکه میتواند بود که زن باشد و مردها باونگران شوند و تواند بود که مرد باشد وزنها دروی بنظاره شوند و این چیزی است که حلال نمی باشد ؟

«و عن شهادة الجار إلى نفسه لا تقبل» و از شهادت کسی که جار بسوی نفس خودش باشد مقبول نمی شود و بپرسید از مردی که بدسته گوسفند بیامد و شبان را نگران شد که بر یکی از آن گوسفندان برجسته و در سپوخته و چون شبان صاحب شاه را دید آن گوسفند را رها میکند و گوسفند داخل دیگر گوسفندها میشود چگونه این گوسفند را که راعی بدان آویخته و آب خود در وی ریخته ذبح میشود و آیا خوردن آن جایز است یا نیست؟

و پرسید از نماز صبح که چگونه قراءت آنرا جهراً می نمایند با اینکه از نماز روز محسوب است و در نماز شب باید بجهر قراءت شود و پرسید از قول علي (علیه السلام) با این جرموز : « بشر قاتل ابن صفية بالنار » بشارت باد ترا ای کشنده ابن صفیه بآتش دوزخ پس از چه روی آنحضرت او را نکشت با اینکه امام است؟

و خبر ده مرا از علی (علیه السلام) از چه روی مدار بین صفین را میکشت خواه کسانیکه روی می آوردند یا روی از حرب بر می تافتند و هم برز خمداران نیز تجویز فرمود.

أما حكم آنحضرت در جنگ جمل این بود که هر کسی را که از جنگ

ص: 205

روی بر تابد نکشند و هیچ مجروحی را تجویز قتل نفرمود و بکشتن جرحی فرمان نداد و فرمود : هر کسی بسرایش اندر شود ایمن است و هر کسی جامه جنگ از تن بیفکند در امان است. این کار را از چه روی کرد اگر حکم اول که درباره مقاتلین صفين داد مقرون بصواب بود پس این حکم ثانی که در حق مقاتلان جمل کرد بخطا خواهد بود ؟

و نیز خبرده مرا از مردی که بنفس خودش بلواط گواهی داد آیا حد باید بخورد یا حد از وی بر می گردد؟ حضرت امام علی نقی با برادرش موسى بن عمر ملقب بمبرقع فرمود: بنويس بسوى يحيى بن اکثم ، میگوید: عرض کردم: چه بنویسم؟ فرمود: بنویس :

« بسم الله الرحمن الرحيم ، و أنت فألهمك الله الرشد أتاني كتابك وما امتحتنا به من تعنتك لتجد إلى الطعن سبيلاً إن قصرنا فيها والله يكافيك على نيستك و قد شرحنا مسائلك فأصغ إليها سمعك وذلل لها فهمك واشغل بها قلبك فقد لزمتك الحجة والسلام.

بنام خداوند بخشاینده مهربان، خداوندت راه رشاد را الهام فرمايد مکتوب و آن چه ما را بآن آزمودن خواستی به تعنت خودت تامگر در جواب آن راه طعنی برای ما - اگر در جواب قصوری نمائیم - پدید سازي رسيد و خداوند ترا بر هر چه نیست کرده مکافات میکند و ما آنچه را که پرسیدی جوابش را شرح دادیم پس گوش هوش بدان برگشای و فهم خود را در ادراک آن هموار بنمای و دل خود را بدفایق آن مشغول ساز همانا حجت و برهان ترا ملزم ساخت والسلام.

پرسیدی از این قول خدای جل وعز «الذي عنده علم من الكتاب» اين شخص آصف بن برخیا بود «ولم يعجز سليمان عن معرفة ماعرف آصف لكنه صلوات الله عليه أحب أن يعرف أمته من الجن الانس أنه الحجة من بعده وذلك من علم سليمان أودعه عند آصف بأمر الله ففهمه ذلك لئلا يختلف عليه في إمامته ودلالته كما فهم سليمان في حياة داود لتعرف نبو ته وإمامته من بعده لتأكيد الحجة على الخلق».

ص: 206

سلیمان (علیه السلام) از معرفت و شناختن آنچه را که آصف بدان عارف بود عاجز نبود لكن سليمان صلوات الله علیه دوست همی داشت که با مت خود از گروه جن و آدمیان بنماید و ایشان را عارف بگرداند که آصف بعد از آن حضرت حجت است و این کردار آصف از حیثیت علم سلیمان (علیه السلام) بود که بأمر خدای نزد آصف بن برخیا بودیعت سپرد و او را باین علم و این امر دانا کرد تا امت او در كار إمامت او مختلف نشوند و در دلالتش اختلاف نورزند همانطور که سلیمان در زمان پدرش دارد علیهما السلام فهمانیده گشت تا نبوت سليمان وإمامت او بعد از داود معروف و شناخته آیا وحجت و برهان برخلق مؤکد گردد.

« وأما سجود يعقوب وولده كان طاعة الله ومحبة ليوسف كما أن السجود من الملايكة لأدم لم يكن الأدم و إنما كان ذلك طاعة الله ومحبة منهم لأدم ، فسجود يعقوب وولده ويوسف معهم كان شكراً الله باجتماع شملهم ألم تره يقول في شكره ذلك الوقت « رب قد أتيتني من الملك وعلمتني من تأويل الأحاديث » إلى آخر الایة».

سجده کردن یعقوب و فرزندانش طاعتی مرخدای را واظهار محبتی بیوسف بود چنانکه سجود ملائکه بآدم نه برای آدم بود بلکه اطاعت نمودن و عبادت کردن خداوند را و محبت ایشان نسبت بآدم (علیه السلام) بود، پس سجود يعقوب و فرزندان او و سجود یوسف با ایشان برای شکر خدای تعالی بود که پراکنده بودن ایشان را باجتماع برگردانید، مگر نگران نیستی که یوسف (علیه السلام) در این وقت در زبان شکر خود عرض میکند پروردگارا بمن ملك و پادشاهی بدادی و بتأويل احادیث برخوردار فرمودی - تا آخر آیه .

و أما قول خداى تعالى «فإن كنت في شك معنا انزلنا إليك فسئل الذين يقرؤن الكتاب» همانا مخاطب بآن رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم است « ولم يكن في شك مما أنزل إليه ولكن قالت الجهلة كيف لم يبعث الله نبياً من الملائكة أم لم يفرق بين نبيه وبيننا في عدم الاستغناء عن المآكل والمشارب والمشى في الأسواق .

ص: 207

فاوحى الله إلى نبيه أن سل الذين يقرؤن الكتاب بمحضر من الجهلة هل الله نبياً قبلك إلا وهو يأكل الطعام ويشرب الشراب ولك بهم اسوة يا محمد وإنما قال فإن كنت في شك ولم يكن شك في النصفة كما قال : تعالوا ندع أبناءنا وأبناء كم ونساءنا ونساء كم وأنفسنا وانفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين .

ولو قال عليكم لم يجيبوا إلى المباهلة وقد علم الله أَنَّ نبيه يؤدي عنه رسالاته وما هو من الكاذبين فكذلك عرف التي انه صادق فيما يقول ولكن أحب أن ينصف من نفسه » ورسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم در آنچه خدای بد و نازل فرمود درشك نبود ولكن جماعت جهال گفتند: چگونه خدای مبعوث نفرمود پیغمبری از گروه ملائکه یا چرا در میان این پیغمبر و سایر مردمان و ما فرق نگذاشت در اینکه او نیز مثل ما از مأكولات ومشروبات و راه سپردن در بازارها مستغنی نیست.

پس خداوند تعالی به پیغمبر وحی فرمود موقعی که در محضر جمعی از جهله بود که سؤال کن از کسانیکه قراءت کتاب خدای مینمایند : آیا قبل از تو خداوند تعالی پیغمبری بر انگیخته بود جز آنکه میخورد و می آشامید و ترا ای محمد بایشان پیروی باشد ، یعنی تو نیز چون پیغمبران گذشته میخوری و میآ شامی ؟ و اینکه فرمود: اگر تو در شك باشی و حال آنکه آنحضرت را شکی نبود در مقام نصفت است .

چنانکه خدای در آیه مباهله فرمود: بگوای پیغمبر بشتابید و بیائید بخوانیم فرزندان خود را و فرزندان شما را و زنان خود را و زنان شما را ونفوس خود را ونفوس شمارا و از آن پس بمباهله در آئیم و از آن بعد لعنت خدای را بر دروغگویان قرار بدهیم واگر میفرمود « فنجعل لعنة الله عليكم » یعنی چون بالصراحة معلوم است که شما دروغ میگوئید لاجرم لعنت خدای را برشما میگردانیم آنجماعت برای مباهله حاضر نمی شدند و اجابت نمی کردند لاجرم فرمود : لعنت خدای را بر هر کسی که دروغ گو باشد بگردانیم.

و خدای تعالی میدانست که پیغمبر از هر رسالتی که از خدای دارد ادا میفرماید

ص: 208

و از جمله کانبان و دروغگویان نیست، پس همچنین خود پیغمبر میدانست که خودش واست گوی است و در آنچه گوید براستی سخن کند لکن دوست همی داشت که با خود بطريق نصفت و انصاف برود یعنی در این امر خود را در ظاهر امر با مخالفان یکسان شمارد و دروغ را بآنان انحصار ندهد و بالصراحة نفرماید مباهله کنیم و لعنت خدای را برشما بگردانیم چه صدق من و كذب شما محل ترديد وتشكيك

نیست.

و أما قول خداى تعالى « ولو أن ما في الأرض من شجرة أفلام و البحر يمده من بعده سبعة أبحر ( و انفجرت الأرض عيوناً كما انفجرت في الطوفان ) لنفدت قبل أن تنفد كلمات الله .

و هي عين كبريت وعين برهوت وعين طبريئة وحمة ماسبذان وحمة افريقية يدعى لسنان وعين يحرون ونحن كلمات الله التي لا تنفد ولا تدرك فضايلنا ».

این کلام خدای چنان است که فرموده است: اگر درختهای دنیا بجمله قلمها شوند و بحر محیط و بعلاوه هفت بحر دیگر مداد شوند و زمین چشمه سارها برگشاید و جهان را آب در سپارد تمام این آبها و قلمها و مدادها در این نگارش کلمات الله از میان برود پیش از اینکه کلمات الله بپایان برسد .

و این هفت دریا : يكى عن كبريت و ديگر عين برهوت ودیگرعين طبريه و دیگر حمه ماسبذان و دیگر حمة افربقیه است که آن را لسنان خوانند و دیگر عين بحرون است ومائيم آن کلمات الهی که سپری وفاتی نمیشود و ادراک نمیگردد فضایل ما و از این پیش باسامی این هفت دریا که یحیى بن اكثم از حضرت إمام على نقي (علیه السلام) پرسيد باندك تفاوتی اشارت شد و باين كلمه طیبه «و نحن الكلمات التي لا تدرك فضائلنا ولا تستقصى » ولطايف و دقایق آن اشارت رفت .

« وأمّا الجنة فان فيها من المآكل والمشارب والملاهى ما تشتهى الانفس عين وأباح الله ذلك كله لأدم والشجرة التي الى الله عنها آدم وزوجته أن يأكلا منها شجرة الحسد عهد إليهما أن لا ينظرا إلى من فضل الله على خلائقه بعين الحسد

ص: 209

فنسى و نظر بعين الحسد ولم نجد له عزماً ».

وأما بهشت همانا در بهشت از مأكولات ومشروبات و ملاهی است آنچه را که نفوس خواستار باشند وعيون لذت ببرد و خدای تعالی این جمله نعمتها را بتمامت برای آدم روا گردانید ، و آندرختی که خدای تعالی آدم و زوجه او را از آن نهی فرمود که نخورند درخت حسد بود که با آدم و زوجهاش عهد فرمود که نظر نیاورند بآنکس که خدای تعالی او را بر جمله آفریدگانش فضل و فزونی داده است بنظر حسد ، و آدم این عهد را فراموش کرد و بچشم حسد در آن نظر نمود و برای او عزمی نیافتیم .

وأما قول خداى تعالى « أويزوجهم ذكراناً واناثاً: أي يولدله ذكوراً ويولد له اناثاً » یعنی زائیده میشود برای او فرزند نرینه و زائیده میشود برای او فرزند مادينه « يقال لكل اثنين مقرنين زوجان كل واحد منهما زوج » برای هر دوئی که با هم قرین باشند زوجان گویند هر یکی از آن دو را زوج خوانند.

« ومعاذ الله أن يكون الجليل العظيم عنى ما لبست به على نفسك وتطلب الرخص لارتكاب المحارم » پناه بخدای باید برد که خداوند جلیل بچیزی عنایت فرماید که اسباب التباس و اشتباه تو بشود بر نفس خودت و بجهت این ترديد وتشكيك وعدم يقين بحكم صریح در طلب رخصت شوی برای ارتکاب بمحارم خداوند تعالی !

در تفسیر این آیه شریفه و ما قبل آن « يخلق ما يشاء يهب لمن يشاء اناثاً و يهب لمن يشاء الذكور أو يزوجهم ذكراناً واناثاً » نوشته اند می آفریند آنچه میخواهد می بخشد هر کرا میخواهد دختران به پسران و می بخشد هر که را میخواهد پسران نه دختران یا جفت میگرداند ایشان را پسران و دختران ، یعنی هم پسران میدهد و هم دختران با این معنی که از هر بطنی پسری و دختری میدهد یا از بطنی دو پسر و از بطنی دیگر دو دختر با از بطنی پسری و از همان دیگر دختری .

« ويجعل من يشاء عقيماً » و میگرداند هر کسی را میخواهد بی فرزند « انه عليم قدير » بدرستیکه خداوند تعالی دانا است بمصلحت دادن و ندادن تواناست

ص: 210

بآنچه می بخشد و منع میفرماید، پس تمام کارها را بر حسب حکمت و اختیار میکند و این خانمه آیه شریفه که راجع بعقیم است مؤید بطلان آن مزخرفات و بیهوده سرائیها است که در باب ذکران واناث گفته بودند و جواب فرمودند.

حاصل معنی آیه شریفه این است که ایزد سبحان احوال بندگان را مختلف گردانیده پس ببعضى يك صنف از فرزند کرامت فرموده و آن ذکور است و یا اناث و برخی را هر دو صفت عطا فرموده ، یعنی پسر و دختر و جماعتی را هیچ فرزند نداده است. و در مناقب ابن شهر آشوب این عبارت حدیث شریف را باین صورت رقم کرده است :

« وأما قوله : أويزوجهم ذكر اناً وإناثاً فإن الله تعالى زوج الذكر ان المطيعين ومعاذ الله أن يكون الجليل العظيم عنى ما لبست به على نفسك تطلب الرخص لارتكاب المحارم ومن يفعل ذلك يلق أناماً يضاعف له العذاب يوم القيامة ويخلد فيه مهاناً ».

هر کس این کار را بکند برسد و بنگرد سزای بزه کاری خودرا ، دو چندان شود مر او را عذاب در روز رستاخیز و جاوید بماند در آن عذاب در حالتیکه خوار و بی اعتبار باشد . امام (علیه السلام) ميفرمايد : « إلا من يتب » مگر آنکس که توبه کند و در آيه شريفه إلا من تاب ، میباشد و هر دو یکی است.

و أما شهادت زنی که به تنهایی گواهی او جایز است « فهی القابلة التي جازت شهادتها مع الرضا فإن لم يكن رضاً فلا أقل من امرأتين يقوم المرأتان بدل الرجل للضرورة لأن الرجل لا يمكنه أن يقوم مقامها فإن كانت وحدها قبل قولها مع يمينها ».

این زنی است که قابله است که گواهی او با حالت رضای طرف برابر تجویز میشود، شاید برای این باشد که در حق زنی در حمل او یا دوشیزه در دوشیزگی او سخن در میان آید و مکتوم مانده باشد و بتصديق قابله تفویض شود و طرف زن انکار نمایند و هر دو طرف بگواهی زن قابله رضادهند.

والبته بعد از رضامندی و قراری که در میان طرفین داده شده است آن زن اگر

ص: 211

بر عدم بکارت یا حامله بودن زن گواهی بدهد جایز می شمارند و اگر یکطرف راضی بيك زن نشود و شهادت یکتن را جایز نخواند کمتر عدد شاهد از دوزن کمتر نخواهد بود و این دوزن بر حسب قانون شریعت چون گواهی دهند حکم شهادت يك مرد را دارند، اما للضرورة بدل مرد می شود چه مرد را آن امکان نیست که در چنین موضعی که مرد نمیتواند بتحقیق و نظاره اندر شود قیام نماید .

پس اگر این زن در حال ضرورت گواهی دهد و سوگند بر صدق کلام و گواهی خود بخورد شهادتش مقبول میشود.

واما قول علي (علیه السلام) در خنثی « فهو كما قال « يرث عن المبال » وينظر إليه قوم عدول بأخذ كل واحد منهم مرآة ويقوم الخنثى خلفهم عريانة وينظرون إلى المرآة و يحكمون عليه ، و در نسخه دیگر رقم شده است : « وينظرون في المرايا فيرون الشبح فيحكمون عليه ».

چنان است که علي (علیه السلام) حکم فرموده است تشخیص حال خنثی را باید از آلت بول افکندن دانست و میراث را بقانون آنچه معلوم شد ادا کرد و گروهی از مردم عادل بدو نظاره میکنند باین دستور كه هر يك از ایشان آینه در دست میگیرند و آن شخص خنثی را برهنه پشت سر خودشان باز میدارند و بآینه که در دست دارند میبینند و شبحی که در آینه ها افتاد میبینند و در آن چه دیدند حکم مینمایند .

وأما مردى كه نظر بشبانی افکند و آن شبان با گوسفند بسپوختن در آمده بود و بعد از آن آنگوسفند داخل گله شده بود اگر صاحب گوسفندان این گوسفند را شناخته است باید بکشد آن حیوان را و بسوزاند؛ شاید اینکه فرمود: بکشد و بعد از آن بسوزاند از آن روی است که « لا يعذب بالنار إلا رب النار ». و آنگهی بعد از کشتن صدمتی از سوختن نمیبیند و این سوزانیدن برای آن است که چون نطفه آدمی در وی اندر شده است گوشتش حرام و مضر و مفسد و ناخوش است میسوزانند تا دیگران نخورند و آزارها نیابند.

ص: 212

إمام (علیه السلام) در حکم پدر مهربان مخلوق است در همه جا ناظر مضار و منافع ایشان ومصالح دنيويه وأخرویه ایشان است و در سود و زیان ایشان آنچه باید بیان کند میکند و از هیچ چیز فروگذاشت نمیفرماید ، مع ذلك أهل غرض در پی قانون بیگانگان که آنهم مأخوذ از قانون اسلام است بگمان سودمندی و پیشرفت خود میروند و نمیدانم چرا نمیدانند که این خود اصل زیان است ، چه در همان حال که میخواهند سودمند شوند یا قوت گرانبها را با خرمهره برابر و مبدل مینمایند ! بالجمله میفرماید : اگر آن گوسفند را که داخل گله شده نشناسد إمام آن قسمت میکند و در میان این دو قسمت امر را بقرعه مي اندازند « فان وقع السهم على أحد القسمين فقد نجا النصف الأخر ثم يفرق النصف الأخر فلا يزال كذلك حتى تبقى شاتان فيفرق بينهما فأيهما وقع السهم بها ذبحت واحرقت و نجاساير الغنم » و در نسخه دیگر نوشته شده است : « ثم يفرق الذي وقع عليه السهم نصفين ويقرع بينهما فلا يزال كذلك حتى يبقى اثنتان فيقرع بينهما فايتهما وقع السهم عليها ذبحت واحرقت وقد نجا ساير هما وسهم الامام سهم الله لا يخيب .

و چون قرعه بر یکی از دو نصف واقع شد آن دیگر نجات می یابد و از آن پس در نصف دیگر بقرعه شروع میشود و همی قرعه میاندازند و از عدد میکاهند تاگاهی که بدو گوسفند میرسد آنگاه در میان آن دو گوسفند قرعه میاندازند بهريك قرعه افتاد آن گوسفند را سر می برند و بعد از آنکه کشته شد جسدش را می سوزانند و سایر گوسفندان از نجاست و احراق رهائی می یابند ، زیرا که قرعه كشي إمام با واقعیت توأم است وخطا نمي کند.

وأما در باب نماز صبحگاه و بجهر قراءت نمودن در آن نماز « لأن النبي صلی الله علیه و آله وسلم كان يفلس بها لقربها من الليل » در خبر وارد است « كان النبي يغلس بالفجر إذا اختلاط بضوء الصباح يقال غلس بالصلاة يريد صلاها بالغلس والغلس بالتحريك الظلمة آخر الليل ومنه التغليس وهو السير بغلس وغلسنا الماء أى أوردناه بغلس وغلس القوم تغليساً خرجوا بغلس ».

ص: 213

غلس بتحريك تاريکی آخر شب است و در حدیث است که رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم در نماز بامداد مخلوط میفرمود فجر را بروشنی با مداد ، یعنی نماز با مداد را صبح بسیار زود میسپرد و چون این وقت بشب نزديك است نماز صبح را جهراً قراءت میفرمود ، یعنی در حکم نماز شب است و گفته میشود « غلس القوم تغليساً » گاهی که در تاریکی آخر شب بیرون شوند.

و أما قول أمير المؤمنين (علیه السلام) که بشارت باد قاتل ابن صفیه را بآتش دوزخ قول رسول خداى صلی الله علیه و آله وسلم بود ، چه وی از کسانی است که در جنگ نهروان بیرون شد و أمير المؤمنین او را در بصره نکشت، چه میدانست که در فتنه نهروان کشته میشود .

وأما قول تو که علی (علیه السلام) با اهل صفين مقاتلت داد خواه مقبلان و خواه مدبران را وقتل زخم داران را روا شمرد و اما آنحضرت در وقعه جمل بدنبال روی برتافتگان نتاخت و متعرض مجروحین آن جماعت نشد و فرمود هر کس تیغ وسلاح خود را فرو افکند در امان است و هر کس بسرای خود اندر شود ایمن است :

« فان أهل الجمل قتل إمامهم ولم يكن لهم فئة" يرجعون إليها وإنما رجع القوم إلى منازلهم غير محاربين ولا محتالين ولا متجسسين ولا مبارزين فقد رضوا بالكف عنهم و كان الحكم فيهم رفع السيف عنهم والكف عن اذاهم إذ لم يطلبوا عليه أعواناً .

وأهل صفين كانوا يرجعون إلى فئة مستعدة وامام يجمع لهم السلاح والدروع والرماح والسيوف ويستعد لهم و يسنى لهم العطاء و يهيء لهم الأموال و يعود مريضهم ويجبر كسيرهم ويداوي جريحهم ويحمل راحلهم ويكسو حاسرهم ويرد هم فيرجعون إلى محاربهم وقتالهم .

فإن الحكم في أهل البصرة الكف عنهم لما ألقوا أسلحتهم إذ لم تكن لهم فئة يرجعون إليها والحكم في أهل صفين أن يتبع مدبر هم و يجهز على جريحهم فلم يساو بين الفريقين في الحكم لما عرف من الحكم في قتال أهل التوحيد لكنه شرح

ص: 214

ذلك بهم فمن رغب عرض على السيف أو يتوب من ذالك ».

و در نسخه دیگر است بعد از لفظ في الحكم « ولولا أمير المؤمنين وحكمه في أهل صفين و الجمل لما عرف الحكم في عصاة أهل التوحيد فمن أبى ذلك عرض على السيف ».

أما اهل جنگ ووقعه جمل پیشوا ورئيس ايشان بقتل رسید و برای ایشان گروهی واعوانی نبود که دیگر باره بگرد ایشان در آیند و آماده تجدید جنگ و قتال شوند بلکه بدون اینکه بمحاربت اندر شوند و بحیلت و تجسس و مبارزت و منابذت اندر آیند و عنوان مخالفتی کنند بمنازل خود باز شدند و بهمان راضی بودند که دست از ایشان بردارند و شمشیر از قتل ایشان بازگیرند و آزار ایشان آهنگ نجویند ، چه در کار خود در طلب اعوانی بر نیامدند .

أما مردم صفين ومحاربان و مقاتلان آن سرزمین که چون بشکستند بقتل ایشان پرداختند بعلت این بود که آن جماعت بسوی جماعتی که مستعد و آماده و آراسته برای قتال بودند باز میشدند و بامام و پیشوائی ، يعنى معاوية بن أبي سفيان که برای آنها اسلحه کارزار از زره و نیزه و شمشیر فراهم مینمود و ایشان را بعطیات وافره می نواخت و منزل و مال برای ایشان مرتب میساخت و بعیادت مریض ایشان میرفت و جبران شکستگی ایشان را مینمود و زخم داران ایشان را دوا مینهاد و پیادگان ایشان را سوار میساخت و برهنه ایشان را جامه میپوشانید، و چون اصلاح حال ایشان را من جميع الوجوه مینمود دیگر باره ایشان را بقتال أمير المؤمنين (علیه السلام) و مسلمانان مراجعت میداد.

پس این دو فرقه در يك حكم نيستند و باهم مساوی نباشند، چه حکم را در قتال اهل توحید دانسته بودند، یعنی میدانستند قتال با اهل توحید چه حکم دارد معذلك اعتنا نکردند و بجنگ اهل توحید بازشدند ، معذلك آنحضرت این حال را برایشان شرح داد هر کس بآن امر راغب بود عرضه شمشیر میگشت یا از آن امر بتوبت می رفت .

ص: 215

و أما آن مردی که بلواط اقرار و اعتراف نمود « فانّه أقر بذلك متبرعاً نفسه ولم تقم عليه بينة وانما تطوع بالافرار من نفسه وإذا كان للامام الذي من الله أن يعاقب في الله كان له أن يمن عن الله ، أما سمعت قول الله و هذا عطاؤنا - الآية قد أنبئناك بجميع ما سألتنا عنه فاعلم ذلك ».

این مرد باین امر برای تبرع و تطوع و فزون داشتن نفس خود را اقرار کرد و شاهدی و بینه ای بر این امر نبود و این اقرار را برای تطوع نفس خود آورد و چون برای امامی که از جانب خداوند است جایز است که در راه خدا و رضای خدا عقوبت نماید برای اوست که منت گذارد و عقوبت نفرماید ، آیا این قول خدای را نشنیده که با حضرت سلیمان میفرماید: این است عطای ما پس منت بگذار ، یعنی بخشش کن بهر کسی هر چه خواهی و بخشش مکن و بازدار از هر که خواهی ، یعنی عطا وامساك هر دو باختیار تو است . و ما ترا بجمیع آنچه بپرسیدی خبر دادیم پس دانسته باش این را .

و در مناقب این لخت اخیر را باین طور رقم کرده است « ولم تقم عليه بينة ولا أخذه سلطان و إذا كان للامام الذي من الله أن يعاقب في الله فله أن يعفو في الله ، أما سمعت الله يقول السليمان « هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب » فبدء بالمن قبل المنع » .

بر این امر بینه اقامت نشده و این شخص را سلطانی و حکمرانی نگرفته است و چون إمامي که از جانب یزدان است برای اوست که در راه خدای عقوبت کند همچنان او را که در راه خدای عفو نماید، آیا نشنیده باشی قول خدای را که با سلیمان میفرماید: این پادشاهی و عظمت که تر است عطای ما میباشد پس ببخش وعطا کن بهر کس که خواهی و بازدار و نبخش بهر کس که خواهی بدون حساب ، وخدای ابتدا ببخشش و عطا فرمود قبل از آنکه بمنع و بازداشتن امر فرماید.

راقم حروف گوید: چون کسی در این خبر بنگرد هم برای حکم فرماینده كه أمير المؤمنين (علیه السلام) است اثبات معجزه میشود هم برای راوی و مبین این خبر و بقیه

ص: 216

أخبار مذكوره كه حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليهما است اثبات معجزه میشود چه بجمله از علوم مخزونه الهيه و أخبار و آيات سمائیه است و برای دیگر علما وفقها و فضلای روزگار این علم و فتوی امکان ندارد.

مجلسي أعلى الله مقامه در اربعین بعد از نگارش این خبر میفرماید : چون يحيى بن اكثم اين اجوبه بلیغه را از موسی مبرقع بشنید گفت : این جوابها از تو نیست بلکه از برادر تو است، چه میدانست این گونه جوابها وعلوم فاخره جزاز منبع إمامت تراوش نمیتواند کرد.

و بروایت ابن شهر آشوب در مناقب : چون یحیی بشنید با متوکل گفت: بعد از این دوست مدار که از این مرد چیزی سؤال کنی بعد از اینکه من این مسائل را پرسیدم چه بعد از این هر سؤالی بنمایند و بروی فرود آورند جز اینکه پست تر از این مسائل من خواهد بود که سؤال کردم و در چیزهایی خواهد بود که جواب آن نسبت بعلم این شخص آسان است .

و در مناقب این داستان را نسبت بمتوکل میدهد که با ابن السکیت گفت : در حضور من از ابن الرضا این مسائل را بپرس و چند مسئله طرح کرد چنانکه از این پس در جای خود مذکور میشود و میگوید: آنحضرت بابن السكيت املاء جواب فرمود و امر کرد تا بنوشت و مسائل مذکوره را شرح میدهد .

علامه مجلسى أعلى الله رتبته میفرماید در روایتی : چون يحيى بن اكثم اين اجوبه را بشنید ایمان آورد و با مامت حضرت هادي إمام علي نقى صلوات الله عليه اقرار نمود ، و میفرماید : شرح و بسط این اسئله واجوبه را و بسط قولی که در آن شده است در کتاب کبیر خود یاد کرده ایم و نگارش آن در اینجا موجب اطناب است.

و حکایت خنثی دلالت بر آن میکند که دیدن زن اجنبيه در آینه و آب و امثال آن جایز است و اصحاب وفقهای اثنی عشریه را در این امر اختلاف است و بسا هست که اختلاف در این مسئله مبنایش اختلاف در رؤیت است که آیا بر حیثیت انطباع باشد یا بر حسب خروج شعاع خواهد بود .

ص: 217

زیرا که اگر از جهت انطباع باشد اجنبیته را حقيقة" نخواهد ديد بلكه شبح و صورتی از وی نمودار میشود ، و اگر بر حسب خروج شعاع باشد بتوسط و امثال آن او را دیده باشند و با این حال ممکن است که بآن استدلال نمایند که مقصود از رؤیت با نطباع است چنانکه اخبار دیگر باین معنی اشارت گر است .

و ممکن است که در اول مناقشتی برود باینکه احکام شرعيته غالباً بر مدلولات القويه وأمور عرفيه مبنى است که بر دقایق حکمیته ، پس بنابر تقدیر بودن رؤیت بخروج شماع، ممکن است که رؤیت اجنبیه را در آینه جایز بخوا شد ، چه در عرف و لغت این گونه دیدن را دیدن از روی حقیقت نمینامند بلکه میگویند شبح وصورت او را دیده است و از این حیثیت در معنی دوم مناقشه پیدا میشود و شبح مذکور خواهد شد ، چه اهل عرف حکم مینمایند که شبح را دیده است .

و بعد از این تفاصیل این خبر دلالت بر آن میکند که حلال مشتبه بحرام را بقرعه وجوباً باید از آن تخلص حاصل کرد چنانکه پاره علمای ما این معنی را اختیار کرده اند و این مؤید آن چیزی است که در اخبار مستفیضه وارد است که در هر مشکلی باید کار بقرعه افكند « وقيل يجب الاحتراز عن الجميع من باب المقدمة وقيل يجوز التصرف فيه أجمع إلا الأخير فان عند التصرف فيه يعلم أنه أكل الحرام اروطى بالحرام وامثالهما » .

و بعضی گفته اند: برای او همه حلال است، چه در اخبار صحیحه وارد است که هر وقت بر تو حلال و حرامی مشتبه گشت پس تو باید بحلال بگذرانی تاحرام را بعینه بشناسی یعنی اصل این است که حلال باشد مگر اینکه حرمتش ثابت شود و این قول عقلا و نقلاً قوی و محکم است و نیز ممکن است این خبر را حمل بر استحباب نمایند یا عمل بآن در خصوص این ماده باشد و عمل باین اخبار در سایر مواد باشد « والأحوط الاجتناب من الجميع في المحصور والتفصيل الكلام فيه مقام آخر».

ص: 218

بیان خلافت و سلطنت أبي جعفر هارون ابن أبى اسحاق محمد معتصم ملقب بواثق بالله

أبو جعفر و بقولى أبو القاسم هارون بن معتصم بن الرشيد بن مهدي بن منصور ملقب بواثق بالله خليفه نهم از خلفای بنی عباس در همان روزی که معتصم وفات کرد که بروایت طبری روز چهارشنبه هشت شب از شهر ربيع الأول سال دویست و بیست و هفتم گذشته باوی بیعت کردند.

و بقول ابن اثیر جزري در کامل وفات معتصم و بیعت واثق در روز پنجشنبه هیجده شب از ربیع ربيع الأول سال مذکور گذشته روی داد. وسیوطی در تاریخ الخلفا میگوید: واثق بر حسب ولایت عهدی که از پدرش معتصم داشت روز نوزدهم ماه مذكور وسال مذکور با وی بیعت کردند .

و ابن خلدون در تاریخ خود میگوید : أبو إسحاق معتصم بن مأمون بن رشيد در نیمه ربيع الأول سال مذکور وفات کرد و بامداد دیگر با پسرش أبو جعفر هارون واثق بیعت کردند، عجب این است که مؤرخی مانند عبدالرحمن بن خلدون مغربی که علامه عصر خود بوده است مینویسد معتصم پسر مأمون و در وفات مأمون نیز می نویسد: چون مرض مأمون اشتداد گرفت برای پسرش معتصم بیمت بخلافت بستد و چون مأمون وفات کرد با او بیعت نمودند و لشکریان بواسطه جيره ووظيفه آشوب بر آوردند و بنام عباس بن مأمون بيعت خواستند .

معتصم او را حاضر ساخت و عباس با او بیعت کرد و سپاهیان ساکت شدند. با اینکه مؤرخین مینویسند با اینکه مأمون باعلم وفضل و دارای فرزند بود خلافت از نسل او بگشت و برادرش معتصم که از حلیه فضل و علم بی بهره بود خلافت در نسل

ص: 219

او انتقال یافت :

داستان عزل کردن مأمون پسر خودش را از ولایت عهد وعدم لیاقت او و تفويض ولایت عهد را بمعتصم و مخالفت عباس بن مأمون را چنانکه یاد کردیم با عم خود معتصم و هلاکت عباس ، در عموم تواریخ مسطور است، نمیدانم این شبهه از کجا روی داده با اینکه خود ابن خلدون نیز باین روایات نظر دارد شاید از سهو کتاب است در يك جا كه اخ را این نوشته اند قلم از بی قلم شتافته است والله أعلم .

مسعودی در مروج الذهب میگوید : هارون بن محمد بن هارون الواثق مكنتى بأبي جعفر در همان روز پنجشنبه هیجده شب از ربیع الاول سال مذکور گذشته که معتصم وفات کرد بخلافت بیعت یافت. دمیری در حیات الحیوان می نویسد : پس از مرگ معتصم با پسرش هارون الواثق بالله در همان روز فوت پدرش در سر من رأی بیعت کردند و خبر بیعت ببغداد رسید و در بغداد و سایر بلاد امر خلافتش استقرار گرفت .

ودر أخبار الأول إسحاقی می گوید : در همان روز پنجشنبه پانزدهم ربيع الأول سال مذکور که معتصم بالله محمد بن هارون الرشيد رخت بدیگر سرای کشید با پسرش أبو جعفر هارون واثق بن معتصم بیعت کردند و همچنین در اخبار الدول میگوید نامش هارون أبو جعفر بن معتصم بن رشید و در روز مرگ پدرش معتصم برو ساده خلافت نایل شد. و در تاریخ الخمیس میگوید : الواثق بالله هارون بن المعتصم بالله محمد بن الرشيد هارون هاشمى عباسى بغدادى أبو جعفر در همان روز مرگ پدرش معتصم بمقام عظیم خلافت نایل شد و در تاریخ مختصر الدول وساير تواریخ کم و بیش بدینگونه رقم کرده اند. ما در واثق چنانکه از این پیش در ازواج معتصم مذکور شد ام ولد رومیه بود که قراطیس نام داشت .

و در این سال توفیل پادشاه روم رخت زندگانی بدیگر مرز و بوم کشید مدت سلطنت او دوازده سال بود و پس از وی تدوره زوجه توفيل بسلطنت بنشست ازوی و در این وقت فرزند این زن میخائيل بن توفيل كودك بود از این پیش در ذیل

ص: 220

احوال هارون الرشيد بذكر حال یعفور بن اسدراق پادشاه روم و مراسلات و محاربات رشید با او اشارت کردیم .

مسعودي ميگويد : بعد از يعفور استراق بن يعفور بن استراق در ایام محمدامین ابن رشيد مالك ملك روم شد و گاهی اسدراق و گاهی استراق می نویسد و میگوید: همواره برملك روم استیلا داشت تا گاهی که قسطنطین قلفط غلبه کرد و سلطنت او در زمان مأمون بود .

و پس از وی نظر توفیل پادشاه روم گشت و سلطنت او در زمان خلافت معتصم روی داد ، وی همان سلطان است که زبطره را برگشود و معتصم بالله باوی جنگ نمود وعموریه را فتح کرد چنانکه مذکور ومشروح گردید ، و پس از وی میخائیل ابن توفيل در زمان خلافت واثق ومتوكل ومنتصر ومستعین فرمان گذار مرزو بوم روم گردید.

در پاره تواریخ نوشته اند: امپراطور تئوفیل بعد از شکست از لشکر اسلام در اطاقی رفته بیرون نیامد و نخورد و نیاشامید تا بمرد ، از وی زوجه اش تادر که او را ندوره خوانند بنیابت پسر صغیر خود موسوم به میشل که میخائیل خوانند بسلطنت پرداخت و در مملکت لهستان پیزا نامی بسلطنت آن مملکت منتخب شد .

و در این سال جعفر بن معتصم مردمان را حج اسلام بگذاشت و مادر واثق قراطیس با او باقامت حج برفت و در ماه ذي الحجه در حیره وفات کرد و او را در کوفه دفن نمودند در سرای داود بن عیسی، و این واقعه بروایت طبری چهار روز از ماه ذي القعده بگذشته روی داد .

ص: 221

بیان فتنه جماعت قیسیه بعد از مرگ معتصم در دمشق

چون معتصم بالله بمرد جماعت قیسیه در دمشق از جای برآمدند و بهر طرف بتاختند و بیاشو بیدند و غبار فساد و گردوخاك عناد برانگیخته و امیر خودشان را بمحاصره در افکندند ، چون خبر در خدمت واثق منتشر شد رجاء بن ایوب حضاری را بدفع ايشان واطفاء نواير فساد مأمور ساخت وگروه مخالفان در برج راهط لشکرگاه کرده بودند و رجاء بن ایوب در دیدمر آن لشکر گاه بساخت و آنجماعت را بطاعت وانقیاد بخواند قبیله قیسیه پذیرفتار نشدند.

چون رجاء این جواب بشنید سلسله رجاءش قطع شد و بآن گروه گفت که روز دوشنبه در دومه با ایشان جنگ مینماید ؛ دومة بضم دال مهمله وو او وميم وهاء از قراء غوطة دمشق میباشد و این غیر از دومة الجندل است که حصنی از اعمال مدینه و در هفت منزلی دمشق است .

و چون روز یکشنبه چهر کشود و قیسیه متفرق گردیده بودند رجاء بن ایوب بسوی آن جماعت که منتظر روز دوشنبه بودند راه بر گرفت و در حالتیکه پاره از آنجماعت بدومه رفته بودند و برخی در انجام حوایج خود مشغول بودند ایشان را دریافت و با ایشان قتالی سخت بداد و جملگی را هزیمت داد و هزار و پانصد تن از آنها را بقتل رسانید و از اصحاب رجاء نیز سیصد تن مفتول گردید و مقدم آنجماعت ابن هبيس بود .

در این اقدام رجاء امر دمشق اصلاح پذیرفت و رجاء بجانب فلسطين بقتال أبي حرب مبرقع روى نهاد وأبو حرب در فلسطين خروج کرده بود بعد از آن رجاء با مبرقع جنگ بداد و او را منهزم و اسیر نمود چنانکه از این پیش در آغاز سال دویست و بیست و هفتم بخروج و مخالفت مبرقع يماني بمعتصم اشارت کردیم .

ص: 222

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و هفتم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

در شهر ربيع الأول اين سال بشر بن حارث زاهد معروف بحافي بروايت ابن اثير جانب نعم المصير گرفت، از این پیش شرح حال این زاهد عابد روزگار در ذيل مجلدات مشكاة الأدب سبقت تحرير يافت هم اکنون بشرذمه از احوال وی که نگاشته نشده است رقم میشود .

أبو نصر بشر بن حارث بن عبدالرحمن بن عطاء بن هلال بن ماهان بن عبد الله و نام عبد الله بعبور بود بدست مبارك أمير المؤمنين علي بن أبي طالب (علیه السلام) مسلماني گرفت و بشر مروزی است و معروف بحافي کردید، چه با پای برهنه بی کفش راه مینوشت و سبب برهنگی پای او را مذکور نمودیم که چون پای برهنه بیرون دوید و بحضور مبارك حضرت صادق (علیه السلام) تشرف جست بواسطه میمنت و شرافت آن حال دیگر پای در موزه نیاورد ، وفاتش را در بغداد و برخی در مرو دانسته اند .

و برخی نوشته اند: در شوشتر بود و اکنون مرقد او در بقعه دلگشائی از اعمال شوشتر زیارتگاه عام و خاص است. ابن خلکان میگوید : بشر حافي يکتن از اهل طریقت و بصیرت و بزرگان و اعیان و اتقیاء وصلحای بازهد وورع وأصلش از مرو از یکی از قریه های مرو معروف به ما برسام است و در بغداد ساکن بود .

در تذكرة الأولياء مسطور است كه مالك ممالك صافي بشر حا في رحمة الله عليه مجاهده عظیم داشت و در خدمت خال خود علي حشرم ارادت می ورزید و در علم أصول و فروع عالم بود، بدایت توبت و انا بتش از آن شد که با شوریدگی روزگار مست بی قرار میرفت پاره کاغذی و بر آن نبشته دید « بسم الله الرحمن الرحيم » مقداری عطر

ص: 223

بخريد و نام مبارك را معطر ساخت و بتعظیم جای بنهاد .

در آن شب بزرگی در خواب دید که بدو گفتند : برد و بشر را بگوی « طيبت اسمنا فطيبناك و تجلّلت اسمنا فتجللناك طهرت اسمنا فطهرناك فبعزتي لأطيبين اسمك في الدنيا و الآخرة » خلاصه معنی اینکه چون نام مارا پاکیزه و محترم بداشتی ما نیز در دنیا و آخرت با تو همین معاملت را مرعی داریم.

آن بزرگ گفت : بشر مردی فاسق است مگر غلط دیده ام تجدید طهارت کرده بعد از نماز بخفت همچنان تاسه نوبت این خواب را بدید بامداد بشر را طلب کرد گفتند: در مجلس شراب است بدانخانه برفت گفتند : مست و بی خبر است :گفت : بگوئید : مرا با او پیغامی است .

چون بشر را بگفتند گفت : بپرسید پیغام از کدام کس داری ؟ گفت : پیغام از خدای تعالی دارم، بشر گریان شد و گفت: آن عتابی دارد یا عقابی کند یاران را وداع کرده گفت : من برفتم و از این پس هرگز مرا در این کار نمی بینید پس بیامد و تو به کرد و کار او بجائی رسید که هیچکس نام وی نشنود که دلش نیاسود.

پس طریق زهد پیش گرفت و از شدت غلبه مشاهد حق هرگز کفش در پای نیاورد، و او را از این رهگذر حافی گفتند : با او گفتند : از چه پای در کفش نیاری ؟ گفت : آنروز که آشتی کردم پای برهنه بودم اکنون شرم دارم که پای در کفش آدم حقتعالی میفرماید: زمین را بساط شما گردانیدم بر بساط پادشاهان با کفش رفتن بیرون از ادب است .

این بنده نگارنده گوید: آن کلمه که از شدت غلبه مشاهدت حق کفش بپای نمی آورد چندان محل اعتماد نیست چه مشاهده حق نسبت با نبیای عظام و اوصیای گرام علیهم السلام هزاران هزار درجه نسبت به بشر حافي شديدتر است و ایشان همیشه پای در کفش داشته اند بلکه یکی از مکروهات با پای برهنه راه سپردن است بخصوص اگر احتمال نجاست هم باشد و در بساط پادشاهان نیز پای برهنه گام زدن

ص: 224

از ادب بیرون است بلکه با کفش پاك و بی عیب یا جورب میروند ، ورسول خدای صلى الله عليه و آله با نعلین مبارک پای بر عرش خدای نهاد .

بالجمله می گوید: جمعی از اصحاب خلوت چنان شدند که بکلوخ استنجا نکردندی و آب دهان برزمین نینداختندی که در آن جمله نور الله دیدندی ! بشر را نیز همین حال بود بلکه نور الله چشم رونده گردد که بی بصر جز خدای را نبیند و هر کس را که خدای چشم او گردید جز خدای نتواند دید چنانکه رسول خدای صلى الله علیه و آله در پس جنازه ثعلبه با سر انگشت پای میرفت و میفرمود : میترسم پای برپر ملائکه نهم، و آن ملائکه چیست نور الله است « والمؤمن ينظر بنور الله » این بنده نیز بر این عقیدت میرود، زیرا که شرف پای مبارك رسول خدای هزاران هزار درجه از پر ملك اشرف والطف و اقدس است آنحضرت پای بجائی نهاد که جبرئيل أمين وملائكه مقر بین چشم نتوانند انداخت.

ازین رتبه گراند کی بگذرم *** فروغ تجلي بسوزد پرم

نقل است که أحمد بن حنبل بسيار نزد بشر حافي برفتی و نسبت بدو ارادت بسیار داشت شاگردانش او را گفتند: تو در احادیث و اجتهاد وفقه وانواع علوم عالم و بی نظیری هر ساعت پیش شوریده میروی او را این لیاقت از کجا است؟ احمد گفت: آری جمله علوم که بر شمردی من از وی بهتر دانم اما او خدای را از من بهتر شناسد لاجرم بخدمت بشر رفتی و گفتی ، « حدثني عن ربي » مرا از خدای من حکایت و سخن بگذار .

نقل است که بشر شبی بخانه میرفت یکپای در آستانه نهاد و پای دیگر بیرون و تا بامداد متحیر بماند، و گویند : در دل خواهرش بماند که امشب بشر بخانه تو می آید و بخانه برفت و در انتظار بشر ببود ناگاه بشر شوریده حال و سرمست باده الست بیامد خواست بیام برآید پایه چند از نردبان سوی بالا شد و تا دمدمه با مداد بماند و از آن پس بنماز جماعت برفت و باز آمد.

خواهرش از آن سرگشتگی بپرسید گفت : بخاطرم خطور همی کرد که در

ص: 225

بغداد چندین کسی باشند که بشر نام دارند یکی جهود و يکى ترسا ويكى مغ و مرا نیز نام بشر است و بچنین دولتی رسیدم و مسلمانی گرفتم ایشان چه کردند که چنین دور افتادند و من چکردم که بچنین دولت رسیدم در این حیرت و این شگفتگی بماندم .

نقل است که بلال خواص گفت : درتيه بني إسرائيل بودم یکی با من همی رفت بدل اندر گفتم که مگر خضر است ، گفتم : بحق حق کیستی ؟ گفت : برادرت خضرم گفتم : در شافعی چگوئی ؟ گفت : از اوتاد باشد ، گفتم : در أحمد بن حنبل چه فرمائی؟ گفت : از صدیقان است، گفتم در بشر چگوئی ؟ گفت : بعد از وی همچو ادثی نبود.

عبدالله جلا گوید : ذوالنون را دیدم و او را عبادت بود ، سهل را دیدم و اورا اشارت بود، بشر را دیدم و او را ورع بود ، مرا گفتند : تو بکدام مایلی ؟ گفتم به بشر ابن حارث که اوستاد ما است .

نقل کرده اند که بشر حافي هفت قمطره از کتب احادیث استماع کرده جمله را در خاک کرد و حدیث روایت نکردم و گفت : از آن روایت نمیکنم که در خود شهوت روایت میبینم اگر شهوت خاموشی در خود یا بم روایت میکنم ، یعنی میل نفس بروایت از روی خود بینی و غرور است باید نفس را بکشت تا از این حال بگردد و خاموشی طلبد که عین تواضع و فروتنی است آنوقت بروایت اندر آید .

قمطره بکسر قاف و کسر ميم وسكون طاء مهمله بمعنی استر فربه وصندوقی است که در آن کتاب گذارند.

حکایت کرده اند که بشر را گفته اند: ارزاق بغداد مختلط شده است بلکه بیشتر حرام است تو از چه میخوری؟ گفت: از آنچه شما میخورید ، گفتند : پس بچه چیز این منزلت یافتی ؟ گفت : بلقمه کمتر از لقمه و بدستی کوتاه تر از دستی و آنکس که بخورد و بخندد با آنکس که بخورد و گرید برابر نبود، پس گفت: حلال اسراف نپذیرد، یکی از وی پرسید که چه چیز را نخورش کنم ؟ گفت : عافیت .

ص: 226

حکایت کرده اند که چهل سال آرزوی سر بریان میکرد و بهای آن نیافت و گویند: سالها بود که دلش باقلی میخواست و نخورده بود. حکایت کرده اند که هرگز از جوئی که سلطانیان کنده بودند ،نخورد و بزرگی گفت : روزی به نزديك بشر رفته بود سرمای سخت بود برهنه اش بلرزه دیدم گفتم: یا با نصر این چه حال است گفت : درویشان را یاد کردم مال نداشتم که با ایشان مواسات جویم خواستم بتن موافقت کنم . وقتی از وی پرسیدند که بدین منزلت از چه رسیدی؟ گفت: از آنکه حال خود را از غیر خدای تعالی پنهان داشتم در همه عمر، گفتند: از چه روی سلطان را بموعظت نمیگیری که این چند ستم از وی نرود؟ گفت : خدای را بزرگتر میدانم که او را نزد کسی یاد کنم که خدای را نشناسد .

أحمد بن إبراهيم مطیب گفت که بشر با من گفت : معروف را بگوی که چون نماز کنم پیش تو آیم، من پیغام بدادم و در انتظار بماندیم نماز پیشین کردیم و نیامد تا نماز خفتن بگذاشتیم با خود گفتم: چگونه چون بشر مردی خلاف وعده کند و چشم میداشتم و بر در مسجد در انتظار بودم تابشر سجاده برداشت و روان شد چون بدجله رسید بر آب برفت و با معروف سخنها بگفت و تا سحر بنشستند پس همچنان بازگشت و بر آب برفت من در پایش بیفتادم و گفتم : مرا دعا کن مرا دعا کرد و گفت : آشکارا مکن و تا زنده بود با هیچکس نگفتم.

نقل است که وقتی جمعی در خدمت بشر حضور داشتند و بشر در رضا سخن همی کرد، یکی گفت: یا با نصر هیچ از خلق نمی پذیری اگر در زهد محققی وروی از دنیا بتافته از خلق بستان و درویشان را بخفیه بده و بتوكل بنشين وقوت خود را از غیب بستان این سخن بر اصحاب بشر بسی سخت افتاد بشر فرمود: جواب بشنوید .

بدانکه فقرا برسه قسم هستند : يك قسم آنكسان هستند که هرگز سؤال نکنند هرچه خواهند خدای متعال بدهد و اگر خدای را سوگند دهند در حال

ص: 227

اجابت فرماید ، يك قسم دیگر آنانند که سؤال نکنند و اگر بدهند قبول کنند این قوم در حد وسط هستند و بر تو کل ثابت باشند بخدای تعالی و این قوم کسانی هستند که بر مانده خلد در حظیره قدس بنشینند

و يك قسم آنان باشند که بصبر نشینند و چندانکه توانند وقت نگاهدارند ودفع دواعی نمایند، آنصوفی چون این جواب بشنید گفت: راضی شدم از تو بدین که خدای تعالی از تو راضی باد .

بشر حکایت کرد که در پیش چشمۀ آبی بعلي جرجانی رسیدم چون مرا دید بدوید و گفت : چه گناه کرده ام که امروز آدمی را بدیدم از پی اوشتابان شدم و گفتم : مرا وصیتی فرمای گفت فقر را در برگیر و زندگانی با صبر کن و هوا را دشمن دار و مخالفت شهوت و خانه خود را امروز عالی تر از لحد گردان چنانکه خانه چنان باشد که روزی که از لحدت بخوانند بخوشی ومرفه الحال بتوانی بخدای متعال رسید .

نقل کرده اند : وقتی گروهی از اهل شام نزد بشر بیامدند و گفتند: در عزیمت حج باشیم با ما رغبت میکنی ؟ بشر گفت: بسه شرط : یکی اینکه هیچ چیز بر نگیرم و از هیچکس هیچ چیز نخواهم و اگر بدهند قبول نکنم، ایشان گفتند : آن دو را توانيم و اين يك را که اگر بدهند نپذیریم نتوانیم، بشر گفت : پس شما شما برزاد حج گذاران توکل بسته اید، و این بیان آن سخن است که در جواب صوفی گفت که اگر در دل آورده بودی که هرگز از خلق چیزی قبول نخواهم کرد این توکل بر خدای تعالی بودی .

نقل کرده اند که بشر گفت: روزی بخانه رفتم مردی را بدیدم گفتم : کیستی که بدون دستور بیامدی؟ گفت: برادر تو خضر ، گفتم : مرا دعا کن گفت : خدای تعالی گذاردن طاعت خود بر تو آسان کند ، گفتم : بر افزای ، فرمود : طاعت تو بر تو پوشیده گرداند .

حکایت کرده اند که یکی با بشر مشورت نمود که دو هزار در هم حلال دارم میخواهم که بحج بروم گفت : تو تماشا میروی اگر برای رضای خدا میروی وام درویشی گذار

ص: 228

یا یتیمی را ده یا بعیال داری بذل کن که آن راحت که بدل ایشان برسد از صد حج فاضلتر است گفت : رغبت حج را بیشتر میبینم گفت: از آن است که این مالها را نه از راهی نیکو بدست آورده باشی تا بنا وجوه خرج نکنی قرار نگیری.

راقم حروف :گوید: ندانم کلمه « برادرت خضر هستم » یا آنچه در باب حج می گوید با اینکه خدای میفرماید « والله على الناس حج البيت من استطاع إليه سبيلا » بر چه معنی است و هر کس در عمر خود اقامت حج با حالت استطاعت نکند در محشر در صف نصاری بایستد چیست ؟!

نقل کرده اند که روزی بشر حافی بگورستان عبور کرد گفت : اهل گورستان را دیدم که بر سر گورها آمده و منازعت میکردند چنانکه جماعتی چیزی قسمت کنند گفتم : بار خدایا مرا بر این حال شناسا فرمای، آوازی شنیدم که برو و بپرس رفتم پرسیدم گفتند : يك هفته بر آید که مردی از مردان دین بر ما گذری کرده و سه دفعه و قل هو الله أحد ، خوانده وثواب آنرا بما داده است از آن روز ثواب را قسمت میکنیم هنوز فارغ نشده ایم. در این حکایت بشر و نزاع اموات در ثواب سوره توحید مرد دین قراءت کرده است تأمل لازم است گویا آنمرد دین خود او باشد .

و دیگر نقل کرده اند که بشر گفت: رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم را بخواب دیدم با من فرمود: ای بشر هیچ میدانی که خدای تعالی ترا چرا برگزید و درجه ترا از میان اقران بلند گردانید؟ عرض کردم یا رسول الله ندانم، فرمود: از بهر آنکه متابعت سنت من کردی و صالحان را حرمت داشتی و برادران را نصیحت كردى واصحاب مرا وأهل بيت مرا دوست داشتی از این رو ترا بمقام ابرار رسانیدند در این کلمات بشر حافي وتقرير منزلت که نمود تأمل لازم است .

و دیگر حکایت کرده اند که بشر فرمود: شبی مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم را در خوب دیدم عرض کردم یارسول الله مرا پندی گوی فرمود : نیکوست شفقت تو بر درویشان بنگر برای ثواب رحمن و از آن نیکوتر تکبر درویشان بر توانگران و اعتماد برکزم آفریدگار جهان است .

ص: 229

و نیز از بشر حافی داستان کرده اند که با اصحاب خود فرمود : سیاحت کنید زیرا که آب چون روان گردد خوش باشد و چون بایستد متغیر و ناخوش باشد و گفت : هر کس خواهد در دنیا عزیز باشد بگواز سه چیز دور باش؛ عرض حاجت به مخلوق مگذار و کسی را بد مگوی و با مهمان کسی مرد و گفت : حلاوت آخرت را آنکس که دوست دارد مردمان او را بشناسند نیابد و این کلمه ظریفی و تفسیرش باظرفای قوم است.

و می گفت : اگر قناعت جزعزت زندگانی هیچ چیز دیگر نباشد کافی است و می گفت : هرگز حلاوت عبادت و شیرینی پرستش و راز و نیاز را نیا بی تا گاهی که در میان خودت وشهوات دیواری آهنین بر نکشی، و گفت : سخت ترین کارها سه چیز است : سخاوت در حال تنگدستی وورع در خلوت و سخن گفتن نزد کسی که از وی بترسی و گفت: درع آن باشد که از شبهات پاک بیرون آنی و در هر طرفة العين محاسبه نفس پیش گیری و گفت : زهد ملکی است که جز در دل خالی قرار نگیرد.

و گفت : اندوه ملکی است که چون در جایی قرار بگیرد رضا ندهد که هیچ چیز با او قرار بگیرد . و این دو فصل نیز معانی لطیفه دارد که بر لطیفه یابان مکتوم نیست و گفت : فاضل ترین چیزی که بنده را داده اند معرفت است و الصبر على الفقر ودیگر شکیبائی بر نیازمندی و گفت : اگر خدای را خاصگان باشند عارفانند.

و گفت : صوفی آن است که دل صاف دارد با خدای ، و گفت : عارفان قومی هستند که ایشان را جز خدای نشناسد و ایشان را گرامی ندارد مگر از بهر و گفت: هر کس خواهد طعم آزادی را بچشد بگوی سر را پاک دارد .

و گفت: هر کس در حضرت خدای عمل بصدق آورد وحشتی پیش آیدش و گفت: سلامی بر ابنای دنیا کنید بدوست نا داشتن سلام بر ایشان ، و گفت : نگریستن در بخیل دل را سخت کند. و گفت: از ادب دست برداشتن در میان برادران ادب است .

و گفت: با هیچکس ننشستم و هیچکس با من نشست که چون از هم جدا شدیم

ص: 230

مرا یقین نگردید که اگر بهم بنشستمی هر دو را به بودی . و می گفت : من مكروه می شمارم مرگ را و کاره مرگ نباشد مگر کسی که بشك اندر است ، یعنی چون کسی بداند که پس از مرگ بچه عوالم و معالم میرسد که جهانش پست ترین زندان مینماید و از چگونه خوابی غفلت آمیز بیدار میشود و چه پوشیده ها بروی آشکار می گردد و چه عقبات را طی میکند البته در دار دنیا به اصلاح کار خود و توشه سفر خود وذخیره روز برانگیزش خود میپردازد و مصفا و خالص میگذارد و البته چنین کسی مرگ را مکروه نمی شمارد.

أما كسيكه بر درجه یقین پای نگذاشته و در عالم شك اندر است هرگز خوش نمی دارد که بعد از زحمات کثیره دنیوینه چون بمیرد گرفتار و مسئول واقع شود لاجرم مرگ را ناگوار میشمارد یا کسیکه معتقد بمعاد و حشر و نشری نباشد و چنان داند که من مات فات البته مردن را ناگوار و ناپسند میداند . و دیگر می گفت : تو کامل نیستی نادشمن از تو ایمن نباشد .

می گفت: اگر عذاب خدای را طاقت نمیداری باری معصیت او را مکن . روزی یکی نزد بشر حافی گفت: توکلت علی الله گفت: بر خدای تعالی دروغ میگوئی اگر بخدای توکل کرده بودی بآنچه خدای کند رضا میدادی .

و می گفت : اگر تو را از چیزی عجب آمد خاموش باش و چون از خاموشی عجب آوردی سخن بگوی، یعنی در هیچ حال بعجب اندر مباش و چون عجب آوردی بر ضدش بر آی. و می گفت: اگر همه عمر در دنیا بسجده شکر مشغول شوی شکر آن نکرده باشی که خدای در ازل حدیث تو با دوستان کرد جهد کن تا از دوستان باشی.

حکایت کرده اند که چون هنگام مردن بشر حافی در رسید در اضطرابی عظیم افتاد گفتند: مگر زندگانی را دوست میداری؟ گفت: نمیدارم اما بحضرت پادشاه پادشاهان رفتن صعب است .

نقل کرده اند که بشر در مرض موت بود که یکی از در آمد و از دست تنگی

ص: 231

و سختی روزگار شکایت کرد بشر آن پیراهن که بتن داشت بوی داد و پیراهنی بهاریت گرفت و در آن پیراهن تن از بند جان و پیراهان برهنه ساخت .

حکایت کرده اند که تا بشر زنده بود هیچ ستوری در بغداد برای حرمت او سرگین ،نیفکند چه با پای برهنه میرفت ، شبی ستوری روث افکند صاحبش فریاد بر کشید که بشر نماند ، زیرا در جمله راهگذار بغداد روث ستوری نبود و این روت افکندن ستور را بر خلاف عادت دیدم دانستم بشر نمانده است.

بعد از آنکه بشر وفات کرد بخوابش دیدند گفتند: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت : عتاب کرد و فرمود: چرا در دنیا این چند از ما بترسيدى «أما علمت ان الكرم صفتي » ندانستی كرم صفت من است، و این نیز مخالف آيه شريفه است « إنما يخشى الله من عباده العلماء » شأن شخص عالم ترسیدن از خداوند عالم است و هر چه عالم بیشتر علم داشته باشد و معرفت او بحق بیشتر باشد ترسش بیشتر است ، خدای در صفت پیغمبران بزرگ میفرماید « الله او اب و اواه » وورع که بمعنی ترس عظیم و تقوی که بمعنی پرهیز است از صفات بزرگان دین است . أمير المؤمنين علي (علیه السلام) که در خوف آنحضرت از خدای تعالی شروح مفصله وحكايات عدیده وارد است یا خشوع وخضوع وگریه و ناله حضرت إمام زين العابدين و سایر ائمه طاهرين و حضرت سید المرسلین صلوات الله عليهم بایستی در حضرت خدای بیشتر مسئول شوند تا چرا از خدای میترسیدند با اینکه بعفو و کرم خدای از همه عارف تر بلکه واسطه عفو و کرم هستند .

بالجمله دیگری بشر را بخواب دید و پرسید : خدای با تو چه کرد؟ گفت: مرا بیامرزید و فرمود: «كل يا من لا يأكل والشرب يا من لا يشرب» بخور ای کسیکه برای من نخوردی و بیا شام ای آنکه برای من نیاشامیدی .

دیگرش بخوا بدید و پرسید : خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت : بیامرزيد و يك نیمه بهشت را بمن مباح گردانید و گفت : ای بشر تا بدانی که اگر مرا در آتش سجده کردی هنوز شکر آن را نگذاشته باشی که تو را در دل بندگان جای بدادم .

ص: 232

مباح شدن يك نيمه بهشت برای بشر و تمام پیغمبران واوليا واوصيا و اصفيا وأئمته وانقيا وأمم صالحه ایشان در نیمه دیگر جای خیلی سخن و تنگی مقام است ! دیگری بشر را بخواب دید پرسید: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت : فرمان آمد که مرحبا يا بشر آن عده که ترا جان برداشتند هیچکس دوست تر از تو بر روی زمین نبود. .

نقل کرده اند که روزی ضعیفه نزد أحمد بن حنبل آمد و گفت: بر روی بام پنبه میرشتم و مشعله خلیفه ظاهر شد که کسان خلیفه میگذرانیدند بروشنائی آن چیزی رشته شد روا بود یا نبود، گفت: تو کیستی که از این جنس سخنت دامن گرفته است ؟ گفت : خواهر بشر حافي هستم ، أحمد زار بگریست و گفت : چنین تقوی از خاندان بشر بیرون آید آنگاه گفت: ترا روا نبود زنهار گوش دار تا آب صافي توتیره نشود و اقتدا بر آن مقتدا کنی، یعنی برادر خودت تا چنان شوی که اگر خواهی در مشعله این جماعت پنبه بریشی دستت طاعت ترا نکند که برادرت چنان بود که هرگاه دست بطعامی میبرد که شبهه ناک بود دستش طاعت او را نمیکرد گفت که مرا سلطانی است که آن را دل نامند او را رعیت تقوی است من یارای آن ندارم که بی دستور او سفر کنم .

در طبقات شعرانی مسطور است که اصل أبي نصر بشر حافي از مرو وساكن بغداد و مرگش در بغداد در دهم ماه محرم سال دویست و بیست و هفتم هجری روی داد، با فضیل بن عیاض مصاحبت ورزید و از كلمات اوست ( سيأتي على الناس زمان تكون الدولة فيه للحمقى والأراذل على أهل العقول والأكابر، روزگاری مردمان را پیش آید که حمقا واراذل قوم رئیس و فرمانفرمای عقلا و اکابر عصر شوند .

و دیگر میگفت « حسبك أن أقواماً موتى تحيى القلوب بذكرهم وأن أقواماً احياء تقسو القلوب برؤيتهم » تراهمان کفایت میکند که گروهی مردگان هستند که دلها بیاد ایشان زنده است و گروهی زندگان هستند که دلها بدیدار ایشان بقساوت و سختی دچار شقاوت و بدبختی میشود، یعنی پارۀ رفتگان برگذشته چندان در جهان

ص: 233

أعمال حسنه و آثار حمیده و آیات سعیده بکار برده و بیادگار نهاده اند که دلها بیاد آنها تازه و زنده و جانها در اثرات ایشان شادان و فزاینده میشوند، و برخی از زندگان هستند که از اعمال ناستوده و دیدار با خجسته باعث قساوت قلب ناظرین میشوند .

و دیگر می گفت : « ياطالب العلم انما أنت متلذذ متفكه بالعلم تسمع وتحكى لا غير ولو عملت بما علمت لنجرعت مرارة العلم ، ويحك انما يراد بالعلم العمل فاسمع يا أخي وتعلم ثم اعمل واهرب ألا ترى إلى سفيان الثوري رضي الله عنه كيف طلب العلم وتعلم وهرب، فاسمع ما أقول لك فان الطلب إنما يدل على الهرب لا على حبها ».

ای خواهنده علم و دانش همانا تو بیار علم و بوستان دانش به تلذذ و تفکه اندری میشنوی و حکایت میکنی و جزاینت کاری و دربارت باری نیست و اگر به آنچه بدانی کار نمائی هر آینه مرارت علم را فروبری و تلخی آن را از دهان و کام بگذاری ويحك همانا بعلم عمل را خواهند پس ای برادر من بشنو و بیاموز و بکار آور و قرار جوى .

آیا بسفیان ثوري نگران نیستی که چگونه در طلب علم برآمد و بیاموخت و فرار کرد، پس بشنو آنچه را که با تو گویم چه طلب کردن علم بر فرار از دنیا دلالت و راهنمائی کند نه بر دوستی و طلب دنیا ، یعنی علم صحیح که حاصل شد آدمی را از دنيا وذخارف دنیا گریزان میگرداند.

و دیگر میگفت : « الصدقة أفضل من الجهاد والحج والعمرة لان ذاك يركب ويجيء فيراه الناس وهذا يعطى سراً فلا يراه إلا الله تعالى » بخشش بدرویش و نیازمند و دریوزگان از جهاد و اقامت حج و عمره افضل است، چه در امر جهاد و نهادن حج سوار می شوند و تهیه می بینند و میروند و می آیند و مردمان او را می بینند، اما صدقه را پوشیده میدهند و جز ایزد تعالی بر آن بینا و آگاه نیست و از شائبه ریا خارج است .

و دیگر میفرمود : « أمس قدمات واليوم في النزع وغداً لم يولد فبادروا بالأعمال

ص: 234

الصالحة ، دیروز از روزها در گذشت و امروز از امروزها بگذشتن اندر است و فردا را کسی نداند از شکم مادر روزگار و این جهان پایدار بزاید یا تقدیر پروردگار بحمل آن و زائیدگی آن علاقه گرفته یا نگرفته است در این صورت ( قم فاغتنم الفرصة بين العدمين ) .

امروز که روی گشوده و بكسوت خلقت تن بیاراسته و ترا تنفسی موجود است مبادرت و مسابقت کن و به اعمال صالحه و کردار نیکوزاد و توشه بر راحله عبادت و تقوی حمل و پیشتر از اینکه بی توشه وزاد بروى تدارك يوم المعاد كن ( کس نیارد زيس تو پیش فرست) .

و این کلمات مأخوذ از كلمه معروفه أمير المؤمنين علي عليه الصلاة السلام است .

و نیز بشر حافی می گفت : « إذا أرسلت أحداً بكتاب فلا تزخرفه بجنس الألفاظ فاني كتبت مرة كتاباً فعرض لي كلام إن كتبته حسن الكتاب وكان كذباً و إن تركته سمح الكتاب وكان صدقاً فعزمت على كلام السمح الصدق فنادى هاتف من جانب البيت يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت في الحياة الدنيا وفي الآخرة ».

چون مکتوبی بکسی بر نگارید بجنس الفاظش مزخرف و پیرایه بخش مگردانید یعنی نامه خود را مقید بالفاظ مسجع و مقفی که غالباً برعایت این امر از حلیه صدق عرى وبكسوه كذب ملبس ،میشود ، دامن مکتوب را آرایش نبخشید بلکه چند که توانید موجز ومختصر و مفيد بنويسيد ومقيد بمعانی بدارید نه بالفاظ ، چه من وقتی مکتوبی نوشتم و مرا بخاطر رسید کلامی که اگر در آن نامه بنویسم مکتومی خوش سرشت و خوش منش و خوش روش خواهد گشت اما محض رعایت لفظ مشحون بدروغ خواهد شد و اگر این کلمه را متروك بدارم مکتوبی سهل و آسان و بجامه صدق وحليه درستی پیرایش خواهد داشت .

لاجرم عزیمت استوار کردم که نامه را آسان و بیرون از حشو و زواید وسجع وقافيه و راست و درست بپردازم در این حال هاتفی از گوشه خانه اين آيت وافي دلالت را ندا کرد خداوند ثابت میگرداند کسانی را که ایمان آورده اند بقول

ص: 235

ثابت در دنیا و آخرت ، جناب بشر حافي بسبب ادراك حضور مبارك حضرت صادق (علیه السلام) که در بعضی کتب یاد کرده اند البته بحلیه ایمان وزیور تشیع آراسته و بزرگوار حتی خواهرهای سه گانه او که از این پیش در مشكاة الأدب مخه ومضغه ومزنه از زنهای بلند مقدارند أما ندانم در ترتیب این نگاری که شیوه نگارندگان بلیغ و فصيح حتى أتراك و جماعت مغول و چنگیزخان و دیگران بر این عقیدت هستند که نباید مقید بالفاظ که مایه کذب و ریا وطول کلام و تعطيل عمر است پرداخت و جناب بشر نیز همین طور را پسند فرموده امری تازه و عجیب نیست که بایستی هاتف از گوشه خانه قراءت آیت ،نماید مگر در وجدانیات وعوالم خلسه با مشاهدات و مکاشفات ایشان چیزی بروز نموده و اختصاص داشته باشد ؟!

و دیگر میفرمود: «من أراد أن يكون عزيزاً في الدنيا سليماً في الآخرة فلا يحدث ولا يشهد ولا يؤم قوماً ولا يأكل لأحد طعاماً » هر کسی خواهد در دنیا عزیز و در آخرت سلیم باشد باید حدیث فراند و شهادت ندهد و گروهی را امامت نیاورد واز خوان هیچکس طعامی نخورد این بیان جناب بشر از مثل جناب بشر ندانم بر چه معنی و مبنی است ، زیرا که شئونات جماعت محدثين وثواب و اجر وجلالت قدر ایشان بیش از آن است که محتاج بشرح وبسط آید !

در دامنه این کتب مباركه وكتب أخبار وكافي ووافي وتفاسير مبسوط و در بحار و تهذيب و استبصار مشروح است و در باب شهادت که خدای میفرماید « و لا تكتموا الشهادة ومن يكتمها فانه آثم قلبه » و گناه کتمان شهادت بر گردن دل میگذارد و بیشتر امور عالم در ادی شهادت محتاج میشود و شاهد صادق یکی از نعمتها است و امامت جماعت که از راه قدس وتقوى وعدل وقراءت صحیح باشد ثواب وجلالت مقام و حمل اوزار مأمومین شرافتی عالی دارد و اعمال ستوده انبیاء عظام و اولیای فخام است و در کتاب احوال حضرت سید الساجدين صلوات الله عليهم از مقامات و شئونات امام جماعت و حقوق بر مأمومين ورعایت حرمت او مشروح شد.

اگر محدث و شاهد و امام در ادای تکالیف خودشان قاصر و مقصر باشند بأصل

ص: 236

مسئله چه دخل دارد ، وطعام خوردن از خوان دیگران نیز عموماً مذموم نيست بلكه در اغلب مواقع ممدوح است اگر بخواهند موقوف دارند بیرون از آداب « إنما المؤمنون اخوة » وجذب وتحبيب قلوب واتحاد نفوس ولذت و عیش و زندگانی این سرای فانی است ، مگر انبیاء عظام برخوان دعوت حاضر نمی شدند بلکه بدون دعوت نیز بر حسب استدعاى صاحب سراى بأكل وشرب میپرداختند و سلامت آخرت در رعایت این امور و ندامت در ترك آن است .

در طبقات شعرانی می گوید : محمد بن یوسف گفت : مردی را شنیدم که از بشر ابن حارث خواستار بود که او را حدیثی بگذارد بشر از بیان حدیث امتناع ورزید و آن مرد بسی تضرع والحاح نمود و در خدمت بشر مفید نگشت ، و چون آن مرد مأيوس بكشت كفت : اى ابو نصر جواب خدای را در روز قیامت چه می گوئی چونت بفرماید از چه روی مردمان را حدیث نراندی؟

بشر گفت : عرض میکنم ای پروردگار من « قد أمرتني بمخالفة نفسي و إن نفسي كانت تشتهى الحديث والرياسة فخالفتها و لم أعطها سؤلها » مرا بمخالفت با نفس خودم فرمان دادی و نفس من مايل بحدیث کردن و ریاست بود لاجرم مخالفت نفس کردم و آنچه میخواست بدو ندادم.

این جواب جناب بشر نیز عموم ندارد بلکه درباره مسائل قبول خواهش نفس واجب است ، خواهش نفس اگر در مرضات إلهيته وأمور ايمانيه و دينيه ومصالح دنيويه وأخرويه وقبول اوامر و نواهی رحمانیته باشد چگونه مخالفتش را روا میتوان دانست، و اگر بضد باشد البته باید مخالفت کرد.

مگر حکایت حضرت صادق (علیه السلام) و شخص زندیق در على أحوال آن حضرت مسطور نشد که باز ندیق فرمود : این علم از کجا یافتی ؟ عرض کرد: از مخالفت نفس ، فرمود: نفس تو مایل با سلام نیست پس مخالفت نفس كن و اسلام بياور او نیز مسلمان شد ، اما با مؤمن نمی گویند چون افس تو طالب ایمان است کافر شو و مخالفت نفس كن واگر گوید: کافری خواهد گفت : خدای تعالی میفرماید «لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت»

ص: 237

بر نفع وسود نفس است آنچه کسب کند و در آن کسب بجد و کوشش و حرص ارود و بر ضرر نفس است آنچه را که اکتساب نماید و بجد وجهد کسب نماید .

و در تفسیر این آیه می نویسند : چون نفس بالطبيعة أماره وطالب عيش ولذت و ملاهي و مناهی است لهذا در آنچه اسباب تلذذ اوست کوشش مینماید و آنچه حاصل کند ضرر اوست ، و چون در امور دینیه و پیروی احکام شریعت که مخالف تلذذات ظاهریه حاضره است چندان رغبتی و بثواب آجل چنان اشکالی ندارد سست حرکت مینماید و کوشش نمیکند و سود او در آن است ، و از این پیش باین آیه شریفه اشارت کردیم .

پس نمی توان در هر موردی مخالفت نفس را شرط اصلاح امور دین و دنیا دانست، بلی میفرماید و ان النفس الأمارة بالسوء ، در هر کجا که بد باشد باید مخالفت کرد و از بد بخوب پیوست تا بجائی برسد که بخطاب « يا أيتها النفس المطمئنة إرجعي إلى ربك راضية مرضية » رسد و هر چه هست از نفس است ثواب وعقاب بدو راجع است عنوان سرشت و حیثیت آدمیت بدوست و گرنه از يك پاره گل بکجا منزل توان کرد.

خدای تعالی سوگند بنفس میخورد و میفرماید «و نفس وما سواها فألهمها فجورها وتقويها قد أفلح من زكيها وقد خاب من دستيها » قسم بنفس و كسيكه ر است و درست کرد آن را و دروغ و پرهیز کاریش را بدو الهام کرد بتحقیق که رستگار شد هر کسی نفس خود را پاک ساخت، و بی مهره شد هر کسی که کم کرد نفس خود را پس نفس نفیس را کمال نفاست و نفس لئیم را نهایت خباثت است ، خداوند تعالی بنفایسش برخوردار و از خبایش رستگار فرماید .

و بشرحاني با جماعت مريدان خود میگفت : « لا تؤثروا على حذف الملايق شيئاً فاني لو اجبت نفسي إلى ما تشتهي من المطعم و المشرب و الملبس لخفت أن أكون مكاساً أو شرطياً » هیچ چیزی را بر حذف و ترك علایق برگزیده مدارید چه اگر من نفس خود را بآنچه مایل است در خوردن و آشامیدن و پوشیدن اجابت

ص: 238

نمایم همی بیم دارم که کمر کچی باشحنه و شرطی کردم ، یعنی بهر شغلی ناخجسته و نامشروع اندر شوم نامگر بتوانم مشتهيات نفسانی را بجای بیاورم، این نیز حد کمال دارد که حرص است و حد وسط دارد که قناعت است و حد ادنی دارد که تنبلی وسستى وعدم غیرت را شامل است .

و می گفت : « من لم يحتج إلى النساء فليتق الله تعالى ولا يألف افخاذهن ولو أنَّ رجلاً جمع أربع نسوة يحتاج إليهن لكان مسرفاً » هر کس زن اختیار نکند باید از خدای بپرهیزد و بترسد که بگرد ملاهی و فواحش اندر نشود و نباید همیشه بجماع ومصاحبت ايشان الفت جوید ، و اگر مردی چهار زن جمع کند و بایشان حاجتمند باشد هر آینه مسرف است .

وقتی بدو گفتند: از چه روی زن نگیری و از مخالفت سنت بیرون نشوی ؟ گفت: من بادای فرایض از ادراك سنت مشغول هستم. صاحب طبقات میگوید : مقصود بشر از فرض مجاهدت نفس و تصفیه آن از اخلاق رذیله است ، این نیز محل تصدیق نیست زیرا که رسول خداى با آن عوالم إلهيه زنهای متعدد داشت د واشغليني يا حميراء و من رغب عن سنتي فليس مني ، ولا رهبانية في الاسلام ، ونم عرب را میفرمود چه اگر این انفراد اختیار شود انقراض افراد بشر را حامل است .

و دیگر می گفت : « صحبة الأشرار تورث سوء الظن بالأخيار، وصحبة الأخيار تورث حسن الظن بالأشرار ، وإنَّ الله عز وجل لا يسئل عبداً لم حسنت ظنك بعبادي ».

مصاحبت مردمان شریر اسباب بدگمانی در حق اخیار و مردم نیکو کار میشود یعنی گمان میبرند که آنجماعت نیز مانند این گروه میباشند، و مصاحبت مردمان نیکوکار اخیار مورث این میشود که در حق اشرار و بدها حسن ظن حاصل کنند و اشرار را مانند اخیار انگارند ، و خداوند عز وجل" در قیامت هیچ بنده را مسئول و معاتب نمیفرماید که از چه روی در حق بندگان من حسن ظن داشتی بلکه حسن ظن

ص: 239

ممدوح وسوء ظن مذموم است پس هر قدر در خدمت اخیار مصاحبت ورزند ثمرات حسنه مفيده يابند.

و نيز هر وقت بشر حافی فقیری را میدید که بر رویش میخندید و او غافل بود میگفت : پرهیزدار که خداوند تعالی ترا بر چنین حال غفلت مأخوذ و جانت را مقبوض دارد و میگفت : غنیمت فقیر در این زمان غفلت مردمان است از حال او واخفاء مکان اوست از ایشان چه ملاقات غالب مردمان موجب خسران است.

و نيز بشر حافي فرمود : دفعه بسرای خود اندر شدم مردی بلند بالا ایستاده بنماز دیدم از این حال بیمناک شدم ، چه کلید سرای با خود داشتم چون از نماز فارغ شد با من فرمود : بیم مدار که من برادرت خضر هستم ، گفتم : چیزی بمن بیاموز که خداوند تعالی بآنم سود بخشد، فرمود: بگو « استغفر الله وأسئله التوبة من كل ذنب تبت منه ثم رجعت إليه و استغفر الله عز جل" و اسئله النوبة من كل عقد عقدته الله على نفسي ففسخته ولم اوف به واستغفر الله عز وجل وأتوب إليه من كل نعمة أنعم على بها طول عمري واستعنت بها على معصيته وأسئله الحفظ والحمية من ذلك کله » این کلمات خواه از كلام أنبياء و شبیه بآن باشد یا از دیگران باشد پسندیده و مرغوب است .

و دیگر می گفت : رستگار و کامکار نمی شود فقیری که بگوید : بچه چیز نانم را بخورم، یعنی بنان بی خورش نسازد و می گفت : « سكون النفس إلى قبول المدح لها أشد عليها من ذل المعصية ولا يضر الثناء من عرف نفسه ».

آرام گرفتن و ساکن شدن نفس بپذیرفتن و قبول ستایشی که برای او کرده اند و گوش دادن بتنا و مدح مادحان از ذلّت معصیت برای نفس شدیدتر است، چه مدح مادحان اسباب غرور و یقین آوردن بحسن اعمال خود است اما هر کس خود را بشناسد ارثنای مردمان و مدح ایشان در حق خودش زبان نمی بیند، و این معنی بدیهی است که هیچکس چون خود را نمی تواند شناخت و برقبايح وذمایم خود کما ينبغي آگاه گردید مدح مادحانش موجب ضرروخسران است .

ص: 240

و می گفت: علمای عالم بسه چیز موصوف میشوند: یکی راست گوئی دیگر آنچه میخورند خوب و خوش و حلال باشد ، و دیگر کثرت زهد و عدم رغبت در دنيا ، ومن امروز در گروه علمای عصر هیچکس را نمیشناسم که دارای یکی از این سه صفت باشد ، پس چگونه با ایشان از در سازش و آمیزش برآیم و در روی ایشان بشاش و خندان باشم و چگونه اینگونه علماء مدعی علم میشوند با اینکه بردنیا غيرت ورشك و حسد می ورزند و اقران خود را به نزد امرای روزگار بیرون میفرستند و بغیبت ایشان میپردازند و تمام این کارها را برای آن میکنند که بیمناک هستند. مبادا امراى عصر بغیر از ایشان مایل شوند و دیگران را در سحت و معصیت و طعام خود شريك سازند و حکمران نمایند .

اى علماء « أنتم ورثة الأنبياء و إنما أورثوكم العلم فحملتموه ورغبتم عن العمل به و جعلتم عملكم حرفة تكسبون بها معاشكم أفلا تخافون أن تكونوا أول من تسعر به النار » شما وارثان پیغمبران هستید علم را بشما بميراث داده اند و شما حامل آن شدید لکن از عمل کردن بعلم روی برتافتید و عمل خود را حرفه کسب معاش خود و علم خود را ذخیره مرام خود ساختید آیا از آن بیمناک نیستید که اول کسی باشید که آتش دوزخ را بوجود شما روشن و شما را آتش گیرانه و هیزم جهنم سازند .

گویا فرد کامل و مصداق بزرگش در این از منه و ایام بیشتر واکمل است از خداوند تعالی خواهانیم که علمای روزگار ما را بصحت عمل وصدق نيت وخلوص عقیدت و رعایت شریعت و سلامت طریقت موفق فرمايد .

و میفرمود: مثل آنکس که دنیا را بدست یاری علم و دین میخورد مثل کسی است که دست خود را از چربی و ز هومت و دسومت بآبی که ماهی را بدان تنظیف داده اند بشوید یا آتش را بجلفا و پوست اندرون خاموش نماید یعنی این چاره که میجوید خود بیچارگی دیگر آورد.

جعفر مغازلی گوید: بر تن بشر حافی پیراهنی کهنه دیدم گفتم این پیراهن را

ص: 241

آزاد فرمای، گفت: «حتی یعنق صاحبه» چندان بر تن من خواهد بود که من نیز کهنه و آزاد گردم .

وقتی از معنی تصوف از بشر پرسیدند فرمود : « هو اسم لثلاث معان و هو أن لا يطفىء نور معرفة العارف نور ورعه وأن لا يتكلم في علم باطن ينقضه عليه ظاهر الكتاب والسنة ولا تحمله الكرامات على هتك استار محارم الله عز وجل».

تصوف برای سه معنی اسم است: یکی آنکه نور معرفت عارف نور ورع او را خاموش نکند، دیگر اینکه در علمی تکلم ننماید که باطنش مناقض ظاهر کتاب خدا وسنت سنيه مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم باشد، دیگر اینکه کراماتی که او را حاصل شود او را برهتك استار محارم خداوندی باز ندارد ، اینها راجع بعوالم خالصه ومكاشفات واستغراقات و انتقالات عارف است که بپاره حالات عند ملاقات المحبوب که از همه چیز بیرون میشود میباشد و دقایق این معانی بر اهل حقایق پوشیده نخواهد بود.

و در طرائق الحقايق ومجالس المؤمنين ومستطرف و بعضی کتب دیگر باحوال بشر اشارت کرده اند و در باب چهل و سوم فتوحات مکی او را از جمله اقطاب یاد کرده اند و نیز از کلمات بشر است « لا تكون كاملاً حتى يأمنك عدوك و كيف يكون فيك خير وأنت لا يامنك صديقك » تورا كامل نتوان خواند تا گاهی که دشمن تو امین بداند تورا و چگونه در تو امید خیر و خوبی است و حال اینکه دوست تو امین نمی شمارد ترا . و از این پیش در ذیل کتاب أحوال حضرت سجاد (علیه السلام) یاد کردیم که فرمود: اگر شمشیری را که پدرم را بآن شهید ساخته اند نزد من با مانت گذارند بصاحبش باز می گردانم.

و دیگر از کلمات بشر است « أول عقوبة يعاقب بها ابن آدم في الدنيا مفارقة الأحباب » نخست عقوبتی که فرزند آدم را در دنیا بآن معاقب دارند جدائی از دوستان است، یعنی اول صدمه مرگ مفارقت دوستان است و این کلمه را با حقیقت عرفان مگر بنا بر ظاهر حال نتوان حمل کرد، چه مردن و دوري از دوستان ظاهري فانی پیوستن بخداوند متعال و محبوب لايزال است .

ص: 242

و اينكه شهيدنا لي أعلى الله مقامه او به بشر را بدست حضرت امام زین العابدين (علیه السلام) رقم کرده گویا از سه و نویسندگان است ، چه وفات بشر یکصدوسی و دو سال بعد از وفات آنحضرت (علیه السلام) است و گویا بدست حضرت کاظم (علیه السلام) تایب شده است چنانکه از این پیش اشارت شد ، و اینکه بعضی بدست حضرت صادق (علیه السلام) نوشته اند نیز بعید است ، زیرا كه وفات بشر نزديك بهشتاد سال بعد از وفات آن حضرت صلوات الله علیه است چنانکه علامه حلي در منهاج الكرامة توبت بشر حافي را در دست مبارك حضرت امام موسى كاظم صلوات الله عليه مرقوم فرموده وصحيح هم همین است.

و در نفحات الانس ورشحات القدس نيز بحال بشر و این حکایت اشارت رفته و در روضات الجنات سيد معاصر نیز باین حکایات و روایات نگارش نموده است .

در مستطرف میگويد : بشر حافي ميفرمود : «التكبر على المتكبر من التواضع خویشتن را بزرگ شمردن و کبر ورزیدن بر کسانی که متکبر و خودستای و خود بزرگ شمار هستند از آیات تواضع و آثار فروتنی است.

و نیز وقتی از بشر از معنی صبر جمیل پرسیدند گفت : « هو الذي لا شكوى فيه إلى الناس » معنى صبر جميل و شکیبائی پسندیده این است که شکایتی در آن بمردمان نباشد . و از این پیش در ذیل احوال حضرت باقر (علیه السلام) در تفسیر صبر جمیل که حضرت يعقوب (علیه السلام) میفرماید مذکور شد که فرمود: آن صبری است که در آن شکایت نباشد و بشر حافی از آنحضرت اخذ نموده است .

و دیگر می نویسد که وقتی بشر حاني مردی مست را بدید و آنمرد مست همی دست بشر را می بوسید و می گفت: اى سيد من أى أبو نصر ، وبشر او را دور نمی ساخت و چون آنمرد برفت هر دو چشم بشر را اشك فرو گرفت و همى گفت « رجل أحب رجلاً على خير او همه لعل المحب قد نجا والمحب لا يدري ماحاله » مردی دوست میدارد مردی را بگمان اینکه در این مرد خیر و خوبی میباشد ، شاید این مرد دوست دارنده نجات می یابد أما محبوب نمیداند حالش چگونه خواهد بود ، یعنی این مرد مست که محب من است شاید از عذاب خدای نجات یابد و من که محبوب او هستم ندانم

ص: 243

مال حال چیست .

و در كتاب روض الرياحين في مناقب الصالحين از علامه عصر يافعي بحكايت بشر و توبت او اشارت کرده است اما میگوید: مردی از صالحین از در سرای او یگذشت و آن سخن بگذاشت و نمیگوید : آنمرد را چه نام و نشان بود و حکایت وحكايت مذكور را باندك تفاوتی رقم كرده است . در روضات الجنات سيد جليل نبيل آقا سید محمد باقر موسوي قدس سره که در این سنوات برحمت خدای واصل گردید و مکرر ایشان را در منزل مرحوم میرزا فتحعلي خان صاحب دیوان طاب ثراه ملاقات نموده ام مسطور است که بشر حافي يکی از رجال طریقت و ارکان ایشان و یکتن از فرسان مجال حقیقت و در طبقات عالیه عرفای کرام است .

وقتی بیاره مردمان میگذشت گفتند: این مردی است که در تمام شب نمیخوابد وجز در سه روز یکدفعه افطار نمیکند بشر بگریست سبب پرسیدند گفت : من خود بیاد ندارم که یکشب را تماماً بیداری کشیده باشم یا روزی را بروزه باشم و همان شب افطار ننموده باشم لکن خداوند سبحان در قلوب مردمان بیشتر از آنکه بنده اش بجای می آورد جای میدهد و این از حیثيت لطف وكرم الهی است .

و میگوید: از جمله كلمات ظريفه بشر حافی این است که سید جزائري در کتاب المقامات مینویسد که چون با او گفتند: ای بشر حافی « هات اسقنا من كاسك الصافي ،» در جواب فرمود : « يا قوم طال ما كنت لربي بجافي ولكن أوصافه تخالف أوصافي كلما سعت النفس في إتلافي لا تفنى بما فيه إئتلافي وكلما العجت العجب باعطاني ارسل المعاينة في استعطافي وكلما هم الشيطان باعتسافي جرد خيول العصمة في امتعافي .

لما سقاني حبيبي كأسه الصافي *** طابت به وضعت في الناس أوصاني

وهزلي من شذاها نفحة عبقت *** من كأسها فامال السكر اعطاني

بها تعارفت الأرواح من قدم *** و حز كل إلى كل بانصاف

ص: 244

لولا سناها و لولا نور بهجتها *** ما كنت اعرف اشكالي و آلاني

خلاصه معنی این است که هر وقت حالت عجب در من خلجان گرفت و به تردید و تشكيك اندر شدم آیاتی آشکار بر من پدیدار آمد تا بحالت صحبت و استقامت بازم آورد ، و هر وقت حزب شيطان واعوان نفس اماره بر من تاختن گرفت خيول عصمت وصول سپاه غوایت و ضلالت را راه نگذاشت و من همیشه در حضرت یزدان در طریق عصیان که نهاد بشر بر آن است کارگذار بودم و پروردگار قادر قهار که غنی و کریم و رحیم بالذات است از گناهان من در گذشت .

و هر وقت نفس اماره پیشنهادی پیش آورد که در قبول آن دچار هلاک میشدم دست فضل و رحمت إلهى آن اتلاف را به ایتلاف بازگردانید ، هر وقت دوست حقیقی من از جام صافي وكأس وافي خود مرا بياشامانید روان من و نفس مرا بدان خوش و اوصاف مرا بدان آشکارا و فاش نمود و بدان شراب صافي و بوی تند و تیز آن و نفحه خوش آن جان مرا بهزت و جنبش در آورد و آن مستی معنوی آن که بسبب آن نور معرفت وسكر عرفان ارواح را از قدیم الایام با هم آشنایی و بیکدیگر مایل نموده در من راه یافت.

اگر سنا وفروز و بهجت آن نمی بود بهیچ چیز خود باطناً وظاهراً شناسا و آشنا نمی شدم و از کلمات بشر حافی است که پیشوای این جماعت صوفیه قشیری نقل کرده است : و لا يحتمل الحلال السرف » مال حلال احتمال اسراف نکند، یعنی در حلال آن قدر وسعت یا استعداد نیست که در اسراف بکار برند .

و در کشکول این کلمه از وی منقول است : « من ضبط بطنه ضبط الأعمال الصالحة كلها » تمام دوست داشتن دنیا که رأس هر خطیئه و گناه است بواسطه خوردن و آشامیدن و اشتهای نفس را بجای آوردن است پس هر كس مالك نفس وضابط بطن گردد بدنیا و مافیها چندان رغبت نگیرد که حب دنیا بروی چیره و ستاره سعادتش را خیره گرداند و چون از این بلیت آسوده شود بضبط اعمال صالحه وافعال خيريه فايز گردد. و از کلمات اوست « اجعل الأخرة رأس مالك فما أتاك من الدنيا فهو ربح »

ص: 245

مثوبات أخرويه را رأس المال خود بگردان و اگر در این اثنا که بعبادت صلحاء پردازی و از سعادت دنیوی بجیب و دامن بیندوزی بسودمندی دیگر برخوردار هستی.

وقتی با او گفتند : نان را بکدام نانخورش میخوری ؟ گفت : عافیت را بیاد می آورم و خورش نام میگردانم و میگفت :

اقسم بالله لرضح النسوى *** و شرب ماء القلب المالحة

اعز للانسان من حرصه *** ومن سؤال الاوجه الكالحة

فاستعن بالله تمكن ذاغنى *** مغتبطاً بالصنعة الرابحة

اليأس عز و التقى سودد *** و رغبة النفس لها فاضحة

من كانت الدنيا به برة *** فانها يوماً له ذابحة

به پست ترین مأكولات و ناگوارترین مشروبات و زبون ترین ملبوسات ساختن بهتر است که بذل حرص از عز نفس كاستن وعرض حاجت بناکسان و ناخوش منظران پرداختن پس بیایست روی حاجت بدرگاه بی حاجت برد تا بی نیاز گشت ورشك امثال و اقران آمد اظهار یأس و نومیدی از این مردم حریص ، عزتی نامدار و پرهیزکاری و تقوی سؤدد و بزرگی بلند آثار است ، و چون نفس ناپروا بحرص دنيا رغبت نماید رسوا شود و دنیا با هر کسی نیکی نماید سرانجامش دچار هلاك و گرفتار دمار آرد .

و هم نوشته اند که بشر حافی گفت: حضرت أمير المؤمنين علي (علیه السلام) را در عالم رؤيا بدیدم وعرض كردم : يا أمير المؤمنين مرا نصيحتى بفرماى فرمود : « ما أحسن عطف الأغنياء على الفقراء طلباً لثواب الله ، وأحسن من ذلك تيه الفقراء على الأغنيا ثقة بالله » تا چند نیکو است عطوفت توانگران بر درویشان و تهی دستان بجهت طلب ثواب خدای و پسندیده تر از این حالت کبر ورزیدن نیازمندان است بر توانگران بسبب آن وثوقی که بحضرت خلاق جهان و رزاق جهانیان پیدا نمایند، یعنی این دو حالت لازم و ملزوم یکدیگر است.

میگوید: عرض کردم: يا أمير المؤمنين بر موعظت من بیفزاى فرمود :

قد كنت ميتاً فصرت حياً *** و عن قريب تصير ميتاً

ص: 246

عز بدار الفناء بيت *** فابن بدار البقاء بينال

همین قدر برای پند تو کافي است که معدوم بودی و بوجود آمدی و بزودی بمیری پس چندانکه توانی دل از دنیا و این مشت آب و گل که در آن منزل خواهی و بزودی فانی و ویران می شود چشم بپوش و در آبادانی سرای دیگر و منزلگاه همیشگی بكوش و با اصحاب حدیث میگفت : زکاة این حدیث را ادا کنید گفتند : زکاتش چیست ؟ گفت : از هر دویست حدیث که میگذارید به پنج حدیث آن عمل نمائید.

صاحب روضات الجنات مینویسد: چون بشر حافي وفات کرد هفتادو شش سال از عمرش برگذشته بود و از این پس حدیثی که از حضرت هادي وساير أئمه علیهم السلام در حق جماعت صوفیه وارد است در جای خود مذکور می شود، و اکنون بنگارش بقیه حوادث سنه مذکوره دویست و بیست و هفتم باز می شویم :

هم در این سال عبد الرحمن بن عبيد الله بن محمد بن حفص بن عمر بن موسى بن عبید الله بن معمر تمیمی معروف بابن عایشه بصری از دارفنا بدار بقا ارتحال گرفت و اورا از این روی ابن عایشه گفتند که از فرزندان عایشه بنت طلحه بود و پدرش عبیدالله بعد از وفات پسرش عبدالرحمن چون یکسال برگذشت بدیگر سرای در گذشت .

از این پیش بشرح حال عایشه بنت طلحه که بدر منیرش در چهره مهر اسیر بود اشارت کردیم و مراتب تعشق زوج او مصعب را رقم نموده ایم و این ابن عایشه غیر از إبراهيم بن محمد بن عبد الوهاب بن إبراهيم إمام است كه معروف بابن عایشه بود و در سال دویست و دهم هجری بدست مأمون مقتول ومصلوب گردید و در ذیل سوانح آنسال مرقوم نمودیم.

و هم در اين سال إسماعيل بن أبى اوس كوس رحيل بكوفت و از سراچه پر قال و قیل برست تولدش در سال یکصدوسی و نهم هجری بوده است، و هم در این سال أحمد ابن عبدالله بن یونس جای اقامت از سرای فنابسرای بقا كشيد، ودیگر أبو الوليد طیالسی طیلسان مرگ بر سر آورد، و نیز در این سال هیثم بن خارجه از دار ذهاب

ص: 247

بسرای ایاب مآب جست .

و هم در این سال عبدالرحمن صاحب اندلس لشکری با راضی دشمن روان ساخت چون در میانه اربونه و شرطانیه رسیدند مردم روم برایشان اجتماع جسته و باشكر اندلس احاطه کردند و شبانگاه تاصباح با ایشان مقاتلت ورزیدند و چون روشنائی روز نمودارشد خداوند تعالی نسیم نصرت را نصیب مسلمانان فرمود و دشمنان ایشان فرار کردند و موسی بن موسی در این وقعه بیلائی عظیم دچار شد ، چه در مقدمه لشکر جای داشت و در میان او و جریر بن موفق که او نیز از اکابر دولت بود شری نمودار و سبب خروج موسی از طاعت عبدالرحمن گردید .

و هم در این سال ان فونش پادشاه روم در اندلس وفات کرد مدت سلطنتش شصت و دو سال بود و هم در این سال محمد بن عبد الله بن حسان فقیه بحصبی مالکی از جهان در گذر بسرای جاوید منظر رهسپر گشت وی از مردم افریقیه بود.

ابن اثیر میگوید: شرطانيه بفتح شين معجمه وسکون راء مهمله وفتح طاء مهمله و بعد از نون یاء تحتانیه و بعد از ياء هاء است، ومجلد ششم تاريخ الكامل علامه دهر أبي الحسن أبى الكرم عز الدین بن اثیر جزری در همین موقع بختم میرسد.

خداوند را شکر می کنم که در این گاه روز شنبه دوازدهم شهر رمضان المبارك مطابق أول سرطان سال يك هزار و سیصد و سی و ششم هجري نبوی صلى الله عليه وسلم قوال العلم این کمترین بنده خالق مهر و ماه موفق شد تا در طی تحريرات كتب مؤلفه خود از مسطورت و مطويات این مجلد ابن اثیر که یکی از کتبی است که از آن استخراج میشود بپرداخت .

ص: 248

بیان وقایع سال دویست و بیست و هشتم هجری و غزوات مسلمانان در جزیره صقلیه

اشاره

در این سال فضل بن جعفر همدانی در دریا را هسپار شد و در مرسی مسینی فرود گردید و سریه ها و سپاهیان شب خیز بهر طرف بفرستاد برفتند و بتاختند و بغار تیدند و غنیمتهای فراوان بدست آوردند و اهل نایل از وی امان خواستند و با او ملحق شدند .

یاقوت حموی میگوید : مرسی الخرز مفصل از رست السفينه است و خرز بفتح خاء معجمه وراء مهمله وزاء معجمه موضعی معمور بر ساحل افریقیه است و مرسی الزجاج و مرسى الزيتونه و مرسی علی در اراضی افریقیه و جزیره صقلیه است میگوید : مسیی بفتح میم وسين مشدده مهمله مكسوره وياء حطي مكسوره وياء حطي ثانیه ساکنه شهر کوچکی بر ساحل صقلیه در طرف روم مقابل ریواست که شهری در بیابان قسطنطنیه است .

نابل بانون والف و لام و قبل از لام باء موحده اقلیمی است از اقالیم افریقیه در میان تونس وسوسه واقع شده است ، بالجمله فضل بن جعفر مدت دو سال با آنجماعت مقاتلت داد و جنگ سخت گشت و برگرفتن آنشهر قدرت نیافت لاجرم یکدسته از سپاهیان برفتند و در پشت کوهی که مطل" بر آن شهر بود پره زدند و بآن کوه صعود دادند و بشهر فرود آمدند و این هنگام مردم شهر بقتال جعفر و آنانکه با وی بودند اشتغال و از کید دشمن غفلت داشتند چون نگران آمدند که بيك ناگاه مسلمانان از پشت سر آنها بر آنها در آمدند منهزم و شکسته شدند و شهر نابل مفتوح و بدست سپاه اسلام مسخر گردید. و هم در این سال شهر مسکان گشوده شد و در کتاب معجم البلدان ولغت شهری باین نام موسوم نیست .

ص: 249

و در سال دویست و بیست و نهم أبو الاغلب عباس بن فضل باسريه بيرون شد و به شره رسید در معجم باین لفظ اشارت نرفته مگر اینکه شرية يا شراة باشد بالجمله مردم شرة يا أبو الاغلب قتالی سخت و جنگی درشت بهای آوردند و آخر الأمر رومیان انهزام گرفتند و افزون از ده هزار تن از ایشان کشته شد و از لشکر اسلام افزون از سه تن شهید نگشت و تا آنزمان در صقلیه چنین واقعه روی نداده بود.

و در سال دویست و سی و دوم فضل بن جعفر شهر مسینی را در حصار آورد و از آن پس جعفر خبر یافت که مردم شهر مسینی با بطریق و سرهنگی که در صقلیه است مکاتبت کرده اند تا ایشان را یاری کند او نیز مسئول ایشان را قرین اجابت داشته است و با ایشان گفته است: علامت رسیدن من بشما این است که تا سه شب برفلان کوه آتش برافروزند چون درسه شب متوالی فروغ آتش را بنمایش دیدید بدانید که در روز چهارم بشما پیوسته میشوم و من و شما با هم فراهم شده بغتة بر مسلمان می تازیم.

فضل چون این پیمان را بدانست کسی را بفرستاد تا سه شب پی در پی بر آن کوه آتشی بر افروختند و چون مردم مسینی این شعله آتش را بر آن کوه بدیدند مطمئن گردیده در تهیه کار خود استوار گردیدند، و از آنطرف فضل نیز گروهی را که شایسته بود آماده کرد و از هر طرف گروهی را در کمین بگذاشت و با آن سپاهی که شهر مسینی را در محاصره داشتند فرمان داد تا بطرف كمين منهزم شوند و چون مردم شهری دلیر گردند و با ایشان بقتال آیند ایشان نیز مقاتلت نمایند و چون آن جماعت از کمین بگذشتند برایشان عطف عنان نمایند.

بالجمله چون روز چهارم در رسید اهل مسینی بر حسب عهدی که با بطریق داشتند در طریق قتال برآمدند و با مسلمانان جنگ نمودند و در انتظار وصول بطريق ،بودند و مسلمانان بر حسب دستور العمل فضل جانب انهزام گرفتند و رومیان را از پس خود بجنگ ورزیدن و تاخت و تاز کردن حریص نمودند تا گاهی که از حد کمین در گذشتند و در شهر هر کس بود بیرون آمد .

ص: 250

و چون تمام مردم شهر از کمین گاه تجاوز کردند یکدفعه مسلمانان برایشان بازگشت گرفتند و آن لشکری که در کمین بودند نیز بیرون تاختند و از دنبال ایشان بشتافتند و شمشیر خون آشام در ایشان بگذاشتند و جز اندک مردمی از اهل شهر باقی نماندند و برای جان و مال خود امان طلبیدند تا شهر را تسلیم نمایند مسلمانان قبول کردند و ایشان را امان دادند و آنمردم شهر را بمسلمانان تسلیم کردند.

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید : مسینی بفتح میم وسین مهمله مشدده مكسوره وياء حطي ساكنه و نون مكسوره و یاء ساکنه شهرى كوچك است بر ساحل جزیره صقلیه از جانب روم مقابل ریو که شهری است در بیابان قسطنطینیه هر کسی در مسینی باشد کسانی را که در ریو باشند میبیند ، و ابن حمديس صقلی این شعر را گوید و نام مسینی را یاد کند :

واظل انشد حین انشد صاحبی *** من ذا يمسيني على مسيني

إلى آخر الأبيات.

و بطلمیوس در تبیین طول و عرض و درجه طالع مسینی می گوید : مدینه مسینه صقليه و این بیانی که حموی در معجم البلدان در تشکیل لفظ مسینی نموده است با آنچه در مراصدالاطلاع کرده و مذکور شد تفاوت دارد .

مع الجمله در این سال مسلمانان در شهر طارنت بر زمین الکبرده اقامت جسته در آن شهر سکون جستند. طارنت بفتح طاء مهمله والف و راء مهمله و نون و تاء قرشت شهری است در صقلیه ، وانكبرده بفتح الف وسكون نون وفتح كاف وضم باء موحده وسکون راء مهمله و دال مهمله وهاء بلاد واسعه ایست از شهرهای فرنگستان که در میان قسطنطینیه واقع است و بیلاد قلوریه متصل میگردد.

و در سال دویست و سی و سوم ده دسته قشون روم بیامدند و در مرسی الطین جای کردند و بآهنگ غارت بیرون تاختند و راه را یاده کردند و خائب و خاسر بازشدند و بکشتی سوار شدند تا مراجعت کنند و هفت دسته و جوقه از ایشان غرقه در پای فنا شدند. و در سال دویست و سی چهارم اهل رغوس با مسلمانان از در مسالمت در آمدند

ص: 251

و مصالحت کردند و شهر را با آنچه در آن بود بلشکر اسلام تسلیم کردند ، مسلمانان آن شهر را ویران ساختند و آنچه را که حمل توان کرد برگرفتند.

و در سال دویست و سی و پنجم گروهی از مسلمانان بشهر قصریانه برفتند و اموالی بغنیمت ببردند و مردمش را بسلب و حرق وقتل در سپردند، قصریا نه با قاف وصاد وراء مهملتين وياء حطى والف ساكنه و نون مكسوره و بعد از آنهاء ساکنه لفظی است رومی و نام مردی است و نام شهری بزرگ در جزیره صقلیه بر دندانه کوهی واقع است و باروی آن شهر بزراعتها و بوستانها و چشمه ها و آبها مشتمل است .

و در این اوقات امیر صقليه از طرف مسلمانان محمد بن عبد الله بن اغلب بود و در ماه رجب سال دویست و سی و ششم هجری وفات یافت و در شهر بلرم اقامت می نمود و از آنجا بیرون نمی شد و لشکرها و سرایا بهر کجا که اراده داشت میفرستاد و فتح می نمود و غنیمت میبرد و مدت امارتش در آنجا نوزده سال بود والله اعلم .

بلرم بفتح باء موحده ولام وسكون راء مهمله و میم در زبان رومی بمعنی شهر است و بلرم بزرگترین شهرهای جزیره صقلیه است و در کنار دریا افتاده و باروئی بلند دارد ، بعضی گفته اند: جسد حکیم بزرگوار استطالیس در خشبه در هیکل آنجا معلق است.

حموی گوید: با روی آن بسیار بلند و منیع و از سنگ بر آورده اند و مسجد جامعش از نخست تعبیه نصاری بود و در آنجا هیکلی عظیم است ، و از پاره اهل منطق شنیدم میگفت : ارسطو طالیس در خشبه در آن هیکل معلق است و مردم نصرانی قبرش را بزرگ می شمارند و با واستشفا میجویند ، چه مردم یونان را با و اعتقاد کامل است و از این روی جسد او را در آن هیکل معلق داشته اند که از برکت او بخداوند توسل جویند .

و در بلرم افزون از سیصد مسجد بنا کرده اند و در قريه بيضاء كه از يك فرسنگی بر این شهر مشرف است دویست مسجد بر پای نموده اند و در بعضی شوارع بلرم باندازه يك تيراند از ده مسجد است که بعضی برابر بعضی است و عرض طریق در میانه فاصله

ص: 252

است سبب این امر را پرسیدم گفتند : مردم این شهر را چندان باد در سر و مغز از عقل است که دوست همی دارند که هر یکی را مسجدی جداگانه باشد و جز خودش دیگری در آن مسجد نماز نکند و نیز کسانی که بدو اختصاص دارند توانند نماز گذارند .

و بسا باشد که دو تن برادر هستند و خانه هر دو بهم چسبیده است معذلك هر کدام مسجدی مخصوص برای خود بنا کرده اند که برادرش در آنجا حتی پدر از پسرش جدا باشد و چون پیاز بسیار میخورند دماغهای ایشان فاسد و حس ایشان کاسد میشود از این روی در صقلیه عالم و عاقل و کاملی که في الحقيقه بفني از علوم عارف باشد نیست و از مروت و دین بی بهره اند . أبو الفتح نصر الله بن قلاقس اسکندری گوید :

فدعا من بلرم حجى فلبيت وكانت سرقوسة الميقانا

بیان محاربه در میان موسی بن موسی و حارث ابن بزيع سردار سپاه عبدالرحمن امیر اندلس

در این سال در میان موسى عامل تطيله ولشكر عبدالرحمن أمير اندلس جنگ فرو گرفت تطيله بضم تاء قرشت و کسر طاء حطى وياء حطى ساكنه ولام شهری است در اندلس که در شرقی قرطبه متصل باعمال اشقه ، و حارث بن بزيع رئيس : آنسپاه بود و علت این کار این بود که موسی بن موسی از اعیان قواد و سرهنگان سپاه عبد الرحمن وعامل شهر تطیله بود در میان او و دیگر سرهنگان لشکر و قواد عسکر در سال دویست و بیست و هفتم حالت تحاسدی روی داد چنانکه از این پیش سبقت گذارش گرفت.

ص: 253

لاجرم موسى بن موسی در خدمت عبدالرحمن جانب عصیان سپرد عبدالرحمن لشکری گران بحرب وی بفرستاد و حارث بن بزيع و جمعی سرداران را بر آناشکر امارت داد و ايشان نزديك برجه صفوف قتال وردة جدال بر کشیدند و جنگی عظیم بسپردند و از مردم موسی جمعی کثیر عرضه شمشیر گشت و نیز پسرعم او جانب نیاکان بر گذشته گرفت و حارث بن بزيع بسرقسطه بازشد و موسی پسرش الب بن موسی را به برجه فرستاد.

و چون حارث بشنید باز گردید و برجه را بحصار در سپرد و مالک آنشهر گردید و پسر موسی را بکشت و بخانه موسی برفت و در طلب او برآمد و موسی حاضر شد و باحارث مصالحت بر آن نمود که از آن شهر بیرون شود آنگاه موسی بطرف ارتبط انتقال داد ، و حارث روزی چند در طلب او بگذرانید و از آن پس بجانب ارنیط برفت و موسی را در آنجا بحصار در سپرد ، موسی چون این حال را نگران شد بفرسیه که از ملوك انديسين و مشرکین بود بفرستاد لاجرم هر دو متفق شدند و بحرب حارث بیامدند و در راهگذار او کمینها بگذاشتند و در موضعی که بلمسه نام داشت سوار و مردان کارزار در تهیه کار او مقرر داشتند و در رودخانه که آنجا میباشد.

چون حارث بآن نهر رسید آن مردمی که در کمین جایها بودند بروی بیرون تاختند و برگرد او پره زدند و جنگی بسی سخت با وی بپای آوردند و یکی از جنگهای عظیم بشمار آمد و چنان ضربتی بر حارث فرود آوردند که چشمش بر هم درید و از آن پس او را در همان وقعه اسیر کردند و چون عبد الرحمن خبر این جنگ را بشنید بسی بروی گران افتاد و بر آشفت و لشکری عظیم آماده کرد و پسرش عید را بر آن سپاه امارت داد و در شهر رمضان سال دویست و بیست و نهم او را بحرب موسى روانه کرد .

محمد بطرف ينبلونه پیشی گرفت و در آنجا با جماعتی کثیر از مشرکان جنگ در افکند و در آن جنگ بزرگ غرسة بطريق روم را که با موسی همدست شده بود بکشت و جمعی کثیر از مشرکین را از روی زمین در شکم زمین جای داد و از آن پس

ص: 254

دیگرباره موسی بن موسی بمخالفت با عبدالرحمن عود نمود، عبدالرحمن لشکری بس گران بحرب او بیرون فرستاد .

چون موسی این جیش و جوش و طیش و خروش بزرگ را بدید مرگ را هم آغوش دید و در طلب مسالمت برآمد عبدالرحمن پذیرفتار شد و موسی پسر خود إسماعيل را كروكان عهد و پیمان ساخت و عبدالرحمن شهر تطیله را در امارت او مقرر ساخت و موسی بدانسوی روی کرد و بمرکز ایالت در آمد و از هر کسی که بیمناک بود از آنشهرش اخراج نمود و کار حکومتش آن شهر استقرار گرفت .

برجه بفتح باء موحده و راء مهمله وجيم و هاء شهری است در اندلس از بيره ، ارتبط بضم الف و سکون راء مهمله و نون مكسوره و یاء حطى وطاء حطی شهری در شرقی اندلس از اعمال تطيله ومطل بر ارض عدو وده فرسنگ تا تطیله مسافت دارد بلمسه در معجم البلدان مذکور نیست، اما بلنسيه شهری مشهور است در اندلس، و هم چنین بنبلونه مسطور نیست و یکنونه باياء حطى ولام مشدده مفتوحه و نون مضمومه وسكون واو و باء موحده شهري كوچك در صقلیه است.

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و هشتم هجری

در این سال واثق خليفه بر توقیر و تكريم اشناس ترکی بیفزود و او را تاجی مرصع بجواهر برسر و دو حمایل جواهر از بر و دوش بیاویخت : و در این سال أبو تمام حبيب بن أوس طائی شاعر مشهور جانب گور گرفت، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب باحوال این شاعر نامدار اشارت شد و نیز در طی این کتب بمناسبت مقام گذارش رفت و حکایت اور قصیده سينيه او در مجلس أحمد بن معتصم :

اقدام عمرو في سماحة حاتم *** في حلم احنف في ذكاء اياس ال

ص: 255

و شدت فطانت او مشروح افتاد .

أبو الفرج اصفهانی در پانزدهم اغانی میگوید : أبو تمام حبيب بن اوس طائى از خود طی میباشد مولد و منشأ او در ناحیه بنج در یکی از قراء آنجا است که جاسم نام دارد شاعری مطبوع لطيف الفطنه دقيق المعانى غواص بحار فصاحت و حلال معضلات و مشکلاتی است که شاعری جزار این قدرت و استطاعت ندارد و او را مذهبی است در مطابق که در این امر بر جمیع شعرای روزگار و فصحای نامدار سابق است و نوادر اشعار بدیعه او بسیار است و هم چنین ابیات رذیله نیز دارد .

و در این عصر ما کسانی هستند که در تعصب با و چندان افراط مینمایند که او را بر تمامت شعرای گذشته و آینده تفضیل میدهند و گروهی دیگر اشعار پست او را فراهم کرده منتشر میسازند و محاسن او را در تحت اقدام اغراض شخصیه درهم می نوردند و این عادت مردم هر عصر و زمانی است که پاره مثالب ناس را دلیل مناقب خود و رسیدن بمناصب میشمارند و بر حسب انصاف و علم صحيح تصديق و تكذيب نمی نمایند و حال اینکه حد وسط در هر کاری جمیل تر است و متابعت حق در هر حالی پسندیره تر و شایسته تر است .

چنانکه روایت کرده اند که وقتی أبو تمام قصیده خود را که در تمام آن ابيات نهایت اوستادی و حذاقت را بکار برده بود برای یکی از شعراء قراءت نمود و در تمام آنقصیده فريده يك بيتش مانند دیگر ابيات نبود چون آن شاعر بشنید از محسنات تمام ابیات چشم بپوشید و به تمجید و تحسین زبان بر نگشود و گفت: يا أبا تمام اگر این بیت را از قصیده خودت ساقط کنی عیبی در این قصیده تو نیست .

أبو تمام گفت : سوگند با خدای من نیز باین شعر علم دارم چنانکه تو علم داری لكن شعر شاعر نزد شاعر مانند فرزندان او میباشد که در میان ایشان جمیل و قبیح ورشيد وساقط هست اما تمام آنها پیش نفس اوشیرین مینماید و اگر فاضل را دوست بدارد ناقص را نیز مبغوض نمیخواند و اگر بقاء متقدم را خواهان باشد مرگ متأخر را نمیخواهد میگوید: اعتذار أبی تمام با این کلمات ضد آن چیزی است که

ص: 256

نفس خود را در این اشعار که در مدح واثق خلیفه گفته است توصیف می نماید :

جاءتك من نظم اللسان قلادة *** سمطان فيها اللؤلؤ المكنون

احذاكها صنع اللسان يمده *** جفر اذا نضب الكلام معين

ويسيء بالاحسان ظناً لا كمن *** هو بابنه و بشعره مفتون

« فلو كان یسی بالأساءة ظنا ولا يفتتن بشعره كنا في غنى عن الاعتذار له » و حال اینکه از فضلا وكبراء و رؤسای ادبا و شاعران عصر چندان أبو تمام را بفضل و فزونی بستوده اند که از گردوخاك تاخت و تاز طاعنان غباری برذیل تقدم وتفوق او نمی نشیند و هر چند سعی و کوشش نمایند ادراك آثارش را ننمایند و مردمان مانند و نظیری برای او نیابند و شروح كثيره که فریقین درباره او نوشته اند که خود کتابی وافي است .

محمد بن عبدالملك زیات میگفت : از تمامت شعرا شاعر تر گوینده این شعر است :

و ما ابالی و خیر القول اصدقه *** حقنت لي ماء وجهي أو حقنت دمي

هیچ باک نمیدارم که این سخن مقرون بصدق و حقیقت را آشکارا بگویم که نزد من ریختن آب رویم با خونم مساوی است، اما اگر می گفت: ریختن آبرو از ریختن خون سهل تر است شاید بهتر بود، چه ریختن آبرو تا گاهی که آدمی زنده است اندوهش برای او باقی است و ریختن خون و رفتن جان در يك وقت و زمان است، وإبراهيم بن عباس که از ابن زیات عالمتر و ادیب تر بود گفت : از تمامت شعرای زمان ما گوینده این شعر اشعر است :

مطر أبوك أبو أهلة وائل *** ملاء البسيطه عدة وعديدا

نسب كان عليه من شمس الضحى *** فوراً ومن فلق الصباح عمودا

ورثوا الابوة والحظوظ فاصبحوا *** جمعوا جدوداً في العلى وجدودا

پس جملگی متفق شدند که أبو تمام از جميع شعرای عصر خودش اشعر است. محمد بن يزيد نحوى كويد : عمارة بن عقيل ببغداد آمد مردمان بخدمتش

ص: 257

بیامدند و از اشعار او و اشعار پدرش بر نوشتند و نیز اشعار خود را بر او عرضه دادند و یکی از ایشان گفت: در اینجا شاعری است که گمان مینماید که از تمام شعرای روزگار شاعر تر است و جمعی دیگر برضد این گمان کرده اند ، عمارة گفت : از اشعار او بر من بخوانید پس این شعر را قراءت کردند :

و انفذها من غمرة الموت أنه *** صدود فراق لا صدود تعمد

و می گوید :

هي البدر يغنيها تودد وجهها *** إلى كل من لاقت وان لم تودد

آنگاه خواننده سکوت کرد عمارة :گفت: از این اشعار برای ما بیفزای پس نشید خود را وصل داد و گفت :

ولكنني لم احو وفرا مجمعا *** ففزت به إلا بشمل مبدد

و لم تعطني الأيام نوماً مسكنا *** الذ به إلا بنوم مشرد

عمارة گفت : لله دره هماناً بر آنانکه بروی مقدم بوده اند تقدم جسته با اینکه در این معنی بسیار گفته اند یعنی بر هر شاعری که در این معنی شعری گفته است پیشی جسته است « حتى لقد حبب إلى الاغتراب » و گفت : بخوان پس بخواند :

وطول مقام المرء في الحى مخلق *** لديباجتيه فاغترب تتجدد

فاني رأيت الشمس زيدت محبة *** إلى الناس ان ليست عليهم بسرمد

عمارة گفت : « كمل والله لئن كان الشعر بجودة اللفظ وحسن المعاني واطراد المراد واتساق الكلام فان صاحبكم هذا أشعر الناس ، اگر شأن شعر و معنی فصاحت و بلاغت شعر این است که شاعر در اشعار خودش الفاظ جيده و معانی حسنه و اطراد مقصود ومراد و اتساق و بهم پیوستگی و تناسب کلمات را مرعی بدارد همانا این صاحب شما يعنى أبو تمام شاعر ترین مردم زمان است و سوگند بخدای میزان و انشاء شعر و نظم ابیات را کامل و خود او در کار شعر و شاعری بعد کمال رسیده است .

هارون بن عبد الله مهلبی گوید: وقتی در حلقه دعبل شاعر بودیم از أبو تمام سخن در میان آمد دعبل گفت : أبو تمام دنباله پوئی معانی مرا میکند و از مضامين من أخذ

ص: 258

می نماید ، مردی که در مجلس بود گفت : أعزك الله چه چیز اخذ کرده است ؟ گفت : از این شعر من :

و ان امرأ اسدى إلى شافع *** إليه ويرجو الشكر مني لا حمق

شفيعك فاشكر في الحوائج انه *** يصونك عن مكروهها وهو يخلق

آن مرد گفت : أبو تمام چگونه گفته است ؟ دعبل گفت : میگوید :

فلقيت بين يديه حلو عطائه *** و لقيت بين يدى من سؤاله

و إذا امرؤ اسدى إليك صنيعة ***من جاهه فكأنها من ماله

آن مرد گفت: سوگند باخداى تعالى أبو تمام نيکو گفته است ، دعبل گفت: دروغ می گوئی که خدایت نکوهیده بدارد، آن مرد دیگرباره گفت : قسم بخدای اگر أبو تمام این معنی را از تو اخذ کرده است سخت نیکو اخذ کرده وجودت بکار برده و در این معنی بر تو اولویت دارد و اگر تو این معنی را از وی اخذ کرده بآنجا که او رسیده است نتوانستی رسید و آن جودت و محسنات که او رعایت کرده است رعایت ننمودی، میگوید: دعبل خشمناك شد و برفت .

همانا دعبل چنانکه در شرح حالش در مجلدات مشكاة الأدب وطى اين كتب اشارت رفت مردی شیعی و در تشیع تعصب دارد اما بخيل وحسود بوده است و اگر نه هیچ نشاید درباره ابو تمام که خلاق مضامین و معانی و ممدوح طبقات شعرا و صاحب کتاب حماسه و اشعارش مطرح ادبا و در اغلب کتب علمیه و ادبیه بآن استشهاد میرود - فرضاً اگر این معنی را از دعبل اخذ کرده و بحليه بلاغت و فصاحتی عالی محلی و مزین ساخته باشد - اینگونه سخن رانده باشد و شاید ابو تمام بهیچوجه نظر بشعر دعبل نداشته و از طبع وقاد خودش تراویده باشد « و مازال تلك الحالة في الشعراء إلى يوم القيامة ».

إبراهيم بن عباس گوید: هرگز در مکاتبات خودم جز بآنچه زایش طبع و خاطرم بوده است اشکال نورزیده ام مگر اینکه این شعر أبي تمام را سخت نيکو شمردم :

ص: 259

فان باشر الاسعار فالبيض والقنا *** قراه واحواض المنايا مناهله

و ان يبن حيطانا عليه فائما *** اولئك عقالاته لا معاقله

والا فاعلمه بانك ساخط *** عليه فان الخوف لا شك قائله

میگوید: برای دشمن او مفری نیست خواه در بیابان باشد خواه در قصور و عمارات شهر یا بهر کجای دیگر چه اگر در بیابان بگذراند دستخوش شمشیر آبدار و نیزه تابدار میشود و برخوان بلایا و منایا میهمان میگردد ، و اگر در معاقل رسینه و حصون حسينه ملجأ گزیند همان معاقل ، زندان و پای بند او گردد و اگر نقطه دیگر جای سازد و او را بیاگاهانی که بروی خشمناک هستی همان ترس و خوفی که دروی راه کند او را هلاک سازد .

إبراهیم می گوید: این معنی را اخذ کردم و در پاره رسائل خود گفتم : « فصار ماكان يحرزهم يبرزهم وما كان يعقلهم يعتقلهم » از قوت بخت و شدت عزم وبطش او رکس در پناهی میرفت همان پناهگاه و نگاهبان بیرون و آشکار می ساخت دشمنان او را و آنجا که معقل و محل حفظ و حراست ایشان بود زندان و پایبند ایشان شد.

می گوید : بعد از آن إبراهيم با من گفت : « إن أبا تمام اخترم وما استمتع بخاطره ولا نزح ذكي فكره حتى انقطع رشاء عمره » میخواهد بگوید که جوشش طبع وزلال مضامين آبدار ابو تمام چندان بود که خودش تا پایان عمرش بتمام آنچه در مخزن داشت نرسید تا چه رسد که محتاج بمضامین دیگران بشود ، و از این پیش در ذيل مجلدات مشكاة الأدب وترجمه احوال إبراهيم بن عباس صولی شاعر و ناثر معروف باین کلمات او اشارت کرده ام و بنده حقیر را در یکی از قصاید مدیحه این چند شعر مناسب این معنی است :

فرسته تیر از چاچی کمانش *** بدریا بر شکافد دل ز تنين

ز بخت او عدویش را بروید *** ز قلبش بر بچشمش تیرو زوبین

نفس گر بر کشد خصمش بخشمش *** بحلقش برفتد اندر خراطین

و گر دیدار برکینش گشاید *** ببارد چرخش اندر دیده سکین

ص: 260

وگر در خواب بیند رزمگاهش *** بمغزش دشنه میروید ز بالین

و گر معقل نهد بر چرخ اعظم *** همان معقل شود بر وی چو سجین

و گر ملجأ کشد بر فوق انجم *** زند تیر شهابش چون شیاطین

رهائی نیست خصمش را ز باسش *** چه در هند و چه در روم و چه در چین

قضای آسمان را چون توان تافت *** نفوذش بشگرد صدكوه روئین

حسین بن عبد الله گويد: از عمنم إبراهيم بن عباس شنیدم که با ابو تمام گاهی که أبو تمام قصیده خود را در مدح معتصم بعرض رسانید و برای وی میخواند می گفت : « يا أبا تمام امراء الكلام رعية لاحسانك » اى أبو تمام امرای کلام و فصحای ایام رعيت طبع نقاد وخاطر وقاد وشعر شيوا و زبان گویای تو هستند.

محمد بن جابر ازدی در اشعار أبي تمام متعصب بود روزی با حضور دعبل بن علي از اشعار أبي تمام قراءت کرد و با دعبل نگفت که از ابو تمام است و پرسید این اشعار را . چگونه میبینی ؟ گفت : « أحسن من عافية بعد يأس » از بهبود و عافیتی که بعداز نومیدی از صحت و زندگانی بدست آید بهتر و نیکوتر است و في الحقيقة تمجيدى شاعرانه کرده است، محمد گفت: این اشعار از ابو تمام بود، دعبل از نهایت حسد گفت: شاید سرقت کرده باشد.

أحمد بن يزيد مهلبي از پدرش روایت میکرد که میگفت : تا أبو تمام زنده بود هیچ شاعری را قدرت آن نبود که در همی بصله گیرد و چون وی بمرد آنچه در صله اوعطا میشد بتمام شعرا قسمت میرفت، مقصود این است که تا او بود اعتنائی بمدح دیگر شعرا نبود و جز بشعر أبو تمام توجه نمیرفت و جایزه نمیرسید.

عبیدالله بن عبد الله بن طاهر گوید : چون ابو تمام بخراسان رفت جميع شعراء نزد او فراهم شدند و خواستار آمدند که از شعرش بشنوند أبو تمام گفت : أمير بامن وعده نهاده است که فردا شعر خود را در حضرتش قراءت کنم و زود باشد که از من بشنوید ، و چون روز دیگر بخدمت عبدالله بن طاهر والی خراسان آمد این شعر را بدو برخواند:

ص: 261

من عوادی یوسف و صواحبه *** فعزماً فقدماً ادرك السئول طالبه

و چون باین شعر خود رسید :

و فلفل های من خراسان جاشها *** فقلت اطمعني انضر الروض غازبه

و ركب كاطراف الأسنة عرسوا *** على مثلها والليل تسطو غياهبه

لأمر عليهم ان تتم صدوره *** وليس عليهم ان تتم عواقبه

شعرا يك دفعه فریاد بر کشیدند که جز امیر اعزه الله هیچکس مستحق ولایق اینگونه مدیحه و شعر نیست ، و یکی از شعراء گفت و او معروف بریاحی بود که : مرا نزد أمير أعزه الله جایزه ایست که باعطای آنم و عده نهاده است و من آن جایزه را باین مرد بخشیدم در ازای آن مدحی که در حق امیر گفته است ، امیر گفت: ما جایزه ترا دو چندان میگردانیم و در حق ابی تمام نیز بآنچه بر ما واجب شده است قیام میجوئیم.

و چون ابو تمام از عرض و انشاد قصیده خودش فراغت یافت هزار دینار سرخ بر سرش نثار کردند و جمله را غلامان برچیدند و ابو تمام چیزی برنداشت عبدالله از این کارش خشمگین شد و گفت : خود را از بر واحسان من برتر شمرد و بآنچه او را اکرام نمودم توهین کرد، از این روی ابو تمام بآنچه متوقع بود از وی نایل نگشت و از این روی گاه بگاه چیزی برای ابو تمام میفرستاد و زمستان پیش آمد و کار توقف برأبو تمام دشوار افتاد و این شعر بگفت :

لم يبق للصيف لا رسم ولا طلل *** و لا قشيب فيستكسى ولا سمل

عدل من الدمع ان يبكي المصيف كما *** يبكى الشباب ويبكى اللهو والغزل

يمنى الزمان انقضى معروفها وغدت *** يسراه وهي لنا من بعدها بدل

این اشعار گوشزد أبو العميثل شاعر آل عبد الله بن طاهر آمد و بخدمت أبي تمام آمد و از جانب عبدالله بن طاهر معذرت بخواست و نیز او را در آن عتابی که نموده بود عتاب کرد و ضمانت نمود که بآنچه او را محبوب باشد بعمل آورد.

بعد از آن بخدمت عبدالله آمد و گفت : أيتها الأمير آيا مانند أبو تمام شاعری را

ص: 262

خوار وسبك ميگيرى و باوی بجفا میروی « فوالله لولم يكن له ماله من النباهة في قدره والاحسان في شعره والشايع من ذكره لكان الخوف من شره والتوقي لذمه يوجب على مثلك رعايته ومراقبته فكيف وله بنزوعه إليك من الوطن وفراقه السكن وقد قصدك عاقداً بك امله معملا إليك ركابه متعباً فيك فكره وجسمه وفي ذلك ما يلزمك قضاء حقه حتى ينصرف راضياً».

اگر أبو تمام را بجز همان نباهت قدر و ستودگی شعر و شهرت نام نبودی هر آینه مانند تو ذی شرافتی را بایستی از شر زبان او بر شرف خود و دودمان خود ترسد و از رعایت جانب و مراقبت مال او غفلت نکند پس تا چه رسد باینکه بامید بذل وعطا ونوال تواز وطن خود و مسکن خود وزن و اولاد خود دور گشته و مفارقت اختیار کرده است و رشته امید خود را بسلسله بذل و نوال مقصود ومركب خود را بامید عطیت تو راهوار وفکر خود را در مدایح تو رنجه و جسم خود را در این تفکر کلیل نموده .

و با این حال بر تو واجب ولازم است که حق او را قضا فرمائی و اورا خوشنود و راضی بازگردانی ، و اگر در وجود او هیچ فایدتی نبودی وازوی جز این شعر در حق تو مسموع نشدی :

تقول في قومس صحبي وقد اخذت *** منها السرى وخطى المهرية القود

امطلع الشمس تبغى ان تؤم بنا *** فقلت كلا ولكن مطلع الجود

کفایت مینمود عبدالله چون این کلمات بشنید گفت : « لقد نبهت فأحسنت و شفعت فلطفت وعاتبت فاوجعت ولك ولا بي تمام العتبى » بنهجی پسندیده آگاهی دادی و در کمال لطافت شفاعت نمودی و عتابی دردناك بكار آوردى وتو وأبو تمام را حق عتاب است ، ای غلام ابو تمام را بخوان .

چون ابو تمام حاضر شد عبد الله بن طاهر آنروز را تا شامگاه با او بلطف معاشرت ويمن مجالست و جذب قلب و دفع کدورت بگذرانید آنگاه بفرمود دو هزار دینار سرخ با آنچه در خور سفر و حمل او بود از مرکوب و مطلوب بدو پرداختند و از

ص: 263

جامه های خود بخلعتی بس فاخرش مفتخر ساخت و نیز فرمان کرد احتشام او را تنی چند تا آخر خاك خراسان و زمینی که در تحت امارت او بود بیدرقه اش برفتند وأبو تمام با خاطری خوش و دلی خرام بوطن خود باز شد .

حسن بن وداع ، كاتب حسن بن رجاء گويد : نزد أبو الحسين محمد بن الهيثم در جبل حاضر بودم وأبو تمام این شعر خود را میخواند :

اسفى ديارهم اجش هزیم *** وغدت عليهم نضرة ونعيم

و چون از عرض قصیده فارغ شد حسن بفرمود هزار دینارش در صله بدادند و نیز اندامش را بخلعتی نیکو بیار استند و آنروز را نزد ابو حسین بماندیم ، و چون بامداد دیگر روی گشود این شعر را أبو تمام بأبي الحسين بنوشت :

قد كسانا من كسوة الصيف خرق *** مكتس من مکارم و مساع

حلة سابرية و رداء و رداء *** كسها القيض أو رداء الشجاع

كالسراب الرقراق في الحسن الا *** انه ليس مثله في الخداع

قصبيا تسترجف الريح متنيه *** بأمر من الهبوب مطاع

رجفانا كأنه الدهر منه *** كبد الضب أوحشا المرتاع

لازماً ما يليه تحسبه جزءاً *** من المتنين و الاضلاع

يطرد اليوم ذا الهجير و لو *** شبه في حره بيوم الوداع

خلعة من اغر اروع رحب الصدر *** رحب الفؤاد رحب الذراع سوف اكسوك ما يعفى عليها *** من ثناء كالبرد برد الصناع

حسن هانيك في العيون وهذا *** حسنه في القلوب و الاسماع

چون محمد بن هیثم این اشعار آبدار و این نوید جاوید مدار را بشنید گفت : کدامکس هست که تمام ملک خود را در محاذی و ازای این مدح باقی و اشعار نامدار عطا نکند ؟ سوگند با خدای در سرای من جامه نخواهد بود مگر اینکه بأبي تمام عطا کنم، لاجرم امر نمود تا هر ثوب و جامه که در آنوقت مالك بود بأبي تمام پرداختند .

ص: 264

لمولفه:

جامه فانی بداد و عاريه *** حليه باقی گرفت و ساریه

جامه کش شعر و پشمش تار و پود *** نی چنان حلیه که تار از فضل بود

جامه کش فضل باشد بود و تار *** تا ابد برتن بماند برقرار

گر بتن آری تو کهنه باریه *** به که دیبایت بتن از عاريه

امتعه دنیا عواری هست و بس *** بر عواری دل نبندد هیچکس

روح تو اندر عواری در هوس *** حرص تو اندر عواری شد عسس

روح تو اندر عواری خفته است *** گوهرت اندر عواری سفته است

گوهری داری بدیع و پربها *** کز درخشش پرشود ارض و سما

آفتابش ذره باشد ز تاب *** با چنین تاب از چه در پیچ و تاب

گر بدانستی تو قدر گوهرت *** عرش اعظم بود در بال و پرتچشم بر بستی اگر زین عرش را *** زیر پای خویش دیدی عرش را

گرنه حرصت برخرابه خانه *** صد چوچرخت بود کمتر لانه

چون ندانی ایدریغا قدر خود *** دور ماندی زان فضا و صدر خود

برز عرشت هست ماوی جلال *** بس عطا داری ز حق ذو الجلال

چون تو خود میزان زکف بگذاشتی *** بذر حسرتها بدل انباشتی

چشم بگشا و بقا بین در فنا *** در شعاع جان نگر زین روزنا

جان چنان نور است و آن چون روزن است *** در بلای رو زن این مردوزن است

روزنت باشد مکان درد و رنج *** چونکه رنج از تو است از رنجت مرنج

لمؤلفه :

این بلیانی کز آنت پیچ و درد *** وین همه آفات دهر وگرم و سرد

سر پسر از زایش حرص است و آز *** گوهر جان را به بیهوده مباز

گوهر جانت که از بیچون بود *** قیمتش از دو جهان افزون بود

ایدریغا گوهرت نشناختی *** مفت اندر مفت خودرا باختی

ص: 265

چون اسیر نفس مغرور آمدی *** از بهشت و خود مهجود آمدی

کر بهشت و حور خواهی و نعیم *** برشکن نفس و بعقلت شو ندیم

گوهر عقل از علایق چون برست *** بر فراز شاخه طوبی نشست

شاهباز عقلت ای فرزانه مرد *** بر فراز عرش بفشانده است گرد

بسکه کوته بین شدستی و زبون *** از فراز عرش افتادی نگون

شو مجرد شوز حرص و آزها *** تا ز عرشت در رسد آوازها

ای گرفتار مهان این محن *** جان بعرش آرو بنه این ما و من

ما و من هایت بسی محنت نهاد *** چاره خود جوی از رب العباد

سعید بن جابر کرخی از پدرش حکایت کند که در مجلس ابودلف قاسم بن عیسی حاضر بود و ابو تمام میخواند :

على مثلها من أربع وملاعب *** اذيلت مصونات الدموع السواكب

و چون باین شعر رسید :

إذا افتخرت يوماً تميم بقوسها *** وزادت على ما وطدت من مناقب

فأنتم بذي قار امالت سيوفكم *** عروش الذين استر هنوا قوس حاجب

محاسن من مجد متى تقربوا بها *** محاسن اقوام تكن كالمعايب

أبو دلف گفت: ای معشر ربیعه هرگز شمار امانند این مدیحه مدح ح نگذاشته اند بازگوئید نزد شما در صلهٔ گوینده این شعر چیست؟ آن جماعت مطارف و لباده های خود را که بر تن داشتند خواستند با بی تمام گذارند ابودلف گفت : أبو تمام این جامه ها را از شما پذیرفتار شد و دیگرباره شما را رعایت بداد تا بر تن کنید و زود باشد من از جانب شما در مزد او نیابت کنم ای أبو تمام قصیده را تمام کن.

أبو تمام بتمامت قرائت کرد و ابودلف پنجاه هزار درم او را ببخشید و گفت : سوگند با خدای این مبلغ برای صله قصیده تو وقدر واستحقاق تو برابر نیست عذر مارا بپذير ، أبو تمام شکر آن موهبت را بگذاشت و بیای خواست تا دست ابودلف را ببوسد أبو دلف او را سوگند داد که چنان کار را دست بدارد و گفت : شعر خود را که

ص: 266

در مرثيه عيد بن حميد گفته بمن برخوان أبو تمام این شعر بخواند :

وما مات حتى مات مضروب سيفه *** من الضرب واعتلت عليه القنا السمر

و از این جمله است شعر :

غدا غدرة والحمد نسج ردائه *** فلم ينصرف إلا واكفائه الأجر

كأن بني نبهان يوم مصابه *** نجوم سماء خر من بينها البد

يعزون عن ثار يعزى به العلى *** و يبكي عليه البأس والجود والشعر

چون ابو تمام قراءت کرد ابودلف گفت : سوگند با خدای دوست همی داشتم که این مرثیه در حق من گفته آید، ابو تمام برخویشتن پیچید و گفت: بلكه جان من وأهل وعيال من فداى أمير ومن خود پیش مرگ او باشم ، ابودلف گفت : هر کس را بچنین شعری مرثیه گویند هرگز نمرده است. بلی کار خوب و سخن خوب همان است که أمير جواد روزكار أبو دلف بکار برده چیزی فانی بداد و گوهر باقی بخرید . و اينك اين بنده حقیر با ضعف بنیه و پژمردگی و افسردگی در این سرپوشیده منزلگاه موروثی خود در شهر طهران و محله چاله میدان در این حال که نزديك بغروب آفتاب و جناب سلیمان خان احتساب الممالك از فضلای این عصر و قدمای احیای این بنده و از اشخاص معقول محجوب مجرب روزگار که برای اخذ احوال مرحوم مبرور ميرزا محمد علي خان علاء السلطنة رئيس الوزرا كه سحر گاه روز دوشنبه چهاردهم شهر رمضان المبارك هذه السنة يك هزار و سیصد و سی و ششم هجري در دارالخلافه طهران برحمت ایزدی پیوسته و هشتادوسه سال عمر کرده و بمرض ذات الریه وفات و در زاویه مقدسه وصحن شریف حضرت عبدالعظیم حسنی (علیه السلام) در مقبره مرحوم میرزا محمد خان مجد الملك طاب ثراه والد زوجه محترمه خود مدفون شده اند بملاقات بنده آمده و پس از حصول مقصود بمنزل خود مراجعت نمودند ، و روز چهارشنبه شانزدهم شهر مذکور است بنگارش این مدیحه و این مادح و این ممدوح و تجديد احیای نام و یاد ایشان مشغول هستم.

ای بسا پادشاهان و توانگران و سواران و خوب رویان و امثال ایشان که در

ص: 267

جهان بیامدند و چون دارای اثری محمود نگردیدند گوئی در دار وجود موجود نشدند ، پس برترین ذخایر نفیسه این سپنجی سرای ایرمان فعل خوب و قول خوب و نام خوب و یادگار خوب است که تا پایان جهان میماند و روز تا روز ، تازه تر می گردد و گرنه بود و نبود یکسان خواهد بود، چه هر بودی را در شمار بود نمیشاید شمرد.

محمد بن يزيد نحوی گوید : أبو تمام طائى بخدمت خالد بن یزید بن مزيد که در این هنگام والی ارمنیه بود روی نهاد و بمدح او قراءت اشعار کرد و ده هزار درم صله یافت و مخارج و نفقه سفر نیز بدو عطا کرد و گفت : این ده هزار درهم را بدون کسر بمنزل برسان و اگر آهنگ رفتن داری عجله کن واگر مایل هستی که نزد ما بیائی ، از رعایت بخشش و پذیرائی و اکرام تو غفلت نمیرود ، أبو تمام گفت : مراجعت می نمایم و با خالد وداع کرد.

روزی چند برگذشت و خالد بشكار برنشست وأبو تمام را نگران شد که در سایه درختی نشسته و در پیش روی خود جامی شراب ناب نهاده و غلامی ماه چهر برای او سرود مینماید ، خالد گفت : أبو تمام باشی ؟ گفت : خادم تو وبنده تو هستم، خالد :فرمود: « ما فعل المال » آنچه تو را دادیم در چه حال است ؟ ابو تمام این شعر بخواند:

علمني جودك السماح فما *** ابقيت شيئاً لدى من صلتک

ما مر شهر حتى سمحت به *** كان لي قدرة كمقدرتك

تنفق في اليوم بالهبات وفي الساعة *** ما تجتنيه في سنتك

فلست ادري من اين تنفق لولا *** ان ربي يعد في هبتك بخشش و ریزش تو مرا بخشش آموخت از این روی از آن ده هزار درم که بمن صله دادی چیزی برجای نگذاشتم و هنوز یکماه بیای نرفته آن در اهم بیایان رسید گویا همان قدرت و بضاعت را که برای تو مقدور است گمان می بردم و عجب آن است که تو در يك روز بلکه در ساعت بقدریکه یکسال در یابی میبخشی نمیدانم اگر خداوند در هبات تو امداد نمیفرمود از کجا این همه اتفاق می نمودی ! خالد فرمان کرد تا ده هزار در هم دیگر بأبي تمام بدادند و او بگرفت و بیرون رفت.

ص: 268

أبو عبدالله محمد بن سعد رقي كاتب حسن بن رجاء می گوید : ابو تمام که حسن را مدح کرده بود نزد وی آمد و من مردی را دیدم که عقل وعلمش برتر از شعرش بود و حسن خواستار انشاد شعر گردید و ما مشغول خوردن شراب ارغوانی بودیم وأبو تمام مدحی را که در حق وی گفته بخواند تا باین شعر رسید :

أنا من عرفت فان عرتك جهالة *** فأنا المقيم قيامة العذال

عادت له أيامه مسودة *** حتى توهم انهن ليال

میخواهد بگوید که از محنت روزگار و ظلمت ستاره بخت چنان روزگارم تیره و سیاه شده است که چنان پندار میرود که آن روزهای نورانی شبهای ظلمانی است ، حسن بن رجاء :گفت: سوگند با خدای بعد از این روزگارت سیاه نخواهد گردید، یعنی بر تو روشن میدارم و چون این شعر بخواند :

لا تنكري عطل الكريم من الغنى *** فالسيل حرب للمكان العالى

و تنظرى حيث الركاب ينصها *** محيى القريض إلى مميت المال

حسن بن رجاء برخاست و بر هر دو پای بایستاد و گفت: سوگند با خدای این قصیده را قراءت نخواهی نمود مگر در حالتی که من ایستاده باشم أبو تمام نیز بپای بایستاد و گفت :

لما بلغنا ساحة الحسن انقضى *** عنا تملك دولة الامحال

بسط الرجاء لنا برغم نوائب *** كثرت بهن مصارع الأمال

إلى آخره .

اينوقت حسن بن رجاء با أبو تمام معانقه کردند و بنشستند و حسن گفت: «ما أحسن ما جلوت هذه العروس » چه خوب این عروس را با زینت بلاغت و حلیه طلاقت جلوه گر ساختی، ابو تمام گفت: سوگند با خداوند اگر این عروس از جماعت حور العین بود. این ایستادن و قیام تو در تشریف او وافي ترين کابینهای او بود ، عمل بن سعید میگوید ابو تمام دو ماه در خدمت حسن بن رجاء اقامت جست و آنچه بدست من از حسن بدو صله و جایزه رسید ده هزار در هم بود و آنچه سوای آن بگرفت

ص: 269

من بآن آگاه نیستم با اینکه حسن بن رجاء بصفت بخل معروف بود . عون بن محمد گوید: روزی در خدمت حسن بن رجاء حضور داشتم دعبل بن علي شاعر مشهور نیز حاضر بود و از أبو تمام و محاسن اشعار او می کاست عصابة الجرجرائی با او معترض شد و گفت : اى ابو علی از من این شعر أبي تمام را بشنو اگر پسند خاطرت گردید مطلوب حاصل است و اگر پسندیده نداشتی من نیز با تو در مذمت او موافقت میکنم و در حق تو پناه بخدای میبرم که پسند نکنی و این شعر او را بخواند .

اما انه لولا الخليط المودع *** و مغنی عفا منه مصيف ومربع

و چون باین شعر أبي تمام رسید :

هو السيلان واجهته انقدت طوعه *** تقتاده من جانبيه فيتبع

ولم أر نفعاً عند من ليس ضائراً *** و لم أر ضراً عند من ليس ينفع

معاد الورى بعد الممات وسيبه *** معاد لما قبل الممات و مرجع

دعبل را چاره نماند و راهی بتکذیب نیافت و گفت : ما فضل این مرد را دفع کنیم لکن شماها او را بجائی بلند میکنید که از مقدار او افزون است و بر آنکس که بروی مقدم است تقدم میدهید و مضامینی را که از دیگر شعرا سرقت کرده است بدو نسبت میدهید و ازوی میشمارید، عصابة درجواب دعبل گفت : « احسانه صيترك عائباً وعليه عاتباً » از بسکه أبو تمام نیکو شعر می گوید ترا بروی عیب جوی وعتاب نماینده گردانیده است.

میمون بن هارون گوید: وقتى أبو تمام بمخنثی میگذشت که با دیگری میگفت : دیروز نزد تو آمدم و تو خود را از من پوشیده و محجوب ساختی ، آنشخص در جواب گفت: «السماء إذا احتجب بالغيم رجى خيرها » چون آسمان در زیرابر پنهان شد امید خیر آن است، یعنی باران رحمت میبارد میگوید در چهره أبو تمام حالتی دیدم که این معنی را اخذ نموده تا در شعر خود تضمین نماید، و روزی چند بر نگذشت وأبو تمام این شعر را بگفت :

ليس الحجاب بمقص عنك لي أملا *** ان السماء ترجى حين تحتجب

ص: 270

محمد بن موسى گويد : أبو تمام عاشق غلام خزری حسن بن وهب وحسن عاشق غلام رومي أبي تمام بود ، و يكي روز أبو تمام نگران شد که حسن باغلام او ملاعبه و بازی مینماید با حسن گفت : « والله لئن اعتقت إلى الروم لنركضن إلى الخزر » سوگند با خدای اگر با روم بمعارضه و معانقه و دست آویز در آئی ما بخزر تاختن می آوریم.

حسن گفت : اگر خواهی ما این داوری بتو می آوریم و تو خود حاکم باش أبو تمام كفت ( أنا أشبهك بداود (علیه السلام) واشبه نفسي بخصمه » من ترا بداود (علیه السلام) تشبيه میکنم و خودم را بخصم او ، اشارت بقصه داود (علیه السلام) وزوجه او ريا و آمدن دو ملك بخصومت و حکومت داود است که در قرآن مجید مرقوم است.

حسن گفت : اگر این معنی را بخواهی بنظم در آوری از آن میترسم و اگر منشور باشد ترسناک نمیشویم ، چه نثر عارض است و حقیقتی ندارد ، أبو تمام چون بشنید این بگفت :

أبا علي لصرف الدهر و الغير *** و للحوادث الأيام والعبر

اذكرتني أمر داود و كنت فتى *** مصرف القلب في الأهواء والفكر

ان أنت لم تترك السير الحثيث إلى *** جاذر الروم اعتقنا إلى الخزر

أنت المقيم فما تغدو رواحله *** و ایره أبداً منه على سفر

وهب بن سعید گوید: بعد از وفات أبي تمام طائى دعبل بن علي نزد حسن بن وهب آمد ، مردی از اهل مجلس بدو گفت : اى أبو علي توئی که طمن میزنی کسی را که می گوید :

شهدت لقد اقوت مغانيكم بعدى *** و محنت كما محت وشائع من بردی

و انجدتم من بعد إنهام داركم *** فيا دمع فيا دمع انجدني على ساكنى نجد دعبل نمره بر کشید و گفت : قسم بخدای نیکو گفته است ، و این مصراع را ( قيادمع أنجدنى على ساکنی نجد) را تجدید قراءت همی نمود و بعد از آن گفت : خداوند او را رحمت کند اگر ابو تمام برای من چیزی از شعرش را بجای می گذاشت

ص: 271

می گفتم وی اشعر مردمان است .

راقم حروف گوید: اگر ابو تمام زنده می بود ، دعبل این سخن نمی کرد آدمی هنرمند تازنده است محدود و چون بمرد محروم و مرحوم است، و از این پس در ذیل احوال واثق بمذاكره اشعار أبي تمام وتحرى وفضیلت بر همدیگر حکایتی مسطور میشود.

و هم در این سال در طریق مکه معظمه کار تسعیر اجناس بالا گرفت چندانکه يك رطل نان بيكدرهم و يك راويه آب بچهل در هم بها یافت و مردمان را در موقف عطشی سخت روی داد و از آن پس بارانی با تگرگ برایشان بیارید و پس از ساعتی از آن شدت حرارت بشدت برودت و از سورت گرما بحدت سرما دچار آمدند ، و نیز در منی در روز نحر بارانی سخت شدید بیارید که هرگز بآن شدت باران ندیده بودند و نزديك جمرة العقبه پاره از کوه فرو افتاد و از لطمه آن چند تن از حاجیان کشته شدند . نمیدانم يك رطل نان که تخمیناً دویست مثقال باشد بچه قیمت بوده است که در شدت گرانی بیكدرهم رسيده، أما يك راويه آب بچهل در هم قیمت یافته والبته يك راویه آب افزون از صد رطل خواهد بود .

چه قدر شبیه است این حکایت باین حالت که هم اکنون این بنده بآن اندرم در فصول سابقه اشارتی بسختی و ناهمواری حال مردم ایران و گرانی عموم اجناس شد.

غریب این است که در این روز پنجشنبه هفدهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار و سیصد و سی و ششم هجری که مشغول تحریر هستم بواسطه کم شدن آب قنات مرحوم مبرورحاجی میرزا علیرضای شیرازی از خاندان مرحوم إبراهيم خان اعتمادالدوله صدر اعظم شیرازی که در طی این کتب گاهی بحال ایشان و پاره اعیان این خاندان اشارت شده است و این قنات وقف اهالی دو محل چاله میدان و عودلاجان دار الخلافه طهران است بحال مشروبین سخت می گذرد .

ص: 272

چنانکه در عمارات این بنده که از نظار این قنات هستم چهار ماه است آب نرسیده است و حوض بجای آب محل تابش آفتاب و آب انبار از شدت عطش بیتاب و اشجار در این اول سرطان در حالت خزان و آقا سید نصرالله پسر آقا سید مهدی که اصل آنها از هند و بعد از آن بشیر از آمده و اکنون نزد این بنده حقیر بخدمت مشغول است بآب کشیدن از یکی از حوضها که آخر رسیده و ریختن بپای درختهای سرای اندرونی بنده اشتغال دارد.

و با اینکه بحمد الله تعالی زراعت گندم و جو از تفضلات إلهي در اين سال سخت نیکو شده و ریمانی کامل پیدا کرده و کمتر سالی باین خوبی و بی عیبی بوده است معذلك بعد از آنکه قیمت نان تنزل نموده است یکمن تبریز نان گندم چهار قران که هر قرانی يك مثقال که عبارت از بیست و چهار نخود نقره باشد و يك من تبريز نان جو که عبارت از شش صد و چهل مثقال است، بقیمت دو قران و نیم رسیده است .

و بسیاری از مشایخ هستند که از جمله خود بنده یکی از ایشان است نان گندم این شهر را در چهار من یکفران خورده ام و پاره سالخوردگان شش من و هشت من يك قرآن خورده اند ، و سختی گرانی بجائی رسید كه يك ماه و دوماه قبل قيمت يك من نان گندم تا بیست قران که دو تومان است رسید در حقيقت يكمن مقابل صد من گردید و سایر اجناس نیز بهمین حال پیوست و يك برده و بیست و سی و پنجاه وصد

پیوست .

خداوند را شکرها باید که تفضل فرمود و از باران رحمت و وفور ریمان غله انحطاط کلی گرفته و امیدواریم که تلافي دوران قحط وغلا بشود.

و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال عبدالملك بن مالك بن عبدالعزيز أبو نصر تمار زاهد از این جهان بدیگر جهان را هسپر شد و نود و يك سال روزگار نهاد و در پایان عمر نابینا شده بود و هم در این سال محمد بن عبد الله بن عمر بن معاويه بن عمرو بن عتبة بن أبي سفيان اموي بصري مكنى بأبي عبد الرحمن که مردی عالم باخبار و آداب بود از این جهنده جهان بجهان

ص: 273

پایدار رهسپار شد، و هم در این سال أبو سليمان داود اشقر سمسار محدث بسرای دیگر شتافت، و هم در این سال سلیمان بن عبدالله بن طاهر اقامت حج نمود .

بیان وقایع سال دویست و بیست و نهم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

در این سال خلیفه روزگار الواثق بالله عباسی کتاب و نویسندگان را بجمله بگرفت و بزندان جای داد و هر يك را در ادای مالی ملزم ساخت :

أحمد بن إسرائيل را باسحاق بن يحيى بن معاذ رئيس كشيك چيان سپرد و گفت: روزی ده تازیانه اش بزند و چنان که گفتهاند قریب هزاز تازیانه اش بزدند و هشتاد هزار دینار از وی بگرفتند، و از سلیمان بن وهب کاتب ایتاخ چهارصد هزار دينار بگرفت، وازحسن بن وهب چهارده هزار دینار بگرفت ، و از أحمد بن خصيب و نویسندگان او هزار بار هزار دينار بگرفت واز إبراهيم بن رباح ونویسندگان او ند هزار دینار مأخوذ داشت، و از نجاح شصت هزار دینار جریمه گرفت، و از ابوالوزير با مصالحه یکصد و چهل هزار دینار اخذ نمود و این مبلغ سوای آن وجوهی بود که از عمال اعمال بسبب عمالات ایشان بدست آورد.

ومحمد بن عبد الملك زیات وزیر رایات عداوت و آیات خصومت را برای احمد ابن أبي دواد و سایر اصحاب مظالم نصب کرد لاجرم ایشان را آشکارا نمودند وخباثت جمله را ظاهر ساخته در زندان افکندند و إسحاق بن إبراهیم را در کار ایشان بنشاندند و إسحاق در امر ایشان بنظاره شد و آنجماعت را در حضور مردمان بیای داشتند وبرحمتي عظيم ومحنتی جسیم مبتلا ساختند .

و سبب این کردار واثق را نسبت بجماعت کتاب و عمال چنین رقم کرده اند که عزون بن عبدالعزیز انصاری گفت: شبی در این سال در خدمت واثق بودیم واثق

ص: 274

گفت: امشب به خوردن شراب راغب نیستم لكن گرد آئیم تا از هر در حدیث و حکایتی بگذاریم پس واثق در رواق اوسط خود در قبه ها رونی در همان بنای نخستین كه إبراهيم ابن رباح بنیان کرده بود بنشست.

و چنان بود که در یکی از دو شقه این رواق قبه بس عالی سر بآسمان بر کشیده وسفید بود گویا مانند تخم مرغی مینمود مگر اینکه بقدر ذراعی در آنچه چشم در حوالی آن میدید در وسطش ساجی منقوش فرد گرفته بلاجورد و زر سرخ بود و این قبه را قبة المنطقه مینامیدند و آنرواق را رواق قبة المنطقه میخواندند.

عزون میگوید : بیشتر آن شب بحدیث و حکایت بگذرانیدیم ، در این اثنا در گذرگاه كلام ومسالك حكایت واثق گفت : كدام يك از شما میداند آن سببی را که بآن جهت جدم رشید بر جماعت برامکه بر جهید و بنیان نعمت و جلالت ایشان را برافکند ؟

عزون میگوید : من گفتم : يا أمير المؤمنين سوگند باخدای من این داستان را با تو میگذارم، سبب این خشم و غضب و زوال نعمت بر امکه این شد که وقتی در خدمت رشید حکایت کردند که عون خیاط را جاریه مه لقاست که آفتاب بر چنان ماهی نتابیده و ماه بر چنان مهری چهر نگشوده است، رشید بفرستاد و آن حور فردوس جمال را بیاوردند و از فروغ جمال و نور عقل وحسن ادب آن جاریه خوشنود گشت و باعون فرمود: در قیمت این در دری برای مشتری چگوئی؟

گفت: اى أمير المؤمنین امر قیمت و بهای این گوهر بی بها آشکار وروشن است چه من بسوگندهای سخت غلیظ و شدید قسم یاد کرده ام و بهیچوجه برای خود مخرجی از آن پیمان و ایمان قرار نگذاشته ام و جمعی از عدول را برخود گواه ساخته ام که اگر از صد هزار دینار سرخ بهای او را چیزی کمتر نمایم و کمتر ستانم این جاریه و سایر جواری من از قید مملوکیت من آزاد و هم چنین اموال من بتمامت بصدقه برود و برای من در این امر هیچ راه حیلتی نیست و قضیه این جاریه همین است که بعرض رسید .

ص: 275

أمير المؤمنين هارون الرشید چون دلش در کمند زلفش اسیر بود گفت : من این جاریه را از تو بصد هزار دینار گرفتم و از آن پس بیحیی بن خالد برمکی پیغام را فرستاد و حکایت جاریه را باز نمود و او را امر فرمود که صد هزار دینار بدو فرستد.

چون يحيى بن خالد این داستان و این دستان را بدانست بروی گران افتاد و گفت : مفتاحی سوء وفتح البابی ناپسند است، چه اگر رشید جرأت نماید که در بهاى يك نفر جاریه در طلب صدهزار دینار بفرستد بسی شایسته خواهد بود که بر اینگونه در طلب اموال برآید پس کسی را بخدمت رشید فرستاد و پیام کرد که یحیی را بر تقدیم این چنین مبلغ قدرت و توانائی نباشد .

رشید از این جواب برآشفت و بریحیی خشمناك شد و گفت : در بیت المال من صدهزار دینار موجود نیست ؟! و دیگر باره به یحیی پیام کرد که ناچار بایستی این مال را تسلیم داری ، یحیی بتدبیر دیگر در آمد و با کارگذاران و گنجوران گفت : بقیمت این دنانير در هم حاضر کنید تا رشید بنگرد و بسیار شمارد شاید آنمال را بخزانه و آنماه را بخانه صاحبش بازگرداند ، پس باندازه آن صد هزار دینار دراهم کثیره حاضر کرده و گفت این دراهم را در همان رواقی که رشید در آنجا مرور مینماید و در نوبت وضوی نماز ظهر بر آن میگذرد بگذارید ، و آنجماعت بهمان نقطه بیاوردند و بر روی هم بریختند .

و چون رشید در همان هنگام وضوء نماز ظهر بآن رواق بگذشت ناگاه کوهی از بدرهای در اهم در نظر آورد و گفت: این چیست؟ گفتند: بهای این جاریه است چون دینار حاضر نبود بقیمت صد هزار دینار این دراهم را حاضر کردیم.

رشید را آن مبلغ خطیر در نظر بسیار آمد و یکی از خادمان خود را بخواند و گفت : این دراهم را بر گیر و برای من بیت المالی مقرر بدار تا آنچه را خواهم بآن مضموم بدارم و نام آن بیت المال را بیت مال العروس نهاد و هم بفرمود تا آن جاریه را بصاحبش عون خیاط باز گردانیدند.

و از آن هنگام که بدانست معیار صد هزار دینار چه مقدار است بخویش آمد

ص: 276

و در کار اموال مملکت و بیت المال پژوهش گر شد و بدانست که جماعت بر امکه تمام اموال را برده و میبرند و او را بهره و اصیبی نمیگذارند و در مقام تفحص احوال برامکه و آهنگ زوال آنجماعت شد و پوشیده میداشت و همی با صحاب خود و جماعتی از ادبای عصر سوای ایشان میفرستاد و نزد خود فراهم میساخت و با ایشان از هر در بمسامره ومحادثه می پرداخت و با آنجماعت طعام شامگاه میخورد.

در جمله آنان که حاضر حضور میشدند مردی بود که به ادب و فرهنگ و شناخته بكنيت و معروف بأبي العود بود یکی شب حاضر شد و با دیگران بمصاحبت درآمد ورشید را از حدیث و حکایت او شگفتی همی رفت و با یکی از خدام خود گفت که صبحگاه با یحیی بگوید که سی هزار درهم بأبي العود بدهد ، خادم ابلاغ فرمان را نمود يحيى بأبي العود گفت: چنین میکنم لکن امروز در حضرت ما این مال موجود نيست إنشاء الله ميرسد و بتو ميدهيم وهمى باأبوالعود بدفع الوقت بگذرانید تا بسیاری بطول انجاميد وأبو العود انديشه بر آن بر بست که حیلتی بیندیشد بلکه در خدمت رشید وقتی در یابد و او را بر جماعت برامکه بر آشوبد.

و از آن طرف چنان بود که در میان مردمان شایع گشته بود که رشید در اندیشه زوال برامکه برآمده است، پس شبى أبي العود بخدمت رشید در آمد و حاضران بگذارش حکایات و احادیث برآمدند و أبوالعود در احادیث و داستانها همی بحیلت و تدبیر کار می کرد تا گاهی که رشته داستان را باین شعر عمر بن أبي ربيعه پیوست :

وعدت هند وما كانت تعد *** ليت هنداً أنجزتنا ما تعد

عمال و استبدت مرة واحدة *** إنما العاجز من لا يستبد

از این پیش در ذیل احوال عمر بن أبي ربيعه باين شعر اشارت شد و از این شعر برسانید که باید در وعده و در امور مستبد بود، رشید فرمود : أجل والله ( إنما العاجز من لا يستبد ) سوگند با خدای چنین است و عاجز و بیچاره کسی است که در کار خود و اندیشه خود مستبد و ثابت الى أى نباشد ، و براین حال بگذرانید تا مجلس منقضی و پراکنده گشت.

ص: 277

و از آن طرف چنان بود که يحيى بن خالد یکی از خدام آستان رشید را با خود محرم ساخته و قرار داده بود که اخبار مجلس رشید را بدو بازرساند ، و چون با مداد شد ، یحیی بآهنگ خدمت رشید بیرون آمد و چون رشید او را بدید گفت : شب گذشته همی خواستم این دو شعر را که یکتن از جالسين مجلس من بمن برخواند بتو بفرستم اما مکروه شمردم که در آن وقت شب ترا از جای برآرند .

یحیی چون بشنید گفت : يا أمير المؤمنین تا چند نیکو گفته است ، و بفطانت اراده رشید را بدانست و چون از خدمت رشيد بمنزل خود باز گشت آنخادم را بخواند انشاد این شعر را بپرسید گفت : أبو العود برای رشید بخواند ، یحیی بن خالد أبو المود را بخواند و گفت : ما مدتی ترا در آنچه بتو باید برسد معطل ساختيم واينك مالی برای ما برسید آنگاه با یکی از خدام خود گفت : برو و سی هزار در هم از بیت المال أمير المؤمنين و بيست هزار در هم نیز از جانب من بأبي العود بده تا تلافي آن مماطلت را که نمودیم بنماید .

ونیز نزد فضل و جعفر برو و ایشان را از من بگوی که این مردی است که شایسته احسان است وأمير المؤمنين أمر فرموده بود که مالی باو داده شود و چون مال حاضر نبود باوی بمماطله بگذرانیدم و چون مال برسید آنچه را که امر شده بود و بعلاوه مقداری از خودم با و دادم و اينك دوست میدارم که شما نیز او را صله و جایزه بدهید.

چون نزد فضل و جعفر رفتند ، گفتند: وزیر چه مبلغ بدوصله داده است ؟ گفت : بیست هزار درهم ، ایشان نیز هریکی بیست هزار درهم بدو عطا کردند و و أبو العود با آن دراهم معدود که نود هزار درهم بود بمنزل خود بازشد .

و از آن طرف هارون الرشید روز تا روز در کار ایشان برجد وجهد بیفزود و چندانکه باید پژوهش فرمود تاگاهی که برایشان چنگ بیفکند و نعمت ایشان را زابل وجعفر را مقتول و با آنجماعت آن کارها را نمود که نمود.

واثق چون این حکایت را بشنید گفت : سوگند با خدای جدم بصدق سخن

ص: 278

کرده است ( إنما العاجز من لا يستبد ) و شروع در بيان خيانت و استحقاق خائنان کرد ، وعزون گفت : گمان دارم که بزودی کتاب و منشیان و نویسندگان خود را دستخوش قهر وغضب خواهد نمود.

از آن مقدمه يك هفته بر نگذشت که نویسندگان خود را بگرفت و إبراهيم ابن رباح و سليمان بن وهب وأبوالوزير وأحمد بن خصیب و جماعتی از ایشان را مقبوض نمود.

می گوید: واثق فرمان کرد تا سلیمان بن وهب کاتب ایتاخ را بگرفتند و بزندان در افکندند و دویست هزار درهم و بقولی دینار از وی بخواستند پس در بند و زنجیر برکشیدند و مدرعه از مدارع کشتی بانان بروی بپوشانیدند سلیمان صد هزار درهم بداد و خواستار شد که صد هزار دیگر را در مدت بیست ماه بپردازد واثق مسئول اورا مقبول نمود و فرمود تا او را براه خود گذارند تا مجدداً نزد ایتاخ مشغول کتابت شود و هم او را امر کرد تا جامه سیاه که شعار عباسیان و جامه عزت بود بپوشد.

راقم حروف گوید: چون روز اقبال تاريك ورشته عزت ودولت باريك شد مردمان خردمند هوشیار در افعال و اعمال خود چون جاهلان روزگار کار میکنند اگر بتفكّر بنگرند مکشوف میآید که وزیر والا تدبير صافي ضمير مانند يحيى بن خالد که مجسمه عقل و هوش و دارای فضل و كمال وتجارب عديده روزگار و مدتها در محضر سلاطین و خلفای نامدار جهان بخدمت و وزارت میگذرانید و غالب اوقات بمعاقرت مصاحبت و معاشرت ادبای زمان و فضلای دوران و مؤرخین و محد و محدثين میگذرانید و از اخبار و اطوار گذشتگان و نتایج اعمال ایشان باخبر بود. چون نوبت زوال اقبال او در رسید حب مال و فرزند و اهل و پیوند بر او و پسرش جعفر چیره شد و با آن انهماکی که در اموال هارونی داشت و صد هزار دینار با صدهزار در هم و صدهزار در هم با صدهزار فلس و صدهزار فلس را باصد پشیز تفاوت نمیگذاشت و دست تصرف او در تمام ممالك وعمال وحكام واموال ونساء ورجال دراز و جملگی

ص: 279

در حیطه تصرفش اندر بود و رشید را جز نامی از خلافت نبود و هر يك از فرزندانش در هر سالی کرورها دینار و در هم بمصرف میرسانیدند و در بذل وعطا صرف میکردند و دنا تیری كه هر يك صد مثقال زرناب داشت بنام خود مسكوك میداشتند و آن تجمل و آن اصحاب و آن عمارات و حواشی داشتند که سلاطین بزرگ را بهره نمیگشت برای بهای يك نفر جاریه بایستی بدست خودش اسباب زوال خودش را فراهم کند و بتدابير عجيبه بیداری رشید و هوشیاری او را کمر بندد و او را از خواب غفلت هفده ساله برآورد و صد هزار دینار را با صد هزار در هم یا کم و بیش مبدل سازد و خصوصاً در ایوان ورواق معبر او مانند کوهی بریزد و قرار این عرض را هنگام نماز ظهر و روشنائی روز که از همه وقت نمایش هر چیز بیشتر و بهتر است بگذارد.

و با اینکه چنانکه در ذیل احوال برامکه مذکور نمودیم آن بخششهای هزار بار هزار و کمتر و فزون تر را می نمودند در اینوقت که رشید سی هزار در هم در باره ندیمی زبان آور مانند أبو العود بدو حواله میدهد چندانش مماطله میدهد که او خاطر رشید را در قراءت آنشعر متذکر می گردد و او را بقصد زوال ایشان تحریص مینماید و یحیی بن خالد چون میشنود ناچار آن مبلغ را بعلاوه دو چندان آن از کیسه خود و فرزندانش بدو میرساند و او بمنزل خود میبرد و بهیچوجه در خیال تلافي آن بر نمی آید تا گاهی که رشید مانند پلنگ تیز چنگ و گرگ تیز دندان و صر صرفنا و سیلاب بلا برایشان می تازد و بنیان ایشان را از ریش و بن می افکند ، و این نیست جز اینکه تقدير إلهي بر آن رفت « وإذا أراد الله شيئاً حياً أسبابه ».

و از این پیش در ذیل احوال برامکه و انقراض دولت و اقبال وسبب تغير خاطر رشید اشارت کردیم که در ذیل احوال واثق خليفه بحکایتی که از عزون انصاری رسیده است اشارت خواهد رفت، حمد خداي را که از فضل وكرم إلهي وتوجهات ائمه اطهار صلوات الله عليهم زنده بماندیم و بوعده خود وفا کردیم .

و هم در این سال شار بامیان و بقولى شير باسبان از جانب ایتاخ والی یمن شد و در ربيع الآخر بدان صوب روان گشت و هم در این سال محمد بن صالح بن عباس

ص: 280

والی مدینه طیبه گردید، و نیز در این سال حمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در همین سال خلف بن هشام بزار مقری در ماه جمادى الأولى جانب دیگر جهان گرفت، ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد: بزار بازاء معجمه وراء مهمله است گویا بازاء مشدده است که تخم افشانی باشد .

بیان وقایع سال دویست و سی ام هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال واثق خليفه بغاء كبير را بدفع وطرد جماعت اعرابی که در مدینه و حوالی مدینه طیبه تاخت و تاز برده بودند مأمور فرمود .

طبری میگوید: ابتدای این امر این بود که جماعت بني سليم جانب شر وفساد میسپردند و در حوالی مدینه طیبه بآزار و زیان مردمان کار میکردند و هر وقت بیکی از بازارهای حجاز وارد شدند بهرطور که خود خواستند و بهر قیمت که مایل بودند مال مردم را بستانیدند و کم کم کار شرر آثار ایشان بالا همی گرفت تا بجائی که بمردم جار که شهری است بر ساحل بحر قلزم در يك منزلى مدينه و ایشان از بني كنانه و باهله بودند بتاختند و پاره ایشانرا بکشتند و این قضیه در ماه جمادی الآخره سال دویست و سی ام روی داد و رئیس این اشرار عزيرة بن قطاب سلمی بود.

چون محمد بن صالح بن عباس هاشمی که در این هنگام أمير مدينة الرسول صلی الله علیه و آله وسلم بود این خبر را بشنید حماد بن جریر طبری را که از جانب واثق خلیفه با دویست سوار از شاکریه در مسلحه مدینه جای داشت تا از نطرق و تطاول و تاخت و تاز اعراب آسوده مانند با جماعتی از مردم سیاهی و گروهی از مردم قریش و انصار و موالی ایشان و دیگران که متطوعاً بیرون میشدند، یعنی بدون وجیبه و وظیفه بمیل خود و طمع غارت با مردمان سپاهی بیرون می آمدند و مهیای جنگ میشدند بدفع ایشان مأمور نمود.

ص: 281

حماد بطرف اعراب راهسپار شد و طلایع و پیش روان گروه اعراب ایشان را بدیدند، و چنان بود که جماعت بنی سلیم در کار مقاتلت كراهت داشتند اما حماد بن جریر بقتال آنها امر کرد و در موضعیکه روینه و درسه منزلی مدینه بود بر آن جماعت حمله ور شدند.

حموی گوید : روینه باراء مهمله وواو وياء حطى وثاء مثلثه تصغير روژه است بعضی گفته اند : آبگاهی است از بني عجل یا منهل و آبگاهی است از مناهل بین المجدين مكه و مدينه ، بالجمله در آن ایام جماعت بني سليم و ياران و امداد آنها با ششصد و پنجاه تن از بادیه بیامدند و عامه کسانی که با ایشان برابر شدند از بني عوف از جماعت بني سليم بودند واشهب بن دو يكل بن يحيى بن حمير العوفي وعم أوسلمة بن يحيى وعزيرة بن قطاب لبیدی از بني لبيد بن سليم در جمله سرهنگان و قواد اعراب و آن مردمی که با ایشان حضور داشتند یکصد و پنجاه سوار بشمار می آمدند.

پس حماد بن جریر و یاران او با این جماعت بمقاتلت در آمدند و از آن یاران و امداد جماعت بني سليم که پانصد تن بودند از موضعی که بد و حرکت ایشان از آنجا ود وأعلى الروينة نام داشت و میان آن موضع و موضعی که نایره قتال اشتعال داشت چهارمیل فاصله بود بیاری ایشان بیامدند و قتالی سخت شدید و نبردی بس ناهموار در میانه برفت .

سواران مدینه و دیگر مردم متطوعه منهزم شدند اما حماد و ياران او وجماعت قریش و انصار قدم اصطبار استوار ساختند و کار قتال را اتصال دادند و مردانه بجنگیدند و بخروشیدند و بجوشیدند و بکوشیدند تا حماد و عامه اصحابش شربت مرگ بنوشیدند و نیز آنانکه از قریش و انصار در کارزار پایدار ماندند جنگ نمودند و بکشتند تا خود نیز کشته شدند ، و بنوسلیم بر اسلحه و اسباب و ثیاب ایشان دست یافتند و جمله را در ربودند.

اندك اندك كار ايشان غلیظ و طمع وجرأت ایشان بسیار شد لاجرم بهمان غنایم اکتفا نکردند و در مناهل وقراء ما بين مگه معظمه و مدینه طیبه تاخت و تاز بردند

ص: 282

و آن مسالك مهالك و آن طرق مأمونه معابر مخوفه شد و راه مرور مسدود و قبایل عرب از بیم ایشان متفرق گردیدند .

چون این اخبار وحشت آثار بدربار خلافت مدار پیوست واثق خلیفه بخشم اندر شد و أبو موسی ترکی بغاء كبير را باجماعت شاکریه و اتراك و مغاربه بحرب ودفع وقمع اشرار شرارت سپار رهسپار ساخت ، بغاء طی براری و صحاری نموده در شهر شعبان سال دویست و سی ام هجری بآنحدود ورود داد و بحره بني سليم راه برگرفت و اینوقت روزی چند از شهر شعبان بجای مانده بود و طردوش ترکی را در مقدمه لشکر مقرر ساخت .

حموی میگوید: حرار در بلاد عرب بسیار است و حره هر زمینی را گویند که سنگهای سیاه ریزه ریزه دارد که گوئی با آتش سوزانیده اند و آنزمین را سنگهای سیاه پوشیده باشد ، و بعضی گفته اند: اگر بر این حال و مستدير باشد حرهاش خوانند و اگر مستطیل و بلا وسعت باشد لابه و بقولی کراع نامند و بیشتر حرار در اطراف مدينه وباما کن آن مضاف است مثل حره اوطاس وحره تبوك وحره بني سليم که ام صبارش نامند و همچنین دیگر حیرار، بالجمله اعراب را درباره میاه حره دریافت و جنك در يك شق حره در دنبال سوارقیه روی داد و سوارقیه همان قریه ایست که جماعت اعراب در آنجا ماوی میگرفتند .

حموی گوید: سوارقيه بفتح وضم سین مهمله و بعد از راء مهمله قاف وياء نسبت و گاهی سورقیه بلفظ تصغیر گویند قريه أبي بكر ومیان مکه و مدینه و در بلندی واقع است و دارای مزارع و درختان خرمای بسیار است ، و طبری گوید: سوارقیه حصنها وقلاع متعدده است و در این وقعه بیشتر جماعتی را که بغاء دریافت بنوعوف بودند وعزيرة بن قطاب و اشهب با ایشان و در آنروز رئیس قواد سپاه بودند.

بغاء با ایشان جنگ در افکند و پنجاه تن از آنان را بکشت و پنجاه تن را اسیر کرد و دیگران فرار کردند و بنو سلیم باین سبب منهزم شدند و بغاء كبير بعد از آن جنگ ایشانرا امان داد بدان شرط که بحکم خلیفه روزگار واثق محکوم باشند

ص: 283

و خودش در سوارقیه اقامت جست و بنی سلیم بخدمت وی بیامدند و بجمله فراهم شدند .

بغاء ایشانرا با سایرین جمع و از ده تن دو تن و از پنج تن یکنفر و هم از آنانکه سوای بنی سلیم در سوارقیه انجمن ساخته بودند بگرفت و از خفاف و مردم سبك ما يه بني سليم جز اندکی فرار کردند و آنها اشرار قوم و راهزنان بودند و بیشتر کسانی که در دست اقتدار بغاء كبير بماندند کسانی بودند که از بنی عوف در زمان کارزار پایدار بماندند و آخر مردی که از این جماعت بگرفت از بنی حبشی از بني سليم بود و بغاء کبیر از این اشخاص و جماعات هر کسی را که موسوم بشر و فساد بود نزد خود محبوس گردانید و این جمله هزار مرد بودند و سایرین را رها ساخت .

آنگاه از سوار قیه با آن اسیران هزار کانه بني سليم و مستأمنين ايشان در شهر ذی القعده سال دویست و سی ام بطرف مدینه طیبه روی آورد و آن اسیران را در آنجا در سرای معروف به یزید بن معاویه محبوس نمود و بعد از آن در شهر ذی الحجه برای حج راه بمکه معظمه سپرد و چون موسم منقضی گشت بطرف ذات عرق برفت و یکی را بجماعت بنی هلال فرستاد و آنچه با بنی سلیم عهد و پیمان نموده بود بر آنها باز نمود بنی هلال نیز بخدمت وی بیامدند .

بغاء كبير سیصد مرد را که بشرارت و سرکشی و طغیان معروف بودند از میان ایشان بگرفت و دیگران را براه خود گذاشت و از ذات عرق که در دو منزل فاصله تا بستان و در میان آن و مگه دو منزل راه است مراجعت و با فتح و نصرت کامیاب گردید و جملگی را در مدینه طیبه بزندان در آورد و بنی سلیم را در همان سرای یزید بن معاویه در بند و زنجیر کشید .

ص: 284

بیان وفات عبدالله بن طاهر أبي العباس در شهر نیشابور

از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب باحوال أبي العباس عبدالله بن طاهر ذى اليمينين فرمانگذار مملکت خراسان اشارت رفت و در طی این کتاب و احوال مأمون ومحاربات او با برادرش محمدامين بخدمات طاهر بن حسین و رساله او در نصیحت و دستورالعمل پسرش عبد الله ، و نيز در مشكاة الأدب باحوال طاهر ذواليمينين وفتوحات آن سردار بزرگ آثار گذارش نمودیم .

طبری و جزری مینویسند که در این سال در روز دوشنبه یازده شب از شهر ربيع الأول بر گذشته نه روز بعد از مرگ اشناس ترکی عبدالله بن طاهر بدیگر سرای مسافر شد و در این وقت والى حرب و شرطه وسواد ومملکت خراسان و اعمال خراسان و مملکت ری و طبرستان و هر شهر و مکانی که باین حدود متصل بود و ایالت کرمان بود و باز و خراج این اعمال و ممالک و ایالاتی که در حیز حکومت او بود بچهل و هشت هزار بار هزار درهم که نودوشش کرور میشود تقریر داشت ، و چون عبدالله به پیشگاه خالق مهروماه روی نهاد واثق بالله آن مناصب و مشاغل را با پسرش طاهر گذاشت.

مدت زندگانی عبدالله بن طاهر چهل و هشت سال ، وفاتش در نیشابور و مدت زندگانی پدرش طاهر نیز چهل و هشت سال بود، و پسرش عبیدالله بن عبدالله نیز در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مذکور و از این بعد در جای خود نیز مسطور میشود ونيز باحوال أمير أبو القاسم عبيد الله بن سليمان بن عبدالله اشارت خواهد شد ، و بوفات حمد بن عبدالله بن طاهر در سال دویست و بیست و ششم گذارش رفت.

ص: 285

عبدالله بن طاهر سیدى نبيل عالى الهمة و باشهامت و محل اعتماد كامل مأمون بود و بروایت ابن خلکان به امارت دینور میگذرانید، و چون بابک خرمی در خراسان خروج نمود و خوارج با مردم قرية الحمراء از اعمال نیشابور جنگ در انداختند وفتنه و فساد ایشان بسیار شد مأمون عبدالله بن طاهر را که در دینور بود بفرمود تا بجانب خراسان بیرون شد و کار آنسامان را بنظام آورد و چون برادرش طلحة بن طاهر والی خراسان بدیگر جهان برفت حکومت خراسان را مأمون بعبد الله تفویض کرد.

این حکایات در این مجلدات در ذیل احوال خلفای بنی عباس مسطور شد وبمدايح أبي تمام وعطيات عبدالله نيز سخن رفت وأبو تمام کتاب حماسه را در همان سفر که بخدمت عبدالله رفت تصنیف نمود .

ابن اثیر گوید: چون عبد الله بن طاهر والی مملکت خراسان شد محمد بن حمید طاهری را از جانب خودش بحکومت نیشابور بنشاند و عمل در نیشابور سرائی بساخت و دیوار آن سرای را بگذرگاه عام بگذرانید ، یعنی از طریق مردم داخل سرای آورد.

چون عبد الله به نیشابور آمد مردمان را فراهم ساخته از سیره و رفتار محمد بن حمید بپرسید جملگی خاموش ماندند و سخنی بزبان نگذرانیدند یکی از کسانیکه در حضور عبدالله بود گفت : سکوت ایشان دلالت بر آن می نماید که عمل در حکومت بدرفتاری میکند و بسوء سیرت سلوک مینماید ، عبدالله محمد را از امارت ایشان معزول ساخت و هم بفرمود تا آن بنائی را که عمد در گذرگاه مردم نهاده بود خراب نمودند .

و از کلمات عبد الله است که میگفت : « ينبغي أن يبذل العلم لأهله وغير أهله فان العلم أمنع لنفسه من أن يصير إلى غير أهله » شایسته چنان است که گوهر بدیع و جوهر نفیس علم را با عموم مردم خواه کسیکه سزاوار آن باشد یا نباشد بذل واز غیر اهل نیز دریغ ندارند ، چه گوهر علم و دانش در ذات خودش از آن منبع تو تر است که بغیر اهلش برسد، مقصود این است که این گوهر نفیس منبع جز در صدور منیمه رفیعه عاليه مستعده جای نمیگیرد پس نبایست از بذل آن امساك نمود ، چه هر کسی شایسته آن نباشد بی بهره خواهد بود و منزل گاه و مخزن این گوهر نخواهد

ص: 286

شد که موجب تضییع و توهین آن گردد چنانکه آفتاب اگر بر مزبله افتد توهینی باشعه آن نمیرسد .

ومی گفت : « سمن الكيس ونبل الذكر لا يجتمعان أبداً » هرگز نمی توان جیب و کیسه را انباشته و نگاهداری نمود و متوقع آن گردید که نام آدمی به نبالت و جلالت مذکور آید .

و عبدالله را مجالسین نامدار بود از آنجمله فضل بن محمد بن منصور بود ، یکی روز ایشانرا حاضر ساخت و فضل دیر از دیگران بیامد عبدالله گفت : از آمدن نزد من در نگ جستی، فضل گفت: جمعی صاحبان حاجات نزد من بودند و همیخواستم بحمام اندر شوم ، عبدالله بفرمود تا بحمام وی برفت و آن رفاعی را که او با خود داشت بیاوردند و عبد الله بن طاهر در تمام آنر قاع باجابت مسئول ارباب حوائج رقم کرد و بجای خود عودت داد وفضل نمیدانست ولی از حمام بیرون آمد و آنروز را تا شامگاه بکار خود مشغول بودند .

بامداد دیگر ارباب حوائج نزد فضل بیامدند تا پاسخ خود بگیرند فضل بمعذرت سخن کرد ، یکی از آنان گفت : رقعه خود را میخواهم. فضل در آورد و بآن نظر کرد وخط عبدالله در آن بدید بعد از آن در تمام رقاع نگران شد و خط عبد الله را در همه بدید و با اصحاب رقاع گفت: رقاع خود را بر گیرید همانا حاجات شما بجمله بر آورده شده است و امیر را شکر گذارید نه مرا چه مرا در انجام آن مساعدتی نبوده .است. وعبد الله بن طاهر مردى ادیب و شاعر بود از اشعار اوست :

اسم من اهواه اسم حسن *** فاذا صحفته فهو حسن

فاذا اسقطت منه فاءه *** كان نعتا لهواء المختزن

فاذا اسقطت منه ياءه *** صار فيه بعض اسباب الفتن

فاذا اسقطت منه راءة *** صار شيئاً يعترى عند الوسن

فاذا اسقطت منه ظاءة *** صار منه عيش سكان المدن

فسروا هذا فلن يعرفه *** غير من يسبح في بحر الفطن

ص: 287

و این اسم نام ظریف غلام اوست .

در کتاب حلبة الكمیت این شعر را از عبدالله بن طاهر رقم کرده است.

أما ترى اليوم قد رقت حواشيه *** و قد دعاك إلى اللذات داعيه

وجاد بالفطر حتى خلت ان له *** الفا ناه فما ينفك باكيه

عبد الله بن طاهر از تمامت مردمان بیشتر بذل مال میفرمود و بعلاوه این جود و بذل صاحب علم و معرفت و تجربت و فضل بود و چون جهان را بدرود کرد شعرای روز گار در مرثیه او بسیاری شعر بگفتند و بهتر از همه این شعر أبي الغمر طبری است که در مرثیه او و ولایت پسرش طاهر بن عبد الله ابن طاهر گفته است :

فأيامك الأعياد صارت مأنما *** وساعاتك الصعبات صارت خواشعا

على اننا لم نعتقدك بطاهر *** و ان كان خطبا يقلق القلب رائعا

وما كنت إلا الشمس غابت واطلعت *** على إثرها بدراً على الناس طائعا

وما كنت إلا الطود زال مكانه *** و اثبت في مثواه ركنا مدافعا

فلولا التقى قلنا تناسختما معا *** بديعي معان يفضلان البدائعا

و این قصیده طویله ایست ابن خلکان میگوید : عبدالله بن طاهر ادیبی ظریف و جيد الغنا بود و صاحب أغانی بسیاری آوازها و سرودها را باو نسبت میدهد که عبدالله در آن اصوات مهارت بکار برده است و اهل این صناعت از وی نقل کرده اند.

در کتاب زهر الأداب مسطور است که وقتى عبدالله بن طاهر در رقة بمنزل عنابی شاعر گذر نمود و گفت: آیا این منزل کلثوم بن عمر و نیست؟ گفتند: منزل او است، پس از اسب فرود شده بحجره ه او در آمد و او را در کتابخانه خودش دریافت که نشسته بود و ساعتی باوی بمحادثه و مذاکره بپای برد و بیرون شد مردمان در این امر بسخن آمدند و گفتند که امیر به آن است که بقصد ملاقات او رفته باشد بلکه اتفاقا از در سرای او بگذشت و میل بملاقات او نمود ، چون عتابی این عتاب را بدانست این شعر را بعبد الله نوشت :

ص: 288

يا من افادتني زيارته *** بعد الخمول نباهة الذكر

قالوا الزيارة خطرة خطرت *** و مجاز خطرك ليس بالحظر

فادفع مقالتهم بثانية *** تستنجد المجهود من شكرى

لا تجعلن الوثر واحدة *** ان الثلاث تتمة الوتر

باز می نماید که این تشریف قدومی که امیر بمن عنایت و مرا بعد از خمول و انزوا نبیه الاسم گردانید مردمان از روی حسد و عداوت میگویند اتفاق چنین روی داد که امیر از آنجا بگذشت و عتابی را ملاقات کرد و چنین خطره را امری خطیر نباید شمرد اکنون خواستارم که مرتی دیگر بسرافرازی من قدم رنجه داری و مرا از شکنج این کلمات برهانی بلکه اتمام اکرام تقرير برسه مره است ، چون این اشعار را عبدالله بخواند تا سه مرة بخانه او وزیارت او برفت .

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن طاهر از خراسان باسحاق بن إبراهيم که در بغداد بود باین مضمون رقعه بنوشت و از وی خواستار شد که اقلام قصبه برای او بفرستد :

« أما بعد فأنا على طول الممارسة لهذه الصناعة التي غلبت على الاسم ولزمت لزوم الرسم فحلت محل الأنساب وجرت مجرى الألقاب وجدنا الأقلام القصبية اسرع في الكواغد و امر في الجلود كما ان البحرية منها املس في القراطيس و الين في المعاطف وآكل عن تمزيقها والتعلق بما ينبوعن شظاياها ونحن في بلاد قليلة القصب ردى ما يوجد بها منه .

فاحببت ان تقدم باختيار افلام قصبية وتتألق في انتقائها قبلك وطلبها في منابتها من شطوط الأنهار وارجاء الكروم وان تتيمم باختيارك منها الشديدة المجس الصلبة المغص الغليظة الشحوم المكتنزة الجوانب الضيقة الأجواف الوزينة الوزن فانها ابقى في الكتابة وابعد من الحفاء.

وان تقصد با انتقائك منها الرقاق القضبان اللطاف المنظر المقومات الأود الملس العقد ولا يكون فيها التواء عوج ولا امت وضم الصافية القشور الخفية الابر الحسنة

ص: 289

الاستدارة الطويلة الأنابيب البعيدة ما بين الكعوب الكريمة الجواهر المعتدلة القوام تكاد اسافلها تهتز" من اعلاها لاستواء اصولها برؤسها المتكملة نبتها القائمة على سوقها قد تشرب الماء في لحائها وانتهت في النضج منتهاها لم تعجل عن تمام مصلحتها وابنان نيمها ولم تؤخر في الأيام المخوفة عاهاتها من خضر الشتاء وعفن الندى.

فإذا استجمعت عندك امرت بقطعها ذراعاً ذراعاً قطعا رفيقا تتحرز معه ان تتشعب رؤسها و تنشق اطرافها ثم عبات منها حزما فيما يصونها من الأوعية وعليها الخيوط الوثيقة ووجهتها مع من يحتاط في حراستها وحفظها و ايصالها إذ كان مثلها يتوانى فيها لقلة خطرها عند من لا يعرف فضل جوهرها واكتب معه بعدتها واصنافها واجناسها وصفاتها على الاستقصاء من غير تأخير و لا ابطاء ».

میگوید: با این ممارست و تجربتی که در کار قلم کرده ام اقلامی را که از نی دیده ام در نگارش در کاغذ و انواع پوست سریعتر و جریانش بیشتر است چنانکه اقلام بحریه در کاغذ املس و در معاطف و گردش و گزارش الین است، و از این روی از تمزیق و تعلیقی که در آن است آنچه از شظايا و پیهای آن است میخورد ، وما اينك در بلادی هستیم که نی در آن اندک و آنچه قلم و نی در این بلاد یافت میشود خوب و پسندیده نیست .

لاجرم دوست همی دارم که تو بدستیاری سلیقه مستقیم خودت اقدام فرمائی و از اقلامی که منبت آن در خطوط و کرانهای انهار واطراف انگورستان و سخت و پر مغزو بیه و رزین و رنگین و راست و میان پر که اندکی خالی باشد انتخاب فرمائی چه اینگونه اقلام با این اوصاف در کار نگارش دوام دارد و زود زود پر زوریش نمیشود و اگر در این انتفاء و انتقادی که مینمائی قلمهای رقیق لطیف خوش رنگ خوش منظر با قوام که بندهای آن نرم و لطیف باشد و کچ و پیچ دار نباشد و بندهای آن طویل و پوستش ظریف باشد واصولش برؤسش مستور وقائمه اش خشك و خودش سيراب و در آب و آفتاب نيك پخته و رسیده باشد.

و چون باین اوصاف دریافتی بفرمائی تا باندازه ذرع بذرع قطع نمایند

ص: 290

بطوریکه بسرهای آن آسیبی نرسد و يك بسته از آن برای من برستی و شماره و اصنافش را رقم کنی و بدست امینی گسیل داری و از این امر در نگ نجوئی بر منت بيفزائی .

إسحاق بن إبراهيم چنانکه امر شده بود مقداری انابيب بآن اوصاف تقديم نمود و در جواب نوشت : « أتاني كتاب الأمير أعز الله تعالى بما أمرني به ولخصه : من البعث بما شاكل نعته وضاهى صفته من أجناس الأفلام قسمت بغيته قاصداً لها و انتهجت معالم سيله آخذاً بها فا نفذت إليه حزماً انشئت بلطيف السقيا وحسن العهد والبغيا لم تعجل باخراجها ولا بودرت قبل ادراكها . فهي مستوية الأنابيب معتدلتها مثقفة الكعوب مقومتها لا يرى فيها امت دور وضم وقد وجوت أن يجدها الأمير عند ارادته حسب بغيته».

مكتوب امير أعز الله تعالی بمن رسید و اقلامی که خواسته و اوصافي برايش معین فرموده بود و میل خاطرش بر آن علاقه داشت تقدیم نمودم و امیدوار چنانم که چون در مورد استعمال در آورد چنان یابد که خواهد. و در صفت قلم ادبا بیان نموده اند وأبو منصور بن عمار وأبو إسحاق بحري شرحى در قلم آورده و در زهر الأداب مسطور است خلاصه اش این است که صلب و سخت و سرخ و با مغز و مستوی باشد و از این پیش در ذیل حوادث سال دویست و بیست و ششم هجري بفوت محمد بن طاهر ذي اليمينين و نماز معتصم بروی اشارت کردیم.

و هم در آن کتاب مینویسد که در طبقات ناصری مذکور است که عمد بن طاهر که پنجم آن است از طاهریان خراسان و در زمان او یعقوب بن لیث مستولی شد و بقصد وی بیامد و سبب خروج یعقوب این بود که دشمنان او فضل وأحمد برادران عبدالله بن صالح سنجری گریخته بمحمد بن طاهر پناه آوردند هر چند یعقوب در طلب ایشان بفرستاد پذیرفتار شد و جوابهای ناهموار بگفت لاجرم يعقوب بآهنگ نیشابور راه گرفت .

چون نزديك رسيد أحمد وفضل سنجرى بدر سراپرده امیر عید آمدند تا او را

ص: 291

از وصول یعقوب آگاه سازند حاجب درآمد و گفت : اينك امير در خواب است ایشان باز شدند و گفتند: شخصی بیاید که امیر را از خواب بیدار سازد و بدانستند که محمد را غفلت فرو گرفته است و دولت از وی روی برتافته است، پس هر دو تن بشهر ری فرار کردند روز دیگر یعقوب به نیشابور رسید و محمد بدو پیام کرد که بدون فرمان أمير المؤمنين چرا بدینسوی پوئی ، یعقوب ناشنیده شمرد و این مرد غفلت زده بهمین مدافعه پیغامی قناعت نموده و در فکر جنگ و مدافعه بر نیامد تا بدست یعقوب گرفتار شد.

این حکایت در صورت صحت راجع بمحمد بن عبدالله بن طاهر است که با یعقوب معاصر و در سال دویست و پنجاه و سوم وفات نموده است چنانکه بخواست خدا مذکور میشود و شخص پنجم طاهریان تواند بود و محمد بن طاهرچنانکه سبقت نگارش گرفت در سال دویست و بیست و ششم سالها قبل از طلوع يعقوب وفات نمود .

بیان رساله مبارکه حضرت امام علی نقی علیه السلام در رد بر اهل جبر و تفویض و جز آن

در کتاب احتجاج وتحف العقول منقول است که حضرت امام راشد صابر أبي الحسن علي بن عهد صلوات الله عليهما مرقوم فرمود در جواب اهل اهواز گاهی که از آنحضرت از معنی جبر و تفویض پرسیدند:

«من علي بن محمد، سلام عليكم وعلى من اتبع الهدى ورحمة الله وبركاته فإنه ورد علي كتابكم وفهمت ماذكرتم من اختلافكم في دينكم وخوضكم في القدر ومقالة من يقول منكم بالجبر و من يقول بالتفويض وتفوقكم في ذلك وتقاطعكم وما ظهر من العداوة بينكم ثم سالتموني عنه وبيانه لكم وفهمت ذلك كله.

ص: 292

اعلموا رحمكم الله أنا نظرنا في الأثمار وكثرة ما جاءت به الأخبار فوجدناها عند جميع من ينتحل الاسلام ممن يعقل عن الله لا يخلو من معنيين : إما حق فيتبع وإما باطل فيجتنب.

و قد اجتمعت الأمة قاطبة أن القرآن حق لا ريب فيه وجميع أهل الفرق في حال اجتماعهم مقرون بتصديق الكتاب و تحقيقه مصيبون مهتدون و ذلك بقول رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم تجتمع أمتي على ضلالة فاخبر أن جميع ما اجتمعت عليه الأمة. كلها حق هذا لم يخالف بعضها بعضاً و القرآن جق لا اختلاف بينهم في تنزيله و تصديقه .

فاذا شهد القرآن بتصديق خبر وتحقيقه وأفكر الخبر طايفة من الأمة لزمهم الإقرار به ضرورة حين اجتمعت في الأصل على تصديق الكتاب فإن جحدت وانكرت لزمها الخروج من الملة .

فأول خبر يعرف تحقيقه من الكتاب وتصديقه والتماس شهادته عليه خبر ورد عن رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم و وجد بموافقة الكتاب وتصديقه بحيث لا تخالفه أقاويلهم حيث قال : «إني مخلف فيكم الثقلين كتاب الله وعترتي أهل بيتي لن تضلوا ما تمسكتم بهما وإنهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض، فلما وجدنا شواهد هذا الحديث في كتاب الله نصاً مثل قوله تعالى : « إنما وليكم الله ورسوله » الآية».

از جانب علي بن محمد علیهما السلام سلام باد بر شما و بر هر کسیکه متابعت هدی و هدایت نمود و رحمت خدا و برکات خدا بر چنین کسی باد ، همانا مکتوب شما بمن رسید و بدانستم آنچه از اختلاف شما در دین شما واقع شده و خوض و فرو رفتن شمارا در امر قدر و مقالت آنکس که از شما قائل بجبر و آنکس که قائل بتفويض است و تفرق و تقاطع شمارا معلوم کردم و هم آن عداوتی که در میان شما ظاهر شده است مکشوف افتاد و بعد از این مسائل از من از این امر سؤال کرده اید و بیان توضیحش را برای خودتان خواسته اید و تمام این جمله بدانستم.

بدانید که خداوند شما را رحمت فرماید که ما نظر در آثار و کثرت آنچه را

ص: 293

که اخبار در آن رسیده است نظر نمودیم و این اخبار را نزد آنانکه خود را مسلمان میخوانند و در کار خدای تعقل میورزند از دو معنی بیرون نیافتیم : یا موافق است و باید متابعت کرد و یا باطل است و از آن باید دوری گزید.

و بتحقیق که تمامت امت اجماع و اتفاق بر آن دارند که قرآن کریم حق است و شکی در آن نمیرود و جميع فرق در حال اجتماع خود مقرون بتصديق كتاب الله و تصدیق آن هستند و همه مصیب و مهتدی میباشند .

و این باین کلام رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم مربوط است که میفرماید : امت من بر ضلالت اجتماع نمی ورزند، پس آنحضرت خبر داد که جمیع آن اخبار و آثاریکه امت بر آن اجتماع ورزید بجمله مقرون بحق است و این در صورتی است که آن اخبار پاره مخالف با پاره نباشد، یعنی متفق عليها باشد و قرآن مجید حقی است که در میان امت اختلافی در تنزيل و تصدیق آن نیست، یعنی تمام امت متفق القول هستند که قرآن از جانب خداوند سبحان نازل شده و مقرون بصدق و حق است.

وچون قرآن خدا بتصدیق و تحقیق خبری گواهی دهد وطایفه از امت منکر آن خبر شوند بایستی ضروره بر آن اقرار نمایند گاهی که اجتماع کرده اند در اصل بر تصدیق کتاب خدا، یعنی چون بلا اختلاف تصدیق و اقرار کرده اند که قرآن بحق وصدق مقرون است و هيچ شك و شبهتی در آن نمیرود در اینصورت اگر یکطایفه بر آن خبری که قرآن بدرستی و صحت آن شاهد باشد و آیتی بر طبق آن خبر نازل شده باشد انکار بیاورند بر ایشان لازم میگردد که از ملت خارج شوند .

وأول خبريكه تحقیق و تصديق بآن والتماس بشهادت قرآن بر آن از قرآن مكشوف ومعروف است خبری است که از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم رسیده است و کتاب خداى بموافقت و تصدیق آن مطابق و بحیثی است که اقاویل ایشان مخالف آن نیست این خبر است که میفرماید: من در میان شما دو چیز گرانمایه بلند پایه را در این هنگام که بدیگر جهان سفر میکنم میگذارم یکی کتاب خدای و آندیگر عترت من است که أهل بيت من هستند چنانکه بقرآن و عترت من متمسك باشيد درتيه

ص: 294

ضلالت بهلاکت نرسید و این دو هرگز از هم جدائی نجویند تاهنگاهی که در کنار حوض کوثر بمن در آیند ، یعنی تاقیامت از هم مفارقت نکنند .

و چون شواهد این حدیث در کتاب خدای منصوصاً وارد است مثل قول خداوند عز وجل «انما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة ويؤتون الزكوة وهم راكمون ومن يتول الله ورسوله والذين آمنوا فان حزب هم الغالبون» باين آيه شريفه و شرح و تفسیر آن در طی این کتب در ادله ولایت خام اشارت رفته است.

« وروت العامة في ذلك أخباراً لأمير المؤمنين (علیه السلام) أنه تصدق بخاتمه وهو راكع فشكر الله ذلك له وأنزل الأية فيه فوجدنا رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم قد أتى بقوله : « من كنت مولاه فعلى مولاه » وبقوله : « أنت مني بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي » و وجدناه يقول : « علي يقضي ديني و ينجز وعدي و هو خليفتي عليكم من بعدي ».

و جماعت عامه واهل تسنن که در حقیقت با شیعه موافق نیستند در این باب اخباری مذکور میدارند که باز مینماید که آن آیه شریفه که میفرماید : سرپرست شما خدا ورسول خدا و آن مؤمنانی هستند که اقامت نماز میکنند و اعطای زکاة مینمایند در حالتیکه در حال رکوع میباشند إلى آخرها مخصوص بعلي (علیه السلام) نازل شده است ، چه آنحضرت خانم مبارکش را هنگامی که در رکوع بود بتصدق بداد و خداوند این عمل او را مشکور خواند و این آیه مبارکه را در شأن فضل آنحضرت نازل فرمود.

و هم از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم یافتم که فرمود : هر کس را من مولاى اويم علي مولای او است ، و فرمود: تو با من مثل هارونی با موسی جز اینکه پیغمبری بعد از من نیست ، یعنی در تمام صفات و مراتب با من اخوت داری جز در مقام نبوت که بمن ختم شد و بعد از من پیغمبری نمی آید و نیز می بینم که رسول خدای میفرماید : علي قرض مرا میدهد و هر وعده را که کرده ام و در زمان خودم بجای نیاورده ام او بجا می آورد

ص: 295

وعلي خليفه من است برشما بعد از من .

«فالخبر الأول الذي استنبطت منه هذه الأخبار خبر صحيح مجمع عليه لا اختلاف فيه عندهم وهو أيضاً موافق للكتاب فلما شهد الكتاب بتصديق الخبر وهذه الشواهد الاخر لزم على الامة الاقرار بها ضرورة إذ كانت هذه الاخبار شواهدها من القرآن ناطقة ووافقت القرآن ووافقها القرآن»

پس خبر أول آن خبری است که این اخبار از آن استنباط میشود و آن خبری است صحيح ومجمع عليه و هیچ اختلافی درباره آن نزد عامه نیست و عامه و خاصه بر صحت آن متفق میباشند و آن نیز با کتاب خدای موافق است ، و چون کتاب خدا بتصدیق خبر و این شواهد آخر شاهد است بر جماعت امت لازم و واجب است که بالضرورة واللزوم بآن اقرار نمایند، زیرا که شواهد این اخبار از قرآن ناطق وكویا است و این اخبار موافق قرآن و قرآن موافق آن است.

« ثم وردت حقايق الأخبار عن رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم عن الصادقين علیهم السلام و نقلها قوم ثقات معروفون فصار الاقتداء بهذه الأخبار فرضاً واجباً على كل مؤمن ومؤمنة لا يتعداه إلا أهل العناد.

و ذلك ان أقاويل آل رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم متصلة بقول الله وذلك مثل قوله في محكم كتابه « ان الذين يؤذون الله ورسوله لعنهم الله في الدُّنيا والأخرة واعد لهم عذاباً مهيناً » ووجدنا نظير هذه الأية قول رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم « من أذى عليا فقد أذاني ومن أذاني فقد أذى الله ومن اذى الله يوشك ان ينتقم منه » .

وكذلك قوله (علیه السلام) «من أحب علياً فقد أحبني ومن أحبني فقد أحب الله» ومثل قوله في بني وليعة « لا بعثن إليهم رجلاً كنفسى يحب الله ورسوله ويحبه الله ورسوله قم يا على فسر إليهم ».

وقوله صلی الله علیه و آله وسلم يوم خيبر «لا بعثن إليهم غداً رجلاً يحب الله ورسوله ويحبه الله ورسوله كرأراً غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله عليه ، فقضى رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم بالفتح قبل التوجيه فاستشرف لكلامه أصحاب رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم.

ص: 296

فلما كان من الغد دعا عليا (علیه السلام) فبعثه إليهم فاصطفيه بهذه المنقبة وسماه كراراً غير فرار فسماء الله محباً لله ولرسوله فأخبر أن الله ورسوله يحبانه » .

از آن پس حقایق اخبار از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم بروایت ائمه صادقين علیهم السلام شرف صدور یافت و گروهی مردم ثقه و راست گوی و درست سخن ومعروف بصحت خير وصدق كلام و درستی روایت و محل وثوق جماعت، ناقل آن اخبار شدند از این روی که این اخبار را ائمه صادقین از رسول خدای و چنین رجالی ثقه از ایشان نقل کرده اند ، لاجرم اقتدای باین اخبار بر هر مؤمن ومؤمنه فرض و واحب افتاد وجز اهل عناد از آن تعدی و تجاوز نمیکنند.

و این سخن از آن است که اقاویل رسول خدای متصل است بقول خداى تعالى و این مثل قول خدای در محکم کتاب خودش که میفرماید : بدرستیکه آنانکه می آزارند خدای و رسول خدای را لعنت میکند خداوند ایشان را در دنیا و آخرت و برای آنها عذابی خوار کننده آماده میدارد .

و می یابیم نظیر این آیه شریفه را در این قول رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم : هر کس آزار نماید علی را همانا آزاد کرده است مرا و هر كس مرا آزار نماید محققاً خدای را آزار کرده و هر کس خدای را آزار رساند البته از وی انتقام میکشد و همچنین است قول آنحضرت: هر که کس دوست بدارد علی را محققاً مرا دوست داشته است و هر کس مرا دوست بدارد البته خدای را دوست میدارد.

ومثل قول آنحضرت صلى الله عليه وسلم درباره بنی ولیعه: هر آینه می فرستم و می انگیزانم بسوی این جماعت مردی را که بمنزله خود من و نفس من باشد دوست بدارد خدای ورسول خدای را و دوست بدارد او را خدای و رسول خدای و فرمود: برخیز اى علي و بسوی ایشان روی گذار.

و قول آنحضرت صلی الله علیه و آله وسلم در روز وقعه خیبر : هر آینه انگیزش میدهم باین جماعت بامدادان مردی را که دوستدار خدای د رسولخدای باشد و خدای و رسول خدایش دوست دار باشند و کرار غیر فرار و حمله آورنده غیر گریزنده است

ص: 297

و باز نگردد تاگاهی که خداوندش فتح و فیروزی دهد پس رسول خدای پیش از آنکه آنحضرت را بفرستد بفتح و نصرت حکم راند و اصحاب آنحضرت چون آن کلام را بشنیدند هر يك گردن بکشیدند تا مگر چنین کس وی باشد.

و چون روز دیگر در رسید رسولخدای علی (علیه السلام) را بخواند و او را بخیبر بفرستاد و آنحضرت را باین منقبت برگزید و او را فر ارغیر کرار نامید و خداوند نیز او را دوست دار خدای و رسول خدای خواند و او را محب خدای و رسول خدای نامید و خبر داد که خدای و رسولش او را دوست میدارند .

معلوم باد، راقم این کلمات میتواند از روی اطلاع کامل واحاطه تامه که بر اخبار واحاديث معصومين صلوات الله عليهم از بركات ولایت خودشان حاصل کرده عرضه دارد که تا بحال هیچ حدیثی باین جامعیت استدلال مترتب باشواهد قويه صحیحه صریحه قرآنی کمتر بنظر آورده است و البته آنچه از بحار علوم بی پایان إمام (علیه السلام) که خود ، قرآن ناطق هستند تراوش نماید دیگر مردم را آن فزایش و نمایش و گذارش و گزایش در نهاد نیست .

و البته چون اقامت ادله از ضمیر عالم خبیر زایش گیرد بر طبق اخبار نبوی آیات قرآنی بیاورد و این تطبیق برترین استدلالات است و هر کس چنین ادله قاطعه را که از رسول خدا و معصوم روایت شده و صحیح و متفق وبآيات قرآن محكم شده باشد منکر گردد از ملت اسلام خارج شده است .

پس بدا بر حال کسانیکه با چنین براهین وادله لايحه وأخبار لامعه و آيات ساطعه موثقه متقنه از کمال خبث نفس و فساد عقیدت و شقاوت فطرت در مقام انکار برآید و خود را دچار عذاب جبار و نار نماید، اگر چه چون خوب بیندیشند انکار منکر بن جز افتضاح ایشان و استحکام عقاید مقرین حاصلی نیاورد ، چه تا منکر در موقع انکار نیاید دیگران در مراتب تحقیق بکوششی دیگر و پژوهشی دیگر و تحقیقی دیگر و تدقیقی دیگر بر نمی آیند و تجدید این امر کاشف كذب منكر وصدق مقر میشود و بر استحکام عقیدت ولمعان اور حقیقت می افزاید .

ص: 298

أما اگر معاند و مخالف از روی اغراض خود و امراض اندرونی خود منکر نشود این تفحص و تجسس ثانی معمول و فساد نيت وخبث رويت او مكشوف واثبات حقیقت واضح تر نگردد چنانکه بنده نگارنده عباسقلی سپهر مشیر افخم نگارنده این كتب مبارکه متممات ناسخ التواريخ نیز هر وقت باين گونه مسائل و اخبار نظر میگشاید از برکت انوار ساطعه ولایت خاصه پاره نکات را در نظر می آورد و در طی مسطورات خود مندرج ساخته به تحقیقی تازه نایل میشود .

و هم اکنون که اوایل روز یکشنبه بیستم شهر رمضان المبارك سال مذكور و شب رحلت والى ملك ولايت خاصه ووصايت وإمامت وخلافت مطلقة وأمير ورئيس وعامل وحاكم كارخانه كاينات و علت ایجاد موجودات شیر یزدان شاه مردان سیف الله مسلول زوج بتول ولي خدا أمين مصطفى أبى الحسن والحسين والأئمة الطاهرة المعصومين علي بن أبي طالب صلوات الله علیهم اجمعین از این دنیای کیانی بحضرت سبحانی و توجه از سرای قانی بجهان جاودانی است از اشعه انوار ساطعه رحمانیه ام این مطلب در لوحه ضمیر آمد که در تمام نوع بشر از زمانیکه از صلب پدر برحم مادر اندر و از شکم مادر بعالم دنیا نمایش گر میشوند و از آن هنگام تا زمانی که بدیگر جهان رهسپر میگردند تا چه انداره در حالات ظاهريه و باطنیه و اطواریه و اخلاقیه و اوصافیه و انقلابیه ایشان تغییرات و انقلابات و نمایشهای نامطبوع در اوقات شداید حال یا فزایش نعمت و دولت یا نكبت ومسكنت يا سلطنت و امارت یا محنت و ریاضت يا ادراك علوم یا استغراق در بحار جهل و ضلالت یا ورود مصائب و دواهی و فتن وحوادث مختلفه با سعادت مندی و خوش بختی یا ادبار و بد روزگاری نمودار و در قوای ده گانه ایشان چه حالات مختلفه پدیدار میشود و در هیاکل بشریه چه نمایشهای گوناگون ظاهر می گردد .

کودکی از حسن شد مولای خلق *** بعد پیری شد خرف رسوای خلق

گر آن سیمین بر آن کردت شکار *** بعد پیری بین تنی چون پنبه زار

چه بسیار ماه طلعتان زیبا روی که دلها در هوای موی درویش گرفتار و شبها

ص: 299

بآرزوی وصالش تا صبحگاه بیدار بودهاند چون سالی چند بر آمد از همان موی که بر سر داشت و سرها اسیر آن بود و زبانها در مدحش به نثر و نظم گردش مینمودند چون تاری چند بر چهرۀ آینه گولش نمایان شد و آن نعومت و لطافت را نوبت خشونت و زبری رسید حالت زبر حدید پدید و جهات نفرت شدید و هجرت آرزومندان وصال را نوبت رسید .

آن چشمهای دلفریب و ابروان کمان و آن تیر مژگان که همیشه قلب عشاقش مشتاق و بر جان و دل خریدار بودند در عین مرد افکنی و روان افزائی چنان از حالت طبیعی و مطبوعیت بگشت و آبچکان و قی آلود و شکسته و پژمرده و در عین کمانی با نحراف و در عین راستی و تندی سستی و کجی مژگان و ابروان ظاهر گشت که هر کس با بدید چنان متنفر گردید که بحالت تهوع در آمد و دوری او را برترین آمال شمرد با اینکه سالها نزدیکی او را از بخت خود خواستار بود.

چه علمای ابرار و فضلای اخیار و سلاطین کامکار بودند که مساند ایشان محط رجال اعیان جهان و مربط رجال زمان و مرجع آمال خلق خدای و محل انواع افاضات دنيويه واخرويه واكتساب علوم فاخره وفنون باهره بودند و در چند سالی تمام آن حالات بصور مختلفه نکوهیده غیر مطبوعه بگشت که موجب تنفر مردم و اهل وعیال و مرید و متعلم و خادم و چاکر می شود .

همان سلطانی را که خلق جهان وسایط و وسایل می انگیختند و اظهار هنرمندی و جان فشانی مینمودند تا مگر يكدفعه بآستانش خاك بوس و مفتخر شوند و دیدار خدامش را نهایت مباهات میشمردند و اگر يك روز بیار گاهش راه یافتند و جمالش را از دور نظاره کردند مدتها مفاخرتها نمودند و چون مردم بنگ خورده یا مست می تاب زمین را از آسمان فرق نیاوردند که ما آنیم که از صد ذرع مسافت پادشاه را دیدیم .

و اگر بخت ایشان مساعدت میکرد و بكلمه مخاطب واقع شدندی تا يك ماه مغرور بودند و جواب مردم را بسهولت نمی دادند و بخلوق خدای نظر تحقیر می آوردند

ص: 300

و سلوك خود را حتی با زن و فرزند و اقارب و پیوند و مجالسین و معاشرین همیشگی دیگرسان میآوردند که ما آنیم که پادشاه فرمود در چه کاری و ما شکرانه این تفقد را چندین دفعه سر بخاك آوردیم و سایه خدای را دعاها و ثناها گفتیم شما کیستید که میخواهید با چون منی که صاحب چنین مباهات هستم طرف تكلم يا مصاحبت باشید (ای مگس عرصه خورشید نه جولانگه تو است) برو با امثال خود بنشین و معاشرت کن که من شاه شناس داخل کریاس سلطنت اساس شده ام و از دربان لطمه دور باش نیافته ام.

همین سلطان چون پیر و شکسته بال شود یا جانب اعتزال بگیرد همین مردم از وی دوری گیرند و دور نزدیکش را بچیزی نشمارند حتی اولاد و کسانش از وی کناری جویند و بطرف سلطان تازه پویند و آنچه با او می گفتند امروز با او گویند حالت اهل علم وطلاب علم نیز نسبت بعلمای اخیار وفضلای روزگار بلکه هر صنفی نسبت بعالم و اوستاد خود بر این منوال است .

همان علمائی را که حجت اسلام و نايب إمام ومحل استفاده خاص وعام ومروج احکام و مایه نظام جهان میشمردند و همه روز در محضر درس و تعليم و استفاضه و استفتايش حاضر و محل رجوع مسائل دينيه وامیدگاه اصلاحا موردنیويه واخرویه و دارای نور علم و حکمت و مطاعيت تامه وقبول عامه میخواندند چون بر حسب گردش روز گار و انقلابات زمانه در اخلاق و اوصاف وقوى و حافظه و بیانات رشيقه وعناوين دقیقه او تغییری روی داد از وی متنفر و مفتی و مدرسی دیگر را متذکر و او را مخذول و دیگری را مشغول میدارند .

کلیه حالات ابنای روزگار و اخلاق ایشان نسبت بنوع و جنس خودشان همین است، چه بسیار پسرها که منکر افعال و اقوال پدرها هستند خصوصاً در صنف علما که ترقی این حال بیشتر است و غالباً عمر خود را در رد اقوال و عقاید عالم سابق اگرچه پدر خودشان باشد يا سلوك وسيره سلطان سابق اگرچه پسر خودشان باشد صرف مینمایند و این کار را اسباب ترقی و تفاخر خود میدانند و تضییع سابق را

ص: 301

موجب ترفیع خود میخوانند .

و در تمام سلاسل اصناف اهم بنی آدم از ابتدای عالم این اوصاف و احوال موجود بوده و هست و خواهد بود و قوت آن در سلسله علماء که حسد ایشان از سایر طبقات اشد است ظهورش اكثر و این امری مجرب است .

اما چون در سلسله این دوازده تن ائمه معصومین یا چهارده تن صلوات الله عليهم بدقت بنگریم بر خلاف تمام این سلاسل هستند از زمانیکه در شکم مادر بوده اند حالات واطوار مطبوعه داشته اند که در ذیل احوال ولادت ایشان مسطور است و در ورود نور مبارک ایشان باین جهان هیچکس ندانسته است و ندیده است که ولادت ایشان بچه صورت است و اگر خودشان میفرمایند از ران طرف راست متولد میشویم برای اسکات و اقناع دیگران است و گرنه نمایش نور ، این اسباب وجهات و اموری را که برای دیگر مولدات است لازم ندارد چه خود میفرماید :

اى سلمان « إن ميتنا إذا مات لم يمت ، وإن قتيلنا إذا قتل لم يقتل ، وإن غايبنا إذا غاب لم يغب ، ولم نلد ولم تولد في البطون ولا يقاس بنا أحد" من الناس».

تصریح میفرماید که مازاینده نمی شویم، یعنی چون دیگران در کار مجامعت و تولید فرزند نیستیم و زائیده در بطن نیستیم یعنی با امهات ما چون سایر خلق ازواج ایشان را کرداری نیست که ما را در شکم ایشان جای دهند. همین که ایشان انوار ساطعه ربانیه هستند و برای ارشاد خلق و نظام عالم در هياكل بشریه نمایش میگیرند تا مردمان بتوانند مستفیض و مستفید گردند ، مگر نه آن است که چون نسبت بعالم ظاهر متولد شوند آلوده بهیچ نجاست و کثافتی نیستند و تطهیر و شستنی لازم ندارند .

وميفرمايد « نحن صنايع الله والخلق صنايعنا » يا « أنا وعلى أبوا هذه الأمة » يعني تمام مخلوق ، و « أنا وعلى من شجرة واحدة و الناس كلهم من شجرة شتى » و خدای میفرماید « يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت ويطهركم تطهيراً » و در خبر است « خلقكم الله اوراً و جعلكم بعرشه محدقين و أشهد أن أرواحكم

ص: 302

واجسامكم وطينتكم واحدة طابت وطهرت بعضها من بعض».

نه از نطفه مرد و بطن زنند *** چراغند و از یکدگر روشن اند

و از این پس در شرح زیارت جامعه که از حضرت امام علي نقي (علیه السلام) وارد است باین مطالب دقیقه اشارت میرود، مگرنه آن است که چون متولد شدند ناف بریده و پاک و مطهر و خدای را ذاکر هستند، پس چه پس چگونه میتوان چنانکه خود نیز فرموده اند ایشان را بدیگران قیاس نمود نور را با ظلمت وظلمت را با نورچه آشنائی و مجانست است .

و چون این معنی در مقامات خود بدلایل عقلیه مذکور شده است در اینجا محتاج بشرح نیست ، و میگوئیم حضرات معصومین صلوات الله علیهم از زمانیکه ظهور فرموده اند آیا در دیدار و رفتار و اخلاق و اندام و سیره ایشان هیچ چیزی مشاهدت رفته است که در انظار دیگران مکروه باشد ؟ بلکه همه کس از دیدار همایون و رفتار نیکو و پسندیده ایشان مفتون میشده است و تا آخر زمان زندگی هیچ چیز از ایشان مشاهدت نرفت که اسباب انزجار طباع وكراهت نفوس و نفرت عیون باشد.

و بهیچ مرضی نامطبوع دچار نشدند که اسباب ملالت طباع و کسالت نفوس ورنجه پرستاران و تغییر منظر و عيوب اسلوب یا انقلاب حواس و حافظه و اخلاق خودشان باشد بلکه تا نفس آخرين در حالت امامت و افاضت و افادت و مردمان به تربیت استفاضه و استفاده و مأمومیت بودند و هرگز در هوش و قوای ایشان ضعف و نقصانی نمودار نشد و چون دیگران ناخوش بوی و ناخوش خوی و ناخوش روی و ناخوش پوی و ناخوش گوی و ناخوش جوی نگشتند و کلمات و احکام ایشان تا آخرین نفس مطاع ولازم الاتباع ومخالفتش مخالفت با رسول خدا و خداوند تعالی بود .

و اگر در تمامت اطباق و اصناف خلق اولین و آخرین پژوهش نمایند حتی در انبیاء سلف مانند این چهارده آن بلکه پاره ذراری ایشان دیده نخواهد شد ، مگر نه این بود که جون غلام ابی ذر غفاری که در صحرای کربلا در میان شهدا بود بعد از

ص: 303

ده روز که بروی بگذشتند بوی مشک از وی بر میدمید و این حالت در یکتن غلامی است که بصدق ایمان شهید شد .

مگر نه این است که چون حضرت سکینه خاتون وفات کرد عامل مدينه متعمداً در دفن آنحضرت تعطیل آورد شاید حالتی پیدا شود که موجب تفکر و تنفر شود و ممکن نگشت ، مگر در اولاد حضرت فاطمه صلوات الله عليها ذكوراً وإناثاً جز این معنی بروز نمود وكذلك غير ذلك.

دیگر اینکه این ائمه هدی از بدایت ولادت تا انجام عمر تمام حركات وسكنات و اخلاق و اوصاف و علوم و فنون و بيانات وظهورات ایشان بريك نمط و همه موافق رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و ترویج شریعت و دین حضرت احدیت بود ، هرگز یکی از ایشان يك كلمه برضد إمام سابق با يك روش برضد روش إمام سابق در کار نیاورد و هر لاحقی را بسابق اسوه حسنه بود و از محسنات وشئونات عاليه ووجوب اطاعت إمام سابق تذكره و اقوال و احکام اور اسند و مورد قبول میدانست و تجاوز از آن را عین کفر و نفاق و شفاق میشمرد ومؤيد وموكند افعال سابق بود .

این حال قوی ترین ادله اثبات امامت و حقانیت ایشان است ، چه اگر گفتار و رفتار طر از ایشان بجمله از جانب خدای و دین و آئین رسول خدا و بريك منوال و يك عنوان و يك شريعت و يك طريقت موافق نبود البته اختلاف حاصل میشد و اگر ایشان بجمله انوار ساطعه إلهيه وكلام ايزد علام نبودند البته در اخلاقیات و آداب ایشان تغییر و اختلاف نمودار میگشت و بر حسب اختلاف طبایع و سليقه حالات مختلفه مباينه در هر نفسی پدید می شود چرا در طبقات عالم و تمام اصناف خلق این گونه اتفاق و اتحاد خصوصاً در امور دينيه وشرعيه و علميه و امامت و خلافت حاصل نشده است .

بلکه هیچ پدری با پسری و پسری با پدری و برادری با برادری و متعلمی با معلمی و معلمی با متعلمی متفق نبوده اند و اظهار سلیقه و رأى على حده کرده اند و رأی وسلیقه سابق را فرود سليقه و رأی خود خوانده اند و چون خوب سنجیده شود این مطلب نیز برترین ادله اثبات إمامت و ولایت و وسایت و خلافت ایشان است صلوات الله عليهم أجمعين.

ص: 304

و چون امام دوازدهم حضرت صاحب العصر و الزمان خاتم الأوصياء علیهم السلام بروز و ظهور فرماید نوبت کمال دین و تمام نعمت است، احکام قرآنی بجمله باید مجری و تفسیر و تأویل آن ظاهر وحكم بباطن شود و بایستی استعداد مكلفين بدرجه برسد که لایق قبول آن و متمکن باحتمال آن گردند ، و هنوز آن مقام برای مردم حاصل نشده است، چه ابلاغ امور نامه کامله ولايتيه وبواطن قرآن سخت تر از ابلاغ رسالت و امور نبویه است .

همان طور که حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه و آله وسلم در زمانی ظهور فرمود که خلق را استعداد قبول اسلام و فهم ادراك پاره مطالب توحيديه و کمال خلق در این تکمیل بود و قبل از آن ظهور نفرمود ، در حالت ظهور صاحب الأمر همین معنی منظور است و اینکه پاره کوتاه نظران گمان میبرند که این مردم چون در عالم شقاوت هستند آنحضرت از ایشان خائف است و جرأت ظهور ندارد و دائماً در حضرت خدای گریان وظهور خود را خواهان است سخنی بی پایه است .

چه هر وقت مردم را این استعداد ولياقت واستدراك وقوه عاقله وفكريه باشد که بتوانند بظهور مبارکش نایل و بحمل آن محمولات قابل باشند البته ظاهر میشود وخلق را از حضور مبارکش کامکار میفرماید و از رحمت خدای دور است که چنین حالی در امت و مكلفين موجود باشد و محروم باشند از عدل و فضل و کرم خدای بعید مینماید و این مردم را چه رتبت و منزلتی است که چون نوبت ظهور مبارکش باشد مانع ودافع شوند چه سیلاب ولایت و آفتاب خلافتش هزاران دریا را قطره و هزاران صحرا را دره شمارد.

مگر نه آن است که ائمه معصومین علیهم السلام در داعیه خودشان همیشه ظهور دولت حقه و نمایش آنحضرت را از خدای مسئلت مینمایند و از غیبت آن حضرت نالان و گریان بوده اند و حال اینکه هنوز آنحضرت برحسب ظاهر متولد نشده بود پس این تمنیات برای غم خواری امت است و از خداوند مسئلت میفرموده اند که استعداد خلق را زیاد فرماید از ظلمتکده جهل بآسمان نورانی علم راه سپر شوند

ص: 305

و همیشه حالت ایشان نسبت بامت و تمام بریت بر این منوال باشد ، چه نسبت بخلق در حکم والد و معلم مهربان میباشند .

از خداوند متعال و حضرات ائمه اطهار وولي عصر صاحب الزمان صلوات الله عليهم در ساعت بعد از ظهر بیستم شهر رمضان که برحسب ظاهر بروزه اندرم خواهشگرم که عمر و توفیق وصحت بدن وعافيت قلب وطول عمر ونظم امر و آسایش خاطر عطافرمايد تا شرح حال إمام علي نقي وإمام حسن عسكري سلام الله تعالى عليهما را بطوری که مرضی حق تعالی و حضرت مصطفى وأئمه هدى صلوات الله عليهم است بیایان آورده و بنگارش حالات شرافت آیات حجة الله تعالى في الأرضين حضرت شريك القرآن وصاحب الزمان عجل الله فرجه وسهل الله مخرجه وأوسع منهجه ونحن في عافية را به نيكوتر وجه و بلیغ تر استدلالى بحيز تحریر در آورم که از بدایت اسلام تا این زمان باین جامعیت و کفایت وأدلّه ثابته عقلیه و نقلیه و حسیه که راه انکار را بر منکر سد نماید و قلوب مؤمنان را روشن ساخته هیچکس در قلم و رقم نیاورده باشد .

اکنون بر سر سخن رویم ورشته کلام را منظم گردانیم.

حضرت هادي إمام علي نقي صلوات الله عليه بعد از كلمات و بیانات و اشارات مذکوره میفرماید: « وانما قدمنا هذا الشرح والبيان دليلاً على ما أردنا وقوة لما نحن مبينوه من أمر الجبر والتفويض والمنزلة بين المنزلتين وبالله العون والقوة وعليه تتوكل في جميع أمورنا وما تبدء من ذلك بقول الصادق (علیه السلام) : لا جبر و لا تفويض ولكن منزلة بين المنزلتين . و بروایتی دیگر فرمود: ومرادنا وقصدنا الكلام في الجبر والتفويض وشرحهما وبيانهما وإنما قد منا ليكون اتفاق الكتاب والخبر إذا اتفقنا دليلا لما اردناء وقوة لما نحن مبينوه من ذلك إنشاء الله فقال الجبر و التفويض يقول الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) عند ما سئل عن ذلك فقال : لاجبر ولا تفويض بل أمر بين أمرين ، قيل : فماذا يا بن رسول الله ؟ فقال : صحة الخلقة وتخلية الشرب والمهلة في الوقت والزاد

ص: 306

قبل الراحلة والسبب المهيج للفاعل على فعله .

فهذه خمسة أشياء فاذا نقص العبد منها خلة كان العمل عنه مطروحا بحسبه فأخبر الصادق بأصل ما يجب على الناس من طلب معرفته ونطق الكتاب بتصديقه فشهد بذلك محكمات آيات رسوله لان الرسول صلی الله علیه و آله وسلم لا يعدوشيء من قوله وأقاويلهم حدود القرآن وا ذا وردت حقايق الأخبار والتمست شواهدها من التنزيل فوجد لها موافقاً عليها و دليلاً عليها كان الاقتداء بها فرضاً لا يتعداه إلا أهل العناد كما ذكرنا في أول الكتاب .

ولما التمسنا تحقيق ما قاله الصادق (علیه السلام) من المنزلة بين المنزلتين و إنكاره الا الجبر و التفويض وجدنا الكتاب قد شهد وصدق مقالته في هذا وخبر عنه أيضاً موافق لهذا أن الصادق (علیه السلام) سئل هل أجبر الله العباد على المعاصي ؟ فقال الصادق (علیه السلام) هو أعدل من ذلك ، فقيل له : فهل فوض إليهم ؟ فقال : هو أعز وأقهر لهم من ذلك.

وروى عنه أنه قال : الناس في القدر على ثلاثة أوجه : رجل يزعم أن الأمر مفوض إليه فقد ومن الله في سلطانه فهوهالك، ورجل يزعم أن الله جل وعز أجبر العباد على المعاصي وكلفهم ما لا يطيقون فقد ظلم الله في حكمه فهوهالك ، ورجل يزعم أن الله كلف العباد ما يطيقون و لم يكلفهم مالا يطيقون فاذا أحسن حمد الله و إذا أساء استغفر الله فهذا مسلم بالغ » .

میفرماید: و اینکه آن شرح و بیانات را مقدم داشتم و مراد ما سخن راندن در جبر و تفویض و شرح آندو و بیان آند و بود برای این است که اتفاق کتاب خدای و خبر رسول خدای چون متفق باشند دلیل بر آنچه ما اراده کرده ایم وقوه برای آنچه ما از این امر روشن میسازیم میباشد بخواست خدای در امر جبر و تفویض ومنزلة بين المنزلتين بعون وقوت خداوند تعالی و بر خدای تو کل میجوئیم در تمام امور خود و ابتداء میکنم در این مسئله بقول صادق (علیه السلام) که فرمود : نه جبر و نه تفويض است بلکه منزلتی است میان دو منزلة يا امرى است بين الأمرين.

عرض کردند : یا ابن رسول الله چیست این امر بين الأمرين ؟ فرمود : صحت

ص: 307

خلفت و تخلیه سرب و مهلت در وقت وزاد قبل از راحله و سببی که مهینج فاعل گردد بر فعل او و این جمله پنج چیز است؛ در مجمع البحرین مسطور است که در حدیث وارد است ( من أصبح معافا في بدنه مخلاً في سر به أي في نفسه ، و گفته ميشود : « فلان واسع السرب، یعنی رختی البال » وسرب بفتح سین مهمله وسکون راء مهمله بمعنى طریق است و چون بنده یکی از این پنج خله و پنج چیز را ناقص گذارد عملش بر حسبش مطروح خواهد شد و تفسیر این پنج چيز را خود إمام علي نقي (علیه السلام) در پايان این خبر مکشوف میدارد .

پس حضرت صادق (علیه السلام) بأصل آنچه بر مردمان در طلب معرفت آن واجب و کتاب خدای بر آن ناطق است خبر داد و محکمات آیات رسول خدای بر این شهادت دهد ، زیرا که قول رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم و اقاویل ایشان از حدود قرآن تجاوز نمیکند ، لاجرم چون حقایق اخبار و شواهد آن از آیات قرآنی و کتاب یزدانی پوشش یافت و آیات قرآن را با اخبار موافق و بر صحت آن دلیل شمرد اقتداء باین اخبار واجب وفرض است و جز اهل عناد از آن روی بر نتابند و از آن حد تجاوز جایز ندانند و جواز ندهند چنانکه در آغاز این رساله مذکور نمودیم .

و چون از ما خواستار شدند که تحقیق آنچه را که صادق در منزلة بين المنزلتين فرموده است و جبر و تفویض را منکر شده است باز نمائیم یافته ایم کتاب خدای را که مقاله آنحضرت را شهادت میدهد و تصدیق مینماید در این مسئله.

و نیز خبری دیگر از آن حضرت وارد است که از آنحضرت پرسیدند که آیا خداوند مجبور میفرماید بندگان را بر معاصی ؟ حضرت صادق (علیه السلام) فرمود : خدای عادل تر از این است یعنی خداوند عادل از آن اجل است که بندگان را بارتكاب معصیتی مجبور و محکوم فرماید آنگاه او را بواسطه آن معصیت معذب و معاقب بدارد عرض کردند آیا امر را ببندگان تفویض فرموده است ، یعنی در هر چه خواهند و کنند مختار ساخته ؟ فرمود: خداوند از آن عزیزتر و گرامی تر و قوی تر و غالب تر و بر بندگان قاهر تر از آن است که امر را بایشان تفویض فرماید .

ص: 308

یعنی عدل خدای از آن برتر است که بنده را بر کاری مجبور و بعد از آن بر عمل کردن بآن معاقب نماید یا ایشان را در امور مختار سازد و چون علم و معارف ایشان کافي نيست در خطرات مهلکات دنیا و آخرت دچار شوند و در حقیقت از هر دو حیثیت مظلوم خواهند شد و خداوند عادل است و ظالم نیست .

میفرماید: و از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده است که مردمان از حیثیت قدر إلهى برسه وجه و گونه هستند :

يك - مردی است که گمان چنان میبرد که امر بدو تفویض شده است و چنین کسی با چنین پنداری و عقیدتی خداوند قادر قاهر ذى الملك والجبروت را در سلطنت و اقتدارش توهین کرده و در تیه ضلالت و جهالت دچار هلاك ودمار میشود.

و مردی است که بر آن گمان میرود که خداوند جل وعز بندگان را بر ارتکاب معاصی مجبور و بآنچه ایشان را طاقت آن نیست مکلف میفرماید همانا خدای را در آنچه حکم فرموده نسبت بظلم داده است او نیز در پهنه جهالت مقرون بهلاکت است .

و مردی دیگر است که بر آن گمان و عقیدت است که خداوند تعالی بندگان را بآنچه تاب وطاقت ایشان همراهی دارد مکلف میگرداند و بآنچه طاقت ایشان نمیرسد تکلیف نمی کند « و لا يكلف الله نفساً إلا وسعها » وچون باین عقیدت نیکو موفق شد اگر کاری پسندیده کرد باید خدای را سپاس بگذارد و اگر بد کرد در حضرت خدای استغفار نماید و چنین مردی مسلمی است بالغ و بحد مسلمانی نایل است.

« فأخبر (علیه السلام) أن من تقلد الجبر والتفويض ودان بهما فهو على خلاف الحق فقد شرحت الجبر الذي من دان به يلزمه الخطاء و أن الذي يتقلد التفويض يلزمه الباطل فصارت المنزلة بين المنزلتين بينهما »

پس حضرت صادق (علیه السلام) خبر داد که هر کس مقلد جبر و تفويض بشود و باین معنی متدین و باین عقیدت معتقد گردد بر خلاف رفته است ، و من این جبری را که هر کس باین امر دیانت پیدا کند و بر این اعتقاد باشد خطاء بروی لازم و ملازم باشد

ص: 309

و آنکسی که مقلد تفویض و مفوضه باشد گر فتار باطل گردد شرح کردم ، پس آنچه صحیح است منزلت بين المنزلتین را در میان این دو باید معتقد باشد ، یعنی نه باید مجبور شمرد و نه بتفويض صرف قائل گشت .

« ثم قال : وأضرب لكل باب من هذه الأبواب مثلاً يقرب المعنى للطالب ويسهل له البحث عن شرحه تشهد به محکمات آيات الكتاب وتحقق تصديقه عند ذوى الألباب وبالله التوفيق والعصمة » .

حضرت إمام علي نقي (علیه السلام) بعد از آن بيانات مذکوره فرمود: برای هر بابی از اين أبواب ثلاثة : جبر و تفويض ومنزلت بين المنزلتين مثلی را می آورم که نزدیک کند معنی وفهم آنرا برای کسیکه طالب است و شرحش را برای او آسان گرداند و آیات محکمه قرآنی بر آن گواهی دهد و تصدیقش نزد ذوى الألباب محقق آید وتوفيق وعصمت بحضرت احدیت است .

« فأما الجبر الذي يلزم من دان به الخطاء فهو قول من زعم أن الله جل وعز أجبر العباد على المعاصي وعاقبهم عليها ، ومن قال بهذا القول فقد ظلم الله في حكمه وكذ به ورد عليه قوله « ولا يظلم ربك أحداً » وقوله « ذلك بما قدمت يداك وما الله بظلام للعبيد ».

وقوله : «إن الله لا يظلم الناس شيئاً ولكن الناس أنفسهم يظلمون، مع آي كثيرة في ذكر هذا ، فمن زعم انه مجبور على المعاصي فقد أحال بذنبه على الله و قد ظلمه في عقوبته و من ظلم ربه فقد كذب كتابه ومن كذب كتابه فقد لزمه الكفر باجتماع الأمة .

و مثل ذلك مثل رجل ملك عبداً مملوكاً لا يملك نفسه ولا يملك عرضاً من عروض الدنيا و يعلم مولاه ذلك منه فأمره على علم منه بالمصير إلى السوق المحاجة يأتيه بها ولم يملكه ثمن ما يأتيه به من حاجته وعلم المالك ان" على الحاجة رقيباً لا يطمع أحد في أخذها منه إلا بما يرضى به من الثمن .

وقد وصف مالك هذا العبد نفسه بالعدل والنصفة واظهار الحكمة ونفى الجور

ص: 310

وأوعد عبده ان لم يأتيه بحاجته أن يعاقبه على علم منه بالرقيب الذي على حاجته أنه يمنعه و علم أنَّ المملوك لا يملك ثمنها ولم يملكه ذلك .

فلما صار العبد إلى الشوق وجاء ليأخذ حاجته التي بعثه المولى لها وجد عليها مانعاً يمنعه منها إلا بالثمن ولا يملك العبد ثمنها فانصرف إلى مولاه خائبا بغير قضاء حاجة فاغتاظ مولاه لذلك وعاقبه عليه أليس يجب في عدله وحكمته أن لا يعاقبه و هو يعلم أن عبده لا يملك عرضاً من عروض الدنيا و لم يملكه ثمن حاجته فإن عاقبه عاقبه ظالماً متعد يا عليه مبطلاً لما وصف من عدله وحكمته و نصفته وإن لم يعاقبه كذب نفسه في وعيده إيناء حين أوعده بالكذب والظلم اللذين ينفيان العدل والحكمة تعالى الله عما يقولون علوا كبيراً ».

و أما آن جبری که هر کس بآن دیانت گیرد دچار خطاء میشود همانا قول ورأی آنکسی است که گمان می نماید که خداوند جل وعز بندگان را بر ارتکاب معاصی مجبور و بر آن کردار معاقب میفرماید و هر کسی قائل باین قول باشد همانا خدای در حکمی که فرموده منسوب بظلم داشته و تکذیب خدای را نموده و خدای را رد این کلام او را کرده که میفرماید : پروردگار تو هیچکس را ظلم نمی کند.

و این قول خدای که میفرماید: این سزای کرداری است که بدو دست خود نمودی و خدای در باره بندگان ستم نمیفرماید ، و این قول خدای که میفرماید : بدرستیکه خداوند بهیچوجه با مردمان ستم نمیراند لکن مردمان خودشان بر خودشان ظلم می ورزند ، و هم چنین آیات کثیره دیگر که در این مسئله وارد است .

پس هر کس گمان برد که او را بر ارتکاب معاصی مجبور ساخته اند همانا گناهی را که ورزیده است باراده خدای دانسته است و خداوند را در آن عقوبتی که او را بر آن معصیت میفرماید ستمکار خوانده است و هر کسی خدای را چنین خواند قرآن را تکذیب کرده است ، چه آیات قرآن برعدل خدای وارد است نه برظلم وهرکسی کتاب خدای را تکذیب نماید باجماع امت کافر است .

ص: 311

ومثل و همانند این مرد مثل مردی است که عبدی مملوک را مالک گردد که نه مالك نفس خودش و نه اموال دنیویه و خواسته و متاع جهان باشد و مولای او این تهی دستی او را کماهو بداند و آنوقت با آن علمی که در بی بضاعتی او دارد او را برای انجام حاجتی بیازار فرستد تا بگیرد و بیاورد و بهای آن چیزی را که از وی خواسته است که از بازار بخرد و بیاورد با او نیست و نيز مالك غلام میداند که در آنچه او را بدان حاجت افتاده و باید غلام بگیرد و بیاورد رقیب و دیدبانی بر آن موکل است که احدی را نمیرسد که طمعی در اخذ آن نماید مگر اینکه بهایش را باندازه بدهند که صاحبش بآن رضا بدهد .

و از آنطرف مالک این بنده خودش را بصفت عدل و نصفت و اظهار حکمت ونفى جور و ستم توصیف کرده و بنده خودش را نیز تهدید نموده است که اگر آنچه را که خواسته است از بازار بیاورد نیاورد او را دچار عقوبت و شکنجه دارد با اینکه عالم بآن رقیب و دیدبان هم باشد که تا بهایش را بر طبق رضایش ندهد غلام را از ادراك حاجت مانع میشود و هم میداند که مملوك مالك بهای آن نیست و خودش نیز وجه آن را بمملوك نداده و او را مالك اين مبلغ نساخته است .

و چون آن بنده بیازار شود تا آنچه را که مولایش خواستار شده بیاورد و بنگرد که مانعی در آنجا حاضر است که تا ثمن و بهایش را ندهد و نخرد مانع بردن اوست و چون آن غلام دارای بهای آن نیست ناچار باز آید و بدون قضای حاجت مولایش نزد او حاضر گردد و مولایش بسبب نیاوردن آنچه را که بدان حاجتمند بود خشمناک شود و او را بر این کار دچار عقوبت و عذاب نماید !

آیا بر عدل و حکمت او واجب نبود که وی را بدون گناه معاقب نسازد و حال اینکه خود میدا است که این بنده او از متاع و اموال و خواسته جهان چیزی با خود نداشت و مولایش نیز آن مبلغ را که باید در خریداری مقصودش باودهد نداده است و اگر با این حال این مملوک را عقوبت کند این عقوبت را از روی ظلم و تعدی بروی کرده و آن اوصافي را که در حق خود از حیثیت عدل و حکمت و نصفتش کرده بود

ص: 312

بعلت این کار باطل ساخته است ؟!

و از آنطرف اگر او را عقوبت و سیاست نکند خود را دروغگوی گردانیده است چه او را گاهی که در پی آن حاجت میفرستاد بیم داد که اگر نیاورد معاقب و معذب میشود ، و نسبت كذب وظلم که هر دو منافي عدل و حکمت است به پیشگاه کبریا داده شود! « تعالى عما يقولون علوا كبيرا . وبقولي: تعالى عما يقول المجبرة علواً كبيراً » فمن دان بالجبر أو بما يدعو إلى الجبر فقد ظلم الله ونسبه إلى الجور والعدوان.

پس هر پس هر کس بجبر یا بآنچه داعی بجبر است دیانت و عقیدت بورزد همانا با خدای بظلم رفته و خدای عادل را بجور وعدوان نسبت داده است.

« إذ اوجب على من أجبره العقوبة ومن زعم أن الله أجبر العباد فقد أوجب على قياس قوله إن الله يدفع عنهم العقوبة ومن زعم أن الله يدفع عن أهل المعاصي العذاب فقد كذب الله في وعيده حيث يقول و بلى من كسب سيئة وأحاطت به خطيئته فاولئك أصحاب النارهم فيها خالدون ».

و قوله « إِنَّ الذين يأكلون أموال اليتامى ظلماً انما يأكلون في بطونهم ناراً وسيصلون سعيراً » وقوله « إن الذين كفروا بآياتنا سوف نصليهم ناراً كلما جلودهم بدلناهم جلود أغيرها ليذوقوا العذاب ان الله كان عزيزأ حكيما» مع أى كثيرة في هذا الفن فمن كذب وعيد الله يلزمه في تكذيبه آية من كتاب الله الكفر وهو ممن قال الله « افتومنون ببعض الكتاب وتكفرون ببعض فما جزاء من يفعل ذلك منكم الأخرى في الحيوة الدنيا ويوم القيمة يردون إلى أشد العذاب وما الله بغافل عما يعملون ».

بل نقول إن الله جل وعز جازى العباد على أعمالهم ويعاقبهم على أفعالهم بالاستطاعة التي ملكهم اياها فأمرهم ونهاهم بذلك ونطق كتابه « من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها و من جاء بالسيئة فلا يجزى إلا مثلها وهم لا يظلمون » وقال جل ذكره « یوم تجد کل نفس ما عملت من خير محضراً وما عملت من سوء تود لو أنَّ بينها وبينه أمداً بعيداً ويحذركم الله نفسه » وقال «اليوم تجزى كل نفس بما كسبت لا ظلم اليوم » فهذه آيات محكمات تنفى الجبر ومن دان به ومثلها في القرآن كثير اختصرنا ذلك لئلا يطول الكتاب وبالله التوفيق » .

ص: 313

چه واجب گردانیده خواهد بود خدای تعالی بر آنکس که او را بر عملی مجبور فرموده است عقوبت را ، و هر کسی چنان گمان برد که یزدان تعالی مجبور فرموده است بندگان را همانا واجب نموده است قول خودش که خداوند تعالی دفع کرده است از ایشان عقوبت را .

و هر کس گمان کند و چنان داند که خدای تعالی از اهل معاصی و مردم گناهکار عقوبت و عذاب را دفع نموده است همانا خداوند تعالی را در وعیدی که داده است تکذیب نموده است ، یعنی خداوند در قرآن بسیاری بیم داده است معصیت کاران را بعذاب و عقاب ، و اگر عذاب را از آنان باز دارد پس بایستی در این و عیدی و تهدیدی که فرموده است بیرون از صدق باشد چنانکه میفرماید :

بلی هر کسی کسب سیئه و کاری بد و نکوهیده نماید و خطیئت او بروی احاطه نماید، پس این مردم که باین صفت باشند اصحاب آتش هستند و در آتش مخلد و جاویدان بمانند، و میفرماید: آن کسانیکه اموال یتیمان را میخورند از روی ظلم وستم همانا در شکم خود آتش را میخورند ، یعنی آن اموال در بطون ایشان نیران سوزان میشود و زود باشد که بآتش در افتند .

و میفرماید : آنکسانی که بآیات ما کافر میشوند زود باشد که ایشانرا بآتشی در افکنیم که هر وقت از شدت عذاب و تندی آتش پوستهای تن ایشان در گداز نیران نضج و پختگی گیرد و بسوزد بدل کنیم برای ایشان پوستانی که پخته و سوخته نشده بر این وجه که آنجلود سوخته را بر صورت دیگر عود دهیم یا آنکه زایل سازیم از آن اثر سوختن را تا احساس عذاب سوختن عود نماید تا بچشند عذاب را ، یعنی عذاب دائمی و همیشگی باشد.

و بعضی گفته اند: خداوند تعالی بجای جلود سوخته جلود دیگر بیافریند و عذاب در حقیقت براي خود نفس است که گناه کار است و ادراك عذاب و ثواب تواند نمود نه برای آلت که عبارت از پوست و جلدی است که بر آن محیط و در حکم زندان است و جلود را اعتباری نباشد، پس هیچکس را نمیرسد که اعتراض نماید

ص: 314

که از جلد مجدد گناهی صادر شده است چگونه سزاوار عذاب میشود و بنا بر قول أول تبديل وصف است نه تبديل عين و بنا بر این قول تبدیل عین است که صفت . از حسن بصری منقول است که در شبانه روزی هفتاد هزار بار این تبدیل واقع میشود بدرستیکه خداوند تعالی غالب و حکیم است.

سوای این آیه شریفه و دیگر آیات کثیره در این باب نازل است در حق کسانیکه و عید خدای را تکذیب نمایند و در این تکذیبی که مینماید در آیات خدای کافر گردد و چنین کسی از آنان باشد که خدای تعالی میفرماید: آیا ایمان می آورید بیاره آیات قرآن و کافر میشوید بیاره دیگر پس نیست جزای کسیکه از شماها چنین نماید مگر رسوائی در زندگانی دنیا و در روز قیامت بازگردانیده میشوند بسخت ترین عذاب و خداوند از آنچه میکنند غافل نیست .

بلکه می گوئیم خدای تعالی بندگان خود را بر آنچه میکنند پاداش میدهد و بر افعال ناخجسته ایشان عقاب میفرماید بر حسب استطاعتی که بایشان داده و ایشانرا مالك آن استطاعت ساخته و ایشانرا باین واسطه مورد امر و نهی گردانیده است و قرآن خدای بر این ناطق است که میفرماید: هر کس کرداری نیکو آورد ده برابر آن پاداش نيك بيند و هر کسی کردار ناخجسته آورد جز بهمان گونه کیفر نیابد وايشانرا ظلم وستم نميرود .

و هم خداوند جل ذکره فرمود: روزی که بیابد هر نفسی هر چه کار خوب کرده است حاضر و آنچه بد کرده حاضر و دوست میدارد آنکس که عمل بد نموده است که در میان او و کردار ناستوده او بسی بعد و دوری باشد و خداوند شمارا از خودش و گناه ورزی با حضرتش تحذیر نموده و فرموده است: روزیکه هر نفسی بهرچه کرده است مجازات یا بد و در روز حساب ظلمی وستمی در کار نیست.

و این جمله که مذکور شد آیاتی است محکمات ، یعنی متشابه نیست که جبر و عقیدت بجبر را نفی میکند و نیزافی میکند کسی را که بآن متدین و معتقد باشد و مثل این گونه آیات در قرآن بسیار است و ما بهمین اندازه اختصار نمودیم تا

ص: 315

مكتوب مطول نشود و توفیق باخداوند است .

« وأمّا التفويض الذي ابطله الصادق (علیه السلام) وأخطاء من دان به وتقلده فهو قول القائل إن الله جل ذكره فوض إلى العباد اختيار أمره ونهيه و أهملهم و في هذا كلام دقيق لمن يذهب إلى تحريره ودقته وإلى هذا ذهبت الأئمة المهتدية .

و در نسخه احتجاج است : « وهذا الكلام دقيق لم يذهب إلى غوره ودقته إلا الأئمة المهدية علیهم السلام من عمارة آل الرسول صلوات الله عليهم فانهم قالوا لوفوض الله إليهم على جهة الاهمال لكان لازماً ل-ه رضى ما اختاروه واستوجبوا منه الثواب ولم يكن عليهم فيما جنوه العقاب إذا كان الاهمال واقعاً».

وأما آن مسئله تفويض را که حضرت صادق (علیه السلام) باطل گردانیده و هر کسی را که بآن معتقد و متدین باشد تخطئه فرموده است و تقلد با آن را عین خطا شمرده است این تفویض عبارت از قول قائل بآن است که گوید: خداوند جل ذكره امر و نهی خود را با بندگان گذاشته و ایشان را مهمل و فروگذار فرموده ، و اين كلامي دقیق است که بغور و عمق آن و دقت و نازك بيني و باریکی آن جز ائمه هدی علیهم السلام از عترت آل رسول صلوات الله عليهم هیچکس نرفته است .

و از این کلام مبارك مستفاد میشود که در امم ماضیه و بزرگان پیشین زمان و پیشوایان بر گذشته جهان نیز در این بحر عمیق شدهاند لکن چنانکه باید برایشان مکشوف نگشته و از دریای حیرت بساحل فلاح نرسیده اند و غواص این لؤلؤی شاهوار حضرات ائمه اطهار علیهم السلام باشند، چه ایشان فرموده اند : اگر خداوند تعالی امر و نهی خود را من حيث الاهمال با بندگان خود گذاشته و خود کناری گرفته هر آینه بر خدای لازم میشود که آنچه را که بندگانش اختیار کنند پسندیده دارد و راضی باشد.

و البته بعد از آنکه خدای بر افعال و اوامر و نواهی ایشان و مختار ایشان خوشنود باشد مستحق اجروثواب الهی خواهند بود و در آنچه ایشان جنایت و معصیت ورزیده عقابی نشاید گاهی که اهمال واقع شده باشد ، یعنی خدای امر و نهی را

ص: 316

بایشان واگذار کرده و خود با مرواهی نپردازد و در مختار ایشان رضا بدهد.

« وتنصرف هذه المقالة إلى معنيين امّا أن يكون العباد تظاهروا عليه فألزموه قبول اختيارهم بآرائهم ضرورة كره ذلك أم أحب فقد لزمه الوهن أو يكون جل وعز عجز عن تعبدهم بالأمر والنهي على إرادته كرهوا أو أحبوا ففوض أمره ونهيه إليهم وأجراهما على محبتهم إن عجز عن تعبدهم بإرادته فجعل الاختيار إليهم في الكفر و الإيمان .

ومثل ذلك مثل رجل ملك عبداً ابتاعه ليخدمه ويعرف له فضل ولايته ويقف عند أمره ونهيه وادعى مالك العبد أنه قاهر عزيز حكيم فأمر عبده و نهاه ووعده على اتباع أمره عظيم الثواب وأوعده على معصيته أليم العقاب فخالف العبد إرادة مالكه ولم يقف عند أمره ونهيه فأي أمر وأي نهي نهاه عنه لم يأته على ارادة المولى بل بل كان العبد يتبع إرادة نفسه واتباع هواء ولا يطيق المولى أن يرده إلى اتباع أمره ونهيه والوقوف على ارادته ففوض اختيار أمره ونهيه إليه ورضى منه بكل ما فعله على ارادة العبد لا على إرادة المالك».

و در نسخه احتجاج مسطور است : « فأي أمر أمره به أو نهى نهاه عنه لم يأتمر على إرادة المولى بل كان العبد يتبع إرادة نفسه وبعثه في بعض حوائجه وفيما الجاجة له فصدر العبد بغير تلك الحاجة خلافاً على مولاه وقصد ارادة نفسه واتبع هواه » .

و در نسخه تحف العقول : « وبعثه في بعض حوائجه وسمى له الحاجة فخالف على موليه وقصد لا رادة نفسه واتبع هواه فلما رجع إلى مولاه نظر إلى ما أتاه به فاذا هو خلاف ما أمره به فقال له لم أتيتنى بخلاف ما امرتك فقال العبد اتكلت على تفويضك الأمر إلى فاتبعت هواى وإرادتي لأن المفوض إليه غير محظور عليه لاستحالة اجتماع التفويض والتحظير عليه » .

و این مقاله بر دو معنی منصرف می گردد: یا این است که بندگان خدای بر خدای تظاهر و غلبه میجویند و خدای را بر قبول آنچه ایشان بدلالت اراده خودشان اختیار کرده اند ملزم نمایند ضرورة خواه این حال مکروه بدارد یا محبوب دارد

ص: 317

و با این حال برای خدای و من و سستی لازم شود ، با این است که خداوند جل وعز" از تعبد و اطاعت کردن ایشان با مرونهى إلهي چنانکه خواسته باشد خواه ایشانرا مکروه یا محبوب باشد .

پس امر و نهی خود را با بندگان تفویض فرمود و اجرای آن بر آنچه ایشان دوست دار ،هستند چه از نعبد و اطاعت کردن ایشان بآنچه خود اراده فرموده بود مقتدر نبود لاجرم اختيار را با خود ایشان گذاشت خواه در کفر خواه در ایمان .

و مثل و همانند این مطلب مثل مردى است كه مالك بنده باشد و او را برای انجام خدمت خود خریده باشد و هم بآن بنده معلوم داشته باشد که وی سید او وولی اوست و آن بنده در قبول امر و نهى مالك توقف نماید ومالك اين عبد مدعی بر این باشد که قاهر و حکیم و توانا و دانا است و بنده خود را امر و نهی کند و او را وعده نهد که اگر مولایش را منابعت کرد بثواب عظیم نایل شود و نیز او را بیم داد که اگر در انجام فرمان مولایش عصيان جوید بعقاب و عذاب الیم دچار گردد ، و این بنده در اوامر و نواهی مالکش مخالفت جست و آنچه او خواسته و اراده کرده بود بر خلاف آن رفتار نمود و در امرونهی متوقف نگشت پس کدام امر و کدام نهی میتواند او را از مخالفت او باز داشت تا چرا برخلاف اراده مولایش رفتار کرده است.

بلکه آن بنده که امرونهی بدو تفویض شده است اطاعت و متابعت ميل نفس خود را میکند و بمیل هوای خود رفتار مینماید و مولای او را آن توانائی و قدرت نیست که او را مطیع ومنقاد خود سازد و او را بمتابعت امرونهی خود بازگرداند بر آنچه خود میخواهد او را وقوف دهد چه اختیار امر و نهی خود را باین بنده تفویض کرده است و بهرچه آن بنده باراده خودش کرده نه باراده مالك رضا داده است و او را برای انجام بعضی حوائج خود فرستاده و آن حاجت را نامبردار ساخته و آن بنده با مولایش خلاف ورزیده و آنچه را که خودش خواسته قصد نموده و متابعت هوا و میل خاطر خود را کرده است و چون ازد مولایش باز میشود ، مولا نظر بآنچه آن بنده آورده میکند میبیند بر خلاف آنچه خود خواسته است رفتار کرده

ص: 318

است پس با آن بنده میگوید: از چه روی برخلاف آنچه من خواستم بیاوردی ؟ آنغلام در جواب گوید: من بر آنچه تو با من تفویض کردی و اختیار امر و نهی را با من گذاشتی اشکال جستم لاجرم بميل واراده خودم متابعت ورزیدم ، زیرا که آنکس را که کار را بدو تفویض کردند محظوری در کار نیست ، چه اجتماع تفویض وتحظير محال است .

« أو ليس يجب على هذا السبب إما أن يكون المالك للعبد قادراً يأمر عبده باتباع أمره ونهيه على إرادته لا على ارادة العبد ويملكه من الطاقة بقدر ما يأمره به وينهيه عنه فإذا أمره بأمر ونهيه عن نهي عرفه النواب والعقاب عليهما وحذره ورغبه بصفة ثوابه وعقابه ليعرف العبد قدرة مولاه بما ملكة من الطاقة لأمره ونهيه و ترغيبه و ترهيبه فيكون عدله و انصافه شاملاً له و حجته واضحة عليه للأعذار و الأنذار فاذا اتبع العبد أمر مولاه جازاه و إذا لم يزدجر عن نهيه عاقبه أو يكون عاجزاً غير قادر ففوض أمره إليه أحسن أم اسماء أطاع أم على عاجز عن عقوبته ورده إلى اتباع أمره » .

آیا بنابر این سبب که مذکور شد واجب نمیشود که يا مالك ابن عبد قادر و نیرومند باشد و بنده خود را بمتابعت امر و نهی خودش چنانکه خود اراده کرده و خواسته نه بآنچه آن بنده اراده کرده است حکم نماید و او را آن طاقت و توانائی دهد که بتواند از عهده امرونهی مولایش بیرون آید و چون او را بامری مامور و از آنچه نهی کرده منهی دارد ثواب و عقاب بر متابعت وعدم متابعت را بدو باز نماید و بروی مکشوف نماید و او را بتوصيف نمودن ثواب و عقابی که برای مطیع و مخالف مقرر است ترغیب و تحذیر نماید تا آن بنده قدر و مقام مولای خود را در آنچه بروی مالکیت دارد از حیثیت اطاعت امرونهی او و ترغیب و ترهيبش بشناسد و از این روی عدل و انصافش شامل حال او و حجتی واضح و روشن باشد برای او از حیثیت اعذار وانذار .

پس با این صورت هر وقت بنده متابعت امر مولایش را نمود او را پاداش دهد

ص: 319

و هر وقت از آنچه نهی فرمود روی برنتافت و مخالفت کرد او را عقاب نماید و کیفر بی فرمانی دهد، با این است که این مولی عاجز و ناتوان و بی قدر است از این روی امر خود را بآن بنده گذارد خواه نیکی کند یا بدی خواه اطاعت نماید یا عصیان بورزد، چه مولایش از عقوبت وی و بازگردانیدن او را بمتابعت فرمان خودش عاجز است .

« وفي إثبات العجز نفى القدرة والتأله وابطال الأمر والنهي والثواب والعقاب ومخالفة الكتاب إذ يقول ولا يرضى لعباده الكفر وإن يشكروا يرضه لكم » وقوله عز وجل « اتقوا الله حق تقاته ولا تموتن إلا وأنتم مسلمون » وقوله « وما خلقت الجن والانس إلا ليعبدون ما أريد منهم من رزق وما أريد أن يطعمون » و قوله « اعبدوا الله ولا تشركوا به شيئاً » وقوله « اطيعوا الله واطيعوا الرسول ولا تولوا عنه وانتم تسمعون ».

فمن زعم أن الله تعالى فوض أمره ونهيه إلى عباده فقد أثبت عليه العجز وأوجب عليه قبول كل ما عملوا من خيروش وابطل أمر الله ونهيه ووعده ووعيده لعلة ما زعم أن الله فوضها إليه لأن المفوض إليه يعمل بمشيته فإن شاء الكفر والإيمان كان غير مردود عليه ولا محظور .

فمن دان بالتفويض على هذا المعنى فقد أبطل جميع ماذكرنا من وعده ووعيده وأمره ونهيه وهو من أهل هذه الآية « أفتؤمنون ببعض الكتاب وتكفرون ببعض فما جزاء من يفعل ذلك منكم إلا خزى في الحيوة الدنيا ويوم القيمة يردُّون إلى أشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون ، تعالى الله عما يدينون به أهل التفويض علواً كبيراً ».

و چون اثبات عجز بکار آید نفی قدرت و تأله و خداوندی و بطلان امرونهی و ثواب و عقاب بیار آرد و مخالفت قرآن را متضمن گردد، چه خداوند تعالی میفرماید خداوند رضا نمیدهد برای بندگانش کفرانرا و اگر خدای را شکر گذارید برای شما رضا میدهد و میفرماید: بترسید از خدای چنانکه حق ترسیدن از خداوند است

ص: 320

و نمیرید مگر اینکه مسلم باشید و سر بفرمان خدای در آورده باشید و امرش را تسلیم نمائید ، و قول خدای که میفرماید : اطاعت کنید خدای را واطاعت کنید رسول خدای را ، یعنی امر و نهی ایشانرا اطاعت کنید و از آن روی برنتابید و حال اینکه می شنوید.

پس هر کس گمان کند که خدای تعالی امرونهی خود را با بندگانش گذاشته بایستی خدای را عاجز شمارد و قبول هر چه از بندگان از خیر و شر نمایش گیرد برخدای واجب خواند و امرونهی خدا ووعد ووعيد خداوند را بعلت اینکه گمان کرده است که خدای تعالی بدو تفویض نموده است باطل گرداند، زیرا که هر کسی را که امر و نهی را بدو تفویض نمایند و او را مختار نمایند البته بمشیت و اراده خودش کار میکند اگر خواهد کفر و اگر خواهد ایمان و هیچ نشاید بروی رد نمود و او را دچار محظوری دانست .

پس هر کس قائل بتفویض گردد باین معنی که مذکور شد تمام آنچه را که یاد کردیم از وعد ووعيد خدائى وامر و نهى إلهي باطل می سازد و چنین کسی که دارای چنین عقیدتی است از اهل این آیه شریفه است که خداوند تعالی خطاب میفرماید : آیا ایمان میآورید بیاره از آیات قرآنی و کافر میشوید ببعضی پس نیست سزای آنکسی که از شماها این کار را میکند مگر رسوائی در دارد نیا و برگشتن در روزگار قیامت بسخت ترین عذاب و نیست خداوند غافل از آنچه میکنید و خداوند برتر و بلندتر است از آنچه اهل تفويض و قائلان بتفویض میگویند علوی کبیر و برتری بس بزرگ.

« لكن نقول إن الله جل وعن خلق الخلق بقدرته وملكهم استطاعة تعبدهم بها فأمره ونهيهم بما أراد فقبل منهم اتباع أمره و رضى بذلك لهم ونهيهم عن معصيته وذم من عصاه وعاقبه عليها والله الخيرة في الأمر والنهي يختار ما يريد ويأمر به وينها عما يكره و يعاقب عليه بالاستطاعة التي ملكها عباده لاتباع أمره واجتناب معاصيه لأنه ظاهر العدل و النصفة والحكمة البالغة بالغ الحجة بالاعذار والأنذار

ص: 321

وإليه الصفوة يصطفى من عباده من يشاء لتبليغ رسالته واحتجاجه على عباده .

اصحافی محمدا صلی الله علیه و آله وسلم و بعثه برسالاته إلى خلقه فقال من قال من كفار قومه حمداً واستكباراً : لولا انزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم ، يعنى بذلك أمية بن أبي الصلت وأبا مسعود الثقفي فأبطل الله اختيارهم ولم يجزاهم آرائهم حيث يقول أهم يقسمون رحمة ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحيوة الدنيا ورفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضاً سخرياً و رحمة ربك خير مما يجمعون ».

لكن ما می گوئیم که خداوند جل وعز" بیافرید آفریدگان را بقدرت خود و توانائی و استطاعت تعبد و پرستش خودش را بایشان بداد و ایشانرا مالك اين استطاعت فرمود ، پس از آن ایشان را لیاقت آن داد که بآنچه خواهد بایشان امر و نهی فرماید پس پذیرفتار گشت و قبول فرمود از این مخلوق مستطیع خود متابعت امر خودش را و از ایشان باین اطاعت اوامر و نواهي إلهي رضا داد ونهى کرد ایشانرا از اینکه با خدای معصیت بورزند و بی فرمانی کنند و مذموم شمرد و نکوهیده خواند کسی را که در حضرت سبحان بعصیان رود .

و اگر بر این نافرمانی عقوبت فرمود و مرخدای راست اختیار و برگزیدگی در امرونهی هر چه را اراده فرمود بآن امر میفرماید و از آنچه مکروه است نهی میکند و بر فعل آن عقوبت میفرماید بعلت آن استطاعتی که به بندگان خود داده است و ایشانرا مالک آن ساخته است برای متابعت امر خدای و اجتناب از معصیت او زیرا که عدل و نصفت و حکمت بالغه خداوندی ظاهر و آشکارا است و حجت خود را در اعذار و انذار بالغ است و صفوت و برگزیده داشتن بمشیت و اراده اوست برگزیده میدارد از میان بندگان خود هر کسی را که میخواهد تا رسالتش را بر بندگانش تبليغ واحتجاجش را برایشان برساند .

محمد صلی الله علیه و آله وسلم را برگزید و او را با رسالات خودش بسوی خلقش مبعوث نمود پس گفت آنکس که گفت از کفار قوم خود آنحضرت از روی حسد و استکبار : از چه

ص: 322

روی ، این قرآن بر مردی که از یکی از این دو قریه ، یعنی مگه و طایف بزرگ و عظیم است نازل نگشت .

مقصودشان از این شخص عظيم امينة بن أبي الصلت و أبو مسعود ثقفى است پس خداوند باطل ساخت اختیار ایشان را و آراء ایشانرا روا نداشت در آنجا که فرمود: آیا ایشان تقسیم میکنند رحمت پروردگار ترا ما قسمت میکنیم معیشت ایشانرا در اوقات زندگانی دنیا و بلندتر میگردانیم پاره را بالای پاره از حیثیت درجات تا بگیرد پاره را، یعنی از حیثیت روزی وغیره فراگیرند پاره آدمیان برخی دیگر را مسخر سازنده و رام کنند؛ در عمل، یعنی تا یکدیگر را کار فرمایند باین وجه که یکی بمال معاون دیگری شود و دیگری باعمال مساعدت دیگری را نماید و باین سبب مهمات ایشان ساخته و معاش ایشان پرداخته و موجب ایتلاف واستيناس تمام ایشان گردد و سبب انتظام قوام عالم گردد.

و شبهتی نیست در اینکه تفویض امر رفع وخفض و بسط و قبض بندگان در این جهان در مظان خلل است و وقوع مهالك ومفاسد در ميان بني آدم توأم است .

و هرگاه بسبب تفویض تدبیر معیشت دینیه به بندگان ، عواقب امور ایشان بهلاكت واهلاك وفساد وافساد كشد .

پس چگونه امر نبوت که رحمت كبرى ورأفت عظمی است و حیازت حظوظ آنجهانی بتوسط اوست در قبضه تصرف ایشان تواند بود و بخشش پروردگار تو ، یعنی نعمت نبوت و آنچه تابع آن است از فوز و نجاة و وصول بروضات جنات عاليات بهتر است از آنچه جمع مینمایند جماعت کفار از حطام این جهان و آنرا سرمایه بزرگ میدانند.

و از این آیت مبارك معلوم میشود که شأن بنی آدم چیست و طاقت و استطاعت او چگونه است بعد از آنکه خود نتوانند از عهده امر معیشت خود برآیند بدیهی است در سایر حالات دارای چه مقدارند و چگونه توانمند استحقاق تفویض امور و اواهی را داشته باشند، و اگر خداوند این استطاعت ولیاقت را بایشان میداد و حکمت اقتضا می نمود

ص: 323

البته دریغ نمی فرمود لکن چون مصلحت نبود و دارای این مقام نشدند هرگز نبایست اینگونه طمع کنند و خود را شایسته تفویض امر و نهی شمارند .

این مسئله نیز چندان تصورش اشکال ندارد، زیرا که مثلا فلان پادشاه که دارای کشور و لشکر و امرا ووزراء واعيان واركان و اقارب و اقوام است و هر کسی از ایشان خود را لایق وزارت و امارت و ریاست و رجوع مهام خطيره مملکتی میداند و از پادشاه متوقع است ، اما پادشاه را نظر بلياقت و استعداد و کفایت است تا اگر یکی را برگزیند و بوزارت یا امارت و حکومت انتخاب کند اسباب نظام کار بلاد و عباد شود نه آنکه موجب فتنه و فساد شود .

از این روی بنظر دقایق اثر سلطنتیگاه باشد یکی را اختیار فرماید که از اغلب چاکران فرودتر و اصغر و احقر است و خودش منتخب ساخت مدتی زبان مردم بطعن ودق گشاده گردد و همه در بغض و حسد اندر شوند که با اینکه در آستان پادشاه چه مردم بزرگ و خدام سترك و قدمای چاکران و آزمایش یافتگان هستند جمله را از نظر می سپارد و این جوان را بنظر میآورد ما چگونه می توانیم تمکین کسی را نمائیم که سالها در تمکین مامی گذرانید و تابع کسی شویم که روزگارها در تبعیت ما بود.

سلطان این سخنان را از دور و نزدیک میشنود و اعتنا نمیکند چه میداند آن جماعت سابقين باستعداد ولیاقت او نیستند، چه همه را سالها از میزان امتحان در آورده و مقامات و کفایت و درایت و عقل و علم و بصیرت همه را آزمایش فرموده است .

و البته اگر در میان آنها یا اقارب سلطنت دیگری این لیاقت را میداشت او را مقدم می شمرد و تفویض امور مملکت را بدو حوالت می کرد، بخل و حسد و خللی در مزاج پادشاه نیست سایر مردم و طبقات اصناف مملکت نیز از این کردار پادشاه در حالت استعجاب و حیرت اندراند و این انتخاب را بیرون از صواب میدانند و برخود ناهموار میشمارند.

اما چون چندی بر آمد و آن منتخب پادشاه شروع بامور و اصلاحات مملکتی

ص: 324

نمود آثار و اطوار وافعالی از وی نمودار میبینند که سخت در بحر تحیر متفکر میشوند و اندك اندك زبان بمدح اوصاف و اخلاق او و مطبوعیت و تکذیب و تحميق سابقين میگشایند و پادشاه را براین حسن انتخاب و یمن اختیار دعاگو و ثناخوان و رأی او را بر طبق صواب و این کردار او را از الهامات آسمانی و اقبال دولت و مملکت میخوانند و زبان همه از سخنان سابق کوتاه میگردد .

چون پدری نیز چند پسر داشته باشد شاید پارۀ از حیثیات جوانی و حسن بشره و گشادگی روی و خوی امتیاز دارند و بسن و سال نیز اکبر هستند ، اما نظر پدر بمعانی و معالی عالیه باطنیه است لاجرم برخلاف منظور یکی از ایشان را بنظر میآورد و امور خود را بدو تفویض مینماید و او را بر سایرین ترجیح میدهد اگرچه مادر او و دیگر اولاد او بجمله بر خلاف آن تصور میکرده اند و دیگران را براين يك برتر و شایسته تر میشمرده اند و پدر را در این فزونی مهر و عطوفت و اختیار تفضیل نکوهش می نموده اند .

أما بعد از چندی که فزایش اوصاف کریمه و نمایش آداب سعیده و حسن کفایت و درایت و امانت و دیانت او را بتجربت معلوم ساختند پدر را تمجید و تحسین نمایند و بر آن یمن انتخاب شکر فرستند و در حق او خواستار آمرزش و علو درجات گردند و خرسند و آسوده خاطر روزگار گذارند حتی آن برادران که بروی مهتر بودند تصدیق کنند و پدر را بخوبی و ثنا یاد نمایند.

این حال در تمامت طبقات ناس بر همین قیاس و اساس باشد و شاه و گدا و جاهل و دانا یکسان است ، چه امری است که راجع بامور مدنیه و نظام و قوام عالم و باشارت عقل سلیم و سلیقت مستقیم مرتب میشود و این امری است طبیعی که بآداب خداوندی گذر دارد ، پس خداوند لايزال نیز هر کسی را بفراخور استعداد ولیاقت و قبول فطرتش مرجع امر و مشغله میفرماید و هیچ کسی را مغبون و خوار و ذلیل نمیخواهد اگر دیگری بر حسب ظاهر ترقی و تفوق یابد دلیل ذات باطنی دیگری نشود .

ص: 325

نجار برحسب استعداد فطری خودش نجار میشود و اگر حذاقت کامل داشته باشد اوستاد و مشهور بلاد و مطبوع عباد وذى شأن و مقام میگردد، عالم برحسب استعداد فطری دارای مراتب علمیه میگردد و در این حیثیت چندان ترقی میکند که مطاع جهان و كافل امرونهی جهانیان میشود، پادشاه بر حسب استعداد خود طی در جانش بجائی میرسد که حاکم کرورها نفوس ومالك فرسنگها زمين و مطاع ومالك الرقاب می شود .

و هم چنین سایر اصناف و طبقات خلق بر حسب استعدادات فطریه و گوهر عقل وجوهر دانش صاحب مقامات و مرجع امرونهی میشوند و بيك مقداری امورات بایشان تفویض می شود ، زیرا که خداوند نوع آدمی را مظهر صفات جلالیه و کمالیه ساخته است و هر کسی را بمقدار لیاقتش عطا میفرماید و در مبدء فيض بخل وامساك وجور و اعتساف روا نیست.

و از این مرتبه که علوم خلق را شراكت ممکن است بالاتر اختصاص بجماعت أنبياء علیهم السلام و اولیای ایشان بر حسب درجات و مقامات ایشان پیدا میکند و آن مقدار تفویض که با نبیای مرسل میشود بغیر مرسل نمیشود هر کدام را امتی و حکومتی وامر و نهی و اختیار و اختباری داده اند و بدو تفویض فرموده اند ، حضرت آدم صفی الله علیه السلام را عالم بجميع اسماء گردانیده اند و شئوناتی در نبوت او و باندازه شان او تفویض امر و نهی بدو شده است، و پاره انبیاء را بريك مقدار عرصه و امتى بعثت داده اند و برخی را بر قوم و عشیرت و بعضی را بر خانه و اهل خانه خود مبعوث و بآن مقدار تفویض امرونهی بدو شده است.

أما حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله وسلم را بر تمام جنس انس و جن و ملائکه و کلیه مخلوقات حتى جمادات و عموم ماسوى الله مبعوث و ایشان را در تمام عوالم و معالم مختار و متصرف ووالی امرونهی و مرجع تمام اوامر و نواهی ساخته اند ، چه خمیر مایه مبارکش را خالق لم یزل این گونه مستعد خلق کرده و اورش را بر تمامت انوار مقدم و گوهرش را بر همه جواهر برتر داورا از هر موجودی بخود مقرب تر ساخته

ص: 326

و هیچ چیز را در میان او و خلق خود فاصله نگذاشته و باین مناسبت فرموده: « وما يشاؤن إلا أن يشاء الله » چه فاصله در میانه نیست که اسباب بی خبری باشد .

و البته چون کسی باین مقام رسید که هر چه خدای بخواهد او نیز بخواهد و هر چه او بخواهد خدای نیز بخواهد مستحق ولایق آن میشود که تفویض امور امر و نهی چندانکه شایسته مقام او و تکلیف ابلاغ رسالت وحق نبوت اوست بدو بشود .

والبته کسیکه بگوید : « نحن صنايع الله والخلق صنائعنا ونحن عين الله الناظرة ونحن جنب الله و لحن خالق السماوات والأرض ونحن لم نلد ولم يولد في البطون ولا يقاس بنا أحد » و همچنین سایر اوصاف و شئوناتی که در این نفوس مقدسه و آن معجزات و کرامات و آثاریکه از ایشان مشهود است .

و کسیکه میفرماید : قرآن ناطق مائيم والبته کتاب خدای که حامل تمام احکام است و امرونهی از آن ظاهر میشود چون کسی کتاب ناطق باشد این مقام با نمقدار که خدای سزاوار میداند بد و عنایت میشود .

از این است که خدای میفرماید: « وما آتاكم الرسول فخذوه وما نهاكم عنه فانتهوا » وميفرمايد « اطيعوا الله واطيعوا الرسول » و تصریح مینماید که امور این مخلوق در دنیا و آخرت بایشان و امر و نهی ایشان راجع است و امرونهی از جانب حق بایشان تفویض شده است، چه هر چه کنند و خواهند همان است که خدای کند و خواهد و البته چنین وجودى مبارك مختار در کلیه او امر و نواهی است.

و از این است که یکی از القاب آنحضرت مختار است ، و در این مقام و این جلالت شان هیچکس با آنحضرت و بعد از آنحضرت با اولاد و خلفای آن حضرت هم سنگ و هم آهنگ نمیتواند شد، چه آن شأن و استعداد را خدای تعالی در احدی نگذاشته و از این است که چون نوبت بحضرت خاتم الأوصياء صاحب الأمر والزمان رسد حكم بباطن میفرماید و حقایق و مطالب وبواطن قرآنیه را ظاهر میفرماید و تکالیف را بحد کمال میرساند و بعد از آن قرآن بآسمان میرود ، یعنى احكام وتكاليف و شئونات قرآنیه را آنحضرت ظاهر می فرماید و از آن پس با قر آن کاری نیست و زمان بپایان میرسد.

ص: 327

و از این است که آن حضرت را صاحب الأمر و شريك القرآن نامند و در حق دیگران نگویند، پس معلوم میشود تفویض امور امرونهی در حق آنحضرت از همه وقت بیشتر ظهور میجوید ، چه کمال دین و تمام نعمت در نوبت ظهور آن حضرت و ولایت وإمامت آنحضرت است.

و خداوند تعالی آن مقدار امر و نهی را که برای صلاح معاش و معاد خلق و شئونات خاتمیت وصایت است که مظهر جلال و جمال و کمال ایزد متعال و اکمال مراتب عرفان خلق جهان و نمایش عظمت و هيمنت حضرت احدیت است بآن اندازه که خدای تعالی نمایش آن را خواسته و ادراکش را در مدرکات مخلوق خلق فرموده بدو حوالت و تفویض فرماید تا نقصانی در آنچه خدای خواسته در شئونات خاتم الاوصیائی و عرفان خدائی و کمالات و ترقیات مخلوق پدید نیاید و در قبول اوامر آنحضرت و نواهی آنحضرت بمقاماتی ارتقا یابند که در هیچ عهدی برای هیچکس و هیچ مخلوقی ممکن نشده و بعد از آن برای دیگران در این جهان امکان نیابد که بتوانند با فزون تر از آن نایل شوند.

چه این جمله در زمان آنحضرت بحد کمال میرسد و خداوند در این جهان و این نفوس بالاتر از آن را اراده نفرموده و استعداد نداده است، و این است که آن زمان را آخر الزمان خوانند و از آن پس جهان را نوبت پایان و هنگامه قیامت کبری را آثار بروز و ظهور خواهد بود و آنچه را خدای اراده فرموده که در این جهان نمودار شود در زمان ظهور حضرت خاتم الاوصیاء بکمال میرسد و در حقیقت باین جهان و این جهانیان در این جهان کاری نیست و اعمال بندگان را نوبت جزا و بروز آن در یوم الجزا میباشد .

و مذاکرات این گونه مسائل راجع باین عالم دنیا است که ما اندر آنیم و خدای را بعد از انقضای این عالم دنیا چه عوالم عدیده است یا الساعه سوای عالم دنیا چه عالمهای بسیار وحدود و معالم و مقاماتی است که هیچ شباهت و نسبتی باین عالم ندارد و هر يك را ترتیبی و تکلیفی و تفویضی است که مخصوص بآن عالم است .

ص: 328

و نیز در همین عالم چه ظهورات و بروزات وتكليفات وتمنيات و تشخصاتی است. که ما را بدان راهی و علمی نیست و معذلك لا يشغله شأن عن شأن چگونه ميتوان تفویض را بآن معنی گرفت که متضمن اهمال باشد خداوند بیهمال از این برتر و منزه تر است و كل يوم هو في شأن ، كدام وقت خداوند فعال قادر قهار خلاق را سد أبواب افاضت و افادت جایز است .

خداوند تعالی که خالق خورشید است هیچوقت او را بی شعاع نخواسته است پس چگونه ذات کبریای فیاض نور بخش خود را از فعالیت و خلاقیت و رزاقیت و تدبیر و اراده و مشیت دائمه سرمديه مجال انفكاك خواهد داد و آنی برخواهد گذشت که فیضی از پی فیضی و خلقی از پی خلقی و امری از پیامری و نهیی از بی نهیی و نوری از پی نوری ظاهر بفرماید .

پس تفويض را مراتب ومقامات وكيفيات مختلفه وظهورات و بروزات متباينه است و در موقعی و زمانی باقتضای حکمت و مصلحت و استعداد خلق و بعثت نبی و تكاليف مكلفين هر قدر مناسب باشد بآن شخص نبي و وصی واگذار و او را مختار میگرداند ، و این تفویض نیز عین اقتدار و قهاریت است .

و این را نیز باید دانست که این تفویض مگر جز بمخلوقی است که اگر آنی افاضت یزدانی و مساعدت ربانی با او نباشد نمیتواند موئی را از قالب ماستی بیرون آورد واگر مدد إلهي نباشد زبانش را بامر و نهی گردش نباشد ، عجباً از آن گول مردمی که تفویض را بمعنی که شامل اهمال است تأویل نمایند و آنوقت اسباب اینگونه قال وقيل که لغو و بی مایه است بگردانند و این را ندانند که تفویض نیز یکی از شئونات و افعال إلهيه است كه « كل يوم هو في شأن - فمن شئوناته التفويض ».

تفویضی که بمخلوقی عطا شود که دستخوش امراض و بلیات و موت است چگونه بآن معنی تواند بود مخلوقی که در آنحال که میخواهد امری با نهیی نماید بر ضد آن میشود یا بناگاه نفس او قطع و زبانش از گردش می افتد و قوای ظاهر و باطنش

ص: 329

فرو میمیرد چگونه مستعد نسبت بآن تفویض خواهد شد ؟! « تعالى الله عما یقول الجاهلون علواً كبيراً ».

« و لذلك اختار من الأمور ما أحب ونهى عماكره فمن اطاعه أثابه و من

عصاه عاقبه ولو فوض اختيار أمره لعباده لاجاز لقريش اختيار أمية بن أبي الصلت وأبي مسعود الثقفي إذ كانا عندهم أفضل من محمد صلی الله علیه و آله وسلم.

ولما أدب الله المؤمنين بقوله « وما كان لمؤمن ولا مؤمنة إذا قضى الله ورسوله أمراً أن يكون لهم الخيرة من أمرهم فلم يجزلهم الاختيار بأهوائهم ولم يقبل منهم إلا اتباع أمره واجتناب نهيه على يدي من اصطفاه»

فمن اطاعه رشد و من عصاه ضل وغوى ولزمته الحجة بما ملكه من الاستطاعة لا تباع أمره واجتناب نهيه فمن أجل ذلك حرمه ثوابه وأنزل به عقابه ، وهذا القول بين القولين ليس بجبر و لا تفويض و بذلك أخبر أمير المؤمنين صلوات الله عليه عباية ابن ربعي الأسدى حين سأله عن الاستطاعة التي يقوم ويقعد ويفعل.

فقال له أمير المؤمنين : سألت عن الاستطاعة تملكها من دون الله أومع الله فسكت عباية ، فقال له أمير المؤمنين : قل ياعباية ، قال : وما أقول ؟ قال : إن قلت انك تملكها مع الله قتلتك وإن قلت تملكها دون الله قتلتك ، قال عباية : فما أقول يا أمير المؤمنين ؟

قال : تقول : إنك تملكها بالله الذي يملكها من دونك فإن يملكها إيتاك كان ذلك من عطائه و إن يسلبكها كان ذلك من بلائه هو المالك لما ملكك والقادر على ما عليه اقدرك .

أما سمعت الناس يسئلون الحول والقوة حين يقولون لا حول ولا قوة إلا بالله قال عباية : و ما تأويلها يا أمير المؤمنين ؟ قال : لاحول عن معاصي الله إلا بعصمة الله ولاقوة لنا على طاعة الله إلا بعون الله ، قال : فوتب عباية فقبل يديه ورجليه ».

و بآن جهت که در آیه مذکوره « أهم يقسمون رحمة ربك - إلى آخرها »

ص: 330

مذکور شد خداوند تعالی اختیار کرد و گزیده فرمود از امور آنچه را که دوست میداشت ، و نهی فرمود از آنچه مکروه ،میدانست، پس هر کس در این امر و نهی اطاعت خدای را کرد او را ثواب داد و هر کس عصیان ورزید عقاب فرمود ، و اگر خدای قادر اختیار امر خود را بدست بندگان خود مینهاد بایستی جماعت قریش را جایز باشد که امية بن أبي الصلت وأبو مسعود ثقفی را به نبوت و ریاست اختیار نمایند چه این دو تن را مردم قریش از محمد صلی الله علیه و آله وسلم فزون تر میخواندند.

و چون خداوند بندگان مؤمن خود را تأدیب فرمود باین قول خود که میفرماید: برای هیچ مؤمن و مؤمنه روا نیست که چون خدای و رسول خدای حکمی و قضائی نمایند ایشان را در کار خودشان اختیاری باشد ، پس خداوند جایز نگردانید برای ایشان که آنچه خواهند و هوای نفس خودشان طلب نماید اختیار کنند ، و از ایشان قبول نمیفرماید مگر اینکه امر خدای را متابعت و نهی خدای را اجتناب نمایند بدو دست کسیکه خداوندش برگزیده داشته است .

پس هر کس او را اطاعت کند برشد و ارشاد سعادت یا بد ، و هر کس او را عصیان بورزد گمراه و غوی شود و بسبب آن استطاعتی که خدای بدو داده است و او را مالك استطاعتی نموده است که بتواند متابعت امر خدای و اجتناب از نهی خدای را نماید حجت بروی لازم شود ، یعنی نمی تواند در عدم اطاعت بعذرى متمسك شود ، چه خداوند او را مالك آن گونه استطاعت که اسباب متابعت امر و اجتناب از معصیت باشد ساخته و راه طفره و بهانه برای او برجای نگذاشته است و باین جهت و این عدم اطاعت او را از ثواب خود محروم و بعقبات او گرفتار آرد و این قول بين القولين است نه جبر است و نه تفویض است.

و أمير المؤمنين صلوات الله عليه عباية بن ربعي اسدی را گاهی که از آن حضرت از معنی آن استطاعتی که بوجود آن می ایستد و مینشیند و کار میکند سؤال کرد بهمین معنی خبر داد و فرمود: سؤال نمودی از استطاعت این استطاعت را بدون خداى مالك شدی یا با خداى ؟ عباية ساكت شد ، أمير المؤمنين صلوات الله عليه فرمود

ص: 331

باز گوى اى عباية ، عرض کرد : چه بگویم ؟

فرمود: اگر بگوئى مالك استطاعت شده ام با خدای میکشم ترا و اگر گوئی بدون خداى مالك استطاعت شدی همچنانت میکشم ، عباية عرض کرد: پس چه بكويم اى أمير المؤمنين ؟ فرمود : میگوئى كه تو مالك اين استطاعت شدی به نیرو و اراده خداوندى كه مالك استطاعت است بدون تو و چون خداوند كه مالك حقيقي آن است ترا مالک آن فرمود ، این عمل و این کار از عطای خدای متعال است و اگر از توسلب استطاعت نمود این امر از جهت بلای او و امتحان فرمودن اوست ، خداوند مالك آن چیزی است و استطاعتی است که ترا مالک آن گردانیده و قادر بر آن قدرتی است که بتو داده است .

آیا از مردمان نشنیدی که میگویند و مسئلت مینمایند حول وقوت را گاهی که گویند « لاحول ولاقوة إلا بالله » عباية عرض كرد: يا أمير المؤمنين تأویل این کلمه چیست ؟ فرمود : حول وقوة و توانائی دوری از معاصی نیست مگر بعصمت و نگاهداری خدای و برای هیچکس قوتی و نیروئی بر طاعت خدای نیست مگر بعون خدای (ای دعا از تو اجابت هم زنو) میفرماید: چون کلام آنحضرت باینجا رسید عبایة از جای برجست و هر دو دست و هر دو پای مبارک آنحضرت را ببوسید .

بنده نگارنده گوید: عجب این است که بندگان خدای نیز با آن حال عجز و بیچارگی وضعف بشریت و غوایت و جهالت هر کسی در مقامی که هست استقلال واحاطه و مطاعیت خود را خواهد و در امور خود و اهل بيت وما يملك خود و بستگان و خدام و اقارب خود نهایت اقتدار را ظاهر می سازد و اگر یکی از ایشان در امری از امور بدون اجازت و اطلاع اودخالت و حکومت نماید در مورد سیاست و مؤاخذه درآورد که چرا بیرون از امر و نهی و دستور من کار کردی و او را منكوب و مخذول

می نمایند !

حتی اگر کسی را مختار سرای و امور خود سازد معذلك منتظر است که هر کاری کند بعرض و اطلاع وی برساند و با شارت و اجازت او رفتار نماید و اگرچه هر روز

ص: 332

بانگ بر کشد که اختیار امور من بدست تو و در پنجه اقتدار تو است هر چه کنی و هرچه دهی و هر که را عزل و نصب کنی مختاری ، اما این کلمات را بر حسب ظاهر و پیشرفت کار او گوید و در باطن مترصد همان است که یاد کردیم!

و غریب این است که ما با این عنصر ظریف کار خود را با دیگری اگرچه اعقل و اکمل از خودمان باشد نگذاریم اما میخواهیم خدای تعالی امرونهی را با بندگان جاهل ضعیف گمراه خود گذارد و هر چه کنند مجاز باشند و خدای در حال اهمال باشد تعالى الله عن ذلك !! دیگر اینکه اگر چنین بود چگونه است که تمامت کتابهای آسمانی مملو از بیم و اميد ووعد ووعيد وثواب وعقاب وگزارش بهشت و دوزخ والسنه تمامت أنبياء علیهم السلام مبلغ آن است که اگر آنچه خدای امر کرده است بجای آورید واطاعت کنید ثواب و بهشت یا بید و اگر مخالفت نمائید دوزخ و عقاب یابید !!

و اگر امرونهی باختیار خود بندگان باشد دیگر معنی ثواب وعقاب و اطاعت و عصیان چه خواهد بود و وجود این الفاظ در کتب آسمانی والسنه مبلغین اوامر و نواهی سبحانی چه بود و معنی تکلیف مکلّفین چیست یا جبر را چه راه است ؟!

« وروى عن أمير المؤمنين (علیه السلام) حين أتاه نجدة يسئله عن معرفة الله قال يا أمير المؤمنين بماذا عرفت ربك ؟ قال بالتمييز الذي خولني والعقل الذي دلني ، قال : المجبول أنت عليه ؟ قال : لو كنت مجبولاً ما كنت محموداً على احسان و لا مذموماً على إساءة كان المحسن أولى باللائمة من المسيء فعلمت أن الله قائم باق و مادونه حدث حايل زايل" وليس القديم الباقي كالحدث الزائل ، قال لجدة أجدك أصبحت حكيماً يا أمير المؤمنين ، قال : أصبحت مخيراً فإن أتيت السيئة مكان الحسنة فأنا المعاقب عليها » .

روایت شده است كه نجده بخدمت حضرت أمير المؤمنين صلوات الله عليه تشرف جسته از معرفة الله و شناختن خدای تعالی بپرسید و عرض کرد اى أمير المؤمنين بچه چیز و دست آویز خدای را بشناختی؟ فرمود: بآن تمییز وقوه ممیزه که هر چیزی را از دیگر چیز بتوان امتیاز داد وجدا ساخت و فرق نهاد و مرا مالك اين

ص: 333

قوه گردانید و بآن قوه عاقله که در من گذاشت که بتوان بآن قوه و آن گوهر نفیس عقلانی بحقایق معارف راه یافت خدای را بشناختم .

یعنی این دو سبب در من موجود شد و موجب شناسائی خالق موجودات گردید والبته چون کسی از راه تمییز و عقل سلیم بچیزی راه برد و تصدیق نماید بخطا نمیرود و بمعرفت آن از روی حقیقت راه یابد، نجده عرض کرد: پس تو مجبول هستی و این امر جبلی تو میباشد و براین مجبول گردیده ای، فرمود : اگر مجبول بودم و در این معرفت و خدا شناسی جبلاً کار میکردم بر هیچ کاری نیکو محمود و بر هیچ کرداری بد مذموم نمیشدم چه هر کس در انیان امری که جبلی او باشد خواه خوب یا بد مورد تمجيد و تكذيب نخواهد بود .

و چون ممدوح و مذموم گردد معلوم میشود مجبول نیست و باختیار خود میرود و اگر مجمول باشد بایستی محسن ونيكوكار بملامت و نکوهش از بد کننده سزاوارتر باشد و چون بقوه ممیزه و عاقله خدای را بشناختم لاجرم بحكم عقل دانستم که خداوند تعالی همیشه قائم بذات کبریای خود و باقی و پاینده بی زوال است و هر چه جز اوست حادث حایل زائل است و هرگز نشاید قدیم باقی را با حادث زایل یکسان شمرد.

تجده عرض کرد: ترا چنان یافتم که با مداد فرمودی در حالتی که حکیم و استوار و درست کاری ای أمير المؤمنين ، فرمود : بامداد نمودم گاهی که مخیر هستم و باختیار خود میباشم ، لاجرم اگر بجای حسنه و نیکوئی ونیکوکاری سیسته و بدی آورم بر آن معاقب خواهم شد، چه میتوانستم بجای بدی نیکی آورم و در عوض سینه حسنه دهم و هم روایت شده است که چون امیر المؤمنين صلوات الله عليه از نام یعنی حرب صفین با گشت مردی عرض کرد : يا أمير المؤمنين ما را خبر بده که خروج ما بجانب شام بقضاء و قدر بوده است؟ فرمود: بلی ای شیخ « ما علوتم قلعة و لا هبطتم وادياً إلا بقضاء وقدر من الله » بر هیچ پشته بر نیامدید و بهیچ رودخانه سرازیر نشدید جز بر حسب قضا وقدر إلهي .

ص: 334

عرض کرد : يا أمير المؤمنین این رنج و عنائی که مرا در این سفر وارد شده است در حضرت خدای باید محسوب بدارم؟ فرمود : « مه ياشيخ فإن الله قد عظم أجركم في مسيركم و أنتم سائرون وفي مقامكم وأنتم مقيمون وفي انصرافكم وأنتم منصرفون ولم تكونوا في شيء من أموركم مكرهين ولا إليه مضطر ين لعلك ظننت أنه قضاء حتم وقدر" لازم" لو كان ذلك لبطل الثواب والعقاب ولسقط الوعد والوعيد ولما الزمت الأشياء أهلها على الحقايق ذلك مقالة عبدة الأوثان وأولياء الشيطان .

إن الله جل وعز امر تخييراً ونهى تحذيراً ولم يطع مكرها ولم يعص مغلوباً ولم يخلق السماوات والأرض وما بينهما باطلاً ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار ».

ای شیخ از این گونه سخن و اندیشه باز ایست همانا خداوند تعالی عظیم گردانیده است اجر و مزد شما را در مسیر شما ، یعنی در سفر بشام بآهنگ جهاد و شما خودتان بمیل خودتان سایر بودید و در مقام شما گاهی که خودتان اقامت خواستید و مقیم شدید و در بازگشت خودتان و شما خودتان با ندیشه انصراف بر آمدید و در این اموریکه اقدام کردید در هيچيك مكره نبودید و شما را از روی کراهت بآن امر باز نداشتند و بآن کار مضطر و ناچار نگشتید بلکه باختیار خود بودید شاید گمان چنان کردید که این امر قضائی حتم و قدری لازم بود .

اگر این امر چنین بودی هر آینه ثواب و عقاب باطل شدى ووعد ووعيد وبيم و امید ساقط گردیدی و هیچ چیزی بر اهل خودش بحقیقت لازم نشدی ، این کلام و این اندیشه که ترا پیش آمد مقاله جماعت بت پرستان و اولیای شیطان است بدرستیکه خدای تعالی امر فرمود تخييراً و نهی فرمود تحذيراً ، یعنی در قبول آن مخیر داشت و در عدم اطاعت تحذير وتخويف نمود نه اینکه مجبور داشت و محکوم فرمود و از روی کراهت خواستار اطاعت نشد و از حیثیت مغلوبیت معصیت نکردند یعنی نه مجبور داشت و نه یکباره تفویض فرمود و این آسمانها و زمینها و آنچه را که در میان آنهاست باطل نیافرید .

ص: 335

این گونه پندارها و گفتارها ظن کسانی است که کافر شدند پس وای باد بر کسانی که کافر شدند از آتش، این هنگام آن شیخ برخاست و سر مبارك آنحضرت را ببوسید و این شعر را بخواند :

أنت الإمام الذي نرجو بطاعته *** يوم النجاة من الرحمن غفرانا

أوضحت من ديننا ما كان ملتبسا *** جزاك ربك عنا فيه رضوانا

فليس معذرة في فعل فاحشة *** قد كنت راكبها ظلماً و عصيانا

توئى آن إمام والامقامی که در طاعت تو امیدوار غفران پروردگاریم در روز قیامت و تو در مسائل دینیه و امور شرعیه آنچه را که بر ما مشتبه وملتبس بود روشن و واضح ساختی و ما را از دغدغه این اندیشه آسایش و براه سلامت گزارش دادی خداوندت از جانب ما بروضه رضوان و جنان جاویدان پاداش دهد ، و اکنون در افعال ناستوده که در این مدت مرتکب و از راه ظلم و عدوان مکتسب بودم راه معذرتی بدست ندارم . و این حکایت در مجلد حالات أمير المؤمنين عليه السلام و مراجعت از صفین از ناسخ التواريخ مشروح است .

« فقد دل أمير المؤمنين (علیه السلام) على موافقة الكتاب و نفى الجبر و التفويض اللذين يلزمان من دان بهما وتقلدهما الباطل والكفر وتكذيب الكتاب ونعوذ بالله الصلالة و الكفر و لسناندين بجبر و لا تفويض لكنا نقول بمنزلة بين المنزلتين و هو الامتحان و الاختبار بالاستطاعة التي ملكنا الله وتعبدنا بها على ما شهد به الكتاب ودان به الأئمة الأبرار من آل الرسول صلوات الله عليهم .

ومثل الاختبار بالاستطاعة مثل رجل ملك عبداً وملك مالاً كثيراً أحب أن يختبر عبده على علم منه بما يؤل إليه فملكه من ماله بعض ما أحب ، ووقفه على امور عر فها العبد، فأمره أن يصرف ذلك المال فيها ونهاه عن أسباب لم يحبها، وتقدم إليه أن يجتنبها ولا ينفق من ماله فيها والمال يتصرف في أي الوجهين فصرف الان أحدهما في اتباع أمر المولى ورضاه والأخر صرفه في اتباع نهيه وسخطه و أسكنه دار اختبار أعلمه أنه غير دائم له السكنى في الدار وأن له داراً غيرها وهو مخرجه إليها فيها ثواب

ص: 336

و عقاب دائمان .

فإن أنفذ المال الذي ملكه مولاء في الوجه الذى أمره به جعل له ذلك الثواب الدائم في تلك الدار التي أعلمه أنه مخرجه إليها وإن أنفق المال في الوجه الذي نهاه عن انفاقه فيه جعل له ذلك العقاب الدائم في دار الخلود .

و قد جد المولى في ذلك حداً معروفاً وهو المسكن الذي أسكنه في الدار الأولى فاذا بلغ الحد" استبدل المولى بالمال وبالعيد على انه لم يزل مالكاً للمال و العبد في الاوقات كلها إلا أنه وعد أن لا يسلبه ذلك المال ما كان في تلك الدار الأولى إلى أن يستتم سكناه فيها فوفى له لأن من صفات المولى العدل و الوفاء و النصفة والحكمة ».

همانا أمير المؤمنين (علیه السلام) دلالت فرموده است بر اینکه باید با کتاب خدای موافقت نمود و جبر و تفویض را که ملزم میدارد کسی را که بآن دو متدین و مقلد گشت باطل و کفر و تکذیب کتاب خدای را نفی میفرماید و بخدای از گمراهی و کفر پناهنده میشویم و بجبر و تفويض ديانت نمیجوئيم لكن بمنزلة بين المنزلتين قائل میشویم که عبارت از امتحان و اختیاری است که باستطاعتی حاصل میشود که خداوند ما را مالك اين استطاعت ساخته است و عبودیت ما را بآن بر آنچه کتاب خدای بر آن شاهد و ائمه ابرار و پیشوایان اطهار از آل رسول صلوات الله عليهم بان متدین هستند مقرر داشته .

ومثل اختيار بدستيارى استطاعت مثل مردی است که مالك عبدی است و نیز مالی بسیار را مالک است دوست همی دارد که بنده و مملوک خود را اختبار نماید با اینکه علم دارد که پایان حالش بکجا می انجامد.

پس از اموال خودش پاره را که محبوب اوست در ملکیت او میگذارد و او را برپاره اموری که آن بنده بر آن عارف است واقف میدارد و بدو فرمان میکند که این مال را در آنجا صرف نماید و او را از اسبابی که دوست دار آن نیست نهی می فرماید واز پیش بدو باز نموده است که از آن امر اجتناب نماید و از مال او در آن کار صرف

ص: 337

فكند و مال را در هر یکی از دو وجه میتواند صرف نمود .

پس در این حال یکی از این دو تن صرف مینماید در آنچه متابعت امر مولی و رضای وی در آن است و آندیگر صرف مینماید در متابعت در آنچه نهی و سخط و خشم مولایش در آن است و این مولا این بنده را در يك سرائی منزل میدهد که محل اختبار و سرای آزمایش است و او را آگاه میسازد که سکون این سرای برای او دائم و همیشگی نیست و مراو را داری دیگر سوای این سرای است و این مولی آن بنده را بدان سرای بیرون میکند و ثواب و عقاب در آن سرای دائم و همیشگی است.

پس اگر آن بنده آن مالی را که مولایش در اختیار و مالكيت او مقرر داشته در آن وجه و کاری انفاق نماید که مولایش بدو امر کرده برای او این ثواب دائم را در این سرائی که او را باز نموده است که عاقبت امر او را بدان سرای بیرون میکند مقرر میدارد و اگر این مال را در آنچه خداوند و آقای او نهی فرموده است که در آن کار خرج کند این عقاب دائم را برای او مکافات عمل او در سرای مخلد برقرار میدارد .

و بتحقیق که مولای او در این امر حدی معروف را محدود و معین ساخته است و آن عبارت از آن سکنی است که برای او در سرای نخستین معین و او را در آن مدت مشخص در آنجا ساکن گردانیده است .

و چون آن مدت و آن حد معين بمقدار خود بالغ شد مولی آن مال و آن عبد را بحال استبدال میآورد بنا براینکه آن مال و آن عبد را در تمام اوقات مقرره مالك بود مگر اینکه بآن عبد وعده نهاده بود که تا آنچند مدت که آن بنده در سرای نخستین مکین است آن مال را از وی مسلوب ندارد تا گاهی که آن عبد در آن سرای بپایان آید و مولی بآنچه وعده کرده بود و فانمود ، زیرا که شأن صفات حميدة مولى عدل ووفاء ونصفت وحکمت است .

« أو ليس يجب ان كان ذلك العبد صرف ذلك المال في الوجه المأمور به أن يقى له بما وعده من الثواب و تفضل عليه بأن استعمله في دار فانية و أثابه على

ص: 338

طاعته فيها نعيماً دائماً في دار باقية دائمة و إن صرف العبد المال الذي ملكه مولاه أيام سكناه تلك الدار الألى في الوجه المنهى عنه وخالف أمر مولاه كذلك تجب عليه العقوبة الدائمة التي حذره إياها غير ظالم له لما نتقدم إليه وأعلمه وعرفه وأوجب له الوفاء بوعده ووعيده بذلك يوصف القادر القاهر شم.

آیا واجب نمی آید که اگر این بنده صرف کرده باشد این مال را در آنوجهی و طریقی که مولایش بدو امر کرده بود مولایش هرگونه اجر و ثوابی را که در ازای این اطاعت و اجرای امر بدو وعده نهاده بود وفا نماید و بروى تفضل وفزون بخشی نماید باینکه او را در سرایی فانی عامل ساخته و او را بر این طاعتی که در آن سرای فانی بجای آورده نعیمی دائم در سرائی باقی ودائم بثواب ومزد دهد ، این بنده صرف کند این مالی را که مولایش در ملکیت وی نهاده و او را در آن مختار ساخته در ایامی که در آن سرای نخستین او را اسکنی داده بود در آن راه و وجهی که مولایش نهی فرموده بود و با مولایش مخالف فرمان او کار کند .

هم چنین واجب میشود بر این دچار عقوبت دائمه و همیشگی بشود که مولایش او را بدان آگاهی داده و او را بیم و پرهیز و تحذیر داده بود و این مولی ظالم نیست و در حق این بنده ظلم وستم ننموده است، چه از نخست او را از ثواب متابعت امر وعقاب مخالفت امر و فرمان آگاهی و شناسایی داده بود و اينك وفاى بآنچه بآن بنده وعده نهاده از وعد ووعيد و ثواب و عقاب در مجاز است کردار او بر آن مولی واجب است و آنکس که قادر و قاهر است باین امر موصوف میباشد.

« وأمّا المولى فهو الله جل وعز ، واما العبد فهو ابن آدم المخلوق ، والمال قدرة الله الواسعة ومحنته اظهار الحكمة والقدرة والدار الفانية هي الدنيا وبعض المال الذي ملكه مولاء هو الاستطاعة التي ملك ابن آدم ، والأمور التي أمر الله بصرف المال إليها هو الاستطاعة لا تباع الأنبياء والا قرار بما أوردوه عن الله جل وعز واجتناب الاسباب التي نهى عنها طرق إبليس.

وأما وعده فالنعيم الدائم و هي الجنة ، وأما الدار الفانية فهي الدُّنيا ، و أمّا

ص: 339

الدار الأخرى فهي الدار الباقية وهي الآخرة ، والقول بين الجبر والتفويض هو الاختبار والامتحان والبلوى بالاستطاعة التي ملك العبد ، وشرحها في الخمسة الأمثال التي ذكرها الصادق عليه السَّلام انها جمعت جوامع الفضل ، و أنا مفسرها بشواهد من القرآن و البيان إن شاء الله » .

و اما این مولی که بنام او یاد کرده بمثل آوردیم همانا خداوند جل وعز است و اما این بنده عبارت از ابن آدم و آدمیزاده و مخلوقات است و مال عبارت از قدرت و استعداد خداوندی است و محنت و آزمایش او اظهار حکمت و قدرت است ، و مراد از دار فانیه دنیای ناپایدار است و پاره مالی را که مالک این عبد در تملك او نهاده عبارت از استطاعتی است که فرزند آدم را بآن مالکیت داده و آن اموری که خداوند تعالی امر فرموده است که مال را در آن صرف نمایند عبارت از استطاعت متابعت انبياء و اقرار نمودن بآنچه جماعت پیغمبران از جانب خدای جل وعز وارد کرده اند و اجتناب از آن اسبابی که از آن نهی کرده اند عبارت از طرق إبليس است.

واما وعد و نويد خدای عبارت از نعیم دائمی و همیشگی است که بهشت برین است و اما دار فانیه عبارت از این جهان جهنده و کیهان گذرنده است ، و دارا خری عبارت از دار باقیه و سرای آخرت است ، و قول و کلام بين جبر و تفويض عبارت از اختبار و امتحان و بلوی است بدستیاری آن استطاعتی که عبد را مالک آن نموده اند ، و شرح این جمله در آن پنج مثلی است که حضرت صادق (علیه السلام) مذكور فرموده و جامع جوامع فضل است، ومن تفسیر میکنم آن را بشواهدى از قرآن وبيان إنشاء الله .

معلوم باد که در باب قضا وقدر از حضرت أمير المؤمنين بدینگونه روایت وارد است که در جواب آن مرد فرمود « والذي فلق الحبة وبرء النسمة ما وطئنا موطئاً ولا هبطنا وادياً ولا علونا قلعة إلا بقضاء من الله وقدر» بدان خدای که دانه را بشکافت و گیاه را برویانید و مردم را بجامه هستی در آورد هیچ گامی نزدیم و بر هیچ فرازی و فرودی صعود وهبوط ندادیم جز بحكم قضا وقدر إلهي !

عرض کرد: پس مرا در حضرت خدای اجر و ثوابی نیست ، چه ما را قضا و قدر

ص: 340

رهبر داشته است، فرمود : « إن الله قد أعظم لكم الأجر على مسيركم وأنتم سائرون وعلى مقامكم وأنتم مقيمون ولم تكونوا في شيء من حالاتكم مكرهين ولا إليها مضطرين و لا عليها مجبرين » خداوند تعالی اجر شما را بزرگ فرمود چه امام خود را اطاعت کردید و در حرکت و سکون ملالت و کراهت نداشتید و در تقدیم امر مضطر ومجبور نبودید.

عرض کرد : يا أمير المؤمنين چگونه مضطر ومجبور نبودیم و حال اینکه بحكم قضا و قدر تقدیم این امر کردیم وقضا و قدر ما را این سیر داده؟

فرمود : « لملك أردت قضاء لازماً وقدراً حتماً لو كان ذلك كذلك لبطل الثواب والعقاب و سقط الوعد والوعيد و الأمر من الله والنهى وما كانت تأتي من الله لومة لمذنب ولا محمدة لمحسن ولا كان المحسن أولى بثواب الاحسان من المذنب ولا المذنب أولى بعقوبة الذنب من المحسن ، تلك مقالة عبدة الأوثان وجنود الشيطان و خصماء الرحمن وشهداء الزور والبهتان و أهل البغى والطغيان و قدرية هذه الأمة ومجوسها.

إن الله أمر عباده تخييراً ونهاهم تحذيراً وكلف يسيراً وأعطى على القليل كثيراً و لم يطع مكرهاً ولم يعص مغلوباً و لم يكلف عبيراً ولم يرسل الأنبياء هزلاً ولم ينزل القرآن عبئاً و لم يخلق السماوات والأرض وما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار ».

همانا از قضا و قدر چنان دانسته که قضاء لازم و قدر حتم است و از آن گریز و گزیری نیست اگر چنین باشد باطل میشود پاداش ثواب و كيفر عذاب وساقط میشود نوید بجنان و تهدید بنیران و یاده میگردد امر بمعروف و نهی از منکر دیگر نیکو کار را چه ستایش و نکوهیده کردار را چه نکوهش، زیرا که نکو کاروا از نکوهیده کردار در پاداش عمل فزایشی نباشد ، و مجرم را از محسن در کیفر کردار سبقتی واجب نگردد، و این سخن گفتار برادران بت پرستان و لشکریان شیطان و دشمنان خداوند رحمن است، و دروغ زنان و مجوسان بر این آئین روند و جماعت

ص: 341

قدریه این امت نیز بر این عقیدت باشند .

همانا خداوند بندگان را به نیکوئی فرمان کرد لیکن مختار داشت و از بدی بیم داد لکن مجبور نداشت، و کردار قلیل را اعطای کثیر فرمود و کسی را از در کرامت باطاعت نداشت و بدست غلبه بمعصیت غلبه بمعصیت نگماشت و تکلیف شاق نفرمود و پیغمبران را ببازیچه و هزل مبعوث نساخت و قرآن را بیهوده فرو نفرستاد و آسمان و زمین را و آنانکه در میان آسمان و زمین جای دارند بباطل نیافرید، این گمان کافران است پس وای بر کافران که از آتش دوزخ کیفر یابند.

و چون از این کلمات فارغ شد این آیت مبارك را قراءت فرمود : « و قضی ربك الا تعبدوا إلا إياه » اینوقت آنمرد عرض کرد: يا أمير المؤمنین این قضا و قدر چیست که یاد فرمودى ؟ فرمود : « الأمر بالطاعة والنهي عن المعصية والتمكين من فعل الحسنة وترك المعصية والمعونة على القربة إليه والخذلان لمن عصاء والوعد و الوعيد والترغيب والترهيب كل ذلك ذلك قضاء الله فى أفعالنا وقدره لأعمالنا وأما غير ذلك فلا تظنه فإن الظن له محبط للأعمال ».

فرمود : أمر بمعروف و نهى از منكر وتمكين أفعال ستوده وترك أعمال تكوهيده وپژوهش قربت حضرت داور ، و دوری از اهل جرم و جنایت و نوید دادن و بیم فرمودن وترغیب نیکوکاری و ترهیب بدکرداری این جمله قضا و قدر خداوند است در افعال وأعمال ما واگر جز این بیندیشی از وصول منوبات بازمانی و از پاداش اعمال فایدتی بدست نکنی « وكان أمر الله قدراً مقدوراً ».

و بروایتی چون از قضا و قدر سئوال کرد .فرمود . « لا تقولوا وكلهم الله على أنفسهم فتو هنوه ولا تقولوا أجبرهم على المعاصي فتظلموه ، ولكن قولوا الخير بتوفيق الله والشر بخذلان الله وكل سابق في علم الله » .

مگوئید خدای باز گذاشت مردم را بتمام اختیار بر نفوس خویش تا توهین قدرت حق واحاطت والتفات پیوسته حق را کرده باشید، و مگوئید اختیار را بجمله از ایشان بازگرفت و بر اقدام بمعاصی مجبور داشت تا خدای را بظلم نسبت داده باشید لکن

ص: 342

بگوئید : خير بتوفيق خداوند بدست شود و شر از مباعدت حضرت دامن گیر گردد و این جمله مجمله در علم سابق خداوند است که بی شائبه ترکیب عین ذات او است .

چون كلمات أمير المؤمنین باین مقام پیوست آنمرد عرض کرد : يا علي عقده دل مرا بگشادی و مرا شاد خاطر ساختی و آن اشعار را که چند شعرش مذکور شد در مدح آنحضرت انشاد کرد.

معلوم باد که قضا و قدر موافق تخمین جماعت محققین علما بر این معنی نوشته اند : لفظ قضا و قدر گاهی بحسب علم اطلاق شود و گاهی بحسب وجود آنگاه که در علم اطلاق نمایند از لفظ قضا علم اجمالی بسیط خواهند که عین ذات واجب الوجود است ، واز لفظ قدر صور علمیه مفصله را خواهند ، و آنگاه که لفظ قضا و قدر را در وجود اطلاق کنند از قضا معلول اول را خواهند که اجمالاً بر جمیع موجودات ما بعد مشتمل است و از قدر اعیان موجودات کلیه و جزئيه متحققه در خارج را خواهند برسبیل تفصیل.

لاجرم بهر تقدير قدر تفصيل فضا است، و اطلاق قضا و قدر بحسب وجود اقرب بتحقیق است چنانکه خواجه نصیر الدین طوسی و امام فخررازی در شرح اشارات مشروحاً رقم کرده اند و در ناسخ التواریخ در جلد صفین آن شرح مشروح و چون این خبر با آنچه از حضرت امام علي نقي (علیه السلام) بیان فرموده تفاوت داشت و شاید کتاب و نساخ بخطا رفته اند و إمام (علیه السلام) نیز بر این گونه روایت فرموده باشد که اصح نیز می نماید لاجرم در اینجا مذکور شد و اکنون بقیت این حدیث شریف را كه إمام علي نقي صلوات الله علیه یاد فرموده از تحف العقول مذکور میداریم : « تفسير صحة الخلقة : أما قول الصادق (علیه السلام) : فإن معناه كمال الخلق للانسان وكمال الحواس وثبات العقل والتمييز واطلاق اللسان بالنطق وذلك قول الله « ولقد كرمنا بنی آدم و حملناهم في البر والبحر و رزقناهم من الطيبات وفضلناهم علي كثير ممن خلقنا تفضيلاً ».

ص: 343

فقد أخبر عز وجل عن تفضيله بني آدم على ساير خلقه من البهائم والسباع ودواب البحر والطير وكل ذي حركة ندركه حواس بني آدم بتمييز العقل والنطق و ذلك قوله « لقد خلقنا الانسان في أحسن تقويم » وقوله « يا أيها الانسان ما غرك بربك الكريم الذي خلقك فسويك فعدلك في أي صورة ما شاء ركبك ، و في آيات كثيرة ».

میفرماید : معنی قول صادق (علیه السلام) که از آن پنج چیز که مذکور فرمود ، یکی صحت خلفت بود این است که آدمی بکمال خلقت و کمال حواس وثبات عقل وتمييز یعنی تمیز دادن و اطلاق و جریان زبان بنطق و گویائی برخوردار باشد و این است معنی و مراد قول خدای که میفرماید همانا مکرم داشتیم بنی آدم را و اورا در بیابان و دریا بر مرکب بیابانی و دریائی سوار و حمل کردیم و رزق و روزی دادیم ایشان را از ماکولات و مشروبات طیبه و فزونی دادیم آدمیزاده را بر بسیاری از مخلوقات خود فضیلت دادنی.

پس خداوند عز وجل" در این آیه کریمه خبر میدهد از اینکه بنی آدم را

بر سایر آفریدگان خودش از چارپایان و درندگان و جنبندگان و حیوانات دریا و پرندگان و هر جنبش کننده که حواس آدمی ادراک آن را نماید بشرف عقل و تمیز دادن بفروغ گوهر عقل و نور نطق ، و این است که خدای میفرماید : بتحقیق که خلق فرمودیم انسان را در نیکوترین و ستوده ترین تقویمی ، وقول خدای که میفرماید: ای انسان چه چیز ترا بپروردگار کریمت مغرور نمود آنخداوند کریمی که خلق کرد ترا پس راست و مستوی گردانید ترا پس از آنت در هر صورتی که خواست ترا ترکیب نماید عدول داده و همچنین در آیات کثیره.

« فأوَّل نعمة الله على الانسان صحة عقله وتفضيله على كثير من خلقه بكمال العقل و تمييز البيان و ذلك أن كل ذي حركة على بسيط الأرض هو قائم بنفسه بحواسه مستكمل في ذاته ففضل بني آدم بالنطق الذي ليس في غيره من الخلق المدرك بالحواس".

ص: 344

فمن أجل النطق ملك الله ابن آدم غيره من الخلق حتى صار أمراً ناهياً وغيره مسخر له كما قال الله وكذلك سخرناها لكم لتكبير والله على ما هديكم ، وقال : د و هو الذي سخر البحر لتأكلوا منه لحماً طرياً وتستخرجوا منه حلية تلبونها ، وقال « والأنعام خلقها لكم فيها دفء ومنافع ومنها تأكلون و لكم فيها جمال" حين تريحون و حين تسرحون وتحمل الفالكم إلى بلد لم تكونوا بالغيه إلا بشق الأنفس ».

پس نخستین نعمت و نیکی و ناز و دست رسی که خدای بآدمی کرامت فرمود صحت عقل وخرد و تفضيل وفزونی دادن اور است بر بیشتر از مخلوق خودش به نیروی كمال عقل و تمييز بيان وجهت و اسباب این از آن حیثیت است که هر صاحب حرکتی و هر جنبنده که بربسیط زمین است قائم بنفس خود به نیروی حواس" او ومستكمل در ذات خودش میباشد .

پس خداوند فضیلت و فزونی و فزایش داد بنی آدم را بآن گوهر نطق و گویائی که نیست در دیگر مخلوقات که مدرك بحواس هستند ، یعنی در سایر حواس که راجع بحیات و زندگانی است بنی آدم باسایر جنبندگان یکسان هستند اما در صفت نطق و گویائی انحصار با بنی آدم دارد و تفضیل و ترجیح بنی آدم بر دیگر حیوانات از این راه میباشد.

پس بواسطه این صفت نطق وقوت ناطقه که در انسان موجود است خداوند بنی آدم را مالک دیگر آفریدگان خود گردانید تا بآن حدیکه امر کننده و تهی فرماینده سایر مخلوقات شد و آنها مسخر ورام و فرمان پذیر بنی آدم شدند چنانکه خدای تعالی میفرماید و همچنین مسخر فرمودیم دیگر آفریدگان بهایم را برای شما ناشما باین شکرانه و اختصاص بچنین نعمت عالی و این هدایت وراء تمائی که شما را فرمود بزرگ شمارید خدای را و بتکبیر او زبان بگردش بیاورید.

و فرمود خداوند همان خداوندی است که دریا را برای شما رام و هموار و مسخر و مطبع گردانید تا از حیوانات آبی گوشتهای تروتازه بخورید و از مخازن

ص: 345

دریائی و جواهر آن استخراج حليه و زبور کنید و برتن بیارایید، و فرمود: و چهار پایان را که هشت صنف هستند آفرید برای شما و شما را میباشد در آن چارپایان پوشش گرم کننده، یعنی از پشم و پوست آنها لباسها برای خود مرتب میدارید که سرما را از شما باز میدارند و شما را از زحمت برودت نگاهبان می گردد .

و دیگر شما را در این چارپایان منفعتها است از نتاج وشير وكرايه وركوب و تجارت و جز آن و از شیر و روغن و گوشت و كشك و پيه آن و جز آنها از آنچه توان خورد میخورید و شما را در این چهار پایان زینتی و آرایشی است ، يعني ابواب خانه های شما روزی دو هنگام باین انعام زینت می یابند : یکی زمانی که باز میگردانند آنها را از چراگاه بآرامگاه خود که آخر روز باشد ، و دیگر هنگامی که بیرون نمایند آنها را بچراگاه خود که هنگام بامداد است و برمیدارند بارهای شما را یا خود شما را بشهریکه نتوانید بآن رسیدن مگر برنج و سختی که بدنهای شما را برسد .

« فمن ذلك دعا الله الانسان إلى اتباع أمره وإلى طاعته بتفضيله إياه باستواء الخلق وكمال النطق والمعرفة بعد أن ملكهم استطاعة ما كان يعبدهم به ، وقوله : « فاتقوا الله ما استطعتم واسمعوا وأطيعوا » وقوله : «لا يكلف الله نفساً إلا وسعها» و قوله : « لا يكلف الله نفساً إلا ما آتيها » وفي آيات كثيرة ، فإذا سلب من العبد حاسة من حواسه رفع العمل عنه بحاسته كقوله : « ليس على الأعمى حرج ولا على الأعرج حرج - الأية». فقد رفع عن كل من كان بهذه الصفة الجهاد و جميع الأعمال التي لا يقوم بها وكذلك أوجب على ذي اليسار الحج والزكاة لما ملكه من استطاعة ذلك و لم يوجب على الفقير الزكاة والحج.

قوله : « والله على الناس حج البيت من استطاع إليه سبيلا » وقوله في الظهار « والذين يظاهرون من نسائهم ثم يعودون لما قالوا فتحرير رقبة - إلى قوله : فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكيناً » كل ذلك دليل على أن الله تبارك وتعالى

ص: 346

لم يكلف عباده إلا ما ملكهم استطاعته بقوة العمل به و نهيهم عن مثل ذلك فهذه صحبة الخلقة ».

پس بواسطه این شرافت و فضیلتی که خدای تعالی در انسان نهاده و بسبب قوه عاقله مميزه و قوه ناطقه او را بر سایر حیوانات و اغلب مخلوقات فزونی و فضیلت داده انسان را به متابعت امر خود و طاعت خود بخواند، چه در استواء خلق وكمال نطق و معرفت او را بر دیگران فضیلت بخشید بعد از آنکه او را استطاعت بآنچه ایشان را باطاعت وتعبد بأن عنایت کرد این تکلیف را برایشان وارد ساخت .

و قول خدای که میفرماید: پس بپرهیزید از خدای آنچند که استطاعت دارید و بتقوی و پرهیز کاری کار کنید و بشنوید و اطاعت نمائید ، و قول خدای که میفرماید : تکلیف نفرمود خدای تعالی هیچ نفسی را مگر باندازه وسع وطاقت آن نفس ، و دیگر میفرماید : تکلیف نمیفرماید خدای هیچ نفسی را مگر بآن قدر استطاعت و طاقتی که او را داده است ، و در بسیاری دیگر آیات این معانی و مطالب هست.

پس هر وقت از بنده حاسه از حواس او را سلب فرماید عمل را از وی بر حسب آن حاسه مسلوبه برمیدارد چنانکه میفرماید بر کور حرجی نیست و بر کسیکه شل ولنگ باشد حرحی نیست - تا آخر آیه ، پس خدای تعالی از هر کسیکه باین صفت کوری و لنگی مبتلا باشد جهاد را و تمام اعمال را که کور واعرج نتوانند بیای دارند از ایشان مرتفع میگرداند.

و هم چنین خدای تعالی واجب گردانیده است بر کسیکه مستطیع و دارای ثروت و بضاعت باشد اقامت حج و ادای زکاة را، چه او را مالك استطاعت این امر فرموده است ، اما بر شخصی که فقیر و بی چیز و درویش باشد زكاة وحج را واجب بي نفرموده است چنانکه میفرماید: برای خداوند است بر مردمان حج خانه خدای را که هر کسی که مستطیع باشد اقامت حج کند.

و در امر ظهار میفرماید: یعنی کسیکه باز وجه خود گويد « ظهرك على كظهر امي »

ص: 347

مباشرت تو با من حرام است و در حکم مادر من هستید و آن کسانی که بازنان خود مظاهره مینمایند و از آن پس از آنچه گفته اند باز میگردند ، یعنی پشیمان میشوند و دیگر باره اراده زوجیت مینمایند باید بنده را آزاد نمایند، تا آنجا که میفرماید و هر کسی استطاعت این کار را نداشته باشد پس باید شصت تن را اطعام نماید ، و تمام این مطالب دلالت بر این میکند که خدای تعالی بندگان خود را بچیزی تکلیف نمی فرماید مگر در آنچه ایشان را مالك استطاعت بقوتی که آن عمل را بجای بیاورند کرده باشد و از مثل آن نهی میفرماید، پس این است معنی صحت خلقت .

« وأما قوله : تخلية السرب فهو الذي ليس عليه رقيب يحظر عليه ويمنعه العمل بما أمره الله به ، وذلك قوله فمن استضعف وحظر عليه العمل فلم يجد حيلة و لا يهتدي سبيلاً كما قال الله تعالى « إلا المستضعفين من الرجال والنساء والولدان لا يستطيعون حملة ولا يهتدون سبيلا » فأخبر أن المستضعف لم يخل سر به وليس عليه من القول شيء إذا كان مطمئن القلب بالايمان » .

از این پیش بمعنی سرب اشارت شد در اینجا میفرماید : تخلیه سرب همانا آنکسی است که او را رقیبی و دیدبانی و پژوهشگری نیست که او را از کار خود بازدارد و او را از عمل کردن بآنچه او را خدای امر فرموده مانع شود ، و این است قول خدای که در حق مستضعفین و کسانی که بآنچه باید عمل کنند نمیکنند و در انجام آن حیلت و چاره و راهی ندارند، چنانکه خدای میفرماید: جز مستضعفین از رجال و زنان وولدان که استطاعت حیلتی ندارید و براهی هدایت نشده و شناسائی ندارند، پس خداوند خبر میدهد که مستضعف را تخلیه سرب نیست و هیچ سخنی بروی نیست گاهی که قلبش بایمان اطمینان داشته باشد.

« وأما المهلة في الوقت فهو العمر الذي يبلغ الانسان من حد ما تجب عليه المعرفة إلى أجل الوقت وذلك من وقت تمييزه وبلوغ الحلم إلى أن يأتيه أجله ومن مات على طلب الحق" ولم يدرك كماله فهو على خير وذلك قوله « ومن يخرج من بيته مهاجراً إلى الله ورسوله - الآية ، وإن كان لم يعمل بكمال شرايعه لعلة ما لم يمهله في الوقت

ص: 348

إلى استتمام أمره و قد حظر على البالغ مالم يحظر على الطفل إذا لم يبلغ الحلم في قوله « وقل للمؤمنات يغضضن من أبصارهن - الآية » فلم يجعل عليهنَّ حرجاً في ابداء الزينة للطفل وكذلك لانجري عليه الأحكام » .

و اما مهلت در وقت و درنگ در هنگام که در کلام حضرت صادق (علیه السلام) عبارت از آن مقدار عمری است که بالغ میشود و میرسد انسان از آنحدیکه واجب است معرفت برای او تا پایان زندگانی که عبارت از وقت تمییز و تمیز دادن او و بلوغ حلم اوست تاگاهی که اجلش برسد باو و هر کس در طلب حق و کوشش در خدا جوئي و خداشناسي کمال را دریافت نکرده باشد حال او و خانمه کار او مقرون بخير و خوبی است چنانکه خدای تعالی میفرماید « و من يهاجر في سبيل الله يجد في الأرض مراغماً كثيراً وسعة ، ومن يخرج من بيته مهاجراً إلى الله ورسوله ثم يدركه الموت فقد وقع أجره على الله وكان الله غفوراً رحيماً » و هر کسی هجرت کند در راه طاعت خدا می یابد در زمین مکان بسیار و فراخی در روزی یا گشادگی در اظهار دین و اعلای کلمه ، و هر کس بیرون آید از سرای خود در حالتیکه هجرت کننده باشد بخدا و رسول خدا و در اثنای این کار در یابد او را مرگ همانا ثابت باشد مزد و اجر او بر خدای ، یعنی اجرش در حضرت خدای ثابت است و خداوند آمرزنده گناهان تأخیر در هجرت و مهربان است در وعده که بثواب و اجر او داده از حیثیت حسن نیتی که او را بود و اگرچه بکمال شرایع خود بسبب علت عدم مهلت یافتن او در وقت تا هنگام استتمام امرش عمل نکرده باشد. و برای بالغ آن مانعی که پدید می آید برای طفل نیست ، چه ادراك حلم نکرده است در قول خداى تعالى « وقل للمؤمنات يغضضن من أبصارهن و يحفظن فروجهن ولا يبدين زينتهن إلا ما ظهر منها وليضربن بخمرهن على جيوبهن ولا يبدين زينتهن إلا لبعولتهن أو آبائهن أو آباء بعولتهن أو أبنائهن أو أبناء بعولتهن أو إخوانهن أو بنى اخوانهن " أدبنى اخواتهن" أو نسائهن أو ما ملكت أيمانهن" أو التابعين غيراً ولى الاربة من الرجال أو الطفل الذين لم يظهروا على عورات النساء

ص: 349

ولا يضر بن بأرجلهن ليعلم ما يخفين من زينتهن وتوبوا إلى الله جميعاً أيتها المؤمنون لعلكم تفلحون ».

و بگو مرزنان گرویده را که از روی عفت بپوشند دیده های خود را و ننگرند بمردان نامحرم و نگاهدارند فرجهای خود را از زنا یا از ناظرین محترم و ظاهر نسازند آرایش خود را ، و باید فرو گذارند زنان مقنعهای خود را برگریبانهای خود ، یعنی کردن خود را بمقنعه بپوشند تا موی و بناگوش و گردن وسینه ایشان پوشیده بماند و ظاهر نگر دانند زینت یا مواقع زینت را چون سرو ساعد و سینه و ساق را مگر برای شوهران خود یا پدران شوهران خود یا پسرهای خود یا پسرهای شوهران خود، چه ایشان در حکم پسر هستند برای زنان ، یا برادران خود یا پسران برادران خود یا پسرهای خواهرهای خود یا زنان اهل دین خود نه زنهای بیرون از مذهب خودشان از وثنيه ويهوديه ونصرانيه و مجوسیه ، چه از ایشان ایمن نشاید بود مگر گاهی که کافره و کنیز باشد چنانکه خدای میفرماید : یا بآنچه سالک شده است دستهای ایشان خواه آن کنیز ایمان آورده باشد یا نیاورده باشد .

یا پیروندگان که حاجتمندان بزنان باشند از مردان که محض خوردنی و طمع طعام بخانه ها آیند مثل پیران سالخورده یا ابلهان که ایشان را حالت شهوت و خبر از شهوت نیست یا طفلهائی که بر عورات زنان مطلع نیستند و بحد نمیز نرسیده اند و از عوالم مباشرت بازنان بی خبر هستند و ندانند عورت چیست و بواسطه عدم بلوغ قادر بر مجامعت نیستند .

و باید که نزنند زنها پایهای خود را بر زمین در هنگام راه سیاری تا معلوم شود که پیرایه و خلخال خود را پنهان دارند و آواز خلخال را بگوش بیگانگان نرسانند تا موجب میل مردان بایشان شود و همگی شماها بازگردید بخدای تعالی ای گرویدگان شاید رستگار شوید بدستیاری تو به ، چه هیچکس خواه مرد یازن از خطر جریمه خالی نیست .

پس خدای تعالی در این آیه شریفه حرجی بزنان قرار نداده است در ظاهر

ص: 350

ساختن زینت خود را برای طفل و همچنین احکام بر طفل جاری نمیشود .

« وأما قوله : الزاد فمعناه الجدة والبلغة التي يستعين بها العبد على ما أمره الله به وذلك قوله « ما على المحسنين من سبيل - الأية » ألا ترى أنه قبل عذر من لم يجد ما ينفق والزم الحجة كل من أمكنته البلغة والراحلة للحج والجهاد واشباه ذلك ولذلك قبل عذر الفقراء وأوجب لهم حقاً في مال الأغنياء بقوله « للفقراء الذين أحصروا في سبيل الله - الأية ، فأمر باعفائهم ولم يكلفهم الاعداد لما لا يستطيعون ولا يملكون » .

اما كلام حضرت صادق (علیه السلام) که از جمله آن پنج چیز یکی زاد در راحله است معنايش جدة و بلغة است ، يعني توانگری و آن مقدار مال کافي ميباشد که بنده خدا بأن استطاعت بتواند بجوید بر انجام آنچه خدای تعالی او را بآن امر فرموده است، و این است قول خدای تعالی که میفرماید « ليس على الضعفاء ولا على المرضى ولا على الذين لا يجدون ما ينفقون حرج إذا نصحوا الله ولرسوله ما على المحسنين من سبيل والله غفور رحيم ».

نیست بر ناتوانان و عاجزان و نه بر بیماران و معلولان و نه بر آنانکه نیابند چیزی را که نفقه خود و اسباب راه سازند گناهی که از جنگ و جهاد بازایستند چون نيك خواه و فرمان بر باشند مرخدای را و رسول او را نیست بر نیکوکاران که ناصحان هستند هیچ راه عتابی و ملامتی ، یعنی اگر از بابت عدم تمکن و بضاعت سفر کردن بجهاد نتوانند در زمره مجاهدین مشرکین باشند و عقیدت و نیست ایشان نیکو باشد در مورد نکوهش و عتاب بیرون نمی آیند و خداوند این گونه مردم را آمرزنده است و در حق ایشان رحیم است .

میفرماید: آیا نمی بینی که خدای تعالی میپذیرد عذر کسی را که توانگر نیست و نمیتواند مال و بضاعتی را که در راه جهاد اتفاق نماید فراهم کند و حجت را در بکسی ملزم میدارد و جهاد را بر کسی واجب میفرماید که مخارج راه و توانگری وراحله و بارکشی برای طی راه حج و جهاد داشته باشد و هم اشباه این امر و از این روى قبول میفرماید عذر فقرا و مردمان بی چیز و درویش را و واجب میگرداند برای

ص: 351

ایشان حقی و نصیبه در این کلام خود .

« للفقراء الذين أحصروا في سبيل الله لا يستطيعون ضرباً في الأرض يحسبهم الجاهل أغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يسئلون الناس إلحافاً وما تنفقوا من خير فإن الله به عليم ».

نفقه و صدقه های مذکوره در آیه متقدمه برای درویشانی است که بازداشته شده اند در راه خدا ، یعنی مشغول بودن ایشان در امر جهاد يا دوام طاعت رب العباد باز داشته است ایشان از تکسب معیشت و باین واسطه استطاعت بجهاد یا طاعت دیگر ندارند تا در زمین برای تجارت سیر نمایندپندار میکند کسیکه از حال ایشان بی خبر است بواسطه اظهار بی نیازی و عفت نفسی که دارند توانگر هستند و میشناسی ای خدایشانرا بنشان و علامت ایشان که زردی و نحافت بدن و خمیدگی پشت است سؤال نمیکنند از مردمان و چیزی نمی طلبند از ایشان از روی الحاح و ابرام و آنچه نفقه میکنید از مال خود بر اصحاب صفته و دیگر مستحقان همانا خدای بآن دانا است میداند بکدامکس میدهید و چه میدهید و بر وفق آن شما را پاداش میرساند ، میفرماید : لاجرم خدای تعالی امر فرمود که اینگونه فقراء را معاف دارند و ایشانرا به اعداد کار سفر و جهاد مکلف ندارند ، چه مستطيع ومالك نيستند.

« و أما قوله في السبب المهيج فهو النية التى هي داعية الانسان إلى جميع الأفعال وحاستها القلب فمن فعل فعلاً وكان بدين لم يعقد قلبه على ذلك لم يقبل الله منه منه عملاً إلا بصدق النية ولذلك أخبر عن المنافقين بقوله « يقولون بافواههم ماليس في قلوبهم والله أعلم بما يكتمون » .

ثم أنزل على نبيه صلی الله علیه و آله وسلم توبيخاً للمؤمنين « يا أيها الذين آمنوا لم تقولون مالا تفعلون - الأية » فاذا قال الرجل قولاً واعتقد في قوله دعته النية إلى تصديق القول باظهار الفعل وإذا لم يعتقد القول لم تتبين حقيقته وقد أجاز الله صدق النيئة وإن كان الفعل غير موافق لها الملة مانع يمنع إظهار الفعل في قوله « إلا من أكره

ص: 352

وقلبه مطمئن بالايمان، وقوله ولا يؤاخذكم الله باللغو في ايمانكم».

فدل القرآن وأخبار الرسول أن القلب مالك لجميع الحواس يصحح أفعالها و لا يبطل ما يصح القلب شيء. هذا شرح جميع الخمسة الأمثال التي ذكرها الصادق (علیه السلام) تجمع المنزلة بين المنزلتين وهما الجبر والتفويض فاذا اجتمع في الانسان كمال هذه الخمسة الأمثال وجب عليه العمل كملا لما أمر الله به ورسوله وإذا نقض العبد منها خلة كان العمل هنه مطروحاً بحسب ذلك » .

و كلام صادق (علیه السلام) که از آن پنج چیز یکی سبب مهیج است عبارت از آن نیستی است که آن نیست انسان را بجميع افعال و همگی کارها میخواند وحاسه این نیت قلب و منزلگاهش دل است پس هر کس کاری کند و بدین و عقیدتی متظاهر شود که قلبش بآن معتقد و بسته و پیوسته نباشد خداوند هیچ عملی را از چنین شخصی نمی پذیرد مگر اینکه بصدق نیست باشد و بهمین حیثیت است که خدای تعالی خبر میدهد از حال مردم منافق باین قول خود که میفرماید : میگویند جماعت منافقان بدهان و زبان خود آنچه را که در دلهای ایشان نیست و خداوند داناتر است بآنچه این مردم منافق در دلهای خود پنهان کرده اند.

پس از آن یزدان تعالی این آیه را در نکوهش مؤمنان بر پیغمبر خود نازل فرمود : ای کسانیکه ایمان آوردید از چه روی میگوئید چیزی را که نمیکنید - الآية پس چون مردی سخنی بگوید و در دل نیز معتقد بآن قول باشد آن نیت اورا دعوت میکند و میخواند او را بسوی تصدیق آن قول باظهار فعل ، یعنی چون سخنش مقرون بصدق و زبان و جنانش توامان باشد از پی گفتار کردار میآورد، اما چون معتقد بآن قول نباشد و چیزی بزبان بگذراند حقیقت آن آشکار نمیشود و خداوند صدق نیت را روا و مجاز فرموده است و اگر فعل موافق با آن نباشد بعلت مانعی مانع اظهار فعل میشود چنانکه خدای میفرماید :

« ومن كفر بالله من بعد ايمانه إلا من اكره وقلبه مطمئن بالايمان ولكن

من شرح بالكفر صدراً فعليهم غضب من الله ولهم عذاب أليم ».

ص: 353

و هر گاه کافر گردد کسی بخدا پس از آن که ایمان آورده و مرتد شود در معرض غضب ربانی است مگر آنکس که اکراه کرده شود بکلمات کفر آمیز اما دلش بنور ایمان آرمیده و عقیدتش ثابت باشد ولکن هر کس که بگشاید بكفر سینه خود را یعنی بمیل و رضای خود کافر گردد و بكفر معتقد شود پس برایشان است خشمی از خداوند و برایشان است عذابی بزرگ بعلت گناه بزرگ ، یعنی مرتد شدن از دین وقول خدای که میفرماید: نمی گیرد خدای شما را بواسطه سوگندهای لغوشما اما میگیرد شما را بآن سوگندهائی که از روی اعتقاد قلب باشد و بدروغ سوگند یاد کنید پس قرآن کریم و اخبار رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم دلالت بر آن میکند که قلب مالك حواس است و تصحیح افعال حواس را مینماید اما هیچ چیز نمیتواند آنچه را که قلب تصحیح کرده است باطل گرداند .

و این است شرح جميع امثال پنجگانه که حضرت صادق (علیه السلام) مذكور فرموده است و این امثال جمع مینماید منزلة بين المنزلتين را كه عبارت از جبر و تفویض باشد پس هر وقت در وجود انسان این امثال خمسه فراهم گردد عمل بروی واجب میشود چه خدای ورسول خدای آن امر فرموده اند و هر وقت بنده یکی از این پنج چیز را فاقد باشد نسبت به آن چیز تکلیف او ساقط خواهد بود.

فأما شواهد القرآن على الاختبار والبلوى بالاستطاعة التي تجمع القول بين القولين فكثيرة ومن ذلك قوله « ولنبلو تكم حتى تعلم المجاهدين منكم والصابرين ونبلو أخباركم » وقال « سنستدرجهم من حيث لا يعلمون » وقال « الم ، أحسب الناس أن يتركوا أن يقولوا آمنا وهم لا يفتون » وقال في الفتن التي معناها الاختبار « ولقد فتا سليمان - الآية » .

و قال في قصة موسى « ولقد فتنا قومك من بعدك واضلهم السامرى و قال موسى إن هى إلا فتنتك » أى اختبارك ، فهذه الأيات يقاس بعضها ببعض و يشهد بعضها البعض، وأما آيات البلوى لبعض الاختبار قوله « ليبلوكم فيما آتيكم » وقوله « ثم صرفكم عنهم ليبتليكم » وقوله « إنا بلونا كم كما بلونا أصحاب الجنة »

ص: 354

وقوله « خلق الموت والحيوة ليبلوكم أيكم أحسن عملا » وقوله « وإذ ابتلى إبراهيم ربه بكلمات » وقوله « ولو شاء الله لا نتصر منهم ولكن ليبلو بعضكم ببعض » وكلما في القرآن من بلوى هذه الأيات التي شرح أولها فهو اختبار" وأمثالها في القرآن كثيرة فهي إثبات الاختبار والبلوى.

إن الله جل وعز لم يخلق الخلق عبثاً ولا أهملهم سدى ولا أظهر حكمته لعبا ، وبذلك أخبرني في قوله « أفحسبتم أنما خلقناكم عبثاً » فان قال قائل" فلم يعلم الله ما يكون من العباد حتى اختبر هم ؟ قلنا بلى قد علم ما يكون منهم قبل كونه وذلك قوله « ولورد والعادوا المانهوا عنه ».

و انما اختبرهم ليعلمهم عدله و لا يعذ بهم إلا بحجة بعد الفعل وقد أخبر

ولا ت بقوله « ولو أنا اهلكناهم بعذاب من قبله لقالوا ربنا لولا أرسلت إلينا رسولا » و قوله « وما كنا معد بين حتى نبعث رسولاً » وقوله « رسلاً مبشرين ومنذرين » فالاخبار من الله بالاستطاعة التي ملكها عبده وهو القول بين الجبر و التفويض وبهذا نطق القرآن وجرت الأخبار عن الأئمة من آل الرسول.

فان قالوا ما الحجة في قول الله « يهدي من يشاء ويضل من يشاء » وما أشبهها قيل : مجاز هذه الأيات كلها على معنيين: أما أحدهما فاخبار عن قدرته أي أنه قادر على هداية من يشاء و ضلال من يشاء وإذا أجبرهم بقدرته على أحدهما لم يجب لهم ثواب ولا عليهم عقاب على نحو ما شرحنا في الكتاب والمعنى الأخر ان الهداية منه تعريفه كقوله « وأما نمود فهديناهم » أي عن فناهم فاستحبوا العمى على الهدى » فلو أجبرهم على الهدى لم يقدروا أن يضلوا وليس كلما وردآية" مشتبهة" كانت الأية حجة على محكم الآيات اللواتي أمرنا بالأخذ بها .

من ذلك قوله « منه آيات محكمات من أم الكتاب وأخر متشابهات فأما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تأويله - الأية » وقال « فبشر عبادي ال- الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه - أى أحكمه وأشرحه اولئك الذين هديهم الله واولئك هم اولو الألباب ».

ص: 355

وفقنا الله وإياكم إلى القول والعمل لما يحب ويرضى وجنبنا وإيناكم معاصيه بمنه وفضله و الحمد لله كثيراً كما هو أهله وصلى الله على محمد وآله الطيبين وحسبنا الله ونعم الوكيل ».

و اما شواهد قرآنی بر مسئله اختبار و بلوائی که باستطاعت و توانائی باشد که جامع قول بين الفولين است همانا بسیار است از آنجمله این قول خدای تعالی که میفرماید: هر آینه آزمایش میکنیم شما را تا بدانیم مجاهدان از شما را وصبر نمایندگان از شمارا و اخبار شما را می آزمائیم، یعنی برما معلوم شود كه كدام يك بر مشقت جهاد شکیبائی میجوئید و راست گوی شما را از دروغ گوی مکشوف داریم.

این آیه شریفه را در تفسیر بصیغه مضارع و در قرآن بصيغه متكلم مع الغير مذکور داشته و میفرماید: زود باشد که بگیریم کسانی را که تکذیب کردند آیات ما را از آنجا که ندانند و فرمود: آیا مردمان چنان می پندارند که واگذاشته میشوند به اینکه گویند گرویدیم و ایشان آزموده نشوند ، یعنی پندار می کنند که بمجرد گفتن « آمنا » و دعوی ایمان دست از ایشان بازخواهند داشت تا گاهی که ایشانرا در آنچه آزمایش کنند و حال ایشانر امکشوف دارند، و دیگر در باب آن فتنی که معنای آن اختبار است میفرماید: بتحقیق که بیازمودیم سلیمان را ، و آیه شریفه این است « ولقد فتنا سلیمان وألقينا على كرسيه جسداً ثم أناب » همانا امتحان و آزمایش فرمودیم سلیمان را وزنش را بر آن بازداشتیم که افکند بر بالای تخت اوتن بیروحی را که آن پسر مرده او بود.

و چون سلیمان بدانست که این بسبب ترك استثنا بود از آن پشیمان شد و بخدای از روی انقطاع بازگشت گرفت و بدعا و نماز مشغول شد ، و در داستان موسی علیه السلام میفرماید: هر آینه بیاز مودیم قوم ترا بعد از تو ، وسامری ایشانرا گمراه کرد و موسی عرض کرد لیست این مگر آزمایش و اختبار تو پس از این آیات قیاس میشود پاره از آنها بیاره و شاهد است بعضی از آنها بعضی را . و اما آیات بلوی که بیاره اختبار دلالت کند قول خدای تعالی است که میفرماید: هر آینه آزمایش

ص: 356

میفرماید شما را در آنچه شما را داده و آورده است و قول خدای پس از آن بگردانید شر شمارا از ایشان تا مبتلا گرداند شما را و بیازماید شمارا .

و میفرماید: ما آزمایش کردیم شما را چنانکه پیاز مودیم اهل و اصحاب بوستان را ، و میفرماید : بیافرید مرگ و زندگانی تا بیازماید شما را تا کدامیک از شماها نیکوکارتر هستید و از حیثیت عمل بهتر میباشید، و قول خدای که میفرماید: و چون بیازمود إبراهيم را پروردگارش بکلماتی ، یعنی تكليف فرمود إبراهيم دا پروردگار او باوامر و نواهی ، ابتلا در اصل بمعنى تكليف با مر شاق است و مأخوذ است از بلا لكن چون مستلزم اختبار است نسبت بکسی که جاهل باشد از عواقب لاجرم مظنه ترادف آن است باختیار.

پس ابتلا در اینجا بر اصل معنی خود باشد و پاره گفته اند : بمعنی اختبار است و بنابر این معنی اختبار حق تعالی بنده را مجاز است از تمکین دادن خدای تعالی بنده خود را باختیار یکی از دو امر که عبارت از مراد خدای با میل خود اوست. پس گویا خدای تعالی امتحان میفرماید بنده خود را از آنچه از او صادر شود از یکی از این دو امر تا مجازات را بر حسب آن بنماید و معنی اول اصح است، چه حقیقت از مجاز أولى و ضمير راجع با براهیم (علیه السلام) است و اطلاقی که بر این کلمات شده در منهج الصادقين و ديگر تفاسیر مذکور است و یاد کردیم .

و دیگر قول خدای است که میفرماید: اگر خدای بخواهد از ایشان انتصار میجوید ولکن باید بیازماید پاره از شما را بیاره دیگر، و آنچه در قرآن مجید از بلوی و آزمون است این آیاتی است که شرح نموده شد اولش پس این اختبار است و امثال آن در قرآن بسیار است پس این آیات اثبات اختبار و بلوی را کند بدرستیکه خداوند قادر نیافرید آفریدگان را از روی عبث و بازی و نیز ایشان را مهمل و بیهوده نگذاشت و حکمتش را برای بندگانش بازیچه نساخت و باین مطلب در این قول خود خبر میدهد که میفرماید: آیا همچو پندار کردید که شمارا بعبث و بازیچه آفریدیم ؟!

ص: 357

پس اگر گوینده بگوید : پس خدای احوال بندگان را نمی دانست تاگاهی که ایشان را اختبار نمود و کشف خبر آنها را فرمود میگوئیم : خدای میدانست آنچه را از ایشان متمشی شود قبل از بودن و تکون او چنانکه میفرماید: اگر بازگردانیده شوند هر آینه بازگردند بآنچه از آن منهی میشدند.

و اینکه اختبار فرمود ایشان را با اینکه بر حال آنها واطاعت وعدم ایشان دانا بود برای این است که خواست عدل خود را بآنها باز نماید و جز بحجت بعد از فعل و کردار آنها معذب نفرماید آنها را چنانکه در کلام خود خبر داده است که میفرماید و اگر ما هلاك سازیم ایشانرا بعذابی از قبل او ، هر آینه خواهند گفت: ای پروردگار ما چگونه رسولي بما نفرستادی وميفرمايد : و نیستیم ما عذاب کنندگان ایشان تا گاهی رسولی را مبعوث نگردانیم، یعنی تا رسولی بایشان نفرستیم و تمرد و عصيان آنها را ثابت نکنیم و حجت را بر آنها تمام نگردانیم آنها را عذاب نمی کنیم.

و میفرماید : رسولان و فرستادگانی هستند که امید و بیم میدهند ، یعنی این پیغمبرانی که ما بر این امم کثیره میفرستیم در این صفت میباشند که با زبان فصیح و کتاب آسمانی این مردمان را بصراحت آگاهی میدهند که اگر کردار خوب ونيكو آورید ثواب و اجر جزیل خواهید داشت و اگر بعصیان و خلاف فرمان رفتید دچار عقاب و تشکیل میشوید، یعنی حجت را بر آنها تمام میکند و راه عذر و بهانه را مسدود می گرداند.

پس اختبار از جانب خدای بدستیاری استطاعتی است که خدای تعالی بنده خود را مالک آن ساخته است و این است قول بين جبر و تفویض و باین معنی قرآن ناطق است و اخبار ائمه اطهار از آل رسول مختار صلی الله علیه و آله وسلم بر این جاری است ، پس اگر بگویند در این قول خدای تعالی که میفرماید: هر کسی را که خدای بخواهد هدایت میکند و هر کسی را که بخواهد گمراه میگرداند، و اشباه این آیت که باین معنی نشان میدهد گفته اند دلالت می کند به این آیات بتمامت دو معنی را

ص: 358

یکی خبر دادن از قدرت خدای است .

یعنی خدای تعالی قادر است بر هدایت هر کسی را که خواهد و ضلالت هر کسی را که خواهد ، و اگر خدای تعالی مجبور دارد عباد را به نیروی قدرت خود بر یکی از این دو ، یعنی هدایت و ضلالت برای بندگان خدای نه ثوابی و له عقابی واجب میشود چنانکه در ذیل این کتاب و رساله شرح دادیم، و معنی دیگر این است که هدایت از جانب خدای تعریف او است مثل اینکه میفرماید: واما قوم ثمود را پس هدایت کردیم ، یعنی شناسانیدیم ایشانرا که منفعت هدایت واطاعت ، وضرر ضلالت و غوایت چیست اما آنقوم برحسب طبيعت خبیثه خود کوری را بر هدایت دوست داشتند و ترجیح دادند .

پس اگر خداوند این قوم را بر هدایت مجبور میفرمود قادر بر آن نبودند و نمی شدند که گمراه شوند و چنان نیست که هر وقت آيتي مشتبه وارد شود این آیت بر محکمات آیاتی که باخذ آن مأموریم حجت شود از آنجمله این قول خدای تعالی است از آن جمله آیات محکمات است که آن آیات ام الکتاب هستند و برخی متشابهات هستند پس اما آن کسانی که پیچی و تحریفی در دلهای ایشان باشد این چنین مردم متابعت آیات متشابهه را نمایند چه مایل و در طلب فتنه هستند و در طلب آن باشند که بمیل خود تأویل نمایند و از این پیش باین آیه شریفه و شرح و تفسير آن اشارت رفته است .

و میفرماید: پس بشارت بده آن بندگان مرا که میشنوند قول و کلام را -

و متابعت بهتر آن، يعني احکم و اشرح آن را مینمایند این مردم کسانی هستند که خدای هدایت فرموده است ایشان را و ایشان هستند دارایان عقل و خردمندی ، و در پایان این مشروحات میفرماید، خدای تعالی موفق فرماید ما را و شما را بآن گفتار و کرداری که محبوب و مرضی ایزد دادار باشد و دور بدارد ما را و شما را از معاصی و گناهان و نافرمانی ایزد منان بمنته وفضله و حمد بسیار مرخدای را که سزاوار و شایسته حمد و سپاس است و صلى الله على محمد و آله الطيبين وحسبنا الله ونعم الوكيل .

ص: 359

طبرسی در احتجاج این خبر را بطور اختصار مذکور داشته و گاهي تفاوتي نيز با مرقومات تحف العقول دارد و در پایان خبر مي نويسد : «وفقنا الله وإياكم لما يحب ويرضى ويقرب لنا ولكم الكرامة والزلفى وهدانا الماهو لنا ولكم خير وابقى انه الفعّال لما يريد الحكيم الجواد المجيد ».

همانا از این پیش نیز در طی این کتب مبار که بجبر و تفويض وقضا وقدر و اراده و مشیت و انواع شبهاتی که پاره مردم را در این گونه امور روی داده و موجب قدین بادیان و مذاهب مختلفه گردیده است اشارت و بیانات دقيقه از حکما و متشر عين و أئمه طاهرين طيبين صلوات الله عليهم شده است، و در همین فصل نیز پاره بیانات نمودیم و در اخباری که در این مدت بنظر رسیده یا در این مجلدات عدیده و مواقع مناسبه نگارش رفته است هيچيك باين جامعیت و عرض وطول با برهان قرآنی

و اخباری نبوده است.

و در حقیقت میتوان گفت حضرت ولايت رتبت إمام علي نقي صلوات الله عليه بيان منقائی در این مسائل فرموده و باندازه که خود بصلاح وصواب میداند کشف خیلی امور مهمه را فرموده است و چنین مطلبی غامض را حل معضل و مشکل گردانیده است و ما نیز در تعقیب بیاناتی که در طی نگارش این خبر مبارک نمودیم به تجدید توضیح و تلویح می پردازیم .

می گوئیم : آیا خدای تعالی که هر آنی در شأنی و کاری ارجمند است و صفت خلاقیت نیز جز این را تجویز نمیکند جز آن است که نوع بني آدم را چنانکه در طی همین خبر بیان فرموده اند بواسطه گوهر عقل و نطق بر دیگر حیوانات ومخلوقات ترجيح وتفضيل داد و تمام آفریدگان خود را برای آسایش و آرامش و تنعم واحتشام و تجمل و خدمت گذاری او بیافرید و این امتیاز بنطق در حقیقت همان امتیاز بعقل است. چنانکه در ذیل حدیث نیز اشارت شده است.

مقصود از نطق نه همان اجرای الفاظ و کلمات است بر زبان، زیرا که در پاره حيوانات هم این صفت بيك اندازه محسوس میشود بلکه مقصود از نطق تعبیر از عما

ص: 360

في الضمير وترجمه الفاءات عقل است تا اسباب بروز و ظهور معانی متصوره و اثرات آن در طبقات موجودات باشد ، و این گوهر بدیع را در جنس آدمیزاده بتفاوت قبول استعداد بودیمت نهاده و این امتیاز برای این نوع از دیگر انواع حاصل شد .

پس اگر بنی آدم را باندازه عطا شده است که در امر معاش معاد بحد كمال رسیده و محتاج بمعاونت و هدایت دیگری نیست و یکباره تمام اوامر و نواهی و مدارات عالم كون وفساد بعقل و دانش و علم و بینش او تفویض گردیده است و خودش منفرداً بهر کاری اقدام نماید تمام و کمال میرسد و محتاج بافاضات یزدانی و افادات فرستادگان سبحانی نیست .

پس ارسال انبیاء و اولیاء و ائمه وخلفا ونو اب ایشان چیست و چرا در این مدت دور زمان هزار هزارها افعال نابهنجار از ایشان نمودار شد و از چه مذاهب مختلفه اختیار کردند و هر گروهی مقلد و تابع یکنفر گردیدند و او را وسیله انتظام امور دنیا و آخرت خود گردانیدند، و از چه روی خداوند جمعی از بندگان عزیز گرامی مطیع مقدس باورع و تقوای خود را به نبوت و رسالت و امامت و نگاهبانی ایشان بفرستاد و کتاب وقانون ونواميس الهيه واحكام سماویه را باین مردم ابلاغ نمود و در پیروی آن اینهمه نعمتهای هر دو جهانی و در مخالفت آن این همه نقمتهای جاودانی مقرر فرمود .

کسیکه خودش مختار در کاری است و بدو تفویض شده است از چه روی باید این چند پاسبان و نگاهبان غیبی در کار او باشد و این چند لگام بردهان او برزنند واختیارش را با دیگری گذارند آیا چنین کسی فاعل مختار است به بینیم این شخص بیچاره را کدام اختیار و چه طاقت و بنیه است ؟!

پس معلوم شد چون این جنس آدمی علم خودش برای بقای خودش کافی نبود و از اصلاح امر معاش و معاد عاجز وعقل وعلمش كافي نيست و محتاج بمعلم و مربي میباشد لهذا خداوند تعالى جمعی را رتبت پیامبری داد و بایشان فرستاد.

و از اینجا معلوم شد عموم پیغمبران آسمانی على قدر مراتبهم بر عموم مخلوق

ص: 361

سبحانی على قدر مقاماتهم در تمام صفات عاليه تفوق و تقدم دارند ، و اگر باید تفویض امرونهی بشود باین صنف شایسته تر است و اگر در میان این پیغمبران نیز تفاوتیست و همه بريك شأن و يك مقام هستند پس تعداد ایشان چه لزوم دارد .

همان حضرت أبي البشر آدم صفي (علیه السلام) که مصداق و منطوقه « وعلم آدم الأسماء کلها» است کافی بود باید خدای تعالی پیغمبری را با این شأن و این رتبت و آن صحف آسمانی و آن شئونات علمیه که بر هفتصد هزار زبان عالم بود به پیغمبری این مخلوق منحصر بدارد و این تجدید احکام و قوانین که موجب زحمت وحيرت جماعت مكلفين است فراهم نیاید و حال اینکه میبینیم چند تن دیگر بمقام رسالت رسیدند و اولوالعزم شدند و صاحب مسند و کتاب منصوص و دین مخصوص آمدند و کتاب سابق و دین سابق را بگردانیدند.

و از اینجا معلوم شد که خداوند یکباره امرونهی را بآدم صفي (علیه السلام) تفویض نفرموده است و بعد از آدم نیز چنين امري روی نداده است و چند مدتی هم جمعی برتبت پیامبری بیامدند و بشریعت آدم (علیه السلام) بزیستند تا نوبت نوح (علیه السلام) شد و طغیان قوم او موجب بروز طوفان و انقلاب جهانيان وهلاك ودمار ایشان گشت و بر این گونه سایر اقوام متكبره ستمكار جبار عاصي طاغي بت پرست دارای انواع عقاید سخیفه مثل قوم صالح ولوط وثمود و فرعون و شداد و نمارده و دیگر طبقات بیامدند و در تحت حکومت پیغمبر مرسل يا غير مرسل مندرج شدند وغالباً بمخالفت وعصيان و طغيان روی آوردند و دستخوش انواع عقوبات و بلیات و حوادث عجیبه گردیدند .

اگر این مردم لیاقت تفویض داشتند این عقابها وانقلابها را از چه یافتند و اگر انبیای عظام و اولیای فخام علیهم السلام نیز دارای این شأن بودند و امر و نهی به ایشان تفويض بود این تغییر و تبدیل در شرایع ایشان و این مشقات ایشان و این نسبتهای بترك اولای ایشان چه بود و از چه روی غالب ایشان بهجوم قوم خودشان بهلاك یا عذاب و عقاب مبتلا می شدند و تجدید آئین وقانون از چه بود و مخاطب بآن خطابهای یزدانی از چیست ؟!

ص: 362

و اگر خدای تفویض فرمود و همه را براه خود گذاشت فرستادن پیغمبران و هلاكت عاصیان بانواع عقوبات و نوائب و نوازل از چیست و اینهمه حکایاتی که از جهل و ضلالت و غوایت انواع امم فرمود و داستانهائی که از دمار وهلاك وخسف وحرق وغرق وخرق وزلزله وطاعون وديكر بليات وقحط وغلا و اقسام بلا که بر آنها نازل فرمود از کیست و اینهمه تخطئه وملامت ونكوهش و تسفيه و تحمیق که نسبت بایشان مذکور فرموده چگونه خواهد بود ؟!

آیا خدای تعالی مردمی را که باین صفات نکوهیده و جهل صفت میفرماید ومعذب و معاقب میگرداند شایسته آن می شمارد که امرونهی را بایشان تفویض فرماید و اگر میفرمود که نظام عالم در يك روز از میان میرفت و بر فعل حکیم ایراد وارد میشد ؟! پس معلوم شد که در طبقات انبیا علیهم السلام نیز کسی را استعداد این تفويض نبود و هر یکی را باندازه شأن نبوت ورسالتش مختار در امر و نهی گردانید .

و چون نوبت بحضرت خاتم الأنبياء عليه السلام والصلاة رسيد بمقام خاتميت وكمال و تمام گردیدن دین و شریعت و کفایت تا قیامت و رسالت آن حضرت بر تمام خلقت بآن چند که مقام نبوت خاصه را لازم ولایق است تفویض امرونهی را بدو فرمود و اگر آنحضرت دارای تفویض نام بودی از چه بایستی منتظر وحى واحكام إلهي باشد.

پس معلوم شد صادر اول و خاتم انبیاء و صاحب كتاب خدائى كه كل في كتاب مبین نیز بعد خود مختار امرونهی است ، یعنی باندازه شأن و مقام خود که مافوق تمام شئونات و مقامات و درجات تمام افراد بشر من الازل إلى الأبد است عطا يافته است معذلك خداى تعالى در قرآن کریم برای رفع شبهت در همه جا از اراده و مشیت کامله نافذه مهيبه خود حکایت میفرماید و میگويد « انك لا تهدي من احببت ولكن الله يهدي » وميفرمايد « وما ينطق عن الهوى إن هو إلا وحي يوحى».

يعني افاضه فيض والقاي امرونهی و احکام و نوامیس از جانب خدای بدو میشود و بميل و نفس خود گفتار و کردار نمی آورد و ميفرمايد « ينأيتها النبي لم تحرم

ص: 363

ما احل الله لك » وميفرمايد « وتخفى في نفسك ما الله مبديه » وميفرمايد « ألم يجدك يتيماً فآوى ووجدك عائلا فاغنى ووجدك ضالا فهدى » که معانی لطیفه دارد، و میفرماید « وما أدراك ما الحاقة » وميفرمايد « ولو تقول علينا بعض الأقاويل لأخذنا منه باليمين » و در حق انسان میفرماید «إن الانسان خلق هلوعاً إذا مسه الشر" جزوعا و إذا مسته الخير منوعاً» وميفرمايد « والعصر إن الانسان لفي خسر » وميفرمايد « وحملها الانسان انه كان ظلوماً جهولا » وميفرمايد « وانهم لفي سكرتهم يعمهون » و میفرماید « قتل الانسان ما أكفره تا آنجا كه - فلينظر الانسان إلى طعامه » وميفرمايد « إن عليكم الحافظين كراماً كاتبين يعلمون ما تفعلون ».

اگر این آدمیزاده اینقدر مختار و تفویض امر بدو میباشد پس این آیات و این بیانات چیست ؟ و میفرماید « ويل للمطففين ، کار این آدمی بجائی میرسد که بر پیمانه کشی و خرید و فروش او نکوهش و دستور العمل لازم است و میفرماید. د هل أتيك حديث الجنود فرعون و نمود و در حق خاتم پیغمبران میفرماید « ما أنزلنا عليك القرآن لتشقى ».

وميفرمايد « ألم تر كيف فعل ربك بعاد ارم ذات العماد .. و نمود.

الذين جابوا الصخر بالواد وفرعون ذى الأوتاد الذين طغوا في البلاد فاكثروا فيها الفساد فصب عليهم ربك سوط عذاب ان ربك لبالمرصاد فأما الانسان إذا ما ابتلاء ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربي اكر من وأما إذا ما ابتليه فقدر عليه رزقه فيقول ربي اهائن ».

و میفرماید « خلق الانسان من علق . كلا ان الانسان ليطغى أن رآه استغنى » وميفرمايد « إن الانسان لربه لكنود وانه على ذلك لشهيد وانه لحب الخير لشديد » و میفرماید « تبت يدا أبي لهب وتب ما أغنى عنه ماله وما كسب » و میفرماید « هل أتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكورا » وميفرمايد « كلا بل تحبون العاجلة وتذرون الأخرة » . وميفرمايد « يقول الانسان يومئذ اين المفر » و میفرماید « ينبؤ الانسان

ص: 364

يومئذ بما قدم وأخر » وميفرمايد « كل نفس بما كسبت رهينة » وميفرمايد « وثيابك فطهر والرجز فاهجر ولا تمنن تستكثر ولربك فاصبر » ومیفرماید « واصبر على ما يقولون واهجرهم هجراً جميلا » .

آیا آنچه ایشان گویند و باید آنحضرت برگفتار ایشان صبوری کند و از ایشان دوری گیرد، اگر خوب است چه صبوری و هجرانی لازم و اگر نیست و امرونهی بانها تفویض شده است چرا باید بر آنها عتاب و غضب برود و پیغمبر از ایشان هجرت فرماید ؟! آیا اگر امرونهی بایشان راجع است چرا وسعت و تنگی رزق بامر و نهی ایشان نیست و در تنگی رزق این گونه دچار بلیت میشوند ؟!

انسانی را که خدای قسم یاد میفرماید که در خسر است چگونه میتواند والی امرونهی باشد و چگونه مبلغی از آیات قرآنی در ذم افعال واقوال وتوبيخ اطوار او و تخویف یافتن بعذاب و عقاب او وارد است و در جزئیات امور باید دستور العمل یابد و این احکام شرعيه فقهيه وقانون إلهي چيست و اينهمه وعد ووعيد و بیم و امید و حکایات از عذاب عقوبات امم ماضیه از چیست ؟!

البته آنکس که قائل بتفويض است این نسبت را از ابتدای خلقت بتمام طبقات بنی آدم میدهد و اگر چنین است پس چه ایرادی بر مذاهب و عقايد ومسالك ومناهج مختلفه است و این پیغمرها و کتابها و قوانین خاصه خداوندی را چکار است ؟!

کسانی را که خدای تعالی تفویض امر و نهی بآنها میفرماید از چه روی باید از ناخن گرفتن و شارب زدن و اندازه لحیه مقرر داشتن و در بیت الخلا رفتن و مسواك نمودن و بول راندن و شکم راندن و پر ساختن وسر و مغز را نهی ساختن و آداب تخلیه و حمام واكل وشرب واغذيه و ادویه و صحت و بیماری و عبادات واطاعات ومناكحات و حفظ حدود ازدواج ونكاح والبسه و اطعمه وابنيه وتركيب تکالیف ساعات و دقایق روز و شب و ماه و سال و معاملات و تجارات وزراعات و مكاسب وصناعات و شرایط مجالسات حتى تراشیدن قلم و ترکیب دوات و نگارش و مکاتیب و کلیه مرقومات و خوابیدن و بیداری حتی در تمام جزئیات امور معاشيه ومعاديه كتابها و احکام شرعیه که مفسر

ص: 365

قرآن و شریعت و سنت است صفحه زمین را فرو گرفته باشد تا بتوانند در این چند روزه روزگار بيك نوعی بگذرانند .

آیا این مردم را آن استعداد است که خداوند قادر حکیم عالم ، امور امر و نهی را بایشان تفویض فرماید و ایشانرا بحال خود فرو گذارد معذلك بفرمايد « أطيعوا الله وأطيعوا الرسول واولى الأمر منكم » وبفرمايد « يا أيتها الذين آمنوا إن من أزواجكم و أولادكم عدو لكم فاحذروهم » تمام خلق جهان روزی پدرند و زوجه دارند وروزی پسرند و زوجه دارند آیا امرونهی دشمن را می توان پذیرفت ؟!

ولی آیا خداوند قهار امر و نهی خود را بدست کفار و ضلال و جهال میدهد و آنوقت ایشان را معذب و معاقب میگرداند و با اینکه میفرماید «والله عليم بذات الصدور» معذلك امر و نهی را بدست چنین مردم منافق خائن مخالف جاهل میدهد و با اینکه ميفرمايد « والله العزة ولرسوله وللمؤمنين، آنوقت ایشان را تابع امرونهی مخالفان میگرداند با اینکه می فرماید « ولكن المنافقين لا يفقهون » ؟

آیا در حق مردمی که میفرماید « ولهم أعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها و لهم قلوب لا يفقهون بها » با اینکه میفرماید « ثم قست قلوبكم فهى الحجارة أو أشد » یا اینکه میفرماید « الأعراب أشد كفراً و نفاقاً » این گروه را لایق آن میداند که امرونهی را بآنها تفویض فرماید ؟! آیا مردمی را که گاهی بسگ و گاهی بخر تشبیه میفرماید شایسته چنین امری هستند ؟! خدای تعالی میفرماید « يا أيها الذين آمنوا إذا تناجيتم فلا تتناجوا بالاثم والعدوان ومعصية الرسول »

وميفرمايد « يا أيها الذين آمنوا إذا قيل لكم تفسحوا في المجالس فافسحوا يفسح الله لكم وإذا قيل انشزوا فانشزوا » و ميفرمايد « يا أيها الذين آمنوا إذا ناجيتم الرسول فقد موا بين يدى نجويكم صدقة » وميفرمايد « يا أيها الذين آمنوا لم تقولون مالا تفعلون » وميفرمايد « ولو يؤاخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة » وميفرمايد « ويجعلون الله البنات سبحانه ولهم ما يشتهون » و نيز ميفرمايد « ولو يؤاخذ الله الناس بما كسبوا ما ترك عليها من دابة »

ص: 366

و دیگر میفرماید « ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الأرض ولكن الله ذو فضل على العالمين » آیا این آدمی و این انسان با این شأن و فسادی که در نهاد دارد که باید خدای تعالی پاره را بیاره دفع فرماید و اگر بخواهد بعلت ظلم وستمی که از ایشان روی میدهد ایشان را در مقام مؤاخذه در آورد جنبنده بر روی زمین نمی ماند این لیاقت و این استطاعت را از کجا دارند که امرونهی کارخانه خلاق متعال بایشان تفویض یا بد ؟!

خداوند تعالى بمؤمنان خطاب میکند و میفرماید « يا أيها الذين آمنوا لا

تقدموا بين يدى الله و رسوله واتقوا الله ان الله سميع عليم * يا أيها الذين آمنوا لا ترفعوا أصواتكم فوق صوت النسبي ولا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض أن تحبط أعمالكم وأنتم لا تشعرون * إن الذين يغضون أصواتهم عند رسول الله أولئك الذين امتحن الله قلوبهم للتقوى لهم مغفرة و أجر عظيم * إن الذين ينادونك من وراء الحجرات أكثرهم لا يعقلون ولو أنهم صبروا حتى تخرج إليكم لكان خيراً لهم والله غفور رحيم ».

وميفرمايد « يا أيها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسى أن يكونوا خيراً منهم ولا نساء من نساء عسى أن يكن خيراً منهن و لا تلمزوا أنفسكم ولا تنابزوا بالألقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان ، وميفرمايد ( يا أيها الذين آمنوا اجتنبو كثيراً من الظن إن بعض الظن اثم ولا تجسسوا ولا يغتب بعضكم بعضاً أيحب أحدكم أن يأكل لحم أخيه ميتاً فكرهتموه ».

و میفرماید « قالت الأعراب آمنا قل لم تؤمنوا ولكن قولوا أسلمنا » ودیگر میفرماید « ما يبدل القول لدى وما أنا بظلام للعبيد » وديگر ميفرمايد « قل الأمر لله » ونيز ميفرمايد « و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه ونحن أقرب إليه من حبل الوريد » وميفرمايد « وكان امر الله مفعولا » وميفرمايد «إن الله بالغ أمره» ميفرمايد « و كان أمر الله قدراً مقدوراً » و میفرماید « يا أيها الانسان ماغرك بربك الكريم »،

ص: 367

ترجمه آیات سوره حجرات چنین است : ای کسانیکه ایمان آورده اید بخدای و برسول خدای تصدیق نموده اید پیش مدارید هیچ امری از امور را در حضرت خدای و رسول او یعنی مرتکب هیچکاری از اوامر و نواهی مشوید مگر از آنکه خدا و رسول بآن تعلق بگیرد پس بایستی عمل شما بوحی منزل باشد و یا باقتداء برسول خدا ، ابن عباس گوید : مراد نهی اصحاب آنحضرت است از تکلم پیش از آنکه رسول خدای بدایت بتكلم فرمايد .

يعني چون در مجلس رسول خدای باشید و کسی از مسئله سئوال کند شماسبقت بجواب نکنید و خاموش باشید تا رسول خدای زبان مبارك بجواب آن بگشاید چنانکه باید در هنگام راه سپردن کسی بر آنحضرت تقدم نجوید بلکه تقدم در طاعات مجوئید پیش از آنکه امر إلهي و اجازت حضرت رسالت پناهی بآن تعلق جويد .

و هم گفته اند: : معنی آن است که تقدم مجوئید بهیچ کرداری و گفتاری تا خدای و رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بآن امر فرمایند و بترسید از خدا در تقدم جميع اموریکه راجع بافعال و اقوال است بر حکم او بدرستیکه خدای میشنود اقوال شمارا افعال شما و شما را بآن مجازات خواهد داد و این دو آیه دلیل ودانا است بجميع است بر بطلان قیاس پس نمی شاید در هیچ امری از امور قبل از حکم خدا و رسول اقدام نمود.

میفرماید: ای کسانیکه ایمان آوردید بلند مکنید آواز خود را بالای آواز

پیغمبر و بخلاف ادب و تعظیم رفتار نکنید و این اشارت بحكايت اقرع بن حابس و زبرقان و عمرو بن الأهتم وقيس بن عاصم و جمعي كثير از اشراف تمیم است که بآواز بلند آنحضرت را از پس حجرات میخواندند و میفرماید: بآواز بلند ندا نکنید چنانکه با دیگران رفتار مینمائید و آنحضرت را بنام و کنیت که محمد و محمود وأحمد وأبو القاسم است مخوانید و از روی تبجیل و تجليل وتعظيم بخوانید مثل يا نبي !

ص: 368

و یا رسول الله و يا خير خلق الله تا باین جهت اعمال شما باطل و بی اجر گردد و شما نمیدانید که اعمال شما باین جهت باطل گردد.

بدرستیکه آنانکه فرو میخوابانند و نرم میکنند آوازهای خود را و آهسته سخن مینمایند در خدمت رسول خدا این چنین مردم با ادب کسانی هستند که خدای تعالی امتحان و آزمایش فرموده است قلوب ایشان را برای پرهیز کاری و ایشان را آمرزش گناهان است که رفع و جهر اصواب و دیگر خطيئات است و مزدی بزرگ است بدرستیکه آنانکه ندا میکنند ترا از بیرون حجرات زوجات بیشتر ایشان عقل ندارند و برسوم و آداب جاهل هستند و در عدم معرفت تعظیم تو بمنزله بهایم هستند .

و اگر صبوری نمایند و ندا بر نکشند تا گاهی که تو بیرون آمدی بسوی ایشان هر آینه بهتر است برای ایشان، ای آنکسانیکه ایمان آورده اید اگر فاسقی خبری برای شما آورد تفحص و تجسس کنید و صدق و کذبش را بازدانید و بمجرد خبر آوردن او بعملی مبادرت مجوئید تا کاری مکروه را بقومي بنادانی برسانید و بر کردار خود پشیمان شوید و بدانید که رسول خدای در میان شما است اگر آنچه را که شما گوئید بپذیرد و بقول شما عمل نماید هر آینه در رنج وهلاك افتید ، چه بیشتر اقوال شما از روی هوای نفس وعصبیت است .

ای کسانیکه ایمان آورده اید باید استهزاء و استخفاف نکندگروهی از شما بگروهی دیگر شاید آنگروهی را که استهزاء نموده اند بهتر از استهزاء کنندگان باشند خواه زن باشند یا مرد و باید طعنه نزنید و عیب نکنید نفوس خود را بایمان یعنی اهل ملت خود را مورد طعن و عیب در نیاورید چه مؤمنان در حکم نفس واحده هستند و باید که یکدیگر را بالقاب زشت نخوانید بد نامی است کسی را که بخوانند به آنچه متضمن فسق است، یعنی شخصی را پس از ایمان آوردن بیهود و ترسا ملقب سازند.

ای کسانیکه ایمان آورده اید دور شوید و بازگذارید بسیاری از بدگمانی را زیرا که بعضی از بدگمانی موجب صدور گناه است، يعني موجب تفرع اثم است

ص: 369

و باید که غیبت نکنید بعضی از شما بعضی را ، یعنی یکدیگر را در غیبت همدیگر بیدی نام مبرید آیا دوست میدارد یکتن از شما که بخورد گوشت برادر خود را در حالتیکه مرده باشد و البته چنین گوشت را مکروه میدارید.

و میفرماید : عرب گویند ایمان آوردیم بفرمای شما ایمان نیاوردید لکن بگوئید اسلام آوردیم ، چه ایمان اقرار بجنان و زبان است ، حالا باید دانست که بعد از آنکه حالت اصحاب آنحضرت ختمی مرتبت و جماعت اعراب که از سلسله آنحضرت و آن طوایف هستند چنین باشند و خدای بایستی ایشان را آداب معاشرت و خطاب و رفتار در خدمت پیغمبر و دیگر آداب زندگانی را بیاموزد و برایمان ایشان تصدیق نفر ماید و بیشتر ایشان را از عقل و ایمان بیگانه شمارد و در حکم بهایم بخواند .

بلكه « بل هم أضل سبيلا » باشند، زیرا که « من غلبت شهوته على عقله فهو ادنى من البهايم » و برای گفتار و کردار ایشان و ثبت و نگارش حسنات و سيئات ایشان دوملك رقيب وعتيد را مراقب و کتاب ابرار را در علیین و کتاب فجار را در سجنین مقرر دارد « ولا يغادر صغيرة ولا كبيرة إلا احصاها» يا « وكل شيء احصيناه في إمام مبين » بفرماید .

و این نیز مکشوف است که تمام مفاسدی که در تمام مخلوق اولین و آخرین موجود شده و جمیع حواس را مختل کرده و دچار هواجس نفسانی ووساوس شیطانی و دسایس پنهانی و اختلاف مواهب نموده است بواسطه سخنی است که انشاء اوامر و نواهی کند و آنچه در ضمیر وقوه عاقله و متخيله بگذرد تعبیرش بزبان است ، چه اقدام بهر امرونهیی جز بحکم عقل و خيال وتصورات وطمع وغرض و شقاق و نفاق یا نیکخواهی و وفاق یا ایمان و اسلام یا کفر و زندقه نباشد و اظهار آن جزبزبان نباشد اگر زنا نمایند عامل آن زبان است، اگر سرقت وقتل و نهب و غارت نمایند بدستیاری امرونهی است که بزبان ترجمان شود اگر خوب بخواهند بزبان جاری سازند اگر بد بخواهند آلت اظهارش زبان است .

و با این صورت آیا میتوان گفت : خداوند علی أعلى امر و نهی خود را به بندگان

ص: 370

خود تفویض مینماید؟! هیچ آدمی نیست که بتنهائی بتواند کار ده روز خود را متكفل گردد و بامر معاش خود با مرواهی خودش فایز گردد و در هر قدمی لغزشي جويد تاچه برسد باینکه در تمام مهام عالم وامور دنيويه واخرویه آمروناهی گردد اگر كافي بود انزال كتب و ارسال رسل لغو مينمود .

عجب این است که این مخلوق را باندازه از کفالت و کفایت امور معاشية و معاديه قاصر آفریده اند که هیچ آنی از پیمبران و ائمه و وکلای آسمانی مهجور نیستند و باید در تمام امورات دنیویه و اخرویه خودشان تابع کتاب آسمانی و فرستاده یزدانی و قوانین و احکام سبحانی باشند تا بصلاح هر دو سرای کامکار شوند و معذلك بواسطه شدت جهل و غرور و غوایتی که در نفوس جنس بشر موجود است بیشتر طرقی را که میسپارند و عقاید و مذاهبی را که پیشنهاد مینمایند راجع بكفر وشقاق والحاد و نفاق و خسارت دنیا و آخرت ایشان است !

و این مسئله بدیهی است که خدای تعالی را بیش از یکدین که اسلام است مقبول نيست « ومن يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه » پس باید روزی بیاید که دین بهی ایزدی صفحه عالم را در نور خود در سپارد و عدل خدائی جهان را در سپارد و جهان گلستان گردد و احکام دین بالتمام ظاهر و معمول شود و سایر ادیان و احکام آن مرتفع ومتروك آيد ناشئونات عدل خدائی و خداشناسی و اتفاق تمام مخلوق بوحدانیت او وكمال قدرت و عظمت او وذات وظلم جهل وغوايت مخالفان آشکار آید .

و آن منحصر بوجود مبارك وظهور همایون حضرت حجة الله تعالى في السماوات و الأرضين صاحب العصر والزمان و فرمانفرماى عوالم امکان و حافظ امر و نهی ایزد منان و دين مبين خداوند دیان عجل الله تعالی فرجه است که امروز اوامر ونواهي الهی آنچند که خدای خواسته و صلاح دیده بآنحضرت مفوض وموكول است.

و این نیز یکی از الطاف جليه جليله الهی است که این مردم جاهل گول بی خبر را بدون ولي وإمام و حاکم وقاضي بحق و راهنمای مطلق نگذاشته است و در سايه تربيت وتكميل إمامى والا مقام و نظرات جلیله دائميه او مفتخر ساخته است

ص: 371

خواه بدانیم و بشناسیم خواه ندانیم و تصدیق نکنیم آفتاب در زیر سحاب بکار خود و تربیت اشیاء عالم از سفال ولال ومغاك وتلال وسیاه وسفید اشتغال دارد خواه چشم بصیرتی در کار باشد و در زیر سحاب بشناسد یا نشناسد او را از کار خود انفصال و انفصامی نیست.

پس معلوم شد که خدای تعالی امر و نهی خود را بجنس بشر با آن شئونات مذکوره که غالباً در بحار غوایت و شقاوت و جهالت و ضلالت غرفه هستند تفویض نمیفرماید، عجب آن است که پادشاهی بصیر و خبیر و هوشیار و خردمند وزیری را از روی بصیرت و تجربت انتخاب می نماید معذلك كمتر وقتی میشود که خطائی از وی نشود و مردمان زبان بنکوهش او دراز نکنند و پادشاه را مورد بحث و ایراد قرار ندهند و البته حق هم دارند و این عیب وزیر عیب خود پادشاه است که او را انتخاب کرده است .

أما غالباً پادشاه را باطناً نکوهشی نیست چه این وزیر با این معایب از

را دیگر اعیان و وزراء و امرای مملکت بهتر و عاقل تر و عالی تر و امین تر است و ما همیخواهیم که امر و نهى إلهي بما تفویض گردد ؟ تعالى عما يوهمه الجاهلون علواً كبير .

ص: 372

بیان خروج جماعت مشركين بشهرهای مسلمانان در شهر اندلس

در این سال دویست و سی ام هجري مصطفوى صلی الله علیه و آله وسلم جماعت مجوس از اقاصی بلاد اندلس بدستیاری کشتی و بحر سپاری بشهرهای مسلمانان تازان شدند و بدایت ظهور ايشان در ماه ذی الحجه سال بیست و نهم در کنار شهر اشبونه بضم همزه وسكون شين معجمه و ضم باء موحده وواو ساكنه و نون وهاء شهری است در اندلس که بشنترین متصل و نزديك بدریای محیط است اتفاق افتاد و سیزده روز در آنجا اقامت کردند و در میان ایشان و مسلمانان جنگهای بزرگ روی داد و از آن پس بطرف قادس و بعد از آن بجانب شد و نبه شدند.

قادس با قاف والف ودال وسين مهملتين جزیره ایست در غربی اندلس و بعمل شد و نبه نزديك است دوازده میل طول دارد و نزديك به بر است وخليجي كوچك در میان قادس و بر فاصله است و نیز نام قریه ایست در مرو ، شدونبه بفتح شین معجمه ودال مهمله و بعداز و اوساکنه نون ساکنه و باء موحده قریه ایست در اعلی صعید و در نزدیکی آن بوستانی است که جوهری نامند و جماعت مجوس را در آنجا نیز با گروه مسلمانان جنگهای متعدد نمایان شد.

و از آن پس بجانب اشبیلیه در هشتم محرم روی آوردند و در دوازده فرسنگی انشهر فرود آمدند پس جمعی کثیر و جمی غفیر از مسلمانان بحرب ایشان بیرون شدند و با گروه مجوس بجنگ در آمدند و مسلمانان منهزم گردیدند و انهزام ایشان در دوازدهم محرم الحرام بود و جمعی کثیر از ایشان بقتل رسید و جماعت مجوس نیرومند و جسور گردیدند و از جای خود بجنبیدند و در دو میلی اشبیلیه منزل گزیدند

ص: 373

مردم اشبیلیه چون مشاهدت اين جلادت و جرأت را کردند بحرب مجوس بیرون تاختند و با ایشان جنگی سخت و کارزاری استوار بیای آوردند و در چهاردهم محرم مسلمانان انهزام گرفتند و گروهی بسیار دستخوش تیغ آبدار وسینه سپارنیزه تا بدار گشتند و جمعی نیز اسیر مجوس گردیدند و مردم مجوس شمشیر قهر و غلبه را از هیچکس و هیچ جنبده بر نداشتند و گرمگاه روز بشهر اشبيليه اندر شدند و يك روز و شب در آنشهر بماندند و دیگرباره بمراكب خود باز شدند.

لشكر عبدالرحمن صاحب بلاد اندلس اقامت نمود و با پاره قواد و سرهنگان در آنجا بماندند و مجوس دیگرباره بایشان بتاختند و مسلمانان با قوت قلب ثبات ورزیدند و با مجوس جنگ در افکندند و هفتاد تن از مشرکین را بسجین جای دادند و مجوس فرار کردند تا بمراكب خود رسیدند و مسلمانان از ایشان پای کشیدند .

این خبر بعبد الرحمن أمیر اندلس پیوست و او لشکری دیگر غیر از آن لشکریان پیشین بدیشان روان کرد و ایشان با جماعت مجوس قتالی سخت بدادند و مجوس از ایشان روی بر تافتند و مسلمانان در دوم ربیع الاول از پی ایشان بتاختند و با آنجماعت محاربت ورزیدند و هم از هر ناحیه و گوشه و کناری مددی بمسلمانان پیوست و از هر طرف بقتال مجوس جنبش آوردند و مجوس بجنگ ایشان بیرون شتافتند و جنگ در انداختند و نزديك بآن رسید که انهزام بمسلمانان افتد اما دیگر باره ثبات ورزیدند و بسیاری از ایشان پیاده جنگ و قتل را از دل و جان آماده گردیدند و مجوس را تاب در نگ نماند و منهزم شدند و قریب پانصد مرد از آنها کشته و چهار کشتی از آنها مأخوذ گشت .

مسلمانان آنچه در آن مراکب بود بر گرفتند و کشتیها را بسوختند و چندروز در آنجا ببودند اما بمجوس دست نیافتند ، چه ایشان در کشتیهای خود جای داشتند و آن جماعت مجوس بسوی لبله بیرون شدند و اسیر گرفتند.

لبله بفتح لام وسكون باء موحده ولام ديگر وهاء قصبه کوره ایست در اندلس و این قصبه بزرگی است و عملش بعمل سوسه متصل و در شرقی سوسه و غربی قرطبه است خرمای خوب و اشجار مرغوب دارد قبطیانا که از عقاقیر معروفه میباشد از

ص: 374

آنجا جلب میشود ، و از آن پس جماعت مجوس بسوی جزیره نزديك بقوريس فرود آمدند و آنچه غنیمت یافته بودند در میان خود پخش کردند .

مسلمانان را غیرت حمیت بعرق عصبیت در آورد و از رودخانه بمجوس بتاختند و دو مرد از مجوس را بکشتند ، و از آن پس مجوس کوچ کرده شب هنگام با شد و نبه شب تاز آوردند و مقداری طعام و اسیر بغنیمت بردند و دو روز اقامت کردند و از آن پس چندین کشتی سپاه عبدالرحمن صاحب اندلس باشبیلیه رسید.

چون مجوس احساس کردند بقصبه لبله پیوستند و بغارت و اسیر کردن پرداختند و از آن پس به إشكونيه ملحق شدند که در ثغور روم میباشد و از آنجا بیاجه برفتند و بعد از آن بشهر اشبونه انتقال دادند و هم در آنجا راه بر گرفتند و دیگر در بلاد اندلس خبری از ایشان آشکار نگشت و مردمان آن شهرها ساکن و آرام شدند .

و بعضی از مؤرخین عرب گفته اند: در سال دویست و چهل و ششم خروج مجوس باشبيليه ايضاً روی داد و آن واقعه و داستان شبیه باین حکایت مذکوره است ، ابن اثیر میگوید نمیدانم آیا این واقعه همین داستان است و اگر اختلافی رفته باشد باشد در وقت و هنگام آن است یا این واقعه غیر از این واقعه مذكوره است و نزديك بآن میماند که این واقعه همان واقعه باشد و من در ذیل وقایع سال دویست و چهل و ششم نیز باین واقعه اشارت كرده ام، چه در هر يك چيزی است که در آن يك نيست .

ابن خلدون نیز در تاریخ خود بهمين نحو باندك تفاوتی یاد میکند و میگوید : شاید واقعه سال و چهل و ششم جز این واقعه باشد و میگوید : بعد از رفتن جماعت مجوس و خمود نیران خشم و عبوس ایشان عبدالرحمن اوسط بیامد و هر خرابي در آن بلاد کرده بودند اصلاح فرمود و جمعی کثیر بیامدند و در آن بلاد و امصار فراهم شدند و منزل گزیدند والله اعلم .

ص: 375

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی ام هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال محمد بن سعد بن عبدالله كاتب واقدى صاحب طبقات از طبقه زمین بطبقات برین سفر کرد، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بحال او اشارت رفت . و هم در این سال محمد بن يزداد بن سويد مروزى كاتب مأمون روی بدیگر جهان آورد و در ذیل احوال مأمون بنام او اشارت رفت .

و نیز در این سال علی بن جعد أبو الحسن جوهری گوهر روان بجوهر علویه روان داشت نودوشش سال در این سرای و بال ماه بسال برد وی از مشایخ بخاری است و در مذهب تشیع میزیست .

و هم در این سال اشناس تركي بترك جهان گفت ، پاره حالات این امیر عظيم الشأن و محاربات او در ایام خلافت معتصم و تقرب او بآن خلیفه قهار سبقت نگارش گرفت و وصلت او با پسر خیذر بن کاوس افشین وشعر معتصم مذکور شد وفات اشناس نه روز بعد از مرگ عبدالله بن طاهر أمير خراسان اتفاق افتاد و این دو تن دو نفر از امرای بزرگ زمان خود بودند، و در این سال إسحاق بن إبراهيم بن مصعب اقامت اقامت حج نهاد وتوليت احداث موسم بدوحوا حوالت شد .

و هم در این سال محمد بن داود مسلمانان را حجة الاسلام بگذاشت والله تعالى اعلم .

ص: 376

بیان وقایع سال دویست و سی و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال امر فدائی روی داد که بدست خاقان خادم در میان مسلمانان و رومیان در ماه محرم اتفاق افتاد و شماره کشته شدگان مسلمانان بچهار هزارو سیصد و شصت و دو تن پیوست و سبب این بود که چون طایفه بنو هلال در ذات عرق بجانب بغاء کبیر روی آور شدند جماعتی از ایشان را که مذکور گردید بگرفت .

وبقول ابن اثیر از بني سليم و بني هلال بودند ، و از آنجماعت شخصی معتمر را که در عمره محرم بود بگرفت و بجانب مدینه بازگردید، و مردم بني هلال را که بگرفته بود نزد خود با آنانکه از بني سليم مأخوذ داشته بود محبوس نمود و همگی ایشان را چنانکه سبقت نگارش گرفت در سرای معروف بدار یزید بن معاویه بزندان در آورد و جمله را در غل و زنجیر و بند در کشید ، و بني سليم چند ماه پیش از بني هلال محبوس شده بودند ، و از آن بغا بجانب بني مرة روی نهاد و بقدر هزار و سیصد تن از بني سليم وبني هلال در مدينه در زندان جای داشتند و در زندان نقب زده تا بیرون شوند.

یکی از زنهای مدینه آن نقب را بدید و فریاد و غوغا بر کشید مردمان از

سوی بیامدند و معلوم کردند که آنجماعت بر آنانکه موکل آنها بوده اند بتاخته اند و يك مرد یا دو مرد از آنان را بکشته اند و پاره از زندانیان یا عامه آنها بیرون شده اند، مردم مدینه اسلحه آنان را که برایشان موکل بودند بگرفتند و خلق مدینه آزاد و عبید و سیاه و سپید بر آنجماعت فراهم شدند.

در آن هنگام عامل مدينه عبدالله بن أحمد بن داود هاشمی بود و او اهل شهر را

ص: 377

از خروج منع کرد و آن مردم در آن شب تا صبحگاه بمحاصره آن جماعت در اطراف داریزید بگذرانیدند و وثوب و تاختن جماعت محبوسین شامگاه جمعه اتفاق افتاد.

و این کردار از آنروی بود که عزيرة بن قطاب با ایشان گفت : من روز شنبه را شوم شمرده ام و اهل مدینه یکسره در تعقیب قتال اشتغال داشتند و بني سليم با آنها قتال میدادند و آخر الأمر اهل مدینه بر آنها چیره شدند و تمامت آنها را بکشتند و عزیره بارجوزه میخواند.

لابد من رحم و إن ضاق الباب *** إني أنا عزيرة بن القطاب

للموت خير للفتى من العاب *** هذا و ربي عمل للبواب

و آن قید که بروی بود و از خود برگرفته بود در دست داشت و بجانب مردی بیفکند و او را بر زمین انداخت و خودشان بجمله بقتل رسیدند و جماعت سودان و سیاهان مدینه هر کسی از جماعت اعراب را بدیدند در کوچه های مدینه از آنانکه در پی خواربار و میوه بودند بکشتند تا بمردی اعرابی باز رسیدند که از زیارت قبر مطهر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیرون می آمد و او را نیز بکشتند و این مرد یکتن از بني أبي بكر ابن کلاب از فرزندان عبدالعزیز بن زراره بود .

و در این وقت بغاء از مدینه غایب بود و چون بیامد و آن مردم را کشته دید بروی دشوار گردید و سخت در اندوه و اندیشه رفت، و گفته اند که دربان زندان از زندانیان رشوه گرفته و با ایشان وعده داد که در زندان بر آنها برگشاید اما آنجماعت اجل رسیده پیش از آنکه زمان میعاد در بان در رسد تعجیل کردند و همی قتال میدادند و این ابیات را بارجوزه میخواندند :

الموت خير للفتى من العار *** قد أخذ البواب الف دينار

و در آن هنگام که بغاء ایشان را بگرفت این شعر میخواندند :

يا بغية الخير و سيف المنتبه *** وجانب الجور البعيد المشتبه

من كان منا جانيا فلست به *** إفعل هداك الله ما أمرت به

بغاء گفت : بمن امر شده است که شما را بکشم و چنان بود که عزيرة بن

ص: 378

قطاب رأس وسردار بني سلیم بود گاهی که یارانش کشته شدند بطرف چاهی برفت و داخل چاه شد، پس مردی از اهل مدینه بروی در آمد و او را بکشت و اجساد کشتگان را بر در سرای مروان بن حکم بر روی هم ریختند .

طبرى گويد : أحمد بن محمد با من حدیث کرد که مؤذن مردم مدینه در آن شب که ایشان بحر است و كشيك طايفه بني سليم مشغول بودند شب هنگام ایشان را اذان بگفت و ایشان را بطلوع فجر بيمناك ميداشت و آنجماعت بهمان طور بامداد کردند و اعراب همی بخندیدند و همی گفتند: باشربة السويق شب هنگام ما را باخبر میساختید ، یعنی اذان میگفتید و ما از شما داناتر بودیم، در این وقت مردی از بني سليم این شعر را بخواند :

متى كان ابن عباس أميراً *** يصل لصقل نابيه صريف

يجور ولا يرد الجورمنه *** و يسطو ما لوقعته ضعيف

و قد كنا نرد الجور عنا *** إذا انتضيت بايدينا السيوف

أمير المؤمنين سما إلينا *** سمو الليث ثار من الغريف

فان يمنن فعفو الله نرجو *** و إن يقتل فقاتلنا شريف

و سبب غیبت و دور ماندن بغاء كبير از مدینه و آن جماعت این بود که بغاء بجانب فدك روی نهاد تا با آنانکه از جماعت بنی فزاره ومره برفدك غلبه کرده و در آنجا اندر شده بودند محاربت نماید و چون بر آنها مشرف گشت یکی مرد از فزاره را به پیامبری فرستاد تا ایشانرا خط زنهار بدهد و اخبار ایشانرا بعرض بغاء برساند.

چون فراری نزد آن جماعت رفت ایشان را از سطوت و بطش بغاء بترسانيد و چنان بایشان جلوه گر ساخت که بهتر کار فرار است، لاجرم آن بیچارگان ساده لوح فرار کردند و در بیابان شتابان شدند و فدک را خالی ساختند و جز معدودی در فدك برجای نماندند و قصد ایشان خیبر و جنقاء و نواحی بود.

جنقا بتحريك جيم و اون و قاف والف محدوده نام موضعی است در بلاد بني فزاره

ص: 379

و نیز نام چند موضع دیگر است ، بالجمله بناء بر پاره از آن جماعت دست یافت و بعضی امان خواستند و دیگران با رئیس خودشان که رکاض نام داشت بموضعی از بلغا از عمل دمشق گریختند و بغاء در جنقاء كه بقول طبری نام قریه ایست از حد عمل شام از يك طرف حجاز قریب چهل شب اقامت کرد و از آن پس با با آن جماعتی که از بني مره و بنی فزاره در قید اسر داشت بمدینه طیبه بازگشت .

و در این سال از بطون غطفان وفزاره واشجع جمعی بخدمت بغاه روی آوردند چه بنا در طلب ایشان و بني ثعلبه بفرستاده بود ، و چون بجمله در پیشگاهش فراهم شدند ، محمد بن یوسف جعفری را بجانب آنان فرستاد تا ایشان را بایمان وسو سخت و غلیظ سوگند دهد که هر وقت بغاء ایشان را بخواهد از خدمتش تخلف نورزند، آنجماعت بجمله سوگند بخوردند که جز باطاعت و انقیاد نباشند.

و از آن پس تنی را بسوی ضریبه در طلب بني كلاب فرستاد ورسل خود را پی در پی در احضار ایشان روانه کرد و قریب بسه هزار تن مرد در خدمتش حاضر شدند بغاء بقدر يك هزار و سیصد مرد از ایشان را که اهل شر و فساد میدانست نزد خود نگاهداشت و دیگران را براه خود گذاشت و از آن پس آن جماعت را در رکاب خودش در شهر رمضان سال دویست و سی و یکم بمدینه آورده دردار یزید بن معاویه جای در زندان داد.

و از آن پس بغاء بمکه معظمه برفت و در آن مکان مقدس اقامت کرد تا نوبت موسم رسید و بنی کلاب همچنان در زندان بماندند و در مدتی که بغاء غیبت داشت چیزی برایشان جاری نبود تا گاهی که بمدینه مراجعت نمود و چون بمدينه طيبه رسید رسولی با نجماعت از بني ثعلبه واشجع و فزاره که سوگند خورده بودند که تخلف نورزند بفرستاد و احضار نمود آن جماعت دعوتش را اجابت نکردند و در بلاد و امصار متفرق شدند، بغاء در طلب ایشان جمعی را کسیل داشت و هیچکس از آن جماعت ملحق نشدند .

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید: ضريه بفتح ضاد معجمه و سكون

ص: 380

راء مهمله وياء حطى مشدده مأخوذ از ضراء است که عبارت از اشجار انبوه است که شخص را در میان فرو میگیرد ، و بعضی گفته اند: زمین صاف و هموار و مستوی میباشد که دارای درخت باشد و چون در فرود زمین باشد غیضه خوانند و ضریه قریه آبادی است و قدیمی است که بر صفحه روزگار در طریق مکه معظمه از طرف بصره از نجد است و اصمعی در تعداد میاه نجد میگوید: شرف کبد نجد است و حمی ضریه در آن است و ضریه چاهی است و ضریه دختر نزار است ، شاعر گوید :

فاسقاني ضرية خير بشر *** تمج الماء والجب التؤاما

ابن الكلبي گويد : ضرية بضرية بنت نزار كه مادر حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه است نامیده شده است، و مقدام بن زید که سید بني حر بن خولان بود در این باب می گوید :

نهتنا إلى عمر و عروق كريمة *** و خولان معقود المكارم والحمد

أبونا سما في بيت فرعى قضاعة *** له البيت منها في الارومة والعد

و امي ذات الخير بنت ربيعة *** ضرية من عيص السماعة والمجد

و این شعر بدان معنی است که ابو محمد حسن بن حمدانی میگوید: ضریه مادر خولان و برادران وی بنو عمرو بن الحاف بن قضاعة ضرية بنت ربيعة بن نزار است. اصمعی گوید برای اقامت حج بیرون شدم و بر طریق بصره راه سپردم و روز جمعه بضریه در آمدم در این اثنا شخصی اعرابی را بدیدم که عمامه خود را مدور ساخته و کمان از پس پشت افکنده بر منبر برشد و خدای را بحمد وثنا ورسول را بدرود و سلام یاد کرد و گفت :

« أيتها الناس اعلموا ان الدنيا دار ممر والأخرة دار مقر فخذوا من ممر كم لمقر كم ولا تهتكوا استاركم عند من يعلم اسراركم فائما الدنيا سم يأكله من لا يعرفه، أمّا بعد فان امس موعظة واليوم غنيمة وغدا لايدرى من أهله فاستصلحوا ما تقدمون عليه بما تظعنون عنه واعلموا انه لا مهرب من الله إلا إليه وكيف يهرب من يتقلب في يدي طالبه ، فكل نفس ذائقة الموت وانما توفون اجوركم - الأية

ص: 381

ثم قال : المخطوب له من قد عرفتموه » .

ای مردمان ، دنیا سرای برگذر و آخرت سرای مستقر است زاد و توشه آن جهان را از این جهان برگیرید و پرده های خود را در خدمت آنکس که بر اسرار شما آگاه است پاره ،مسازید، یعنی کردار و گفتاری نیاورید که اسباب افتضاح شما بشود، چه این دنیاز هری است که هر کس عارف بآن نیست میخورد و چنین زهری آن شأن و بهر را ندارد که آدمی را بهره خود شمارد و از بهر این بهره عذاب و نکال را بهره خود گرداند .

أما بعد ، همانا دیروز از عمر شما بگذشت و يك مقداری از زندگانی شما

از دست بشد و حالات و حوادثی نمود که برای پند و موعظت شما میباشد ، و امروز را که هنوز بپایان نرسیده است برای ادراک حسنات و اعمال صالحه وطلب مرضات إلهي و تدارك سفر پرخطر آخرت و تحصیل زاد و توشه جهان جاوید باید غنیمت شمرد و فردا را ندانند اهلش کیست و کدام کس زنده بماند تا دریابد و بچه گونه ذخیره نایل آید . پس از این سرای که بناچار کوس کوچ بخواهید کوبید اصلاح سرائی را که بآن وارد میشوید از دست مگذارید و بدانید که هیچ گریزگاهی از خطرات و حوادث روزگار جز بحضرت پروردگار نیست و چاره جوئی جز از پیشگاهش سزاوار نمی باشد .

و چگونه میتوان فرار کرد از دست اقتدار کسیکه دائماً در دو دست اختیارش دچار هستیم پس هر نفسی و زنده شربت ناگوار مرگ را بخواهد چشید و باجر و مزد و پاداش و کیفر خود بخواهد رسید و از آن پس گفت : مخطوب له همان کسی هست که شما خود او را می شناسید. و از منبر فرود شد .

از این پیش در ذیل احوال اصمعی باین حکایت با اندك اختلافي اشارت شد و مذکور نمودیم که اغلب این کلمات مأخوذ از کلمات حضرت أمير وخطب أئمه اطهار صلوات الله عليهم است چنانکه در کتاب احوال حضرت سجاد سلام الله عليه

ص: 382

نیز مسطور است .

و نیز گفته اند: ضریته زمين نجد است و حمی ضریه منسوب بآن است حمی بكسر حاء مهمله و میم والف مقصوره موضعی است که علف زار باشد و يحمى من الناس ان يرعوه و مردمان را مانع شوند از اینکه آن گیاه را بچرانند اصمعی گفته است حمی دو مکان است و اشهر آن حمی ضریه است .

و دیگر حمى الربذه است ، رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم فرمود « لنعم المنزل الحمى لولا سكراة حيتانه » نيكو منزل و فرودگاهی است حمی اگر مار بسیار نداشت ، و حاج بصره در اینجا فرود می آیند و در ایام و اشعار عرب مذكور است بنو سعد و بنو عمرو بن حنظله در اینجا برای جنگ اجتماع ورزیدند و هنگام نسبت ضروی گویند چه اگر جز این گفتند اجتماع چهار یاء لازم میشد چنانکه در قصی بن کلاب قصوی و در غنی ابن اعصر غنوي و در امیته اموي گويند ، گویا در حال نسبت بأصل آن رجوع کرده اند که ضر و باشد و آب ضریه خوشگوار وخوش بوی و خوش خوراك است ، شاعری گوید :

ألا يا حبذا لبن الحلابا *** بماء ضرية العذب الزلال

اصمعی گوید : مفضل بن إسحاق گفت : مردى اعرابی را بدیدم گفتم : از کدام مردمی ؟ گفت : از بنی اسد ، گفتم از کدام سوی می آئی ؟ گفت از این بادیه گفتم : مسکن تو در این بادیه کجا است ؟ گفت « مساقط الحمى حمي ضرية بأرض لعمر الله ما تريد بها بدلا عنها و لا حولاً قد نفحتها الندوات و حفتها الفلوات فلا يملولح ترابها ولا يمعى جنابها ليس فيها اذى ولا قذى ولا عك ولا موم ولا حمى ونحن فيها بأرفه عيش وأرق معيشة .

قلت : ما طعامكم ؟ قال : بخ بخ عيشنا والله عيش تعلل جاذبه و طعامنا اطيب طعام و اهنؤه وامرءه الغث والبيد و الفطس والمنطث والظهر والعلهز والذانين والطرائيث والمراجين والحسلة والضباب وربما والله أكلنا القد" واشتوينا الجلد فما أرى ان أحداً أحسن من-ّا حالاً ولا ارخى بالا ولا اخصب حالا فالحمد لله على ما بسط علينا من النعمة ورزق من حسن الدعة ».

ص: 383

در زمین ضربه جاری دارم که هرگز بدل و تحویل از آن را خواستار نیستم بادهای خوش و نسیمهای روح پرور از هر رهگذرش در گذر است و بیابانهای پر آب و گیاه از همه سویش پی سپر است از شوره زارش شورشی در جان نیست و از سبزه و گیاه برهنه و خشک نمیباشد و از کثافت و اذیت و سختی گرما و زحمت هوا و محنت آسوده و برفاه عیش و وسعت زندگانی برخورداریم.

گفتم: خوردنی شما چیست؟ گفت: به به بسیار زندگانی و عیش و روزگاری بشادمانی میگذرانیم و طعامهای نیکو و خوش و خوب و گوارا مثل فث ، یعنی گیاهی که در سال تنگی و عسرت از روی ناچاری بپزند و بخورند وهبید ، یعنی دانه حنظل که بتلخی ضرب المثل است و فطس ، یعنی حب الأس و عنکث که نام گیاهی است وظهر ، یعنی آبهائی است که وقت نیم روز بدان شوند وعلهز بکسرتین که نوعی از طعامهای عرب است که در اوقات تنگ سالی و سختی معیشت بخورند ولحم ملهز آن گوشتی است که به پختن نرم نشود.

و ذانين جمع ذونون بضمتین و همزه گیاهی است گفته می شود : خرج الناس يتذأمنون ، یعنی بیرون شدن مردمان بسوی بیابان تا ذوانین بگیرند و طراثيث نام گیاهی است گفته میشود: خرجوا يتطرثنون ، بیرون شدند تا طرثوث بچینند و عراجين وعرجون شاخه های کج شده و بریده را گویند و حسله ، یعنی بچه سوسمار که از بیضه بیرون آمده باشد وضباب، یعنی سوسمار جمع ضبه است ، و بسا میشود که سوگند با خدای گوشتهای کهنه میخوریم و پوست را کباب مینمائیم، و شاید مقصودش همان گوشت سوسمار و مردارها و پوست آنها باشد یا خواهد بگوید : باین نعمت عالی نیز که گوشت کهنه و پوست مرده باشد متنمم و برخوردار می شویم.

و البته این دو چیز نسبت به سایر چیزهایی که بر شمرد فضیلت دارد ، بعداز شرح و بیان این جمله مأكولات ومطعومات مذکوره گفت: هیچکس را نمی بینم که از ما بحسن حال و فراغ بال و وسعت و ارزانی نعمت و یمن مآل نیکوتر باشد، پس خدای را بر این بسط نعمت و فرادانی روزی و حسن دعة شكرها باید و سپاسها شایسته

ص: 384

و سزاوار است، آیا شنیده این شعر شاعر ما را که گفته است :

إذا ما اصبنا كل يوم مذيقة *** و خمس تميرات صغار كنائر

فنحن ملوك الناس شرقاً ومغربا *** و نحن اسود الناس عند الهزائز

و كم متمن عيشنا لا يناله *** و لو ناله اضحی به جد فائز

می گوید: بهر هنگامی که مدار ما به پنج خرمای كوچك بگذرد پادشاه شرق و غرب عالم هستیم و در روز جنگ و ستیز و آهنگ مانند شیر درنده و اژدهای دمنده ایم چه بسا مردمی هستند که آرزومند اینگونه زندگانی ما هستند و بآن نایل و برخوردار نشوند و اگر دریا بند به نعمتی نامدار کامکارند ، گفتم: ترا چه چیز باین بلد آورد ؟ گفت « بغية لبة » در طلب لبه و ميوه دلی این محنت را میکشم گفتم : بنیه و آرزوی تو چیست ؟ گفت « بكرات اضللتهن » گفتم : آن بکرات که ایشانرا یاده کرده کیستند؟

گفت : « بكرات آبقات عرضات هبصات ارنات اتيات عيط عوائط كوم فواسح اعزبتهن قفا الرحبة رحبة الخرجاء بين الشقيقة و الوعشاء ضجعن مني فحمة العشاء الأولى فما شعرت بهن مؤجل الضحى فتفوتهن شهراً ما أحس لهن اثرا ولا أسمع لهن خبراً فهل عندك جالية عين أو جالبة خبر لقيت المراشد و كفيت المفاسد » .

حموي در مراصد الاطلاع ومعجم البلدان باين مكان اشارت کرده است و در تشکیل این کلمات ولغات مینویسد : وبروهبص بمعنی نشاط است و هم چنین ارنات وانیات جمع آتیه است که ماده ایست که در طلب نرینه بر آید وعيط وعوایط مانند آن است گفته میشود « عاطت الناقة و اعتاطت وتعيطت » گاهی که حمل نگیرد وكروم وفواسح بمعني سمان است که جستن تو بر ماده باشد و اعزبتهن یعنی بت بهن عاز با وقفا الرحبه ، يعنى خلفها و خرجاء زمینی است که در آن سواد و بیاض است ونجمن مني يعني عدان عني .

و از این جمله مینماید که شترانی ماده یا هر ماده که قصد کرده است ازوی دور مانده اند و او در طلب آنها در این بیابانها یکماه می گذرد که در میان

ص: 385

شقيقه (باشین معجمه وقاف وياء حطي وقاف دیگر که نام چاهی است در ناحیه ایلی از نواحي مدينه طيبه وبقولی شفیفه با دوفاء بصيغه تصغير ، ووعشاء با واو وعين مهمله و شین معجمه والف ممدوده که موضعی است ما بين ثعلبه وحريميه برجاده حاج) پیاده و افتان و خیزان در زحمت هستم و اثری از این گمشدگان نیافتم و اگر تورا خبری هست که موجب روشنائی چشم باشد بفرمای .

و هم چنين حموي در تشکیل لغات عبارات سابقه که یاد کردیم باین نحو رقم کرده است : فت با تاء مشدده حبى اسود و دانه سیاه است که از آن نان میپزند و در سالهای سخت و جدب میخورند و فانش غلیظ و درشت میشود مثل نان ،مله هبید دانه حنظل است که اعراب آنرا میگیرند و یا بس و خشک است و چند روز در آب میخیسانند بعد از آن میپزند و میخورند ، وصلب بمعنی این است که استخوانها را جمع نمایند و طبخ تا روغنش بیرون آید و آن را در بادیه نان خورش سازند، و عنکث درختی است که سوسمار با دم خودش آنرا میتراشد تا مطبوع او گردیده بخورد .

علهز خون بوزینه است که با خون و بره که جانوری است خوردتر از گربه و بفارسي ونك گويند بیامیزند و در سالهای سخت و تنگی معیشت کباب کرده بخورند و بعضی دیگر گفته اند: خون خشکیده ایست که با او بارشتر در سالهای مجاعه بکوبند و بخورند و آن معنی که سابق نوشتیم که نوعی از طعام اعراب یا گوشت نایزا میباشد انسب است شاعری گوید:

و ان قرى قحطان قزف و علهز *** فاقبح بهذا ويح نفسك من فعل

وذ آنين جمع ذانون است و آن گیاهی گندم گون است و آن گیاهی است املس که برگی ندارد که آن چسبیده باشد شبیه بطرثوث است و مزه و طعمی ندارد و جز گوسفند آن را نمیخورد .

و عراجين نوعي از كمات است باندازه يك شبر و تا گاهی که تازه است نیکو است، و از این حکایت اگر مقصود اعرابی این نباشد که در طلب این گمشدگان در چنین بیابان ناهموار با چنین اطمعه و اغذیه ناگوار میگذرانم بلکه بیان واقع را

ص: 386

می نماید علامات شکر گذاری را بحد کمال میرساند اما با عادات و آداب عرب استعجاب و استبعادی ندارد، زیرا که خوراک ایشان غالباً جز اين مأكولات و مطعومات نبوده است .

ز شیر شتر خوردن و سوسمار *** عرب را بجائی رسیده است کار

از اشعار فردوسی علیه الرحمه است که هزار سال از این پیش گفته است هنوز در اعراب بادیه نشین همین اسلوب و آئین است بهترین غذای خوشگوار شیر شتر و گوشت موش و سوسمار را شناسند و چون خداوند حکیم امزجه ایشان را بطوری بیافریده است که میگذراند و هضم مینماید این خوردنها و آشامیدنها برای آنها با آنکسان که گوشت بره املك ودراج وتيهو و امثال آن را میخورند و بانواع مشروبات لطيفه و اغذیه لطیفه روز میسپارند و شکر خدای را بجای می آورند یکسان است .

و البته همان طور که این اشخاص نمیتوانند با اغذیه اعراب زندگانی نمایند اعراب نیز نمی توانند باين اغذيه لطيفه لذيذه قناعت نمایند مگر اینکه هر دو فرقه مدنی با اغذیه و اطعمه واشربه و تعیش فرقه دیگر عادت گیرند و متدرجاً مزاج را آشنا سازند.

پس باید بر قدرت و عظمت خدای حکیم ستایش آورد كه همين يك صنف مخلوق را که عبارت از سنخ بشر باشد بدین گونه مختلفة الأمزجه ساخته است ومأكولاتی را که در مزاجی دیگر مهلك است اسباب تن آسائی وقوت صنف دیگر گردانیده و مأكولاتی را که در مزاج آن طبقه چندان اثر ندارد و سخت لطیف است واکر بخورند در حکم تنقل و تفنن است در امزجه ديگر از اغذيه غليظه كاملة الميار وسنگین بار و حافظ قوای حیوانی و بدل ما يتحلل ساخته و اگر چند مثقال افزون تر از مقدار معمول بخورند موجب نقل و امتلا وامراض عدیده میگردد ، ان الله بالغ أمره ، تعالى عما يصفون .

معلوم باد اگر در طی تحریر این کتب گاهی بتطویل کلام یا بیان مطالبی که

ص: 387

بر حسب ظاهر چندان لازم و مناسب نخواهند شمر د نظر فرمایند و محل تخطئه دانند جسارتی بر تصدیق و تلویح ایشان نمیرد لكن عرضه میدارد مقصود این بنده شرمنده در تحریر این کتب بجامعیت کتاب و اشتمال بر پاره حکایات نادره و بدایع امور دهور و اخلاقیات و ادبیات و پاره اطلاعات نیز هست تا یکباره بريك طریق نروند و ملول نشوند و کتاب عام الجدوى و با فایده و مرغوب ناظرین باشد .

بیان جنبش گروهی در ریض عمر و بن عطاء در بغداد و اخذ بیعت از برای أحمد بن نصر

و هم در این سال دویست و سی و یکم هجري قومی در ربض و آرام گاه عمرو بن عطاء بجنبش در آمدند و برای أحمد بن نصر خزاعی بیعت گرفتند و سبب این کار این بود که أحمد بن نصر بن مالك بن هيثم خزاعى و اين مالك بن هيثم یکی از نقباء بني عباس بود و پسرش أحمد را اصحاب حديث مانند يحيى بن معين وابن الدورقي وابن خیثمه فرو می گرفتند و او با کسانیکه بخلقت قرآن کریم قائل بودند مباینت می ورزید با اینکه پدرش را در دولت بنی عباس و درگاه خلفای بنی عباس که قائل بخلق قرآن بودند منزلت و تقرب وشأنی عالی بود .

أحمد آن نگران نمی شد و زبانش را در حق آنانکه قرآن را مخلوق میدانستند دراز میکرد و حال اینکه چنانکه مبسوطاً مذکور نمودیم که واثق خلیفه هر کسی را که جز این عقیدت داشت و بر مخلوق بودن و حدوث قرآن قائل نبود دچار محنت وزحمت شدید وقتل ميداشت وأحمد بن أبي دواد را كه قاضي القضاة ووزير واثق بود در مجالس مناظره بر کسانیکه قرآن را مخلوق نمی دانستند غلبه بود و أحمد بن حنبل که قائل نبود بضرب تازیانه دچار بلیتی عظیم گردید .

ص: 388

طبري میگوید : یکی از مشایخ و سالخوردگان ما از کسیکه در بعضی از آن ايام برأحمد بن نصر ورود داد و نزد وی جماعتی از اصناف مردمان حضور داشتند حکایت کرد که از واثق خلیفه نزد أحمد سخن در میان آمد احمد میگفت: آیا این خنزیر یا گفت: این کافر چنین نکرد و امر او روی بظهور نمود و فاش گردید وسلطان ، یعنی خلیفه را از فتنه او بيمناك ساختند و گفتند : همانا کارتو وشغل ومقام تو بدو متصل خواهد شد و خلیفه از کار او خائف شد.

و چنان بود از جمله کسانی که همیشه با او بودند یکتن مردی معروف بأبي هارون سراج و مردی دیگر موسوم بطالب ودیگری از مردم خراسان از اصحاب إسحاق بن إبراهيم بن مصعب صاحب الشرطه بودند و ایشان از آن جماعت بودند که با مقالة أحمد اتفاق داشتند و قرآن را مخلوق نمی شمردند ، پس جمعی از اصحاب حدیث و از آن مردمی که منکر مخلوق بودن قرآن و از اهالی بغداد بودند و دائماً با احمد مجالست داشتند برگرد احمد بر آمدند و او را بر آن بداشتند که در انکار قول بمخلوقيت قرآن بیرون شود و برضد واثق وقائلين بخلق قرآن سخن کند و با مخالفین این قول موافق شود .

و در این مقصد جز احمد دیگری را نخواستند و قصد نکردند ، چه پدر و جدش را در دولت بني عباس آثار حمیده بود و نیز او را در بغداد نشانی محمود بود و یکتن از آن کسان بشمار میرفت که مردم جانب شرقی بغداد با وی بر امر بمعروف و نهی از منکر بیعت کردند و اطاعت و گوش داشتن بفرمانش را پذیرفتار شدند .

و این داستان در زمان بودن مأمون در خراسان در سال دویست و یکم هجري اتفاق افتاد و این در هنگامی روی داد که در مدينة السلام بغداد انواع فسق وفجور وخبث پرده از روی گشاد و فسادی عظیم برخاست چنانکه از این پیش سبقت نگارش جست و امراد بر این حال و اوال ثابت بماند تا مأمون در سال دویست و چهارم ببغداد آمد و چنان امیدوار بودند که اگر این حرکت را دنباله باشد عامه مردم باجابت وی مبادرت نمایند.

و گفته اند که از هر کسی این مسئلت را نمود اجابت کرد و کسانی که در امر

ص: 389

او ساعی بودند و مردمان را بسوی وی داعی میشدند آن دو مرد بودند که سابقاً نام هر دو را ياد كرديم وأبو هارون سر آج وطالب در میان قومی مقداری مال پراکنده کردند و هر مردی از آنان را یکدینار بدادند و ایشان را میعاد نهادند که هر شبی که طبل برزدند و کوس بنواختند در بامداد آن شب فراهم آیند تا بر خلیفه بتازند و او را از میان برگیرند ، و طالب در جانب غربي بغداد وأبوهارون در طرف شرقی بغداد قرار دادند که با آنکسان که معاقده کرده اند حاضر و ناظر باشند .

و چنان بود که طالب وأبوهارون در جمله آنانی که ایشان را اعطای مال میکردند دو مرد از بني اشرس قائد را دنانير عديده بدادند تا بهمسایگان خودشان بخش نمایند.

و چنان شد که بعضی از آنان نبیذی بخواست و گروهی از ایشان بدو انجمن شدند و بشرب خمر پرداختند و چون مست و بی خبر گردیدند کوس بکوفتند و این طبل بی هنگام در شب چهارشنبه یکشب قبل از موعد مقرر بود ، چه میعاد ایشان شب پنجشنبه بود که خود را آماده آن داشتند ، و این حکایت در شهر شعبان سال دویست و سی و یکم روی داد .

ایشان از راه مستی آن شب را شب پنجشنبه میعادگاه خود دانستند و کوس از پیکوس بنواختند و طبل از پی طبل بلند آواز گردانیدند اما هیچکس ایشان را اجابت نکرد و بسوی ایشان نیامد.

و در اينوقت إسحاق بن إبراهيم از بغداد غایب بود و خلیفه او برادرش محمد بن إبراهیم در بغداد جای داشت چون صدای طبل و کوس را بشنید غلام خود را که رخش نام داشت بدیشان بفرستاد غلام نزد آنجماعت شد و از داستان ایشان بپر هیچکس اقرار بضرب طبل نکرد پس از آن او را دلالت بشخصی نمودند كه يك چشمش نابینا بود و او را عیسی امور میخواندند و در حمامات بود او را بیاوردند و بضرب و شکنج تهدیدش کرد آنمرد بدو پسر اشرس وأحمد بن نصر بن مالك و ديگران که نام بردار نمود اقرار کرد .

ص: 390

حکومت بغداد در همان شب هنگام در پی آنها برآمد و جمعی را بگرفت و طالب را که در ربض منزل داشت بگرفت و در جانب غربی بود وأبوهارون سراج را که در جانب شرقی منزل ساخته بود مأخوذ نمود و چند روز و چند شب کسانی را که عیسی امور نام برده بود دست گیر ساخته و جملگی را در جانب شرقی و غربی بغداد بزندان جای دادند.

هر قومی در همان ناحیه که دست گیر شدند محبوس گشتند و طالب وأبوهاورن را در بندهای آهنین که هفتا در طل وزن داشت مفید ساختند، یعنی هر یکی را هفتاد رطل بند و زنجیر بر سر و گردن و دست و پای بود ، و در منزل دوپسر اشرس دو علم سبز بیافتند که در آنها حمرتی بود و در چاهی اندر نهاده بودند .

پس مردی از اعوان محمد بن عیاش که عامل جانب غربی بود متولی بیرون آوردن آن دو علم گردید ، و عامل جانب شرقي عباس بن محمد بن جبرئيل قائد خراسان بود و از آن پس یکتن خصی و خواجه أحمد بن نصر را بدست آوردند و او را تهدید کردند و او بآنچه عیسی امور اقرار نموده بود اقرار آورد پس بطرف أحمد بن نصر روی آورد .

در این وقت احمد در گرما به جای داشت و با اعوان حكومت گفت : اينك منزل من است تفحص كنيد اگر در آنجا علمی یا اسبابی که برای مخالفت و مقاتلت یا سلاحی برای انگیزش فتنه یافتید آن اشياء بعلاوه خون من برشما حلال است ، پس تفتیش و تجسس کردند و چیزی در آن نیافتند وأحمد را بخدمت محمد بن إبراهيم نايب الحكومة بغداد بردند.

و هم آن در آن خصى ودو پسر أحمد ومردی را که همیشه باوی ملازمت و إسماعيل بن محمد بن معاوية بن بكر الباهلى نام داشت و منزلش در جانب شرقی بود گرفتار کردند آنگاه این شش آن را بخدمت خلیفه عهد واثق حمل نمودند و این وقت واثق در سامره بود ، و این شش کس را بر قاطرهای بی افسار رهسپار داشتند و پالانی نیز برپشت قاطرها نبود ، وأحمد بن نصر را بدو قید در بند کشیدند و در روز پنجشنبه

ص: 391

یکشب از شهر شعبان بجای مانده این جماعت را از بغداد با این حال بیرون بردند .

و چنان بود که واثق از حال و مکان ایشان آگاه بود و مجلسی برای آمدن آنها مرتب ساخت که عمومیت داشت و أحمد بن أبي دواد قاضي و اصحابش را حاظر کرد تا بطور آشکارا ایشانرا امتحان نمایند .

پس آنقوم حاضر شدند و در حضور واثق فراهم گشتند ، و أحمد بن أبي دواد حاضر بود و در قتل او بر حسب ظاهر اظهار کراهت میکرد ، و چون أحمد بن نصر را بحضور واثق در آوردند واثق در آنچه راجع بنقشه فساد و آهنگ خروج کردن أحمد برخلیفه عصر بود باوی از در مناظرت بر نیامد و بدون هیچ سخنی دیگر با او گفت : ای احمد چه میگوئی در باب قرآن؟ گفت: کلام ایزد سبحان است وأحمد ابن نصر مترصد کشته شدن است تنویر نموده و بدن را بطيب خوشبوی ساخته است واثق گفت : آیا قرآن مخلوق است؟ گفت: کلام خداوند است و اقرار بمخلوقیت ننمود .

اکنون بنده حقیر عباسقلی مشیر افخم وزیر تألیفات عرضه همی دارد که شکر خداوند تعالی را که در این وقت که یکساعت بغروب آفتاب روز سه شنبه بیست و نهم شهر الله تعالى رمضان المبارك سال یکهزار و سیصد و سی و ششم هجری برجای مانده است تحریر این کتاب باین مقام پیوست و بر حسب تقویم منجمین ، فردا که چهار شنبه است غره شوال وروز عید فطر است و این ماه را سلخ نیست.

و چنانکه در پایان احوال معتصم عباسی و شرح پاره حوادث این روزگار که بدان اندریم اشارت کردیم عصر روز سه شنبه غره این ماه شروع بآن مطالب و بعد از آن بتحرير كلمات قصار حضرت أبي الحسن رابع إمام علي نقي (علیه السلام) نموديم .

تا در این عصر بیست و نهم این ماه نه جزو تحریرات این بنده حقیر بر آمده وتفضلات إلهي وتوجه ائمه اطهار علیهم السلام شامل حال این بنده ضعیف الحال گردید که از اغلب امراض و حوادثی که با عموم مردم این شهر دامن گیر است آسوده و سالم بماند

ص: 392

و خود و کسانش بصحت و عافیت بگذرانیدند و با اینکه در این ایام صیام گاهی از پاره ترتيبات وتكاليف اين ماه وحضور صبر وصوم در صيف وفصل تابستان و ماه سرطان که مطابق اطول ایام و شدت گرما است بی بهره نماند باین مقدار تحرير وتحقيق مطالب و نظر در اغلب تواریخ و تفاسير وكتب اخبار واحاديث ولغات وغيرها موفق و مباهي شد جز فضل خدا وعون أئمه هدى هیچ معین و ناصر نداشت و نمیخواهد داشت «ان الله تعالى وحسبنا ونعم الوكيل نعم المولى ونعم النصير وإليه المآب والمسير ونسئلة التوفيق بالاتمام ».

بالجمله برشته حکایت و سلسله داستانی که بدست داشتیم بازشویم : واثق خلیفه از احمد پرسید در حق پروردگارت چنگوئی آیا او را روز قیامت میبینی ؟ گفت : اى أمير المؤمنین از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم آثار و اخباری رسیده است که فرمود « ترون ربكم يوم القيامة كما ترون القمر لا تضامون ( في رؤيته ) ».

پروردگار خودتان را در روز قیامت میبینید چنانکه ماه را میبینید و از

صَل الله دیدارش محروم نمیشوید ، وما بر خبری که از رسول صلی الله علیه و آله وسلم رسیده است معتقدیم گفت: وحدیث کرد مرا سفیان بن عیینه بحدیثی که بآنحضرت میرساند و إن قلب بني آدم بين اصبعين من أصابع الله يقلبه ، دل فرزندان آدم در میان دو انگشت از انگشتهای خدای است که میگرداند، و باین حدیث و معنی آن از این پیش در ذیل همین کتاب اشارت کردیم .

و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دعا میکرد « یا مقلب القلوب ثبت قلبي على دينك » اى گرداننده قلوب و گردش دهنده دلها دل مرا بردین خود ثابت بدار ، إسحاق بن إبراهيم روى با أحمد آورد و گفت: وای بر او بنگر تا چه میگوئی ! أحمد گفت : تو مرا بر این امر کردی ، اسحاق از سخن او بترسید تا مبادا متهم شود و گفت : من ترا باین امر کردم ؟ أحمد گفت : آری امر نمودى مراكه أمير المؤمنین را نصیحت کنم گاهی که امیرالمؤمنین شد و از نصیحت من بدو این است که با رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم مخالفت نکند.

ص: 393

واثق با علمائی که در حضور او حاضر بودند گفت : در حق او چه میگوئید؟ کسی سخنی گفت ورأيي بنمود ، و عبدالرحمن بن إسحاق كه قاضی جانب غربي و از آن پس معزول شده بود و حضور داشت با اینکه أحمد بن نصر با او دوست بود گفت: يا أمير المؤمنين « هو حلال الدم » خونش حلال است ، وأبو عبدالله ارمنى صاحب ابن أبي دواد گفت: اى أمير المؤمنين خونش را بمن بياشام.

واثق گفت کشته شدن چنانکه میخواهی میرسد ، وابن أبي دواد گفت : ای أمير المؤمنین کافری است که بتوبت می آید شاید او را عاهتی و رنجی یا تغیر عقلی است ، یعنی بر دیوانه و مریض حرجی نیست، گویا ابن أبي دواد کراهت داشت که احمد ابن نصر بسبب او بقتل برسد ، واثق از روی خشم با حاضران گفت: هر وقت نگران شدید که من بدو برخاستم باید هیچکس با من بر نخیزد ، چه من هر گاهی که بسوی وی بردارم در حضرت خدای محسوب و بثواب مقرون است .

آنگاه گفت : صمصامه را که نام شمشیر عمرو بن معدیکرب زبیدی و در خزانه حاضر و از آن پیش ما نیز مسطور داشتیم برای موسی هادي خليفه تقدیم کرده بودند و هادی امر کرده بود که سلم الخاسر شاعر در صفت آن شمشیر شعری چند بگفت و جایزه نیکو بیافت بیاورند و آن شمشیر پهن و صفیحه آن بسه میخ از اسفل آن متصل وجامع بين صفيحه وصله ، یعنی غلاف بود واثق آن شمشیر را برگرفت و بطرف أحمد که در میان سرایش بازداشته بودند گام سپارشد و بفرمود تا نطعی حاضر کردند و در وسط نطع بیاوردند و با ریسمانی سرش را بر بستند و ریسمان را بکشیدند و واثق ضربتی بروی فرود آورد بر عائق و دوش او فرود آمد و ضربتی دیگر بدود بزد و بر سرش رسید.

اینوقت سیماء دمشقی که حضور داشت شمشیر خود را از نیام بیرون کشیده برگردنش بزد و سرش را از تن و تنش را از سر بیگانه ساخت و بقولى بناء شرابی ضربتی دیگر بدو فرود آورد و خود واثق از يك طرف صمصامه طعنه برشکم او بزد .

پس او را بدا نحال حمل کرده تا بآن حظیره که بابک خرم دین در آنها مصلوب شده بود در آورده جسدش را بردار زدند و اینوقت بندهای آهنین برپای

ص: 394

و سراويل ، یعنی ازاری و پیراهنی بر تن داشت و سرش را ببغداد حمل کرده و روزی چند در جانب غربی و چند روزی در جانب شرقی نصب کردند و از آن پس از طرف غربی بجانب شرقی برده و برای آن سر حصار و حظیره معین کرده و فسطاطی و خرگاهی بر زدند و جمعی را بكشيك آن بازداشتند و آن موضع برأس أحمد بن نصر معروف شد .

و رقمه بدین مضمون رقم کرده بر گوش او بیاد یختند و هذا رأس الكافر المشرك الضال وهو أحمد بن نصر بن مالك ممن قتله الله على بدى عبدالله هارون الامام الواثق بالله أمير المؤمنين بعد أن أقام عليه الحجة في خلق القرآن و نفى التشبيه وعرض عليه التوبة ومكنه من الرجوع إلى الحق" فأبى إلا المعاندة والتصريح، والحمد لله الذي عجل به إلى ناره وأليم عقابه ، وإن أمير المؤمنين سأله عن ذلك فأقر بالتشبيه وتكلم بالكفر فاستحل بذلك دمه أمير المؤمنين ولعنه ».

این است سر کافر مشرك كمراه أحمد بن نصر بن مالك از کسانیکه خداوند تعالی او را بدست بنده خدا هارون امام واثق بالله أمير المؤمنين بقتل رسانید بعداز آنکه در قائل شدن بخلقت قرآن و نفی تشبیه حضرت سبحان بدیگر آفریدگان بروی اقامت حجت کرد و توبت وانابت بحضرت احدیت را بروی عرضه داد و او را در رجوع و بازگشت بحضرت حق متمكن و قادر ساخت.

أحمد بن نصر جز از راه معاندت و تصريح بعقيدت فاسده خود و مخالفت با این امر بیرون نیامد ، سپاس خداوندی را سزاست که هر چه زودتر او را بجهنم واصل و به عقاب سخت و دردناکش نایل ساخت ، بدرستیکه أمير المؤمنين از أحمد بن نصر در این مطلب بپرسید و او به تشبیه اقرار و بکفر تکلم کرد لاجرم أمير المؤمنين خونش را حلال کرد و بروی لعنت فرستاد .

و نیز واثق فرمان کرد آنکسانی را که نامبر دار کرده بودند که در صحبت أحمد و نصرت او میگذرانیدند، دنبال کردند و جمله را دستگیر ساخته در چندین زندان بزندان در آوردند و از آنجمله بیست و چند تن را که در فتنه و فساد و اتحاد با او غلیظ تر بودند در زندان تاریک جای دادند و قدغن کردند که اهل و کسان

ص: 395

زندانیان آنچه را برای آنها بزندان میآوردند نیاورند و هیچکس را بملاقات اجازت ندهند و ایشانرا از بند و قید آهنین سنگين بار ساختند وأبوهارون سراج و دیگری را که با او بود بسامرا حمل کردند و دیگر باره ببغداد آوردند و در زندانهای متعدد جای دادند .

و علت گرفتاری این جماعتی که بسبب أحمد بن أبي نصر دستگیر شدند این بود که مردی قصار و رنگرز در ربض بود و نزد إسحاق بن إبراهيم بن مصعب آمد و گفت : من ترا بر اصحاب أحمد بن نصر دلالت می نمایم .

اسحاق کسی را با او بفرستاد تا ایشان را دنبال نماید و چون اجتماع ورزیدند در قصار سببی یافتند لاجرم او را با خود نگاهداشتند و او را در میهرزار درختان خرمائی بود جمله را ببریدند و نیز منزل او را هر چه داشت بغارت بردند و از جمله کسانی که بسبب أحمد بزندان افتاده اند قومی از فرزندان عمرو بن اسفندیار بودند و ایشان در زندان چندان بماندند که بدیگر جهان سفر کردند و شاعری در حق أحمد ابن أبي دواد گويد :

ما إن تحولت من اياد *** صرت عذاباً على العباد

أنت كما قلت من اياد *** فارفن بذا الخلق يا ايادي

ص: 396

فهرست

جلد دوم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقی عليه الصلاة والسلام

بیان پاره اوصاف و نیرومندى وقوت معتصم بالله عباسی 2

سخنی در باب اسراف خلفاء 5

سیره معتصم درباره آزمون مردم به خلق قرآن 7

بیان احتشام وعظمت شأن وجلال أبو إسحاق معتصم خليفه 15

خصائص احوال معتصم وشهرت او بارقم هشت هشت 17

بیان پاره اوصاف و اخلاق واقدامات قويه معتصم بالله 20

علو همت و نهمت أبو إسحاق معتصم وجلال او 25

بنای شهر سامرا در زمان معتصم . 29

پاره اخلاق حسنه و جود و ترحم معتصم درباره موارد 31

حالات أبو إسحاق معتصم با اشخاص برطريق مطایبه و شوخی .37

بیان پاره حکایات و مجالسات معتصم با مردمان مختلف 46

حکایتی از زندگانی خصوصی او و هم پالکی شدن با مسخرگان . 47

اشاره مؤلف به سير وسلوك پادشاهان پیشین زمان . 55

پاره حکایات و حوادث و اتفاقاتی که در زمان معتصم رخ داد 60

حکایت مسعودی از ندمای معتصم عباسي و مراسم ديك يزان 65

اشاره به شرح حال ابن أبي دواد ندیم مخصوص و قاضی معتصم 69

شرحی از منادمت أبو جعفر همدانی با معتصم عباسی 72

ماجرای پوران دخت حسن بن سهل واستخراج از علم نجوم 77

ص: 397

داستان خیاط مؤذن که ازد معتصم مقرب بود و نیم شب اذان گفت 81

حكايت خلاصی محمد بن القاسم بن علي از احفاد إمام علي بن أبي طالب 89

حکایت معلی بن ایوب دبیر معتصم بافضل بن مروان وزیر 91

حادثه نزول تگرگ وصيحه هولناك در بغداد 93

سخنان معتصم عباسی درباره آبادانی زمین و عمارت آن 96

بیان پاره کلمات و اشعار بدیعه معتصم ومخاطبات بامعاصرين 97

برخی از احادیثی که معتصم عباسی راوی آن است . 101

شطرى از فجایع بني اميه واعتراض مؤلف برسیوطی .105

حکایات معتصم با وزراء و دبیران . 106

حكايت عبد الملك زيات وزير معتصم . 107

داستان معتصم باطباخ ومعما و تحريف سخن . 112

بیان ازواج و اولاد معتصم بالله عباسی و حالات ایشان مع الله 115

حکایات معتصم با برخی اطباء زمان . 119

حالات ومكالمات معتصم با شعرای معاصر 120

إبراهيم بن مهدي ( ابن شكله ) ومعتصم عباسی . 121

أبو تمام شاعر و مدايح او 123

اشاره به داستان بر امکه و قلع و قمع آنان . 125

بیانات مؤلف در شخصیت نفاق پیشگان جهان . 129

إسماعيل ميرزا وكرايش او باسنیان 129

اشاره به حوادث مشروطه و نفاق مردم با مشروطه خواهان . 123

حالات معتصم عباسی با مغنیان و سرود گران 139

غناى إبراهيم بن شكله در حضور معتصم 143

غنای علویه و کامیابی او از جوائز معتصم 145

داستان محمد بن اميه شاعر وجارية إبراهيم بن شكله 147

ص: 398

اجتماع مغنیان در سرود و بزم معتصم 151

غنای عبدالله بن عباس بن فضل بن ربیع در حضور خلفا 153

حكايت محمد بن أحمد يزيدى وجارية سحاب 155

دعبل شاعر وحكايت او با معتصم عباسی . 157

داستانی از میهمانی مأمون در خانه معتصم . 158

بیانات مؤلف پیرامون خوشگذرانی خلفای عباسی و اموى 159

سان حکایت محمد بن حارث بسخنر وإبراهيم بن شكله وشارية مغني 161

غنای عریب مغنی در حضور معتصم . 168

حسين بن ضحاك شاعر ومديح او براى معتصم 169

ان الله والمتعال این سایت 168

داستان عمرو بن بانه و ابن شغوف هاشمی . 171

اقطاع معتصم به حسین بن ضحاك از اراضی سامرا 175

بیانات مؤلف پیرامون مقام انبياء واوليا 181

غنای متیم هاشمیه در حضور معتصم و حکایت او 183

اعیان و مشاهیری که در سالهای خلافت معتصم وفات کرده اند 186

كلمات قصار حضرت أبي الحسن الهادي (علیه السلام) 192

سئوالات يحيى بن اكثم قاضى وجواب إمام علي النقي (علیه السلام) 203-218

خلافت أبو جعفر هارون بن معتصم عباسی ملقب به واثق 219

وقایع و حوادث سال 227 هجری . 221

فتنه جماعت قیسیه در دمشق 222

حوادث و سوانح سال 227 هجری . 223

شرح حال بشر حافی و ابتدای گرایش او به تصوف 224

احوال واطوار او در سير وسلوك 225

کلمات و بيانات صوفيانه بشر حافي . 333

بقيه سوانح سال 227 هجری وفوت جماعتی از مشاهير . 247

ص: 399

وقایع سال 228 هجرت وغزوه مسلمانان در صقليه . 249

محار به مسلمانان در اندلس 253

حوادث وسوانح سال 228 هجرى ووفات أبو تمام شاعر 255

شرح حال أبو تمام شاعر وقصايد او . 256

سفر أبو تمام شاعر به خراسان ومدح عبدالله بن طاهر 261

مدايح أبو تمام درباره ابودلف قاسم بن عيسى . 266

سفر أبو تمام به ارمنیه و مدیحه او درباره خالد بن یزید بن مزید 268

منافرة دعبل خزاعى باأبو تمام طائى . 271

سوانح سال 228 هجری وفوت جماعتی از مشاهیر 273

وقایع سال 229 هجری . 274

مصادره شدن اموال کارگزاران و دبیران بامر واثق خليفه . 277

وقایع سال 230 هجری و سرکوبی شورش بني سليم در مدينه . 281

وفات عبدالله بن طاهر در شهر نیشابور . 275

شرح حال عبد الله بن طاهر واخلاق و رفتار او 289

شرح رساله امام هادي درباره جبر و تفويض 292-362

بیانات مؤلف پیرامون این رساله شريفه 298-306

بیانات دیگر مؤلف در معنی تفویض 361-373

بیان خروج جماعت مشرکین در شهرهای انداس سال 230 هجرت . 374

وقایع سال 231 هجرت . 375

پاره حوادث و سوانح سال 231 هجرت . 377

جنبش گروهی از روستانشینان اطراف بغداد. 388

ص: 400

جلد 3

مشخصات کتاب

ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای

محمد باقر البهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

خیراندیش دیجیتالی : مرحومه سرکار خانم بتول السادات شعله.

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی و یکم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

در این سال خلیفه روزگار واثق باقامت حج قصد نهاد وعمر بن فرج را برای تحقیق طرق وشوارع بفرستاد که در هر کجا لازم شمارد اصلاح نماید تا چون خليفه بسفر رهسپر گردد آنچه لازم است آماده باشد و خود واثق نيز ساخته ومهيا شد، عمر بن فرج برفت و تحقیقات لازمه بجای آورده بازگشت و باز نمود که آب اندك وكم ياب است وکارذهاب واياب دشوار ، لاجرم واثق از عزیمت حج برگشت و آسوده بنشست ، و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال واثق عباسی جعفر بن دینار را بولایت و حکومت یمن انتخاب کرد و جعفر در ماه شعبان بدانسوی روی نهاد و با بغاء كبير بزيارت بيت الله و اقامت حج فایز شدند و ابغاء كبير متولی احداث موسم بود و چون جعفر بن دینار بامارت یمن راه بر گرفت چهار هزار سوار و دو هزار تن پیاده ملتزم رکاب داشت ورزق وروزی شش ماهه این لشکر را بدو بدادند .

و در این سال محمد بن عبدالملك زيات براى إسحاق بن إبراهيم بن مصعب بن

ص: 2

أبي خميصه مولاى بني فشير از مردم اضاخ رایتی برای امارت يمامه و بحرین و طریق مکه معظمه از جانب بصره در دارالخلافه بغداد بر بست ، وطبری میگوید: هرگز شنیده نشده است که در دارالخلافه بغداد هیچ وزیری و مشیری و امیری رایت حکومت و امارت بسته باشد مگر محمد بن عبد الملك زیات ، مقصود این است که ابن زیات را این چند رفعت مقام و عظمت منزلت و تقرب و نفوذ قول و مطاعیت و مطبوعیت بود که آنچه را که بایستی خود خلیفه بجای آورد او می آورد .

و چنین است که طبری نوشته است، زیرا که با آن حالت تقرب و استیلا و محبوبیت و اقتدار جماعت بر امکه و آن مهر بلکه عشقی که هارون الرشید با جعفر ابن یحیی بن خالد داشت و آن شأن و جلالت وقرابت عبدالملك بن صالح هاشمی و ورود او بمجلس عیش و طرب جعفر و آن شرمساری جعفر و اقدام قلبی با نجاح مقاصد او که یکی امارت ولایتی برای پسرش بود و قبول جعفر و بعرض رشید رسیدن و تعجب و تحسین رشید و پرسیدن از جعفر که چه تلافی کردی و عرض حوايج اربعه او وقبول کردن رشید آنچه را که جعفر بدو تعهد کرده بود.

مع ذلك چون ایالت مصر با پسر عبدالملك مقرر شد رایت امارت مصر را هارون الرشید از بهر او بر بست و این کار بشخص خلیفه اختصاص داشت چنانکه در ذیل احوال هارون الرشيد مشروحاً یاد کردیم .

و نیز در این سال جمعی از لصوص و مردم دزد بیت المالی را که در دار العامه بود نقب زدند عجب این است که این بیت المال در جوف قصر خلافت بود و چهل و دو هزار درهم و مقداری دینار سرخ ببردند و پس از چندی گرفتار شدند ويزيد حلوانی صاحب شرطه که خلیفه ایتاخ بود از دنبال ایشان بکوشید تا جمله را بگرفت .

و هم در این سال محمد بن عمرو خارجی که از بنی تغلب بود با سیزده مرد در دیار ربیعه خروج کرد وغانم بن أبي مسلم بن حميد طوسی که بر حرب موصل امارت داشت با همان مقدار مرد که او را بود بیرون آمد و جنگ در میانه شعله ور و چهار

ص: 3

تن از خوارج کشته و محمد بن عمر و اسیر و دستگیر گردید و او را از سامره ببغداد فرستادند و در مطبق محبوس ساختند و سرهای آن چهار تن را که اصحاب وی بودند در کنار چوبه دار با بك خر می نصب کردند .

و هم در این سال وصیف ترکی که از امرای نامدار بود از ناحیه اصفهان و جبال وفارس بیامد و او را در طلب جماعت اكراد مأمور کرده بودند ، چه آنجماعت بنیان فساد و شرارت کرده و باین نواحی شبتازی آوردند و چون وصیف بیامد بقدر پانصد تن از آنجماعت که در میان آنها دو پسر خوردسال هم بودند با خود باسیری بیاورد و جمله را در بند و غل آهنین بر کشیده بود ، واثق فرمان داد تا آن اسیران را در زندان بردند ، و هفتادو پنج هزار دینار بوصیف جایزه عنایت شد و نیز اورا شمشیری حمایل ساختند و بجامکی و خلعت بر افتخارش برافزودند.

و نیز در این سال لشکری از مسلمانان بطرف بلاد مشرکین را هسپار شدند و بآهنگ جليقيه بتاختند و بقتل واسر وسبی و غارت و غنیمت برخوردار و بشهر لیون رهسپار آمدند و آنشهر را بدر بندان و محاصرت ومجانيق و نفط و آتش فرو گرفتند مردم لیون از این خشونت و غلظت و بأس و شدت هراسان گردیدند و آنشهر و هر چه را که درون آن بود از دست بگذاشته و در حال فرار بیرون تاختند .

مسلمانان هر چه خواستند از آنشهر بغنیمت بردند و دیگران را نیز بیرون کردند ، اما برویران کردن باروی آنشهر که سخت استوار بود نیرومند نشدند و بحال خود بگذاشتند، جزری در تاریخ الکامل گوید : الان پهنای باروی لیون هفده ذراع است و مسلمانان ثلمها و سوراخهای بسیار در آن کردند .

جليقيه بكسر جيم و لام مشدده و یاء ساكنه وقاف مكسوره و یاء مشدده ناحیه ایست نزديك ساحل بحر محيط از ناحیه شمال اندلس در اقصای اندلس از جهت غربی چنانکه از این پیش در ذيل سلطنت وليد بن عبد الملك رقم كرديم موسى بن نصیر سردار لشکر عرب چون اندلس را فتح کرد باین ناحیه رسید و این بلاد جز با اهل خودش که عادت آن کرده اند سازگار نیست، ابن ماكولا كويد: جليقي

ص: 4

نسبت ببلده ایست از بلاد روم که متآخم مر اندلس است، یا قوت حموی در معجم البلدان میگوید : لبون بالام مفتوحه وباء موحده مضمومه وواو ونون از ماده ناقة لبون أي ذات لبن اسم شهری است اما ليون باياء حطي مذکور نیست .

و هم در این سال قرار داد فداء در میان مسلمانان و اهل روم با تمام رسید ، أحمد بن أبي قحطبه که مصاحب خاقاق خادم بود و خاقان خادم رشید و در ثغر وسرحد پیالیده بود خبر داده است که این خاقان بخدمت واثق بیامد و نیز تنی چند از وجوه اهل طرسوس وغيرها با او بودند و از ابو وهب صاحب مظالم که در میان ایشان امارت میکرد شکایت آوردند و همواره محمد بن عبدالملك أبو وهب و مردم عارض را در دار العامه گاهی که مردمان باز میشدند و خلوت میشد در روز دوشنبه و پنجشنبه حاضر و در عرایض و شکایات ایشان رسیدگی مینمود تا هنگام ظهر باین مطالب توجه می نمود و بعد از آن باز می گشتند وعبدالملك بر این نهج بگذرانيد وآخر الأمر أبووهب را از امارت ایشان معزول ساخت .

و نیز واثق فرمان کرد که اهل ثغور و سرحدات را در امر قرآن امتحان و عقیدت ایشان را بازدانند، تمام آنمردم گفتند قرآن مخلوق است مگر چهار تن واثق فرمان داد اگر این چهار تن بمخلوق بودن و حدوث قرآن اقرار نیاورند جمله را بقتل رسانند.

و نیز بفرمود تا تمام اهل ثغور را بهر نحو خاقان رأی دهد جایزه بدهند و هر چه زودتر اهل ثغور بثغور و سرحدات خودشان روان شوند و خود خاقان اندکی بعد از رفتن ایشان بیاید، در این اثنا فرستادگان روم که در آن هنگام میخائیل بن توفيل بن ميخائيل بن اليون بن جورجس بود بخدمت واثق بیامدند و ملك روم خواستار شده بود که مسلمانانی را که در زمین روم اسیر هستند بغدا بگذرانند.

واثق خاقان را برای انجام این امر بروم فرستاد و خاقان در آخر سال دویست و سیام با جماعتی که با او بودند در کار اسارای مسلمانان بر وفق موعدی که میان او و فرستادگان سلطان روم بود راه بر سپردند و قرار بر آن شده بود که در روز عاشوراء

ص: 5

این ملاقات روی دهد که عبارت از روز عشوراء ودهم محرم الحرام سال دویست و سی و یکم هجري بود .

و بعد از آن واثق خليفه براى أحمد بن سعيد بن مسلم بن قتیبه باهلی رایت امارت ثغور وعواصم بربست و او را فرمان کرد تا فدا را حاضر نماید ، پس أحمد بن سعید از هفده فرسنگی برد که نام موضعی است بیرون شد .

و چنان بود که آن رسلی که در طلب فداء آمده بودند در میان ایشان و محمد بن عبدالملك زيات در امر فداء و چگونگی ادای آن پاره اختلافات روی داده و می گفتند ما در امر فداء و عوض دادن و گرفتن زنی پیریا شیخی کبیر یا خوردسالی صغیر نمیگیریم و این مشاجرت و مناظرت روزی چند در میان ایشان قیام وقوام داشت و آخر الأمر رضا بآن دادند که هر نفسی را بنفسی فدا دهند ، یعنی اگر از مسلمانان که در چنگ رومیان اسیر است مثلاً مردی پیر باشد بمسلمانان رد کنند و در ازای آن از رومیانی که در دست مسلمانان گرفتارند مردی پیر عوض بگیرند و بر همین منوال عوض بگیرند پیر را در عوض پیر وزن پیر را در عوض زن پیر و كودك را در عوض كودك در مقام تقدیه آورند .

چون بر این تقریر تحریر شد واثق کسی را ببغداد فرستاد تا هر برده و اسیری که از رومیان در دست و سرای مسلمانان خریداری و هر کسی را بتوانند از صاحبانش بخرند برفتند و حتى الامكان و الرضا بخريدند اما عدد كافي نگشت لاجرم واثق از زنهای رومیه پیروغیر پیر که در قصر خود داشت بیرون آورد چندانکه آنعدد که باید تسلیم رومیان کنند و بهمان شمار مسلمانانی که اسیر آنها است در عوض بگیرند تمام گردید .

و هم از رومیانی که با أحمد بن أبي دواد قاضی القضاة بود دو مرد را که یحیی ابن آدم کرخی مكنى بأبي رمله و جعفر بن الحداء نام داشتند امر بمسافرت کرده و یکی از کتاب را که از نویسندگان عرض بود و طالب بن داود نام داشت با آندو تن همراه ساخت و باطالب فرمود : تو و جعفر بایستی آن اسیران مسلمان را در امر قرآن

ص: 6

امتحان کنی هر کسی اقرار کرد که قرآن مخلوق است فدیه بده و او را از بند اسر نجات بده و هر كس منکر مخلوق بودن قرآن باشد او را نزد رومیان بگذار و در عوض او فدا مده و او را از قید اس بیرون مساز و نیز بفرمود که هر کسی بمخلوقیت قرآن سخن کرد یک دینار از آن مالی که با مأمورین اسلام حمل میشود او را عطا کن و هم بفرمود پنج هزار در هم بطالب بن داود بدادند .

از أحمد بن حارث شخصی حکایت کرده است که گفت : از ابو قحطبه مصاحب خاقان خادم که سفیرمیان مسلمانان و رومیان بود تا بداند جماعتی که از مسلمانان در خاک روم اسیر هستند بچند شماره اند و او برفت و ملك روم را بدید و عدد اسیران را قبل از فداء بدانست ، پرسیدم که اساری بچه اندازه بود؟ گفت: سه هزار مرد و پانصد تن زن بودند پس واثق فرمان بتقدیه داد.

أحمد بن سعيد بمرکب برید عجله کرد تا این امر فداکاری بدست او باشد و هم کسی را بفرستاد تا اسرای اسلام را امتحان کند و هر کسی از ایشان اقرار نماید که قرآن مخلوق است و خداوند عز وجل" در قیامت دیده نمیشود فدا بدهند و او را بگیرند، و هر کسی این اقرار را نیاورد او را بدست رومیان بهمان حال اسیری بگذارند، و از زمان محمد بن زبیده ، یعنی محمد بن هارون الرشيد ملقب بأمین در سنه یکصد و نود و چهار یا نود و پنجم تا آن هنگام در کار فدا اقدامی نشده بود.

میگوید: چون روز عاشوراء دهم محرم سال دویست و سی و یکم روی نمود مسلمانان و آنکسان که با ایشان بودند و هم از مردم گیر که با آنها می گذرانیدند با دو تن سرهنگ از سرهنگان روم که یکی انقاس و آن دیگر را طلسوس می نامیدند با مسلمانان و گروه مطوعه با چهار هزار سواره و پیاده در موضعی که لامس نام داشت اجتماع کردند .

از حمد بن أحمد بن سعيد بن مسلم بن قتيبة الباهلي حكايت کرده اند که مکتوب پدرش سعید بدور سید که آنکسانی را که از اسرای مسلمانان فدا داده اند و آنانکه از اهل ذمه با مسلمانان اسیر بودند چهار هزار و شش آن بشمار آمدند شش تن از این جمله زن

ص: 7

و كودك و كمتر از پانصد تن از اهل ذمه و دیگران مردان جميع آفاق اسلام بودند وأبو قحطبه که رسول خاقان خادم بسوی پادشاه روم بود تا شمار اسیران را بداند و هم صحت آنچه را که میخائیل ملك روم بر آنعزیمت کرده معلوم گرداند حکایت نموده است که شمار مسلمانان قبل از فداء سه هزار مرد و پانصد زن و كودك بودند و این جمله در قسطنطینیه و جز آن مسکن داشتند و در قید اسر میزیستند سوای آنان که رومیان و محمد بن عبدالله طرسوسی حاضر ساختند و نزد ایشان بودند اسیر رومیان بود ، پس این اسیران را أحمد بن سعید بن سلم و خاقان خادم باچند نفر از وجوه اسیران بخدمت واثق خلیفه فرستاد و واثق ایشان را هريك براسبی بر نشاند و هر مردی از آنان را هزار درهم عطا فرمود .

و این محمد بن عبدالله گفته است که مدت سی سال در چنگ رومیان اسیر بود و در غزوه رامیه اسیر گشت و در علاقه بود و اسیر گردید - علاقه باعين مهمله و لام و الف وفاء وهاء شهري كوچك است در حوف شرقی زمین مصر فرودتر از بلبيس وعلاته باتاء وعلانه بانون از نواحی صنعاء يمن واسم موضعی است و در جمله اسیرانی بود که در این هنگام با دیگر مسلمانان از چنگ اسارت برست .

میگوید: ما را در روز عاشوراء در کنار رود لامس که مشرف بر سلوقيه و نزديك بدریا بود فدا دادند و نجات بخشیدند و شماره این اسیران چهار هزار و چهارصد تن برآمد هشتصد تن زن و شوهر و کودکان ایشان و قریب صد نفر اهل ذمه مسلمانان بودند یا از این فزونتر شمرده شدند، پس فداء هر کسی مطابق او بود مرد بمرد كوچك بكوچك بزرگ ببزرگ ، و خاقان خادم هر اسیری را که از اهل اسلام در بلاد روم معلوم ساخت و موضعش را بدانست بگرفت.

می گوید: چون برای انجام امر فداء حاضر شدند مسلمانان از طرف شرقی نهر روم و رومیان از طرف غربی نهر بایستادند، د رومیان از جانب خودشان يك تن اسیر اسلامی را بدین سوی میفرستادند و مسلمانان از این طرف یکتن اسیر رومی را بدانجانب میفرستادند و هر دو آن در وسط نهر بهم میرسیدند و چون اسیر مسلم

ص: 8

بمسلمانان می پیوست صدا بتكبير بر میکشید و سایر مسلمانان آواز بتكبير بلند میساختند و در آنجا مخاضه بود ، و چون اسیر رومی برومیان میرسید بزبان آنها سخن میکرد آنها نیز تکلم می نمودند که شبیه بتکبیر بود .

و از سندی مولی حسین خادم حکایت کرده اند که گفت : مسلمانان جسری بر روی رودخانه بر بستند رومیان نیز جسری دیگر بر کشیدند ، پس ما اسیر رو میرا بر جسر خود و رومیان اسیر اسلامی را برجسر خودشان روان میداشتند اسیر مسلمان بما می پیوست و اسیر رومی برومیان میرسید و منکر این بود که مخاضه هم بوده است . مخاضه جای در شدن و آن آبی است که پیاده و سواره بتواند از آن بگذرد

مخاض ومخاوض جمع آن میباشد اخاضه بمعنی بآب در آوردن ستور است .

و از محمد بن کریم روایت شده است که گفت : چون ما را از اسیری در آوردند و بدست مسلمانان در آمدیم جعفر و یحیی ما را در امر قرآن و نفی رؤیت بیازمود وما بر طبق میل آنها سخن کردیم و هر يك دو دينار عطا يافتيم .

میگوید: آن دو بطریق ، یعنی سرهنگ رومی که با آن اساری آمدند معاشرت ایشان باسی نبود ، و از آنطرف چون رومیان اندك بودند از جمعیت مسلمانان بيمناك شدند و خاقان ایشان را از این اندیشه و خوف امان داد و قرار بر آن گذاشت که در میان مسلمانان و رومیان تا چهل روز ضرب الاجل باشد و دست بجنگ نیالایند تا گاهی بیلاد و مأمن خود وصول گیرند .

و ایام فداء را چهار روز مدت بود و آن مردمی را که واثق از رومیان برای فداء تحویل داده بود تا بدهند و آن شمار از اسرای مسلمان بگیرند اضافه بر آن شمار آمدند که رومیان از اسیران اسلامی بخاقان بدادند و خاقان صد نفر از اسرای روم را که بلا عوض ماندند و بایستی بازگرداند بملك روم بدون عوض بداد تا مسلمانان را بر رومیان فضیلتی باشد بآن استظهار كه رومیان خوفناک بودند که مسلمانان تا انقضاء مدت از ایشان اسیر بگیرند، و بقیه اسیران روم را که بلاعوض مانده بودند بطرسوس بفرستاد و در آنجا بفروش رسانیدند.

ص: 9

میگوید: از آن مسلمانان که در بلاد روم بدین نصرانی اندر شده بودند بقدر سی نفر با ما بیامدند و در ازای آنها از اسیران روم فدا دادند.

محمد بن كریم گوید : چون آنمدت چهل روز، در میان خاقان و رومیان بپايان رسيد أحمد بن سعيد بن سلم بن قتيبه در مرة ثاني جنگ نمود و مردمانرا برف و باران فرو گرفت و دویست تن از مسلمانان بمردند و هم جمعی کثیر در رود بدندون غرق شدند و نزديك دویست تن از ایشان اسیر گشتند واثق چون این خبر بشنید بروی گران گردید ، و جمله آنانکه بمردند و غرق شدند پانصد تن بشمار آمدند و چنانکه أحمد بن سعید را هفت هزار تن در رکاب بود و بطریقی از عظمای روم بدو روی نمود أحمد از وی بحیازت پرداخت وجوه مردمان که با او بودند بدو گفتند : لشکری که دارای هفت هزار تن مرد جنگی باشد بر آن لشکر بیم و خوفي نشاید داشت و اگر تو با این مردم روم روی باروی نخواهی شد اقلا در بلاد و امصار ایشان دست بردی لازم است ، أحمد بتاخت و تاز بپرداخت و هزار گاو و ده هزار گوسفند بغارت برده از آن اراضی بیرون شد، اما واثق او را معزول ساخت و برای نصر بن حمزه خزاعی در روز سه شنبه چهار شب از شهر جمادی الاولی بجای مانده این سال رایتی بر بست و بجاى أحمد منصوب ساخت .

و هم در این سال بروايت طبری خطاب بن وجه الفلس وفات کرد و هم در این سال در مملکت افریقا در میان أحمد بن اغلب و برادرش محمد بن اغلب محاربت افتاد قتالی در میانه بگذشت و با احمد جماعتی بودند و بر تحمل که در قصر خود جای داشت هجوم آوردند .

اصحاب محمد بن اغلب چون نگران این حال شدند درهای قصر را بر بستند و بجنگ پرداختند و قتالی بدادند و از آن پس از مقاتلت دست بداشتند و بصلح و صلاح پیوستند از این روی کار احمد بزرگ شد و دواوین بدستگاه او انتقال گرفت و برای محمد از امارت جز نامی برجای نماند و معنی و حقیقت امارت با برادرش احمد افتاد وأحمد براين حال استقلال و استبداد تا سال دویست و سی و دوم بماند .

ص: 10

در این وقت جمعی از بنی اعمام وموالى محمد بن اغلب باحمد متفق شدند و نیرومند وقوى الحال شد و با برادرش احمد قتال داد و بروی چیره گشت و او را بطرف مشرق نفی کرد و این هنگام کار امارت و ریاست محمد در افریقیه استوار شد و برادرش أحمد در عراق بدیگر جهان رهسپار گردید .

و در اين سال أبو عبد الله محمد بن زياد كوفي معروف بابن اعرابی راویه صاحب اللغة که پدر او بنده سندی و خودش دارای تصانیف عدیده ممتاز مرغوب بود بدیگر سرای رهسپار شد.

از این پیش در ذيل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال وی اشارت کردیم احول وراويه اشعار قبائل وعالم با نساب و یکی از علمای نامدار لغت ومشاهير عرفای بلغت است و بسیاری بر ناقلین لغت خطا می گرفت و در کلام غريب رأس ورئيس بود و چنان میدانست که اصمعی و ابو عبیده چیزی را نیکونمی آوردند .

أبو العباس تعلب که شاگرد او بود می گفت: افزون ازده سال در مجلس او حاضر میشدم و هرگز کتابی بدست او ندیدم و چندان از محفوظات و منقولات خود بر مردمان املاء نمود که بایستی آن مرقومات را بر چند شتر بار کرد و کتاب النوادر که بس بزرگ و کتاب الأنواء وكتاب صفة النخل وغيرها از تصانیف اواست واخبار و نوادر و امالی او بسیار و مستند لغويين وادباء وشعراء روزگار است ولادتش چنانکه خودش گفته است در سال یکصد و پنجاهم هجری در همان شب وفات أبي حنيفه بوده است و چهارده شب از شهر شعبان المعظم برگذشته و بقول طبری روز چهارشنبه سیزدهم همان ماه سال مذکور وفات کرد و مدت زندگانیش از هشتاد سال برگذشت.

و هم در این سال دختر عصمت پرور حضرت موسی بن جعفر خواهر حضرت ولايت مخبر علي بن موسی الرضا صلوات الله عليهم که ام ابیها نام داشت از این سراچه رنج و آلام بجنان جاوید انتقال فرمود، از این پیش در ذيل احوال حضرت امام موسى کاظم علیه السلام و تعداد اولاد امجادش بنام این مخدره عظمی و بانوی کبری اشارت نمودیم .

ص: 11

و هم در این سال أبو نصر أحمد بن حاتم راويه اصمعی که از ادبای عصر بود رخت هستی را از سرای نیستی بسرای جاوید کشید و هم در این سال عمرو بن أبي عمرو شیبانی از این دخمه آمال و مغاك اماني بجهان جاودانی شتافت ، و هم در این سال در ماه ذى الحجة الحرام محمد بن سعدان ضریر نحوی رخت اقامت بسرای آخرت کشید ونيز در اين سال إبراهيم بن غرغره روان از تن بسپرد و تن بگذاشت و بدیگر جهان روان گشت.

و نيز عاصم بن علي بن عاصم بن صهيب واسطي بمركز جاوید منزل گزید و هم در این سال محمد بن سلام بن عبد الله جمحي بصري که باخبار و ایام مردمان عالم بود از این سرای ملام بدار السلام أبد ارتسام سفر کرد. سلام با تشديد لام است .

و هم در این سال عاصم بن عمرو بن علي بن مقدم أبو بشر مقدمى قدم بديگر سرای نهاد، ونيز أبو يعقوب يوسف بن يحيى البويطي الفقيه صاحب الشافعی از این معاك هلاك بفضای بی منتهای آنسرای تحویل داد وی از جمله آنکسانی است که در امتحان قرآن بمخلوقیت قرآن قائل نگشت و جای در زندان آورد و از جمله صلحای روزگار بود .

و هم در این سال هارون بن معروف بغدادی از این جهان سست بنیاد بجهان جاوید نهاد خرام گرفت حافظ احادیت و اخبار بود .

و نیز در این سال در اروپا طایفه پلیسی که در رومية الكبرى سكون داشتند و مذهب مجوس و آتش پرستان را پیروی مینمودند چون از دین حضرت مسیح علیه السلام سر بر تافتند بفرمان تأدرا امپراطریس صد هزار تن از آنان را سر از تن برداشتند .

و در رومية الصغرى لشکرهای اسلام برپاره بلاد و امصار بتاختند و غلبه کردند و به غنایم بسیار کامکار شدند و در اندلس بحكم عبدالرحمن دوم امیر اسپانیول چاپارخانه احداث کردند.

و هم در این سال مخارق مغنی که در صفت تغنی و سرود و ساز و آواز نسبت بامثال خود در پرده صوت و حلق بخرق عادت کشیده بود از صوت وصیت بیفتاد و در دیگر

ص: 12

جهان بلند آوازه گشت، از این پیش در ذیل احوال خلفا و پاره اعیان عصر ایشان ببعضی حالات مخارق اشارت رفت و از این بعد در مواقع مناسبه مذکور خواهد شد.

بیان وقایع سال دویست و سی و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال بغاء كبير بقبيله بني نمير برفت و برایشان بتاخت و جنگ در انداخت طبری میگوید : أحمد بن محمد بن خالد از معظم اخبار ایشان با من حدیث کرد و گفت : در این سفر با بغاء كبير رهسپر بود و سبب حرکت بغاء باین طایفه این بود که عمارة ابن عقيل بن بلال بن جرير بن الخطفي قصيده در مدح واثق بگفت و بحضورش در آمد و قراءت کرد واثق بفرمود تاسی هزار درم در جایزه او بدهند و هم ببعضی عطیات دیگر کامکار بدارند.

و بعد از آن عماره در حق بني نمير وفساد و آشوب وقتل وغارت ایشان در اغلب اراضی و در یمامه و حوالی آن بعرض واثق برسانید، لاجرم واثق مكتوبى ببغاء كبير نگاشت و او را بمحاربت و مدافعت آنجماعت امر کرد ، چون بغاء كبير حسب الأمر خلیفه روزگار خواست با نجماعت رهسپار شود محمد بن یوسف جعفری را برای راهنمائی با خود ببرد و بجانب یمامه بآهنگ آنمردم برفت و در طی راه جماعتی از ایشان را در موضعی که شریف نام داشت دریافت و در میانه جنگ برخاست .

بغاء در آن محاربت افزون از پنجاه نفر از آنان بکشت و بقدر چهل تن اسیر نمود و از آن پس بسوی حظیان راه بر گرفت و از حظیان بسوی قریه از بني تميم از عمل یمامه که مرآة نام داشت روان گردید و فرستادگان خود را پیاپی با نجماعت بفرستاد و گفت: از در سمع و طاعت بیرون شوید و در امان باشید .

ص: 13

آنمردم زشت خوی از قبول این امر امتناع ورزیدند و بعلاوه فرستادگان بغاء را بدشنام در سپردند و بحرب بناء قدم جلادت پیش نهادند تا گاهی که آخر کسی که از رسولان بغاء و دو مرد بودند یکی از بنی عدی از تمیم و دیگری از بنی نمیر این دو تن رسول را آنکه نمیمی بود بکشتند و نمیری را مجروح ساختند ، بغاء چون این کردار آنمردم دغا را بدید از مرآة به وغای ایشان مرد و مرکب براند و مسیر او بسوی آن قوم در أول شهر صفر المظفر سال دویست و سی و دوم بود .

بغاء ببطن نخل فرود آمد و از آنجا راه بر نوشت تا بنخیله اندرشد و بآنجماعت پیغام فرستاد که بسوی من بیائید بنی ضبه احتمال این امر را از بنی نمیر نموده و بکوهستان آنسامان برآمدند در طرف چپ جبال سود و آن کوهی است خلف يمامه و بیشتر مردمش از قبیله باهله میباشند، بغاء بآ نجماعت پیام کرد که بدو آیند و آنها از آمدن بخدمت وی سر بر تافتند.

لاجرم بغاء كبير سريه و سپاهی شب تاز بآ نجماعت روانه کرد و آن لشکر آنان را در نیافتند و بغاء چند مرة سريشه بدان گروه بفرستاد و آخر الأمر دست بدانها یافتند و از آنها اسیر بگرفتند و نیز بعد از آن سرايا بقدر هزار تن مرد جنگی از دنبال سرایا روان ساخت سوای آنانکه از ضعفا و اتباع در لشکر جای گرفته بودند .

ایشان برفتند و آنجماعت را که جمعیت کرده و برای عناد احتشاد ورزیده بودند و جنگ را آهنگ داشتند و نزديك سه هزار تن میشدند در موضعی که روضة الأبان نام داشت در یافتند و جنگ در سپردند و آنجماعت مقدمة الجيش بغاء را هزیمت کرده میسره سپاهش را نیز بر شکافتند .

از یاران بغاء بقدر یکصد و بیست یاسی مرد را بکشتند و از شترهای لشکرش هفتصد شتر را عقر کردند و هم چنین صد چارپای دیگر را از پای در آوردند و آنچه بوزن سنگین بود بتاراج بردند و اموالی را که با بغاء حمل کرده بودند غارت نمودند .

أحمد میگوید: بغاء كبير با آنجماعت بازخورد و بر آنها هجوم آورد و این هنگام تاریکی شب نمایان گشت و بغاء آن جماعت را سوگند همیداد که از این

ص: 14

باره لجاج ومركب عناد فرود آیند و بطاعت أمير المؤمنين واثق اندر شوند ، و نيز عمل ابن يوسف جعفری بر این امر و قبول طاعت و ادراك طریق سلامت با آنها سخن همی داند و آن جماعت در جواب او میگفتند :

ای محمد بن يوسف سوگند با خدای نوزائیده ما هستی و حرمت رحم را رعایت نکردی از آن پس این گروه عبید و علوج و بنده و گبر را بیاوردی و با ایشان با ماقتال ورزیدی سوگند با خدای ترا عبرت بنمائیم و از اینگونه سخنان بزبان همی آوردند چون صبح سر بر کشید محمد بن یوسف با بغاء گفت: پیش از آنکه روشنی روز چهر گشاید به ایشان تاختن کن ، چه اگر روشنی نمودار گردد وقلت عدد ما را بدانند برما جرأت و جسارت گيرند ، أما بغاء كبير قبول این امر را نمی نمود .

چون روشنی صبح نمایش گرفت و آن جماعت بعدد آن سپاهی که با بغاء بودند نگران شدند و پیادگان سپاه بغاء در پیش روی و سواره از دنبال ایشان و چهارپایان و مواشی از دنبال آنها بودند قوی دل شدند و برما حمله ور گردیدند و ما را هزیمت دادند تا گاهی که هزیمتیان ما بلشگرگاه ما رسیدند و ما بهلاکت خود یقین کردیم.

محمد بن یوسف میگوید: چنان اتفاق افتاده بود که در خدمت بغاء كبير عرض کرده بودند که یکدسته خیل آنجماعت در فلان مکان از بلاد ایشان هستند بغاء دویست سوار از مردم خود را بدانسوی بفرستاد و در این حال که بر این حال ابتذال بودیم و خود را در شرف هلاك و دمار میشمردیم و بغاء و آنانکه با او بودند بهزیمت میرفتند بناگاه آن سوارانی را که بغاء شب هنگام بطرف آن خیل فرستاده بود و اینوقت از آن موضع معین باز میشدند در ظهور بنی امیر روی آوردند و بغاء و اصحابش را بآن روزگار نگران شدند باد در صفارات خود بردمیدند .

چون بنی امیر بانگ صغير بشنیدند و آنمردم را بيك ناگاه بدیدند که بناگاه از دنبال ایشان بیرون آمدند بگمانهای گوناگون اندر آمدند و گفتند: سوگند با خدای این بنده یعنی بغاء بغدر و حیلت کار کرد و پشت برجنگ داده روی بفرار

ص: 15

آوردند و پیادگان آنها را سواران ایشان دست بدادند با اینکه ساعتی پیش نهایت حمایت از آنها می کردند.

أحمد بن عبد ميگويد: از آن پیادگان یکتن بسلامت جان بدر نبرد و بجمله کشته شدند و اما سواران ایشان بر پشت مرکبها مانند مرغ پرنده بفرار پرواز نمودند و دیگری روایت کرده است که هزیمت بغاء و یارانش را در میسپرد از صباح تا ظهر گاه روز سه شنبه سیزده شب از شهر جمادى الأخره سال دویست و سی و دوم هجري نبوي صلی الله علیه وآله وسلم.

و از آن پس جماعت مخالف بنهب و غارت و پی زدن اشتران و چارپایان مشغول شدند تاگاهی که یاران بغاء که بهرسوی روی کرده بودند بازشدند و هر کسی از وی بجائی رفته بود فراهم شدند و بر بني نمير بتاختند و آنجماعت را هزیمت کردند و از هنگام زوال شمس تا وقت نماز عصر هزار و پانصد مرد از آنها بکشتند و بغاء در موضع وقعه در کنار آب معروف ببطن السر اقامت کرد تا سرهای آنان را که از بنی نمیر کشته بودند نزد او حاضر ساختند آنگاه خودش و یارانش سه روز باستراحت توقف کردند .

أحمد بن محمد گوید که آن جماعتی که از سواران بني نمير از آن جنگ فرار کرده بودند بخدمت بغاء بفرستادند و طلب امان کردند بغاء بایشان امان داد و آن سواران بخدمت بغاء بیامدند بغاء جملگی را در بند آهن کشیده با خود همراه ساخت، و دیگری حکایت کرده است که بغاء از موضع آوردگاه در طلب آنانکه فرار کرده بودند برفت و کسی را بدست نیاورد مگر پاره ضعفاء را که قدرت حرکت نداشتند و پاره مواشی و چارپایان را و بحصن باهله مراجعت فرمود.

و میگوید : بغاء از قبیله بنی امیر با بنو عبد الله بن نمير و بنو بسرة وبلحجاج وبنو قطن وبنو سلاه و بنو شریح و بطونی از خوالف که عبارت از بني عبد الله بن نمیر و بنو عامر بن امير اصحاب نخل و شاه بودند و اصحاب خیل بودند و عبدالله بن نمیر همان طایفه ایست که با عرب حرب مینمودند و عمارة بن عقيل با بغاء کبیر میگوید :

ص: 16

تركت الاعقفين و بطن قو *** وملات السجون من القماش

أحمد بن حمد گوید که آنکسانی که از بنی نمیر از بغاء امان یافتند و بخدمت او بیامدند و چنانکه مذکورشد بغاء ایشان را در بند آهن کشیده محبوس ساخت و در رکاب خودش رهسپار داشت در طی راه آشوبی برآوردند و قیود خود را بشکستند و آهنگ فرار داشتند .

بغاء تفصیل حال ایشان را بدانست و بفرمود تا تن بتن را نزد او حاضر ساختند و چون یکتن را می آوردند بضرب اوامر میکرد و از چهارصد تازیانه تا پانصد تازیانه و کمتر از آن و بیشتر از آن میزدند ، یکی از آنان که در آن محضر حاضر بود گفت: هیچکس از ایشان بکلامی تکلم نکرد که اظهار وجعی از ضرب نموده باشد و در آن میانه شیخی را بیاوردند که قرآنی را برگردن خود آویخته بود .

حمد بن يوسف از يك طرف بغاء نشسته بود و از دیدار آن شیخ بخندید و با بغاء گفت : اصلحك الله این شیخ اخبث خلق است گاهی که قرآن را از گردن علاقه کرده است پس چهارصد یا پانصد تازیانه اش بردند و او نه ناله و نه استغاثه نمود .

حکایت کرده اند که سواری از بنی نمیر که نامش مجنون بود بغاء را در آن واقعه ایشان که حکایتش مذکور شد با نیزه بزد و مجنون را مردی از اتراك با تیر بزد و مجنون جانی بدر برد سه روز بزیست و از آن پس از زحمت آن تير بمرد .

میگوید: بعد از آن واجن اشر وسنی صفدی با هفتصد مرد بمدد بقاء از اشر وسنينه استخينيته بیامد وبغاء او را و عمل بن يوسف جعفری را در اثر آن جماعت بفرستاد واجن یکسره در طلب ایشان برفت تا در آن بلاد اندر شدند و به تباله و حوالی آن از حد عمل بمن در آمدند اما آنان را بدست نیاوردند .

پس واجن بازگشت و افزون از شش آن یا هفت تن از آن قبیله بدست نیاورد و در حصن با هله توقف گزید و جماعتی را بعنوان سریه به جبال بني عمير و دشتها و صحراهای آنجا از هلان و سود و جز آن از عمل يمامه برای محاربت آنان که

ص: 17

قبول امان کردند و بعد از آن امتناع ورزیدند بفرستاد .

ایشان برفتند و جماعتی را بکشتند و گروهی را اسیر کردند آنگاه جمعی از سادات و بزرگان آنان بیامدند و بجمله در طلب امان برای خود و بطنی که خودش از آن بطن بود شدند.

بغاء از ایشان بپذیرفت و با ایشان با نبساط و انس روی کشود و همچنان در آنجا اقامت نمود تا گاهی که هر کسی که گمان میرفت در آن نواحی از این جماعت است در خدمتش حاضر شدند آنگاه با ندازه هشتصد مرد از ایشان را که طبعاً شریر و مفسد بودند بگرفت و بز نجیرهای آهنین سنگین بار ساخت و ایشان را در ماه ذی القعده سال دویست و سی و دوم هجري ببصره حمل کرد.

و نيز بصالح عباسي امیر مدینه رقم فرمود که آنان را که از بنی کلاب وفزاره و مره و ثعلبه و غيرها در مدینه طیبه نزد خود دارد روانه کرده بدو ملحق نماید پس صالح عباسی در بغداد به بغاء پیوست و جملگی در محرم سال دویست و سی وسوم بسامراء برفتند ، و شماره آن اسیرانی که بغاء كبير وصالح عباسی از اعراب سوای آنانکه از اعراب فرار کردند یا کشته شدند و در آن جنگها که نام بردیم پایمال هارك و دمار آمدند دو هزار و دویست مرد از بني كلاب ومره وفزاره وثعليه و طی بودند .

یاقوت حموی گوید: شریف بضم شین معجمه و فتح راء مهمله وياء حطي و فاء تصغیر شرف ، آبگاهی است از بني نمير بقولی رودخانه ایست در نجد پس آنچه از طرف یمین است شرف و آنچه از جانب بسار است شریف و شریف نام حصنی از حصون زبید در یمن و بمعنی موضع عالی است و عقابها بآنجا منسوباند طفیل غنوی این شعر را گوید:

وفينا ترى الطوبى وكل سميدع *** مدرب حزب و ابن کل مدرب

نبيت العقبان الشريف رجاله *** إذا ما نووا احداث أمر معطب

ابو زیاد گفته است که ارض بنی امیر شریف دار آنها بجمله در شریف است

ص: 18

مگر يك بطن در يمامه که آنها را بنو ظالم بن ربيعة بن عبدالله گویند و این بطن ما بین حمی ضربه وسود شمام است، و از این پیش بضریه و حمى ضربه اشارت نمودیم ويوم الشریف یکی از ایام عرب است، یکی از شعرای عرب گوید: ( غداة لقينا بالشريف الأحامسا ) .

حموی گوید : حظیان با ضم حاء مهمله وفتح ظاء معجمه وياء حطى مشدده والف ونون نام سوقی است مربنی نمیر را که در آن مزارعی است و اصلش از حظوه وحظه است که عبارت از حظ ومنزلت است، گفته میشود « حظيت المرأة عند زوجها » گاهی که شوهرش او را دوست و گرامی بدارد، و در این مکان گندم و جو فراوان است ، و زمخشری بضاد معجمه دانسته است ، بطن موضع غامض از وادی میباشد وبطون بسیار است و بطن السر نام وادی میان نجد وهجر است .

حموی در معجم البلدان گوید: مرآة بفتح ميم وسکون راء مهمله وفتح همزه والف ساكنه وهاء بروزن مرعاه از ماده رؤية قریه ایست نزديك مأرب که در آن یلاد ازد بود که ایشان را سیل عرم از آنجا بیرون دوانید .

ومراة بفتح ميم بلفظ مرأة از زنان و این قریه ایست که امرءالقیس بن زید بن مناة بن تمیم در یمامه بنا کرد و بيك نيمه نام او که امرءالقیس است نام یافت در میان آن وذات غسل يك مرحله راه بر طریق نباج است ، و چون مسیلمه کذاب بقتل رسید و مجاعه با خالد بن ولید بتفويض يمامه مصالحه کرد مرأة در صیغه صلح اندر نبود لاجرم اهلش را اسیر کردند.

و در آنوقت بنی امرء القيس بن زيد بن مناة بن تمیم در آنجا ساکن شدند و هر کجا را که در دست داشتند تعمیر نمودند تا گاهی که بر تمام آن قریه غلبه کردند، و ذوالرمة شاعر در آنجا نزول نمود آنجماعت بار او را فرود نیاوردند و او را میهمان نساختند لاجرم در دم آن و مدح بهنس صاحب ذات غسل که او نیز مرئی بود وذات غسل قریه اوست این شعر را بنظم در آورد :

فلما وردنا مرأة اللوم علفت *** دساكر لم تفتح لخير ظلالها

ص: 19

و لو عبرت أصلابها عند بهنس *** على ذات غسل لم تشمس رحالها

وقد سميت باسم امرىء الفيس قرية *** کرام غوانيها لئام رجالها

تظل الكرام المرملون بجوها *** سواء عليهم حملها و حيالها

إذا ما امرؤ الفيس بلوم تطعمت *** بكأس الندامى خيبتها سيالها

وعمارة بن عقيل بن بلال بن جریر گفته است:

و يوم مرأة إذ وأيتم رفضا *** و قد تضايق بالابطال واديه

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی و دوم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال چون حجاج بيت الله الحرام از زیارت خانه خدای مراجعت کردند آب کمیاب وعطشی عظیم بآن جماعت چیره گشت و کار بآندرجه سخت و دشوار افتاد كه يك مشر به آب بچند دینار خریداری شد و از این بلیت جمعی کثیر بمردند و تا چهار منزل که بربذه رسید این بی آبی جان جهانیان را در تاب عطش دچار هلاکت میداشت.

و هم در این سال موسی در اندلس بغدر و حیات پرداخت و بمخالفت عبد الرحمن ابن حكم أمیر اندلس بعد از آنکه باوی موافقت و اطاعت نمود سر برکشید چون عبدالرحمن این خبر را بشنید لشکری فراهم کرده با پسرش تک بدفع او بفرستاد. و هم در این سال در مملکت اندلس مجاعه سخت و قحطی عظیم روی داد و بدا يتش در سال دویست و سی و دوم بود و جمعی کثیر از آدمیان و چارپایان بمردند و درختها خشك شد و مردمان هیچ چیز نگاشتند و مردمان در این سال در طلب باران برآمدند و از کردگار بنده نواز قایت یافتند و زراعت کردند و بلای غلا و رنج قحط

ص: 20

از میانه برفت .

و در اين سال إبراهيم بن محمد بن مصعب بفرمان فرمائی مملکت فارس منصوب و مباهی شد .

و نیز در این سال بسیاری از عمارات واراضی و اماکن در آب فرو رفت و گروهی انبوه که گفته اند صد هزار تن برآمدند در آن طغیان آب غرقه بحرفنا شدند سبب این طغیان و نمایش این طوفان این بود که بارانی بس عظیم از آسمان بیارید مانندش هیچکس نشنیده بود چنانکه مردم موصل سطلی را كه يك ذراع عمق ويك ذراع گشادی دهان داشت در زیر باران می نهادند و باران چنان تند و درشت اندام بود که در مقداری که بيك ساعت میرسید سه دفعه این سطل پروتهی میشد ، و دجله

كه فزایشی عظیم و نمایشی جسیم گرفت چندانکه آب دجله ربض اسفل و شاطىء نهر سوق الأربعاء را در زیر گرفت و در بسیاری بازارها روان شد .

گفته اند: امیر موصل که در این وقت غانم بن حمید طوسی بود سی هزار تن را کفن کرد و جمعی کثیر در زیر ویرانی و هدم بماندند و آنان را حمل نکردند و امکان حمل نیافتند مگر کسانی را که آب جسدش را حمل کرده بر روی آب روان نمود و در این سال خلیفه روزگار امر بترك اعشار کشتیهای دریا کرد و باج و خراج از آنها برگرفت، و در این سال در فصل نیسان و پنجم آن چنان سرما و برودت سخت شد که آب یخ بست ، و هم در این سال حکم بن موسی بسرای عقبی برفت.

و نیز محمد بن عامر قرشی مصنف صوائف وغيرها چشم از جهان ایرمان بر بست و بسرای جاویدان باز گشود، و دیگر یحی بن یحی غسانی دمشقی از دارفنا بدار بقا تحویل داد و از لفظ یحیی بن یحیی و زنده پسر زنده بحیات جاوید و آب زندگانی نایل نشد و بعضی وفات او را در سال دویست و سوم و برخی جز این دانسته اند.

و هم در این سال أبو الحسن علي بن مغيرة الاثرم لغوى رخت اقامت بسرای آخرت برد از أبو عبيده و اصمعی اخذ علم نمود و هم در این سال عمر و الناقد نقد حیات را فاقد وفراش مرگ را راقد شد .

ص: 21

و در این سال در مملکت ایطالیا لئون چهارم در رم بمقام پاپیت منصوب شد وسفاین اعراب تا حوالی زم براند و در اسپانیول از مملکت اروپا چنان خشک سالی و کم آبی روی داد که جمعی کثیر از مجاعت و گرسنگی در اسپانیول بهلاکت دچار شدند، و در افریقا ملك خوارکی در مغرب پدیدار آمد و اغلب مسلمانان ناچار بطرف عربستان هجرت نمودند .

بیان پاره کلمات حضرت امام علی النقی سلام الله علیه در باب توحيد ومطالب متفرقه

در کتاب توحید صدوق عليه الرحمة از سهل بن زياد مذکور است که حضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام عرض میکرد : « إلهي تاهت أوهام المتوهمين وقصر طرف الطارفين و تلاشت أوصاف الواصفين واضمحلت أقاويل المبطلين عن الدرك العجيب شأنك أو الوقوع بالبلوغ إلى علوك فأنت في المكان الذي لا يتناهى ولم يقع عليك عيون بإشارة ولا عبارة هيهات ثم هيهات يا أولى يا وحداني يا فرداني شمخت فى العلو بعز الكبر وارتفعت من وراء كل غورة ونهاية بجبروت الفخر » .

بار خدایا گمان گمان کنندگان و پندار پندار نمایندگان متحیر و دروا و نظاره نظار کنندگان و دیدار دیدار نمایندگان قاصر و کوتاه و اوصاف صفت کنندگان متلاشی و فرومایه و پست گردد و اقاویل مبطلين مضمحل و تباه شود از ادراك شأن عجیب تو یا وقوع ببلوغ بسوى علو وبلندى شأن و عظمت و کبریای تو پس توئی در چنان مکان و منزلتی که برای آن تصور و تناهی و اندیشه و پایانی نیست و هیچ دیده باشارتی یا بعبارتی بر پیشگاه عظمت و رفعت تو واقع نتوان گردید.

هيهات ثم هيهات دورا دور بعیداً بعید که هیچکس ادراک این معانی نتواند نمود

ص: 22

ای کسیکه اولی و اولیت ووحداني ووحدانیت و فردانی و فردانیت جز به تو اختصاص ندارد و در این شأن و بهره هیچ آفریده را بهره نیست بعز كبر وعزت وكبريا هر علوی بلندی گیری و بجبروت فخر و نازش از وراء هر غورة و نهایتی و فرودی و پایانی ارتفاع گیری .

در این کلمات ولایت سمات و لطایفی که در آن مندرج و دقایقی که در آن متضمن است چون بدقت بنگرند معلوم میشود که جز ازينا بيع علوم إمامت و سرچشمه معرفت بروز نمیتواند کرد .

و هم در آن کتاب از صفر بن أبي دلف مسطور است که گفت : از حضرت أبي الحسن علي بن محمد بن علي بن موسى الرضا صلوات الله عليهم از مسئله توحید سؤال کردم و عرض نمودم که من بقول هشام بن الحكم قائلم وسخن میکنم ، آنحضرت خشمناك شد و فرمود :

« مالكم ولقول هشام انه ليس منا من زعم أن الله عز وجل جسم ونحن منه براء في الدنيا وفي الآخرة يا بن دلف إن الجسم محدث والله محدثه ومجسمه ».

شمارا باقول هشام چه کار است زیرا آنکس از ما نیست که گمان کند که خداوند عز وجل جسم است و ما از چنین کسی که باین عقیدت باشد در دنیا و آخرت بیزاریم، ای پسر دلف همانا جسم تازه و حادث است و خدای حادث کرد است و جسمیت داده است او را ، یعنی اگر خدای جسم باشد حادث است نه قدیم زیرا که هر جسمی مرکب است و هر مرکبی که از چند چیز ترکیب یابد حادث است و هر حادثی را محدثی و احداث نماینده باشد و اگر خدای جسم باشد لابد حادث است و دیگری باید او را حادث نموده باشد و این دور لازم دارد و باطل است .

و هم در توحید صدوق رضی الله عنه از جناب عبدالعظيم بن عبدالله حسني عليه الرضوان از إمام علي بن محمد از پدر بزرگوارش محمد بن علي از پدر بزرگوارش علي بن موسی الرضا علیهم السلام مسعور است که روزی ابو حنیفه از خدمت حضرت صادق صلوات الله علیه بیرون آمد حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهم بدو آمد ، أبو حنيفه گفت:

ص: 23

« ياغلام ممن المعصية ؟ قال : لا يخلو من ثلاث » و چون این حدیث در ذیل احوال حضرت کاظم های مذکور شد در اینجا بهمين اشارت كافي است .

و هم در آن کتاب از محمد بن عبيد يقطينى مسطور است که حضرت علي بن محمد ابن علي بن موسى الرضا صلوات الله عليهم بپاره شیعیان خود که در بغداد بودند رقم فرمود « بسم الله الرحمن الرحيم عصمنا الله وإياك من الفتنة فان يفعل فقد تعظم بها نعمة وإلا يفعل فهي الهلكة ، نحن نرى أن الجدال في القرآن بدعة إشترك فيها السائل و المجيب فيتعاطى السائل ما ليس عليه وليس الخالق إلا الله عز وجل وماسواه مخلوق والقرآن كلام لا تجعل له إسماً من عندك فتكون من الضالين جعلنا الله وإياك من الذين يخشون ربهم بالغيب و هم من الساعة مشفقون »

بنام یزدان بخشنده مهربان مصون و محفوظ گرداند یزدان تعالی ما را و شمارا از فتنه ، يعني بايد خواستار چنین نممت شویم پس اگر چنین کرد و چنین موهبتی بکار آمد نعمتی بس عظیم است و اگر بر حسب تقاضای حکمت واستعداد فطرت واستحقاق طبیعت مبذول نگشت موجب هلاك وبوار است.

همانا ما چنان میدانیم که مجادله در امر قرآن بدعتی است که سائل و مجیب در این بدعت شريك هستند و سائل بچیزی توجه میکند و پرسش میجوید که بروی نرسیده است و هیچ خالقی جز خداوند عز وجل نیست و ماسوای ایزد متعال مخلوق و آفریده شده است و قرآن کلام است ، از جانب خودت برای قرآن نامی و اسمی مگذار که از جمله گمراهان میشوی ، خداوند ما را و ترا از جمله کسانی بگرداند که از پروردگار خودشان بغیب و پوشیده بیم دارند و از روز قیامت و بازپرسی ترسناك می باشند .

از این پیش در کتاب احوال حضرت جواد علیه السلام و حکایات مأمون در باب قرآن وفتنه جمعی و امتحان در قول مخلوقيت وعدم مخلوقيت قرآن شرحی مبسوط و بیانات صدوق و دیگر علمای اعلام رضوان الله تعالی علیهم را یاد کردیم که گاهی مخلوق گویند

ص: 24

و معنی مکذوب را اراده کنند و البته قرآن را باین معنی نمی توان مخلوق خواند و گاهی غیر مخلوق گویند و ازلی و غیر حادث را خواهند و این معنی اختصاص بذات از لی قدیم حضرت باری تعالی دارد و کلام خدای غیر مخلوق است ، چه خدای بیافریده است و بزبان مخلوقی جاری ساخته است، چه خدای را زبان و جوارح دیگر نیست وجسم ومركب نمیباشد و باین معنی قرآن نیز مخلوق ومحدث است .

این است که در این حدیث شریف سر بسته میفرماید: خالق جز خداوند عز وجل نیست و جز خدای هر چه هست مخلوق است ، و از این کلام آنچه باید بر ارباب فهم معلوم است و چون زمان تقیه و شدت مخالفان بوده است بکنایه فرموده اند.

و در این خبر حضرت عبدالعظیم علیه التسلیم نیز آنچه باید مکشوف شود میشود در کتاب توحید صدوق عليه الرحمه و اغلب كتب اخبار مذکور است که ابوتراب عبیدالله بن موسی الرؤیانی گفت : عبدالعظیم بن عبدالله حسني با من فرمود : بحضور مبارك سيد و آقايم علي بن حمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب علیهم السلام مشرف شدم چون مرا بدید فرمود : « مرحباً بك يا أبا القاسم أنت ولينا حقاً » خوشا بر تو اى أبو القاسم تو از روی حق و راستی دوست وولى ومعين و ناصر ماهستی .

عرض کردم: یا ابن رسول الله همیخواهم دین و عقیدت خود بحضرت تو عرضه بدارم اگر مرضی و پسندیده باشد بر آن دین و عقیدت پاینده بمانم تا گاهی که یزدان تعالی را ملاقات نمایم، فرمود: «هات يا أبا القاسم » بیار و بازگوی آنچه خواهى اى أبو القاسم .

عرض كردم : « إني أقول : إن الله تبارك واحد" ليس كمثله شيء خارج عن الحدين حد الابطال وحد التشبيه وإنه ليس بجسم ولاصورة ولا عرض ولا جوهر بل هو مجسّم الأجسام و مصور الصور و خالق الأعراض و الجواهر و رب كل شيء ومالكه وجاعله و محدثه وإن محمداً عبده و رسوله خاتم النبيين فلا نبي بعده إلى يوم القيامة .

ص: 25

وأقول: إن الإمام والخليفة وولي الأمر من بعده أمير المؤمنين علي بن ابيطالب ثم الحسن ثم الحسين ثم علي بن الحسين ثم محمد بن علي ثم جعفر بن عبد ثم موسى بن جعفر ثم علي بن موسى ثم تجد بن علي ثم أنت يا مولاى ».

من می گویم و بر آن عقیدت پویم که خدای تعالی یکی و یکتا و بی مثل و بي همتا وشريك وند است از دو حد و تعریف که یکی حد ابطال و تعطیل و یکی حد تشبیه که لازمه تجسم و ترکیب است بیرون است ، وخدای را صورتي وجسمی و عرضی و جوهری نیست ، یعنی بهر نسبتی که ذات کبریا را منسوب و بهر چیزی تشبیه نمایند و تصور کنند جز آن است و از حد هرگونه تصور و توهم و پنداری و گفتاری وتحديد بهرحدى وتوصيف بهر صفتی و تعنيت بهر نعتی خارج است .

بلکه خدام اجسام را تجسم دهد و صور را متصو ر گرداند و اعراض و جواهر را بیافریند و هر چیزی را پروردگار و مالك وجاعل ومحدث و پدید آورنده و نماینده و آفریننده و نگاهدارنده آن است ، و محمد صلی الله علیه وآله وسلم بنده او و فرستاده او و خاتم پیغمبران است و تا روز قیامت پیغمبری بعد از وی نخواهد آمد و نبوت بدو پایان گرفت و خاتمیست در او نمایان گردید.

و میگویم و بر این عقیدت ثابتم که پیشوای تمام مخلوق وامم وخلیفه خدای ورسول خداى وولي ووالي و حاكم أمور إلهيه ونبويه ودنيويه واخرويه تمامت آفریدگان یزدان پس از خاتم رسولان علي بن أبي طالب و پس از وی پسر ارجمندش حسن مجتبی و بعد از او برادر والا اخترش حسين بن علي سيد الشهداء و پس از وى علي بن الحسين و بعد از او محمد بن علي و بعد از وی جعفر بن محمد و پس از او موسی بن جعفر و بعد از وى علي بن موسی و از آن پس محمد بن علي و بعد از آنحضرت إمام وخليفه و ولي امر توئى ای مولای من .

حضرت إمام علي نقي علیه السلام فرمود : « و من بعدي الحسن ابني فكيف للناس بالخلف من بعده » بعد از من پسرم حسن خليفه وإمام وولي امر است پس چگونه خواهد بود حالت و عقیدت مردمان بآنکس که بعد از حسن خليفه وخلف آباء عظامش

ص: 26

عليهما السلام خواهد بود .

عرض کردم: ای مولای من این حال چگونه خواهد بود؟ فرمود : « لأنه لا يرى شخصه ولا يحل ذكره باسمه حتى يخرج فيملاء الأرض قسطاً وعدلاً كما ملئت جوراً وظلماً » زيرا که شخص دیده نمیشود و نیز حلال و روانیست که او را بنام بخوانند تا گاهی که خروج فرماید و زمین را از عدل و داد پر بگرداند چنانکه از جور و ظلم آکنده بود.

عرض کردم بر این امر اقرار نمودم و عرض ميكنم : « إن وليهم ولى الله وعدو هم عدو الله وطاعتهم طاعة الله ومعصيتهم معصية الله، وأقول : إن المعراج حق والمسائلة في القبر حق وأن الجنة حق والنار حق والصراط حق والميزان حق وإن الساعة آتية لا ريب فيها وإن الله يبعث من في القبور ، وأقول : إن الفرايض الواجبة بعد الولاية الصلاة والزكاة والصوم والحج والجهاد و الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر ».

بدرستیکه هر کسی دوست ائمه هدى و خلفای خدا و اولیای اموردنیا و عقبی باشد دوست خدا است و هر کس دشمن ایشان باشد دشمن خدا است و طاعت و فرمان پذیری از ایشان طاعت خدا و عصیان ورزیدن در حضرت ایشان معصیت و نافرمانی خدا است .

و میگویم و از صمیم قلب معتقد هستم که حکایت معراج و رفتن پیغمبر بامر حضرت یزدان بآسمان حق و صدق است هیچ شکی و ریبی در آن نیست ، و پرسش در قبر از مردگان مقرون بصدق و راستی است، و بهشت برین حق و ثابت است و آتش جحيم حق بدون کذب است، و پل صراط در قیامت مقرون بحق است ، و ترازوی حساب در زمان محشر مقرون براستی و درستی و بی زیادت کاستی است ، و قیامت بدون شك و شبهت میآید و خداوند مردگان قبور را مبعوث و محشور میفرماید .

و میگویم و بر این عقیدت پاینده ام که فرایض واجبه بعد از قبول ولايت واطاعت اوامر و نواهی و احکام اولياى إلهي يكى نماز است و دیگر زكاة و دیگر روزه

ص: 27

و دیگر حج گذاشتن و دیگر جهاد ورزیدن و دیگر امر کردن بمعروف و نهی فرمودن از منکر است.

حضرت علي بن محمد أبي الحسن صلوات الله عليهما فرمود : « يا أبا القاسم هذا والله دين الله الذي ارتضاه لعباده فاثبت عليه ثبتك الله بالقول الثابت في الحياة الدنيا و في الآخرة » اى أبو القاسم سوگند با خدای این همان دین خداوندی است که خدای برای بندگان خودش پسندیده میدارد پس تو بر این دین ثابت و پایدار بمان خدایت بقول ثابت و دین مبین مرضی رب العالمین در مدت زندگانی دنیا و در آخرت ثابت و پاینده ات بدارد.

در این کلمات جناب عبد العظيم علیه السلام مدارج علم وعرفان وشأن ونبالت وتوحيد و يمن عقيدت آنحضرت مكشوف میآید و نیز معلوم میآید که خالق کلام نیز که یکی از اشیاء است خداوند علام است و قرآن نیز که در قبر با قاری محشور و در قیامت بصورت جوانی خوش در حضرت خدای متکلم و مادح و شاکی و واسطه میگردد مخلوق است .

و این حدیث شریف اسباب تقویت عقیدت است، چه مانند حضرت عبدالعظیم شخصی با آن مقام فضل و قدس وعلم وعرفان و شئونات باطنيه معنوية موهوبه إلهي كه بعد از رتبت إمامت منحصر باين وجود مبارك وزيارت او در زمین ری در حکم زیارت سيدالشهداء روح من سواه فداه میباشد چون شاگرد دبستان و كودك ابجد خوان در حضرت امام زمان عرضه میدارد و جواب مرحمت آیت را میشنود و مباهی میگردد.

بس است ما را در اقتفای بدین و آئینی و عقایدی که مانند حضرت عبدالعظیم و السيد كريم ومحدث عليم و مجاهد في سبيل الله حتى أناء اليقين بر آن ثابت. و ممدوح واقع شده است و الا مانند جناب عبدالعظيم کسی بدون جهات معينه و دلايل وبراهين مشخصه قائل بديني و ثابت بر آن نمی ماند .

بار خدایا ملائکه مقربین و موکلین و انبیای مرسلین و اوسیای مرضیتین

ص: 28

وذات پاک یگانه خودت را گواه میگیریم و از حضرت خودت که مستجاب الدعوات و قاضی الحاجات و شاهد بر پوشیده و آشکارا و نجوائی مسئلت مینمائیم که بر این عقیدت هستیم و از صمیم قلب قائل ومقر ومعترفيم و دوام ثبات وعدم لغزش را وحسن عاقبت بر این عقیدت را از تو متمنی میباشیم، شر شیطان و ضعف عقیدت را نواز ما بگردان و در قیامت بر همین عقیدت برانگیز و نفس اماره را بر ما مینگیز و در غرفات جنان بامحمد وآل او ائمه أبرار علیهم السلام محشور و پاینده بدار که توئی علام غیوب وستارعيوب و غفار ذنوب و رحیم بی منت و بخشنده بی منت .

اگر تو مدد کنی زبان ما در دنيا وقبر و برزخها وسرای عقبی بآنچه مرضی تو است گویا و اقدام ما در آنچه پسندیده تو است پویا و ابصارما بآنچه ممدوح تواست بینا و اسماع ما بآنچه ستوده تواست شنوا و قلوب ما بآنچه محبوب تو است دانا وجوارح ما در آنچه معروف تو است گذارا و معارف ما بآنچه مطلوب تو است شناسا و حافظه ما بآنچه اوامر و نواهی تو است نگاهدار است وإلا فلا .

اگر تو خواهی زبان ما بحق میگردد و قدم ما در صراط نمی لغزد و حافظه ما بآنچه باید ادا نمود از یاد نمیدهد ( ندانم چه هر چه هستی توئی ) ما کیستیم و چه هستیم که جز بیاری و نصرت تو بتوانیم بخیر خود راه بریم یا ازش گزند خود روی بر تابیم، تو خود کوئی کاشف ضر و بلوائی و یگانه خداوند دانای توانائی توخود کوئی اگر تمام اهل آسمانها وزمینها بخواهند کاری کنند بقدر خردلی نتوانند مگر وقتیکه تو خود خواهی ، ای آنکه همه چیز توئی و بهمه کار قادری و هرگز زوال نگیری و همال نیابی و در ملک خود پاینده کاهش کننده و فزاینده .

ترحم فرمای بر ما بیچارگان که هر ساعتی پای کوب هزاران قوارع بلا و صوارم فنائیم ، پیغمبر و آل او صلوات الله عليهم که برترین شفعاء میباشند برای شفاعت ذخیره و بایشان امیدواریم، خدایا مارا بولایت ایشان و محبت اولیای ایشان و عداوت اعدای ایشان و خصومت دوستان اعدای ایشان و تولای بایشان و تبر ای از دشمنان ایشان زنده و بهمین عقیدت محشور و مباهی بگردان .

ص: 29

و نیز در توحید صدوق عليه الرحمه از محمد بن عیسی بن عبید مسطور است که گفت : از حضرت أبي الحسن علی بن محمد عسكري علیهما السلام از این قول خداى تعالى: « والأرض جميعاً قبضته يوم القيمة والسموات مطويات بيمينه » پرسیدم ؟

فرمود : « ذلك تعيير الله تبارك وتعالى لمن شبهته يخلقه ألا ترى إنه قال : « وما قدروا الله حق قدره » ومعناه إذ قالوا ما أنزل الله على بشر من شيء ثم تره عز وجل نفسه عن القبضة و اليمين فقال سبحانه و تعالى عما يشركون ، وآيه شريفه چنین است د وماقدروا الله حق قدره والأرض جميعاً - إلى آخرها » .

یعنی تعظیم نکردند و بزرگ نداشتند خدای عظیم را در نفوس حقیره خودشان چنانکه درخور و شایسته عظمت و بزرگی خداوند عز وجل است ، چه در حق خدای می شريك معتقد بشرك شدند و بیرون از وی بعبادت دیگری پرداختند و چنانکه شایسته توصیف آن ذات کبریا میباشد او را وصف نکردند، چه ایجاد او را حمل بر عبث و بازی نمودند در اعاده اجسام استاد عجز بقادر مطلق نمودند.

در خبر است که جبرئیل بحضرت رسول آمد و عرض کرد: يا أبا القاسم کفار چگونه نسبت عجز بکردگار قهار دهند و تعظیم او را فرو گذاشت مینمایند با اینکه در روز گار قیامت این هفت آسمان را بر اصبعی و این هفت زمین را بر اصبعی و جبال را بر اصبعی دیگر و سایر خلق را بر دیگری و همه را بحرکت در آورده گويد « أنا الملك » منم پادشاهی که غالب مطلقم بر همه اشیاء .

آن حضرت از این کلام در عجب آمده تبسم فرمود بعد از آن جبرئیل این آیه بر آن حضرت قراءت کرد ( والأرض جميعاً ، و زمين بتمامت آن در قبضه اقتدار ایزد قهار است در روز رستاخیز و همه آسمانها بر هم پیچیده شده بدست قدرت او است .

و از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که خداوند سبحان در روز قیامت آسمانها را بر هم پیچیده و بدست گرفته فرماید « أنا الملك أين الجبارون وأين المتكبرون » منم پادشاهی که زوالی در سلطنت و مملکت وضعفی در قوت و قدر تم نیست کجایند آنمردم

ص: 30

جبار که خود را مالك روزگار میدانستند کجایند آن گروه متکبران که خود را برتر از آسمان میدانستند.

و هیچ شبهتی در آن نمیرود که مراد از امساك و برداشتن و نگاهداشتن ماسوی را باصابع و حرکت دادن آنرا نه برسبیل و معنی حقیقت است بلکه برسبیل تخیل پندار است چنانکه یمین و قبضه که بر طریق تمثیل است و مقصود از آن اظهار قدرت باهره خداوند سبحان و تنبیه بر اینکه افعالی بس عظیم که جمله افهام واوهام در آن حیران و سرگردان هستند بسبب قدرت کامله سبحانی در نهایت سهولت و آسانی است .

و خلاصه معنی آنستکه تمام زمینها باوجود عظمت تخن نسبت بقدرت خداوند قادر مانند چیزی است که قابض بکف خود آن را قبض نماید و همه آسمانها نسبت باقتدار او مثل آن چیزی است که شخصی آن را بدست خود گرفته در هم پیچد و چون قدرت خدای باین مثابه باشد پس منزه و پاك است ذات اوسبحانه و بلند است قدر او از آنچه شرك می آورند باو و آن را شريك وى میسازند .

بالجمله إمام علي نقي علیه السلام در جواب محمد بن عيسی که از این آیه پرسش کرد :فرمود: این کلمات سرزنش و نکوهشی است که خدای تبارك وتعالى در حق كسيكه خدای را بمخلوقش تشبیه میکند میفرماید، آیا نمی بینی که خداوند در آغاز این آیه میفرماید : تعظیم نکردند و بزرگ نداشتند خدای عظیم را بطوری که شایسته بود و معنای آن این است که چون :گفتند خداوند تعالی چیزی بر بشری نازل نفر موده است، بعد از آن نفس خود را از قبضه و یمین منزه داشت و فرمود « سبحانه و تعالى عما يشركون ».

پس معلوم شد هرگز نشايد بقول جماعت مشركان رفت و این قبیل آیات مثل « يكشف عن ساق » يا « خلقت بيدى » يا «جاء ربك » يا « إلى ربها ناظرة » يا غيرها را حمل بر حقیقت نمود تا تجسم و ترکیب لازم آید .

عجب این است که بسا باشد که نسبت بمخلوق نیز گاهی بر حسب مجاز استعمال

ص: 31

میشود چنانکه گویند : پادشاه فلان چیز را گرفت یا برداشت یا در چنگ او ودست او یا در زیر پای او است یا فلان را کشت یا مضروب ساخت یا فلان جای را ساخت یا ویران کرد و همچنین نسبتها که بدیگران میدهند که خود عامل و فاعل آن نیستند ، و مقصود این است که بر حسب قدرت و حکم و مباشرت وعلم وبصيرت واشارت ایشان بوده است اما نسبت بذات منزه خدای تأمل مینمایند !

و در این مقام برای تحقیق ما یقال و تحمیق پاره قائلين باين بيانات صدوق عليه الرحمه واستدلال و نقل اقوالی که فرموده است اشارت مینمائیم .

جناب صدوق در کتاب توحید بعد از حکایت مناظرات عبدالكريم بن أبي العوجاء با حضرت صادق علیه السلام در باب حدوث اجسام و مجاب گردیدن أبو العوجاء میفرماید :

از جمله ادله بر حدوث اجسام این است که میبینیم و می یابیم نفوس خود و سایر اجسام را که همه گاه زیادت و نقصان در آن حادث می شود و از صنعت و تدبیر بر آن جریان گیرد وصورتها وهيئتها دست بدستش بگرداند و ما بالضروره دانسته ایم ما این نفوس و اجسام را نساخته ایم و نیز هر کسی از هر جنس باشد این کار را نگردانیده و اینگونه گردشها و تغییر احوال را در آنها نیاورده است ، چه حال او نیز مانند حال ما میباشد و هیچ جایز نیست در تعقل بعقلی و تصور بوهمی که آنچیزی را که همواره دستخوش حواث مختلفه است که بیرون از آن باشد که قدیمی بروی سبقت وصنعت وخلقت وی پیشی گرفته باشد.

و نمی شود تصور نمود که این اشیائی را که ما بروی از تدبیر مشاهدت میکنیم و در وی از اختلاف تقدیر بآشکارا نگران هستیم بدون صانعی باشد یا بدون مدبری حادث گردد و اگر روا باشد که این عالم امکان و آنچه در آن است با این انقان و استواری صنعت و ساختگی و تعلق پاره بیاره دیگر و حاجت برخی از آن به برخی دیگر و این ترتیب و ترکیب پایدار بدون صنعتگری باشد که او را صنعت و ساخته نماید و حادث گردد بدون ایجاد نماینده که ایجادش نماید.

هر آینه جایز خواهد بود که آنچه مادون این آیات بزرگ است از حیثیت احکام

ص: 32

وانقان که هیچ صانعی و موجدی و محدثی نداشته باشد و با این وضع جایز میباشد که بدون نویسنده نوشته شود و کتابتي بدون كاتب باشد و سرانی ساخته و پرداخته بدون بانی و بنا باشد و صورت محکمه بدون صورت گر باشد و حال اینکه من حيث الفياس هیچ ممکن نیست که سفینه و کشتی را در کمال نظم و نهايت استحكام تأليف و بر محکم ترین صنعتی فراهم و تركيب دهند اما نه صانعی صنعت آنرا کرده باشد ونه جامعي جمعش را نموده باشد .

و چون از این قبیل مرکبات و مصنوعات را بدون صانعي نمي توان مرتب داشت پس آنچه از این جمله برتر و عظیم تر است مثل افلاك و اختلاف آن و اختلاف اوقات آن و شمس و قمر آن وطلوع و غروب وسرما و گرمای آن در هنگام خود و اختلاف اثمار و میوه ها و گوناکون بودن اشجار و آنچه از درختها در زمان خودش میرسد اشد مكابرة واوضح معاندة در لزوم صانع عالم ووجوب وجود موجد موجودات خواهد بود وهذا واضح والحمد لله .

صدوق عليه الرحمة ميفرماید: از پاره از موحدین و اهل معرفت پرسیدم دلیل بر حدوث اجسام چیست؟ گفت: «الدلیل علی حدث الأجسام أنها لا يخلو في وجودها من كون وجودها مضمناً بوجوده والكون هو المحاذات في مكان دون مكان و متى وجد الجسم في محاذات دون محاذات مع جواز وجوده في محاذات أخرى علم أنه لم يكن في تلك المحاذات المخصوصة إلا لمعنى وذلك المعنى محدث .

فالجسم إذاً محدث إذ لا ينفك من المحدث ولا يتقدمه ومن الدليل على أن الله تبارك وتعالى ليس بجسم أنه لاجسم إلا وله شبه إما موجود أو موهوم وما له شبه من جهة من الجهات فمحدث بما دل على حدوث الأجسام فلما كان الله عز وجل قديماً قد ثبت أنه ليس بجسم.

وشيء آخر وهو أن قول القائل جسم سماه في حقيقة اللغة لما كان طويلاً عريضاً ذا أجزاء و ابعاض متحملاً للزيادة فإن كان القائل يقول إن الله عز وجل جسم تحقق هذا الفول و يوفيه معناه لزمه أن يثبته سبحانه بجميع هذه الحقايق والصفات .

ص: 33

ولزمه أن يكون حادثاً بما به يثبت حدوث الأجسام أو يكون الاجسام قديمة وإن لم يرجع منه إلا إلى التسمية فقط كان واضعاً للاسم في غير موضعه وكان كمن سمى الله عز وجل إنساناً ولحماً ودماً ثم لم يثبت معناها وجعل خلافه إياها على الاسم دون المعنى وأسماء الله تبارك وتعالى لا تؤاخذ إلا عنه أو عن رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم أو عن الأئمة الهداة علیهم السلام . دلیل بر حدث اجسام این است که از آن بیرون نیست در وجود آنها از بودن وجود آنها مضمون بوجود آن کون بودن ، وكون عبارت از محاذات در مکانی دون مکان دیگر است و هر وقت و هر جا یافت بشود جسمی در محاذاني دون محاذاتی با اینکه جایز باشد وجودش در محاذات دیگر معلوم می شود که بودن در این محاذات مخصوصه براى يك معنى و این معنی محدث است پس جسم نیز محدث است ، چه از محدث انفكاك ندارد و بروی مقدم نیست، و از جمله دلیلهائی که خدای تعالی و تبارك جسم نیست که هیچ جسمی در دایره امکان نمیباشد جز اینکه برای آن شبیهی است و آن شبیه یا موجود است یا موهوم است و هر چیزی را که برای آن شبیهی از جهتی از جهات باشد پس محدث است بمادل على حدوث الأجسام.

و چون خداوند عز وجل بدلایل عقليه وبراهين قاطعه ثابته قدیم است ثابت میگردد که جسم نیست و مطلبی دیگر و دلیلی دیگر نیز هست و آن این است که قول قائل که لفظ جسم را میگوید این اسم را که در حقیقت لغت مینامد ، چه دارای طول و عرض است و دارای اجزاء و ابعاضی است که متحمل زیادت و فزونی میشود.

پس اگر گوینده بگوید که خداوند عز وجل جسم است و این قول را محقق و معنی آن را وافي شمارد بر این شخص لازم میآید که خداوند سبحان را بجميع این حقایق وصفات ثابت بگرداند و هم او را لازم میآید که حادث باشد بآنچه بآن ثابت مینماید حدوث اجسام را یا اینکه اجسام قدیمی باشند.

و اگر از این امر جز بسوی تسمیه فقط رجوع نکند واضع اسم خواهد بود در غير موضع اسم و چنین کسی مانند کسی خواهد بود که خداوند عز وجل" را انسان

ص: 34

و گوشت وخون نام كند اما بعد از آن معنایش را ثابت نکند و آن خلاف نمودن آن را براسم قرار بدهد نه معنی و حال اینکه اسماء خدای تبارك و تعالی را جز از خدای یارسول خداى يا از ائمه هداة صلوات الله عليهم اخذ نتوان کرد.

از حضرت جعفر صادق از آباء عظامش از حضرت امام حسين علیهم السلام مروی است كه أمير المؤمنين صلوات الله عليه فرمود : « إن الجسم ستة أحوال : الصحة والمرض والموت والحياة والنوم واليقظة ، وكذلك الروح فحياتها علمها وموتها جهلها ومرضها شكها وصحتها يقينها ونومها غفلتها ويقظتها حفظها .

و من الدليل على أن الأجسام محدثة أن الأجسام لا تخلو من أن تكون مجتمعة أو متفرقة أو متحركة أوساكنة والاجتماع و الافتراق والحركة والسكون محدثة فعلمنا أن الجسم محدث للحدوث ومالا ينفك منه ولا يتقدمه » .

همانا جسم شش حال است: یکی صحت و دیگر مرض وسوم مرگ و چهارم زندگی و پنجم خفتن وششم بیدار بودن و همچنین است روح پس حیات و زندگی روح علم و دانائی او است ، و مرگش جهل و نادانی اوست ، یعنی تازنده است از دانستن محروم نیست و مرض اوشك آوردن و تردید نمودن او است ، و صحت و تندرستی و بی رنجوی او یقین داشتن اوست ، وخفتن و خواب او غفلت و بی خبری اوست ، و بیداری او حفظ و نگاهبانی اوست.

و از ادله حدوث اجسام این است که اجسام از این بیرون نیستند که با مجتمع و فراهم یا متفرق و پراکنده با متحرك وجنبده ياساكن و بیرون از حرکت هستند و این اجتماع و افتراق و حرکت و سکون بجمله محدث و تازه نموده هستند ، پس دانستیم جسم نیز بواسطه این حدوث محدث میباشد و هیچ از حدوث منفك و بر آن مقدم نشود.

صدوق عليه الرحمه میفرماید: پس اگر گفته شود بچه سبب میگوئید اجتماع و افتراق دو معنی هستند و همچنین حرکت و سکون تا چنین بدانید که جسم از این جمله بیرون نیست ؟ در جواب میگویند که ما میبینیم و می یابیم جسم را با مییابیم که فراهم

ص: 35

می شود بعد از آنکه مفترق بود و محققاً روا میباشد که بآن حال افتراق باقی بماند .

پس اگر حادث نمی گشت معنی لازم نمی بود که اگر مجتمع باشد سزاوارتر از آن باشد که مفترق باقی بماند على ما كان عليه ، زیرا که جسم خودش را در این وقت و این حال حادث نکرده است تا بحدوث نفس او باشد آنچه مجتمع بوده است.

و هم در این وقت باطل نبوده است که بواسطه بطلانش باشد، و نیز جایز نیست که بسبب بطلان معنی ما صار مجتمعاً آیا نمی بینی که اگر اجتماع آن بواسطه بطلان معنی و افتراق آن بعلت بطلان معنی باشد هر آینه واجب میشود كه در يك حالت واحده مجتمع و مفترق شود بواسطه بطلان هر دو معنى جميعاً .

« وأن يتكون كل شيء خلا من أن يكون فيه معنى مجتمعاً مفترقاً حتى كان يجب أن يكون الاعراض مجتمعة متفرقة لأنها قد خلت من المعاني و قد تبين بطلان ذلك وفي بطلان ذلك دليل على انه انما كان مجتمعاً لحدوث معنى و متفرقاً لحدوث معنى وكذلك القول في الحركة والسكون وساير الاعراض .

بر این است که بواسطه حدوث معانی مجتمع و برای حدوث معنی مفترق و بر این گونه است سخن در حرکت و سکون ، پس اگر قائلی بگوید : بعد از آنکه شما میگوئید که مجتمع بوجود اجتماع مجتمع میشود و مفترق بسبب وجود افتراق مفترق می گردد پس از چه روی انکار مینمائید مجتمع ومتفرق هر دو بگردد بجهت وجود اجتماع و افتراق در آن « كما الزمتم ذلك من يقول ان المجتمع انما مجتمعاً لانتفاء الافتراق أو مفترقاً لانتفاء الاجماع ؟» در جواب میگویند که اجتماع و افتراق هر دو ضد یکدیگر هستند و همه اضداد در وجود متضاد باشند از این روی جایز نیست که در يك حال وجود گیرند بجهت آن ضد یتی که با هم دارند و این حال در حالت اثبات پدید میشود.

اما این حکم در حالت نمی برای این دو نمی شود ، چه انتفاء اضداد در حالت واحده محل انکار واقع نمیشود چنانکه در حال وجود ضد ین انکار میشود « فلهذا ما قلنا ان الجسم لو كان مجتمعاً لانتفاء الافتراق ومفترقاً لانتفاء الاجتماع لوجب أن

ص: 36

يصير مجتمعاً مفترقاً لانتفائهما » مگر نگران نیستی که سواد و سیاهی از احمر و سرخ و بیاض را از احمر با اینکه متضاد هستند منتفی مینمایند لكن وجود این دو و اجتماع این دو در يك حال جایز نیست اما وجود این دو را در يك حال انکار می نمایند .

و نیز قائل باين قول همانا اجتماع و افتراق را و حرکت و سکون را ثابت می نمایند و با این قول واجب میشود که خلق جسم از آن جایز نباشد « لانه إذا خلا منها يجب أن يكون مجتمعاً مفترقاً ومتحر كاً ساكنا إذا كان لخلوه منها ما توصف بهذا الحكم .

وإذا كان ذلك كذلك وكان الجسم لا يخلو من هذه الحوادث يجب أن يكون محدثاً ويدل على ذلك ان الانسان قد يؤمر بالاجتماع والافتراق والحركة والسكون ويفعل ذلك ويجهد به ويشكر عليه ويندم عليه إذا كان قبيحاً وقد علمنا انه لا يجوز أن يؤمر به ولا أن ینهی عنه ولا ان يستحق به المدح والذم به فوجب بذلك اثبات الاعراض ».

زیرا که چون از این حال خالی باشد واجب میشود که مجتمع ومتفرق و متحرك و ساكن در يك حال باشد گاهی که خلو از آن چیزی باشد که باین حکم توصیف شود و هر گاه این حال بر این منوال باشد و جسم نیز از این احوال خالی نباشد واجب میشود که جسم محدث باشد.

و نیز بر این امر دلالت می نماید که انسان گاهی مأمور باجتماع وافتراق وحركت وسکون میگردد و این کار را میکند و در اتیان با این عمل و این فعل محمود ومشكور میگردد و اگر فعلش قبیح باشد مذموم و نکوهیده میشود ، وما نيك دانستيم كه جسم را امرونهی و مدح و ذمّي باين سبب نشود پس واجب این است که آنچه بآن امر و از آن نهی میشود و بعلت آن مدح و قدح میگردد غیر از آن چیزی است که جایز نیست که بآن مأمور و از آن منهي گردد و مستحق مدح وذم بآن علت آیدا پس باین دلیل و این جهت اثبات اعراض واجب است .

ص: 37

پس اگر بگویند از چه روی میگوئید که جسم از اجتماع وافتراق و حرکت وسكون خالی نیست و از چه روی منکر میشوید « أن يكون قد خلا فيما لم يزل من ذلك فلا يدل ذلك على حدوثه » .

در جواب این ایراد گفته میشود « لو جاز أن يكون قد خلا فيما مضى من الاجتماع والافتراق والحركة والسكون لجاز أن يخلو منها الآن ونحن نشاهده فلما لم يجز أن يوجد أجسام غير مجتمعة ولا مفترقة علمنا أنها لم يخل فيما مضى فان قيل ولم أنكرتم أن يكون قد خلا من ذلك فيما مضى وإن كان لا يجوز أن تخلو الان منه قيل له ان الأزمنة والأمكنة لايؤثران في هذا الباب ».

«ألا ترى لو كان قائل قال » مگر نمی بینی که اگر گوینده بگوید «كنت أخلو من ذلك عام أول ومنذ عشرين سنة وان ذلك سيمكنني بعد هذا الوقت أو يمكنني بالشام دون العراق أو بالعراق دون الحجاز لكان عند أهل العقل مخبلا جاهلاً ، چنین کسی بر این گونه سخن کند نزد خردمندان روزگار نادان و پریشیده حال و ضعیف العقل و سست مغز شمرده آید سهل است هر کسی تصدیق وی نماید جاهل و نادان باشد ، پس بدانستیم که از منه و امکنه را تأثیری در این نیست .

و چون در این باب حکمی و تأثیری بآن نیست پس واجب که حکم جسم در آنچه گذشته است و در آنچه می آید همان حکم الأن جسم باشد و چون جایز نباشد که جسم در اینوقت از اجتماع وافتراق وحركت وسكون خالی باشد ما میدانیم که هیچوقت از این حال بیرون نبوده و اگر از این حال فیما مضی خالی باشد بایستی منکر نگشت که باقی بماند بر آنچه بر آن بود تا اینوقت.

پس چنین خواهد بود که اگر خبر دهنده خبر دهد ما را از پاره بلدان غایبه که در آن شهرهای غایب اجسامی است غیر مجتمعه و غیر مفترقه وغير متحر كه وغير ساكنه ما را در این امر شك رسد و از آن ایمن نباشیم که صادق و راستگوی باشد و در بطلان این امر بر بطلان این قول دلیل است .

و نیز هر کسی ثابت نماید اجسام غیر مجتمعه و غیر متفرقه را همانا ثابت کرده

ص: 38

است که آن اجسام غیر منقار به بعضی ببعضی و غیر متباعده پاره بیاره میباشند و این صفتی است که از عقل خارج است و نمیتوان بمیزان عقل و تعقل در آورد، زیرا که برای هر دو جسمی لازم است که میان آنها مسافتی و بعدی باشد یا در میان آنها بعدی و مسافتی نباشد و براه سوم راهی نیست .

پس اگر در میان آن دو جسم مسافتی و بعدی باشد هر آینه مفترقین خواهند بود و اگر در میان این دو جسم بعدی و مسافتی نباشد واجب میشود که مجتمعین باشند چه این بیانی که در مسافت و بعد نمودیم حد و تعریف اجتماع و افتراق است و چون این امر بر این نهج ،باشد پس هر کسی ثابت نماید که اجسام غير مجتمعه وغير مفترقه است بناچار اجسام را بصفتی موصوف و اثبات نموده است که از حیز عقل بیرون است و هر کسی سخنی غیر معقول بیاورد و از آنچه معقول باشد بیرون تازد مبطل خواهد بود .

پس اگر گوینده بگوید: از چه روی گفتید که این اعراض محدثه هستند و از چه جهت منکر میشوید که با جسم قدیمی باشند و همیشه قدیمی بوده اند با جسم؟ در جواب گفته میشود که ما میبینیم که هر چیز مجتمعی چون حالت تفرقه یافت اجتماع آن باطل میشود با ضدادش و از آن پس حادث میگردد و آنچه را که حدوث و بطلان بر آن روا باشد جز محدث نمیتواند بود.

و نیز بدرستیکه موجود قدیم آن چیزی است که هیچوقت در وجودش بسوی موجودی محتاج نباشد پس معلوم میشود که برای او وجود از عدم اولی و سزاوار تر میباشد زیرا که اگر برای او وجود از عدم شایسته تر و اولی نباشد موجود نمیشود مگر با یجاد کننده و چون این امر بر این صورت باشد میدانیم که بر قدیم بطلان جایز نیست، زیرا که برای قدیم وجود از عدم اولی است و آنچه را که بر آن بطلان روا باشد قدیم نخواهد بود.

پس اگر بگوید: از چه روی میگوئید آنچه بر محدث متقدم نباشد واجب

که میشود محدث باشد ؟ در جواب گفته میشود : بسبب اینکه محدث چیزی

ص: 39

که بعد از آنکه نبوده است بیاید و قدیم موجودی است که همیشه بوده است و موجود لم يزل واجب است که متقدم باشد بر آنچه نبود و بعد نمودار آمد و آنچه تقدم نگیرد بر محدث همانا حظ او در وجود حظ و بهره محدث است ، زیرا که برای او در شأن نقدم جزهمان بهره که برای محدث هست نیست .

و چون مطلب بر این طریق باشد « وكان المحدث بما له حظ في الوجود والتقدم لا يكون قديماً بل يكون محدثاً فكذالك ماشاركه في عليته وساواه في الوجود و لم يتقدمه فواجب أن يكون محدثاً .

پس اگر گوینده بگوید : آیا جسم از اعراص خالی نیست و واجب نمیباشد که عرض باشد پس از چه روی منکر هستید که از حوادث خالی نباشد و واجب نیست که محدث باشد ؟ در جواب گفته میشود که توصیف ما عرض را بانه عرض از صفات تقدم و تأخر نیست بلکه اخباری است از اجناس آن و اگر جسم بر آن اعراض تقدم نداشته باشد پس واجب نیست که از جنس آن باشد پس باین علت واجب نمیشود که جسم اگرچه بر اعراض تقدم نگیرد عرض باشد گاهی که شرکت نکند باوی در آنچه برای او اعراض گردید اعراض .

و توصیف نمودیم قدیم را که قدیم است این توصیف اخباری است از تقدم ووجود آن قديم لا إلى أول وصفت كرديم محدث را لانه محدث این اخباری است که برای اوغایتی ونهايتي وابتدائي وأولى است .

و چون این مطلب چنین باشد پس آنچه را که از اجسام تقدمی نباشد پس واجب چنین است که موجود باشد إلى غاية ونهاية ، زيرا كه جايز نيست « أن يكون الموجود لا إلى أول لم يتقدم الموجود إلى أول وابتداء » و چون این حال بر این منوال باشد « فقد شارك المحدث فيما كان له محدثاً وهو وجوده إلى غاية فلذالك وجب يكون محدثاً لوجوده إلى غاية ونهاية » و همچنين است جواب در سایر آنچه سؤال کرده شود در این باب از این مسئله .

پس اگر قائلی بگوید : پس چون ثابت بگردد که جسم است پس دلیل

ص: 40

چیست برای اینکه آن محدث و احداث کننده ایست ؟

من هم در جواب گفته میشود برای اینکه ما یافته ایم و دیده ایم که تمامت حوادث متعلق بمحدث و احداث کننده ایست .

پس اگر بگوید از چه روی میگوئید که محدثات متعلق بمحدث هستند من حيث كانت محدثة ؟

در پاسخ گفته میشود: زیرا که اگر محدث نباشد بمحدثى واحداث نماینده حاجتمند نخواهد بود آیا نگران نمیباشی که اگر حوادث موجود غير محدث يا معدوم باشد جایز نخواهد بود که متعلق بمحدث باشد و چون این کار بر این صورت باشد پس ثابت میگردد که تعلق آن بمحدث از آن حیث است که محدث میباشد پس واجب میآید که حکم هر محدثی حکمش در آن باشد که واجب است که برای آن محدثی و ایجاد کنند .باشد. و این است ادله اهل توحید که موافق است با قرآن و آثار صحیحه که از رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم و أئمه طاهرين صلوات الله عليهم وارد است.

صدوق عليه الرحمة در متمم این بیان حدیثی از حضرت كلام الله ناطق ولي أعظم خالق أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليه روایت میکند و چون در ما نحن فيه بسی مفید است بنگارش آن تبر كا و تيمناً مبادرت میرود .

از عبدالله بن جعفر از هری از پدرش روایت کند که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود كه أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله علیه در بعضی خطب خود فرمود « من الذي حضر شبخت الفارسي وهو يكلم رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم »، كدام يك از شما حاضر بوده است در آنزمانی که شبخت فارسی با رسول خدای سخن میکرد ؟ حاضران عرض کردند: هيچيك از ما حضور نداشته اند، علی علیه السلام فرمود : لكن من حضور داشتم گاهی که شبخت که مردی از ملوك فارس و ذوب و تیز زبان بود عرض کرد: «یا محمد الى ما تدعو » مردمان را بچه میخوانی.

فرمود: بگواهی دادن باینکه جز خدای خدائی نیست و واحد و بیشريك و انباز است و محمد بنده او و فرستاده او است، شبخت عرض کرد : ای محمد خدا کجاست ؟

ص: 41

فرمود : « هو في كل مكان موجود بآياته » خدای تعالی بدلیل آیات خودش و مصنوعات ومخلوقات خودش در هر مکانی میباشد ، عرض کرد ( فكيف هو ، چگونه و چون است خدای عز وجل ؟ فرمود: « لا كيف له ولا أين » کیفیت و اینیتی خدای را نيست « لأنه عز وجل" كيف الكيف وأين الأين » زیرا که خلقت کیف و کیفیت دادن كيف واينست بخشيدن اين را خداوند عز وجل می آفریند و عطا میفرماید.

عرض کرد: پس خداوند از کجا می آید؟ فرمود : « لا يقال له جاء و إنما يقال جاء للزايل من مكان إلى مكان وربنا لا يوصف بمكان ولا بزوال بل لم يزل بلا مكان ولا يزال » در حضرت خدای از مجی سخن نمیرود و نمیگویند خدای آمد چه نسبت آمدن و رفتن را یکسی میتوان داد که از مکانی بدیگر مکان زوال گیرد و پروردگار ما را نه مکان و نه بزوال توصیف میتوان کرد بلکه همیشه بلا مکان و بلا زوال است.

عرض کرد : ای محمد همانا تو توصیف مینمائی پروردگاری عظیم را که بلا کیف است پس با این حال چگونه بدانم که ترا خدائی که اورا کیف نیست برسالت فرستاده است؟ علی علیه السلام میگوید : در این وقت و این روز درحضرت ماهیچ سنگی و درختی و کوهی و مدری و حیوانی نماند جز اینکه در آن مکان که بود گفت : « أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله ». من نيز گفتم « أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله ».

شبخت عرض کرد: ای محمد این مرد کیست؟ فرمود : « هذا خير أهلي وأقرب الخلق مني لحمه من لحمي ودمه من دمي وروحه من روحى وهذا الوزير مني في حياتي والخليفة بعد وفاتي كما كان هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي فاسمع له واطع فاته على الحق ، ثم سماه عبد الله ».

این بهترین کسان من و نزدیکترین تمام مخلوق است بمن گوشت او از گوشت من روئيده و خون اوازخون من جوشیده وروح او از روح من تراويده وی وزیر من در زمان زندگی من و خلیفه و جای نشین من است بعد از وفات من چنانکه هارون نسبت

ص: 42

بموسی همین حال و مقام را داشت جز اینکه بعد از من پیغمبری نخواهد بود ، پس تو بفرمان او گوش کن و اطاعت نمای، چه او بر حق است، و از آن پس نام شبخت را عبدالله گردانید .

و هم در آن کتاب از اصبغ بن نباته عليه الرحمه مروی است که گفت : چون علي علیه السلام بخلافت بنشست و مردمان با او بیعت کردند بجانب مسجد بیرون شدگاهی که عمامه رسول خدای برسر و بردۀ آنحضرت را پوشیده و نعل رسول خدای را برپای و شمشیر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را حمایل ساخته بود .

پس بر منبر صعود ومتمكناً بر آن بنشست پس از آن انگشتهای مبارکش را گشاده ساخت ومشبكاً در اسفل بطن شریفش بگذاشت و فرمود : ای گروه مردمان « سلونی قبل أن تفقدوني وهذا سقط العلم هذا لعاب رسول الله هذا ما زقني رسول الله زقاً زقاً ، سلوني فان عندي علم الأولين والأخرين ، اما و الله لو تنيت لى الوسادة لافتيت لأهل التوراة بتوراتهم حتى تنطق التوراة فيقول صدق على ما كذب لقد أفتاكم بما أنزل الله في ، وأفتيت أهل الإنجيل بانجيلهم حتى ينطق الانجيل فيقول صدق علي ما كذب لقد أفتاكم بما أنزل الله في .

و أفتيت أهل القرآن بقرآنهم حتى ينطق القرآن فيقول صدق علي ما كذب لقد أفناكم بما أنزل الله في، وأنتم تتلون القرآن ليلا ونهار أفهل فيكم أحد يعلم ما نزل فيه ولولا آية في كتاب الله لأخبرتكم بما كان وبما يكون وما هو كائن إلى يوم القيامة وهي هذه ديمحو الله ما يشاء ويثبت وعنده أم الكتاب » .

از من از مسائل دینیه و آنچه خواهید بپرسید از آن پیش که مرا نیابید یعنی تا من زنده ام غفلت نکنید و نعمت وجود مرا بدانید و از آنچه ندانید بپرسید و این گنجینه علم ومدينه معارف را از دست مدهید و بهره ببرید این است، یعنی این شکم سید علم و جامه دان جوهر معارف است، این لعاب رسول خدای و آب بحار علوم اوست این ینابیع علوم و معارف و عوارفي است که رسول خدای بیابی بمن چشانیده است.

ص: 43

هم اکنون از من بپرسید ، چه علم اولین و آخرین ، یعنی علوم انبیای پیشین و رسول خدای نزد من است ، سوگند با خداي اگر برو ساده امارت و فتوی جلوس کنم هر آینه فتوی میدهم اهل توراة را مطابق توراة بطوري كه توراة بزبان آيد و بگوید : راست گفت علي دروغ نگفت همانا شما را فتوی براند بآنچه خدای تعالی در من نازل کرده است .

و فتوی می دهم اهل انجیل را بانجیل خودشان چنانکه خود انجیل بنطق آید و تصدیق مرا کند و گوید دروغ نگفته ام وعلي شما را موافق همان احکامی که خدای در من نازل فرموده حکم فرموده است

و فتوی میدهم اهل قرآن را بقرآن خودشان بطوری که قرآن بنطق آید. و بگوید : علی در آنچه گفت و حکم را ند بصداقت و راستی بود و دروغ نگفت و بتحقیق که فتوی راند شما را مطابق همان احکامی که خدای در من نهاده است . و شماها قرآن را روزوشب تلاوت میکنید آیا در میان شما کسی هست که بداند در قرآن چه چیز نازل شده است ، و اگر این در کتاب خدای نبود هر آینه خبر میدادم شمارا بآنچه بوده است و بآنچه خواهد آمد تا روز قیامت و آن آیه شریفه این است « يمحو الله ما يشاء ويثبت وعنده أم الكتاب » .

و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام و كتب بعد از آن بشرح و تفسیر این آیه شریفه که در باب بدا وارد شده است و بعضی لطایف و دقایق آن اشارت رفته است، مقصود این است که شاید خدای تعالی را بر حسب مصلحت در آنچه بظهور و نمود آن تقدیر شده بدائی حاصل شود و دیگر گون گردد ، لهذا شما را بر پاره مطالب آیه خبر نمیدهم .

پس از آن فرمود: بپرسید از من پیش از اینکه مرا نيابيد « فوالله الذي فلق الحبة وبرأ النسمة لو سألتموني عن آية آية في ليل أنزلت أوفي نهار انزلت مكيها ومدنيها و سفريها وحضربها ناسخها و منسوخها ومحكمها و متشابهها و تأويلها وتنزيلها لأخبرتكم ».

ص: 44

سوگند باخدائی که دانه را بشکافت تا سبز شود ، یعنی دانه را که در زیر خاك زراعت کنند بشکافد و تربیت فرماید تا سبز گردد و مردم را بیافرید اگر از آیه آیه کتاب خدای را از من سئوال کنید که در شب نازل شده یا در روز نازل شده در مکه نازل شده یا در مدینه در هنگام سفر رسول خدای نازل شده یا در زمان حضر ، ناسخ است یا منسوخ ، محکم است یا متشابه وتأويل و تنزیل آن چیست هر آینه شما را خبر میدهم .

در این حال مردیکه او را ذعلب مینامیدند در حضرتش بپای ایستاد و مردی تند زبان و تیز بیان بود و در خطبه راندن بلیغ و با قلبی شجاع بود گفت : همانا پسر أبوطالب برمرقاتى صعب و مکانی دشوار ارتقا داده است ، امروز از مسئله از وی پرسش میکنم که او را نزد شما شرمسار گردانم ، آنگاه عرض کرد : ای أمير المؤمنين آیا پروردگارت را ديده ؟ فرمود « ويلك يا ذعلب لم أكن بالذي أعبد رباً لم أره » وای بر توای ذعلب ، من پروردگاری را که نبینم عبادت نمیکنم ، عرض کرد : چگونه او را دیدی صفتش را برای ما بازنمای .

فرمود « ويلك لم تره العيون بمشاهدة الأبصار ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان ، ويلك يا ذعلب إن ربي لا يوصف بالبعد ولا بالحركة ولا بالشكون ولا بالقيام قيام انتصاب ولا بجيئة ولا بذهاب لطيف باللطافة ولا يوصف باللطف عظيم العظمة لا يوصف بالعظم كبير الكبرياء لا يوصف بالكبر جليل الجلالة لا يوصف بالغلظ رؤف الرحمة لا يوصف بالرقة .

مؤمن لا بالعبادة مدرك لا بمحسة قائل لا باللفظ هو في الأشياء على غير ممازجة خارج منها على غير مباينة فوق كلشيء فلا يقال شيء فوقه وأمام كلشيء ولا يقال : له أمام ، داخل في الأشياء لا كشيء في شيء داخل و خارج منها لا كشيء من شيء خارج ».

وای برتو ، خدای را مثل سایر چیزها با دیده سرعتوان دید بلکه بادید؛ دل و حقیقت ایمان که اسباب ایقان است و دلایل و آیات او میتوان دیدار نمود ، وای بر تو

ص: 45

ای ذعلب بدرستیکه پروردگار مرا بصفاتی که در خور جسم و ترکیب است نتوان صفت کرد نمی توان گفت : خدای دور است یا خدای را حرکت و سکون است یا قیامی که عبارت از ایستادن باشد و در خور اجسام و ممکنات است موصوف داشت و نمی توان گفت : خدای آمد و رفت و می آید و میرود و خواهد آمد و خواهد رفت .

خدای تعالی لطیف اللطافه است اما او را بلطف و لطافت صفت نمی شود کرد چه این صفت شایسته جسم است ، خدای تعالی را عظیم العظمة كويند لکن نمی گویند ذات او عظیم و بزرگ است ، چه در خور مخلوق است ، میگویند: خدای کبریایش بزرگ میباشد اما نمی گویند : شخص واجب الوجود از حیثیت شخصیت بزرگ است میگویند : خدای تعالی جلالنش جلیل هست اما متصف بغلظت و درشتی که در خور جسم است نمی شاید داشت ، میگویند : رؤف الرحمه است اما برقت و نازکی توصیف نباید کرد .

می گویند : خدای تعالی مؤمن است چنانکه یکی از اسامی مبارکه خدای تعالى مؤمن است اما نه از حیثیت عبادت کردن است، میگویند : مدرک و دریابنده است اما نه اینکه آلت ادراک و احساس داشته باشد ، میگویند : قائل است نه بر حسب لفظ که زبان لازم باشد .

خداوند تبارك و تعالی در همه چیز هست اما نه از حيثيت ممازجه وامتزاج بیرون از همه اشیاء است اما نه از حیثیت مباينت وجدائی ، بالای هر چیزی است پس نمی شاید گفت : چیزی بالا و برتر از او است، جلو هر چیزی هست اما نمی شاید او را امام نامید، داخل هر چیزی است اما نه د چیزی که در چیزی داخل باشد و خارج از هر چیزی است نه مانند چیزی که از چیزی خارج باشد ، یعنی تمام این اوصاف که مذکور شد و دخول وخروج و ممازجت و مباینت و امثال آن که نسبت بخدای دهند نه مانند اسبتی است که بسایر اشیاء و تمام موجودات دهند ( زهر پرده بیرون بهر پرده در ) .

می گوید : چون ذعلب این کلمات حشمت سمات بشنید از عظمت و هیمنه آن

ص: 46

بیخویشتن بر زمین افتاد بعد از آنکه بخود گرائید گفت : سوگند باخدای تاکنون مانند این جواب را نشنیده ام سوگند با خدای هیچوقت بمانند آن اعادت نجویم.

آنگاه اشعث بن قيس برخاست و عرض کرد: يا أمير المؤمنین چگونه از جماعت مجوس جزیه میگیرند و حال اینکه بر این گروه کتاب نازل نشده و پیغمبری بایشان انگیزش نیافته است ؟

فرمود : بلی یا اشعث چنین نیست که تو پنداری هم کتاب برایشان نازل شده و هم پیغمبر بآنها فرستاده شده است، بتحقیق که خداوند تعالی کتابی بایشان نازل ساخت ورسولی بایشان بر انگیخت تاگاهی که پادشاه ایشان شبی مست گشت و دختر خودش را بفراش خودش بخواند و کام دل با وی براند و چون صبح بردمید قوم او از کردار او با خبر شدند و گفتند : « أيتها الملك دنست علينا ديننا واهلكته فاخرج نطهرك ونقيم عليك الحد » ای پادشاه حلیه آئين ما را چرکین ساختی ودین ما را تباه ساختی هم اکنون بیرون بیا تا در اقامت حدی که بر تو فرود آوریم از این دناست و نجاست مطهر و پاکیزه ات گردانیم.

پادشاه با آنجماعت گفت: بجمله بیائید و سخن مرا بشنوید اگر در این امریکه از من روی داده است مخرجی برایم باشد خوب و گرنه هرچه خواهید چنان کنید آن جماعت اجتماع نمودند پادشاه گفت: آیا دانسته اید که خدای هیچ مخلوقی را نیافریده است که از پدر ما آدم در حضرتش گرامی تر باشد و از مادر ما حوا ؟ گفتند : براستی گفتی ای پادشاه گفت: آیا آدم علیه السلام پسران خود را با دخترانش و دختران خود را با پسرانش تزویج ننمود ؟

گفتند: براستی سخن آوردی در آن زمان همین دین و آئین بود و هم اکنون دین همین است د وتعاقدوا على ذلك ، و عقیدت وعهد براین امر استوار ساختند لاجرم خدای تعالی علومی که ایشان را در سینه بود محو فرمود و کتاب را از میان ایشان مرتفع ساخت و ایشان کافرانی هستند که بدون حساب داخل آتش میشوند و حالت جماعت منافقان از ایشان سخت تر است .

ص: 47

اشعت گفت : قسم بخدای مانند این جواب هرگز نشنیده ام و دیگر هرگز بمانند آن اعادت نکنم، پس از آن فرمود از من بپرسید پیش از آنکه مرا نیابید، در این حال مردی از اقصی مسجد در حالتیکه بر عصای خود متکی بود بیای خاست و مردما نرا در نوشت تا بآنحضرت نزديك شد و عرض كرد: اى أمير المؤمنين مرا بر کرداری دلالت کن که چون بآن عمل نمایم خداوند تعالی مرا از آتش جهنم نجات بخشد .

فرمود « اسمع يا هذا ثم أفهم ثم استيقن » اى شخص بشنو و بفهم وبحالت يقين اندرشو « قامت الدنيا بثلاثة : بعالم ناطق مستعمل لعلمه ، وبغني لا يبخل بماله على أهل دين الله ، وبفقير صابر ، فإذا كتم العالم علمه وبخل الغني ولم يصبر الفقير فعندها الويل والثبور وعندها يعرف العارفون بالله إن الدار قد رجعت إلى بدئها أي الكفر بعد الايمان ».

این جهان بسه چیز بپای ایستاده : یکی دانائی کویا که علم خود را با عمل و گفتار خود را با کردار مقرون آورد و گرنه علم بی عمل را سودی نیست ، دیگر بتوانگری که در مصرف بر کسانی که اهل دین خدای هستند در مال خود بخل نکند وبذل بكند، و بفقیر و نیازمندی که بر سختی روزگار و عسرت معیشت دست در ذیل مصابرت زند .

پس اگر عالم مکتوم و پوشیده دارد علم خود را و توانگر بخل بورزد و نیازمند شکیبائی نجوید بر چنین روز و اینگونه روزگار جز آثار تباهی و فساد و بوار امیدوار نباید بود و در چنین حال کسانی که خدای شناس هستند میدانند که دارالسلام ایمان بدار البوار کفر باز میگردد .

« أيها السائل فلا تغترن بكثرة المساجد وجماعة أقوام أجسادهم مجتمعة وقلوبهم شتى ، أيها السائل إنما الناس ثلاثة : زاهد وراغب وصابر ، فأما الزاهد فلا يفرح بشيء من الدنيا أناه ولا يحزن على شيء منها فانه ، و أما الصابر فيتمناها بقلمه فإن أدرك منها شيئاً صرف عنها نفسه لما يعلم من سوء عاقبتها ، وأما الراغب لا يبالى من حل أصابها أم من حرام ».

ص: 48

ای پرسنده پس فریب مخور وغره مشو بكثرت مساجد و جمع شدن اقوامی که جسدها و پیکرهای ایشان در یک جای فراهم و دلهای ایشان بهرجا پراکنده است ، ای سائر بدرستیکه مردمان برسه گونه باشند: یکی زاهد است که بدنیا گرایان نیست، و دیگر راغب است که بدنیا گرایان و مایل است ، و دیگر صابر و شکیبا است .

اما آنکس که زاهداست نه باقبال دنیا شادان است و نه بادبار جهان اندوهگین است و اما آنکس که با شکیب و صابر است دنیا را در دل تمنی میکند پس اگر چیزی از آن را دریافت خویشتن را به نیری شکیبائی از انهماك در آن منصرف میگرداند چه بر سوء عاقبت و بدی پایانش عالم است و اما آنکس که بدنیا راغب و مایل است هیچ باکی بر حلال و حرام دنیا ندارد خواه از ممر حلال یا از رهگذر حرام از هريك ییابد چشم از آن نمی پوشد .

عرض کرد: اى أمير المؤمنين علامت و نشان مؤمن در چنین زمان چیست ؟ فرمود « ينظر إلى ما أوجب الله عليه من حق فيتو الى الله وينظر إلى ما خالفه فيتبرى منه وإن كان حميماً قريباً » نشان شخص مؤمن این است که بچشم بصیرت نظر میکند هرچه خدای تعالی از حقی بروی واجب ساخته است متولی آن میشود تا آنرا بجای گذارد و نظاره میکند بآنچه مخالف آن است از آن بیزاری میجوید اگرچه خویشاوندى نزديك باشد

عرض کرد: اى أمير المؤمنين سوگند با خدای بصدق سخن فرمودی این بگفت و پنهان شد و ما او را ندیدیم مردمان در طلبش بر آمدند و او را نیافتند أمير المؤمنين علیه السلام بر فراز منبر تبسم نمود و فرمود: چیست شما را این برادرم خضر علیه السلام بود.

پس از آن فرمود: بپرسید از من پیش از آنکه مرا نیابید ، احدى بخدمتش برنخاست پس آن حضرت خدای را حمد و سپاس و رسول را درود و صلوات بفرستاد پس از آن با امام حسن علیه السلام فرمود: اى حسن بر منبر برآی و بکلامی تکلم فرمای

ص: 49

تا جماعت قریش بعد از من ترا مجهول ندارند و نگویند حسن بن علي چیزی نیکو نمی داند .

آنحضرت بشرحی که مذکور است بر منبر فرمود: از جدم رسول خدای شنيدم فرمود « أنا مدينة العلم وعلى بابها ، وهل تدخل المدينة إلا من بابها » آنگاه علي با إمام حسين علیهم السلام بنحوی که مذکور است بفرمود تا بر منبر بر شد و فرمود: از جدم رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شنيدم ميفرمود « إن علياً هو مدينة هدى فمن دخلهانجي ومن تخلف عنها هلك - إلى آخر الحديث » .

و نیز حدیثی دیگر بروایت حضرت أبي عبد الله علیه السلام از أمير المؤمنين صلوات الله عليه با ذعلب شبيه بحدیث مذکور در کتاب توحید مسطور است و باخبار و آیاتی چند که بجمله بر حدث اجسام دلالت دارد اشارت رفته است هر کس بخواهد بآن کتاب وكتب اخبار دیگر که اشارت شده است نظر خواهد نمود .

اصل مطلب این است که همین قدر که معلوم و مکشوف است که میبینیم اجسام در حالت تباهی و فساد و زوال است لابد ممکن است ، چه برای واجب زوالی و فسادی نیست و چون واجب را فسادی نیست و دست زوال از دامان جلالش کوتاه است و جسم نیست بناچار بر حدوث اجسام حکم صریح بلا تردید میشود.

در امالی صدوق عليه الرحمة از محمد بن فرج رخجی مروی است که گفت : بحضرت أبي الحسن علي بن حمد بن علي بن موسى بن جعفر بن حمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب علیه السلام مکتوبی بعرض رسانیدم و از آنحضرت از آنچه هشام بن حکم در جسم وهشام بن سالم در صورت گفته اند بپرسیدم در جواب رقم فرمود و دع عنك حيرة الحيران واستعذ بالله من الشيطان ليس القول ما قال الهشامان، این سخنان و عقاید سرگشتگان را از خود فرو بگذار و بخدای رحیم از شیطان رجیم پناهنده شو آنچه هشام بن حکم در باب جسم و هشام بن سالم در امر صورت گویند محل اعتنا و اعتبار نیست .

و هم در آن کتاب از صقر بن دلف روایت است که گفت : از حضرت أبي الحسن علي بن محمد بن علي بن موسی الرضا صلوات الله عليهم از توحید بپرسیدم و عرض کردم: من

ص: 50

بقول هشام بن حکم میگویم آنحضرت در غضب شد و فرمود ( مالكم ولقول هشام إنه ليس منا من زعم أن الله جسم نحن منه براء في الدنيا والآخرة يا ابن دلف إن الجسم محدث والله محدثه و مجسمه، شما را با کلام هشام چه کار است بدرستیکه از ما نیست کسیکه چنان بداند که خدای جسم است ما از چنین کسی در دنیا و آخرت بیزاریم ای پسر دلف بدرستیکه جسم محدث و تازه است و خداوند احداث کرده است و مجسم ساخته است جسم را .

همانا در طی کتب مبار که باین مطالب مذکوره مکرر اشارت رفته و بشرح و بسط کشف و معلوم گردیده است، همچنان میگوئیم: اگر خدای جسم و مشابه دیگر اجسام بود بایستی متصف بصفات و حالات ایشان هم باشد و محتاج بسته ضروریه ومتطرق بطرق حوادث و نوازل و بلايا ومنايا و پیری و فرسودگی و سایر حالات مخلوق و مستعد تصادم فنا وزوال نیز باشد و چون چنین میبود البته در هر دیداری چون سایر مخلوقات نمودار میگشت و او را میدیدند ، و اگر چنین میشد بر ترتیب خالقیت واز لیست و ابدیت و اوصافی که مخصوص بخالق است منصوص نمی گشت و چون نمی گشت معبود ومطاع ومسجود نمیشد ، چه سایرین نیز او را از ابناء جنس خود میخواندند و اطاعت و عبودیتش را واجب نمی شمردند.

مگرنه آن است که سلاطین جهان که مظهر جلال حضرت ذی الجلال هستند هر قدر محبوب تر باشند و مردمان را آسان بخود راه ندهند بالطبيعة مطاع تروقها وتر هستند هنوز مردم عوام و پاره رعایا که از آستان سلطنت محجود میباشند کمان میکنند نان پادشاه را از طلا میسازند و پادشاه آن نان را میخورد با موزه پادشاه را باید از طلا ساخت و آلت پادشاه سیم سفید و اوصاف بشریه پادشاه سوای سیاه و سفید است.

مگر در حق پیغمبران عظیم الشان که با آن آیات و کتب وصحف آسمانی و معجزات و کرامات وفضایل و خوارق عادات بر این مردم مبعوث میشدند نمی گفتند « ان هو إلا بشر مثلنا » و می گفتند « ما لهذا الرسول يأكل الطعام ويمشي في الأسواق »

ص: 51

و بسبب این مشابهت سر از اطاعتش بر میتافتند با اینکه می گفت : از جانب خداوند تعالی که موصوف با این صفات است و دیده نشود و نمیتوان دید و نمی خورد و نمی آشامد و نمی خوابد و همیشه بوده و خواهد بود و تمام مخلوقات اولين و آخرين وملائكه میمیرند و تمام موجودات علويه وسفلیه فانی میشوند و او زنده پاینده توانا مالك دنیا و آخرت و آفریننده جميع آفریدگان است آمده ام و کتاب و معجزه آورده ام همچنان از در مخالفت و محاربت و مقاتلت بیرون میشدند .

و جمعی از پیغمبران عظام و اوصیای ایشان را کشتند و ادیان و مذاهب مختلفه اختیار کردند و این اختلاف تا زمان ظهور حضرت خاتم الأوصياء صلوات الله عليه از میان نمیرود ، زیرا كل حزب بمالديهم فرحون ، و این حالات همه برای آن است که چون فرستادگان خدائی اگر چه ارواح قدسی سمائی هستند محض ابلاغ احکام و آشنائی با محکوم و سهولت امر متکلفین در هیکل بشریت با این نوع بشر معاشر و مجاور میشدند لاجرم این مردم نیز ایشان را مانند خود میدانستند و تمکین و اطاعت باطنی نداشتند و اگر از بیم شمشیر و ضرب چماق تصدیق می نمودند بر حسب ظاهر بود.

مگر کسانیکه بنور خدائی بحال ایشان شناسائی و بآن روح و عقلی که در ایشان بود و در نوع بشر نیست مطلع میشدند لاجرم در خدمت ایشان مطیع و منقاد ی گشتند و هر چه میفرمودند بدون تأمل واجب الاطاعة ميشمردند ، چه « ينظرون بنور الله » لاجرم اگر خدای مجسم شدی و خود را بایشان بنمودی این مخلوق لجوج حسود عنود او را خداوند و معبود و مسجود خود نمی خواندند و میگفتند: او نیز بشری مانند ما میباشد از چه روی میخواهد معبود و مطاع ما باشد .

ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغه در ذیل این کلمه طیبه حضرت أمير المؤمنين صلوات الله علیه که در ضمن خطبه شریفه آنحضرت « أيتها الناس سلولي قبل أن تفقدوني فلانا بطرق السماء اعلم مني بطرق الأرض » چنانکه در ناسخ التواریخ نیز رقم شده است میگوید : تمامت مردمان بر آن اجماع و اتفاق نموده اند كه هيچيك

ص: 52

از علمای بزرگ عالم نگفته اند « سلوني قبل أن تفقدوني، مگر علي بن ابيطالب علیه السلام و مراد بقول آنحضرت « فلانا أعلم بطرق السماء مني بطرق الأرض » آنچیزی است که مختص شده است بآ نحضرت از علم با مور آنیه آینده « ولاسيما في الملاحم والدول » واين خبر از آنحضرت بحدی بمقام تواتر رسیده است که هیچ شك و ریبی نیست که اخبار از علم است و بر طریق اتفاق نیست .

و بعضی این کلام معجز نظام را باین وجه تأویل کرده اند که مراد آنحضرت این است که من باحکام شرعیه و فتاوی فقهیه دا ناتر هستم تا بامور دنيويه ، وتعبيراز این علم را بطرق سماء کرده است، چه احکام الهیه است و از آن يك بطرق ارض تعبیر فرموده است ، چه از امور ارضیه است .

أما معنى اول ظاهر تر است زیرا که فحوی کلام است ، و اول آن دلالت بر این میکند که مراد همان است و على ذكر قوله علیه السلام سلوني ، و بعد از این بیان ابن أبى الحديد بحكايت واعظی که در زمان ناصر خلیفه در بغداد بر منبر برفت و گفت « سلوني قبل أن تفقدونی و هجومی که بروی آوردند و آهنگ قتلش را نمودند اشارت کرده است ، و چون در ناسخ التواریخ در ذیل کتاب احوال ولى الله الغالب أمير المؤمنين علي بن أبيطالب علیه السلام مذکور است حاجت بتكرار نیست.

ونيز ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغه در ذیل این خطبه شریفه « الحمد لله الذي بطن خفيات الأمور - تا آنجا که میفرماید : لم يطلع العقول على صفته ولم يحجبها عن واجب معرفته فهو الذي تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود تعالى الله عما يقول المشبهون به الجاحدون له علواً كبيراً » .

عقول را بر صفت خود مطلع و از آنمقدار که در معرفت و شناسائی حضرت کردگار واجب است محجوب و محروم نمیفرماید پس این خداوند تعالی ذات مقدس متعالی است که اعلام وجود و آیات نمود بر اثبات وجود او بر اقرار کسانیکه منکر هم هستند گواهی میدهند، یعنی آنکس که جاحد و منکر اثبات او است حسب زبان ظاهر خود مکا بر اوست من حيث القلب عارف باو است چنانکه خود میفرماید:

ص: 53

« وإن من شيء إلا يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم » بعد از آن میفرماید : خداوند عز وجل از آن برتر و بلندتر است که جماعت مشبهه یا جماعت منکران میگویند.

ابن ابی الحدید در شرح این خطبه شریفه بیاناتی مینماید و میگوید ما در تمام این مطالب برسبیل اقتصاص مذاهب و اقوال پاره سخنان را مذکور و اقامت برهان برحق و بطلان تشبیه نمودن مخالفان را بر آن طریقی که در کتب کلامینه ما مسطور است یاد می نمائیم .

و چون بیانات ونقل اقوالی که ابن أبی الحدید مینماید بیرون از سود نیست این بنده نیز علی حسب اقتضاء الحاجة مرقوم میدارد اگر چه چنانکه ابن أبی الحدید هم میگوید این کتاب موضوع برای این گونه مطالب نيست لكن بمناسبت مقام و ملاحظه فواید عديده و ترغیب مطالعه کنندگان رقم میشود.

ابن أبى الحدید بیانات این خطبه مبارکه را بر چند فصل تقریر داده است و میگوید أما فصل أول در بودن خداوند تعالی عالم با مور خفیه است ، میگوید : دانسته باش كه أمير المؤمنين علیه السلام فرمود : « بطن خفيات الأمور » و این اندازه از کلام اقتضا مینماید که خداوند تعالی بر امور خفیه باطنه عالم باشد .

و این مطلب بر دو قسم منقسم میشود: یکی این است که خداوند تعالی میداند امور خفیه حاضره را ، و دیگر اینکه با مور خفیه مستقبله عالم است و این کلام بر حسب اطلاق آن محتمل دو امر است و ما بر هر دو امر احتمال میدهیم .

همانا در هر يك از این دو مسئله قومی مخالفت ورزیده اند، پاره از مردمان بودن خدای را عالم بمستقبلات نفی مینمایند ، و بعضی علم داشتن خدای را با مور حاضره خواه خفیه و خواه حاضره نفی میکنند ، و این امر اقتضای آنرا دارد و خواستار آن میشود که ما اقوال عقلا را در این مسائل نقل کنیم لاجرم میگوئیم: مردمان در این باب بر چند قول و عقیدت رفته اند :

قول اول قول جمهور متکلمین است و آن این است که حضرت باری تعالی عالم بهر معلومی خواه گذشته و خواه حاضر و خواه مستقبل و خواه ظاهر و خواه باطن

ص: 54

و خواه محسوس و خواه غیر محسوس بلا استثناء عالم و علم كامل إلهى بر همه این معلومات محیط و شامل و در تمام اوقات من الأزل وإلى الابد بر تمام حالات وكيفيات مذكوره وغير مذكور. دائماً آگاه است « فهو تعالى العالم بما كان وما هو حاضر وما سيكون ومالم يكن ان لو كان كيف كان يكون » .

چنانکه خدای تعالی میفرماید « ولورد والعادوا لما نهوا عنه ، این جماعت کفار وعاصیان که بعذاب دوزخ و عقاب خدای معذب ومعاقب شده و همی خواستار هستند که بدار دنیا بازگردانیده شوند تا در تلافی اعمال سابقه که در زمان زندگانی دنیا نموده اند عمل نیکو کنند و مستحق ثواب شوند « لعلى أعمل صالحاً » .

خدای میفرماید: چنین نیست که میگوید «کلا إنها كلمة هو قائلها» اين سخنى است که اکنون که بپاداش و کیفر اعمال سابقه خود دچار است از شدت سختی عذاب میگوید، و اگر ایشان را بدنیا بازگردانند هر آینه بهمان اعمال نکوهیده که ایشانرا پیغمبران و پیشوایان دین و کتاب دینی ایشان نهی میکردند معاودت جویند و همان کردار ناشایست را پیشه سازند .

خداوند تعالی از باطن ایشان و سرشت ایشان در زمان آینده و بامور خفیه باطنيه علم دارد و خبر میدهد و اگر این علم را نداشت شاید اقتضای رحمت و فضل إلهي بر آن بود که قبول این ملتمس را بفرماید و او را بدار دنیا بازگرداند تا با فعال حمیده پرداخته معصیت او قابل مغفرت و عذاب او مبدل بثواب آید و اگر قبول نفرماید با فضل و رحمت او که سبقت بر غضب دارد موافق نمیشود اما چون میداند که طبع و سرشت شقاوت با سعادت انباز نمیشود این التماس را نمی پذیرد و آن عذاب و عتاب را مرتفع نمیفرماید و بعذاب مخلد وعقاب موبد گرفتار می گرداند « نعوذ به من عذا به وغضبه وعقابه وسخطه ».

« فهذا علم مقدر على تقدير وقوع أصله الذي قد علم أنه لا يكون » . قول دوم قول کسی است که گمان می نماید که خدای تعالی برامور مستقبله عالم نیست و تشبیه مینمایند او را ببودنش مدرک چنانکه میگویند خدای مدرک

ص: 55

مستقبلات نیست و همانطور که در یابنده آینده ها نمیباشد عالم بمستقبلات نیز نمیباشد و این قول هشام بن حکم است .

قول سوم قول کسی است که گمان مینماید که خدای تعالی برامور حاضره عالم نیست، و این قول نقيض قول ثانی است و و شبهوه بكونه قادراً ، لاجرم گفته اند همان طور که بر موجود قادر نیست همانطور موجود را عالم نیست .

و ابن رافدی این قول را بمعمر بن عباد که یکی از مشایخ ما میباشد نسبت داده اما اصحاب ما ابن رافدی را در این سخن تکذیب مینمایند و این حکایت را از معمر دفع میکنند.

قول چهارم قول کسی است که گمان میبرد که خدای بر نفس خودش عالم نیست و بیرون از ذات کبریای خودش بر همه چیز من جميع الجهات والتصورات والفرضيات عالم است ، و ابن رافدی این مقاله را نیز بمعمر نسبت میدهد و میگوید : معمر گوید: عالم غیر از معلوم است « والشيء لا يكون غير نفسه » واصحاب ما ابن رافدی را در این سخن تکذیب و معمر را از این حکایت تنزیه مینمایند.

قول پنجم قول کسی است که میگوید: خداوند تعالى فيما لم يزل بچيزى اصلا عالم نیست بلکه برای نفس خود احداث علمی فرمود که بآن علم بر تمامت اشیاء عالم ،شد و این قول جهم بن صفوان است. قول ششم قول کسی است که میگوید خداوند تعالی تمام معلومات را من حيث تفاصيلها عالم نیست بلکه بر آنها علم اجمالی دارد نه تفصیلی ، و این جماعت که بر این عقیدت هستند مسترسلية نامیده میشوند چه میگویند: «یسترسل علمه علی المعلومات اجمالاً لا تفصيلاً» و این مذهب جوینی است که از جمله متکلمین جماعت اشعریه است . قول هفتم قول آن کسی است که میگوید: خدای تعالی بر معلومات مفصله چندانکه قول بمحال نکشد عالم است و گمان میبرند که قائل شدن باینکه خدای میداند هر چیزی که مقتضی بسوی محال باشد « و هو أن يعلم ويعلم أنه يعلم وهلم

ص: 56

جراً إلى ما لا نهاية له » .

و همچنین محال لازم میشود گاهی که گفته شود: خدای میداند فروع و فروع فروع ولوازم فروع ولوازم لوازم آنرا إلى ما لا نهاية له ، گفته اند محال است این علوم غیر متناهیه در وجود و این بیان مذهب أبى البرکات بغدادی است که صاحب كتاب المعتبر است .

قول هشتم قول کسی است که چنان گمان میبرد که خدای تعالی عالم بشخصیات جزئیه نیست بلکه عالم بکلیاتی است که تغییری بر آن روا نمی باشد مثل علم باینکه انسان حیوان است و میداند نفس خدای نفسش را و این مذهب ارسطو و کسانی که از جماعت فلاسفه مثل ابن سينا وغير او نصرت قول او را مینمایند .

قول نهم قول کسی است که چنان میداند که خدای تعالی اصلا عالم بر هیچ نیست خواه کلی خواه جزئى « وانما وجد العالم عنه لخصوصية ذاته فقط » بدون اینکه بر آن عالم باشد چنانکه آهن ربا و مقناطیس آهن را میر باید بواسطه آن قوتی که در آن است بدون اینکه عالم بجذب باشد و این قول قومی از قدماء فلاسفه است و این تفصیل مذاهب تسعه است .

در این مسئله ابن أبي الحديد بعد از نقل این اقوال میگوید : بدانکه حجت متکلمین بر اینکه خدای تعالی بهر چیزی عالم است وقتی وضوح می یابد که حدوث عالم را اثبات نمایند ، و اینکه خدای بالاختیار عالم را احداث فرموده است و در این حال که عالم را احداث نموده باشد بناچار بایستی عالم باشیاء باشد ، چه اگر خدای تعالی اصلا موافق یکی از مذاهب مسطوره عالم بچیزی نباشد احداث عالم فرمودن عالم را بر طریق اختیار صحت نخواهد بود، زیرا که احداث بر طریق اختیار میباید بيك غرضی باشد و داعی در کار باشد و چون چنین باشد مقتضی این است که باید خدای عالم باشد .

و چون ثابت شد که « انه عالم بشيء ما أفسدوا حينئذ أن يكون عالماً بمعنى اقتضى له العالمية أو بأمر خارج عن ذاته مختاراً كان أو غير مختار فحينئذ ثبت لهم

ص: 57

انه إنما علم لانه هذه الذات المخصوصة لا لشيء أزيد منها ».

و چون ایشان را این امر بر اینگونه باشد واجب میشود که خدای تعالی عالم بهر معلومی باشد ، زیرا که آن امریکه واجب میگرداند که خدای عالم باشد بامر ماهوذانه واجب مینماید که بغیر آنهم عالم باشد از دیگر امور ، زیرا که نسبت ذات احدیثت بسوى كل نسبت واحده است، وأما جواب از شبه و تشبيه جماعت مخالفان همانا در مواضع مختلفه این باب مذکور است از کتب کلامیه ما استخبار نمایند تا معلوم آید.

فصل دوم در تفسير قول أمير المؤمنين علیه السلام است که میفرماید « و دلّت علیه اعلام الظهور » براثبات وجود صانع وخالق كل همان اعلام ظهور دلالت مینماید میگوئیم آنچیزی که استدلال میشود باو براثبات صانع ممکن است که از دووجه و هر دو وجه صادق بر آن باشد که آن اعلام ظهور است: یکی وجود و دیگری موجود است .

و أما « الاستدلال عليه نفسه » همانا طريقه مدققین از فلاسفه است ، چه این جماعت استدلال بر آن ورزیده اند که مسمی وجود مشترك است و آن زاید بر ماهیات ممکنات است و وجود حضرت باری تعالی صحیح نیست که زاید بر ماهیتش باشد « فيكون ماهية ووجوداً » و نیز جایز نیست که ماهیتش عاریه از وجود باشد و چون چنین خواهد بود چیزی دیگر و حکمی دیگر باقی نماند مگر اینکه ماهیتش همان وجود نفسه باشد و وجوب این وجود و محال بودن تطرق عدم را بسوی آن من جميع الوجوه ثابت کرده اند و در اثبات وجود باری تعالى بتأمل امرى جز نفس وجود حاجتمند نشده اند .

و اما استدلال بر وجود صانع واثبات آن بر وجود صانع واثبات آن بسبب وجود لا بالوجود نفسه همانا استدلال بر اثبات صنایع بدلیل افعال او ، وطريقت متکلمین همین است ، چه گاهی گفته اند آنچه بالبديهه یا بر حسب حس معلوم نشود همانا بموجب آثار صادر از وی معلوم میشود و باری تعالی چنین است و جز بآثار او طریقی

ص: 58

بحضرتش نیست .

و استدلال نموده اند براثبات وجود باری تعالى بعالم ، یعنی باین موجودات بر وجود موجد استدلال نموده اند و یکدفعه گفته اند: عالم محدث است و هر محدث را محدثى واحداث نماینده ناچار و لازم است، و یکدفعه گفته اند : عالم است و برای هر ممکنی مؤثری و هر اثری را اثر بخشنده واجب است .

و ابن سینا گوید که طریقه اولی که عبارت از استدلال بر اثبات صانع بالوجود نفسه است اعلی و اشرف است، زیرا که این استدلال محتاج بسوی احتجاج بامری که خارج از ذات او باشد نیست ، و در این معنی آیتی را از کتاب خدای تعالی استنباط کرده است که میفرماید « سنريهم آياتنا في الأفاق و في أنفسهم حتى يتبين لهم انه الحق » .

شيخ الرئيس علي بن سینا گفته است: این حکمی است برای قومی ، يعني جماعت متکلمین و جز ایشان که استدلال نمایند بر وجود باری تعالی با فعال و آثار او جلت آثاره و بقیه آیه شریفه این است « أولم يكف بربك أنه على كلشي شهيد» می گوید: این حکم و عقیدت آن ضد یقینی است که استشهاد بوجود باری تعالی میجویند نه براو ، یعنی آنکسانی که استدلال مینمایند بر اثبات صانع بنفس وجود ، محتاج يتعلق بافعال او در اثبات ربوبیتش نیستند .

فصل سوم در این مسئله است که هویت خداوند تعالی غیر از هویت بشر است و این است معنی این کلمه امیر المؤمنین علیه السلام در این خطبه مذکوره که میفرماید: وامتنع على عين البصير ، و کلام آنحضرت « و لا قلب من اثبته ببصره » وكلام آن حضرت « ولم يطلع العقول على تحديد صفته ».

هم اکنون می گوئیم که جمهور متکلمین چنان میدانند که ما بر حقیقت ذات والا صفات ایزدی عارف هستیم و تحاشی از این سخن ندارند که بگویند که حضرت باری تعالی عالم برذات خود فزون تر آنکه ما از دانش دانائیم نیست .

و ضرار بن عمرو بر آن عقیدت رفته است که خداوند تعالی ماهیتی است که

ص: 59

جز خودش عالم بر آن ماهیت نمیباشد و این همان مذهب جماعت فلاسفه است و این عقیدت را از ابوحنیفه و اصحابش نیز حکایت کرده اند، و از ظاهر کلام أمير المؤمنين صلوات الله علیه در این فصل همین مطلب ظاهر میشود.

فصل چهارم در نفی تشبیه است ، یعنی خدای تعالی را بهیچ چیز همانندی نتواند بود ، و این است معنی قول خداى تعالى : بعد وقرب ، يعني در يك حال دور و نزديك است، و این امر مقتضی آن است که خداوند تعالی جسم نیست و این چنین است كلام أمير المؤمنين عليه الصلاة والسلام « فلا استعلاؤه باعده عن شيء من ولا قربه ساواهم في المكان به »

دور و نزديك چون در آب سپهر *** خویش و بیگانه چون در آینه مهر

پس میگوئیم که مذهب جمهور متکلمین نفي تشبیه است و این متنوع بچند نوع میگردد نوع أول نفي نمودن باری تعالی است از جسم مرکب یا جوهر فرد غير مركب ومراد بجوهر در این مقام جرم و حجم است و این قول گروه معتزله و بیشتر محققین جماعت متکلمین است از سایر فرق و فلاسفه نیز باین مذهب باشند و گروهی از مستضعفین جماعت متکلمین مخالف این مذهب شده اند.

و هشام بن حکم بر آن عقیدت رفته است که خداوند تعالی جسمی است مرکب مانند اجسام دیگر ، و این حکایت را از وی مختلفاً مذکور نموده اند ، بعضی از وی روایت کرده اند که هشام گفت که خداى تعالى عما يقوله السفهاء بر هیئت بلوری مستوية الاستداره است من حيث انيتها وانيتها على هيئة واحدة.

و هم از وی روایت کرده اند که گفت: خدای تعالی صاحب صورت است و اصحاب او که شیعه هستند امروز این حکایات را از هشام دفع و منع مینمایند و چنان میدانند که هشام از این فزون تر نگفته است که خداوند تعالی جسمی است نه چون سایر اجسام و اراده هشام در اطلاق این لفظ بر خدای تعالی اثبات وجود اوست و این قول هشام را که اطلاق نموده است بر خداوند تعالی که نور است مصدق داشته اند باین قول باری تعالی « الله نور السموات والأرض مثل نوره » .

ص: 60

و از محمد بن نعمان احول معروف بشيطان الطاق وهشام بن سالم معروف به جوالیقی وأبو مالك ابن الحضرمي حكایت کرده اند که گفته اند: خداوند تعالى عما يقوله الجاهلون نوری است بصورت انسان ! ومعذلك این جماعت منکر هستند که خدای جسم باشد و این مناقضه ظاهره است، چه اگر نوری بصورت انسان است چگونه جسم نیست !

واز علي بن هيتم حكايت کرده اند که قائل بجسمیت وصورت هر دو میباشد !

و از مقاتل بن سلیمان و داود جوار بی و نعیم مصری حدیث کرده اند که خدای عما يقوله الحمقاء در صورت و هیئت انسان و دارای گوشت وخون وجوارح واعضاء و دست و پای و زبان و سر و دو چشم است و معذلك مانند غیر از خودش و نیز غیر از خودش مانند او نیست ، و جماعتی از عوام و کسانی را که نظر و دیده بصیرت و گوهر عقل وخرد نیست با ایشان موافقت باشد !

و از داود جواد بی حکایت کرده اند که :گفت مرا از اینکه ذات باری تعالی را دارای فرج و لحیه بدانم معاف بذارید و سلوني عما وراء ذلك ، ودرساير جوارح واعضاء تصدیق مینمایم !

و هم از وی حکایت کرده اند که گفت: خدای تعالی از دهانش تا سینه اش اجوف و تهی است و بقیه اعضایش پروغیر تهی است !

وأبو عيسى وراق حکایت نموده است که هشام بن سالم جوالیقی گفته است که خدای را وفره و گیسوئی سیاه است !

و جماعتی از این طبقه بر آن رفته اند که خدای را مؤانست و خلوت و مجالست و محادثت است و از یکی از ایشان پرسیدند از معنی این قول خداى تعالى « في مقعد صدق عند مليك مقتدر » گفت : « يقعد معه على سريره و يغلفه بید » خدای تعالی او را با خودش بر تخت خودش می نشاند و بدست خودش او را غاليه بموی و ریش می آلاید !

و بعضی گفته که از معاذ عنبری پرسیدم که آیا خدای را صورتی است ؟ گفت :

ص: 61

آرى ، و از تمامت اعضا يك بيك سوال كردم مثل بيني ودهان وسينه وشكم وشرم نمودم که فرج را یاد کنم و بفرج خودم اشارت نمودم گفت : آری ، گفتم : آیا مذكر است يا مؤنت ؟ گفت : مذکر است !!

و گفته اند که ابن خزیمه را اشکال افتاد که آیا خدای تعالی مذکر است یا مؤنث میباشد ؟ یکی از اصحابش بدو گفت : این مطلب در قرآن مذکور است که میفرماید « وليس الذكر كالانثى » « فقال : أفدت و أجدت » خوب افادت نمودي !!

وقتی مردی در روز عیدی بمنزل معاذ بن معاذ در آمده و در حضورش گوشتی در آشی پخته حاضر بود و در بعضی چیزها که از وی میپرسید از حضرت باری تعالی عما يقولون الغافلون سؤال نمود گفت : « هو والله مثل هذا الذي بين يدي لحم ودم » خداوند تعالی سوگند بخدای مانند همین گوشت و آشی است که در حضور من است گوشت است و خون است! نمیدانم این گوشت ودم را معاذ بن معاذ معاذاً بالله تناول

میفرموده اند و بشرف تناول ایشان و بدل ما يتحلل ایشان مباهی میشده است !

و یکی از معتزله نزد معاذ بن معاذ حاضر شد ، معاذ گفت : بآن اندیشه بودم که اگرنه آن بودی که تو حماد بن سلمه را لعن مینمائی ساقطت گردانم ، آن معتزلی گفت : اما حماد را من لعن نكرده ام لكن لمن میکنم آنکسی را که میگوید خداوند سبحان در هر شب عرفه از آسمان بزمین فرود می آید و برشتری سرخ موی و در هودجی از طلای سرخ جای دارد و بزمین میآید پس اگر حماد بر این قول و عقیدت است لعنت خدای بروی باد و مقصود معتزلی خود معاذ بود ، معاذ خشمگین شد و فرمان داد تا او را از آن مجلس بیرون کردند !

و یکی از ایشان حکایت کرده است که در روز عیدی به صلی بیرون شدیم گروهی را در پیش روى أمير المؤمنين روان ديديم واحتشام أمير را کوسها می کوبیدند و اعلام عدیده بر افراشته بودند ، یکتن از کسانیکه در دنبال ما بود گفت « اللهم لا طبل إلا طبلك » بارخدايا جز طبل توطبلی نیست، یکی با او گفت : چنین مگوی ، چه

ص: 62

خدای را طبل نباشد، آنمرد بگریست و گفت: آیا عقیدت شما بر این است که خدای تنها می آید و در حضورش کوس نمی نوازند و بر سرش علمی نمی افرازند ؟ اگر چنین است پس خدای تعالی را مقام و منزلت از این امیر فرودتر است !!

و هم یکی از ایشان روایت کرده است که خدای تعالی خیل و مرکبهائی را روان و دوان داشت و خود را از آنها باز پس داشت !

و نیز قومی از این حمقاء روایت کرده است که خدای تعالی در آینه نظر فرمود و صورت خود را در آن بدید و آدم را بر همان صورت بیافرید « ان الله خلق آدم على صورته » !

و بعضی از ایشان روایت نموده اند که خدای تعالی چنان می خندد که نواجذش یعنی دندانهای آخرین او که بعد از همه دندانها است نمایان میشود !

و نیز روایت می نمایند که خدای تعالی صورتش ساده و بی موی و با گیسوانی مجعد و مرغول و در دو پایش دو موزه از طلا میباشد و در بوستانی سبز و خرم بر فراز کرسی نشسته و فرشتگانش حمل می نمایند !

و دیگر روایت مینمایند که یزدان تعالی یکپایش را بر پای دیگر می گذارد وستان و مستلقی می افتد و جلسه پروردگار بر این گونه است !

و هم روایت کرده اند که خدای فریشتگان را از زغب و مویهای نرم ولطیف دو ذراع ، يعني ارش و آرنج خود بیافرید و یکی روز خداوند رنجور شد و همان فرشتگان که از زغب دو ذراعش آفریده شده بودند بعیادتش بیامدند و هم خدای را درد چشمی روی داد و ملائکه اش عیادت کردند و خدای بصورت آدم متصور میشود و در روز قیامت مردمان را حساب میکشد و خدای را حجاب و در بانانی از ملائکه است که او را از دیدار مردمان محجوب میدارند !

و این مردم از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روایت کنند که فرمود : پروردگار خودم را در بهترین صورتی بدیدم و از خدای سؤال کردم از آنچه ملاء اعلی در آن اختلاف دارند پس دست خود را در میان کتفم بگذاشت سردی آن را در یافتم و آنچه را که

ص: 63

در آن اختلاف دارند بدانستم !

و نیز روایت مینمایند که خدای تعالی در نیمه شعبان بآسمان دنیا نازل میشود ! و میگویند : خدای بر عرش نشسته است چنانکه از هر طرف بقدر چهار انگشت از نشست خدای فزونی دارد !

و گویند : خدای تعالی روز قیامت بمردمان آید و میفرماید : منم پروردگار شما عرض میکنند پناه میبریم بخدای از تو ! خدای بایشان میفرماید: آیا میشناسید او را اگر به بینید؟ میگویند: در میان ما و خدای علامتی است در این وقت ساق خود را با ایشان مکشوف میدارد و در این حال بصورتی متحول میشود که او را میشناسند پس بجمله سر بسجده میگذارند !

و نیز روایت نمایند که خدای در میان ابری می آید که فوق آن ابر و تحت آن هواء است و در همان کتاب مینویسد که در طبرستان قاضی از جماعت مشبهه بود که مردمان را داستان میراند ، روزی در حال داستان پردازی گفت که چون روز رستاخیز اندر آید فاطمه دختر محمد با پیراهان سوراخ اندر سوراخ پسرش حسین صلوات الله عليهم بیاید و خواستار شود که از یزید بن معاویه قصاص جویند.

چون خداوند تعالی فاطمه علیها السلام را از دور بنگرد یزید را که در حضور خداوند حاضر است بخواند و با وفرماید: اينك در زير قوائم عرش اندر شو تا فاطمه بتو دست نیابد پس یزید بآنجا برود و پنهان شود و فاطمه بیاید و تظلم و گریه نماید خداوند سبحان بفرماید ای فاطمه بیای من بنگر و پای خود را بدو بیرون آورد گاهی که از تیر نمرود چندین زخم برداشته است و با فاطمه فرماید: اى فاطمه اینك پای من است که از تیر نمرود مجروح است و معذلك از وی در گذشتم آیا تو از وی نمی گذری فاطمه عرض میکند : پروردگارا شاهد باش که من نیز از یزید در گذشتم !!

و پاره از متکلمین مجسمه بر آن عقیدت رفته اند که حضرت باری تعالی مرکب است از اعضائی به ترتیب حروف معجم، و بعضی دیگر از این جماعت گویند که خداوند تعالی سوار بر حماری فرود آید و بصورت پسری بی موی و ساده روی و در دو پایش دو

ص: 64

نعل از ذهب باشد و بر رویش فراشی از ذهب است و به پرواز اندر باشد !

و بعضی از ایشان گویند که خدای در صورت پسری ساده روی و نیکو صورت است و ردائی سیاه بر تن دارد که خود را بآن پیچیده باشد !

ابن أبي الحديد گويد: من در همین عصر خودم شنیدم کسی در این قول خدای تعالى د وترى الملائكة حافين من حول العرش ، گفت که این گروه ملائکه با شمشیرها و اسلحه خودشان بر فراز سر خدای بپای ایستادند ! مردی دیگر از روی تهکم واستهزای بدو گفت: بلی این ملائکه خدای را حراست مینمایند که مبادا معتزله آسیبی بدو برسانند! آنمرد در غضب شد و گفت : این سخن از راه الحاد و بیرون از دین است !

و دیگر روایت نمایند که مردمان از صغیر و کبیر به زفیروغیظی شدید اندر شوند وسكوت وسكون نگیرند تا خداوند تعالی قدم خود را در آنجا بگذارد و گوید قطقط يعني حسبى حسبى ! و این خبر را مسنداً مرفوع دارند و شبیه این خبر را در صحاح مذکور نموده اند !

و نیز در کتب صحاح روایت کرده اند که وان الله خلق آدم على صورته » و در كتاب توراة درسيفر أول مانند این خبر هست .

ابن أبي الحديد گوید: بدانکه اهل توحید این روایات را هريك احتمال تأویل دارد و شایستگی آنرا دارد تأویل مینمایند بروجوه محتمله غیر مستبعده و هر چه از این روایات محتمل تأویل نباشد حکم قطعی ببطلانش مینمایند و می گویند بلاشك وشبهه وضع وجعل نموده اند و استقصاء در این معنی را موضعی دیگر جزاین موضع است .

وأبو إسحاق نظام و محمد بن عيسى برغوث حكایت کرده اند « انه تعالى الفضاء نفسه وليس بجسم » یعنی نفس خدای تعالی گشادگی و فراخی و فضاء است و خدای تعالی جسم نیست زیرا که جسم محتاج بمكان است و نفس خدای مکان اشیاء است ، و برغوث وطایفه از این جماعت گفته اند که نفس خدا فضاء است و خدای جسمی است که اشیاء

ص: 65

در آن فرود آیند و دارای غایتی و نهایتی نیست و احتجاج نموده اند باین قول خدای تعالى « وجاهدوا في الله حق جهاده ».

وأما کسانیکه گفته اند: خدای جسم است نه مانند دیگر اجسام بر این معنی میباشد که بر خلاف عرضی است که محال است که تو هم فعلی در آن بشود و معنی جسمیت را از او نفی کرده اند و اطلاق این لفظ بر این معنی بروی نموده اند که دانه شیء لا كالأشياء وذات لا كالذوات ، وامر ایشان سهل است، زیرا که خلاف در عبارت است و این جماعت علي بن منصور وسكاك ويونس بن عبدالر حمن وفضل بن شاذان هستند و همه ایشان قدمای رجال شیعه میباشند و این کرام و اصحابش نیز باین قول رفته اند .

و معنى قول ما در حق خداوند سبحان که جسم است این است که او قائم بذات خود است نه قائم بذات غیر از خودش .

و آن جماعتی که از مردم شیعی در این زمان ما متعصب بهشام بن حکم هستند چنان میدانند که هشام قائل به تجسیم نیست بلکه اینکه هشام گفته است که خدای جسم است نه چون دیگر اجسام بهمین معنی است که مذکور نمودیم که قائم بذات خود است نه بذات غیر از خود و اگرچه حسن بن موسی نوبختی که از فضلاء شیعه است چنانکه روایت کرده اند در کتاب الأراء والديانات قائل به تجسیم محض است . نوع دوم نفى اعضاء وجوارح است از خداوند بیچون و چند که ( نه مرکب بود وجسم نه مرئي نه محل) مذهب معتزله و سایر محققين متكلمين نفى تركيب وجسم است و پاره آیاتی که در قرآن عزیز بر حسب ظاهر بر این معنی دلالت مینماید تأویل نموده اند مثل قول خداى تعالى « لما خلقت بيدي » و قول خدای سبحان « على ما فرطت في جنب الله » وغير ذلك ، و اين را بر وجوه صحیحه که در لغت عربیه جایز است حمل کرده اند.

و جماعت کر اميه لفظ « يدين » و وجه را نسبت بخدای باین معنی اطلاق نموده اند که تجاوز از اطلاق نباید کرد و ما تأویل و تفسیر نمیکنیم بلکه اقتصار

ص: 66

میجوئیم بر اطلاق آنچه نص بر آن وارد شده است ، و اشعری ثابت داشته است که مراد از بدین صفتی است که قائم بباری تعالی جل جلاله است و هم چنین است مراد از وجه بدون اینکه قائل بتجسيم باشند.

و جماعت مجسمه گویند که خدای تعالی را دو دست است که این هر دو عضو خدای باشد و هم چنین روی و چشم و هم برای خدای دو پای ثابت میشمارند که از فضای عرش فزونی گرفته است !

و هم خدای را دارای دو ساق دانند که در روز قیامت مكشوف میفرماید « بل يداه مبسوطتان و يوم يكشف عن ساق وهو البصير وهو السميع و يبقى وجه ربك وجاء ربك » وگویند : خدای را دو قدم است که هر دو را در جهنم میگذارد و دوزخ پر و آکنده میشود و این امر را از روی معنی و حقیقت ثابت کرده اند ته لفظ و مجاز !

واز أحمد بن حنبل بهیچوجه سخنی که دلالت بر تشبیه و تجسیم نماید منقول نیست اما فقط میگفت : در آیات قرآنی تأویل نشاید و آنچه را که قرآن وسنت اطلاق نموده مطلق میدانست و خوضی در تأویل آن نمیکرد و بر این قول خدای تعالی « وما يعلم تأويله إلا الله » می ایستاد، یعنی میگفت : دیگران حق تأویل ندارند واكثر اصحاب او که تحصیل علم کرده بودند بر این قول رفته اند .

نوع ثالث نفی جهت است از خدای سبحان و مذهب جماعت معتزله و جمهور محققان از متکلمین این است که پروردگار سبحان در جهتی و مکانی نیست، چه بودن در جهت و مکان از لوازم و توابع جسمیست است و نیز از عرضیست لاحقه بجسمیست است و چون حالت جسمیت و عرضیت از حضرت احدیت منتفی و منزه دانستیم اصلا جهتی نخواهد بود و جماعت فلاسفه بر این سخن رفته اند.

و گروه کر امينه و حشویه بر آن عقیدت هستند که خدای تعالی در جهت فوق است ، وهشام بن حكم وعلي بن منصور د يو اس بن عبدالر حمن وهشام بن سالم جوالیقی مجرای این آن امارات و کثیری از محدثین باین مذهب باشند .

ص: 67

و محمد بن هيصم متكلم کرامیه بآن مذهب است که خداوند تعالی ذاتی است موجود متفرد بنفس خود از دیگران، حلول نمیفرماید در چیزی بر سبیل حلول اعراض و ممزوج نمیشود با چیزی بر طریق ممازجه اجسام بلکه با تمام آفریدگان مباینت دارد جز اینکه در جهت فوق است و در میان او و عرش بعد و دوری بیرون از انتهاء و پایان است .

متکلمین بدینگونه از محمد بن هیسم حکایت کرده اند اما در تصانیف او ندیده ام و این مذهب را از وی بعید دانسته اند، چه آنچه لایتناهی باشد محصور بين حاصرين است و من این حکایت را از وی بعید میدانم چه وی از کی از آن است که فساد این قول بروی فرود آید !

و حقیقت مذهب آنانکه مکان را ثابت مینمایند این است که می گویند : خدای سبحان بر عرش متمکن است چنانکه پادشاه بر تخت خود متمکن میشود ! با یکی از این جماعت که بر این طریقت هستند گفتند: آیا خداوند بزرگ تر است از عرش یا کوچکتر است یا مساوی با عرش است؟ گفت : خدای تعالی از عرش بزرگتر است گفتند اگر بزرگتر است چگونه عرشش بر میدارد اگفت چنانکه پای کرکی جسم کرکی، یعنی کلنگ را حمل مینماید و حال اینکه جسم کرکی از دو پایش بزرگتر است!

و بعضی از این گروه خدای را در مقدار با عرش یکسان میدانند و بیشتر ایشان امتناعی ندارند از اینکه قول را مطلق دارند که اطراف خدای بر عرش فزونی دارد و من از یکی از ایشان شنیدم میگفت که خدای تعالی برعرش خودش مستوی است چنانکه من بر این دکه مستوی هستم و هر دو پای خدا بر آن کرسی و تختی است که « وسع السموات والأرض » و کرسی در زیر عرش است چنانکه هم اکنون مردمان کرسیها در زیر سرپرهای خود میگذارند تا بواسطه پای نهادن بر آن کرسی استراحت جویند و این جماعت بتمامت گویند که خداى حقيقة لا مجازاً فرود ميآيد و بالا میرود و حرکت میفرماید و نازل میشود و از این جمله نزول خداوند است بسوی آسمان دنیا چنانکه در خبر وارد شده است !

ص: 68

و از این جمله اتیان و مجی؛ خداوند است چنانکه کتاب عزیز در این آیه شریفه بر این معنی ناطق است « هل ينظرون إلا أن يأتيهم الله في ظلل من الغمام» وقول خداى « وجاء ربك والملك صفاً صفاً » وابن هيصم این الفاظ را اطلاق کرده است برخدای تعالى اتباعاً لماورد في الكتاب والسنة ، و گفته است : بمعانی آن سخن نمي كنم و نيز بحركت حقيقة حضرت كبريا معتقد نيست « وانما ارسلها ارسالاً كما وردت » أما غير از وی این جماعت معتقد بمعانی آن هستند حقيقة.

و هم ابن هيصم :گوید: در کتاب المقالات که بیشتر جماعت حشويه تجویز می نمایند که ذات اقدس بی کیف و کم خدائی را دویدن و هروله باشد!

و برخی از ایشان گفته اند که روا باشد که خدای تعالی فرود آید و در شهرها گردش کند و در راه ها روان گردد! و یکی از جماعت اشعری گفته است که شخصی از سكاك پرسید که چون تجویز مینمائی که خدای را حرکت باشد از چه روی جایز نمیدانی که جست و خیز نماید؟ گفت: طفره و جستن او را نزیبد، زیرا که طفره برای فرار از ضد و اتصال بشكل است گفت حرکت کردن نیز همین معنی را دارد نتوانست فرق این دو را باز نماید .

وأما قول باينكه خداى تعالی در هر مکانی است جماعت معتزله بر این مذهب هستند و باین کلمه اراده نموده اند که اگر چه خدای متعال اصلا در هیچ مکانی نیست اما عالم است بآنچه در هر مکانی است و مدبر هرچه در هر مکانی هست میباشد. پس گویا در تمام امکنه موجود است ، چه بر همه احاطه دارد .

و گروهی از قدمای فلاسفه بر آن مذهب هستند که خدای تعالی روحی است شدید در کمال لطافت و نهایت قوت در تمامت عوالم نفوذ دارد ، و این گروه اطلاق مینمایند برخدای تعالی که خداوند در هر مکانی است حقيقة له تأويلاً ، و از این گروه زمره هستند که این قول را توضیح نمایند و گویند: خدای تعالی مرور نماینده و گذرنده است در این عالم « مثل سريان نفس واحد منافي بدنه ».

پس همچنانکه برای هر بدنی از ما نفسی میباشد که تدبرش در آن ساری

ص: 69

است بر همین گونه حضرت باری تعالی نفس عالم است و در هر جزئی از عالم سریان دارد ، پس خداوند جهان بموجب این اعتبار در هر مکانی میباشد ، چه نفس در تمام اجزای بدن میباشد .

و حسن بن موسى نو بختي از اهل رواق از فلاسفه حکایت کند که گویند جوهر الهي سبحانه روحی است ناری عقلی و صورتی ندارد لكن قادر بر آن است که متصور شود بهر صورتی که خواهد و شبیه بهمه بشود و بذاته وقوته در همه نفوذ نماید لا يعلمه و تدبیره .

نوع چهارم نفی کردن این است که خدای تعالى عرض وحال في المحل باشد و آنچه جماعت معتزله و بیشتر مسلمانان و فلاسفه بر آن رفته اند نفی این قول است یعنى قولي كه عرض وحال في المحل باشد بواسطه اینکه محال است که این نسبت را بذات باری تعالی دهند بعلت اینکه وجودش واجب است و هر چه حال در اجسام تواند بود ممکن است بلکه حادث است و این مخالف با وجوب است .

و عقیدت جماعت حلولیه از اهل ملة وغير ملة بر آن رفته است که خداوند تعالى عما يصفه البلهاء در پاره اجسام حلول میفرمایند نه در تمام اجسام چنانکه خود خواهد ! و بیشتر مردم غلات در حق" أمير المؤمنين علي علیه السلام بر این عقیدت باشند و بعضی از غلاة گویند که از أمير المؤمنين صلوات الله عليه اين حال باولادش منتقل شده است !

و نیز از ایشان کسی است که گوید: از اولادش بقومی از شیعیان آن حضرت و اولیای او انتقال جسته است ! و گروهی از متصوفه مانند حلاجيه وبسطاميه وجز این جماعت متابعت این عقیدت را کرده اند.

و جماعت اسطوریه از نصاری بحلول کلمه در بدن عیسی علیه السلام مانند حلول سواد در جسم قائل هستند ، واما جماعت یعقوبیه از گروه نصرانی حلول را ثابت نمی سازند بلکه اتحاد درمیان جوهر الهي و جوهر جسمانی را ثابت میکنند و بعد و دوری این شدیدتر است از حلول وعقیدت بآن .

ص: 70

نوع پنجم، بودن خداوند است محل از برای هر چیزی ، جماعت معتزله و بیشتر اهل ملت و فلاسفه عقيدت بنفي این مسئله دارند و این حال را برذات ذي الجلال محال دانند.

و گروه کی امیه آن عقیدت رفته اند که حوادث در ذات خدای حلول نماید پس هر وقت خدای تعالی جسمی را احداث فرمود احداث میفرماید معنی را که در دانش حلول جوید که عبارت از احداث باشد پس حادث میگردد این جسم مقارناً لذلك المعنى يا از عقب آن، گفته اند: این معنی همان قول خداوند متعال است «كن» وهو المسمى خلقا والخلق غير المخلوق ، خداوند تعالی میفرماید « ما أشهدتهم خلق السموات والأرض » گفته اند : « لكنه أشهدنا ذواتها » پس دلالت بر آن مینماید که خلق آن غیر آن است .

و ابن هيصم در کتاب المقالات تصریح کرده است بقيام حوادث بذات باري گاهی که بامرونهی رود « أو أراد شيئاً كان أمره ونهيه وارادته كاينة بعد أن لم يكن و هي قائمة به » چه این قول از وی شنیده میشود و همچنین اراده خدای از خدای یافت میشود ، میگويد: قيام حوادث بذات باری تعالى دليل بر حدث او نمیشود « ان ما يسمع يدل على الحدث تعاقب الاضداد التي لا يصح أن يتعطل منها » خداوند تعالی را تعاقب اضداد نمیشود .

و أبو البركات بغدادي صاحب كتاب معتبر بآن عقیدت میباشد که حوادث بذات باري سبحانه قيام ميجويد و اثبات إلهيت جز بقيام حوادث صحت نمی گیرد ، و میگوید: جماعت متکلمین ذات باری تعالی را از قیام حوادث بدو منزه میدارند و تنزیه از این تنزيه هو الواجب . واصحاب ما و بيشتر متکلمین این رأی را در حق واجب الوجود صحیح نمیدانند، چه میگویند : قیام حوادث بذات باری تعالی دلالت میکند بر مکان ذات او بلکه بر حدوث ذات واجب الوجود ، ومعذلك تجويز مينمايند که خدای را تجد د صفات باشد و از این کلمه احوال را قصد کرده اند به معانی را مثل اینکه مدرک باشد بعد از آنکه مدرک نبود، و مثل قول أبي الحسين که میگوید :

ص: 71

خدای را تجدد عالمیت بآنچه وجود یافته میشود و از آن پیش عالم بود باینکه زود باشد که وجود یابد « وأخذهاتين الصفتين غير الأخرى » و گفته اند « ان الصفات و الأحوال قيل مفرد عن المعاني والمحال الماء و حلول المعاني في ذاته لا تجد والصفات لذاته وللكلام في هذا الباب موضع هو اليق به»

نوع ششم نفي اتحاد ذات باری تعالی است مر غیر خودش را ، بیشتر عقلای روزگار و خردمندان کیاست آثار اتحاد آن ذات لا يزال ووجود واجب را با ممکن و قدیم را با حادث محال میدانند، و جماعت یعقوبیه از نصاری بآن رفته اند که کلمه که عبارت از کلمه «الله» است به عیسی متحد شد و از آن پس دو جوهر شد : یکی إلهي وديكرى جسمانی.

و تجویز اتحاد را در نفس الأمر نموده اند نه در ذات باری تعالی ، قومی از قدمای فلاسفه که از جمله ایشان فرفوریوس است و از آن جماعت است آنکسی که بر آن عقیدت شده است که نفس بدرستیکه تعقل مینماید . مقولات را بواسطه اتحاد معقولات بجوهر مفارق مفيض مر نفوس را على الأبدان که نامش عقل فعال است .

نوع هفتم در نفی اعراض جسمانیه از خداوند تعالی که دارای جسم نیست از تعب واستراحت والم ولذت و اندوه و شادمانی و امثال آن ، وجماعت معتزله و بیشتر عقلاء از اهل ملت و غیر از ایشان بنفي اعراض جسمانی از حضرت سبحانی و بمحال بودن این نسبت بآن ذات مقدس قائل هستند.

أما جماعت فلاسفه بتجويز لذت بذات احدیت سخن کرده اند و گفته اند : یزدان متعال متلذذ میگردد با دراك ذات بی همال و کمال بی مثالش ، چه ادراك كمال عين لذت است و خداوند تعالی اکمل موجودات و ادراکش اکمل ادراکات است و محمد غزالی از جماعت اشعر به بر این مذهب است .

و راوندی از جاحظ روایت کرده است که یکی از قدمای معتزله که معروف بأبي شعيب بود تجویز نموده است که در ذات باری تعالی حالت سرور وغم و اسف و افسوس و جز آن حاصل گردد و باین خبر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم تمسك جويد كه

ص: 72

ميفرمايد « لا أحد أغير من الله والله تعالى يفرح بتوبة عبده ويس بها » هیچکس غیورتر از خدای نیست و بدرستیکه خدای تعالی مسرور میشود بتوبت بنده خودش و بآن شادان میگردد و خداوند تعالی میفرماید « فلما آسفونا انتفمنا منهم » چون باسف در آمدیم انتقام کشیدیم از ایشان ، و در حکایت تحسر از چیزی میفرماید « يا حسرة

على العباد ».

و هم از این شخص معتزلی حکایت کرده اند که تجویز مینماید که در خدای تعب و استراحت پدید شود و باین قول خدای « وما مسنا من لغوب » اقامت حجت كند و اصحاب ما این الفاظ را تأویل نمایند و بر محامل صحیحه که در کتب مبسوطه مشروح است حمل کنند.

نوع هشتم در این است که خدای تعالی متلون نمی باشد ، هیچکس از عقلای جهان قاطبه تصريح باثبات اون نکرده است و اگرچه هر روشنی بخشی متلون میباشد و بدرستیکه قومی از اهل تشبیه و تجسیم بآن عقیدت رفته اند که خدای تعالی نور است پس هر وقت چشمها او را بنگرد و ادراک نماید شخصی نورانی مضيء و روشنی بخشی خواهد دید! بر این عبارت چیزی بر زیادت نیاورده اند و باثبات لون تصریح باین عبارت ننموده اند هر چند هر مضى ملون است .

نوع نهم در این است که خدای تعالی دارای میل و شهوت و نفرات نیست ، وشيوخ ما از جماعت متکلمین بر آن مذهب بودند که نسبت شهوت و نفرت برذات احدیت جایز نیست، چه این دو صفت در خور کسی است که شایسته زیادت و نقصان باشد. بطريق اغتذاء ونمو وباليدن، و خدای تعالی از این حال متعالی است، و از هیچکس از مردمان خلافی در این اعتقاد نیافته ام « اللهم الا أن يطلق هاتان اللفظتان على مسمى الارادة والكراهية على سبيل المجاز ».

و نوع دهم در این است که حضرت باری تعالی غیر متناهى الذات است ، جماعت معتزله گویند: چون حضرت کردگار تعالی جسم و جسمانی نیست و نهایت از لواحق اشياء ذوات المقادیر است که گفته میشود این جم متناهی است، یعنی دو طرف است

ص: 73

می گوئیم بدرستیکه ذات باری تعالی غیر متناهی است نه بر آن معنی که امتداد ذانش غیر متناهی است ، چه خدای سبحان صاحب امتداد نیست بلکه باین معنی است که موضوعی که نهایت بر آن صادق باشد در حق حضرت سبحان متحقق نیست .

لاجرم میگوئیم: ذات باری تعالی متناهی است چنانکه مهندس میگوید: نقطه را تناهی نیست نه بر آن معنی باشد که برای نقطه امتدادی غیر متناهی هست چه اصلا ممتده نیست بلکه بر آن معنی است که نهایت بر آن صدق مینماید که عبارت از امتداد باشد صادق بر آن نیست ، پس در این صورت بر آن صدق میکند که متناهي است و این مطابق قول فلاسفه وأكثر محققين است .

و کرامیه گفته اند که باری تعالی ذات واحد است و از عالم متفرد است و بنفس خود قائم و با موجودات مباين وفي ذاتها متناهى است و اگر اطلاق این لفظ بر آن نمیدیم کنیم برای این است که در این لفظ ایهام انتقاع وجود و تصرم بقای آن ذات والا صفات است ( ما بتوقائم چو تو قائم بذات ) وهشام بن حکم و اصحاب او برذات باری تعالی این قول را اطلاق کرده اند که خدای متعال متناهي الذات هست اما متناهي القدرة نمی باشد !

و جاحظ گوید: قومی بر آن عقیدت هستند که خداوند تعالی در جهات شش گانه که نهایتی ندارد ذاهب است !

نوع یازدهم در این است که خدای را دیدن نتوان اما در سرای آخرت جماعت مؤمنان او را میبینند و در چگونگی دیدن باختلاف رفته اند ! جماعت کرامیه و حنابله گویند : خدای را در جهت فوق میبینند و از مصر و كهمس وأحمد نجمي حکایت کرده اند که دیدار حضرت پروردگار و ملامسه و مصافحه حضرت آفریدگار را روا میدانند و چنان گمان کرده اند که جماعت مخلصان هر وقت خدای بخواهد با خدای معانقه میکنند و این امر را حبیه نامند و ایوب سجستانی که بمذهب مرجئه بود همین عقیدت داشت.

و جمعی دیگر گویند: خدای تعالی را کافر و مؤمن و تمام مردمان همواره

ص: 74

نگران هستند اما او را نمیشناسند! و پاره از ایشان که این عقیدت را صحیح نمیدانند میگویند: خدای را بچشمی که برای فتنا خلق شده است نتوان دید و جمعي كثير از اين طبقه گویند: محمد صلی الله علیه وآله وسلم در شب معراج بهر دو چشم سرمبارکش خدایرا دیده است !

و از كعب الأحبار روایت شده است که خداوند تعالی دیدار و گفتارش را در میان موسی و محمد صلوات الله عليهما قسمت فرموده است ، گویا نظر باین دارند که موسی کلیم الله است و كلم الله موسى نكليماً ، و محمد حبيب الله است ما كذب الفؤاد ما رأى !

واز مبارك بن فضاله مروی است که حسن سوگند بخدای میخورد که محمد صلی الله علیه وآله وسلم پروردگارش را دیده است ! و بیشتری از این جماعت که بر این عقیدت هستند باین قول خدای تعالی تعلق جسته اند « ولقد رآه نزلة أخرى » و گویند : موسى علیه السلام دو مرة بتكلم خدای نایل شد و محمد صلی الله علیه وآله وسلم دومرة خدای را بدید ! وابن هيصم با آن عقیدتی که دارد منکر این اقوال کرامیه است و میگوید : محمد صلی الله علیه وآله وسلم خداي را ندیده است لکن بزودی میبیند خدای را در آخرت ! میگوید : عايشه وأبوذر وقتاده باین قول رفته اند .

و از ابن عباس و ابن مسعود نیز بدینگونه روایت شده است ، و آنانکه گویند : خدای را در آخرت میتوان دید اختلاف و رزیده اند که آیا جایز است که اورا کافر بنگرد؟ بیشتر ایشان میگویند که کفار خالق قهار را نمی بینند ، چه دیدن خدای کرامت است و کافر را کرامتی نیست و جماعت سالميه وبعضي از حشويه گویند: کفار در قیامت حضرت آفریدگار را دیدار توانند نمود ، و این قول محمد بن إسحاق بن خزیمه است و این روایت را محمد بن الهيصم از وی نقل نموده است.

و أما اشعرى و اصحابش گفته اند که خدای را نمی توان دید چنانکه ما همدیگر را میبینیم بلکه میگویند: دیده میشود و حال اینکه نه فوقی و نه تحتی و نه یمینی و نه شمالی و نه امامی و به وراثی است ، یعنی حیزی از جهات سته نیست

ص: 75

و همه او و بعض او دیده نشود و هوائی در مقابل بیننده نمیباشد و همه منحرف ازوی نیست و اگر دیده شود اشارت بدو صحيح نيست و معذلک دیده میشود و می بیند !

و نیز جایز دانسته اند که ذاتش بشنود و ببوید و بچشد و احساس نماید نه بر طریق اتصال بلکه این ادراکات تماماً بذات خدای تعلقی که بیرون از اتصال باشد دارد. گروه کر امیه این امر را منکر هستند و جز ادراك بصر را برای خدای تعالی بدون سایر ادراکات جایز نمی شمارند .

و شيخ ما أبو حسين در کتاب تصفح با این جماعت در این مسئله مناقضت ورزیده و یکی از این دو امر را برایشان ملزم ساخته است : یا نفی جمیع این اقوال و عقاید یا اثبات ادراك خالق آب و خاك من جميع الجهات چنانکه اشعریه این سخن را کرده اند و ضرار بن عمر و بر این عقیدت باشد که خدای تعالی را در روز قیامت بحاسه سادسه توان دید نه باین بصر!

و برخی دیگر گویند: روا میباشد که یزدان تعالی محول گرداند قوت قلب را بسوی چشم و خدای را بدین وسیله معلوم دارند پس این گونه ادراك علم خواهد بود باعتبار اینکه بقوت قلب است و رؤیت خواهد بود باعتبار اینکه « قد وقع بالمعنى الحال في العين » پس این انواع یازده گانه همان اقوال ومذاهبی است که مشتمل است قول أمير المؤمنين علیه السلام بر آن در نفی تشبیه .

فصل پنجم در بیان این است: آنکس که منکر خدای باشد مکابرت زبانی نموده و لساناً انکاری کرده است وقلباً مثبت وجود صانع است چنانکه در این خطبه مذکوره میفرماید «فهو الذي دل عليه اعلام الوجود على اقرار قلب ذی الجحود» هیچ شکی و شبهتی در این نیست که علم بافتقار متغیر بسوی مغیر ضروری است و علم باینکه متغیر همان مغیر نیست یا ضروری است یا قریب بضروری و چون چنین باشد گواهی میدهد اعلام وجود بر اینکه منکر اثبات صانع منكر بزبان است نه منكر بقلب زیرا که عقلای روزگار منکر اولیات نمیشوند در دل خود و اگر هم بألسنه خود من حيث المكابره بشوند قلباً نمیشوند چه انکار بالقلب خلاف عقل است .

ص: 76

از ابتدای جهان هرگز هیچ عاقلی هوشیار بنفى صانع سبحان زبان نگشوده واكر مكابرة سخنی رانده بزبان قلب و دیده بصیرت تصدیق داشته است .

وأما آنانکه قائل شده اند که عالم بالطبيعة موجود شده است و طبیعت مدبر عالم است وقائلين بتصادم اجزائی که نهایتی برای آن نیست ، و این عالم ، یعنی این اجسام از آن تصادم اجزاء حاصل شده و قائلین باینکه مبادی عالم همان اعداد مجر ده هستند، و نیز قائلین بهیولای قدیمۀ که تمامت عالمها از آن حادث شده و قائلان باینکه نفس عاشق این هیولا گردید و باین علت این اجسام از آن متکون گشت ، تمامت این صاحبان اقوال ومذاهب مذکوره اثبات صانع نموده اند.

بجهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست *** عاشقم برهمه عالم که همه عالم ازوست

در ازل پرتو رویش ز تجلی دم زد *** عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد

و اختلافی که دارند در ماهیت آن و کیفیت فعل و کار آن است ، وقاضي القضاة گوید که هیچکس از عقلای جهان منکر صانع عالم وخالق بنی آدم نیست.

اما گروهی ازور امین اجتماعی نموده و مقالتی را وضع نموده اند که هیچکس با ایشان موافق و باین مذهب ذاهب نیست و این مقاله این است که عالم قدیم است و همیشه بر این هیئت بوده است و عالم را إلهي وصانعی اصلا نیست و همیشه این عالم براین صورت و حالت بوده و خواهد بود بدون اینکه صانعی و مدیری داشته باشد ! میگوید: این راوندی این مقاله را اخذ کرده و در کتاب خودش معروف بكتاب التاج این عقیدت را نصرت کرده است .

أما فلاسفه زمان قدیم و متأخرين فى صانع نکرده اند اما فاعليت او را بالاختیار نفی نموده اند ، و این مسئله دیگر است میگوید قول بنفى صانع نزديك بقول سفسطه بلکه همان قول بسفسطه است بعینه زیرا که هر کس در محسوس شك نماید مغرور تر از کسی است که میگوید متحرکات حرکت مینمایند بدون حرکت

ص: 77

دهنده که حرکت دهد آن را .

و این قول قاضي القضاة همان خالص كلام أمير المؤمنين وعين آن است و این قول جاحظ نیست ، زیرا که جاحظ بر آن مذهب رفته است که جميع معارف وعلوم إلهيه ضروريه است و ما در این مقام ادعائی نمیکنیم و بیان عقیدتی نمی نمائیم جز اینکه علم باثبات صانع فقط ضروری است ، پس « أين أحد القولين هذا هذا من الأخر ».

وابن أبي الحديد در شرح این خطبه أمير المؤمنين صلوات الله عليه « والحمد لله الأول فلاشيء قبله والأخر فلاشيء بعده والظاهر فلاشيء فوقه والباطن فلاشيء دونه » میگوید : تقدیر کلام این است « والظاهر» یعنی پس هیچ چیز اجلی از خدا نیست « و الباطن » یعنی هیچ چیز اخفی از او نیست و چون جلاء مستلزم علو و فوقیت و خفا مستلزم انخفاض وتحتيت است تعبیر فرموده است هر يك از این دو را بآنچه ملازم آن است .

میگوید: اکثر متکلمین بر آن رفته اند که خدای تعالی معدوم میفرماید اجزای عالم را و از آن پس اعاده میدهد آنرا ، و گروهی از این جماعت بر آن عقیدت هستند که اعاده عبارت از فراهم کردن اجزاء است بعد از تفریق و پراکندگی آن لا غير .

و طبقه اولی احتجاج باین قول خدای تعالی کرده اند « هو الأول والأخر » و گفته اند چون اول باین معنی است که خداوند تعالی موجود بود و هیچ موجودی با او نبود واجب میشود که آخر باشد باین معنی که زود باشد که امر به عدم هر چیزی جزذات خداوند لايزال مؤول گردد چنانکه اولاً بود و هیچ بودی با او نبود پس آخراً خواهد بود و هیچ بودی با او نخواهد بود ، ابن ابی الحدید میگوید بحث مستقصی در این باب در کتب کلامیه ما مشروح است .

و هم ابن أبي الحديد در ذیل این خطبه مبارکه « أما بعد حمد الله والثناء عليه أيتها الناس فاني فقاءت فقاءت عين الفتنة و لم يكن يجترىء عليها إلا أنا بعد أن ماج

ص: 78

غيهبها واشتد كلبها فاسئلونى قبل أن تفقدونى ، فوالذي نفسي بيده لا تسئلوني عن شيء فيما بينكم و بين الساعة ولا عن فئة تهدي مائة وتضل مأة إلا أنباء تكم بناعتها وقائدها وسائقها ومناخ ركابها ومحط رحالها ومن يقتل من أهلها قتلاً ومن يموت منهم موتاً - إلى آخر الخطبة الشريفة » .

بعد از حمد وثناى الهى ميفرمايد: اى مردمان ، من چشم فتنه و دیده فساد را برافکندم و کور ساختم، یعنی دیگران از جنگ اهل قبله ومنافقان ومشركان بيمناك بودند و نمی دانستند چگونه با ایشان قتال دهند و سخت عظیم میدانستند که با کسانیکه ظاهراً مسلمان بودند و مانند ما اذان میگفتند و نماز میگذاشتند جنگ نمایند ، وحرب با عایشه و طلحه وزبیر که زوجه رسول خدا و اصحاب آنحضرت بودند عظیم میشمردند ، و اگر من شمشیر نکشیدمی و در کار قتال وقلع مواد فتنه نکوشید می هیچکس اقدام نمیکرد.

به من ریشه فتنه را بعد از آنکه جهان را تاريك ساخت و جهان را پر آسیب ساخت برانداختم و از کدورت ظلم و عناد مصفی نمودم پس از من بپرسید از آن پیش که مرا نیایید .

میگوید: صاحب استیعاب گفته است: جماعتی از رواة و محد ثین گفته اند : این کلمه « سلوني قبل أن تفقدونی ، را احدی از صحابه نگفته است و بعلی بن أبي طالب علیه السلام اختصاص دارد میفرماید : سوگند بخداوند که جان در قبضه اقتدار اوست هر چه از من از این ساعت تا ساعتی که قیامت بیای شود و هر طایفه که صد تن را هدایت یا صد نفر را غوایت نماید بناعق و قائد و فرودگاه دواب و رحال آنها و هر کسی که از آنها کشته شود یا بمرگ طبیعی بمیرد شما را خبر میدهم ، یعنی از ماکان وما يكون إلى يوم القيامة شمارا باز میگویم ، ركاب بمعنی شتر ، واحده که آن راحله است و از لفظ خودش واحدی ندارد جمعش رکب است .

ابن ابی الحدید میگوید: بدانید که امیر المؤمنين صلوات الله علیه در این فصل قسم یاد کرده است بخداوندی که جانش در دست توانائی اوست که آنجماعت

ص: 79

سؤال ننمایند از آن حضرت از هر امری که در میان ایشان و میان روز کار قیامت حادث شود جز اینکه خبر دهد ایشانرا بآنچه بپرسند و این دعوی را که میفرماید نه از حیثیت ادعای ربوبيت يا ادعای نبوت است لکن میفرمود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم باین جمله بدو خبر داده است.

ابن ابی الحدید میگوید: بسیاری آزمایش کردیم اخبار آنحضرت را و موافق واقع و مقرون بصدق یافته ایم لاجرم استدلال بر صدق تمامت اخبار و این ادعاء مذکور کرده ایم .

مثل خبر دادن آنحضرت از ضربتی که ابن ملجم مرادى عليه اللعنة برسر همایونش فرود خواهد آورد و ریش مبارکش را خضاب خواهد نمود ، و دیگر خبر دادن از قتل فرزندش حسین علیهما السلام و آن سخنانی که در زمین کربلا در هنگام عبور از آن زمین فرمود و خبر دادن بسلطنت معاویه بعد از شهادت آنحضرت ، و خبر دادن از امارت حجاج و یوسف بن عمر.

و خبر دادن از خوارج نهروان که از آنها چند تن کشته و چند تن مصلوب خواهد شد، و خبر دادن قتال دادن با ناكنين وقاسطين و مارقين ، و خبر دادن بشماره لشکری که از کوفه برکاب مبارکش می آیند گاهی که بطرف بصره آهنگ فرمود و خبر دادن از خروج عبدالله بن زبیر و قول آنحضرت درباره ابن زبیر « خب صب بروم أمراً ولا يدركه ينصب حبالة الدين لاصطياد الدنيا وهو بعد مصلوب قريش ».

و خبر دادن از تباهی شهر بصره و هلاك آن بدیگر دفعه بواسطه خروج جماعت زنگ چنانکه در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام و حال زيد شهيد مشروحاً مسطور نمودیم و این زنج همان است که پاره منافقین و مشرکین تصحیف کرده بالریح خواندند و حال اینکه ظهور آنها وفساد عالم گير آنها وقتل وهلاك وقحط ووباى بسره داستانی است که بر هر سر بازاری هست .

و خبر دادن از پیشوایانی که از اولاد امجادش در طبرستان ظهور مینمایند مثل ناصر و داعی و غیرهما چنانکه میفرماید «و ان لال محمد صلی الله علیه وآله وسلم بالطالقان كنزاً

ص: 80

سيظهره الله إذا شاء دعاة حتى تقوم باذن الله فتدعوا لي دين الله » بدرستیکه برای آل محمد الله در طالقان گنجی است که بزودی خداوند تعالی چون بخواهد آشکار میفرماید که عبارت از دعاتی باشند که با ذن خدای قیام نمایند و مردم را بدین خدای دعوت فرمایند و دیگر خبر دادن از مقتل نفس ذکیه در مدینه که فرمود : « انه يقتل عند أحجار الزيت » .

و خبر دادن از قتل برادر او كه إبراهيم مقتول بیا خمرا میباشد چنانکه ميفرمايد « يقتل بعد أن يظهر ويقهر بعد أن يقهر » كشته میشود بعد از آنکه ظاهر شود و مقهور میگردد پس از آنکه قاهر بود ، و میفرماید در حق او « يأتيه سهم غرب يكون فيه منيته فيا بؤس الرامي شلت يده و وهن عضده » تیری نا هدف با براهیم میرسد که مرگ او در آن است پس چه تیراندازی بد و زشت عاقبت است دستش شل و بازویش پست باد .

و مانند خبر دادن آنحضرت از کشتگان فخ" که در باره ایشان میفرماید « هم خير أهل الأرض » يا « من خير أهل الأرض » ایشان بهترین مردم زمین یا از خوبان مردم جهان هستند .

و چون خبر دادن از مملکت علویه در مغرب زمین و تصریح بایشان و این جماعت آنکسان باشند که أبو عبدالله داعی معلم را نصرت کردند چنانکه در این كلام همایونش اشارت بعبد الله بن مهدي كه اول سلاطین علویه است میفرماید « ثم يظهر صاحب الفيروان الغض البض" ذوالنسب المحض المنتجب من سلالة ذى البداء المسجى بالرداء » از آن پس ظهور مینماید صاحب قیروان که جوانی تازه و فربه و بانسبى خالص و پاك ومنتجب از سلاله ذی البداء و در هم پیچیده در رداء است .

و عبيد الله بن مهدي بهمين اوصاف بود وذو البداء إسماعیل پسر حضرت صادق علیه السلام است که مسجتی برداء گردید ، چه بعد از وفاتش پدر بزرگوارش او را در میان رداء بپوشید و بزرگان شیعه را بدو در آورد تا او را بنگرند و مرگش را بدانند و آن شبهتی که دروی داشتند و اورا إمام میپنداشتند از ایشان مرتفع شود ، و از این

ص: 81

پیش باین حکایت و اغلب مذکور در مجلدات مشكاة الأدب وطى كتب أحوال أئمه علیهم السلام است اشارت کرده ایم .

و مانند اخبار آنحضرت از ظهور رایات سوار و علمهای سیاه از طرف خراسان و تنصيص فرمودن آن حضرت بر قومی از اهل خراسان که معروف به بني رزيق بتقديم راء مهمله بر معجمه که آل مصعب بودند که از آنجمله طاهر بن حسين وإسحاق بن إبراهيم باشند که خودشان و اسلاف آنها داعیان دولت عباسیه اند.

و مانند اخبار آنحضرت از بنی بویه است که میفرماید « ويخرج من دیلمان بنو الصياد » واشارت بایشان است، چه پدر ایشان صیاد بود و بدست خود صید ماهی میگرفت و از آن کسب امر معیشت خود و کسان خود را میگذرانید و خدای تعالی بقدرت کامله خود سه پادشاه عظیم الشأن مثل رکن الدوله وعمادالدوله ومعز الدول--ه نمایان کرد و زمین را از سلطنت ذریه اومثل عضدالدوله و دیگران بیا کند و چندان سلطنت و مملکت ایشان عظیم گشت که ضرب المثل گردید ، و در مجلدات مشكاة الأدب باحوال ایشان اشارت رفته است .

و چنانکه در حق ایشان میفرماید « يستشرى أمرهم حتى يملكوا الزوراء ويخلعوا الخلفاء» بعد از آن کار اقتدار و سلطنت ایشان چنان می بالد و بلندی و اوج میگیرد كه مالك بغداد میشوند و خلفای بغداد را که بآن عظمت و جلالت هستند مخلوع می کنند، یکتن عرض کرد يا أمير المؤمنين پس مدت ملك ايشان چه مدت خواهد داشت؟ فرمود صد سال یا اندکی زیادتر .

راقم حروف گوید : چنانکه در ناسخ التواریخ و دیگر کتب تواریخ و اخبار مسطور است : گاهی اشعث بن قيس قنبر غلام أمير المؤمنین علیه السلام را آزرده ساخت و آنحضرت متغیر بیرون آمد و از ظهور حجاج و اوصاف رذیله و ذلیل کردن مردم خبر داد ، یکی از حاضران عرض کرد: طول مدت حکومت حجاج چه مقدار است ؟ فرمود: « عشرين سنة ان بلغها ، بیست سال کمتر است ، و مدت سلطنت آل بویه چنانکه مؤرخین یاد کرده اند چنان است که آن حضرت علیه السلام خبر داد دویست سال افزون است

ص: 82

وگويا كاتب لفظ مأتين را مأة نوشته .

و چنانکه درباره ایشان میفرماید « المترف بن الأجذم يقتله ابن عمه على دجلة » واين كلمه اشارت بعز الدوله بختيار من معز الدوله أبي الحسين است و معز الدوله دستش بریده شده بود النكوص در حریگاه دست او را قطع کرده بود و پسرش عز الدوله بختیار لاهی و شراب خوار بود و عضدالدوله فناخسر و پسر عمش در قصر الجص که در دجله واقع بود در رزمگاه او را بکشت و ملکش را از وی مسلوب ساخت .

وأما اینکه میفرماید: این سلاطین بویه خلفا را خلع مینمایند همانا معز الدوله مستکفی را از خلافت بیفکند و مطیع را بجای او بنشاند ، وبهاءالدوله أبو نصر بن عضدالدوله طائع خلیفه را از خلافت خلع نمود و قادر را بر سریر او جای داد، ومدت سلطنت آل بویه بهمان مقدار بود که أمير المؤمنين علیه السلام خبر داد .

و نیز با عبد الله بن عباس خبر داد که خلافت وسلطنت بفرزندان او منتقل میشود چه گاهی که علی بن عبدالله متولد شد پدرش عبدالله او را بخدمت أمير المؤمنين علیه السلام بیرون آورد امیرالمؤمنین او را بگرفت و آب دهان مبارك بدهانش در افکند وکامش را بخرمائی برداشت و بعبدالله پدرش بازداد و فرمود « خذ إليك أبا الاملاك » پدر پادشاهان را با خود بدار.

و این روایتی است که بصحت مقرون است ، وأبو العباس مبرد در کتاب الکامل مذکور داشته و این بنده حقير درذيل مجلدات مشكاة الأدب در احوال علي بن عبد الله و در طی این کتب مبار که در وقایع آغاز سلطنت بنی عباس و سفاح رقم کرده است .

ابن ابی الحدید گوید: چه بسیار اخبار از غیب است که از امیر المؤمنین علیه السلام مانند این اخبار مذکوره مسطور است که اگر استقصای آنرا اراده کنیم بایستی مجلدات کثیره در حیز تحریر در آوریم و کتب تواریخ و سیر و اخبار مشروحاً مشتمل بر آن است .

پس اگر بگوئی از چه روی مردمان در کار امیر المؤمنين ومعجزات و آيات و اخلاق و آثار آنحضرت صلوات الله علیه غلو نمودند و غالی شدند و بواسطه اخبار آنحضرت

ص: 83

بغيب که مشاهده کرده بودند و معاینه نمودند آنحضرت را خدای خواندند ، اما در حق رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم عالی نشدند و او را خدای نخواندند با اینکه اخبار پیغمبر ازغيوب صادقه را شنیده و بالیقین بدانسته بودند و رسول خدای سزاوارتر باین دعوی بود، چه آنحضرت اصل متبوع و معجزانش عظیم تر واخبارش بغیب بیشتر است .

در جواب می گوئیم: کسانیکه در صحبت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بودند و معجزات باهراتش را مشاهده میکردند و از کمال یقین اخبار آنحضرت را بغیوب صادقه عیانا میخواندند مردمی بارایی سدید و عقلی کامل تر و حلمی عظیم تر از این طایفه ضعيفة العقول سخيفة الاحلام بودند که ادراك خدمت أمير المؤمنين علیه السلام را در اواخر ایام زندگانیش نمودند مانند عبدالله بن سبا واصحاب او ، چه ایشان در رکاکت بسایر وضعف بینش دوربین بر حالی مشهور و اوصافي معروف باشند .

پس از امثال ایشان هیچ عجب نباشد که ایشانرا دیدار معجزات عجیبه چنان خفيف وسبك انديشه ومتحير الأفكار نماید که صاحب آن معاجیز را معتقد بآن شوند که جوهر إلهي در اين وجود حلول کرده است ، چه در بشر این گونه امور جز بحلول صحت پذیر نمی شود!

و پاره بر این عقیدت هستند که جماعتی از این غلاة از نسل نصاری و یهود بودند چه آن گروه از آباء و اسلاف خودشان شنیده بودند که درباره انبیاء و رؤسای خودشان معتقد بحلول بودند باین جهت در حق امیرالمؤمنين صلوات الله عليه نيز بواسطه سستی نظر وضعف عقل و دانش همین اعتقاد را پیدا کردند و جایز است که اصل این مقاله از قومی ملحد باشد که اراده ادخال الحاد در دین اسلام داشته باشند لاجرم باین دعوی بر آمدند.

و اگر این اشخاص در عهد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بودند همین مقاله را برای گمراه کردن مسلمانان و ایقاع شبهه در قلوب ایشان نسبت بآنحضرت میگفتند لکن در میان ایشان گروهی منافق وزندیق بودند لاجرم باین فتنه راه نیافتند و این مکیدت در خاطر آنها خطور نمود.

ص: 84

ابن أبی الحدید میگوید: و آنچه مرا بخاطر آمد در فرق میان این جماعت و آنانکه از جماعت عرب معاصر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بودند این است که این طایفه از عراق و ساکنان کوفه بودند وکیل و طینت عراق ارباب اهواء مختلفه و اصحاب بخل واديان عجيبه ومذاهب بدیعه را میرویاند و تربیت میکند و مردم این معترض اقلیم اهل بصیرت و تدقيق و نظر هستند و از آراء و عقاید و شبهتهائی که در مذاهب میشوند بحث مینمایند.

و از این گونه مردم و صاحبان این اوصاف و عقاید در زمان اکاسره بودند مثل ماني وديسان ومزدك وجز ايشان لكن طینت و سرشت حجاز و طینت آن این طینت نیست و اذهان مردم حجاز مانند عراقیان نمیباشد و غالب براهل حجاز صفت عجز وقيه وخشونت طبع است ، و از این مردم آنانکه تمدن دارند و مانند اهل مکه و مدینه و طایف هستند طبیعت ایشان نزديك بطبيعت اهل بادیه است بالمجاورة و در میان ایشان حکیم و فیلسوف و صاحب نظر و جدل و دارای شبهات و بدعت گذارندگان دین و مذاهب نیست .

و از این روی مقاله جماعت غلاة را میبینیم که از این اراضی که مسکن علي علیه السلام است در عراق و کوفه ناشی و طاری میشود نه در اوقاتی که در مدینه طیبه مقام داشته و بیشتر ایام عمر مبارکش در مدینه گذشته و این است آن معنی که مرا در این امر بخاطر رسید.

مقصود ابن أبى الحدید این است که آنانکه در سرشت هوش و ادراك و فهم و کیاست و نظر و بصیرت و تفتیش و بحث هستند چندان آثار عجیبه و آیات بدیعه و اوصاف کریمه و معجزات عجيبه در وجود أمير المؤمنين علیه السلام مشاهدت مینمایند که از مقدار ظرفیت ایشان بیرون است لاجرم در حق آنحضرت غلو مینمایند و غالی میشوند و از راه راست بطریق ضلالت می تازند و در عین دوستی بآن حضرت مبغوض او میشوند و برخی متعمداً اظهار غلو" مینمایند تا خللی در اسلام و تلمه

در اركان دين مبين مبین اندازند .

ص: 85

أما چنانکه مؤرخين و محد ثین نیز اشارت کرده اند آن علوم و آیانی که از أمير المؤمنين صلوات الله علیه ظهور نمود افزون از رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم بود ، و این معنی مسلم است که علي علیه السلام آنچه دارد از صادر اول و خاتم پیغمبران است .

اما پیغمبر چون حامل کتاب آسمانی و ابلاغات سبحانی و محل نزول وحی و آمدن جبرئیل و فرشتگان رب جلیل است و مردمان بدو ایمان می آورند و بشریعتش متابعت مینمایند با جمال کفایت می فرماید و تفصیل و تفسیر و تأويل واظهار بدايع معاجيز و غرایب کرامات و خوارق عادات و نمایش اوصاف بدیعه و فزایش اخلاق کریمه با اوصیای او است اگر بخواهد همه را بتفصيل و تکميل ظاهر سازد گذشته از اینکه هر عنوانی بزمانی اختصاص دارد برای اوصیای او چه میماند ، و چون پیغمبر جزاز جانب خدای سخن نمیکند و واسطه برای او نیست همینقدر که نبوت خود را ثابت نمود بعضی اظهارات محتاج نیست.

و نیز چون مردمان رابطه او را بحق بلافاصله بدانند هرگونه معجزه بس عجیب یا اخبار بغیب که همه مقرون بصدق باشد از وی بنگرند غریب نشمارند و موافق شأن و تكليف نبوت دانند، اما آنکس که وصی اوست و تنزل نموده و سخن از پیغمبر که مخلوق است آورد و سند بد و رساند و مدعی بسیار برایش نمودار آید بناچار بایستی معجزات و آیات و علوم و اقتدار و اعتبار و بیناتی بدیع که افزون از امثال او بلکه نوع بشر است آشکار فرماید تا مدعی از میان برخیزد و قبول عامه از بهرش حاصل شود.

و چون بعضی مردمان که مغزی استوار و نظری دوربین و خاطری لطیف ندارند این آیات و آثار را که در نظر آنها افزون از اظهار پیغمبر است مشاهدت نمایند از عدم ظرفیت و قصور ادراك يا از حیثیت شیطنت و خلل در دین غالی شوند و نسبت الوهيت بمخلوق دهند أما « علي بشر كيف بشر لا يعرفه الأخالفه ورسوله » .

و هم در این خطبه شريفه از سلطنت بنی امیه و انقراض دولت ایشان خبر میدهد. وميفرمايد « يظهر أهل باطلها على أهل حقتها حتى يملاء و الأرض عدواناً وظلماً

ص: 86

وبدعاً إلى ان يضع الله عز وجل جبروتها ويكسر عمدها وينزع اوتادها ألا والكم مدر کوها » مردمی که بر باطل هستند بر اهل حق چیره گردند ناگاهی که صفحه زمین از ظلم و عدوان و بدعتهای گوناگون آکنده گردد تا گاهی که خداوند عز وجل آیات و علامات و رایات جبروت و شئونات آنان را فرود آورد و عمودهای ایشان را در هم شکند و میخهای ایشان را از صفحه ارض برکند.

دانسته باشید که شما بنی امیه را ادراک خواهید فرمود ، و أميرالمؤمنين صلوات الله علیه در این امر سه خبر از غیب داده یکی از طلوع بنی امیه یکی از زوال ایشان یکی از احوال ایشان و خبر چهارم این است که فرمود: شماها ایشان را وسلطنت این گروه را ادراک میکنید و در زمان ایشان دچار اقسام بلاها وفتن ومحن دینی و دنیائي وقتل ونهب وهتك وظلم می شوید .

و در این خطبه میفرماید: اگر من در میان شما نبودم کسی با اهل جمال و نهروان قتال نمیداد ، اما در باب صفین چیزی نفرمود و سبب این بود که مردمان در اهل جمل و نهروان على الظاهر دچار شبهت بودند ، چه طلحه وزبیر که در آن محاربت بودند موعود بجنت شدند ، یعنی داخل در عشره مبشره ببهشت هستند که هم در عشره میشومه توانند بود و نیز عایشه بسبب زوجیت با پیغمبر نوید بهشت بخود میداد.

أما اهل نهروان همانا اهل قرآن و عبادت و اجتهاد و ادبار از دنیا و اقبال بر امور آخرت و قراء وزهاد عراق و مشهور وممدوح آفاق بودند أما آفاق بودند اما نمی دانستند « رب قال القرآن والقرآن يلعنه » و نباید با قرآن ناطق مخالفت و مجادلت ورزید واكر أمير المؤمنين علیه السلام با آن مقام ولایت و امارت وإمامت و جلالت قدر بمحاربت این جماعت مبادرت نمی فرمود دیگران این اقدام نمی کردند.

أما معاوية بن أبي سفيان مردی فاسق و بقلت دین و انحراف از اسلام مشهور بين انام ومذموم ليالي وايام ومرتكب اقسام آنام بود و همچنین ناصر و وزیر و مشیر او عمرو بن العاص و متابعان ایشان از طغاة و اجلاف وعصاة اهل شام وجهال و ضلال عرب لاجرم امر ایشان برجهانیان پوشیده و در جواز محاربت و استحلال قتال با ایشان

ص: 87

منکر نبودند و در جنگ آنها در نگ نمی ورزیدند و در کار ایشان دچار شبهت و تأمل نبودند.

ابن أبی الحدید میگوید و از جمله اخبار أمير المؤمنین از غیب این است که ميفرمايد : فانظروا أهل بيت نبيكم فان لبدوا فالبدوا وان استنصر وكم فانصروهم فليفرجن الله الفتنة برجل منا أهل البيت ».

نگران اهل بیت نبی خود و اطاعت ایشان باشید پس هر وقت آماده کاری شدند و انجمنی کردند شما نیز چنان کنید بهر حیله و حالی که اندر شوند شما نیز چنان باشید و اگر از شما خواستار یاری شدند شما نصرت ایشان را غفلت نکنید همانا بمردى از ما أهل بيت خداوند دفع این فتنه را میکند و از میانه بر میدارد .

« بأبي ابن خيرة الاماء لا يعطيهم إلا السيف هرجاً مرجاً موضوعاً على عاتقه ثمانية حتى تقول قريش لوكان هذا من ولد فاطمة الرحمنا يغريه الله ببني أمية حتى يجعلهم حطاماً و رفاقا ملعونين أينما ثقفوا أخذوا وقتلوا تقتيلا سنة الله في الذين خلوا من قبل ولن تجد لسنة الله تبديلا تبديلاً ».

و در این کلمات و قرائت آیه به زمان ظهور قائم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم وعجل الله تعالى فرجه و قتل کفار و منافقان که اراده خدای بر آن قرار گرفته اشارت میفرماید و ما در آن حضرت نرجس خاتون بهتر کنیزان روزگار است، ابن ابی الحدید میگوید : اگر بگویند این مردی که بظهور او وعده داده شده وأمير المؤمنين علیه السلام میفرماید : پدرم فدای بهترین اماء باد کیست؟ جواب این است : أما جماعت إماميه بر آن عقيدت هستند که وی امام دوازدهم ایشان و پسر کنیزی است که نامش نرجس است .

وأما اصحاب ما چنان میدانند که او فاطمی است و در زمان آینده از ام ولدی متولد خواهد شد و الان موجود نیست، و اگر گویند: از بنی امیه در زمان ظهور آنحضرت کدام کس خواهد بود که امیر المؤمنین در حق آنها میفرماید که این از ایشان انتقام میکشد تا بحد یکه دوست خواهند داشت که علی علیه السلام کاش در عوض او متولی امر و کار آنها باشد در جواب گویند :

ص: 88

أما إماميه قائل برجعت هستند و میگویند : زود باشد که گروهی از بنی اميه و جز ايشان را بأعيان و هیاکل خودشان بدنیا بازگردانند گاهی که امام دوازدهمین ایشان ظاهر شود و اين إمام والامقام علیه السلام دستها و پایهای جمعی را قطع کند و برخی را کور گرداند و گروهی دیگر را بردار کشد و از دشمنان آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم چه متقدمين چه متأخرين انتقام کشد .

وأما اصحاب ما چنان پندار مینمایند که زود باشد که خدای سبحان در آخر الزمان مردی از فرزندان فاطمه صلوات الله علیها را خلق کند که الان موجود نیست و او انتقام بکشد و زمین را از عدل و داد آکنده سازد چنانکه از ظلم و بیداد بود و ظالمان را بشدیدترین نکال معذب بدارد و مادرش ام ولد ، یعنی کنیز خاصه است چنانکه در این خطبه مذکور و در دیگر آثار مسطور شده است و نام او چون نام رسول خدای محمد است .

و آنحضرت ظاهر می شود بعد از آنکه یکی از اولاد بنی امیه که او را سفیانی گویند ، و در خبر صحیح بسلطنت وخروج او وعده داده اند و از فرزندان ابوسفیان ابن حرب است بر بیشتر بلاد اسلام مستولی شود و اين إمام فاطمى اورا و اشياع او را از بنی امیه و غیر از بنی امیه میکشد و در این هنگام حضرت مسیح علیه السلام از آسمان نازل واشراط ساعت ظاهر ودابة الأرض ظهور مینماید و تكليف باطل وقيام اجساد هنگام نفخ صور متحقق میگردد چنانکه قرآن مجید بر آن ناطق است.

اگر گویند شما در ما تقدم گفتید که این وعده به همان سفاح و باعم او عبد الله بن علي وجماعت مسوده بود و آنچه اکنون میگوئید مخالف این مسئله است.

در جواب گویند: این تفسیری است که سید رضي عليه الرحمه در نهج البلاغة از كلام أمير المؤمنين علیه السلام نموده است و این تفسیر حالیه تفسير ابن كلام أمير المؤمنين علیه السلام است و این زیادت را سید رضی یاد نکرده است و این قول آنحضرت علیه السلام است « بأبي ابن خيرة الاماء » وقول آنحضرت است « و لو كان هذا من ولد فاطمة لرحمنا » پس در میان این دو تفسیر مناقضتی نخواهد بود .

ص: 89

راقم حروف گوید: این مسائلی است که ابن أبی الحدید از خطب مبارکه أمير المؤمنين صلوات الله علیه که راجع باخبار آنحضرت از مغیبات است خواه در این خطبه مسطوره یا خطب دیگر یاد کرده است و باستشهاد آورده است ، وإنشاء الله تعالى در ذيل أحوال حضرت قائم علیه السلام مشروحاً مكشوفاً رقم خواهد شد ، و در این مورد چندان اخبار از رسول خداى وأمير المؤمنين و أئمه هدى صلوات الله عليهم وارد است که محتاج ببعضی احتمالات و عنوان سفاح و جز او نیست .

عجب این است که اخبار امیرالمؤمنین علیه السلام را از غیب راجع بواقعات وقایع وحوادث و حکایات آینده است همه را تصدیق دارند و خبر چنگیز و دیگر حوادث مهیبه را که داده است تازمان ابن أبي الحديد غالباً ظهور نموده و از آن پس تا امروز نیز آنچه فرموده مکشوف شده است چگونه است در آنچه مخالف طباع سخیفه ایشان است از راه عناد و لجاج درنگ می نمایند !

و أما درباب « سلوني قبل أن تفقدوني » و أخبار أمير المؤمنين بغيب ك-ه میگویند از رسول خدای شنیده است، استماعات این حضرت از آنحضرت محل انكار واستبعاد نیست ، خودش میفرماید: رسول خدای هزار کلمه بمن بیاموخت که از آن هزار کلمه مفتوح شد « والألف الكلمة يفتح كل كلمة الف كلمة » و از آن هزار کلمه نیز از هر کلمه هزار کلمه مفتوح گردید .

و هم در خصال از حضرت أبي عبد الله سلام الله علیه مردی است که فرمود : در نوابه شمشیر رسول خدای صحیفه صغيره بود ، أبو بصير که راوی خبر است عرض کرد: در این صحیفه چه چیز بود؟ فرمود: همان حرفهایی است که هر حرفی از آن هزار حرف را مفتوح نمود و تا این ساعت از آن حروف بیش از دو حرف بیرون نیامده است ، رباین اخبار در کتب مبار که سابقه اشارت کرده ایم .

و از این عبارت معلوم می شود که از تمام این کلمات با حروف برای نظام امر دنیا و آخرت تاکنون بدو حرف کفایت رفته است و البته بقیه آن در زمان ظهور قائم علیه السلام ظاهر و معمول میشود، و از اینجا معلوم می شود علم وفقه و معارف

ص: 90

أمير المؤمنين صلوات الله عليه بيك اندازه بیرون از هر اندازه ایست که جز خدای و رسول خدای بر آن احاطه نتوانند داشت، و از چندین هزار کرور افزون از دو قسمت محل حاجت نشده است.

مثلاً در آنجا که أمير المؤمنين ميفرمايد : « سلوني قبل أن تفقدوني » و مکرر در حضور جماعت این کلمه را میفرماید و خود نیز در شرح آن می گوید که هر چه از ماکان وما يكون وعرش و فرش از من بپرسید میدانم ، مگرنه آن است که هر يك از افراد بشر را در هر آنی و ساعتی مسائل و مطالبی است که در نظر می آید و پرسش میکند و جواب میخواهد آیا علم أمير المؤمنین تا چه میزان است که جواب هر يك را در هر علمی و هر مسئلتی و هر فنی و هر گونه پرسشی اگر چه ضد سئوال دیگری باشد باید بدهد و همه مقرون بصدق و موافق واقع باشد آیا بر أخبار آتیه و پرسش هر نفسی تاچند احاطه لازم دارد .

و اگر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم تمام این اخبار را بآ نحضرت داده و از هر نفسی و هر شخصی که بعد از این از آنحضرت خواه در زمان حیات رسول خدای یا بعد از وفات رسول خدای فرداً فرداً سؤالات خواهند کردیا متولد میشوند و بعد از آن خواهند پرسید یا از سایر بلدان و امصار خواهند آمد یا در اسفاری که آن حضرت فرمود و خدمتش را درخواهند یافت یا از طبقات جن و غیر جن که از مطالب دینیه و شخصیه سئوالات خواهند نمود و خواستار جواب خواهند شد. هلم جراً إلى ما شاء الله .

پس بایستی رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم من الأزل إلى الأبد بر تمام معلومات سماويه وأرضيه وفوقيه وتحتيه وكليته أنواع و اجناس وضماير وقلوب و ارادت و انشاءات و آنچه در تصور آید علم واحاطه حضوری باشد و همان علم را بعلي علیه السلام افاضه نامه فرموده باشد و تا علی علیه السلام دارای این علم واحاطه عند الحاجة باشد « وما يعلم حده وعده ومقداره إلا الله تعالى ».

در هر صورت چه از رسول خدای افاضت شده یا بر حسب شئونات ولایت خاصه دارای این مقامات باشد از حد هر مخلوقى حتى أنبيای مرسل خارج است ، چه هر نفسی

ص: 91

و روحی و قلبی و مغزلی ظرفیت و استعداد این بحار علوم كثيره را ندارد ، بحر محيط با همه عمق و طول و پهنا گنجايش يك ظرفش را نخواهد داشت « ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء » .

بدیهی است این چنین اشخاص با این مقامات و عطیات خاصه خداوندی هرگز محتاج نیستند که بدروغ سخن کنند و بدروغ خبر دهند ، چه اگر در هزار خبر صدق ایشان یکی مقرون بكذب باشد جمله را از فر روغ بیفکند و بدروغ منصوب ومنسوب گرداند، وانگهی اگر نفرماید زیانی بروی و بر مراتب و شئونات إمامت ونبوت وارد نمی سازد بلکه بعد از آنکه اظهار فرمود سخن در میان آید و مخالفان در صدد تکذیب و توهین بر آیند.

و از این پیش در ذیل همین کتب مبار که در باب حدوث عالم و نفى جسم و مكان و امثال آن وجبر و تفويض ومعنى اراده ومشيت وقضا وقدر واشباه آن اشارات وبيانات مفصله شده و از این بعد نیز در مواقع مناسبه خواهد شد.

حکیم عالم و عارف فاضل آقا سید محمد باقر موسوی علیه الرحمه در در کتاب بحر الجواهر در کیفیت حدوث عالم مرقوم میدارد که تمام عقلای عالم متفق هستند که تمام عالم که عبارت از ماسوی الله باشد حادث است بمعنى مسبوقيست بعدم و در این مسئله خلافی نیست خلاف در این است که عدم سابق ذاتیست یا زمانی؟ حکماء سابق ذاتی دانند و متکلمین بتانی ، یعنی سابق زمانی معتقد میباشند، و کلمات أنبياء علیهم السلام وحكما مطلق است حتی گمان برخی بر آن رفته که قول بقدم عالم از زمان أرسطو ناشی شده است و قبل باین قول نرفته اند.

و سببش این است که چون حکمای عظام بر حدوث عالم اطلاق می نموده اند و مراد ایشان حدوث ذاتی بوده و مردم تصور حدوث زمانی کرده اند ، لاجرم ارسطو تصریح بقدم زمانی کرده است برای اظهار مراد قدما ، و این معنی را پاره چون . در تأمل بقوانین حمکت قلت می ورزیدند حمل بر مخالفت ارسطو نموده اند با استادان خود، أما صواب نیست و جمیع مخالفتهای ارسطو با اقدمین از این مقوله است چنانکه

ص: 92

پاره از آنها را شیخ ابو نصر فارابی معلم ثانی در جمع بین الرایین بیان کرده است ودر أحاديث ائمه معصومین بیان گردیده است .

ودر أحاديت أئمه معصومين علیهم السلام تصريح باحد الوجهین نیست بلکه مفهم آن است که سبب را احتیاج بصانع باشد و بس و بعضی ادعای اجماع بر حدوث زمانی کرده و اثبات این ادعا خالی از اشکال نیست ، چه اجماعی که بر مطلق حدوث عالم محقق است بدون تقیید بذانی بازمانی و دلایل عقلیه که در این باب ایراد نموده اند سخت ضعیف وسست است، حکمای متأخرین در قدم زمانی مجد هستند و شبهه ایشان در این باب خالی از قوتی نیست .

و تحقیق این است بعد از ایمان آوردن بحدوثی که سبب احتیاج عالم بصانع است مشاجرت و مناجزتی که بین الطرفین باشد مدخلیتی در دین ندارد و زیاده نفعی بر آن مترتب نیست ، بلی منازعه در این مسئله از دو وجه گنجایش دارد: یکی آنکه سبب محوج بصانع حدوث ذاتی است یا زمانی، دیگر امتداد زمان در جانب ماضی متناهی است یا غیر متناهی .

و حق در محل نزاع اول آن است که حدوث ذاتي لازم معنی امکان است در سببیت احتیاج بصانع مستقل کافي است ، چه رجحان أحد طرفين ممكن بما هو ممكن محتاج بمرجح خارجی است و بیانش در جای خود میرسد ، و چون جماعت متكلمين امکان وحدوث ذاتی را کافی در اثبات احتیاج عالم بصانع ندانند ، حدوث زمانی را بتنهائى يا منضماً بامكان، علت احتیاج دانند و بطلانش در محل خود مذکور است .

و در محل نزاع دوم حق تناهی امتداد زمانی با جماع ارباب ملل است و انعقاد این اجماع ظاهر التحقق است و این معنی مستلزم حدوث زمانی ، یعنی مسبوقیت عالم بعدم زمانی نیست بلکه حق انتهای امتداد زمانی بعدم مطلق است نه بعدم متقدر که مراد متکلمین از عدم زمانی همان است و آن را زمان موهوم نامند، چه این زمان موهوم اگر منشأ انتزاع ندارد ليش غول صرف واختراعی محض خواهد بود ، و اگر منشأ انتزاع دارد باید غیر ذات باری تعالی باشد ، چه وجود باری تعالی جل شأنه منزه

ص: 93

از این است که منشأ انتزاع مقدار تواند شد ، و اگر غیر ذات باری است قدم چیزی از عالم لازم آید و این مناقص مطلوب ایشان است .

بلکه حق این میباشد که عدمی که امتداد زمان بدو منتهی است مانند عدمی است که امتداد قار عالم جسمانی منتهی بدو میباشد چنانکه ورای سطح محدب فلك الأفلاك متقدر نيست بلكه لا خلاء هناك ولا ملاء ، همچنین ماورای امتداد زمان متقدر نتواند بود ، و متکلمین اگر در حدوث زمانی عالم بهمین قدر اکتفا نمایند شکی در صحتش نخواهد بود و بر این اجماع میتواند دلیل بود.

وغرض حکما نیز اگر از ادله قدم زمانی مناقضه دعوای متکلمین است در صحت آن شك نيست ، وذكر ادله طرفین شرحی مبسوط میخواهد پس حق این است که بگویند : حق موجود بذات خود است و عالم موجود بوجود حق است .

و اگر کسی را توهمی پدید شود و گوید : « متی كان وجود العالم من وجود » جواب گوئیم «متی» سئوال از زمان است و زمان مخلوق خداوند سبحان است ، لاجرم این سئوال سرکوب بطلان است « إذ ليس إلا وجود صرف خالص لا عن عدم وهو وجود الحق ووجود عن عدم وهو وجود العالم ولا بينيه بين الوجودين ولا امتداد إلا التوهم المقدر الذي يحيله العلم ».

پاره از اهل معرفت گفته اند که ممکن مرتبط بواجب الوجود است «في وجوده وعدمه ارتباط افتقاره إليه في وجوده فان أوجده لم يزل في امكان وان عدم لم يزل امكانه ».

پس همانطور که داخل نمیشود بر ممکن در وجود عين او بعد از آنکه معدوم بود صفتی که او را از امکاش زایل سازد همچنین داخل نمی شود برخالق واجب الوجود در ایجاد فرمودن او عالم را وصفی که زابل گرداند او را از وجوب وجودش برای نفس خودش و حق را جز باین تعریف تعقل نمی شاید نمود و ممکن را نیز جز براین صفت تعقل نمی توان کرد ، و اگر این مطلب را بفهم در آوردی معنی حدوث و معنی قدم را خواهی دانست .

ص: 94

و بعضی گفته اند: حدوث مسبوقیت وجود است بعدم و قدم عدم مسبوقیت وجود است بعدم، پس اگر عدم عدم زمانی باشد و سبقش بر وجود سبق زمانی باشد آنحدوث را حدوث زمانی گویند و مقابلش را قدم زمانی خوانند و اگر عدم عدم ذاتی و سبقش ذاتی باشد حدوث ذاتی و مقابلش را قدم ذاتی گویند ، و معنی زمانی و سبق زمانی در حوادث زمانیه ظاهر است ، أما معنى ذاتی و کیفیت سبقش بروجود در حوادث ذاتیه بیرون از خفائی نیست .

پس میگوئیم: آنچه میباشد وجودش از غیر خودش نمیباشد موجود پیش از آنکه ایجاد بکند او را آن غیر ، پس نمیباشد موجود هر گاه منفرد بشود و حال شيء باعتبار ذاتش در حالتیکه متجلی از غیر باشد پیش از حال اوست در حالتیکه ملاحظه غير بشود و موجود بودن او از غیر و آن پیشی بالذات است .

پس در این هنگام وجود او مسبوق بعدمش یا لا وجودش خواهد بود ، و این مثل حرکت ید و حرکت قلم است، چه عقل حکم بر آن مینماید که قلم بدون حرکت دستی که قلم در او باشد نتواند بود اما حرکت دست بی حرکت قلم تواند بود بمحض تجویز عقلى ، و هیچ نمی شاید که دستی که قلم در اوست حرکت کند و قلم حركت نكند بلکه بر حسب واقع و خارج حرکتین هر دو با هم موجود باشند در زمان .

باید دانست که آنچه در تحت زمان داخل نیست متصف بقدم وحدوث زمانين نمیشود پس فردی برای قدیم زمانی نیست زیرا که هر چه داخل در تحت زمان میشود حادث است بر حسب زمان بیان صاحب بحر الجواهر در این مقام اختتام و اتمامش که در باب احتیاج عالم بصانع وسبب حدوث حوادث وربط حوادث بقديم و كيفيت فاعليت واجب الوجود و عنایت و حسن تدبیر حضرت احدیت و بیان قضا و قدر و سر آنها و مقالات جناب صدر المتألهين و نخبة المحققين وجناب خواجه

سیرالدین طوسی و امام فخر و جز ایشان میباشد - انجام می گیرد.

از این پیش در این مسائل بیانات وافیه شده و از این بعد نیز در مواقع خود

ص: 95

سمت ترقیم خواهد گرفت همینقدر میگوئیم هر کسی بر حسب ادراك خود خواه از قدمای حكما وفضلا خواه از متأخرين يا متکلمین یا عرفا یا علما یا ارباب رياضات در این بحر عمیق متحیر و دقیق شدهاند و بقدر مدرکات ناقصه خود بیانی کرده اند اما بر حسب باطن راه براهی که بتوان بمحلی صحیح راه یافت نیافته اند ، چه اگر غیر از این بود هر یکی برضد مدركات آن يك سخن نمی کرد و آخر الأمر نمی گفتند آخر معلومم شد که هیچ معلوم نشد.

و این عدم معلوميت أول دليل ساطع و برهان قاطع است بر وجود صانع و امکان ماسوای او ، چه اگر معلوم نمائی ممکن است نه واجب مخلوق است نه خالق حادث است نه قدیم محتاج است نه غني فاني است نه باقی مرکب است نه غير مركب ،جسم وازاینجا عصمت و علوم فاخره غيبيه ارتباط بمبدء حضرات أنبياء عظام و اوصیای فخام ایشان و نبوت و ولایت ایشان ثابت میشود که در این موقع میفرمایند: « كلما میزنموه با وهامكم فهو مخلوق لكم ومردود إليكم » .

لمؤلفه :

آنچه تو دانی نه خدای تو است *** بنده افکار و نوای تو است

گرچه بقایش بتخیل بود *** نيك چو سنجیش فنای تو است

هست بقاء و چو فنایش بتو *** خالق تو نیست فدای تو است

و البته اين حكما و عقلای روزگار نسبت بدیگر مردم اعلم واعقل و بصفای روح و لطافت نفس ناطقه سرافراز و ممتاز هستند و بیانات و معارف و دقایق ایشان نسبت بجهال یا علمای عصر خودشان که فروتر از ایشان هستند بواسطه فروز عقل و فروغ علم اشرف میباشد اما از حدود خود تجاوز نکنند و در مقام بی خبری از حقیقت امر با موری مساوی می شوند .

و چون چنین است و بسی آشکارا و مبین است البته بآنچه انبياى عظام وأوصياى ایشان که دارای ارواحی دیگر هستند که سایر مخلوق را عطا نشده است و عقولی

ص: 96

دارند که دیگران از آن بی بهره اند و از الطاف وحكم و مصالح الهيئه به نظريات وعلوم و مسموعات ومنظوراتی ارتباط یافته اند که خود میفرماید « لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ، وبمدركاني رسیده اند که سایر مخلوق را آن استعداد ارتقاء نمی باشد ، و بحار علوم و غیوبی را دریافته اند که دیگران را این ظرفیت نمی باشد و بعلم الیقین و حق الیقینی پیوسته اند که مخصوص بذوات مکرمه خودشان است.

و این حکمای بزرگ و علمای اعلام جهان بمتابعت ایشان افتخار دارند و فهم هزار يك از دقایق مطالب غامضه را که از ایشان رسیده موجب هزاران مباهات دانند و اشعه انوار علوم ایشان را چراغ هدایت و رشادت خوانند بایستی گوش و هوش سپرد و از صمیم قلب و يقين كامل آمنا و صدقنا واطعنا گفت ، زیرا که ( دیگران بی بهره اند از جرعة كأس الكرام ) اگر في الحقيقه تشنه ينابيع معرفت و توحید هستی ( سرچشمه آن زساقی کوثرپرس ) .

بيان وفات أبي جعفر واثق بالله هارون بن محمد بن معتصم خلیفه عباسی

در این سال بروایت طبرى وجزرى الواثق بالله أبو جعفر هارون بن حمد المعتصم ابن هارون الرشید شش روز از ماه ذى الحجة سال دویست و سی و دوم هجری بجای مانده رخت بدیگر سرای کشید، طبری در تاریخ کبیر خود می نویسد که جماعتی از اصحاب ما برای من روایت کرده اند که آن مرضی که واثق بآن علت از این جهان رحل اقامت بسرای آخرت بر بست استسقاء بود و اطبای روزگار که بحذاقت کامل نامدار بودند در معالجه او چنان بصواب دیدند که او را در تنوری گرم بنشانند.

ص: 97

چون او را در آن گرم خانه جلوس دادند تخفیفی و راحتی از آنمرض حاصل شد و واثق فرمان داد تا بامداد روز دیگر برگرمی و اسخان تنور بیفزودند و واثق در تنور جای کرد و بیشتر از آنمدت که در پیشین روز نشسته بود بنشست و از زحمت حرارت تب کرد و از تعب تب بنالید پس او را بیرون آوردند و در محفه جای ساختند و فضل بن إسحان هاشمي و عمر بن فرج و جز ایشان در خدمتش حاضر شدند .

و از آن پس محمد بن عبد الملك زينات و ابن أبي دواد بیامدند اما از مرگش خبر نداشتند تا گاهی که سرش بمحفه خورد این وقت مرگش را بدانستند ، و بقولی أحمد بن أبي دواد نزد واثق بیامد و اینوقت واثق از هوش برفته بود و در همان حال بیهوشی بمرد وأحمد هر دو چشمس را بربست و ترتيب حال او را بداد .

ابن أثير كويد : او را از تنور در آورده در محفه جای دادند وأحمد بن أبي دواد و محمد بن عبد الملك زيات وعمر بن فرج نزد او حاضر بودند و واثق در محفه بمرد و ایشان از مرگش خبر نیافتند تا سرش و صورتش بر چوبه محفه خورد و چون مرگش در رسید این دو شعر را مکرر میخواند :

الموت فيه جميع الناس مشترك *** لا سوقة منهم تبقى ولا ملك

ما ضر أهل قليل في تفاقرهم *** و ليس يغنى عن الملاك ما ملكوا

لمولفه:

مرگ نشناسد گدا از پادشاه *** حتم فرموده خدا در من یشا

گر قليل المال باشی یا غنی *** نی زیان از قلت و سود از غنا

گر گدائی یا شهنشاه زمین *** دستخوش گردی بعد رنج و عنا

هست دنيا مكمن موت و محن *** دل بکن از مکمن مرگ و فنا

گر بدوزی صد قمیص عیش و نوش *** درزی محنت بگرداند قبا

خود شفا از حق بود و راه بدان *** بوعلي سينا شود دور از شفا

ص: 98

از شفا و از اشارات طبيب *** چیست حاصل چون زحق آید قضا

این غذا و این دواها و دعا *** پیش از آن باید که نازل شد بلا

چون بلا و مرگ حتمی شد پدید *** قطع گردد رشته بد و رجا

در سرائی کز فنا پی بسته اند *** ابلها تا چند میخواهی بقا

این بقا و هستی بی نیستی *** هست مخصوص وجود كبريا

گر هزاران سال برسر برچمی *** جان بپردازی ازین محنت سرا

در تمام زندگانی جهان *** بهره ات نبود بجز جور و جفا

آنگاه واثق امر کرد تا بساطی که از حریر و دیبا در زیر بدن رنجور داشت برچیدند و در هم پیچیدند و اندام ناز پرور را بر زمین و جبيني را که قبله گاه اهل زمین و گونه را که از گل آذین داشت برخاک مذلت آورد و با آه سرد و دل آتشین عرضه همي داشت « يا من لا يزال ملکه ارحم من زال ملکه » ای کسیکه هرگزت غبار زوال براذيال عظمت و كبريائي وسلطنت راه نیابد بر آنکس که دستخوش هزاران قوارع و بال و پای کوب هزاران اسنه زوال است رحم بفرمای .

سيوطي در تاريخ الخلفا میگوید : چون واثق بمرد او را تنها بگذاشتند و برای بیعت متوکل مشغول شدند، در این حال حردوني بیامد و چشمش را بکند و بخورد، حردون باحاء وراء و دال مهملات و واو و نون و همچنین باذال معجمه نام سوسمار نریا جانور کی دیگر است .

دمیری در حیات الحیوان مینویسد: واثق خلیفه در مجامعت با سیمبران سیم سرین و لعبتان شیرین بی اختیار بود و ساعتی از مباشرت غفلت نمیخواست ، باطبیب خود گفت دارویی برای من ترتیب بده که بر قوت باه و کثرت مجامعت بیفزاید عرض کرد: اى أمير المؤمنین خویشتن را دچار بلا و بدنت را بواسطه ریختن آب حیات ویران مگردان، واثق گفت : گریزی و گزیری در این امر نیست .

طبیب گفت: باید شیری را بکشند و هفت مرة گوشتش را با سر که خمر بیزند و چون بخوردن شراب بپردازد بقدر سه در هم از آن گوشت تناول نماید و از این

ص: 99

مقدار بر افزون نخورد، واثق بفرمود تا شیری را بکشتند و گوشتش را طبخ کردند و چون شراب می آشامید از آن گوشت همی بخورد و نظر بمقداریکه تجویز کرده بودند ننموده بود لاجرم بعد از اندك زماني بمرض استسقا دچار شد، پزشکان دانا و اطبای حاذق فراهم شدند و در چاره آن بیچاره بچاره جوئی در آمدند و آراء ایشان بر آن قرار گرفت که شکمش را بدوشند و بعد از آتش در تئوری که با هیزم زیتون افروخته و تافته کرده باشند بنشانند.

پس واثق را در آن تنور گرم شده در آوردند و تا سه ساعت از آشامیدن آبش بازداشتند ، واثق از آن محل غیر موافق و شدت تافتگی و تشنگی همی فریاد واستغاثه برآورد و آب طلبید و آبش ندادند در این حال از اندامش آبله ها باندازه بطیخی بر آمد پس از آنش از تنور بیرون آوردند و او همی گفت : مرا برتنور برگردانید وگرنه بخواهم مرد .

پس او را در تنور در آوردند و صیحه و فریادش سکون گرفت و آن آبله ها بر شکافید و آبی از آنها بیرون دوید آنگاه واثق را بیرون آوردند و اینوقت جسدش سیاه شده بود و بعد از ساعتی ،بمرد و چون از جهان بگذشت او را در جامه به پیچیدند و مردمان به بیعت کردن با متوکل مشغول شدند و سوسماری نر از آن بوستان بیامد و هر دو چشمش را بکند و ببرد و دیگران از حال وی بی خبر بودند تا گاهی که او را غسل دادند و بر این حال عجیب مستحضر شدند و این قضیه غریب ترین حکایاتی است که مسموع گشته است دمیری گفته است.

و نیز گفته اند که برای این امر سببی است و این چنین است که واثقی گوید: من بپرستاری و مریض داری واثق مشغول بودم بناگاه غشیه بر او دست یافت ویقین کردم بمرده است، یکی از ما گفت بدو نزديك شويد و هيچكس را این قدرت و جسارت نبود، من جرأت كردم و نزديك شدم چون خواستم انگشت خود را بر بینی او گذارم هر دو چشمش را برگشود ، از نظاره آن نظاره چنان بیم ناك شدم که همیخواستم جان بسپارم و از شدت خوف واپس همی برفتم بند شمشیرم

ص: 100

برعتبه بيا ويخت ومن بلغزیدم و شمشير بشكست و از ديك بود در گوشت تنم فرورود .

پس با این حال سخت مآل بیرون شدم و شمشیر دیگر بگرفتم و باز شدم و نزد او بایستادم و بالصراحه مرگش را معلوم کردم پس ریش و هر دو چشمش را بر بستم و او را به پیچیدم و فراشها بیامدند و آن فرش گران بها را برچیدند تا بخزانه برند وواثق را تنها بگذاشتند و کسی در آن بیت نماند ، أحمد بن أبي دواد قاضی با من گفت: ما برای اخذ بیعت مشغولیم تو واثق را نگاهبان باش تا گاهی که مدفونش سازیم ، من بازگشتم و نزديك در بنشستم و پس از ساعتی صدای حرکتی بشنیدم که از آن بيمناك شدم .

چون بدرون آمدم بناگاه سوسماری نر بدیدم که بیامده و هر دو چشمش را از کاسه بر کنده و بخورده از کمال شگفتی و غرابت گفتم : لا إله إلا الله این همان چشمی میباشد که ساعتی از این پیش باز کرده بگوشه چشمی در من بدید و من از بیم وفزع نظاره او بلغزیدم و بیفتادم و شمشیرم بشکست و از هیبت او نزديك بود جان بسپارم و اينك آن چشمی که چشمداشت اهل روزگار بدو باز و سلاطین گردن فراز از ترس در سوز و گداز بودند خوراك سوسماری خوار گشت فاعتبروا يا اولى الأبصار ! در روضة الصفا مسطور است که واثق برطعام خوردن حرصی تمام داشت و از کمال شره در اکثر اوقات بدون تقاضای طبع و تمنای اشتها از مأكول و مشروب و اکثار در آن دریغ نمیفرمود ، لاجرم در اثنای جوانى بمرض استسقا مبتلا شد طبیبی تنوری گرم کرده از اخگرها تهی ساخته واثق را در آن جای داده و غذاها و مشروبات موافق بوی داده تا آنزحمت زایل گردد و گفت : اگر ماکولات تو باین دستور بگذرد این مرض بازگشت نکند .

أما واثق صد جان را فداى يك شکم میکرد سخن طبیب را بهائی نگذاشت همیشکم بینباشت و دیگر باره مرض بازگردید و کار بتنور مذکور کشید ، و از بني هاشم محمد بن عبد الملك زيات وأحمد بن أبي دواد حاضر شدند و تا ایشانرا خبر شد واثق بی خبر شد چنانکه دیگر خبری از و پیدا شد !

ص: 101

حمد الله مستوفي در تاریخ گزیده گوید: طبیب نیشابوری در معالجه او یدبیضا نموده و او را در تنور گرم نشانده اغذیه واشر به موافق داده تا بصحت مبدل شد - إلى آخر الحكاية ، وگويد : چون بمرد چادری بر روی واثق کشیدند موشی در زیر چادر رفت و همان چشم که بخشم در ایتاخ نگریسته و چنانش در بیم و فزع افکنده بود بخورد، حاضران تعجب کردند که چشمی که ایتاخی چنان را بترساند در چند دقیقه موشی چگونه بر آورد! و در تحفة المجالس می گوید : پلك چشم واثق را موشی بخورد ، و صاحب تاریخ الخمیس گوید : در حالتي وفات کرد که در تنوری بسوخت چه گاهی که احمد بن حنبل را در کار قر آن امتحان کرد و آزار رسانید برخودش نفرین کرد و این زحمت سجنین را از آن نفرین یافت.

در مروج الذهب مسطور است که واثق مریض شد ودريوم النحر قاضي أحمد ابن أبي دواد که قاضي القضاة بود مردمان را نماز بگذاشت و در ذیل خطبه خود درحق وائق دعا كرد و عرض نمود: با رخدایا او را شفا و بهبودی عطا کن از آنچه او را بدان مبتلا فرمودی « اللهم اشفه مما ابتليته ».

کاش ناظرین این گونه اخبار بدیده دانش بنگرند و با دل دانا تصور نمایند و عظمت و قدرت قادر حقیقی وسلطان لم يزل را ملتفت شوند که مانند واثق خلیفه با آن قدرت و شجاعت و پردلی وبسالت و تجمل و اسباب جمع چگونه دچار مرض و آن رنج بی درمان گردید و مانند ایتاخ ترکی بزرگترین سرداران روزگار و شجاع ترین سپه داران با اینکه میدانست واثق بخواهد مرد از نهيب سطوت وهيبت يك گوشه چشم او چنان بترسید که جانش بر لب میرسید و عاقبت همان چشم هیبت شعار خوراك سوسماری ضعیف الحال يا موشی بی قدرت گردید! پلنگ در کوهسار و نهنگ در دریا بار و شیر در نیزار و خنجر گذاران دلیر در کارزار از آسیبش نیاسودند و عاقبت مغلوب گرگ اجل گردید و چشم پر خشمش در کاسه چشم خوراك سوسمار ضعيف ياموشى بی تاب و توش گشت !

ص: 102

لمؤلفه :

ای شهنشاهان ملك الاعتبار الاعتبار *** ای خداوندان زور الاعتذار الاعتذار

آنکه چشم مردمان از خشم چشمش پر نهیب *** وانکه جان خلق از دست نکالش در شرار

عاقبت با آنهمه سطوت چنان آمد ذلیل *** که دو چشمش ر از کاسه کند و خوردش سوسماری

پندها گیرید از این افسانه ای اهل خرد *** پس عجبها زین عجب یا بید زین مردم شکار

کوه اگر باشد ز تاب حادثات آید چوکاه *** بحر اگر باشد ز تف" نازلات آید فکار

جملكي فاني بگردند و تباه و مضمحل *** نیست باقی جز خداوند قدیر کردگار

بیان مدت عمر و خلافت و مدفن أبي جعفر خلیفه عباسی

ولادت أبي جعفر واثق هارون بن معتصم بروايت صاحب تاریخ الخميس ده روز از شهر شعبان المعظم سال یکصد و نودوششم هجری روی داد .

ودمیری گوید چون واثق وفات کرد سی و شش سال و چند ماه از مدت عمرش بر گذشته بود ، و این نیز با روایت سابق مطابق میشود ، چه وفاتش را در ماه رجب سال مذکور می نویسد .

ص: 103

و مسعودی گوید: در آن روز که باوی بیعت کردند سی و يك سال و نه ماه از عمرش بپایان رسیده بود ، این نیز با هر دو روایت سابق قریب المأخذ میشود ، و می گوید: بقولى وفات واثق در روز چهارشنبه شش روز از ماه ذی الحجه سال دویست و سی و دوم بجای مانده روی داد و اینوقت سی و چهار ساله بود ، و اگر باین روایت عنایت شود تولدش در سال یکصد و نود و هشتم خواهد بود .

سیوطی در تاریخ الخلفا ولادت او را موافق روایت تاریخ الخمیس می نویسد و ابن اثیر و طبری و ابن خلدون در تواریخ خود وفات واثق را شش روز از ذی الحجه سال مذکور نوشته اند .

و در تاریخ گزیده در اواخر ذی الحجه همان سال میگوید در سامره وفات نمود، وصاحب حبيب السير بهمین خبر نظر دارد و صاحب روضة الصفا مدت خلافتش را پنجسال و نه ماه و سیزده روز و ایام عمرش را سی و هفت سال می نگارد و صاحب تحفة المجالس وفاتش را در سال دویست و سی و سوم مینگارد و این بعید نیست ، چه اواخر ماه ذى الحجه سی و دوم با آغاز محرم سال سی و سوم مقارن است و زمان خلافتش را پنجسال و نه ماه مینویسد و مقدار عمرش را چهل و شش سال رقم میکند و این مدت عمر مخالف مدتی است که سایرین رقم کرده اند.

و در تاريخ الأول إسحاقی میگوید : در آنروز که معتصم بمرد واثق پسروی خلافت یافت و سی و شش ساله بود و پنجسال و نه ماه خلیفه بود و در روز چهارشنبه شش روز از ذى الحجه سال مذکور وفات نمود، و از این خبر چنان میرسد که مدت عمرش قریب بچهل و دو سال رسیده است ، اما از عموم اخبار چنان مستفاد می شود که مدت عمرش سی و شش سال و چند ماه و ایام خلافتش پنجسال و نه ماه و چند روز بوده است و بقیه از سهو نساخ است .

ص: 104

بیان شمایل و نقش خاتم أبي جعفر الواثق بالله خليفه

فرمانى در أخبار الدول می نویسد: أبو جعفر واثق مردی سفید پوست و نمکین دیدار و ملیح گفتار و نيكو لحیه و در دو چشمش نکته و لکه بود و اصفرار و زردی در دیدارش نمایان بود .

طبری در تاریخ خود مینویسد : آنکس که واثق را دیده و مشاهده نموده بود برای من حکایت کرد که واثق مردی سفید اندام و گلگون و جمیل و مربوع و چهارشانه و نیکو اندام و چشم چپش قائم و در آن نکت سفید بود ، میگوید : چون بمردگمان بعضی بر آن است که سی و دو ساله و بقولی سی و شش ساله بوده و مدت خلافتش پنجسال و نه ماه و پنج روز و بقولی پنجسال و هفت روز و دوازده ساعت بود .

و چون بمرض استسقا دچار شد جماعت منجمین را احضار کرد و حسن بن سهل برادر فضل بن سهل و فضل بن إسحاق هاشمي وإسماعيل بن نوبخت و محمد بن موسى خوارزمی مجوسی قطر بلى و سند صاحب محمد بن هیثم و عموم مردمی که نظر در نجوم داشتند حاضر شدند و در مرض او وستاره او و مولد او نظر کردند و گفتند: سالهای بسیار زندگانی مینماید و مقدار پنجاه سال برآورد نمودند که از آن زمان ببعد در جهان میماند اما ای دریغ که افزون از ده روز نماند و بمرد.

صاحب عقد الفرید می نویسد: واثق سفید اندام ومايل بصفرت بود ، دیداری نیکو و جمالی پسندیده و اندامی فربه داشت و جسیم و در چشم راستش نقطه سفید داشت و نقش خاتمش « محمد رسول الله » و نقش خانم دیگرش « الواثق بالله » بود.

ص: 105

و بروایت دیگر که قرمانی در تاریخ اخبار الدول مذکور میدارد : نقش خاتمش « لا إله إلا الله عمد رسول الله » بود ، وعموم مؤرخین در نقش نگین او جزا بن ننوشته اند .

بیان وزراء و حجاب و شعراء و امرای أبي جعفر واثق بالله

در عقد الفريد مسطور است كه محمد بن عبد الملك زينات که از کفات وزرای روزگار و در خدمت أبي إسحاق معتصم عباسي وزارت می نمود پس از وفات معتصم بوزارت پسرش ابو جعفر واثق وزیری موثق و مشیری مطلق و دبیری مختار گشت.

و ایتاخ تركي نيز اول أمير بلكه أمير الامراء بمنصب حجابت ودرباني واثق

محل توثیق و اطمینان کامل بود ، پس از وی وصیف مولایش دارای آن رتبت و منزلت عالی و بعد از او دنفش صاحب این رتبت بلند گردید و از این پیش نیز مذکور شد و قاضی أحمد بن أبي دواد قاضي القضاة و در خدمتش وزیرو نديم وجليس ومؤتمن بود .

و هم در بعضي كتب معتبره نوشته اند: أحمد بن أبي دواد حجابت واثق را داشت، و در حیات الحیوان در ذیل احوال واثق مینویسد : واثق باعمار حاجب چنان امر فرمود ، و تواند بود که أحمد حاجب بزرگ و محرم بوده است و عمار در شمار حجاب جزء بودهاند و منصب حجابت باوزارت توأم است.

ص: 106

بیان ازواج واولاد أبي جعفر الواثق بالله خليفة بن معتصم عباسی

ازواح واثق یكی ام ولدی است که او را قریب مینامیدند و محمد مهندی از وی متولد شد و از دیگر زوجات او نامی مذکور نشده، فرزندانش یکی مهتدی است که عيد بن وائق است ، وديكر عبد الله ، وديكر أبو العباس أحمد ، وديكر أبو إسحاق محمد وديكر أبو إسحاق إبراهيم است و از فرزندان اناث وی نام نبرده اند .

بیان پاره اوصاف و اخلاق و اطوار أبي جعفر واثق خليفه

اغلب مؤرخین می نویسند : واثق خلیفه در پرخوردن و پر کردن فرو گذاشت نمی داشت کمتر وقتی بود که از انباشتن شکم و تناول نعم ومباشرت نسوان وانهدام بدن آخیشجی و روح حیوانی و ریختن آب حیات در حیاض وعيون خواتين مكرمات صباحت آیات ملاحت سمات خودداری کند تا وقتی که موجب تولید مرض استسقا و امراض مختلفة مهلکه آمد چنانکه سبقت گذارش یافت ، و در حقیقت توجه باین عيش وعشرت موجب تخریب اساس عیش و زندگانی و صحبت گشت .

مسعودی در مروج الذهب مي نويسد : واثق خليفه مردى كثير الأكل والشرب وواسع المعروف بود و در کار اهل بیتش مهر و تعطفی نام داشت و در کار رعایای خود متفقد ومتعطف بود و از پژوهش حال ایشان غفلت نداشت، و در قول بعدل بمذهب پدرش وعمش میرفت، و أحمد بن أبي دواد قاضي القضاة وعبد بن عبد الملك زيات در

ص: 107

امور مملکت و ریاست بروی غلبه یافته بودند و واثق در هیچکاری بیرون از رأی و تصویب این دو تن اقدام نمیکرد و هر کاری را که ایشان رأی میدادند معیوب نمی خواند و امور سلطنت و خلافت را بایشان واگذار و مملکت را بایشان تسلیم و تفویض فرمود .

صاحب روضة الصفا گويد : واثق مانند پدرش و عمش بمذهب اعتزال ميرفت أما سادات وعلما را چنان مربی گردید که در زمان او هيچيك از آن طایفه محتاج و درویش نبودند ، و او مردی کریم و اخلاقی پسندیده داشت و پیوسته در مجلس او علما وحكما واطبا بمباحثات علوم عقلی و نقلی اشتغال داشتند .

و در زمان او کافه رعايا وعامه برایا در مهد امن و امان زندگانی میکردند و چنانکه بخلافت بگذرانید با همه کس نیکوئی و احسان ورزید و در تعظیم و تکریم جماعت علویان به اقصى العنايه بکوشید و اموال فراوان بحرمين بفرستاد تا بر مساکین و نیازمندان آن دو مکان مقدس قسمت کردند.

در زمان خلافت او در مکه معظمه و مدینه طیبه سائل نماند، و چون خبر مرگ او بأهل مدينه رسید چند شب مردم مدینه از زن و مرد بگورستان بقیع در آمده بساط تعزيت و ناله و ندبه بگستردند.

مسعودی گوید : واثق دوستدار نظر ومناظره وأهل آن ودشمن تقليد و أهل آن ومحب اطلاع و اشراف بر علوم ناس رآراء ایشان از متقدمین و متأخرين جماعت فلاسفه و متطببین بود و در مجالس او از این گونه علوم مذکور و منقول میگشت ، و اورا اخبار نیکو است از آنچه در ایام حياتش از احداث ومباحثات علمیه که در مجلس او برای نظر بین فقهاء و متکلمین در انواع علوم از عقلیات و سمعیات در جميع فروع واصول منعقد می گشت.

و نیز مسعودی در ذیل احوال قاهر بالله خليفه بمناسبتی میگوید: واثق بدیانت پدرش و عمش متابعت مینمود و هر کس بمخالفت بآن دیانت میرفت عقوبت میفرمود و مردمان را در امر قرآن ممتحن ،میداشت و معروف و احسانش بسیار بود

ص: 108

وقضاة وحكام امصار وبلدان را فراهم کرد تا شهادت کسی را که در این امر باعقیدت واثق مخالف باشد شهادتش را مقبول نشمارند، و كثير الأكل وواسع العطاء وسهل الانقياد بود و رعیت را دوست میداشت.

دمیری در حیات الحیوان گوید: واثق مردی عالم واديب وليكو شعر و شجاع ومهيب وباحزم و عقل مانند پدرش معتصم بود حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده كويد : أبو جعفر وانو فرزند نهم است از عباس و خلیفه نهم است معتزلی بود و مردم را الزام کردی تا قرآن را مخلوق بدانند، اما أهل بيت وعلما را نیکو داشتی چنانکه در عهد او علوی درویشی نماند ، در فضل و بلاغت درجه عالی داشت او را باین مأمون الأصفر خواندند.

دارای اشعار نیکو بود و در علم موسیقی تصانیف بی نیکونوشت چنانکه استادان عالم متحیر بودند ، و او بدون اشتها غذا بسیار خوردی و در ادخال مبالغه نمودی تا اخلاط فاسد جمع شد و چنانکه مذکور شد بمرض استسقا مبتلا و بهلاكت منتهی گردید .

سیوطی در تاریخ الخلفا :گوید: در سال دویست و بیست و هشتم هجري واثق خلیفه اشناس ترکی را بسلطنت بنشاند و او را دو حمایل مرصع بجواهر بر تن بیار است و تاجی جواهر آکند بر سر بگذاشت.

سیوطی میگوید: گمان من چنان است که واثق اول خلیفه ایست که دیگری را بسلطنت مستخلف گردانید، چه جماعت ترك در زمانش بسیار شدند، و در سال دویست و سی و یکم مکتوبش با میر بصره رسید که پیشوایان دین ومؤذ نین را بخلق قرآن امتحان کند و در این امر متابعت پدرش معتصم را نمود اما در پایان کارش از این امر بازگشت .

و چون چنانکه ازین پیش مذکور داشتیم احمد بن اصر خزاعی را از بغداد بسامرا طلب کرد در باب قرآن از وی بپرسید گفت : مخلوق نیست و دیگر در باب دیدار حضرت پروردگار در قیامت سؤال کرد گفت: روایت بر این معنی وارد است

ص: 109

و آن حدیث را برای واثق بخواند واثق گفت : دروغ میگوئی ، در جواب واثق گفت : بلکه دروغ تو میگوئي ، واثق گفت : ويحك خداوند دیده نمیشود «کمایری المحدود المجسم ويحويه مكان ويحصره الناظر انما كفرت برب" هذه صفته ! »

چنانکه مخلوقي محدود که دارای جسمیت است دیده میشود و مکانی بروی حاوی و ناظری او را در دیدن محصور میگردد باید بپروردگاری که بر این صفت باشد کافر بود ، و با حاضران گفت : در حق وی چگوئید؟ جماعتی از فقهای معتزله که در اطرافش حضور داشتند گفتند: وی حلال الضرب است و قتلش را تجویز کردند .

وائق شمشیر بخواست و با مجلسیان گفت: چون من بسوی وی برخاستم باید هیچکس با من بر نخیزد چه من این گامی را که بسوی این کافری که عبادت میکند پروردگاری را که ما او را عبادت نمیکنیم و او را باین صفتی که وی مینماید نمی شناسیم در حضرت خدای محسوب میدارم .

آنگاه بفرمود که نظمی بگستردند و احمد را مقيداً بر آن بنشاندند واثق بدو برفت و گردنش را بزد و بفرمود تاسرش را ببغداد حمل کرده در آنجا مصلوب نمودند و بدنش را در سر من رای بردار آویختند و مدت شش سال مصلوب بماند تا متوكل بولايت بنشست و او را فرود آورده دفن نمودند.

و چون او را مصلوب نمودند واثق یکتن را مأمور ساخت که حافظ آن. باشد و بر نیزه که هست رویش را از طرف قبله بگرداند ، آنکس که بر این امر موكل بود گفت : سر او را در شبانگاه بدیدم که رویش را بقبله باز آورده با طلاقت لسان سوره یسین را قراءت می نمود .

و میگوید : چون اسیران اسلامی از روم بگرفتند أحمد بن أبي دواد قبحه الله گفت: هر يك بمخلوقيت قرآن قائل باشند خلاص گردانید و دو دینارش بدهید و هر کس امتناع نماید او را در همان حال اسیری بگذارید، و از این کلمه سیوطی قبحه الله معلوم میشود که قائل بمخلوقیت قرآن نبوده است و قرآن را کلام الله میدانسته است، و شرح و بیان این مطلب از این پیش در جای خود مذکور شد.

ص: 110

در تاریخ گزیده مسطور است که عبدالله بن طاهر در عهد واثق والي خراسان و برادرش مصعب نیز باوی بود و با هم نمیساختند واثق هر دو را شرکت داد معصب را فرمود : خدمت عبدالله را بکن، و بر این حال ببود تا عبدالله بمرد و جای او را واثق بمصعب بداد و میگوید: در زمان واثق محله کرخ بغداد بسوخت واثق هزار بار هزار در هم یکم بضاعتان عطا فرمود تا در عمارات خانه های خود مصروف دارند و این كار بتوسط أحمد بن أبي دواد فيصل يافت .

و هم در آنروز مردم فرغانه قصه عرضه داشت کرده و برای عمارت خود صدهزار درم ملتمس شدند ، و أحمد بن أبي دواد اجابت مسئول را خواستار شد واثق گفت : تو در این زمان هزار بار هزار درم برای مردم کرخ بستدی بازهم برای اهل فرغانه طلب ميكنى ، أحمد حجابت واثق را مینمود گفت : خداوند تعالی از توسئوال خواهد فرمود از اهل فرغانه چنانکه سئوال میفرماید از اهل کرخ، بشکرانه آنکه خداوندت بندگان خودش را از بغداد تا فرغانه نیازمند تو فرموده است و ترا محتاج یکی از آنها نساخته است با ایشان نیز مکرمت فرمای، واثق از شنیدن این كلام ملتمس اهل فرغانه را نیز مبذول داشت، و باین حکایت باندك اختلافي در خلافت معتصم اشارت رفت .

ونيز از أحمد بن أبي دواد مروی است که روزی بر دربار واثق درویشی مرا گفت : خلیفه را بگوی تا صد هزار درهم بمن دهد ، أحمد بخندید ، درویش گفت : این خندیدن بر چیست ؟ گفت : بر این التماس تو گفت : « علي الطلب وعليك البلاغ وعلى أمير المؤمنين السماع وعلى الله أن ييسر ».

بر من است که طلب کنم و برتو است که این خواهش مرا بخلیفه برسانی و برخلیفه است که آنچه گویند گوش بدان آورد و بر خداوند است که میسر فرماید یعنی کار ما که مخلوق هستیم خواستن و تبليغ التماس و گوش دادن بملتمس است و از این برافزون از ما نشاید ، أما قضای حاجت کار پروردگار است تا میسر سازد و آن حاجت را بر آورد.

ص: 111

احمد این سخن را بخلیفه رسانید خلیفه چندی در این کلمات تفکر نمود و بعد از آن گفت: آنچه میخواهد بدهید ، چه او طلب کرد و تو وظیفه خود ابلاغ نمودی و من شنیدم نشاید تقصیر را بحضرت حق متعال منسوب داشت ، یعنی ما بوظایف مخلوقیت و فقر خود رفتار کرده باشیم و خداوند بوظیفه خلاقیت و رزاقیت و غنای خود نرفته باشد و خواهنده گوید : شما کار خود را کردید اما خدای نکرد، چون آن در اهم کثیره را نزد درویش بردند دست رد بر سینه ایشان بر نهاد و پذیرنده نگشت گفتند : طلب کردن ورد نمودن مناسبت ندارد .

گفت: دوش در پیشگاه خالق مهروماه بمناجات بودم که آنانکه حکمران مخلوق تو شده اند و این شغل بایشان عنایت فرمودی لیاقت آن منصب را ندارند و رعایا در معرض بلا هستند و این والیان و حاکمان غافل هستند ، هاتفی آواز داد که ایشانرا بیازمای تا حقیقت امر مکشوف گردد، لاجرم برای امتحان این سئوال را نمودم وگرنه بآن دراهم حاجتمند نیستم این بگفت و برفت ، و این سخن را بواثق رسانیدند رقت کرد و گفت: این مال را دو چندان کرده بصدقه دهید تا در شکرانه آن باشد که خداوند تعالی ما را نزد این درویش شرمسار و منفعل نکرد .

در تاريخ أخبار الدول بقتل أحمد بن نصر خزاعی که سبقت نگارش یافت اشارت کرده و گوید : چون او را بکشتند سرش را بطرف مشرق نصب کردند و آنسر بجانب قبله بگشت لاجرم مردی را که نیزه یا قصبه با او بود در آنجا بنشاندند تا هر وقت که آن سربجانب قبله بکشتی بطرف مشرقش بگرداند و این مرد موکل گوید که چون شب شدی از آن سر با زبانی طليق قراءت یسین میشنیدم.

و روایت کرده اند که احمد را در خواب بدیدند و گفتند: خداوند با تو چه کرد؟ :گفت خداوند مرا بیامرزید و رحمت فرمود مگر اینکه تا سه روز اندوهناك بودم گفتند: سبب اندوه چه بود؟ گفت: از این روی که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم دو مره بر من بگذشت وروی کریم خود را از من بگردانید از این سبب مغموم شدم.

و چون آن حضرت در دفعه سوم بر من بگذشت عرض کردم: یا رسول الله

ص: 112

آیا من برحق و ابن جماعت بر باطل نباشیم ؟ گفت : بلی چنین است ، عرض کردم : پس چیست ترا که دیدار کریم خود را از من بر مینابی؟ فرمود: بواسطه شرمساری از تو است ! زیرا که مردی از اهل بيت من ترا بکشته است ، یعنی خلیفه از اولاد عباس است که عم من است و تورا بقتل رسانیده است .

راقم حروف گوید: تقریباً باین حکایت از این پیش اشارت رفته است و گمان نمیرود مقرون بصدق باشد ، چه غالب اخبار و دلایل توحيديه وعقليه برحدوث و مخلوقیت قرآن حکایت میکند چنانکه مبسوطاً سبقت نگارش یافت و اخبار و اقوال حضرات ائمه هدى كه راسخين في العلم وما يعلم تأويله إلا الراسخون في العلم و خودشان کلام الله ناطق و عالم بر بواطن وظواهر وتأویل و تفسیر هستند بر دیگران وعقاید آنها ترجيح وتفضيل بسیار دارد پس چگونه باید کلام وعقيده أحمد خزاعي واصحاب او را مقرون بحق و ثواب شمرد و این مراتب را برای او قائل شد ؟!

دیگر اینکه اگر آن سر را چون بر نیزه یا چوبه دار نصب کردند و بجانب قبله بگشت و این خبر را واثق ووزرای در گاه و علمای عصر بشنیدند چگونه بدفن و اکرام آن امر نکردند و دیگری را موکل ساختند که از جانب قبله منحرف بدارد! شیاع این امر جز هیجان قلوب وضعف امر سلطنت و خلافت نتیجه نمی بخشید و اگر آن سر در هر شبی تلاوت قرآن می نمود چگونه پاسبان بعرض واثق نمیرسانید وامر بدفن آن نمیشد ؟!

دیگر اینکه اعراض رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از أحمد خزاعی بواسطه شرمندگی از اینکه مردی از اهل بیت آن حضرت او را بکشته است اگر صحت و لزوم داشته باشد منصور عباسی و مهدي و هارون و مأمون بآن حضرت قريب المهدتر و بني عم آنحضرت هستند و إمام و وصی او را که فرزند و فرزند زاده و از ذریه آن حضرت میباشند جمعی کثیر را بکشتند چگونه رسول خدای از ایشان روی برنتافت و نفرمود چون مردی از اهل بيت من قاتل تو شده است از تو خجل هستم با اینکه این مقتول ها و شهیدها دارای رتبت امامت و ولایت و اوتاد و اولیای خدا بودند و بجمله از نسل

ص: 113

مبارك رسول خدای میباشند ؟!

مگر معاویه و یزید و غالب خلفای بنی امیه با آنحضرت بيك پشت نمیرسند وقاتل دوسید جوانان بهشت و فرزندان اقارب ایشان که همه ذراری رسول خدای هستند نبودند ؟! مگر رسول خدای از شهادت ایشان و ذراری ایشان پشت در پشت خبر نمی داد و قاتل ایشان غالباً از اقارب و بني اعمام خودشان نیستند چگونه این خواب در حق أحمد خزاعی که مقصودش تحصیل ریاست دنیویه است انحصار یافت ؟ !

دمیری که از علمای متعصب اهل سنت و جماعت است در کتاب حياة الحيوان در ذیل شهادت حضرت سيدالشهداء حسين بن علي صلوات الله عليهما می گوید : چهار سر بعد از مرگ سخن کرد: يكى يحيى بن زكريا که بعد از شهید گردیدن با پادشاه زانی تکلم فرمود .

و دیگر حبیب نجار که گفت و یالیت قومی یعلمون ، ودیگر جعفر طيار علیه الرحمه که فرمود « ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً - إلى آخرها » و دیگر حسين بن علي علیهما السلام که فرمود « وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون » و این بنده باین حکایت در کتاب شهادت آن حضرت و وقایع سال شصتم هجري گذارش نموده و هم در چند موقع دیگر که سر مبارك فرزند خير البشر تكلم فرمود مذکور داشته.

و نیز چنانکه در کتاب مشكاة الأدب ومواقع دیگر وذيل احوال حجاج بن يوسف خذله الله تعالى رقم کردیم که سر جناب سعید بن جبير عليه الرحمه نیز بعد از شهادت تكلم نمود ، أما صاحب حياة الحيوان وامثال او که باین روایت عنایت داشتند از أحمد بن نصر خزاعی چیزی رقم نکرده اند و در کتب خود مذکور و مستند بسندی صحيح نداشته اند :

و مرا عقیدت چنان است که پاره نواصب که دشمن اهل بیت رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم میباشند و از کمال بغض و عناد و فساد در نهاد راضی بنشر فضایل و مناقب و معاجيز

ص: 114

و کرامات ایشان نمی شوند در برابر این گونه اخبار وارده که در حکم متواتر و منصوص است و انکارش محل اعتبار نمیباشد این گونه حکایات را مجدول نمایند تا مگر آن اخبار مشهوره را مجهول سازند و از منزلت ورتبت بیندازند.

چنانکه ابوهر پره آنچند اخبار در منقبت و تمجید مخالفين رسول خدا و منکرین دین مبین جعل کرد و خودش نیز افرار نمود که چندان اخبار و احادیث مجعوله داخل در اخبار صحیحه صادقه نمودم که تا قیامت برنج تردید و اشتباه دچار باشند والله تعالى أعلم بالصواب وإليه المرجع والمآب ولديه الثواب والعذاب .

سیوطی می نویسد که یحیی بن اکثم گفت: هیچکس بآل أبي طالب بقدر واثق احسان نکرد، از جهان بیرون نشده بود و در میان ایشان فقیری نبود، یعنی همه توانگر بودند .

صولی میگوید : واثق را بواسطه فضل و ادبی که داشت مأمون اصغر میخواندند و مأمون او را بزرگ و بر فرزندانش مقدم میداشت، و واثق بهرچیزی داناترین مردمان بود و يشعر نيكو امتیاز داشت و در فن غناء در تمامت خلفای روزگار اعلم بود و اصوات و الحانی بساخت که بقدر صد صوت برآمد و بضرب عود حذاقتي بكمال داشت و راویه اشعار و اخبار بود .

فضل یزیدی گوید : در تمام خلفای بنی عباس هیچکس از واثق در روایت شعر بیشتر و پیشتر نبود، با وی گفتند: واثق از مأمون بیشتر روایت داشت ؟ گفت آری چه مأمون علم اوایل را مثل علم نجوم وطب و منطق را با علم عرب ممزوج میساخت أما واثق هیچ چیزی را بعلم عرب مخلوط نمی گردانید .

قرمانی در اخبار الدول باین مسائل اشارت کند و می گوید : أحمد بن حمدون روایت کند که هارون بن زیاد که مؤدب واثق بود بخدمت واثق در آمد و واثق در رعایت تکریم و تعظیم او بسی مبالغت ورزید، یکی از حاضران ازین گونه توقیر و تفخیم در عجب شد و عرض کرد: اى أمير المؤمنین این شخص کیست ؟ گفت : « هذا أول من فتق لسانى بذكر الله و ادناني من رحمة الله » اینمرد اول کسی است که

ص: 115

زبان مرا بیاد خدای برگشود و مرا برحمت خدای نزديك ساخت، یعنى بكلمه بسمله زبانم را جاری نمود و بواسطه این کلمه رحمت خدای را بر من فرود آورد.

فرمانی و سیوطی در تاریخ خود مینویسند : یزید مهلبی گوید : واثق كثير الأكل وبسيار خوار بود جداً ، شیخ بن فهم گوید : او را خوانی از زر ناب بود که از چهار پاره ترتیب داده بودند و بزرگی و ثقل آن چندان بود که هر يك را بیست مرد حمل میکردند، و هر ظرفی که بر آن خوانها از قدح بزرگ و کاسه بزرگ وپیاله ويشقاب و دیگر ظروف مینهادند از طلای خالص بود ، و این خوان را بواسطه کثرت وزن از چهار قطعه مولف ساخته و در حقیقت هشتاد نفر حامل آن میشده اند و باین ترتیب وزنش از هزار و دویست من طلا افزون بوده است ، و ازینجا می توان

بضاعت و تجمل خلفا را دانست.

قاضى ابن أبي دواد گفت: چون استعمال ظروف ذهبیه منهی است خواستار هستم که بر این خوان طعام ،نخوری واثق پذیرفتار شد و بفرمود تاخوان طعام را بشکستند و بسکه مضروب ساختند و رایج ساختند و به بیت المال حمل کردند .

بیان پاره حالات ابی جعفر واثق بالله با بعضی اطبای عصر

ابن المبری در تاریخ مختصر الدول در ذیل احوال واثق و رنجوری او و احضار منجمین که از آنجمله حسن بن نوبخت بود چنانکه سبقت رقم گرفت میگوید : حسن بن سهل را تصنیفی است که عبارت از کتاب الانواء باشد نوبخت گوید : تمام این اشخاصی را که واثق حاضر ساخت فضلای عصر و دارای افکار صالحه و مشارکت در علوم اوایل بودند اما مانند حسن نبودند.

أحمد بن هارون شرابی در مصر حکایت کرده است که متوکل علی الله در زمان

ص: 116

خلافت واثق برای او حدیث نمود که يوحنا بن ماسويیه در خدمت واثق در دکانی در دجله بود و واثق دامی در دست داشت و آن را در دجله بیفکنده بود تا ماهی شکار نماید و آنماهی حرام شد و واثق روی با یوحنا که در طرف راستش بود آورد و گفت: ای میشوم از طرف راست من برخيز.

يوحنا بدون هیچ خوف و ملاحظه گفت: اى أمير المؤمنين بمحال سخن مكن يوحنا پدرش ماسویه خوزی و مادرش رساله صقلبیه است که او را بهشتصد در هم خریده اند ، یعنی نسبی پست و گمنام دارد و سعادت و خوش بختی او را بجائی رسانیده است که نديم وسمير وعشير وجليس و انیس خلفای روزگار گردید و اقبال دنیا چنانش فرو گرفت که از آنچه آرزو داشت در دنیا بیشتر بهره ور شد ، لاجرم عظیم ترین محالها این است که چنین کسی میشوم باشد لكن اگر أمير المؤمنین دوست میدارد که بدو خبر دهم که مشوم کیست خبر میدهم.

واثق گفت : این میشوم کیست ؟ يوحنا گفت: این مشوم آن کسی است که چهار تن خلیفه بزرگ او را بزادند و از آن پس خداوند دولت خلافت را بدو نصیه كرد مع ذلك خلافت و قصور خلافت را با آن شأن عظمت بگذاشته و در دکانی که بیست ذراع در بیست ذراع است در وسط دجله بنشسته و هیچ ایمن نیست که طوفانی برخیزد و او را غرق گرداند و از آن پس بفقیر ترین و درویش ترین و شریر ترین قومی در دنیا که شکارچیان ماهی باشند خود را همانند نماید !

متوکل میگوید: نگران شدم که این کلام در دل واثق مؤثر و گوارا گردید لكن بسبب حضور من خودداری نمود . بلی سخن خوب و بموقع در هر حالی و با هر کسی اگرچه درویشی با پادشاهی گوید مؤثر میشود چنانکه بسی گفته اند و بسائیکو افتاده اما در صورتیکه از روی صدق وجد وبدون ريا وغرض و طمع و زمانه سازی و مردم فریبی باشد ای بسا کسانیکه سخن درشت با مردم بزرگ گفته اند و چون بصدق نیت نبوده و غرص آلوده بوده است دچار مخاطر و مهالك شده اند .

و اینکه یوحنا چهار تن خلیفه گفت نظر بمنصور و مهدي وهارون ومعتصم دارد

ص: 117

که واثق را جد و پدر هستند و بيك پشت میروند و گرنه سفاح و هادي و أمين و مأمون برادر وعم وبني عم این خلفای مذکوره اند ، سفاح برادر منصور وهادي برادر هارون وأمين برادر مأمون ومأمون برادر معتصم است.

بیان پاره مناظرانی که پاره کسان در عهد واثق ومحضر او با مخالفین نموده اند

در تاريخ أخبار الدول می نویسد که بعضی گفته اند : واثق پیش از آنکه بدرود جهان گوید از قائل بودن بخلق قرآن بازگشت و سبب این بود که ابوبکر آجری گوید : مردی فرتوت را بخدمت واثق با بندهای گران که مدتی در زندان مقید بود حاضر کردند چون در حضورش حاضر شد واثق را سلام براند و پاسخ سلامش را نداد ، شیخ گفت : يا أمير المؤمنين مؤدب بسى ناستوده و نکوهیده ترا ادب کرده است ، خداوند تعالى ميفرمايد « وإذا حييتم بتحية فحيوا بأحسن منها أورد وها » چون شمارا بدرودی تحیت فرستند از آن نیکوتر تحیت بگوئید و اگر نه مانند همان که تحیت فرستاده اند بازگوئید، و تونه از آن سلام و تحیت که بتو فرستادم بهتر آوردی و نه بهمان گونه پاسخ دادی.

واثق منفعل شد و گفت : وعليك السلام و از آن پس با این دواد گفت: از وی سئوال کن ، شیخ گفت: از نخست من باید از مسئله بپرسم، واثق گفت : میری اینوقت آن شیخ روی با ابن أبي دؤاد آورد و گفت : مرا از این امری که مردمان را بآن میخوانی ، یعنی قول بخلق قرآن خبرده آیا چیزی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بان دعوت فرموده است ؟ گفت : نفرموده است.

گفت : بعد از پیغمبر أبو بكر صديق مردمان را باین قول خوانده است؟ گفت: نخوانده است ، گفت : بعد از پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم عمر بن خطاب این دعوت را نموده

ص: 118

است؟ گفت: ننموده است ، گفت : بعد از ایشان عثمان بن عفان این دعوت را کرده است؟ گفت : نکرده است، شیخ گفت: بعد از ایشان علي بن أبي طالب علیه السلام چنين دعوت فرموده است ؟ گفت : نفرموده است.

شیخ گفت: چیزی را که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم وأبو بكر وعمر وعثمان وعلي رضي الله عنهم مردمان را بآن نخوانده اند تو مردمان را بآن میخوانی و این حال بیرون نیست که گوئی ایشان این مطلب را میدانستند یا نمی دانستند ، پس اگر کوئی میدانستند و از اظهار آن سکوت فرمودند ما را و تو را آن توسعه و گنجایش هست کنه سکوت نمائیم چنان که برای ایشان آن توسعه بود ، و اگر کوئی ایشان نمی دانستند و تو ميدانى اى لكع بن اللكم ، یعنی ای خرکره پسر خر کره ای کودن پسر کودن ولیم بن لئیم ، پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و خلفای راشدون پس از وی چیزی را نمیدانند تو و اصحاب تو آن را میدانید ؟!

ابن ابي دواد از این کلام ملزم شد، و در این هنگام واثق بفرمود تا آن بندها وقیود را از شیخ قطع کردند و آن شیخ آن قیود را بر گرفت و بآستین خود نهاد واثق گفت : با اینها چه کنی ؟ گفت : وصیت میکنم با آنکس که بعد از من هست تا این قید را در میان من و گفتم بگذارد تا در روز قیامت باین قیود با این ظالم مخاصمت جویم و در حضرت پروردگار گویم : پروردگارا از این بنده ات بپرس از چه روی مرا به بند افکند و اهل و فرزندان و برادرانم را خوفناک ساخت بدون اینکه حقی این امر را بر من واجب نموده باشد، حاضران بگریستند.

و از آن پس واثق خواستار شد تا شیخ از احمد بن أبي دواد در گذرد و او را بحل نماید، شیخ گفت: تو را بحل نمودم محض اکرام رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم، چه تو مردی از اهل او هستي، وواثق از این اعتقاد برگشت و شیخ را رها ساخت و در حقش اکرام نمود ، و اين شيخ أبو عبدالرحمن عبد الله بن عمد ازدی شیخ و اوستاد أبوداود و نسائی است .

سیوطی در تاریخ الخلفا باین حکایت اشارت کند و گوید : در جمله کسانی که

ص: 119

بدرگاه واثق حمل نمودند مردی را که مكبل و مقید به بند آهن بود از بلاد خودش بیاوردند چون بحضور واثق در آوردند ابن أبي دواد نیز حضور داشت ، آنمرد مقید گفت : با من خبرده از این رأیی که مردمان را بآن میخوانی رسول خدای میدانست و مردمان را بآن نخواند یا چیزی بود که آن حضرت نمی دانست؟ ابن ابي دواد گفت : البته میدانست .

گفت: پس برای آنحضرت آن توسعه بود که مردمان را بآن دعوت نفرمود و شما را این توسعه نیست ، یعنی اگر آن حضرت صلی الله علیه وآله وسلم با آن شئونات نبویه میدانست و سکوت فرمود شما را چیست که سکوت نمی کنید.

می گوید: حاضران بجمله مبهوت ماندند و واثق را چنان خنده فرو گرفت که خودداری نتوانست و بیای جست و از زور خنده دهانش را بدست فرو گرفته و بخانه دیگر شد و هر دو پای خود را در از کرده و همی بزبان آنمرد گفت « وسع النبي صلى الله عليه وسلم أن يسكت عنه ولا يسعنا » آن وقت بفرمود سیصد دینار سرخ بآنمرد بدهند و بشهر خودش بازگردانند، و دیگر بعد از این مجلس هیچکس را در امر قرآن ممتحن نساخت ، و از آنروز با ابن أبي دواد خشمگین گردید و این مرد همان أبو عبد الرحمن مذكور است.

خطیب در تاریخ بغداد كويد: أحمد بن أبي دواد برواثق مستولی شد ا و او را بتشدد در محنت قرآن بازداشت و مردمان را بقائليت بمخلوقیت قرآن دعوت می نمود .

دمیری در حیات الحیوان باین داستان گذارش گیرد و گوید : خطیب بغدادی در تاریخ میگوید که از طاهر بن خلف شنیدم که میگفت : عمر بن واثق با من گفت و این محمد همان است که او را المهتدى بالله میخواندند که پدرم واثق را قانون چنان بود که هر وقت میخواست مردی را بقتل برساند ما را در آنمجلس حاضر میساخت .

و در آن اثنا که روزی در مجلس او حضور داشتیم ناگاه شیخی را که در بند و قید آهنین کشیده بودند بیاوردند، پدرم واثق گفت : اجازت بدهید تا أبو عبد الله ، يعنى

ص: 120

أحمد بن أبي دواد اندر آید و اصحابش با او باشند، و شیخ را در مصلای وانق در آوردند شيخ گفت : السلام عليك يا أمير المؤمنين ، واثق گفت : لا سلم الله عليك ، شيخ آنجواب مذکور و آیه مذکوره را یاد کرد و چون احمد بنشست گفت : ای امیر المؤمنین این متکلم است ، واثق گفت : باوی سخن افکن .

أحمد گفت : یا شیخ در امر قرآن چگوئی؟ شیخ گفت : با من در سؤال از روی انصاف رفتار كن ، أحمد گفت : تو پرس ، شیخ گفت : تو در باب قرآن چه میگوئی؟ أحمد گفت : مخلوق است ، شیخ گفت: این چیزی است که رسول خدا و خلفای راشدین میدانستند یا نمیدانستند ؟ احمد گفت: نمی دانستند ، شیخ گفت : سبحان الله چیزی را که پیغمبر و أبو بكر وعمر وعثمان وعلي بن أبي طالب وخلفای راشدون نمیدانستند تو میدانی !

أحمد بن أبي دواد از این جواب خجل شد و گفت : مرا اقاله کن ، شیخ گفت : چنین کردم و مسئله بحال خود باقی است ؟ احمد گفت : بلی ، شیخ دیگر باره گفت : در امر قرآن ، یعنی مخلوقیت و عدم مخلوقیتش چگوئی ؟ گفت : مخلوق است ، شیخ گفت: این چیزی است که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم وأبو بكر وعمر وعثمان وعلى علیه السلام وخلفاى راشدین میدانستند یا نمی دانستند؟ احمد گفت: میدانستند لکن مردمان را بآن نخواندند ، شیخ گفت « أفلا وسمك ما وسعهم ».

چون سخن باینجا رسید پدرم واثق بی اختیار برجست و به جلس خلوتی در آمد وستان بیفتاد و همی بزبان شیخ گفت در حالتیکه یکپای خود را بر پای دیگر افکنده بود: « هذا شيء لم يعلمه النبي صلی الله علیه وآله وسلم و أبو بكر وعمر وعثمان وعلي علیه السلام والخلفاء الى اشدون تعلمه أنت ؟ سبحان الله شيء علمه النبي صلی الله علیه وآله وسلم وأبو بكر وعثمان و علي والخلفاء الراشدون ولم يدعو الناس إليه أفلا وسمك ما وسعهم».

پس از آن عمار حاجب را بخواند و فرمان داد تا قیود را از شیخ برداشت و چهارصد دینارش عطا کرده رخصت مراجعت بداد، وأحمد بن أبي دواد از نظرش بیفتاد و از آن پس در هیچ زمان هیچکس را در کار قرآن امتحان نکرد .

ص: 121

دمیری می گوید: در این روایت وارد است که مهتدی بالله بن واثق نامش محمد است و بقولی جعفر بوده است و بروایتی جز این روایت نامش أحمد بوده است، آنگاه بحكايت حافظ أبو بكر آجری که مذکور نمودیم اشارت مینماید و میگوید : از مهتدی حکایت کرده اند که گفت : پدرم واثق را هیچکس سخن در دهان نشکست مگر شیخی که او را از مصیصه آوردند پس مدتی در زندان بماند و یکی روز پدرم بیاد او افتاد و باحضار او امر فرمود و شیخ را با غل و بند بیاوردند و بعد از سلام و داستان سلام واثق با احمد گفت : ازوی سئوال کن .

شیخ گفت : يا أمير المؤمنين من محبوس و مقید بوده ام و در زندان نماز میگذارده ام و برای ادای نماز تیمم میکرده ام بفرمای تابند از من برگیرند تا وضوء بسازم، واثق بفرمود تا بندش برگشودند و آب بیاوردند و شیخ وضوء بگرفت و نماز بگذاشت آنگاه واثق با احمد گفت : از وی سئوال کن ، شیخ گفت : سوال نمودن از من است أحمد را بفرمای تاجواب سوال مرا بدهد ، گفت : سئوال کن، شيخ روى باأحمد آورده آن سئوال وجواب مذكور «وفيا لكع بن اللكع» در میانه برفت .

پدرم واثق گفت: اى أحمد، من گفتم : لبيك ، گفت : ترا قصد نکردم ابن ابی دواد را خواستم ، ابن أبي دواد بحضرتش برجست واثق گفت : این شیخ را نفقه بده و اورا از شهر ما بیرون کن ، و این بعد از آن بود که وائق جوابهای شیخ را بشنید از جای برجست و بحجره در شد و جامه خود را از شدت غلبه خنده بدهان خود مینهاد و میخندید و آن کلمات شیخ را تذکره و تصدیق می نمود و ازین حکایت معلوم می شود که نام مهتدي أحمد بوده است، چه واثق چون احمد را بخواند مهتدی جواب لبيك داد دلالت بر آن کند که او را احمد نام بوده است .

و تواند بود که این استجابت مهندی مر پدرش واثق را برعایت ادب بوده است أما كلام واثق كه گفت : قصد من أحمد بن أبي دواد است این گمان را باطل می کند و دمیری میگوید: زود باشد که این داستان در ترجمه مهندی بطریق دیگر وسیاق دیگر بیاید، و آنچه این شیخ گفت الزام صحیحی و بحثی لازم است مرجماعت معتزله را

ص: 122

چه معتزله قرآن را مخلوق میدانند و از این کلمه چنان بر می آید که دمیری نیز قرآن را مخلوق نمی دانسته و برخلاف رأى مأمون و معتصم وواثق و معتزله بلكه أخبار وأحاديث شريفه أئمه هدى علیهم السلام است.

و نیز دمیری در ذیل احوال المهتدى بالله بن واثق می نویسد که از محاسن وی این حکایتی است که حافظ أبو بكر محمد بن حسين بن عبدالله بغدادی در کتاب خود می نویسد که ابو الفضل صالح بن علي بن يعقوب بن منصور هاشمی که از وجوه بني هاشم واهل خلافت و بر همه سبقت داشت میگوید: در حضور مهندی خلیفه حاضر بودم و این وقت جلوس کرده و در عرایض و مطالب مردمان نظر می افکند و بعد از شرحی می گوید :

مهندی در پایان مجلس و انجام مهام خلق با من گفت: از بدایت خلافت واثق بمخلوقیت قرآن قائل بودم تا گاهی که أحمد بن أبي دواد شیخی از اهل شام از مردم اذنه را بر ما در آورد و مقيداً بحضور واثق حاضر نمود و حکایت شیخ و مناظرات اورا با أحمد بن أبي دواد بصورتی دیگر مذکور میدارد و انشاء الله تعالی در ذیل احوال مهتدی رقم می شود.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد که چون واثق دوستدار نظر بود وأهل نظر را تکریم می نمود و تقلید را دشمن میداشت و همیخواست بر علوم مردمان از متقدمين ومتأخرين واقوال فلاسفه واطباء آگاه باشد لاجرم در محضرش انواع علوم این جماعت در طبیعیات و بعد از آن در الهیات سخن میرفت ، و یکی روز با حاضران گفت : دوست همی دارم که بر كيفيت ادراك معرفت طب ومأخذ أصول آن نانا شوم آیا مأخذ آن از جهت حس است یا از جهت قیاس و سنت است یا از جهت عقل ادراک میشود یا علم طب و طریقه آن نزد شما از جهت سمع و شنیدن است چنانکه جماعتی از اهل شریعت بر این عقیدت رفته اند.

و چنان بود که ابن بختیشوع وابن ماسويه و ميخائيل در جمله حاضران بودند و بقولي حسين بن إسحاق وسلمويه نیز در جمله کسانی بودند که در این مجلس حضور

ص: 123

داشتند ، پس از میانه ایشان یکی گفت: اى أمير المؤمنين طایفه چند از اطباء و بسیاری از متقدمین ایشان چنان دانسته اند که آنطریقی که می توان بآن طریق ادراك علم نمود همان نجر به است فقط و به تنهائی باین معنی که این تجر به تکرر میجوید بر حسب حس بر محسوس واحد در احوال متغايره وحالات گوناگون پس بدست یاری آن یافت میشود و موجود میشود در آخر احوال چنانکه یافت میگردد در آغار احوال و حافظ و نگاهدار این معنی همان مجرب و آزموده شده است .

و چنان دانسته اند که تجربه راجع میشود بمبادی اربعه که این مبادی برای آن اوایل و مقدمات است و هو ما تفعله الطبيعة في الصحيح والمريض ، وباين مبادى تجربه منقسم می شود و باین سبب اجزای آن می گردد .

و چنان دانسته اند كه يك قسم از این اقسام طبیعی است که عبارت از آن کاری است که طبیعت در مریض و صحیح هر دو میکند مثل رعاف وعرق واختلاف ، يعنى اسهال وقیء که عمل مینماید در مشاهدت خواه منفعت رساند یا زیان آورد.

و قسمی دیگر عرضی است و آن چیزی است که از حوادث و نوازل عارض انسان میگردد و این حال مانند همان حال است که عارض انسان میگردد که مجروح یا ساقط و افتاده شود و خونی بسیار یا اندکی از وی بیرون شود یا اینکه در حال مرضش و یا صحتش آب سردی یا شرابی بنوشد و در مشاهده منفعت یا ضرری را بدنبال آورد.

و قسمی دیگر ارادی است و ارادی آن است که از جانب نفس ناطقه چیزی واقع شود مثل خوابی که انسان می بیند که گویا او معالجه کرده است مریضی را که در وی علتی است که مشاهدت میشود و معقول است بچیزی از اشیاء معروفه پس آن مریض بهبودی میگیرد از مرضش .

یا اینکه پیش از آن در دلش خطور مینماید در حالی که فکر مینماید پسرکون میجوید و غلبه میجوید ظن او بغطا نتش پس از آن تجربه میکند آنرا باینکه آن معالجه را چنانکه در خواب خود دیده بود معمول میدارد و همان کار را که در عالم خواب

ص: 124

در علاج کرده در حال بیداری نیز میکند و بآن رکون و رغبت میجوید و آن معالجه را می یابد چنانکه دیده بود در کون نموده بود یا بخلاف آن میشود و چندان که مکرر میکند همان گونه در می یابد .

و قسم دیگر نقلی است و آن برسه قسم است : یا اینکه دوائی واحد را از مرضی بمرضی دیگر که شبیه بآن مرض است نقل مینماید مثل اینکه از سفر جل و بهی بزعرور که قسمی از میوه است در معالجه شکم روش و استطلاق بطن بکار برند و تمام این جمله را جز اهل تجربه از جماعت اطباء ندانند .

و طایفه دیگر از ایشان اى أمير المؤمنين بر آن مذهب هستند که حیلت و چاره در تقریب امر صناعت طب و تسهيل آن این است که بازگردانند اشخاص را از علل ومولدات آن بسوى أصول حاصره جامعه هر آن را که گاهی که پایانی برای تو آد آن نباشد و اگر استدلال نمایند بر دواء از نفس طبیعت ارض حاضره موجوده في الحال والوقت دون الأسباب المؤثرة الفاعلة التي قد عدمت ، وبدون زمان و اوقات و انسان وعادات و شناختن طبايع اعضاء وجود آن ورصد و تحفظ و نگاهدارى بكل ما يكون

علة وجدت أولم توجد .

و این جماعت چنان میدانند و اقامت برهان مینمایند که چنان گمان میبرند که یکی از معلومات ظاهره که در آن هيچ شك وریبی نمیرود که اجتماع ضدین و فراهم آمدن دو چیز که ضد و همتای یکدیگر نباشند در يك حال جايز نيست ولامحاله ولابد وجود یکی از آن در همان حال وجود آن يك را نفی مینماید .

و می گویند: نیست این امر مانند چیزی که ظاهر و آشکارا باشد تا استدلال شود بر آن چیزها که مخفی و پنهان است وشيء ظاهر محتمل الوجود است لاجرم استدلال را راهی نمیماند و پوشیده میگردد و در این وقت قطع نمودن بر آنچه آن است آشکار نیست، و این قول جماعتی از حذاق و اساتید اطبا و مردمی که متقدم هستند در جماعت اطبای اهل یونان مثل ماسوس و ساساليس و جز ایشان است و این جماعت معروف باصحاب طب حیلی هستند .

ص: 125

چون سخن باین مقام ارتسام گرفت واثق خلیفه فرمود: مرا خبر دهید که جمهور اعظم وجمع كثير اين حكما واطباء در امرطب بکجا میروند و بچه چیز معتقد میباشند؟ جملگی عرض کردند کار بقیاس میکنند و اساس را بر قیاس گذارند فرمود : این حال چگونه است؟

حاضران متفق الكلمه گفتند که این طایفه را عقیدت چنان است که طریق وقانون بسوی معرفت طب مأخوذ از مقدمات اولیه ایست از آنجمله شناسائی طبایع ابدان واعضاء و افعال است و از آنجمله معرفت ابدان است در صحت و مرض و معرفت اهویه و اختلاف هواها و اعمال و صنايع وعادات واطعمه و اشربه واسفار ومعرفت قوای امراض است .

و گفته اند: در شاهد و ظاهر ثابت شده است که حیوان در صورت و طباعش اختلاف پیدا میکند و همچنین اعضای او مختلف است در طباع وصور آن و بدرستیکه اجساد حیوانیه متنفر میگردد بواسطه اهویه که بر آن احاطه کرده و بعلت حرکت وسكون واغذيه از مأكول ومشروب و خواب و بیداری و استفراغ آنچه از بدن خارج میشود و احتباس آن از اعراض نفسانیه از حیثیت غم و اندوه و غضب و هم واندیشه گوناگون .

گفته اند : غرض از طب همان تدبیر اجسام و حفظ صحت موجود در بدن صحیح و اجتلاب صحت است برای علیل ، پس واجب این است که بوده باشد حفظ صحت منوط بمعرفت اسباب ،مصححه، پس لامحاله واجب است بر طبیب از این مقدماتی که تصحیح پذیرفت چون خواهد مریض را معالجه نماید که نظر نماید در طبایع امراض وابدان و اغذيه وعادات وازمان و اوقات حاضره و اسباب تا بتمام این جمله استدلال جوید و طلب راه نمایی کند .

اى أمير المؤمنين اینکه مذکور شد قول بقراط حكيم وجالينوس است قيمن تقدم و تأخر منهم گفتند و این طایفه اطباء در بیشتر اغذیه واشر به و ادویه اختلاف کرده اند با اینکه در آنچه توصیف نمودیم اتفاق نموده اند بواسطه آن اختلافی که

ص: 126

در استدلال خود ظاهر ساخته اند .

پس از ایشان کسی است که استدلال میجوید بر طبیعت شيء از حیثیت اغذيه و ادویه بر حسب طعم آن و بوی آن یارنگ آن یا قوام آن یا فعل آن و تأثیر کردن آن در جسد ، و چنان دانسته اند که وثیقه در استدلال باجزاء است گاهی که بوده باشد الوان وارايح ، و آنچه یاد کردیم از افعال طبایع چهارگانه چنانکه اسخان وتبريد وتليين فعل آن است .

و طایفه دیگر از این جماعت چنان دانسته اند که صحیح ترین شهادات و ثابت ترین قضایا در حکم فرمودن بر طبعیت غذا و دواء آن چیزی است که مأخوذ گردد از فعل و کار کردن آن در جسد نه طعم و رايحه وماسوى ذلك ، چه استدلال کردن بآنچه سوای فعل و تأثیر است نمیتوان بآن حکم قطعی نمود و بر طبعیت دواء مفرد ومر كتب تکیه نشاید.

اینوقت واثق از میانه اطباء روى باحنين بن إسحاق آورد و گفت : اول آلات غذاء از انسان چیست ؟ گفت : نخستین : نخستین آلات غذا خوردن انسان دهان است و دندانها در دهان که شماره آن سی و دو دندان است : شانزده عدد در فك اعلى و شانزده عددفك اسفل و از هر يك از این دو طبقه چهار دندان پهن نیز اطراف است که اطبای یونانیین قواطع ، یعنی برندگان نامیده اند، چه بدستیاری این چهار دندان میبرد آدمی آنچه را که محتاج بقطع است از اطعمه لینه چنانکه این نوع اطعمه را بکارد میبرند و اینها ثنايا و رباعیات باشند .

و از دو پهلوی این چهار دندان در هر يك از این دو طبقه و دوفك دو دندان است که سرهای آن تیز و ریشه آن پهن است و این اسنان را انیاب خوانند و آن چهار دندان بالا و پائین میشکند آدمی آنچه را از اشیاء صلبه که خورده می شود .

و از دو پهلوی دو دندان ناب در هر يك از طرف بالا و پائین پنج دندان است که پهن و زبر و خشن است و آنها را اضراس و بزبان اهل یونان طواحن خوانند چه باین ده دندان طحن و آرد و نرم میسازد آدمی آنچه را که از مأکولات

ص: 127

محتاج بطحن آن است.

و هر يك از اين ثنايا و رباعيات والياب را يك اصل و ریشه است، اما افراس آنچه در فك اعلى واقع است دارای سه اصل است سوای دو ضرسی که در پایان دندانها است، چه بسیار افتد که برای هر يك از آنها چهار ریشه باشد و آنچه از اضراس درفك اسفل واقع است برای هر يك از آنها دو اصل و ریشه است سوای آن دو ضرسی که در اقصی استان است .

چه بسا اتفاق می افتد که برای هر يك از دو دندان سه اصل و ریشه میباشد و از این روی اضراس را کثرت اصول حاجت است و سایر دندانها را نیست بواسطه شدت عمل کردن بآنها ولی نه دندانهای طرف پائین ، و اینکه اختصاص یافته است دندانهای علیای اضراس بزیادتی در اصول و ریشه بواسطه تعلق و آویختگی آن است بطرف بالای دهان و چون آویزان است ریشه بندی آن باید سخت تر باشد .

واثق گفت : از توصیفی که در این آلات نمودی نیکوسخن کردی و برای من کتابی تصنیف کن که تمامت آنچه را که به معرفت آن در این باب حاجتمند هستند حاوی و جامع باشد، لاجرم حنین کتابی برای واثق بنوشت و برسه مقاله مقرر و مدون ساخت و در آن کتاب فرق میان غذاء ودوا ومسهل و آلات جسد را معین نمود .

مسعودی گوید : بعضی مذکور داشته اند که واثق در این مجلس و پاره مجالس دیگر از بسیاری از مسائل از حنين بن إسحاق بپرسید و حنین آن مسائل را پاسخ بداد و در هر يك از آنها کتابی بنوشت که ترجمان کتاب مسائل طبيعيه و جامع انواعی از علوم بود .

و از جمله مسائلی که واثق از حنین سئوال کرد و بقولی واثق یکی از ندمای خود را حاضر ساخت و آن ندیم در حضور واثق از حنین پرسش مسائل مینمود و خلیفه عصر می شنید و از آن مسائل که سائل وارد مینمود و میپرسید و جواب میداد در عجب میرفت تا گاهی که آن ندیم از حنین پرسید از اشیائی را که هوا را تغییر دهد

ص: 128

و دیگر گونش سازد چیست .

حنین گفت : پنج چیز است: یکی اوقات سال است و دیگر طلوع و غروب كواكب و دیگر ریاح و بلدان و بحار است، سائل گفت : اوقات سال چند است؟ حنین گفت : چهار فصل است بهار و تابستان و پائیز و زمستان و مزاج ربیع ، یعنی بهار در حرارت و رطوبت معتدل و مزاج تابستان گرم و یا بس ، و مزاج پائیز سرد یابس ، و مزاج زمستان بارد رطب است .

ندیم گفت: با من از کیفیت تغییر دادن كواكب مر هوا را خبرده ؟ حنين گفت: آفتاب چون نزديك هوا ويا هوا نزديك بآفتاب شود هوا را گرمی و سخونت بسیار گردد خاصه هر چه عظمت خورشید بیشتر باشد و هر وقت خورشید از زمین وهوا دور یا هوا از خورشید دور شود سردی و برودت هوا شدت گیرد.

ندیم گفت: با من خبر ده که بادها چند قسم است ؟ حنین گفت : ریاح بر چهار نوع است: یکی باد شمال دیگر جنوب دیگر صبا دیگر دبور ، أما باد شمال: قوه باد شمال سرد و خشك است ، وأما جنوب گرم و تر است و اماريح صبا و دبور در حالت اعتدال است جز اینکه نسیم صبا بحرارت و یبوست مایل تر و دبور به برودت و رطوبت از صبا امیل است.

ندیم گفت: از حالت بلدان و امصار از این حیثیت با من بازگوی ؟ حنين گفت: بر چهار گونه است: نخست ارتفاع است، یعنی بلدانی که در زمینهای بلند واقع شده اند و دیگر انخفاض است، یعنی در جاهای پست واقع شده اند ، سوم شهرهایی که در مجاورت جبال و بحار بنیان شده اند، چهارم در طبیعت خاک زمین آباد شده اند .

و نواحی بر چهار قسم است: جنوب و شمال و مشرق ومغرب ، ناحيه جنوب اسخن و گرمتر و ناحیه شمال ابرد و سردتر و دو ناحیه مشرق و مغرب در حالت اعتدال است و اختلاف هوای بلدان بر حسب بلندی و پستی است هر شهری که در زمین مرتفع باشد سردسیر و آنچه در زمین پست و فرود باشد گرم سیر است.

و شهرها بموجب مجاورت کوهستان اختلاف پیدا میکنند زیرا که در هر کجا

ص: 129

کوه نسبت بشهر در ناحیه جنوب واقع شده باشد این شهر در نهایت سردی خواهد بود چه بواسطه وجود کوه از وزایش بادهای جنوبی مستور است و همان باد شمال به تنهائی بآنجا میوزد و هر زمان کوهستان در ناحیه شمال شهر باشد این شهر گرم سیر میگردد.

سائل گفت : با من خبر بده که شهرها چون با دریاها مجاورت جویند چگونه در هوای آنها اختلاف میرسد ؟ حنین گفت: اگر دریا نسبت بآن شهر در ناحیه جنوب واقع شده باشد این شهر و هوای آن گرم و تر خواهد بود و اگر در ناحیه شمال شهر باشد آن شهر سردسیر خواهد بود، سائل گفت: با من خبر بده که اختلاف اهویه و امزجه شهرها بر حسب حال آنشهر از چه حیثیت است؟ گفت : اگر زمینش سنگستان باشد این شهر سردسیر میشود و خشکی بر آن غلبه کند و اگر زمینش گیل باشد برودت ورطوبتش افزون شود.

سائل گفت: این اختلاف هوا از جانب دریا از چیست ؟ گفت : اگر مجاورت اهویه بآبهای ناخوش و نقيع يا مردار يا بقولات متعفنه باشد یا آنچه بد بوی وعفن است هوا را دیگرگون میسازد .

بالجمله چون پرسش ندیم و اجوبه حنین طولانی گردید طبعیت واثق ضجرت و ملالت گرفت و رشته سخن را ببرید و تمام حضار را بریزش در هم و دینار برخوردار ساخت و فرمود: هر يك از شما از آنچه او را از حالت زهد در این دنیای فنا و غرور و سراچه بلایا و دثور دریافته بعرض رساند ، و آنجماعت هر چه دیده و آزمایش کرده بودند معروض داشتند و حکایات زهد زهاد و فلاسفه از جماعت یونانیشتین و حکمای متقدمين مثل سقراط و زوجانس بعرض برسانیدند.

بعد از آن وائق فرمود: در آنچه خواستم سخنان دلپذیر و حکایات دل نواز آوردید و لیکو بیان کردید هم اکنون باید هر يك از شما از بهترین چیزی که از نطقی و کلمات حکمائی که در هنگام وفات اسکندر و خوابانیدن او را در تابوت احمر شنیده است با من خبر دهد.

یکی از حاضران عرض کرد: اى أمير المؤمنین هر گونه تکلمی که این حکمای

ص: 130

بزرگ عالم در آنحال غرابت اشتمال کرده اند سخت نیکو و پسندیده است و از تمامت حکمائی که در آنم حضر ومشهد حاضر وشاهد ومتكلم و ناطق شده اند دو جانس بهتر سخن نموده است ، و بعضی بر آن هستند که این کلمات از یکی از حکمای هندوستان است که در بوستان سخن نهال حکمت بکاشته و از جویبار معرفت آبداده چه دوجانس گفت « إن الاسكندر أمس انطق منه اليوم وهو اليوم أوعظ منه أمس ».

همانا اسکندر دیروز که در جامه هستی محلی و زبانش بانواع تکلم و نطق گویا بود از امروز که روح حیوانی و انسانی از کالبد تهی ساخت و لاشه بیجان در میان بگذاشت و زبان و سایر اعضا وقوی او بیکار ماند ناطق تر بود، زیرا که نگران میشوند چنان پادشاهی قادر قهار فهيم عازم حازم ممالك سپار سخن گذار يكدفعه خاموش و بی هوش و بی توش گردید.

و همان اندام که دیروز می دید و می شنید و می فهمید و میرفت و می نشست و میخورد و می آشامید و پیاده و سواره گرد جهان میگشت و نیمه جهان را مسخر کرد از تمام این صفات و حالات ساقط و یکباره صامت گشت برای موعظت و عبرت و هوشیاری مردمان غافل از دیروز برتر است ، وأبو العتاهيه شاعر این معنی را از قول این حکیم اخذ کرده در این شعر بنظم آورده است:

كفى حزناً بدفنك ثم إني *** نقضت تراب قبرك من يديا

و كانت في حياتك لي عظات *** و أنت اليوم أوعظ منك حياً

لمؤلفه :

بگاه زندگی بودی دو صد پند *** ولی در دیده مرد خردمند

که از یکفطر آمد پدیدار *** که خرم شد از او صحر او کهسار

ازین قطره هزاران بحر جوشید *** بسان رعد هر دم میخروشید

خرامیدی بسان سرو آزاد *** گهی ناشاد ازو و که ازو شاد

گهی چون ماه و گه تا بنده خورشید *** ز پیشانی نمودی صد چو ناهید

دو کفش هم چو بحر گوهر آمود *** زبان چون قند و گاهی زهر آلود

ص: 131

کهی چون سر رو که چون بید مجنون *** گهی چون فحم و که چون در مکنون

دو چشمانش کهی فتان جانها *** گهی از چشم او پژمان روانها

گهی بر تخت با صد گونه نعمت *** گهی بر تخته اندر گور همت

گهی صد گونه دل برد از شمایل *** مسخر کرده جانها در شمائل

بحيرت جمله اندر صانع كل *** كه يك جا جمع آورده گل ومل

ز هجرانش روانها پر از اندوه *** شده بار فراقش چون دو صد کوه

هزاران عاشقش در هر کناری *** ز زلفش گشته بی تاب و قراری

دلاویزی و دلداری آنماه *** نصیحتها بود در سفله و شاه

که یکتا ایزد قهار بیچون *** چگونه خلق کرد این ماه گردون

چو شد پیر و خمیده کشت پشتش *** ز دست ناز پرور یافت مشقش

بخواری چون بمرد و رفت درگور *** ز خاطرها بشد آن شورش و شور

محبتها يبغض آمد مطول *** در آن موئی که بد جعد مسلسل

کسانیکه در آن امید خفتند *** که خاک پای او با مژه رفتند

در آنصورت که بودی جانشان شاد *** در آنقدی که بودی شاخ شمشاد

چو کار و وازدهاز آمد به پیری *** گریزان زو شدند از ناگزیری

بچشم مردمان دانش اندوز *** که یکسانشان بسر آید شب و روز

نصیحتها است از خلاق آدم *** که بنهاده چنین بنیاد عالم

که تا در این سرای هیچ در هیچ *** بهیچ اندر نگردی پیچ در پیچ

سکندرها بپرورده بدامن *** شده زو پر جهان از ما و از من

دهانها پر ز نام و دولت او *** درونها پر ز بيم از صولت او

جهانی را بتاجش ساز و سوگند *** شهنشاهان بدیدش آرزومند

درخش تاج او برتر ز خورشید *** گرفته باج اندر ملك جمشيد

اجل ناکه چنانش زد بسیلی *** که گلگون چهره اش گردید نیلی

ز تخت شاهیش از صفحه ماه *** بتخته برد و افکندش در آنچاه

ص: 132

همان تخته که تا روز قیامت *** از آنجاهش به بیند کسی علامت

اگر بیدار باشد چشم جانت *** ازین پندت شود روشن روانت

تو خود كافي به پند خویش هستی *** کند هشیارت آخر گرچه مستی

چون واثق این اشعار موعظت آثار و کلمات حکمای فضیلت شعار را شنید چنانش گریه فرو گرفت که ناله اش بلند شد و نیز تمام مردمی که در آن محضر حضور داشتند صدا بگریه و نجیب و ناله بر کشیدند آنگاه واثق فوراً برخاست و این شعر همی برخواند :

و صروف الدهر في تقديره *** خلقت فيها انخفاض وانحدار

بينما المرء على اعلائها *** إذ هوى في هوة فيها فخار

انما متعة قوم ساعة *** و حياة المرء ثوب مستعار

بیان پارۀ حکایات أبي جعفر الواثق خلیفه با بعضی از ندماء و دیگران

مسعودی در مروج الذهب می نویسد: جوانی در مجلس واثق برسم ندیمان حاضر میشد و بواسطه خوردسالی در زمره ندماء نمی نشست و ناچار بپای می ایستاد و باسال بردگان بيك زانو جلوس نمی نمود، اما چون بدولت ذكاء و نعمت هوشیاری و ثروت خردمندی و بضاعت ادراك برخوردار بود خلیفه او را اجازت داد که در سلك سایر ندماء و جلساء در هر چه ایشان را سخن رود وی نیز با فاضت و افادت پردازد و آنچه بخاطرش میرسد و در سینهاش خلجان مینماید از امثال سایره و ابیات نادره وحدیث ممتع وجواب مسرع با فادت آورد.

میگوید: کثرت میل و شدت حرص و نهایت رغبت و تهمت واثق بطعام ومأكولات بيك اندازه ایست که مشهور و متعالی د مستغنی از توضیح و تلویح است ، لاجرم روزی

ص: 133

واثق باحاضران مجلس گفت: از انواع نقل و تنقل در شراب آنچه را که پسندیده میدارید مختار سازید ، بعضی گفتند : نبات شکر است ، و برخی گفتند : انار شیرین و جمله گفتند: سیب ، وزمره گفتند : نیشکر است که با گلاب طبخ شود، وگروهی گفتند که طریق فلسفه نقیض این را میطلبد و ملحی جوشیده است، و انبوهی گفتند که صبری است که « یمحی بمذاب النبيذ ويجلي على سورة الشراب ومرارة النقل ».

واثق گفت ازین جمله که یاد کردید چیزی را که مطبوع باشد بزبان تراندید ، آنگاه باندیم خورد سال روی کرد و گفت : ای پسر تو بگوی تا چگوئی گفت : نان خشك شير خمير ، این سخن بدلخواه واثق موافق افتاد و گفت : نیکو گفتی ونيكو اصابه كردى بارك الله لك ، و اين روز اول جلوس او در حضور واثق بود و این کلمات در آغاز مجلس وی بپایان آمد.

در تاريخ أخبار الدول إسحاقى مسطور است که عمل رماني گويد : من از جمله کسانی بودم که در زمان خلافت واثق در مال مصر دچار نمیمه ساعیان و فتنه مفسدان و تهمت دشمنان گردیدم، لاجرم از طرف خلیفه عصر در طلب من برآمدند و هر چه سخت تر در جستجوی من بکوشیدند چندانکه فراخنای زمین برمن تنگ و توقف در محتد خودم بر من تنگ افتاد .

لاجرم از مسکن خود بیرون رفتم تا مگر در پناه مردی آزاده و امان شخصی گرانمایه که هیچکس را در زنهاری او دست و حکم نباشد بر آسایم و روزگاری میهمان خانه اش از گزند این ایرمان سرای براحت بگذرانم .

پس همی از مکانی بمکانی و از زمینی بزمینی و حصني بحصتی راه نورد شدم تا باراضی و منازل بني شيبان بن ثعلبه رسیدم و همی جای بجای برفتم تا بسرائی رفیع ومنيع برپشت را بیه ای رسیدم.

خیمه و خرگاهی بدیدم و در يك طرف آن مکان اسبی بسته و نیزه آویخته نگریستم که سنان آن چون آینه حلب و شمشیر عمر و معد يكرب در لمعان بود آسوده از فراز باره ام بزیر آمدم و ازديك خيمه برفتم و اهل خیمه را سلام بفرستادم

ص: 134

و از پشت پرده خیمه جواب بشنیدم و از خلال پرده ها چشمها بمن افکنده شد که مانند چشم آهوان ختائی بی خطا بود .

و یکی از آن زنها با زبان شکرین گفت: ای حضری مطمئن باش ، گفتم : چگونه مطلوب مطمئن شود و مرعوب ایمن گردد و بسیار کم اتفاق می افتد که آنکسی را که سلطان خواهنده و طالب اوست و خوف و بیم غالب اوست نجات رسد مگر اینکه یکوهساری فرارنده یا در معقلی منیع پناهنده شود، آن خاتون دلپذیر گفت :

ای حضرى « لقد ترجم لسانك عن قلب صغير و ذنب كثير قد نزلت بفناء بيت لا يضام فيه أحد ولا يجوع فيه كبد مادام لهذا الحى سنداولبد" ، هذا بيت الأسود بن فنان أخى كليب واعمامه شيبان صعلوك الحى" في ماله وسيدهم في فعاله لا ينازع ولا يدافع له حفظ الجوار وموقد النار وطلب النار ».

همانا زبان تو ترجمان دلی كوچك و گناهی بزرگ است ، اما آسوده باش که در پیشگاه سرائی فرود آمدی که هیچکس جز بخوبی آهنگ آن نکند و هیچکس بقصد آن و کسانش بر آمدن نتواند و هیچ جگری و کبدی در آن گرسنه و تشنه نماند چندانکه برای این قبیله نام و نشانی و مجلسی و آرامگاهی است .

این خانه اسود بن فنان برادر کلیب و اعمام اور قبیله شیبان است و مال ومنان او بدرویش و در یوزه قبیله اختصاص دارد و سیند و آقای این قبیله است، در آنچه گوید و کند نه با او منازعت کنند و نه آنکس را که در جوار و پناه آورد مدافعت نمایند آتش برافروزد و طلب خون نماید .

همانا قانون بزرگان عرب چنان بود که در امکنه بلند آتش می افروختند تا علامت مهمان نوازی و پناه دادن و مردم گمشده را راه نمودن و نشان سخا و آزاد مردی باشد چون این سخنان دلپذیر تسلیت آمیز از آن دولب مهرانگیز بشنیدم برباره اندوه و غم مهمیز بر کشیدم و خوف و وحشت و دهشتم زایل شد و در این حال که باین خیال او بودم آنماه پردگی گفت: ای جاریه از خیمه بدرشو و مولایت را خبر کن.

ص: 135

اندکی بر نیامد که جاریه بیامد و اسود بن فنان با جمعی از بني عمش بیامدند زیبا پسری دیدم که شارب لطیفش با موی سیاه ظریف سبز و عارض شریفش با خط دار بائی گلگون بود ، چون مرا بدید گفت: کدامیکس میباشد که از دولت ورودش نعمت ابود بما بخشیده است ؟ آن زن بیامد و گفت :

أبو مرهف ، اينك اين مرد است که البت به أوطانه وازعجه سلطانه وأوحشه زمانه وقد احب جوارك ورغب في ذمتك وقد ضمنا له ما يضمن لمثله مثلك ، وطن اورا بمحن افکنده ، سلطان عصر عصر وفرمانفرمای روزگارش او را از خانمان دور افکنده و زمانه اش بوحشت و دهشت انداخته است و اکنون دوست همی دارد که در پناه وجوار وامان واطمینان تو اندر باشد و ما در امر او ضمانت کردیم آنچه را که برای مانند اونی مانند توئی ضمانت میکند، گفت: بلکه خدای منان بروی منت گذارد ووفای بعهد فرماید .

و از آن پس دست مرا بگرفت و بنشست و بنشستم بعد از آن فرمود « يا بني أبي وذوي رحمي أشهدكم أن هذا الرجل في ذمتي وجواري فمن أراده فقد أرادني ومن كاده فقد كادني وما يلزمني في أمره من الحال إلا ويلزمكم مثله فيسمع الرجل منكم ما يسكن إليه قلبه وتطمئن إليه نفسه ».

ای فرزندان پدرم ای صاحبان رحمم شما را گواه میگیرم که این مرد در عهد وجوار و پناه من اندر است ، هر کسی در حق او اراده ناخوب کند با من بقصد بد رفته است ، و هر کسی باوي کید نماید با من کید ورزیده است، و ازین ساعت ببعد هرچه در امر و حفظ و حراست و رعایت حال او بر من ملزم شده است شمارا نیز همان الزام والتزام است ، پس هر يك از شما آنگونه سخنان و کلمات و اخبار بدو گوئید که موجب تسكين قلب و آرامی دل و اطمینان نفس و آسایش خاطر او باشد.

محمد در صافی گوید: هرگز از هیچکس جوابی نشنیدم که نیکوتر از جواب ایشان باشد ، چه یکباره ومتفق القول گفتند در ماهي أول منة مننت بها علينا ولا يد بيضاء طوقتنا بها، این نخست منتی نیست که ما را بآن منت نهادی و اول ید بیضائی

ص: 136

نیست که ما را بآن مطوق ساختی .

کنایت از اینکه چه بسیار کسان را که زنهار دادی و ما را در شرکت آنکار افتخار بخشیدی و باين نيك نامی در جهان ناپایدار بنامی پایدار برخوردار فرمودی « و مازال أبوك قبلك في بناء الشرف لنا ودفع الدم عنا فهذه أنفسنا وأموالنا بين يديك »

این سیرت حمیده و خصلت ستوده ایست که از پدرت بميراث داری ، چه او نیز پیش از تو این بنای شرف را برای مباهات ما بر کشید و زبان ذم وقدح اهل روزگار را از ما کوتاه گردانيد ، واينك جان و مال ما میباشد که در خدمت تو و نثار امر و فرمان تو حاضر و ناظر است، بعد از این سخنان خیمه و قبهای بلند در پهلوی خانه خودش برزد و من همواره در کمال عزت و مناعت و آسایش در جوار عنایت او میزیستم تا گاهی که خلیفه آنچه را که آرزومند بودم بمن بخشید و از گذشته بگذشت و آسوده و فارغ البال باهل وعیال خود بازشدم.

و دیگر در مروج الذهب مسعودی مسطور است که أبو تمام حبیب بن اوسطائی شاعر مشهور گفت: در روزگار خلافت واثق خليفه بسر من رأى روان شدم و چون نزديك بانشهر رسیدم مردی اعرابی مرا بدید خواستم خبر لشکر را از وی بپرسم .

پس گفتم : ای اعرابی از کدام طایفه هستی؟ گفت : از بنی عامر ، گفتم : از حالت لشكر أمير المؤمنین چه اطلاع داری؟ گفت : « قتل أرضاً عالمها » گفتم : در باره أمير المؤمنین چگوئی ؟ گفت « وثق بالله فكفاه اشجى القاصية وقصم العادية ورغب عن كل ذي جناية » بخداوند تعالى وثوق جست و خداوندش در هر امری کافی شد و مخالفان دور و نزديك و دشمنان ترك و تاجيك را دچار هیبت و ناله ساخت و از مردم جانی کناری جست.

گفتم : در حق أحمد بن أبي رواد قاضی جبكوئى ؟ گفت « هضبة لا ترام وجبل لا يضام تشحذ له المدى وتنصب له الحبايل حتى إذا أقبل كان قد وثب وثبة الذهب

ص: 137

و ختل ختلة الضب » كوهى است منبسط که هیچکس را آرزوی ادراکش نیست و جبلی است عظیم و رفیع که دستخوش هیچ پای و پای کوب هیچ دست نیست .

چه بسادشمنان که در کمین اوسگینها تیز و حبایل و دامها از بهرش بیار استند و در کید و کین او بر آمدند و چون دروی طمع بستند بناگاه چون گرگ درنده و سوسمار فریبنده برجست و راه برایشان از هر جهت بر بست و جمله را در زیر قدم دمار و بوار در سپرد.

گفتم : درباره محمد بن عبد الملك زينات چگوئی ؟ گفت : وسع الداني شره ووصل إلى البعيد ضره له في كل يوم صريع لا يرى فيه اثر ناب ولا مخلب » دور و نزديك را ازش او وزیان وضر او آسایش نیست ، در هر روزش صریعی بیچاره و افکنده تباه گشته است که دروی نشانی از چنگ و ناب و ناخن و دندان نیست ، یعنی چنان غافل میسازد و بحیلت و مکیدن دچار گزند رنج وهلاك مینماید که نمیتوان بدو نسبت داد یا از دسایس وی شمرد.

گفتم : در ماده عمرو بن فرج چه گوئی ؟ گفت : ضخم نهم استعذب الدم ينصيه القوم ترساً للدعاء ضخيم وحريص وكثير الاشتهاء ، خون مردم را چون آب گوارا شمارد مردمان او را برای سپر دعا نصب مینمایند.

گفتم: در حق فضل بن مروان چه سخن میرانی ؟ گفت : رجل نبش بعد ماقبر ليس تعد له حياة في الاحياء وعليه خفة الموتى » مردی است که گوئی بعد از آنکه در گور بوده بیرونش آورده اند، یعنی حس زندگانی دروی نیست و نمی توان او را دارای حیات و در شمار مردم زنده دانست و در عین زندگی دارای عالم مردگی است.

گفتم: در حق أبي وزير چگوئی ؟ گفت : « تخاله كبش الزنادقة اما تراه إذا اخمله الخليفة سمن وربع و إذا هزه امطر فامرع » چنان او را میپنداری که فوج زنادقه است آیا نگران وی نیستی که چون خلیفه او را معزول و منزوی و گم نام میگرداند فر به میشود و بگو الیدن و چریدن و خوردن و آشامیدن تن آسانی کند و چونش بجنبش در آورد و زمام اختیار بدو گذارد میبارد و میرویاند و خرم و کامکار میسازد .

ص: 138

:گفتم در حق أحمد بن خصيب چگوئی ؟ گفت « ذاك اكل اكلة لهم فزرق زرقة بشم » گفت : این مرد جز خوردن و حرص در خوراك و همیشه از کثرت خوردن تخمه بودن کاری ندارد .

گفتم : در حق إبراهيم برادر أحمد چگوئی ؟ گفت « أموات غير أحياء و ما يشعرون ايان يبعثون » از کمال بی شعوری و گولی نمی توانش در شمار زندگان آورد و هرگز در پایان امر نگران نیست .

گفتم : در حق أحمد بن إسرائيل چگوئی ؟ گفت : « الله دره أى فاعل ر أى صابر هو ؟ أعد الصبر دثاراً والجود شعاراً وأهون عليه بهم » خیر وخوبی او با خدای باد مردی کارگذار و در امور روزگار و حوادث ليل و نهار شکیبا است صبر را دنار و جود را شعار خود ساخته و بر مردمان سنگین و ثقیل نیست .

گفتم: درباره معلی بن ایوب چگوئی؟ گفت « ذاك رجل خير نصيح السطان عفيف اللسان سلم من القوم وسلموا منه » مردی باخیر و خوبی پادشاه را نصیح و زبانش عفیف است و بسبب این صفت نیکو از زبان و زیان مردمان سالم و مردمان نیز از گزند او سالم هستند .

گفتم : در حق إبراهيم بن رباح چگوئی ؟ گفت « ذاك رجل أوثقه كرمه واسلمه فضله وله دعاء لا يسلمه ورب لا يخذله » وی مردی است که بواسطه آیات کرم و نشان فضل محفوظ و سالم و او را دعائی است که هر گزش بدیگرانش تسلیم ننماید و پروردگاری دارد که مخذولش نمیفرماید « وفوقه خليفة لا يظلمه » و بر فرازش خلیفه ایست که او را مظلوم نمی گذارد .

گفتم : در حق پسرش حسن چگوئی ؟ گفت « ذاك عود نضار غرس في منابت الكرم حتى إذا اهتز حصدوه » وی عودی و شاخه سبز و خرم است که در روئید نگاه کرم و منابت کرامت نشانده شده است و چون بلندی و امو و بالیدن کیره حصادش میکنند .

گفتم: در حق نجاح بن سلمة چگوئی ؟ گفت : « لله دره أى طالب وتر ومدرك

ص: 139

ثار يلتهب كانه شعلة نار له في الخليفة في الاحيان جلسة تزيل تعما وتحل" نقما » خير و نیکی او باخدای باد چون در طلب خون بر آید و خون بجوید ادراك خون را بنماید و چنان افروختگی گیرد که گوئی شعله آتشی افروخته است و او را گاه بگاهی از طرف خلیفه جلساتی است که از شدت تندي والتهاب نعمتها را زایل و نقمتها را واصل گرداند.

این وقت گفتم : ای اعرابی منزل تو در کجاست تا بتوآيم؟ گفت « غفراناً أنا اشتمل النهار والتحف الليل فحيثما ادركنى الرقاد رقدت مالی منزل » ببخش مرا منزلی و مأوائی نیست از فروز روز جامه کنم و از ظلمت شب لحاف لحاف جويم ، لاجرم هر کجا که خواب مرا فرو گیرد همانا در آنجا بخوابم، گفتم ، خوشنودی تو از این مردم سپاهی چیست ؟

گفت : « لا اخلق وجهي بمسئلتهم » آبروی خود را بواسطه سؤال کردن از ایشان از دست نمیگذارم ، و بقولی گفت « ان اعطوني لم أحمدهم وان ضيعوني لم ادمهم » اگر چیزی بمن دادند دهان از ثنای ایشان بر نمیگردانم و اگر عطائی نکردند زبان به نکوهش ایشان بتابش نمی آورم و من بر این صفت هستم که غلام طائی گفته است:

و ما ابالي و خير القول اصدقه *** حقنت لي ماء وجهي أو حقنت دمي

گفتم : گوینده این شعر من میباشم ، گفت: آیا تو خود طائی هستی ؟ گفتم : آری گفت : الله أبوك آیا توئی که میگوئی :

ماجود كفيك ان جادت وان بخلت *** من ماء وجهي إذا اخلقته عوض

کنایت از اینکه وقتی جود را ستایشی است که آبروی سائل را در عوض آن نریزی گفتم: آری، گفت : تو شاعر ترین مردمان عصر خود هستی ، گفتم : از اشعار خود برای من بخوان، پس این شعر را قراءت کرد :

باشه

أقول و جنح الدجى ملبد *** ولليل من كل فخ يمد

و نحن ضجيعان في مجسد *** فلله ما ضمن المجسد

ص: 140

فيا غدان كنت بي محسنا *** فلا تدن من ليلتي ياغدا

و يا ليلة الوصل لا تنفدي *** كما ليلة الهجر لا تنفد

کنایت از اینکه از شدت پریشانی خواستارم که این شب را روزی نرسد و بروز نرسانم گفتم : الله أبوك و او را با خود بازگردانیدم تا أحمد بن أبي دواد را بدیدم و داستان وی را بدو عرضه دادم، ابن دواد او را به پیشگاه واثق برسانید واثق بفرمود تا هزار دینار سرخ در عطایش بدادند، و نیز از سایر کتاب و نویسندگان و اهالی دولت چندان از بهرش بگرفت که او را واعقابش را بی نیاز ساخت.

مسعودی می گوید: مخرج این داستان از ابو تمام است اگر ابو تمام در این داستان که بیاورده است بصدق و راستی حکایت کرده باشد وأبو تمام را دروغ زن نمیدانم همانا اعرابی این توصیف را که نموده است نیکو نموده ، و اگر ابو تمام خود این حکایت را ساخته باشد و باین اعرابی منسوب داشته است همانا در نظمش مقصر است چه مقام ومنزلت أبي تمام از این امر بیشتر است.

بیان خوابدیدن ابی جعفر واثق و تفصيل سد ذى القرنين

در اغلب کتب معتبره در ذيل شرح خواب كه يك جزء از چهل و شش جزء نبوت است و در کتاب نزهة القلوب مسطور است که واثق خلیفه در خواب چنان دید كه يأجوج و مأجوج سد مشهور را خراب کرده و بمعموره عالم بتاخته اند ، ازین خواب غرابت آمیز دهشت انگیز شد و با کمال اضطراب بیدار گردید ، چه او را رسیده بود که در حدیث صحیح و خبر صریح وارد است که نکوهیده ترین ملوك آن ملکی است که در زمان او يأجوج ومأجوج سد را خراب نمایند و بمعموره عالم در آیند. خلیفه را دغدغه عظیم دست داد و امر فرمود تا سلام ترجمان که نمی از معتمدان

ص: 141

آستان خلافت بنیان بود با هزار تن جوان برومند ارجمند بتحقیق سد بروند و مواجب و وظیفه سه ساله ایشان را بداد و فرامین سلطنتی با خلاع فاخره و تحف گرانمایه مخصوص بولات و فرمان گذاران ولایات صادر و امر فرمود : سلام را باید منزل بمنزل ببرند تا بمقصد برسانند و از گذر بانان سد ذی القرنین خبری با تحقیق و صحیح بیاورند آنگاه نماز دیگر ایشانرا از سامره روان کرد.

ایشان برفتند تا بفرما نگذار تبریز رسیدند و از آنجا را هسپار شدند تا بملك ارمنيته إسحاق بن إسماعيل وارد شدند و فرمان خلیفتی و تحف سلطنتی را تقدیم کردند پادشاه ارمنیه ایشان را بخدمت فيلان شاه ملك شيروان فرستاد، ایشان فرمان و خلاع خلافت را بدو تفویض کردند، فیلان شاه نیز ایشانرا بخدمت صاحب سرير ملك در بند رسانیده فرمان و خلعت خلیفه را بملك در بند تقدیم کرد ، ملك دربند ایشان را نزد طرخان فرستاد ایشان فرمان و خلعت خلافت را بدو بدادند و طرخان نیز جمعی را با ایشان همراه و دلیل ساخته بجانب ملك آلان فرستاد ، وملك آلان فرستادگان خلیفه دوران را بملك خزر رسانید و ایشان ساوغات و فرمان وخلعت خلیفه را بملك خزر تسلیم کردند.

ملك خزر آنچه در بایست سفر ایشان بود فراهم ساخته و جملگی را روانه نمود ، و از آن پس که بیست و شش روز طی کردند بزمینی رسیدند که بوی ناخوش میآمد و از آنجا روز دیگر راه برگرفتند تا بشهرهائی رسیدند که از ظلم و بیداد ویران شده بود ، از آنجا نیز بیست روز دیگر برفتند تا بحصنى وقلعه چند نزديك کوهی رسیدند و سد يأجوج ومأجوج در شعب و دره آن کوه واقع شده بود و مردم آن حصون وقلاع بزبان عرب تکلم میکردند و بزبان فارسي واقف بودند اما بملت سکندر میز بستند و از ملت اسلام بی خبر بودند و از خلفای بنی عباس و آندستگاه و اساس آگاهی نداشتند .

سلام ترجمان از دآنجماعت برفت و سلام واثق بالله خلیفه را بآن گروه ابلاغ کرد و از کیفیات شریعت غراً وطريقت بيضا ونبوت خاتم الانبیاء صلى الله عليه وسلم بیان کرد ، چون

ص: 142

آن جماعت آن تفصیل را از روی فهم و انصاف بشنیدند از مذهب اسکندری باز شدند و ملت محمدی صلی الله علیه وآله وسلم را اختیار کردند رسولان بعد از اظهار مسرت از حالت سد بپرسیدند و گفتند: خلیفه روزگار در این اوقات خوابی غریب دیده و از این خواب بسیار پریشان خاطر گردیده و دغدغه بدو راه کرده است ، گفتند: باری خللی در سد راه نیافته است .

سلام ترجمان صورت خواب را بیان نمود ایشان گفتند : تعبیر خواب خلیفه این است که در این زودی یکی از گروه یأجوج را اندیشه بر آن رفته که از سد بیرون جسته خود را بمعموره جهان برساند، لاجرم بدستیاری آن قوت و قدرت که حضرت احدیت بایشان کرامت فرموده میل او بر آن علاقه بست كه بيك ناگاه جستنی عظیم نموده خود را بر سرسد برسانید و نیز خود را از فراز سد بنشیب افکند بنوعی که شش گز در زمین فرو رفت هم اکنون بیائید تا بنگرید و قبول کنید .

پس سلام را بر سر آن يأجوج بياوردند نظرش برسد بیفتاد و آن یاجوج مرده را بدید سخت از دیدارش بهیبت اندر شد، چه درازی هر يك از ياجوج چهل گز میباشد و پهنای ایشان نیز چهل گز میباشد ، پس او را از زمین بر آورده پوست از تنش جدا ساخته تا برای خلیفه برند.

از صاحب مسالك الممالك حکایت کرده اند که در آنجا که سد بسته اند کوهی بوده برودی پر آب فرو رفته که از بیرون سد بدرون می آید پنجاه گز پهنای رود بود طول سد در بلندی سیصدگز پهنای سد بآن اندازه است که ده مرد بتوانند بر بالای آن راه سپار گشت ، در میان رود دو مصرعی ترتیب نموده چنانکه ضخامت آن دو گز میباشد و قفلی بر آن ترتیب داده است که هفت گز میباشد و غلظت قفل دوگز و کلید برای آن ساخته اند که هر دندانه آن چون دسته هاونی است .

و آن سد را از خشت آهن بر آورده بودند که هر خشتى بك كز در يك كز بود و دیکدان زمان اسکندر تا آنوقت هنوز برقرار بود که اشیاء را گداخته بودند مثل آهن وارزیز و غیره گویند یکماه راه زمین سوخته بود مانند زمین دوزخ

ص: 143

بواسطه کثرت آهن و فلزی که گداخته بودند و تا بیست روز راه برفتند و هیچ گیاهی در آن اراضی نمیرست.

اما چون روز جمعه بیامد برسم خود خطبه بخواندند و تکبیری براندند و چهارصد تن تبردار بر در سد آمده یکدفعه تمام تبرها را بر در سد بر زدند چنانکه بانگی عظیم در دامن سد در پیچید ، سلام ترجمان پرسید از چیست؟ گفتند که اسکندر ما را بر این وصیت نهاده است و از زمان او تاکنون گذر بانان د بهر هفته روز چنین کنند تا یأجوج بدانند که مردم در این طرف حاضرند.

در تاریخ نگارستان مسطور است که چون سلام ترجمان بخدمت صاحب سرير يعنى ملك باب الأبواب كه حالا بدر بند اشتهار دارد بازگشت روزی ملک با سلام ترجمان بشکار دریا بیرون شد و ماهی بزرگ بدام آوردند و غرایب بسیار بدیدند و از گوش آنماهی دختری بیرون آمد که شلوارش و پیراهانش از پوست آدمی و تا زانوی آن بدیع الجمال ماه دیدار بود و آندختر دو دست خود را بر روی و سر همی زدی و موی همیکندی و مویه همی کردی و پس از اندک زمانی بمرد .

در بحیره فزونی مسطور است که صاحب تاریخ مغرب مصدق این داستان است و بخط قاضى أحمد غفاری صاحب تاریخ نگارستان این داستان را بدیدم.

و نیز می گوید : در آن هنگام که محرر این سطور در سفر هندوستان بود با یکی از فقرای آن مملکت که در راه وسلوك رياضتي کشیده بود ملاقات نمود و سخنان غریب و عجیب از وی بشنید .

از آنجمله فرمود قریب بسراندیب در بندری که موسوم است بلك ويب روزی بر ساحل بحر با چند نفر بودیم که از آن جمله دو تن را بگواهی آورد و از آن در یا از اقسام ماهیان که بتوان تعقل نمود و از غرایب شرح داد و گفت: در زمره ماهیان چندین ماهی بدیدیم که از ناف ببالا بصورت دختران بودند و از ناف پائین مانند ماهی و چون معلق زدند ظاهر شدی که لیمی بصورت ماهی و نیمی بصورت آدمی باشند.

ص: 144

می گوید: چون سلام ترجمان از کنار سد يأجوج بازگشت دیگرباره بخدمت طرخان آمد ملك آلان چون نگران گردید که بیشتر اسبهای ایشان از زحمت آنمسافرت و سختی مسالك تباه گردیده از اصطبل خودش اسبهای نیکوی نجیب بایشان داده زاد و راحله چندانکه ضرورت داشت برای ایشان آماده ساخت، اما روزی چند ایشان را برسم ضیافت نگاهداری کرد تا از رنج راه وصدمت سفر بر آسایند و سلام را با خود سوار میکرد و باوی صحبتها میداشت و بشکارها میبرد که از آنجمله داستان ماهی مذکور میباشد .

پس از مدتی ترجمان طرخان را وداع گفته بطریق سمرقند روی نهاد ، چون بسمر قند رسید زلزله عظیم در همان شب سمرقند را فرو گرفت چنانکه بیشتر عمارات و ابنیه آنشهر ویران گشت و مردم سمرقند همی گفتند : مانند این زلزله پرولوله در آن زمان که شاه گرشاسف از سفر چین بر بود باين ملك رسيده بود و در آن زلزله گنجی از زمین بیرون افتاده بود، جهان پهلوان آن گنج را صرف کرده سمرقند را بنا نهاد.

بهر حال سلام ترجمان پس از دو سال و نیم بخدمت خلیفه روی زمین واثق بازگشت و تنسوقات و تقديمات جميع سلاطین عرض راه را از نظرش بگذرانید و پوست يأجوجی را که با خود داشت بعرض خلیفه رسانید .

حمد الله مستوفی در نزهة القلوب در شرح بحار هفتگانه میگوید هفتم بحر مشرق است در شرقى آن ولايات وصحارى يأجوج ومأجوج است ، و می نویسد : سد يأجوج ومأجوج در اقلیم هفتم واقع است و ذوالقرنین اکبر بنا نهاده چنانکه نص کلام خدا بر آن شاهد است ، و بخواب واثق خليفه و مأمور شدن سلام ترجمان با پنجاه نفر در سال دویست و بیست و هشتم هجري بتفحص امر سد و رسیدن ایشان بقلعه که نزديك كوهی که سد در شعب آن واقع است اشارت کند و گوید :

سلام را پیش سد بردند کوهی املس بدید و در رودی منقطع گشته و بر آن کوه هیچ رستنی نبود و آفرود را صدو پنجاه گز پهنا بود و دو بارو از خشت آهنین

ص: 145

و ملاط قلعی در آن رود گذارده بودند طول هر باروئی بیست و پنج گز بر سر آن بارو نهاده و آب در سرچشمه آن رود نهان بود و از بیرون بدرون میرفت و از آن باروها و چشمه ها تا کلاه طاق قریب ده گز پیدا باشد و بیشتر آن بآب اندر است و بر سر باروها بشكل قنطره بعرض پنج گز در پیش دیوار سد ممری ساخته و دیوار سد را چنان گردانیده که بر شرقات و کنگره های آن مردم تناور چون کودکان پنج شش ساله بنظر می آیند. طول بنیاد سد برسر باروها قریب سیصد گز باشد و بر آنجا که شرفات است اضعاف آن می نمود، بالای شرفات طرف کوه چنان راست شاه راهی برفته که بهیچ نوع کسی را قدرت نیست که بر روی آن برود، و عرض دیوار سد در پس شرفات یان مقدار است که پنج شش تن مرد در پهلوی هم توانند راه سپرند.

و در میان دیوار سد دری دو مصرعی آهنین بعرض بیست و پنج گز بلندی پنجاه گز بضخامت دو گز ساخته و بر آن در بسته جایگاه قفل زده طول هر قفلی هفت گز وغلظت میان قفل دوگز و کلیدی بدوازده دندانه هر يك چون دسته هاون ، طول آن کلید چهار گز از حلقه آن در بیست و پنج گزی آویخته و آن سد را نیز مانند باروها از خشت آهنین و ملاط قلعی و مس گداخته و يك پاره گردانیده و هر خشتی از آن يك گزونيم بضخامت يك وجب بود و بعضی از آن خشتها با دیگر خشتها برقرار بود .

و حاکم آندیار در هر جمعه يك نوبت با ده مرد تناور باپتکهای آهنینی که هریتکی بیست من وزن داشت نزديك آن در آمده و هر يك سه ضربت بقوتی هرچه تمام تر بر آن در زدندی تا قوم يأجوج و مأجوج را معلوم آید که نگاهبانان شد برقرارند ، و در ، و در جوار آن سد حصنی حسین برای مسکن محافظان سد بنا کرده بودند زراعت و باغات داشت و معاش مردم آندیار از آن حاصل شدی .

فزونی از صاحب روضة الصفا حکایت میکند که غذای یأجوج بیشتر از تخم خرنوب باشد، چه در آن اراضی گیاهی دیگر نمیروید و چون یکتن از آنها بمیرند آنمرده را چون گوسفند مذبوح در میان همدیگر قسمت کرده با کمال رغبت بخورند

ص: 146

و بهیچ دین و شریعتی قائل نیستند ، میگوید : گفته اند : طول سد صدو پنجاه فرسنگ و عرض آن پنجاه میل و ارتفاعش دو هزار و هشتصد ارش باشد و این قول اصح است راقم حروف گوید: این قول و این عرض و ارتفاع اضعف اقوال بلکه بیرون از مقدار قبول عقول است .

دمیری و جز او در حياة الحيوان ودیگر کتب نوشته اند که یاجوج و مأجوج با همزه و بدون همزه استعمال میشوند آنانکه با همزه میخوانند مشتق ازاجه الحر دانند که بمعنی قوت حرارت است و «أجيج النار) مشکی و شدت و حرارت آتش است ، و تقدير درياجوج يفعول است و در مأجوج مفعول گاهی که همزه آن دو متروك باشد و چون دو علت تعریف و تانیث در این دو لفظ هست غیر منصرف هستند چه اسم دو قبیله میباشند.

و جمعی کثیر بر آن عقیدت رفته اند که هر دو اسمی عجمی و غیر مشتق میباشند و از این روی مهموز نمیباشند و عدم منصرف بودن این دو لفظ بواسطه عجمه وتعريف است ، سعید اخفش گوید : یاجوج از يج و مأجوج از مج است .

و قطرب نحوی گوید: اگر مهموز نخوانند پس یاجوج فاعول است بروزن داود و جالوت و از ماده یج است و ماجوج فاعول از مج است و اسماء عجمیه که مانند آن است مهموز نمیگردد مثل هاروت وماروت و جالوت وطالوت و قارون .

و میگوید: جایز است که اصل همزه باشد و هر وقت بدون همزه گویند تخفیف داده اند مثل سایر مهموزات و اگرچه هر دو اسم عجمی باشند ، چه عرب بالفاظ مختلفه تلفظ مینمایند ، و نیز جایز است که از اجه بمعنی اختلاط باشد چنانکه خدای تعالی در وصف ایشان میفرماید « و تركنا بعضهم يومئذ يموج في بعض ».

و در تفسیر آن گفته اند «أى مختلطين» و حاصل این است که استعمال این دو لفظ مهموزاً وغير مهموز هر دو جایز است، و ایشان را ازین روی باین نام خواندند که بسیار با جمعيت وشدت هستند، و بعضی گفته اند : از ماده اجاج است که بمعنی

ص: 147

سخت شور است، مقاتل گوید: ایشان از اولاد یافث بن نوح علیه السلام هستند ، وضحاك گويد: از جماعت ترک میباشند .

در تاج العروس و دیگر کتب لغت مسطور است که یاجوج و ماجوج دو قبیله از مخلوق خدای تعالی هستند و در حدیث وارد است « ان الخلق عشرة اجزاء تسعة منها يأجوج و ماجوج » مخلوق خدای برده قسمت و جزء باشند نه قسمت آن یاجوج و ماجوج باشند، پدرم میز را محمد تقى سپهر لسان الملك طاب ثراه در جلد اول ناسخ التواریخ میفرماید : چون سه هزار و چهارصد و شصت و پنجسال از هبوط آدم صفي عليه الرحمة بمفاد « حتى إذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً » .

ذو القرنين بعد از تسخیر مملکت مغرب زمین و افریقیه و غلبه بر یوروپ روی باقصی بلاد مشرق نهاد چون سکنه آن بلاد از وصول موکیش مستحضر شدند بحضرتش باستغاثه شتافتند که ما را از گزند اولاد یاجوج و ماجوج که روزگاری است بآن دچاریم باز رهان در هر سال چون زحمت حراثت و زراعت بیای بریم هنگام در ویدن این گروه ازین دو کوه بیرون تازند و خراب کنند و بکشند و اموال واثقال سكنه را بغارت برند و کشتهای ما را نارسیده بخورند و آنچه را هنگام چیدن رسیده باشد با خود برند .

« إن يأجوج و مأجوج مفسدون في الأرض فهل نجعل لك خرجاً على أن تجعل بيننا و بينهم سدا » این جماعت در صفحه زمین فساد افکنند و بلاد وعباد را دستخوش زحمت وهدم وعناد سازند، آیا اجازت میدهی تا از مال خود برای تو برای مخارج سدی که در میان ما و ایشان حایل و حاجز باشد مقرر داریم .

مقرر است که یاجوج و ماجوج فرزندان نبشح بن یافث بن نوح علیه السلام بودند و ایشان در جایی که مبدای عمارت و آبادانی است از جانب مشرق منزل گزیدند تاگاهی که شماره فرزندان و فرزند زادگان ایشان از ستاره آسمان فزونی جست چنانکه گفتند: هر يك تن از آن طبقه تا هزار تن از فرزندان خود ندید نمرد .

ص: 148

و بر حسب هیئت و جنه سه گونه بوده اند: گروهی را یکصدو بیست ذرع طول بالا و یکصد و بیست ذرع پهنای جنه بود و برخی عرض از طول کمتر نمودی ، وصنف سوم را که بگلیم گوش تعبیر کنند از يك شبر تا چهل ذراع بصور مختلفه بر می آمدند و پیسپر هیچ کیش و آئینی نبودند، و هر کسی را مرگ فرا رسیدی و بمردی فوراً بخوردند .

مع القصه ساکنان آن بلدان از ذوالقرنین مسئلت نمودند که در میان دو کوه که محل خروج احفاد یاجوج وماجوج است سدی سدید برآورند تا عبور ایشان از آن متعسر باشد ، و با ایشان فرمود : نمیخواهم مرا بمال مدد کنید بلکه بکارگری مساعدت نمائید ، آنگاه بفرمود تامیان آن دو کوه را بکندند و باسنگ خاره بنیان آن سد سد را بر نهادند و چون بر آوردند که بازمین برابر گشت از شبه و آهن و مس خشت بریختند و بر روی هم گذاشتند تا با سر آن کوهستان یکسان گردید .

پس روی گداخته در شکافهای سد بریختند تا بجمله يك پاره گردید وياجوج و ماجوج را مجال بیرون شدن از آن سد باقی نماند ، طول آن سد استوار چهار هزار قدم وعرضش شصت و پنج ذرع و ارتفاعش یکصد و پنجاه ذرع بود.

بعضی از مؤرخین کمان کرده اند که این همان سد باب الأبواب است که انوشیروان عادل بعمارت آن بپرداخت ، و بعضی بنای سد را جز در باب الابواب میدانند چنانکه در حکایت سلام ترجمان اشارت رفت، و البته این خبر اصح اقوال است ، چه طول سد صد فرسنگ و پهنایش پنجاه فرسنگ یا پنجاه میل و ارتفاعش دو هزار و هشتصد ارش بیرون از حیز قبول عقول و عرصه ظهور و حصول است .

عجب از مانند یاقوت حموی نویسنده عالم بهندسه و جغرافیائی است که بهمین روایت عنایت کرده است فرضاً طول سد هم اینقدر باشد پهنای آن چگونه چنین خواهد بود و چه لزوم دارد که پنجاه فرسنگ عرض دیوار سدی را مقرر دارند که بجمله از شبه و آهن و مس باشد !

اگر معادن روی زمین بکاوند هرگز این مقدار فلزات بدست نیاید، چه هیچ

ص: 149

کوهی بس عظیم در جهان نیست که این مقدار بلکه عشر آن بلكه بيست يك آن پهنا داشته باشد مگر همان شصت و پنج ذرع عرض چنین سدی را از فلزات برآورند اندك است مگر اگر عرضش پنج ذرع هم بودی توانستندی بشکافند و بیرون شوند مگر آلات نقب و ثقب در دیوار آهنین تاچه اندازه کارگر تواند بود .

وازین گذشته در آن دوره پاره آلات و ادوات که در این از منه و ادوار که في الحقيقه درجات صنايعيه بدرجه کمال رسیده و توپهای کوه کوب و بمب که اگر در کف دریا یا دامنه جبال بکار برند کشتیها را برگرداند و بنیانهای بس عظیم را ویران سازد و گلوله توپ که بوزن چهارصد من رسیده از چندین فرسنگ بعد مسافت برجها و بناها و دیوارهای بس سخت و استوار را از جای برآورد و ثلمه و رخنه عظیم در افکند و دودش بقلك كبود برسد .

اگر دیواری که پهنایش مثلاً ده ذرع از سنگ و آهن و فلزات برآورده و آنمقدارش طول و ارتفاع باشد میتواند ویرانش بگرداند که چنگ و ناب یاجوج و ماجوج که هزار يك اين آلات و ادوات وقوت باروت و برق و غيرها نیست بتواند خرابش نماید .

و مرا یقین است که مثل یاقوت حموی با آن کثرت علم هندسه و جغرافیا و اطلاع بر بلدان وامصار و بقاع ورقاع واصفاع زمین یا عظمای مؤرخین یا علمای محدثین که در این حکایت اخبار مختلفه دیده اند بر این خبر که سخت بعید و بیرون از درجه قبول عقلای عالی مقدار است تصدیق و تصریح فرمایند بلکه اگر نقل اقوالی کرده اند نه برای آن است که خود قائل بآن باشند بلکه علی الرسم مرقوم داشته اند .

بالجمله يأجوج ومأجوج دو نامی عجمی هستند و در قراءت با همزه و بدون همزه خوانده اند، آنانکه بدون همزه قراءت کنند و الف را زائده قرار بدهند میگویند از ماده يجج ومجج هستند و هر دو غیر منصرف می باشند چنانکه بدان اشارت شد ، روبة بن حجاج این شعر را گوید:

ص: 150

لوان ياجوج وماجوج معانات *** وعاد عاد واستحاشوا تبعا ان

و أبو العجاج روبة بن عجاج ( اجوج وماجوج قراءت کرده و یا را بهمزه قلب کرده است ، وأبو معاذ يمجوج قراءت كرده والف ثانیه را بمیم قلب نموده است طبرانی از حديث حذيفة اليمان رضي الله تعالى عنه روایت کند که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود « يأجوج امة لها أربع مائة أمير وكذلك مأجوج ، لا يموت أحدهم حتى ينظر إلى ألف فارس من ولده ، صنف منهم كالأرز طولهم مائة وعشرون ذراعاً وصنف يفترش اذنه و يلحف بالأخرى لا يمرون بفيل ولا خنزير إلا أكلوه ويأكلون من مات منهم ، مقدمتهم بالشام و ساقتهم بخراسان ، يشربون أنهار المشرق و بحيرة طبرية ويمنعهم الله من مكة والمدينة وبيت المقدس » .

ياجوج امتی است که چهار صد تن امیر و فرمانروا دارد و هم چنین ماجوج یعنی این دو ملت را آنچند جمعیت است که هشتصد تن فرمانفرما دارند و خدای داند هر فرمانروایی را چه مقدارها در تحت حکومت است ، و میفرماید: هیچکس از ایشان نمیرد تاگاهی که چندان در جهان بیاید که هزارتن از فرزندان و اعقابش سواره به بیند، یعنی هر يك چنان بعد رشد و بلوغ رسند که فارس میدان و مرد کارزار گردند . يك صنف از ایشان بدرازی ارز باشند وارز درختی است که یکصد و بیست ذراع بلندی آن باشد ، وصنفی دیگر هستند که بزرگی گوش ایشان بمثابه ایست که یکی فراش و آندیگر را لحاف و بالاپوش خود سازند، بهیچ فیل و خوکی نگذرند جز اینکه آن را بخورند و هم یکی از خودشان که بمیرند گوشت آنمردار را مأکول دارند.

مقدمه ایشان در شام و ساقه آنها در ملک خراسان است، از انهار مشرق و بحیره طبریه مشروب دارند، و خداوند تعالی شر و آسیب این گروه را از مکه معظمه ومدينه طيبه وبيت المقدس بازدارد وهب بن منبه گويد : ياجوج وماجوج گیاه زمین و درخت و چوب را و آنچه را که از آدمیان بدان دست یا بند بخورند

ص: 151

و آنقدرت ندارند که بمکه و مدینه و بیت المقدس بیایند.

در مصباح المنير مسطور است که یاجوج و ماجوج دوامت عظیم هستند از ترك ويقولى ياجوج اسم مردان و ماجوج اسم زنان است.

دميرى در حياة الحيوان مي گويد : أمير المؤمنين علي علیه السلام فرمود « ياجوج وماجوج صنف منهم في طول الشير ، وصنف منهم مفرط الطول لهم مخالب كمجالب الطير وانياب كأنياب السباع وتداعى الحمام و تسافد البهائم و عواء الذئب و شعورهم تقيهم الحر والبرد ولهم آذان عظام" إحداها و برة يشتون فيها والاخرى جلدة يصيفون فيها يحفرون السد الذي بناه ذوالقرنين حتى إذا كانوا ينقبونه يعيده الله كما كان حتى يقولوا ننقبه غداً فينقبونه ويخرجون وتتحصن الناس منهم بالحصون فيرمون إلى السماء فيرد إليهم السهم ملطخا بالدم ثم يهلكهم الله بالنغف في رقابهم » .

يك صنف از ياجوج ومأجوج بدرازى يك شبر وصنفی دیگر بسی در از بالا و چنگال آنها مانند چنگال پرنده و دندانهای ناب آنها مثل انياب درندگان چون کبوتران صدا کنند و با چار پایان در آمیزند و مباشرت کنند ، و چون کرک آواز نمایند، و مویهای ایشان چنان بسیار و بلند است که ابدان ایشان را مانند جامه و پوشش از زحمت گرما و صدمت سرما نگاه بدارد.

و مرایشان را گوشهای بزرگ است يك گوش دارای كرك است زمستان را در میان آن كرك و پشم لطيف بگذرانند و گوش دیگر پوست است که تابستان خود را بر آن بپایان رسانند، و این جماعت همه وقت در اندیشه خفر و سوراخ نمودن آن سدی هستند که ذوالقرنین بساخته است و چون نزديك بآن رسد که نقب را بآخر رسانند خداوند تعالی بقدرت کامله خود آند را بحال نخستین باز آورد تاگاهی که خواهند گفت : اگر خدای بخواهد ما این سد را فردا نقب میزنیم ، و از برکت و اثر این کلمه انشاءالله آنسد را سوراخ نموده و بیرون می تازند .

مردمان از بیم گزند ایشان بحصنها و دره ها پناهنده و متحصن میگردند و این وقت کار آنها و طغیان و جسارت آنها بالا میگیرد و تیر بجانب آسمان پر ان میسازند و ایزد

ص: 152

رؤف رحمن نیر آنها را برای خرسندی ایشان و با میدواری بادراك مقصود خون آلود باز میگرداند.

خداوند تعالی بعد از آن این گروه طاغی کفور جسور عنود را بگزید لغف که برگردنهای آنها مسلط میفرماید هلاك ميسازد و نغف بمعنی دود و کرم است ، لغف بفتح نون وغين معجمه مفتوحتين وفاء کرمی است که در بینی های شتران و گوسفندان بهم میرسد واحده آن نغفه است ، اصمعی و ابو عبیده گویند ، نغف بمعنی کرم های سفید است که در خستوی خرما پدید آید و سایر اقسام کرم را نغف نخوانند ، و بعضی گفته اند: کرمهای در از سیاه و سبز و خاک رنگ است که زراعت را در بطون زمین قطع مینمایند .

مسلم از نواس بن سمعان در ذیل آنحدیثی که در باب دجال روایت کرده است میگوید « ويبعث الله تعالی یاجوج وماجوج فيرسل عليهم النغف في رغا بهم فيصبحون فرسى كموت نفس واحدة » خداوند تعالی می انگیزاند یاجوج و ماجوج را وميفرستد لغف ، یعنی آن کرمها را بر رغاب ایشان و چون با مداد نمایند بجمله مرده باشند ، فرسی بمعنی قتلی باشد واحده آن فریس است از ماده « فرس الذهب الشاة وافترسها إذا قتلها » گفته میشود : نغف البعير از باب فرح ، یعنی بسیار شد کرم بینی شتر ، و در بعضی نسخ رقابهم باقاف و در پاره رغابهم با غین معجمه مذکور است رغابی بضم أول والف مقصوره مثل اغامی زیادتی جگر را گویند و دور نباشد مناسب تر باشد از افتادن کرم بگردن .

دمیری می گوید: از شیخ الاسلام محی الدین نووی سئوال کردند که یاجوج و ماجوج آیا از اولاد آدم و حوا علیهما السلام باشند و هر يك را چه مقدار مدت زندگانی است؟ گفت: بیشتر علما ایشان را از فرزندان حضرت آدم و حوا دانند و بعضی گفته اند: از فرزندان آدمند لکن از زنی غیر از حواء باشند و از طرف پدر با ما برادر هستند، در مدت اعمار ایشان چیزی به ثبوت نرسیده است.

و نیز در حیاة الحیوان میگوید : کر کند با کاف و راء مهمله و کاف دوم و نون

ص: 153

و دال مهمله در جزایر چین و هند پدید آید حیوانی است که درازی آن صد ذراع و افزون تر از آن میشود و او را سه شاخ میباشد : يك شاخ در پیشانی آن و دوشاخ بردوگوش این حیوان است و این شاخ چنان بزرگ و سخت است که برشکم فیل عظیم الجثه میزند و آن لاشه عظیم را بر شاخ خود بر میدارد و مدنی آن فیل در میان دو چشمش بلند گردیده و برجای میماند .

و بچه کی کند تا چهار سال در شکم مادرش میماند، و چون در شکم مادرش یکساله شد سرش را از شکم مادر بیرون آورده و از درختهائی که سرش بدان میرسد میچرد، و چون مدت چهار سال تمام شد از شکم مادرش بزمین می افتد و از مادرش مانند برق و باد فرار میکند زیرا که در زبان مادرش خارهای غلیظ و تند و تیز است اگر بر بچه اش دست یابد بمهر و عطوفت مادری میخواهد بزبانش او را بلیسد و پاکیزه گرداند.

و چون گوشت و پوست بچه که تازه از شکم مادر بزمين افتاده نرم و نازک است اگر مادرش بمهربانی زبان بروی بسايد در يك لحظه گوشت بچه از استخوانش زایل شود لاجرم خداوند قادر حکیم برای بقای نوع این شعور و ادراك طبيععی را بدو داده است که اولا تا تن در شکم مادر دارد و در نهایت لطافت و نازکی است و اگر فروافتد فوراً از مهر مادری و سوزنها زبان تلف میشود چند سال سرش بیرون و طعمه میخورد و اندامش سخت و مغز و سرش که رئیس اعضا میباشد بهوا وطعام و شراب این جهان آشنا و عادی گردد تا چون باین زمین افتد بهوای بیگانه تباه نگردد و قلبش نیز تنفس هوای این عالم و تغذیه خوردنی این جهان را نموده باشد.

ثانياً بمحض بیرون شدن از مکان مادر مانند برق جهنده فرار نماید تا از گزند مهر و عطوفت مادر در هلاکت و خطر نیفتد ، و پادشاهان چین را هر وقت بر کسی خشم و کین روی دادی و عذاب و نکالش را خواستی او را بکر کند افکندند تا او را چنان بلیسید که از گوشت بدنش چیزی بجای نمیماند، و جاحظ این حيوان را کر کندن میخواند و هم این حیوان را حمار هندی و جریش میخواندند .

ص: 154

و این حیوان دشمن فیل است و محل و معدن آن بلاد هندوستان و نو به است و این غیر از گاومیش است، و بعضی گفته اند : حیوانی است میانه اسب وفیل و او را یکشاخ عظیم بر سر است و چندان سنگین است که نمی تواند از ثقل آنشاخ سرش را بلند کند .

و این شاخ میان پر و قوی الاصل و تیز است و با این شاخ بافیل مقاتلت میدهد و دو دندان عظیم فیل چاره این شاخ را نکند و چون خود را طولا منتشر سازد صور مختلفه سفیدی در سیاهی مثل طاوس از آن نمودار گردد مثل طاوس و انواع پرندگان و صورتهای بنی آدم و جز ایشان از عجایب نقوش ، و از پوست این حیوان برای سریر و تخت و مناطق پادشاهان میگیرند و بهائی سنگین میدهند .

و اهل هند را گمان چنان است که هر گاه کر کند در زمین باشد هیچ حیوانی را زنده نگذارد مگر اینکه از جهات چهارگانه صد فرسنگ از وی دور بسبب هيبت و فرار ازوی و مردم هند چنان میدانند که بسا افتد که این حیوان شاخ برفیل دمان زند و آن حیوان را برشاخ خود برگیرد، و هم گفتند : کر کند ماده فیل ماده را بشاخ برگیرد و سه سال یا هفت سال همچنانش بشاخ بردارد و فرود نیاورد، چه او را گردنی چون دیگر جانواران نباشد که از احتمال اشياء ثقيله خسته آید .

و چون بچه اش از شکمش فرود آید دندانهایش روئیده و شاخهایش برجسته و سمهایش سخت و استوار و در حیوانات جز این حیوان شاخ دار مشقوق الطرف نیست و گیاه زمین را میخورد و با انسان دشمنی سخت دارد هروقت بوی یا صدای انسان بشنود در طلبش بتازد و چون او را در یابد آدمی را بکشد اما از گوشت و اعضای انسان هیچ نخورد و ماده او را کر کنده گویند.

و خواص این حیوان و شاخ آن بسیار است و پوستش چندان سخت و با ضخامت است که تیر و شمشیرش کارگر نیفتد، واهل چین از شاخ آن زیورها سازند و بهای يك منطقه اش بچهار هزار دینار برسد

ص: 155

و در آنسوی زمین چین امم کثیره اند همه برهنه اند و از جمله ایشان امتیباشند که از موی خود روی پوش برخود بگسترند و امتی چند باشند که هیچ موی بر تن ندارند، و چند است دیگراند که سرخ روی واشقر موی هستند ، و امتانی چندند که چون آفتاب طلوع نماید از شدت حرارت خورشید بمغاره های کوه پناهنده شوند و بمانند تا آفتاب در پردم شود آنوقت از غار بیرون آیند و بیشتر بمانند تا در خوراک آنها از گیاهی است که مانند کمات است و از ماهی دریا استي.

و بعد از این بیانات از یاجوج و ماجوج سخن میکند و می گوید : علمای اخبار بر آن اجماع کرده اند که یاجوج و ماجوج از فرزندان یافت الشيل مع بن نوح باشند و می گوید : از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم پرسیدند: آیا دعوت تو بياجوج و ماجوج رسید؟ فرمود: در شب معراج بر این جماعت بگذشتم و آنها را دعوت نمودم و اجابت نکردند ، و این حیوان را حمارهندی و جریش نیز می نامند وجريش يك نوع از مارها باشد ، وجوهری گوید : جریش دا به ایست که چنگالها مثل چنگال شیر دویه دارد و برسرش يك شاخ است و مردمان این حیوان را کر کدن و کر کند گویند ، و در ذیل حدیثی که دمیری از رسول خدا نقل می نماید که نهصد و نود و نه تن از قسمت مردم بجهنم و يك تن تا بیست میرود و این حدیث موج دهشت سامعان گردد آنحضرت بشارت میدهد و میفرماید : از یاجوج وماجوج نهصدو نودونه تن واز شماست یکتن .

معلوم باد در قرآ بادین و تحفه حکیم مؤمن وكتب لغت کی کند مذکور نیست بلکه کرکدن می نویسد که معرب کر کدن است ، و کرکدن باكاف تازی وراء مهمله و کاف فارسی و دال مهمله و نون است و معربش با هر دو کاف عربی و تشدید دال است ، فیروز آبادی گوید : عوام مشد د مینمایند نون آن را ، حیوانی است که فیل را بشاخ خود بر میدارد.

و در مخزن الادویه میگوید: کرکدن بتشديد دال و بذال معجمه مشدده و مخففه نیز آمده معرب از کرکه امده معرب از کرک فارسی است و بعربی جریش و بهندی کنید نامند از گاومیش بزرگتر و از فیل کوچک تر و پوستش سیاه و پرچین و ضخیم و صلب

ص: 156

و صورتش في الجمله شبيه بصورت خود و بر پیشانیش شاخی ، بینیش عریض و سرش باريك شبيه بكله قند ونیز و منحنى بسوى بالا و بسیار زور آور بحد یکه برفیل غالب میآید و او را میکشد و مردم هند این حیوان را مبارك و میمون دانند و ظاهراً حلال گوشت باشد چه نشخوار میکند و این حال از علامت حليت گوشت حیوان چهارپاست.

و می گوید: کر کند بروزن فرزند اسم فارسی سنگی است سرخ رنگ شبیه ياقوت ، وبقولى اسم لعل یا سنگی بنفش رنگ است ، و بعضی گفته اند : سنگی است که بهندی پیکو کا خوانند .

و در عجایب المخلوقات گوید: این حیوان سم ندارد و جمله حیوانات از وی بترسند، وگویند ، هزار سال عمر کند و چون پنجاه سال عمر کند شهونش بجنبد و در هر زمینی که این حیوان باشد حیوانی دیگر نماند ، از پی فیل بتازد و بشاخش برگیرد و بدو پای بایستد و چرا کند تا گاهی که فیل از حرارت آفتاب بریان شده روغنش بچشم او رود و کورشود ، و از پوستش جوشن سازند هیچ چیز بر او کارگر نگردد .

و در خواص الحیوان گوید: کر کند همان کر کدن است و خرهندی نیز گویند دشمن فیل است و خوردن گوشت آن حرام است ، و جوهری گوید : کر کدن همان جریش است .

و اینکه دمیری گوید : کر کند حیوانی است که درازی او افزون از صد ذراع و صاحب سه شاخ است و بعد از آن اوصاف کر کدن را مذکور میدارد ندانم چه مناسبت دارد زیرا که دیگران ننوشته اند و اگر نوشته اند این طول قامت و اوصاف دیگر را یاد نکرده اند و گفتند که کدن هست و اوصاف کر کدن را نوشته اند ، و در هیچ کتابی مذکور نیست که کر کدن دارای این طول قامت و شاخ باشد مگر اینکه کر کندن حیوانی دیگر است و غیر از کر کدن است اما در دیگر کتب مذکور نیست .

در برهان اللغة گوید کرگدن با دو کاف نازی و فارسی بروزن نسترن و بقولی پرنده ایست که فیل را که ده ساله است شکار میکند، و بروایتی جانوری است

ص: 157

بس کلان و شکارش فیل است و برپشت او خارها باندازه ستونی باشد و هر فیلی را که شکار نماید برپشت خود افکند و برای بچگان خود آورد، گویند : چون مرگش نزديك شود فیلی برپشتش باشد و فراموش کند تا گاهی که آن فیل بکنند و کرم در آن افتد و چون فیل خوراك كرمها گردد و چیزی از آن باقی نماند نوبت کرکدن رسد و کرمها سربجان او گذارند و بخوردنش بپردازند تا بدان جراحت بمیرد.

و بعضی گویند : فیل آبی است و معرب آن کر کزن بضم كاف اول وفتح كاف دوم وزای نقطه دار مشدد است و آنراگرگ نیز گویند ، مسعودی در مروج الذهب میگوید: فیل از وی فرار میکند و در میان انواع حیوان هيچيك بشدت او نیست زیرا که بیشتر استخوانهایش آکنده و پر است و در قوایم او مفصلی نیست نمی تواند بخوابد و برخیزد و در میان اشجار و بیشه ها زندگانی کند و در حال خوابیدن تکیه بر آنها نماید .

هندیان گوشتش را میخورند و همچنان مسلمانانی که در هندوستان هستند میخورند و نوعی از گوسفند و گاومیش میدانند ، و این نوع حیوان همان نشیان است و میگوید : حمل و فصالش مانند گاو و گاومیش است و حکایاتی را که در مدت حملش مسطور شد تصدیق نمی کند والله اعلم .

دمیری گوید : در حدیث زینب بنت جحش وارد است که روزی رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با حالت فزع وسرخ روى بيرون آمد و فرمود « لا إله إلا الله ويل للعرب من شر قد اقترب فتح اليوم من ردم يأجوج و مأجوج مثل هذه و حلق باصبعيه الابهام و التي تليها ».

وای بر عرب از شری که نزديك شده است، امروز یاجوج و ماجوج ردم را گشودند مانند این و آنوقت دو انگشت ابهام و آن دیگر را که پهلوی ابهام است حلقه فرمود ، ردم بمعنى حاجز و پرده استوار و متراکم و بر روی هم است، و در اینجا مقصود آن ردمی است که اسکندر در میان هر دو جانب کوه بساخت و این جماعت قليل رخنه کردند اما خداى تعالى بأنها إلهام نفرمود که بگویند : فتح میکنیم

ص: 158

إنشاء الله تعالى ، پس هر وقت این کلمه طیبه را بگویند بیرون می آیند.

و از این حدیث شریف معلوم میشود که همه چیز بخواست خدای است حتی كلمه اگر خدای خواهد گفتن هم باید بخواست خدای اراده شود و بر زبان آید و مخلوق را در آن اختیاری نیست، چه هر چیزی و هر کاری را نوبتی و زمانی است که جز خدای کسی آن نوبت و مصلحت و حکمتش را نداند و این کلمه طیبه را شان و عظمت و عطوفتی است که چون بر زبان بنده بگذرد خدای تعالی انجامش را بر شئونات فضل و رحمت و بروزش را بر درجات استجابت دعوت نوعی از ترحم میشمارد و شاید برای سائل و داعی صلاح نباشد لاجرم مرآت قلب سائل را از انتقاش این این نقش وقوه متخیله را از جولان این خیال و زبان را از گردش باین لفظ محفوظ میدارد تا چون نوبت قبول آن در رسد آنوقت بردل و خاطر وزبان بگذرد و از برکت این لفظ بظهور و بروز برسد .

چنانکه هنگامی که بر حسب مصالح و حکمتهای ایزدی نوبت خروج يأجوج ومأجوج وفتح الباب آن سد سدید در آید آن گروه را بكلمه نفتح إنشاء الله تعالى ملهم میدارد تا بیرون آیند و در صفحه زمین پراکنده کردند و زمین را از فساد و عناد و بلاد و عباد را از جور و بیداد آزرده و پریشان گردانند .

و اگر گویند: این امر که مخالف رحم و حکمت است ، گوئیم بلی چون این خروج بظهور ميامن ظهور حضرت صاحب الأمر والزمان عجل الله تعالى فرجه متصل وجهان تازه و رونق و بهای دین و شریعت بی اندازه و بلند آوازه و صفحه جهان از عدل و داد آکنده میگردد عین حکمت و مصلحت است .

و هم دمیری ازین کلام رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در جواب زینب بنت جحش که عرض كرد « يارسول الله أهلك وفينا الصالحون » فرمود « نعم إذا كثر الخبث » اشارت با این است که آنچه از این جماعت از سد بگشاده است قلیل است و معذلك خداى تعالى ایشان را ملهم نفرموده است که بگویند « غداً لفتحه إنشاء الله تعالى فاذا قالوها خرجوا » یعنی چون فسق وفجور بسیار گردد و کار بزنا و کردار ناروا فرود آید

ص: 159

سد را بشکافند و بیرون آیند و زمین را از ظلم وعناد و قتل و فساد و خرابی بپا کنند وعلامات ظهور إمام دوازدهم موجود شود.

و نيز بزار از حدیث یوسف بن مریم حنفی روایت نماید که گفت : در آن اثنا که من با أبو بكره نشسته بودم مردی بیامد و او را سلام براند و از آن پس گفت : آیا مرا نمی شناسى ؟ أبو بكرة گفت: کیستی ؟ گفت میشناسی آنمردی را که بحضرت پیغمبر صلى الله عليه و آله تشرف جست و عرض کرد که ردم را دیده است ؟ أبو بكرة گفت : آنمرد خود توئی؟ گفت : خود منم ، گفت : بنشين ومارا داستان کن .

گفت: بزمینی برفتم که مردمش را جز حدید نبود و آهن کاری میکردند بخانه اندر شدم و برپشت بیفتادم و همی پای بر دیوارش بنهادم چون هنگام غروب خورشید در رسید آوازی بشنیدم که مانندش نشنیدم بترسید خانه خدای گفت: بیم مگیر ، چه این آواز بر تو زیانی ندارد ، چه آوای گروهی باشد که در این ساعت از کنار این سد باز شده اند و اگر بنگری شادان میشوی .

گفتم : میخواهم بنگرم، و چون روز در رسید بدانجا شدم و خشتهای آهن بدیدم كه هريك باندازه تخته سنگی بود « واذا كأنه البرد المحبرة » و ميخ ها مانند شاخه های خرما ، پس بحضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بیامدم و آن حکایت را بعرض رسانیدم فرمود : برای من صفت کن ، و چون عرض نمودم « كأنه البرد المحبرة » فرمود : کسی که شاد میشود و میخواهد بسوی مردیکه بردم رفته است نظر کند پس نظر کند باین مرد ، أبو بكره گفت : راست گفتی .

و این ردم همان است که اسکندر برای سد راه یاجوج و مأجوج بنیان کرده است و این داستان چنان است که چون ذوالقرنین بآن دو کوه رسید آنسوی آندو کوه قومی را دریافت که خدای میفرماید « لا يكادون يفقهون قولاً ».

لغت هیچکس جز خودشان را نمی فهمیدند و ایشان از فساد يأجوج ماجوج بدو شکایت بردند ، چه این گروه از مین این مساکین بیرون می تاختند و هر چه از سبز و خشك میدیدند میخوردند و حمل میکردند و برای ساکنان آن اراضی چیزی

ص: 160

برجای نمی گذاشتند، و بقولی بلواط میپرداختند و بروایتی مردمان را میخوردند.

آن مساکین و مردم آزار دیده با ذوالقرنین گفتند: ما از اموال خودمان برای اصلاح این کار حاضر میسازیم تا در میان ما و این گروه سدی و دیواری سدید برآوری که راه ایشان را مسدود و شر ایشان را از ما بگرداند ، ذوالقرنین فرمود : ما از شما مال نمیخواهیم شما باید در کار کردن با ما مدد کنید، آنگاه بمیان آندو کوه بازشد و مقیاس بکار برد و فاصله میان آن دو کوه را صد فرسنگ بدید.

پس بفرمود تا پی و اساس سد را چندان بکندند که بآب رسیدند آنگاه پهنای آن را پنجاه فرسخ مقرر ساخت و حشو و میان آن را از سنگ و مس گداخته مطبق ساخت و چنان ساخته گشت که گفتی يك عرق و ریشه ایست از کوه در زیر زمین .

و بعضی گفته اند که ما بین صدفین ، یعنی دو جانب هر دو کوه را از پاره های آهن پرساخت و درمیان طبقات آهن هیزم و ذغال بالای هم بینباشت و منفخها ودمها وضع نمود و چون آهن گرم و تافته شد مس گداخته آب شده را بر بالای آنها بریخت تا با هم مخلوط و بعضي بر بعضی بچسبید تاگاهی که چون کوهی عظیم و قطور گردید و باریزهای آهن و مس آب گردیده بر فراز آنها جاری ساخت و در خلال آنها مس گداخته زرد بریخت ناگاهی که مانند برد محبرة از صفرت وحمرت مس و سیاهی آهن گشت .

و چون این سد سدید و بنیان شدید بیایان رسید یأجوج ومأجوج را آن قدرت که بر فراز آن برآیند بواسطه ملاست آن یا نقب زنند بسبب سختی آن و تماسك آن ممکن نشد ، و از آن سوی سد در پای محیط واقع است و این جماعت در میان دریا و سد واقع شدند و محصور شدند و محصور گردیدند، و برای ایشان در فصل بهار انجیر میبارد چنانکه برای ما باران می بارد، و این جماعت تا سال دیگر آنوقت انجیر میخورند و رزاق کل آن گروه بیشمار را بنعمت و روزی خود متنعم ومرزوق ميفرمايد ، والله تعالى أعلم .

ص: 161

و در بعضي تواریخ مینویسند : يأجوج از ترك هستند و مأجوج از دیلم وکوتاهی و بلندی قامت ایشان از يك شبر تا بشصت گزمیرسد و ایشان خلقی بسیار و بیرون از شمار باشند ، نقل است که چون فرزندان و احفاد نوح علیه السلام در روی زمین پراکنده شدند و زمین را فرو گرفتند و بعمارت پرداختند ، یاجوج وماجوج که بیافت نسب سانند با قصای زمین شرق از آنسوی چین که اکنون سد ذي القرنين در آنجا واقع است اقامت ،نمودند جمعی کثیر و جمی غفیر از نسل ایشان در صفحه زمین موجود شدند.

در اخبار وارد است که یاجوج دو گروه باشند که هر يك از ايشان بچهارصد فرقه منقسم و هر فریقی چهارصد برابر تمامی امت محمد صلی الله علیه وآله وسلم باشند و هر يك از آنها نمیرد تاگاهی که هزار تن از اهل خود را بنگرد چنانکه در خبر است که هیچکس بر مرگ خود واقف نیست مگر این طبقه چون هر وقت هزار تن از پشت خود را بنگرد بداند که زمان مرگش در رسیده است .

قوت و نیرومندی ایشان بدرجه ایست که فیل و کرکدن با آنها برابری نتواند نمود و گفته اند: ضعیف ترین ایشان سنگ صد منی را بسرانگشت بیندازد چنانکه يك نعره زند پیل را بیفکند، هر جانداری بدست ایشان افتد جان بدر نبرد ، وهب بن منبه گوید: وقت مرگ خود را بدان شناسند که هزار پسر از نسل هر کدام که در وجود آمد که همه بحد تیراندازی رسند و در سواری ماهر شوند اینوقت مادر و پدر ایشان بدانند که نوبت مرگ ایشان نمایان است و چون این اثر را در ذات خود مشاهدت نمایند مردان و زنان از هم جدا شوند و ساختگی کار مردن کنند.

در قصص و روایات وارد است که قوم يأجوج هر شب و روز در آن اندیشه میگذرانند که در سد رخنه اندازند و آن سدی است در نهایت استحکام که چنین قومی با چنین کثرت شمار و شدت تناوري وقوت و قدرت از رخنه در آن بیچاره اند مشهور است که چون ذوالقرنین آهنگ بستن آن سد را بفرمود امر کرد اساس آن موضع را که بين الجبلين باشد بآب رسانیدند .

ص: 162

و بروايتي صد فرسنگ طول آن سد و پنجاه فرسنگ در عرض خاك و سنگ آن موضع را برداشته بآب رسانیدند و با سنگهای بزرگ و مس گداخته اساس آنرا بر روی زمین برابر ساختند آنگاه از آهن پاره که زبر الحدید عبارت از آن است و هم از پاره های مس و روی و سرب بر مثال خشت برابر هم چیدند و کوره ها بر منافذ آن مرتب نمودند و آتش در دمیدند تا مجموع آلات سد بریکدیگر گداخته و يك پاره گشت و بدین دستور کار کردند تا باس کوه مقابل گردانیدند.

آنگاه نوبت دیگر مس و روی را با هم ضم گردانیده و گداخته بر روی آندیوار ونقبها وسوراخها که نهاده بودند فروریختند تا نهایت استحکام را حاصل کرد، و هم گفته اند : طول سد پنجاه فرسنگ و عرض سد پنجاه میل و ارتفاعش دو هزار و هشتصد ارش است چنانکه بتقریبی باین خبر اشارت شد .

شيخ محمد حنفی در کتاب بدائع الزهور في وقايع الدهور می نویسد : سلام ترجمان برفت تا بر کوهی املس بر آمد و در پیش روی آن جبلی منقطع و در میان این دو کوه وادی و کنار رودخانه ای بود که پهنای آن یکصدو پنجاه ذراع بود . ثعالبی گوید : ذو القرنين بروادی نمل و بیابان مورچگان بگذشت و هر مورچه را بدرشتی شتر بديد مركبها وخيول لشکریان از دیدار این حیوان مهیب منظر گشتند .

ذوالقرنین همچنان بیامد تا بقومی دیگر عبور داد آن جماعت در خدمتش شکایت کردند و گفتند: ای ذوالقرنین همانا در میان این دو کوه اقوامی از مخلوق خلاق عالمیان هستند که کسی نداند که آیا از جنسانس یا از سنخ جن میباشند و ایشان را يأجوج و مأجوج میخوانند و در پهنه زمین فساد میکنند و چارپایان ووحوش را بر هم میدرند و میخورند.

پاره مفسرین گفته اند : مراد از فساد و تبهکاری یاجوج و مأجوج این بود که بهر کس دست می یافتند از کبیر و صغیر و برنا وپیر لواط میکردند، ذوالقرنین فرمود: من از مالی که پروردگارم بمن عطا فرموده کفایت این مهم را میکنم و بمال شما نيازمند نیستم اما شما بكار كردن بمن اعانت کنید تا در میان شما و ایشان

ص: 163

سدی استوار برآورم پاره های آهن برای من بیاورید.

سدی میگوید: اسکندر معدن آهنی بدست آورده خشتهای آهن از آن بساخت وسد را با آن آهن بنانهاد.

ثعالبی گوید: چون ذوالقرنین خواست بنیان سد نماید مقیاس ما بین دو کوه را معین کرده آنگاه آن ردم و دیوار را باخشت آهن بساخت و ارتفاعش را از زمین نزديك ششصد ذراع مقرر گردانید و عرض آنرا بر سیصد ذراع بر نهاد و همی دو خشت از آن آهن بر روی هم میگذاشت و مس را میگداخت و در میان آن دو می انباشت .

و نیز می نویسد : گفته اند: مردی دیوانه بود که هر وقت در طریقی و کوچه و برزنی میگذشت کودکان بر حسب عادت بدنبالش می تاختند و سنگ و چوب بدو میپرانیدند در این اثنا که باین حال بودند ناگاه مردی بروی برگذشت که عمامه گرد و کلان برسر و از آن عمامه شاخها برجسته داشت، این دیوانه بدو در آویخت و همی گفت: ای ذوالقرنین مرا از یاجوج و ماجوج بازرهان ، و مردمان از کردار و گفتار و لطف نظر آن مجنون در عجب بودند .

ثعالبی میگوید: مقدار ما بین دو کوه صد فرسنگ بود ، ابن عباس گوید : شخصی در حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم عرعرض کرد : يا رسول الله من سد ياجوج و مأجوج را دیده ام فرمود: بر من توصیف کن ، عرض کرد: ردمی است سیاه و بر آن صفایحی است از مس سرخ ، فرمود : « هو هو » این همان سد است، ثعالبی گوید. فاصله بین بنای سد تا هجرت نبوي صلی الله علیه وآله وسلم يك هزار و پانصدوسی سال است .

اما این تاریخ با آنچه سابقاً مسطور شد موافق نمی آید ، چه موافق آن تاریخ قریب دو هزار و هشتصد سال خواهد شد و در این شبهتی نمیرود ، چه ذوالقرنین بعد از بناى سد با حضرت إبراهيم خلیل الرحمن در مکه معظمه ملاقات کرده است و زمان حضرت خلیل تا زمان نسل جلیلش حضرت پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه وآله وسلم همین سالها را می طلبد و این شبهت شاید از آن باشد که در میان ذوالقرنين واسكندر فرق

ص: 164

نگذاشتند و اسکندر معاصر دارا میباشد و زمان او ناهنگام هجرت نزديك بهزار سال است این نیز با تعیین ثعالبی موافقت نمیجوید والله تعالى أعلم .

أبو إسحاق ثعالبي در کتاب عرایس المجالس می نویسد : چون ذوالقرنین از ترتیب کار امم مختلفه اطراف زمین فراغت یافت و در مشرق و مغرب زمین گردش نمود با هم مختلفه که در وسط زمین از جن وانس وياجوج و ماجوج بودند عطف عنان فرمود و چون بیاره طرق که منقطع خاك ترك از طرف مشرق بود رسیدگروهی صالح و نيكوكار از جنس انس بدو عرض کردند: ای ذوالقرنین همانا در میان این دو کوه يك نوع مخلوقی از آفریدگان یزدان هستند که هیچ مشابهتی با آدمی ندارند و همانند بهایم هستند هر چه از زمین بروید میخورند و چهار پایان و حیوانات بیابانی و وحوش را برهم میدرند چنانکه درندگان میدرند .

حشرات و جنبندگان زمین را از هر گونه که باشد حتی مار و عقرب از آنچه خدای در زمین بیافریده از گلو بشکم میفرستند و با این حال هیچ مخلوقی را این گونه نمو وكثرت توالد و تناسل وازدياد عدد واحتشاد مدد نیست.

و اگر بر این حال و این فزایش این گروه مستحضر شوی یقین میکنی که زود باشد که این گروه پهنه زمین را از فزونی و کثرت عدد پر سازند و مردم زمین را از اماکن و مساکن خودشان آواره نمایند و بر صفحه زمین غلبه کنند و فساد و تباهی در افکنند ، و از آن زمان که با ایشان مجاور شده ایم هیچ سالی بر ما نگذشته است که بآن اندیشه و تشویش اندریم که بر ما بیرون تازند و آغاز ایشان وطلوع ایشان از میان این دو کوه است .

ذوالقرنين بعد از مكالمات مذکوره معدنی برای ایشان نمایان ساخت که ساهون نام داشت و از تمام معادن سفیدتر و این همان معدنی است که حضرت سلیمان ستواها د تخته سنگها و جواهری را که در بیت المقدس بکار برده بود ازین معدن بیرون آورده بود، بعد از آن فاصله میان دو کوه را بسنجید یکصد فرسنگ بود چون شروع بساختن آن بناء نمود چندان حفر کرد که بآب رسید و عرض آن دیوار

ص: 165

وسد را پنجاه فرسنگ مقرر داشت .

آنگاه هیزمی بسیار در میان دو کوه پخش کرد و قطعات آهن بر هیزم و نیز هیزمها بر روی آن حدید بریخت و بهمین ترتیب آهن و هیزم را فرش همدیگر نمود تا مساوی سرهای آند و کوه گردید.

و چون باین ترتیب مرتب ساخت فرمان داد تا آتش برتافته بر آن هیزم برزدند و بر آن دمیدن گرفتند تا جمله آب شد و مس آب شده در آن جمله جای گیر شد و آتش هیزم را همی بخورد و مس بجای هیزم بنشست و با آن آهنها برادری و برابری نمود چندانکه مانند يك قطعه مس زرد و سرخ گشت و سدی طویل و دیواری دراز وعظيم واستوار گردید و یأجوج ومأجوج را به قدرت بر آن دیوار بر شدن و نه قدرت نقب زدن بماند ، و از دیوار تازمین خزر هفتاد و پنج روز راه است ، و بعد ازین بیانات يحكايت خواب واثق خليفه و مأموريت سلام ترجمان اشارت میکند.

حموی در معجم البلدان میگوید : ذوالقرنین از آنجماعت که بخدمتش از آسیب ياجوج و مأجوج شکایت کردند پرسید برچه صفت هستند ؟ گفتند : کوتاه بالا واصلع و پهن روی باشند، فرمود: چند صنف هستند؟ گفتند : امتهای بسیار هستند وجز خدای متعال شمار ایشانرا نداند، فرمود: نامهای ایشان چیست ؟

عرض کردند آنانکه نزديك هستند شش قبیله میباشند : یاجوج و مأجوج وديگر تاويل وتاريس ومنسك وكمارى ، و هر قبیله از این قبایل باندازه تمام مردم روی زمین است ، و اما آنجماعتی که از ما دور میباشند ما قبایل ایشان را نمیشناسیم و بما راهی ندارند آیا تواند بود که ما از اموال خودمان برای تو مخارجی معین کرده تا راه ایشان را بر ما مسدود داری و شر ایشان را از ما برقابی ، فرمود طعام ایشان چیست ؟ گفتند: بهر سالی دریای محیط دو ماهی برای ایشان بیرون می افکند که از سر تا دم آن ماهی مسافت ده روز راه یا بیشتر از آن باشد.

ذوالقرنين بفرمود تا آهن فراهم کردند و آب کردند و خشتهای عظیم آهنین برزدند و مس بگداختند و آن مس مذاب را ملاط این خشتها نمودند ، ومی گوید:

ص: 166

در بعضی اخبار است که سد طريقي حمراء وطريقى سوداء است که از آهن و مس برآورده اند و يأجوج و مأجوج بیست و دو قبیله اند ، وازين جمله يك قبيله را ترك نامند که از سد بیرون بودند گاهی که ذوالقرنین سد را بساخت وسالم ومتروك ماندند که در خلف سد واقع شوند ازین روی ترك نام يافتند .

ذوالقرنین همچنان برفت تا بوسط بلاد ایشان رسید و اندام جملگی را بيك اندازه دید ، نروماده ايشان يك نيمه مرد چهارشانه مربوع بود و بجای ناخن چنگال داشتند و اضراس و انیاب ایشان مانند اضراس و انیاب درندگان واحناك و گلوهای آنها مانند جنگهای شتر و آنها را آن مقدار موی بود که ایشان را پوشش میشد و هر يك را دو گوش بس بزرگ و یکی ازین دو گوش را ظاهرش پشم بسیار و باطنش بی موی و آندیگر در ظاهر مجرد و باطنش بی پشم بود .

رزق و روزی ایشان در ایام بهار اژدهائی عظیم بود و اگر ایشان را دیر میرسیدی خواستار میشدند که برایشان ببارد چنانکه ما در طلب باران میشویم گاهی که نبارد، و در هر سالی یکی اژدهای عظیم مانند کوهی بزرگ برایشان افکنده میشد چنانکه تا سالی دیگر همان موسم برای خوردن آن گروه بیشمار كافي میگشت ، و آن سد صد فرسخ طول و پنجاه فرسنگ عرض داشت ، واستبعاد این امر در همین فصل مذکور شد.

حموی میگوید: اما تنسین که در اینجا مذکور شد و من در این حیوان وعظمت آن که حکایت میکردند در شك و ريب بودم همانا در این ایام خودمان در اواخر ربيع الآخر سال ششصد و نوزدهم که در حلب بودم از والی قریه کلز که از نواحی غراز بین حلب و انطاکیه است مکتوبی رسید که در آنجا اژدهائی بزرگ ببلندی و کلفتی مناره با رنگ سیاه بدیدیم که خود را بر زمین همی کشید و آتش از دهن ودبرش بیرون میدهید و بر هیچ چیز نمی گذشت جز آنکه میسوزانیدش تا گاهی که چندین مزرعه و بسیاری درختهای زیتون و جز آن را بسوخت .

و نیز در راهی که مینوشت چندین خانه و خرگاه ترکمان را با هر چه در آنها

ص: 167

بود از حیوان و مرد وزن و اطفال را محترق گردانید و بر این منوال مذکور بقدر ده فرسنگ برفت و مردمانش از دور نگران بودند و دل و جان بریان و زبان در حضرت یزدان باستغاثه داشتند.

تا خداوند قادر ابری بفرستاد تا از طرف دریا بیامد و همی فرود شد و اژدها را در میان گرفت و بلندش ساخت و همی بجانب آسمان بر شدن جست و مردمانش بشگفتی نگران بودند که همی آتش از دهان و دبرش بیرون می آمد و دمش را جنبش میداد وابرش ببالا می کشید تا از دیدار نگرندگان ناپدید گردید و ماهمی دیدیم سگی را بدم خود در پیچید و سگ زوزه همی کشیدی و او را بیالا میکشید و در گذر خود چهارصد درخت لوز وزيتون را بسوخت .

شداد بن افلح مقری گوید بعیادت عمر بگالی رفتم و از رنگ اژدها سخن در میان آمد عمر گفت : هیچ میدانید اژدها چگونه جانداری است ؟ گفتیم ندانیم ، گفت : حیوانی است که در بیابان آزارش بسیار است و مارهای صحرا را میخورد و یکسره مار و غیر مار را از هر گونه جنبنده میخورد و همی بزرگ میشود و کارش روز ناروز فزایش میجوید چندانکه هر حیوانی را که بنگرد بخورد.

و چون کارش بس عظیم گردید جنبندگان صحرا ازین موذی بی پروا در پیشگاه آفریننده ارض وسما بنالند قادر مطلق فرشته را بفرستد و این جانورجان فرسای را بر گرفته بدریا افکند با حیوانات دریائی نیز همان کند که با جنبدگان صحرائی میکرد و همی از آنها بخورد و برجسم وجتهاش بیفزاید و جنبندگان آبی نیز در آزاد آیند و بآفریننده خاك و آب بنالند همچنان ایزد منان فرشته را بفرستد تا سرش را از دریا بیرون کشاند و ابری بر آن فرود آمده او را برگرفته و بیاجوج ومأجوج افكند .

معلی بن هلال كوفی گوید: در مصیصه بودم از مردم آنجا شنیدم که میگفتند: بسیار افتد که در یا روزی چند در حرکت در نگ جوید و روز و شب موج از پس موج بر آورد و صدائی عظیم از آن بگوش رسد و مردمان گویند جز این نیست که جنبندگان بحر را

ص: 168

آزار میرساند و ناله بپروردگار میآورند و ابری روی بدانسوی کند و بدریا غایب گردد و از پی آن ابری دیگر تا بهفت ابر بیایند و یکدفعه این هفت ابر بسوی آسمان بر شدن گیرند و چیزی عظیم و جسیم را که مردمانش اژدها دانند حمل نمایند تا از دیدار ما پنهان شوند .

و ما بر آن نگران هستیم که اضطراب همی کند و بسا باشد که از شدت اضطراب والتهاب دیگرباره بدریا افتد و بزیر آب فرو گردد و ابرش بار دوم بیرون کشد و حمل نماید و از آن ابر بانگی هایل و برقی عظیم برآید.

و بسیار افتد که ابرش میبرد ودم او بدرختی بزرگ کهن سال یا بنیانی بلند برخورد و آن بنا را از بیخ و درخت را از صدمت دم از ریشه برکند ، وقتی سحابی از دهائی را از دریای انطاکیه بر کشید و آن جانور در همان حالت که ابرش ربوده بود قریب بیست برج از بروج آنشهر را از صدمت ضربت دم بیکسوی افکند .

برخی گفته اند که ابری که بر این اژدها موکل است بهر کجایش بنگرد چنانش مجذوب دارد که سنگی آهن ربای آهن را بر باید ازین روی این حیوان شریر سرش را از بیم سحاب از آب بیرون نیاورد.

بقراط حکیم بزرگوار یونانی در کتاب الشراء گوید که وقتی در بعضی سواحل بود بدو رسید که در آنحوالی قریه های بسیار است که مردمانش دستخوش مرگ بی هنگام میشوند بدانسوی برفت تا علتش را بداند و چون فحص كامل بفرمود معلوم شد که اژدهائی را ابری بیرون کشیده و در بیست فرسنگی این قریه بیفکنده و بگندیده و از گندش این مرگ و میر در کبیر و صغیر بیفتاده است .

بفرمود تا مردم آن قریه هایش حمل کرده بجائی دور انداختند و از آن محنت برستند ، و این حکیم عظیم الشان از نخست مالی بسیار از آن مردم بگرفت ونمك بخريد و آن نمك را بفرمود تا حمل کردند و بر آن تن تنسین بفشاندند تا آن رايحه بد را باطل کرد و رنج مرگ از میان ایشان برخاست .

و نیز بعضی حکایت نموده اند که بآن موضعی که تنسین بیفتاده بود برفت

ص: 169

درازیش دو فرسنگ و پهنايش يك فرسنگ و رنگش چون پلنگ و فلسش چون فلس ماهي و دو بال بزرگش مانند بالهای ماهیان و کله اش چون تلی بزرگ مانند سر آدمی و دو گوش بس دراز و دو چشمی بزرگ و گیرد و از گردنش شش گردن متشعب می گشت که طول هر یکی از آن اعناق سته بیست ذراع و در هر گردنی سري مانند سرمار بود.

حموی گوید: این صفت فاسده ایست، زیرا که این راوی گفت: سرش مانند سرانسان بعد از آن گفت : شش سرمانند سرهای مار داشت ، و من چنانکه گفت نوشتم لکن ترکش شایسته تر است .

راقم حروف گوید : اگر در عجایب خلقت و غرایب قدرت پروردگار و چگونگی پاره حیوانات غريبة الشكل خصوصاً حشرات الأرض و حيوانات آب بنگرند چه جای عجب است مگر آنچه متیقن است از آتش باریدن از دهان و دم و آن طول و عرض و آزار ناطق و ناحق و صامت و برکشیدن ابرو سایر اوصاف مذکوره در انظار کسانی که ندیده اند و نشنیده اند سخت عجب نیست ؟!

حموي بعد از نگارش این جمله بداستان خواب واثق ومأمور شدن سلام ترجمان وتفاصيل مذکوره اشارت میکند و میگوید: سلام ترجمان و دیگران برفتند تا بکوهی املس و نرم و بدون گیاه رسیدند و نگران شدند که این کوه مقطوع بوادی میگردد که عرض آن رودخانه یکصد و پنجاه ذراع است و دو عضاده و بازوان در آنجا که بکوه میرسد از دو جانب وادی بنانهاده اند که پهنای هر یکی از این دو عضاده بیست و پنج ذراع و آنچه از آن از زیر آن ظاهر است ده ذراع در خارج باب است و بجمله از خشتهای آهنین که در مس گداخته غوطه ور داشته اند بناشده و پنجاه ذراع ارتفاع دارد.

و در این حال دروندی آهنین دیدند که دو طرفش در آن دو عضاده است طولش یکصد و بیست ذراع و بالای دروند بنائی از این خشت آهنین شده است تا بسر كوه د ارتفاع آن بنا چندان است که دیده بنگرد و بر فراز آن شرف و کنگره های آهنین

ص: 170

و در طرف هر شرفه دوشاخ است که هر يك بآن يك خميده آيد.

و دری از آهن دیدند که دو مصراع مغلق داشت پهنای هر مصراعی شصت ذراع بارتفاع هفتاد ذراع بكلفتی و نخن پنج ذراع و دو قائمه آن دروازه براندازه دروند و بر آن در قفلی بود که طول آن هفت ذراع بكلفتي يك ذراع و ارتفاع قف از زمین بیست و پنج ذراع و بالای آن قفل غلقی بود که طولش از طول قفل بیشتر و بر آن غلق و کلندان کلیدی آویزان و درازی آن هفت ذراع و آن کلید را چهارده دندانه بزرگتر از دسته هاون و در سلسله که هشت ذراع طول در استداره چهار شبر آویزان و معلق.

و آنحلقه که این سلسله در آن بود مثل حلقه منجنیق وارتفاع آستانه در ده ذراع در بسط و گشادگی صد ذراع سوای ما تحت المضادتين و آشکار از آن پنج ذراع است و این ذراع بجمله بذراع مردم سواد است و نزديك باين سد حصني بزرگ است كه يك فرسنگ در يك فرسنگ میباشد که جماعت صناع در آنجا مأوى میجستند ، و با آن در دو حصن حصین است که هر يك از آنها دویست ذراع در دویست ذراع است .

و بر پیشگاه این دو حصن درختی بزرگ میباشد که ندانند چه درختی است و در میان این دو حصن چشمه آبی گوار است و در یکی از این دو قلعه آلات و ادوات بسیاری است از دیگها و آهن و معارف که سد را از آن میساخته اند و هم مقداری از آن خشتهای آهنین است که پاره بیاره چسبیده و هر خشتی بگذراع و نیم و ضخامت يك شبر میباشد ، و از آن مردمی که در آنجا کن هستند پرسیدند آیا کسی را از گروه ياجوج و ماجوج دیده است ؟

گفتند: یکدفعه چند نفر از آنان را در بالای شرفه ها نگران شدند بادی

سیاه بوزید و آنانرا بطرف ما بیفکند و اندازه ایشان که ما خود بچشم خود بدیدیم يك شبر ونیم بود ، سلام ترجمان میگوید چون بازگشت نمودیم دلیلی چند باخود ببردیم و پس از مدت یکسال و نیم بسر من رأى رسیدیم .

ص: 171

حموی می گوید: آنچه از خبر سد در کتب بدیدم بنوشتم و بسبب اختلاف روایات بصحت آنچه رقم کردم قطع ندارم و بهر حال در صحت امرسد جای هیچگونه شك وريب نيست ، چه در قرآن مجید مذکور شده است و آیات شریفه راجع بحکایت ذى القرنين بر این منوال است :

« ويسئلونك عن ذي القرنين قل سأتلوا عليكم منه ذكراً إنا مكنا له في الأرض و آتيناه من كل شيء سبباً حتى إذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب في عين حمئة ووجد عندها قوماً.

قلنا يا ذا القرنين إما أن تعذب و إما أن تتخذ فيهم حسناً ، قال أما من ظلم فسوف نعد به ثم يرد إلى ربه فيعد به عذاباً نكراً وأما من آمن وعمل صالحاً فله جزاء الحسنى وسنقول له من أمرنا يسراً ثم اتبع سبباً حتى إذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً كذلك وقد أحطنا بما لديه خبراً .

ثم اتبع سبباً حتى إذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوماً لا يكادون يفقهون قولاً قالوا يا ذا القرنين إن ياجوج ومأجوج مفسدون في الأرض فهل نجعل لك خرجاً على أن تجعل بيننا وبينهم سداً قال ما مكنى فيه ربي خير فاعينوني بقوة أجعل بينكم وبينهم ردماً آنوني زبر الحديد حتى إذا ساوى بين الصدفين .

قال انفخوا حتى إذا جعلها ناراً قال آتونى افرغ عليه قطراً فما استطاعوا أن يظهروه وما استطاعوا له نقباً قال هذا رحمة من ربي فاذا جاء وعد ربي جعله دكاء و كان وعد ربي حقاً وتركنا بعضهم يومئذ يموج في بعض و نفخ في الصور فجمعناهم جمعاً ».

و میپرسند ترا مشرکان بامتحان یهود از داستان ذوالقرنین بگو ای محمد زود باشد که بخواهم برشما از وی خبری و بیانی بدرستیکه متمکن گردانیدیم و او را قوت و اقتدار دادیم باستیلای در زمین و عطا کردیم او را از هر چیزی که میخواست دست آویزی از علم و قدرت و آلت ، پس از پی رفت سببی و وسیله را که بدستیاری آن

ص: 172

بمغرب تواند رفت و باین توسل همی برفت تاگاهی که رسید بجای فرورفتن آفتاب یعنی نهایت عمارت آبادانی در جانب مغرب ، یافت آفتاب را که برای العین فرو میرفت در چشمه آب گرم، یعنی در بادی نظر چنین می نمود و گرنه آفتاب از فلك خود زایل نمیشود .

و یافت نزديك آن چشمه بر ساحل دریای محیط گروهی را که آنان را ناسك خوانند و ایشان گروهی بت پرست سبز چشم سرخ موی تناور مهیب و جامه ایشان پوست حیوانات و طعام آنها گوشت وحوش و جانوران آبی ، گفتیم ای ذوالقرنین یا آن است که این قوم را عذاب میکنی یعنی اگر ایمان نیاورند میکشی ایشانرا یا آنکه فرا میگیری در این باب نیکوئی را از حیثیت ارشاد و تعلیم شرایع وغیر از آن .

ذوالقرنین گفت : اما هر کس برخود ستم کند ، یعنی بر کفر بپاید پس زود باشد که او را شکنجه نمائیم پس باز گردیده شود بجزای پروردگار خویش در قیامت و خدای عذاب کند او را عذابی سخت و منکر که مانندش معهود نباشد، و اما هر کس ایمان آورد و کردار شایسته بمقتضای ایمان نمایان کند پس او را بهر دوسرای پاداش نیکودهیم و زود باشد که بگوئیم اور اکاری آسان و فرمانی که بدو دهیم فراخور طاقت او باشد و او را بر کفر پیش مؤاخذه نفرمائیم .

پس دیگرباره از پی ایمان آوردن آن گروه از پی در آمد سببی و طریقی را که بمشرق توان رفت وقوم ناسك را با خود برد تا چون بمطلع شمس و جای بر آمدن آفتاب یعنی موضعی که از جانب شرق مبدأ عمارت است رسید ، یافت آفتاب را با مداد بر می آید و شعاع او می افتد بر گروهی که نگردانیده بودیم و پیدا نکرده برای ایشان از دون آفتاب در هنگام طلوع پوششی از لباس دنیا که میان ایشان و آفتاب حاجز باشد، چه ایشان را هیچ پوششی نبود و زمین در نهایت نرمی و سستی بود و هیچ نباتی در بالایش نمی ایستاد .

و چون ذوالقرنین برایشان فیروز گشت او را همان معاملت با آنها رفت که با مردم مغرب گذشت و بدرستیکه ما احاطه کرده بودیم، یعنی علم ما رسیده بود

ص: 173

بآنچه نزديك او بود از روی آگاهی .

پس از آن ذوالقرنین از پی درآمد بسببي ، یعنی متابعت طریقی دیگر نمود که میان مشرق و مغرب بود از جنوب یا شمال تا وقتی که رسید برزمین منقطع ارض ترك ميان دو کوه که از پس آنها زمین یأجوج ومأجوج است یافت در پیش آن دو کوه گروهی را با هیئتهای عجیب و شکلهای غریب نزديك نبودند که بجهت غرابت لغت وقلت فطنت ایشان دریابند سخنی را و کسی نیز از لشکر ذوالقرنین سخن ایشان را در نمی یافت .

مترجم ایشان گفت : ای ذوالقرنین یا برمز واشارت بذوالقرنین باز نمودند که قوم يأجوج وماجوج در زمین فساد و تباهکاری کنند؛ شقیق بن عبدالله روایت کند که من از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم داستان يأجوج و مأجوج را پرسیدم فرمود : ایشان هزار هزار امت هستند كه هيچيك نميرند تا هزار فرزند نیاورند و هر يك از ايشان چنان شوند که اسلحه برگیرند و کارزار نمایند .

عرض کردند: ما را از صفت آنها بفرمای، فرمود : سه صنف هستند : صنفی را صد و بیست ذراع درازی ، صنفی را درازی از پهنائی ایشان فرق نتوان کرد ، وصنفي بزرگ گوش هستند که از يك گوش لحاف و از دیگر گوش فرش سازند و بهیچ حیوان نرسند که اوراندر ند و هر که از آنها بمیرد او را بخورند، چون در آخر الزمان خروج نمایند مقدمه ایشان در شام و دنباله آنها بخراسان و جویهای مشرق و مغرب و دریای طبرستان را بخورند.

وچون ذوالقرنین از کار آنجماعت بپرداخت روی بزمین آنها که یأجوج بودند نهاد ، جمعی از سکنه آن موضع بشکایت در آمدند و خواستاری بنای سد را نمودند و بعد از تهیه اسباب بستن سد در میان آن دو کوه که چهار هزار قدم طول آن و شصت و پنج فرع عرضش بود چنانکه مذکور شد سد را بساخت و ارتفاعش صدو پنجاه گز بود.

و چون ذو القرنين فراغت یافت گفت: این رحمت و بخششی است از پروردگار

ص: 174

من ، چه مانع خروج یاجوج و ماجوج است پس چون بیاید وعده پروردگار من بگرداند آن را خورد و مرد، و هست و عده آفریدگار من درست و راست و خروج این گروه از پس سد یکی از علامات قیامت است و وابگذاریم ومنع نکنیم بعضی از يأجوج وماجوج در آنروز، یعنی روز خروج که ازدحام نموده اضطراب کشند و داخل شوند در برخی دیگر ، و دمیده شود در صور برای قیام قیامت و چون اسرافیل در صور بردمد جمع کنیم تمام آفریدگان را جمع کردنی .

در پاره تفاسیر و تواریخ مسطور است که ذوالقرنین را خدای وحی فرستاد که من ترا بر جميع امم مختلف اللغات که در عالم هستند و منتشراند از جانب جنوب و شمال مبعوث خواهم ساخت غرب و شرق جنوبی را تأویل و شمالی را هاویل و غربی را ناسك وشرقى منسک مینامند ، ذوالقرنین عرض کرد: بارخدایا این امر بس عظیم است من از عهده این بیرون میتوانم آمد و چگونه احاطه عالم را نمایم وبر لغات مختلفه ايشان عالم شوم و تو تكليف مالا يطاق نميفرمائى .

از پیشگاه سبحانی ندا رسید که چندانت قوت بخشم که باین کار قیام توانی کرد و دلت را روشن گردانم و تمامت حواست را نیرومند کنم وترا نصرت فرمایم تا از هیچکس نترسی و مخذول نگردی وطرق عالم را بر تو بر کشایم و هیبت تو را در قلوب بگنجانم و نور وظلمت را مأمور تو گردانم نور از پیش توهادي تو باشد وظلمت در پس حصاری گردد .

ذوالقرنین عرض کرد: من مطيع و منقاد امر توام ، پس بطوری که مذکور است آهنگ غرب نمود و بگروهی رسید که آنان را ناسك گويند و ایشان را بدید که شمار ایشان را جز خدای هیچکس ندانست بازبانهای مختلف ، و بعد از ایمان آوردن آنها بالشکری عظیم روی بجانب راست آورد نور در پیش روی او و تاریکی از دنبال او بقصدها ویل در آمد و با ایشان نیز همان معاملت نمود و بجانب چپ زمین راه بر گرفت و مردم آن سرزمین را نیز محکوم و مسخر کرده از آنجا بطرف يأجوج وماجوج برفت چنانکه مشروح گشت .

ص: 175

و در بعضی تفاسیر مذکور است که برای ذوالقرنین و بستن سد کوهی از آهن و کوهی از مس از زمین نمودارشد ، و در باب خروج يأجوج و مأجوج آيه شريفه ناطق است ( حتى إذا فتحت يأجوج ومأجوج وهم من كل حدب ينسلون ، مردگان و هلاک شدگان ممتنع است که بدنیا بازگردند تا گاهی که گشاده شود سد يأجوج ومأجوج ، يعني چون يأجوج ومأجوج آن سد را بگشایند رجعت واقع شود .

و بصحت پیوسته است که خروج مهدي صاحب الزمان صلوات الله عليه بعد از خروج دجال ودابة الأرض ويأجوج ومأجوج ونزول عیسی علیه السلام باشد و پس از آنکه دجال ودائية الأرض ويأجوج ومأجوج را بکشند آنحضرت مدتی مدید سلطنت فرماید و عالم را پر از عدل و داد فرماید چنانکه مملو از ظلم و جور شده باشد و خدای میفرماید و همى يأجوج ومأجوج از هر بلندی و پستی بشتابند وروند.

مراد این است که ایشان در تمام زمین متفرق شوند و هیچ بقعه از زمین نباشد که آنجا مسارعت ننمایند و جمله عالم را فرو گرفته آبهای دریاها را بیاشامند وخشك وتر هر چه باشد بخورند .

حضرت عیسی علیه السلام از ایشان متحصن شود و با مؤمنان بکوه طور شود ، ويأجوج ومأجوج تا بکوه سرخ که کوه بیت المقدس است بروند و با هم بگویند : مردم زمین را بکشتیم بیائید تا اهل آسمان را بکشیم پس تیرها بطرف آسمان افکنند و خون آلود فرود آید ، و کار بر عیسی علیه السلام و اصحابش تنگ شود و بدعا لب گشایند و یزدان متعال يكدفعه جملگی را هلاک فرماید .

و در بعضی تفاسیر است که قبل از روز قیامت در آخر الزمان این سد را خراب میکنند و یأجوج ومأجوج بدنیا بیرون شوند و مردمان را بخورند ، و نیز سند بصاحب روضة الأصفياء في ذكر الأنبياء داده اند که قوم يأجوج را چهار پادشاه است : أول : طولان، دوم: انجع ، سوم ، طارون، چهارم : ساقه ، وحساب احزاب ایشانرا جز خداوند عالم الغيب والشهاده نداند .

و بروایتی دو گروه باشند و هر گروهی چهارصد هزار است که هر امت با امت

ص: 176

با دیگر هیچ مشابهت ندارند ، و بروایتی دیگر مسطور شد که چهارصد فریق هستند و هر فرقه چهارصد برابر امت محمد صلی الله علیه وآله وسلم میباشند ، و این جماعت چهار دفعه در عقب یکدیگر برآیند.

نخست طولان با قوم خود برآید و هر قدر اثمار واشجار باشد و در انهار آب خوشگوار بینند همه را بخورند، آنگاه از عقب او انجع بیاید و با قوم خود در صفحه زمین هر چه آب شور و تلخ در بحار وانهار و هرچه نبات و گیاه و ریاحین است . در بیابان و دشت بخورند و پس از این قوم ساقه براثر ایشان بیاید و هر چه در دشت و كوه خس وخاشاك و در پهنه خاک آب گنده و متعفن یا بند بخورند چنانکه در سرتاسر گیتی گیاه و میاه نگذارند .

و بعد از این جماعت طارون با جنود نامعدود و جیوش نامحدود برآیند و هر چه در عالم بیابند بخورند ، اینوقت حضرت عیسی علیه السلام باجماعت یزدان پرست با مر خدای غفور بکوه طور درآید و متحصن گردد و درمیان مردم قحط وغلا چنان بالا گیرد که سرگاوی بهزار مثقال طلای احمر بدست نیاید، حضرت عیسی با مسلمانان دست بدعا برآورند و دفع شر یاجوج را از پروردگار عالم خواستار آیند دعوت ایشان رفعت اجابت یابد و از حضرت احدیت آثار فرج نمایش جوید .

و حکایت چنان است که یأجوج چنان کثرت و شدت نمایند که در تمام زمین يك گز نماند مگر اینکه یکی از ایشان در آنجا باشد و چون طغیان ایشان باین درجه طوفان بگیرد، یکدیگر را همیگویند: چون سرتاسر زمین را مسخر آوردیم بهتر اینکه مملکت آسمان را نیز مسلم گردانیم.

آنگاه از جبل جمره ، یعنی کوه بیت المقدس تیر بر کمان و بجانب آسمان بر آن دارند ، گویند: در فن تیراندازی و شدت کمانکشی و زور آوری چندان مهارت دارند که تیر ایشان از چله کمان فرسنگها را در سپارد، فرشتگان را از پیشگاه یزدان و دود فرمان آید که سهام آن قوم عنود را خون آلود بازگردانند تا بر آن عناد شاد شوند و از کمال جهد و غرور بکشتن آسمانیان مغرور شوند.

ص: 177

چون ظلم و طغیان و کفر و عصیان ایشان از اندازه بگذرد قادر متعال کرمکی ضعیف و نحیف را که از پشه بزرگتر و از كنه كوچكتر است و نعنق خوانند برایشان برگمارد تا در گوش و بینی و دهان عاصیان اندر شود و حشاء و امعاء آنان را بخورد و از اسفل آنها بیرون آید و آن گروه بیرون از حد و شمار در يكشب جانب هلاك و دمار گیرند « هو القادر على ما يشاء والحاكم بما يريدله العز والبقاء والعظمة والكبرياء ولما سواء الموت والفناء والذل والانمحاء ».

و در روایت دیگر چون مراتب ظلم و ستمکاری این گروه جهانیان را بستوه آورد جماعت مؤمنان بخاك پاك و خوابگاه تابناك خواجه لولاك صلی الله علیه وآله وسلم پناهنده شوند و برگزیده یزدان را بشفاعت آورند از روضه مطهره صدائی برآید : بیم نکنید که این دشمنان را بر شما دستی نخواهد بود ، آنگاه حضرت بیچون آن قوم جسور را بآن كرمك مذكور فانی کند .

و چون با مداد بردمد حضرت عیسی علیه السلام از طور فرود آید و با جماعت مؤمنان بزمین آیند و صفحه عالم را از اجساد خبیثه آن گروه خبیث آکنده بینند و بحضرت ذى الجلال بنالند ، ایزد متعال مرغهای مهیب فرستد هر يك برا بر گردن اشتری تا آن ابدان را برداشته بجائی که خدای خواسته بیفکنند و آن محل بر آمدن آفتاب است.

و بقولی چهل روز و شب بارانهای عظیم ببارد وسیلی بزرگ بر آید و آن پیکرهای منحوس را بدریا ریزد و آن مؤمنان که بجای مانده باشند بارفاه حال وفراغ بال زندگانی کنند، در پاره احادیث رسیده است که مؤمنان در مدت هفت سال از تیر و کمان و جعبه های ایشان آتش افروزند و مکث ایشان در زمین چهار سال باشد ، و بعضی با مدت ماندن دجال برابر گفته اند .

و در آخر حدیث نواس بن سمعان در مصابیح وارد است که بعد از آنکه زمین از نجاست ياجوج پاك و پاکیزه شود زمین را از حضرت رب العالمین خطاب آید که هر میوه که در تومودوع است بیرون فرست زمین بفرمان خدای برکاتی که بدرون

ص: 178

اندر دارد بیرون فرستد واثمار وزروع وحبوب بمرتبه برکت مند شود که از یکدانه انار جماعتی بهره در گردند و بزرگی یکدانه اثار بدانجا کشد که جماعتی در سایه پوست وی خواهند نشست ، و شيرى كه يك نوبت از گاوی یا گوسفندی بدوشند قبیله بنوشند .

و بروایتی خدای تعالی رائحه طیبه بسوزد و بسبب آن ارواح مؤمنان را قبض فرماید و اشرار باقی باشند، در بعضی تفاسیر مینویسند : یاجوج ومأجوج برحسب تنزيل دو قبیله هستند از اولاد یافث بن نوح علیه السلام ، و امّا بموجب تأويل مراد از يأجوج ومأجوج شياطين وجن هستند یا صنفی از ایشان میباشند در عالم کبیر.

و آنچه از آنها متولد میشود از حیثیت قوی و جنود در عالم صغیر باشند و این هر دو در خلف برزخ در عالم کبیراند و خلف سدی که خلفای خدائی بتلقين وتعليم ساخته اند در عالم صغیر است ، و اشتقاق این دو لفظ ازاج بمعنی اسرع یا از اج النار إذا اشتعل اشعار برتأويل دارد ، چه شیاطین و جن از آتش خلق شده اند و در کار فساد سرعت مي ورزند.

و آنچه در اخبار در بیان حال و جثه و کیفیت نقب زدن این گروه درسد و بیرون شدن آنها از خلف سد و خوردن مردمان را و آشامیدن انهار مشرقیه وبحيرة طبريه وكثرت آنها وطول بقای آنها و کثرت تناسل آنها وارد است تماماً دلالت بر تأویل دارد .

أما بودن سد در روی زمین هیچ مؤرخی علی التحقیق نگفته است که این سد چگونه و درجه جای است و حال ياجوج وماجوج چیست و حال آنانکه اینسوی سد هستند برچه منوال است، و شاید این سد در آب فرو رفته است یا از انظار غایب گردیده تا گاهی که نشان آن از انظار و أخبار محو شده است وگرنه خبر آن المحاء نمیگرفت ، و آنچه مؤرخین نوشته اند تقریبی و تخمینی است نه تصدیقی وتحقیقی ، و می نویسد : ردم از سد عظیم تر است و بعد از آن باخبار مذکوره سابقه اشارت می نماید .

ص: 179

می گوید : از حضرت صادق علیه السلام در این قول خداى عز وجل « اجعل بينكم وبينهم ردماً » وارد است که فرمود : بمعنی نفیه است « فما استطاعوا أن يظهروه وما استطاعوا له نقباً » ميفرمايد « إذا عملت بالنقية لم يقدروا لك على حيلة وهو الحصن الحصين وصار بينك وبين أعداء الله سداً لا يستطيعون له نقباً فاذا جاء وعد ربي جعله دكا » ميفرمايد « رفع النفية عند الكشف فانتقم من أعداء الله ».

و این اخبار چنانکه مینگری بتأویل آوردن ادل بر تنزیل است خصوصاً این خبر اخیر صریح در تأویل است ، و میگوید: شاید اینها گروهی چون بهایم باشند که بصنعت درج و نقب عالم نباشند یا صاحب آن مقدار فطانت وادراك نباشند که چندان خاک در پای سد بریزند که تا با سرسد مساوی گردد و برسد برشوند ، چه این جماعت با این کثرت و شدتی که دارند اگر بر این امر متفطن میشدند برای ایشان آسان بود و نیز بر عمل نقب نیز آگاهی نداشتند یا برای ایشان ممکن نبود ، زیرا که ذوالقرنین زمین را چندان بکند تا به آب رسید و بنای سد را بر آن بر نهاد.

و در تفسیر کاشفی بعد از نقل پاره اخبار باین اشعار اشارت کند :

بکوتاه چشمی سگ جیفه جوی *** بگوش دراز از خران برده کوی

نه شرمی و نه بینشی دلنواز *** در آن چشم کوتاه و گوش دراز

بهنگام خفتن نخسبند سیر *** یکی گوش بالا و دیگر بزیر

شکن برشکن چین ابرویشان *** کشان ریش تا زیر زانویشان

برون آمده اشکشان چون گراز *** شکم پهن و پا خورد و گردن دراز

چو بوزینگان آمده در وجود *** مژه زر دو رخ سرخ و دیده کبود

ندارند جز خواب و خور هیچکار *** نمیرد یکی تا نزاید هزار

و در بنیان سد می گوید :

بفارغ دلی جابجا آن زدند *** همه روزوشب خشت آهن زدند

و می گوید : طول دیوار در چهار هزار قدم و شصت و پنج گز عرض و یکصد و پنجاه ندع ارتفاع در میان آن دو کوه مانند کوه آهنین برآمد .

ص: 180

و در تفسیر بیان السعاده در ترجمه آیه مذکوره « حتى إذا فتحت يأجوج و مأجوج » و بیاناتی که مینماید بظهور حضرت قائم علیه السلام وقیامت صغرى تفسير می نماید و در تفسیر نیشابوری مذکور است که حکمران آذربایجان در هنگام فتح آنجا مردی را از ناحیه خزر بدانسوی مأمور کرد و آنمرد برفت و آنسد را مشاهده کرده باز شد و گفت: بنائی است بلند و پیش روی خندقی است وثیق و منيع و بعد از آن بخواب واثق خلیفه و برخی اخبار سابقه اشارت میکند.

و در تفسیر مجمع البیان میگوید : بعضی گفته اند: این سد در وراء بحر روم در میان دو کوهی است که در آنجا است و در مؤخر آن دو کوه دریای محیط است و بقولی این سد در وراء در بند و خزران از ناحیه ارمنیه و آذربایجان است .

و گفته اند : ارتفاع این سد دویست ذراع و عرض دیوار پنجاه ذراع است و این روایت نزديك بعقل است، و گویند : خضر و اليسع علیهما السلام همه شب میآیند ويأجوج و مأجوج را از بیرون آمدن حاجب ومانع میشوند .

و در تفسیر برهان مسطور است که از ابن عباس روایت کرده اند که از أمير المؤمنين علیه السلام از خلق ، یعنی از اقسام و اجناس مخلوق سؤال کردند فرمود : « خلق الله ألفاً ومأتين في البر وألفاً ومأتين في البحر ، و اجناس بنی آدم سبعون جنساً و الناس ولد آدم ماخلا ياجوج و مأجوج » خدای تعالی هزار و دویست گونه در بیابان و هزار و دویست گونه در دریا بیافرید، و اجناس بني آدم هفتاد جنس است و مردمان فرزندان آدم علیه السلام باشند مكر يأجوج ومأجوج .

و نیز میگوید : یکی از علمای امامیه ما در کتاب خودش منهج التحقيق إلى سواء الطريق روایت کرده است که جناب سلمان فارسی رضی الله تعالى عنه فرمود : گاهی که با عمر بن الخطاب بیعت بخلافت کردند وقتی در خدمت أمير المؤمنين علی علیه السلام در منزل آنحضرت مشرف بودیم میگوید: من وحسن وحسين علیهم السلام و محمد بن حنفيه وتحمد بن أبي بكر وعمار بن ياسر ومقداد بن اسود کندی حضور داشتیم.

پس حسن علیه السلام عرض کرد: همانا سلیمان از پروردگارش خواستار شد كه ملك

ص: 181

و پادشاهی بدو دهد که برای هیچکس بعد از او شایسته نباشد آیا تو مالک شدی آنچه را که سلیمان بن داود مالك شد ؟ فرمود: سوگند به خدای که مخلوق را بیافرید و دانه را بشکافت بدرستیکه سلیمان بن داود از پروردگار عز وجل پادشاهی بخواست و خداوندش عطا فرمود و پدرت مالك شد آنچه را بعد از جدت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم هیچکس مالك نگردید قبل از آنحضرت و مالك نگردید بعد از آن حضرت ، حسن علیه السلام عرض کرد: میخواهیم بما بنمائی از آنچه خدای تعالی تو را از کرامت فضیلت داده است ، فرمود « افعل إنشاء الله تعالى » .

پس از آن امير المؤمنين صلوات الله عليه برخاست ووضوء بساخت ودور كمت نماز بگذاشت و خدای تعالی را بدعواتی که احدی نفهمید بخواند آنگاه بجانب مغرب اشارتی بفرمود فوراً ابری بیامد و برسرای آنحضرت بزیر شد و نیز ابری دیگر بیامد .

حضرت أمير المؤمنين علیه السلام فرمود : ای ابر باذن خدای فرود آی ، آن ابر فرود شدن گرفت و همی گفت « أشهد أن لا إله إلا الله وأن عمداً رسول الله وأنك خليفته ووصيه من شك فيك فقد هلك سبيل النجاة » و بعد از آن بر روی زمین مانند بساطی مبسوط گشت .

أمير المؤمنين علیه السلام فرمود بر این ابر بنشینید پس بیامدیم و در موضعی که باید بنشستیم و ابری دیگر بیامد و فرود شد و همان مقاله ابر سابق را بگفت گویا بساط موضوعى بود وأمير المؤمنين علیه السلام بنشست و بكلامي تکلم کرد و آن ابر را اشارت فرمود تا بطرف مغرب رهسپار شد و در این حال بادی بوزید و در زیر آن دو ابر در آمد و آن دو ابر را بطوری ملایم حرکت داد و بطرف أمير المؤمنين علیه السلام متمايل شد و در این حال آنحضرت را بر کرسی نگران شدیم و اور از دیدار همایونش ساطع و چهره مبارکش از ماه لامع تر بود.

إمام حسن سلام الله عليه عرض کرد : يا أمير المؤمنين همانا سليمان بن داود بسبب انگشترى مطاعيت يافت يعنى اسم اعظم إلهي برنكين آن بود وأمير المؤمنين

ص: 182

بچه چیز مطاع است؟ فرمود « أنا عين الله في أرضه ولسانه الناطق في خلقه أنا نور الله الذي لا يطفىء أنا باب الله الذي يؤتى منه وحجته على عباده » پس از آن فرمود: آیا دوست میدارید که انگشتری سلیمان بن داود را بشما بنمایم؟ عرض کردیم آری ، آنحضرت دست شریف را بجیب خود در آورد و خاتمی از طلا که نگین آن از یاقوت سرخ بود بیرون آورد و نقش آن عدو علي بود .

سلمان میگوید: از دیدار این حال در عجب شديم ! أمير المؤمنين صلوات الله علیه فرمود: از چه چیز در عجب رفتید و از مانند من کسی چه عجب میباشد من امروز بنمایم شما را آنچه که هرگز نخواهید دید ، حسن علیه السلام عرض کرد: میخواهم یاجوج و مأجوج وسدی را که در میان ما و ایشان است بما بنمائی .

پس باد در زیر ابر سایر شد و از وی بانگی چون بانگ رعد بشنیدیم و برهوا بلند شد و امیرالمؤمنین پیش روی ما بود تا بکوهی بلند شدیم و درختی خشك بدیدیم که برگهایش ریخته و شاخه هایش خشکیده بود ، حسن علیه السلام عرض کرد : این درخت را چه باکی است که بخشکیده است ؟ فرمود : از درخت بپرس ترا جواب میدهد ، حسن فرمود: ای درخت چیست ترا که بتو حادث شده است آنچه ازین خشك شدن در تو می نگریم؟ درخت جوابی نداد أمير المؤمنين علیه السلام فرمود « الا ما اجبته » از چه روی جواب حسن را ندادی .

راوی میگوید: سوگند با خدای از آن درخت شنیدیم می گفت «لبيك يا وصي" رسول الله وخليفته » بعد از آن بامام حسن علیه السلام عرض کرد: اى أبو عمل بدرستیکه پدرت أمير المؤمنين در هر شبی هنگام سحر گاهان بمن آمدی و نزد من دور کعت نماز بگذاشتی و تسبیح بسیار براندی و چون از دعای خود فراغت یافتی ابری سفید بیامدی که بوی مشک از آن بر دمیدی و بر آن کرسی بود و أمير المؤمنین بر آن می نشست و آنحضرت را میبرد و از برکت جلوس آنحضرت زندگانی میکردم و اکنون چهل روز است که این عنایت از من قطع فرموده و سبب خشکی من که میبینی همین است .

ص: 183

اينوقت أمير المؤمنين برخاست و دورکعت نماز بگذاشت و با دست مبارك بر آن درخت مسح فرمود ، درخت في الحال سبز و خرم و بحالت نخستین خود شد أمير المؤمنين باد را بفرمود و ما را ببرد بناگاه فرشته را بديديم كه يك دستش در مغرب و آندیگر در مشرق بود چون امیر المؤمنین علیه السلام را بدید گفت « أشهد أن اإله إلا الله وحده لا شريك له وأشهد أن عمداً عبده ورسوله أرسله بالهدى ودين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون و أشهد أنك وصيه و خليفته حقاً وصدقاً » .

عرض کردند یا أمیرالمؤمنین این کیست که یکدستش در مغرب و دست دیگرش در مشرق است؟ فرمود: این فرشته ایست که خدای تعالی او را بتاریکی و روشنائی روز موکد ساخته است و تاقیامت بر این حال است پس بدرستیکه خداوند تعالی امر دنیا را با من مقرر فرموده و اعمال بندگان همه روز بر من عرضه میشود و از آن پس بحضرت خدای بلند می گردد.

و از آن پس برفتیم تا برسد" یاجوج و مأجوج واقف شدیم پس أمير المؤمنين ما را در کنار و پهلوی این کوه فرود آورد و با دست مبارکش بکوهی بلند و رفیع اشارت فرمود و آنکوه خضر علیه السلام بود ، این هنگام نظر بآن سد کردیم که ارتفاعش باندازه بینش و مد بصر بود و چون يك قطعه ليل مظلم دامس سیاه مینمود و از اطرافش دود بر میخاست .

آنگاه أمير المؤمنين فرمود: اى أبو عمد « أنا صاحب هذا الأمر على هؤلاء العبيد » سلمان عليه الرضوان میفرماید: سه صنف را بدیدم درازی يك صنف یکصد و بیست ذراع وصنف ثاني طول هر يك شصت ذراع وصنف سوم یکی از دو گوش خود را فرش و آندیگر را لحاف خود میساخت ، پس از آن أمير المؤمنين صلوات الله وسلامه عليه باد را فرمان کرد تا ما را بکوه قاف برد.

پس بکوه قاف رسیدیم و آن کوه از زمردی سبز و فرشته بر آن کوه بر صورت کرکس بود و نظر بأمير المؤمنين علیه السلام آورد و عرض کرد « السلام عليك ياوصي رسول

ص: 184

رب العالمين وخليفته أنأذن لي في الرد » پس آنحضرت سلام او را بروی رد فرمود و گفت : اگر خواهی تکلم کن و اگر خواهی خبر دهم بتو از آنچه از من بپرسی ، آن فرشته عرض کرد بلکه تو بفرماى اى أمير المؤمنين ، فرمود : میخواهی ترا اذن بدهم که خضر را زیارت کنی ؟ عرض کرد بلی، فرمود اذن دادم.

پس آن ملك بعد از آنکه گفت « بسم الله الرحمن الرحیم » شتابان گشت و ما اندکی بر آن کوه راه برفتیم و آن فرشته را نگران شدیم که بازگردید و در مکان خود بعد از زیارت خضر علیه السلام جای کرد .

سلمان عرض کرد : يا أمير المؤمنین این فرشته را نگران شدم که تا از تو دستوری نگرفت بزیارت خضر نرفت ، فرمود : سوگند بآن خداوندیکه آسمان را بدون ستون برافراشت « لو أن أحدهم رام أن يزول من مكانه بقدر نفس واحد لمازال حتى آذن له و لذالك حال ولدي الحسن وبعده الحسين وتسعة من ولد الحسين تاسعهم قائمهم » .

اگر یکی از فریشتگان بخواهد باندازه يك نفس برزدن از مکان خود بدیگر جای برشود نمیشود تاگاهی که او را اذن بدهم، وحال اختیار و اقتدار ومطاعيت پسرم حسن و پس از وی حسین و نه تن از فرزندان حسین بر این منوال است نهم ایشان قائم ایشان است .

عرض کردیم : نام فرشته که بر کوه قاف موکل است چیست ؟ فرمود: ترجائیل است ، عرض کردیم : يا أمير المؤمنین چگونه همه شب باین موضع می آئی و باز میشوی ؟ فرمود: همانطور که شما را آوردم و سوگند بانکی که دانه را بر شکافت و آفریدگان را بيافريد « إني لاملك ملكوت السماء والأرض مالو علمتم ببعضه لما احتمله جنانكم ».

همانا آنچند بر ملکوت آسمانها وزمينها مالك وعالم وبينا ودانا وقادر وتوانا هستم که اگر شماها بیاره از آن علم حاصل کنید مخازن قلوب و گنجینه دلهای شمارا طاقت احتمال و تاب نگاهداری آن نخواهد بود ؛ و این خطاب اگر عام هم

ص: 185

باشد برای این است که هنوز حسنین علیهم السلام بر حسب ظاهر إمام نبوده اند و إلا بر حسب معنی آنچه پدر بزرگوارشان داشته ایشان هم داشته اند و شاید خطاب بسایر اصحاب باشد .

بالجمله فرمود : اسم الله الأعظم هفتادوسه حرف است و آصف بن برخيا بريك حرف عارف بود و بآن حرف تکلم کرد و خداوند تعالی زمین را ما بین او و عرش بلقيس ، خسف فرمود تا آن سریر را بدست آورد و از آن پس زمین بحالت خود بازشد و تمام این امر سريعتر از يك چشم بر هم زدن بود ، و نزد ما سوگند باخدای هفتادو دو حرف است و يك حرف در حضرت خداوند است که « استاثر به في الغيب ولا حول ولاقوة إلا بالله العلي العظيم عرفنا من عرفنا وانكرنا من انكرنا».

هر کس از سعادت بخت و مساعدت نور خدائی و روشنائی مشعل ایمان و شرافت فطرت و جلالت سجيت وصفوت طینت شناخت ما را در هر دو سرای کامروا و به قامات عالیه برخوردار شد و هرکس بعلت شقاوت و جهالت و ضلالت نشناخت بخسارت هر دو جهان و تیه کاری وسیه روزگاری و عاقبت وخیم گرفتار آید ، پس ازین کلمات آنحضرت بپای شد .

بناگاه جوانی را در کوه نگران شدیم که در میان دو قبر نماز می گذارد عرض کردیم : يا أمير المؤمنین این جوان کیست ؟ فرمود : صالح پیغمبر است و این قبر پدر و مادر اوست و او در میان این دو قبر خدای را عبادت میکند، و چون نظر صالح علیه السلام بآنحضرت افتاد خویشتن داری نتوانست چندانکه بگریست و بدست خود بسوى أمير المؤمنين صلوات الله عليه اشارت کرد دیگر باره دست خود بسینه باز آورد و همی بگریست، أمير المؤمنين علیه السلام توقف نمود تا صالح از نماز خود فراغت یافت .

ما بدو گفتیم : این گریستن از چیست؟ گفت: همانا أمير المؤمنين بهر بامدادی بر من میگذشت و می نشست و بسبب نظاره که بدو می نمودم بر عبادنم افزوده میشد و اينك ده روز است که این امر قطع شده ازین روی در قلق و تشویش

ص: 186

افتاده ام، ما ازین حال و این مقال در عجب شدیم !

بعد از آن أمير المؤمنین علیه السلام فرمود : میخواهید سلیمان بن داود را بشما بنمایم عرض کردیم : بلی ، آنحضرت برخاست و ما در خدمتش بودیم آنحضرت ما را ببوستانی در آورد که هرگز از آن بهتر ندیدیم اقسام فواکه واعناب در آنجا موجود بود و نهرهای در جریان و پرندگان خوش آواز در اشجار میخواندند ، چون طیور ولی خداوند غفور را بدیدند بجنبش در آمدند و بحضرتش گرایان شدند تا بمیان باغ رسیدیم و جوان بزرگواری را بر روی تختستان نگریستیم که دست برسینه خود نهاده بود .

أمير المؤمنين علیه السلام آن انگشتری را از جیب خود در آورد و بانگشت سلیمان اندر نمود سلیمان برجست و بایستاد و عرض کرد « السلام عليك يا أمير المؤمنين ووصي رسول رب العالمين » سوگند با خدای توئی صدیق اکبر و فاروق اعظم بتحقيق کامکار و برخوردار شد هر کسی بتو متمسك شد ، والبته خائب و خاسر گردید هر کسی از تو تخلف نمود « وقد سئات الله بكم أهل البيت فاعطيت ذلك الملك »

خدای را بجاه و عظمت و تقرب شما اهل بیت طهارت و عصمت بخواندم و چنين ملك و پادشاهی را نایل شدم، سلمان علیه الرضوان میفرماید : چون این کلام سلیمان بن داود علیهما السلام را بشنیدم نتوانستم خودداری کنم تا خود را بر قدمهای مبارک أمير المؤمنين علیه السلام بيفكندم و ببوسیدم و خدای را سپاس گذاشتم که عطائی بزرگ در حق من در هدایت و راهنمائى بولايت علي بن ابيطالب وأهل بيت رسالت که خداوند رجس را از ایشان ببرد و مطهر فرمود ایشان را مطهر داشتنی بفرمود ، اصحاب من نیز مانند من بجای آوردند و بتقديم اقدام مبارك وشكر عالميان نایل شدند .

پس از آن از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسیدم از آنسوی کوه قاف چیست ؟ فرمود : « وراءه مالا يصل إليكم علمه » از پس کوه قاف چیزی است که نمیرسد بسوی شما علم آن ، عرض کردیم : این را میدانی ای أمیر المؤمنين ؟ فرمود « علمي بماوراء، كعلمي بحال هذه الدنيا ومافيها وإني أنا الحفيظ الشهيد عليها بعد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم وكذلك

ص: 187

الأوصياء من بعدى ».

علم و دانش من بآنچه از آنسوی کوه قاف است مانند علم من است بحال این دنیا و آنچه در آن است و من حافظ و شاهد بر آن هستم بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و همين شأن و مقام و حفظ و شهادت دارند اوصیائی که بعد از من هستند، و ازین کلام معجز ارتسام میرسد که آنسوی کوه قاف عالمی غیر از این عالم دنیائی که ما در آنیم میباشد ، بعد از آن میفرماید :

« إني لأعرف بطرق السماوات من طرق الأرض نحن الاسم المخزون المكنون نحن الأسماء الحسنى الذي إذا سئل الله تعالى بها أجاب ، نحن الأسماء المكنونة على العرش والكرسي و الجنة والنار ومنا تعلمت الملائكة التسبيح و التقديس والتوحيد والتهليل والتكبير، ونحن الكلمات التي تلقيها آدم من ربه فتاب عليه ».

بدرستيكه من بطرق آسمانها داناتر وشناسا تر هستم از طرق زمین ، مائیم آن اسم مخزون مكنون ، مائیم آن اسماء حسنی که هر وقت خدای را بآن اسامی بخوانند اجابت میفرماید مائیم آن اسمائی که بر عرش و کرسی و بهشت و دوزخ مکنون است ، تمامت فریشتگان تسبیح و تقدیس و توحید و تهلیل و تکبیر را از ما بيا موختند ، ومائيم كلماتی که آدم از پروردگارش فرا گرفت و از برکت آن نوبتش پذیرفتار شد.

معلوم باد ، أمير المؤمنین علیه السلام در اینجا که میفرماید: من بطرق آسمانها از طرق زمین شناسا تر هستم نه آن است که او بر طرق زمین با علی درجه عرفان نباشد چه اگر جز این باشد و در معرفت طرق زمین اندك قصوری رود زمین بجای نمانده و اهلش را فرو برد چنانکه در احادیث سابقه مذکور شد که اگر وجود امام نباشد « لساخت الأرض بأهلها » ومقصود علم و عرفان و توجه و کار فرمائی و برکت انوار عنایت و درايت إمام علیه السلام است .

وگرنه بسا میشود که شخص إمام ظاهر نیست اما اشعه انوار ولایت که نگاهبان تمام موجودات است موجود است بلکه میرساند که بعد از آنکه علم آنحضرت بطرق

ص: 188

آسمانها که هزاران هزارها برتر از زمین و جهات سفلیه است و هیچکس را بآن راهی و علمی نیست بیشتر از طرق زمین را که زمینیان را بآن راهی و اتصالی هست فزون تر باشد بطرین اولی بر طرق زمین عالم تر و محيط تر است .

یا اینکه مراد تربیت و ترتیب زمین و جانب اسفل از آسمان و کرات و کواکب و ملائکه و کارگذاران عالم علوی و بالا میباشد و البته شخص أمير المؤمنین که انسان کامل و عقل و نفس کامل است بالطبيعه بعوالم علويه روحانيه سبحانیه مایل و به نظام و تربیت آنها نظر مبارکش بیشتر متوجه است ، چه آن ترتیب و تکمیل اثرش بمراكز سفليه عاید میشود و طرق زمین و اصلاح آن فرع طرق سماوات است .

والبته معانی دیگر نیز در این کلام مبارك هست که امیر المؤمنین علیه السلام میداند واهل زمین بلکه اهل آسمان نمیدانند و ازین است که افلاک را آباء تسمه خوانند چه مربی سایرین میباشند وأمير المؤمنين صلوات الله علیه مربی آنها است و اینکه میفرماید : آنسوی کوه قاف علمش بشما نمیرسد نیز چنان می نماید که عالمی دیگر سوای این عالم و برزخی دیگر است که ما را آن روح و استعداد نیست که بتوانیم ظرفیت آن علم را داشته باشیم و ادراک آن برزخ را بنمائيم ، و ما منا الاوله مقام . معلوم باد بعد از آنکه ملائکه را هر يك مقامی و معلومی باشد که نتوانند ادراک مقامی دیگر را نماید با اینکه روح مسلّم است ما را که جسم و عنصر هستیم چگونه توقع آن را نمائیم که از حد خود پرواز و ترکتاز نمائیم ؟! اما چون خداوند تعالى أمير المؤمنين و أولاد معصومین او را دارای ارواحی ولطايفي وحقایقی و ظرایفی و ظرفیتی و معنویتی دیگر گردانیده است. این است که بردیگر عوالم و مراکز و برازخ و مقامات نیز احاطه و تصرف دارند .

و اینکه ملائکه از ما تسبيح و تقديس وتوحيد وتهليل و تكبير را بیاموختند دلالت نامه دارد که وجود مبارك آن حضرت وأولادش علیهم السلام بر ملائکه بلکه ما سوى الله ماسوی تقدم دارند ، و تازه رسیدگان را بعلم وحیات ابدی که از برکت توحید خداوند مجید و تهلیل و تسبیح و تقدیس و تکبیر او است آموزگاری فرمود و کارگذاران

ص: 189

ملاء اعلی را دارای رتبت عرفان فرمود و بنور حیات و بقا برخوردار ساخت .

و اینکه آنحضرت فرمود : مائیم آن کلمات شرافت آیاتی که خداوند تعالی بآدم تلقین کرد و از برکت آن تو بتش مقبول شد معلوم گردید که عالم سفلی دنیوي و مخلوقات این عالم را نیز از برکات ایشان جانب نمایش وجهات ترقی حاصل شد ، چه از برکات این اسامی مبارکه وانوار طيبه آدم أبو البشر بسرمایه ایمان وایقان و عرفان پروردگار عالمیان که موجب بقا و سعادت و فیروزی هر دو جهان است برخوردار گردید ولایق آموختن تمام اسماء گشت که خواص هريك بر راسخان في العلوم معلوم است.

چنانکه از این کلام که فرمود : ما آن اسم مخزون مكنونيم ما اسماء حسنى میداشیم که چون خدای را بآن بخوانند اجابت میفرماید مائیم آن اسمائی که بر عرش و کرسی و جنت و نارمکنون است باز نموده آید که شاید آن يك حرف نیز که از هفتادوسه حرف است از آن خارج نباشد و خداى تعالى استاثر به في علم الغيب است و خود بآن واقف است و هیچ مخلوقی را بحقایق ومراتب وشئونات و اثرات آن علمی نیست ، چه از مفاد اینکه فرمود : مائیم اسم مخزون مکنون مشهود میشود که سوای دیگر اسامی است .

و اینکه فرمود: مائیم آن اسماء حسنی که هر وقت خدای را بآن بخوانند اجابت میفرماید معلوم میشود که بعلاوه آن اسمائی است که تمام آن را خدای بادم علیه السلام تعلیم فرمود ، چه در وصف آنها لفظ حسنی مذکور نشده است ، و از اینجا شأن و مقام أمير المؤمنين علیه السلام و فرزندان معصومش ظاهر میشود که حضرت آدم علیه السلام را كه صفي الله وأبو البشر وأبو الأشياء است ، خداوند تمام ملائکه را بسجود اوامر میفرماید و باز نموده میشود که بنی آدم بر ملك تفضيل دارند چون خدای تعالی او را به تشريفي جليل كه هيچيك از اصناف ملائکه را عطا نفرموده مشرف دارد میفرماید « و علم آدم الأسماء كلها » تا باين جهت بر سایرین مقدم گردد.

أنا أمير المؤمنين وأولاد طاهر ينش سلام الله تعالى عليهم أجمعين اسماء حسنى

ص: 190

إلهي واسم مخزون مكنون خالق بیچون هستند و تمام تأثرات وظهورات و بروزات عوالم ایجاد باسرها از وجود مبارک ایشان است که یکی از آن مخلوق شدن تمام مخلوقات علويه وسفليه و درجات و درکات دنيويه وأخرويه ونوريه وناريه وتمامت تعينات وتشخصات تمام عوالم امکانیه است، از این است که میفرماید : اگر ما نبودیم خدای را نمی شناختند و عبادت نمیکردند، چه علت ایجاد معرفت و عبادت است .

پس علت خلقت این انوار ساطعه ولايتيه إلهيه هستند که میفرماید: منم خالق آسمانها و زمينها .

و از آن حکایت که آنحضرت دست برسینه اصحاب بزد و چنان نمره کشید که گمان کردیم زمین و آسمانها فرود می آید ، معلوم میشود که این صعقه و نفیر نسبتی دارد بدان ناقور کل ، بلی آنحضرت را صداها و نمایشها است که یکی از آن نفخه صور و نمایش يوم النشور و انگيزش من في القبور است ، جبرائيلش شاگرد دبستان، میکائیلش روزی برخوان ،احسان ، اسرافیلش نافخ صور، عزرائیلش مطيع قبض روح نزديك و دور است .

البته کسی که عین الله الناظره باشد تمامت امورات وصادرات کونین در تحت امر و نظر اوست عجب نباشد از کسیکه نورخاص خداوند تعالى ومظهر جلال و كمال ایزد متعال است در تمامت آناء ليل و نهار در تمامت عوالم ومعالم ومراكز علويه وسفليه وجهات سته حاظر و ناظر و نور ولایت مطلقه اش تمامت موجودات ومخلوقات را در تحت تربیت و ترقی و حفظ و حراست بسپرده و جمله را مملو از انوار ولایت گردانیده در عرش و فرش و جنت و نار بدو نگران و از او نشان یابند تا چه رسد بعناق وعوج و ياجوج و ماجوج و بحار و جبال و براری و تلال و جابلسا و جابلق و امثال آن .

بالجمله أمير المؤمنين علیه السلام فرمود : آیا میخواهید چیزی عجیب و شگفت بشما بنمایم؟ عرض کردیم بلی، فرمود: چشمهای خود را بر هم گذارید و ما چشم فرو خوابانیدیم پس از آن فرمود: چشم برگشائید و خود را در شهری بدیدیم که از آن

ص: 191

بزرگتر ندیده بودیم بازارها همه در گردش و مردمانی در آنجا دیدیم که عظیم تر از خلق آنها ندیده بودیم بدرازی درخت خرما بودند.

عرض کردیم : يا أمير المؤمنین اینان کیانند؟ فرمود : بازماندگان قوم عاد هستند کافران میباشند و بخدای ایمان نیاورده اند دوست همی داشتم ایشان را بشما بنمایم و این شهر و مدینه را بنگرانم میخواهم ایشان را هلاک نمایم و ایشان بر آن شاعر نیستند ، عرض کردیم : يا أمير المؤمنين آيا هلاك ميفرمائی ایشان را بدون حجت ؟ فرمود : نه چنین است بلکه اقامت حجت میکنم .

پس بآن جماعت نزديك شد و خود را بآنها بنمود ، آن گرده گمراه بآهنگ قتل آنحضرت برآمدند و ما ایشان را میدیدیم و آنها ما را میدیدند ، پس از آن أمير المؤمنين علیه السلام از آن جماعت دور شد و بما نزديك گردید ، پس از آن دست مبارك برسینه های ما بود و فریادی در میان آنها بر کشید .

سلمان میفرماید: محققاً گمان کردیم که زمین زیر و روی شد و آسمان فرود آمد و تمام صواعق از دهان مبارکش بیرون آمد و از آن جماعت در همان ساعت احدی باقی نماند ، عرض کردیم یا أمیرالمؤمنین خدای با ایشان چه ساخت ؟ فرمود: هلاك شدند و بجمله بآتش در افتادند ، عرض نمودیم : این نمره چه بود که هرگز ندیدیم و نه بمانندش شنیدیم .

فرمود: آیا میخواهید بزرگتر بشما بنمایم؟ عرض کردیم تمامت ما طاقت نداریم که احتمال چیزی دیگر نمائیم پس هر کسی که تو را دوست ندارد و بفضل تو و قدر و مقام عظیم تو که در حضرت خدای داری ایمان نیاورد لعنت يزدان ولعنت لاعنان و تمامت مردمان و فریشتگان تا روز قیامت بر او باد ، پس از آن خواستار مراجعت باوطان خود شدیم فرمود: إنشاء الله تعالی چنین میکنم و اشارت بآن دو ابر فرمود تا بیامدند و با ما فرمود در مواضع خود جای سازید.

ما بريك ابر نشستیم و آنحضرت برابری دیگر جلوس نمود و باد را بفرمود تا مارا حمل کرده بهوا بر شدیم چندان که قطعه زمین را باندازه در همی در نظر

ص: 192

آوردیم و از آن پس در سرای امیر المؤمنين علیه السلام فرود شدیم در اندکتر از چشم برهم زدن و رسیدن ما بمدينه طيبه هنگام ظهر بود و مؤذن اذان میگفت و خروج ما از مدینه وقت بلند شدن روز بود ، من گفتم : خداوندا چه بسیار عجب است که ما در کوه قاف بودیم که تا پاینجا پنجسال راه است و در مدت پنجساعت ازین روز از آنجا باینجا معاودت نمودیم !

پس از آن أمير المؤمنين علیه السلام فرمود « لو انني اردت أن اخرق الدنيا بأسرها والسماوات السبع وارجع في أقل من الطرف لفعلت بما عندى من اسم الله الأعظم » اگر اراده فرمایم که تمام دنیا و هفت آسمان را برهم بشکافم و بقدر مدت يك چشم بر هم زدن زودتر مراجعت نمایم بواسطه آن اسم اعظمی که نزد من است چنان میکنم .

پس عرض کردیم : يا أمير المؤمنين سوگند با خدای توئی آیت عظمی و معجزه باهره بعد از برادرت و پسر عمت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم. همانا أمير المؤمنين وأئمه طاهرین که نماینده رسول خدای هستند هر موقعی بر حسب تقاضای وقت و ملاحظه حال واستعداد مخاطب تكلم فرمایند؟ گاهی میفرمایند: مائيم اسماء حسنى واسم مخزون مکنون ، گاهی میفرماید : اسم اعظم را آصف بن برخیا داشت و ما هفتاد و دو اسم را داریم، گاهی میفرماید : آصف بن برخیا علمی از کتاب را داشت و در طرفة العيني عرش بلقیس را بفارس رسانید و من چگونه چنین امور را نمایم با اینکه یکصد و بیست و چهار هزار کتاب نزد من است . تا آخر خبر ، و گاهی اسم اعظم خود اوست پس باید حمل بر مقامات نمود .

و نیز باید بدانیم اسم اعظم را چه اقسام و چه شئونات و نزد هر کسی باشد چه مقدار اثرش را میبخشد پس (هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد) و نیز اظهار معجزات نیز برای حکمت و علتى است وگرنه إمام حسن وإمام حسین دارای تمامت علوم جد و پدر بزرگوار خود هستند و اگر عرض در حضرت أمير المؤمنین علیه السلام میکنند برای مزید عرفان و ایقان و ایمان خواص اصحاب بزرگوار است که لب تشنه

ص: 193

بحار اسرار ولایت هستند چنانکه حضرت خلیل الرحمن علیه السلام با آن عالی رتبت نبوت وخلت عرض میکند و ولكن ليطمئن قلبي ، ايمان دارم و بگوهر ایمان دل و جانم منور ومعطر است اما میخواهم منور تر شوم.

بلکه حسنین علیهما السلام میدانستند و در همان جا که بودند میدیدند که چه خواهند دید ، و نیز بر مردمان کوتاه نظر نبایستی غریب و عجیب بیاید که نور خدا را این مقامات عجیبه باشد، زیرا که نور خورشید که یکذره از انوار ساطعه إلهيه ونسبت بان نور مقدس غلیظ و ضخیم و ساکن شمرده میشود در هر ثانیه پنجاه شصت هزار فرسنگ طی میکند و چه فضاهای بزرگ را در سماوات و ارضين روشن میفرماید .

أما نور ولایت که اگر بقدر خردلی بیشتر از اندازه و استعداد خورشید بتابد اور ا محترق میگرداند ، بنگرید چه حال و منوال دارد ؟ پيك خيال كه مركز كثافت و جنجال است در هر آنی از فرش بعرش میگذرد پس چه استبعاد دارد که از برکت نور ولایت و توجه آن حالت لطف و لطافتی در هیاکل عنصریات پدید شود که بتوانند در اندک زمانی ملازمت نور خدائی وولی سبحانی که در تمامت عوالم واشياء ومخلوقات علويه وسفليه متصرف است شرف و مباهات گیرند و همان طور که فرمود: اگر بخواهم در يك آن آسمانها و تمام زمینها را محترق سازم البته میتواند در هیاکل ایشان نیز بنظر إمامت وولايت انقلابي و لطافتی بخشد که مستعد ادراك پاره عوالم بشوند .

و نیز باید دانست که در اخباری که در سد يأجوج و مأجوج وارد است اگر بخواهیم پای قدرت و مشیت الهی را در میان آوریم و بگوئیم تمام طبقات علويه وسفلیه را از يك قطعه الماس یاسنگ یا هر چه تصور شود بیافرید جای استبعاد ندارد چه از همانچه اکنون موجود است و از معدوم بوجود آمده است چه فرقی دارد که از خاک پاسنگ یا جز آن باشد یا اینکه از جبال آهن و مس و فلزاتی که در شکم زمین یا دور از انظار مردم این زمین که مسکن ما میباشد بود و بذى القرنين ظاهر ساخت سدی بساخت که فرسنگها طول و عرض و ارتفاع داشت چه ضرر دارد .

مگر این جبال راسيات با این عظمت و ابتهت وشکوهی که دارد جز بقدرت

ص: 194

قادر مطلق است خواه از يك قطعه یاقوت یا طلا یا نقره یا دیگر فلزات یا سنگ و خاك باشد، مگر در اخبار وارد نیست و در این فصل مذکور نشد که جبال قاف با آن عظمت و احاطه از يك پاره زمرد سبز یا کرات آسمان هريك از يك قطعه جوهر یا فلز است برای كسيكه خاک را می آفریند یا پر گاه را خلق میکند با گوهر تابناك و کوه کلان یکسان است .

أما اگر بخواهیم بگوئیم این سدی است که پادشاهی ذوالقرنین نام با اسباب واشياء ومعدنيات موجوده منظوره این زمین که در آنیم و میبینیم بنیان کرده است در نظر عقل قبولش مشکل است، زیرا که اگر میزان همان در وعضاده و پهنا و ارتفاع و غلظت و قفل و کلید آن را بسنجند میدانند از استعداد این معادن بیرون است تا چه رسد بسدی و دیواری که آنرا صد فرسنگ طول و پنجاه فرسنگ عرض و چه مقدارها ارتفاع و چه اندازه شرفات وغيرها باشد و ریشه بر سمك وقله برسماك آورد چنانکه در آغاز ترجمه نیز اشارت نمودیم .

و روایت اخیری که از صاحب مجمع البیان مذکور شد بعقل نزديك تر است و ازین اخبار و حکایاتی که در جمعيت يأجوج ومأجوج و دیگر طبقات مخلوق مسطور شد مینماید که در حدودی واقف هستند که راه علمای هیئت و نجوم وجغرافي وسياحان وسباحان بآنجا نیفتاده ، چه اگر كره خاك باين مقداری که معین کرده اند و هفت هزار یا هشت هزار فرسنگ گردا گرد آن باشد هرگز استعداد و ظرفیت این بحار وجبال و جنگلها و بیابانهای قفر لم يزرع یا پاره اراضی که از شدت سردی یا گرمی نمی توان مسکن ساخت و این کثرت نفوس را نخواهد داشت پس بايستي يا قائل بآن گردید که پاره اراضي وممالك ومساكن هست که آب از ادراکش مانع است چنانکه اخبار نیز نظر بر این آثار دارد .

یا چنانکه سابقاً نیز شرح دادیم در طبقه دیگر از طبقات زمین منزل ومأوى داشته باشند « و ماذالك كله على الله بعزيز وهو المريز القديز » چنانکه هم اکنون بسیار می افتد که در مخلوقات آسمانی و زمینی بعضی مخلوقات غریبه با جزایر

ص: 195

و اراضی و جبال و تلال و امثال آن پدید میشود که در این مدت نیافته بودند و مؤید و مصدق أخبار سابقه می گردد .

در لباب التأویل می نویسد: عرض سد ذی القرنین پنجاه ذراع و ارتفاع آن صد ذراع وطولش يك فرسنگ است، بیضاوی در تفسیر خود می نویسد : بعضی گفته اند بنای آن سد از سنگهای عظیم که بر همدیگر مرتبط داشته با کلالیب و انبرهای آهنین ارتباط دادهاند و با مس مذاب پرساختند و اگر چنین باشد بهتر باور توان کرد و چون دو طرفش کوه و آنسویش بحر محیط است بیرون شدن از آن ممکن نیست ، و فخر رازی میگوید: این سد معجزه بزرگ آشکار است، زیرا که چون پاره بزرگ آهن را چون چندان بردمند که مانند آتش فروزان گردد هیچکس را قدرت نزديك شدن بآن و دمیدن بر آن نیست و تا نزديك بآن نشوند نمیتوانند بر آن بردمند، پس گویا خداوند قادر متعال تأثیر این حرارت عظیمه را

از ابدان این نفخ کنندگان بر میدارد تا در آن کار و نفخ نمودن متمکن شوند .

و نیز در ذیل آيه شريفه « حتى إذا فتحت يأجوج ومأجوج » بیاناتی مینماید و از فتنه دجال اخباری ياد مينمايد كه إنشاء الله تعالی در ذیل احوال حضرت صاحب الأمر مذکور میشود.

بیان پاره حالات و مكالمات و محاورات أبي جعفر واثق خلیفه با بعضی معاصران و پاره حوادث

در آن زمان که عبدالله بن سليمان بن وهب بر دست وزارت دست و بر چار پایه سریر امارت پای میگذاشت یکی روز با حاظران مجلس حکایت کرد که پدرم سلیمان گفت: در آنزمان که بزندان محمد بن عبد الملك زيات وزير زمان میسپردم و این وقت مسند خلافت بجلوس واثق موثق بود .

ص: 196

یکی روز بامدادان بگاه برخاستم و از دیگر روزها پراندوه تر و نومیدتر بودم در این هنگام مرا رقعه دادند که برادرم حسن بن وهب بمن نوشته مفادش اینکه چون حادثه سهمناکی و واقعه خطر آمیز پیش آید اگر شکیبائی نکنی پس از کدام کسی شکیبائی بیاید خواست.

همانا هر چند کارها سخت و بسته گردد نومید مباش که آنکس که بر بست خود او برگشاید ، بر صبوری و بوك و مگر دلخوش دار و آه سرد بر نیاور تا زنگ ملال از آینه غم آسال زدوده گردد، چون آن رقعه را بخواندم بفال گرفتم و نیروئی در من پدیدگشت و امیدوار گشتم و جوابش را باین مضمون در قلم آوردم :

اگر دیرگاهی است دچار محنت هستم اما عجب نیست عجب نیست که از خدای تعالی گشایش برسد و زودتر هم بنمایش آید و آنچه از خداوند خالق امیدوارم البته بي بوك و مگر میرسد ، ویزدان متعال اسباب را چنان فراهم ساخت که در همان شب هنگام نماز خفتن نماز بگذاردم و هم در آن روز باری تعالی مرا از آن محنت خلاصی داد .

و سبب این بود که آن رقعه را که برادرم حسن نوشته بود صاحب خبران بخدمت واثق عرضه داشتند في الفور برهائی من فرمان داد و گفت: روا ندارم که در زندان من کسی با امیدواری بفرج بمیرد خصوصاً کسی که مرا خدمت کرده باشد . و نیز در کتاب فرج بعد از شدت از همین سلیمان بن وهب مروی است که گفت : من وابن خصيب و گروهی بسیار از جماعت عمال ومتصرفان در زندان محمد بن عبدالملك زيات بوديم وغل و زنجیر بر گردن و دست داشتیم و این در آخرین نوبتی که وی وزیر واثق بود و بقایای مصادرات را از ما مطالبه میکرد و ما یکباره از نجات وفلاح مأیوس شدیم، اتفاقا در آن اوقات خلیفه عصر وائق را مزاج از صحت بگشت و در بستر بیماری جای ساخت تا بدانجا رسید که از شدت ضعف و سختی مرض تا شش روز مردمان را بخود بار نداد.

در آن ایام یکی روز أحمد بن أبي دواد قاضي القضاة خدمتش دریافت و واثق

ص: 197

برعایت حرمتش او را بکنیت میخواند و گفت : اى أبو عبد الله دنيا و آخرت من هر دو از دستم برفت آخرت را از دست بدادم و دنیا با من وفا نکرد ، أحمد گفت : هرگز چنین نخواهد بود.

واثق گفت : جز این نیست دنيا برفت واجل نزديك و آخرت را بسبب اعمال نکوهیده که از این پیش بجای آورده ام از دست داده ام هیچ داروئی را میدانی که در این لحظه ام سودمند باشد ؟

گفت: اى أمير المؤمنين محمد بن عبدالملك بسیاری از مردمان بزرگ را از زمره كتاب وعمال ومتصرفان و اهل دیوان را معزول و زندانها را از ایشان پر کرده و زیاده چیزی از ایشان مصادره نشده است و ایشان جمعی کثیر هستند و چندین هزار تن را که از اتباع واشیاع و زنان و فرزندان و اقوام و پیوستگان ایشانند بنفرین تو ناچار ساخته بفرمای تا ایشان را رها کنند تا آن دستهای بسیار که در حضرت خداوند بنفرین تو بلند است بدعای خیر تو برگردد و بقای نورا از خدای تعالی خواستار شوند ، باشد که عافیت بخشد و صحت ارزانی فرماید و در همه حال هر چند در دنیا و آخرت در خصومت کمتر بر آیند نیکوتر است .

واثق گفت : نیکو گفتی هم اکنون از جانب من بدو بنویس تا همه را رها نماید أحمد گفت : اگر محمد بن عبدالملك برخط من بيند عناد ولجاج کند ومطاوعت ننماید خلیفه روزگار احراز و استوار فرمودن ثواب را غنیمت شمارد و بخط مبارکش توقیع را ارزانی دارد .

واثق بفرمود تا بروی انشاء کردند و در آن حالت پریشانی و اضطراب باخط خود بر نگاشت که ابن زیات برهایی محبوسین فرمان کند بیاینکه باستطلاع رأی او اشتهار گيرد يا بحضور أمير المؤمنين مراجعت نمايد ، و بفرمود تا ایتاخ را حاضر کردند و حکم را بدو داد .

و فرمود : نزد ابن الزيات برو و مگذار که بهیچ کار دیگر اقدام نماید پیش از آنکه زندانیان را رها نماید و اگر خواهد قبل از رهایی ایشان بدیدار من آید

ص: 198

يا رقعه بمن در قلم آورد مانع شو و مگذار بدیگر مهم اقدام کند پیش از رهانیدن زندانیان ، و اگر چون بدو شوی بگذر گاهش بنگری چون بدو رسی او را ملزم بدار تا از اسب بزیر آید و در کوی و برزن بنشیند و برهائی ایشان بنویسد.

ايتاخ در ساعت روی بسوی ابن الزيات نهاد و در میان راهش دریافت که همی بدرگاه خلافت پناه می آید :گفت از اسب بزیر آی و برغاشیه بنشین . یعنی برزین پوش که در عظمتش بر دوش میکشیدند ، چه در کوچه فرشی نبود که بیفکنند و وزیر بنشیند.

ابن الزيات از این گونه سخن سخت بهراسید که تا مگرچه حادثه روی داده که چنینش خطاب بلکه عتاب میرود ناچار لب بر بست و از فراز اسب برغاشیه بنشست ، ایتاخ توقيع خلیفه را که مملو از تصدیع بود بنمود، ابن زیات امتناع نمود و گفت: اگر این جماعت را برهانم مال از کجا نفقه کنم و اخراجات توجیه از چه جا آماده دارم ایتاخ گفت: البته جز اجرای امر چاره نیست، ابن زیات گفت : برنشينم و بحضور أمير المؤمنين روم و از وی دستوری خواهم ، گفت : نه اینگونه اجازت رفته است و نگذاشت تا از روی غاشیه برخیزد تاگاهی که حکمی بر نگاشت که زندانیان را رها کنند .

سلیمان بن وهب گوید : ناگاه نگران شدیم که ایتاخ بر ما در آمد و ما در این وقت از دیگر اوقات دل شکسته تر و نومیدتر بودیم چه خبر بیماری واثق را شنیده بودیم و از آن بیم آکنده بودیم که وی در گذرد و پسرش را بجایش جلوس دهند و چون كودك و بي خبر است بارى ابن الزيات برملك وسلطنت مستولی گردد و در قتل و تعذيب و اتلاف نفس و مال ما مستبد و ساعی گردد و جملگی دچار هلاک شویم.

چون ایتاخ اندر آمد هیچ تردیدی نکردیم که برای نکبتی آمده ، أما بر خلاف آنچه گمان میبردیم ایتاخ همه ما را رها کرد و صورت حال را برما شرح داد زبان بدعای خلیفه زمان و قاضی دوران بگردانیدیم و بمنازل خود برفتیم و بعد از آن بیرون آمدیم و در راه بایستادیم و بانتظار بیرون آمدن ابن أبي دواد

ص: 199

و دیدار او بماندیم .

چون او را بدیدیم و شکر فرستادیم و از نیکوئیهای او همی تذکره کردیم او نیز پیاده شد و ما را بزرگ داشت و فرمود : فرود نشوید چون فرود آمده بود توقف کرد تا باز سوار شدیم و در رکابش براندیم و او کیفیت گذشته را بگذاشت و ما همی سپاس راندیم و او ملاطفت همی کرد و می گفت : این کمتر حقی است از حقوق شما هم اکنون بنگرید تا بعد ازین چکنم.

هنگام نماز شام دیگر باره بسرای خلیفه برفت واثق گفت : ای ابو عبدالله از رأى تو تبرك نمودم و امروز ازین رنج اندك تخفیفی یافتم که نشاط اكل واشتها بدانجا کشید که اندازه پنج درم سنگ نان باسینه در اجی بخوردم، أحمد گفت : يا أمير المؤمنين آن دستها که بر کشیده و بدعای بد تو اندر بودند اکنونت به نیکی نيکي دعا کنند و باین سبب انبوهی در دعای صحتمندی و بقای خلیفه مواظب هستند ند أما آنجماعتي را كه أمير المؤمنين رها ساخت اينك بمنازل خراب ومساكن ويرانه خود که نه اثاث البيت و نه آلات و ادوات و نه جامه و نه قوت و نه چهارپای دارند برفته اند بدیهی است با چنین کاهشی لذتی در زندگانی نیست .

واثق گفت: بصلاح چه می بینی؟ أحمد :گفت: البته هنوز در اصطبلات و خزاین بقایای آنچه از ایشان گرفته اند برجای باشد بفرمای تا بنگرند و هرچه از اموال ایشان بعینه باقی باشد بایشان بازدهند وضياع و عقار ایشان را نیز باز بخودشان باز گردانند تا این جماعت بفراغت و رفاهیت و عیش روزگار برند و گناه و وبال أمير المؤمنين كمتر باشد و سبب تضاعف دعا وقوت عافیت شود .

واثق بفرمود . مثالی از طرف من بر این جمله برنگار ، احمد در ساعت بنوشت و بامداد تمامت آن نعمت بما رساندند وواثق بعد از آن بسه روز یا چهار روز وفات کرد و باری تعالی مارا بدستیاری ابن أبي دواد از آن شدت و محنت و سختي برهانید و آن مکرمت عمیم و موهبت جسیم طوق منتی گردید وأبد الدهر در ذمّت باقی ماند ورهينه محبت ابن أبي دواد ساخت .

ص: 200

چه نیکو است که پادشاهان و دستوران و فرماندهان بر این گونه داستان ها بنگرند و بر نتایج اعمال وحسن نيك انديشي وقبح بدخواهی و سلامت آن و ندامت این و شرافت آن و مذمت این بنگرند و در این دو روزه دوره کامرانی از پایان کار و از مکافات عمل غافل نشوند که روزی ندامت گیرند که بر ندامت ملامت پابند و زمانی بیدار شوند که خواستار خواب گران شوند و میسر نیابند و بفريب جهان که سرمایه اندهان جاویدان است گرفتار شوند.

لمؤلفه :

ای گرفتار جهان پر فریب *** چند باشی بر قریبش در نهیب

بگذرد این روز کار خوب و زشت *** بستر و بالشت بينى خاك وخشت

ایکه در رنج گرانی در طلب *** حرص و آزت برده در چین و حلب

پر بود دنیا ز مکرو غل و غش *** غل او بگذار وغشش را بکش

گرچه سلطانی باقلیم جهان *** خویشتن را زین جهنده بر جهان

بر دو روزه زندگی غره مشو *** بر بساط محنتش غافل مرد

گر تقرب یابی اندر پیشگاه *** خوبی مردم بخواه از پادشاه

زانکه فردایی پس از امروز هست *** آتش دوزخ بسی جانسوز هست

گرچه مستغرق شوی در نعم و ناز *** یاد کن زان محنت روز دراز

در زمان صحت و نیروی تن *** یاد آور سقم و آشوب بدن

کزپس هر نعمتی يك نقمتی است *** وز پس هر صحتي يك صدمتی است

در وفور دولت و عز بلند *** یاد کن از روزگار مستمند

گر برینگونه سپاری روزگار *** هر دو گیتی را بگردی کامکار

بگذرد این روزگار شوم و تلخ *** در سمرقند از بمانی یا ببلخ

گردش روز و شبانت ای جوان *** عاقبت پیریت سازد تا توان

گرگشائی چشم و گوش هوشیار *** هیچ ناصح نیست به از روزگار

ص: 201

چشم بادامیت چون شد کارو کور *** جان آرامیت چون شد تار و تور

آن سهی سر و قدت چون گشت خم *** از چه با گرمی بکشتی سرددم

رونق دیدار گلگون چو ماه *** از چه شد ناگاه منحوس و سیاه

بوستانهائی که بودی داستان *** از چه گورستان شد و دروی ستان

آن شراب نوش و نقل و انگبین *** از چه اکنون آمدت زهری مبین

آن دو لعل نوشخند جان فزا *** از چه در آخر بکشته جان گزا

ماهرویان جميل سرو قد *** از چه خمیده شدند وزشت و بد

آن بدنهای سمین سیم گون *** که بدندی چون یکی سیمین ستون

از چه ناگاهان بشد زرد و نزار *** وان حریر چین بشد چون پنبه زار

و آنکه بد آسیم و استادی جلیل *** گشت آسیمه سر و گند و ذلیل

وان غدیر عذب و شیرین چوقند *** خود بوقت دیگرش بین آبکند

باغهای سبز وخرم چون بهشت *** كشت خشك وخر میها را بهشت

وان عمارات وقصور نامدار *** جمله شد ویران و جای مورومار

گر شدی آشفته روئی چو ماه *** سال و ماهش میکند دیوی سیاه

کشت و زرع و میوهای رنگ رنگ *** برزکار و برزه و شاخ و خدنگ

لاله زار و گلعذار و شوخ و شنگ *** خوش نگر گردیده جای آزرنگ

گریکی شادان شوی از ماه و سال *** سالها یا بی بسی رنج و ملال

بازکن دیدار عقل و هوش را *** دور کن این خوابك خرگوش را

جز و جزو این جهان پندت دهد *** یادها از قید و از بندت دهد

از چه میگوئی دهد دنیا فریب *** خود فریب از خود خوری ای بی نصیب

بانگ دنیایت رسد اندر رحیل *** نو دچار حرص و آز و قال و قیل

پس چرا لعنت بدنیا میکنی *** گر کنی باید بما فيها کنی

کین همه رنج و بلا و درد و غم *** خود خریدی و بخود کردی ستم

روز و شب با صد زبان اندرز ساز *** توهمی در بند نفس و قید و آز

ص: 202

واله معشوق شوخ و خوش منش *** ناگهش بیند پلشت و بدکنش

آنچه زان غره شوی اندرجهان *** جمله ما فيها است بهر ابلهان

گر نظر دوزى بما فيها بهوش *** بگذری از حرص ناز و حرص نوش

نیش را با نوش انبازت نمود *** ليك نفست چشم آزت را گشود

چون گشائی گوش حرص و آزها *** از سروشت نشنوی آوازها

خود سروش عقل و جبريل روان *** گویدت بگذر از این دار هوان

ليك آن اماره نفس از باز *** میدهد حرصت بر آن هون دراز

ای چه خوش بینا شدی بر رنج خویش *** تا جذر گردی از این اشکنج خویش

گر نگشتی جالب این سیم و زر *** میشدی دارای گنجی بی خطر

هر که ساعی گشت اندر رنج خود *** بیگمان محروم ماند از گنج خود

ایخدای فرد و دانای نهان *** كور دلها را زکوری وارهان

ما همه کوریم و بینا خود توئی *** ما همه جهلیم و دانا خود توئی

پاك كن زنگار جهل از جان ما *** خارهای شقوت از بستان ما

ما همه جسمیم و توجان آمدی *** ما همه خاکیم و تو کان آمدی

ما همه سنگيم وتو ياقوت پاك *** ما سفالیم و تو لعل تابناك

ما همه فاني و جاویدان تولي *** روح بخشاینده أبدان توئی

جسم وروح وعقل ونورو علم وفهم *** وان خيال وخاطر و پندار و وهم

عزو نازونيش و نوش وملك وجاه *** ابر و باد و برق و رعد و هور و ماه

جمله از جود تو پیدا آمده *** عارفان زین جود شیدا آمده

من شفاعت کر کنم جود ترا *** و این همه آیات موجود ترا

خاصه نور پاك ذات سرمدت *** مصطفی و برگزیده احمدت

دیده ما را عطا کن ای کریم *** تا نماید ره براه مستقیر

ای کریم نور بخش لا يزال *** ای نماینده جمال ماه و سال

ای فزاینده درخش ماه و هور *** که بود يكسان ترا نزديك ودور

ص: 203

ای فزایده نشان نه سپهر *** در نمایش از تو آمد ماه و مهر

روشن آور این دل تاريك ما *** محكم آور رشته باريك ما

ما اسیر نفس اماره شدیم *** ما گدای دیو خونخواره شدیم

چیرگی نفس از ما دور کن *** نفس را اندر خرد مزدور کن

عقل اگر مغلوب نفس ما شود *** جان اسیر مار و اژدرها شود

گر نباشد فضل و رحمت کارساز *** كار ما یکباره گردد نابساز

چون توئی خلاق و علام الغيوب *** چون توئی رزاق وستار العیوب

عيب ما را جملگی پوشیده *** دیگ ما را جملگی جوشیده

هم تو می باید که از لطف و کرم *** جملگی را شاد سازی از نعم

نعمتی کان پربها و ارزش است *** در دو گیتی رحمت و آمرزش است

ما همه خواهنده آمرزشیم *** گر بیامرزی هماره دل خوشیم

چون دل ما منزل و مأوای تو است *** عقل و جان ما پی سودای تو است

منزلت را کم کنی مأوای نار *** کی بسوزی جای نور کردگار

هر کجا باشی تو آنجا جنت است *** هر کجا جنت بود کی نقمت است

بخششی فرما ایا فرد کریم *** بهره ور گردان ز جنات نعیم

در كتاب زينة المجالس مسطور است از تاریخ روضة الصفا روایت شده است که در زمان وانق عباسی شش کوکب سیتار در برج دلو که از بروج آبی است قرآن کردند و گروه ستاره شناسان و منجمان حکم نمودند که جهان را طوفانی چون طوفان نوح در پیماید واثق سخت بهراسید و رنگ شکیبائی از چهره آمالش بر پرید ، از ابن عیسی منجم که در آن فن مهارتی بکمال داشت بپرسید که نرا در باب این قران چه حکم بخاطر رسیده است؟ ابن عیسی گفت : در زمان نوح هفت کوکب سیار در برج حوت در يك ثانيه قرآن کردند و اکنون شش کوکب هستند در یکدرجه بهم رسیده اند و ستاره زحل با ایشان نیست، گمان من این است که این طوفان باین میزان نخواهد بود بلکه چنانم بخاطر میرسد که بقطری از اقطار جهان

ص: 204

که بعضی از مردم بلاد و اطراف در آنجا مجتمع گشته اند بيلاي غرق مبتلا گردند .

اتفاقا در آن سال حاجیان در رودخانه فرود آمده بودند که هرگز کسی در آن موضع آب نديده بود بيك ناگاه ابری پدیدار آمده بر کوهسار وصحرا بیارید و سیلابی عظیم روان گشت و جماعت حاجیان را احاطه کرده قریب سیصد هزار تن را بطوفان بلا غرفه داشت و معدودی چند بشاخه های اشجار و شخهای جبال پناهند گردیده از آن سیل دهنده رمنده شدند و جان بساحل نجات کشیدند ، و این خبر را در کتاب روضة الصفا بنظر نیاوردم شاید از کتاب روضة الأصفيا نقل كرده و در قلم كاتب سهو رفته است .

در تاریخ نگارستان مروی است که صاحب طبقات نوشته است که در زمان واثق در طرف مشرق آتشی پدیدار گردیده آوازی مهیب داشتی چنانکه هر کسی از آنحدود بگذشتی ،بسوختی بعضی از اعراب آن آتش تافته را بخداوندی می پرستیدند خالد بن سنان عبسی از راه خراسان بدانجا گذشت جمعی کثیر از مردم او بآن آتش سوزان بسوختند.

و صاحب تاريخ مذكور بعد از این روایت برسبیل تمثیل و حکایت میگوید : در زمان انوشیروان آتشي در زمين بني غطفان پيدا شد که هر کسی در آن مینگریست بالوهيتش ستايش مي نمود و هر کسی در آن بلاد بدعوت دين عيسى على نبينا وعليه الصلاة می گذرانیده آن فرقه را منع مینمود آن جماعت گفتند: ما در آن زمان بکیش عیسی علیه السلام اندر میشویم که شما این آتش را رفع کنید ، بزرگ آن قوم عیسی مخلد با ده تن از رفقای خود روی آتش نهادند.

عیسی بادره که بدست اندر داشت بر آن میزد و رفقا با نعلین از قفا میزدند آن آتش از پیش روی ایشان بتاخته بچاهی اندر فرو رفت عیسی مخلد از دنبال بچاه در آمده بعد از زمانی بیرون آمده عرق بسیار کرده بود اما هیچ جایش نسوخته بود و از آن پس نشانی از نیران نیافتند.

و عیسی مخلد در مرض الموت وصیت نمود که مرا در فلان تل دفن کنید بعد از

ص: 205

سه روز شتر دم بریده بدانجا خواهد آمد مرا از قبر بیرون آورید تا شمارا از اخبار آینده تا قیامت خبر دهم ، قوم خواستند چنان کنند خویشاوندانش پذیرفتار نشدند و استنکاف نمودند .

معلوم باد که چنانکه مکشوف آید در مسطورات صاحب تاریخ نگارستان تحریفی بعلاوه سهوی افتاده است ، چه خالد بن سنان بن غيث عیسی علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است و نسبش با إسماعيل ذبیح می پیوندد و عبس باعين مهمله مفتوحه و بای موحده ساکنه و سین مهمله نام یکی از قبایل عرب است و ظهور او چهل سال قبل از ولادت حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه وآله وسلم و يكسال قبل از سلطنت انوشیروان عادل است .

و آنحضرت با قبایل خود در اراضی عدن وطن داشت و فرشته خدای بروی ظاهر میشد و جنابش را از حدیث بهشت و دوزخ و میزان حساب و ثواب وعقاب روز جزا آگاه میساخت و خالد علیه السلام مردم را بشریعت عیسی سلام الله عليه دعوت میفرمود در روزگار اوچنان افتاد که از مغاره که در سنگستان آندیار بود دخانی سر بر کشید که روز ماننده دخان تیره و تاريك و شب بگونه آتش شعله ور می گشت و زبانه بر میکشید چندانکه مردم عرب تا سه روزه راه را بدان روشنائی شتران خود را شب بچرا میفرستادند و گاه گاه آن آتش در زراعت و حراثت قبيلة عبس افتاده زیان فراوان میرسانید.

مردم در حضرت خالد عرضه داشتند که اگر ما را بدین و کیش خویش میخوانی این آتش را فرونشان تا بر نبوت تو آبتی باشد و ما را در حق او لغزشی پیش نیاید آنحضرت مسئول ایشان را با جابت مقرون ساخته عصای خود را برگرفته آن آتش تافته را استقبال فرمود و همی عصا بر آتش بزد و آتش از وی بگریخت تاگاهی که آن آتش شعله باره را بدان مغاره که از نخست از آن سر بیرون کرده بود در برد و بقیه حکایت با بینونتی که با مسطورات تاریخ نگارستان دارد در ناسخ التواریخ و دیگر كتب اخبار وتواريخ مذکور است .

ص: 206

وخالد بن سنان عیسي علیه السلام که از جمله پیغمبران است چگونه تواند با واثق خلیفه معاصر باشد ، و عیسی مخلد در زمان انوشیروان نبوده است ، همان خالد بن سنان عیسي است ، و نویسندگان چون عالم نبوده اند عیسی با باء موحده را از عیسی با ياء حطي فرق نگذاشته و خالد را مخلد خوانده اند ، و اگر در زمان واثق نیز آتشی پدیدار و این اوصاف در آن نمودار شده است جز باین صورت است که رقم یافته است، خالد بن سنان عبسی بر آن نگشته و مردمش نسوخته اند ، چه خوب است که کتاب کتب و نساخ نسخ از علوم صرف و نحو و تاريخ و تفسير وقصص وحكايات وسیر و روایات مطلع باشند.

دختر خالد سنان در پیرانه سر بحضرت خیر البشر صلی الله علیه وآله وسلم تشرف جست پیغمبر او را بزرگوار داشت و ردای مبارکش را بگسترانید و او را بر آن بر نشانید و فرمود « مرحباً بابنة نبي ضيعوه قومه » خوشا بدختر پیغمبری که قوم او وصیتش را ضایع گذاشتند ، اتفاقا رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم سوره اخلاص را تلاوت فرمودند و گفتند « قل هو الله أحمد الله الصمد » دختر خالد عرض کرد: پدرم در زندگانی خود این سوره را تلاوت می نمود ، علامه مجلسی أعلى الله مقامه در حیات القلوب می نویسد: نام آن دختر محیا بوده است .

در کتاب اعلام الناس مسطور است که وقتی مردی در حضور واثق بایستاد و گفت اى أمير المؤمنين « صل رحمك وارحم أقاربك وارحم رجلاً من أهلك » صله رحم خود را بجای گذار و برخویشاوندان خود بخشایش و مهربانی فرمای و مردی را که از اهل و کسان خودت میباشد بعطوفت و عنایت شاد ساز ، واثق گفت : تو کیستی چه ترا پیش ازین نمیشناختم؟ گفت : پسر جدت آدم علیه السلام هستم.

واثق گفت : ای غلام یکدر هم باین مرد بده، آنمرد گفت: اى أمير المؤمنين با این یکدر هم چسازم؟ واثق گفت : آیا چنان میدانی که اگر این مال را در میان برادران تو که فرزندان جد من هستند پخش کرده هر يك را از روی حساب و شمار بخشی بدهند آيا يك جبته بتو میرسد ؟! آنمرد در جواب واثق گفت « الله درك ما

ص: 207

أذكى فهمك » خیروخوبی تو با خدای باد که ناچند فهم و دانشی نیز و چند مذکی داری ، واثق اورا بعطيتي کامل برخوردار ساخته مکرم و کامکار بازگردانید.

نمی دانم اگر این مرد در جواب میگفت : اگر چنین است که تو میفرمائی از چه روی مال و بضاعت يك نيمه زمین را بخزانه خود نقل وتو يك تن برابر سيصد هزار تن در مصارف عيش وسرور و تجمل وتفنن وفسق وفجور وانجام مقاصد خود و اتمام مفاسد خود و مشتهيات نفسانیه خود و خطاکاری و غلط بخشی و حظ نفس خود میرسانی وبظلم وزور وقتل ونهب وعدم رضاى مالك وصاحب بلكه بطور غصب غاصب میستانی و می کشانی و در مواردی که مخالف شرع خدای وحکم خداوند تعالی است میرسانی !

اقارب و مقربان خود را نیز در مال و جان و ناموس کسان دست تصرف و قدرت در از مینمائی تا هر يك برابر هزار تن و ده هزار تن و بیست هزار تن می برند و میخورند و ناله وزاری منهو بان و مظلومان و مغصوبان و مغضوبان و زنان بیوه و مردان کالیوه را بدرگاه حضرت احدیت بلند و جمعي ارجمند را مستمند مینمایند ووزر و و بالش را بایستی تو احتمال کنی و در موقع حساب گرفتار عذاب و نکال شوی !

او را چه جوابی و عذری مقرون بصواب بود ؟ بلی چون مالك رقاب و دارای چنگال عتاب و خطاب واخذ و بند و ملك و پیوند بود کسی را قدرت اینگونه جسارت و مناظرت نبود .

آری چنان است که فرموده اند و در ذیل احوال مروان بن حکم نابکار که بمروان حمارش انجام کار بود مذکور نمودم « اتخذوا مال الله دولاً وعباد الله خولاً » مال بندگان خدای را بیرون از حق خود بدست ناحق خود از دست ذوى الحقوق بدست خود در آورند و غاصب را صاحب خوانند و در آنچه نفوس اماره خبیثه ایشان مایل باشد بدون رضای صاحبان اموال بکار بندند و بندگان یزدان و آفریدگان سبحان را بنده خود و پرستنده فرمان خود سازند و برگردن ایشان بدون استحقاق سوار شوند و خون و مال و ناموس و اهل و عیال و آنچه ایشان راست بدست ظلم و عدوان

ص: 208

بیاد فنا و زوال بسپارند .

عجب تر اینکه اگر بباطن امر بروند جمله آنان برخودشان ترجیح دارند

چه اغلب ایشان و اجدادشان طرید رسول خدا ولمین بر زبان مبارك برگزیده خدا صلی الله علیه وآله وسلم و دشمن دوستان و اوليا و ائمه هدى و مخالف امرونهی خدا و کتاب خدا و فرستاده خدا بوده اند ! این حال و منوال از ابتدای خلقت عالم که تواریخ و اخبار و شواهد و آثار از آن کاشف است بر این صورت بوده است و در هیچ عهدی از عهود جز این طریقه

نا محمود مشهود نشده است !

همیشه خبر از ظالم و مظلوم وغاصب ومغصوب وفاسق ومفسوق وفاجر ومفجور وجابر و مجبور و تطاول دست جباران و تزاید مکر مگاران در میان بوده است ! حکمتش را جز حکیم مطلق جل جلاله نمیداند . مسعودی در مروج الذهب می نویسد : بعضی گفته اند که وفات حضرت ابو جعفر محمد بن علي الجواد صلوات الله عليهما در خلافت الواثق بالله بوده ، و می گوید : سن مبارك آنحضرت چنان بود که در این کتاب در ذیل احوال معتصم مذکور نمودیم گفته اند : آنحضرت صلوات الله تعالی علیه این کلمات شرافت سمات را بواثق رقم فرمود .

أى أمير المؤمنين « ليس من أحد و إن ساعدته المقادير بمتخلص غضارة عيش إلا من خلال مكروهة ، و من ترك معاجلة الدرك انتظار مواجلة الأشياء سلبته الأيام فرصته فإن شرط الزمان الأفات وحكم الدهر السلب ».

خلاصه معنی این است: اگر چه مقادیر مساعد تدبیر شود هیچکس بغضارت عيش و خوشی و تازگی و ناز کی عیش و زندگانی جز بدستیاری خلال مکروهه نایل نمی شود و هرگز نباید فرصت را از دست و نقد را به نسیه فروخت واندك را بامید بسیار از دست داد چه هر کسی چنین باشد و کار بمسامحت و طمع و مماطلت پردازد روزگار غدارش از حیله فرصت مسلوب و دست او را از دامان طلب وذيل مقصود کوتاه سازد چه شرط روزگار ناپایدار وصول آفات و نزول عاهات و حكم دهر جفاكار سلب البسه اختیار و اقتدار و محروم ساختن از برخورداری است ( وقت را غنیمت دان آنقدر که

ص: 209

بتوانی ) و ازین پیش در ذیل وفات حضرت جواد علیه السلام باین روایت مسعودی در باب سن مبارکش اشارت رفت .

در تاریخ الخلفای سیوطی مسطور است که حسين بن يحيى حسين بن يحيى گفت : واثق بالله چنان در خواب دید که گویا حضرت احدیت خواستار جنت شده است و گوینده ميگويد « لا يهلك على الله إلا من قلبه مرت ، در حضرت خدای بهلاکت نمیرسد مگر کسیکه داش مرت باشد ، جوهری در صحاح اللغة ميگويد : مرت بيابان بی علف و ثبات است «مرت بين المروة ، و مرت الحاجب إذا لم يكن على حاجبه شعر .

یعنی مردی است که ابرویش موی ندارد یا اینکه مرت زمینی است که خشك نمی شود خاک نمدار آن و نمیروید چرا گاه آن مقصود این باشد که هر دلی که بنور معرفت قابل انتقاش و انعکاس اشعه معارف و علوم و ترحم نباشد امید رستگاری ندارد.

بالجمله واثق چون صبحگاهان بیدار شد از مجالسان خود ازین معنی بپرسید هیچیگ ندانستند که چه معنی دارد، واثق یکی را بفرستاد وأبو محلم را حاضر ساخت و از تعبیر آن خواب و معنی «مرت» بپرسید ابو محلم گفت مرت بمعنی آنزمين است كه خشك و خالی و بی گیاه باشد و هیچ چیز نرویاند و با این صورت معنی این است که در حضرت پروردگار به هلاك ودمار نمیرسد مگر کسیکه دلش از نور ایمان و نهال ایقان خالی باشد مثل خالی بود بیابان نفر از گیاه ، واثق گفت : همی خواهم در معنی مرت شاهدی از شعر بیاوری، یکی از حاضران مبادرت کرده این بیت را که شاعری از بنی اسد گفته است بخواند .

ومرت مروتات يحاربها الفتي *** ويصبح ذو علم بها وهو جاهل

أبو معلم بخندید و گفت: سوگند با خدای ازین جای بدیگر جای نشوم تا برای تو ازین گونه شعر بخوانم پس از اشعار عرب صد قافیه معروفه از صد شاعر معروف بخواند که در هر بیتی لفظ مرت مذکور بود ، واثق بفرمود تا صد هزار

ص: 210

دینار سرخ در جايزه أبي محلم بدادند.

راقم حروف گوید: این کردار ابو محلم از قراءت اشعار حماد راويه وعرض قصاید شعرای جاهلیتین چنانکه از این پیش در زمان خلافت مهدي مذكور نمودیم اغرب است ، چه حماد را شغل و منصب در حفظ اشعار وروایت بود وعمر خود را مدتها در آن صرف می نمود و فواید او ازین امر بود ، اما أبو محلم براین نمط شناخته نبود.

وانگهی بدون سابقه قراءت صد قصیده فصحای عرب درصد قافیه که در

هريك لفظ مقصود باشد سخت غریب است! آیا چه مقدار قصاید غیرم خاطر داشته است که در لفظ مرت این چند عرض شواهد دهد ( و این همه آوازها از شه بود) :

چه ترقی مردم هر مملکتی نسبت بهرفتی و علمی و صنعتی بواسطه تشویق پادشاه یا خلیفه یا فرمان گذار مقتدر آنعصر است، بهرچه میل او باشد و تشویق او باشد جانب ظهور در اورواج میگیرد ، مثلاً در سیره خلفای بنی امیه و بنی عباس که بنگرند و اوصاف و اخلاق هر يك را بسنجند آنچه را که طبع خلیفه عصر مایل و شایق بوده و طبیعت اوخواهانش بوده است .

از آنجا که « الناس علی دین ملوكهم » جانب رشد و کمال گرفته است پاره را ميل بحرب وفتوحات وفروسيت بوده است که در بدایت هر سلطنتی لازم است همان رواج یافته، برخی راغب شکار و شراب بودهاند و قدرتی و دوامی در سلطنت بوده است همان را بیشتر ساخته اند ، و گروهی را که سلطنت طول مدت یافته و فراغتی ومطاعیتی حاصل شده است و مايل عيش وعشرت وغنا وسرود و ماهرویان سرودگر بوده است همان رونق و بضاعت حاصل شده است.

و برخی را که از کثرت تنعم ولطافت طبع ميل بعلوم فلسفه و عرفان و نجوم و هیئات روی داده است علمای آنفنون ظاهر و بسیار شده اند ، و برخی را که میل بعمارات عاليه واماكن تنعم وتجمل و صنایع بدیعه بوده است همان را ظهور و بروز

ص: 211

افتاده و برخی را که میل با سفار و دیدار مصنوعات پروردگار و اخذ علوم و فنون بوده همان را پیشنهاد کرده اند .

و برخی را میل بآثار جميله و بقای نام نيك وذكر مخلد بوده است اسباب آن فراهم گردیده ( نوشیروان نماند ولی نام او بماند ) وانبوهی را که رغبت بجمع مال و انباشتن خزاین و انباشتن كنوز و بخل و امساك بوده غالب مردمان عصرش همان صفت را پیشه ساخته اند، و جماعتی را که صفت جود و سخا و کرم وعطا در نهاد بوده است اگرچه چه بحد اسراف و اتلاف میرسیده همان اوصاف ترقی کرده است.

اگر بر اخلاق و افعال تمامت سلاطين وفرماندهان روی زمین بنگرند.

از آغاز جهان تا کنون ازین گونه دیگر کون نبوده است ، آری بر صفت جود و بخشش واثق چون امیدوار و میل طبع او را بشعر و شاعری و پاره کمالات وعلوم خبردار بوده اند در تکمیل آنچه مطلوب او بود میکوشیدند ، وأبو محلم وامثال او بمقام کمال میرسیدند اگر چه این بذل واثق از حد خود و مقدار حق أبي محلم بسى فزون تر و یکی از آثار اتلاف و اسراف معموله خلفای روزگار میباشد ، اما از حیثیتی که راجع بترقی علم و ادبیات و آثار باقیه و بقای نام جمیل است البته هزاران درجه از مصارفی که در امور منکره و معاصی سیسته یا اعمال فاسده غير مشروعه بشود بهتر است .

در تاریخ نگارستان از أحمد بن بدر حکایت میکند که گفت : محمد بن عبد الملك مرا بزندان جای داد ، چون در زندان قدم نهادم أحمد بن اسرائیل و سلیمان بن وهب را در آنجا بدیدم ادبار زندان را بیمن دیدار ایشان تدارك نموده از صحبت یکدیگر متمتع بودیم و روز و شبی در ظلمتکده زندان چون گلشن رضوان میگذشت در این اثنا شبی در خواب دیدم که شخصی بمن میگوید که ازین شب یکماه بپایان برسد واثق بدیگر جهان جامه برد ، چون صبح بردمید بر این خواب واثق شدم و با اصحاب نقل كردم أحمد بن إسرائيل گفت: هرگز ازین خواب داستان مساز و از افشایش بپرهیز .

ص: 212

گفتم : چه بودی تاریخ این واقعه را ثبت کنی ، گفت : من از خود بی بهره نیستم که بر چنین کار اقدام نمایم، و چون روزانه سی ام در رسید احمد گفت : امروز روز میعاد است و هیچ حادثه نمودار و نشانی نمایان نیست ، گفتم: در این دوران پیچ در پیچ و از روز بشب پیوستن ممکن است که از پس پرده غیب هزار صورت چهر گشاید که در مرآت هیچ گمانی نیاید، اما چون دو پاس از همان شب بر گذشت خبر مرگ واثق ثمر گشت و جمعی بزندان آمده از موت او باز گفتند .

در جلد اول مستطرف مسطور است که واثق اخلاقش وحلم و بردباريش بمأمون بود ازین روی او را مأمون صغیر میخواندند ، و حکایت کرده اند که روزی دختر مروان بن محمد بخدمت واثق در آمد و گفت : السلام عليك يا أمير المؤمنين واثق گفت : من أمير المؤمنین نیستم و ادراک این مقام را هنوز نموده ام ، گفت : السلام عليك أيها الأمير ، واثق گفت : وعليك السلام ورحمة الله وبركاته .

آن زن گفت : باید عدالت شما برما احاطه کند ، واثق گفت : اگر ما بخواهیم از روی عدل باشما کار کنيم يك تن از شما بر روی زمین باقی نمیماند ، زیرا که شما باعلي بن ابيطالب رضي الله عنه وكرم وجهه محاربت ورزیدید و حق آنحضرت را برديد ، يعني معاوية بن أبي سفيان اين گونه با آنحضرت رفتار کرد و با او جنگ و رزید و حق آنحضرت و خلافت را غصب نمود ، و پسر نیکوسیرش حسن رضي الله عنه را مسموم ساختید و شرط و عهدی را که با آنحضرت بگذاشتید بشکستید ، وحسين بن علي رضي الله عنه را بکشتید و اهل او را اسیر ساختيد ، و علي بن أبى طالب علیه السلام را بر منابر خود لعن فرستادید، و علي بن عبدالله را از روی ظلم وعدوان بتازیانه جور وطغيان مضروب نمودید و عدل ما يكتن از شما را برجای نمیگذارد.

آن زن گفت : پس باید عفوشما شامل حال ما شود ، واثق گفت : اگر چنین است بلی چنان میکنم و بفرمود تا اموال او را بخودش رد کردند و در احسان و اکرام آنزن مبالغت نمود .

معلوم باد، از زمان انقراض بني عباس تا پایان عمر واثق يكصد سال طول مدت

ص: 213

دارد و البته دختر مروان حمار هم شاید سالی چند قبل از قتل پدرش تولد یافته و بایستی در این هنگام متجاوز از صد سال و اگر در ایام امارت واثق این مکالمات را قبل از خلافت او نموده باشد در حدود یکصد سال باشد و الله تعالى أعلم . واگر دختر مروان در جواب واثق میگفت : اگر کار بعدل برود از شما نیز یکتن بر صفحه زمین باقی نماند، جواب نداشت .

بیان پاره اشعار أبي جعفر هارون بن معتصم واثق خلیفه و ظرافات او

در تاریخ الخلفاء سیوطی مرقوم است که واثق بوفور ادب و ملاحت شعر و ذوق وشوق نامدار بود و چنان اتفاق افتاد که وقتی خادمی شکر لب که بر قند مصری و شکر هندی طعنه میزد از زمین سرور آمیز مصر بدو تقدیم کردند و واثق در هوای آن مصر ملاحت و صبح صباحت و چهره آتشین و اندام سیمین دلی تافته و خاطری آشفته داشت و بعشق او روز وشب میگذاشت .

و هنگامی آنخادم را که مخدوم او بود از خود خشمناک ساخت و از آن پس وقتی شنید که آن آفتاب مه غلام باپاره خدام میگوید : سوگند باخدای دیروز واثق آرزومند بود که با او سخن کنم و این کار نکنم و باوی تکلم ننمایم.

واثق چون این خشم و ستیز را بدید این شعر را بگفت :

يا ذا الذي بعذابي ظل مفتخراً *** ما أنت إلا مليك جار إذ قدرا

لولا الهوى لتجارينا على قدر *** وإن أفق منه يوماً ما فسوف ترى

در نوزدهم اغانی در ذيل احوال إبراهيم بن مهدي باين شعر اشارت رفته است .

ص: 214

مشو غره بر چهر زیبای خود *** براین قامت وحسن سیمای خود

توئى مالك حسن و من مستمند *** که از عشقت افتاده در رنج وبند

چوسلطان شدی عدل را پیشه کن *** ز سوز دل عاشق اندیشه کن

اگر پر ز عشقت نبد جان من *** تلافي بديدى بهر انجمن

براندیش اگر ریش بیرون کنی *** دگر گونه بر چهر گلگون کنی

از آن چین چینی رخ نازنین *** هوای دگر بر من آید مکین

از آن پس چوچین بر جبین آوری *** تن سیمگون برزمین آوری

همان رخ که هست آفت جان من *** نیابد بجز لمن از مرد و زن

سرشت نکو را بخوی نکو *** بینباز و پرکن سبویت ز جو

چو این حسن از چهره ات روی تافت *** دگر روی نیکی نخواهی بیافت

غنیمت شمار این زمان وقت خود *** که تا زین سپس ننگری روز بد

هوایت چواز دل مرا شد برون *** آن مهر بینی که بینی کنون

پشیمان همی گردی و خوارزار *** نیابی بگلبرگ جز نیش خار

در این دم که سلطان جان منی *** یگانه گل بوستان منی

بخلق نکو باش و دل پروری *** که در آخر از بهره اش برخوری

لمؤلفه : -

و هم در تاریخ الخلفا مسطور است که واثق خلیفه این شعر را در حق خادم خود گفته است:

مهج يمك يمك المهج *** بسجا اللحظ والدعج

حسن القد مختطف *** ذو دلال و ذو غنج

ليس للعين إن بدا *** عنه باللحظ منعرج

لمؤلفه :

دو چشم مست خونخوارش بود سلطان هر خونی *** دو چشمان سیاه او سیه کرده است روز من

ص: 215

از آن قد و از آن قامت قیامت بر من آورده *** نیندیشد ز ساز من نیندیشد ز سوز من

ز تیر مژه اش هر دم بجانم افکند تیری *** بدرد کرته صبر و نه بیند درز و دوز من

و نیز در آن کتاب نوشته است که صولی سند بجعفر بن علي بن الرشيد میرساند که گفت : روزی در خدمت واثق بودیم و او از شراب بامدادی روزی روشن و دلی گلشن داشت در این اثنا خادمش که مهج نام داشت و بر مهجه واثق فرمانروا بود بسته گل سرخ و نرگس بدو داد وواثق روز دیگر در این معنی این شعر را برای ما از نتایج طبع خود بخواند :

حياك بالنرجس و الورد *** معتدل القامة والقد

فالهبت عيناه نارى الهوى *** و زاد في اللوعة و الوجد

أملت بالملك له قربة *** فصار ملكي سبب البعد

و رنحته سكرات الهوى *** فمال بالوصل إلى الصد.

ان سئل البذل ثنى عطفه *** و اسبل الدمع على الخد

غر بما تجنيه الحاظه *** لا يعرف الانجاز للوعد

مولى تشكى الظلم من عبده *** فانصفوا المولى من العبد

لمؤلفه

با دو چشم نرگس و روی چو گل *** با قد چون سرو و کام پر زمل

نرگس و گل آورد آن گل بدن *** تا بسوزد ز آتش خود جان من

بر افروزد از دیده نار هوی *** بلی در هوایش شدم مبتلا

همی قرب او خواستم من بملك *** ولی غرقه آمد در این بحر فلک

شده سلطنت علت دوریم *** بهجران او کشته مزدوریم

نوان گشته از سکر و شورهوی *** هوایش بگشته بمن پادشا

ص: 216

اگر خواستار وصالش شوم *** جز از دوری و هجر او نشنوم

ز خونریز چشمش بخد چوگل *** زند اشك خونين چوبر شيشه مل

شده غره چشم چون نرگسش *** که از تیر او زخم بر هر کسش

نداند چو بر عارضش خط پدید *** بگردد شود رونقش ناپدید

نماید چو بر عارضش سبز خط *** نماند بدل مهر او زین نمط

چوپر سرخ گل زردی آمد پدید *** نه زانگونه بیند که میدید دید

واساتید شعراء اجماع بر آن کرده اند كه هيچيك از خلفا را مانند این اشعار نیست.

و هم در آن کتاب از صولی روایت میکند که گفت : عبدالله بن المعتز با من حدیث نمود که یکی از کسان ما این شعر را از بهر من قراءت کرد و چنان بود که واثق را دو تن خادم که در معنی مخدومش بودند هر يك بنوبت در انجام خدمات وانق اشتغال داشتند و واثق با یکدل در هوای هر دو بیدل بود و این شعر بگفت:

قلبي قسيم بين نفسين *** فمن رای روحاً بجسمين

يغضب ذا ان جاد ذا بالرضى *** فالقلب مشغول بشجوين

مرا یکدل بدو دلبر گرفتار *** کسی نادیده يك جان در دو پیکر

ازين يك گرشوم خوشنود آن يك *** شود غضبان ومن زان زار و مضطر

بیاد هر دو گر شیرین شود کام *** ز خشمش شهد چون صبر سقوطر

در تاریخ الخميس مسطور است که واثق بكمال ادب وجمال فصاحت ولطف بیان امتیاز داشت روزی یکی از جواری او این شعر عرجی شاعر مشهور را در حضورش بتغنى بخواند.

اظلوم ان مصابكم رجل *** رد السلام تحية ظلم

جماعتی که از فضلا و عظمای قوم حضور داشتند برخی بنصب رجلا تصويب می نمودند و بعضی می گفتند صواب این است که مرفوع باشد ، آن جاریه گفت : مازنی نحوی مرا منصوباً تلقین کرده است، پس بفرستادند و مازنی را حاضر کردند .

ص: 217

واثق گفت : تو از کدام مردمی؟ گفت: از بني مازن ، گفت : از کدام موازن هستی از مازن بنی تمیم هستی یا مازن قیس یا مازن ربیعه باشی؟ گفت: از مازن ربیعه هستم، مازنی میگوید : چون گفتم از مازن ربیعه هستم واثق با من بزبان و لغت قوم خودم تکلم کرد و گفت « با اسمك » يعني « ما اسمك » چيست نام تو ؟ چه آنجماعت باء را بمیم و میم را بیاء قلب مینمایند چنانکه در کتب نحویه نیز یاد کرده اند که جماعتی از ایشان بحضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم مشرف شدند و در باب نماز و صیام سفر سؤال کردند و «في السفر» را «في مسفر» عرض کردند و پاسخ را بلغت خود شنیدند .

بالجمله مازنی نامش بکر بود و اگر بلغت خودشان میخواست بگوید بایستی باء را قلب بمیم کرده مکر بگويد لاجرم مكروه شمرد که با لفظ مکر بواثق مواجهة نمايد لاجرم گفت: اى أمير المؤمنين نامم بکر است ، واثق بفطانت آن نکته را دریافت وزیر کی مازنی را بدانست و در عجب شد و گفت : در اعراب این شعر چگوئی ؟

گفت: وجه صحیح نصب است ، زیرا که « مصابكم » بمعنى « اصابتكم » است ، میگوید: یزیدی در این مسئله با من بمعارضت و مناظرت در آمد گفتم : این كلام بمنزله « إن ضربك زيداً ظلم » ميباشد پس « رجل مفعول مصابكم » میباشد و دلیل بر این اعراب این است که کلام متعلق بآن است که ظلم گفته میشود و تمام میگردد واثق ازین تعبیر من در عجب شد و هزار دینار سرخ در صله و جایزه ام عطا نمود و این حکایت از پن پس بنحوی دیگر که اتم است در جای خود و تغنيات

واثق مذکور میشود .

در معجم البلدان مسطور است که مختار نام قصری است در سامرا از ابنیه متوكل يحيى منجم گوید روزی واثق دست مرا بگرفت و در ابنیه سامرا میگردید تا خانه را انتخاب کند و در آن خانه شراب بنوشد، و چون بآن بیت که معروف بمختار است رسید پسندیده داشت و در آن تأمل همی نمود و با من گفت: آیا بنائی از این نیکوتر دیده باشی ؟ گفتم: خداى تعالى أمير المؤمنين را برخورداری

ص: 218

بدهد ، و ازین گونه کلمات بر زبان آوردم و در آنجا صورتهای عجیب و از آنجمله صورت بیمه بود که جمعی راهب در آن جای داشتند و از تمام آن صور نیکوتر شهار بیعه بود .

واثق بفرمود در آن موضع فرشی بگستردند و مجلسی بیار استند و ندماء حاضر شدند و مغنیان بسرود در آمدند و شراب به پیمودیم و چون شراب اثر بخشید وائق كاردى لطیف برگرفت و بر دیوار آن بیت این بیت نگاشت :

ما رأينا كبهجة المختار *** لا ولا مثل صورة الشهار

مجلس حف بالسرور وبالنرجس *** والاس والغنا والمزمار

ليس فيه عيب سوى ان مافيه *** سیفنی بنازل الأقدار

گفتم: خداوند پناه میدهد امير المؤمنین و دولت او را از هر گونه آفت و بلیت واثق گفت : « شأنكم وما فاتكم من وقتكم وما يقدم قولى خيراً ولا يؤخر شراً » خود دانید و وقتی که از شما فوت میشود و از سخن من نه خیری مقدم و نه شری مؤخر میگردد، یعنی آنچه تقدیر هست میشود و آنچه خدای خواهد جز این نشود . و بقیه مطلب در ذیل احوال متوکل عباسی مذکور خواهد شد .

بیان پاره حالات أبي جعفر واثق با بعضی مغنیان و بعضی اشعار او

چنانکه سبقت اشارت يافت أبو جعفر هارون الواثق بالله بن معتصم بن هارون الرشید از تمامت خلفای بنی عباس در امر غناء و سرود ممتاز بلکه استاد و متقن و مسلم بود ، أبو الفرج اصفهانی در آغاز جلد اول اغانی می نویسد که بعد از آنکه هارون الرشید که در ذیل احوالش مذکور داشتیم جماعت اوستادان سرودگران را فرمان کرد تا از تمامت انواع و اقسام اصوات سه آواز را که بس ممتاز دانند اختیار نمایند و ایشان بر حسب فرمان خلیفه زمان سه صوت را مختار و برگزیده

ص: 219

گردانیدند و از جمله این اساتيد بزرگ عالم إسحاق و إبراهيم موصلی و امثال ایشان بودند .

إسحاق مي گويد چون نوبت خلافت بواثق افتاد یکی روز این داستان در مجلس واثق در میان آمد و او با من بفرمود اصواتی از غناء قدیم و سرود پیشین اختیار کنم پس من توجهی خاص نموده از اصوات هر عصری که علمای آنعصر بر حسن براعت و صنعتش و قوام و استحکامش اتفاق و اجتماع داشتند فراهم ساختم و بآنکس که آن شعر و آن مدصوت و تغنی را اختیار کرده بود نسبت دادم.

و چون از این امر بپرداختم نظر بآن اصوات و غناها که بعد از آن مردمانی که ایشان را در عصر خود مشاهده نموده بودم یا اندکی پیش از آن صنعت کرده بودند نظر آوردم و از آن بساتین مسرت ثمر هر میوه که خوشتر و صوتی که دلر با تر بود بچیدم و ذخیره نمودم و آنچه شبیه باصوات قدماء وساکت در طریقت اهل غنا بود اختیار و مذکور کردم و واجبات آنرا از دست نگذاشتم و اگرچه قریب العهد بود چه مردمان بر حسب سلق مختلفه و طرق متعدده در هر زمانی در امر صوت و اختیار آن تنازع و تفاوت دارند و اگرچه در هر چه نیکو است سبقت با سابقین

و تقدم با قدماء است .

بالجمله واثق بفرمود تا اسحاق از تمام اصوات مذکوره آنچه را که از مختار متقدمین افضل بداند اختیار کند و هر صوتی را که بر آن صفت و وتبت نباشد بصوتی دیگر که از آن برتر و برای اختیار کردن اولی دانسته باشد برگزیند اسحاق بموجب امر خلیفه آفاق رفتار کرد و این قطعه را بآنچه مختار غیر از این جماعت که ابراهيم موصلي و إسماعيل بن جامع وفليح بن عوراء باشند و با مر هارون الرشید اختیار کرده بودند متابعت نمود چنان که در ذیل احوال هارون الرشيد مشروحاً مسطور نموديم . در مجلد هشتم اغانی مسطور است که از جمله خلفائی که از بنی عباس صنعت او در اغاني مدون گردید واثق است و این کار را از دیگر خلفاء معلوم

ص: 220

نداشته ایم و ولید بن یزید در دف زدن اوستاد بود و سفاح و منصور و سایر خلفا را غنائی بود و آهنگها و نواها و سازها و سوزها در کار داشتند که جان سوز نبود و چندان نزار و قليل الفایده بود که نگارش آن مطبوع نیست .

حماد بن اسحاق از پدرش اسحاق حکایت کند که گفت : روزی بدون اذن که به فلان در موضع آیم بسرای واثق در آمدم و او را نشسته بدیدم بناگاه آواز عودی و ترنمی از خانه بشنیدم که هرگز در مدت عمر خود نشنیده بودم در این حال جامی سر بر کشیده و نگران شد و دیگر باره سر بگردانید و مرا صيحه بر زه پس بدرون خانه رفتم و واثق را بدیدم فرمود: چه چیزی می شنیدی گفتم: زنم بطلاق باد و هر مملوکی آزاده که چنان آوازی آزاده و پرآوازه شنیدم که در تمام اوقات زندگی باین خوبی و پسند طبع نشنیده ام.

واثق بخندید و گفت: این چه چیزی است همانا این تغنى فضله ادب و علمی است که قدمای اهل جهان زبان به مدحش گشوده و اصحاب رسول خدای صلى الله عليه و آله ورحمهم و كساني و کسانی بعد از ایشان بیامدهاند مایل بآن بوده اند .

همانا ازین پیش مذکور نمودیم که جناب عمر بن خطاب که از هد از رفقایش بود عنوان غناء و سرود نمود و جناب خال المؤمنين معاوية بن ابي سفيان که عمر او را کسرای عرب می شمرد با آن عقل و متانت چنانش استماع سرود و تغنى بلذت وهزت مي آورد که بحالت ترقص و بی خبری اندر میشد ، سایر خلفای بنی امیه و بنی عباس که بحالت ایشان اشارت نموده ایم خصوصاً وليد بن يزيد وهارون الى و محمد امین چندان در این افراط نمودند که حد و حصری نداشت.

بالجمله واثق گفت : ایشان در این کار راغب بودند و شیوع آن در حرم خدای و حرم رسول خدای یعنی مکه معظمه و هجرت گاه آنحضرت مدينه طيبه بعد شیاع و رواج و رونق بزرگ پیوست بلی جز این خلفای مذکوره و میلان و رغبت ایشان باعث این شیوع و شیاع و اتباع کدامکس گردید چه گفته اند « الناس علی دين ملوكهم و بیشتر شیوع این گونه افعال و آثار از نمایش آسایش و تنعم وقوت مزاج وترقي قوای حیوانی و هیجان مشتهيات نفسانی است ازین روی مردم

ص: 221

مرتاض را که اسباب تقویت این قوی در کار نیست این گونه متاع در بازار نباشد .

واثق گفت : آیا دوست میداری که از من بشنوی ؟ گفتم : آری سوگند بآنکس که مرا بخطاب تو ورأى جميل تو تشریف و بلندی داد و اثق گفت: ای غلام این عود را بیاور و إسحاق را رطلي از شراب بده پس رطل را بیاورد و مرا داد و واثق در این شعر أبي العتاهیه در این صوني که خودش بساخته بود تغني فرمود :

اضحت قبورهم من بعد عز هم *** تسفى عليها الصبا و الحرجف الشمل

لا يدفعون هواماً عن وجوههم *** كانهم خشب بالقاع منجدل

پس آن رطل را بیاشامیدم و برخاستم و او را دعا و ثنا بگذاشتم واثق مرا بنشاند و گفت: آیا دوست میداری دیگرباره این صوت را بشنوی ؟ گفتم : سوگند با خدای سخت دوست میدارم واثق بدفعه دوم برای من تغنی کرد و هم بفرمود تا وطلی دیگر بمن آوردند و بیاشامیدم و این کار به سه بار پیوست .

آنگاه خادمی را بخواند و گفت : سیصد هزار درم بمنزل إسحاق حمل کنند بعد از آن فرمود اي اسحاق سه آواز بشنیدی و سه رطل بیاشامیدی و سیصد هزار در هم بگرفتی هم اکنون باهل و عیال خود باز گرد تا از سرور تو مسرور و بشادی تو شادمان شوند و من با آن مقدار کثیر دراهم بمكان و مسکن خود باز گشتم.

راقم حروف گوید: سخت نفسى ابية وقلبي مؤمن و خاطری روشن و نظری دوربین و بصری بصیر میخواهد که بر خدا و روز جزا بنگرد و تکالیف دینیه را بر تحف دنيويه و لذایذ نفسانیه ترجیح و متاع باقي را بر زخارف فانیه تفضیل دهد و پای زیادت و قدس و تقوی بر نمایشهای دنیا بزند و تصفیه روح و تقدمه آخرت را که هرگز زوال نمیجوید بر آنچه در معرض زوال وفنا وعرصه منایا و بلا میباشد برگزیند و اسیر دیو نفس نشود و غنای آجل را بفقر عاجل نفروشد.

و چون نيك بنگرند مردم هر عصری که مگر از هزاران تنی را مؤمن خوانند باين حيثيات مذکوره دچار و از نهج حق بر کنار مانده اند و هواجس نفسانی و وساوس شیطانی و دسایس نهانی بر جان و عقل و دیده بصیرت ایشان غلبه کرده

ص: 222

است و بزخارف و متاع سرای غرور از باقیات صالحات و جنات عالیات و رضوان خالق الارضين و السماوات كر و كور داشته و بمناهج خطايا ومعاصي كه مسالك مهالك و بلایا میباشد مزدور و از شنیدن حق و دیدن حق کروکور ساخته است.

لا جرم هر کسی که بر حسب اتفاقات و تقديرات بمال ومشاغل و مناصب دنیا بهره ور شود اگر چه گاو و خر باشد بدنبالش بپویند و به ثنا و ستایش مدحش بگویند و جز رضای او اگر چه موجب سخط پروردگار و مخالف رضای قادر قهار باشد نجویند و خدا و پیغمبر و دین و آخرت خود را در سکه در هم و دینار و منصب و مشغله دنیا شناسند .

اگر نه چنین است چرا بایستی از آفتاب نورپاش حقیقت ولایت و امامت چشم بپوشند و جز پیمانه طغیان و عصیان ننوشند و جز جامه کفر وزندقه والحاد اختيار ننمایند و جز متابعت أئمه کفر و فسق وفجور شب بروز و روز بشب نرسانند و از نهج راست و مستقیم که طریق جنات نعیم است بجاده غیر مستقیم راه سپار شوند و بدوزخ و جحیم منزل گزینند ابرار اطهار را بگذارند و دنباله پوی اشرار فجار گردند و با ندیشه لذت دوروزه این جهانی ائمه سبحانی را مخالف و با ائمه شیطانی مؤالف شوند و ذالك هو الخسران المبين .

أحمد بن محمد بن فرات گوید که از غریب شنیدم میگفت واثق که خلیفه روزگار بود صدگونه صوت و سرود صنعت نمود که در تمام آن يك صوت ساقط نبود و در این شعر این لحن را بصنعت آورده بود :

هل تعلمين وراء الحب منزلة *** تدنى اليك فان الحب اقصاني

هذا كتاب فتى طالت بليته *** لا يقول يا مشتكي بني واحزاني

و این شعر از یعقوب بن اسحاق ربعی مخزومی و غناء از واثق است «رمل بالوسطى من رواية الهشامي» و مطلع آن این شهر است :

قال الوشاة لهند عن نصارمنا *** و لست انسی هوی هندو تنسانی

و هم از غناء و سرود واثق است :

ص: 223

خليلي عوجا من صدور الرواحل *** بجرعاء حزوى وابكيا في المنازل

لعل انحدار الدمع يعقب راحة *** من الوجد او يشفى نجى البلال

و اين شعر از ذى الرمة وغناء ازواثق و نیز اسحاق را در این دو بیت لحني است که بجمله در اغانی مذکور است و در این روزگارها چون معمول نیست بیانش لازم نیست.

محمد بن عبد الله بن مالك خزاعي كويد : إسحاق بن ابراهیم موصلی با من داستان نمود که نوبتی در خدمت امیر اسحاق بن ابراهیم طاهری رفتم و حاجتی از وی طلب کرده بودم و آن امیر بر آورده داشت با او گفتم : « اعطاك الله ايها الامير مالم تحط به امنية و لم تبلغه رغبة ، خداوندت چندان عطا بفرماید که بر تر از هر گونه آرزوی امیدواران و فزون تر از رغبت خواهندگان باشد ، میگوید : امیر را این کلمه بسیار دلپذیر گشت و خواستار اعادت شد دیگر باره اش بزبان آوردم.

می گوید : از آن پس چندانکه مشیت یزدان قرار گرفته بود درنگ نمودیم و بعد از آن واثق بمحمد بن ابراهیم مکتوب نمود که مرا بدرگاه او فرستد بواسطه آن صوتی که امر کرد در این شعر صنعت نمایم که از آنجمله « لقد بخلت حتى لو اني سالتها » واثق چون از من بشنید صد هزار درهم در صله من بداد .

پس روزگاری در آستانش بپایان بردم و هيچيك از نوازندگان ایشان را آنقدرت و استعداد نبود که بتواند این صوت را از من بیاموزد واثق با من گفت : ويحك از چه روی چنین شده است ؟ گفتم: بعلت اینکه این صوت را تصحیح نکرده ام و نفس من قبول بذل را نکرده است اى أمير المؤمنين بفرمای با آن جاریه که از من این صوت را بیاموخت چه ،ساختی یعنى شجاكه إسحاق تقديم حضور واثق کرده و آن تصنیفی را که در دست مردمان است از إسحاق برای او بساخته بود.

واثق گفت : این سخن از چیست؟ گفتم: برای اینکه این صوت را شجا از من بیاموخته و سخت نیکو آموزگاری نموده و این جماعت سرودگران از وی بیاموخته اند، اسحاق میگوید: چون واثق این سخن بشنید فرمان کرد تا شجا

ص: 224

چون ماه سما بیرون آمد و در جای خودش جای کرد و نیز بفرمود تا صد هزار دیگر بمن بدادند و اجازت بداد تا باز گشتم.

اتفاقا در این حال امیر اسحاق بن ابراهیم حاضری نیز حاضر حضور بود چون با واثق وداع کنم گفتم : «اعطاك الله يا امیر المؤمنين مالم تحط به امنية ولم تبلغه رغبة ، اسحاق بن ابراهیم روی با من آورد و گفت : ويحك اى اسحاق همان دعا را که نمودی دیگرباره میخوانی ؟ گفتم آری والله اعاده مینمایم خواهی قاضی باشم یا مغنی .

و بعد از آن بجانب بغداد انصراف گرفتم و در بغداد بماندم تا امیر اسحاق یآنجا آمد و من بسلام او رفتم با من گفت : وای بر تو ای اسحاق هیچ میدانی که امیرالمؤمنین واثق بعد از آنکه از خدمتش بیرون شدی چه گفت؟ گفتم : ايها الامير نمیدانم گفت : خلیفه با من فرمود ما از تمام مردم بی نیاز بودیم از اینکه اسحاق برای ما لحنى بفرستد و برما فاسد گرداند.

ابواحمد يحيى بن علي بن يحيى گوید : پدرم رحمه الله از اسحاق با من خبر داد که چون این صوت را خود در این بیت بساختم (خلیلی عوجا من صدور الرواحل) برای واثق بسرودم بسی پسندیده و نیکو شمرد و از صحت قسمتش در عجب رفت وروزی چند بر این صوت بگذرانید و از آن پس با من گفت: ای اسحاق همانا در این صوت تولحنی بساختم و همچنین در ایقاع آن و مرا امر کرد تا در آن لحن تغنی کردم گفتم ای امير المؤمنين لحن مرا مبغوض من ساختی و در خاطر من زشت گردانیدی ، یعنی چندان صوت تو امتیاز و براعت و بداعت یافت که لحن من بچیزی شمرده نمی شود.

و چنان بود که بعد از آنکه این خود را که بصنعت آن در این شعر امر فرموده و ساخته بودم مکرد خواستار شدم که بطرف بغداد شوم (لقد بخلت حتى لوانى سالتها ) وواثق مرا منع کرد و باین صنعت مدافعه نمود و چون آن لحن خود را در این بیت بساخت (خلیلی عوجا من صدور الرواحل) گفتم : ای امیر المؤمنين سوگند

ص: 225

با خدای اقتصاص نمودی و بر قصاص افزودی و از آن پس مرا اجازت داد تا ببغداد شوم.

ابو الحسن علي بن يحيی می گوید : با اسحاق گفتم بازگوی اکنون لحن تو در این شعر اجود است یا لحن واثق گفت لحن من از حیثیت قسمت اجود است و از حیثیت عمل نیز تازه تر است و لحن و اثق ظریف تر است چه واثق بازگشتنش را از نفس قسمت آن گردانیده است و جز استادي که متمکن بر نفسش باشد قادر برادای آن نیست. ابوالحسن می گوید: از آن پس در آن دو لحن تأمل نمودم و هر دو را بر همان صفت دیدم که اسحاق شرح داده بود میگوید: اسحاق با من گفت : هرگز هیچکس در مجلس واثق حاضر نشد که از واثق بفن غناء دانا تر باشد .

ابو الفرج اصفهانی در هشتم اغانی میگوید : عمم رحمه الله با من خبر داد و گفت: ابو جعفر بن دهقانه ندیم با من گفت: هر وقت واثق میخواست صنعتی وصوتی را که بساخته بود بر اسحاق موصلی عرض دهد نسبت آن صوت را بدیگری میداد و می گفت : این صوت قدیم و آوای پیشین زمان را از پاره عجایز و سالخوردگان کهن روزگار یافته ام احدی این صوت را نشنیده است، او این کار از آن میکرد که اسحاق اگر عیب و نقص و کم و زیاد وغث و ثمینی در آن نگران آید برای خوش آمد واثق و پاس حشمت خلیفه روزگار پوشیده ندارد و آنوقت اسحاق را امر میفرمود تا آن لحن را تغنی مینمود .

اما اسحاق نیز خودداری می کرد و جز بحق و راستي تصدیق و تکذیب نمی نمود و با کمال شدت سخن میکرد اگر آن صناعت را نیکو و پسندیده میدید تمجید وتحسين وتقريظ وتوصيف وترصيف نيکو مینمود و اگر مطرح و فاسد و تباه با متوسط میدید هر عیب و نقصانی در آن میدید باز مینمود .

و بسیار افتاده که واثق را در حدود و تعلیمات آنصوت لغزشی روی داده بود و تقویم و اصلاحش را از هرگونه فسادی از اسحاق خواستار میشد و بسا میشد که آنچه اسحاق تصدیق مینمود همان را بکار میبست یا متروک میداشت تاگاهی که این لحن

ص: 226

را در این شعر بساخت.

لقد بخلت حتى لو اني سألتها *** قذى العين من ضاحي التراب لضنت

و خودش از این گونه نوا در عجب شد و نیکو شمرد و جماعت سرودگران را فرمان داد تا باین سرود تغنی کنند و هم بفرمود تا اسحاق موصلی را از بغداد حاضر سازند تا این صوت را بشنود.

مخارق مغنی که در آستان واثق حاضر بود در حق اسحاق کیدی بر اندیشید و گفت : ای امیر المؤمنین همانا اسحاق شیطانی داهیه است و خبیث است و اینکه تو با او میفرمائی در آن صوتی که خود ساخته این صوتی است که بما رسیده است او را پوشیده نیست که این صوت از تو و از صنعت تو است و در فهم و دانش او نمیرسد که صوتی است قدیم و در حضرت آنچه موافق میل و هوای تو است وقريب بهوا و هوس تو باشد بزبان میگذراند و چون از پیشگاه تو بیرون میشود با ما بر ضد آنچه در حضرت بزبان آورده است میگوید:

واثق این سخن مخارق را در خاطر بسپرد و با اسحاق خشمناك شد و با مخارق :گفت میخواهم بر آنچه میگوئی دلیلی بیاوری تا چون اسحاق حاضر شود بروی اقامت دلیل و حجت نمایم و از آنسوی چون اسحاق را بیاوردند و در جای خودش بنشاندند مخارق در این لحن وانق در این شعر ( لقد بخلت حتى لوانى سألتها ) سرود نمود و زوائدی که قسمتش را فسادی شدید میبخشید و بر واثق بعلت کثرت زوائدی که مخارق را در غناء بود پوشیده گردید بر افزود .

پس واثق از اسحاق از آن لحن بپرسید اسحاق گفت : این غنائی فاسد است و مرا پسند نیست واثق خشمناك شد و امر كرد تا إسحاق را بر روی بر کشیدند چندانکه از مجلسش بیرون بردند.

چون بامداد شد فریده که او گل فرید بوستان ملاحت وصباحت وحلاوت بود با واثق گفت ای امیر المؤمنين اسحاق مردی است که در صناعت خود بهر حالی که باشد خود را بادای قول حق بازداشته خواه این گفتار بدو مسرت رساند یا

ص: 227

ضرر بیاورد و در این ادای قول حق نه از زیانی ترسان و نه نفعی را خواهان است ونرا از چون اونی عوض و بدلی نیست و البته مخارق در خدمت تو در حق او کید و شیدی بر انگیخته است و در صدر صوت از زوائدی که تو نمیشناسی بر افزوده و در مصراع ثانی بهمان حال خودش بگذاشته و از بیت ثانی ناقص گردانیده است .

من این امر را برای تو روشن میگردانم و بر إسحاق عرضه میدارم و برطریقی که مقرون بصحبت باشد برای او تغنی میکنم و میشنوم تا چه میگوید ، و چندان آن ماه ظریف و بدر لطیف بلطافت سخن کرد تا از اسحاق خوشنود شد و بفرمود نا إسحاق را حاضر کردند و فریده این شعر را ولحن را بر همانگونه که واثق بساخته بود برای إسحاق تغني نمود .

إسحاق گفت : این صوتى صحيح الصنعة و القسمة والتجزية است و من اين صوت را در مرت نخستین نه چنین بشنیدم.

از آن پس واثق را از مواقع فسادش باز گفت و برای او بطوری که مفهوم او گشت بیان کرد و فریده چندین گونه آواز از قدیم وحدیث برای او تغنی نمود و إسحاق آنچه میدانست در مدح پاره وطعن برخی بگفت و واثق را سخت پسندیده گشت و او را در آن روز صله بزرگ عطا کرد و مخارق را در آن کردار و گفتار تا بهنجار مجازات داد و مدتی مغضوب و مطرود بود.

ابن مکی از پدرش حکایت کرده بود که واثق بر آن عادت داشت که هر وقت لحنى وصوتى ميساخت إسحاق را از آن خبر میداد و بروی عرضه مینمود تا اگر عیب و نقصی در آن بود اصلاح میکرد بعد از آتش ظاهر میساخت .

و نیز از ابیانی که واثق در آن غنائي صنعت وإسحاق لحنی بساخت این ابیانی است که محمد بن عباس یزیدی برای ما انشاد نمود و گفت : أحمد بن يحيى بن ثعلب برای من بخواند و گفت: از پاره اعراب است :

ألا قاتل الله الحمامة غدوة *** على الغصن ماذا هيجت حين غنت

فقت بصوت اعجمي فهيجت *** هواى الذى كانت ضلوعي النت

ص: 228

فلو قطرت عين امرىء من صباته *** دما قطرت عيني دماً و املت

إلى آخر الأبيات. از حماد بن إسحاق جماعتی روایت کرده اند که پدرم

اسحاق می گفت : از می گفت : از هيچيك از خلفای روزگار بآن مقدار صله و جایزه که از واثق برخوردار شدم نشدم و آنچند اکرامی که واثق با من فرمود هيچيك نكردند و زمانی این صوت خود را بر او بخواندم :

لملك إن طالت حياتك أن ترى *** بلاداً بها مبدى لليلى ومحضرى

واثق تمام شب را بر این شعر شراب بنوشید و جز این شعر و نوا نشنید و از آن پس سیصد هزار درم در صله من عطا فرمود ، و هم چنان اتفاق افتاد که در یکی از قدمات خود که بروی قدوم دادم فرمود: اى إسحاق ويحك آيا بديدار من مشتاق نبودي ؟ گفتم: اي سيد من سوگند با خداي بسی مشتاق بودم ودراين باب شعري چند گفته ام اگر اجازت دهی انشاد میکنم ، گفت : بخوان و بخواندم :

اشكو إلى الله بعدي عن خليفته *** و ما أقاسيه من هم ومن كبر

لا استطيع رحيلا ان هممت به *** يوماً إليه ولا أقوى على السفر

انوى الرحيل إليه ثم يمنعنى *** ما احدث الدهر والايام في بصرى

و بعد از آن از وائق اجازت خواستم تا قصیده که در مدح او گفته بودم بخوانم و او اجازت داد و من بخواندم :

لما أمرت باشخاصي إليك هوى *** قلبي حنيناً إلى أهلي و أولادى

ثم اعتزمت فلم احفل ببينهم *** و طابت النفس عن فضل وحماد

كم نعمة لأبيك الخير أفردني *** بها وخص باخرى بعد افرادي

فلو شكرت أياديكم وأنعمكم *** لما أحاط بها وصفي و تعدادي

لا شكر نك ما غار النجوم وما *** حدا على الصبح في إثر الد جي حاد علي بن يحيى گويد : أحمد بن إبراهيم با من گفت : اى أبو الحسن با من خبرده اگر خلیفه با إسحاق ميفرمود : فضل وحماد را نزد من حاضر ساز آيا إسحاق مفتضح و رسوا نمی گشت ؟ يعني بواسطه دمامت و نکوهیدگی و زشتی سرشت آن دو پسر

ص: 229

إسحاق و تخلف از مشاهدت ايشان بالجمله اسحاق میگوید : پس از آن در خدمت واثق بطرف نجف منحدر شدیم گفتم : ای امیر المؤمنین در باب نجف قصیده گفته ام گفت : بگوي ، پس این شعر خود را خواندم :

يا راكب العيس لا تعجل بنا وقف *** نحی داراً لسعدى ثم تنصرف

لم ينزل الناس في سهل و لا جبل *** اصفى هواء ولا اغذى من النجف

حقت بير و بحر في جوانبها *** فالبر في طرف و البحر في طرف

ما إن يزال نسيم في يمانية *** يأتيك منها بريا روضة انف

و این قصیده را قراءت کردم تا گاهی که بمدیحه او رسیدم و باین شعر خود که در مدح او گفته بودم عرضه داشتم :

لا يحسب الجود يفنى ماله أبداً *** ولا يرى بذل ما يحوي من السرف

واثق فرمود : أحسنت اى أبو حمد و مرا بكنيت خطاب کرد و بفرمود هزار درهم بمن بدادند ، و از آنجا بصالحیه که ابو نواس در حقش این شعر گوید فرود آمدیم : ( فالصالحية من أكناف كلواذا ) و من بیاد کودکان و بغداد افتادم و این شعر را قراءت نمودم :

اتبكى على بغداد و هي قريبة *** فكيف إذا ما ازددت منها غدا بعدا

لعمرك ما فارقت بغداد عن قلى *** لوانا وجدنا من فراق لها بدا

إذا ذكرت بغداد نفسی تقطعت *** من الشوق أو كادت تموت بها وجدا

کفی حزنا ان رحت لم تستطع لها *** وداعا ولم تحدث لساكنها عهدا

واثق با من فرمود: ای موصلی همانا ببغداد مشتاق آمدی گفتم: ای

أمير المؤمنين سوگند با خدای چنین نیست لکن مشتاق بدیدار کودکان شده ام و هم اکنون دو شعر در خاطرم حاضر شده است گفت: هر دو را بخوان و بخواندم :

حننت إلى الأصيبية الصغار *** و شافك منهم قرب المزار

و كل مفارق يزداد شوقا *** إذا دنت الديار من الديار

واثق فرمود ای اسحاق ببغداد راه بر گیرو یکماه با کودکان خود بگذران

ص: 230

و دیگر باره بخدمت ما باز آی و بفرمودم تا یکصد هزار درم بتو دهند.

از ابن حمدون مذکور است كه إسحاق بن إبراهيم موصلی در مجلس خلفا هر وقت برای شراب جلوس میکردند در جمله سرودگران می نشست و عودش را با خود میآورد تا گاهی که او بت خلافت بواثق رسید و این وقت اسحاق را حرمت و عزت بر افزود و در زمره جلساء مجلس جلوس میکرد و عود با او نبود و واثق او را با خود نزدیك میداشت و تغنی نمیکرد تا گاهی که واثق بدو میفرمود تغنی کن و چون فرمان غناء میداد عودش را حاضر مینمود و اسحاق بتغنی میپرداخت و چون از تغنی میپرداخت عود را از حضورش بر میداشتند و رعایت اکرام واثق را در حقش مرعی میداشتند .

از حماد بن اسحاق مروی است که حمدون . اسماعیل بپدرم اسحاق نوشت که امیر المؤمنين واثق بتو فرمان کرده است که برای او آوازی در این شعر : (لقد بخلت حتى لو اني سألتها ) بسازی و چنان بود که واثق چنانکه مذکور شد غنائی در این شعر صنعت کرده بود که سخت از این غناء در عجب بود .

پس پدرم لحنی در این شعر بساخت و چون واثق بشنید گفت : اسحاق بر ما فاسد گردانید آنچه را که ما را در عجب آورده بود از غنای ما ، کنایت از اینکه آن غنائی را که ما در این شعر بصنعت آورده ایم و ما را بشگفت افکنده بود و چنان گمان میبردیم که سخت بدیع و بی نظیر است چون اسحاق بساخت و مهارت و حذاقت خود را ظاهر ساخت آنچه گمان میکردیم فاسد شد حماد بن اسحاق میگوید : پس از آن ندانستم که پدرم بعد از این سرود غنائی صنعت کرده باشد تا زمانی که رخت بدیگر جهان کشید و آوازه بدیگر سرای افکند .

و از اغانی مشهوره واثق است :

سقى العلم الفرد الذي في ظلاله *** غزالان مكحولان مؤتلفان

ارغتهما ختلا فلم استطعهما *** ورمياً فغانانی و قدرمیانی

اسحاق بن سليمان بن علي حکایت کرده است که وقت جوانی اعرابی را در

ص: 231

سمیه بدیدم که گفت فصیح بود و او را خفیف شمردم و دروی تأمل کردم زرد روی و لاغر ونحيف الجسم و نزار بود از وی خواستار قراءت اشعار شدم و او همی شعری بعد از شعری برای من بخواند لاکن او را از این کار استکراهی بود.

گفتم : ای اعرابی چیست ترا چه تو مردی فصیح باشی گفت : آیا این دو کوه را نمی بینی؟ گفتم: آری می بینم ، گفت : سوگند با خدای در ظلال این دو کوه چیزی است که مرا از خواندن شعر برای تو مانع است و مرا از تمام مردمان مشغول و ذاهل داشته است.

گفت: آن چیست گفت: دختر عمی دارم که جمال دلفریب و دیدار عقل ربایش مرا اسیر ساخته و خرد از مغزم تهی ساخته است سوگند باخدای ساعاتی بر من میگذرد که هیچ نمیدانم آیا بر آسمان بر یا در زمین اندرم و هماره عقل در مغزم ثابت است تا گاهی که یاد دیدار دلربایش دلم را فرو گیرد چون آنحالت پدید و مرآت دل را سترات عشقش فرو گرفت حواس من باطل و خردم از سرم بیرون شود.

گفتم: چه چیزت از محبوبت ممنوع و مهجور داشته است آیا بواسطه تنگ دستی است که بفرج دست یافتن نایل نمیشوی یا قلت مال است که بکمالش برخوردار نمی کردی گفت: سوگند با خدای جزاینم هیچ چیز مانع نیست گفتم : کابینش چیست گفت : صد شتر گفتم : من این : صد شتر گفتم : من این صد شتر را بتو میدهم تا ایشان را دهی گفت: سوگند با خدای اگر چنین کنی منت تو از تمامت مردمان بر من عظیم تر است.

پس او را با عطای آن وعده نهادم و گفتم: از اشعاری که در حق معشوقه خود گفته بمن بر خوان اعرابی بسیاری از آن اشعار که در باره آن ماه سیمین عذار گفته بود بخواند و از آنجمله این شعر اوست :

سقى العلم الفرد الذى في ظلاله *** غزالان مكحولان مؤتلفان

با شعر دوم که مذکور شد گفتم: ای اعرابی سوگند با خدای مراکشتی در

ص: 232

این سخن که گفتی « ففاتاني وقد قتلانی » و من از فرزندی عباس بری و بیگانه باشم اگر در کار تو نایستم ، آنگاه مرکوبی بخواستم و برنشستم و اعرابی را با خود حمل کردم و با جماعتی از کسان و غلامان خود نزد بدر جاریه برفتیم و سخن در میان آوردیم تاگاهی که آن سرو آزاده را بآن عاشق دل داده تزویج نمودم و صداقش را ضامن شدم.

برای اعرابی صد شتر بخریدم و از جانب او بکابین فرستادم و سه روز نزد ایشان بماندم و سی شتر تنومند برای ضیافت نحر کردم و هم ده هزار در هم با عرابی و ده هزار در هم بآن سیم اندام سیمین ذقن بدادم و گفتم در این مبلغ استعانت جوئید و در این اتصال بکار بندید.

آنگاه از آنجا باز شدم و از آن پس آن اعرابی در هر سالی بازوجه خود نزد ما می آمد و من بدوصله میدادم و از عطا کامروا میساختم آنگاه بمکان خود باز میشدند حموی گوید : سمیه تصغیر سما نام کوهی است ، و نیز از جمله اغانی واثق که مخارق مغنی از وی اخذ کرده در این شعر است :

ان التي عاطيتها فرددتها *** قتلت قتلت فهاتها لم تقتل

كلتاهما حلب العصير فعاطني *** بزجاجة أرخاهما للمفصل

و برواینی «كلتاهما جلب العصير» با جیم است ، و نیز «للمفصل وللمفصل» خوانده شده است مفصل واحد از مفاصل و مفصل بمعنی زبان است و این شعر از حسان ثابت انصارى وغنا از أبو جعفر واثق خلیفه عباسی است و این ابیات از قصیده مشهوره حسان است که در مدح بني جفنه گفته است و اولش این است ( اسالت رسم الدار أم لم تسأل) و این مدحی بس فاخر و بدیع است.

و از آنجمله این شعر است :

أولاد جفنة عند قبر أبيهم *** قبر ابن مارية الكريم المفضل

يسقون من برد البريض عليهم *** برداً يصفق بالرحيق السلسل

بيض الوجوه كريمة أنسابهم *** شم الأنوف من الطراز الاول

ص: 233

يغشون حتى ما نهر كلابهام *** لا يسألون عن السواد المقبل

راقم حروف گوید: در اغلب اشعاری که در این فصول گذشته هيچيك مانند این اشعار حسان بن ثابت انصاری غلبه اش بزبان شعرای زمان جاهلیت مثل امرء القيس و عهود او به ثبوت نیامده است .

این مسئله بر اهل ذوق و مطلعين باشعار جاهليين مکتوم نیست چنانکه زبان فارسی نیز اشعار قدمای شعرای ترکستان مانند عنصری بلخی و رودکی بخارائی و فرخی سیستانی و منوچهری دامغانی و امثال ایشان و بر همه برتر فردوسی طوسی عليهم الرحمة يك نوع عنصر ونوا ونوال وساز وسوز وفر هي وفرخي دارد که حکم سلسبيل فردوس وجمال حور العین و سرشت بهشت را دارا میباشد .

و بعلاوه مولوی معنوي مزيتي از حيثيت مطالب و حکمت و حقایق و دقایق عرفانیه را ظاهر فرموده است که بر همه تقدم یافته است ، وشأن ورتبت سنائی غزنوی در این مسائل مذکوره بدرجه ارتقا جسته است که مولوی در مثنوی بآن استشهاد کند و فرماید : ( از حکیم غزنوی بشنو تمام ) و ناصر خسرو علوی و مسعود سعد سلمان جرجانی در سختی سخن و ساختگی کلام که باستحکام سنگ و فولاد سخن می آورند اوستادی بزرگوار و مهیب تر از افعی شعله بار هستند ، وقطران تبریزی و لامعی جرجانی و حکیم اسدی و غضاری و انوری ابیوردی وعمقق و أبو مثل بخاری و معزی سمرقندی و خاقاني شيرواني و أبو الفرج اوني واديب صابر ترمدي وسوزنی رقندی و ازرقی هروی و منجيك چنگ زن تر مدى وأبو الفرج سكزى ومجير الدين بیلقاني و مجد همگر شیرازی و ظهیرالدین فاریابی و عبدالواسع جبلی غرجستانی و نظامی گنجوی وجمال الدین و کمال الدین اصفهانی و برخی دیگر مقامات شعر را بجائی رسانیده اند که کوئی بهره ایست که بایشان اختصاص دارد .

چنانکه در فن غزل سرائی شیخ سعدی شيرازي وزبان عرفان خواجه حافظ شیرازی دمولوی معنوى ادراك مقامی عالی نموده اند و میتوان گفت هر يك از این اساتید عظام در میدان بلاغت و فصاحت و عرفان و حکمت و رجاهت و وجاحت دارای رايتي مخصوص

ص: 234

هستند که اختصاص بخودشان دارد و اگر دیگری خواهد آنرایت را برگیرد ممدوح نگردد.

مثلا فردوسى عليه الرحمة در فن شاعرى و بحر تقارب دارای رایتی است که از آغاز شعر گوئی و شاعری هیچکس دارای آنمقام نشده است و اگر نظامی و اسدی و شیخ سعدی و دیگران که خواسته اند در این بحر شعر گویند و با نطریق پویند عنوانی کرده اند بسی عقب مانده اند، و اگر فردوسی با آن فصاحت بیان و قدرت سخن آوری بخواهد در میدان قصیده سرائی و غزل گوئی یا مراتب عشق و عاشقی مانند شیخ سعدی و عنصری و نظامي يا در مراتب عرفان مانند مولوی و سنائی و خواجه حافظ سخن کند شاید موفق نشود .

أما مولوى معنوي با آن سبك و شیوۀ مخصوصی که میتوان کتابش را بيك اندازه از نمونه کتب آسمانی و اول کتاب عجم شمرد و در فن غزل سرائي نیز پاره غزلیات دارد که اساتید این عصر بر غزلیات سعدی شیرازی ترجیح میدادند یا هم سنگ میشمردند.

و در شعرای عرب عمر بن أبي ربيعه مخزومی مضامین و اسلوب اشعارش بمضامین واسلوب شيخ سعدى شريك و شبیه است و سایر شعراي عرب را نیز مانند شنفری ولبيد عامرى و زهير بن أبي سلمى ، وطرفة بن عبد وعمر و بن كلثوم وعنترة بن شداد وحارث بن حلزة اليشكرى و نابغه ذبياني وعبد الرحمن بن علقمه و نابغه جعدی وفند زمانی شهل بن شیبان واعشی همدان وعبد يغوث بن وقاص حارثي وعبد مناة هذلي وروبة بن عجاج وعدى بن زيد بن جار التميمي وقريط بن اليف وحارث بن وعله شيباني و امثال ایشان وجرير واخطل و تجرى و ابن قيس الرقيات و ابن حيوس ومتنبي وقطامى وأبو تمام وأبو نواس ودعبل خزاعي وخنساء بنت عمرو بن حارث که تماضر نام دارد وأبو فراس هذلي وسيد رضي عليه الرضوان وزياد عنبری و أبو العتاهيه و حسين مطير اسدي و حسين بن ضحاك و فرزدق و كثير عزة وجميل بثينة ومتوكل لينى و مسکین دارمی و مجنون بنی عامر و کمیت بن زید

ص: 235

وابن مفرغ ومغيرة بن خنساء وطغرائي وامثال ايشان که اغلب آنها در طی کتب مشكاة و این کتب مبارکه مذکور شدهاند بسنجند در حکم شعرای عجم هستند ومضامين ايشان غالباً شبيه بمضامین آنها است .

چنانکه منوچهری دامغانی و امیر معزی و عبدالواسع جبلی ولامعی و خاقانی و سنائی و شیخ سعدی و غیر هم در دواوین اشعار خود در پاره ابیات بشیوه شعرای عرب ومضامین ایشان از اتلال ودمن و نصایح و حكم وعشق و معارف سخن کرده اند و شعرای عرب نیز گاهی در شعر و شر بآن مضامين وكلمات اقتفا کرده اند و در خدمت مردم بصیر خبير مكتوم نیست .

همانا وقتی بیاد دارم که قصیدة لامیه مشهور امرء القیس سلطان شعرای عرب را که از سبعه معلقه است بخواهر زاده ام مرحوم میرزا فضل الله خان اقتدار الممالك وزیر ولایتی کاشان می آموختم چون شماره آن از بیست و دو بیت برگذشت اسلوب و ملاحت و لطف أبيات سابقه را در بقیت اشعار چنانکه باید نیافتم .

اتفاقا مرحوم مبرور حاجی شیخ محمد حسن کاشانی که از عرفای عصر بودند از کاشان بطهران آمده بودند پدرم مرحوم لسان الملك سپهر طاب ثراهما چون مشغول روضه خوانی و پذیرائی واردین و سامعین بود مرا فرمود خدمت ایشان مشرف شو و از طرف من معذرت بخواه و باين مجلس دعوت كن .

چون بسرای ایشان رفتم و بر حسب تقاضاي مجلس سخن از شعرای نامدار عرب در میان آمد بنده حکایت قصيدة امرء القيس و نظریات خود را مذکور میداشتم پسر ارشد ایشان که فاضل و ادیب و باذوق سلیم بودند گفت: یکی از شراح این قصیده فریده که از فضلا و ادباء و خود نیز از شعراء میباشد در شرح این قصیده همین بیست و دو شعر را مختار شمرده است یعنی بالنسبة به بقیه اشعار نه اینکه بقیه قصيدة بدیعه نقص و نکوهشی داشته باشد بلکه این بیست و دو شعر احسن از حسن واجمل واشرف از جميل وشريف والطف واظرف از لطیف و ظریف است و الله تعالى اعلم .

و اگر بخواهیم از اشعار ایشان بر آنچه بیان کردیم شاهد بیاوریم شاید

ص: 236

شاید از اقامت اغلب شهود عاجز نشويم .

ابوظبيان حماني گويد : جماعتی از قبیله بخوردن شراب و نبیذی که مهیا داشته بودند فراهم شدند مردی از ایشان بآن دو بیت حسان ( ان التي عاطيتها فرددتها ) نغنی نمود مردی از آنقوم گفت: معنی این کلام حسان ( ان التي عاطيتني ) كه که بصیغه مفرد آورده و بعد از آن ( كلتاهما حلب العصير ) گفته و مثنی آورده چيست هيچيك از ما ندانست جواب چیست .

در این حال مرد دیگری از میان آن جماعت گفت : زنش بسه طلاق مطلقه باد که اگر معنی این بیت مکشوف نگردد از قاضی عبد الله بن حسن تفسیر این کلام را نپرسد میگوید : پس چند قبیله را طی کردیم تا بخدمت قاضی رسیدیم و در این وقت قاضی در مسجد خود و مشغول نماز مغرب و عشاء بود چون حس ما را بشنید نماز خود را باختصار آورد و بعد از نماز بما روی کرد و گفت: شما را حاجت چیست.

یکی از ما که زبان آور بود گفت: اعز الله القاضي ما مردمی هستیم که از جانب بصره بحضرت تو راه بر گرفته ایم و حاجتی مهم داریم که در آن مطلبی مندرج است اگر اجازت فرمائی عرضه داریم گفت : بگوئید پس داستان سوگند خوردن آنمرد و کیفیت شعر را معروض نمودند فرمود اما قول شاعر که میگوید : ( ان التي ناولتنى ) مقصود خمر و باده است و اینکه میگوید : قتلت یعنی خمر را با آب ممزوج کردم و تندی آن را بشکستم و قول او ( كلتاهما حلب العصير ) مقصودش خمر و مزاج آن است زیرا که خمر فشرده انگورو آب فشرده ابر است خداوند تعالی میفرماید « و انزلنا من المعصرات ماء نجاجا » هم اکنون هر وقت میخواهید باز شوید .

از این داستان معلوم میشود قاضی عبدالله مردي اديب و با ذوق و سليقه و حساس و فهیم بوده است که نماز خود را برای قضای حاجت دیگران مختصر ساخت و مثل پاره قضاة ریاکار بر طول و تفصیل آن ایفزود و سوره بقره را بجای اخلاص

ص: 237

نخواند وادعيه كثيره را بتعقیب نیاورد تا حمل بر قدس و عبادت او کنند و موجب ارادت او شود.

و همچنین اگر چه خمار خمر در سر داشت در جواب ایشان بدشنام و اظهار براءت خشم بر نیامد و از پیش خود ار اند و در اظهار ایشان باستغفار وریختن اشک مصنوعی نپرداخت و بدروغ اظهار فزع و بیگانگی از هوش وجوش وخروش ننمود و بتطهير مسجد و مصلی از آن گونه پرسش و حضور چنان مردم امر نفرمود چنانکه این صفات در اغلب ولاة وقضاة مشاهدت و مذکور شده است .

أحمد بن يزيد مهلبی از پدرش روایت کرده است که روزی مخارق این شعر را در حضور واثق تغنی نمود :

حتى إذا الليل خبا ضوره *** و غابت الجوزاء و المرزم

خرجت والوطء خفي كما *** ينساب من مكنه الارقم

در این بیت از مباشرت خود و تشبیه رفتن و بیرون شدن خویش را به بیرون کشیدن مارپیسه خود را از مکمن وسوراخش خبر میدهد و لطافتی غریب بکار برده است ، واثق از ملاحت این شعر و این صوت سرور گرفت و نيکو شمرد و مانند آن این شعر را بساخت :

قالت إذا الليل دجا فأتنا *** فجئتها حين دجا الليل

خفى وطء الرجل من حارس *** ولو درى حل بي الويل

لمولفه:

گفت آنمه چون شود تاريك شب *** نزد من آی و برآسا از تعب

من بحكم آن مه ده چار شب *** در وناقش رفتم و رفتم وصب

چون کسی گردد طبیب دیو خویش *** گر شود بهبود کی باشد عجب

لمؤلفه :

و از آن پس مردمان در این شعر ونوا الحان متعدده ساختند.

و نيز حماد بن إسحاق كويد: پدرم با من حکایت نمود که بعد از آنکه از

ص: 238

حج باز شدم بسر من رأی راه گرفتم و بخدمت واثق در آمدم فرمود از حکایات اعراب و اشعار ایشان چه چیز طرفه برای من آورده؟ گفتم: ای امیر المؤمنین روزی در پاره منازل نزد من بنشست و با من بحدیث پرداخت حلاوت منظر و شيريني حديث و حکایات او را و ادبیات او را از تمامت جوانانیکه دیده ام بهتر دیدم و از وی انشاد اشعار را خواستار شدم و آنجوان این شعر را قراءت کرد :

سقى العلم الفرد الذي في ظلاله *** غزالان مكحولان مؤتلفان

إذا أمنا التفا بجيدى تواصل *** و طرف اهما للريب مسترقان

شعر اول ازین پیش مسطور شد بعلاوه چند بیت دیگر و از آن پس چنان نفسی سرد و سخت برکشید که یقین کردم رگ دل و زندگانیش پاره شد گفتم پدرم و مادرم فدایت باد تراچه میشود؟ گفت: مرا از آن سوی این دو کوه حاجتی و مقصودی و مقصدی و اندوهی است و چون مرا بیم داده اند که اگر بدانسوی شوم خونم را بریزند نتوانم روی بمقصود کنم و بكوى معشوق بپویم لاجرم هر وقت جماعت حاج میآیند تعللا باین دو کوه بنگرم و چون بگذرند دیگر ممنوع و مستور شوم ، گفتم : بر آنچه مرا گفتی بیفزای پس این شعر را بمن برخواند:

إذا ما وردت الماء في بعض أهله *** حضور فعرض بي كانك مازح

فان سألت عني حضور فقل لها *** به غير من دائه و هو صالح

واثق با من فرمود تا آن بیت را از بهرش بر نگاشتم و چون روزی چند از آن مجلس برگذشت مرا بخواند و گفت : پاره عجایز سرای ما در یکی از این دو شعر لحنی بساخته است گوش بگشاى ونيك بشنو اگر تو را پسند خاطر افتاد این لحن را ظاهر و شایع مینمایم و اگر موضع اصلاحی در آن دیدی اصلاح کن پس آن صوت را از پشت ستاره که خلفا را معمول بود برای ما بخواندند و در نهایت جودت بود.

واثق را قانون چنان بود که هر وقت لحنی را بساختی محض اطمینان خاطر و امتحان بر این گونه رفتار مینمود، پس گفتم ای أمير المؤمنين سوگند باخدای

ص: 239

صانعش چندانکه خواسته لیکو ساخته است ، واثق گفت : بجان وزندگانی من چنین است؟ گفتم : بزندگانی توسوگند میخورم که چنین است و قسمهای گوناگون یاد کردم تا دائق را وثوق افتاد .

آنگاه بفرمود تا رطلی شراب بیاوردند و مرا بیاشامانیدند آنگاه عود را بدست خود برگرفت و تا سه دفعه آن لحن را بسرود و سه وطلم به پیمود و سی هزار در همم ببخشود، و نیز چون چند روز سپری گردید فرمود: همانا در خدمت ما در شعر دوم نیز لحنی بساخته اند و فرمان کرد تا بنحو سابق بر من بسرودند و من همان حال که بر آن بود بنمودم وسه مرة سوگند بر جودت و بدیعی آن بخوردم و نیز سی هزار درم بمن عطا کرد.

آنگاه فرمود: آیا حق ،هدیه یعنی آنحکایت و شعر را که آوردی بجای آوردم ؟ عرض کردم: آری ای امیر المؤمنین خداوندت زندگانی طولانی و نعمت و افرو دولت متكاثر عنایت فرماید و خدای این نعمت را که از وجود تو بمن میرسد از تو و من مفقود و ناپدید نگرداند.

آنگاه با من فرمود : أما توحق جليس خودت اعرابی را ادا نکردی و از من در انجام امر او خواستار معونه نشدی اما من بر مسئلت تو پیشی گرفتم و حکایت اعرابی را بوالی حجاز نوشتم و امر فرمودم تا جوان اعرابی را احضار نموده آن زن را برایش خطبه نمود و صداق او را از مال من بكسانش حمل کرد ، پس دست واثق را ببوسیدم و گفتم: سبقت بسوی مکارم مخصوص بوجود همایون تو است و تو به پیشی جستن بمکارم از این بنده خود و سایر مردم جهان اولویت و برتری داری .

از اسحاق بن ابراهیم از این کناسه مروی است که گفت : وقتی مردی سالخورده با جمعی از جوانان نورسته در کشتی در فرات مصاحبت جست و زنی نوازنده که هر صحبتی را طرازنده بود با جوانان مغنیان همچنان بود چون بیاره طریقها جماعت رفیقها در آمدند با پیر کهن روزگار گفتند جاریه سرود گر ما را

ص: 240

را همسفر است و دوست میداریم که بر نوایش گوش سپاریم اما پاس شیخوخت و حشمت تو موجب هیبت است اگر بر ما ببخشائی و اجازت فرمائی کره اندوه از ما بر گشائی .

گفت : من بر این سایبان کشتي صعود میجویم و شما بخواهش نفس کار کنید این بگفت و صعود داد و جاریه خنیاگر عود برگرفت و در این شعر سرود نمود ( حتى اذا الصبح بدا ضوؤه ) تا آخر دو بیت مذکور تغنی کرد و شیخ و شاب را از نوای عود و رباب بی تاب ساخت و آن شیخ چنان در طرب و پریشان حال افتاد که نمره بر کشید و خویشتن را با جامه که بتن اندر داشت از آن بالا بفرات افکند و همی در آب غوطه ور می شد و سر بدر می آورد و همی میگفت : «أنا الا رقم أنا الا رقم » . حاضران او را در آب هلاك دچار دیدند برستکاری او خود را بآب افکندند و با مشقت بسیار بیرونش کشیدند و جانش را بخریدند و گفتند : ای پیر جهاندیده این کار چه بود که خویشتن را دچار دمار می ساختي .

گفت: شما را از حال من خبر نیست این سخن فروگذارید سوگند با خدای از معانی و لطایف شعر آنچه را که من میفهمم و آشنا هستم شما نمیشناسید اسماعیل میگوید: من با شیخ گفتم : چه چیزی بر تو دست یافت که باین شور وسوزت در انداخت گفت: چیزی از قدم من تا سرم چون رفتار مورچه حرکت کرد و در سرم فرود شد و چون به اعلی قلبم ورود داد هیچ ندانستم چه میکنم بلی (عشق است کاگهان را غافل همی پسندد).

حماد اسحاق گوید : واثق خلیفه از تمامت خلفای روزگار در فن غناء

بن و سرود دانا تر بود و صنعت او در غناء بصد گونه صوت پیوست و از جملگی کسانی که بضرب عود و رباب اوستاد بودند حذاقتش بیشتر بود و هیچ اوستادی ماهر در این نوا هم نوای او نبود و از آنجمله صنعت او در این شعر است :

يفرح الناس بالغناء و ابكى *** أنا حزنا اذا سمعت السماعا

ولها في الفؤاد صدع مقيم *** مثل صدع الزجاج اعيا الصناعا

ص: 241

و این شعر از عباس بن احنف و غناء از واثق است و هم از آنجمله اشعاري است که واثق تغني نموده است .

الا ايها النفس التي كادها الهوى *** افتت اذ رمت السلو" غريمي

افیقی فقد افنیت صبری و اصبری *** لما قد لقيتيه علي و دومي

و این شعر از نتایج طبع وقاد واثق و این تغنی از ذخایر قلب نقاد اوست و از آنجمله است (سقى العلم الفرد الذى في ظلاله ) که مذکور شد و این از عزیز ترین صنعت اوست که در رقه بساخته است و منها :

كل يوم قطيعة وعتاب عناب *** ينقضى دهرنا و نحن غضاب

ليت شعر اني خصصت بهذا *** دون ذا الخلق ام كذا الاحباب

فاصبر النفس لا تكونا جزوعا *** انما الحب حسرة و عذاب

و نیز از آنجمله است :

و لم ار ليلى بعد موقف ساعة *** بخيف منى ترمى جمار المحصب

ويبدى الحصى منها اذا قذفت به *** من البرد اطراف البنان المخضب

فاصبحت من ليلى الغداة كناظر *** مع الصبح في اعقاب نجم مغرب

الا انما غادرت يا ام مالك *** صدي اينما تذهب به الريح تذهب

و در این معنی عمر بن ابی ربیعه مخزومی سخت نیکو گفته است ) بدا لي منها معصم حين جمرت) الى آخر البیتین ، چنانکه سبقت نگارش یافت و هم از اشعاري است که واثق را در آن تغنی است :

امست وشاتك قد دبت عقاربها *** و قد رموك بعين النفس وابتدروا

تريك اعينهم ما في صدورهم *** ان الصدور يؤدى غيبها النظر

این شعر از مجنون و غناء از واثق است و نیز از جمله اشعاری است که

واثق بسرود آورده است :

عجبت لسعى الدهر بيني و بينها *** فلما قصى ما بيننا سكن الدهر

فيا هجر ليلي قد بلغت بي المدى *** وزدت علي ما لم يكن بلغ الهجر

ص: 242

و هم از آنجمله است :

كأن شخصی و شخصه حكيا *** نظام نسرينتين في غصن

فليت ليلى و ليله أبداً *** دام و دمنا به فلم نينجا

و از آن جمله است :

اهابك اجلالاً و ما بك قدرة *** على ولكن ملء عين حبيبها

و ما فارقتك النفس ياليل انها *** قلتك ولكن قل منك نصيبها

و هم از آن ابیات است :

في فمى ماء وهل ينطق من في فيه ماء *** أنا مملوك لمملوک عليه الرقباء

کنت حرا هاشمیا فاستر قتنی الاماء *** و سباني من له كان على الكره سباء

أحمد الله على ما ساقه نحوى القضاء *** ما بعيني دموع انفد الدمع البكاء

و هم از ابیاتی که واثق در آن تغنی نموده این بیت است :

أى عون على الهموم ثلاث *** متبعات من بعدهن ثلاث

بعدها أربع تتمة عشر *** لا بطاء لكنهن حناث

و هم از جمله اشعاری است که واثق در آن تغني کرده :

أيا عبرة العينين قد ظميء الخد *** فما لكما من أن تلما به به بد

و يا مقلة قد صار يبغضها اللوى *** كان لم يكن من قبل بينهما ود

لئن كان طول العهد احدث سلوة *** فموعد بين العين والعبرة الوجد

و ما أنا إلا كالذين تخر موا *** على ان قلبي من قلوبهم فرد

وأبو حشیشه را در این شعر واثق صوتی است :

سألته حويجة فاعرضا *** و علق القلب به ومرضا

فاستل مني سيف عزم منتضى *** فكان ما كان و كابرنا القضا

إبراهيم بن حسن بن سهل گوید: بر فراز سر واثق ایستاده بودیم و این نخست مجلسی بود که بعد از آنکه خلیفه شد جلوس فرمود آنگاه گفت : کدامس شعری قصير و ملیح برای ما میخواند؟ من حریص شدم که شعری چنانکه خواسته بود بسازم

ص: 243

و بخاطرم نرسید و این شعر علي بن جهم را بخواندم :

لو تنصلت إلينا لو هبنا لك ذنبك *** ليتني املك قلبي مثل ما تملك قلبك

أيها الواثق بالله لقد *** نا صحت ربك

سيدي ما أبغض العيش *** إذا فارقت قربك

أصبحت حجتك العليا *** و حزب الله حزبك

واثق این شعر را پسندیده شمرد و فرمود: گوینده این شعر كيست ؟ إبراهيم گفت : از عبد توعلي بن الجهم است، واثق گفت هزار دینار برای خودت و او بگیر، آنگاه واثق لحنی در این ابیات بساخت که از آن پس ما بهمان تغنی سرود می نمودیم .

محمد بن يحيى بن أبى عباد حکایت کند که پدرم با من گفت: وقتی که معتصم عباسی بجانب عمورية بیرون شد واثق را از جانب خود در سر من رأی بنشاند و امور واطوار او بجمله مانند امور پدرش معتصم بود و بمجالسين ومغنيان پیغام فرستاد که روزی را که برای ایشان معین ساخته بود صبحگاه در خدمت واثق فراهم شوند و با سحاق موصلی پیام کرد که تمامت ایشان را حاضر سازد چون حضور یافتند :

واثق با ایشان فرمود: من عزیمت بر صبوحی دارم و بر تخت جلوس نمیکنم برای اینکه با اهل مجلس مختلط و يك حال باشم و جملگی مانند يك تن شویم شماها نیز با من حلقه وار بنشینید و هر کسی از جلساء را بايد يك نفر مغنی در کنار باشد، پس همگی به ترتیبی که واثق امر کرده بود جلوس کردند و با هر تنی یکتن خنیاگر بنشست ، آنگاه واثق فرمود: من نخست به تغني شروع مینمایم وعودی بر گرفت و بنواخت و حاضران شراب خوردند و بعد از آن سایر مغنیان تغنی نمودند تا کار با سحاق افتاد وعودی را برای او بیاوردند اسحاق نگرفت و نخواند واثق گفت : او را دست بدارید و نیز از دور دیگر بدانگونه به تغنی و شراب بگذرانیدند .

ص: 244

وچون نوبت غناء بإسحاق رسید عود نگرفت و سرود ننمود و در نوبت سوم نیز چون نوبت بدو رسید نوبتی بنوبت سپرد ، پس واثق از جای برجست و بر تخت خودش بنشست و مردمان را اجازت داد تا در آمدند و هیچکس را اجازت نشستن نداد و از آن پس گفت: اسحاق را حاضر سازید، چون او را بدید مانند پلنگ غضبان و نهنگ غران گفت : ایخوزی ای سگ آیا من برای تو از تخت فرود می آیم و تغنی مینمایم و تو خود را از من برتر میگردانی آیا چنان میبینی که اگر ترا بکشم معتصم برای خاطر تو مرا در بند و قید می اندازد ؟!

آنگاه گفت : إسحاق را بر زمین افکندند و سی مقرعه خفیفش بزدند وواثق سوگند خورد که در آنروز جز إسحاق هیچکس برای او نباید تغنی نماید إسحاق زبان باعتذار برگشود و دیگران نیز در شفاعتش سخن کردند آنگاه عود را برگرفت یکسره بنواخت تا آنروز بپایان رسید و واثق بمجلس خود باز گشت . شايد إسحاق بر آن عقيدت بوده است که شأنش از آن رفیع تر است که جز در مجلس خلیفه تغنی نماید .

أبو الفرج اصفهانی می گوید: در پاره کتب دیدم که ابن معتز گوید : چنان بود که واثق را روئی دلکش و خوئی بیغش موافق گردید و این شعر را در میل و رغبت بدو بگفت :

سامنع قلبي من مودة غادر *** تعبدني خبثاً بمكر مكاشر

خطبت إليه الوصل خطبة راغب *** فلا حظني زهواً بطرف مهاجر

أبو العباس عبدالله بن المعتز میگوید : واثق را در این شعر لحنی است :

أبو الحمار حسين بن يحيى گفت : حدیث کرد مرا عبديا غلام واثق كه

روزی بامدادان بگاه واثق ما را بخواند و خود مشغول و دندان بمسواك پاك ميكرد و گفت: این آواز را اخذ کنید و ما بیست تن غلام بودیم و بجمله می سرودیم و مینواختیم پس از آن این شعر را بر ما القاء نمود .

اشكو إلى الله ما القى من الكمد *** حسبى بربى فلا اشكو إلى أحد

ص: 245

و این شعر و تغنی را همواره بر ما پی در پی فروخواند تا مأخوذ نمودیم و بقيه اشعار این است :

أين الزمان الذي قد كنت ناعمة *** مهلة بدنوى منك يا سندى

و اسأل الله يوماً منك يفرحنى *** فقد كحلت جفون العين بالسهد

شوقاً إليك و ما تدرين ما لقيت *** نفسى عليك و ما بالقلب من كمد

محمد بن احمد می گوید: قانون واثق بر آن بود که چون آوازي را صنعت مینمود بر اسحاق عرض میداد و اسحاق جزء بجزء را اصلاح مینمود و هرچه بر واثق مخفی مانده بود تصحیح میکرد و چون از تصویب و تصدیق و تصحیح او می گذشت برای ما آشکار میکرد و ما آن صوت را میشنیدیم .

حماد بن اسحاق گوید که مخارق با من حکایت نمود که بعد از آنکه واثق لحن خود را در این بیت بساخت :

حوراء ممكورة منعمة *** كانتها شف وجهها ترف

و نیز لحن خود را در این بیت مرتب ساخت ( سأذكر سر با طال ما كنت فيهم ) با من و علویه و عریب فرمان کرد تا با صنعت او در این دو شعر معارضه جوئیم پس تعارض داریم و چندانکه توانستیم جد و جهد نمودیم آنگاه برای او تغني کردیم .

واثق بخندید و گفت: آیا ما را با شما میسزد که دریابیم کسی را که مبغوض دارد صنعت ما را در حضرت ما چنانکه مبغوض داشت اسحاق در خدمت ما ( ایا منشر الموتى ) را ، حماد میگوید : این آخرین لحنی است که پدرم اسحاق بساخت یعنی آن لحنی که در معارضه با لحن واثق در ( ایا منشر الموتى ) صنعت نمود .

حماد بن اسحاق گوید: پدرم با من حکایت نمود که روزی بخدمت واثق شدیم و او بصبوحی نشسته بود پس با من گفت: ای اسحاق مرا بزندگانی خودم سوگند کند میدهم که برای من بصوتي غریب که هرگز از تو نشنیده باشم تغنی کن تا بقیه این روز بآن سرود سرور گیرم و اسحاق میگوید : کویا خداوند غنی

ص: 246

هرگونه غنائی را و سرود و نوائی را از خاطرم ببرد مگر اين يك صوت را :

يا دار ان كان البلى قد محاك *** فانه يعجبنى ان اراك

ابكي الذي قد كان لى مألفا *** فيك فأتى الدار من اجل ذاك

چون این بیت را که بجمله بر فرسودگی و ویرانی و اندوه و فنا و زوال دلالت داشت بسرودم نشان ناخوشی در چهره اش هویدا شد و من از آن گفتار نابهنجار و کردار ناپسند خود سخت پشیمان شدم و واثق وطلی شراب را که در دست داشت بنوشید و من از آن صوت بدیگر صوت عدول دادم و سوگند با خدای این روز آخرین روز جلوس من با واثق بود .

کنایت از آنکه از آن پس بمرد و حسرت ببرد، این اتفاقات بسیار روی میدهد و در زمان نزول قضا فضا تنگ میگردد و آنچه گویند و کنند و خواهند و دوست بدارند برخلاف مقصود و آهنگ میشود و الأمر و البقاء لخالق الموت و البقاء .

أبو الفرج اصفهانی در همین مجلد هشتم اغانی می نویسد که ابو عثمان مازنی نحوی مشهور گفت : سبب احضار فرمودن واثق مرا این شد که روزی مخارق در مجلس او این شعر را بسرود :

اظليم ان مصابكم رجلا *** اهدى السلام تحية ظلم

و "رجل" خواند حاضران پاره با او همراه شدند و تصدیق نمودند و بعضی مخالفت کردند و گفتند: باید رجلا بنصب خواند، واثق پرسید از رؤسای نحویین کدام کس برجای مانده است؟ از من در خدمتش نام بردند پس فرمان کرد نامرا باستانش روانه ساختند .

چون بخدمتش در آمدم گفت: از کدام مردمی ؟ گفتم : از بني مازن ، گفت : از مازن تمیم یا مازن قیس با مازن ربیعه یا مازن یمن هستی؟ گفتم : از مازن ربیعه هستم، گفت : باسمك و میخواست بگويد ما سمك و اين لغتی است که در قوم ما بسیار است، یعنی تبدیل باء موحده بمیم و میم بیاء چنانکه سبقت نگارش گرفت

ص: 247

گفتم : بنابر قياس ممکن است ، یعنی بکر .

واثق بخندید و گفت : « اجلس و اطبئن » و اطمئن را اراده کرد ، یعنی بنشین و مطمن باش ، پس بنشستم و او از آن شعر از من بپرسید گفتم « ان مصابكم رجلا ، بنصب صحیح است ، واثق كفت : خبر إن كجا خواهد بود؟ گفتم : ظلم میباشد و آن حرفی است که در آخر شعر است و بروایتی که اخفش نموده است این است که مازنی گفت : گفتم : معنی اصابتكم است مثل اینکه میگوئى « إن قتلكم رجلاً حياكم ظلم » .

بعد از آن گفتم ای أمير المؤمنین این بیت تمامش معلق است و معنی برای آن نخواهد بود مگر وقتی که بقول شاعر ظلم تمام گردد مگر نمی بینی که اگر شاعر مي گفت و اظليم ان مصابكم رجل اهدى السلام تحية ، او را حاجتي بسوى ظلم نمیشد و برای آن معنی نبود مگر اینکه قرار بدهد که تحیت بسلام ظلم است و این محال است ، یعنی تحیت بسلام ظلم نمیشود و در این حال واجب می شد که بگويد «اظليم إن مصابكم رجل اهدى السلام ظلماً » و برای این عبارت معني يعني معنى مناسب و مطلوب نبود و نه مر آن را اگر برای آن وجهی بود معني قول شاعر بود در این شعرش .

واثق گفت : بصداقت سخن نمودی آیا ترا پسری هست ؟ مازنی گفت : بدون یکدختر کی فرزندی ندارم، واثق گفت: وقتی که باوی وداع میکردی با تو چه گفت: گفتم گفت: این شعر اعشی را انشاد مینمایم که گفته است :

تقول ابنتي حين جد الرحيل *** أرانا سواء و من قد يتم

أبانا فلا رمت من عندنا *** فانا بخير إذا لم ترم

أرانا إذا ضمرتنا البلاد *** و تجفى وتقطع منا الرحم

کنایت از اینکه چون از ما دور شوی دستخوش بلیات و مشقات روزگار

و سختی معیشت خواهیم شد ، واثق گفت : او با دختر خود در جواب این سوز و گدازش چه گفتی؟ گفتم : این شعر جریر را برای او خواندم :

ص: 248

ثقى بالله ليس له شريك *** ومن عند الخليفة بالنجاح

اعتماد بجوی ایزن بفضل و رحمت خدائی که او را شریکی و انبازی نیست و بجود و کرم وانجاح مرام خود از خلیفه روزگار واثق گفت : بانجاح انشاء الله تعالی همانا در اینجا پاره مردم هستند که نزد فرزندان ما آمد و شد دارند توایشان را آزمایش کن تا هر کدام عالم و دانا باشند و از وجود ایشان سودمندتوان شد او را بملازمت اولاد خود باز داریم و هر کدام بیرون ازین صورت باشند از مراوده با ایشان منع کنیم.

آنگاه فرمان کرد تا آنجماعت را حاضر ساختند و من تن بتن را در معرض امتحان و پهنه آزمون در آورم و در میان ایشان طائلی نیافتم و آنها از ناحیه و طرف من حذر میکردند پس گفتم : باكي بر هيچيك نيست .

و چون بخدمت واثق بازگردیدم فرمود : این جماعت معلمین را چگونه یافتی ؟ گفتم: پاره ای بر پاره ای در علم فزونی داشتند و دیگران درغیر علوم فزونی دارند و به همه حاجت است واثق با من فرمود: من یکی از ایشان را مخاطب ساختم و او در خطاب و نظر خودش در نهایت جهل و نادانی بود گفتم : اي امير المؤمنين بیشتر کسانیکه از اینها تقدم یافته اند باین صفت بودهاند و من در حق ایشان این شعر را گفته ام.

ان المعلم لايزال مضعفا *** ولو ابتنى فوق السماء بناء

من علم الصبيان أضنوا عقله *** مما يلاقى غدوة و مساء

صاحب جامع الشواهد در شعر مذکور ( اظلیم ان مصابكم رجلا ) می گوید این شعر از قصیده حارث بن خالد مخزومی است و اینکه بعبد الله بن عمرو عرجي نسبت کرده اند بخطا رفته اند و بعد از آن این شعر است.

اقصيته واراد سلمكم *** فلينهه ان جائك السلم

و اینکه در پاره نسخ بجای ظلیم ظلوم نگاشته اند تغییر نساخ است و مصاب بضم ميم مصدر ميمي است بمعني اصابه و سلام مفعول اعدی است و این جمله صفت

ص: 249

رجلا میباشد و تحية منصوب است مانند قعدت جلوساً و ظلم خبر ان است و معنی است ای ظليمه بدرستیکه بمصیبت انداختی و دردناک گردانیدن شما مردی را که تقدیم سلام بسوی شما کرده است ظلم است .

ظليم بضم ظاء معجمه منادای مرخم است از ظلیمه تصغير ظلمه و این بیت را علمای نحو در کتب خود باستشهاد آورده اند سیوطی در باب اعمال مصدر شاهد آورده است بجای عمل کردن مصدر میمی که مصاب باشد مانند عمل فعل خودش که اصاب است نظر باینکه اضافه به ضمیر جمع شده است که فاعل آن است و نصب داده رجلا بنابر مفعوليت وصاحب مغنی اللبیب در جهت اولی از باب خامس استشهاد نموده است در رجلا که ترمدي برفع آن قائل است بنابراینکه خبر ان مكسور باشد و گفته است مصاب اسم مفعول است نه مصدر میمی .

اما این قول باطل است باعتبار اینکه خبران ظلم ومصاب مصدر میمی است و بنابر این معنی شعر فاسد میشود چه معنی این خواهد بود که تقدیم سلام و تحیت ظلم است و حال اینکه مقصود شاعر این است که رنجه داشتن مردی را که سلام را هدیه میفرستد ظلم است و ازین پیش در ذیل پاره اشعار واثق باین شعر که بعرجی منسوب است اشارت رفت و در آنجا ظلوم مرقوم بود و وعده دادیم که در این باب مجالس واثق بنحو اتم مذكور ميداريم و بتوفیق خدا مرقوم نمودیم الحمد لله تعالى على التوفيق .

و این ظلمة بروزن طلحه که ظلیم بروزن زبیر مرخم ظليمه مصغر است نام ام عمر زوجه عبدالله مطیع است که در بیت أول قصیده نامبرده شده است .

أقوى من آل ظليمة الحرم *** فالغيرتان فأوحش الخطم

ونيز شعر دوم ( ثقى بالله ليس له شريك ) محل استشهاد نحاة است ، و از قصيده جرير بن عطية بن الخطفي التیمی است که در مدح عبدالملك بن مروان گفته است و بعد از آن این شعر است :

أغثني يا فداك أبي وأمي *** بسبب منك انك ذو ارتياح

ص: 250

و صاحب مطول در باب التفانات از احوال مسندالیه باین شعر استشهاد مینماید در عدم بودن این بیت از قبیل التفاتات زيرا كه شرط التفات این است که مخاطب یکلام در دو حالت یکنفر بوده باشد و در اینجا دو نفر هستند زیرا که مخاطب در بیت اول زوجه شاعر است در آنجا که گوید : ( نقی بالله ) و در بیت ثانی خلیفه مخاطب است در آنجا که گوید: (اغتنی) بلکه این را از قبیل انتقال از غیبت یسوی خطاب میگویند نه التفات از غیبت بخطاب .

وهم ابوالفرج در کتاب مزبور از أحمد بن حمدون حکایت میکند که چنان اتفاق افتاد که در میان او و پاره ای جواری اوشری روی داد و واثق با حالی کسلان و نژند و غضبان و دردمند بیرون آمد و من و فتح بن خاقان یکسره حیلت و تدبیر می کردیم تا مگر او را بنشاط آوریم و واثق نگران شد که من با فتح بن خاقان بمضاحكه می پردازم گفت : خداوند بکشاد ابن احنف را در آنجا که گفته است .

عدل من الله ابكاني و اضحكها *** فالحمد لله عدل كل ما صنعا

اليوم ابكى على قلبي و أندبه *** قلب الح عليه الحب فانصدعا

گرم ایزد بگریاند و گر یارم بخنداند *** همانا عین عدل است و بر این عدلش سپاس آرم

چه من بر قلب خود گریم که از حبش شکو فاشد *** چه حال قلب این باشد چرا دیگر قیاس آرم دار ایران

فتح عرض كرد « أنت والله يا أمير المؤمنين في وضع التمثال موضعه اشعر فيه واعلم واظرف » سوگند باخدای تو اى أمير المؤمنين که وضع نمودی تمثیل را در موضع خودش ، یعنی در موقعی مناسب یاد کردی و وضع آن را در ما وضع له نمودی از آن شاعر که این شعر گفته است اشعر و اعلم و اظرف هستی، کنایت تو خود امروز دچار همان بلیت عشق واسير شکنج همان غنجی .

أحمد بن يزيد مهلبی از پدر خود روایت میکند که یکی از جواری واثق که آسمان حسن و جمال را ماه ده چهاری و واثق را در چنبر زلفش و عنصر وجودش

ص: 251

اخشیجان چهاری بود و وقتی در میان ایشان کار از خطاب بعتاب کشید با واثق گفت : اگر بواسطه عز خلافت بلندی میجوئی و دست تطاول دراز میکنی من بعز حب و دوستی که با من داری دلال میجویم و بجلال می پویم آیا خو د ر ا چنان می بینی که نشنیده قبل از تو خلیفه دچار قید عشق و بیدای هوا شده باشد و حق خود را از معشوق استیفا نموده باشد ( نوبملك خویش نازی من بچشم پرزناز ) لكن من برای خود نظیری در طاعت تو نمی بینم، یعنی با این اوصاف دلربایی که اسباب فرمانروائی است فرمان بردارم و هیچ از در اطاعت کناری نمیجویم ، واثق چون این کلمات را بشنید گفت : خیر ابن احنف باخدای باد گاهی که این شعر گفت :

اما تحسبيني أرى العاشقين *** بلى ثم لست أرى لى نظيرا

لعل الذي بيديه الأمور *** سيجعل في الكره خيراً كثير

محمد بن عمرو الرومی گوید : وقتی در خدمت واثق حاضر بودیم صحبت فرمود: همیخواهم لحنی در شعری صنعت نمایم که معنی آن شعر این باشد که انسان بهر حال و هر مقام و منزلت و قدرتی که باشد قادر بر این نیست که خود را از دشمنش محروس و محفوظ بدارد آیا شما در این معنی بر شعری عارف هستید؟ پس انواع و اقسام وضروبی از اشعار معروض داشتیم. واثق گفت: هیچ شعری مذکور نداشتید که مانند این شعر عباس بن احنف باشد :

قلبي إلى ما ضر بي داع *** يكثر استقامى وأوجاعى

كيف احتراسي من عدوي إذا *** كان عدوی بین اضلاعی

اسلمني للحب" أشياعى *** لما سعى عندها الساعي

لقلما ابقى على كل ما *** يوشك أن ينعاني الناعي

لمؤلفه :

برزیان من چو قلبم داعی است *** رنج و دردم جمله افزون میشود

چون قميصم مکمن خصمم بود *** احتراس من از و چون میشود

ص: 252

اینهمه حفظ و حراستهای خلق *** از اراده حق بیچون میشود

از اراده وز مشیتهای اوست *** کاسمان و چرخ واژون میشود

سعى ساعي و سخن چینی او *** الفت لیلی و مجنون میشود

صد هزاران بارکین و بغض و خشم *** راحت صد قلب محزون میشود

توچه دانی شر و خیر کار خود *** آنچه اندر علم مکنون میشود

بس تو چیزی را شماری خیر خود *** کاندران شر تو مخزون میشود

هر که سوداز حق بجوید سود اوست *** ورنه در سوداش مغبون میشود

دشمن خویشی تو خودای بوالهوس *** دوری خود را از خود چون میشود

آخشیج چارگون ضد هم است *** پس چگونه چاريك گون میشود

اینهمه غفلت که ما را در سر است *** سربسر از دنیی دون میشود

حق چو میخواهد زيك قطرة مني *** صد ارسطو و فلاطون میشود

ور نه خواهد صد چو فارابی و شیخ *** عقلها از مغز بیرون میشود

وانکه اندر عقل و دانش مشتهر *** از خرد مهجود و مجنون میشود

ابوالفرج اصفهانی میگوید ابوالحرث حمید این شعر عباس بن احنف را ( قلبی إلى ما ضر بي داع ) بخواند تا دیگر اشعار را و بگریست و گفت : این شعر مردی گفته است که او را جاریه طباخه ملیحه بوده است گفتم : این سخن را از کجا فرمائی گفت : از آنجا که در آغاز شعر خود گفته است (قلبي الي ما ضر بی داع) و حالت ایشان بر این گونه است که حال و شهوت و میل و رغبتش او را بآنچه از طعام و شراب بدو ضرر میرساند دعوت مینماید و از آن میخورد وعلل واوجاعش بسیار میشود و این را برسبیل تعریض گفته است بعد از آن باین قول خودش تصریح

می کند :

كيف احتراسي من عدوي اذا *** كان عدوى بین اضلاعی

چه انسان را در میان اضلاعش دشمنی جز معده او نیست چه معده اسباب اتلاف مال آدمی و سببب بیماری و اسقام آدمی و مفتاح هر گونه بلائی است برای

ص: 253

آدمی و بعد از آنکه گفته است :

ان دام لى هجرك يا مالكي *** اوشك ان ينعاني الداعي

اگر هجران تو بر من دوام جويد اى مالك من بيگمان از مرگ من بتو داستان خواهند کرد لاجرم بمن مكشوف افتاد که آن طباخه صدیقه و محبوبه عباس بوده است و از وی مهاجرت کرده است و عباس او را وطعام را مفقود دیده است واگر این مهاجرت دوام می گرفت از گرسنگی میمرد و از مرگش خبر میدادند .

راقم حروف گوید: اگر کسی باین مقدار شکم باره و شکم پرست و پرخاره باشد هرگز دارای لطافت و ظرافت خاطر و طراوت مرتع اندیشه نخواهد شد که مانند عباس بن احنف اشعار لطیفه بگوید و بدایع ظریفه بکار آورد که شعر گوئی و لطف سخن خدا داد است .

هر چه در خلو معده و تغذيه جسم باشياء لطيفه بکوشند و روح انسانی را نیرو بخشند ، از بیانات رشیقه و عنوانات دقیقه که معبر عما في الضمير ومميز آدمی از حمیر است بهتر بهره ور شوند و كلمات حقایق سمات نظماً ونثراً بیشتر بزبان آورند و اگر تراوش این گونه اشعار از نمایش جوع إشعار میداشت ممدوح ارباب ذوق و خلفای عصر و شعرای روزگار نمی گردید .

وانگهی از چه روی بایستی ابن احنف که از فحول شعرای عصر و همواره بفنون جوایز و عطایای خلفا وامرا و اعیان عهد برخوردار بود اگر آنجاریه نمی آمد از صدمت جوع وزحمت عطش بمیرد مگر طباخی دیگر و طبخی دیگر و مطبخی دیگر بلکه هزار نوع ضیافتها برای او میسر نمی شد .

اگر در تمام از منه زندگانی خود خواستی روزی در سرائی و شبی در مکانی بیتونه نماید با کمال امتنان او را میهمان میکردند و صحبتش را خریدار میشدند و بهتر بن اغذیه از بهرش بکار می بستند ، پس معنی شعر او ولطف بیان او همان است که رقم کرده و این گوینده نظر بمزاج وامتزاج و قلب و ذوق و استقامت طبع خود و بی خبری وعدم شوق خود و اشتهای خود بطعام وشراب نموده و گفته است

ص: 254

آنچه را گفته است و از تغذية وتقویت قوای روحانیه بی خبر بوده است ، بلی کل يعمل على شاكلته .

أبو الفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی در ذیل احوال حسین بن ضحاك شاعر مشهور می نویسد : محمد بن یحیی خراسانی با من گفت که محمد بن مخارق مرا حكايت نمود که چون با واثق بخلافت بیعت کردند و بر مسند خلافت جلوس نمود حسين ابن ضحاك باهلى شاعر وادیب مشهور بروی در آمد و قصیده خود را که مطلعش این شعر است قراءت کرد:

الم یرع الاسلام موت نصيره *** بلى حق من يرتاع من مات ناصره

سيسليك عما فات دولة مفضل *** أوائله محمودة و أواخره

ثنى الله عطفيه و ألف شخصه *** على البرد مذ شدت عليه ما زره

يصيب ببذل المال حتى كانما *** يرى بذله للمال نهبا يبادره

و ما قدم الرحمن إلا مقدما *** موارده محمودة و مصادره

واثق چون این اشعار را بشنید گفت: حسین از روی حسن طويت وخلوص نیست نطق و مدح کرده است، و از آن پس بفرمود تا در ازای هر شعر این قصیده هزار درهم بدو بدادند و این اشعار چندان در خدمت واثق مطبوع ومعجب وموافق افتاد که بفرمود تا مغنیان در این ابیات الحان عديده بساختند .

محمد بن عمرو رو می گوید: چون این شعر را برای إسحاق موصلي بخواندم گفت : حسين كلمات أبي العتاهیه را در این قصیده خود نقل کرده است حتی الفاظش را نیز مندرج نموده است و أبو العتاهيه در مدح رشید میگوید :

جرى لك من هارون بالسعد طائره *** امام اعتزام لا تخاف بوادره

امام له رأى حميد ورحمة *** موارده محمودة و مصادره

میگوید: از روایت نمودن إسحاق شعر محدثین را در عجب شدم ، چه اسحاق از اشعار اوائل و قدما روایت مینمود و بر محدثین خصوصاً أبي العتاهيه تعصب می ورزید.

راقم حروف گوید: این نیز يك نوع تعصب بود که حسین را بسرقت مضامین

ص: 255

حتى الفاظ أبي العتاهيه نسبت داد و اگر حسین در مطلع قصیده :

ألم يرع الاسلام موت نصيره *** بلى حق من بر تاب من مات ناصره

نمی گفت و بچیزی دیگر مبدل میداشت و ازموت نصیر و ناصر و عدم مراعات سخن نمیراند ردع و دهشت و انزجار خاطر را کمتر در بر داشت و همچنین لفظ محمودة را در فاصله اندك مكرر نمیکرد متین تر میگشت چنانکه در قصیده أبي العتاهيه اين حسن مطلع بكلمه بالسعد طايره رعایت شده است .

از إبراهيم بن حسن بن سهل مروی است که گفت : در قاطول با واثق بودیم و او مشغول شکار بود در زو ( بزاء معجمه و تشديد و او که متوکل در آنجا قصری بساخت و نیز نام کوهی است و در آنجا مرغابی و دراج و مرغان دریایی و آبی بسیار بود ) و از آن پس مراجعت کرد با جلساي خود و جماعت نوازندگان به تغدی بپرداخت و بطرب اندر شد و گفت : کدام کسی برای ما شعر میخواند حسین ابن ضحاك بايستاد و بخواند :

سقى الله بالقاطول مسرح طرفكا *** وخص بسقياه مناكب قصركا

و همی بخواند تا باین شعر خود رسید :

تحين للدراج في جنباته *** وللغر آجال قدرن بكفكا

حتوفا اذا وجهتهن قواضبا *** عجالا اذا اغريتهن بزجركا

ابحث حماما مصعداً و مصوبا *** و ما رمت في حاليك مجلس لهوكا

تصرف فيه بين نای و مسمع *** و مشمولة من كف ظبى لسقيكا

قضيت لبانات و أنت مخيم *** مريح وان شطت مسافة عز كا

وما نال طيب العيش الأمودع *** و ماطاب عيش نال ممجهودكدكاً

واثق فرمود : هیچ چیز معادل راحت و لذت نتواند بود ، و چون حسین باین شعر خود پیوست :

خلفت أمين الله للخلق عصمة *** و امنا فكل في ذراك فظلكا

وثقت بمن سماك بالغيب واثقا *** و ثبت بالتأييد أركان ملككا

ص: 256

فاعطاك معطيك الخلافة شكرها *** و اسعد بالتقوى سيرة قلبكا

وزادك من اعمارنا غير منة *** عليك بها اضعاف اضعاف عمرکا

و لا زالت الأقدار في كل حالة *** عداة لمن عاداك سلما لسلمكا

اذا كنت من جدواك في كل نعمة *** فلا كنت ان لم افن عمرى یشكركا

واثق از شنیدن این ابیات در طرب شد و با چوگانی که بدست اندر داشت همی بر زمین بزد و گفت : الله درك يا حسین که تا چند دلت بزبانت نزديك است ، يعني يك دل و يك زبان و بي نفاق هستی ، حسین گفت: ای امیر المؤمنين « جودك ينطق المفحم بالشعر و الجاحد بالشكر » بخشش و کرم تو کند زبان را که نتواند سخن سنجی نماید به شعر گویا و منکر را شاکر میگرداند، واثق فرمود: از اینجا بازنگردی مگر مسرور و خرم و از آن پس بفرمود: پنجاه هزار درم بدو بدادند.

أبو العباس رياشي كويد حسين بن ضحاك با من داستان کرد و گفت: یکی روز بخدمت واثق در آمدم و پارهٔ ابری در آسمان نمایان بود با من فرمود: رأی تو در امروز چیست؟ گفتم: اي امير المؤمنین همانکه به آن حکم و اشارت کرده است پیش از من احمد بن یوسف چه او اشارتی بصواب کرده است که ردش نشاید و بشعری در آورده که معارضه اش نباید واثق گفت : چه گفته است ؟ گفتم: گفته است:

ارى غيما تولفه جنوب *** و احسبه سيأتينا ابهطل

فعين الرأى ان تدءو برطل *** فتشربه و تدعولي برطل

نگران ابری هستم و گمانم چنان است که بزودی بارانی برما ببارد و بهترین امور این است که در روز باران جملگی یاران میگساران و عیش سپاران شوند ، واثق فرمود: هر دو بصواب رفتید و بفرمود تا طعام وشراب و مغشيان و هم نشینان را حاضر کردند و در آن روز بخوردن باده ارغوانی و اغانی غوانی شادمانی گرفتیم.

عباس بن عبد الله کاتب گوید : شبي حسين بن ضحاک در خدمت خلیفه روزگار واثق بود و به شرب شراب ناب مشغول شدند تا بهری از سه بهر شب برگذشت واثق فرمان کرد ناحسین در همان مکان بیتونه نماید و چون صبح بردمید واثق بجانب

ص: 257

ندما که به جمله مقیم بودند بیرون آمد و با حسین فرمود: آیا در صفت شب گذشته و خوشی و خرمي آن چیزی گفته باشی ؟ گفت : چیزی بخاطر نگذشته است لیکن هم در این ساعت میگویم پس اندکی تفکر کرده و این شعر را به عرض رسانید :

حيت سبوحي فكاهة اللاهي *** وطاب يومى بقرب اشباهی

فاستثرا اللهو من مكامنه *** من قبل يوم منخص ناه

بابنة كرم من كف منتطق *** مؤزر بالمجون تياه

يسقيك من طرفه و من يده *** سقى لطیف مجرب داه

كأساً فكاساً كان شاربها *** حيران بين الذكور والساهي

واثق را از شنیدن این ابیات شوری در سر و ذوقی در کام آمد که دیگر باره به تکرار مجلس به هیئت سابق و تجدید صبوحی امر کرد و آنروز را با ایشان بمصاحبت و معاشرت به پایان رسانید و گفت : ای حسین قول ترا محقق میسازیم و هرگونه ارب و حاجت و نیازمندی داشته باشی بجای می آوریم.

محمد بن مغيرة گويد حسين بن ضحاك مرا حکایت کرد و گفت : برای من نوبتی معین بود که بایستی به سرای واثق حاضر باشم خواه جلوس بکند یا نکند و در یکی شب که در حجره خود بخواب اندر بودم ناگاه خادمی از خادمان حرم بیامد و مرا گفت : بیای شو که امیرالمؤمنینت احضار کرده است گفتم خبر چیست که مرا در این دل شب بخوانده است .

گفت: در خواب بود و یکی از محبوبه هاي او در پهلویش جای داشت بناگاه برخاست و گمان برد که آن کنیز خاصه اش بخواب اندر است لاجرم به کنار جاریه دیگر رفت و از وی کامکار بازگشت و آن شب نوبت آن ماه خورشید دیدار نبود چون بازگشت و به فراش خود اندر آمد آن كنيزك خاصه از این کردار خشم ناک شد تا چرا ماکولش نصیب دیگری گردیده و به همانطور بگذرانید تا واثق را خواب در ربود پس برخاست و به حجره خود برفت.

واثق بیدار شد و پندار همی نمود که دلدارش در کنار و نوبت گرمی بازار

ص: 258

و بوس و کنار است فراش را از آن ماهروی تهی و شب را روی بکوتهی دید و گفت: جان گرامی و محبوبه من ربوده شد و يحكم بكجا اندر است در خدمتش عرض کردند خشمناك اكبر - خاست و بحجره خود بشتافت لاجرم در طلب توفرمان داد حسين میگوید در طی راه این شعر را بگفتم:

غضبت أن زرت اخرى خلسة *** فلها العتبى لدينا و الرضا

يا فدتك النفس كانت هفوة *** فاغفريها واصفحي عما مضى

واتركي العذل على من قاله *** و انسبى جورى الى حكم القضا

فلقد نبهتني من رقدى *** وعلى قلبي كنيران الغضى

لمؤلفه :

مهر دیدارم برفت از من بخشم *** تا چرا دیدم بمه روئی بچشم

گر عتاب آرد بمن از خشم و کین *** حق بدو باشد که باشد نازنین

خشم و کین نازنین نیکو بود *** خاصه آنوقتی که حق با او بود

ای فدایت جان و دل بگذر زمن *** گر خطائی کرده ام اندر زمن

گر غزالان خطایی بنگری *** هر خطا از هر که بینی بگذری

سخت هستم نادم اندر این خطا *** زین خطا بگذر ایا ماه ختا

چون مرا انگیختی از خواب خوش *** روزگاری بنگرم برغل و غش

ای یگانه ماهروی خشمناك *** گز فروزت مهرومه شد تابناك

از گذشته سر بسر اندر گذر *** بیش ازین در جان من مفکن شرر

مهر و کین و خشم را اندازه ایست *** در جوانی هر که را آوازه ایست

آید آن روزی که این حسن و جمال *** که دلم از آتشش پر اشتعال

جانب کاهش بگيرد جان من *** بس پشیمان گردی از دوران من

پس غنیمت بشعر ايجان عزیز *** این زمان عشق و بگذر زین ستیز

حسن مهرویان وفا با کس نکرد *** روزگارش دیبه سازد پر ز گرد

پس بر آن روزی نگرای مه لقا *** که شود دور از تو این فر و بها

ص: 259

تا تنورت گرم نانی را بزن *** کن کبابی تا که گرمست با بزن

حسین می گوید: چون بخدمت واثق آمدم داستان خود را باز گفت و فرمود: در این حکایت شعری برشته نظم در آر من چندی خویشتن را بفکر نمودم گویا شعري میسازم و ابیات مذکوره را بعرض رسانیدم فرمود: سوگند بجان خودم سخت نیکو گفتی دیگر باره قراءت کن من بروی فرو خواندم تا بجمله را حفظ کرد و فرمان کرد تا پانصد دینارم بدادند و خود برخاست و بنزد جاریه برفت و من نيز بطرف حجره خود بازشدم .

مهدی بن سابق گوید: حسين بن ضحاك با من حکایت کرد و گفت : چنان بود که واثق جاریه داشت که سخت دوستدار او بود و آنجان عزیزش روان و آذر بجان واثق افکند و چنان واثق از مرگش در جزع شد که روزی چند بترك شراب بگفت و او را تسلی دادند تا بحال نخست بازگشت و شبی مرا بخواند و گفت : ای حسین فلانه را در خواب بدیدم اي كاش اندکی طولانی شدی تا از لقای آن یار جانی کامیاب شدم در این باب چیزی بگوی و من این شعر بگفتم :

ليت عين الدهر عنا غفلت *** رقیب الليل العنا وقدام

و اقام النوم في مدته *** كالذين كان و كنا ابدا

بأبي زور تلفت له *** تنفست الیه الصعدا

بينما اضحك مسروراً به *** اذ تقطعت عليه كمدا

واثق گفت : نیکو گفتی اما تو رقیب لیل را توصیف نمودی و شکایت از او کردی و حال اینکه شب را گناهی نیست و این خواب را من در روز دیدم آنگاه بخوابگاهش باز شد و بخفت .

ابو عبدالله هشامی گوید: وقتی حسین بن ضحاك و مخارق را سخن در آن افتاد که ابو العتاهيه شاعر تر هست یا ابونواس قرار بر آن رفت كه هر يك شعری از شعر یکی از آن دو تن برگزیده دارند حسین بن ضحاك چند شعري از ابو نواس که بسي جيد و قوی بود اختيار نمود چه بآن معرفت داشت و خود شاعری فحل بود

ص: 260

و مخارق چون از شعر و شاعري بهره نداشت ابياتي سخیف وضعیف که برای امري مغنی نبود و خود خوب شمرده و در آن نغنی میکرد مختار گردانید چه او را با ابو العتاهيه مودتي بكمال بود و در میانه ایشان سخن بسیار شد و پایان کار بدان انجامید که این حکومت بخدمت واثق برند و پسند او را مختار شمارند .

چون بحضور واثق معروض افتاد واثق ابو محلم را برای این تصدیق و اختیار برگزید و بفرمود برفتند و او را حاضر ساختند مخارق و ابن ضحاك آن شعرهای دو شاعر را عرضه داشتند ابو محلم تصدیق در حق حسین بن ضحاك نمود وخرق پرده مخارق گردید و گفت: من در کار اختیار شعر نیکو نیستم و حسین در اختیار شعر از من اعلم است و اشعار ابی العتاهیه از آنچه من اختیار کرده ام بهتر و برتر است و حسین بن ضحاك بهترین و زیباترین اشعار ابی نواس را حتی المقدور انتخاب کرده است چه بر انتقاد آن از من خبیر تر است.

لیکن ما این اختیار را با دو شاعر ماهر میگذاریم و حکومت ایشان را می پذیریم و از این گونه مکالمات و مجادلات در میان ایشان بگذشت و آخر الامر واثق در تصدیق حسین تصویب نمود و مخارق منکسر گردید و بقیه آنروز از روزگارش روز فیروز ندید و تا بشب بروى تاريك كذشت .

عبد الله بن محمد عسکری گوید چون واثق بر مسند خلافت جلوس نمود بارعام بداد و تهنیت گذاران و شاعران در آمدند و در مدیحش عرض تهنیت نمودند و چون بجمله فراغت یافتند حسین بن ضحاك اجازت عرض مدح بخواست گویا حسین در زمره جلسا بود و مقامش برتر و رفیعتر از آن بود که در سلك ديگر شعرا انشاد شعر نماید چون اجازت یافت این شعر خود را عرضه داشت :

اكاتم وجدي فما ينكتم *** بمن لو شكوت اليه رحم

و انى على حسن ظن به *** لا حذران بحث ان يحتشم

ولى عند لحظته روعة *** تحقق ما ظنه المتهم

وقد علم الناس اني له *** محب و احسبه قد علم

ص: 261

و همی قراءت کرد تا باین اشعار مدیحه رسید :

يضيق الفضاء به ان غدا *** بطودی اعاريبه و العجم

ترى النصر يقدم رايانه *** اذا ما خففن امام العلم

و في الله دوخ اعدائه *** و جرد فيهم سيوف النقم

رأى شيم الجود محمودة *** و ماشيم الجود الا قسم

فراح على قدم و اغتدى *** كان ليس يحسن الا نعم

واثق بفرمود تا سی هزار درهم بجایزه او بدادند و از آن پس در شماره ندهای واثق همواره بگذرانید، مهدی بن سابق گوید : واثق بحسين بن ضحاك فرمود اندر این ساعت شعری ملیح بگوی تا چیزیت ملیح ببخشم گفت ای امیرالمؤمنین در چه چیز عرضه دارم گفت : نظر بیفکن و آنچه را که در حضور خود میبینی توصیف نمای .

حسین گوید : نظاره کردم و بساطی از شکوفه های گوناگون بدیدم که با روشنی صبحگاهان بشکفته اند و حالی عجیب دارند سخت برهم آمدم وعرصه شعر و گویائی بر من تنگ افتاد واثق گفت : ويحك چيست ترا و این در نگ از چه روی است آیا برنور صباح و نور اقاح نگران نیستی ؟ ازین کلام زبانم برگشود و گفتم :

الست ترى الصبح قد اسفرا *** ومبتكر الغيث قد امطرا

واسفرت الارض عن حلة *** تضاحك بالاحمر الاصفرا

و وافاك نيسان في ورده *** وحثك في الشرب كي نسكرا

وتعمل كاسين في فتية *** نطارد بالاصغر الاكبرا

يحث كئوسهم مخطف *** تجاذب اردانه المزرا

ترجل بالبان حتى اذا *** ادار غدائره وفرا

وفضض في الجلنار البها *** روالا بنوسة و المبهرا

فلما تمازج ما شذرت *** مقاريض اطرافه شذرا

فكل ينافس في بره *** ليفعل في ذاته المنكرا

ص: 262

چون واثق این اشعار را بشنید بخندید و گفت: ای حسین بزودی آنچه را که دستور دادی معمول میدارم اما آن فسق را که ياد كردي فلا ولا كرامة آنگاه بفرمود تا طعام بیاوردند و با حاضران بخورد بعد از آن گفت : اکنون برخیز تا بدکه باده فروش کنار شط برویم و جملگی بدانجا شدند و واثق شراب بنوشید و بطرب اندر شد و در آن روز هيچيك از مجالسین و نوازندگان و حشم و خدم را از بذل دینار و در هم بی نصیب نگذاشت و این روز از آن روزهایی گردید که اخبار آن بهمه جا سایر و کردارش در تمام آفاق مشهور گشت.

حسین بن ضحاک می گوید: چون بامداد دیگر بر آمد به حضور واثق حاضر شدم گفت: ای حسین اگر شعری در صفت روز گذشته بگفته باشی بمن برخوان چه روزی خوب و خوش بود پس این اشعار را بخواندم :

يا حانة الشط قد اكرمت مثوانا *** عودی بیوم سرور كالذى كانا

الاتفقدينا دعابات الامام ولا *** طيب البطالة اسراراً و اعلانا

ولا تخالعنا في غير فاحشة *** اذا يطربنا الطنبور احيانا

و هاج زمر ز نام بين ذاك لنا *** شجوافاهدى لنا روحاً وريحانا

وسلسل الرطل عمر وثم عم به *** السقيا فالحق اولانا با خرانا

سقيا لشكلك من شكل خصصت به *** دون الدساكر من لذات دنيانا

خفت رياضك جنات مجاورة *** في كل مخترق نهرا وبستاناً له

لا زلت آهلة الاوطان عامرة *** با كرم الناس اعراقاً و اغصانا

چون این اشعار را قرائت کرد واثق فرمان داد تا مجدداً جایزه بزرگش عطا کردند و آن صوت را مستحسن شمرد و بفرمود تا در چند اشعارش تغنی کردند و فریده در دو بیت نخستین تغنی کرد.

راقم کلمات گوید: چه خوب است دقایق طلبان بر حقایق این مسائل بدقت بنگرند و بر نهج روزگار تأمل نمایند و عدم ثبات معنویت وبقايش را تصور نمایند تا چند ناصحی مشفق و واعظی موافق است مثلا خلیفه اسلام که خود را جانشین حضرت

ص: 263

سيد الأنام ومروج احکام ومشيد ارکان دین مبین می شمارد علناً بمناهى الهي تباهی میجوید و به دکه خمار محل خمار میطلبد و آشکارا در مرکز اسلام خمر فروشی می شود و ماهرویان گوهرین غبغب روز و شب مال و جان و هوش خلق را بخویشتن طلب میکنند و اموال بیت المال که اگر بر هم آوردندی چون کوهی نمودی در بهای غنج و دلال و مغنی و آواز دل نواز ایشان می رفت یا به شاعری فاسق و بذله گویی فاجر آن چند عطیات میشد که برای مردم يك شهر کافی بود !

خوب بنگریم آیا حال مردم فقرا و ضعفای آن زمان چه بوده است آیا از گرسنگی و برهنگی و ظلم وجور و تهمت بهرروزی چه مقدار تلف می شدند ؟ آیا خلیفه مخمور از حال نزديك و دور با خبر بوده است ؟! آیا وزرا وامرا وقضات ظلم پیشه با هر کسی به چه سلوك و اندیشه بوده اند آیا دفع ظلم و تعدی می کرده اند یا به نفوس عليله توجه می نموده اند ؟ !

آیا رفع ظلم و طمع ظلمه و حکام و عمال ولایات بعیده را از مبتلایان می کرده اند؟! آیا هزاريك از اين مصارف و عطياني که در منهیات و مشتهيات نفسانی می فرمود در حق مستحقین میکرده اند آیا با آن عمارات و اسباب تجملات نظری بلانه پیره زنی افسرده چراغ مرده در مانده که به زیر فرش و بروی لحاف نداشته است می انداختند ؟! وكذالك غير ذلك اگر هم می نمودند صد يك آن نبود که در تاروا به مصرف میرسید و اگر اندیشه عدل میکردند هزار يك ظلم نبود ! اي چه که خود را امیرالمؤمنین نمیخواندند کدام مؤمن در دکه خمار و محضر خمار وقمار و نگار و افعال خلاف شرع میکرد که امیر ایشان توجه نماید ( وای اگر از پی امروز بود فردائی) دعا کنند نباشد اگر باشد آسان نخواهد بود.

مگر خوبرویان ماهروي و پسران جعد موي را بجای خود در معرض عذاب ومحتد عقاب تسلیم نمایند !! میمون بن هارون از حسین بن ضحاك حكایت كند كه گفت در يوم الشك واثق خليفه حكم بافطار کرده بود و من در این باب این شعر را بحسن بن رجاء نوشته بدر فرستادم :

ص: 264

هززتك للصبوح و قد نهانی *** امير المؤمنين عن الصيام

و عندى من قيان المصر عشر *** تطيب بهان عائقة المدام

ومن امثالهن اذا انتشينا *** ترانا نجتنى ثمر الغرام

فكن أنت الجواب فليس شيء *** احب الى من حذف الكلام

و بقيه این داستان انشاء الله تعالی در ذیل وفات حسين بن ضحاك وشرح حال او مذکور خواهد شد .

و نیز در همان مجلد ششم اغاني از جعفر بن هارون بن زیاد مسطور است که گفت : پدرم هارون با من داستان نمود که چنان بود که واثق با حسين بن ضحاك بملاعبه نرد پرداخت و خاقان غلام واثق بر فراز سرش ایستاده بود و واثق را در آن حال ملاعبه با حسین نرد محبت خاقان را می پرداخت و داش در چنبر زلفش در شش در حیرت و بیرق آرزویش در فرزین بندرخش برفیل حیرت و فرس آرزو سوار و پیاده شان مات شد .

آنگاه با حسین گفت: اگر همین ساعت شعری گفتی که همانند آنچه در

نفس من است باشد و از حال من کاشف باشد ، چیزی بتو بخشم که به آن خرسند شوى حسين فوراً این شعر مگفت :

احبك حبا شابه بنصيحة *** اب لك مأموم عليك شفيق

و اقسم ما بيني و بينك قربة *** ولكن قلبي بالحسان علوق

واثق بخندید و گفت: آنچه مرا در دل است دریافتی و نیکو گفتی و واثق در این شعر لحنی بساخت و بفرمود تا دو هزار دینار سرخ در ازای آن دو بیت عطا کردند .

و هم در آن کتاب از حسین بن ضحاك مروی است که گفت : چنان بود که واثق را با فتح بن خاقان میل و رغبتی کامل بود و با وی انسی به کمال داشت و فتح بن خاقان در این وقت خردسال بود و بذکاوت طبع وجودت خاطر و فطانت و کیاست امتیاز داشت، یکی روز که معتصم به سرای پدرش در عرطوج درآمد با

ص: 265

فتح بن خاقان از روي مزاح :گفت ای فتح سرای من بهتر است یا سرای پدرت فتح که در این وقت هفت ساله یا قریب به آن بود گفت : دارا بی اذا كنت فيها ، چندانکه خلیفه روزگار در این سرای باشد خانه پدرم بهتر است معتصم از فطانت و زیر کی او در عجب شد و بفرزندی خودش اختیار کرد.

واثق نیز در میل و محبت با او مانند معتصم بود و متوکل بر این اندازه و محبت بر افزود ، و چنان افتاد که فتح در ایام خلافت واثق به مرضی صعب دچار شد و بعد از آن جانب عافیت گرفت و واثق عزیمت برصبوحي بربست و باحسين ابن ضحاك :گفت : شعری چند از جانب من بفتح بنویس و او را به صبوحی بخوان حسین این شعر را بگفت و بدو بر نگاشت :

لما اصطبحت وعين اللهو تر مقنى *** قد لاح لي باكرا في ثوب بذلته

ناديت فتحاً وبشرت المدام به *** لما تخلص من مكروه علته على

ذب الفني عن حريم الراح مكرمة *** إذا رآه امرؤ ضداً لخلته

فاعجل إلينا و عجل بالسرورانا *** و خالس الدهر في اوقات غفلته

چون فتح بن خاقان این اشعار و این الطاف و شوق خلیفه روزگار را بحضور خود بدید باستانش روی نهاد و به صبوحی صبح بشام رسانید و واثق را از خود شاد کام ساخت .

ابو العيناء حديث نموده است که وقتی حسین بن ضحاك در ايام خلافت معتصم بحضور واثق در آمد و روزي بس خوش وهوائى نيك دلكش بود و واثق را بر شرب شراب با مدادی انگیزش همی،داد، اما واثق را آن نشاط و انبساط و میل به بساط باده و دیدار ساده رویان آزاده در سر نبود حسین گفت: آنچه عرضه میدارم بشنو واثق گفت : بگوي پس این شعر را بخواند:

استشر اللهو من مكامنه *** من قبل يوم يوم منخص

بابنة كرم من كف منتطق *** مؤازر بالمجون تياه

يسقيك من لحظه ومن يده *** سقي لطيف مجرب داء

ص: 266

كأساً فكأساً كان شاربها *** حيران بين الذكور والساهي

واثق را از شنیدن این ابیات نشاط روي داد و گفت: باید فرصت را از دست نداد و عیش را از کف ننهاد و منتهز وقت گشت ( ساقی بساط باده بگلشن بیر ز کاخ ) پس صبوحی بسپرد و حسین را جایزه نیکو بداد .

علي بن محمد بن نصر از خال خود حکایت کند که حسین بن ضحاك گويد : هارون الرشید در نوبت خلافتش به سبب جریرتی مرا به تازیانه در سپرد تا چرا با فرزندانش مصاحبت مینمایم و این از آن بود که حسین به پاره ای صفات و پسر بارگي معروف بود ، و پس از وی محمد امین که خلیفه روی زمین گشت مرا مضروب بداشت تا چرا پسرش عبدالله که خوش روی ترین عباد الله بود با من تمايل ومرا با او توافق است ، و چون مامون به خلافت بنشست بتازیانه ام بنواخت تا چرا میل من بسوی برادرش محمد امین بود .

و چون مأمون بگذشت و معتصم بجایش جای کرد بضرب و آزار من امر کرد تا چرا میان من و عباس بن مأمون مودت و مواحدت است و چون معتصم بدیگر سرای برفت وواثق برو ساده خلافت جای کرد مرا بضرب تازیانه فرو گرفت ، چه او را گفته بودند که من نزد متوکل بآمد و شد هستم و تمامت این ضرب و آزار که مرا رسید برای این بود که این حرص و ولع را متروك دارم و از توجه باین اعمال حذر جويم .

و از آن پس چندی روزگار برسر برگذشت و متوکل بر کرسی خلافت برآمد و مرا بدرگاه بخواند و شفیع را بولع با من امر کرد و از آن پس بر من در غضب شد گفتم: ای امیر المؤمنین اگر بر آن عزیمتی که مرا بضربتی فروگیری چنانکه پدرانت با من همین رفتار کرده اند پس دانسته باش که این آخرین ضربتی است که به سبب تو خواهم خورد و این کلمه اشارت باین است که ازین ضربت بمیرم و دیگر نمانم که دچار ضربت شوم .

و می شود کنایت ازین باشد که به سبب آن مهر و عشق است که بتو دارم ،

ص: 267

چه متوكل بجمال دلارا و نامدار بود متوکل ازین سخن بخندید و گفت : بلكه با تو احسان خواهم کرد و مقام و منزلت و سرور خاطر تو را مصون و محفوظ خواهم داشت و با تو با کرام و احسان می پردازم و جز نیکی از من نخواهی دید. در جلد دوم مستطرف مسطور است که اسحاق موصلی گفت : واثق بن معتصم از جمله مردمان بفن غناء داناتر بود و صنعت الحان عجیبه می نمود و در شعر خود و اشعار دیگران تغنی میکرد روزی با من گفت: ای ابوعه بر مردمان این عصر در هرفنی قایق شدم هم اکنون شعری برای من بسرای که موجب راحت و خرمی دل من گردد و امروز را که بدان اندرم بر آن نغنی طرب جویم، پس این اشعار را براد بسرودم :

ما كنت اعلم ما في البين من حرق *** حتى تنادوا بان قدجيء بالسفن

قامت تودعنى و الدمع يغلبها *** فهمهمت بعض ما قالت ولم تين

مالت الى وضمتني لترشفني *** كما يميل نسيم الروح بالغصن

و اعرضت ثم قالت وهي باكية *** ياليت معرفتي اياك لم تكن

لمؤلفه :

بیخبر بودم از سوز شوق و هجر *** تا ندا آمد که کشتی شد روان

چون پی بدرود گریان شد بیای *** تن مراشد سست و جان از تن روان

همهمه بنمود و روشن بر نگفت *** سوی من گردید چون سرونوان

از برای بوسه و ضم وداع *** سوی من آمد چو اندر جسم و جان

از تعانق با دو چشم اشك ريز *** گشت فارغ پس بشد با اندهان

اسحاق می گوید: چون این اشعار بهجت انگیز را بخواندم در مذاق واثقی مطبوع و مستحسن افتاد و آن جامه زیبای سلطنتی که بر تن داشت بخلعت بمن بپوشانید و نیز بفرمود تا صد هزار در هم جایزه من بدادند و هم اسحاق گوید: روزی این شعر را در خدمت رائق بخواندم :

قفی و دعينا يا سعاد بنضرة *** فقد حان منا ياسعاد رحيل

ص: 268

فيا جنة الدنيا ويا غاية المنى *** و یا سئول نفسى هل اليك سبيل

و كنت اذا ما جئت جئت لعلة *** فافنت علاني فكيف اقول

ولي فما كل يوم لى بارضك حاجة *** و لا كل يوم لي اليك وصول

واثق را چندان این شعر و تغنی دلنشین گردید که گفت : سوگند بخدای امروز جز این شعر و تغنی را نشنوم و از جامه هایی که بر تن داشت خلعتی بر من افکند و مقداري عظيم در صله من بداد که هرگز اینگونه و آن اندازه به هیچ کس و بخود من عطا نکرده بود .

و هم در آن کتاب مسطور است که واثق را قانون چنان بود که چون شراب نوشیدی و سرگرم خمار شدی در همان مکان که مغزش را از باده ارغوانی تر و تازه ساخته بود میخوابید و نیز هر کس از ندماي او که با وی در شراب هم شرب بود و شراب آشامیده با او در همان مکان می خوابید و از آنجا بیرون نمی شد تا یکی روز که واثق به شراب و کباب نشست پس از فراغت هر کسی در آستانش حاضر بود بیرون شد مگر يك نفر سرودگر که بماند و واثق چنان نمود که بخواب اندر است و بحال خود بماند و جاریه سرودگر که از خواص پیشگاه خلافت بود بخواب اندر بود.

چون مجلس از مجالسین پرداخته شد آن مرد سرودگر مکتوبی بنوشت و بجانب آن آفتاب روی سر و رفتار بیفکند و این اشعار در آن مندرج بود :

انى رأيتك في المنام ضجيعتي *** مستر شفا من ريق فيك البارد

و كان كفك في يدى و كاننا *** بتنا جميعا في لحاف واحد

ثم انتبهت ومنكباك كلاهما *** في راحتى وتحت خدك ساعدي

فقطعت يومى كه متراقدا *** لاراك في يومى ولشت بوافد

دیدمت در خواب همخواب منی *** آیت اندر کام چون جان در تنی

گفت اندر دست من ای خوش سجاف *** هر دو باهم خفته اندر يك لحاف

چون شدم بیدار هر دو بازویت *** زیر ساعد چهره بی آهویت

ص: 269

لاجرم روزم همی بر شد بخواب *** تا مگر بینم بخواب آن آفتاب

ای مه از سویم شوی خورشیدوار *** هور ومه را شب بیابم در کنار

کس کجا يكوقت دیده هور و ماه *** هور و ماه من تو با زلف سیاه

چون آن ماهروی این مکتوب دلپذیر را بدید برپشت آن بنوشت :

خيرا رأيت و كل ما املته *** ستناله مني برغم الحاسد

و تبیت بین خلاخلی ومالحی *** وتحل بين مراشفي ونواهدى

و تكون انعم عاشقين تعاطيا *** ملح الحديث بلا مخافة راصد

لمؤلفه

خواب تو خوب است و خیر و دلکش است *** وصلتى محمود و مسعود و خوش است

زود میباشد برغم حاسدان *** جای بدهمدت میان هر دو ران

در دو خلخال و دو بازوبند من *** شب بروز آری گشوده بند من

بوسه آری بر دهان و مرشفم *** كف بکف آری و دریابی کنم

از سماك آئی همى سوى سمك *** بر خوری زان لعبت و از آن نمك

زان هوا و عشق یا بی بس نصیب *** نى ترا خوف از رسید و از رقیب

مهر گردون را بشب گردی جوار *** بهره از وی یا بی از بوس و کنار

زاب حیوانش بگردی کامیاب *** گیسوانش بنگری در پیچ و تاب

لذت جان یا بی از جانان خویش *** بس دهی جولان در آن میدان خویش

هر دو پستانش چنان رمان و سیب *** بر بچنگ آری و بوسی بی نهیب

كامها یا بی ز وصلش از زمان *** که در آن حسرت بود خلق جهان

ای بسا كان خسروان کامیاب *** در امیدش کش به بینندش بخواب

پای تا سر سر بسر بی عیب و آك *** همچون اندر چاشت مهر تابناك

جملگی اعضاش چون زر سره *** همچنان خورشید در برج بره

شب ترا ماه است روزت همچو مهر *** کو بود محسود آن مهر سپهر

ص: 270

چون این شعر را بنوشت و دست برکشید تا رفعه را بدو افکند واثق سر بر آورده و آن رفعه را از آن دیبای مرقع بگرفت و گفت : تا چیست این هر دو تن سوگندها یاد کردند که از آن پیش تا این ساعت ایشان را با یکدیگر سخنی از راه آشنائی و پیامی از پی تمنائي نبوده است و هرگز رسولی و معاشقه در میانه نداشته اند جز آنکه نازلات خفیه بر آن دو تن خیمه افکن بوده است ، واثق در همان آن جاریه را آزاد ساخت و بآن نوازنده تزویج کرد و با او گفت: این جاریه را بردار و بعد از این روز بآستان من نزديك نشوید.

راقم حروف گوید: واثق در این معامله بصواب و ثواب کار کرده است .

حکایت واثق خلیفه با فریده مغنیه و بعضی اشعار و کلمات و حکایات او

أبو الفرج اصفهانی در مجلد سوم اغانی میگوید : دو جاریه فریده مغنیه که هر دو در کار غنا سخت نیکو و با جمالی دلارا نامدار بودند فریده نام داشتند و یکی از ایشان که مهین تر بود در حجاز ببالید و از آن بعد بآل ربیع تعلق یافت و در سراهای ایشان بصنعت سرود و دولت غناء کامیاب گشت و از آن پس بجماعت برامکه پیوست .

و چون روزگار بگشت و ایام نعمت ایشان به زمان نقمت مبدل و جعفر بن يحيى مقتول و بر مكيان منكوب و مخذول شدند فرار کرد و رشید در طلبش فرمان کرد و به هر دریائی غوص کردند به آن گوهر ریان دست نیافتند و بهر چرخی بگردیدند از آن اختر تابان نشانی ندیدند و بعد از رشید نوبت به محمد امین رسید و چون امین بقتل رسید از حرمسرای او بیرون شد و همیثم عدی را به تزویج اندر شد و پسرش عبد الله بن هشیم از وی متولد گشت.

هیثم نیز در کنار آن سرو ماهر خسار به سرای پایدار ره سپار شد و سندی

ص: 271

ابن جرشی با آن هور نژاد تزویج یافت و فریده در زمان او بدرود جهان بگفت و این محبوبه آفاق را در شعر ولید بن یزید صنعتی نیکو است و آن این است :

ویح سلمى لو ترانی *** لعناها ما عنانی

واقفا في الدار ابكى *** عاشقا حور الغوالي

و اما فریده دوم همان است که بدون شك و شبهت لحن و صوت مختار از اوست ، چه اسحاق این صوت را برای واثق اختیار کرده و برای متیم لحنی را و براي ابودلف لحنی و برای سلم بن سلام لحنی را و برای ریاض جاریه ابي حماد لحنی را برگزید و چون فریده در خدمت واثق بسی برگزیده و از حظایظ خاصه او بود و جداً طرف محبت قلبی واثق بود اسحاق به سبب آن مکان و منزلتی که فریده را در خدمت واثق بود این صوت را بر او اختیار نمود، چه این صوتی را که اسحاق برای فریده مختار گردانید برای نظرای او نبود .

حسین بن یحیی از ریق حکایت میکند که روزی ریق و خشف الواضحيه با هم فراهم شدند و از بهترین سرودها که ما از مغنیات شنیده بودیم مذاکره در میان آوردند ریق گفت : شاریه و متیم از تمامت زنهای مغنیه بهتر است خشف گفت : عریب و فریده از جملگی خوشتر هستند و بعد از محاورات كثيرة اتفاق بر آن نمودند که این چهار تن با هم برابر هستند اما متیم در صنعت تقدم دارد و عریب در غزارت و کثرت و شاریه و فریده در طيب واحکام غناء .

ابو عبدالله هشامی گوید: فریده و جاریه واثق خلیفه، از نخست از عمرو این بانه بود عمرو آن نوگل شبستان غناء و آن سرو قامت ماه سیما را برای واثق بهدیه فرستاد و فریده در شمار محسنات بود و در خدمت عمرو بن بانه با صاحبه خودش که نامش خل بود تربیت یافت و سخت نیکوروی و ستوده غناء وحادة الفطنه و فهم بود ، هشا می گوید: عمرو بن باله با من حديث نمود که این شعر را برای واثق تغنی کردم :

قلت خلا فاقبلی معذرتی *** ما كذا يجزى محبا من احب

ص: 272

واثق فرمود نزديك ستاره شو و این غناء را به فريده القاء کن پس بدو القاء نمودم فریده با من گفت وی خلی یاخل است چگونه است این من بدانستم که فریده پوشیده از وائق از صاحبه خودش خل از من سئوال می نماید .

محمد بن حارث بن بسخن حکایت کرده است که مرا در هر روز جمعه نوبت بود که باید به خدمت واثق حاضر شوم و چون آن روز در رسیدی سوار شدم و بسرای خلافت مدار رهسپار گردیدم اگر واثق را نشاط شراب بود در خدمتش میگذرانیدم و گرنه باز می گردیدم و رسم و قانون ما بر آن بود که هيچ يك از طبقه جز در آن روز نوبت به حضور واثق حاضر نمی شدیم .

و من روزی در منزل خود بودم و بیرون از نوبت مقرر بناگاه فرستادگان خلیفه بر من هجوم آوردند و گفتند بر خیز گفتم خیر است ؟ گفتند خیر است گفتم این روزی است که هرگز امیرالمؤمنین مرا احضار نمیکرد شاید بغلط رفته باشد گفتند خداوند مستعان است کار را به تطویل نیفکن و هر چه زودتر راه سپار شو ، چه ما را فرمان داده است که ترا نگذاریم بر زمین استقرار بگیری تا حاضر پیشگاه شوی .

از این گونه گفتار و کردار بیم و فزعی شدید بر من مستولی شد و از آن بترسیدم تا مبادا کسی در حق من فتنه و سعایتی کرده باشد. با بلیتی روی نموده است که در رأی خلیفه برای من جای گیر شده است.

پس با تمام آن اندیشه های گوناگون بر نشستم و به سرای خلافت در آمدم و خواستم علی الرسم از همان جای که همیشه اندر میشدم اندر شوم مرا مانع شدند و خدام دست مرا بگرفتند و داخل نمودند و به جاهایی که هیچ آشنا نبودم عدول دادند این حال نیز بر جزع و فزع و اندوهم بیفزود و از آن پس خدام درباری مرا از دست خادمی بدست خادمی دیگر سپردند و از جائی بجائی ببردند تا به سرائی رسانیدند که صحنش معروش و دیوارش با دیبای زرتار ملبس بود.

و از آنجا مرا بایوانی در آوردند که دیوارهای آن نیز همانگونه

ص: 273

پوشش داشت و در این حال واثق را در صدر رواق بر تختی که با جواهر زواهر ترصیع داشت و جامه هاي زربافت بر تن بودش نگران شدم و بريك طرفش جاریه اش فریده چون بوستان اردیبهشت نشسته و همانگونه جامه که واثق بر آن داشت بر بدن داشت و نیز ربابی در دامان آن آفتاب احتساب بود .

چون واثق مرا بدید گفت : سو گند به خدای سخت نيكو كردي اى محمد بما نزديك شو و مكرر این سخن بگفت من زمین را ببوسیدم پس از آن گفتم ای امیرالمؤمنین خیر است گفت: خیر است سوگند بخداوند چنانکه میبینی در طلب ثالثي بودیم که ما را مونس باشد و برای این کار سزاوارتر از تو نیافتم ترا به زندگانی خودم سوگند میدهم مبادرت بجوی و چیزی بخور و رطلي برای ما بیاور که در قدحی باشد پس همانرا حاضر ساختم و فریده در این شعر به تغنی وسرود اشتغال گرفت .

اها بك اجلالا و ما بك قدرة *** على ولكن ملء عين حبيبها

وما هجرتك النفس ياليل انها *** قلتك ولا ان قل منك نصيبها

سوگند با خدای در این تغنی و سرود هزار گونه جادو بنمود و واثق او را همی بخود کشید و هم در خلال این حال آن ماه حور مثال آوازی از بی آوازی و سرودی از پی سرودی بنمود و ابواب طرب و حیرت و مسرت برگشود و هم من در خلال غناء او تغنی میکردم و حالی بر ما بر گذشت و زمانه سروری بر ما بر نوشت که احدی را روزي نشده بود.

و چون روزگار بر يك حال و منوال نمیگذرد و هیچ کس را بر هیچ نمایشی نمی گذارد بناگاه واثق پای خود را بلند و چنان بر صدر لطیف و سینه ظریف فریده بزد که از ضربت آن از بالای تخت برزمین افتاد و عودش بر هم شکست و برخاست و همي بدوید و ناله برکشید .

من از دیدار آن حال مانند کسی که جانش را از تن بیرون کشند نگران

بودم و هيچ شك نكردم که مگر چشم واثق به من افتاده باشد و دیده باشد که

ص: 274

من بفريده وفريده بمن نظر همیکردیم و این خشم و ستیز از آن روی روی داده است و واثق ساعتی سر بر زمین افکند و بتحير الدر بود و من نیز سر بزیر داشتم و یقین نمودم که گردنم خواهند زد.

من بهمين حال اندر بودم که ناگاه گفت ای عمد ، پس از جای بر جستم فرمود : ويحك آيا از این حال که ما را آماده شد غریب تر دیده باشی ؟ گفتم ای آقای من قسم بخدای هم اکنون جانم از تنم بیرون می شود خداي لعنت کند آنکس را که چشم زخمش بما و این مجلس رسید سبب این گناه چه بود و فریده را چه معصيتي روي داد .

گفت: سوگند با خدای از وی گناهی ظاهر نگشت لكن من در خلال این حال بناگاه به آن بفکر اندر شدم که جعفر ، یعنی متوکل در همین معقد و مجلس قعود و جلوس خواهد نمود و با همین فریده خواهد نشست چنانکه من و او می نشینیم یکدفعه در این اندیشه بیتاب وطاقت شدم و نفس مرا من بر این کردار که از من نمودار گشت بازداشت .

چون این سخن بشنیدم گره از کارم برگشود و خاطرم بر آسود و گفتم بلکه خدای جعفر را بخواهد کشت و امیر المؤمنین را همیشه زنده خواهد گذاشت پس زمین بادب ببوسیدم و گفتم ای آقای من خدای را بنگر و او را حاضر و ناظر دان و بر فریده ترحم فرمای و ببازگشتش امر کن ، واثق با خدامی که ایستاده بودند فرمود : کی فریده را می آورد؟ بمحض اینکه این کلام از دهان وی بیرون شد فوراً فریده را بیاوردند و عودي در دست داشت و جامه دیگر بر بدن بیاراسته بود.

چون واثق او را بدید چون جان از نینش در بر کشید و با وی معانقه کرد فریده بگریست واثق نیز بر آن گریستن گریستن گرفت من نیز بر آن گریستنها بگریستن در آمدم و فریده گفت: ای مولای من و سید من گناه من چه بود و به چه علت درخور این ضربت شدم ؟

ص: 275

واثق همان کلمات را که با من گذاشت با وی گذاشت و می گریست و فریده اشك خونين بر گلبرگ نازنین میبارید .

آنگاه گفت : ای امیرالمؤمنین بخدایت سوگند میدهم و خواستار میشوم در همین ساعت گردن مرا بزنی مرا از تفکر در این امر و دل خود را از اندیشه بر آسانی و همچنان میگریست و واثق را دیده پراشک و بر چهره میریخت و چون بسیاری بگریستند با دستمال چشم را از آب دیده پاک ساختند فریده به مکان خود باز شد و واثق بخدامی که ایستاده و آماده بودند بچیزی اشارت کرد که هیچ نفهمیدم .

برفتند و کیسه های متعدد که انباشته از زر و سیم مسكوك بود و بسته هائی چند که جامه های بسیار در برداشت بیاورند و نیز خادمی بیامد و صندوقی که در آن درجی بود بیاورد وواثق برگشود و از آن حقه گردن بندی بیرون آورد که در تمام دوره زندگانی مانندش را ندیده بودم پس آن عقد گوهر نشان برگردن آن گوهر ریان در آورد و هم بدره بیاوردند که در آن ده هزار در هم بود و حضور واثق بگذاشتند و پنج تخت که البسه نفیسه در آن بود حاضر ساختند و آن دراهم و البسه را به من

عطا کردند .

بنده نگارنده گوید: از اینجا میتوان قیاس بضاعت و تمول وكثرت قدرت و استطاعت خلفا و ادب و علم خدام ایشان را قیاس کرد که بمحض اشاره بلا سابقه فوراً این مقدار زر و سیم و جواهر و لباس را حاضر کنند و البته رمزی در میان ایشان بوده است که به اشارتی از مقصود خلیفه با خبر بوده اند چنانکه در این نصوص نیز در پارۀ موارد همین گونه از واثق و خدام او مرقوم شده است .

و این گونه رمز و اشارات در این از منه نیز معمول است چنانکه از مرحوم میرزا قهرمان امین لشکر اصفهانی که از نخست منشی مرحوم عزیزخان مکری سردار کل لشکر ایران و در آذربایجان حکمران و در اواسط سنوات حکمرانی مرحوم امین اشکر را به وزارت آذربایجان منصوب داشت مذکور می نمودند نمودند که

ص: 276

پاره پیشخدمتان خود را بطوری تربیت و عالم ساخته بود که اگر چیزی خواستی از نگاهی که بدو میکرد استنباط مقصود او را از آوردن چای و قلیان و قهوه می نمود و بدون اینکه امین لشکر سخنی بزبان بیاورد می آورد.

و ناظر را چنان تربیت کرده بود که اگر روزی يا شبي جمعی بدون دعوت بمجلس او حاضر میشدند بنگاهی که بدو میکرد میدانست چه مقدار باید در اغذیه و اشربه و انواع کباب و دیگر مأكولات و مشروبات بیفزاید چه مقرر داشته بود که در هر نگاهی تکلیف چیست و اگر دو دفعه یا سه دفعه یا بیشتر نگاه کند مقصود چیست؟ و از اشاراتی که بچشم مینمود او را معلوم و نیز از نگاه و اشاراتی که ناظر یا پیشخدمت می نمودند امین لشکر را مطلب مکشوف می گشت.

امین لشکر مرحوم مردی با سخاوت و سلیم النفس بود و با سلیقه و خوش اندیش بود در اوقات پیشکاری آذربایجان و ارزانی اجناس آن زمان سالی دوازده هزار تومان مخارج سفره وخوان او میشد که نسبت به این ایام در حکم دویست هزار تومان است اغلب سنوات از تنسوقات آن سامان برای پدرم مرحوم لسان الملك به تهران فرستاد.

و بعد از آن که به تهران آمد در سلك وزرای مجلس شورای کبری و وزارت كمرك و غيره منصوب بود با مرحوم پدرم و خاندان آن مرحوم الفتى به کمال داشت خود عزیز خان سردار کل با اینکه در ناسخ التواریخ و تاریخ قاجاریه توهین او شده است از تبریز یا اوقات توقف تهران ارسال هدیه میشد یکی از سرداران بزرگ و سپهسالاران عظیم الشأن ورجال کافی مدیر منشی با ذوق وسطوت و هیئت مملکت ایران بود.

و مردم آذربایجان با اینکه جماعتی غلیظ النفس و درشت خوی و بی باک و سفاك و جلاد و چالاك هستند در ایام فرمان فرمائی سردار کل مانند موم و مرهم نرم بودند چه از هر کدام خطائی روی میداد به انواع مجازات وقتل و غارت مبتلا می شدند .

ص: 277

مرحوم امین لشکر بعد از پدرم ببرادرم مرحوم میرزا هدایت الله ملك المورخين لسان الملك ثانى وخود این بنده بسی عنایت و الفت و معاشرت و مراودت داشت .

در اواخر کار و ادبار روزگار بحکومت گلپایگان و ولایات ثلاثه مأمور و بآن صوب مسافر گشت از آنجا به توسط مرحوم میرزا محمد حسین وقایع نگار بن میرزا جعفر وقایع نگار بن میرزا صادق وقایع نگار مروزی که از امرای قاجاریه مرو و در پایتخت دولت بمنصب استیفا و داروغگی دفتر استیفا مفتخر و در عداد محترمين رجال دولت و پشت در پشت با این خاندان و جدم مرحوم فتحعلی خان ملك الشعراء متخلص بصبا و دودمان ایشان مؤالفت و مودت و اتحادی خاص داشتند .

و مرحوم میرزا محمد حسین وقایع نگار که در عداد وزرای مجلس شورای کبری مقرر و به مصاهرت مرحوم امین لشکر برخوردار و پسرش جناب میرزا محمد تقی وقایع نگار حالیه از صبیه امین لشکر است باین بنده کاغذها و شعرها می نگاشت و اشعار ملیحه از نتایج طبعش جلوه گر می شد و از حالت خود و حکومت خود که مناسب مقامات و شونات عالیه او نبود و به سبب بی لطفی مرحوم میرزا علی اصغر خان اتابك اعظم ناچار پذیرفتار میشد شکایت می کرد و این بنده نیز نظما و نشراً جواب مینگاشت و عرض تسلی می داد .

و آن قصیده پائیه و قریب بیانصد بیت است و در طی این کتب بالمناسبه برخی مسطور شده است و از آن جمله که بمرحوم امین لشکر اشارت دارد :

یکی نامه نثر و نظمم رسید از *** امین سپه قهرمان زمانی

وزیر مهین و سرافراز لشکر *** که او را بدهر اندرون نیست ثانی

ز خطش همی قوت روح دیدم *** چو از سبزگون خط یاران جانی

نشسته بگلپایگان چون بگیل گل *** ازین مرزبان و ازین مرزبانی

پاسخ همی خدمتش عرضه دادم *** که انده از یبد بر این دهر فانی

جهان همچو بازی است با چنگ و با پر *** که در هر پرش صد کلاه کیانی

ص: 278

و بقیه اشعار به مناسبت مقام مقدارى سابقا مذكور شده است افسوس که مردمی با مردمیت و فتیانی با فتوت و جوان مردانی با آثار جوان مردی از این سراچه آمال و امانی برفتند و بحیات ابدی و زندگانی سرمدی پیوستند و یادگاری جميل بنا كسانى ذليل تذکره ساختند و گروهی را بحيرت وحسرت وورطه ضجرت و اندوه انداختند « عليهم الرحمة والغفران وعلينا الصبر و التكلان و هو المولا و نعم النصير » . بالجمله میگوید : دیگرباره بکار خود و گرمی بازار خود باز شدیم و بهتر از آن حال که در آن بودیم دریافتیم و تا شامگاه بخوشی و طرب بگذراندیم متفرق شدیم سپس روز کارگردش خود بنمود و حوادث دهر دهان بگشود بساط خلافت و انبساط واثق را در نوشت و جعفر متوکل را بوکالت انام و خلافت ایام کل گردانید گردش بازار لهو و لعب را بدست قدرت او نهاد و جنبش سحاب عیش و طرب را به باد مراد او حوالت کرد .

سوگند با خداوند که بعد از آن روز یکه در نوبت حضور من مقرر بود در منزل خود بآسایش غنوده و باده نعمت پیموده بودم بناگاه فرستادگان خلیفه عصر چون نازله آسمانی بر من هجوم آورد و مهلت ندادند تا بر نشستم و به سرای خلافت که سراچه جلادت و دهشت بود در آمد و مرا از راه بیرون از از معتاد ببردند.

قسم بخدای به همان حجره ام که بساط واثق را بآن شرح و بیان نگران شدم بعینها در آوردند و از اتفاقات روزگار متوکل را در همان مکانیکه واثق در آن زمان جلوس داشت بر همان تخت با بخت وسرير خلافت مسیر مسیر نشسته و بر یاد جانبش فریده را چون تازه گلی سرو قامت در جلوس بدیدم و از گردش روزگار و نمایش لیل و نهار اندازه ها بر گرفتم که همان را دیدم که از واثق شنیدم.

چون متوکل مرا نگران شد گفت : ويحك آیا نگران من نیستی که به چه حالی نیکو بواسطة فريده نيك خصال هستم همانا از بامداد تاکنون از وی خواستار میشوم که مرا تغنی و سرود نماید و از قبول این امر ابا و امتناع دارد

ص: 279

چون این سخن بشنیدم با فریده گفتم: سبحان الله آیا با سید خودت و سید ما رسید بشر به این گونه جنایت و مخالفت کن البته تغنی کنی سوگند با خدای مطلب را دریافت و به ابن بیت سرود گرفت :

مقيم بالمجازة من قنونا *** و اهلك بالأجيفر فالتماد

فلا تبعد فكل فتى سيأتي *** عليه الموت يطرق او يغادى

آنگاه عود را بر زمین بزد و خود را از فراز تخت بر زمین افکنده و دوان

و شتابان شد و همی نعره و اسیداه بر کشید متوکل با من گفت این چه حال است؟ گفتم : سوگند با خدای نمیدانم چیست گفت: اکنون تو در این کار چه می بینی؟ گفتم : بهتر این است که من بازگردم و او را حاضر کنی و دیگری با او باشد ، چه اگر چنین شود بآنچه مأمول امیرالمؤمنین است مؤل میشود متوکل گفت: در حفظ خدای باز شو ، من از خدمت او برفتم و ندانستم آن داستان بکجا پیوست و بیت ثانی از این پیش در ذیل احوال برامکه و قتل جعفر مذکور شد .

سیوطی در تاریخ الخلفا مینویسد خربیل حکایت کند که وقتی در مجلس واثق خلیفه در این شعر اخطل شاعر تغنی نمودم :

و شادن مربح بالكاس نادمنی *** لا بالحضور ولا فيها بسوار

در آن مجلس بعضی سوار و برخی سیار خواندند واثق یکی را نزد ابن اعرابی فرستاد و ازین مسئله سؤال کرد گفت: سوار وثاب يقول لا يثب على ندمائه وسار مفصل في الكاس سؤراً وقد رويا جميعاً ، واثق بفرمود تا بیست هزار در هم در صله ابن اعرابی بدادند.

احمد بن حسین بن هشام گوید : روزی حسین بن ضحاك و مخارق در مجلس واثق در باب ابی نواس و ابوالعتاهیه سخن در میان افکندند تا كداميك اشعر هستند واثق فرمود: در میان خودتان شرط و خطری مقرر دارید تا حق بطرف هر يك باشد بدو رسد پس دویست دینار برقرار نمودند.

اینوقت واثق فرمود: در اینجا از علما کدام کس حاضر است ؟ گفتند :

ص: 280

ابو محلم فرمان کرد تا او را بیاوردند و از وی پرسش کردند که ابو نواس اشعر است یا ابو العتاهيه ابو محلم گفت : ابونواس اشعر است و در فنون عرب اذهب است و افتنان او از افانین شعر از ما بیشتر است چون واثق این کلمات را بشنید بفرمود تا آندو بست دینار را بحسین دادند و ازین پیش نیز با این حکایت باندك تفاوتی اشارت رفت . در مجلد دهم اغانی در ذیل احوال علويه مغنی ادیب مسطور است که عبیدالله عبدالله بن طاهر میگفت : از پدرم شنیدم میگفت: از واثق خلیفه شنیدم میفرمود : علویه صنعتش از تمامت مردمان بعد از اسحاق صحیح تر و بعد از مخارق آوازش از جمله مردمان خوشتر و بعد از ربرب و ملاحظ از تمام سرودگران دست ضربش پسندیده تر است « فهو مصلى كل سابق قادر و ثانى كل اول و اصل متقدم »

لاجرم علویه در یابنده هر نوازنده و سازنده سبقت گیرنده با قدرت و دوم هر اول استاد واصل متقدم است .

و هم واثق میفرمود غناء واثق مانند نفر وصدای طشت است که بعد از سكوتش يك ساعت در گوش باقی می ماند .

راقم حروف گوید: حذاقت واثق در فنون غناء وضرب وصوت از این بیانات مسطور مکشوف می شود.

و دیگر ابو عبدالله هاشمی گوید: از اسحاق بن ابراهیم بن مصعب شنیدم که با واثق میگفت که اسحاق بن ابراهیم موصلی با من گفت : هرگز احدی را توانائی و قدرت نبوده است که صوتی مستوی را از من اخذ نماید مگر محمد بن حارث بن بسخنش چه او چندین صوت از من فرا گرفت چنانکه من می سرودم و ما هنوز در نگی نکرده بودیم که محمد بن حارث بر ما درآمد واثق با او فرمود: اسحاق بن ابراهیم از اسحاق موصلی درباره تو چنین و چنان بعرض رسانید.

محمد عرض کرد: این سخن را اسحاق مکرر گفته است ، واثق فرمود : از صنعت هائی که از وی اخذ کردی کدام را پسندیده تر می شماری ؟ عرض کرد اسحاق را گمان چنان است که این صوت را هیچکس از وی نیاموخته است چنانکه من بیاموخته ام .

ص: 281

اذا المرء قاسى الدهر وابيض رأسه *** و تلم و تلم تعليم الانام جوانبه

فليس له في العيش خيروان بكى *** على العيش اور جى الذى هو كاذبه

این شعر و صوت از اسحاق است واثق بفرمود تا در این شعر تغنی نماید و این شعر بسخنسر بسرود و چنان خوش بنواخت و جودت بکار برد که واثق را بسی نیکو افتاد و بفرمود تا دیگر باره بسراید و محمد كراراً تغنی کرد تا واثق و جواری او و جماعت نوازندگان فرا گرفتند ، جحظه بر مکی گوید : هشامی گفت: این داستان را با عمر و بن بانه در میان نهادم گفت: خداوند تعالی هیچ کس را نیافریده است که این صوت را تغنی نماید چنانکه هبة الله بن ابراهيم بن مهدى خلیفه نموده است.

گفتم : من خود شنیده ام که ابراهیم این صوت را تغنی نموده است اما تو از محمد بن بسخنر بشنو بعد از آن حکم فرمای عمرو بن بانه بعد از آن روزی مرا ملاقات کرد و گفت: این امر همان است که تو گفتی و من از محمد شنیدم و نوائی بس خوش و ممتاز و در نهایت خوبی بگوش آوردم.

محمد بن ابراهيم بن اسماعيل معروف بوسواسه موصلی می گوید : محمد بن اسحاق با من حکایت کرد و گفت : محمد بن حارث بن بسخنر با من گفت جارية واثق این صوت را در این شعر از من اخذ کرد و این غناء را از پدرت اسحاق آموخته بودم :

اصبح الشيب في المفارق شاعا *** واكتسى الرأس من مشيب قناعا

و تولى الشباب الا قليلا *** ثم يابي العليل الا وداعا

می گوید : این صوت را واثق از جاریه خود بشنید و بپسندید و با علویه و مخارق گفت: آیا این را میشناسید از صنعت کیست؟ مخارق گفت گمان می برم از شد بن حارث باشد علویه گفت: هیهات این صوت نه آن صوتی است که از صنعت عمل باشد بلکه به صنعت این شیطان اسحاق شبیه است ، واثق با او فرمود : بعيد نیست ، و از آن پس بمن فرستاد و از آن داستانم خبر داد گفتم اي امير المؤمنين

ص: 282

علویه راست گفته است این صوت صنعت اسحاق است و من از وی اخذ نمودم.

و دیگر ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی ابی العباس عبدالله بن عباس بن فضل بن ربيع بن يونس که در طی این کتب مبار که بحال اجدادش اشارت رفته است و مردي شاعر و مغنی و لیکو صنعت و سرود و نیکو روایت و شیرین شعر و ظريف الطبع است مسطور است که عبد الله بن عباس ربیعی گفت : محمد بن عبد الملك زيات بحضور واثق درآمد و من در خدمت واثق مشغول تغنی بودم وواثق از من تغني صوتى را خواسته بود و پسند خاطرش گردید.

پس محمد بن عبد الملك عرض كرد: اى امير المؤمنین این مرد ، یعنی عبدالله از تمامت مردمان شایسته تر است که بروی اقبال فرمائی و او را در موقع استحسان و اصطناع در آوری فرمود: این سخن را بگذار ، عبدالله بن عباس مولای من و پسر مولاي من و پسرموالی و غلامان من است و جز به این سمت شناخته نمی شود.

محمد بن عبدالملك گفت : ای امیرالمؤمنین هر مولائی ولی و دوستدار موالی نمی شود و نیز هر مولائی متجمل بولايتي و جامعيتي مانند جامعیت عبدالله در ظرافت وادب وصحت عقل وجودت شعر نمیگردد، جو واثق این کلمات را بشنید گفت : ای عمل به صداقت سخن کردی .

و چون روز ديگر روي کشود به خدمت محمد بن عبدالملك روی نهادم تا شکر آن محضرش را بسپارم و در اضعاف کلام خود گفتم : همانا وزیر عالم اعزه الله توصیف و تقریظ و تمجید من بهر چیزی افراط ورزید حتی مرا به جودت شعر نیز تعریف کرد و حال اینکه در وجود من موجود نیست بلکه گاه بگاه بدو شعر یا سه شعر بازي ميکنم و به زبان می آورم و اگر فرضاً بعد از این چیزی نزد من باشد از آن صغیرتر است که در نظر بلند منظر وزیر بی نظیر جلوه کند با اینکه محلی که وزیر جهان پناه را در معالم شعر وعوالم شاعری است محلی رفیع و مقامی منبع است که مشهور و عرضه آفاق است.

ابن زیات فرمود: سوگند بخدا ای برادر من اگر مقدار خودت را و میزان

ص: 283

کلام فصاحت ارتسامت را در این شعر که می گوئی:

یا شادنا رام اذمر في السعانين قتلى *** يقول لي كيف اصبحت كيف يصبح مثلى

میدانستی چنین سخن نمیکردی قسم بخدای اگر ترا در تمام عمر

خودت شعری جز این کلام تو ( كيف يصبح مثلى ) نبودی البته شاعری مجید بودی.

و نیز چنانکه از این پیش مسطور شد عبد الله بن عباس در خدمت جدش فضل سوگند خورده بود که هرگز جز در حضور خلیفه یا ولیعهد خلیفه تغنی نکند و اگر تغنی نماید زوجهاش مطلقه و ممالیکش آزاد و آنچه دارد بصدقه باشد.

از این روی هر وقت ولیعهدی میخواست بداند در ولا يتعهد باقی و مستقر است يا ديگري بعد از خلیفه والی امور مسلمانان خواهد بود مرا فرمان میداد تا برای او تغنی کنم و من او را از سوگند خود آگاهی میدادم و او از خلیفه اجازت می طلبید تا بهر او تغنی کنم اگر با من اجازت میداد بروی مکشوف میگشت که خلیفه او را ولی عهد میداند و اگر اجازت نمیداد بر وی ثابت میشد که خلیفه دیگری را والی عهد خود خواهد نمود و آخر ایشان واثق بود .

و يکي روز در زمان خلافت معتصم در طلب من بفرستاد و خواستار شد که تغني نمایم از معتصم اجازت طلبیدم و بمن دستوری داد و روزی دیگر مرا بطلبید و چون پلنگ غضبان ناب نمود و گفت: این تغنی که بنمودی جز سبب آشکار شدن سر من و سر خلفائی که پیش از من بودند نبود .

یعنی چون تو سوگندها یاد کرده ای که جز در پیشگاه خلیفه یا ولی عهدی تغني نمائي و اکنون که از من اجازت خواستی و برای واثق بسرودی سر من را برگشودی و او را بنمودی که ولی عهد است و بر این اندیشه شده ام که بفرمایم سرت را از تن دور دارند.

و باید بمن نرسد که از این پس از تغنی نزد هیچکس امتناع نمائی ، یعنی بایستی بر خلاف عهد و سوگند خود برای همه کس سرود نمائی تا سرود تو برای واثق حجت ولایت عهدش نشود سوگند با خدای اگر بمن برسد که

ص: 284

از تغنی در دیگر مجالس امتناع نموده باشی البته ترا میکشم هم اکنون آزادگی کسانی را که در آن روزی که سوگند خوردى مالك بودی آزاد و رها گردان و مطلقه گردان زوجات آزاده خود را و بدل آنها را دیگر کس بیاور و عوض آن بر من است و ما را از این سوگند مشؤمه خود آسوده بدار

.

یعنی چون سوگند خورده بودی که جز در حضور خلیفه یا ولیعهدی تغنی نکنی و اگر بکنی مماليك تو آزاد وزنهای تو مطلقه باشند و تغنی تو برای واثق باجازت من برهان ولايت او و كشف سر من كرديد و اينك خود را ولیعهد مستقل و صریح میداند و این کار را نبایستی مکشوف و مدلل داشت و تو تغنی کردی و ولایت عهدش را بروی مسلم ساختی و سر مرا مکشوف نمودی و این کار بالفعل از شریعت خلافت بدور است .

لهذا عهد و پیمان خود را بشکن و این سوگند مشوم خود را برهم زن و مماليك و زنهای خود آزاد و رها گردان و در سایر مجالس نیز به تغنی پرداز تا تغنی تو براي واثق اختصاص نداشته باشد و بر ولایتعهدش دلالت نکند .

عبدالله بن عباس میگوید: از هیبت آن پلنگ عبوس از جای برخاستم و از بیم و خوفی که از معتصم و آن شیر خشم آلود أجم بر من مستولی گشت عقل و هوش بگذاشتم و تمام ممالیکی را که نزد من باقی مانده بود و در آن روز کند مالک ایشان بودم آزاد ساختم و بجمله را نصدق ساختم و در سوگند خود از ابویوسف قاضی استفتا کردم و از یمین خود بیرون شدم .

از آن پس در مجالس برادران و دوستان خود جمیعاً بتغنی و سرود بپرداختم تما این کار و کردار من مشهور و گوشزد معتصم گردید و از سطوت او راحت یافتم.

و از آن پس واثق نیز با من بسبب چیزی که از من شنیده بود خشمگین شد و چون خلیفه شد همچنان بر من غضبان بود و از چنگال پلنگی بدندان شیری دچار شدم و این شعر بدو بنوشتم.

اذکر امیرالمؤمنین و سائلی *** ایام ارهب سطوة السيف

ص: 285

ادعو الهى ان اراك خليفه *** بين المقام و مسجد الخيف

ياد كن معتصم را و آن روزگاری را که بسبب تو از سطوت شمشيرش خوفناك بودم و همواره دعا میکردم که ترا بر تخت خلافت بنگرم و از آن نقمت بنعمت ،رسم واثق مرا بخواند و از من خوشنود شد .

و این حکایت را ابن مرزبان باین نهج گفته است که عبد الله بن عباس سبب معرفت اولیاء عهود از رأي و عقیدت خلفاء نسبت بولا یتعهدی بود و از جمله ایشان واثق بود که سخت دوست می داشت که بداند آیا معتصم بعد از خودش خلافت را بدو می گذارد یا نمیگذارد، عبدالله با واثق گفت : من این امر را بر تو مكشوف میدارم و وجهی بتو باز می نمایم که اسباب معرفت تو باشد.

واثق گفت: این وجه چیست؟ گفت از پیشگاه امیرالمؤمنین خواستار شو که اجازت بدهد تا مجالسین و سرو دگران خود را اجازت بدهد و چون اجازت داد و بخدمت حضور یافتند جمله ایشان و مرا خلعت بده و من از تو نخواهم پذیرفت ، چه من سوگند یاد کرده ام که رفد و عطیتی جز از شخص خلیفه یا ولیعهد او نپذیرم.

پس یکی روز واثق جلوس کرد و بخدمت معتصم پیام فرستاد و مستدعی شد عنایت فرماید و جلساء دربار خلافت را اجازت بدهد تا بمجلس واثق اندر شوند معتصم نیز اذن بداد عبد الله بن عباس عرض کرد: امیرالمؤمنین میداند که من چگونه سوگندی یاد کرده ام، معتصم گفت: نزد واثق شو ، چه در سوگند خود گناهکار نخواهی بود کنایت از اینکه واثق ولی عهد است.

پس عبدالله بخدمت واثق شد و آن مطلب را بعرض رسانید اما واثق تصديق این سخن را ننمود و گمان چنان نمود که عبدالله برای خوش آمد و خرسندی او چنین گوید ، پس او را و سایرین را خلعت بداد و عبدالله نپذیرفت وواثق ازوى بمعتصم شکایت نوشت و معتصم بعبد الله پیام فرستاد که خلعت واثق را پذیرفتار باش ، چه واثق ولي عهد من است.

و از آن طرف مفسدین بمعتصم معلوم داشتند که این حیلت و نیرنگی است

ص: 286

که عبدالله بن عباس بکار برده است، معتصم خشمگین گشت وخون عبدالله را هدر ساخت و بعد از وی در گذشت و واثق بآنچه گذشت و امر ولایت مکشوف گشت مسرور شد و با ابراهيم بن رياح امر نمود تا سیصدهزار درم برای او قرض کرد و در میان جلساء تقسیم کرد و از آن پس از غضب و انزجار خاطر معتصم بر عبدالله و دور ساختن او را آگاه شد لاجرم واثق نیز او را مطروح و مردود ساخت و چون بخلافت بنشست همچنان برجفاي عبدالله استمرار گرفت و عبدالله آن دو بیت مذکور :

مالی جفيت و كنت لا اجفى*** أيام أرهب سطوة السيف

باندك تفاوتي بدو برنگاشت و کسی را یاد داد تا در خدمت واثق تغنی نمود چون بشنید از قائل شعر بپرسید و عرض کردند: عبدالله گفته است ، واثق از کردار خود ندامت گرفت و عبدالله را بخواند و با روی گشاده و خوی آزاده اش در سپرد و باوی بمنادمت بزیست تا واثق وفات کرد .

ابن کلبی گوید: واثق سخت مایل و شایق باین شعر عبدالله بن عباس بود که گفته است :

أيتها العاذل جهلا تلوم *** قبل أن ينجاب عنه الصريم

وعبدالله یکی روز براي واثق تغنی کرد و وائق فرمان داد تا او را خلعتی بدهند وعبدالله بسبب سوگندی که خورده بود پذیرفتار نگشت ، واثق شکایت او را بمعتصم برنگاشت و معتصم بتوسط مسرور سمانه بعبد الله نوشت که خلعتهای هارون را بپذیر چه تو در کار سوگند گناهکار نمیشوی و عبدالله قبول کرد، وواثق ازین علامت بر ولایت عهد خود مطمئن گشت .

أحمد بن مکی گوید: عبدالله بن عباس ربیعی با من گفت که یکی روز واثق جماعت مغنین را فراهم کرد تا صبوحی و خوش گذرانی بگذراند و با من گفت: ترا بزندگانی من سوگند میدهم که برای من هز جی صنعت کن تا چون باندرون حرم سرا شده و در همین ساعت بیرون آیم حاضر باشد.

پس واثق از دجواری خود برفت و من این ابیات را بگفتم و هرجی در آن صنعت

ص: 287

نمودم پیش از آنکه واثق از اندرون بیرون آید :

بأبي زور أناني بالغلس *** قمت اجلالاً له حتى جلس

فتعانقنا جميعاً ساعة *** كادت الأرواح فيها تختلس

قلت يا سؤلي و يا بدر الدجى *** في ظلام الليل ما خفت العس

قال قد خفت ولكن الهوى *** آخذ بالروح مني والنفس

زادني يخطر في مشية *** حوله من نور خديه قبس

لمؤلفه :

شامگاه آمد یکی هودم ز در *** حشمتش را ایستادم تاجلس

ساعتی اندر تعانق برگذشت *** جان همی گفتی که فيها تختلر

گفتم اي سؤل من اى بدرال، جی *** هیچ اندیشی در این شب از عبس

گفت ترسیدم ولکن چنگ عشق *** جان من از من ربود و هم نفس

میچمید او با هزاران کبر و ناز *** از فروغ چهره اش نور اقتبس

اندر آن بستان روی خرمش *** جان همی پرواز میجست از قفس

چون واثق از کنار جواری تاتاری ودار الحرم ماهرویان با ناز و نعم بیرون آمد با من فرمود : ای عبدالله چه ساختی پس این اشعار مذکوره را در خدمتش بسرودم و واثق را سخت با مزاج موافق افتاد و باده ارغوانی بخورد و نواهای خسرواني بشنید تا مست گشت و بفرمود : تا پنج هزار درهم بمن بدادند و نیز مرا فرمان داد تا این صوت را برجواری او طرح نمایم و من بر حسب فرمان برایشان طرح نمودم .

یزید بن محمد مهلبی گوید: چنان افتاد که وقتی فریده جاريه خاصه واثق را کلامی بزبان آمد که موجب تخفیف واثق میگشت و واثق او را غضب کرد و ما بر این حال رائق واقف شدیم و در این ایام روزی واثق بصبوحی بنشست و عبدالله ابن عباس براي او تغنی کرد :

لا نا منى الصرم منى ان ترى كلفى *** و ان مضى لصفاء الود اعصار

ص: 288

ماسمى القلب الا من تقلبه *** و الرأى يصرف والاهواء الطوار

كم من ذوى ثقة قبلى و قبلكم *** خانوا فاضحوا الى الهجران قد صاروا

و ازین اشعار باز نمود که عاقبت قهر و خشم و متارکت موجب مهاجرت و ندامت است ، واثق آن صوت را کراراً خواستار اعادت شد و بر آن تغنی شرب نمود و بعجب اندرشد و فرمان داد تا هزار دینار و خلعتی گران مایه بعبد الله بن عباس در ازای این شعر و تغنی و تذکره و تنبه عطا کردند.

و هم در جلد هفدهم اغانى از حماد بن إسحاق مروي است که عبدالله بن عباس ربیعی با من گفت : بعد از آنکه واثق خلیفه از مرضی بسی سخت و غلیظ عافیت یافته بود و بدن ضعیفش قوت گرفت ما را فراهم ساخت و من نیز در زمره سرودگران در آمدم و عودی بدست اندر داشتم چون نظرم بواثق افتاد و بجائی رسیدم آوازم را میشنید شروع کردم در این شعر که خود گفته و طریقی که ترتیب داده بودم و لحنی که در آن صنعت نموده بودم بزدم و آواز بر کشیدم :

أصبح وعمرك إلا له لامة *** بك اصبحت قهرت ذوى الالحاد

لو تستطيع وقتك كل اذية *** بالنفس والأموال والأولاد

لمؤلفة :

صبح کن با فر و فیروزی و روز دیر باز انان *** باشراب و با کباب و با اوار و عود و ساز

امت پیغمبر آخر زمان قاهر ز تو است *** بر تمام مشرکان و ملحدان نابساز

استطاعت کر مرا بودی فدا کردم ترا *** جان و مال و جمله فرزندان و اهل و برگ و ساز

واثق از شنیدن این ساز و آواز خوشنود و مسرور شد و گفت : أحسنت ای عبدالله مرا مسرور ساختی و باین بدایت تو تیمن نمودم بمن نزديك آی ، و بدو چندان نزديك شدم که از تمام سرودگران بحضور او نزديكتر آمدم ، آنگاه آن

ص: 289

صوت و سرود را امر با عادت فرمود پس تا سه دفعه بروی بازگردانیدم و او بر آن ساز و آواز سه گانه سه پیمانه باده ناب بنوشید و بفرمود تا ده هزار درهم وخلعتی از تن پوش خودش مرا بدادند.

و هم أبو الفرج اصفهانی در هفدهم اغانی در ذیل احوال أبي عيينه شاعر مشهور مینویسد که يزيد بن محمد المهلبی میگوید: روزی در زمان خلافت وانق بخدمتش در آمدم و رباب که دختر کی خوردسال و ماهرویی گلعذار بود در دامنش جای داشت و واثق این شعر أبي عيينه را بتغني برو القاء می نمود و میسرود :

ضيعت عهد فتى لعهدك حافظ *** في حفظه عجب و في تضييعك

عهد و پیمان جوانمردی را که حافظ عهد و نگاهبان پیمان تو بود ضایع و پوچ ساختی در حفظ او و تضییع تو هر دو عجب است ، و آندخترک آنصوت را نغنی می نمود وواثق همان گونه تغنی میکرد و بروی باز میگردانید ، و من هرگز بیاد نمی آورم که از تغنی این دو تن جميعاً نیکوتر شنیده باشم. واثق چندان آنصوت را بآن دخترك اعاده داد تا بخاطر در سپرد .

ونيز أبو الفرج اصفهانی در مجلد بیستم اغانی در ذیل احوال عمارة بن ابن بلال بن جرير بن عطية که خودش وجدش جریر از شعرای نامدار روزگاراند می نویسد عنزی حکایت کرده است که عمارة در بصره بخدمت واثق با علمای بصره درآمد و این پسری اندک سال بود و قصیده خود را که در مدح واثق گفته بود براي ایشان بخواند تا باین شعر رسید.

و بقيت في السبعين أنهض صاعدا *** فمضى لداني كلهم فتشعبوا

در این شعر بر گذشته عمر و بر نوشته روزگار خویش میگرید ، علما با او گفتند: بر ما املاء کن گفت هرگز این کار را نمی کنم تا وقتیکه برای أمير المؤمنين انشاء نمایم، چه من وقتی مردی را بقصيده مدح کردم و مردی که آن اشعار را از من میشنید بر نوشت و از من بجانب ممدوح سبقت گرفت .

ص: 290

میگوید: چون واثق بیامد آنجماعت بخدمتش روی نمودند من نیز با ایشان برفتم و از آن پس آن قصیده را برایشان املاء نمودم و داستان خود را بگذاشتم :ميگويد: إسحاق بن إبراهيم مرا بخدمت واثق در آورد و در حق من بخلعت و جایزه فرمان شد و خادمی هر دو را برای من بیاورد.

گفتم : از خلعت من چیزی باقی است ، خادم گفت : چیست ؟ گفتم : مأمون خلعت و شمشير بمن بداد ، و آن خادم بخدمت واثق بازگشت و خبر مرا باز گفت واثق فرمان داد تا مرا بحضورش درآوردند فرمود: ای عماره ترا با شمشیر چکار است میخواهی بقیه اعرابی که بمقاله خود بکشتن دادی اينك با شمشیر بکشی ؟؟

گفتم : اى أمیر المؤمنین سوگند با خدای نه چنین است لکن مرا در تحصیلی که باید در یمامه نمایم شریکی است بسیار افتد که در عمل با من خیانت ورزد پس شاید من این تیغ را بدون دریغ بروی بر کشم، واثق بخندید و گفت : امر میکنم شمشیری برنده تودهند ، پس یکی از شمشیرهای خودش را بمن داد.

در کتاب زهر الأداب مسطور است که عبد الله بن حمدون ندیم گفت : پادشاهان روزگار را در سیروسلوک و مجامع حلقه های ایشان دیده ام كه هيچيك را بغزارت ادب واثق نیافته ام روزی نزد ما در آمد و همی گفت : «لقد عرض عرضة من عرضة القول الخزاعي ومقصود وائق شعر دعبل بن علي خزاعی بود که در این شعر خود متعرض شده است :

خلیلی ماذا ارتجي من غنى امرى *** طوى الكشح عنى اليوم وهو مكين

وان امرأ قد ضن عنى بمنطق *** یسد به عن خلتي لضنين

احمد بن ابي دواد را که حاضر بود فرصتی بدست افتاد و پیش آمد و از واثق بمسئلت پرداخت چنانکه گوئی از بند و عقالی جسته است و در حق یکی از مردم يمامه بشفاعت و توسط پرداخت و با طناب کلام و اسهاب پرداخت و بهر راهی اندر شد، واثق چون این اصرارو ابرام را بدید گفت: ای ابو عبدالله همانا اکثار کردی در غیر کبیر وغیر طیبی گفت: ای امیرالمؤمنین این مرد دوست ر صدیق من است

ص: 291

واهون ما يعطى الصديق صديقه *** من الهين الموجود ان يتكلما

کمتر چیزی که باید دوست در حق دوست خود بجاي گذارد تكلم نمودن در اصلاح امر اوست وائق فرمود : « ما قدر اليماني ان يكون صديقك وانما احسبه ان يكون من عرض معارفك » احمد گفت : ای امیر المؤمنین این مرد عامی مرا برای شفاعت کردن در حضرت تو مشهور و بر کشیده داشته و مرأی و مسمع بین الرد والاسعاف ساخته پس اگر در این مقام قیام نگیرم چنان خواهم بود امیر المؤمنین آنها فرمود :

خلیلی ماذا ارتجي من غنى امرىء *** طوى الكشح عنى اليوم وهو مكين

ای دوست من چه امیدواری و ارتجایی است بمردی و غنی مردی که امروز پهلوی خود را از من خالی و زبان خود را از من بسته و دست عطای خود را از من کوتاه دارد با اینکه در این کار استطاعت و مکانت دارد، چون واثق این سخن بشنید برای اسکات احمد بن دواد :گفت: اى محمد بن عبد الملك ترا بخدای سوگند می دهم که هر چه زودتر حاجت وی را برآورده دار تا از همجنه و فرومایگی مطل آسوده گذارد چنانکه از فرومایگی رد سالم شود.

و چنان بود که احمد بن ابی دواد از تمامت مردمان از حیثیت تأنی نیکوتر و پسندیده تر بود میگفت : بسیار باشد که میخواهم از امیر المؤمنین در حضور ابن زیات وزیر خواستار برآوردن حاجتی شوم و عرض حاجت را بتأخیر می افکنم و تأنى می نمایم تا گاهی که وی غایب شود تا حسن تلطف و نازک کاری را از من یاد نگیرد.

و در میان احمد بن ابی دواد قاضی القضاة ومحمد بن عبدالملك زيات وزير دشمنی بزرگ بود و چنان بود که واثق فرمان کرده بود که اصحاب خاص و جلساء و ندهای او هر وقت ابی جعفر زیات داخل سرای خلافت شود بجمله بتوقير وتعظيم بياي شوند و هيچيك را رخصت نداد که از این کار برکنار باشد.

و این توقیر و تکریم عظیم بر ابن ابی دواد که خود را ثانی بلکه از وی برتر میدانست سخت دشوار آمد و نیز برای مخالفت فرمان خلیفه قهار روزگار واثق راهی بدست نداشت تدبیرش بدانجا پیوست که یکی از غلامانش را موکل نمود

ص: 292

و فرمود مراقب وصول ابن زیات باش و آن غلام هر وقت ابن زیات را از دور مي ديد که می آید فورا باحمد خبر میداد و احمد بر میخاست و برکوع میرفت تا باین بهانه از برخاست بتوفير او آسوده باشد و ابن زیات چون مرد زيرك و هنرمند و بر اندیشه او آگاه بود این شعر را بخواند :

صلى الضحى لما استفاد عداوتي *** و اراد ينسك بعدها ويصوم

لا تعد من عداوة موسومة *** تركتك تقعد تارة و تقوم

محض دشمنی من و رعایت نکردن احترام من هر وقت خبر ورود مرا می شنود چاشتگاه روز بنماز می پردازد و نگران هستم که از آن ناسك و صايم خواهد شد ، همیشه بر این عداوت باقی بمان و من ترا بر جای میگذارم که ساعتی قعود و ساعتی قیام بگیری .

وچون کثرت حوائج ابن ابی دواد موجب ضجرت خاطر واثق شد روزی از روی کثرت کراهت و انزجار طبیعت :گفت : بيوت اموال و گنجینه مسلمانان را بواسطه کثرت طلبانی که درباره کسانی بتو ملتجي ميشوند مینمائی تهی ساختی احمد گفت: ای امیرالمؤمنین ، نتایج شکرها متصلة بك وذخايرها موصلة اليك و مالي من ذالك الاعشق اتصال الالسن بخلود المدح.

نتیجه و حاصل شکر و سپاس مردمان در حضرت یزدان بتو اتصال گیرد و ذخایر فواید آن بوجود تو وصول یابد و مرا ازین جمله اتصال السن مدح و زبانهای سپاس براي مدح مخلد و ستایش مؤبد به عشق به این امر حاصلی دیگر نیست.

واثق گفت : « والله لا منعناك ما يزيد في عشقك و يقوى في همتك فينا ولنا » سوگند با خدای ما چیزی را که اسباب ازدیاد عشق تو و تقویت همت تو در باره ما و منفعت و حسن عاقبت ما باشد از او دریغ نمیکنیم و فرمان داد تا سی و پنج هزار درهم براي احمد بیرون آوردند.

بلی احمد بدرستی سخن کرد، شیء فانی را در ازای مدحی باقی و نامی پاینده تبدیل نمود و واثق نیز بفهم و فراست خود بدانست که مالی را که روزی چند نزد

ص: 293

او بودیعت است بداد و محمدتی ابدی در عوض مأخوذ فرمود .

در كتاب حلبة الكميت مسطور است که اول کسیکه بعود و رباب بألحان فرس تغني نمود نضر بن حارث بن کلده بود چه در حیره بخدمت کسری وفود داد و ضرب عود و غناء را بیاموخت و بمکه در آمد و اهل آنجا را بیاموخت و اول کسیکه در دولت اسلام تغنی کرد به الحان فرس سعيد بن مشجح و بقولی طویس بود چنانکه ازین پیش نگارش پذیرفت وضرب بعود به بطلیموس بدایت و باسحاق بن ابراهيم موصلي خاتمت گرفت .

و هم در آن کتاب مسطور است که یکی روز جماعت سرود گران و نوازندگان در حضور واثق مناظرت و مکالمت ورزیدند و از ضراب و حذاقت ایشان سخن افتاد اسحاق بن ابراهیم ربرب را بر ملاحظ مقدم شمرد.

و چنان بود که ملاحظ را در این ملاحظه و ضراب مقام ریاست و تقدیم بر تمامت نوازندگان بود واثق با اسحاق فرمود: این کلام حیف و ظلم و تعصبی از تو میباشد اسحاق گفت : ای امیرالمؤمنین این دو تن را فراهم کن و آزمایش فرمای چه این امر بزودی در خدمت تو ازین دو نفر مکشوف خواهد شد .

واثق فرمان داد تا ربرب و ملاحظ را حاضر کردند اسحاق با واثق گفت: ضراب را اصواتی است معروف هم اکنون این دو تن را بآوازی مبهم بیازمای ، :گفت : چنین کنم پس سه صوت را نام بردار کرد و ایشان بر آن سه گونه صوت تغنی کردند و در هر سه صوت ربدب تقدم و ملاحظ تأخر گرفت و واثق از ادعای اسحاق و اثبات آن در يك مجلس در عجب رفت .

چون ملاحظ این ملاحظه بنمود گفت: ای امیر المؤمنین پس چیست اسحاق را که تو را در میان مردمان متردد میسازد و خودش ضرب نمی گیرد ، اسحاق گفت: ای امیرالمؤمنین در زمان نوازندگی من هیچکس چون من نمی نواخت اما شماها که خلفای جهان هستید مرا از زدن و نواختن معاف داشتید و به تغنی مشغول خواستید لاجرم این امر از کف بگذاشتم و بغناء پرداختم .

ص: 294

کنایت از اینکه چون مرا سوای ضرب و غناء فضل و ادب و شعر و شاعری نیز هست و در عداد علماء وندماه هستم مقام مرا برتر از آن خواستی که در زمره ضرب گیران منتظم باشم ، لهذا درجركة ندماء و جلساء السلاك دادید و از نواختن و ضرب گرفتن که در خور مغنیان پست رفته است معاف نمودید و بغناء وصوت که خلفاء و امراء و وزراء نیز اشتغال می جویند مشغول گردانیدید و معذالک با این متارکه بقيتي ازین هنر نیز در من بجای است که هیچکس از طبقه نوازندگان را این بضاعت و استطاعت نیست .

بعد از آن اسحاق با ملاحظ فرمود عودت را مشوش و شوریده دار و بمن آر ملاحظ چنان کرد اسحاق گفت: اي امير المؤمنين او تار را مخلوط کرده و بخلطی معنت در آورده و قصد این جماعت این است که فاسد گردانند، يعني بطوري ترتيب دهند که هنر من مخفی گردد ، پس عود را بر گرفت و ساعتی در اوتارش و ترتیباتش مشغول شد تا در مواقع آن شناسا شد آنگاه گفت ای مخارق در هر چه خواهی تغنی کن و هر صوتی را مطلوب شماری بیار .

مخارق آوازی بخواند و اسحاق بر آن صوت در آن عود فاسد التسويه ضرب گرفت و آن ضرب را از لحن مخارق خارج نگردانید، در هیچ موضعی تا در يك نقرة واحده استیفای آن صوت را بنمود و همی دست خود را بالا می برد و بر دساتین فرود میساخت واثق فرمود سوگند با خدای هرگز مانند توئی را ندیده ام و نشنیده ام این ضرب و نواخت را برجواری طرح کن گفت : ای امیرالمؤمنین هیهات این کاری نیست که جواری را استعداد ضبط و عمل به آن باشد و البته برای ایشان صلاحیت

ندارد .

همانا مرا خبر رسیده است که روزی فهلید در حضور کسری و انوشیروان اینگونه ضرب را بنواخت و سخت نیکو ضرب گرفت و مردي از اوستادان وحذاق اهل این صنعت بروی حسد برد و مراقب وی گردید تا آن نوازنده را کاری پیش آمد و از مجلس بیرون شد و آن مرد حسود را وقت بدست افتاد و برخاست وعود او بر گرفت

ص: 295

و بعضی اوتارش را مشوش نمود.

فهلبد بازگشت و بضرب مشغول گشت و از کردار آن مرد بی خبر بود و جلالت و عظمت سلاطین و پادشاهان جهان از آن بر تر است که در مجالس ایشان اصلاح عود و اوتار نموده باشند اما فهلبد با نهایت حذاقت و کمال استادی یکسره همان عود مشوش را بنواخت و هیچ از نهج ضرب بیرون نتاخت و هيچ يك از فنون و رسوم ضرب را نباخت تا فراغت یافت .

آنگاه في الساعة برخاست و داستان خود را در خدمت کسری بگذاشت کسری آن عود را امتحان نمود و تشویشی که در آن شده بود مکشوف گردانید و قدرت و حذاقت فهلید را بفهمید و بدو گفت زه وزه و زمان زه و آنگاه آن مقدار صله را که معمول چنین پادشاه باشد و کسی را باین کلمات و تمجيد وتحسین که در رب گویند مخاطب دارد عطا می شود بدو بداد .

اسحاق میگوید: این حکایات و روایات را بشنیدم برخویشتن مستولی شدم و نفس خود را باین کردار راضی ساختم و با خود گفتم شایسته نیست که فهلبد در این صفت از من قوی تر باشد لاجرم افزون از ده سال استنباط این امر را نمودم تا در تمام این اوتار موضعی بر طبقه از این طبقات بر جای نماند جز آنکه من بدانستم که نغمه آن چگونه و چون است و مواضعی را که در این نغم از آنها خارج میشود از اعالی تا اسافلش بر چه حال است و بدانستم هر چیزی از آن را که با چیزی دیگر جز آن مجانس است چنانکه این امر را در مواضع دساتین در یافتم و این امر چیزی نیست که جواری بتوانند از عهده آن برآیند.

واثق گفت سوگند بجان خودم بصداقت سخن کردی و اگر تو بمیری این

صناعت نیز بعد از تو بمیرد و بفرمود تا سی هزار درم در صله اسحاق بدادند.

شمس الدين محمد صاحب حلبة الكميت بعد از نگارش این داستان میگوید: سوگند بزندگانی خودم اگر آنچه حکایت شده است بصحت مقرون باشد همانا ابلیس لعنه الله تعالی از وی باین صناعت اعرف است.

ص: 296

بلکه بعضی گفته اند که اسحاق این نوع از غناء را که ماخوری نامند از ابلیس آموخته است و نیز گفته اند بر اینگونه داستان برای پدر اسحاق ابراهیم موصلى اتفاق افتاده است و غناء ما خوري را از ابلیس فراگرفت و بر جواری طرح نمود و بواسطه این هنرمندی بهای جواری مضاعف شد .

راقم حروف گوید : از این پیش در ذیل احوال هارون الرشيد بحكايت ابراهیم موصلی و ابلیس و آواز ماخوري و جز آن اشارت کرده ایم و بعید نیست کین همه اصوات ابلیس است و بس .

در جلد اول عقد الفرید مسطور است که ابو عثمان مازني بكر بن محمد بواثق وفود نمود واثق فرمود آیا در عقب د کسی را بجای گذاشته باشی که در اندیشه کار او باشی میگوید گفتم خواهر کی دارم که او را تربیت کرده ام و گویا دختر من است واثق :گفت : کاش میدانستم گاهی که از وی جدائی جستی با ت--و چه گفت عرض کردم این ابیات اعشی را برای من بخواند : ( تقول ابنتي حين جد الرحيل ) تا آخر آن .

واثق گفت کاش بدانستمی تو با اوچه گفتی گفتم : ای امیرالمؤمنین این

شعر جریر را بدو برخواندم :

تفى بالله ليس له شريك *** و من عند الخليفة بالنجاح

واثق گفت نجاح و فیروزی بتو رسید آنگاه ده هزار درهم بمن بداد .

بعد از آن با من فرمود حکایت ابو مهدیه را که روایت میکنی و ظریف و مطبوع است بمن بازگوی گفتم: ای امیرالمؤمنین اصمعی با من داستان کرد و گفت: مرا چنین خبر رسیده است که اعراب و اغراب یکسان است در هجا گفتم: آری گفت: اگر چنین است قرائت كن الاعراب اشد كفراً ونفاقاً ، واغراب قرائت نكن و لا يغرنك الغرب و انصام وصلى .

وائق از شنیدن این کلمات چندان خندان شد که بر زمین پای کوبان گردید و گفت : «لقد لقى ابو مهديه من الغربة شراً» وفرمان داد تا پانصد دینار بمن بدادند

ص: 297

و از این پیش باین حکایت و احضار فرمودن واثق ابو عثمان مازنی را برای تشخیص اعراب رجلا را در اظلوم أن مصابكم رجلاً و خواندن ابو عثمان اشعار مذکور را اشارت نمودیم و اگر ابو عثمان خودش بخدمت واثق وافد میگشت آن سئوال را کرد و چنان مینماید که دو دفعه خدمت واثق را دریافته باشد چه حکایت با هم اختلاف دارد و الله اعلم .

در حلبة الكميت بحکایت سابق و كلمات مازنی در اعراب رجلاً ومصابكم میگوید: از جمله حکایات لطیفه اینست که ابو العباس محمد بن یزید مبرد مینویسد چنان افتاد وقتی مردي یهودی نزد ابو عثمان آمد و خواستار شد تا کتاب سیبویه را بروی قرائت نماید و یکصد دینار بستاند .

ابو عثمان از قبول این امر امتناع نمود گفتم : سبحان الله آیا از صد دینار چشم میپوشی با اینکه سخت بی چیز و بیکدر هم حاجتمند هستی گفت : بلى اي ابو العباس محتاج هستم لكن كتاب سيبويه مشتمل بر یکصد آیه از کتاب خدای عزوجل میباشد و هیچ جایز نمی دانم تا کافری بآن دست یابد.

مبرد ساکت شد و چند روزی از آن بر نیامد که واثق بگساردن شراب بنشست و ندمای او حاضر شدند و جاریه در آن مجلس این شعر را بسرود « اظلوم ان مصابكم رجلاً » و در باب اعراب رجلاً چنانکه مذکور شد آن سخنها بگذشت و خلیفه بوالی بصره نوشت تا ابو عثمانرا مكرماً مجللاً روانه پیشگاه نماید .

چون بمجلس واثق داخل شد او را تکریم و تبجیل کریم و جلیل گشت و آن بیت را بدو عرضه داشتند و مازنی جواب مسطور را بداد وواثق بفهمید و بپسندید و بدانست که جاریه بصواب و صحت خوانده است و آن مردی که بر جاریه ایراد کرده بود راه تکلم نیافت آنگاه واثق فرمان داد تا هزار دينار بعلاوه تحف بدیعه و هداياي نفیسه بمازنی و اهل و عیال او بدادند و نیز آن جاریه را با مالی بسیار بدو بخشید و او را با نهایت اجلال معاودت داد و در بصره ابو العباس مبرد به تهنیت قدومش حاضر شد .

ص: 298

ابو عثمان گفت: اى ابو العباس چگونه دیدی که من در راه خدا از صد دینار بگذشتم و خداوند هزار دینار بمن عوض داد مبرد گفت: هر کسی برای خدای از چیزی چشم بپوشد خداوند از آن بهترش عوض بخشد.

و بعضي اين حكايترا نسبت بمتوکل داده اند و گفته اند آن کس که برجاریه در آن شعر رد نمود یعقوب بن سكيت بود و الله اعلم .

و هم در آن کتاب از ابو العيناء محمد بن قاسم هاشمی مردی است که گفت : قاضي احمد بن ابي دواد با من گفت زمانی بخدمت واثق در آمدم با من فرمود جماعتی در قلب و نقص تو سخن می کنند گفتم اي امير المؤمنين « لكل امرىء منهم ما اكتسب من الاثم والذي تولى كبره منهم له عذاب اليم والله ولى جزائه وعقاب امير المؤمنين من ورائه و ماذل من كنت ناصره ولاضاع من كنت حافظه ».

برای هر مردی از ایشان است مکافات آنگناهی را که اکتساب کرده است و هر کسی از ایشان متولی گناهی بزرگ شده باشد ( کنایت از غیبت و تهمت وسعایت و نمیمت است ) مر اور است عذابی دردناک و خداوند تعالی ولی سزای او و عقوبت امیرالمؤمنین از دنبال اوست و ذلیل نمیشود کسیکه تو یار او باشی وضایع و بیهوده نمی گردد کسیکه تو حافظ او و شئونات و حقوق او باشی .

ای امیرالمؤمنین بفرمای تا تو خود چه در جواب ایشان فرمودی ای ابو عبد الله ! در پاسخ آنها گفتم :

و سعى الى بعيب عزة معشر *** جعل الاله خدودهن تعالا

گروهی از عیب و نکوهش معشوقه من عزة نزد من سعایت کردند خدای تعالی ایشان را سرنگون گرداند و این شعر از کثیر عزه است که از عشاق معروف عرب است و احوال او وجميل بثينه را ازین پیش مذکور نمودیم ، و نیز در عقد الفرید این شعر را از اشعار واثق نگاشته است.

لا بك السقم و لكن كان بي *** و بنفسی و بامی و ابی

قيل لي انك صدعت فما *** خالطت سمعى حتى ديربي

ص: 299

و هم در آن کتاب مسطور است که چون واثق بخلافت بر آمد و احمد بن ابی دواد را برای امتحان مردمان و تصدیق بمخلوقیت قرآن بنشاند و فقهای عصر را باین امر دعوت کرد در جمله ایشان حارث بن مسكین را حاضر کردند و با او گفتند: گواهی بده که قرآن مخلوق است، گفت: گواهی میدهم که تورات و انجیل و زبور این چهار مخلوق هستند و چهار انگشت خود را در از کرد و عرضه داد و کتابت بخلق قرآن نمود و خون خود را نجات داد و رستن از کشتن را تدبیر نمود .

یعنی چهار انگشت خود را در از کرد و گفت : هر چهار مخلوق هستند قصد باطنی از این بود که این چهار انگشت آفریده شده اند و در ظاهر چنان می نمود که هر چهار کتب آسمانی مخلوق میباشند و احمد را راه اعتراضی نگذاشت و از کردار وی باز نمود که تمام کتب آسمانی را غیر مخلوق و قدیم می داند .

از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب رقم نمودیم که زمانی سبط ابن جوزی بر منبر بغداد اندر بموعظه سخنور بود یکتن از حضار پرسید خلفای بعد از پیغمبر چند تن بودند ؟ چهار انگشت خود را بنمود و گفت : چند مرة بكويم اربعة اربعة اربعة چهارند چهارند چهارند مردمان بگمان چهارتن و چهاریار افتادند که ابو بکر و عمر و عثمان و علی علیه السلام می باشند اما قصد او تکرار درسه مرة که دوازده میشود ائمه اثني عشر صلوات الله عليهم بود.

بیان احوال محمد بن حارث که از شعراء و مغنیان زمان واثق بود

در مجلد بیستم اغانی مسطور است که محمد بن حارث مولی منصور و اصلش از شهرری و از فرزندان مراز به میباشد و پدرش حارث بسختتر در خدمت سلطان برفعت مكان ومناعت منزلت امتیاز و در وجوه قواد و سردارانش اختصاص داشت و موسی

ص: 300

هادى خليفه وبقولى هارون الرشيد امر حرب و خراج اهواز وبلاد خوزستان را بجمله در کف کفایت و کنف رعایت وی استقرار داد .

نوفلي از عید بن حارث بسختر حکایت کند که مردی از اهل دیرعرض حوائج ب من مي كرد و مرا احترام مینمود و در اکرام و تعظیم من مبالغه مینمود و بر پدرم ترحم میکرد روزی مردی از مردم آن ناحیه با من گفت آیا سبب شکر این مرد را نسبت به پدرت میدانی ؟ گفتم: نمی دانم.

گفت: پدر این مرد مرا حدیث نهاد و او معروف بابن بانه بود که پدرت حارث بن بسخنی با این جماعت راه بر گرفت و همی خواست ایشان را با هواز برد و در دجلة الموراء پدرت با این شخص ملاقات کرد و این مرد برای پدرت صفرها و باشه های شکاری بهدیه آورد و پدرت با وی گفت: با من در اهواز ملاقات کن و پیوسته شو.

و چون چندی برگذشت روزی پدرت با این مرد گفت: در امور اعمال اهواز نظاره نمودم و چیزی که قابل آن باشد که قادر بر آن گردم که در نکوئی تو بکار بندم نبود و اينك تجار اهواز در مقداری برنج با من مساومه و معامله کرده اند و من تسعیری را که از این حاصل گردد در حق تو مقرر ساختم و زود باشد که این جماعت به من آیند و نو ایشان را باین امر آگاه، کنی ، گفتم : بلی چنان کنم و چون آن جماعت بیامدند و حق او را بچهل هزار دینار قطع و خالص نمودند و من بخدمت حارث شدم و آن خبر را با او بگذاشتم.

حارث گفت : آیا باین امر راضی شدی ؟ گفتم: آری، گفت: هم اکنون بجای خود باز شو ، و چون حارث از اهواز بار اقامت بر بست بمدائن بگذشت حسین ابن محرز مداینی معنی مشهور او را ملاقات کرده این شعر را تغنی کرد.

قد علم الله على عرشه *** انى الى الحارث مشتاق

خدای عرش رفیع می داند که من نابچند بدیدار حارث مشتاق هستم ، حارث گفت از حالت اشتیاق خود دست بدار و حاجت خود را بمن بگذار چه من در حال مبادرت و مسافرت هستم، ابن محرز گفت: صد هزار در هم بر گردن خود وام دارم

ص: 301

حارث گفت : این مبلغ بر من است و فرمود تا ادا نمایند و از آنجا صعود گرفت .

و این محمد بن حارث از اصحاب ابراهیم بن مهدی بود و در باره ابراهیم نسبت باسحاق تعصب می ورزید و از ابراهیم بن مهدی اخذ غناء و از دریای تغنی طلب آب حیات سرود نمود و بر منهاج وطرائق او ناجح بود.

می گوید: چنان بود که مأمون پدرم را ملزم ساخته بمردی ، یعنی مردی

را ملازم وی ساخته که هر چه میشنید خواه جد یا هزل يا شعر يا غناء بمأمون نقل می نمود و از آن پس بآن مرد وثوق نجست و در مکان او محمد بن حارث بن بسخنر را ملازمت داد و تحمل با پدرم گفت : ایها الامیر هر چه میخواهی بگوي و هر چه دوست میداری بجای آور سوگند با خدای از تو چیزی را بجای دیگر نمیرسانم مگر آنچه را که دوست بدارم و صحبت تحمل با پدرم طولانی شد چندانکه از او ایمن گردید و بدو انس گرفت .

و چنان بود که پدرم از نخست بمغرفه تغنی می نمود و از آن پس بتغني بعود انتقال داد و چندان بر آن مواظبت ورزید که حاذق و استادگردید و از آن پس روزی محمد بن حارث با او گفت من بنده و ساخته تو و دست پرورد وام پس مرا شرف اختصاصی بخش و اجازه ده تا این صنعت ترا از تو روایت کنم تند پذیرفتار شد و هر غنائی که کرده بود بد و آموزگاری کرد و او از وی اخذ نمود و از آنجمله اصوات و تغنی هیچ چیز از او فوت نشد .

محمد بن احمد مکی گوید پدرم با من حکایت نمود که محمد بن حارث مرد قليل الصنعه بود و وقتی از وی شنیدم که در خدمت واثق در صنعت خودش در این شعر خودش که در مدح واثق گفته بود تغنی کرد :

أمنت باذن الله من كل حادث *** بقربك من خير الورى يا ابن حادث

واثق فرمان داد تا دو هزار دینار بدو عطا کردند و علی بن حمد بن هشامی از حمدون بن اسماعيل حکایت کند که محمد بن حارث در این شعر صنعت هزج نمود:

اصحبت عبداً مسترقاً *** ابكى الاولى سكنوا دمشقا

ص: 302

اعطيتهم قلبي فمن *** يبقى بلا قلب فابقی

و این تغني را بر مستورد طرح کرد و مستورد بسرود و محمد بن حارث از وی پسندیده داشت چه او را مسموع طیبی بود و از آن پس با او گفت ای مستورد آیا دوست میداری که این غناء را با تو ببخشم گفت : بلی محمد گفت : چنین کردم از آن بعد مستورد این نوا را میسرود و از خود میشمرد با اینکه از صنایع ابن حارث بود.

عتابي گويد شروین معنی مذاری گفته است که صنعت محمد بن حارث بده آواز رسید و وی جمله را از وی اخذ نمود و از آنجمله اصوات عشره در طریقه رمل است و از سایر صنایع او احسن است:

أيا من دعانى فلبيته *** ببذل الهوى وهو لا يبذل

يدل على بحبى له *** فمن ذاك يفعل ما يفعل

از عمرو بن بانه حکایت کرده اند که گفت وقتی در منزل محمد بن حارث بن بسخنر بودم و روزی ابر ناک بود و ما از آب تاك وشراب بی آك بصبوحی پرداخته بودیم در آنحال که در اینحال بودیم ناگاه رقعه عبدالله عباس ربیعی بیامد و این وقت بما بر گذشته بطرف سر من رأی صعود میداد پس محمد خاتم نامه را بر گرفت و این ابیاترا در آن نوشته یافت :

محمد قد جادت علينا بودقها *** سحايب مزن برقها يتهلل

ونحن من القاطول في شبه مربع *** له مسرح سهل المحلة مبقل

فمر فائزا نفديك نفسى يغنني *** اعن ظمن الحى الاولى كنت تسأل

ولا تسقني إلا حلالاً فانني *** اعاف من الاشياء مالا يحلل

محمدبن حارث چون این اشعار را بدید با پای برهنه بدوید تا بدو رسید و او را دریافت و چندانش سوگند بداد تا با وی بیرون آمد و بمنزلش تشریف قدوم داد و آنروز بصبوحی و مصاحبت بگذرانیدند و فائز از بهرش تغنی کرد در همین صوت و محمد بن حارث وجواری او برایش تغنی نمودند و هر کس در آن روز حاضر گشت

ص: 303

بتغنی پرداخت و عبدالله بن عباس ربیعی نیز ما را در چند صوت تغنی کرد و در این روز این هرج را در این شعر صنعت کرد :

ياطيب يومى بالمطيرة معملا *** للكأس عند محمد بن الحارث

في فتية لا يسمعون لعاذل *** قولا ولا لمسوف اوراثت

حماد بن اسحاق گوید پدرم غناء جواری حارث بن بسخنر را پسندیده میداشت و بر تعلیم نمودن جواری حارث بجواري خودش اعتماد میجست و چنان بود که هر وقت در صوتي بر یکی از جواري خودش یا دیگران اضطرابی یا اختلاف برای ایشان واقع میشد برجوع نمودن در آن صوت مختلف فيه بجواری حارث بن بسخن تکیه می نمود .

و چنان افتاد که یکی روز مخارق صوتیرا در پیش روی وي تغنی کرد و زوائدی را در آن بیفزود که همیشه مستعمل میداشت چندان باضطراب افتاد که پدرم اسحاق بخندید و گفت ای ابوالمنا بعد از من در ادب تو بد رفته اند و در غنای تو و تعلیم تو بنا خوب حرکت کرده اند به عجایز حارث بن بسخنر ملازمت جوی تا این امر را بقوام آورند .

بيان اخبار قلم الصالحية كه از مغنیات و زرخریدان واثق بود

در دوازدهم اغانی مسطور است که قلم صالحیه ، جاریه مولده زرد چهر و شیرین و نیکو غنا و نوازنده با حذاقت و استادی با قدرت بود و غناء را از ابراهیم موصلی و پسرش اسحاق و یحیی مکی و زبیر بن دحمن اخذ کرده و از نخست از صالح بن عبدالوهاب برادر احمد بن عبدالوهاب نویسنده صالح بن هارون الرشيد وبقولی از پدرش عبد الوهاب و دارای صنعتی بسیره نزديك به بیست صوت بود و واثق او را بده هزار دینار سرخ بخرید.

ص: 304

احمد بن حسين بن هشام گوید : قلم صالحیه جاريه صالح بن عبدالوهاب و یکی از مغنيات محسنات مقدمات بود و در حضور واثق خلیفه این لحن را که از صنعت صالحیه بود در این شعر محمد بن کناسه تغنی نمودند :

في انقباض و حشمة فاذا *** صادفت اهل الوفاء والكرم

ارسلت نفسي على سجيتها *** و قلت ما قلت غير محتشم

کنایت از اینکه در هر حالی و مجلسی تقاضائی است گاهی نوبت وقار

و خویشتنداری و رعایت حشمت و عرض متانت است و گاهي مقتضي مسرت و عيش و طرب و گشاده داشتن روی و رفاقت و يك رنگی و مجانست با دیگران و تساوی با مجالسان است، چون واثق این تغنی را بشنید گفت این صنعت از کیست ؟ گفتند از قلم صالحیه جاریه صالح بن عبدالوهاب است.

واثق بفرمود تا محمد بن عبدالملك زيات را حاضر كردند و گفت : ويلك اين صالح بن عبدالوهاب کیست ؟ ابن زیات خبر او را معروض داشت ، فرمود اکنون بکجا شد بفرست او را و جاریه او را بیاورند، پس هر دو تن را حاضر کردند. و قلم را بحضور واثق در آوردند واثق او را امر کرد بنشیند و تغنی کند .

چون بسرود بنشست و تغنی کرد واثق را پسند افتاد و بخریداریش فرمان داد صالح گفت: وی را بصد هزار دینار میفروشم بعلاوه فرمانفرمائی مملکت مصر را با من گذارند .

واثق از این سخن بر آشفت که در بهای جاریه زرد دیدار صدهزار دینار سرخ و مملکت مصر را طلب می نماید ؟! و قلم را بدو رد نمود و پس از چند گاه زرزور کبیر در مجلس واثق صوتی را بتغنی در آورد که در این شعر احمد بن عبد الوهاب برادر صالح مذکور صنعت شده و آن غناء از قلم صالحیه بود.

ابت دار الاحبة ان تبينا *** اجدك ما رأيت لها معينا

تقطع نفسه من حب ليلى *** نفوسا ما اثبن ولا جزينا

واثق پرسید ازین آواز که صنعت کیست گفتند از قلم جاریه صالح است.

ص: 305

وافق با بن زيات فرستاد که صالح را بخواه و قلم بخدمت واثق درآمد بعد امر کرد تا این صوت را بخواند قلم تغنی نمود واثق :فرمود: این صنعت که در این شعر است ساخته تو است ؟ گفت بلی ، یا امیرالمؤمنین ، فرمود: بارك الله عليك و بفرمود تا صالح را حاضر کردند .

صالح عرض کرد اما در این وقت که امیرالمؤمنین را در این جاریه رغبتی حاصل شده است هیچ روا نیست که من مالک چیزی باشم که در آن رعیتی رفته است و من اورا بهديه حضور امیرالمؤمنین کردم، چه حق این جاریه به من این است که چون کارش باینجا بکشد من او را ملک امیر گردانم خداوند برکت دهد امیر را در وی .

واثق فرمود : من او را قبول کردم و ابن زیات را فرمان داد تا پنج هزار دینار بصالح بدهد و قلم را احتیاط نام نهاد و ابن زیات آن مال را بصالح نداد و بمماطلة بكذرانيد و صالح يك نفر را برانگیخت تا حال صالح را بدو خبر داد و قلم روزی هنگام صبوحی واثق بر او تغنی کرد واثق گفت : خداوند برکت دهد بتو و به کسی که تو را تربیت کرد قلم گفت : ای سید من چه سود برد آن کسی که مرا تربیت نمود ، یعنی از آنکه در کار من رنجها کشید و غرامتها بدید و بهره ای از وجود من و فروش من نیافت ؟ واثق گفت : مگر نه آن بود که بفرمودم پنج هزار دینار

بصاحب تو بدهند ، عرض کرد تو بفرمودی اما ابن زیات هیچ چیزی نداد .

واثق یکی از خواص خدام را بخواند و بوزیر نوشت آن پنج هزار دینار را بعلاوه پنج هزار دینار دیگر بصالح حمل کند، صالح میگوید : من با خادم رفتم ومكتوب واثق را با بنزیات وزیر بدادم و زیر مرا نزديك طلبيد و گفت : اما پنج هزار دینار نخست را بگیر و حاضر است و پنج هزار دینار دیگر را جمعه دیگر می رسانند. من بپای شدم و رفتم و از آن پس مرا چنان فراموش کرد که گویا نمی شناخته است .

پس بدو مکتوبی در تقاضا بفرستادم کسی را بمن فرستاد که بنام من قبض بنویس و بعد از جمعه دیگر بگیر من مکروه شمردم که قبض بدهم و چیزی بمن

ص: 306

نرسد، لاجرم خود را پوشیده داشتم و وزیر در منزل یکی از دوستان من بود چون از استتار من خبردار شد از آن بترسید که از وی بواثق شکایت برم ، پس آن مبلغ را بمن فرستاد و مکتوبی از من در قبض مال بگرفت.

و از آن پس آن خادم مرا بدید و گفت امیرالمؤمنين مرا بتو فرستاده است که تو را ملاقات کنم و پرسش نمایم آیا این مال بتو رسیده است ؟ گفتم : بلی ،گرفتم صالح میگوید: از آن مال ضیعتی بخریدم و به آن علاقه جستم و معاش خود را در فواید آن مقرر ساختم و از اعمال و خدمت سلطنت دست بداشتم و به هیچ کاری از اعمال سلطانی مشغول نشدم .

محمد بن مخارق گوید: چون واثق در سریر خلافت بیعت یافت علي بن جهم بحضورش در آمد و شعر خود را بخواند .

قد فاز ذو الدنيا و ذوالدین *** بدولة الواثق الواثق هارون

و عم بالاحسان من فعله *** فالناس في خفض وفي لين

ما اكثر الداعى له بالبقا *** و اكثر التالي و التالي بأمين

و نیز این شعر خود را در خدمتش عرضه داشت.

وثقت بالملك الواثق بالله النفوس الف عن مقيل قاله

هلك يشقى به المال ولا يشقى الجليس

اسد تضحك عن الشداته الحرب العبوس

انس السيف به و استوحش العلق النفيس

يا بني العباس يأبى الله الا ان تسوس

واثق صلة سنيه بدو عطا کرد و از آنطرف قلم جاريه صالح بن عبدالوهاب در این دو بیت شعر تغنی نمود و تغنی او در این دو شعر و هر دو این گوشزد واثق شد و بآهنگ خریداری قلم بر آمد و بمحمد بن عبدالملك زيات امر کرد تا مولای قلم را حاضر کرد و قلم را از صالح بده هزار دينار بخرید.

در کتاب زهر الاداب مسطور است که ابو العيناء میگوید چون واثق ابراهيم

ص: 307

ابن ابی رباح را بزندان در افکند این خبر را که از این پیش بدان اشارت رفت بساخت بامید اینکه بواثق برسد و ابراهیم را نفع كند زيد بن علي بن الحسين گوید: در خدمت واثق حضور داشتم گاهی که آنداستان را در حضورش میخواندند پس بخندید و آن حکایترا مقرون بظرافت شمرد گفت ابوالعيناء این خبر را تمامت نساخته است مگر بسبب ابراهيم بن رباح و بفرمود تا او را از زندان بیرون کردند .

و آن خبر همانست که از این پیش بروایت مسعودی مرقوم داشتیم که از وي از خبر لشکر خلیفه و خود خلیفه و اخلاق امنای او بپرسیدند و هر یکرا جواب داد .

بیان پارۀ اشعار و حالات ابی تمام شاعر که در زمان واثق وفات کرده است

از این پیش در سوانح سال دویست و بیست و هشتم هجری که ایام خلافت واثق خلیفه بود بوفات ابی تمام حبیب بن اوس طائى شاعر مشهور واحوال اواشارت کردیم و چون در زمان سلطنت واثق وفات نموده و در حقیقت از شعراء عهدوائق شمرده می آید لهذا در این مقام بمختصری از اشعار و حالات او نگارش میجوئیم تا از ترتیب خارج نشود و بآنچه میعاد نهاده بودیم وفا بشود.

مسعودی در مروج الذهب از حسن بن رجاء حکایت میکند که گفت در آن زمان که در فارس بودم ابو تمام بآنجا بیامد و مدتی طویل نزد من ببود و اشخاص متعدد مرا خبر دادند که وی نماز نمی گذارد پس یکیرا بر گماشتم که باشد و حال او را در اوقات نماز پژوهش نماید و مکشوف گردید که خبر همان است که با من گذاشته اند و زبان بعتاب ابی تمام برگشودم و بنکوهش او سخن راندم ناچرا بترك نماز گوید.

ص: 308

از جمله جوابهای او این بود که من از مدينة السلام راه بر نگرفته ام و بخدمت تو روی نیاورده ام و این طرقات شانه را بزیر پای سپرده ام و نشاطی در نیافته ام و از رکسانی که در آن مؤاتي براي من نیست کسل هستم و نمیدانم برای کسیکه این نماز را میگذارد ثوابی و برای آنکس که نمی گذارد عقابی باشد .

میگوید چون این سخن بشنیدم سوگند با خدای بقتلش يك آهنگ شدم و از آن بترسیدم از اینکه بیرون از جهت مرتکب قتل و مسئول خون وی شوم چه ابو تمام گوینده این شعر است :

واحق الانام ان يقضى الدين امرؤ كان للاله غريما

و این قول مباین دلیل عقل است و مردمان در باره ابی تمام بردو عقیدت هستند که نقیض یکدیگر است پاره در حقش تعصب می ورزند و افزون از آنچه حق اوست او را بزرگ میخوانند و در توصیف او از اندازه بیرون میتازند و شعرش را بر تمامت اشعار شعراء فزون تر میخوانند و برخی از او منحرف و با او معاند هستند و محاسن او را نفی میکنند و برگزیده اشعارش را نکوهش مینمایند و معانی ظریفه او را که هیچکس بروی سبقت نداشته و متفرد بآن است زشت میشمارند .

از مبرد حکایت کرده اند که گفت در مجلس قاضی ابی اسحاق و اسماعیل این ابی اسحاق حضود داشتم و جماعتی حاضر بودند که نام جمله را یاد کرد از آنجمله حارثی بود که علی بن جهم شامی در حق وی این شعر گوید:

لم يطلعا الا لأبدة *** الحارثي وكوكب الذبولي

مسعودی گوید : این شعر در این مقام مرقوم افتاد و اگر چه بارشته کلام بابی تمام و شعر او تسلسل شد و این حارثی برای معاتبه ابی تمام انشاد نمود ونیکو آورد ومبرد بسبب حشمت قاضی ابی اسحاق شرم آورد که از حارثی تجدید قرائت شعر را نماید یا از وی برنگارد عبدالله بن سعدان که راوی این داستان است گوید من بمبرد اطلاع دادم که این شعر را حفظ کرده ام و بدو برخواندم سخت پسندیده داشت

ص: 309

و قرائت آن مکرد باعادت بخواست تا از من حفظ نمود.

وهو هذا :

جعلت فداك عبدالله عبدی *** بحجب الهجر عنه والبعاد

له لمة من الفتيان بيض *** قضوا حق الولاية والوداد

دعوتهم عليك و كنت ممن *** يعيبه على العقد الجياد

می گوید از وی پرسیدم که ابو تمام اشعر است یا بحتری گفت ابو تمام را استخراجات لطيفه و معانی ظریفه است و جید آن از شعر بحتری و از اشعار پیشینیان وی از جماعت محدثین اجود است و شعر بحتری از حیثیت استواء از شعر ابی تمام احسن است زیرا که چون بحتری قصیده گوید تمامت آن از طعن طاعن يا عيب عايب سالم است و ابو تمام شعر نادر نیکو می گوید اما بیت سخیف با آن شعر لطیف ردیف مینماید .

و همانند نیست مگر بغواصی که بدریا اندر شود و گوهر و سنگ بیرون آورد و هر دو در يك نظام و رشته باشد و شعر ابو تمام و بیشتری از اشعار شعراء باين نهج است و این بواسطه بخلی است که بأشعار خود دارند وگرنه اگر ابو تمام و دیگر شعرا از اشعار کثیره خود آنچه را که محل انکار و ناپسند است از میان اشعار ساقط نمایند ابو تمام شاعر ترین امثال و اقران خود خواهد شد.

میگوید: چون این سخنرا بشنیدم بر آن شدم و اشعار ابی تمام را در خدمتش قراءت کردم و آنچه از اشعار ناپسند و مقرون بخطاء و مذموم بود ساقط کردم و آنچه پسندیده و ممتاز بود منفرد ساختم و جمله اشعاری که بآن متمثل میشدند و بر السنه عامه و خاصه مردمان جریان داشت و بسیاری از آنچه از آن بخطا رفته بود یکصد و پنجاه بیت بود و در میان شعرای جاهلی و اسلامی هیچکس را نمیشناسم که از اشعار او و دیوان ابیات او باین مقدار قليل اشعار غير نبيل بیرون آورند.

و از آن پس مبرد گفت: به بحتری ختم میشود شعر و دو بیت برای من

ص: 310

بخواند و چنان میدانست که اگر این دو شعر را بشعر زهیر مضاف دارند در زمره آن جریان گیرد و آن دو بیت این است :

و ماسفه السفيه و ان تعدى *** با نجع فيك من حلم الحليم

متى احفظت ذاكرم تخطى *** إليك ببعض افعال اللثيم

می گوید : و از جمله اشعاری که از شعر بحتری در این مجلس مذکور نمودیم و محمد بن یزید مبرد بر نظرای خودش مقدم میشمرد این شعر او است که در باره بنى صاعد بن مخلد گفته است :

واذا رأيت مخايل ابني صاعد *** ادت اليك مخائل ابنى مخلد

كالفرقدين إذا تأمل ناظر *** لم يعل موضع فرقد من فرقد

و این شعر او است :

من شاكر عني الخليفة للذي *** اولاه من بر و من احسان

حتى لقد افضلت افضاله *** ورأيت نهج الجود حيث يراني

اغنت يداه يدي وشرد جوده *** بخلی فافقرني كما اغنانی

ووثقت بالخلق الجميل معجلا *** منه و اعطيت الذي اعطاني

و نیز این شعر بحتری است:

بل وددت بياض السيف يوم لقيتني *** مكان بياض الشيب كان مفرقى

و هم این شعر اوست :

دنوت تواضعاً وعلوت قدرا *** فشانك انحدار وارتفاع

كذاك الشمس تبعد أن تسامى *** و بدنو الضوء منها والشعاع

و این شعر بحتری است که در بارۀ فتح بن خاقان و مدح شجاعت او گفته است گاهی که فتح فرود آمده و شیر را کشته است :

حملت عليه السيف لا عزمك الثني *** و لا يدك ارتدت ولاحده نبا

فاحجم لمالم يجد فيك مطمعا *** و صمم لمالم يجد منك مهربا

وكنت متي تجمع يمينك و الملا *** لدى ضيغم لم تبق للسيف مصر با

ص: 311

و نیز این شعر اوست :

مازال صرف الدهر يؤيس صفقتي *** حتى رهنت على المنيب شبابي

و هم این شعر او است که در حق منتصر گوید :

وان عليا لأولى بكم *** و از کی بدا عندكم من عمر

و كان له فضله و الحجول يوم البراذين قبل الغرد

و این شعر اوست :

تعيب الغانيات على شيبي *** و من لى ان امتع بالمشيب

و بعد از این بیت از انتفاض صلح در میان عشیرت خود یاد نموده است و این شعر را گفته است:

اذا ما الجرح زم على فساد *** تبين فيه تفريط الطبيب

و للسهم الشريد اخف عباً *** على الرامي من السهم المصيب

و نیز این شعر بحتری است :

و ما منع الفتح بن خاقان نيله *** ولكنها الايام تعطى و تحرم

سحاب خطانی جوده و هو مسیل *** و بحر عداني فيضه و هو مقعم

اشکونداه بعد ان وسع الورى *** و من ذا يذم الغيث الامدمم

و محمد بن از هر گويد : إبراهيم بن مدبر با آن رفعت محلی که در علم و ادب و معرفت داشت در حق ابی تمام رأی جمیل نداشت و سوگند میخورد که هرگز شعری نیکو نگفته است روزی با او گفتم در این شعر ابی تمام چه فرمائی ؟

غدا الشيب مختطا بفودى خطة *** سبيل الردى منها الى النفس مهيع

هو الزور يجفو والمعاشر يحتوى *** و ذو الالف يقلى و الجديد يرفع

له منظر في العين ابيض ناصع *** و لكنه في القلب اسود اسفع

و نحن نرجيه على الكره والرضا *** وائف الفتى من وجهه وهو اجدع

و در حق آنکس که میگوید :

فان ارم عن عمر و تداعى به المدى *** فخانك حتى لم يجد فيه منزعا

ص: 312

فما كنت إلا السيف لافي ضريبة *** فقطعها ثم انثنى فتقطعا

و درباره کسیکه این شعر را گفته است:

شرف على اول الزمان وانما *** الشرف المناسب ما يكون كريما

و در حق دیگری که میگوید :

إذا أحسن الأقوام ان يتطاولوا *** بلا نعمة أحسنت ان تتطولا

و در حق دیگری گوید :

ممطر لي الحياة و المال لا القاك إلا مستوهباً او و هوبا

و إذا ما اردت كنت وشاء *** و اذا ما اردت كنت قليبا

و گوینده این شعر است :

خشعوا لصولتك التي عودتهم *** كالموت ياتي ليس فيه عثار

فالمشى همس و النداء اشارة *** خوف انتقامك والحديث سرار

ايامنا ايامنا معقودة اطرفها *** بك والليالي كلها اسحار

تبدى عقابك للعصاة و يفتدى *** رفقا الى زوارك الزوراء

و در حق کسی میگوید :

اذا او هدت ارضا كان فيها *** رضاك فلا تحن إلى رباها

مبرد می گوید: ازین اشعار آبدار بلاغت آثاری که از ابو تمام برای إبراهيم بن مدبر قراءت کردم گویا او را بروی اغراء نمودم چنانکه ابو تمام راسب

ولعن نمود .

پس بدو گفتم: چون چنین میکنی همانا عمر بن ابى الحسين طوسي راوية با من حدیث نمود که وقتی پدرش ابو الحسین او را نزد ابن الاعرابی بفرستاد تا اشعار هذیل را بروی قراءت کند و در طی انشاد اشعار بأراجيز رسیدند و این شعر ابی تمام را بر این مدیر بخواندم و نگفتم از أبو تمام است.

و عائل عذلته من عذله *** فظن إلى جاهل من جهله

ما غبن المغبون مثل عقله *** من لك يوما باخيك كله من

ص: 313

لیست ریمانی فدعنی ابله *** و ملك في كبره ونيله

و سوقة في قوله و فعله *** بذلت مدحى فيه باغى بذله

فجز حبل أعلى من وصله *** من بعد ما استعبدني بمطله

ثم اغتدى معتد یا بجهله *** ذا عنق في الجهل لم يخله

بلحظني في جده وهزله *** يعجب من تعجبى من بخله

لحظ الاسير حلقات كبله *** حتى كانى جنته بعذله

يا واحداً منفرداً بعدله *** اكسبته المال فلا تمله

ما يصنع الغمد بغير نصله *** والمدح مالم يكن في اهله

ابراهیم بن مدبر با پسرش گفت این اشعار را بنویس و او بر پشت یکی از کتب او رقم کرد آنگاه با ابراهیم گفتم فدایت گردم این اشعار از ابو تمام است گفت خرق خرق .

و این گونه سخن و کتمان از این مدیر قبیح است چه از جمله واجبات یکی این است که احسان هیچ محسن را خواه دشمن خواه دوست دفع و رد نکند و در هر کجا تحصیل فائده و نفعی ممکن بشود خواه از رفیع یا وضیع از دست نگذارند چنانکه از حضرت امیر المؤمنين علیه السلام است « الحكمة ضالة المؤمن فخذ ضالك ولو من أهل الشرك » حكمت گمشده مؤمن است پس بگیر گمشده خود را واگر چند از مشرکین باشد.

باین کلام مبارک از این پیش نیز اشارت شده است .

در مصطلحات والسنه مردم است گوهری اگر در دهان کلب باشد باید گرفت و نظر بنجاست سگ نکرد زیرا که آن گوهر را که تطهير نمودي پاك ونافع و سودمند است و البته هیچ گوهری گرانمایه تر و بادوامتر و سودمندتر از حکمت نیست زیرا که حکمت دلیل معرفت و توحید و تصديق «بما انزل الله تعالى و ماجاء به النبيون وقوانين شرعية الهيه» وترقى و تكميل نفوس وخير دنيا و آخرت و برهان اشعه انوار انسانیت و بر تر مواهب سنیه حضرت احدیت و عطایای خاصه خالق بریت است .

ص: 314

و چون در میده فیض بخل راه ندارد و شعاع شمس الشموس حقایق و هدایت بر همه چیز تا بنده است تا بر حسب استعداد فطرى مكنونات خود را ظاهر سازد و از طی مراتب قاصر نکرده خدای تعالی مشرک را نیز از این نعمت ابدی محروم می فرماید تا حمت بروی تمام شود و با چراغ روشن براه گمراهی نیفتد و اسباب فلاح از وی منقطع نشود و عذر موجه برای او باقی نماند و راه و چاه و سعادت و شقاوت را شناخته باشد و مكلف بقدر وسع بشود.

پس اگر برحسب لیاقت و حيث فطرت او نور بنار گراید و از راه بچاه شتابد از شقوت بخت خود اوست که از قصور عنایت و شمول رحمت و شخص چون بسعادت فطری قبول توحید و ایمان آورده است البته در تحصیل حکمت ساعی و موفق میشود أما غير مؤمن چون دارای این رتبت و مستعد حفظ این ودیعت نیست این است که میفرماید ساله مؤمن است.

بالجمله میگوید: از ای. وقد جمهر که از حکمای فرس و مشاهیر وزرای عالم و نخستین وزیر نامدار انوشیروان عادل میباشد مسطور است که گفت : «أخذت من كل شيء احسن ما فيه حتى من الكلب والهرة والخنزير والغراب» از هر چیز نیکوتر صفتی را که در آن است فرا گرفتم حتی از سگ و گربه وخوك و كلاغ .

گفتند از سگ چه فرا گرفتی؟ گفت: الفت او را با اهل و صاحب خودش و حراست و دفع شر از صاحبش . گفتند از کلاغ چه آموختی؟ گفت : شدت حذر و پرهیز ازشی و خطر . گفتند از خوک چه یافتی؟ گفت : بکور و صبح خیزی او در انجام حاجات خودش گفتند از زهره چه فرا گرفتی ؟ گفت حسن نعمت و تعلق بصاحبان و کاش هنگام مسألت و خواهش .

اما از شخص بزرگی سوال کردند چگونه این مقام رسیدی؟ گفت: «بیکور كيكور الغراب وتعلق كتملق الكلب وحرص كحرص الخنزير » بالجمله میگوید هر کی مانند این اشعار ابی تواس را که دلها بآن آرامش و آسایش خواهد و نفوس از لفت آن جنبش گیرد و گوشها بشنیدن آن راغب باشد و ذهن را از آن تشحیذ آید

ص: 315

و هر کسرا فریحه و فضل و معرفتي باشد میداند که گوینده این اشعار در اجادت و نهايت بلاغت و لطافت و ظرافت بدورترین مقاصد و برترین نهایت آن رسیده است و هر کس بر خلاف این گوید از خویشتن بکاسته و بر معرفت و اختیار و اختبار خودش طعن زده است و بهوای نفس خود سخن کرده است .

ابن عباس می گفت «الهوى إله معبود» و با این قول خدای سند آورده «أفرأیت من اتخذ إلهه هواه»

مسعودی میگوید ابو تمام را اشعاری نیکو و لطیف و استخراجات بدیعه است گفته اند از یکی از شعر شناسان را از مقام شعر و شاعری ابی تواس پرسیدند گفت «كأنه جمع شعر العالم فانتخب جوهره» گویا آنچه شعر در صفحه روزگار گفته شده است فراهم کرده اند و جوهر آنرا انتخاب کرده اند یعنی شعر ابي تمام از تمامت اشعار شعرای هر عصری برتر و نفیستر و برگزیده تر است.

و چنان بود که ابونواس کتابی تألیف نمود و حماسه نام کرد و پاره مردمان كتاب الخبيئة ناميده است و در این کتاب اشعار شعرا را انتخاب کرده بود و بعد از وفاتش بیرون آمد.

و ابو بكر صولی کتابی تصنیف نمود و اخبار ابی تمام و اشعار او را و تصرفات او را در انواع علوم خود و مذاهب خودش در آن کتاب جمع نمود و ابوبکر صولی استدلال کرده است بآنچه توصیف نموده است از ابو تمام بآنچه یافته است از شعرش باین شعر او که در توصیف خمر انشاء نموده است .

جهمية الأوصاف إلا انهم *** قد لقبوها جوهر الاشياء

و مسعودی در مروج الذهب از اشعار حسن بن وهب که در مرثیه ابی تمام گفته است مقداری رقم نموده است چون پاره از آنرا در ذیل حال او در کتاب مشكورة الادب و این کتاب مستطاب نوشته ایم محتاج بنگارش نبود و حسن بن وهب در این اشعار بدیمه رثائیه از فضل و ادب و فطانت و اصالت رأى و مراتب جزالت سخن و حسن اشعار او شرح داده است .

ص: 316

و عقیدت راقم حروف در حق ابی تمام این است که چون در اغلب فنون وصفات انشاء اشعار نموده است هر شعری در مذاق اهلش نهایت امتیاز را دارد مثلاً در خمريات اگر شعری گفته است چنان انشاء نموده است که در مذاق شرابخوار از می خوشگوار تر است .

گاهی در صفات خوبرویان جهان و سر و قدان روزگار ذكوراً و اناثاً مضاميني طرح کرده است که از دیدار حور العین خوش آینده تر است. گاهی در صفت بزم و تغنی و غوانی و مقامرات و اغانی اشعاری بیادگار

گذاشته است که بارید و نکیسارا زنده ساخته است .

ایگاهی در صفت عشق و عاشقی ابیات معالی صفاتی گفته است که مجنون ولیلی را دیوانه و واله مضامین نموده است .

گاهی در امر مباشرت و لذت مخالطت مضامین بدیعه بکار برده است که از لذت دیدار معشوق برای عاشق عزیز تر است.

گاهی در صفت جود وعطاء بذل وكرم مضاميني بكار برده است که روان حاتم طی و اجواد جهان را خرم گردانیده است .

گاهی در صفت سماحت و شجاعت و جلادت الفاظی یاد نموده است که روان دلیران روزگار را شاد خوار کرده است .

گاهی در فنون زهد و فنای عالم و عدم وفای روزگار و ابنای دنیای غدار وزوال نعمت و كمال نعمت و مواعظ و نصایح بیانات نموده است که برای طبقه زاهدان سر مشق وافی است.

گاهی در مدایح و جدیات بیانات دارد که فصحای روز کار را دچار عجز و انکسار گردانیده است گاهی در تشجیع و تحریص سخنان آورده است که زمین ساکن را از گردنده گردون گردنده ای و پیر فراوارا از جوان بحجله عروس تازه خواهنده تر نماید و گاهی در عرصه هزل و بیهوده سرائی چنان سخن سنج گردد کو کوئی از سخن جد و سخته گوئی بیخبر است وقس على هذا.

ص: 317

و هر کسرا قریحه و فضل و معرفتي باشد میداند که گوینده این اشعار در اجادت و نهايت بلاغت و لطافت و ظرافت بدورترین مقاصد و برترین نهایت آن رسیده است و هر کس بر خلاف این گوید از خویشتن بکاسته و بر معرفت و اختیار و اختبار خودش طمن زده است و بهوای نفس خود سخن کرده است.

ابن عباس می گفت: «الهوى إله معبود و با این قول خدای سند آورده «أفرأيت من اتخذ إلهه هواه»

مسعودی میگوید ابو تمام را اشعاری نیکو و لطیف و استخراجات بدیعه است گفته اند از یکی از شعر شناسان را از مقام شعر و شاعری ابی تو اس پرسیدند گفت كأنه جمع شعر العالم فانتخب جوهره ، گویا آنچه شعر در صفحه روزگار گفته شده است فراهم کرده اند و جوهر آنرا انتخاب کرده اند یعنی شعر ابي تمام از تمامت اشعار شعرای هر عصری برتر و نفیستی و برگزیده تر است .

و چنان بود که ابو نواس کتابی تألیف نمود و حماسه نام کرد و پاره مردمان كتاب الخبيثة ناميده است و در این کتاب اشعار شعرا را انتخاب کرده بود و بعد از وفاتش بیرون آمد.

و ابوبکر صولی کتابی تصنیف نمود و اخبار ابی تمام و اشعار او را و تصرفات او را در انواع علوم خود و مذاهب خودش در آن کتاب جمع نمود و ابوبکر صولی استدلال کرده است بآنچه توصیف نموده است از ابو تمام بآنچه یافته است از شعرش باین شعر او که در توصیف خمر انشاء نموده است .

جهمية الاوصاف إلا انهم *** قد لقبوها جوهر الاشياء

و مسعودی در مروج الذهب از اشعار حسن بن وهب که در مرثیه ابی تمام گفته است مقداری رقم نموده است چون پاره از آنرا در ذیل حال او در کتاب مشكوة الادب و این کتاب مستطاب نوشته ایم محتاج بنگارش نبود و حسن بن وهب در این اشعار بدیعه رثائیه از فضل و ادب و فطانت و اصالت رأی و مراتب جزالت سخن و حسن اشعار او شرح داده است .

ص: 318

خواهند بود اما يقيناً حالات و حرکات و سکنانی که مخصوص باحیاء است در آنها نیست و اگر بود زنده بودند و جای در خاک نمی نمودند و مرد مرا از فوائد شريفه وجود شریف خود محروم نمیداشتند و از آنچه مربی و حافظ ابدان و نفوس بشريه و روح حیوانیست مهجور نمی گشتند .

پس این حال نیز برای اینست که اولاً قدرت خدای تعالی مکشوف آید که این ابدان طیبه را از طعمه خاك و صدمات حوادث و لطمات افلاك محفوظ گردانید دیگر اینکه بقدرت کامله ارواح طیبه ایشان را بمراکز مقدسه که خواست ببرد.

دیگر اینکه ابدان بلاروح را که البته بایستی فاسد و فانی گردد نگاهبان شد و از وصول رياح نوائب ورماح نوازل و صوادر فنا و قواطع بلاحفظ و حراست فرمود تا مصداق « كل من عليها فان ويبقى وجه ربك ذو الجلال والاكرام وانك ميت وانهم ميتون و كل نفس ذائقة الموت و اذا جاء أجلهم لا يستأخرون ساعة ولا يستقدمون » و امثال آن ظاهر و معین گردد.

آنکه نموده است و نمیرد خدا است .

اگرچه میتوانیم بگوئیم این ابدان طاهره و هیاکل منوره و صور مقدسه که مظاهر جلال و جمال الهی هستند اگرچه بر حسب صورت ظاهر در انظار ظاهر نگرد، عنوان بشر هستند اما بر حسب باطن غیر از دیگران باشند و اگر یکسان بودی بایستی در قبول حوادث و آفات نیز منافات نداشته باشند و بعد از وفات همان تغییرات و حالات که برای سایر ابدان روا میداریم در آنها نیز بدون هیچ مانعی جایز بدانیم .

پس این تفاوت از چیست و اگر عنصر ایشان با دیگر دارایان عناصر مساوی بود از چه روی در این احوال نیز تساوی ندارند چنانکه در طی این کتب مبارکه كراراً اشارت رفت که ابدان ایشان نیز غیر از دیگر مردم میباشد والاجسم کثیف نمی تواند با لطیف اتصال جويد وخاك نمي تواند در مركز افلاك منزل كند وصاحب

ص: 319

تاج معراج گردد بلکه ابدان ظاهربة ايشان نيز من حيث الباطن از ارواح لطيفتر و شریفتر است .

و از این است که با همین بدن عنصری و قالب آخشیجی نما بعرش اعلا میروند. بلکه از کثرت لطافت البسه فریشته را با کسیه واغشيه عرشیه می رسانند پس میتوان گفت : ابدان مقدسه منوره ایشان از عناصر اربعه ارفع والطف است چه اگر چنین بودی از مکان خود بمکانی و محلی که حق او نیست ارتقا نمی جست.

و اگر در انظار ما چنین میآیند برای اینست که خود را مجانی ما نمایند تا بتوانیم از ایشان مستفید شویم و بایشان توسل جوئیم و ایشان را واسطه و شفیع خود سازیم و دنیا و آخرت خود را از ایشان منظم و بصلاح و صواب وسداد ورشاد مقرون شویم.

اگر این نمایش را بما نمیدادند ازین جمله مهجور و محروم می ماندیم غیر از ابدان روحانیه انواریه کدام بدن تواند این آیات و معجزات باقیه را ظاهر ساخت و در يك آن در همه جا حاضر و گاهی دو جسم در يك جسم و يك جسم در دو جسم نموده آید و بر همه عوالم آگاه و حاکم گردد وچون در طی این کتب میاز که باين قسم بيانات و تشریحات مبسوطاً اشارت رفته است تجدید بدان حاجت نمیرود .

بیان پاره اخبار و احکام مختلفه که از حضرت امام علی نقی علیه السلام وارد است

در کتاب وسائل الشيعه شیخ حر عاملی مسطور است که جناب عبدالعظیم بن عبد الله حسني علیه السلام فرمود : بحضرت سید و آقايم علي بن محمد صلوات الله عليهما مشرف شدم و عرض کردم همیخواهم دین خود را بحضرت تو عرضه دهم، فرمود: «هات يا أبا القاسم» بياور ومعروض دار اى أبو القاسم .

ص: 320

عرض کرد می گویم « إن الله واحد الى أن قال و أقول إن الفرايض الواجبة بعد الولاية الصلاة والصوم والحج و الجهاد والأمر بالمعروف والنهي عن المنكر » خداوند تعالی یکی است ، تا آنجا که عرض کرد: میگویم بدرستیکه فرایض واجبه بعد تصدیق بولایت اولیای یزدانی نماز و زکاة و روزه و حج نهادن و قتال در راه خدای نمودن و امر بمعروف و نهی از منکر است.

علي بن محمد علیهما السلام فرمود « يا أبا القاسم هذا والله دين الله الذي ارتضاه لعباده فاثبت عليه ثبتك الله بالقول الثابت في الحياة الدنيا وفي الآخرة » اى ابو القاسم سوگند با خدای این دین همان دینی است که خداوند تعالی برای بندگانش مرتضی و مختار برگزیده داشته است پس بر این دین ثابت بمان خداوندت باین دین و قول ثابت در زندگانی دنیا و آخرت ثابت بدارد.

ازين خبر مبارك و فرایض دينيه معلوم میشود و هم مکشوف می آید که قبول ولایت بر تمامت فرایض اقدم و اشرف و ارجح است و اگر قبول ولایت نشود در قبول فرایض سودی نیست چنانکه اخبار کثیره در این باب وارد است ، و ازین پیش اشارت کردیم که بنی الاسلام على خمسة اشياء على الصلوة والزكاة والحج والولايه .

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: جهاد از توابع ولایت و لوازم آن است و امر بمعروف و نهي از منکر داخل در آن است، و از حضرت صادق سلام الله عليه وارد است: «اثا فى الاسلام ثلاثة الصلاة والزكاة والولاية لانصح واحدة منها إلا بصاحبتها» و حضرت ابی جعفر علیه السلام می فرماید « بنی السلام علی خمس : على الصلاة والزكاة والصوم والحج والولاية ، ولم يناد بشيء ما نودى بالولاية .

اسلام را سه پایه است : یکی نماز و دیگر زکاة و دیگر ولایت است و ندا نشده است بچیزی مثل ندائیکه بولایت اسلام شده است کلمات امام علیه السلام بر حسب اقتضای وقت و مناسبت حال سامع وملاحظة نقية وحكمتهای دیگر است ، چه گاهی نظر بحال مخاطبین مخالفین از ولایت ام نمی برد و گاهی ولایت را شرط می شمارند و گاهی بنیان اسلام را بر پنج و گاهی بیشتر و گاهی کمتر مذکور می دارند .

ص: 321

شاید اگر به پاره مناسبات و خطاب باصحاب خاص عارف عالم محرم باشد بنای اسلام بعد از شهادت بوحدانیت و رسالت بهمان ولایت باشد ، زیرا که سایر فرایض نسبت بولایت در حکم فروعات است بعد از قبول ولایت بادای دیگر تکالیف تکلیف میشوند و فرایض را از روی حقیقت و صدق رویت و نهایت بصیرت بجای آوردند و الا حاصلی نخواهد داشت این است که میفرماید « ولم يناد بشيء ما نودي بالولاية ، و چون دقت نمایند ولایت اصل و بقیه فرع است و چون از این پیش در این باب و دلایل آن مشروحات مفصله ذکر شده است حاجت به تکرار نیست .

و دیگر مقام و منزلت و سودد و سعادت و جلالت حضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله عليه مکشوف میشود که مانند عبدالعظیم حسنی شخصی عظیم المقدار که مخاطب بسيد عليم محدث کریم و صفات دیگر است که عبارت در خور ولی و امام است مانند طفل ابجد خوان در حضور پیشوای زمان عرض دین و مسائل مینماید و قبول آنحضرت را شرط صحت دین خود می شمارد و آنحضرت با آن سلطنت و استیلا جواب میدهد و در حقش دعا میکند که خدای تعالی او را در قبول ولایت که موجب حصول سایر وسائل و مقاصد است ثابت بگرداند.

و نیز در همان کتاب از عبیدالله بن موسی از جناب عبدالعظیم حسنی از علی ابن محمد الهادی از آباء بزرگوارش صلوات الله علیه مروی است که أمير المؤمنین علیه السلام فرمود «من دخله العجب هلك» در هر دلي وسينه ومغزي صفت عجب داخل شود هلاك گردد .

و از علل این خبر این است که چون کسی متکبر شود و برخود ببالد و بنازد اولاً در امور عبادت مساهله کند و آن تواضع و تخاشع که مشروط عبودیت چنانکه باید رعایت نکند دیگر اینکه او را ننگ و عار آید که از عقلا و علماي روزگار بپرسد و بشنود ، لاجرم از افاضات ایشان محروم بماند و علوم ایشان که غالباً راجع بامر معاش وحفظ الصحه است محروم گردد .

و از آنطرف برأى و انديشه ناقص اتكاء وانكال و اعتماد جوید و در اقدامات خود بسی لغزشها و خطاها نماید دیگر اینکه او را تنگ باشد که فرائض و مستحبات

ص: 322

اکیده را متحمل شود و در حضرت خدای مغضوب و مردود گردد و در هر دوجهان هالك و باطل بماند .

دیگر در آن کتاب از أبي الحسن عسكرى علیه السلام مردیست که فرمود : « التسريح بمشط العاج ينبت الشعر في الرأس و يطرح الدود من الدماغ ويطفى المرار و ينقى اللثة والغمور » شانه زدن بشانه عاج موی سر را میرویاند و کرم را از مغز میدواند و مرار و شدت و حدت آنرا خاموش میکند و گوشت دندان و غمو رز هومت آنرا پاک میسازد .

و نیز در آن کتاب از ابو هاشم جعفری مروی است که گفت بخدمت حضرت ابی الحسن عسکری صلوات الله علیه در آمدم پس یکی از کودکان آنحضرت بیامد و گلی بآنحضرت بداد آنحضرت بگرفت و ببوسید و بر هر دو چشم مبارکش بگذاشت از آن پس فرمود ای ابوهاشم « من تناول وردة أوريحانة فقبلها ووضعها على عينيه ثم صلى على محمد والائمة علیهم السلام كتب الله له من الحسنات مثل رمل عالج و محى عنه من السيئات مثل ذلك ».

هركس كلي يا ريحانه بگیرد پس صلوات برعمد وأئمه صلوات الله عليهم بفرستد خداوند تعالى بعدد ريك كوه عالج برای او حسنات بنویسد و مانند همین شمار از سیئات او محو سازد.

و دیگر در آن کتاب از حمد بن عبدالرحمان همدانی مروی است که مکتوبی بحضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام معروض و از وضو براي نماز در غسل جمعه بپرسيدم در جواب رقم فرمود : «لا وضوء للصلاة في غسل يوم الجمعه ولا غيره» چون در روز جمعه یا غیر از آن غسل نموده باشند وضوء لازم نیست چنانکه از حضرت باقر علیه السلام در این باب سوال کردند فرمود : « وای وضوء اطهر من الغسل » و ابو عبد الله علیه السلام فرمود «الوضوء بعد الغسل بدعة ».

و دیگر در کتاب مزبور از حد بن علي بصرى مسطور است که گفت از حضرت ابي الحسن اخیر علیه السلام سئوال کردم که دختر شهاب در ایام اقراء خود قعود مینماید و چون غسل میکند قطره بعد از قطره دوام میجوید یعنی بعد از غسل قطرات خون

ص: 323

میبیند فرمود : « مرها فلتقم بأصل الحائط كما يقوم الكلب ثم تأمر امرأة فلتغمز بين ركيها غمزاً شديداً فانه انما هو شيء يبقى في الرحم يقال له اراقة فانه سيخرج كله ثم قال لا تخبروهن بهذا و شبهه و ذروهن وعلتهن القذرة.

او را فرمان کن تا برخیزد باصل دیوار چنانکه می ایستد سگ یعنی یکپای خود را هنگام بول انداختن بلند میکند بعد از آن زنیرا امر نماید تا میان دو ور کشرا فشاری سخت بدهد چه این قطرات چیزی است که در رحم مانده است و آن را اراقه نامند و چون چنین کند بتمامت بیرون آید .

بعد از آن فرمود این امر و مانند آنرا بزنها خبر ندهید و ایشانرا با آنحال و علت پلید خود بجای گذارید. محمد بن علی بصری میگوید ما با آن زن بر اینگونه رفتار کردیم و آن قطرات از وی منقطع شد و تا گاهی که بمرد بدوعود ننمود.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که احمد بن قاسم در ذيل مكتوبي بآن حضرت عرض کرد که مؤمنی میمیرد و مرده شوی بشستن و غسل او می آید و جماعتی از گروه مرجئه آیا باید این مؤمن را بطوریکه معمول عامه است غسل بدهند و او را معمم نگرداند و جریده با او مقرر ندارد.

در جواب رقم فرمود « يغسل غسل المؤمن وان كانوا حضوراً واما الجريده فليستخف بها ولا يرونه وليجهد في ذلك جهده » بايد مؤمن را بطور یکه غسل مؤمن را بجای می آورد غسل بدهد اگر چه آنجماعت حضور داشته باشند و اما جریده را باید بطور مخفی کار کند و آنجماعت آنرا ننگرند و چنانکه او را ممکن است در اخفای آن جد وجهد نماید .

و نیز در آن کتاب از علی بن بلال مروی است که بحضرت ابي الحسن ثالث مکتوبی بعرض رسانید که مردی در بلادی میمیرد که در آنجا درخت خرما نیست آیا جائز است که در مکان جریده چيزي از درخت بگذارند که غیر از نخل باشد چه از پدران بزرگوارت علیهما السلام رسیده است که مادامیکه جریدتین تر باشد هذا برا از میت دور میگرداند و جریده برای مؤمن و کافر سودمند است .

ص: 324

در جواب مرقوم فرمود يجوز من شجر آخر رطب ، جایز است که جریدتین را از درختی دیگر که تر باشد قرار دهند.

وهم در آن کتاب مسطور است که از حضرت ابى الحسن ثالث صلوات الله عليه پرسیدند که جایز است از جامه و ثیابی که در بصره بر طریق عمل عصب یمانی از قز یعنی ابریشم یا کج و قطن و پنبه باشد میتوان مردگانرا با آن کفن ساخت فرمود «اذاکان القطن اكثر من القز فلا بأس» اگر پنبه از قز بیشتر باشد باکی ندارد.

و هم در آن کتاب مذکور از حضرت ابی الحسن ثالث سلام الله تعالى عليه اطلاق در اینکه قبر را بساج فرش کنند یا با چوب ساج بر میت مطبق گردانند سئوال کردند وارد است یعنی اگر زمین نمناك و سست باشد روا میباشد.

و دیگر در آن کتاب از محمد بن علي بن الحسين مردیست که چون علي بن محمد عسکری وفات کرد حسن بن علي عسكري سلام الله عليهما را نگران شدند که از سرای بیرون شده بود و پیراهن مباركشرا از جلو و عقب شکافته بود چنانکه ابوعون ابرش که از اقارب نجاح بن سلمه بود بر حضرت ابی محمد حسن عسکری نوشت : مردم در این کردار تو که در وفات پدرت ابو الحسن علیه السلام عشق قميص فرمودي سخن میرانند .

فرمود اي احمق «مالك وذاك» ترا با این کار چکار « قدشق موسی علی هارون » موسی پیغمبر پیراهن خود را در وفات برادرش هارون پیغمبر چاك نمود.

و نیز در وسائل الشیعه از موسی بن قاسم مروی است که از حضرت علي بن محمد صلوات الله عليهما پرسیدم که اگر خوکی بجامه برسد و خشك باشد آیا پیش از آنکه غسل داده شود نماز در آن جایز است ؟ فرمود « نعم ينضحه بالماء ثم يصلى فيه ، الحديث » بلی جایز است به آب بگذرانند و در آن نماز گذارند - الی آخر الحديث .

و نیز در آن کتاب از احمد بن موسی بن قاسم در ذیل حدیثی مسطور است که از حضرت علي بن محمد علیهما السلام سؤال کردم که موش و مرغ خانگی و کبوتر و اشباه آن پلیدی و قذر را در زیر پای میسپارند و از آن بعد برجامه می گذراند

ص: 325

آیا باید آن جامه را غسل داد ؟ « قال ان كان استبان من أثره شيء فاغسله و الافلا بأس » اگر نشانی از آن پلیدی در جامه حاضر باشد بشوي وگرنه لازم نیست.

و هم در وسائل از داود نصری مروی است که روزی در خدمت حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام مشرف بودم و آن حضرت جلوس فرموده حدیث می فرمود نا آفتاب جهان تاب فرونشست آنگاه میفرمود تا شمعی بیاورند و آنحضرت نشسته و حدیث میراند و چون بیرون شدم شفق نیز پیش از آنکه نماز مغرب را بگذارد غایب شده بود بعد از آن آب بخواست و وضو بساخت و نماز بگذاشت .

بندۀ نگارنده گوید خوشا آن روزگار و مردم آن روزگار و سعادتمندی آن روزگار که نورخدای را میدیدند و با آن امام زمان و پیشوای زمین و آسمان و ولی حضرت سبحان می نشستند و در ظلمت کده دنیا جنت المأوى و عوالم عقبی را نگران میشدند اگر کسی خوب تأمل و تفکر و تعقل نماید می فهمد بچه نعمتی بزرگ و دولت عظیم وسعادتى جسيم وشرافتي عميم عمیم که برای هیچکس جز در زمان امام علیه السلام ممكن نیست مرزوق بوده اند.

ایکاش چنانکه باید قدر میدانستند و شکر می گذاشتند و قلوب خود را از انوار ايزدي آثار برخوردار و روشن میساختند « یا ليتنا كنا معهم » في الحقيقة عجیب مجالس پر بهایی بوده است که هزاران شمس را از آن فرو بها باشد وچه محاضر پر فایده بوده است که هزاران موسی عمران و عیسی بن مریم و انبیای مسلم و حکمای معظم و علماي ابرار را برخوردار میفرموده است ، هر چه تصور بکنیم از توصیف معیار و میزانش عاجزیم .

مگر اینکه از یزدان تعالی خواستار شویم که محض فضل و کرم خودش ما را به زیارت حضور نوراندر اورش حضرت شريك القرآن والی عصر و زمان عجل الله تعالی فرجه مفتخر و مسرور فرماید و اگر زنده نمانیم باري باين آرزو که داریم چنانکه وعده فرموده است زنده بگرداند و در رکاب همایونش بنعمت خدمت و دولت شهادت کامکار فرماید « اللهم اشهد بذالك انك عزيز الغفار ».

ص: 326

و نیز در وسائل از محمد بن علي بن عیسی مروی است که گفت : بسوی شیخ يعنى بحضرت هادی امام علي نقي (ع9 نوشتم و از نماز کردن در و برو اصناف آن سئوال کردم آیا صلاحیت دارد در جواب رقم فرمود : « لا احب الصلاة في شيء منه من دوست نمیدارم نماز را در چیزی از آن .

میگوید دیگر باره در جواب آنحضرت نوشتم که من و قومی که با ایشان هستم در حال تقیه میباشم و شهرهای ما بلادی است که هیچکسرا ممکن نیست که در آنجاها سفر کند و و بر نباشد و برجان خودش ایمن نیست که و برش را از تنش بیرون کند و برای مردمان ممکن نیست آنچه برای ائمه ممکن است پس چه میبینی و امر میفرمائی تا در این باب بآن عمل کنیم.

میگوید جواب از آنحضرت بمن باز آمد « تلبس الفنك والسمور » از پوست قاقم و سمور جامه کن. جوهری میگوید و برة جانوری است کوچکتر از گربه و بفارسى ونك گويند و بر جمع آنست و بر بفتحتین پشم شتر و پشم ناك شده .

و صاحب مجمع البحرین میگوید و بر در حدیث رسیده است که از مسوخ است و بتسکین جانور کی است کوچکتر از گربه خاکستری رنگ و دم ندارد لكن مثل اليه ودنبه خروف و در خانه ها اقامت میکند و بقولی از جنس بنات العرس است و بتحريك پشم شتر و خرگوش و روباه و امثال آن و بمنزله صوف از گوسفند است و بعضی از فضلا نوشته مراد از و بر در این حدیث مذکور پشم حیوانی است که ماکول اللحم نباشد چنانکه بر متامل مخفی نیست و این قول متین است چه از فحوای کلام سائل وجواب مجدد امام علیه السلام معنی را چنین میرساند و العلم عند الله تعالى.

و نیز در آن کتاب در باب جواز صلاة در خزی که مخشوش بوبر و پشم خرگوش و روباه و امثال آن باشد می اویسد که حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه فرمود نماز در خز خالص را باکی نیست اما خزیکه مخلوط بوبر ارائب يا غير ذلك از آنچه شبیه بآن باشد روانیست پس در آن نماز نگذار و بروایت بشر بن بشار نماز در خزی

ص: 327

را که بویر ارانب مغشوش باشد تجویز فرموده است .

و داود نصري گوید مردى بحضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام در آمد و آن خبر مذکور را بهمان گونه از آنحضرت روایت مینمامد یعنی همانطور جواب فرمود و صاحب وسائل مؤید این خبر را یعنی این تجویز را بر تقیه حمل کرده اند و ممکن است حمل بر مقام ضرورت و بر انکار نیز نمود چنانکه اخبار وارده دیگر بر آن دلالت میکند.

صدوق عليه الرحمه میفرماید آنچه در لباس مخلوط بكرك خرگوش که نماز در آن جایز است برسبیل رخصت وارد شده است که در حال اضطرار میتوان پوشید یا مطلقا که نهی بر سبیل کراهت باشد و اصل معمول به آنست که نماز در خز غیر مخلوط بكرك خرگوش جایز است .

و نیز در وسائل سند بحضرت علی بن محمد هادی صلوات الله عليهما میرسد که از آباء عظامش از حضرت صادق علیهم السلام روایت میفرماید : ان الله يحب الجمال والتجمل ويبغض البؤس والتباؤس فان الله اذا أنعم على عبده بنعمة احب ان يرى عليه اثرها، بدرستیکه یزدان متعال دوست میدارد جمال و تجمل را و دشمن میدارد اظهار فقر وفاقت بسوی مردمانرا .

همانا خداوند تعالی چون نعمتی را به بنده خودش انعام و عطا فرمود دوست میدارد که نشانشرا بر وی بنگرد عرض کرد چگونه است این فرموده ينظف توبه و يطيب ريحه و يجصص داره و يكنس افنيته حتى ان السراج قبل مغيب الشمس ينفى الفقر ويزيد في الرزق ، جامه اش را نظیف و پاک و پاکیزه و خودش را خشبوی و سرایش را بگچ سفید گرداند و پیشگاه خانه خود را بجاروب پاك بدارد حتی اینکه افروختن چراغ قبل از غروب آفتاب فقر را میبرد و روزیرا می افزاید.

در کتاب استبصار از ابراهیم بن مهزیار در ذیل حدیثی مذکور است که پس از آن بیرون آمد یعنی حضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام پس کرسی برای آنحضرت گذاشتند و بر آن جلوس فرمود و برای علی بن مهزیار کرسی از طرف بسار آن حضرت

ص: 328

بر نهادند و بر آن بنشست الخبر .

معلوم باد در اخبار سابقه و استعمال ائمه هدى صلوات الله عليهم البسه پر بها و خز و جز آن مؤید این خبر مسطور شد و حکم عقل نیز دلالت مینماید که از آنجا که « ما حكم به الشرع حکم بالعقل » بدیهی است که انواع نعمتهای الهیه برای آسایش و آرامش و آرایش خلق است میفرماید « واما بنعمة ربك فحدث ».

با اینکه میفرماید از جلود انعام برای شما لباس مقرر داشتیم یا از لحوم ودسوم وفواكه وبقولات و حبوبات و غلات و جز آن مأكولات ومشروبات گردانیدیم و از معدنیات و جواهر کوه و دریا برای شما بیافریدیم و روز و شب را برای کسب و راحت شما قرار دادیم .

پس اگر خدای نخواستی و بتحديث آن امر نفرمودی از چه می آفرید و حلال و حرام آنرا باز مینمود گچ و آجر پخته و خشت خام و سنگ و آهك وخاك برای ابنیه و بیوت و سایر اماکن است و پاکیزگی و خوش ہوئی ولباس خوب و اسباب مرغوب برای سهولت امور معاشیه و مطلوبیت دیدار و پیشرفت کار و گرمی بازار است .

بخصوص اگر انفاق هم بشود بهتر شکر نعمت را بجای آورده اند به آنکه خوش بخورند و بنوشند و در اماکن جلیله بیارمند و همه گونه تجمل و نعمتی را داشته باشند اما رعایت همسایه و فقراء نشود و او جز آه و سوز بهره نیابد و این خود معصیتی است .

و نیز در کتاب وسائل الشيعه مسطور است که علی بن مهزیار از حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام سئوال نمود که مردی در بیابان راه میسپارد و هنگام نماز فريضه او میرسد و اگر بخواهد از بیابان بیرون شود وقت نماز فوت می شود پس با نماز چه سازد و حال اینکه نهی شده است که در صحرا نماز گذارند فرمود « يصلى فيها يتجنب قارعة الطريق » در بیابان نماز گذارد اما در جائی نماز کند که راهگذر مردم نباشد .

ص: 329

در كتاب حلية المتقين مسطور است که ابن طاووس بروایت قاسم العلى نقل کرده است که صافی خادم حضرت امام علی النقی صلوات الله عليه رخصت طلب کرد تا آنحضرت اجازت بدهد که بزیارت جدش امام رضا علیه السلام مشرف شود .

فرمود با خود انگشتری بدار که نگینش عقیق زرد باشد و نقش نگین « ماشاء الله لا قوة الا بالله استغفر الله » باشد و بر روي ديگر نگين محمد وعلي را نقش کرده باشند چون این انگشتریرا با خود داشته باشی از شر دزدها و راه زنان در امان يزدان باشی و براي سلامتی تو تمامتر است و دین ترا نگاهدارنده تر است .

خادم گفت بیرون آمدم و انگشتری را که آنحضرت فرمود بدست آوردم و بازگشتم تا وداع نمایم وداع کردم و دور شدم فرمان کرد تا مرا باز گردانیدند چون برگشتم فرمود : ای صافی عرض کردم لبيك اى آقای من فرمود باید انگشتر فیروزه هم نیز با خود داشته باشی همانا در میان طوس و نیشابور شیری با تو بر خواهد خورد و قافله را از رفتن باز خواهد داشت تو پیش برد و این انگشتری را بشیر بنمای و بگو مولای من میفرماید دور شو .

و باید بریکطرف فیروزه « الله الملك » نقش کنی و بر طرف دیگر « الملك الله الواحد القهار » زيرا كه نقش انگشتری جناب امیر المؤمنين علیه السلام « الملك الله » بود چون خلافت بحضرتش برگشت « الملك لله الواحد القهار » نقش کرد و نگین آن فیروزه بود چون چنین کنی از حیوانات درنده امان بخشد و باعث ظفر و غلبه در جنگها میشود.

خادم گوید: بسفر برفتم و سوگند با خدای در همان مکان که آنحضرت بفرمود شیر بر سر راه آمد و آنچه امام علیه السلام امر فرموده بود بجای آوردم شیر برگشت چون از زیارت باز شدم آنچه بر من بگذشته بود در خدمت آنحضرت عرض کردم فرمود: يك چيز مانده که نقل نکردی اگر خواهی من نقل کنم .

عرض کردم ای آقای من شاید فراموش کرده بودم فرمود شبی در طوس نزد يك روضه امام رضا علیه السلام خفته بودی گروهی از جنیان بزیارت قبر میرفتند آن نگین

ص: 330

را در دست تو دیدند و نقشش را میخواندند و از دست تو بیرون آوردند و نزد بیماری که داشتند بردند و آن انگشتری را در آب شستند آب را به بیمار خود خورانیدند و بیمار ایشان صحت یافت و از آن پس انگشتری بازگردانیدند و تو در دست و است کرده بودی و ایشان بدست چپ تو در آوردند.

چون سر از خواب برداشتی سخت در عجب شدی و سبیش را ندانستی و بر بالین خود یاقوتی یافتی آن را برداشتی هم اکنون همراه تو است بیازار بیر و آن را بهشتاد اشرفی خواهی فروخت و این یاقوت هدیۀ آن جنها میباشد که برای تو آورده بودند ، خادم میگوید : یاقوت را بیازار بردم و بهشتاد اشرفي بفروختم . در این خبر چندین معجزه را شامل است : یکی امر بداشتن انگشتری فیروزه و باز خوردن بشیر ، دیگر منع کردن شیر قافله را از رفتن و امر فرمودن به نشان دادن انگشتری را بشیر .

دیگر ابلاغ امر آنحضرت را بشیر، دیگر عدم تعرض و بازگردانیدن شیر. دیگر تعیین مکان شیر، دیگر خبر دادن از خوابیدن صافی خادم ، دیگر تعیین فرمودن مکان خفتن او را ، دیگر خبر دادن از آمدن جنها بزیارت قبر شریف امام رضا علیه السلام ، دیگر بیرون آوردن انگشتری از انگشت او .

دیگر از خبر دادن از بیماری که جنیان داشتند ، دیگر خبر دادن از آبی که انگشتری بآن بشستند ، دیگر خبر دادن از صحت یافتن بیمار ایشان دیگر بازگردانیدن انگشتریرا دیگر بیرون آوردن از دست و در آوردن بدست چپ او در عالم خواب دیگر خبر دادن از بیدار شدن خادم و تعجب نمودن از آن حال . دیگر خبر دادن از یاقوتی که دریافت و از بالین خود برداشت دیگر خبر دادن از اینکه آن یاقوت في الحال با اوست دیگر خبر دادن باینکه بیازار برده بهشتاد دینار خواهد فروخت دیگر بفروش رسیدن آن بهمان مبلغ بدون تخلف .

حالا باید دانست که برای امام علیه السلام آيا همين يك كار بوده است یا اینکه چون ولي کارخانه خدا و متصرف در ارض وسما وأسفل و أعلي و أدني و أقصى و

ص: 331

دنيا وما فيها وعقبى وما معها است یا در همه چیز و همه جا و همه کار دارای علم و احاطه باشد و از اینجا میتوان بيك اندازه فرض نمود که علم و احاطه امام علیه السلام بیرون از حد احصا وشمار است لا يعلمه إلا الله . در مكارم الاخلاق مسطور است که از حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام سئوال کردند که مردی از موی و ناخنهای خود میگیرد و می چیند و بدون آنکه چید موي و ناخن را از جامه خود برافشاند بنماز می ایستد فرمود « لاباس » باکی ندارد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام دربارهٔ کسیکه از موزه و نعل عقر و ریشی رسیده باشد فرمود تأخذ طيناً من حائط بلبن ثم تحكه بريقك على صخرة اوعلى حجر ثم تضعه على العقر فيذهب انشاء الله ، مقداری گل از دیوار خشتی برگیر و با آب دهان خودت بر صخره یا سنگی بسای آنگاه آن را بر آن ریش بگذار انشاء الله آنرا از میان میبرد.

و دیگر در حلیة المتقین مسطور است که از حضرت امام علی نقی علیه السلام سئوال کردند که بنده فرمان صاحب خود را نمیبرد آیا روا می باشد که او را بزند فرمود روا نیست اگر موافق طبع تو میباشد نگاه دار و گرنه بفروش پارهایش کن .

و هم در آن کتاب مرقوم است که در حدیث صحیح منقول است که شخصی عريضه بحضرت امام علی نقی صلوات الله عليه بعرض رسانید که زنی بزغاله ماده را شیر داده است تا بحدیکه از شیر باز کرده است و الحال از آن بزغاله بچه پدید شده است و شیر میدهد شیرش را میتوان خورد؟ در جواب رقم فرمود که فعل مكروهی کرده است و با کی بخوردن شیر آن نیست .

و هم در آن کتاب مذکور است که شخصی نگران شد و دید امام علی نقی علیه السلام در روز چهارشنبه حجامت میفرمود عرض کرد اهل مکه و مدینه از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روایت میکنند که هر کس در روز چهارشنبه حجامت کند و مبروص و پیس شود جز خویشتن را ملامت نکند فرمود دروغ میگویند کسی پیس میشود که مادرش در حال حیض بدو حامله شود.

ص: 332

وهم در آن کتاب از آن حضرت سلام الله عليه منقول است که انار شیرین بعداز حجامت خونرا ساکن مینماید و خون اندرون را صاف میگرداند.

و نیز در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام با پاره از قهارم یعنی کارگذاران در گاه خود فرمود «استكثر من البادنجان فانه حارفي وقت الحرارة وبارد في وقت البرودة معتدل في الأوقات كلها جيد على كل حال» بادنجانرا بسیار بخرید و بخورید چه این فاکهه در هنگام گرمی هوا گرم و در وقت برودت هوا بارد و سرد است و در تمام اوقات سال بحالت اعتدال و مناسب مزاج و موافق حال است و در تمامی از منه جید و نیکو است.

و نیز در آن کتاب از آنحضرت منقول است که در جواب شخصی که بآ نحضرت عریضه نوشته بود که یکی از شیعیان شما بولش بند شده است مرقوم فرمود آیات قرآنی را بر آن بسیار بخوان تا شفا یابد.

و هم در آن کتاب منقول است که شخصی بحضرت امام علی نقی صلوات الله تعالى علیه از بدی بوی دهان شکایت کرد فرمود خرمای برنی بخورد .

و دیگری از یبوست مزاج شکایت نمود فرمان داد که خرمای برنی را ناشتا بخور و بر بالایش آب بیاشام بدان دستور برفت و فر به گشت و رطوبت بر مزاجش چیره شد و دیگر از کثرت رطوبت شکایت کرد فرمود خرمای برنی را بخور و بر رویش آب مخور چنان کرد و مزاجش جانب استقامت گرفت .

و نیز در حلیة المتقین از حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه منقول است که برای درد سر این آیه را بر قدح آبی بخواند و بیاشامد « اولم ير الذين كفروا ان السموات والارض كانتا رتقا ففتقناهما وجعلنا من الماء كل شيء حى افلا يؤمنون ».

در کتاب مکارم الاخلاق مسطور است که حمران گفت بحضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله عليه نوشتم فدایت کردم در از دیکی من مردی از موالی تو میباشد بمرض حصر البول گرفتار است و از حضرت تو خواستار دعائیست که خداوندش لباس عافیت بپوشاند و نامش نفیس خادم است آنحضرت جواب داد «كشف الله ضرك

ص: 333

و دفع عنك مكاره الدنيا والآخرة والح عليه بالقرآن فانه يشفى انشاء الله تعالى » خداوند ضرر و زیانرا از تو بر گیرد و مکاره این جهان و آن جهانرا از تو بگرداند و تو بر این شخص در قرائت قرآن الحاح کن چه قرآن بخواست یزدان شفا می بخشد .

و نیز در مکارم الاخلاق از حضرت ابی الحسن عسکری از پدران بزرگوارش از علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم مسطور است که آنحضرت فرمود «من صلى الله صلاة مكتوبة فله في أثرها دعوة مستجابة » هر كس نماز گذارد خدای تعالی را بنمازی که مکتوب و فرض است برای آن شخص در اثر و عقب آن نماز دعائی مستجاب است یعنی بواسطه شرافت آن نماز دعایش مستجاب میشود .

و دیگر در مکارم الاخلاق در باب فيما يقال في الصباح عند المخاوف مسطور است که از ابوالسری سهل بن يعقوب ملقب به أبي نواس روایت رسیده است که در حضرت ابی الحسن علي بن حمد عسكرى صلوات الله عليهما عرض کردم: اى سيد من همانا وقوع یافته است بسوى من اختیارات ایام از حضرت صادق علیه السلام چیزی که حدیث کرده است مرا به آن حسن بن عبدالله بن مطهر از محمد بن سلیمان دیلمی از پدرش از حضرت صادق علیه السلام در هر ماهی پس بخدمت تو عرضه میدارم حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود چنین کن.

چون بر آنحضرت عرض دادم و بصحت آوردم عرض کردم یا سیدی در بیشتر این ایام بواسطۀ آن نحوست و مخاوفی که در آن مذکور داشته اند قواطعی است از مقاصد یعنی در بیشتر این روزها چون گفته اند نحوست دارد و از اقدام در آن ایام بیم دادهاند ناچار باید دست و پای کوتاه داشت و از انجام مقاصد مهجور ماند پس تو بر احتراز از مخاوفی که در آن است بمن راهنمائی فرمای، چه بسیار میشود که ضرورت دعوت می کند مرا که در این ایام نحوست فرجام در حوائجی که روی میدهد توجه نمایم .

آنحضرت با من فرمود: اى « سهل ان لشيعتنا بولايتنا عصمة لوسلكوا بها في لحج البحار الغامرة وسباسب البيداء الغائرة بين سباع و ذباب و اعادى الجن

ص: 334

و الانس لأمنوا من مخاوفهم بولايتهم لنا فثق بالله عز وجل و اخلص في الولاء لائمتك الطاهرين وتوجه حيث شئت واقصد ما شئت .

ياسهل إذا اصبحت وقلت ثلاثاً: اصبحت اللهم معتصماً بذمامك المنيع الذى لا تطاول ولا يحاول من شر كل غاشم وطارق من ساير ما خلفت وما خلقت من خلفك الصامت والناطق في جنة من كل مخوف بلباس سابغة ولاء أهل بيت نبيك علیهم السلام محتجباً من كل قاصد لى إلى أذية بجدار حسن الاخلاص في الاعتراف بحقهم والتمسك بحبلهم جميعاً إن الحق لهم ومعهم وفيهم و بهم أو الى من والوا و أجانب من جانبوا واحارب

من حاربوا .

وصل اللهم على محمد و آل محمد واعذني اللهم بهم من شر كل ما أنقيه ياعظيم ياعظيم حجزت الاعادي عني ببديع السماوات والأرض وجعلنا من بين أيديهم سداً و من خلفهم سداً فأغشيناهم فهم لا يبصرون . وقلتها عشياً ثلاثاً : جعلت في حصن من مخاوفك وأمن من محذورك».

بدرستیکه برای شیعیان ما بدستیاری و بركت و عنایت ولایت اهل بيت عصمت در دریاهای عظیم عمیق و صحراهای بی پایان کود و غائر و در میان درندگان نیز چنگ و گرگان پلنگ آهنگ و دشمنان شیطانی و انسانی راه سپازار و پهنه گذار شوند هر آینه از هر چه از آن بیم و در آتش خوف عمیم است است به نیروی ولایتی که ایشان را با ما میباشد در مهد امن و امان و جامه ز نهار و آسایش از حوادث زمان و نوائب گردون گردان آرام یابند.

پس بخداوند عز وجل وثوق و تو وجل وثوق و توکل نمای و در ولاء ائمه طاهرین و پیشوایان طیبین خود اعتماد و توکل بجوی و با خلوص و اخلاص در ولایت و صفوت عقیدت بهر کجا خواهی روی کن و هر چه را خواهی قصد نمای ای سهل چون با مداد نمودی و سه دفعه بگوئی بار خدایا با مداد نمودم گاهی بدمام منيع وزنهار و پیمان استوار تو که هر گزش مغلوبیت و سستی نیست و بر همه چیز غالب و قادر است از شر هر غاشمی و ظالمی و طارقی و مانعی از سایر آنچه بیافریدی

ص: 335

و هر چه خلق فرمودی از مخلوقات خودت خواه صامت وساكت و ناگویا خواه ناطق وگويا .

اعتصام میجویم و در سپر حفظ و حراست تو چنگ در میزنم از هر چه مخوف و ترسناک است در سابقه و جوشن تمام عیار ولاء و دوستی اهل بیت پیغمبر تو علیهم السلام در حالتیکه احتجاب میگیرم و در حجب حفظ و حجاب امان تواندر میشوم از هر کسی که آهنگ اذیت و آزار مرا نماید بجدار و دیوار و در استوار حصين الاخلاص در اعتراف و اقرار بحق ايشان و تمسك و توسل بحبل ولایت ایشان جمعاً كه حق برای ایشان و با ایشان و در ایشان و بایشان است یا با آنکسانی که ایشان او را دوست میدارند و ایشان دوستدار ایشان هستند و دوری میکنند از آنکسی که ائمه ایشان از آنان دوری میجویند و جنگ میورزند با آن گروهی که پیشوایان ایشان با آن جماعت محاربت می ورزند .

بار خداوندا درود و صلوات نامحدود بفرست بر محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و نگاهبان و پناه دهنده باش مرا بطفیل ولایت و محبت ایشان از شر آنچه و آنکه مرا از آن ترس و بیم است .

ای عظیم ای عظیم حاجز و حایل مینمایم دشمنان و شر ایشانرا از خودم ببديع سماوات و ارضین و آفریننده آسمانها و زمین و قرار میدهم در پیش روی ایشان و گزند و مكر وحيله وخصومت و عداوت و حسد و زیان ایشان سدی و از پشت سر آنهاسدی پس فرو میگیریم ایشانرا و ايشانرا بصيرت عداوت و مکیدت و گزند رسانیدن و اظهار ساير انديشها وكيینه ورزیها و شرارتها و خیالات فاسده نمی ماند .

و این کلمات حراست آیا ترا در شامگاه نیز سه دفعه بگوی تا از برکات و اثرات آن از تمام مخاوف و محاذير خود مصون و در حسنی امن و امان محفوظ بمانی.

«فاذا اردت التوجه في يوم قد حذرت فيه فقدم امام توجهك الحمد والمعوذتين والاخلاص و آية الكرسي وسورة القدر والخمس الآيات من آل عمران ».

چون خواهی در آنروز که در آنت حذر داده اند بجائی یا بکاری توجه کنی

ص: 336

سوره مبارکه حمد و معوذتین وسوره شريفه اخلاص وآية الكرسي وسوره مبارکه قدر و پنج آیه مبارکه از سوره شریفه آل عمران در پیش روی توجه خود مقدم بدار یعنی این سوره مبارکه و آیات شریفه را قبل از توجه قرائت کن .

پس از آن بگو « اللهم بك يصول الصائل وبقدرتك يطول الطائل ولاحول الا بك ولاقوة يمتازها ذوقوة الا منك اسألك بصفوتك من خلقك وخيرتك من بريتك حمد نبيك وعترته وسلالته عليه وعليهم السلام وصل عليهم واكفني شر هذا اليوم وضره و ارزقني خيره ويمنه واقض لي في متصرفاتى بحسن العاقبة وبلوغ المحبة و الظفر بالامنية وكفاية الطاغية الغوية وكل ذى قددة لى على اذية حتى اكون في جنة وعصمة من كل بلاء و نقمة.

وابدلني من المخاوف فيه امناً ومن العوائق فيه يسراً حتى لا يصدني صاد عن المراد و لا يحل بيى طارق من اذى العباد انك على كل شيء قدير والامور اليك تصير يا من لیس کمثله شیء وهو السميع البصير » .

بار خدايا صولت سائل و تطاول طاول بعون قدرت وارادت تو است و هیچ صاحب توانائی و نیروئی را جز بتو و نیروی تو نیروئی نیست و هیچ کسرا قوتی مخصوص و ممتاز جز از تو نمیباشد سئوال میکنم از تو بجلالت و منزلت برگزیدگان تو از جمله مخلوق تو و اخیار و مختار تو از آفریدگان تو محمد پیغمبر تو و عترت او و سلاله او صلوات الله وسلامه عليه و عليهم. و درود بفرست برایشان و کفایت کن شر این روز و زیان آنرا از من و روزی گردان خیر و میمنت آن را بمن .

و حکم فرما برای من در متصرفات من بحسن عاقبت وبلوغ محبت و ظفر مندی بآرزومندی و امنیت و کفایت دشمنان طاغی وغوى و هر صاحب قدر تیرا بازار من تا در سپر حراست و عصمت از هر بلائي و نقمتي اندر باشم و بدل فرمای برای من مخاوف این روز را به امن و امان وعوائقش را به پسر و آسانی تا هیچ بر تابنده و صاد ورادی مرا از مراد خود نتواند بر تافت و اذیت و آزار هیچ بنده چنگ در من نتواند انداخت بدرستیکه تولی بر همه چیز قادر و نیرومند و گردش تمام امور بحضرت تو

ص: 337

است ای کسیکه هیچ چیز مانندش نیست و او است شنونده بینا .

چون خردمندان حقایق نگر در این خبر دقائق اثر بالطف بصر نظر نمایند یسی دقائق بدیعه را دریابند همانا تمام دعوات و استجابت دعوات را موكول بتوسل بأذيال طاهره انوار طیبه چهارده معصوم علیهم السلام و سوگند دادن خدای را بجاه و منزلت و مقام رفیع ایشان فرموده و هر عصمتی و حراست وصایتی را در ولایت ایشان منحصر داشته و خیر دنیا و آخرت را بهمین وسیله مبارکه مفوض ساخته و انجام تمام مهام و نظام و قوام تمام مخلوقات را بهمین اعتصام انتظام داده است .

حالا باید دانست آیا خود را در حضرت یزدان قادر قهار دارای چگونه تقرب وشانی میدانسته اند که اینگونه دستور فرموده و هيچ يك از انبياى مرسل وغير مرسل والوالعزم وغير اولى العزم وملائكة مقربين وكروبین را داخل در این امر نکرده بلکه در اخبار دیگر نجات و صلاح ایشان و استجابت دعوات ایشان و توسل ایشانرا نیز بهمین انوار طیبه انحصار داده است.

پس اگر خود را صاحب این امتیاز و اختیار و انتخاب از جانب ایزد وهاب نمیدانستند با کدام قوت قلب و اطمینان این گونه کلماترا بر زبان میراندند و اگر مخاطبين و اشیاع ایشانرا بوجود مبارك ایشان عقیدت کامل نبود و آزمایش و امتحان نکرده بودند چگونه قبول صدور این کلمات را جائز میدانستند و اگر این اوامر را اطاعت میکردند و ثمرش را نمی دیدند آیا دارای چگونه فساد عقیدت میشدند و در مقام تکذیب تخطئه بر می آمدند و یکباره چراغ هر گونه ادعای ایشان خاموش میشدند .

وانگهی مخاطبین و اصحاب ایشان غالباً علماء و فضلاء وفقهای نامی روزگار و صاحب فراست و کیاست وفطانت وعقل وفهم وفكر وذوق و ذهن دقیق و مقتدای زمان خود و ناشر و مفسر قرآن و اخبار و احادیث و احکام شرع مطهر و در زمره نواب و وکلای ائمه هدی و محارم پارۀ اسرار اهل بیت و دارای مقام ولایت و مکاشفات و کرامات بودند مردی نبودند که بفریب وحيل مختلفه بسهو وخطا افتند .

و از آنطرف مخالفین و معاندين دين مبين و ائمه طاهرین و منکرین ایشان نیز

ص: 338

بسيار واغلب ایشان داراي مراتب علميه وفقهيه وصاحب ریاضت و مجلس تدریس و مذهب ومحل اعتماد عامه و منتهز وقت و فرصت و بهانه جوئی واظهار افغان باطنيه وجلوه وتقدم و تفوق خود بودند و وجود مبارك ائمه هدی را که نسبت پایشان که در حکم ذره بودند آفتابی درخشان و مانع خیالات ومقاصد مستوره خودو ترقی و ارتفاع خود میدانستند اگر بريك مختصر خطائي وسهوى ونسياني وخبطى وزلتي از ایشان آگاه میشدند کاهی را کوهی و قطره را دریائی ساخته با صدهزار زبان و بیان در تضييع شئونات ومقامات و عناوین ایشان اقدامات میکردند و زمین و زمانرا در زوال آفتاب ولایت نصاب ایشان معلو مینمودند چنانکه بسی سعی کردند و يجعل احادیث پرداختند و بجایی نرسیدند و خواستند و نتوانستند زیرا که « و الله متم نوره و لوكره الكافرون ».

و بعد از آنکه با این موانع عدیده و آن علما و آن خلفای جور و اقوام دشمن و حاسدین و مبغضين و معاندین و مخالفین رخنه در ارکان صدق و حق و جلالت و نبوت و ولایت و سایر مقامات و شئونات ایشان راه نکرد و روز بروز برفروز انوار امامت آثار ایشان فزود و چراغ مخالفین ایشان خاموش و تاریکتر گشت .

آیا میتوان چراغی روشن کرد و در ظلمات جهل وغوايت و لجج بحار ضلالت و شقاوت و بیابانهای تار نکبت و طغیان از پی دیوی نگونسار و یاغی و باغی کفر آثار دوید و روی سعادت ندید و بانگ رشادت نشنيد « ما هذا الا عجيب » .

پس چشم حق بین و دیده دور بین برگشائید و کورکورانه راه مسپارید و در گرداب هلاکت سرمدی و گودال فلاکت ابدی بهزاران ورطه خطر ناك و سنگلاخ هول دچار هزاران دمار وهلاك نشوید همانا هیچکس نخواهد بدین پدری و کیش نيا كان خود حقاً ام باطلاً بگذراند و مسئول خداوند تعالی گردد و نداند چه بگوید و چه بسازد .

چه از نخست پرسشی که در قبر نمایند اینست که اگر بگوید فلان دین را اختیار کرده ام گویند، بچه دلیل و برهان مختار دانستی هرگز جواب او را که

ص: 339

بر کیش پدران خود رفته ام اگر چه دین مبین اسلام که « ان الدین عند الله الاسلام » باشد بدون برهان پذیرفتار نمیشوند مگر اینکه بر تفوق و تقدم این دین اقامت ادله و براهین نمائیم و چنانکه مرضی در گاه رب العالمین است جواب صحیح بیارائیم.

و این بنده حقیر در طی این مدت متمادی و اطلاع بر تواریخ ایام و کتب قوانين وشرايع ومذاهب مختلفه و نقل اخبار و احادیث و ملاحظه تفاسیر و تاویل و تدقیق کامل و استحضار از اغلب قوانین اهل روزگار و نوامیس پروردگار و اهالی مذاهب ومسالك ومعرفت بر اصول و فروع آنها و دیدن اقوام و عقاید حکمای نامدار فضائل شعار و غيرها و تأمل و تفکر بسیار معلوم کرده ام که « و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه واليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتی ورضيت لكم الاسلام ديناً ».

مطابق ادله ساطعه و براهین قاطعه که در طی این کتب مبار که مکرر مذکور و مشروح نموده ایم هر دین و شریعت و آئینی را اختیار نمایند عقول تمام عقلای عالم بر آن متفق نخواهد شد و نواقص را آن خواهند یافت که بتقدم و تفوق آن حکم نمیتوان کرد مگر دین ستوده پسندیده اسلام که مرضی خداوند علام است و بهمان حیثیت پیغمبری که صاحب این شرع و حامل این دین است رتبت خانمیت یافت چه دین و کتاب او خانم ادیان سابقه و ناسخ احکام دیگر است و دین و شریعتی که خاتم ادیان و شرایع شد البته آن پیغمبری که مبلغ آن است خاتم پیغمبران است چه بعد از دین اسلام که شامل اسلام که شامل جميع احکام و شرائط است دینی دیگر تواند آمد .

لاجرم مبلغ این دین مبین را پیغمبری دیگر از عقب نخواهد بود و همانطور که حاجت بدینی دیگر نیست محتاج به پیغمبر دیگر نیست وجود و بعثت هر پیغمبری برای تبلیغ دینی است و اگر حضرت آدم ابی البشر را زمان و مردم آن زمانه مستعد ظهور اسلام و شریعت طاهره بود پس از وی پیغمبری انگیخته نمیشد و بوجودش حاجه نبود و آمدن او و بعثت او عبث مینمود مگر اینکه بخلافت و نیابت آدم صفی علیه السلام

ص: 340

جلوه گر شود چنانکه اوصیاء و خلفاء و ائمه دین برای همین مطلب ظاهر میشوند و بالأصاله صاحب دین و شریعتی نیستند و تابع پیغمبر سابق و حافظ دین و احکام او میباشند .

و هم اکنون چشم روزگار بظهور میامن دستور حضرت ولی عصر صاحب الزمان حجة بن الحسن صلوات الله عليهم باز و گوشش بر آن آواز است تاکی از پرده خفا بیرون آید و دین مبین و شریعت حضرت خیر الانام صلی الله علیه وآله وسلم را تازه کند و زمین را از لوث مخالفين پاك و عرصه عالم را از نور عدل و داد زنده و تابناک فرماید .

« اللهم عجل فرجه وسهل مخرجه واوسع منهجه ونحن في عافية». گرداننده گردون گردان و برافرازنده این نه شادروان بلند کمان ومؤسس این نه اساس بزرگ اساس را ستایش و سپاس که در این چاشتگاه روز پر فروز پنجشنبه بیست و ششم شهر ذيحجة الحرام مطابق دهم و بقولی یازدهم فصل میزان يونت نيل سال یکهزار و سیصد و سی و ششم هجری و تحویل عطارد بمیزان و روز بعد از مباهله و زمان سلطنت و فرمان فرمائی یادگار سلاطین قدیم و مشید شاهنشاهی قویم و دارای ملك عظيم و عنایت عمیم وطبع جواد و سرشت كريم ملك الملك عجم صاحب تخت و تاج هوشنگ و جمحافظ دین احمدی و سعادت سرمدى السلطان الأعظم والخاقان الأفخم سلطان احمد شاه قاجار خلد الله تعالى ملكه و شيدار كان سلطانه . کمتر بنده آفریدگاه و ثنا گستر شهریار گیتی مدار عباسقلی مشیر افخم وزیر تألیفات سپهر ثاني جعل الله تعالى ثانيه خيراً من الأول وثالثه خيراً من الثاني . از تحریر جلد اول کتاب مستطاب احوال شرافت اشتمال حضرت ولی پروردگار حافظ ليل ونهار حاكم اطباق زمین و نه سپهر دوار حارس دین مبین ناشر احکام سيد المرسلين امام تقى نقى متفی پیشوای دهم و نور بخش انجم ابوالحسن ثالث أبو المحاسن رابع مقتدای راکع خاضع ولی حاضر و بادی حضرت هادى علي نقي بن عيد تقى صلوات الله عليهم فراغت یافت .

بخواست ایزد منان بنگارش مجلد دوم شرع میکند و از ائمه دین مبین

ص: 341

صلوات الله عليهم اجمعین توفیق انجام این کتابرا تا انجام کتب حالات سعادت آيات ابی محمد حضرت امام حسن عسکری و فرزند برومندش صاحب العصر والزمان خليفة الرحمان شريك القرآن علیهم السلام را مسألت مینمایم انهم نعم المسئولون وعلى الله التوكل والتكلان .

هم اکنون عرضه میدارد كه يك ساعت بظهر مانده روز یکشنبه پنجم جمادی الاولى سال ميمنت تحويل ئیلان ئیل یکهزار و سیصد و سی و ششم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در آغاز این کتاب اشارت رفت شروع بتحرير این جلد کتاب نمودم و تاکنون که بتاريخ انجام اشارت شد با کسر شهور هفت ماه و نیم روزی کم باشد مدت تحریر این بزرگ نامه بود .

و چنانکه مکرر در طی این مجلدات اشارت شده است خداوند تعالی که بقدرت کامله گاهی از موری ضعیف آن نماید که از پیلی عنیف نمایش نجوید و از کرمی شب تاب آن اثر گذارد که از چشمه خورشید جهانتاب نشاید مشیتش بر آن علاقه یافت که :

در چنین سالهای پروبالها و روزگارهای محنت شعارها که اگر لطمه از این فتن و محنش را بر کوه پرشکوه حمل نمایند بستوه آید و اگر از شعله شرر گسترش بر دریا برد مانند خشکیده صحرا شود و اگر منبع خورشید را بدخانش مهمان سازد بيدق ظلمت از میدان ظلمات بر باید بدون مساعدت احدی از آحاد دولت و معاضدت فردي از افراد ملت و منت شخصی از اشخاص مملکت چنین خدمتی بزرگ از چنین حقیری نحیف بحوزۀ اسلامیت و حیز دیانت جلوه ظهور گیرد و از نزديك و دور و مصادر امور که دچار مهام جمهور وبمشاغل عديده مأمورند بارمنتی عنیف بر دوش این ضعیف که حامل بارهای یأس و نومیدی و کساد بازار است جانب احتمال نگیرد.

چه خوب میفرماید فردوسی طوسی اعلی الله مقامه وطيب رمسه :

جز احسنت از ایشان نبد بهره ام *** بكفت اندر احسنتشان زهره ام

نیم آگه از اصل و فرع خراج *** همی غلطم اندر میان دواج

ص: 342

اما میتوان آن زمانرا عهدی میمون خواند که اقلا بلفظ احسنتی دریغ نداشته اند و روزگار عافیت امتزاج بود که سخن از بالین و دواج و آرامش و ابتهاج میرفت کاش این اول شاعر عجم زنده بودی تا عهد سابق را بر سر و چشم میخریدی .

یکی روز وزیر عاقل عامل کافی وافی مؤید و وزیرزاده فاضل کامل مسجد حضرت اجل ارفع اسعد آقای حاجی مهدیقلی خان مخبر السلطنه دام عزه و ایامه که از وزرای دانشمند ارجمند این دولت ابد آیت و پدر نامدارش وزیر بی نظیر مبارك تدبير جنت آشیان مرحوم مبرور حاج علي قليخان مخبر الدوله وزیر داخله بلکه شخص اول وزرای دولت علیه که افزون از صد سالست پشت در پشت با این خاندان عنایت خاصی داشته اند و گاهی در طی این مجلدات مذکور شده بملاقات این بنده تشریف قدوم ارزانی و بکتابخانه بنده بتمامت مجلدات كتب تصنيف و تأليف بنده که تماماً بخط و رقم بنده موجود و زیاده از هزار بیت را جامع و حاوی و از حمل هر شتر تناور بیشتر است نظر فرمودند .

چه بسیار در عجب شدند و از حالت عصر و مردم عصر افسوس خوردند و البته چون وزیری و امیری هنرور و هنر دوست باشد دوستدار هنر و اهل هنر است اما در این ایام عشر اخیر ذیحجة الحرام که از هنگام عصر تا غروب آفتاب در محقر کلبه این بنده مجلسی براي ذكر مصائب حضرت سيدالشهداء حسين بن علي روح من سواء فداه و مآثر ائمه اطهار صلوات الله عليهم منعقد میشود .

حضرت اعلم المحدثين واكمل المتكلمين مشهور بلاد و مطبوع عباد آقای آقا شیخ محمد جواد عراقی ممتاز الواعظین که منبر وعظ و نصایح واخبار و آثار و بیان حقایق لطیفه و دقایق شریفه را بفصاحت بیان و وجاهت تبیان ایشان که منحصر بخودشان است هر تی و اسماع مستمعین را از ظرایف عنوانات ایشان که دیگریرا این قدرت و احاطه نیست لذتی است و امروز غواص بحار اخبار و معدن ذخایر نفیسه آثار اهل بیت رسول مختار صلی الله علیه وآله وسلم میباشند و این کتب مؤلفه و مصنفه این بنده را مشاهدت فرموده اند همان سخن را بر فراز منبر تذکر نمودند .

ص: 343

و هم چنین این مطلب در اغلب السنه جماعت واعظین و ذاکرین عظام

و متبحرين فضلای عصر و علمای وقت مذکور است.

و مرا چه شکرها بایستی که خداوند تعالی محض قدرت نمایی این بنده را با اینکه بمزاج قوی برخوردار نیست و چیری آفات پیری دامن گیر و استطاعت مالی ر حالی كافی انتظام امور معاشیه نمیباشد بچنین خدمت عالی بدون حمل منت عالى و دانی موفق فرمود اگر با هزار زبان شیوا و بهر زبانی بصدهزار شکر گویا باشد صد هزاران يك شكر و سپاس خلاق این نه تختگاه بلند اساس را نتواند بگذاشت.

همانا در این چند سال در صفحۀ زمین چندان آفات و بلیات گوناگون روی داده است که هر یکی از آن برای آشوب خلق جهان کافی است بالصراحه میتوانم عرضه دارم که در هیچ قولی از قرون و عصری از اعصار باین عظمت و بلیت و هیبت و منیت دچار نبوده اند.

بسیار شده است که در زمانی از ازمنه بسیار از خلق روزگار مانند عهد يوشع بن نون علیه السلام يا فتنه چنگیز و مغول قتلی ذریع اتفاق افتاده است که در هیچ زمانی ننوشته اند یا خرق وحرق وغرق وزلزله و طاعون و امراض عمومیه یا راهزنیها و غارتها وخرابيها وقحط وغلاها وغيرها ياظلم وستمها وتعديات كثيره وحكومت اراذل برأبدال واحكام غير ما انزل الله يا فتنه و فساد ظهور مذاهب مختلفه که اسباب محنت خلق جهان شده با نیرنگها و حيلتها یا نفاقها و شقاقها يا فساد مذهب وعقيدتها یا اختلاف آراء در کار بوده است و مردم دچار محنت شده اند و كذلك غير ذلك.

اما در هیچ عهدی از عهود و دهری از دهور و قرنی از قرون اتفاق نیفتاده است مردم یکمصر بتمام این بلیات دچار باشند و از امراض باطنيه وظاهريه عموماً آسوده نباشند اگر بخواهند از قتل و کشتاری که در این چند مدت در صفحه زمین اتفاق افتاده است و تلفاتی که روی داده است معلوم دارند از سد کرور نفس بیشتر است .

در کدام عهدی کسی شنیده و خوانده است که شصت کرور نفس در زیر

ص: 344

اسلحه کارزار و میدان جنگ ها آهنگ ششصد فرسنگ راه باشد در کدام زمان شنیده اند که از زیر دریا و میان دریا و روی دریا و کف صحرا و در جو هوا آلات حربيه وفنائیه برای اهلاك نفوس بشریه در کار باشد در کدام روزگاری خوانده اند که باین درجه مخلوق خدا دچار قتل و غارت باشند خودشان را بکشند.

پرده ناموس آنها را بدرند اطفال صغیر را بکشند و گاهی بسوزانند آذوقه ایشان و خرمنهای آنانرا بچپاول ببرند و هر چه را که نتوانند بسوزانند و بندگان خدا هر کس جان بدر برده باشد در دامنه جبال و مغارها بگریزد و در آنجا از گرسنگی و سرما بمیرد و هر چه زراعتگاهش بوده است بزیر سم ستوران از میان برود .

و هر چه خانه و عمارات بوده ویران کرده باشند و بپاره اجزاء که بدیوارها بسایند بازارها و منازل را بسوزانند و بنیروی بمب که آلتي جديد الاختراع است کوهی را از جابر آورند و از آسمان سنگ و آتش بیارند و از عفونت دماء مقتولان اقسام امراض پدید آید که پاره از آنرا ندیده باشند و در باروت و گلوله دخانیه و اجزاء حربيه سموم قتاله تعبیه ک قتاله تعبیه کنند که از عفونت بوي آن چنان هوا ناخوش شود كه في الساعة جمعى هلاك شوند.

غریب اینست که چند روز قبل بادی غلیظ و تیره بوزید و در شهر دارالخلافه اسباب تب و تعب شد کسی نیست که دچار تب نشده باشد بنده نگارنده نیز مبتلا و هنوز بحالت راحت اندر نشده ام در کدام زمان شنیده اند که مردم مملکتی سال دچار قحط و غلائی شدید بشوند و در تمام مأكولات ومشروبات و ملبوسات و هر چه محتاج اليه است بهایش از بیست و سی برابر زمان سابق برتر شده باشد و مردم روی زمین با انواع امراض مسريه وغير مسریه که هر یکی برای زمانی کافی است گرفتار باشند .

و اگر بخواهند در عین بیچارگی در مقام چاره جوئی بیایند دست استیلای دول اجانب و اختلاف آراء و عقاید مصادر امور شرعیه و عرفیه که هر طبقه

ص: 345

بسليقه و عقیدتی میروند مانع انجام مقاصد گردد و کار گذاران مملکت مقهور و مغلوب کارفرمایان دیگر ممالك باشند و بمتابعت میل آنها مجبور باشند.

در کدام ایام اتفاق افتاده است که علما و سادات و عظمای مملکت جمعی بدست اغراض جمعی کشته شوند و انجام مهام انام غالباً بميل واشارت اشخاص که مصدر هيچ امری و دارای هیچ رتبتی نبوده اند بگذرد علی ای حال البته آنچه تقدير حضرت محول الحول والأحوال است خواهد شد.

و این مطلب را نیز باید دانست که هر چه بما رسیده و میرسد همه از نفوس ردیه خبیثه خودمان است زیرا که در هیچ عهدی نمایش نداشته است که منهیات شرعیه و معاصی و فواحش و ترك عبادات و اشتغال با نجام شهوات نفسانیه و ارتكاب بمحرمات باین درجه شایع و ظاهر و بالعلانیه باشد و با این اوضاع که در نفوس حالیه محسوس است استحقاق بیش از این بلیات و تنبیهات را داریم.

باید از حضرت احدیت مسألت نمود که ما را از این حال و اینگونه استحقاق شمول غضب الهی بیرون بیاورد و بفضل و کرم خود باستحقاقی که مستوجب وصول رحمت و نعم ایزدی است بر خوردار فرماید و ما را بعبادت وطاعت که دلیل خیر دنیا و آخرت و ادراك همه گونه برخورداری و کامکاری و ترقی و کمال نفس ناطقة است موفق و مفتخر گرداند انه نعم المولى ونعم النصير وبالاجابة قدير .

پایان جلد اول از نسخه خطی به خط مؤلف محترم .

محل مهر کتابخانه مجلس شورای ملی

محل مهر دستی مؤلف

ص: 346

جلد دوم احوال حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

«بسم الله الرحمن الرحيم ديان يوم الدين رب العالمين فاطر الخلائق أجمعين رزاق البرايا في السموات والأرضين جل جلاله وعم نواله وصلى الله تعالى على النبي الأمي الخاتم وآله من الساعة إلى ساعة يوم الدين ».

و بعد چنین گوید بنده اله و پرستنده روزی بخشنده سفید و سیاه عباسقلی مشیر افخم وزیر تالیفات سپهر ثاني بلغه الله تعالى الأمال والأماني كه بتوفيق یزدان و تأیید ائمه ایزد سبحان صلوات الله عليهم إلى آخر الدوران در این روز فیروز پنجشنبه بیست و ششم شهر ذى الحجة الحرام سال یکهزار و سیصد و ششم هجری هجري مصطفوی صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در خاتمه جلد اول این کتاب مستطاب مذکور شد از نگارش آن جلد فراغت یافت و اينك بتحرير جلد دوم بخواست ایزد ذو الجلال اشتغال میجوید .

و توفیق میطلبد که با این عهد ظفر مهد شاهنشاه کامیاب کامکار خسرو نژاد کامیاب بختیار شهریار کیتی مدار جمشید اقتدار اسلام شمار اکرم خواتین نامدار وانجب سلاطين قاجار السلمان الأعدل والقاآن الأبذل والخاقان الأكمل سلطان نوشیروان نشان سلطان أحمد شاه قاجار شيد الله تعالي اركان ملكه وسلطانه

ص: 347

وايد الله أنصاره واعوانه و ثبت الله أركانه وأعيانه بطوریکه مرضی خدا و رسول خدا و أئمه هدى صلوات الله عليهم أجمعين است با مجلدات حالات إمام حسن عسكري وحضرت صاحب العصر والزمان علیهم السلام رتبت اختتام جوید .

بیان پاره آیات مبارکه قرآن کریم که از حضرت امام علی نقی علیه السلام تأویل و تفسیر شده است

در جلد اول تفسیر برهان در سوره بقره در این آیه شریفه « أم تريدون

أن تسئلوا رسولكم كما سئل موسى مى قبل ومن يتبدل الكفر بالإيمان فقد ضل سواء السبيل ، آیا اراده دارید که بپرسید از رسول و پیغمبر فرستاده خودتان چنانکه پرسیدند ازین پیش از موسی و هر کس مبدل گرداند کفر را بایمان همانا راه راست و درست را کم کرده و از طریقت مستقیم گمراه شده است .

إمام حسن عسكرى ميفرمايد: علي بن محمد بن علي بن موسى علیهم السلام فرمود : « أم تريدون بل تريدون يا كفار قريش واليهود أن تسئلوا رسولكم ما تقترحونه من الأيات التي لا تعلمون فيه صلاحكم أو فسادكم كما سئل موسى من قبل واقترح عليه لما قيل له « لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرة فأخذتكم الصاعقة »

و من يتبدل الكفر بالايمان بان لا يؤمن عند مشاهدة ما يقترح من الأيات فلا يؤمن إذا عرف انه ليس له ان يقترح والله يحب ان يكتفى بما قد اقامه الله تعالى من الدلالات وأوضحه من الأيات البينات .

فيتبدل الكفر بالايمان بأن يعاند و لا يلزم الحجه القائمة فقد ضل سواء السبيل أخطاء قصد الطريق المؤدية إلى الجنان وأخذ في الطريق المودية إلى النيران ، قال : قال الله عز وجل يا أيها اليهود أم تريدون بل تريدون من بعد آتينا كم أن تسألوا رسولكم وذلك أن النبي صلی الله علیه وآله وسلم قصد عشرة من اليهود أن يتغشوه ويسألونه عن أشياء يريدون أن يعاتبوه بها .

ص: 348

فبينما هم كذلك إذ جاء أعرابي كانه يدفع في قفاه قد علق على عصا على عاتقه جراباً مشدود الراس فيه شيء قد ملاءه لا يدرون ما هو قال يا محمد أجبني عما أسئلك .

فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يا أخا العرب قد سبقك اليهود ليسئلوا أفتأذن لهم حتى أبدء بهم ، قال الأعرابي : فاني غريب مجتاز ، فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم : فأنت إذا أحق لغربتك واجتيازك ».

آیا اراده دارید بلکه اراده میکنیدای جماعت کفار قریش و گروه یهود که بدون رویه و مرتجلا از پیغمبر خود سؤال کنید از آیات و علامانی نمی دانید صلاح شما در پرسش آن است یا فساد شما چنانکه قبل ازین از موسی ازین گونه سؤال بلا رويه وتصور وتأمل نمودند گاهی که بني إسرائيل در حضرتش عرض کردند با تو ایمان نمی آوریم مگر وقتی که خدای را آشکارا بنگریم لاجرم صاعقه آسمانی فرو گرفت .

و کیست مبدل گرداند کفر را بایمان باینکه ایمان نیاورد هنگام مشاهدت آنچه اقتراح میشود از آیات ، پس ایمان نمی آورد وقتی بروی مكشوف ومعروف آمد که او را نمی شاید بدون رویه و تأمل سخن آورد و دوست دار باشد که اکتفا بجوید بآنچه خدای تعالی برای او از دلالات اقامت و از آیات بینات واضح فرموده .

پس مبدل مینماید کفر را بایمان باینکه معاندت جوید و حجت قائمه را الزام نکند پس بگردیده است از راه راست و مستوی و خطا کرده است قصد و آهنگ آن راهی را که میرساند بجنان جاویدان و آن راه در افتاده است که میکشاند بسوی آتش نیران، فرمود: خدای تعالی میفرماید : ای جماعت یهود آیا میخواهید بلکه میخواهید از آن پس که شما را آوردیم، یعنی آنچه بایستی برای اسلام و ایمان شما و حجت شما آورد بیاوردیم از رسول خودتان پرسش نمائید .

و اصل این داستان چنین است که ده آن از مردم یهود آهنگ خدمت

ص: 349

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را نمودند و همی خواستند آنحضرت را بهجوم و مکالمات بلاجر سوم فرو گیرند و از چند چیز از آنحضرت پرسش کنند و همیخواستند در آن سؤالات آنحضرت را مورد عناب در آورند.

در آن حال که بر این حال بودند ناگاه مردی اعرابی بیامد چنانکه گوئی بر پس گردنش میزنند و عصائی بردوش داشت و انبانی دهان بسته برعصا بیاویخته و در آن انبان چیزی بود که مملوش ساخته بود و هیچکس ندانست در آن چیست عرض کرد: ای محمد جواب بفرمای از آنچه از تو میپرسم .

رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: ای برادر اعرابی این گروه یهود در پرسش برتو پیشی گرفته اند آیا برای ایشان اذن میدهی تا در امر آنها بدایت گیرم؟ اعرابی عرض کرد : اجازت نمیدهم ، چه من غریب و رهگذر هستم ، رسول خدای فرمود: در این صورت تو سزاوارتری ، چه غریب و مجتازی ، اعرابی عرض کرد: لفظ دیگری هم هست ، فرمود : چیست ؟ عرض کرد:

«إن لهؤلاء كتاباً يدعونه ويزعمونه حقاً ولست أمن أن تقول شيئاً يواطوتك عليه و يصدقونك ليفتنن عن دينهم و أنا لا أقنع بمثل هذا إلا ان اقنع بأمر بتن فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم : أين علي بن أبي طالب ؟ فدعا بعلى علیه السلام فجاء حتى قرب من رسول الله .

فقال الأعرابي : يا محمد وما تصنع بهذا في محاورني إياك ، قال : يا أعرابي سألت البيان وهذا البيان الثاني وصاحب العلم الكافي أنا مدينة الحكمة وهذا بابها فمن أراد الحكمة والعلم فليات الباب .

فلما مثل بين يدى رسول الله صلى الله عليه وسلم قال رسول الله بأعلى صوته : ياعباد الله من أراد أن ينظر إلى آدم في جلالته وإلى شيث في حكمته وإلى إدريس في نباهته وإلى نوح في شكره لربه وعبادته وإلى إبراهيم في وفائه وخلته وإلى موسى في بغض كل عدو الله ومنا بذنه وإلى عيسى في حب كل مؤمن ومعاشرته فلينظر إلى علي ابن ابيطالب هذا فأما المؤمنون فازدادوا بذالك إيماناً وأما المنافقون فازداد تفاقهم».

ص: 350

مر این گروه را کتابی است که بآن دعوت میکنند و مقرون بحق میشمارند و من از آن ایمن نیستم که تو چیزی بفرمائی که با تو در آن مواطئه جویند و ترا تصدیق نمایند تا مردمان را بدین خود مفتون سازند و من بجنين أمرى قانع نمی شوم جز اینکه بامری بین و آشکار و معجزى هويدا وظاهر قناعت جويم.

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: کجاست علی بن أبي طالب پس آنحضرت را بخواند وعلي علیه السلام بیامد تا برسول خدای نزديك شد ، این وقت اعرابی عرض کرد : ای عمد باوی چه میکنی و در محاورت و مکالمت من که با تو مینمایم با او چه میسازی ؟ :فرمود: ای اعرابی تو گفتی من جز بامری آشکار و بیانی روشن قانع نمیشوم اينك وي بيان شافی و صاحب علم کافی است من شهر حکمت هستم و علی در آن شهر است پس هر کسی را اراده شهر حکمت و مدينه علم است البته بایستی بیاب آن بیاید.

و چون على صلوات الله عليه در حضور مبارك رسول خدای بایستاد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با صوت جلی و آوای بلند فرمود : ای بندگان هر کسی خواهد نظر کند بسوی آدم در جلالت آدم و بسوی شیث در حکمت او و بسوی ادریس در نباهت او و بسوی نوح در شکر گذاری پروردگار او و عبادت او و بسوی ابراهیم در وفای او وخلت او و بسوی موسی در دشمنی و کینه او با دشمنان خدای و منابذت و مکاشفت او در محاربت با اعدای خدای تعالی و بسوی عیسی در دوست داشتن هر کس را که بخدای ایمان بیاورد وحسن معاشرت او پس بایستی بعلی بن ابیطالب که هم اکنون در اینجا حاضر است نظر نماید .

و در من لا يحضره الفقیه در نقل این حدیث نوشته است که پیغمبر فرمود: هر کس خود آدم را بنگرد با علم او و نوح را با طاعت او و ابراهیم را باخلت او و موسی را با قربت او و عیسی را با صفوت او باید نظر بعلی بن ابیطالب علیه السلام نماید

و این حدیث شریفه مقبول الفريقين و متفق عليه شيعه وسنی است و ممکن است رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم مکرر در حق علي بن ابيطالب اين كلما ترا فرموده و از صفات خاصه پیغمبران بزرگ تذکره کرده باشد .

ص: 351

میفرماید اما کسانیکه ایمان داشتند و بخدای و رسول خدای و کلمه حق و و صدق میگرویدند این کلمات معجز سمات بر ایمان ایشان و قوت دین ایشان بیفزود و اما گروه منافقان که از دولت ایمان بی بهره بودند بر نفاق آنها فزایش گرفت.

معلوم باد که رسولخداي صلی الله علیه وآله وسلم که این انبیاء عظام را در تسمیه اختصاص داد برای این است که بجمله انبیای بزرگ صاحب کتاب وصحف و چند تن هم اولو العزم وصاحب شریعت رئيس سایر پیغمبران هستند و سایر انبياي عظام در ازمنه خود در هر عصری پیرو یکی از ایشان و شریعت ایشان و خلیفه و وصی ایشان بوده اند .

پس چنان مینماید که هر کس علی علیه السلام را از روی صدق نیت و خلوص عقیدت و نور ایمان و معرفت بنگرد تمام انبیاء عظام صلوات الله عليهم را دیده باشد و چون رسولخدای از اوصاف هر یکتن از این هفت تن پیغمبر عظيم الشأن صاحب مقام و منصب و کتاب و نامۀ آسمانی و شریعت سبحانی آنچه را که از دیگر صفات ایشان منتخب و بآن صفات اختصاص و امتیاز و برگزیدگی یافته اند باز شمرد و آنوقت فرمود در علی علیه السلام موجود است.

پس علي صلوات الله عليه جامع صفات حسنه است که هر یکی از آن در یکی از ایشان موجود و اسباب امتیاز و افتخار و مباهات و معرفت خاصه ایشان بوده است كه هيچيك از ایشان جامع آن بلکه دوتای آن نبوده اند.

مثلا يكنفر در عالم بکمال جود موصوف است و بهمين يك صفت تا قیامت معروفو ممتاز و محترم ومطاع ومتبع واقع میشود.

دیگری بکمال شجاعت موصوف است و ابد الابدين مشهور و ممدوح میشود دیگری بزهد و عبادت برخوردار است و تا پایان جهان تذكره خلق جهان وممدوح ایشان است.

دیگری بحسن وفا ولقا متصف است و همیشه محل تمجيد و تحسین خلق و

ص: 352

مطلوب ایشان است دیگری بصدق و راستی کامکار است و ممدوح اهل روزگاراست دیگری بدیانت و امانت کامیاب است و ممدوح طبقات مردم است .

دیگری بعفاف و عصمت بهره یاب است و زبان خلق به ثنای او گویا میشود دیگری بهیبت ووقار و طمأنینه و سکینه نامبردار است و محبوب اهل روز کار است دیگر بخشوع و خضوع و خوف از حضرت باری و قيام ليل وصوم نهار مستفیض است و مطبوع طباع است دیگر بجد و جهاد و رعایت مظلوم و عدل و داد عمر سپار است و محل ستایش برنا و پیر است .

دیگری بعلم وحكمت وحلم وشكر وصبر وحسن معاشرت ومعاملت و رعایت صله رحم و بلاغت و اعطای نعم و رحمت برخاص وعام وشفقت درباره آفریدگان و اداي حقوق و حفظ شرف و مساوات و مواسات موسوم است و خلق جهانش مداح و معلوم است دیگری بحسن سیاست و یمن امارت و علم مدنیت و نشر عدالت ممتحن است و مورد دعا و ثنا و مطاوعت مرد و زن است .

دیگری بکمال قناعت و فروتنی و ریاضت و تحمل مشقات و مقاسات ناملایمات و حمل اوزار واثقال اقران و امثال عمر میسپارد و هر کس بتمجيد و تشريف او سخن مینماید دیگری بعلوم و اسرار و احکام شرعیه الهیه ممتاز است و دارای مفاخر و مآثر بزرگ عصر خویش است دیگری بعلوم غیبیه و مکاشفات و معجزات حق گذار است و حکمران صمیمی حتمی آفریدگان آفریدگار است .

دیگری بحب خدا و رسول خدا و محبوب بودن در حضرت خدا و پیغمبر خدا و ملائکه ارض و سما منظور حق تعالی و مخلوق خداوند علی اعلا است در تمام ارضین و سماوات دارای ولایت و مباهات است .

دیگری دارای رتبت تقدم در ایمان و مذکور در قرآن و خلافت بلافصل

پیغمبر آخر الزمان و مصاهرت و قرابت ممدوحه و وصایت مشخصه آنحضرت و محل اطاعت تمام آفریدگان است.

دیگری صاحب نسل واولاد امجاد است که همه اسباط حضرت ختمی مرتبت

ص: 353

و دارای رتبت امامت و ولایت و وصایت و اوصاف خاصه و علوم فاخره و معجزات و کرامات و خوارق عادات و مبین و مقوی و حافظ دین و شریعت طاهره و خانمیت اوصیائی نیز در ایشان است.

و صاحب حکومت و مطاعیت الهی ابدی سرمدی و دارای امر و نهی و نظام و دوام هر دو جهان و رستگاری و کامکاری و ترقی و تکمیل تمام آفریدگان ایزدمنان و مختار و منتخب سبحانی و مؤید بتأییدات یزدانی هستند و جامع جميع محاسندنیا و آخرت و مطاع معنوی خلق اولین و آخرین و دنیا و عقبی میباشند.

و هرچه ممدوح است بایشان انتها جوید و هر چه مقدوح است از ایشان معدوم است حتی هرگز هیچ منافقي و مخالفی و معاندی صفت رذل و نا مطبوع وغيره مطلوبی را پایشان منسوب و هیچ صفت ممدوح و مستحسنی را از ایشان مرتفع نشمرده است .

حالا باید تأمل کنیم و اگر کسی دارای جمله این محاسن و کمالات و جامع جميع این مفاخر و تعینات باشد و بعلاوه در تمام اوصاف و اخلاق و علم و فضل و کمال و معجزات و بینات نبوت خاصه خانميه شريك و سهیم و نفس نفیس و نور مبین پیغمبر واپسین و منتخب و خلیفه و وصی او و با او بمنزله يك نفس و يك نور و يك روح و يك عقل و يك خميره و يك طينت و يك سجيت و يك روش و يك سرشت باشد آیا بر سایر انبياء و تمام مخلوق خدا افضلیت و اشرفیت دارد یا ندارد .

گمان ندارم که بگوئی ندارد، چه این حدیث شریف که مذکور شد در كتب عامه و خاصه مصرح است و بعلاوه اخلاق و اوصاف و آیات و آثار و اطوار ولایت انصاف آنحضرت که زینت بخش کتب عامه وخاصه وتفاسير وأخبار و تواریخ است برترین حجت و زیباترین برهان و سخت ترین شاهد و درشت ترین جواب خصم است و برای خصم جز تسفيه و تحمیق و شقاوت و عبادت پاسخیو نتیجه نیست.

پس با زبانی مصدق و بیانی مصرح و چشمی حق بین و گوشی حق نپوش و دلی حق جوی و مغزی حق شناس میگوئیم: ای علی ولی ای یگانه اى وصى لم يزلي

ص: 354

چیست که تو نیستی و کیست که از تو نیست؟ چه لسان مدحی است که بتو گویا نباشد اگرچه گوینده خود نداند، چه قول ممدوحی است که نه از تو است و چه لسان ذمی است که بمخالف تو بازگشت نگیرد اگر چه خود نداند ، چه خلاف هر مخالفیمطرود حضرت نو است .

پس ممدوح اگر مخالف است دل بمدح مادح خوش نکند که آنمدح عين دم وائرش بدو باز آید ، و مقدوح اگر مؤالف است دل از قدح قادح آزرده نیارد که آن دم عین مدح است و اثر مسعود بخشد و سعید دنیا و آخرت گردد ، زیرا که بخشنده جمله اثرات و نتايج وثمرات توئي .

وازین جمله بر افزون چنانکه بر همه کس مکشوف است در مجالس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم همیشه جمعی از مخالفين ومنافقين و معاندین و مبغضين که از فروز گوهر ایمان بی بهره ومترصد و مترقب بودند که هر وقت بتوانند بركلمات واخبار ليلا رسول مختار بحث و نقصی فرود آورند خصوصاً در آنچه راجع بفضايل ومفاخر وادلهو نصوص برخلافت وولايت أمير المؤمنين علي صلوات الله علیه باشد چنانکه مکرر عات از ایشان بروز کرد و جواب شنیدند و بر بغض و کینه خود افزودند و از گفتار خود که نتیجه بعکس مقصود آنها بخشید پشیمان شدند.

آیا در این مجلس و این کلمات و بیانات رسول خدای در حق آنحضرت و فضایل آنحضرت اگر راه سخن و انکاری داشتند خاموش میشدند و شرح چنین فضیلتی را که از عرش وافلاك سنگین تر است منکر نمیشدند ، البته اگر ممکن بود و بهانه بدست توانستند آورد بهروسیله که ممکن و مقدور بود گوی سبقت را از میدان مزید کفر و شقاوت میر بودند ، ورسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در مورد و مقام و نسبت بوجود ولایت نمودی این فرمایش را میفرماید که خود میداند هر يك را منکر شوند شخص موصوف بعلاوه آنرا دارا است.

وشاهد او همان فضایل بی منتهای اوست بلکه اوصاف حمیده و خصال سعيدهتمامت انبياى اولى العزم ورسل و سایر انبیای عظام علیهم السلام را دار است و دوست و دشمن

ص: 355

و دور و نزديك مكرر در وجود مبارکش موجود و از وجود همایونش مشهود یافته اند واگر یکی ازین جمله را مجال انکار بود و مخالف میتوانست منکر شود در سایر اوصاف نیز راه سخن و تکذیب و افکار بدست می آمد ، لاجرم در حضرت ولایت آیتش عرض میکنم :

پس توئی حاکم و تولی وهاب *** هم توئى معطى وتوئی قسام

نظم عالم همه بنظره تو است *** خود توئی کافی و توئی نظام

« فقال الأعرابي يا عمل هكذا مدحك لا بن عمك إن شرفه شرفك وعزه عزك ولست أقبل من هذا شيئاً إلا بشهادة من لا يحتمل شهادته بطلاناً ولا فساداً بشهادة هذاالضب ».

مرد اعرابی عرض کرد : ای محمد مدح و ثنای تو در حق پسر عمت باید چنین باشد ، زیرا که شرف او شرف تو و برتری او برتری تو وعز او عز تو وارجمندی او ارجمندی تو است ، و من ازین جمله مشاهدات و کلمات و توصیفات چيزي را پذیرفتار نمی شوم ، مگر اینکه این سوسمار گواهی و شهادت دهد ، چه احتمال بطلان و فساد و تباه کاری در شهادت او نمیرود.

« فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يا أخا العرب فأخرجه من جرابك استشهده فليشهد لي بالنبوة ولأخي هذا بالفضيلة ، فقال الأعرابي : لقد تعبت في اصطياده وأنا خائف أن يطفر ويهرب ، قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم : فان طفر فقد كفاك به تكذيباً لنا واحتجاجاً علينا و ليس يطفر ولكنه يشهد لنا بشهادة بحق إذا فعل ذلك فخل سبيله فإن عداً يعوضك عنه ما هو خير لك منه».

پیغمبر فرمود: یا اخا العرب پس این سوسمار را از هنبان خود بیرون بیاور رازوی گواهی طلب تا در حق من به نبوت و برای برادرم علي بفضيلت شهادت دهد اعرابی عرض کرد: در صید این سوسمار رنج بسیار برخود هموار كرده ام و اينك بیمناک هستم اگر بیرونش آورم و رهایش سازم فرار کند.

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: اگر این سوسمار دست یافت و فرار کرد همینفرار او برای اینکه ما را تکذیب کنی و برما احتجاج ورزی و اقامت حجت نمائی

ص: 356

کافي است و این سوسمار از دست نمیرود لکن در حق ما بحق و راستی گواهی میدهد هر وقت چنین کرد و بحق شهادت داد او را براه خود بگذار چه محمد آنچه براي تو بهتر است در عوض این سوسمار بتو میدهد.

اینوقت اعرابی آن سوسمار را از هنبان بیرون آورده و بر زمین نهاد سوسمار بایستاد و بجانب رسولخدای روی نهاد و هر دو گونه خود را در خاك بسود آنگاه سر بلند کرد و خداوندش گویائی در زبان بداد و عرض کرد :

« اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له واشهدان محمداً عبده ورسوله وصفيه و سيد المرسلين وافضل الخلق اجمعين و خاتم النبيين و قائد الغر المحجلين و أشهدان اخاك علي بن ابيطالب على الوصف الذي وصفته و بالفضل الذي ذكرته وان اولياءه في الجنان مكرمون وان اعداءه في النار خالدون ».

چون اعرابی این گواهی سوسمار را بر سالت مصطفى وتوحيد خدا و اوصاف امیر المؤمنین علیه السلام و پایان حال دوستان و دشمنان آنحضرت بشنید با دیده گریان و دل بریان عرض کرد ای رسولخدای من نیز گواهی میدهم بآنچه این سوسمار شهادت داد « و قدرایت و شاهدت و سمعت ماليس لى عنه معدل ولا محيص » چه من چیزیرا بدیدم و مشاهدت نمودم و شنیدم که هرگز نتوان از آن روی برتافت و بدیگر راه پرداخت و باندیشه گزیر و گریزی برآمد.

« ثم اقبل الأعرابي الى اليهود فقال ويلكم اى آية بعد هذه تريدون ومعجزة بعد هذه تقترحون وليس الا ان تؤمنوا اوتهلكوا اجمعين فآمن اولئك اليهود كلهم فقالوا عظمت بركة ضبك علينا يا اخا العرب ».

از آن پس آن اعرابی بجماعت آن یهود که حضور داشتند روی آورد و گفت وای بر شما بعد از این معجزه بزرگ و آیت جلیل که دیدید دیگر چه میجوئید و چه اندیشه بیرون از رویت و تأمل و انصاف پیشنهاد میکنید و از آن بیرون نیست بعد از دیدار این آیت و معجزه یا ایمان بیاورید و بسلامت و عافیت دنیا و آخرت کامکار شوید یا بهلاکت ابدی و ضلال سرمدی دچار گردید پس تمامت

ص: 357

آن جماعت یهود ایمان آوردند و گفتند ای برادر اعرابی همانا برکت و میمنتسوسمار تو بر ما عظیم گردید.

« ثم قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يا اخا العرب خل الضب على ان يعوضك الله عز وجلعنه ما هو خير منه فانه ضب مؤمن بالله و برسوله و بأخ رسوله شاهد بالحق ما ينبغي ان يكون مصيداً ولا اسيراً لكنه يكون مخلى سر به على سائر الضباب بما فضله اميراً فناداه الضب يا رسول الله فخلنى و ولنی تعویضه و لا عوضه »

پس از آن رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود یا اخا العرب این سوسمار را براه خود بگذار بر آن شرط که خداوند عز و جل از آنت بهتری عوض بخشد چه این سوسماری است که بخدای و رسولخدای و با برادر رسولخدای ایمان آورده و بحق و راستی گواهی داده است سزاوار نیست که شکار و اسیر گردد بلکه بايستي باختيار خود باشد و بسبب آن فضلی که خدای باو عنایت فرموده امیر سایر سوسمارها گردد .

این هنگام سوسمار عرض کرد یا رسول الله مرا بخود بگذار و عوض دادناین اعرابی در ولایت من بسپار و تو بدو عوض مده .

آنگاه اعرابی با سوسمار گفت ترا در عوض دادن چه اندیشه و پیشنهاد افتاده است گفت تو مرا بهمان سوراخ که از آنم بدست آوردی بیر چه در آنجا ده هزار دينار خسرواني و هشتصد هزار درهم است آنجمله را برگیر ، اعرابی گفت من چسازم همانا این مطلبرا از این سوسمار جماعتی که در اینجا حاضراند بشنیدند و من اکنون از راه رسیده ام و از رنج سفر رنجورم و این جماعت آسوده و تن آسانبوده اند بی گمان یکی از ایشان میرود و این زر وسیم را از آنجا میگیرد .

سوسمار گفت یا اخا العرب همانا خداوند تعالی برای تو عوض از من قرار داده است لاجرم هر کسی خواهد بر تو سبقت بگیرد و بقصد آن مال برود دچار هلاکت و نکال میشود و چون اعرابی خسته وكليل بود اندك اندك راه میرفت و جماعتی از منافقان که در حضرت رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم حاضر و بدان گفتار و کردار ناظر بودند بروی پیشی گرفتند و شتابان بتاختند و دست بسوراخ بیاختند تا مگر از آن

ص: 358

دنانیرو در همی که شنیده بودند مأخوذ دارند .

« فخرجت عليهم افعى عظيمة فلسعتهم وقتلتهم ووقفت حتى حضر الأعرابي فنادته يا اخا العرب انظر الى هؤلاء كيف امرنى الله بقتلهم دون مالك الذي هو عوض ضبك و جعلني هو حافظاً فتناوله ».

در این هنگام ماری گرزه و افعی پیچان که بسی بزرگ بود برایشان بیرون تاخت و جمله را بگزید و بکشت و بآنجا بماند تا اعرابی بیامد و با اعرابی ندا برکشید ای برادر اعرابی این مردم را نگران شو که چگونه خداوند تعالی را بکشتن ایشان فرمان داد تا آن مالیرا که عوض سوسمار تو است بتو برسد و مرا نگاهبان آن گردانید پس اکنون این مال را برگیر .

اعرابی آن دنائیر و دراهم را از آن دخمه بیرون آورد و طاقت حمل آنجمله را نداشت افعی اعرابی را ندا کرد این ریسمانیرا که بر میان خود داری بگیر و باین دو کیسه استوار ساز آنگاه طنا برا بدم من سخت بر بند چه من این دو کیسه را برای تو تا بمنزل تو میکشانم و من در آنجا خادم تو و نگاهبان مال تو هستم .

پس افعی بیامد و همواره در حراست آن مال میگذرانید « الى ان فرقه الأعرابي في ضياع و عقار و بساتين اشتراها ثم انصرفت الافعی » تا گاهی که آن اعرابی آن مال را در بهای ضیاع و عقار و باغ و بوستان بخریداری متفرق ساخت و از آن پس آن افعی باز گشت .

راقم حروف گوید: شاید پاره کوته نظران که با فهم قاصر و کندی خاطراند از قبول این گونه اخبار ومعاجيز حالت تأمل وعجز دارند اما باید بدانند که خداوند تعالی گروهیرا که بعنوان نبوت و رسالت و ولایت و امامت و وصایت و خلافت از میان تمام مخلوق خود بر می گزیند تا در قالب او روحی و نوري وعلامات و آیات و مآثر ودلالاتی مخصوص که مختص بخود آنها على مراتب شئونات نبوتهم و رسالتهم و شريعتهم و تكاليفهم في ابلاغاتهم وعنوانهم و كتابهم و قانونهم استمقرر نفرماید مبعوث نمی فرماید.

ص: 359

چه اگر بعثت یابند و اوصاف و اخلاق و اعمالی از ایشان ظاهر نشود که از حد امثال و اقران خودشان از جنس بشر و قدرت آنها خارج نباشد و مردمان از اتیان بمثل آن عاجز و بیچاره نمانند ابد امحکوم و مطیع و مرید ایشان نگردند و جز اسباب افتضاح و رسوائی مبعوثین و خنده مردمان و آزار و استهزاء آنجماعت نخواهد بود چگونه میتوانند بدون قدرت و لیاقت حکمران آفریدگار یزدان شوند و ایشانرا تابع مذهب و دین و قانون و آئین خود نمایند و مالك الرقاب جمله شوند .

مثلا حضرت موسی مردی شبان و بی مال و بضاعت وقوم و عشیرت مقتدر و متمول چگونه میتواند بدون آیات و دلالات و علامات و معجزاتی که جز با مأمورین آسمانی و انوار یزدانی نتواند بود بر خلقی کثیر مبعوث شود و آنجماعت را از دین و عادات قدیمیه را سخه و عقاید ثابته خود بدین و مذهب جدید خود دعوت نماید و محکوم و مطیع خود سازد و بانواع تکالیف شاقه مکلف دارد و برخلاف میل و آراء همه عنوان نماید و خون غیرت در ابدان آن جمع بگردش آورد و بجنگ و قتال مأمور دارد و خودش و برادرش هارون علیهم السلام باچون فرعون پادشاهی عظیم الشأن قهار مقتدر با بضاعت و استطاعت و سلطنت و مملکت فرعون بمناظره و ستيز . آید و آخر الأمر بروی غالب و قاهر شود و او را با آن جمع کثیر در بحر غرق سازد و همه کس متابعت او را واجب شمرد هرگز بدون عصا ويد بيضاء معجزاتدیگر مقبول نمیشود.

و همچنین است حالت سایر انبیاء عظام علیهم السلام و در حال هريك و بدایت امر و نهایت روزگارش نظر نمایند بر اینگونه بوده اند.

پس اگر سوسمار گواهی دهد یا افعی حراست اموال اعرا بیرا نماید یا اعرابیرا از معجز پیغمبری استعدادی پدید آید که طرف تکلم سوسمار یا افعی گردد هرگزبعید نباید شمرد.

جماعت انبیاء در جمله اشیاء متصرف هستند و در عرش و فرش و خاك وافلاك و انجم و املاك حكمران هستند و در خاتم الأنبيا شئونات دیگر است که هیچ

ص: 360

مخلوقی را نیست وانگهی منحصر بهمین داستان سوسمار که مذکور شد نیست در خورشید و ماه و بلند و پست و کلیه موجودات و ممکنات متصرف و حاکم است و باعث خلق جملگی است .

بلکه ارواح همه از طفیل روح و نور اوست حیات و ممات همه باختیار اوست چنانکه داستان سعید نام از بنی سلیم و آوردن سوسمار را بحضرت نبی مختار و گواهی سوسمار بوحدت خدا و رسالت مصطفی و شهادت طفل یکروزه از قبیله يمامه برسالت آنحضرت و سخن گفتن آهو با آنحضرت و سخن کردن کوه و پیغام دادن بتوسط عقيل بن ابيطالب بحضرت ختمی مرتبت و تكلم شتر و گرگ در حضور جماعت و سلام کردن درخت بآ نحضرت و تسبیح سنگریزه و بسخن آمدن حمار و گواهی مار و سنگ و کلوخ و دیوار خانه عباس و گوساله و گواهی دادن و نالیدن ستون خانه و شمشیر شدن چوب در دست عکاشه و بدل شدن در هم بدینار و اخبار از مغیبات و شفای مرضی و زنده ساختن اموات و سایر معجزات و گواهی دادن کودکی دوماهه که بر گردن مادرش بود بر سالت آنحضرت و نام بردن پدر آنحضرت عبدالله علیه السلام را و این داستان را مولوی معنوی در مثنوی بنظم آورده و میفرماید:

هم از آن ده يك زنی از کافران *** سوی پیغمبر دوان شد ز امتحان

پیش پیغمبر در آمد با خمار *** کودکی دوماهه زن را در کنار

گفت كودك سلم الله عليك *** یا رسول الله قد جئنا اليك

ما درش از خشم گفتش هین خموش *** کیت افکند این شهادت را بگوش

گفت حق آموخت و انکه جبرئیل *** در بیان با جبرئيلم من رسیل

تا آخر داستان پس نمایش این گونه غرائب از انبیاء و ائمه واولياء بلکه محبان حقیقی ایشان و اولیای ایشان که در شمار نواب ایشان هستند چه محل استعجاب است اگر ما بایستی در این در عجب شویم این عجب در وجود خودما که یکی از آنجمله صفت تعجب است است بیشتر است.

مگر جز آب و خاک هستیم کدام وقت آب به تنهائی پاخاک به تنهائی یا

ص: 361

باد یا آتش به تنهائی سخن کرده اند و حرکت نبانی و حیوانی داشته اند یا اگر خشت و سنگ و آهن شده اند یا نبات و شجر گردیده اند دارای رتبت حیوانی گردیده اند یا کدام حیوان بجز انسان دارای زبان گویا و فهم رسا بوده است .

کدام وقت آب دیده است و خاک شنیده است و باد بوئیده است و آتش لمس نموده است چون ملامسه حیوان و انسان کرده است یا نباتات شنیده و دیده و سوده و بوئیده است کدام وقت سایر حیوانات غير ناطق بگوهر عقل و نور دانش و فهم و فکر و خیال دور و اندیشه گوناگون برخوردار شده است پس آنچه در وجود انسان وذات والا صفات او بودیمت رسیده از آن نور عقل و گوهر روح انسانی نشان و نفس ناطقه است و این هم در طبقات مخلوق متفاوت است از صادر اول تا بپایان در هر ذی نطقی مقداری عطا شده است و هيچيك را آن استطاعت نیست که از حیز خود تجاوز کنند .

خاکیان با خاکیان و افلاکیان با افلاکیان و املاك با املاك و عرشیان با عرشیان و انوار با انوار بر حسب مراتب استعداداتی که خدای بایشان عطا فرموده است معاشر هستند و هيچيك و هيچ طبقه را آن استعداد و آن قدرت روح نیست که بتواند از محل خود ذره تجاوز نماید .

این است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید در شب معراج در هر آسمانی با پیغمبری ملاقات کردم و در آسمان دیگر با پیغمبری دیگر و چون از چهارم آسمان بر میگذرد دیگر نامی از پیغمبری نمیبرد تا گاهی که فاصله در میان خدای و او نمی ماند و جز علي اه و نطق علي و دست علی علیه السلام را نمی نگرد.

زیرا که چون خودش صادر اول و خاتم انبیاء و روح اول و عقل اول و نفس كل است البته تمام عقول و نفوس وارواح و انوار و نفوس در تحت انوار و اسرار اوست و چون علي علیه السلام ولى خدا و نفس و روح و دور آنحضرت و خاتم الأولياء والأوصياء و با آن حضرت از يك نور است بر تمام ممکنات افضل و اقدم است .

از این است که در این توصیفی که برای اعرابی از حضرت ولایت مآب

ص: 362

میفرماید و هر صفتی بزرگ و نامدار که در پیغمبری مرسل و اولی العزم و صاحب شریعت ، کتاب موجود بود جملگی را بولی اعظم خدا منسوب میدارد.

این نیز تشبیه است که علی علیه السلام را بوجود مبارك خودش همانند میفرماید چنانکه در کتب تواریخ و سیر باین مطلب اشارت رفته است و صفات و محاسن شیم و خصال مخصوصه پیغمبران عظام بزرگوار را از حضرت آدم علیه السلام تاعيسي بن مريم صلوات الله عليهم را که نام بردار شدند بعلاوه حسن و جمال یوسف و صبر و حسن ظن یعقوب را بآن حضرت رسالت آیت نسبت داده اند .

و از این جا معلوم میشود که آنچه را که پیغمبر داشته علی علیه السلام داشته و كنفس واحده بودهاند چنانکه میفرماید : « على مني و انا من علي ».

پیمبر بگفتا بصوت جلى *** علی از من است و منم از علي

بلکه میتوان گفت مکالمات جماعت یهود و حضور اعرابی و کیفیت سوسمار برای همین بود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را از فضایل و مناقب و شئونات علي بن ابيطالب علیه السلام مذکور فرماید و مردم جهود و اعرابی مسلمان شوند و مسجل و مشخص فرماید که باید کسی خلیفه و وصی من و ولی خدا باشد که دارای اخلاق و اوصاف من و خصال حمیده تمام پیغمبران باشد .

و هر کس دارای این مراتب و افضلیت و جلالت و لیاقت نباشد نباید مدعی مقام خلافت گردد و اگر چنین ادعائی نماید مرد مرا بضلالت می افکند و برخودش و بر خلق خداوند قهار ظلمی روشن تا قیامت روا داشته است و در رستاخیز نیز مسئول خدا و دین خدا و خلق خدا و رسول خدا و ملائکه ارض و سما خواهد بود .

و نیز در تفسیر برهان در ذیل آیه شریفه « وما قدروا الله حق قدره » از محمد ابن عیسی بن عبيد مسطور است که گفت از حضرت ابی الحسن علي بن محمد عسكرى علیهما السلام از معنی این قول خداي تعالى « والأرض جميعاً قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه » پرسیدم و اصل آیه شریفه این است «و ما قدر والله حق قدره والأرض جميعاً قبضته يوم القيمة والسموات مطويات بیمینه سبحانه و تعالى عما

ص: 363

يشر كون ».

و تعظیم نکردند و بزرگ نداشتند خدایرا در نفوس خود چنانکه درخور عظمت و بزرگي اوست . در خبر است که جبرئیل در حضرت رسول خدای عرض کرد یا ابا القاسم چگونه کفار نسبت عجز بحضرت سبحان میدهند و تعظیم او را فروگذار مینمایند و حال اینکه در روز قیامت این هفت آسمانرا بر انگشتی نهد و این هفت زمین را بر اصبعي وجبال را برانگشتی دیگر و سایر مخلوق را بر دیگری و جملگی را بحرکت در آورد و فرماید منم پادشاهی که بر تمامت اشیاء غالب مطلق هستم . آنحضرت از این کلام تبسم فرمود بعد از آن جبرئیل این آیت را که مرقوم شد بر آن حضرت بخواند که میفرماید : تمامت زمین در روز بازپسین در قبضه اختیار او باشد و همۀ آسمانها در پیچیده بدست قدرت اوست و بلند است قدر او از آنچه شرک میآورند باو و آنرا شريك وی می سازند .

بالجمله امام علي نقى علیه السلام فرمود « ذلك تعيير الله تبارك و تعالى لمن شبهه بخلقه الا ترى انه قال و ما قدروا الله حق قدره » این سرزنش و نکوهش است که خداوند تبارك و تعالی در حق کسی میفرماید که خدای را بمخلوق خودش همانند میخواند آیا نمیبینی که خدای فرمود و تعظیم نکردند و بزرگ نداشتند خداي را چنانکه شایسته تعظیم کردن و بزرگ داشتن است.

« اذ قالوا ان الارض قبضته يوم القيمة والسموات مطويات بيمينه كما قال الله عز وجل و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شيء ثم نره نفسه عن القبضة واليمين فقال سبحانه و تعالى عما يشركون ».

میفرماید بعد از آن خدایتعالی تنزیه نمود نفس خود را از قبضه و یمین و فرمود برتر و بلندتر است از آنچه مشرکان گویند و نسبت دهند چه این نسبت در خور جسم و مرکب است .

و هم در آن کتاب در تفسیر آیه شریفه «فلما ذاقا الشجرة » چون آدم و

حوا علیهما السلام از شجره منهيه چشیدند، مسطور است که موسی بن محمد بن علي از برادر

ص: 364

گرامی گوهرش حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام پرسید از این شجره فرمود «الشجرة التي نهى الله آدم و زوجته ان يأكل منها شجرة الحسد عهد اليها الاينظرا الى من فضل الله عليه و على خلائقه بعين الحسد ولم يجد له عزماً ».

آن شجره را که خدای تعالی نهی فرمود آدم و زوجه او حوا را که از آن نخورند درخت حسد بود خدای تعالی با ایشان عهد و پیمان بر نهاد که بآنکس و مقام آنکس که خداوند او را بر آدم افزونی داده بنظر حسد نشگرند و مرآدم را عزمی نیافتند.

و هم در آن تفسیر در آیه «واعلموا أنما غنمتم من شيء فان الله خمسه» الى آخرها از ابراهیم بن محمد مروی است که بحضرت ابی الحسن ثالث مكتوبى بعرض رساندم و سئوال کردم از آنچه در ضیاع واجب است در جواب رقم فرمود « الخمس بعد المؤونة ، دادن پنج يك است بعد از مؤنه میگوید در این مسأله با اصحاب خودمان مناظره نمودیم گفتند مؤنه بعد از آنچه سلطان میگیرد میباشد و بعد از مؤنت مرد است يعني بعد از آن مخارج و مالیاتی که سلطان میگیرد و مخارج مرد مونه است و بعد از آن ادای خمس باید نمود .

پس بآنحضرت مکتوب نمودیم که تو فرمودی خمس درمونه است و اصحاب مادر مؤنت و کیفیت آن اختلاف نموده اند در جواب رقم فرمود « الخمس بعد المؤنة و خراج السلطان و عیاله » چون صاحب ضیاع از این جمله فراغت یافت آنوقت باقی مانده را حساب کرده خمس آن مال را ادا مینماید.

و هم در آن کتاب در ذیل آیه شریفه «فان كنت في شك مما انزلنا اليك فاسئل الذين يقرؤن الكتاب من قبلك لقد جائك الحق من ربك فلا تكونن من الممترين.»

پس اگر تو در شك و كمان هستی بر سبيل فرض و تقدیر از آنچه ما فرستاده ایم بتو از قصص پس بپرس از آنانکه میخوانند کتاب را مراد جنس کتب است پیش از تو ، یعنی از اهل کتاب که علمای یهود و نصاری مانند عبدالله بن سلام و بحیراء راهب بدرستیکه آمد بتو بیان راست و روشن و درست از پروردگار تو

ص: 365

پس مباش از شك آورندگان و تزلزل از آنچه بر تو نازل شده است .

از محمد بن سعید ادخری که با موسی بن محمد بن علي الرضا علیهما السلام مصاحبت داشت حدیث کرده اند که موسی با او خبر داد که یحیی بن اکتم قاضی سیفی مکتوبی بدو نمود و از مسئله چند پرسش کرد از جمله این بود که با من خبر بده ازین قول خدای عز وجل" « فان كنت في شك مما أنزلنا إليك فاسئل الذين يقرؤن الكتاب من قبلك » مخاطب باین آیه کیست اگر مخاطب پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است بایستی در

آنچه خدای عز وجل بد و نازل فرموده است بشك رفته باشد ، و اگر مخاطب دیگری است لازم میشود که قرآن بر دیگری نازل شده باشد؟

موسی میگوید : در این امر با برادرم حضرت امام على نقي علیه السلام سخن در میان آوردم ، یعنی خودم در جواب عاجز ماندم فرمود : أما قول خداى « فان كنت في شك مما أنزلنا إليك فاسئل الذين يقرؤن الكتاب من قبلك » مخاطب باين آيه شریفه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است « ولم يكن في شك مما أنزل الله عز وجل ولكن قالت الجهلة كيف لا يبعث لنا نبينا من الملائكة إنه لم يفرق بينه وبين غيره في الاستغناء عن المأكل والمشرب والمشى في الأسواق ولك بهم اسوة ».

رسول خدای از آنچه خداوند عز جل بدو نازل فرمود درشك وريب نبود لكن جماعت جهال و نادانان گفتند چگونه است که خدای تعالی برای ما پیغمبری از فریشتگان نفرستاده چه این پیغمبران را از حیثیت بی نیاز بودن از خوردنی و آشامیدنی و راه پیمودن در کوی و برزن و بازار فرقی با دیگران نیست و تو نیز با ایشان پیرو هستی، یعنی تورا با ما فرقی نیست و استغنائی از آنچه ما بآن حاجتمند هستیم نداری و همان حاجات که ماراست تراست و فزونی و تفاوتی با ما نداری تا حتماً متابعت و مطاوعت تو را بر خود واجب شماریم .

اما اگر از ملائکه پیغمبری بر ما انگیزش جستی چون از جنس ما نبود و از این جمله مستغنی بودند زودتر بمتابعت او و قبول تكاليف و ابلاغات او اندر می شدیم و از صميم قلب قبول میکردیم و او را بمبدأ كل نزديك و از امثال خودمان

ص: 366

جدا میدانستیم .

« فاوحی الله عز وجل إلى نبيه فاسئل الذين يقرؤن الكتاب من قبلك

بمحضر من الجهلة هل بعث الله رسولاً قبلك إلا وهو يأكل الطعام ويمشي في الأسواق ولك بهم أسوة ».

پس خداوند در جواب گروه جهال به پیغمبر خود صلی الله علیه وآله وسلم وحی فرستاد که پس بپرس از آنانکه میخوانند کتب آسمانی را پیش از تو مراد علماي يهود و نصرانی هستند در حضور این جماعت جهال که اینگونه جهال که اینگونه سخنان جهل آمیز مینمایند آیا هرگز خدای تعالی پیش از تو پیغمبری فرستاده است جز اینکه طعام میخورده است و در بازارها چون دیگران را هسپار میشده است و ترا با آن پیغمبران گذشته در این صفت پیروی میباشد .

« وإنما قال وإن كنت في شك ولم يكن ولكن ليتبعهم كما قال له « فقل تعالوا ندع أبنائنا وأبنائكم ونسائنا ونسائكم وأنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين ».

و اینکه فرمود: و اگر بشك اندری آن حضرت هرگز شك نياورده و شك نمی آورد لکن برای این چنین فرمود که با آنها همراهی جوید چنانکه خدای تعالی در امر مباهله نصارای نجران همین گونه با پیغمبرش فرمان و دستور خطاب داد و اگر پیغمبر با آنجماعت میفرمود : «تعالوا نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين» بشتابید تا مباهله کنیم و لعنت خدای را بر دروغگویان افکنیم آن جماعت برای مباهله حاضر نمی شدند .

لاجرم فرمود: بیائید تا ما بخوانیم پسران خود و شما بخوانید پسران خود را و ما بخوانیم زنان خود را و شما بخوانید زنان خود را و ما بخوانیم آنان را که بمنزلة لفس ما هستند و شما نیز چنین کنید آنوقت مباهله کنیم و لعنت خدا را بر آنان که دروغ گوی هستند مقرر داریم.

و این سخن را اینگونه فرمود تا حمل بر غرض وتشويش طرف برابر نیاورد

ص: 367

و حال اینکه خدای میدانست که پیغمبر او که ابلاغ رسالتش را میفرماید از دروغگویان نیست « و كذلك عرف النبي أنه صادق فما يقول ولكن أحب أن ينصف من نفسه ».

و هم چنین پیغمبر میدانست که در آنچه میفرماید از روی صدق و راستی است لکن دوست همی داشت که در حق خود با نصاف رود ، یعنی طرف برابر را در آن مخاطبه بالفعل بالصراحة كاذب نگوید تا موجب تنفر نشود .

عبد حقير كثير الزلل والتقصير عباسقلى مؤلف كتاب گوید: بدیهی است که رسول خدای و اوصیای او صلوات الله علیهم که قرآن ناطق و مقدم بر قرآن وحامل و ناقل و مفسر و مؤل قرآن و عالم بر تمام علوم و احوال و ما كان و مايكون و اعرف تمام ممکنات بمغیبات و شئونات ومعارف إلهيه و کلیه موجودات هستند هرگز دستخوش ظلمات شك وشبهت وغمرات تردید وریب نمی شوند .

و اگر گاهی در کاری طفره آورند طفره عالم است که نظر بحکمت و مصلحت و علتی دارد چنانکه در همین مورد بواسطه مراعات همین ترتیب و پیشنهاد گروهی مسلمان شدند و بر مراتب پیغمبر و آل او صلی الله علیه وآله وسلم اندکی بینائی گرفتند و اسباب ذلت منافقان و خفت مخالفان موجود شد.

و بسبب همین کار و کردار و امثال آن کار بجائی رسید که تا امروز که روز جگر سوز عاشورای محرم الحرام سال یکهزار و سیصد و سی و هفتم هجری و غلغله عزاداران وولوله سینه زنان و انعقاد مجالس عدیده عزاداری سبط رسول مرآت الرد والقبول جكر كوشة بتول ظمآن لدى النحرين ملاذ الخافقين معاذ النشأتين شهيد الفريقين قتيل العرافين حضرت أبي عبد الله الحسين روح من سواه فداء در دارالخلافه طهران و دیگر بلاد ایران و امصار ، مسلمانان و شیعیان صفحه جهان معتقد و افغان مردمان و عزاداران با اواع گوناگون بعرصه کردون میرسد عموم مسلمانان خاصه شیعیان را از شوائب شك و نوائب ریب گردی بدامان یقین نمیرسد و از برکات میامن آیات این انوار ساطعه از ظلمات سوء گمان بیرون

ص: 368

تاخته اند و باشعه انوار ولایت از این گونه تردید و غوایت آسوده اند تا چه رسد بآنکس که میفرماید « لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً ».

و آنانکه بآندرجات معارف الهیه و حق شناسی آگاهی دارند، حکمران

ماه و ماهی و روشنائی و سیاهی و علت ایجاد نور و ظلمت و تمام بریت شده اند .

و اما خوردن و آشامیدن و راه پیمودن و بیداری وخفتن و نشستن و برخاستن و زندگی و مردن ایشان که از لوازم امکان و بشریت و مخلوقیت است نیز برای این است که اگر نه چنین بودی و این صفات در انوار ساطعات و آیات لامعات مشهود نیفتادی و همان حقایق مجرده خود را می نمودند و آن صفات الهيه ومعجزات و خوارق آیا نرا می نمودند هیچ مخلوقی ایشان را مخلوق نمی شمرد و بجمله بر خالفیت ایشان تصدیق و تصریح می نمودچه آنچه در ایشان میدیدند در خود و نوع خود نمی دیدند پس چگونه ایشان را مخلوقی مانند خود میشمردند .

غریب اینست که با اینکه متظاهر باین صفات بشريه بود و « ما أنتم إلا بشر مثلنا » در السنه مردم جاری بود معذلك گروهی بسیار بخدائی ایشان اقرار مینمودند پس این حال نیز حکمتی بزرگ دارد که با اینکه ایشان جز ما مردم هستند و گوهری خاص و جوهری مخصوص و از دیگر آیات پروردگار میباشند در این گونه افعال و اعمال و صفات بشريه باما مشابهت ومعاشرت ورزند تا مخلوقیت و افتقار خود را ثابت نمایند و نموده دارند که غنی بالذات و بی نیاز و بی انباز خداوند بنده نواز است و هم بصورتی و صفاتی نمایش بگیرند و با ما مصاحبت ورزند که بتوانیم بایشان تقرب جوئیم و از وجود مبارکشان استفاده نمائیم .

لمؤلفه :

چونکه از دیدار خوراو عاجزی *** وز پی دیدش پی صدر حاجزی

نور آن خورشید کی تالی بدید *** که هزارانها خود از وی شد پدید

هم مگر اوری زخود ما را دهند *** دیده دیگر بدید ما نهند

تا از آن دیده به بینی شاه را *** اور بخش صدهزاران ماه را

ص: 369

این شعاع خود کز آن بیچاره *** وز نهیب طرقش آواره

گر بخواهی دید نور اصفیا *** تا ابد گردی اسیر صد عمی

موسی عمران که نورش صد چو هور *** بیخود از یکذره نور آید بطور

این ند كدك را که در طور اوفتاد *** از نهیب ذره نور اوفتاد

آن تجلى وان فروغ وان بريق *** از فروغ شيعتي دان ای رفیق

نور شیمه چون چنین سامان دهد *** لمعه نور نبی چون برجهد

نور خاتم نور الأنوار خدا است *** نور سبحانی زهر نوری جداست

نور پیغمبر که یزدانی بود *** کی چو نور پور عمرانی بود

ليلة المعراج شخص أحمدى *** در پي واحد شد و شد اوحدی

چون احد را جست گردید او وحید *** چون صمدراخواست آمد او فرید

چون که برتر شدز هر جاه و مقام *** مرکب وهم و گمان شد در لگام

پيك همت را بدانجا راه نیست *** ادعای معرفت برکو زچیست

پایه اش بالاتر از پرواز و هم *** سایه اش والاتر از انوار فهم

سایه اش چون بر تر است از حد فهم *** نور او چون گنجد اندر فهم و وهم

فهم نورانی چو از ظلش قصیر *** از درخشش دید ظاهر بین ضریر

گفت پیغمبر که تا هفتم فلك *** چون برفتم بد نبي و هم ملك

چون بشد برتر زهفتم آسمان *** از پیمبرها نفرمود او نشان

هر که باشد زین عناصر او پدید *** بردگر عنصر کجا تاند رسید

این عروج و این پدید و این صعود *** هست بر اندازه ترك قيود

سوزن عیسی که قیدش از جهان *** مانع آمد زان فلك گردد جهان

گر نبودی کاسه و آن سوزنش *** عرش و کرسی گشت کوی و برزنش

موسی عمران اگر طشتش نبود *** آسمان ششمین فرشش نبود

خلت وصدق براهيم خليل *** هفتمین چرخش مقامی شد جلیل

در میان هفتم و عرش برین *** فاصله گردید آن خلد گزین

ص: 370

چون بهشت از عنصر دیگر بود *** ز اخشیج دنیوی برتر بود

آنکه اصل و عنصر ش زین عالم است *** و آنکه او خاکی و در خاکش دم است

هیچ نتواند مقام خود بهشت *** بی صفا و تصفیه شد در بهشت

آن عصا و آن قمیص و آن ردا *** باز میدارد ز پرواز سما

آنچنان نور محمد پر صفا است *** که فروزنده از آن عرش و سما است

اینهمه باشد ز ترك ماسوى *** بر گسستن از همه جز از خدا

چون چنین شد آسمانها در نوشت *** زیر پایش صد سموات و بهشت

جمله پیغمبران و اولیا *** هر یکی را منزلی اندر سما

جز محمد که خداوند جهان *** از طفیلش کرد افلاك و مكان

زانکه او جز حق بچیزی ننگرید *** بنگرید اندر کسی کو آفرید

از طفیل ذات او كل وجود *** در ترقی باشد و حال صعود کند

برزخ اندر برزخی را طی کند *** ساغر وحدت همی پر می کند

چون فرو پیمود گردد مست هو *** بحر وحدت را بیابد در سبو

اینهمه از دولت پیغمبر است *** کو همه موجودها را رهبر است

گرنه او علت بدى يكتا خدا *** نا فریدی فرش و عرش و این سما

شش جهت هست از جهات ذات او *** زانکه پیوسته بنور پاك هو

فاصله چون نی میان او و حق *** بر همه موجود ها دارد سبق

چون شده مرآت نور ذی الجلال *** فارغ آمد از فنا و از زوال

نور حق چون دائماً در تابش است *** مصطفی را صد ابد پیرایش است

این ازلها وابدها پیش او *** کودکان نو رسیدند ای عمو

بس از لها کاندروبس تازه است *** بس ابدها را بدو آوازه است

این ازلها و ابدها در وی است *** خود ازل از او ابد هم از پی است

این ازلها و ابد موجود هست *** هرچه موجود اندرو محدود هست

آنکه حدش هست بیرون از حدود *** این دو نسبت اندرو هست از ابود

ص: 371

اول و آخر چو در احمد در أحمد بود *** هیچ فهمی کی بادراکش رسد

چون نداري قوت ادراك او *** دست حاجت بند برفتراك او

گر بخواهی آمد اندر جوقه اش *** دستها بگشای بر قنجوقه اش

آنکه باشد منشی هر دو جهان *** خدمتش یکسان عیان است و نهان

عرش اعلایش یکی منزل گه است *** ممکن است اما ز هر ممکن مه است

نه فلك در سایه رخشنده اش *** خور گدای تابش تابنده اش

چار انهار جنان و کوثرش *** هست يك چشمه و بحر بنصرش

آنکه زیر پی نهد افلاک را *** در نظر کی میسپارد خاک را

خاك و افلاکش بچشم اندر یکی است *** بلکه جمله ماسوایش اندکی است

خاك خاك خاك او هفت اختر است *** زیر پای پای او نه گوهر است

آنچه در پیشش عظیم و بس جلیل *** آنخداوند کریم است و جمیل

ای خداوند کریم ذوالجمال *** ای یگانه روح بخش لايزال

جان ما را روشنی بخش از صفا *** چشم ما را نور ده از مصطفی

و نیز در تفسیر برهان در ذیل آیه شریفه « من عمل صالحاً من ذكر أوانثى وهو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة، هر كس كار و كردار نیکو نماید از مرد و زن حالتیکه مؤمن باشد هر آینه زندگانی میدهیم زندگانی خوب و خوش ، از أبو الحسن حمد بن أحمد بن عبیدالله بن منصور مروی است که گفت : علي بن محمد علیهما السلام إمام همام با من حدیث نمود و فرمود که پدرم محمد بن علی با من حدیث کرد و فرمود که پدرم علي بن موسى بن جعفر صلوات الله عليهم با من حدیث کرد و گفت : سيد ما صادق علیه السلام فرمود « فلنحيينه حيوة طيبة » قنوع است ، يعني بمعنى قنوع وقناعت است .

و این مطلب موافق عقل است، چه اگر حالت قناعت باشد در همه حالت حالتی خوش والا با گنج قارون و سلطنت فریدون ناخوش است ، چه حریص بهیچ چیز اکتفا نکند و همیشه در آتش سوزناك حرص و گداز آز دچار شکنجه و گاز است.

ص: 372

و نیز در همان تفسير در ذيل آيه شريفه « إن السمع والبصر والفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولاً » بدرستیکه گوش و چشم و دل در روز قیامت مسؤل واقع میشوند از جناب عبد العظيم بن عبد الله حسنى عليه التسليم مسطور است که گفت : سید من علي بن محمد بن علي بن موسى الرضا از پدر بزرگوارش از پدران عالی مقدارش از حضرت حسين بن علي صلوات الله عليهم با من حديث نمود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: « إن أبا بكر مني بمنزلة السمع، وإن عمر مني بمنزلة البصر ، و إن عثمان مني بمنزلة الفؤاد » أبو بكر نسبت بمن بمنزلة گوش وعمر بمنزله چشم وعثمان بمنزله دل است .

میفرماید: چون بامداد دیگر در آمد بخدمت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در آمدم وأمير المؤمنين علیه السلام وأبو بكر وعمر وعثمان حضور داشتند « فقلت له يا أبت سمعتك تقول في أصحابك هؤلاء قولاً فما هو » بآنحضرت عرض کردم: ای پدر بزرگوار از توشنیدم که درباره این چند تن اصحاب خود سخنی فرمودی معنی آن چیست ؟

فرمود: بلی، آنگاه آنان اشارت کرد «فقال : هم السمع والبصر والفؤاد وسيسألون عن ولاية وسيتي هذا ، واشار إلى على بن ابيطالب علیه السلام ثم قال : إن الله عز و جل يقول ان السمع والبصر والفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولاً » فرمود ایشان هستند گوش و چشم و دل و زود است که پرسیده شوند از ولایت این وصی من و بعلي بن ابیطالب علیه السلام اشارت فرمود و از آن پس فرمود خداوند عز و جل میفرماید بدرستیکه گوش و چشم و دل همه مسئول واقع می شوند .

و از آن پس فرمود « وعزة ربى ان جميع امتي لموقوفون يوم القيامة ومسئولون عن ولايته و ذلك قول الله عز وجل و قفوهم انهم مسئولون » قسم بعزت پروردگارم تمامت امت من در روز قیامت باز داشته آیند و از ولايت علي بن ابيطالب مسئول و پرسیده آیند و این است قول خدای عزوجل که می فرماید این جماعت را باز دارید بدرستیکه مسئول و پرسیده می شوند .

و هم در آن کتاب در تفسیر سوره مبارکه طه در ذیل آیه شریفه « الرحمن

ص: 373

على العرش استوى » از محمد بن عیسی مسطور است که بحضرت ابى الحسن علي بن محمد عليهما السلام نوشتم ای سید من خدای بگرداند مرا فدای تو .

« وقد روى لنا ان الله في موضع دون موضع على العرش استوى و انه ينزل في كل ليلة في النصف الآخر من الليل الى السماء الدنيا وروى انه ينزل عشية عرفة ثم يرجع الى موضعه فقال بعض مواليك في ذلك اذا كان في موضع دون موضع فقد يلاقيه الهواء و يتكيف عليه والهواء جسم رقيق يتكيف على كل شيء فكيف يتكيف عليه جل ثناؤه على هذا المثال » .

همانا برای ما روایت شده است که خدای تعالی در موضعی سوای موضعی بر عرش راست ایستاده و در هر شبی در نیمه آخر از شب بآسمان دنیا نازل می شود و روایت شده است که یزدان تعالی در شامگاه عرفه فرود می آید و از آن پس بسوی موضع خودش باز میگردد و پارۀ موالی تو در این باب میگویند اگر خدای در موضعی دون موضعی باشد بایستی هوا با ذات كبريا تلاقی نماید و بروی کیفیت رساند و هوا جسمی بس رقیق است و از کمال رقت و لطافت بر هر چیز کیفیتی میرساند و با این مثال که یاد کردیم چگونه و بچه کیفیت برایزد متعال جل ثناؤه نسبت تكيف توان داد.

در جواب محمد بن عیسى توقيع مبارك حضرت امام علي نقي علیه السلام بدين گونه شرف صدور یافت « علم ذلك عنده و هو المقدر له بما هو احسن تقديرا و اعلم انه اذا كان في سماء الدنيا فهو كما على العرش والاشياء كلها معه سواء علماً و قدرة و ملكاً و احاطة » علم این امر در حضرت خداوند تعالی است و اوست تقدیر بآنچه بهترین تقدیر است.

و دانسته باش که نسبت دادن باینکه خدای تعالی در آسمان دنیا می آید مانند همان است که خدای بر عرش است و تمامت اشیاء و موجودات از حيث علم و قدرت و ملك و احاطه با حضرت یزدان بالتساوى هستند یعنی بودن با خدای باین حیثیت است نه حیثیتی که جسمی با جسمی یا حاملی با حاملی یا محصولی با محمولی

ص: 374

و جنسی با جنسی و شیئی با شیئی مانند خودش که ممکن و جسم است باشد .

حضرت ابی عبدالله علیه السلام می فرماید « کذب من زعم ان الله عز و جل من شيء اوفي شيء او على شيء » هر کس گوید و چنان داند که خدای تعالی از چیزی است یا در چیزی است یا برچیزی است دروغ گفته است چه اگر از چیزی باشد بایستی آن چیز مقدم بر خدا باشد و این مخالفت با قدمت و خالفیت دارد و حال اینکه « كان الله وليس معه شيء وهو قبل كل شيء و بعد کل شیء » و اگر در چیزی باشد محمول و جسم خواهد بود و اگر بر چيزي باشد حامل و محمول و جسم خواهد بود.

« و هو حامل الأشياء بالعلم والقدرة و الاحاطة و خالق تمام الأشياء بالمشية الازلية والارادة الابدية و هو متعال عما يوصف ويوهم و يعلم ويفهم » .

و از این پیش در این مطلب و آیه شریفه استوی احادیث کثیره و بیانات مفصله سبقت نگارش یافته است همین قدر باید دانست که « هو شيء على خلاف الاشياء » و چون برخلاف تمام اشیاء باشد همان اندازه معلوم میشود که خدای تعالی شيء است و چون بر خلاف تمام اشیاء و تمام موجودات نیز شی هستند نمیتوانند حيثيتي و كيفيتي براى خدای مقرر دارند و بذات کبریا و صفات والا سماتی که منسوب بخدای میدارند علمی و معرفتی حاصل کنند جز اینکه خدای خالق و ماسوى الله مخلوق واو محیط و ما محاط هستیم و هیچ محاطیرا بر محیط علمی و عرفانی نیست.

و حضرت ابی عبدالله علیه السلام می فرماید «الرحمن على العرش استوى » يعنى « على الملك احتوى » و نیز در جواب سائل میفرماید « الرحمن على العرش استوى في كل شيء فليس شيء اقرب اليه من شيء لم يبعد منه بعيد ولم يقرب منه قريب استوى في كل شيء » حضرت کبریا را در هر چیزی و بر هر چیزی چنان استوی و علم و احاطه است که هیچ چیزی نسبت بدیگر چیزی از دیکتر و نه از ديگري دور تر است .

و هم در آن کتاب از احمد بن حسن حسینی از حضرت علی بن محمد از پدر بزرگوارش

ص: 375

محمد بن علي بن موسی از پدر بلند گوهرش علي بن موسی الرضا از پدر ستوده سیرش موسى بن جعفر صلوات الله عليهم مسطور است که در حضرت صادق جعفر بن محمد عليهما السلام عرض کردند مرگزا برای ما صفت فرماى فرمود « للمؤمن كأطيب طيب يشمه فينعش لطيبه وينقطع عنه التعب والألم وللكافر كلسع الأفاعى ولدغ العقارب ».

مردن برای کسیکه مؤمن باشد مانند بهترین طیب و خوشترین بوی خوشی است که ببویند و از خوبی و خوشی آن بوي متنعش گردند و هرگونه رنج و دردی که در حالت زندگانی است منقطع گردد و مرگ برای جماعت کفار مانند گزیدن کردم و مار است .

و این خبر در ذیل تفسیر سوره مبارکه حج و نخستین آیه آن سوره «ان

زلزلة الساعة شيء عظيم » مذکور است .

و هم در همان کتاب تفسیر در سوره مبارکه ص در ذیل تفسیر آیه شریفه « و ما خلقنا السماء والأرض وما بينهما باطلا » إلى آخر . از علي بن جعفر كوفي مروي است که گفت از سید و بزرگ خودم علی بن محمد علیه السلام شنیدم فرمود حدیث کرد مرا پدرم محمد بن علي از پدرش رضا علي بن موسی از پدرش موسی بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن علي از پدرش علي بن حسين از پدرش حسين بن علي از پدر بزرگوارش صلی الله علیه وآله وسلم که مردی از اهل عراق بخدمت امير المؤمنين علیه السلام تشرف جست و عرض کرد ما را خبر بده که بیرون شدن ما بسوی مردم شام آیا بقضاء و قدر خداوند تعالی بود.

و امير المؤمنين علیه السلام فرمود « اجل يا شيخ فوالله ما علو تم تلعة ولا هبطتم بطن واد الا بقضاء من الله و قدر » تا آخر خبر و چون از این پیش در همین کتاب مسطور شد بتجدید آن نپرداخت.

و هم در تفسیر ابن آيه شريفه « فاخرج منها فانك رجيم » از جانب عبد العظيم ابن عبدالله حسنی مسطور است که فرمود از ابوالحسن علي بن محمد عسكرى علیهم السلام شنیدم می فرمود « معنی الرجيم انه مرجوم باللعن مطرود من مواضع الخير لا يذكره

ص: 376

مؤمن الا لعنه وان في علم الله السابق انه اذا خرج القائم علیه السلام لا يبقى مؤمن في زمانه الا رجمه بالحجارة كما كان قبل ذلك مرجوماً باللعن » معنی رجیم این است که شيطان مرجوم و سنگسار و بلعن و مطرود و رانده شده از موضع خیر است هیچ مؤمنی او را یاد نکند جز اینکه او را لعنت بكند و بدرستیکه در علم سابق از لي خداى لم يزل است که چون حضرت قائم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم خروج نماید هیچ مؤمنی باقی نمی ماند در زمانش جز اینکه شیطانرا بحجاره سنگسار کند چنانکه از آن پیش مرجوم بلعن بود.

رجم با راء مهمله مفتوحه و جیم ساكنه بمعنی سنگسار کردن است فهو رجیم و مرجوم اى مقتول رجمة واحدة رجم است و این خبر بر کیفیت حال شیطان رجیم و ملعونیت و مطرودیت از هر گونه خیر برهانی قاطع است .

و هم در آن کتاب در تفسیر سوره مبارکه زمر و آیه شریفه « فبشر عبادی الذين يستمعون القول ، الى آخرها از حضرت ابي الحسن علي بن محمد هادى صلوات الله علیهما در معنی آن در ذیل رساله که باهل اهواز مرقوم فرموده است رقم شده است و چون این رساله مبارکه را از این پیش مسطور نمودیم حاجت باعاده نمیرود .

و هم در تفسیر برهان در ذیل آیه « واما نمود فهدينا هم فاستحبوا العمى على الهدى » مسطور است که حضرت ابى الحسن ثالث علي بن محمد هادی علیهما السلام فرمود « ان الهداية منه التعريف كقوله تعالى و اما نمود فهديناهم فاستحبوا العمى على الهدی» هدایت از جانب خدا تعریف و شناسانیدن است چنانکه در حق نمود می فرماید ما ایشانرا هدایت کردیم اما خودشان کوری را بر هدایت دوست داشتند.

و در روایتی که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام وارد است میفرماید «عرفناهم فاستحبوا العمى على الهدى و هم يعرفون» و بقولى فرمود «بیناهم» شاید معنی این کلام این باشد که آنکس را که هدایت خدائی نصیب باشد چگونه ضلالترا هدایت اختیار می نماید .

لاجرم معنی این است که خدای تعالی برای ایشان مبین داشت و شناسا گردانید

ص: 377

آنچه را که موجب رضای خدای و سخط و غضب خدای میشود اما ایشان بسبب شقاوت فطرت کوری و ضلالترا بر بصیرت و سعادت برگزیدند و حال اینکه بر نتایج این حال شناسا شدند و راه خدا بر آنها مسدود افتاد.

و هم در آن کتاب سند بحضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام می رسد که از آن حضرت از قول خداوند تعالى « ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك وما تأخر » تا بيامرزد خداوند گناهان گذشته و آینده ترا پرسیدند فرمود « وای ذنب لرسول الله صلى الله عليه وسلم متقدماً او متأخراً و انما حمله الله ذنوب شيعة علي علیه السلام من مضى منهم و من بقى منهم ثم غفرها له ».

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را گناهی متقدم یا متأخر نبود و در هیچ زمان و هیچ حالی مذتب نگشت بلکه گناه شیعیان علی بن ابیطالب علیه السلام را بآنحضرت بر نهاد و محض جلالت و عظمت آنحضرت معاصی شیعیان را آمرزیده است .

و هم در آن کتاب در تفسیر سوره مبارکه نجم و آیه شریفه « وما ينطق عن الهوى ان هو الا وحی یوحی » از حضرت علی بن محمد هادی از امام زین العابدین علیهما السلام از جابر بن عبدالله انصاری مسطور است که فرمود « اجتمع اصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم في عام فتح مكة فقالوا يا رسول الله ما كان الأنبياء الا انهم اذا استقام امرهم ان يوصى الى وصى اومن يقوم مقامه بعده و يأمره بأمره و يسير في الامة كسيرته ». اصحاب پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم در زمان فتح مکه در حضرتش فراهم شدند و عرض کردند یا رسول الله سیره انبیای برگذشته چنین بود که گاهی امر نبوت و کار پیامبری ایشان استقامت و قوت میگرفت برای خود تعیین وصی و قائم مقامی از بهر خود می فرمودند و او را بآنچه تکلیف خود بود امر میکردند تا در میان امت او بروش و سیرت او کار کند .

فقال صلی الله علیه وآله وسلم قد وعدني ربي بذلك ان يبين ربي عز وجل من يحب انه من الامة بعدى من هو الخليفة على امتي بآية تنزل من السماء ليعلموا الوصى بعدى فلما صلى بهم صلاة العشاء الآخرة في تلك الساعة نظر الناس الى السماء لينظروا ما يكون

ص: 378

فكانت ليلة ظلماء لا قمر فيها .

واذا بضوء عظيم قداضاء المشرق والمغرب و قد نزل نجم من السماء الى الأرض و جعل يدور الى الدور حتى وقف على حجرة علي بن ابيطالب علیه السلام و له شعاع هائل و صار على الحجرة كالغطاء على المنشور وقد اظل شعاعه الدور و قد فزع الناس فجعل الناس يهللون و يكبرون و قالوا يا رسول الله قد نزل من السماء الي ذروة حجرة علي بن ابيطالب علیه السلام ».

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود پروردگار من با من وعده فرموده است که برای من ظاهر گرداند کسیرا که دوست میدارد که از میان است بعد از من خليفه من در امت من باشد، آیتی و علامتی را از آسمان فرود آرد تا بدانند بعد از من کدام می باشد چون رسولخدای مردمان را در آنساعت نماز عشاء بگذاشت مردمان بموجب وعده پیغمبر بآسمان نظر آوردند تا بدانند چه روی میدهد و آن شبی تاریک و ظلمانی و از فروز ماه بی بهره بود.

در این حال فروزی بزرگ و درخشی عظیم نمودار شد که مشرق و مغرب عالم را فروغان ساخت و این فروز وفروغ از ستاره درخشنده و اختری در افشنده بود که از آسمان بزمین فرود آمد و همی در خانه ها بگشت تا گاهی که بر حجره على بن أبي طالب علیه السلام توقف گرفت و مر آن کوکب درخشان را شعاعی هائل بود و بآن حجره مبارکه مانند پرده بر منشور آمد و شعاعش بر خانه ها سایه افکن گشت و مردمان بفزع و بیم در افتادند و صدا به تهليل وتكبير خداوند بلند کردند و عرض نمودند یا رسول الله ستاره از آسمان بذروة حجرة علي بن أبي طالب علیه السلام فرود آمد .

میفرماید: اینوقت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بپای خاست و فرمود « هو والله الامام من بعدي و الوصى القائم بأمرى فاطيعوه ولا تخالفوه ولا تقدموه و هو خليفة الله في أرضه من بعدي » سوگند باخدای بعد از من علي بن ابيطالب إمام ووصي قائم بأمر من میباشد پس اطاعت اوامر و نواهی او را بکنید و سر از فرمانش بر نتابید و بروی در هیچ کاری پیشی نجوئید که او بعد از من خلیفه خداوند است در زمین خدا .

ص: 379

« قال : فخرج الناس من عند رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فقال واحد من المنافقين ما يقول في ابن عمه إلا بالهوى وقد ركبته الغواية حتى لو تمكن أن يجعله نبياً لفعل ، قال : فنزل جبرئيل وقال يا محمد العلى الأعلى يقرؤك السلام إقرء « بسم الله الرحمن الرحيم والنجم إذا هوى ماضل صاحبكم وماغوى وما ينطق عن الهوى إن هو إلا وحي يوحى » . میفرماید: در این وقت مردمان از حضرت رسالت مرتبت بیرون شدند پس یکی از منافقان گفت : آنچه پیغمبر در حق پسر عمش علي بن أبي طالب می گوید بهوای نفس است و دست غوایت بروی چنگ در افکنده است که اگر آن تمكن را پیدا نماید که او را پیغمبر بگرداند چنان میکند.

پس جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای محمد! پروردگار علي اعلا سلامت ميرساند بخوان بنام خداوند بخشایند مهربان سوگند بستاره چون طلوع کند برآید یا غروب نماید و فرود آید گمراه نشد مصاحب شما ای مردم قریش و از حق عدول نکرد و خطا ننمود در آنچه بشما رسانید و بآرزوی نفس و میل طبع خود سخن نکرد نیست نطق او مگر وحی که فرود آمده میشود باو ، یعنی آنچه بآن گویا میشود از جانب یزدان سبحان است نه از رأی آنحضرت.

و ازین پیش در تحریرات سابقه بتفسیر این آیه شریفه و بیانات مفسرین و حکایاتی که راجع بفرود آمدن ستاره بخانه علي بن أبيطالب وفاطمه زهرا صلوات الله عليهما که فروغ تمام انوار از ولایت و امامت و هدایت ایشان است اشارت نمودیم .

معلوم باد ، ولايت علي وأئمه هدى صلوات الله عليهم و نبوت رسول هاشمي صلى الله علیه و آله از ازل وابد بهم متصل است و این نور را انفصالی نبوده و نیست و « أنا وعلي من نور واحد » دلالت بر همين دارد « إني تارك فيكم الثقلين كتاب الله عترتي أن يفترقا حتى يردا على الحوض » وشما كمراه نشوید تا با این دو باشید که عبارت از اور نبوت و ولایت است شاهد كافي است .

پس اگر پیغمبر در بعضی موارد برای اسکات پاره اصحاب که بفهم و

رسا

ص: 380

امتیاز ندارند با مخالفين ومنافقين و معاندين و حاسدین میفرماید باید در باب وسي" امری از آسمان برسد: یکی برای این است که میخواهد بفهماند امر وصایت منوط بحكم و تقرير خداوند تعالی است هیچکس حتی پیغمبر نمیتواند تعیین ولي ووصي وخليفه پيغمبري را که مرجع تمام مخلوق ومختار بامرونهی عموم می شود بنماید ، چه این ولی باید از جانب خدای دارای مقامات و مراتب و شئونات وعلوم و عصمتی باشد که امثالش را نباشد تا سبب ودلیل ولایت و امامت و امارت او گردد. چنانکه مثلاً صدر اعظم دولت که مختار تمام امور اهالی فلان مملکت میشود باید از انتخابات شخصیه پادشاه با هیئت جامعه دولت که در حکم پادشاه باشند منتخب باشد و پادشاه را باوصاف و اخلاق و اطوار و اسرار و دیانت و عقل و کفایت و رعیت پروری و عدالت گستری و حفظ حدود و ثغور ومنال وخرج ودخل و ترقی تجارت و فلاحت و روابط دول همجوار و علم او وغير ذلك اعتماد و اطمینان باشد .

دیگر اینکه پیغمبر خواست بعد از نمودن دلالت آسمانی شئونات علي بن أبيطالب سلام الله علیه را و درجات اطاعت مردمان را نسبت باوامر و نواهی آنحضرت مكشوف دارد .

و اینکه منافقان گفتند: اگر پیغمبر متمکن بود که علی علیه السلام را پیغمبر نماید هر آینه میکرد عجب این است که شان عالی و مقام بزرگ وارفع و اشرف از هر مقام که از آغاز آفرینش تا زمان برانگیزش از آن برتر خلق نشده است مقام خاتمیت است و خداوند آنحضرت را خاتم النبیین خوانده و آنحضرت را سید المرسلين میخوانند و خود آنحضرت میفرماید « لا نبي بعدي » .

و بعد از آنکه آن مقدار از فضايل علي علیه السلام تذکره میفرماید كه هيچيك از پیغمبران مرسل و غیر مرسل را نیست و بحسب تقدير ومشيت إلهي دبرهان عقلى چون در شریعت آنحضرت حدود تكاليفيه و أحكام إلهيه بحد كمال ظاهر شد دیگر ظهور هیچ پیغمبری جایز نخواهد بود چگونه اگر برای رسول خدا تمکن بود علی علیه السلام را پیغمبر میساخت؟ مگر نبوت و ولایت جز از جانب حضرت الوهيت

ص: 381

میشود مگر بر رسول خدای مشتبه بود ؟!

دیگر اینکه کدام يك از انبیای عظام بمقام و رتبت علي بن ابيطالب علیه السلام نایل شدند ؟! و اگر أمير المؤمنین را با همین اوصاف و جلالت مقام نام پیغمبری میگذاشتند غرابتی داشت یا بر شرف و فضل آن پیغمبران دیگر نمی افزود که حضرت ختمی مرتبت در آرزوی این امر باشد ، خداوند بر نور عيون بصيره وقلوب خبيره بيفزايد.

و هم در آن تفسیر در سوره مبارکه فتح در آيه شريفه د ونبلو أخباركم ، وآيه كريمه « ولو شاء الله لا نتصر منهم » وامثال آن که در قرآن وارد است از أبو الحسن علي بن حمد هادي سلام الله عليهما در ذيل رساله که باهل اهواز رقم فرموده بمعنی اختیار است و چون مشروحاً یاد کردیم در اینجا طرداً للباب بهمین مقدار كافي است .

و نیز در تفسیر برهان در تفسیر سوره هل أتی در ذیل آیه شریفه «و ما تشاؤن إلا أن يشاء الله ان الله كان عليماً حكيماً» سند بحضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله عليه میرساند که فرمود « إن الله تبارك تعالى جعل قلوب الأئمة موارد لا رادته و إذا شاء شيئاً شاؤا و هو قوله : و ما تشاؤن إلا أن يشاء الله » خداوند تعالى دلهای ائمه هدی را موارد اراده خود فرمود و هر وقت بخواهد چیزی را ایشان میخواهند و این است قول خدای تعالی که میفرماید نمی خواهید مگر آنچه را که خدای بخواهد و از این پیش باین آیه شریفه و تفسیر و بیان آن مشروحاً سبقت تحریر گرفت.

و هم در آن کتاب در تفسیر سوره غاشیه در ذیل آیه کریمه « ان الينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم » که حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم در تفسیر آن میفرمایند روز قیامت ایاب و حساب شیعیان ما را با ما میگذارد از موسی بن عبدالله نخمی مسطور است که بحضرت علي بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم عرض کردم یا ابن رسول الله بیاموز

ص: 382

بمن قولی را که بگویم آن را و بلیغ کامل باشد چون اراده و یکتن از شما را نمایم یعنی دعا و سلامی را بمن بیاموز که بلیغ و بحد کمال باشد تا هر وقت يكتن از شما را زیارت نمایم بر زبان آورم پس از آن زیارت جامعه را که برای زیارت کردن جميع ائمه علیهم السلام است مذکور می دارد و امام علی نقی علیه السلام در جمله آن زیارت جامعه میفرماید :

« فالراغب عنكم مارق واللازم لكم لاحق والمقصر فيكم زاهق والحق معكم و فيكم ومنكم واليكم وانتم اهله ومعدنه و سرائر النبوة عندكم فاياب الخلق اليكم وحسابهم عليكم وفصل الخطاب عندكم ».

هر کس از شما روی بر تابد سر از دین بیرون تاخته هر کس بملازمت خدمت و ادراک پیشگاه ولایت شما سعادت مند کردد بحق پیوسته شود و هر کسی در کار شما متعمداً کوتاهی کند هلاك و نابود گردد ، حق باشما و در شما و از شما و بسوی شما است شما اهل حق و با حق هستید و سرائر نبوت نزد شما است پس بازگشت خلق با شما و فصل الخطاب نزد شما است چون انشاء الله تعالی زیارت جامعه با شرح مبسوط مرقوم خواهد شد لطایف و دقایق این کلمات معجز سمات نيز بحير نگارش خواهد آمد.

و نیز در تفسیر برهان می نویسد در ذیل تفسیر آیه شریفه « وله اسلم من في السموات والأرض » که ابو موسى عيسى بن احمد بن عيسى بن منصور گفت امام علي بن عسکری با من حدیث فرمود و گفت پدرم محمد بن علي با من حدیث کرد و فرمود پدرم علي بن موسی با من حدیث نمود و فرمود پدرم موسی بن جعفر با من حدیث کرد و فرمود در خدمت سید ما صادق صلوات الله عليهم اجمعین بودم «اذ دخل عليه اشجع السلمى يمدحه فوجده عليلاً فجلس وأمسك ، بناگاه اشجع سلمی بخدمت آن حضرت در آمد و آن حضرت را مدح کرده بود و امام علیه السلام او را علیل و رنجور دید پس بنشست و خاموش گشت .

سید ما صادق علیه السلام از علت او بپرسید و فرمود مذکور دار آنچه را که براي

ص: 383

آن آمدی عرض کرد :

ألبسك الله منه عافية *** في نومك المعترى وفي أرقك

يخرج من جسمك السقام كما *** اخرج ذل السئوال من عنقك

خداوندت از این مرض در خواب و بیداری لباس عافیت بپوشاند و هر گونه مرض را از جسم مبارکت بیرون کند چنانکه ذل سئوال را از گردنت بیرون ساخت .

آن حضرت فرمود با غلام « ايش معك » ای غلام چه چیز با تو است فرمود چهارصد در هم فرمود: این دراهم را بأشجع بده میفرماید اشجع آن دراهم را بگرفت و شکر نمود و روی برتافت فرمود او را برگردانید .

پس عرض کرد ای سید من سئوال کردم و بمن عطا کردی و مستغنی شدم پس از چه روی مرا بازگردانیدی فرمود پدرم از پدرانش از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم با من حدیث کرد که فرمود « خير العطاء ما ابقى نعمة باقيه » بهترین عطاها آن چیزی است که بر جای گذارد نعمتی باقیه را بدرستیکه آنچه را عطا کردم برای تو باقی گذارد نعمت باقیه را و اينك انگشتری من است که ده هزار در هم در بهایش داده ام « فعد على وقت كذا وكذا و فك إياها ».

عرض کرد ای سید من بی نیاز و توانگر فرمودى مرا و من كثير الأسفار هستم و در مواضع بيمناك اندر میشوم پس چیزی بمن بیاموز که بر جان خود ایمن باشم فرمود چون از امرى بترسيدى ( فاترك يمينك على ام رأسك ، دست راست خود را بر بالای سرت بر آر و با صوت بلند بخون ، أفغير دين الله يبغون و له أسلم من في السموات والأرض طوعاً وكرها و اليه يرجعون ؟

اشجع می گوید چنانکه در وادی در افتادم که جماعت جن اسباب زحمت میشدند و از قائلی شنیدم که گفت وی را بگیرید من آن آیه را بخواندم پس قائلی گفت چگونه او را بگیریم و حال اینکه بآیه طیبه احتجاز جسته است.

و دیگر در تفسیر برهان نوشته است که از محمد بن احمد سند بحضرت ابی الحسن صاحب العسكر علیه السلام می رسد که بخدمتش مکتوب کردند فدایت کردم معنی قول

ص: 384

صادق صلوات الله عليه « لا يحتمله ملك مقرب ولا نبي مرسل ولا مؤمن امتحن الله قلبه للايمان » چیست؟

در جواب رقم فرمود که معنی قول صادق علیه السلام که حمل نمی کند آن را پیغمبری و نه فرشته و نه مؤمنی، این است که « ان الملك لا يحتمله حتى يخرجه الى ملك غيره و النبى لا يحتمله حتى يخرجه الى نبى غيره و المؤمن لا يحتمله حتى يخرجه الى مؤمن غيره فهذا معنى قول جدى علیه السلام ».

و این مطلب را صاحب تفسیر برهان سید جلیل نبیل سیدهاشم بحرانی که مستغرق بحار رحمت رحمانی باد در خانمه کتاب و ذیل بیان «حديثنا صعب مستصعب» رقم کرده است و چون از این پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه و بعضی مواقع دیگر بشرح و بیان آن بحد مستوفی اشاره رفته است در این مقام بهمین مقدار کفایت جست و انشاء الله تعالی از این بعد نیز در مقامات آتیه بر حسب تناسب مقام و تقاضای رشته کلام نیز در حیز نگارش و عرصه بیان خواهد رسید والله الموفق بالاتمام

بیان خلافت ابي الفضل جعفر بن معتصم بن هارون الرشيد ملقب بمتوكل على الله

در این سال چون واثق خليفه رحل اقامت بمرحله آخرت کشید مردمان با برادرش جعفر بن معتصم ملقب به متوكل على الله و مکنی با بی الفضل بخلافت بیعت کردند « وهو جعفر بن محمد بن هارون بن محمد بن عبد الله عمد ذى الثفنات بن على السجاد بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب ».

طبری و جزری در تاریخ خود می نویسند که جماعتی حدیث کردند که چون واثق بدیگر جهان سفر کرد احمد بن ابی دواد قاضي القضاة وايتاخ و وصيف و عمرو بن فرج و ابن زيات والوزیر احمد بن خالد بسرای خلافت مدار حاضر شدند

ص: 385

و هزیمت بر بیعت با عمر بن واثق که غیر بالغ وامرد بود بر نهادند و دراعه سیاه بر تنش بپوشیدند و قلنسوة رصافیه بر سرش بر نهادند و دیدند سخت صغیر و خورد سال است .

وصیف ترکی روی با نجماعت آورده گفت مگرنه از خداي بترس اندرید که همی خواهید کودکی با این خوردی سال و سستی بال را بخلافت بر آورید و حال اینکه نمیشاید با او نماز گذاشت یعنی بسال بلوغ نرسیده چون این سخن بگذاشت سخن در میانه پدید آمد و از هر طرف بمناظرت و محاورت پرداختند تا مگر کدام کس را بخلافت منصوب دارند .

از یکی از کسانیکه با این جماعت مذکور بسرای خلافت دستور حضور یافته بود حکایت کرده اند که گفت از آنجا که در آنجا بودم بدانجا که جعفر متوکل همانجا جای داشت گذر کردم و بدیدم که تن در قمیصی و سروالی داشت و با ابناء اتراك نشسته و از هر در سخن پیوسته بود چون در من بدید گفت کار خليفتي بر چه کسی تقریر گرفت گفتم هنوز که بجائی منتهی نگشته و رشته سخن انقطاع نپذیرفته است و چون زمانی برگذشت در طلب او بر آمدند بغا الشرابی این خبر بدو بگذاشت و او داشت در طلب او بر آمدند بغا الشرابی این خبر را بیاورد.

جعفر گفت از آن بر اندیشم که واثق هنوز نمرده باشد جعفر را بلاشه واثق مرور دادند و چون واثق را بدید که آن چنان پادشاهی قهار که از شدت بخش وقوت اندیشه مانند شیر در بیشه در جامه نمی گنجید از لطمه قهر دهر در لباسی در هم پیچیده و در گوشه افکنده شده تو گوئی که هرگز بعالم نبود جعفر قوى القلب شد و با اطمینان خاطر وطمأنينه برفت و با کبریای خلافت برو ساده امارت بنشست .

احمد بن ابی دواد که قاضی القضاة مملكت بود جامه دراز و طويله سلطنت نشان بدو بپوشانید و عمامه خاصه خلافت بر سرش در پیچید و پیشانی او را ببوسید و با زبان فصیح و بیان رزین گفت السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله وبر و چون از این کار بپرداختند جنه واثق را غسل بدادند و بروی نماز بگذاشتند و از

ص: 386

خاکش در خاك منزل ساختند و چون از آن امر پرداختند کوئی هرگز بوائق وثوقی نداشتند بلکه او را ندیده و نشناختند بلی -

لمؤلفه :

چنین است کرد کار چرخ و مدار *** بخيره امیدی بعهدش مدار

یکی روز تاج شهی برسر است *** دگر روز آن سر بود رأس دار

وثوقت چه باشد بر این دهر دون *** که واثق بسی کشته و شهریار

توکل چه داري بر این دور چرخ *** که صدها متوکلش خوار و زار

پس از فراغت از دفن واثق فوراً بدار العامه باز آمدند و جعفر را که هنوز ملقب بمتوكل نبود و بیست و شش سال عمر داشت بخلافت بنشاندند و متوکل در همان روز دست بعطا برگشود و رزق و روزی هشت ماهه لشكريانرا بداد وكتاب بیعت و خلافتش را محمد بن عبد الملك زیات بر نگاشت و در این وقت تولیت دیوان رسائل را او داشت .

و چون از این کار نیز فارغ شدند در امر اختیار لقب اجتماع کردند تا

جعفر را بچه لقب ملقب دارند ابن الزيات گفت لقب وی را المنتصر بالله می گذاریم مردمان نیز بجمله تصدیق نمودند و هيچ شك نداشتند که بهمین لقب ملقب خواهد بود .

بامدادان پگاه قاضی احمد بن ابی دواد که ابن زیات را از اضداد با عناد بود بخدمت جعفر بشتافت و گفت لقبی بخاطرم خطور کرده است که امیدوارم بخواست حضرت ذى المنن موافق وحسن باشد و آن المتوكل على الله می باشد .

جعفر را خوش افتاد و با مضايش فرمان داد و محمد بن عبدالملك امير ديوان رسائل را حاضر ساختند و بفرمود در ارقام و احکام و فرامين ومكاتيب وعناوين خلیفتی همین لقب را بر نگارند پس مکاتیب متعدده در این باب بعمال وضباط و حکام و غيرهم باين نحو بنوشتند و بفرستادند :

ص: 387

« بسم الله الرحمن الرحيم امرا بقاك الله امير المؤمنين اطال الله بقاء. ان يكون الرسم الذى يجرى به ذكره على اعواد منابره و في كتبه الى قضائه وكتابه و عماله و اصحاب دواوينه وغيرهم من سائر من أجرى المكاتبة بينه وبينه من عبد الله جعفر الامام المتوكل على الله امير المؤمنين فرأيك في العمل بذالك و اعلامي بوصول كتابي اليك موفقاً ان شاء الله ».

از سعید صغیر مذکور است که پیش از آنکه متوکل بر سرير خلافت جای کند باسعید و جمعی که با او بودند گفت که چنان در خواب شکر پاره سلیمانی از آسمان بر او افتاد و بر آن نوشته بودند المتوکل علی الله و تعبیر این خوابرا از ما بخواست گفتيم ايها الأمير اعزك الله سوگند با خدای تعبیر آن خلافت است و این خبر بواثق رسید بخشم آمد و سعید و جعفر را بزندان فرستاد و بواسطه این جواب بر جعفر تنگ گرفت .

در تاريخ الخلفا مسطور است که متوکل چون آنخواب بدید که جعفر المتوكل على الله بر آن رقم شده بود و چون خلیفه شد و مردمان خواستند او را لقبی دهند والمنتصر را اختیار کردند خواب خود را با احمد بن ابی دواد بگفت و احمد آن را موافق دید لاجرم همان لقب را امضا کرده بآفاق و اطراف رقم کردند .

این همانا اگر واثق را دور اندیشی کامل موافق بود چرا این کار کرد، اگر این خواب از رؤیای صادقه بود البته از آنچه خدای مقدر کرده گریز و گزیری نیست و اگر تمام خلق جهان بر خلاف روند کاری از پیش نبرند و بدیگر مقصود نروند و موجب بغض و كين متوكل و تلاقی بازماندگان واثق و مواعدت با مخالفان او ن گردید و اگر اضغاث احلام بود پس از چه بایستی او را برنجاند و بیرون از گناهی جای در زندان کند و زندگانی بروی تلخ گرداند.

طبری می نویسد چون واثق الراك را رزق چهار ماهه و برای سپاهیان و جماعت شاکریه او آنانکه جاری مجرای ایشان بود از مردم هاشمیین برزق هشت ماهه و برای مغاربه رزق و وظیفه سه ماهه امر فرمود پذیرفتار نشدند تا چرا ایشان را از

ص: 388

دیگر فروتر گرفته است .

چون متوکل این ابا و امتناع را بدانست با نجماعت پیام فرستاد که از میان هر کس در قید مملوکیت است نزد احمد بن ابی دواد برود تا احمد او را بفروشد و بحال و اختیار خود باشد و هر کس آزاد است او را أسوة جند میگردانیم یعنی در کار قسمت رزق با جند تأسی خواهد داشت ایشان رضا دادند و وصیف در حق آنها شفاعت کرد تا متوکل از آن جمله خوشنود شد و جمله را عطای سه ماهه بدادند و از آن پس با اتراك بيك ميزان و مجری بداشتند.

و در همان ساعت که واثق بمرد با متوکل به بیعت خاصه دست دادند و چون نوبت زوال آفتاب همان روز در رسید عامه ناس با او بیعت نهادند.

و در این سال محمد بن داود امیر مکه و مدینه معظمتین مردما نراحج اسلام بگذاشت و بقیه سوانح این سال در جلد اول مسطور شد.

حمد الله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده مینویسد المتوكل على الله ابوالفضل جعفر بن معتصم نهم است از عباس و دهم خلیفه عباسی است پس از مرگ واثق وصیف ترک میخواست منصب والای خلافت را با محمد بن واثق گذارد قاضی احمد بن ابی دواد چندان بکوشید تا جامه خلافت بر متوکل بپوشید و این مخالف روایتی است که از طبری و جزري مسطور شد.

بالجمله می گوید هفت نفر با متوکل بیعت کردند که بجمله از فرزندان خلفا بودند نخست حمد بن معتصم دیگر موسى بن مأمون دیگر عبد الله بن امین دیگر ابو احمد بن رشید دیگر عباس بن هادی دیگر منصور بن مهدی دیگر محمد بن واثق و سیوطی در تاریخ الخلفا هشت تن و یکی را ابن المنتصر می نویسد چه منتصر پس متوکل خلیفه شد و پسرش پسر خلیفه و نبیره متوکل است و می گوید خزاعی شاعر این شعر در هجو متوکل و واثق انشاد کرده است:

الحمد الله لا ضير ولا جلد *** ولارقاد اذا اهل الهوى رقدوا

خليفة مات لم يحزن له احد *** و آخر قام لم يفرح به احد

ص: 389

قدمر هذا ومن الذئب يتبعه *** وقام هذا فقام الشوم والنكد

نه بر مرگ نخستین هست اندوه *** اگر چه بود در هیبت چنان کوه

نه بر آینده کس گردید دلشاد *** کزورسم مروت رفت برباد

نه زاول روز خوش بود و نه آخر *** نه خرم زین و آن کهتر نه مهتر

راقم حروف گوید: از عجایب روزگار این است که یکی روز در زمانیکه شاهنشاه مرحوم جنت مکان فردوس آشیان مظفر الدین شاه اعلى الله مقامه في درجات الجنان مرحوم مبرور ميرزا نصر الله خان نائيني مشير الدوله وزیر امور خارجه دولت علیه طاب ثراه را که از رجال پسندیده خصال نیکو نيت درويش مسلك صافي ضمیر است بمقام بلند صدارت اعظم برقرار فرمود ، در مجلس صدارت حضور داشتم حضرت اشرف اعظم آقای ابوالقاسم خان ناصر الملك دام اقباله که اکنون در ممالك فرنگستان هستند و بر حسب اقبال بلند سالی چند به مقام ارجمند نیابت سلطنت عظمی نایل و نامدار وجد ایشان مرحوم مغفور محمود خان ناصر الملک همدانی از طایفه قراگوزلو طاب رمسه از کفاة رجال ووزرای با تدبیر دولت علیه و بوزارت امور خارجه و مناصب عالیه و فرمان فرمائی مملکت خراسان منصوب بودند .

و جناب مستطاب آقای آقا میرزا احمد خان نصیر الدوله که تاکنون با کمال کفایت و درایت و فضل و کمال و لیاقت بوزارت معارف و اوقاف دولت علیه منصوب و ولد ارجمند مرحوم مغفور آقای میرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله شیرازی طاب تراه که از رجال نام آور و وزرای جلیل الشأن دولت عليه و بفرمان فرمائی مملکت خراسان و قبل از آن بوزارت گمرک و تجارت و انسلاک در زمره وزرای شورای کبرای مملکت برقرار بودند .

و جناب مستطاب آقای حاج میرزا حسن خان محتشم السلطنه که از اجله وزراء و مدبرین کافی و رجال نامی با فضل و کمال و هوش نامدار دولت علیه و در این چند سال بوزارت امور خارجه و وزارت عدلیه اعظم و وزارت مالیه و وزارت داخله و پیشکاری مملکت آذربایجان منصوب آمدند و پدر خجسته سیر سیر ایشان ایشان مرحوم

ص: 390

مبرور آقا میرزا محمد صديق الملك نورى رئيس كل ادارات وزارت امور دول خارجه و دارای محامد اخلاق و دیانت و امانت و حسن منظر و لطف مخبر و مطبوع طباع بودند.

و جناب مستطاب آقای آقا میرزا عبدالله خان امين السلطان حاليه ولد مرحوم غفران مآب آقا میرزا علي اصغرخان اصفهانی صدر افخم وانا بيك اعظم دولت عليه که در مقامات عاليه وفضائل و کمالات مشهور وممدوح جمهور است.

و جناب آقای میرزا مصطفی خان مؤتمن الدوله که در شمار وزرای شورای کبری و مقامات عالیه خط و انشاء و خدام دولت جاوید آیت و فرزند وزیر عالی تدبير مرحوم مغفور میرزا سعید خان مؤتمن الملك وزير امور خارجه دولت علیه که از نمره اول وزرای فاضل عالم بلند تدبير كثير الاحاطه خوش خط خوش انشای روزگار و مربی جماعتی از رجال دولت قرار است.

و جناب مستطاب آقای آقامیرزا حسین خان دبیر الملك وزير تجارت و فلاحت و فواید دولت علیه که بهرمندی و اطلاع کامل و بصیرت نامه امور داخله و خارجه بهریاب و بچند گونه وزارت و حکومت دارالخلافه باهره و اخلاق نيكو وسلوك درویشی نایل و پسر ستوده سیر مرحوم مبرور میرزا نصر الله خان شیرازی وزیر داخله طاب ثراه که بیان حال آن مرحوم محتاج بنگارش نیست .

و جناب آقای میرزا حسین خان معتمد الملك از رجال محترم وزارت خارجه و در سلك وزرای مختار دولت علیه و هنرمندی و کفایت و زادگی آزاده مفتخر و پسر مرحوم مبرور یحیی خان مشیرالدوله وزیر امور خارجه که از قدمای وزرای جواد هوشیار کار گذار دولت عليه وبأقسام وزارتها وفرما نگذاری مملکت فارس و مصاهرت دولت علیه و برادری مرحوم مغفور حاجی میرزا حسین خان مشیرالدوله وزیر امور خارجه صدر اعظم و سپهسالار اعظم قزوینی فرزادان برومند مرحوم میرزا نبی خان امیر دیوان که بمصاهرت دولت نامدار بودند.

و مرحوم میرزا محمد علي خان قوام الدوله تفرشی وزیر مالیه پسر مرحوم میرزا

ص: 391

عباس خان قوام الدوله وزیر امور خارجه از قدمای وزرای کار گذار دولت علیه که احوال هريك در تواريخ دولت من البدايه الى النهايه مذکور است بمجلس دربار اعظم و حضور صدر اعظم مفخم در آمده شرایط تکریم و توقیر و تعظیم بجای آورده در مقامات خود جلوس و بأوامر و نواهى مصدر صدارت عظمی گوش و هوش داشتند و البته مقام صدارت عظمی محترم و محل تکریم و تفخيم تمام ابناء ملوك ورجال دولت و اطاعت تمامت اهل مملکت است.

اما این چند نفر که از وزراء و امراء فخام مذکور شدند محض آن است که مرحوم مبرور میرزا نصر الله مشیر الدوله صدر اعظم از بدایت امر مرتباً در محضر ایشان حالت تبعیت و اطاعت داشت و از اعضای ادارۀ ایشان محسوب و به تربیت ایشان دارای ترقی گردید و روزگار چنان گردش نمود که روزی بیامد و جامه صدارت عظمی به اندام این شخص بزرگ در آمد و ابناء عظام آن وزراء سابق که مربی و مروج و مطاع این صدر اعظم بودند بجمله در يك روز در مجلس او حاضر وبأمرو نهی و اطاعت فرمانش ناظر شدند.

و از این پیش نیز گاهی در باب مشروطگی دولت ایران بدو فرزند برومند این صدر معظم جناب مستطاب اشرف آقای میرزا حسن خان مشیرالدوله و جناب مستطاب آقای میرزا حسین خان مؤتمن الملك ودرجات عاليه وشئونات سامية ايشان اشارت شده است « وذلك فضل الله يؤتيه من يشاء » اگر خداوند تعالی توفیق بدهد در ذيل دولت عليه كما ينبغی بحیز نگارش می رسد.

صاحب زينة المجالس مینویسد بعد از فوت واثق خلیفه با پسرش واثق که در صغر سن بود بخلافت بیعت کنند وصیف با برغای کبیر که مهتر اتراك بود گفت شرم نمیداری که با کسی بیمت کنی که نماز در عقب او جایز نیست پس جعفر بن معتصم را از حبس بیرون آورده با او بیعت کردند.

در تاریخ اخبار الدول و آثار الاول مسطور است که بعد از مرگ واثق با برادرش جعفر بن معتصم در سر من رای در شهر ذى الحجة الحرام سال دویست و سي

ص: 392

و دویم هجری بیعت کردند سیوطی در اخبار متوکل در تاریخ الخلفاء می نویسد : المتوكل على الله جعفر ابوالفضل وزمان خلافتش را بطریق مذکور رقم میکند.

و در عقد الفريد زمان خلافت ابي الفضل جعفر المتوكل على الله را در روز چهار شنبه شش روز از شهر ذى الحجة الحرام سال مذکور نوشته است و در حيوة الحيوان مینویسد که متوکل گفت در ایام سختی رنجوری واثق سوار شدم و باز پرسش را بسرایش رهسپار گردیدم و این قصه مخالف آن حکایتی است که متوکل محبوس بود و بعد از فوت وائق و قرار داد بخلافت متوکل او را از زندان بیرون آوردند و بخلافت بنشاندند .

بالجمله می گوید چون در مرض مرگ واثق برفتم و در دالان سرای بنشستم تا بدستوری دیدار بیمار کامکار شوم بناگاه بانگ ناله و شیون مرد و زن از حرم سرای واثق بر مرگ واثق برخاست و برسوك او بگریه و زاری در آمدند در این اثنا نگران شدم که ایدان ترکی و محمد بن عبدالملك زیات در هلاکت ودمار من سخن میکنند تا چگونه ام تباه سازند عمل گفت وی را در تنور میکشیم و ایداخ میگفت او را در آبی بسی سرد و نهایت برودت میگذاریم تا از شدت برودنش سرد شود تا نشان کشتن در وی ننگرند.

و در این حال که سخنان و مواضعۀ این دو امیر کبیر و وزیر ناخجسته ضمیر را در دهلیز سرای میشنیدم و در بحریاس و آتش حرمان اندر بودم قاضی القضاة احمد بن ابی دواد که مطاع و متبع بود بر ایشان در آمد و سخنانی با آند و بگذاشت که از شدت بیمی در جان من بر جان من روان و نهایت اشتغالی که قلب مرا بچاره جوئی در فرار از آن حوزه هلاکت و دمار در سپرده بود هیچ نفهمیدم و تعقل نکردم تا چیست وچه گفت .

و در این حال که بر این حال نکوهیده منوال بودم بادامید بوزید و دیدم غلامان می شتابند و بمن میآیند و میگویندای مولای ما برخیز هيچ شك نیاوردم که همی خواهند مرا بأندرون سرای برند تا با پسر واثق بیعت کنم و از آنچه تقدیر شده

ص: 393

است از پس بیست با من بجای آورند چون داخل شدم. بر خلاف آنچه کمان میرفت با من بخلافت بیعت کردند از این حال غریب از بعضی بپرسیدم با من معلوم افتاد که احمد بن ابی دواد سبب این امر گردید و از حیز هلاکت بمسند خلافت رسانید .

و از آن پس گردش روزگار چنان گذارش گرفت که متوکل ایداخ را در آب سرد خونشر ا یفسرد ویگانه دستور را در تنور جانش را بیرمرد و این امر عجیب ترین اتفاقات و فیروزی و ظفر است محمد عبدالملك واضع تنور است انشاء الله تعالى شرحش در جاي خود و هلاکت او مسطور میشود و در ذیل مجلدات مشكوة الادب رقم فرموده ایم مسعودی و سایر مورخین نیز در زمان خلافت متوكل بنهج مذكور تعیین کرده اند .

و در این وقت که متوكل خليفه شد يك صد سال بود که از مدت خلافت خلفای بنی عباس که اول ایشان ابو العباس عبد الله بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس هاشمی و پس از وی برادرش ابو جعفر عبدالله بن محمد ملقب بمنصور و بعد از منصور پسرش ابو عبدالله محمد مهدی و بعد از او پسرش ابوحمد موسى الهادی و بعد از هادی برادرش ابو جعفر هارون الرشيد بن مهدي و پس از وي پسرش ابو عبد الله محمد الأمين : و بعد از امین برادرش ابو العباس عبدالله المأمون و بعد از مأمون برادرش ابو إسحاق عد المعتصم بالله و بعد از معتصم پسرش ابو جعفر هارون الواثق بالله و بعد از وی برادرش ابوالفضل جعفر المتوكل على الله که خلیفه دهم از اولاد عباس بن عبد المطلب است بر سریر خلافت جای کردند.

و چنانکه مذکور نمودیم در روز جمعه سوم شهر ربيع الأول سال يكصد وسي و دوم هجری در کوفه با ابوالعباس نخستین خلفای عباسی بیعت کردند و تا زمان جلوس متوكل على الله كه مذکور شد یکصد سال مدت برآمد و وی را از این حیثیت رأس المأة می توان خواند.

مسعودی در مروج الذهب ميگويد استخلاف الذهب ميگويد استخلاف متوكل على الله بعد از خلیفتی ابو العباس سفاح یکصد سال بر آمد و بعد از موت جد ایشان عباس بن عبدالمطلب

ص: 394

دویست سال طول مدت بود.

و از وقایع عجیبه و حوادث و آیات غریبه که در عصر وی روی داد و در عهد هيچ يك از خلفای روزگار بلکه در عصری از اعصار اتفاق نیفتاده و بخواست خدای مذکور میشود نیز رأس المائه است خدای داند در این يك صد سال برچه منوال سلطنت کرده اند و نتایج اعمال ومكافات اعمال ایشان چیست ؟

لمؤلفه

اینکه هستی طالب عز و جلال *** نيك بنگر چون سپاری ماه و سال

گر بحق بینی چه خوش بروقت تو *** ورنه انبانت پراز وزر و و بال

چون نه اگه بفرجامت که چیست *** پس مشو غره بر اين ملك و منال

از چه گیری هروله بر مزبله *** ای عمو چندین مبال اندر مبال

خوردنت هست و پلیدی هست و بول *** ای برادر بر چنین ثروت مبال

غایتت چون بول و غایط بیش نیست *** از چه هستت بر چنین حال اتکال

ليك تر بهر همینت آفرید *** کردگار کردگار بی زوال ذوا الجلال

گر برای آنچه حقت آفرید *** بر خوری بر میخوری اندر مال

شاه بازی هست این باز جهان *** کز بلا بنوشته اندر پر و بال

این همه خلقان کشد در زیر پر *** ذو الجلالش داده این گونه خصال

برزوال است و فتا این شاه باز *** این چنینش خواست حق لا يزال

کار عالم بر چنین خواهد گذشت *** در جنوب و مشرق و غرب و شمال

ص: 395

فهرست جلد سوم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقى عليه الصلاة والسلام

حوادث و سوانح سال 231 هجری. 2

خروج محمد بن عمر و تغلبی و سرکوبی او. 3

غارت بردن مسلمین بر شهرهای روم و مبادله اسیران جنگی 5

حوادث سال 231 در مملکت افریقا . 10

وفات این اعرابی وشرح حال او 11

وفات جمعی از بزرگان و اشاره اجمالی به شرح حال آنان . 12

وقایع سال 232 وسرکوبی شورش بنی نمیر بوسیله بغاء كبير 13

توضیحی درباره دیار بنی نمیر و آبادیهای یمامه . 19

حوادث و سوانح سال 232 هجری. 20

قحطی اندلس ، وآسيب حجاج بيت الله الحرام . 21

سیلاب و طوفان در موصل و خرابی و ویرانی آن سامان . 1

***

پاره کلمات حضرت امام علی نقی سلام الله علیه در باب توحید 22

رد اعتقاد هشام بن الحكم درباره جسم. 23

حديث يقطيني از امام جواد علیه السلام درباره خلق قرآن 24

عرضه ساختن عبدالعظیم حسنی دین خود را بر امام هادی . 25

بیانات مؤلف پیرامون حدیث حضرت عبدالعظيم . 29

تفسير آيه شريفه «والارض جميعاً قبضته يوم القيامة». 30

ص: 396

ادله داله بر حدوث اجسام ، نقل از شیخ صدوق . 32

حدیث سبخت یهودی با رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم 41

شرح حدیث «سلوني قبل ان تفقدونی» 43

حديث ذعلب يماني وسؤال از رؤیت 45

بيانات امير المؤمنين علیه السلام درباره علامات مؤمن 49

احادیث امام هادي درباره نفی صورت وجسم. 51

احادیث وارده در علم پروردگار. 54

نقل اقوال متكلمين از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 55

برخی از عقائد خرافی متکلمین در صدر اسلام 63

بیان صفات سلبيه وثبوتيه بعقائد متكلمين . 69

وضیح دیگری در حدیث «سلونی قبل ان تفقدونی» 79

بيانات ابن ابی الحدید پیرامون اخبار غيبية امير المؤمنين 80

شرح حدوث ذاتی وحدوث زمانی 93

***

وفات هارون ابو جعفر واثق خليفه عباسی در سال 232 97

علت مرگ واثق خلیفه و کندن سوسمار چشم او را 99

مدت عمر وخلافت واثق و مدفن او در بغداد 103

شمایل ابو جعفر واثق و نقش خانم او . 105

وزراء دربار و در بانان و شعرای مخصوص او . 106

زنان و فرزندان واثق ، پاره اوصاف و اخلاق او 107

متابعت واثق از پدرش درباره محنت به خلق قرآن 108

قتل احمد بن نصر خزاعی در مورد خلق قرآن بدست واثق . 112

حکایات ابو جعفر واثق با اطبای عصر و مفاوضات آنان 116

مناظرة شيخ بدوي با قاضي القضاة واثق 119

ص: 397

بحث ومناظرة طبيبان در حضور واثق خليفه 125

سخنان حنين بن اسحاق طبيب با واثق . 129

حكايات ابوجعفر واثق بانديمان ومجالسان 132

داستان محمد رصافی کاتب و کارگزار واثق 135

سؤالات ابو تمام طائی شاعر مشهور از مرد اعرابی 137

خواب دیدن ابو جعفر واثق از شکافتن سد ذوالقرنين 141

دستور واثق به بازدید از سد ، و مأمور شدن جمعی بدانسامان 142

تحقیق در كلمه يأجوج و مأجوج 147

شرح ساختمان سد ذوالقرنین از کتب داستان و تاریخ 149

معنى جريش و کر کندن وعجائب خلقت آن 156

نقل اقوال و خرافات در بارۀ يأجوج ومأجوج و ذوالقرنین 196-160

اشاره بحدیث امیرالمؤمنین علیه السلام وسیر آفاق در کوه قاف 182-194

برخی حوادث و برخوردهای واثق خلیفه باعمال و کارگزاران 196

قرنا كواكب سته سیاره در برج دلو 203

شرح حال خالد بن سنان عیسی 207

نامه امام جواد علیه السلام به واثق خليفه عباسى 209

شرح «لا يهلك على الله الا من قلبه مرت». 210

پاره از اشعار ابو جعفر واثق خليفه عباسى 213

معشوقه های خلیفۀ عباسی واثق . 217

حکایات واثق با سرودگران و خوانندگان و ترانه سرایان 219

ترانه سازی و ترانه سرائی دائق و ساختن دستگاه های مختلف 221

اسحاق بن ابراهیم موصلی در بزم وائق و سمایت مخارق 227

شرحی از بذل و نوال واثق خلیفۀ عباسی 233

مقايسه مؤلف میان شعرای قدیم وجديد 235

ص: 398

شرحی از ساخته های واثق در فن غناو ترانه سرائي . 243

حسين بن ضحاك در خدمت خلیفه واثق و عطای او 257

حکایت واثق با فریدۀ مغنیه و بعضی از اشعار و کلمات او . 271

شرح دیگری از مجالس بزم و شراب و ترانه سرائی او 279

شرح حال محمد بن حارث بسخنی سرودگر دوران وائق . 301

شرح حال قلم صالحیه از زر خریدان واثق 304

شرح حال ابو تمام حبیب بن اوس طائی و اشعار او 308

مقایسه اشعار ابونواس و اشعار ابو تمام طائی 319

شمه از اخبار و احکام که از امام هادی وارد شده است 320

حديث «بنى الاسلام على خمس» وشرح علامه مجلسى . 321

شانه کردن با عاج ، بوئیدن گل ، احکام استحاضه 323

احاديث كفن و دفن میت و آداب عزاداری . 325

نماز درخز مغشوش ، وسمور ، و پشم خرگوش . 327

حکم نماز خواندن در ریگزار و بیابانهای الهاك . 329

خواص انگشتری فیروزه ، معجزات امام هادی 331

داروي جراحت ، شیر دادن بزغاله بوسیله نسوان 332

خواص حجامت خوردن انار ، بادنجان ، علاج کند دهان . 333

حدیث آن سرور در اختیارات ایام و دعای آن . 334

بيانات مؤلف پیرامون دعای وارده در استقبال کارها 338

شرحی از جنگ بین الملل اول دوران مؤلف 345

ابتدای جلد دوم از نسخه اصلی مؤلف 347

نقل از تفسیر امام عسکری درآية « من يتبدل الكفر » . 348

شرح حديث « انا مدينة العلم وعلي بابها ». 351

ص: 399

بیانات مؤلف پیرامون این حدیث 355

گواهی سوسمار بر سالت حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم 357

بيانات مؤلف پیرامون این حدیث 359

شرح آيه « السموات مطويات بيمينه » . 364

پاسخ اشکالات زنادقه بر قرآن مجید . 367

تفاسیر وارده از آن سرور و تاویلات آن 373-384

بيان خلافت ابوالفضل متوكل على الله عباسی و بیعت با او . 385

كيفيت ملقب شدن به متوكل على الله 388

بذل و نوال متوکل در ابتدای امر خلافت 389

شرحی از رجال دربار مظفر الدین شاه قاجار 391

ص: 400

جلد 4

مشخصات کتاب

جلد چهارم از ناسخ التواريخ

زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح دانشمند محترم آقای :

محمد با قرالبهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان وقایع سال دویست و سی و سوم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

اشاره

در این سال متوکل عباسی که از دیر باز با محمد بن عبدالملك زيات وزير،كين دیرین داشت و بپارۀ جهات و ملاحظه اینکه اگر او را اثر خشم وی بیدار کند اموال و اثقالش را مخفی بدارد و خلیفه را بهرۀ وافی نرساند آتش خشم خود را شعله ور نمی داشت بناگاه سهام کین از کمین برکشید وغفلة او را برگرفت و بزندان جای داد طبری گوید سبب این خشم و ستیز متوکل و بند و آویز وزیر عالي تدبیر این بود که واثق بالله در زمان خلافتش محمد بن عبد الملك را بوزارت خود منصوب ساخت و مهام ملك وامور مملکت را بدست کفایت و درایت او تفویض نمود .

و چنان بود که واثق بجهاتی چند با برادرش جعفر متوکل خشم آلود شد وعمر بن فرج رخجی و محمد بن علاء خادم را بروی موکل ساخت تا مفتش اخبار متوکل گردیده و محفوظ داشته بدو بر نگارند و هیچ وقتی را بغفلت نباشند جعفر نزد محمد بن عبدالملك رفت و از وي خواستار شد که از وی در خدمت برادرش واثق

ص: 2

سخن کند و دل واثق را از وی خوشنود و بر وی مهربان و دروی آسوده خاطر بگرداند چون بمجلس محمد بن عبدالملك داخل شد سربزیر افکنده بایستاد و ابن زیات باوی تکلم نمی کرد .

چون مدتی در حضورش ایستاده بماندوزیر متکبر از عاقبت کار بی خبر اشارتی کرد تا ولی نعمت زاده اش در گوشه بنشست و چون مدتی از نظاره در مکاتبت و امورات متفرقه و فراغت از آن برگذشت با کمال عظمت و کبریا با آنکس که این کبریا از دودمان او داشت نظر تهدید آمیز بر گشود و گفت سبب آمدن تو چه بود .

متوکل با نهایت خضوع گفت از آن آمدم که از امیر المؤمنين خواستار شوی تا از من راضی گردد، ابن زیات مانند کسی که استهزاء نماید روی با اهل مجلس کرده گفت نظر باین شخص کنید که برادرش را بخشم می آورد و رضایش را از من طلب می کند آنگاه با متوکل گفت بروچه تو هر وقت بحالت صلاح وصواب وسداد اندر شدی از تو راضی میشود

متوكل با حالتی دژم و خفیف و پژمان و افسرده که از آن قبح ملاقات و قباحت مقالات پسرزیات بدید برخاست و اندوهناك و سرگشته گشته بیرون شد و نزد عمر بن فرج رفت تا برات خود را بمهر او برساند و وظیفه و وجيبه خود را دریافت کند عمر نیز با خوئی تافته تر از آتش سقر و دیداری تلخ تر از صبر سقوطر متوکل را ملاقات کرده برات او را بخشونت بگرفت و بخفت در صحن مسجد بيفكند ومتوكل خائب وخاسر بماند .

و عمر را رسم چنان بود که مجلس در مسجد می ساخت و بکارهای خود میپرداخت و در این حال ابوالوزیر احمد بن خالد حضور داشت و از جای برخاست تا باز سرای شود جعفر متوکل نیز با او بپای شد و با نهایت درد درون وزلت بیرون گفت ای ابو الوزير هيچ ديدي عمر بن فرج از چه مخرج بامن بیرون شد و باچه منظر مرا در نظر آورد؟

گفت فدایت گردم من با او ملازمت و مواظبت و نزدیکی دارم معذلك بروات

ص: 3

ارزاق مراجز بطلب کردن و ملایمت نمودن با او مهر نمیزند هم اکنون و کیل خود را بمن بفرست جعفر وکیلش را بدو گسیل داشت ابو الوزیر بیست هزار درهم بخدمت جعفر بفرستاد و پیام داد که این وجه را در وجوه امور خود بکار بند تا گاهی که یزدان تعالی ساختگی کارت را بفرماید

و از آن پس رسول جعفر بعد از یکماه دیگر نزد ابوالوزير آمد و مسئلت اعانت نمود وابوالوزير ده هزار درهم بدو بفرستاد و از آنطرف چون جعفر با هزاران خون جگر از مجلس عمر بیرون شد بسرای قاضی احمد بن ابی دواد رهسپر گشت چون قاضی از وصول مقدم جعفری مستحضر گشت باستقبالش تا در سرای بشتافت و او را ببوسید و ملازمت جست و گفت فدای تو شوم چه چیزت باینجا بیاورد گفت بدان آمدم تا خاطر امیرالمؤمنین را از من خرسند گردانی گفت افعل ونعمة عين وكرامة و با این گونه توقیر و تفخیم با جعفر برخورد نمود.

و از آن پس در امر جعفر با واثق بسخن آمد وواثق بدو وعده موافق داد اما اظهار رضامندیش جانب ظهور نگرفت تا يوم الحلبه و روز اسب دوانی در رسید و احمد بن ابی دواد در خدمت واثق زبان برگشاد و گفت احسان و معرفت معتصم نسبت بمن نمایان و معروف است و جعفر پسر اوست و من در خدمت تو بعرض رسانیدم ووعده فرمودی که از وی خوشنود شوی پس ترا ای امیر المؤمنين بحق معتصم سو گند میدهم که ازوي خوشنود گردي.

این وقت واثق از متوکل اظهار خوشنودی نمود و هما نساعت بخلعت عنایت آیتش مخلع گردانید و واثق از جایگاه اسب تازی بازگشت و این کردار احمد جعفر را بشکری مخلد مقلد ساخت و این اعمال رجال را در دل نگاهداشت از این روی چون نوبت خلافت بدور سید احمد بن ابی دواد در خدمتش منزلتی عالی یافت.

و نیز طبری می گوید که چنان بود که در آن هنگام که جعفر برای استرضای خاطر خلافت مظاهر بسرای محمد بن عبدالملك در آمد محمد بواثق نوشت جعفر بن معتصم نزد من آمده است و از من خواستار شده است که از امیرالمؤمنین خواستار

ص: 4

شوم تا از وی خوشنود شود و در هیئت و جامه وزی مردم مخنث اندر وزلف بر پس گردن دارد واثق در جواب پسر زیات نوشت یکتن را بفرست و او را نزد خود حاضر ساز و بفرمای تا مویش را ببرند و نیز دیگری را بگوی تا مویش را بر گیرد و برویش بزند و بمنزلش بازگردان.

متوکل می گوید چون فرستاده ابن زیات در طلب من بيامد جامة سياهي جدید و نو برید بر تن برآوردم و بسرای او راه گرفتم و مرا یقین افتاد که اظهار رضامندی واثق از من بدو رسیده و برای این بشارت دعوت کرده است چون بمنزل او در آمدم گفت ای غلام حجامی را نزد من بیاور، چون حاضر کردند گفت موی وی را برگیر و فراهم ساز حجامتگر بدون اینکه مندیلی برجامه من برآورد موی من بر گرفت و فراهم ساخت و بر چهره ام بر زد و من هیچ وقت دچار جزعی نگردیده ام مانند این جزعی که موی من بر آن جامه ظريف لطيف بنشست و حال اینکه نزد او شدم و طمع رضامندی داشتم.

بالجمله از این افعال و اعمال کین ایشان در دل متوکل موکل و همواره روی ترقی داشت تا واثق بدیگر سرای شتافت و محمد بن عبدالملك چنانكه سبقت تحریر گرفت سخن در خلیفتی محمد بن واثق داشت و در این هنگام جعفر متوکل در حجره سوای آن حجره که آن جماعت در آن در کار خلیفتی و تعیین خلیفه مشورت می نمودند بود تا بر حسب تقدير خالق بی نظیر آن منصب خطير بجعفر مقرر شد و او را بخواندند و در آن مجلس عقد خلافت بنام او بر بسته گشت و سبب هلاکت و دمار ابن زیات این افعال ناستوده سمات بود .

و نیز چنان بود که بغاء الشرابی رسولی بود که از طرف اهل شوری باحضار جعفر برفت و در عرض راه بخلافتش سلام و تهنیت گفت .

بالجمله چون باوي بیعت کردند و و ساده خلافت را بجلوس او اختصاص دادند جعفر با ابن زیات بمهلت و مدارا بگذرانید تا روز چهار شنبه هفتم صفر در رسید و متوكل يكباره عزیمت بر نهاد تا او را دچار مکروهي عظيم بگرداند لاجرم ایتاخ

ص: 5

ترکی را بگرفتاری و تعذيب او فرمان داد و ایتاخ در طلب او بفرستاد .

ابن زیات گمان کرد که خلیفه او را خواسته است و چون از تغذی فارغ شد سوار گشت و بسرای خلافت مبادرت گرفت و چون بمحازات منزل ایتاخ رسید با او گفتند بمنزل أبي منصور یعنی ایتاخ باز شو ابن زیات ناچار بدانسوی روی نهاد و بیم در دلش راه یافت .

و چون بآن مکان که ایتاخ در آنجا نزول میکرد در رسید هم از آنجایش بدیگر سوی بردند این وقت احساس نمود که شري دامنگیرش گردیده است و از آن پس اورابحجره در آوردند و شمشیر و کمربند و قلنسوه ودراعه اور امأخوذ نمودند و بغلامان او بدادند و با آنها گفتند بازگردید غلامان بازگشتند و هيچ شك نداشتند که محمد نزد ایتاخ مانده است تا خمری بیاشامد و بصحبتی بگذراند.

و چنان بود که ایتاخ دو مرد از وجوه اصحابش را كه يكيرا يزيد بن عبد الله حلوانی و دیگری را هر ثمة شار بامیان نام بود از نخست مشخص و معین کرده بود چون محمد بن عبدالملك را در آن حجره جای دادند آن دوتن با سواران و سپاهیان خودشان و شاکریه خودشان تازان و شتابان برفتند تا بسرای ابن زیات رسیدند غلامان ابن زیات گفتند بکجامی آئید ابوجعفر یعنی ابن زیات سوار شده است اعتنائی بایشان نکردند و برسرای وزارت بتاختند و آنچه در آن سرای بودند مأخوذ داشتند .

ابن الحلوانی گوید بآن بيت ومنزل كه محمد بن عبد الملك با آن شوكت و تجمل در آن جلوس مینمود در آمدم و در این قلیل مدت وضعی بس فرسوده ورث الهيئة و قليل المتاع و در آنجا چهار قطعه پارچه گستردنی و چهار شيشه يك منی که در آن شراب بود در نهایت افلاس وذلت بدیدم .

و در آن منزلی که چون قصر فردوس برین و مكان حورالعین بودی و جواری ماه سیمایش در آنجا بخفتندی اندر شدم و در آنجا حصیر پاره و چند بالش بهم پیوسته نگران شدم كه در يك جانب بیت بود بعلاوه جواری او در آنجا بر روی زمین بی فرش می خوابیدند و آن بدنهای نرم لطیف نازنین را که از بالش پر قو و سنجاب در

ص: 6

رنجه و عذاب بود برخاك زمین می نهادند .

ونیز گفته که متوکل در این روز که امر بگرفتاری ابن زیات داد بفرمود تا هر چه در سرای او باشد از متاع و چارپایان و کنیز كان و غلامان وغيرها را مقبوض داشته بهارونی حمل نمودند و نیز راشد مغربی را امر کرد تا ببغداد شود و تمام ما يملك محمد بن عبدالملك را از اموال واثقال وخدمه مأخوذ نماید.

و همچنین ابوالوزیر را مأمور فرمود تا املاك وضياع او را وضياع اهل بيت او را در هر کجا باشد در حیطه قبض وضبط در آورد و اما آنچه او را در سامرا بود بخزائن مسرور سمانه بعد از آنکه برای خلیفه خریداری کردند حمل نمودند و با محمد ابن عبدالملك گفتند و کیل گردان بفروش متاع خودت و عباس بن احمد بن رشيد كاتب عجیف را نزدوی حاضر کردند و ابن زیات او را بر فروش متاع وکیل ساخت .

و ابن زیات روزی چند در آن زندان که بود مطلق العنان و آسوده خاطر بود و از آن پس متوکل امر کرد تا او را بند آهن بر نهادند و از خوردنی و طعام باز داشتند و ابن زیات هیچ چیز نمی چشید و در آنحال حبسی که اندر بود بسیار جزع می کرد و بسیار می گریست و سخن اندك میزاند و فراوان بتفکر و اندیشه میگذارانید.

بعد از آن او را از خفتن بازداشتند و به بیداری رنجه میساختند و هر وقت بالطبيعه بخواب اندر شدي با جوال دوز و سوزنی کلانش بخستند و خواب از وي برگرفتند و از آن پس تا نمیرد يك روز و شبش بخواب گذاشتند و دست از آزارش بداشتند .

پس بخفت و چون بیدار شد مایل میوه و انگور شد برایش حاضر کردند ابن زیات از آن بخورد و همچنان دیگر باره متوکل فرمان کرد تا خواب از وی بازگرفتند و چون بدینگونه اش چندی معذب بداشتند همچنان خشم و ستیز متوکل از ستیز نایستاد و بفرمود تا او را در تنوری که از چوب ساخته و در بدنه اندرون آن میخچه های آهنین بنشانده بودند جایش بدادند.

احمد بن ابی دواد و ابوالوزیر گفته اند ابن زیات نخستین کسی است که این

ص: 7

تنور را تعبیه کرد و این اسباط مصریرا در آن معذب داشت تا هر چه داشت از وی مأخوذ نمود آخر الأمر گردش گردون گردانش در همان تنورش در افکند و چندین روز بعذاب آن دچار و با نهایت نکال و نقمت و عذاب و محنت از آن تنور بتاریکنای گور شتافت .

از دندانی از آنکس که از جانب متوکل موکل عذاب او بود حکایت کنند که گفت من از نزد وی بیرون می شدم و در بروی مقفل می ساختم و او هر دو دست خود را چنان زیر آسمان برافراشتی که صدای کوفتن هر دو استخوان شانه اش بلند گشتی آنگاه به تنور در آمدی و بنشستی و در تنور میخچه های آهنین و در وسطش چوبی پهن و بر کشیده بود پس ساعتی بر آن خشبه می نشست و از آن پس آنکس که بروی موکل بود می آمد و چون ابن زیات صدای فتح الباب را می شنید بپای می ایستاد چنانکه بر آن حال می بود.

و از آن پس بروی سختتر گرفتند و آنکس که بعذاب وی مشغول بود میگوید روزی او را فریب دادم و چنانش بنمودم که من در را قفل برزده ام اما مقفل نداشته بودم و از آن پس قلیل مدتی مکث نمودم و ابن زیات باطمینان رفتن من برای آسایش بر آن خشبه بنشسته بود پس بناگاه بروی در آمدم و او را نگران شدم که در آن تنور بر آن خشبه جلوس کرده است.

پس بدو گفتم مرا معلوم شد که تو همه وقت بدینگونه کار میکنی و آرامش و آسایش را بر این خشبه می نشینی و از آن پس هر وقت از آنجا بیرون می آمدم گره بندشرا سخت می کردم از این روی او را قدرت جلوس بر آن خشبه نماند و نیز آن خشبه را از آنجا بیرون کشیدم تا در زیر دو پایش برجای نماند و از پس این حال روزی چند بیشتر نگذرانید و مرد.

و در چگونگی قتل او اختلاف و رزیده اند بعضی گفته اند او را ستان بیفکند و پنجاه چوب دست بر شکمش بنواختند پس از آتش بر روی افکنده پنجاه چوب دست بر كفل و پشتش بزدند و در این حال ضرب ابن زیات بمرده بود و ایشان نمی دانستند

ص: 8

و چون صبح بردمید مرده اش را در یافتند و گردنش برهم پیچیده و موی لحيه او از شدت سود بر زمین کنده شده بود.

و بعضی گفته اند از همان عذاب که در آن بود بدون اینکه مضروبش دارند روان از تن بسپرد مبارك مغربی گوید گمان نمی برم که در این طول حبس و پائیدن در زندان افزون از یکی گرده نان خورده باشد و در این اوقات یکدانه انگور یا دودانه می خورد.

می گوید دوروز یا سه روز قبل از موتش از وی می شنیدم که با خویشتن همی گفت « يا محمد بن عبد الملك لم يقنعك النعمة و الدواب الفرة و الدار النظيفة و الكسوة الفاخرة وانت في عافية حتى طلبت الوزارة ذق ما عملت بنفسك ».

اى محمد بن عبد الملك قانع نگردانید ترا نعمتهای جزیل و چارپایان با نشاط نجيب وسراى نظيف و پاك و جامه های فاخر و نفیس و تو در عافیت و سلامت و آسایش و آرامش باشی تا در طلب وزارت برآمدی و بچنین پایان ناهموار دچار شدی هم اکنون بچش آنچه را که خودت برای جانت بکار بستی و این سخن را مکرر با خود همی گفت.

و چون افزون از یکروز بمرگش بر جای نماند زبان از عتاب خود باز داشت و جز بر تشهد و یاد خدای سخن نمی راند و چون بمرد دو پسرش سلیمان و عبدالله را بر او حاضر ساختند و هر دو تن محبوس بودند و در این وقت جسد محمد بن عبد الملك را بر تخته دري از چوب در همان پیراهنی که در زندان بر تن داشت بیفکنده بودند و آن پیراهن چرکین شده بود دو پسرش چون جسدش را بدیدند گفتند سپاس خدای را که از این فاسق راحت بخشید آنگاه جبه اش با پسرانش سپردند تا بر روی همان در چوبین غسل دادند و دفن کردند و چون گودالش را عمیق نداشتند شب هنگام سنگان بیامدند و گورش را بر کندند و گوشتش را بخوردند .

و چنان بود که محمد بن عبد الملك با ابراهيم بن عباس صولی دوست بود و ابراهیم در ملک اهواز ولایت داشت در این وقت محمد بن عبدالملك ابوالجهم احمد بن

ص: 9

یوسف را بجانب او مأمور کرد تا ابراهیم بن عباس را در میان مردمان بپای داشت و ابراهیم سه کرور در هم براي حفظ خود بداد و باوى بمصالحه بگذرانید و این شعر بگفت :

و كنت افي باخاء الزمان *** فلما أتى عدت حربا عوانا

و كنت اذم اليك الزمان *** فأصبحت منك فأصبحت منك اذم الزمانا

وكنت اعدك للنائبات *** فها أنا أطلب منك الأمانا

تا گاهی که روزگار با من با خوت والفت بودی تو نیز برادر مهر پرورم بودی و چون روزگار با من دیگرگون شد تو نیز دشمنی خونخوار وعدوي ناسازگار گردیدی و من همیشه از مکاید زمان و حوادث جهان بتو مذمت نمودم و اينك از جور تو بمذمت زمانيك زبان شدم و همیشه تو را برای دفع گزند روزگار و نوائب دنیای نابکار بکار داشتم و اينك از زحمت و بلیت تو در طلب امان هستم و نیز این شعر را انشاء نمود :

اصحت من رأى ابى جعفر *** في هيئة تنذر بالصيلم

من غير ما ذنب و لكنها *** عداوة الزنديق للمسلم

و از آن پس که این زیات را گرفتار کردند او را باراشد مغربی ببغداد فرستادند تا آنچه در آنجا دارد از وی بگیرند پس ببغدادش در آوردند و غلام اورا که روح نام داشت و قهرمان و پیشکار او بود بگرفتند و اموال محمد بن عبد الملك در دست او برای تجارت بود و هم جمعی اهل بیتش را بکشتند و باريك استر با ایشان بود و مر او را بیوتی از انواع مال التجاره از قبیل گندم و جو و آرد و حبوب وزيت ومويز وانجير و بيتي مملو از جامه بدست آوردند و جمیع آنچه از وی بگرفتند و قیمت آنچه بدست آوردند نود هزار دینار برآمد .

و حبس ابن زيات بحكم متوکل در روز چهارشنبه هفتم صفر و وفات او در روز پنجشنبه یازده روز از شهر ربیع الاول بجای مانده روی داد.

ابن خلکان می گوید : چون واثق بر سرار خلافت تمکن یافت با اینکه در ایام

ص: 10

پدرش معتصم از محمد بن عبد الملك رنجیده خاطر و بروی خشمگین بود و سوگند یاد کرده بود که هر وقت امر خلیفتی بروی راست گردد سرای او را از دست نگذارد همچنانش بجای خود منصوب ساخت و کفاره آن سوگند را از مال خود بداد و گفت: برای سوگند عوض هست لكن ملك و ابن زيات را عوض نباشد.

و چون واثق بمرد و متوکل بر امر خلافت موکل از وی بسی رنجیدگی داشت و چهل روز پس از ایام خلافتش او را بگرفت، چه این وزیر عالم فاضل در زمان خلافت واثق محض خرسندی خاطر خلیفه با متوکل بخشونت و درشتی میرفت و دل او را برای دلخوشی واثق ناخوش میداشت، و این خشم و کین در دل متوکل ببود تا خلافت یافت و از آن بیم که اگر فی الفور او را بگیرد اموالش را جای بجای کنند و از دست وی برود او را بوزارت بر کشید تا خاطرش مطمئن باشد .

و از آن طرف قاضى أحمد بن أبي دواد متوکل را اغراء همی نمود و بگرفتاری ابن زیات و اخذ اموال بی پایانش تحریص و تطمیع همی نمود و وقع و وقری در آن مینهاد و چون متوکل او را بگرفت و در تنور بمرد تمام اموال و ذخایر او افزون از صد هزار دینار بر نیامد متوکل بر کردار خود پشیمان شد و عوضی برای ابن زیات ندید و با قاضی احمد گفت: مرا بباطلی بطمع افکندی و بر شخصی که برای او عوض نیست محرك شدى .

وابن زیات مذکور تنوری از آهن ساخته و مسمارها و میخهای آهنین بر آن نصب کرده بود مانند جوال دوزهای درشت و ضخیم که در درون تنور سر بیرون کرده بود و این عمل در ایام وزارتش بود و چون اشخاصی را که میخواست مصادره کند و ارباب دواوین را که از ایشان بایستی مطالبه مال نمایند در میان آن تنور بشکنجه و عذاب می انداختند و هروقت یکی از ایشان از شدت حرارت عقوبت میخواست گردش بخود دهد آن میخهای نیز از جانش رستخیز در می آورد و چندان درد والم میچشیدند که از مردن سخت تر بود.

و از آن پیش هیچکس در این گونه عقوبت فرمودن بروی سبقت نگرفته بود

ص: 11

و از مخترعات ابن زیات بود و هر وقت یکتن ازین بیچارگان از سختی شکنجه و سوز عذاب میگفت ای وزیر بر من رحم کن در جوابش می گفت «الرحمة خور في الطبيعة» رحمت آوردن علامت ضعف و سستی طبیعت است ، و چون روزگار بروی بگشت و نوبت تلافی گردید و متوکل او را در میان تنور منزل داد و قید و زنجیر آهنین که پانصد رطل وزن داشت بروی بر نهادند .

ابن زیات گفت : يا أمير المؤمنين بر من رحم فرمای، متوکل گفت : «الرحمة خور في الطبيعة »چنانکه او در جواب مردمان میگفت ، ابن زیات دوات و کاغذی بخواست و این دو شعر را بر نگاشت

هي السبيل فمن يوم إلى يوم *** كانه ماتريك العين في النوم

لا تجزعن رويداً أنها دول *** دنيا تنقل من قوم إلى قوم

این جهان را بجز از بازی و خوابی مشمر *** گر مقري بخدا و برسول و بكتبت

ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان *** وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای

پس این دو بیت را بخدمت متوكل بفرستاد و متوکل از ملاحظه آن بدیگر کار اشتغال داشت و چون بامداد دیگر نظر بآن افکند فرمان داد تا او را از تنور بیرون آورند چون نزديك وی آمدند مرده بود و مدت اقامتش در تنور چهل روز برآمد .

و چون بمرد و آمدند تا بیرونش آورند دیدند بريك جانب تنور باخط خود با ذغال این شعر را رقم کرده است :

من له عهد بيوم *** يرشد الصب إليه

رحم الله رحيماً *** دل عيني عليه

سهر عيني ونامت *** عين من هنت لديه

أحمد أحول گويد: چون ابن زیات را بگرفتند چندانکه توانستم

ص: 12

بلطافت الحیل کار کردم تا خود را بد و رسانیدم و او را در بندی و آهنین گران بدیدم و گفتم: سخت بر من دشوار می آید گفت :

سل ديار الحى من غيرها *** و عفاها و محا منظرها

و هى الدنيا إذا ما اقبلت *** صيرت معروفها منكرها

إنما الدنيا كظل زائل *** نحمد الله الذى قدرها

و در آنحال که او را در تنور جای دادند خادمش با او گفت : اى سيد من بحالی اندر شدی که شدی و هیچکس حمد و سپاس ترا نمیگذارد؟ ابن زیات گفت : جماعت برامکه را از آنچه کردند و احسان ورزیدند چه سود بخشید؟ گفت : همانکه تو در این ساعت و چنین حالت از نیکی ایشان یاد میکنی ، ابن زیات گفت راست گفتی. بالجمله مراتب فضل و کمال و علوم ادبیه و براعت در خط و انشاء و تدابیر مملکتی و نهایت درایت و کفایت و ذوق وشوق واشعار فصاحت آثار این یگانه وزیر نامدار را در کتاب مشكاة الأدب یاد کردیم و او را دیوان شعری جید است .

مسعودی گوید : ابن زیات کاتبی بلیغ و شاعری مجید بود و در زمانی که إبراهيم بن مهدی بر مأمون خروج نمود در تحریص مأمون گفت :

ألم تر أن الشيء للشيء علة *** يكون له كالنار تقدح بالزند

كذلك جربنا الأمور و إنما *** يدلك ما قد كان قبل على البعد

وظني با براهيم أن فكاكه *** سيبعث يوماً مثل أيامه النكد

تذكر أمير المؤمنين قيامه *** وأيامه في الهزل منه وفي الجد

إذا من أعواد المنابر با سمة *** تغنى بليلي أو بمية أوهند

و در این اشعار مأمون را از خواب غفلت بیدار و بخمود آتش و فساد إبراهيم ابن مهدی تحریص مینماید .و از اشعار ابن زیات است که در مرثیه معتصم بالله گوید :

و ظل له سيف النبي كانما *** مدامعه من شدة الحزن تذرف

حمائله والبرد تشهد أنه *** هو الطيب الاولى الذي كان يعرف

ص: 13

أقول و من حق الذي قلت اننى *** أقول و اثنى بعد ذاك و احلف

لما هاب أهل الظلم مثلك سائسا *** و لا انصف المظلوم مثلك منصف

وازین پیش در ذیل احوال معتصم ووفات او بشعري که ابن زیات در مرثیه او و تهنیت هارون بن معتصم ملقب بواثق گفته بود اشارت کردیم.

معلوم باد، چه خوش بودی که مصادر امور و وزرای نامدار و امرای فرمان گذار بلکه سلاطین با اقتدار جمله از منه و اعصار بر چنین دواهي وحوادث و نوازل و انقلابات روزگار و چرخ دو ار گاه بگاه بنگرند و بخواب غفلت نروند تا از غفلت بیدارشان نکنند و بدانند که خداوند تعالی بندگان خود را که بودیعت باین جماعت سپرده است دوست میدارد و آسایش و آرامش و دوام و قوام ایشان را میخواهد و همه را از يك جنس بیافریده است و گوشت و پوست و استخوان وعروق واعضای بنی نوع بشر بريك منوال است .

از هر چه ایشان تألم گیرند ابنای جنس ایشان نیز متألم می شوند از هرچه ایشان متلذذ می گردند آنها نیز تلذذ جویند ، بهرچه ایشان میل و رغبت دارند آنها نیز مایل و راغب هستند از هر چه ایشان تنفر دارند آنها نیز گریزان و متنفر هستند.

اگر ایشان طالب بزرگی و مقام و منصب و منزل و خدم و حشم ومراكب وملابس و مناکح و امثال آن و مال و دولت و ثروت و جلال و ابهت وذخایر و دفاين و عيش و نوش و امارت و ریاست و قوت و شوکت و آسایش و آرامش و اختیار و اقتدار هستند آنها نیز هستند و ایشان با خود از شکم مادر نیاورده اند آنها نیز نیاورده باشند و ایشان ذی حق باشند و آنها نباشند ؟! اگر از آنها خطا و عصیان وزلل وغفلت وسهو وجهالت و ناسپاسی و طمع وطلب شر و فساد روی نماید از ایشان نیز مینماید ، چه هيچيك معصوم و از نوائب اعمال ناپسند محروم نیستند .

پس اگر خدای تعالی کسی را سلطان و وزیر و امیر و حکمران و مطاع و دارای علوم و معارف و اقبال و جمعی را نسبت بدو مأمور ومحكوم ومطيع و متعلم

ص: 14

و خادم گردانید بایستی در هر آنی صد هزاران سپاس حضرت سبحانی را بگذارد که این امر بعکس نگردید و آن نعمتی که او را قسمت شد بدیگری تعلق نجست و آن حسرت نصیب وی نگشت .

پس بایستی در حال امارت و ریاست و تفوق و قدرت خود سایر بندگان خدای و ابنای جنس خود را در حکم پدر و مادر و برادر و خواهر و فرزند و اقارب و احبا ومعاضدان و پر و بال ومعين وناصر وشريك وسهيم وانيس خود شمارد و بوجود خود آنها و مساعدت آنها و مال و حال آنها بر خود آنها کبر نفروشد و به نیروی خود آنها بر آنها ظلم وتعدي وقدرت نمائی نکند .

چه اگر ایشان آنچه با و داده اند من جميع الوجوه و الجهات باز ستانند وی از تمامت آنها ذلیل تر و ستم یا بنده تر می شود چه ایشان مبغوض و مطرود یکدیگر و مقروض ومديون ومشغول الذمه و مظلوم یکدیگر نیستند و حکومت و امارتی برهم نداشته اند .

لكن وى بواسطه معاضدت و معاونت آن جماعت دارای حکم و ریاست و ظلم و آزار برایشان شده است چون از کردار او در آزار و از ریاستش بیزار گردند و او را معزول و منکوب دارند ، آنچه را مأخوذ شود همیشه مذموم و ملعون و مقروض آنجمع بخواهد بود و بفضایل و کمالات با اصالت و نجابت ظاهریه خود نبالد و باین سبب دیگران را پست و جاهل و خود را مستحق اطاعت و فروتنی و محکومیت ایشان نشمارد .

چه اتکال بفضل و کمال ظاهری موجب انفصال از صفات آدمیت و حصول کبر وعلو و غلو می گردد و دیگران را در شمار چاپایان و خود را بالاصاله هم شأن ایشان میخواند و بسبب همین پندار را استوار دچار اقسام بلیات دنیویه و اخرویه می گردد پس بایستی متربص تکمیل اخلاق حسنه و اوصاف حمیده که از شرایط کمالات معنويه نفسانیه و اورانیه است بشود تا بالطبیعه دارای ریاست و تفوقات باطنيه و ظاهر یه گردد.

ص: 15

چنانکه در احوال سلاطین و فرمانگذاران صفحه زمین بلکه پاره حیوانات نسبت بامثال واشباه خود واقف شوند و از برخی ظلم و حالت سبعیت و از پاره عطوفت و مساعدت با ضعیف می شود چون بنگرند بر این جمله تصدیق فرمایند .

پس اگر محمد بن عبد الملك زیات گاه بگاهی یاد از پدران خود و اعمال و مکاسب وزیت فروشی و بی نوائی و پستی ایشان می کرد و بواسطه مختصر علوم خود این چند غره نمی گشت و علوم خود را اسباب کبر و نسیان عهود ماضیه و رعایت احوال زیر دستان و شئونات اعیان و رؤسای خاندان خلافت را که ولاة نعمت و ترقی او بودند فراموش نمی کرد و از نهایت غرور مهالك و مخاطر خود را نادیده نمی انگاشت و محض خرسندی خاطر خلیفه عصر با برادر و اقارب او واعیان دولت او وزیردستان خود و اهالی و عمال مملکت باین سختی رفتار و عقوبت دشوار و مقالات ناگوار و ملاقات ناهموار دیدار نمی گشود و آلت عذابی چون تنور و مسمار برقرار نمی داشت گوشت و پوست جسدش نصیب کلاب و خودش مذموم کسان بلکه فرزندان نمی گشت!

عجب تر آنست که آنکس که زندانبان و كشيك عذاب او بود علاوه بر آنچه بتعذيب او مأمور بود مسلوک میداشت چنانکه حکایت کشیدن خشبه تنور و بپای داشتن او را بآن سختی و تغذیه بیکدانه و دو دانه انگور مذکور شد ! پس این مأموریت از جانب وكلا ومحاسبين وموكلين آسمانی باشد و حکمت احکام و اوامر و نواهی آسمانی و برهان «من حفر بئراً وقع فيه »مشهود می شود و ( آنچه کنی بخود کنی گرهمه نيك و بدکنی ) و آنچه کاری بدروی معلوم آید .

لمؤلفه :

گر بخواهی حاصل نیات را *** در نگر خود پورك زيات را

شعله زیتش که بودی در بغل *** سر کشید و آمدش اندر عمل

گر ز خاطر نسپریدی کار زیت *** بر زبان هرگز نبودش لیت و هیت

ص: 16

ابن زيانا مخوان خود را فرید *** که خدا چون تو بسی خلق آفرید

چاه چون کندی و تنشور عذاب *** خود در آن افتی و بینی بس عقاب

ابن زيانا مكافانت ببین ***برسزای کرده آفانت ببین

ابن زيانا خدا گيرد قصاص *** چون قصاص آمد میگو: این المناص

ور بمعنی بنگری هست آن مناص *** سخت تر از هر مکافات و قصاص

آن نشان کو دوزخی باقی بماند *** خود قصور جنت و ساقی بخواند

دوزخی از شرم اوقات جحیم *** در دلش افتد عذابي بس اليم

گرنه لطف ایزدش شامل شدی *** وان نشان از چهره اش خامل شدی

آن بهشت و آن نسیم و آن نعيم *** تا ابد او را بدی رنجی عمیم

ابن زیاتا شدی گر در تنور *** رحمتی بودت زیزدان غفور

ورنه بودی در تنانير جحیم *** کز یکی برقش جهان گردد ضریم

وان خلیفه کوفکندت در عذاب *** کی رھائی جوید از یوم الحساب

گفت من يعمل بقدر ذرة ***خواه اندر خير يا در شرة

بیگمان بیند مکافات و سزا ***روز رستاخيز و آن يوم الجزا

چون چنین است ای برادر پاسدار *** زانکه هر فعلی سزایش در کنار

گر بخواهم زین نمط گویم سخن *** تا قیامت کی رسد اندر به بن

حال دنیا هر یکش پندی بود ***هر یکی پندش بيك بندی بود

در جلد دوم عقد الفرید مسطور است که عبدالله بن طاهر این شعر را بمحمد بن عبدالملك زيات نوشت :

احلت عما عهدت من ادبك ***ام نلت ملكا فتهت في كتبك

أم قدترى أن في ملاطفة الا ***خوان نقصاً عليك في أدبك

أكان حقاً كتاب ذى ثقة *** يكون في صدره وأمتع بك

أتعبت كقيك في مكاتبتى *** حسبك مما لقيت في تعبك

می گوید آیا چنانت بخاطر میرسد که در رسائل ومكاتيب اخوانيه و مودتيه

ص: 17

خود که با دوستان مینگاری بملاطفت و اعزاز و اکرام ایشان رقم کنی و آداب قدیمی و ترتیبات سابقه را از دست ندهی و مکاتیب خود را بحليه ادب و رعایت عهود ماضیه مزین نمائی نقصانی در آداب و شئونات تو وارد می شود و مکاتیب و رسائل وسائل ازدیاد محبت و اتصال مودت باید باشد نه مولد بغض و عداوت و انفصال مهر و عنایت .

همانا در این مکاتبتی که با من نموده بس زحمت بفکر و قلم و دست و رقم خود داده تا الفاظي بکار آوری و کلماتی استعمال کنی که شامل جلالت و عظمت خودت و دور باش شو کت و هیمنت خودت و خفت طرف برابر وحقارت او باشد همان تعب وزحمتی که در این کار دیدار کردی ترا کافی است .

چون محمد بن عبدالملك این مکتوب با اسلوب حقائق پرورو نصائح اثر ابن طاهر را بدید بدانست که بر مکنون خاطر وی ملتفت شده است و از این کرداری که هیچ دربار ندارد جز بار خصومت در کار ندارد ، پشیمانی گرفت و در پاسخ عبدالله ابن طاهر این شعر را بر نگاشت :

كيف اخوان الاخاء یا املی ***و كل شيء أنال من سببك

أنكرت شيئاً فليست فاعله ***وان تراه يخط في كتبك

إن يك جهل أتاك من قبلى *** فعد بفضل على من حسبك

فاعف فدتك النفوس عن رجل *** يعيش حتى الممات في أدبك

می گوید من هر چه یافتم و بهر مقامی که نائل شدم بسبب نو و مساعدت و توجه تو بود چگونه در خدمت تو که آرزو و آمال من هستی بیرون از رعایت ادب و توقیر و تفخیم می گویم و می نویسم اگر در عرض مکتوبی که بخدمت تو شده است کلامی ناپسند و عبارتی بیرون از شئونات خود دیده باشی بدست و قلم من نبوده است و اگر از جانب من چیزی بتو رسیده است که از روی جهالت باشد خواستار هستم که بسبب جلالت قدر و رفعت مقام و نبالت حسب و اخلاق کریمه خودت در گذری و با من بفضل و عنایت معاودت فرمائی .

ص: 18

پس از من در گذر جانها فدایت باد از مردیکه تا زمان مرگش در دبستان ادب تو زندگی می نماید . این مکاتبه نیز مؤيد اقوال سابقه و مبین پاره حالات ابن زيات است و صاحب عقد الفرید این بیا ناترا در فصل « ما يجوز في الكتابة ومالا يجوز » می نماید.

و در این مقام از دو حال بیرون نیست یا محمد بن عبدالملك بقلم خود نگاشته و بکاتب داده است تا بخط خودش بنویسد و بعداً به ابن طاهر بفرستد يا بكاتب خود گفته است جواب مکتوب عبدالله را بنويس يا بداية بدو مکتوبی کرده است و محمد بن عبد الملك قرائت کرده یا نکرده خانم بر نهاده و فرستاده است .

اگر بصورت اول باشد البته طوری مسوده داده که موجب این رنجش خاطر و مكاتبه شکایت آمیز شده است و اگر بصورت دوم باشد و ابن عبدالملك خوانده است و پسندیده است همان حال را خواهد داشت.

و اگر قرائت نکرده است و مختوم داشته است مقصر است زیرا که بایستی نامه که بمثل ابن طاهر امیری کثير الاقتدار عظيم المقدار مملکت مدار فرمان فرمای مملکت خراسان با آن حدود آن روز و آن سامان و آن شئونات عاليه وفضل وکمالات از طرف مانند ابن زیات وزیری عظیم الشأن وفاضل كامل عدیم النظیر گسیل شود، بایستی دائماً در صدد جذب قلوب وحسن اسلوب باشد و چیزی تراوش ننماید که موجب نکوهش او و رنجش خاطر ابن طاهر شود.

همانا اگر خوب بنگریم و تعقل نمائیم بیشتر کدورتها و خصومتهای با دوام پشت در پشت و خونریزیها وفتنه انگیزها وذهاب دولتها وعزتها وسلطنتها ومملكتها وحصول تنفرها ودچار شدن بأنواع بليتها وخفتها وذلتها غالبا از امور وافعالي حاصل می شود که هیچش مغز و معنی و سود دنیا و آخرت نیست .

یکی تقریر کلمات و تشکیل عبارات و اشارات و کنایاتی است که مخاطب را چنان می رنجاند که ابدالدهر از آن راجش بیرون نمی آید و اگر بمقام خصومت بر نیاید و بعفو و گذشت بگذرد اما هر وقت آن شخص را بنگرد یا آن حال مخاطبه

ص: 19

را بیاد آورد حالت تکدر و تنفر دست دهد و اگر بتلافی و مکافات اقدام نکند باری در تحصیل منافع و مصالحی که برای آن شخص در نظر می داشت یا گاهی اقدام می کرد اهتمام نکند و چون تفكر كنيم در يك عملی ناپسند که هیچش معنویت و فائدتی نیست این گونه حاصل بخشیده است.

یکی دیگر صورت ملاقات است که بفرمایش شیخ سعدی شیرازی علیه الرحمه عطا يشرا بلقایش بخشید پاره کسان هستند که در بدایت ملاقات بدون اینکه قصد رنجش خاطر و تنفر داشته یا خود از آن شخص که باوی ملاقات می نمایند کدورتی و خشم و تنفری داشته باشند و بخواهند او را رنجیده و متنفر سازند چنان بتلخی دیدار و نمایش ابر و و مهره بچشم افکندن و ترش روئی نمودن ملاقات می نمایند که طرف برابر از جانش بیزار و از دیدارش پشیمان می شود و آرزو می کند که تا پایان عمر بچنین وصلتی اتصال نجوید که با هزار من قند و نبات متحمل آن تلخی و ترشی نتواند شد .

و اگر در ملاقات آن شخص فوائد عدیده در نظر آورده باشد از نظر می گذرد و هزار لعنت بر آن تلخي و ترشی می کند و هزار دشنام و ملامت بخودش روا میدارد تا چرا بملاقات وی اقدام نمود و حال اینکه شاید آن شخص باطنش برخلاف ظاهرش شیرین و خیر خواه و مهربان و با اخلاق پسندیده است.

اما چه سود که اخلاق ظاهریه اش مجال ادراك اوصاف باطنیه اش نمی دهد و بالعكس بسا باشد کسانی بدخواه و بداندیش و بخیل و ممسك وطماع و مغرض و خائن هستند اما صورت ظاهر و ملاقات و مقالات چرب و نرم و مطبوع و گرمی دارند که طرف برابر چنان فریفته و شیفته می شود که از ملاقات او سیرائی ندارد و یکوقتی خبر می شود که ضرر برده است.

معذالك برضور متحمل می شود و مهاجرت او را دشوار می شمارد و با خود میگوید اگر چه از ملاقاتش خسارت یافتم و باز هم می بینم لكن صحبت یوسف به از دراهم معدود چه از ملاقاتش روح والذت و چشم را فروغ و دل را قوت میرسد

ص: 20

دیگر هرچه می خواهی کوباش .

اما ملاقات شخص تلخ و ترش اگر چه سود مالی میرسد اما زیان حالی میرساند(روح را صحبت بدجنس عذابی است اليم ) و تمام لذات معنویه دائمیه در راحت روح است که موجب هزار گونه فتوح است جسم نیز تابع روح است .

دیگر کبر ورزیدن و از تواضع کاستن و خفت حضار را خواستن است و حاصلی جز مذمومیت متکبر و رنجش قلوب و کاستن مردمان از احترامات او وخصومات با دوام و تنفر مردم از محضر و ملاقات او و قدح و توهین او در غیاب و حضور او و نقصان فواید او ندارد اگرچه پادشاه عصر و قهرمان دهر باشد از وی کاسته خواهد شد و هر قدر متواضع و خوش دیدار و نیکو و پسندیده ملاقات باشد بر شئونات و فوائد معنویه و ظاهریه و محبوبیت و اطاعت خلق و رضای خالق می افزاید.

دیگر بد عنوانی در مراسلات و مکاتبات است که مولد عداوت و بغض و کین دیرین و معارضه بمثل و متنفر شدن مردمان است .

دیگر اصدار تصدر در مجالس و تقدم در مسالك است با اینکه تصدر وتأخر امری است موهوم مثلا چندین تن در کوی و برزن میگذرند و همی پهلو به پهلو میزنند تا تقدم گیرند با اینکه کرورها نفوس در پیش و پس ایشان روان هستند و در همان کوی که میگذرند هزارها در عقب و جلو ایشان راه میسپارند.

پس بایستی برجهات اربعه زمین پیشی جویند تا سبقت را مصداقی باشد وگرنه چه صورتی خواهد داشت و برای خیالی پوچ و گمانی لغو جمعی از همدیگر رنجیده خاطر می شوند مثلاً در خیابانی عریض و بیابانی پهناور چند نفر سواره رهسپر هستند و با وسعت مکان به تنگ همدیگر آهنگ میجویند تا فلان شخص تقدم خود را بنماید و بخيال واهي دشمن پرور نکوهش آور خود برسد .

دیگر نمایش جامه و پوشش تازه و با قیمت یا عرض تجمل و بضاعت است تا اسباب تفوق خود نمایند و حال اینکه فلسی بمفلس و پاره کرباسی بگرفتار افلاسی نمی دهند و باز می نمایند که ما چون دارای بضاعت کامل و لآمت شامل هستیم واجب

ص: 21

است که مردمان ما را مولی و مسجود و مطاع و آقای خود بدانند بدیهی است نتایج این حال چیست و جواب مردم چگونه است.

دیگر تکبر علمای عصر است که ما دارای علم هستیم و این بدترین تکبرات است زیرا که اعمال و افعال علما سرمشق و پیشنهاد سایر طبقات است و ایشان محل رجوع عموم خلق و استفتای مسائل دینیه و فتاوی شرعیه و تعليمات مذهبيه ومعلم اخلاق حسنه و تنظیمات عالم و حفظ نوع و حافظ شریعت اند چون جاهلی این حال مذموم را در ایشان بنگرد گمان می برد که نتیجه علم وفضل این است و از عالم و علم بیزار و بر مرکب جهل رهسپار میشود و بازار علم و فضل و اقتدا و مطاعیت از رواج می افتد و مخالفین مذهب را بهانه بدست می آید و برخر خودسوار شده بمیل خود را هوار می گردانند.

دیگر کبر و ناز فزون از اندازه ساده رویان و گلرخان زیبا طلعت است چه ظلمت کبر در حکم محاقی است که در ماه افتد و رونق روي سفيد و قیمت زلف سیاه و بهاي لب لعل گون و دندان مروارید آسا و موی معتبر و اندام منور را ببرد و متکبر خوبروی را از متواضع زشت روی پست تر گرداند .

چه بسیار گران فروشان خوش خوی تمکین گفتار که از ارزان فروشان زشت گوی نکوهیده اخلاق سودمندتراند می توان گفت پاره از این اوصاف شاید در احوال حیوانات نیز مؤثر باشد بلکه گیاهی پرخار از کم خار خوارتر است و امثال این مسائل بسیار است .

در عقد الفرید در باب «ما يجوز في الكتابة ومالا يجوز فيها»می نویسد: ابراهیم ابن محمد شیبانی می گوید چون بمخاطبه ملوك و وزراء وعلماء وكتاب و خطباء وادباء و شعراء و اوساط ناس و بازاریان محتاج شدی با تمامت ایشان باندازه ابهت و جلالت وعلو و ارتفاع وفطنت و انتباه هر يك مخاطبه كن وطبقات کلام را بر هشت قسم مقرر بدار .

از این جمله چهار طبقه علیه و چهار طبقه فروتر از ایشان هستند برای هر

ص: 22

يك از این طبقات درجه و برای هر يك قسمتی است که کاتب بلیغ را شایسته نیست که در حق اهل آن از آن رعایت تقصیر و غفلت بورزد و آن معنی که درخور اوست بدیگری بگرداند.

حداول طبقات عليا وغاية القصوي رتبت خلافتی است که خدای تعالی قدرش را جلیل و شأنش را از اینکه باحدی از خلق روزگار از حیثیت تعظیم و توقیر تساوی دهند برتر و نبیلتر گردانیده است و این مقام را هیچکس شريك و انباز نیست .

طبقه دوم آن وزرا و نویسندگان و دبیران خلفای عظام هستند که خلفا را بقدر عقول و بیانات خود مخاطب و مشاور می شوند و از برکت آراء صحيحة خود بمقامات شامخه بلندی می جویند .

و طبقه سوم امرای سرحدات و ثغور و سرهنگان لشگریان نزديك و دور ايشان باشند چه بر مخاطب است که با هر يك از ایشان باندازه مقدار و موضع وحظ و بهر و اضطلاع او در حمل اعباء و امور و ثقل اثقال و جلائل اعمال ایشان مخاطبت و محاورت نماید .

و طبقه چهارم دیگران ملوك ایشان است که شمول نعمت ایشان برایشان واجب کرده است تعظیم و تفخیم ایشان را در عرض مکاتیبی که بخدمت ایشان مینمایند و لازم گردانیده است افضال ایشان در حق ایشان تفضیل دادن ایشان را در طی مراسلات ومکاتباتی که بآنها میشود .

طبقه دوم وزرای این ملوك و كتاب و اتباع ایشان هستند که همه وقت ارباب حاجات و مطالب وعرايض بدر بار ایشان حاضر و بعنایات ایشان اموال آنها محفوظ یا مستباح میگردد.

طبقه سوم جماعت علماء ایشان هستند که بواسطه شرف علم و علو درجات آنها توقیر ایشان در عرض مکاتیب لازم است .

طبقه چهارم راجع باهل قدر و جلالت و حلاوت و طلاوت وظرف وادب است چه ایشان بعلت حدت اذهان و شدت تمیز و انتقاد و ادب و تصفحی که در وجود

ص: 23

ایشان است ناچار و مستعد میگرداند تراباینکه استقصاء نمائی برخودت در مکاتبات خدمت این جماعت ، یعنی بواسطه شئونات علميه واستدراکیه که خدای در ایشان موجود فرمود ناچار می شوی که در طی مکاتیب و عرایض که بحضور ایشان عرضه دهی تعقل و تفکر کامل نمائی تا حتى الامكان بليغ و فصیح و ملیح که درخور علم و بلاغت و ملاحت ایشان است عرضه دهی و پیش نفس خود شرمسار نشوی و پست رتبه وجاهل در نظر ایشان نیائی .

اما در مکاتیبی که برای بازاریان عوام و تجار می شود مستغنی گردانیده است مارا بسبب آن مهانتی که در وجود ایشان است از این آلات وشئونات ناميه و اشتغال ایشان بمهانت خودشان از رعایت اینگونه ادوات ، و هر يك از اين طبقات مذکوره را معانی و مذاهبی است که بر تو واجب میگرداند که در مراسلتی که بایشان میکنی مراعات نمائی ووزن و مقدار کلام خودت را بمیزان مقام وفهم وادراك او مقرر داری و بهره و قسمتی که او را در خور است بدو تقدیم نمائی .

چه اگر وقتی در این رعایت و این اسلوب اهمال بورزي و ضایع بگذاري هیچ از آن ایمن نمی توانم بود که از طريق ومسلك مناسب حال ایشان عدول گیری و ايشانرا بمقامى سلوك دهی که بیرون از مسلک ایشان باشد وشعاع بلاغت خودرا در مجرائی جریان بخشی که غیر از مجرای ایشان و جواهر زواهر كلمات لطافت آیات خود را در رشتۀ منظم سازی که بیرون از رشته ایشان باشد .

و بهر کس مکاتبتی میکنی معانی جزیله اش را با لفاظی ملبس دار که مناسب حال او باشد ، چه پوشیدن آن معنی را بلباس مخصوص هر چند صحیح باشد لکن بايستي باندازه فهم و ادراك آنکس باشد که بدو مراسله میکنی و مناسب عادات ایشان باشد و موجب تحیر و تأمل و تفکر و نفهمیدن ایشان نشود و مقصود را از میان نبرد و بآنکس که بدو نوشته ظلم نشود و آنچه را که برای او واجب است نقصان نرود چنانکه در اتباع تعارف ایشان و آنچه عادات ایشان بر آن انتشار یافته و سنت ایشان بآن جاری گردیده است«قطعاً لعذرهم وخروجاً من حقوقهم و بلوغاً إلى

ص: 24

غاية مرادهم واسقاطاً لحجة أدبهم .

راقم حروف گوید: اصل مقصود این است که بایستی با هر کسی باندازه شأن و عقل و مقام امارت د ریاست و فهم وادراك او محاورت و مکابرت نمود و این منحصر بجهات وطبقات مذکوره نیست بلکه ملاحظات و مقامات عدیده در کار است البته طبقه اول بعد از جماعت انبیاء و خلفای ایشان سلاطین و پادشاهان جهان و بعد از ایشان علمای اعلام هستند که دارای ریاست دنيويه واخروية هستند.

و بعد از ایشان وزراء و امراء کشور و لشكر و مقربان دربار سلاطین و حکام وعمال وضباط و فرمان گذاران ممالك وقضاة عصر وفصلا وادباء وشعراء وبلغاء واهل تمول و تجمل و دارایان صنایع عالیه و جماعت تجار وكسبه وعشاق ومعشوق .

و هم چنان مراعات مراسلات موارد جنگ و صلح وطلب و مسئلت و مراسلات با زنان و اطفال یا جماعت زهاد و عباد و دراویش وضعفا وفقراء واغنياء و اقوياء ورعايت الفاظ كثير الاستعمال که موجب زحمت قاری نشود و از حال استبعاد و تعقيد وتنفر وقلت استعمال ووضع آن در مقام آن و امثال آن که در کتب بدیع و بیان و معانی و باب غرابت و تنافر حروف و مخالفت قیاس و تقریر اساس مندرج است تجاوز نشود .

و عمده مطلب رعایت مقتضای حال و مخاطب و مجانست با مكتوب إليه است و شرح و بيان و تعداد بیشتر آن کتابی مخصوص خواهد چنانکه در کتاب مطول و انوار الر بيع ودیگر کتب مذکور و مبسوط است و در هر دوره و زمانی بعضی عبارات و اصطلاحات در پیش می آید که در دوره سابق معمول بلکه جایز نبود.

و هم چنین ترکیب پاره الفاظ است که با پاره الفاظ مشترك المعنى و اللفظ است اما اصطلاح بر آن رفته است که از حیثیت يك نوع تركيب در باره ملوك و بزرگان رجال استعمال میشود و از حیثیت دیگر با وساط واطفال خطاب مینمایند مثلاً در مکاتیی که بحضور سادات و امراء عرضه میدارند على اتفاق المعاني می نویسند : ابقاك الله طويلاً وعمرك ملياً وان كنا نعلم انه لا فرق بين قولهم

ص: 25

اطال الله بقاك وميان اين كلمه ابقاك الله طويلاً.

لكن جماعت عرب و اهل ادب اين يك كلمه را ارجح وزناً وانبه قدراًدر مخاطبات خود دانسته اند چنانکه عبارت اكرمك الله وابقاك را در کتب فضلاء از کلمه جعلت فداك برتر و رفیع تر دانسته اند با اینکه مشترك المعنى هستند و احتمال «أن يكون فداء من الخير كما يحتمل أن يكون فداء من الشر» .

صاحب عقد الفرید میگوید: اگرنه آن بودی که رسول خدای صلی الله علیه وآله باسعد ابن أبي وقاص فرمود «إرم فداك أبي وأمي»ما مكروه می شمردیم که به هیچکس این مكتوب بشود ، بعلاوه اینکه نویسندگان لشکری و اعوام ایشان باین کلمه ولوع و حریص هستند حتی در تمامت محاورات خودشان خواه شريف ورضيع وكبير وصغير استعمال مینمایند و باین سبب محمود و راق این شعر گوید :

كل من حل سر من رای من ***الناس ومن قديداخل الأملاكا

لورأى الكلب مائلاً بطريق *** قال للكلب يا جعلت فداكا

استعمال این کلمه بجائی رسیده و عموم گرفته است که اگر سگی را در طریقی بینند بدو « جعلت فداك »گویند و هم چنین تجویز نکرده اند که امثال «أبقاك الله و امتع بك »را جز درباره ابن وخادمي كه بتو انقطاع یافته باشد بنویسند و اما در کتب اخوان بهیچوجه جایز ندانند بلکه مذموم و مرغوب عنه شمارند .

بالجمله در اغلب اعصار بخصوص از منه سلاطین صفویه در فرامین و احکام دولتيه ومكاتيب وكتب ملیه اصراری در اکثار القاب و عناوین و اشارات و کنایات داشته اند و از مختصری بمطول می پرداخته اند و در هندوستان نیز بتكرار القاب و کلمات و عبارتی که دلالت بر شئونات واحترامات فائقه بعقيدت خودشان می نموده مقید بوده اند و در سلاطین مغول و اغلب ترکستان خلاف آن را می پسندیده اند چنانکه در تاریخ مغول و احوال چنگیز خان مرقوم نموده ایم.

اما در اوائل سلطنت سامانیه و غزنویه و سلاجقه و دیالمه و صفاريه و غيرهم باين معنی عنایتی نداشته اند حتی در اوائل سلطنت افشاریه و زندیه و قاجاریه نیز

ص: 26

توجهی نبوده است .

و آنچه در سبب این امر معلوم می شود این است که در آغاز هر سلطنتی چون شخص پادشاه که بواسطه ضعف يا ظلم يا جهل سلطنت سابق بقدرت و پهلوانی خود بسلطنت آمده است دارای اصالت و دودمانی ذی نبالت نبوده است که نویسندگان عهدش چندان و قر و احترام بدهند و در مکاتیب سابقه و القاب لايقه او را شريك شمارند و آنچه در خور سلاطين عالى نسب نسيب ونجيب و پادشاه زاده پادشاه نیا بوده است بدو شایسته شمارند .

آن پادشاه جدید نیز چون اول سلطان و غالبا از سفله زادگان و دچار دفع مخالفين وعداوت و استحكام ارکان سلطنت که منتها درجه امیدواری و طمع اوست بوده است باین عوالم مفید بلکه عالم نبوده است .

و پس از وي چون نوبت سلطنت با خلاف او رسیده و سلطنت در دودمان او امتداد گرفته است و نجیب و اصیل و سلطان بن سلطان و وزیر بن وزیر و امیر بن امیر شده اند ير القاب و عناوین و مدایح و مفاخر ایشان افزوده اند و تكرار القاب وعنوانات آنها از مطلب مکتوب بیشتر شده است اگر دو سطر مطلب بوده است پنج سطر حشو و القاب داشته است.

و همچنین چون نوبت ضعف و اضمحلال آن سلطنت پیش آمده اضافات القاب و عنوانات بیش آمده چنانکه تاج الدوله هندی می نویسد هر قدر بر ضعف سلطنت و مملکت و رجال ما افزوده می شد بر القاب عظیمه و عنوانات فخیمه فزایش می دادند چنانکه در اواسط سلطنت صفویه و اوائل و اواخر آن چون تأمل کنند آنچه مرقوم شد معلوم گردد.

در اواسط سلطنت جاوید آیت قاجاریه ادام الله تعالى انوار آثار هم إلى يوم القيامة مرحوم میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی که سیدی عالی مقام وصدرى والا احترام و وزیری با تدبیر و احتشام و یکی از فضلا و ادبا و منشيان نامدار ایام و ذخایر نفیسه شهور واعوام بود عناوين والقاب كثيره بي مغز و فایده معموله را که در طی مکاتیب

ص: 27

مندرج می گشت متروك و عنوان مراسلات بلفظ فدایت و قربانت شوم و برادرا و مخدوما و مطاعا و قبله گاها و خداوندگارا وصاحب اختيارا وولى النعما وعزيزا و ارجمندا ومشفقا وامثال آن مبدل والفاظی مختصر وسهل را برخی مطول ساخت و در احکام دیوانی و فرامین سلطاني و عرایض باستان قهرمانی را حتی الامکان از مسطورات سابقه بگردانید.

و بعد از آن مرحوم منشیان عصر و نویسندگان دانشمند اقتدا باو کردند بخصوص آن نویسندگان که چندان فاضل و برلغات و انشای کلمات احاطه نداشتند و میخواستند خود را منشی و نویسنده روزگار در شمار آورند فوزی عظیم دیدند و بیشتر بگرویدند .

اما آنانکه دارای فضل و احاطه بودند مایل بنهج سابق که علامت فضیلت و مقدار و قدرت نویسنده است بودند و در طی مکاتیب خود آن اوضاع نظر می گماشتند و در حقیقت اگر این ملاحظات فضائل آیات را از روی انصاف بنگرند بيك اندازه اسباب تعطیل وقت نویسنده و خواننده می شود.

اما اگر رایج باشد و مطبوع مصادر امور و اعالی صدور آید شاید ، جمعی در پی تحصیل مضامين عاليه وعلم وفضل و احاطه بر لغات و در خیال ملاحظه پاره مکاتیب و تواریخ و کتب ادبیه و مراسلات فصیحه و منشآت بلیغه و ظرایف طريفه و اشعار و خطب جلیله ملیحه بر آیند و بفيض علم و ادبيات و معنويات و ترقي نفس مستفیض شوند.

و نیز در سوابق ایام درجات و امتيازات والقاب وعناوين بسی محدود و محفوظ بود وغالباً نظر بلياقت و استعداد و خدمت و زحمت و آثار فضایل و مفاخر ومآثر می رفت القاب شامخه برای سلاطین و علما و وزراء و صدور وسادات وامرا و اعیان و طبقات اصناف مملکت مشخص و معمول و مستعمل و منظور بود که تجاوز از آن مأذون نمی گشت .

مثلاً القابی که در حق سلاطین شوکت آیین ایران مثل «اعلی حضرت قدر قدرت قوی شوکت اقدس همایون شاهنشاه اسلام پناه تاجدار بختیار » و امثال آن

ص: 28

مسطور می شد بهیچوجه استعمالش را در حق دیگری روا نمی دانستند و اگر نویسنده

یکی از این کلمات را در حق دیگری می نگاشت مقصر و معاقب می گشت.

و هم چنین القاب وليعهد عهد دولت و شاهنشاه زادگان مثل حضرت اشرف ارفع اعظم امجد والا و کمتر از آن نسبت بمناصب ایشان معین و ممتاز بود و دیگری را استحقاق آن نبود و در عهد خاقان مغفور عناوینی که در کتب منشآت مذکور است معروف است و عناوینی که بصدر اعظم و شخص اول می نگاشتند بمقام او اختصاص داشت و اغلب این القاب دولتیه در حقیقت مخصوص بآن شغل و مقام است و هر وقت آن شخص مخلوع گشت این القاب نیز از وی خلع و هر کسی بخلعت آن مقام وشغل مخلع گردید آن خلعت باین عناوین و القاب ملمع میگردد .

چنانکه پاره اشخاص که از طرف دولت علیه بدولتی دیگر مختار مأمور میشوند بخطاب جنابی مفتخر میکردند و على قدر شئوناتهم جناب فخامت نصاب یا جلالت نصاب یا فخامت مآب یا جلالت مآب مخاطب می گردند و چون مراجعت می نمایند و دیگری بآن سمت بآن سمت میرود این القاب از مأمور سابق منفصل و بمأمور لاحق متصل مي گردد.

و چنانکه عادت روزگار است:

گهی پشت بر زین گهی زین به پشت*** گهی زر بمشت و گهی پف بهشت

مرحوم مبرور میرزا آقاخان صدر اعظم نوری که از صدور کبار دولت ابد مدت و حاضر جواب و دارای خطاب مستطاب است در ظرایف خود فرموده است این وزرای مختار وقتی که بمملكتي بسمات وزارت مختار میروند جناب هستند و در هنگام مراجعت که از لطمه عزل از مقام رفیع خود هابط می شوند الف جناب ساقط گردیده جنب میگردند و در رودخانه ارس غسل کرده بدون تأليف بالف بمحل مالوف معطوف میگردند.

و هم چنین القابی که بمجتهدین عظام و فقهای فهام وحجج اسلام و آيات الله في الأنام اختصاص داشت بدیگری ملحق نمی گشت ناشرایط اجتهاد در کسی موجود

ص: 29

و جامع الشرایط نمی گشت در سلك مجتهدين منسلك نمی گردید و بر مسند فتاوی جلوس نمیکرد تا مقاماتی را که در خور حجت و شایسته آن مقام نبود ابداً مخاطب باين خطاب منیع نمیتوانست گردید.

چنانکه مرحوم جنت مكان سيد فضايل اركان ممدوح امصار و بلدان آقای ميرزا محمدحسن شیرازی که در زمان سعادت بنیانش در مراتب فضل و دیانت و علم و فقاهت وزهد و امانت اول شخص علمای بزرگ اسلام و در عصر خودش رئیس علما و فقهای اثنی عشریه و اسلامیه بود مذکور شد که هنگامی در نجف اشرف و پیشگاه مبارك برگزیده اولین و آخرین أمير المؤمنين صلوات الله عليه وأبنائه الطاهرين یکی از واعظین چون از وعظ بپرداخت و بدعای آنوجود مسعود لب بگشود عرض کرد خداوندا بر عمر وعزت حضرت آقای حجة الاسلام میرزا بیفزای .

سید سند ورئيس مسدد آشفته شد و با واعظ فرمود ازین بزرگوار و ولی پروردگار شرم نمی داری که مرا حجة الاسلام میشماری ، و این کار از شدت دیانت وزهد و احتیاط آنمرحوم عرش آشیان بود .

ای چه خوش که تمام صاحبان القاب وعناوين دولتيه ومليه سر از خاک بر کشند ونيك بنگرند و رواج این بازار را که امروز از هر متاعی رایج تر و بی بهاتر و بیرون از معنویت و از حدودش خارج تر است بنگرند که در هر خانه ولانه و کاشانه و آشیانه برای مرد وزن و اهل کوی و برزن مانند دانه ارزن پراکنده و متواتر ومتكاثر است بهیچوجه زحمتی ولیاقتی در تحصیل آن لازم نیست چون روزنامه مطبوعه غیر مطبوعه ایام در همه جا منتشر و حاکی است برای عدم تفصيل وبسط كلام وافي است

( عسى الأيام أن يرجعن قوماً كالذي كانوا )

بالجمله صاحب عقد الفرید می نویسد: برای هر کسی که بدو مکتوب میگارند قدر و وزنی است که نویسنده بایستی از آن تجاوز نکند و از آن مقدار نکاهد و بر آن نیفزاید چنانکه بر این شعر احوص كه ملوك را بخطابی که در خور عوام است مخاطب ساخته است و گفته است :

ص: 30

و اراك تفعل ما تقول وبعضهم *** صدق الحديث يقول ما لا يفعل

و این معنی اگرچه در مدح صحیح است لکن دانایان خورده بين مقام ملوك و سلاطین را از آن عالی تر و عظیم تر دانسته اند که ایشان را بآنچه شایسته مدح عوام است ستایش نمایند، چه صدق حدیث و انجاز وعد اگرچه از جمله مدایح است لكن برعامه واجب میشود و ملوك را بفرایض واجبه مدح نمیکنند بلکه مدح ایشان بنوافل و اعمال شایسته غير واجبه مستحسن است .

زیرا که شخص مدح کوی اگر بپاره پادشاهان گوید : تو بحلیله همسایه خودت زنانمیکنی و بآنچه تو را بودیعت سپارند خیانت نمی ورزی و تو بآنچه وعده گذاری صادق هستی و بعهد و پیمان خود وفا میکنی، پس گویا پادشاه را مدح گفته است بآنچه واجب است، یعنی ادای واجبات چیزی است لازم و فاعلش را رتبتي عالی نیست .

لکن اگر در آن ثنائی که مینماید بمقصدش قصد نمايد در حق ملوك اشبه - إلى آخر البيانات. بحتری این شعر را در حق ابن الزيات گوید :

قد تصرفت في الكتابة حتى عطل الناس فن عبد الحميد

في نظام من البلاغة ما شك امرء انه نظام فريد

وبديع كأنه الزهر الضاحك في رونق الربيع الجديد

ما اغتدت منه في بطون القراطيس وما حملت ظهور البديد

حجج تخرس الألد بالفاظ فرادى كالجوهر المعدود

حزن مستعمل الكلام اختيارا وتجنين ظلمة التعقيد

کالعذارى غدون في حلل صفد اذارص في الخطوب المسود

و نیز در عقد الفريد مسطور است که وقتی محمد بن عبدالملك زيّات نامه از جانب معتصم بعبد الله بن طاهر خراسانی بنوشت و در جمله فصول نامه این کلمات مسطور بود «لو لم يكن من فضل الشكر إلا انك لا تراه إلا بين نعمة مقصورة عليك أو زيادة منتظرة له» اگر از فضل وفضیلت شکر گذاری غیر از این نبودی

ص: 31

که تو از آن فزونتر ندیدی مگر اینکه در میان نعمتی هستی که بر تو مقصور است یا فزایشی که انتظار آن را می بری یعنی (شکر نعمت نعمتت افزون کند ) .

و ابن زیات چون این کلمه را بنوشت با محمد بن ابراهیم بن زیاد گفت این عبارت را چگونه می بینی گفت « کانهما قرطتان بينهما وجه حسن »این دو کلمه که چون دو قطعه گوهر است گویا دو گوشواره است که چهره نیکو در میان آن نمایان است .

و هم در آن کتاب مذکور است كه محمد بن عبدالملك زيات نوشت «ان حق الأولياء على السلطان تنفيذ امورهم وتقويم اودهم ورياضة اخلاقهم و ان يميز بينهم فيقدم محسنهم ويؤخر مسيئهم ليزداد هؤلاء في احسانهم ويزدجر هؤلاء عن اسائتهم ».

از جمله حقوق اولیاء بر سلاطین این است که امور ایشان را تنفیذ دهد و کژی ایشان را راست بدارد و اخلاق ایشان را بدستیاری ایشان بنظر تحقیق تمیز دهد : نیکویان ایشان را مقدم و بدان ایشان را مؤخر سازد تا بنمایش این فزایش و کاهش و بلند داشتن و پست ساختن آنانکه نیکو هستند بر نیکی خود بیفزایند تا بر پاداش نکو بیشتر نائل شوند و آنانکه ببدی و اساءت میرونداز اساءت و بدی منزجر و مزدجر شوند تا از کیفر بد بپاداش نیکو عوض یابند .

کنایت از اینکه سلطنت مملکت نسبت بأفراد مملکت حکم پدر مهربان و معلم دانا دارد و باید همه وقت در صدد تربیت و ستودگی اخلاق ایشان و دور داشتن از خصال نکوهیده مراقب باشد .

و هم از مرقومات او است دان من اعظم الحق حق الدين و اوجب الحرمة حرمة المسلمين فحقيق لمن راعى ذلك الحق وحفظ تلك الحرمة ان يراعى له حسب ما رعاه الله ويحفظ له حسب ما حفظ الله على يديه »

بزرگترین حقوق که رعايتش واجب است حق دین و واجب ترین حرمتها حرمت مسلمین است پس شایسته و سزاوار است برای کسیکه این حق را رعایت و این حرمت را حفظ میکند که در حق او رعایت نمایند چنانکه خداوندش رعایت فرموده و محفوظ بدارند برای آنچه را که خدای بدو دست او محفوظ فرموده است

ص: 32

و هم نوشته است «ان الله اوجب لخلفائه على عباده حق الطاعة والنصيحة و لعبيده على خلفائه بسط العدل والرأفة واحياء السنن الصالحة فاذا أدى كل إلى كل حقه كان ذلك سبباً لتمام المعونة واتصال الزيادة وانساق الكلمة ودوام الالفة »

یزدان متعال برای خلفای خودش بر بندگان خودش واجب ساخته است که طاعت خلفا و دولت خواهی و خیر جوئی ایشان را حتی الامکان بجای بیاورند و برای بندگان خودش بر خلفای خودش واجب فرموده است که در میان بندگان یزدان بساط عدل و رأفت و بذل و احسان بگسترانند و سنن صالحه وقواعد ستوده را زنده بدارند و چون پادشاه با رعیت و رعیت با پادشاه بر این شیمت و رویت روند و حقوق همدیگر را رعایت نمایند این کردار سبب تماميت معونت و اتصال فزوني و زيادت و اتساق واتفاق کلمه و طریقت ودوام انس و الفت می گردد .

و هم در زهر الاداب مسطور است که سلیمان بن وهب که یکتن از بلغای عصر خود بود این کلمات را در توصیف مردی بلیغ انشاء نمود «كان و الله واسع المنطق جزل الالفاظ ليس بالهذر في لفظه حبيب الى السمع »سوگند با خدای این شخص واسع المنطق يعنى محيط بر لغات وعبارات و كلمات بدیعه و بازبانی گویا و بياني شيوا والفاظی جزیل و ستوده بود و هرگز بیهوده کوی و لغو سراي نبود و آنچه میگفت سامع را محبوب و مطلوب می گشت.

می گوید اما این کلام ضد قول محمد بن عبد الملك زيات است که در حق عبدالله ابن یحیی بن خاقان می گوید «هو مهزول الألفاظ غلیظ المعانى سخيف العقل ضعيف العقدة واهى العزم مأفون الرأى »عبدالله را الفاظی مهزول و نزار و معانی غلیظ و دشوار وعقلى سخيف و ناهموار وعقد ضعيف ناپایدار و عزمی واهی و حزمی سست و نا استوار است.

اما ابو الفرج اصفهانی در بیستم اغانی می گوید جعفر بن محمد بن جحطه با من میگفت که معلی بن ایوب از من پرسید یحیی بن خاقان را در خدمت محمد بن عبدالملك چه مقام و منزلت است گفتم وقتی از محمد بن عبد الملك شنیدم در حق وی میگفت و کلمات

ص: 33

مذکوره را باز گفت .

و از این پیش در کتاب حضرت سجاد و احوال عبدالملك بن مروان مسطور نمودیم که یکی روز فراز منبر خطبه براند و گفت ای مردمان سوگند باخدای خليفه مستضعف و سست مغز و سست حال یعنی عثمان بن عفان و خلیفه مداهن و چرب زبان و چابلوس یعنى معاوية بن ابي سفيان وخليفه مأفون الراى يعنى يزيد بن معاویه نیستم پس هر کس سربچون و چرا و مخالفت بر تابد با شمشیر بران سر از تنش برداریم.

همانا عبدالملک در این خطبه خود این سه تن خلیفه را که یکی را ذوالنورین و آن دیگر را خال المؤمنين و آن دیگر را در زمان خودش امیرمؤمنان میخواندند بسه صفت توصیف کرده است که هر يك مخالف امر خلیفتی و ریاست عامه و امارت امت و دارای قدح وذمی وافی است( والقدح ما شهدت به الأحباب )

عجب این است که افعال و اعمال ناخجسته خصال خودش چندان است که در میزان نگنجد (ويل لمن كفره نمرود) اما در فضل و ادب وفهم كلمات ولغات عرب و عرض خطب از اغلب خطبای عصر و خلفای بنی امیه برتری داشت.

در جلد دوم عقد الفريد مسطور است كه محمد بن عبد الملك زيات وزير معتصم بشفيع نام خادم تعشق می ورزید وحسن بن وهب كاتب او نيز دل بهوای خادم و او را مخدوم عزیز خود داشت و یکی روز حسن بن وهب آن خادم متوکل و مخدوم جهانیان و محبوب روزگار را بدید و از حال و خبرش بپرسید شفیع که دلها بهوایش خونین و جگرها از منظرش در نیشتر بود بدو گفت در اندیشه حجامت کردن است .

حسن هر چیز غریب و مطبوع که در بغداد بود و هرگونه آشامیدنی ظریف که دریافت برای شفیع بفرستاد و این شعر را بدو نوشت :

ليت شعري يا أملح الناس عندى *** هل تعالجت بالحجامة بعدى

قد كتمت الهوى بمبلغ جهدى *** ففشا منه بعض ما كنت ابدى

و خلعت العذار فليعلم النا *** س بأنى اليك اصفى بودى

ص: 34

من عذيرى من مقلتيك ومن *** اشراق وجه من حول حمرة خدى

اتفاقا فرستاده حسن با رسول ابن الزيات وزیر تصادف کردند و رقعه حسن را بدید و چندان حیلت و تدبیر بکار برد تا آن رقعه را بگرفت و بخدمت وزیر دل باخته برد چون ابن زیات بخواند این شعر را بکاتب خود حسن بن وهب بر نگاشت :

ليت شعري عن ليت شعرك هذا *** أبهزل نقوله أم بجد

فلئن كان ما تقول بجد ***يا ابن وهب لقد تفتيت بعدي

و تشبهت بی و كنت أرى *** انى أنا الهائم المتيم وحدي

لا ارى القصد في الامور ولولا ***غمرات الصبا لأبصرت قصدى

سيدي سيدي ومولاى من أك*** سبنى ذله و أخلف وعدى

لا احب الذى يلوم و ان كان حريصاً على صلاحي ورشدی

***

واحب الأخ المشارك في الحب وان لم يكن به مثل وجدى

کصديقي أبي على وحاشا ***لصديقى من مثل شقوة جدى

ان مولای عبد عبدی و لولا ***شوم جدى لكان مولاي عبدى

و پس از آن ابن الزيات وزیر و كاتبش حسن بن وهب در بیت الديوان چون یکدیگر را ملاقات کردند در این امر بمداعبه پرداختند و ابن زیات از حسن خواستار شد که برای خاطر وزیر از آن ماه دلپذیر کناری جوید حسن گفت طاعت تو واجب است در محبوب ومكروه لكن شخص رئیس ادام الله عزه شایسته تر بفضل است .

ابن الزيات كفت هيهات همانا درد عشق علتی است نفسانیه و کارش بتلف و هلاکت می رسد (دردی است در دعشق که هیچش علاج نیست) لاجرم باید تو براي حفظ جان من از مهر ورزی با او بر يك سوي روى كنى حسن گفت اگر این کار باین درجه نازک عیار و پای جان در کار است چشم و گوش بر فرمان و این شعر را قرائت کرد :

شهيدى على ما في فؤادى من الهوى *** دموع تبارى المستهل من القطر

فأسلمنى من كان بالأمس مسعدى *** وصار الهوى عوناً على مع الدهر

ص: 35

در كتاب زهر الاداب مسطور است که معتصم خلیفه اسبی اشهب احم از محمد ابن عبدالملك زيات بگرفت و عمل بآن اسب مشعوف و خیالش بدو معطوف بود پس این شعر در مرثیه بگفت:

قالوا جزءت فقلت ان مصيبة *** جلت رزيتها وضاق المذهب

گفتند درباره این است که ترا از دست برفت اندوهناك شدی گفتم بلی زیرا که مصیبت این اسب صدمت و رزیتش بزرگ شد و جهان را بر من تنگ ساخت .

ابوبکر صولی گوید ابن المعتز این شعر را برای من بخواند بنابر اینکه «ان » در اینجا بمعنی نعم است و جماعت نحویین باین معنی انشاد کرده اند :

قالوا كبرت فقلت ان وربما *** ذكر الكبير شبابه فتطرب

در حبیب السیر مسطور است که یافعی در تاریخ خود می نویسد پدر عبدالملك پدر محمد را امان نام بود و روغن زیت ببغداد آورده می فروخت از اين روي او را ابن الزيات گفتند .

محقق سبزواری در کتاب روضة الأنوار كه بفصاحت و بلاغت و وافی و مفید نگارش یافته است می نویسد که از کتاب اخبار المذاکره نقل نموده اند که حسن ابن وهب گفت یکی روز محمد بن عبدالملك زیات را نگران شدم که پیش از آنکه معتصم بسر من رأي برود از موکب معتصم باحالی نژند و گرفته دل و اندوهمند باز شده بود جسارت کردم و مبادرت نمودم و گفتم علت کدورت خاطر مبارك وزير ايده الله تعالی تا چه باشد گفت بر خبر من مخبر نشدی گفتم نشدم .

گفت در ملازمت رکاب امیر المؤمنین بر نشستم و در طی راه من از يك طرف او و احمد بن ابی دواد از دیگر سوی بنجوی و سرگوشی مشغول بودیم و همچنین راه بر سپردیم تا برحبه جسر رسیدیم امیر بسیار بایستاد چندانکه گمان بردیم بانتظار خبری است در این اثنا خادمی شتابان بیامد و پنهان سخنی بدو برسانید معتصم فرمود مرا باندوه در آوردی و اندوهمند بکاخ خود باز شدن گرفت و در

ص: 36

جانب شرقی بغداد چون به نیمه راه رسید بسی بخندید با اینکه خنده آوری نماینده نبود.

احمد بن ابی دواد بجسارت سبقت گرفت و گفت اگر امیر المؤمنين صلاح بداند در این سرور شريك فرماید گفت شما را در این انباز نیاز نیست .

ابن ابی دواد گفت بلی در این مسرت حاجت است فرمود امروز که بر مرکب بر آمدم و بر حبه و پیشگاه جسر رسیدم از ستاره شمری که در روزگار فتنه امین در آنجا جای داشت بیاد اندر آوردم و آن منجم بعد از فتنه امین مشهور گردید و آوازه حذاقت و علم و فراستش را شنیده بودم.

و چون در آن روزگار فتنه و فسادی عظیم روی داده بود این منجم بناچاری برسرار نشستی و کتاب نجوم برگشودی و از آن پس که امر ابراهیم بن مهدی قوت گرفت او را بر من اعتمادي افتاد و بهرماه پانصد دینار در وظیفه من مقرر نمود دیگر کسی را از این افزون تقریر مقرری نبود چه مردم سپاهی او را برخی را نه در هم و پاره راده در هم بماهیانه مقرر بود چه حال منال تنگ و خرابی بلاد بسیار و مردم بجنگ با همدیگر در آهنگ بودند و این کار از راه تعصب نه از جهت جائزه بود.

یکی روز بربارۀ خودسوار و برگونه ناشناس برفتم و منجم را در نورد راه بدیدم جانم بجانبش گرایان شد و دیدار و گفتارش را خواستار گردید تا مگر از کار ابراهیم و خودم بپرسم که آیا ما را کاری و روز کاری روشن پیش می آید یا مأمون را چیرگی و ستاره مارا تیرگی خواهد بود.

پس بدو روی آوردم و غلام را گفتم آنچه ترا موجود است بدو گذارد و در هم بمنجم بداد و با او گفتم پرسیدنی از تو دارم نظر بطالع و ادله کن ستاره شمر گفت من از تو می پرسم که تو هاشمی هستی گفتم غرض چیست گفت اقتضاي طالع چنین است اگر براستی سخن نکنی نظر نمی کنم گفتم بلی هاشمی هستم.

گفت بدانکه این طالع أسعد طالعها است در این جهان و تو را مقام خلافت دست می دهد و بفتح آفاق برخوردار می شوی وسالك مسالك ومالك ممالك شوى

ص: 37

لشکرت سترگ و کشورت بزرگ گردد و شهرها بنیان کنی و چنان و چنین خواهی بود و آنچه آن اختر شمر با من گفت تاکنون مرا پیش آمد.

آنگاه گفتم آنچه بر شمردی سعادتها و خوشبختیها است نحوستها و بدبختيها نیز هست ؟ گفت نیست لكن هنگامی که تو پادشاه شوي از وطن خود جدائی جوئی و اسفار تو بسیار خواهد بود گفتم جز این بر من چیست گفت هیچ نحسی براي تو از يك نحوست برتر نیست گفتم تا کدام است .

ستاره شمار گفت آن جماعتی که در زمان خلافت تو بر كار ملك استيلا جويد گروهی پست اصل و پست نسب باشند و بر تو غالب کردند و اکابر ملك تو گردند چون سخن تمام گشت خواستم در همی چند که در خریطه داشتم با او گذارم سوگند یاد کرد که جز آنچه گرفته دیگر چیز نپذیرد و از آن پس گفت چون بأمر خليفتي برسي مرا بیاد بیار و در آن زمان مرا احسان بدار گفتم چنین میکنم و تاکنون او را بیاد نیاوردم .

چون برحبه رسیدم چشمم بجای او افتاد و گفتار آن روزگارم بخاطر رسید و احکام او را در نظر آوردم و احوال خود را و احوال شما را نگران شدم كه اينك بزرگترین مردم مملکت من شده اید تو پسر زیاتی و روغن زیت فروش و احمد پسر قتار است و بریان بفروش .

و چون دیدم آنچه اختر شمر خبر داده بجمله درست آمد خادم را در طلبش بفرستادم و در تفتیش او مبالغه بسیار کردم تا بآنچه او را وعده نهادم بجای گذارم باز گشت و گفت در این نزدیکی از جهان بدیگر جهان رخت کشیده است سخت در اندوه شدم که آن احسانی که در نهان داشتم باوی نمایان کنم از دست رفت دیگر باره بفکر اندر شدم که وی مرا گفت در دولت تو ریاست با اولاد سفلگان خواهد بود بخندیدم.

چون معتصم خلیفه این حکایت را بفرمود ما منکسر شدیم و از آن پرسیدن پشیمانی گرفتیم.

ص: 38

راقم كلمات و حروف گوید غریب این است که این پشیمانی در تمام عهود عالم روی می دهد و تذکره می کنند و عبرت می گیرند و از نتایج و خیمه آن یاد میکنند اما همیشه از این پشیمانی خود پشیمانی میگیرند و البته این حال از حیز اقتدار و مقام اختیار خارج است و گرنه با دانستن مفاسد و معایب و خسارات آن چگونه بهمان اشخاص ناپسند و اطوار غیر ارجمند رجوع می نمایند و دست ارذال را برابدال متطاول می گردانند.

پس معلوم است سلطان جهان با يك تن رعیت در حقیقت امر مساوی است و آنچه خواهد حاکم مطلق همان خواهد شدن و براین هم خورده نمی توان گرفت زیرا که نمی توان حکم بر آن نمود که هر کس را در هر زمانی پدری معروف و جدی نامدار است بايستي بحکومت اختیار کرد .

چه بسیار شاهزادگان وزیر زادگان دنی الطبع و لئيم الفطرة هستند و بسا سفله زادگان بلند طبع كريم الفطره باشند که ظهور این دو صفت در هر دو بیرون توقع و گمان و موجب عبرت و حیرت است.

زیرا که دوام نعمت و تعيش نيك و وفور اقبال اسباب تن آسائی و بعيش و عشرت گذرانی وانهماك در لذات وشهوات و موجب بی خبری و غفلات و تنبلی وسستی در ترتیب امورات و بی کفایتی و بی در ایتی در انجام مهمات و کبر و غرور وعدم اعتنای بمخلوقات و خسارات وارده برایشان و تغافل از اوامر و نواهی خالق موجودات وحرص و ولع در اموال و ناموس و خون کسان و عدم توجه بکسب علوم ومثوبات وتعاقب خيانات و تسامح در دیانات و امانات كه بجمله دليل زوال ملك وسلطنت است میشود و عموم مردم مملکت بر این اشخاص و اوصاف رذیله ایشان كينه وروخشمناك ميشوند .

و از آن طرف مردمی که پدر و جدي نامدار و دست آویزی بزرگوار ندارند وبسبب بلندى طبع و نظر عالی و فطرت بلندی جوی در پی تحصیل فضائل و کمالات می روند و طبعاً کافی و هوشیار و خوش روی و خوش گفتار و خوشرفتار و دل فریب و متواضع ومتخاشع و باذل وشجاع و عادل می گردند تا خود را بر خلاف انجاب عصر

ص: 39

در انظار خلق جلوه می دهند و محبوب طباع و قلوب می گردند و در اندک زمانی چاکر بر مولی و پست بر بلند و خادم بر مخدوم و دلی بر ارجمند تقدم وتفوق وحكومت و امارت می گیرد .

پس در حقیقت این قصور از دنائت و فتوری است که در امر روزگار در وجود بزرگ زادگان بی مقداره و دار گردد و بسبب نمایش این حال و یأس مردمان موجبات تنزلات ایشان و تنوقات فرومایگان نمایان می شود و فرومایگان از پستی طبع و خساست طبع ایشان بلند پایه و مرجع مردمان و مطبوع آنان می گردند .

لمؤلفه

پادشا زادگان بی دانش *** عاقبت سفله و حقیر شوند

سفله كان زادگان بادانش ***روزگاری همه وزیر شوند

امرا زادگان پست وجود *** جمله محكوم يك امير شوند

این همه از دنائت طبع است ***کز بلندی همی بزیر شوند

با خيول خیال و خیل طمع ***خیل بانان هر غریر شوند

در تقاضای مال و حشمت و جاه ***گه کبیر و گهی حقیر شوند

در تمناى يك فلوس بشيز ***سخت دانا و بس بصیر شوند

ور بشیزی طلب شود زایشان ***همگی جاهل و ضریر شوند

کس نداند چه مردمی هستند ***گاه نادان و که خبیر شوند

بهريك فلس تا بدست آرند *** که گلیم و گهی حصیر شوند

هم بهنگام چاپلوسی و ملق ***نرم چون اطلس و حریر شوند

هم در اصطبل خادم و مولی*** خادم اشتر و حمید شوند

نیز در وقت بأس از مقصد ***در پی مسند و سریر شوند

در زمان امید و نومیدی ***گاه چون شیر و گاه عیر شوند

در صلابت گهی شوند چوسنگ ***گاه بس کال و گه عصیر شوند

ص: 40

در تقاضای وقت هر چه بود *** گه مخالف گھی نصیر شوند

پیش هر سفله روند بمدح***گه چوحسان و گه جریر شوند

می ندانم چه مردمی هستند *** گه یسیرند و گه عسیر شوند

بیان سوانح و حوادث سال دویست و سی و سوم هجری مصطفوی صلى الله عليه وآله

در این سال ابو جعفر متوکل بر عمر بن فرج رخجی که بحالش سبقت نگارش رفت خشمگین گردید و این واقعه در شهر رمضان روی داد و متوكل اورا باسحاق بن ابراهيم بن مصعب بداد تا در نزد خودش محبوس داشت .

و سبب این خشم و ستیز همان حکایت بود که سبقت نگارش گرفت که متوکل گاهی که واثق برادرش بروی خشمناک بود نزد عمر شد و برات وجیبه خود را بدو برد تا مهر بدانگونه او را خوار و خفیف ساخت .

و این کردار نابهنجار را محتسبين روزگار در دفاتر مکافات ثبت و در صحايف ليل ونهار ضبط نمودند تا واثق از جهان برفت و متوکل بخلافت برنشست و محتسب جهان آن صورت را بخاطرش نمایان ساخت و عمر را تلافی کردار و مکافات عمل نوبت رسید تا بدانی هر نيك وبدي را دفتر جهان نگاهبان است تا روزیکه عوض خود را یابد .

لمولفه

کرده نيك وبدت را روزگار ***ثبتها دارد در این لیل و نهار

آنچه میکاری در این کشت و عمل ***در جهان دیگرت آید ببار

چون بر اینگونه است پایان عمل ***تا توانی تخم نيكوئى بكار

کرده خود را مجسم بنگری ***از یرون اعمالهم در خاطر آر

حاضراً باشد دلیل دیدنت ***این نظر را خوار مایه می ندار

ص: 41

بالجمله متوكل حکمی در قبض اموال وضياع واملاك او بنوشت و نجاح بن سلمه بمنزل عمر برفت و در آنجا افزون از پانزده هزار درم نیافتند و مسرور سمانه نیز حاضر شد وجواری و کنیزکان عمر را بگرفت وزنجیری که سی من وزن داشت در قید عمر بگذاشتند.

و مولای عمر را که نصر نام داشت از بغداد بیاورد و سی هزار دینار بر او حمل نمودند و هم نصر از اموال خودش چهار ده هزار دینار بیاورد و هم از اموال عمر در اهواز چهل هزار دینار بدست آوردند و نيز يك صد و پنجاه هزار دینار از برادرش محمد بن فرج رخجي مأخوذ نمودند و شانزده شتر بار فروش و گستردنیها از سرایش مقبوض نمودند و چهل هزار دینار از قیمت جواهرش در یافتند و پنجاه شتر بار از متاع وفرش او در چند کرت مأخوذ نمودند .

آنگاه فرجیه از پشم بر تن لطیفش بپوشیدند و زنجیرش بر نهادند و هفت روز با این حال و این پشمینه و بند آهنین در زندان بزیست آنگاهش رها کردند و قصر او را فرو گرفتند و عیال او را بگرفتند و به تفتیش در آمدند و آن جماعت صدتن جاریه بودند و از آن پس در میان مصالحه بر آن رفت که چهل کرور در هم بدهد بدان شرط که آنچه از ضیاع اهواز او را در حیز تصرف در آورده اند فقط باز گردانند و این وقت آن جامه پشمین و قید سنگین را از بدن سیمینش برگرفتند و این حکایت در شهر شوال بود.

و این شعر را علي بن جهم بن بدر براي نجاح بن سلمه بگفت و او را بر خصومت و آزار عمر بن فرج تحریص نمود :

ابلغ نجاحا فتى الكتاب مالكة*** يمضى بها الريح اصداراً و ايرادا

لا يخرج المال عفواً من يدى عمر*** أو يغمد السيف في فوديه اغمادا

الرخجيون لا يوفون ما وعدوا ***والرخجيات لا يخلفن ميعادا

لمولفه

اگر رخجی را وفائی بوعده ***نباشد تلافی کند رخجيه

ص: 42

اگر رخجی نایدت روز عهدش *** شبانگه بیاید بجایش صبيه

زیاد ار نیاید بگو هیچ ناید ***چو آید آید بهر گاه و بیگه سمیه

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید رخج باراء مهمله و حاء معجمه مشدده و جیم شهر و مدینه ایست از نواحی کابل و رخجیه قریه ایست در شش فرسنگی بغداد در کلوانی و هم این شعر را علي بن جهم بن بدر در هجای عمر بن فرج گوید :

و جمعت امرين ضاع الحزم بينهما ***تيه الملوك و افعال الصعاليك

أردت شكراً بلا بر و مرزئة ***لقد سلكت سبيلا غير مسلوك

ظننت عرضك لم يقرع بقارعة ***وما أراك على حال بمتروك

لمولفه:

دو شیوه ترا کار گردد هویدا ***که برضد یکدیگر آید پدیدار

یکی تیه و کبر سلاطین گیتی *** دگر فعل مملوك بيقدر و مقدار

ز مردم همی شکر و مدحت بخواهی *** نه در هم کسی از تو دیده نه دینار

براهی همی راه گیری که هرگز *** کسی را نبوده چنان راه و رفتار

گمان می بری عرض و ناموس و فخرت ***نکوبیده هرگز بكوي و بيازار

چو تو می نگوئی بترك خصالت ***بقدر پشیزی نداری خریدار

و هم حموی گوید رخج مثال زمج تعریب رخواست ابو غانم محمد بن معروف ابن محمد قصری که از متأخرین شعرای قصر کنکور است میگوید :

ورد البشير مبشراً بحلوله *** بالرخج المسعود في استقراره

و فرج و پسرش عمر بن فرج که در زمان مأمون تا زمان متوکل از اعیان کتاب پیشه وزارت و صاحبان دواوین جلیله بودند و چنان بود که عبد الصمد بن معذل عمر ابن فرج را هجومی نمود از آن جمله این شعر است :

امام الهدى ادرك وادرك و ادرك ***و مربد ماء الرخجين تسفك

ولا تعد فيهم سنة كان سنها ***ابوك ابو الاملاك في آل برمك

مسعودی در کتاب مروج الذهب می نویسد در سال دویست و سی و سوم متوکل

ص: 43

بر عمر بن فرج رخجی خشم نمود و عمر از برترین کتاب بود و یکصد و بیست هزار دینار زر و گوهر از وی بگرفت و از برادرش نیز یکصد و پنجاه هزار دینار اخذ کرد و پس از آنکه باوی مصالحه شد دیگر باره بروی خشمگین گردید و فرمان کرد تا هر روزش بر پس گردن بزنند و بشماره در آوردند در آن ایام شش هزار پشت گردنی خورده بود عجب گردنی با تاب و توان داشته است و جبه پشمین بر تنش بپوشانیدند و از آن پس متوکل از او خوشنود گشت و نیز در دفعه سوم بروى غضبناك شد و او را ببغداد بردند و در بغداد بود تا بمرد .

و نیز در این سال ابو جعفر متوكل بر سليمان بن ابراهيم بن جنيد نصراني برادر ايوب كاتب سليمان بخشم اندر شد و بفرمود تا اورا بضرب گرزو عمود در سپردند و چندانش بزدند تا بهفتاد هزار دینار اقرار کرد آنگاه متوكل مبارك مغربی را با او ببغداد فرستاد تا آن دنانیر را بیرون آورده و از منزلش با خودش بدرگاه آوردند و محبوسش ساختند .

و هم در این سال متوکل در ماه ذی الحجه ابوالوزیر را در حیز غضب در آورد و بمحاسبه او فرمان داد و قریب شصت هزار دینار و بدرهای دراهم و بستهای حلی و زیور از منزلش حمل کردند و هم امتعه مصریه شصت و دو سبد و سی و دو تن غلام و فرشهای بسیار از آنچه او را بود بار کرده بدر بار خلافت آوردند .

و نیز بسبب خيانت او محمد بن عبدالملك برادر موسى بن عبدالملك و هيثم بن خالد نصرانی و برادر زاده اش سعدون بن علی را بزندان جای دادند و کار سعدون بصلح گذشت و چهل هزار دینار بداد و کار دو برادر زاده اش عبدالله و احمد بسی و چند هزار درهم بمصالحه پیوست وضیاع ایشان در این وجه مأخوذ شد و هم در این سال متوكل عباسي محمد بن فضل جرجرائی را برای نویسندگی خود انتخاب فرمود .

یاقوت در معجم میگوید: جرجرايا بفتح جيم و سکون راء مهلمه نخستين و جیم دوم و راه دوم والف وراء حملی والف شهری است از نواحی بغداد و اعمال نهروان و با سایر اعمال نهروان ویران شد و جماعتی از علماء و شعراء وكتاب ووزراء از

ص: 44

این مکان نمایان شده اند و نامش در اشعار مذکور است ابزون عمانی گفته است :

الا يا حبذا يوماً جرونا *** ذيول اللهو فيه بجر جرايا

می گوید از جمله کسانیکه بآنجا منسوب است محمد بن فضل جرجرائی وزیر متوکل علی الله است که بعد از ابن زیات در پیشگاه خلافت منصب وزارت یافت و پس از متوکل بوزارت مستعين بالله پرداخت و در سال دویست و پنجاه و یکم وفات نمود و از اهل فضل وادب وشعر وشاعری بود و نیز جعفر بن محمد بن صباح بن سفيان جر جرائي مولى عمر بن عبدالعزیز که ببغداد درآمد باین شهر منسوب است.

و هم در این سال متوکل خلیفه در روز چهارشنبه سیزده روز از شهر رمضان بجای مانده فضل بن مروان را از دیوان خراج معزول و يحيى بن خاقان خراسانی مولی ازد را بجای او منصوب فرمود و نیز در این سال در این روز مذکور تولیت ديوان نفقات را با براهيم بن عباس بن محمد بن صول گذاشت و ابوالوزیر را از تصدی بآن عمل معزول فرمود.

و هم در این سال متوكل على الله پسرش محمد منتصر را بامارت حرمین ویمن و طايف منصوب ساخت و روز پنجشنبه یازده شب از شهر رمضان گذشته رایت امارتش را بر بست .

و نیز در این سال قاضی القضاة احمد بن ابي دواد در ششم جمادى الاخرة بمرض فالج دچار گشت و نیز در این سال يحيى بن هرثمه بمکه آمد و او والی طریق مکه معظمه بود و حضرت امام علی النقی بن محمد بن علي الرضا بن موسى بن جعفر صادق علیهم السلام را از مدینه بآنجا قدوم داد .

و هم در این سال میخائیل بن توفيل بمادرش نذوره بتاخت و بعقیدت خودش خباثت ونجاست مادرش را بتابش آفتاب و گداز حرارت پاک ساخت و او را در دیر جای داد و بملازمت دیر فرمان کرد و لغیثط را بکشت چه این مرد وزن را بهمدیگر و كام یافتن از همدیگر متهم ساخته بودند و مدت ملك وسلطنت تذوره شش سال بود و نیز در این سال محمد بن بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت.

ص: 45

و هم در این سال محمد بن اغلب امير افريقيه سالم بن غلبون را که از جانب او امیرزاب بود معزول گردانید سالم از این حال در ملال شد و بآهنگ قیروان روان شد چون بقلعه يلبسیرا در آمد مخالفت ابن اغلب را در دل سپرد و باندلس روی نهاد چون مردم اندلس راز او را بدانستند باندلش راه نگذاشتند سالم چون از دخول باندلس مأیوس شد بجانب باجه روی آورد و با شهر اندر شد و متحصن ومستعيذ گردید .

چون این خبر بابن اغلب رسید لشکری بسرداری خفاجة بن سفيان بدانصوب روان داشت خفاجه چون بلای ناگهان کوه و بیابان در پیمود و بروی فرود آمد و با سالم بمقاتلت پیوست سالم سلامت خویش را در فرار بدانست و شب هنگام که دیده ها بخواب بود ناپدیدار گشت .

اما خفاجة فرار او را بیرون از تتابع فساد ندانست و از آنجا با ابطال رجال بدنبالش بتاخت و او را بیافت و بکشت و سرش را بخدمت ابن اغلب بفرستاد و در این وقت پسرش از هد بن سالم نیز در زندان محمد بن اغلب جای داشت برحسب دور اندیشی و عاقبت بینی از زندانش بسوی پدرش سالم بدیگر جهانش روان داشتند .

و نیز در این سال ابو زکریا یحیى بن معين بن عون بن زیاد بن مری بغدادی که با احمد بن سالم صحبت تامی داشت بدیگر جهان روی بر کاشت وفاتش در مدینه طیبه و ولادتش در یکصد و پنجاه و هشتم اتفاق افتاد وی صاحب کتاب جرح و تعدیل بود یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد «مر»بضم راء که ضد حلواست نام وادی در بطن اضم و يقولي همان بطن اضم است و «مر»بتشدید نیز زمینی است در نجد از بلاد مهره در اقصی یمن .

و هم در این سال محمد بن سماعه قاضی که با محمد بن حسن مصاحبت داشت جانب جهان جاویدان گرفت يك صد سال روزگار نهاد و حواس او را خللی و ضعفی نیفتاد و قرین صحت بود .

مسعودی در مروج الذهب می گوید ابن سماعه با آن كبرسن بکارت ابکار میربود و بعقل کامل نامدار بود و بر اسبهای گردنکش دشوار سوار می شد و هیچ

ص: 46

چیز را فرو گذاشت نمی کرد پسرش سماعة محمد گوید پدرم محمد بن سماعه با من گفت در زمان زندگی سوار بن عبدالله قاضی دولت منصور کتابی از وی بخط خودش دیدم و این اشعارش را پسندیدم :

سلبت عظامي لحمها فتركتها *** عوارى في أجلادها تتكسر

و أخليت منها مخها فكأنها *** قوارير في أجوافها الريب تصفر

اذا سمعت ذكر الفراق ترعدت ***فرائصها من خوف ما تتحذر

خذي بيدى ثم ارفعي الثوب وانظرى ***ضنی جسدى لكنني أتستر

ومحمد بن سماعه را در فقه تصانیف حسنه و از عد بن حسن و غیر او روایات عدیده است منها كتاب نوادر المسائل عن محمد بن الحسن است که مشتمل بر هزار ورق است میگوید محمد بن سماعه قاضی با محمد بن حسن و ابو حنیفه در زمان متوکل مصاحبت داشت و چون بمرد صد سال از عمرش بپایان آمده و صحيح الجسم والاثار والعقل والحواس بود و از هیچ امر روی بر نمی کاشت .

بیان وقایع سال دویست و سی و چهارم هجری نبوی صلوات الله علیه و آله

اشاره

در این سال محمد بن بعيث بن حلیس که از آذربیجان باسیری تا دربار خلافت مدار بسامرا آورده بودند و محبوس شده بود فرار کرد و سبب این کار این بود که ابو جعفر متوکل را در این سال مزاج از حال اعتدال بگشته و در بستر رنجوری بیفتاده بود و مردی خلیفه نام بخدمت گذاری ابن بعيث مبعوث ومراقب ، روزی باو گفت متوکل بدیگر جهان موکل گشت آنگاه چارپایانی چند برای او و خود حاضر کرد متفقاً بآذربایجان بمنزل ومكان خودش مرند فرار نمودند .

و بعضی گفته اند ابن بعیث را در آذربایجان دو قلعه استوار بود یکی را شاهی و یکی را قلعه یکدر می نامیدند و قلعه شاهی در وسط دریاچه است و این بحیره بمقدار

ص: 47

پنجاه فرسنگ است از حد ارمیه تا رستاق داخرقان بلاد محمد بن الرواد وشاهی قلعه ابن بعيث سخت استوار و محکم است و آبی ایستاده و بدون جنبش بر این قلعه احاطه دارد و در کنار این آب قائم مردمان از اطراف مراغه بجانب ارمیه بکشتی می نشینند و در این دریاچه هیچ گونه ماهی و خیر و برکت و منفعتی نیست .

حموی در معجم البلدان می گوید بحیره ارمیه تا ارمیه دو فرسنگ راه است و این دریاچه تلخ آب و بدبوی است از این روی هیچ حیوانی و ماهی و جز آن در آن نیست و در میان آن دریاچه کوهی است موسوم بکبودان و هم جزیره ایست که دارای چهار قریه است و کشتیبانان کشتیهای این دریاچه در آنجا منزل دارند و گاهی مختصر زراعتی در آن جزیره می نمایند .

و در کوهستان ارمیه قلعه ایست بسی استوار و نامدار و آنانکه در آن قلعه ساکن هستند به اطمینان رصانت و استواری آن قلعه در بیشتر اوقات بفرمانگذاران آذربایجان عصیان می ورزند و اطاعت فرمان نمی کنند و بسیار افتد که بکشتی بر آیند و راهزنی کرده بقلعه خود باز شوند و هیچ کس را برایشان دستی وقوتی و راهی بدست نمی آید .

حموی می گوید من خود این قلعه را گاهی که در سال ششصد و هفدهم هجری بآهنگ خراسان را هسپار بودم از دور بدیدم و این وقت در این بحیره در کشتی بودم پاره گفته اند گردا گرد این دریاچه پنجاه فرسنگ است و بسا باشد که این دریاچه را در یکشب بدستیاری کشتی میسپارند و نمکی مانند توتیای درخشان از این دریاچه پدید آوند و در ساحل طرف شرق این دریاچه چشمه است که می جوشد وچون هوائی بآن برسد متحجر می گردد .

راقم حروف گوید: این قلعه مذکور گویا همان قلعه دنبل است که از این پیش در کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و احوال برامکه و اجداد این بنده حقير بدان اشارت رفت .

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید ارميه بضم الف و سکون راء مهمله

ص: 48

و ياء حطى مفتوحه خفيفه وهاء و نیز بتشدید یاء شهریست که زار دشت پیغمبر مجوس بنا کرده است و در سال ششصد و هفدهم هجری این شهر را بدیده ام شهری كثير الخيرات و با فواكه و میوه بسیار و بساتین خوش هوا و آب فراوان است و از آنجا تا دریاچه سه میل یا چهار میل مسافت دارد.

و این تقریر حموی با آنچه در ذیل بحیره مذکور شد که دو فرسنگ مسافت است منافی است و می گوید در این اوقات حکمران آنجا از بك بن پهلوان ابن الدكز است و چون صغيف الحال است در کار این شهر و رعیت آن نظم و ترتیبی نیست و از آنجا تا تبریز سه روز و تا اربل هفت روز هفت بعد مسافت است و نسبت بسوی ارمنیه ارموی و ارمی است و جماعتی از علما و اعیان باین شهر منسوب هستند .

بالجمله طبری گوید بعضی گفته اند ابن البعث در حبس اسحاق بن ابراهيم ابن مصعب می گذرانید بغا الشرابی در کار او سخن کرد و نزديك سي تن كفيل از وي بگرفت و از جمله كفلاء محمد بن خالد بن يزيد بن مزید شیبانی بود و ابن بعيث بسامراء تردد داشت .

پس بطرف مرند فرار کرد و در مرند خوردنی فراهم ساخت و در آنجا چشمه های آب بود و با روی آن شهر را مرمت و استوار نمود و هر کسی فتنه جوی و فتنه گر و فتنه خوار بود بد و آمد و از ناحیه ربیعه و جز ایشان بر وی انجمن شدند چندانکه دو هزار و دویست مرد فراهم آمدند .

و در این هنگام محمد بن حاتم بن هرثمه حکمران آذربایجان بود و در طلب کردن ابن بعيث قصور ورزید لاجرم متوكل خليفه حمدويه بن علي بن فضل سعدى را با مارت آذربایجان نامدار و با اسب چاپاری از سامرا بآن مملکتش روان ساخت و چون حمدویه بآذربایجان رسید لشکریان و جماعت شاکریه و هر کس را که دعوت او را جابت کرد فراهم ساخت و باده هزاران مردتن او بارپهنه سپار بدانسوی رهسپار شد و گروهی را بجانب ابن بعيث به ترکتاز مأمور ساخت و اورا بشهر مرند پناهنده گردانید .

ص: 49

و این شهر را دو فرسنگ گرد با روی است و در اندرون شهر بوستانها و باغهای بسیار و در بیرون آن شهر نیز بر اینگونه درخت زارها اطرافش را فرو گرفته است مگر مواضع دروازهای آن شهر و چنان بود که ابن البعيث آلات حصار بندی را در آنشهر جمع نموده و نیز چشمه های آب در آن شهر جاری بود .

و چون مدت حصار و در بندان مرند بطول پیوند گرفت متوکل عباسی زيرك ترکی را با دو هزار سوار ترك باتير وترك بدان سوی رهسپار گردانید از ایشان نیز کاری نمودار نگشت متوکل در خشم و ستیز آمد و عمر و بن سهیل را با نه صد تن شاكريه بمعاونت ایشان بفرستاد این جمله نیز کاری نساختند .

این هنگام متوكل بغاء شرابی را با چهار هزار تن از لشکر ترکی و شاکری و مغربی بحرب ابن بعیث نامزد کرد و چنان بود که در عرض این مدت حمدوية بن علي و عمرو بن سهیل وزیر کی ترکی سرداران سپاه متوكل بجانب مرند بتاخته و اطرافش را از درخت تهی نموده و بقدر يك صد هزار درخت بریده بودند و هم از درخت غیاض و جنگلها در آن جمله قطع شده بود و بر آنجمله بیست منجنیق نصب کرده و در برابر شهر مرند جای منزلگاه خود را مرتب نموده بودند .

و از آن طرف ابن البعيث نیز در برابر ایشان نصب مجانیق نموده و از مردم گیر روستازادگان آن سامان جمعی بر آن منجنیقها سنگ فلاخن می افکندند و کسی را قدرت نبود که از باران سنگریزان بایشان نزديك شود و بباروی شهر دست یابد و در این مدت محاربه با این بعیث که هشت ماه بطول انجامیده بود بقدر صدمرد از سپاهیان متوکل مقتول و چهار صد تن مجروح افتاده بود و از اصحاب ابن بعیث نیز باین مقدار پای کعب دمار وهلاك شده بود .

و حمدويه وعمرو وزيرك تركي همه روز صبحگاه تا شامگاه بحرب گاه در آمدند و با این بعیث قتال دادند و چنان بود که باروی شهر را چنان بر آورده بوددند که از طرف درون شهر ذلیل و هموار و بر آمدن بر فراز دیوار آسان بود لکن از بیرون شهر دیواری راست و استوار بقدر بیست ذراع ارتفاع و خدنگ بود و سپاه ابن

ص: 50

بعيث بدستیاری ریسمانها از فراز دیوار فرود می آمدند و قتال می دادند و هر وقت سپاه خلیفه برایشان بحمله و ناز و تاخت می تاخت بدیوار شهر پناهنده و از گزند تیغ و تیر آسوده می شدند .

و بسیار هنگام بودی که دروازه را که باب الماءش میخواندند باز کردندی و گروهی بیرون شدندي و جنگ در افکندندی و در هنگامی که بایستی بازگردیدندی .

و از آن سوی چون بغا الشرابي نزديك بموند رسید عیسی بن شیخ بن سليل شیبانی را با اماناتی چند برای وجوه اصحاب ابن بعيث و برای خودا بن بعيث بفرستاد تا بجمله در تحت امارت امیر المؤمنين متوکل اندر آیند و از آتش قهر و غلبه برهند و گرنه با ایشان قتال خواهد داد و اگر بر ایشان پیروزی گرفت جنبنده از آنها بر روی زمین بجای نخواهد گذاشت و هر کس سر بفرمان در آورد در مهدامان گاهواره زنهار آسوده و کامکار است .

و چون بیشتر مردمی که با ابن بعیث بودند و در شمار ربیعه می رفتند از خویشاوندان و قوم عیسی بن شیخ بودند لاجرم جمعی کثیر از ایشان بدستیاری ریسمان از باره شهر فرود آمدند و از جمله ایشان ابو الأغر شوهر خواهر ابن بعیث با ایشان بزیر آمد.

از خود ابو الأغر روایت کرده اند که گفت از آن پس در شهر مرند را باز کردند و اصحاب حمدويه و زيرك بشهر اندر شدند و ابن بعیث چون بر این حال بدید از منزلش بطور فرار بیرون تاخت تا مگر بدیگر جای شود گروهی از لشكريان دنبالش بتاختند و منصور قهرمانه نیز با ایشان بود و ابن بعیث را در حالتیکه بر مرکب خود سوار و شمشیری حمایل کرده بجانب نهری که آسیابی از آن می گشت می شتافت تا در آسیا مخفی شود او را اسیر کرده و لشکریان منازل او و اصحابش را و منازل پاره از مردم شهری را بغارتیدند.

و پس از آن نهب و غارت منادی ندا بر کشید که از هر کسی که دست بغارت بر کشد ذمه بریء است و نیز سه دختر و دو خواهر بعيث وخاله اورا وجمعی سراری

ص: 51

را اسیر ساختند و سیزده تن از حرم او بدست سلطان اندر شد و از وجوه اصحاب او دویست تن را بگرفتند و بقیه آنها فرار کردند و بغا شرابی بامداد دیگر روز بایشان پیوست و منادي اوندا بر کشید که احدی متعرض نهب و تاراج مردم مرند نشود و بغاشرابی این فتح را بنام خودش بر نگاشت و ابن بعيث را در حبس و بند خود بداشت .

و هم در این سال متوکل عباسی در ماه جمادی الاولى بطرف مداین بیرون شد .

بیان حج نهادن ایتاخ ترکی خزری در این سال دویست و سی و چهارم هجری

طبری و جزری می نویسند ایتاخ غلامی خزری از سلام الابرش بود معتصم عباسی این غلام را که طباخ بود در سال یکصد و نود و نهم از سلام ابرش بخرید و چون ایتاخ طباخ بصفت مردی و مردانگی و باس و فرزانگی امتیاز داشت در پیشگاه معتصم دارای مقامات رفیعه شد و پس از معتصم واثق نیز در نوبت خود بر عزت او بیفزود و کار ایتان روز تا روز بلندی گرفت تا در اعمال کثیره سلطنت و خلافت منتخب شد و معونه سامرا را معتصم بدو با اسحاق بن ابراهیم گذاشت .

لاجرم مردی از جانب ایتاخ و مردی از طرف اسحاق بنظم وترتيب امر معونة مأمور بودند و هر کس را معتصم یا واثق خواستند بقتل رسانند نزد ایتاخ بقتل میرسید و بدست او محبوس می گشت و از آنجمله محمد بن عبدالملك زيات و فرزندان مأمون از سندس بودند چنانکه سبقت نگارش گرفت و همچنین صالح بن عجیف و بعضی دیگر که مذکور نمودیم بدست ایتاخ محبوس و مقتول گردیدند .

و چون متوکل بخلافت بر نشست ایتاخ بر مراتب عالیه خود ثابت بماند و لشکریان وجماعت مغاربه و اتراك و موالی و برید و حجابت دربار معدات مدار و دار الخلافه با او بود .

ص: 52

تا چنان شد که یکی روز متوکل عباسی بعد از آنکه امر خلافت بروی راست و حلیه سلطنت بر قامتش مستوی گردید محض تنزه و تفرج بناحية قاطول رهسپار گشت و در یکی از شبها بشرب شراب پرداخت چندانکه مغزش را اثر باده بر تافت و ایتاخ را بعر بده و درشتی فرو گرفت .

ايتاخ که مست بادۀ مناصب عالیه و افزون از تاب مغزش دارای مراتب سامیه بود و ستاره اقبالش بتاری ادبار و کوکب بختش از اوج سعادت روی بنحوست داشت احتمال این حال را نیارست کرد و دماغ غرور آکندش تحمل این بار عار را دشوار همی شمرد چندانکه قتل ولی نعمت را آهنگ کمر تنگ نمود .

بامدادان که خورشید خاوران علم بر کوهساران برند داستان شب گذشته را در خدمت خلیفه روزگار عرضه داشتند و هوس طباخ ناکس را باز نمودند .

متوکل عباسی از مکاید این کهنه دیر شماسی خبر دار و از خواب غفلت بیدار گشت و بحیلت و نیرنگی که سلاطین جهان و بزرگان کیهان را همیشه در جبلت بودیعت است زبان معذرت برگشود و ایتاخ را همچنان بملازمت خود امر نمود .

فرمود تو پدر من هستی و تو مرا تربیت کردی و ببالانیدی و بیارامانیدی و بدین گونه سخنان او را خوشنود ساخت و همی نرد محبت با وی باخت و بخواب خرگوشش مشغول بداشت تا بسام را در آمد و پوشیده یکی از محارم اصحاب خود را امر نمود که سفر بمکه معظمه و اقامت حج را در نظر ایتاخ جلوه گر آورد و او را بر آن باز دارد که از متوکل رخصت طلبد و بحج رود .

ایتاخ نیز پسندیده شمرد و از متوکل اجازت طلبید و مجاز گردید و او را امیر هر بلدی که در طی راه عبور نماید گردانید و خلعتی گرانمایه اش بپوشانید و چون جانب راه گرفت تمامت سرهنگان و نامداران سپاه در رکابش سوار شدند و جماعتی از شاکریه و سرداران و غلامان مگر غلامان و حشم خودش جمعی کثیر باحتشام خروجش با اور هسپار گشتند و در همان حال که بیرون شد منصب حجابت

ص: 53

و دربانی درباری را بوصیف تر کی تفویض نمودند که محرم ترین خدمات و حافظ دستگاه خلافت و دور باش سلطنت است و این داستان روز شنبه دوازده شب از ذی القعده بجای مانده اتفاق افتاد .

و بعضی گفته اند این حکایت و سفر ایتاخ در سال دویست و سی و سوم روی نمود و متوكل منصب حجابت را در دوازده شب از شهر ذى الحجه سال دویست وسي وسوم بجای مانده با وصیف گذاشت و این ابتدای ادبار روزگار ایتاخ بود.

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و سی و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال محمد بن داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف هاشمی مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال جعفر بن مبشر بن احمد ثقفی متکلم که یکتن از جماعت معتزله بغدادیان بود و او را مقالتي است که در آن مقاله متفرد و بی انباز است جای بپرداخت و بدیگر سرای جای در انداخت.

مسعودی می گوید جعفر بن مبشر از کبار اهل عدلیه و اهل دیانت بغداديها بود و هم در این سال ابو خیثمه زهير بن حرب در شهر شعبان بدیگر جهان جامه کشید و حافظ حدیث بود و نیز در این سال ابوایوب سلیمان بن داود بن بشر المقرى البصری که معروف بشان کونی بود در اصفهان وفات کرد گمان این بنده شاد کوهی باهاء هوز است نه گونی بانون چنانکه یاقوت حموی می نویسد شاد کوه موضعی است در جرجان يعني جبل الفرح چه در زبان فارسی شاد بمعنى فرح و كوه جبل است.

و هم در این سال علي بن عبد الله بن جعفر معروف به ابن مدینی حافظ رخت اقامت بدیگر سرای کشید و برخی وفاتش را در سال دویست و سی و پنجم نگاشته اند مردی

ص: 54

امام وثقه بود اما پدرش عبدالله را در کار حدیث ضعیف می شمردند .

مسعودی می گوید علی بن جعفر مدنی در سامرا در روز دوشنبه سه روز از ماه ذى الحجه سال دویست و سی و چهارم بجای مانده از این سرای بدیگر سرای انتقال داد و این وقت هفتاد و دو سال و چندماه از سنین عمرش برگذشته بود و مردمان را در سال وفات او اختلاف شده است .

در تاریخ الخمیس می نویسد حافظ عالم بحر زخار ابو الحسن علي بن عبدالله مدینی کسی است که بخاری در حق وی می گوید خود را نزد هيچكس كوچك نشمردم مگر نزد وی ، شیخ او عبدالرحمان بن مهدي می گوید علی بن مدینی در علم حدیث اعلم ناس است .

و هم در این سال اسحاق بن اسماعيل طالقاني از محنت سرای این جهانی بجاوید سرای آن جهانی پیوست دیگر یحیی بن ایوب مقابری از دساکر روی خاك بمقابر زير خاك جای گزید و نیز در این سال ابو بکر بن ابی شیبه در دخمه گور و صحبت مار ومور منزل گرفت و نیز ابوالربیع زهرانی از این بوستان سرای فانی بهار زندگانی را به گلبرگ حیات جاودانی مبدل گردانید .

بیان وقایع سال دویست و سی و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و قتل ایتاخ ترکی

اشاره

چون چنانکه سبقت نگارش گرفت ایتاخ و بقولی ایداخ با دال مهمله با آن شان و شکوه و عظمت و احتشامی که در خلفای عظام وسلاطین کرام است بسفر مکه معظمه واقامت حج بيت الله الحرام برفت و در هر بلدی و قصبه فرود شد حکومت آنجا بدو اختصاص میگرفت و بعد از انجام مناسك حج بجانب عراق باز گشت گرفت متوکل عباسی سعید بن صالح حاجب را با البسه و خلاع فاخره و الطاف ظريفه بملاقات او بفرستاد و او را امر فرمود که ایتاخ را در کوفه یا در بعضی راههای کوفه ملاقات نماید

ص: 55

و چنان بود که متوکل بعامل خودش که بر شرطه بغداد امارت داشت از نخست آنچه بایستی در کار ایتاخ خزری دستورالعمل و با انجام آن فرمان داده بود.

از ابراهیم بن مدبر حکایت کرده اند که گفت با اسحاق بن ابراهیم در آنهنگام که وصول موکب ایناخ ببغداد نزديك شده بود بیرون شدیم و ایتاخ بر آن عزیمت بود که راه فرات را بطرف انبار در سپارد و از آن پس بجانب سامرا روی گذارد .

اسحاق بن ابراهيم بدو نوشت امیرالمؤمنین اطال الله بقاءه چنین فرمان کرده است که تو ببغداد اندر شوي و گروه بنو هاشم و انبوه مردمان ترا ملاقات کنند و در سرای خزيمة بن خازم برای دیدار ایشان جلوس نمائی و در حق آنها بجوائز حسنه امر فرمائی .

میگوید پس ما بیرون شدیم تا گاهی که بیاسر یه جای گرفتیم و در این وقت اسحاق بن ابراهيم جسر بغداد از کژت سپاه و جماعت شاکریه فرو گرفته بود و خودش با خواص خودش بیرون آمدند و برای جلوس او در صفه فرش بگسترده بودند پس بر آن نشست تا گاهی که گفتند ایتاخ بتو نزديك شده است اسحاق بر نشست و باستقبالش برفت و چون ایتاخ را از دور بدید خواست تا بتوقير واحترامش از اسب فرود آید ایتاخ سوگندش داد که فرود نیاید .

می گوید در این وقت ایتاخ با سیصد تن از اصحاب و غلامان خودش فراهم بودند و قبائی سفید برتن و شمشیری را حمایل ساخته بود پس همگی برفتند تا نزديك جسر رسيدند این وقت اسحاق بروی تقدم گرفت و جسر را بسپردند تا بدر سرای خزيمة بن خادم رسیدند با ایتاخ اندر آی گفت أصلح الله الأمير .

و چنان بود که آنانکه موکل برجسر بودند هر وقت غلامی از غلامان ایتاخ بایشان میرسید او را از جلو روانه می کردند تا گاهی که ایتاخ با خواص غلماش بجای ماندند و آن غلامان در پیش رویش روان بودند و گروهی نیز در جلو او میرفتند و سرای خزیمه را از بهرش فرش افکنده بودند .

ص: 56

اسحاق خودش عقب ماند و امر کرد که غلامان ایتاخ افزون از سه تن یا چهار تن را بآن سرای راه ندهند و درها را بجمله بروی بر بستند و بفرمود تا از ناحیه شط مشغول حراست باشند و هر درجه وپله که از آن بالا توان رفت و در سرای و قصر خزیمه بود بشکستند .

و چون ایتاخ را داخل قصر کردند نظر بهر طرف افکند افزون از سه کس از غلامانش را ندید و مطلب را بفهمید و گفت «قد فعلوها »آنچه خواستند بجای آورند بیاوردند و اگر این تدابیر را در بغداد ننموده بودند بر گرفتاری وی قادر نبودند و اگر بسامرا در آمده بود و بیاران خود فرمان میداد که تمام مخالفین او را بقتل رسانند براي او ممکن میشد .

مي گويد نزديك شامگاه طعامی برای او بیاوردند و او بخورد و دو روز یاسه روز بر این حال در نگ نمودند بعد از آن اسحاق در حراقه سوار شد و نیز حراقه دیگر برای ایتاخ معین نمود و کسی را بدو فرستاد تا بحراقه بیاید و هم بفرمود تا شمشیرش را بگرفتند و ایتاخ را بحراقه در آوردند و گروهی با اسلحه با وی مقرر شدند و اسحاق ببلندی برشد تا بمنزلش پیوست .

ایتاخ را گاهی که بسرای اسحاق رسید بیرون آوردند و در يك ناحیه آن سرای جای دادند آنگاه او را در بند و زنجیر آهنین سنگین بر کشیدند و برگردن و هر دو پایش بر نهادند پس از آن دو پسرش منصور و مظفر و دو تن نویسنده اش سلیمان ابن وهب وقدامة بن زياد نصرانی را ببغداد آوردند و سلیمان در اعمال سلطان اشتغال داشت و قدامه در عمال ضياع وعقار ايتاخ خاصة کار گذار بود و این جماعت را در بغداد جای بزندان دادند و اما سلیمان و قدامه را مضروب همی داشتند و قدامه اسلام آورد و منصور و مظفر پسرهای ایتاخ محبوس شدند .

از ترك مولای اسحاق حکایت کرده اند که گفت بر در آن بیتی که ایتاخ در آن محبوس بود ایستاده بودم گفت ای ترك گفتم چه میگوئی ای ابو منصور گفت بأمير يعنى اسحاق سلام برسان و او را بگوی تو خود میدانی که معتصم و

ص: 57

واثق در حق تو با من چه امر کرده بودند و من چندانکه امکان داشت دفع شر و گزند از تو می نمودم پس بیایست این نیکو کاری من برای من نزديك توسودمند باشد .

همانا خود من چون شدت ورخاء و سختي و نرمی روزگار را دیده و چشیده ام باك ندارم چه میخورم و چه می آشامم اما این دو پسر از آن زمان که چشم باز کرده اند همیشه در ناز و نعمت پرورش دیده اند و سختی و ناخوشی روزگار را نشناخته اند برای ایشان آش و گوشت و چیزی بفرست تا از آن بخورند .

ترک میگوید بیامدم و بر در مجلس اسحاق بایستادم گفت ای ترک چه میگوئی آیا میخواهی بمطلبی سخن سازی گفتم آری همانا ایتاخ با من چنین و چنان گفت میگوید وظیفه ایتاخ يك كوزه آب و يك گرده نان بود و برای دو پسرش امر نمود خوانی به هفت گرده نان و پنج غرفه آب امر کرد و این کار در حیات اسحاق برقرار بود و از آن پس ندانستم با ایشان چه کردند .

و اما ایتاخ را بند بر نهادند و زنجیر برگردنش بر آوردند که هشتاد رطل وزن داشت و قیدی آهنین بروی بر نهادند و او در روز چهارشنبه پنج روز از شهر جمادی الاخره سال دویست و سی و پنجم وفات کرد.

و چون بمرد اسحاق بن ابراهيم ابو الحسن اسحاق بن ثابت بن ابی عباد وصاحب البريد بغداد وقضات را بر فرازنعش او حاضر ساختند و بدنش را بآن جماعت بنمودند تا بنگرند که او را ضربی واثر زحمت و صدمتی نبوده است .

طبری میگوید پاره از شیوخ ما حدیث کرده اند که مرگ ایتاخ از شدت عطش و سختی تشنگی بود او را خوردنی بدادند و آب ندادند تا از زحمت عطش بمرد .

و دو پسرش منصور و مظفر همچنان در مدت زندگانی متوکل در زندان بپائیدند و چون نوبت خلافت بمنتصر رسید هر دو را از زندان بیرون آورد اما مظفر بعد از خروج از حبس افزون از سه ماه نزیست و بمرد لكن منصور بعد از خروج از زندان در حبس خانه این جهان بزیست.

ابن اثیر در تاریخ الکامل در ذیل وقایع سال دویست و سی و چهارم می نویسد

ص: 58

در این سال عمر و بن سلیم تجبى معروف بقويع بر محمد بن اغلب امیر افريقيه خروج نمود وابن اغلب لشكرى بدفع وقمع او بفرستاد و او را در مدینه تونس در همین سال بحصار افكند لكن نتوانستند بروی دست یابند و مقصودی حاصل سازند .

چون سال دویست سی و پنجم در رسید ابن اغلب لشکری دیگر بدفع اوساز داد و ایشان نزديك تونس با هم برخوردند در این وقت از سپاهیان این اغلب جمعی کثیر از وی مفارقت جسته و بآهنگ قویع برفتند و با او یکداستان و هم عنان شدند از این روی لشکر ابن اغلب شکست یافتند و قویع را کار استوار گشت.

و چون سال دویست سی و ششم در آمد محمد بن اغلب لشکری آماده و مأمور ساخت و آنجماعت برفتند و با قویع و مردمش جنگ در افکندند در این مره قویع را شکست افتاد و در میان یارانش جمعى كثير طعمه شمشیر گردید و مردی قویع را دریافت و تنش را از ثقل سر آسوده ساخت و لشکریان محمد بن اغلب در ماه جمادی الاولی با نیروی شمشیر کارگر بمدینه تونس اندر شدند .

راقم حروف گوید: چون واقعۀ خروج عمر و بن سلیم معروف بقویع را ابن اثیر در سال دویست و سی و چهارم و پنجم الی سی و ششم رقم کرده است لهذا این بنده در این سال رقم کردم تا حاوی هر دوسال باشد و خدای تعالی بحقایق احوال اعلم است .

بیان اسیری ابن بعيث و آوردن او را بسامرا

در این سال بنا شرابی چنانکه داستانش سبقت گذارش گرفت در ماه شوال ابن بعيث وخليفه او ابوالأغر و دو برادر ابن بعيث صقر و خالد را که امان یافته بودند و فرزندزاده ابن بعيث علاء را که با خط امان بیرون آمده بودند ، بجانب

ص: 59

سامرا بیاورد و یکصد و هشتاد تن از اسیران را نیز بیاورد و دیگران از آن پیش که وارد شوند بمرده بودند.

و چون بسامرا نزديك شدند ایشان را بر فراز کوهها برآورده را هسپار ساختند تا مردمان جمله یاغیان و پایان حال طغیان را نگران آیند بعد از آن بفرمان متوکل عباسی ابن بعيث وسایر مخالفان را جای بزندان دادند و ابن بعیث را بزنجیر و بندگران گرانبار ساختند .

از علي بن جهم حدیث کرده اندابن بعیث را به پیشگاه متوکل حاضر کردند از افق خلافت بضرب عنقش اشارت رفت نطعی که برای مقتول معمول بود بگستردند و شمشیر زنان بیامدند و تیغها از میان نمایان کردند متوکل او را با غلظت و درشتی مخاطب ساخت و گفت هان ای محمد چه چیزت دعوت کرد تا باین کردار پرداختی؟

«قال الشقوة وانت الحبل الممدود بين الله وان لي فيك لظنين اسبقهما الى قلبي أولاهما بك و هو العفو »بدبختی و شقاوت من را باین کردار نابهنجار بداشت و توخود حبل ممدودمیان خداوند و دود و مخلوق اوئی در حق تو دو گمان در جنان است و از این دو گمان یکی بقلب من سبقت گرفته که بمقام جلالت تو و رتبت خلافت اولویت دارد و آن عفو و گذشت و اغماض باشد .

و چون این سخنان را به نثر به پرداخت بدون درنگ این کلمات را منظوماً قراءت نمود :

أبي الناس الا انك اليوم قاتلي *** امام الهدى والصفح بالناس أجمل

و هل أنا إلا جبلة من خطیئة***و عفوك من نور النبوة يجبل

فانك خير السابقين الى العلى ***ولا شك ان خير الفعالين تفعل

مردمان را هیچ شکی نمیرود که او امروز بواسطه تقصیر و عصياني که از من نمایان شد مرا بخواهی کشت اما با شأن و رتبت امامت صفح نظر از جرایم مردمان شایسته تر است و من که آدمی زاد و زاده خطا هستم و عصيان جبلى من است البته سهو وخطا از من نمایان میشود و جبلی نور نبوت عفو و گذشت است و چون بهترین

ص: 60

سبقت گیرندگان بعز وعلى هستى البته عفو را بر غضب اختیار میکنی .

علی بن جهم میگوید چون ابن بعیث از این کلمات نثر و نظم بپرداخت متوکل را دل نرم ساخت و با من روی کرد و گفت این بعیث را از ادب بهره است چون این کلام را بشنیدم مبادرت کردم و با ابن بعیث گفتم بلی امیر المؤمنين بآنچه از این دو کار نیکوتر است عمل میفرماید متوکل با ابن بعيث گفت بمنزل خود بازگرد.

و طبری میگوید که یکی با من حدیث نمود و گفت در مراغه جماعتی از اشیاخ و پیران سالخورد آنجا برای من اشعاری بزبان فارسی بر من بخواندند و گفتند از ابن بعيث است و از ادبیات و شجاعت او مذکور می داشتند و او را اخبار و احادیث است.

یکی از کسانیکه در مجلس متوکل حضور داشته است گاهی که این بعیث را حاضر کرده و ابن بعيث آن کلمات را بمتوکل معروض داشت با من حدیث کرد و گفت چون این سخنانرا بپایان برد معتز پسر متوکل که در خدمت متوکل حضور داشت خواستار شد که این بعیث را بد و بخشد و از خونش در گذرد متوکل پذیرفتار شد و بدو بخشید و ابن بعیث هنگامی که فرار کرد این شعر را بگفت :

كم قد قضيت اموراً كان أهملها *** غيرى وقد أخذ الافلاس بالكظم

لا تعذليني فيما ليس ينفعني ***إليك عنى جرى المقدار بالقلم

سأتلف المال في عسرو في يسر ***إن الجواد الذي يعطي على العدم

و چنان بود که در آن هنگام که این بعیث فرار کرد سه پسرش را در منزل بگذاشت یکی بعیث و دیگر جعفر و دیگر حلیس و چندتن جواری او در سرایش بجای ماندند و این جماعت را گرفتار کرده ببغداد آورده در قصر الذهب محبوس نمودند.

و پس از وفات ابن بعيث بغاء شرابی در حق ابي الأغر داماد ابن بعيث شفاعت و او را رها کردند و نیز خاله ابن بعیث را رها نمودند و آنزن چون از زندان بیرون آمد چندان خرم و شادمان شد که از شدت فرحناکی در همان روز بتار یکنای گور شتافت و دیگران در زندان بماندند.

ص: 61

گفته اند زمانی که ابن بعیث را در زندان جاي ساختندزنجیر و طوقی برگردانش بر نهادند که صدمن وزن داشت و از گرانی آن بندگران همواره چهره اش برخاك سود تا بمرد و گفته اند این بعیث بعد از آنکه او را بسامرا آوردند پس از مدت یکماه بمرد .

و چون ابن بعیث را گرفتار کردند ، کسانی را که بسبب حمایت و کفالت ایشان در امر ابن بعیث محبوس بودند از زندان بیرون کردند و پاره از آنان از زندان این جهان نجات یافته بدیگر جهان رفته بودند .

و نیز از آن پس بقیه اهل و عیال او را از زندان رها کردند و پسران او را که حليس وبعيث و جعفر بودند در عداد سپاه شاکریه که بسرداری عبدالله بن یحیی ابن خاقان اندر بودند در آوردند و رزق وروزی و وظیفه برای آنها مقرر داشتند تا با آسایش خاطر و آرامش روان روزگار بسپارند .

بیان گرفتن متوكل بیعت بولایت عهد سه تن از فرزندان خود را از مردمان

در این سال جعفر متوکل عباسی برای سه تن از فرزندانش از مردمان بیعت بولایت عهد بگرفت نخست برای پسرش محمد بن متوکل و او را منتصر خواند دوم ابو عبد الله بن قبيحه و در اسم او اختلاف نموده اند بعضی گفته اند نامش محمد است و برخی زبیر دانسته اند ولقب او را معتز نهاد و نیز برای پسرش ابراهيم بن متوكل بيعت ستاند و او را مؤید نامید و این داستان چنانکه گفته اند در روز شنبه سه روز از ماه ذى الحجه و بقولی دو شب از ذى الحجة الحرام بجاي مانده اتفاق گرفت .

و برای هر يك از این سه پسر دو لواء بر بست یکی علم سیاه که لواء عهد است و آن دیگر لواء ابیض که علم عمل است و برای هر يك از ايشان بدين ترتيب امارت در اعمال را مقرر داشت :

ص: 62

اما آن ولایات و اعمال را که در امارت پسرش محمد منتصر مقرر فرمود از آنجمله تمامت مملکت افریقیه و مغرب زمین از عریش مصر تا بهر کجا که در تحت حکومت وسلطنت او بالغ می گردید و جند قنسرين و ثغور شاميه وجزریه و دیار مضر و دیار ربيعه و موصل و هیت و عانات و خابور و قرقیسا وکور با جرمی و تکریت و طساسیج سواد و كوردجله وحرمين و يمن وعك وحضرموت ويمامه وبحرين وسند و مكران و قندابيل وفرج بيت الذهب وكور اهواز و مستغلات سامرا وماه کوفه و ماه بصره و ماسبذان و مهرجان قذق و شهر زور و دراباز و دامغان و اصفهان وقم وكاشان و قزوين و امور جبل وضياعی که منسوب بکوهستان است و صدقات عرب در بصره بود و آنچه بحکومت و امارت پسرش معتز معین فرمود کور خراسان و مضافات آن و طبرستان وملك رى وارمنية و آذربایجان و کورفارس و از آن پس خزانه دارى بيوت الأموال در تمامت آفاق و ضرابخانه های ممالک را دراعمال و حکومتهای ضمیمه ساخت و بفرمود تا نامش را بردراهم نقش نمایند و آنچه را که در امارت و حکومت پسرش مؤید مقرر داشت جند دمشق وجند اردن وجند فلسطين بود أبو الغصن اعرابی این شعر بگفت :

إن ولاة المسلمين الجلة *** محمد ثم أبو عبد الله

ثمت إبراهيم آبي الذلة *** بورك في بنى خليفة

وكتاب ولايت عهد ایشان را باین صورت بنگاشتند: «هذا كتاب كتبه عبدالله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين و أشهد الله على نفسه بجميع ما فيه ومن حضر من أهل بيته وشيعته وقواده وقضائه وكفائه وفقهائه وغيرهم من المسلمين لمحمد المنتصر بالله ولا بي عبد الله المعتز بالله و إبراهيم المؤيد بالله بني أمير المؤمنين في اصالة من رأيه و عموم من عافية بدنه و اجتماع من فهمه مختاراً لما شهد به متوخياً بذالك طاعة ربة وسلامةرعيته واستقامتها وانقياد طاعتها واتساع كلمتها وصلاح ذات بينها وذلك في ذى الحجة سنة خمس وثلاثين و مأتين إلى محمد المنتصر بالله بن جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين ولاية عهد

ص: 63

المسلمين في حياته والخلافة عليهم من بعده وأمر بتقوى الله التي هي عصمة من اعتصم بها ونجاة من لجا اليها وعز من اقتصر عليها قان بطاعة الله تتم النعمة و تجب من الله الرحمة والله غفور رحيم ، وجعل عبد الله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين الخلافة من بعد محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين إلى أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين ثم من بعد أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين الخلافة إلى إبراهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين . و جعل عبدالله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين لمحمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين على أبي عبدالله المعتز بالله و إبراهيم المؤيد بالله إبني أمير المؤمنين السمع والطاعة و النصيحة و المشايعة والموالاة لأوليائه والمعاداة لأعدائه في السر والجهر والغضب والرضى و المنع و الاعطاء والتمسك ببيعته والوفاء بعهده لا يبغيانه غائلة ولا يحاولانه مخاتلة ولا يمالئان عليه عدواً ولا يستبد ان دونه بأمر يكون نقض لما جعل إليه أمير المؤمنين من ولاية العهد في حياته والخلافة من بعده وجعل عبد الله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين على محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين لأبي عبد الله المعتز بالله و إبراهيم المؤيد بالله ابنى أمير المؤمنين الوفاء بما عقده لهما وعهد به إليهما من الخلافة من بعد محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين وإبراهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين الخليفة من بعد أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين والا تمام على ذلك و لا يخلعهما ولا واحداً منهما ولا يعقد دونهما ولادون واحد منهما بيعة لولد ولا لأحد حد من جميع البرية ولا يؤخر منهما مقدماً ولا يقدم منهما مؤخراً و لا ينقصهما ولا واحداً منهما شيئاً من أعمالهما الذي ولا هما عبدالله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين وكل واحد منهما من الصلاة و المعاون و القضاء والمظالم والخراج والضياع والغنيمة والصدقات وغير ذلك من حقوق أعمالهما و مافي عمل كل واحد منهما و لا ينقل عن واحد منهما من البريد والطرز و خزن بيوت الأموال والمعاون ودور الضرب وجميع الأعمال التي جعلها أمير المؤمنين ويجعلها إلى كل واحد منهما و لا ينقل عن واحد منهما أحداً من ناحيته من القواد والجند

ص: 64

والشاكرية والموالى و الغلمان وغيرهم ولا يعترض عليه في شيء من ضياعه واقطاعاته و سائر أمواله و ذخائره و جميع ما في يده وما حواه وملكت يده من نالد و طارف وقديم و مستأنف وجميع ما يستفيده ويستفاد له بنقص ولا يحرم ولا يحنف ولا يعرض حد من عماله وكتابه وقضاته وخدمه ووكلائه وأصحابه وجميع أسبابه بمناظرة ولا محاسبة ولاغير ذلك من الوجوه والأسباب كلها ولا يفسخ فيها وكده أمير المؤمنين لهما في هذا العقد والعهد بما يزيل ذلك عن جهة أو يؤخره عن وقته أو يكون ناقضاً لشيء منه .

وجعل عبدالله جعفر المتوكل على الله أمير المؤمنين على أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين إن أفضت إليه الخلافة بعد عبد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين لا براهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين مثل الشرايط التي اشترطها على محمد المنتصر بالله بن أمير المؤمنين بجميع ما سمى فيه ووصف في هذا الكتاب و على ما بين وفسر مع الوفاء من أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين لا براهيم المؤيد بالله بن أمير المؤمنين من الخلافة و تسليم ذلك رضياً ممضيا له مقدماً ما فيه حق الله عليه وما أمره به أمير المؤمنين غير ناكث ولا ناكب بذلك ولا مبدل .

فإن الله تعالى جده و عز ذكره يتوعد من خالف أمره وعند عن سبيله في محكم كتابه «فمن بد له بعد ما سمعه فا نما ائمه على الذين يبدلونه إن الله سميع عليم »على أن لأبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين ولا براهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين على محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين وهما مقيمان بحضرته أو أحدهما أوكانا غائبين عنه مجتمعين كانا أو متفرفين. وليس أبو عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين في ولايته بخراسان واعمالها المتصلة بها والمضمومة إليها وليس إبراهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين في ولايته بالشام و اجنادها فعلى محمد المنتصر بالله أن يمضى أبا عبد الله المعتز بالله إلى خراسان و اعمالها المتصلة بها و أن يسلم له ولايتها و أعمالها كلها و أجنادها والكور الداخلة فيما ولى جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين أبا عبدالله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين فلا يعوقه عنها ولا يحبسه قبله ولا في شيء من البلدان دون خراسان والكور والأعمال المضمومة إليها.

ص: 65

وأن يعجل إشخاصه إليها والياً عليها وعلى جميع أعمالها مفرداً بها مفوضاً إليه أعمالها كلّها لينزل حيث أحب من كور أعماله ولا ينقله عنها وأن يشخص معه جميع من ضم إليه أمير المؤمنين و يضم من مواليه وقواده وشاكريته وأصحابيه وعماله وكتابه و خدمه ومن اتبعه من صنوف الناس بأهاليهم وأولادهم وعيالهم وأموالهم.

ولا يحبس عنه أحداً ولا يشرك في شيء من أعماله أحداً ولا يوجه عليه أميناً ولا كاتباً ولا بريداً ولا يضرب على يده في قليل ولا كثير .

وأن يطلق محمد المنتصر بالله لا براهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين الخروج إلى الشام وأجنادها فيمن ضم أمير المؤمنين ويضمه إليه من مواليه وقواده وخدمه وجنوده وشاكريته وصحابته وعماله وخد امه ومن اتبعه من صنوف الناس بأهاليهم وأولادهم وأموالهم ولا يحبس عنهم أحداً ويسلم إليه ولايتها واعمالها وجنودها كلها لا يعوقه عنها ولا يحبسه قبله ولا في شيء من البلدان دونها .

و ان يعجل إشخاصه إلى الشام وأجنادها والياً عليها ولا ينقله عنها وأن عليه له فيمن ضم إليه من القواد والشاكرية والموالى والغلمان والجنود وأصناف الناس وفي جميع الاسباب والوجوه مثل الذي اشترط على محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين لا بي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين في خراسان واعمالها على ما رسم من ذلك وبين ولخص وشرح في هذا الكتاب .

ولا براهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين على أبي عبدالله المعتز بالله بن أمير المؤمنين إذا افضت الخلافة إليه وإبراهيم المؤيد بالله بن أمير المؤمنين مقيم بالشام أن يقره بها أو كان بحضرته أو كان غائباً عنه أن يمضيه إلى عمله من الشام ويسلم إليه أجنادها وولايتها وأعمالها كلها ولا يعوقه عنها ولا يحسبه قبله ولا في شي من البلدان دونها و أن يسجل إشخاصه إليها واليا عليها و على جميع أعمالها على مثل الشرط الذى أخذ لأبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين على عهد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين في

ص: 66

خراسان وأعمالها على ما رسم ووصف وشرط في هذا الكتاب .

لم يجعل أمير المؤمنين لواحد ممن وقعت وله هذه الشروط من محمد المنتصر بالله وأبي عبد الله المعتز بالله و إبراهيم المؤيد بالله بني أمير المؤمنين أن يزيل شيئاً مما اشترطنا في هذا الكتاب ووكدنا وعليهم جميعاً الوفاء به لا يقبل الله منهم إلا ذلك ولا التمسك إلا بعهد الله فيه وكان عهد الله مسئولا .

أشهد الله رب العالمين جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين ومن حضره من المسلمين بجميع ما في هذا الكتاب على امضائه إياه على محمد المنتصر بالله وأبي عبدالله المعتز بالله وإبراهيم المؤيد بالله بني أمير المؤمنين بجميع ما سمى و وصف فيه وكفى بالله شهيداً ومعيناً لمن أطاعه راجياً ووفى بعهده خائفاً وحسيباً و معاقباً من خالفه معانداً أو صدف عن أمره مجاهداً .

وقد كتب هذا الكتاب أربع نسخ وقعت شهادة الشهود بحضرة أمير المؤمنين في كل نسخة منها في خزانة أمير المؤمنين نسخة وعند محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين نسخة و عند أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين نسخة و نسخة عند إبراهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين .

و قد ولى جعفر المتوكل على الله أبا عبدالله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين أعمال فارس وارمينية و آذربايجان إلى ما يلى اعمال خراسان و کورها و الاعمال المتصله بها و المضمومة إليها على أن يجعل له على محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين في ذلك الذي جعل له في الحياطة في نفسه والوثاق في اعماله والمضمومين إليه وسائر من يستعين به من الناس جميعاً في خرسان والكور المضمومة إليها والمتصلة بها على ما سمى ووصف هذا الكتاب ».

این مکتوبی است که جعفر متوکل علی الله می نویسد و خدای را بر مدلول آن گواه و حاضران از اهل بیت خودش و شیعه و قواد لشكر وقضاة كشور و كفاة مهام وفقهاء انام و جز ایشان از گروه کروندگان و مسلمانان را شاهد می گرداند در کار پسران خودش منتصر بالله ومعتز بالله ومؤيد بالله در حالت صحبت رأی و سلامت

ص: 67

بدن و عافیت فهم و جمعیت خاطر بر حسب اختيار وميل نفس وطلب رضای پروردگار و آسایش رعايا و آرامش برايا واستقامت امور رعيت وانقیاد در طاعت واتساع کلمه و اتفاق مسلك وصلاح ذات بينهما در این ماه ذى الحجة الحرام سال دویست و سی و پنجم هجری ولایت خود را با پسرش محمد منتصر بالله و بعد از خودش منصب خلافت را بعداز خودش بدو می گذارد.

و اور ابتقوی و پرهیز کاری که اسباب اعتصام و نجات وعزت است وصیت مینماید چه بدستیاری طاعت حضرت باری نعمت رتبت اتمام می گیرد و رحمت خدای غفور را واجب می سازد و متوکل مقرر میدارد که منصب خلافت بعد از منتصر بمعتز و بعد از معتز با إبراهيم مؤيد مخصوص باشد ، وطاعت منتصر و دولتخواهی و همراهی و دوستی با دوستان و دشمني با دشمنان در پوشیده و آشکار و متابعت رضا وغضب و منع و اعطا و تمسك به بیعت و وفای بعهد او را بر دو برادرش لازم می شمارد.

بایستی در هیچوقت بمخالفت و مناقشت با او غبار غیلت و مخاتلت و نیرنگ و نفاق و شقاقی ظاهر نسازند و بدون رأى وتصويب او در انجام امری و مقصودی طریق استبداد وعناد نجویند، و بآنچه متوکل امر کرده است برسبیل مناقضت نشوند و نیز باید منتصر بالله در حق معتز و مؤید بهمان ترتیب که متوکل مقرر و مرتب داشته رفتار کند و ایشان را از مقام خود خلع نکند و بفرزند خود یا دیگری مفوض نگرداند و این دو تن را در قرارداد کار و امر خلافت مقدم و مؤخر نسازد و از آنچه بايشان موکول شده چیزی نکاهد .

و آنچه متوکل بایشان مسلم داشته از صلاة و معاون وقضاء و مظالم و خراج وضياع و غنيمت وصدقات وغير ذلك از حقوق اعمال كه بدست ایشان و آنچه در حیز عمل هر يك از ایشان است از برید و طرز و خزانه های بیوت اموال و خزانت آن ومعونه ها وضرابخانه ها وجميع اموالی که متوکل با ایشان گذاشته بایشان گذارد و از تحت حکومت و محل امارت ایشان احدی را از ناحیه خاصه خودش از طبقات قواد سپاه و گروه لشکر و جماعت شاکریه و موالی و غلامان و جز ایشان را

ص: 68

جای بجای نگرداند.

و متعرض هيچيك در اموال و ذخایر و آنچه بدست او اندر و در حيز تصرف اوست نشود و در تالد و طارف وقدیم و مستأنف و تمامت آنچه استفاده از آن میکند و برای او استفاده می شود نباید نقصی بر آن وارد بیاورند و ایشان را دچار وحرمان و خسران و مظلومیت نمایند.

ونيز بايد متعرض أحدى از عمال و کارگذاران و نویسندگان وقضاة و حكّام وخدام ووكلا و اصحاب و امرای ایشان و تمامت اسباب او بر حسب مناظرت و محاسبه وغير ذلك بهیچوجه و اسبابی نشود و در آنچه متوکل برای ایشان مقرر و مؤکد در این عقد و عهد ساخته است بفسخ و نسخی توجه نکند تا موجب زوال از جهت خودش و تأخیر از وقتش گردد یا ناقض هیچ چیز از آنجمله بشود .

و نیز متوکل در حق معتز نیز همان شرایطی را که درباره منتصر مقرر نموده است تقریر میدهد که اگر بعدار منتصر خلافت بدو استقرار گیرد بدون زیادت و نقصان بر قرار دارد و همین شرایط را بايد إبراهيم مؤيد اگر بعد از معتز بخلافت مؤید شد مؤبد شمارد و در این عهود وعقود و امور و اعمال ناكث وناكب و مبدل و آثم نگردد .

و بر محمد منتصر واجب است که آن اعمال و اجناد و بلاد وعبادی را که متوکل در حوزه امارت دو برادر او معتز و مؤید مقرر داشته من جميع الجهات چنانکه شرح یافته بایشان راجع داند و بهیچوجه دخل و تصرفي در مداخلات و تصرفات ایشان جایز نداند .

و در اصحاب و اسباب و حكام و عمال وقضاة وخدم و غلمان و ضیاع و اموال وعقار و اثقال ايشان ابداً بطمع نظر نکند و بطلب دست نبرد و هر چه زودتر بمکان امارت خودشان روان دارد ، معتز را بخراسان و إبراهيم را بشام بفرستد و در این آهنگ درنگ نجوید و آنچه را در حق خود مبذول و مقرر میداند در حق ایشان موكول ومفوض شناسد .

ص: 69

و چون نوبت خلافت بمعتز برسد بایستی مؤید را در اعمال و ولایات و امارت خود مستقل و ثابت بدارد و این شروط مسطوره در حق هر سه پسر متوکل بالله یکسان است .

و متوکل خدای متعال و آن جماعت رجال را که در صدور این مکتوب حضور داشته اند بر این جمله شاهد و گواه میگیرد «و كفى بالله شهيداً »و خدای تعالى معين مطيع و معاند مخالف است و این مکتوب بچهار نسخة مستنسخ شد و شهادت شهود در این نسخ اربعه وقوع یافت ، یکی در خزانه متوکل و یکی نزد منتصر و یکی نزد معتز و چهارم نزد مؤید است - إلى آخر الكتاب .وإبراهيم بن عباس بن محمد بن صولی در مدح این سه تن گوید :

أضحت عرى الاسلام وهي منوطة ***بالنصر و الاعزاز والتأييد

بخليفة من هاشم و ثلاثة *** كنفوا الخلافة من ولاة عهود

قمر توالت حوله اقماره ***يكنفن مطلع سعده بسعود

كنفتهم الأباء و اكتنفت بهم *** فسعوا باكرم انفس و جدود

و نیز در حق معتز بالله گفته است :

أشرق المشرق بالمعتز بالله ولاحا *** إنما المعتز طيب بث في الناس ففاحا

ونيز إبراهيم صولی در مدح ایشان گوید :

الله أظهر دينه *** وأعزه بمحمد

والله أكرم بالخلافة *** جعفر ابن محمد

و الله أيد عهده *** بمحمد و محمد

و مؤيد لمؤيدين *** إلى النبي محمد

مسعودي در مروج الذهب می نویسد: چون متوکل با سه پسرش بخلافت بیعت گرفت ابن مدبر این شعر بگفت ( يا بيعة مثل بيعة الشجرة ) - إلى آخرها وعلي بن جهم گفت ( قل للخليفة جعفر يا ذا الذي ) - إلى آخرها. ودر ذيل احوال منتصر بالله وعزل معتز ومؤيد میگوید: چون سه پسر متوكل ولایت عهد يافتند

ص: 70

که بنوبت و ترتیب از پی همدیگر خلافت نمایند .

منتصر در جشن این کار تمام مردم را باعطای در هم و دینار وجوائز و صلات بیشمار شادخوار ساخت وخطباء وشعرا با نشاد خطب واشعار تهنیت شعار پرداختند از آنجمله که مختار گشت این شعر مروان بن أبى الجنوب است :

ثلاثة أملاك فاما محمد *** فنور هدى يهدي به الله من يهدى

و أما أبوعبد الاله فانه *** شبيهك في التقوى ويجدى كما تجدى

وذو الفضل إبراهيم للناس عصمة *** تقى وفى بالوعيد و بالوعد

فأولهم نور و ثانيهم هدى *** و ثالثهم رشد و كلهم مهدی

و هم از اشعار جیده اوست که بمتوکل خطاب می نماید و گوید :

يا عاشر الخلفاء دمت ممتعا *** بالملك تعقد بعدهم للعاشر

حتى تكون امامهم وكانهم *** زهر النجوم دنت لبدر زاهر

و نیز شاعر معروف بسلمی در حق این سه ولیعهد گوید :

لقد شد ركن الدين بالبيعة الرضا *** و طائر سعد جعفر بن محمد

لمنتصر بالله اثبت ركنه *** واكد بالمعتز قبل المؤيد

وهم إدريس بن أبي حفصه اين شعر را نیکو و جید گفته است :

ان الخلافة مالها عن جعفر *** نور الهدى و بنيه من تحويل

فاذا قضى منها الخليفة جعفر *** للناس ما فقدوه خير بديل

فبقاء ملكك وانتظار محمد *** خير لنا وله من التعجيل

گویا از غیب بزبان این شاعر رسیده است که محمد منتصر در پایان کار منتظر قتل متوکل و خلافت خواهد شد.

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده می گوید: متوکل را پنج پسر بود :مستنصر را ولی عهد ساخته و پس از وی معتز و بعد از معتز مؤيد ومعتمد و موفق را در آنحال دارای مرتبه نداشت خدای تعالی چنان خواست که معتز و مستنصر خلافتی كثير المدت نکردند و مؤید بخلافت نرسید و معتمد که در حساب نبود بیست سال

ص: 71

خلافت بسزا نمود و آثار پسندیده نهاد، و موفق را خلافت در نسل بماند تا همگان را معلوم گردد که کارها چنان باشد که خدا خواهد به آنکه خلق اندیشند «يفعل الله ما يشاء و يحكم ما يريد ».

صاحب حبيب السير نيز باين خبر اشارت کرده و میگوید : زمان حکومت منتصر و معتز امتدادی نیافت ، ومؤيد بسبب عدم تأیید بخلافت نرسید ، و معتمد سالها بفرمانداری بگذرانید و منصب ایالت از او باولاد موفق انتقال گرفت و برحسب مساعدت توفیق تا آخر ایام دولت امر ایالت در میان ایشان بماند .

بیان امر کردن متوکل عباسی درباره جماعت نصارى وأهل ذمه بلباس و آدابی خاص

و هم در سال دویست و سی و پنجم جعفر متوکل عباسی فرمان داد که عموم مردم نصرانی و اهل ذمه که در ممالك خليفه عصر مسکن داشتند عموماً بطيالسه عسلیه ملبس شوند وزنار برمیان استوار دارند ، عسلی آنوصله و پارجه ایست زرد رنگ که جماعت یهود برسینه دوزند تا از مسلمانان ممتاز باشند .

شیخ سعدی علیه الرحمه میفرماید :

اينك عسلی دوخته دارد مگس نحل *** شهد لب شیرین تو زنبور میان را

در این شعر تشبیه میفرماید آنزردی سینه مگس انگبین را بوصله زرد جماعت جهود که بر سینه میدوزند و علامت ذلت و دادن گزیت است و میگوید :شهد و انگبین دهان شیرین این معشوقه چون از عسل حلاوتش بیشتر است ، لهذا مگس عسل عسلی برخود دوخته جزیه بعسل دهان تو میدهد چنانکه جماعت یهود نیز برای پرداختن جزیه این علامت بر سینه دوزند.

و طیلسان بفتح طاء مهمله و سکون واو و فتح لام و سین مهمله و الف و نون

ص: 72

بروایت صاحب برهان اللغة فوطه را گویند که اعراب و خطبا بر دوش اندازند وصاحب مجمع البحرین گوید: طیلسان جمع آن طیالسه و آن جامه ایست که بر بدن محیط و خالی از تفصیل بافته می شود و خیاطتی ندارد و از لباس عجم است و این هاء در طیالسه که جمع است برای عجمه است، زیرا که فارسی و معرب تالشان است .

صاحب قاموس میگوید: طیلس بروزن طیفل و طیلسان بزیادتی الف و نون و بحركات ثلاث معرب تالشان و مانند بردهائی است که برسر ورو و شانه و پشت مینهند، وصفانی گوید : چيزي است که بر فراز عمامه است ، و هم گفته اند که صواب چنان است که تالشان گفته شود زیرا که چه تالشان طایفه تالش است و چون در آن بلاد بارندگی بسیار میشود آن جامه را بر روی و کلاه و دستار برای محافظت از باران می پوشند و در دشنام گویند یا بن الطيلسان یعنی تو تالش زاده و عجمی هستی و عربی نیستی.

و نیز طیلسان نام کشور پهناوری است از نواحی دیلم و تطلس بمعنی پوشیدن طیلسان است مرار فقعسی این شعر گوید:

فرفعت رأسى للخيال فما أرى *** غير المطى وظلمة كالطيلس

طلس بفتح اول طيلسان سیاه را گویند و هم بمعنی پوستین یاد کرده اند و گفته اند جاء البرد والطيالسه یعنی سرما و پوستین آمد، و نحويين و او را بمعنى مع گفته اند يعنى مع الطيالسة.

و برنس بضم باء موحده و سکون راء مهمله وضم نون و سین مهمله بروزن قنفذ کلاهی است در از که زاهدان در بدایت اسلام بر سر مینهادند یا هر جامه ایست که سر آن بر آن چسبیده در آن دراعه یا جبه باشد که جامه در از دامن است و این غیر از طیلسان است و طالسان نیز لغتی است در طیلسان و در برهان اللغة گويد : برنس جامه و کلاه پشمین گنده ایست که بیشتر نصاری و ترسایان پوشند و بر سر نهند .

و بعضی گفته اند: کلاه مردم فرنگ و برخی گفته اند: بمعنی کلاه عربی و نیز برنس نام قبیله از بربر است که مساکن آنها بآنها موسوم است.

ص: 73

فوطه بضم أول و طاء مهمله واحد فوط است و آن جامه هائی که از سند می آورند یا شلوارهای مخطط است یا لغت اهل سند است و عرب استعمال کرده است، وصاحب برهان می گوید: لنگ بضم اول فوطه و لنگی باشد و نیز میگوید: لنگوته بمعنى لنگى كوچك است كه فقرا و دراویش بر میان بندند و در این از منه از فوطه لنگ را خواهند و حکیم سنائی در اشعار خود بسیار استعمال کرده است.

بالجمله متوكل حكم کرد تا نصاری و اهل ذمه طیلسان و عسلی که نشان جهودان است و زنار استعمال نمایند و برزینهای چوبین سوار شوند و دوگوی از دنبال زین بیاویزند و هر کسی از ایشان قلنسوه بپوشد دو گوی بآن استوار سازد ورنگ قلنسوه ایشان بارنگ قلنسوه مسلمانان مختلف باشد. و نیز دو رقعه و دوپاره بر آنچه از لباس مماليك ايشان ظاهر است و رنگ آن با رنگ ظاهر لباس آنها یکسان نباشد قرار بدهند و یکی از آن دو رقعه را در پیش روی جامه او پهلوی سینه او و آن رقعه دیگر را در پشت سرش نصب نمایند و هريك ازین دو رقعه بقدر چهار انگشت و برنگ عسلی باشند و هر کسی از آنان عمامه برسر نهند باید برنگ عسلی باشد و هر يك از زنان ایشان بیرون شوند و آشکار را گردند بایستی جز با ازار عسلی وزرد رنگ نمایش نجویند .

و نیز باید مماليك ايشان زنار بر میان استوار سازند و نباید مناطق بر کمر آورند ، وهم بفرمود بيع و کلیسای آن جماعت که بتازه احداث کرده بودند ویران ساختند و از منازل ایشان ده يك وعشريه ستانند و اگر موضع کلیساهای ویران شده وسعت داشته باشد بجایش مسجد بسازند و اگر مستعد این حال نباشد فضا گاهش گردانند و نیز فرمان کرد تا بر درهای خانه های ایشان صور ومجسمه شياطين از چوب بسازند و با میخهای آهنین بکوبند تا منازل ايشان از منازل مسلمانان ممتاز و مكشوف باشد .

و نیز نهی فرمود که این جماعت را در دواوین و اعمال سلطنتی که از آن مواد بجماعت مسلمانان صدور احکام میشود معاون قرار دهند و نیز فرمان کرد

ص: 74

تا ایشان را در دبیرستانهای مسلمانان برای تعلیم علوم راه نگذارند و هیچ معلم مسلمانی بایشان تعلیم نکند .

و نیز نهی کرد که در سعانین که عید ایشان است صلیب و چلیپا آشکار نمایند و نیز امر فرمود که اشمعلال در طریق نکنند اشمعلال قراءت یهود است .

صاحب گزیده گوید: مردم ادیان دیگر بفرمان متوکل عیار بر دوختند و پیش از آن رسم عیار نبود ، و بقول صاحب روضة الصفا امر كرد تا زنان ایشان نیز برازار احداث کنند ، و در تاریخ الخلفا می گوید : نصاری را به لبس غل یعنی گردن بند ملزم ساخت .

و هم بفرمود که گورهای ایشان را با زمین مساوی دارند تا بقبور مسلمانان همانند نباشد و بعمال خودش در تمام آفاق نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم أما بعد فإن الله تبارك وتعالى بعزته التي لا تحاول وقدرته على ما يريد اصطفى الاسلام فرضيه لنفسه وأكرم به ملائکته و بعث به رسله وأيد به أوليائه وكنفه بالبر وحاطه بالنصر وحرسه من العاهة وأظهره على الأديان مبرءاً من الشبهات معصوماً من الأفات محبوا بمناقب الخير مخصوصاً من الشرايع بأطهرها وأفضلها ومن الفرايض بأزكاها وأشرفها ومن الأحكام بأعدلها وأقنعها ومن الأعمال بأحسنها وأقصدها .

وأكرم أهله بما أحل لهم من حلاله وحرم عليهم من حرامه و بين لهم من شرايعه و أحكامه و حد لهم من حدوده ومناهجه وأعد لهم من سعة جزائه وثوابه فقال في كتابه فيما أمر به ونهى عنه وفيما حض عليه فيه ووعظ .

إن الله يأمر بالعدل والاحسان وايتاء ذى القربي وينهى عن الفحشاء والمنكر والبغي يعظم لعلكم تذكرون .

و قال فيما حرم على أهله مما غمط فيه من ردى المطعم والمشرب والمنكح لينزههم عنه و ليظهر به دينهم ليفضلهم عليهم تفضيلاً حرمت عليكم الميتة والدم ولحم الخنزير وما أهل لغير الله به والمنخنقة - إلى آخر الأية ، فحرم على المسلمين

ص: 75

من مآكل أهل الأديان أرجسها و انجسها ومن شرابهم ادعاء إلى العداوة والبغضاء واصده عن ذكر الله وعن الصلاة ومن منا كحهم أعظمها عنده وزراً وأولاها عند ندى الحجى والألباب تحريماً .

ثم حباهم محاسن الأخلاق وفضائل الكرامات فجعلهم أهل الإيمان والأمانة والفضل والتراحم واليقين و الصدق ولم يجعل في دينهم التقاطع والتدابر ولا الحمية ولا التكبر و لا الخيانة ولا الغدر ولا التباغى ولا التظالم بل أمر بالاولى و نهى عن الأخرى ووعد وأوعد عليها جنته وناره وثوابه وعقابه .

فالمسلمون بما اختصهم من كرامته وجعل لهم من الفضيلة بدينهم الذي اختاره لهم بائنون على الأديان بشرائعهم الزاكية وأحكامهم المرضية الطاهرة و برهانهم المنيرة و بتطهير الله دينهم بما أحل وحرم فيه لهم وعليهم قضاء من الله عز وجل في اعزاز دينه حتماً و مشية منه في اظهار حقه ماضية وارادة منه في اتمام نعمته على أهله نافذة ليهلك من هلك عن بينة ويحى من حي عن بينة وليجعل الله الفوز والعاقبة للمتقين والخزى في الدنيا والأخرة على الكافرين.

و قد رأى أمير المؤمنين وبالله توفيقه وإرشاده أن يحمل أهل الذمة جميعاً بحضرته و في نواحى أعماله أقربها وأبعدها وأخصهم و أخسهم على تصيير طيالستهم التي يلبسونها من لبسها من تجارهم وكتابهم وكبيرهم وصغيرهم على ألوان الثياب العسلية لا يتجاوز ذلك منهم متجاوز إلى غيره ومن قصر عن هذه الطبقة من أتباعهم وأرذالهم ومن يقعد به حاله عن لبس الطيالسة منهم أخذ بتركيب خرقتين صبغهما ذلك الصبغ يكون استدارة كل واحدة منهما شبراً تاماً في مثله على موضع امام ثوبه الذي يلبسه تلقاء صدره ومن وراء ظهره .

وأن يؤخذ الجميع منهم في قلانسهم بتركيب ازرة عليها يخالف ألوانها ألوان القلانس ترتفع في أماكنها التي تقع بها لئلا تلصق فتستر ولاما يركب منها على حبال فيخفي وكذالك في سروجهم باتخاذ ركب خشب لها ونصب أكر على فرابيسها تكون ناتئة عنها وموفية عليها لا يرخص لهم ازالتها عن قرابيسهم وتأخيرها إلى جوانبها بل تتفقد ذلك منهم ليقع ما وقع من الذي أمر أمير المؤمنين بحملهم عليه

ص: 76

ظاهراً يتبينه الناظر من غير تأمل وتأخذه الأعين من غير طلب .

و أن تؤخذ عبيدهم و إماؤهم ومن يلبس تلك المناطق من تلك الطبقة بشد الزنانير و الكساتيج مكان المناطق التي كانت في أوساطهم وأن نوعز إلى عمالك فيما أمر به أمير المؤمنين في ذلك ايمازاً تحدوهم به إلى استقصاء ما تقدم إليهم فيه وتحذرهم ادهاناً وميلا وتتقدم إليهم في انزال العقوبة بمن خالف ذلك من جميع أهل الذمة عن سبيل عناد و تهوين إلى غيره ليقتصر الجميع منهم على طبقاتهم وأصنافهم على السبيل التي أمر أمير المؤمنين بحملهم عليها وأخذهم بها انشاء الله.

فاعلم ذلك من رأى أمير المؤمنين وأمره وأنفد إلى عمالك في نواحى عملك ما ورد عليك من كتاب أمير المؤمنين بما تعمل به إنشاء الله .

وأمير المؤمنين يسئل الله ربه ووليه أن يصلى على محمد عبده ورسوله صلى الله عليه و ملائكته وأن يحفظه فيما استخلفه عليه من أمر دينه ويتولى ما وليه مما لا يبلغ حقه فيه إلا بعونه حفظاً يحمل به ما حمله وولاية يقضي بها حقه منه ويوجب بها له أكمل ثوابه وأفضل مزيده انه كريم رحيم. وكتب إبراهيم بن إبراهيم بن العباس في شهر شوال سنة خمس وثلاثين ومائتين .

بنام یزدان آمرزنده مهربان أما بعد، همانا یزدان تعالى وتبارك كه بلند است بعزتی که هیچکس را آرزوی ادراک و درخواست آن نیست و بقدرت و توانائی که بهرچه اراده فرماید چنان میکند دین اسلام را از تمامت ادیان برگزید و مخصوص و مرضی ذات کبریای خود گردانید و ملائکه خود را بآن دین مبین گرامی فرمود و فرستادگان خود را باین دین و آئین مبعوث فرمود.

یعنی اگر بر حسب اقتضای زمان بنامی دیگر عنوان کردند همان دین است چه هیچوقت دینی را که خدای مقرر دارد ناقص و نامطبوع نمی ماند منتهای امر ابلاغش در تصاریف عهود و افهام متکلمین و تقاضای وقت و استعداد نفوس متفاوت می شود و اگر جز این باشد بر فعل حکیم ایراد وارد است «وذلك نسبته إلى الله تعالى ممتنع و محال »زیرا که نه در علمش قصور و نه در امرش فتور است «تعالی الله

ص: 77

عن ذلك علواً كبيراً ».

و مؤید نمود باین دین مبین اولیای خود را و به احسان و بر و نصرت و حراست از هرگونه عاهت محاط و محروس گردانید و بر تمامت ادیان برتری و فیروزی بخشید و از شبهات مبری و از آفات معصوم و بمناقب خیر محبو و باطهر و افضل شرایع مخصوص وبأزكا واشرف فرايض واعدل احكام واقنع آن و با حسن اعمال واقصد آن ممتاز ساخت و مكرم فرمود مردم اسلام را بآنچه حلال و روا گردانید مر ایشانرا از حلال خود و حرام فرمود برایشان از حرام خود ، و احکام و شرایع خود را برای ایشان بیان فرمود ، وحدود ومناهج خود را برای ایشان محدود نمود وسعت جزاء و ثواب خود را آماده و مکشوف گردانید .

و در کتاب مجید در آنچه بآن امر و از آن نهی و در آنچه بر آن تحضیض و تحريك و موعظت آورد ، فرمود: بدرستیکه خداوند امر میفرماید بعدل و احسان وايتاء حق صاحب قرابت ، و نهی فرمود از فحشاء و کردار ناپسند و بغی و فزونی جستن دستم راندن، پند و اندرز میفرماید شما را شاید شما متذکر و متعظ شوید.

و نیز میفرماید در آنچه بر اهلش حرام از آنچه در مطعومات ومشروبات و منكوحات مطبوع و مشکور و مخالف عرض و ناموس است تا مسلمانان را از آن جمله و ارتکاب آن و زیان و خسران آن منزه و دین ایشان را باین سبب مظهر و مسلمانان را بر سایر اهل مذاهب فزونی و فضیلت دهد پس فرمود گوشت مردار و خون و گوشت خوک و آنچه را که در ذبح بنام خدای آغاز نکرده یا خفه کرده باشند بر شما حرام گردانید - تا آخر آیه .

و از آن پس در پایان همین آیت کافی دلالت آنچه را که باید برایشان اختتام داد بدستیاری حراست و سبب نگاهبانی دین خودش از آنکسان که از آن روی بر تابند و بتمام آوردن نعمتش را بر آنکسان که برگزید ایشان را پس فرمود امروز مأیوس شدند کسانی که کافر شدند از دین شما پس مترسید از ایشان و بترسید از من امروز دین شمارا برای شما کامل ساختم . تا آخر آیه ، و خداوند

ص: 78

عز وجل فرمود حرام شد بر شما مادران شما و دختران شما - تا آخر آیه .

و فرمود بدرستیکه خمر وقمر وانصاب وازلام رجس و پلید و از کردار شیطان است - الأية ، پس خداوند متعال حرام فرمود بر مسلمانان نجس ترین و پلیدترین مآكل اهل ادیان مختلفه را و از مشروبات ایشان آنرا که موجب عداوت و بغضاء و کینه وری است و از یاد خدای و نماز باز میدارد یعنی خمر را ، وحرام ساخت برشما از مناکح آنجماعت آنچه را که وزر و و بال آن در حضرت یزدان عظیم تر و تحریم آن نزد خردمندان جهان شایسته تر است .

و بعد از آن ایشانرا بمحاسن اخلاق و فضایل کرامات کامکار و اهل ایمان وامانت وفضل وتراحم ويقين و صدق گردانید و دین ایشانرا بتقاطع وتدابر وحميت وتكبر و خيانت وغدر و تباغی و نظالم آلایش نداد بلکه بهرچه شایسته است امر و از آنچه ناشایست است نهی فرمود و مطیعان را به بهشت برین نوید و عاصیان را بدوزخ اسفل السافلين وعيد و بپاداش نيك و بد وعده داد.

و با اين ترتيب وبينات و تحریم و تحلیل و این احکام و براهین لامعه و این شریعت مطهره وقوانين بالغه واتمام نعمت که مسلمانان را بآن افتخار و اختصاص داد لازم است که مسلمانان از احکام قوانین دیگر ادیان دور و مباین باشند و احکام خدای را نافذ و جاری شمارند تا هلاک شود هر کس هلاك گردد از راه بینه و دلیل و زنده شود هر کس زنده است از روی برهان و استقامت سیل .

همانا خداوند تعالى فوز و فلاح را و عاقبت نيك را برای متقیان و پرهیزکاران وخزى وخذلان هر دو جهان را برای کافران مقرر ساخته است .

همانا أمير المؤمنين با توفیق یزدانی و ارشاد حضرت سبحانی چنان پیش نهاد خاطر کرده و تصویب نموده است که تمامت اهل ذمه را در پیشگاه او و در نواحی اعمال او خواه نزديك يا دور يا اخص یا اخس بهر صنف و بهر وصف که هستند محکوم بگرداند که آن طیلسانهائی که ایشان می پوشند خواه تجار یا کتاب يا بزرگ یا كوچك آنها بالوان البسه عسلیه باشد و بهیچوجه این نوع پوشش ازین جماعت

ص: 79

بدیگران تجاوز نکند .

و هر کسی ازین طبقه از اتباع و ارذال ایشان قاصر یا از لبس طیالسه عاجز باشد ، دو پاره که بهمان رنگ عسلی باشد و استداره هر يكي يك شبر نام باشد در پیش روی جامه خودش که می پوشد در برابر سین هاش و از پشت سرش بجامه اش ترکیب کند .

و نیز جميع این جماعت باید در قلنسوه های خودشان به ترکیب گوئی که بر آن قلنسوه مرکب و رنگش با الوان قلانس مخالف و در اماکنی که در آنجا مرکب میدارند مرتفع باشد استعمال نمایند که ملصق ومستور نماند و آنچه را که بریسمان استوار میدارند مخفی نماند و هم چنین حکم بر این است که زینهای سواری ایشان چوبین و برقربوس آن دو گوی آویزان باشد و باطرافش مؤخر نگردد و در سواری برخر واستر برآیند .

و باید بهمان طور که امیر المومنین فرمان کرده است رفتار شود و عیون وجواسیس بکار باشند و این جماعت را بر اطاعت امر باز دارند ، و هر کسی ازین طبقه لبس مناطق را می نماید به بستن و سخت داشتن زنانیر و کساتیج در مکان مناطقی که در اوساط ایشان هست.

فیروز آبادی میگوید : کستیج بضم اول ریسمان ستبر و گنده ایست بگندگی انگشت که جماعت کفار و گبرها می بندند بر بالای جامه هائی که در زیر و پائین زنار است معرب کستی بسکون یاء است .

صاحب برهان اللغة می گوید : کستی بفتح اول بروزن بستی بمعنی درشتی وزیونی و نازیبائی است .

بالجمله می گوید: بعمال و کار گذاران خودت نیز فرمان أمير المؤمنين را ابلاغ کن تا ایشان را در آنچه امر شده است بازدارند و در کوچه اطاعت و انقیاد برانند و از عدم مخالفت بپرهیزانند و بعقوبت وعذاب بترسانند تا تمامت این جماعت بدون استثنای احدی بر همین منوال استعمال کنند .

ص: 80

وأمير المؤمنين از خداوند تعالی که پروردگار و ولی اوست خواستار می شود که بر پیغمبر و ملائکه خودش درود بفرستد و دین و آئین خودش را بدست اولیای دین محفوظ بدارد و او را برادای فرايض إلهيه موفق بفرمايد و بثواب کامل برخوردار بگرداند که اوست پروردگار بخشنده مهربان و این نامه را إبراهيم بن عباس در سال دویست و سی و پنجم هجري در ماه شوال بنوشت. و علی بن جهم گفت :

العسليات التي فرقت ***بين ذوى الر شدة والغي

وما على العاقل أن يكثروا ***فإنه أكثر للفى

بیان ظهور مردی در سامرا که خودرا ذوالقر نین میدا نست

در این سال در سامرا مردی آشکارا شد که او را محمود بن فرج نیشابوری میخواندند و او را گمان چنان بود که وی ذوالقرنین است و بیست و هفت مرد با او بودند و ظهور او در کنار خشبه و چوبه داری بود که بابک را بر آن برزده بودند چنانکه از این پیش مبسوطاً مسطور افتاد و دو مرد از یاران او در مرو در باب العامه خروج کردند و هم در مسجد شهر بغداد دو تن دیگر خروج نمودند و ایشان اورا پیغمبر ذوالقرنین می پنداشتند .

پس جمعی برفتند و او را و اصحابش را گرفته بدرگاه خلافت دستگاه حاضر اورا کردند، متوکل فرمان کرد تا او را بتازیانه فرو گرفتند و چنانش بشدت بنواختند که پس از آن ضرب شدید بدیگر سرای رخت کشید ، و اصحابش را در حبس در آوردند و این جماعت با عیالات از نیشابور بسر من و آی آمده بودند و چیزی با خود داشتند که قراءت همی کردند و در میان ایشان شیخی سالخورده بود گواهی بر نبوت محمود بن فرج میداد و چنان میدانست که بوی وحی میرسد

ص: 81

و جبرئيل بدو وحی میفرستد .

محمود در آنحال که تن در تازیانه داشت و بصد تازیانه رسید منکر نبوت خود نگردید اما چون آن شیخ را چهل تازیانه بزدند در حال مضروبیت منکر نبوت گشت و محمود را بعد از خوردن تازیانه سخت بسوی باب العامه حمل کردند خودش بتکذیب خودش تصدیق کرد و آن شیخ گفت : این مکر و فریب او مرا بخدیعت و بلیت افکند .

و با اصحاب محمود گفتند: تاشیخ را بصفعه در سپردند و هر یکی از آنجماعت ده پشت گردنی بدو بنواختند و مصحفی از محمود بدست آوردند که پاره کلمات در آن اندراج داشت که خود جمع کرده بود و می گفت : این قرآن من است و جبرئیل علیه السلام این قرآن را بدو می آورده است و از آن پس در روز چهار شنبه سوم شهر ذى الحجة الحرام سال مذكور بمرد و در جزیره مدفون شد .

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و سی و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال إسحاق بن إبراهيم بن حسين بن مصعب مصعبی برادر زاده طاهر ابن حسین بدیگر جهان جان کشید و این إسحاق بن إبراهيم در ايام خلافت مأمون و معتصم و واثق و متوکل صاحب شرطه و داروغه بغداد بود و در خدمت متوكل قربی بکمال داشت و چون مریض گشت متوکل پسر خود معتز را با جماعتی از سرهنگان و سرداران سپاه و بزرگان و اعیان پیشگاه بعيادتش بفرستاد و چون بمرد و جامه ببرد متوکل بر مرگش بسی جز عناك واندوهمند گردید.

و هم در این سال أبو محمد حسن بن سهل بن عبدالله سرخسی وزیر مأمون الرشيد جامه بدیگر مقر کشید، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب وطى اين كتب

ص: 82

باحوال او ووزارت او بعد از وزارت برادرش فضل بن سهل و حكايت حضرت امام رضا صلوات الله عليه و شهادت آنحضرت بدستیاری نیرنگ او و اختلال حواس وجنون او و حبس او اشارت نمودیم و کیفیت ازدواج مأمون با دختر او خديجه بنت حسن که بورانش خواندند با آن طول وتفصيل مسطور ساختیم .

در کتب رجال می نویسند : حسن بن سهل در زمره اصحاب امام رضا علیه السلام و معروف به ذى القلمين و برادر فضل ذی الریاستین بود و از این پیش در جلد پنجم کتاب احوال شرافت اتصال حضرت امام رضا علیه السلام در ذیل نگارش احوال اصحاب آنحضرت باین حکایت اشارت نمودیم .

ابن خلکان گوید: در سال دویست و سی و سوم مرض سوداء بروی چیره و در آن چیرگی خودش خیره و فروز عقلش تیره شد و چنان جنون بروی چنگ در افکند که در بند آهنینش سخت در کشیدند و در بیتی محبوس ساختند و میگوید بروایت طبری در سال دویست و سوم این مرض بروی چیره شد و با این روایت افزون از سی سال مبتلا بوده و شومی کردار خود را یافته است .

و چون مأمون بواسطه شدت جنونش از وی مأیوس شد ، أحمد بن أبي خالد را چنانکه یاد کردیم بوزارت خود منصوب ساخت و می گوید : وفاتش در مستهل ذى الحجه سال دویست و سی و ششم و بقولی سی و پنجم در شهر سرخس در نود سالگی بود ، و ابن خلکان در ذیل احوال برادرش فضل بن حسن وأبي بكر محمد خوارزمي شاعر بحال او گذارش گرفته است .

ابن اثیر میگوید: در این سال حسن بن سهل بمرد چنان بود که دوائی بیاشامید و در شرب آن افراط ورزید و طبعش به یبوست افتاد و بسبب حبس طبع وفات كرد وموت او وموت إسحاق بن إبراهيم در ماه ذى الحجة در يك روز روى گشود و بعضی گفته اند: در سال دویست و سی و ششم بدرود زندگانی نمود.

در کتاب زهر الأداب مسطور است که حسن بن سهل گفت : وقتی تنی از پادشاهان پارسی برای تفرج و تنزه بیرون شد در عرض راه یکی از حکمای روزگار را

ص: 83

دیدار نمود و از وی بپرسید که داناترین شهریاران کیست ؟ گفت:«من ملك جده هزله وقهر لبه هواه و اعرب لسانه حسن ضميره و لم يخدعه رضاه عن ل سخطه و لا غضبه عن صدقه » .

آن پادشاهی است که جد و درستی او مالك هزل و بیهودگی او وعقل او قاهر و غالب بر هوای نفس و زبان او معبر از ضمیر و نماینده مقصود او باشد ، یعنی آنچه گوید بسنجد و بداند چه میگوید و پشیمان نشود و سخط و خشم و ستیز رضا و خوشنودی او را خدعه ندهد و صدق او مغلوب غضب او نگردد، چون پادشاه این کلمات را بشنید.

فرمود «لا بل أحزم الملوك من إذا جاع أكل و إذا عطش شرب وإذا تعب استراح »داناترین شهریاران پادشاهی است که هر وقت گرسنه شود بخورد و هرگاه تشنه گردد بیاشامد و بهرهنگام خسته و افسرده شود آسایش بجوید ، ، آن حکیم گفت: ای پادشاه نیکو زیرکی و فطانتی آوردی آیا این علم از راه استفاده از دیگران است، یعنی غریزی طبع است؟ گفت : نزد ما معلمی است از اهل هند و آنچه گفتم نقش نگین انگشتری او است.

حکیم گفت :آیا جز این بتو آموزگاری کرده است ؟ فرمود « و من أين يوجد مثل هذا عند رجل واحد »از کجا مانند آنچه بر شمردم نزد یکتن پدید می آید ، بعد از آن با آن حکیم فرمود : أيها الحكيم از حکمت خود چیزی مرا بیاموز ، گفت : آری سه کلمه از من بخاطر بسپار ، پادشاه فرمود: این سه کدام است؟ گفت «صقلك السيف ليس له جوهر من سنخه خطأ ، وصبك الحب في أرض السبخة ترجو نباته جهل، وحملك المسن على الرياضة عمى».

زدودن شمشیری که او را گوهری از بیخ و بن آن نباشد ناراستی و خطا است و تخم افشاندن در زمین شوره زار وامیدواری به سبز شدن گیاه آن جهل و نادانی است ، و مردم پیر فرتوت ضعیف البنیه را بکارهای دشوار و سخت و ادار کردن از روی عمى و کوری است .

أبو تمام طائی این شعر را گوید :

ص: 84

و السيف ما لم يلف فيه صيقل *** من نفسه لم ينتفع بصقال

راقم حروف گوید : ملك و حكيم وأبو تمام همه بدرستی سخن کرده اند چه هر کسی درستی او بر نادرستی چیره نشود و عقل او مغلوب هوا و خواهش نفس او گردد و آنچه در دل دارد تا نسنجد و عاقبت آن را و نتیجه وفائده ونيك و بد آن را نداند و بزبان بگذراند و زبانش نیز بطور خوش و ملاحت و حلاوت وفصاحت ما في الضمير او را بر حسب تقاضای زمان آشکار نسازد و در حالت خشم و غضب حالت رضا و خوشنودی را از خاطر بسپارد و رضای او فریب غضب او را بخورد و مغلوب غضب گردد .

و همچنین آتش خشم زلال آب صدق و راستی او را مکدر بگرداند بدیهی است حال او در دنیا واخری چه خواهد بود! و نقش خانم معلم هندی نیز برای حفظ صحت و رعایت قوی صحیح است بلکه میتوان این حالت را اشاره امور نمود وراه عدل و اقتصاد و مقدار حرص و آز و اندازه کوشش در امور دنیائی را از همین كلمات فهم نمود .

وكلام حكيم نيز مقرون بحکمت کامله است چه مردمان بیرون از اصالت و محروم از گوهر نبالت فطری را هر چند در تربیت و ترقی ایشان زحمت کشند و خواهند گوهر وجود ایشان را بصیقل ترتیبات ظاهره بزدایند فایدت نبخشد ( نرود میخ آهنین برسنگ) اگر چه ظاهر آنان را آراسته دارند اما برحسب باطن تیره هستند و پیراسته نشوند و شایسته تعلیم و دخالت و تصرف در امور و حسن عاقبت نمی گردند.

چه این پیرایه ظاهری بزودی برود و مفاسد باطنیه برجای خود ثابت بماند و آخر الأمر فساد حال ایشان خسارتها در عباد و بلاد بیفکند و صفات سبعیت و گرگ زادگی بروز کند، اگرچه با آدمی بزرگ شود.

و هر قدر در هم و دینار در تربیت اشخاص پست فطرت و نکوهیده سجیت بکار برند و زحمت و محنت فراوان در ترقی ایشان بر خود نهند تا مگر روزی ثمر نيك در یابند ابداً نایل می شوند و جز خسارت و مرارت و ندامت نیابند، چه باین امید

ص: 85

گذاشتن و برداشتن چون دانه در شوره کاشتن و امید ثمر نيك داشتن است ! و مردمان سالخورده ضعیف الحال را دچار زحمت و ریاضت ساختن و در مرتع امید تاختن از روی غفلت و کوری چشم باطن است.

و این را باید دانست که این ملاحظه در زمانی است که شیوخ قوم از بسیاری سالخوردگی و طی روزگار در حواس باطنیه ایشان اختلال و در عقول ایشان ضعفی پدیدار شده باشد والا وجود مشايخ مجرب مهذب صحيحة القوی بهترین نعمتهای دنیا است ، چه در مشاورت با ایشان فواید حسنه و استفادات میمونه بدست می آید که از هزاران جوان تا آزموده پدیدار نیاید، چنانکه هم اکنون نگرانیم و از نتایج اعمال پاره عمال و کارگذاران مشهود مینمائیم.

و نیز در کتاب مزبور مسطور است که حسن بن سهل این کلمات را بحسن بن وهب رقم نمود و این هنگامی بود که حسن کار صبوحی بساخته و دچار روزی ابر تاك و تارویی باران شده بود :

«أما ترى تكاة هذا الطمع واليأس في يومنا هذا بقرب المطر وبعده كانه قول كثير

و اني وتهيامي بعزة بعد ما ***تخليت مما بيننا وتخلت

لكا المرتجى ظل الغمامة كلما ***تبوأ منها للمقيل اضمحلت

و ما أصبحت أمنيتي إلا في لقائك فليت حجاب الناى هتك بيني و بينك ورقعتي هذه وقد دارت زجاجات أوقعت بعقلي ولم تتخيفه وبعث نشاط حركتي للكتاب فرأيك في امطاري سروراً بسار خبرك إذ حرمت السرور بمطر هذا اليوم موفقاً إنشاء الله ».

آیا نگران تکیه گاه این طمع و یأس در این روز به نزدیکی باران و دوری آن نیستی یعنی چون ابری پهناور آسمان را فرو گرفته و نمی بارد بوصول باران یا نباریدن هر دو در طمع و یأس هستیم گویا مصداق این قول کثیر عزه است که میگوید: همانا من و این پریشانی و سرگشتگی که در عشق و امید بوصال او و یاس از آن دارم مانند ابری است که سایه بر افکند و چون طمع در آن بندند مضمحل شود.

هم اکنون صبح کرده است آرزو و آمال من که حسن بن سهل هستم بدیدار

ص: 86

تو و هیچ آرزوئی دیگر ندارم ای کاش حجاب نای و پرده مباینت و دوری در میان من و تو پاره شدی ، و در حالتی این رقعه را می نویسم که ابرهای بلند و زجاجات لطافت آیات عقل مرا فرو گرفته و در نگارش این کتاب نشاطی روی داده است، هم اکنون بسته برای ورویت نو است که از ورود خودت سروری بر من ببخشی .

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد *** چون ابر نوبهاران بر کشته ببارد

و هم در آن کتاب مسطور است که سهل بن هارون وقتی مکتوبی در مدح بخل وذم جود بنوشت و خواست قدرت خود را در مراتب بلاغت ظاهر سازد و آن مکتوب را برای حسن بن سهل در زمان وزارت حسن بن سهل بفرستاد حسن در جواب او نوشت «مدحت ما ذمه الله وحسنت ما قبح الله وما يقوم صلاح لفظك بصلاح مغناك و قد جعلنا نوالك عليه قبول قولك »ستوده دانستی آنچه را که خدا زشت و نکوهیده داشته ، ونیکو و پسندیده شمردی آنچه را که خدای زشت و ناخجسته خوانده است، وصلاح وصحت لفظ تو باطلاح و نادرستی معنی تو پایداری نمی تواند نماید.

یعنی هر چند الفاظی فصیح و بلیغ بکار آوردی چون در موردی فاسد و بیهوده و تباه است مقاومت نتواند نمود و ما نوال و صله و پاداش ترا بر این کلمات همان قبول قول ترا مقرر داشتیم، یعنی چون تو جود را مذموم خواندی ما نیز مذموم خواندیم وعطائى بتو مبذول وجودی در امر تو ننمودیم .

در عقد الفرید مسطور است که حسن بن سهل این کلمات را در توصیف عقل وخرد مأمون نگاشت «وقد أصبح أمير المؤمنين محمود السيرة عفيف الطعمة كريم الشيمة مبارك الضريبة محمود النقيبة موفياً بما أخذ الله عليه مطلعاً بما حمله منه مودياً إلى الله حقه مقراً له بنعمته شاكراً لا لانه لا يأتمر إلا عدلاً ولا ينطق إلا فضلاً عبالدينه واما نته كافاً ليده ولسانه ».

همانا مأمون با مداد کرده است در حالتیکه با سیرتی محمود و طعمه عفیف

ص: 87

و لقمه حلال و شیمتی کریم و روشی ستوده و طبع و طبيعتي مبارك و خوی و خصلتی پسندیده هر عهد و میثاق و طاعتی را که خدای بروی فرض فرموده است بجای گذارد و در آنچه او را مسول و محمول داشته مطلع و مستحضر است و حقوق خداوندی را ادا کننده و بنعمت خدای شاکر و بآلاء والطاف خدای اقرار نماینده است جز بعدل و داد امر و نهی نکند و جز بفضل وطمأنینه و درنگ سخن تراند و دین و امانت خود را كافي و دست و زبانش را حافظ ووافي است .

و نیز در عقد الفريد مسطور است که وقتی حسن بن سهل برای بازپرسی نعیم ابن حازم جلوس نمود ، نعیم با پای و سرپرهنه بیامد و همی گفت : گناه من از آسمان عظیم تر است گناه من از زمین گران تر است .

حسن گفت : ایمرد بر تو باکی نیست «قد تقدمت لك طاعة وحدثت لك توبة وليس للذنب بينهما موضع ولئن وجد موضعاً فما ذنبك في الذنوب بأعظم من عفو أمير المؤمنين في العفو»طاعتی برای تو مقرر و توبتی از بهر تو احداث نموده اند و در میان توبت وطاعت برای گناه راهی نیست و اگر موضعی هم برای آن باشد گناه تو در جمله ذنوب عظيم تر از عفو أمير المؤمنین در مراتب و علامات خود نخواهد بود.

و نیز در زهر الاداب مسطور است که وقتی مردی بخدمت حسن بن سهل درآمد بعد از آنکه روزی چند از حضورش مهجور مانده بود «فقال : ما ينقضي يوم من عمري لا أراك فيه إلا علمت أنه مبتور القدر منحوس الحظ مغبون الأيام» گفت: هیچ روز از روزگار زندگی من که در آن بدیدارت برخوردار نشده باشم بپایان نمیرسد که میدانم رشته قدر و بهای آن روز پاره وحظ و بهره اش منحوس وايامش مغبون ومنكوس است .

حسن بن سهل در جواب گفت «هذا لانك توصل إلى بحضورك سروراً لا أجده عند غيرك و أشم من أرواح عشرتك ما تجد الحواس به بغيتها أوتستوفى منه لذتها فنفسك تألف مني مثل ما الفه منك » .

ص: 88

این کیفیت که در تو از مهاجرت از من پدید می شود برای این است که بواسطه حضور خودت سروری را بمن میرسانی که اینگونه سرور و شادمانی را در دیگری غیر از تو ادراک نمی نمایم و از ارواح معاشرت تو و بوی خوش مصاحبت و نسیم مؤالفت آنچه را که بمشام خود میگذرانم و حواس من آنچه را که آرزو در آن دارند یا لذت خود را بحد مستوفی میرساند حاصل مینمایند لاجرم جان و نفس تو همان الفت را با من پیدا کرده است که من با تو پیدا کرده ام.

کنایت از اینکه در هر کجا دوستی و محبت و مجانست باطنی حاصل شود موجب الفت ومؤانست ظاهری میگردد و این از ارتباط عوالم روحانیه است .

و هم در این سال در ماه ذی الحجه آب دجله تا سه روز دیگرگون و رنگش زرد گشت ، مردمان از دیدار این حال در فزع و خوفي شديد شدند و از آن پس برنگ ماء مدود عود نمود.

و هم در این سال یحیی بن عمر بن يحيى بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم را نزد متوکل حاضر ساختند و چنان بود که یحیی جماعتی را در پاره نواجی فراهم ساخت لاجرم او را بگرفتند و بزندان در آوردند و محبوس نمودند .

أبو الفرج اصفهانی در ذیل اسامی اشخاصی که از آل أبي طالب علیه السلام در زمان مستعین خلیفه ظهور نمودند مي نويسد: أبو الحسين يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم است مادرش ام الحسن دختر حسين بن عبدالله إسماعيل بن عبد الله بن جعفر بن ابيطالب رضى الله عنهم بود، در ایام متوکل بطرف خراسان خروج نمود وعبدالله بن طاهر او را بازگردانید و متوكل فرمان کرد تا او را بعمر بن فرج رخجی تسلیم نمود و عمر با او تکلمی غلیظ و بیرون از حد ادب کرد یحیی بر او برتافت و بدشنامش در سپرد.

عمر این شکایت بمتوکل برد متوکل فرمان کرد تا او را دره چند بزدند

ص: 89

و از آن پس در سرای فتح بن خاقانش محبوس نمودند. یحیی در این حال چندی روزگار در سپرد و از آن رهایش ساختند ، و یحیی ببغداد برفت و مدتی در آنجا بزیست و بعد از آن بطرف كوفه خروج نمود و مردمان را بسوی رضای از آل محمد صلی الله علیه وآله دعوت کرد و در کوفه روش عدل و حسن سیرت آشکار ساخت.

و ازین پس إنشاء الله تعالی در ذیل وقایع ایام خلافت مستعین به بقیه حالات يحيى بن عمر عليه الرحمة ومراتب جلادت و شجاعت و تقوی و زهادت و شهادت این سید نبيل وذخر نبیل اشارت میرود .

و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت، و در این سال إسحاق بن إبراهيم موصلى صاحب الحان وغناء مشهور که دارای علم و ادب و اشعار جیده بود وفات نمود وشرح حال او را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب وطي اين كتب مبارکه یاد کرده ایم وإنشاء الله در ذیل شعرای عهد متوکل مذکور میشود .

و هم در این سال عبد الله بن عمر بن ميسرة الجشمى القواريرى در ماه ذى الحجة بدیگر جهان شتابان شد و هم در این سال إسماعيل بن علیه جانب جهان دیگر گرفت ، و هم در این سال منصور بن أبي مزاحم از زحمت زندگانی این سرای فانی برست .

و نیز در این سال سريج بن يونس مكنى بأبي الحارث از مرکب آمال وامانی این سرای ایرمان بر مرکب ارتحال بدیگر سرای جاودان زین برکشید ، سریج با سین مهمله وجیم است.

و نیز در این سال أبو محمد عبد السلام بن رغبان شاعر مشهور معروف و ملقب بديك الجن بدرود جهان گفت و افزون از هفتاد سال روزگار نهاد ، در ذیل مجلدات مشكاة احوال او را نگاشته ایم و ازین بعد نیز در ذیل شعرای عصر متوکل مذکور خواهد شد و هم در این سال سیلی عظیم در مملکت اروپا در بلاد اندلس برخاست و در آن بلدان و امصار ویرانی بسیار نمایان گشت .

ص: 90

بیان احضار نمودن متوکل عباسی حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه را بدستیاری یحیی بن هرثمه

از این پیش در ذیل حوادث سال دویست و سی و سوم هجري بروايت طبری احضار حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه را بدستیارى يحيى بن هرثمه والى طريق مکّه از مدینه طیبه رقم کردیم و چون در مدت توقف آنحضرت بسر من رای اختلاف است و اگر نظر بپاره روایات ده سال باشد نمی شاید تشریف فرمائی آنحضرت در سنه مذکوره باشد، چه وفات آنحضرت چنانکه إنشاء الله تعالى مذکور آید در سال دویست و پنجاه و چهارم است و با این حال اگر مدت توقف ده سال باشد بایستی حرکت آنحضرت نیز در سال دویست و چهل و چهارم باشد نه سی و سوم .

اما چون اغلب روایات متقنه و مجارى حالات و مصاحبت با معاصرين واصحاب آنحضرت دلالت بر امتداد مدت مینماید و مدت ده سال کافي نيست بلکه مدت بیست سال و کسری بصحبت دلالت دارد این است که راقم حروف حرکت آنحضرت را در این سال انسب دانست و باحتياط نزديك تر شمرد والله تعالى اعلم بحقايق الامور .

ابن خلکان از عظمای مؤرخین اهل سنت و جماعت در تاریخ وفيات الأعيان می نویسد:چون سعایت مردمان درباره آن حضرت نزد متوکل بسیار شد آنحضرت را از مدینه که میلاد آن حضرت بود احضار نمود و در سر من رأى مستقر گردانید.

و سر من رأى را عسکر می نامیدند ، چه معتصم گاهی که آنشهر را بساخت لشکرش را بدانجا انتقال بداد و آنجا را عسکر خواندند و ازین روی حضرت أبي الحسن علیه السلام را عسكري گویند ،زیرا که آن حضرت منسوب بآنجا گشت و مدت بیست سال و نه ماه در عسکر توقف داشت تا در همان مکان بدیگر جهان توجه فرمود و این لفظ عسکری و منسوب شدن آنحضرت بآنجا نیز بر طول مدت توقف دلالت دارد.

ص: 91

در تاریخ حبیب السیر مسطور است که متوکل در زمان ایالت خودش آن حضرت را بدستيارى يحيى بن هر ثمة بن اعین از مدينه طيبه بسر من رأى كه اكنون بسامره اشتهار دارد بیاورد و امام علیه السلام بعد از آنکه ده سال و چند ماه در آنجا مقیم بود وفات ،فرمود ابن الصباغ در فصول المهمه می گوید: آنحضرت را متوکل از مدینه طیبه در سال دویست و چهل و سوم هجرى با يحيى بن هر ثمة بن أعين بسر من رأى بياورد و درسر من رأى تاهنگام وفات یازده سال توقیف داشت .

مجلسى أعلى الله مقامه نیز در بحار در یکی از روایات منقوله مدت اقامت آن حضرت را در سر من رأی تا زمان وفات ده سال و چند ماه رقم مینماید .

در ينابيع المودة گوید : چون نزد متوکل از آنحضرت سعایت و سخن چینی بسیار کردند، آنحضرت را از مدینه طیبه بخواست و در سامرا مسکن داد و بیست سال و نه ماه در سامرا توقف فرمود تا بروضه رضوان شتافت، و از تاریخ طبری که احضار آنحضرت را در سال دویست و سی و سوم و وفات آنحضرت را در دویست و پنجاه و چهارم در سامراء رقم میکند مدت اقامت از بیست سال افزون میشود .

سبط ابن جوزی می نویسد : سبب احضار متوکل عباسي حضرت إمام على نقی علیه السلام را از مدینه ببغداد و از بغداد بسامرا و توقف آنحضرت در آنجا بیست سال و نه ماه این بود که متوکل على وذريه طيبه آن حضرت صلوات الله عليهم را سخت دشمن میداشت و با آنحضرت و اولاد امجادش کینه ور و بغیض بود.

و چون بمتوکل از مقام منیع و شأن نبيل حضرت عسکری علیه السلام در مدینه و نهایت میل وارادت وصدق عقیدت و خلوص نیت اهل مدینه در خدمت آنحضرت خبر رسید ، از آنحضرت خائف و بزوال خلافت خود بيمناك شد لاجرم يحيى بن هرثمه و در نسخه دیگر یحیی بن هارون را بخواند و گفت : بمدینه راه برگیر و در حال و ترتیب کاروی بنگر و او را بسوی ما بیاور .

مجلسي أعلى الله مقامه در کتاب جلاء العیون می نویسد مدت توقف آنحضرت در سر من رأى بیست سال بود .

ص: 92

صاحب بحر الجواهر نیز مدت توقف آن إمام انام علیه السلام را بیست سال می نویسد .

شیخ مفید در ارشاد توقف آن حضرت را در سر من رأی بیست سال و چند ماه رقم میکند .

علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه می گوید: مدت اقامت آنحضرت در مدینه طيبه تا زمانیکه ازین سرای ملال ارتحال فرمود ده سال و چند ماه بود، و نیز در جای دیگر گوید : مدت توقف آن حضرت بیست سال و چند ماه بود، صاحب اعلام الورى نیز بهمین مدت اشارت نماید ابن شهر آشوب مدت اقامت را بیست سال نوشته است ، در بحار الأنوار نیز مدت اقامت را بیست سال و نیز بیست سال و چند ماه رقم کرده است .

حموی در معجم البلدان می گوید: عسکر محل اجتماع سپاه است و عسکر أبي جعفر مقصود منصور خليفه عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس است و مراد بآن همان شهری است که منصور در بغداد بساخت که امروز باب البصره در جانب غربی و ما یقاربها میباشد و منصور دوانیق با لشکر خودش در آنجا نازل میشد لاجرم عسکر نامیده شد .

و عسكر سامراء بمعتصم عباسی منسوب است و جماعتی از اجلاء و بزرگان جهان بآنجا نسبت برند از جمله ایشان علی بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد ابن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم مكنى بأبي الحسن الهادي است در مدینه متولد و بسام را نقل شد پسرش حضرت حسن بن علي علیهما السلام نیز در مدینه طیبه قدم باین جهان گذاشت و بسامرا نقل گردید ازین روی هر دو تن را عسکریین خواندند.

واما علي هادي علیه السلام در رجب سال دویست و پنجاه و چهارم وفات فرمود و مدت اقامت آنحضرت در سامرا بيست سال بود، واما حضرت إمام حسن عسكرى صلوات الله علیه نیز در سامرا در سال دویست و شصتم هجری بدرود زندگانی فرمود و این

ص: 93

دو إمام والا مقام علیهما السلام در سامرة مدفون شدند و قبور ایشان در آن مکان مشهور است و فرزند این دو بزرگوار حضرت امام منتظر عجل الله تعالی فرجه و ایشان را در آنجا مشاهد معروفه است صلوات الله تعالى عليهم اجمعين .

و نیز بعضی گفته اند که آن محله که امام علیه السلام در آنجا مقام داشت موسوم بعسکری بود چنانکه پاره محلات دیگر در اماکن مختلفه باین نام مذکور است وازین جمله روایات معلوم گشت که مدت اقامت حضرت أبي الحسن عسكرى علیه السلام در عسکر بیست سال بلکه چند ماه افزون است و اگر طول مدت باین چند هم نبودی مانند آن حضرت را عسکری نمیخواندند.

و اگر بخواهیم در میان هر دو خبر وفق دهیم می توان گفت ابتدای احضار آنحضرت در سال دویست و سی و سوم بوده است و مدتي در مکه معظمه بوده و گاهی بمدينه طيبه معاودت فرموده و بعد از آنکه محمد بن عبدالله والى مدينه زبان شکایتش از آن حضرت بمتوکل در از گشته و متوکل را از خروج آنحضرت خوفناك و باحضار حتمی آنحضرت ناچار نموده است تاریخ این احضار نامه در سال دویست و سوم میباشد والله أعلم .

بیان شکایت حضرت امام علی نقی از عامل مدینه و سعایت او از آ نحضرت نزد متوکل

چنانکه در کشف الغمه وفصول المهمه ونور الأبصار وبحار الأنوار و ديگر كتب تواريخ واخبار رقم کرده اند سبب احضار نمودن متوكل عباسي حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه را از مدینه طیبه ببغداد و سامره این د که عبدالله بن محمد در مدينة الرسول صلی الله علیه وآله از جانب متوكل متولى امر حرب و نماز بود و باقتضای خباثت فطرت و خساست سجيت اغلب اوقات از آزار و اذیت بآن حضرت مضايقت نداشت

ص: 94

و آخر الأمر نامه بمتوکل نوشت و از آنحضرت بسی سعایت نمود و ضمناً قلم آورد که اگر ترا بمکه و مدینه حاجتی هست علي بن محمد را ازین دیار بیرون بر ، چه اکثر مردم این نواحی را مطیع ومنقاد خود ساخته است .

بروایت اول که از آن حضرت سعایت کرد و امام علیه السلام از سعایت فساد او مستحضر شد و بدانست که موجب اذیت واضرار آن خلیفه شقاوت شعار نسبت بآنحضرت خواهد شد ، نامه بمتوکل مرقوم فرمود و در آن نامه مندرج ساخت والی مدینه نسبت بمن اذیت و آزار میرساند و آنچه در حق من نوشته است محض كذب و افتراء است .

چون این نامه مبارك بمتوکل رسید بر حسب تقاضای وقت وخبث ونفاق در جواب آن حضرت نامه در کمال مهر و شفقت بر نگاشت و در شرایط تکریم و تعظیم آن إمام والا مقام علیه السلام هیچ فروگذار نکرد و نیز بنوشت که چون مطلع شدیم که محمد بن عبدالله نسبت بآنحضرت سلوك نا موافقی مرعی داشته است، لهذا منصب او را تغيير داديم ومحمد بن فضل را بجای او نصب کردیم و او را بسی تأکید نمودیم که در اعزاز و اکرام آنحضرت قصور ننماید و در تبجیل و تجلیل تو بکوشد و بامر و نهی تو گوش سپارد و این کردار را اسباب تقرب بخدا و تقرب بامير المؤمنين شمارد.

و نیز در بحار الأنوار از عيون المعجزات منقول است که بریحه عباسی آن نامه را بمتوکل نوشت و از عبدالله بن محمد نام نمیبرد.

بیان مکتوب متوکل عباسی حضرت امام علی نقی علیه السلام در طلب کردن آنحضرت را و مأمور نمودن یحیی بن هرثمه را

متوكل إبراهيم بن عباس را فرمان کرد تا مكتوبى بحضور مبارك حضرت هادي علیه السلام در قلم آورد و از قول جميل و کمال اشتیاق خلیفه بآن حضرت و نهایت

ص: 95

تبجيل وتكريم ولطايف الفظ وكمال مهر وعطوفت خلیفه واستدعای قدوم همایونش را از مدینه طیبه بسامرا مندرج گرداند ، و إبراهيم بدین صورت مکتوبی بآن حضرت معروض نمود :

بسم الله الرحمن الرحيم أما بعد ، إن أمير المؤمنين عارف بقدرك راع بقرابتك موجب لحقك مؤثر من الأمور فيك وفي أهل بيتك لما فيه صلاح حالك وحالهم ويثبت عزك و عزهم وادخال الأمن عليك و عليهم يبتغي بذلك رضى الله و أداء ما افترضه عليه فيك وفيهم .

وقد رأى أمير المؤمنين صرف عبد الله بن محمد عما كان يتولاه من الحرب والصلاة إذ كان على ما ذكرت من جهالته بحقك واستخفافه بقدرك لما رماك به وعز اك إليه من الأمر الذي قد علم أمير المؤمنين برائتك منه و لما تبين له من صدق نيتك و حسن طويتك في برك وقولك وسلامة صدرك و أنك لم توهل نفسك بشيء مما ذكره عنك .

وقد ولى أمير المؤمنين مما كان يليه عبد الله بن محمد من الحرب والصلاة بمدينة الرسول صلی الله علیه وآله لمحمد بن فضل وأمره بإكرامك وبتجيلك وتوفيرك و احترامك والانتهاء إلى أمرك ورأيك وعدم مخالفتك والتقرب إلى الله تعالى وإلى أمير المؤمنين بذلك .

وأمير المؤمنين مشتاق إليك ويحب احداث العهد بقربك والتيمن بالنظر إلى ميمون طلعتك المباركة فان نشطت لزيارته والمقام قبله وفي جهته شخصت أنت ومن اخترته من أهل بيتك و من مواليك وحشمك وخدمك على مهلة وطمأنينة ترحل إذا شئت وتنزل إذا شئت وتسير كيف شئت .

و إن أحببت وحسن رأيك أن يكون يحيى بن هرثمة بن أمين مولى أمير المؤمنين في خدمتك ومن معه من الجند يرحلون برحيلك وينزلون لنزولك فالأمر إليك في ذلك وقد قدمنا إليه بطاعتك وجميع ما تحب فاستخر الله تعالى حتى لو اني أمير المؤمنين فما أحد عنده من أهل بيته واخوته وولده وخاصته الطف منزلة ولا أحمد له اثرة

ص: 96

ولا هو انظر إليهم واشفق عليهم و ابر بهم واسكن إليهم منه إليك و السلام عليك ورحمة الله وبركاته ، وكتبه إبراهيم بن العباس في شهر كذا من سنة ثلاث سنة ثلاث وأربعين ومائتين من الهجرة ».

پس از حمد و ثنای خالق همی گوید متوکل على الله که وی عارف بقدر تو و رعایت نماینده قرابت تو و بجای گذارنده حق تو و برگزیننده آن امری از امور است که صلاح تو واهل بیت تو در آن است و عزتو و عز ایشان را ثابت کنند و موجبات امن تو و امن ایشان را فراهم نماینده است ، و ازین کار و کردار رضای خدای و ادای آنچه را که خدای در امر تو و امر ایشان فرض کرده است خواهنده است.

و اينك امير را رأی بر آن اتفاق گرفت که عبدالله بن محمد را از تولیت حرب وصلاة معزول بگرداند ، چه بطوریکه مذکور فرموده بودی در حق تو بجهالت و استخفاف برفت و تو را از آنچه بری و برکناری منسوب نمود و چون امیر را صدق نيت وحسن طوبت و سلامت ونيكى تو و نيك خواهی تومكشوف افتاد و باز نموده آمد که تو هرگز در این عقاید و خیالات که یاد کرده است نبوده و نیستی ، لاجرم تولیت حرب و صلاه مدينة الرسول صلی الله علیه وآله را که بعبد الله بن محمد مفوض بود بمحمد بن فضل تفويض کرد و او را با کرام و احترام و توقير وتبجيل و اطاعت اوامر و نواهی و عدم مخالفت تو مأمور ساخت ،تا این کار را موجب تقرب بحضرت پروردگار و نزدیکی با میر شمارد .

و اكنون امير بحضور تو سخت مشتاق واحداث عهد بقرب تو و تیمن بنظر نمودن بطلعت مبارك و با میمنت تو را بسیار دوستدار است، اگر خاطر مبارکت را بملاقات او و اقامت نز داد و جهت او بطور یکه مرضی خاطر ولایت مظاهر باشد مایل و شائقی خودت و هر کسی را که از اهل بیت و موالی و حشم وخدم خود را اختیار فرمائی در حالت مهلت وطمأنینه بنوعی که هر وقت خواهی بکوچی و هر زمان که خواهی فرود آئی و هر هنگام که مایل شوی راه بر سپاری تشریف ورود ارزانی خواهی داد.

ص: 97

واگر دوستدار باشی و رأی صوابنمایت تصویب فرمايد كه يحيى بن هر ثمة ابن أعين مولاى أمير در خدمت تو حاضر باشد و جماعت سپاهی که با او هستند تشرف حضور إمامت دستور يابند تا هر وقت کوچ گیری کوچ گیرند و هر وقت فرود شوی فرود آیند فرمان فرمان تو است .

ومن يحيى را وصیت کرده ام که بطاعت تواندر و آنچه را که دوست بداری مطیع باشد ، پس از حضرت خدای تعالی خیر و خوبی بجوی همانا هيچيك از اهل بيت و فرزندان و خواص أمير نزد او مقام و منزلتش الطف و برگزیده تر و منظور نظر تر و نیکوئی واشفاق بر آنها وسکون و آرام گرفتن بسوی آنها و اطمینان یافتن بآنها از تو بر تر نیست والسلام عليك ورحمة الله وبركاته .و این مکتوب در فلان شهر در سال دويست وسى وسوم بخط إبراهيم بن عباس بحیز نگارش درآمد.

و ازین مکتوب بر می آید که متوکل از حضرت هادی علیه السلام سخت براندیشیده و خوفناک بود و باين تدبير قدوم مبارکش را خواستار و والی مدینه را معزول و صدای مردم را خواموش خواست و نیز معلوم می شود که آنحضرت دارای احتشام و جلالتی عظیم بوده است که متوکل با آن حالت سبعیت با این گونه خشوع وخضوع والتماس عریضه نگارمی گردد، و هم مصرح می آید که احضار آنحضرت بطوریکه در خاتمه مکتوب مورخ است در سال دویست و سی و سوم هجری است و مدلل هم نموديم والله تعالى أعلم .

بیان حرکت گردن یحیی بن هر ثمة بن أعين بفرمان متوكل با جمعی بطرف مدینه

در کتاب بحار وخرايج وغيرهما مسطور است كه يحيى بن هر ثمة بن أعين گفت: متوکل مرا بخواند و گفت: سیصد مرد از هر طبقه که تو خود بپسندی

ص: 98

برگزین و ازین جا بكوفه برو و اثقال خود را در آنجا بگذار و از راه بیابان بجانب مدينه روان شو وعلي بن محمد بن رضا علیهم السلام را با نهایت تکريم وتعظيم وتبجيل وتجليل نزد من حاضر سازید، و بروایتی که از عیون المعجزات مینماید که چون متوکل آن نامه را بخدمت آن حضرت و استدعای قدوم مبارکش را بپایان رسانید و بهرثمه بداد مکتوبی دیگر نیز در این معنی به بریحه عباسی که از آنحضرت سعایت کرده بود بنوشت و او را از احضار آنحضرت باخبر کرد.

یحیی میگوید : بطوری که دستور رفت ترتیب سواران بدادم و از سامرا راه برگرفتم و با من سرهنگی از جماعت شراة بود شراة باشین معجمه جمع شاراست است مثل قضاةوقاض و ايشان جماعتی از خوارج هستند که از اطاعت امام بیرون شدند و ازین روی باین لقب مشهور گشتند که گمان همی بردند که بواسطه مفارقت از ائمه جور دنياي خود را بآخرت یا نفوس و جان خود را بهشت بفروختند .

و شراة بفتح شين نام کوهی است در حدود عسفان ،بالجمله می گوید: این سرهنگ سنتی بلکه ناصبی بود و کاتبی داشتم که بمذهب شیعه میرفت و من در مذهب حشویه بودم و در عرض راه این سرهنگ با آن نویسنده مناظره و مباحثه همی کردند و من این مناظرات را فوزی میشمردم و گوش با ایشان میسپردم و راحت میجستم تا باین وسیله طی زدن و بعد مسافت چندانش نمایش نجوید .

چون در وسط راه رسیدیم و در بیابانی پهناور در آمدیم که از هر طرف تا پنج شش روزه راه مطلقاً آبادانی نداشت و صحرائی صاف و هموار بود ، آن شاری با کاتب گفت : آيا صاحب شما علي بن ابیطالب نفرموده است که در صفحه زمین بقعه نیست مگر اینکه قبری است یا قبری خواهد شد هم اکنون باين خاك بنگر کدام کس در این جا میمیرد تا خداوند تعالی این زمین را مملو از قبر فرماید چنانکه گمان شیعیان بر این میرود.

چون این سخن در میان آمد با کاتب گفتم :شما را سخن بر این گونه است ؟ گفت: بلی ، گفتم این سرهنگ راست میگوید آن جماعت کیستند که در این

ص: 99

پهنه پهناور و خاک عظیم آنچند بمیرند که این پهنه از قبور ایشان آکنده گردد آنگاه ساعتی بر سخن کاتب بخندیدیم و او را دستخوش استهزاء و تمسخر نموديم چندانکه در چنگ ما بیچاره و مخذول گردید.

اما در مدينة المعاجز می نویسد که ابن شهر آشوب می گوید : متوکل عتاب ابن غياث را بطرف مدينه مأمور ساخت تا برود و حضرت علي بن محمد علیهما السلام را بسرمن رای بیاورد و چنان بود که جماعت شیعه حدیث همی کردند و با خود همی گفتند که حضرت إمام علي نقي سلام الله تعالی علیه عالم بغیب میباشد ازین روی و از استماع این گونه مذاکرات عتاب را چیزی در دل و خاطر خطور همی نمود .

و چون از مدینه در آن هوای گرم و فصل حدت هوا بیرون شدند نگران شد که در آن ضحوروز آنحضرت لباده بر تن دارد و ازین امر در شگفت بود و ناگاه در همان ساعت و نهایت سرعت ابری عظیم برخاست و بارانی شدید بیارید ، عتاب با خود گفت «هذا واحد» این یکی از مغیبات و علم بر غیب بود و از آن پس راه بر سپردند تا بشهر قاطول رسیدند.

إمام علیه السلام عتاب را متعلق القلب دید و با او فرمود «مالك أبا أحمد »چيست ترا ای ابو أحمد ؟ عرض کرد: دل من بچند حاجت که از امير المؤمنين خواسته ام ، یعنی از متوکل تعلق دارد فرمود «فان حوائجك قد قضيت»همانا حاجات تو برآورده شد و بسرعت تمام بشارتها بعتاب آوردند که حاجاتی که داشتي بجمله بر آورده شد و مردمان بآنحضرت عرض کردند: همانا تو دانائی بغيب ، و عتاب باین دو فقره که آنحضرت از غیب خبر داد نایل گشت، اما خبر که در دیگر کتب از یحیی بن هرثمه مینگارند و بدان اشارت رفت .

یحیی میگوید: راه مدینه پیش گرفتیم و چون بمدینه طیبه رسیدیم از نخست نزد بریحۀ عباسی رفتم و نامه متوکل را بدو تسلیم نمودم و بعد از آن هر دو تن بر نشسته بحضرت أبي الحسن علیه السلام رفتیم و آن مکتوب را بدادیم .

ص: 100

بیان ورود يحيى بن هرمة بن امين بمدينه طیبه برای حرکت دادن امام علیه السلام

چون يحيى بن هر ثمة بن أعين وبريحة عباسی در مدینه طیبه علی ساکنها آلاف الوف التحية والتصليت والتسليم بحضرت ولايت آيت إمام أنام مظهر ملك انام زكي متقى أبو الحسن إمام علي نقي صلوات الله عليه مشرف و نامه متوكل ملعون که همه از روی حیله و تذویر و نیرنگ و نفاق و بیرنگ و شقاق و زمانه سازی و مکیدت بازی بود تقديم حضور إمامت دستور داشتند و از نظر مبارکش بگذشت فرمود: «انزلوا وليس من جهتي خلاف»فرود شوید و بیاسائید که از طرف من مخالفت امر متوکل روی نمیدهد .

میگوید: چون بامداد دیگر روز بحضور مبارکش تشرف جستیم و این هنگام زمان تموز و سخت ترین گرمای روز بود در پیش روی همایونش خیاطی را بدیدیم که پارچه های کلفت و درشت از پشم و ماهوت میبرید و برای آن حضرت و غلامان آنحضرت پوشش سفر مرتب میسازد چون در زیگر از بریدن آن ثیاب بپرداخت امام علیه السلام با او فرمود :

«اجمع عليها جماعة من الخياطين واعمل على الفراغ منها يومك هذا وبكر إلى في هذا الوقت ، ثم نظر إلى وقال : يا يحيى اقضوا وطركم من المدينة في هذا اليوم واعمد على الرحيل غدا في هذا الوقت ».

چند از خیاطها را با خود همدست بگردان تا امروز و امشب را از دوختن و پرداختن این البسه فارغ شوی و فردا در همین ساعت در اینجا حاضر بگردان ، پس از آن نظر بمن افکند و فرمود:اى يحيى شما نیز ما يحتاج وتدارك كار خود را در مدینه بجای بیاورید و فردا در همین وقت آماده کوچیدن شوید .

ص: 101

در کشف الغمه باین خبر اشارت میکند و می گوید : يحيى بن هبيرة كفت : متوکل مرا بخواند و امی کرد که سیصد مرد بدان سان که خود خواهی برگزین و بجانب مدينه شو - إلى آخر الحكاية ، و بجاى يحيى بن هرثمه يحيى بن هبير می نگارد با اینکه در موضع دیگر یحیی بن هرثمه رقم کرده است .

و در ابن جوزی يحيى بن هارون ويحيى بن هرثمه مختلفاً نگارش رفته است أما در كتاب تلخيص المقال في تحقيق أحوال الرجال مى نویسد : یحیی بن هرثمه از جماعت حشویه بود و از آن پس بواسطه آن معجزات و جلالتی که از علي بن محمد بن رضا صلوات الله عليهم دید شیعه شد، و از یحیی بن هارون و يحيى بن هبيره نامی نمیبرد .

و در تعلیقات الرجال می گوید: يحيى بن هرثمه بن اعين بمذهب حشويه بود چون دو معجزه باهره از حضرت هادي علیه السلام مشاهدت کرد خود را از مرکب بزیر افکنده و پای مبارک آن حضرت و رکاب همایونش را ببوسید و گفت «أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله وانكم خلفاء الله في أرضه» همانا من كافر بودم و اينك بدو دست مبارکت ای مولای من مسلمان شدم، یحیی میگوید : پس بمذهب شیعی در آمدم و در حضرتش ملازمت ورزیدم ناگاهی که بجنان جاویدان خرامان شد .

بالجمله ابن جوزی می گوید: یحیی گفت: بجانب مدینه روی نهادم و چون بمدینه در آمدم مردم مدینه بفرياد وناله وعويل ونفير عظیم برآمدند و در مدینه ضجه عظیم گشت و چنان آشوب برخاست که هرگز مانندش را ندیده و نشنیده بودند و از آن بیم که مبادا نسبت با مام علیه السلام آسیبی بازرسد «قامت الدنيا على ساق»جهان بريك حال و آشوب و منوال بايستاد و نشان قیامت نمودار شد ، چه آنحضرت همیشه در حق ایشان احسان می فرمود و اهل مدینه را در زیر بال رحمت و عنایت میسپرد و همواره جای در مسجد عبادت داشت و میل و توجهی بدنیای بی بقا و سرای پرو بال نداشت .

یحیی میگوید : چون این آشوب و نفیر وزاری و بی قراری را در مردم مدینه

ص: 102

معاینت کردم ایشان را تسکین همی دادم و سوگندها بایشان بخوردم که من ابداً مأمور نیستم که بآ نحضرت مکروهی بر سالم و بهیچوجه بأسی و باکی بر آنحضرت نیست و چندان گفتم و قسم یاد کردم تا آسوده خاطر شدند .

بعد از آن بمنزل آنحضرت به نفتیش برفتم و هیچ چیزی در آن جز قرآن و كتب ادعيه و علمیه نیافتم ازین روی آنحضرت در چشم من بسی بزرگ آمد و خودم بخدمت گذاری آنحضرت پرداختم و خدماتش را با دیگر کس نگذاشتم و معاشرت آنحضرت را بطوری نیکو و پسندیده بجای همی آوردم.

وازعيون المعجزات نقل کرده اند که چون یحیی بن هرثمه و بريحه عباسی يا مكتوب متوكل بحضور مبارك بیامدند و آن نوشته را تقدیم کردند آنحضرت سه روز از ایشان مهلت طلبید ایشان برفتند تا مدت سه روز بپایان شد ، و مسعودی در مروج الذهب در ذیل وفات آنحضرت بهمین نحو که مذکور شد رقم کرده است لکن در ترتیب پوشیدن جامه درشت که مانع باران است بصورت دیگر می نویسد چنانکه مذکور خواهد شد.

بیان حرکت فرمودن حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام از مدینه طیبه و حالات عرض راه

يحيى بن هرثمه گويد: چون از حضور مبارك إمام علیه السلام بيرون شدم و آنگونه تهیه لباسهاي پنبه دار کلفت و پشمی زمستانی و بارانی را در آن فصل شدت گرمای حجاز نگران شدم در عجب همی رفتم و با خود همی گفتم : از اینجا تا بمقصدی که در نظر داریم ده روز یا دوازده روز و بقول بعضی نویسندگان بیست روز بیش نیست واينك حدت هوا وسورت گرمی روزهای تموز است مگر میترسد که در این قلیل ایام تابستان بگذرد و بناف زمستان و سختي سرما و کثرت باران که در زمین حجاز

ص: 103

کمتر دیده میشود دچار میشویم و بپوشش این گونه البسه و اینگونه دوراندیشی ناچار میگردیم آیا میخواهد با این جامه های زمستانی چه سازد؟!

پس از آن با خود همی گفتم:این مردی است که در ایام زندگانی خود مسافرت نکرده است و چنان تصور فرموده است که بهر سفری که بکوچند و بهر زمانی که باشد بچنین نوع البسه حاجت میرود و بایستی خواه در عین گرما یا غیر گرما يا راهي نزديك يا دور با خود داشت و سخت از جماعت رافضه و آنانکه در مذهب تشیع هستند شگفت باید که چنین مردی را با این فهم وعقل إمام ميدانند و با مامت و ولایتش اعتقاد دارند .

پس دیگر روز بر حسب میعاد در همان وقت که مقرر گشت بحضرتش بازشدم و نگران که تمام آن البسه بطوریکه دستور داده بود حاضر است ، آنگاه با غلامان فرمان کرد تا لباده ها و کلاههای بارانی با خود بردارند آنگاه فرمود «ارحل یا یحی» ای یحیی آماده کوچیدن شو، چون این حال و این تهیه دومین را بدیدم با خود گفتم همانا این کردار از کردار نخستین عجب تر است آیا از آن میترسد که در طی طریق زمستان ما را دریابد و اينك لبابيد و برانس با خود حمل میدهد ؟!

پس بیرون شدم در حالتیکه فهم و ادراک آنحضرت را سخت صغیر میشمردم پس بفرمود تا آنانکه با من بودند فراهم شدند و جملگی در رکاب آنحضرت بر نشستیم و راه بر گرفتیم در حالتیکه گرداگردش را فرو گرفته در پیرامونش راه سپار بودیم.

اما مسعودی در مروج الذهب بدینگونه در قلم آورده است که متوکل خلیفه يحيى بن هرثمه را بمدينه بفرستاد تا علي بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر علیهم السلام را بسر من رای در آورد، زیرا که بعضی چیزها از آنحضرت بدورسانیده بودند .

یحیی میگوید :چون بخدمت آنحضرت بیامدم اهل مدینه چنان ضجه بزرگ و عجیب بر آوردند که هرگز بمانندش نشنیده بودم و من ایشان را با زبانی ملایم سکون و آرام همی دادم و سوگندهای غلاظ و شداد یاد کردم که ابداً مأمور با يسال مکروهی با نحضرت نیستم و خانه آن حضرت را تفتیش نمودم و جز مصحف

ص: 104

و دعائی و امثال آن چیزی نیافتم و آن حضرت را از مدینه رهسپار داشتم و در خدمتش بمعاشرتى نيكو بگذرانیدم.

و در آن اثنا که روزی بخواب اندر بودم و آسمان صاف و روشن و آفتاب نورافشان و درخشنده و هوا گرم و در سورت وحدت بود ناگاه آن حضرت بر نشست و جامه بارانی و زمستانی بر تن مبارک داشت و دمب مرکبش را بگره در سپرده بود من ازین کار وی در عجب رفتم که در این هنگام که نه هنگام این گونه البسه وگره زدن دم اسب است از چه روی باین امر توجه میفرماید در این اندیشه چیزی بر نیامد که ابری برآمد و آفاق را در سپرد و باران هر چه سخت تر و عظیم تر ما را فرو گرفت وسواره و پیاده و احمال را بیچاره ساخت.

اینوقت إمام علیه السلام روى بمن آورد «أنا أعلم أنك أنكرت ما رأيت و توهمت أني علمت من الأمر ما لا تعلمه وليس ذلك كما ظننت ولكن نشأت بالبادية فأنا أعرف الرياح التي يكون في عقبها المطر فلما اصبحت هبت ريح لا تخلف وشممت منها رائحة المطر فتأهبت لذلك».

فرمود: من دانستم که آنچه را که دیدی منکر شمردی ، یعنی اینکه دیدی من جامه زمستانی و بارانی برخود بیاراستم در عجب اندری و از آن پس که باران فرو گرفت در عجب رفتی و گمان بردی که من ازین امر چیزی را میدانم که تو نميداني ، يعني باخود گفتی من عالم بغیب هستم و این حال نه چنان است که تو گمان بردى لكن من در بیابان ببالیده ام و بآن بادها که در دنبالش باران می آید شناسا هستم و چون امروز با مداد کردم بادی بوزید که هیچ تخلف نمی کند که بارانش از پی در میرسد و بوی بارش را استشمام نمودم لاجرم این جامه بپوشیدم و آماده آن شدم .

معلوم باد ، إمام علیه السلام انکار عالم خود را بغیب نمیفرماید لکن برای نقیه و انتشار این خبر و ازدیاد بغض و خصومت متوکل و پاره مخالفین و معاندین که با آنحضرت همسفر بودند بدینگونه فرمود و البته بر حسب تجربیات مردم بادیه نیز بادها وزان

ص: 105

می گردد که بارانش از دنبال میرسد ، اما خبر صاحب خرايج وبحار الأنوار ودیگر كتب اخبار که بآن بدایت گرفتیم چنین است که یحیی بن هرثمه میگوید: در حضور مبارك آنحضرت علیه السلام بتفصیلی که سبقت نگارش رفت سوار گشتیم و در حالتیکه آنحضرت را در پیرامون بودیم روا نشدیم.

بیان پاره حالات و معجزات حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه در عرض راه

یحیی میگوید: در رکات مبارکش راه بر نوشتیم تا بهمان صحرای پهناور رسیدیم که در هنگاهی که از سر من رای بطرف مدینه می آمدیم در آن بیابان در میان سرهنگ و نویسنده شیعی در باب قبور آن گونه معارضه میگذشت و آن تفصیل که سبقت نگارش گرفت در میانه برفت در این حال ابری برخاست و همي سیاهی وتاريكي بيفزود و رعد و برقی عظیم بلند گشت تا گاهی که بر فراز سرما بایستاد و تگرگی چون پاره سنگ بر سرهای ما بیارید و آنحضرت آن لباده ها و نمدهای کلفت و کلاههای بارانی بر تن خود و غلامانش بیاراسته بود و باغلامان خود فرمود لباده ای به یحیی و برنسي باين كاتب بدهید .

پس همه فراهم شدیم و آن تگرگ چنان ما را فرو گرفت که هشتاد مرد از اصحاب مارا و بقولی آن سرهنگ را بکشت و ابر بگذشت و آسمان صاف گشت و گرما وصورت هوا کماکان باز شد این وقت آنحضرت با من فرمود «يا يحيى انزل من بقى من أصحابك ليدفن من قدمات من أصحابك فهكذا يملاء الله البرية قبوراً »اى یحیی هر کس از اصحاب تو بجای مانده از مرکب فرود آور آنکسان را که از یاران تو البته بمرده اند مدفون سازند پس بر همین نحو خدای تعالی بیابان را پر از قبور

ص: 106

میفرماید، یحیی میگوید:چون این معجزه و این کلام معجز النظام وعلم برما يكون را بدیدم بی اختیار خود را از مرکب بزیر افکندم و بآن حضرت بشتافتم و دست و پای مبارکش را ببوسیدم وعرض كردم «أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله و انكم خلفاء الله في أرضه وحججه على عباده»گواهي بوحدت خدا و رسالت مصطی و خلیفگی شما در ارض سما وحجت بودن شما بر بندگان خدا میدهم یا ابن رسول الله از این پیش كافر بودم و اينك بدست تو ایمان آوردم ای مولای من .

یحیی میگوید: بعد از آن شیعه شدم و خدمتش را ملازمت اختیار کردم تاگاهی که بروضه رضوان بگذشت.

و در این مورد چند معجزه از آن حضرت روی داده است : یکی سعایت والی مدینه و شکایت آن حضرت و متوحش شدن متوكل واحضار کردن آن حضرت را بسر من رای و امر نمودن یحیی بن هرثمه را که از راه بیابان برود و آن حضرت را از همان راه باز آورد تا اسباب هیجان نفوس و ازدحام و شوریدن خلق نشود، دیگر تدارك فرمودن آنحضرت جامه ها و خفافیف و البسه زمستانی را ، دیگر مناظره سرهنگ و کاتب شیعی در بیابان وسیع وسط راه در باب قبور ، دیگر ورود آنحضرت بآن بیابان و نزول باران و کشته شدن جمعی از فرستادگان متوکل و قبرستان گردیدن بیابان .صلوات الله عليه وعلى آبائه وأبنائه الطاهرين .

در مدينة المعاجز از أبو العباس خالوى شبل كاتب إبراهيم بن محمد مروى است که گفت :چنان بود که ما بياد أبو الحسن علیه السلام فراوان سخن میکردیم و من در این امر داخل نمی شدم و برادرم و سایر مردم شیعی را نکوهش میکردم و بسی دشنام میدادم و مذموم میشمردم تا گاهی که در میان آن و فدی و جماعتی اندر شدم که متوکل برای احضار حضرت أبي الحسن على بن محمد علیهما السلام بمدينه طيبه مأمور مینمود چون بمدینه برفتم و در خدمت آنحضرت بطرف سر من رای راه برگرفتم و در پاره عرض راه دو منزل را یکی ساختیم و روزی تابستانی و سخت گرم بود از آن حضرت خواستار شدیم فرود شویم فرمود : نمی شویم.

ص: 107

پس از آنجا بیرون شدیم و نه مأكولی بخوردیم و نه مشروبی بیاشامیدیم و چون گرمی هوا و گرسنگی و تشنگی جانب شدت گرفت و در این وقت در زمینی نرم وصاف و پهناور اندریم و هیچ چیز در آن نمی نگریم نه بآبی کامیاب توان شد و نه بسایه درختی و دیواری از حرارت آفتاب توان رست، لاجرم چشمها بدا نحضرت بدوختیم کنایت از اینکه تو ما را از خوردن و خفتن و آشامیدن و آسودن و ساعتی تن بسایه در سپردن و از سورت حرارت نجات یافتن محروم ساختی .

فرمود :«ومالكم أظنكم جياعاً وقد عطشتم»چیست شما را گمان میکنم گرسنه و تشنه هستید ؟ عرض کردیم : آری والله ای آقای ما از گرسنگی و تشنگی و سختی گرما عاجز و مانده شده ایم، فرمود «عرسوا وكلوا واشربوا »فرود آئيد و از خوردن و آشامیدن و تن بسایه گرفتن شادخوار شوید تا حرارت هوا اندکی بشکند .

ما از فرمایش امام علیه السلام در شگفت بودیم که در چنین بیابان پهناور صاف هموار که نه بوته ای نه درختی نه آبی نه گیاهی نه نباتی است چه جای این کار است ! آن حضرت فرمود «عرسوا »پس من بطرف قطار رهسپار شدم تا اشتران را و چارپایان را فروخوابانم در این اثنا نگران شدم دو درخت بزرگ سایه گستری بدیدیم که جهانی در سایه اش آسوده توانند شد با اینکه دیگران مکرر در این بیابان بگذشته بودند هرگز نشانی از آب و آبادانی و گیاه ندیده بودند و بیابانی خشك و بی گیاه و آب بود.

و نیز در همین اثنا چشمه پر آب و نهایت صافي گوارائی سردی در روی زمین روان و دوان نگریستیم پس فرود شدیم و بخوردیم و بیاشامیدیم و بیا سودیم و در میان ما کسانی بودند که این بیابان را مراراً راه سپار شده بودند و آب و درخت و آبادی ندیده بودند، لاجرم در دل من از این احوال چیزهای عجیب جای گرفت و همي نظر بآن حضرت کردم و مدتی طولانی در آنحضرت تأمل نمودم آنحضرت تبستمی فرمود وروى مبارك از من در پیمود.

ص: 108

پس با خود گفتم :سوگند با خدای این امر را امتحان مینمایم تا خوب معرفت حاصل شود و علم او را بدانم بدانسوی درخت برفتم و شمشیر خود را در خاك بنهفتم و دوسنگ بر روی آن بگذاشتم و در آن موضع پلیدی براندم ووضو بساختم و نماز را آمادگی حاصل کردم.

بعد از آن حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود : استراحت نمودید ؟ عرض کردیم :بلی ، فرمود «فارتحلوا على اسم الله »بنام خدای تعالی بکوچید، پس جملگی بکوچیدیم و چون ساعتی راه بسپردیم مراجعت کردم و بهمان موضع بیامدم و آن شمشیر و علامت و نشانها را بجمله دریافتم و گویا یزدان تعالی هرگز در آن زمین درختی و آبی و آبادانی و سایه و آرامش گاهی نیافریده است ، از دیدار این معجزات وكرامات بتعجب اندر شدم و هر دو دست بآسمان بر کشیدم و از خداوند مسئلت کردم که مرا بر محبت و معرفت و ایمان بآنحضرت ثابت بدارد و بهمان راه بازگردیدم تا بآن جماعت برسیدم .

پس حضرت أبي الحسن علیه السلام روی با من آورد و فرمود « يا أبا العباس فعلتها» اى أبو العباس آنچه خواستى بجاي آوردی؟عرض کردم: بلى ياسيدي همانا در کارشما دچارشك بودم و گاهی با مداد کردم که از برکت وجود همایونت در دنیا و آخرت از غنی ترین مردمانم ، فرمود «هو كذالك هم معدودون معلومون لا يزيد ولا ينقص »این حال بر این منوال است شیعیان ما معلوم و بشماره معین هستند و یکنفرد زیاد و کم نمی شود کنایت از اینکه از روز ازل مشخص و معلوم شده اند .

گوهر پاك بباید که شود قابل فیض *** ور نه هر سنگ وگلي لولو و مرجان نشود

از خداوند تعالی مسئلت مینمائیم که در شمار شیعیان و ایمان آورندگان و مسلمانان باشیم و روز بروز بر قوت ایمان و اخلاص و تشیع ما افزوده شود و در هر دو جهان دست تولی و توسل ايماني وتشيع ما اذيال عنایت محمد و آل طاهرين او صلى الله عليهم أجمعين كوتاه نشود برحمته وتوفيقه ومنه و تأييده .

ص: 109

و در این حدیث چند معجزه ظاهر شده است: یکی فرود نیامدن آنحضرت باستدعای ملتزمین رکاب ولایت نصاب با آنحدت گرما و شدت گرسنگی و تشنگی و تافتگی آنجماعت دیگر خبر دادن از تشنگی و جوع ایشان، دیگر نمایش دو درخت عظیم و آب گوارا و رفع گرسنگی و تشنگی حاضران دیگر خبر دادن از آنچه یحیی در آن امر بجای آورده بود .

والبته در نمایش این معجزات حکمتها است، چه متوكل بسيار ظلوم وغشوم و بي باك وهتاك و در خصومت أمير المؤمنين وأولاد امجادش علیهم السلام چالاک اگر گاهی بروز معجزات نمی شد شاید پاره مردم که چندان دور نگر و هوشیار نبودند افعال اورا بر ظلم و جهل و ضلالت فاحش حمل نمی کردند و امام عصر علیه السلام را دارای مراتب ومقامات امامت نمی شمردند و الله تعالى أعلم بكل الأمور والأحوال .

و نيز در مدينة المعاجيز و بعضي كتب ديگر از یحیی بن هرثمه مروی است که گفت : من حضرت أبي الحسن علي نقي علیه السلام را در زمان خلافت متوکل از مدینه طیبه بطرف سر من رای میبردم چون بپاره راهها رسیدیم تشنگی شدیدی بر ما چیره شد و ما و دیگر مردمان در این باب سخنها همی کردیم در این حال حضرت أبي الحسن علیه السلام بايستاد و فرمود «أما بعد فانا نصير إلى ماء عذب نشربه » همانا ما بآنی گوارا میرسیم و از آن میآشامیم .

میگوید : قلیل راهی در نوشتیم تا بزیر درختی عظیم برسیدیم که از آن آبی گوارا و سرد میجوشید پس در سایه آن درخت فرود آمدیم و آب بیاشامیدیم اتفاقاً شمشیر من بر درختی آویخته بود و فراموش کردم بر گیرم و چول اندکی راه بسپردم با غلام خود گفتم بازگرد تا شمشیر مرا بیاوری غلام اسب بتاخت و شمشير مرا دریافت و بر گرفت و با کمال دهشت و تحییر بازگشت .

از علت دهشت و حیرت بپرسیدم گفت: من بطرف آندرخت بازشد و شمشیر را بر گرفتم که بر آن آویزان بود ، لكن له چشمۀ نه آبی و نه درختی دیدم، من این خبر را نيك در یافتم و بحضرت أبي الحسن علیه السلام بشتافتم و آن داستان را بعرض رسانیدم

ص: 110

فرمود :«احلف أن لا تذكر ذلك إلى أحد فقلت نعم »سوگند یاد کن که این خبر را با هیچکس نگذاری ، عرض کردم بلی .

این حکایت بحكايت سابق شباهتی دارد و تواند بود دو دفعه اتفاق افتاده باشد و متضمن چند معجزه است: یکی شدت عطش آنجماعت ، دیگر خبر دادن آنحضرت از وصول بآب و آشامیدن ،آن چه ممکن است آبی دریابند و بآشامیدنش مرزوق نشوند، یکی نمایش آب و درخت ، دیگر فراموشی یحیی از برگرفتن شمشیر تاغلام خود را بآوردن آن بفرستد و غلام آن آب و درخت را نیابد و خبر آورد .

و اینکه یحیی میگوید: این خبر را بخدمت حضرت أبي الحسن برفتم وبعرض رسانیدم باز مینماید که یحیی از دیدار معجزات سابقه مؤمن و شیعه و محرم شده بود و این معجزه دیگر برای قوت ایمان و تشیع او بود .

واینکه بایستی بعد از کوچیدن آنجماعت از آن مكان يحيى بياد شمشیر افتد و غلامش را در طلب شمشیر بفرستد شاید برای این بوده است که در میان آنجماعت مردمی منافق وضال و نکوهیده خیال و ناستوده منوال بوده اند و آنحضرت نخواسته بود که بر آنها روشن شود و فاش و منتشر آید و موجب مزید عناد و حسد مخالفان و بغض و عدوان متوكل شود زیرا که حضرات انبياء وأئمه هدى وأولياى خدا صلوات الله عليهم اظهار معجزات را برای کسانی مینمایند که طبع و سرشت ایشان قابل ایمان وایقان باشد و گرنه ( نرود میخ آهنین در سنگ).

ازین روی بود که یحیی را بکتمان آن امر فرمود والعلم عند الله تعالى .

از با خبران پرس که ما بی خبرانیم *** با بی بصری در همه چیزی نگرانیم

عجب این است که اغلب این حکایات و معجزات و عناد متوکل در کتب اهل سنت و جماعت مذکور است !

ص: 111

بیان ورود حضرت أبي الحسن ثالث على نقى علیه السلام بسر من رای و ملاقات متوكل وظهور معجزات

بروایت مسعودی و ابن صباغ وعلي بن عيسى اربلی و قندوزی و میرخواند بلخي و غياث الدین خاوند میر و شیخ شبلنجی از مورخین اهل سنت و جماعت و جز ایشان و نيز جماعتی از مورخین و محدثین فریقین چون متوکل خبر ورود حضرت أبي الحسن إمام علي نقي سلام الله عليه را بسر من رأى بدانست و تشویش از وی برفت و خاطرش از اندیشه آنحضرت بر آسود، فرمان کرد تا آنحضرت را در کاروانسرائی معروف بخان الصعاليك ، یعنی کاروانسرای غربا وصعاليك فرود آوردند .

خاوند مير در روضة الصفا باین لفظ تقریر میدهد که متوکل ملعون آنحضرت را از مدینه بعراق طلبداشت و چون بسر من رأی رسیدند که بسامره اشتهار یافته در خان الصعاليك كه موضعی ناخوش بود فرود آوردند و یکی از مخلصین وی موسوم بصالح بن سعید با او گفت یا ابن رسول الله جعلت فداك این جماعت همه در اخفاء قدر واخفاء نور توسعی مینمایند که ترا در این منزل پر وحشت فرود آورده اند .

فرمود : هيهات ایصالح تو هنوز در این مقامی ؟ آنگاه بدست مبارك خود اشارت بطرفي کرد و من چون در آنجانب که بودم نظر کردم باغهای خرم و تازه و جوبهای آب روان و قصرهای رفیع و عمارات منیع دیدم ، حیرت و دهشت بر من غالب گشت.علي بن محمد فرمود ای صالح ما در هر کجا که هستیم این جمله را که دیدی با ماست ما در خان الصعاليك نيستيم .

و صاحب حبيب السير گوید که آن حضرت فرمود:یا ابن سعید تو هنور در این مقام هستی پس بدست مبارك خود اشارت فرمود و باغهای خرم و جوبهای آب روان وقصور فيه خيرات حسان و ولدان كأنهم اللؤلؤ المكنون ظاهر گشت ، صالح

ص: 112

گوید که از مشاهده این حال حیرت بر من غلبه کرد . إلى آخر الحكاية .

مسعودی گويد : يحيى بن هر ثمه گفت : چون در خدمت آنحضرت ببغداد رسیدم که از نخست نزد إسحاق بن إبراهيم طاهرى كه والى بغداد بود رسیدم با من فرمودای یحیی این مرد فرزند رسول خدای صلی الله علیه وآله است و متوکل همان کس هست که تو او را خوب میشناسی و اگر متوكل را بر قتل وي تحریض نمائی رسول خدای صلى الله عليه و آله خصیم تو خواهد بود، گفتم: سوگند بخداوند در کار این حضرت جز بآنچه بجمله جميل باشد موفق نخواهم شد ، و از آنجا بجانب سامراء روی نهادم و از نخست بدیدار وصیف ترکی برفتم، چه من از اصحاب او بودم .

وصیف گفت: بخداوند سوگند اگر از سر این مرد يك موى بيفتد جز من طلب کننده آن نخواهد بود و بروایتی گفت: جز تو از دیگری مطالبه نخواهد شد من چون این سخن از وصیف بشنیدم از توافق قول إسحاق با او در عجب رفتم و متوكل را بر حال آنحضرت و آنچه از آنحضرت بدیدم و بشنیدم و در ثنای آن حضرت مستحضر ساختم متوکل نیز آن حضرت را جایزه نیکو بداد و بسی احسان و تکریم نمود .

و ابن صباغ در فصول المهمه می گوید :یحیی بن هرثمه با مردم خودش در حالتیکه در پیرامون آن حضرت پر زده بودند بیامدند تا بسر من رأی رسیدند و چون متوكل وصول آن حضرت را بدانست امر کرد تا آنحضرت را از حضور او محجوب دارند لاجرم در منزلی که بخان الصعاليك بود فرود آمدند .

آن حضرت آنروز را در همان کاروانسرا بپائید و از آن پس متوکل برای او سرائی نیکومرتب ساخت و آن حضرت را در آن سرای جای دادند و أبو الحسن علیه السلام چندانکه در سر من رای اقامت داشت در ظاهر حال مکرم و مبجل ميگذرانيد ومتوكل در باطن امر تهیه هر گونه غوائل برای آنحضرت میدید و خداوند تعالی او را بر آن امر قادر اساخت چنانکه در جای خود مذکور گردد، در اورالابصار نیز بر همین گونه رقم شده است در کشف الغمه نیز در این اخبار باندك تفاوتی اشارت رفته است .

در مدينة المعاجز مسطور است که صالح بن سعید گفت : بحضرت أبي الحسن علیه السلام

ص: 113

در آمدم و عرض کردم: فدایت شوم در تمامت امور اطفاء نور و کاهش شأن تو را مینمایند تاگاهی که تو را در این کاروانسرای اشنع و مکان ناپسند منزل دادند که سرای صعاليك است فرمود: هيهات يا ابن سعيد بكجا میباشی بعد از آن با دست مبارك أشارت فرمود و گفت :بنگر ، پس نظر نمودم باغهای بس نیکو وقصرها که در آن خیرات عطرات ، یعنی حور العین و پسرها مانند مروارید مکنون ، یعنی غلمان و مرغهای خوش الحان و آهوان و نهرهای جاری جوشنده بدیدم چشمم خیره و تیره شد و متحير و مدهوش ماندم .

آنگاه فرمود «حيث كنتا فهذا لناعتيد لسنا في خان الصعاليك »هر كجا باشیم این جمله برای ما آماده است و در خان الصعاليك نيستم ، بالجمله صاحب ارشاد میفرماید : بعد از آن روز متوکل امر کرد برای آن حضرت خانه جدا معین کردند و آن حضرت از آن خان بآنخانه نقل فرمود .

علامه مجلسی علیه الرحمة در بحار الأنوار باین حکایت صالح بن سعید اشارت میکند و باندك تفاوتی در الفاظ باغها و بوستانها وحور و غلمان و جز آن میفرماید : صعلوك بمعنى فقیر یا دزد راهزن است ، و کلام آنحضرت «ههنا أنت »یعنی در معرفت و شناختن شأن و مقام ما در این حد و مرتبت هستی ،خيرات مخفف خيرات بتشديد ياء حطی است زیرا که آن خیری بمعنی اخیر و بهتر است جمع بسته نمی شود «كانهن اللؤلؤ المكنون »يعنی این حوریان و غلمان بهشتی که مانند مروارید غلطان هستند از آنچه بصفاء و تفاوت لون زیان میرساند مصون هستند .

عتيد باعين مهمله و ناء منقوطه و یاء حطی بمعنی آماده و حاضر است و چون علم و فهم سائل از ادراك لذات روحانیه و درجات حقيقيه معنویه و انوار ساطعه مبارکه حضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم أجمعين قاصر است و این را نمیداند و لطایفش را در نمی یابد که تصور این امور که در عالم بی علمی خود مینماید و بعضی حوادث را گمان با نحطاط شؤنات عالیه ایشان میبرند و نزول در خان صعاليك را که در خور مقاليك است برای ایشان کسر و نقصان میشمارند .

ص: 114

نه چنان است بلکه این گونه مطالب و صوادر بر منازل و درجات عالیه ایشان ولذات روحانيه ايشان فزاینده است و لذات و نعیم دنیویه نیز در قبضه احاطه واختيار ایشان است و نظر سائل مقصور است بر لذات دنیه فانيه دنيويه ازين روى إمام علیه السلام نظر بفهم وادراك واستعداد وقابلیت سائل این مسائل را بدو بنمود و ازین ممر بدو راز بگشود و میزان علم او ازین برافزون نبود .

اما کیفیت دیدن سائل بهشت و پاره مخصوصات بهشتی در این عالم دنیا از ما واقهام ما محجوب است و خوض کردن در این گونه مطالب برای ما واجب نکرده است لکن باندازه فهم ما چند وجه برای ما خطور کرده است .

نخست اینکه خدای تعالی در چنین حال برای ظهور اعجاز إمام علیه السلام این اشیاء را در هوا آشکارا میگرداند تا بسائل نموده شود و بداند که عروض اینگونه احوال برای ائمه هدي سلام الله علیهم برای تسلیم و رضای ایشان بقضای خداوند تعالی است و اگر نه ایشان باحداث و نمایش اینگونه غرایب قادر هستند و اینکه شؤنات واقعیه إمامت ايشان وقدرت عليه ايشان و نفاذ حکم ایشان در عالم ادنی و اعلی و خلافت کبری ایشان از ظهور پاره حوادث که مردم کوتاه نظر حمل بر مغلوبیت و مذلت ومقهوريت مینمایند نقصان نمیگیرد.

دوم اینکه این اشکال را خدای بی شريك در حس مشترك سائل ایجاد میفرماید برای ایذان باینکه لذات دنیویه در خدمت اولیاء الله تعالى صلوات الله عليهم بمثل خیالات و همیه است چنانکه آنکس که بخواب اندر است بعضی چیزها را می بیند و بآن لذت میبرد مانند التذاذی که در بیداری برای او دست میدهد و باین سبب که رسول خدای صلی الله علیه وآله میفرماید «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا »مردمان چنانکه در این دنیای فانی هستند بخواب غفلت و بی خبری و اشتغال بخود و مشتهيات خود در حال خواب هستند و چون بمردند والی دیگر و مسائلی دیگر برخورند بیدار و هشیار میشوند .

ص: 115

ناصر خسرو علوی میفرماید :

این جهان را بجز از خوابی بازی مشمر *** گر مقری بخدا و برسول و به کتب

مولوی معنوی میفرماید:

از خیالی نامشان و ننگشان *** وز خیالی صلحشان و جنگشان

وجه سوم این است که آنحضرت سلام الله علیه بصالح بن سعید آنصور روحانیه را که دائماً با خودشان است باندازه فهم و ادراکش نموده است ، چه وی در منامی طويل و خوابی دراز و غفلتی بزرگ از درجات ایشان و مقامات عارفین اندرو از مراتب متالهین بی خبر است.

وجه چهارم این است که من در پاره مواضع تحقیق کرده ام و تلخیصش این است که نشآت مختلفه است و حواس در ادراك آنها متفاوت است چنانکه رسول خدای صلى الله عليه وآله جبرئيل علیه السلام و سایر ملائکه را میدید و سایر صحابه آنها را نمی دیدند و أمير المؤمنين صلوات الله عليه ارواح را در وای السلام و جنت میدید و دیگران نمی دیدند.

پس ممکن است که جمیع این امور در تمامت اوقات و آنات در حضور مبارك أئمه علیهم السلام حاضر باشند و ایشان آنجمله را بنگرند و بآن لذت برند لکن چون اينها احساس ليطف و روحانیه ملکوتیه هستند سایر مردم ایشان را نمی بینند لاجرم خداوند تعالی قوت داده است بینش سائل را باعجاز آنحضرت تا آنها را بدیده است، پس بنابر این هیچ بعید نیست که در وادى السلام باغها و نهرها و بوستانها و حوضها باشد که ارواح مؤمنان که در اجساد مثالیه ایشان هستند و کمال لطافت را دارند بنگرند و ما ننگریم و بر حسب این توجیه اکثر شبهاتی که در امر معجزات و برزخ و معاد دارند منحل میگردد .

و این نزديك بآن عالم مثالی میباشد که جماعت اشراقیین ثابت می نمایند که از جماعت حکما و صوفیه هستند لکن در میان آن عالم مثالی و این عالم مثالی

ص: 116

فرق است ، یعنی عقیده ما در این باب با حكماء وصوفيه فرق دارد ، مجلسی میفرماید این مسئله میباشد که بدل من خطور مینماید و از خداوند احد و فرد صمد امیدوارم که مرا در مقام و افعالم مسدد بگرداند .

راقم حروف گوید: ازین پیش نیز اشارت کرده ایم که چون خداوند را بصفت قدرتی که موافق شأن إلهيت و مراتب ربوبيت و خلاقیت است و در هیچ موجودی نمی تواند باین مقام حاصل گردد بشناسیم هر چه از مخبر صادق بشنویم بایستی تصدیق نمائیم و سخن از محال و ممتنع وقيل وقال حكما و جز ایشان را بر یکسو نهیم چه با مقام قدرت نامه مطلقه إلهيته وصفت خلاقيت وشأن إذا قال كن فيكون اتيان هیچ امری را مشکل و معضل و مخالف امر نباید شمرد.

چه این عقول ناقصه مخلوق چون نوبت طی درجات و درك معارج و مدارج نماید بصد هزاران عقول متفاوته تصادف جوید و در هر عقلی فصلی یابد که از آن پیش نیافته بود .

چنانکه در این عالم کیانی نیز بر حسب طی درجات میگویند فلان کس عقلش زیاد شده است و این نه آنست که در آن عقل که وی را فزونی افتاده و اگر در کپه ترازو گذارند با آنچه در کپه دیگر داشت سنگین تر یاسبك شده باشد بلکه ازین عقل بعقلی دیگر برخوردار میشود که بر کامرانی و کامیابی و هوشیاری او فروغ و فزونی دیگر نمایشگر میشود و همچنان بعد از نیل بعقول كثيره علویه نیز درجه کمال اندر کمال خواهد یافت و بهرچه خدای مقدر ساخته است نایل خواهد گشت.

مولوی در مثنوی میگوید :

سالها مردی که در شهری بود *** يکزمان کش چشم در خوابی رود

شهر ديگر بيند او پرنيك و بد *** هیچ در یادش نیاید شهر خود

که من آنجا بوده ام این شهر نو *** نیست آن و من در این جایم گرو

می نیارد یاد کان دنیا چو خواب***می فرد پوشد چو اختر را سحاب

چند نوبت آزمودی خواب را ***خواب دنیا را همین دان ز ابتلا

ص: 117

خاصه چندین شهرها را کوفته *** گردها از در گه او روفته

اجتهاد کرم نا کرده که تا *** دل شود صافي و بيند ماجرا

سربرون آرد دلش از بحر راز*** اول و آخر به بیند چشم باز

آمده اول باقليم جماد ***و ز جمادی در نباتی اوفتاد

سالها اندر نباتی عمر کرد ***وز جمادی یاد ناورد از نبرد

وز نباتی چون بحیوان اوفتاد ***نا مدش حال نباتی هیچ یاد

جز همان میلی که دارد سوی آن *** خاصه در وقت بهار و ضیمران

همچو میل کودکان با مادران ***سر میل خود نداند در لیان

همچو میل مفرط هر نو مرید ***سوی آن پیر جوان بخت مجید

جز و عقل این از آن عقل کل است ***جنبش این سایه زان شاخ کل است

سایه اش فانی شود آخر درو ***پس بداند سیر میل وجستجو

سایه شاخ درخت اى نيك بخت *** کی بجنبد گر نجنبد این درخت

باز از حیوان سوی انسانیش *** میکشد آن خالقی که دانیش

هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت *** تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت

عقلهای اولینش یاد نیست ***هم از این عقلش تحول کردنی است

تارهد زین عقل پر حرص و طلب *** صد هزاران عقل بيند بوالعجب

گرچه خفته گشت و نامی شد ز پیش ***کی گذارندش در آن نسیان خویش

باز از آن خوابش به بیداری کشند *** که کند بر حالت خود ریشخند

که چه غم بود اینکه میخوردم بخواب *** چون فراموشم شد احوال صواب

چون ندانستم که آن غم و اعتلال *** فعل خواب است و فریب است و خیال

همچنین دنیا که حلم نائم است *** خفته پندارد که این خود قائم است

تا براید ناگهان صبح اجل ***وارهد از ظلمت ظن و دغل

ص: 118

پیرامون معجزات إمام هادي

خنده اش گیرد از آن غمهای خویش *** چون به بیند مستقر و جای خویش

هر چه تو در خواب بيني نيك وبد *** روز محشر يك بيك پيدا شود

آنچه کردی اندرین خواب جهان *** گرددت هنگام بیداری عیان

تا نه پنداری که این بدکردنی است *** اندرین خواب و ترا تعبیر نیست

بلکه این خنده بود گربه و نفیر *** روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر

گریه و درد و غم و زاری خود *** شادمانی دان به بیداری خود

ای دریده پوستین یوسفان *** گرگ برخیزی ازین خواب گران

کشته گر گان يك بيك خوهاى تو *** میدرانند از غضب اعضای تو

زين لعب خوانده است دنیا را خدا *** كاين جزا لعبی است پیش آن جزا

پس بسا چیزها است که عقل حالیه که خدایت در نهاده و میزانی در مقدار آن مقرر فرموده است از قبول و تصور آن عاجز است و چون مرتبتی دیگر یابد او را آنچه عجیب میشمر دبر خلاف آن معتقد گردد چنانکه اگر کسی در خویشتن بنگرد و عوالم خود را از آغاز ورود باین جهان بتداریج در نظر آورد اورا مسلم اوفتد که بسا چیزها را که در آن اوان مسلم نمی شمرد بعد از آن از مسلمات انگاشت وحال اینکه ازین عالم و ازین برزخ بیرون نشده است و در عالم الناس نیام »اندر است .

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی *** تاچو عقل کل تو باطن بين شوی

از عدم چون عقل زیبا رو نمود *** خلعتش داد و هزاران عز و جود

عقل چون از عالم غیبی گشاد***رفعت افزود و هزاران نام داد

کمترین زان نامهای خوش نفس ***اینکه نبود هیچ او محتاج کس

گر بصورت وا نماید عقل رو ***تیره باشد روز پیش نور او

و چون اندکی نور عقل روشنی فزاید و پاره دریچه ها بر تو گشاید معلوم میشود که ای بسا چیزها را که محال میشمردی نه چنان است ، و بسا ممتنعات غير ممتنع است در داستان معراج در کلمات خرق والتيام افلاك معطل ومتامّل

ص: 119

نشوی و در مسائل محشر ومعاد به براهين جهال بحال تخطئه و ابطال نمانی مگر آن خداوندی که این افلاک را بیافرید از خرق و التیامش عاجز است یا در لطف کردن مخلوق مقرب خود بدرجه که از صعود و عروج او خرقی در افلاک روی ندهد بیچاره است.

عجب این است که روح در اعضای تو و عروق تو اندر است و در ذهاب واياب است نه او را می بینی و نه در ورودش ثقلی و نه از خروجش خفتی و خرقي استنباط مینماثی و از نور آفتاب که در فلک چهارم تختگاه دارد و بزمین میرسد و از افلاك میگذرد کدام خرقی در آن حادث می شود و در وجود جن و پری ووصول آنها از دیوار و سقف بلکه بعضی اوقات چیزهای دیگر مثل خربزه وغیره بلطافت خودش از سقف بزیز سی آورند و بتو میرسانند و خرفی در سقف نمیرسد استعجاب نمی کنی ،اما در معراج صادر اول ونور الأنوار مطلق که هزاران هزارها انوارش طفیل نور مبارك است در عجب میروی و بمعاد جسمانی تأمل داری !

اولا به بینیم حالت افلاک چیست و خرق والتیام در آن بچه معنی است اگر افلاك را دارای ثخن وضخامتی عظیم که در کره زمین و مخلوق زمین مصطلح است میدانند تا محتاج بخرق و التیام گردد و اجسام را بدان راه نباشد پس این احادیث نزول ملائکه و احادیث هاروت و ماروت و نزول جبرئیل و صدور وحی و احکام کردگار جلیل ووصول انوار و باران از دریای آسمانی بر حسب اخبار فرستادگان یزدانی و نمایش فروغ ستارگان سماوات و کرات چیست .

واگر جز این باشد و کرات علویه اجسام بس لطیف هستند چگونه از آنها صعود وهبوط نشاید، مگر بهشت در آسمان نیست و آدم علیه السلام یا شیطان ومار وطاوس مطابق اخبار و آیات آسمانی که «قال اهبطوا منها جميعاً»از آسمان بزمين نیامده اند ؟ و معنی هبوط فرود آمدن از مکان رفیع است بمکانی پست .

دیگر اینکه این هوایی که ما در آن اندریم مگر یکی از کراست نیست ؟چگونه این همه اجسام غليظه كثيره ثقيله مواليد ثلاثه که دائماً در میان آن

ص: 120

در گذر است موجب خرق و التیام را در آن قائل هستند و محال نمی دانند یا ممتنع نمی شمارند پس از چه روی در افلاك و كرات سماویه که هزاران درجه از این کره هوائی لطیف تر و این هوا نسبت بما فوق خودش كثيف تر و بر همین نهج هر کره نسبت بكره مافوق خودش همین حال را دارد، داستان معراج را تجویز نمی کنند .

ای مردم بیچاره هنوز بعد از این چندین هزاران صد هزاران کروراندر کرور سالها که جز خداوند متعال هیچکس را بر آن وقوف نیست بر احوال این کره زمین که در آن مکین و دفین هستی و نسبت بدیگر کرات چون دانه ارزنی در پهناور فلات است اطلاع کامل حاصل نکرده و نخواهی کرد و بهر سالی سخنی تازه و تجربتی دیگر بر خلاف عالم و منجم و مهندس و سیاح چند سال قبل طرح کنی وچون چند سال براید دیگری بر خلاف تو سخن کند یا چیزی پدید سازد که در این مدت مکشوف نبوده .

حکمای سابق شماره ستارگان آسمانی را بر افزون از بیست و دو هزار ستاره نمی شمرده اند و اکنون از کرورها بیشتر دانید وعدد ذوات اذناب و ستارگان دنباله دار را که دنباله برخی را بشصت کرور فرسنگ قائل شده اید از شماره ماهیان بحر محیط بیشتر دانید و این فضای نامنتها که هزاران هزار یکش در مد نظر اهل زمین نمیرسد باندازه وسیع و بزرگ است که بسا باشد سالها بگذرد و ذوات اذناب با چنین هیاکل عظیمه در آن پیدا نباشند و هیچکس نداند در کدام نقطه از نقاط این کرات وسیعه منزل دارند و هر کره نسبت بعظمت و وسعت كرة ما فوق خود همین حال را دارد پس چگونه میتوانید از کیفیات و کمیات و حالات و حرکات و سکنات آن باخبر شوید و آنوقت در حین بی خبری و تهی دستی و تنگ نظری بر خلاف اخبار پیغمبران سبحانی و کتب یزدانی حکم فرمائی کنید ! (داد اگر از پس امروز بود فردائی ) .

غریب از پاره کسان و مردم فرود تر از چارپایان است که میزان قدرت وعظمت وخلاقيت ومخلوقات یزدانی و چگونگی احکام و حدود سبحانی و شئونات

ص: 121

فرستادگان آسمانی و اولیا و اوصیای ایشان را و قبول آن را بعقول ناقصه خود راجع میدانند و شرط وجود ایشان و اعمال و افعال و ظهور معجزات و خوارق عادات واقتدارات و اختيارات ایشان را موکول برد و نکول افهام نارسای خود میگردانند.

و چون خبری از مخلوقات عظیمه و عجیبه خداوند تعالی در ملا اعلی یا معجز غریبه از پیغمبران و اولیای خدا یا کنوز عرشیه و آثار سماویه بشنوند و افهام نارسای ایشان از ادراک آن یا تصور آن عاجز ماند و بر خلاف عادات آنها باشد بدون تأمل منکر شوند و دلیل انکار را همان عدم قبول افهام و عقول خود شمارند و این ندانند که ایشان را يك مقدار عقلی داده اند و فهم و ادراکی عطا فرموده اند که بهیچوجه از حد خود بر ترسیر نتواند کرد .

بلکه در ابنای جنس خود ایشان چنان متفاوت العقول هستند كه هريك منکر آن دیگر است ، مثلا فلان لر گوسفند چران بیابانی که از آغاز عمر آن امر اشتغال داشته و بشهر و مردم شهرستان و آداب وسلوك ایشان و علوم وتجارب وفضائل و مکاشفات وعاديات ومدركات ایشان نایل نشده است اگر از معلومات و معقولات ومكشوفات و کمالات ومدركات وصنایع بديعه عجیبه ایشان مثلا از ساعت و تلگراف و تلفن وفنگراف وطياره و بمب وصنايع بحريه ايشان و جز آن بلکه از پاره امور عجیبه سحر و ساحری و چشم بندی و مصنوعات و مرموزات متداوله بین امثال خودش که در شهر خودش متداول است بشنود ابداً قبول نتواند کرد .

بلکه کملین عقلای عصر چون از پاره صنایع عجیبه که در مدت عمر ندیده و نشنیده اند چون بشنوند سالها قبول نمیکنند و همی گویند عقل از قبولش عاجز است وخبر آورنده و نویسنده را تخطئه و تسفيه و تکذیب نمایند و گردهم بشنینند و از روی استهزاء تذکره نمایند و بر حمق و كذب و ضعف ادراك و فهم مخبر بخندند و آن داستان را نقل مجلس کنند و با هر يك از واردین که نشنیده است از روی مسخره گویند:این حکایت تازه را نشنیده باشی و چون براد بازنمایند شريك خنده واستهزاء ایشان و تحمیق خبر آور گردد.

ص: 122

و اگر آنمردی که این خبر را داده است محترم و محتشم وعالم وفاضل باشد و نخواهد او را نسبت بحمق دهند تغییر لفظ دهند و گویند : مردی ساده لوح و خوش باور و کم عمق است و هر چه اخبار متواتر و شهود متوافر گردد و آن خبر قوت بگیرد و انکار را قوت نماند ، آخر الأمر گویند : من که باور نمیکنم بلکه اگر به بینم هم نمی توانم تصدیق نمایم .

تا وقتی که ظهور آن صنایع در آن شهر شیوع گرفت و بمقامی رسید که از حد انکار بیرون شد و انظار و ابصار بر آن شاهد شد و خودشان دیدند و از شدت غرابت که از غرایب آن هویدا گشت از دل و جان خواستار تکرار دیدار و با کمال شوق و شعف خریدار آمدند اینوقت در جواب آن مخبر و نویسنده که سالها او را تكذیب و تسفيه و تحمیق می نمودند :گویند: پسر جان یا پدرجان یا برادرجان یا مولای من چکنیم چه بگوئیم چیزی را که در تمام عمر و زندگاني و مبصرات ومسموعات ومدركات وعقول خود تصور نمیتوانستیم کرد چگونه يك دفعه آنکار را انکار نکنیم و بوجود آن اقرار بکنیم .

حقيقة عقل جن و شیطان بآن راه ندارد تا چه رسد بآدمی چکنیم ما این نیرنگها وشيطان خياليها و هوشیاری های پاره مردم آن صفحات را نداریم پسرجان میدانی جهت آن چیست جهت عمده اش آسودگی آنمردم و باختیار خود حرکت کردن و انجمن نمودن وعقل ها را گرد کردن و گروی ساختن و در گروی هم باختن و بميدان افکارات عميقه و خیالات دقیقه تاختن است .

مثل اینجا نیست که اگر يك بيچاره اظهار هنری و صنعتی بدیع نماید فوراً محسود گردد و دچار تهمت و بلیت و خسارت شود و توبه کند که دیگر پیرامون هنر نگردد.

مثل اینجا نیست که اگر شخصی صنعتی بسیار نیکو ظاهر کند و زبان بتمجيد وتحسين او برگشایند و آنوقت خبر او را بفرمانروای عصر عرضه دارند و او را با آنچه صنعت کرده است بخدمت حاضر کنند و از زبان گوهر فشان دارای امر

ص: 123

و فرمان الفاظ زه و آفرین تکرار یابد و بضبط آن و افتخار آن شخص امر مطاع صادر گردد و مقداری قلیل که بقدر مخارج صانع نمی شود در حقش مبذول و بخازن ووکیل خرج حوالت رود آنوقت وکیل خرج گوید اگر میخواهی این وجه را نقد کنی باید ازین مصنوعات چیزی برای یادگار بمن دهي .

آنمرد بیچاره سوگند بخورد که جزاینکه تقدیم کردم دیگر ندارم و این انعام مرحمتی بقدر مخارج آن نیست ، در جواب گوید: منکه این حرفها بخرجم نمی رود بجان خودت تا يك يادگاری برای من منظور نداری باين وجه نمیرسی آن بیچاره ناچار میشود و بقرض یا فروش متاع خود يك چيز نفیسی برای او تهیه و تقدیم نموده آنوقت حواله به تحویلدار نقدی میشود تحویلدار نیز مبلغی کسر کرده باو می دهد .

هر چه صنعت گر داد و فریاد میکند و قسم یاد می نماید که این وجهی که بمن میدهید بقدر مخارجی که در این مدت توقف در غربت نموده ام نمی شود حالا بگو خرج وزحمت هیچ با قرضی که در این شهر برگردنم افتاده است چسازم؟ در جواب میگوید : نوکر پدر کسی نیستم من هم خرج دارم اگر از گوشه و کنار چیزی نبرم شب جواب زن و پدر و دختر و پسر و خواهر و مادر وامانده واهل وعیال برهنه و گرسنه خود را چه بدهم .

دو سه نفر از همقطارهای او نیز که حاضراند میگویند: بابا راست میگوید چکند از کجا زندگانی نماید ما همه باین دردهای بی درمان مبتلا هستیم برو خدا پدرت را بیامرزد شکر بکن که باینجا حواله شدی اگر بجای دیگر حواله میشدی شش ماه دیگر هم که میدویدى بيك قاز نمیرسیدی .

بالجمله با چنین مقامات میخواهیم پی بدقایق سماوات بریم و هر چه را از میزان عقل ناقص خود خارج شماريم منكر شويم وعقل كم سنج خود را معیار قبول و نكول تمامت آیات آسمانی و زمینی بدانیم ! زهی خفت عقل وقصور فهم و ضعف قوة دراكه ما ، افعال إمام يا پيغمبر چگونه بايستى بجمله برما مكشوف باشد

ص: 124

اگر هم امساك نشود ادراك نشود .

اگر جماد خواهد حال نبات و ثبات خواهد مجال حيوان وحيوان خواهد کمال انسان را بداند هر چند نبات و حیوان وانسان دریغ نیاورند آیا آن چشم دارند که نور آفتابی را که برتر از آسمان ایشان است بیرون از میغ بنگرند.

اگر آن میغ مرتفع شود دیده را بیشتر خیره سازد و بقدر دیدار سابق هم نیابند و حاصل و فایده نبرند و بر افسوس و دریغ بیفزایند و بیشتر بی بهره شوند هر چه بخورشید و مشعل نزدیکتر و در پرتوش غریق تر گردند از فایده استناره اش محروم تر و محجوب ترآیند .

هرگز آنماهی که بدریا اندر است آن شئونات و پهناوری وعظمت بحر را که آنانکه بیرون از بحر هستند ادراک نمی کند ، عوام را بزبان است که در میان آتش بودن بهتر است از کنار آتش، چه آن شعله و شعاع وادخنه وشراره وعظمتی که در کنار آن محسوس است در میان آن نیست .

اگر امام علیه السلام بخواهد خارستانی را بتو بوستان و دیوی را ماه یا سطحی را چاه و روزی را تاريك يا شبی را روشن یا بركه خشك را رودی آبدار نماید یاشیری را از نیستان بجای شیر پرده بیاورد تا بدر دو بخورد چنانکه عصای موسی در دست موسی عصا و برای فرعون و فرعونیان اژدهائی جانگزا یا آب نیل در دهان سبطیان گوارا و در کام قبطیان خون سرخ نماید استعداد طرف برابر و شقاوت فطرت او این اقتضا نماید تا اژدهائی را ببلعد و آب خونین از کامش براید یا بسعادت او نهری بجوشد و عصا همان عصا ورود نیل همان رود نیل باشد و بر حسب معجزه پیغمبر وولی باین حال اندر شود.

يا بمعجزه إمام علي نقي باغها و بوستانها وحوريها وغلمانها و نهرها و پرنده ها و امثال آن که بیرون از حدود این نشاه است موجود آید اگرچه عین بهشت واهل بهشت نباشد چه زبان دارد .

یا کیفیتی در وجود صالح بن سعید موجود و روحی در وی پدید آید که

ص: 125

مستعد ومتمكن ولايق برادراك حقیقت بهشت و بهشتیان باشد از عوالم قدرت خدای وأئمه هدی که مظاهر خدا و صفات خدا واسماء حسنى خدا بلکه خود اسماء هستند چه استبعاد دارد . وما ذلك على الله بعزيز .

در یکشب چهار تن بتفاریق از رسول خدای صلی الله علیه وآله از چگونگی و احوال بهشت بپرسیدند و برای هر يك باندازه فهم و مشتهيات نفسانی اوبیانی فرمود و همه از روی صدق بود چنانکه خدای نیز میفرماید « فيها ما تشتهى الأنفس وتلذ الأعين»و البته حق بهشت همان است که همه کس در مراتب تمنیات خود بمدرکات بهشتی نایل شود و اگر ایشان یا صد هزار تن دیگر بیامدند وسؤال کردند بر وفق لیاقت و فابلیت خود جوابی می شنیدند که بآن خرم و امیدوار و شایق و عاشق می شدند و اگر استدعای رؤیت بهشت و درجات و حالاتش را می نمودند شاید دریغ نمي فرمود و بهريك بهشتی را که در خور استعداد او می نمود و هيچيك هم بیرون از حقیقت صدق نبود می نمود .

پس بهشت و درجات وعوالم بهشتی بهر کس عطا شود بمقدار لیاقت و حقوق عبادت و مدرکات اوست، و اینکه فرموده اند: بهشت را مقامات و درجات و قصور وغرف و بساتين وحالات مختلفه است شاید نظر بهمین مطلب دارد والله اعلم.

و ازین پیش در ذیل این کتب مبارکه بعضی اخبار و احادیث شریفه که مناسب باين مسائل واحاطه إمام علیه السلام بتمام عوالم و نمودن زمزمه اهل بهشت را در این عالم دنیوی به یکی از خواص اصحاب و زنده نمودن پاره اموات مسطور شد حالا به بینیم چه تصرفي در آن صحابی شده است که عالمی در وی پدید گردیده است که بتواند ادراك عالم دیگر و برزخ و درجه دیگر را نماید یا اینكه بقدرت إمام علیه السلام صورتي برای او ایجاد شده است که نمونه عالم بهشت و آن جهانی باشد یا جز این حالتی دیگر بوده است که جز امام علیه السلام هیچکس نداند مطلبی دیگر است .

ص: 126

بیان وقایع سال دویست و سی و ششم هجری و مقتل محمد بن ابراهیم

اشاره

در این سال محمد بن إبراهيم بن مصعب بن زريق برادر إسحاق بن إبراهيم در فارس کشته شد ، طبرى گويد : محمد بن إسحاق بن إبراهيم چندان اكول وشكم باره و پرخاره بود که از هیچ چیزش شکم پر نمی گشت و چون پدرش إسحاق اين حال را بدانست برای آزمایش به ترتیب طعامی بسیار و سفره بزرگ امر کرد و بفرمود تا محمد را حاضر ساختند و او را بخوردن طعام امر کرد و گفت : سخت دوست میدارم که طعام خوردن ترا بنگرم .

محمد چندان در خوردن فزودن گرفت که اسحاق را شگفتی در سپرد و از آن پس نیز بعد از آنکه إسحاق را یقین افتاده بود که محمد سیر شده و شکم را از طعام پر ساخته است و جائی باقی نگذاشته يك مقدار كثيری کباب آوردند و محمد از آن کباب چون گرسنه بی تاب و طاقت همی بخورد چندانکه جز مشتی استخوان از آن کباب برجای نماند .

چون از خوردن طعام فراغت یافت و پدرش این شکم بارگی و این کثرت اکل را بدید با کمال تعجب گفت: ای پسرك من همانا مال و دولت و بضاعت پدرت برای سیر نمودن شکم تو کافي ووافي نيست نيك تر چنان است که بدر بار خلاف مدار پیوسته شوی چه آن دولت عظیم برای انجام مقصود و آراستن شکم تواناتر از مال من است !

پس محمد را بدر بار خلافت بفرستاد و او را بملازمت در گاه مأمور ساخت و محمد بآنحال بزیست تا پدرش إسحاق وفات کرد و معتز بالله بن متوكل رايت امارت فارس را که در تقسیم ایالات او بود برای بربست و منتصر امارت يمامه وبحرين وطريق

ص: 127

مکه را در ماه محرم همین سال با او گذاشت و متوکل نیز اعمال پدرش را بجمله ضمیمه مشاغل او ساخت و منتصر ولایت مملکت مصر را بر حكومات او بیفزود .

و سبب این کار را چنان نگار داده اند که محمد بن إسحاق چون پدرش إسحاق بمرد هر گونه جواهر نفیسه و اشیاء بدیعه که او را در گنجینه اندر بود بر گرفت و بدرگاه متوکل و سه پسرش ولاة عهد حمل کرد چندانکه خاطر ایشان را از خود خشنود ساخت و در خدمت ایشان مقرب و ستوده گشت لاجرم بر رفعت و مقام و عظمت احتشامش بیفزود .

و چون محمد بن إبراهيم هم كه عم او بود بدانست که خلیفه و فرزندان او در كار محمد بن إسحاق اينگونه توجه کردند و نامش را در آفاق بلند ساختند روی از خلیفه بتافت و اخباری از اعمال او بعرض متوکل رسید که پسندیده نداشت و اين حالت ملالت محمد بن إبراهيم بدانجا پیوست که از حمل خراج فارس به نزديك محمد بن إسحاق تعلل ورزيد .

محمد بن إسحاق از اين افعال واطوار عم خود محمد بن إبراهيم بخدمت متوكل تقدیم شکایت نمود متوکل نیز بخشم رفت و دست اقتدار ابن إسحاق را بطوريكه او را خوش باشد در حق ابن إبراهيم مبسوط داشت ، چون این حکم از جانب متوکل نفوذ يافت محمد بن إسحاق قوت گرفت وحسين بن إسماعيل بن إبراهيم بن مصعب رابه امارت فارس برکشید و عم خود محمد بن إبراهيم را معزول ساخت و نیز باحسین ابن إسماعيل ميعاد نهاد كه محمد بن إبراهيم را بقتل برساند .

حکایت کرده اند که چون حسین بفارس رسید و روز او روز درآمد اعیان فارس بخدمت او تقديم هدايا کردند و در جمله متحف و مهدی چندی حلوا بود ومحمد بن إبراهيم از آن خلوا بخورد و از آن پس حسين بن إسماعيل در آمد و بفرمود تا ابن إبراهیم را بمجلسی دیگر در آوردند و از آن حلوا بیاوردند.

محمد دیگر باره نیز بخورد و تشنگی بروی دست آورد چون آب خواست آبش ندادند خواست از آن موضع که در آتش محبوس داشته بودند بیرون شود

ص: 128

مانع شدند پس دو روز و دوشب در آن محبس در حال عطش بزیست و بمرد و اهل وعیال او را بر یکصد شتر حمل کرده بسامراء در آوردند و چون خبر مرگ محمد بن إبراهيم بمتوکل پیوست ، فرمود تا باین صورت مکتوبی بظاهر بن عبدالله بن طاهر رقم کردند :

«أما بعد فان أمير المؤمنين يوجب لك مع كل فائدة ونعمة تهنئك بمواهب الله و تعزيك عن ملمات اقداره و قد قضى الله في محمد بن إبراهيم مولى أمير المؤمنين ماهو قضاؤه في عباده حتى يكون الفناء لهم والبقاء له ، وأمير المؤمنين يعز يك عن محمد بما أوجب الله لمن عمل بما أمره به في مصائبه من جزيل ثوابه و أجره فليكن الله وما قربك منه أولى بك في أحوالك كلها فإن مع شكر الله مزيده و مع التسليم لأمر الله رضاء وبالله توفيق أمير المؤمنين والسلام».

همانا أمير المؤمنين بر تو واجب میدارد برای تو با هر گونه فایدتی و نعمتی که ترا بمواهب یزدانی تهنیت و در وفود مقدرات سبحانی تعزیت گوید و خداوند رحيم در حق محمد بن إبراهيم مولى أمير المؤمنين قضائی و حکمی فرمود که درباره تمام بند گان خود میفرماید تا مکشوف آید که فناء و زوال در خور آفریدگان و بقاء وكبرياء مخصوص بذات لا يزال است ، وأمير المؤمنين ترا در مرگ محمد بن إبراهيم بهمانچه یزدان متعال در اجر مصیبت زدگان و صابران و ثواب جزيل ايشان واجب و مقرر فرموده تعزیت و تسلّی میدهد .

والبته خداوند تعالی و آنچه موجب تقرب تو بدرگاه او میشود از هر چیزی برای تو شایسته تر است، چه شکر خدای اسباب مزید نعمت و رضای بقضای إلهى باعث خوشنودی حضرت احدیت است، و أمير المؤمنين از خدای عز وجل توفیق میخواهد .

ص: 129

بیان امر کردن متوکل لعنه الله تعالى في النشاتين بهدم قبر مطهر حضرت ابی عبدالله الحسين لازال ملجأ للخافقين

چنانکه اشارت رفت متوکل عباسی خباثتی در نهاد و نسبت بحضرت ولی کارخانه خداوند تعالى علي بن ابيطالب و آل و اولادو شيمان او علیهم السلام إلى يوم الثناء بغضى و خصومتى كثيرة العناد داشت .

ابن اثیر جزری از متعصبین مؤرخین اهل سنت و جماعت در تاريخ الكامل می نویسد «و كان المتوكل شديد البغض لعلي بن ابيطالب علیه السلام ولأهل بيته وكان يقصد من يبلغه عنه أنه يتولى علياً وأهله بأخذ المال والدم».

متوکل منسوب به عباس با وکیل خداوند این نه رواق بلند اساس و أهل بيتش بغضی شدید و کینی سخت داشت و اگر میشنید کسی دوست دار علي وشيعه ولی حضرت لم يزلی است قاصد جان و مال و دودمان و هر چه او را بود می گشت و البته او را میگشت و مالش را میبرد و دودمانش را بیاد فنا میسپرد .

از جمله ندمای او مردی عبادة نام و مخنث بود و مسخر گی مینمود و مخده در زیر لباس خود بر شکمش می بست و سرش را بیرون می آورد و اصلع بود و اصلع کسی است که مقدم سر او بی موی و از موی منکشف باشد و بطين بمعنى عظيم البطن و این هر دو صفت در أمير المؤمنین علی علیه السلام بوده است و آنحضرت را انزع البطين می گفتند «کان علیه السلام انزع الشعر له بطن وقيل الانزع من الشرك المملو البطن من العلم والايمان والانزع بين النزع »و او آنکس باشد که از دو طرف جبهه و جبین اوموی نباشد «و موضعه النزعة بالتحريك وهو أحد البياضين المكتنفين وهما النزعتان »

بالجمله چون آنحضرت شکم مبارکش فربی بوده بطین میخواندند ، و نیز

ص: 130

گفته اند از این روی بطین خواندند که مملو از علوم إلهيه بود، بالجمله عباده خبيث مخنث با این شکل و هیئت بمجلس آن بغيض ملوث می آمد و در حضور آن ملعون اعفت بر ترقص ميرفت و جماعت نوازندگان و سرود گویان بنواختند و در سرود خود گفتند «قد اقبل الاصلع البطين خليفة المسلمين »وازين کار از علی علیه السلام حاکی میشدند ومتوكل شراب ناب همی خورد و خنده همی کرد و نمیدانست ( بر این خنده بسیار باید گریست)باپنجه شیر خدا پنجه آویختن با خون خود در آمیختن است .

یکی روز باین امر شنیع مشغول بودند و منتصر بالله پسر متوكل حاضر بود چون این کردار نکوهیده هنجار را بدید بخشم آغیل در عباده نظر آورده او را تهدید داد و آن مخنث ملعون از تهدید او بترسید و ساکت ماند متوکل چون سکوت اورا بدید گفت :چه حالی ترا پیش آمد؟ مخنث بپای شد و تفصیل را بمتوکل شرح داد .

منتصر گفت: اى أمير المؤمنین همانا آنکسیکه این سگ از وی حاکی و مقلد است و مردمان از کردار او خندان هستند پسر عم تو وشیخ و بزرگ اهل بیت تو ومایه افتخار تو وفخر تو بوجود مبارك او است پس تو هر وقت خواهی گوشت او را بخور اما طعمه این سگ و امثال او مگردان ، متوکل بر آشفت و باجماعت مغنیان گفت : جملگی و هم آواز این شعر را بخوانید :

غار الفتى لابن عمه *** رأس الفتى في حرامه

این جوان یعنی منتصر در امر پسر عمش علي بن ابيطالب سلام الله عليه بغيرت و عصبیت رفت سراین جوان بفلان مادرش باد.

ابن اثیر گوید : این کردار متوکل بزرگترین اسباب بود که منتصر قتل از پدر خود متوکل را حلال شمرد و او را بکشت ، و می گوید : متوکل خلفای پیش خودش عمش مأمون و پدرش معتصم و برادرش واثق را دشمن و مبغوض میداشت تاچرا علي واهل بيت آنحضرت صلوات الله عليهم را دوست میداشتند .

ازین پیش در ذيل كتاب احوال إمام ثامن علي بن موسى الرضا صلوات الله

ص: 131

عليهم وشهادت آن حضرت و تعیین قاتل آنحضرت باین حکایت اشارت کردیم و وعده نهادیم که اگر خدای بخواهد در جای خود رقم میکنیم .

حمد خدای متعال را که در این عصر پنجشنبه بیستم شهر ربيع الثاني سوم برج دلو سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم هجری مصطفوی صلی الله علیه وآله در دارالخلافه طهران در منزل شخصی خود بنگارش این داستان و ایفای بوعده موفق گردیدم وشکر یزدان تعالی را که متجاوز از شصت سال است در این محله چاله میدان و در کوچه مشهور بچاپخانه مجاور حضرت امام زاده واجب التعظيم يحيى حسني علیه السلام بتوفيقات حضرت واهب العطيات وتأييدات اولیای خالق ارضين وسماوات مجلدات ناسخ التواریخ چه از قلم پدرم جنت مكان ميرزا محمد تقي لسان الملك سپهر و متممات آن بنگارش این بنده حقیر عباسقلی و بسی کتب دیگر از مصنفات ومؤلفات برادر مهترم مرحوم میرزا هدایت الله ملك المؤرخين لسان الملك ثاني و خود این عبد جانی و اولاد آنمرحوم مبرور مشهور آفاق و ممدوح طبقات امم گردیده است و اگر تألیفات این خاندان و جد امی این بنده حقیر مرحوم خلد مكان فتحعلي خان ملك الشعراء متخلص بصبا و بازماندگان آنمرحوم و همچنین مرحوم مهدیخان وزیر ودبیر شهریار قهار نادر شاه افشار و سایرین را میزان آورند نزديك بچهار كرور بیت کتابت خواهد شد فحمداً له ثم حمداً .

اگر بنظر عقل و فکر بنگریم در هر آنی هزارها شکر کافی این نعمت خدائی و دولت ابدی نخواهد بود از آن زمان تاکنون چه کسان بیامدهاند و دارای چه بسیار اموال ومناسب و شئونات عالیه دنیویه شده اند و هنگام جای پرداختن جز بار حسرت و ندامت و جامه خجلت و هیبت و حیرت با خود نبرده اند و اينك اثری از ایشان برجای نیست همه گذشتنه و گذاشتند و کاشتند و ثمرش برداشتند و میگذریم و میگذریم .

ای چه خوش که خوب بگذاریم و نمر خوب برداريم «وما نتوكل إلا بالله العلي العظيم المتعال الوهاب القديم القيوم الحي القدير وهو نعم المولى ونعم

ص: 132

النصير و بالاجابة جدير .

بالجمله ابن اثیر گوید : متوکل کسانی را که مشهور به بغض و كين على و ناصبی بودند و از آنجمله علي بن جهم شاعر شامى از بني شامة بن لوى و عمرو بن فرج الرخجي و أبو السمط از فرزندان مروان بن أبي حفصه از موالى بني امية و عبد الله بن محمد بن داود هاشمی معروف بابن اترجه بودند و این جماعت همواره متوکل را برای گرمی بازار خود و خبث نهاد و عنادی که داشتند از جماعت علویین ترسناك میداشتند و او را به تبعید علویین و روی برتافتن از آنها و بدی با ایشان اشارت می نمودند.

و چون این کار را جلوه گر و در قلب او و چشم او متمكن ومستحسن میساختند و اورا بقتل و نکال و آزار و توهین اسلاف مکارم اتصاف ایشان که مردم عصر بعلو منزلت ایشان در کار دین و احکام شریعت متعقد بودند باز میداشتند و يك سره با او بکاوش و كنكاش وتحريك وتحریص روز میبردند تا گاهی که از متوکل ظاهر شد آنچه ظاهر شد و این سیئه عظيمه و معصيت كبيره جميع حسنات او را از میان ببرد و این پرده ظلمت بر آنجمله پوشش گشت و حال اینکه متوکل از تمامت مردمان سیرتش نیکوتر بود و مردم را از تكلم بخلق قرآن ممنوع داشت و محاسن دیگر داشت، کلام ابن اثیر در این مقام اختتام گیرد.

دمیری که از ادبا و فضلای نامی اهل سنت و جماعت است در حیات الحیوان می گوید :متوکل با علی علیه السلام سخت دشمن بود و بکاهش آنحضرت سخن میراند و یکی روز از آنحضرت در مجلس خود سخن میراند و بناشایست لب میگشود پسرش منتصر آشفته وا فروخته کشت .

چون متوکل این حال را در چهره اش مشاهدت کرد زبان بدشنام منتصر برگشود و در روی او شعر مذکور را بخواند و منتصر از آنگونه دشنام زشت و ركيك بتحريك افتاد و بر قتل او يك جهت شد ، چه متوکل در بغض و كين أمير المؤمنين علیه السلام غلو می نمود و بسیاری درباره آنحضرت بنا خجسته و استخفاف زبان می گردانید .

ص: 133

بالجمله پاره سیرتهای وی در مقام خود مذکور می شود ، ابن اثیر می گوید: در این سال متوکل عباسی فرمان کرد تا قبر مطهر و گور پرنور حضرت امام حسين علیه السلام و منازل اطراف آن و سراها و عمارات حوالی آن را ویران سازند و زمینش را با خاک هموار نمایند و در آن اراضی تخم بیفشانند و موضع قبر شریف را آب بردوانند و مردمان را از زیارت آن زمین عرش آئین و مرقد فرقد فدفد باز دارند.

و بروایت جزری و طبری وغیرهما صاحب شرطه ومأمورين خلافت منادى در همه جا بیفکندند تا ندا بر کشیدند که تا سه روز دیگر هر کسی را در سر قبر آن حضرت بزیارت یا بیم او را در مطبق محبوس گردانیم، لاجرم مردمان سخت بترسیدند و فرار کردند و بترك زیارت گفتند و آن اراضي را خراب و کشت زار نمودند .

خوانده امیر در تاریخ حبیب السیر میگوید: در همین سال مذکور متوکل از غایت شقاوت امر نمود که فرق انام را از طواف مراقد فايض الانوار حيدر كرار و اولاد بزرگوارش عليهم الصلوة و السلام منع کنند و فرمود تا روضه امام حسين و شهدای کربلا را هموار ساخته جهت زراعت آب در آن انداختند .

و بعد از آن باین روایت حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده که مذکور میشود اشارت مینماید وی می نویسد: متوکل با اهل شیعه تعصب داشتی در سنه ست و ثلاثين ومائتين قبر حسين بن علي علیهما السلام سبط رسول صلی الله علیه وآله را خراب کرد چنانکه زمین را شخم کردند و مردم را از زیارت کردن و مجاور شدن منع کردند و آب در صحرا افکندند تا گود باطل شود چندانکه کویر شود آب حیرت آورد و بآنجا نرسید باین سبب آنجا را مشهد حایری گفتند ،یاقوت حموی در معجم البلدان ي گويد : حاير باحاء مهمله و بعد از الف ياء حطي وراء مهمله نام موضع قبر إمام حسین علیه السلام است ، چه از سیلان آب مطمئن گشت.

سیوطی از عظمای علما ومؤرخين عامه ميگويد : متوکل در سال دویست وسی وششم فرمان کرد تا قبر منور إمام حسين سلام الله تعالى عليه وخانه ها و عمارات

ص: 134

اطراف و حوالی آنرا ویران سازند و مردمان را از زیارتش ممنوع دارند و آن اراضی خراب وزراعت گاه و صحرا شد .

متوکل معروف به نصب و ناصبی بود لاجرم جماعت مسلمانان ازین گونه سرشت و طبیعت نامطبوع و فطرت ناخجسته او متألم و دلهای ایشان دردناک شد واهل بغداد در هجو وشتم او نظماً ونثراً بسي انشاد کرده بر دیوارها و مساجد رقم کردند و شعرای روزگار در هجای او بسی اشعار گفتند و از آنجمله این شعر است که در بحار بعبد الله بن رابيه طوری نسبت داده است :

بالله إن كانت امية قد انت *** قتل ابن بنت نبيها مظلوما

فلقد أناه بنو أبيه بمثله*** هذا لعمروى قبره مهدوما

اسفو و اعلى ان لايكونو اشاركوا *** في قتله فتتبعوه رميما

لمؤلفه

کشتند اگر بنی امیه *** فرزند رسول را بعدوان

نوبت چه بشد بآل عباس *** آن قبر نموده گشت ویران

اندوه بدل بسي سپردند *** کز چه نه بشرکت اند شادان

آخر بمراد خود رسیدند *** بستند بخاك پاك ثيران

چون ثور نکرد این جسارت *** گشتند از کارشان پشیمان

افسوس بسی خورند زین پس *** از محنت آنجهان و خذلان

فرمانی در تاریخ اخبار الدول نیز باین حکایت و این اشعار اشارت کرده است در بحار الأنوار از عبدالرزاق بن سليمان بن غالب ازدی مسطور است که گفت : عبد الله بن رابية الطوری گفت : در سال دویست و چهل و هفتم بزیارت قبر منور إمام حسين علیه السلام روی نهادم و دیدم آنزمین را زراعت کرده اند و در آن کشت زار آب انداخته اند و گاو کار کن بسته اند .

من باین چشم و دیدار خود همی بدیدم که کشاورزان گاوها را در آن زمین روان همی کردند و گاوها فرمان میبردند و زمین را شخم می نمودند تا گاهی که

ص: 135

نزديك بقبر منور میشدند دیگر گامی از راست و چپ بر نمی داشتند و سرگشته می ماندند و هر چند آن حیوان را با چوب و چماق بسختی و ناهمواری میزدند و آزده می کردند سودی نمی بخشید و بهیچوجه نزديك قبر نمی شدند و مرا امکان زیارت نماند و ببغداد مراجعت کردم و شعرهای مسطور را «تالله إن كانت امية قد انت»بگفتم .

در بحیره فزونی از شدت ظلم و ستم متوکل عباسی یاد میکند و میگوید: با دوستان علي و آل علي علیهم السلام سخت خصومت داشت و بمرتبه بغيض وخصیم بود که شنيد جمعي بزيارت کربلا و مرقد حضرت سیدالشهدا روح من سواه فداه میروند فرمان داد تا آب فرات را در آنزمین انداختند و آب تمامت آنزمین را فرو گرفت مكر مرقد مطهر حضرت امام حسين علیه السلام را که چون آب بدان مکان پیوست دایره و حیرت گرفت و ازین روی آن مکان را حایر میخوانند ، وجماعت جهودرا امر نمود که در آن زمین زراعت کنند و در آنجا باشند و هر کسی را از شیعه آنحضرت بینند بکشند.

لاجرم در آن ایام جمعی را بتهمت بکشتند و متوکل را از این کارخوش می آمد و در جای دیگر میگوید : ده فرسنگ درده فرسنگ آب بر بستند اما مرقد مطهر را فرو نگرفت و در گرد آن مکان مقدس دایره شد و حیرت گرفت ازین روی حایر نام یافت در کتاب شرح شافیه امیر اعظم أبي فراس حارث بن اليعلا سعيد بن حمدان والي موصل و دیار ربیعه در ذیل شرح این شعر از قصیده مشهوره می نویسد :

لبس ما لقيت منهم و ان بليت *** بجانب الطف تلك الاعظم الرمم

أبو فراس میفرماید: ای جماعت بنی عباس اگر چه تراب ساحل بحر و کنار فرات عظام شريفه حضرت أبي تراب و فرزندان آنحضرت را فرو پوشید و نتوانستید وادراك زماني نکردید که ایشان را بمحنت و بطش در سپارید لکن از بغض و کین و فطرت خصومت و سجيتي که شما را است در قبر ایشان چنگ در افکندید و چندانکه توانستید از نبش و بطش وخرابي و ويراني قبور و آثار آن دست باز نداشتید .

آنگاه می نویسد يحيى بن مغيرة رازی گفت : نزد جریر بن عبدالحمید بودم

ص: 136

در این اثنا مردی از اهل عراق بدو آمد جریر از احوال مردمان از او بپرسید آنمرد گفت: در حالتی از هارون الرشید مهاجرت نمودم که قبر امام حسین علیه السلام را میخواست هموار گرداند و امر نمود درخت سدره را که در آنجا بود قطع کنند .

جریر چون این سخن بشنید از کمال استعجاب گفت : الله اکبر بزرگ است خدای همانا در این باب حدیثی از رسول خدای صلی الله علیه وآله ما را رسیده است که سه دفعه فرمود : خدای قطع کننده این درخت را لعن کند ، و ما بر معنی آن واقف نبودیم تا این حال ، چه قصد رشید از قطع آندرخت تغییر مصرع آن حضرت علیه السلام بود تا کسی بر قبر مطهرش وقوف نیابد و علامتی بر شناسایی آن نباشد .

و دیگر می نویسد که سبب قصد متوکل در کرب و هموار کردن و از آثار افکندن آن قبر منور این بود که یکی از قینات، یعنی زنهای سپید اندام نوازنده سرود گر جواری خود را پیش از آنکه متوکل بخلافت برآید بدو میفرستاد تاگاهی که سرش از باده ناب گرم گردد برای او تغنی نمایند و چون متوکل خلافت یافت کسی را در طلب آن قینه بفرستاد و اینوقت آنزن غیبت گرفته و بزیارت قبر منور إمام حسين علیه السلام برفته بود و چون خبر یافت که متوکل او را خواسته است هرچه زودتر بازگشت و یکی از جواری سرود گر خود را برای متوكل بفرستاد .

متوكل با آن كنيزك الفتى كامل داشت متوكل باجاریه گفت : یکجا اندر بودید؟ گفت: خاتون ما بحج رفته و ما را با خود بیرون برده بود، و این داستان در شهر شعبان بود، متوکل گفت: در شهر شعبان بکجا حج نهاده بودید؟ کنایت از اینکه زمان حج خانه خدای این هنگام نیست ، كنيزك گفت : بسوى قبر حسين علیه السلام حج کرده بودیم.

متوکل از استماع این کلام آتشی در نهادش برافروخت و چون دیو و دد بر آشوفت و فرمان کرد تا خاتون او را بیاوردند و بزندان جای دادند و املاك اورا بتصرف خود در آورد و دیزج را بخواند و بکرب و تخریب قبر مطهر و آنچه در حوالی آن بود امر فرمود، إبراهيم ديزج برفت و آنچه امر کرده بود بجای آورد

ص: 137

و بقدر دویست جریب زمین را هموار و کشت زار ساخت و چون بآن قبر مبارك پیوست هیچکس جسارت و نزدیکی نکرد لاجرم گروهی از یهود را بیاوردند .

آنجماعت اطراف آن جاي را صاف و هموار کرده آب دوانیدند و جمعی از سپاهیان را در آنجا معین کرد و میل در میل بازداشت تازایران را از زیارت بازدارند و اگر بدست بیاورند نزد وی فرستند تا در آن عقوبت بهلاك وقتل رساند .

قاسم بن أحمد اسدی گوید: در سال دویست و سی هفتم هجری خبر بمتوکل رسید که اهل سواد بزيارت قبر إمام حسین سلام الله تعالی در زمین نینوا انجمن کنند و جمعي كثير وجمي غفير بتقبيل آن بوسه گاه ملائك هفت آسمان گرایان می شوند .

متوکل بر آشفت و یکی از سرداران سپاه را با جمعی کثیر از مردم سپاهی مأمور کرد تا زایران را بیازارند و پراکنده سازند و مردمان را از زیارت آنحضرت و اجتماع ورزیدن در آن مکان ممنوع دارند، آن قاید بزمین طف برفت و آنچه فرمان یافته بود معمول بداشت، اما مردم سواد بروی هجوم آوردند و گفتند : اگر تمام مارا بقتل رسانی همچنان بازماندگان ما از زیارت مهاجرت نگیرند، چه چندان معجزات و کرامات از آن قبر منور دیده بودند که بر این عقیدت استوار بودند .

آن قائد این داستان را بمتوكل بنوشت چون متوکل این استواری عقیدت و هیجان قلوب و خلوص ارادت را بدید در جواب نوشت که دست ازین مردم عاشق واله بدارد و خود بکوفه بازشود و چنان نماید که مسیروی بدانسوی در مصالح اهل آنجا است ، بالجمله متوکل را در باب آن قبر مطهر اخبار متعدده است بسی خواست در آزار زوار و قتل و نهب ایشان و تخويف و تهويل قاصدان وانمحای قبر و آثار آن نور خدای را خاموش سازد « والله متم نوره ولو كره الكافرون ».

و چون در ناسخ التواريخ در ذیل کتاب احوال حضرت سیدالشهدا صلوات الله و سلامه عليه ولعنة الله تعالى على أعدائه ومعانديه مشروح ومفصل است حاجت با عادت

ص: 138

نیست همیقدر هست که آب و گاو و سگ و یوز شرط ادب بداشتند چنانکه نوشته اند آب از بیست و دو ذرع بأن حرم محترم حريم گذاشت و پیشتر گرفت و چون دیوار برگردش برآمد، و گاوها را چندان چوب و چماق بزدند که چوبها خورد شد و گاو نزديك نرفت ، يا رشيد خليفه یوز و سگ شکاری بر آن امکنه و پشته نجف اشرف روان كرد و نزديك نشدند .

و هم چنین اراده داود بن علي بن عبد الله بن عباس به نبش قبر مطهر حضرت اسد الله الغالب علي بن أبي طالب سلام الله علیه که بر فراز قبر هرمیتی حاضر است و هلاکت غلامش که نامش جمل و سخت زورمند بود در شرح شافیه و دیگر کتب مسطور است و این محل تعجب نیست زیرا که مردمی که خود ایشان را بکشند از نبش مقابر ایشان چه باك دارند لكن چون موافق خبر ام ایمن که در کتاب احوال حضرت سجاد رقم گردید این مزارات شریفه که آیات عجیبه اند تا پایان زمان پایدار خواهند بود تا موجب روشنایی چشم مؤالفان و تاری دیدار مخالفان باشند از تمام حوادث جهان محفوظ خواهند ماند .

و شاید که ضمناً اشارت بآن باشد که آن گروهی بزرگوار که شأن و جلالت و قدرت وتقرب بحضرت احدیت ایشان بآن شأن و میزان باشد که اگر خاکی را باجسام ایشان نسبت دهند و مخزن این جواهر زواهر و ذخایر معادن موجودات شمارند اگرچه در هر نقطه از نقاط پست و بلند یا دریا یا صحرا يا جبال یا تلال یا اراضی یا سماء باشد، محض شرافت و عظمت و احاطه ایشان بروز معجزات و کرامات یابند و هر چه خواهند در اطفاء و انهدام آن برآیند و بالشكرها و اسلحه و آلاتی که جبال را سیات را از بیخ و بن برآورد توجه و کوشش نمایند قادر نشوند پس اگر با خود این اشخاص ولایت اختصاص بخواهند طرف شوند و بعضى حكمتها و علتها در میان نباید چگونه دست توانند یافت «والله يقدر ما يشاء ويحكم ما يريد ».

سخت غریب مینماید که با اینکه عظمای مؤرخین و علما و محدثین و ادبای

ص: 139

عامه در کتب اخبار خود باین مسائل اشارت مینمایند و خودشان در حق یزید ومتوكل و امثال آنها بلفظ لعن و طعن سخن میرانند و از فسق وفجور و اوصاف و اخلاقی که در هر کسی باشد شایسته هیچ مقامی و مهتری و ریاستی نخواهد بود ، و درباره جماعت مؤمنان ومقامات جلیله ایشان بیانات و در شئونات ایشان نقل اخبار عدیده مینمایند چگونه رضا میدهند فلان شارب الخمر زاني لاطي فاسق فاجر كافر شكم باره حريص خبيثی را که خود راقم احوال آنها هستند بامیر المؤمنین ملقب گردانند با اینکه خودشان در اخلاق و اوصاف و فضایل و مناقب أمير المؤمنين علیه السلام وزهد وورع وتقوى وقناعت و مناعت و شئونات فائقه وعلوم فاخره آنحضرت متون كتب وصحف خود را مملو و مزین گردانیده اند .

دمیری در حیات الحیوان در حرف دال مهمله و لفظ دجاجه می نویسد که حافظ ابن عساکر در تاریخ خود می نویسد: سلیمان بن عبدالملك بن مروان از خلفای بنی امیه سخت پرخاره و شکم باده بود و از هضم سنگ خاره بیچاره نمیگشت میگوید: از کثرت جوع و اکولی این خلیفه حریص و طلوع که در یکدقیقه دیر خوردن جزوع و بر دوام اكل ولوع بود حکایات غریبه و اشیاء عجيبه نقل کرده اند.

از آنجمله این است که یکی روز بامدادان بیگاه با شکم مطویه که باندازه راوية غير مستوبه بود چهل دجاجه نسویه و چهل بیضه مرضیه و هشتاد و چهار قلوه با شحم و پرده آن و هشتاد دانه شفتالو تقدیم جوف که از جوع درخوف بود نمود بعد از این مختصر اکل با شکمی درشت تر از کرباس سمنان و وسیع تر از کریاس ودکان بود با دیگر مردمان بر صدر خوان بنشست و چون کسیکه مدتی است شکم ناهار را در آزار و بمحنت جوع گرفتار دارد در سماط عام بتغذيه كه شايسته يك شهر يا يك عام بود كار بكام آورد و نیز وقتی با دوستان بهوای بوستان افتاد و باغبان را از نخست امر کرده بود که آنچه بر درختها اندر است شسته و پاك و آماده بدارد.

پس با اصحاب خود بخوردن در آمد و با آنجماعت که اغلب آنها بآداب خلیفه پرخواره بودند بخوردند تا بجمله سیر و برکنار شدند و خلیفه روزگار که

ص: 140

بایستی در همه چیز بر همه کس پیشی و بیشی و با تمام مطلوبات خویشی جوید در خوردن و شکم انباشتن استمرار گرفت و چندان بخورد که موجب حیرت اکالین گشت .

پس از آنکه امماء غلیظ و بطن کثیف را از ورود فواکه قدری شست و شوی داد، بفرمود تا گوسفندی که بسی کلان و محل نظاره اهل زمین و آسمان بود کباب کرده در بطن کثیف که مخزن چندین کنیف بود در یکساعت با مانت گذاشت و بلافاصله توجه خاطر خلافت مظاهر به تناول فواکه و خوردن انواع میوه گشت و چندان با کمال رغبت وميل مفرط و اشتهاي نفس بخورد که عبرة للناظرین گشت .

معذلك محض اینکه از مدلول «كلوا واشربوا و لا تسرفوا »که اتباع آن بر خلفای روز گار مناسب تر است بادل پر حسرت کناری گرفته و جز حفظ بنيه ونفس خصوصاً بر فرمانروایان جهان که مرجع مهام جهانیان هستند از واجبات است يك قدح چوبین که بآن مثابه بزرگ و عمیق بود که مرد کلان چون در آن نشستی کله گوشه اش نمایان نمی گشت آکنده از روغن و آرد و شکر ساخته و پرداخته در حضور لطافت دستور آن خلیفه بیچاره بیاوردند و چنگالها در افکند و چنان پاک بخورد که شربت دار و طباخ و خوانسالار را زحمت شستن نماند !

آنگاه با شکمی آراسته و منبع کثافت تشریف فرمای دار الخلافت گشت و در حرکت چون از چند قدم گام سپردن حالت گرسنگی دست داده بود دو مرغ کلان خانگی کباب شده را برای اینکه از بوستان تا دارالخلافه بیجان و اگر سنگی بیچاره نشود حاضر کردند و هر دو را تسلیم امعاء گرسنه نموده محض اینکه فواکه خوار و افسرده نشوند مقداری کثیر و اکلی ذریع بنمود و راه بر گرفت و عند الورود بدار الخلافه بر سفرۀ بزرگ گشاده جلوس کرده چنانکه گوئی مدتی است دست بطعام وشراب نیالوده چون دیگر اوقات آفت سماط و آیت بساط گشت .

و دیگر حکایت کرده اند که سلیمان سفر حج گذاشت و چون طایف بیت گردیده و پس از طواف بطایف آمد در اكل موفور حج خود را مشکور خواند و هفتصد دانه انار

ص: 141

طايفي ويك بره فربي و آکنده گوشت و فر به دنبه و شش مرغ بزرگ خانگی در يك نهمت و اهم برای آهار اشکم مقدم ساخته امداد سرعت هضم را در سه کیل عظیم زبیب طایفی در خانه شکمبه طواف داده و از مصداق «لا تسرفوا »انحراف نجست!

و دیگر داستان کرده اند که او را بوستانی اثمارستان بود مردی بیامد تا آن بوستان را در اجاره در آورد و مقداری مال تسلیم نماید ، از سلیمان اجازت خواستند سلیمان برای بازدید باغ حاضر و بگردش اندر شد و بهر دیدار مقداری کثیر از اثمار در شکم انبار ساخت آنگاه اجازت ضمان داد! چون با ضامن گفتند: مالی را که مقرر داشتی حمل کن .

گفت : این مال الاجاره را که تقدیمش را متعهد میشدم پیش از آن بود که أمير المؤمنين داخل بوستان شود و بخوردن فواكه التفات نماید !

میگوید : سبب مرگ سلیمان این بود که وقتی چهارصد تخم مرغ و هشتاد دانه انجیر کبیر و چهارصد قلوه با شحم و پوست و بیست مرغ کباب شده بخورد و به تب اندر شد و آب در لشکرش بیفتاد و مرگش در مرج دابق بعلت تخمه بود !

گویا چنان مینماید که هر وقت این خلیفه ناکام بمرض تخمه مبتلا میشد به تناول چهار صد تخم چاره میکرده است و در این مرة چون مأكولات دیگر نیز بیفزود از تنازع عاملان و بلای ناگهان عاجز ماند و از بوستان جهان بگورستان برفت تا بساتين ومأكولات را فراغتی و خوردن مار و مور کور را نوبتی رسد .

نیم خر یا نیم خروارش یکی است *** بار ماکولات نزدش اندکی است

هیچ ندانیم مار و موری که در گور باوي محشوراند از زحمت او بچه حال نشور گیرند .

هنيئاً لأرباب النعيم نعيمهم *** و للجائع المحروم ما يتأكلا

ونیز دمیری در حیاة الحیوان می نویسد که بعضی از علماء نوشته اند که هر کسی فراوان بخورد و از کثرت خوردن برجان خود ترسناك شود و از مرض

ص: 142

تخمه و هلاکت خود بیندیشد پس دست خود را برشکم خود همی بمالد و بگوید :«الليلة ليلة عيدي يا كرشي و رضي الله عن سيدي أبي عبدالله القرشي» و تا سه مرة برزبان بگذراند و بهمین معاملت رفتار نماید از خوردن زیان نیابد و این کلامی مجرب و کرداری عجیب است .

وازین پیش در مجلدات سابقه باحوال سليمان بن عبدالملك و پاره حكايات اکولی بلکه اکالی و برخی شکمبارگان دیگر اشارت کردیم و خلفای بنی امیه که نخستین ایشان معاوية بن أبي سفيان در تمام مأكولات ومشروبات و پسرش یزید ملعون در شرب خمر واغلب منهيات و محرمات که پسرش معاوية بن يزيد برفق و فجور و عدم لیاقت جدش معاویه بخلافت و شرح فضایل و مناقب حضرت أمير المؤمنين علي و دو پسرش حسنین علیهم السلام و خباثت وفسق و فجور وزندقه پدرش یزید و سایر بنی امیه آن سخنان را که مذکور نمودیم بر فراز منبر بگذاشت و از خلافت بناحق بگذشت .

وحالات مروان بن حکم که ملعون و مطرود رسول خدای صلی الله علیه وآله و در ارتکاب مناهی و معاصى انهماك داشت و او را ابن الطريد گفتند و رسول خدايش بطايف طرد فرمود و عثمان چون خلافت یافت مطرود رسول را بازگردانید و بمناصب و اکرام برخوردار ساخت و رسول خدای در حقش فرمود «هو الوزغ بن الوزغ الملعون بن الملعون »و حالت پدر او و پدر معاوية أبوسفيان مشهور و معروف است ، و نیز رسول خدای در حق حکم پدر مروان فرمود «عليه وعلى من يخرج من صلبه لعنة الله - إلى آخر الخبر ».

و عبدالملك بن مروان که او را از شدت بخل «رشح الحجر »و از عفونت دهان «أبو الذباب »میخواندند و چون خلافت یافت قرآن را که در قراءت داشت بر هم نهاد و گفت :«سلام عليك هذا فراق بيني وبينك »و رشته قراءت قرآن را ببرید و آن عمال او که بجمله ظلوم وغشوم وجبار و فساق وفجار بلکه کفار و ملعون بودند و آن حرص وانهماك و خلاف عهد و آن قتل و نهب سادات بدست والى اوحجاج ملعون ومنجنيق بستن بكعبه معظمه بامر او و منع کردن مردمان را

ص: 143

از حج بيت الله .

و پسرش ولید بن عبد الملك باني مسجد اموی با اینکه بهترین ایشان بود و فتوحات عظیمه نمود چون عمر بن عبدالعزیز او را در گور نهاد گفت: در میان اكفانش لگد برخاك پرانید و بر هم پیچید و هر دو دستش برگردنش مغلول گردید و مخصوص اوست که در این ایامی که رسول خدای صلی الله علیه وآله نهی فرموده است بر خلاف امر آنحضرت بر اسب های خوب و زین و برگ و یراق و اساس مرغوب بر می نشست و آهنگ سفر وحرب می نمود.

دمیری میگوید: در بیان این ایام و دانستن انام فايدة عظيم القدر مندرج است ، علقمة بن صفوان از أحمد بن يحيى سند بحضرت رسول خدا صلی الله علیه وآله میرساند که فرمود« توقوا اثنى عشر يوماً في السنة فانها تذهب بالأموال وتهتك الاستار»در عرض سال در این دوازده روز از اقدام در امور قدم کوتاه دارید ، چه از نحوست آن اگر بگیرد کاری بگردید زیان مالی و آبرو و ناموس میبرید ، عرض کردیم :

اي رسول خدای این ایام کدام است؟ فرمود: دوازدهم محرم ، محرم و دهم صفر، و چهارم ربيع الأول ، وهيجدهم ربيع الثاني ، وهیجدهم جمادی الاولى ، ودوازدهم جمادى الثانية و دوازدهم رجب، و شانزدهم شعبان، و چهاردهم رمضان ، و دوم شوال، وهيجدهم ذى القعده وهيجدهم ذى الحجه .بالجمله وليد را سليمان برادرش در طی کلام خود جبار خوارند .

حمد الله مستوفی در ذیل حال یزید پلید می نویسد : يزيد بن معاوية عليه ما يستحق من سخط الله وغضبه و با فعال کفر آمیز او در کربلا و مکه و مدینه طیبه اشارت می کند و از پسران سیزده گانه اش یاد مینماید و میگوید :

نشان بدکرداری و نیکوکاری را از اینجا قیاس میتوان کرد که ازین همه فرزندان یزید یکی را نام و نشان نیست و اگر هم باشند حامل الذکر هستند و از نسل حسین علیه السلام که تنها از زین العابدین باقی ماند هزار هزار علوی در جهان بیش اند : خداوند تعالی برکت در نسل علویان نهاده نه تخمه یزیدیان تا جهانیان

ص: 144

بدانند که کسی بر بدکرداری سود نکند و کار آخرت هنوز در پیش است و خدا داناست که در این قضیه با او و با آن گروه چه خواهد کرد و چه خواهد رفت.

حق تعالی ارباب دولت را براه راست هدایت کناد و دوستی دین در دلشان از دوستی دنیا بیشتر گرداناد بمنه وجوده ، و در باره پسرش مينويسد : الراجع إلى الله معاوية بن يزيد بن معاویه اول کودکی که در اسلام برجای بزرگان نشست او بود .

و جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا مینویسد : یزید بخلافت برآمد و از وقعه كربلا و مدینه طیبه و مکه معظمه و اسراف او در معاصی و کفر وزندقه واوصاف خبيثه او وهلاك او وانهماك در فسق وفجور وظلم و بغض او شرح میداد و این چند شعر را از جمله اشعارش مسطور میدارد :

آب هذا السهم فالتنعا *** و امر النوم فامتنعا

راعياً للنجم ارقبه *** فاذا ما كوكب طلعا

حام حتى انني لارى *** انه بالغور قد وقفا

و لها بالماطرون إذا *** أكل النمل الذي جمعا

نزهة حتى إذا بلغت *** نزلت من جلق بيعا

في قباب وسط دسكرة *** حولها الزيتون قد بيعا

در حق مروان بن حکم ميگويد : المؤمن بالله مروان بن حکم وی اصل قبیله بنی امیه عمزاده عثمان و عاقل زمان اما از مطرودان رسول بود و در حق عبدالملك بن مروان میگوید : الموفق لامر الله و اوصاف مذکوره دروی یاد میکند واول غدار اسلامش مینویسد .

و در حق وليد بن عبد الملك مى نويسد : المنتقم بالله وليد و اوصاف مشروحه را یاد میکند و میگوید : الداعي إلى الله سليمان بن عبدالملك و از فتوحات عهد او و تحصیل اموال كثيره وكثرت اكل او و وزارت جعفر برمکی رقم مینماید و میگوید : پدران جعفر تا زمان اردشیر بابکان وزیر زاده و بزرگ منش بودند

ص: 145

و تولیت آتش خانه با ایشان بود و بهترین خلفای بنی امیه سلیمان است اما در شکم بارگی و حرص و ولع شريك و انباز ندارد .

والمعتصم بالله عمر بن عبدالعزیز که اوصاف حمیده اش رقم کردیم کسی است که با تمام اخلاق حسنه بر مسندی که هیچ در شایستگی او نبود بنشست و در شمار غاصبین خلافت که اکبر کبائر و اعظم معاصی است اندر شد که « يرحمه أهل الأرض ويلعنه أهل السماء».

وأما القادر بصنع الله يزيد بن عبد الملك و آن درجه فسق وفجور که معشوقه فاحشه خود را در حال جنابت به امامت جماعت میفرستاد و خود را در حوض خمر غرقه میداشت و پس از مردن او گورش نبش کرده با مرده مجامعت میکرد چنانکه شرحش را رقم کردیم، والمنصور بالله هشام عبد الملك كه زيد بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب علیهم السلام را شهید ساخت و در حرص جمع مال معروف است و نیز غلام عمر بن عبدالعزیز را بفریفت تا عمر را زهر خورانيد وهلاك ساخت .

وأما المكتفي بالله وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان باعث خون يحيى بن زيد شهيد عليهما الرحمه گردید و ولید بر مذهب زنادقه میزیست چنانکه تفاؤل بقرآن کریم و جسارت و اشعار کفر شعار زندقه دثارش را در شرح حالش رقم کردیم.

سيوطي در صفت او گويد :خليفة الفاسق أبوعباس فاسق وبسیار خمرخوار و حرمات الله تعالی را در مقام انتهاك و در تمام معاصی بی باک بود ، واراده می نمود که سفر حج نماید و بر بام کعبه معظمه از شرب خمر و باده ناب کامیاب آید و با امهات فرزندان پدر خود جماع میکرد و از لواط روی بر نمی تافت .

روز آدینه با كنيزك محبوبه خود شراب خورد و از وی بمجامعت کامیاب شد آنگاه آن كنيزك را فرمان کرد تا دستار بر سر بربست و با گیسوان فروهشته و روی چون آفتاب چاشتگاهی مانند خطبا بر منبر برفت و خطبه براند و آب مردان را بجای نزول از دو چشم از يك چشم اسفل بانزال آورد و ایشان را نماز بگذاشت ، وفسق و فجور و کفر و الحاد چندان طوفان گرفت تا مردمان بروی طغیان

ص: 146

کردند و او را بکشتند و سر از تن جدا ساختند و برجسدش نماز نگذاشتند و سرش را بر فراز نیزه برزدند.

برادرش سليمان بن یزید که چهره چون خورشید داشت چون آن سر پلید را بدید گفت: دور و از رحمت یزدان مهجور باد گواهی میدهم که وی شروب خمر وماجن و فاسق بود وهمی خواست مرا در سپوزد و با من بلواطه اندر شود.

معافی جریری گوید: بسیاری از اشعار ولید را که حاکی خرق و سخافت و در الحاد در قرآن و کفر به ایزد سبحان گواه است فراهم ساختم ، قرآن ایزد علام را بسهام بر هم دوخت و از ارتکاب اقسام آنام باك وترس نداشت .

و با ابن صیاد بپرخاش رفت تا چرا در شعری که در مدح وی گفته است آل محمد صلی الله علیه وآله را بر آن خبیث پلید مقدم داشته است، در جواب او گفت : جز این را جایز نمی شمارم ، و در حدیث وارد است «ليكونن في هذه الامة رجل يقال له الوليد هوشر من فرعون».

و أما الشاكر لأنعم الله يزيد بن وليد بن عبدالملك بن مروان كه اورا یزید الناقص گفتند و بشآمت نام بردار بود و در انگشتهای پای نقصان داشت بمذهب قدریه میرفت و مردمان را بر آن مذهب باز میداشت، بر مقام خلافت برجست و پسر عمش ولید پلید را بکشت و بمذهب اعتزال عمر سپرد.

و أما المعتز بالله إبراهيم بن وليد بن عبدالملك بساختگی و دروغ و شهادت دروغ بخلافت بنشست و گروهی او را خلیفه و گروهی امیر میخواندند و جمعی اورا در شمار خلفا نمی شمرند تا پس از هفتاد روز از امر خلافت کناری گفت .

و أما القائم بامر الله مروان بن حکم معروف و ملقب بحمار سخت دلیر بود وتناور وحرب افكن ومدبر بود دولت بني اميه بدو انقراض گرفت و بدست داعی دولت بني عباس أبو مسلم مروزي پای مال ملاك وزوال گشت ، از وی پرسیدند ، این که تو را رسید از چیست ؟ گفت: دشمن را خوار داشتم و بر مردی و تدبیر خود اعتماد کردم و سخن نصر سیار را بکار نبستم .

ص: 147

سیوطی گوید: چون خلیفه شد اول کاری که کرد امر فرمود تا گور یزید الناقص را که خلیفه عهد بود بر شکافتند و جسدش را از قبر بیرون کشیدند و بردار اعتبار بر کشیدند ، چه او ولید را بکشته بود ! غریب این است اگر ایشان شالی و رتبتي بخلافت خود می گذاشتند و خلافت حقه اش می پنداشتند کرد این گونه معاصى وفسوق وفجور و افعال ذمیمه مذکوره بر نمی آمدند و مروان را گمان نمیرفت که یکی روز بر آید و مدت دولت بنی امیه سر آید و سرش را از تن بیر ند و زبانش را از دهانش برباید و بجاید !

عبد الله بن علي گفت « لولم يرنا الدهر من عجايبه الانسان مروان في فم هر لكفانا ذلك »و این ندانست که بنی عباس نیز چون دولت یابند بر ظلم و عدوان وفجور ومعاصي چنان تازان شوند که زمان بنی امیه را در انظار نادیده بگردانند و چشم نیز و تند واثق را با آن حالت قهاریت و هیبت سوسماری از کاسه برآورد وهنوز بدنش سرد نگردیده باشد .

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده چه خوب میفرماید : سفاح اولاد بنی امیه را طلب داشت از خورد و بزرگ هشتاد کس را بیافتند تمامت را زنده استخوان اعضا خورد کردند و بر سر یکدیگر افکندند و بساط بالای ایشان بگستردند سفاح با اتباع بر آن بساط نشستند و طعام بخوردند ایشان در نشیب با ناله و افغان جان میدادند ، گویند :آنجماعت را در مهد زرین پرورده بودند چون اکابر بنی امیه پای از جاده شریعت بیرون نهادند شومی کردار ایشان در تمامت آنقوم سرایت کرد .

وأما المهدي بالله محمد بن منصور از پدرش منصور و پسرانش بهتر بود. حمد الله مستوفي گويد: منصور سیرت ستوده داشت بگردانید وخلق را بزحمت و شکنجه رنجه داشت و مصادره نمود و بمطالبات مؤاخذات کرده بالزام املاك واسباب ايشان بستند و بمبایعه بر آنها حجتها نوشتند بوقت رحلت با مهدي گفت: من بطبع ظالم نبودم جهت تو خود را ظالم ساختم هر چه از مردم بتعدی سنده ام حجج آن املاك در خزینه نهاده ام بعد از من آنرا با خداوندانش رد کن و استحلال خواه تا در دلها

ص: 148

شیرین و محبوب گردی، مرتبه مهر و شفقت پدری از اینجا قیاس توان کرد که پدری چنان بزرگوار نظر برنيك نامی پسر خود را بدنام کرد ، چون مهدی بخلافت نشست معلوم نشد حقوق آنمردم ادا کرد یا نکرد ضعف الطالب و المطلوب وزير خود را به نسبت تشیع وحب علويان معزول و محبوس نمود و آن علوي را كه يعقوب وزیرش را رها کرده بود بگرفت و بزندان افکند و در زمانش سادات آسوده نزیستند و آزار دیدند .

أما الهادي بالله أبو محمد موسى بن مهدي در آزار سادات ساکن نگشت و از کمال شقاوت خواست قوت تیروکمان خود را بنماید تیری برسینه فراشی بیچاره بیفکند چنانکه تیر از پشتش بیرون کرده با جانش برفت ، خداوندش در تلافي بشره برپشت پایش پدید ساخت هر چند بخاریدند مفید نگشت آماس کرد و بگندید و از بوی زشت آن در آن حوالی گذر کردن نیارستند روز سوم جان سپرد ، وذر عهدش از تیرش نیاسودند و سادات را آزارها رسید ، و در مسکرات و ملاعب خودداری نمی کرد و جبار و ستمکار بود و گروهی از لشکریانش در پیش رویش با شمشیرهای کشیده رهسپار میشدند .

و أمّا الرشيد بالله هارون بن مهدي بمذهب مالکی میرفت ، اوصاف حمیده داشت و دولت اسلام را بزرگ ساخت اما در انهماك در لذات وارتكاب محارم ومنهيات وزنهای پدرش مهدی و خواهر وعمه ومسكرات وسفك دماء وحبس كردن حضرت كاظم علیه السلام و مسموم ساختن آنحضرت علیه السلام و آزار وقتل سادات چنان مشهور است که محتاج باشارت نیست همان غصب مسند خلافت برای هر کسی که اهل نیست بدترین معاصی کبیره بدون آمرزش است. وأما محمد بن هارون ملقب با مین اگرچه آزارش بسادات کمتر است ، غاصب مسند خلافت و ارتکارب مناهی و مسکرات ولواطه برای او کافي است .

وأما مأمون أبو العباس عبدالله بن هارون سوای غصب خلافت نسبت مسمومیت حضرت امام رضا علیه السلام و آزار بعضی زعمای سادات و مباشرت با عمات و شرب

ص: 149

مسكرات وفسق و فجور او برای شناختن مآل حال او بس باشد و اما در باب اونیز که معتزله بود سخن بسيار .وأما المعتصم بالله أبو إسحاق بن هارون الرشيد سواى ارتكاب بمناهي إلهي و مسكرات وفواحش نسبت شهادت حضرت جواد صلوات الله علیه را بدو میدهند و غصب خلافت و مذهب اعتزال از مبینات حالات شقاوت آیات او است .

وأما أبو جعفر واثق بالله هارون بن معتصم در علم موسيقى وتغني استادی ماهر و صاحب تصانیف معتبره است ، سخت اکول و مهیب و در شرب مسكرات ومباشرت صبوری نداشت و غاصب مسند خلافت بود .

وأما المتوكل على الله أبو الفضل جعفر بن معتصم حالات او و کردار نابهنجار او و بغض وكينه او با امیرالمؤمنین حیدر وذر به پیغمبر صلی الله علیه وآله چنان است که در طی این کتاب مرقوم نمودیم و خواهیم نمود و کسی است که بر زبان و قلم عامه ملعون گفته میشود .

حالا بنگریم و از روی انصاف سخن کنیم ، این جماعتی که از خلفای بنی امیه و بني عباس تا متوکل نام بردیم و اوصاف و اخلاق ایشان را برسبیل اختصار از كتب مؤرخین و محدثین علمای سنت و جماعت ياد كرديم مثل ابن أثير جزري و جلال الدین سیوطی و دمیری وحمدالله مستوفی و خواند میر و امثال آنها که خود ایشان نیز سند بروانی ثقات میرسانند که همه از علمای عامه وجماعت ومخالفين هستند و بهیچوجه از رواة شيعه نقل خبر نکرده ایم.

و این اشخاص وابن خلكان وياقوت حموي صاحب معجم البلدان وأبوالفرج اصفهانى وابن أبى الحدید کسانی هستند که محل وثوق عامه میباشند و اغلب این خلفای مذکوره را بکفر وزندقه والحاد منسوب داشته و بر طبق آن نقل حكايات و اخلاق از ایشان کرده اند آیا شایسته و لایق خلافت هستند و میشاید ایشان را أمير المؤمنين وخليفة الله وخليفة الرسول خواند و اگر نخوانند جواب خدای و پیغمبر خدای را چه خواهند داد و چگونه شرم نخواهند داشت ؟!

ص: 150

آیا این جماعتی که خود را خلیفه خواندند و هر کدام برفتند آنکه بجای او بنشست از مثالب خلیفه سابق بر شمرد و بعضی در صدد قتل بعضی برآمدند و برادر قاتل برادر و مادر قاتل پسر و زن قاتل شوهر و پسر و زن قاتل شوهر و پسر قاتل پدر گردید میتوان چنین مردمی را قایم مقام پیغمبر و شایسته خلافت آنحضرت دانست؟!

اگر خلیفه دومین که مثالب خلیفه نخستین را تذکره می نمود و بر پدر یا برادر ياعم خود نسبت کفر و فجور میداد بدروغ سخن میکرده است و تهمت و بهتان میزده است پس چنین کسی که دروغ گوید و خلیفه عهد را متهم سازد چگونه در خور خلافت خواهد بود؟! و اگر راست گفته است پس حالت خلیفه سابق چه خواهد بود و حال اینکه نمیتوانست دروغ بگوید، زیرا که تمام مسلمانان و حاضران همه عالم وشاهد ومصدق بودند .

و از آنطرف چون حالت حضرت أمير المؤمنين علي بن ابيطالب و اولاد أمجاد و أئمه طاهرين سلام الله عليهم را از آغاز تا انجام بسنجیم و آنحالت زهد وورع وعلم وقدس واتفاق قول وكلمه و نهايت ديانت وفضل وامانت و قناعت و تقوی و ریاضت و رعایت دین و حفظ شریعت و علم بتفسير و تأويل وتنزيل ايشان وكلمات و آیات و معجزات و جود و سخاوت و کرامات وعبادات و رحم و مروت وقبول مشقات و مهر وفتوت و خوف و خشیت و شجاعت و بسالت و فصاحت و جلالت و بلاغت وجزالت وبسالت و آداب معاشرت ایشان را بنگریم که بجمله مؤید و مصدق اقوال سابقین خود هستند بر خلاف آنجماعت که هر يكي مكذب و مخالف اعمال واقوال وافعال اسلاف بودند معلوم میشود که داری مسند خلافت وامامت و ولايت و وصایت حقه و امارت و ریاست و نیابت مطلقه کدام طبقه هستند و این مطلب از آفتاب و ماه روشن تر است و خواهنده چنانیم که با این بیان روشن و برهان ساطع حمل بر غرض و حمیت و عصبیت نفرمایند.

ص: 151

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و سی و ششم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

در این سال بروایت بعضی حسن بن سهل در اول ذي الحجه كوس رحيل بكوفت و گوینده این سخن میگويد : محمد بن إسحاق بن إبراهیم چهار روز از همین شهر ذي الحجة الحرام بجای مانده نماند .

طبري در تاریخ خود مینویسد که از قاسم بن أحمد كوفي حكايت كرده اند که گفت که در سال دویست و سی و پنجم در محضر فتح بن خاقان حضور داشتم و اینوقت فتح بن خاقان از طرف متوكل باعمال و اشغالی چند تولیت داشت .

از آنجمله این بود که اخبار خاصه و عامه که از ولايات وممالك بتختگاه مملکت سامراء و هارونی وارد میشد بایستی بدو برسد تا بعرض پیشگاه خلافت دستگاه برساند ، از جمله مكتوب إبراهيم بن عطاء بتوليت اخبار سامراء در رسید و در آن مندرج بود که حسن بن سهل وفات کرد و سبب این بود که در صبحگاه روز پنجشنبه پنجروز از ذوالقعده سال دویست و سی و پنجم شربت دوائی بیاشامید و در مقدار نوشیدن اکثار نمود و در همان روز هنگام چاشتگاه خرگاه اقامت بسرای آخرت برافراخت .

و چون متوکل بدانست فرمود تا از خزینه خودش تجهیز جهازش بنمودند و چون جسدش را بگذاشتند جماعتی از غرماء حسن بن سهل که از صنف تجار بودند گرد آمدند و از دفنش مانع شدند، يحيى بن خافان وإبراهيم بن عتاب و مردی دیگر معروف به مرغوث در میانه افتادند و آن کار را قطع و فصل کردند و وام خواهان را ساکت نموده جسد حسن را مدفون ساختند .

ص: 152

و چون بامداد دیگر نمایشگر شد مکتوب صاحب البريد بمدينة السلام بغداد رسید و نوشته بود که بعد از ظهر روز پنجشنبه پنجم ذي الحجه محمد بن إسحاق بن إبراهيم جاى بديگر جهان افکند متوکل سخت در جزع شد و گفت : تبارك الله و تعالی چگونه مرگ حسن بن سهل ومحمد بن إسحاق در يكوقت اتفاق افتاد راقم حروف گوید: شرح حال حسن بن سهل و وفات او را در سوانح سال دویست و سی و پنجم مبسوطاً رقم نمودیم ، برای عبرت جهانيان همين كافي است که چون مانند حسن بن سهل وزیری و برادر مانند فضل بن سهل وزیر کبیری با آن كثرت بضاعت وتمول و استطاعت و عظمت چون در عهد خلیفه عصر که خدمتگذار خود و پدرانش بودهاند و دخترش بوران با آن همه تشریفات و ترتيبات و آن جهاز و میهمانی یکماهه اردوی مأمون در آن ولیمه و آن جود و بذل و بخشش ایشان چون وفات میکند باید جنازه اش گروگان و امخواهان و ممنوع از دفن وموهون بهتك گردد فاعتبروا یا اولى الأبصار !

عجب این است که این اخلاقیات و عادیات و آداب و اوضاع مردم کمتر تغییر میکند چنانکه هم اکنون که هزار و سیصد سال از موت حسن وترتيب آن انجمن ومنع تجار وطلب كاران و ضمانت وسایط میگذرد هر وقت چنین اتفاقی بیفتد و کسی را که مالی برگردن باشد بمیرد و امخواهان بهمین نحو و امثال آن حرکت کنند و همین حرکات بیرون از ملاحت و کلمات بیرون از نزاکت در میان می آید!

واغلب كلمات و آداب معموله حالیه را چون از روزنامه روزگار و گزارش ليل و نهار استحضار دارند بتعقل آورند از زمانیکه تاریخ نشان میدهد اگر چه قبل از هبوط آدم و قرنها و دهرهای بیشمار هم باشد کم و بیش آداب و اخلاق خلق بر همین نهج تخلق داشته است و از اینجا میتوان بر طول زمان جهان و کهن سالی کیهان و مدار چرخ دو بار حجت شمرد که چند هزاران سال برآید و اخلاقیات و اوضاع را تغییری نرسیده باشد.

چنانکه از آثار و ابنیه و اطوار و البسه قدمای باستان که نشانش بر جای است

ص: 153

خصوصاً در کوهساران و سواحل و جزایر و معادن مکشوف میشود که نوع آدمی وسایر حیوانات بريه و بحريه غالباً بروثيره چندین هزار سال قبل واماكن وابواب و اسباب ایشان بر همان نهج میباشد.

و شرط چنان نیست که اگر بابی در بیتی یابند که عرض وطولش افزون از قدر معتاد باشد حتماً باید حمل بر تناوری و بزرگی اجساد آنزمان کنند بلکه أبواب كوچك وسقوف پست دلیل تواند بود .

زیرا که در این زمان نیز بسا اطاقهای عالی سازند که مثلا پنجاه ذرع و در اغلب دول فرنگستان دویست ذرع طول و مقدارى كثير عرض و از زمین اطاق تاسقف ده و دوازده یا بیست ذرع ارتفاع و درهای بس عریض و طویل دارد که اشتر با بارش میتواند از آن بگذرد و حال اینکه اگر اطاقی در طول دو ذرع وعرض يكذرع ودرى در طول کمتر از دو ذرع و در عرض کمتر از یکذرع هم باشد، برای توقف و خوابیدن وخروج ودخول يك مرد قوى هيكل كافي است .

وگاه باشد اطاقی بنا کنند که پنج ذرع طول و چهار ذرع عرض و سه ذرع ارتفاع سقف دارد و برای چنین اطاق دو در بطول دو ذرع و نيم وعرض يكذرع و نيم مقرر دارند و این برای تفرج و روشنایی است نه اینکه من حيث الحاجة لازم باشد .

ایوان کسری با آن عظمت وطول وعرض وارتفاع وشکوه و ابواب طويله عریضه که پیل قوی هیکل با آنکس که بر او بر فراز تخت بر نشسته بسهولت بیرون و اندرون شود نه آن است که بهمه جهت تناوری اجساد آنزمان خواهان چنین وسعت و ارتفاع بوده است زیرا که تخت جمشید که سه هزار سال یا بیشتر قبل از آن در کوهستان اصطخر فارس تراشیده شده و موجب حیرت اهل جهان است هياكل اهل آنزمان و امکنه و ابواب و اسباب ایشان با این زمان که پنجهزار سال بر افزون بر گذشته چندان متفاوت نیست .

و اگر فرضاً در اعصار روزگار جمعی از میان چندین هزار کرور مخلوق در طول قامت و عظمت هیکل و پاره آداب و اخلاق و طول عمر و تناوری و شجاعت

ص: 154

و شکم بارگی یا اوصاف دیگر با سایر طبقات ناس تفاوت داشته اند عجب نباید کرد واز قدرت خالق لم يزل بیرون نباید شمرد وهو القادر على ما يشاء .

این تفاوتها نیز برهان بر بطلان عقاید جماعت طبیعیتین است ، چه کارها اگر بر طبیعت میرود بايد بريك نهج نباشد و اختلافي در صورت مخلوقات وهياكل آنها خواه در دریا یا در صحرا و حوادث جهان نمایان نگردد، چه طبیعت را این شعور ومشاعر نیست «والله تعالى هو القاهر القادر واعلم بالسرائر.

و نیز در این سال متوكل خليفه عبيد الله بن يحيى بن خاقان را بر ثبت دبیری و مقام نویسندگی و انشای خاص دربار خلافت مناص اختصاص و محمد بن فضل جر جرائی را از آن کار بازداشت .

و هم در این سال محمد بن متوكل ملقب بمنتصر بالله مردمان را حج اسلام بگذاشت و جده او شجاع مادر متوکل باوی بود ، متوکل توقیر مادر گرامی مخبر را تا نجف اشرف بمشایعت برفت.

و هم در این سال أبو سعيد محمد بن يوسف مروزى كبح با باء موحده و بقولی کنج بانون وفات کرد، گفته اند که فارس بن بغاء شرابی که خلیفه پدرش بود برای این ابوسعید که مولی طی بود رایت امارت آذربایجان و ارمنستان را بر بست .

أبو سعید در کرخ فیروز لشکرگاه فرمود و چون هفت روز از شهر شوال بپایان مانده بود و أبو سعید در کرخ جای داشت فجأة درگذشت و در آنحال که فرو افتاده بود یکی موزه های او را از هر دو پایش بیرون میکشید و دیگری میخواست جامه برتنش برآورد تا بر آنحال و چگونگی آن خبر یابند و أبو سعید مرده برزمین افتاده رایت آذربایجان آیت بقای این جهان نگشت .

و چون از موت ناگهانی او خبر بمتوکل رسید تمام اعمالی را که با أبوسعيد بود از امور حربیه با پسرش یوسف تفویض نمود و نیز بعد از عمل خراج ناحیه وضیاع ناحیه را با او گذاشت ويوسف بن أبي سعيد رخت بدانسوی کشید و خراج آتمال را ضبط کرد و عمال و کار گذاران خویش را بهر ناحیه از آن نواحی بفرستاد.

ص: 155

و نیز در این سال حبیبه بربری در اندلس در جبال جزیره خروج کرد و جمع کثیری بر وی انجمن کردند و دست بغارت و تطاول بر کشیدند و چون امیر عبدالرحمن أمیر اندلس این خبر بشنید لشکری بدفع آنها بفرستاد و آن سپاه با خارجیان جنگ در افکندند و آنجماعت را منهزم و متفرق ساختند .

و هم در این سال دسته از لشکریان اندلس در بلاد برسلونه غزو نمودند و جمعی کثیر و جمتی غفیر بکشتند و اسیر و دستگیر نمودند و بسیاری بغنیمت ربودند و سالم و غانم باز گردیدند .و نیز در این سال هدبة بن خالد از طريف ونالد چشم بپوشید و بجهان مخلد راه گرفت.

و هم در این سال سنان الابلی ازین سراي آکنده و بال بسرای لایزال کوس ارتحال بکوفت و جامه هستی را بسرای جاوید ببرد و نيز در اين سال إبراهيم ابن محمد شافعی اعمال خود را بمیزان حساب دیگر جهان بشفاعت کشید .

و نیز در این سال مصعب بن عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير بن عوام مدنى مكنى بأبی عبدالله ازین سرای فنا بسرای بقا تحویل داد در این جهان بلیت نصاب بهشتاد سال عمر بهره یاب شد وی عم زبیر بن بکار است مردی عالم وفقیه بود لکن از حضرت أمير المؤمنين علي علیه السلام منحرف بود و در حقیقت بفطرت پدران خود رفتار می نمود.

پسر کو ندارد نشان از پدر *** تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

و هم در این سال منصور بن مهدی از این محنت سرای بی بقا بجهان دیگر انتقال داد و نیز در این سال محمد بن إسحاق بن محمد مخزومی مسیبی بغدادي که مردی ثقه ومحل وثوق بود بجانب دیگر جهان راه گزید.

و نیز اندرین سال جعفر بن حرب همدانی معتزلی که از ائمه معتزله بغداديون ومدار گذار عمرش به تسع و خمسون رسیده بود جامه بقا از خانه فنا بسرای بقا کشید، از ابن أبي الهذيل علاف بصرى متكلم اخذ كلام را در ليالى و أيتام بفرجام رسانید .

ص: 156

مسعودی در مروج الذهب می نویسد که در اوقات خلافت متوکل عباسی هند ابن خالد و سفيان بن فرج الابلی در سال دویست و سی و ششم وفات کردند گويا هدية ابن خالد وسنان ایلی باشند و تحریفی در نساخ رفته است .

و نیز می نویسد : جعفر بن حرب در این سال مذکور وفات کرد و او مردی از همدان ووجوه قحطان بود و شارع باب الحرب در جانب غربي مدينة السلام بدو خوانده میشد و شیخ و اوستاد مردم بعد از جماعت متکلمین بود .

بیان وقایع سال دو بست و سی و هفتم هجری و وثوب مردم ارمینیه بیوسف بن محمد

اشاره

ازین پیش در سوانح سال گذشته بمرك أبو سعيد محمد مروزی و تقریر پسرش یوسف بجای او اشارت کردیم ، چون یوسف بامارت ارمنستان بنشست و مردم ارمینیه در تحت حکومتش در آمدند مردی از بطارقه که او را بقراط بن اشوط میخواندند و نیز بطريق البطارقه می گفتند - بطریق در زبان رومی بمعنی سرهنگ و سردار است، و این بطریق در طلب امارت و بقولی به خواستاری امان آمده بود - یوسف بقراط و پسرش را بگرفت و بدرگاه خلیفه با بند و زنجیر بفرستاد و بقراط و پسرش هر دو مسلمانی گرفتند .

گفته اند : چون یوسف بن محمد بقراط و پسرش را بگرفت برادر بقراط خروش برآورد جماعت بطارقه نیز فراهم آمدند و گروهی بر نزد ایشان انجمن شدند در این هنگام در شهری که یوسف در آنجا مسکن داشت برف همی بارید و برودت را سورتی عظیم بود و آن مکان را طرون می نامیدند .

و چون برف سکون گرفت بطارقه ارمینیه و دیگران بجانب يوسف هجوم

ص: 157

آوردند و از تمام آن نواحی بمحاصره یوسف و آنانکه با او در آن شهر جای داشتند بپرداختند ، يوسف بدروازه شهر بیامد و با آن جماعت قتال داده و آخر الأمربدست ایشان مقتول شد و همچنان آنکسان را که بحمایت وی بیرون بیرون آمده بودند بکشتند و با آنکسانی که با یوسف بیرون آمده لکن جنگ نکرده بودند ارمنیها میگفتند : جامه خویش از خویش فرو گذار و خویش را برهنه و عریان از نیش فنا بنوش بقا بازرسان .

لاجرم گروهی از آنجماعت بناچار تن از اساس لباس بپرداختند و برهنه از آن مهلکه بیرون تاختند و هم چنان جان بآن سورت سرما و برفهای بی پایان بیابان بیاختند و لاشه خوران و خورندگان بیابان را لاشه ها تقدیم کردند و نیز پاره که از سخت جانی و سخت کمانی جان خود را گروگان سهام منایا و سنان بلایا بگذاشتند و انگشتهای دست و پای را تسلیم برف و برودت کرده بی چنگ و چنگال خود را بتلال و رمال رسانیدند تا بزحمات زیاد نجات دادند.

و چنان بود که در آن هنگام که یوسف بن محمد بقراط و پسرش را بدرگاه متوکل حمل کرد، بطارقه ارمنستان سوگند یاد کردند که او را بکشند و خونش را بریزند و موسی بن زراره که داماد بقراط و دخترش را در بساط نکاح داشت با ایشان دست یار شد، اما سوادة بن حميد جحافي چون این خبر بدانست يوسف بن أبي سعید را از توقف در مکان خودش نهی کرد و او را از اخبار بطارقه و آهنگ و کید ایشان را که بدو آنها شده بود باز نمود و یوسف پذیرفتار این پند نگشت .

و از آن طرف بطارقه ساختگی خود را نموده و در ماه رمضان بانشهر بیامدند و گردا گرد دیوار شهر را احاطه نمودند و در این وقت برف اطراف شهر را تا خلاط تا دبیل بقدر بیست ذراع ارتفاع یا کمتر فرو گرفته بود و دنیا را مانند خیمه سفید در زیر داشت و بهر طرف دیدند جز برف و حرف برف ندیدند و شنیدند.

و از آنطرف چنان اتفاق افتاده بود که یوسف اصحاب واعوان خود را برای پاره مهام امارتی بروستاها و دهات اطراف مأمور ساخته بود و چون بطارقه ازین

ص: 158

معنی با خبر شدند، بهر طایفه از اصحاب يوسف جمعی بطریق روی نهادند با جمله جنگ داده همه را در يك روز بکشتند و یوسف را روزی چند در آشهر حصار دادند .

آخر الأمر يوسف بقتال آنجماعت بیرون آمده و چندان جنگ بداد تا کشته شد ، و چون خبر ایشان وقتل یوسف و جماعتی از اصحاب او بدرگاه متوكل معروض گشت بغاء شرابی را با گروهی سپاه در طلب خون یوسف بارمنستان بفرستاد بغاء راه برگرفت و از ناحیه جزیره برفت و از نخست در ارزن بموسی بن زراره پرداخت که با برادرانش إسماعيل وسليمان واحمد وعیسی و محمد و هارون در آنجا مسکن داشتند .

پس بغا موسی را بدرگاه خلیفه بفرستاد و خودش راه در سپرد و در کوهستان خویثیه که سران و سر کردگان مردم ارمینیه و کشندگان یوسف و کسان او بودند بار بیفکند آنگاه با آنجماعت میدان کارزار استوار ساخت و جنگی سخت بداد تا بر ایشان فیروز گشت و شمشیر در آنها بکار آورد و همی بکشت چندانکه بقدر سی هزار تن از متمر دین را بقتل رسانید و نیز گروهی را اسیر ساخت و آن سپید رویان را با که سرخی گل آمیزش داشتند در ارمنستان بفروخت .

و چون در آن سامان این کارها را چنانکه خود خواست بسامان آورد روی بشهرهاى الباق نهاد و أبو العباس اشوط بن حمزه را که صاحب الباق بود اسیر گردانید و الباق از کوره های بسفر جان است ، و نشوی را بنیان نهاد و از آن پس بشهر دبیل که از بلاد ارمنستان است باز آمد و مدت يك ماه در آنجا بزیست و از آنجا بسوی تفلیس برفت و آن شهر را بدر بندان فرو گرفت .

حموی در معجم البلدان می گوید :ارمينيه بكسر همزه و بفتح آن وسكون راء مهمله و کسر میم و یاء حطی ساکنه و کسرنون و ياء خفيفه مفتوحه ثانيه نام صقع ومملكتي عظيم وواسع و پهناور است در طرف شمال و نسبت بآن ارمنی بر غیر قیاس بفتح همزه وكسر میماست ، یکی از شعراء گوید :

و لو شهدت ام القديد طعاتنا *** بمرعش خيل الأرمني أرنت

ص: 159

و قیاس ازین است که در حال نسبت ارمینی گفته شود ، و ارمنیه بنام ارمینا ابن نطا بن ادمر بن يافث بن نوح علیه السلام نامیده شده است ، چه اول کسی است که در اینجا فرود آمده و ساکن شده است .

و بعضی گفته اند:دوار مینیه است : یکی کبری و آندیگر صغری وحد این دو از بردعه تا باب الأبواب و از جهت دیگر تا بلاد روم وجبل القبق وصاحب السرير است ، و برخی گفته اند : خلاط و نواحی آن ارمینیه کبری و تفلیس و نواحی آن ارمینیه صغری است .

و بعضی گفته اند - ارمینیه سه موضع و بقولی چهار است :

ارمینیه نخستین از بیلقان و قبلة وشروان و آنچه منضم باین جمله است در شمار این ارمینیه است.

و ارمینیه دوم، جردان وصغد بيل وباب فيروز قباد ولكن است .

و ارمینیه سوم بسفرجان و دبيل وسراج طير وبغروند و نشوى .

و ارمینیه چهارم که قبر صفوان بن معطل صاحب رسول خدای صلی الله علسه وآله در آنجا است نزديك بحصن زیاد است و در آنجا درختی روئیده است که هیچکس نداند چیست و بار آن مانند بادام است که پوستش میخورند و سخت نيكو و مطبوع است وشمشاط وقاليقلا وارحبيش و با جنیش از ارمینیه چهارم است .

و چنان بود که کوره های ار ان و سبحان و دبيل و نشوى وسراج طير و بغروند و خلاط و با جنیس در شمار ممالک روم بود و مردم روم آنجمله را برگشودند و بملك شيروان كه صخرة موسى علیه السلام در آنجا نزديك عين الحيوان است منضم گردانیدند و بطلیموس و بقراط و اوقلیدس در ارمینیه صغری متولد شدند و این زمینی خوش هوا میباشد و هر کس در اینجا متولد گردد باذن خدا طويل العمر گردد ، و این شهر مقابل مدينة الحكماء است .

و در کتب فرس مسطور است که جرزان و اران در دست مردم خزر و سایر ارمینیه در چنگ رومیان بود و صاحب آن ارمیناقس متولی آنجا بود ، و عرب

ص: 160

آنجا را ارمیناق نام نهاد و چنان بود که مردم خزر بیرون میشدند و بغارت میتاختند و بسا بودی که تاخت و تاز ایشان تا بدینور میکشید لاجرم قباد بن فیروز شاه یکی از سرداران بزرگ را با دوازده هزار تن مرد سپاهی بفرستاد تا برفت و بلاد اران را در زیر پی در سپرد و ما بین رودخانه را که معروف برس است تا شروان برگشود و از آن پس قباد بدان بلاد پیوسته شد و شهر بیلقان را و شهر بردعه را که بجمله شهر سرحد است بنیان نهاد و شهر حبله را بساخت و مردم خزر را بیرون کرد .

و از آن پس سد اللبن را ما بین شروان ولان بساخت و برسد اللبن سیصد و شصت شهر بنیان کرد که بعد از بنای باب الأبواب ویران گردید ، و چون قباد قبه بدیگر جهان نهاد و فرزند برومندش انوشیروان داد نهاد بر چار بالش خسروی جای نهاد شهر شابران و شهر مسقط را بساخت و از آن پس باب الأبواب را بنیان کرد و ازین روی ابواب نامید که بر طرف كوه بنا شده و هر يك حكم در بندی داشت ، و در این مواضع قومی را منزل داد که سیا بجین نامیدند .

و در زمین اران ابواب شکی و قمیران و ابواب دودانیه را بنا نمود و دودانیه گروهی هستند که گمان میبرند که از بنی دودان بن اسد بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن معد بن عدنان میباشند، و هم چنین در زوقیه را بساخت و این دوازده باب است و بر هر یکی ازین ابواب قصری از سنگ بر نهاده است .

و در زمین جرزان شهری بساخت که صغد بیل نام یافت و گروهی از مردم صفد را در آنجا فرود آورد و از ابناء فارس نیز جماعتی را در آن شهر جای داد و آنجا را سرحد و مسکن گاه مردم سپاهی نمود ، و هم در زمینی که پهلوی روم در بلاد جرزان بود قصری بر کشید که نامش فیروز قباد گردید.

و هم قصری موسوم بباب لازقه وقصری دیگر موسوم بباب بارقه که مشرف بر دریای طرا بزنده است برآورد ، و هم چنان باب اللان و باب سمسخر را بر نهاد و دیگر قلعه جردمان وقلعه سمشلدی را بساخت و جمیع آن بلاد واراضی را که

ص: 161

از ارمنستان بدست رومیان بود مفتوح ساخت، و شهر دبيل ومدينة النشوى را که عبارت از نقجوان است که مدینه بسفرجان است تعمیر کرد .

و دیگر حصن و قلعه ويص را بساخت و چند قلعه در زمین سیسجان برافراخت که از آنجمله قلعة الكلاب و شاهپوش است و در این قلاع وحصون مردمان شجاع و دلیر منزل داد و همچنان ارمینیه در دست استیلای روم بود تا نوبت دولت اسلام را نوبتی بنواختند و بلاد ارمینیه را لشکر اسلام فتح نمودند و آن بلادی وسیع و كثير العماره است ، گفته شماره ممالك آن یكصد و هيجده مملکت است از آنجمله صاحب السرير است ، ومملکت او ازلان وباب الأبواب است و این مملکت را افزون از دو راه نباشد : يك راه بسوی بلاد خزر است ، و دیگر بسوی ارمینیه گشوده میشود که عبارت از هیجده هزار قریه است .

و اران آغاز مملکتش پیوسته بارمنیه است در آنجا چهار هزار قریه است و بیشتر آن از صاحب السرير است وساير ممالك فيما بين ذلك افزون از چهار هزار است و از مملکت صاحب السرير نقصان میجوید و از آنجمله شروان است كه ملك آنجا را شروان شاه گویند.

وقتی از یکی از دانایان فرس پرسیدند که سبب اینکه احراریرا که در ارمینیه مسکن دارند احرار می نامند چیست؟ گفت: ایشان جماعتی از نبلای روزگار بودند که پیش از اینکه مردم فرس ارمینیه را بگیرند در این زمین جای داشتند و بعد از آنکه مردم فرس مالك ارمینیه شدند ایشانرا آزاد ساختند و بر ولایت خودشان مستقر گردانیدند و ایشان بر خلاف احراری هستند که از جماعت فرس در یمن و فارس مأمن داشتند چه آنها هیچوقت قبل از اسلام مملوك نشده بودند و بسبب شرف و جلالتی که داشتند به احرار نامدار شدند .

اکنون مناسب چنان است که پاره بلاد و اماکن و مساکنی را که در این مسطورات یاد کردیم مذکور داریم تا موجب اشتباه و تأمل ناظرین نگردد.

ص: 162

اران بفتح الف وتشديد راء والف و اون نامی است برای ولایات واسعه و بلاد کثیره و از آنجمله است گنجه و بردعه و شمکور و بیلقان و در میان آذربایجان واران رودخانه ایست که رس می نامند و رود ارس همان است .

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس *** بوسه زن برخاك آنوادي ومشكين كن نفس

و نیز اران نام قلعه ایست مشهور از نواحی قزوین، باق باء موحده تحتانی ودو نقطه فوقانی مذکور نیست .

أما ياق باياء حطى نام قریه ایست در مصر و نام قریه ایست نزديك فرما كه آنجا را ام العرب خوانند .

و ارزن بفتح الف و سکون راء مهمله وفتح زاء معجمه ونون شهری نامدار نزديك خلاط و دارای قلعه استوار است و اعمر نواحی آرمینیه بود و در سال بیستم هجرت بدست عياض بن غنم مفتوح شد و این غیر از ارزن الروم است که آن نیز از بلاد ارمینیه است و ارزن نیز موضعی است در فارس نزديك شيراز ، و چوب و عصای ارزن که بسختی و دوام مشهور است باينجا منسوب است .

ارجيش بفتح الف و سکون راء مهمله و جیم مكسوره و یاء ساكنه و شین معجمه شهری باستانی از نواحی ارمينيه كبرى نزديك خلاط و بیشتر مردمش ارمن نصاری هستند .

و ارمیناق باین لفظ ثبت نشده است اما ارتياق تصغير ارتاق جمع رتق اسم واه دی است نزديك بمكه معظمه وبما نحن فيه مناسبت ندارد .

باب الابواب که باب بدون اضافه و باب وابواب معطوفاً گویند که بمعنی در بند است و در بند شروان است و از اردبیل بزرگتر است و از ابنیه انوشیروان و یکی از ثغور عظیمه جليله و در ناسخ التواريخ ومشكاة الأدب مذکور است و دارای دو سد سدید میباشد .

بسفرجان و تصحیفات آن مذکور نیست .

ص: 163

بغروند باباء موحده وغين معجمه وراء مهمله وو او وسكون نون ودال مهمله شهری است معدود در ارمینیه ثالثه .

با جنس باباه موحده و جیم و نون وسین مهمله شهری است قدیم که با ارجیش از اعمال خلاط مذکور میشود از زمین ارمینیه رابعه است.

تفليس بفتح تاء فوقانی و کسر آن و فاء ولام وياء حطی وسین مهمله شهری است در ارمینیه اولی و قصبه ناحیه جرزان نزديك باب الابواب و از شهرهای قدیمی کهن است اگر مقامی مناسب بیاید بخواست خدا مشروح میشود .

جردان با جیم و راء مهمله و دال مهمله و الف و نون شهری است نزديك کابلستان میانه غزنه و کابل ، و مردم ألیان در آنجا تابستان میسپارند .

جرزان بضم جیم و راء مهمله و زاء معجمه و الف و نون اسمی است جامع برای ناحیه ارمینیه و قصبه این ناحیه تفلیس است و این جماعت همان کرج با کاف فارسی هستند که گرجستان نیز گویند و معرب آن جرزان وجرز است و ایشان گروهی عظیم و امتي بزرگ و از یکسوی ابواب ارمینیه باشند.

و حکمران نشین این مملکت مسجد ذى القرنين است و بدین نصاری میروند و اهالی انجاز وجرز خراج خود را بسر حددار تفلیس تادیه مینمایند از آن گاهی که تفلیس مفتوح و مسلمانان در آنجا ساکن شدند تا زمان حکومت وسلطنت متوكل عباسی ، چه در این هنگام در آنجا مردی ظهور گرفت که اورا إسحاق بن إسماعيل می خواندند و بر آن شهر مستولی شد و بدستیاری مسلمانانی که با او بودند بردیگر امم آن حوالی غلبه جست و آنجماعت ناچار در اطاعتش اندر شدند وجزيه بدوحمل کردند و تمام مردم حوالی از وی بهول و هراس اندر آمدند .

بدین حال بپای رفت تا متوکل عباسی بناء كبيرترکی را بالشکری سنگین وانبوهی سهمگین بدو گسیل داشت ، بغاء کبیر چون بلاء خطير برفت و در سرحد تفلیس فرود شد و اندك مدتى با إسحاق طریق جنگ سپرد تا به قوت شمشیر کار زار آنرا برگشود و إسحاق را بگناه خلع ساحت خلیفه بکشت و از آن روز هیبت سلطنت

ص: 164

سلطان و حکومت حکمران از آن سرحد انحراف جست و متغلبان بآن سامان افکندند و از مقاومت با کفار آن اکناف سست شدند و از ادای جزیه امتناع ورزیدند و بسیاری از ضیاع و اراضی تفلیس را با راضی خود ملحق و مضاف ساختند .

خلاط بكسر خاء معجمه ولام والف و طاء مهمله شهری است عامر و مشهور وكثير الخير قصبه ارمینیه وسطی و دارای فواکه کثیره و مياه غزیره است ، سرمای آن در زمستان بشدتی است که ضرب المثل است و دریاچه آنجا را در دنیا نظیر نیست و ماهی معروف بطرنج را بسایر بلاد حمل کنند .

حموی میگوید: من ازین ماهی در بلخ دیده ام و این بحیره از عجایب دنیا است، چه در ایام سال مدت ده ماه در این بحیره ضفدع و خرچنگ و ماهی دیده نمی شود و دوماه دیگر در تمامت سنوات ماهی پدیدار آید، و گویند: بر این وجه طلسم کرده اند .

دبيل بفتح دال مهمله و کسر باء موحده بروزن زبیل هر صحرائی که در آن ریگ نباشد ورگی طولانی از ریگ نمودار شود دبیل خوانند و جمعش دبل است و این همان کتیبی است که کثيب الرمل خوانند « ويوماً على ظهر الكثيب »در قصیده لامینه امرء القیس مشهور است، و دبیل شهری است در ارمینیه در دنباله اران که از سرحدات بود ، و نسخه صلح نامه آنجا در زمان عثمان بن عفان در معجم البلدان مسطور است .

سيحان بفتح سين مهمله وسكون ياء حطى وحاء مهمله والف و نون رودخانه ایست عظیم از نواحی مصیصه در میانه انطاکیه و روم، و این غیر از سيحون ماوراء النهر است سیحان و جیحان در بلاد هیاطله و سیحون و جیحون سوای آن است ، و نیز سیحان نام چند جای دیگر است، و عرب هر آب جاری که هرگز نبرد سیحان نامند .

سیسجان با سین مهمله مكسوره ومفتوحه وياء حطى وسين ثانيه وجيم و الف و نون شهری است بعد از از آن در ارمینیه اولی و تا دبیل ده فرسنگ است .

ص: 165

صغدبیل بضم صاد مهمله و سکون غین معجمه ودال مهمله وبسين بجای صاد هم گفته می شود و باء موحده و یاء حطی ولام شهری است در زمین ارمینیه در برابر تفلیس و از بناهای انوشیروان عادل است و گاهی که بنای باب الابواب را نهاد این شهر را بساخت و گروهی از مردم صغد را که از ابناء فارس بودند در این منزل داد و آنجا را سرحد و مقام سپاهی سرحدی مقرر ساخت .

و در آن هنگام که إسحاق بن إسماعيل چنانکه در ذیل جرزان مذکور نمودیم ، در تفلیس بر متوکل خروج نمود متوكل بغاء را بتفليس بفرستاد و تفلیس را بتمامت بسوخت وسر إسحاق را بسر من رای آورد و مدت ذهاب واياب بغاء سی روز کشید و شاعر این شعر بگفت :

اهلا وسهلا بك من رسول *** جئت بما يشفى من الغليل

بجملة تغنى عن التفصيل *** برأس إسحاق بن إسماعيل

و فتح تفليس و صغدبیل

وإسحاق بن إسماعيل در صغدبیل متحصن شده بود و این مکان را معقل خود مقرر نمود و اموال و زوجه خود را که دختر صاحب السرير بود ، در آنجا بودیعت گذاشت .

سراج طیر کوره ایست در ارمینیه ثالثه وبقولي ثانيه .

شکی باشین مشدده مفتوحه و بعضی بجای کاف قاف گفته اند ولایتی است در ارمینیه و چاقو و پوستهای سکیه مشهور است و مشرف برودخانه کر نزديك تفلیس است .

شمشاط بكسر شين و سکون ميم وشين ثانيه و الف و طاء مهمله شهری است در روم بر شاطی ء فرات و در طرف ارمینیه است و این غیر از سمیساط با دوسین مهمله است که در کنار فرات و از اعمال شام است.

طرون باطاء مهمله و راء مهمله و واو و نون موضعی است در ارمینیه «علی السفح من عليا طرون عساکره» از بستری شاعر است ، و نیز حصنی است بین

ص: 166

بيت المقدس و رمله .

سریر با سین و دو راء مهملات و یای حطی اسم چند جای و ملك السرير مملكتی است پهناور در میان لان و باب الابواب ، اصطخری گوید: سریر اسم مملکت است نه نام شهر و مردم سریر نصرانی هستند .

فيروزقباد با فاء و بای حطی شهری است نزديك باب و ابواب معروف بدر بند قباد پدر انوشیروان است و انوشیروان در آنجا قصری بنیان کرده باب فیروز قباد نامید و فیروز قباد یکی از طساسیج بغداد است.

قلعة اللان از عجایب زمان است که در میان مملکت لان و کوه قبق این قلعه و پلی عظیم برودخانه بزرگ برآورده و این قلعه را قلعه باب اللان نام کرده اند و یکی از پادشاهان پیشین زمان فارس بساخته و نامش سند باد بن گشتاسب ابن لهراسب است .

راقم حروف گوید: سند باد نام در سلاطین عجم مذکور نیست شاید از شاه زادگان باشد و این قلعه بر فراز صخره صماء واقع شده است و راهی بفتح آن نیست و یکی از قلاع نامدار عالم است .

اللان بفتح همزه ونون آخر بلادی واسعه و امتی کثیره متصل بدر بند در کوهستان قبق است.

لاذقيه بالام والف و ذال معجمه وقاف و یاء مشدده از ممالك روميه و در شام واقع است و حکایتی غریب دارد .

قاليقلا باقاف والف ولام وياء حطى وقاف و لام والف در ارمینیه عظمی از نواحی خلاط است ، و از این پیش در ذیل احوال هارون الرشيد ومجالس با جواری «اقبلن من حمص ومن قاليقلا »اشارت یافت و این شهر را اخبار عجیبه است .

قبله شهری قدیمی از دیک در بند از اعمال ارمینیه و از مستحدثات قباد پدر انوشیروان است.

قمیز با قاف و میم و یاء و زای معجمه قریه بزرگ از تفلیس بفاصله نیم

ص: 167

روز راه است شاید قمیران همین باشد.

نشوی با فتح نون وضم شين معجمه وفتح واو وياء ومنسوب بآن باياء مشدده شهری است در آذربایجان و بقولی در ار آن و پیوسته بار مینیه و در زبان عامه معروف بنخجوان وبقولى نقجوان و بقولى قصبه کوره بسفرجان است.

بسفرجان باباء موحده وسین مهمله و فاء مضمومه وراء ساكنه مهمله وجیم الف و نون کوره ایست در زمین اران و شهرش فشوی ، یعنی نخجوان در شمار ارمینیه ثالثه و از بناهای انوشیروان است ، بالجمله اسامی مذکوره بطوريكه وعده نهادیم مذکور شد و یکی دو اسم مکشوف نگشت .

و هم در این سال متوكل عباسى عبدالله بن إسحاق بن إبراهيم را با مارت بغداد و معاون سواد منصوب ساخت .

و نیز در این سال محمد بن عبد الله بن طاهر هشت روز از ربیع الآخر بجای مانده از خراسان بیامد و تولیت شرطه و جزیه و اعمال سواد وخلیفتی متوکل در مدينة السلام بغداد با او محول شد و از آن پس ببغداد بیامد ، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بسواد كوفه و سبب تسمیه و چگونگی آن اشارت و از فتح وازفتح در زمان جناب عمر بن خطاب مذکور داشتیم .

حموی در معجم البلدان می گوید : حد سواد از حديثه موصل من حيث الطول تا عبادان و از عذیب قادسیه عرضاً تا حلوان است لاجرم طولش یکصد و شصت فرسنک و عرض آن هشتاد فرسنگ و معروف بمیان رود بود و از کوره بهمن اردشیر است .

اصمعی گوید : سواد دو تا است: یکی سواد بصره دستیمسان و اهواز و فارس و دیگر سواد کوفه است که عبارت از کشکر تازاب وحلوان است تا قادسیه .

أبو معشر منجم گوید: کلید اینجا همان کسان هستند که در پیشین روزگار در بابل فرود آمدند و اول کس حضرت نوح علیه السلام است که در آنجا ساکن شد و عمارت فرمود و این حال بعد از طوفان بود تا مگر بوسعت عیش و گشایش

ص: 168

زندگی بگذارند .

پس در این اراضی اقامت گزید و به تناسل و توالد پرداخت و پس از نوح علیه السلام جمعی کثیر شدند و در امتداد روزگار پادشاه از بهر خود اختیار کردند و در آن زمین شهرها بر نهادند و چندان عمارات برکشیدند که مساکن ایشان بدجله و فرات و از دجله تا پائین کشکر و از فرات بآن سوی کوفه رسیدند و آن موضع که ایشانرا بود همان است که اکنون سواد خوانند.

و سلاطین ایشان در بابل نزول نمودند و گروه کلدانیان سپاه ایشان بودند و مملکت ایشان همواره بر پای و دارای شوکت بود تاگاهی که دارا که آخرین پادشاهان ایشان بود بقتل رسید و از آن پس گروهی بیشمار از آنان مقتول گردیدند .

يزيد بن عمر فارسی گوید:ملوك فارس سواد را بر دوازده استان ، یعنی اجاره و شصت طسوج یعنی ناحیه در شمار می آورند، و قانون این سلاطین بر آن بود که هر وقت آهنگ ناحیه از نواحی زمین را می نمود آباد می ساخت و بنام خود می نامید و بسبب خصب نعمت و رفاه عيش وطيب مستقر و بسیاری خواربار و کثرت اراضی و رودبار و خوشی هوا و لطافت صناعت وخيرات و برکاتی که در این اراضی بود بسواد فرود می آمدند و سواد را بقلب وسایر دنیا را بیدن همانند میخواندند و دل ایران شهر می نامیدند و ایران در ناف دنیا واقع است .

و اینکه دل ایران شهر میخواندند برای این بود که مردمش بصحت فکر و رویت برخوردار هستند چنانکه دقایق علوم و لطایف آداب و احکام از گنجینه دل نمایش میجوید و در سوابق روزگار وسلاطین اعصار غلات سواد را ملوك فرس واكاسره بر طرق مقاسمه می گرفتند تا نوبت بشهريار با عدل و داد قباد بن فيروز رسید واو بفرمود تا سواد را مساحت کردند و خراج را براهالی مقرر داشتند.

و سبب این امر این بود که یکی روز آنشهریار بختیار بشکار سوار و بدشت و کوه رهسپار شد و از پی صیدی همی بتاخت چندانکه از اصحابش منفرد گشت .

ص: 169

و باغستانی پر اشجار رسید و آن شکار از دیدارش ناپدید گردید و از پشته برآمد و قریه بزرگ بدید و بوستانی سبز و خرم با درختهای خرما و نار ودیگر فواكه نزديك بآنجا دریافت و زنی را بر فراز تنور به پختن نان و کودکی را با او نگران شد که هر وقت آنزن را غفلتی شدی آن كودك بسوى ناربن بدوید تا مگر به اناری کامیاب شود و آن زن از پی آن شتابان میشد و او را از خوردن انار باز میداشت و بر این گونه بگذرانید تا از کار نان بیاسود و قباد بر این جمله نگران بود.

چون چاکران در گاه بپادشاه رسیدند داستان آنزن را با آن كودك باز نمود و یکی را بآن زن بفرستاد تا از سبب آنکار باز پرسد گفت : پادشاه را در این اشجار حقی است و بهره ایست و هنوز کسی نیامده تا بقبض آن اجازت رسد و اينك این میوه ها امانتی است که خسرو آفاق را بر اعناق باشد و جایز نیست که در آن خیانت و رزیم و بدست خود چیزی از آن برگیریم تا گاهی که پادشاه استیفای حق خود را بفرماید .

چون قباد این سخن بشنید بر آن زن و دیگر رعایا رقت گرفت و با وزرای خود فرمود: همانا رعیت در دولت ما دچار بلیت و شدت و بدحالی بواسطه غلاتی که در دست دارند شده اند، چه این بیچارگان از سود یافتن بآنچه بدست دارند ممنوع هستند تا هنگامی که آنکس که حق ما را مأخوذ میدارد بایشان برسد .

اگر در این کار تدبیری و چاره دارید تا ازین شدت برهند بازگوئید ، یکی از وزراء عرض کرد : بلی پادشاه جهان پناه بفرماید تا اراضی و بساتین ایشان را بمساحت در سپارند و معین کنند که حق پادشاه در هر جریبی چیست و چقدر ادای غله باید بنمایند و چون معلوم شد رعیت حق شهریار را ادا نماید و دست ایشان در غلات خودشان مطلق گردد و در این امر ملاحظه قرب و بعد غلات را نسبت برعايا منظور بدارند، وعبد الرحمن بن جعفر بن سليمان مال و منال سواد را تا هزار ملیون که عبارت از دو هزار کرور در هم باشد رقم کرده است و الله تعالی اعلم .

و در معجم البلدان شرحی مفصل مذکور است در اینجا بقدر حاجت اشارت رفت .

ص: 170

و هم در این سال محمد بن أحمد بن أبي دواد را متوکل خلیفه از دیوان مظالم معزول ساخت ومحمد بن يعقوب معروف بأبي الربيع را بجایش بر نشاند .

و نیز در این سال خاطر خلیفه جهان متوکل از یحیی بن اکثم قاضی خوشنود گشت و این وقت قاضی در بغداد بود متوکل او را بسا مرا احضار نمود و منصب قاضی القضائی را بدو تفویض کرد و نیز دیوان مظالم را بدو تفویض کرد ، و عزل کردن متوکل محمد بن أحمد را از دیوان مظالم ده روز از شهر صفر سال مذکور باقی مانده بود .

و هم در این سال علي بن يحيى ارمنی غزوه صايفه را که معنی آن در کتب سابقه مذکور شد بر حسب معمول با رومیان بسپرد یعنی محاربه تابستانی، و هم در این سال علي بن عيسى بن جعفر بن أبي جعفر منصور که والی مکه معظمه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

بیان خشم متوکل عباسی بر ابن ابی دواد قاضی و امر نمودن بتو کیل ضیاع او

در این سال جعفر متوكل عباسي برابن أبي دواد قاضي القضاة خشمناك شد وبتوكيل وقبض ضياع و املاك أحمد بن أبي دواد در بیست و پنجم صفر فرمان داد و روز شنبه سه روز از شهر ربيع الأول برگذشته پسرش أبو الوليد محمد بن أحمد أبي دواد در ديوان خراج و حبس برادرهای او نزد عبیدالله ابن السرى خليفه صاحب الشرطه امر فرمود .

چون روز دوشنبه پنجم ماه مذکور روی گشود ابوالوليد يكصد و بیست هزار دینار سرخ و مقداری جواهر گرانبها که بیست هزار دینار قیمت داشت به پیشگاه خلافت حمل کرد و پس از این جمله قرار مصالحه بران رفت که سی و دو کرور در هم تقدیم نماید و امرش بصلاح و صواب بخاتمت انجامد و گواهی گرفت تمامت

ص: 171

آنجماعت را بخریداری هر ضیعتی که ایشان را بود، یعنی گواه باشند که این مبلغ را بداد و املاک خودشان را بخرید .

و چنان بود که چنانکه در سوانح سال دویست و سی و چهارم رقم کردیم أحمد بن أبي دواد بمرض فالج دچار معالج و چون روز چهارشنبه هفتم شهر شعبان در رسید متوکل فرمان داد تا فرزندان ابن ابی دواد را ببغداد بردند وأبو العتاهيه این شعر بگفت :

لو كنت في الرأي منسوباً إلى الرشد *** و كان عزمك عزماً فيه توفيق

لكان في الفقه شغل لوقنعت به ***عن أن تقول كلام الله مخلوق

ماذا عليك و أصل الدين يجمعهم ***ما كان في الفرع لولا الجهل والموق

در این شعر اشارت بمذهب و عقیدت ابن أبي دواد در خلق قرآن مجید و متابعت رأی مأمون مینماید چنانکه ازین پیش در ذیل احوال مأمون بشرحى مبسوط رقم نمودیم ، و ابن خلکان در وفیات الاعیان می گوید : در ششم شهر جمادى الآخره سال دویست و سی و سوم قاضى أحمد بن أبي دواد بمرض فالج دچار گشت و پسرش أبو الوليد محمد بن أحمد بجای او منسوب شد و چون روشی ستوده نداشت بمذمتش زبان گشودند وإبراهيم صولي اين شعر بگفت :

عفت مساو تبدت منك واضحة *** على محاسن أبقاها أبوك لكا

فقد تقدمت أبناء الكرام به *** كما تقدم آباء اللئام بكا

و در هر دو شعبه مدح و ذم مبالغت ورزیده و معنی بدیع بکار برده است وأبو الوليد در امر مظالم تا سال دویست و سی و هفتم بجای بود تاگاهی که بخشم متوکل گرفتار ،آمد و میگوید : جواهری که از وی مأخوذ شد چهل هزار دینار بها داشت ، وهم ابن خلکان در ذیل ترجمه او در موضع دیگر میگوید: ابن أبي دواد در اول خلافت متوکل فلج شد و طرف راستش از کار بیفتاد ومتوكل پسرش محمد بن أحمد را در سال دویست و سی و ششم بجای او بنشاند .

و نیز میگوید : چون متوكل برابن أبي دواد غضب ناك شد و جمعی در باب

ص: 172

ضیاع او که بواسطه جنایت از وی مأخوذ داشتند شهادت همی دادند و جمعی کثیر باین شهادت فراهم شدند از میانه مردم که در جمله شهود اندر وقاضی احمد از وی منحرف بود بپای خواست و گفت: ما گواهی میدهیم برتو براین مکتوب ، قاضی گفت : لا لا لا تو در این مقام نبودی و شاهدی نیستی ، و با دیگران گفت: بر من شهادت بدهید آنمرد با حالی خفیف و نژند فرو نشست و مردمان از ثبوت قاضی و قوت قلبش در چنین حالتی در عجب شدند .

و هم در این سال در ماه جمادی الآخره خلنجی را در برابر مردمان بپای داشتند ، یعنی بواسطه جنایت یا مصادره که او را می نمودند .

و هم در این سال ابن اکثم که قاضی گردیده بود قضاوت طرف شرقی بغداد را باحيان بن بشير نهاد وسوار بن عبدالله عنبری را قاضی جانب غربی ساخت و هر دو اعور بودند پس ابن جماز این شعر بگفت:

رأيت من الكبائر قاضيين لهما *** هما احدوثة في الخافقين

هما اقتسما العمى نصفين قدا*** كما اقتسما قضاء الجانبين

و تحسب منهما من هز رأساً ***لينظر في مواريث و دين

كأنك قد وضعت عليه دنا ***فتحت بزاله من فرد عين

هما قال الزمان بهلك يحى *** إذا افتتح القضاء باعورين

بیان امر فرمودن متوکل عباسی بفرود آوردن جثه أحمد بن نصر را از دار

و نیز در این سال متوکل عباسی در روز فطر فرمان کرد تاجثه أحمد بن نصر مالك خزاعی را از دار فرود آورده باولیای او تسلیم دارند تا دفن نمایند و چون امتثال امر شد و بآنها بدادند، سبب این بود که چون بخلافت بنشست از جدال در امر قرآن و جز آن نهی فرمود و بتمام حكام و ضباط و اعيان ممالک در این معنی

ص: 173

رقم کردند و خواست جثه أحمد بن أبي نصر را از چوبه دار فرود آورد .

غوغا طلبان و مردمان بازاری فراهم شدند و در آن موضع که آن جثّه بود فراهم گشتند و همی بر کثرت و سخنان گوناکون بیفزود و این ازدحام و اقتحام عوام بعرض فرما نگذار ایام متوکل برسید و خشمگین گردید و نصر بن لیث را بفرستاد و او برفت و بیست آن مرد از آن مردم را بگرفت و مضروب و محبوس ساخت و متوکل از اندیشه فرود آوردن جثه أحمد بن نصر فرو نشست.

و چون از تکثیر عامه ناس در آن امر بشنید و آن جماعتی که محبوس شدند مدتی از زمان زندان آنان بپایان رفت و برهائی آنها امر نمود ، بدن احمد را در همان تاریخ که رقم شد نجات بداد و پسر برادرش موسی بدن او را ببغداد حمل کرده غسل و کفن نمود و سرش را با تنش به پیوست و عبدالرحمن بن حمزه جسد او را در مندیلی مصری در سپرد و او را بمنزل خود برده کفن کرده نماز بروی بگذاشت و تنی از سوداگران با پاره از کسان وی آورده بقیر در آوردند و آنمرد را ابزاری میخواندند، وصاحب البرید این داستان را ببغداد بنوشت و او معروف بابن الکلبی از موضعی در ناحیه واسط بود که آنجا را کلتانیه میخواندند چنانکه در ذیل اسامی اماکن مذکوره مرقوم شد .

و چون این خبر اجتماع مردم و تمسح ایشان بجنازه أحمد بن أبي نصر والحاق سر او را با بدن و دفن او بعرض متوکل برسید با یحیی بن اکثم صیفی که قاضی بود گفت : چگونه این ابزاری با آن کبرویت خزاعه درون قبر شد ؟ گفت : اى أمير با احمد بن نصر دوست بود .

این وقت متوکل فرمان داد که بمحمد بن عبد الله بن طاهر مکتوبی نمودند تا عامه مردم را از این گونه اجتماعات ممنوع بدارد تا بعدازین باین کار اقدام نرود و چنان بود که پاره از آنمردم در حال مردن با پسرش وصیت کرده بودند که عامه را ترسنده بدارد لاجرم متوکل نوشت تا مردم را ازین نوع انجمن ها ساختن بازدارند .

ص: 174

بیان ولایت عباس بن الفضل در صقلیه و فتوحاتی که بدست یاری او روی داد

حالة بالحجامة

ازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و بیست و هشتم سبقت نگارش گرفت که محمد بن عبد الله أمير صقلیه در سال دویست و سی و ششم چون وفات کرد مسلمانان آن سامان برولایت و امارت عباس بن فضل بن يعقوب اتفاق کردند و اورا والی امور خود ساختند و تفصیل را بخدمت محمد بن اغلب أمير افريقيه مکتوب نمودند و محمد فرمان امارت صقلیه را برای عباس بفرستاد و چنان بود که عباس بن فضل تاگاهی که حکم امارتش نرسیده بود باطراف آنسامان سپاه میفرستاد و غارت میبردند و تقديم غنايم بخدمتش می نمودند.

و چون عهد نامه ولایتش برسید خویشتن بنفسه بیرون شد وعم خود رباح را در مقدمه سپاه بفرستاد و شب هنگام بجانب قلعه آبی اور بتاخت و با بسیاری غنایم و اسیر باز شتافت و اسیران را بکشت و بشهر قصریانه روی کرد و آنمکان را بنهب و غارت در سپرد و آن عمارت را بسوخت و ویران گردانید تا مگر بطريق بدو بیرون تازد و او بیرون نشد لاجرم عباس بازگشت .

و در سال دویست و سی و هشتم بیرون آمد تا گاهی که بقصر یا نه رسید و جمعی عظیم در مصاحبت داشت همچنان بسی غنیمت برد و خرابی رسانید ، و بقطانيه و سرقوسه ونوطس و رقوس تاختن آورد و از تمامت این بلاد غنیمت یافت و خراب کرد و بسوخت و برشبیره فرود آمد و آنجا را مدت پنجماه بحصار فرو گرفت سرانجام مردمش بر پنج هزار رأس بادی مصالحت نمودند .

و در سال دویست و چهل و دوم عباس بن فضل با لشکری بیشمار بهرسوی را هسپار شد و حصنهای بسیار بر گشود و در سال دویست و چهل و سوم دیگرباره

ص: 175

بقصریانه روانه شد مردمان آشهر بحرب او بیرون تاختند و کوس نبرد بنواختند و جنگی بزرگ بساختند در سرانجام کار از سپاه عباس انهزام یافتند و جمعي كثير کشته آمدند .

اینوقت عباس چون هرماس آهنگ سرقوسه وطبر مین فرمود ، و نیز سوای این دو بدیگر جاها قاصد بود همچنان بغارت و تاراج پرداخت و خراب کرد و بسوخت و بر قصر الحديد فرود گشت و آنقص را در بندان داده و بر مردم روم که در آن بوم جای داشتند کار را دشوار کرد و آنجماعت پانزده هزار دینار تقدیم کردند و عباس نپذیرفت و زمان محاصره زیاد گشت آن جماعت آن حصن را بدو تسلیم نمودند بدان شرط که دویست تن را براه خویش گذارد .

عباس باین شرط رضا داد و مالك آن حصن گشت و تمام مردمی را که در آن حصن متحصن بودند سوای آن دویست تن را که بررهائی ایشان شرط رفته بود بفروخت و آن دژ را ویران ساخت .

بیان فتح شهر قصریانه دار الملك صقلیه بدست عباس بن فضل بن يعقوب

در سال دویست و چهل و چهارم هجري رسول هاشمی صلی الله علیه وآله مسلمانان شهر قصریانه را برگشودند و این همان شهری است که دار الملك صقلیه است ، و از آن پيش ملك صقلیه در سرقوسه روز میگذاشت و چون جماعت مسلمانان پاره از آن جزایر را مالك شدند دار الملك را بسوی قصر یا نه انتقال دادند ، چه حسنی بس رصین و دژی سخت استوار بود.

و سبب فتح آن این بود که عباس بن فضل با سپاه مسلمانان بطرف قصریانه و سرقه راه بر سپرد و سپاهی در دریا روان ساخت و از رومیان چهل شلندی با ایشان

ص: 176

دچار گشت و باهم بجنگ در آمد و قتالی سخت شدید بدادند و رومیان منهزم شدند و مسلمانان ده شلندی با مردانی که در آن بود از ایشان بگرفتند و عباس بشهر خود بازگشت .

چون زمستان نمایان شدتر تيب سرية بداد و بقصريانه بتاخت و دست بتاراج و تخریب ابنیه برآورده کامیاب بازشتافت و با ایشان مردی دستگیر بود که نزد رومیان قدر و منزلتی داشت عباس بقتل او امر کرد گفت: أيها الأمير مرا برجای بگذار که بدولتخواهی تو پندی دارم .

عباس گفت : تاچه باشد ، گفت : ترا مالك قصریانه و آن شهر سازم و راه این امر این است که مردم قصریانه در این فصل زمستان و این برف و باران آسمان در خانه های خود ایمن و مطمئن مسکن دارند و از قصد شما آسوده خاطر خفته و بحال خود مشغول هستند و بحفظ و حراست خود نمی پردازند اکنون جماعتی از لشکر خود را با من بفرست تا شما را بآنشهر در آورم.

عباس دو هزار سوار کارزار جنگ جوی شجاع پخته کار با آنمرد روانه ساخت و همی برفت تا نزديك بآنشهر رسید و در آن حوالى مستقراً كمين برنهاد و عم خودش رباح را با منتخبین شجعان بفرستاد و ایشان شبانگاه بطور پوشیده همی برفتند و آنمرد رومی را که حفظ جان خود را بخون و مال و ناموس واهل وعيال جمعي كثير و ویرانی شهری کبیر میدانست با بند و قید در پیش روی رباح مسا و صباح میگذرانید همراه ساختند.

ند چون بشهر رسیدند رومی آن مکان را که تسخیر شهر را از آنجا بتوان بنمود پس نردبامها بر نهادند و بکوه بر آمدند و از آنجا از ديك صبح بكنار ديوار شهر رسیدند و اینوقت كشيك چيان و باره با نان بخواب غفلت اندر و از هاتف حوادث ناگهان .

ایکه در شب بناز خسبیدی *** حادثات زمانه در سحر است

هر بلائی رسد بوقت نيام *** وان ندامت بنوبت شهر است

ص: 177

بی خبر بودند پس آن جنگجویان دلیر از دایی صغیر که آبی پلید آمیز از آن جاری بود مسلمانان اندر شدند و شمشیر بر آن در رومیان بر نهادند و دروازه های شهر را باز کردند و عباس با جنگ آوران بشهر اندر شدند ، و این حال در صبحگاه پنجشنبه نیمه شوال روی داد .

و در همان حال ورود مسجدی در آنشهر بنانهادند و منبری در مسجد نصب کردند و در روز جمعه خطبه بخواندند و از جنگ جویان شهر هر کسی را بیافتند بکشتند و دوشیزگان بطارقه كه طارقة الليل وسارقة العقل و آفتاب روى وماه نشان بودند با آنچه حلی و زیور که بر پیکر منور و سروسینه مهر افسر داشتند با پسران و پسرزادگان ملوك اسير ساختند و چندان بدایع نفیسه و نفایس بدیعه و غنایم جلیله ووصايف جمیله بچنگ آوردند که از حیز توصیف بیرون بود .

و در این روز در مشركان صقلية ذلّتى بزرگ و خفتی عظیم روی آورد و چون رومیان این فتح و شوکت و هیبت مسلمانان را بشنیدند پادشاه ایشان بطریقی را با سیصد شلندی که بجمله مملو از رجال ابطال بود بحرب ایشان بفرستاد و آنجماعت راه بر سپردند تا بسرقوسه درآمد عباس نیز از شهر قصریانه با شجاعان اسلام بمحاربت ایشان بیرون تاخت و میدان حرب را گرم ساخت .

جنگی عظیم برفت وفتحی عمیم روی نمود و رومیان منهزم شدند و در مراکب خود بفرار سوار شدند و مسلمانان صد شلندی را از آنان بگرفتند و بسیاری از آنجماعت را بقتل رسانیدند و در این روز از مسلمانان مگرسه تن به تیر شهید نشد .

و در سال دویست و چهل و ششم این چند قلعه صقلية كه سطر وابلا وابلاطنوا وقلعه عبد المؤمن وقلعة البلوط وقلعة أبي ثور وغيرها عهد خود بشکستند و سر از برتافتند عباس چون شیر خشم آلود بدانسوی بیرون شد و لشکریان روم با آنها روی در روی آمدند و قتالی سخت بدادند و از مسلمانان انهزام گرفتند وجمعی كثير بدست لشکر عباس کشته شدند و عباس بالشکر خون آشام بجانب قلعه عبد المؤمن وقلعة ابلاطنوا برفتند و بحصار افکندند .

ص: 178

در این وقت با عباس خبر رسيد كه اينك لشكر روم میرسد، عباس چون شعله نار بسوی ایشان رهسپار شد و در جفلودی با آنجماعت دچار گشت و بزرگ جنگی در میانه برفت رومیان شکسته شدند و بسرقوسه بازرفتند و عباس بمدينه قصر بانه معاودت نمود و آنشهر را تعمیر کرده حسنی حصین و آکنده بسپاه خونخواه نمود.

و در سال دویست و چهل و هفتم عباس بجانب سرقوسه بتاخت و غنیمت ببرد و بطرف قيران قرقنه بتاخت و در آنروز رنجور شد و بروز سوم روزش بکران و ستاره زندگانیش تاريك و در سوم جمادى الآخر بسرای آخرت شتافت و در همان مکانش از خاك بخاك سپردند، اما مردم روم از شدت بغض و کینی که از وی در دل مکین داشتند گورش را بر شکافتند و جسدش را بسوختند، مدت ولایت و حکمرانی این سردار شجاع یازده سال بود ،و جهاد را در زمستان و تابستان مداومت میداد و در اراضی قلوریه و انکبرده جنگ در افکند و مسلمانان را در آنجا ساکن ساخت و اكنون به تشکیل پاره بلدان وقراء وقلاع مذكوره اشارت میرود .

ابلا باالف مفتوحه و سكون باء موحده و لام و الف ممدوده نام چاهی است وحموی جز این نمی نویسد .

انکبرده بفتح همزه وسكون لون وفتح كاف وضم باء موحده وسكون راه ودال مهملتين وها بلادی است و اسمه از بلاد فرنگستان در میان قسطنطنیه و اندلس و بیلاد قلورية متصل میشود.

بلوط بلفظ بلوط ناحیه ایست در اندلس و معادن زمین و مساکن بر بر در آنجا است وقلعة البلوط در صقلية و در اطرافش انهار گذار و اشجار خرم واثمار بسیار واراضی کریمه است که همه چیز میرویاند.

بثيره باء موحده ومثلثه مسطور نیست شاید تصحیف بشتری با موحده و معجمه و فوقانی و مهمله و مقصوره باشد که نام شهری است در افریقیه .

طنوبره بفتح مهمله و تشدید اون و و او ساکنه و باء موحده مفتوحه وراء مهمله شهری است از اعمال قرمونه در اندلس و از ابلاطنوا ذکر نکرده اند.

ص: 179

قبریان بضم قاف وسكون موحده وفتح راء مهمله و یای حطی والف و نون از قراء افریقیه است .

قرقنه با دو قاف وراء مهمله و نون مشدده حموی گوید : در بحر جزیره ایست که قرقنه نام دارد و در وسط دریا واقع است و ما بین آن و سفاقس که از نواحی افریقیه ایست ده میل فاصله است .

قلوريه بكسر قاف وتشديد لام و سکون واو وکسر راء مهمله و یاء مفتوحه خفیفه جزیره ایست در شرقی صقلیه مردمش فرنگ و این جزیره را شهرهای بسیار وبلاد وسیعه است .

طبيره با مهمله مفتوحه وموحده مكسوره وياء حطى وراء مهمله وتاء شهری است در اندلس و از طبریین یاد نکرده اند.

قصریانه با قاف وصاد مهمله وراء مهمله وياء حطى والف ونون مكسوره وهاء ساکنه نام شهری بزرگ است در جزیره صقلیه بردندانه کوهی و بساتین و زروع وعيون ومياه كثيره دارد.

سرقوسه با دو سین و راء مهملات و قاف و و او بزرگترین شهرهای جزیره صقلیه و پای تخت قدیم سلطان روم است، سطرا از قراء دمشق است و لفظ سطر مسطور نیست .

صقليه باكسرات ثلاثة وتشديد لام وياء مشدده وبسين بجای صاد هم گفته اند از جزایر بحر مغرب و دروسط آن کوهی است موسوم بقصریانه و شرحش مفصل است از قصر الحدید نام نبرده اند و از قلعه رابی ثور و قلعه عبد المؤمن یاد شده است و هم چنین نوطس را رقم نکرده اند.

جفلوذ با ضم جيم وسكون فاء وضم لام وسكون واو وذال معجمه شهری استوار در جزیره صقلیه بر فراز کوهی بلند بر یکطرف دریا است و از بقطانیه ورغوس نامی رقم نکرده اند و الله تعالی اعلم .

ص: 180

بیان بدايت أمر يعقوب بن ليث و طلوع ستاره فرمانفرمائی بنی صفار

در این سال مردی از اهل بست که او را صالح بن نصر کنانی می نامیدند بر سجستان غلبه کرد و یعقوب بن لیث با او بود طاهر بن عبدالله بن طاهر والى مملکت خراسان بازگشت و آن ملك را از چنگ او بیرون آورد و از آن پس نیز مردی دیگر که نامش درهم بن حسین و از جماعت متطوعه در آنجا ظاهر شد و بر آنجا غالب گشت اما چنانکه بایستی ضابط و ناظم لشکر خود نتوانست شد ويعقوب بن ليث سردار سپاه او بود .

چون اصحاب در هم بر حالت ضعف و عجز او آگاه شدند بگرد یعقوب در آمدند و اورا مالك امر خود ساختند چه او را بحسن تدبیر وقوت سیاست و قیام با مور خودشان شایسته شمردند ، چون این حال بر در هم روشن گشت با یعقوب بسلم وصفا رفت و بدون منازعه و مخاصمه آن کار را بدو تسلیم فرمود و خودش از وی اعتزال جست.

اینوقت یعقوب در کار امارت و ولایت مستولی و مستبد گردید و آن بلاد و امصار را ضابط و مالك شد و شوکت و عظمتش فزونی گرفت و مردمان سپاهی و جنگجوی و کینه خوی از هر گوشه و کنار بدر گاهش رهسپار شدند ، والعزة الله الواحد القهار .

در تاریخ حبیب السیر مسطور است که در هيچيك از كتب متداوله در باب نسب ليث صفار ، یعنی مسکر روایتی بنظر اندر نرسیده است ، أما ملك شاه يحيى که در زمان دولت سلطان أبو سعيد ميرزا و در ایام سلطان حسین میرزا سالها والی

ص: 181

ولایت سیستان بود استماع افتاد که می گفت : من بليث صفار نسب میرسانم و نسب ليث با نوشیروان عادل ملحق میگردد.

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده می نویسد : لیث رویگر بچه سیستانی بود چون در خود میدید بروی گری التفات ننمود از سلاح ورزی به یعیاری و رهزنی افتاد اما در آن راه طريق انصاف سپردى و مال کسان را بيك بارگی نبردی و بسا بودی که بازدادی ، شبی خزانه در هم پسر نصر بن رافع بن لیث بن نصر سیار را که والی سیستان بود برید و مالی بیکران بیرون برد در میانه چیزی شفاف بیافت گوهری پنداشت برداشت امتحان را بر زبان برزد نمك بود حق نمك را بر قبض مال برگزيد بگذاشت و بگذشت شبگیر خازن بدید شگفتی گرفت بدرهم بن نصر باز نمود .

در هم بفریاد و امان فرمان داد لیث صفار بدو شد ، در هم گفت : چون بر اموال قدرت یافتی نابردن چه بود؟ حكايت نمك و حق نمك بگفت در هم را پسندیده آمد و او را چاوشی پیشگاه داد و در درگاه او صاحب رفعت و جاه شد و امیر لشکر گشت پس از وی پسرش یعقوب بن لیث صفار بعد از وفات در هم نصر بر پسرش صالح ونصر خروج کرد و در سال دویست و سی و هفتم هجری برپاره ولایات سیستان چیره گردید و روز گارش روز تا روز در ترقی بود و امراء و ارکان دولت در هم بن نصر باوی متفق شدند .

صاحب روضة الصفا می نویسد : یعقوب نیز در بدایت حال بشغل پدرش روی گری می کرد و چون نظر عالی و طبعی بلند داشت هر چه بدست آوردی کودکان را بخواندی و برخوان میهمانی بر نشاندی چون بسن رشد رسید جمعی از مردم جلد بخدمتش کمر بستند و براه زدن پرداخت تا اموالی بدست آورده کار سرداری ساخته سازد و در آن کار شرط انصاف نگاهداشتی و باندک چیزی از آینده و رونده خرسند شدی .

ص: 182

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی و هفتم هجرت نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال مردی در اندلس در ناحیه ثغور قیام کرد و خود را پیغمبر خواند و قرآن مجید را بیرون از آنچه تأویل فرموده اند تأویل نمود و انبوهی از غوغاطلبان بمتابعتش طغیان گرفتند، و از جمله احکام شریعتی وی این بود که کوتاه کردن موی و چیدن ناخن را نهی می نمود ، حکمران بلد چون قضیه او را بشنید باحضارش فرمان داد .

چون آنمرد مدعی حاضر شد اول خطبه که براند وسخن و دعوتی که بنمود عامل شهر را بمتابعت خود بخواند، عامل بدو امر کرد که از ادعایی که مینماید بتوبت و انابت زبان بگرداند، مدعی از قبول توبت امتناع ورزید و بفرمان حکمران منزل برسر دار گزید و آندعوت را با پرندگان هوا اختصاص داد و قبول دعوتش بزاغ وكر كس انحصار یافت.

و هم در این سال سپاه مسلمانان بشهرهای مشرکان را هسپار شدند و نبردی سخت و جنگی استوار در میانه برفت و در این وقعه مسلمانان را نصرت افتاد و از جنگهای نامی و ظفرمندیهای سامی گشت و این همان وقعه است که بوقعة البيضاء نامدار شد و در این سال عباس بن ولید مدینی در بصره بدیگر جهان عرصه گزید و هم در این سال عبد الاعلى بن حماد نرسی از دیگر جهان کرسی گزید.

و نیز در این سال عبیدالله بن زياد عنبری ازین محنت سرای شش دری بسرای دیگر رهسپر گشت،نرسی بانون و راء مهمله وسين مهمله است والله اعلم .

ص: 183

و هم در این سال تجارت جماعت اعراب با مردم چین بدرجه جانب ارتفاع گرفت که در بندر کامتن که در سمت جنوبی است تجار عرب از سوداگران سایر ملل بیشتر نمودار میشدند دو نفر از مسافرین بحر پیمای عرب که وهاب وأبو سعيد خوانده میشدند مدت بیست و پنجسال در دریای چین و برابری این مملکت سیاحت نمودند انکشاف عرق ، یعنی جوهر شراب ناب و چای و ظرف چینی بدستیاری ایشان شد و در میان اعراب متداول گردید ایالت شمالی مملکت چین را ختای می نامیدند ، و چون روئیدن گاه در این زمین و ایالت است معروف بچای ختای گشت و ایالت جنوبی چین را بزبان عرب صین میخوانند.

و هم در این سال بروایت سیوطی آتشی عظیم در مدینه عسقلان نمایان شد.

بیان وقایع سال دو بست و سی و هشتم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

اشاره

در این سال بغاء كبير بر تفلیس استیلاء یافت و این حکایت چنان است که چون بغا چنانکه مذکور شد بسبب کشته شدن یوسف بن محمد برای قصاص قتله او بطرف ارمینیه راه بر گرفت و بدبیل روی و یکماه در دبیل توقف نمود و چون روز شنبه دهم ربيع الأول این سال مذکور روی برگشود بغاء فرمان كرد تا زيرك ترکی راه بر نوشت و از کی برگذشت کر رودخانه عظیمی است مثل صراط بغداد بلکه از آن بزرگتر و این نهر در میان آنشهر و تفلیس در جانب غربی و صفدبیل در طرف شرقی است و لشکرگاه بنا در شرقی بود.

حموی میگوید: کر بضم كاف و تشدید راء مهمله بلفظ کیل موضعی مشهور است بفارس و نهر الکر میان ارمنینه و از آن شهر تفلیس را میشکافد و از آنجا تا براغه دو فرسنگ مسافت دارد و این نهر با رودخانه رس فراهم شده در بحر خزر

ص: 184

میریزد ، و نیز کر کوره ایست از نواحی موصل شرقیه که در اعمال عقر بشمار می آید و در آنجا قراء كثيره ومزارع است.

بالجمله زيرك از رودکی بگذشت و بمیدان تفلیس پیوست ، و شهر تفلیس را پنج دروازه است : یکی باب الميدان ودیگر باب قریس ودیگر باب الصغير ودیگر باب الربض وديگر باب صفدبیل ، و نهر الكر نهری است که از آن شهر میگذرد.

و نیز بغاء فرمان کرد تا أبو العباس وائی نصرانی بجانب مردم ارمینیه از عربی و عجمی آنها برود، پس زيرك از دروازه میدان بایشان شد ، وأبو العباس از طرف باب الريض راه بر سپرد ، إسحاق بن إسماعيل عامل شهر چون این خبر بدانست بجانب زبرك بتاخت و حرب بیار است و میدان قتيل و هیاهوی ابطال آراسته شد .

و از آنطرف بغاء برپشته که از طرف صفد بیل مشرف بر شهر بود برآمد تا بر کردار زيرك و أبو العباس بنظاره آید چون بر حال ایشان نگران آمد جماعت نفط اندازان را مأمور ساخت تا در آنشهر نقط و آتش برافکندند و چون بناها و عمارات شهر تفلیس از چوب و تخته صنوبر بود باد در نفط و آتش و صنوبر پی سپر گشت و از آن پس چون اسحاق بر احراق شهر خبر یافت از میدان حر بگاه باز شد تا از حال شهر با خبر شود دید آن آتش جهان سوز در قصر او و جواری در افتاده و بر تمام قصر و قصریان احاطه کرده و زبان بر بازبان و بی زبان دراز کرده است .

در این اثنا گروه اتراك و مغاربه بتاختند و إسحاق را در چنین حالتی اسیر و دستگیر ساختند و پسرش عمر را بگرفتند و هر دو آن را بخدمت بنا حاضر ساختند بغا بفرمود تا اسحاق را بباب الحسك باز گردانیدند با دو دست بسته در همانجا گردنش را بزدند و لاشه اش را در کنار نهر الکربردار زدند.

و اين إسحاق شيخي مجدور و کلان کله و گندم گون و اصلع و احول بود وموی را باوسمه رنگین میساخت پس سرش را بر باب الحسك نصب كردند و متولى

ص: 185

قتل او غامش نام خلیفه بنا بود، و از شدت حرفتی و سوختنی که در شهر تفلیس و عمارات و ابنیه آن در افتاد پنجاه هزار تن آدمی بسوخت و چنین آتش فروزان که بر سر کره اثیر بر كشيد در يك روز و شب زبان از زبانه برکشید، ه آتش صنوبر را دوام و بقائی نیست.

پس از این سوختن و ویران کردن جماعت مغاربه صبحگاه دیگر چون نمودی صرصر بشهریان گرایان و تازان شدند و هر کسی را در جامه زندگی دیدند اسیر ساختند و مردگان را جامه از تن برآوردند ، وزوجه إسحاق که در صفدبیل که برابر تفلیس در طرف شرقی است و از بناهای انوشیروان عادل است فرود آمده بود و اسحاق این شهر را حسن خود گردانیده بود و خندقش را حفر کرده و از جماعت خویشیه و جز ایشان در آنجا برای مقاتلت ومحاربت مقرر ساخته بود .

بغا این مردم را امان داد بدان پیمان که جامه و آلات جنگ را فرو گذارند و بهر طرف که خواهند بروند ، وزوجه إسحاق دختر صاحب السرير بود ، و از آن پس بغا بفرمود تا زيرك ترك بقلعه جودمان که در میان برذعه و تفلیس واقع است با جماعتی از لشکریانش برفتند وزيرك جردمان را برگشود و بطریق آنجا را که قطریج نام داشت اسیر ساخت و بلشکر گاهش حمل نمود.

و چون ازین کارها بپرداختند بغاء كبير بجانب عیسی بن یوسف پسر خواهر اسطفانوس روی نهاد و در این وقت عیسی در قلعه کشیش از کوره بیلقان روز میسپرد و از آن قلعه تابیلقان ده فرسنگ و از آنجا تا برذعه پنج فرسنگ راه است ، پس بغاء با عیسی جنگ بورزید و مظفر گردید و آن قلعه را برگشود و عیسی را بگرفت و با خود حمل کرد و پسرش را نیز با او حمل نمود.

و نيز أبو العباس واثی را که سنباط بن اشوط نام داشت با معاوية بن سهل ابن سنباط بطریق ار ان و هم چنین آذرنر سی بن إسحاق خاشنی را در رکاب خود حمل نمود .

در کتاب معجم البلدان مسطور است :تفليس بفتح فاء و بكسر آن ولام

ص: 186

وياء حطی وسین مهمله شهری است در ارمنیه اولی و بقولی در اران و دار الملك ناحية جرزان نزديك بباب الأبواب و از شهرهای کهن و قدیمی ارمنستان و مدينة الاسلام و آخر شهری است که بصیت صوت اسلام بلند نام است و چون ازین شهر برگذرند بصیت این دین مبین بر نگذرند.

نهرکر که مذکور شد از میان این شهر میگذرد و بدریا میریزد و باروی عظیمی دور شهر کشیده اند گرما بهای سخت گرم دارد که بدون آتش از چشمه هائی که آبش گرم است بازارش در گردش وگرم است، یکی از آن حمام ها بجماعت مسلمين اختصاص وانحصار دارد .

این شهر در زمان عثمان بن عفان بدست سپاه اسلام مسلمان شد و مصالحه نامه رقم گردید و تفلیس در حوزه تصرف مسلمانان در آمد و بر این حال بود و جماعتی از ایشان بدولت اسلام فایز شدند تا در سال پانصد و پانزدهم هجری که جمعی کثیر از طایفه گرج از جبال ایجار خروج کرده بلاد اسلام را که در مجاورت آنها بود بغارت سپردند و شهر تفلیس را نیز فتح نموده جمعی کثیر از مسلمانان را شهید ساختند .

بر این حال افزون از یکصد سال بگذرانیدند تا آخر الأمر بدست سلطان جلال الدین خوارزمشاهی آنجماعت و اعوان ایشان بقتل رسیدند و مردم تفلیس از زشتى سلوك والى سلطان و اعوان او خسته شدند و بازماندگان گرج را دیگر باره بشهر در آورده شهر را بتصرف آنان داده اعوان خوارزمشاهی را بیرون کردند و آنها بطور فرار بخوارزمشاه بیامدند و آنجماعت از بیم عودت و سطوت و بازپرسی خوارزمشاه شهر تفلیس را آتش زده بمنازل خود باز شدند.

و شهر تفلیس در دره افتاده است که طرفی از آن روی با کوه دارد و آبی از میانش روان و از طرفی عمارت بر روی نهر کر چنانکه بام خانه های زمین کوي برسته عليا است ساخته شده است، و حاصل غلاتش نیکو و ميوه آن اندك است و بر سرتلی قلعه محکم است و مردم آنجا مسلمان و نصرانی هستند.

ص: 187

نوشته اند : چشمه آبی در تفلیس هست که آب از آن بیرون آمده مار میشود و در زمان سلطان مرادخان خدیو روم این شهر را عثمانيها فتح کردند و بر پیرامون این شهر در دیوار بر کشیده اند و این شهر آخرین شهرهای آذر بایجان و پیوسته بسرحد است و سرچشمه رودخانه کسر کوهستان قفقاز است و از قدیم الایتام در شمار شهرهای ایران و پای تخت گرجستان بوده است .

تفلیس و بتی لیس و انوبلیس هر سه در لغت گرجی بمعنی گرم است و این شهر را پیشینیان بواسطه اینکه چشمه های گرم معدنی در داخل شهر و خارج شهر بسیار داشته است بتی لیس کلاکی میگفته اند ، و در سال یکهزار و دویست و سی ام هجری در معاهده که دولت ایران را با دولت روس روی داد تمام گرجستان و تفلیس را بدولت روس واگذار نمود .

بالجمله گرجستان و تفلیس قبل از اسلام و بعد از اسلام وزمان سلاجقه و بعداز ایشان مکرر دچار قتل و غارت و سوختن و ویرانی گردیده و بمرور دهور تجدید عهد و عمارت یافته و اکنون از شهرهای نامدار و دارای ابنیه و عمارات عاليه ومتعلق بدولت روس است و در این سنوات انقلاب کره و محاربات دولت آلمان و اطریش و عثمانی با دولت روس و انگلیس و فرانسه و خرابی و ویرانی اغلب ولایات روی زمین این شهر نیز بی آسیب نماند .

عجب این است که یکنفر بهوای نفس و غرض نفسانی یا عداوت و خصومت و طمع در مال و ملک چون بر شهری و مملکتی مستولی میشود حكم باعدام تمام مردم و احراق و ویرانی آنشهر مینماید! مثلا تفلیس را بغارت و قتل و ویرانی میسپارد و بهمین باندازه آتش خشمش از خون بی گناهان خاموش نمیشود و امر بسوختن شهر مینماید و پنجاه هزار تن مردوزن سیاه و سفید و اطفال وعليل وكليل وكور و چلاق و زمین گیر و بیمار و پارسا و غیر پارسا از آن آتش میسوزد !با اینکه آمر را با ایشان سابقه خصومت و معرفت و آشنائی و معامله و محادثه ومجالست و مؤانستی نبوده است ! غریب این است که این مردم خود را متدین و متمدن و آدمی وش

ص: 188

میشمارند اما آدمی کش و وحشی هستند !!

در كتب جغرافي و تواریخ و روزنامه جهان گردان در باب تفلیس و گرجستان شروح كثيره یاد کرده اند خصوصاً شاهنشاه سعید شهید ناصرالدین شاه ذوالقرنین اعظم اعلی الله مقامه در سفر فرنگستان و طی ممالک روسیه در سفر نامه خود با آن دقایق و حقایقی که معمول قلم و رقم همایونش هست شرحي مبسوط مذكور فرموده است .

جرزان با جیم وراء مهمله وزاء معجمه والف ونون بروایت حموی در معجم البلدان اسم جامع ناحیه ایست که ارمینیه باشد و قصبه و تختگاه آن تفلیس است و از این تصریح معلوم میشود جرزان صحیح نیست ، و نیز حموی می گوید : کبیش با کاف و باء موحده و های خطی موضعی است که در شعر راعي مذکور است .

بیان وصول مراکب روم بسوی ديار مصريه وغرق جماعتی اززن و كودك

تمانی در این سال سه تن از رؤسای لشکر روم که یکی را عرفا و آندیگر را ابن قطونا وسوم را امر مامه که سران سپاه بحری بودند و با هر يك صد مركب و كشتي حربی بحری بود بیامدند و این قطونا در کنار دمیاط در آمد و جای گزید و در میان دمياط وشط شبه الجزيره بود که آبش تابسینه مرد میرسید و هر کسی از آن آبگاه خود را بزمین میکشید از مراکب دریائی نجات داشت ، لاجرم جمعی از آن بگذشتند و بسلامت پرستند و جمعي كثیر از زنان و کودکان غرقه بحرقنا و روزی ماهیان دریا شدند و هر کسی را توانائی بود بکشتیهایش در آوردند و بجانب ناحیه فسطاط رستگاری گرفتند و از آنجا تا فسطاط چهار روز راه است .

در این هنگام عنبسة بن إسحاق ضبي معونه مصر را والی بود و چون زمان عید و جشن سپاه و سفید قریب گردید فرمان داد تا مردم سپاهی که بدمیاط اندر

ص: 189

بودند بفسطاط اندر آیند تا بوجود ایشان تجمل وجلال عید را ساخته سازد ازین روی دمیاط از جماعت لشكرى تهي ماند لاجرم مراكب روم بي مانع ودافعي بناحيه نخلستانی رسید و در آنجا صد مرکب از شلندیه را فروخوابانید و در هر يك از آن مراکب از پنجاه مرد تا بصد مرد جنگجوی جای می کردند .

پس با این عدت وعدت بدمیاط در آمدند و بهرخانه وسرا ولانه که دست یافتند بسوزانیدند و از عمارات و خانه هائی که از چوب بر آورده بودند نشانی نگذاشتند و از اسلحه هر چه در دمیاط بود بدیدند حمل کردند و همی خواستند بخدمت حفص صاحب اقریطش برند و این جمله هزار نیزه با آلت آن بود و از مردم و رجال آنجا هر کسی را که بدست آوردند از پای در آوردند و از امتعه و قند و کتان که برای حمل بعراق آماده کرده بودند مأخوذ نمودند و از زنهای مسلمه و قبطیه ششصد تن اسیر ساختند .

گفته اند : ازین جمله سیصد و بیست و پنجتن زن مسلمان و دیگران از قبطیان بودند ، و بعضی گفته اند: آن سپاه رومی که در شلندیات و کشتیهای کوچکی که در دمیاط فرود آمدند جای داشتند پنج هزار تن بشمار آمدند .

بالجمله رومیان از اموال و ذخایر و اسرای دمیاطیان کشتیهای خود را پر ساخته و خزانه قلوع ، یعنی مکانیکه شراعهای کشتیها در آن بودند بسوزانند و مسجد جامع دمیاط را بسوختند و کنایس را بآتش در سپردند و آن کسانی که از جماعت زنان و کودکان از گزند رومیان فرار کرده و در دریاچه دمیاط غرق شدند بیشتر از آنان بودند که بدست رومیان اسیر شدند .

و چون رومیان از کارهای خود بپرداختند بافتح و فیروزی و کشتیهای آکنده از اسرای نساء ورجال کوس کوچ بکوفتند و از دمیاط راه بر گرفتند ، گفته اند : این اکشف را عنبسة در زندان دمیاط محبوس ساخته بود چون بر این حال مردم دمیاط نگران شد موی بر تنش سنان و جهان در چشمش زندان آمد بند و زنجیر بر شکست و چون رستم دستان و سام نریمان از زندان بیرون تاخت و بقتال آن جماعت

ص: 190

شمشیر بیاخت.

جماعتی نیز چون گوله حمیت و حمایت و عصبیت و غیرت را مشاهدت کردند خونهای ایشان در رگها بجوشید و باعانت وی بیرون شدند و با رومیان جنگ بدادند وجمعی از رومیان بکشتند پس از آن بطرف اشتوم تنیس روی نهادند و سفینه های ایشانرا آب نتوانست حمل نمود لاجرم از آن بیم یافتند که وحل دچار شوند و کشتیهای ایشان بواسطه قلت آب بگل بنشیند ازین روی بطرف اشتوم تنیس برفتند که فریسی آنجاست .

از اشتوم تاتنیس چهار فرسنگ طول مسافت است و برای آن باروئی و دو دروازه آهنین است که معتصم عباسی بعمارت آن فرمان کرده بود ابن اکشف و مردمش آنجا را ویران ساختند و آنچه در آن بود از مجانيق وعرادات بسوختند و آند و در آهن را بکندند و با خود حمل داده بیلاد خود برفتند و هیچکس متعرض حال آنها نشد .

حموی در معجم البلدان می گوید : اشتوم بضم الف وسكون شين معجمه و تاء مثناة و واو ساكنه وميم موضعی است نزديك تينس، يحيى بن الفضل اين شعر را گفته است :

حمار أتى دمياط و الروم وثب *** بتنيس منه رأى عين و أقرب

يقيمون بالأشتوم يبغون مثلما *** أصابوه من دمياط والحرب ترتب

و از تنیس تا حصن اشتوم که در آنجا مصب آب دریاچه بحر روم است شش فرسنگ مسافت دارد، والله تعالی اعلم .

ص: 191

بیان وفات عبدالرحمن بن حكم اموی امیر اندلس و ولایت پسرش محمد بن عبدالرحمن

در این سال عبدالرحمن بن الحكم بن هشام بن عبدالرحمن بن معاوية بن هشام اموی صاحب مملکت اندلس در ماه ربیع الأخر بسرای آخرت رخت کشید مردی گندم گون و بلند بالا و کشیده بینی و گشاده چشم و بزرگ ریش بود و موی خود بحناء رنگین میساخت و چهل و پنج پسر بیادگار گذاشت و مردی ادیب و شاعر و در جمله کسانیکه عاشق جواری خود بود محسوب است و در عشق جاریه خود که طروب نام داشت شهرت یافت و بعلوم شریعت و علم فلسفه وغيرهم عالم و روزگار دولتش ايام عافیت و سکون و اموالی بسیار در خزانه اش موجود و دارای همتی بلند و نظری ارجمند بود .

قصرها و تنزهات كثيره اختراع نمود و طرق و راهها بساخت و در وسعت مسجد جامع قرطبه بیفزود و دو رواق برکشید و از آن پیش که زینت و زخرف مسجد بپایان رسد زمانش بیایان کشید و پسرش محمد با نجام رسانید ، و نیز عبدالرحمن جوامع کثیره در اندلس بساخت .

و چون وفات کرد فرزندش امیر محمد بجایش بر نشست و در کار عدل و داد برسیرت پدر عادلش همت بر نهاد و بنای جامع قرطبه را با نجام آورد و مادرش را بهتر نام بود و او را صد نفر فرزند پدید آمد که بجمله ذکور بودند.

وی اول کسی است که ابهت ملك و پادشاهی را در اندلس بپای داشت و رسوم ملك را مرتب ساخت وزی و وضع خود را با عامه ناس بريك اساس نگذاشت و در ابهت ملك وجلالت سلطنت با وليد بن عبد الملك همال و همانند گشت .

و اول کسی است که آب شیرین و گوارا بجانب قرطبه بر کشید و بآنشهر اندر آورد و مضعی بزرگ برای آن آب مقرر و مفضل داشت تا مردمان بآن وارد

ص: 192

شوند و بهره ور و کامیاب گردند .

در تاریخ ابن خلدون مسطور است که امیر عبدالرحمن اوسط ابن حكم بن هشام بن عبدالرحمن چون داخل سال دویست و سی و هشتم گردید وفات کرد مدت امارتش سی و یکسال طول کشید و رسوم مملکت را چنانکه مذکور داشتیم برقرار نمود و بطریق سلاطین جهان بكبر و کبریائی رفتار نمود و عامه را بدربار خود بار نمی داد.

ودر كتاب عقد الفرید می نویسد : عبدالرحمن بن حکم از تمامت مردم عهد خودش بجود و کرم و کف بخشنده و کرامت عطوفت و فضل واسع و جمال علم نامدارتر بود در ذی الحجه دویست و ششم بامداد اقبال بامارت برآمد و در شب پنجشنبه سه شب از شهر ربيع الآخر سال دویست و سی و هشتم بر آمده زمانش بسر آمد حکومتش سی و یکسال و پنجماه بود.

وقتی یکتن از عمالش عرضه داشتی بحضورش تقدیم کرد و خواستار عملی رفیع و منصبی منبع گردید که از انداز او و امثال او بیرون بود ، امیر عبدالرحمن در ما بین مكتوب او نوشت«من لم يحسب وجه مطلبه كان الحرمان اولی به » هر کسی از مقدار و مقام خود افزون طلبد و معیار خود را نداند شایسته حرمان است و از عهده بر نخواهد آمد، مدت عمر عبدالرحمن شصت و دو سال بود .

در بعضی کتب مدت ملك وى را سی و يك سال و سه ماه رقم کرده اند ، و گفته : چون بمرد چهل و پنج پسر و یکدختر از وی برجای بماند ، ابن اثیر در ذیل سوانح سال دویست و هفتاد و سوم ووفات محمد بن عبدالرحمن می نویسد: چون از جهان برفت سی فرزند ذکور از وی بماند، شاید بقیه پسرهایش در اوقات سلطنتش که افزون از سی و پنجسال و کسری است وفات کرده اند چنانکه انشاء الله مذکور شود .

و نیز در بعضی تواریخ نوشته اند: در این سال علی بن از یاب سازنده و نوازنده معروف که در خدمت خلفای بغداد می گذرانید بتطمیع عبدالرحمن سلطان اسپانیول به اسپانیول برفت ، طريقة مالكي که در اسپانیول رواج داشت در سلطنت محمد اول

ص: 193

یعنی محمد بن عبد الرحمن مذكور مبدل بطریقت حنبلی شد .

و هم در این سال لئون چهارم پاپ چون از آن بیمناک بود که جماعت اعراب شهر رم را مفتوح سازند حصاری برگرد یکی از محلات برکشید و آنمحله بمناسبت اینکه لؤن دیوارش را برکشید موسوم بشهر لونیم شد .

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و سی و هشتم هجری نبوی صلوات الله عليه و آله

در این سال أبو الفضل جعفر بن متوکل خلیفه عباسی در روز دوشنبه پنجم شهر جمادى الاخره از سامراء بآهنگ مداین خیمه و خرگاه بیرون کشید و در روز سه شنبه سیزده شب از جمادی الآخره گذشته بشماسیه رسید و در آنجا تا روز شنبه بپائید و شامگاه بقطر بل عبور داد و از آن پس ساز مراجعت بکوفت و در روز دوشنبه یازده شب از جمادى الأخره بجای مانده ببغداد اندر آمد و در بازارها وشوارع بغداد راه بر گرفت تا بزعفرانیه رسید و از آن پس بجانب مداین رهسپار گشت .

بکدم زره دجله منزل بمداین گیر *** وزدیده دوم دجله بر خاک مداین ران

و در این سال علی بن يحيى ارمنى غزوه صايفه و جنگ تابستانی مقرری معمولی را با رومیان بسپرد و هم در این سال علي بن عيسى بن جعفر بن أبي جعفر منصور مردمان را حج اسلام بگذاشت و هم در این سال إسحاق بن إبراهيم حنظلي معروف بابن راهويه که از ائمه ارباب علم بود و او را با شافعی در بیوت مکه معظمه مناظرتی روی داد وفات نمود و در این وقت هفتاد و هفت سال از مدت زندگانیش بر گذشته بود .

در تاریخ الخميس مي گويد : إسحاق بن راهويه عالم خراسان و صاحب تصانیف

ص: 194

بود ، أحمد بن حنبل ميگفت : برای عراق نظیری برای او نیست و چنین عالمی از جسر عبور نکرده است، و محمد بن اسلم گوید: هیچکس را ندانسته ام که خوفش از خدای تعالی بیشتر از إسحاق باشد ، و أبوزرعه گوید: هیچکس را از وی احفظ نیافته اند .

و نیز در این سال محمد بن بکار محدث وفات نمود، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبي يعقوب إسحاق بن إبراهيم حنظلي مروزی معروف با بن راهويه که جامع بین حدیث وفقه و زهد وورع ومناظرة او با شافعی در باب جواز فروش خانه های مکه معظمه و کثرت حافظه او و محفوظات كثيره ومدت عمر او که از شصت برگذشت اشارت رفت .

زعفرانیه با زاء هوز وعين مهمله در چند موضع است از آنجمله قریه ایست دريك منزلی همدان و قریه از اراضی کلوانی است در بغداد .

شماسیه بفتح اول و شین معجمه و تشدید میم و سین مهمله بیابانی است در اعلای بغداد و یکی از دروازه های بغداد بآنجا منسوب است و سرای معز الدولة بن بویه در برابر آن بوده است و در سال سیصد و پنجم از بنای آن فراغت یافته و بیست وشش کرور در هم در مصارف آن بکار برده و باقی محله بیابانی موحش است و محل قطاع الطريق وبالاتر از رصافه محله أبي حنيفه است ، و نیز شماسیه نام محله ایست در دمشق حموی میگوید، هنوز نشانش باقی است .

قطر بل بضم قاف وسكون طاء مهمله وفتح راء مهمله وباء مشدده و لام نام قریه ایست در بغداد و تا ببغداد دو فرسنگ مسافت دارد و حمر و خانات قطر بلی و اکنون خراب است .

ص: 195

بیان وقایع سال دویست و سی و نهم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال متوکل عباسی فرمان داد که اهل ذمه دو در اعه عسلی برتن بر فراز قبا و دراريع بپوشند و این حکم را در ماه محرم این سال جریان داد و چون ماه صفر در رسید امر فرمود که ذمّتیان جز بر استر و خرسوار و رهسپر نشوند و برذون سوار نشوند .

و هم در این سال علي بن جهم بن بدری را از آنحدود بفرمان متوكل بخراسان نفی کردند ، و نیز در این سال صاحب صناریه را در ماه جمادی الآخره در باب العامه بقتل رسانیدند، و هم در این سال متوکل عباسی بهدم ربيع و معابد ترسایان که در زمان اسلام بنیان شده بود فرمان داد .

و هم در این سال محمد بن عبد الرحمان لشکری ساز داده بسرداری برادرش حکم ابن عبد الرحمن بطرف قلعه رباح بفرستاد و چنان بود که مردم طلیطله دیوار آن قلعه را ویران کرده و جمعی کثیر از مردمش را کشته بودند و حکم برفت و آندیوار را اصلاح کرده و هر کسی که از مردم آنجا پراکنده شده بودند دیگر باره بمکان خودش بازگردانید و حال آن قلعه و مردمش قرین اصلاح گشت و حكم بطرف طليطله بتاخت و در حوالی و اطراف آن فساد در افکند، و نیز محمد بن عبد الرحمن لشكرى دیگر بطلیطله روان ساخت و چون بآنجا نزديك شدند سپاهی که در کمین بودند برایشان بیرون تاختند و آن لشکر منهزم و جمعی کشته شدند، رباح بفتح راء مهمله و آخر آن حاء مهمله از ماده رابح است .

قلعه رباح نام شهری است در اندلس از اعمال طلیطله، حموی میگوید :مدت هفتاد سال است که فرنگیها بر آن مستولی شده اند و دارای قری و نواحی متعدده است والله اعلم .

ص: 196

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی و نهم هجری

در این سال محمد بن أحمد بن أبي دواد مكنى بأبي الوليد در ماه ذی الحجه در بغداد بدیگر جهان روی نهاد ، در طی کتاب گاهی بحال او ومصادره و حبس وبند او و خشم متوكل وصلح او در مبلغی گزاف اشارت رفت، و در این سال غزوه صائفه و جنگ معمولی تابستانی را علی بن یحیی ارمنی با رومیان بگذاشت و لشکر اسلام در حوالی قسطنطنیه فرود آمدند.

و در این سال عبدالله بن محمد داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبدالله ابن عباس که والی مکه معظمه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و نیز در این سال جعفر بن دينار اقامت حج نمود والی طریق مکه مشرفه از طرف بود و احداث موسم را متولی شد .

و نیز در این سال شعانین ترسایان با روز نوروز مصادف و متفق گردید و مطابق روز یکشنبه بیست شب از شهر ذی القعده بود، گفته اند: مردم نصاری بر آن گمان رفته اند که هرگز این دو روز در مدت ظهور اسلام تا آنزمان با هم جمع و متفق نگردیده است، و هم در این سال محمود بن غیلان مروزی مكنى بأبي أحمد که یکی از مشایخ بخاری و مسلم و ترمذی بود وفات نمود.

بیان وقایع سال دویست و چهلم هجری مصطفوی صلی الله علیه

اشاره

در این سال مردم حمص بمردیکه عامل معونه ایشان بود بتاختند و او را بیرون کردند و سبب این بود که أبو مغيث رافعي موسى بن إبراهيم يك نفر از

ص: 197

رؤسای اهل حمص را بکشت لاجرم مردم آن شهر در ماه جمادی الاخره این سال بر خروشیدند و بجوشیدند و بیرون ناختند و جمعی از اصحاب عامل را بکشتند آنگاه او را وصاحب الخراج را از شهر خود بیرون دوانیدند.

این خبر بمتوکل پیوست متوکل بفرمود تا عتاب بن عتاب ومحمد بن عبدويه کرداس انباری بدانشهر روی نهند و باعتاب گفت: با مردم حمص بگوید که امير المؤمنين بجاى أبو مغيث مردى دیگر را عامل میفرماید اگر این سخن را شنیدند و اطاعت کردند و رضا دادند محمد بن عبدویه را برایشان امارت بده و اگر سر از فرمان و قبول امر برتافتند و بر شقاق و مخالفت بپائیدند در آنجا بمان و چگونگی را بمن برنگار تا رجاء یا محمد بن رجاء حضاری یا سرهنگی دیگر را باخيل وسوار برای محاربت آنان برای تو رهسپار بدارم .

عتاب بن عتاب روز دوشنبه پنجروز از شهر جمادى الآخر باقی مانده بمحضر اهل حمص حضور یافت و امر خلیفه روزگار را ابلاغ نمود مردم حمص بامارت محمد بن عبدویه راضی شدند و عتاب او را برایشان والی ساخت ، اما محمد بن عبدويه با مردم حمص باعمال عجیبه پرداخت تا موجب تجدید شورش مردم حمص گشت .

و در این سال أحمد بن أبي دواد در بغداد روی بدیگر جهان نهاد ، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبي عبدالله أحمد بن أبي دواد فرج ابن جریر بن ملك ايال قاضی که معروف بمروت و عصبیت در مذهب است ، ونیز در طی این کتب بحکایات او با معتصم و پیش از وی با مأمون وهم چنين باواثق ومتوكل اشارت کردیم و از مناظرات او در مخلوقیت قرآن مجید در زمان مأمون رقم کردیم .

ابن خلکان می گوید: وفات قاضي أحمد در شهر محرم سال دویست و چهلم روی داد و تولد او بروایتی که از خود او نموده اند در شهر بصره در سال یکصد و شصتم هجری بوده است و ازین قرار هشتاد سال مدت عمر او بوده است و بقولی بیست سال از قاضي يحيى بن اكثم صیفی بزرگتر است ، دواد بضم دال مهمله وفتح واو و بعد از الف دال مهمله ثانیه است .

ص: 198

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفاء در ذیل اسامی اعیانی که در زمان خلافت متوکل عباسی از جهان رفته اند می گوید: «و ابن دواد ذلك الكلب لا رحمه الله »یعنی یکی از اشخاصی که در عصر متوكل بمرد ابن أبي دواد است این سگ را خداوند نیامرزد ، و نیز در حوادث سی و دوم می نویسد ، در این سال ابن أبي دوادرا فالج دریافت و او را مانند سنگی بگوشه افتاده گردانید ، فلله أجره الله .

گمان بنده حقیر این است که سیوطی این نفرین را در حق وی از آن کرده است که قاضي أحمد قائل بخلق قرآن بوده است چنانکه شرح وبسط آن مفصلاً مرقوم و مخلوقیت قرآن برحسب أخبار وارده وادله معلوم آمد و اگرچه احمد در حضرت أمير المؤمنين علي بن ابيطالب و اولاد طاهرين آنحضرت صلوات الله عليهم بعقیدت وارادتي موصوف نیست و سيوطي و امثال او ازین حیثیت مبغوضیتی در نزد سيوطي و امثال او ندارد و سایر صفات او غالباً پسندیده و مطبوع است ، لاجرم این کلام سیوطی را ناچاریم مؤل باین تأویل بدانیم والله تعالى أعلم بحقايق الأحوال .

ابن اثیر می گوید : قاضی احمد در محرم بدرود حیات گفت وفات او بیست روز بعد از مرگ پسرش أبو الوليد بود و این قاضی در قول بخلق قرآن و غیر آن از مذاهب معتزله سخن میکرد و این مذهب را از بشر مریسی و بشر مریسی از جهم بن صفوان وجهم از جعد بن ادهم فرا گرفت و جعد از ابان بن سمعان وابان از طالوت خواهر زاده لبید اعصم و داماد اور طالوت از لبید بن الاعصم یهودی که پیغمبر صلی الله علیه وآله را سحر می نمود ولبيد قائل بخلق قرآن بود و اول کسیکه در این باب تصنیف کتاب نمود طالوت بود و طالوت مذهب زندقه داشت و آن مذهب را فاش و منتشر ساخت .

در کتاب زهر الأداب وثمر الألباب مسطور است که چنان بود که جاحظ ادیب معروف از قاضي أحمد بن أبي دواد منحرف و با دشمن او محمد بن عبدالملك زیای و زیر مایل بود و چون چنانکه در این کتاب مسطور نموديم محمد بن عبد الملك را متوکل عباسی منکوب و مخذول و در تنور آهن محبوس و از آن تنور بدیگر جهانش گسیل داشت، جاحظ را با بندگران بحضور قاضی احمد در آوردند

ص: 199

قاضی روی با جاحظ آورد و گفت :

«والله ما اعلمك الامناسياً للنعمة كفوراً للضيعة معدداً للمساوي وما فتني باستصلاحي لك ولكن الأيام لا تصلح منك لفساد طويتك و رداءة دخيلتك وسوء اختيارك وتغالب طباعك ». سوگند با خدای ترا چنان شناخته ام که نعمت را فراموش کاری وضعیت و احسان را کفران می ورزی و معدد مساوی باشی و مرا در استصلاح امر تو دریغی نرفت لکن روز کارت در صدد اصلاح برنیامد، چه ترا طويتي و سجيتي ناستوده و دخیلتی روی و اختیاری ناپسند و نفس اماره است بر تو غالب و بفساد و عناد طالب است .

جاحظ در جواب گفت :«خفض عليك أصلحك الله فوالله لان يكون لك الأمر علي خير من أن يكون اسيء و تحسن أحسن في الأحدوثة من أن أحسن فيتسيء ولأن تعفو عني على حال قدرتك علي أجمل بك من الانتقام مني »

خداوندت بتن آسائی و عیش کامل برخوردار و روزگارت را قرین صلاح و سداد بگرداند سوگند با خدای اگر ترا بر من فرمان باشد و من محکوم امر تو باشم بهتر و نیکوتر از آن است که مرا بر تو امر باشد و تو محکوم امر من باشی .

یعنی باید شکر خدای را بجای گذاری و شادمان باشی که تو را مقام حکومت و امارت داد و مردمان را در اطاعت امر تو بداشت و مانند من فاضلى تحرير واديبي بي نظير را محکوم ومطيع واينك در حضور تو مقيد و ذلیل فرمود وگرنه از قدرت خدای بعید نبود که قضیه برعکس باشد و ترا این حال که اکنون مرا نزد تو است نزد من باشد یا بعدازین گردش روزگار حکم حضرت پروردگار براین گونه بر سپارد .

واكر من بدكنم و تو نیکی فرمائی در طی حوادث جهان و مدار زمان بهتر از آن باشد از اینکه من نیکی کنم و تو بدی کنی ، یعنی این نیز شکری مخصوص دارد که طی زمانه بر آنگونه افتاد که من بدی کنم و صفتی پیشنهاد نمایم که

ص: 200

مذموم و مقدوح و مغبوض جهان است و تو در ازای بدی من نیکوئی بورزی که ممدوح ومطلوب و مطبوع مردمان است ، چه ممکن بود این حال دیگرگون گردد وروزی پیش آید که تو بد کرده باشی و نو را تقاص روزگار گرفتار سازد و نزد من بیاورد و من در ازای بدی با تو نیکی ورزم و تو بآن صفت مذموم موسوم و من باین ضمي ستوده ممدوح گردم.

و اگر از جریدت من در گذری و در این حال قدرتی که بر من داری از من عفو نمائی برای تو از آن بهتر است و جمیل تر از آن است که در مقام انتقام از من باشی چون قاضي أحمد این سخنان پسندیده و پند حکیمانه را بشنید و بیندیشید از جاحظ در گذشت .

راقم حروف گوید: ای چه خوش که مردم عصر و فرمان روایان جهان که خداوند منان بر جماعتی از بندگان خود حکومت و استیلا داده است بر این گونه نگران شوند و بر پست و بلند جهان بنظر عقل و تفکر بنگرند و چون بر کسی یا دشمنی دست یابند فی الفور از پایش نیفکنند و بیاد آرند .

بشکر دست و بازوی توانا *** زصید این شکار خسته بگذر

چه تواند بود که روزی حاکم محکوم و همان محکوم حاکم آید و از گذشته بیاد آرند و ازین نیکوتر این است که در مقام قدرت براسير بي ناصر ترحم نمایند که «من لا ناصر له إلا الله »از همه کس منصور تر است و به بیچارگی و بی کسی و بی معینی ظاهر او ننگرند که هر چه ظاهر او از معین و ناصر خالی تر باشد باطنش محکم تر است .

و از همه بهتر این است که از کسی که همه نوع بدی و آزار دیده اند در زمان اقتدار بگذرند، چه این خود شکری عظیم است که خداوند رحیم مخذولی را عزیز و محکومی را حاکم بساخت و حاکمی را محکوم او نمود و ظالمی را دست کوتاه و گرفتار دید و توانائی او را بناتوانی مبدل فرمود و او را در عین ناتوانی توانا گردانید لاجرم .

ص: 201

شکرانه بازوی توانا *** بخشیدن صید ناتوان است

هیچکس از خالق کل قادر تر و هیچ طبقه از مخلوقات از صنف بنی آدم عاصی تر نیست و آمرزش پروردگار عالمیان شامل حال همه است پس گروه بنی آدم که مظاهر صفات کل هستند بایستی خود را بیگانه نگردانند ، چه اگر بیگانه شوند از حدود انسانیت بصفات بهیمیت تنزل نمایند و شرف خود را از دست بدهند .

و هم در این سال قاضي يحيى بن اكثم صیفی در شهر صفر از منصب قضاوت معزول گردید و بفرمان متوکل آنچه او را در بغداد بود مقبوض داشتند و مبلغ آن پنجهزار دینار و از اسطوانه که در سرایش بود دو هزار دینار بیرون آوردند و چهار هزار جریب اراضی او را که در بصره داشت بتصرف گرفتند .

بنده حقیر گوید : حالات و مجاری روزگار غالباً بريك روش و صفت است مثلاً قاضي أحمد يا پسرش قاضی محمد یا قاضی یحیی که خود را بقضاوت شرعیه ممتاز و در زمره علما وفقها واهل زهد و ورع سرافراز میدانستند چون در مورد سخط خلیفه نافذالعصر میآمدند چنین مبلغهای گزاف از ذخیره مالی و ملکی ایشان بجريمه و مصادره و گرفتاری بحبس و بند و معاملاتی که با عمال ظلمه و قاطعان طريق روا بود از ایشان مأخوذ یا بطور صلح مقبوض می گردید .

و اين معنى بديهي است که در طی اوقات قضاوت و ریاست مبالغ کثیره در مصارف تجملات و امور معاشیه و حظوظ نفسانيه وبذل و بخشش و جایزه و تقديمات بمواضع لازمه و بنيان عمارات عاليه وتنزهات وزينت وزیب آنها و حرم سرای خود ومجالس عیش و طرب خود بکار میبرده اند و بسا ذخایر و دفاین داشته اند که ظاهر نمی ساختند و ذخیره روزگاری که باید کرده اند و اگر در مقام مصادره دچار شکنج وعذاب هم میشدند حتی الامکان با آن طاقت و قوت طمع وطلب و صبوری برشداید که در سنخ عرب است البته از دست نمی دادند .

و بعلاوه میخواستند همان تفنن و تجمل که در شخص وزیر اعظم و دستور بزرگ است بلکه از آن برتر را نمایش گر باشند و در این موارد تا چه مقدارها

ص: 202

مخارج داشته اند مع ذلك در حال مصادره كرورها مال وملك میداده اند و از آن پس آسوده و متجمل می گذرانیده اند و چون دارای ریاست شرعیه و عرفیه و تقرب بخليفه عصر بوده اند شاید فواید و دخل و ارتشای ایشان از وزیر بزرگ دولت فزون تر بوده است .

و هم چنین نظر بحال عمال و حكام و مقربان آستان خلفا حجاب و سیاست گران آستان خلافت هم بنمایند چندان انباشته و اموال و املاك بدست کرده بودند که غالب سلاطین آنعصر را در دست نبوده است چنانکه در ذیل احوال هارون الرشيد واخذ اموال محمد بن سليمان و مادر هارون الرشید و بر امکه و پاره عمال عهد او ومأمون وساير خلفا مسطور شد و ازدیاد دخل وثروت ایشان بدرجه بلند میشد که مادر خود خلیفه قاتل او میشد .

و این اموال غالباً از قبول رشوه وابطال حق ذی حق و حمایت و شفاعت ظلمه وقتله وسراق و خائنين آفاق بوده است و اگر نه با رسومات مقرره ووظايف ووجايب مشخصه هرگز نمی شاید دیناری بذخیره بماند .

بلکه بایستی بواسطه تکالیفی که برای شئونات ریاست و مخارج آن لازم می شود آنچه خود نیز داشته در آن مصارف بکار بندد ومقروض وپریشان حال شود یا در اوقات ریاست چندان بقناعت و تخفیف مخارج بپردازد که محتاج بقرض نشود و پریشان حالی او بپاره اقداماتش ناچار نگرداند و روش عمر بن خطاب وعمر ابن عبدالعزیز را پیش نگیرد و در سایراعصار نیز حالت فرمانگذاران جز بر این شمیت نبوده و نخواهد بود و نسئل الله تعالى العافية في العاقبة بحوله ومنه .

و هم در این سال جعفر بن عبد الواحد بن جعفر بن سليمان بن علی در شهر منصوب شد و البته از اخلاق قضات قبل منصرف نشد .

ص: 203

بیان محاربت و مقاتلت مسلمانان با مردم فرنگ در مملکت اندلس

در این سال در مملکت اروپا در اسپانیول که عبارت از اندلس باشد در ماه محرم در میان مسلمانان و اهالی فرنگستان در اراضی اندلس حربی شدید و جنگی سخت برفت و سبب این حال این بود که مردم طلیطله چنانکه مذکور نمودیم با محمد ابن عبدالرحمن صاحب اندلس و با پدرش عبدالر حمن از راه خلاف در آمدند و چون در این اوقات محمد بن عبدالرحمن پادشاه اسپانیول بالشکریان خودش بجانب طليطله رهسپار شد و مردم آن شهر این خبر را بدانستند رسولى بملك جليقية وملك بشكنش فرستادند و خواستار یاری و همراهی شدند .

ایشان با سپاهی عظیم و رجالی جنگ آور ایشان را مدد فرستادند ، و چون أمير محمد این خبر بشنید و این وقت بطليطله نزديك رسيده بود بتعبيه اصحاب خود بپرداخت و چندین کمین در ناحیه وادی سلیط برای آن گروه بر نهاده بود و خودش با سپاهی اندک نمایش نمود .

چون مردم طلیطله او را با اندکی لشکر نمایشگر دیدند بطمع و طلب در آمدند و مغرور شدند و این خبر را با مردم فرنگ بگذاشتند و قلت سپاه پادشاه اسپانیول را باز نمودند، مردم فرنگ بلا در نگ آهنگ جنگ نمودند و بقتال ایشان مسارعت گرفتند و در آن لشکر قليل طمع بر بستند .

چون دو سپاه با هم روی در روی شدند و دست بتیغ و سنان و درع و خود بسودند و میان قتال و کوشش و کشش گردش گرفت و بازار حرب رواج یافت بناگاه سپاهی که در کمین مکین بودند چون شیر غرین بیرون تاختند و از هر جهت مانند بلای ناگهانی بر مشركين واهل طليطله بتاختند و تیغ بیاختند و جنگ بساختند و جمعی افزون از شمار بهلاکت و دمار در آوردند و از سرهای کشتگان هشت هزار

ص: 204

بکنار آوردند و در بلاد و امصار رؤس مقتولین را پراکنده کردند ، مردم طلیطله گفته اند:شمار کشتگان به بیست هزار آن پیوست و اجساد کشتگان در رودخانه سلیط روزگاری بسیار برجای بماند .

یاقوت حموی در معجم البلدان گوید:جلیقیه بکسر جیم ولام مشدده مكسوره وياء ساكنه وقاف مكسوره و ياء مشدده وهاء ناحیه ایست نزديك ساحل بحر محيط از ناحیه شمال اندلس در اقصای آن از طرف غربی ، و ازین پیش در فتح اندلس و حکایت موسی بن نصیر سردار عرب اشارت شده است و عبدالرحمن بن مروان خلیقی تاریخی برای آن نوشته است .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهلم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال قتيبة بن سعيد بن حميد ثقفي مكنى بأبي رجاء جهان را بدرود نمود در این جهان نود سال روزگار بپایان برد وی خراسانی و از مشایخ بخاری ومسلم وأحمد بن حنبل وجز ایشان از ائمه علمای عصر بود .

و هم در این سال إبراهيم بن خالد بغدادى كلبى فقیه که از اصحاب شافعی است جان از بدن بپرداخت و بدیگر جهان منزل ساخت .

و هم در این سال أبو عثمان عمد بن الشافعي رخت اقامت بسرای آخرت کشید در تمامت جزیره قضاوت داشت و از پدرش شافعی و از این عنبسه روایت مینمود و بقولی بعد از سال چهلم وفات نمود و شافعی را پسری دیگر موسوم بمحمد بود که در سال دو پست و سی و یکم هجري در مصر وفات کرد .

ص: 205

بیان پاره اخبار و احکامی که از حضرت امام علی نقی علیه السلام وارد شده است

فاضل متقى ملا محمدتقي مجلسي أعلى تربته در لوامع صاحبقرانیه در دیباجة الکتاب می نویسد که از حضرت امام علی بن محمد النقي الهادي صلوات الله عليهما منقول است که اگر نه آن بودی بعدد قائم آل محمد صلوات الله علیه جمعی از علمای شیعه خواهند بود که شیعیان را بخدای تعالی هدایت نمایند و راه حق را شیعیان بازنمایند و رفع شبهه مخالفان را به براهین حقه الهیه از آنها بکنند و شیعیان ما را از دامهای شیاطین خلاصی دهند هر آینه هیچکس نماند جز اینکه مرتد گردد و از دین خدائی روی بر تابد ، لكن علمای دانا دلهای ضعفاء العقول را بجانب حق دلالت میکنند چنانکه کشتی بان مهار کشتی را بدست اندر دارد و براه میبرد، این طبقه از علما در حضرت خداوند سبحان از همه کس فاضل تر هستند .

و هم در آن کتاب بعد از روایتی که از علي بن هلال در باب جریده و سؤال او از حضرت امام علي نقي علیه السلام نمود و جوابی که آنحضرت بدو مرقوم فرمود از كافي مسطور است که حضرت امام علی نقی علیه السلام در جواب مرقوم فرمود: جایز است هرگاه جریده بهم نرسد و جریده افضل است و ازین پیش در جلد اول این کتاب در باب جریدتین میت حدیثی از علي بن هلال مسطور شد .

و نیز در لوامع صاحبقرانیه مسطور است که در روایتی وارد شده است که ما آنحضرت عرض کردیم :ما را خدای فدای تو گرداند اگر قدرت بر جریده نداشته باشیم چه سازیم؟ فرمود: چوب سدر بگذارید ، پرسیدند اگر سدر بدست نیاید؟ فرمود: چوب بید بگذارید و در روایتی دیگر اگر جریده بهم نرسد بدل از آن چوب انار بگذارید ، و ازین روایت میرسد که چوب بر چوب سدر مقدم است «متي حضر غسل الميت قوم مخالفون وجب أن يقع الاجتهاد في أن يغتسل

ص: 206

غسل المؤمن وتخفى الجريدة عنهم»و هر وقت جمعى از مخالفان در حالت غسل میت حاضر شوند واجب است که سعی نمایند که مردۀ مؤمن را غسل برگونه غسل مؤمن بدهند و جریده را از ایشان پوشیده دارند .

و نیز این حدیث بوضع دیگر در کتاب اول رقم شد و این امر برای این است که شیعیان چون در غسل شريك دارند لكن تمام جماعت سنيان بجريده معتقد نیستند و این بر رغم انف شیعه است اگر چه کتب احادیث ایشان باخبار جريده مشحون است .

و در همان کتاب از ایوب بن نوح وارد است که أحمد بن قاسم در طی مكتوبى بحضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه معروض نمود و پرسش کرد که هرگاه مؤمنی وفات نمود و غاسل خواهد او را شستن دهد و جماعتی از سنیان در آنجا حاضر باشند آیا او را بنحو سنيان غسل بدهد و عمامه نکند و جریدتین را با او نگذارد؟ در جواب مرقوم فرمود : غسل را بنحو شیعیان بدهد اگر چه سنیان حاضر باشند و اما جریده را سعی نماید که مخفی با او گذارد وسنیان ننگرند .

و در اخفای جریدتین از حضرت صادق علیع السلام نیز وارد است و احادیثی که در وجوب تقیه رسیده است در هر چیزی شامل آن نیز هست و در امر غسل هم اگر مقام خوف باشد تقیه واجب است والله اعلم .

و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت امام علي نقي صلوات الله عليه فرمود که قبر را از چوب ساج که از قبیل شمشاد است فرش نمایند و هم چنین در عوض خشت و آجر در لحد وشق چوب ساج بیندازند لکن تجویز آنحضرت برحسب ضرورت واقع شده است نه بعنوان مطلق چنانکه ازین پیش در جلد اول این کتاب بروایت علي بن هلال وجواب آن حضرت مسطور شد.

و نیز در آن کتاب از علی بن مهزیار مرقوم است که گفت : إبراهيم بن عقبه عریضه بخدمت آن حضرت و ظاهراً حضرت هادی صلوات الله عليه باشد بنوشت و عرض کرد:نزد ما جورابها و بند زیر جامه ها از كوك خرگوش می بافند آیا نماز

ص: 207

در آن بی ضرورتی و بدون تقیه جایز است؟ آن حضرت در جواب فرمود :نماز در آن جایز نیست .

و نیز در آن کتاب از علي بن مهزیار منقول است که آن حضرت علیه السلام از پوستین روباه و از صائبه زیر آن و بالای آن چون موی بر آن می چسبد با آنکه مالا یتم است نهی فرمود و این نهی ممکن است که اعم از حرمت و کراهت باشد که اگر موی را بنگرد جایز نباشد وگرنه مکروه است .

و هم در لوامع صاحبقرانی از بشیر بن بشار مروی است که سئوال کردم از او یعنی از حضرت هادي صلوات الله وسلامه عليه از نماز بگذاشتن در فنك ، یعنی ونگ و پوستین سنجاب وسمور و حواصلی که در بلاد شرك صید مینمایند یا در بلاد اسلام میتوانم در آن نماز بگذارم بدون تقیه ؟

فرمود: نماز کن در سنجاب و حواصلی که در خوارزم شکار مینمایند که بلاد اسلام است و نماز مسپار در پوست روباه و سمور چون در آن زمان متعارف بوده مثل حال که پوستین این گونه جانوران را از بلاد کفر میآورند و مسلمانان میخریدند و میفروختند .

إمام علیه السلام میفرماید: هر چه را علم داشته باشی که جماعت کفار شکار کرده اند مپوش و همین اجناس را از خوارزم می آورند از ایشان بگیر و احتمال دارد که مراد این باشد که در مقام استعلام برمشو هر چه را از بلاد اسلام آورده باشند بپوش والأفلا، و این برسبیل استحباب باشد و احتمال میرود که در آن زمان خوارزمیان گروهی کافر و جمعی مسلمان باشند و مسلمانان را رخصت داده باشند که از آنجا میتوان خرید چون پادشاه مسلمان است بر حسب ظاهر ، و اما آنچه دباغی آن در زمین حجاز مینمایند حالت دیگر دارد و در مقام خود مذکور است .

و دیگر در من لا يحضره الفقيه از حضرت أبى الحسن ثالث علیه السلام مروی است «اطلاق في ان يفرش القبر بالسّاج ويطبق على الميت الساج ولكل شيء باب و باب القبر عند رجل الميت والمرأة تؤخذ بالعرض من قبل اللحد ويقف زوجها في موضع

ص: 208

يتناول وركها ويؤخذ الرجل من قبل رجليه يسل مسلاً».

هر چیزی را دویست و در قبر از پیش پاهای مرده است و زن را بعرض میگیرند از پیش لحد که پیش قبله است و سرازیر نمیکنند چنانکه مرد را سرازیر مینمایند و شوهرش نزد ران او می ایستد که زن را بگیرد و شخصی دیگر بالاتنه مرده را میگیرد و مرد را از پیش هر دو پای درون گور میبرند باین نحو که از تابوت بهمواری بیرون می آورند و سر او را بزیر میکنند مثل همان روز که از شکم مادر بدنیا اندر آمده بود، و مبالغه بیشتر نموده اند که هنگام بیرون آمدن از گور از پیش پای میت بیرون آیند.

و نکته را چنین گفته اند که در هنگام در آمدن در گور هنوز مرده را بگور نبرده اند، اما در هنگام بیرون آمدن از گور خاك ميريزد لاجرم اگر بر پای مرده بریزد بهتر از آن است که بر سروروی او بریزد واینکه زن را در هنگام بگور در آوردن سرازیر نمی کنند چنانکه مرد را مینمایند شاید بملاحظه این باشد که رغبت بنظاره بعورت او پدید نشود، چه هیچوقت نفس اماره از افعال خود غافل نیست چنانکه پاره داستانها در مجامعت با زنهای خوب روی تازه مرده مشهور است .

و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام پرسیدند آيا مشك و بخور را بمرده نزدیک می آورند؟ فرمود: بلی همانا پاره احادیث وارد است که مرده و مرده پوش را دخان نکنند لاجرم این حدیث را حمل بر آن مینمایند که بخور را برای حاضران نمایند تا بوی مرده را اگر بوی دار شده باشد نشنوند و متنفر نگردند و توهینی برای مرده نباشد .

و ممكن است كه مشك نيز داخل بخور باشد چنانکه روایت شده است که حضرت صادق علیه السلام مرده را بعودی که در آن مشك بود خوشبوی میفرمود و گاه بودی که بر تابوت گذاشتندی و گاهی نمی گذاشتند و آن حضرت خوش نمی داشت که مجمره را از دنبال مرده برند و محمول بر آن است که در حوالی بخور نمایند

ص: 209

و مشهور میان علما حمل کردن بر تقیه است و می توان بر آن حمل نمایند که مشك را بر بالای کفن گذارند .

و نیز در آن کتاب از داود صرمی منقول است كه بحضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه عرض کردم: برای خریداری چرم بهمدان و امثال آن میروم و بسیار افتد که برف پهنه زمین را فرو گرفته و جائی برای ادای نماز نیست ، فرمود: اگر جائی بهم برسد در برف نماز مگذار والا برف را بکوب و هموار بدار و بر آن نماز بسپار .

و نيز در من لا يحضره الفقيه مسطور است که علي بن مهزیار گفت :از حضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله علیه پرسیدم از اینکه مردی در بیابان روان است و نوبت ادای نماز واجب میرسد و اگر بخواهد در نگ نماید تا از بیابان بیرون شود از وقت نماز بیرون می شود با اینکه نهی فرموده اند که در بیابان نماز نگذارند . فرمود «يصلّي فيها ويتنجب قارعة الطريق »در همان بیابان نماز می گذارد و از نماز گذاردن در میان راه اجتناب مینماید، یعنی در دو طرف راه نماز بکند ، و دیگر أيوب بن نوح گوید : از حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه سئوال کردم که اگر شخصی را هنگام نماز در رسد و او را در بیابان ، فرمود «يتخحى عن الجواد يمينته و يسرة و يصلي »در میان راه و جاده ها بگوشه میرود از دست راست و چپ و نماز می گذارد ، و ازین خبر حرمت و کراهت ظاهر نمی شود ، یعنی میتوان در بیابان نماز گذاشت گاهی که وقت تنگ باشد .

و نیز در همان کتاب حدیثی دیگر از داود چرم فروش در باب نماز بر روی برف و تجویز فرمودن آنحضرت تسویه و هموار نمودن برف و سجده نهادن بر آن را چنانکه مذکور شد باندك تفاوتی مذکور است .

مجلسی اول علیه الرحمه میفرماید: در اینجا دو مسئله است : یکی اینکه مکان نماز مستقر نیست اگر مراد از سجده نماز باشد و آن بهموار کردن بر طرف می شود، دوم این است که برف آشامیدنی میباشد و بر آن سجده نمی توان نمود وجواب این است که در حال اضطرار باکی نیست .

ص: 210

و دیگر در لوامع صاحبقرانیه مسطور است که أبو الجارود قبل از تبديل مذهب گفت : از حضرت امام محمد باقر علیه السلام شخصی در آن حال که من حضور داشتم پرسید که شخصی از گرما به بیرون آید یا بیرون حمام غسل کند ولنگ فراخی برخود بندد که تا بزیر بغلش برسد و پیراهن را بالای این لنگ بپوشد و با این حال نماز بگذارد؟ فرمود: این کردار قوم لوط است .

عرض کردم: اگر این لنگ فراخ را بر بالای پیراهن بپوشد ؟ فرمود: این کار روی تجبر وتكبر است و نسبت بمؤمنان ستوده نیست، عرض کردم: اگر پیراهن رقیق و تنگ باشد و این لنگ را برای آن بندد که زیر آن پیدا نشود، فرمود : مرد است و بدن مردها عورت نیست و بر آن تقدیر که عورت بماند حجم آن دیده می شود و حجم عورت نیست چنانکه در باب حمام مذکور است - إلى آخر الحديث .

مجلسی میفرماید: صدوق عليه الرحمه فرموده است که روایات وارد شده است در تجویز بستن لنگ را از زیر بغل بالای پیراهن از حضرت امام موسى كاظم وحضرت أبي الحسن ثالث إمام علي نقي واز حضرت أبي جعفر ثاني إمام محمد تقى صلوات الله عليهم ومن عمل باين روایات میکنم و باینها فتوی میدهم تا دیگران عمل نمایند ظاهراً مقصود صدوق این است که اگر این روایات وارد نبودی بایستی قائل بحرمت باشم یا بحرمت و کرامت حکم نکنم اما چون این روایات وارد شده است ظاهر می شود که روایاتی که بر نهی دلالت دارد محمول بر کراهت است .

وازین پیش در کتاب احوال حضرت امام محمد تقي علیه السلام رقم نمودیم که موسی ابن قاسم گفت که نگران شدم که آنحضرت در پیراهنی نماز میگذاشت و بالای آن دستمالی بسته بود و این معنی غیر از توشح مکروه است بلكه يك معنى از معانی قبای مشدود است که جایز نمی دانند که نماز گذارند و قبای مشدود پوشیده باشند مگر در زمان جنگ .

قبای مشدود را بمیان بسته بمانند چهار ذرعی تفسیر کرده اند و بعضی گفته اند قبای تنگ است و بعضی گفته اند :آن قبانی است که بندهای قبا یا تکمه های

ص: 211

آن را بسته باشند، و برخی همه را گفته اند بر سبيل على الاجماع و جمعي عمل نکرده اند.زیرا که قول مشایخ سند نیست شرعاً و گروهی این معنی را اجماع میدانند و اجماع علما رضوان الله عليهم كاشف از قول معصوم صلوات الله علیه است خصوصاً اتفاق متقدمين كه عمل بنصوص می نمایند بخصوص صدوقين و شیخین رضى الله تعالى عنهما .

و هم در آن کتاب مرقوم است که علي بن ریان بن صلت گفت : از حضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله علیه سئوال نمودم که اگر شخصی ازموي و ناخنهای خود بگیرد و بنمازبرخیزد بدون اینکه موی و ناخن چیده شده را از جامه های خود برافشاند تا بر آن جای نماند ؟ فرمود «لا بأس »باکی نیست.

و نیز در روایت دیگر وارد است که علی بن ریان گفت : عريضه بخدمت آن حضرت نوشتم که آیا جایز است نماز در جامه که در آن جامه موئی از موي آدمی یا ناخنها باشد پیش از آنکه آن جامه را تکاند و موي و ناخن را از خویشتن دور سازد؟ فرمان مطاع مبارکش در رسید که جایز است ، ممکن است این دو خبر یکی شفاهی و آندیگر مکتوبی باشد .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که داود بن أبي يزيد از حضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله عليه پرسید و داود بن زيد وأبي يزید یکی است و گاهی ابن را حذف کرده و داود أبي بزید یا بوزید می نویسند اما داود بن أبي يزيد که در نسخ فقیه است داود بن فرقد است و ایشان ثقه هستند .

بالجمله می گوید : عرضه داشتي بحضور حضرت إمام على نقى صلوات الله عليه تقدیم نمود و سئوال کرد از کاغذهایی که چیزی بر آن نوشته باشند آیا میتوان بر آن سجده نمود؟ فرمود: باکی نیست همانا اگر در پاره اخبار کراهت آن رسیده باشد منافاتی با جواز ندارد خصوصاً چون جواز بلفظ « لا بأس »باشد .

و دیگر در آن کتاب مردي است كه أبوب بن نوح بحضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام در عرض عريضه عرضه داشت که اگر شخصی يك روز يا بيشتر از يك روز

ص: 212

بیهوش گردد آیا آنچه نماز از وی فوت شده است بایدش قضا نمود یا نباید؟ در جواب رقم فرمود « لا يقضي الصوم ولا يقضي الصلاة »نه قضای نماز و نه قضای روزه را نماید .

وهم علي بن مهزیار ازين مسئله سئوال نمود فرمود «لا يقضى الصوم ولا الصلاة وكلما غلب الله عليه فالله أولى بالعذر »و در مرض وعلتى که خدای تعالی کسی را مبتلا فرماید عذر پذیر است، یعنی هرگاه مخلوقی بر مخلوقی با کراه در آید و او را برای امری مجبور بدارد یزدان تعالی آنکس را که از روی اکراه بآن امر باز داشته اند معذور میفرماید، پس اگر خداوند تعالی خودش او را مكره ومسلوب الاختيار فرموده باشد البته عذر او را می پذیرد ، و پاره اخبار که بر قضای نماز رسیده است بنابر استحباب است نه بوجوب .

و نیز در آن کتاب از محمد بن الحسین مروی است که پاره از اسانید ما عریضه نوشته و از حضرت امام رضا یا حضرت إمام علي نقي علیهما السلام از سجده نمودن بر روی شیشه بپرسید و میگوید : چون این عریضه را تقدیم کردم باندیشه در آمدم و با خود گفتم: شیشه از زمین حاصل میشود هیچ شایسته نبود که این سئوال را بکنم، میگوید : آن حضرت در جواب رقم فرمود که بر شیشه سجده مکن اگرچه در خاطرت آمده است که از زمین حاصل شده است لکن شیشه از نمك وريك حاصل میشود و هر دو ممسوخ هستند، یعنی بر حسب استحاله اول بیرون میروند یا اینکه نمک هم معدنی و هم خوردنی است و بیشتر استحاله یافته است .

و هم در آن کتاب از داود صرمی، یعنی چرم فروش مروی است که آیا سجده بر کتان و پنبه بدون تقیه جایز است؟ فرمود: جایز است، نیز بهمین طور این خبر بر نهج کتبی وارد است.

و دیگر در آن کتاب از علي بن محمد مسطور است که از حضرت امام علي نقي عليه السلام سئوال کردم از قنوت در جواب مرقوم فرمود که هر گاه تقیه باشد دستها را بلند مگردان و سه مرتبه بسم الله الرحمن الرحيم بگو و باکی نیست که

ص: 213

در قنوت وركوع وسجود و برخاستن و اشستن و برای دنیا و آخرت دعا کنی و اگر بخواهی حاجت خود را نام میبری .

و هم در آن کتاب مسطور است که سلیمان بن حفص مروزی گفت : حضرت أبو الحسن رضا علیه السلام بمن رقم فرمود: بگو در سجده شکر یکصد دفعه «شكرأشكراً»و اگر بخواهی نعفواً عفواً »خداوندا عفو کن گناهان مرا و بیامرز مرا . مجلسی میفرماید : کلینی همین روایت را از سلیمان نموده است که گفت از رجل پرسیدم وشیخ گوید : گفت : از أبو الحسن صلوات الله عليه و ظاهراً اگر مراد أبو الحسن ثالث باشد بقرینه رجل، زیرا که بر حضرت امام رضا علیه السلام اطلاق نمی کنند بلکه اکثر مكاتيب سليمان از حضرت إمام علي نقي علیه السلام است اگر چه در زمان مأمون امام رضا صلوات الله عليه مباحثات نمود و شیعه شد اما فرصت کتابت نگاشتن نشد .

و هم در آن کتاب مسطور است که یحیی بن عبدالرحمن بن خاقان گفت : نگران شدم که حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه سجده شکر بجای آورد و هر دو ذراع وسینه و شکم مبارکش را بر زمین رسانید، عرض کردم: چرا این سجده را بدینگونه بجای آوردی؟ فرمود: همین گونه واجب است ، و ممکن است که يجب بمعنى يسقط باشد، یعنی همچنین خود را بر زمین می انداز .

و در بعضی نسخ يحب است یعنی چنین دوست میداریم و این از تصحیف نساخ است و علامه اعلی الله مقامه این وجوب را بر شدت استحباب حمل کرده است وممكن است مراد وجوب شرطی باشد مثل وضوء بجهت نماز سنت واحوط این است که بهمین عنوان بجای آورد ، زیرا که بنحوی دیگر وارد نشده است ، و بعضی از فضلا نوشته اند: دلالت بر این دارد که وجوب است استعمال در غیر آنچه فقهاء قصد مینمایند.

ودیگر از محمد بن بشیر مردی است که یحیی بن اکثم قاضی عراقین از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام سئوال کرد که نماز صبح را بلند میخوانند با اینکه از نمازهای روز است و از رسول خدای صلی الله علیه وآله منقول است که نمازهای شب را بلند و نمازهای

ص: 214

روز را آهسته باید خواند؟ در جواب فرمود : چون رسول خدا صلى الله عليه وآله نماز صبح در اول وقت كه تاريك بود بجای میگذاشت و قریب بشب ادا میفرمود این نماز را حکم نماز شب در جهر دادند ، و ازین پیش در باب مناظره يحيى بن اكثم با آنحضرت مرقوم شد،

نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که در جواب ربعی و فضیل که از آنحضرت سئوال کردند از شخصی که نماز کند با امام عادل و سر از سجود بردارد پیش از آنکه امام سر از سجود برگیرد؟ فرمود: باید بسجود برود ، و این حدیث از حضرت امام علي نقي علیه السلام بر همين نهج منقول و اصحاب را معمول است .

و هم در آن کتاب از سلیمان منقول است که فرمود: زنهار خواب مکن میان نماز شب و نماز صبح لكن بپهلو خوابیدنی می باید بی آنکه خواب رود، زیرا که اگر بخواب رود محمود نخواهد بود بر نماز شبی که بجای آورده است .

و دیگر در آن کتاب مذکور است که داود گفت: از آنحضرت ، یعنی هادي صلوات الله سئوال کردم از نماز شب و نماز وتر ؟ فرمود : واجب است .

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن جعفر از محمد بن جزل حکایت کند که گفت : بحضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام عريضه عرض کردم که مرا شتران و شترداران باشد و من خود با این شتران بیرون نمیروم تا در سلك مكارى باشم مگر در راه مکه معظمه از بابت رغبتی که بحج دارم یا برسبیل ندرت در مواضعی غیر از طريق حج راه سپار میشوم چه چیز بر من واجب است که در هنگام بیرون شدن باشترها بجای بیاورم آیا نماز و روزه را در سفر قصر کنم یا تماماً بگذارم .

إمام صلوات الله عليه در جواب رقم فرمود «إذا كنت لا تلزمها و لا تخرج معها كل كل سفر إلا إلى مكة فعليك تقصير و فطور »اگر همیشه بسفر اندر نمیروی و در هر سفری جز بمکه راه نمی سپاری پس بر تو است که نماز را قصر و روزه را افطار کنی .

و دیگر در آن کتاب از علی بن ريان مسطور است که بآنحضرت صلوات الله

ص: 215

عليه در ضمن عريضه سئوال نمودم از شخصی که دور کمت نماز جعفر را کرده باشد و او را کاری پیش آید آیا قطع میکند نماز را جایز است بعد از فارغ شدن از آن امر دو رکعت دیگر را بکند اگرچه از محل نماز برخاسته باشد یا گذشته را حساب کند و نماز را از سر بگیرد یا همه چهار رکعت را یکجا بجا آورد ؟

در جواب مرقوم فرمود « بل إن قطعه عن ذلك أمر لابد له منه فليقطع ثم ليرجع فليين على ما بقى منها إنشاء الله تعالى ».

بلکه باید اگر حادثه پیش آید حادثه امر ضروری که ناچار باشد از رفتن بدانسوی پس نماز را قطع میکند و چون بازگشت بنا مینهد و مابقی را بجای می آورد إنشاء الله تعالى ، و این حدیث اشعاری دارد باينكه يك نماز و يك سلام است اما استدلال با مثال این اشعارات نمی توان نمود .

ودیگر در فصل الخطاب و غیره مروی است که از علی بن محمد علیهما السلام سؤال نمودند که کدام موضع در مکه معظمه براي نماز افضل است؟ فرمود : « عند مقام إبراهيم الأول فانيه مقام إبراهيم وإسماعيل و محمد علیهم السلام».نزد مقام نخستين إبراهيم علیه السلام افضل است ، چه این مقام إبراهيم وإسماعيل و محمد صلوات الله عليهم است .

و هم در آن کتاب در باب تأخیر سجده شکر از نوافل مغرب از حفص جوهری مسطور است که گفت : حضرت أبي الحسن علی بن محمد صلوات الله عليهما را نگران شدم که ما را نماز مغرب بگذاشت و از آن پس بعد از رکعات هفت گانه شکر خدای را سر به سجده برد .

عرض کردم :پدران بزرگوارت بعد از رکعات سه گانه سجده میکردند فرمود « ما كان أحد من آبائي يسجد إلا بعد السبعة » هيچيك از پدران من جز بعد از رکعات سبعه نماز نمی گذاشتند و در سئوالی که از حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه در باب سجده شکر بعد از فریضه شده است و جوابی که رسیده است که سجده دعاء است و تسبیح وافضل این است که بعد از ادای فریضه باشد

ص: 216

و اگر بعد از نوافل نیز مقرر بداری جایز است، مدل بر خبر مذکور است اگرچه نگران شدند که أبو الحسن موسى بن جعفر علیهما السلام چون رکعت نماز مغرب را بگذاشت سجده فرمود .

عرض کردند: فدایت شوم ترا دیدم که بعد از سه رکعت نماز سجده بگذاشتی فرمود « و رأيتني»تو مرا بدیدی ؟ عرض کردم: بلی ، فرمود «فلا تدعها فان الدعاء فيها مستجاب » اين سجده را فرو مگذار چه دعای در این سجده مستجاب است ، و از کلامی که از حضرت صادق وإمام رضا صلوات الله عليهما که نماز گذار سجده میکند سجده را بعد از فریضه تا شکر خدای را بجای بیاورد که او را برادای فریضه موفق داشته است چنان مینماید که بعد از رکعات سبعه است ، و از کلام حضرت امام موسى سلام الله تعالی علیه که فرمود «ورأيتني » نیز چنان نموده میشود که سجده بعد از ركعات ثلاثه اختصاص داشته است که با آن مرد فرمود مرا دیدی؟ والله تعالى اعلم .

و نیز در فصل الخطاب مسطور است که از حضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام سئوال کردند که آیا یعقوب و فرزندانش یوسف علیهم السلام سجده کردند با اینکه پیغمبر بودند ؟ حضرت أبي الحسن علیه السلام در جواب فرمود «اما سجود يعقوب وولدء فانه لم يكن ليوسف إنما كان ذلك منهم طاعة الله وتحية ليوسف كما أن السجود من الملائكة لأدم فسجد يعقوب وولده ويوسف معهم شكراً لله لاجتماع شملهم الا ترى أنه يقول في شكره في ذلك الوقت : رب قد آتيتني من الملك».

آن سجده که یعقوب و فرزندانش بجاي آوردند نه براي یوسف بود بلکه این سجود برای طاعت خداوند و تحیت یوسف بود چنانکه سجودیکه فرشتگان براي آدم علیهم السلام نمودند طاعت خداي و تحیت آدم بود پس سجود نمود يعقوب و فرزندان یعقوب و یوسف نیز با ایشان سجده کرد بشکرانه اینکه خداوند ایشان را فراهم کرد آیا نمی بینی که یوسف علیه السلام در شکر و سپاس خود در آنوقت عرض میکند پروردگارا همانا مرا ملك و پادهی دادى .

ص: 217

راقم حروف گوید : سخت عجب می آید از ضعف مدرکات و احساسات پاره کسان که در عصر مبارك إمام علیه السلام و آن از منه شريفه منوره علم جوش فضایل توأمان بوده اند معذلك ندانسته اند که جماعت انبیا که مبلغ احکام و شرایع و آمر برکوع و سجود وصوم وصلات وحج وزكاة وناشر علوم عرفانيه وعالم بمعالم ظاهر و باطنیه و دانای بحقایق و دقایق و آنچه دیگران نمی دانسته بودند چگونه گمان میبردند یا به تردید میرفتند که چنین ارواحی نورانیه عرشیه که مظهر خداوند متعال هستند جز بخداوند لايزال سجده برند و جز معبود حقیقی را مسجود شمارند یا بهرچه سجده برند جز بخالق آن شیء سجده برده اند .

بعلاوه جماعت انبیای عظام علیهم السلام که نمره اول آفرینش و مقرب ترین آفریدگان یزدانی بحضرت سبحانی و اعرف سایر مخلوق بعظمت و قدرت خالق وقهاريت او كه «ان أخذه لشدید »میباشند و باین جهت خوف و خشیت ایشان از حضرت کبریا از سایر اصناف مخلوق بیشتر و بسبب علو مقام و رتبتی که خداوند تعالی بایشان داده حاجت ایشان و افتقار ایشان بحضرت یزدان برتر هست و میدانند تمام مخلوق أولين وآخرین و تمام عوالم و معالم بيك اراده خدای موجود و بيك اشاره او نابود میشوند و معذب ترین خلایق مشرك و ماجورترین آفریدگان موحد است چگونه جز خدای سبحان موجودی میشناسند ؟!

اگر چنین است پس باید این سجده را بر آنچه پیشانی بر آن مینهند نهاده باشند و خاک و سنگ و امثال آنرا که سر بر آن می گذارند مسجود شمارند و حال اینکه سجده بر خاك و سنگ و کلوخ سجده بر آفریننده آنها است .

و آیه شریفه از زبان یوسف علیه السلام حاکی است «رب قد آتيتني من الملك وعلمتني من تأويل الأحاديث فاطر السموات والأرض أنت ولى في الدنيا والآخرة توفني مسلماً والحقني بالصالحین »کاشف این مطالب است .

حضرت یوسف علیه السلام با اینکه پیغمبر بزرگوار و برگزیده پرودگار است عرض میکند از ملك بمن دادی نه تمام ملك را و از احاديث مرا آموختی نه تمام تأويل

ص: 218

احادیث را ، بعد از آن عرض کرد : تو آفریننده آسمانها و زمين وولي من در دنیا و آخرت هستی مرا مسلم بمیران و صالحان ملحق گردان، و با این عرض که میکند و یزدان را بصفاتی که در خود خالق یکتاست میستاید.

وحضرت یعقوب که میفرماید « اني اشکوبتی و حزني إلى الله »و بعد از سالهای فراق از فضل و کرم حضرت خلاق بدیدار یوسف علیهما السلام نایل می شوند آیا سجده او و فرزندانش جز بشكرانه الطاف خفيه إلهيه وجمع شمل ايشان است و حضرت یوسف نیز چون باین مراد و مقصود که دیدار پدر و دیگران است نایل میشود خواستار سفر آنجهانی و اتصال بحضرت سبحانی میشود .

بیان وقایع سال دویست و چهل و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

و در این سال مردم حمص بر محمد بن عبدویه که عامل ایشان بر معونت بود در ماه جمادى الأخره بشوريدند و جماعتی از مردم نصرانی که در آن شهر جای داشتند با مردم آشوب طلب حمصی یار و یاور گشتند محمد بن عبدویه این قضیه را به پیشگاه متوكل بنوشت و چون چنانکه اشارت رفت مردم آن شهر در سال سابق نیز بر عامل خود أبو المغيث موسى بن إبراهيم رافعی نیز شورش بر آوردند و آن عامل معزول ومحمد بن عبدویه که باصلاح امر حمص برفت برضای خود اهالی عامل معونت ایشان گشت .

این تجدید شورش خشم متوکل را تولید نمود ودر جواب وی نوشت که با مردم حمص از راه مناهضت و مجادلت بیرون شود و در گوشمال ایشان جاده اهمال را نسپارد، و صالح عباسی ترکی را نیز فرمان کرد تا با لشکریان را تبه دمشق ولشکری از مردم سپاهی رمله بمدد اور هسپار شوند و در آن وقت صالح عامل دمشق بود .

وهم او را بفرمود که سه تن از سران اهل حمص را که از رؤسای فتنه و فساد

ص: 219

ومحرك آشوب و عناد بودند بگیرد و چندان بتازیانه بسپارد تا جان از تن بسپارند و مرده ایشان را بر دروازه های آنشهر بردار زند و چون این کار برای برد بیست تن از وجوه و اعیان اشرار را بگيرد و هر يك را سیصد تازیانه بزند و در بند آهن بدرگاه متوکل روانه دارد و هر چند کنیسه و کلیسا در آن شهر است ویران کند و آن بيع و كليساها که در جانب مسجد واقع است جز و جامع بگرداند و در آنشهر یکتن نصرانی برجای نگذارد و نصرانیان را منادی ندا کند که هر کسی بعد از سه روز در شهر حمص برجای مانده و بیرون نرفته باشد دچار تنبیه و تأدیب شدید خواهد شد .

و بعد ازین جمله فرمان داد تا پنجاه هزار در هم بمحمد بن عبد بن عبدويه أمير حمص و سرهنگان و بزرگان اصحابش را بصلات و عطیات وافيه و خلیفه او علي بن الحسین را بپانزده هزار درهم و قواد و سرکردگان او را هر يك به پنجهزار در هم و خلاع فاخره بر خوردار و مفتخر بدارند و تلافی خدمات ایشان را منظور نمایند .

چون فرمان خلیفه روزگار بمحمد بن عبدویه رسید ده تن از رؤسای اشرار را بگرفت و بخدمت متوکل از گرفتاری آنان و روانه ساختن ایشان را بسرای خلافت و مضروب نداشتن آنان را رقم کرد، چون متوكل مكتوب او را بخواند از کین و خشم ننشست و مردي از اصحاب فتح بن خاقان را که محمد بن رزق الله نام داشت مأمور کرد تا بتازد و از آن ده تن را که محمد بن عبدويه بدرگاه او مأمور ساخته بود دو تن را : یكى محمد بن عبد الحميد حيدي و آنديگر قاسم بن موسى بن فوعوس باشد بحمص بازگرداند و جان ایشان را در ضرب سياط به لباط هلاك ارتباط دهد ولاشه هر دو را بر دروازه حمص از دار بیاویزد ، محمد بن رزق الله برفت و بر حسب فرمان آمد و آندوتن را بحمص بازگردانید و چندان بتازیانه برسپرد تا هر دو جان بسپردند و بر دروازه حمص مصلوب شدند و دیگران را بسامراء بیاوردند و چون بسامراء رسیدند یکتن از آن هشت تن بمرد و متوکل از میان

ص: 220

ایشان یکتن را که بر آنان سر بود بگرفت و بقیه را با سر آن مرده بسامراء فرستاد و پس از این واقعه مكتوب محمد بن عبدو به رسید که بعد از فرستادن آنده تن مجد دا ده تن دیگر را بگرفت و پنج آن را بضرب تازیانه جان از تن بیرون کرد و پنج تن دیگر در ضرب تازیانه نمردند .

و نیز بعد از این مکتوبی که نموده بود کتابتی از محمد رسید که بمردی از جماعت مخالفین که او را عبدالملك بن إسحاق بن عمارة مي ناميدند ورأسي از رؤس فتنه بود دست یافت و در دروازه حمص بتازیانه اش فرو گرفت و چندانش بنواخت تا روان از تنش روان ساخت و برحضی معروف بتل عباس برآويخت . حيدة نام موضعی است شاید در حال نسبت حیدی گویند .

بیان قرار داد نقدیه در میان مردم اسلام و اهل روم در باب اسرای طرفین

در این سال تدوره ملکه روم مادر میخائیل مردی را که جورجس نام داشت وپسر فرماوی بود مأمور ساخت تا برود و برای جماعتی از مسلمانان که اسیر رومیان بودند و نزديك بيست هزار تن بشمار آمدند طلب فدا نماید، چون رسول ملکه روم بخدمت متوكل خلیفه عصر بیامد و پیام بگذاشت متوکل مردی از شیعه را که او را نصر بن از مر بن فرج می نامیدند بجانب روم مأمور فرمود تا صحت آن جماعت مسلمانانی را که در روم اسیر بودند معلوم نماید تا بمفادات ایشان فرمان کند .

این حکایت در ماه شعبان سال مذکور بود ، و او برفت و مدتی در آن اراضی بماند ، و بعضی گفته اند : بعد از آنکه نصر از خدمت خلیفه بیرون آمد تدوره پادشاه روم فرمان داد تا اسیران را عرضه و دین نصرانی را برایشان جلوه گر سازند و هر کسی از ایشان بکیش ترسایان در آمد پیرو آنان باشد که قبل ازین نصرانی شده اند و هر کسی سر از آن کیش براتافت بقتل رسانند .

ص: 221

گفته اند : تدوره دوازده هزار تن اسیر را که سر از ارتداد و قبول نصرانیت بر تافتند سر بشمشیر سپردند، و برخی گفته اند : قنقله خصی بدون امر تدوره ایشان را بکشت .

و از آنطرف احکام و ارقام متوكل بعمال و کارگذاران ثغور شامیه و جزریه صادر و ایفاد شد که شنیف خادم را با جور جس بزرگ روم در باب فداء سخنی در میان آمده است و امر فداء در میان ایشان اتفاق پذیرفته است و این جورجس بزرگ روم خواستار مهادنت گردیده.

این مسئلت پنج شب از شهر رجب سال دویست و چهل و یکم تا هفت شب از شوال همین سال بجای مانده میباشد تا اسیران را از گوشه و کنار واطراف واکناف فراهم سازند و این چند ماه مدتی برای آن اسیران باشد تا بمأمن خود و این کتاب و این تقریر روز چهارشنبه پنجم رجب وصول یافت و قرار فداء در روز فطر همین سال بود .

و از آنسوی جورجس رسول ملکه روم بطرف ثغور روز شنبه هشت روز از شهر رجب بجای مانده بیرون شد و هفتاد استر برای حمل و نقل او بكرية گرفته بودند و أبو قحطبه مغربی طرطوسی نیز با او بیرون شده بود تا وقت فطر را بنگرند .

و چنان بود که با جورجس جماعتی از بطار که و غلمان كه نزديك به پنجاه تن میشدند همراه بودند، و نیز شنیف خادم برای امر فداء در نیمه شعبان بیرون آمد و یکصدوسی سوار از جماعت اتراك و سیتن از مغاربه و چهل تن از سواران شاکریه با او بودند و جعفر بن عبد الواحد که قاضی القضاة آن زمان بود خواستار شد که او را برای محضر فداء اجازت حضور دهند و از جانب خودش مردي را بخلیفتی خود بگذارد .

مسئلتش مقبول گشت و یکصد و پنجاه هزار در هم در امر معونت و شصت هزار در هم برای ارزاق فرمان شد و جعفر پسر أبو الشوارب را که در آن اوقات جوانی

ص: 222

تازه روزگار بود خلیفه خود ساخت و قاضی القضاة بیرون شد و بشنیف خادم پیوسته گشت.

و همچنان قومی از اهالی بغداد از اوساط الناس بیرون رفتند ، گفته اند : روز یکشنبه دوازده شب از شهر ؛ وال سال دویست و سی و یکم هجري بر گذشته بر نهر اللامس از بلاد روم امر فداء مقرر شد و اسیران مسلمانان هفتصد و هشتاد تن مرد و یکصد و بیست و پنج نفرزن بشمار در آمدند که از قید اسارت و اراضی کفر نجات یافتند .

حموی می گوید ، لامس بالام والف وميم مكسوره و سین مهمله در شمار قراء فرعانه است .

بیان مضروب شدن عیسی بن جعفر بعلت سب خلفاء وعايشه

در این سال عیسی بن جعفر بن محمد بن عاصم که در بغداد صاحب خان و کاروانسرای عاصم بود هزار تازیانه بخورد و سبب این قضیه این بود که نزد ابو حسان زیادی قاضی شرقیه جمعی شهادت دادند که عیسی بن جعفر ، أبو بكر وعمر بن خطاب و عایشه و حفصه دو دختر این دو خلیفه را بدشنام سپرده و بشتم و فحش فرو گرفته و جماعت شهود هفده تن بودند اما چنانکه گفته اند شهادت ایشان یکسان نبود و مختلف بود .

وصاحب برید چارپای چی باشی بغداد این داستان را به عبیدالله بن يحيى بن خاقان بنوشت و عبدالله بعرض متوكل رسانيد و متوکل فرمان کرد تا بمحمد بن عبدالله بن طاهر حکمران بغداد بنوشتند و امر نمود او را چندان تازیانه بزنند تا از زبانه تازیانه جان بسپارد و چون بمرد لاشه او را در دجله بیفکنند و مرده او را یکسانش نگذارند ، بعد از آن عبيد الله بن يحيى جواب مكتوب حسن بن عثمان را

ص: 223

که در امر عیسی بن جعفر نوشته بود بدین گونه رقم نمود.

«بسم الله الرحمن الرحيم ، ابقاك الله وحفظك وأتم نعمته عليك وصل كتابك في الرجل المسمى عيسى بن جعفر بن محمد بن عاصم صاحب الخانات وما شهد به الشهود عليه من شتم أصحاب رسول الله صلی الله علیه وآله ولعنهم واكفارهم ومنهم بالكبائر و نسبتهم إلى النفاق و غير ذلك مما خرج به إلى معاندة الله ولرسوله صلی الله علیه وآله وتثبتك في أمر أولئك الشهود و ما شهدوا به وما صح عندك من عدالة من عدل منهم ووضح لك من الأمر فيما شهدوا به شرحك ذلك في رقعة درج درج كتابك .

فعرضت على أمير المؤمنين أعزه الله ذلك فأمر بالكتاب إلى أبي العباس محمد بن عبد الله بن طاهر مولى أمير المؤمنين أبقاه الله بما قد نفذ إليه مما يشبه ماعنده ابقاء الله من نصرة دين الله واحياء سنته والانتقام ممن ألحد فيه وأن يضرب الرجل حداً في مجمع الناس حدا بشتم و خمسمائه سوط بعد الحد للأمور العظام التي اجتراء عليها فان مات القى في الماء من غير صلاة ليكون ذلك ناهياً لكل ملحد في الدين خارج من جماعة المسلمين وأعلمك ذلك لتعرفه إنشاء الله تعالى ، والسلام عليك ورحمة الله وبركاته ».

خداوندت پاینده بدارد و از هر گونه گزندت نگاهدارند و نعمتش را بر تو فزاینده بگرداند ، همانا مکتوب در باره مردیکه او را عيسى بن جعفر بن محمد بن عاصم صاحب خانات نامند رسید و از گواهی گواهانی که بروی گواه شدند که اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله را دشنام داده و لعنت فرستاده و ایشان را کافر خوانده و به نفاق و جز آن منسوب داشته و سخنانی بگذاشته است که بمعاندت خدای و رسول خدای صلی الله علیه و آله می کشاند و متثبت و پایداری تو را در معرفت شهود و بآنچه بآن شهادت داده اند و عدالت ایشان بر او مکشوف گردیده و ترا در آنچه شهادت بوضوح پیوسته و در رقعه که در ضمن مكتوب خودت مدرج ساخته شرح داده بودی واصل گردید .

ابن مشروحه بود بخدمت أمير اعزه الله بعرض رسانیدم و او فرمان داد تا مکتوبی

ص: 224

بأبي العباس محمد بن عبد الله بن طاهر مولى أمير ابقاء الله بنگاشتند و بطوریکه در خور اوست در نصرت دین خدا و احیای سنت او و انتقام ملحدان در حق جاری سازند و عیسی در مجمع مردمان حد دشنام دهندگان بزنند .

و نیز بعد از حد شتم پانصد تازیانه دیگر او را بواسطه سایر افوالش که بر آن جرأت کرده بزنند و اگر بمیرد لاشه او را بدون اینکه بروی نماز بگذارند بآب دجله بیندازند تا این کردار اسباب نهی و انزجار هر کسی باشد در دین مبین طريق الحاد پیش گیرد و از جماعت مسلمین و طریقت ایشان بیرون تازد و ترا براین جمله آگاهی دادم تا او را بخواست خدا نيك آگاه شوی ، والسلام عليك ورحمة الله و بركاته .

و بعضي گفته اند که عیسى بن جعفر بن محمد بن عاصم همین است ، و برخي گفته اند : نام او أحمد بن محمد بن عاصم است، و چون او را بتازیانه مضر و بش ساختند در میان تابش آفتابش بیفکندند تا در آن حال سوزش سوط و تابش آفتاب جان بداد و از آن پس جسدش را در دجله بیفکندند .

بیان غارت آوردن بجة برحرس از اراضی مصر و مأمور ساختن متوکل بحرب ایشان

طبري در تاریخ خود می نویسد : غارت البجة على حرس ، و ابن اثیر در کامل می نویسد و میگوید : غارت البجاة ، حموی در معجم می گوید : بجاه بکسر باء موحده وتخفيف جيم والف وهاء شهری است بر ساحل بحرميان افريقيه ومغرب وبجه بفتح باء موحده رجیم مشد ده شهری است در میان فارس و اصفهان ، وحرس با حاء حطى مفتوحه و راء مهمله مفتوحه و سین مهمله در شرقی مصر وبقولي نام محله ایست در مصر، وحرس باسکون راء در ميان بني عقیل است در نجد و در آنجا چندین آبگاه است که حروس می نامند و هم نام کوهی است .

ص: 225

و جوهری در صحاح اللغة می گوید : بجاه بضم باء موحده قبیله ایست و شتران منسوب بآن قبیله را بجاویات می نامند و حموی گوید: زمخشری گفته است :بجاوة زمینی است در نو به که شترهای آنجا سخت فربه و نیکو میشود و اهل بجا و یه منسوب بسوی بجاه است و ایشان اهم عظیمه هستند که ما بین عرب وحبش و نو به میباشند .

و ازین جمله معلوم می شود که بجاه اصبح است که نام قبیله است و ایشان بر مردم حرس غارت برده اند بالجمله می نویسند که بجاه هرگز با مسلمانان و مسلمانان با ایشان غزو نمی دادند، چه از قدیم الایام در میان ایشان کار بصلح افتاده بود چنانکه ازین پیش بدان اشارت کرده ایم.

و بجاه جنسی از اجناس حبش مغرب هستند و در مغرب از جماعت سودان بجاه ونوبة واهل غانه غافر دينور ورعوين وفروية وبكسوم ومكاده اكرم و خمس میباشند، و در بلاد بجه معادن طلا و كان زر هست و ایشان با عاملان در این معادن بمقاسمه میروند و در هر سال چهارصد مثقال طلا پیش از آنکه مطبوخ و مصفی شود بعمال طلا که در مصر است تقدیم مینمایند و چون زمان دولت و خلافت متوکل عباسی رسید بجه از پرداخت این خراج تا مدت دو سال امتناع ورزیدند .

طبری میگوید: چنان مذکور نموده اند که متوکل یکتن از خدام خود را که يعقوب بن إبراهيم بادغيسی مولی هادی و معروف بقوصره بود بجانب مصر فرستاد و برید مصر و اسکندریه و برقه و نواحی مغرب را در امارت او موکول فرمود .

چون يعقوب بمصر و آن نواحی در آمد مکتوبی بخدمت متوکل معروض و تقديم نمود بجه آن عهدی را که در سوابق ایام در میان ایشان و مسلمانان استوار بود در هم شکستند و بمعادن ذهب وجواهری که در میان اراضی ما بین مصر و بلاد بچه است بیرون شدند و گروهی از مسلمانان را که در معادن کارگر بودند و استخراج ذهب وجوهر می نمودند بکشتند و جماعتی از ذراری و زنان ایشان را اسیر ساختند و همی گفتند این معادن از آن ما میباشد و در بلاد ایشان است و هرگز

ص: 226

مسلمانان را دستوری نمی داده اند که در این معادن اندر شوند .

این کردار نابهنجار که ازین جماعت ظاهر شده است تمام کارکنان معادن را که از مسلمانان هستند بوحشت و دهشت در آورد ناچار از بیم جان خودشان و اولاد و ذراری خودشان از تمام معادن منصرف شدند و باین سبب حقوق سلطانی که خمس آن زر وسیم و جوهری که از معادن بیرون می آوردند و ادا مینمودند منقطع شده است .

چون متوکل این خبر را بدانست سخت منکر شمرد و بخاطر بسپرد و در امر بجه بمشاورت پرداخت و بدو اثنی نمودند که بجه مردمی بیابانی و شتردار و مواشي چران هستند و وصول ببلاد ایشان بسی صعب است و امکان ندارد که سپاه بجانب ایشان راه سپارد، چه این جماعت صحرا گرد بیابان نورد باشند.

و در میان ایشان و مسلمانان باندازه یکماه راه است که بایست در بیابانهای بی آب و گیاه و کوههای سخت دشوار ناهنجار بي زرع وزراعت وقلعه و حصن و مكان ومأوى رهسپر گردید و هر کسی از کارگذاران سلطان خواهد بدان سوی و سامان روان گردد محتاج بآن است که از آن هنگام که بدان سوی روی مینماید و اندیشه توقف در آن بلاد را مینماید و مدتی را که برای اقامت خود تصور میکند تا زمانیکه بزمین اسلام بیرون می شود زاد و توشه خود و همراهان خود را با خود داشته باشد و اگر از آن مقداریکه نزد خود مقدر ساخته و حمل آذوغه وطعام و شراب نموده است زمان اقامت او بیشتر شود خودش و تمام همراهانش دچار دمار و گرفتار خاك هلاك آيند .

و چون حال ایشان بر این منوال آید و این چند ضعیف و نقیح گردند مردم بجه بدون آنکه دست بجنگ بیالایند ایشان را بدست آورند و بی زحمت محاربت اسیر سازند و زمین ایشان زمینی است که هیچوقت از خراج وغير خراج بسلطان باجی نمی دادند چون متوکل این سخنان را بشنید از تعرض بآنها و لشکر فرستادن بسوی آنجماعت امساك ورزید .

ص: 227

و چون آن مردم کسی را در کار ممانعت و معارضت نیافتند کار ایشان جانب تزاید گرفت و جرأت و جسارت ایشان بر مسلمانان سخت تر گردید تا بجائی که مردم صعيد مصر بر نفوس خود و ذراری خودشان از زبان آن جماعت ترسان شدند .

لاجرم متوكل محمد بن عبدالله معروف بقمی را بمحاربت آن قوم مأمور و معادن آن بلاد را در ولایت او نهاد و آنجمله فقط واقصر واسنا وارمنت وأسوان بود و در محاربت مردم بجه و مكاتبه با عنبسة بن إسحاق ضبى عامل حرب مصر بدو حكم داد و نيز بعنبسة رقم فرمود که هر چه را که محمد قمی بدان حاجتمند شود از وی دریغ ندارد و از جماعت لشکریان و شاکریه که در مصر اقامت دارند بمدد او بفرستد .

چون عنبسة این فرمان را بدید غیرتش بجنبید و خودش بزمين بجة برفت و تمامت آن مردمی که در معادن کارگر بودند و گروهی بسیاری از مطوعه بدو پیوستند چندانکه شماره آنان به بیست هزارتن سوار رسید و پیاده برآمد و هم بطرف دریای قلزم بفرستاد و هفت کشتی آرد وزیت و خرما وسويق وجو آكنده بیاوردند و گروهی از اصحابش را فرمان داد تا آن اشیا را در دریا ببرند تا بساحل در یا از زمین بجه رسانند.

و از آنطرف محمد بن عبدالله قمی راه سیار شد تا از آن معادنی که آنها در بیرون آوردن طلاکار میکردند بگذشت و بحصون و قلاع ایشان باز رسید و پادشاه آن جماعت که علی بابا نام داشت و پسرش را لعیس نام بود بالشکری بسیار و گروهی چندین برابر سپاه محمد قمی بسوی وي بیرون تاخت و جماعت بجه بر شتران جوان رشید فربه نجیب سوار بودند و اسلحه کارزار با خود داشتند.

و ایشان چندین روز با هم برابر میشدند و به نهاوش و گرفتاری هم آهنگ می بستند و بمحاربت تامه نمی پرداختند و ملك بجه بامحمد قمى بمطاردت می گذرانید تا ايام بتطاول کشد و آن زاد و توشه و علوفه که با ایشان است صرف گردد و برای آنها نیروئی و قدرتی نماند و لاغر و نزار و مردنی شوند و مردم بچه آنان را بدون

ص: 228

زحمت جنگ و ریختن خون و تلف مال دستگیر نمایند .

و چون بزرگ بجة بتوهم فنای زاد و توشه درآمد و گمان کرد که چیزی دیگر برای آنها نمانده است بناگاه آن هفت کشتی مملو از زاد و آذوغه که قمی تهیه و آماده ساخته بود نمایان شد و بساحلی از سواحل دریای قلزم که معروف بصنجه بود باز رسید ، قمی جماعتی از اصحاب خودش بآن مکان بفرستاد تا آن مراكب را از گزند بجة نگاهبان باشند پس بسلامت بیاوردند ، و قمی آن زاد و آذوغه را بر اصحاب خود متفرق ساخت و در کار خوردني و آشاميدني اصحابش توسعه کامل پدید گردید .

چون علي بابا سلطان جماعت بجة بر آن حال وقوف یافت و آنچه مقصود او بود حاصل نگشت بجنگ ایشان آهنگ بست و از هر دو طرف بازار نبرد گردش گرفت و آتش حرب اشتمال یافت و دلیران دلیر افکن و گردان گرد شکن در عرصه پیکار بتاختند و قتالي بس شدید بدادند، و چون اشترانی که مردم بجه بر آن سوار و مشغول کارزار بودند سخت رمنده و از هر چیزی ترسنده بودند وقمی براین حال وقوف گرفت تمامت زنگها و اجرامی که بر آن شترها و مرکبهائی که در لشکر گاهش بود بفرمود تا بیاوردند و برگردنهای اسبها و مرکبهای لشکر خودش بیاویختند و با این حال بربحة حمله ور شدند .

شترهای بجه چون این صداهای زنگها را بشنیدند یکباره توسنده تر ورمنده تر و سر کشنده تر شدند و سوارهای خود را از میدان جنگ و محاذات دشمن بكوهها ورودخانه ها و اطراف بیابانها پراکنده ساختند .

محمد قمی این شتران و پراکندگی جنگ آوران را از مددهای آسمانی و تأییدات سبحانی شمرده وقت از دست نداده با سپاه کند آور چون ثمودی صرصر از دنبال آنقوم بتاخت و از آنان در آن صفحات بیابان همی بکشت و اسیر ساخت تا روشنائی بتاریکنائی شب پیوست این وقت دست از خون بشست وكامكار ومظفر بلشکرگاه خود بازگشت .

ص: 229

این قضیه در آغاز سال دویست و چهل و یکم بود و چندان بکشته بود که شمار کشتگان که بکثرت زیاد پیوسته بود مقدور نگشت، و چون آن شب را بروز آورد در خدمتش مكشوف افتاد که از آن گروه انبوهی از پیادگان فراهم گردیده و از آن پس بموضعی برفته اند و آنجارا مأمن خود ساخته اند لاجرم در طلب ایشان برآمد و شامگاه باسپاه خود آنجماعت را دریافت .

سلطان ایشان علی بابا چون این حدت و شدت و اقدام و سطوت را بدید دست از پا نشناخته رستگاری از آن مهلکه را جانب فرار گرفت تاج سلطانی و متاع قهرمانی وی بهره محمد قمی گشت ، و بعد از آن علي بابا جز طلب امان هیچ چیز را موجب حفظ جان و خانمان ندید و خواستارز نهار گردید بدان شرط بمملکت و بلاد خود باز شود.

محمد قمی او را امان بداد و علی با باخراج چهار ساله را که در آن مدت نپرداخته بود و بهر سالی چهارصد دینار برابر تأدیه نمود و جمله تقدیم کرد و پسرش لعیس را در مملکت خود خلیفتی بداد ، و محمد قمی علی بابا را در صحابت خود بدرگاه متوکل حمل کرد و در پایان سال دویست و چهل و یکم بحضور خلیفه روز کار متوکل در آورد.

متوكل در حق علي بابا بنظر عنایت و عطوفت در آمد و در احه از دیبا و عمامه سیاه بروی بپوشانید و نیز شتر مر کوبش را رحلی از دیبا بر نهاد وجلهای دیبایش بیار است و با قومی از بجه و هفتاد تن غلام که بجمله بر شتران سوار بودند و هر غلامی را نیزه بدست و در سر نیزه هر يك سري از سپاه بچه که بدست محمد قمی بقتل رسیده بودند نصب شده در باب العامه و گذرگاه خلایق بایستادند .

و از آن پس متوکل در روز اضحی سال مذکور فرمان کرد تا آنان را از محمد قمي مقبوض نمودند و راه بانی ما بين مصر و مکه را بسعد خادم ایتاخی تعویض نمود وسعد خادم آن امر را در ولایت محمد بن عبد الله قمی باز گذاشت ومحمد علي بابارا با خود برد و علی بابا بر کیش و مذهب خود باقی بود، گفته اند بتی از سنگ مانند هیئت کودکی با خود داشت و او را سجده می نمود .

ص: 230

راقم حروف گوید: این کردار علي بابا و این اسم او باهم منافات دارد ، چه على علیه السلام شكننده تمامت بتهای عالم وداعى بحضرت احدیت بود .

اقصر با همزه وقاف ، وضم صاد مهمله حموی گوید: جمع اقصر است و جمع قله است نام شهری است در کنار شرقی نیل در صعید اعلی بالای قوص و از ابنیه قدیمه ازلیه است و دارای قصرهای متعدده است و اقصر بروزن افلس است .

اسوان بضم همزه وسكون سين مهمله والف و نون شهری بزرگ و کوره ایست در پایان صعيد مصر واول بلاد نو به در طرف شرقی نیل واقع وستونهایی که در اسکندریه بکار برده اند از کوهستان آنجا است أبو بكر هروی گوید: در آنجا ستونى نزديك بقريه ديدم که مایل بحمرت بود و در ریگ فرو رفته و آنچه را که بیرون بود ذرع کردند بیست و پنج ذراع و مربع بود.

إسنا بكسر همزه و سكون سين مهمله ونون والف مقصوره شهری است در پایان صعید و آنسوی تر آن جزء ادفو واسوان نیست و بعد از آن بیلاد تو به متصل میشود و اسنا در کنار نیل در طرف غربی واقع است و شهری عامر و خوش آب و هوا وكثير النخل والبساتين والتجارة است .

ارمنت بفتح همزه وسكون نون بعد از ميم وتاء فوقانی کوره ایست در صعید و تا قوص واسوان هر يك دومنزل راه است .

فقط بكسر قاف وسكون فاء وطاء مهمله شهری است در صعید اعلی و دارای بساتين كثيره ونخل واترج وليمو، وكوه بر آن دامن افکنده است .

صنجه بفتح اول و سکون نون و جیم نهری است در میان دیار مصر و دیار بکر و پلی سخت عظیم دارد که از عجایب زمین شمرده میشود .

مکاده بفتح ميم و تشديد كاف و بعد از الف دال مهمله شهری است در اندلس از نواحی طلیطله، حموی میگوید: اکنون در دست مردم فرنگ است .

نوبه بضم لون وسكون واو و باء موحده مجمع سوادان و سیاهان است بلادی است وسیع و عریض در جنوبی مصر واقع است مردمش نصرانی و عیاش و آغاز بلاد

ص: 231

ایشان بعد از اسوان است و این سیاهان را بمصر جلب میکنند و در آنجا میفروشند و عثمان بن عفان در زمان خلافت خود با اهل نو به مصالحه بر آن نهاد که چهارصد تن از اهل توبه را تسلیم نمایند .

رسول خدای صلی الله علیه وآله در مدح آنها میفرماید « من لم يكن له أخ فليتخذأخاً من النوبة » و فرمود «خير سبيكم النوبة »و آن نوبه که نصاری هستند با زنان حایض وطی نکنند و از جنابت غسل کنند و ختنه نمایند و نام شهر نوبه دمقله است که تختگاه پادشاه نوبه است و بر ساحل نیل واقع است وطول بلاد ایشان با نیل هشتاد شب راه است ، در شرقی نوبه امتی هستند که ایشان را بجه گویند و در میان توبه و بجه کوههای بلند واقع است و ایشان بت پرست هستند و ملوك ایشان چنان میدانند که از حمیر هستند و لقب سلطان ایشان کابیل است و چون بعمال خودشان و دیگران کتابتی نمایند می نویسند «من كابيل ملك مقرى

و نوبة ».

مقری با میم مضمومه وقاف مضموم و تشديد راء مهمله شهری است در زمین نوبه که عبدالله بن سعيد بن أبي سرح در سال سی و یکم هجری مفتوح ساخت و در عقب نو به امتی هستند که ایشان را علوا خوانند و از آنجا تا نوبة سه ماه راه است و عقب ایشان امّتی دیگر است که از سیاهان هستند و نکنه خوانده میشوند .

این گرده و علوا برهنه هستند و البته جامه بر آن نمي پوشند و برهنه راه میسپارند و بسا می شود که از ایشان کسی اسیر و ببلاد مسلمانان حمل میشوند و اگر مردی یازنی از آنها را قطعه قطعه گردانند تا خود را مستور و آن را بجامه در آورد بر این امر قادر نشوند و این کار را پذیرفتار نگردند !

صورتهای خود را بروغنها بیالایند و ظرف روغنی که بآن تدهین مینمایند قلفه ایشان است، چه آنها را پر از روغن کنند و سرش را با خیطی چون دهان مشک بر بندند و آن قلفه از آن کار بزرگ و عظیم گردد مانند قاروره و هر وقت مگسی آنها را بگزد از آن قلفه خود مقداری روغن بیرون بیاورد و بآن تدهین

ص: 232

نماید و از آن پس سرش را بربندد و قلفه بحال خود گذارد و منبت ذهب در بلاد ایشان است.

و هم نو به اسم شهري كوچك است در افریقا در میان تونس و اقليبيا واقليبية واقع است، اقليبية باالف وقاف ولام مكسوره و ياء ساكنه و ياء مكسوره وياء خفيفه نام حصنى منیع است در افریقیه نزديك قرطاجنه مطل بردریا و اقلیبیاء با الف ممدوده نیز میخوانند، و نوبه نیز نام موضعی است در سه منزلی مدینه و هم اسم ناحیه ایست از دریای تمامه و نیز نام پشته ایست.

و در حدیث عبدالله بن حجش وارد است «خرجنا من يلحة نوبة »و در اين از منه و اعصار نیز بعضی ازین مردم هستند که در سوادان عریان میروند و چون حيوانات وحشی بر درختها بر می جهند و برگ و پوست و میوه درخت میخورند و مردم دیگر ممالک از ایشان اسیر و دستگیر کرده غلام و کنیز خوانند و آنانکه در این ممالک آیند تربیت یابند و جامه بر تن کنند و در دستگاه سلاطین و امرا و دیگر طبقات دارای رتبت شوند و در کار طبخ و بعضی کارها استاد شوند .

بعضی را برای حرم سرای سلاطین خصی سازند و خواجه و آغا و آغا باشی و محرم و امین و معتمد و اعتماد الحرم نامند بخصوص آنانکه از حبش اسیر شوند و چندان سیاه رنگ و درشت لب وزرد چشم نباشند و بعضی خوبچهر و خوش گل و دارای رتبت مضاجعت مالکان خود شوند اما استقامت مزاج ایشان کامل نیست و سست رأی باشند.

حکایات عجیبه آنها در کتب متقدمین و شیخ سعدی و دیگر ظرفای اعصار و تمامت عهود و ادهار مذکور است، در این سنوات کارگذاران دولت انگلیس بر آن رأی متفق شدند که فروش و خرید سیاهان و هر کسی را هم که سوای ایشان نام زر خرید وعبد و عبید گذارند ممنوع است و بتمام دول و ممالك ابلاغ کردند و مدتی است عنوان بيع وشراي ایشان حالت توقف پیدا کرده است و این جماعت از حالت مملوکیت خارج شده اند و داخل اموال وميراث تقسیم نمی شوند.

ص: 233

اما گمان راقم حروف در این مسئله این است که شاید یکی از حکمتهای شارع مقدس در اسیر گرفتن و عنوان مملوکیت نهادن و در معرض بیع و شرای در آوردن برای این باشد که اگر مطلقاً از جماعت کفار و مخالفین و بی خبران از قوانین دین مبین اسلام باشند چون بدست مسلمانان اندر شوند گروگان کردند وصاحبان و اقارب و والدین ایشان بملاحظه اینکه آسیبی برایشان نرسد دست از شرارت و آزار مسلمانان بدارند و بر عدت مسلمانان و شوکت اسلام افزوده آید .

و نیز این جماعت اسرا اندك اندك از قوانین اسلام و حدود إلهيه وفوايد اوامر و نواهی و معارف و اخلاق حسنه بزرگان دین و نبوت خاصه و ولایت مطلقه و شئونات عاليه سماويه ايشان مستحضر و متدرجاً قلوب ايشان بنور اسلام منور و از راه و چاه خود با خبر گردند و چون مدتی بگذرد و تناسل و تواصل پیش آید مهر ایشان بجنبد و هوش ایشان بیدار گردد و طریق هدایت را بر ضلالت برگزینند و بمسلمانی گرایند .

و نیز این حالات و گذارشات ایشان وقوانين شرعية و آداب اسلامة باقارب و کسان ایشان در طی مکاتبات و مفاوضات و ابلاغات در بلاد کفر منتشر و مؤثر آید و قلوب آنان را بمیدان در آورد ولین گرداند و اسباب ارتباط و اختلاط و بیداری از غفلات و علم بشئونات سامیه اسلام و ضلالت و گمراهی مخالفان موجود شود و آداب و اخلاق اسلامیه در قلوب ایشان راسخ و حکمت اوامر و نواهی و محرمات ومناهى إلهي مكشوف وتقدم وتفوق این دین مبین بردیگر ادیان و خسران دنیوی و اخروی مخالفان واضح و دیگران را ناصح آید .

و نیز چون این قانون را بنگرند که دیگران را اسیر و عبید خود میدانند خود را چگونه پست رتبت میشمارند و البته در قلوب ایشان مؤثر و از عوالم خودشان منزجر شوند این مطلب روشن است که تمام أحكام إلهى از راه حكمت و كمال فضل و عنایت است بدون حکمت و مصلحت بنده خود را در بندگی دیگران نمی دهد چه این تبعیت ورقيت من حيث العلم است هر جاهلی بنده عالم و بالطبيعة محكوم است.

ص: 234

و چون دین اسلام بر تمام ادیان اولویت دارد مسلمانان نیز نسبت بمتمللين واصناف متدينين مولویت دارند باین حیثیت که مسلمانان دارای چنین دین و شریعت کامله هستند بر سایر اصناف آقا ومولى ومالك ومختار خواهند بود تا گاهي که دیگران نیز از روی کمال و شعور و مدرکات صحیحه از ترتيب أمور ومذهب خود وقوف یابند و صحیح را از سقیم و کج را از مستقیم بشناسند و بمعارف و حقایق إلهيه كامكار واز قید رقیت رستگار شوند .

بلکه کار بجائی میرسد که مملوکی و محکومی بواسطه نورعلم و معارف مالك وحاكم بلكه برمالك و حاكم خود مالك و حاکم میشود چنانکه حضرت لقمان علیه السلام که غلامی سیاه چرده و مملوك بود چون بنور علم و معرفت و حکمت برخوردار شد بر مالك خود حکمران و شهریار آمد، بسا دهقان زادگان که فرمانفرمای شاهزادگان و از نور معارف و فروغ علم مولی و پیشوای ایشان کردند چنانکه اگر در حالات علما و بدایت حال و فلاکت ایشان و نزاکت و جلالت و تفوق پایان ایشان بنگرند این مسئله مكشوف میشود .

و اما اسیر ساختن و در قید اسارت و مملوکیت و بغربت در آوردن و محکوم و ذلیل ساختن ایشان نیز شاید یکی از حکمتهای آن این باشد که این جماعت اگرچه در صورت انسان هستند لكن والقلب قلب حيوان .

بلکه میتوان گفت در آخر درجه حیوان و اول درجه انسان میباشند و محض شمول فضل وعنايت إلهي چون اسیر گردند و در بلاد اسلام متفرق و در معرض خرید و فروش اندر شوند در مقام تربیت اندر شوند و بآداب و اخلاق انسانیت شرافت یا بند واندك اندك از حالت بهیمیت بر تبت انسانیت در آیند و بآداب و اوصاف مسلمانان عادت گیرند گیرند و بروح انسانیت و نور اسلام منور و کامل و در زمره برخورداران بجمال نفس ناطقه مندرج شوند.

چنانکه محسوس است که در زمان خلفای بنی عباس و بعد از ایشان برای جماعت سیاهان که دارای مشاعر و مدرکات تامه گردیدند چه مقامات و مناصب

ص: 235

عالیه حاصل گردید و بآنجا پیوستند که دارای پادشاه ووزير وسردار وأمير و علما و فضلا گردیدند چنانکه حکایت مذکور بر این مطلب شاهد است .

و اینکه ایشان را امر بفروش و خرید آمد برای این است که مسلمانان و آدمیان بطمع فروختن و اندوختن پاسپوختن ایشان بیشتر کوشش نمایند و در صدد دستگیری آنها بر آیند و بفروشند و بهره یاب گردند و کسانیکه ایشان را خریداری کنند ملك و مال خود بدانند و هرگز از دست ندهند و اولاد آنها را خانزاد مملوك خود دانند .

حتی بر آن امر نیز ذیحق باشند که اگر کنیز خود را با مردمی آزاد تزویج نمایند و شرط فرمایند که اگر فرزندی از وی بزاید پدر را در آن حقی نیست و مملوك و مخصوص بمولای اوست شرعاً باشد و این نیز برای این است که چون شخص غلام و کنیزی را مملوک خود دانست در تربیت و تدین و تکمیل و ترقی او کوشش کند اورا و در حقیقت او را بر ثبت آدمیت در آورد و گاهی او را آزاد سازد و چون حالت آدمیت در وی موجود شده است در آزاد کردن او مأجور ومثاب باشد .

أما اگر در آغاز بدست آوردن او و اسیر ساختن او و عدم دانش و بینش او آزادش نماید بروی ستم کرده باشد و البته چون از آن مقام باين مقام رسید وخبر او و ترقي وجمال معرفت و شئونات ساميه او با قارب و کسان او پیوست البته در آنها مؤثر شود و میل و رغبت یا بند چنانکه در آغاز گرفتاری آنها بمشتی کشمش و نخودچی و پارچه سبز و گلی و امثال آن چنانکه حیوانات بیابان یا کودکان نورسیده را فریب میدهند فریفته سازند و اسیر و دستگیر نمایند.

چنانکه اگر گاو و گوسفند و در از گوشی وحشی باشند و همیشه در بیابان کم علف چریده و بخار و خس پرداخته باشند چون کسی دسته قصیل و بسته علف سبز و تازه و کاه وجو بآنها نمایان نماید ببوی آن بپویند و گرفتار و رام شوند.والله تعالى أعلم .

خانه باغین معجمه و بعد از الف اون كلمه ايست عجمية ، ياقوت حموی میگوید :

ص: 236

برای این کلمه مشارکی در الفاظ عربیه نمی دانم و شاید مقصودش در اسامی بلدان باشد وگرنه عانه و امثال آن وارد است، عانه باعين مهمله بمعنی کله خرکره غانه شهری است بزرگ در جنوبی بلاد مغرب متصل ببلاد سوادان سوداگران و تجار در آنجا فراهم و از آنجا از بیابانها ببلاد تبر میروند و ترتیب زادو توشه میدهند.

غافر با غین معجمه والف و فاء وراء مهمله بطن غافر موضعی است از نصر .

قردية با قاف و راء مهمله و یاء حطی آبگاهی است در میان حاجر ومعدن نقره علجة على طريق الحاج، و چند اسم دیگر در محال خود دیده نشد .

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و چهل و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال در ماه آب بارانی بس شدید و مهیب در سامرا بیارید ، و هم در این سال در شهر محرم الحرام أبو حسان زيادى بقضاوت جانب شرقی منصوب شد و هم در این سال در شب پنجشنبه از جمادی الاخره بر گذشته انقضاض کواکب و تناثر نجوم در بغداد روی داد و این حال غریب از عشاء آخره تا صبحگاه باقی بود و شماره كواكب منقضه متناثره از حد واحصاء بیرون بود .

مسعودی در مروج الذهب میگوید: انقضاضی که هرگز کسی مانندش را ندیده در شب پنجشنبه ششم جمادی الاخره بود و از آن پیش در سال دویست و بیست و سوم انقضاضی در کوکبی عظیم هائلی روی داد و این همان سمتی است که جماعت قرامطه با جماعت حاج در ذي القعده سال مذکور مجادله نمودند چنانکه در مجلدات مشكاة الأدب باين واقعه اشارت شد .

و هم در این سال مردم روم بر عین زر به غارت بردند و هر کسی در آنجا از جماعت زط بودند بازنان و زراری ایشان و آنچه گاو و گامیش داشتند اسیر و دستگیر نمودند ، زر به بفتح زاء معجمه و سکون راء مهمله و باء موحده است عین زربه

ص: 237

از ثغور نزديك مصيصه است .

عین زربی بفتح زاء و با مفتوحه موحده والف مقصوره شهری است از نواحی مصیصه که در نفر واقع است، تجدید زربی و عمارت بدست ابی سلیمان ترکی خادم در حدود یکصد و نودم بود و از جانب هارون الرشيد والى ثغور بود و از آن پس رومیان بر آنجا مستولی شدند و ویران کردند ، وسيف الدولة بن حمدان سه هزار بار هزار در هم در آنشهر خرج کرد تا عمارتش را اعادت داد و از آن مردم روم بر آنجا استیلا یافتند و مردمش ارمنی هستند.

واقدی گوید: هارون الرشید در سال یکصد و هشتادم هجري به بنای شهر عین زربی و تحصین امر کرد و جمعی از اهالی خراسان را بآنجا انتقال داد و منازل عدیده در اقطاع خراسانیان و دیگران مقرر ساخت و چون زمان معتصم بالله خليفه رسید گروهی از مردم زط که بر لطايح ما بين بصره وواسط بودند بدانجا نقل داد واهل ثغر و سرحد بوجود ایشان سودمند میشدند، زط بازاء هوز وطاء مهمله مشد ده گروهی از مردم و زطی یکی از ایشان است .

و هم در این سال صدام ، یعنی مرض دماغی و سر در بغداد در چارپایان بیفتاد و بسياري دواب وكاب بمعرض هلاک در آورد، و هم در این سال متوکل امر فرمود تا بر کوره شمشاط عشر مقرر داشتند و خراج ایشان را بعشر معين ومنتقل فرمود و برای ایشان در این باب تقریر کتابی داد .

و نیز در این سال عبد الله بن محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت و نیز جعفر بن دینار در این سال حج نهاد و او والی طریق مکه و احداث موسم بود .

و هم در این سال محمد بن عبد الرحمان صاحب اندلس بر رجال قلعه رباح بر افزود و در آن قلعه و نواحی آن جمعي كثير مراقب ساخت تا بر اهل طليطله واقف گردند و نیز لشکری عظیم بجنگ مردم فرنگ مأمور ساخت و سرادار ایشان موسی بود پس موسی و آن لشکر پرخاشگر در بلاد و امصار ایشان در آمداند و به الیه و دیگر قلاع ایشان باز رسیدند و پاره از حصون آن اراضی بر گشودند و باز گشتند .

ص: 238

اليه بضم همزه و سكون لام و ياء حطي مفتوحه نام چند آبگاه است و بضم همزه اقليمي از نواحی اشبلية واقليمی از نواحی استجه است و این هر دو در اندلس هستند و اقلیم در اصطلاح آن حدود قريه كبيره جامعه است .

و هم در اين سال يعقوب بن إبراهيم معروف بقوصره صاحب بريد مصر وغرب آفتاب روزش از شهر بند حیات بشامگاه ممات غروب نمود چنانکه سابقاً بنام او ومأمور شدن او اشارت شد .

و هم در این سال زلزله سخت شدید در زمین روی داد چندانکه از دوام زلازل مساكن ومنازل بيشمار ویران شد و در زیر آن بناهای ویران جمعی کثیر که از حد شمار برافزون بودند پای کوب هلاك و دمار آمدند ، ابن کثیر گوید : چهل روز این زلزال در خاک ری و تختگاه کاوس کی تردد داشت و چنین زلزله شدید در عالم کمتر روی داده .

و هم در این سال بادی سخت عظیم در خاك ترك بوزيد و گروهی انبوه را بکشت و این باد از بدایت امر که بر مردمان می وزید از برودتش بمرض زکام مبتلا میشدند و آخر کار بهلاکت دچار میگردیدند ، و این باد از صرصر عقیم عاد یاد میداد ، از شهرری بسرخس و نیشابور و همدان و از آنجا بری خروج نمود و از آن پس آن بلای ناگهان بحلوان پایان گرفت .

و هم در این سال در شهر ربيع الأول امام أحمد بن حنبل شيباني فقيه محدث در سرای جاودانی منزل گزید و ازین دارفانی رخت اقامت بیرون کشید ، ازین پیش اول از مجلدات مشكاة الأدب شرح حال أبي عبد الله أحمد بن محمد بن حنبل شیبانی مروزی الاصل که یکی از ائمه فقها ومحدثين أربعه سنت وجماعت است اشارت کردیم و در طی این کتب در انکار او به مخلوقیت قرآن مجيد وحبس وضرب او بامر معتصم خلیفه در حدود سال دویست و بیستم سخن نمودیم ، ابن خلكان وفاتش را در چاشتگاه روز جمعه دوازده شب از شهر ربیع الاول سال دویست و چهل و یکم بر جای مانده در شهر بغداد و مدفنش را در باب الحرب که منسوب بحرب بن

ص: 239

عبدالله یکی از اصحاب أبي جعفر منصور است مدفون گردید.

مسعودی در مروج الذهب می گوید چون أحمد بن حنبل بمرد محمد بن طاهر بروی نماز بگذاشت و گروهی از مردمان بآن انبوه که از آن پیش مانند در جنازه نشنیده بودند در جنازه اش حاضر شدند و مردمان عامه را در حق او سخن بسیار گردید که غالباً برعکس هم بود.

از آنجمله اینکه مردی از عامه در جنازاش فریاد همی برکشید « العنوا الواقف عند الشبهات »لعنت کنید بر این کسیکه در شبهات و امور مشتبه توقف می گرفت، و این سحن بر ضد آن چیزی است که از صاحب شریعت صلی الله علیه وآله در این امر وارد است و از طرف دیگر یکتن از عظماء و مقدمین ایشان در هر موقفی بعد از موقفي در پيش روي جنازه ابن حنبل می ایستاد و با بانگ بلند ندا بر میکشید :

و اظلمت الدنيا بفقد محمد *** واظلمت الدنيا بفقد ابن حنبل

و مقصودش این است که جهان در هنگام وفات سید جهانیان و خاتم پیغمبران صلى الله عليه و آله تاريك شد، ولیز چون پسر حنبل ازین تاریکنای عالم بدیگر جهان رهسپر گشت دنیا مانند همان روز تاريك شد .

راقم حروف گوید : در ذیل خطبه شریفه حضرت أمير المؤمنين على علیه السلام «وآخر قد تسمى عالماً وليس به »مندرج است«و قد حمل الكتاب على أرائه وعطف الحق على أهوائه يؤمن الناس من العظائم ويحون كبير الجرائم يقول أقف عند الشبهات وفيها وقع ويقول اعتزل البدع وبينها اضطجع فالصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان »

میفرماید :دیگرى كه مقابل إمام است و مانند امام علیه السلام نیست که بصیرت برامور و علوم پنهان و آشکار دارد و کلید مبهمات و دفاع معضلات و دلیل فلوات هدایت است و در آنجا که یاد میفرماید و میفهماند و خاموش و ساکت می گردد از آفات سالم میماند، یعنی برحسب علم صریحی که بر اسرار وخفايا وحقایق امور دارد قول و سکوت خود را در موضع خود استعمال میفرماید و در شبهات جهالت

ص: 240

و ضلالت دچار نمی شود.

أما آنكسى كه مقابل إمام است و خود را دانا نام نهاده و حال اینکه عالم نیست همانا حمل کرده است کتاب الهی را براندیشه های باطل نارواي خود و میلان داده است حق را بر آرزوهای عاطل نکوهیده سودای خود .

ایمن می گرداند جهانیان را از گناهان بزرگ و آسان می گرداند جرائم کبیره را ، می گوید : باز می ایستیم نزد شبهات و از آن احتراز میجوئیم و حال اینکه خود او در شبهات افتاده و می گوید : اعتزال میگیرم و برکنار میشوم از بدعتها و اعمالی که مخالف شریعت غراً ومباين طريقت بيضاء است ، وحال اینکه در میان همان بدعتها بیار میده و با آن دست در آغوش آورده است .

پس این شخص اگرچه بصورت انسان است اما در صورت آدمی دواب است یعنی ددی بصورت انسان مصور است اما بواسطه استیلای قوه شهوانیت در حکم بهايم و انعام است که آنها نیز مغلوب شهوت هستند .

پس معلوم شد چون در امری برسند که در آن شبهتی باشد بایستی توقف نمایند و بکار نبندند تا رفع شبهت بشود و حق معلوم گردد ، و آنانکه بر خلاف این گویند و کنند و در حال شبهات توقف نجویند بواسطه جهل وعدم علم است بمواقع شبهات وغيرها چنانکه بسبب جهل باصول شریعت و کیفیت تفریعات آن در اموری که مخالف قوانین شریعت است اندر می شوند و بدعت در دین می گذارند .

پس آنکس که در جنازه ابن حنبل می گفت : لعنت کنید واقف عند الشبهات را ضد كلام صاحب شریعت و عالم بحقیقت است، مگر اینکه عقیدت او این باشد که بر ظواهر باید حکم کرد و بتأويل و تفسیر نرفت، یا اینکه مقصودش این بوده است که ابن حنبل در آنجا که محل اشتباه بود و باید بدون تأمل از آن برگذشت و محل اعتماد نباید شمرد معذلك توقف می نمود با اینکه موقع توقف و بدست کردن راه نداشت .

حنبل بفتح حاء مهمله وسكون نون وفتح باء موحده ولام بمعنی کوتاه بالا است

ص: 241

و حنابله آن جماعتی هستند که بمذهب ابن حنبل میروند و آنکس را حنبلی گویند در قصص الأنبياء أحمد بن حنبل قائل به تشبیه و از مشبهه یاد میکند و اصحاب او را يك فرقه و بجمله مشبهه و مجسمه و یزیدی و خارجی و قائل به یزید پلید و اورا خليفه پنجم و دشمن علي واهل بيت صلوات الله عليهم باشند .

میگوید :این مطلب دلیل بر آن است که ابن حنبل اظهار تشبیه و این مذهب را کرده است وی از اهل کوفه از قبیله بنی شیبان و از فرزندان زهیر بن حرقوص است ، او و اصحابش مشبهی باشند و اگر أحمد اظهار این معنی را نکرده بود اصحابش مختلف میشدند چنانکه اصحاب أبي حنيفه و مالك و شافعی بعقاید مختلفه باشند و هرگز هیچ مشبهی نیابی که او را بغض خاندان رسول در دل نباشد .

می گوید : احمد حنبل کتابی تصنیف کرده است و در آنجا گوید : هر کس را اندك ما یه دشمنی نباشد از من نباشد ، يك تن از مشبهه از وی پرسید: اندک چه مقدار است؟ گفت: اگرچه همه بقدر یکجو باشد ،گویا از حديث « علي حبه ايمان و بغضه كفر » ومحب او در بهشت و مبغض او در جهنم است بی خبر یا او را در نظر نبوده است .

محمد بن جریر طبری کتابی در نقض آن تألیف کرده و نامش را کتاب الرد على الحرقوصیه نهاده است می گوید: کارزینی در کتاب هدایت گوید : أحمد گفت : قرآن ناطق بزبان کافران و مؤمنان است، یعنی مؤمن را رحمت کافر را حجت است و گفت: این برپنج وجه است: بزبان خواندن زبان مخلوق است و آنچه بزبان خوانی زبان مخلوق بگوش شنوند گوشها مخلوق هستند و آنچه بگوش شنوند مخلوق باشد و آنچه بدل حفظ کنند دلها مخلوق است و آنچه بدلها بود مخلوق نیست !

و گفت: حروف هجادر قرآن مخلوق نباشد ، و گفت : هر کسی گوید که خدا واسمائیکه مانند خیل و بغال و جن وانس و کلاب و خنازیر در قرآن وارد است مخلوق است چنین كسى شريك كفار است !

ص: 242

وأحمد گوید: هر کسی بگوید: ایمان جمله مخلوق است کافر است و استثناء در ایمان واجب است، یعنی گوید: من مؤمنم اگر خدای خواهد ، و با اینکه أحمد می گوید: از اهل سنت و جماعت هستم در مذهب اولازم است که مردم ما وراء النهر وفرغانه و ترکستان اهل سنت نباشند، چه ایشان استثناء در ایمان را نمی شمارند !

و گوید :آنکس را که الهام خیر را داده الهام شر را داده و آنکه الهام تقوی را داده الهام فجور را داده و أحمد بن حنبل تأویل را روا ندارد و جمله قرآن و اخبار را بر ظاهر آن فرود آورد ، لاجرم در صفت حضرت باری تعالی چیزها گویند که اگر در حق آحاد مردمان گویند عیب و نکوهش وی باشد .

شيخ عطار در تذكرة الأولياء مي گويد : أحمد بن حنبل شیخ سنت و جماعت بود و شأنی جلیل داشت و آنچه مشبهه بروی نسبت داده اند افتراه میباشد تا بآن حد که یکی روز پسرش این حدیث را میخواند «خمرت طينة آدم بيده »و در این معنی گفتن دست از آستین بیرون کرده بود أحمد :گفت : چون سخن یدالله گوئی بدست اشارت مکن کنایت خدای بچیزی شبیه نیست ، سری سقطی گوید : أحمد ابن حنبل پیوسته در زمان خود بطعن معتزله مضطر بود و در حال وفات خود از خیال مشبهه اما از همه بری بود.

می گوید : چون در بغداد گروه معتزله چیره گشتند گفتند: باید أحمد را مكلف ساخت ناقر آن را مخلوق بداند ، و چون او را بسرای خلیفه بردند سرهنگی بر در سرای خلیفه بود گفت: ای اما زینهار که مردانه باشی ، من وقتی سرقتی نمودم هزار چوبم زدند اقرار نیاوردم تا عاقبت رها شدم و من بر باطل این گونه شکیب آوردم، باری او که بر کیش باری هستی بصبوری سزاوارتری .

أحمد گوید : سخن اسباب تذكرة من شد، و بر عقا بین کشیدند و با اینکه پیر و شکسته حال بود هزار تازیانه اش بزدند و او بر مخلوقیت قرآن تصدیق نکرد چنانکه ازین پیش این حکایت را مشروحاً یاد کردیم .

از أحمد حکایت کند که گفت: هنگامی تنها به صحرا فرود شدم و راه را

ص: 243

گم کردم اعرابی را در گوشه بدیدم بدو شدم و راه بپرسیدم بنالید گمان کردم گرسنه است پاره نانی بدو دادم بشورید و گفت: ای احمد نوچه کسی باشی که بخانه خدای میروی و بروزی رسانیدن از خدای خوشنود نباشی ازین است که راه گم کنی ، ازین سخن آتش غیرت در من در افتاد و عرض کردم:یزدانا ترا در هر گوشه چندین بندگان پوشیده اند !

آنمرد گفت: اى أحمد بچه اندیشه رفتی خداوند سبحان را بندگان باشند که اگر او را سوگند دهند تمامت زمین و کوهها را برای ایشان زر میگرداند ، أحمد گوید: نگاه کردم جمله زمین و جبال را زر احمر دیدم از خویش بی خویش شدم هاتفي آواز داد ای احمد چرا دل نگاه نداری که وی بنده ایست ما را که اگر خواهد برای او آسمان را بر زمین و زمین را بآسمان زنیم او را بتو نمودیم اما دیگر بارش نبینی !

نقل است که احمد در بغداد بودی اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی این زمين را أمير المؤمنين عمر بن خطاب برغازیان وقف کرده است ، لاجرم بموصل کسی فرستاد و نان بیاوردند و بخورد، پسرش صالح بن أحمد يکسال در اصفهان قاضی و روز بروزه و شب بنماز بود افزون از دو ساعت در شب نخفت و بر در سرای خود خانه ساخته و شب و روز در آنجا بنشستی تا مبادا کسی را مهمی پیش آید و در بسته باشد.

روزی برای أحمد نان می پختند خمیر مایه از پسرش صالح بود چون نان نزد أحمد آوردند گفت: این نان از چیست؟ گفتند: خمیر مایه اش از آن صالح است ، گفت: آخر او یکسال قضاوت صفاهان کرده است نان او حلق ما را نشاید گفتند: با این چکنیم ؟ گفت: بگذارید تا چون سائلی آید او را دهید و بگوئید مایه خمیر از آن صالح و آرد از آن احمد است اگر خواهی بستان .

چهل روز در خانه ببود و سائلی نیامد تا بستاند آن نان بوی ناك شدبد جله انداختند احمد از آن پس ماهی دجله نخورد و چندانش نقوی بود که در مجمعی

ص: 244

که یکی از مجلسیان را سرمه دانی سیمین بود گفت نمی بایست نشست .

راقم حروف گوید: احتیاط باین مثابه را نام چیست؟ آب دجله راکد نباشد و جاری است و آن ماهی اگر ناروا باشد دیگران چه خواهند ساخت ؟! واگر اجتناب از مجلسی که در ميان يك نفر از آنها مثقالی نقره در سرمه دانی باشد لازم است پس بایست یکباره از خلق جهان و معادن جهان و دنانین و دراهم جهان که خداي میفرماید: عدل خود را در زروسیم نهادم و زکاة بر آن تعلق می گیرد و خمس غنایم بخداي و رسول خدای اختصاص دارد و معاملات و امور معاشیه بآن ارتباط و حلیه زنان بآن واجرت و دست مزد و جز آن در آن است دوری گرفت ؟!

بالجمله در تذكرة الأولياء مذکور است که أحمد بن حنبل وقتى بمكه معظمه نزد سفیان بن عیینه برای استماع اخبار برفت يك روز حاضر نشد سفیان بفرستاد تا بدانند از چه نیامد، چون برفت أحمد جامه بگازر داده و برهنه بنشسته بود ، رسول گفت: من چند دینار بدهم تا در مصرف خود رسانی ، گفت : نخواهم گفت : جامه خود بعاریت دهم، گفت: نخواهم گفت ؛ باز نگردم تا تدبیر این بکنی ، کتابی می نویسم از مزد آن کرباسی بخر برای من ، گفت : کتان بخرم گفت :نه آستری بستان ده گز تا پنج گز پیراهن کنم و پنج گز بازار پای در آورم!

نقل است که احمد را شاگردی بود شبی بمهمانی أحمد آمد أحمد در آنشب کوزه آبی بد و آورد بامدادان بیامد کوزه را آبدار بدید گفت : از چه کوزه چنان است که بود؟ گفت: چه بایست کردمی؟ گفت: طهارت و نماز و عبادت شب وگرنه این علم را از چه می آموزی .

نقل است که احمد را مزدوری بود هنگام نماز باشاگرد خود گفت تا بر افزون از مزدش بدو چیزی دهد مزدور پذیرفت، چون برفت احمد گفت : بر عقب وى ببر که بخواهد گرفت : شاگرد گفت: چگونه؟ گفت : آنهنگام در باطن خود طمع ندیده بود این ساعت چون بنگرد بستاند .

نقل است که وقتی شاگردی قدیمی داشت و او را مهجور ساخت ، زیرا که

ص: 245

در خانه گل اندوده بود گفت: يك ناخن از شاه راه مسلمانان بر گرفتی و ترا علم آموختن نشاید ! و هم وقتى أحمد بن حنبل سطلی در گرو نهاده بود چون بیاز گرفتن آمد بقال دو سطل آورد و گفت : از آن خود بردار من نمی شناسم کدام از تو است أحمد هر دو را بوی رها کرد و برفت .

راقم حروف گوید: این احتیاط را هم ندانم از چیست ، چه تحقیق آن مشکل نبود و ترکش با سراف و اتلاف منسوب است ؟! نقل است که روزگاری احمد بدیدار عبدالله مبارك آرزومند بود تا عبدالله بدانجا آمد، صالح بن أحمد گفت : ای پدر عبدالله بر در است بدیدار تو آمده است، احمد راه نداد ، پسرش گفت : حکمت چیست تو سالهای دراز در آرزوی او میسوختی اکنون که چنین دوستی بر در راه نمی دهی؟! گفت : چنین است که گوئی همی ترسم چونش بینم بلطفش خوی گیرم وطاقت دوریش نیاورم لاجرم بر بوی و امیدش روز میسپارم تا در آنجایش بینم که جدائی در پی ندارد .

شیخ عطار میفرماید : أحمد بن حنبل را کلماتی عالی است ، هر کسی از وی مسئله بپرسیدی اگر در معاملات بودی جواب بدادی و اگر از حقایق بودي با بشر حافي حواله كردى ، أحمد گفت : از خداي تعالی خواستم تا دری از خوف برمن برگشاید تا چنان شدم که بیم همی رفت خودم نابود شود، دعا کردم و گفتم خدايا تقرب من بچه فاضلتر گردد؟ فرمود: بكلام من ، یعنی قرآن .

از او پرسیدند اخلاص چیست؟گفت: آنکه از آفات اعمال خالص شوی گفتند : توکل چیست؟ گفت : الثقة بالله گفتند: رضا چیست ؟ گفت آنکه از کارها هرچه هست بخدای گذاری، گفتند: محبت چیست؟ گفت این را از بشر باید پرسید، چه تا او زنده باشد من این جواب نگویم .

گفتند : زهد چیست ؟ گفت: بر سه گونه است، ترك حرام واين زهد عوام است ، وترك افزونی از حلال و این زهد خواص است، و ترك آنچه ترا از حق مشغول بدارد و این زهد عارفان است گفتند: این صوفیان در مسجد بر توکل بی علم

ص: 246

نشسته اند ، گفت غلط میکنید ایشان را علم نشانده است، گفتند: همه همت ایشان در زمانی شکسته است ، گفت : هیچ قومی را بر روی زمین بزرگ همت تر از ایشان که همت ایشان در دنیا پاره نانی بیش نبود نیافته ام.

چون از زخم تازیانه که مذكور شد وفاتش نزديك رسيد بدست همی اشارت میکرد و بزبان می گفت : نه هنوز ، پسرش گفت: ای پدر این چه حال است ؟ گفت هنگام پرخطری است چه جای جواب است بدعایم مدد کن که آن حاضران بر بالین اند «عن اليمين وعن الشمال قعيد»يكى إبليس است در برابر ایستاده و خاک بر سر ميريزد و مي گويد: اى أحمد جان از دست من بردی و من می گویم هنوز که يك نفس مانده است جای خطر است نه جای امن .

و چون جان از تن بسپرد و جنازه او را برداشتند مرغان میآمدند و خود را بر جنازه او میزدند تا دو هزار کبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنارها میبردند و فریاد میکشیدند «لا إله إلا الله محمد رسول الله» وسبب آن بود که حق تعالی در آن روز بر چهار قوم گریه انداخت : یکی بر مرغان و دیگر بر جهودان و سوم بر ترسایان و چهارم بر مسلمانان

گویا شیخ عطار قوم گبران را فراموش کرده و گرنه بایستی پنج قوم بشمارد .

اما از بزرگی پرسیدند که نظر أحمد ؟ گفت : وی را دو دعاء مستجاب بود یکی اینکه عرض میکرد بار خدایا هر که را ایمان ندادی بده و هر که را از این دو دعا یکی در حال حیات اجابت افتاد تا هر که را ایمان داده بود باز نگرفت ر دیگر در حال مرگ تا ایشانرا ایمان روزی گردد .

محمد بن خزیمه گفت : أحمد را بعد از وفات در خواب دیدم که می لنگید گفتم : این چه رفتار است ؟ گفت : رفتن بدار السلام !گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پای من کرد و گفت : یا احمد این از برای آن است که قرآن را مخلوق نگفتی پس فرمود مرا که بخوان بدان دعاها که بتورسيده من بخواندم : « يا رب كل شيء بقدرتك أنت قادر على كلشيء اغفر لي كلشي ولا تسئلني عن شيء ، فقال تعالى : تقدس يا أحمد هذه الجنة أدخلها

ص: 247

قد خلتها »مسطورات شيخ در تذكرة الأولياء در این مقام اختتام می گیرد .

اگر أحمد بن حنبل باحب على علیه السلام چنانکه مکرر شرح داده شد و بیانات زمخشرى وابن أبي الحديد و امثال ایشان سمت تحریر جست از دنیا بیرون شد محققاً از روضه رضوان از برکت ایمان مکان جوید و اگر با بغض آنحضرت سفر آخرت کند و عبادت ثقلین را نماید از حلیه ایمان مسلوب و در قعر نیران منکوب است «علي حبه جنة قسيم النار والجنة»

و در باب قرآن هم ثابت گشت که مخلوق و حادث است و گذشته از بیانات نقلیه وعقليه وعرفاتيه أخباريکه از ائمه هدی و شواهدی که از کلام الله تعالی مذکور شد البته هزاران هزارها بر تصدیق ابن حنبل و اشباه او که در پیشگاه مبارک ایشان در حکم اشباح بلا ارواح میباشند ترجیح دارد بلکه مقام تشبیه ندارد .

چنانکه ازین پیش در ذیل احوال حضرت صادق صلوات الله عليه وأبو حنيفه نعمان بن ثابت دینوری یاد نمودیم که با آن عقیدت تامه که ادبای سنت و علمای عامه در فضایل وفقه و علوم او دارند و امام اعظمش خوانند خود ایشان گویند چون در پیشگاه مبارك آنحضرت ولایت آیت و بحار علوم ربانی و دانای اسرار سبحانی تشرف می جست مانند عصفوری می نمود «ما لله رب ورب الأرباب»مرحوم شیخ حسين نجفی چه خوب در مدح أمير المؤمنين علي علیه السلام عرض میکند :

هو صنع آلاله والخلق طرا *** صنع من كان أن يكون الاها

در حدیث وارد است که میفرماید : «نحن صنايع الله والخلق بعد صنايعنا »

و بروایتی «صنایع لنا» واینکه میفرماید : بعد ولفظ بعد را مذکور میدارد خدای داند که تقدم ایشان بر سایر مخلوق بچه اندازه است آیا در حکم تقدم صانع بر مصنوع وخالق بر مخلوق و واجب بر ممکن می توان تقدیر کرد.

رو می نشد از سر علی کس آگاه *** آری نشود کس آگه از سر إله

يك ممكن و اينهمه صفات واجب *** لا حول ولا قوة إلا بالله

يسقى و يشرب لا تلهيه سكرته *** فعل الضحاة وهذا واحد الناس

ص: 248

ملا مهرعلی تبریزی عرض میکند :

ها على بشر كيف بشر ***ربه فيه تجلي و ظهر

جنس الاجناس علي وبنوه *** نو الانواع الی حادیعشر

و هم شیخ حسین نجفي أعلى الله مقامه فرمايد :

إذا كان إيجاد العوالم عنهم *** فلا تلم العالي وان ضل في الدعوى

دیگری گوید:

نیست جانی از تو خالی یا علی *** كفر اگر نبود خدائی یا علی

ونیز گفته اند:

ما علي را خدا نمی دانیم *** وز خدا هم جدا نمی دانیم

و بهترین مضامین همین است مقام خالق را با مخلوق بهیچوجه مشابهت و مناسبت نیست ، اما مخلوق را هم با مخلوق تفاوت بسیار است ، أمير المؤمنين علیه السلام عرض میکند «کفی لی فخراً أن أكون لك عبداً وكفى بيعزاً أن تكون لى رباً »زیرا که آن عظمت و کبریائی و قدرت و سایر صفات و شئوناتي كه علي علیه السلام در خلاق کل میداند جز رسول خداى وأئمه اطهار صلوات الله عليهم هیچکس حتی پیغمبران عظام علیهم السلام نمی دانند ، و این استعداد وفروز عقل وروح و نور باطن وادراك معرفت بایشان اختصاص دارد ازین روی به پروردگار خدای و عبودیت خود فخر و مباهات میجوید و ربوبیت را بذات کبریا و عبودیت را بماسوی انحصار میدهد .

هو الذي فرض الرحمن طاعته *** على البرية من انس و منجان

علي المرتضي حادى مدایحه *** اسفار تورية بل آيات قرآن

لولاه كان رسول الله ذا عقم *** لولاه ما اتقدت مكوة إيمان

لولاه ما خلقت الأرض ولا فلك *** لولاه لم يقترن بالأول الثاني

ما كان رباً ولكن ليس من بشر *** و ليس يشغله شأن عن الشان

ابن أبى الحدید چه خوب میگوید :

ص: 249

والله لولا حيدر ما كانت *** الدنيا ولا جمع البرية مجمع

من أجله خلق الزمان و ضوئت *** شهب كنس وجن ليل ادرع

علم الغيوب الله مدافع ***و الصبح أبيض مسفر لا يدفع

و إليه في يوم المعاد حسابنا ***و هو الملاذ لنا غدا والمفزع

ازین پیش در طی این کتب مبار که از شافعی و دیگر علمای عامه در مدایح آنحضرت بسى نثراً ونظماً مسطور شد حتی از حسن بصری و امثال او که در شمار مبغضين هستند والفضل ما شهدت به الأعداء مسلّم است اشخاصی که بفضل و هوش وعلم مسلّم باشند بترجيح بلا مرجح قائل نخواهند شد .

يا جوهراً قام الوجود به *** و الناس بعدك كلهم عرض

لمؤلفه :

نهاده پای جلالت بر آن مقام علی *** که خیره هست در آن چشم هر چه موجود است

هر آنچه هست بگیتی توان نهادش حد *** مگر جمال و جلالش که غیر محدود است

خدای را ز خلایق گزیده هست دو تن *** علي ولي و دگر أحمد آنکه محمود است

مر این دو نور و دگر یازده ائمه دین *** که در بروج سعادت بجمله مسعود است

رسول و فاطمه و این دوازده مه دین *** بجمله چهارده از کل خلق معدود است

کسیکه دوست ایشان بود مقرب حق *** هر آنکه دشمن ایشان همیشه مردود است

سلام باد ز یزدان بر این چهارده آن *** صلاة متصلى كان چو در منضود است

ص: 250

شعرانی در طبقات می گوید : أحمد بن حنبل میگفت «طوبى لمن أخمل الله ذكره»خوشا بر آن کسیکه خامل الذكر و خداوند او را از نظر و زبان مردمان افکنده باشد، و این کلام را معنی لازم است زیرا که گم نامي وخمول ذکر را چه تمجیدی است ؟! أنبيا وأولياي خدا از همه کس نامدارتر و مشهورترند وخلق را سود دنیا و آخرت میرسانند گوشه گیری و گم نامی مقامی عالی نیست و وجود و عدمش یکی است .

بلی نباید در این امر ریا و سمعه در کار باشد بلکه حتی الامکان از هر کسی فایدتی بروز و ظهور نماید و اگر این صفت در جهان عموم گیرد کار عالم از نظام ومدار جهان از قوام بایستد.

وازین است که فرموده اند «لارهبانية في الاسلام »وعالم برزاهد بسی افضل است، وعالم بي عمل بئر معطل است، و مداد علماء از دماء شهداء افضل است ، چه اسباب سودمند دائمی مستدام طلبه علوم و عرفان می شود ، وزاهد را چندان مقامی نیست ، زیرا که خیر خواه نفس خود است، و متأهل را بر عزب فضل است ، زیرا که سودش از خود تجاوز می نماید و سلطان وأمير عادل و امنای شریعت وزعمای مملکت را که بعدل و نصفت کارگذار باشند چه شرفها واجرها وثوابها ومراتب عاليه است .

وأحمد می گفت : پروردگار عزت را بخواب دیدم عرض کردم: پروردگارا برای تقرب بحضرت تو چه چیز افضل است ؟ فرمود : كلام من اى أحمد ، عرض کردم از روی فهم یا بدون فهمیدن ؟ فرمود: بفهم يا بغير فهم خواه بفهمد يا نفهمد .

أحمد را قانون چنان بود که هر وقت حدیثی او را رسید آنرا حدیث نمی گذاشت یا گاهی که غیر از آن با آن باشد، یعنی مؤید آن چنانکه یحیی بن معين وعبدالله بن داود بر این شمیت بودند .

و میگفت «تزوج يحيى بن زكريا علیهما السلام مخافة النظر»اينكه يحيي بن زكريا علیهماالسلام با آن حالت ورع وخشيت وزهد و قدس قبول تزویج نمود از بیم نظر بود یعنی از بیم آن بود که مبادا نظر بعورتي نمايد وعزوبت موجب هیجان کردد ، اگر

ص: 251

أحمد را بعصمت أنبياى عظام علیهم السلام اعتقاد بود این سخن نمی کرد و میگوید: أحمد در اتباع سنت و اجتناب بدعت مضروب المثل بود ندانیم در باب نماز تراویح و منع متعه بچه میگفته است ؟!

و می گوید : أحمد بن حنبل هیچوقت از شب زنده داری وقیام لیل غفلت نمی ورزید و بهر شبانه و روز قرآن را ختم میکرد، اگر چنین است در چه وقت می نشست و می نوشت و فتاوی می نگاشت و بامور معیشت میپرداخت ؟! و می گوید : این حال را از مردمان پوشیده میداشت و جامه سفید و پاکیزه می پوشید و شارب وموی سرش را میسترد و بر بدنش موی برجای نمی گذاشت و مجلس او مخصوص بیاد آخرت بود و از دنیا مذاکرات نمیرفت .

و در خریداری املاك مجالس عرس و ختان حاضر میشد وازمأكولات ومشروبات این مجالس نایل میشد و جامه چرکین نمی پوشید و می گفت : عریان بودن ازین گونه البسه از اوساخ ناس بهتر است و ما روزی چند در این جهان هستیم و از آن پس بدیگر سرای می کوچیم .

و هر وقت احمد گرسنه شدی پاره نانی خشك برگرفتی و کرد از رویش برافشاندی و آب بر آن برزدی و در کاسه بگذاشتی تا نرم شدی و بانمك بخوردي و در بعضی اوقات در دیزي گلين شحم وعدس برایش طبخ می نمودند و بیشتر اوقات از سر که خورش میساخت و نان با سرکه میخورد و چنان بود که در هر راهی میرفت هیچکس باوی هم طریق نمی شد، و چون مریض شد کمیزش را با طبیب بنمود و گفت : این بول شخصی است که غم و اندوه کبدش را بر هم شکافته است !

و أحمد از آغاز جوانی بشب زنده داری میپرداخت و بوحدت و تنهائی شکیباترین جهانیان بود و او را هیچکس جز در مسجد و جنازه یا عیادتی نمی دید و از راه سپردن در بازارها کرامت داشت، و همه روز سیصد رکعت نماز می گذاشت و بعد از آنکه بتازیانه مضروب وضعيف الحال گشت روزی یکصدو پنجاه رکعت نماز می کرد و پنج دفعه اقامت حج نمود و سه دفعه آن پیاده حج نهاد و در اقامت هر حجتی

ص: 252

بیست در هم اتفاق می کرد.

و چون در ایام محنت ، یعنی امتحان از عقیدت بمخلوقيت وعدم مخلوقيت قرآن او را بپای تازیانه در آوردند خداوندش بمردی فریادرس آمد که او را ابو الهيثم صیاد میخواندند آنمرد در برابر احمد ایستاد و گفت: اى أحمد من فلان شخص دزد هستم و هيجده هزار تازیانه مرا بزداند تا مگر بسرقت خود اقرار آورم و نیاوردم با اینکه خوب میدانستم بر باطل هستم ، نيك بپرهيز از اينكه چونت بتازیانه سپارند در حال قلق واضطراب آئی و سخنی بیرون از حق وصواب راني وحرارت سوط را بر حرارت دوزخ برگزینی !

و چون احمد را بتازیانه فرو گرفتند و از ضرب سوط بدرد والمی سخت دچار و بیچاره و بحال اضطرار اندر میشد آن سخن دزد را فراخاطر می آورد و پیشه صبوری وذخيره شکیبائی میساخت و از آن پس بقیت عمر را بروی ترحم و آمرزش مسئلت می نمود .

و چون احمد بن حنبل را در زمان خلافت متوکل به نزد او در آوردند متوكل با مادرش گفت: ای مادر همانا این سرای زبان بندای این مرد برگشوده است ، بعد از آن جامه های بس نفیس بیاوردند و احمد را برتن در آوردند احمد بگریست و گفت :خویشتن را در تمام روزگار ازین جماعت سالم بداشتم و اينك در پایان عمر باین مردم و دنیای ایشان مبتلا میشوم ، و چون از حضور متوکل بیرون شد آن پوشیدنیها از تن بیفکند .

میگوید :«أحمد بن حنبل يواصل الصوم فيفطر كل ثلاثه أيتام على تمر وسويق»روزه را بروزه اتصال میداد و بهر سه روز بخرما و سویق افطار می نمود ، از ظاهر عبارت چنان بر می آید که روزه را وصال میداد و این روزه در شریعت منع است مگر معنی را بدیگر وجه بگردانیم، در هر صورت در هوای عربستان بسی دشوار و لایق انکار است !

فضیل بن عیاض گوید: امام أحمد بن حنبل را بیست و هشت ماه محبوس نمودند

ص: 253

و در هر شب چندانش تازیانه اش بزدند که از هوش بکشت و بدنش را با پیش شمشیر بیازردند آنگاهش بر زمین افکندند و او را بر زیر پای بکوفتند و بر این حال بگذرانیدند تا معتصم خليفه بمرد وواثق بخلافت بنشست و کار را بر أحمد دشوارتر آورد و گفت : در شهری که احمد در آنجا باشد سکون نمی گیرم ، أحمد مخفی در آنجا بزیست و بنماز و دیگر امور بیرون نمی شد تا واثق نیز بمرد و متوكل بخلافت بنشست و آن محنت و بلیت از احمد برگرفت و باحضار و اکرام او امر نمود و باطراف ممالك مکتوب نمود که این محنت و آزمایش را که در این سال در امر قرآن در میان بود برگیرند و باظهار سنت و بعدم مخلوقیت قرآن فرمان دهند ، وجماعت معتزله که بمخلوقیت قرآن سخن داشتند در گوشه خمول جای کردند .

أحمد بن غسان گوید: چون مرا با أحمد بن حنبل بحضور مأمون میبردند خادم بمانگران شد و همی بگریست و اشکهای چشم خود را پاک میکرد و همی گفت : اى أبو عبدالله از آن حادثه که امروز برتو فرود میشود سخت بر من دشوار می آید همانا أمير المؤمنين شمشیری را از نیام بیرونش کشیده است که بیرونش نیاورده و نعطی بگسترده است که هرگز نگسترده بود کنایت از اینكه بدون شك و شبهت بقتل میرسی، چه مأمون بعد از بیرون کشیدن شمشیر و گستردن نطع که خاص مقتولین است گفت : سوگند بآن قرابتی که با رسول خدای صلی الله علیه وآله دارم این تیغ را از احمد و صاحبش ، یعنی پسرغستان بازندارم تا گاهی که بگویند قرآن مخلوق است .

می گوید : چون پسر حنبل این سخن بشنید از بیم چنان سست شد که با زانو بزمین آمد و از آن پس نظری بآسمان افکند و همی دعا نمود ، وهنوز يك ثلث أول از شب بر پای نیامده بود که صیحه وضحه و فریاد بزرگ بلند شد ، در همین حال خادم مأمون بما آمد و همی گفت: ای أحمد راست میگوئی که قرآن مخلوق نیست سوگند با خدای أمیر المؤمنين بمرد .

می گوید : چنان بود که از آن پیش که احمد داخل این شهر شود یکی از أولياء الله او را بدید و گفت : ای احمد بر حذر باش که قدوم تو بر مسلمانان شوم شود

ص: 254

چه خدای تعالی ترا برایشان پسندیده و برایشان وفور داده و بجمله بتو و سخن تو نگران هستند تاهمان را که گوئی بگویند ، یعنی در باب مخلوقیت وعدم مخلوقیت قرآن هر چه نوگوئی خواهند گفت ، احمد گفت : حسبنا الله ونعم الوكيل .

و چون بزندانش افکندند چهار قید بر پایش نهادند وابن أبي دواد أحمد قاضي برای مجادله با أحمد بن حنبل نزد خلیفه معین شده بود خلیفه گفت که احمد گمراه و بدعت گذار است و از آن پس باحمد ملتفت شد وهمي گفت : خلیفه سوگند یاد کرده که ترا بشمشیر نکشد بلکه ترا بضربی از پی ضربی در سپارد تاجان سپاري و در آن شب يكسره با أحمد همى مناظر همی مناظره همي کردند و شب و روز بدینگونه بگذرانیدند تا گاهی که خلیفه ازین کار ضجرت گرفت ،

و چون این حال بطول انجاميد ابن أبي دواد گفت : اى أمير المؤمنين أحمد را بکش و خونش بر گردن ما باشد، در این حال خلیفه دست خود بر کشید و چنان لطمه بصورت أحمد بزد که بیهوش افتاد و خلیفه برجان خود بترسید ، چه احمد را پیروانی بود لاجرم بفرمود تا آب بیاوردند و همی بر چهره احمد بیفشاندند .

احمد میگوید :چون مرا برای مضروب ساختن بردند و در میان آنجماعتي که در حضور خلیفه بپای بودند بداشتند ،مردی با من گفت : سر هر دو چوب را بدست خود بگیر و هر دو را سخت بدار ، من سبب مقاله او را ندانستم ازین روی در حال ضرب هر دو دستم از هم بگرفتم و از آن پس تا احمد زنده بود از وجع دست خود می نالید.

بشر بن حارث ميگفت : «أمتحن أحمد بعد ما أدخل فخرج ذهباً أحمراً »أحمد بن حنبل در محنت قرآن یزدان در بوته امتحان و سیاط آزمایش از بالش بتابش آمد وزر سرخ بیرون شد هيثم میگفت : أحمد بن حنبل در زمان خود حجت یزدان برخلق جهان وفضيل بن عیاض نیز حجت پروردگار بر مردم روزگار خود بود و در هر زمانی امر بر این منوال است.

وأحمد ميگفت : علم را از کسی نیاموزید که بخواهد در تعلیم خود عوض

ص: 255

دنیائی بگیرد ، وقتی همسایه اش مریض شد أحمد بعيادتش پای نگذاشت پسرش گفت: از چه بعیادت همسایه ما نرفتی؟ گفت: ای پسر من اومارا عیادت نکرد تاما او را عیادت نکنیم !

این کلمه ابن حنبل باحالت خشوع وخضوع وطريقت أولياء الله منافات دارد رسول خدای صلی الله علیه وآله جهودی را که هر هفته و همه روز آزارش بآنحضرت میرسید عیادت میفرمود .

شیخ عطار میفرماید : أحمد بن حنبل میگفت : آن چند فضایل که برای علی بن أبي طالب وارد شده است برای احدی از صحا به نیامده است ، و این کلام ابن حنبل و ترجیح آنحضرت را بر سایر صحابه که خلفای ثلاث نیز در تحت آن اندراج دارند با آنچه سابق در دشمنی او با آنحضرت ذکر شد چندان سازگار نیست اگرچه فضایل ولي أعظم خداى متعال علیه السلام بحدي وافر ومتكاثر ولايح وواضح است که دشمنان نیز اقرار و مخالفان هم اعتراف دارند .

بالجمله میگوید : خضر علیه السلام فقيري را بدو فرستاد و گفت : همانا اى أحمد ساکن آسمان و آنانکه در پیرامون عرش هستند از تو راضی میباشند بعلت اینکه نفس خودت را در راه خدای عز وجل شکیبائی دادی، در تاريخ إسحاقي مذكور است که از مناقب امام احمد بن حنبل این است که وقتی او را خبر دادند که در ماوراء النهر مردی است که حافظ برسه حديث است ، أحمد بدان سوى كوچ فرمود و او را دریافت و ديدي آنمرد پيري فرتوت است و سگی را طعام میدهد .

أحمد بدو سلام فرستاد و آنمرد جواب سلام بازگفت اما روی با احمد نیاورد و با طعام سگ مشغول شد ، أحمد ازین حال دیگرگون شد که آن شیخ روي بدو بر نتابد و او روی نیاورد، و چون آن شیح از اطعام سگ بپرداخت روی با احمد آورد و گفت گویا خاطرت را کدورتی گرفت که من روی باسگ داشتم با تو نداشتم احمد گفت: بلی آن شیخ گفت : ابوالزناد از اعرج از أبو هر یره با من حديث نهاد که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود «من قطع رجاء من ارتجاه قطع الله منه رجاءه يوم

ص: 256

القيامة فلم يلج الجنة »هر كسی رشته امید کسی را که بدو عرض امید آورده است پاره گرداند خداوند رشته امید او را در روز قیامت پاره کند و درون بهشت نرود .

وفات او را در دویست و چهل و یکم می نویسد و میگوید : در این وقت سن أحمد بهفتاد و هفت سال استکمال گرفته بود، میگوید: چون احمد مریض گشت مردمان و چارپایان بر در او فراهم شدند و بعیادت او روی نهادند چندانکه شوارع و دروب از آنجماعت آکنده شد ، و چون روانش از تن بدیگر جهان روان گشت شیون مردوزن بلند و آواز گریه در کوی و برزن مرتفع گشت و زمین در مرگش بیا شفت و مردم بغداد براي نمازش روي به بیابان نهادند چون نمازگذاران را بشمار آوردند هشتصد هزار مرد و ششصد هزار زن سوای آنانکه در اطراف و کشتیها و بامها بودند و بیشتر از هزار بار هزار تن شمرده میشدند بودند ، و بروایتی شماره آن مردم به پنج کرور نفس بر آمد و در این روز بیست هزار یهود و نصاری و مجوس مسلمانی گرفتند.

راقم حروف گوید: در این حکایات جاي در نگ است ، زیرا که در زمان فوت پسر حنبل نزديك بصد سال بر آمده بود شهر بغداد را بنا نهاده بودند ، از شهریکه پنج کرور نفس برای نماز بیرون آیند بایستی دارای بیست کرور نفوس باشد كه يك ربع بتوانند در صحرا حاضر شوند ، و این بیابان که باید ده فرسنگ در ده فرسنگ باشد تا در يك مقدارش صف جماعت نماز بر جنازه بسته شود در کجاست ؟!

و شهر بغداد را کجا استعداد چنین جمعیتی در آن زمان یا بیست يك آن بوده است ؟! از این گذشته مردم بغداد همه مرید و معشوق و معتقد باو نبوده اند و بسیار مخالف بوده اند و بروی لعن می کرده اند یا در باب مذهب ومسلك بديگرى اعتقاد داشته و بمخلوقیت قرآن مجید قائل بوده اند.

دیگر اینکه ابتلای أحمد در زمان مأمون و مضروبیت او در سال بیستم در زمان خلافت معتصم وتجديد محنت او در زمان واثق و تقريباً مدت محنت از مضروب شدن

ص: 257

تا خلافت متوکل که آسوده گشت افزون از دوازده سال برآمد و قریب ده سال نیز بعد از آن بزیست و این جمله مدت از بیست سال برآمد، و اگر صدمات و ضرب و شکنجه او بطوریکه فضیل بن عیاض روایت نمود بصحت مقرون باشد پس این طول مدت بقای او از چیست و چگونه هیچکس را تاب و توانائی تحمل عشر این آزارها خواهد بود و چگونه يك روز يا يك شب زنده بخواهد ماند ؟!

دیگر اینکه کدام کس هیجده هزار تازیانه بخورد و زنده بماند که ابوالهینم صیاد یاد کند ؟! دیگر اینکه اگر خلیفه از يك طپانچه که بچهره احمد فرود آورد بر جان خود از هجوم شیعه او میترسید چگونه در آن مدت که او را محبوس و مضروب یا در ملا عام که وی را بتازیانه میسپرد این بیم وخوف نداشت وأحمد سالها در مجالس درس و فتاوی خود از درد هر دو دست خود که در ضرب تازیانه از جای بگشته بود مینالید ؟!

دیگر اینکه مأمون در روم بمرد ، و ابن حنبل و پاره دیگر که بخلق قرآن قائل نبودند و میگفتند قرآن مخلوق نیست و با مر آن خلیفه روزگار ایشان را بابند وقید بطرف او میبردند در عرض راه خبر مرگ مأمون بایشان برسید و مطلق العنان شدند و چون دوسال از مدت خلافت معتصم بگذشت در سال دویست و بیستم ابن حنبل دچار ضرب گردید.

پس کدام وقت مأمون را بدیدند که داستان ابن غسان را مقرون بصحت شمارند ؟! مسعودی میگوید: در همین سالی که احمد بن حنبل از جهان بگذشت محمد بن عبد الله بن محمد اسکافی که از اهل نظر و بحث وعدل بود وفات نمود ، بالجمله اغلب اخبار محل نظر و تعمق است خصوصاً وقتی که اخبار متضادة وعرضه معرض غرض باشد والله اعلم .

ص: 258

بیان وقایع سال دو بست و چهل و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

از جمله حوادث و وقایع عظیمه موحشه هائله این سال دهشت منوال ونوازل وحشت انگیز آن زلازل متواتره در شهر قومس و رسانیق آن در ماه شعبان بود و در این اماکن بسی عمارات و مساکن ویران گشت و جمعی کثیر که دیوارها و سقفها برایشان فرود افتاده بود بمردند، گفته اند شماره این تلف شدگان بچهل و پنجهزار و نودوشش تن پیوست و این زلزله در دامغان عظیم و شدید شد ، گفته اند: در فارس و خراسان و شام نیز در این سال مذکور زلازل و اصوات منکره برخاست و در یمن نیز زلزله عظیم روی داد و بعلاوه خسف در زمین یمن اتفاق افتاد .

و هم در این سال بعد از خروج علی بن یحیی ارمنی از صائفه و جنگ تابستانی معمولی با رومیان بازگردید، گروهی از مردم روم از ناحیه شمشاط بیرون آمدند تا بآمد نزديك شدند و از آن پس از ثغور جزریه بیرون تاختند و چند قریه را بغارت سپردند و نزديك ده هزار تن را اسیر ساختند و دخول رومیان از ناحیه ابریق قریه قریباس بود.

و چون از کارهای خود بپرداختند بجانب بلاد خودشان مراجعت کردند ، پس قریباس و عمر بن عبدالله اقطع و گروهی از جماعت متطوعه از دنبال آنان بتاختند اما باحدی نرسیدند و چون بر این امر دست نیافتند بعلي بن يحيي نوشتند که روی ببلاد ایشان گذارد و با ایشان جنگ زمستانی بسپارد.

حموی در معجم البلدان می گوید: آمید با الف ممدوده وميم مكسوره ودال مهمله گویا لفظی رومی است بزرگترین شهرهای دیار بکر و بحصانت و نضارت و جلالت قدر و شهرت تامه برخوردار است ، شهری قدیم و حصین و رکین و بنای برسنگهای سیاه بر اکثر آن محیط و مستديرة به كالهلال و چشمه ها و چاهها

ص: 259

بعمق دو ذرع دارد چنانکه آبش را دست رس باشد، و هم در آن شهر بوستانها و رودخانه ایست و دیوار باره بر آن احاطه دارد.

ابن الفقيه گوید :درباره شعاب آمید کوهی است و در آن کوه شکانی و در آن شکاف شمشیری است و هر کسی دست در آن شکاف آورد و با دو دست قائمه شمشیر را بگیرد آن شمشیر بدست وی بجنبش آید و آن شخص اگر چه از تمامت مردمان شدیدتر باشد بلرزه اندر آید ،و این شمشیر در جذب آهن از مقناطیس جذاب تر است و هم چنین اگر شمشیری یا کاردی را باین شمشیر بسایند این شمشیر و کارد نیز آهن ربا کردند، و اگر این شمشیر را که بآن شمشیر سوده اند صد سال بماند آن قوه جذابیت کاسته نگردد.

شمشاط بكسر أول معجمه وسكون دوم ميم وشين دوم معجمه والف و در آخر طاء مهمله شهری است در روم که در کنار نهر فرات واقع است و اکنون خراب است ، و شمشاط با دوشین معجمه غیر از سمساط با دو سین مهمله است و این هر دو بر فرات واقع هستند جز آنکه باسین مهمله از اعمال شام و با معجمه در طرف ارمینیه است ، ابریق بلفظ مشهور در معجم البلدان وغیره نام جانی نیست اما ابرین با نون نام قریه ایست که نخلستان بسیار و عیون خوشگوار دارد و برابر احساء بحرین است و ابروق با واو نام موضعی است در بلاد روم که از آفاق جهان مسلمانان و ترسایان بزیارت آنجا می آیند.

أبو بكر هروي كوید: چون حال این مکان را بدانستم بدانسوی برفتم و این موضع را در زیر کوه عالی بدیدم که از باب برجی بآنجا می آمدند و آنکه داخل میشد در زیر زمین راه می سپرد تا به وضعی واسع میرسید، و این کوهی مخسوف که از بالای آن آسمان نمایان می شود و در وسط آن دریاچه و در دایر آن خانه هایی برای زراغ روم است ، و هم در آنجا کنیسه لطیف و مسجدی شریف است ، و از آنجا بایوانی داخل میشوند که در آنجا جماعتی مقتول و در آنها آثار طعنه ای نیزه ها و ضربات شمشیرها است و از آن مقتولین بعضی را پاره اعضاء مفقود شده و جامه پنبه بر تن دارند

ص: 260

که دیگرگون نگشته است .

و هم در آنجا در موضع دیگر چهار تن ایستاده و بر مغاره و دیوار آن پشت نهاده و کودکی با خود دارند که دستش را بر سر یکی از آنها زده و از مردم در از بالا هستند ورنگ او گندم کون و قبائی از پنبه بر تن آن طویل القامه و سر آن كودك بر بند دست او واقع شده و بریکسوی او مردی است که ضربتی بر روی دارد ولب بالای او مقطوع شده و دندانهایش نمایان گردیده است ، و این مردم را عمامه بر سر است و در نزدیکی آن زنی است و کودکی بر سینه دارد و آن زن پستانش را بدهان آن كودك بر نهاده و در آنجا پنج تن ایستاده و پشت ایشان بر دیوار آن موضع است.

و هم در در آن جای در موضعی بلند سریری است و بر آن تخت دوازده مرد است در میان ایشان کودکی است که دست و پایش بحنا رنگین است و مردم روم چنان میدانند که این مردم که در این مکان هستند از رومیان میباشند ، و مسلمانان گویند : ایشان مجاهدان و جنگ آورانی باشند که در زمان عمر بن خطاب در آنجا بوده و صبراً بمرده اند، و چنان دانند که ناخنهای آنها دراز وسرهای آنها از موی سترده شده است و این معنی را صحتی نبود بلکه پوستهای آنها بر استخوانها خشك گردیده و دیگرگون نشده است و الله تعالى أعلم .

و هم در این سال متوکل عباسی عطار درا بکشت و این عطارد مردی نصرانی بود و مسلمانی گرفت و سالهای بسیار بر کیش اسلام بپائید و از آن پس مرتد شد و از ملت اسلام برگشت خواستند او را تو به دهند عطارد از قبول اسلام و رجوع بدین مبین امتناع ورزید لاجرم دو شب از شهر شوال گذشته سال مذکور گردنش را بزدند و جثه او را در باب العامه بسوختند .

ص: 261

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

هم در این سال ابو حسان زیادی قاضی شرقیه چنانکه بقضاوتش در ماه محرم سال دویست و چهل و یکم اشارت رفت در شهر رجب بمرد، و هم در این سال حسن بن علي بن جعد قاضى مدينة منصور رخت اقامت بسرای آخرت کشید و هم در این سال عبد الصمد بن موسى بن محمد بن إبراهيم امام بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب والی مکه معظمه مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و در این سال جعفر بن دینار که والی طریق مکه معظمه و احداث موسم بود بر معمول سنوات حج اسلام بگذاشت و هم در این سال محمد بن عبدالرحمان امیر اندلس لشکری در اندلس آماده ساخت و بطرف بلدان و امصار کفار گسیل داشت آن سپاه راه بر سپردند و کوه و دشت در نوشتند و به برشلونه در آمدند و با مردم قلاع آنجا جنگ ورزیدند و از آنجا بگذشتند و بأعمال ماوراءالنهر پیوستند و بتاخت و تاز در آمدند و غنیمتی بسیار بدست آوردند و حصنی از اعمال برشلونه را که طراجه نام داشت و آخرین حصون برشلونه است برگشودند .

و هم در این سال أبو العباس محمد بن اغلب أمير افريقيه در دهم محرم جای بپرداخت و در این وقت سی و شش سال از مدت عمرش بر گذشته بود و پس از وی پسرش أبو إبراهيم أحمد بن محمد بن اغلب در جای او جای گزید، و باین حکایت در وقایع سال دویست و بیست و ششم اشارت رفت .

و هم در این سال محمد بن مقاتل رازی ازین جهان محنت انباز با مردم آنجهانی انباز شد و نیز در این سال أبو حصين يحيى بن سليم رازی که از محدثین روزگار در شمار بود ازین تنگنا حسن استوار و سراچه بی مدار بجهان پایدار رهسپار گشت نه از حصن حصین حفاظتی و نه از قلعه رصینش سهام بلایا را رصانتی نمودار و نه از

ص: 262

كله يحيى وسليم بدوام حيات واستدامت سلامت برخورداری نمودار گشت ، و هم در این سال قاضى يحيى بن اكثم تمیمی بموجب قضای مبرم يزداني بدار القضای آنجهانی احضار وبر مركب منيت بمحكمه احدیت رهسپار گردید .

ابن خلکان در وفیات الاعیان می گوید : أبو عمد يحيى بن أكثم بن محمد بن قطن بن سمعان بن شيخ تمیمی اسیدی مروزي از فرزندان أكثم بن صيفى تميمى حكيم نامدار عرب ومردى فقيه وعالم بفقه و بصير باحکام و در شمار اصحاب شافعی وسلیم از بدعت وراغب بمذهب أهل سنت بود، از عبدالله بن مبارك وسفيان بن عيينة سماع داشت ، و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و بيان حال أبي محمد سفيان بن عيينة مذكور نموديم كه يحيى بن أكثم از سفیان حدیث میراند ومكالمه یحیی را با سفیان و ساکت گردیدن سفیان و تصدیق نمودن سفیان را در حق یحیی بن أکثم که این پسر شایسته است که با این جماعت بنشیند ، یعنی با سلاطین روز کار و اشتغال بخدمات ومناصب ايشان وقراءت سفیان این شعر أبي نواس را:

خل جنبيك لرام ***و امضى عنه بسلام ع

مت بداء الصمت *** خير لك من داء الكلام

انما السالم من *** الجم فاه بلجام

مذكور نمودیم و هم چنین در ذیل احوال مأمون خليفه ومجالسات ومحاورات او را با یحیی رقم کردیم، طلحة بن محمد بن جعفر می گوید : یحیی بن اکثم یکی از اعلام دنیا است فضل و علم و ریاست و سیاست او در کار خودش و کار اهل زمانش مستور نيست وسلوك او با خلفاء وملوك مشهور وبفقه وفقاهت واسع العلم وكثير الأدب وحسن المعارضه و بر هر مفضلی قائم و چنان بر مأمون مستولی و غالب گردیده بود که از تمامت مردمان هیچکس را آن رتبت در خدمتش حاصل نگشت .

و مأمون از جمله مردمی بود که در علوم بارع و ماهر گردید ازین روی بر میزان علم وفضل وعقل واقف شد و او را قاضی القضاة و فرمانده فرمان روایان گردانید و تدبیر اهل مملکت خود را بکف کفایت او موکول ساخت و چنان مختار گشت که وزرای

ص: 263

عصر هیچکاری را جز بتصويب و تصدیق او جاري نمی ساختند و جز يحيى بن اکثم وأحمد بن أبي دواد این گونه اختیار و غلبه در زمان او حاصل نکردند .

از شخصی از بلغای عصر پرسیدند که یحيى بن أكثم نبيل تر بود يا أحمد بن أبي دواد ؟ گفت : أحمد باجاریه خود و دختر خود کار بجد میرساند و یحیی با خصم و دشمن خود بهزل ومزاح میرفت و ابن دواد در اعتقاد مخالف او بود و در مذهب اعتزال تعصب میورزید، و هم چنین یحیی میگفت : قرآن مخلوق نیست وأحمد می گفت : مخلوق است .

و چون بقضاوت بصره بنشست بیست ساله بود اهل بصره او را صغیر دانستند و گفتند : سن قاضی چه مقدار است ؟! یحیی بدانست که او را خوردسال شمرده اند و این پرسش را مینمایند و با کمال فطانت و چالاکی گفت : من از عتاب بن اسید که رسول خدایش صلی الله علیه وآله در یوم الفتح قاضی مکه فرمود مهین ترم و از معاذ بن جبل که او را رسول خدای صلی الله علیه وآله قضاوت یمن داد اکبرم و از کعب بن ثور که عمر بن خطابش قاضي بصره ساخت سال برده ترم .

وجواب خود را یحیی باحتجاج براند و چون یحیی قاضی بصره تا یکسال در آنجا شهادتی را قبول نمی داشت ، در این وقت يك تن از امنای بصره بدو آمد و گفت: «أيها القاضي قد وقفت الأمور و ترثيت الأحوال »گفت : سبب چیست ؟ گفت : در ترك فرمودن قاضی قبول شهود را ، قاضی یحیی در آن روز اجازت داد که از بصره هفتاد تن برای شهادت گزیده دارند .

وكتب یحیی را از اجل کتب فقهیته دانسته اند لکن چون بسیار مطول است متروك ماند و در میان او و داود بن علي مناظرات عدیده روی داده است ، یکی روز که یحیی بر مسند قضاء نشسته بود مردی بدو آمد و گفت اصلحك الله القاضي چه مقدار بخورم؟ گفت : فوق الجوع ودون اشبع برتر از جوع و فرودتر از سیرائی گفت : چه اندازه بخندم ؟ گفت : چندانکه از زور خنده چهره ات برجسته و نمودار شود و آوایت بلند نگردد، گفت: چه مقدار گریستن نمایم؟ گفت: هرگز از

ص: 264

گریستن از بیم خداوند متعال ملال مگیر ،گفت : عمل خود را تا چند پوشیده بدارم؟ گفت بآن اندازه که استطاعت و توانائی داری ، گفت : چه مقدار از عمل و کار خود را آشکار بدارم؟ گفت: بآن اندازه که مردم نیکوکار با خیر بکردار تو اقتدا کنند اما از زبان مردمان آسوده بمانی، یعنی بغیبت تو و ریاکاری تو سخن نکنند آنمرد گفت: سبحان الله قول قاطن و در جای خود پاینده و عمل ظاعن و از منزل خود کوچنده است .

خطیب در تاریخ بغداد می گوید: وقتی نزد أحمد بن حنبل از يحيى بن أكثم و آنچه مردمانش منسوب و مذکور میداشتند سخن راندند احمد گفت : سبحان الله کدام کس این سخن میراند و منکر شد ، و هم گفته اند که یحیی را صفت حسد بشدت بود و کار به تفنن میراند ازین رو هر وقت مردی فقیه را میدید از وی از حدیث سخن میراند ، و اگر حافظ احادیث را مینگریست از وی از علم نحو میپرسید و اگر مردی نحوی را میدید از فن کلام از وی میپرسید تا او را بیچاره و خجل گرداند وسخن را بروی قطع نماید .

ويحيى بدین کار مشهور بود تا وقتی مردی از خراسانیان که بذکاوت و حفظ ممتاز بود بخدمت يحيى آمد ، يحيي او را مناسب مزاح وتفنن خود دانست و گفت :در حدیث نظر داری؟ گفت : آری گفت: از اصول چیزی محفوظ نموده باشی ؟ گفت: این حدیث را از شريك از أبو إسحاق از حارث محفوظ نموده ام که علی علیه السلام مردی لوطی را امر بسنگ باران فرمود.

یحیی چون این سخن بشنید از مکالمه با او لب فرو بست ، زیرا که یحیی را با پسران ساده روی نسبت روی بر پشت همی دادند چنانکه در ذیل حال مأمون و حکایت او با يحيى وقراءت این شعر را :

قاض بیرى الحد في الزناء و لا *** یرى من بلوط من بأس

قاضی ما حد بزانی میزند *** ليك از لاطی تجاوز میکند

ص: 265

چونکه قاضی لاطی است و است ليش *** بر يكون او سپرده ریش و کسپ

امردي بيند چو در تحت لواط *** إير خود بر است او سازد سياط

وجواب قاضی و قراءت کردن این شعر را :

لا احسب الجور ينقضي وعلى *** الامة و آل من آل عباس

وجواب مأمون و خجالت او و نقل شاعر بسند مرقوم نمودیم و این شعر از أحمد ابن نعیم است و بقیه ابیات را که ابن خلکان رقم نموده است مرقوم میداریم .

مکشوف باد ، در آنزمان که بنگارش کتاب مشكاة الأدب در ترجمه و شرح تاریخ ابن خلکان روز مینهادم چون از گذارش احوال أبي الهيجا مقاتل بن عطيه ملقب بشبل الدولة از امراء زادگان عرب فراغت و هفتصد تن از رجالی که در وفیات الأعيان مرقوم شده اند مرقوم و مشروح آمدند چون نوبت نگارش أحوال أئمه هدى صلوات الله عليهم و انجام اوامر خاصه و کتب تواریخ فرمايشي پادشاهی و حضور بمجالس دربار و شورای دولتی و امورات دیگر در پیش و آن تحریرات بر مقدار ساعات وروزوشب پیش آمد چنانکه تصانیف این مدت بر این معروضات شاهد است .

لهذا اتمام مجلدات مشكاة الأدب را بزمانی که ازین تألیفات واجبه مذهبیه دینیه و اتمام آن بعون یزدان فارغ گردد حوالت و توفیقش را از خیرالموفقين مسئلت نمود باین واسطه اگر نامی از رجالی در طی تحریر این مجلدات برحسب ترتیب سنین پیش آید که در مجلدات مشكاة الأدب رقم نشده باشد مشروحاً مذکور میدارد تا اگر خدای بخواهد و با تمام آن مجلدات نیز زمان یا بد ، آنچه اکنون رقم نموده است داخل ترتیب همان مجلدات نموده و جز استنساخ كاتب زماني نخواهد و گرنه در همین کتب مبارکه برحسب مناسبت وذكر وقایع سنواب مشروح گردیده قصوری نرفته باشد ، این است که در این موقع احوال قاضي يحيى بن أكثم را مشروح مینماید و بقیه اشعار این است:

انطقنى الدهر بعد اخراس *** لنائبات اطلت وسواسي

يا بوس للدهر لا يزال كما *** يرفع ناساً يحط من ناس

ص: 266

لا افلحت امة و حق لها ***بطول نكس و طول اتماس

ترضى يحيى يكون سائلها ***و ليس يحيى لها بر اس

قاض يرى الحد في الزناء ولا ***برى على من بلوط من باس

يحكم للأمرد العزيز على *** مثل جرير مثل العباس

فالحمد لله كيف قد ذهب العدل *** و قل الوفاء في الناس

أميرنا يرتشى وحاكمنا *** يلوط والرأس شر من رأس

لو صلح الدين و استقام لقد *** قام على الناس كل مقباس

لا احسب الجور ينقضي وعلى *** الأمة و آل من آل عباس

خلاصه مطلب این است که چندانکه از دودمان عباس خلیفه و از امثال یحیی ابن أكثم قاضي لاطى حکمرانی در روی زمین باشد امید برستگاري و استشمام روايح عدل ممکن نیست ، ابن خلکان گوید: گمانم چنان است که اشعار این قصیده بیشتر ازین است وخطیب یاد نکرده است شاید در فضایح بنی عباس وقضاة بعضي مطالب ياد كرده است که موجب فضایح قبیحه بوده است :

و نيز خطيب گويد : يحيى بن أكثم روزى نشسته و دو پسر مسعدة كه هلال آسمان تمامیت خود را از فروز چهره ایشان تمنی داشت نمایان شدند و چون قاضی بدید که چون سرو بوستان در صحن سرایش خرامان هستند این شعر را با کمال حسرت قراءت کرد :

یا زائرينا من الخيام *** حيا كما الله بالسلام

لم تأتياني و بي نهوض *** إلى حرام ولا حلال

يحزنني إن وقفتمابي *** و ليس عندي سوى الكلام

(وقتی بیامدی که نیامد بکام دل ) زمانی بیامدید که حالت نهوظ و آلت نعوذ را نوبت حظوظ وقدرت نفوذ بر جای نمانده و حصول مرام را جز به پیرایه کلام انجامی نیست ، پس از آن آن دو ستاره رخشان و مهر درخشان را در حضور خود بنشاند و بمزاح و شوخی با ایشان بگذرانید و هر دو آن برخاستند و چون جان

ص: 267

از تنش روان شدند و بعضی گفته اند : بواسطه همین ابیات از قضاوت عزلت یافت .

و در پاره مجاميع مرقوم است که وقتي يحيى بن أكثم باحسن بن وهب كه در ذیل ترجمه سلیمان بن وهب برادرش مذکور است بمزاح بپرداخت وحسن بن وهب در این وقت كودك بود ، یحیی او را بیازی و ملاعبه بپرداخت و با انگشتش گونه او را رنجه میداشت ، حسن ازین کردار یحیی خشمناك شد و یحیی این شعر بخواند:

أيا قمراً جمشته فتغضبا *** و أصبح لي من تهيه مننجبا

إذا كنت للتجنيش والعض كارها *** فكن أبداً يا سيدي متنقبا

و لا تظهر الاصداغ للناس فتنة *** و تجعل منها فوق خد يك عقربا

فتقتل مسكيناً و تفتن ناسكا ***و تترك قاضي المسكين معذبا

لمؤلفه :

ایا ماهی که از فرط لطافت *** گرفتی خشم از يك انگشت سودن

ز کبری کز کمال حسن داري *** نیارم چشم بر چهرت گشودن

ز چهر آتشین و چشم خونریز *** نتاند هور در ظلت غنودن

تو آن ماهی که از شمشیر ابرو *** توانی نور مه از رخ زدودن

تو آن هوری که از خرمن گه ماه *** توانی مزرع نورش درودن

اگر مکروه داری عض و تجنيش *** منقب شو برآسا از شخودن

توخد مهر کن در عقرب زلف *** کشی زانسانکه افزون از ستودن

وزین دو جان بری از شهر و قاضی *** نينديشي ز رنج جان ربودن

بروی آفتاب آور نقابی *** که چشم از سهم نور آسوده بودن

أحمد بن یونس ضبی گوید: چنان بود که ابن زیدان کاتب در حضور قاضی يحيى بن أكثم بنگارش اشتغال داشت و این غلام خورشید چهر چندان بصباحت رخسار و ملاحت دیدار و تناهی جمال برخوردار بود که هر حاکمش محکوم و هر واليش مولی گشتی وقاضي يحيى بهيج تدبير مقضى المرام نگشتی تا یکی روز پرتو دیدارش چنان فروغ افکند که قاضی را عنان اختیار از دست بشد و بی اختیار

ص: 268

خد شريف وكونه لطیفش را با انگشت بیازرد ، آن پسر نوشخند دردمند و شرمنده شد و قلم از دست بیفکند ، یحیی گفت ، قلم بردار و آنچه ترا گویم بنویس ، پس این ابیات مذکوره را بر نگاشت.

إسماعيل صفار گوید : در مجلس أبي العباس مبرد شنیدم میگفت : در مجلس أبي عاصم نبيل بودم و أبو بكر يسر يحيى بن أكثم حضور داشت و با پسری سیم بر بمنازعت پرداخت وصدا برخاست ، أبو عاصم گفت : این کیست ؟ گفتند : أبو بكر ابن يحيى بن أكثم است که با غلامی ماه طلعت بمنازعت رفته ، أبو عاصم گفت : «إن يسرق فقد سرق أب له من قبل » و بجاى أخ له که در آیه شریفه است آب گفت کنایت از اینکه این مرد بازی را از پدرش یحیی بميراث دارد و غرابتی ندارد.

أبو بكر بن محمد بن قاسم انباری که شرح حالش در مجلدات مشكاة الأدب مذکور است در امالی خود نوشته است که وقتی قاضی یحیی بن اکثم با مردی که بدو مأنوس وطرف مزاح بود گفت: از مردمان در حق من چه میشنوی؟ گفت : جز خیروخوبی نشنیده ام ، قاضی گفت: من از تو پرسش نکردم که در تزکیه من سخن کنی بلکه خواهم بصدق بگوئی ، ناچار آن مرد سخن براستی آورد و گفت : شنیدم قاضی را بمرض ابنه نسبت دهند و میگویند قاضی مأبون است، یحیی بخندید و گفت : « اللهم اغفر المشهور عنا غير هذا »خداوندا بیامرز آنچه از ما مشهور و آشکار افتاده غیر ازین است ، یعنی لاطی هستم نه ملوط ، و آمرزشی که خواست تصديق بلواط و از عدم انکار سخت اقرار بر هر دو مینماید !!

و ازین پیش در ذیل احوال مأمون مذکور نمودیم که بعد از آنکه اخبار در لواطه يحيى متواتر شد مأمون در مقام امتحان او بر آمد و مملوکی از مماليك خود را که در حسن و جمال ماه و آفتابش بدنبال بودند تنها با او گذاشت و خود در پنهان برایشان نگران بود و همی بشنید که قاضی با آنغلام گوید « لولا أنتم لكنا مؤمنين »وچنان نمود که ایمانش را در محبت غلمان از دست داده است، ومأمون داخل شد و قاضی قضاة المسلمین بلوط را که از دو شعر مذکور سابق است بخواند و این دو شعر از

ص: 269

أبو حكيم راشد بن إسحاق کاتب است و او را درباره قاضی یحیی مقاطيع كثيره است .

و در زمانیکه مأمون در سال دویست و پانزدهم هجري بمصر برفت يحيى بن اكثم ملتزم وكابش بود و مأمون قضاوت مصر را با او گذاشت و یحیی سه روز بقضاوت مصر بگذرانید و با مأمون بیرون آمد و بهمین جهت ابن زولاق او را در شمار قضاة مصر مذکور داشته است .

از يحيى بن أكثم حکایت کرده اند که گفت : وقتی در رصافه جد پنجمین نزد من بمخاصمة آمد و طلب ميراث ابن ابن ابن ابن خودش را می نمود، مقصود سالخوردگی این مرد و غرایب روزگار است که مردی بماند و فرزند او و فرزندزادگانش بمیرند و وارتش فرزند زاده پنجم گردد!

و عبدالصمد بن أبي عمرو بن معدل بن محارب بن تجري عبدي بصري شاعر مشهور بمجلس قاضی مراوده مینمود و حاضر محضر میگشت و پاره اوقات جز بمشقت و مذلت بسیار بخدمتش برخوردار نميگشت لاجرم بترك اين مراوده بگفت و پای در دامن وقار پیچید وزوجه او چند دفعه بملامت وی سخن کرد و عبدالصمد این شعر بدو بخواند :

تكلفتي إذلال نفسي لعزها *** وهان عليها أن اهان لتكرما

تقول سل المعروف يحيى بن أكثم *** فقلت سليه رب يحيى بن أكثما

لمؤلفه :

کند زوجه من تكلف بمن *** که گردم باذلال خود مرتهن

بخواهد همیند و خواری مرا *** در این ذلتم عز خود خواهدا

بدو سهل ايد همي هون من *** که بیند تکرم ازین در زمن

که از پور اكثم تقاضا کنم *** هر آنچه او بخواهد تمنا کنم

بگفتم نه این است در طینتم *** زپروردگارش طلب کن که این شیمتم

نیارم بدو حاجت خویش را *** که گه نوش یا بم گهی نیش را

بدان کس برم عرض در دو نیاز ***که شاه و گدا زو بیابد نواز

ص: 270

ابن خلکان می نویسد: روزگار بر يحيى بن أكثم بكشت و حالات گوناگون بنوشت تا نوبت خلافت بمتوكل رسید خلافت بمتوكل رسيد وقاضي محمد بن أحمد بن أبي دواد از قضاوت معزول كشت ويحيى بن أكثم بقضاوت بر نشست و به پنج خلعت مخلع گردید و از آن پس در سال دویست و چهلم معزول و مصادره گردید و جعفر بن عبدالواحد بن جعفر ابن سليمان بن علي بن عبد الله بن عباس هاشمي بقضاوت منصوب شد و کاتب خود را نزد یحیی بن اکثم در طلب ديون بفرستاد قاضي يحيى از ادای آن امتناع ورزید کاتب گفت : اينك دو شاهد عادل حاضراند كه أمير المؤمنين بامن امر فرمود که دیوان را از تو بگیرم وقهراً از او بگرفت .

و این کردار موجب آن شد که خلیفه بر قاضی خشمگین گشت و باخذ اموال فرمان داد و نیز حکم کرد که ملازم بیت خود باشد ، و از آن پس یحیی بن اکثم با قامت حج برفت و خواهرش را با خود ببرد و بر آن عزیمت برآمد که مجاور بیت الله گردد ، و چون او را مکشوف افتاد که قلب متوکل بدو بازگشته از مجاورت بیت الله دل بگردانید و بآهنگ عراق روی نهاد و چون بربذة رسید در همان مکان روز جمعه نيمه ذى الحجه سال مذكور وبقولي غره سال دویست و چهل و سوم بدیگر سرای هجرت گزید و در همانجا مدفون گردید و در این وقت هشتاد ساله بود.

أكثم بفتح همزه وسكون كاف وفتح ثاء مثلثه وميم مرد بزرگ شکم و شبعان را و بتاء مثناة فوقانی هم گفته اند ، أبو عبدالله حسين بن عبد الله بن سعید گوید :من و یحیی با هم دوست بودیم و چون بمرد همی خواستم او را در خواب بینم و او را گویم : خدای با تو چه کرد ؟ پس شبی در خوابش بدیدم و آن پرسش را بنمودم گفت :مرا بیامرزید جزاینکه مرا توبیخ و نکوهش فرمود و از آن پس با من فرمود «يا يحيى خلطت نفسك في الدنيا »خویشتن را در امور دنیویه مخلوط ساختي ، عرض کردم پروردگارا بآن حدیثی که ابو معاویه ضریر از اعمش از أبو صالح از ابو هريره رضي الله تعالى عنه مرا بگذاشت اتکال ورزیدم .

چه او گفت : رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود که توفر مودى « إني لأستحي أن

ص: 271

اعذب ذا شيبته بالنار»من شرم می گیرم که صاحب ریش سفید و پیر پیموده سال را بآتش عذاب کنم ! خدای تعالی فرمود : بتحقیق که از تو در گذشتم ای یحیی و پیغمبر من راست گفته است جز اینکه تو د خلطت على نفسك في دار الدنيا » وازين پيش در ذيل وقایع سال چهلم بعزل يحيى ومصادره او اشارت رفت و چون در وفيات الأعيان اندك تفاوتی داشت مرقوم افتاد .

و هم ابن خلکان گوید که ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغاني از يحيى بن أكثم وقایعی در این باب یعنی نسبتی که با و میدادند مذکور میدارد عجب این است که خود قاضی شمس الدين أحمد بن محمد بن إبراهيم معروف بابن خلکان که قاضي القضاة زمان و از اهل اربل و شافعی و قاضی شام و قاهره وغيرها و حکومت شرعیه و دینیه را متصدی بود با یکی از پسرهای ملوک معاشقه داشت و در مراتب عشق و عاشقی اشعار رائقه انشاء کرده بود و شبها تا بصبح همی بگرد سرای میگشت و از خواب مهجور بود و گفته اند : معشوق او ملك مسعود بن مظفر بود و از جمله ابیانش این است :

أنا والله هالك *** آيس من سلامتی

او ارى القامة التي *** قد اقامت قيامتي

و این مطلب مشروحاً در خاتمه تاريخ وفيات الأعيان و هم چنين تزيين الأسواق حکیم داود انطاکی مذکور است .

از خلفای عصر وسلاطین زمان سخت غریب است که امثال قاضی یحیی را که بیاره افعال قبیحه و معاصى كبيره مشهور و خودشان نیز بر آن گواهی میدهند و در حضور خود قاضی عنوان میکنند و خود قاضی نیز گاهی تصدیق مینماید بر مسند قضاوت شرعیه منصوب و مسلمانان را با طاعت ایشان محکوم میدارند !! جهت عمده این است که خود این جماعت خلفا که بر مسند خلافت پیغمبر از روی غصب وغلبه می نشستند از این قاضی و امثال او گناه کارتر و ظالم تر میباشند لاجرم اعتناء ندارند و اگر گاهی چیزی گویند برای اسکات مردم و بستن زبان صاحبان حق است !!

ص: 272

وإنشاء الله تعالى ازین پس نیز در خاتمه أحوال متوكل بپاره حالات يحيى بن أكثم گذارش میرود، ربذة بفتح راء مهمله و بای موحده وذال معجمه مفتوحه در معجم البلدان مذکور است که أبو عمر و گفت : از ثعلب پرسیدم و بذة قام قريه است ؟ گفت: از این اعرابی پرسیدم گفت :ربذه بمعنی شدت است، و ابن کلبی گوید : ربذة و زرود وشقره نام دختران يثرب بن قانية بن مهليل بن ارم بن عبيل بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام است، و ربذه از قراء مدينه در يك فرسنگی مدينه نزديك بذات عرق بر طريق حجاز است .

وأبو ذرغفارى عليه الرحمة در همین زمین تن بخاك وروان بافلاك برد ، وعثمان این بزرگوار را که از اصحاب کبار رسول مختار صلی الله علیه وآله بود بر بذة اخراج کرد و آن جناب در آنجا بود تا در سال سی و دوم هجري بجنان جاویدان و رحمت رحمان پیوست ، و در سال سیصد و نوزدهم هجري بواسطه اتصال حروبی که در میان مردم ربذة وضربه اتفاق افتاد خراب گردید واهل ربذة از ضربات و لطمات ضربه بقرامطه ایمنی خواستند و قرامطه ایشان را پذیرفتار شدند، لاجرم اهل ربذه از آنجا بکوچیدند .

و ربذه که بهترین منازل راه مکه معظمه بود خراب شد ، وحكايت اخراج جناب أبي ذر جندب بن جنادة عليه الرحمة در ناسخ التواریخ است ، و یکی از مطاعنی که بر جناب عثمان بن عفان وارد آوردند همین اخراج أبي ذر از خواص صحابه رضی الله تعالى عنه است .

بیان وقایع سال دویست و چهل و سوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال ده روز از ماه ذی القعده بجای مانده جعفر متوکل خلیفه عباسی بجانب دمشق حرکت فرمود و از راه موصل رهسپار شد و در بلد و بقولی لد با تشدید

ص: 273

دال عید اضحی را بسپرد و در آن هنگام که متوکل بیرون میشد یزید بن محمد مهلبی این شعر را در آن حال مهاجرت متوكل على الله انشاء نمود :

أظن الشام تشمت بالعراق إذا عزم الأمام على انطلاق

فان تدع العراق وساكنها *** فقد تبلى المليحة بالطلاق

و این دو شعر را نیز نوشته اند :

يقول محمد يفديك نفسي ***اما تبقى على من الفراق

فان تطعن و تتركني مقيما ***فلست اسر إلا بالتلاق

یاقوت حموی گوید : لد بضم لام و تشديد ذال قريه ايست نزديك بيت المقدس از نواحی فلسطین از نواحی بیت المقدس، و بدروازه آن حضرت عیسی بن مریم علیهما السلام دجال را در می یابد و میکشد ، معلی بن طریف مولی مهدی گوید :

یا صاح اني قد حججت *** و زرت بیت المقدس

و انيت لدا عامداً *** في عيد مآری سرجس

فرأيت فيه نسوة *** مثل الظبا الكنس

و لد اسم ریگزاری است که در آنجا بقتل میرسد ، أما طبری می گوید : متوکل در بلد اضحی سپرد ، بلد محرکه در چند موضع است از آنجمله بلد الحرام مکه معظمه است ، و حمزه گوید: بلد در فارس شهر آبادی است و شهری است قدیمی بردجله بالاي موصل و تا موصل هفت فرسنگ راه است و هم آنجا را بلطه گویند ومشهد عمر بن حسين بن أبي طالب علیهما السلام در آنجا است .

عبد الكريم بن طاوس گويد : قبر أبي جعفر محمد بن علي الهادى صلوات الله عليهما در آنجا واقع است، و نیز بلد اسم مدینه کرخ است که ابودلف تعمیر کرد و بلد نام نهاد و البلد نسف بماوراء النهر ، و نیز بلدگویند و مروالرودی را خواهند ، و هم بلد شهر كوچك است از نواحی دجیل نزديك حضيره وحربي از اعمال بغداد ، وبلد بسكون لام کوهی است بحمى ضرية و تا منشد يكماه راه .

و در تاریخ الخلفا می نویسد : در این سال إبراهيم بن مطهر كاتب از بصره اقامت

ص: 274

حج را بر عجله که شتر آنرا میکشید بر نشست و مردمان از دیدارش در عجب شدند و بروایتی در سال دویست و چهل و دوم اقامت حج نمود .

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و چهل و سوم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال إبراهيم بن عباس بن محمد بن صول صولی که ادیب و شاعر و متولی ديوان ضیاع بود بدیگر جهان روی نهاد ، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة باحوال صولی مذکور گذارش رفته است و در طی این کتب مبار که گاهی بالمناسبة اشارتي رفته است و اذين بعد نيز إنشاء الله تعالی در مقام خود و خاتمه احوال متوكل مذکور می گردد ، بالجمله چون صولی وفات کرد دیوان ضياع را بحسن بن مخلد بن جراح که خلیفه صولی بود در شهر شعبان المعظم تفویض نمودند .

و هم در این سال بروایت طبری هاشم بن بنجور در ماه ذی الحجه ازین دار غرور بقمر گور مزدور شد اما در کامل ابن اثیر بجاي هاشم صالح رقم شده است و خدای بحقیقت اعلم است، و هم در این سال عبد الصمد بن موسی مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و جعفر بن دینار که والی طریق مکه و احداث موسم بود اقامت حج نمود .

و در این سال تمامت مردم طلیطله بجانب طلبيره بيرون شدند و بیشتر مردم طلبیره را بقتل رسانیدند و هفتصد سر کشتگان را بسوی قرطبه حمل کردند ، و در این سال سهيد بن عيسى بن سهید اندلسی که از علمای روزگار بشمار میرفت شمار روز کارش بیایان و بدیگر روزگار رهسپار گشت و در بعضی نسخ در حوادث اروپا می نویسند شهيد بن عيسى بن شهید عالم اندلس وفات و بجاي دو مهمله دو معجمه نوشته اند و الله اعلم ، و نیز در این سال يعقوب بن إسحاق بن یوسف معروف بابن سکیت نحوى لغوى وفات نمود .

ص: 275

ابن خلکان در وفيات الأعيان كويد : أبو يوسف يعقوب بن إسحاق كه بابن السكيت معروف است صاحب كتاب المنطق و غيره است مؤدب اولاد متوکل بود و می گفت : محمد بن السماك گويد : «من عرف الناس داراهم ومن جهلهم رأس المداراة ترك المماراة ».

هر کسی مردم را بشناسد با ایشان بمداراة و نرمی و مماشاه و گرمی رفتار مینماید، و هر کسی بر حال ایشان دانا نباشد با آنها بممارات و مجادلت کار کند سر مدارات ترك ممارات است، کلامی است که از روی عقل و حکمت است زیرا که این مردم یا جاهل هستند یا عالم و البته غالب خلق جاهل هستند و جاهل در حکم چوب کج خشکی است که اگر خواهند یکدفعه و بدون تدبیر و تأمل راست گردانند خود را بیازارند و چوب شکسته گردد.

با مردم جاهل اگر بدرشتی و سختی پیش آیند بر لجاج وعناد ایشان افزوده آید و پاره که مستغرق بحر جهل وظلمت جهل هستند چون خردیزه خود را دچار مخاطر ومهالك سازند تا صاحب خود را بمهلکه و دمار در آورند ، اما چون به نرمی وردی خوش و نوید رفتار نمایند محکوم می شود و متحمل هر گونه زحمت و مشقت می گردد بلکه از اجرت هم میگذرد و گاه باشد که از جان خود نیز چشم می پوشد ازین است که پیغمبران عظام هم مأمور بمدارات و نمایش خوی خوش و روی خوش هستند و خدای تعالی نیز نویدش نسبت به بندگان بر وعیدش بسی غلبه دارد (با زبان خوش در آید حیه از ثقبه برون ) و هم چنین چون بر نر می روند جهال روی آورند و بمواعظ ونصايح تنبیه شوند و آخر الأمر در شمار دانایان و علماء اندر شوند .

و أما كسانيكه عالم هستند و با ایشان بدرشتی و مجادلت و خشونت روند آن سلطنت و رفعتی که از حیثیت علم و دانش در نهاد ایشان است چگونه تن باین ذلت میدهند و آن کبریای فضایل که در دماغ ایشان است چگونه رضا بحقارت خود خواهند داد که از دیگران که آنان را بچیزی نمی شمارند نسبت بخود مماراة و مجادلات و فزونی در یابند .

ص: 276

بلکه این کار را باعار و سنگ انگ شمارند و اگر چه حق با او باشد چون کسر خود شمارند که دیگری با ایشان طرف مکالمه و ارائه طریق گردد روی بر میگردانند و اگر مجبور شوند و بکراهت قبول کنند خصومت پنهان دارند تا بموقع آشکار سازند، پس در هر صورت کار را باید بملایمت و مدارات نهاد نه بخاشنت وممارات اگرچه با دشمن ضعیف باشد با خمی خوش و زبان شیرین .

بالجمله ابن خلکان می گوید : ابن سکیت بر مذهب کسانی بود که علي بن أبيطالب صلوات الله علیه را مقدم می شمرد، یعنی بر ساير خلفاء مقدم میداشت وبمذهب تشیع بود و بهمین سبب بدست متوكل على الله بی تو کل شهید شد چنانکه إنشاء الله تعالى در مقام خود مسطور آید، اما ابن خلكان وفاتش را در سال دویست و چهل و چهارم می نگارد ، وقتی فراء که از ادباء زمان و علمای نحو بود از ابن سکیت سئوال کرد : بکجا نسبت میبری ؟ گفت : اصلحك الله خوزی هستم .

خوز باخاء معجمه وزاء هوز شهری است كوچك از اعمال خوزستان از بلاد اهواز و اهواز نیز از خوزستان است یعنی شکرستان چه خوز در فارسی بمعنی شکر است، و در مجلدات مشكاة الأدب وطى مجلدات این کتب مبارکه گاهی بشرح آن اشارت رفته است ، چون فراء این سؤال را از ابن سکیت بنمود تا چهل روز از سرای خود بیرون نشد و روی با هیچکس ننمود سبب پرسیدند گفت : سبحان الله شرم دارم که ابن سکیت را بنگرم، چه از نسبش از وی بپرسیدم و او در بیان نسب خود بصدق سخن کرد وفيه بعض القبح .

أبو الحسن طوسی گوید: در مجلس أبي الحسن علي لحیانی بودیم و او بر آن عزیمت که نوادر خود را املاء نماید ، پس روزی گفت : عرب میگوید: « مثقل استعان بذقنه »ابن سکیت بپای خاست و این وقت حدیث السن بود و گفت : يا أبا الحسن این کلام باینطور است «منقل إستعان بذقنه »و این مثل را در آنجا آورند که چون کسی از کاری عاجز شود استعانت بما جز تر از خود برد چنانکه چون شتر خواهد با باری که بر پشت دارد برخیزد بدو پهلوی خود استعانت نماید .

ص: 277

چون أبو الحسن اين سخن بشنید رشته کلام را از دست بداد و خاموش گشت و چون مجلس دوم منعقد گشت با ملاء بنشست و گفت:عرب میگوید «هو جاری مکاشری »همچنان ابن سکیت بدو برخاست و گفت: اعزك الله مکاشری را چه معنی است بلکه متکاسری کسر بینی إلى كسر بيته ميباشد ، می گوید : لحیانی از این روز املاء را قطع کرد و دیگر املاء نفرمود.

زمخشری در مستقصى الأميال گويد «مثقل استعان بذقنه » اصلش در حق شتری است که با بارگران بر نخیزد و ذقن خود را بر زمین نهد تا بآن اعتماد ورزد و از جای برخیزد ، و بعضى بدفية بادال مهمله وفاء مشدده گفته اند که عبارت از دو پهلویش باشد و این مثل را برای ذلیلی زنند که بمانند خودش استعانت جوید و در مجمع الأمثال گويد: این مثل در حق کسی است که بکسی استعانت جوید که نتواند چاره کار او را کند.

و در مجالس النحاة مسطور است که علي بن مغيرة الاثرم گفت «مثل استعان بذقیه» یعقوب گفت : این مصحف است و بذفته صحیح است و معنی مثل این است که چون شتری را باری بر نهند و بروی سنگین آید گردنش را در از کند و بر چانه اش اعتماد گیرد و برای او در این کار راحتی نیست ، و مردي را که بامری مکلف دارند و کاری بروی فرود آید که دشوار باشد و در چاره اش سست شود آنگاه بمردی دیگر که از خود او ضعیف تر و بیکاره تر باشد ياري طلبد این مثل آورند.

کیسر با سکون سین مهمله بعد از کاف مکسوره و قبل از راء مهمله شقه فرودین خیمه و خانه است که بزمین میرسد از آنجا که یکسر جانباه من عن يمينك وعن يسارك و ابن الکیت چنین گفته است ، و می گوید: و ازین باب است فلان مكاسرى أى جاري و كيسر بيته إلى جانب كسیربيتي، جوهرى ميگويد: مكاسرة بضم ميم همسایه دامن بدا من خیمه پیوسته است .

أبو العباس مبر دگوید: برای مردم بغداد کتابی بهتر از کتاب ابن السكيت در منطق نیافته ام، أحمد بن محمد بن أبي شداد گوید: از تنگی حال و سختی روزگار

ص: 278

بابن سکیت شکایت نمودم گفت: در این باب چیزی گفته ؟ گفتم نگفته ام و این شعر بخواند :

نفسي تروم أموراً است مدرکها ***مادمت أحذر ما يأتي به القدر

لیس ارتحالك في كسب الغنى سفراً ***لكن مقامك في ضر هو السفر

کنایت از اینکه در سرای نشستن و پای در دامن پیچیدن و از جای جنبش نیاوردن ورنج سفر نبردن و در غربت نخفتن و درد خود با طبیب نگفتن حاصلی نبخشد «فسافر ففي الأسفار خمس فوايد »( از بیرق شود فرزین راد ) .

ابن سکیت گوید: مردی بدوست خود نوشت و قد عرضت لي قبلك حاجة فان نجحت فالفاني منها حظي و الباقي حظك ، وإن تعذرت والخير مظنون بك و العذر مقدم لك و السلام »مرا حاجتی بتو روی آورده است اگر در انجاح و برآوردن آن توجهی کنی چیزی فانی بهره من و بهره باقی نصیب تو است ، یعنی مالی که فانی خواهد شد از تو بمن خواهد رسید و نام نيك وخير عاقبت كه هميشه باقی ماند نصيبه تو خواهد بود ، و اگر رد مسئول کنی و در انجاح آن متعذر گردی آن خیری که در صورت قضای درباره توبیقین مقرون خواهد بود آن یقین بگمان مبدل می گردد و این معذرت تو برای تو تقدم می جوید وذخیره میشود ، و السلام ( با خویش باش کانچه بکاری درو کنی ) .

و نیز بخط ابن سکیت این حکایت نقل شده است: وقتی سلمان بن ربیعه بابلی عرض وسان سپاه عمرو بن معدي كرب زبیدی بر اسب خودش در جرگه لشکریان بروی برگذشت، سلمان بدو گفت: این اسب هجین است چون مردی یا اسبی را گوید هجین است معنی این است که از طرف پدر نجیب و کریم و برگزیده و از جانب مادر بیرون از نجابت و کرامت است، عمرو بن معد يكرب گفت : « هو عتیق »یعنی این اسب کریم و نجیب و اصیل ولایق است، چه عتیق هر چیزی کریم و مختار است وفرش عتيق أى رائع .

سلمان فرمود تا آن اسب را تشنه نمودند و بعد از آن امر نمود تا طشتی پر از

ص: 279

آب بیاوردند و اسبهای نجیب حاضر ساختند و آب بخوردند آنگاه اسب عمرو را بیاوردند آن حیوان هر دو دست خود را فروخوابانید و آب بیاشامید و این گونه آب آشامیدن علامت هجنة و هجین است، آنگاه سلمان روی با عمر و آورد و گفت : أجل الهجين يعرف الهجين » آری هجین میشناسد هجین را کنایت از اینکه توچون نجیب نیستی نانجیب را میشناسی.

پس این حکایت بعمر بن خطاب رسید و او بعمرو بن معد يكرب نوشت «قد بلغني ما قلت لأميرك وبلغني أن لك سيفاً تسميته الصمصامة ،وعندي سيف اسمه مصمماً وأيم الله لمن وضعته على هامتك لا أقلع حتى أقلغ به رهابتك ، فان سرك أن تعلم أحق ما أقول فعد والسلام ».

آنچه با امیر خود گفتی با من رسید و نیز مرا رسید که ترا شمشیری است که صمصامه اش نامی ، یعنی برنده وقطاع ، و نزد من شمشیری است که مصمم نام دارد و سوگند با خدای اگر آن شمشیر را برکله ات بگذارم بر ندارم تا استخوان دامن سینه ات را بشکافم ، اگر خوش آیند میشماری که آنچه گفتم براستی بازدانی پس دیگرباره بآنچه گفتی بازگشت گیر والسلام ، رها به بروزن سحابه استخوانی است در سینه که مشرف بر شکم است مانند زبان.

در این حکایت بوجه دیگر نوشته اند که چون از جانب جناب عمر بن خطاب این مکتوب يا بيام بعمرو بن معدیکرب رسید در جواب گفت : اگر ازین صمصامه كه ياد كردى علي بن أبي طالب علیه السلام را اراده کرده باشی جای سخن نیست و هیچ آفریده را با آنحضرت مقام جنگ و مجال آهنگ نباشد ، واگر مقصودت شمشیر خودت هست پذیرفتار این سخن نباشیم و بچیزی نشماریم و این صمصامه شمشیرهای نامدار و در ناسخ التواريخ مشروح

است .

أبو عثمان مازنی گوید: وقتی با ابن سکیت در محضر محمد بن عبد الملك زيات وزیرحضور داشتم وزیر گفت : از أبو يوسف مسئله بپرس ، من مکروه داشتم و درنگ می ورزیدم چه بیم داشتم که از این کار ابن سکیت را توحشی روی دهد و او با من

ص: 280

دوست بود ، ومحمد بن عبد الملك بالحاح پرداخت و گفت: این توانی از چیست ؟ ناچار بسی تفکر کردم تا مسئله عنوان کنم که او را دشوار نباشد ، آنگاه نکتل در این قول خداى تعالى فارسل معنا أخانا ، گفتم: نكتل از چه فعل ووزن است ؟ گفت :نفعل كتم اگر نفعل باشد شایسته چنان است که ماضی آن کنل باشد ، ابن سکیت گفت :

نه چنین است و زنش این نیست بلکه نفتعل میباشد، گفتم : نفتعل چند حرف است گفت : پنج حرف است، گفتم: نکتل چند حرف است؟ گفت : چهار حرف است گفتم: آیا میشاید چهار حر في بوزن پنج حرف باشد ؟! ابن سکیت خاموش و شرمسار شد و محمد بن عبد الملك با او گفت: ماهی دو هزار در هم می ستانی و وزن نکتل را نیکو نمی دانی .

می گوید : چون از حضور وزیر بیرون آمدیم يعقوب بن سكيت با من گفت : ای ابو عثمان هیچ میدانی چه کردی؟! گفتم : سوگند با خدای آنچه توانستم کوشش نمودم تا چیزی که بفهم تو نزديك باشد بپرسم و مرا در این امر گناهی نیست .

و بعضی این مکالمه را در مجلس متوکل دانسته اند. ويعقوب بن سکیت می گفت : من از پدرم در علم نحو اعلم و پدرم از من در شعر و لغت أعلم بود ، حسين بن عبدالمجيب موصلی گوید : از ابن سکیت شنیدم در مجلس أبي بكر بن أبي شيبه اين شعر را می خواند :

و من الناس من يحبك حباً ***ظاهر الحب ليس بالتقصير

فاذا ما سألته عشر فلس ***الحق الحب باللطيف الخبير

ابن خلکان می گوید : ابن سکیت را این شعر میباشد که نفس میتوان بدان وثوق داد از جمله این شعر او است :

إذاشتملت على اليأس القلوب ***و ضاق لما به الصدر الرحيب

و أوطنت المكاره و استقرت *** و أرست في أماكنها الخطوب

ولم تر لا نكشاف الضر وجهاً ***و لا اغنى بحيلة الأريب

أتاك على قنوط منك غوث ***يمن به اللطيف المستجيب

ص: 281

و كل الحادثات إذا تناهت *** فموصول بها فرج قريب

لمولفه:

چو گردد دل عنید و سینه ها تنگ *** ز بس کارد حوادث بروی آهنگ

شود بستان بر او چون دشت پرخار *** بچشم او جهان چون سم سوفار

مکاره جای گیرد در بن دل***نوازل بر بمغز آرند منزل

خطوبش را نماید قلب مخطوب ***بچشم اندر نیارد هیچ مطلوب

براو تاريك گردد چشمه هور *** شود روزش بسان ليل ديجور

برای کشف ضر وجهی نیابد *** چوافعی روز و شب برخود بتابد

ز چاره آن شود بیچاره دانا ***شود عاجز در آن مرد توانا

بعین نا امیدی ناگهانت *** گشایشها رسد از آسمانت

گشایشها رساند حق داور ***از آنجا كان نبودت هیچ باور

و ازین پیش نیز در مجلدات مشكاة الأدب در ذيل احوال إبراهيم بن عباس صولی شاعر مشهور این دو بیت از اشعار او مسطور آمد :

و لرب نازلة يضيق بها الفتى ***ذرعاً وعند الله منها المخرج

ضافت فلما استحكمت حلقاتها ***فرجت وكان الظن ان لا يفرج

و اين شعر نيز نزديك بمضمون اشعار ابن سکیت است و ابن سکیت وصولی در يك عصر بودند و هر دو با هم قریب الوفات هستند و اگر اقتباس شده باشد البته ابن سکیت از صولی کرده است صولی در نثر و نظم اجل از آن میباشد که باقتباس از امثال ابن سکیت حاجتمند باشد والعلم عند الله تعالى .

علما می گفتند: اصلاح المنطق کتابی بلا خطبه است ، وادب الكاتب تأليف ابن قتیبه خطبه بلا کتاب است، پاره از علماء گفته اند : برجسر بغداد هیچ کتابی در فن لغت مانند اصلاح المنطق عبور نكرده «و لا شك انه من الكتب النافعة الممتعة الجامعة لكثير في اللغة و لا نعرف في حجمه مثله في بابه و جماعتی از ادبا این کتاب را مختصر گردانیده اند، و ابن سکیت را کتب متعدده است که تألیف

ص: 282

و تصنیف کرده است و ابن خلکان مذکور نموده است .

سکیت بکسر سین مهمله و کاف مشدده و باء حطی و تاء قرشت بمعنى كثير السكوت است و چون ابن سکیت بسیار خاموش بودی و سخن کم راندی معروف باین اسم شد و پاره حالات او با متوکل مسطور خواهد شد ، بالجمله در این سال مذکور و بقولی سال چهارم و بحديثي چهل و ششم هجري وفات ابن سکیت را رقم کرده اند .

و هم در این سال دویست و چهل و سوم حارث بن اسد محاسبی معروف بزاهد و مكنى بأبي عبدالله بحضرت إله پيوست ، و امام أحمد بن حنبل بواسطه اینکه أبو عبد الله بمذهب متکلمین میرفت از وی مهاجرت گزید و چون ابو عبدالله این حال را بدید پوشیده گردید، چه تعصب عامه را نسبت بأحمد میدانست ازین روی چون أبو عبد الله وفات کرد جز چهار تن بر جنازه ای نماز نگذاشتند، و ازین پیش در ربع اول مشكاة الأدب باحوال و سبب اینکه او را محاسبی گفتند و تصنیف در علم کلام و بعضی کلمات او و مجالسات او با جنید بن محمد اشارت نمودیم .

در كتاب تذكرة الاولیاء مسطور است :شیخ عالم حارث محاسبی از جمله علمای مشایخ و داراي علوم ظاهريه و باطنيه ومرجع علمای عصر وصاحب تصانیف كثيره در فنون عدیده و همت عالی و مروت کامل و فراست و حذاقت شامل و در زمان خود شیخ المشایخ و در تجريد و توحید مخصوص و در مجاهدة ومشاهدة منصوص و در طریقت مجتهد بود ، و نزد او صفت رضا نه از احوال شمرده میشود نه از مقامات و میلادش در زمان حسن بصری و مرگش در بغداد اتفاق افتاد.

أبو عبدالله خفیف میگوید: به پنج تن از ما اقتدا و بحال ایشان اتباع جوئید و دیگران را تسلیم کنید: یکی حارث محاسبی ، دوم شيخ جنيد بغدادي ، سوم شیخ رؤیم ، چهارم عبدالله بن عطاء ، پنجم عمرو بن عثمان مکی ، چه ایشان جامع بین علم شریعت و طریقت و حقیقت اند و دیگران که بیرون ازین پنجتن باشند اعتقاد را شایند، اما این پنجتن هم اعتقاد را شایند و هم اقتداء را شایسته اند و بزرگان طریقت گفته اند : أبو عبدالله خفيف ششم ایشان است که شایسته اعتقاد

ص: 283

و شایان اقتداء است اما خويشتن ستودن نه کار ایشان است .

چون پدر حارث بمرد بسی هزار دینار وارث آمد گفت:به بیت المال برید تا سلطان را باشد، از وی از آن بپرسیدند گفت : پیغامبر صلی الله علیه وآله فرمود : « القدرية مجوس هذه الامة »هر كس بمذهب قدری باشد گبر این امت است پدرم قدري بود، و پيغمبر فرمود: مسلمان از مغ مرده ریگ نبود و پدرم مغ بود ومن مسلمانم .

بنده نگارنده گوید : اگر آن مال را بفقرا و مساكين وذوى حاجات تقسيم می کرد و بسلطان جابر عصر خود نمی گذاشت آیا چه صورت داشت ؟! شیخ جنید بغدادی گوید: روزی حارث محاسبی بمن آمد نشان گرسنگی دروی نمایان بود گفتم : يا أبا عمر و خوردنی بیاورم؟ گفت : نیکو است ، بخانه در آمد تا چیزی بیاورم طعامی از عروسی آورده بودند بدو آوردم انگشت وی مطاوعت اورا ننمود لقمه اندر و نتوانست فرو برد بدهان همی گردانید پس برخاست و برفت . و دیگر وقتش بدیدم و بپرسیدم گفت : گرسنه بودم خواستم دست نگاهدارم و مرا با خدای عز وجل نشانی است که هر خوردنی که در آن کمان رود بگلویم فرود و انگشتم فرمان نبرد آیا این لقمه از کجا بود؟ گفتم : از خانه خویشاوندی پس گفتم : امروز مرا بخانه آئی؟ گفت : آیم و بیامد و نان پاره خشك بود بخورديم :گفت چیزی که درویشان را آری چنین آر. و گفت سی سال برآید که گوشم جز از سرم هیچ نشنیده است پس سی سال دیگر بر من بگشت و سر من جز بحق بدیگر کس نگشت ، و گفت : در نماز بشمار خود شاد آید در توقف بودم آیا نمازش باطل است یا نیست ایدون گمانم چیره شد که باطل است و در محاسبه مبالغت داشت از آنش محاسبی خواندند ، و گفت : محاسبه را چند خصلت است که در سخن بیازموده اند چون بر آن قیام نموده اند بتوفيق خدای تعالی بمنازل شریف پیوسته اند و همه چیزها بقوت عزم و مقهوریت نفس است و هر کس را عزم قوی مخالفت هوای نفس بروی آسان و عزم را قوی بدار

ص: 284

و بر این خصال بکوش و بپای که آزموده شده است .

یکی اینکه هرگز بخداوند خواه بر است یا دروغ سوگند نپیوند بلکه نه بسهو و نه بعمد، دوم اینکه بدروغ نیاویز بپرهیز ، سوم بر نوید دیگرگون مرو چون توانى بوفاداری و تابتوانی کس را وعده مگذار که بصواب نزدیکتر است، چهارم هیچکس را هر چند ستم کار باشد بلعنت مسپار .

پنجم هیچکس را نه بگفتار و نه بکردار نفرین مکن و باندیشه كيفر مباش و برای خداي عز وجل متحمل باش، هیچکس را نه بكفر ونه بشرك ونه بنفاق که این از مقت و خشم خدای دور تر است هفتم گرد هیچ گناه نه بآشکار و نه پوشیده مگرد و آهنگ مکن و دست و پای و زبان را از گناه بازدار،هشتم اینکه رنج خود را بر کس مگذار و بار خود را سبك يا سنگين اندك يا بسیار از همه کس بردار خواه بدان نیازمند باشی یا نباشی .

نهم آنکه دست خواهش از همه کس کوتاه گردان ورشته امید از آفریدگان ببر ، دهم آنکه بلندی پله مجوی و فرزندان آدم را بجمله برخود برتر بدان .

و می گفت : مراقبت علم دل است در قرب خدای تعالی ، و گفت : رضا آرامی در تحت مجاری احکام است، و گفت : شکیبائی نشانه تیر بلاگر دیدن است ، و گفت : تفکر اسباب این است که حق تعالی را قائم و ایستاده بحق دانند و گفت : تسلیم ثابت بودن در هنگام رسیدن بلا باشد بدون دیگرگون شدن در ظاهر و باطن .

و گفت : شرم و آزرم باز بودن از جمله خویهائی است که یزدان تعالی بآن راضی نباشد و گفت: محبت میل داشتن بچیزی و از آن پس ایثار کردن آنرا بر خویشتن بمال و جان و تن و موافقت جستن در آشکارا و پنهان و پس بدانستن که همه گناه و تقصیر از جانب تو است، یعنی بعد از ایثار آنچه محبوب تو است از جان ومال و گذشتن از همه چیز جز دوست معذلک خود را در امر دوست مقصر شماری .

و گفت: خوف آن است که البته يك حركت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود بدين يك حركت گرفتار خواهم بود .

ص: 285

و گفت : نشانه انس بحق وحشت از خلق و گریختن از هر چه خلق در آن است هست و منفرد بحلاوت ذکر خدای تعالی بر قدر آنکه انس حق در دل جای میگیرد پس از آن از انس مخلوقات دل بردارد و گفت: صادق آن است که هیچکس باك نباشد که نزد خلقش هیچ مقدار نبود و صلاح خود را در آن داند و دوست ندارد که ذره از اعمالش را به بینند و در همه کارها از سستی عزم بر حذر باشد که دشمن در این حال بروی پیروز گردد و هر گاه که فتور عزم بر خویش بیندیش و آرام مجوی و بخداوند پناه بجوی .

و گفت: خدای را باش و گرنه خود مباش و این نیکو سخنی است، و گفت: هر کسی نفس خود را مهذب کرده باشد شایسته نمایش یافتن راه است و گفت : هر كس لذت اهل بهشت خواهد گو در صحبت درویشان قانع باش .

و گفت :هر کس کمان پنهان خود را بدستیاری مراقبت و اخلاص درست گرداند خداوندش بمجاهده و متابعت سنت آراسته فرماید، و گفت : آنکه بحرکات دل در محال غیب عالم باشد بهتر از آن است که بحرکات جوارح آگاه باشد.

و گفت: عارفان پیوسته در خندق رضا فرو میروند و در بحر صفا غواصی میکنند و جواهر وفا را بیرون می آورند لاجرم در سر وخفا بخدا انتها ميجويند ،و گفت :سه چیز است که چون بیابند از آن بهره یابند و ما نیافتیم : دوستی نیکو که با صیانت ووفا و با شفقت باشد .

نقل است که حارث به تصنیفی مشغول بود درویشی از وی پرسید که معرفت حق حق است بر بنده یا حق بنده است بر حق ؟ حارث بدین سخن ترك تصنیف کرد و کلام درویش را چند معنی یاد کرده اند: یکی اینکه اگر گوئی معرفت را بنده بخود حاصل میکند پس بنده را بر حق حقی است و این نه روا باشد، و اگر معرفت حق حق باشد بر بنده روا نیست که حق حق را حقی باید گذاشت و از آنجا متحیر شد وترك تصنیف کرد .

و دیگر معنی این است چون معرفت حق حق است تا از روی کرم این

ص: 286

حق را بگذارد تصنیف کتاب کردن در معرفت بچه کار آید حق خود را خواهد گذارد « وإنك لاتهدى من أحببت ».

معنی دیگر این است که معرفت حق بر بنده حق است بآن معنی که چون حق بنده را معرفت بداد بر بنده واجب است که حق آنرا بگذارد چون هر حق که بنده بعبادت خواهد بگذارد هم حق خواهد بود و بتوفیق حق تعالی است پس بنده را حقی بود که با حق بگذارد پس کتاب تصنیف کرد .

راقم حروف گوید: ملای روم در مثنوی گوید : «ايدعا از تو اجابت هم زتو ) أما نه آن است که بنده را هیچ اختیاری نباشد، اگر اختیار نباشد از چه اورا مکلف گردانند البته اسباب معرفت را حق دروی موجود ساخت لاجرم معرفت حق بروی لازم وحق است، و اگر بوساوس شیطانی و هواجس نفسانی مغلوب هوا و محکوم دیو نفس دچار شود و بر عقل چیره سازد البته ادای حق را نکرده و قاصر و مقصر است .

شعرانی در طبقات گوید: حارث محاسبی می گفت بهترین این امت آنکسانی هستند که نه آخرت ایشان مشغول گرداند ایشان را از کار دنیای ایشان و نه دنیای ایشان مشغول سازد آنها را از امر آخرت ، یعنی خداوند تعالی دنیا را سرای عمل و آخرت را سرای پاداش و دنیا را کشت زار آن سرای و آن سرای را برای در یافتن این مزروع قرار داده است .

پس بایست نه چندان از دنیا برکنار شد و طریقت رهبان گرفت و یکباره بیاد آخرت از دنیا بازماند که از شدت زهد و انقطاع نتواند بکار آخرت پرداخت و نه چندان بر دنیا دل بر بست و حریص گشت که از ترتیب امور اخرويه بالمره مهجور ماند .

زیرا که «من صلح معاشه صلح معاده «و هم چنين حب الدنيار أس كل خطيئه »که عبارت از حرص دنیا و اشتغال تامه بزخارف سرای غرور است، پيك حيثيت لا يجتمعان و بوجه دیگر يجتمعان، چنانكه آداب أنبياء عظام واخلاق أولياى

ص: 287

کرام علیهم السلام بر این شمیت است، روزی در حضور حارث این شعر را بخواندند :

أنا في الغربة ابكى *** ما بكت عين غريب

لم أكن يوم خروجي *** عن مكاني بمصيب

عجباً لي و لتركي *** وطنا فیه حبیب

تر از کنگره عرش میزنند صفیر *** ندانمت که در این دامگه چه افتاد است

چگونه طوف کنم در سرای عالم قدس *** که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

من ملك بودم و فردوس برین جایم بود ***آدم آورد در این دیر خراب آبادم

لمؤلفه :

کریم اندر هجرت آن آشنا *** ایدریغا ز آشنا گشتم جدا

آه و سوز این جدائیهای من *** می ندانم عرضه دارم من بمن

از خطاي خطوه دورم از وطن *** اوفتادم در سرائی پر محن

در فلک بودم مجالس با ملك *** آمدم در دخمه هلك و حلك

بس شگفت آرم ازين ترك وطن *** و ز جوار و پیشگاه ذوالمنن

ايدريغا دور ماندم زان حبيب *** صحبت دیو و ددم آمد نصیب

وین قصور از من نه از دنیا بود *** وز هوای نفس نا پروا بود

بالجمله چون ابیات را بخواندند حارث محاسبی بیای برخاست و چنانش حالت وجد فرو گرفت و اطواری از وی نمودار گشت که حاضران را بروی رقت افتاد .

وقتی از وی پرسیدند که مردم متوکل را که بحق توکل دارند طمع وطلب ملحق می شود؟ گفت «يلحقه طمع من طريق الطباع خطرات لانضره شيئاً»طمعی از حیثیت طباع و طبیعت بر طریق خطرات بدو عارض می شود که بهیچوجه زیانی بر او وارد نمی شود، یعنی طمع متوکلین نه بر صفت طمع دیگران است اگر گاهی خطوری بخاطر بگذراند چون بمقام فعلیت نمی رسد .

ص: 288

و نیز از محاسبی حکایت کنند که گفت : کتابی در باب معرفت نوشتم باستقصاء کامل رسانيدم و بآن تصنيف واستقصاء بشگفت اندر بودم و در آن اثنا که روزی در آن نگران بودم و بمنشئات و تلویحات خود مغرور بودم و مستحسن می شمردم ناگاه جوانی که جامه فرسوده بر تن داشت بیامد و مرا سلام براند و گفت: اى أبو عبدالله «المعرفة حق الحق في الحق أو حق الخلق على الحق» ؟

در جواب گفتم «حق للحق على الخلق »گفت «هو أولى أن يكشفها لمستحقها»خداوند سزاوارتر است که عوالم معرفت برای کسانیکه مستحق معرفت وشایسته ولایق عرفان هستند مکشوف بگرداند، گفتم «بل حق للخلق على الحق »گفت : خدای از آن عادل تر است که بایشان ستم روا دارد .

چون این سخن براند مرا سلام بگفت و بیرون شد، و من کتاب خود را برگرفتم و بر هم بدر یدم و گفتم : از این پس بمعرفت سخن نکنم و باین کلام اعادت نگیرم ، کنایت آنچه در این مدت زحمت بر خود نهادم و تصنیف چنین کردم و بتحرير خود غریر گشتم آنجمله را جوان تازه زمان باین کلمه پاسخ براند ! و این کلمات با آنچه از تذكرة الأوليا رقم گردید اگر مخالفتی دارد شاید از طرف مترجم باشد ودیگر می گفت : أول بلیت بنده تعطیل قلب است از یاد کردن حالات اخرویه و چون از ذکر آخرت داش بیگانه شد غفلت در قلب حاصل میشود .

با أحمد بن حنبل گفتند: حارث محاسبی در علم صوفية سخن می نماید و بر این امر بآیات قرآنی و حدیث احتجاج می کند هیچ روا میداری چنانکه نداند کلامش را بشنوی؟ گفت : آری.

پس شبی تا صبحگاه با حارث حاضر شد و با آنجماعت گفت : از احوال محاسبی واحوال اصحابش چیزی که منکر و ناپسند باشد نشنیدم و این حکایت مخالف حکایت سابق است که محاسبی از احمد مختفی بود .

بالجمله أحمد گفت: چون اذان مغرب بگفتند حارث پیشوائی نمود و نماز بگذاشت و چون طعام حاضر کردند با اصحاب خود حدیث میراند و طعام میخورد

ص: 289

و این امر بر طریق سنت است، و چون دست از طعام بداشتند و دست بشستند و اصحابش در پیش رویش بنشستند و با یاران خود گفت: هر يك خواهید پرسشی بکنید و بپرسید و ایشان از مسئله ریا و اخلاص و چندین مسئله دیگر پرسش کردند و او جواب هر يك را بداد و بر آنجمله بآيات و احادیث استشهاد جست ، واحمد پوشیده می شنید و هيچيك را منکر ندانست

و چون چندی از شب برآمد حارث فرمان کرد تا قاری بقراءت قرآن بپردازد پس قاری مشغول تلاوت گشت و حاضران بگریستند و فریاد برآوردند و ناله بر کشیدند آنگاه قاری خاموش گشت ، وحارث بدعواتی خفاف خدای را بخواند و از آن پس بنماز برخاست .

و چون آن شب بصبح رسانيدند أحمد بن حنبل بفضیلت حارث محاسبی اعتراف نمود و گفت: در این مدت از جماعت صوفیه جز این می شنیدم ، و اينك از حضرت پروردگار عظیم طلب آمرزش می نمایم و از این کلام باز مینماید که خبر سابق ولاحق هر دو مقرون بصدق است و ابن حنبل در حق وی بهر دو عقیدت بوده است .

بیان وقایع سال دویست و چهل و چهارم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

در این سال متوکل عباسی در صفر بسفر دمشق رهسپر شد و از آن روز که از سامرا خیمه بیرون برد تا هنگامی که وارد دمشق گشت نود و هشت روز طول مدت بود و بقولی هفتاد و هفت روز امتداد یافت و چون بدمشق درآمد و آنشهر عظیم الشأن را بدید بدان اندیشه شد که در دمشق بپاید و پای تخت خلافت را در آنجا استقرار دهد.

و دواوين ملك را بآنجا انتقال داد و هم بفرمود تا بأبنيه لازمه که پادشاهان

ص: 290

ومتعلقات ایشان را لازم است شروع نمایند ، جماعت اتراك و غلامان که در التزام ركاب خلافت مآب بودند در امر ارزاق خودشان و عیالات خودشان که از ایشان دور هستند بجنبش و طلب در آمدند، متوکل فرمان داد تا در کار ارزاق ایشان و متعلقات ایشان چندانکه باید عطا کردند تا بجمله خوشنود شدند ، و موجبات اقامت دمشق را از هر حیثیت فراهم ساخت.

اما چیزی بر نیامد که و باء و امراض عمومیه در آن شهر نمایش نمود ، چه هوای آنشهر سرد و ناخوش و آبش سنگین و ناگوار و بد گذار و در هنگام عصر بادي بوزایش نمایش گیرد و یکسره در شدت و فزایش باشد و تا پایان شب وزان بود و هم بیشه بسیار داشت و بهای اجناس تسعیر گرفت.

و فراوانی برف راه قافله و خواربار و آذوقه را بربست و متوکل را مجال اجرای اندیشه نگذاشت ، و در این سال در اوقاتی که متوکل در دمشق روز میگذرانید بغاء را در ماه ربیع الآخر مأمور فرمود تا با گروهی بحرب کفار روم برفت و جنگ صائفه را بپای برد و صمله را برگشود .

مسعودی می گوید : ذهاب واياب متوکل از سامراء بدمشق ومراجعت او بسامراء نود و هفت روز امتداد یافت و چون بدمشق فرود شد رضا نداد که بشهر منزل گیرد ، چه هواء غوطه بر دمشق تكاتف وارتفاع بخار آبهای غوطه احاطه نموده بود لهذا در قصر مأمون که میان داریا و دمشق است فرود شد.

شده و این قصر تا شهر دمشق یکساعت طی راه دارد و در زمینی بلند واقع شده است و بر هر نیه و بیشتر غوطه مشرف و تاکنون که سال سیصد و سی و دوم میباشد بقصر مأمون مشهور است .

سعید بن نکیس گوید: در حضور متوکل گاهی که خیمه و خرگاه در دمشق افراشته بود و سپاهیان فراهم و در طلب اعطیه فریاد بر میکشیدند و بتجرید سلاح ور می شاب بیرون شدند حاضر بودم و همی دیدم تیر در رواق بلند میشود ، متوکل با من گفت: اى أبو سعد رجاء حضاری بانگ درده تا حاضر شود، چون حاضر شد

ص: 291

گفت : ای رجا هیچ می بینی این سپاهیان از چه در بدر آمده اند رأي توچیست ؟گفت :يا أمير المؤمنين من ازین سفر بر چنین خطر بیم داشتم و بتأخير آن اشارت کردم و مبل أمير المؤمنين بسفر انجاميد، متوکل گفت: از گذشته سخن مگذار بازگوی اکنون چه رأی داری ؟

گفت : اعطیه ایشان را در میان بگذار گفت: اراده لشکریان نیز همین است و با این حالی که بدان اندراند آیا اعطای اعطیه چه حال پیدا کند؟ گفت : ای أمير المؤمنين على العجالة باين كار فرمان کن رأی مصاب بر آن خواهد بود ، متوکل بعبد الله بن يحيى فرمان کرد تا اعطیه ایشان را در میان آورد، چون مال را حاضر کردند و شروع با نفاق نمودند رجاء بخدمت متوکل در آمد و گفت : اى أمير المؤمنين هم اکنون بفرمای تا کوس کوچیدن براق را بلند آوازه سازند ، چه این لشکر از کثرت شوق باین سفر چنان شتاب گیرند که نگران أخذ مال نشوند .

متوكل بفرمود تاکوس کوچ بکوبیدند و مردمان چشم از گرفتن عطای خود برداشتند و چنان بعجله و شتاب راه سیار همی شدند و آنکس که وجیبه بدیگری میداد چند بدو می آویخت که زورقش را بنزد نمی گرفت و براه خود سرعت همی گرفت ، وبتدبير و حیلت رجاء آن امر بدینگونه فیصل گرفت .

یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد: دیر الرصافه در آن رصافه واقع شده است که هشام بن عبد الملك در يك منزلى رقه بنا کرده و من دیده ام و از حیثیت خوبی عمارت و ظرافت از عجایب دنیا است ، و این غیر از دیر رصافه دمشق است که تا دمشق هشت روز مسافت دارد. ابونواس باین گذشته و این شعر گفته است:

ليس كالدير بالرصافة دير *** فيه ما تشتهي النفوس وتهوى

و چنان بود که متوکل على الله عباسی در سفر دمشق باین دیر بگذشت و در یکی از دیوارهای دیر دید رقعه را چسبانیده اند و این ابیات در آن است:

أيا منزلا بالدير خالياً *** تلاعب فيه شمال و دتوبر

كانك لم تسكنك بيض أوانس *** و لم تتبختر في فنائك حور

ص: 292

و أبناء املاك غياشم *** سادة صغيرهم عند الأنام

كبير إذا لبسوا ادراعهم ***فغابس وان لبسوا يتجانهم

فيدور على انهم يوم اللقاء ضراغم ***و انهم يوم النوال بحور

ولم يشهد الصهريج والخيل حوله ***عليه فساطيط لهم و خدور

و این ابیات دلالت بر آن میکند که این دیر در دمشق نیست ، چه دمشق از تمامت بلاد الله آبش بیشتر است و مردم آنجا را بصهريج و حوضچه حاجت نیست بلکه صهريج در آن رصافه است كه نزديك برقه است و من در آنجا صهاريج متعدده دیده ام که سخت بساخته اند و مردم بلد و دیر از آنها بیاشامند و در وسط باروی شهر واقع است .

و حولك رايات لهم و عساكر *** و خيل لها بعد الصهيل شحيز

ليالي هشام بالرصافة قاطن *** و فيك ابنه يادير و هو أمير

إذا العيش غض والخلافه لذته *** وأنت طوير و الزمان غرير

و روضك مرتاض و نورك نير *** وعيش بي مروان فيك نضير

بلی، فقال الله صوب صحايب *** عليك بها بعد الرواح بكور

تذكرت قومى بينهما وبكيتهم على بشجو و مثلي بالبكاء جدير

لعل زمانا جار يوماً عليهم *** لهم بالتي تهوى النفوس يدور

فيفرح محزون و ينعم بائس *** و يطلق من ضيق الوثاق اسير

رويدك ان اليوم يتبعه غد *** و ان صروف الدائرات تدور

چون متوکل این ابیات عبرت آیات را که همه برزوال ملوك و انقلاب جهان حکایت داشت قراءت کرد در بیم و خوف افتاد و دیرانی را بخواند و ازین اشعار از وی بپرسید ، دیرانی گفت: ندانم نویسنده آن کیست متوکل بآهنگ قتلش برآمد ندماء خواستار عفو شدند و گفتند: وی آنکس نیست که در میل بدولتی جز دولتی دیگر متهم شود، یعنی او را کاری باین امور نیست .

و بعد از آن آشکار شد که این ابیات از مردي از فرزندان روح بن زنباع

ص: 293

جذامی وزیز عبدالملك بن مروان و از اخوال اولاد هشام بن عبدالملك است .

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب دمشق مذکور شد ، یاقوت حموی در مجمع البلدان میگوید: دمشق بفتح و کسر میم بهر دو وجه رسیده و دمشق شام شهری است مشهور و نامدار و قصبه و پای تخت شام و بواسطه حسن عمارت و نضارت بقعه و فراوانی میوه و نزاهت رفعت و کثرت مياه و نضرت گیاه و وجود مآرب مشهور آفاق است و غوطه دمشق که محیط بر دمشق و دمشق از غوطه است و استداره غوطه هیجده میل و کوههای بلند از تمامت جهات خصوصاً طرف شمالی آن بر آن احاطه دارد و ازین جبال بسی عالی آبهای گوارا سرازیر و انهار متعدده در آن اراضی جاری و کشت زارها را سقایت میکند در اجمه و بیشه و بحيرة که در آن است میریزد.

و غوطه با این عرض و طول بسيار بتمامت اشجار وانهار متصله بهم پیوسته است و عموم مورخین و علمای جغرافیا اتفاق کرده اند که غوطه دمشق از تمامت بلاد الله از حیثیت منظر انزه و احسن است و یکی از جنات اربعه روی زمین است ، و جنات يکي صغد سمرقند، و دیگر نهر ابله ، و دیگر شعب بوان ، و دیگر غوطه دمشق است و غوطه دمشق بر همه ترجیح دارد و از همه جلیل تر است .

اهل سیر گویند: دماشق بن قاتى بن مالك بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام بانی دمشق بود و بنام اونام یافت، و بعضی باقی دمشق را بیور اسف ، يعني ضحاك تازی گفته بنیان کرده است .

و چون ضحاك ده هزار اسب خاصه بر آخور داشته او را بیور اسب لقب کردند چون پور در فارسی ده هزار است وفاء بياء در فارسی تبدیل و اسب اسف گفته می شود چنانکه ضحاک را در آن گویند ، چه آك بمعنی عیب است و او را ده عیب بوده و معرب آن ضحاك است.

و گفته اند: چون سه هزار و یکصد و چهل و پنجسال از تمامت مدت روزگار که تاکنون از هفت هزار و پانصد سال بر افزون گذشته برآمد و در رأس آن سال

ص: 294

دمشق بساختند و إبراهيم خليل الرحمن علیه السلام چون پنجسال از بنای دمشق برآمد بدنیا در آمد ، و بعضی گفته اند: دمشق را جیرون بن سعد بن عاد بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام بساخت و ارم ذات العماد نام .

اصمعی گوید :چنان دنیا سه نقطه است: غوطه دمشق ، و نهر بلخ ، و نهرا بله وحشوش وبساتين جهان سه موضع است : ابله و سیراف وعمان، و بعضی گفته اند : هود علیه السلام بدمشق نازل شد و دیوار دمشق را که در طرف قبلی جامع دمشق واقع است بنیان فرمود ، و بقولى عازر غلام إبراهيم صلوات الله عليه که حبشی بود بانی دمشق است و این غلام را نمرود بن کنعان در آنحال که خلیل پروردگار از نار بیرون شد تقدیم حضور مبارکش نمود و این غلام دمشق نام داشت و این شهر باسم آن موسوم گشت و حضرت خلیل الرحمن عليه السلام الرحمن این غلام را بر تمامت آنچه آنحضرت را بود مختار فرمود و از آن پس مسکن مردم روم گردید .

و پاره از موثقین اهل خبر گفته اند که حضرت آدم در موضعی که اکنون به بیت انات معروف است فرود می آمد وحواء سلام الله عليها در بيت لهيا وهابيل که دارای گوسفند بود در مقری و قابیل در قنينة جای می گرفتند ، و قابیل صاحب زراعت بود ، و این مواضع در اطراف دمشق بود.

و در آن موضع که اکنون بباب الساعات معروف است نزد مسجد جامع آنجا سنگی بس بزرگ است که بر روي آن قربانی می نمودند و هر قربانی که در پیشگاه یزدانی مورد قبول می گشت آتشی از آسمان میرسید و آن را میسوخت واگر مقام قبول نمی یافت بحال خود برجای می ماند .

و چنان شد کهها بیل قچقای فربه از میان گوسفندان خود برگزید و بر آن صخره بر نهاد و آتش قبول نزول گرفت و آن را بسوخت، وقابیل نیز چندی گندم بیاورد و بر صخره بگذاشت آتشی فرود نگشت و نسوزانید، و آتش حسد در دل قابیل مشتعل گشت و بدشمنی ها بیل از دنبال او راه گرفت تا بکوه معروف بقاسيون که مشرف بر بقعه دمشق است و او را بکشت .

ص: 295

می گوید : من آن مکان را دیده ام که در آنجا سنگی و بر آن چیزی مانند خون است و مردم شام چنان میدانند که این همان سنگی است که هابیل را بر آن کشته اند و این سرخی که بر آن نمایان است نشان خون هابیل است ، و در پیش روی آن سنگ مغارة نيکو است که زیارت گاه و باين علت مغارة الدم نامند این مغاره را در لحف و شکاف کوه قاسيون دیدم .

و بعضی از پیشینیان گفته اند : مکان دمشق سرای حضرت نوح علیه السلام و منشأ چوبهای کشتی آنحضرت از کوه لبنان و سوار شدن آنحضرت در کشتی از عين الجر از ناحیه بقاع بود، از کعب الأحبار حکایت کرده اند که نخستین دیواری که بعد از واقعه طوفان در پهنه زمین بر آورده اند دیوار دمشق وحران است ، و در اخبار قدیمه که از شیوخ اوائل و پیران پیشین زمان رسیده است این است که سرای شد ادبن در دمشق بوده است و در سوق التين و بازار انجیر فروشان و دروازه آن از طرف چپ بطریق گشوده میشد و برای شداد ریحان و گل سرخ و جز آن بر فراز ستونهایی که در میان دو قنطره که یکی قنطره دار بطیخ و آنديگر قنطرة سوق التين است میکاشته اند و در آن هنگام سقفها برای آن اعمدة بوده است .

أحمد بن طيب دمشقی گوید: میان بغداد و دمشق دویست و سی فرسنگ فاصله است ، و در اخبار وارد است که ابراهیم علیه السلام در غوطه دمشق در قریه که برزه نام دارد در جبل قاسيون متولد شده است .

و از رسول خدای صلی الله علیه وآله روایت شده است که عیسی علیه السلام نزد منارة البيضاء كه در شرقی دمشق واقع است نازل می شود و گفته اند که از مواضع شریفه دمشق که محل استجابت دعا است مغارة الدم كوه قاسيون است و گفته اند: مأوی و نمازگاه انبیای عظام علیهم السلام این مغاره است و آن مغاره که در کوه نیرب است مأوى عیسی علیه السلام ودو مسجد إبراهيم صلوات الله علیه : یکی در اشعریین و آندیگر در برزه و مسجد قدیم قطيعة ويقولى قبر موسی علیه السلام در آنمکان است.

و گفته اند : یحیی بن زکریا علیهم السلام در مسجد صغیری که در خلف جیرون است

ص: 296

شهید گردید ، و از رسول خدای صلی الله علیه وآله مروی است که عیسی علیه السلام در مسجد باب الشرقي نازل می شود و مقابر و خانه هائی که از صحابه در دمشق واقع است بآ نمقدار در دیگر بلاد وامصار نیست و تاکنون معروف و مشهور است .

حموی میگوید : از خصایص دمشق که در شهر دیگر مانند آن ندیده ام كثرت انهار آنجا و جریان آب در قنوات آن شهر است ، چه در کمتر دیوار از دیوارهای این شهر است که در آن تنبوشه نکشیده باشند و از آن تنبوشه آب بحوضها نرسد و از آن آشامیده نشود و وارد و صادر را سقایت ، و در شهر دمشق هیچ مسجد و مدرسه و خانقاهی ندیده ام جز آنکه در آن مزکت و دبستان و خانقاه آب در بركة و آبگيري در صحن آن مکان در جریان است و مساکن آشهر را بدینگونه مشروب و کامیاب سازد .

و این شهر در روزگار ما نیز بهمین اوصاف که حموی یاد کرده است باقی بلکه اتم و اکمل است و زمینی است مستوی و از جهاتش چنانکه در غوطه دمشق مذكور نمودیم کوههای بلند که سر بآسمان بر کشیده بر این شهر احاطه کرده است ، و در کوهستان قاسیون چندان از صلحاء و عباد آسوده اند و در مغایر و كهوف آن آثار انبیاء و صالحین که در موضع دیگر آن چند نیست . عمل وهم فواكه ومیوه خوب و تازه و مطبوع موجود میشود که بحوالی واطراف آن حمل میشود و گروه بیشمار را برخوردار میگرداند ، و شعرای روزگار در مدح و توصیف آن شهر بسیاری قصاید و اشعار بیادگار نهاده اند ، و مسجد جامع دمشق مضروب المثل اهل عالم است و ما نیز ازین پیش در ذيل وليد بن عبدالملك تفصیل بنای مسجد جامع دمشق را و مخارج گزاف و سوختن مسجد اموی را بعداز

آنکه افزون از هزار و دویست سال از بنیانش بپایان رفته بود شرح دادیم بالجمله حموي ميگويد : جملة الأمر این است که بهشت را بچیزی توصیف نکرده اند جز آنکه مانند آن در دمشق هست و از محالات است که از اعراض جلیله دنیا و دقیق آن چیزی طلب نکنند ، و در دمشق و بیشتر از بلاد دیگر نیابند، و این شهر را

ص: 297

در شهر رجب سال چهاردهم هجری سپاه اسلام مفتوح العنوة ساختند و بحكم عمر ابن خطاب بصلح انجاميد.

گفته اند : عجایب عالم چهار است : پل سنجه ، ومنارة اسكندريه، وكنيسة الرها و مسجد دمشق ، ومسجد دمشق بهمان حال رونق و بها وشوكت وصفا بماند تا در سال چهار صد و شصت و یکم مجری حریقی در آن روی داد و از بهجت آن بکاست و در تحت قبة النسر دوعمود مجزع است که از تخت بلقیس پندارند ، و هم در این شهر سنگی است که چنان گمان میبرند که این همان سنگی است که موسی بن عمران علیه السلام« ضربه فانجست منه اثنتا عشرة عيناً »وگفته اند مناره که عیسی علیه السلام در یکسوی آن نازل خواهد شد همان است که نزد کنیسه مریم سلام الله علیها در دمشق است .

وقبة المال غریبیه که در جامع است قبر عایشه را در آنجا دانند اما خبر صحیح این است که قبر عایشه در بقیع است، و هم بر باب جامع که معروف بیاب الزيادة است پاره نیزه ها ئیست که بیا ویخته اند و از نیزه خالد بن ولید دانند و از دمشق تا پایان غوطه يك روز راه است و در تاریخ دمشق حافظ بن عساکر هشتاد مجلد تألیف کرده است و از اینجا معلوم می شود که اوصاف و حالات دمشق تا چه اندازه است .

و یاقوت حموی در معجم البلدان در ترجمه دمشق و اعیان جهان که در آنجا از إمام زادگان و پيشوايان اعصار و علمای ابرار و صحابه کبار وقبر فضه خاتون جاريه حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهراء سلام الله عليها وأبودرداء و ام الدرداء و جناب اویس قرنی رضی الله تعالى عنه وام الحسن دختر حضرت صادق وخدیجه خاتون دختر حضرت امام زین العابدين علیهم السلام و غیر ایشان، و تفصیل بنای مسجد جامع دمشق وعلماء و فضلائی که از دمشق برخاسته و اشعار منتخبه شعراء در توصیف دمشق یاد کرده است والله اعلم .

و در این سال چنان روی داد که روز اضعی که عید مسلمانان و سعانین که

ص: 298

عيد نصارى وعيد فطر يهود بيك روز اتفاق افتاد و این کار از نوادر اتفاقات روزگار است، چنانکه سابقاً مذکور شد فیروز آبادی در قاموس اللغة می گوید :سعانين با سین مهمله وعين مهمله والف ونون وياء حطی و اون بروزن قنادیل عیدی است مر تر سایان را يك هفته پیش از فصح و فصح عید بزرگ ایشان است، در این روزها بیرون می آیند با چلیپاهای خود، و هم سعانین را صغیر و کبیر نوشته اند و دو روز دانسته اند .

و هم در این سال عبد الصمد بن موسی مسلمانان را اقامت بگذاشت .

و نيز در اين سال إسحاق بن موسى بن عبدالله الأنصارى ازين سراي فاني بحضرت باری سفر کرد ، و نيز علي بن حجر مروزی جانب عالم باقی گرفت وابن إسحاق بن موسى و علي بن حجر هر دو تن از پیشوایان حدیث بودند ، و نیز در این سال محمد بن عبد الملك بن أبى الشوارب رخت اقامت بجهان جاویدان کشید ، و نیز در این سال محمد بن عبدالله بن أبي عثمان بن عبد الله بن خالد بن أسيد بن أبي العيص بن امية قاضى در ماه جمادی الاولی ازین سجنی سرای ایرمان بسراي جاويد بنيان روان گشت اسید بفتح همزه وسین مهمله است .

و هم در این سال بروایت برخی از مورخین صیحه سخت مهیب که از جو بلند گشت و چنان با هیبت و جان فرسای بود که جمعی کثیر از اهل اخلاط را دل بر شکافت و مغز بپالفت وهلاك شدند، و هم تگرگی شدید در عراق بیارید که بسی عجیب بود، و نیز شهر تبریز از زلزله خراب شد .

بیان وقایع سال دویست و چهل و پنجم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال متوکل عباسی به بنیان ما حوزه فرمان داد و جعفری نام نهاد وقواد لشکر و خواص پیشگاه را از آنجا در اقطاع بر نهاد و در بنای آن بسی جد

ص: 299

و جهد وسعی و کوشش نمود و بمحمدیه انتقال داد تا امر ماحوزه با تمام رسد و هم بفرمود تا قصر مختار را شکسته و ویران نمایند و قصر بدیع را خراب گردانند و ساجهای آن دو قصر را بجعفری حمل نمایند، و گفته اند : جعفر متوکل در بنای جعفری افزون از دو هزار بار هزار دینار سرخ جعفری بیشتر خرج نمود و جماعت قراء را در آنجا فراهم ساخت و ایشان در آنجا بقراءت پرداختند ، و هم اصحاب ملاهی و استادان طرب حاضر گردانید و دو هزار بار هزار درهم بآنجماعت عطیت نمود و جعفری را خود متوکل و اصحاب اومتو و کلیه می نامیدند .

در زبدة التواریخ می نویسد : در این سال متوکل در سامره بنای جعفری نهاد و پیرامون آن عمارت بسیار کرد تا بدانجا که خراج دو ساله عالم بر آنجا خرج شد و ازین بعد در ذیل پاره حکایات و به پاره ابنیه اشارت می شود.

و نیز در جعفری بنیان قصرى نمود ولؤلؤة نام نهاد و در بلندی وعلو مانند و نظیری نداشت. و هم بفرمود حفر نهری نمودند که از سر آن تا آنجا که میرسد پنج فرسنگ مسافت دارد و این نهر در بلادی مادوزه از موضعی شروع میشود که آنجا را کر می نامند و این نهر از آنجا که جریان می گیرد اطرافش را مشروب می گرداند.

و هم بفرمود تا جبلتا وخصاصة العليا والسفلى وكرمی را را متصرف شدند و مردم این اماکن را بفروش منازل و اراضی خودشان بازدارند بلکه بربیع مجبور داشتند تا اراضی و منازلی که در این قراء واقع است بجمله خاص متوکل باشد و اهالی آن منازل را از مساکن خود بیرون کردند و مخارج حفر آن نهر را بدویست هزار دینار بمیزان آوردند و این نفقه را بگردن دلیل بن يعقوب نصراني كاتب بغا در ماه ذی الحجه سال دویست و چهل و نهم فرود آوردند.

و دوازده هزارتن عمله برای حفر تور مشغول داشتند و دلیل ناچار عمله بکار می گذاشت و مال از پی مال برای این مصارف و بیشتر در میان کتاب بمصرف میرسید تا در این حدود متوكل بقتل رسید و امرونهی عاطل و باطل شد و جعفریه را

ص: 300

ویران کردند و کار نهر باتمام و انجام نرسید .

حموی در معجم البلدان می گوید :جعفری نام قصری است که جعفر متوکل على الله بن المعتصم بالله نزديك سامر او بنا نهاد در موضعی که ماحوزه نام داشت و در آن حوزه قصر شهری بنیان کرد و بآنشهر انتقال داد و این شهر بزرگتر از سامراء گشت و بر این شهر نهری بکند که از جعفری تا فوهه و دهانه نهر ده فرسنگ راه بود و ببجة ودجله معروف شد .

و در همین قصر متوکل کشته شد وقتل او در ماه شوال سال دویست و چهل و هفتم هجري اتفاق افتاد و بعد از قتل او آنمردمی که در جعفری ساکن شدند بسامراء باز گردیدند و نفقه و مخارج این بنا ده هزار در هم بود.

و پاره نویسندگان در کتاب ابی عبدالله بن عبدوس بر این صورت می نویسند که متوكل جعفری را بنا نهاد و دو هزار بار هزار دینار در مصارف آن بکار بست و متولي این امر دليل بن يعقوب نصرانی کا تب بغاء شرابی بود .

حموی میگوید: این مبلغی را که ابن عبدوس میگوید ، یعنی دو هزار بار هزار دینار باشد چندین برابر ما تقدم، یعنی ده هزار درهم است، زیرا که قیمت دراهم در زمان متوکل بیست و پنجدر هم یکدینار بوده است و با این تقریر دو هزار بارهزار دینار پنجاه هزار بار هزار درهم خواهد بود.

و بحسابی دیگر که پانصد هزار يك كرور و هزار بار هزار دو کرور و دو هزار بار هزار چهار کرور می شود و هر کرور دیناری بیست و پنج کرور در هم است چهار کرور دینار صد کرور در هم خواهد شد که پنجاه هزار بار هزار خواهد شد و با ارزانی اجرت و مصالح و اشیائی که برای آن بنا لازم بود و با این زمان تطبیق شود گمان میرود چهار کرور آنزمان دویست کرور اشرفی این زمان باشد چنانکه در بنای بغداد و قیمت پاره اجناس و مصالح و اجرت مزدوران می توان استنباط صحیح نمود چنانکه در ذیل احوال أبي جعفر منصور و وقایع سال یکصد و چهل و پنجم مشروحاً مذكور نموديم .

ص: 301

بالجمله حموی میگوید: چون متوکل بنای جعفری را يك جهت شد بأحمد بن إسرائيل فرستاد که مردی را اختیار نماید که تقلد مستغلات جعفری قبل از بنای آن و اخراج فضول و فزونی آن منازلی که مردمان بنیان مینمایند بشود وأبو الحسن بن محمد كاتب را برای تقلد این امر نام بردند و چون وی را برای اشتغال باین عمل نامبر دار کردند این شعر را بأبي عون بنگاشت و حکایت را باز نمود .

إني خرجت إليك من أعجوبة *** مما سمعت به ولما تسمع

شميت للأسواق قبل بنائها *** و وليت فضل قطايع لم تقطع

مکشوف میدارد که مرا بکاری که هنوز صورت خارجی و تقسيم بعمرو وزيد نگرفته است نامبردار و والی ساخته اند، و چون متوکل از سامر ام بجانب جعفری انتقال داد و آنشهر را مقر خلافت گردانید و عامه اهالی سامراء در معیت او بجعفری اندر شدند و منزل بگرفتند چندانکه نزديك بود سامراء از مردم خالی شود أبو علي بصری این شعر را در این معنی بگفت :

إن الحقيقة غير ما يتوهم ***فأختر لنفسك أى أمر تعزم

امكون في القوم الذين تأخروا ***عن حظهم أم في الذين تقدموا

لا نقعدن تلوم نفسك حين لا ***يحدي عليك تلوم و تذم

اضحت قفاراً من رأ ما بها *** إلا لمنقطع به متلوم

رحل الامام فاصبحت وكانها ***عرصات مكة حين يمضى الموسم

فارحل إلى الأرض التي يتحلها ***خیر البرية ان ذاك الاحزم

ارض تسالم صيفها و شتاؤها ***فالجسم بينهما يصح و يسلم

و صفت مشاربها وراق هواؤها *** و التذبرد يسمها المتنسم

سهلية جبلة لا تحتوى ***حراً وقرا و لا تستوخم

و شعرای عصر را در باب جعفریه اشعار بسیار است و بهترین ابیاتی که در وصف آن گفته اند این شعر بحتری است.

ص: 302

قد تم حسن الجعفري ولم يكن ***ليتم إلا بالخليفة جعفر

في رأس شرفة حصاها جوهر***و ترابها مسك يشاب بعنبر

مخضرة و الغيث ليس بساكب ***و مضيئة والليل ليس بمقمر

ملات جوانبها السماء و عانقت *** شرفاتها قطع السحاب المعطر

ازرى على همم الملوك وغض عن *** بنیان کسرى في الزمان وقيصر

كرمى بفتح كاف و سکون مهمله و ميم مماله قریه ایست مقابل تکریت حموی می گوید: امروز تکریت را غیر ازین قریه یا قریه دیگر که حصاصه گویند و پهلوی آن است نیست ، حصاصه بفتح حاء مهمله و تشدید صاد مهمله از ماده حص است که بمعنی رفتن موی از سر و گیاه است از زمین و نام قریه ایست از سواد نزديك ابن هبيرة از اعمال كوفه .

أما خصاصه با خاء معجمه شهرکی است در دیار بنی زبید و بني الحارث بن کعب در میان حجاز و تهامه که در سال دوازدهم هجری در ایام خلافت جناب أبي بكر بن أبي قحافه مفتوح شد و از اینجا معلوم می شود که در این موقع حصاصه با حاء مهمله مقصود است که از اعمال کوفه است و نیز متوکل گوید : متوكليه شهری است که متوکل على الله نزديکي سامر اء بنيان نمود و قصری در آنجا بساخت و آن کاخ را جعفری نامید .

و می گوید، در سال دویست و چهل و ششم بنا کرد و در شوال دویست و چهل و هفتم در آنجا کشته شد و مردمان از آنجا بسامراء انتقال دادند و جعفری ویران گشت اما نمی گوید نام قصر چه بود و می گوید : لؤلؤة نام آبگاهی است در سماوه كلب و نام قلعه ایست نزديك طرسوس ، ولؤلؤة كبيرة ايست در دمشق خارج باب جابية شايد حموی را بر آن اطلاح نبوده است و الله تعالى أعلم .

و در این سال در بلاد مغرب چنان زلزله سخت و بومهنی عظیم پدیدار شد که قلاع استوار وحسون نامدار و منازل بلند آثار را ویران ساخت و پلهای محکم از ریش برآورد متوکل چون چنین قضیه هایله و بلای ناگهانی را بدانست فرمان

ص: 303

کرد تا سه هزار بار هزار در هم در میان آنمردمی که منازل ایشان از زلازل ویران شده بود پراکنده کردند ، و هم در این سال در عسکر مهدي که در بغداد بود زلزله عظیم برخاست و آزاری دشوار برسانید .

و نیز در این سال در مداین زلزله بزرگ در افتاد و كوچك و بزرگ را بولوله و آشوب در افکند، عسكر مهدي بن منصور وواثق محله بزرگی است در بغداد که بعد از آن معروف برصافه گشت .

و هم در این سال ملک روم ميخائيل بن توفيل يکی از شیوخ روم را که اطر و يبلیس نام داشت با هفتاد و هفت مرد از جماعت مسلمانان را که در روم اسیر بودند بخدمت متوكل بفرستاد و ورود اطر و یبلیس پنج روز از شهر صفر المظفر سال مذكور بجای مانده بود و او را نزد شنیف خادم منزل دادند تا کار مفادات بانجام برسد و متوکل پس از آن نصر بن از هر شیعی را با رسول صاحب روم مأمور سفر روم نمود و او در همین سال راه بر گرفت و برفت لکن امر فداء در سال دویست و چهل و ششم بانجام رسید .

بیان پاره حوادث عجیبه و عظیمه که در طی سال دویست و چهل و پنجم هجری روی داده است

در این سال بروایت طبری و جزری و اغلب مورخین در شهر انطاکیه که از امهات بلاد و اعیان امصار ثغور شامیه و برگرد با روی آن سیصد و شصت برج عظیم و مشهد حبیب نجار در آنجا واقع است زلزله عظیم وصاعقه و بومهنی شدید و مهيب برخاست در این حادثه سهمناک و نائبه عمیا که در شهر شوال دچار شهر ونساء ورجال گردیده گروهی بسیار بهلاك ودمار پیوست و هزار و پانصد سراي نامدار مسکون از از ریش و بن ویران و سرنگون گردید واود و چند برج استوار که برگرد بارو

ص: 304

بر کشیده بودند فرو افتاد و چندان بانگهای هیبت آلود و صیحه های و هشت آور از شکستن و سوختن منازل و اماکن بلند گشت که از توصیف آن نتوانستند بیرون آمد و مردم آنشهر سر بصحرا نهادند و بیهوشانه بهر دخمه ولانه بیرون دویدند و بخریدند .

و ازین جمله عجیب تر و مهیب تر و پر نهیب تر اینکه کوه اقرع آن سرزمین را جنبش زلزله برهم ببرید و چندانش تکان داده از جای برآورد که بدریایش در افکند و از عظمت آن میهمان دریائی دریا بهیجان و طلاطم در آمد و در آن روز از حشمت ورود کوه پرشکوه و مخالطت با آب دخانی سیاه و دودی مظلم ومتعفن از بحر برخاست .

و هم نهري عظيم كه در يك فرسنگی آنجا بود چنان در زمین فرود و پنهان و ناپدید گردید که هیچکس ندانست آن نهر بکجا رفت !

و هم در این سال مردم تنیس در مصر ضجه دائمه و فریاد و نمره و نفیری سخت عظيم وهولناك ووحشت آميز بشنیدند که از نهایت عظمت و غلظت آن جگر ها پاره شد و جمعی کثیر بمردند. و نیز در این سال در شهر بالس زلزله عظیم برخاست و خلق را دچار بلیت وزحمت بزرگ ساخت ! و هم در این سال شهر رقه را بومهنی درشت وزلزله غلیظ در سپرد .

و نیز در این سال محنت مآل حران را زلزله سخت در غلغله آورد ، و هم در این سال در رأس العين زلزله بزرگ و جنبشی عظیم موجب زحمت رأس عين واهالى گردید و هم چنین در حمص کار زلزله بالا گرفت و خلق را دچار بلیت و خسارت آورد .

و هم در شهر دمشق زلزله جان گزای زمین را بجنبش و خلق را بزحمت آورد و نیز در این سال در شهر رها چنان بومهن شدت گرفت که دها از سرها بیرون نمود وغوغا در جانها جای داد، و در طرسوس زلزله نمایان شد که بانگ ناقوس فراموش شد، و هم در این سال مصیصه را چنان بومهن بجنبش آورد که خواص را خصیصه نماند .

ص: 305

و هم در این سال در شهر اذنه چنان آیات زلزله و علامات بومهن بلند آوازه گشت که اذن واعیه را از پرده صماخ بی خبر ساخت.

و هم در این سال در سواحل شام چنان زلزله دچار اراضی و منازل گردید که هیچکس دریا را از ساحل فرق نگذاشت، و در لاذقیه چنان رجفه نهیب آورد و صاعقه جانب شیب گرفت که هیچ اثری از منازل و مساکن و آثار آن بر جای نماند و جز معدودی قلیل از آنجمع کثیر از هلاکت نرست ! وجبلة اهل خود را از میان ببرد.

و در این سال مشاش با میم و دوشین معجمه که چشمه ایست در مکه معظمه و این قنات در کوهستان طایف بوده است جاری و بمکه و اصل می شود چنان فروکشید كه مشك آب در مکه معظمه بهشتاد در هم بهایش پیوست ، ومادر متوکل مردمی را از جانب خود بفرستاد تا در اصلاح آن امر و سختی حال مردم آنچه باید خرج و انفاق نمودند .

حموی در معجم البلدان گوید : جبله بفتح جيم و باء موحده نام چندین موضع است از جمله نام قلعه ایست مشهور در ساحل شام از اعمال لاذقيه نزديك حلب .

ولاذقيه بالام و الف وذال معجمه وياء حطی مشد ده شهری است در سواحل بحر شام که در اعمال حمص معدود و در طرف غربی جبله و شش فرسنگی آن و اکنون از اعمال حلب شمرده می شود شهری است قدیمی از ابنیه اهالی روم و دارای عمارات و بنیادها وقلاع استوار است .

مشاش بضم ميم قنانی است در کوهستان طایف که بعرفات جاری و بمکه معظمه واصل می شود،اذنه بفتح ذال معجمه بعد از الف مفتوحه و قبل از نون بروزن حسنه با بکسر ذال تا فند چندین کوه فاصله دارد و نیز نام بلدی است از ثغور مصيصه و مشهور است .

مصیصه بفتح ميم و صاد مهمله مكسوره و یاء حطی ساکنه و صاد دوم شهری است از ثفور شام که میان انطاکیه و بلاد روم واقع است و نیز نام قریه از قراء دمشق

ص: 306

نزديك بيت لهيا ميباشد ، رها بضم راء مهمله وهاء هوز والف ممدوده شهری است در جزیره بالاى حران و تاحران شش فرسنگ فاصله دارد ، گفته : در زبان رومی اداسا نام آن است.

بالس بفتح باء موحده والف ولام مكسوره و سین مهمله شهری است در شام میان رقه وحلب و برفرات واقع است و در زیر صفین است ، و هم در این سال اسحاق ابن أبي إسرائيل ازين سراچه پرقال و قیل کوس رحیل بکوفت و بدیگر سرای تحویل داد .

و نیز در این سال هلال رازی را خورشید زندگانی هلال باريك و كاخ عيش را گور تاريك مبدل شد ، و هم در این سال سوار بن عبدالله عنبری که از قضات عصر بود از باره حیات بر مرکب ممات سوار شد و در پایان زندگانی نابیناشده بود ، و نیز در این سال أبي الحسين بن علي معروف بكرابيسى صاحب شافعی وفات نمود .

و هم در این سال در مملکت اروپا گروهی از مردم مجوس از طرف دریا بیرون شدند و باشبیلیه رسیدند و بجزیره در آمدند و مسجد جامع را بسوزانیدند و محمد اول که در اسپانیول سلطنت داشت لشکر اسلام را بمحاربت و مدافعت آن جماعت مأمور ساخت .

و هم در این سال خشم متوکل عباسی بر بختیشوع بجنبید و فرمان داد تا او را صدو پنجاه مقرعه و چماق بزدند و بزنجیر گردنش بر سپردند و در شهر رجب بزندانش ببردند و در مطبقش محبوس نمودند .

و هم در این سال مردم روم بر سمساط بتاختند و آنشهر را بقتل وغارت و اسر و تاراج در سپردند و پانصد تن اسیر گرفتند وعلي بن يحيى ارمنی با مردم روم غزوه تابستانی بسپرد واهل لؤلؤه رئیس خودشان را مدت يك ماه از بر آمدن بآن قصر مانع شدند .

و چون پادشاه روم ازین قضایا مستحضر گردید یکی از بطارقه و سرداران سپاه را بآ نجماعت بفرستاد که برای هر مردی از ایشان هزار دینار بضمانت گیرد

ص: 307

بدان شرط که لؤلؤة را بسلطان روم تسلیم نمایند ، و مردم لؤلؤة آن بطريق را بجانب خود بالا بردند و از آن ارزاق و وظایف مردم لؤلؤة را که در آن چندگاه نرسیده بود عطا کردند و آنچه میخواستند بدادند .

و چون مردم لؤلؤة از مقاصد خود آسوده شدند لؤلؤة را تسلیم کردند و بطریق در ماه ذى الحجه بجانب بلكاجور روان ساختند و نام این بطریقی که پادشاه روم بمردم لؤلؤة فرستاده بود لغشيط بود .

و چون مردم روم او را نزد بلکاجور فرستادند و بقولى علي بن يحيى ارمنی اورا بخدمت متوكل حمل کرد، متوکل او را بفتح بن خاقان گذاشت وفتح بن خاقان دین اسلام را بروی عرضه داد و بطریق پذیرفتار نگشت گفتند : ترا میکشند گفت شما بکار خود دانانی هستید .

و از آنطرف ملك روم مكتوبى بفرستاد و مقرر داشت که در عوض او هزار مرد از مسلمانان را که در دست رومیان اسیر هستند مبذول بدارد و آن عمل بتقديه بگذرد .

و هم در این سال محمد بن إبراهيم امام معروف بزینبی والی مکه مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و هم در این سال چنان اتفاق افتاد که نوروز متوکل روزشنبه یازده شب از شهر ربيع الأول بر گذشته و هفده شب از حزیران رومی بپایان رسیده و بیست و هشتم اردی بهشت فرسی اتفاق افتاد ، لاجرم در خراج اهل خراج و باج واخذ آن از ایشان کار برفق و مهلت گذشت و بحتری این شعر را بگفت :

إن يوم النيروز عاد إلى العهد الذي كان سنة اردشير

و بحتری نسبت این عید را باردشیر می گذارد و می گوید: از سنن سنیه اوست اما در میان مردم عجم و تواریخ و کتب لغات ایشان می نویسند : جشن بفتح جیم وسكون شين معجمه و نون شادی و عیش و کامرانی و مجلس و نشاط و مهمانی و بمعنی عید نیز هست.

چنانکه اگر گوئید: جشن او روزیعنی عید نوروز و جشن بزرگ او روز خاصه

ص: 308

است که روز ششم فروردین ماه قدیم باشد و آن روز خرداد نام دارد و جشن خردادگان هم همان خرداد است، و فارسیان این روز را موافق قاعده کلیه که دارند جشن سازند، چه اگر نام روز و نام ماه با هم موافق شود عید می گیرند.

نوروز بمعنی روز او است و آن دو روز است : یکی نو روز عامه و دیگری نوروز خاصه ، و نوروز عامه روز اول فروردین ماه است که آمدن آفتاب بنقطه اول برج حمل باشد و رسیدن او بآن نقطه اول بهار است .

گویند: خدای تعالی در این روز آدم علیه السلام را بیافرید وسبعه سیاره در اوج تدویر بودند و اوجات همه در نقطه اول حمل بودند و در این روز فرمان شد که بسيرو دور در آیند و خدای تعالی عالم را در این روز بیا فرید و ازین روی این روز را نوروز گویند.

و جمشید که از نخست جم نام داشت وجم بمعنی پادشاه بزرگ و نام سلیمان عليه السلام و بمعنى مردمک چشم و عقل دوم از عقول عشره و بمعنی پاکیزه ومنزه و بمعنی ذات است . و چون جمشید در عالم گردش همی کرد چون بآذربایگان رسید روزی بود که آفتاب به برج حمل در آمد ، فرمان داد تخت مرصعی را در جائی بلند بجانب مشرق نهادند و خود تاج مرصعی بر سر نهاد چون ماه در برابر آفتاب بنشست و گاهی که آفتاب طلوع کرد پرتو خورشید بر آن تاج و تخت افتاده شعاعی در نهایت روشنی نمودار شد ، مردمان از آن دیدار شادخوار شدند و گفتند: همانا این روز نو است و چون شعاع را بزبان پهلوی شید می گویند این لفظ را برجم افزودند و جمشید خواندند و جشن عظیم بپای کردند و از آن روز این رسم پیدا شد تاکنون در سلاطین عجم متداول است .

و نوروز خاصه روزی است که نام آن روز خرداد است که روز ششم فروردین ماه باشد که در آن روز جمشید بر تخت نشست و خواص پیشگاه را طلب کرده ورسوم حسنه بگذاشت و گفت: یزدان تعالی شمارا بیافرید و باید که بآب پاکیزه

ص: 309

تن بشوئید و غسل کنید و بسجده و سپاس مشغول باشید و در هر سال بهمین دستور عمل کنید،

و این روز را ازین جهت خاصه خوانند و گویند : اکاسره هر سال از روز نوروز عامه تا خاصه که شش روز باشد حاجتهای مردمان را برآورده میداشتند و زندانیان را رها ساختند و از گناه کاران در گذشتند و بعیش و عشرت بنشستند ، و معرب آن نیروز است، و نوروز بزرگ همان نوروز خاصه است که ششم فروردین ماه باشد و نام صدائی است از موسیقی .

و فروردین نام اول شمسی باشد از هر ماه شمسی و در این زمان فارسیان جشن سازند و عید کنند بنابر همان قاعده مقرره مذکوره و این روز عبارت از بودن آفتاب است در برج حمل و كوشك بره که برج اول از بروج دوازده گانه فلك است و باد بور که باد مغرب است در این ایام می وزد و نام فرشته هم باشد و او از خازنان بهشت است و نام روز نو را هم است از هر ماه شمسی .

و چون نام روز و نام ماه مطابق شود جشن گیرند و بعقیدت فارسیان در این روز باید جامه نوپوشید، و دیدن گوسفندان و گله ورمه گاوان واسبان نیکو است و فرودین مخفف آن است ، و مسلمانان گویند خلافت و امارت ظاهری حضرت أمير المؤمنين ويعسوب الدين علي بن أبي طالب صلوات الله علیه نیز در این روز باشد ازین روی این روز را بسى مبارك وميمون خوانند .

و اردی بهشت بضم الف بمعنی آتش است و نام ماه دوم از سال شمسی است که بودن است در برج ثور و نام روز سیم است از هر ماه شمسی و بقانون فارسیان که در تطابق نام روز و ماه جشن گیرند در این روز عید کنند و آن را اردی بهشتگان گویند بفتح همزه در این روز نيك است بمعبد و آتشکده رفتن و از پادشاهان حاجت خواستن و بجنگ و کارزار شدن . و معنی ترکیبی این لغت مانند بهشت باشد، چه أرد بروزن مرد بمعنی شبیه و مانند است و چون این ماه وسط فصل بهار و زمان قوت نشو نباتات و شگفتن گلها

ص: 310

و رياحين واعتدال هوا میباشد اردی بهشت خوانند و ازین بیانات مكشوف افتاد که نوروز در اول فروردین و تحویل شمس به برج حمل واعتدال ساعات ليالي وايام و ابتدای حیات روزگار و زندگی تازه جهان است، و اگر بحتری شاعر اشارتی در شعر خودش به نوروز نموده است همین را اراده کرده است نه بیست و هشتم اردی بهشت که آخر ماه دوم و آغاز ماه سوم بهار است .

و چون هوای عربستان بسیار گرم است و برف در آن صفحه دیده نمی شود و باران نیز کثرتی ندارد مردم عرب ماه حوت را از بهار بشمار گیرند و در آن زمان مانند بهار عجم رياحين و كلها بشکفند و جهان افسرده زنده شود و بادهای بهاری وزان و نباتات صحاری و کوهساری نمایان آید .

بیان شماره ماهها و روزهای فارسیان و نوروز و عقاید ایشان در آن و برخی اخبار مأثوره

چنانکه در ناسخ التواريخ و بعضی کتب دیگر و کتاب سماء وعالم بحار الأنوار و اختيارات مجلسي اعلى الله مقامه وتقاويم و كتب منجمين وامثالها وكتب لغات فارسیه مسطور است :فارسیان را هر روزي يك نامی مخصوص است و چون عرب نیستند که هفته را هفت نام گذارند و در هفته عثمانی تجدید همان اسامی را چون شنبه و يكشبه إلى آخره گذارند، و در حقیقت این هفت نام نیز افزون از دو نام نیست شنبه و جمعه و بقیه را اضافه اعداد بر آن نمایند چون يك شنبه إلى پنجشنبه یا در عربي أحد و اثنين وثلثا وأربعا و خميس، ودر حقيقت ایشان نیز دو نام بیشتر ندارند : یکی سبت و دیگر يوم الجمعة ، و تواند بود که سبت معرب شنبه یا شنبه معجم سبت باشد .

وشنبه روز اول هفته است و شنید بفتح شین معجمه وسكون نون و کسر بای

ص: 311

ابجد و دال مهمله بروزن مسجد نیز شنبه را گویند، و شنب بدون ماء بمعنی گنبد است ، وشیار باشین معجمه و یاء حطى والف و راء مهمله بروزن کتاب روز شنبه است، واشير بروزن ارجل وشير بدوضمه شییر بكسر جمع آن است.

سبد بكسر سین مهمله و بای فارسی مفتوحه و دال مهمله بمعنی زمین و نام ملك موكل بر زمین و نام ماه دوازدهم از سالهای شمسی و نام روز پنجم از ماههای شمسی است که فارسیان بر حسب معمول مذکور عید نمایند و بمعنی سپند هم باشد و شنت بفتح شین معجمه و فتح نون وسكون فوقانی در لغت زند و پازند بمعنی سال است که در عربی سنه گویند و گویا معرب شنت است، وشنتان بروزن سرطان جمع سال است که سالها باشد و در عربی سنین گویند .

و جمعه را آدینه گویند چنانکه در صراح اللغة فارسی جمعه را آدینه نوشته ودر السنه واشعار وكتب فصحای قدیم مستعمل است، روزمه بروزن نوزده بمعنی تاریخ و حساب سال و ماه و روز نگاهداشتن است .

و روز هرمز و نام روز پنجشنبه است ، سپیده بروزن سفیده پهنای روشنی صبح صادق را گویند ، وسفیده دم سحرگاه و دم صبح صادق است ، زنگ بروزن ننگ پر تو آفتاب و ماه است، بهترك باباء حطى وتاء فوقانى بروز إسپرك نام سالى سيزده ماهه است که فارسیان قبل از ظهور اسلام از کبیسه یکصدو بیست سال اختیار می کرده اند یعنی بعد از هر صد و بیست سال یکسال را سیزده ماهه می شمردند و بهترک می نامیدند .

و این سال در زمان هر پادشاهی واقع می شد دلیل شوکت و عظمت و او را بزرگترین پادشاهان میشمردند و در زمان انوشیروان واقع شد و در آن سال دو اردی بهشت وقوع یافت کبیسه بروزن هریسه زیادنی باشد که منجمان در ماء شباط اعتبار کنند و در عربی فصل السنه خوانند .

پکاه با بای فارسی بروزن پناه سحر و صبح زود را گویند و پکه مخفف پکاه و بهمان معنی است بام و با مداد بمعنی صبحگاه باشد پنگ بفتح پای فارسی و نون

ص: 312

ساكن وگاف فارسی بمعنی صبح و بكسر اول يك حصنه از ده هزار حصه شبانه روز است، چه شبانه روزی را بدو قسمت کرده اند و هر قسمتی را يك پنگ خوانند و پنگان را نیز گویند که عبارت از طاسی یا مانند آن باشد که در بن آن سوراخ تنگی کنند و بر روی آب گذارند که ایستاده باشد چون آن ظرف پر شود و بته آب رود باندازه زمانی است که نزد خود معین کرده اند و مزارعان در تقسیم آب بکار برند، و در هندوستان بجهت دانستن ساعات شبانروزی معمول است ، و در کاشان وپاره ولایات سرجه گویند و در حقیقت مثل آن است که ساعت بگویند مثلاً می گویند : يك سرجه یا دوسه سرچه آب برد .

گاه بارها و گاهنبارها با گاف فارسی بروزن ماهتابها و آب انبارها بيك معنى است و آن شش روز است که خدای تعالی عالم را در این شش روز آفرید و مجوس از کتاب زند از زردشت نقل می نمایند که یزدان تعالی جهان را در شش گاه بیافرید و اول هر گاهی نامی دارد و در اول هرگاهی جشنی بسازند .

و گاه گاهنبار اول مبدیورزم نام دارد و آن خود روز است که روز پانزدهم اردی بهشت ماه قدیم است و عقیدت ایشان بر آن است که یزدان تعالی ازین روز تا چهار روز آفرینش آسمانها را تمام کرد.

و گاه گاهنبار دوم میدیوسه نام دارد و آن خور روز است که یازدهم تیرماه قدیم باشد، گویند: خداوند عالم ازین روز تا شصت روز آفرینش آب را تمام فرمود .

و گاه گاهنبار سوم بیتی سهیم نام دارد که اشتاد روز است که بیست و سوم شهریور ماه قدیم باشد ، گویند یزدان تعالی ازین روز تا هفتاد و پنج روز آفرینش زمین را با تمام رسانید .

و گاه گاهنبار چهارم را ابا تهریم نام است و آن اشتاد روز است که بیست و ششم مهرماه قدیم باشد و گویند : یزدان آفریننده ازین روز تا سی روز آفرینش نبات و اشجار ورستنیها را با تمام رسانیده است .

ص: 313

و گاه گاهنبار پنجم مید باریم نام دارد و آن مهر روز است که شانزدهم بهمن ماه قدیم باشد، گویند : یزدان آفریدگار ازین روز تا هشتاد روز حیوانات را بیافرید و حیوانات چرنده و پرنده دو صد و هشتاد و دو نوع است یکصد و هفتاد و دو نوع چرنده و یکصدوده نوع پرنده.

و گاه گاهنبار ششم همشپتدیم نام دارد و آن هنود روز است که روز اول مسترقه و پنجه دزدیده قدیم شده باشد، گویند :کردگار تعالی ازین روز تا هفتادو پنجروز آفرینش آدم علیه السلام را فرمود و مبادی این و ایام بر تقدیری است که خمسه مسترقه در آخر بهمن ماه افزایند و بهمن ماه را سی و پنج گیرند ، و بعضی گفته اند : اول گاه اول بیست و ششم اردی بهشت ماه قدیم، و اول گاه دوم بیست و ششم تیره ماه واول گاه سوم شانزدهم شهریور ، و اول گاه چهارم پانزدهم مهر ماه ، و اول گاه پنجم یازدهم دیماه واول گاه ششم سی و یکم آبان ماه است که اول خمسه مسترقه باشد .

و اسامی شهور فارسی باین صورت است: میدای تاریخ فارسی روز سه شنبه بیست و دوم ربيع الأول در یازدهم سال هجرت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله که اول دولت و جلوس شهریار است و بنای سنین آن تاریخ بر شمسی اصطلاحی است : اول فروردین ،دوم اردی بهشت سوم خرداد چهادم ، نیر پنجم ، مرداد ،ششم شهریور هفتم مهر ،هشتم آبان نهم آذر دهم، دی یازدهم بهمن دوازدهم اسفند و هر ماهی سی روز تمام است و پنجروز در آخر اسفند در آوردند و اول انتقال آفتاب ببرج حمل است .

و تاریخ جلالی را تاریخ ملکی نیز گویند و مبدای آن چهارصد و پنجاه و هشت سال بعد از تاریخ یزدجردی است و امتیاز میان این دو تاریخ این است که آن تاریخ را تاریخ قدیم و یزدجردی واين يك را جلالی و ملکی خوانند و ماههای آن بدین نام است:

اول ، ماه نو دوم، نوبهار ،سوم گرما فزا چهارم، روزافزون پنجم،

ص: 314

جهانتاب ششم ، جهان آرای هفتم ، مهرگان هشتم ، خزان نهم ، سرما فزا دهم، شب افروز یازدهم ، آتش افروز دوازدهم، سال افزون. اما اکنون اسامی این شهور متروك و مشهور فارسی متداول واول سال و قسمت شهور وایام را بر طریق فارسیان که مذکور شد مینمایند.

و اسامی سی روزه فارسیان بدین گونه است: اول ، اور مزد دوم ، بهمن سوم اردی بهشت چهارم شهریور پنجم ، سپندارند ششم خرداد هفت مرداد هشتم ، دی نهم آذر دهم آبان یازدهم، حور دوازدهم ماه سیزدهم تیر چهاردهم، کوشی پانزدهم، دي بمهر شانزدهم مهر هفدهم، سروشی هیجدهم، رس نوزدهم فرودین بیستم، بهرام بیست و یکم ، رام بیست و دوم، باد بیست و سوم ، دیبادین بیست و چهارم ، دین بیست و پنجم،أرد بیست و ششم ، اشتاد بیست و هفتم ، آسمان بیست و هشتم ، زامیاد بیست و نهم ، مار اسپند سی ام أنيران .

پس روز دوم بهمن و روز سوم اردی بهشت را که اسم ماه و روز مطابق شود عید نمایند و بر این گونه هر ماه را عمل نمایند و این اسامی را نام فرشتگان دانند كه هريك موكل امور و مصالح آنروز است که منسوب بنام او است، و همچنین چون هر يك از ستارگان سیاره يك دوره تمام کنند نیز جشن میگیرند و آنروز را بزم سپیرای گویند و چون ستاره در شرف شود جشن کنند و شادی گرایند .

و در لغات فارسی پاره اسامی است که غیر ازین جمله است مثل سمان که مخفف آسمان و نام روز بیست و هفتم از ماه شمسی است. سروش و سروشه جبرئیل و عموم ملائكه .

حکمای فارسی گویند : خدای تعالی سی و پنج سروش آفریده است از آنجمله سی تن که سی روز هر ماه شمسی بنام ایشان موسوم گشته و پنج نفر دیگر باشند پنجه دزدیده که خمسه مسترقه باشد بنام آنها است و از جمله آن سی سروش دوازده تن هستند که ماههای دوازده گانه سال شمسی بنام ایشان موسوم شده است

ص: 315

و هر يك ازین دوازده سروش بتدبير امور و مصالح آن ماه که بنام از نام گرفته معین است و هم چنین تدبیر امور و مصالحی که در هر يك از روزهای سی گانه واقع شود حواله بسروشی است که آنروز بنام او موسوم است .

و این سروشها که بتدبیر روزها قیام دارند کارکنان سروشهائی باشند که بتدبير ماهها اقدام می نمایند لاجرم هر روزیکه بنام آن ماه موسوم باشد سروشی که آنماه بنام اوست و تدبیر مصالح آنروز بدو مقر راست خود هم بتدبير ومصالح آنروز میپردازد ازین روی آنروز را محض ادراك شرف عید کنند و نیز یکی از سروشها بمحافظت جوهری و عنصری مقرر باشند چنانکه خرداد موکل بر آب و اردی بهشت موکل و مرداد بر اشجار و دیگر سروشها بمحافظت آنچه در ذیل نام آنسروش مقرر است باشند، و نام ملکی نیز هست که ریاست بندگان بدست اوست و تدابیر امور و مصالحی که در روز سروش واقع میشود بدو متعلق است و نام روز هفدهم از هر ماه شمسی باشد و این روز دعا کردن و بآتشکده اندر شدن نيك است و سایر امور بد باشد .

مجلسی اعلی الله مقامه در اختیارات میفرماید: زردشت در روز چهارشنبه ادعای پیغمبری نمود و گشتاسب شاهنشاه ایران در صفحه جهان آتشکدها بنیان نمود و میفرماید: نخست آذر کشپ آتشکده بلخ بود و بعد از نام بردن چند آتشکده می نویسد: نوبهار آتشکده حوالی قزوین را بنا نمود.

اما نوبهار چنانکه در کتاب أحوال حضرت امام رضا علیه السلام وحكايات برامكه و اسامی آتشکدها یاد کردیم نام آتشکده بلخ است و میفرماید در این روز شاه پود ذوالاکتاف اعراب را از كتفها بیرون آورده میکشت .

و در روز پنجشنبه جمشید طلا و نقره و جواهرات را از معادن بیرون آورد ، و در این روز عنوان سلطنت نمایان شد و اقالیم سبعه را وضع کردند و هارون الرشید حجامت کرد و در هماندم دم فروبست و مجوس می گویند : پادشاهی مجوسی روز اول محرم بوده است .

ص: 316

و در آخر ربیع الثانی سلطنت یزدجرد بن شهریار بپایان رسید و پادشاهي عجم بعرب انتقال یافت ، و در روز سیتم شعبان ولادت حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه را مذکور میدارد و میگوید: آن شب ليلة البراة است و این روایت مخالف سایر روایات صحیحه است.

در کتاب سماء وعالم مذکور است که روز اول ماه را حضرت سلمان فارسی علیه الرحمه فرمود: روز هرمزد است و اسمی است از اسماء الله تعالی وروزی است مبارك و مختار و برای طلب حوایج و در آمدن بآستان سلاطین صلاحیت دارد، و روز دوم را جناب سلمان میفرماید : روز به من نام ملك تحت العرش است و برای تزویج روزی است مبارك ، وروز سوم هر ماه يوم نحس مستمر جناب سلمان میفرماید : روز اردی بهشت و نام موكل بشفا وسقم وروزی ثقیل و نحس است .

سلمان میفرماید : روز چهارم شهریور است اسم ملك است كه موكل بجواهر است و جواهر در این روز آفریده شد و در این روز سفر کردن خوب نیست ، وروز پنجم روزی نحس است، سلمان علیه الرضوان میفرماید : این روز را اسفندار گویند نام فرشته ایست که بر زمینها موکل است و از ایام منحوسه است و فارسیان این روز را اسفندارند و سپندارند گویند .

روز ششم روزی است صالح، جناب سلمان میفرماید : روز خرداد است و نام فرشته ایست که موکل گروه جن است، روز هفتم روزی است که برای هر امری صالح است ، سلمان عليه الرحمة ميفرمايد: روز مرداد است و نام ملکی میباشد که موكل بمردمان و ارزاق ایشان است بسیار مبارك وسعيد است ، ابوریحان گويد : معنی مرداد دوام خلق است ابداً وبدون موت وفناء .

روز هشتم ماه برای هرگونه حاجتی صالح است ، جناب سلمان فارسی رحمة الله عليه ميفرمايد: نامش روز اما در اسمی از اسماء حي داور است و این روز برای هر امری مبارك وسعید است، و معروف نزد پارسیان دیباذر است .

روز نهم ماه روزی خفیف و برای هر کاری صالح است ، سلمان فارسی سلام الله

ص: 317

تعالی علیه میفرماید : نامش در فارسی آذر است و نام فرشته ایست که در روز قیامت موکل بر میزان است و این روز برای هر امری صلاحیت دارد و آذر بمعنی آتش است، روز دهم هر ماهی در حالت متوسط است، سلمان میفرماید : نامش آبان است و نام فرشته ایست که بر دریاها و رودخانها موکل است و روزی سبك ومبارك است .

روز یازدهم متوسط است، جناب سلمان فارسی میفرماید : روز خور نام ملکی است که برخورشید موکل است و مانند روز دهم است ، روز دوازدهم برای اغلب امور صلاحیت دارد، حضرت سلمان میفرماید: روز ماه روزی مختار و برگزیده است و نام فرشته ایست که بماه موکل است .

روز سیزدهم هر ماهی نحس است، جناب سلمان فارسی میفرماید : روزتیر نام فرشته ایست که برستارگان موکل است و روزی نحس وردی میباشد و طلب هیچ حاجت را نشاید .

روز چهاردهم هر ماهی برای هر امری صالح است ، حضرت سلمان میفرماید: روز جوش نام فرشته ایست که بر جن و انس و باد موکل است و سعید وصالح و هر کاری را صلاحیت دارد .

روز پانزدهم هر ماهی روزی مبارك و برای هر امری صلاحیت دارد و عرض حاجات را مفید جناب سلمان میفرماید : دیمهروز نامی از نامهای خداوند تعالی است و بروایتی روز دیمهر یکی از نامهای باری تعالی .

روز شانزدهم هر ماه تمامش نحس و ناخوب است اما فارسیان روزى سبك شمارند، سلمان فارسی میفرماید: مهر روز نام فرشته ایست که موکل برحمت است وسلمان میفرماید: مهر روز نحس است .

روز هفدهم هر ماهي صاف و مختار برای هر امری میباشد فارسیان گویند: روزى خفيف وسبك است و بقولی گفته اند سنگین است و حذر از هر کاری لازم است ، سلمان علیه الرضوان میفرماید : سروش روز نام ملکی است که بحر است عالم موکل

ص: 318

است و آن جبرئیل علیه السلام است و روزی ثقیل است و شایسته طلب حاجت نیست روز هیجدهم هر ماهی مبارك و سعید و جید و مختار و برای هر کاری صالح است ، جناب سلمان فارسی میفرماید : رشن روز نام ملك موكل به ایران است و برای سفر وطلب حوایج صلاحیت دارد و بعضی رش بدون نون گفته اند .

روز نوزدهم روزی صالح و برای هر کاری مناسب است ، سلمان فارسی علیه الغفران فرماید: فروردین روز نام فرشته ایست که بقبض ارواح موکل است و بروایتی دیگر فرمود : نام فرشته ایست که بارواح ماشیه موکل است و فارسیان گویند : روزی سنگین است . روز بیستم هر ماهی روزی جید ومبارك وطلب حوائج وسفر را صالح است ، وسلمان فارسی میفرماید: بهرام روز نام فرشته موكل بنصر وخذلان وحروب وجدال وروزى نيكو ومبارك است .

روز بیست و یكم يوم نحس مستمر ، سلمان علیه الرضوان میفرماید : رام روز و بقولی روز ماه اسم فرشته موکل بفرح است برای ریختن خون صلاحیت دارد و طلب حاجت را نشاید و نحوستش مستمر است، روز بیست و دوم روزی مختار و نیکو و برای هر امری صلاحیت دارد ، سلمان فارسی میفرماید باد روز و بقولی روز باد نام ملکی است که بر باد موکل است و روز صالح است .

روز بیست و سوم روزی سعید و مختار است ، جناب سلمان فارسی میفرماید : دیبدین روز نام فرشته ایست که بر خواب و بیداری موکل است و هم چنین بر حراست ارواح موکل است تاگاهی که با بدان بازگردد و یکی از نامهای الهی است و دیبادین هم گفته اند ، روز بیست و چهارم یوم نحس و مستمر ، جناب سلمان میفرماید : دین روز نام فرشته ایست که موکل بر سفر و حرکت است و بقولى نام ملك موكل بنوم ويقظة وحراست ارواح است حتى يرجع إلى الأبدان وروز نحس است ، روز بیست و پنجم هر ماهی مذموم و نحس است و باید از گزند این روز بخداوند پناهنده شد و فارسیان گویند: روزی ردی و ثقیل و مکروه است ، جناب سلمان فارسی عليه الرحمة ميفرمايد أرد روز نام ملك موكل بجن و شیاطین و نحس روزی است ، روز بیست و ششم

ص: 319

ماه روزی است برای شمشیر مبارك است و حضرت سلمان فارسی میفرماید : اشتاد روز نام ملکی میباشد که هنگام ظهوردین مخلوق شد و برای هر امری بجز ترویج صلاحیت دارد، روز بیست و هفتم هر ماهى مبارك و مختار است و نیکو است وطلب حوایج و هر گونه کاری را مناسب است، جناب سلمان فارسی میفرماید : آسمان روز نام فرشته موکل بطير و بقولی بآسمان است و این روزی است صالح و بقولی آن که روز آسمان نام دارد موکل بممات است ، روز بیست و هشتم روزی سعید و مبارك واغلب امور را صلاحیت دارد و کسر خون را نشاید فارسیان گویند: روزی ثقیل و منحوس است، جناب سلمان علیه الرحمة ميفرمايد: راهیاد روز و بقولی را میاد روز نام ملك موكل بقضاء ما بين خلق است و بروایتی نام ملك موكل بآسمانها است روز بیست و نهم روزی است مختار و برای هر امري صالح ، و فارسیان گویند : روزی جيد و صالح و نقل وسفر را و حرکت را میمون است، جناب سلمان میفرماید: مار اسفند روز نام فرشته ایست که موکل باوقات وازمان وعقول و اسماع و ابصار وقلوب است و بقولی فرمود: فاراسفند صلاحیت بیشتر امور را دارد اما برای کاتب صلاحیت ندارد ، و بعضی مار اسفندار و اسپند و اسپندان با باء فارسی گفته اند:

و روز سی ام هر ماه مختار وجید و برای هر چیزی صالح است و در این روز یزدان تعالی عقل را بیافرید و در هر يك از بندگان خود که او را دوست میداشت مسکن داد، فارسیان گویند: روزی خفیف و سبك است هر کاری در این روز بکنند محمود است، جناب سلمان فارسی رضی الرحمن عنه فرماید: ایران و بروایتی انیران روز نام فرشته ایست که موکل بدهو رو ازمنه است و روزى مبارك وسعید است مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: از بیشتر این روایات چنان بر می آید که مراد با یام مذکوره ایام شهور عربیه است و از پاره روایات مثل خبر جناب سلمان مکشوف می آید که مراد بآن ایام و شهور عجمیه است چنانکه از اسامی آنها مکشوف می آید که عجمی است ، و آنچه جماعت منجمين از علما واهل فرس نقل می کنند موافقت با همین را دارد و ممکن است که گفته شود که چون در بد و خلق عالم

ص: 320

ماه فروردین بر بعضی شهور عربيه ابتداء وانتهاء مطابق بود سعادت و نحوست در ایام این دو ماه معاً سرایت کرده باشد - إلى آخر البيانات .

در کتاب سماء وعالم از معلی بن خنیس مروی است که گفت : بحضرت صادق جعفر بن محمد علیهما السلام در روز نوروز تشرف جستم فرمود: آیا بر این روز شناسائی داری ؟ عرض کردم: فدایت شوم این روزی است که مردم عجم بزرگ گردانند و برای یکدیگر اهدای هدیه می نمایند ، حضرت ابی عبدالله الصادق فرمود «البيت العتيق الذي بمكة ما هذا إلا لأمر قديم افسره لك حتى تفهمه»عرض كردم : اى سید من دانستن این امر از حضرت تو نزد من محبوب تر از آن است که اموات من زندگانی کنند و دشمنانم بمیرند، فرمود: بدرستیکه روز نوروز همان روزی است که خداوند تعالی در آن روز مواثيق بندگان را مأخوذ فرمود تا او را عبادت کنند و باوى شرك نياورند و برسل او وحجج اوایمان بیاورند و بائمه علیهم السلام ایمان آورند و آن اول ررز است که در آن آفتاب بتابید و بادها بوزید « وخلقت فيه زهرة الأرض» و این همان روزی است که در آن روز کشتی نوح علیه السلام برکوه جودی بایستاد، و این همان روزی است که «احيى الله فيه الذين خرجوا من ديارهم وهم الوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم »و این همان روز است که در آن روز جبرئیل علیه السلام بر پیغمبر صلی الله علیه وآله نازل شد ، و این همان روزی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله علی علیه السلام را بر دوش مبارك خود برآورد تابتان قریش را از بالای بیت الحرام بیفکند و جمله را در هم شکست ، و هم چنین علیه السلام ، یعنی آن حضرت نیز با اصنام این معاملت فرمود ، و این همان روزی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله اصحاب خود را امر فرمود تا با علی علیه السلام با مارت مؤمنان بیعت کردند ،و این همان روزی است که پیغمبر صلی الله علیه وآله علي صلوات الله و سلامه علیه را بوادی جن بفرستاد تا از ایشان اخذ بیعت برای آنحضرت نماید، و این همان روزی است که در این روز با امیر المؤمنین علیه السلام به بیعت ثانیه بیعت کردند و این همان روزی است که علی علیه السلام بر اهل ایروان فیروز شد و ذوالثدیه را بکشت و این همان روزی است که در این روز قائم ما ولادة الأمر ظاهر ميشود.

ص: 321

و این همان روزی است که قائم ما بر دجال ظفر می یابد و او را برکناسه کوفه بردار میزند و هیچ روز نوروزی نیست جز اینکه ما در آن روز متوقع فرج و گشایش هستیم چه این روز از ایام ما و ایام شیعیان ما میباشد، مردم عجم این روز را محفوظ داشتند ، یعنی شئونات و جلالت مقامش را حفظ کردند و شما آن را ضایع گذاشتید و فرمود: بدرستیکه پیغمبری از پیغمبران از پروردگار خودش سئوال نمود که چگونه این قومی را که بیرون شدند زنده میگرداند؟ خدای تعالی بروی وحی فرستاد که برایشان در مضاجع و خوابگاههای ایشان در این روز آب میریزد و این نخستین روز سال فرس است پس آن مردگان که سی هزار تن بودند زندگانی کردند ازین روی ریختن آب در نوروز سنت گردید ، معلی عرض می کند : ای سید من فدایت کردم آیا مرا با سامی روزهای فارسی بفارسی تعلیم نمیفرمائی؟ فرمود: ای معلی اینها روزهای قدیمی از شهور قدیمه است و هر ماهی سی روز است نه بر آن افزوده و نه نقصان باشد آنگاه حضرت صادق علیه السلام اسامی این سی روز را بهمان طور که مذکور گردید با خواص مسطوره بیان فرمود . و ازین پیش در کتاب أحوال حضرت كاظم صلوات الله عليه حكايت فرستادن أبو جعفر منصور دوانیقی بخدمت آنحضرت که برای تهنیت روز نوروز جلوس فرماید و جواب آنحضرت واصرار منصور شرحی مسطور نمودیم، و اگرچه این خبر و کلمات حضرت کاظم علیه السلام در عدم اعتنای این روز مخالف خبر معلی بن خنیس است که رقم گرديد أما خبر معلى من حيث السند اقوی داشهر است، و نیز ممکن است که بر تقیه حمل شود ، و نیز مجلسی اعلی الله مقامه اسامی شهور و ایام فرس را با نواع مختلفه و فواید و سعادت و نحس هريك مشروح و از حضرت صادق على اختلاف الروایات نقل می کند، و ما نيز در كتاب أحوال إمام رضا علیه السلام و حکایت اصحاب رس و اسامی دوازده گانه قراء ایشان که مطابق اسامی دوازده ماه فرس است رقم کردیم.

و نيز مجلسی أعلى الله رتبته میفرماید : هر روزی از ایام خمسه مسترقه را اسمی نهاده اند : أول ، اهنود دوم، اشنود سوم، اسفندند چهارم ، و هشت پنجم

ص: 322

هشتويه و مشهور از آن اسامی همین است که مذکور شد ، و اسامی دیگر نیز برای آنها رقم کرده اند و گفته اند: هر يك ازین اسامی نام فرشته ایست که موکل بآن روز میباشد ، و میفرماید محققین روزگار در امر این ملائکه اختلاف و رزیده اند آنها حمل این مطالب را بر ظواهرشان نموده اند. در برهان اللغة می نویسد: آفرین بروزن آستین نام روز اول خمسه مسترقه است از سالهای ملکی ، و هم در آن کتاب مسطور است در لغت رقعه گژدم آتش پرستان و مغان در روز اول از پنجروز آخر اسفند ماه جشن میکرده اند و در این یکشبانه روز سه رقعه می انگاشته تا دفع مضرت گزندگان را نماید و بر سر دیوارها میچسبانیده و طرف صدر را خالی میگذاشته اند ، و بعضی فریدون را واضع این کار میدانند ، و بعضی او را نوح میدانند و سلام علی نوح في العالمین» می نویسند وهندویان این لفظ مذکور را روز پنجم اسفندار ماه میدانند که درجه حوت است و در این روز رقعه کژدم می نویسند، چه می گویند درجه پنجم حوت صورت حشرات دارد ، و نیز می نویسند : رشن بفتح راء مهمله وسكون شين معجمه و لون نام فرشته وروز هیجدهم ماه شمسی است، و دیگر می نویسند: رخ فروز بضم راء مهمله وكسر فاء نام روز هفتم از ماههای ملکی است ، و نیز رزم گیر بروزن گرمسیر نام روز یازدهم از ماههای ملکی است ، و نیز می نویسند : جشن بزرگ نوروز خاصه و آن روز ششم فروردین ماه قدیم باشد و آن روز خرداد نام دارد جشن پوردگان بفتح دال مهمله آن است که فارسیان خمسه مسترقه را بر پنج روز آخر آبانماه بیفزایند و در آن ده روز جشنهای عظیم سازند ، جشن تیرگان روز سیزدهم از تیر ماه قدیم و بودن آفتاب در برج سرطان و صلح افراسیاب و منوچهر در این روز ، فارسیان این روز را جشن گیرند و بعلاوه نام روز و ماه با هم موافق است .

جشن خردادگان روز ششم از خرداد ماه است و آنروز هم خرداد نام و بسبب این توافق عید نمایند جشن ساز باسین مهمله روز اول است از سالهای ملکی ، جشن سده مسطور شد یکی از جشنهای بزرگ نامی فارسیان است، جشن مردگیران روز پنجم اسفندار ماه است و بقولی روز اول از پنجروز آخر اسفندار ماه باشد ، وروز رقعه نوشتن کژدم است، و در این روز زنان بر شوهران خود مسلط شوند ،

ص: 323

جشن نیلوفر جشنی است که فارسیان در روز هفتم خرداد ماه کنند ، و دیگر می نویسد: شهر یر بمعنی شهریور است که ماه هشتم شمسی و نام روز چهارم از هر ماه شمسی است و شهریورگان با کاف فارسی نام روز چهارم است از ماه شمسی که شهریور ماه باشد در این روز مغان عید نمایند و دیگر می نویسد : اشتود بفتح اول وسكون شين معجمه وفتح تاء قرشت و واو و دال مهمله نام روز دوم است از خمسه مسترقه قدیم و بودن آفتاب در برج و در این روز مغان ، یعنی آتش پرستان جشن کنند ، واشتود باعراب مذکور ونون بمعنی روز دوم از خمسه مسترقه قدیم است ، ذکر ان مرتو ما بكسرنون روزسیم تموزماه باشد ، و ذکر ان بمعنی یاد کردن و مرتوما نام دانشمندی بوده است بلغت یونانی و سریانی و آن چنان است که چند مؤبد بوده اند که هر يك چند روز را از روزهای دیگر افضل میدانسته اند و مردمان در عبادت خانهای خود روزهائی که منسوب بهريك از ایشان بوده ایشان را یاد میکرده اند تا نوبت بذکر آندیگری میرسیده و هر مولودی که در آن سال متولد می شده بنام آن مؤبد نام می نهاده اند و در آن روزها جشن می نموده اند و مرتبه ذکران از مرتبه عید فرودتر است ، و هشت بروزن وحشت نام روز چهارم است از خمسه مسترقه قدیم .

دیگر می نویسد: بار اسپند بابای فارسی نام پدر آذرباد است که یکی از مؤبدان آتش پرستان و دانشمند ایشان بوده است و نام روز بیست و نهم است از هر ماه شمسی و در این روز نکاح کردن و با دوستان نشستن نيك است ، و نام فرشته ایست که بر کره آب موکل است و تدابیر امور و مصالح روز مار اسپند با و تعلق دارد ، مار اسپندان با همزه بروزن شاه اسپندان بروزن دانشمندان بمعنی ما راسپند است که مذکور شد مار اسفندان با فاء نیز بمعنی مار اسپندان است، و مار اسفند نیز بافاء بمعنی مار اسپند با باء فارسی است .و دیگر می نویسد: دیرزی یعنی دیر و بسیار بمان و زندگانی کن و نام روز بیست و هفتم است از ماههای ملکی و دیگر می نویسد : تیغ زن بفتح زای هوز نام روز سیزدهم از ماههای ملکی است ، و دیگر هرمس بضم هاء وضم ميم بمعنى هرمز است که نام فرشته و نام اول هر ماه شمسی و نام ستاره مشتری است ، دین پژوه

ص: 324

بکسر وضم پای فارسی ، ودین پژه مخفف دین پژوه نام روز پانزدهم از شهور ملکی است. و می نویسد: اشتاد باشین معجمه بروزن هشتاد نام روز بیست و ششم از هر ماه شمسی و نام فرشته ایست که موکل است بروز اشتاد و امور و مصالحی که در آن روز واقع می شود تعلق بدو دارد. و دیگر زمیاد بفتح زای هوز و کسر تحتانی ویای حطی مشد ده نام روز بیست هشتم است از هر ماه شمسی و نام فرشته ایست که بمحافظت حوران بهشتی و تدبیر مصالح این روز مأمور است و بفتح اول وسکون ثانی هم آمده است .

و میفرماید: محققین روزگار در امر این ملائکه اختلاف و رزیده اند ، پاره حمل این مطالب را بر ظواهرشان نموده اند و گفته اند که یزدان تعالی بهر چیزی از مخلوقات فرشتهای موکل فرموده است که آن را حفظ کند و تربیت فرماید و او را بآنچه برای او خلق شده است منصرف بگرداند چنانکه در اخبار وارد است ملک موكل بدرياها و ملك موكل بكوهها و ملك موكل باشجار و سایر نباتات وملائكه موكل بأبرها وبرقها و صاعقه ها و بهر قطره از قطرات باران و ملائكه موكله بايام ولیالی و شهور وساعات ، و بهمین توجیه میشود از کلام يوم وشهر وارض وقبر و جز آن باینکه مراد بآن کلام ملائکه ایست که موکل بآنها هستند، و بعضی از محققین این ملائکه را حمل کرده اند بر ارباب انواع مجرده که افلاطون و تابعان او از جماعت اشراقیین ثابت کرده اند، چه این جماعت برای هر نوعی از انواع افلاك وكواكب وبسايط عنصر يه و موالید ربی ثابت کرده اند که بتدبیر و تربیب او کار می کنند و او را بمقام کمالی که مستعد آن است و برای آن استعداد یافته برساند و بیان اول مطابق مسلك تمام اهل ملك و ارباب شرایع است ، وطریقه دوم طريقه کسی است که اثبات صانع نمی نماید و قائل بتأثير طبایع است و اگر برخی از کسانیکه ظاهر می نمایند قائل بودن بصانع را متابعت ایشان را مینمایند چنانکه این مسئله در مقام خودش تحقیق شده است.

مجلسی بعد از نگارش اسامی ایام سی گانه میفرماید: اختلافی در میان فارسیان در اسماء این ایام و شهور نيست و بريك ترتيب است مگر در هرمز که بعضی فرخ

ص: 325

نوشته اند و در انیران که بعضی به روز خوانده اند، وعده این ایام در یکسال تمام سیصد و شصت روز است اما سال حقیقی سیصد و شصت و پنج روز وربع روز است و فارسیان این پنج روز زاید برسال متعارف را اخذ کرده و باسمائی غیر موضوعه برای ایام هر ماهی موسوم داشته اند و آن اسامی چنین است: اهشدگاه اشندگاه اسفندگاه اسفندندگاه بهشیشگاه ، و آن چهار يك روز را مهمل گذاشته اند چنانکه اجتماع این ارباع بقدر یکماه شد که موافق یکصد و بیست سال می شود و این مقدار را بشهور آن سال ملحق ساختند و آن یکسال را بر سیزده ماه مقرر ساختند و این فزونی را کبیسه نام نهادند و روزهای آن ماه زاید را که سیزده باشد باسماء ایام سایر شهور موسوم داشتند و چنانکه سلطنت عجم بر پای و منقرض نشده بود بر این ترتیب معمول میداشتند - إلى آخر البيانات .

مجلسی میفرماید: چون روز غدیر خم را که برای أمیر المؤمنين علیه السلام بخلافت و امارت عهد گرفتند و خود يك تاریخی است و در سال دهم هجری این اتفاق روی داد بحساب گرفتند موافق نزول آفتاب در برج حمل در نوزدهم ذی الحجه موافق حساب تقویم میباشد، و چون شب سی ام در مکه معظمه رؤیت هلال نگشت هیجدهم ذى الحجه مطابق روایت دوم خواهد شد و در باب نوروز وشئونات آن و تعیین آن و رسم آن و وجه تسمیه آن و اطلاق آن بر سلطانی و جلالی در سماء وعالم بحار الأنوار شرحى مبسوط مذکور است و نیز ایام منحوسه را که مذکور شد رقم کرده است ، و می گویند: جمشید جم شاهنشاه عجم مالك دنیا شد و اقالیم ایران را آبادان ساخت ، وكارملك ومملكت او و امور سلطنت او در روز نوروز اول فروردین قدیم بروی راست گردید و این روز را اول سال عجم قرار دادند، و این همان روزی است که کيومرث بن هبة الله بن آدم در این روز بجهان آمد، وأما نوروز سلطانی در أول دقيقه نزول شمس است در برج حمل و این عید در عهد سلطنت سلطان جلال الدين ملكشاه بن الب ارسلان وضع شد و با روز پنجشنبه نوزدهم شهر رمضان سال چهار صد و هفتاد و یکم هجرى موافق و مهرگان روز نیمه مهر ماه است که افریدون

ص: 326

بآهنگ ضحاك تازی برآمد و او را اسیر ساخته از زمین مغرب بکوه دماوند بیاورد در همین روز در کوه دماوند محبوس نمود و با یاران خود گفت : این کار که کردم مهرجان بان هست ازین روی مهرجان نام یافت، واول کسی که رسم تهنیت در نوروز را وضع نمود فریدون بود و نیز مجلسی بعد ازین بیانات میفرماید: جماعت منجمان و احکامیون در کتب خودشان از حضرت امیر المؤمنين علي بن أبيطالب سلام الله تعالى عليه أيام منحوسه در سال را مذکور نموده اند و برشهور فرس قدیم حمل کرده اند و آن: روز سوم و روز پنجم و روز سیزدهم و شانزدهم و روز بیست و یکم و روز بیست و چهارم و روز بیست و پنجم، وایام را در این شعر که بزبان فارسی است جمع کرده اند :

هفت روز نحس باشد در مهی ***زان حذر کن تا نیابی هیچ رنج

سه و پنج و سیزده با شانزده ***بيست و يك با بیست و چار و بیست و پنج

و این چند شعر در کتاب نصاب صبيان مذکور است. و نیز این شعر را سلطان المحققين خواجه نصیرالدین طوسی قدس سره القدوسی از قول حضرت صادق علیه السلام فرموده است :

ز قول جعفر صادق خلاصه سادات *** ز ماه فارسیان هفت روز مذموم است

نخست روز سوم بازپنجم و پس از آن *** چه روز سیزدهم روز شانزده شوم است

دگر ز عشر سوم بیست و يك چه بیست و چهار ***چوبیست و پنجم و آنهم بنحس مرقوم است

بجز عبادت کاری مکن در این ایام *** اگر چه نيك و بدت همچورزق مقسوم است

بماند بیست و سوم ای خجسته مختار *** که در عموم حوائج بخير موسوم است

ولی چهارم و هشتم سفر مکن زنهار *** که خوف هلك در این هر دو نص محتوم است

بروز پانزدهم پیش پادشاه مرو *** اگر چه سنگ دلش بر تو نرم چون موم است

گریز نیز در این روز ناپسند آمد *** که ره مخوف و هوای خلاص مسموم است

مکن دوازدهم با کسی مناظره *** که در خصومت این روز صلح معدوم است

زروزهای گزیده همین چهار آنگه *** در این حوائج درسلك نحس منظوم است

ص: 327

و نیز از کلیم یزدان موسى بن عمران علیه السلام والرضوان مروی است که شهور رومیته را ایامی است نحوست فرجام، هر کسی در این روها بکشتار رود کشته شود و سفر کند بمقصود نرسد و زناشوئی نماید برخوردار نگردد ، و این جمله در تمام سال بیست و چهار روز است که هر ماهی دو روز میشود: یکی دهم و دیگر بیستم از ماه تشرين الاول وروز اول و روز پانزدهم تشرين الآخر و روز پانزدهم وروز هفدهم كانون الأل و روز هفتم و روز چهاردهم کانون الآخر وروز شانزدهم وروز هفدهم ماه شباط و روز چهارم ماه ازار و روز هشتم و روز سوم ماه نیسان و روز ششم وروز هشتم ماه ایار و روز سوم و روز هشتم حزیران و روز بیستم و روز ششم ماه تموز و روز چهارم و روز پانزدهم ماه آب و روز اول وروز سوم ایلول ، و بقولی در بعضی نهم و دهم تشرين الاول و روز نهم و روز دوازدهم كانون الاول و روز دوم و روز چهارم كانون الأخر و روز دوازدهم و روز شانزدهم ماه شباط و روز سوم و روز دوازدهم حزیران ، و در بعضی نسخ روز چهارم و روز یازدهم ماه آب .از حضرت کاظم علیه السلام مروی است که در هفتم حزیران از حجامت فروگذار مکن و اگر این روز از توفوت شد در چهاردهم حزیران بجای آور. و ازین پیش در کتاب احوال آنحضرت علیه السلام باین حدیث اشارت نمودیم. در کتاب مستطاب سماء و عالم که در کتب نفیسه بحار الأنوار است که این شعر در دیوان منسوب بامير المؤمنين علیه السلام است :

لنعم اليوم يوم السبت حقاً *** لصيد ان اردت بلا امتراء

وفي الأحد البناء لان فيه *** تبدى الله في خلق السماء

وفي الاثنين ان سافرت فيه *** ستظفر بالنجاح و بالشراء

و من ير الحجامة فالثلاثا *** ففي ساعاته هرق الدماء

و ان شرب امرء يوماً دواء ***فنعم اليوم يوم الاربعاء

وفي يوم الخميس قضاء حاج *** ففيه الله يأذن بالدعاء

وفي الجمعات تزويج و عرس *** و لذات الرجال مع النساء

و هذا العلم لا يعلمه إلا *** نبی أو وصى الأنبياء

ص: 328

و مجلسی در معانی این ابیات و پاره تحقیقات شرحی مسطور فرموده است :

ويوم الأم الأحد يعنى يكشنبه را در قديم الأيام يوم الاول می نامیدند و چون اول یا اول روز از خلق عالم است يوم الاحد خواندند ويوم الاثنين در لغت قديم اهون خوانده میشد ، جوهری در صحاح اللغة گويد: مردم عرب يوم الاثنين را در اسماء قدیمه خود اهون می نامیدند ، أبو سعید از ابن درید از پاره شعرای جاهلیت برای من انشاد نمود :

أؤمل أن اعيش و أنَّ يومي *** بأول أو بأهون أو جبار

أم التالي دبار ام فيومي *** بمونس أم عروبة أو شيار

جوهری میگوید: شیار باشین معجمه و یای حطی والف وراء مهمله نام روز شنبه اما جوهری و فیروز آبادی اشارت به اول نکرده اند که روز یکشنبه است اهون بروزن احمر باالف وهاء هوز و واو و نون روز دوشنبه است ، جبار باجیم وباه ابجد والف وراء مهمله بروزن غراب روز سه شنبه است ، دبار بضم دال مهمله و باء موحده والف وراء مهمله نام روز چهارشنبه است که در قدیم می گفته اند شاید چون در دبر جبار و تالی آن واقع شده است دربار نام یافته است ، مونس با میم مضمومه وواوونون وسین مهمله نام روز پنجشنبه است، ويوم عروبة ويوم العروبة وعروبة بروزن خموله روز جمعه است با الف ولام و بدون الف ولام ، أما سعد بن أبى العروبة باالف ولام است بدون الف ولام خطا است ، وازين بعد إنشاء الله تعالى درذيل كتاب أحوال حضرت إمام حسن عسكرى صلوات الله علیه و خبر یکه از آنحضرت در ایام منحوسه رسیده و شعری که یکی از فضلاء گفته اند گزارش خواهد رفت . در کتاب آینه آئین مازدیسنی از کتب زردشتی رقم شده است که نامهای روزهای پارسیان کدام است وچه آرش یعنی معنی دارد ، مازدیسنان بامیم والف وسكون زاء معجمه و دال مهمله وياء حطی وسین بی نقطه ساکن و فوقانی بالف کشیده و بنون زده بلغت زند و پازند بمعنی دوری از بدیها و پاکیزگی از گناه باشد ، بالجمله می گوید : اسامی سی روزه پارسیان و آرش آن چنان است: نخست هورمزد بچم خداوند بزرگ دانا یکی

ص: 329

از معانی چم با جیم فارسی و میم ساکن بروزن دم معنی است ، دوم دهمن بچم یعنی بمعنى انديشه نيك و اين لغت در کتاب لغات فارسی نه بدال و نه بواو آمده است أما و همنش بروزن سرزنش بلغت زند و پازند شخصی را گویند که کردار و گفتار و دل و زبان او با حق تعالی راست و درست باشد و انديشه نيك همان معانی را در بر دارد و بهمن با باء موحده بروزن مخزن مخفف برهمن است بروزن قلم زن و نیز بروزن کرگدن که بمعنی حکماء و دانشمندان است و پیر و مرشد آتش پرستان را نیز گویند و بهمن بمعنی راست گفتار درست کردار و كوچك بسیاردان و در از دست و ابر بارنده است و بهمن بن اسفندیار را که در از دست بود و دستش از زانویش می گذشت بهمن گفتند و نام فرشته ایست که تسکین خشم و قهر دهد و آتش خشم را فرونشاند و بر گاو و گوسفندان موکل است و تدبیر امور و مصالحی که در ماه بهمن وروز بهمن واقع میشود با و تعلق دارد و عقل اول را نیز گویند و نام ماه یازدهم از هر ماه شمسی و بودن آفتاب در برج دلو و جشن سده که یکی از جشنهای بزرگ فارسیان است در دهم این ماه است .

سده جشن ملوك نامدار است *** زا فریدون و از جم یادگار است

و نام روز دوم است از هر ماه شمسی و در آنروز بر حسب قاعده کلیه پارسیان که چون نام روز با ماه توافق گرفت جشن میگیرند در این روز عید نمایند و انواع گوشتها وغلها بپزند و گل بهمن سرخ و سفید بر طعامها پاشند و در این روز جامه نوپوشند و ببرند و ناخن بچینند و موی بسترند و عمارت کنند و این روز را بهمنجه گویند

دو كف جود شاهنشاه عالم *** ببارد بر همه چون ابر بهمن

منوچهری دامغانی طاب ثراه فرماید:

رسم به من گیرو از نو تازه کن بهمنجه *** ايدرخت ملك بارت عز و بیداری تنه

اورمزد و بهمن و بهمنجه فرخ بود *** فرخت باد اور مزد و بهمن و بهمنجه

ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ *** مهرگان نرگس و فصل دگر بر سوسنه

انوری ابیوردی فرماید:

ص: 330

سخن رفتن و نارفتن من در افواه *** روز بهمنجه يعني دوم بهمن ماه

سوم اردی بهشت بهم معنی بچم معنی دهناد رسا و پاکی برتر است، دهناد بفتح دال وسكون ماء ونون والف ودال دوم بی نقطه بر وزن بغداد بمعنى نظام و نسق ، رسا باراء و سین بی نقطه بمعنی بالغ ورسنده بمقصود است، چهارم شهریور وچم بمعنی توانائی بی چون و مانند و برگزیدن دوست و نام ماه ششم از سال شمسی که ماه آخر تابستان است و آن را شهریورگان نیز گویند.

زمین چون یکی کوره آذر است *** ازیرا که ایام شهریور است

پنجم سفندارند بچم و معنی مهر سو درسان و بردباری پسندیده ، ششم خورداد بچم رسائی و کامرانی و تندرستی ، امیر معزی سمرقندی فرماید :

آهن و فولاد با عزمت ندارد محکمی *** آتش خرداد با خشمت ندارد التهاب

هفتم امر داد بچم بی مرگی و هستی جاودانی است ، حکیم قطران تبریزی فرماید:

در هفتم مرداد بفیروزی می خور *** بگذار بفیروزی سیصد مه مرداد

کاشی میفرمود : نهصد مرداد که زمانی ممتد بود سیصد ماه افزون از بیست و پنجسال بلکه کمتر نیست خصوصاً مرداد بمعنی هستی همیشگی است چگونه چنین حکیم باین مختصر زمان گرایان شده است البته سببی داشته است که امتدادحیات ممدوح را چندان لازم نمی دانسته است هشتم دی بچم و معنی آفریدگار که فروزنده باشد بفتح دال مهمله و یاء حطی بروزن می است .

پشه کی داند که مرگش دردی است *** در بهاران آمد و مرگش دی است

زیرا که ماه اول زمستان است و بکسر دال بمعنی روز گذشته است چنانکه میگویند: دیروز ، یعنی روز گذشته، نهم آذر بچم و معنی آتش آذرخش بضم خاء معجمه وسكون شين نقطه دار نام روز نهم است از ماه آذر و پارسیان در این روز مانند روز نوروز مهرگان مبارک دانند و جشن گیرند و آتشکده ها را صفا بخشند وزینت کنند ، دهم آبان بآرش و معنی آنها آبانگاه روز دهم است از ماه فروردین یازدهم خیر بچم و معنی خورشید گمان میرود که خور بواو باشد ، چه خیر با یاء

ص: 331

حطی در کتب لغت فارسی باین معنی نیست اما خور یکی از نامهای آفتاب و نام روز یازدهم از هر ماه شمسی است دوازدهم ماه بچم و معنی ماه است، فردوسی طوسی علیه الرحمه فرماید :

خور و ماه فرمان بر شاه باد *** سرایت ز نور خور و ماه باد

حکیم رودکی بخارائی فرماید :

نه ماه سیامی نه ماه فلك *** که اینت غلام است و آن پیشگاه

ماه سیام ماهی را گویند که مقنع خراسانی بسحر وشعبده بساخت تا چهار ماه همه شب از چاهی که در پائین کوه سیام بود بر می آمد و جزء اعظم آن سیماب بود و آن را ماه کاشفر و ماه کش نیز می نامند ، چه سیام در حوالی شهرکش میباشد و نیز ماه مزور معنی دروغی و ماه مقنع وماه نخشب هم گفته اند و نام مقنع حکیم ابن عطا میباشد و شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب یاد کرده ایم ، سيزدهم تیر بچم و معنی تشتر نام ستاره ایست در کتب لغت نوشته اند چون بعضی بعد از استیلای افراسیاب بر مملکت ایران قرار مصالحه در میان او و منوچهر پادشاه ایران بر آن شد که یکتن از جانب منوچهر تیری با نیروی بازو از گمان بیفکند و بهر کجا آن تیر برسد سرحد مملکت باشد، آرش نامی از زور آوران و پهلوانان ایران که در فن تیر افکندن تیر را از آسمان بزمین آورد تیری از چله گمان گذر داد آن تیر از قلعه طبرك يا طبرستان كه مكان تحصن منوچهر بود بر کنار آب آمون آمد و آنجا سرحد گردید ازین روی این روز را مبارك و مانند مهرگان و نوروز میمون و این روز را تیرگان و جشن این روز را جشن تیرگان خوانند و نیز نام ستاره عطارد است كه دبير فلك خوانند و گویند : حکمای آن عصر از راه حکمت تیری ساختند که پرتابش از فرتاب آفتاب می گذشت و آرش در هنگام بر آمدن آفتاب از قلعه طبرستان آمل آن تیر را بجانب مشرق افکند پس از پژوهش بسیار در کنار آب آمویه یافتند و آن نهر را سرحد ساختند و پادشاه ترکستان بمملکت خود بازشد و مردم ایران آسوده شدند ، حکیم دانشمند فصیح فردوسی طوسی فرماید:

ص: 332

بفرمود تا از کمان سه پی *** گشاید یکی چارپر تیر نی

هر آنجا که ناوك شود جای گیر *** از آنجا شود ملك قسمت پذير

پس آرش سوی قبضه بازید دست *** کمان را بمالید و بگشاد شست

بینداخت تیر و به پیمود گام ***بدانسان جهان بخش شد والسلام

همه ساله تیر تو از رو زتیر ***بزرگی و شاهی و تاج و سریر

تیر بمعنی بهره و نصیبه آمده است تشتر با تاءِ وشین و تاء دوم و راء فرشت نام ميكائيل علیه السلام است و بمعنی ستاره ننوشته اند شاید مقصود همان تیر است که نام ستاره عطارد است، چهاردهم کوش بچم و معنی تندرستی جنبندگان و جانوران است و بکاف فارسی است ، بهرام گوید :

بروز کوش اسفندارند ماه *** بگاه یزدجرد آخر شهنشاه

و این روز را عید گیرند و آن را سرسیر گویند، چه در این روز سیر برادر پیاز را سیر خورند و گوشت با گیاه و علف پزند نه با چوب و هیزم پانزدهم دی است معنی و چم آن گفته شد، شانزدهم مهر بچم و معنی آفتاب و مهربانی و پیمان است و نیز بمعنی ماه هفتم از سال شمسی است و مهرگان نام دارد و نام مردی است که عاشق زنی ماه نام اگر اسمی با مسمی بوده است همه روز و همه شب باهم بمهر حقیقی هفته بماه و ماه بسال میبرده اند و این مهر حصاری و ماه ده چهاری از همدیگر برخورداری ، فردوسي عليه الرحمة ميفرمايد :

از آن روز کش مهر خوانی بنام *** مبادا نصیب تو جز عز و كام

هفدهم سروشی بچم و معنی پرمان برداری و شرحش مرقوم شد ، ناصر خسرو علوي فرمايد :

خوش بخنده بر سروش مطرب و آواز رود *** ور توانی دامنش پرلؤلؤ مکنون کنی

یگانه شاعر دانشمند توانای دانا حکیم فردوسی طوسى عليهما الرحمة فرمايد :

همیشه سروشت بروز سروش *** نگهبان و افزون ترت رای و هوش

هیجدهم رش بچم و معنی راستی و دادگری با راء مهمله وشین معجمه و رشن

ص: 333

بفتح اول وسكون معجمه و نون نیز باین معنی است، نوزدهم فروردین بچم و معنی هم مانندی روانان .

چون آمد فصل فروردین *** جهان شد تازه و رنگین

زمین و باغ و راغ اندر *** شکفته لاله و نسرین

بیستم ور مرام بچم و معنی فیروزی و چیرگی ، بیست و یکم رام بچم و معنی شادی و سور است و نام عاشق ویس است که او را رامین نیز گویند. بیست و دوم باد بچم و معنی هوای وزنده ، بیست و سوم دی چم و معنی آن مذکور شد، روز بیست و چهارم دین گویند که معنی و چم کیش است و دین پژوه و دین پژه نام روز پانزدهم است از ماههای ملکی ، بیست و پنجم ارد بمعنی وچم خواسته و توانگری بیست و ششم اشتاد بچم و معنی راستی و استواری و نیز بمعنی و نام نسکی است از بیست و يك نسك كتاب زند ، یعنی قسمتی از بیست و يك قسمت كتاب مذكور بیست و هفتم آسمان بچم و معنی سپهر ، بیست و هشتم زامیاد بچم و معنی زمین و نام فرشته ایست که بمحافظت حوران بهشتی مأمور است، بیست و نهم مانتو سفند بچم و معنى سخن فراتین آویژه خدائی و پرخیده ، روز سی ام را انارام گویند بچم و معنی فروغهای بی انجام ، یعنی روشنائی و فروزی که همیشگی باشد و پرتوش را هرگز بریدن نباشد. فراتین با فاء وراء مهمله و تاء فوقانی بروزن سلاطين بمعنى سخن و گفتار آسمانی است ، چه فراتین نواد در لغت زند و اوستا بمعنی آسمانی زبان و نواد زبان است، آویژه با الف ممدوده و واو و یاء حطی وژای فارسی و هاء بمعنی خاص و خالص و پاك و پاكيزه و با الف مفتوحه و همچنین با زای هوز هم آمده است و آویژگان و بویژه بدون الف و همزه وویژگان نیز بهمین معانی است، پرخیده باباء فارسي وراء مهمله وخاء معجمه وياء حطی و دال مهمله وهاء هو زبروزن فهمیده بمعنى رمز و ایما و اشارت باشد .

معلوم باد کلمه مانتر و انارم که در روز بیست و نهم وسي ام است در کتب لغات فارسیه دیده نشد بلکه در تصحیفات آن تفحص شد ممکن است از لغات قدیمه

ص: 334

زردشتیه یا فارسیه غیر معموله است و همچنین در مرام دیده نشد . و در نامهای این سی روز سه روز را دی نگاشته و حال اینکه برای واضع لغت واجب نیامده است که در نام گذاشتن سیروزسه روز را مکرر نماید ، پس نام بیست و سوم دیبدین است چنانکه از جناب سلمان مذکور داشتیم و در قلم كاتب نقصان افتاده است ، و دیبدین یکی از اسماى الهى جل اسمه نیز هست و فارسیان این روز را جشن گیرند و از خداوند فرزند طلبند ، و بعضی گفته اند : دیبدین نام روز بیست و هفتم است از هر ماه شمسی و دیبادین هم گویند، و هم چنین چنانکه از جناب سلمان فارسی مذکور نمودیم دى بمهر بفتح دال مهمله نامی است از نامهای الهی و نام روز پانزدهم است از هر ماه شمسی گروه مغان این روز را از هر روز ماه دی مبارکتر دانند و جشن کنند و عید سازند و صورتی از گل یا خمیر نان سازند و در راه گذر گذارند و تعظیم کنند و بعد از آن بسوزانند و گویند : فریدون را در این روز از شیر بازگرفتند و در این روز برگاو نشسته و زردشت در این روز از ایران بیرون رفت .

اهنود که روز اول خمسه مسترقه قدیم است، و اشنود که روز دوم است باالف مفتوحه وشین معجمه و نون مفتوحه است اسفندند که نام روز سوم خمسه است بضم میم و سكون ذال نقطه است ، و هشت که نام روز چهارم است باواو و هاء هو زبروزن وحشت است، هشتویش بفتحهاء هو زوسكون شین معجمه و کسر فوقانی وواو تحتانی مجهول کشیده و بشین نقطه دارزده نام روز پنجم است از خمسه مسترقه قديم که روز واپسین سال فارسیان است اما هشتویه که در کتاب سماء وعالم رقم شده است در کتب لغات فارسیه نیست و این اسامی مشهور و ایام که مذکور شد از حیثیت شهور و ایام قدیم و فارسیه و جلالیه در مسطورات منجمين واحكام اهل نجوم اختلاف و اعیاد ایشان نیز تفاوت پیدا میکند، مثلا اهل نجوم در تقاویم خود می نویسند اول حمل فروردین و خمسه قدیم جلالی ، و نوزدهم فروردین را می نویسند : نوروز خوارزم شاهی و بیستم فروردین را آذرماه زردشتی و اول ثور ماه که آخر فروردین است می نویسند : اول اردی بهشت ماه جلالی ، و بیستم ثور را دیماه

ص: 335

زردشتی و در بیست و پنجم ثور می نویسند : دی ماه قدیم و در آخر ثور می نویسند خرداد ماه جلالی ، و در نهم جوزا که دهم خرداد است می نویسند : اول گاه پنجم و در نوزدهم خرداد و هیجدهم جوزا می نویسند : بهمن ماه زردشتی ، و در بیست و پنجم جوزا می نویسند : بهمن ماه قدیم ، و در بیست و ششم جوزا می نویسند بهمنجه ، و در آخر جوزا می نویسند : تیر ماه جلالی، و در پانزدهم سرطان می نویسند : اسفند ماه زردشتی و در بیست و پنجم سرطان می نویسند : اسفند قدیم ، و در آخر سرطان یعنی بعد از سرطان می نویسند مرداد ،جلالی و در چهارم اسد می نویسند ، اول فروردگان که با کاف فارسی خمسه مسترقه را گویند که فروردیان نیز بجای کاف فارسی یاء حطی باشد نیز گویند، و در شانزدهم اسد می نویسند : خمسه زردشتی واول گاه ششم ، و در بیست و یکم اسد می نویسند : فروردین ماه قدیم و نوروز خاصه و در بیست و هفتم اسد می نویسند شهریور جلالی، و در بیستم سنبله می نویسند :

اردی بهشت ماه قدیم و در بیست و ششم سنبله می نویسند : مهر ماه جلالي میزان می نویسند : خرداد ماه قدیم، و در هیجدهم ماه عقرب می نویسند : تیرماه قدیم و در بیست و چهارم عقرب می نویسند آذر ماه جلالی و در هیجدهم قوس می نویسند : مرداد ماه قدیم و در بیست و چهارم قوس می نویسند : دی ماه جلالی و در نوزدهم جدی می نویسند : شهریور ماه ،قدیم و در بیست و پنجم جدی مینویسند بهمن ماه جلالی و در چهاردهم دلو می نویسند: اول گاه سوم ، و در نوزدهم دلو می نویسند مهر ماه قدیم .

و در بیست و پنجم دلو می نویسند: اسفند ماه جلالی و در پنجم حوت می نویسند مهرگان خاصه ، و در نهم حوت می نویسند : مهرگان خاصه ، و در پانزدهم حوت می نویسند : اول گاه چهارم و در بیستم حوت می نویسند آبان ماه قدیم و در بیست و ششم حوت می نویسند خمسه جلالی ، و در بعض تقویمها می نویسند : روز بیست و ششم ماه اسد نوروز خاصه و جلوس جمشید، و در بیست و پنجم میزان می نویسند : آبان ماه جلالی و در بعضی تقاویم که خمسه جلالی را مذکور میدارند بقیه

ص: 336

ایام حوت را رقم نمی کنند و در هشتم جوزا می نویسند : اول گاه پنجم ، و در بیستم عقرب می نویسند : اول گاه چهارم ، و در بیست و دوم میزان می نویسند : اول گاه سوم ، و در بیست و چهارم میزان می نویسند : آبانماه جلالی ، و در سوم سنبله می نویسند : نوروز خاصه و جلوس جمشید ، و در بیست و هشتم اسد می نویسند فروردین ماه قدیم و نوروز عامه ، و در بیست و هشتم حمل می نویسند خمسه قدیم اول گاه ششم .

و ازین جمله اختلافات بسیار است و ازین جمله معلوم می شود که میتوان برای فارسیان چند عید تصور کرد یکی ایامی که بردشمنی غلبه کرده اند و سلطنت خود را بعالم نخست و دوران پیشین مثل فریدون يا منوچهر يا ملوك طوايف بعد از اسکندر ، یا ولادت پادشاهی عظیم الشأن ، یا غلبه بر مملکتی عظیم ، یا ظهور شخصی بزرگ ، یا پدیداری آثاری جلیل ، یا بدست آوردن مملکتی یا چیزی عظیم یا رهائی از بلیات و آفات عظیم سماویه و ارضیه ، یا ایجاد قوانین جمیله وصنایع بدیعه و امثال ، یا جلوس پادشاهی بزرگوار بر تخت سلطنت ، یا پاره ایام واعوام و شهور که در آن اوقات اسباب راحت و آسایش مخلوق وروزگار مردم واعتدال هوا وصفاى دنيا مثل آغاز فروردین و انتقال آفتاب ببرج حمل و نمايش بهار دل پذیر و تساوی ساعات روز و شب که در حکم زندگی عالم است چنانکه تاکنون این عید معمول است ، و یکی در ابتدای فصل ميزان واعتدال هوا وليالي و ایام که بهار روم خوانند و نوبت رسیدن فواکه و روئیدن نباتات وتجديد عهد روزگار است که مطابق اردی بهشت ماه قدیم و مهر ماه جلالی است، یعنی این دو روز چند روز بر میزان مقدم هستند و روز سوم میزان اول گاه اول است و خرداد ماه قدیم و آبان ماه جلالی چنانکه مذکور شد در اواخر میزان است و مطابق با مهرگان کان با کاف فارسی بروزن مهرجان است و مهرجان معرب آن است که بمعنی مهر و محبت پیوستن است و نام روز شانزدهم از هر ماه شمسی و نام ماه هفتم از سال شمسی که عبارت از بودن آفتاب عالم تاب

ص: 337

است در برج میزان که ابتدای فصل خزان است و نز د فارسیان بعد از جشن نوروز که ورود خورشید است بکاخ حمل ازین عید عظیم تری نیست و همانطور که نوروز عامه وخاصه است مهرگان را نیز گان را نیز عامه و خاصه باشد تا شش روز تعظیم این جشن را نمایند ابتدا از روز شانزدهم و آنرا مهرگان عامه گویند و انتها روز بیست و یکم و آن را مهرگان خاصه نامند ، و مردم عجم گویند که خدای تعالی در این روز زمین را بگسترانید و اجساد را در این محل ومقر ارواح فرمود و در این روز فرشتگان آسمانی بیاری کاوه آهنگر اصفهانی در آمدند ، و فریدون را در این روز بر تخت سلطنت جای دادند و در این روز ضحاك گرفتار و بكوه دماوند محبوس گشت و مردمان بسبب این مقدمه جشنی عظیم کردند.

و بعد از آن فرماندهان را به فرمان بران مهر و محبت بادید شد ، و برخی گویند: پارسیان را پادشاهی جبار و ستمکار بود که مهر نام داشت در این روز بدوزخ راه شمرد ازین روی این روز را مهرگان نامیدند و معنی آن مردن پادشاه ستمگر باشد، چه مهر بمعنی مردن و گان بمعنی شهریار ستمکار است و گویند: اردشیر بابکان تاجی که بر آن صورت آفتاب نقش کرده بودند در این روز بر سر نهاده و پس از وی پادشاهان دیگر نیز در چنین روز چنین گرانی برسر فرزندان خود بر نهادند، و روغن بان که درختی معروف و میوه اش را هب البان گویند بجهت تيمن و تبر ك بر بدن مالیدند ، و نخستین کسیکه در این روز به پیشگاه پادشاهان عجم عجم بیامدند مؤبدان و دانشمندان بودند و هفت خوان از میوه چون شکر و ترنج و سیب و به و انار و عناب و انگور سفید در کنار با خود بیاوردند ، چه عقیدت مردم پارس بر این است که در این روز هر کسی از هفت گونه میوه بخورد وروغن بان بر بدن بمالد و کلاب بیاشامد و بر خود و دوستان بپاشد در آن سال از آفات وبليات محفوظ باشد، و در این ایام فرزند را نام نهادن و كودك را از شیر باز گرفتن نیکو میباشد، و با این حال تواند بود که جمشید یا فریدون یا یکی از سلاطین بزرگ عجم در این روز جلوس کرده باشد و نوروز خوانده باشند یا تجدید فرموده

ص: 338

باشد و هر دو روز را جشن میگیرند .

چنانکه در روز آبان که روز دهم از هر ماه شمسی و نام هشتم ماه است از ماه شمسی مطابق برج عقرب فارسیان جشن سازند، و نیز بواسطه اینکه یکی از پادشاهان ایران در این روز افراسیاب را بکشت و از مسلکت خود بیرون کرد و هم چنین چون مدت هشت سال در ایران باران نبارید و مردم از زحمت قحط بسیاری بمردند و در این روز باران شروع بیاریدن نهاد این روز را جشن گرفتند ، آبانگاه با گاف فارسی نام روز دهم فروردین است ، منوچهری دامغانی فرماید :

نوروز در آمد ای منوچهری *** با لاله ولعل و با گل حمری

و میفرماید :

آمد خجسته مهر مهرگان جشن بزرگ خسروان

***

نارنج و نار و ارغوان آورد از هر ناحیه ناحيه

***

گلنارها بیرنگها شاه اسپرم بی چنگها

***

گلنارها چون گنگها بستانها چون ادویه

و مهرجان که معرب مهرگان است در میان تمام مردم ممدوح سعد شمرده می شود ، و در تقویم چهل و شش سال قبل نوروز خوارزمشاهی را در نوزدهم فروردین می نویسد و اردی بهشت جلالی را در اول ماه ثور و آذرماه فرسی را در هفتم ثور و اول خرداد ماه جلالی را در آخر نور و اول دیماه فرسی را ششم جوزا و اول گاه اول را در شانزدهم جوزا و اول تیرماه جلالی را دو روز قبل از سرطان و اول بهمن ماه فرسی را در پنجم سرطان و اول مرداد ماه جلالی را چهار روز قبل از اسد و اول اسفند ماه فرسی را سیم اسد و اول گاه دوم را در سیزدهم اسد و اول فروردگان را در بیست و سوم اسد و اول شهریورماه جلالی را در بیست و هفتم اسد و اول فروردین ماه فرسی و نوروز عامه را در دوم سنبله و نوروز خاصه را در هفتم سنبله و آبانگاه را در یازدهم سنبله و اول مهر ماه جلالی را در بیست و ششم سنبله و اول اردی بهشت ماه فرسی را در اول میزان و اول آبان ماه جلالی را در

ص: 339

بیست و پنجم میزان و اول گاه سیم را در بیست و ششم میزان و خرداد ماه فرسی را در اول عقرب و اول آذر ماه جلالی را در بیست و پنجم عقرب .

و اول گاه چهارم را در بیست و ششم عقرب و اول تیر ماه فرسی را در اول قوس و اول دیماه جلالی را در بیست و پنجم قوس و بهمن ماه جلالی را در بیست و پنجم جدی و اول شهریورماه جلالی را در اول دلو و اول گاه پنجم را در پانزدهم دلو و اول اسفند ماه جلالی را در بیست و چهارم دلو و مهرگان عامه را در هفدهم حوت ومهر گان خاصه را در بیست و دوم حوت واول خمسه را در بیست و ششم حوت می نویسند در حالتیکه با بیست شوال مطابق و تا یکشنبه سلخ را که سوم خمسه است می نویسند وغره ذى القعدة الحرام روز نوروز و فروردین و ابتدای انتقال شمس به برج حمل رقم مینمایند و در حقیقت خمسه جلالی سه روز میشود و در تقویم سنه 1262 و 1264 که تاکنون که روز یکشنبه شانزدهم عید نوروز سال 1337 و هفتادو پنجسال می شود و در زمان شاهنشاه مبرور محمد شاه غازی اعلی الله مقامه بطبع رسیده است و نزد راقم حروف موجود است نیز با تقاویم بعد متفاوت است ، مهرگان عامه را در تقویم شصت و دو بعد از برد العجوز و در شصت و چهارم قبل از برد العجوز و در تقاویم دیگر تفاوت دارد، و در لغت فارسی اسفندند را بروز سوم خمسه مسترقه قدیم می نویسند و ما این شرح و بیان را بدان آوردیم که مطالعه کنند اگر بخواهند اقدامی در تمیز و توضیح این مطالب که بواسطه تداخل شهور و ایام پاره مذاهب با هم پدید شده است بفرمایند و نهجی مستقیم و مستوى ظاهر سازند که بعد ازین حالت تقاويم بريك نمط باشد و منجمين بريك ميزان بر نگارند آسان آید و اگر در این کتاب مناسب بود بعید نبود که این بنده حقیر خود متحمل شود والله تعالى هو الموفق بالصواب بالجمله در السنه واعوام و قدمای اغلب مردم مشهور است که مدتی باید تا نوروز بشنبه آید چنانکه در آغاز این فصل نیز اشارت باعياد مختلفه با روز شنبه عید نوروز تصادف کرده بود شد .

و حمد خدای را که در این سال فرخنده فال یکهزار و سیصد و سی هفتم هجری

ص: 340

نبوی صلی الله علیه وآله یکساعت و بیست و چهار یاسی و دو دقیقه باختلاف القولين از غروب آفتاب شب شنبه نوزدهم شهر جمادى الأخره قوى ئيل سعادت تحویل سال مذکور بپایان رسیده نوبت تحویل شمس ببرج حمل و روز شنبه اول عيد نوروز دلفروز و بهار رحمت آثار بود و اعلیحضرت قو يشوكت ملك الملوك عجم یادگار فریدون و جم ظل الله في العالم شاهنشاه جوان جوانبخت عاقل خردمند عالم بادل دریا دل باذل كامل فخر ملوك كيان صاحب تاج و تخت مملکت ایران سلطان بن سلطان خاقان بن خاقان بن خاقان السلطان الأعظم و القاآن الأفخم والخاقان الاكرم أحمد شاه قاجار خلد الله تعالى ملكه وسلطانه إلى يوم القرار بقانون آباء عظام واجداد کرام که سلطان جهان فرمان و فرمان فرمای کهان و مهان بودند بساط جشن نوروز بگسترد و لوای عید سعید برافراشت و با طلعتی تابنده تر از خورشید بهاران و آیتی پاینده تر از جمشید و دیگر شهریاران این عید سعید را به بهترین قانون در سپرد و کبیر و صغیر و سیاه و سفید را از دست در یا نوال ببذل زر و گوهر داراى ملك و مال ساخت وأبواب رحمت را بر انواع برگشود و زبان جمله را به ثنا ودعا بر گشاد خداوندش بر تخت سلطنت و جهانداری جاوید و دولت و شوکتش را بر مزید دولتخواهش را کامکار و بد سکالش را خورد و نگونسار فرماید بالنبی و آله .

بیان خروج کفار از بلاد اندلس ببلاد و امصار مسلمانان و محاربه با سردارا ندلس

در این سال که مختصراً اشارت رفت از شهرهای اندلس بدستیاری کشتیها دریاها بسپردند و بیلاد و امصار مسلمانان رهسپار آمدند پس محمد بن عبد الر حمن صاحب بلاد اسلام فرمان داد تا سپاهیان بقتال ایشان رهسپار شوند و کشتیهای آتش پرستان و گروه مجوس باشبيلية رسید و بجزیره فرود آمدند و مردمی که حضور داشتند بمقاتلت آمدند و مسجد جامع را بسوختند و از آنجا صبحگاه روی آوردند و برفتند تا به ناکور فرود آمدند، یاقوت حموی می گوید :تاکرونه

ص: 341

باتاء منقوطه وراء مهمله وو او ساکنه ناحیه ایست از اعمال شدونه اندلس اما از ناکور و مصحفات آن مرقوم نداشته است، بالجمله بعد از آن بطرف اندلس باز آمدند وأهل تدمير را منهزم ساختند و بحصن اریواله اندر شدند و از آن پس بحائط افرنجه روی آوردند و دست بغارت بر آوردند و بسیاری مال و اسیر بدست کردند و چون از این کارها بپرداختند کشتیهای محمد صاحب امیر اندلس و مردم لشکری اوایشان را در یافتند و بقتال مردم مجوسی در آمدند و دو کشتی از کشتیهای کفار را بآتش بسوختند و دو کشتی دیگر از آنها را مأخوذ نمودند و هر چه در آنها بود فرو گرفتند و چون کفره این حال را نگران شدند آتش خشم و غیرت برافروختند و درون ایشان کانون آتشی گشت و بحمیت عصبیت در آمدند و در کار قتال و کشش و کوشش سخت شدند و جماعتی از مسلمانان از خون شهادت نای بمینا آوردند و کشتیهای مجوس از آنجا راه بر گرفت تا بشهر ینبلونه پیوست و صاحب آنجا غرسه فرنگی را بدست آوردند وی نود هزار دینار بداد و جان خود را از گزند اشرار کفار خریدار شد ، و هم در این سال عامل طرسوسه بجانب ينبلونه جنگ سپار شد و قلعه بیلسان را برگشود و مردمش را اسیر ساخت و از آن پس در روز دوم مسلمانان را جنگی بر گذشت و جمعی بشهادت فایز شدند، افرنجه باالف و فاء و راء مهمله و نون وجيم و هاء امتی بزرگ و دارای شهرهای پهناور وممالك كثيره و مردمش نصاری هستند ، یاقوت حموی می گوید: نسبت بایشان بجد خودشان افرنجش میباشد و خودشان فرنگ می گویند و مجاور با رومیه هستند و در شمالی اندلس میباشند بطرف شرقی رومیه و دار الملك ایشان نو کرده نام دارد و شهری بزرگ است و این مردم را یکصد و پنجاه شهر است .

راقم حروف گوید: عظمت ممالك و سلطنت و بضاعت و شوکت ایشان امروز بر تمام مردم دنیا تقدم دارد چنانکه شرح و بسطتش در تواریخ والسنه مشهور و معروف است و آثار صنایع و بدایع و اسلحه و آلات محاربات ایشان عالم را فرو گرفته است .

ص: 342

بیان محاربه در میان جماعت بربر و ابن اغلب در مملکت افریقا

در این سال در میان مردم بر بر که شتابنده تر از صرصر بودند و لشکر أبى ابراهيم أحمد بن محمد بن اغلب جنگی سخت و وقعه بزرگ در ماه جمادی الاخر روی داد، سبب این وقعه این بود که جماعت بر بر لهان از ادای عشور و صدقات مقرره خودشان بعامل طرابلس امتناع ورزیدند و با عامل بجنگ و قتل در آمدند و او را منهزم ساختند و عامل طرابلس آهنگ شهر خود را نمود و آنشهر را حصن وقلعه خود نمود و بطرف طرابلس برفت ، و چون أحمد بن محمد اين خبر را معلوم کرد برادر خود زیادة الله را بالشکری گران بجانب وی بفرستاد و ایشان با مردم بر بر جنگ در افکندند و بر بر را انهزام دادند و از آنان را بکشتند وزيادة الله بهمین اکتفا نکرد و سواران جنگجوی و خنجر گذاران پلنگ خوی از دنبال ایشان بفرستاد و ایشان چون باد و برق از عقب ایشان بتاختند و هر كسيرا بیافتند بکشتند وجماعتی را اسیر ساختند و گردن بزدند و هر چه در لشکرگاه بربر بیافتند بسوختند ، بربر از آنان جز اذعان و اطاعت چاره ندیدند و گروگان و آنچه باید تسلیم نمودند .

بیان ملاگت نجاح بن سلمة متولى دیوان توقيع و تتبع حال حکام

طبری میگوید: حارث بن أبي أسامه با من حدیث نهاد که نجاح بن سلمه تولیت دیوان توقیع و تتبع و پژوهش حال و کردار واطوار ممالك بود و از آن پس در امر ضیاع نیز تصرف داشت ازین روی تمامت عمال از وی بیمناک بودند و آنچه خواستی بجای آوردند و بآنچه اراده کردی قدرت بازداشتنش را نداشتند ، و چنان بود که متوکل خلیفه گاهی او را با خود ندیم گردانیدی ، و نیز چنان بود که

ص: 343

حسن بن مخلد وموسى بن عبد الملك بعبيد الله بن خاقان وزیر متوکل انقطاع داشتند و یکباره بدو پیوسته بودند و هر چه عبیدالله خواستی بدو حمل می کردند ، وحسن ابن مخلد متولی دیوان ضياع وموسى متولى ديوان خراج بودند ، پس نجاح بن سلمه رقعه بمتوکل بنوشت و در آن رقعه باز نمود که حسن و موسی در عمل خود خیانت کرده اند و در ادای آنچه باید قصور ورزیده اند و من میتوانم چهل هزار بار هزار در هم از این دو تن بدست بیاورم،چون متوکل این رقعه بدید او را بحضور خود بخواند و با او شراب بنوشید و آنشب را بمشار به پرداختند و با او فرمود: اى نجاح خداوند مخذول گرداند هر کس خذلانت را خواهان باشد ، فردا صبحگاه آی تا حسن و موسی را با تو گذارم ، نجاح برفت و یاران خود را معین کرد و گفت: ای فلان توحسن را باید بگیری و ای فلان توموسی را بگیر ، آنگاه صبحگاه نزد متوکل شد و عبیدالله وزیر را بدید، و چنان بود که عبیدالله امر کرده بود که نجاح از حضور متوکل محجوب باشد و چون حال او را معلوم کرده بود با نجاح فرمود: اى أبو الفضل بازگرد تا ما و تو در این امر نظر کنیم و پشت و روی این کار را بنگریم و من تو را بامری دلالت و اشارت فرمایم که خیر و صلاح تو در آن باشد ، نجاح گفت آن امر چیست؟ وزیر گفت:درمیان تووحسن و موسی اصلاح مینمایم و راه آن این است که تو مکتوبی در قلم آوری و در آن بر نگاری که تو مست بودی و در آن حال مستی چیزهائی بر زبان آوردم که محتاج بتجدید نظری است و من در خدمت أمير المؤمنین این امر را اصلاح خواهم کرد ، پس عبیدالله وزیر چندان پسر سلمه را خدعه و فریب داد تا بدان گونه رفعه بر نگاشت آنگاه او را نزد متوکل حاضر ساخت و گفت: اى أمير المؤمنين نجاح از آنچه بعرض پیشگاه خلافت رسانیده بازگشت گرفته و این رقعه موسی و حسن است که متقبل شده اند که آنچه را پسر سلمه ضمانت کرده است از آنها بگیرد از وی بگیرند و بتو تقدیم کنند و بعد از آن بزودی باین دو تن بازشوی و همان مبلغ را که نجاح ضمانت کرده است که از ایشان بگیرد تو از این دو تن بستانی .

ص: 344

متوکل ازین سخن شادمان شد و بآنچه عبیدالله وعده نهاد طمع افكند و با عبیدالله گفت :نجاح را بحسن و موسی بگذار ، پس آندو تن نجاح را ببردند و بفرمودند تا قلنسوه او را که از خز بود از سرش بر گرفتند، نجاح را سرما بسر رسید و گفت: ويحك اى حسن سرما در من اثر کرده است، موسی بفرمود تا قلنسوه اش را بر سرش بر نهادند، و موسی او را بر دیوان خراج بگذرانید و در طلب دو پسر نجاح أبو الفرج وأبي محمد بفرستاد أبو الفرج را بگرفتند وأبو محمد بگریخت واو پسر دختر حسن بن شنیف بود و هم نویسنده نجاح اسحاق بن سعد بن محمود قطر بلی و عبدالله بن مخلد معروف بابن بو اب که بنجاح انقطاع یافته داشت بگرفتند پس نجاح و پسرش أبو محمد نزد حسن وموسى بمبلغ یکصد و چهل هزار دینار اقرار نمودند و این سوای قیمت قصور آن پدر و پسر و فروش آنها و مستقلات ایشان در سامراء و بغداد و سوای ضیاع كثيره و املاک ایشان بود ، پس آنجمله را بگرفتند و در آن اوقات بقدر دویست عصا او را بزدند و باعضای او که معمول وموضع ضرب و آزار نیست بزدند و گلویش را بفشردند و موسی وی را خفه ساخت، و این بر طبق روایت پاره راویان است ، أما حارث بن أبي اسامه گويد : خصيتين او را چندان مالش و فشار دادند تا بمرد و در روز دوشنبه هشت روز از ذي القعده بجای مانده سال مذکور مرده بیفتاده بود ، بغسل و دفن وی امر شد و او را شب هنگام بخاک جای دادند و پسرش محمد بن نجاح وعبدالله بن مخلد واسحاق بن سعد هر يك را همی پنجاه تازیانه از پس پنجاه بزدند و اسحاق به پنجاه هزار دینار و عبدالله بن مخلد به پنجاه هزار دینار و بقولی به بیست هزار دینار اقرار نمودند و نیز پسرش أحمد بن نجاح دختر زاده حسن را که فرار کرده بود بعد از مرگ نجاح گرفتار کردند و در دیوان توقیع بزندان افکندند و هر چه در سرای نجاح و پسرش أبو الفرج از امتعه و اسباب بود مأخوذ نمودند و خانه ها و ضياع وعقار ایشان را در هر کجا بود فرو گرفتند و عیال ایشان را بیرون کردند و وکیل نجاح را در ناحیه سواد بگرفتند وی پسر ابن عیاشی بود و به بیست هزار دینار اقرار آورد

ص: 345

و نیز در طلب حسن بن سهل بن نوح اهوازی و حسن بن يعقوب بغدادی بفرستادند و نیز بسبب او جمعی را بگرفتند و بزندان منزل دادند .

و هم در سبب هلاك نجاح بن سلمه بدیگرگون روایت کرده اند و گفته اند : نجاح باعبیدالله بن یحیی بن خاقان که در خدمت متوكل تمكنى عظيم داشت و مقام منیع وزارت و عامه اعمال خلیفه بده موکول بود ضدیت داشت و توقیع عامه بنجاح اختصاص داشت ، و چون متوکل بربنای جعفری عازم شد نجاح که از جمله قدمای متوكل بود گفت: اى أمير المؤمنين جمعی را در خدمت نام برم تا ایشان را با من گذاری و من از ایشان اموالی بستانم و در کار این شهر که اراده به بنایش فرمودی بکار بری ، چه بنیان این چنین شهر که پیشنهاد خاطر خلافت مظاهر است مالی عظیم بر تو لازم میگرداند که از اندازه بیرون است ، متوکل گفت: نام ایشان بازنمای نجاح رقعه در قلم آورد و در آن رقعه موسی بن عبد الملك وعيسى بن فرخان خليفة مخلد و حسن بن مخلد و زیدان بن ابراهيم خليفه موسى بن عبدالملك و عبیدالله بن يحيى و برادرش عبدالله بن يحيى وزكريا وميمون بن ابراهيم ومحمد ابن موسى المنجم و برادرش أحمد بن موسى وعلي بن يحيى بن أبى منصور وجعفر ابن معلوف مستخرج ديوان خراج و جز ایشان بقدر بیست تن از عظمای رجال موسوم ومذکور بودند، و این گفتار و کردار در خدمت متوکل موقع ومقامی عظیم و عجیب یافت و با نجاح گفت: بامدادان بیگاه حاضر پیشگاه باش ، و چون صبح بردمید متوکل را شکی در اجرای این امر نبود و عبیدالله بن یحیی در این امر ما متوكل بمناظره در آمد و گفت: اى أمير المؤمنين نجاح بآن اراده بر آمده است که هیچ کاتب و قائدی را یا عاملی را بجای نگذارد جز این دچار بند و زجر گرداند، اى أمير المؤمنین پس کدام کس در امور و اعمال خلافت و مملکت قیام خواهد کرد و از آن طرف چون نجاح در اول صبحگاه بدرگاه بیامد عبیدالله او را در مجلس خود بنشاند و اجازت بیرون شدن وادراك محضر خلافت نداد وموسى بن عبدالملك وحسن بن مخلد را حاضر فرمود و با ایشان گفت: اگر

ص: 346

نجاح بخدمت أمير المؤمنین در آید شما هر دو تن را بدو سپارد و شمارا بکشد و هر چه در پهنه تمليك داريد مأخوذ دارد لكن شما رقعه بخدمت أمير المؤمنين بر نگارید دو هزار بار هزار دینار متقبل شوید، پس ایشان رقعه بخط خودشان بنوشتند عبیدالله هر دو رقعه بمتوکل برسانید و همی در میان متوكل ونجاح وموسى بن عبدالملك وحسن بن مخلد بیامد و برفت و حسن و موسی را یاری کرد و از آن پس هر دو تن را بحضور متوکل در آورد و ایشان مبلغ را بضمانت گرفتند که بدستگاه خلافت برسانند آنگاه عبیدالله با ایشان از دربار خلافت بیرون آمد و نجاح را بآن دو تن بسپرد ، و مردمان از خاص و عام و موسى وحسن یقین داشتند که ایشان و عبیدالله ابن یحیی را بنجاح می سپارند، چه از آن سخنان که در میان او و متوکل بگذشته و وعده که نهاده بود با خبر بودند .

وموسى بن عبدالملك تعذيب و شکنجه نجاح را متولی شد و او را در دیوان خراج در سامرا بزندان افکند و بسیاری تازیانه اش بزد ، و از آن طرف متوکل بكاتب خودش اسحاق بن سعد که متولی امور خاصه او بود و نیز امر ضیاع پاره اولاد متوکل را تولیت می نمود فرمان کرد تا پنجاه و يك هزار دینار غرامت بدهد و بر این امر سوگند یاد کرد و گفت: وی در زمان واثق از من مأخوذ داشته است بخلیفتی عمر بن فرج پنجاه دینار از من بگرفت تا ارزاق مرا بازرساند اکنون در عوض هر يك دينار هزار دینار از وی بگیرید و نیز هزار دینار باضافه فضلا بستانید چنانکه او فضلاً می گرفت، پس او را بزندان بردند و سه شبش مهلت بدادند ورهایش نساختند تا هفده هزار دینار بتعجیل از وی بستدند و سپس برای بقیه مال کفیلها از وی گرفتند و رهایش ساختند و عبدالله بن مخلد را بگرفتند و هفده هزار در هم بغرامت بداد ، و از آنطرف عبیدالله بن حسين بن اسماعيل كه يك تن از در بانان متوکل بود و عتاب بن عتاب از جانب متوكل حامل رسالت و پیغام شدند که اگر نجاح اقرار نکرد و آنچه بروی مقرر و موصوف گشته ادا ننمود پنجاه مقرعه بدو بزنند ، پس پنجاه عصایش بنواختند و نیز روز دوم همان حکم در حق

ص: 347

وی صادر شد و پنجاه عصایش بزدند و در روز سوم نیز بهمین گونه ضربش مضروب ساختند، نجاح که از فلاح مأیوس شد با فرستاده گفت : أمير المؤمنین را برسان که من بمردم و نیز موسى بن عبد الملك جعفر معلوف را با دو تن عوان از اعوان دیوان خراج را بفرمود تا برفتند و مذاکير نجاح را بفشار در سپردند چندانکه کالبدش سرد شد و بمرد ، و صبحگاه دیگر سوار شد و این خبر را بمتوكل بداد چون متوکل وفات نجاح را بدانست :گفت من از شما آن مالی را که ضامن شدید میخواهم و آندو تن از در حیلت در آمدند و از اموال نجاح و اموال پسرش مقداری که امکان داشت بگرفتند ، وأبو الفرج را که از جانب أبي صالح بن یزداد متولی دیوان زمام ضیاع بود بزندان جای دادند و تمام امتعه و تمام ما يملك اورا بجمله مأخوذ داشتند وضياع او را بنام متوکل رقم کردند و از اصحابش نیز توانستند بگرفتند ، و چنان بود که از آن پس متوکل چون شراب بیاشامیدی و باد در مغزش اثر می کرد با آن دو تن می گفت: کاتب مرا بمن رد کنید و گرنه آن مال را بیاورید .

وتوقيع دیوان عامه را که با نجاح بود مضموم سایر مشاغل عبدالله بن يحيى ساخت و عبیدالله از جانب خود یحیی بن عبدالرحمن بن خاقان پسر عم خود را بآن امر باز گذاشت، و از آنطرف موسى بن عبد الملك وحسن بن مخلد بر این حال ببودند و متوکل آن اموالی را که از طرف نجاح بن سلمه بضمانت گرفته بودند از ایشان مطالبه می نمود و بر این امر اندك وقتی بر آمد تا گاهی که موسی بن عبد الملك در مشایعت منتصر از جعفری بر نشست و منتصر همی خواست بسامر ارود و بمنزل خودش که در جوسق داشت فرود آید و موسی بن عبد الملك ساعتی با منتصر برفت و از آن پس بمراجعت بازگشت و در آن اثنا که را هسپار بود بناگاه با آنانکه با او بودند فریاد بر کشید که مرا بگیرید، تنی چند بجانبش شتابنده شدند و او مفلوجاً بدست و دامان ایشان بیفتاد پس بمنزلش حمل کردند و آن روز و آن شب را بحال خود بپائید و بعد از آن بمرد و پس از انتقال او دیوان خراج را نیز در کفالت و ولایت عبیدالله بن يحيى بن خاقان تفویض کردند و عبیدالله أحمد بن اسرائيل

ص: 348

كاتب معتز را که از جانب خودش كاتب معتز بود بآن امر برگزید ، و در این حال قصافي اين شعر را بگفت :

ما كان يخشى نجاح صولة الزمن ***حتى أديل لموسى منه والحسن

غدا على نعم الاحرار يسلبها ***فراح و هو سليب المال والبدن

سر شب سر نهب و تاراج داشت ***سحر گه نه سر بودونه تاج داشت

همانا چون در این گونه حکایات بگذرند بازدانند که بر دنیای غدار فرمان گذاران بی اعتبار اعتماد نشاید، مقرب ترین و محرم ترین خدام قدیمی خود را باندك طمعی و بی پایه تر سخنی از پای درآورند و آنگونه شکنجه و آزار سازند واهل و عیالش را از خانه و دار خاکسار کوچه و بازار نمایند ! و با آن مدت عز و اعتبار خوار و زار سازند چنانچه گوئی هرگز آنان را ندیده و نشناخته و با آنها شبی بروز وروزی بشب نگذرانیده اند و از آنطرف نزدیکان فرمانگذاران نبایست بخوشنودی ایشان و جای گیر خودشان شیرینی کام خود را در تلخی روزگار دیگران مقرر دارند وار با تسلط و استیلا را بر زیردستان بیاغالند چنانکه نجاح نمود و گرفتار چنان بلیتی گردید و موسى بن عبد الملك در تلافی کردار او افزون از مقدار گفتار او بتلافي بپرداخت و بمقرعه آسمانی و مطرقه ناگهانی دچار آمد و مفلوجاً د در گذشت و راه ندامت و نقمت در نوشت !و از تمام اکاله دنیای غداره ودلاله عجیب تر است که دست زد بر شانه احدی نگذارد و بدستور محتسب الهی و پژوهشگر آسمانی تلافی هر کاری و پاداش هر کرداری را اگر چه باندازه پی موری و مژگان شبکوری باشد نادیده نانگارد و بردیده سپارد.

بیان حوادث و سوانح سال دو پست و چهل و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال یعقوب بن اسحاق نحوی معروف بابن سکیت در دایره ناسوت بسکوت پرداخت و عالم عقبی را بر اولی برگزید، سبب مرگش این بود که

ص: 349

بخدمت متوكل اتصال وانقطاع جست اما ندانست که رشته عمرش انقطاع و انفصال میجوید ، و یکی روز که در حضور متوكل جلوس داشت متوکل روی بدوآورد و گفت : معتز و مؤید را محبوبتر میشماری یا حسن وحسين صلوات الله عليهمارا ابن سکیت را طاقت سکوت نماند و از دو فرزند متوکل معتز و مؤید بکاست و در حق حسنین علیهما السلام که سیدى شباب أهل الجنةاند چنانکه شایسته مقام عالی ایشان سخن بیاراست ، متوکل را خشم و کفر باطن فرو گرفت و فرمان داد تا غلامان ترك چندانش شکم در نوردیدند تا چون بسرایش در آوردند بمرد .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که أبو يوسف معروف بابن سکیت صاحب كتاب اصلاح المنطق وغيره مؤدب اولاد متوکل بود و می گفت که محمد بن السماك گفت : « من عرف الناس داراهم ومن جهلهم ما راهم رأس المداراة ترك الممارات »هر کسی مردمان را بشناسد و بصفات و لجاج و طبایع سر کشی و جهل وعناد وامزجه مختلفه و اخلاق و تصورات متباينه و اوصاف بشرية متناقضه و شقاوت و قساوت و ضلالت و كفران وطغيان يا حمق و صدق و سادگی و حقارت طبع و افتادگی ایشان شناسا باشد البته با ایشان جز بطریق مداراة ومماشاة رفتار نمی کند و مقاصد خود را جز با این نوع سکوت و معاشرت بانجام نمیرساند و هر کسی بر عوالم ومعالم ومخائل و مدارج و منازل ایشان شناسا نباشد و پاره افعال و اقوال و رفتارهای نابهنجار ایشان را طاقت حمل و تاب برداشت نیاورد البته با ایشان بر طریق ممارات و مناقشت ومعادات میرود و جز زیان کاری و حرمان از مقصود چیزی بیار و در بار نیاورد ورأس مدارات ترك ممارات است .و ازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و چهل و سوم هجری بوفات ابن سکیت و حالات او اشارت نمودیم ، و چون ابن اثیر در ذیل وقایع این سال نیز بوفات ابن سکیت اشارت کرده است و پاره مکالمات او با متوکل در جای خود بخواست خدا رقم خواهد شد .و هم در این سال ذوالنون مصری که از عرفای بزرگ است بدرود جهان گفت.

ص: 350

بیان وفات أبي الفيض ذو النون مصری و برخی از حالات او

أبو الفيض ثويان بن ابراهيم و بقولی فیض بن ابراهيم مصرى ومعروف بذي النون صالح مشهور كه يك تن از رجال طريقت وسالكان مسالك حقيقت واوحد زمان خود علماً وورعاً وحالاً وادباً بود در ماه ذی القعده این سال بجهان بی زمان انتقال داد ، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الادب بشرح حال او اشارت نمودیم و شرزمۀ از مجاری روزگار و بدایت امر او و علت توبت و انابت او ، و نیز در ذیل احوال بشر حافي و برخى از صوفیه پاره مکالمات و مقالات او را باز نمودیم. شعرانی در طبقات می نویسد : وفاتش در سال دویست و چهل و پنجم در حیره اتفاق افتاد، او را در قارب ، یعنی کشتی کوچکی که پهلوی کشتی بزرگ راهسپار می نمایند حمل کردند ، چه از آن بيمناك بودند که اگر او را از جسر بگذرانند از کثرت ازدحامی که مردم در تشییع جناره اش می نمودند جس پاره شود و بآب غرق شوند ، و مردمان همی دیدند که مرغهای سبز بر پیرامون جنازه اش پرزنان و بال افشان بودند تا گاهی که بقبرش رسید و این خبر مخالف خبری است که ابن خلکان رقم کرده است ، چه او می نویسد در مصر وفات کرد و در قرافة الصغرى مدفون شد و بر قبرش گنبدی بر آوردند و در آن مشهد قبور جماعتی از صالحین نیز هست و من مکرر آن مشهد را زیارت کرده ام ، و ذوالنون مصری را نوبتی متوکل عباسی بواسطه سعایتی که از وی کرده بودند احضار کرد و در مکالمه و موعظه او بگرفت و او را مكرماً معاودت داد ، و نوبتی دیگر نیز بواسطه قصاص یکی از مریدهای خود از مصر ببغداد آمد و بعد از انجام مقصودش بلادرنگ بمصر باز آمد و ابن خلکان وفاتش را در مصر تصریح مینماید و او را با این تصریح با حیره و عبور جنازه او و تشییع جنازه او در جسر بغداد چه صورت خواهد داشت و حیره باحاء حطى مكسوره و یاء حطی و راء مهمله شهری است در سه میلی کوفه و مشرف بر نجف ، و نیز نام محله ایست

ص: 351

در نیشابور که بنام مردمی که از حیره کوفه بآنجا منزل ساخته اند منسوب شده است

و نیز بعضی چنان دانند که نام قریه در زمین فارس میباشد و در خاك مصر مکانی باين نام نيست ، أما جيزه با جيم وتشديد ياء حطى وزای هوز نام شهر کوچکی در غربی فسطاط مصر ، وجيز بفتح جيم وتشديد ياء حطى مكسوره و راء مهمله کوره ایست از کورهای جنوبی مصر ، وأبو القاسم شیخ جنید زاهد مشهور بغداد که از عظمای مشایخ است در سال دویست و نهم هجری در بغداد وفات کرده و در شونیزیه که مقبره ایست در جانب غربی بغداد و مدفن بسیاری از صلحا و خانقاهی از صوفیه و مسجد جنید در آنجااست مدفون شد، ممکن است این تشییع جنازه و حمل او بشونيزيه و لفظ جیزه یا جیز که در مصر است با لفظ حیره که در حوالی بغداد میباشد بر صاحب طبقات مشتبه شده است و در کتاب طرائق الحقائق در ذیل أحوال ذي النون مصری می نویسد: از طبقه اولی است، و از مسعودی در مروج الذهب در ذکر عجايب مصر وغرائب آن از أبو الفيض ذوالنون مصری اخمیمی زاهد که مردى حكيم و بقراءت اخبار این برابی و سرای آن با علم و مکر و در مصورات و کتابتی که در آن رسم شده ممتحن گشته و گفته است : در بعضی ازین برایی کتابتی دیدم و در آن بیندیشیدم و این کلمات را بدیدم «احذر العبد المتقين والاحداث المقر بين والجند المتعبدين والتبط المستقر بين »ونیز می گوید: در پاره این برابی مکتوبی دیدم و در آن تدبر نمودم این کلمه را دریافتم «يقدر المقدور والقضاء يضحك»و نیز چنان میداند که در پایان این مکتوب کتابتی دید و در آن بیندیشید و در همان قلم أول در مقام تبیین درآمد و این شعر را بدید :

تدبر بالنجوم و لست تدری *** و رب النجم يفعل ما يريد

و ازین پیش در ذیل احوال برامکه باین شعر و در شرح احرام مصر به برایی اشارت کردیم وندالنون را چند برادر بوده است: یکی را ذوالکفل می نامیدند و بعضی گفته اند : نامش ميمون و لقبش ذو الكفل ودارای معاملات بود ، و ذوالنون از تلامذه مالك بن انس است و مقصود از معاملات وغیر معاملات که مذکور شد

ص: 352

معاملات اعمالی است که این کس بآن مأمور است چه نسبت با خالق و چه نسبت با خلق و مراد از غير معامله حقایق و معارف است، در طبقات شعرانی در ذیل احوال فاطمه نیشابوریه می نویسد : ذوالنون مصرى ميگفت : فاطمة اوستاد من است ، شیخ فرید الدین عطار در تذکرة الاولیا می نویسد : ذوالنون مصری در اسرار توحید نظری عظیم داشت بیشتر اهل مصر او را زندیق میخواندند و پارۀ در کارش سرگشته بودند و تا زنده بود همه منکر او بودند و تا بمرد هیچکس بحقیقت حالش راه نبرد ، چه خود را و طریقت خود را پوشیده میداشت و سبب تو به وی آن بود که او را خبر دادند که در فلان جای عابدی است بقصد زیارتش برفت و دید خودش را از درخت در آیخته و می گفت : ای تن با من مساعدت کن بطاعت وگرنه بر این چنین بگذارمت تاجان از تن بگذاری ، ذوالنون را گریه فرو گرفت ، عابد آواز گریه اش را بشنید و گفت : کیست که ترحم مینماید بر کسیکه شرمش اندك وجرمش بسیار است بدو رفتم و سلام کردم و گفتم: این چه حال است؟ گفت : این تن من در فرمان یزدان قرار نمیجوید و آمیزش آفریدگان را خواهان است، ذوالنون گفت : چندانم بدل افتاد که مگر خون مسلمانی بریختی یا با بزرگ گناهی در آمیختی ؟ عابد گفت : ندانستی که چون با آفریدگان بآمیزش پرداختی همه چیز از پس آن بیاید ، گفتم: بزرگ زاهد که توئی؟ گفت : خواهی از من زاهدتر بینی ؟ گفتم : خواهم گفت: برکوه برشو چون شدم جوانی بصومعه اندر بدیدم که یکپای در درون و دیگر پای بریده در بیرون دارد و کرمانش ميخورند نزديك شدم و سلام راندم و پژوهش احوال کردم گفت : یکی روز در این صومعه نشسته بودم زنی را بدانسوی گذر افتاد دلم بدو رفت و تنم خواهشگر شد پای از صومعه بیرون کردم آوازی شنیدم : نه شرمت هست که از پس سی سال که خدای را عبادت سپردی و فرمانش ببردی اطاعت شیطان کنی! از این آوا آن پای را که به بیرون صومعه آورده بودم جدا کردم و اینجا نشسته ام آید و با من چه پیش آورند ، ترا چیست که بگناه کاران آمدی اگر خواهی مردی از مردان خدای را بینی بر سر این کوه بر آی.

ص: 353

ذوالنون گفت : کوه از بلندی چنان سر بآسمان داشت که بر آن شدنم توانائی نبود داستانش را پرسان آمدم گفتند : دیرگاهی است تا در آن صومعه مردی به پرستش اندر است یکی روز مردی باوی بمناظره در آمد و همی گفت: کسب سبب روزی است وی نذر نمود که آنچه از کارگری آفریدگان باشد نخواهم خورد و چند روزی هیچ نخورد یزدان تعالی فوجی زنبور انگبین بفرستاد تا بگرد او همی پریدن نمودند و اورا عسل میدادند . ذوالنون گوید چون این چیزها بدیدم بدانستم که آنکه توکل بر پروردگار کند ایزد عزوجل کار او را بسازد در نجش را بیهوده نگرداند آنگاه روی سوی راه آوردم مرغکی نابینا بر درختی بود گفتم: این مرغك را آب و دانه از کجا میرسد در زمان از درخت بزیر پرید و بانوك خود زمین را بکاوید دو پیاله یکی زرین و در آن کنجد و آندیگر سیمین و پر از گلاب بخورد و بیاشامید و بر درخت بیرید و آن دو ظرف از چشم بگشت از این دیدار تو کلم بر کردگار استوار شد و یكباره متوكل ونائب شدم.

و این حکایت با تغییر عبارت و داستان دیدن ذوالنون کردم و سواری بر ضفدع و گذشتن از آب در ابن خلکان و نیز در حياة الحيوان مسطور است ودر حيوة الحيوان چنین می نگارد که معروف کرخی که از ارکان صوفیه است گفت : چنان بمارسیده است که ذوالنون مصری یکی روز برای شستن جامه خود بیرون شد بناگاه کژدمی را بدید که بس بزرگ پدید گشت سخت بترسید و از گزندش بخداوند پناهنده گردید و خداوند شرش از وی بگردانید و آن کژدم شتابان تا بکنار آب نیل رسید در حال چغری از آب بیرون آمد و کردم بر آن ضفدع بر آمد و او را در آب بدیگر سوی ببرد ، و چون بدیدم تنبان بیپای آوردم و بآب در آمدم و دنبالش بگرفتم تا بدانسوی دیگر بیامد و عقرب به بلندی شد و شتابنده رونده گشت و من بدنبالش بشتافتم تا بدرختی بسیار شاخ و برگ و سایه افکن آمد، پسری چون پاره قمر ساده روی و سفید اندام مست و مخمور در آن سایه غنوده بود دریغ همی خوردم و گفتم : لاقوة إلا بالله همانا این کژدم بدینگونه این زمین و آب را در سپرد

ص: 354

تا مگر این زیبا پسر را نیش برزند و زهرش بر خوش بردواند و تباهش سازد ، هم در این هنگام اژدهائی دمان را نگران شدم که بکشتن جوان گرایان است کژدم بروی بیامد و چیره شد و مغزش را چندان به نیش در سپرد تا او را بکشت و سوی آب بازگشت و برپشت چغر بی نشست و بدیگر جانب برفت چون بدیدم این شعر بخواندم :

يا راقداً و الجليل يحفظه *** من كل سوء يكون في الظلم

كيف تنام العيون عن ملك *** تانيك منه فوايد النعم

لمؤلفه :

اینکه اندر خوابی و مست و خراب و بی خبر

***

ایزدت از هر گزندی حافظ است اندر ظلم

***

باز گو آخر چگونه غافلی زان رازقی

***

که بهر آنت نوازشها نماید از نعم

***

د مبدم عاصی شوی در حضرت آن منعمی

***

کز فنون نعمتش بهره نیابی دمبدم

***

این نکوهیده عملهایت به کیفرها سزاست

***

گرنه سبقت بر غضب میداشت آن رحم و کرم

***

گرچه خشمش گر بیندیشی دلیل رحمت است

***

از دوا و نیشتر سالم شود تن از الم

***

هر چه از یزدان رسد باشد صلاح ما در آن

***

این عذاب و این نکال و این عتاب و این نقم

***

خلقتت از جود و فضل و رحم سبحانی او است

***

در صلاح حال تو میباشد آلام و سقم

***

جسم تو زندان روح تو است اندر روزگار

***

بی خبر هستی و هستی عبد دنیا و درم

ص: 355

جان بگردانی ازار و تن همی فربه کنی *** ليك برضد خیال تو روان گشته قلم

حق همی خواهد ز حیوانی بانسانی شوی *** تا روی در مرکز شادی ازین چه سار غم

چون تو غافل هستی و ذاهل از آنچه بایدت *** فضل و رحم ایزدت گردید شامل لاجرم

در دبستان خدائی هست اقسام فنون *** که بهر فنی ز هر گفتی است بس لا و نعم

ای بسا تدريسها باید که تا طفلی بلد *** با خبر گردد از آن لا و نعم وز آن رقم

چون بیابی رتبت انسانی آگه میشوی *** ز آن خداوندی که موجودت بفرمود از عدم

گر بدانی رحمت یزدان و عصیان خودت *** باز دانی که تو خود بر خویشتن کردی ستم

هم ظلوم و هم جهول و هم عجول و هم عدو *** تو بخود باشی ولی له شرم گیری نه ندم

چونکه ما را حال اینگونه شد از بی همتی *** پس بیایستی توسل جست بر أهل همم

اینقدر دانم بعين جهل و گمراهی خود *** که رحیمم محض رحمت آفرید اندر رحم

کی خدا حاجت بخلق عمر و و زید و بکر داشت *** اینهمه محض عنایت باشد و بث نعم

جمله را گوئیم و میدانیم و با ما گفته اند *** ايدريغا خفته غافل در شباب و در هرم

ص: 356

پاك يزدانا بحق پاك ذات اقدست *** باش حافظ جمله ما را ز زلات قدم

آن جوان از كلام ذي النون بیدار شد و آن حکایت را از ذوالنون بدانست و بتوبت گرائید و جامه لهو ولعب وعيش وطرب از تن بیفکند و لباس سیاحت بپوشید و در همان حال سیاحت بمرد و رحمت خدای با خود ببرد .و نیز در طرائق الحقايق مسطور است که ذوالنون از یکی از رهبان پرسید معنی محبت چیست ؟ گفت : بنده را تاب حمل دو محبت نیست هر کسی دوستدار خدای باشد دوستدار اغیار نیست و هر کسی دوستدار اغیار باشد دوستدار پروردگار بطور خلوص نباشد ، هم اکنون تو در حال خود بنگر از كدام يك از اين دو قبیله باشی ، ذوالنون میگوید : با او گفتم : محبت را با من صفت کن ، گفت :«المحبة عقل ذاهب ودمع ساكب ونوم طريد ومشوق شديد والحبيب يفعل ما يريد » .

لمؤلفه :

دوستی دوست چون گردد پدید *** طاير عقلت ز سر بیرون پرید

عشق با تو کی گذارد فر عقل *** بر تو بندد راه استدلال و نقل

چشمت اندر یاد او گریان شود *** دل ز سوز هجر او گریان شود

خواب دور از چشم و عشق آید پدید*** وان حبيبت کرد خواهد ما يريد

ذوالنون گفت : این کلام با من کارگر گردید و بدانستم که این سخن مؤثر جز از معدن ولایت نتواند بود و این راهب مسلمان خواهد شد ، و از آن ، پس از وی جدائی جستم و در آن اثنا که در کعبه معظمه بطواف اندر بودم راهب را در طوف زدن دیدم و لاغر شده بود با من گفت: اى أبو الفيض «تم الصلح وانفتح باب الموانسة ومن الله على الاسلام وحملني ما عجزت عنه السماوات والأرض » با دوست حقیقی کار صلح جانب اتمام و اکمال گرفت و درهای انس و مؤانست برگشوده گردید و یزدان تعالی بر من بنور اسلام و فروز کیش بهی منت نهاد و آنچه آسمانها و زمینها از حملش عاجز ماندند بر من حمل فرمود .

ص: 357

آسمان بار امانت نتوانست کشید *** قرعة فال بنام من دیوانه زدند

ذوالنون فرمود «حمل نفسه محبة الله تعالى التي عجزت عنها السموات والأرض وضم الجبال وحملها اجلاد الرجال بلطائف الأحوال واين شعر را بخواند :

حبك يا سؤلي و يا منيتي ***قد انحل الجسم و قد كده

لو أن ما في القلب من حبكم ***بالنجدل الصلد لقد هذه

لمؤلفه :

دوستی تو آیا یکتا نگار*** جسم وجان لاغر نموده است و فکار

آنچه از حب تو ما را در دل است *** گر بستگ اندر نهی نارد قرار

پس اگر گفتند دیگر شاعران*** از گداز هجر یار گلعذار

دل بیاید همچو سنگ اندر فراق *** من به پنهان گویم و در آشکار

دل به بر اندر چو آهن بایدت *** در زمان وصل و عشق روی یار

ای بسا عاشق که هنگام وصال *** بر بدستش زلف و موی مشکبار

ناگهان ناکام شد در عین کام ***شعله عشقش فکندش در شرار

جان بپای دوست بسپرد و برفت***زانکه عشق دوست باید پایدار

ليك آن ناکامی از صد کام به ***در شمار کشتگان شد در شمار

و آنکه را عشق مجازی در سر است ***لايق او هست پالان و فسار

زانکه آن عشقی که از شهوت بود *** هست جنبه اشترو بغل و حمار

عشق او با آب او یکسان جهد *** همچو کز چوب دوام دود بخار

آنچه زان آبی است گردد سوی آب ***و آنچه زان ناری است تاز دسوی نار

آمد و رفت و نماند از وی اثر ***ورحقیقت داشت کی رفت از مدار

سعی کن تا در حقیقت ره کنی ***ورنه بیهوده سپاری روزگار

کی بگردی در خور تاج شهي ***تا نگردی همچو در شاهوار

گر بخواهی عزت و جاه ابد ***گوهرجان را بکن بی قدرو خوار

گرچه بودی یادگاری در جهان ***یادگار از تو بماند روزگار

ص: 358

من بسی آموختم زآمختگان ***خود متاعی نیست به زاموزگار

زانچه آمختم بیاموزم ترا ***تا ترا از من بماند یادگار

عز نفس و عزت جان و خرد ***تا که بتوانی عزیزش میشمار

هر که را باشد متاعی این چنین *** در جهان ماند عزیز و نامدار

وز شمول رحمت حق ورود *** می شود اندر دو گیتی کامکار

رستگاری دو عالم اندر و است *** پس مشو غافل که گردی رستگار

گر تو این هر سه بداری بس عزیز *** عزتت افزون شود از کردگار

پاس این هر سه روز و شب بنه *** تا بگردد روزگارت پاسدار

ورنه باشی در جهان چون غول و دد *** بلکه باشی همچو دیو مار سار

راحت عالم رسد از علم و عقل *** داده عزت هر دو را پروردگار

آنچه گفتم حاصل عمر است و بس *** وین دو ماند تا ابد اندر قرار

چون بدانی قیمت این هر دو را *** پر بها مانی تو در لیل و نهار

گوهر دانش به از ملك جهان *** جوهر بينش به از شهر و دیار

این دو چون در قالبی گردد پدید ***همچو شمسش روشن آید روز تار

می شود سنگین تر از کوهی کلان *** گرچه او دارد بدن مانند تار

در معالی هست سنگینی شخص ***هست عالم بر زکوه اند وقار

اینهمه وقرش بود از علم و عقل ***ورنه کوه آخر بگردد خاکسار

خود بقای خود بود از نور عقل *** ورنه زرت پر دغل اندر عیار

گوهر دانش بجوید راه حق ***جاهلان خواهان تشویر و فرار

از زیان و ضر مردم کن حذر***تا بگردی دور از ضر و ضرار

پاك شوز الايش كذب و نفاق ***تا شوی برباره عزت سوار

عزت مردم بدان در عزلت ***ور ته در پایان بگردی زار و خوار

کردگارا ضر ما را پاك كن ***دار ما را در ره دین استوار

بعد از آن ذوالنون گفت « لا احياء ولا اموات ولاصحاة ولا سكوى ولامقمون

ص: 359

ولا ظاعنون ولا مفيقون و لا صرعى ولا اصحاء ولا مرضى ولا منتبهون ولا نيام فهمه كاصحاب الكهف في فجوة اللكهف لا يدرون ما يفعل بهم تقلبهم ذات اليمين وذات الشمال » این گروه که مست رحيق محبت محبوب حقيقى ومأنوس بنظر جلال و جمال معشوق لا يزال و دارای چنان امانتی و ولایتی نامی هستند نه زنده اند نه مرده نه هوشیار در اغیار نه مست از دیدار دلدار له بيك حال پاینده و نه از يك حال کوچنده ونه از رنجوری عشق حقیقی افاقت خواهنده و نه در معالم محبت سرافکنده و نه در آنجا که نشاید سلیم و نه بآنجا که بباید سقیم و نه در جولانگاه بی خبری بیدار و نه در میادین با خبری ناهوشیار بلکه مانند اصحاب کهف بي خبر و باخبر و خفته و بیدار بلکه بدست اراده پروردگار و مشیت نماینده هر گونه آثار گردنده و برخوردارند.

لمولفه:

ما نه هستیم و نه هشیار ای عزیز *** بی تمیز انیم در عين تميز

بی خبرهائیم از این لحم و پوست *** با خبرهائیم اندر مهر دوست

اوفتاده از جهان بیمار و زار ***جان سپارانیم اندر عشق یار

اشك ریزانیم در عین وصال ***شادمانانیم از يك انفصال

انفصال ما ز دنیا خرمی است ***زانکه این عالم بچشم دل دمی است

آن وصالی کش نه پایان و زوال *** منحصر باشد بفرد لا يزال

آن وصالی کو نه از حیوانی است *** آن وصال حضرت سبحانی است

آنوصالی کوبرون از عیب و آك ***نیست جز در درگه یزدان پاك

روبرو نکن خویش رازین های و هو*** تا بگردی ویژه دربار هو

ورسويق حرص از غربال بیخت*** آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

مهر دوبارت چو اندر دل بود*** سنگلاخ نكبتت منزل بود

در دلت چون یار باشد بیشمار*** خوب اگر بینی نداری هیچ یار

از دوئيت از يك آئی بی نصیب *** و زحبیبان دور گردی از حبیب

گر بخواهی خود حبیب کام بخش ***از یکی اور منور جود رخش

ص: 360

چون بصد اور افکنی چشم طمع ***کور میگردد از آن صدگون لمع

ليك چون بيني بيك اور بديع ***میشوی روشن از نور بس منيع

تا ابد روشن بود چشمت بدو ***روشن آید جانت اندر نور هو

شیخ عطار در تذكرة الاولیاء میفرماید: ازین روی ذوالنون را ذوالنون لقب گردید که گفت : یکی روز در کنار رودی بطهارت برفتم چون فراغت بیافتم بناگاه دیده ام بر فراز کوشکی بر کنیز کی چون پاره ماه افتاد خواستم تا اورا بیازمایم گفتم : اى كنيزك گرائی ؟ گفت : ای ذوالنون چون از دورت دیدم پنداشتم دیوانه چون نزديك شدی پنداشتم عالمی فرزانه چون نزديك تر آمدی پنداشتم عارف جانانه چون نيك بديدم نه دیوانه نه عالمی نه عارفی ، گفتم : چگونه ؟ گفت : اگر دیوانه بودی وضو نکردی اگر عالم بودی بنامحرم نظر نیاوردی اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیامدی این بگفت و ناپدید شد مکشوف افتاد که وی آدمی نبوده است بلکه مرا آگاهانیدنی بود ، آتشی بجانم در افتاد و خویش را بسوی دریا در افکندم گروهی بکشتی می نشستند موافقت کردم بازرگانی را گوهری ناپدید شد مردم کشتی یکزبان شدند که این گوهر با تو است و مرا برنجانیدند و برای آن گوهر سنگين سبك ساختند ، من خاموش بودم چون کار از اندازه بگذشت گفتم : خداوندا تو خود میدانی ، از آن پس هزار ماهی سر از دریا بر کردند و هر يك را بدهان اندر گوهری دیده پرور بود ، ذوالنون یکی را گرفته بدیشان داد ، مردم کشتی چون چنان دیدند بپایش افتادند و عذر خواستند، بدین سبب ذو النونش خواندند، چه نون در زبان تازی ماهی است «و ذا النون إذ ذهب مغاضباً» در صفت تا از مصر در نبی است. در نفحات الانس جامی این داستان را بدینسان در رشته بیان آورده و می نویسد : ذوالنون گفت: هنگامی با گروهی در دریا بکشتی در آمد یونس نبی بجده روم، جوانی مرقع دار با ما در کشتی بود و مرا آرزوی صحبت او میرفت اما هیبتش مانع از مجاورت بود و سخت عزیز روزگار بود و هیچگاه از عبادت خالی نبود تا روزی مردی را کیسه زر و گوهر ناپدید شد و خداوند صره آن جوان را

ص: 361

متهم ساخت و خواستند باوی بجفا روند من گفتم : باوی ازین گونه سخن مسپارید تابگونه خوش از وی بپرسم، پس بدو نزديك شدم و بملاطفت گفتم : این مردمان را صورت چنین دست داده و بتو بدگمان شده اند و من ایشان را از درشتی و جفا باز داشته ام یفرهای ناچاره کار چیست ، روی زی آسمان آورد و چیزی بگفت ماهیان دریا بروی آب آمدند و هر يك را جوهری در دهان بود يك جوهر بستد و آنمرد را بداد و خود بر آب کامسپار شد برفت و چون غایب شد آن صره گمشده را نیز یافتند و مردم کشتی بسی پشیمانی گرفتند. از جمله مشایخ ذي النون عزيزى باعين مضمومه وياء حطی در میان دوزاء هوز بروزن زبیر بود و از قدمای مشایخ است و برای مسئله نزد او برفت عزیزی گفت : بهر چه بیامدی اگر آمده که علم اولین و آخرین بیاموزی راهی بدان نیست این همه را خالق داند ، و اگر آمده که او را جوئی آنجا که اول گام برگرفتی او خود آنجا بود .و دیگر اسرافیل مغربی است وی نیز از قدما است از مغرب بمصرب رسیده بود، وشقران عابد نیز از مشایخ اوست و ابن خلکان بدان اشارت کرده است. نوشته اند ادراك فيض حضور حضرت أبي جعفر ثاني إمام محمدتقى علیه السلام را نموده است و حالت و عقیدت خود را از بیگانگان بدست آویز جنون ينهان می کرد و بیست و پنجسال و بقولی بیست و هشت سال بعد از آنحضرت زنده بود ابن الجلاء گوید : صد تن شیخ بدیدم و مانند این چهار تن ندیدم : ذوالنون مصری ومعروف كرخي وأبو تراب نخشبى وأبو عبيد بسرى . خواجه عبدالله انصاری گوید : ذوالنون برتر از آن بوده است که او را بیارایند بکرامات و بستایند بمقامات و مقام و حال بدست اندش سخره بوده است امام وقت و یگانه روزگار و نخستین کسی است که اشارت را بعبارت آورده و ازین طریق سخن بیاراسته است ، و چون جنید بغدادی پدید آمد در طبقه دیگر این علم ترتیب بنهاد و بیسط آورد و کتابها ساخت و شبلی برسر منبرها ببرد.در تذکرة الاولیاء مسطور است که وقتی ذوالنون در طی منازل شبانه در خرابه آمد جنتره زر و بر سر آن جنتره تخته و بر آن تخته نام الله نوشته و یاران وی آن زر قسمت می کردند ، ذوالنون گفت: آن تخته که نام دوست

ص: 362

من بر آن است مرا دهید، پس آن تخته بگرفت و همی ببوسید تا از برکات آن نام جاوید ارتسام که هر نامی از اوذی نام آمدکارش بجائی پیوست که یکی شب بخواب اندر دید که گفتند : ای ذوالنون هر يك بزر و جواهر مایل شد و تو از آن عالی تر جستی که خود نام ما است لاجرم در علم و حکمت بر تو گشاده کردانیدیم پس بشهر باز آمد، در کتاب برهان اللغة می نویسد : جنتر بروزن کفتر باجیم و اون نام سازی است مخصوص اهل هند الفظ جنتره با تصحیفات متصوره در لغات عربیه و فارسیه بنظر نیامد ، شیخ عطار میفرماید : عبادت و ریاضت او را نهایت نبود تا بحد یکه خواهری داشت که در خدمت برادر روز میگذاشت چنان عارفه شده بود که روزی آیت میخواند «وظللنا عليكم الغمام و أنزلنا عليكم المن و السلوى»عرض کرد خداوندا إسرائيليان را من و سلوی فرستی و محمدیان را نفرستی بخدای که از پای ننشینم تا من وسلوی نفرستی ، در حال من و سلوی باریدن بیاغازانید از خانه بیرون دوید و روی در بیابان نهاد و هر گزش باز ندیدند. نقل است که ذوالنون وقتی در کوهها می گذشت و گفت : گروهی را نگران شدم که همه مبتلا بامراض واعراض بودند و بیکجای جای داشتند، گفتم شما را چیست گفتند: اینجا عابدی است در صومعه هر سال یکبار بیرون آید و دم خود بر مبتلایان برگشاید همگی بهبود شوند آنگاه بصومعه باز آید تا سال دیگر در آید ، ید ، من نیز در نگ امودم تا از صومعه بیرون آمد روئی زرد و تنی نزار و چشمهایش در مغاک افتاده بود از بیمش لرزنده و ترسنده شدم ، پس با دیده شفقت در رنجوران نگران شد و در آسمان بدید و ایشانرا دمی بردمید همه شفا یافتند ، چون آهنگ بازشدن بصومعه نمود دست بداما نش بردم و گفتم : از بهر خدای درد بیرون را بهبودی دادی باطن را نیز شفا بخش ، در من بدید و گفت : ای ذوالنون دست از دامنم بدار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه میکند چون ترا بیند که دست در غیر او زده ترا با او و او را بتو گذارد این بگفت وبصومعه برفت.

راقم حروف گوید : علاج امراض باطني وقلبي در همین گفتار و کردار بود

ص: 363

هر کسی جز خدا نخواهد آنچه جز خدا است اور است بلکه خدا هم از اوست .

لمؤلفه :

دوست چون خواهی بخواهد دوستت *** او بتو اقرب ز خون و پوستت

در دلت از دل بتو نزدیکتر *** خون از و بجهد چو خوردی نیشتر

گفت مجنون با یکی فصاد را *** چون به نشتر رگ زمن خواهی گشاد

ترسم از گردد بلیلی کارگر *** زین نه بیم از تیغ و بیم از نیشتر

زانكه ما يك روح اندر دو تنيم ***هر چه بريك ميرسد بردو زنیم

عشق مخلوق ار بمخلوق این چنین ***هست چبود عشق رب العالمين

ای خدای کام بخش و کامران ***تابش عشق همه زی خود بران

تا بغیر از تو بچیزی ننگریم *** که نوئی سبحان و رحمان و کریم

نقل است که روزی یاران ذوالنون را گریان دیدند سبب پرسیدند گفت :

دوش در هنگام سجده چشمم را خواب در گرفت خدای تعالی بخواب اندر دیدم فرمود: ای ابوالفیض خلق را بیافریدم برده جزو شدند دنیا را برایشان عرضه دادم نه جزو روی بدنیا آوردند و يك جزو بترك جهان گفتند و این ده جزو شدند بهشت برایشان داشتم نه جزو روی به بهشت آوردند و يك جز و بماند و آن يك جزو برده جزو آمدند دوزخ در پیش ایشان نهادم نه جزو رمیدن و پراکندیدن گرفتند و از بیم دوزخ متفرق شدند و يك جزو ماند که نه بدنیا فریفتن گرفتند و نه به بهشت مایل شدند و نه از دوزخ بترسیدند گفتم : ای بندگان من بدنیا نگاه نکردید و به بهشت امید نداشتید و از دوزخ نهراسیدید چه میخواهید؟ همه سر فرود آوردند و گفتند: تو میدانی آنچه ما میخواهیم، کنایت از اینکه خلاق بهشت و دوزخ را خواهانیم وسر بدیگر سو نداریم. دیگر حکایت کرده اند: کودکی هنگامی نزد ذوالنون آمد و گفت: صد هزار دینار مرا بمیراث است همیخواهم در خدمت تو صرف نمایم ذوالنون فرمود بالغی ؟ گفت: نیستم ، گفت : نفقه تو روا نیست درنگ جوی تا بالغ شوی، چون ببلوغ رسید بر دست شیخ تو به کرد و آن صد هزار دینار بر درویشان بکار بست چنانکه دیناری نماند، روزی خدمت درویشان آمد کاری افتاده بود که

ص: 364

خرجی در بایست آن نبود آن جوان گفت: ای دریغ کجا هست صدهزار دینار دیگر تا همه بر در ویشان صرف کنم، شیخ این سخن بشنید بدانست که وی حقیقت کار نرسیده است که دنیا را در نظرش خطر است، او را بخواند و گفت بدكان فلان عطار برو واز من بگوی که بسه درم فلان دارو را بده، برفت و بیاورد شیخ گفت : در هاون بگذار و بسای آنگاه بروغن خمیر کن و از روی سه مهر بیارای و هر یکی را بسوزن سوراخ کن و بیار چنان کرد و بیاورد ، شیخ آن را بدست بمالید و دمید سه پاره یا قوت گردید که آن جوان هیچوقت آنگونه ندیده بود ، فرمود: اینها را ببازار ببر وقیمت كن لكن مفروش ، پس بیازار برد و بنمود هر یکی را صد هزار دینار خریدار شدند بیامد و باذوالنون بگفت شیخ گفت: در هاون نه و خوردکن و بآب انداز و بدانکه این درویشان از پی نانی گرسنه نباشند لکن اختیار ایشان راست آنجوان توبه کرد و بیداری گرفت و جهان را بدل اندرش قدری نماند . نقل است که گفت : سی سال خلق را دعوت كردم يك كس بدرگاه خدا آمد چنانکه می بایست و آن چنان بود که روزی پادشاه زاده با کوکبه از در مسجد من برگذشت و من این سخن را بزبان داشتم که هیچکس کولتر از آن ضعیفی نباشد که با قوی در هم افتد او در آمد و گفت: این چه سخن است؟ گفتم: آدمی ضعیف چیزی است با خدای قوی در هم می شود، آنجوان را رنگ بگشت و برخاست و برفت ، دیگر روز باز آمد و گفت : طریق بخدای چیست؟ گفتم : طریقی است خورد و طریقی است بزرگتر ، اگر طریق خوردتر میخواهی ترک گناه وترك دنيا وترك شهوت كن، و اگر طریق بزرگتر میخواهی هرچه فرودتر و دون حق است ترك گفتن و دل از همه خالی کردن ، گفت : جز طریق بزرگتر اختیار نکنم ، روز دیگر پشمینه پوشید و بیامد و در کار آمد تا از ابدال گشت بو جعفر امور گفت : نزد ذوالنون بودم و جماعتی از یاران او حضور داشتند و از طاعت جمادات حکایت همی کردند و تختی آنجا نهاده بودند ذوالنون گفت : طاعت جمادات نسبت باولیا این است که این ساعت بگویم و این تخت که گرد این خانه بگردد بحرکت آید در حال آن تخت بحرکت آمد و گرد خانه بگشت و بجای خود باز آمد

ص: 365

جوانی حاضر بود چون آن بدید میگریست تا جان بداد بر همان تختش بشستند و دفن کردند. و دیگر حکایت کرده اند که وقتی شخصی نزد وی آمد گفت : وام دارم هیچ ندارم سنگی از زمین برداشت و بدو داد آنمرد آن سنگ ببازار برد زمرد گشته بود بچار درم بفروخت و بقرض خواه بداد .نقل کرده اند که جوانی بود و پیوسته صوفیانرا انکار می نمود، يك روز شیخ انگشتری بدو بداد و گفت : بنان پز بر وبيك دينار بكر وبگذار نان وا گفت : بيك در هم بيش نگیرم باز آورد، فرمود: بصر اف بر وقیمت کن ، بصير في برد هزار دینارش بها گفت باز آورد ، شیخ گفت : علم تو بحال صوفیان چون علم خباز است بانگشتری ، جوان از سیر آن انکار بازگشت گرفت. و دیگر داستان کرده اند که ده سال بر آمد که ذوالنون را آرزوی سکباج یعنی آش سر که همی رفت و خویشتن را از این آرزو باز میداشت شب عیدی برآمد نفس گفت : چه بودی اگر بعیدی فردا مرا سکباج دهی گفت : اگر موافقت کنی که در دورکعت نماز ختم قرآن کنم سکباج خواستن راست است، نفس در آن موافقت کرد، روز دیگر سکباج آوردند لقمه برداشت تا بدهان برد پس بگذاشت و با کاسه نهاد و برخاست و بنماز در ایستاد چون از نماز فارغ شد گفتند : چه حال بود ؟ گفت : آن حالت که آن لقمه برداشتم نفس گفت: سرانجام بده ساله بمرام رسیدم گفتم : بخدای که نرسی بدین ، و گفتند: هم در آن ساعت مردی بیامد و دیگی سکباج بر سر نهاده گفت: بدانکه مرا فرستاده اند و من مردی حمالم مدتی است تا فرزندان من در آرزوی سکباج هستند و مرا دست نمی داد تا دوش بعیدی سکباج بساختم امروز ساعتی بخواب شدم رسول خدای صلی الله علیه وآله را بخواب دیدم فرمود: اگر خواهی فردا مرا بینی این دیگ سکباج پیش ذوالنون ببرو اورا بگومحمد بن عبد الله بن عبد المطلب شفاعت میکند كه يك نفس با نفس صلح كن ولقمه چند ازین بکاربر ، ذوالنون بگریست و گفت : فرمان بردارم و دیگر گفته اند : چون کار ذوالنون ببلندی کشید هیچکس را چشم کار او نمی رسید تا اهل مصرش بزندقه او گواهی همی دادند و بقیه این داستان بخواست یزدان در دامنه حالات متوکل عباسی مذکور می شود.

ص: 366

حکایت کرده اند که احمد سلمی گفت:پیش ذوالنون شدم طشتی زرین بدیدم که در پیش روی وی نهاده و گرداگردش بویهای خوش از مشك وعبير و عنبر است مرا گفت که بنزديك پادشاهان شوی در حال بسط ، من از آن بهر اسیدم باز پس آمدم ، پس ذو النون يكدرم بمن داد تا ببلخ از آن یکدرم نفقه همی کردم. بداستان آوردند که ذوالنون را مریدی بود که چهل چله بگذاشتی و چهل موقف بایستاد و چهل سال خواب چشم فرو بگذاشت و چهل سال بپاسبانی حجره دل بنشست روزی نزد ذوالنون آمد و گفت : یا شیخ چنین و چنان کردم و با این همه رنج و مشقت دوست باما هیچ سخن نمی گوید و نظر نمی فرماید و ما را بهیچ چیز نمی گیرد و از عالم غیب چیزی مکشوف نمی آید و اینهمه که گویم نه در ستایش خود گویم شرح آن میدهم که بیچار کی که در سر دارم بجای آورم و دیگر از حق شکایت نکنیم که همه جان و دلم بشوق خدمت اوست اما غم بیدولتی خویش را وا میگویم و از بخت بد خود شکایت می نمایم و نه از آن گویم که دلم از طاعت کردن ملال گرفت لکن از از آن ترسم که عمری باقی است آن بقیت نیز بر این رویت باشد و من عمری حلقه بر در امید میزده ام و آوازی نشنیدم از آن بیندیشیدم و بر من سخت برآمد اکنون توطبیب غمناکانی مرا تدبیری بفرمای، ذوالنون گفت : بروامشب سیر بخور و نماز خفتن مکن و همه شب بخسب تا باشد که اگر دوست بلطف نمی آید بعتاب آید یا اگر برحمت در تو نظری نمی فرماید بعنف نظری بکند، درویش برفت سیر بخورد اما دلش بازنگشت که نماز خفتن ترک نماید نماز خفتن بگذاشت و بخفت مصطفی صلى الله علیه و آله را بخواب دید فرمود: دوستت سلام میرساند و میفرماید که مخنث و نامرد باشد آنکه بدرگاه ما آید و زود سرد شود که اصل در کار استقامت است حق تعالی میفرماید : مراد چهل ساله در کنارت نهم و بهرچه امیدواری بدانت برسانم و هر چه مراد و مقصود است ترا حاصل گردانم ولکن سلام ما را بدان راهزن مدعی یعنی ذوالنون برسان و بگو ای مدعی دروغ زن اگرت رسوای شهر نکنم نه خداوند توام تا بیش با عاشقان و فرو ماندگان درگاه ما ممکن نکنی، پس مرید بیدار شد

ص: 367

و گریه بروی چیرگی گرفت نزد ذوالنون آمد و حال بگفت چون ذوالنون بشنید که خدای تعالی اور اسلام فرستاده است و مدعی دروغ فرموده از شدت شادی بهایهای بگریست ، اگر کسی گوید: چگونه روا باشد که شیخی گوید با کسی که نماز مكن و بخسب ، گوئیم ایشان طبیبان هستند گاه باشد که بزهر علاج کنند ، چون ذوالنون میدانست که گشایش کار او در این است آتش فرمود و دانست که وی محفوظ است و نتواند که نماز نگذارد چنانکه خداوند جلیل خلیل را فرمود که پسر قربان کن و دانست که نکند و در طریقت چیزها رود که با ظاهر شریعت راست ننماید چونانکه خلیل را امر فرمود و نخواست که بکند، چنانکه غلام کشتن خضر که امر نبود و خواست که بکند و هر کسی که بدین مقام نارسیده قدم اینجا نهد زنديق وا باحتی و واجب القتل باشد مگر هر چه کند بفرمان شرع کند.

و دیگر حکایت کرده اند که ذوالنون گفت: اعرابی را در طواف باتنی نزار وزرد و نحیف وضعیف با استخوان گداخته بدیدم گفتم :تو محبتی ؟ گفت : بلی ، گفتم : محبوب بتو نزديك تر است یا دور ؟ گفت : نزديك ، گفتم : موافق هست یا مخالف ؟ گفت : موافق ، گفتم : سبحان الله محبوب تو موافق و قرین و تو بدین زاری و ضعیفی و نحیفی ! گفت: اى بطال مگر ندانستی که عذاب قرب وموافقت هزار بار سخت از عذاب بعد و مخالفست.

راقم حروف گوید: هر چه پروانه بمعشوق نزديك آيد سوختنش نزديكتر است چه اتصال حقیقی بمعشوق حقیقی انفصال از ماسوای او است تا از خویشتن و علایق دیگر نرهی با معشوق متصل نشوی.و دیگر داستان کرده اند که ذوالنون نزديك یکی از برادران و هم در دان خود که بمحبت مذکور بودند برفت او را مبتلا ببلائی دید گفت : دوست دوست ندارد حق را هر که از درد حق الم يابد ، ذوالنون گفت : من چنین نمیگویم و میگویم دوست ندارد او را هر که خود را بدوستی او مشهور بدارد آن مرد گفت: استغفر الله وأتوب إليه . راقم حروف گوید: این سخن را بر نهج عموم نشاید گرفت سر مشق این امور انبیای خدا و اولیای ایزد راهنما علیهم السلام

ص: 368

هستند ، حضرت ابراهیم علیه السلام که خلت او چنان است که خوانده ایم و شنیده ایم و خدا خود میفرماید : او را بخلت گرفتیم و لقب او خلیل الرحمن است ، در مراتب محبت مشهورتر از تمام بریت است ، و لقب خاص و محبوب رسول هاشمی صلی الله علیه وآله حبیب الله است و گاه باشد که این صفت را آشکار فرماید تا دیگران را تعلیم شود مگر اینکه نام محبت را دام مقاصد گردانند و موجب مفاسد یا ریا و سمعه باشد والله أعلم . وديگر نقل نموده اند که ذوالنون بیمار بود یکی بعیادتش بیامد و گفت: الم دوست خوش باشد ، ذوالنون بسیار متغیر شد و گفت: اگر تو او را دانستی باین آسانی نام نبردی .و نیز نقل کرده اند که هنگامی که ذوالنون مصری نامه بیکی از دوستان خود بنوشت که یزدان تعالی بپوشاند مرا و تورا بپردۀ جهل و در زیر آن پرده پدید آرد چنانکه رضای اوست که بسا مستور که در زیر ستر آن است که دشمن داشته اوست، حکایت کرده اند که گفت: در سفری بدشتی پر برف بگذشتم گبری را دیدم دامن بسر افکنده و ارزن می پاشد ، گفتم : ای گبر چه ارزن می پاشی؟ گفت: مرغان امروز دانه نیابند بپاشم تا بر آید و خدای تعالی بر من رحمت کند ، گفتم : دانه که بی هنگام بیاشی کی بپذیرند ؛ گفت : اگر نپذیرند آنچه من میکنم بیند، گفتم : نبینند، گفت: همین مرا بس است ، ذوالنون گوید بحج رفتم آن گبر را دیدم عاشق آسا طواف کند گفت: اى أبو الفیض دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم بیر آمده و مرا آشنائی داد و آگاهی بخشید و بخانه خودش برد ، ذوالنون گفت : وقتم خوش شد گفتم: خداوندا بمشتی ارزن گبر چهل ساله را بخود راه میدهی ارزان میفروشی ، هاتفی آواز داد که حق سبحانه و تعالی هر که را خواند نه بعلت خواند و هر که را راند نه بعلت راند تو ای ذوالنون فارغ باش که کار فعال لما یرید با قیاس عقل تور است نیاید .

راقم حروف گوید: کل مولود يولد على الفطرة ، این گبر چون در تقدیر ازلی سجیت پاك و گوهر بوشتی در نهاد داشت خداوندش به ترحم بر مخلوق ورعایت پرندگان که فوجی از مخلوق ضعیف الحال شکسته بال هستند در چین و چنين برفي

ص: 369

موفق گردانید تا دانه بپاشد و شایستگی بهشت بیابد ، و شایستگی جنان جاوید در کیش اسلام که دین برگزیده پروردگار مجید است میباشد لاجرم آن دانه بپاشید و نور اسلام در وی بتابید و بخانه خدا و طواف کعبه معظمه دعوت یافت و بسعادت آخرت و عاقبت برخوردار گشت و گرنه این کلام که هر که را خواند نه بعلت است و هر که را راند نه بعلت است راجع بجبر خواهد بود بلکه بظلم خواهد بود و فعال لما یرید همه از روی حکمت و عین صلاح وفضل وعنایت ورحمت است. و دیگر حکایت کرده اند که ذوالنون گفت : دوستی فقیر داشتم وفات کرد بخوابش دیدم و از حالش بپرسیدم که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت : مرا بیامرزید و فرمود: بیامرزیدم بسبب آن ترددی که ترا بودی تا گرده از سفله گان جهان نگیری و گفت: هرگز آب و نان سیر نخوردم تا خدایرا عصیانی نگذارم یا آهنگ گناهی در من پدیدار نیاید. نقل است که هر گاه ذوالنون در نماز بایستادی گفتی بار خدایا با کدام قدم بدرگاه تو آیم و با کدام دیده بقبله تو نگران کردم و بکدام زبان راز تو گویم و بکدام نعت نام تو گویم ؟ از ینی سرمایگی سرمایه ساختم و بدر گاه تو آمدم و چون بضرورت رسید حیا را بر گرفتم چون این سخنان بگذاشت تکبیر به پیوست از آن پس گفتی امروز اندوهی مرا پیش آید با او گویم اگر فردا آیم از و اندوهی رسد با که گویم و گفتی « اللهم لا تعذ بنى بذل الحجاب »خداوندا مرا بذل حجاب ومحجوبیت عذاب مفرمای و گفت: بزرگی خاص خداوندی است که اهل معرفت را محجوب فرمود از جمله خلق دنیا بحجب آخرت و از جمله خلق آخرت بحجب دنیا ، و گفت سخت ترین حجابها دید نفس است: و گفت: حکمت در معده قرار نگیرد که از خوردنی آکنده باشد و گفت: استغفار بدون اینکه از گناه بازایستی تو به دروغ زنان است .

و گفت : خنك آنکس که شعار دل او ورع باشد و گفت : صحت تن در اندك خوردن است و صحت روح در اندکی گناه است و گفت : عجب نیست از آنکه ببلائی مبتلا گردد و صبوری گیرد، عجب از آن است بیلائی مبتلا شود راضی باشد !

ص: 370

و گفت: مردمان تا ترس کار باشند بر کار باشند و چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند و گفت: کسی بر راه راست است که از خدا ترسان است چون ترس برست از راه بیفتادی ، و گفت : علامت خشم خدای بر بنده آنست که از درویشی و بی نوائی بترسد و گفت: فساد برشش چیز برآید: یکی ضعف نیت بعمل آخرت، دوم اینکه تن های ایشان گروگان شیطان گردد ، سوم آنکه با يرب اجل در ازای عمل برایشان چیره شود، چهارم آنکه رضای آفریدگان را برخوشنودی آفریدگار برگزیده باشد پنجم آنکه پیروی خود را مشی نفس متارکه سنت سنيه رسول گفته پشت پای انداخته باشد ، ششم آنکه ذلتها و لغزشهای اسلاف و برگذشتگان روزگار را حجت خویش ساخته باشند و هنر ایشان را دفن کرده تا فساد برایشان پیدا گشته است و بعبارت دیگر محاسن پیشین گذشتگان را پوشیده و مساوی آنان را آشکارا بدارد و دیگر می گفت: صاحب همت اگرچه کثر بود بسلامت نزديك است و صاحب ارادت اگرچه صحیح است منافق است، یعنی آنکه او صاحب همت بود از وی ارادت خواست نبود صاحب ارادت زود راضی گردد و بخیر فرود آید و دیگر گفت: زندگانی نباشد مگر با مردمانی که دل ایشان بتقوى مايل و بذکر مولی مشغول است و گفت: با کسی دوستی بکن که بتیر تو متنفر نگردد، یعنی ابن الوقت نباشد، و دیگر گفت: اگر خواهی اهل صحبت باشی چنان با یاران صحبت کن که صدیق ، یعنی بو بکر با پيغمبر صلی الله علیه وآله نمود و در دین و دنیا هیچ مخالفت نورزید و خداوند تعالی صاحبش خواند اذ قال لصاحبه في الغار ! و دیگر گفت: علامت محبت خدای آن است که متابع حبیب خدای باشد در اخلاق و اوامر وسنن ، و گفت: صحبت مدار باخدای جز بموافقت و با خلق جز بمناصحت و با نفس جز بمخالفت و با دشمن بعداوت و در این لخت اخیر عارف ربانی خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازیى عليه الرحمة بحكمت نزديك تر فرمايد :

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است *** با دوستان مروت با دشمنان مدارا

ص: 371

زیرا که اگر تو نیز با دشمن همان کنی که او کند هرگز رشته عداوت پاره نشود و سلسله صلح و صفا بدست نیاید، و دیگر گفت : هیچ طبیب ندیدم جاهلتر از آنکه مستان را در حال مستی طبابت نماید. یعنی آنکس که کسی را پند دهد که خود مست دنیا است بی فایده باشد ؛ پس گفت: مست را دوا نیست مگر اینکه هشیار گردد آنگاه بآسانی بدوای تو به معالجه شود ، و گفت : خدای تعالی عزیز نگرداند بنده را بعزی عزیزتر از آنکه خواری نفس او را بدو نماید و هیچ بنده را خوارتر نفرماید از آنکه او را از خواری نفس او محجوب کند تاذل نفس خود را ننگرد و گفت: یاوری نیکو که از شهوات بازدارنده است یاس چشم و گوش داشتن است و گفت: اگر ترا با خلق انس است طمع مدار که هرگزت با خدای تعالی انس باشد و گفت: هیچ چیز ندیدم رساننده تر باشد با خلاص از خلوت که هر که خلوت گرفت جز خدای هیچ نبیند، و هر که خلوت دوست دارد تعلق گیرد بعمود اخلاص، یعنی دست زد بر کنی ارکان صد.

راقم حروف گوید:کامل کسی است که در خلوت و جلوت و جمعیت و وحدت حضرت احدیت بیند و از وحدت رعایت بریت را نیز از دست ندهد که عمره عارفان و سیره پیغمبران و پیشوایان یزدان بر این گونه است ، تنها شدن و تنها خود را دیدن و تنها بخود پرداختن و از معاونت مخلوق بر کنار ماندن خود بینی است اگر چه خدا جوئی باشد ، و اینکه خواجه حافظ میفرماید (خلوت گزیده را بتماشا چه حاجت است )برگشتش بهمین مطلب است وقتی کامل باشی که در مقام تکمیل دیگران بر آئی که «انما المؤمنون اخوه » ،چه معنی اخوت باخبری و معاونت با همگنان و نهی از رهبانیت پرداختن بخود و عدم آگاهی از دیگران است، و این معامله بین اثنین بلکه با همگان است، چه همان امر و نهی فرموده اند شامل حال همه است ، همان فرمان که با تو نسبت بدیگران داده اند دیگران را نیز نسبت بتو فرموده اند، پس نه ترا و نه آنان را بر همدیگر منتی است همه باید با هم یارو معاون و مددكار و موافق باشید ، روزی تو بکار او وروزی

ص: 372

او تورا بکار آید تا معنی یگانگی و عدم یگانگی ظاهر شود و دولت اتحاد بقوت و داد موافق گردد ؛ بلی این خلوت در خلوت خانه دل ممدوح و محبوب است نه در خلوتگاه آب و گل .و دیگر می گفت باول قدم هر چه جوئی نیابی ، یعنی اگر نیابی نشان آن است که هنوز در این راه يك قدم ننهاده که تا نره از وجود میماند قدم در راه نداری، یعنی از خود برهی تا همه چیز ترا باشد و گفت: گناه مقربان حسنات ابرار است «حسنات الابرار سيئات المقربين » یعنی هر کسی را صفات جلیله ایست که تقر بش را بیفزاید توقعات و نظریاتی که در اعمال و اقوال او دقیق میشود دیگران را نمیشود و آن آزمون که در او میرود در فرودتر نمیرود و گفت : چون بساط مجد را بگسترانند گناه اولین و آخرین برحواشی آن بساط محو و ناچیز گردد و گفت: ارواح انبیا را در میدان معرفت افکندند روح پیغمبر ما صلی الله علیه وآله پیش از همه ارواح در آمد تا بروضه وصال رسید. راقم حروف گوید : روح دیگر أنبيا نمی شایست بآنجا برسد چنانکه روح دیگران نتوانند با ارواح انبیا همعنان گردد، قرب و بعد بمقدار آن شأن و بها وصفائی است که خدای تعالی بر حسب حکمت عنایت فرموده است و روح جماد از نبات و نبات از حیوان وحیوان از انسان و هم چنین هر روحی از ادراك روح مافوق خود بی خبر و قاصر است تا از فضل و کرم الهی بطی درجات و برازخ مستعد و مقام دیگر را لایق و قابل گردد و بمقدار تصفیه رتبت تمنیه باید و گرنه (چراغ مرده کجا نور آفتاب کجا )

لمولفه:

از مقام قرب حق لا يزال *** بانگها هردم بگوش آید تعال

تا نگردی لایق ادراك صدر *** کی توانی رست از صف تعال

سالها باید بمانی در خلاص *** تا بگردی خالص و یابی کمال

با دو پر نازك و جذب زمين *** کی باوج ته فلك جوئى مجال

با همه ثقلی که در عنصر تراست *** با جواهر الفتت باشد محال

زین خلایق بگذرو از خویشتن *** تا شوی شایسته برم وصال

ص: 373

بگذر از این کثرت و وحدت طلب *** تا شوی محبوب فرد لا يزال

با صفات دیو ذوق حور نیست ***حور می خواهی ستوده کن خصال

از خودی خود برون شوزان سپس *** خواه قرب پیشگاه ذوالجلال

و نیز ذوالنون مصری می گفت محبت خدای را کاس محبت ندهند مگر بعد از آنکه دلش را خوف بسوزد و بقطع انجامد، بدانکه خوف آتش در جنب فراق بمنزله يك قطره آب است که بدریای اعظم اندر اندازند و من نمی دانم چیزی دلگیرتر از خوف فراق ، و گفت: هر چیزی را عقوبتی است و عقوبت محبت آن است که از یاد خدای غافل ماند و گفت : صوفي آنست که چون گوید نطقش حقایق حال وی باشد ، یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معتبر حال او باشد و بقطع علایق حال او ناطق گردد و من گویم این صفت در همه کس لازم است و گفت: عارف هر ساعت خاشع تر بود، زیرا که بهر ساعتی نزديك تر شود، گفتند: عارف کیست ؟ گفت : مردی باشد از ایشان وجدا از ایشان و گفت: عارفي خائف ميبايد نه عارفي واصف ، یعنی وصف کند خود را بمعرفت اما عارف نباشد که اگر عارف بودی خایف بودی «انما يخشى الله من عباده العلماء »جز این نیست که میترسند از خدای بندگان دانای او و گفت: عارف را يك حالت لازم نباشد که از عالم غیب هر ساعتی حالتی بوی فرود می آید تا صاحب حالات باشد نه صاحب حالت ، و گفت : ادب عارف زیر همه او بود ، زیرا که معرفت او را مؤدب باشد؛ و گفت : معرفت برسه گونه است معرفت توحید بود و این عامه مؤمنان است، دوم معرفت حجت و بیان است و این حکما و بلغا و علماء است ، سوم معرفت صفات وحدانیت است و این أهل ولاية الله است آن جماعتی که شاهد حق هستند تا حق تعالی ظاهر میفرماید برایشان آنچه بر هیچکس از عالمیان ظاهر نگرداند، گفت: حقیقت معرفت اطلاع حق است بر اسرار بدانچه لطائف پندار بدان پیوندد، یعنی هم بنور آفتاب آفتابرا توان دید و گفت : زنهار که بمعرفت مدعی نباشي ، يعني اگر مدعي باشي

ص: 374

كذاب باشی، دیگر معنی آن است که عارف و معروف در حقیقت یکی است تو در میانه چه پیدائی ، دیگر معنی آن است اگر مدعی باشی یا راست میگوئي يادروغ اگر راست مي گوئي صديقان خویشتن را ستایش نکنند چنانکه صدیق اکبر مي گفت : لست بخير كم ، يعنى أبو بكر فرمود «لست بخير كم وعلي فيكم »و در این معني ذوالنون مصری گفته است «أكثر ذنبي معرفتي اياه » واگر دروغ ميگوئي دروغگوی عارف نیست ، دیگر معنی آن است که تو مگوی که عارفم تا او گوید .

و گفت : هر کسی بخدای عارف تر است تحیر او سخت تر و بیشتر است، زیرا که هر که بآفتاب نزدیکتر باشد در آفتاب متحیر تر گردد تابجائی برسد که او او نباشد .

نزدیکان را بیش بود حيراني *** کیشان داند سیاست سلطانی

چنانکه صفت عارف از و پرسیدند گفت: عارف بيننده بود و بي علم و بي عين وبي خبر و بي مشاهده و بی صفت و بي کشف حجاب ایشان ایشان نباشند و ایشان بدیشان نباشند بلکه ایشان که ایشان باشند بحق ایشان باشند گردش ایشان بگردانیدن حق باشد و سخن ایشان سخن حق باشد بزبان ایشان روان گشته نظر ایشان نظر حق باشد بردیده های ایشان راه یافته، پس از آن گفت : پیغمبر علیه السلام ازین صفت خبر داد و از حق تعالی حکایت کرد که گفت : چون بنده را دوست بگیرم منکه خداوندم گوش او باشم تا بمن بشنود و چشم او باشم تا بمن به بیند و زبان او باشم تا بمن بگوید و دست او باشم تا بمن بگیرد ،و گفت زاهدان پادشاهان آخرت هستند و عارفان پادشاهان زاهدان باشند و گفت: علامت صحبت حق تعالی آن است که ترک کند هر چیزی را که او را از خدا مشغول کند تا او ماند و شوق خدا و بس ، گفت : علامت دل بیمار چهار چیز است: یکی آنکه از طاعت جلاوت نیابد ، دوم آنکه از خدای ترسناك نبود ، سوم آنکه در چیزها بچشم عبرت ننگرد چهارم آنکه آنچه از علم بشنود نفهمد .

راقم حروف گوید: سخت ترین بیماریهای دل آن است که آنچه از علم بشنود بفهمد و همه بی در دیها در عدم علم است ، و دیگر گفت : علامت کسیکه بمقام

ص: 375

عبودیت رسد آن است که مخالف هوا و تارك شهوات باشد ،دیگر میگفت: عبودیت آن است که بهمه حال بنده او باشی چنانکه او خداوند تو است بهمه حال راقم حروف گوید: ای بیچاره مگر میتوانی بنده او نباشی ، فرضاً اگر آداب ظاهریه بندگی را مفتخر نباشد در باطن بنده اما خالق تو در همه حال و همه وقت از شئونات خالقیت که رعایت مقامات مخلوقیت است صرف نظر نمی فرماید ، تو اگر خوب یا بد یا پاکیزه یا پست یا سنگ یا لعل هستی همه از همه پرتو انوار خلاق و تربیت آفریننده آفاق است، چه اگر آنی از نظر عنایت محروم شوی معدوم شوی ، و دیگر گفت ، علم موجود است و عمل بعلم مفقود وعمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود و حب موجود است و صدق در حب مفقود ، و گفت : تو به عوام از گناه است و تو به خواص از غفلت و گفت تو به دو قسم است : توبه انابت و توبه استجابت تو به انابت آن است که بنده توبه کند از خوف عقوبت حقتعالی و تو به استجابت آن است که توبه کند از شرم خدای تعالی و بر هر عضوی تو به ایست توبه دل نیت کردن برترك حرام و تو به چشم فروخوابانیدن از محارم و تو به گوش از شنودن اباطيل و تو به دست ترك گرفتن مناهي و توبه پای نارفتن بمناهی و توبه شکم دور بودن و ناخوردن حرام و تو به فرج دور بودن از فواحش و گفت : خوف رقيب عمل است و رجاء شفیع محسن است، و گفت : خوف چنان باید که از رجاء نیرومندتر باشد چه اگر رجاء غالب آید دل مشوش شود ، و گفت: حاجت بزبان فقر کنند نه بزبان حکم، و گفت دوام درویشی با تخلیط را دوست تر دارم از صفای با عجب، و گفت: یاد خدای غذای جان من است و ثنای او شراب جان من است و حیای از او لباس جان من است، و گفت : شرم هیبت بود اندر دل با وحشت آنچه با تو رفته است از بدیها و کردهها و گفت : دوستی در سخن آرد و شرم خاموشی و خوف بی آرام سازد ، و گفت : تقوی آن است که ظاهر را آلوده نکند بمعاصيها و باطن بفضول و باخدای تعالی بر مقام ایستاده بود ، و گفت: صادق آن بود که زبان بصواب و صدق ناطق بود .

ص: 376

و گفت : صدق شمشیر خدای تعالی است هرگز این شمشیر بر چیزی گذر نکرد الا آنکه آن را پاره کرد و گفت: صدق زبانی محزون است و سخن بحق گفتن موزون ، و گفت : مراقبت آن است که ایثار کنی آنچه را یزدان تعالی برگزیده است ، يعني آنچه ایثار کنی و عظیم داری آنچه را که خدای عظیم داشته است و چون از تو ذره عجب پدید بسبب ایثار بگوشه چشم بدان باز ننگری و آنرا از فضل حق بینی نه از عمل خود و دنیا و هر چه آن را خورد شمرده است بدان التفات نمائی و دست از آن بیفشانی و خویشتن را درین اعراض کردن در میان نبینی ایثار باثاء مثلثه از باب افعال برگزیدن است برخود ، یعنی سود غیر را بر مصلحت خود مقدم داشتن و این کلمات باین دو آیه شریفه «لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون* ويؤثرون على أنفسهم ولو كان بهم شحاً ولا تمنن تستكثر »و گفت : وجد سر است در دل و سماع داروئی است که خدای دلها را بر او برانگیزد و بر طلب او حریص گرداند و هر کسی آنرا بحق گرود و هر کسی بنفس بشنود در زندقه افتد و گفت : تو کل از طاعت خدایان بسیار بیرون آمدن است و بطاعت يك خداى مشغول بودن و از سببها بریدن و خود را در صفت بندگی داشتن و از صفت خداوندی بیرون داشتن، یعنی هر کسی از مردمان چشم بپوشد و هر بنده ضعیفی را مطاع بالاصاله و معبود خود نشمارد و قاضی الحاجات را خداوند ارضين وسموات بداند و یکباره بطاعت گروید و سبب را جز خداوند مسبب الاسباب نداند و بر صفت بندگان در بندگی یزدان بر آید و صفات تكبر و خود شناسی و حالاتی را که نه در خور ضعف بندگی است از خود بیفکند و آنچه خواهد از واهب حقیقی طلبد و ممکن را در صفت امکان وواجب را در شمیت وجوب بخواند متوکل است .

و گفت : توكل ترك تدبیر بود و بیرون آمدن از قوت وحليت خویش ، یعنی کسی بداند رشته امور در پنجه تدبیر او نیست و در قبضه تقدیر خالق قدير مهربان حکیم است و خیر او در خواست او است و تدبیر و چاره گری خودش مفید نباشد بلکه غالباً زیان آورد لاجرم از تدبیر و چاره پردازی خودش دست بدارد و بازیال

ص: 377

فضل ذی الجلال دست در آورد، و دیگر گفت: انس آن است که صاحب او را از دنیا و از خلق دنیا مگر از اولیای خدا و حشت پدید آید ، چه انس با اولیای خدا از انس با اولیای خدا است و گفت: اولیا را چون در عیش اندازند کوئی با ایشان در بهشت بزبان نور خطاب مینمایند و چون در عیش بلیت و امتحان اندازند گوئی با ایشان در دوزخ بزبان نار خطاب مینمایند و گفت : فرود منزل بحق تعالی انس گرفتگان آن است که اگر ایشان را بآتش بسوزانند يك ذره همت ایشان غایب نماند ، چه با او انس دارند .

چنان بروی تو مستغرقم بیوی تو مست *** که نیستم خبر از آنچه در دو عالم هست

و گفت : علامت انس آن است که با خلق انس نگیرند البته اگر ماهی تشنه در بحر صاف عذب زلال نامتناهی اندر باشد هرگز نخواهد در مبالی کثیف انیس والیف گردد .و دیگر گفت: مفتاح عبادت فکرت است و نشان رسیدن مخالفت نفس و هواست و مخالفت آن ترك آرزوهاست و هر کس مداومت کند برفکرت بدل عالم الغیب را بنگرد بنور روح «تفكر ساعة خير من عبادة سبعين سنة » چه آن آن عبادت که بیرون از فکرت باشد شأن ورتبت وحيثيت و كمال وقوام و دوام و استقلال ندارد ، و چون از نور عبادت و میمنت پرستش بمقامی بازرسید و ترتیب و تكلیف و آغاز و انجام خود را بدانست البته با نفس ناپروا و هوای ناروا که مخرب بنیان سعادت دنیا و آخرت است مخالف گردد و علامت مخالفت با نفس ترك نمودن آرزوها و مشتهيات نفسانی است که نشان شقاوت هر دو جهانی است و هر کسی آینه دل را صیقل فکر زدوده بدارد جنبه روحانیت یابد و از عالم شهود بعالم غیب راه يابد ، و گفت: رضا شاد بودن دل است و گفت: رضا شاد بودن دل است در تلخی قضا و ترك اختیار است پیش از قضا و تلخی نیافتن بعد از قضا و جوش زدن دوستی در عین بلا .

سرو بالای کمان ابرو اگر تیرزند *** عاشق آنست که بردیده نهد پیکان را

وقتی گفتند: داننده تر بنفس خویش ،گفت: آنکه راضی است بآنچه

ص: 378

قسمت کرده و این کلامی ظریف است، زیرا که هر کسی خود را بآنچه در وجود او وعدم علم و بینش او بر تمام حالات او در تمامت اوقات او آگاه و بر شئونات فائقه الوهیت دانا باشد البته بآنچه آن حکیم قادر مهربان با علم و کرم بدو قسمت کرده والبته خیر او بآن است خشنود باشد و چون خوشنود باشد علامت علم اوست بنفس خود و مقامات نفسانیه خود، و گفت: اخلاص تمام نشود مگر اینکه در آن صدق باشد و بر آن صبر بود ، و گفت: اخلاص آن است که از دشمن نگاهدارد تاثباه نکند ، یعنی حفظ خلوص را از شیاطین انس و جن بنماید، و گفت : سه چیز علامت اخلاص است: یکی اینکه مدح و ذم نزد وی یکی باشد و رویت اعمال فراموش کند و هیچ ثواب واجب نداند در آخرت بدان عمل .

راقم حروف گوید: مدح و ذم اگر از روی صدق و حقیقت باشد هر دو مؤثر است و عدم تأثر علامت نقصان نفس است و رویت اعمال را درجات و مسائلی است همه بريك نسق نیست که فراموشی و آن صحت داشته باشد و واجب ندانستن ثواب اخروى عين طلب ثواب است حتی در جماعت انبیاء و اولیاء علیهم السلام ، چه نخواستن ثواب از وهاب کل خصوصاً مرضات او که برترین مثوبات و زیباترین مطلوبات است نشان خود بینی و استغناء است و این بسی نامطوب و سخت نا ممدوح است «ادعوني استجب لكم » كلمه « اللهم انى أسئلك »در تمام ذرات موجود است که حقیقت افتقار و افتخار است بازبانی فصیح از واجبات غیر منفصله ووصول مواهب مقدس بی نیاز در تمامت حالات وانات بدون آنی انفصال از شئونات خالقیت و قادریت و واهبیت متصله است، هر چه بزبان موجودات بگذرد همه سوال است و هر چه از أنوار مكارم دائميه الهيه فروز بخش گردد همه اجابت و استجابت است هريك انقطاع میگیرد بقا از ماسوی منفك شود ، پس نخواستن عین خواستن ، چه آن در زبان و این در وجود است که گفته اند :

میشناسم طایفه از اولیا *** که زبانشان بسته باشد از دعا

بآن معنی است که این جماعت چون بنور طاعت و یمن ارادت بدانسته اند

ص: 379

که بر حقیقت خیر و شر و سلامت و سقم عاقبت خود چنانکه باید آگاه و آنچه خدای خواهد صلاح دنیا و آخرت ایشان در این است لاجرم از خواهش آنچه نشاید خاموش مانده و بخواست آنکس که خیر آنها را میخواهد و میداند بازگشته و خواهش خود را موجب حرمان از آنچه نیکو است دانسته ، پس این گونه ناخواستن عين خواستن و نا طلبیدن عین طلب است و اینکه حضرت أمير المؤمنين علیه السلام عرض میکند خدایا من ترانه بامید بهشت و نه از بیم آتش عبادت میکنم بلکه تورا شایسته پرستش یافته ام ، عوض بزرگ خواستن در همین است، زیرا که چون کسی خدای را بصفات و شئونات الوهیت که خالقیت ورزاقیت وجود و کرم و بقای بی فنا وفنای در ماسوی و دیگر صفات بشناسد و افتقار و انکسار و سایر اوصافی که شأن ممکن است بداند میداند وجودش عین افتقار و حاجتمندی و ساخته خواهندگی و تکدی است ، و شأن خداوند تعالی که واجب الموجود وصاحب الكرم والجود نماینده آزال و ابود است فضای حوائج و نمایش جود و کرم و فزایش فضل و نعم است اگر او از مقام حاجت دور شود معدوم است و اگر خالقش از شئونات خود ظاهر نسازد هیچ موجودی بعرصه وجود نیاید، پس آنحضرت در این عرضی که مینماید اثبات بندگی و مخلوقیت و حاجتمندی خود را که متضمن وجود و نگاهدارنده نمود است مینماید وقضای حاجات را که شأن خالق بنده نواز و منعم و جواد بی آغاز و انجام است مکشوف و هر دو حال را در مخلوق و خالق در خور وانفصالش را محال میشمارد .

و دیگر میگفت: هیچ چیز سخت تر از اخلاص در خلوت ندیدم و گفت؛ هر که از چشمها بیند نسبت آن بعلم است و هر چه از دلها بیند نسبت آن بیقین بود و گفت: صبر ثمره يقين است و این کلمه را از آن گوید که چون کسی بر شئونات خالقیت و مخلوقیت آگاه شد و یقین نمود هر چه پیش آید از جانب خدای و سبب حکمت داند لاجرم بر عموم واردات شکیبائی جوید ، و گفت: سه چیز از نشان یقین است: یکی نظر بحق کردن در همه چیزها، دوم رجوع بحق

ص: 380

نمودن در همه کارها ، سوم یاری خواستن از حق در همه حالها، و گفت : یقین دعوت کند بکوتاهی امل کوتاهی عمل عوت کند بزهد و زهد دعوت کند بحکمت و حکمت نگریستن بعواقب بار آورد و گفت: اندکی از یقین بیشتر است از دنیا از بهر آنکه اندکی یقین دل را بر حب آخرت مایل گرداند و باند کی یقین جمله ملکوت آخرت را مطالعه فرماید، و گفت : علامت یقین آن است که بسی مخالفت کند خلق را در زیستن و مدح خلق را ترك نماید اگرش نیز عطای دهند و فارغ گردد از نکوهیدن ایشان اگر نیز منع کند و گفت: هر که بخلق انس گرفت بر بساط فرعونیان ساکن شد و هر که غائب ماند از گوش با نفس داشتن از اخلاص دورماند و هر کسیرا از جمله اشیاء نصیبش حق گردید و بس هیچ باك ندارد و اگر چه همه چیزها از وفوت شود جز حق چون که حضور حق تعالی حاصل دارد ( این متاعی است که این هر دو جهانش بجوی است) ، و گفت: هر مدعی که هست بدعوی حق محجوب است از شهود حق و از سخن حق واگر کسی با حق حاضر است محتاج بدعوی حق نیست أما اگر غایب است دعوى اینجا است که دعوی نشان محجوبان است ، و گفت : هرگز مرید نبود تا استاد خود را فرمان برتر نبود از خدای و هر که مراقبت کند خدای را در خطرات دل خویش بزرگ گرداند او را در حرکات ظاهراو ، و هر که ترسد در خدای گریزد و هر که در خدای گریزد نجات یابد و گفت: هر که قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد و مهتر همگنان گردد ، و هر که در آنچه او را نه بکار آید تکلف نماید ضایع کند در دل آنچه بکارش میآید و گفت: هر که از خدای ترسد دلش حق را نگذارد و دوستی خدای در دلش استوار آید و عقلش کامل شود و گفت هر کسی طلب عظیمی کند مخاطره عظیمی کرده است و هر که آنچه طلب کند نشناسد خوار گردد در چشم او قدر آنچه بدل باید کرد و گفت: آنچه تأسف میخوری بر حق نشان آن است که قدر حق نزد تواندك است ، و گفت: هر که دلالت نکند ظاهر او بر باطن او همنشين مباش .

و گفت: هر کسی بحقیقت خدای را یاد کند در جنب پاد کردن او جمله

ص: 381

چیزها را و خدای تعالی عوض او بود از همه چیزها، وقتی از ذوالنون پرسیدند که خدای را بچه شناختی؟ گفت : خدای را بخدا بشناختم و خلق را برسول بشناختم یعنی الله است و نور الله و خدای خالق است خالق را بخدای توان شناخت و نور خدای خلق است و أصل خلق نور محمد صلی الله علیه وآله پس خلق را بمحمد صلی الله علیه وآله توان شناخت .

راقم حروف گوید : معنی خدای را بخدای شناختم چنانکه فرموده اند : «یا من دل ذاته بذاته» این باشد که جمله ممکنات دچار حوادث و تغییرات و انقلابات هستند و نمود هر چیزی از اشیائی دیگر است که صانع کل اسباب قرار داده است پس این موجودات متغیره بدون خالقی که صفات او بر خلاف اوصاف و اخلاق ممکنات باشد پدید و موجود نتواند و خالق آنها اگر بر صفات ممکن باشد خود نیز حادث است و حادث خالق حادث نتواند باشد، و ثابت شد که موجودات را خالقی باید باشد که از صفاتی که درخور ممكن وحادث وزايل و فانی است مبرا و منزه وغير متغیر و متقلب باشد و هر گزش شناسی در ازلیت و فنا و زوال حاصل نشود و مباین با جنس مخلوق باشد و محل حوادث نگردد و کنه او شناخته نگردد وفنا و زوال و نوازل و صوادر راه نیابد، و چون بر این منوال باشد انحصار بحضرت کرد گار پیدا میکند و ذات او بذات خودش دلالت کند و دیگر زمانی با او گفتند: در خلق چگوئی؟ گفت: جمله خلق در وحشت غیب اندرند یعنی رام و آرام نیستند زیرا که بی خبرانند و هر بی خبری وحشی و متوحش و در حال اضطراب و تزلزل است، و نیز از او پرسیدند: بنده منصوص کیست؟ گفت: چون از نفس وفعل خود پناه جوید بخدا و او را در جمله أحوال پیوندی جز بحق نماند گفتند :صحبت با کدام کس داریم؟ گفت: با کسیکه او را ملک نباشد و در هیچ حال منکر تو نباشد و به تغییر تو متغیر نگردد اگر چه آن تغییر بزرگ باشد بعلت آنکه هر چه متغیر تر شوی حاجت تو بدوست بیشتر است .

و گفتند : بنده را کدام وقت راه خوف آسان گردد؟ گفت : آنگاه که خویشتن را

ص: 382

بیمار شمرد و از بیم بیماری در از از همه چیزها پرهیز کند، گفتند : بنده بچه چیز شایسته بهشت گردد؟ گفت: به پنج چیز استقامتی که در آن برگشتن نباشد و اجتهادی که در آن سهو نباشد ، و مراقبت نمودنی خدای را در پوشیده و آشکار ، و چشم بر مرگ داشتن بساختن زاد راه و محاسبۀ خویش را نمودن از آن پیش که حسابت کشند .

پرسیدند علامت خوف چیست ؟ گفت آنکه خوف خدای تعالی او را از تمام خوفها ایمن گرداند :گفتند از جمله مردمان کدام کس صیانتش بیشتر است؟ گفت: آنکس که زبان خود را نگاه دارد، گفتند: تو کل چیست ؟ گفت : آن است که از جمله مخلوق طمع برگیری، دیگر باره بپرسیدند گفت: خلع ارباب وقطع اسباب ، يعنى بجز خدای تعالی پروردگاری در دل نگیری و جز از مسبب الاسباب سبب نجوئی ، گفتند: زیادت کن گفت: افکندن نفس را در عبودیت و بیرون آوردن نفس را از ربوبیت یعنی چندان نفس اماره را بریاضت و عدم موافقت سر بکوبند و برخلاف هوای نفس و خوار نمودن آن بکوشند و در عبادت و اطاعت خدای روح حیوانی را ضعیف و ذلیل و نفس رحمانی را قدری بگردانند که جز در طریقت مربوبیت ترود و اثری از باد غرور دروی نماند :

گفتند: عزلت کدام کس درست آید؟ گفت: آنگاه که از نفس خود عزلت گیری ، یعنی از قیود هستی و خود پرستی برهی گفتند :کدامکس اندوهش بیشتر است؟ گفت: بدخوی ترین مردمان یعنی هر کسی را خوی بد باشد و بناشازی بگذراند چون باخوى او مأنوس نیستند و موافقت و مؤانست نجویند محزون بماند و نیز مردم با بدخوی بالطبيعه برخوی بد وسلوك ناخوش بروند این نیز براندوه او بیفزاید، گفتند: دنیا چیست؟ گفت: آنچه ترا از حق مشغول کند دنیا همان است گفتند سفله و پست کیست؟ گفت: آنکه بخدای راه نبرد و نرسد ، وقتی یوسف بن حسین از ذوالنون پرسید با کدام کس صحبت کنم ؟ گفت: با کسیکه توئی و منی در میان نباشد، گفت: مرا وصیتی فرمای گفت :

ص: 383

با خدا یارباش در خصمی نفس خود نه با نفس یار باش در خصمی خدا و هیچکس را حقیر مدار اگر چه خود را باشد و در عاقبت او ننگر چه بودند بود که معرفت از وی سلب کنند.وقتی شخصی از شیخ وصیتی طلبید گفت : باطن خود را برحق برگمار و ظاهر خود را بخلق بگذار و بخدای عزیز باش تا خدای تعالی ترا از خلق بی نیاز کند، گفتند: زیادت کن گفت: شك را بريقين اختيار مکن و از نفس خود خوشنود مباش تا آرام نگیرد واگر ترا بلائی روی کند تحمل کن و ملازم در گاه خدا باش.

وقتی دیگری وصیتی طلبید گفت همت خود را از پیش و پس بفرست گفتند: سخن را شرح بده گفت: از هر چه گذشت و از هر چه نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باشد «قم و اغتنم الفرصة بين العدمين » ، پرسیدند: صوفیان چگونه کسانند؟ گفت: مردمانی هستند که خدای را بر همه چیزها بگزیده اند و خدای ایشان را بر همه کس بگزیده است، وقتی مردی گفت: مرا برحق دلالت کن گفت: اگر دلالت بحضرت خدای میطلبی از شمار بیرون و بیشتر است واگر قرب میطلبی در أول قدم است، وشرح این سخن از پیش بگذشت ، پدرم جنت مكان ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر اعلی الله مقامه در یکی از قصائد میفرماید:

يك قدم تاکوی آنشه بیشتر نبود وليك *** آن قدم باید نهادن بر وجود خویشتن

بلی چون از ما و من سخن بربندی و فنای فنا که بقای در بقا است دریابی بمقام قرب نايل شوی ، مردی با ذوالنون گفت: ترا دوست میدارم گفت : اگر تو خدای را میشناسی خدایت دوست بس است و اگر نمی شناسی طلب کسی را کن که خدای را بشناسد تا ترا بدو راه نماید، پرسیدند نهایت معرفت چیست ؟ گفت: هر کس بنهایت معرفت رسد نشانش آن بود که چون بود چنانکه بود آنجا که بود همچنان بود پرسیدند: اول درجهٔ که عارف بدان روی نهد چیست؟ گفت تحیر بد از آن افتقار بعد از آن اتصال بعد از آن حیات ، یعنی چون

ص: 384

شخص عارف پای در مراتب معارف نهد چندانش عظمت و جلال و كبريا وقدرت و صفات و صنایع ایزدی در نظر دل اندر آید که متحیر و مبهوت شود و چون سرگشته شد حق را همه چیز و خود را هیچ و بی چیز و ناچیز شمارد و چون بر این مقام رسید خدای را غنی و بی نیاز و خود را محتاج و فقیر و با هزاران حاجت و آز شمارد و چون باین درجه پیوست یکباره از خلق انفصال و بحق اتصال گیرد، زیرا که جز خدای غنی قادر متعال خالق المخلوقات را قاضی الحاجات نخواهد دانست و چون بحق و هستی مطلق پیوست بحیات ابدی و زندگانی سرمدی کامکار آید.

پرسیدند عمل عارف چه باید باشد؟ گفت: آنکه در همه حال ناظر خداوند ذو الجلال باشد، پرسیدند کمال معرفت و نفس چیست ؟ گفت به بردن بنفس همیشه گمان نیکو بردن بمردن و گفت حقایق قلوب فراموش کردن نصیبه نفوس است ، و گفت : دورترین مردم از یزدان تعالی کسی است که در ظاهر اشارت او بخدای بیشتر است، یعنی پنهان دارد چنانکه از ذوالنون نقل شده است که گفت : هفتاد سال در توحید و تفريد و تجرید و تأیید و تسديد قدم زدم و برفتم وازین همه خبر گمانی بچنگ نیاوردم .

نقل است که در مرض موت با ذوالنون گفتند :چه آرزو داری ؟ گفت : آرزو آن است که پیش از آنکه بمیرم اگر همه يك لحظه باشد او را بدانم و از آن پس این بیت را بگفت :

الخوف المرضى والشوق أحرقني *** و الحب اضنافي والله أحيائي

و از آن پس یکروز بیهوش شد ، یوسف بن حسین گفت: در این حال مرا وصیتی بگذار :گفت :مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام در احسان او بعد از آن وفات کرد و در آن شب هفتاد تن رسول خدای صلی الله علیه وآله را در خواب دیدند که فرمود : دوست خدا ذوالنون خواهد رسید باستقبال او آمده ایم ، چون وفات نمود بر پیشانی نوشته بخط سبز دیدند که :

هذا حبيب الله مات في حب الله *** هذا قتيل الله مات في سيف الله

ص: 385

چون جنازه اش برداشتند آفتاب سخت در تاب بود مرغان هوا بیامدند پردرپر بافتند و جنازه اش را بسایه گرفتند تا از خانه بلب گور رسیدند و در راه که او را میبردند موذنی بانگ نماز برداشت چون بکلمه شهادت رسید ذوالنون انگشت بر آورد فریاد و ناله از مردمان برخاست گفتند مگروی زنده است جنازه بر زمین بگذاشتند انگشت او همچنان بود و هر چه سعی کردند که انگشتش فرو گیرند فرو گرفته نمی شد از آن پس او را دفن کردند ، اینوقت مردم مصر تشویر خوردند و از جفائی که با او کردند پشیمان شدند و بتوبت پرداختند، در طرایق الحقایق مسطور است که ذوالنون می گفت : اگر خواهی اهل صحبت باشی با یاران چنان کن که مرتضی علی علیه السلام با پیغمبر صلی الله علیه وآله نمود و در دنیا و دین ا مخالفت رسول را ننمود لاجرم حقتعالى « انما وليسكم الله ورسوله» در شأن او فرمود . و این کلام بصورتی دیگر و لفظ صدیق و صاحب که نظر با ابوبکر مینمود مذکور شد .

و هم در آن کتاب مسطور است که شیخ گفت: یکی هنگام که در بادیه راه میبردم ناگاه زنی را دیدم ایستاده است و خدای را بانواع دعوات در انواع لغات میخواند از حسن صوت و حسن سیرت و حسن عبارت و حسن اشاراتش بعجب اندر شدم و بسی شگفتی گرفتم و بد و نزديك رفتم و دیناری چند که با خود داشتم خواستم مر او را دهم و گفتم ای زن این زر بگیر و در حوائج خود بکاربند با من بآشفتگی گفت: ای بطال بکار خود باش با منت چكار «كن الله يكن الله لك» با خدای باش تا خدای ترا باشد آنگاه هر دو دست ذی آسمان بر آورد و قبض نمود و از آن پس بر گشود نگران شدم در یکی زر و بدیگر اندر سیم است و گفت ای مرد همانا از جیب گیری و من از غیب و آنکس که از جیب بگیرد مانند کسی که از غیب بگیرد نیست ای ذوالنون مگر ندانسته که هر کسی خدای را باشد خداوند همه چیز را از عرش تا فرش از بهرش مسخر فرماید .

ذوالنون می گوید: باز گشتم و از شأن و مقام آن زن در عجب شدم و همی گفتم «وا حزنا على ضعف اليقين»آن زن گفت: واحزناه مكوى اما « وا قلة حزناه »

ص: 386

بگوى صاحب كتاب اثنى عشرية در مواعظ عددية مى نویسد: ذوالنون می گوید :در بیت المقدس این کلمات را برروی سنگی نوشته دیدم«و كل خائف هارب وكل راج طالب وكل عاص مستوحش و كل طائع مستأنس وكل قائع عزيز وكل طامع ذلیل »هر کس خائف باشد فرار نماید ، زیرا که خوف بواسطه گناه و خیانت يا نسبت بآن است ناچار فرار مینماید ، و هر گناه کاری وحشی شود و دوری و کناری جوید تا بکیفر گرفتار نشود ، و هر کسی مطیع و فرمان بردار باشد مستأنس و نزدیکی گیرد چه روسفید و مطمئن وقوى القلب وسرافراز است ، و هر کسی دارای گنج قناعت باشد بدولت عزت کامکار است، و هر کسی بنكبت طمع مبتلا شود بلطمة ذلت تبه روزگار است و این کلمات در زبان مبارک معصوم علیهم السلام وارد است « عز من قنع و ذل من طمع ، الخائن خائف » الى آخرها .

ورام بن أبي فراس در کتاب خود می نویسد : ذوالنون مصری گفت : به یکی از پزشکان بگذشتم گروهی مرد و زن بگردش انجمن داشتند و شیشه های آب با خود آورده بودند و آن طبیب برای هر يك از ایشان و نظاره در کمیز آنها توصیفی موافق می نمود ، بدو نزديك شدم و سلام را ندم و پاسخ یافتم و گفتم : خدایت رحمت کناد داروئی بفرمای که دوای گناهان باشد، وی مردی خردمند سدید دارای رأی رشید ساعتی سربزیر افکنده آنگاه سر برافراخت و گفت : ایجوان اگر دوای گناهان را بر تو بر شمارم میفهمی؟ گفتم اگر خدای بخواهد میفهمم پس گفت : بگیر عرق فقر وورق صبر وهليله خشوع و بلیله تواضع را آنگاه این جمله را در هاون تو به بکوب و با دسته تقوی بسای و در طبخیر توفیق در انداز و از آب خوف بر آن بریز و در زیر طبخیر و تا به توفیق و آب خوف آتش محبت برافروز و تا کف بر آورد و از آن پس در جام رضایش فروریز و با بادبزن حمدش باد بزن تا سرد گردد و بعد از آتش در قدح مناجات بریز و بآب تو کلش ممزوج و با کیجه و چوب استغفار برهم بزن و بعد از آن بیاشام و از آن با آب ورع و خوف مضمضه کن و در دهان بجنبان و چون چنین کردی هرگز بگرد گناهی نگردی می دهد.

ص: 387

بعضی از ظرفا برای محبت مجازی نسخه از طبیب حاذق ومحبى مرافق نقل کرده است چون المجاز قنطرة الحقيقة آن صورت نیز بالمناسبه در اینجا نقل می شود تا حقیقت را از مجاز و انجام را از آغاز دریابند و آن معجون که مجانین و عشاق مجازی و گرفتاران مشتهيات نفسانی را بکار است ازین قرار است : گل دو عارض ، وخد لطیف دو ورق ، بادام چشم شهلا دو عدد ، یاقوت سرخ لب لعلگون دو قطعه ، سنبل الطيب زلف مشك بیز دو بسته ، مروارید دندان درخشان دو رشته فلفل خال سیاه یکدانه ، ورق نقره سینه آبگینه گون يك صفحه ، مشك ناف عنبر اتصاف يك نافه و سقنقور و ماهیچه ساق بلورین ستون گشاده رواق دو دانه حرمت خلف وعده بقدریکه دل نگیرد، تخم خردل دشنام چندانکه شیرینی مهر را تلخ نگرداند این ادویه را در هاون طلب وجد با دسته سعی و جهد سحق و صلایه کن و با عسل آب دهان معجون نموده در شیشه دل نگاهداري نموده گاه بگاهی بقدر مردمک دیده تناول نمایند که برای تسكين اوجاع عشقيه وحفظ صحبت محبت نافع و مجرب است .

راقم حروف گوید: گویا این طبيب لبیب بطوری در بحار محبت و بساتین عشق حبيب مستغرق و مستاصل و متحیر بوده است که از سیب ذقن و رمان پستان عاج نشان و لحوم لفی در آن نام نبرده است شاید بقدر سلیقه و اشتهای خود سخن کرده یا در عالم مهر و بیهوشی فراموش کرده است و گرنه این چند وسیله بدیعه برترین دواوين شعرا و عناوين بلغا و ظرفای روزگار است .

با میانهای نزار زار چون تل قصب *** با سرینهای سپید و سرخ چون تل سمن

بزبان فصاحت بنیان دانای مهذب و اوستاد مجرب حکیم فرخ روزگار فر خی گذشته هنیا له نصيبه ونعيمه .در فتوحات واقدی در آنجا که از فتح بهنسا که در صعيد مصر است و در زمان هیبت نشان جناب عمر بن خطاب لا زال مقيما الى اليق المآب مفتوح و جمعی از لشکر اسلام و صحابه کبار در بهنسی بروزن قهقری شهید گشتند رقم کرده است یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد : بهسنا

ص: 388

باباء موحده مفتوحه و هاء مفتوحه و سین ساکنه و نون و الف قلعه بس استوار وعجيب است در نزدیکی مرعش وسمیاط و روستای آن همان روستای کیسوم است که شهر نصر بن شبت خارجی در زمان خلافت مأمون بود و عبدالله بن طاهر او را بکشت و این قلعه بر دندانه کوهی عالی واقع است و در روز گار از اعمال حلب در شمار است ، اما چنان مینماید که بهنسا باباء موحده مفتوحه وهاء ساكنه و نون مفتوحه وسين مهمله و الف مقصوره صحیح است ، چه شهری است در مصر از صعید ادنی در غربی نیل وشهري عامر وكبير وكثيرة الدخل و در ظاهر آن مشهدی است که زیارت کنند و چنان گمان دارند که حضرت مسیح و مادرش علیهما السلام هفت سال در آنجا اقامت کرده اند و برابی عجیبه در آنجا واقع است از آنجمله علمائی بآنجا منسوب هستند أبو الحسن أحمد بن عبد الله بن حسن بن محمد عطار بهنسی محدث است در سال سیصد و چهاردهم وفات نموده است ، گویا بهنسا را که در حال نسبت بهنسی گویند ياء نسبت را الف ممدوحه فرض کرده بروزن قهقری شمرده اند با اینکه می نویسد از صعيد مصر است با بهسنا بتقديم سین برنون فرق نگذاشته و باشتباه افتاده اند .

می گوید، ذوالنون مصری گفت: من همه ساله در بهنسی میشدم و جبانه یعنی قبرستان را محض اجر و ثواب زیارت میکردم و در سالی از سالها عارضی روی داد که مرا از زیارت آن مکان بازداشت و در آن اثنا که شبی بخواب اندر بودم جماعتی از رجال را در عالم خواب بدیدم که هر گز مانند ایشان را در حسن دیدار و پاکیزگی البسه ندیده بودم و ایشان بر اسبهای اشهب ، یعنی سپیدی بر سیاهی غلبه یافته سوار و درختهای سبز بدستها اندر و از دیدارهای ایشان انوار لامعه پدیدار بود پس مرا سلام فرستادند و گفتند ای ذوالنون ما را در این سال بوحشت آوردی و اگر تو مارا زیارت نکردی ما بزیارت تو آمدیم ، گفتم: شما کیستید ؟ گفتند: اخیار محمد مختار صلی الله علیه وآله باشیم و در بهسنائیم، یعنی در آنجا بخاک رفته ایم و ما در ارض روم برای یاری نمودن مسلمانان و اعانت ایشان بر دشمنان یزدان که گروه

ص: 389

كافران بودند بوديم و اينك بسوى تو گذر كرديم تا سبب انقطاع ترا از زیارت ما بازدانیم و ترا سلام فرستیم ، ذوالنون گفت: شما در کدام زمین هستید ؟ گفتند: ساكنان جبانه بهسنا باشيم و ترا بر ما حقوق زیارت است ، چه تو از أهل و شایسته اشارتی گفتم :ای سادات و آقايان من « اني لا أعود وحبل الوصال بيننا ممدود » و من هیچ نمیدانستم که هر کس شما را زیارت کند میدانید و نیز گمان نمی بردم که مرا این مقدار و رتبت است، گفتند: ای ذوالنون مگر ندانسته باشی که جماعت شهیدان در حضرت یزدان زنده اند و روزی داده میشوند و کتاب مکنون یعنی قرآن مجید باین مطلب ناطق است، و این اشارت بآیه شریفه « ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون » است آنگاه آنجماعت مرا بگذاشتند و بگذشتند، پس بیدار شدم و شراره آتش در دلم تابش داشت .

و پاره حکایات ذی النون باپاره اصحاب ومعاصرين خود مثل أبو يعقوب يوسف ابن حسین و خواستن او اسم اعظم را و امتحان کردن ذوالنون او را بموشی و حکایات دیگر در کتب اهل تصوف مسطور است مولوی معنوی در مثنوی اشارت بحال ذوالنون وحبس او کند و گوید :

این چنین ذوالنون مصری را فتاد ***کاندرون شور و جنون نو بزاد

چونکه در ریش عوام آتش فتاد ***بند کردندش بزندان المراد

چون قلم در دست غداری فقد *** لاجرم منصور ابر داری فتد

چون سفیهان را بود کارو کیا *** لازم آمد يقتلون الانبياء

در کتاب روض الفائق مسطور است که ذوالنون مصری گفت : ام داب از كبار صالحات عابدات بود تا بنود سال روزگار رسانید و بهر سال پیاده از مدینه طيبه بمکه معظمه میشد در اواخر روز گار از بینش جهان ناپایدار نابینا شد چون هنگام اقامت حج در رسید زنان مدینه بزیارت او بیامدند و از نابینائی او اندوهناك شدند ام دأب بگریست سر بسوی آسمان بر کشید و عرض کر دپروردگارا سوگند بعزت تو اگر نورچشم من در حضور تو از کار بیفتاده همانا انوار شوق من بحضرت تو

ص: 390

مفقود نگشته است آنگاه احرام بربست و گفت: « لبيك اللهم لبيك »و با آن بیرون رفت و در پیش روی ایشان میرفت و در راه سپاری از آنها که با دو چشم روشن میرفتند سبقت میگرفت ، ذوالنون میگوید: ازین حال وی در عجب شدم هاتفی مرا بانگ در دادای ذوالنون در عجب هستی از ضعیفه که بخانه مولای خودش اشتیاق دارد مولای او وی را بلطف خودش بدانجا حمل فرمود و او را نیرومند ساخت .

و هم در آن کتاب از ذوالنون مروی است که بمن خبر دادند که در جبل المعظم جارية متعبده است خواستم او را زیارت کنم پس بدان کوهستان برفتم و اورا طلب کردم و نیافتم تا بیاره متعبدین برخوردم و از وی بپرسیدم گفتند: آیا از مجانین میپرسی و عقلا را میگذاری ، گفتم مرا بروی دلالت کنید هر چه دیوانه باشد گفتند او را نگران میشویم که بر ما میگذرد و گاهی بر زمین می افتد و گاهی بپای می شود و گاهی فریاد میکشد و گاهی خاموش میشود و گاهی گریان و گاهی خندان می گردد ، گفتم مرا بروی دلالت کنید ، یکی از ایشان گفت: اورا فلان رودخانی خواهی یافت، پس در طلبش برفتم و چون بروی مشرف شدم آوازی ضعیف از وی بشنیدم و همی گفت:

يا ذا لذى انس الفؤاد بذكره ***أنت الذى ما ان سواه أريد

با منیتي دون الانام و بغيتي ***يا من له كل الانام عبيد

تفنى الليالى و الزمان باسره ***و هواك غض في الفؤاد جديد

پس بدنبال این صوت برفتم ناگاه آن جاریه را برسنگی بزرگ نشسته دیدم او ر ا سلام گفتم و پاسخ گفت و فرمود ای ذوالنون ترا با دیوانگان چکار است گفتم :آیا تو دیوانه ؟ گفت: اگر نه دیوانه ام چرا دیوانه ام خوانند؟ گفتم چه چیزات دیوانه ساخته؟ گفت ای ذوالنون محبت او مرا دیوانه ووجد او مرا در قلق واضطراب و شوق مرا اسیر و دستگیر آورده است، گفتم : محل شوق او در کدام عضو تو است؟ گفت: ای ذوالنون محبت در قلب و شوق در فؤاد ووجد درسر ر او پوشیده است

ص: 391

آنگاه چنان بگریست که بیهوش بیفتاد چون بخود بازگرائید گفت : آواه از فرط محبت اى ذوالنون محبین بر اینگونه جان میسپارند آنگاه نعره بزرگ برکشید و بر زمین بیفتاد چون حرکتش دادم بمرده بود .

و نیز ذوالنون حکایت کند که وقتی زنی عابده را از جماعت زهاد برای من توصیف کردند که داراي عمل و اجتهاد است پس بقصد او برفتم و معلومم شد که روز برروزه و شب بنماز و نیاز میگذراند نه از کثرت عبادت سست و نه از شدت عمل خسته می شود و در خرابه ديري منزل دارد چون تاریکی شب در رسید دیدم می گوید: آقاي من نمی خوابد و خفتن او را نشاید پس چگونه كنيزك بخواب رود و حال اینکه مخدوم نخوابد نه چنین تواند باشد سوگند بعزت و جلال تو برای من در این شب خواب نخواهد بود ، و چون آنشب بصبح پیوست او را سلام فرستادم و پاسخ یافتم و گفتم : ای جاریه در مساكن نصاری سکون میجوئی و حال اینکه تو باین حالت اندري ؟ فرمود : ای ذوالنون بمانند اینگونه کلام بیمار سقیم سخن مران و حال اینکه تو بر این قدم عظیم هستی و جز خدای را در خاطر خود خطور مده و در خیال خود غیر از او را پندار مکن ، گفتم: آیا در چنین دیر ویرانه بوحشت اندرنیائی ؟ گفت : قسم بآن کسی که گنجینه دلم را از جواهر لطایف حکمت خود انباشته ساخته و مرا از محبتش در هیمنه افکنده در مخزن دلم موضعی براي ديگري جزاو نباشد و در جسدم رگی و عرقی نیست مگر اینکه پر از معرفت او است پس چگونه بیاد او انس نجویم به اینکه همیشه در حضرت اویم ، گفتم مرا ارشاد فرمودي بطریق پس سلوك ده مرا بسلوك این قوم ، چه من قسم بخداي در بحار ذنوب خود غریق هستم ، فرمود: اي ذوالنون«اجعل التقوى زادك والأخرة مرادك والز و الورع مطبعتيك والانقطاع الى الله تعالى سجيتك و اديم هذه الدنيا عن قلبك فهو سبب الرجوع الى ربك واسلك طريق الخائفين و اترك طريق المذبين تكتب في ديوان الموحدين وتلقى الله تعالى وليس بينك وبينه حجاب و لا يردك عنه بواب»:

ص: 392

تقوی را زاد و توشه و سراي اخروي را مقصود ومراد وزهد وورع را مطية و انقطاع بحضرت یزدان را سجينة خود بگردان و این دنیا و حب آنرا از دل بیفکن چون چنین کردي سبب بازگشت بپروردگار تو میشود و براه خائفان یعنی براهی که شایسته بیمناکان است راه بر سپارو طریق و روش گناه کاران را از دست بگذار ، اینوقت ترا در دیوان اسامی موحدین رقم میکنند و خداوند تعالی را ملاقات میکنی در حالی که در میان تو و او حجابی نیست و دربانی تو را از پیشگاه او بر نمی گرداند ، ذوالنون میگوید: این کلمات او در دلم جاي گرفت و سبب رجوع بپروردگارم شد، پس از آن مرا بگذاشت و بگذشت و همی زمین بنوشت و در حال سیاحت خود می گفت :

هو الحبيب الذي بالوصل قد وعدا *** و حقه لا شكّة مهجتى أبدا

یا آنجا که می گوید :

هزى صفاتهم قالوا الذي طلبوا *** وكل راج لما يبغيه قد وجدا

در طبقات شعرانی می نویسد: از جمله كلمات ذي النون مصرى است «إياك أن تكون للمعرفة مدعياً أو بالزهد معترفا أو بالعبادة متعلقا وفر كلشيء إلى ربك » از آن بپرهیز که مدعی معرفت و خدای شناسي يا معترف بزهد يا بعبادت متعلق باشی و از هر چيزي بحضرت پروردگار خود فرار کن ، و دیگر می گفت : با علماء مردمان را ادراک نمودیم هر يك از ایشان بر علم بیفزودند برزهد و بغض دنيا بيفزودند ، و شما ای علما هر وقت هريك از شما بر علم افزوديد برحب دنيا وطلب دنيا ومزاحمت بیفز وديد، وما علماي پيشين را دریافتیم که اموال خود را در طلب علم و تحصیل دانش اتفاق می نمودند و شما امروز علم را در تحصیل مال بمصرف ميرسانيد.

انكويا نظر ذي النون بعلماي این روزگار بوده است که در این امر بحد کمال رسیده است و غالب مردم خود را در لباس علم و اهل علم بشمار آورده و چون علم ايشان كافي ادراك مقاصد و آن تعداد مال که دهان حرص اینان پرکند نیست

ص: 393

لهذا فروش دین خود را نیز شريك فروش علم نمایند ، نستعيذ بالله مما يفعلون.

و دیگر می گفت ای گروه مریدان هر يك از شما خواستار طريق و طریقت است باید چون ملاقات کند علما را خود را جاهل نماید و چون جماعت زهاد را اراده کند اظهار رغبت نمايد يعني خود را طالب دنیا نماید و چون عرفا و عارفین را بیابد خاموش نماید تا زیادت بخشند علما علم او را وزهاد زهد او را و عارفان معرفت او را .خداوند تعالى ميفرمايد « إنما الصدقات للفقراء والمساكين» - إلى آخرها وقتی از سفله و مردمان پست فطرة از وی پرسیدند گفت: کسی است که عارف بطریق بحضرت باری تعالی نباشد و در مقام طلب عرفان و تعرف هم نباشد و دیگر گفت :زود باشد که مردمان را زمانی برسد که دولت بهره مردمان احمق گردد و این جماعت را برا کیاس و صاحبان هوش فزونی باشد . صاحب طبقات گوید: احمق کسی است که متابعت هواي نفس كند و از خدای تعالی با این حال متمنی و آرزومند ،آید و کیس وزيرك آنکس باشد که نفس خود را پست و فرود نماید و برای تهیه بعد از مرگ کار کند و دیگر می گفت « لم يزل الناس يسخرون بالفقراء في كل عصر ليكون للفقراء لتأسى بالانبياء عليهم الصلوة و السلام » و همیشه مردمان فقیران را در هر زمانی به تمسخر در سپارند تا فقیران به پیغمبران صلوات الله عليهم تأسی باشد و این کلامی لطیف است ، چه دلالت و نبالتی عظیم بر رتبت ومنزلت فقراء مینماید و فقرا در این امر شريك و پیرو پیغمبران می شوند زیرا که مردمان با انبياء علیهم السلام نیز بهمین رویت میرفتند و استهزاء می نمودند غافل از اینکه « والله يستهزء بهم ويمدهم في طغيانهم يعمهون » .

می گوید وقتی زنی نزد من آمد و گفت: پسرم را نهنگ فرو برده است چون سوز و گداز و ناله آن زن را بر فرزندش بدیدم برودخانه نیل برفتم و عرض کردم بار پروردگارا این نهنگ را آشکار فرمای آن تمساح بسوی من بیرون آمد پس شکمش را بشکافتم و پسر آن زن را زنده و صحیح در آوردم و آن زن او را بگرفت و برفت و گفت : مرا بحل گردان، چه من هر وقت ترا میدیدم ترا مسخره

ص: 394

میکردم و اکنون بخداوند تعالی تو به مینمایم چنان معلوم می شود که ذوالنون را مردم مصر زندیق میخواندند از استماع امثال این مقولات بوده است و الله أعلم بحقايق الاحوال .

و میگفت : از علامت و نشان سخط و غضب یزدان بربنده این است که از فقر بترسد ، و دیگر می گفت: برای هر چیزی علامت است و علامت طردو راندگی عارف از درگاه الهی آن است که از ذکر خداي تعالى انقطاع بجوید، ودیگر می گفت: چون حزن و اندوه شخص محزون بدرجه کمال برسد اشکی از چشمش جاری نمی شود و این از جهت آن است که هر وقت دل نازك شود سیلان گیرد وروان باشد، و چون غلیظ و درشت و جامد سخت گردد، یکی روز در خدمتش از فقراء مذاکره میشد و فقراء در حضور او از محبت سخن میراندند ذوالنون گفت : ازین مسئله زبان بر بندید تا مبادا نفوس بشنوند و از آن فرو گذار نمایند.

و از کلمات ذي النون است «من القلوب قلب يستغفر قبل أن يذنب فتياب قبل أن يطيع » از جمله قلوب دلی است که قبل از آنکه گناهی بکند استغفار مینماید و قبل از آنکه اطاعت امر نماید مأجور ومثاب میشود وديگر مى گفت « إن الله تعالى انسق اللسان بالبيان وافتحة بالكلام وجعل القلوب أوعية للعلم ولولا ذلك لمكان الانسان بمنزلة البهيمة تومى بالرأس ويسير باليد »خداوند تعالی از کمال اطف و فضل زبان آدمی را به بیان ناطق و بکلام و سخن راندن مفتوح ساخت و مخازن قلوب را ادعیه و ظرف و نگاهبان علم فرمود و اگر این فاضلیت نبوي و اين شأن ور تبت و نعمت را نداشتی با بهایم و چهارپایان تفاوت نداشتی و با سر و دو دست بايماء واشارت پرداختی : بنطق آدمی برتر است ازدواب أما يك مطلب ديگر هم هست اگر آدمی باین هیکل که هست با سر و دو دست اشارت کردی سخت وقیح آمدی چه غالب و هیئت دواب باشارت مناسب تر است كما لا يخفى على المتأمل ، وديگر گفت: چنان بود که هر وقت می شنیدیم جوانی در مجلسی متکلم میشود از خير او مأیوس میشدیم؛ کاش ذوالنون مصری زنده بودي و ميديدي که جز جوانان

ص: 395

شکرین لب در این از منه سخن نمیکند و باین جهت بهای قند و شکر چندان بالا گرفته است که بیشتر عاشقان آن قدرت و صالش را ندارند و از شیرینی دهانهای قند لب جز تر شیروی و تندی خوي و تلخ گوئی و سخت دلی و با کمال آب و رنگ روی جز بی آبروئی بهره ندارند و این نصیبه بمختصر مخلوقی انحصار گرفته است «هنيئاً لارباب النعيم نصيبهم».

و دیگر می گفت :هر کسی بدو گرده نان از ممر حلال زندگانی نجوید در طریق حضرت سبحانی رستگاری و شادکامی نیابد. وقتی مردی باذوالنون گفت: همانا زوجه من گفته است ترا سلام ،فرستم شیخ فرمود: ما را از طرف زنان قراءت سلام نکنید ؛ کاش شیخ در قید حیات بودی و میدیدی در صفحه غالب روی زمین جز به پیغام زنان و تبلیغ سلام ایشان هیچ کاری بکام نمی شود اما مشروط باینکه آزاده و خوبروی باشند و دیگر می گفت « إياكم وكثرة الاخوان والمعارف» از کثرت برادران و دوستان و معارف و شناختگی بپرهیزید که هزاران فتنه و خسارت میپروراند الامى گفت «الحنافي العمل واعر بنا الكلام فكيف نفلح »کنایت از اینکه امور را باید در تحت مشيت إلهي نهاد و بقدریکه امر شده است دنبال کرد و بظاهر سازي و پرداختگی کلام قانع نشد چنانکه إبراهيم بن ادهم ميفرمود «من أفسه الله بقربه اعطاه العلم من غير طلب » هر بنده را خدای تعالی در مقام قرب مأنوس گردانید بدون اینکه او طلب کند علم بدو کند « العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء » واز مواهب خاصه بديعة لطيفه إلهيه است « اللهم ارزقناه كما شئت وفيما شئت و بما شئت وعلى ما شئت إنك أنت الوهاب »

و دیگر می گفت: عاقل و خردمند نیست کسیکه علم را بیاموزد و بآن عارف گردد و از آن پس هواي نفس خود را بر آن برگزیند ، و عاقل نیست که از ديگري براي نفس خود در طلب انضاف برود اما داد دیگری را از خودش ندهد و عاقل نیست کسیکه خدای تعالی را در آن مقام که باید طاعت خداي نمود فراموش کند اما در هر مقامی که او را بخداي است حاجتی خدای را یاد نماید .

ص: 396

و دیگر می گفت : براي تمام مخلوق خداي تواضع و فروتنى كن أما بپرهيز از اینکه تواضع بری آنکس را که خواهان آن است که او را تواضع نمائی ، چه همان خواستن او از تو بر تکبر او در باطن دلالت مینماید و چون او را تواضع کنی این تواضع برتكبر او اعانت نماید، و دیگر میگفت «من نظر في عيوب الناس عمى عن عيب نفسه »هر كس در عیوب مردمان نگران گردد از عیب خود و دیدن عيب نفس خود کور می شود ؛ و این کلمه لطیفه ایست، چه هیچکس بی عیب نیست و چون در عیب خود بینا باشد بنظاره عیوب دیگران مجال نمی یابد و اگر آنچه در خود اوست و عیب باید چگونه میشود که تا چاره عیب خود را نکند بدیگران پردازد و اگر همان عیب را که در خود اوست می بیند و عیب نمیداند اما همان را خود او چون در ديگري بيند عیب شمارد، پس از دیدن عیب خود کور است و در حقیقت هر نکوهش و سرزنشی که در دیدار آن عیب که خود دارد و در دیگران نیز هست و نظر بخود و نکوهش خودش نکند پس در حق خود کور و درباره دیگران بینا است چنانکه در السنه عوام هست فلانی کور خود و بینای دیگران است و نیز هر کسی در اندیشه آن باشد که همواره عیب بینی و نکوهش دانی خلق را بنماید کجا مجال دیدن عیب خود را مینماید، چنان خواهد بود که از دیدار عیب خود کور باشد و این حال اثر و نتیجه عیب جوئی دیگران است.

و دیگر میگفت «من طلب من الخبز ملحاً لم يفلح في طريق القوم »هر كس بنان خالی نسازد و در طلب نان خورش اگر چه نمك باشد بر آید در طریق و طریقت این قوم نجات نجوید ، یعنی اگر بکمال قناعت نرود با اهل تصوف و عرفان همعنان نتواند شد و بسلامت بمنزلگاه عافیت نمیتواند رسید؛ و این کلام مبالغه در امر قناعت اهل طریقت است و گرنه حضرت مصطفى وعلي مرتضى وصديقه كبري وأئمه هدى صلوات الله عليهم که عین معرفت وأهل عرفان هستند و بنا عرف الله میفرماید ومنبع صفا ومنشأ ارتضا و مخزن اجتبی میباشند و آداب وسلوك ایشان در این عوالم ومعالم وتعيش مجهول نیست حتى أمير المؤمنين علیه السلام را نان بايك نان خورش بودي

ص: 397

خواه نمك بود يا شير ، و حضرت صادق علیه السلام که جماعت صوفیه رشته تصوف و توصل خود را بآن حضرت منتهی میدانند رسوم آدابش در طی اوقات زندگانی ومآكل ومشارب مکتوم نمی باشد و البته اقتداي بآن لازم و مثاب است .

و نیز ذوالنون مصری می گفت: صاحب عقل کامل و کمال معرفت کسی است که بآنچه مأمور است قیام جوید و افزون از کفایت را از پی تکلیف نباشد عاقل کامل است و چون تعلقش بخالقش باشد و در احوال و اعمال خود جز بخداي نظر نداشته باشد کامل المعرفة است، و دیگر می گفت : غلبه کرده است میگفت : بر جماعت عباد و بساك وقراء این زمان که در ذنوب و معاصی تهاون نمودند چندانکه در شهوت بطون وفروج خود غرق گشتند و از شهود عیوب نفوس خودشان محجوب ماندند و در وادي ضلالت بهلاکت رسیدند و خود ندانند که چه حال و مآل دارنند براكل حرام اقبال کردند و در طلب حلال اهمال و اغفال ورزیدند و در کمال بهمان علم خوشنود شدند و شرمگین میشوند که در آنچه دانا نیستند بگویند نمی دانیم پس ایشان عبید دنیا و بندگان جهان هستند نه دانایان بشریعت یزدان ، چه اگر بشریعت غرا دانا بودند علم بشریعت از قبایح اعمال بازشان میداشت چون در مقام سؤال آيند بالحاج وإصرار اندر شوند و اگر از ایشان سؤال نمایند بخل بورزند قلوب گرگ منش را در جامه تذویر آرایش دهند و مساجد سبحانی را که بایستی بنام خداي بلند آوازه داشت و یاد خداي را بسیار نمود اصوات خود را در کارهای لغو و بیهوده و جدال و قیل و قال بی فایده در آن اماکن شریفه بلند سازند و سلسله علم و گنجینه دانش را شبکه و دام صید و شکار دنیا قرار داده اند ، پس بپرهیزید و بترسید از مجالست معاشرت این جماعت ظاهر نمای زشت باطن ؛ اگر خوب بسنجند علمای این عصر که بر دولت اسلام سلام فرستاده اند و در اغلب ممالك اسلاميه حجت امم وقدوه عالم و قبله حمقای بنی آدم شده اند اگر در این اوصاف بر قدماي همکیشان خود مقدم نباشند باری مؤخر نیستند، دیگر وقتی ازوي پرسیدند که از چه روی مشغول حدیث نمی شوي؟ در جواب فرمود: حدیث را

ص: 398

رجالی است و شغل من وقتم را مستغرق داشته است و حدیث از ارکان دین و اگر بر اهل حدیث و فقه نقصی داخل نمی شد هر آینه در زمان خودشان افضل مردمان بودند، آیا نگران نیستی که علم خود را برای اهل دنیا بذل می کنند تا دنیای آنها را جلب کنند اما ایشان خود را از آنها محجوب ساختند و منکر این جماعت شدند و چون نگران شدند که اهل علم و متفقهين بدنيا حريص گردیدند اهل دنيا نيز مفتون دنیا شدند لاجرم این نوع از علما با خدای درسول خدای خیانت ورزیدند و گناه آنان که متابعت ایشان را نمودند بر گردنهای ایشان است علم را دام وفخ و سلاح دنیا دانستند و برای این صید بکار آوردند و دنیا را بآن کسب نمودند بعد از آنکه نور علم و فروز دانش دین را چراغی و شبستان آئین را مشعلی تابان بود که بآن روشنی میجست .

وقتی از ذوالنون پرسیدند علما و دانایان بقرآن چه کسانند؟ گفت : ایشان جماعتی باشند که دل و تن را آماده قرآن دارند و بدنهایی نزار ولیهای خشکیده پژمرده و اشکهای ریزان و سرشکهای پی در پی بقراءت قرآن بپردازند « اولئك لهم الامن وهم مهتدون »و دیگر می گفت بسیار عجب و سخت شگفتی میرود ازین جماعت علماء روزگار که چگونه برای مخلوق خاضع و فروتن میشوند ودر حضرت خالق خضوع نمی جویند و حال اینکه این گروه مدعی بر آن هستند که درجه ایشان از تمامت آفریدگان برتر است دیگر می گفت : از علامت اعراض فرمودن خداوند تعالی از بنده این است که تو او را شاهی ولاغی و از ذکر خدای معرض بنگري ، و دیگر می گفت: خدای تعالی منع نفرموده است بندگان خود را که دشمنان بزدان هستند از اینکه دوستان خداي باشند بواسطه بخل ، یعنی خدای از روی بخل دشمنان خود را از دوستی با خودش باز نداشته است لکن دوستان خودش را که باطاعت او رفته اند از فراهم شدن با ایشان نگاهبان و از مخالطت با دشمنان خودش در حضرتش بر طریق عصیان رفته اند صیانت فرموده است و دیگر گفت: شخص عارف نه براندوه دوام گیرد و نه برسرور مستدام باشد ، بعداز

ص: 399

آن گفت : مثل عارف در این جهان مانند کسی است که بتاج کرامت متوج شود و او را در خانه خودش بر سریری بنشانند در حالتیکه شمشیری را با موئی بسته بر فراز سرش رها کرده باشند و هفتاد تن ضارب شمشیرزن بر در سرای و منزل گاه او بپاي کرده و این شخص بهر ساعتی بعد از ساعتی مشرف بر هلاکت باشد پس باید دانست کدام وقت برای سرور و کدام وقت برای اندوه است ، بعضی از اصحاب فطانت گفته اند مراد از شمشیر معلق بر فراز سرش أحكام است و آن جماعت ضاربين که بر در او هستند امر و نهی است.

و می گفت: هر کسی در حضرت خدای تعالی بتلف کردن نفس تقرب جوید خدای تعالی نفسش را محفوظ میدارد و دیگر می گفت : هر گز شکم خویش را از خوردنی سیر نساختم مگر اینکه بمعصیت خدای پرداختم یا آهنگ معصیت او را نمودم کنایت از اینکه شکم را سیرداشتن و جنبه حیوانی قوت دادن اسباب غرور نفس اماره و رغبت بمعاصی میشود و دیگر می گفت « كن عارفاً خائفاً و لا تكن عارفاً واصفاً» وباين معنى إشارت رفته است در روض الفائق مسطور است که ذوالنون مصری گفت : یکی سال بجانب بيت الله اقامت حج نهادم چون در عرفه توقف کردم جوانی را نگران شدم که نشان زردی چهره و نزاری بدن و حالت قلق و سوزش دل دروی نمایان بود دانستم اثر محبت در دل و جگرش جای گرفته است و شنیدم همی گفت: اى سید من چگونه لبيك گويم ترا بزبانی که بعصیانت

ای رفته و دلی که در حضرت تو جانی گردیده است ای آقای من تا چند این ساعتی جلیل و زمانی گرامی است که تو را با من مناجات است و در این موقف مرا ندا میفرمائی ، ذوالنون میفرماید ، بدو نزديك شدم چون مرا دید گفت : مرحباً بك یا ذاالنون ، گفتم از کجا مرا بشناختی؟ گفت: شناساند ترا بمن آنکه میشناسد مرا و مرا با خبر کرد از تو آنکس که مونس من است ، بعد از آن گفت : ای ذوالنون دوستی او مرا اسیر و هجرانش مرا نزار ساخته پس کدام وقت بتقرب بحضرتش برخوردار میشویم و کدام برقع حجب حبیببرخوردار میشویم؟ گفتم از کجا

ص: 400

می آئی؟ گفت؛ از شهرستان دل بآهنگ حضرت پروردگار می آیم ، گفتم : زاد و توشه از چیست؟ گفت : بيك قطره از شراب انس او بامیدواری ادراك حضرت قدسش ، گفتم : مطيه و بارکشی داری ؟ گفت : بلی صفوت نیست و انقطاع از دنیا بالکلیه و متنزه در مقامات آنحضرت سنیه، آنوقت گفت: ای ذوالنون مرا بخویش بگذار ، چه سخت قبیح است آن ساعتی که در غیر طاعت بپای شود ، بعد از آن مرا بگذاشت و بگذشت و چون بمنی بیامدم و دیدم آنجوان نگران گوسفند کشان مردمان است که در اضحی مشغول هستند اشکش روان و سوز دلش فراوان و خوف و خشیتش بی پایان شد ، بعد از آن عرض کرد: ای سید من هر كسى بدستيارى نك خودش بتو تقرب وتقدم ميجويد و من جز این نفس عانيه غافله ساهیه را مالک نیستم واينك خويشتن را با كمال ذلت و مسکنت در حضور تو نزدیک می سازم پس اگر بقبول آن تکرم میجوئی بجود و کرم خودت بوصول آن کرم کن و در تعجیل آن سرعت بگیر، چه تو دلیل این نفس بمن هستی بسبیل آن ، آنگاه برفت و آهی از دل بر کشید و مرده بر زمین افتاد و از گوینده شنیدم گفت « يا لهار كفة إلى الفردوس الاعلى »خوشا وخنکا بروی که جان بفردوس بالاتر برکشید، من بر فراز سرش ساعتی بتفكر بنشستم ناگاه زنی فرتوت را بدیدم که بدو بیامد و خود را بر مرده وی افکند و از روي اسف و اندوه اشك از چشم بیارید بعد از آن گفت: گوارا باد بر کسیکه دأب و ديدن او نسك ووفا بود و از خدمت مولایش غفلت نورزید و بسیار طول کشید آن شبها که در اداء اطاعت بعبادت بگذرانید و همه صبحگاه محزون و خاکسار می بود ، گفتم : ای عجوز این جوان فرزند کیست ؟ گفت: پسر من هست و همیشه او را میدیدم تا این سال که روی نمود و چون در این ساعت در عرفات وقوف جستم بعادت دیگر سالیان در طلبش بر آمدم هاتفی مرا بانگ زد که وی بمرد و جانش باعلی درجات پیوست .

بعد از آن عجوز با خداي تعالى روي آورد و عرض کرد: اي سيد من سوگند میدهم بآن چه در میان توومن است در خلوت من و بآن محبتی که ودیعه نهادی

ص: 401

درخون و جان من جز اینکه این نفس عالیه مرا ازین دار فانیه نجات بخشی و مرا و فرزندم را بسرای باقی برسانی، ذوالنون می گوید: آنگاه نفیری برآورد و بر پهلوی پسرش رحمهما الله تعالي مرده بیفتاد .

در کشکول بهائی مسطور است که ذوالنون مصری گفت: روزی از وادی کنعان بیرون رفتم و چون بیالای رودخانه رسیدم اما گاه سیاهی نگریستم که روی بمن آورده است و همي گفت «و بدالهم من الله مالم يكونوا يحتسبون » و همي بگریست چون آن سواد نزديك شد زنی دیدم که جبه پشمینه بر تن داشت ورکوه بدست اندرش بود و بدون اینکه از منش بیمی باشد پرسید کیستی ؟ گفتم : مردی غریب هستم ، گفت : ایمرد آیا با خداوند غربتی باشد ؟؟ یعنی چون همه جاهست معنی غربت چیست ، ازین سخن بگریستم گفت: چه چیزت بگریه آورد؟ گفتم دواء بر دردی رسید که مقروح بود و در نجاح اصلاحش سرعت ورزید کنایت از اینکه نخواستم از آن جراحت که بدل اندر داشتم نجات یابم ، گفت: اگر راست می گوئی پس از چه گریستی؟ گفتم خداوندت رحمت کناد مگر راست گوی نمی گرید؟ گفت : نه ، گفتم بچه سبب ؟ گفت : زیرا که گریه اسباب راحت قلب میشود ، ذوالنون گفت : سوگند بخدای ازین سخن سخت در عجب بماندم؛ و این سخن بسیار لطیف و بر اهلش روشن است، و احوال شیخ ذوالنون ومذاكرات او با مریدین و معاصرین در کتب عرفا وغيرها بسیار است .

بیان احوال شيخ أبي تراب عسكر بن حسین نخشبی که از اهل تصوف و عرفان نامدار است

نام وی را بعضی عسکر بن حسین و برخی عسکر بن حصین و گروهى علي و جماعتی عسکر نوشته اند، نخشبه بانون مفتوحه و خاء معجمه ساکنه و شین معجمه مفتوحه و باء موحده از شهرهای ماوراءالنهر میان جیحون و سمر قند است

ص: 402

و بر طریق بخارا واقع است و نَسَف همان است، ابن اثیر می گوید: در این سال دویست و چهل و پنجم أبو تراب الخشبي صوفي را سباع و درندگان در بادیه بدندان بگزیدند و او در بادیه بمرد، و در حبیب السیر گوید: در این سال ابوتراب نخشبی در بادیه بصره در بیابان عدم شتافت، در طبقات شعرانی مسطور است که ابوتراب عسكر بن حسین نخشبى باأبو حاتم رصم وأبو حاتم عطار مصاحبت نمود و از اجله اعیان مشایخ خراسان و کبار آنجماعت و مشهور بعلم و توکل وفتوت و زهد وورع بود و او را در بادیه سباع بگزیدند و بمرد .

شیخ فریدالدین عطار در تذكرة الأولياء گويد : أبو تراب نخشبی در مجاهده و تقوي قدمی راسخ داشت و در اشارات وكلمات نفسی عالی و چهل موقف ایستاده بود و چندین سال هر گز سر ببالین ننهاده بود مگر اینکه یکبار در حرم در سجده گاه بخواب شد قومی از حوران خواستند خود را بروی عرضه کنند شیخ گفت : چندانم بحق حى غفور استغراق است که نیستم در پروای حور ، حوران گفتند :ای بزرگ هر چند چنین است اما یاران ما شماتت می کنند که بشنوند که ما را نزد تو پذیرندگی نیست، رضوان ایشان را گفت: ممکن نیست که شما را پیش این عزیز قبولی افتد یا او را پروای شما باشد بروید تا فردا که در بهشت بر سریر مملکت جای کند بیائید و تقصیری که رفته است بجای آرید أبو تراب گفت: اگر فردا من به بهشت آیم کو خدمت ، یکی از بزرگان را دیدم و در میان ایشان هیچکس بزرگتر از چهار کس نبود : أول ايشان أبو تراب بود ابن جلاء گوید : چون ابو تراب در مکه آمد تازه و خوش روی بود گفتم : طعام در کجا خوردی ؟ گفت : ببصره و دیگر در بغداد و ديگر اينجا ، وشيخ أبو تراب استاد أبو عبد الله جلاء وأبو عبيد بسرى است، نوشته اند: در بادیه در نماز بود بسبب باد سموم از هموم دنیا برست و بدن وی یکسال بر پای بماند ، نقل است که چون از اصحاب خود چیزی دیدی که مکروه شمردی خود تو به کردی و در مجاهده افزودی و گفتی این بیچاره بشومی من در بلا افتاد ، و اصحاب را گفتی که

ص: 403

هر که از شما مرقعی پوشیده سؤال کرد و هر که در خانقاه نشست سؤال کرد و هر کسی از مصحف قرآن خواند سؤال كرد يك روز یکی از اصحاب او بعد از سه شبانه روز که هیچ نخورده بود دست به پوست خربزه در از نمود گفت : برو که تو تصوف را نشناسی تراببازار باید شد، و گفت: میان من و خدای عهد است که چون دست بحرام در از کنم مرا از آن باز دارد، و گفت هیچ آرزو را بر من دست نبوده است مگر وقتی در بادیه میرفتم آرزوی نان و تخم مرغ بردلم گذر کرد اتفاقا راه گم کردم و بقبیله افتادم جمعی ایستاده و همی فریاد کردند چون مرا بدیدند در من آویختند و گفتند: دزد کالای ما توئی و حال اینکه کالای ایشان را دزدی ببرده بود پس دویست چوب بر من بزدند در آن میان پیری از آن قبیله بر من بگذشت و مرا بشناخت و فریاد بر کشید: این شیخ الشیوخ طریقت است این کار بیرون از ادب است که با صدیقان طریقت روا دارید، آن قوم فریاد بر کشیدند و عذر بخواستند گفتم: ای برادران بحق وفای اسلام که هرگز وقتی خوشتر از این بر من نگذشت و سالها همی بر گذشت خواستم نفس را بکام خود بینم اکنون دیدم پس آن پیر مرا بخانه خود برد و دستوری خواست تا طعامی بخدمت آرد و برفت و نان گرم و بیضه مرغ بمن آورد خواستم دست بدان در از کنم آوازی شنيدم : اى أبو تراب بخور بعد از دویست تازیانه و هر آرزو که ترا بدل برآید بی دویست تازیانه نخواهد بود.

و دیگر نقل کرده اند که أبو تراب نخشبی دفعة بامریدان در بادیه میرفت یاران تشنه بودند و خواستند که وضو بسازند بشیخ باز نمودند شیخ خطی بکشید بر چوشید بخوردند و وضوء بساختند ، وأبو العباس گوید: با ابوتراب در بادیه بودیم یکی از اصحاب گفت تشنه ام شیخ پای بر زمین زد چشمه آب پدید آمد مرد گفت: چنین مرا آرزو است که آب در قدح خودم شیخ دست بر زمین برد قدحی از آبگینه سفید بیرون آمد که از آن نیکوتر نباشد وی آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا مکه معظمه با ما بود ، أبو تراب با أبو العباس گفت : اصحاب تو در این

ص: 404

کار که حق تعالی با اولیای خود از کرامات می کند چه میگویند؟ گفت : هیچکس ندیدم که بدین ایمان بیاورد مگر اندكي ، أبو تراب گفت : هر کسی بدین ایمان نیاورد کافر است .

گفته اند که ابوتراب را چند پسر بود و در زمان او گرگ آدم خوار پدید شد چند پسرش را بدرید، روزی بسر سجاده نشسته بود گرگ قصد او کرد او را خبر کردند التفات ننمود گرگ چون شیخ را بدید بازگشت و برفت ، شیخ أبو تراب گوید: شبی تاريك در بادیه میرفتم سیاهی دیدم باندازه مناره ترسیدم و گفتم: پری هستی یا آدمی؟ گفت : تو مسلمانی یا کافری ؟ گفتم : مسلمان ، گفت : مسلمان از غیر خدای نترسد ، پس دلم بخویش باز آمد دانستم فرستاده غیب است و خوف از من برفت و گفت: غلامی در بادیه دیدم که زاد و راحله نداشت گفتم اگر او را بحق تعالى يقين نبودى هلاك شدى ، پس گفتم : ای غلام بی زاد وراحله بچنین جای میروی؟ گفت ای پیر سر بردار تا جز خدای هیچکس را نه بینی ، گفتم اکنون هیچکس را این یقین که تر است نیست هر کجای که خواهی میروی ، و می گفت : بیست سال نه از کسی چیزی گرفتم و نه کسی را چیزی دادم گفتند: چگونه؟ گفت: اگر می گرفتم از او میگرفتم و اگر نمی گرفتم از وی نمی گرفتم و گفت: روزی طعام بر من عرضه کردند منع کردم چهارده روز گرسنه ماندم از شومی این منع کردنم .

این بنده حقیر گوید: خرسندی بچهارده روز بدون روزی روز نهادن و بقدرت خدای باقی ماندن چندان میمنت و سعادت دارد که آن منع را یکی از سعادت ها و توفیقات عالیه سبحانی باید شمرد که اگر آن منع نبود چنین حفاظت یزدانی درباره وی ظاهر نمی گشت دیگر می گفت : برای مرید هیچ چیز را زیان کارتر از سفر بر متابعت نفس نمی دانم و مرید را هیچ فساد راه نیافت مگر بواسطه فساد سفرهای باطل و معاشرت اضداد و گفت: خدای تعالی فرموده است : دور باشید از کبائر و کبائر نیست مگر دعوی فاسد و اشارت باطل و اطلاق کردن

ص: 405

جباران و الفاظ میان تهی بی حقیقت قال الله تعالى « وإن الشياطين ليوحون أوليائهم ليجاد لو كم»گروه شياطين بدوستان خود اشارت بمجادله باشما می نمایند ؛ و این انحصار شیخ نخشبی کبائر را بآنچه سلیقه و عقیدت خود اوست و تفسیر برای را ندانیم چه نام گذاریم و استشهاد باین آیه شریفه را در این مورد منحصر بچه مناسبت بدانیم و حال اینکه معاصی كبيره و مآثم عظيمه غالباً در آیات قرآنی مذکور و در لسان شرع محدود و آنچه را شیخ نام برده است همه را نمی توان در زمره کبائر شمرد: اللهم احفظنا من هفوات اللسان .

و دیگر می گفت: هرگز هیچکس برضای خدای نرسد اگر دنیا را در دل او يكذره مقدار بود و گفت: چون بنده در عمل خود صادق بود حلاوت یا بد پیش از آنکه عمل کند و اگر اخلاص بجای آورد در آن عبادت حلاوت یابد در آنوقت که آن عبادت کند و گفت: شماسه چیز را دوست می دارید و آن سه چیز از شما نیست :نفس را دوست میدارید و نفس بنده خداوند تعالی است ، وروح را دوست می دارید و روح از آن خدای است، و مال را دوست دارید و مال از آن خدای عز وجل است، و دو چیز طلب می کنید و نمی یابید : شادی و راحت و این هر دو در بهشت خواهد بود. بنده حقیر گوید: آن سه چیز خدای تعالی و سبب وجود وحيات ومايه تعيش وزندگانی و کامیابی در هر دو جهان و کسب معارف ونيل بمعرفت و علت غائى خلقت وتحصيل مرضات إلهى و نعمتهای نامتناهی دنیوی واخروى وادراك شئونات اخرویه و بهشت ابدی و راحت سرمدی و تقرب به پیشگاه ایزدی است خدای تعالی همه چیز را برای بندگان و طرقیات و کمالات و طی درجات ایشان بیافریده و خود از همه چیز بی نیاز است ، پس چگونه چیزی را که خدای از بهر ما خواست و شئونات عالیه و ترقیات ما را در آن گذاشت نخواهیم منتهای امر انهماك وانغمار در آن نشاید، اما بدون آن هم عبادات و اعمال حسنه ظاهر نشود چنانکه فرموده اند « الدنيا مزرعة الأخرة واحل لكم الطيبات من الرزق من حرم الله زينة التى اخرج لعباده لم تحرم ما احل الله» پس اگر نخواهیم

ص: 406

چه بخواهیم پس خلقت از چیست و بر چیست و برای چیست ، پس باید خواست أما صرفش را در آنچه رضای خدا در آن است منظور داشت ،

و این زحمت و عدم راحت که در این جهان است برای این است که بدانی آنچه مطلوب و مقصود توانست در دیگر جهان است و بزخارف این جهان دلبسته نشوی بلکه از حوادث آن خسته شوی و از صمیم قلب رسته شوی و در کار این دنیا آهسته روی و در کار آخرت و ادراك آن مراتب عالیه بکوشی تا بخوشی ادراک فرمائی و از استغراق در این اموال فانی و جهان بی بقا چشم بپوشی و گفت: سبب وصول بحق تعالی هفده درجه است ادنای آن اجابت است و اعلای آن توکل کردن است بخدای بحقیقت ، و گفت تو کل آن است که خودرا در دریای عبودیت در افکنی و دل در خدای بسته داری اگر دهد شکر کنی و اگر بازگیرد صبر نمائی ، و گفت: هیچ چیز عارف را تیره نکند و همه تیرگیها بدو روشن گردد و گفت : قناعت کردن قوتی است از خدای ، و گفت از دلها دلی است که زنده است بنور فهم از خدای، و گفت : از فنون عبادت هیچ چیز از اصلاح خواطر سودمندتر نیست ،و گفت : اندیشه خود را نگاهدار ، زیرا که مقدمه همه چیز ها است ، چه هر که را اندیشه درست شد از آن پس هر چه بوی از افعال و اعمال روی کند همه درست باشد و گفت: خدای تعالی گویا گرداند علما را در هر روز گاری مناسب اعمال اهل روزگار ؛ معنی این کلام قدری در مقام ابهام است، و گفت: حقیقت غنا آن است که از هر کس که مثل تو است بی نیاز باشی یعنی بهیچ مخلوقی حاجتمند نباشی، چه همه محتاج هستند ؛ در این کلام نیز بايد قائل بتفصيل وتأويل شد، چه همه مخلوق بهمدیگر محتاج هستند، و حقیقت فقر آن است که محتاج باشی بهر که مثل تو میباشد ؛ این عبارت نیز در حکم لغت سابق است، نقل کرده اند که وقتی شخصی با شیخ گفت : ترا هیچ حاجت هست؟ گفت: مرا بتو وامثال تو حاجت نباشد چه مرا بخدای حاجت نیست ، یعنی در مقام رضای الهی هستم راضی را با حاجت چکار ، و گفت : فقیر آن است که قوتش

ص: 407

همان باشد که بیابد و لباس او آن بود که عورت بپوشد و مسکن او آن باشد که در آنجا بیاید؛ و با این کلام چگونه میتوان خود را از نوع حاجات مستغنی دانست پس معنى قاضى الحاجات وواهب العطیات چیست، و نیز در تذكرة الأوليا مسطور است که وفات شیخ نخشبی در بادیه بصره بود پس از چند سال جماعتی بدو رسیدند اورا دیدند روی با قبله بپای ایستاده و لب خشك شده و کوزه در پیش نهاده و عصا در دست گرفته و درندگان گرد او نگشته اند ، خدای متعال بحقايق أحوال أعلم است .

در طرايق الحقایق مسطور است که در تذکرۀ شیخ عطار منظور است که ابوتراب را مریدی بود که خاطر گرم و و جای با حرارت داشت ابو تراب پیوسته بدو گفتی که این چنین که توئی بایستی بایزید ترا بیند، گفت: آنکس که روزی صد دفعه خدای بایزید را بیند با ابویزیدش چکار است ، أبو تراب گفت : چون تو خدای را بینی بقدر خود بینی و چون نزد بایزید بینی بقدر بایزید بینی در دیده تفاوت است نه آن که پیغمبر را یکبار تجلی شد و همه خلق را یکبار ؛ و این کلام را باید قائل بتأويل شد اگر مقصود تجلی خدای پیغمبر صلی الله علیه وآله را در عرش و معراج خواهد آن تجلی خاص همیشه برای پیغمبر است ، چه پیغمبر نور خاص و محل تجلی نور مخصوص ایزدی است و هرگز آنحضرت از تجلی محروم نباشد و نتواند شد و تجلی خدای مر مخلوق را اشارت بکوه طور است .

زمین امشب تو کوئی کوه طور است *** کزونور تجلی آشکار است

بعموم مخلوق نسبت ندارد و معنی آن در طی این کتب مبار که بر حسب مقام شده است و اگر بعقیدت اهل سنت و جماعت راجع بآخرت است بآن معنی که ایشان قائل هستند ما نیستیم و اگر عموم تجلی را خواهد این نیز اختصاص ندارد زیرا که انوار تجلیات ربانی که عبارت از افاضات فیوضات خاصه سبحانی است همه وقت شامل حال تمام موجودات على قدر مراتبهم هست و اگر نباشد معدوم میشود و انوار نبوت مطلقه و ولایت خاصه برترین انوار است.

بالجمله میگوید : این سخن در دل مرید جای گرفت و گفت: برخیز تا برویم

ص: 408

پس هر دو روی براه آورده در بسطام بخانه شیخ ابویزید بسطامی وارد شدند شیخ در خانه نبود بآب رفته بود ایشان برفتند و شیخ را دیدند که می آمد و سبوی آب در دستی و کهنه پوستینی بدیگر دست داشت چون چشم ابویزید برمرید شیخ أبو تراب افتاد مرید بلرزید و بیفتاد و جان بداد ، أبو تراب گفت : شيخا يك نظر مرگ ؟ شیخ فرمود: ای ابوتراب در نهاد این جوان کاری بود که هنوز وقت کشف آن نبود ، در مشاهده بایزید آن معنی یکباره کشف شد طاقت آن نداشت فرورفت فرو رفت چنانکه زنان مصر نیز طاقت جمال یوسف نداشتند و دستها را یکباره قطع کردند از آنکه خبر نداشتند .

و هم در آن کتاب مسطور است که شیخ شفیق بلخی و ابو تراب نخشبی نزد با یزید آمدند شیخ طعام خواست و یکی از مریدان شیخ بپای ایستاده بود گفتند: موافقت کن گفت : روزه ام ، أبو تراب گفت: همان جواب شنید، ثانیاً گفت، بخور وثواب يك ماه بستان ، گفت : روزه را نتوان گشاد شقیق گفت: روزه بگشا و ثواب یکساله بستان همان پاسخ داد، ابویزید فرمود بگذارید او را که رانده حضرت است ، پس مدتی بر نیامد که او را بتهمت سرقت بگرفتند و هر دو دستش را جدا ساختند، و این دو حکایت در تذکرة الأولیاء در ذيل شيخ عالی مقدار أبي يزيد بسطامی مذکور است ، در طرائق الحقایق مذکور است که ابوتراب میگفت : چون اعراض حق تعالی بنده را همراه شود زبان او در اولیای حق بطعن ورد گردد، و دیگر میگفت: هر کسی يك سوره از قرآن بخواند یا در خانقاه من باشد وسؤال کند از من نیست .

در طبقات شعرانی می گوید : أبو تراب نخشبی می گفت « من شغل مشغولاً بالله عن الله ادر که القت من ساعة » هر کس در حالتی که در ذکر و عبادت خدای مشغول است بدیگر امر اشتغال جوید در همان ساعت خشم خدایش فرو گیرد.

و دیگر می گفت: هیچ فقیری را شایسته نیست که هیچ چیزی از مال را بخود منسوب و مضاف بگرداند آیا بموسی علیه السلام نگران نمی شوی که در آنجا که بخدای

ص: 409

عرض میکند «و هی عصای » این عصای من است و مدعی مالکیت عصا شد ، خداوند تعالى فرمود «الق عصاك »عصای خود را بیفکن و چون آن عصا را عینیت منقلب و دیگر گون یعنی اژدها گردید بحالت الجاء در آمد فرار کرد با او گفتند «ارجع ولا تخف » بازگرد و مترس ، شاید اشارت باین است که اگر تو این مال وعصا را از خود میدانی چرا از وی فرار کردی .

پس در اموال جهان هر کسی بخوبی بنگرد اگرچه شهد نماید زهر است و اگر چه مالی ارزنده اش داند گرزه گزنده است این است که مار را چون در خواب بینند تعبیر بمال نیز نمایند و بدشمن هم تعبیر کنند و هیچ دشمنی از مال دنیا شدیدتر و بد مآل تر نیست چنانکه فرموده اند «حب الدنيا رأس كل خطيئة » تمام مصائب وارده و معاصی صادره بواسطه طمع وحرص بمال و دولت جهان نکوهیده منوال است که (عز دنیا ذل است و مال او است و بال )

بیان وقایع سال دویست و چهل و ششم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

اشاره

در این سال عمر و بن عبدالله اقطع غزوه صايفه و جنگ تابستانی با مردم روم را بپای برد و هفت هزار و بروایت ابن اثیر هفده هزار تن در این جنگ بارومية الصغرى آورد و تا فریباس بتاخت و پنج هزار سر و اسیر بچنگ آورد ، و فضل بن قارن بایست کشتی مردم جنگی جنگ نمود و قلعه انطالیه را برگشود ، انطالیه با همزه مفتوحه و نون ساكنه و طاء حطى والف ولام وياء حطى غير از انطاکیه با کاف است شهری است بزرگ از مشاهیر بلاد روم و آن حصنی استوار است در كنار دريا ومنيع وواسع الرستاق و با جمعیت بسیار و نزديك خليج قسطنطنیه است واول کسیکه در اینجا منزل گرفت انطالية دختر روم بن اليقن بن سام بن نوح علیه السلام خواهر انطاکیه بود لاجرم بنام او انطاليه نام یافت و چون از قلمیه ولامس بگذرند با نطالیه میرسند .

ص: 410

بالجمله بلكاجور جنگ نهاد و غنیمت و اسیر ببرد ، و علي بن يحيى ارمنی غزوه صایفه بگذاشت و پنج هزار سر و اسیر بگرفت و نیز از چهارپایان و اشتران سرخ موی و حمار مقدار ده هزار سر بدست آوردند .و هم در این سال ابوالفضل متوکل خلیفه عباسی جعفر بن معتصم بآن شهری که در ماحوزه بنا کرده بود و بآن اشارت رفت تحویل داد در روز عاشوراء این سال مذکور در آنجا فرود گردید و این روز نامبارك را مبارك شمرد و بروی میمون نگشت و در همانجا در خون نشست و همان مکان را که جعفریه بنام خود موسوم داشت و منزلگاه سرور شمرد عاقبت او را کور گردید، و در این سال در ماه صفر المظفر کار فداء بدست علي بن يحيى ارمنی تقریر گرفت و دو هزار و سیصد و شصت و هفت نفر را فداء دادند ورها ساختند و برخی گفته اند اتمام امر فداء جز در ماه جمادی الاولی اتفاق نپذیرفت .

از نصر بن از هر شیعی که از جانب متوکل خلیفه بسوى ملك روم رسالت داشت روایت کرده اند که گفت : چون بپای تخت قسطنطنیه رفتم با همان جامه سیاه که شعار عباسیان بود و شمشیر خودم و خنجر خودم و قلنسوه خودم بسرای پادشاه روم میخائیل در آمدم و در میان من و بطر ناس خالوی پادشاه که ناظر شئونات و انتظامات پادشاه و دربار او بود مناظرت روی داد و ایشان ابا می نمودند که من با شمشیر خودم و سواد خود بحضور پادشاه اندر شوم گفتم باز میشوم و باز شدن گرفتم پس مرا از راه بازگردانیدند، و در آن هنگام هزار نافه مشك و جامه های حرير و بسیاری زعفران واشياء طرفه برای هدیه ملك روم با خود داشتم و طرایف بديعه بتقدیم بیاورده بودم و در این وقت وافدین بر جان و جز ایشان را نیز دستوری ادراك حضور پادشاه بودند ، پس مرا با هدایای مذکوره بخدمت سلطان در آوردند چون بحضور شاه در آمدم بر فراز تخت جلوس کرده و جماعت بطارقه وسرداران سپاه در اطراف تخت سلطنتی ایستاده بودند :پس سلام بر اندم و در آنمکانی که بريك طرف سرير كبير برای من آماده کرده بودند بنشستم و آن هدایای خلیفه را در حضورش بگذاشتند و در حضور پادشاه سه تن ترجمان ، یعنی بچواك يكي غلام

ص: 411

فراش که از مسرور خادم و دیگر غلام عباس بن سعيد جوهری و یکتن مترجم قدیم خود پادشاه که او را سرحون مینامیدند ایستاده بودند و گفتند : چه گوئی تا معروض بداریم گفتم بایستی از آنچه که گویم هیچ چیز بر افزون نگوئید و ایشان آنچه من گفتم بپادشاه عرض کردند پادشاه هدایا را بپذیرفت و در آنجمله بچیزی امر نفرمود که بکسی بدهند و مرا بخود نزديك ساخت و مورد اکرام داشت و در جوار در بار سلطنت منزل برایم مهیا کردند پس در آنجا منزل ساختم و مردم لؤلؤة نيز بخدمت سلطان بیامدند و رغبت در نصرانیت کردند و همی خواستند با سلطان باشند و دو تن از مسلمانان را که در لؤلؤة بودند با خودشان بعنوان گروگان بیاورده بودند .

نصر بن از هر گوید: مدت چهار ماه پادشاه روم تا گاهی مکتوبی بدو رسید که اهل لؤلؤة با او بمخالفت رفتند و فرستادگان او را بگرفتند و مردم عرب بر آنجا مستولی شدند، در این وقت بمراجعت بمخاطبه با من در آمدند و در ميان من و ايشان امر فداء انقطاع یافت و بر این تقریر گرفت که تمام مسلمانانی که در اسیری ایشان هستند بمن بدهند من نیز تمامت رومیانی که با خود دارم بآنها رد کنم، و آنانکه نزد من بودند کمتر و جماعت مسلمانان که نزد ایشان بودند دو هزارتن بیشتر و از آنجمله بیست تن زن و کودکان ایشان بودند و ایشان اجابت این امر بمخالفت حوالت دادند، من خال پادشاه بقسم یاد کردن بخواستم و او از جانب سلطان سوگند یاد کرد ، پس با میخائیل گفتم : ای پادشاه اينك خالوی تو برای من قسم یاد کرد و این سوگند ترا لازم افتاد ، پادشاه باسر خود اشاره کرد بلی ، و من در تمام مدتی که ببلاد روم در آمدم تا گاهی که بیرون شدم نشنیدم پادشاه بيك كلمه تكلم نموده باشد بلکه ترجمان سخن می نمود و سلطان می شنید و با سر خود بلاو نعم اشارت می نمود و خود سخن نمی فرمود و تدبیر مملکت با خالوی او موکول بود ، و از آن پس با جماعت اسیران از خدمت با نیکوترین احوال بیرون شدم تا بموضع فداء رسیدیم و از طرفین اسیران خود را رهائی دادیم

ص: 412

و شماره آن مسلمانان که اسیر ایشان بودند و بدست ما در آمدند بیشتر از دوهزار تن بودند و از آن جماعت معدودی تنصر اختیار کرده بودند و اسرای ایشان که ما بایشان رد نمودیم اندکی از هزار نفر کمتر بودند و چنان بود که با یکدسته که بدین نصرانی اندر شده بودند ملک روم فرمود از شماها بخود نمی پذیرم مگر اینکه بموضع فداء برسد آنگاه هر کسی خواهد دین نصرانی اختیار کند از آنجا باز گردد وگرنه ضمیمه مسلمانان شود و با مسلمانان برود، و بیشتر آنانکه تنصر جسته بودند از اهل مغرب در قسطنطنیه بودند و دو نفر رنگ زرد در آنجا بودند که نصرانی شدند و این دو تن با جماعت مسلمانانی که اسیر گردیده بودند نیکی می ورزیدند و در بلاد روم از گروه مسلمانان ملك بحال ایشان دست یافته بود جز هفت تن برجای نماند پنج از ایشان را که در سقلیه آورده بودند فدای ایشان را بر آن مقرر داشتم که بسقلیه بازشوند و آن دو مرد را که از رهائی لؤلؤة آورده بودند گفتم هر دو را بقتل برسانید، زیرا که در نصرانیت رغبت گرفتند ، یعنی مرند وواجب القتل شدند .

و در این سال در بغداد بیست و يك روز على التواتر باران روان بود چندان که از شدت باران بر روی دیوارها و آجرها گیاه و سبزه بردمید و این حادثه هایله در شهر شعبان المعظم ورمضان المكرم روی داد و در این سال متوکل خلیفه نماز فطر را در جعفریه بگذاشت ، وعبد الصمد بن موسی نماز فطر را در مسجد جعفریه بر سپرد و در سامراء احدی نماز نگذاشت و هم در این سال خبر بخلیفه رسید که در سکه و کوچه که در شهر بلخ منسوب بجماعت دهقانان بود دم عبيط یعنی خون تازه از آسمان بیارید ، و نیز در این سال محمد بن سلیمان زینبی مردمان را حج بگذاشت .و هم در این سال محمد بن عبدالله بن طاهر اقامت حج نمود ومتولى اعمال موسم گردید، و نیز در این سال مردم سامراء بموجب رؤیت هلال روز دوشنبه را عید اضحی گرفتند و اهل مکه روز سه شنبه را قربانی نمودند ، و در پاره تواریخ نوشته اند: در این سال در سکة الدهاقین خون تاره از آسمان بیارید و زمین بر شکافید .

ص: 413

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و ششم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

در این سال محمد بن عبدالر حمن صاحب مملکت اندلس که مملکت اسپانیول است بالشکری بس گران و ابهتی بی پایان و ستاره تابان بجانب ينبلونه روان گشت و آن امصار و بلدان را در زیر پای فرسان و نورد گردان و تیغ بران در نوشت و بدست استیلا دستخوش قتل و غارت و پای کوب ویرانی در سپرد و چندانکه در اکثار اضرار توانست فرو نگذاشت و حصن فیروس و حصن فالحسن و حسن قشتل را برگشود وفرتون بن غرسیه را در حصل قشتل بدست آورد و او را در قرطبه جاي بزندان داد و بیست سال در زندان قرطبه روز بماه و هفته بسال برد بعد از آن مدت طویلش رها کرده بشهر و دیار خودش مطلق العنان گردانید و چون فرتون بمرد نود و شش سال از عمرش بپای رفته بود و مدت اقامت أمير محمد بن عبد الرحمن در زمین ینبلونه سی و دو روز بود.

و نیز در این سال أبو علي دعبل بن علي بن رزین بن سلیمان خزاعی شاعر مشهور از سرای غرور جانب گور گرفت شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب رقم کرده ایم و نیز در ذيل أحوال شرافت اتصال حضرت إمام ثامن علي بي موسى الرضا عليه آلاف التحية والثنا وعرض قصيده تائیه او اشارت نموده ایم و ازین بعد نیز بخواست خدا در بعضی مقامات نگارش میرود ، ابن اثیر میگوید : تولدش در سال یکصد و چهل و هشتم روی داد و بمذهب تشیع بود. و نیز در این سال سری بن معاذ شیبانی در شهررى وفات كرد أمير ملك رى و با سیرتی محمود و سریرتی مسعود وفضلى كامل و عدلی شامل روزگار می گذرانید ، و هم در این سال أحمد بن إبراهيم دورقی در بغداد روي بديگر سرای نهاد، و نیز در این سال محمد بن سليمان ملقب بکوین ازین جهان دورنگ بسرای یکرنگ آهنگ نمود .

ص: 414

معلوم باد ، این حصونی که مذکور شد باین صورت در معجم البلدان مسطور نیست همینقدر نوشته است: حسن محسن باميم وحاء حطی و سین مشدده و نون از اعمال جزيرة الخضراء است در مملکت اندلس و معلوم می شود كاتب سهواً فالحسن نوشته است. و دیگر می نویسد: قشتليون باقاف مفتوح وشين معجمه وتاء فوقانی ولام وياء حطى وواو ساكنه و نون حصنی است از اعمال شنترية در مملکت اندلس و قشتاله اقلیمی عظیم است در اندلس که قصبه آنجا امروز طلیطله و بدست مردم فرنگ است و چون در این واقعه اشارت بحصون شده است قشتیلون انسب است والله أعلم .

بیان پاره اخبار متفرقه که از حضرت امام على النقى صلوات الله عليه مأثور است

در مجلد پنجم بحارالا نوار از تفسیر عیاشی مسطور است که موسی بن محمد ابن علي بن موسى صلوات الله عليهم با يحيى بن أكثم قاضی ملاقات کردند و یحیی مسائلی از وی بپرسید موسی یعنی همان مبرقع می گوید: بحضور مبارك برادرم علي بن محمد عليهم الصلوة تشرف جستم بعد از آنکه در میان من و او چندی از مواعظ بر گذشته و بطاعت آنحضرت منتهی شده بود پس عرض کردم: فدایت شوم همانا يحيى بن أكثم از مسائل متعدده از من پرسش کرده است که در آن فتوى بدهم وحكم نمايم ، امام علیه السلام بخندید و فرمود « فهل أفتيته فيها» آیا در آن مسائل فتوی دادی؟ عرض کردم ندادم، فرمود: از چه روی ؟ عرض کردم: دانای بآن نبودم؛ فرمود چیست آن مسائل ؟ عرض کردم: با من خبر فرمای آیا سليمان علیه السلام بعلم آصف بن برخیا محتاج بود و آن مسائل را بعرض رسانید و آنحضرت فرمود بنویس ای برادر من بسم الله الرحمن الرحيم - إلى آخر الحكاية و چون این حکایت و این مسائل در جلد اول این کتاب مستطاب بعنوانی دیگر

ص: 415

مسطور شده است بتجدیدش نمی پردازیم.

و هم در آن کتاب از علي بن محمد نوفلی مروي است که گفت : از حضرت أبي الحسن عسکری شنیدم می گفت :«إن اسم الله الأعظم ثلاثة وسبعون حرفاً كان عند آصف حرف فتكلم به فانخرقت له الأرض بينه وبين سبا فتناول عرش بلقيس حتى سيره إلى سليمان ثم انبسطت الأرض في أول من طرفة عين »بدرستيكه نام بزرگ خداوندی هفتادوسه حرف است يك حرف نزد آصف بود و بآن يك حرف تكلم نمود و زمین برای او در میان او و شهر سبا شکافته شد و تخت بلقیس را بگرفت و بسلیمان آورد و از آن پس زمین منبسط شد در مدتی کمتر از چشم برهم زدنی ، و دیگر در مجلد هفتم بحارالا نوار مسطور است که علي بن محمد علیهما السلام فرمود «من لم يكن والدا دينه محمد على أكرم عليه من والدى نسبه فليس من الله في حل ولا حرام و لاقليل» هر کسی والدین دینی خود محمد وعلي عليهما الصلاة والسلام را بر پدر و مادر نسبی خود اکرم نداند او را بچیزی نشمارند :

و نیز از آنحضرت مروي است که فرمود «إن من اعظام جلال الله إيثار قرابة أبوى دينك محمد وعلى علیهما السلام على قرابات أبوى نسبك وان ومن التهاون بجلال الله ايثار قرابة أبوى نسبك على قرابات أبوى دينك محمد وعلى صلى الله عليهما و آلهماء از جمله تعظیمات و بزرگ داشتن جلال خداوند سبحان برگزیدن قرابت والدین دینی خودت محمد وعلي صلوات الله عليهما است بر قرابات پدر و مادر نسبی خودت و از جمله تهاون و خوار شمردن جلال یزدان ذوالجلال برگزیدن والدین نسبی خودت بر قرابات والدین دینی تو محمد و علي صلوات الله وسلامه عليهما است.

راقم حروف گوید: در طی این کتب مبار که باین حدیث بعناوین متعدده اشارت رفته است و ازین حدیث شریف بر می آید که تجلیل عظمت رسول خدا وعلي مرتضى صلوات الله عليهما كه ابوین معنوی و والدین حقیقی مخلوق هستند حکم تجلیل و تعظیم خدای جلیل را دارد چه ایشان مظهر جلال حضرت ذي الجلال هستند و چون از برکت وجود مبارک ایشان پرتو جلال ایزد ذی الجلال بخلق

ص: 416

مخلوق تا بشی افکند و علت غائی خلقت معرفت و حصول معرفت تدین بدین حضرت احدیت است، و این دو نور خداوندی اسباب ظهور دين و معارف و علم و یقین شدند چنانکه فرموده اند «بنا عرف الله وبنا عبدالله »وجلال خدای تعالی بعد از خلقت مخلوق مشهود می آید و در عرصه وجود نمایش می افکند ، واگر بواسطه این دو نور ایزدی هیچ موجودی به پهنه وجود در نمی آمد و نشانی از حسب و نسب وولود و ولد و پدر و مادر و اجداد و امهات نبود ، و نیز وجود مبارك ايشان علت ترقی و تكميل موجودات میباشد، پس والدین حقیقی معنوی ایشان هستند و جلال لایزال خداوند ماه و سال را مظهر و مظهر میباشند، پس مقدم داشتن ایشان بر تمام قرابات و مخلوقات از شعایر اعظام جلال الله جل جلاله است و تهاون در این امر تهاون در جلال و تعظیم آن است ، پس معین شد که تجلیل ایشان تجلیل یزدان و توهين ايشان توهین خداوند سبحان جلت عظمته است .

و نیز در آن کتاب از منصوری از هم پدرش از حضرت أبي الحسن ثالث از پدران بزرگوارش صلوات الله عليهم مروي است که حضرت امام محمد باقر علیهم السلام فرمود « اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور الله »از تفرس و فراست و دانائی مؤمن بپرهیزید ، چه او بنوریزدان نگران می گردد؛ در مجمع البحرین می نویسد : فراست بکسر فا اسم است از قول تو تفرست فيه خيراً در این آدمی متفرس بخیر شدم و این دو نوع است: یکی آن است که خدای در قلوب اولیای خودش می اندازد و از برکت آن بپاره احوال مردمان بنوعی از کرامات و اصابت حدس وظن آگاه می شوند، و ظاهر حدیث شریف مذکور بر این دلالت می نماید ، دوم نوعی است که دانسته میشود بدلايل وتجارب و اخلاق .

بالجمله بعد از آن حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه این آیه شریفه را تلاوت فرمود « إن في ذلك لآيات للمتوسمين وانهار لسبيل مقيم »وفرمود « نحن المتوسمون والسبيل فينا مقيم والسبيل طريق الجنة »مائيم متوسمين وسبيل در میان ما مقیم است وسبيل طريق جنت و راه بهشت است، مجلسی اعلی الله مقامه

ص: 417

میفرماید: شاید معنی چنین باشد که این آیات حاصله در سبیل مقیم که ثابت ومقيم است در ما همان امامت يا متلبس بآن يا آن منصوبة برسبيل ثابت همان سبيل إلى الله والدين الحق باشد ، و بر این تقادیر شاید اشارت بقر آن باشد ، و ازین پیش در طی این مجلدات بمعنى متوسمين مشروحاً اشارت رفت ، و نیز در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و احوال شیخ جنید بغدادی بمعنى «اتقوا فراسة المؤمن » گزارش نمودیم .

و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام از قول خدای تعالى « ليغفر لك الله ما تقدم وما تأخر » سؤال كردند فرمود « وأي ذنب كان لرسول الله صلی الله علیه وآله متقدماً أو متأخراً وإنما حمله الله ذنوب ذلوب شيعة علي علیه السلام ممن مضى منهم وبقى ثم غفر هاله »رسول خدای صلی الله علیه وآله را در هیچ زمانی در ازمنه روزگار خواه بر گذشته روزگاران یا پس آینده روزگاران گناهی خواه صغیر يا كبير نبوده و نخواهد بود و ساحت مقدس و دور باش برترین درجات قدس و هیمنه تقوى وتنزه وجود مبارکش صد هزاران سالها غبار این نسبت را پذیرا نمی باشد بلى معاصى شيعيان علي مرتضى و نخستين ولي اعظم خالق ارض و سما را در پیشگاه عصمت دستگاهش عرضه داشتند چه آنانکه گذشته بودند و چه کسانیکه می آیند و بپاس عظمت و هیمنه مقام و جلالت نبوتش مقرون بغفران گردید.

راقم حروف گوید: این معنی باید در نظر سپرد که اقتضای هر جسمی وهر جانى و هر سجيتي يك نوع معصیتی است شقی شقی را که دارای روح ظلمانی ضلالت است استعداد قبول يك معصیتی است که شقی دیگر را نیست و شقی را استطاعت يك نوع معصیتی است که فلان فاسق را و فاسق را استعدادی است که در مستضعف و كذالك غير ذلك ، و همچنین سعید سعید را که دارای روح نورانی سعادت است استعداد قبول اطاعتی است که سعید دیگر را نیست و سعید متقی را قبولی است که در غیر او نیست، و بر همین طریق است جهات ترقی و تنزل در ماهیت عبادات یا معاصی فرضاً هر کسی نمی تواند در غلظت عصیان و طغیان یا در طوفان

ص: 418

شرك غوايت همعنان شیطان و هم طریق نمرود برود و با ماده ظلمانی صرف هم جنس بشود ،

و اینکه جهنم را طبقات است شاید بهمین جهت باشد که هر نفسی و روحی را استعداد آن نیست که هر نوع طبقه و آتشی و رنجه و شکنجه و گزنده و سوزنده را نماید ، مثلاً معدودی را که درجه شقاوت و معصیت ایشان بيك اندازه رسیده است که سایر دوزخیان را نرسیده است اهل تابوت گویند و پاره اهل سراويل و قطران من نار و برخی دچار عقارب و حیات یا گودالهای آتشین یا کوههای آتشین یا قوارع آتشین و بعضی مجبور بنوشیدن زقوم وحميم و چرك وريم فروج فواحش ومعاشرت باسگ و جانوران جحیم و پاره دچار اودیه ورودخانه های پر از آتش و سموم جحیم وهياكل معذ بين وغير ذلك هر يك باندازه که از ارواح کثیفه آنها استعداد پذیرائی انواع معاصی را داشته است ، پس آنکس که شایسته طبقه اول است همان طبقه اول برای پذیرائی و مهمان پذیری و میزبانی او با خدام مختلفه واماكن متعدده و مصاحبان عدیده خود مستعد است، اما طبقه دوم را استطاعت پذیرائی و مهمان پذیری او و او را توانائی و لیاقت حضور بآن میهمان خانه و میزبان نیست .

و هم چنین آنکس را که بطبقه دوم دعوت کرده اند و انواع اغذیه و اشربه و خدام و مصاحبان از بهرش آماده کرده اند نمی تواند بطبقه اول حاضر شود وروحش را آن استعداد نیست، و نیز طبقه اول را استعداد قبول و پذیرائی و مهمان نوازی اور مجالست و معاشرت اور مصاحبان او نیست ، مثلاً اگر در دیگی پرجوش بخواهند بعضی بقولات یا حبوبات یا اشیاء نرم و ملایم و لطیف را بریزند چنان مضمحل و فانی می شود که هیچش اثر نمی تواند بماند ناچار بایستی آن آب را ملایم ساخت تا بحاصلی پیوست .

اگر آنچه یا دکردیم غلیظ و شدید و سخت و ناهموار باشد باید برجوش و خروش و حدت آتش و کثرت بخار بیفزود تا ملایم و هموار شود و آنچه مقصود صاحبش میباشد بدست آید و بسا باشد که چنان سخت و نایز باشد که محتاج

ص: 419

بقوارع و صدمت کوفتن و از آن پس پختن آید و گاه باشد طبیعت آتشین دارد و هنوزش جنبه نباتیت کمال نیافته است و با جماد از حالت اتحاد نرسته است جز اینکه در آتشش بیاز مانند و بپردازند و دخان مزاج او را به نیات نزديك آورند و بمقصود برسند چاره نیست لاجرم از معالجه بآب جوشان مأیوس شوند و از کوبیدن و بآب پختن مأیوس آیند و پختن آنرا بحدت آتش آرایش دهند و از آنجا كه «و ان من شيء إلا عندنا خزائنه »و اين جهان و اشیاء موجوده آن نمونه از آنجهان و خزاین و دفاین آسمان و حالات آن سرای است ، پس حکم طبقات جهنم در پختن و تصفیه دادن ومتدرجاً بمقامات مقرره ومقدره إلهي بأنواع آزمون و اقسام تابش بر حسب استعداد مطبوخ وتكليف طابخ و بضاعت قبول طبخ باید بر این گونه و امثال باشد مگر نه آن است که در این جهان جماعت نساء را که استعداد و استطاعت رجال در ایشان نیست بر حسب تکلیف یا جنایات یادیات یا قصاص حتی در ارتداد بارجال عاقل کامل تفاوت است، زیرا که آن روح ولیاقت و توانائی و پذیرائی که در نوع مرد است در زن نیست حتی در غلام و کنیز این حکم نمیرود .

پس در تمام مطالب باید قائل بمراتب شد آن طاقت ولیاقت و استعدادی که برای قبول انواع عذاب برای چیزی کلان است برای حجمی صغیر نیست ، اگر تخته سنگی صد منی را بر موری زرد و ضعیف فرود آورند چه سود خواهد داشت اگر پاره کلوخی پنج سیری را در تعذیب پیلی عنیف بکار آورند چه فایدت میرساند پس عصیان را مراتب و عاصی را مقامات و کیفر آنها را مراسمی است ، فرضاً اگر به یکی از اولیاء نسبت عصیان بدهند آن نیست که بیکی از اشقیا بدهند ، و آن عصيان را بترك اولى منسوب میدارند لكن ترك اولی را اگر بيك تن از اشقیا منسوب دارند عصیان خواهد بود و مجازات باندازه خود را خواهد یافت«حسنات الأبرار سيئات المقر بين وسيئات الكفار عصيان المؤمنين »پس در مقامات اطاعت و عبادت نیز همین صورت را پیدا میکند آن اندازه بیرون از هر اندازه اطاعت

ص: 420

و عبادت و مثوباتی که از صادر اول و خاتم پیغمبران و روح سبحانی او وجسم نورانی می تواند ظاهر شود از هیچ روح و جسمی نمی تواند آشکار آید و سایر اجسام و ارواح و ابدان و اشباح را آن لیاقت و استعداد و قابلیت و ترقی و تکمیل و سناء و ضیاء و افاضت وانارت وقوت واستدراك در نهادی نیست و از آن مقام که تنزل حاصل شد در طبقات سایر انبیا و اصفیا و ملائكه و اولیاء و صنوف آنها و تمام اجزاء مخلوقات در آن شأن و مقام عبادت واطاعت على حسب استعداد ارواحهم حيثيات و شئونات مختلفه و پاداش و مثوبات آنها نیز باندازه قبول روح و استعداد آنها است ، مثلاً سایر انبیا علیهم السلام را آن استعداد و شأن نیست که بتوانند بدرجه خاتم الأنبياء در مراتب عبادت واطاعت و طلب برتر درجه مرضات نامتناهى إلهي فايز و نايل شوند نه اینکه بخواهند و نرسند و نخواهند قبول ماده و پذیرائی روح بیش از آن نیست و اگر باشد و نرسد مظلوم و محروم خواهند بود و ظلم وجور در حضرت پروردگار راه و استعداد نسبت نیست.

و هم چنین آن درجات عالیه سامیه خاصه سبحانی را که خاتم الانبیا تواند دریافت و خود آن مقامات میتوانند آنحضرت را دعوت کنند و در پذیرائی و مهمان داری چنان مهمان گرامی و ترتیب بساط و سماط میزبانی از عهده برآیند دیگران را نمی توانند بخود بپذیرند، چه استعدادات آنها چنان ممتاز و یکه تاز است که منحصر بپذیرایی آن یکه شاهباز بی انباز و سرافراز بی همراز است دارای عرصه ایست که هیچ آفریده را لیاقت جولان در آن جز تجلیات انوار مخصوصه ایزدی نیست و آن عرصه منحصر بقبول این نور مبارك و نور علي وانوار ساطعه أئمه هدى صلوات الله عليهم وصديقه معصومه فاطمه زهرا صلوات الله عليها و از قبول دیگر ارواح منزه و مقدس است .

پس توصیف بهشت را بدرجات و انهار و عمارات وانواع مأكولات ومشروبات ولذایذ وحور و غلمان وجنات عالیه و رضوان و ظهور اقسام کرامات والطاف نظر باین مسئله شاید توان داد و اهل بهشت را هيچيك از مقام خود بدیگر مقام خواه

ص: 421

فرودتر یا برتر راه نباشد و هريك را باندازه شأن و استعداد و قابلیت و حقوق عبادت و اطاعت که از فضل إلهي مرتكب و از رحمت إلهي بأن نایل شده بهره و تصیبه ایست و بآن خوشنود است، چه در بهشت راه حسد و بخل و اندوه نیازمندی و غم پستی و بلندی مسدود است ، چه اگر جز این باشد باحالت این دنیا و اهل دنیا و مصائب و حوادث و آلام آن مساوی می شود و بهشت ازین گونه حالات مستغني ومنزه واهلش محفوظ وبنعم دائمه شخصیه خود شادمان و محظوظ هستند ، اما بر هر کسی نمی شاید که ادراك كليه لذايذ ومقامات ومنتزهات بهشت را نماید مثلاً هر زیر وحی نمی تواند فلان قصر بهشت را که سی هزار سال جبرئیل روح الامین از آغاز بپایان آن پرزنان برسد در یابد و در خور آن باشد یا ببعضی لذایذ معنویه بهشت که ما را توصیف آن ممکن نیست نایل شود ، چه بهشت را درجات و مقامات و جنات و عمارات و شئونات و انهار واشجار وطيور و نعمات و حوريان وغلمان وقصور وافضية وكمالات غير متناهيه است و برای هر صنفی باندازه استعداد روح و ماده او و پاداش عمل او نصیبه ایست که بدو اختصاص دارد فروتر و فراترش را استعداد نیل بآن نیست .

والبته انبياء عظام واوليا واصفيا و اوصياء ومؤمنان ومتقيان وعباد وزهاد و دیگر طبقات را شئونات و اعتبارات و استعداد متفاوته ایست که بآن حيثيات دارای مراتب و درجات و لذایذ و مناهجی میشوند که هر يك را مخصوص بخود او است، البته انبیای مرسل و اولی العزم را با سایر انبیاء فرق است و اولیا و اوصیای ایشان نیز نسبت بمطاع و مخلف و شئونات متبوع تفاوت است تابجائی که از «فيها ما تشتهى الأنفس و تلذ الأعين »بآنجا كه « فيها ما لا عين رأت ولا أذن سمعت ولا خطر ببال بشر »برسد که خدای داند چیست و مقام صادر اول و اوصیای او و حضرات معصومین صلوات الله عليهم بر تمام مقامات برتری و استعدادات ارواح منوره ایشان غیر از دیگران است خدای داند که ایشان را در مرضات إلهي و تقربات بمقام قرب لایتناهی چه کیفیات و حیثیات و در رضوان یزدان بچه مراتب

ص: 422

ومنازل نایل شوند و اهل بهشت را چه اجسام و ارواحی است که هر يك را لیاقت ادراك چه نمونه از يلذ ذات وكيفيات وانواع مأكولات ومشروبات بهشتی و درجات آن و چند گونه آن باشد تا بمقام صادر اول و انوار ساطعه آلاهية برسد که نایل بتمام آن كيفيات و حیثیات آن میباشد .

خرد مومین قدم این راه تفته *** خدا میداند و آن کس که رفته

همینقدر شاید بتواند باندازه فهم وحس وادراك خود بر حسب مظنه و گمان گفت میزان کنشتی هر کسی را باندازه استعداد ناریت طرفین جالب و انوار بهشتی هر کسی را بمقدار نوریت وی طالب.

نوریان مرنوریان را طالباند ***ناریان مر ناریان را جالبند

ذره ذره کاندرین ارض و سما ***جنس خود را همچوکاه و کهربا

لمؤلفه :

ای خدای بی زوال بی فن *** که بر افزونی ز فهم انبیا

بر همه هستی محیط و ما محاط *** این دو را باهم چه راه ارتباط

تو رحیم و توکریم و تو قدیم *** ما همه فانی و محتاج و عدیم

رحم آور ای رحیم بی نیاز نیاز *** بر تمام ما که هستی با نواز

شامل حال از نیاید رحمتت *** حق فعل ما عذاب و نقمتت

قدرت تو روح را بدهد صفا *** تا شود شایان بزم اصفیا

نفس اماره بما چیره شده *** روح نورانی از آن تیره شده

دور کن این تیرگی از جان ما *** ایکه از تو روشن این ارض و سما

نفس اماره کشد مان در کنشت ***نور رحمت از کنشت اندر بهشت

تصفیه چندان بیابد جان پاك *** تا کشد رخت از سمك بر از سماك

و دیگر در هفتم بحار از منصور از هم پدرش عیسی بن أحمد از حضرت أبي الحسن ثالث از آباء بزرگوارش از حضرت أمير المؤمنین علیهم السلام مروی است که

ص: 423

رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود «احبوا الله لما يفذو كم به من نعمه و أحبوني لحب الله عز وجل وأحبوا أهل بيتي لحبي»خداوند را دوست بدارید بواسطه اینکه شمارا روزی خورانید و غذا بداد از نعمتهای خودش ، و دوست بدارید مرا بواسطه دوستی خدای عز وجل ، ودوست بداريد أهل بيت مرا بسبب دوستى من .

از عبدالرحمن بن أبي ليلى از رسول خدای صلی الله علیه وآله روایت است که فرمود «لا يؤمن عبد حتى أكون أحب إليه من نفسه ويكون عترتي احب إليه من عترته ويكون أهلي أحب إليه من أهله وتكون ذاتي أحب من ذاته » ایمان نیاورده است بنده تا گاهی من نزد او محبوب تر از خودش و جانش نباشم ، وعترت من نزد او محبوب تر از عترت او نباشند ، وأهل من بدو محبوب تر از اهل خودش نباشند، وذات من نزد او محبوب تر از ذات خودش نباشد .

مكشوف باد ، تغذیه بر دو قسم است : یکی جسمانی یکی روحانی ، تغذیه جسمانی برای نباتات و حیوانات و آدمی و ملائکه و سایر دارایان روح بانواع مختلفه حاصل است، اما در هر صنفى يك نوع محبت بروز تواند گرفت البته آن تغذیه که موجب محبت بخدا و از خدا برسول خدا و أهل بيت طاهرين سرایت کند از آن است که اگر این تغذیه نبودی موجبات عبادت ووصول بايمان و عرفان موجود نمی شد پس خدای را بدان سبب دوست باید داشت که چندانت تغذیه نمود تا از صلب پدر برحم مادر در آمده طی درجات سبعه خلقیه را نموده تا بدنیا در آمدی و در هیئت آدمی تکون گرفتی و ملام نیل معارف و استعداد عوارف یافتی، پس تر است که خدای را دوست بداری که از کتم عدم بعرصه وجودت رسانید، ورسول خدای را دوست بداری که بسبب طفیل وجود مبارکش موجود شدی و از کمال او به محبوب خدا كه معرفت إلهي باشد و دليل راه جنت و مدارج عالیه غیر متناهيه است فایز شوی، واگر از برکت وجود همایونش نبود شایسته این مقام و این ارتقا و تکمیل نشدی و فرمود : أهل بيت مرا بواسطه محبت من دوست بدارید زیرا که ایشان مفسر آیات و کتاب خدا و سنت و احكام

ص: 424

رسول خدا و معلم ومكمل شما هستند اگر تفسير وتأويل وتبيين ودلالت و ادله ايشان نبودی هرگز بمعارج ایمان و مدارج ایقان و مراتب عرفان پای نمی نهادید و اگر نایل نمی شدید مانند چهار پایان بلکه گمراه تر از ایشان بودید و بدرجات انسانیت و شرف نفس ناطقه که از شئونات روح انسانی است کامیاب نمی گردیدید پس بهر مقام که فایز شوید و از سایر اجناس برتری جوئید از برکات ایشان است والبته چون این معنی را دریابید میدانید که محبوب معنوي شما ایشان هستند وازین است که فرمود: هیچ بنده مؤمن نمی شود مگر وقتی که مرا از نفس خودش دوست تر بدارد ، زیرا که دوستی پیغمبر موجب تصفیه نفس و انارت واعت و تكميل نفس و قبول ایمان می شود،

و اگر این حال نباشد نفس آدمی کمتر از نفوس دواب و شريرتر از نفوس خبيثه است و جز لياقت ادراك ذلت و توهين وعذاب و دوری از درجات عالیه و ثواب نخواهد داشت ، و دوستی عترت و اهل آنحضرت، یعنی کسانی اهل و شایسته آنحضرت هستند که عبارت از فاطمه زهرا و دوازده تن ائمه هدى علیهم السلام باشند که مصباح شبستان ایمان و معارف و رستگاری و کامکاری و بزرگواری هستند نیز همان علت و حاصل و شأن و رتبت را دارد چنانکه حضرت أبي جعفر علیه السلام میفرماید «حبنا إيمان وبغضنا كفر»گوهر ایمان اسباب نیل بشرفات سبحانی ، وظلمت كفر موجب غلبه جنود شیطانی و بعد از رحمت رحمانی است ، و اینکه فرمود : ذات مرا از ذات خودش دوستر بدارد بسبب این است که ذات مبارکش که از انوار خاصه ربانی سرشته و بنور معرفت و کمال بالیده است موجب ترقی و تکمیل ذات و امتیاز از ذوات خبیثه رذیله و نفوس شریره است و اگر از طفیل این ذات والا صفات نبود بدرکات سفلیه و مهلکات هایط و ساقط می نمود چنانکه این حدیث شریف از ثمالی از حضرت إمام زين العابدين علي بن الحسين علیهما السلام مردي است «قال رسول الله صلی الله علیه وآله : في الجنة ثلاث درجات وفي النار ثلاث درکات ، فأعلى درجات الجنّة لمن احبنا بقلبه وينصرنا بلسانه ويده ، وفي الدرجة الثنائية من أحبنا بقلبه

ص: 425

و نصرنا بلسانه ، وفي الدرجة الثالثة من أحبنا بقلبه وفي أسفل الدرك الأسفل من النار من أبغنضا بقلبه و أعان علينا بلسانه ويده ، و في الدرك الثانية من النار من أبغضنا بقلبه و أعان علينا بلسانه ، و في الدرك الثالثة من النار من أبغضنا بقلبه ».

در بهشت سه درجه و در دوزخ سه در که است، برترین درجات بهشت مخصوص بآنکس باشد که دوستدار ما باشد بدل و یاری کند ما را بزبان خود و دست خود ، و در درجه دوم جای کسی است که دوست بدارد مارا بقلب خود و نصرت نماید ما را بزبان خود و در درجه سوم کسی جای دارد که دوست بدارد ما را بدل خود :و در فرودترین درکات جهنم منزلگاه کسی است که دشمن دارد ما را بقلب خود و یار و معین دشمنان ما شود بزبان خود و دست ، و درك دوم آتش خاص کسی است که دشمن باشد بقلب خود و دشمنان و مخالفان ما را یاری کند بزبان خود ، ودرك سوم جهنم مخصوص کسی است که در دل خود باما دشمن و کینه ور باشد .

این حدیث شریف مؤید اخبار و بیانات سابقه است همانا از خصومت هیچ آفریده زیانی بدستگاه خدا و رسول خدا و ائمه هدى و انبیای خدا و اولیای خدا و خواص درگاه خدا وارد نمی شود و اگر تمام کاینات با خالق كاينات وعلت إيجاد کاینات و پیشوای کاینات و حکمران کاینات و اشرف کاينات بخصومت و کین اندر شوند بجمله بمقدار بال پشه اثر نمیکند بلکه این خصومت را با خودشان کرده اند خصومت بیمار عليف بستر با طبیب حاذق عالم قادر که البته خیال او را از معالجه آن بیمار ضعیف منصرف نمی سازد و هر چه در دستور او و خوردن دارو با نشتر بلکه در بعضی اوقات بقطع عضوی از اعضای بیمار که فاسد شده یا دریدن و شکافتن و شکستن فلان استخوان بر مخالفت بیفزاید آن طبیب مهربان قادر بیشتر او را مقهور سازد و بخوردن دوائی ناگوار یا صدمتی شدیدتر تا بدانجا که او را بر بندد و بعمليات خود اشتغال جوید و بر ناله و انين و فریاد و استغاثه بیمار حتی تا بآنجا

ص: 426

که بیمار از سختی معالجه بیهوش گردد نظر نیفکند و از دوربینی و دور اندیشی خود کناری نجوید تا مرض او را اگر چه بقطع پای و دست و بریدن و بخیه پاره اعضا حتی کاسه سر باشد علاج نماید تا بیمار بهلاك نرسد و سایر اعضا سالم بماند و ضرر قلیل را بر نفع كثير بپذیرد و باندازه مرض پرهیز بدهد و دوا بخوراند وعمليات لازمه بجای بیاورد تا نزد همکنان ملامت زده نشود و بحذاقت و استادی ستوده آید و آن مریض که آنچند از معالجه او می نالید و چندان ملول شده بود که از طبابت وی منصرف و بطبیب دیگر که دارای رتبت علميه وعمليه و تجربه وحذاقت و اوستادی و هوش و فراست این طبیب نیست محض اینکه شاید در این تفنن فرجی حاصل نماید رجوع نماید .

و حال اینکه رجوع از آن طبیب که سر آمد اطبای عصر است بطبیب دیگر جز زیان کاری و شدت بیماری وعود بطبيب اول و زحمت تجدید معالجه و تحمل اشد معالجات و تناول اشد مأكولات ومشروبات و ازدیاد طول مرض وتقديم مال وتقدمه وتملق طبيب و معذرت از او و اقرار بیلادت و بلاهت و کردار ناستوده خود و اطاعت کردن اوامر ثانيه طبيب را ظاهراً وباطناً وخجلت از رجوع بطبيب دوم و افسوس برمافات حاصل نخواهد یافت و از آن پس تازنده بماند از خبط و خطای خود مذکور و از معالجات صحيحه مفيده طبیب حاذق متشکر و ممنون خواهد شد و در هر محفل و موردی خواهد گفت اگر این طبیب دانا و پزشك توانا نبود من مرده بودم و تا بحال صد کفن پوسانیده بودم و اگر مجدداً بدو باز نمی شدم و بعلاج او نکرده بودم و دو روز دیگر بمعالجه و دستور طبیب دوم کار میکردم دچار هلاك و دمار میشدم خدای را شکرها میکنم که مرا بطبیب حاذق عالم بصير ومعالجات مفیده او برخوردار و از طبیب دوم منصرف ساخت .

آیا باید تصور نمود آیا از مخالفت بیمار نسبت باوامر و نواهی این طبیب اوستاد مسلم مطاع که تمام اطبای عصر بر حذاقت و تقدم و تجارب دافيه و مهر و عطوفت و عدم طمع وخوض او تصدیق دارند جز بخود بیمار ضررش وارد نمیشود

ص: 427

حاشا و کلا جزاینکه هر کسی هر کجا سخنی در میان آید حتی دوستان او و اقارب او بر صحت معالجه طبیب و بلادت و خرافت و بلاهت و لجاج و کژی بیمار وضعف ادراك وشعور و يا عدم فهم وجودت پرستاران و محبان او وافسوس برضعف مغز وطالع او تصدیق خواهند کرد و بر مزید اشتهار و اعتبار شئونات عاليه طبيب سخن خواهد رفت اما با همه این تفاصیل از معالجه بیمار چشم نپوشد تا بهبودی نگیرد.

و اگر معالجه در این دنیا هم از اخلاق زشت خودش سودمند نشود باری بمیرد و مرگ معالجه دوم و نایل گردیدن بمعالجه دیگر وطبيب دخمه گور إلى یوم النشور است، و اگر در این عوالم بصحت کامل و شفای مبسوط نایل و از طی این برازخ و معالجات سالم بیرون نشود و گوهر وجودش بتصفيه وتنور برخوردار نیابد چون بعرصه محشر در آید باید دید شدت مرض ظاهری و باطنی بچندگونه علاج و دوا که از سوز و نواز نیاز دارد ، همینقدر مصرحاً میتوان گفت اگر صد هزار سال بنالد و بزارد و استغاثه از زمین بآسمان برساند و از زحمت معالجات و صدمت داروهای مختلفه اندرون و بیرونش مملو از ادویه حاره تند و تیز و تلخ و ناهموار ناگوار و اقسام قطع وفصل و داغها و سوزها وسوزها ناله بعرش برین برساند از معالجه اش چشم برنگیرند و با هزار رحمت و عطوفت که در صحت مندی و تصفیه گوهر با بهای وجود او واقع گردد آن از آلایش هزار گونه حوادث غلیظ و غبارهای کثیف بهیچ چیز ننگرند تا از هر گونه مرض برهانند و پاك و تابناك و بدون برص و پیس با جماعت اصحاء انیس و جلیس و برخوردار و کامکار فرمایند و در تمام این مدت و این معالجات عدیده مختلفه و مخالفتها و خشونتهای او بقدر خردلی باطبا و علاج کنندگان او که بفرمان نافذ و بدون مانع حاكم حاكمان وطبيب طبيبان بدون ذره انحراف مشغول بمعالجه و اصلاح او بوده اند تا گاهی که بمقصود خود که عبارت از صحت و استقامت بیمار است نایل شده اند و بیمار را بدانجا که اقتضای حکمت و رحمت است رسانیده و کار خود را با انجام آورده و ممدوح

ص: 428

و مشکور واقع شده اند خسارتی وارد نشده است و در پایان کار بیمار سالم و کامکار و اطبای عظام که هر یکی به ترتیبی بر حسب تقاضای وقت از پس یکدیگر بعلاج پرداخته مسلم و نامدار و در پیشگاه حاکم کل مأجور و برخوردار آمده اند و زبان شکر و مدح و امتنان بیمار را بلیغ و فصیح گردانیده اند و او را معلوم و مبرهن نموده اند که تمام معالجات گوناگون این مدت بجمله از روی مهر و عطوفت و ناله او بلکه اندوه پدر و مادر واقارب و دوستان او از شدت ناله واستغاثه اووتنفر از معالجات شدیده او بواسطه تقاضای مرض او وعدم بصیرت او و دیگران بوده است و گاه میشود که کار پرستاران و والدین و اقارب ومحبان او بجائی میرسد که در درگاه خدا استغاثه می نمایند که او را مرگ بدهد تا خودش و دیگران برهند و بسا میشود نذورات نمایند تا دعای ایشان مقرون باجابت گردد أما این جمله در حضرت طبیب حاذق مهربان بچیزی شمرده نمی آید و اگر گاهی نسبت بخود او نیز زبان بدشنام برگشایند و از سخت دلی و بی باکی و سفاکی و قساوت قلب و اختیارات او و عدم ترحم او شکایت واظهار بیزاری و تنفر هم نمایند رخنه در ارکان ثبات وقوام او نیندازد تا کار خود را رتبت اتمام دهد و مورد بحث وخطا واقع نشود .

پس هر کسی در حضرت یزدان رتبت عرفان حاصل نمود عرفان او ثبوتش در اطاعت است و فرمان خدا بواسطه انبیا تبلیغ میشود و تعبیر و تأويل و تلویح آن بوجود اولیا و اوصیای ایشان و علوم فاخره ایشان و هر کسی پایشان گردید بنور معارف و ادراك معانى وبواطن احکام که دوای دردهای باطن و ظاهر دنیا و آخرت ودفع علل مزمنه کامنه و اصلاح روح و تصفیه قلب وفروز عقل است برخوردار می شود و البته چون این حال را بدانست و مرآة وجودش صاف و منجلی گردید بمحبت ایشان که اطبای حقیقی هستند و درمان هر گونه درد ظاهر و باطن در دست ایشان است مجبول می شود واگر محبت ایشان را در قلب سپرد و باعانت ایشان لساناً و يداً که عبارت از قبول اوامر و نواهی ایشان که در صحت و عافیت دنیا و آخرت

ص: 429

است موفق گشت و از هر گونه رذایل و خباثت که برترین امراض است برست و بصفات حسنه و مآثر حمیده معرفت و دیگر اخلاق سعیده به پیوست و عین صدق وصفا و خلوص عقیدت را حاصل کرد استحقاق و استعداد برترین درجات جنت را پیدا کرده با حضرات معصومین علیهم السلام که از میمنت طبابت ایشان بهبودی گرفته وتصفيه كامل یافته است محشور آید.

چه ایشان را از قبول احکام ایشان که بجمله راجع بتصفيه وتهذيب نفوس و ترقیات و کمالات ایشان است از خود راضی ساخته و لایق بزم حضور ولایت دستور آن والدان حقیقی گردیده است، و در رعایت شرایط اجتهاد قصور نورزیده است و اگر بهمان محبت واعانت و ارادت زبانی موفق شود باعانت يدى وعمليات ستوده برسد البته آندرجه مقربین را ادراك نكند و بعلیین جای نتواند گرفت چه استعداد آن را ندارد و چندان که باید صحیح و صیقلی و صافي نگردیده است که با دارایان آن مقام تقرب تواند یافت ، و اگر محبت او منحصر بقلب باشد و در مقام افشاء و اعمال نیاید از درجه دوم نیز محروم و مهجور بلکه ممنوع آید، چه او را آن اجنحه بلند پرواز نیست که آن دو مقام عالی را مدرک شود. پس معلوم شد که دوستی ایشان مراتب دارد و بهر مرتبه که رسید پیک میرساند و سود او بخود او عاید میشود و این انوار ساطعه را هیچ حاجتی بآن نیست و نفع و ضرری برای ایشان

نتواند رسانید .

وأما بغض ایشان و دشمنی با ایشان نیز عبارت از مخالفت در احکام و اوامر ایشان است که اگر بکند از امراض معنویه باطنیه خلاص وبمقام عالی اختصاص یابد اگر نکند سقیم و مریض خواهد بود و البته خواه بخواهد یا نخواهد بمعالجه او و تصفيه او توجه میفرمایند بغض به تنهائی را يك نوع معالجه است که در غور مرض او خواهند فرمود و اگر ازین تجاوز شود و باضافه آن لساناً با اعدای ایشان بعناد و شقاق مساعدت جوید و در طریق ضلالت و مخالفت آنها که موجب دوری از قبول احكام إلهي وقوت مرض معاونت نماید چون مرض باطنی او افزون معالجه

ص: 430

اونیز بدواهای تند و تیز و سوز و گداز چندانکه صحت یابد طولانی تر می گردد و اگر لساناً ويداً بامخالفين موافق و مؤالف گردد و مخالفت با احکام و اوامر که سلامت و سعادت در قبول آن با تاريك دلان که برترین امراض است معاون شود البته سرایت امراض جهالت و ضلالت و غوایت بیشتر طغیان کند و بکوری دل و تاری روان و نزاری مغز و ضعف عقل که سخت ترین رنجوریهای ظاهری و باطنی است مبتلا و بمعالجات سخت محتاج و در پست ترین درجات نار که برای تصفیه زر وجود او وعلاجش منحصر بآن است دچار و بتابشهای غلیظ والیم که علاج امراض غلیظ و روح سقیم گرفتار آید و چندان که از آن مرض نرهد از معالجه وزحمت دوا و ناگواری مأكولات ومشروبات و پرهیز یافتن از حضور روحانيين وتلذات عليين ومعاشرت غلمان وحورالعین محکوم می شود ، زیرا که همانطور که بیمار را از اغذیه و اشر به لذيذه و پاره تفرجات وتنزهات وتلونات وتداخلات ومعاشرات با محبوبات و معشوقات و التذاذ از معاشرت ومعاقرت و استشمام ریاحین و گردش بساتين و تلبس بپاره البسه و توقف در پاره مجالس و محافل و مکالمات با اشخاص چنانکه میفرماید « اخسوا فيها ولا تكلمون »وعيادت مردمان ممنوع میدارند و پرهیز میدهند و غذای او دوا و شراب او آب صافي ومحضر او بستر ومحضر او مکانى محفوظ وتاريك وتفنن او با دویه غلیظ و عملیات شدیده مولمه است تا گاهی که صحت یابد و بمقاصد خود نایل بشود .

و اگر در آنمدت غیر از آن رفتار شود با وی ظلم کرده اند بلکه اسباب هلاك او شده اند و آن کردار ایشان علامت عدم علم و طبابت وحذاقت و بی مبالاتی ایشان پس این اشخاص نیز بمرض مخالفت اوامر و نواهی که اشد تمامت امراض باطنیه وظاهریه است گرفتار سیاه روزی و تبه بختی هستند بیایست بدست این حذاق عالم و اطبای تمام نفوس موجوده بشرف معالجه فایز شوند و بآن دوا و دستور که در خور مرض ایشان و شأن پرستاری و بیمار نوازی است چندان بپایند و از آنچه نباید و با مزاج ایشان نمی سازد پرهیز کنند تا از مرض برهند و مزاج ایشان

ص: 431

پذیرای آنچه در خور اصحاء است بشود و اگر قبل از آنوقت که میشاید بخواهند ادراک نماید و بیرون از موقع استعداد پرهیز بشکنند از صحت بگردند و مرض شدت گیرد و گاه باشد جز خسارت و ندامت بار نیاورند چگونه با عدم تصفیه و رفع امراض میتوانند در بوستان بهشت تفرج کنند و از مأكولات ومشروبات آن و لذت معاشرت حور و غلمان بهره یاب و از آن برتر به تشرف بزم حضور روحانیین که وجود ایشان بسبب آن امراض و اخلاط فاسده قدرت اختلاط وانبساط وعيون ضعیفه و قلوب نار ایشان طاقت نظاره واستدراك و بنیه ایشان استعداد آن اغذیه واشربه ونفوس غلیظ ظلمانی لیاقت محاضر و مجالس را ندارد نایل و مفتخر شوند و اگر بشوند حکم آن مریض را دارد که هنوز از مرض نجسته پرهیز بشکند و بمحاضر و مقاماتی که با بنیه و مزاج او سازگار نیست قدم بگذارد و دماغش برنتاید چنانکه دماغی که سالها با بوی عفن عادت نتواند بوي گل و رياحين معطره را دریابد.

وكسانيكة سالها در مزابل و گلخن بگذرانیده اند و با جهال روز گار نهاده اند چگونه توانند در محافل مینو مشاكل و گلشن با عقلا و علمای قمقام صبح بشام آورند مگر وقتیکه بدستیاری اساتید و اسانید و علمای دانشمند و اطبای مجرب در طول زمانی مندر جا تربیتها یافته و ریاضتها کشیده تا اندك اندك سرشت دوم یابند و از حیثیات سابقه قابل ادراك كيفيات لايقه و ترقیات فائقه و تمایلات لاحقه شوند .

پس مکشوف و مدلل گردید که خصومت و مخالفت مریض نسبت بدستور العمل طبيب حاذق مسلّم كامل جز با نفس خودش نکرده است و طبیب را زیانی نرسانیده و انصراف او از آن طبیب و توجه بطبيب دیگر که استاد و مجرب و عالم نباشد جز موجب وخامت و هلاکت نخواهد بود تا چه برسد بمریضی که دچار مرض قلب ور نجوریهای باطنی باشد که علاجش از امثال او برنیاید و اطباي حاذق روحانی بدرد او واقف شوند و بعلاج بکوشند چندانکه مزاجش را بآنچه میدانند و صلاح

ص: 432

حال ابدی و سرمدی و رتبت انسانی او در آن است امتزاج بخشند و تا بانجام نرسانند و مریض را از مرض نرهانند بهیچ رادعی و مانعی اعتنا نفرمایند تا شرایط طبابت ومعالجت و عنایت و صحتمندي و تكميل و ترقی او بعمل آید، پس هر کس مطيع ومنقاد اوامر و نواهى إلهى است دوست خدا و دوست ایشان و هر کس مخالف آن باشد دشمن ایشان ، و این دوستی و دشمنی هر دو بخود او راجع وسود وزیانش بخود او باز گشت کند والله تعالی اعلم.

و نیز در مجلد هفتم بحار الانوار مسطور است که محمد بن عیسی گفت : حضرت أبو الحسن عسكرى صلوات الله عليه بمن رقم فرمود در حالتیکه آن حضرت بدایت گرفته بود یعنی بدون اینکه سؤالی کرده باشم : «لعن الله القاسم اليقطيني ولعن الله على بن حسنكة القمى إن شيطاناً ترى للقسم فيوحى إليه زخرف القول غروراً»خداوند لعنت كند قاسم يقطيني وعلي بن حسکه قمی را بدرستیکه شیطان ودیوی خود را بقسم نجایش می آورد و قول زخرف بدو میرساند غروراً ، و این قاسم وعلي بن حسکه از جمله غلاط وملعونين بودند .

چنانکه در همان کتاب از سهل بن زیاد اللادمی مسطور است که گفت : بحضرت أبي الحسن عسكري صلوات الله عليه مكتوب نمودم : فدایت گردم ای سید من همانا علي بن حسکه ادعا مینماید وی از اولیای تو میباشد و بدرستیکه تو خود اول قدیمی ، یعنی حادث نیستی و مقام واجب داری وعلي بن حسکه باب تو پیغمبر تو است فرمان داده تا برای تو باین عنوان و شأن مردمان را بخواند و چنان میداند که نماز وزكاة وحج و روزه بحمله عبارت از معرفت و شناختن تو و شناسایی هر کسی که مانند حال ابن حسکه را در آنچه ادعا مینماید از مقام نیابت و نبوت است و هر کسی بر این عقیدت و شمیت باشد مؤمن کامل است و نماز و روزه و حج از وی ساقط است و استبعادی ندارد ؟

و هم چنین شرایع دین را در عریضه خود مذکور نمود که معنی تمام آن همان است که برای تو ثابت نمود و جمعی کثیر باین بیانات مایل شده اند اگر

ص: 433

شایسته میدانی که بر موالی و غلامان خود منت گذاری و جوابی عنایت فرمائی که در این مسئله از مقام هلکه بیرون و رستگار آیند منوط برأى مبارك است حضرت أبي الحسن عسكري سلام الله تعالی علیه در جواب رقم فرمود :

«كذب ابن حسكه عليه لعنة الله ويحبك أنه لا أعرفه في موالي ماله لعنه الله فوالله ما بعث الله عبداً والأنبياء من قبله إلا بالحنيفية والصلاة والزكاة والحج والصيام و الولاية و ما دعا محمد صلی الله علیه وآله إلا إلى الله وحده لاشريك له وكذلك نحن الأوصياء من ولده عبيد الله لا نشرك به شيئاً إن أطعنا رحمنا وإن عصيناه عذ بنا مالنا على الله من حجة بل الحجة الله علينا وعلى جميع خلقه أبرا إلى الله ممن يقول ذلك و انتفى إلى الله من هذا القول فأهجر وهم لعنهم الله والجادهم إلى أضيق الطريق وإن وحدت من أحد منهم خلوة فاشدخ رأسه بالصخرة ».

مجلسى أعلى الله مقامه میفرماید: الجاء ياضيق طريق كناية از اتمام حجت بر آنجماعت نمودن یا مشهور ساختن آنها و تکذیب آنها یا انتهاز فرصت است برای کشتن آنها شدخ باشین معجمه و دال مهمله وخاء معجمه شکستن چیزی است که میان تهی باشد، میفرماید : ابن حسکه عليه لعنة الله دروغگوی است و دروغ گفته است و برای تو همین کافی است که من او را در زمره موالی خود نمی شناسم چیست او را که خدایش لعنت کند.

سوگند بخداوند که خدای تعالی محمد و سایر انبیای عظام صلوات الله وسلامه عليهم را مبعوث نفرمود جز بدین حنیف و راست و آئین مبين و اقامت نماز وزكاة و حج و روزه و ولایت ، و محمد صلی الله علیه وآله خلق را جز بحضرت خدای بیهمتا دعوت نکرد كه شريك وانبازی ندارد و هم چنین با جماعت اوصیاء که از فرزندان آنحضرت هستیم از بندگان خدای هستیم هیچ چیز با او شريك نگردانیم اگر خدای را اطاعت کردیم بر ما رحم میکند و اگر عصیان او را ورزیدیم ما را معذب میگرداند ما را بر خدای حجتی و غلبۀ نیست بلکه خدای را بر ما و جمیع آفریدگانش حجت و غلبه است .

ص: 434

بخداوند تعالی براءت میجوئیم از کسی که آنگونه سخن کند، یعنی مانند كلمات ابن حسکه را بر زبان بگذراند و بحضرت دوری میگیرم ازین گونه قول و سخن شما دوری کنید ازین جماعت کذاب مفتری ، لعنت کند ایشان را خدای و ملجأ گردانید آنها را بسوی تنگ ترین طریق ، یعنی برایشان اتمام حجت نمائید برایشان و کذب وبهتان و خباثت و پستی عقیدت ایشان را بر جهانیان روشن سازید تا ایشان را بشناسند و لعن کنند و از آنها دوری بجویند ، و اگر دریابی یکی از ایشان را در خلوت و جایی تنها پس کاسه سرش را با سنگ در هم شکن و ممكن است صيغة متكلم باشد، یعنی اگر من در یابم چنین میکنم ، و شاید استعمال فاشدخ که بمعنی شکستن چیز میان تهی است و بمعنی شکستن سر و بیضه شتر مرغ است اشارت باین باشد ابن حسکه از گوهر عقل تهی است و ديوانه است ، وإنشاء الله تعالی ازین پس در مقامات آتیه به بقیه حالات ابن حسکه و جماعت غلاة با آنحضرت اشارت میرود .

بیان وقایع سال دویست و چهل و هفتم هجرى مقتل متوکل عباسی

و طبری و دیگر مورخین در سبب قتل متوکل چنین می نگارند که متوکل فرمان کرد تا بهر کجا باید احکام و فرامین صادر نمایند که ضیاع و املاکی را که وصیف ترکی در اصفهان و جبل دارد ضبط کرده در اقطاع فتح بن خاقان گذارند و بر حسب فرمان نگارندگان پیشگاه انشاء كتب نموده احکام عديده برنگاشتند و بخازن خاتم خلافت بفرستادند تا بمهر رسانیده و روز پنجشنبه پنجم شعبان المعظم روانه دارند.

و این خبر چون بوصیف غلام ترکی از عظمای رؤسای غلامان ترك رسید

ص: 435

و اورا ثابت افتاد که خلیفه در امر املاك او بدان گونه حكم بصدور احکام وضبط املاک فرموده است و از آن طرف چنان روی داد که متوکل اراده نمود که روز جمعه شهر رمضان که جمعه واپسین آنماه بود مردمان را نماز بگذارد و در اول ماه رمضان این خبر در میان مردمان شایع گشت که خلیفه در آخر جمعه شهر رمضان نماز بجماعت می سپارد.

لاجرم مردم برای ادراک آن مورد فراهم شدند و احتشاد و اجتماعی عظیم روی داد و جماعت بنی هاشم از بغداد بیرون آمدند تا هنگامی که متوکل سوار و رهسپار شود عرایض مطالب خود را بعرض برسانند و سخنان او را در مقاصد خود بشنوند، و چون روز جمعه معهود در رسید متوکل خواست سوار شود و مردمان را نماز بگذارد عبیدالله بن يحيى وفتح بن خاقان عرض کردند اى أمير المؤمنين همانا مردمان اجتماعی عظیم نموده و از اهل ملت حضرتت گروهی بیشمار برای ترفع تظلم و برخی در طلب حاجت جمعی بیشمار حاضر شده اند و اينك أمير المؤمنين از تنگی نفس و زحمت تب شدید در تعب است اگر رأى أمير المؤمنين بر آن قرار میگیرد که یکی از ولاة عهود را امر فرماید مردمان را نماز بگذارد و ما نیز با او باشیم چنان خواهد فرمود .

متوکل گفت : من نیز بر همین رأی هستم منتصر را امر کرد برود و مردمان را نماز بگذارد ، و چون منتصر خواست برای اقامت نماز جماعت نهضت نماید عبیدالله وفتح بن خاقان عرض کردند: ای امیر المؤمنین ما را پی دیگر نداریم و أمير المؤمنين اعلی را یا میباشد ، گفت : بمن عرضه دارید تارأی شما چیست ؟ گفتند: أبو عبدالله معتز بالله را امر فرمای تا بنماز مردمان برود تا در این روز شریف اور ا تشریف بخشی چه در این روز اهل بیت او و تمام مردمان حاضر گشته اند و خدای او را باين امر بالغ میگرداند .

متوکل گفت : دیروز برای معتز مولودی پدید شده است پس اور ا فرمان کرد بنماز برود ، معتز بر نشست و با حشمتی عظیم مردمان را نماز بگذاشت و منتصر

ص: 436

در انتظار و کوب در جعفریه بود این خبر بشنید و از جاي بجنبید و این کردار بروی بسی ناگوار و دشوار گشت و بن کینه وزى واغراء و جوش و خروش او بیفزود و چون معتز بالله القراءت خطبه خود بپرداخت عبیدالله بن يحيى وفتح بن خاقان که حضور داشتند بپای شدند و هر دو دست و هر دو پایش را ببوسیدند و معتز از نماز فراغت یافت و باز گشت و عبیدالله وفتح در رکابت راه بر گرفتند و با مو كب وكوكبه خلافت و عظمت و ابهت سلطنت جانب راه گرفت و جهانی در اطرافش روان بودند و با چنین حشمت و شکوه آسمان برسز و زمین در پی به پیمودند تا بخدمت پدرش متوکل در آمد و عبیدالله وفتح بن خاقاق با او بودند.

و داود بن محمد بن أبي العباس طوسی نیز با او بود. آنگاه دارد عرض کرد : اى أمير المؤمنين مرا دستوری بده تا تکلمی نمایم گفت : بگو ، گفت: اى أمير المؤمنين سوگند بخداوند من امين ومأمون ومعتصم صلوات الله عليهم وواثق بالله را بر منبر بدیده ام «فوالله ما رأيت رجلاً على منبر أحسن قواماً ولا حسن بديهجاً ولا أجهر صوتاً وأعذب لساناً و إلا أخطب من المعتز بالله أعزه الله يا أمير المؤمنين ببقاءك وامتعك الله وإينانا بحياته ».

قسم بخدای هیچ مردی را ندیده ای بر منبری که از قوام و ثبوت و بدیهه را نی و جهارت صوت ورسائی آواز و شیرینی و تیزی زبان و قراءت خطبه از معتز بالله خطيب ترين اى أمير المؤمنین خداوند عزیزش بدارد بدوام بقای تو واو و ما را از زندگانی او کامیاب و بهره در فرماید .

متوکل گفت : خداوندت خیر دهاد و خیر را بزبانت جاری کناد و ما را از وجود تو شادخوار بدارد و چون روز یکشنبه در رسید که روز فطر بود متوکل را ستی و فتوری روی داد و گفت : منتصر را بگوئید مردمان را نماز فطر بگذارد عبيد الله بن يحيى وفتح بن خاقان عرض کردند: اى أمير المؤمنين تمامت مردمان گذشته بدیدار أمير المؤمنين بيرون آمدند و بانتظار ببودند و ازدحام و احتشادی عظیم کردند وأمير المؤمنین سوار نگشت و دیدار ننمود و ما ایمن نیستیم

ص: 437

که امروز نیز سوار شوند اراجیف مردمان در رنجوری او بسیار گردد و در حقش پاره سخنان بزبان آورند، یعنی از مرگ او در افواه بیفتد و موجب آشوب و انقلاب گردد ، اگر أمير المؤمنين را رأى بر آن علاقه یابد که اولیا و دوستان را شادان و دشمنان و اعدای خود را در رکوب خود نگو نسارو خورد فرماید میفرماید پس متوکل خدام آستان را بآمادگی و ساختگی فرمان کرد آنگاه با عظمت و حشمتی عظیم برنشست و مردمان را نماز بگذاشت و بمنزل خود بازگشت و آنروز را بر همان حال اقامت کرد و روز دیگر هيچيك از ندمای خود را احضار نفرمود .

طبری :گوید گفته اند : چون متوکل روز فطر بنماز بر نشست از دوسوی تا چهار میل راه احتشام موکب خلافت کوکب را صف بر کشیده و جهانیان در پیش رویش پیاده بودند و او با این شأن و جلال برفت و مردمان را نماز بگذاشت و بقصر خودش بازگشت دو مشتی خاک بر گرفت و بر سر خود بگذاشت سبب این کردار را بپرسیدند :گفت چون کثرت این جمع و عظمت این احتشام را بدیدم که همه در تحت امر و نهی من بودند دوست داشتم که در حضرت یزدان بی زوال و خداوند متعال و چون روز بعد از فطر در رسید همچنان هيچيك از ندمای خود را نخواند و چون روز سوم که روز سه شنبه سوم شوال بود در رسید متوکل بانشاط بنشست .

ص: 438

فهرست

جلد چهارم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی عليه الصلاة والسلام

عنوان ... صفحه

بیان وقایع سال 233 هجري ...2

بیان وقایع سال 234 هجري ...47

بیان حوادث و سوانح سال 234 هجري...54

بیان وقایع سال 235 هجري ...55

بیان گرفتن متوكل بيعت بولايت عهد ... ...62

بیان ظهور مردی در سامرا که خود را ذوالقرنین میدانست ...81

بيان شكايت حضرت امام علی نقی از عامل مدينه و... ...94

بيان مكتوب متوكل عباسي بحضرت إمام علي نقي ...95

بیان حرکت کردن يحيى بن هرثمه بن اعين ...98

بیان حرکت فرمودن حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام ...103

بیان پاره حالات و معجزات حضرت إمام علي نقي علیه السلام ... 107

بيان ورود حضرت أبي الحسن ثالث علي نقي علیه السلام ... 112

بیان وقایع سال 236 هجرى ومقتل محمد بن إبراهيم ...127

بیان امر کردن متوکل بهدم قبر حضرت أبي عبد الله الحسين علیه السلام ...130

بیان وقایع سال 237 هجري ...157

بیان خشم متوکل عباسی برابن أبي دواد ... 171

بیان امر فرمودن متوکل عباسی به ... 173

بیان ولایت عباس بن الفضل در صقلیه و... ...175

بیان فتح شهر قصریانه دار الملك صقليه ...176

بیان بدایت امر يعقوب بن ليث و... ...181

بیان حوادث و سوانح سال 237 هجري ...183

ص: 439

عنوان ... صفحه

بیان وقایع سال 238 هجري ... 184

وصول مراكب روم بسوی دیار مصریه ... 189

بيان وفات عبدالرحمن بن حكم اموي ...192

بيان وقایع سال 239 هجري ...194

بیان وقایع سال 240 هجري ...197

بيان محاربت و مقاتلت مسلمانان با مردم فرنگ ... 204

بیان پاره اخبار وأحكامي که از حضرت امام علي نقي وارد شده است ... 206

بیان وقایع سال 241 هجری ...219

بیان قرارداد نقدیه در میان مردم اسلام و ... ...221

بیان مضروب شدن عيسى بن جعفر بعلت سب خلفاء وعايشه ...223

بیان پاره حوادث و سوانح سال 241 هجری ...237

بیان وقایع سال 242 هجري ...262

بيان حوادت وسوانح سال 242 هجرى ...262

بیان وقایع سال 243 هجری ...273

بیان وقایع سال 244 هجری ...290

بیان وقایع سال 245 هجري ...299

بیان پاره حوادث عجیبه و عظیمه که درطی سال 245 هجری روی داده است... 304

بیان خروج کفار از بلاد اندلس بیلاد و ... ...341

بیان حوادث و سوانح سال 245 هجري ...349

بيان وفات أبى الفيض ذوالنون مصری و برخی از حالات او... 315

بيال احوال شيخ أبي تراب عسكر بن حسین نخشبی که ... 402

بیان وقایع سال 246 هجري ...410

بیان پاره اخبار متفرقه که از حضرت امام علی نقی علیه السلام مأثور است ... 415

بیان وقایع سال 247 هجري مقتل متوکل عباسی... 435

ص: 440

جلد 5

مشخصات کتاب

زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

*( 2537 ش - 13*8 ق ) »

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان بعضی مکالمات و حالات متوکل عباسی قبل از مقتول شدنش

متوکل عباسی بی خبر از مکاید این دیر شماسی صبحگاه برخاست و با نشاط و انبساط و سرور غرور بنشست و گفت : حالت مس دم و فزونی خون خود در خود میبینم طیفوری و ابن ابرش که هر دو تن طبیب او بودند اى امير المؤمنين عزم الله لك الخير چنان کن پس راگ بر گشود و از خون بکاست و مایل بگوشت کشت پس حاضر کردند و متوکل مقداری بخورد از ابن الحفصی مغنی حکایت کرده اند که وی در آنمجلس حضور داشت و میگوید از آنجماعت که طعام میخوردند جز من و عنعت و زنام و نبان غلام احمد بن یحیی بن معاذ که با منتصر بیامده بود هیچکس حاضر نبود و میگوید چنان بود که متوکل و .... بن خاقان با هم غذا میخوردند و ما در میخوردند و ما در گوشه در برابر ایشان مشغول اکل بودیم و سایر ندیمان در حجره های خودشان در حال طعام پراکنده میشدند و متوكل هيچيك از آنان را در آلمجلس و خوان نمیخواند .

ابن الحفصی میگوید : متوكل بمن ملتفت شد و گفت : تو وعثعث در حضور من بخوردن طعام بپردازید و نصر بن سعید جهبد با شما بخورد میگوید گفتم:

ص: 2

یا سیدی سوگند با خدای تعالی نصر مرا میخورد پس چگونه حال آن ماکولی که در حضور من باشد متوکل فرمود : بجان من قسم میدهم که طعام نخورید میگوید بخوردیم آنگاه دستهای خود را در برابرش معلق ساختیم میگوید : خليفه التفاني بنمود و نظر بما آورد که دستها معلق داشتیم و گفت : چیست شما را که نمیخورید گفتم : یا سیدی آنچه در پیش روی داشتیم بخوردیم فرمان داد تا بیفزایند پس از خوان خودش برای ماطعام بیاوردند .

ابن الحفصی گوید : متوکل در هیچ روزی از روزها سرور و روزها سرور و نشاطش ازین روز بیشتر نبود بعد از آن جماعت ندما و نوازندگان و سرودگران را بخواند بجمله حاضر شدند در این اثنا قبیجه و بقولی فیحه مادو معتز بالله که محبوبه متوكل ومعشوقه او بود مطرف خز سبزی که هرگز مردمان به آن خوبی و لطافت و نزاکت ندیده بودند برای خلیفه بهدیه فرستاد متوکل در آن نگران شد و بسی در آن چشم بدوخت و نیکو شمرد و در آن بتعجب و شگفتی اندر شد ت آنگاه بفرمود تا آنمطرف را بر دو نیمه ساختند آنگاه بفرمود تا برای قبیجه باز بردند و با رسول او گفتی مرا بد و یاد آور شدی بعد از آن با حاضران گفت: سوگند با خدای نفس من با من داستان میسپارد که من این مطرف را نخواهم پوشید و منهم دوست نمیدارم دیگری بعد از من بپوشد ازین بفرمودم تا دو نیمه اش کردند برای اینکه بعد از من کسی نپوشد .

گفتیم: ای سیدما همانا این روز سرور شادمانی است ای امیرالمؤمنین ترا بخدای میسپاریم که چنین سخن فرمائی یا سیدنا مطرف بضم و کسر میم و دای خز با علم است میگوید بعد از آن متوکل مشغول آشامیدن شراب ولهو و لعب و عيش و طرب گردید و همی از این سخن بر زبان آورد که سوگند با خدای بزودی از شما مفارقت خواهم جست میگوید متوکل بر همینگونه بلهو وسرور و عیش و نوش تا شامگاه بگذرانید.

مقصودی در مروج الذهب مينويسد تجري میگوید : من از متوکل در آن

ص: 3

شبی که بقتل رسید حالات عجیبه مشاهدت کردم و این حکایت چنان است که در آنشب در خدمت او از حالت کبر و امرتکبر و آن اطوار سلاطین که در موارد تجبر وجبريه بکار می بندند مذاکره مینمودیم و در این امر خوض می کردیم و متوکل از کبر و تکبر و جبروت سلاطین بیزاری همی جست و از آن با قبله آورد و سر بسجده نهاد و چهرۀ خود را برای خضوع در حضرت یزدان عز وجل خاک آلود کرد و چون سر برگرفت از آنخاك برداشت و برسروموی و لحیه خود بیفشاند و گفت : همانا من بنده خدا هستم و هر کس آخر الامر بخاك خواهد رفت شایسته و سزاوار است که تواضع جوید و تکبر نکند و خود را بزرگ نشمارد.

تجری میگوید این کردار او را بفال بد گرفتم و نطیر نمودم و از نشار کردن خاک را بر سر و لحیه ای در عجب شدم و منکر خواندم از آن پس بشراب بنشست و چون باده ناب در دماغش کارگر شد نوازندگانی که از مغنیان حضور داشتند آوازی را بتغنی آوردند و متوکل را بسخن افتاد بعد از آن بجانب فتح العثات آورد و گفت: ای فتح از مردمی که این صوت را از مخارق شنیده اند جز من و جز تو کسی باقی نمانده است و چون این سخن بگذاشت بگریستن پرداخت.

تجری میگوید: این گریستن او را نیز ناخوش و شوم شمردم و گفتم این کار دوم بود و من در این حال و منوال بودم که خادمی در رسید که از خدام قبیجه زوجه محبوبه متوکل بود و مندیلی با خود داشت و خلعتی در آنخلعت را قبیجه برای متوکل بهدیه فرستاده بود و رسول قبیجه گفت: یا امیرالمؤمنین قبیجه بخدمت تو عرضه میدارد که من این خلعت را برای امیرالمؤمنین بکار آوردم و سخت نیکو بیاراستم و اينك تقديم حضور داشتم تا برتن بیارای تجری میگوید: چون بقچه را برگشودند در اعه حمراء بود که مانندش را هرگز ندیده بودم و نیز مطرف خز احمر بود که گوئی از شدت لطافت و نازکی و نزاکتش ربقی بود.

ص: 4

پس خلیفه آندراعه را بپوشید و مطرف خز را بر خود برآورد و من اینحال نگران بودم که بناگاه متوکل در آنخلعت متحرك شد و آن مطرف براندامش پیچیده شده بود متوکل آن را بیرون کشید و بر دو نیمه اش پاره کرد آنگاه بر گرفت و در پیچید و بهمان خادم قبیجه که بیاورده بود بیفکند و گفت : با قبیجه بگو این مطرف را نزد خود بدار و محفوظ داشته باش تا چون من وفات کردم کفن من باشد چون اینسخن بشنیدم با خود گفتم : انا لله واناالیه راجعون سوگند با خدای مدت منقضی شد و متوکل سخت مست شد و بسکری شدید در افتاد و ندانست ازین سکر و بیهوشی چنان بهوش آید که دیگر بحال مستی و بیهوشی عود نکند.

بیان پاره حالات متوكل با پسرش منتصر وليعهد و بغض او و کشتن پدرش را

ازین پیش شرح ولایت عهد سه پسر متوکل که منتصر و معتز و مؤید باشد و شروطی و تقسیمی که متوکل نهاده و بر هر کسی که تغییر آنرا بدهد لعنت فرستاده بود مذکور نمودیم اما چون قبیجه منکوحه خود را که مادر معتز باشد سخت دوست میداشت و در مهر او آرام ندا او آرام نداشت در مراتب عشق و عاشقی و بدست آوردن دل لطیف معشوقه ظریف بر آن عقیدت بر آمد که منتصر را که در ولایت عهد بر حسب تربیت بر معتز و مؤید مقدم بود تنزل دهد و ولایت عهد معتز را ترقی بخشد باین معنی که بعد از متوکل نوبت خلافت با معتز باشد و بعد از مرگ منتصر خلیفه گردد .

نام اما منتصر قبول این امر و این تنزل و تقدم برادر اصغر را نمی نمود

ص: 5

وانگهی چه دانست که چندان در جهان بخواهد ماند که برادر کوچکتر بمیرد او پس از وی باقی بماند و بر مسند خلافت جای کند و از این گذشته چگونه این عاد را خوار شمارد که با مقام اکبریت برتبت اصغریت درآید و اصغر منزلت اکبر یابد و چگونه متحمل تمسخر مردمان بشود و چگونه معتز چون بخلافت بنشیند و بغض وكين منتصر را که ازین حیثیت با خود میداند او را زنده گذارد و از آنطرف متوکل اسیر کمان ابروان و تیر مژگان و چهره تابان قبیجه بود و نیز آنحالت کبر و خیلای سلاطین که میخواهند هر چه فرمایند در موقع اجراء گذارند از امتناع منتصر خشمگین گردیده و همچنین مخالفت او را با خودش در خصومت و توهین حضرت ولی کردگار و باعث گردش لیل و نهار اسدالله الغالب امير المؤمنين علي بن ابيطالب روح من سواه میدید و میدانست چنانکه ازین پیش نیز اشارت شد از وی رنجیده خاطر بود و شاید جزو عمده این امر و اندیشه متوكل بعزل وقمع منتصر بهمين علت بوده است .

بالجمله چنانکه در کتب تواریخ و تاریخ الخمیس مسطور است میگوید : چنان بود که متوکل با پسرش محمد منتصر بولا يتعهد خلافت بیعت کرده بود و از آن پس بسبب محبتی که با قبیجه مادر معتز داشت خواست تحمل منتصر را معزول دارد و ولایتعهد را با معتز گذارد پس از پسر خود منتصر خواستار شد که خود را از ولا يتعهد نزول دهد و با برادرش معتز گذارد منتصر پذیرفتار نشد لاجرم متوکل براو خشمگین شد و او را در مجلس عامه حاضر ساخت و از مقام و منزلتش میکاست و او را تهدید همی کرد و دشنام همی گفت و بهلا کت و دمار بیم

همی داد .

حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده میگوید : متوکل پسر خود منتصر را ولیعهد نمود و با او استخفاف همی کرد و مسخر گانرا بر او بر گماشتی چنانکه روزی بمادرش دشنام دادند و برادران كوچك او را بروی تفضیل دادی روزی شخصی او را منتصر خواند متوکل گفت او را منتصر مخوان منتظر بخوان

ص: 6

چه منتظر مرگ من است بدین اسباب كين او در دل گرفت میگوید بیادشاهان پیشین نام ولیعهدی را بر ولیعهد و بر مردم آشکار نمیکردند تا از قصد او ایمن باشند و عادتشان بر آن بود که پادشاه بخط خودش نام ولی عهد بر جایی نوشتی و مهر کردی آنگاه خطوط ارکان دولت را بر تراضى ولايتعهد او بسیدی و باز مهر کردی و در گنجینه نهادی تا از پسن وفات پادشاه بیرون آوردندی و آنکه ولیعهد بودی پادشاه شدی.

راقم حروف گوید: اعمال و افعال و اخلاق سلاطین پیشین و عقلای باستان غالباً سر مشق آیندگان کرده است چه رسم ایشان بر این بوده است که وزرا و امرا و کارگذاران مملکت و مقربان پیشگاه سلطنت همه عالم و عالم و حكيم و مؤید و یگانه دانشمند فرهمند و متدین و ضدیق و دارای اخلاق حمیده و اوصاف سعیده روزگار بوده اند و با هیئت اجتماعیه و مشورت نامه بيئت اجتماعیه و مشورت نامه بهر کاری اقدام مینمودهاند چنانکه در احوال سلاطین روزگار پیشین بنگرند مکشوف می آید و البته پادشاه که مروج و مشوق و مربی باشد اشخاص بزرگ پدیدار آیند که موجب فخر و مباهات بردیگر ممالک باشد و اینگونه اشخاص که پدید و با پادشاه معاشر و ندیم گردند البته از ارادت و مشورت آنها نور عقول و فضایل ایشان پادشاه برخوردار میشود و امور مملکت و مهام سلطنت بر وفق عقل ودانش و عدل و بینش میگذرد مملکت گلستان و سلطنت با قدرت و دولت با ابهت و آثار حميده من حيث المجموع نمودار می آید و روز تا روز بن رونق و ثروت و اقتدار سلطنت و مملکت افزوده و پای اعادی کوتاه و دست اولیا دراز می گردد.

در همین مسئله ولایت عهد و آشکار نداشتن شخص او بسیاری فوائد عدیده است یکی اینکه اگر پادشاه را فرزندان برومند متعدد باشد همه خود را لایق آن مقام دانند و با ولیعهد حاضر دشمن و او نیز با برادران و منتظران ولا يتعهد دشمن شوند و تا پادشاه زنده است خصومت و مخالفت پوشیده نمایند و چون وفات کرد آشکارا سازند اگر بر ولی عهد که پادشاه بالفعل است غلبه یافتند

ص: 7

و او را از پای در آورند آنوقت هر یکی خواهند پادشاه باشند و آشوب و فساد بسیار و مملکت دچار هزار گونه هرج و مرج و مفسده گردد و هر کس از هواخواهان پادشاه بوده است با او نیز خصومت کنند و در افنا و اعدام او و خاندان او بکوشند و اگر پادشاه بر مخالفان و طاغیان فیروز گشت معلوم است جمعی از ابناى ملوك و برادران خود او هواخواهان خود را باید بهلاك و دمار در آورد تا خیالش بر آساید اما این کین در اعقاب طرفین بماند و بسا سالها موجب قتالها ووبالها باشد و از آنطرف آن کس که ولیعهد مستقل نامدار دولت باشد چاکران دربار سلطنت بملاحظه مآل کار که مگر روزی براریکه سلطنت برآید با او از در خضوع و دولتخواهی برآیند و این کردار اسباب بغض و خشم پادشاه باشد و قلبش از چاکران آستان تیره و اطمینانش بدیشان متزلزل گردد و سایر پسرهای سلطان یکسره در صدد اسباب چینی و آشوب کاری برآیند تا مگر انتهاز فرصتی یابند و رأی پادشاه را در امر ولیعهد حاضر فاسد نمایند و او را معزول و خود را منصوب بدارند و چون فساد نیت پادشاه را ولیعهد بدانست خاطرش مشوش میشود و در مقام چاره سازی بر آید و همان تدابیر او اسباب کدورت خاطر سلطان گردد و آثار بی عنایتی از وي نمودار گردد و چون ولیعهد اینحال را دریافت برخود خوفناک میشود و منتظر زمانی میآید که زمان پادشاه بسر آید .

و همچنین اگر اینحالات هم در میان نباشد و مدت سلطنت پادشاه طولانی گردد ولیعهد خدام آستانش ملول شوند و همواره دست بدعا بردارند و مرگ پادشاه را اگر چه پدر گرامی مهربان خودش هم باشد بخواهند چنانکه دیده ایم و شنیده ایم که مبلغها بر رمال و اهل دعا و طلسم و امثال آن داده اند و چون خبر مرگ پادشاه با پسرش ولی عهد رسیده است اگر چه در ظاهر اظهار اندوه و سوگواری نموده است اما در باطن از آن داماد که بحجله گاه عروس تو خواسته و ملوس رود خرسند تر بوده است و اگر بخواهیم شرح این مطالب را مذکور داریم

ص: 8

کتابی مبسوط میشود و اینحال در دولت سلاطین قاجاریه شیدالله برهانهم از ابتدای سلطنت ایشان تا سالهای بسیار ظهور و بروزش بیشتر گردید چنانکه حالات آقا محمد شاه شهید با برادران و خاقان مغفور با برادران و اعمام و اقارب واولاد خاقان مغفور نسبت بنائب السلطنه عباس ميرزا ولیعهد مبرور و اولاد خاقان مغفور باعد شاه غازی اعلى الله مقامه و بعضی از ایشان با شاهنشاه سعید شهيد ذو القرنين اعظم

ناصر الدین شاه انار الله براهينهم معلوم بلکه این رشته منقطع نشده و نخواهد شد.

چیزی که حالا در میان است و این عنوان و اختیار را بيك میزانی از دست برده است این است که هر کس در هر دولتی از دول متمدنه عالم بولايتعهد نامدار میشود باید بتصویب و تصدیق سلاطین و وزرای سایر دول نیز باشد در اینصورت اخفای این امر امروز ممکن نیست و این امر از يك حیثیت خوب و مطبوع است زیرا که ولایتعهد بآن کس که ارشد و الیق است میرسد و چون رسید دیگران نمیتوانند مخالفت وطمع نمایند زیرا که اگر عنوانی بنمایند از سایر دول معظم بر منع و دفع آنها اقدام میشود .

طبری میگوید: آزار و خوار کاری متوکل در روز سه شنبه يك روز قبل از قتلش نسبت بفرزندش منتصر فزونی گرفت چنانکه این الحفصی گوید یکدفعه او را دشنام میداد و دفعه دیگر چندانش شراب میخورانید که از اندازه طاقتش بیرون بود و دفعۀ فرمان میداد تا در مجلس عام بر پشت گردنش بزنند و مره اورا او را بقتل تهدید مینمود.

از هارون بن محمد بن سلیمان هاشمی حکایت است که گفت : یکی از زنانی که در پس پرده مجلس متوکل بودند با من حديث نمود که متوکل در آنحال که منتصر را بانواع آزار میآزرد روی با فتح بن خاقان آورد و با او گفت : از خدا و از خویشاوندی با رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم براءت میجویم اگر بیای نشوی و او را یعنی منتصر را لطمه نزنی فتح بناچار برخاست و دو دفعه او را لطمه آورد باین معنی که دو دفعه دست خود را برگردنش بکشید آنگاه متوکل باحضار روی

ص: 9

کرد و گفت شماها بتمامت بگواهی و شهادت باشید که من مستعجل را خلع نمودم منتصر عرض کرد: یا امیر المؤمنين اينوقت متوكل روی بمنتصر آورد و گفت: من ترا منتصر نامیدم لكن مردمان بواسطه حمقی که در تو میباشد ترا منتظر نامیدند و الان مستعجل نام یافتی منتصر عرض کرد یا امیرالمؤمنین اگر امر بفرمائی مرا گردن بزنند از اینگونه افعال که با من روا داری سهل تر است . متوکل گفت : او را شراب بخورانید .

ابن خلدون و بعضی نوشته اند که متوکل پسرش منتصر را ولايتعهد داد بعد از آن پشیمانی گرفت و بروی کینه ور گشت چه او را چنان معلوم افتاد که منتصر عجله دارد که متوکل بمیرد و خود بخلافت بنشیند از اینروی او را منتظر و مستعجل نامید و منتصر بر افعال و اعمال و عقاید پدرش متوکل منکر بود چه اواز سنن پدرانش منحرف گردیده و از مذاهب و مناهج آنان روی برتافته و بمذهب اعتزال و شیعگی علی علیه السلام که روش ایشان بود عنایت نداشت و ناصبی و دشمن علي صلوات الله عليه بود.

و بسا اتفاق می افتاد که ندیمهای متوکل در مجلس او در حضرت امیر المؤمنين علي علیه السلام بخلافت و جسارت میرفتند و آنحضرت را به آنچه نشاید یاد مینمودند تا موجب خشنودی متوکل را فراهم کنند چنانکه به خشنودی یزید پلید امام سعید مجيد حسين بن على علیهما السلام شهید و در طلب انعام و خرسندى معاويه باعلي صلوات الله عليه مخاصمت مینمودند .

منتصر این کردار نابهنجار آنانرا از در انکار بر می آمد و به آنجماعت تهدید و خشونت میورزید و با متوکل میگفت : علی علیه السلام در میان ما بسی عظیم وكبير و شیخ و بزرگ بنی هاشم است اگر تو بنا چار خواهی زبان خود را بآنچه سزا نیست نسبت به آنحضرت برگشالی پس خودت متحمل این امر باش و باین مردم اوباش اراذل کوبنده رقاص نوازنده راه مسپار .

متوکل این کلمات را میشنید و از کمال خصومت و بغض که نسبت بآنحضرت داشت بتخفيف و توهین منتصر میکوشید و وزیر خود عبیدالله را فرمان میکرد

ص: 10

تا سر و صورت و محاسن او را بسیلی و لطمه میسپرد و بر پشت گردنش می کوفت و او را بقتل تهدید و بخلع از ولایت عهد تصریح می نمود و بسا بود که نماز بجماعت را با دیگر پسران خود حوالت مینمود و خطبه را بر زبان او روان می داشت و این کردار را از آن می نمود که باز نماید که او را ولیعهد ندانند لاجرم قلب منتصر را آزرده و بکین خود آکنده میساخت .

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که سبب قتل متوکل این بود که پسرش محمد منتصر را بولایت عهد نامدار ساخت بعد از آن در میان متوکل و منتصر چیزی نمودار شد که از عهدی که با منتصر داشت بازگشت نمود و او را بدانی روی داد و بر آن عزیمت رفت که برادر کوچکتر منتصر را که معتز لقب داشت بخلافت بعد از خود منصوب دارد چه متوکل را با پسر صغیر خود بیشتر از کبیر میل و عنایت بود چون لشگر یا نرا این خبر بگوش رسید قلوب وخواطر ايشان عموماً برمتو کل دیگرگون شد و از وی رنجیده خاطر شدند .

منتصر که نیز کین دیرین داشت درد داشت و با نتهاز فرصت روز میگذاشت لاجرم اتراك هم در قتل پدر با پسر متفق شدند.

بیان اتفاق اتراک در قتل متوکل و معاونت منتصر بن متوکل با جماعت اتراك

مسعودی گوید: جماعت اتراك بر آن عزیمت بودند که متوکل را در آن ایام که در دمشق میگذرانید از تیغ بگذرانند لیکن در آنجا برای ایشان بسبب بناء كبير اسباب این کار خطیر میسر نگشت چه در آن ازمنه

که بدمشق اندر بودند تدبیر همی کردند که بناء کبیر را کردند که بناء کبیر را که نگهبان متوکل بود از کنارش دور دارند تا بمقصود خود دست یابند و رقعه های بسیار در سراپرده خلیفتی متفرق ساختند .

ص: 11

و در آنجمله بدروغ نوشتند که بنا بآن تدبیر اندر شده است که امیر المؤمنين را بقتل برساند و نشان و علامت این امر این است که فلان روز باسواره و پیاده خود بر می نشیند و پیرامون لشکر امیرالمؤمنین را فرو میگیرد آنگاه جماعتی از غلامان عجم را مأمور خواهد کرد تا بتازند و خلیفه روزگار روز بآخر رسانند متوکل این رقاع را بخواند و از آن مضامين متحيرو مبهوت ماند و در قلبش رنجیدگی عظیم از بغا جای گرفت و بافتح بن خاقان شکایت نمود و با او در کار بنا و اقدام بروی مشاورت نمود .

فتح گفت : ای امیر المؤمنین آنکسی که این رفاع را نوشته است برای این امر دلایل و علاماتی در وقتی معین مذکور داشته است که بناء سوارها و پیادگان خود را میآورد و اطراف سراپرده خلافت را فرو میگیرد و جمعی را در آن نواحی موکل سازد تا بکار خود راه یابد و من بر آن رأی و عقیدت هستم اكنون بسكون وسكوت و امساک بگذرد اگر این امر و علامت جانب صحت گرفت آنوقت نظر میکنیم تا چه بایست کرد و اگر آنچه نوشته اند باطل گردید فالحمد الله تعالى.

و از آنطرف جماعت اتراك در تقدیم رفاع بر طریق نصح و صدق کوتاهی نمی کردند و پیاپی بمتوکل میرسید و چون بدانستند که آنچه نوشته اند بخلیفه رسیده است و در قلب او تمکن یافته است شروع بنگارش وقاع دیگر کردند و در خیمه گاه بغاء کبیر افکندند و در طی آن رقاع نوشته بودند جماعتی از اتراك و غلمان بر آن عزیمت شده اند که خلیفه را بقتل بیاورند و او را در لشکر گاهش از پای درآورند و در این کار تدبیرها کرده اند و بر این امر متفق الرأی گردیده اند و هم عقیده و هم عهد شده اند که از فلان نواحی و فلان نواحی بر خلیفه بتازند و بر او دست بیازند و خونش را بریزند فالله الله خدای را بنگر و خدای را گواه بدان و در حفظ و حراست امیر المؤمنین در این نسب ازین مواضع مذکوره غفلت ممکن و تو بخویشتن و بهر کسی که بدو وثوق داری در كشيك وياسبانى امير المؤمنين

ص: 12

قصور مجوی و با دیگران حوالت مکن چه ما در نصیحت تو کوتاهی نکردیم و از در دولتخواهی و صداقت سخن راندیم و آگاهی دادیم و در این مضامین رقاع کثیره بنوشتند و از شرایط توکید فروگذار نکردند و در حراست خلیفه لوازم بیشتر و آگاهی و تشدید را از دست ندادند.

چون بغا این رقاع متواتره را قرائت کرد و همی پیاپی بدو بیامد هیچ ایمن نگردید که آنچه در آن رقاع نوشته شده است مقرون بحق و صدق آید چه از آن پیش نیز از اینگونه اخبار بدو پیوسته و خیالش آشفته بود لاجرم چون شب در رسید سپاهی که در تحت سرداری او بود فراهم ساخت و بفرمود تا با اسلحه کارزار سوار شدند آنگاه ایشان را در همان مواضعی که آنها مذکور داشته بودند بگذاشت و آنطرق را بر متوکل مسدود ساخت تاکسی را بروی دست نباشد و بحراست و كشيك خليفه مشغول شد و از آنطرف چون این خبر بمتوکل پیوست و بدانست که اشکر بغا اطرافش را فرو گرفته اند یقین نمود که آنچه در آن دفاع نوشته اند بجمله مقرون بحق و صدق است و همی در آن انتظار بود که جمعی بروی میتازند و او را می کشند .

ازین روی آن شب را تا بصبح خوفناک بماند و خواب بچشم نگذارید و هیچ نخورد و نیاشامید و بر اینحال بزیست تا فروغ صبحگاه بردمید و بغا بحر است او مشغول و خلیفه از اندیشه بیخبر و بر خلاف نیت بغاگمان مینمود و او را متهم میدانست و از آن پاسبانی او متوحش بود .

و چون چنانکه سبقت نگارش یافت خواست از دمشق مراجعت نماید با او :گفت ای بغا تو را نزد من مكانتي بلند و مقامی ارجمند است و چنان صلاح دیدم که این صقع و ملك را در حیز امارت تو گذارم و آنچه در رزق و روزی و وظایف و عطایای تو مقرر هست همچنان در حق او برقرار بذارم بنا گفت : يا امير المؤمنين من بنده تو هستم بهرچه خواهی چنان کن و بآنچه دوست میداری مرا امر فرمای.

ص: 13

پس متوکل بغا را از جانب خود در امارت شام بگذاشت و خود از شام روی براه نهاد و موالی را فرصت بدست آمد و چنانکه خواستند با او به پای آوردند و از پایش در آوردند و متوكل و بنا هيچيك از آن حیلت و مكيدت آگاهی نشدند تا گاهی که حیلت دیگران جانب اتمام گرفت و از آنچه بيمناك بود بهمان دچار شد. در زبدة التواريخ مسطور است که سبب متوکل عداوت و دشمنی او با علي علیه السلام بود چه منتصر میگفت : ما این مرتبت و منزلت از و داریم چگونه میشاید او را دشمن داشتن .

بیان عزیمت بغاء صغير بر قتل متوكل و پاره اقدامات و تدبیرات و امتحانات او

مسعودی مینویسد چون بغاء کبیر از پیشگاه خلافت بامارت شام مأمور شد و بغاء صغير برقتل متوكل عزیمت بست با عزتر کی را که از رتبت یافتگان وی و هر دو چشمش از کثرت احسان وصلاة متواتره بغا مملو و قلبش شادان ومردى پیشتاز و در هر کاری در هیجان و شتاب بود بخواند و گفت : ای باعز همانا تو از مراتب محبت من نسبت بخودت آگاهی ومیدانی ترا بر دیگران مقدم داشتم و بصنوف احسان و اکرام خودم برخوردار ساختم و در کارتو از هیچگونه ملاطفت غفلت نورزیدم و مراسم احسان و نيكوئى من نسبت بتو بمقامی رسیده و اندازه را ادراک نموده است که هیچ سزاوار نیست کسی نا دیده انگارد و از در عصیان و نافرمانی بیرون تازد و بر خلاف آن اندیشه نماید و اینك بر آن اراده شدم که فرمانی بتودهم بمن بازنمای که دل تو در این باب چگونه است باعز گفت : تو خود بهتر میدانی که من در انجام امر چگونه هستم و برچه منوال

ص: 14

بجای می آورم.

بغا گفت بنا گفت : پسرم فارس عمل مرا بر من تباه ساخته و بعلاوه کمر بقتل من سخت ساخته و خون مرا مباح دانسته است و این مطلب ترا بصراحت و صحت مقرون شده است. بنا چون این کلمات بشنید گفت : فرمای از من چه کار خواسته. گفت: میخواهم فردا صبح نزد من حاضر شوی و علامت در میان من و تو این است که من قلنسوه خود را بر زمین میگذارم و چون چنین دیدی او را بقتل رسان.

باعز گفت : چنین میکنم اما از آن بیمناک هستم که ترا بدائی روی دهد یا از آن پس که بدست من امر روی دهد بر من خشمگین شوی بغا گفت: خداوند ترا از این امر ایمن فرموده است .

بالجمله چون فارس بخدمت پدرش حاضر شد باعز نیز بیامد و در جایی که ضارب بایستد بایستاد و همواره نگران که بغا قلنسوه از سر بر زمین گذارد و باعز فارس را بر زمین آورد اما بغا قلنسوه بر زمین نیاورد و با عزرا گمان همیرفت که بغا فراموش کرده است پس با خشم خود بدو اشارت کرد که این کار بکنم و فارس را بکشم؟ بغا گفت: نکن و چون با عز آنعلامت را ندید و فارس برفت ، بغا با باعر گفت : دانسته باش که من در کار فارس تفکر نمودم و بدانستم که وی جوانی نا آزموده و پسر من است و بر آن اندیشه بر آمدم که در این دخمه او را مستخلص دارم .

باعز گفت : من گوش بفرمان آوردم و اطاعت نمودم و تو بتدبير و تقدیر

خود در کار او داناتر هستی و صلاح حال او را بهتر میدانی بعد از آن بناء باباعر گفت: در اینجا يك امری است که ازین بزرگتر و مهمتر میباشد بازگوی اراده تو در این امر چیست با عز هر چه میخواهی بفرمای تا بجای آورم .

بغا گفت: برادرم وصيف مشغول تدبیر نمودن در باره من و رفقای من است و همی خواهد ما را بکشد و ما را که بروی سنگین شده ایم از میان بر گیرد

ص: 15

و خودش به تنهایی دارای زمام امور و نظام نزديك و دور گردد با عز گفت بفرمای چه اراده نمودی که با وی بجای آورند گفت: وصیف فردا بامدادان نزد من حاضر خواهد شد و علامت این است که من از مصلی خود که بر آن نشسته ام فرود آیم و چون نزول مرا نگران شدی شمشیر خود بروی فرود آور و او را بکش.

باعز گفت : چنین میکنم و چون روز دیگر وصیف نزد بنا حاضر شد باعز نیز بیامد و در مقامی که باید مستعد کار بایستاد و هر چه درنگ نمود اثری از آنعلامت ظاهر نگشت تا گاهی که وصیف برخاست و از خدمت بغا برفت اینوقت بغا با باعز گفت: من همی بیندیشیدم که وصیف برادر من است و من با او عهد وعقد بیاراسته ام و سوگند خورده ام ازین روی دل من بر این امر رضایت نداد تا آنچه را که تدبیر کرده بودم بجای آورم بعد از آن با عزرا يصنوف صله و اکرام خشنود ساخت و مدتی مدید ازین گونه مقالات با او در میان نیاورد .

آنگاه یکی روز باعز را بخواند و گفت: ای باعز همانا حاجتي مراروی داده است که از آنحاجت که با تو در میان آوردم بزرگتر است بازگوی قلب تو چگونه و قوتش چیست گفت: بانحال است که تو دوست میداری هر چه می خواهی بفرمای تا چنان کنم بغا گفت: اينك مرا صحيح وصريح گردیده است که منتصر بر آن عزیمت افتاده است ت افتاده است که در باره من و دیگران کیدی و تدبیری بسازد تا ما را بجمله بقتل آورد و همیخواهم من او را بکشم بازگوی حال خود را در این امر چگونه میبینی باعز چون این سخن بشنید بفکر اندر شد و سربزیر افکند و گفت: این کار فایدی نمیرساند.

بغا گفت: بچه جهت؟ با عز گفت: پسر را میکشند و پدر را یعنی متوکل را باقی میگذارند البته با اینصورت هیچ امری برای شما راست نمی ایستد و پدرش همه شما را در خون پسرش خون میریزد بغا گفت: بازگوی تو در این امر بر چه اندیشه باشی با عز گفت : از نخست پدر را میکشیم و پس از وی امر آن كودك از این کار

ص: 16

آسانتر باشد بغا را دلگرم شد و گفت : ويحك این کار را میشود کرد و تهیه این کار امکان دارد .

باعز گفت: آری من این کار را میکنم و بر متوکل وارد میشوم و او را میکشم بغاء صغير محض اطمینان خاطر آن سخن را نوار میساخت و از پی هم میراند و با عز میگفت : غیر از این را نمیکنم و چون تردید بغاء را بدید گفت: من برخلیفه داخل میشوم و تو نیز از دنبال من اندر آی اگر من او را کشتم خوب والا تو شمشیر خود را بر من کارگر کن و مرا بکش و بگو باغر همیخواست مولای خویش خلیفه را بکشد لاجرم من او را کشتم این هنگام بغاء را ثابت گردید که که باعز کشنده خلیفه است و در قتل متوکل بتدبیر در آمد و یکدل شد .

بیان پاره ترتیبات و تدابير منتصر بن متوكل و پاره امراء اتراك و دیگران در قتل خلیفه

طبری گوید که متوکل بر آن عزیمت افتاد که خودش و فتح بن خاقان غذای بامدادی خود را نزد عبدالله بن عمر با زیار قرار دهند و این کار را بروز پنجشنبه پنج شب از شهر شوال المکرم بیای رفته موکول نمودند تا بر منتصر بتازند ووصيف ترکی و بغاء جز ایشان از قواد و سرداران اتراك و وجوه و اعیان آن گروه را بقتل برسانند ازین روی روز شنبه قبل از آنروز چنانکه مسطوریم با پسر خود منتصر آغاز تمسخر و توهین نمود و دلش را آکنده از کین ساخت و چون از آن افعال رکیکه مذکوره بپرداخت طعام شبانگاه بخواست و اینوقت در نیمه شب چون طعام را بیاوردند منتصر با خاطری ژولیده و حالتی پشولیده بیرون شد و با بناما غلام احمد بن یحیی فرمان کرد تا در خدمت او راه بر گیرد و چون منتصر از حضور متوکل بیرون رفت خوان طعام

ص: 17

در پیش روی متوکل بیاوردند و او مست طافع و از خویش بیخویش همی بخورد ولقمه بر گرفت .

و ابن الحفصی گوید: که چون منتصر روی بمنزل خود نهاد و دست زرافة را بگرفت و گفت با من راه برگیر گفت: یا سیدی هنوز امیرالمؤمنین از جای بر نخاسته است منتصر :فرمود: امیرالمؤمنین را نبیذ و مستی فرو گرفته است و در همین ساعت بغاء وندماء بیرون می آیند و من دوست همی دارم که تو کار فرزندت را با من گذاری چه او تامش از من خواستار شده است که دخترت را با پسرش تزویج و دختر او را با پسر تو پیوند نمایم .

زرافة عرض کرد : ما بندگان توهستیم و اطاعت فرمان اندریم ای سید من بهرچه میخواهی امر بفرمای منتصر دست زرافه را بگرفت و با خود برد. ابن حفصی راوی حکایت گوید: چنان بود که زرافه با من گفته بود با خود بملایمت کارکن یعنی بسیار باده مخور و از جای بدیگر جای مخیز چه امیرالمؤمنین مست و سکران است و همین ساعت بخویش بازآمد و مرا یکدفعه بخواند و از من بخواست که تو بدوشوی آنگاه بجمله بحجره منتصر میشویم من گفتم من خود را بخدمت او میرسانم .

میگوید زرافه با منتصر بحجره او برفت بنان غلام احمد بن یحیی گوید : منتصر با او گفت: دختر او تامش را با پسر زرافه و دختر زرافه را با پسر او تامش پیوند کردم بنان میگوید گفتم ای سید من پس نثار فرمودن در کجا است چه نثار املاك را نیکو میسازد .

منتصر فرمود: انشاء الله تعالى خود را نثار میکنم چه این شب گذشته است از عشمت حکایت کرده اند که گفت: متوکل بعد از آنکه منتصر برخاست و بیرون شد زرافه با او برفت طعام بخواست و اینوقت بغاء صغير مشهور بشرابی نزديك پرده ایستاده بود و این روز نوبت بغاء كبير بود که در سرای خلافت بحراست باشد و خلیفه او در دار خلافت پسرش موسی بود و این موسی پسر خاله

ص: 18

متوکل بود و بغاء کبیر در این هنگام در سمیاط میگذرانید.

پس بغاء صغير بمجلس در آمد و ندماء را امر کرد تا بیرون شوند فتح بن خاقان گفت اکنون وقت بازگشتن ندیمان نیست و امیر المؤمنین از جای خود برنخاسته است .

بغاء گفت : امیرالمؤمنین فرمان کرده است بآنکه چون ساعت شب از هفت بگذرد هیچکس را در مجلس بجای نگذارم و اينك امير المؤمنین چهارده رطل شراب بخورده است .

فتح مکروه میداشت که ندماء برخیزند بغاء گفت حرم امیر المؤمنین پشت ستاده است و او خود مست و از خود بیخود است برخیزید و بیرون شوید جماعت ندماء بجمله بیرون رفتند و جز فتح بن خاقان وعثعث و چهار تن از خدم خاصه که از آنجمله شفیع و فرج صغیر و موسى وابو عیسی مارد و حزای باقی نماندند.

میگوید پس از آن طباخ خوان خوردنی بیاورد و در حضور متوکل بگذاشت و متوکل همی بخورد و لقمه بر گرفت و با مارد میگفت : تو با من بخور وهمی بخوردند تا مقداری طعام خورده شد و متوکل سکران بود و بعد از آن نیز شراب بخورد و از زرقان خلیفه زرافه بر جماعت در بانان و جز ایشان بود .

حکایت کرده اند که چون منتصر دست زرافه را بگرفت و با خود بیرون برد ترتيب كاراترك صورت گرفت و نیز گفته اند زنی از زنهای اتراك رقعه در قلم آورد و از قصد اتراك وعزيمت آنجماعت برقتل متوکل خبر داد و بایشان باز رسانید و آنرفعه بعبیدالله بن يحيى وزير متوكل رسید و در این امر بافتح بن خاقان مشاورت نمود.

و اینرقعه از نخست با بی نوح عیسی بن ابراهيم كاتب فتح بن خاقان رسیده بود و او بفتح بن خاقان آگهی نمود و رأی ایشان بر آن قرار گرفت که از متوکل مکتوم دارند چه او را در حال سرور و شادمانی خود بدیدند لاجرم مكروه شمردند که روز عیش او را بروی منفص دارند و امر آن قوم واندیشه و عزیمت

ص: 19

ایشان را سست گرفتند و یقین داشتند که هیچکس را قدرت چنین جسارت نسبت بخلیفه نیست بلی چون قادر مطلق بر اجرای امری اراده فرماید بسی کارهای بزرگ در نظر كوچك و كوچك در نظر بزرگ می آید.

بیان پاره امورات و حالا تیکه در آخر زمان متوكل سمت بروز گرفت و برقتل او دلالت داشت

در تاریخ گزیده است که متوکل در خواب چنان دید که دابه با او سخن همیراند از گزارشگر تعبیرش را بخواست این آیه شریفه بر خاطر معبر بگذشت « و اذا وقع القول عليهم اخر جنالهم دابة من الارض يكلمهم » چون جهان نزديك بپایان آید و مردمان بواسطه عدم امر بمعروف و نهی از منکر مستحق عذاب و سخط الهی شوند در مبادی ظهور عذاب دا به و جنبنده برای ایشان از زمین بیرون آوریم که با زبان عربی روشن با ایشان تکلم نماید و این خواب و این آیت با اخلاق رذیله متوکل و خصومت با امیرالمؤمنین علیه السلام که میفرماید :

« انا دابة الارض » يا مطابق پارۀ اخبار و احاديث مراد بدابة الارض خصومت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه است سخت موافق است اما معبر این تعبیر را که دلالت برختم ايام متوکل داشت ننمود گفت خیر است یعنی برای مردمان.

و نیز قاضی نصیبین در خواب دید که شخصی این شعر را بر وی قرائت کرد :

يا نائم العين في جثمان يقظان *** اما لعينك لا تبكي بتينان

اما رايت صروف الدهر ما فعلت *** بالهاشمى و بالفتح بن خاقان

نیهان و مصحفاتش بنظر نرسیده است اما تبنان بتقديم تاء فوقانی بر موحده و نون و الف و نون ثانیه نام وادی در پیامه در جبال بنی عامره مابین

ص: 20

دمشق و صوروتینان بتقديم فوقانی برياء حتى تثنیه تین نام دو کوه است از بنی نعامه از بنی اسد .

و بقولی نام دو کوه است از بنی فقعس بالجمله میگوید: ای کسی که با چشم باز در خواب غفلت هستی آیا برگردش روزگار غدار و گردون دوار نگران نمیشوی و بادیده متوکل هاشمی و وزیر و مونس و محبوب و جليسش فتح بن خاقان فرود آمد گریستن نمیگیری و این خواب در هما نشب رویداد که متوکل و فتح بن خاقانرا کشته بودند .

در تاریخ طبری از علي بن يحيى منجم حكايت كرده اند که گفت: چندروز قبل از آنکه متوكل بقتل برسد کتابی از ملاحم در خدمتش قرائت می کردم ملاحم جمع ملحمه و بمعنی وقعه عظیمه در فتنه است پس در ذیل قرائت بموضعی از آنکتاب رسیدم که میگوید :

خلیفه دهمین را در مجلس خودش میکشند از خواندن آن متوقف شدم و رشته کلام را قطع کردم متوکل گفت : ترا چه افتاد که در این مقام توقف جستی گفتم خیر است.

گفت: سوگند با حضرت پروردگار باید بناچار قرائت کنی پس بخواندم اما از نام بردن خلفاء بر گذشتم متوکل گفت کاش میدانستم این شقی مقتول کیست و ندانست خودش اشفای ناس است که کشته خواهد شد.

و از این پیش مذکور نمودیم که متوکل بواسطه بغضی که با حضرت علي بن ابیطالب و اولاد طاهرین آنحضرت ائمه معصومین صلوات الله عليهم داشت و همی خواست ایشانرا در انظار جهانیان خوار نماید امر نمود که حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه پیاده در موکب راه سپار آید.

و آنحضرت آیه شريفه تمتعوا في دار كم ثلاثة ايام ذلك وعد غير مكذوب را که دلالت به سه روز بوعده هلاکت او و انقضای روزگارش میکرد قرائت فرمود.

ص: 21

و هم در تاریخ طبری از سلمة بن سعید نصرانی مسطور است که روزی كل عباسی اشوط بن حمزه ارمنی را چند روز قبل از آنکه مقتول گردد بدید و از دیدارش انزجار گرفت و بفرمود تا او را از محضرش بیرون کردند یکی از حضار عرض کرد: ای امیر المؤمنین آیا نه چنان است که خدمات او را پسند خاطر داشتی گفت: چنین است اما شبی در خواب دیدم گویا من بروی سوار گشته و او روی با من آورد و سر او مانند سراستر شده بود آنگاه با من گفت: تا چند ما را آزار میرسانی همانا از مدت زندگانی تو تمام پانزده سال مگر روزی چند باقی مانده است . میگوید مقصود عدم ایام خلافت متوکل بوده است و تیز در طبری از ابن ابی ربعی مسطور است که گفت: در خواب چنان دیدم که گویا مردی از باب الرستين شتاب زده داخل شد و روی او بسوی صحرا وقفای او بجانب مدینه بود و این شعر میخواند :

يا عين ويلك فاهملي *** بالدمع سحاً و اسبلى

دلت على قرب القيامة *** قتلة المتوكل

در اینشعر نیز از قتل متوکل و آشوب مردمان حکایت کند گفته اند

حبشي بن ابي ربعی که بیننده اینخواب بود دو سال قبل از قتل موكل وفات نمود و دیگر از محمد بن سعید مروی است که گفت : ابوالوارث قاضی نصیبین گفت: که در عالم خواب چنان دیدم که آینده بمن بیامد و اینشعر را قرائت مینمود:

يا نائم العين فى جثمان يقظان

تا آخر دو شعر که بروایت حمدالله مستوفی گزیده مذکور شد باضافه

اينشعر :

وسوف يتبعهم قوم لهم غدروا *** حتى يصيروا كامس الذاهب الفاني

میگوید زود باشد که از دنبال ایشان کسانی بیایند بغدر ومكيدت کار کنند اما چنان قلیل المدت باشند که در حکم روز گذشته فانی باشند یعنی

ص: 22

گویا در جهان نیامدهاند میگوید بعد از چند روز برید بیامد و مکتوبی بیاورد که خبر از قتل متوکل و فتح داده بود .

بیان آهنگ نمودن با فرترك بمجلس متوكل در اراده کشتن او را و فتح بن خاقان را

مسعودی در مروج الذهب مینویسد : که بختری گفت : یکی روز باجماعت ندماء در مجلس متوکل بودم و سخن از شمشیر در میان آمد در میانه یکی از حاضران گفت: یا امیر المؤمنين بامن رسید که شمشیری در بلندی بدست مردی از اهالی بصره افتاده است که در حدود جهان مانندش دیده نشده است و در صفحه زمین نظیری ندارد متوكل في الحال امر كرد تا بعامل بصره مکتوبی در قلم آورند که آنشمشیر را بهر مبلغ که باشد خریداری کنند .

و آن مکتوب را بدستیاری روانه داشتند و پس از روزی چند جواب عامل بصره بمتوکل رسید که آنشمشیر را یکتن از مردم یمن خریداری کرده است. متوکل فرمان کرد که بیمن در طلب شمشیر و خريداري آن بفرستند پس بموجب فرمان بعامل يمن فرمان صادر و معجلا روانه شد بختری میگوید : در آنحال که در مجلس متوکل حاضر بودیم بناگاه عبیدالله بن یحیی داخل شد و آنشمشیر را با خود داشت و باز که این تیغ را از صاحبش در یمن بده هزار در هم خریداری کرده اند. متوکل بوجود آن تیغ سخت شادان شد و خدای را سپاس گذاشت که این امر را بسهولت مقید فرمود آنگاه از غلاف بیرون کشید و سخت پسندیده و نیکو شمرد و هريك از ما در تمجید و تحسین آن تیغ آنچه متوکل را خوش می آمد برزبان راندیم پس از آن شمشیر را در میان فراش خود بگذاشت و چون روز دیگر در رسید بافتح بن خاقان روی آورد و گفت: یکی از غلامان را که بنجدت

ص: 23

و شجاعت وی وثوق داري نزد من حاضر کن تا این سیف را بدو دهم تا همیشه برفراز سرم بایستد.

و چندانکه در مجلس نشسته ام همه روز از من جدا نشود هنوز اینسخن بیایان نرسیده که با عزتر کی بیامد فتح بن خاقان عرض کرد : یا امیرالمؤمنین این باغر ترکی است و از اوصاف شجاعت و من گفته اند وی برای آنچه امیرالمؤمنین را بخاطر اندر است صلاحیت دارد متوکل او را بخواست و آنشمشیر را بدست قاتل خودش بداد و او را بآنچه اراده کرده بود مأمور ساخت و هم بفرمود تا بر مرتبت و منزلت او بیفزایند و رزق و وظایف را دو برابر گردانند.

بختری میگوید: سوگند با خدای این شمشیر از نیام بیرون نیامد و در هیچ موقعی کشیده در امری نگشت از آنهنگام که بیاغر داده شد مگر در همان شبی که همین شمشیر را همین باعز بقتل متوکل بیرون کشید و او را بکشت .

در تاریخ الدول اسحاقی میگوید آنشمشیر بیرون نیامد مگر برای کشتن متوكل ووزيرش فتح بن خاقان و ابن زیدون در رساله خودش باین معنی اشارت کند و گوید :

« وتكون منية المتمنى في امنية « بسيار اتفاق كه مرگ و منیت و زوال و بلیت شخص در همان چیزی است که بآرزوی روز میبرد و ابوبکر احمد خطیب بغداد اینشعر گوید :

لا تغبطن اخا الدنيا بزينتها *** ولا للذه وقت عجلت فرحاً

فالدهر اسرع شيء في تقلبه *** وفعله بين للخلق قد وضحا

كم شارب عسلافيه منيته *** وكم تقلد سيفاً من به ذبحاً

ای برادر دنیا بزخارف وزينت جهان غبطه ورشك میز و به آن لذتی که

دوامی و قوامی ندارد و خرابی از چشم بگذرد مسرور مباش چه روزگار ناپایدار

ص: 24

از هر موجودی در تقلب و انقلاب و گردشهای گوناگونش شتابنده تر و افعال واطوار و غدر و کیدش بر تمام جهانیان روشن و آشکار است چه بسیار کسان که انگبین خورد و مرگ او در همان انگبین و خوابگاهش در دخمه زمین گردید و چه بسیار مردی که شمشیری برای حفاظت خود از کمر بیاویخت و بهمان شمشیر سرش از تن جدا گردید.

در اخبار الدول مسطور است که از عجایب اتفاقات شباع است که صاحب کنه ورشد كوكب الملك گويد كه برای متوکل شمشیری آوردند که در صفحه جهان مانندش نبود اعیان عسگر و بزرگان لشکرش از وی خواستار شدند متوکل بهيچيك نداد و گفت این شمشیر جز برای ساعد شایستگی ندارد و آن را بیاغر بخشید و متوکل بهمان شمشیر مقتول گردید.

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که احمد بن حنبل گفت که شبی پیدار همی بودم و چون در پایانش دیده بخواب بردم در عالم خواب دیدم که شخصی مرا بآسمان عروج میدهد و گوینده این شعر میخواند :

ملك يقاد الى مليك عادل *** متفضل في العفو ليس بجائر

پادشاهی را بسوی خداوندی عادل میکشند که در متفضل است و جابر و ستم کار نیست میگوید چون صبح بردمید و سر از خواب برگرفتم خبر کشته شدن متوکل را از سر من رای ببغداد آوردند.

و هم در آن کتاب از عمرو بن شیبان حبشی مذکور است که در همان شبی که متوكل بقتل رسید در خواب دیدم که مردی این شعر را بر من فرو خواند:

يا نائم العين في اوطار جسمان *** افض دموعك يا عمر و بن شيبان

اما ترى الفتية الارجاس ما فعلوا *** بالهاشمي و بالفتح بن خاقان

وافي الى الله مظلوماً تضج له *** اهل السموات من مثنى ووجدان

وسوف ياتيكم أخرى مسومة *** توقعوها لها شأن من الشأن

فابكوا على جعفر وارثوا خليفتكم *** فقد بكاه جميع الانس والجان

ص: 25

و دوسه شعر ازین ابیات باختلاف جزئي مذکور شد عمرو بن شیبان می گوید از آن پس بعد از چند ماه متوکل را در خواب بدیدم گفتم خداوند با تو چه کرد گفت مرا بواسطه احیاء کردن قلیلی از سنت بیامرزید گفتم در اینجا چه میکنی گفت منتظر پسرم محمد هستم تا با او در حضرت خدای تعالی مخاصمه نمایم .

بیان کشته شدن متوکل عباسی و وزیر او نتج بن خاقان بدست اتراك

سیوطی در تاریخ الخلفا میگوید که جماعت ترک بواسطه چند کار از متوكل رنجیده خاطر ومنحرف شدند و با منتصر در قتل پدرش متوكل متفق گشتند و در کتاب اخبار الدول اسحاقى مسطور است چون متوکل بر خلع منتصر و نصب معتز عزیمت کرد و لشکریان این حال را بدانستند خاطرهای جميع ایشان بروی بگشت و از آن پس جماعتی از سپاهیان با منتصر در قتل پدرش متفق شدند .

و ابن خلدون در تاریخ خود می نویسد متوکل با بغاء ووصيف كبير ووصيف صغير ودواجن بعدم ملاطفت پرداخت و کار و شغل ایشان را برایشان فاسد و تباه گردانید این سرداران و رؤسای سپاه نیز با وی بکین و کمین آمدند و سایر موالی و غلامان را بروی دیگرگون ساختند حالت غلام وتلون این جماعت و قلت عقل و شدت بطش آنها نیز مکتوم نیست و چنانکه مذکور نمودیم متوکل در حق بغاء کبیر که دولتخواهی صمیمی او بود به تفتین و رقعه پرانی اتراک بدگمان شد و چنان پاسبانی بینارا بواسطه نزول قضا از سرای خلافت و حراست بیرون کرد و فرمان داد در سمیاط منزل کند و متعهد صوایف و جنگهای سرحدی تابستانی باشد .

ص: 26

بغاء كبير برفت و شئونات دولتخواهی را با خود برد و پسرش موسى را در عمارات سلطنتی بجای خود بگذاشت و او پسر خاله متوكل بود وبغاء صغير معروف بشرابی را به پرده داری منصوب نمودند بلی چون روزگار دگرگون شود دوست را مهجور و دشمن را پرده دار نمایند.

و همچنین بطوری که سبقت نگارش گرفت املاک و ضياع وصیف را از وی بگرفت و بفتح بن خاقان گذاشت وصیف نیز از ینحال متغیر و کینه ورشد و با منتصر در قتل متوکل مداخله ورزید و برای اینکار جماعتی از موالی و غلامان را آماده ساخت منتصر نیز چندتن از غلامانرا در قتل پدر معین و مقرر داشت و خودش بعد از مستی و سکر متوکل با زرافة و بنان که دربان بودند از آنمجلس بحجره خود برفت.

طبری گوید : آنجماعت غلامانرا که وصیف مأمور داشت چون آنهنگام در رسید نزد و صیف آمدند و گفتند تو نیز باید با ما باشی چه از آن بیمناک هستیم که آنچه اراده کرده ایم بپایان نرسد و بجمله کشته شویم وصیف گفت با کی نمیرود و شما را آسیبی نمیرسد گفتند اگر تو خود با ما نمی آئی پاره از فرزندانت را با ما بفرست وصیف پنج تن از فرزندانش را که یکی صالح و دیگر احمد و دیگر عبدالله و دیگر نصر و پنجم عبیدالله بود با آنجماعت روانه کرد.

عثعث میگوید : ابو احمد بن متوکل برادر مادری مؤید که در مجلس

متوکل حضور داشت بتخلیه شکم برخاست و بیرون شد و چنان بود که بناء شرابی بر حسب قرارداد با مخالفین تمام درهای عمارات سلطنتی را بسته مگر باب الشط را که مقرر شده قومی که معین شده بودند متوکل را بقتل رسانند از آندر اندر آیند ابو احمد آنجماعت خونخوار را نظاره کرد و فریادی بایشان بر کشید ای فرومایگان چه کسانید بناگاه چشمش بر شمشیرهای بیرون کشیده و لمعان سیوف آخته بیفتاد و اشخاصی که برای قتل خلیفه آماده و معین شده بودند یکی بغلون ترکی دیگر باغرتر کی دیگر موسی بن بنا که نایب پدرش

ص: 27

بغا و بسبب عزل پدر کینه ور بود دیگر هارون بن صوار تکین و دیگر بغاء شرابی رئيس در بانان و نگاهبانان ستاده بودند چون متوکل صیحه ابی احمد را بشنید در آنحال مستی سر بر کشید و آنقوم را بدید و گفت: ای بغاء این چه حال و این مردم چه کسانند گفت: مردمی هستند که در نوبتی که دارند بر درگاه سید من امير المؤمنین شب بروز میرسانند و پاسبانی مینمایند .

و چون آنقوم سخن متوکل را با بغاء بشنیدند بازپس شدند و در این وقت و اجن واصحاب او و فرزندان وصیف با آنها نبودند عثعث میگوید: در اینحال که آن جماعت بازگشت گرفتند شنیدم بغاء شرابی با آنان گفت : ای مردم پست پایه فرومایه بناچار شماها کشته خواهید شد یعنی اگر متوکل بماند و خیال شما را بداند جملگی را از تیغ در گذراند باری اقلا کراماً بمیرید .

چون اینسخن را بشنیدند چون گرگ درنده بمجلس روی آوردند و از نخست بغلون تركي بجانب متوكل مبادرت کرد و شمشیر بر کتف و گوش او براندو بر شکافت متوکل گفت مهلت بده خدای دستت را قطع کند و بعد از آن بیای شد و خواست بر بغلون بتازد و او با دست خود بدو استقبال کرد و دستش را جدا ساخت و باغر ترکی با او مشارکت نمود فتح بن خاقان بانگ برکشید وای بر شما اينك امير المؤمنين است بغا گفت ای جلفی خاموش نمیشوی فتح چون چنین دید خود را بر روی متوکل افکند.

هارون بن صوار تکین شمشیری بر شکمش فرو برد و فتح فریاد بر کشید مرگ و مردن است و هارون وموسى بن بغاء كبير بروی در آمدند و شمشیرهای خود را دروی بکار بردند و او را بکشتند و پاره پاره ساختند و عثمت را ضربتی بر سر رسید و خادمی کوچک با متوکل بود خود را بزیر ستاره بیفکند و نجات یافت و سایرین فرار کردند.

زرقان که خلیفه زرافه بر در بانان بود میگوید : چون منتصر دست زرافة را بگرفت و از سرای خلافت بیرون برد آنجماعت که مهیای آشکار بودند با تیغهای

ص: 28

آخته متلعلع نمودار شدند عثعت با متوکل گفت : از شیر و مارها و کژدم ها فراغت يافتيم و اينك جانب سيوف میرویم و اینسخن را از آنروی گفت که بسیار میشد که متوکل امر مینمود که شیر درنده و ما رو کردم و گزنده در مجلسش پراکنده میساختند و عنعت را گمان میرفت که این شمشیر زنان را نیز متوکل امر کرده است که بمجلس در آیند و ندما و را از راه مزاح بترسانند.

چون متوکل نام شمشیر بشنید گفت وای بر تو چه چیز است که میگوئی هنوز متوکل را سخن در دهان بود که آنگرگان آدمی خوار با تیغهای شرر بار نمودار شدند فتح بن خاقان چون اینحال را مشاهدت و برق سيوف جان ربارا معاینت کرد از کمال حیرت بانگ برزد یا کلاب وراء كم وراء كم ای سگها دور شوید و بازپس روید.

بغاء شرابی شمشیری در شکمش فرو برد و دیگران بطرف متوکل تازان گشتند و عثعث براه خود فرار نمود و ابو احمد بن متوکل در حجره خود چون آن فریاد وضجه وغوغا را بشنید بیرون آمد و خود را بروی پدرش بیفکند بغلون بروی بتاخت و دوضربت بروی فرود آورد چون ابو احمد نگران شد که تیغهای برانش در میسپارد و جان از تن میگذارد برخاست و بیرون گریخت تا بدانیکه نیست در خطری هیچ چیزی از جان عزیزتری .

در تاریخ الخمیس مسطور است چون جماعت اتراك در قتل متوکل با منتصر يك سخن شدند و بر متوکل در آمدند و این وقت متوکل در مجلس انس خود جای داشت و وزیرش فتح بن خاقان در خدمتش حضور داشت و اینوقت سه ساعت از شب گذشته و بروایت صاحب کتاب دول الاسلام در نیمه شب بود و صحیح همین است زیراکه چنانکه مسطور نمودیم بغاء مجلس خلیفه را بر حسب میعادیکه با منتصر و اتراك داشت از ندما بپرداخت تا مانع و دافعی در میان نباشد و گفت فرمان خلیفه است که چون هفت ساعت از شب بگذرد و بقولی از هفت پیمانه بیشتر بخورد هيچيك از ندما در مجلس نمانند چه نوبت حرم و زنان است .

ص: 29

بالجمله میگوید : باعز باده تن که با او بودند مبادرت کرده آهنگ کشتن متوکل را نمود فتح بن خاقان صیحه برکشید وای برشما اينك مولاي شما است غلامان و ندمای خلافت از دیدار اینحال فرار کردند و هریکی بطرفی روی نهاد فتح بن خاقان به تنهائی برجای بماند و متوكل غرقه بحرسكر و نوم بود و فتح آنجماعت را از آهنگ بخلیفه ممانعت همیکرد.

باغر ترکی چنان شمشیری بر دوش متوکل فرود آورد که تا خاصره و تهیگاه او را شکافت متوکل صیحه برکشید و دیگری چنان شمشیر برشکم فتح بردوانید که سر از پشتش بیرون کشید معذلك فتح بن خاقان چون تخت فولاد صابر و شکیبا بود و از آن پس خود را بر روی متوکل افکند و هر دو تن جان بسپردند و هر دو را در يك بساط پیچیدند .

مسعودی در مروج الذهب گوید : متوکل سخت سکران و مست گردید و عادت او بر آن بود که چون در هنگام مستی متمایل همیشد خادمان که بالای سرش بودند او را بپای میداشتند و در آن اثنا که باین حال اندر بودند و سه ساعت از شب بر گذشته بود ناگاه باغرتر کی با ده تن اتراك نمایان شدند و رویهای خود را پوشیده و شمشیرها در دست داشتند و در آن روشنائی شمع برق همیزد و بر حاضران هجوم آوردند و روی بمتوکل آوردند و باغر و یکی دیگر از اتراك که با او بودند از مجلس بپای تخت بر شدند .

فتح بانک بر کشید وای بر شما اينك مولای شما است چون غلامان و هر کس از جالسين و ندماء ایشان را بدیدند بهر سوی مانند مرغ پر زنان شدند و جز فتح بن خاقان کسی نماند و او با آنجماعت بمحاربت و ممانعت در آمد .

بختری گوید: صیحه متوکل را شنیدم گاهی که باغر ترکی با همان شمشیری که متوکل بدو داده بود بر جانب راستش بزد و تا خاصره اش را بر شکافت آنگاه بر طرف چپ او بزد و همانگونه کارگر شد و با فتح نیز چنانکه

ص: 30

مذکور شد بپای آوردند .

بختری میگوید : فتح صابر بود و از جای نمیرفت و هیچکس را بقوت نفس و کرامت طبع او ندیدم پس از آن خود را بر روی متوکل افکند و هر دو تن یکدفعه بمردند و در همان بساطی که بقتل رسیدند ملفوف شدند و آن بساط را در گوشه بیفکندند و هر دو بر آنحال در تمام آنشب و عامه نهار دیگر ببودند تا خلافت بر منتصر مستقر گردید .

سان و صاحب اخبار الدول گوید : پنجنفر در جوف ليل بر متوکل در مجلس الهوا و در آمدند و او را و وزیرش خاقان را بکشتند».

و در اخبار الدول اسحاقی میگوید: چون اتراك از جانب منتصر مطمئن شدند باغر ترکی را که بشجاعت موصوف بود بقتل او تحریض کردند و چون شب به نیمه رسید ده تن از اتراك بر متوکل هجوم آور شدند و باغر با ایشان بود و متوکل را در حال مستی و خواب در یافتند و وزیرش فتح بن خاقان با او بود باغر با او بدو تقدم جست و شمشیری بر عائق او بزد و متوكل في الساعه بمرد و فتح بر آنگروه بانگ برزد و یحکم ای سگها چگونه خلیفه خدای را میکشید آنجماعت فتح را نیز بقتل رسانیدند .

سیوطی نیز در تاریخ الخلفا همین روایت را اختیار کرده است و از پاره تواریخ چنان مکشوف که سوای متوکل و خاقان چند تن دیگر از خواص اصحاب متوکل را نیز بقتل رسانیده اند .

در زينة المجالس مسطور است که ترکی چنان تیغی بردوش متوکل رسانید که تاجگر کاهش شکافته شد و زیرش فتح بن خاقان برخاسته قدم ممانعت پیش تاخت غلامان گفتند ترك فضولی کن و زندگی را مغتنم شمار فتح متوکل را مخاطب ساخته گفت ای امیر المؤمنين مرا بی توحیات نمیشاید ترکان فتح را نیزه پاره پاره کردند.

عطای مسخره بالشی بزرگ را که در آنجا افتاده بود برداشته بر بالای

ص: 31

خود انداخت و گفت : ای امیرالمؤمنین بی تو صد سال زندگانی میخواهم .

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده گوید: در تعریف شمشیری در خدمت متوکل بسی مبالغه کردند ببحرین فرستاد و ببهائی گران بخرید و بغلام خود با عز ترکی بداد و گفت نه این شمشیر را کسی بهایش داند و نه ترا و اول زخم را باغر تر کی با همان شمشیر بمتوكل زد و فتح بن خاقان خود را بروی افکند و گفت : لا اريد الحيوة بعدك يا اميرالمؤمنین بعد از توزندگانی نمیخواهم.

عثعت مسخره در آنمجلس حاضر بود در میان حصر گریخت و گفت اریدالف حيوة بعدك يا امير المؤمنين هزار زندگانی را بعد از تو خواستارم.

در تاریخ حبیب السیر مسطور است که مسعودی گوید که ترکان باستصواب منتصر متوکل را در همان مکان بکشتند که خسرو پرویز را بفرمان پسرش شیرویه بقتل رسانیدند و آنمنزل را مادوریه میگفتند در آنزمان در آنمکان متوكل قصری بنا کرده بوده که آنرا جعفریه میخواندند .

منتصر بعد از قتل پدر هفت روز در آنقصر اقامت کرد از آن پس بجای دیگر انتقال داده بفرمود تا آن بنیان را ویران کردند .

اگر این روایت حبیب السیر صحت کامل داشته باشد از غرایب اتفاقات روز گار است چه پارۀ اوصاف خسرو پرویز در عیش و خوشگذرانی وجوداو و محبوبه چون شیرین و سرور مردم در زمان او و بضاعت سلطنت و بسطت مملكت وحرم سرای پادشاهی که هر گوشه اش بهزاران ماه و خورشید آراسته وقصرها و بناها و صورتها و گنجها و امثال آن و پاره ظلمها نسبت بمقربان پیشگاه از دحام آنها و اتراك وعزل او و قتل او بدست پسرش شیرویه که خسر و از وی متنفر و منزجر بود و همیخواست او را بکشد و مدت سلطنت شیرویه بعد از قتل پدرش تاشش ماه و بقتل رسیدن شیرویه و پاره حالات او بمتوکل و محبوبه او قبیحه و حرمسرای او و بضاعت مملکت و ثروت سلطنت و بسطت ملك و خوشی رعايا وبرايا در عهد

ص: 32

او و کثرت جود و بند او و ظلم او بمقربان پیشگاه و مخالفت اتراك وقتل او بامر پسرش منتصر در مدت ششماه و کشته شدن او بزهر و مرگ قبیحه بعد از او مانند مرگ شیرین بعد از خسرو پرویز شباهت نام دارد .

و همچنین در کشته شدن پاره قتله و مخالفان خسرو پرویز بعد از اور بقتل رسیدن پاره قتله و مخالفان متوکل تا بدانیم که عظمت و بقاء خاص ذات پاك حضرت كبريا و فقر وفنا مخصوص بمخلوق است .

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که اول خلیفه که بدست اتراك مقتول گشت متوکل است و در قتل او صدق حدیث نبوی صلی الله علیه وآله وسلم که ابن مسعود روایت کرده است ظاهر شد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید : « اترك الترك ما تركوكم فانه اول ما يسلب مللكم و ما وسع الله بنو قنطورا» مردم ترك را چندانکه ترادست بدارند دست بدار چه اول کسی که ملک شما را از شما مسلوب بدارد ترك است.

و در حدیث ديگر است اترك التروك ولو كان ابوك الى آخر و اينكلمات معجز سمات بحالات وصفات اتراك از هر طبقه وصنف ایشان از بدایت حالات ایشان و معاملات آنها با رؤسا وخلفا و قیاصره وغيرهم تا چنگیز خان و احفاد او که خلافت را از بنی عباس بیرون کردند و در دین مسلمان و سلطنت و قدرت او نواميس ایشان چه لطمات فرود آوردند تاکنون نیز اغلب مفاسد از وجود ایشان ناشی میشود .

و در السنه مذکور است که از مردم ترک متوقع وفا نشاید بود بلکه مترصد جفا باید گشت.

در بحیره فزونی مسطور است که چون منتصر پدرش متوکل را بکشت شب او را بخواب دید و بدو گفت اى منتصر مرا بکشتی اما از پادشاهی بهره نخواهی دید و چنان بود که گفت چه زمان خلافت منتصر از شش ماه بر افزون نبود.

در تاریخ گزیده مینویسد بعد از قتل متوکل غلبه باغلامان افتاد و عزل

ص: 33

خلافت بدست ایشان آمد و پیشوای ایشان وصیف و بنا بودند و تا زمان دیلمیان استیلای ایشان نزديك به نود سال بر این صورت امتداد گرفت .

میگوید باغر ترکی باشاره پسرش محمد منتصر متوكل را بكشت وعجب نشاید شمرد چه زبان و ضرر فرزند بر پدرش بسیار و اغلب پدرها باین درد گرفتارند چنانکه یکی از شعرا گوید:

العلاج بتمن الفاله ، ملتة ابن الين.

ارى ولد الفتى ضرراً عليه *** لقد سعد الذي اضحى عقيماً

فاما ان يربيه عدواً *** واما ان يخلفه يتيماً

واما ان يوافيه حمام *** فيبقى حزنه ابداً مقيماً

فرزند جوانمرد را چون بتعقل بنگرند جز اسباب ضرر و خسارت دنیا و آخرت پدر و مادر نیست و هر کس عقیم و نازا باشد سعادت مندو خوش بخت است.

زیراکه چندانکه زنده باشد و به تربیت او بکوشی دشمنی را تربیت کرده باشی و بالیدن در آوری و اگر دیر بمانی منزجر گردد و مرگ ترا آرزو برد و اگر بمیری یتیمی را بجای گذاشته و اگر او را مرگ فرو گیرد تازنده هستی

كلف أن درغم روز از شب نشناسی .

و این کلمات بر طبق آیه شریفه است که اموال شما و اولاد شما فتنه است برای شما و اولاد شما دشمن شما هستند چه بسا کسانی که بمحبت فرزند آخرت خود را بیاد دادند معاویه گفت اگر بواسطه محبت یزید نبود من راه رشد خود را میدانستم و بیشتر خطرات دنیائی و آخرتی از فرزند آنچه تو از فرزند میکشی پدرت از تو میکشید و آنچه پدرت از تو دید جدت از پدرت بدید هلم جر کمتر کسی است که فرزندی سعادتمند بیابد که موجب خوش بختی او باشد از زمانیکه بشکم مادر جای میگیرد هر ساعتی بیک کیفیتی زحمت میرساند.

و چون پای بجهان میگذارد لب به پستان میگشاید و تالب از شیر بشوید چه رنجها بشیرده میرساند و چه مشقات را باید در حفظ و حراستش متحمل شوند. و چون دست از پای بدانست بچه کارها دست و در چه امور پای میگذارد که اغلب

ص: 34

آن موجب اندوه پدر و مادر است.

اگر خاری به پایش رود پدر و مادر از پای در می آیند تا پایش را از آزار خار بر آسایند اگر آبله بر او دست یابد جگر مادر و پدر را پیشی برایش بنشیند و چون روز بلوغ بیند زحمت والدین بحد بلوغ رسد و چون بمقام ازدواج رسد والدین ازدواج راحت و امتزاج صحت محروم بمانند و تکالیف او مافوق استعداد پدر و مادر باشد.

واگر حامل شر و فساد باشد بنیاد زندگانی و آسایش والدین بیاد رود و كذلك غير ذلك شرح و بسط در مقامی لازم است که همگان و همگنان را این تجربت حاصل نشده باشد و اگر اراده ایزدی و مشیت سرمدی بر بقا و دوام نوع نبود هیچکس آرزوی فرزند و خواهان پیوند را بخاطر نمی رسانید و هیچکس هیچ دشمنی را از فرزند دشمن تر نمی داشت.

زیرا که هر دشمنی صدیک فرزند دلبند نمیتواند دشمنی نماید چه آندست را که فرزند دارد بیگانه ندارد .

چنانکه در این معنی گفته اند :

لى ولد قد انتشاء *** و حبه حشا الحشا

كنا نظن رشده *** فما نشا كما نشا

مرا فرزندی که ببالیده وحبه حبش را در احشاء ما بکاریده است و ما بگمان رشد و تربیت او بسی رنجها کشیدیم تا بمیل و سلیقه و روش ما ببالد اما آخر الامر كار بعكس افتاد و بطريقه ومسلك ما نباليد .

و هم در آن کتاب این شعر در این معنی مذکور است.

اضرب وليدك تأديباً على رشد *** ولا تقل هو طفل غير محتلم

قرب شق برأس جز منفعة *** وقس على شق رأس السهم والقلم

كودك خود را برای تأدیب و کسب رشد مضروب دار و او را کودک خواب نادیده مگوی چه بسیار میشود که چون سري شق دهی و شکاف برسانی اسباب

ص: 35

سود و نفع رسانیدن است چنانکه چون قلم و تیر یعنی پیکانرا شق نمائی کارگر سودمند میشود .

یعنی فرزند را نیز باید بضرب و تهدید از کار در آورد تا از او کار بیاید

وگرنه بی هنر و پخمه و بیکاره و بی تربیت بیار آید و پدر و مادر را سود نرساند بلکه خسارت برساند.

و نیز در اخبار الدول این شعر را در این معنی رقم کرده است .

كان ابي يريدني *** عدل او قاضی البلد

لم يكن غير ما يريد *** يعتبر من له ولد

پدرم در تربیت من رنجها بر خود نهاده و همیخواست در شمار عدول و یا قاضی بلد باشم وغیر از آنکه خواست نشد.

پس هر کسی دارای فرزند است عبرت بگیرد و این کلمه بدو معنی حمل میشود یا این است که میخواهد بگوید این امر از اتفاقات نادره روزگار است که پدری آنچه در حق پسرش میپسندد و بآن اندیشه او را تربیت نماید همان شود که همان خواهد.

یا اینکه کنایه است و میخواهد بگوید کجا میتواند بشود که بر وفق اندیشه پدر رود پس هر کس دارای فرزند است باید چشم عبرت برگشاید و خود را خوب را بپاید.

و نیز در اخبار الدول از کتاب فردوسی مروی است که انس بن ملك گفت : رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :

« ياتي على الناس زمان لان يربي احدكم جر و کلب او خنزير خير له ان

يربي ولداً من صلبه.

مردمان را زمانی پیش آید که اگر یکتن از شما بچه سگ با خوکی را تربیت نماید بهتر از آن است که فرزند صلبی خود را تربیت کند شاید اشارت باین باشد که ابناء آن روز کار بر شیمت پدران نباشند و بر مذهب و مسلک

ص: 36

و نهجی که تازه پسند است بروند و بدین و آئین ضرر رسانند.

والبته در چنین حال و چنین هنگام سگ بچه و خوک بچه پروریدن نیکتر است از فرزند ناپسند پرورش دادن چه زیان اینگونه برجان ومال و ناموس وعيال و دین و ایمان است اما درندگان و درنده زادگان را این چند زحمت و خسارت نیست سنگ را پاره نانی سیر و صاحب دولت و با حقوق گرداند و فرزند آدمی را نیمه جانی سیر نکند و بعقوق پردازد.

و هم از آن کتاب نقل مینماید که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم فرمود لو ان احدكم اذا اتى اهله و قال اللهم اجنبنا الشيطان وجنب الشيطان ما رزقتنا

فرزقنا ولداً لم يضر" الشيطان .

چون یکی از شما بخواهد بازوجه خود در آمیزد بگوید خداوندا ما را از

شیطان دور بدار و شیطان را از آنچه ما را روزی میفرمائی دور ساز فرزندی خواهد یافت که شیطانش زیان نرساند .

و این اشاره بآیه شريفة «وشاركهم في الاموال والاولاد» یعنی شیطان با آدمی در اموال او ووضع اولاد در رحم شریک میشود لاجرم باید در حال مباشرت بطریقی که از شرع رسیده است مبادرت نمود تا از این مخاطرت برهد.

چنانکه در همان کتاب نزديك بهمین مضمون از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که فرمود : «يأتي على الناس زمان تشاركهم الشياطين في اولادهم زمانی مردمان را در سپارد که شیاطین در فرزندان ایشان با ایشان مشارکت نماید عرض کردند یارسول الله این کار شدنی است فرمود بلی عرض کردند چگونه ما اولاد خود را از اولاد شیاطین بشناسيم فرمود : «بقلة الحياء وقلة الرحم» هر وقت در اولادی که منسوب بشما هستند نگران شدید که قليل الحيا وقليل الرحم هستند معلوم میشود که تخم شيطان هستند یعنی کسیکه فرزند آدمی و از تخمه او باشد این چنین کم حیا و کم ترحم نمیشود .

تان چنانکه هم اکنون در السنه مردمان دایر است که چون در کسی اوصاف

ص: 37

رذیله بینند بالمناسبه بدیگری تشبیه کنند و گویند فلانی تخم شیطان با تخم سگ يا تخم شمر است و هم چنین غیر ازین.

و هم در آن کتاب از حسن مروی است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را با علي علیه السلام فرمود لا تجامع اهلك في النصف الثانى من الشهر فانه يحضره الشياطين: با اهل خود در نیمه دوم ماه نزدیکی مجوى شياطين ادرا حاضر میشوند و نیز از پیغمبر صلى الله عليه مروی است که فرمود :

اربعة لا ينظر الله اليهم يوم القيامة عاق ومنان ومدمن خمر و مكذب بالقدر چهار صنف هستند که خدای تعالی در روز قیامت نظر بایشان نمی نماید یکی عاق والدین دیگر کسیکه اگر احسانی کند منت گذارد و دیگر کسیکه دائم الخمر باشد دیگر اینکه تکذیب قدر خداوندی را نماید.

وهم رسول خدا صلى الله عليه وسلم فرمود کلشیء بينه وبين الله حجاب الاشهادة ان لا اله الا الله هر چیزی را در پیشگاه یزدان حجاب و حایلی است مگر کلمه توحید را راقم حروف گوید کدام حجاب را آن استطاعت و توانائی و بضاعت است که بتواند حجاب کلمه توحید شود این همه حجابها برای موجودی است که از کلمه توحید بی نصیب باشد و گرنه هر چه هست در خود آن است و هر حجابی پدید آید بیرون از آن است .

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز *** این همه ستر و حجاب از ما و من آمد پدید

چون زما و من پرستی نه حجاب است و نه ستر

و بعد از این کلمه فرمود ودعوة الوالدين دعاى والدین را نیز در پیشگاه خداوند حجابی و مانعی نیست خصوصاً اگر بگوئیم مقصود از والدین رسول خدا و وعلي مرتضى صلوات الله عليه ما هستند که والدین حقیقی میباشند .

چنانکه میفرماید انا وعلي والدا هذه الامة معلوم باد که حضرات نحويين

گویند بر حسب قانون نحو باید والدى بايا در حال نصبي گفته شود چون والدي

ص: 38

خبر است و انا مبتداء ونون والدین بواسطه اضافه حذف شده است. شاید در اینجا بمعنی لطیفی اشارت رود که پیغمبر وعلي علیهما السلام هر دو نور واحد و يك سنخ و ابتدای هر چیز از آنها باشد و مبتدا خودشان هستند و ایشان مبتدا ومخبر و سایر مخلوق خبر و اثر از ایشان میباشند.

از تو میباشد این ولود ولد ورنه حق لم يلد ولم يولد والعلم عند الله

و نيز در آن کتاب از حضرت ختمی مآب صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود ثلاث دعوات مستجابات لاشك فيهن دعوة المظلوم ودعوة المسافر ودعوة الوالد علي الولد.

سه دعا باشد که در پیشگاه کردگار مقام اجابت یابد و هیچ شکی در اینها نیست یکی دعای مظلوم است و دیگر دعای سفر کننده است و دیگر دعای پدر است در حق فرزند .

وار كلمه علی معنی نفرین میرسد چه علی برای ضرر است و نیز رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید :

ما اكرم شاب شيخاً لسنه الا قيض الله له عند كبرسنه من يكرمه .

هیچ جوانی پیری را بملاحظه سالخوردگی او اکرام نکند جز اینکه خدای تعالی مقدر گرداند برای او در حال پیری اوکسی را که او را مکرم بدارد و دیگر فرمود:

لا تقوم الساعة حتى يكون الولد غيظاً والمطرقيظاو يغيض البلاء فيضاً ويغيض الكرام غيظاً و يجزىء الصغير علي الكبير و اللثيم علي الكريم.

قیامت برپای نشود تاگاهی که وجود فرزند و حرکات او موجب غیظ و خشم پدر و مادر شود و باران در شدت گرما و بیرون از موقع سیلان گیرد و سحاب بلایا آسیاب منایا را بگردش آورد و بحار کرم و سحاب جود ونعم كرام فرو ن کشیدن گيرد و كوچك بر بزرگ جسور و دلير ولئیم بر کریم جری و چیره آید.

گویا این کلمات حکمت سمات در این زمان غلبه دارد با یکی از حکما

ص: 39

گفتند از چیست که ما اولاد خود را دوست میداریم و ایشان ما را دوست نمی دارند گفت :

لانهم منا ولسنا منهم زیرا که اولاد ما از صلب ماپدید شده اند اما ما از آنها پدید نشده ایم پس ایشان از ما هستند و ما از ایشان نیستیم چنانکه ما نیز با پدران و مادران خود چنین و آنها با ما چنان بودند و فرزندان ما نسبت باولاد خودشان و اولاد ایشان با ایشان بر اینگونه باشند . ومن الازل الى الابد كار الازل الى الابد کار بر این منوال است و در حقیقت این یک نوع تنبیهی است که ما بدانیم این محبتها حقیقی

نیست شاعر گوید :

من كان يعلم أن مالك ماله *** من بعد عينك لا یحب بقاکا

هر کس بداند که بعد از مرگ مال تو مال او است یعنی وارث تو خواهد

شد چنین کسی بقای ترا دوست نمیدارد یعنی وجود ترا موجب عدم وصول بمقصود خود میداند . چنانکه تو در حق سابقین خود بر این حال بودی پس جای گله و شکایت و تعجب و حیرت نیست .

شکایت چرا زان پسر میکنی که آراید آنرا که آراستی

گرامی پسر آن پسر باشدت که میخواهد آنرا که میخواستی

در خبر است که مردی در حضرت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم معروض داشت که پدر و مادرم چندان پیر و سالدار شده اند که بیایست من با آنها همان رفتار نمایم که ایشان با من در صغارت من مینمودند یعنی از کمال پیری بعادت کودکان برگشته اند و تربیت کودکان را لازم دارند.

پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود لا فانهما يفعلان ذلك وهما يحبان بقاؤك وانت تفعل ذلك وانت تريد موتهما .

تو آن رفتار با پدر و مادر پیر خود روا مدار زیرا که آن رفتاری که ایشان در زمان صغارت تو بجای میآوردند در آنحال بود که بقای تو را وطول عمر تو را

ص: 40

میخواستند لکن تو در هنگامی آن شیوه را با ایشان مسلوك بداری که اراده مرگ ایشانرا داری یعنی پدر و مادرت اگر در کودکی رفتار با تو بجای می آوردند و ترا تربیت میکردند برای این بود که بدایت سن تو و امید داری بطول عمر و بقا و دوست داشتن دوام تو بودند .

اما ایشان که بکبر سن و سالخوردگی بسیار نائل شده اند و بنهایت عمر خود رسیده اند تو همه وقت مترصد مرگ ایشان هستی پس آنحال را با این حال قیاس نمیتوان کرد .

از جابر بن عبدالله رضی الله تعالى عنه مروی است که مردی بحضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله همانا ،پدرم مال مرا بگرفته است رسول خدا فرمود بره و پدرت را نزد من بیاور در اینحال جبرئیل علیه السلام بآ نحضرت نازل شد و عرض کرد خداوند عزوجل سلامت میفرستد و میفرماید چون آن شیخ یعنی پدر آن پسر نزد تو آمد او را از آنچه در نفس خود گفت و دو نگوش او نشنید یعنی بر زبان نیاورد تا گوشش بشنود بپرس چون آتشیخ حاضر شد پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود:

چیست پسرت را از تو شکایت آورده آیا میخواهی مالش را مأخوذ داری شیخ عرض کرد: یارسول الله از این پسر بپرس آیا من این مال را جز بریکتن عمات او یا خالات او یا بر خودم انفاق میکنم رسول خدا فرمود : « دعنا من هذا اخبرني عن شي قلته فى نفسك ما سمعته اذناك » ما را ازین سخنان فرو گذار خبرده مرا از چیزی که با نفس خود گفتی و دو گوش آنرا نشنید آن شیخ عرض کرد سوگند با خدای ای رسول الله همواره خداوند تعالی بوجود مبارك تو بريقين ما افزاید یعنی هم اکنون از قلب من خبری که دادی بریقین ما می افزاید یعنی هم اکنون از قلب من خبری که دادی بریقین من برافزودی همانا در نفس خود چیزی گفتم که دوگوش من نشنیده است رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود : « قل فانا اسمع » بگوی که من میشنوم آن شیخ این شعر بخواند من میشنوم آن شیخ این شعر بخواند ان انه تا

ص: 41

غذوتك مولوداً وعلك يافعاً *** لعل بما اعتو عليك و تنهل

اذا ليلة ضاقت بك السم لم ابت *** لسقمك الا ساهراً الململ

کانی انا المطروق دونك بالذي *** طرقت به دونی فعینای مهمل

تخاف الردى نفسى عليك وانني *** لاعلم ان الموت وقت مؤجل

فلما بلغت السن والغاية التي *** اليها بدا لما كنت فيه أو مل

جعلت جزئي غلطة و فضالة *** كانك انت المنعم المتفضل

فليتك اذلم ترع حق ابوتي *** فعلت لها الجار المجاور يفعل

در این اشعار از زحمات والدین در حق فرزند از آغاز تشریف فرمائی به طشتك خون ریز روزگار و پرستاری در آناء لیل و نهار و آنصد مانیکه در حفظ و حراست او متحمل میشوند و بشرح وبسط لازم نیست و چون این فرزند برومند شود در تلافی آنهمه مهر و عطوفت بدرشتی و غلظت و زشتگوئی و خشونت خاطر ت پدر و مادر را آزار دهد و دل ایشان را از حرکات ناستوده خود دردمند گرداند و این نداند که خود نیز روزی بیاید و بهمان بلیت دچار شود بداند که نداند و در پهنۀ ندامت مرکب بدواند شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی علیه الرحمه در این معنی گوید:

بس بگردید و بگردد روزگار *** دل بدنيا اردن نبندد هوشیار

ایکه وقتی نطفه بودی در شکم *** وقت دیگر طفل بودی شیر خوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ *** سر و بالایی شدی سیمین اعذار

همچنین تا مرد نام آور شدی *** فارس میدان و مراد کارزار

آنچه دیدی برقرار خود نماند *** و انچه بینی هم نماند برقرار

دیر و زود این شخص وشكل نازنين *** خاك خواهد گشتن و خاکش غبار

بالجمله گوید: رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم جامه پسرش را فراهم آورده بدست کشید و فرمود : « انت ومالك لا بيك » تو و آنچه قرار است مخصوص بیدر تو است فنسئل الله المنان من فضله ان يرزقنا ذرية صالحة موفقة بمنه وكرمه آمين

ص: 42

صاحب اخبار الدول میگوید در این مسئله که مذکور میداریم فائده ایست که مؤيد معنى قول شيخ مذكور غذتك مولوداً وعلك يافعا و آن کلام یانی میباشد که در وصف انسان بنظم آورده است :

اصح صفات الادمى و ضبطها *** للفظ دراً تقتينه بديعاً

جنين اذا ما كان فى بطن امه *** و من بعد يدعى بالصبي رضيعاً

فان فطموه فالغلام لسبعة *** كذا يانعا للعشر قله مطيعا

الى خمس عشر فالحرور تسمه *** لتحسن فيما تجتنيه صنيعا

كذا الى خمس وعشرين حجة *** دعاه الفاضلون مطيعا

حميل لحد اربعين و بعده *** بكهل الى خمسين فادع سميعا

وشيخا إلى حد الثمانين فادعة *** بهائم هما للممات رجيعاً

جوهری و فیروز آبادی در قاموس و صحاح میگویند : حمیل بروزن امیر بمعنی پسرخوانده و آن بچه ایست که در شکم مادر است در آنهنگام که او را از زمین کفروشرک اسیر کردند و نیز گفته اند حمیل آن کودکی است که در حال کوچکی بیلاد اسلامش آورده اند و در مملکت اسلام متولد نشده است و حمیل آن بچه ایست که زائیده شده و او را جایی بیفکنده اند و گروهی او را برگرفته میپرورند و بزرگ میکنند.

بالجمله در این اشعار باسامی اشارت کرده است که از آنهنگامی که آدمی در شكم مادر می آید تا بسن پیری و فرتوتی میرسد بآن نام خوانده میشود مثل جنین ورضيع وصبی و غلام و يانع و حرور و کهل و شیخ و امثال آن مثل شاب ومراهق وفتى وصغیر و کبیر که در پاره اسامی و برخی اوصاف است و در تفحص کتب لغت بسیار است اما آنچه در این اشعار مذکوره نام بردار شده است در کتب لغات باین نحو و این معانی بنظر نیامده است والله تعالى اعلم بالحقايق .

ص: 43

بیان غسل و کفن و دفن و مدت عمر و مقدار سلطنت ابي الفضل متوکل عباسی

سبقت نگارش گرفت که چون در آندل شب که متوکل بعد از لهو و لعب و خوردن رطلهای شراب مست و خراب در عالم خواب و وزیرش فتح بن خاقان با او بود باغر ترکی و دیگر اتراك بتاختند و هر دو را با شمشیر بر آن در خون وخاک در آوردند آنگاه هر دو تن را در همان بساط که بر آن کشته شدند پیچیده در گوشه بیفکندند و آنشب و روز بهمانحال بی غسل و کفن بماندند و چون روز دیگر امر خلافت بر منتصر مقرر گشت بکار او بپرداختند.

صاحب زينة المجالس گوید : متوکل در خواب دید که حضرت امیر المؤمنين اسد الله الغالب علي بن ابيطالب صلوات الله وسلامه علیه هفت تازیانه اش برد و فرمود : ای فاسق چند اولاد مرا آزاد کنی و چون روزی چند از این خواب گذشت متوکل را بکشتند منتصر فرمود او را بنگرید چند پاره اش کردند بعد از پژوهش گفتند شش پاره شده است منتصر گفت: پدرم در خواب دید که علی بن ابی طالب سلام الله تعالی او را هفت تازیانه زده است و تازیانه آنحضرت ذوالفقار است البته میباید که او را بهفت پاره کرده باشند. چون نيك تفحص کردند انگشت او با انگشتری بگوشه افتاده است و آنچه در خواب بدید بوضوح انجامیده بود.

مسعودی گوید: جسد متوکل و فتح بن خاقان همچنان در آن شب و بیشتر روز دیگر در آن بساط که مقتول شدند ملفوف بود تا خلافت منتصر ثابت شد

ص: 44

و بفرمود تا هر دو تن را مدفون ساختند و بقولی معشوقه اش قبیحه در همان مطرفی که مذکور شد و متوکل پاره کرده و بدو باز پس فرستاد و گفت نگاهبدار تا بعد از من گردانی بعینه کفن من برد.

در تاریخ گزیده می گوید : متوکل در سامرا کشته شد و همانجا مدفون شد

و در عقدالفرید مینویسد : متوکل را در قصر جعفری مدفون کردند و پسرش منتصر که ولی عهدش بود بروی نماز گذاشت .

صاحب حبیب السیر گوید: آنمکان را که متوکل در آنجا بقتل رسید ، ماخوریه میگفتند و متوکل در آنزمان در آنجا قصری بنا کرده بود که جعفریه میخواندند .

ثعالبی در خصایص اللغة :گوید : ماخور مکانی است که در آنجا شراب

باشد و شراب بفروشند .

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که متوکل و فتح را بکشتند و هر دو را در گلیمی به پیچیدند و در همان شب هر دو را دفن کردند و هیچکس از حال ایشان آگاه نشد .

در تاریخ طبری و جزری مسطور است که ابو نوح در آنشب که متوکل بقتل میرسید روزگار را تاريك و آشوب ترك در تاجيك مینگرید تدبیر در فرار همیکرد تا مگر در آنشب جان بدر برد .

اما عبيدالله بن یحیی وزیر در مسند وزارت جالس و بامور وزارتی و اجرای مهام و امر و نهی یکی از خدام بیامد و گفت: یا سیدی چه چیزت در این مجلس جلوس داده است؟ عبیدالله گفت مگر چه روی داده است گفت: جمله این سرای شمشیر واحد گردیده و آکنده از شمشیر و شمشیرزن گردیده است عبیدالله با جعفر گفت تا بیرون شود و حکایت را بازداند جعفر برفت و بازگشت و گفت امیر المؤمنين و فتح را بکشتند . تنته

ص: 45

عبیدالله چون این خبر را بدانست باخدام و خواص خود بیرون آمد تا بیرون شود بدو گفتند که درهای خانه خلافت را بر بسته اند بطرف شط روی نهاد درهای آنطرف را بسته یافت فرمان داد تا آندرها که در کنار شط کشود بشکستند و سه در را در هم شکستند و عبیدالله از آنجا بطرف شط برفت و بجانب زورقی بتاخت و در آن بنشست و جعفر بن حامد و غلام خودش با او بودند و بمنزل معتز روی کرد و از معتز بپرسید و او را نیافت و گفت انا لله و انا اليه راجعون مرا و خودش را بکشت و بسی افسوس و دریغ بروی خورد .

و اصحاب عبیدالله از جماعت ابناء وعجم وارمن وزواقيل واعراب وصعاليك وغيرهم صبحگاه روز چهارشنبه در خدمتش فراهم شدند بعضی گفته اند مقدار بیست هزار سوار و برخی دیگر گفته اند سیزده هزار سوار و پیاده کارزار و بقولی دیگر گفته اند سیزده هزار لجام یعنی سیزده هزار مرکب با او حاضر شدند.

و کسانیکه کمتر از اینها گفته اند ما بین پنجهزار الی ده هزار تن بودند و گفتند همانا تو ما را برای چنین روزی تربیت و ساخته کردی بهر چه میخواهی امر کن و اجازت فرمای بر این قوم چنان حمله بیاوریم که منتصر و جماعت اتراك و دیگران را بقتل رسانیم عبیدالله تصدیق این امر را نفرمود و گفت در این امر حیلت و تدبیری نیست زیرا که این مرد یعنی معتز در دست ایشان گرفتار است.

بالجمله چون و فتح بن خاقان از شمشیر در گذشت در همان ساعت آن جماعت بخدمت منتصر شتافتند و بخلافت بروي سلام دادند و گفتند امیرالمؤمنین بمرد آنگاه با شمشیرهای کشیده بر فراز سر زرافه بایستادند و گفت بیعت کن و او بیعت نمود آنگاه منتصر بوصیف پیام فرستاد که پدر مرا فتح بكشت لاجرم من او را بکشتم ممکن است مقصود این باشد که استیلای فتح برمتوكل وكثرت ميل متوكل با او و نهایت عظمت و تبختر و پاره آراء ناپسندیده او اسباب ظهور پاره افعال غير محمود متوكل وقتل او گردید چندانکه

ص: 46

هر دو تن بمعرض كشتن در آمدند هم اکنون با وجود اصحابت حاضر شو وصيف اطاعت فرمان کرد با جماعتی که در تحت امارت داشت حاضر شد و بیعت کردند. در كتاب فوات الوفيات مسطور است که متوکل را بعد از قتلش در خواب بدیدند که گویا در حضور خداوندی ایستاده گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت بواسطه اینکه قلیلی از سنت را زنده کردم مرا بیامرزید .

سیوطی نیز باین خواب اشارت کرده است . مسعودی گوید شجاع مادر متوکل در سال دویست و چهل و هفتم بمرد ومنتصر بروی نماز بگذاشت و این قضیه در شهر ربیع الاخر روی داد و چون شش ماه از مرگ او بگذشت متوكل بقتل رسید. و نیز میگوید بغاء . صغیر که او را بغاء شرابی می گفتند از متوكل بيمناك شده بود و منتصر قلوب اتراك را جذب همی کرد و او تامش غلام واثق با منتصر همی بودازین روی متوکل باوی دشمن بود و او تامش قلوب اتراك را بمنتصر مایل میساخت اما عبيد الله بن يحيى بن خاقان وزیر وفتح بن خاقان از منتصر منحرف و بمعتز مایل بودند و همیشه قلب متوکل را بر منتصر آشفته میساختند و منتصر تمام اتراك را بخود جذب و قلوب ایشان و بسیار از فراغنه واشر وسنیه را بخود مایل بساخت تا گاهی که متوکل بهلاکت و خودش بخلافت رسید نوشته اند چون منتصر چنانکه مذکور شد از مجلس متوکل بیرون شد و دست زرافه را که دربان باشی بود بگرفت و لوایح بر نوشت بحجره زرافه در آمدند و بخوردن طعام مشغول شدند هنوز از کار خوردنی نپرداخته بودند که فریاد و نفیری سخت بلند از سرای خلافت برخاست منتصر که خود میدانست همان ترتیبی است که خودش در قتل پدرش بداده است در این اثناشتابان و پریشان حال

نمایان شد.

منتصر گفت خبر چیست گفت ای امیر المؤمنين خداوندت صبوری وشکیبائی دهد همانا در این ساعت متوکل وفتح بن خاقان را بکشتند.

و بقولی گفتند امیرالمؤمنين بمرد و فرمان تراست منتصر برفت وواقعه

ص: 47

را چنانچه میخواست بدید و بفرمود تا در حجره متوكل و سایر ابواب را بجمله بر بستند و ساعتی برنیامد. لمؤلفه

زادبار بخت و اقبال بخت *** پدر شد بتخته پسر شد بتخت

دگرگون بود کار دنیای دون *** گهی بر تو سهل و دگرگاه سخت

مشو شاد بر گردش روزگار *** که آخر برون بایدت بر درخت

همان را که خوانی تو لخت جگر *** جگر زو به بینی همی لخت لخت

هر آنچت رسد از تو بر تو رسد *** ز کرم خودش خشك گردد درخت

اگر تن ز فولاد و آهن کنی *** زینک زمانه شود پخش و پخت

راقم کلمات گوید در این موقع که از نکبات جهان آفات آیات سخن میرود داستانی عجیب بنظر احقراندر آمد و چون مناسبتی با پاره حکایات مسطوره دارد در اینجا مرقوم میشود همانا چون در ماه ذی القعدة الحرام سال یکهزار و سیصد و سیزدهم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم که مطابق سال پنجاهم سلطنت شاهنشاه اسلام پناه ساكن قواديس نعم ذو القرنين اعظم ناصر الدین شاه قاجار انار الله برهانه.

و نوبت قرن دوم سلطنت آن پادشاه گیتی پناه بود کار گذاران پیشگاه بساط جشن قرن ثانی قرآنی آن ملجأ آمال و امانی را در دار الخلافه طهران در عمارات خاصه سلطانی بگسترند و اسباب عیش و طرب را از هرگونه فراهم کردند تا در روز مقر ر بکار برند و سلطان صاحبقران را ذوالقرنین بخوانند .

و این بنده حقیر چنانکه در خاتمه جلد اول کتاب حضرت امام زین العابدین شرحش را رقم کرده است عرضه نمود که ذوالقرنین متعدد است و بعد از این مشتبه خواهد بود و باستدعای این بنده بذو القرنین اعظم مقرر آمد و آن شهریار جهاندار همه روز با نمایشی خاص و گزارش مخصوص که بوجود مسعودش منصوص بود چون ماه و خورشید طلعت مینمود و چاکران درگاه را بملاطفات و معاینات خاصه مفتخر و مسرور میفرمود اما گاهی الفاظ و اشارات و حرکاتی ظاهر میگشت که خورده بینان را دل کفدیده و خاطر رنجیده و میشوم میگشت و از آن

ص: 48

پیکر همایون کلماتی شنیده میشد که حکومت بروداع و انقطاع داشت و پاره را خوابها در نظر می آمد که بتطير نزديك بود و از خود آن خسرو هوشیار نیز سخنها و خوابها روایت میشد که بر زوال سلطنت و تغيير محفل عيش بمجلس ماتم دلالت همی کرد .

چنانکه یکشب جمعه که جمعه دیگرش بشهادت فایز گردید خوابی دیده بود که موحش بود و مختصری را محارم حرم سرای سلطنتی دانسته و بوحشت اندر شده بودند و هر چند التماس کردند تا بقیه را بشنوند چون میدانست موجب طغیان جماعت زنان که طاقت سکوت وسکون ندارند و موجب اشاعه بدیگران وسرد شدن از اتمام همان جشن موعود و اندوه تمام مردم و رعایا خواهد شد مذکور نفرمود حتی چاکران خاص پیشگاه نیز اندک خبری یافته و استماعش را الحاح و استدعا مینمودند اجابت نشد.

و چون جناب حاجی مهدیقلی خان مجد الدوله پسر ارشد و ارجمند مرحوم عیسی خان اعتماد الدوله طاب ثراه که از اجله امرای عظیم الشان قاجار وصاحب مناصب عاليه ومحرمیتی خاص بحضرت سلطنت و خانواده شاهنشاه مبرور اعلی الله مقامه و شاهنشاه را نسبت باین خالوزاده محترم که از آغاز طفولیت بدست عنایت سلطنت تربیت یافته مرحمتی مخصوص بود يك نوع تعشقی علاوه بر رسوم مقرره بوجود مبارك سلطان کشورستان و صاحبقران سکندر نشان را نیز مهر و توجهی افزون از مقدار سایر مقر بان با ایشان بود با نهایت تضرع بلکه زاری واستغاثه خواستار استماع آنخواب شد و خسرو مالکر قاب مسئولش را با جابت مقرون و بکتمان آن امر صریح فرمود .

و پس از وقوع شهادت شاهنشاه اسلام پناه طاب رمسه و مثواه چون مدتی برآمد جناب حاجی مجدالدوله باین بنده حقیر فرمود چون شما مورخ دولت هستید این خواب را که تا بحال با هیچکس در میان نیاورده ام برای شما شرح میدهم تا در مواضعی که در نگارش تاریخ دولت مناسب گردد مرقوم بدارید و این

ص: 49

بنده در این مقام از شرح تمام آن خواب معذرت میخواهم و بمقام خود حوالت میکنم و خلاصه آن این است که شاهنشاه مبرور در عالم خواب بحضرت عبدالعظیم ابن عبدالله حسنی که مرقد مطهرش در یک فرسنگی دارالخلافه طهران واقع است و زیارت گاه عموم شیعیان است مشرف و در ضریح مقدس جمال ایزدی مثال حضرت امام المشارق والمغارب وغالب كل غالب و مطلوب كل طالب مظهر الحق واليقين امام الدين والمسلمين ولى الله الاعظم امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه وعلى اولاده الطاهرین را زیارت کردو پس از تفصیلی که در میانه گذشت از نردبانی که در ضریح مقدس سر بآسمان داشت بفرمان امير المؤمنين هشت پله ببالا رفت و طاقت طی درجات دیگر نیافته فرود آمد و هم طشتی پر از خون در پای نردبان بدید. و بتفصیلی که نگارش در جای خود میشود بیدار شد و خواست قبل از جلوس برتختگاه کیانی و تجدید عهد صاحبقراني بحضرت عبد العظيم علیه السلام مشرف و مجاز گردد پارۀ خواتین محترمه حرم سرای و بعضی چاکران در گاه جهان آرای که از مشاهدات پاره و جنات حال آسوده دل نبودند تعویق حرکت فرمودن و زیارت آن مرقد منو ر را مستدعی شدند و مصلحت دیدند.

و این عرایض در پیشگاه ذوالقرنین که نسبت بخاندان سعادت اركان ذرية حضرت رسالت پناهی صلی الله علیه وآله وسلم ارادت و عقیدت کامل و توسل و توکل و توجه مخصوص بود پذیرفته نشد و روز جمعه سیزدهم ذوالقعده سال مذکور با کوکبه سلطنت و بدن غسل یافته و نیست پاک و عقیدت تابناک بر نشست و با نزمین عرش قرين وضريح سعادت آئین تشرف جست و بنماز و نیاز ودعا و ثنا مشغول گشت.

و چون فرمان کرده بود که از وارد و صادر چنانکه معمول دیگر اوقات بود هیچکس را مانع و دافع نباشند و میرزا رضا نام کرمانی که بتحريك پاره مفسدین مدتی بود در آن زاویه مقدسه توقف و چنین روزی را ترصد داشت وقت را غنیمت شمرده با عرضه حالی در دست و عبائی چون ابن ملجم مرادى عليهما اللعنه بر سر کشیده هنگامی که شاهنشاه اسلام پناه چنگ توسل بر ضریح مقدس و قلب

ص: 50

همایون را ظاهر داشت بعنوان تقدیم عریضه و توجه بپادشاه عالم پناه بآنچه قصد داشت باطپانچه که مخفی داشت قلب مبارکش را با گلوله آتش بار مذاب هدف کرده في الفور باشکم گرسنه و اندرون مملو از اخلاص و ارادت از کار بیفکند و بهمین مقدار بمناسبت کفایت رفت.

مسعودی گوید هیچ روزی در تمام ایام خلافت متوکل مانند آنروز که پایان عمر و هنگام قتلش بود بروی خوشتر و شادمان تر نبود چه در آن روز برخاست غرقه بحار نشاط و سرور و فرح و انبساط بود و حجامت بنمود و از خون بخواست و بی خبر که شبانگاهش خونی در تن نگذارند و فصاد روزگارش چنان استرة بكار ونشترى بر عروق برساند که از آن پس زحمت فصاد و حجام نیابد.

پس تمامت ندیمان و اهل لهو و لعب را حاضر ساخته سرورش بسیار و شادمانی فزون از اندازه اش در کار آمد و از شراره شبانگاه و حوادث سحر بیخبر و از کنایات هاتف روزگار يا راقد الليل مسروراً باو له ان الحوادث يطرقن اسحاراً ببین تاچه زاید شب آبستن است.

پس بناگاه حکم فلک ارکان با حکم فلک گردان آن فرح و شادی را به ترح و نامرادی و سرور قلیل را باندوه طویل منقلب و مبدل ساخت پس کیست که بجهان جهنده که چون کرزه زننده و کژدم پرنده است مغرور آید و بجائی که سکونش نیست سکون گیرد و از غدر و نکبات و کیدو نقمات آن ایمن گردد مگر جاهلی بغرور و نادانی بی خبر چه دنیا سرائی است که نعیمش را دوامی و سرورش را اتمامی نیست از مکایدش ایمن نشاید بوداگر چه در پرهیز و حذر باشند سراءش بضراء مقرون و شد تش برخاء منضم و نعیمش به بلوی آراسته است و از آن پس بانگ زوالش بلند و توانگرش مستمند گردد.

بسی نعیمش بابوس پیوسته و سرورش با خون انباشته و محبوبش دستخوش مکروه وصحتش پای کوب هلاکت و مرگش بنیان افکن حیات و فرحاتش منكوب ترحات و لذاتش هم مالین آفات عزیزش ذلیل و قوی او مهین وغنيش محروب و عظیمش

ص: 51

مسلوب ولا يبقى الا الحى الذى لايموت ولا يزول ملكه و هو العزيز الحكيم .

مسعودی بعد از این کلمات :میگوید بختری شاعر این شعر را که از قصیده اوست در غدر وفتك منتصر نسبت بپدرش میگوید :

ا كان ولى العهد اضمر غدره *** فمن عجب ان ولى العهد غادره

فلا ملك الباقى تراث الذي مضى *** ولا حملت ذاك الدعاء منابره

حمدالله مستوفی گوید: هیچ وزیری از وزرای روزگار در آن مکانت ومنزلت در دست نیامده که مانند جعفر برمکی در خدمت هارون و فتح بن خاقان را در پیشگاه متوکل حاصل شد و هر دو وزیر در سرکار این دو خلیفه برفتند تا بدانی که شغل دنیا عاقبتی وخیم دارد محبت فتح بن خاقان در قلب متوکل بجائی رسید که هیچ وزیری را در قلب سلطانی حاصل نگشت و آخر الامر کار بآنجا که باید پیوست چنانکه مذکور میشود .

بیان مدت عمر و خلافت و نقش نگین ابو الفضل المتوكل على الله

در تاریخ گزیده مسطور است که مدت عمر متوکل چهل و دوسال بود . مسعودی گوید : متوکل بیست و هفت سال و چندماه از عمرش برگذشته بود بخلافت بنشست و چون بقتل رسید چهل و یکسال و نه ماه و نه روز عمر کرده بود و بقولی قتلش در شب چهارشنبه سه شب از شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم برگذشته روی داد.

در عقد الفرید می نویسد : تولد متوکل روز چهار شنبه یازده شب از شهر شوال گذشته سال دویست و ششم هجری وقتل او در شب چهار شنبه سه شب از شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم بر گذشته روی داد و با این حساب چهل و

ص: 52

یکسال و چند روز عمر کرده است شده است.

در تاریخ حبیب السیر مینویسد مدت حیات متوکل چهل و چهار سال بقول پارۀ از مورخین چهل سال بود.

در زبدة التواریخ مینویسد : در شب چهار شنبه چهاردهم شوال متوکل و فتح بن خاقان کشته شدند و مدت عمر متوکل چهل سال بود .

صاحب روضة الصفا تكيه بقول مسعودی میکند و میگوید : مدت عمرش چهل و چهار سال بود و حال اینکه مسعودی چنانکه مذکور شد چهل و یکسال و نه ماه و نه روز مینویسد و صاحب حبيب السير هم از روضة الصفا نقل کرده است و ابن خلدون قتل او را در شب چهارم شوال سال دویست و چهل و هفتم مینویسد و میگوید: چون منتصر آن شب را بصبح رسانید بدفن متوکل و فتح امر نمود .

و چون خبر قتل متوکل شایع شد لشکریان بشورید و به آهنگ دربار سلطان برآمدند یکی از اولیای امور نزد ایشان شدند و سودی نیافت پس منتصر خودش بیرون آمد و با گروه مغاربه که با او بودند آنجماعت را از ابواب براندند و بعد از آنکه شش نفر از آنها کشته شدند پراکنده گشتند .

سیوطی میگوید : او را در پنجم شهر شوال سال مذکور بکشتند و در کتاب تحفة الناظرين قتل او را در غره شوال سال مذکور رقم میکند.

در تاریخ اخبار الدول قتلش را در ماه شوال همان سال و مدت عمرش را چهل سال مینگارد و در تاریخ الدول اسحاقی قتلش را نیمه شوال سال مذکور می نویسد .

در تاریخ الخميس قتلش را در شب چهارشنبه سوم یا چهارم شوال همان سال رقم میکند و میگوید چهل و يك سال عمر کرد.

دمیری در حیات الحیوان قتلش را در ماه شوال همان سال بدون تعیین

شب یا روز و ایام حیاتش را چهل سال نوشته است.

طبری میگوید: قتل متوکل در شب چهار شنبه یکساعت بعد از نیمه شب در ماه شوال همان سال و بقولی در شب پنجشنبه روی داد و چهل ساله بود ولادتش

ص: 53

در شوال در فم الصلح در سال دویست و ششم رویداد اما با این تقریر طبری باید چهل و یکسال باشد مگر اینکه نظری بسال شمسی و قمری کرده باشد در این هم نظری است زیرا که اگر بر آن حمل شود مدت عمرش چهل سال کمتر خواهد بود .

چنانکه در پاره تواریخ نوشته اند قتل او را در شب چهارم ماه شوال و عمرش را تقریباً چهل سال نوشته اند و در تاریخ مختصر الدول قتلش را در سر من رأی در شب چهارم شوال سال مسطور و عمرش را چهل سال رقم کرده است .

غریب این است که در تاریخ ابن اثیر میگوید : ولادت متوکل در فم الصلح سال هشتاد و ششم و عمرش را نزديك بچهل سال رقم نموده است و البته سهو كاتب است و مأتین را ثمانین رقم نموده است .

در تاریخ نگارستان نیز در شب چهارشنبه سوم شهر شوال مسطور نموده است و در مدت خلافتش نیز باختلافی قلیل سخن کرده اند طبری چهارده سال و ده ماه و سه روز رقم کرده است .

و مسعودی نیز میگوید: بقوای مدت عمر متوکل چهل و چهار سال بود و شش روز از شهر ذی الحجه سال دویست و سی و دوم بجای مانده که مطابق روز مرگ برادرش واثق بود بخلافت بنشست و در پایان کتاب که مدت خلافت خلفا را بطور فهرست و اجمال مذکور میدارد زمان خلافت متوکل را چهارده سال و نه ماه و هفت روز رقم میکند.

و در تاریخ روضة المناظر مدت خلافتش را چهارده سال و ده ماه و سه روز می نویسد.

و سیوطی در تاریخ الخلفاء بر طبق مسعودی مدت خلافتش را می نماید .

و دمیری در حیات الحیوان مدت خلافتش را چهارده سال و ده ماه و بقولی

ص: 54

پانزده سال مذکور میدارد .

و در اخبار الدول اسحاقی مدت عمرش را چهل و یکسال و ایام حکومتش را بهمان مقدار که مسعودی رقم کرده مکشوف میدارد و ابن خلدون بر مقدار مسطور باز مینماید .

و در عقدالفرید میگوید : مدت خلافتش چهارده سال و نه ماه و نه روز و مدت عمرش چهل سال الا هشت روز بود. در تاریخ الخمیس نیز بهمین و بروایتی نه ماه و هشت روز و مدفنش را در همان قصر جعفری که متوکل بنا کرده بود مینویسد .

و در اخبار الدول مدت خلافتش را چهارده سال و ده ماه مینگارد و در فوات الوفيات موافق مسعودی مینگارد .

و در روضة الصفا و حبيب السیر چهارده سال و نه ماه و نه روز رقم مینمایند و در زبدة التواریخ چهارده سال و دوماه مینویسد و در زينة المجالس چهارده سال و نه ماه می نگارد.

و در حیات الخلود چهارده سال و ده روز مدت خلافتش را تصریح نموده است .

و در عقدالفرید میگوید : نقش خاتم متوكل على الهى اتكالي بود وبقول

صاحب اخبار الدول المتوكل على الله .

ص: 55

بیان شمایل و اولاد و سرایا وزنان و اموال و متروکات متوکل

در عقد الفرید شهاب معروف بابن عبد ربه مالکی مسطور است که متوکل مردی گندم گون و بزرگ چشم و نحيف الجسم و نزار اندام و خفيف العارضين و لاغر چهره بود و طبری و دیگران نوشته اند: دو چشمی نیکو و نمکین داشت و کوتاه بالا و موئی انبوه از سر تا بناگوش آویزان داشت.

و در اخبار الدول گوید : گندمگون و باريك اندام و مليح العينين و خفيف اللحيه بود و طویل و دراز اندام نبود و کنیتش ابوالفضل بود و لقبش المتوكل على الله .

در تاریخ طبری مسطور است که از ابوحنیفه حکایت کرده اند که گفت : مأمون میگفت خلیفه که بعد از من میآید در نامش حرف عین است و مردم گمان میکردند که پسرش عباس خواهد بود اما خلافت با معتصم محمد بن رشید رسید ومأمون میگفت : و بعد از آن خلیفه که در نام او عین است کسی خلیفه میشود که در نام او هاء است و گمان میبردند که وی هارون است و بعد از معتصم مسند خلافت بجلوس واثق هارون بن معتصم پیوست و میگفت پس از وی خلافت با کسی پیوند جوید که هر دو ساق پایش زرد باشد و گمان چنان میرفت که وی ابوالحائز عباسی است اما خلافت با متوکل افتاد و من نگران وی شدم که چون بر تخت بر آمدی هر دو ساقش مکشوف شدی و هر دو زرد بودند گویا هر دو را با زعفران رنگ کرده اند .

ص: 56

در کتاب مستطرف مسطور است که متوکل از تمامت خلفای بنی عباس

بحسن دیدار و بهای منظر ممتازتر بود.

در عقد الفرید مسطور است که متوکل را اولاد بسیار بود و از این پیش در آنجا که شرح تفويض ولا يتعهد خلافت را بسه تن فرزندانش رقم کردیم که عبارت از محمد منتصر بالله و ابو عبدالله زبیری متوكل ملقب بالمعتز بالله و دیگر مؤید بالله ابراهیم باشند.

اما معتمد على الله و موفق را در این مرتبه نیاورد اما قادر لم يزل چنان خواست که منتصر و معتز مدتی زیاد خلافت نکردند و مؤید بخلافت نرسید و معتمد که در احتساب نبود بیست سال خلافتی بسزا کرد و آثار پسندیده گذاشت و خلافت در نسل موفق طلحة بن متوكل بماند تا بر همگان معلوم آید که آنچه بندگان جاهل محکوم خواهند چنان نمیشود بلکه آنچه خواهد حاکم مطلق همان خواهد شد يفعل الله ما يشاء ويحكم ما يريد و از سایر اولاد متوکل سوای این پنج پسر بنظر نرسیده است .

در زينة المجالس مسطور است که متوکل پنجاه پسر و پنجاه دختر داشت و برای هر پسری سیصد هزار دینار اقطاع و برای هر دختری یکصد و پنجاه هزار دینار مقرر کرده بود والله اعلم و از این پس در ذیل حکایات متوکل مذکور میشود .

در زهر الاداب مسطور است که روزی ابو عیسی متوکل سرکه بائی یعنی

ابوعیسی آش سر که برای تمد بن قاسم معروف بابى العيناء بفرستاد و ابوالعيناء چون نابینا بود دست در قدح آش بیفکند و بهر طرف بگردانید جز استخوان نیافت گفت : فدایت کردم آیا این قدر است و دیگ یا قبر است و تاريك و ازین پس انشاء الله تعالی پاره حالات ابی عیسی و فرزندان دیگر در فصول آتیه مذکور خواهد شد.

و دیگر ابواحمد بن متوکل است که در آن شب که متوکل را بکشتند از مجلس فرار کرد.

ص: 57

مسعودی و اغلب مورخین نوشته اند که جعفر متوکل را چهار هزار تن سریه بود که با تمامت این ماهرویان سیم بدن و گلرخان سیب ذقن در آویختی و در آمیختی و آب زندگانی بکامرانی در منبع حیات فروریختی و از آن دلبران دل فریب کام دل برگرفتی .

جوهری گوید: سریت بروزن طویت بمعنی گرفتن بکنیزی است و اصلش تسرر از سرور است و یکی راءات بدل بیاء نمودند چنانکه گویند تقضی از تقضض سر یه بضم سین مهمله و تشدید راء مهمله کنیز کی را که برای فراش و بغل خوابی اختیار کنند سراری جمع آن است سر یه بفتح سین و تخفیف راء پاره از لشکر و سرايا جمع آن است گفته اند خیر السرا یا اربعمائة رجل بهترین سرايا و سپاه چهارصد تن مرد است .

اما در مجمع البحرین مینویسد: در حدیث وارداست فبعث سرية وسرية بفتح اول فعيله بمعنى فاعله است بمعنى يك قطعه از جیش که از پنج تن تاسیصد تن و چهارصد تن هستند که در مقدمه سپاه بجانب دشمن میروند جمع آن سرایا و سرايات مثل عطيه وعطايا و عطایات است گفته اند این مقدار لشکر را از اینروی سر یه نامیدند که ایشان خلاصه و خاصه و برگزیده سپاه یا از چیزی سری نفیس است و بعضی گفته اند این سپاه را از این روی سریه خواندند که سراً و خفية فرستاده میشوند .

اما ابن اثیر در نهایة میگوید: این تعبیر را وجهی موجه نیست زیرا که لام الفعل سر راء است و لام الفعل سریه یا است و این حکایت متوکل ومباشرت و مقاربت با چهار هزار تن جواری از عجایب حکایات است و در احوال هيچيك از سلاطین و خلفا و اعیان جهان حتی حضرت سلیمان از جمله پیغمبران علیهم السلام یا خسروپرویز و دیگران باین میزان بنظر نیامده است.

خصوصاً متوکل را در عمر و خلافت امتدادی نبود و اغلب مست طافح و

ص: 58

با رجال در باروندها و اهل هزل و اصناف مغنیان روز بشب و شب بروز میرسانید و ازین گذشته مثل محبوبة و قبیحه و جز این دویاران دلنوازی داشت که از ایشان آرام نداشت و هر وقت توانست بخیزاند و بریزاند غدیر چه این ماهرویان با غدر وفریب کجا اور اشکیب میداد که نصیب دیگران شود.

مسعودی در مروج الذهب كه علي بن الجهم حکایت کرده است که چون خلافت بجعفر متوكل رسید اعیان مملکت و مقربان پیشگاه هر يك باندازه خودش تقديم هدیه بنمود و ابن طاهر هدیه پیشکش ساخت که در میان آن دویست تن وصيفه ووصيف يعنى كنيزك خاصه وغلام خاص اختصاص بداشت و از جمله هدایا جاریه بود که او را محبوبه مینامیدند و محبوبه از مردی از مردم طائف بود که او را بفنون علوم دلربائی و فرهنگ وزیر کی و دل آشوبی و صفاتی که در جماعت محبوبه محبوب است ادب کرده بود و چنانش تربیت نموده بود که آنچه را علمای ناس نیکو و پسندیده میدانستند این دل پسند با حسن و جمال بحد کمال رسانیده بود و آیات دلبری بتمامت ظاهراً و باطناً در آن مجسمه نور و روشن چراغ شب دیجور و نمونه حور و شعاع هور و کنجود ملاحت و گنجینه صباحت جمع شده و موجود بود ازینروي چون جان عزیز در دل متوکل جای گرفت و گوهر خرد از مغزش بر بود و مخزن قلبش را یکباره مالك وصاحب گردید و راه اغیار را بر بست که دو پادشاه در يك ملك و دوجان خواه در یکدل منزل نکند ، در تمام گلرخان و پردگیان سرای خلافت هيچيك با این خاتون با علم و فرهنگ

ماذج سنگ نشدند ، دیگر متوکل را هزار دل بود در هوای این نازنین خوش آب و گل از دست بداد و در تمام اوقات از یاد آن سرو نيكو حرکات فراغت نیافت .

علي بن جهم گوید: روزی برای منادمت بحضور متوکل در آمدم چون مجلس بحضور من استقراری گرفت متوکل از جای برخاست و بیکی از مقصوره ها

ص: 59

اندر شد و پس از لمحهٔ بیرون آمد و خندان ، نمایان شد آنگاه با من گفت : ای علی درون این مقصوده شدم وقینه را نگران شدم که برگلگونه نازپرور با مشك مطرا جعفر را که نام متوکل است نگار داده است هرگز چیزی را از آن نکوتر ندیدم ، قینه با قاف مكسوره و یاء حطی ساكنه و نون و هاء كنيزك سرود گوی خواننده نوازنده است ، و جمع آن قیان است ، در خبر وارد است لا تبيعوا القينات ولا تشتروهن كنیزگان مغنیة را نه بفروشید و نه بخرید و بعضی قينه بمعنى كنيزك است خواه مغنیه باشد یا نباشد و هم گفته اند بمعنى كنيزك سپید روی سپید اندام و برخی مخصوص بكنيزك مغنيه دانسته اند . اما جوهری تصدیق نکرده است وی گوید ابو بکر گفته است هر بنده را عرب قین و هر کنیز کی راقینه خوانده و مقینه مشاطی عروس است بالجمله میگوید : متوکل فرمود : در باب این شعری بگوی گفتم ای سید من آیا من به تنهایی بگویم یامن و محبوبه با هم بگوئیم متوکل گفت تو تنها نگو بلکه با محبوبه هر دو بگوئید علي بن جهم میگوید ، پس دوات و کاغذی بخواستم .

راقم حروف گوید: از اینجا میرسد که دوات وقرطاس از قدیم الایام متداول است.

چه مسعودی نزديك بمعاصرین این عصر است و تا سال سیصد و سی و دوم این تاریخ را رقم کرده است و خود در آن زمان بوده است چنانکه در ذیل کتاب خود در بیشتر مواقع ذکر میکند و خبر لا اعتبار في القرطاس مؤيداين مطلب است پس کسانی که اختراع کاغذ را چند سال بعد از هجرت مینویسند شاید مقصود شیوع آن و ابداع کارخانه آن باشد.

می گوید محبوبه بر من بر این سخن پیشی جست و از آن پس عود را بر گرفت و به ترنم در آمد و همی بگردش و پرواز در آورد و برای آن لحنی بساخت و خنده در حالتی که سر بزیر داشت بزد بعد از آن گفت یا امیرالمؤمنین مرا اذن میدهی.

ص: 60

ومتوکل اجازت بداد و محبوبه این شعر را تغنی نمود :

و كاتبة في الخد بالمسك جعفراً *** بنفسى محط المسك من حيث اثرا

لئن أودعت خطاً من المسك خدها *** لقد اودعت قلبي من الوجد ابطرا

فيا من لملوك يظل مليكه مطيعاً *** له فيما اسر و اجهرا

ويا من لعيني من رأى مثل جعفر *** سقى الله صوب المستهلات جعفرا

جان من فدای آن خدی که بدست دلربایی بر چهره نازنینش و لفظ جعفر را با مشك رقم كرده است اگر بر صورت بدیعه خطی از مشك اذفر بلفظ جعفر ودیعه نهاده همانا سطور عدیده از نهایت سروری که از آن خط مشکین بر صورت نازنین نگار داده بر صفحه دل من بیادگار آورده است ، عجیب مملوکی و عجیبه محبوبه است که همواره مالك و سلطان خود را در پوشیده و آشکار مطیع امر و کار خود ساخته است و تواند بود و هرگز نشاید بود که چشم من مانند جعفر کسی را بیند خداوند تعالی جعفر را از بحار مکارم و سحاب مراحم سیراب بگرداند و در اینجا لطیفه است چه جعفر چنانکه در ذیل کتاب احوال حضرت امام جعفر صادق علیه السلام و اسامی و القاب مبارکه اش شرح دادیم بمعنی نهر کبیر و رودخانه بزرگ است علی بن جهم میگوید : خاطرم همی از هر سوی بشك و ، تخلل و تعلل در آمد حتی گوئی من یک حرف از شعر را نیک و نمیدانم و نیکو نمیتوانم چون متوکل این حال در نگ را در من بدید گفت ای علی وای برتو فرمانی ترا دادم گفتم یا سیدی مرا دست بدار سوگند با خدای شعر و گویندگی شعر از خاطرم برفته است میگوید از آن پس متوکل بر سرم همیزد و از ناگفتن شعر نکوهشم همی در سپرد تا بمرد.

ونيز علي بن جهم كويد يك روزی بخدمت متوکل در آمدم تا اورا منادمت نمایم فرمودای علی دانسته که بر محبوبه خشمناك شده ام و او را بفرموده ام که در مقصوره خودش ملازمت جوید و حشم و خدم را امر کرده ام که نزد او

ص: 61

نروند و از مکالمه با او بیزاری جسته ام گفتم اي آقاي من اگر امروز بروی غضبناك شده باشی باری فردا باوی صلح میکنی خداوند سرور امیرالمؤمنین را مستدام و ، عمرش را در از گرداند گفت چون، این سخن را بشنید چندی بتفکر سر بزیر آورد، آنگاه باند ما گفت باز جای شوید و هم بفرمود تا بساط شراب را برداشتند چون روز دیگر پگاه در پیشگاه در آمدم و بحضور متوکل بار يافتم گفت ويلك اى على دوش در خواب دیدم که با محبوبه صلح نمودم کنیز کی شاطر نام که در زمره جواری و در پیش روی متوکل ایستاده بود گفت سوگند با خدای در همین ساعت در مقصوره صدای آوائی شنیدم که ندانستم چیست متوکل را زمام اختیار از كف برفت و با من گفت ويلك برخيز تا برویم و ننگریم این چه حدیث است و خود با پای بیرون تاخت و من نیز از دنبالش روان شدم تا بمقصورة رسیدیم و نگران شدیم که محبوبه عود را بنواز در می آورد و بچیزی ترنم مینماید گویا آوازی را بسازی آورد بعد از آن آواز خود را برکشید و این شعر را تغنی نمود:

ادور فى القصر لا ارى احداً *** اشكو اليه ولا يكلمنى

حتى كاني اتيته معصية *** ليس لها توبة تخلصنى

فمن شفیع وقع لنا الى ملك *** قد زارني في الكرى و صالحی

حتى اذا ما الصباح عادلنا *** عاد الى هجر فصار منی

لمؤلفه

همچومه کردم بگردقصر خویش *** نه کسی بیگانه می بینم نه خویش

آری آری مه به تنهایی خوش است *** زانکه نور تابناکش بیغش است

نه کسی بینم شکایتها کنم *** وز گذشت خود حکایتها کنم

گوئیا کردم گناهی بس عظیم *** که نگردد قلب شه برمن رحیم

ای چه خوش میداشتم شخصی شفیع *** تا شفیع آید بدرگاهی منیع

آن شهی کو آمدم اندر بخواب *** صبحگه جانم زهجرش شد کباب

ص: 62

علی بن جهم گوید چون متوکل این اشعار آبدار و آن آواز دلنواز بشنید از کمال وجد و سرور دست بر دست همیزد محبوبه نیز کف زنان گشت آنگاه متوكل بمقصوره محبوبه اندر شد و محبوبه همی پای متوکل را میبوسید و خاک پایش را بر چهره نازنینش همی بشود تا گاهی که متوکل هر دو دست او را بر گرفت و چون جان شیرینش بصد رو سینه باز آورد و من ثالث ماه و هور شدم .

و روزگار ناپایدار که هیچ مداری را بر يك قرار ثابت نمیدارداندکی بگشت و بساط عیش متوکل را از خون وی رنگین ساخت این گل ناز پرور بحکم چرخ بازیگر که ازین بازیچها بسیارش بکار است با جمعی دیگر از کنیزکان ماه دیدار برای بغاء كبير انضمام گرفتند من نیز روزی بمنادمتش مبادرت کردم بغاء بفرمود تا ستاره را پاره کردند و هم باحضارقينات بهجت سمات امر نمود و آن ماه رویان گوهرین غبغب در حلی و زیور و طراوت دیدار و حلاوت گفتار دامن کشان و درخشان بیامدند لكن محبوبة خونین بدون حليه وزيور بیامد و پوشش سعید بر تن چون یاسمن داشت و بنشست و سر بر زیر و آثار حزن بر روی چون ماه آسمان نمایان نمود وصيع ترك گفت ، لب نازنین به تغنی گشای محبوبه بتغلل رفت وصیف گفت تو را سوگند میدهم که به تغنی گرائی و بفرمود تا عودی بدامن محبوبه بگذاشتند چون محبوبه اجابت فرمان را ناچار شد عود را در دامن گرفت و مرتجلا این چند بیت را برای وصیف تغنی کرد :

اى عيش يلذلى لا ارى فيه جعفراً

ملك قد رأيته في نجيع معفرا *** كل من كان ذاخبال وسقم فقدبرا

غير محبوبة الى لويرى الموت يشترى *** لاشترته بماحوته يداها لتقبرا

در آن عیش و زندگانی که جعفر را ننگرم چه لذت میبرم چه او را نگران شدم که در خاک و خون خود غلطان بود هر کس را مرضی و رنجی باشد بهبودی میجوید اما محبوبه را رفع مرضی بخاطر اندر نیست و همیخواهد هرچه

ص: 63

در دست دارد بدهد و مرگرا بخرد و مجلس سرور و سور را بگذارد و منزل بگور آورد .

علي بن جهم میگوید: چون وصیف این اشعار را بشنید بروی خشمگین گردید و بفرمود تا آن گل خندان و ماه شبستان را در زندان بردند و از آن پس دیگر او را ندیدم و از حال و مال او مطلع نشدم .

لمؤلفه :

آری: گه در سرورو گه حزن *** گه در قصور و گه سجن

که در بنای ابنيه *** گه در خسوف بومهن

هرگز نمی باشد نمی باشد ، عجب *** زین چرخ و چرخ گونه گون

کار جهان باشد چنین *** بارید كان خويشتن

زیرا که که اوضاع جهان *** گه ثابت است و گه جهان

و ابنای او در هر هر زمان *** در جنگ آفت مرتهن

پیمانه غم نوش کن *** شعر معزی گوش کن

آویز جان و هوش کن *** بشنوز ز دانای کهن

آری چو پیش آید قضا *** مرواشود چون مرغوا

جای شجر روید گیا *** جای طرب گردد سجن

سیوطی نیز باین حکایت اشارت کرده است و گوید بعد از آنکه محبوبه هر دو دست و پای متوکل را ببوسید گفت ای سید من درین شب ترا در خواب بدیدم که گویا با من صلح فرمودی متوکل گفت: سوگند با خدای من نیز بخدای ترا در خواب بدیدم آنگاه محبوبه را بهمان مرتبت و منزلت بازگردانید و بعد از قتل متوكل نزد بنا جای گرفت.

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که صولی گفته است که در قصر متوکل چهار هزار سرية يعني كنيزك خاصه که برای فراش انتخاب کنند بوده اند و این سرارى ما بين بيض وحيش يعنى سفید و سبزه بوده اند و از جمله اینها جاریه

ص: 64

از مولدات بصره بوده است که او را محبوبه میخواندند و این جاریه در جمال بمثال و بحسن نامدار و بعود نوازنده و زبان شیرینش به ابیات ملیحه گوینده و انامل لطیفه اش بخطوط پسندیده نویسنده بوده است و متوکل چنان مفتون او شد که ساعتی نتوانست از وی مهجور بماند و چون محبوبه این حال تعشق و افتتان را بدید بطغیان رفت و در خدمت متوکل اخلاقش را دگرگون ساخت و بی خبر از تلون مزاج ملوك وسلاطين كه در عین تعشق تنفر و در هنگامه عطوفت خصومت بگیرند ، لا جرم يكباره مزاج متوكل بروی متغیر شد و در نهایت صلح غضبناك و در حين اتصال از وی انفصال جست و بعلاوه سایر اهل قصر را امر کرد احدی با آن نوگل خندان روی نکنند و با آن عندلیب هزار دستان گفتگوی نیاورند و بقیه حکایت چنان است که مذکور شد.

و در اخبار الدول اسحاقی نیز باین حکایت اشارت کند و گوید متوکل چند روزی بر آن مهاجرت بزيست لكن ميل وشوقش بدو میدمید و روزی صبحگاه با جلسای خود گفت : در این شب چنان در خواب دیدم که گویا با محبوبه صلح نموده ام گفتند از خداوند امیدواریم که این صلح و صفا بحال بیداری پردازد در این حال که متوکل باین سخن بود ناگاه خادمی بیامد و با متوکل بنحوی سخن کرد و متوکل برخاست و بحرم سرای درآمد و معلوم شد بمتوکل گفتند : از حجره محبوبه آوازی شنیدیم که همی با عود میزد و ندانستیم سبب آن چیست ومتوکل گوش بصوت داد و محبوبه اشعار مسطوره را میسرود چون متوکل بشنید از این اتفاق غریب که محبوبه همان خواب را دیده بود که متوکل بدید در عجب شد چون متوکل بحجره وی روی نهاد و محبوبه احساس قدوم او را نمود بیرون دوید و بر قدمش افتاد و همی بوسه بر نهاد و گفت سوگند با خدای ای سید من این واقعه را در خواب بدیدم و چون بیدار شدم آن داستانرا بنظم در آوردم.

متوکل فرمود : سوگند با خدای من نیز بدینگونه که تو بدیدی ، بدیدم

ص: 65

در اینحال آن بغض و جفا بصلح و صفا پیوست و متوکل هفت روز و شب در قصر او بزیست و محبوبه نام متوکل را كه جعفر بود با مشك بر چهره لطيف معطر خود رقم کرد و چون متوکل آن نگار بر چهره آن نگار بدید بی اختیار آن چند شعر را که مسطور گردید مرتجلا بگفت و قراءت کرد و اينك بيت را در این کتاب رقم کرده است :

فيامن هواها في البرية جعفر *** سقى الله ومن سقيائناياك جعفرا

میگوید: ای کسیکه جعفر متوکل در تمام مردم ترا دوست میدارد و حال و جان با تو سپرده ،است خداوند تعالی از آب دندان شیرینت او را سیراب گرداند و چون متوکل رخت بگور کشید تمام جواری او تسلیت و آرام یافتند و ایام او را نادیده شمردند و دلارام دیگری شدند مرا محبوبه که همواره بر مرگ او اندوهناك بود تا بمرد و او را در يك جانب گور متوکل دفن کردند .

اما در عقد الفرید مینویسد که علي بن الجهم گفت: روزی بخدمت متوکل در آمدم :گفت یا علی گفتم لبيك يا امير المؤمنين گفت اکنون نزد قبیحه بودم و نام مرا با مشك بر صورت خود نگار داده بود سوگند با خدای هرگز سوادی را در بیاضی نیکوتر از این درین صورت ندیدم تو در این باب شعری بگوی گفتم : ای امیرالمؤمنین آیا مظلومة با من همراهی میکند گفت : آری ومظلومة در پی ستاره بود و او دوات بخواست و بر من در شعر پیشی جست و این شعر بگفت و اشعار مذکوره را بعلاوه این بیت رقم کرده است :

و يا من مناها في السرائد جعفرا *** سقى الله الله من صوب الغمامه جعفرا

علي بن جهم میگوید : یارای میگوید: یارای سخن از من برفت و چنان بر خاطرم غلبه کرد که قدرت ادای حرفی نداشتم و متوکل بخندید.

و ازین بعد در ذیل مجالس متوکل با مغنیان روایتی که ابوالفرج اصفهانی در ذیل احوال ابراهیم ابن مدبرو اخبار محبوبه نموده باین حکایت اشاره میشود .

محمد عبد المعطى اسحاقی متوفی در کتاب اخبار الدول فيمن تصرف في مصر من

ص: 66

ارباب الدول که احوال مملکت مصر را تا زمان ابراهیم پاشا و انصراف او در شهر رمضان المبارك سال یکهزار و سی و دوم هجری رقم کرده است در خاتمه حکایت محبوبة بیانی از یکتن از حکما در باب زنها و اختیار کردن آنها مینویسد که مناسب این مقام و موافق حال ناظرین است بعضی از حکما گفته اند: زینت زنان چهار چیز است یکی سواد موی سر و دیگر سواد دوابروى كمان و لطيفي پلك چشم و تیر مژگان و حدقه .

و چهار چیز دیگر است یکی سپیدی رنگ و چشم یعنی اطراف مردمك

وتية چشم .

و دیگر دندانها و دیگر ساق پای.

و چهار چیز است که باید سرخ باشد یکی زبان و دیگر دولب لعل سان و دیگر دوگونه که جگرها را پرخون نماید و دیگر لثه یعنی نشیمن گاه دندانها .

و چهار چیز باید مدور و گرد باشد یکی سرودیگر گردن بلورین و دیگر

ساعد سیمین و یکی پاشنه پای.

و چهار چیز باید بلند باشد و طولانی یکی پشت و دیگر انگشتها و دیگر

را هر دو ذراع و دیگر هر دو ساق.

و چهار چیز دیگر باید گشاده و واسع باشد پیشانی و دو چشم دیگر سینه مرمری و دو پهلو .

نوشت و چهار دیگر چیز باید دقیق و باريك باشد دو ابرو و بینی و دولت و انگشتها .

و چهار چیز باید غلیظ و سطبر باشد سرین بلورین و هر دوران سیمین و گوشتهای هر دو ساق نسرین آئین و هر دو زانوی عاج تمكين .

و چهار چيز بايد كوچك باشد دو گوش لطیف و دو پستان ظریف که بر نار بستان شکست آورد و دو دست و دو پای .

ص: 67

و چهار چیز باید خوشبوی باشد بوی او و دهان او و قلم بینی او وموضع

مخصوص او .

و چهار چیز باید عفیف و خویشتن دار و پرهیز کار باشد هر دو دیده او

و شکم او و هر دو دست او و زبان گوهر فشان او.

لمؤلفه

بهرزن که هست این چهل و چهار چیز *** دل و جان خود را بپایش بریز

بدو دار چشم و بدو دار دل *** که نابی مثالش ازین آب و گل

چنین زن ترا قوت جان دهد *** درت بخشد ولعل و مرجان دهد

زعارض گلستان نمایان کند *** ز کامش دوصد باغ ریان کند

جهانت همه نوبهار آورد *** کنارت همه بر نگار آورد

خورد از تو يك قطره و سرو و ماه *** عوض بخشدت از پس چند ماه

کشد آب جان و دهد آب جان *** از آن دو نهان و از آن دو عیان

کشد زان یکت بخشدت زین دگر *** زخونش همی خونت اندر جگر

و نیز بعد از نگارش این اوصاف مذکوره اشارت بفائده ستوده کند و گوید که هر وقت بخواهی ، بدانی که زن و شوئی که فرزند نمی آورند كدام يك نازاد هستند و قصور از طرف مرد یا زن است کمیز مرد وزن را جداگانه هر يك را بر اصله و ریشه کاهوئی بریز و این کار هنگام غروب آفتاب بگذار و چون بامداد شود بنگر آن اصله را که بول مرد بر آنریخته روی بفساد آورده یا آنکه از زن میباشد ، جانب فساد و تباهی گرفته است هر يك را نگران شدی تباه شده است بدان که او را آب فاسد و عاقر است .

فایده دیگر که مجرب است این است که در آنهنگام که خرنر برماده بر جهد سه تارموی از دستش بر کن و بر ساق پایت استوار بربند چه این کار آلت مردی را منتشر و راست میگرداند ويشرب المزروع ومن هذا الساق كه يستوى على سوقه و يعجب الزراع يثمر الثمر من الانثى والذكر .

دیگر می نویسد اگر سیمتنی را آبستن خواهی برگ عناب را بساب

ص: 68

و از آن سائیده بقدر در همی عجین کن و صوفه بساز و زن آنصوفه را بخود برگیرد آنگاه مرد با وی در آمیزد و دسته ها ونی بهاون سیمینش در سپوزد باذن خلاق ذي المنن آبستن گردد.

فایده دیگر چون نازک اندامی از سم حماری بدخمه خود بخوراند بچه

او زنده و سالم و زود بیرون آید .

و همچنین اگر فرزندش در شکمش مرده باشد.

سیوطی در تاریخ الخلفا بحكايت محبوبه و انتقال او به بغاء وقرائت اشعار مذکوره باضافه این بیت اشارت نموده است : ان موت الحزين أطيب من أن يعمرا .

اما قربانی در اخبار الدول و آثار الاول آن حکایت را که در نسبت بمحبوبه رقم شد قبیحه مادر معتز بالله منسوب میدارد و میگوید: متوکل بقبیحه بسی مشعوف و مایل بود چنانکه ساعتی از وی شکیبائی نیارست و یکی روز قبیحه در برابر متوکل بایستاد و بر صورت خود با غالیه جعفر نوشته بود و متوکل به آن خط و خال مشکین متامل گشت و آن شعر مذکور را و كاتبة بالمسكر فى الخد جعفرا بخواند .

و نیز سیوطی در تاریخ الخلفا از ابو العيناء حكايت کند که وقتی کنیز کی شاعرة برای متوکل بهدیه فرستادند که نامش فضل بود متوکل با او فرمود: آیا تو شاعره هستی عرض کرد آنکس که مرا در معرض بیع و شراء در آورده چنین میدانست.

خليفة عصر فرمود : اگر چنین است از اشعار خود شعري برای من قرائت كن فضل این شعر بخواند:

استقبل الملك امام الهدى *** عام ثلاث وثلاثين العمالية

خلافة افضت الى جعفر *** و هو ابن سبع و عشرينا

انا لنرجو يا امام الهدى *** ان تملك الملك ثمانينا

ص: 69

لاقدس الله امراً لم يقل *** عند دعائى لك امينا

از این شعر تأیید آن قول میشود که نوشته اند چون متوکل خلیفه شد بیست و هفت ساله بود و اگر میگفت فقدس الله امراً ان يقول كويا به میمنت نزدیکتر بود زیرا که لفظ لا بعد از آرزوی مدت هشتاد سال خلافت و سلطنت برای مخاطب خوش آیند نیست چنانکه در کتب ادبیات بآن اشارت شده و در این کتاب نیز در ذیل شرح اسامی شهود و ایام و اعوام بالسنه مختلفه وجشن مهر و شعر شاعر لا تقل بشرى ولاكن بشريان وقصد بكلمة نفى مذكور نموديم و اگر بجای ثمانيناتر کيب شعر را به تسع و تسعينا آراسته میداشت که اکثر از ثمانین و يا سبع و عشرین به یکصد و بیست و شش سال که مقدار عمر طبیعی است عمر طبیعی است میپیوست ممدوح را پسندیده تر و خوشتر میگردید و فضیلت فضل را بهتر نقل می نمود . معذلك چون گوینده آن زن و نسبت بمرد نیم من است چندان محل این نيست والله تعالى اعلم . و پاره ای حالات و مجالس متوکل با جماعت نسوان در مقام خود مذکور میشود.

مسعودی در مروج الذهب مینویسد چون متوکل روان از تن بگذاشت و با حسرت بگذشت چهار هزار بار هزار یعنی هشت کرور دینار سرخ و هفت هزار بار هزار یعنی چهارده کرور در هم در بیوت الاموال برجای نهاد و این مقدار مال با آن کثرت بذل و بخشش که در ایام حکومت خود نمود و آن اتفاقی که در بنیان عمارات و ترتیب تجملات نمود اندك نشاید شمرد و از این گذشته ندانیم در آن عصر وزن و بهای دینار و در هم بچه مقدار بوده است چنانکه در طی این کتب و شرح حال خلفا در هر عهدى بيك میزانی بوده و بعد از آن تغییر یافته است.

قربانی در اخبار الدول در آنجا که از ظرایف هدايا ولطايف عطايا وتحف بدیعه مذکور میدارد که از جمله هدایای ظریفه این هدیه ایست که شجرة الدر جاريه خاصه متوكل على الله عباس تقديم حضور متوكل نمود و متوکل باین جاریه چندان مایل بود که او را بر سایر حظايا و جواری خود فزونی و تقدم ميداد

ص: 70

حظایا جمع حظیه با حاء مهمله و ظاء معجمه وياء حطى مشدده مثل عطيه وعطايا آنزن و جاریه ایست که در خدمت شوهر خوشبخت دولت یار و محبو به دل و با اعتبار گردد و گفته میشود حظی فلان عند الامیر بهیین معنی یعنی خوشبخت و با سعادت و با تقرب است در خدمت امیر و در حدیث و حکایات پیغمبر وارد است تزوجنی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم في شوال و بنی بی فی شوال فاى نسائه كان احظى منى يعنى اقرب اليه و اسعد به و چون راجع به عایشه است از این روی تزویج در این ماه را مکروه شمرده اند بالجمله شجر الدر در روز جشن مهر گان که سایر حظایای متو بحضورش تقديم هدايا نمودند و از نفایس و بدایع اشیاء تقدیم کردند او نیز بیست آهو که بیست زین چینی بر آنها نهاده و بر هر غزالی خرجینی که از دیبا بافته شده و در آن عنبر و غالیه و اصناف طیب و با هر غزالی وصیفه و خدمت کاری هور سرشت که با منطقه زرین و بدست هر كنيزك قضیبی از زرناب و در سر آن قضيب جوهری گرانبها نصب کرده و آن حیوان را بآن میراند بخدمت متوکل بفرستاد و آن هدیه بدیعه متوکل را در عجب افکند و بسی مسرور گشت.

و هم در آن کتاب مسطور است که پادشاه نو به برای متوکل بوزینه خیاط و بوزینه رنگرز بفرستاد در کامل ابن عدی مذکور است که احمد بن طاهر ابن حرمله گفت در رمله بوزینه دیدم که صیافت همی کرد و هر وقت میخواست دمیدن گیرد با مردی اشارت میکرد تا بنفخ میپرداخت داخت و برایش برمیدمید هم در آن کتاب مسطور است که وقتی صاحب اصطخر برای سلطان الب ارسلان سلجوقی قدحی فیروزه و آن قدح مملو از مشك بود و نام جمشید که از سلاطین پیشدادیان و بزرگتر سلطان ایران است نصب و منقور بود معلوم باد معدن نیشابور که معدن فیروزه و از جبل نیشابور و اراضی خراسان از ممالك فتحيه المسالك ايران است مشهورکران تاکران جهان است و فیروزههای گرانبها ازین معدن استخراج میشود و دولت ایران این معدن را باجاره میدهد بساکسان بوالهوس که فواید عظیمه از هوسنا کی خود و اجاره کاری این معدن حاصل کرده است و فیروزه

ص: 71

یکی از جواهر نامی پربهای مرغوب کثیر الاستعمال است مشهور است که در خزینه پادشاهان ایران کاسه و بشقابی از فیروزه بود و در این سنوات یکی از سلاطین بیکی از مقربان در گاه خود بخشید و او بممالك فرنك فرستاده بمبلغی بس گزاف حتى بپانصد هزار دینار سرخ شنیده شد که بفروخت و بقولی بعد از آنکه بثمنی غالی بفروخت بهایش بترقی کشید تا میزان قیمتش بمبلغ مزبور بالاتر رسید. و ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد و صدیقه صغری زینب کبری سلام الله تعالى وصلوانه علیهما بد استان بوزینه یزید پلید و سوار نمودن بوزینه را بر مرکب با البسه که در خور یزید بود و نیز در ذیل حال پاره خلفای دیگر در طی این کتب مبارکه اشارت نمودیم چه خوب فرموده اند يعرف المرء بجليسه .

بیان پارۀ اوصاف و اخلاق ابي الفضل جعفر متوكل على الله عباسی

مسعودی میگوید: ایام خلافت و اعوام حکومت متوکل در حسن آن و نضارت آن و رفاهیت عیش و زندگانی در آن و شکر گذاری خاص و عام از آن ایام و اوقات و رضا و خوشنودی خلایق از مجاری آن ایام سراء وسرور بود نه روزگار ضراء و شرور چنانکه برخی گفته اند خلافت متوکل و آسایش خلق در عهد او نیکوتر از امن و ایمنی سبیل و ارزانی اسعار و وفور اجناس و امانی حب و ایام شباب بود و یکی از شعراء این مضمون را اخذ کرده است و در این شعر گفته است:

قربك اشهى موقعاً عندنا *** من لين الشعر وامن السبيل

ومن ليالى المحب موصوله *** بطيب ايام الشباب الجميل

تقرب بآستان تو و صحبت تو لذتش از ادراک ارزانی اسعار و ایمنی سبیل

ص: 72

برای زوار ولیالی امیدواری بوصال دلدار گلعذار و عهد خوش جوانی و روزگار کامرانی ما را خوشتر و دلپسند تر است و نیز میگوید که در هیچ عهدی از عهود وعصري از اعصار و وقتی از اوقات آن مقدار نفقات و عطیاتی که در زمان متوكل مبذول شد بمصرف نرسید و گفته اند در مخارج هارونی و جوسق جعفری بیشتر از صد هزار بار هزار در هم یعنی دویست کرور بکار رفت بنده حقیر گوید اگر نسبت به تسعیر این روزگارها بدهند و اجرت و بهای مصالح و اجناس را بحالا بسنجند اقلا بیست برابر تفاوت کرده است و آن بنا و آثار وبيع وشرائي که در آن از منه بدویست کرور در هم میگذشت در این ایام بچهار هزار کردر در هم بهم نیاید.

حموی مینویسد بدیع با موعده نام بنائی عظیم است که متوکل درسر من رأی بیای برد.

بالجمله مسعودی میگوید: اینگونه مصارف در حالتی میشد که شماره موالى ولشكريان وشاكرية و عطايا ووظايف مقرره این گروه بیشمار و آن مبلغهای گزاف و عظیمی که در هر ماه در جوایز و هبات ایشان مقرر و سوای این جمله چهار هزار كنيزك خاصه که متوکل را بآنها همخوابگی روی دادی در حرم سرای خلافت رزق و روزی میبردند و از اینجا معلوم میشود که سایر خدمه اندرون سرای خلافت از انواع خدام و محارم حرم سرای و تفننات و تجملات حرم سرای خصوصاً خواتین مخصوصه محبوبه متوکل و حواشی و حوائج چنین جماعت وتوقعات خلق از این حرم سرای و مصارف و نفقات و خیرات و صدقات ایشان چه مقدارها میشود میگوید معلوم نشده است که هیچکس که او را صناعتی در جد و ظرافتی در هزل بوده است جز اینکه در زمان دولت و خلافت متوكل بانواع مکارم کامیاب و بروزگار سلطنت او سعادت مآب و بهره ور شده است و نصیبی کامل از مال و دولت او بدو واصل و قسمتی شامل او را حاصل گشته است و چون متوکل را بکشتند

ص: 73

شعرای عصر در رثای او انشاء مراثی نمودند از جمله علي بن جهم این شعر را بگفت :

عبید امیر المؤمنين قتلنه *** واعظم آفات الملوك عبيدها

بنى هاشم صبراً فكل مصيبة *** سيبلى على وجه الزمان جديدها

بندگان متوکل او را بکشتند و بزرگترین آفات پادشاهان بندگان ایشان باشند ای گروه بنی هاشم بر این رزیت صبوری پیشه سازید چه روزگار بهرروزی مصیبتی از نو بیاراید و مصیبت گذشته را کهنه و فراموش گرداند در این شعر قتلن را بصيغه جمع مؤنت آورده شاید کنایت از این باشد که قاتلان متوکل زن صفت هستند و از مصیبت جدید اراده قتل منتصر و سایر قاتلان متوکل را نموده باشد چه مجرب است که قاتل پدرو مولی منعم که نعمت او را برده اند و نمك بحرامی کردهاند باقی نمیمانند و قصاص خواهند یافت و ابن یزید مهلبی اینشعر را از جمله قصیده طویله در مرثیه متوکل گفته است:

جاءت منيته والعين هاجعة *** هلا امته المنايا والقنا قصد

علتك اسياف من لادونه احد *** وليس فوقك الا الواحد الصمد

خليفة لم ينل ما ناله احد *** ولم يصغ مثله نور ولا جسد

گفته میشود قصدت العود قصدة بكسر قاف پاره از شکسته قصد جمع آنست گفته میشود ایضاً قصد بکسر وقد انقصد الرمح و تقصدت الرياح یعنی نیزه ها شکسته شد میگوید منیت و مرگ متوکل در شب هنگام گاهیکه چشم مردم بخواب اندر بود در رسید و شمشیرهای آخته بروی بر آمیختند هنگامیکه هیچ کس حاضر و در نصرت او ناظر نبود و غیر از خداوند صمد هیچکس بر فرازش نداشت و چنین خلیفه که مانند و نظیر نداشت از حدود شمشیر در گذشت و نیز پاره شعرا در مرتبه او گوید:

سرت ليلا منية اليه *** و قد خلى منا عمه و ناما

فقالت قم فقام و كم اقامت *** اخا ملك الى هلك فقاما

ص: 74

شب هنگام شاطر مرگش بد و نازان شد و او را بحالت تنهائی دریافت و بخونش بشتافت و بوادی هلاکتش در انداخت و نیز حسن بن ضحاك خليع كه از ندما و مجالسین وی بود این شعر در مرثیه وی انشاء کرده است :

ان الليالي لم نحس الى احد *** الا اساءت اليه بعد احسان

اما رايت خطوب الدهر ما فعلت *** بالهاشمي وبالفتح بن خاقان

خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد این جهان جهنده و چرخ گردنده نه تو کل متوکل و نه فتوحات فتح بن خاقان را بچیزی بشمارد و نه قیمت پشیزی بگذارد و جمله را بیازی بگیرد و ببازیچه از دست بگذارد .

لمؤلفه

چنین است رسم سرای دورنگ *** دمی شهد در کام و گاهی شرنگ

والبقاء الله الواحد القهار

در تاریخ الخلفاء مسطور است که چون متوکل خلافت یافت یکی از اعمال او این بود که محنت و امتحان بقرآن کریم را چنانکه مذکورشد برگرفت و بسنت و اهل سنت ، مایل شد و اهل سنت را نصرت کرد و جماعت محدثین را از اطراف جهان بسامراء حاضر ساخت و بعطایای جزیله برخوردار فرمود و در اکرام و اعزاز این جماعت بکوشید و ایشان را فرمان کرد تا باحادیثی که راجع بصفات ذات یزدانی و رؤیت سبحانی است سخن کنند و ابوبکری ابی شیبه در جامع منصوری نشست و قریب به سی هزار کس برگردش انجمن میشدند و دعای مردمان در حق متوكل وافر و ثنا و تعظیم متکاثر گشت و تذكرة دعا و ثنای او در السنه مردم بدانجا پیوست که از بلغای خطبا ، گفتند خلفای رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم و سه تن بودند یکی ابو بکر بن ابی قحافه که اهل در ده را از تیغ بگذرانید و دیگر عمر بن عبدالعزیز که رد مظالم بفرمود. سوم متوكل عباسي در احیاء سنت و امامة تجهم .

ص: 75

در حدیث وارد استعظموا اصحابكم ولا تجهم بعضكم بعضاً بزرگ و عظيم بدارید اصحاب و یاران خود را و با همدیگر بترش روئی و سخت خوبی نباشید و در حال مواجهه عبوسی مورزید، کنایت از اینکه باید بطوری باهم خوشروی و خوش گوی و خوش خوی و خوش پوی و خوش سوی باشید که قلباً مهربان و يك زبان و متحد و همعنان شوید و موجب قدرت و قوت و پیشرفت شما در امور دینی و دنیائی باشد و اگر در این کلمه و موعظت بنگرند معلوم میشود چه حکمت ها و مصلحت ها در آن و جامع چه ابواب اخلاق و آداب حسنه عقلیه و حسیه است.

جهمی آن کسی است که قائل بمعرفة الله وحده است و ایمان را چیزی جز آن نمیداند بالجمله ابو بکر بن خیاره این شعر را در این مسئله انشاء کرده است :

و بعد فان السنه اليوم اصبحت *** معززة حتى كان لم تذلل

تصول و تسطو اذا قيم منارها *** وحط منار الافك والزور من علي

و ولى أخو الابداع في الدين هارباً *** الى النار يهوى مدبر أغير مقبل

شفى الله منهم بالخليفة جعفر *** خليفة ذي السنة المتوكل

خليفة ربي و ابن عم نبيه *** وخير بني العباس من منهم ولى

و جامع شمل الدين بعد تشتت *** وفارى رؤس المارقين بمنصل

اطال لنا رب العباد بقائه *** سليما من الأهوال غير مبدل

و بواه بالنصر للدين جنة *** يجاور في روضاتها خير مرسل

افريت الاوداج یعنی قطع کردم و بریدم رگ گردن را منصل بضمین بمعنی تیغی است و در زمان جاهلیت ماه رجب را منصل الاسنة و منصل الآل میخواندند زیراکه عرب در آن ماه نیزه و اسلحه را می کشیدند اما جنگ نمیکردند.

و هم سیوطی گوید که متوکل در سال دویست و سی و هفتم فرمان کرد

ص: 76

تا یکتن بمصر بشود و نایب مصر را امر کند تا ریش قاضی القضاة مصر را که ابو بكر محمد بن ابي الليث بود بتراشند و او ر امضروب دارند و سوار بر حماريش بدون ریشی بکردکوی و بازار بگردانند و میگوید این کاری بس نیکو بود چه این مردی ظالم و از رؤس جهمية بود و منصب قاضی القضاتی را بعد از عزل او با حارث مسکین که از اصحاب مالك بود و بسیاری از قبول این امر امتناع داشت محول نمودند و نیز قاضی معزول را بسی توهین نمودند و در هر روزی بیست تازیانه اش بزدند تا ظلامات را باهلش باز گرداند .

کاش قضاة و عمال روزگار بر انجام کار بنگرند و و بال مآل را بدنبال نیفکنند تا ایشانرا دنبال نکنند .

شرح حال شرح حال جهيم بن صفوان و ظهور او در زمان تابعین در ترمد و قتل او بدست واجده مازنی در پایان بنی امیه و بدعتهاي او و متابعان او در تبصرة العوام مسطور است .

مسعودی و سیوطی و عموم مورخین در انهماك و انغمار متوکل عباسی در اقسام لذات و آشامیدن خمر و باده ناب و افتادن مست و خراب وكثرت مجامعت سخن کرده اند و گفته اند در عشق و شوق بقبیحه مادر پسرش معتز بالله طاقت صبر نداشت و گاهی چنان افتادی که چندان با او بفراغت و خلوت بگذرانیدی که از خلافت و جلوت بی خبر ماندی و در کتب مورخین اسم این زن را باختلاف نوشته اند ، بعضی فتیحه با فاء و تاء فوقانی و یا حطی نوشته اند و شاید این اسم چون مناسبت تام دارد و فعیله بمعنى مفعوله است و با بها معشوقة للداخلين مقرون بصحت باشد پارهای قبیحه با قاف و باء ابجد از قبح رقم کرده اند و میشاید از روی کنایه باشد چه بسیار باشد که مردم سخت نیکوروی را گویند بسیار زشت است و این از نهایت تصدیق بحسن او است و میشاید مصداق آن نیز در حق این زن برحسب خست ولأمت موجود باشد، زیرا که بعد از آنکه پسرش معتز خلافت یافت و اتراك از وی در طلب عطیات مقرره شدند و او را در خزانه و بیت المال

ص: 77

ممکن نبود که پنجاه هزار دینار بدهد و از چنگ ایشان برهد مقصود ایشان را بجای نتوانست بیاورد تا او را با انواع فضیحت عزلت دادند و دچار هلاکت ساختند و بعد از آن معلوم شد این زن لئیمه چندین کرور دینار و در هم مسكوك و جواهر زواهر مخزون داشته و بر پسرش خلیفه عصر در این جزئی مبلغ دریغ نموده است ، با اینکه خلافت او باقی میماند بهر سالی چند برابر این مبلغ بدو عاید میشد. دیگر قبیجه با قاف و باء ابجد و یاء حطی وجیم مصغر قبجه است و قبح بمعنى كبك است و البته نظر بحسن و جمال وغنج ودلال و خرام دل آرامی که او را بود مناسبت نام دارد .

در اخبار الدول اسحاقی بحكايت ، محمد بن ابى الليث قاضی مصر و صدمات و توهین او اشارت کند و گوید چون این قاضی معتزلی و قائل بخلق قرآن بود متوکل او را دچار آن بلیت ساخت و جماعت معتزله همواره در حال قوت و نمایش و ترقی بودند تا گاهی که نوبت خلافت با متوکل رسید اینوقت آتش شعله ناك ایشان افسرده و خاموش گشت .

اسحاقی می نویسد : قاضی بیضاوی در تفسیر این آیه شریفه ان الذين فرقوا دينهم بددوه فامنوا ببعض وكفروا ببعض و افترقوا فیه در سوره مبارکه انعام مینویسد که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود افترقت اليهود على احدى و سبعين فرقة كلها فى الهاوية الا واحدة وافترقت النصارى على اثنتين وسبعين فرقه كلها في الهاوية الا واحدة و ستفرق امتى على ثلاث وسبعين كلها فى الهاوية الا واحدة جماعت یهود بر هفتاد و يك فرقه شدند و جز يك فرقه ایشان سایر فرق که هفتاد فرقه دیگر باشند جای در هاویه دارند، هاویه از اسامی جهنم است یا مکانی عمیق از دوزخ است که بآنجا فرو می افتند و جماعت نصاری بر هفتاد و دو فرقه میشوند و جزيك فرقه ایشان هفتاد و یکفرقه دیگر در ها و يه جاي دارند و زود باشد که امت من بر هفتاد وسه فرقه شوند و بغیر از یکفرقه ایشان بقیه فرق در هاویه باشند و میگوید جماعت معتزله جنس است که بر چند فرقه اطلاق میشود از جمله ایشان واصلية

ص: 78

وهزلية ونظامية وبشرية و عمدية ومردادية و ثمامية وهشامية و جاحظية و و حیانیه هستند و از مشاهیر اعیان ایشان جاحظ و ابوالهذيل علاف و ابراهیم نظام و واصل بن عطاء است و واصل بن عطا الثغ بود والثغ آنکس باشد که مخرج را نداشته باشد و بجای راء غین معجمه بر زبان بیاوردو واصل بواسطه اینحال برخود لازم ساخته بود که حرف راء را از کلمات خود ساقط نماید یعنی هر کلمه را که در آن راه باشد و ناچار از ادای آن گردد، آن کلمه را بکلمه مبدل دارد که راء مهمله در آن نباشد و آن کلمۀ دیگر معنی و مفاد و مقصودی که در آن کلمه است حاوی باشد و بپروراند و چندان این امر را مراقب بود که ضرب المثل گردید و یکی از شعرا میگوید:

اجعلت وصلى الراء لم تنطق به *** و قطعتنى حتى كانك واصل

لا تجعلني منك همزة واصل *** يلحقني حذف و ما انا واصل

آیا وصال مرا در حکم راء واصل که از کلام خود ساقط میکرد و به آن تنطق نمیکرد قراردادی و از وصلت با من بر زبان نمی آوری و از من رشته مواصلت را قطع مینمائی مرا مانند همزه و اصل نگردان و محذوف مخواه و نیز شاعری دیگر این شعر را گفته است :

كان في الزمان اسم صحيح *** جرى فتحكمت فيه العوامل

مزيد في البناء كو او عمره *** و ملغى الخط فيه كراء واصل

گویا من در این زمان در حکم اسم صحیح غیر معتل و منصرف هستم که عوامل رفع و نصب و جر و تنوين و الف و لام و تشدید در آن کارگرو بندا مخاطب میشود و در بنای اصلی خود در حکم مزید است مثل واوعمرو برای امتیاز با عمر و از ارقام و دفاتر ساقط هستم مثل راء که در زبان واصل که التخ بود ساقط میگشت.

وقتی شخصی رقعه بواصل نوشت و در جمله آن رقم کرد امر امير المؤمنين

ص: 79

ان تحضر بأس فى الطريق يثرب ومنها الشارد والوارد ، اميرالمؤمنین فرمان کرده است که چاهی در عرض راه حفر نمایند که آینده و رونده از آن مشروب شوند و این کلمات را که همه دارای حرف راء است بنوشت تا مگر واصل را در جواب عجزی در ادای حاصل گردد و در حضور خلیفه از قرائتش بیچاره ماند پس این رقعه را تا گاهی که واصل در خدمت متوکل بود بدو دادند و واصل بگشود و محررات آنرا بدانست فوراً در جواب نوشت : حكم خليفة الله ان ينبش قليباً في الفلاة يستقى منه الغادى والبادی خلیفه حکم داد تا چاهی به بیابان بکنند تا آمدنی و شدنی و بیابانی و مدنی بهنگام صبح یا شام از آن بنوشند و سقایت شوند ولم يتلعثم و بهیچوجه بنوشتن پاسخش تأمل و تأنی پیش نیامد .

اسحاقی میگوید : وفات واصل بن عطاء بسال دویست و بیست و یکم بود اما سی و یکم اصح است و ابن خلکان وفات او را در سال یکصد و هشتاد و یکم نوشته است و این نیز نمیشاید چه معاشرت او با پاره ای خلفای عصر مخالف این امر است شاید سهوی در قلم کاتب رفته باشد و مینویسد از جمله مشاهیر معتزله نیز احمد بن حايط و بشير بن المقهر و دیگر معمر بن عباد السلمي و ابو موسی بن عيسى المرداد معروف براهب المعتزله و شماسة بن الشرسي، وحشام بن عمر القرضى و ابوالحسن بن عمر و خياط وابو علي جبائی و این چند تن رؤس جماعت معتزله باشند و اساطین مذهب اعتزال و این بدعت هستند و این فرق بایشان منسوباند و از فضلاء معتز له ابوالحسن بصری و کعبی و قاضی عبدالجبار رمانی نحوی وابو علي فارسي واقضى القضاة ماوردی و این غریب است .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ابو حذيفه واصل بن عطاء معروف بغزال مولى بنى ضبة يكى از ائمة بلغاء متکلمین در علوم کلام و جز آن بود و يکی چون مخرج راء نداشت بجای راء غين معجمه استعمال مینمود چنانکه ابو العباس مبرد در کتاب الکامل میگوید: وی یکی از اعاجیب روز کار است چه الثغ و قبيح اللثغة در راء بود و ابو الطوق ضبى شاعرى معتز لی این شعر را در مدح

ص: 80

او در اطاله خطب واجتناب از استعمال حرف را در کلمات با کثرت ترددی که راه را در کلام است تا بدانجا که در حروف تهجی حرف راء نیست گوید عجب اینکه در کلمه حروف نیز راء است.

عليم بابدال الحروف وقامع *** لكل خطيب لغلب الحق باطله

و نیز دیگری این شعر را گفته است :

و يجعل البر قمحاً في تصرفه *** وخالف الراء حتى احتمال الشعر

ولم يطق مطراً والقول يعجله *** فعاد بالغيث اشفاقاً من المطر

چون بواسطه عدم قدرت تلفظ براء میخواهد لفظ بر را که بمعنی گندم است استعمال نماید بجای آن قمح که بمعنی گندم و پست خشك خوردن است مذکور میدارد و لفظ راء را مذکور نمیدارد حتی اینکه در شعر نیز چاره گری مینماید یعنی در خود لفظ شعر که دارای حرف راء است و در انشاد اشعار که سخت مشکل است و دلالت بر کمال کلمات و الفاظ ولغات و تراكيب عرب می نماید و چون تاب باران سخت و مطر را ندارد و ادای کلام او را شتاب میدهد. لاجرم بلفظ غيث كه باران ملایم است عود میکند بواسطه ترس از مطر و از جمله حکایاتی که از وی نقل مینماید این است که وقتی بشار بن برد شاعر اعمی مشهور را نزد او نام بردند گفت: اما لهذا الاعمى المكتنى بابي معاذ من يقتله اما والله لولا أن الغيلة من اخلاق الغالية لبعثت اليه من يبغج بطنه علي مضجعه ثم لا يكون لاسدوسياً ولا عقیلیا ، آیا کسی نیست قاتل این نابینای مکنی بابی معاذ بگردد سوگند با خدای ملاحظه اینکه غیله از اخلاق غالیه است پیشنهاد من نبود ، البته بدو گسیل میداشتم تا بخوابگاهش شکم بشکافند سپس نه سدوسی و نه عقیلی بپای بماند و واصل در این کلمات که ملفق ساخت گفت : اعمی و نگفت زریر و بشار بن برد و گفت اخلاق غاليه و نگفت مغيرية ومنصورية وكفت لبعثت و تكفت لارسلت و كفت على مضجعه ولكفت على مرقده با فراشه و گفت يبغج که بمعنی شکافتن با کارد است شکم را و یبقر که بمعنی شکافتن است ، نگفت و

ص: 81

بنی عقیل را به آنجهت مذکور نمود که بشار بایشان متوالی شده بود و بنی سدوس را بآن حیثیت نام برد که بشار در میان آن جماعت نازل شده بود .

سمعانی در کتاب الانساب در ترجمه معتزلی مذکور نموده است که واصل ابن عطا در مجلس حسن بصری مینشست و چون اختلاف در میانه با دید شد و جماعت خوارج بتكفير مرتكب كبائر قائل شدند اما اهل جماعت گفتند ایشان مؤمن هستند هر چند بار تکاب کبائر فاسق گردند واصل بن عطاء از هر دو طبقه بیرون شد و از هر دو رأی کناری گرفت و گفت کسانیکه ازین امت فاسق شوند نه مؤمن هستند نه کافر بلکه منزلی است بین المنزلتین چون حسن بصری حال اور ابدانست او را از مجلس خود طرد و منع نمود وعطا از مجلس حسن کناری و اعتزال جنست وعمرو بن عبید با وی بنشست ازین روی این دو تن و اتباع ایشانرا معتزلون وقتی با عبید بن باب پدر عمر و گفتند پسرت با حسن بصری آمد و شد کند شاید خیر و خوب باشد گفت : کدام خیر از پسرم طمع میتوان داشت با اینکه مادرش را از روی خیانت بدست کرده ام و من پدر او باشم و عمرو بن عبید در زمان خودش شیخ معتزله بود و ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة و در طی این کتب مبارکه در ذیل احوال ابی جعفر منصور خلیفه باحوال عمر و بن عبید اشارت کرده ایم و چون بمرد منصور در مرثیه او چند شعر بگفت با اینکه از آن پیش هیچ شنیده نشد خلیفه کسی را مرتبه گفته باشد .

و نیز در ترجمه ابی الخطاب قتادة ابن دعامه در ذیل مجلدات مشكوة الادب مکشوف نمودیم که با اینکه نابینا بود بدون عصا کشی در اعلا واسفل بصره راه مینوشت پس روزى بمسجد بمسجد حسن بصری در آمد در آمد و در آن هنگام نگران شد که عمرو بن عبید وقتی چند از حلقه حسن عزلت گزیده و حلقه زده و جداگانه مجلسی آراسته و صدای ایشان بلا و نعم ولم ولا نسلم بلند شده است ، قتاده بجانب ایشان آهنگی نمود و گمان میکرد که حلقه حسن بصری است چون در میان ایشان

ص: 82

اندر آمد بدانست که حلقه حسن نیست ، گفت : انما هولاء المعتزلة همانا این جماعت معتزله باشند یعنی بر طریق اعتزال رفته اند ، این بگفت و از میان آنجماعت بیرون رفت و از آن روز این مردم را معتزله خواندند و صاحب بن عباد و زمخشری صاحب کشاف و سیرانی از فضلاء معتزله هستند و حالات ایشان نیز در مشكوة الادب مذکور شده است و اصل آیه شریفه این است: ان الذين فرقوا دينهم وكانوا شيعاً لست منهم في شيء امرهم الى الله ثم ينبئهم بما كانوا يفعلون بدرستیکه آنانکه تفریق کردند دین خود را که ببعضی زانبیا و کتب ایمان آوردند و ببعضی کافر شدند و گروه گروه گردیدند هر فرقه پیروی امامی را نمودند در منهج الصادقین از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که فرمود افترقت اليهود على احدى وسبعين فرقة كلها فى الهاويه الى آخره که مذکور شد و زمخشری نیز در تفسیر کشاف باین حدیث در تأویل آیه شریفه مذکوره اشارت کرده است بالجمله میفرماید نیستی تو از ایشان نیست و ایشان از امت تو نیستند و تو از ایشان بیزاری چه ایشان اهل ضلال و شبهات و بدع هستند ازین است جز این نیست که امر ایشان با خداوند است یعنی اوست که جزای و سزای ایشان را از حيثيت ثواب و عقاب یا توفیق و خذلان متولی است پس خبر دهد ایشانرا روز قیامت به آنچه میکنند.

فضیل بن عبدالملك از زادان روایت کرده است که یکی روز در حضور مبارك حضرت امير المؤمنين علي علیه السلام در مسجد نشسته بودم نگران شدم رأس - الجالوت و جائلیق را بعنف میآورند و خفت میدهند فرمود : ارفقوا بهما با ایشان مدارا کنید پس آن دو تن را در حضور مبارکش بیای بداشتند، آنحضرت برأس الجالوت نظر افكند و فرمود اى رأس الجالوت میدانی امت موسی پس از وی بر چند فرقه شدند عرض کرد ندانم در کتاب مینگرم و عرضه میدارم فرمود اگر کتاب سوخته یا دزدیده شود یا بدر ند بکجا بنگری آنگاه روی مبارك بجائلیق آورد و فرمود میدانی ترسایان بعد از عیسی بچند فرقه شدند ، عرض

ص: 83

کرد بر چهل و چهار فرقه ، فرمود : دروغ میگوئى والله انى اعلم بالتورية منه والانجيل منك قسم بخدا من بتورية از رأس الجالوت و بانجیل از تو داناترم امت موسی هفتاد و یکفرقه شدند هفتاد فرقه هالكاند و یکی ناجی و ایشان آنان هستند که یزدان تعالی در حق ایشان میفرماید و من قوم موسى امة يهدون الى الحق و به يعدلون و امت عیسی بهفتاد و دو فرقه شدند. یکی از آنها ناجی گشتند و باقی هالک و این فرقه هستند که خدای تعالی در حق ایشان فرماید: و اذا ما سمعوا ما انزل الى الرسول الاية و امت مصطفى صلی الله علیه وآله وسلم بهفتادوسه فرقه شدند یکی از آنها ناجی شدند و باقی هالک و این فرقه ایست که یزدان تعالی در حق

ایشان فرمود و ممن خلقنا امة يهدون بالحق و به يعدلون .

آنگاه با من فرمود: ای زادان میدانی در حق من چند گروه شوند ؟ عرض کردم یا امیرالمؤمنین در تو باختلاف روند؟ فرمود: بلی بردوازده فرقه روند یکی ناجی باشد و باقیهالك و تو از ناجیان و رستگارانی ای ابو عمرو و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در این کلام مبارک باین اشارت فرموده است : « ألحق مع علي وعلي مع الحق يدور معه حيث دار » علي هست باحق و حق با علي است .

در تفسیر مجمع البیان و بعضی تفاسیر دیگر نوشته اند این آیه شریفه را حمزه و کسائی فارقوا با الف از باب مفاعله قرائت کرده اند و از علی علیه السلام بدین گونه روایت شده است و سایر قرا فرقوا بتشديد قاف از باب تفعیل قرائت نموده اند و تقدیرش این است یؤمنون ببعض و يكفرون ببعض و معنی فارقوا با الف این است که از دین خود مباینت ورزیدند و از آن بیرون شدند این معنی نیز بمعنی فرقوا تأویل میشود چه کسانی که بیاره ای مؤمن و بیاره ای کافر شدند، از تمامت دین بیرون شده اند و تابع آن شده اند و در معنی این آیه شریفه بچند قول اختلاف ورزیده اند .

یکی این است که این جماعت کفار هستند و اصناف مشرکین باشند و

آية السيف ناسخ آن است دوم این است که ایشان جماعت یهود و نصاری هستند

ص: 84

لانهم يكفر بعضهم بعضاً سوم این است که اهل ضلالت و اصحاب شبهات و بدعت هستند از این امت چنانکه از حضرت باقر مروی است جعلوا دين الله ادیانا الى آخر الخبر.

در تفسیر نیشابوری از ابن عباس مروی است که مراد این است که جماعت مشرکان پاره ای پرستش ملائکه را نمایند و گویند ایشان بنات الله باشند و برخی بت را بپرستند و گویند اینان شفیعان ما در حضرت خدای هستند فصاروا شيعاً ، يعنى فرقاً و اخواناً فى الضلالة وشيعه هر فرقه ایست که شیعه امامی برای خودش باشد و مجاهد گوید ایشان از همین امت باشند که اهل بدع و شبهات هستند و در تفسیر برهان میگوید فرقوا دينهم یعنی از امیر المؤمنين علیه السلام مفارقت جستند و چند حزب شدند و از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ابتعاد فارق القوم والله دينهم .

و در تفسیر صافی مذکور است که در حدیث نبوی صلی الله علیه وآله وسلم مروی است : ستفرق امتى على ثلاث و سبعين فرقة كلها فى النار الا واحدة و هي التي تتبع وصى عليا زود باشد که امت من بر که امت من بر هفتاد و سه فرقه شود و ایشان بتمامت در آتش بسوزند مگر يك فرقه ایشان و آن فرقه ایست که متابعت مینمایند وصی من علي علیه السلام را .

و هم در تفسیر بیان السعاده و بعضی دیگر تفاسیر در معنی آیه شریفه مذکوره مینویسد که لفظ دین بمعنی هر سیرت است و سنت مردمان بردين ملوك خودشان که الناس علی دین ملوكهم و برسیرت شرعية الهية كه اليوم اكملت لكم دينكم وبمعنى جزاء كه مالك يوم الدين و اطلاق میشود بر اسلام و عادت و عبادت و طاعت و ذل وحساب وقهر و استعلاء وملك و حكم و تدبیر و توحيد وجميع ما يعبد الله بدو بمعنى ملت وخدمت واحسان والدين هو وضع الهى لاولى الالباب بتناول الاصول والفروع وقوله تعالى ان الدين عند الله الاسلام و قوله تعالى وله الدين واصباً وقوله تعالى ولا يدينون دين الحق اى لا يطيعونه طاعة حق وقوله

ص: 85

تعالى الا لله الدين الخالص الى التوحيد و قوله ليوفيهم الله دينهم اى جزائهم الواجب وقوله تعالى ذلك الدين القيم يعنى حساب مستقيم وقوله تعالى لا تاخذكم بهما رأفة في دين الله يعنى في حكمه وقوله تعالى فلولا ان كنتم غير مدينين ای غیر مملوکین و در حدیث است الكيس من دان نفسه وعمل لما بعد الموت يعنى سالها وحاسبها و اذلها و استعبدها و در حدیث قدسی است ، ابن آدم کن کیف شئت كما تدين تدان ای فرزند آدم باش چنانکه خواهی کمانجازی متجازی بفعلك و بحسب ما عملت .

در خبر است که در زمان داود علیه السلام زنی خوب دیدار بود مردی نابکار قوى الحال نزد او میشد و با آنزن در آویخت و در آنحال که آنزن اکراه جست با وی عملی تباه مینمود و چون آنزن بناچار تن بآن کار میداد و قدرت منع نداشت خدای تعالی بردل او افکند تا نوبتی که آنمرد نزد او حاضر و بر آن فعل شنیع توجه کرد با آنمرد گفت هیچ مرۀ نزد من نمی آئی مگر اینکه مردی بیگانه نزد زن تو میآید آنمرد متنبه گشت و قبل از کامیابی شتابان نزد زوجه خود برفت و مردی را نزد زن خود آماده آمیزش بدید و او را بحضور حضرت داود علیه السلام بکشید و عرض کرد ای پیغمبر خدای حادثه ای مرا رسیده است که هیچکس را نرسیده است فرمود چه چیز است گفت این مرد را نزد زن خود یافتم در این اثنا خدای تعالی بحضرت داود وحی فرستاد که با اینمرد بگو كما تدين تدان همان طور که تو با زن دیگری بعالم ازدواج در آمدی دیگری با زوجه تو در این مقام اندر شد و در حدیث است العلم دین یدین الله به ، يعنى طاعة يطاع الله بها و گفته شده است دان فلان بالاسلام دينا بكسر دال یعنی تعبد به وتدین به و در خبر است دينوا فيما بينكم وبين أهل الباطل اذا جالستموه و دیان با تشدید ثانی که از اسماء الهی است بمعنى قهار و حاکم و قاضی و نیز بمعانى ديكر حقيقة يا مجازاً استعمال میشود و تحقیق این است که حقیقت دین عبارت از طریق فی القلب الى الله والسير الى ذلك الطريق او عليه است و يسمى بالطريقه وهما الولاية التكوينية

ص: 86

که از آن تعبیر میشود بحبل من الله وولايت تكليفية است که تعبیر میشود از آن بحبل من الناس و بواسطه ولايت تكليفية باب اينطريق انفتاح میجوید وصاحب ولايت مطلقه علي بن ابيطالب صلوات الله علیه است و هو متحد مع الولايت المطلقه والولايات المفيدة اضلال من هذه الولاية وبهمين سبب است که علی صلوات الله عليه خاتم الولاية كردید و تمام انبیاء و اولیاء صلوات الله عليهم در زیر رایت وافی دلالت ولایت آنحضرت علیه السلام هستند و از شرایع الهیه هر چه را دین نامند بواسطه اتصال آن و ارتباط آن بحقیقت دین موسوم بدین میشود و تسميه سيرة که الهية نیست بدین از باب مشاکله با سیره الهية است پس بنا بر قراءت فرقوا با تشدید راء معنی چنین خواهد بود بود که آنانکه متفرق ساختند دین خود را که عبارت از آن است که وصل اليهم من طريق القلب بالولاية التكوينية من فيض العقل على الاهوية الفاسدة یا آنچه بایشان واصل میشود ازین طریق بدستیاری ولايت تكليفية من الايمان الذي دخل في قلوبهم على الاعراض الكاسده والمهام المتبدده همانا انسان چون مقبل بر نفس امارة ودنياي دنية گرديد لهذا هرچه از جهت آخرت بدو میرسد برجهات نفس متفرق میسازد چنانکه گفته اند انصتوا یعنی که آب را بلاغ بین تلف كم كه لب خشك است باغ یا معنی این است که متفرق ساختند دین خود را و بعضی در بعضی قرار دادند باینکه بیاره ای ایمان آوردند و بپاره ای کافر شدند یا معنی این است که افترقوا في دينهم . باينكه هر طایفه از ایشان دینی غیر از دین دیگری را اختیار کردند چنانکه اشاره رفت که امت بر هفتاد و سه فرقه افتراق جستند و بنا بر قراءت فارقوا دينهم با الف مفارقت و جدائی گرفتند از ولايت تكوينية خودشان بسبب غفلت نامه که از طريق قلب حاصل کردند یا مفارقت گرفتند از ولایت تکلیفیه خودشان بواسطه هجرت و غفلتی که از آن ذکری که در قلوب ایشان اندر بود پیدا نمودند یا از على صلوات الله عليه مفارقت نمودند چنانکه مذکور شد چنانکه پاره ای از عارفان گفته اند:

ص: 87

تو را یکدل دادند که در آن يك دلبر گیری *** نه اینكه يك دل را صدپاره کنی و هر پاره را دنبال مهمی آواره

ابو البقاء در کلیات بعد از پاره ای بیانات میگوید : دین منسوب به یزدان و ملت به پیامبران و مذهب به مجتهدان است و ملت اسم آن خبری باشد که خداوند تعالی بر زبان انبیای خودش بر زبان پیغمبرش برای بندگانش برای عبادت و اطاعت مقرر و معين ومشروع گردانیده تا بدستیاری آن بثواب آجل یزدانی برسند و دین بمعنی حال نیز آمده است چنانکه از یکی از اعراب سؤالی کردند گفت لوكنت علي دين غيره لاجبتك يعنى على حال غیره و دین بمعنی اندیشه کردن و یکی گفتن است و بمعنی پارسائی و هم بمعنی نافرمانی و بمعنی اکراه و بستم بر کاری باز داشتن و معانی دیگر است .

در كتاب تبصرة العوام مینویسد جماعت ترسایان گفتند چون عیسی علیه السلام را بآسمان بردند، نصاری بر هفتاد و دو فرقه شدند و بعضی مر بعضی را کافر خواندند و فرق متعدده از ایشان و مقالات و عقاید ایشان یاد کرده است .

و دراصل فرق اسلام و مقالات ایشان میگوید: رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود که قوم یهود بعد از موسی علیه السلام بهفتاد و یکفرقه و ترسایان بعد از عيسى علیه السلام بهفتاد و دو فرقه شدند و امت من بعد از من هفتاد و سه فرقه شوند و جمله این فرق هالك باشند و بدوزخ روند مگر يك فرقه که ناجی باشند و باین خبر اشارت رفت.

معلوم باد که هر فرقه ازین فرق گویند ناجی مائیم و دیگران بجمله كافر و هالك و كمراه باشند. اما اجماع امت بر آن است که جمله فرق که بشهادتين وصانع و انبيا واصول شرایع اقرار دارند خون و مال و زن و فرزندشان در حصن اسلام محفوظ است و چون یکی از ایشان بمیرد غسل و نماز و کفن و دفنش واجب بود و جسدش را در گورستان مسلمانان در خاک بپوشند و از هم مرده ريك يابند هر چند یکدیگر را کافر و گمراه دانند و آنکس که جز این گوید از

ص: 88

روی تعصب وزشت کیشی این است و ریشه و بن کار همین است که گفتیم در لباب التأويل در ذیل تفسیر آیه مذکوره از عرباض بن ساریه مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یکی روز ما را نماز بگذاشت آنگاه روی مبارک با ما آورد و چنان موعظتی بلیغ بفرمود که چشمها آب بپراکند و دلها را از وجل و فزع بیا کند یکی از مردان عرض کرد یا رسول الله گویا این موعظت که فرمودی پند پدر و مادر دو اندرز باز پسین بود پس بفرمای عهد تو با ما چیست فرمود شما را بتقوای خدا و شنیدن فرمان بردن و اگر چه بنده حبشی بر شما امیری گیرد وصیت و سفارش میکنم چه از شما هست کسیکه پس از من زنده بماند و زود باشد که اختلافی بسیار بنگرد پس بر شما باد که بسنت من وسنت خلفای راشدین مهدیین بگرويد و بآن متمسك شويد وعضوا عليها بالنواجد کنایت از اینکه این رشته را سخت بدست بدارید و از دست ندهید و ایاکم و محدثات الامور و بترسید از اینکه بیرون از احکام و قوانین دین و سنت سنيه بآراء و عقاید سقیمه خود طرح قانون و مذهب و مسلکی نمائید و بوساوس و دسایس حیلتگران بآفات هر دو جهان دچار شوید و از عبدالله بن عمرو بن العاص مروی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود بدرستیکه بنی اسرائیل بر هفتاد و دو ملت رفتند و زود باشد که امت من بر هفتاد و سه ملت بگروند ، کل این ملل در آتش است مگر يك ملت عرض كردند يا رسول الله آن يك كدام است فرمود : من كان على من اناو اصحابی هر کس بر آن ملت که من و اصحاب من بر آن هستیم باشد .

خطابی گوید: در این حدیث دلالت است بر اینکه این فرق متعدده از ملت و دین خارج نیستند چه رسول خدای ایشانرا از امت خود مقرر فرمود و در روایتی است که فرمود و انه يخرج فى امتى اقوام تتجارى بهم الاهواء كما يتجارى الكلب بصاحبه لا يبقى منه عرق ولا مفصل الادخله زود باشد که در امت من اقوامی بیرون آیند که هواهای نفسانی فاسد و بدعتهای مضله ایشان را بجریان در آورد چنانکه سگ را با صاحبش باشد و هیچ عرقی و مفصلی را نگذارد جز آنکه در

ص: 89

آن اندر شود تجاری تفاعل از جری است و در اینجا مراد وقوع در اهواء فاسده و بدع مضله است تشبيهاً بجرى الفرس والكلب .

ابن مسعود گوید: ان احسن الحديث كتاب الله و احسن الهدى هدى محمد صلی الله علیه وآله وسلم و شر الامور محدثاتها و این خبر را جابر از پیغمبر روایت کرده است . بالجمله در ملل و نحل و تبصرة العوام و كتب اديان شرح عقاید و مقالات تمام طبقات وفرق عديده اسلامية و منشعبات آن از اهل تسنن و شيعه وامامية مذكور است هر کس بخواهد رجوع خواهد کرد و عقاید سخیفه را از صحیحه بازداند و پاره ای عقاید و آراء این طبقات مختلفه بطوری سخیف و مستهجن است که فساد آن بر هر کسی روشن است :

و ما در اینجا بطور اختصار و اقامت برهان میگوئیم که این مسئله مسلم و مبرهن و معقول است که خدای تعالی چون این مخلوق را بیافرید اگر بلا تكليف و بحال خودشان یله و مطلق العنان میگذاشت چون عقول ناقصه ایشان کافی نظام امور معاشية ودوامية وقوامية ومعادية ايشان نبود بهیچوجه نمیتوانستند امور خود را در تحت نظام وقوام کلی که عقل سلیم مصدق آن باشد بیاورندلا بد بسبب طوفان عقاید مختله وسلق متباينه و آراء متشتته وعناوين متفرقه متضاده هرج و مرجی عظیم بر میخاست و چون طبعاً هیچ طبقه عقل و ادراك خود را مقهور ومغلوب طبقه دیگر نمیخواهد بحکومت دیگر ظاهر او باطناً رضا نمیداد و اختیار او را مسلم و مختار نمیشمرد و قهاریت نفس اماره بمقهوریت خود و مطاعیت دیگری تصدیق نمی نمود آنکسیکه طبع او خمر خواه است شرب مدام را مدام خواهد و آنکس که زنا باره است همیشه بر باره مراد سوار و خود را از آن باره آواره نمیخواهد و آنکس که مال طلب است هیچوقت از طلب مال خواه بعدل یا بظلم نشستن نمیگرفت و آمال را از دست نمیداد و برضد این جمله که مخالف سیل طبع و خیال اوست اقدام نميكرد وكذلك غير ذلك در اغلب اوامر بالطبع

ص: 90

گریزان و در اغلب نواهی بالطبع مایل و خواهان است چه از فواید و نتایج و وخامت و عواقب بیخبر است و چون بر این حال میگذشت مدتی بر نمی آمد که رشته دوام و نظام و قوام عالم و بني آدم و سایر مخلوقات گسیخته میشد و ظلمت ظلم وخذلان جهل و طوفان عناد و لجاج و رياح فساد ریشه موجودات را از بنیاد بر میکند و بر فعل خالق كل وحكيم علي الاطلاق ایراد وارد میشد و در حقیقت جملگی مظلوم میشدند و چون گوسفندان بی شبان پریشیده و سر گردان میماندند و میتوانستند بدرگاه بی نیاز بتضرع تظلم نمایند که ربنا خلقتنا با طلایس آفرینش ما را حکمت چه بود چه ما را بر حالت نیازمندی و حاجت و چنانکه خود فرمائی ضعیف آفریدی و ظلوم و جهول خواندی ، لاجرم یزدان تعالی کتابی محتوی بر قوانين وتكاليف و نواميس الهیه که برایشان در آن عصر خودشان جامع و کافی و نظام مهام دنیا و آخرت حاوی ووافی بود ، بتوسط یکنفر از بندگان خود که او را رتبت پیامبری بداد و بر علوم ظاهريه و باطنيه واسرار الهیه بقدر لزوم دانا بود با نجماعت رسالت داد تا ایشانرا از مسائل و مطالبیکه راجع بانتظام مهام معايه ومعادية و تكميل و ترقی بود بیاگاهاند بهمین ترتیب هر پیغمبری بیامد و پس از خود خلیفه ووصی معین نمود که بعد از او دین و کتاب او عاطل و باطل نماند و هیچکس به میل وغرض شخصی خود بتفسیر و تبدیل آن نپردازد و احکام و شرایع و نوامیس خداوند و قانون دینی چنانکه از جانب خدای رسیده بود مجری و مطاع و ثابت بماند تا نظام عالم دیگرگون نیاید معذلك چون آن پيغمبر وفات کرد امت او بواسطه اغراض و امراض و عناد و فساد باطنی خود شرم نیاوردند و در آنچه نباید پای نهادند و محض دکان داری و بازار گرمی و طمع مال و ریاست دنیائی بیاره ای عناوین و مسائل پرداختند که بر حسب ظاهر با مذاق و طبیعت و سليقت اهل دنیا و دنيا طلبان ولهو و لعب وعيش وطرب و ریاست و امارت و رهیدن از قیودات شرعية و رسیدن بمقاصد فاسده خودشان نزدیک مینمود لاجرم برگرد او انجمن شدند و برضد احکام شریعت اقدام ورزیدند و مشارالیه

ص: 91

واقع شدند و بفروش دین از متاع دنیا و لذایذ نفسانیه کامکار گردیدند و چون این حال مطابق طباع جهان و آنگونه مقال موافق سرشت جهال است کار ایشان قوت گرفت و پاره ای احکام و اوامر و نواهی را که مخالف شرع بود پیشنهاد و ظاهر ساختند و چون دیگران بدیدند کسانی که هم جنس و هم سرشت ایشان بود چشم بر گشودند و منافع بالفعل را پسندیده باسم ديگر ووضع ديگر و مسلك دیگر در آمده آن عقاید و کالای فاسد و تباه خود را مذهبی نام نهادند و مردم عوام که همیشه منتظراند از کجا صدائی بر آید تا بر آن صدا هم آوا شوند و به مقاصد خود برسند پس دکانی دیگر بر گشودند و مذهب دیگر نام بردند و اصحابی و اجتماعی و اختلافی ظاهر ساختند هلم جراً ، این رشته سر در از پیدا کرد و دکان دار و دکان گردان و اصحاب ایشان فراوان شد و اختلاف زیاد گشت و هر گروهی بيك عنوان ظاهر شدند و بواسطه این تشتت آراء و تعدد عناوین مختلفه و فروعات زایده اصل و حقیقت را از دست بداد و در و زایشگاه قعن ومحن و فساد اندر شدند و حال خود و مآل خود را و دنیا و آخرت خود را تباه گردانیدند زیرا که حکم خدا و دین خدا و قانون او باختیار و اختبار او و ابلاغ و اجرای پیغمبر وولی او انحصار دارد و حکمت و عقل نیز جز این را تجویز نمیکند چنانکه خداوند تعالی در آیه شریفه بحال ایشان و تهدید ایشان اشارت و بعاقبت حال ایشان خبر فرمود و پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم در تفسیر آن بحال یهود و نصاری که بعد از پیغمبر خودشان بچند فرقه باطل رفتند و هم بمذاهب مختلفه امت خود آنحضرت که بعد از آنحضرت که اختیار خواهند کرد و این مذاهب همه هالك و دوزخی هستند مگر يك مذهب حقه که آنحضرت و یارانش بر آن هستند سخن کرد و این مسئله بدیهی است که صحف و کتب که بدستیاری پیغمبری بزرگوار نام دار حق گذار حق سپار نبوت آثار بمکلفین میرسد و حاوی قوانین جلیله وعناوين جمیله است بجمله از جانب یزدان است که بتقاضای هر زمان و تمنای عقول و افهام و استعدادات گروندگان ظاهر میشود و هيچيك در نظر عنایت الهی و نبوت پناهی خوار و بی اعتبار و مردود و مغضوب نیست و باید بآن اندازه مدتی

ص: 92

که حکمت ربانی و مشیت سبحانی علاقه گرفته مجرى و معمول ومطاع ومقبول باشد چه آن مقدار که از طرف ایزد دادار نمایش گرفته باندازه حاجات مکلفین آنعصر و نظام امور دنیویه و اخرویه ایشان و علاوه بر استعدادات قانونيه بحیتیه خود آن مکلّفین است چه اگر نبود جهات مطاعیت محسوس و مبرهن نمی گشت.

پس اگر دیگران بخواهند باغراض خبیثه رذيله ومشتهيات نفس سرکش وسلق غير مستقيمه ومقاصد فاسده خودشان عنوان و مذهب و قانونی ناقص وباطل تقریر دهند و مردمان را بقبول بیارایند البته منتج به نتایج وخیمه نمیمه غیر مطبوعه خواهد شد زیرا که آنچه مردمان بطبیعت و علوم و عقیدت و عقول خودشان وضع نمایند ناقص و بالمآل فاسد است دیگر اینکه چون بمخلوقی منسوب است دیگران بالطبع مایل بآن و اطاعت و قبول آن نیستند ، و قبول آن را که از یکی چون خودشان ناشی شده است ننگ و عار و مضر اعتبار و مخرب اختیار خود میشمارند فرضاً اگر ناخوب هم نباشد . نباشد متعمداً متروک میخواهند

وهر قانون و مذهبی که در میان اهل يك مذهب مطاع ومقبول عامه نشود مفيد نخواهد بود بلکه بواسطه کثرت لجاج وعناد زیان میرساند و فرق مختلفه که عقايد ومذاهب متباينه اختیار کنند سرانجام جز دمار وخسارت وخذلان و سوء عاقبت و زشتی پایان نیابند و آن عقاب و عذاب و خشم وسخط یابند از فعل ناپسند خودشان بخودشان میرسد و گرنه خدای تعالی با مخلوق خود جز بنظاره عنایت و کرم نمیرود چنانکه اگر پدری پسری را رنجه دارد بسبب اعمال او است نه آنکه با شخص اور ذات او بالذات خصومت داشته باشد، اعمال ناشایسته وی او را خوار و از نظر عنایت پدر دور میسازد چنانکه هر وقت ترك آن بگوید از چشم

بالا پدر بیدر نزدیکتر و محبوبتر است ، پس معلوم میشود آن بی عنایتی بالعرض و بالغرض بوده است نه از روی حقیقت و میل فطری طبیعت هفتاد سال یا هفتاد هزار سال اگر بنده در پیشگاه یزدان عصیان بورزد مطرود و مبغوض میشود چه آن اعمال ناشایسته که مخرب بنای ترقی و تکمیل شئونات اوست موجب هجران

ص: 93

وحرمان او میشود و چون پس از چنین مدتی طویل از خواب غفلت بیدار شدو راه رشادت دریافت و از گذشته خواستار گذشت شد فوراً مورد مراحم خاصه الهی و عارج بمعارج عنايات غیر متناهی میگردد و آن گذشتها نگذشته شمرده میشود گوئی تازه متولد شده و از تمامت معاصی معصوم است و اگر بحقیقت و معنی بنگرند آن مبغوضیت آن مدت عین محبوبیت است چه خواست خالق چنان که از ارتکاب باعمل واطوار و عناوینی که مغایر عوالم سعادت وترقى وكمال و ارتقاى بمدارج عاليه و محالی سامیه است کناری و بآنچه مؤید آن مسائل مرضیه است اشتغال گیرد پس قوانین و احکام الهیه در هر دو دوره چون موجب آسایش و آرامش دنیا و آخرت و ترقی نفوس بشریه است باید مطاع و تبع وبلا معارض و مخالف باشد ، چه اگر جز این باشد ثمرات عالیه خود را ظاهر نمی گرداند و مردمان از فوائد جمیله آن محروم و در پایان امر محسور میشوند پس بايد ظاهراً وباطناً مطیع و تابع آن شوند تا بعواید شریفه اش نایل گردند و در حضرات انبیای مبلغین محبوب گردند تا زمانیکه حالت عصر و مردم آن عص استعداد و اقتضای دیگر یابد و کتابی دیگر و پیغمبری دیگر آید و ترجیح تقدم آن بر قوانین سابقه مدلل گردد. و در اعطای ثمرات شريفه وایفای عایدات منیفه جهت رجحان را نمایان کند و مزیت خود را مبرهن گرداند البته عقل سليم بجاده مستقیم اراءت میکند و اطاعت آنرا محقق مینماید وخسران مخالفتش را معین میسازد پس اگر جماعتی بواسطه اغراض نفسانیه خلاف آن دکانی بر گشایند و عنوانی بازنمایند وشق عصارا قايل وتشتت و تفرق را قائل گردند چون دچار وخامت و خسارت خواهند شد خداوند عالم حکیم ایشان را فاسق و کافر و ملعون و مطرود میخواند و معذب و معاقب میگرداند تا چرا کرد افعال و عناوینی بر آمدند که مخالف ترقيات وتكميل روح انسانی وادراك معالم عاليه میشود به آن است که ذات مقدس الهی که از کمال مهر وعنايت والطاف خفيه او را بیافرید تا بمقامات عالیه نایل شود و شؤنات روح انسانی و نفس ناطقه را

ص: 94

ادراک نماید با بنده خفیف ذلیل مستکین خود بخصومت رود پس هر امتی در هر عصری باید متابعت پیغمبر و کتاب او را بنماید و چنین کسی بالفطره چنانکه فرموده اند کل مولود مولد على الفطره بفطرت وسيرت وسجیت مسلمانی است اگر چه من حيث اللفظ مسلمان نامیده نشود یهودی که در زمان حضرت موسی علیه السلام و اوصیای او تازمان عیسی علیه السلام بفرمان او وتورية او عمل کرده باشند مسلمان و جز این باشند کافرند و هم چنین است امت هر پیغمبری در زمان آن پیغمبر نوبت پیغمبری دیگر پس جماعت یهودی که در زمان نبوت عيسى بن مريم علیهما السلام حاضر و بفرمان او و کتاب انجیل او عمل نمایند و ایمان بیاورند یهود و مسلمان خوانده شوند و موسی علیه السلام از ایشان راضی و ترقی و کمال ایشان را از حضرت یزدان خواهان است و اگر متابعت نکنند یهود و مسلمان و امت موسی علیه السلام نیستند و تمام انبیا و اوصیای ایشان مطاعیت و مقبولیت ایشان از آن است که بحضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه وآله وسلم و دین اسلام و قرآن کریم ایمان دارند چنانکه در لسان معصوم علیه السلام که ازین پیش در ذیل حالات حضرات ائمه هدی و امام رضا سلام الله تعالى عليهم یاد کردیم وارد است که ما بآن موسی و عیسی قائل هستیم که بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم قائل هستند پس شماها که خود را يهودي و نصرانی میخوانید و بقول پیغمبر خود نمیروید یهودی و نصرانی نیستید پس باین ترتیب چون نوبت زمان ظهور اسلام وكتاب الله ورسول الله وخاتمیت و اکملیت و اشرفیت و آخر درجه کمالات و ترقیات رسید مسلم است که همان طور که دین و کتاب و قانون آنحضرت بر سایر ادیان و كتب وقوانين تفوق دارد مخالفت آن نیز بر هر گونه مخالفتی زیان کارتر و مباشرین آن از هر مباشری شریر تر و خبیث تر و زیان کار و عایدات شرارت و خباثت او پهناورتر است چه هر مذهبی باندازه که از آن استدارك میشود در مخالفت آن توجه میرود و زیان مخالفتش باندازه فواید موافقت و مندرجات جمیله آن حاصل میگردد این است که اگر کسی منکر یکی از اوامری که بسيار كوچك وسهل بنظر میآید اگر چه در باطن با سایر احکام

ص: 95

یکصورت دارد بشود او را كافر وملحد ومبغوض ومستحق عذاب عظيم وعقاب الیم میشمارند چه خود را با دیگران را از مقامی عالی و پاداش و ترقی و مرتبتی کریم محروم داشته است و این مردودیت و معد بیت نیز از لطف عمیم خداوند کریم است که میخواهد مارا خائف وترسناك سازد تا از آنچه سودما وسعادت سرمدی ما در آن است بآنچه بر خلاف آن است مشغول ومشعوف نشویم و ارتکاب تمام اوامر راعین سعادت و خوش بختی و کمالات سرمدیه و اجتناب از نواهی را اصل فیروزی وادراك مفاخر ومثوبات ابدیه و مخالفت آن را نتیجه شقاوت و بدبختی و تنزلات جاویدانی شماریم وحذوالنعل بالنعل پیروی کنیم و هیچیک را صغير ومختصر نشماریم و در ذیل هر یکی حکمتها و فواید هر دو جهان را مندرج بدانیم مثلا چیدن ناخن یا کسر پاره شعرات یا بر گرفتن شارب را که بسیار حقير ومختصر میشماریم انکارش را کفر و در امر آن مصالح جلیله فرض کنیم چنانکه بعد از سالهای بسیار ملتفت شده اند که در زیر ناخنهای نچیده و روی شوارب ناز دوده بواسطه تنفسش از منفذبینی بآن میرسد حالت مسمومیت و مکروهیتی پدید میشود که بوجود آدمی زبان جانی عاید میشود و بسا حکمتهای دیگر دارد که پاره ای روشن و برخی مخفی است و تمام این اطاعتها سودش بخودمان میرسد و جمله این مخالفتها زیانش بخودمان عاید میگردد و چون نوبت ظهور الانبياء عليه الصلوة والسلام رسید و برنامه آسمانی آنحضرت که فرقان یزدانی است مرقوم است ، ان الدین عند الله الاسلام دین و آئین که مرضی یزدان و اکمل ادیان است اسلام است و میفرماید و هر کسی جز این دین بجوید و عرضه دهد از وی پذیرفته نیست چه اگر پذیرفته شود بایست بردین اسلام تقدم و فضیلت داشته باشد و هیچکس نباید از آنچه خدای حکیم علیم خواسته است اجتناب بگیرد و بآنچه خواسته است ارتکاب نجوید چه سود دنیا و اخری در اطاعت آن است و چون چنانکه ازین پیش نیز مشروح داشته ام مسلم گشت که دین پسندیده یزدانی دین اسلام است که جامع مقاصد است و احکام و اوامر و نواهی و کیفیات و حيثيات

ص: 96

این دین در قرآن مبین مذکور است و تبيين و توضیح و تفسیر آن را جز رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم واقف نیست و پس از وی این علم مخصوص باوصیای او است و هیچکس را نمیرسد که تفسير برأي نمايد و سلیقه خود عنوان مسلک و مذهب نماید پس منحصر به بیان و تبیان آنحضرت و تأويل وتفسير خلفا و اوصیای آنحضرت است و تصرف غیر خیر را بر میدارد و شر و زیان میرساند چه بیگانگان از این علم و از ارادات الهيه بیگانه و بی نصیب هستند و تصرفات و تداخلات ایشان جز زیان و خسران دوسرای را در بر ندارد و جز براه غیر مستقیم که جاده هلاکت و شقاوت سرمدی و دوری از عنایات ایزدی دعوت نمیکند پس باید بنگریم که مفسر ومؤل این نامه بزرگ گرامی آسمانی که بطور اجمال نازل شده است بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که آنحضرت نیز بواسطه حکمتی که دارد و تأویلش اثبات وجوب وجود خلفا و اوصیای آنحضرت را که حافظ دین و مبین اسرار آنحضرت توانند بود مینماید چه دیگران را آن مقام و استعداد و روحانیت و جامعیت عنایت نشده است کدام کس تواند بود و این بدیهی است که در این امر جز فضل وعلم وبصيرت وخبرت وامانت دخالت ندارد و ابوت ونبوت واخوت و خویشاوندی دیگر که بدون این شرایط باشد مفید و دلیل تقدم و وتفوق وحفظ امانت نخواهد بود و هر قلبی و مغزی طاقت حل این اسرار و كشف معضلات و تبيين مجملات و تشکیل معضلاتش را ندارد و در اصحاب رسول خداى تعالى مسجل و مبین است که آن فضایل و مناقب ومآثر و مفاخر ومحاسن و بلاغت و فصاحت و شجاعت و سخاوت و کیاست و فراست و در است وزکاوت و قدس وتقوى و نقاهت و علم و زهادت و سیاست و قناعت و معارف و عوارف و سبقت و دیانت که در علی مرتضى صلوات الله عليه و علاوه آن تنصیصات و شخصیات و تقدمات و تفوقات که در آنحضرت بود با تفاق و تصدیق فريقين در هيچيك از صحابه نبود در کتب تواریخ وسير فريقين وتفاسير واحاديث ايشان آنچه موجود است که اگر بهمان تقریرات و تصدیقات خود مخالفين هم اكتفا نمايند مقصود حاصل است و چون برهانا مکشوف

ص: 97

است که بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم کسی باید که بحكم خدا و رسول خدا بحفظ دین و احکام آئین و حدود الهی و تبيين وتشكيل مبهمات آن از روی علم و دانش و بینش نامه که بدون خطا و لغزش باشد بپردازد تا کار بر مکلفان دشوار نشود و خللی در ارکان دین وزللی در عقاید مسلمین پدید و موجب فساد کلی و اختلال امور دينية ودنيوية وضعف دين ومتدينين حاصل نگردد و اسباب تردید مکلفین و تقلب مخالفين وتغلب معاندین که همیشه در کمین هستند بوجود نیاید و ظهور عقاید و مذاهب و مسالك مختلفه وتحير مسلمانان فراهم نیاید و بفرق مختلفه نگروند پس مكشوف ومبرهن مكشوف و مبرهن شد که دین جامع کامل مرضى الهى که شامل مقاصد و انتظامات عموم مخلوق است دین اسلام است و همیشه پیغمبران ، عظام و اولیای ایشان و عقلای هوشیار جز این را نشناخته اند و بهراسم هم که بوده اند همان را داشته اند رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید ربیعه و مضر را سب نکنید چه هر دو مسلمان بوده اند و البته هر كس بقوانين واحکام این دین مبین روزگار سپارد سعادتمند هر دو جهان باشد، و هر کس سر بر تابد از پای در آید و بهلاکت سرمدی دچار شود و در این شرع و دین چندانکه حافظ و ناصر وضابطی از جانب خدای داشته باشد از غبار شک وریب وغلبه و اشتباه کاری اغیار محفوظ است ، چه فواید و محاسن و ضوابط پسندیده اش را از روی علم و عمل آشکار میسازد ، و چون بدست جهال و حکومت ضلال که از بواطن ومقاصد و مقالی آن بی خبرند درآید و شئونات و عناوین و اشتمالات و جامعیت آنرا نتوانند ظاهر نمایند مخالفان را بهانه پدید آید و ناقص و ناتمام شمارند و باین دست آویز و ظلمت عیادت و جهل خود دكان تذویر بر گشایند و عوام را بحیل مختلفه و تدابیر گوناگون بخوانند و باین حیلت و مکیدت درهای تذویر و وا یا برگشوده و طرق ضلالت پیموده بحصول مقاصد و مرام دنیویه خود مشغول شوند و در بوادی ضلالت که متضمن هلاکت سرمدی است در آورند و هر طبقه عنوانی پیش گیرند که بیرون از عنوان شرع مبین است و خود را می شد و مراد خوانند و گروهی را از پیشگاه خداوند

ص: 98

و دود مردود گردانند این است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود از این هفتاد و سه فرقه یک فرقه که با من و اصحاب من باشند ناجی و دیگران هالک هستند و این فرقه ناجی همان کسان هستند که با کسی باشند که حق با او و او با حق است وهو علي علیه السلام كما قال صلی الله علیه وآله وسلم الحق مع علي وعلى مع الحق يدور حيث دار چنانکه علمای اهل سنت و جماعت در کتب خود باین خبر نگارش داده اند یزدان تعالی عموم بندگان را موفق وعيون قلوب ایشان را با نوار ساطعه نبوت خاصه و ولایت مطلقه روشن فرماید .

اسحاقی در تاریخ اخبار الدول مینویسد متوکل افعال پسندیده بود از آنجمله این است که بر گور امام احمد بن حنبل سنگی صلب وسفید بر نهاد که مانند لوح بود و بر آن سنگ نقش کردند که این قبر شيخ ، اهل سنة وزين اين امة و عالی الهمه ایست که لاخذه في الله لومة لائم ابى عبدالله احمد بن محمد شیبانی است با امام احمد گفتند چه میخواهی گفت سندی عالی و خانه خالی کنایت از اینکه در خانه تنها و بدون انتشار حواس بعلایق مختلفه بنشینم و با آسایش خیال با حادیث و اخبار دینیه که عالی السند والرجال باشد اشتغال جویم و در پایان این خبر می نویسد که با پاره ای نویسندگان گفتند چه آرزو داری گفت قلماً مشاقاً و حبراً براقاً وجلوداً رقاقاً خامه نگارنده و لاس درخشنده و پوستی ناز که پذیرنده و از این کلام معلوم میشود که در آن زمان کاغذ نبوده و بر پوست می نوشته اند.

و نیز می نویسد: وقتی از امام ابی بکر طوسی پرسیدند از جماعتی که در مکانی فراهم شوند که از آیات قرآن سبحانی قراءت میکنند و از آن پس منشدی برای ایشان شعری انشاد نماید و حاضران را بوجد ورقص وطرب ودف کف و کف بردف زدن و بهیجان در آوردن بیاورد آیا حاضر شدن با این قوم خلال است یا روا نیست گفت مذهب صوفيه بطالت و جهالت و ضلالت است و اسلام جز کتاب خدا و سنت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نیست و اما رقص وتواجدرا اول کسیکه احداث نمود اصحاب سامری بودند گاهی که سامری چنانکه معین و معروف

ص: 99

و در قرآن نیز مذکور است سامری گوساله برای ایشان بساخت که او را بانکی چون بانک گاو بود چون آن گروه این حال را بدیدند برخاستند و بر گرد آن بگرویدند و برقصیدند و وجد و طرب ورزیدند و این فعل کفار

گوساله همی و گوساله پرستان است و بدرستیکه چون پیغمبر جلوس فرمودی صحابه کبار در مجلس رسول مختار چنان خاموش و ساکت و سنگین و با تمکین می نشستند که از كثرت وقار آنحضرت كأن على رؤسهم الطير گويا مرغ برفراز سرایشان نشسته است و بهوای گرفتن آن سر خود را جنبش نمی دهند و بدیگر جای چشم نمی آورند پس سلطان ونواب وعمال او را شایسته چنان است که این گونه مردم را از حاضر شدن .

مسعودی در مروج الذهب میگوید چون خلافت بمتوكل پيوست بترك نظر و مباحثه در جدال که در زمان معتصم وواثق معمول بود امر فرمود و نیز مردمان را به تسلیم و تقلید امر کرد و مشایخ محدثین را بتحديث واظهار سنت و جماعت فرمان داد و مردمان را بپوشیدن لباس ملحم حکم داد و این نوع جامه را بر دیگر البسه ترجیح نهاد و هر کس در سرای خلافت سکونت داشت بپوشیدن این لباس متابعت او را نمود اندك اندك مردمان باین جامه در آمدند و بواسطه اهتمام در عمل این لباس و اصطباع خوب و پسندیده آن و مبالغه در ازدیاد بهای آن و شیوع آنومیل راعی و رعیت بپوشش آن البسه چقدر بس زیبا بیافتند و شیوع وشمول عالی پدید شد چنانکه تاکنون ازین نوع لباس معروف بمتوكلية كه نوعی از لباس ملحم بسیار نیکو و خوش رنگ و خوش بافت است در دست مردم موجود است و روز کار خلافت و دولت متوكل احسن وانضر ایام دنیا بود چه در استقامت ملك وشمول مردمان و جهانیان را با من و عدل امتیاز داشت و متوکل را در بذل وعطا توصيف بجود و سخا ونه بترك آن وامساك او بنخل ولأمت توصیف نمی کردند و بحد وسط بود و هيچيك از خلفای بنی عباس را که قبل از زمان متوکل بودند آن چند که در مجلس متوكل كار برلعب ومضاحك وبزل روی داد و متروك نگشت اتفاق نیفتاد

ص: 100

چه خلفای سابق گاهی در اواخر زندگانی ترک مینمودند اما متوکل هیچوقت متروک نداشت و در بیشتر این صفات سبقت داشت و خودش احداث نمود و بسیاری ازین گونه امور و اشیاء و افعال را باعث و محدث شد و بیشتر از خواص او ورعایای او متابعت او را نمودند و در وزراي متقدمين او از کتاب او وقواد و سرهنگان و سرداران و کار گذاران کسی نبود که موصوف بجود و افضال یا مقالی و برتر از آن باشد که ترک مجون یا طرب را بنماید.

وفتح بن خاقان ترکی مولای متوکل و از تمامت مردمان بر نفس متوکل بیشتر غلبه داشت و تقربی که او را به خدمت متوکل بود دیگران را نبود و در پیشگاه او تقدمی مخصوص داشت ، معذلك با این شأن و مقام و منزلتی که فتح را در پیشگاه خلافت بود در جمله کسانی نبود که بفضل او امیدواریا از شر اوبیم دار باشند و او را بهره از علم و نصیبی از ادب و فرهنگ بود و کتابی در ادب تألیف که بكتاب البستان مترجم ساخت چنانکه در ذیل وزرای متوکل مسطور گردد.

بیان پاره ای اختلاف ناپسند و اوصاف نگوهش پیوند و عقاید سخیفه متوکل عباسی

در تاریخ الخمیس دیار بکری مسطور است که چون متوکل بر مسند حکومت بنشست سنت را ظاهر ساخت و در مجلس خود بآن تكلم نمود و باطراف و آفاق نوشت که محنت و آزمون مردم را در امر قرآن متر و ک دارند. وسنت را ظاهر سازند ، و آئین را یاور باشند و آثار نبویه را منتشر گردانند میگوید علي بن جهم می گفت در متوکل خصال حسنه بود جز اینکه ناصبی بود و یکره عليا علیه السلام.

در تبصرة العوام در ذیل باب چهارم در اصل فرق اسلام و مقالات ایشان می نویسد که این هفتاد و سه فرقه را هر یک دو نام است یکی محمود و یکی

ص: 101

مذموم اول قومیکه ایشان خود را اهل سنت و جماعت خوانند و این نام محمود است و خصم ایشان را نواصب خوانند و این نام مذموم است اما آنچه نواصب گویند اگر مراد ایشان از نصب این باشد که ما امام نصب کردیم این لقب نزدما مذموم نیست بلکه محمود است و اگر از این لفظ این معنی را میخواهید که ما نصب عداوت خاندان رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را نمودیم این لقب نزد مامذموم و باطل است میگوید میگوئیم این درست است نه باطل بعلت اینکه یاری دادن کسی را بآنکه حق کسی را باطل نماید ظلم است و شما را عقیدت بر آن است که امامت باختيار است و اختیار شما بر ابو بکر افتاد پس نصب وی دلیل بر آن است که حق کسی ضایع شود و آنچه گروه بنی امیه با خاندان رسول خدای بجای آوردند ترک کابل وروم با مسلمانان روا ندارند و شما ایشان را مسلمان و مؤمن خوانید ولعن برایشان را تجویز نكنيد ولا عن را کافر دانید و معاویه چون با مارت تامه نایل شد امر کرد تا در منابر اسلام خاندان رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را لعن نمایند و تا مدت هزار ماه باین امر شنیع اقدام داشتند مگر در دو سال زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز و بعد از وی نیز بر آن کار بازگشت گرفتند اگر رای عداوت با حضرت امير المؤمنين علي علیه السلام و خاندان نبوت بود از چه روی بنی امیه را مسلمان دانید والبته آنکس که ایشان را لعنت نماید اگر گویند هر کس خاندان رسول را لعنت فرستد ما او را امام و مسلمان ندانیم هدم اصل مذهب خود کرده باشند زیرا که اصل مذهب ایشان امامت باختیار است و گویند چون یک کسی از امت باکسی بیعت کرد بر دیگران واجب است که با او بیعت کنند و آنقوم که بایزید و معاویه و مروان بیعت کردند بیشتر بودند از آنکسان که با خلفای سابق بیعت کردند اگر ایشان نه امام بودند لازم شود که شیخین نیز امام نباشند و حال اینکه شما ایشان را امام میدانید هر کس از روی عقل و انصاف وطلب نجات آخرت سخن کند او را شکی نیست که هر کس نسبت با امیر المؤمنين و خاندان رسول صلی الله علیه وآله وسلم زبان بلعن برگشاید و فرزند رسول را بکشد و اهل بیت او را با آنحالت که مذکور

ص: 102

است اسیر نماید باید او را کافر بداند و هر کس چنین مردم خبیث را مسلمان بخواند لازم است که گوید دوزخ، نیست و وعیدهای قرآن دروغ است و جمله کفار را جای در بهشت است و نیز اگر آنها را امام و مقتدا ندانند بنابر اصل مذهب ایشان لازم آید که جمله عقدها و نکاحها که در مدت صد سال ملک بنی امیه واقع شده و فرزندهای ایشان را باطل و بنده بداند عجب تر آنکه بازار را تعصب پاره ای معاندین بدرجه کرم است .

که ابوسعید متوالی از اصحاب شافعی مختصری در علم کلام تصنیف کرده و نامش را عطیه نهاده و در آنجا گوید یزید از جمله مؤمنان است بنگر خصومت این نویسنده با آل رسول صلوات الله عليهم تاچه پایان است که بر آن قناعت نکرده است که یزید را مسلمان بداند بلکه مؤمنش میخواند با اینکه یزید پلید در مختصر مدت خلافت خودسوای انواع فسق و فجور که هر یک مخالف ایمان است یکسال امام حسین علیه السلام و جمعی فرزندان و برادران و اقارب او را شهید کرد و بیت او را اسیر ساخت یکسال مدينة طيبه بقتل و غارت و هتک ناموس در سپرد یکسال مکه معظمه را بآتش منجنیق بسوخت و در آن زمین مأمون گروهی را مقتول ساخت و هر یک اکبر کبائر واعظم معاصی کسیره است که فاعلش از حوزه اسلام خارج مینماید و مستوجب هزار گونه عقاب و عذاب و دوری از درگاه احدیت میگرداند ، بلی این گوینده مثل کسی است که ابن ملجم عليه اللعنه را مصاب میداند قاتل حضرت یحیی و پیغمبران سلف ونفوس ذكية محرمه را مأجور ومثاب میشمارد وسيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون چنانم در نظر است که در اوایل ایام شباب که مشغول تحصیل علم نحو وصرف و مباحثه كتاب صمدیه شیخ جلیل شیخ بهائی و شرجی که سید نبیل صدرالدین سيد علي خان عليهما الرحمه بر آن نموده است در آن عنوان و براءت استهلال میفرماید سیما ابن عمه على الذي نصبه علماً للاسلام ورفعه لكسر الاصنام جازم اعناق النواصب اللام وواضع علم النحو لحفظ الكلام شارح می نویسدا نواصب و ناصبية واهل النصب بفتح نون و سكون صادمهمله آن جماعتی که

ص: 103

متدين ببغض وكين على صلوات الله عليه ميباشند لانهم نصبوا له يعني عادو گفته می شود نصبت لفلان اذا عاديته ولوم ضد کرم است در اخلاق وحسب و بغض علي صلوات الله عليه بالاتر از لؤم است چنانکه آثار و اخبار کثیره در این مسئله وارد است از جمله این است که عبدالله بن مسعود می گوید از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شنیدم میفرمود ، من زعم انه امن بی و بما جئت به وهو يبغض علياً فهو كاذب ليس بمؤمن هر کس چنان داند که بمن و بآنچه آورده ام ایمان دارد و حال اینکه با علي علیه السلام کینه ور باشد چنین کس در دعوی خود دروغ زن است و مؤمن نیست.

و ازین در باب عصر ومعني عصيان وحديث لادخل الجنة من اطاع علياً وان عصاني الأخره و اینکه حب علی علیه السلام ایمان است و بغض آنحضرت کفر است مدلل شد که دوست علی سلام الله علیه در بهشت و دشمنش در دوزخ در آید و تحقیقات جاد الله محمود زمخشری را در معنی این حدیث شرح و بسط دادیم، همانا قريب پنجاه سال است که در دبستان نزد مرحوم آقا سید حسن نطنزی طاب ثراه که در علم نحو وصرف و ادبیات بسی زبردست و بزهد و قدس، آراسته بود بقراءت کتاب صمدیه مشغول بودم و در این مدت شاید یکی دو دفعه برای کشف مطلبی مختصر مطالعه کرده باشم .

و امروز که روز یکشنبه دهم شهر شعبان المعظم قوى سئل سعادت تحويل سال یک هزار و سیصد و سی و هفتم هجری مصطفوی صلی الله علیه وآله وسلم است و افزون از سیصد و شصت سال است. که از زمان تصنیف کتاب صمدیه گذشته است با هزار گونه تشتت خيال وتفرق احوال که در این از منه برای عموم مردم وصل است از برکت توجهات خاصه امیر المؤمنين و ائمه طاهرین صلوات الله عليهم لفظ نواصب لأم بخاطر این بنده عباسقلی سپهر وفقه الله تعالى لما يحب ويرضی گذشت تا بر حسب مناسبت مقام در این جا مذکور نماید در حقیقت یکی از کرامات آنحضرت و موجب مزید شکر و امید بتوفیق این کمترین بنده حقیر است . بالجمله متوكل بر حسب سجایای فطری با حضرت امیر المؤمنين وذريه طاهرین و عموم سادات هاشمی

ص: 104

نسب عداوت و بغض مخصوص داشت و هر کس میخواست بدو تقرب جوید بایستی در حضرات معصومین بجسارت و گستاخی رود چنانکه ، حکایت مجلس او و منتصر وخشم منتصر با مقلدین مذکور شد و در ایام او جماعت بنی هاشم و علویین در کنج اعتزال و توهین میگذرانیدند و بر خلاف زمان معتصم وواثق با ایشان رفتار میشد و هر کس را شیعه و ناصر علي علیه السلام و آندودمان ولایت ارکان میدانست باوی دشمن میشد و بهرگونه بلایش مبتلا میداشت چنانکه بحکایت او و ابن سکیت بطور اختصار اشارت نمودیم .

سیوطی در تاریخ الخلفا گوید در سال دویست و چهل و چهارم متوکل عباسى يعقوب بن سكيت که در علم عربیت پیشوا و مقتدی بود بکشت و متوکل او را برای تربیت و تعلیم فرزندان خود اختیار کرده بود و یک روز متوکل بدو پسر خودش معتز ومؤيد نظر نمود آنگاه با ابن سکیت گفت کدام کس بوی محبوب تر باشد این دو پسر یا حسن وحسين علیهما السلام ابن سکیت گفت قنبر یعنی غلام على ، علیه السلام ازین دو بهتر است متوکل خشمناك شد و بفرمود تا غلامان ترک چندانش برشکم بکوفتند که بمرد و بقولی فرمان کرد تاز بانش را از دهانش بیرون کشیدند و بمرد و از آن پس دیه خون او را برای پسرش بمدينه فرستاد.

وسیوطی میگوید متوکل ناصبی بود.

در تاریخ ابن خلکان مینویسد که ابویوسف یعقوب بن سکیت عقیدتش بر آن بود که علی بن ابیطالب علیه السلام بر سایر خلفاء تقدم دارد، احمد بن عبید گوید ابن سکسیت در باب منادمت خودش با متوکل با من مشورت نمود من او را ازین کردار کرده اما او این سخن مرا از راه حسد انگاشت و قبول منادمت او را بنمود چه متوکل او را بمنادمت خود دعوت کرده بود در آن اتنا که روزی در مجلس متوكل ندیمی مینمود ناگاه دو پسر متوکل معتز و مؤید بیامدند متوکل گفت اي يعقوب از دو کدام یک ترا محبوب ترند آیا این دو پسر من ناحسن و حسین ابن سکیت علیهما السلام بر خود باز پیچید و از معتز بکاست و حسین علیهما السلام را چنانکه ایشان بود

ص: 105

سخن بیاد است متوکل برآشفت واتراك را امر کرد تاشکم او را سخت در نوردیدند و او را بسرایش حمل کردند و ابن سکیت روز دیگر بمرد وعبدالله بن عبدالعزيز چون داستان او را بشنید و او را از منادمت متوکل نهی کرده بود این شعر را انشاد کرد :

نهيتك يا يعقوب علي قرب شادن *** اذاما سطی ادبي علي كل ضيغم

فذق و احسن ما استحيته لا اقول ذا *** عثرت لعاً بل لليدين واللغم

ای یعقوب ترا نهی کردم از قرب بغزالی که چون به بر جستن و قهاریت و بطش پردازد بر هر زبانی چنگال فزونی بگیرد و تو بواسطه حرص و ولع گوش با من نداشتی تاثمر آنچه بکاشتی برداشتی و بچشیدی آنچه را که چشیدی،

للبيدين وللغم از امثال سایره است ای کبه المه لیدیه و خمر.

و نیز ابن خلکان گويد :

و در باب قتل متوکل ابن سکیت روایت دیگر کرده اند و گفته اند که متوکل نسبت بحضرت علی بن ابيطالب علیه السلام جسور وكثير التحامل بود و در حق دو فرزند ارجمندش، حسنین علیهم السلام بر این منوال میرفت و از آنطرف ابن سکیت در محبت ایشان و تولی بایشان عقیدتی کامل داشت و چون متوکل آن سخن را بگفت و از ابن سکیت بپرسید گفت قسم بخدای قنبر خادم علي علیه السلام از تو وازدو پسرت بهتر و گرامی تر است متوکل گفت زبانش را از پس گردنش بیرون بکشید پس چنان کردند و او بمرد و این حادثه در شب دوشنبه پنجم رجب سال دویست و چهل و چهارم یا چهل و سوم روی داد و اینوقت پنجاه و هشت سال از عمر ابن سکیت بپایان رسیده بود و چون ابن سکیت بمرد متوکل ده هزار در هم برای پسرش یوسف بفرستاد و گفت این دیه والد تو است ، رحمة الله تعالى و ابو جعفر احمد بن محمد معروف بابن نحاس گوید: آغاز سخن متوکل با ابن سکیت بر طریق مزاح نمود و از آن پس بجد انجامید و برخی گفته اند متوکل با ابن سکیت امر کرد که بمردی از قریش فحش بگوید و از وی بکاهد و زشت سرائی نماید

ص: 106

ابن سکیت نپذیرفت متوكل بآنمرد قرشی امر نمود که زبان بدشنام ابن سکیت برگشاید چون چنان کرد ابن سکیت در مقام جواب او بر آمد اینوقت متوکل با ابن سكيت گفت من ترا امر کردم و بجای نیاوردی و چون قرشی ترا دشنام داد چنین کردی آنگاه بفرمود او را سخت بزدند و همچنانش صریحاً ببردند والله تعالى اعلم .

او نیز ابن خلکان در ذیل احوال ابو الحسن علي بن محمد معروف بابن بسام شاعر بعداوت و بغض متوکل عباسی نسبت بامير المؤمنين وحسنين علیهم السلام وامر بهدم قبر منور حضرت امام حسین و تمامت آنچه متعلق بآن است و بذر افشانی و آبياري ومنع مردمان از زیارت آن مكان مقدس و اشعار ابن بسام تالله ان كانت امية قداتي چنانکه مسطور شد اشارت نموده است.

و هم در ترجمه عبدالله بن مبارك مروزی می نویسد که وقتی از عبدالله پرسیدند آیا معاویه افضل است یا عمر بن عبدالعزیز عبدالله گفت سوگند با خدای آن غباری که در خدمت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم داخل شده است در بینی معاویه هزار دفعه از عمر افضل است.

راقم حروف احوال ابن بسام و ابن مبارك را در ذيل مجلدات مشكوة الادب رقم کرده است و چنان گمان مینماید که ابن خلکان که در ترجمه یعقوب بن سکیت میگوید در ترجمه ابن بسام و ابن مبارک میگوید در ترجمه ابن بسام و ابن مبارك اشعاری یاد کرده ایم که بر بغض و کین متوکل وهدم قبر منور امام حسين و منع زایرین دلالت دارد میخواهد بنماید که آن غباری که در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در بینی کسی اندر شود اگر چه منفذ الف معاویه باشد که خصالش معلوم است چیست از عمر بن عبدالعزیز که بهترین خلفای بنی امیه و بنی عباس است هزار دفعه اشرف و ارفع است تا چه برسد بحسنین علیهما السلام فرزند پیغمبر و امام جن و بشر و با آن فضائل ومناقب وعلي بن ابيطالب صلوات الله عليه ابو الحسنين وصی پیغمبر والتزام او همیشه در خدمت پیغمبر در سفر و حضرا و آن

ص: 107

فضایل و مفاخر آنحضرت که از حوزه آفرینش پهناورتر است آنهم نسبت بمتوکل عباسی که در معاصی و رذایل خصال و دشمنی با پیغمبر و آل او از تمامت خلفا غلیظ تر و نام تر است ظلمت را با نور وظل را با حرور چه همسری و مناسبت است و نیز در این کلمه ابهامی دارد که بعد از آنکه غباری که در بینی معاویه رفته باشد هزار مرة از عمر بن عبدالعزیز که بهترین خلفای بنی عباس و بنی امیه بهتر واشرف باشد حالت خود عمر و سایر خلفای این طبقه برچه منوال خواهد بود ، و این گونه سخنان و عناوین و تصدیقات از ابن خلکان و امثال او که در شمار متعصبین هستند بسی سودمند است .

غیاث الدین خواند میر که از اعیان سنیان است در تاریخ حبیب السیر می:نویسد متوکل عباسی بشر است خوی و شرارت نفس موصوف بود و پیوسته با ارتکاب اعمال دنیه اشتغال و در اظهار افعال، ردية اشتغال داشت با سادات ذوى السعادات معادات می ورزید هر کس بطواف مشاهد فايض الأنوار ائمه بزرگوار علیهم السلام میرفت از خصومت وی آزار میدید در مجلس اوسخنان هزل امیر بسیار می گذشت و هر کس در تمسخر بیشتر مبالغه مینمود در خدمتش مقر بتر میگردید در ایام دولت او در اطراف جهان امور غریبه و حالات عجیبه دست داد .

درزينة المجالس وحبيب السير وروضة الصفاو پاره ای کتب مینویسند متوکل عباسی باندهای خود و جلسای مجلس ظرافتهای خنک و حرکات سرد و مزاحهای ناپسند صادر مینمود، گاهی ماری در آستین بیچاره بیفکندی و چون مار او را زخم دار و ز هر بار ساختی و بر هم به پیچاندی و جانش از الم بر لب آوردی تریاق از خزانه بیاوردی و بمداوایش بپرداختند و در حال مرگ شربت حياتش بنوشانیدندی و گاهی شیر شرزه و غیظنم غضبان را بدربار خلافت قدار بار دادند، تا بمجلس بتاختی و بیچاره در زیر بال در آوردی و چون نوبت هلاکتش رسیدی از مصدر خلافت و شرارت و سفاهت و شقاوت بنجات آن مستمند اشارت رفت تا بیامدند و او را از زیر دست و پای و چنگ و دندان شیر بیرونش آوردند بسیار وقت اتفاق

ص: 108

افتادی که بفرمودی سبوهای پر از کردم گزنده دونده بمجلس در آوردند و ناگهان بشکستند و آنچه در سبو اندر بود همان بیرون تراوید در مجلس بهر سوی با نیشهای زهر آلود که از چشم و دل بسیار دور بودند در آن محفل بهر طرف پراکنده و دونده و شتابنده و گزنده و پیچاننده آمدند و مجلسیان را آن قدرت و اختیار نبود که از جای برخیزند و بدیگر جای شوند و از معاشرت ما رو کردم و شیر پرهیز نمایند بیایست بنشیند و از مصاحبت چنگ شیر و دندان مار و شرنگ کردم ببهر کامل واصل شوند همان خلیفه عباسی را بس که در عالم مستی و خمار راحت روح را از دیدار شیر و کردم و مار دریابد و بر ناله و گریه زخمداری وزهرخواری خندان گردد خواه بماند یا بمیرد او بخنده خودمستمند و بظرافت ناپسند خود پایبند است.

در بحیره فزونی مسطور است که در میان خلفای بنی عباس هيچيك به بد خوئی و بدذاتی متوکل نبود و آزار او باکثر مردم میرسیده است و از داستان مار و کردم حکایت میکند و میگوید اگر از مار و کردم فرار کردی عظیم از وی برنجیدی و گاه گاه نیشترها در مردم فرو میبردند که از جان خود بیزار میشدند و غلامانش در بازارها ناگاه ماری در گریبان شخصی در افکندند و بر این گونه آزارها از او و متعلقاتش بمردم میرسید.

حقيقة چون بیندیشند تمامت اوصافی که در خلافت و مقام خاتمیت شرط است جزءاً و کلا از وی دور و از تمام آن مهجور بوده است و در همین مجالس بواسطه خصومت باطنی و حالت مخالفت عقیدتی که با پسرش منتصر داشت تا چرا در خصومت خصومت باطنی و حالت مخالفت عقیدتی که و بغض و عداوت حضرت امير المؤمنين علي بن ابي طالب صلوات الله وسلامه عليه و اولاد و نداری رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم با پدر در یک روش و منش رهسپر نیست او را که قاتل خودش بود در آوردی و بهانه پیش آوردی و او را همه گونه خفت دادی وسبك ساختی و پاره نانش بیفکندی و آزارش دادی و منتظر ومستعجلش خوانده بلطمات و صدمات و پر آشامیدن و خفت دادن در عزل از نماز عید و رجوع آن با برادر

ص: 109

کهین و دشنامهای زشت و تحريك ندما و مقلدان را ، بآزردن او و سخت گیری بر او دلش را خونین و درونش را آتشین ساختی و این معنی بدیهی است که خصومت متوکل باپسر ارشد و ولیعهد دولتش باطناً نه از آن بود که چرا از ولایت استعفا نمیکند تا متوکل با پسرش معتز که از منتصر كوچكتر و پست تر بود محض بدست آوردن دل نازك مادرش قبیحه گذارد زیرا که هیچ کس چنین امر را نمی پذیرد و عادت روزگار هم بر این است بلکه این خصومت متوکل با منتصر بواسطة اقصى درجۀ بغض و عداوت با علی بن ابیطالب و اولاد آنحضرت و حضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بود و منتصر با او بیک عقیدت نمیرفت و برخلاف او سخن میراند حتی میتوانم بگویم تقویتی که متوکل در امر سنت و اهل آن که مخالف جماعت شیعه هستند مینمود آن کار نیز بعلت خصومت با امیر المؤمنين و جماعت شیعه و گروه امامیه بود بلکه ضعفی در کار شیعیان پدید آید و آبی بر جگر تفتهاش فرود آید اما ندانست که هرگز نتوانست و آخر الامر خونش بدست خواص خودش و شمشیر خاصه خودش و مساعدت پسر خودش و معاونت در بانان و کشیک چیان و حارسان و وارثان خودش ریخته خواهد شد و آنچه را که وصیت کرده و آنکه را که ولیعهد خواسته بر خلاف میل و ترتیبات او خواهد شد .

المؤلفه

اندر طلب یار بهر کوی گرایان *** خود بی خبران از لب و دندان و بناگوش

در سوق عوارف همه خواهان معارف *** بس بوالعجب است اینکه نه فهم و خرد و هوش

دنیا بحقیقت اگرش خوب ببینی *** عیشش همه در ماتم و نیشش همه در نوش

گوینده و پوینده و خواهنده بهر سوی *** تو دور زدلداری و دلدار در آغوش

دلدار حقیقی بحقیقت هوس از هست *** آن بار کز اغیار بود برفکن از دوش

دلدار یکی هست دل آزار فراوان *** دلدار بدل آر و دل آزار فراموش

یار دو جهان خواهی اگر از دل و از جان *** از جان وز دل آنچه بگفتم همه بینوش

ضرب المثلی هست زدنیا و بنینش *** آن دمنه و آن طوطی و آن گربه و آن موش

جز صفوت و جز صدق نباشدره عصمت *** در صدق عمل بنگر و در صفو امل کوش

ص: 110

تا چند چو عصفور قناعت بدو کرم است *** همت بنگر در طلب از باز و قراغوش

تا کی بجهالت بسر آری شب و روزت *** تا چند بغفلت سپری زاوش و زاووش

سرگشته به بیدای غباوت بکشی پای *** پابسته بدریای ولع بر زده پاغوش

دلبستگیت چیست بدين ذالك مكار *** یاد آر ز سودابه و کاوس و سیاوش

از سهم حوادث بکجا جان بتوان برد *** هر چند بتن زاهن و فولاد کشی پوش

چندانکه بوش باتو بودمغتنم انگار *** جاوید کجا برتو بماند بوش و توش

این راه نه راهی است که آسان کنیش طی *** گرچه بودت زاهن صد موزه و چاموش

از تخت بسی کرده نگون شاه کله دار *** از اسب بسی کرده نگونسار زره پوش

بر مزرعه سبز فلك غره مشو زود *** کزداس حوادث بشود زود گهی خوش

تاچند اسیر شکم و چشم بدانت *** قندت زسمر قند و رسد نوش تو از اوش

غافل تو بخسبی و ندانی که رقیبان *** همواره بکارند و بکردار تو در پوش

ظاهر تو همی سازی و آکنده حال از ظلم *** يك روز بر آید که نه سر هست و نه سرپوش

سنتور بسی خاره بچنگ آرد و دندان *** بسیار بود بی خبر از حمله خرموش

یا مرد باید شد و یا زن نه مخنث *** خنثی چوشدی حالت تو هست چوخرگوش

این جوش و خروشت همه از انواع طعام است *** زین جوش و برون آی و برد بر سر سرجوش

چون اکل و مأکول بدست آسی منایات *** اندر پی این آکل و ماکول تو مخروش

کسی ماه ندیده بس سرو نشسته *** کسی سر و ندیده است بسر ماه قصب پوش

این چند که گفتی نه چو در گوش سپردند *** بهتر که ازین گفت شوی صامت و خاموش

جزری و طبری از ابوالسمط مروان بن ابى الجنوب روایت مینماید که گفت در خدمت متوکل شعری چند بخواندم و جماعت رافضه را در آن یاد کردم متوکل را چندان ازین اشعار که در ذم رافضه بود خوش افتاد که فوراً امارت بحرین وینامه را برای من رایت بر بست و هم بالای مرا در دار العامه بچهار خلعت محلی

ص: 111

و مزین گردانید و هم چنین منتصر را خلعت بداد و بفرمود تا سه هزار دینار سرخ برسر من نثار کردند و با پسرش منتصر و سعد ایتاخی فرمان داد تا ایشان آن دنانیر پراکنده را برای من و تشریف و توقیر من برچیند و من خود دست بدیناری نیاسایم پس آندو تن که یکی ولی عهد خلافت و آندیگر متقرب پیشگاه سلطنت بودند جمله دنانیر را بر چیدند و من با آن دنانير بسراي خود باز گشتم و آن شعر که متوکل بغمیضی را آنچند دلپسند افتاد این است :

ملك الخليفة جعفر *** للدين والدنيا سلامة

لكم تراث محمد *** و بعد لكم تشقى الظلامة

يرجوا لتراث بنو البنات *** وما لهم فهاق لامة

والصمد ليس بوارث *** والبنت لا ترث الامامة

ما للذين تنحلوا *** ميرائكم الا الندامة

اخذوا الوراثة اهلها *** فعلام لومكم علامة

لو كان حقكم *** لها قامت على الناس القيامة

ليس التراث لغيركم *** لا والاله ولا الكرامة

اصبحت بين محبكم *** والمبغضين لكم علامة

می گوید سلطنت و پادشاهی خلیفه روزگار جعفر متوكل موجب سلامت دین و دنیا است و میراث محمد صلی الله علیه وآله وسلم مخصوص شما میباشد و بعدل و داد شما بنیان ستم ویران و ریشه ظلم کنده آید فرزندان دختری رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یعنی حسنين علیهما السلام در امید میراث جد بزرگوار و خلافت و امامت هستند و ایشان را باندازه يك سر ناخن که چیده شده باشد بهره و حقی نیست و داماد را یعنی علی مرتضی صلوات الله علیه را وراثتی و ارثی نیست و دختر را امامت نشاید که بمیراث برد و کسانی که میراث شما را که بنی عباس هستید خاص خود بدانند جز بهره نیابند ووراثت و میراث و خلافت را اهلش ببردند و علامت و نشانی در نکوهش کردن بشما بدست اندر نیست و اگر این میراث امامت حق شما که داماد و فرزندان

ص: 112

دختری هستید در ایام خلافت شما چنان قیامتی برای مردم برپا نمیشد سوگند با خدای این میراث برای دیگری جز شما نیست و در حالتی بامداد کردید که در میان دوستان و دشمنان علامتی مخصوص نمایان است و ابوالسمط مروان میگوید بعد ازین نیز بواسطه ای که در این معنی گفته بودم ده هزار درهم بر من نثار کرد ، حکیم بزرگوار دانشمند بلند کلام سنائی غزنوی علیه الرحمه در این دو بیت پاسخ این، ابیات و پاسخ این گونه اشعار و کلمات را در این دو شعر خود داده است .

گویند که پیغمبر ما رفت زدنیا *** ميراث امامت بفلان داد و به بهمان

با دختر و داماد و پسر عم و نبیره *** میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان ؟

همانا این شاعر برای تملق و تعلق بآستان خلافت وحرص وطمع و حب مال دنیای فانی از خشم پیغمبر سبحانى ومخاصمة علي عمرانی نمی اندیشند و در عین جهالت در امر شریعت مداخلت می ورزیدند و برای خوشنودی فاجری نابکار و فاسقی ، نابهنجار سخط یزدان را خریدار و ابدالا بدین در اسفل السافلین نگونسار میکردند ببینیم خود این شاعر اگر داماد که پسرعم او باشد و از وی از بطن دختر خودش فرزند موجود باشد و هم چنین پسر عمى منافق يا موافق او را باشد میراث خود را با کدام کس میسپارد . اگر خلفای بنی عباس مقام خلافت را از آن می طلبند که میگویند ما بنی عم آنحضرت هستیم و سند و برهان خود را در آن می نهند، اگر علی بن ابیطالب پسر عم پیغمبر صلى الله عليه وسلم نبود و حقوق و ارادت جناب ابی طالب، نسبت به پیغمبر از عباس بیشتر نبود و کفالت پیغمبر را جز ابو طالب کدام کس متکفل بود آیا پیغمبر در حجر ابی طالب بنالید و همیشه حضرت ابی طالب حامی و ناصر و محب معنوی پیغمبر و مؤمن بآنحضرت و دارای آن شئونات عالیه نبود و مربی و مشوق پیغمبر نبود آیا کسی که پسری چون علی بن ابی طالب پدر ذراری رسول خدای و ائمه اطهار صلوات الله عليهم با آن شئونات و فضایل و مقامات و فواضل که مشاغل شبستان ولایت و شمول آسمان طهارت

ص: 113

و امامت و بحار علوم ربانی و کنوز معارف سبحانی هستند باشد و خود او نیز صاحب آن شئونات باهرات باشد شایسته تر خواهد بود یا فرزندان عباس که خلافت ایشان و سلطنت ایشان بجمله برای تحصیل مشتهيات نفسانی و لذایذ این جهانی و قتل ذراري پیغمبر سبحانی و مخالفت با احکام یزدانی و فرقان آسمانی و تملق بآمال و امانی این دنیای فانی و انواع فسق و فجور و کفر وشقاق و حسد و نفاق و ارتکاب معاصي صغيره وكبيره وبتاراج دادن بيت المال مسلمانان وحقوق مؤمنان واقسام فواحش و مناهی است علی مرتضی علیه السلام در تمام مدت عمر از آنگاه که در قحط سال حجاز فرزندان ابوطالب را بجهت رعایت حال او بحكم رسول خدا خویشاوندان ابوطالب بغیر از عقیل بن ابیطالب با خود آوردند و علي علیه السلام را پیغمبر بسرای خود آورد و کفیل و مربی آنحضرت گردید تا زمان وفات پیغمبر در خدمت پیغمبر روز نگذاشت و بحکم خدای سبحان فاطمه زهراخیر نساء العالمين در زوجیت امیر المؤمنين والد سيدى شباب اهل الجنة دو محبوب رسول خدا تقرير نيافت وعلي بن ابيطالب اول کسی نبود که با پیغمبر ایمان و اسلام آورد و در امامتش نماز بگذاشت و خدیجه زهرا نخستین زن نیست که اسلام آورد واموال او و شمشير علي علیه السلام اسباب ظهور وقوت اسلام گردید و در آغاز اسلام جز علي وخديجه وفاطمه زهرا با پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم نماز بگذاشتند و در شداید آغاز امر جز ایشان حامی و ناصر و فدائی پیغمبر بودند مگر ابو طالب پدر علي علیهم السلام این شعر را بگفت :

ولقد علمت بان دین محمد *** من خير اديان البرية دينا

والله لئن يصلوا اليك بجمعهم *** حتي او سد في التراب دفينا

آیا جناب ابی طالب قبل از ظهور اسلام مسلمان نبود و کتابها در این معنی نگارش نرفت و مدایح بلیغه او در حضرت رسول خدای بر این معنی گواهی نمیدهد و حالات شفقت و خلوص عقیدت او نسبت بآنحضرت شاهد صادق نیست آبا کلمات رسول خدای در مناقب آنحضرت کافی نیست؟ آیا عباس بن مطلب بعد از

ص: 114

گذشت مدتی از زمان اسلام، اسلام نیاورد آیا پسرش عبدالله بن عباس در خدمت امیر المؤمنين علیه السلام بچه اندازه متواضع و مطیع و در حالت تلمذ و استفاضت نبود که خود همه وقت اقرار و نسبت بآنحضرت چون عصفوری بی بال و پر با شاهین آسمان سر مینمود و کلمات و بیانات خودش و محکومیت او از صمیم قلب در خدمت آنحضرت وافي نيست آیا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم خبر از اولاد عباس و فساد ایشان والا و آزار آنها نسبت بذراری آنحضرت نداد و امیر المؤمنين علیه السلام على بن عبدالله بن عباس را ابوالاملاك نخواند و کنایت از این نبود که اولاد او در شیمت سلاطین و استبداد سلاطین و اجرای احکام بر وفق میل نفوس خودشان و گردانیدن عنوان خلافت را به زینت سلطنت رفتار مینمایند و دین و قانون خدای را دیگرگون میکنند و از نهج شرع بیرون شوند و سابقاً یاد نکردیم که امیرالمؤمنین چون عبدالله ابن عباس را که از حضور مسجد باز مانده تفقد فرموده و عرض کردند بواسطه مولودی است که بتازه او را بادیه گشته و آنحضرت بسرای او برفت و علی بن عبدالله را بدست ملاطفت بگرفت و دعا براند و بعبد الله بداد و فرمود بگیر ابوالاملاك را و در حق مروان بن حکم و چهار پسرش که از صلب او بودند عبد الملك و عبدالعزيز و بشر و محمد فرمود ابو الاكبش الاربعة آیا رسول خداى میراث خلافت را با کسی میسپارد که اولاد او و اولادش را بقتل رسانند و دین خدای را دیگرگون سازند مگر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم خود نفرمود اذا بلغ بنو العاص ثلثين اتخذوا عباد الله خولاً چون فرزندان عاص بسی تن رسیدند بندگان خدای را خدمتگذاران و بندگان خود گردانند و بخدمت و عبودیت خود خوانند.

و در خبر دیگر است اتخذوا مال الله دولا وعبيده خولاً یعنی مال الله را در میان خود متداول گردانند و گاهی بدست آن و زمانی بدست این باشد، کنایت از اینکه بمیل و هوای نفس خود متصرف شوند و بمصارف رسانند و مسلمانان را از بهره خود بطریقی که خدای فرمود بی بهره گذارند و قانون جبابره و فراعنه واكاسره وقياصره و سایر طبقات سلاطین قاهره را در سپارند آیا رسول خدای

ص: 115

میخواهد خلافت حقه را از صلب خود بگرداند ، و با مردمی که باین اوصاف هستند بگذارد اگر بسبب شأن ومقام على بن ابی طالب علیه السلام نبود و بیایست این خلافت در اولاد او از بنی فاطمه که ذرية رسول هستند بپاید خداوند تعالی پیغمبر خود را بی فرزند ذکور نمی گذاشت و آنخلافت و ولایت با او میگذاشت چگونه خدای روا میدارد که خاتم انبیاء را که از دنیا ببرد خلافت او را جز در صلب او گذارد وانگهی کسانی که از بنی امیه و بنی عباس این اساس مقدس را بكر باسی ملوث در آوردند ، همه در همه حال تدليس والتباس و تذویر وقياس ومؤسس بنای ظلم وفواحش وفجور ومعاصی و مآثم شدند و رسول خدای که عالم بر اسرار ماکان و ما یکون است اگر این امر را نبشته و وصی و ولی و خلیفه را مشخص نمی ساخت در حق اولاد امجاد طاهرین که صاحبان علوم اولین و آخرین و اوصاف و اخلاق وارواح و انوار خدائی بودند و در باب عموم مکلفین ظلم کرده است و تمام این امورات بیرون از صواب بایستی بتصویب آنحضرت باشد اگر این کار از جانب خدای این اختلاف و خصومت در میان خلفای بنی امیه و بنی عباس از چه بود چرا پدر برخون پسر و پسر بر اعدام پدر و برادر بر هلاك برادر اقدام مینمود و این جنگها و خصومتها در امر امارت و مال دنیا چرا روی دادو اگر عقاید این جماعت بآخرت استوار بود از چه مرتکب این اعمال شدند و باغراض شخصيه نطع فنا بگستردند و گروهی بیشمار را خون بریختند و سادات عظام را بانواع هلكات بکشتند و ائمه دین صلوات الله عليهم را از حقوق خود محروم و مسموم و مقتول نمودند آن افعال معاوية ويزيد و اولاد مروان و منصور ورشید و سایرین چه بود اخلاق و اوصاف این دو صنف از آفتاب روشن تر است چرا در میان ائمه هدی صلوات الله عليهم هیچ وقت در هیچ امر خصومت و مخالفت و بینونت و مناقشت پدید نگشت چرا هرگز با هم بغض و حسد نرفته و هیچ زمان امام ناطق مشاجرتی از امام صامت ندید چرا هیچوقت خلفای جود بر آن عقیدت بر نیامدند که تا فرزند و فرزندزاده دارند اعمام و احوال را وارث شمارند چرا در قرآن سنت باین امر

ص: 116

اشارت نرفته است و اگر عباس بن عبد الملك وارث بود و این مسئله حقیقت داشت خلفای ثلاثه بعد از پیغمبر باین امر اعتنا نکردند و اولاد او را بخلافت ننشاندند عجب این است که متوکل از اغلب خلفای گذشته انهماك و انغمارش در لذایذ وشراب وارتكاب محرمات بیشتر بوده است و محض بغض و کینی که با اولاد پیغمبر وامير المؤمنين صلوات الله عليهم در فطرتش مخمر بود رواج علمای سنت و دین و آئین ایشان را میداد و با شیعه دشمن بود ، معذلك این شاعر در این اشعار که گفته است نمی خلافت پیغمبر و امامت و ولایت را عموماً نموده است پس خلفای ثلاثه و خلفای بنی امیه را بجمله نفی نموده است ندانیم بکجا ایستاده است و این جمله بواسطه عدم علم ومعرفت و ایمان و اسلام و نفاق و شقاق متوکل ظاهر شده است و کردار متوکل بر نفی و اثبات بوده است در بغض وکین با علی علیه السلام و اولاد امجاد اوائمه طاهرین سلام الله تعالى عليهم متابعت معاوية ويزيدرا مینماید و در قتل وظلم و توهین سادات اقتدا بجد خودش ابو جعفر منصور مینماید در فجور و ملاهي شريك هارون و امین و مأمون میگردد در انواع فسق و فجور ولید بن یزید را در خاطر میگذراند آیا در رعایت سادات و مقامات ایشان از عمر بن عبدالعزیز ومأمون و واثق یاد نمی کند هارون الرشید قبر منور امير المؤمنين علیه السلام را قبه برکشید و زایر گردید اما متوكل بهدم قبر مطهر حضرت امام حسين علیه السلام ومنع زیارت مرقد منور امیر المؤمنين سلام الله علیه امر کرد و گفت جز مکه معظمه و مدینه طیبه را مقام زیارت نیست اما قبر احمد بن حنبل را عمارت میکرد و سنگ مینهاد و مزار میگردانید و افعال و اعمال او غالباً ناپسند و کفر آمیز و ضررناك و مخالف جاده عقل بود.

چنانکه در ناسخ التواریخ در ذیل احوال زردشت مسطور است که از آثار زردشت سروی بود که بنام گشتاسب شاه در بلده کشمیر بکاشت و چندان تناور و گسترده سایه بود که بیست و هفت تازیانه که هر تازیانه را یک ارش وربع ارش طول بود بر گرد آن درخت سر بهم میگذاشت و هنگامی که متوکل که انشاء الله تعالی

ص: 117

شرح حالش را مرقوم خواهیم داشت عمارت جعفریه سر من رای میکرد نیک مایل شد که آندرخت را مشاهدت نماید و سفر کشمیر برای او صعب مینمود لاجرم بعبد الله بن طاهر ذوالیمینین نوشت که آن سرو را قطع کرده بدین سعی عمل فرمای بر حسب حکم آن درخت را از بن بیفکندند و چون بزیر آمد بکاریزها و بناهای آن ناحیه زیانی عظیم رسید و مرغان که در آن آشیان داشتند یکبار بجنبیدند و ناله در انداختند و چون شاخهای آنرا فراهم کردند بر هزار و سیصد شتر بارشد و پانصد هزار دینار زر سرخ بخرج گذاشتند تا ننه آن درخت بیک منزلی جعفریه رسید از قضا همان شب غلامان متوکل او را پاره پاره کردند و از دیدار آنچه طالب بود بی بهره برفت و از گاه نشاندن تا بریدن آندرخت یک هزار و چهارصد و چهل سال آن سرو را عمر بود همانا پدرم جنت آسایشگاه میرزا محمد تقی سپهر لسان الملك طاب مثواه كه نزديك هشتاد سال قبل داستان در جلد اول از کتاب اول ناسخ التواریخ این شرح را در ذیل احوال زردشت رقم کرده و وعده نهاده است که از آن پس بخواست خدا شرح حال متوکل عباسی را رقم خواهیم نمود تا زمانیکه برحمت خدای واصل و در روز چهارشنبه بیست و ششم ربیع الثانی سال یک هزار و دویست و نود و هفت هجری هنگام چاشتگاه از این دار بلابسرای انتباه پیوست نزديك بچهل سال برآمد چه شروع در ناسخ التواریخ در سال یک هزار و دویست و پنجاه و هشت هجری و تا زمان وفات هفتاد و نه سال بلکه هشتاد سال میشود اما کثرت تحرير مجلدات ناسخ التواريخ و امورات دیگر مجال نگارش بقیه مجلدات و ادراک ذکر وقایع این سنوات را نداد و مشیت خدای انجاز آنوعده را در عهده تحریرات این کمتر بنده نهاد حمد خدای را که در این ظهر گاه روز پنجشنبه چهاردهم شهر شعبان المعظم سال یک هزار و سیصد و سی و هفتم هجری که چهل سال از زمان وفات آنمرحوم بر گذشته و روزی مبارک وليلة البرات و شب جمعه پانزدهم مطابق روز تولد همایون و میلاد مبارک حضرت خاتم الخلفاء والائمة والاوصياء صاحب العصر والزمان صلوات الله علیه است.

ص: 118

نگارش بقیه مجلدات ناسخ التواريخ تا باين مقام رسید و از برکات وجود مبارک امام عصر عجل الله تعالى فرجه امیدوار است که هم در این روح آنمرحوم ، شاد و این بنده حقیر بنگارش احوال حضرات عسكريتين وحجة اللهی علیهم السلام از برکت این روز فیروز واین مولود مسعود موفق و مرزوق آید حکیم قدوس فردوسی طوسى عليه الرحمة در آغاز جلد سوم شاهنامه در بدایت پیدا شدن زردشت و گزیدن گشتاسب و لهراسب کیش او را چنین میفرماید :

چو يك چند گاهی بر آمد برین *** درختی پدید آمد اندر زمین

از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ *** درختی کش پنج و بسیار شاخ

یکی سرو آزاده زرد هشت *** به پیش در آذر اندر بکشت

نبشته بدان راد سرو سهی *** که بذرخت گشتاسب دين بهي

کزو کرد بر سر و آزاد را *** چنین گستراند خرد داد را

چو چندی برآمد بر این سالیان *** بید سرو بالا سطبرش میان

چنان گشت آزاد سرو بلند *** که بر گرد او برنگشتی کمند

چو بالا بر آورد بسیار شاخ *** بکرد از بر او یکی خوب کاخ

چهل اش بیالا و پهنا چهل *** نکرد از بنه اندر و آب و گل

فرستاد هر سو بکشور پیام *** که چون سرو کشمر بگیتی کدام

زمینو فرستادزی من خدای *** مرا گفت از اینجا بمینو برای

کنون جمله این پند من بشنوید *** پیاده سوی سرو کشمر روید

و در بحيره فزونى و بعضى كتب ونزهة القلوب مى نویسند کشمر از اعمال قهستان است هرگز روی زلزله ننگرد جاماسب حکیم در او بحکمت درختی پدید آورده بود که در صفحه زمین درختی از آن بزرگتر نبود و بعد ازین کلمات بآنچه حکیم فردوسی در شاهنامه یاد کرده چنانکه یاد کردیم یاد میکند صاحب برهان اللغة كويد كاشمر بروزن، کاشفر نام شهری است در ترکستان منسوب بخوبرویان و نیز نام قریه ایست از ولایت ترشیز از اعمال خراسان گویند زردشت

ص: 119

دو درخت سر و بطالع سعد نشانده بود یکی در همین قریه و آندیگر در قریه فارمد که از جمله قرای طوس از اعمال خراسان و گمان جماعت مجوس چنان است که زردشت دوشاخ سر و از بهشت بیاورد و در این دو موضع بكاشت و متوكل عباسی در هنگام عمارت جعفریه سامریه بحکمران خراسان نوشت تا آندرخت واقطع وتنه آن را برگرد و نهار شاخهایش را بر اشتران بار کرده ببغداد فرستند گروه مجوس پنجاه هزار دادند نپذیرفتند و بیفکندند زمین از افتادنش چنان بلرزید که بکاریزها و عمارات آن حدود خللی عظیم بیفتاد دور تنه اش بیست و هشت تازیانه و در سایه آندرخت جایگاه زیاده از دو هزار گاو و گوسفند بود و پرندگان و جانوران مختلف الانواع بسیاری در آن آشیان داشتند چنانکه هنگام درخت و پرواز آنها روی آفتاب پوشیده و هوا تاريك شد و با جماعت موكلين بجعفریه نرسیده جعفر را جان بلب رسید و سرو کشمر و کاشمر و کشمیرو کاشغر بجمله یکی است و در السنه شعرا در رسائی بالای سرو قدان ماه دیدار و سخن بویان سر و رفتار بسی مذکور می شود :

رخش زیبا بسان ماه کومن *** قدش رعنا بسان سرو کشمر

نه بر گردون چنین ماهی است تابان *** نه در کشمر سروی چون قدش راست

نه در کاشمر این چنین سرو است *** نه در کاخ گردون چنین مه نشست

و این بریدن چنین سرو نیز یکی از حوادث عجیبه ایام متوکل است .

در تاریخ مترجم طبری میگوید از آن هنگام که متوکل عباسی ایتاخ ترکی را بکشته بود ترکان بدو دل بداده بودند ، و وصیف و بوغای کبیر را منصب حجابت داده و مهتری سرای نیز با بوغای کبیر و شراب داری با بوغای صغیر که همان بوغای شرابی باشد بود وصیف سخت رنجیده خاطر شد و در خرابی کار متوکل با موسی بن بغاء یار گردید تا متوکل را بکشند و مستنصر را بنشانند و با او نیز دست یار گشتند متوکل نیز از کید ایشان آگاه شد و ماه رمضان در آمد و دست از می بداشتند و هر دو گروه صبوری کردند و صیف و ترکان با مستنصر و رومیان و غلامان سرائی

ص: 120

بافتح ومتوکل بودند و در آن ماه رمضان متوکل بامستنصر استخفاف کردی و برخوان نان بمستنصر پراندی وفتح را بسیلی زدن او بفرمودی بمزاح وفتح دست یگردن بمستنصر فرود آوردی و نزدی و روزها چون باردادی مستنصر را فرمان به نشستن ندادی و او همچنان بر پای و پژمرده و حال افسرده و سرافکنده و خاطر آزرده بایستادی و شکایت با محارم آوردی زیراکه چون ولی عهد بود نشستن بایدش تا بدانجا که یکشب چنان افتاد که از بسکه متوکل بدو افسوس و استخفاف پیش آورد نگران شوندگان را آب بدیده گردیدن گرفت.

و چنانکه مسطور شد ترکان بروز سه شنبه که متوكل بشراب نبشته بود بسرای وصیف گرد آمدند و رأی بر آن نهادند که در این شب باید کار را تمام کرد و بوغاء شرابی و موسى بن بوغاء كبير را کسی فرستادند آنها گفت شما نماز خفتن بگذارید تا ما ندیمان و خنده آورندگان را از کرد متوکل بپراکنیم شما اندر شوید چون آن نماز بگذاشتند نه تن از سرای وصیف بیرون آمدند سه تن سرهنگان بزرگ یکی بلغور دیگر با غرسوم فامش و بطوریکه یاد شد بیامدند و کار متوکل وفتح را بساختند میگوید متوکل را در مجلس با مردمان مزاحهای سرد افتادی و شیران آموخته داشتی بفرمودی تابیاوردند و بر مسخره بیفکندی و هم چنین مارها بیاوردند و سیوهای کردم را بشکستندی و بر جان مردمان در انداختندی تا ایشان و مسخره گان را بدندان تیز و نیش زهریه بگزیدندی و چون بناله و بیهوش در افتادندی تریاق از خزانه بخواستی و دارو نهادی و کژدمها در چهل حقه در مجلس نگون ساختی و آن کژدمها پراکنده و بگزیدن مردمان شتابنده شدند مردمان از جای بهر سوبر جستند و از کژدمان عربستان که از نیش آتش بیاریدند دویدن گرفتند و او را خندیدن آمد و در آن شب که ترکان با شمشیرهای آخته بقتل متوکل حاضر شدند مسخره پنداشت متوکل ایشان را امر کرده تا او را بیازی شمشیر در سپارند و آن سخنان بگفت که مسطور شد همانا این مطالب در طی کتاب به ترتیب وقت و سال مسطور شده است و اندک مخالفتی

ص: 121

دارد اما چون طبری از کردارهای ناپسند متوکل مسلسلاً یاد میکند ما همی خواهیم برلسان او که در حقیقت در حکم معاصرین متوکل است و هر چه بنویسد. اصدق اخبار سایر مورخین بلکه مورخین را سند اخبار است ، تذکره نمائیم و موجب تبصره سازیم میگوید پس از آنکه محمد بن عبدالملك زيات وزير را مصادره کرد و از پای در آورد با محمد بن فرج همان کرد که با او کرد و از آن پس ایتاخرا بندکرد و بکشت و ایتاخ در اصل خزری بود لکن بزبان ترکی گفتی و ترکان را همه باخود داشتی و او از نخست یکتن غلام از یکی از سرهنگان هارون الرشید بود و آن سرهنگ را سلام الاهرش میخواندند چنانکه ازین پیش در ذیل احوال رشید نام برده شد و آشپز بود و معتصم در زمان زندگانی هارون الرشید او را بخرید و بطباخی همی داشتی و بعد از آتش مطبخ سالار خودش گردانید و از آن پس مقامش را بلند کرد و منصب عالی سرهنگی داد و سرخیل ترکان داد و او بهر روز بر خدمت فزود و معتصمش بر نعمت افزود و امیری سامره بدو گذاشت پس از معتصم چون واثق برنشست و نوقش بروی بیشتر کشت و اعتصامشن را بجائل مشاغل فزونی داد و او را حاجبی و دربانی بخشید و بوغای بزرگ را امیری مدینه داد و ایتاخ را با میری مکه معظمه مأمور ساخت و چندین سال در روزگار دولت واثق ایتاخ حج نهادی و بوقت متوکل والی گری مکه و موسم او را بوده و سالاری سپاه ترکان را داشت و هم بمنصب حجابت نام آور بود و امر و نهی سرای خلافت بدو تعلق گرفت تا آنگاه متوکل بر لب رود فاطول بیرون شد و چنانکه یاد کردیم یک روز متوکل از باده ناب سرمست و عربده کار شد و ایتاخ را بدشنامها یاد کرد و ابناخ گفت من ترا بنشاندم و هم اکنون ترا بکشم و دیگری بنشانم و چون متوکل بهوش آمد و داستان بشنید حیلتی بیندیشید و چنانکه بیان شد او را بمیرانید .

و این یکی از کارهای ناپسند او بود میگوید دیگر کار ناپسند وی سه پسر را ولایت عهد دادن و ایشان را بر یکدیگر بر آشوفتن بود چنانکه شرحش

ص: 122

مسطور شد :

و دیگر از آن کارهای نابهنجار که بر متوکل ناپسند افتاد و دلها ازوی برمید و تا ابدا آهی این ننگ بنامش جاوید گردید:

كور امير المؤمنين حسين بن علي بن ابيطالب علیهما السلام را فرمان بویرانی داد وكس فرستاد تا با زمین راست گرداند و مردمان را از مجاور بودن و زیارت کردن بازداشت و هر کس بزیارت شدی بگرفتی و بزندان بازداشتی و چندان در زندان بزیست تا بمرد و هر چند بیشتر گرفت و بکشت بیشتر آمدند و کسی بازداشتن نتوانست و سالی بیشتر بماند و خانه های مسیر این گور پر نور را ویران نمودند و با زمین برابر کردند و بفرمود تا سه شبانه روز آب بدانجا همی راندند و وزرع نمودند و لشگریان را در آنجا بنشاند تا هر کس بزیارت بیامدی او را بگرفته و بزندان در آوردند تا مردمان از آنجا رمیدن گیرند و متوکل را وزیرش فتح بن خاقان همی نهی کرد تا چرا با قبر آنحضرت این معاملت روا داری و مردمان پشت برپشت ترا پشت در پشت بلعنت گیرند و تاقیامت زبان از تو نگیرند در وی مفید نگشت و شقاوت فطرت از آن نیت باز نداشت و چنانکه ازین پیش شرح دادیم وصاحب حبيب السير وحمدالله مستوفي وروضة الصفا و دیگران یاد میکنند میگویند آب در صحرا بیفکندند تا مگر گور بکلی باطل شود ، اما آب در حریم گور حیرت گرفت و جرأت تاختن نیاورد و بدانجا نرسید ، بدا نسبب آنجا را فهدی گفتند ، بلی متوکل را آب شرم در روی وماء دیانت در سبوی نبود .

و قاضی احمد بن ابی داود متوکل را اشارت کرد که مردمان را بفرمای تا قرآن را مخلوق گویند چنانکه مأمون و برادرت واثق و عمت معتصم بالله بر این رفتند ، متوکل گفت من آن کنم که پدرم کرد معتصم بالله وجدم هارون الرشيد این کار هیچ نکردند پس نامه بشهرها نوشت که در متشابه قرآن خوض نکنید ومناظره نیارائید و مخلوق و نا مخلوق مگوئید و این از کارهای پسندیده متوکل بود که مردمان را خاموش ساخت .

ص: 123

و چون احمد بن ابی داود را فالج زد چنین امید داشت که در ازای نیکو خدمتی که در کار خلافت متوكل ظاهر نمود متوکل فرزندش را قضا دهد اما او دو تن را که یکی حیان و دیگر سوار بن عبدالله بودند بقضاوت شرقی و غربی بغداد منصوب نمود .

و طبری گوید دیگر از کارهای ناپسند متوکل این بود که در ارمینیه شهری بود که تفلیس خوانند و این شهر بازمین شهرهای مسلمانان پیوسته است و شهری بزرگوار است و در آن نواحی از آن عظیم تر شهری نیست و بنایش همه از چوب است چنانکه مذکور نمودیم بفرمان متوکل آتش به شهر افکندند و آنشهر را چنان باتش در سپردند که پنجاه هزار آدمی بسوخت و تا متوکل زنده بود کسی بدانجا نرفت و این بزرگ شنعت و شنیع نکوهشی بود که مرمتوکل را نصیب افتاد .

و دیگر از افعال نمیمه متوکل این بود که علي بن جهم را که شاعری بآن جلالت بود و در خدمت واثق محلی منیع داشت بند کرد و بازداشت و از عراق بخراسان نفی کرد و طاهر بن عبدالله بن طاهر امیر خراسان را نوشت که او را زنده بردار کن بر مدینه طاهر بر حسب فرمان علي بن جهم را بدروازه نیشابور بدر كوشك ساو بادج بردار کرد و یک روز تا شب بردار آویزان بود و هیچش گناهی نبود مگر اینکه بخيشوع پزشك او را بد گفت که علی ترا هجا کرد و از زبان وی چند بیت بگفت و بمتوکل برد .

و دیگر از کارهای ناپسند او مصادره و گرفتار کردن و بازداشتن ابوالوزیر بود که او را وابن زیات و ابن الفرج را مانند مردمان راهزن بازداشت و آنچه میخواست بگرفت با اینکه چنانکه مذکور نمودیم ابوالوزير با متوکل نیکوئی کرد و هنگامی که سخت پریشان روزگارو بی مایه بود بیست هزار درهم بدو تقدیم نمود و لشکر فرستادن متوکل را بمغرب زمین و جنگ با سیاهان و بدست آوردن معادن چنانکه مشروح شد از کارهای پسندیده وی شمرده اند .

ص: 124

و دیگر از کارهای ناپسند متوکل این بود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را حربه ای بود که در هنگام سفر با خویشتن بردی و امية بن خلف جمعی را بدان کشته بود متوکل خبر آنحر به بشنید که بمدینه اندر بدست مردی از فرزندان انصار است متوکل بهوایش برخاست و بسفر مدينه طيبة برنشست و راه بنوشت و بمدینه درآمد و به پژوهش برآمد و جایش بیافت و بگرفت و بازگشت و بهر جای چون بر نشستی و راه بنوشتی آنحر به را پیشاپیش وی اندر همی بردندی و مسلمان بروی فسوس کردندی و گفتندی حربه رسول را اگر متوکل بیرون نیاوردی و پیدا نکردی و قبر حسین بن علی علیهم السلام را ویران نکردی بسیار از این بهتر و نیکوتر بودی .

در زينة المجالس مینویسد متوکل بمدينه برفت و حر به پیغمبر را که نزد یکتن از ابنای صحابه بود بگرفت و بجواهر گرانبها مرصع ساخت و چون بر نشست در پیش رویش روان داشتند خلایق زبان باعتراض او بر گشودند و گفتند چوبی را که یکی روز پیغمبر بدست گرفتند چنینش عزیز میدارد و نسبت بفرزند عزیز بزرگوارش حرمت روا نمیدارد و این معنی برترین مراتب بلاهت و بی بصیرتی است.

راقم حروف گوید : ازین پیش در ذیل احوال حضرت صادق علیه السلام بیاد آوردیم که سفیان خواستار د و چوبدست مبارکش را بتقبیل سپارد آنحضرت دست از جامه بیرون کرد و فرمود این پوست و گوشت رسول خدای است و تو را بدان اعتقادی نیست و چوبدست مرا بوسیدن خواهی این حکایت نیز باین حکایت شباهت دارد .

و دیگر از کارهای ناپسند متوکل گرفتار کردن و مصادره بخيشوع طبیعت چند ساله است که مذکور گردید.

و دیگر از معاملات سیئه رذیله مستهجنه متوکل کشتن ابويوسف يعقوب ابن سکیت است که مذکور شد .

ص: 125

و این جمله که بدان اشارت رفت از شنایع اعمال و قبایح افعال متوکل است که مورخین سنی بدان نگارش داده اند و به تشنیع او سخن برآورده اند والقدح ما شهدت به الاحباب و ازین جمله و این صفات و اطوار او ظاهر میشود که متوکل عباسی در خلفای بنی عباس و بنی امیه بشر است خوی و نمایم صفات و رذایل اخلاق امتیاز داشته است بعلاوه بشقاوتی ممزوح بسفاهت و خباشتی مشحون ببلاهت و ببغاضت حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب وذرية رسالت امتيازي دیگر داشته است و گرنه بعد از نزديك بدویست سال مدت از مرقد مطهر جگر پارۀ حضرت خیر البشر چه آزاری دیده که به آزارش در آمده و اگر سفیه نبودی از چه بایستی با مخارج و زحمات کثیره سر و کشمر را از جای برآورد و ریشه اش را با ریشه عمر خود برکند و جمعی زردشتیان را با خود دشمن کند و زبان جهانیانرا بنفرین و لعن خود برگشاید شاید بیشتر این حالات و ظهور سيئات از انهماك و انغمار ملاهی و شرب مسکرات و بی خبری از یوم المجازات باشد که دامنگیر هر دوسرای است .

اكنون بحوادث عجیبه که در ایام حکومت متوکل روی داد و مذکور

شد بطریق اجمال اشارت میکنیم .

ص: 126

بیان اجمال حوادث وجیبه که در زمان خلافت ابي الفضل متوکل علی الله روی داده است

در تاریخ اخبار الدول و آثار الاول و دیگر تواریخ مسطور است ومن الاعاجيب في ايامه برترین اعاجيب و بزرگترین غرایب و نایسند ترین اعمالی که در زمان او روی داد هدم قبر منور حضرت امام حسين علیه السلام ومنع زایرین را از زیارت آن حضرت و حضرت امیرالمؤمنین، صلوات الله عليهما و دیگر مشاهد مقدسه است . ای عجب که متوکل چنین خواست اما کجا توانست سرازگور در بیاورد و نور مرقد منور و مراقد منوره و مشاهد مطهره را که زمین و آسمان را در سپرده و ملجاء مؤالف و مخالف شده است بنگرد وقتی دیده ام و شنیده ام که متوکل با موکلین راه پیام کرد که هر کس بخواهد بزیارت برود باید یکصد دینار سرخ باج راه بدهد پیرزالی یکسال چرخ بریست و بمزدوری آنمبلغ را حاصل و حاضر نمود و پیاده ای راه دور بفرمود و باج بداد و بکعبه مقصود تشرف جست چون این خبر گوشزد متوکل شد حکم داد که هر کس خواهد دست بآن تربت برساند باید یکدست .بگذارد عاشقان تربت حسینی برفتند و یکدست را از دست بدادند و با یکدست متوسل و متبرك آمدند و با همان یکدست ششدانك دنيا و آخرت را بدست آوردند حمد خدای را که تا این ساعت که مقارن غروب آفتاب روز جمعه پانزدهم شهر شعبان المعظم و مطابق روز عید مولود مسعود حضرت حجة الله تعالى في الارضين صلوات الله علیه و جشن پادشاه جمجاه اسلام پناه سلطان معدلت بنیان سلطان احمد شاه خلد الله ملكه وسلطانه و تمام مردم شیعی است و این بنده حقیر عباسقلی سپهر است و یکهزار و سیصد و سی و هفت سال از هجرت پیغمبر مختار میگذرد روز تا روز بر ارادت و فدویت و عقیدت مردم شیعه و اسلام بلکه بر عقاید گبر و یهود و نصاری و هنود و اهالی اروپا و اهل دنیا افزوده میآید و نذورات مینمایند و بحاجات نایل میشوند و انوار ساطعه این مشهد منور و سایر مراقد منوره

ص: 127

آسمان و زمین را روشن و ظهور کرامات ومعجزاتی که ازین مظان اجابت دعوات سر بسماوات میرساند متون کتب را مزین و دلایل امامت و ولایت را مبرهن مینماید.

گر بپرسند از شفیع نشأتین *** خود حسین است و حسین است و حسین

و تذکره خافقین است و آن مصارفی که در ابنیه و تزئین این مراقد مشرفه و مشاهد مكفيه و عتبات عالیات که فروغ بخش سماوات سیاحات است و مخارج زوار ومجاورين و موقوفات وتقديمات سلاطين جهان و اصناف اعیان و دیگر طبقات و نذورات مختلفه و انتقال جنایز و حفر قبور خلایق و موقوفات و مقررات مقابر متوسلين باين خاك عرش آئین از اغلب مردم روی زمین و تشریفات و توقیرات رؤسای روزگار نسبت باین آستان ملک پاسبان و ایوان عرش بنیان دائماً در حال ظهور است روی میدهد و نفایسی که تقدیم خزاین مکارم دفاین میگردد و جواهر زواهر و اشیاء نفیسه بدیعه که نصب و موقوف میگردد اگر از بدایت امر تاکنون من حيث المجموع بسنجند و مصارف مجالس تعزیه وروضه خوانی و نذورات و تقدیم حلقهای غلامی و کنیزی و سایر اشیائی که دلالت بر توسل و توکل مینماید نسنجند از باج و خراج یکساله صفحه روی زمین که از چندین هزار کرور زر مسكوك كمتر نیست بیشتر خواهد بود چه سلاطین حشمت آئین که اعیان جهان بوسی آستان ایشان هستند سر باین تربت مقدس و جبین براین زمین منور میسایند و بر ماه و ماهی مباهی میشوند و شرف دنیا و آخرت را ذخیره بدایت و نهایت میسازند پادشاهان قهار که بشجاعت وقساوت وكبر و جلالت و جلادت و سفاکی نامدار و خسروان جهان را از بیم شمشیر و نیزه و تیر ایشان خواب را با چشم آنها آشنائی نیست از اماکن بعيده وممالك دور و دراز سر نیاز باین آستان جبرئیل ایشان میسپارند و از آنخاك پاك ذخيره عافیت و مقابر خود میسپارند و روشنی هر دوسرای را کحل المبصر دیده امید و اعتبار میفرمایند نادرشاه افشار یکی از سلاطین قهار شمشیر گذار كثير سپارسفاك بي باك چالاك صفحه خاک است که ایوان

ص: 128

مبارك نجف اشرف را با طلای احمر اندود نموده و در سایر اماکن مشرفه آثار حمیده نهاده و ایوان طلای نادری مشهور است یکی از سادات در عالم خواب چنان دید که سگی را زنجیری بگردن نهاده اند و ایوان مقدس حضرت اسدالله الغالب امير المؤمنين صلوات الله عليه کشان کشان میکشانند صبحگاه این خواب را بعرض آن پادشاه قهار رسانید و بجای سگ گفت شیری را زنجیر کرده میکشیدند نادر فرمود چرا آنچه را که دیدی نمیگوئی مگر مرا عار می آید که سگ آستان علي بن ابيطالب علیه السلام باشم گویا نادر هم خوابی باین مضمون دیده یا از آنجا که در خبر است که سلاطین ملهم میشوند ملهم شده است چنانکه نوشته اندچون از کار ایوان فارغ شدند گفتند چه بر کتیبه بنویسیم فرمود: « یدالله فوق ایدیهم» چون مجدداً سؤال کردند گفت نمیدانم همانرا که گفتم بنویسید میرزا مهدیخان وزیر و منشی نادر شاه و صاحب دره نادری که از اقارب اجداد این بنده حقیر است چون براندازه علم و مزاج نادر آگاه بود گفت دیگر نپرسید زیرا که این کلمه طيبة و آيه شريفه بر زبان او آمده و اکنون نمیداند چه گفته است بالجمله شرح وبسط این مطالب کتابی کلان طلب مینماید و در کتب متفرقه موجود است .

انحوا علي ان يكونوا شاركو في قتله فتتبعوه زميماً

لمؤلفه

چون شريك آنقتل آنحضرت نگشت *** خواست بر قبرش نماید زرع و کشت

خبث ذاتی چون بدش اندر الست *** مرقد نور خدا را کرد پست

پست کی بتوان نمود آن مرقدی *** کز فرشته مینشستی جای نشت

با خلیفه گوی بیرون شو ز گور *** تا بدانی کیست بالا و که پست

پست کی بتوان نمود آن مرقدی *** که شده از راقدش معدوم هست

هر که بردیده نهد این خاک را *** از عمای دینی و عقبی برست

سوی این مرقد توسلها رود *** از یهود و کبر و از آتش پرست

هر که دشمن با چنین مرقد بود *** بی خبر باشد از آنروز شکست

بی خبر آنکس همی خواهد بدن *** کز رحیق کفر باطن هست مست

ص: 129

وانکسی مهر حسین او را بکار *** که نبی بر طاقه نسیان نیست

وانکه شیرین کام گردد زین عمل *** تلختر جانش بگردد از کیست

سعی کن جانا تو در کسب ثواب *** بیش از آن گفتند افتد بزیر از بام طست

بالجمله از حوادث عجیبه که صاحب اخبار الدول مرتباً مینگارد این استکه در عراق بادی شدید السموم زهر آثار بوزید که هرگز مانندش نوزیده بودزراعت کوفه و بغداد و بصره را بسوزانید و مسافرانرا بکشت و پنجاه و پنج روز در و زایش فزایش داشت چندانکه از آنجا بهمدان وزان گشت و کشت و زرع و مواشی و چهار پایانرا بسوزانید و سمومش آنجمله را معدوم ساخت و بموصل و سنجار رهسپار گردید و مردمانرا از معاش در اسواق و انتعاش در آن آفاق و راه سپاری در طرقات و معابر باز داشت و جمعی کثیر و جمی غفیر را بخاك هلاك و دمار درآورد و زلزله هولناك شهر دمشق را چنان فرو گرفت که عمارات عالیه و خانه ها و مساكن عدیده از ریشه برکند و برسر کند و بر سر در آورد و خلقی کثیر در زیر گرفت و از صفحه خاك در شکاف خاك هلاك ساخت .

و هم در این سال آتشی در عسقلان سر به آسمان برکشید و خانه ها و عمارات وزراعات و خرمنهای کاه را بسوزانید و هم بسوزانیدن و افروختن ببود تا يك ثلث از شب برگذشت و فرونشست .

و در سال دویست و سی و هشتم هجری تاخت و تاز مردم روم در شهر دمیاط و قتل و اسیر جمعی کثیر بود چنانکه مذکور شد و در سال دویست و چهل و یکم بر همریختن و تناثر نجوم آسمان و ستارگان بیشمار مانند ملخهای پراکنده در بیشتر شب اتفاق افتاد .

و در سال دویست و چهل و دوم در تونس و اعمال آن و مملکت ری و خراسان و نیشابور و طبرستان و اصفهان زلزله سخت روی داد و کوههای بزرگ را پاره پاره ساخت و زمین را چنان شکافها داد که هر شکافی با آن اندازه بر آمد که مردی تناور در آن در آمد.

ص: 130

و در قریه سویداء در ناحیه مصر از آسمان سنگباران شد و وزن هر سنگی از آن احجار پانزده رطل برآمد حالا باید دانست ورود چنین سنگ گران و همیشه آن از فراز و نشیب و لشکر و نهیب و زور و خطر و آسیب آن تا چه اندازه خواهد بود .

در بحيره فزونی مسطور است که در زمان متوکل در قریه ای از قرای مصر سنگ بارید و چنانکه وزن هر يك ده رطل بود از آنجمله یکی برخیمه اعرابی فرود آمد و آتشی از آن بیرون جسته جمله آن مکان را بسوخت از آن سنگها یکی را بقسطاس و یکی را به نبس نمونه بردند.

و کوهی که در یمن بود و مردم یمن را بر آن مزارع بود چنان بحرکت و

جنبش درآمد که مزارع دیگران را در پی سپرد.

در بحيره فزونی مسطور است که در زمان متوکل چنان زلزله در دیار يمن بروز نمود كه يك مزرعه از موضع خود حرکت کرده بقریه دیگر افتاد و چندین موضع آبادان اندر آن مکان بود که همه را زیرورو ساخت. و هم در حدود مصر صاعقه برجست که دو مرد بسوختند و يك مرد

سیاه شد.

و در حلب پرنده سفید زودتر از مرغ مردار خوار نمودار آمد وصیحه برکشید یا معاشر الناس اتقوا الله ای گروه مردمان از یزدان بترسید و بیندیشید و تا مدت چهل روز این صیحه برآورد و این فریاد بر کشید و برفت و از آن پس صبحگاه بیامد و همانگونه بپای نمود و پرید بدار الخلافه در رسید و این شگفت داستان را بگواهی پانصد تن که همه بگوش خود بشنیده و شهادت داده بودند بعرض رسانید.

و در سال دویست و چهل و پنجم مردم شهر اخلاط فریادی سخت مهیب و عجیب از جو آسمان بشنیدند و چنان موحش ومدهش و دل شکن بود که جمعی کثیر از زنگ آهنگش دچار پالهنگ مرگ و خدنگ اجل گردیدند

ص: 131

و در زمین عراق تگرگی با نداره تخم مرغ خانگی بیارید و چنان سنگین و

زور آور و با نهیب به تنشیب رسید که دلها را از جای برکند.

و نیز سیزده قریه در زمین مغرب در شکم زمین فرورفت.

و هم در این عموم دنیا را زلازل بلیت دلایل فرو گرفت و شهرها و قله ها و پلها را ویران ساخت و از زمین انطاكية كوهى بدریا بیفتاد و چنان ضجه و نفیر و نعره هایله ازین حادثه حاصل شد که جمعی کثیر را از آشوبش دل بتراكيد و جان از تن بیرون دوید .

و هم در این سال چشمه سارهای مکه معظمه فرونشست و آب نایاب و چشمها از غور آن چشمهها خون نالاب شد، متوكل صد هزار دينار سرخ برای اجرای آب از عرفات بمکه بفرستاد .

در اخبار الدول اسحاقی میگوید: در ایام حکومت متوكل ستارگان آسمان بموج آمدند و مانند جراد منتشر از غروب آفتاب تا طلوع فجر شرقاً وغرباً در تطاير بودند و مانند این حادثه عجیبه جز در زمان میلاد سعادت

صل الله عليه بنیاد حضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم را روی ننموده بود .

در بحیره فزونی و بعضی کتب نوشته اند در زمان خلافت متوکل در یکی از قراء اهواز شخصی فوت شد چون جنازه او را برداشتند مرغی بر آن جنازه برنشست و بزبان خوزی گفت هر کس با این جنازه است و این جنازه را خدای تعالی بخشید و آمرزید.

در تاریخ الخلفا مسطور است که در مصر زلزله عظیم برخاست و مردم بلبيس از مملکت مصر صیحه بسهایل بشنیدند و جمعی از مردم بلبیس بمردند و نیز بسقوط کوه انطاکیه اشارت میکند وی گوید از آسمان اصوات هایله برخاست ونيز بحوادث مذکور و آنریح عاصف و سوختن زروع کوفه و بغداد و اتصال بسنجار وزلزله دمشق وهلاکت پنجاه هزار تن مردم موصل و امر بهدم قبر منور و تاخت و تاز مردم روم وصیحه آسمانی و کشتن جمعی کثیر و تگرگ عراق وخسف

ص: 132

سیزده قریه در مغرب و تناثر کواکب که امری مزعج بود و معهود هیچ عهدی نبود و زلزله ممالك باران آسمان در قریه سویدا در ناحیه مصر وصیحه مرغ سفید در حلب در ماه رمضان یا معاشرا الناس اتقوا الله الله الله و در تاریخ نگارستان در زمان متوکل سیزده قریه از قراء قیروان را در شکم برد چنانکه از ساکنان آن محل زیاده از چهل و دو تن باقی نماند.

و می نویسد در زمان او یکی از مواضع قومس بجنبش آمده مردمش بیرون تاختند و از آسمان صدائی شنیدند که الله اجل و اعود بالرحمة لعباده .

و نیز چنانکه سبقت نگارش جست مینویسد در جست مینویسد در زمان متوکل آب دجله زرد شد و آن زردی تا سه روز ببود و باین سبب خوفی عظیم بدلها اندرون شد و خلايق بناله وزاری و استقائه و بی قراری در آمدند و از آن چون روزی چند بر آمد رنگش سرخ شد و می نویسد در زمان ربیع الاول سال دویست و سی و نهم در دامغان چهل و پنجهزار تن بزلزله هلاك شدند و دو دانگ بسطام ویران گشت و جرجان و طبرستان و نیشابور و اصفهان و قم و کاشان بجمله در یک روز از جنبش بومهن خراب شدند وزیر وقله کوهها بشکافته آب ظاهر گشت.

و نیز بسنگ باران آسمان اشارت کند و گوید از آن سنگها یکی برخیمه اعرابی آمده آتشی از آن جستن کرده جمله را بسوخت و هم از آن احجار يكي بفسطاط ويكى بتفليس نمونه بردند و بحر و بحرکت کوه کت کوه یمن و فرود آمدن بموضعی دور اشارت کند و گوید در آنجا در حدود مصر دو مردار آزار صاعقه بسوختند یکی سیاه شد و یکی زنده بماند .

و در سال دویست و چهل و پنجم در بلخ خون تازه از آسمان بیارید . وهم درسكة الدهاقین خون تازه از آسمان بیارید و زمین بر شکافید .

و در روضة الصفا بیارهای این حوادث عجیبه اشارت گردید گوید در بعضی

از ولایات متوکل طايري بزرگتر از غراب بر درخت خرمائی نشسته فریاد بر آورد ايها الناس اتقوا الله الله الله و چهل نوبت این کلمه را بگفت و بپرید و روز

ص: 133

دیگر باز آمد و چهل دفعه دیگر این کلمه را بگفت و مینویسد چون آن چهل و دو تن قیروانی که از صنف برستند بشهر قیروان در آمدند مردم آنجا ایشان را از شهر بیرون کرده گفتند که غضب یزدانی متوجه شما شده است و حاکم آن دیار برای آن چهل و دو تن خطیره در خارج شهر قیروان عمارت کرده مطرودان را در آنجا مسکن داده اند.

و نيز صاحب حبيب السير باين حكايات مذکوره اشارت کرده است .

و در تاریخ الخمیس مینویسد در سال دویست و سی و سوم زلزله عظیمه در دمشق بادید گردید که مدت سه ساعت امتداد یافت و دیوارها بزیر افتاد و مردمان بطرف مصلی گریختند و به یزدان تعالی پناه بردند و جمعی کثیر در زیر آن ویرانی هلاك شدند و آن زلزله بانطاکیه پیوست . گفته اند در آنجا بیست هزار تن بهلاکت پیوست و در زلزله موصل پنجاه هزار تن بهلاکت و دمار رسیدند و چنانکه طبری و دیگر مورخین یاد کرده اند و مسطور نمودیم متوکل عباسی در زلزله مغرب زمین و آن خرابیهای نامدار سه هزار بار هزار در هم در رعایت حال مردم انسان بفرستاد .

و در عسك مهدی از محلات بغداد زلزله بر آزار نمودار شد .

وزلزله مداین كوچك و بزرگ را بولوله افکند.

و زلزله و صاعقه که در انطاکیه افتاد هزار و پانصد سرای عالی و نودو پنج برج متعالی را از بیخ بر آورد و گروهی عظیم را عظام رمیم ساخت و کوه اقرع را که بدریا افکند دخانی سیاه و دودی مظلم ومتعفن از دریا برخاست .

و هم رودخانه عظیم که در آن اراضی بود چنانش زمین در شکم گرفت که نشانی از آن نمایان نگشت .

و در تنیس مصر زجه سخت عظيم وهولناك وجگر شکاف برخاست .

و در بالسی زلزله سخت نمودار شد .

وزلزله رقه قلوب را رقیق گردانید.

ص: 134

وزمین حران از هیمنه زلزله جنان گشت

و زلزله رأس العين موجب دهشت رؤس وعيون شد.

وحمص را زلزنه پرآشوب ساخت .

و در شهر دمشق ورها وطرسوس ومصيصه و شهر اذنه و سواحل شام زلزله بغلغله در آورد .

ورجفه و صاعقه چنان در لاذقیه قوت داشت که از منازل ومساكن و صاحبان آن جز معدودی قلیل بیادگار نگذاشت و این جمله که مذکور شد در حوادث سال دویست و چهل و پنجم اتفاق افتاده است.

و باران در سنه دویست و چهل و دوم چهار پایان و دو اب بیرون از شمار در بغداد هلاك شد .

و بادی شدید و بسیار سرد از ترکستان برخاست و تا حلوان بتاخت و جمعی را تباه ساخت.

و شهر تبریز از زلزله خراب شد.

و نیز چشمه مشاش که از عیون مکه معظمه است بخشکید و مردم حاج را بیچاره ساخت و شجاع مادر متوكل باصلاح حال مردم بپرداخت.

و در سامرا چنان بارانی پر آب بیارید که مردم را کثرت آب بی تاب ساخت.

و در بغداد در 246 باران شدید آسمانی بیست و دو روز امتداد گرفت والبته ورود چنین میهمانی رشید معلوم است با میزبانان و خانمان برچه گونه معامله خواهد بود.

و دیگر از حوادث مشئومه تاختن رومیان در مواقع عديده بحدود و ثغور و بلدان مسلمانان وقتل وغارت و اسیر جمعی کثیره بود و دیگر از وقایع عظیمه فجیعه احضار حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه از مدینه طیبه ببغداد و قصد توهین و تخفیف برگزیده خدای تعالی جل جلاله است چنانکه شرحش مبسوط آمد ودیگر قتل احمد بن نصر در امر قرآن مجید و آشوب قلوب جماعتی بود.

ص: 135

ودیگر قتل محمد بن ابراهيم مصعبى است.

و دیگر حبس ومصادره ابوالوليد بن احمد بن ابی دواد است .

و دیگر ضعیان اهل حمص و هلاکت جمعی کثیر است.

ودیگر مصادره وعزل يحيى بن اكثم ووفات او است .

و دیگر مصادره عمر بن فرج و برادر او است .

و دیگر ضرب و مصادره سليمان بن ابراهيم.

و دیگر مصادره ابی الوزير و جمعی دیگر است.

و دیگر گرفتار و حبس ابن لعبت است.

و دیگر سیل عظیم نامدار در آندلس .

و دیگر قتل عامل ارمنستان است .

و دیگر طلوع سلاطین صفاریه است .

و دیگر انکشاف عرق شراب ناب .

و دیگر انکشاف جای و ظرف.

و دیگر بیرون کردن مردم حمص عامل خود را .

و دیگر محاربه با اهل فرنگ است.

و دیگر غارت مردم نجد در اراضی مصر بود .

و دیگر قتل مردم طلبیره است.

و دیگر ضرب وحلق ريش قاضی مصر .

و تمام این حوادث و آیات فجیعه در مدت دو سه سال در ایام خلافت متوکل روی داده است.

و در طی این کتاب مذکور گردیده است و شاید پارۀ این حوادث که بتازه مذکور شد در ضمن حوادثی است که عموماً مسطور گردید و در اینجا تجدید آن برای تأئید صحت این اخبار عجیبه است .

ص: 136

بیان اجمال اسامی اعیانی که در زمان خلافت متوکل عباسی وفات کرده اند

اسامی اعیان مردم جهان که در ایام خلافت متوکل بدیگر جهان شده اند در طی حوادث سنوات هر يك در جای خود مسطور شده است و در اینجا خلاصه آن یاد میشود که هر کس هم یاد نشده یاد بشود.

محمد بن عبد الملك زيات وهلاك او .

وفات ابي زكريا يحيى بن معين بغدادى .

وفات محمد بن سماعه قاضی .

وفات جعفر بن مبشر متكلم معتزلى

وفات ابي خيثمه حافظ حدیث

وفات ابوایوب مقری شاد کوهی .

وفات علي بن مدين حافظ .

وفات اسحق طالقانی محدث

وفات يحيى بن ايوب مقابرى.

وفات ابن ابی شیبه.

وفات ابي الربيع زهراني.

قتل ایتاخ ترکی .

وفات اسحق بن ابراهيم .

وفات اسحق بن ابراهيم.

وفات حسن بن سهل .

قتل محمد بن ابراهيم .

وفات محمد بن اسحق .

وفات ابی سعید مروزی .

وفات هدبة بن خالد .

ص: 137

وفات سنان الابلى.

وفات ابراهیم شافعی.

وفات مصعب بن عبد الله فقيه.

وفات منصور بن مهدی .

وفات محمد مخزومی فقیه.

وفات جعفر امام معتزله.

قتل عامل ارمنستان.

وفات عباس بن فضل سردار اسلام .

وفات عباس بن ولید مدینی.

وفات عبدالاعلي نرسي .

وفات عبیدالله عنبری .

وفات امیر عبدالرحمن اموی امیر اندلس.

وفات اسحق حنظلی مروزی محدث فقیه.

وفات محمد بن بكار محدث مشهور .

وفات ابى الوليد بن قاضی احمد .

وفات محمود بن غیلان از مشایخ بخاری

وفات قاضی احمد بن ابی دواد.

وفات غيبة بن سعید از مشایخ بخاری.

وفات ابراهیم بن خالد بغدادی فقیه .

وفات ابی عثمان بن شافعی قاضی جریر .

وفات محمد بن شافعی .

هلاکت عيسى بن جعفر بغدادی .

وفات يعقوب قوصره صاحب البريد .

وفات احمد بن حنبل فقيه مشهور .

ص: 138

وفات محمد بن عبدالله اسکافی که از اهل نظر و مجادله است .

قتل عطارد نصرانی .

وفات ابى حيان قاضی .

وفات حسن بن علي قاضي.

وفات محمد بن اغلب امير افريقيه .

وفات محمد بن مقاتل رازی.

وفات ابی حصین رازی .

وفات قاضى يحيى بن اكثم صيفى.

وفات ابراهيم بن عباس صولی شاعر ادیب مشهور.

وفات هاشم بن منجور .

وفات شهيد بن عيسى عالم اندلس.

وفات يعقوب بن سكيت نحوى لغوى .

وفات ابی عبدالله محاسبی زاهد .

وفات اسحاق بن موسی انصاری .

وفات علي بن حجر سعدی محدث معروف.

وفات محمد بن عبدالملك قاضي .

وفات اسحق بن ابی اسرائیل .

وفات هلال رازى .

وفات سوار بن عبدالله عنبري قاضي .

وفات ابى الحسين کرابیسی صاحب شافعی .

هلاك نجاح بن سلمه صاحب دیوان توقیع .

وفات ابى الفیض ثوبان زاهد معروف بذى النون مصری.

وفات ابى تراب عسكر بن حسین نخجشی زاهد مشهور.

وفات ابي علي دعبل خزاعی شاعر مشهور .

ص: 139

وفات سری بن معاذ شیبانی امیر ری .

وفات احمد دراقی .

وفات محمد كوين .

قتل فتح بن خاقان .

وفات شجاع والده متوكل .

وفات ابراهیم موصلی ندیم اخباری صاحب علم موسيقا بروايت صاحب

تاريخ الخميس در سال دویست و سی و پنجم در ایام متوکل بود.

و هم در این سال شیخ معتز له ابوالهذيل علاف وفات کرد.

و نیز بروایت صاحب تاریخ الخمیس در سنۀ دویست و سی و هفتم یا هشتم بشر بن ولید کندی قاضی فقیه صاحب ابی یوسف در بغداد وفات کرد و نود و هفت سال روزگار برده بود.

و نیز بهمین روایت حسین بن منصور حافظ وفات کرد و او را بقضاوت نیشابور بخواندند حسین مخفی شد و در حضرت یزدان زبان بدعا برگشود و در روز سوم بمرد .

و بهمین روایت شیخ مصر حرملة بن يحيى الجيبى حافظ فقيه مصنف مختصر و مبسوط جای بپرداخت .

و هناد بن سرى كوفى حافظ القدوة روى بدیگر سوی نهاد .

و ابو عمر والدورى حفصى بن عمر بن عبدالعزيز بن صهبان مقری عراق در بغداد وفات نمود .

و بهمان روایت ابو عثمان مازنی نحوى صاحب كتاب التصريف جانب سرای اخروی گرفت.

و هم بهمان روایت در سال دویست و سی و هفتم حاتم اصم زاهد زمان خود که او را لقمان این امت میخواندند وفات نمود.

در تذكرة الاولیاء مسطور است که شیخ جنیدی گفت حاتم اصم صدیق زمان

ص: 140

ما است وكلمات وتصانيف اربعه است وقتی با یاران گفت اگر از شما پرسند از حاتم چه می آموزید پاسخ چه میدهید گفتند علم ، گفت اگر بگویند حاتم علم ندارد گفتند گوئیم حکمت گفتند اگر گویند حکمت چه داند گفتند تو خود بفرمای تا بدانیم گفت بگوئید دو چیز می آموزیم : یکی خرسندي بآنچه بدست اندر است. دوم نومیدی از آنچه بدست دیگران است.

روزی با یاران گفت: عمری است که من رنج شما را میکشم باری چنانکه شایسته است کسی شده اید یکی گفت فلانکس چندین غزوه بیای برده است حاتم گفت غازی باشد و شایستگی دیگر خواهم گفتند فلان کس بسیاری بذل اموال کرده است گفت مردی سخی بوده است گفتند فلانکس چندین حج نهاده است گفت مردی حاجی بوده است و مرا شایسته میباید گفتند بفرمای تا مرد شایسته چگونه مردی است گفت آنکس که از خدای تعالی بترسد و بغیر از او امیدوار نباشد گفته اند که حاتم اصم راجود و کرم باندازه بود که وقتی زنی نزديك وی آمد و در مسئله به پرسش در آمد و بادی از وی برآمد سخت خجل گردید حاتم گفت آواز را بر کشیده تر کن که گوش من سنگین و از شنیدن عاجز است تا زن را آن باد ناروا از یاد برود و از آن صدا وندا شرمسار نشود و آن مسئله را بگفت و زن را ثابت گردید که او نشنید و تا آنزن را بادزندگانی بر سر و گیس وزان و ندیم روزان و شبان بود حاتم خود را کر ساخته بود بود و ازین روی او را اصم نامیدند .

نقل است که یکروز در بلخ سخن میراند در طی سخن گفت : پرورد هر کس در این مجلس گناهکارتر است او را بیامرز نباشی بود که چون گورکن گور مرد وزن بکندی و کفن از تن برآوردی چون شب در رسید بگور کن برفت چون سرگود باز کرد آوازی بشنید که امروز در مجلس حاتم اصم آمرزیده شدی و امشب باز بر سر گناه میروی کور کن از کار بازگشت گرفت .

ص: 141

محمد رازی گوید: بسیار سال در خدمت حاتم اسم بگذرانیدم هیچوقت او را خشم آکند نیافتم مگر روزی که بیازاری میگذشت بقالی شاگرد اور اگرفته میگفت کالایم ببردی و بخوردی سیم بده حاتم فرمود: ای عزیز هوا ساكن شو گفت نمیشوم حاتم بخشم رفت و ردای خود را در میان بازار برزمین بگسترد پر از زر گشت گفت آنچه حق تو است برگیر و بپرهیز که اگر از حق خود افزون گیری دستت خشک میشود بقال از حرص برافزون بر گرفت و آن دست که زیادت جست بخشکید .

وقتی مردی بدو آمد و گفت دولتی فراوان دارم میخواهم ترا و یارانت بهره رسانم حاتم گفت از آن همی ترسم که چون بمیری ناچار بایدم گفت ای روزی دهنده آسمان روزی دهنده زمین بمرد و این کلمه بس لطيف است و اشارتش بعدم متوكل وقبول شريك است .

نقل است که حاتم از احمد بن حنبل پرسید که روزی میجوئی گفت بلی حاتم گفت پیش از وقت میجوئی یا پس از وقت یا در وقت احمد بر اندیشید که اگر گویم پیش از وقت گوید چرا روزگار خود را ضایع کنی غم خوری گر طلب روزی نهاده کنی و اگر گویم پس از وقت گوید از چه جوئی آنچه نجوئی و اگر گویم در وقت گوید از چه بر حاضر رنجه بری لاجرم در این مسئله فروماند بزرگی گفت جواب چنین می بایست داد که جستن بر ما نه فریضه و نه واجب و نه سنت است چه جوئیم چیزی که ازین هر سه نیست و طلب کردن چیزی که او خود ترا می آید و میجوید بقول رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم او خود بتو آمد جواب حاتم اسم آنمرد را و او این است علينا ان نعبده كما أمرنا و عليه ان يرزقنا كما وعدنا برماست که خدای را عبادت کنیم چنانکه ما را امر کرد و بر خداوند است که ما را روزی دهد چنانکه ما را وعده نهاد.

راقم حروف گوید: بساط نعمت بر بساط رحمت باندازه نیاز آفرینش گسترده است بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست پس روزی خداوند

ص: 142

شامل حال تمامت مخلوق است و استثنائی ندارد، فرعون و نمرود و شداد وكفار ومشرك و عاصى و عابد و ساجد و مطیع بجمله در تمام کاینات ازین بساط روزی خورند، خواه رزاق خود را بشناسند یا نشناسند عابد باشند یا طاغی مطیع باشند یا یاغی و ما من دابة فى الارض ولا في السماء ولا طائر يطير بجناحيه الاعلى الله رزقها خداوند ضامن روزی خوران است مخلوق خلاق ورزاق کل را دیگر روزی نمیدهد و کدام کس بدهد که او خود روزی خوار او نباشد و اگر مرزوق نداند و زبان سپاس نگذارد تمام اعضای او حتی موی بر اعضاء ثنا گذارند و تسبیح خالق نمایند وان من شيء من شيء الا يسبح يسبح بحمده مشرك اگر هزار خداى بخواند جز يك خدای نخواند کافر اگر هزار کفران نماید از شکر او بیرون نشود بت پرست اگر بت پرستی نماید خالق بت و بت گردد ، پرستش کرده است خود نداند اما جز آن نتواند.

اما اگر بخواهند در طلب روزی بامداد و شامگاه نروند گرسنه و بی نور بمانند و نظام از جهان برخیزد الق دلوك فى الدلاء انبياء عظام و اولياء فخام بمزدوری یاشیمتهای دیگر روزی بر بودند و زره بافی و زنبیل بافی و آبکشی و دیگر مطالب روزی میبردند و روش و دستور ایشان دستورالعمل هزاران حاتم اصم و امثال او است مگر حاتم اصم جز ازین گونه ممر روزی بر بود و گرنه از چه در مجلس می نشست و افاده میکرد و جمعی را کفالت میکرد و در حضرت یزدان بدعا و استغاثه میرفت و اگر نام حاجت بر زبان نمی آورد از آن بود که میدانست قاضی الحاجات چیست اصل خلقت مخلوق بر حاجت و عرض نیاز و خواستاری مایحتاج است .

چنانکه از وی نقل است که با زوجه خود گفت: مدت چهار ماه بغزا میروم نفقه تراچند رها کنم گفت چندانکه زندگانیم خواهد بود گفت زندگانی تو بدست من نیست گفت روزی هم بدست تو نیست چون حاتم برفت ذالك زني

ص: 143

یا زن حاتم گفت روزی ترا حاتم بچند بگذاشت گفت حاتم روزی خواره بود و برفت اما روزی دهنده اینجاست.

نقل است که مردی خواست سفری رود از حاتم وصیتی خواست گفت اگر یار خواهی پروردگارت یار بس اگر مصاحب خواهی کرام الكاتبين بس اگر عبرت خواهی دنیا بس اگر مونس خواهی قرآن بس و اگر کار خواهی عبادت بس و اگر وعظ خواهی مرگ بس و اگر آنچت گفتم ناپسند است ترا دوزخ بس .

روزی بحاتم گفتند فلان اموال بی پایان گرد آورده است گفت زندگانی

نیز با مال جمع نموده است گفتند نی گفت مرده را با مال چکار.

وقتی مردی با حاتم گفت حاجتی داری گفت آری گفت بخواه گفت همی

خواهم نه تو مرا بینی نه من ترا.

وقتی مردی از جماعت مشایخ از حاتم پرسید نماز چگونه کنی گفت چون وقت نماز در آید وضوی ظاهر و وضوی باطن گیرم ظاهر را با آب باطن را با توبه پس بمسجد شوم و مسجد مردم را بچشم در آرم و مقام ابراهیم در جبین بسپارم و بهشت را بر طرف راست و دوزخ را برچپ و صراط را زیر قدم سپارم وملك الموت را از پس پشت انگارم و دل را با خدای گذارم آنگاه تکبیری با تعظیم بگویم و قیامی با حرمت وقراءتی با هیبت و رکوعی با تواضع و سجودی با تضرع و جلوسی با حلم و سلامی شکر آمیز بازدهم نماز من بر اینگونه است.

و می گفت اگر وزن کبرزاهدان و علمای زمان را با كبر امراء و ملوك بسنجند بسنگینی کبر ایشان نباشد .

و گفت بخانهای پیراسته و باغهای آراسته غره مشوید که هیچ جائی نیکوتر از بهشت نیست و آدم دید آنچه دید .

و به فزونی عمل غره مشو که ابلیس با آنهمه طاعت دید آنچه دید و بکثرت کرامت و عبادت مغرور مباش که بلعم با چندان کرامت و بارنامه دید آنچه دید

ص: 144

خداي در حق او فرموده فمثله كمثل الكلب بلعم باعور زاهدی از بنی اسرائیل است که در عهد حضرت یوشع بن نون علیه السلام و سالها در کار عبادت بود و عاقبت از آتش غرور دچار وخامت انجام و ندامت فرجام گشت.

و بدیدن پارسایان و عالمان غره مشو که هیچکس بزرکتر از مصطفی صلی الله علیه و آله نبود ثعلبه در حضرتش میگذرانید و خویشاوندان آنحضرت بحضور مبارکش میرسید و زیارت و خدمت میکردند و سودی نداشت کنایت از اینکه صدق عمل و خلوص نیت و سلامت دین و صحت عقیده شرط است .

و می گفت هر کس براه دین اندر آید او را سه گونه مرگ و مردن است که چشیدن :باید یکی موت الابیض و آن گرسنگی است. دوم موت الاسود و آن احتمال است . سوم موت الاحمر و آن موقع داشتن است .

و می گفت دل پنج گونه است دلی است مرده دلی بیمار دلی غافل دلی منقبه دلى صحيح .

دل مرده دل کافر است دل بیمار دل گناهکاران است . دل غافل دل شکم خواران است ، دل منقبه دل جهودان است قال الله تعالى وقالوا قلوبنا غلف ودل صحیح دل هوشیاران است باطاعت بسیار و خوف ملک جبار . و می گفت در سه وقت تعهد نفس کن هر وقت عمل کنی بیاد دار که خدای عزوجل بیننده است بتو. و چون سخن کوئی بیاددار سخنت را شنونده است. و چون خاموش باشی بیاددار که خدای تعالی بر خاموشی تو داننده است و گفت شهوت بر سه گونه است : شهوتی است در خوردن و شهوتی است در گفتن و شهوتی است در نگریستن .

گاه خوردن بر اعتماد بحضرت ذى المنن نگاهدار باش و در گفتن راستی را از دست مگذار و در نگریستن عبرت را ناظر باش و گفت در چهار موضع نفس خود را باز جوی در عمل صالح بیریا و در گفتن بی طمع و در دادن بی منت و در نگاهداشتن بی بخل و گفت منافق کسی است که آنچه در دنیا بگیرد بحرص گیرد و آنچه منع كند بشك منع كند و اگر نفقه کند در راه معصیت باشد .

ص: 145

و مؤمن آنچه گیرد بکم رغبتی و خوف گیرد و اگر نگاهدارد بروی سخت و دشوار باشد و اگر نفقه کند خالصاً لوجه اله تعالی باشد و گفت جهاد سه نوع است ، جهاد سر باشیطان تا وقتیکه شکسته شود و جهادی است در علانیه بادای فرایض تاگاهی که گذارده شود و چنانکه فرموده اند نماز فرض بجماعت آشکارا وزكوة آشکارا و جهادی است با دشمنان در غزوه اسلام تا کشته شود یا بکشد. و گفت مردم را از همه کس احتمال باید کرد مگر از نفس خود و گفت اول زهد اعتماد است بر خدای تعالی و میانه آن صبر است و آخر آن اخلاص است و گفت هر چیزی را زینتی است و زبنت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل و آرزومندي است و اين آيت وافی دلالت را بر خواند الا تخافوا ولا تحزنوا و می گفت اگر خواهی دوست خدای عزو جل باشی بهرچه خدای خواهد راضی باش و اگر خواهی که خدای ترا در آسمانها شناسد بر تو باد بصدق وعده و گفت شتاب زدگی از شیطان است مگر در پنج طعام پیش مهمان نهادن و تجهیز میت و نکاح دختر بالغه و وام گذاردن و توبه از گناه .

گفته اند حاتم چیزی از کسی قبول نمی کردی گفتند از چه قبول نکنی گفت از پذیرفتن ذلت خود و عزت او را مینگرم و در ناگرفتن عز خود وذل او میبینم و یکبار قبول کرد گفتند چگونه قبول کردی گفت عز اورا برعز خود برگزیدم .

نقل است که چون ببغداد آمد خلیفه عصر را از وصول او خبر کردند خلیفه او را طلب کرد چون حاتم از در وارد شد با خلیفه گفت السلام عليك يازاهد خلیفه گفت من زاهد نیستم چه همه جهان را بزیر فرمان دارم زاهد توئی حاتم گفت زاهد توئی خلیفه گفت چگونه حاتم گفت یزدان تعالی میفرماید قل متاع الدنيا قليل وتو باندك قناعت کرده کرده ای و زاهد تو باشی و زاهد من نیستم که بدنیا رغبتی ندارم و سر فرود نمی آورم و ازین پیش در ذیل احوال خلفای سابق با زهاد عصر مکالماتی شبیه باین مکالمت مسطور گشت و با هارون گفتند که زاهد توئی که

ص: 146

از آخرت که پاینده و باقی است چشم پوشیده و باین دار فنا دل بازيدي و در شرح حال حاتم اصم بهمین مقدار قناعت رفت و بروایت صاحب حبيب السير محمد بن يحيى بن أبي عمر العدني ويحيى بن جعفر بن اعين السکندری که شیخ محمد بن اسمعیل بخاری است در سنه دویست و چهل و سوم هجری فوت شدند.

و ابو جعفر احمد بن منيع لغوی که در علم حدیث ما هر بود و در آن باب مسندی تصنیف نمود در سال دویست و چهل و چهارم بدرود زندگانی نمود و در همین سال حسن بن شجاع بلخی که از جمله مشاهیر محدثین بود. بدیگر سرای انتقال داد و در سال دویست و چهل و پنجم ابو الحسن احمد بن يحيى بن اسحق راوندی وفات کرد صاحب تاریخ گزیده گوید عدد مصنفات ومؤلفات راوندی را یکصد و بیست و چهار کتاب پیوست و در سال دویست چهل و هفتم هجری ابراهیم بن سعید جوهری بغدادی صاحب مسند بجهان مؤبد منتقل گردید.

و بروایت سیوطی در تاریخ الخلفاء ابو ثور و ابراهیم بن منذر حزامی و ابو مسعود عسکری وابو جعفر نفیلی و ابو بکر بن ابی شیبه و برادرش وديك الجن شاعر معروف . وعبد الملك بن حبيب امام مالكيه وعبد العزيز بن يحيى الفول يکتن از اصحاب شافعی وعبيد الله بن عمر و قواريري و محمد بن عبدالله ابن نبيز و يحيى بن معين ويحيى بن بكير ويحيى بن يحيى ويوسف ازرق مقری و بشر بن ولید کمندی مالکی و جعفر بن حرب از بزرگان معتزله و ابن کلاب متکلم و جمعی دیگر بسرای دیگر و مسیر گردیدند.

و هم در زمان خلافت متوکل عباسی بروایت سیوطی در تاریخ الخلفاء حادث محاسبي بمحاسبه دیگر سرای مامور گردید و ازین پیش بوفات این زاهد مشهور و پاره ای از حالات و کلمات و مقامات او اشارت رفت .

ص: 147

بیان کلیه حالات و نیایج اوصاف رذیله و وخامت عاقبت متوكل على الله عباسی

کمترین کلب آستان ائمه هدی روح من سواهم فداهم عباسقلی سپهرثانی مؤلف این کتب مبارکه عرضه همی دارد که این حوادث عجيبه ودواهي غريبه ووفات اجله اعیانی را که در قلیل مدتی از ایام خلافت اندك مدت ابي الفضل جعفر متوكل على الله عباسی در دایره روزگار نمودار شده است و اغلب با آیات و علامات آسمانی نیز امتزاج جسته است اگر خوب بنگریم و بسنجیم از زمانیکه تاریخ حوادث روزگار و وقایع جهان ناپایدار بدست اندر است تاكنون كه يك هزارونود سال است از زمان قتل او بر گذشته است در عهد هیچ سلطانی و حکمرانی و خلیفه و خدیوی و قهرمانی باین جامعیت و تمامیت در صفحه کیهان نمایان نگشته است و اگر قتل ونهب و تخریب و خسف و حرق وغرق با آیتی بزرگ آسمانی و لشکر کشیها وزلزله بابلیات عمومیه و خونریزیهای عظیم قبل از اسلام و بعد از اسلام و قحطی و طاعون و بارانها وسیلها و پدید آمدن اشیاء غریبه وحيوانات عجيبه برية وبحرية وسیلان امطار و طغیان انهار و توفانهای آبی و بادی و نادی از زمان آدم علیه السلام تا این زمان جهان را در سپرده مثل حوادث ایام نوح وموسى بن عمران و يوشع بن نون وسلاطین قبل از اسلام و حادثه صاحب الزنج و از منه مغول و امیر تیمور گوركان و حوادث مالك چين و اروپا که اعظم واعجب آن در این عصر اتفاق افتاده یا بلیاتی که بنفرین انبیاء عظام عليهم السلام ومعاجيز ایشان روی داده و غير ذالك متدرجاً ظاهر گشته و اغلب آنها با نفراده از حوادث ايام متوکل و خلفای بنی امیه و بنی عباس اعظم است نام بردار نمائیم بجمله از عجایب بزرگ جهان است لکن نمایش آن بتفاريق ومتدرجا و در مدت هر چند سال یکی یا دو روی داده است چنانکه بر دانایان تواریخ و اخبار پوشیده نیست اما در مدت سه چهار سال این چند دواهی دهیا و نوائب عميا و آیات غريبه وبليات عجیبه دامن گیر خلق جهان

ص: 148

نگشته است و ما این تطویل کلام را در تجديد خلاصه حوادث ایام خلافت او برای همین مسئله پذیرفتیم که چون خواننده بنگرد فی الفور بر آنچه باید واقف شد بشود و محتاج بملاحظه حوادث سال بسال و زحمت مطالعه کتابهای متعدد نگردد و شاهد این نظریات و بیانات و تشریحات ما بآستین اندر باشد و با این شرح و بیان اگر گوئیم این حوادث و آیات عجیبه موحشه آسمانی و زمینی که در این قلیل ایام ولیالی صفحه جهان را بزیر پی در سپرد از شامت و نحوست هدم قبر منور حضرت امام حسین صلوات الله عليه ومنع زوار آن مرقد مطهر و آستان عرش بنیان امیر مؤمنان و ائمه برگزیده یزدان صلوات الله عليهم و آزار و توهين سادات عظام و جسارت در حضرت ولی کارخانه خداوند سبحان و آزار عموم شیعیان و توقیر تمامت مخالفان و دشمنان خاندان خاتم پیغمبران صلی الله علیه و آله است نمی شاید بگویند اگر قبر منور امام حسین علیه السلام را در کربلا منهدم کردند این بلیاتی که در صفحه جهان روی داده از چه بایستی بر این جسارت حوالت کرد میگوئیم مگر نه آن است که مطابق اخبار و تواریخ معتبره چون امیر المؤمنين وامام حسين عليهما - السلام را شهید ساختند هر سنگ که در صفحه خاک برآوردند خون تازه از زیر آن بردمید و عبدالملک بن مروان با ابوشهاب زهری چنانکه در ذیل احوال اور قم کردیم تصدیق کرد و گواهی داد که در آن زمان در دمشق از زیر سنگهایی که در حوض سرای او بکار میرفت خون تازه نمودار بود و هم چنان سایر آیات سماویه وارضیه که در کتب شهادت مشروح و مرقوم است زیرا که حضرات ائمه هدی قلب عوالم امکان و نگاهبان و متصرف در تمام موجودات میباشند البته چون در ظاهر خود را مهدف حادثه بواسطه حکمت و مصلحتی فرمایند آن تیر قضا در تمامت فضای ارض و سما کارگر آید .

لمؤلفه

چون یکی تیری بقلب اندر گذشت *** جمله اعضا را هلاکت در نوشت

مركز روح حیانی دل بود *** و در همه اعضا زدل شامل بود

چون ز دل رنجه شود روح حیات *** در همه اعضا پدید آید ممات

ص: 149

داعیه گر در سپارد شاه را *** قوت از تن برشود اسپاه را

شاه اگر چه یکتن از آنهاستی *** یکتن او يك جهان تنهاستی

شاه را چون این چنین قدر است و جاه *** چیست قدر آن فروغ مهر و ماه

چون شهی در لشکری اینش مقام *** چیست حال آنکه شاهانش غلام

چون ز لشكر يك تنی مانندشان *** رنجه آید مرگ شد پابندشان

پس اگر رنجی رسد بر روحشان *** بشکند آن کشتی بی نوحشان

ما همه جسمیم و جان ما امام *** کافی آمد مرترا خير الكلام

پدرم مینو مکان میرزا محمد تقی سپهر لسان الملك طاب قبره در ذیل مثنوی موسوم باسرار الانوار في مناقب ائمة الاطهار علیهم السلام در نعت حضرت شفيع الثقلين امام حسین علیه السلام میفرماید :

نيك و بد رشته زو به پیوسته است *** سر هر رشته هم بدو بسته است

دوست را جمله در تراز و اوست *** شمر را نیز زور بازو اوست

تن او در غزا چول خسته شدی *** آفرینش همه شکسته شدی

آفرینش همه تن اور بود *** زین زهر شی رگی زخون بگشود

خون چو از حلق او بخاك چكيد *** خون گریست آن یزید و شمر پلید

گرچه در خون ز دشمن آغشته است *** هم نگهدار دشمن او گشته است

پس هر کسی در حضرت کار فرمای قدر و قضا باعث ایجاد ارض و سما و محبوب خداى تعالى علي مرتضی و سایر ائمه هدی و زراری محمد مصطفی صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين شرط ادب از دست بدهد سلسله سعادت نشأتین را از دست بنهد و بدست خودش و شمشیر خودش و شمشیر زن خودش و پارۀ جگرش و تربیت یافتگان خودش و حصن استوار خودش و مجلس انس خودش و ندیمان خودش کشته و بخون آغشته و تنش پاره پاره گردد و همان مسند عیش و تختگاه سرورش بتخته ماتم و گورش کشاند و کسانیکه روز و شب از انعام و اکرام و منادمت و مصاحبتش برخوردار بودند بمحض دیدار برق شرر آمیز شمشیر آبدار فرار کنند و هیچ نگویند

ص: 150

متوکلی در جهان بود یا نبود و آغلامان پاسبان باندازه پیرزالی شکسته بال سودمند نگردند و خواتین مکرمه و شراری چهار هزارگانه که از کنارش برخوردار بودند در موقع کار بکارش نیایند و پسرش بخونش تشنه شود و بگینش دشنه کشد و از نحوست کردارش اسباب دمارش نمایش گیرد و در حین کینه کشی و تدبیر قلع وقمع مخالفان تخریب بنیان وجود ایشان پاسبانش در بروی دشمنان بر گشاید و بر دوستان بربندد تا چنانکه خواستند بتازند و او را و محبوب خاص ووزیر مخصوص او فتح بن خاقان را بايك شمشیر بر چهار بار نمایند و قطعه قطعه گردانند و اثر خواب و هفت تازیانه امير المؤمنين علي علیه السلام محسوس آید بر آن قانع نشوند که نظامی گنجوى عليه الرحمة میفرماید: درخت افکن بود کم زندگانی سر و کشمیر را که از پای در آورد سرو قامتش بیاد حوادث از پای در آمد یا اگر پسرش منتصر تبرش بر کمر آورد رشته کامرانیش طولانی نگشت و چون شیرویه در قتل پدرش افرون از شش ماه مدتش بر نیامد بلی شیرویه در مدت زندگانی پدرش بزندان اندر بود و چون سرو پرویز ظالم خونریز معزول از تختگاه سلطنت . خونریز معزول از تختگاه سلطنت منفصل گردید و شیرویه را که مکرر خسرو پرویز خواست خونش را بریزد و بشفاعت بانوی بانوان خاتون بزرگ ایران شیرین از شیرین زبان جان بدر و تن بزندان برد بر تخت سلطنت برکشیدند و بهلاک آن پدر ستم گستر مجبور ساختند و پس از شش ماهش از پای در آوردند چون در خون چنین پدر مغرور ظلم پیشه از حق بر گذر از دین بی خبر اقدام کرد و بنحوست پاره کردن نامه واپسین پیغمبر صلى الله علیه و آله دشته اش بر جگر نشست شاید بایستی بسیاری روزگار در مذهب مجوش نیاید و بسلطنت این جهان و حکومت بظلم و عدوان دوام نکند و سیئات او بسیار و در کیش كفر والحاد سخت بنیاد نشود و تخفیفی در معاصی بدهد تاخقتی در عذاب و نکال بیند اگر چه در هر فعلی اثری است و پدر کشتن بهر ملت که باشد

چون چشم از رعایت حقوق پدری پوشیده و در عقوق او کوشیده ثمرش را میرساند باید بر قصاص روزگار حمل نمود هم چنین منتصر چون باعث خون پدر

ص: 151

گشت و حقوق مهر و عطوفت و تربیت اور انگرید بایستی بقصاص روز گار که عادت اوست دچار آید اما ، اگر خوب نظر شود یکی از الطاف بزرگ الهی همین کشته شدن او بود تا دوامش بر مسند خلافت مغصوب مفصل ومطول نشود و مهر وارداتی که نسبت به علي علیه السلام و ذریه آنحضرت می ورزید اثرش را ظاهر سازد و مسئول مقام ومسند مغصوب خلافت و چنان بزرگ معصیت نگردد و همان نور فروزان محبت رشته ولایتش در دهد و از عذاب و نکال آخرت برهد و نحوست خون پدرش که امری خطیر است در همین جهان بدو عاید گردد و البته تخم محبت علي واولادش در مزرع قلب هر کسی که باشد ثمرش را در دنیا و عقبی بدو میرساند اما مبرهن است که این حوادث ناگهانی و آیات متواتره آسمانی که در اندک مدتی ظاهر و هریک برای عبرت و دهشت هزار سال کافی است جز بعلت افعال شقاوت خصال متوکل و جسارت های او حمل نمیتوان کرد زیراکه بجمله در اوقات زندگانی و عین سلطنت و جهان بانی اور اتفاق افتاده است كما لا يخفى على اولی الالباب و هم چنین فقدان جمعي كثير از علما و ادبا وفضلا و شعرای زمان كه هر يك رازمانهای بسیار باید که مشهور زمان گردند در یک زمانی قلیل یکی از حوادث موحشه زمانه است که در ازمنه روزگار زمانی بخاطر ندارد و ازین بدتر احضار حضرت امام انام پیشوای جهان ابو الحسن ثالث علی نقی صلوات الله علیه است از مدینه جد بزرگوارش مدینه طيبة بعراق وتوقف آنحضرت در آنصفحات تا هنگام وفات و بعضی اقدامات در تخفیف و توهین آنحضرت و مکالمات در مجلس شراب و بهمین جهت اقامت فرزند بزرگوارش حضرت ابی محمد عسکری و گرامی فرزند اوحجة اله تعالى في الارضين والسموات صلوات الله عليهم در آن سرزمین .

ص: 152

بیان پاره ای احادیث که از ابوالفضل جعفر بن معتصم متوكل على الله مأثور است

در تاریخ الخلفا مسطور است که خطیب گوید ابوالحسین ابوذری از محمد بن اسحق بن ابراهیم قاضی از محمد بن هارون هاشمی از محمد بن شجاع احمر بامن حدیث نها و گفت از متوکل شنیدم که از یحیی بن اکتم از محمد بن عبدالوهاب از سفیان از اعمش از موسی بن عبدالله بن یزید از عبدالرحمن بن هلال از جریر بن عبدالله حدیث می نمود که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود من حرم الرفق حرم الخير هر كس رفق وملايمت و نرمی را حرام ساز دخیر و خوبی را حرام ساخته است یا هر کس ازین صفت محروم باشد و با خلق خدای بر این شیمت حر کت نکند از خیر و برکت محروم میشود شاید یکی از دلایل و معانی این است که هر کس با مردم بر طریق مرافقت و ملایمت و خوی نرم و گرم بگذراند بدوروی کنند و از وفود خلق ابواب خیر و سعادت مفتوح و ابواب شر و شقاوت مسدود گردد و هر کس بر عکس این رود برعکس آن بیند و میگوید طبرانی در معجم کبیر خود این خبر را از وجهی دیگر بیرون آورده است .

و ابن عساکر گوید نضر بن احمد بن مقاتل سوسنی میگوید جد من ابو محمد از ابو حسین بن علی اهوازی از ابو محمد عبدالله بن عبدالرحمن بن محمد ازدی از ابوالطيب محمد بن جعفر بن داران غندر از هارون بن عبدالعزیز عباسی از احمد بن حسن مقری بزاز از ابو عبدالله محمد بن عیسی الکسائی واحمد بن زهير واسحاق بن ابراهیم بن اسحق و این جماعت از علی بن جهم ما را حدیث نهادند و گفتند علي بن جهم گفت نزد متوکل حضور داشتم و از حسن و جمال در حضورش سخن میرفت متوکل گفت ان حسن الشعر لمن الجمال یکی از علامات و آیات جميله حسن و جمال نیکوئی موی و زدودگی شعر است بعد از آن متوکل گفت معتصم با من حدیث کرد و گفت

ص: 153

مامون باما حدیث نمود و گفت رشید ما را حدیث گذاشت و گفت مهدی برای ما حدیث کرد و گفت منصور از پدرش از جدش از ابن عباس ما را احدیث فرمود که ابن عباس گفت كانت لرسول صلی الله علیه وآله وسلم جمة الى شحمة اذنيه در صحاح اللغة ميگويد جمه بضم جیم و تشدید میم تمامی موی سر و انبوهی آن است و هم میگوید وفرة موى تا ترمه گوش آنگاه جمه آنگاه لمه که بکتف فرو آید که موی پيچه گویند و در مجمع البحرين گويد جمه بضم جيم مجتمع شعر رأس وجمه ازو فره بیشتر است و نیز می گوید جمه آن آن موی سر را گویند که آویزان و بهر دو دوش رسیده باشد و در این حدیث تصریح میشود که رسول خدای صلى الله علیه و آله را موی سر انبوهی تا نرمه دوگوش مبارك بوده است. مولوی معنوی میفرماید.

كاكل مشكين بدوش انداخته *** وز نگاهی کار عالم ساخته .

بالجملة می گوید متوکل گفت رسول خدای را جمه تا بناگوش بود.

كانها نظام اللؤلؤگویا از صفا و لطافت و براقی و فروغ رشته مروارید

غلطان ولؤلوی درخشان بود و متوکل در صفت و شمایل آنحضرت صلی الله علیه و آله بسند مذکور روایت مینماید :

وكان اجمل الناس وكان أسمر رقيق اللون لا بالطويل ولا بالقصير وآن حضرت از تمامت مردمان جمیل تر بود و گندم گون و رقیق اللون وميانه بالانه چندان دراز و نه چندان کوتاه بود .

راقم حروف گوید شمایل رسول خدا صلی الله علیه و آله جزء بجزوش در کتب تواریخ و سیر و اخبار و احادیث مضبوط و معین است و در طی این کتب مبار که نیز یاد کرده ایم و در جلد اول از کتاب ثانی ناسخ التواریخ مبسوط است از جمله شرح شمایل نبوت دلایلش این است موی پس چون مشك از فرق سر تا بناگوش رسیده و رویش نورانی و سفید چون بدر درخشان و این توصیف شمایل که در اینجا میشود نزديك بشمايل خود متوكل على الله که مذکو را نمودیم مینماید. اما وضع عبارت این معنی را نمیرساند زیرا که سیوطی می نویسد: قال كانت

ص: 154

لرسول الله صلى الله عليه وآله الى شحمة اذنيه كانها نظام اللؤلؤ وكان من أجمل الناس وكان اسمر رقيق اللون لا بالطويل ولا بالقصير وكان لعبد المطلب جمة الى شحمة اذنیه و با این ترتیب عبارت و کلام نمیتوان نسبت بغیر آنحضرت داد و تصحیح آن راجع بنقاد اخبار است بالجمله می گوید جناب عبد المطلب را تا هر دو بناگوش بود و جناب هاشم را نیز موی بر این گونه بود علی بن جهم گوید : متوکل را موی سر انبوه و تا بناگوش میرسید و متوکل باما گفت معتصم و هم چنین مأمون وهارون الرشيد ومهدى ومنصور و پدر منصور محمد را بر این گونه موی به ترمه دوگوش میرسید وجد منصوررا علي و پدر علی عبدالله بن عباس را بر همین صورت موی از سر به بناگوش میپیوست سیوطی میگوید این حدیث مذکور از سه وجه در ذکر جمه و آباء و خلفاء مذکور مسلسل است و در اسنادش شش نفر خلیفه نامبردار شده اند .

بیان پاره ای از کلمات و اشعار متوکل عباسی و پاره ای مکالمات و با پاره ای اعیان و علمای روزگار ناپایدار

در تاریخ الخلفاء از فتح بن خاقان مسطور است كه يك روز بخدمت متوكل در آمدم و دیدم سر بزیر افکنده و در بحر تفکر اندر است گفتم ای امیر المؤمنين این اندیشیدن و بتفكر رفتن از چیست سوگند با خدای در تمام روی زمین و خلق جهان کسی نیست که عیش وزندگانیش از تو خوشتر و نعمتش از تو برتر باشد متوکل گفت ای فتح اطيب عيشاً منى رجل له دار واسعة وزوجة صالحة و معيشة حاضرة لا يعرفنا فنؤذيه ولا يحتاج الينا فنز دریه از من خوش زندگانی ترکسی

است که اور اسرائی وسیع وزوجه صالحه و نیکو کردار و اسباب زندگانی و معیشت آماده و حاضر باشد نه او ما را بشناشد تا بآزار دچار آیند نه بما نیاز آورد تا او را فریفته و گرفتار حیله و مکیدت خود گردانیم.

ص: 155

و هم در آن کتاب از کتاب المحن سلمى مسطور است که نوالنون مصری اول کسی است که در مصر در تربیت احوال و مقامات اهل ولاية زبان بسخن برگشود.

عبد الله بن الحکم رئیس مصر که از بزرگان و اجله اصحاب شافعی بود بروی انکار کرد و گفتند ذوالنون احداث علمی را نموده است که علمای پیشین زمان زبان در آن باز نکرده اند و بیانی نمایان نفرموده اند و او را زندیق شمردند و بزندقه منسوب داشتند چون امیر مصر این خبر را بدانست ذوالنون را حاضر کردو از معتقدانش پیرسید و عقاید او را بشنید و بپسندید و تفصیل را بخدمت متوکل در در قلم آورده بفرستاد.

متوکل باحضار او امر کردذوالنون را بدستیاری مرکب چاپاری روانه کردند چون بخدمت متوکل در آمد و زبان بسخن باز کرد و مسائل خود را معروض داشت متوکل سخت بدو مولع شد و او را دوستدار گشت و چندانش ، مکرم داشت که هر وقت از صلحای روزگار سخن میرفت متوکل می گفت ذوالنون را بیاورید و بنگريد و بتحیت وی سخن میراند.

در طبقات شعرانی مسطور است که ذوالنون میگفت چون مرا در بند آهنین بغداد آوردند زنی زمین گیر مرا بدید پس با من گفت چون ترابر متوکل آوردند از وی بوحشت و هیبت اندر مشو و چنان مدان که وی برتر از تو میباشد و خویشتن را خواه ذی حق باشی یا متهم باشی مغلوب او مگردان زیرا که اگر از وی بیمناک شوی و هیبت گیری بر تو مسلط میشود و اگر خود را مغلوب شماری ، یا بخود مغرور گردی این کردار جز بر و بال تو نمی افزاید چه در این حال باخدای تعالی در آنچه میداند مباهات و مفاخرت نموده باشی و اگر از آنچه ترا بآن متهم داشته اند بری هستی پس در حضرت خداوند قادر دعاو مسئلت کن که داد ترا بجوید و ترا نصرت فرماید و برای نفس خودت انتظار مجوی که اگر چنین گوئی ترا واگذار میکند .

ص: 156

ذوالنون میگوید چون این سخنان از آن زن بشنیدم گفتم ، سمعاً وطاعة و چون مرا بحضور متوکل در آوردند او را بخلافت سلام براندم متوکل با من گفت در آنچه در حق تو از کفر و زندقه سخن میکنند چه میگوئی من خاموش بماندم وزیر متوکل گفت شایسته او سکوت است و نزد من آنچه را که در حق وی گفته اند بحقیقت پیوسته است از آن پس خلیفه با من گفت از چه سخن نمیکنی گفتم ای امیرالمؤمنین اگر بگویم چنین نیست که گفته اند باید جمعی از مسلمانان را در آنچه گفته اند تکذیب نمایم و اگر گویم بصدق و راستی گفته اند و آنچه مرا بدان نسبت داده اند، مقرون حقیقت است نفس خود را بچیزی که جز خدای تعالی در قلب من از آن آگاه نیست بدروغ منسوب بدارم کنایت از اینکه آنچه در حق من گفته اند و کافر و زندیق شمرده ام مقرون بصحت نیست.

فافعل ماتری فانی غیر منتصر لنفسی هر چه صحیح میدانی ولازم میشماری بجای بیاور چه من در مقام انتصار نفس خود نیستم چون متوکل این کلمات را بشنید از وجنات حال آنچه بیاید دریافت و گفت این مردی است که از آنچه در حقش گفته اند بری است چون از حضور وی بیرون آمدم آنعجوز بطرف من بیرون آمد بدو گفتم خداوند تعالی از جانب من جزای خیرت دهاد. هر چه مرا امر فرمودی بجای آوردم بفرمای این علم و بصیرت از کجا بتو رسید؟ گفت از آنحدیث که سلیمان علیه السلام را با مخاطبه با هدهد روی داد یعنی همان طور که هدهد از حضرت سلیمان مدتی غیبت کرده بود و سلیمان سوگند یاد کرد که اگر برای غایب گشتنش خبرى يقين وحجتى متین نیاورد او را معذب ومذبوح خواهم نمود و چون بیامد و خطاب سلیمانی صادر شد با کمال قوت قلب جواب بداد وخبر خود از بلقیس ملکه سبأ و مردم سبأ باز گفت .

می گوید بعد از این قضية ذوالنون ميفرمود هر کس تجرید توحید وخالص توکل را اراده نماید باید در بغداد با ما ملازمت جوید و از جماعت نسوان در یابد.

ص: 157

در تذكرة الاولياء مسطور است که چون کار ذوالنون بلندی گرفت چشم حسود بروی گشوده شد از این روی اهل مصر بزندقه او گواهی دادند و متفقاً خلیفه عصر را که متوکل بود از حال او مطلع ساختند خلیفه فرمان کرد تا او را ببغداد در آوردند و با بندگرانش حاضر ساختند پیرزن آن سخن با او بگذاشت.

ذوالنون می گوید در راه سفائی آراسته و پیراسته بدیدم آبی بمن بداد کسی که با من بود خواست که دیناری بدودهد سقا قبول نکرد ، و گفت تو اینک اسیر و به بند اندری چیز ستاندن از تو بیرون از جوانمردی است پس خلیفه فرمان کرد تا او را بزندان بردند ذوالنون چهل شبانه روز در زندان بماند و خواهر بشر حافی هر روز یک گرده نان بدو میبرد .

آن روز که او را از زندان بیرون آوردند آن چهل قرص همچنان بر جای بود خواهر بشر چون بشنید تنگدل شد و گفت تو میدانی که این قرصها حلال بود و بی منت از چه نخوردی ذوالنون گفت زیرا که طبعش پاک نبود یعنی بر دست زندان بان گذر میکرد چون از زندان بیرون آمد بیفتاد و پیشانیش بشکست و بسیاری خون برفت اما هیچ بر صورت و جامه او نیامد و آنچه بر زمین میریخت همه ناپدید میگشت و بفرمان خدای برجای نمیماند پس او را نزد خلیفه بردند و سخن او را جواب خواستند ذوالنون آن سخن را شرح داد متوکل و ارکان دولت بسیار بگریستند و در فصاحت و بلاغت او در تخیر اندر شدند و خليفه مرید وی گشت و او را مکرم و محترم بمصر بازگردانید.

این خلکان میگوید چون سعایت دشمنان در حق ذی النون در پیشگاه متوکل بسیار شد او را از مصر بخواست چون بخدمت متوکل در آمد زبان بموعظت او برگشود متوکل بگریست و او را مكرماً مراجعت داد.

اسحق بن ابراهیم سرخسی میگوید از ذوالنون شنیدم گاهی که غل بر دست وقيد بر دو پای داشت و او را بطرف مطبق یعنی زندان گناه کاران میراندند و مردمان در کرد او بگریه اندر بودند و او همي گفت این از مواهب و عطایای سبحانی

ص: 158

و هر چه کند و بجای بیاورد بجمله لیکو و خوشگوار وشیرین است و از آن پس این شعر را بخواند :

لك من قلبي المكان المصون *** كل يوم على فيك يهون

لك عزم بأن اكون قتيلا *** فيك والصبر عنك مالا يكون

لمؤلفه :

مکان تو اندر دل و جان ما است *** نکوهش ز راه تو پیمان ما است

ترا عزم بر آنکه در راه تو *** بگردم قتيل و بقربان تو

مرا هست آسان براه حبیب *** ولی صبر از وی ندارد حسیب

و از این پیش در ذیل وقایع او بشرح حال او اشارت نمودیم.

تم که در تاریخ الخلفاء مسطور است که هشام ابن عمار گفت از متوکل شنیدم می گفت وای بر حسرتی بر محمد بن ادریس شافعی مطلب دارم همانا شافعی برحمت خدای واصل شد و علمی نیکو در میان شما بگذاشت پس بمتابعت او بروید تا هدایت یابید پس از آن گفت خداوندا رحمت فرمای محمد بن ادریس را أدريس را برحمة واسعه وسهل عليه حفظ مذهبه وانفعنی به و آسان گردان بر من حفظ مذهب و نگاهبانی طریقت او و مرا باین کار سودمند فرمای و گفت دوست میداشتم که در روزگار وی بودمی و او را میدیدم و مشاهده مینمودم و از وی می آموختم چه من رسول خداى صلى الله علیه و آله را در عالم رؤیا بخوابدیدم و آنحضرت میفرمود وهو يقول يا ايها الناس ان محمد بن ادريس المطلبي قدصار الى رحمة الله وخلف فيكم علما حسناً فاتبعوه تهتدوا

و هم در آن کتاب از احمد بن علي بصری مروی است که گفت متوکل عباسی در طلب احمد بن معدل و علمای دیگر بفرستاد و جملگی را در سرای خودش فراهم ساخت و چون مجلس خاصی باهل نگردید متوکل بیرون شد و بمجلس در آمد تا مردمان تمامت باحتشام و احترام قدوم متوکل بنای خاستند مگر احمد بن معدل که او را توقیری و بپای نایستاد چون متوکل این حال را بدید با عبیدالله وزیر گفت این مرد بیعت ما را بچیزی نمی شمارد عبیدالله گفت یا امیرالمؤمنین چنین

ص: 159

است که فرمائی اما بصرش را توانایی دیدار کم است چون احمد بن معدل این کلمات را بشنید گفت ای امیرالمؤمنین در بینش من سوئی نیست لکن ترا از عذاب خدای تعالی منزه خواستم رسول خدا صلى الله عليه و آله میفرماید ، من احب ان يتمثل له الرجال فليتبوء مقعده من النار هر كس دوست بدارد که مردمان در حضورش ایستاده و برصف شوند نشستگاه او پر از آتش میشود . اینوقت متوکل بیامد و در کنار او بنشست و هم در تاریخ الخلفاء از یزید مهلبی رقم کرده اند که گفت متوکل با من گفت ای مهلبي ان الخلفاء كانت تتصعب على الرعية لتطبيعها وانا الين لهم ليجيبونى و یطیعونی: همانا خلفای روزگار کار را بر رعایا دشوار می ساختند تا ایشان را مجبو رو مطیع خود گردانند اما من با رعیت به نرمی و ملایمت میپردازم تا بمیل و سرشت خودشان امر مرا اجابت کنند وطاعت مرا جبلی خود نمایند .

همانا آن فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله را چون نیکو تامل کنی در هر حرفش خروارهای حکمت خوابیده و برای سیاست مدن و پیشرفت امور و اتفاق اطاعت خلايق ظاهر أو باطناً وشاهداً وغايباً وحصول محبت واتحاد معنوی و مساعدت غیب نهایت سودمندی را دارد چه این مردم هیچیک خود را در باطن از دیگری پست تر نمی شمارد و چون شخصی که از میانه ایشان برحسب قوت بخت و اقبال بحکومت برخیزد بخواهد بتكبر و تنمر و فزونی و برتری رفتار نماید و خود را بزرگ و دیگران را خورد انگار د طبایع آدمی بالفطرة باوی دشمن و مخالف شوند و اگر در ظاهر نتوانند مخالفت و معاندت آشکار کنند در باطن از دقایق مخالفت و مباینت فرو گذار ننمایند و بذل وضعف او توجه کنند تا گاهی که بمقصود برسند و او را از میان برگیرند هر چند بیاره ای صفات حسنه نیز برخوردار باشد.

اما چون بملایمت و فروتنی رفتار کند و خود را از ایشان و ایشان و متعلقان ایشانرا از خود شمارد ، و بیگانه نینگارد ، مهر و دوستی او در قلوب جای گیر شود و همه بدون طمع و غرض در خدمتش جان نثار شوند و از دل و جان با او متحد

ص: 160

و پیشرفتش را خواهان شوند اگر چه بپاره ای اخلاق ناپسند هم نامدار باشد و این كلمات متوکل بایزید مهلبی نتیجه همین مسئله را در بردارد و چون این مطالب بنجر به رسیده است محتاج بشرح و بیان نیست .

در کتاب اعلام الناس مروی است که روزی متوکل با ابوالعيناء گفت:

ما اشد عليك في ذهاب عينيك در این نابینائی که بر تو چشم گشود چه چیزت سخت تر نمود؟ گفت : فقد رؤيتك يا امير المؤمنين محرومی از دیدارت از همه چیز دشوارتر است متوکل این جواب را بسی پسندیده داشت و بفرمود جایزۀ سنید. بدو مبذول دارند .

در تاریخ گزیده مسطور است که این کلام از سخنان متوکل است: لذة الدنيا في الدعة والسعة شاد کامی دنیا بتن آسائى ووسعت حوالت است .

و نیز در همان کتاب مسطور است که بعد از آنکه شجاع مادر متوكل بمرد متوکل این شعر را در مرثیه مادر خود بگفت:

تذكرت لما فرق الدهر بيننا *** فعزيت نفسى بالنبى محمد

وقلت لها ان المنايا سبيلنا *** فمن لم يمت في يومه مات في غد

چون روزگار در میان من و مادرم جدائی افکند و او را از فراخنای قصر بتاریکیهای قبر جای بداد و آتش مفارقت مادر شود در جگر و ثلمه در ارکان شکیبایی آورد چاره اندوه و تعزیت و تسلی نفس خود را بیاد آوری و در خاطر گذرانیدن مصیبت رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلم نمودم و با نفس خود گفتم گذرگاه ما بنا چار بسیل گاه مرگ و منیت و هر کس امروز نمیرد البته فردا بخواهد مرد .

بر زندگی امروز غره مشو ای غافل *** از حادثه فردا چون بی خبری امروز

بسپرده چو تو بسیار این مهرومه و گردون

يك روز بتو شادان يكروز بتو جانسوز

ص: 161

جم دیده بتخت و گاه وزگاه بقعر چاه *** ناهید در افشنده خورشید جهان افروز

بس گنج ز لعل و در اندوخته بس شاهان *** و انجام جگر گردد از خون دلش اندوز

بالای سهی قدان مانند سهی سروان *** از چنبری گردون شد چنبری و پرفوز

پس غره مشو جانا بر سلخ و بر این غره *** روزی بشود آخر روزت زدی و نوروز

در حلبة الكمیت از ابوالعیناء حکایت شده است که وقتی رسول ملك روم بحضور متوکل درآمد من نیز در آن مجلس حاضر شدم فرستاده پادشاه روم در آن مجلس که بزم شراب ناب نیز فراهم بود گفت چیست شما را که با اینکه خوك و باده ناب هر دو بر شما حرام شده است از خوردن گوشت خوک کناری دارید اما از شراب انگور خودداری ندارید.

ابو العيناء گفت اما من خمر خواره نیستم از آنکس بپرس که میخورد رسول گفت اگر بخواهی ترا خبر میدهم گفتم اکراهی از این امر ندارم گفت چون گوشت خوک بر شما حرام افتاد، بدلی از آن بهتر برای شما مهیا بود یعنی سایر لحوم حیوانات چرنده و پرنده و دریایی اما معادلی برای خمر جز آشامیدن آن نیافتید ازین روی جز بآشامیدنش شکیبائی نتوانستید .

در کتاب ریاض الشهاده مسطور است که در زمان متوکل شخصی از اولاد محمد بن الحنفيه نزد وی آمد پاکیزه و ظریف و خوش صورت بود مدتی بایستاد و متوكل با فتح بن خاقان بصحبت بود و بدو التفاتی نمیکرد، آن جوان ملول شد و گفت ای امیراگر مرا برای ادب بیاوردی، همانا طریق ادب را از دست دادی واگر خواستی با اراذلی که حاضرند بفهمانی که با سلسله ای که اهل پیغمبر هستند اهانت میکنی مدتهاست این مطلب بر مردم معلوم است ، متوکل بر آشفت و گفت ای حنفی سوگند با خدای اگر نه بودی که صله رحم دل مرا بر تو نرم ساخته

ص: 162

زبانت را بدست خودم میبریدم و سرت را از تنت دور میکردم اگرچه بجای تو پدرت محمد بود و با فتح گفت نمیبینی از دست اولاد ابی طالب یا اولاد حسن چه میکشیم میخواهند تاج عزت را که خدای بر سر ما گذاشته بربایند یا حسنی چند میباشند که سعی مینمایند عهدی را که خدای بر ما نازل ساخته بشکنند یا حنفی هستند که میخواهند شمشیر ما را بریختن خون خود جاری سازند ، آنجوان گفت دوام سکر و مستی و اصرار بر شرب خمر و نواز ساز و مطربان خوش الحان و ساقیان گل اندام چه حکمی برای تو باقی گذاشته و کدام وقت بر اهل بيت ومن رعایت صله رحم نمودي و حال اینکه فدك را که ارث ما از رسول خدای غصب ومنع نموده اید و اما آن جسارت که بپدرم دکردی همانا میخواهی نور الهی و عزتی را که خدای و رسول بلند کرده اند و تو از آن عاجزی و به آن نمیرسی خاموش کنی و شعری را که باین مضمون است بخواند:

امر خود را کوتاه بگیر ولاف و گزاف مزن *** که نه بکعب میرسی و نه بكلاب

دیگر اینکه بملازم خود از آنچه از حسنی و حسینی و حنفی بتو میرسد شکایت میکنی خوشا بحال تو ای مولا و بحال ملازمان تو که مصدق و تابع تو میباشند چون ازین کلمات بپرداخت هر دو پای خود را در از کرده گفت اينك پاهای من برای زنجیر تو مهیاست و اينك گردن من برای شمشیر تو آماده است ، گناه مرا برگردن بگیر و ظلمی که میتوانی بکن که این نه اول ظلمی است که تو و گذشتگان تو بمن و گذشتگان من کرده اند، خدای تعالی فرموده : قل لا اسئلکم اجراً الا المودة في القربى نیکو اجابت رسول خدای را نمودید از سئوال او ومودت مهربانی خود را بر غیر از اقارب او بلکه بر دشمنان او معطوف ساختید و زود است که در لب حوض کوثر بآن حضرت وارد خواهی شد و پدر وجد من در آن تشنگی و بازماندگی محروم خواهند داشت.

راوی گوید : متوکل بگریست و برخاست و بقصر خود برفت و آنروز بیرون نیامد و فردای آنروز بیرون آمد و آنجوان را طلب کرده نوازش و جایزه بسیارش بداد و او را مرخص کرد.

ص: 163

راقم حروف گوید: برای جماعتی که فساق نباشند بدل بسیار دارد.

در زهر الربيع مسطور است که ابوالعيناء گفت وقتی متوکل عباسی گفت آیا هرگز طالبی نیکو روی دیده باشی گفتم بلی سی سال پیش از این یکنفر طالبی خوش روی را در بغداد بدیدم گفت تجده كان يواجز وكنت تقود عليه چنانش یافت که خویشتن را باجیری دهد و تو قواد و جاکش او باشی گفتم ای امیر المؤمنین ازین امر فراغت یافته ام و حاصلی در آن امر نیافتم تو آقایان مرا که جمعی کثیر و ماهو شأنی بی نظیر بخوان و من ایشان را برای غرباء قوادی میکنم و مردوزن را با همدیگر میرسانم .

چون متوکل این سخن را بشنید روی با وزیرش فتح بن خاقان آورد و گفت اردت أن اشتفى منهم فاشتفى لهم منى خواستم دل پردرد و پرکین خود را از طالبیین شفا بخشم اما ابو العيناء بحكم و اشارت غیبی آن جماعت را از من شفا بخشید.

و نيز ابو العيناء حکایت کند که وقتی مردی را بحضور متوکل در آوردند که ادعای نبوت و پیغمبری مینمود متوکل گفت نشان نبوت تو چیست ؟ گفت : یکتن از شما زنش را با من گذارد تا او را آبستن سازم و في الساعة حمل بردارد متوكل فرمود اى ابو العيناء هیچ توانی تنی از زنان خود را بدودهی ابوالعيناء گفت کسی زن خود را بدو میگذارد که به پیغمبری او تصدیق نداشته باشد و من اول کسی هستم که به نبوت وی تصدیق نمودم متوکل بخندید و آن مرد را براه خود بگذاشت .

در زهر الاداب مسطور است که ابو عبدالله محمد بن عمرو بن حماد بن عطاء بن یاسر معروف به جماز بشیرین کلامی و نادره گوئی از تمامت مردمان عصر خود ممتاز بود یکی از مجالسین متوکل گوید ما همیشه در مجلس متوکل از حلاوت و ملاحت او سخن میراندیم چندانکه متوکل مشتاق دیدار او گردید و بفرمود تا فرمانی صادر کردند و حمل او را بدرگاه خلافت امر نمودند چون بحضور متوکل درآمد زبان از سخن بر بست متوکل فرمود همیخواهم از تو استبراء بجویم

ص: 164

بدون درنگ عرض كرد بيك حيض يا دو حيض اى امير المؤمنين فتح بن خاقان که حضور داشت گفت من در خدمت امیرالمؤمنین در حق تو معروض داشته ام که ترا والی بوزینگان و سگها ،فرماید جماز گفت آیا من گوش بفرمان وسر باطاعت نمی آورم متوکل از سخن وی بخندید و فرمان داد تا ده هزار درهم بدو بدادند.

نوشته اند جماز از تمام مردم عهد خود كريه المنظر تر بوده است.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابوالعيناء در حضور متوکل حاضر بود. متوكل بدو فرمودچه چیزی را نیکو میشماری و نيكو ميداني گفت أفهم وأفهم بفهمم و بفهمانم.

و هم در آن کتاب از ابوالقاسم علي بن حمزة بن شمر دل مروی است که گفت پدرم از نسب ابی العيناء سؤال كرد. ابو العيناء گفت من محمد بن قاسم بن خلاد بن یاسر بن سلیمان هستم واصل قوم من از بنی حنیفه از اهل یمامه هستند در زمان خلافت منصور اسیری دست داد یاسر در قید منصور درآمد و منصور او را آزاد ساخت لاجرم و لای مادر بنی هاشم است و ابو العيناء نابینا بود و بعضی گفته اند که جد کبیر او ادراك حضور ولایت دستور حضرت اميرالمؤمنين على بن ابیطالب صلوات الله علیه را بنمود و در مخاطبه با آنحضرت با ساءت و جسارت رفت و آن حضرت او را بنفرین در سپرد که خودش و فرزندانش مبتلا باشند .

لاجرم در ذراری و فرزندان او هريك كور باشند بصحت نسب مذكور

میشوند و حلال زاده شمرده آیند.

صولی میگوید: ابو العيناء با من حديث نهاد و گفت چون مرا بخدمت متوکل در آوردند زبان بدعایش برگشودم و با او بسخن در آمدم متوکل سخنان

ص: 165

مرا پسندیده گرفت بعد از آن متوکل با من گفت بمن رسیده است که در تو شری است یعنی بد زبان هستی و بهجای مردم مولعی گفتم یا امیرالمؤمنین اگر معنی شر این است که هر کسی نیکو کار است او را به نیکی ستایند و بدکننده را بیدی یاد کنند همانا خدای تعالی در تزکیه و ذم سخن آورده است و در تمجید ايوب علیه السلام میفرماید نعم العبد انه اواب و در موقع دم میفرماید هماز مشاء بتميم مناع للخير معتد اثيم و شاعر گفته است: شاعر گفته است:

اذا انالم امدح على الخير أهله *** ولم اذمم الجيش اللئيم المذمما

فقيم عرفت الخير والشر باسمه *** وشق لى الله المسامع والقما

اگر مردم خوب کردار را بخیر و خوبی ایشان ستایش و باحسان نامدار نکنم و مردم لئیم زشت کار را بلئامت و دنائت مذموم و بصفات نکوهیده مشهور نیاورم پس خیر و شر را نام و امتیاز و شناسائی با چه چیز خواهد بود و خداوند این گوش شنوا و زبان گویا را از چه عطا فرموده است .

یعنی خدای تعالی چشم بینا و دل دانا و گوش شنوا و زبان گویا و پای پویا و دست توانا وقوه ممیزه را برای افعال و اعمالی عطا فرموده است که یکی از آنها ستایش نیکی نیکوکاران و نکوهش بدی بدکاران است تا مردمان نتیجه افعال حسنه و سیئه را بدانند و نیکو کاربر نیکی بفزاید و بدکار از بدی بزداید اما بدان که بفرض مشخص نباشد و گوینده میزان ممدوحیت و مذمومیت را رضامندی یا رنجش طبع خود قرار ندهد بلکه نظر بعموم افعال نسبت بعموم مردم بنماید مثلا فلان شخص را که اغلب صفات او محمود و کردار او با اغلب کسان مسعود باشد و نسبت بفلان شخص خواه بتعمد يا بسهو و نسیان برطریق احسان نرفته باشد نباید در این امر رفتار او را بشخص خودش سند و برهان قرار بدهد و هجای او را در صفحه جهان منتشر و باقی گذارد یا اگر با بیشتر مردمان با سایت ولئامت بگذرد ، و با آن یکنفر بملاحظه شر زبان يا رمية من غير رام احسانی

ص: 166

نموده باشد میزان مدح و ثنای او گرداند و او را بتمام صفات حمیده موصوف و از خصال نمیمه منزه بخواند و گرنه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در مواضع لازمه حسان بن ثابت و دیگر شعرا را بهجو پاره ای مشرکان و منافقان یا معارضه با پاره ای شعرای مخالف امر میفرمود واگر تمجیدی از کف و اغماض در هجا شده است نسبت به شخص مذموم و مهجو است مثلا شخصی در هجای شخصی سخنی نظماً يا نثراً گفته باشد اگر این شخص از گوینده عفو نماید پسندیده و مأجور میشود و يك فایده اش این است که همان شاعر و ناشر بسی منفعل و شرمسار میشود و زبان بمدح و ثنای همان کس که مهجو او برمیگشاید اما اگر بخواهد در مقام آزار و تلافی کردارش برآید زیانش بیشتر و بدنامیش بیشتر میشود والسنه شعر او سایر مردمان در نکوهش او در از تر میشود.

برفت سلطان محمود و در زمانه نماند *** جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی

اما این در وقتی است که در حق شاعری بزرگوار مثل حکیم فردوسی طوسی که خود فرماید :

سی و پنج سال از سرای سپنج *** همی رنج بردم بامید گنج

و يك شاهنامه كه فی الحقیقه نامه بسی گرامی شاهان و اول کتاب عجم است بیادگار گذارند و در تلافی آن گونه آزار یابند و مردمان همه بر مظلومیت چنین شاعری نامدار تصدیق کنند و البته با این حال شبهه ندارد که محققاً رنجیده خاطر شود و آن ناله و استغاثه برآورد و سلطان محمود را هجو کند و گوید :

چو شاعر برنجد بگوید هجا *** هجا تا قیامت بماند بجا

مع ذلك فردوسى عليه الرحمة از اغراض پاره ای وزرا مثل حسن میمندی و پاره ای دیگر شکایت کرده است و تضییع حقوق خود و مظلومیت خود را یاد

ص: 167

کرده است و سلطان محمود را در سایر افعال یا عظمت سلطنت توهین نکرده است و از شعر اول که میگوید :

ایا شاه محمود کشور گشای بکشور گشایی و بزرگی سطوت و فتوحات مدح و تفخیم او میرسد ، و اگر او را بامساك يا عدم دودمان اصیل قدیم یاد میکند در هيچيك بدروغ نرفته و مبالغه و گزاف نفرموده است زیرا که سلطان معروف بحرص و جمع آوری مال و لئامت بود و نیز پدرش سبكتكين خادم البكتين وغلام سامانیان بود و شرح حال او را این بنده حقیر در محمود التواريخ مبسوطاً نگاشته ام .

مع الحكاية ابو العيناء بمتوکل عرضکرد و اگر بدي وشر برگونه کار و کردار کژدمی است که بالطبيعة سنی و دنی و خوب و بد را به نیش خود دل ریش میگرداند نه اینکه تمیزی در کار او باشد و علتش کینه و دشمنی باشد بلکه اقتضای طبیعتش این است .

همانا خداوند تعالی بنده تو را از گونه کردار محفوظ نموده است یعنی

بدون علت بهجو کسی زبان نمیگشایم. متوکل با من گفت بمن رسیده است که تو رافضی یعنی شیعه علي علیه السلام هستی گفتم ای امیرالمؤمنین چگونه تواند بود که من رافضی باشم و حال اینکه شهر من بصره ومنشاء و بالیدنگاه من مسجد جامع بصره و استادم اصمعی است و این مردم از آن خالی نیستند که با اراده دین کنند یا اراده دنیا اگر در اراده دین باشند همانا این خلق اجماع مینمایند بر تقدیم آن کس را که مؤخر داشته اند و تأخیر کسی را که مقدم نموده اند و اگر در اراده دنیا باشند همانا تو و پدران تو امراء مؤمنان بوده اند دین جز بتو راست نیاید و دنیا جز با تو بدست نشود و در کلمه ابی العیناء اگر اراده دنیا نمایند یعنی شما اهل دنیائید نه دین و اینکه گفت لادین الا بک مقصود این است که اگر سلطنت و سیاست امارت نباشداهل دین هم نتوانند بامور دينية بپردازند .

ص: 168

متوکل گفت این سرای مرا چگونه میبینی گفتم مردمان را نگران شدم که خانهای خود را در دنیا بنا میکنند و تو دنیا را در این سرای خودت بر نهادی و این کلام را ابو العيناء از کلمات دیگران که با دیگران گفتند و ما مذکور داشته ایم اخذ کرده است میگوید متوکل با من گفت در حق عبیداله بن یحیی چگوئی گفتم نعم العبدالله ولك مقسم بين طاعة وخدمتك يؤثر رضاك على كل فائدة وما عاد بصلاح ملكك على كل لذة عبيد الله نيكو بنده ايست خدای ترا ونیکو خدمت - گزاری است ترا از طاعت خدای بخدمت تو اتصال دهد و رضای ترا بر هرگونه فایدتی برگزیند و آنچه در صلاح ملك تو پیش آید برلذایذ نفسانی ترجیح دهد.

متوکل فرمود در حق صاحب البرید میمون بن ابراهیم چگوئی و متوکل میدانست که بواسطه تقصیری که از وی در کار من شده بود رنجیده خاطر هستم گفتم ای امیر المؤمنين يد تسرق است و انست بضرط دستی است سراق و استی است ضراط و این مثل یهودی است که نصف جزیهاش بسرقت رود بسبب قلة احترام بما ادى واحجام بما بقی بدکرداریش با قتضای طبیعت اوست و احسان و رزیدنش از حيث تكلف است متوکل گفت ترا برای مجالست خود خواهم گفتم طاقت این امر را ندارم و این سخن را نه از آن گویم که از آن شرفی که برای من در حضور این مجلس فراهم می شود جاهل باشم ولكنى محجوب والمحجوب تختلف عليه الاشارة ويخفى عليه الايماء ويجوز ان يتكلم بكلام غضبان ووجهك روض او بكلام راض ووجهك غضبان ومتى لم امیز بين هذين هلکت از اثر بصر بی ثمر هستم و مردم نابینارا اشاره دايما مختلف شود و بروی بگردش آید و از دیدار حضار و استنباط حالات ایشان محروم میماند و تواند بود که وقتی سخن بر زبان آرد که سخن غضبان و کلام خشمگین باشد و حال اینکه چهره تو چون بوستان بهاری شادان است یا بسخنی از روی خوشنودی و رضا بر زبان راند و آتش غضب از دیدارت نمایان است و چون در میان این دو حال نتوانم فرق گذارم و بر خلاف میل و رعایت غضب و رضای تو تکلم کنم بهلاکت میرسم متوکل گفت: بصدق سخن کردی لکن در خدمت ما ملازمت جوی گفتم

ص: 169

لزوم الفرض الواجب از قبیل لزوم بفرایض واجبه است متوكل ده هزار درهم بمن صله بخشید .

روزی متوکل با ابوالعيناء گفت اى ابو العيناء لا تكثر الوقيعة في الناس

مردمان را بغیبت و وقیعه مسپار گفت ان لی فی بصرى الشغلاً عن الوقيعة فيهم :

چون چشم من از دیدار مردم فرو بسته است راه غیبت کردن را بر گشاده نمی دارد فرمود این نابینائی تو برای اهل عافیت سخت تر است از غیبت نمودن.

و هم در زهر الاداب بهمان حکایت پرسش متوکل از ابوالعینا که هرگز در جماعت طالبین نیکو روی دیده و جواب او چنانکه مذکور شد باندك تغییری اشارت رفته است و در پایان داستان مسطور میگوید متوکل گفت خاموش باش ای مأبون ابو العيناء گفت مولى القوم منهم بزرگ قوم از ایشان است کنایت از اینکه آنچه نسبت بطالبیین یا من میدهی تو خود نیز بهره مند هستی ، میگوید ابوالعيناء از امثال خود بحدت خاطر و نادره سرائی و حاضر جوابی و خطاب ومكالمات فورية حديدتر وحاضرتر و سریعتر و بلیغ تر بود و متوکل اول کسی است که از میان خلفای بنی عباس در هر چه مایل بود و شهوتش جنبش میگرفت انهماک و انغمار میگرفت و یارانش در مجلسش بهمه گونه حرکات ناپسند که پسند خودشان و متوکل بود رفتار میکردند و در انواع شرب و رقص و تمسخر و خنده وفسوس و مزیح فروگذاشت نمیگردید و او با مجالسان خود بسخنان بیهوده و باطل ولغو و غلبه بر باطل میگذرانید و بارؤساء روزگار بمفاخرت می پرداخت معذلك محبوب القلوب مردمان بود و بدل و خاطر ایشان تقرب داشت زیرا که چون واثق بمرد مذهب اعتزال را که واثق بر آن بود متروك داشت و بازار جدال را رونق داد و چنان بود که موسى بن عبدالملك بانجاح بن سلم در امر شرابی که نزد وی آشامیده بود باغتيال پرداخت و بناگاه پیشی و بیشی جست و متوکل بعد از آن مجلس با ابوالعیناء میگفت در حق نجاح ابن سلم چگوئی گفت ما قال الله تعالی

ص: 170

فو كزه موسى فقضی علیه در پیمانه ستم بشریکی کرد و موسی او را بمشت بزد و بكشت و این کلمه اشارت بآیه شریفه مسطوره و حکایت موسی بن عمران و کشتن آن مرد است چنانکه در قرآن مجید مذکور میباشد این پس این كلمات بموسى بن عبدالملک رسید و موسى عبیدالله بن خاقان وزیر متوکل را ملاقات کرد و گفت ای وزیر قتل مرا آهنگ فرمودی و برای این امر راهی نمی یافتی جز اینکه ابو العيناء را بخدمت متوكل در آوردی با اینکه عداوت او را با من میدانی عبیدالله چون این کلمات را بشنید ابو العيناء را بعتاب و خطاب در سپر دابو العيناء گفت سوگند باخدای از وقیعه و غیبت موسی شیرین کام نمیشوم و این امر را لذیذ نمیشمارم ، تا گاهی که سریرت و رویت او را نسبت بتو مذموم دانستم عبیدالله چون این سخن بشنید از وی دست بازداشت و خاموش گشت و از آن پس ابوالعيناء بخدمت متوکل در آمد متوکل فرمود بعد از آن مجلس بچه حال اندری گفت در حالات گوناگون بودم و بهترین آن حالات دیدار تو و بدترین آن دوری از حضور تو است متوکل گفت سوگند باخدای سخت مشتاق دیدار توام ابوالعيناء گفت بنده برای دیدار آقای خود مشتاق می گردد زیرا که بسا می شود که دیدار مولایش برای او متعذر میشود اما مولی هر وقت خواهان ملاقات بنده خود شود او را احضار میفرماید .

روزی متوکل با ابوالعیناء گفت سخی ترین مردم که از دیده بسپردی کیست گفت احمد بن ابی دواد بود متوکل خشمناک شد و گفت از میان اسخیا و اجواد کسی را نام میبری که من او را برانده ام و متروك نموده ام و تو او را بسخا منسوب میداری ، گفت ای امیرالمؤمنین در هیچ موضعی از مواضع برای اتفاق صدق وراستی از مجلس تو بهتر و مناسب تر نیست و مردمان در حق آنکسانی که ایشان را وسخا منسوب و ممدوح میدارند بغلط رفته اند زیرا که سخاء جماعت بر امکه از روی حقیقت منسوب برشید و سخاء فضل و حسن در پسر سهل منسوب بمأمون وجود این ابی دواد منسوب بمعتصم است و هر وقت مردمان فتح بن خاقان و

ص: 171

عبید الله پسر یحیی را بسخاوت نسبت دهند همانا این سخاوت وجود و بخشش تو است ای امیر المؤمنین متوکل گفت راست گفتی اکنون بگوی بخیل ترین مردی که دیدی کیست ؟

گفت موسی بن عبد الملك متوکل گفت از بخل او چه دیدی گفت نگران او شدم که خدمتگذار قریب میشود چنانکه خدمت مینماید بعید را و از احسان اعتذار میجوید چنانکه از اساءت عذر میخواهد متوکل گفت تاکنون دو دفعه در بارۀ موسی بغیبت و وقیعه برفتی و من این کار را دوست نمیدارم دست ازین امر بدار و از وی معذرت بجوی و او نداند که من ترا بدو فرستاده ام. ابو العيناء گفت در حضور هزار تن کدام کس مرا محفوظ و مکنون میدارد متوکل گفت بيمناك مباش گفت با حالت احتراس از خوف میروم پس بخدمت موسی برفت و هر دو از همدیگر معذرت بجستند و با صلح وصفا جدا شدند و موسى بعد از آنروز ابوالعيناء را در جعفری بدید و گفت ای ابو عبدالله ما و تو به صلح پیوستیم دیگر تو را چیست که نزد ما نمی آئی ابوالعیناء این آیه شریفه را بخواند اتريد أن تقتلنى كما قتلت نفساً بالامس این نیز راجع بداستان حضرت موسی و کشتن آنمرد است موسی بن عبد الملك گفت ما أرانا الا كما كنا ازین پس جز بحال صلح و خوشنودی ما را نمی بینی.

ونيز وقتی متوكل با ابوالعيناء گفت ابراهيم بن نوح نصرانی از تو رنجیده خاطر و با تو کینه ور است ابوالعيناء گفت و لن ترضى عنك اليهود ولا النصارى حتى تتبع ملتهم از استشهاد باین آیه شریفه خواست باز نماید که این طبیعی است و چاره پذیر نیست .

متوکل گفت جماعتی از کتاب و نویسندگان ترا ملامت و نکوهش مینمایند ابو العيناء این شعر را در جواب بخواند :

اذا رضيت عنى کرام عشیرتی *** فلا زال غضباعاً على لئامها

چون ز ما راضی است قلب پادشاه *** نیست حاجت در رضای او سپاه

ص: 172

متوکل با او گفت : آیا پدرت نیز در کار بلاغت مانند تو بود ابوالعيناء عرضکرد اگر امیر المؤمنین پدرم را دیده بودي لراى عبداً له لايرضاني عبد اگر هر آینه او بنده از خود را میدید که رضا نمیداد که من بنده آن بنده او باشم .

وقتی با ابوالعيناء گفتند متوکل میفرمایدا گرا بوالعيناء ضرير و نابینا نشده بود باوی منادمت میجستم .

ابو العيناء گفت: ان اعفانى من رؤية الاهله و قراءة نقش الفصوص فانا اصلح للمنادمة اگر متوکل مرا از دیدار هلال و قراءت نقش نگین عفو بدارد من برای منادمت صلاحیت دارم کنایت از اینکه ندیم را گوش شنوا و دل دانا و زبان گویا و اطلاع بر احوال مجاری احوال ناس و اخبارامم ماضیه و عجایب دهر و سوانح روزگار و غرایب آثار و بلاغت بیان و ذلاقت لسان وفراست کامل و عقل و دها و تدبیر و زکا و امانت و دیانت و حفظ اسرار وحفظ الغيب لازم است بینش ظاهر چندان اهمیت ندارد خصوصاً مردمی که از بینش معزول شده اند بجمعیت حواس و حفظ اساس برخوردار هستند .

و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حالات ابی عبدالله معروف بابي العيناء ضرير مولی ابی جعفر منصور اشارت رفت اما ابوالعيناء نتواند مولی ابی جعفر منصور باشد زیرا که تولد او متجاوز از سی سال بعد از وفات منصور است مگر اینکه جدش از موالی منصور یا خودش از موالی پسرهای منصور باشد.

وفات ابی العیناء در سال دویست و هشتاد و سوم و ولادتش در سال یکصدو نود و یکم روی داده است و انشاء الله تعالی بعد از این نیز در بعضی مواقع نام برده میشود .

در كتاب ثمرات الاوراق مسطور است که روزی متوکل خلیفه با مجالسین خود گفت مسلمانان را از عثمان چیزهای شگفت و ناپسند روی داده است از آن جمله این است امام ابی بکر رضی الله عنه چون بعد از وفات رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم خواست بر منبر آنحضرت برآید از آن پله که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرودتر و در پله دومین نشست تا احتشام آنحضرت را از دست ندهد و چون عمر در زمان

ص: 173

خلافتش خواست بر آن منبر برآید در پله سومين و يك پله فرودتر از آنکه ابو بکر می نشست بر نشست و چون نوبت خلافت بعثمان پیوست بذروه اعلی و پله نخستین که مجلس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بود بر آمد چون متوکل این سخنان را بگذاشت عباد از میانه حضار گفت ای امیرالمؤمنین هیچکس در جهان نیست که منتش از عثمان بر تو عظیم تر باشد چه عثمان برپله اعلای منبر بنشست و اگر عثمان خلیفه وقت از جهان برفت و خلیفه دیگر بیامد و يك پله بترتیب از خلیفه سابق فرودتر نشست، اينك بایستی تو از قعر چاهی ما را خطبه برانی متوکل و حاضران از گفته عباد خندان شدند .

در کتاب انوار الربيع مسطور است که روزی متوکل در قصر جعفری خود بهرسوی نگران بود بناگاه العبر در نظرش در آمد در حالیکه دو قلنسوه بر دو پای و موزه بر سر و سراویلش را بجای پیراهن بر تن و پیرهن خود را بجای از ار برد بر و قبل بیاراسته بود متوکل فرمود این مرد بازیگر را بمن آورید چون در حضورش بایستاد متوکل گفت تو شراب خواری گفت لابل عنفقه یا امیر المؤمنين متوكل گفت اني واضع في رجلك الادم ونافيك الى فارس زنجیرت برپای میگذارم و بملك فارس اخراجت میکنم ابوالعبر طرز کلام را بگردانید و گفت اجعل فی رجلى الاشهب و انفنى الى راجل متوکل گفت آیا چنان مرا میدانی که در قتل تو گناهکارم گفت لابل يصل، امير المؤمنين بخندید و او را صله بخشید.

در انوارالربیع این داستان در باب قول بموجب و در مطول و کتب ادبیه

مذکور است.

در کتاب مستطرف مسطور است که شخصی در زمان خلافت متوکل خود را پیغمبر خواند چون او را بحضور متوکل در آوردند فرمود تو پیغمبری گفت بلی متوکل گفت بر صحت نبوت تو دلیل چیست گفت قرآن عزیز بر نبوت من گواهی میدهد در این قول خداى تعالى اذا جاء نصر الله والفتح و نام من نصر الله است. متوکل گفت : معجزه چه داری گفت زنی نازاد بمن دهید تا وی را در

ص: 174

سپوزم تا آنزن باردار شود و فى الساعة فرزندی بزاید و تکلم نماید و بمن ایمان بیاورد متوکل با وزیر خود حسن بن عیسی گفت زن خود را بد و گذار تاکر امتش را بنگری وزیر گفت اما من گواهی میدهم که وی پیغمبر خداست و کسی باید زوجه خود را بد و گذارد که ایمان با او نیاورده باشد متوکل ازین سخن بخندید و آن مرد را رها ساخت :

و نیز در آن کتاب مسطور است که در زمان حکومت متوکل زنی ادعای پیغمبری کرد چون او را نزد متوکل در آوردند فرمود تو پیغمبری گفت آری فرمود آیا به محمد صلى الله عليه وسلم ایمان داری گفت دارم متوکل گفت آن حضرت میفرماید لانبی بعدی پیغمبری بعد از من نیست و نخواهد آمد آن زن گفت آیا فرموده است لا نبية بعدى ؟ زنی بعد از من پیغمبر نیست متوکل از سخن او بخندید و او را رها کرد .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی در خدمت متوكل بعرض رسانیدند که در ارمنیه سگی است که شیر شرزه میدر د متوكل يكتن را مأمور کرد تا برفت و آن درنده را بیاورد متوکل بفرمود تا یکی شیر درنده شجاعی را گرسنه ساخته بعد از آنش رها کردند چون سگ آن شیر را وشیر آن سنگ را بدید هر دو خروشی برآوردند و بجنگ در آمدند و بر هم در آویختند و چنگ و دندان برهم فرو بردند و سخت بکوشیدند و پس از ساعتی کشش و کوشش هر دو مرده بیفتادند و این از غرایب اتفاقات است .

بیان اسامی وزرا و امرا و مجالسین و مصاحبین و حجاب متوکل عباسی و احوال پاره ای وزرای او

صاحب عقد الفريد گويد: محمد بن عبد الملك زيات در خدمت متوكل بوزارت روز مینهاد چنانکه شرح حالش را در ذیل قتل او یاد کردیم و میگوید: پس از وی محمد بن فضل جرجاني بوزارت متوکل نامدار گشت و پس از وی عبیدالله بن يحيى بن خاقان بوزارتش استقرار گرفت.

ص: 175

ابوالفرج اصفهانی در سیزدهم اغانی در ذیل احوال ابی الشبل برحمی میگوید: گفت در مجلس عبیدالله بن يحيى بن خاقان حاضر شدم و عبیدالله در حق من بسی نیکی و احسان ورزید در این وقت از برامکه سخن در میان آمد و مردمان ایشان را بصفت جود بستودند و از جوائز واکرام و صلات سنیه آنها یاد همی کردند و بسیار بگفتند در اینوقت من در میان مجلس بپای شدم و با عبیدالله گفتم: ایها الوزير من در این امر بزرگ حکمی نموده ام و در دو بیت بنظم در آورده ام و هیچکس را آنقدرت نیست که بر من رد نماید و در شعر در آوردم تا دائر و سائر شود و در جهان بپاید آیا وزیر اجازت میدهد قراءت کنم گفت بگوی چه تو بسیار بوده است که بصواب سخن راندی پس این شعر بخواندم :

رأيت عبيدالله افضل سودداً *** واكرم من فضل ويحيى بن خالد

اولئك جادو او الزمان مساعد *** و قد جاد ذا والدهر غير مساعد

جود و کرم وزیر از آل برمك برتر است چه ایشان در زمان مساعدت روزگار آنگونه بخشش مینمودند و وزیر در زمانی که مساعد نیست میفرماید چهره عبیدالله ازین شعر بدرخشید و نشان سرور در وی نمودار شد و گفت ای ابوالشبل افراطور زیدی و این جمله نه چنان است که گفتی. گفتم ایها الوزير سوگند با خدای بحمایت تو سخن نراندم و جز بحق و راستی نگفتم حاضران نیز در توصیف و تمجید او با من موافقت کردند و از آنجا بیرون نشدم مگر اینکه خلعتها بمن بپوشانیدند و مرا براسبي بادتن و مزین بر نشاندند و پنج هزار در هم در پیش روی

بدست داشتند .

و نیز چنان شد که وقتی ابوالشبل از عبیدالله چیزی بخواست و عبیدالله قضای او را با نسیم غلام خود محول ساخت و نسیم بتأخیر افکند و ابوالشبل بوزير شکایت کرد و او بغلامی دیگر امر کرد و او در همان مجلس انجام دادو ابو الشبل این شعر را در هجو نسیم بگفت :

قل لنسيم انت في صورة خلقت من كلب وخنزيرة ، الى آخر.

ص: 176

ووصيف ترکی بحجابت و در بانی سرای خلافت مقرر بود و پس از وی محمد بن عاصم و بعد از او ابراهیم بن سهل در دربار خلافت بدربانی مفاخرت داشتند و خليفه در امر قضاوت يحيى بن اکثم صیفی بود و در حبیب السیر مسطور است که بعقيده بنا كتي وزارت متوكل با احمد بن خالد ابی الوزير اختصاص داشت اما باتفاق علمای اخبار در زمان خلافت متوكل فتح بن خاقان علم اختیار داری انجام امور ملك ومال می افراخت .

و موسى بن عبدالملك را از وزراء نوشته اند و دیگر قاضی احمد بن ابی دواد و پسرش محمد بن ابی احمد ابوالولید قاضی و اسحق بن ابراهیم قاضی و سواد بن عبدالله قاضی و حسن بن علی بن جعد قاضی وجعفر بن عبدالواحد قاضی القضاة و ابوحسان زیادی قاضى ومحمد بن يعقوب قاضي و ابن سکیت نحوى وحسن ابن سهل وزير وابراهيم بن مدبر وحيان بن بشر قاضی و محمد بن يزيد مبرد و محمد ابن قاسم هاشمی و بغاء كبير و بغاء صغير معروف بشرابي ووصيف كبير ووصيف صغير وموسى بن بغاء و زرقان و باغر ترکی وزرافه. و بغلون ترکی و هارون ابن صور تكين و صالح بن عکاس ترکی پسر وصیف و احمد بن وصيف وواجس وعبدالله بن وصيف ونصر الله بن وصيف و عبیدالله بن وصيف و ابونوح و جعفر بن حامد و سلمة بن سعيد نصرانی واشوط بن حمزه و ابن الربعي وحبشي بن ربعي وابو السمط مروان بن ابى الجنوب وابويحيى بن مروان وابو حشيشه و محمد بن عبد الله بن طاهر وابن الحفص مغنى و هارون بن مخلد و عبدالله بن عمر بازیار و او تامشی و مونسی و داود بن محمد و نصر بن سعيد و محمد بن سلیمان زینبی و علی بن یحیی ارمنی عبدالله اقطع و نصر بن از هر و نجاح بن سلمه وعبيد الله بن نجاح حاجب و شفیع خادم و عیسی بن فرخانشاه و زیدان بن ابراهیم و عبدالله بن يحيى وموسى بن عبدالملك وعبدالله بن مخلد وعمر بن فرج وعتاب بن عتاب وحن بن مخلد جراح وزكريا بن يحيى وميمون بن ابراهيم واحمد بن موسى و على بن يحيى بن ابى منصور

ص: 177

وجعفر معلوف وحيد واسحق بن سعد واحمد بن بنت حسن وابوالفرج بن نجاح و ابن عیاش و حسن بن سهل بن نوح اهوازی و حسن بن يعقوب بغدادی و ابو محمد بن بنت حسن بن شنيف وابن بو ابو حارث و شنیف خادم و نصر بن از هر شیعی وابو الساج و جعفر بن دينار وعبدالصمد بن موسى ويزيد بن محمد مهلبی و احمد بن خالد و ابراهیم عباسی و هاشم بن منجور وعمر بن عبدالله و عطارد نصرانی وعبدالله بن محمد بن داودو يعقوب معروف بقوصره وسعد خاتم ایتافی و محمد بن عبد الله قمى وعلى بابا وعتبة بن اسحق خبير وعيسى بن جعفر بن محمد وحسن بن عثمان وعباس بن محمد بن عبد الله طاهر وابن الاكشف ويزيد بن عبدالله وابو العباس دانی نصرانی ومحمد بن عبدويه وعلي بن حسين و محمد بن رزق الله ومحمد بن عبد الحميد وابو المغيث موسى بن ابراهیم رافعی و احمد بن نصر وعبيد الله بن سرى و خلبخى ويوسف بن محمد وابو سعید محمد مروزی و ابوالحسن ثابت وقاسم بن احمد كوفى ويحيي بن عمر حلوى و محمود بن فرج وابن البعيث و صالح بن حجيف ومحمد بن حاتم و حمدويه بن علي ومحمد بن خالد بن يزيد وعد بن عبدالملک برادر موسی و هیثم بن خالد نصرانی وسعدون بن علي وعبدالله و احمد و ابراهيم بن جنيد و ايوب بن جنيد و محمد بن احمد بن یوسف و یزید بن عبدالله حلوانی وهر ثمة بن شار باميان و عباس بن احمد بن رشید و دندانى ومبارك مغربي ومحمد بن علاء خادم وسعيد صغير وسعيد كبير وسلمان رومی و ابو احمد بن متوكل وعلي بن يحيى منجم ومحمد بن موسى منجم ودعبل بن علي شاعر وابن حمدون وديك الجن عبد السلام شاعر وعلي بن جهم شاعر وبختري شاعر وطيفورى طبيب وعبدالاعلى وابن الابرش ويحيى بن ماسويه طبيب وبختیشوع طبيب وابو عماد مخنث و رفیق خادم عنعث وابوالشبل عطای مسخره وابوالعنبس و بعره وشعره بيدون خادم احمد بن يزيد حسين بن ضحاك بنان فضل شاعره أبو العبر بطلون خادم سعيد كبير سعید صغیر مسدود طنبوری .

در انوارالربیع مسطور است که دو نفر مضحك بودند که یکی را بعره و آن

ص: 178

دیگر را شعره نام بود.

روزی شعره از بعره پرسید فلانکس در حاجت تو چه کرد گفت مافتنی

ولا قطعك و اين اشارت بمثل مشهور است :

مافت بعرة ولا قطع شعره و این مثل را برای مردی زنند که حاجتی را بر نیاورد.

در بحیره فزونی مسطور است که موسی بن عبدالملک وزیر متوكل جعفر بن معتصم بود مردی نیکو تدبیر و با فراست و کیاست بود وقتی برای مخارج خطيره خود مبلغی خطیر از بیت المال گرفته بود و مهلتی معین ساخته آن زمان بپایان رسید در ادای وام بتكاهل و تسامح میگذرانید متوکل فرموداگر این زر را امروز ادا نکند او را برنجانند و از حریم و حرمتش بکاهند و براین گونه توقیعی را در قلم آورده آن فرمان را بدست عتاب که یکتن از سرهنگان خاص او و هیچکس را تاب عتاب عتاب نبود بداد که برود و آن مال را مطالبه نماید جاسوس موسی پیش از وصول عتاب این خبر را بدو برسانید وموسى در فراهم آوردن آن مال بسعی و کوشش در آمد و ساعتی برگذشت و عتاب بیامد و موسی در خرگاه گاه نشسته و نامه نگاری و نامه نگاری میکرد عتاب کرد عتاب بخدمت او حاضر شد و خدمت کرد و قلم بر کنار دوات نهاد و بنشست و موسی خود را مشغول همی داشت و از حرارت هوای آن سرای خواب بر چشم عتاب چیره شد موسی آن توقیع را برداشت و پنهان کرد و عتاب کاهل بیدار میشد و گاهی دیده بخواب میبرد و چون از گرما چندی بکاست عتاب گفت برای کاری آمده ام از چه در اندیشه آن نیستی و خود را بكتابت مشغول ميداري موسی گفت مگر بخواب دیده توقیع در کجاست و بکدام کس رسانده ای عتاب بی اختیار فریاد برکشید که توقیع را دزدیده اند ای یاران گواه باشید موسی فرمود ای یاران گواه باشید که دروغ میگوید و اگر توقیعی داشته است در عرض راه گم کرده است عتاب مبهوت

ص: 179

و متحیر شد و چاره ای جز آن ندید که بخدمت عبیدالله يحيى بن خاقان وزیر شود و چارۀ خود را بجوید چون عبیدالله این خبر را بدانست بحضور متوکل درآمد و آنداستان را بیان کرد متوکل بسیاری بخندید و گفت عتاب را بازی داده اند و با حضار موسی امر کرد چون حاضر شد متوکل فرمود توقیع را بدزدیدی موسی گفت از آن مال نیمی را فراهم کردم این ساعت بخزانه میرسانم و نیم دیگر را پنج روز دیگر تسلیم میکنم عتاب توقیع خلیفه را نزد من بیاورد و هیچ سخن نکرد و بخواب اندرشد بفرمودم تا آن فرمان مطاع را برداشتند متوکل دیگر باره از آن حرکت بسی بخندید و گفت گواهی میدهم که تواکفی الكفاة وكافي ترين ارباب كفایتی و از آن روز موسی باین لقب مشهور و معروف شد .

بیان حال فتح بن خاقان که از وزراء و مقربین متوکل عباسی است

حمد الله مستوفی می گوید در میان وزرای خلفای روزگار هیچکس را آن مقام وتمكين حاصل نگشت که جعفر برمکی را در خدمت هارون الرشيد وفتح بن خاقان را در پیشگاه متوکل پدید گشت و هر دو تن در سر کار ایشان جان و مال بگذاشتند تا بدانی که شغل دنیاپایانی نکوهیده و عاقبتی وخیم و بیرون از عافیت ومهر و محبت فتح بن خاقان در شفاف قلب متوکل شکاف انداخته بود که چون فتح بن خاقان تن در بستر بیماری افکند و متوکل بدانست یکباره از تمامت امور مملکت و خلافت دل برگرفت و خاطر بدو افکند که او نیز بدان علت دچار شد و چون نتوانست بیای خود بعیادت او برود بفرمود تا محفه حاضر کردند متوکل را در آن نهاده و همچنانش بر روی دست بخانه فتح بن خاقان ببردند ومتوكل در عرض راه یکسره میگریست و این ابیات را میخواند :

ايكون لي صبر وانت عليل *** دمعي على جزعي عليك دليل

علي السقام على قبل ولم يكن *** يا من احب له على سبيل

حتى اعتللت بما اعتللت وجائى *** صبر فحق فحقه به عليك جميل

ص: 180

لمؤلفه :

جسم معشوق چو گردد مستمند (1) *** جان عاشق زان شود زار و نژند

خاری از برپای معشوقی رود *** دیده عشاق را آید گزند

نوك سوزن کر بدستش بر خلد *** قلب عاشق زان بگردد دردمند

پند اندر هر کسی سودي دهد *** ليك عاشق را نگردد سودمند

بند پیل و شیر را سازد زبون *** عشق عاشق بگلاند صد کمند

جان آن شه در پرستاریش تلخ *** و ان كنيزك در سمرقند چوقند (2)

و از این پیش در ذیل احوال معتصم عباسی و رفتن او بعيادت خاقان پدر فتح ومكالمات معتصم بافتح و عظمت ایشان اشاره نمودیم و نیز در ذیل احوال واثق خلیفه و نهایت میل او بخاقان وفتح و شدت حسن و جمال خاقان مذکور شد و در ذیل مجالس متوکل نیز مذکور میشود.

در تاریخ الخلفاء مسطور است که از غرایب این است که روزی متوکل با بختری شاعر گفت درباره من شعری و در حق فتح بن خاقان شعری بگوی چه دوست دارم که او زنده بماند با من و هیچوقت نیاید که او را نیابم تا باین سبب عيش و زندگانی من تباه و روز عشرت و فیروزی سیاه شود یا اینکه زمانی بیاید که او در جهان باشد و مرا زنده نیابد هم اکنون در این باب و این معنی شعری بگوی بختری گفت :

یا سیدی كيف اختلفت وعدى *** وتثاقلت عن وفاء بعهدى

لا ارتنى الايام فقدك يا فتح *** ولا عرفتك ماعشت فقدى

اعظم الرزء ان تقدم قبلی *** و من الرزء أن تؤخر بعدى

حذرا ان تكون الفاً لغيرى *** اذ تفردت بالهوى فيك وحدى

ای آقای من چگونه در آن وعدی که تو را با من است اختلاف جوئی و از

ص: 181


1- مستمند یعنی نیازمند و غمگین و دردمند و شکوه ناك
2- این شعر اشارت باول داستان مولوی در مثنوی است که قصد شاه و کنیز باشد و آوردن معشوق را از سمرقند

وفای بعهد و پیمانی که با من داشتی گرانی میگیري اي فتح روز گار بنیادروزی را که ترا در آنروز نیابم و نیز زمانی را در نیابم و شناخته ندارم که تو بعد از من زنده بمانی یعنی چنین روزی نیاید که من نمانم و تو بمانی بزرگترین مصیبت های روزگار این است که تو پیش از من بروی یعنی مرگ تو از اعاظم رزیات است و هم مصیبتی عظیم است که تو بعد از من بمانی چه سخت از آن در حذر وپرهیز هستم که تو بادیگری جز من اليف وانيس شوی و از من بیگانه کردی چه من در عشق و هوای تو بیگانه و متفرد هستم و چنانکه سبقت نگارش یافت همانطور که بر اسان و تمنای متوکل گذشت هر دو تن در یکوقت باهم کشته شدند وهيجيك فقدان آندیگر را نیافتند .

در تاریخ گزیده میگوید چون بختیشوع طبیب مشغول معالجه فتح بن خاقان ومتوکل که در مرض فتح مریض شده بود شد و هر دو بفضل جمیل خداوند تعالی عافیت یافتند گوید متوکل چندانش املاک بخشید که هر سال ده هزار درهم حاصلش بود .

در انوار الر بیع مسطور است که بختری این شعر را در مدح فتح بن خاقان گوید

و يوم تثنت للوداع وسلمت *** بعينين موصول بلحظيهما الحر

تو همتها الوى باجفانها الكرى *** كوى النوم او مالت باعطافها الخمر

و بعد از آن گوید لعمرك ما الدنيا بناقصة الجدي اذا بقى الفتح بن خاقان والبحر

در جهان تا فتح بن خاقان و دریا باشدی *** کی جهان را هیچ نقصانی زجدوی باشدی

راقم حروف گوید قوت قلب و نیروی مزاج و سختی امتزاج وتلون سلاطين و خلفای جهان بر دیگر مردمان امتیاز دارد و این نیز از مقدرات وحکم الهی است چه اگر غیر از این باشد نظام مملکت را قوام نماند زیرا که مزاج سلاطین باید تابع جمال نظام ملک و ملت و محبت ایشان اسیر پیکر دوام سلطنت و خلافت باشد و چنانکه فرموده اند :

ص: 182

الملک عقیم اگر پادشاه چون دیگر رعایا و برایا اسیر مهر و عشق دیگری شوند و دل بدانجا بندند و از مشاغل مهمه حکومت عامه دل بگسلند روزی چند برنیاید که روزگار روزگاریان تیره و تار و ستاره اقبال را نوبت خیرگی و ادبار آید و هم چنین انهماک در لذات واهوية نفسانية حتى ميل مفرط باموال واثقال ودخاير ودفاين همین حال دارد ، چه این مخاطر برای این است که این توجهات سلاطین چون منشاءاش میلان نفس ایشان بزخارف دنیویه و لذات جسمانیه وامور شخصیه است موجب ظهور انقلابات واضطرابات واغتشاشات کثیره میشود.

مگر اینکه توجه سلاطین بچیزی باشد که نسبتش بعموم باشد مثل عدل وجود و تقویت امورات راجعه بدین و آئین و نظام کار مملکت وسلطنت ورعيت و بریت بیشتر باشد ممدوح تر و ستودگی پایانش بیشتر است چنانکه در حکایت وليد بن يزيد ويزيد بن وليد بن عبدالملك بن مروان وكثرت شوق بعيش وعشرت و لذایذ نفسانیه که موجب ذهاب سلطنت و عمر ایشان گردید مسطور شد و اگر هارون ومأمون و بعضی خلفای بنی امیه و یا بنی عباس نیز در متابعت هوای نفس ولذات نفسانیه کوشش میکردند در تلافی در امور ملک ومهام انام ودفع اعادی وحراست حدود و ثغور مملکت و ازدیاد ثروت و بهجت ممالك واشاعه عدل وجود چندان نظر داشتند که سایر حالات ایشان از نظرها محو می شد حتی حجاج بن یوسف با آن خباثت فطرت و سفاکی و عدم شرم و حیاء و پستی نسب چون مراقب نظام مملکت و دفع شر اشرار بود بیست سال در حکومتی عالی استقرار و استقلال داشت و اگر مینویسند سلطان محمود غزنوی نسبت با مير الامرا ایاز او يماق عشق میورزید نه بسبب روی زیبا و چشم شهلا و اعتدال بالا و بهای سیمای او بود بلکه ایاز را وجاهت باطن از صباحت ظاهر بر افزون واطاعت وانقیاد او نسبت بپادشاه و مقاصد پادشاه وجذب قلوب عموم و نظام کار جمهور بدرجه رسید که معشوق سلطان محمود غزنوی گردید چنانکه یگانه شاعر فصيح بليغ لطيف ظریف روزگار فرق سیستانی در این ابیات گوید :

ص: 183

ز دل برداشت خواهم بار اندوه *** چو نزد میر میران یافتم بار

امیر جنگجو ایاز او يماق *** دل و باروي خسرو روز پیکار

اگر برسنگ خارا برزند تیر *** بسنگ اندر نشاند تا بوفار

نه بر خیره بدو دل داد محمود *** دل محمود را بازی مپندار

بجائی برد خواهد خسرو او را *** که سالاران بدو کردند سالار

کجا گردد فراموش آنچه او کرد *** ز بهر خدمت شاه جهاندار

میان لشکر عاصی به نگذاشت *** وفا وعهد آن خورشید احرار

بروز روشن از غزنین برون رفت *** همی زد با جهانی تاشب تار

نماز شام را خندان بخوانید *** که دشت از کشته شد با پشته هموار

جز او را از همه میران که راداد *** بيك بخشش چهل خروار دینار

چنانکه چون بحکایات ایاز و چارق و پوستین و بریدن زلف عنبرین و شکستن نگین گران بها و شکستن فرمان پادشاه و امثال آن چون بگذرند مکشوف میگردد که این شدت میل و مهر پادشاهی مانند سلطان محمود که در مزاج او عدل و داد از حکایاتش مسلم میشود و چراغ را میکشد تا اگر ظالم پسرش باشد اور اننگرد و مهر پدری بجوش نیاید و از قتلش نگذرد بواسطه جمال ظاهر او نبوده است واگر تعشق بجمال ظاهر او بود و مقصودش شهوت رانی بود هیچ لازم نیفتاده بود که او را از پرده بیرون آرد و چندانش مورد مراحم گرداند که تمام امرای دربار دولت با وی دشمن و کینه ور شوند و شکست او را در حضرت سلطان بتدابير وعناوين مختلفه برآیند و هر روز فتنه کنند و پادشاه خطای ایشان و عدم خیانت ایاز را بر همه ثابت گرداند و هم چنین اگر ایاز جوانی زیبا روی و مشک بوی و سرو قامت و دلربا و جان فریب و از ذوق ادبیات و میل باهل فضل وادب بیگانه بود سی سال بمصاحبت و مهمان داری شاعر حکیم بزرگوار فصاحت آثار فردوسی طوسی علیه الرحمة روزگار بپایان نمیرسانید و از کمال تشویق و ترویج و محاسن مهمان

ص: 184

پذیری او و تهیه اسباب آسایش و آرامش خاطر چنان حکیم بزرگوار کتابی چون شاهنامه که اول کتاب مردم عجم است در روزگار بیادگار نمی ماند و بنام سلطان محمود منتشر و تا قیامت تذکره خلق جهان نمیگردید ویقیناً اگر این امير كبير مراقب ومواظب نبودی با آن مخالفین عصر و حسد شعرای عهد آن کتاب بانجام نمی رسید و چنین اثری محمود از سلطان محمود ثابت نمی گشت .

و هم چنین چون منصور دوانیق اگر چه در قتل و آزار خلق جسور بود ودر جمع اموال و امساك مشهور است، اما چون غالب نظر او در اشاعه عدل و قلع و قمع مخالفین وضبط اموال نیز برای آبادی خزانه و حفظ وضبط اموال بیت المال مفيد بود سلطنتی با قدرت و طول مدت یافت و همچنین هارون الرشید با آن حالت تعشقی که نسبت بجماعت برامکه خصوصاً جعفر بن يحيى برمکی می ورزید چون مزاج او بر آن جماعت بگشت و وجود ایشان را اسباب ضعف خلافت و مهام ملك دارای و اساس مملکت مداری دید بطوریکه در متون کتب عالم مسطور است چنان از ایشان روی بر تافت و دل از مهرشان بپرداخت که گوئی هرگز ایشان را نمی شناخت و چنان ریشه ایشان را از صفحه زمین برانداخت که گوئی هرگز در جهان نیامده اند و حالت سلاطین بر این نسق بوده و هست و هرگز نباید بحمد ایشان فریفته یا از قهر ایشان مأیوس بود زیرا که اصل مسلمه و بنیان نظریات براین همی مذکور است چه بسیار بوده است که پسرهای خود را بید گمانی کشته اند یا پسرها پدرها را از پای در آورده اند حتی پاره ای زنان که سلطنت یافته اند شوهر و پدر خود را در هوای سلطنت معدوم ساخته اند و چون در احوال سلاطین روز گار تعمق گیرند آنچه مسطور شد مکشوف می آید .

چنانکه در دوره سلاطین حشمت آئین قاجاریه که رشته سلطنت ایشان در مدار روزگار

ص: 185

پیوسته استوار باد و حالات سلطان شهید محمد حسن خان و فرزند برومندش آقا محمد خان شهید و خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه اعلی الله مقامهم نسبت بوزر او امراء و برادران و اقارب و حالت نادر پادشاه افشار نسبت بکور کردن پسرش رضا قلی خان براین منوال بودند و سلطان غازی محمد شاه قاجار انار الله برهانه در کشتن میرزا ابوالقاسم قایم مقام وزیر فاضل ادیب وسید کامل اصیل که از نخست مربی آن شاه بزرگ و برادران او بود و در زمان سلطنت آن پادشاه بوزارت اعظم نایل گشت و تعشق واردات آن شاهنشاه اسلام پناه نسبت بمرحوم حاج میرزا عباس ایروانی معروف بحاج میرزا آقاسی با اینکه قبل از جلوس بر تخت سلطنت طبع همایونش از وی منزجر بود و بعد از آن بعلتی که در این کتب مذکور شده است دست ارادت بداد واورا بمسند وزارت اعظم بلکه در معنی در چار بالش سلطنت جای داد و تا آن پادشاه زنده بود این وزیر بزرگوار عالم فاضل حکیم حق شناس فقید مرتاض خدا شناس جواد خیر خواه ملت پرست رعیت نواز بامر وزارت و فيصل امور ومهام مملکت با اقتداریکه در خور سلاطین ذى الاقتدار است اشتغال داشت و جهان را از نام نيك ونكو نفسی بیار است و بر طلب مغفرت و مدیحت بر افزود .

چون نوبت سلطنت شاهنشاه شهید سعیدذوالقرنین اعظم ناصر الدین شاه انار الله برهانه رسید و در حقیقت می توان گفت آفتاب سلاطین قاجاریه و بزرگترین ایشان بود و زمان سلطنت ممتدۀ این پادشاه اسلام پناه که شمار سالش به پنجاه مدار یافت بهار روزگار مردم شمرده میشود مزاج این پادشاه و حالات او بیشتر به بزرگترین سلاطین جهان مثل بهرام گور و کیخسرو و خسرو پرویز وسلطان محمود وهارون الرشيد و امثال ایشان بی شباهت نیست چنانکه مورخین روزگار که سیره این پادشاه و اخلاق و اوصافش را نگاشته و دینداری و عدل خواهی و آزادگی خوی و ستوده گی روی و سایر اطوار پسندیده اش را مکشوف داشته اند و ما چاکران نیز دیده و نوشته ایم بر این جمله گواهی میدهد، این پادشاه نیز باطنی عمیق داشت

ص: 186

و فقط اسرار مینمود و سالها از کسیکه رنجیدگی خاطر داشت بملاحظه رعایت تكاليف دولتیه بقای او را لازم میدانست چنان بالفت و عنایت و مهر می گذرانید که آن شخص و سایر مقربان پادشاه چنان می پنداشتند که پادشاه را مهر و عطوفتی باطنی و مرحمت قلبی بدو توجه دارد و اغلب اوقات او را با خود ندیم وائیس و مورد مراحم گوناگون میساخت و مرحمت خود را در حق او اشاعه و انتشار و گوشزد تمام مماليك میگردانید و آنمرد نیز خود را معشوق پادشاه میشمرد و بر تكبر وتنمر خود می افزود و دست طمع وطلب وغرض دراز میکرد و مردم را کوفته خاطر میساخت و بناگاه از همه جا بی خبر دستخوش قهر وغضب وصادرات سلطاني وكيفر اعمال خود میگشت در حالتی که نه خودش و نه سایر مقربان بر این حال واقف بودند و این صفت در سلاطین جهان بسی ممدوح است زیرا که نظام مملکت و حفظ رعايا و برایا را تابع رضا وسخط خود نمی گردانند و سالها با کسی بعطوفت راه میروند و بار سنگین عدم رغبت خود را بر دوش میکشند و فواید تدابیر او را بر میل و رغبت خود ترجیح میدهند و تلخی این حال را بر شیرینی آن امر می گزینند.

شاهنشاه اسلام پناه با مرحوم آقا محمدابراهیم خان امین السلطان از آغاز امر عنایتی خاص مبذول می داشت و با اینکه اول سلسله بود نظر بحسن کفایت و درایتی که داشت از مقام آبداری اور اترقی داد تا در زمره وزرای کثیر الاقتدار ومحارم خاص سلطنت گردید و پس از وفات او پسرهاي ارجمند او را در مقام حفظ و حراست برآمد و مرحوم ميرزا علي اصغرخان اتابيك اعظم را بمقام صدارت عظمی و اختیارات نامه و محرمیت خاص چنان ارتقا داد که هيچيك از وزرای دولت علیه را بهره نیفتاد برادرش مرحوم میرزا اسماعیل خان امین الملک از جمله وزرای محترم دولت و هم چنین دیگر برادران و اقارب ایشان را بمراتب عالیه نایل فرمود شرح و بیانش

ص: 187

در تواریخ دولتیه مسطور است و اگر بسمع مبارکش میرسید که وجود صدارت را از کسالت صدر اعظم ملالتی است خیال مبارکش چنان آشفته میشد که با آن عظمت سلطنت و ابهت پادشاهی گاهی بنفس نفیس همایونی عیادت میفرمود بلکه چون بیمار داران رعایت و نوازش و تقویت می فرمود و این بذل مراحم چون در حق چنین وزیری بی نظیر از روی استحقاق بود ممدوح آفاق و موجب امیدواری و شکر گذاری طبقات مردم میگشت چه این عطوفت نیز برعایت حال عامه نظر داشت سلامت همه آقاق در سلامت اوست اما آنگونه مهر و عنایتی که بواسطه اغراض شخصية و متابعت لذات نفسانیه باشد مانند میل محمد امين بن رشيد بكوثر یا دیگران با دیگران بسیار مذموم ومفدوح ومخالف شريعت ملك دارى ورعيت پروری و دادگستری است و میتوان تصدیق کرد که بعد از آن صدر اعظم شهید تاکنون که هنگام غروب آفتاب روز آدینه بیست ونهم شعبان المعظم سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم هجری است صدر اعظمی باین جامعیت تربیت نشده است واگر در صفت کینه وری عمیق و در موارد عیش و عشرت و شهوت رانی دقیق نبود و هم چنین بواسطه توسعه صدر و بلندی نظر و حالت قبول عرایض مبالاتی در سجل ارقام میداشت در سایر صفات حسنه ثانی نداشت .

مسعودی در مروج الذهب مينويسد در وزراء وكتاب متوکل عباسی هیچکس نبود که بجود وافضال موصوف باشد یا طبیعت و سرشتش عالی تر از اوصاف مجون وطرب باشد زیرا که الناس علي دينى ملوكهم وفتح بن خاقان ترکی مولای متوکل از جمله وزرای نامدار و از تمامت عصر بر نفس خلیفه بیشتر غلبه داشت و بدو نزدیکتر بود و از تمامت خدام پیشگاه خلافت نقش بند بخت و اقبال و تقدم در خدمت خلیفه فزونی داشت معذلك فتح بن خاقان را با این منزلت رفیع و مقام منیعی که در حضرت خلافت موجود شده بودند بفضلش امیدوار و نه از شرش خوفناک بودند و از علم وازعلم و فضل و ادب بهره ور بود و کتابی در ادب تألیف کرد و کتاب البستان خواند و

ص: 188

می گوید زمان وزارت ابی الوزير در خدمت متوکل مدتى اندك بود و متوكل محمد بن فضل جرجانی را بوزارت خود منتخب ساخت و از آن پس او را از کار وزارت انصراف دادو عبیدالله بن یحیی را در سال دویست و سی و ششم هجری بنویسندگی یعنی وزارت خود برآورد و تازمانی که متوکل زنده بود عبیدالله در آن امر اشتغال داشت .

در بحیره فزونی مسطور است که علی بن جهم که از شعرای نامدار روزگار و مقربان آستان متوکل خلیفه بود حکایت کند و گوید روزی در خدمت متوکل آمدم و فتح بن خاقان را نگران شدم که در صف نعال ایستاده و بر شمشیر خود تکیه نموده است و باخفت سربزیر افکنده و هر وقت من در او بدیدم او در خلیفه بدیدسخت متحیر شدم و در عجب افتادم که فتح بن خاقان را در پیشگاه خلیفه مرتبه و منزلت از آن برتر بود که در چنان جای بایستد در این حال خلیفه در من نگریست و فرمود همانا بشگفت اندری که فتح بن خاقان در صف النعال ایستاده باشد گفتم بلی گفت فتح را بدخدمتی در آن مقامش جا داده است گفتم خلیفه زمان کرم فرماید و اعلام دهد تا گناه وی چه بود گفت دیروز سری از اسرار مملکت با او در میان نهادم و امروز از دیگر جای بشنیدم گفتم خلیفه بسلامت بادشاید در در پس دیوار کسی بوده است گفت چنین جائی نبود گفتم خلیفه دوران کامران باد فتح بن خاقان بجوهر فراست و گوهر کیاست آراسته است مرا عجب همی افتد که راز خلیفه را فاش گرداند این کار را سببی است.

اگر فرمان باشد داستانی عرضه دارم گفت باز گوی گفتم از ابو نعیم فضل بن دلیق شنیدم که از محمد بن سليمان و محمد از ابوالبحور حکایت همی کرد که در مسجد الحرام جای داشتم از زن خود بداندیش شدم و در ضمیر و اندیشه خودم طلاقش دادم لکن هیچکس را ازین امر خبر ندادم چون بخانه آمدم زن گفت مرا طلاق بدادی گفتم این سخن را از کجا بشنیدی گفت از آن کنیز که انصاری گفتم او از کدام کس شنیده بود گفت از شوهر خودش بعجب اندر شدم و با خود همی

ص: 189

گفتم که من با هیچکس نگفتم و سخت متحیر و متفکر ماندم و روز دیگر نزدیک عبدالله عباس برفتم و داستان را بیان کردم گفت مگر تو ندانسته باشی که دیووپري در ضمیر مردم احوال می افکنند و از آنجا سر هافاش میشود .

ابو نعیم گفت پیوسته تصدیق آن کلمه در تحقق آن در خاطر من بود . روزی حمزه زیات مرا حدیث راند و گفت سالی بر عزیمت حج از سرای بیرون شدم و روی در بادیه نهادم چون فرودگاهی چند در سپردم روزی شترم یاده شد در آن بیابان در پی شتر برفتم و بهر طرف بجستم در ابتدای آنحال دو تن مرا بگرفتند مس حس ایشان می یافتم لکن روی و پیکر ایشان را نمیدیدم همچنین مرا بردند تا بر سرپشته پیری را دیدم بر فراز آن بلندی نشتسه واورا هیئتی وجامۀ نیکو بود پیر را سلام فرستادم پاسخ در و د را بفرمود دل من آرام گرفت و بیم از من برخاست با من گفت از کجائی گفتم از کوفه و بعزیمت مکه هستم گفت از یاران خود از چه روی دور ماندی گفتم شترم ناپدید گشته است در طلبش گرد بیابان کردم و نشان از آن نیافتم پیر سر بر آورد که شتر وی را بیاورید در ساعت همان شتر را بیاوردند پیر با من فرمود قرآن دانی گفتم دانم گفت بخوان سوره حم احقاف را بخواندم تا باین آیه شریفه رسیدم :

ان صرفنا اليك نفراً من الجن يستمعون القرآن خبر میدهد خدای تعالی از حالتی که جمعی از پریان پریان بر مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم بگذشتند و حضرتش بتلاوت قرآن بود چون قرآن را بشنیدند نزديك قوم خود برفتند و ایشان را خبر کردند تا بیامدند و ایمان آوردند پیر گفت میدانی آن پریان که از محمد صلى الله عليه وسلم قرآن شنیدند چند تن بودند گفتم نمیدانم گفت ما چهار تن بودیم که از محمد صلی الله علیه وآله وسلم قرآن بشنیدیم چون بقوم خود باز گشتیم گفتیم این کلمه را که حق تعالی می فرماید:

يا قومنا اجيبوا داعي الله اي گروه ما اجابت کنید رسول حق را که بحق میخواند پس چون سوره را تمام کردم گفت شعر میدانی گفتم بلی گفت شعری را روایت کن

ص: 190

من قصيدة زهير بن ابی سلمی را بخواندم گفت این زهیر آدمی است یا پری است گفتم آدمی است اشارت کرد بروید و زهیر را حاضر کنید جماعتی برفتند و پیرکهن سال و دیرینه روز کار بیاوردند گفتی مگر پارۀ گوشتی است و در پیش روی او بگذاشتند گفت باز هیر این قصیده امن ام او فى دمنة لم تكلّم کدام کس گفته است گفت من گفته ام آن پیر گفت این مرد میگوید که این قصیده را آن زهیر گفته است که از آدمیان است گفت راست میگوید من تابع او بودم من قصیده ای بگفتمی و در دل وی انداختمی تا آن قصیده را بر آدمیان بخواندی و او شعری انشاءکردی و من آن را بگرفتمی و بر جنیان بخواند می پس یکی از آن مردم را گفت این مرد را بیاران خودش برسان من بر شتر خود برنشستم و شتر در زیرم رفتن گرفت و کسی را نمیدیدم تا در ساعتی بیاران خود رسیدم ابو نعیم گفت مرا معلوم و محقق شد که جماعتی از پریان احوال و اخبار را در خاطرها میاندازند و اسرار مردمان از آنجا فاش

می شود.

متوکل از شنیدن این داستان خرم و خوش دل شد و نيك برافروخت وخوش بر آمد و بشاشت گرفت و فتح بن خاقان را تشریف داد و مال وافر انعام فرمود و مرا نیز انعام بداد و از آن پس فتح نيزيك نيمه آن مال را بمن فرستاد و مرا سامان عظیم و دوستی بزرگ در حیطه تصرف در آمد و با روزگاری فرخنده آثار بهاور شدم .

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی متوکل عباسی دوائی بخورد و مردمان بقانون روزگار انواع و اقسام ظرایف تحف و لطايف هدايا بخدمتش تقدیم همی کردند و فتح بن خاقان دختری ماهروی باکره با دو پستان برجسته چون کوی عاج درخم چوگان آبنوس و بهترین خوبرویان آن زمان و برترین دواهای درد. های بی درمان برای متوکل جنافۀ جامی بلور سفید که در آن شرابی گلرنگ و نیز جامی احمر که این اشعار را باسیاهی بآن رقم کرده بودند پیشکش نمود

ص: 191

اذا خرج الامام من الدواء واعقب بالسلامة والشفاء فليس له دواء غير شرب .

بهذا الجام من هذا الطلاء *** وفض الخاتم المهدى اليه فهذا صالح بعد الدواء

چون خلیفه از آشامیدن دوا بیاسود و بسلامت و شفاء کامیاب شد از آن پس برای او دوائی دیگر نشاید مگر اینکه باده سرخ در این جام بلور سفید بنوشد و مهر دوشیزگی این جاریه ماه دیدار را که بدو هدیه شده است درهم شکند چون آن جاریه با آنچه با خود بخدمت متوکل درآمده ، یوحنای طبیب حضور داشت چون آن ابیات را بدید بخندید و گفت ای امیرالمؤمنین سوگند باخداوند فتح بن خاقان بصناعت طب از من اعرف است باید امیرالمؤمنین در آنچه توصیف کرده است تخلف نجوید متوكل رأى طبيب را مقبول شمرد و آندواء را استعمال کرد و آتش شهوت را از آن نوگل آبدار خاموش نمود و از مرض برست و با سرور جان وقوت چشم و روان پیوست و با نیشتر مخصوص رگ آن ظریف اندام را برگشود و خون از آن بیگناه فرو بارید .

باید دانست این فتح بن خاقان جز آن فتح بن محمد بن عبيد الله بن خاقان بن عبد الله قیسی اشبیلی مکنی با بی نصر و معروف بفتح بن خاقان وصاحب كتاب قلائد القصيان ودیگر کتب است که در سال پانصد و سی و پنجم هجری در شهر مرا مراکش مقتول واحوالش در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور شد.

بیان پاره ای حکایات متفرقه ابو الفضل متوکل علی الله عباسی

در کتاب مستطرف مسطور است که وقتی عبادة بخدمت متوکل در آمد و در حضور متوكل جامی از زر ناب بود که هزار مثقال طلا در آن بود متوکل با عباده گفت از تو از چیزی پرسش میکنم اگر بدون تفکر و تأمل ابتداءاً جواب دادی این جام و آنچه در آن است تر است عباده گفت یا امیر المؤمنين سئوال كن متوكل

ص: 192

گفت از تو میپرسم از چیزی که اسم دارد و کنیتی برایش نیست و از چیزیکه کنیت دارد و اسمی برای آن نیست عباده في الفور گفت مناره و ابو رباح است متوکل سخت در عجب شد و آن جام زرین و هر چه زر در آن بود بد و بخشید.

و هم در آن کتاب مرقوم است که وقتی مردی قارورة طلا بخدمت متوكل بهدیه فرستاد ورفعه بنوشت و با قاروره تقدیم نمود ان الهدية اذا كانت من الصغير الى الكبير فلما لطفت ودقت كانت ابهى واحسن واذا كانت من الكبير الى الصغير فكلما عظمت وجلت كانت اوقع وانفع چون شخص كوچك بخواهد بحضور شخص بزرگ تقديم هدية نمايد هر قدر آن هدية لطيفتر و دقیق تر و نازكتروكوچكتر باشد ابهی و احسن است و چون از طرف شخص بزرگ بشخص كوچك هديه عنایت شود هر قدر بزرگتر و نماینده تر باشد وقع و نفعش بیشتر است کنایت از اینکه هدیه شخص كوچك بايد مثل خودش كوچك و از آن بزرگ باید مانند

خودش بزرگتر باشد چه اگر از كوچك چیزی بزرگ ظاهر شود دلالت بر آن کند که خواسته است نسبت به بزرگ خود نمائی کند و رکیک است و اگر از بزرگ بکوچک هدیه مختصر شود یا دلالت بر این میکند که آن شخص را از بسکه حقیر شمرده اند هدیه را صغير فرستاده اند و موجب سرشکستگی و افسردگی او میشود یا حمل بر لامت و تنگی نظر آن بزرگ خواهد شد.

اما مسعودی در مروج الذهب این تقديم هدية را از مؤيد بن متوکل بخدمت متوكل و بجای قاروره ذهب قاروره دهن مینویسد و البته صحیح نیز همین است زیرا که قاروره را تا از زجاج نباشد قاروره نخوانند و تقدیم مؤید البته اگر دهن وروغن باشد انسب است.

و نیز در مستطرف و تاریخ الخلفا مسطور است که عبدالاعلی بن حماد ترسی گفت روزی بخدمت متوکل شدم فرمود اى عبد الأعلى چه چیز ترا از ادراك حضور ما باز داشت كه اينك سه روز است متروک داشته و ما قصد بر آن نهاده بودیم که ترا چیزی دهیم و ترا چیزی برسانیم قصور تو موجب آن شد که مهجور

ص: 193

ماندی و ترتیب امور از نیت باز داشت گفتم ای امیرالمؤمنین خداوندت در ازای آن اندیشه پاداشی خیر ،دهاد، آیا در این معنی دو شعر در حضورت بعرض ترسانم و به ولی گفت از جعفر بن محمد الصادق علیهما السلام بمن رسیده است که فرمود من لم يشكر الهمة لم يشكر النعمة هر كس شكر گذاری همت را نکند شکر نعمت را بجای نیاورد یعنی باید هر کس را که قصد نیکی و احسان کرده باشد اگر ظهور نیافته باشد شکر گذاشت و بی اجر و قیمت نگذاشت و اگر چنین نباشد شکر نعمت را هم بیای نیاورده باشد و قدر این راهم ندانسته باشد و این کلام معلوم است از لسان مبارك امام تراویده است زیرا که دقایق و لطایفی در این عبارت مندرج است که بر اهل زکاوت مخفی نیست بالجمله میگوید این شعر را بخواندم:

لا شكرنك معروفاً هممت به *** ان اهتمامك بالمعروف معروف

ولا الومك ان لم يمضه قدر *** فالشر بالقدر المحتوم مصروف

همان آهنك باحسان احسان است اگر چه بآن و اظهار آن موفق نشوند چنانکه در اخبار است که مؤمن در قصد بنواب مناب است و نیز فرموده اند نية المؤمن خير من عمله و در طی مجلدات سابقه بمعنی این حدیث اشارت رفت .

در تاريخ الخلفاء مسطور است که متوکل بسیار بخشنده و جواد بود و بسیارش مدح و ثنا گفتند. و هیچ خلیفه بآن چندان که متوكل بشعراء بذل عطايا فرمود ، نفرمود چنانکه ابوالسمط مروان بن ابى الحبوب در حق او گوید:

فامسك ندى كفيك عنى و لا تزد *** فقد خفت ان اطفى وان اتجبرا

این چند که مرا مورد بذل و احسان میفرمائی بیم آن میرود که به تجبر و طغیان گرایم پس چندی امساك فرمای . متوکل فرمود: امساک نمی کنم تا ترا در بحر جود و دریای کرم خود مستغرق گردانم.

و چنان بود که متوکل در حله یک قصیده مدیحه اش صد و بیست هزار درهم و پنجاه جامه بخلعت داده بود.

مسعودی در مروج الذهب گوید: فتح بن خاقان حکایت کرده است که

ص: 194

در خدمت متوكل حاضر بودم و اینوقت در جعفری بود و آهنك صبوحي داشت و در احضار جماعت ندیمان و مغنیان امر کرده بود و ما همی طواف میدادیم و متوکل بر من تکیه داشت و باوی داستان سرائی میکردم تاگاهی که بموضعی رسیدیم که ر خلیج مشرف بود متوکل فرمان داد تا کرسی بیاوردند و بر آن بر نشست و با من بمجادله پرداخت در این اثنا نظرش بکشتی افتاد که آنرا نزديك بكناره خليج استوار بسته بودند و کشتی با نی را بدید که دیگی بزرگ در پیش روی داشت و سکباجی از گوشت گاو در آن میپخت و بوی خوش آن میدمید سکباج معرب سر که با میباشد یعنی آش سركه زيرا كه سك بكسر اول و سکون کاف تازی بمعنى سرکه است و سکبا مرکب از آن است که آش سر که باشد متوکل فرمود اي فتح این بوی خوش دیک آش سر که است سوگند باخدای آیا نمی بینی تاچه مقدار خوش بوی است این دیگ را بمن آورید بهمین حال که بر آن است فراشها بر حسب فرمان مطاع خلیفه روزگار بتاختند و آندیگر را از حضور کشتی بانان از فراز اجاق بر کنده بیاوردند چون کشتی ؟ بیاوردند . چون کشتی بانان این حال را نگران شدند از شدت فزع و بیم همی خواستند جان از تن بگذارند و فراشان آن دیگ را بهمان حالتی که جوشیدن داشت بیاوردند و در حضور ما بگذاشتند متوکل را بوی و رنگ آن آش پسندیده افتاد و گردۀ نانی بخواست و پاره ای از آن بشکست و بمن افکند و برای خودش نیز بهمان مقدار بر گرفت و هر یکی از ماسه لقمه تناول کردیم و ندیمان و نوازندگان و سرود گویان نیز از دیگ لقمه بر گرفتند در این حال طعام حاضر کردند و موائد و خوانها بیاوردند و چون متوکل از خوردن طعام فراغت یافت بفرمود تا آن دیگ را از آش بپرداختند و در حضور متوکل بشستند و نیز امر کرد تا آندیگ را از دراهم آکنده سازند پس بدره بیاوردند و در آن دیگ فرو ریختند بقدر دو هزار در هم از اندازه دیگ اضافه آمد متوکل با خادمی که در حضورش بود فرمود این دیگ را بر گیرو برو و ببر بصاحبش که پخته است

ص: 195

برسان و هر قدر از دراهمی که از بدره اضافه ماند و در دیگ جای نگرفت در بخشش او بده چه نیکو پخته است .

فتح می گوید از آن پس بسیار افتادی که چون از دیگ کشتی بان مذکور می کردیم ، متوکل می فرمود هرگز چیزی نیکوتر از سکباج اهل کشتی آنروز نخورده ام .

راقم حروف گوید هیچوقت نیز طباخ سکباجی خورنده بهتر از متوکل ندیده بودند .

و دیگر در مروج الذهب از ابوالحسن صالحی مسطور است که جاحظ گفت وقتی در خدمت متوکل مرا برای تادیب و تعلیم یکی از فرزندانش نام بردندچون مرا بدید، دیدارم در دیدارش ناپسند و ناگوار افتاد و بفرمود تا ده هزار درهم بمن دادند و بازم گردانیدند در حقیقت باج همان نظر اول بود چون از حضور متوکل بیرون آمدم محمد بن ابراهیم را که آهنگ مدينة الاسلام را داشت ملاقات کردم از من بخواست که در آن سفر باوی رهسپر شوم و در حراقة او بنشستم و چون در دهنه رودخانه قاطول رسیدیم و از سامرا بیرون شدیم ستاره و پرده خود را نصب کرده ، بتغنى و سرود امر فرمود پس کنیز کی عود نواز این شعر را بسرود :

کل يوم قطيعة وعتاب *** ينقضى دهرنا ونحن غضاب

ليت شعرى انا خصصت بهذا *** دون ذا الخلقام كذا الاحباب

و ما این داستان را در ذيل مجلدات مشكوة الادب وبيان حال ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ رقم کردیم و نیز در جلد اول کتاب احوال حضرت امام عمل باقر علیه السلام و حکایت سلیمان بن عبد المک بن مروان و داستان جاريه او وغرق ساختن خودش را یاد نمودیم .

اما تفاوتی که هست این است که در پاره ای روایات این حکایت را نسبت بملاقات واثق خلیفه با جاحظ میدهند و مسعودی و ابن خلكان نسبت بمتوكل میدهند و بقية حكایت را برخی به یزید بن عبدالملک منسوب میدارند و گروهی

ص: 196

بسلیمان بن عبدالملک متصل می گردانند چنانکه مسعودی نیز باین مطلب اشارت کرده است و می گوید بعضی سلیمان بن عبدالملک منسوب میدارند و من این داستان را برای ابو عبدالله محمد بن جعفر الاخباری در بصره در میان آوردم، گفت من نیز ترا داستانی مانند همین داستان که مرا بر بر نهادی میسپارم، همانا واثق خادم که غلام محمد بن حمید طوسی بود با من داستان کرد که روزی محمد بن حمید

باندمای خود نشسته و کنیز کی از پشت پرده این شعر را بسرود:

ياقمر الغصن متى تطلع *** اشتقى وغيرى بك يستمتع

ان كان ربي قد قضى ما اری *** منك على رأسى فما اصنع

لمؤلفه

ایا ماه جهان آرا چه خوش گر چهره بگشائی *** از آن نور درخشانت هزاران مهر بنمائی

اگر یزدان قضا کرده است بر من سوز هجرانت ***ندانم چون رود بر من ازین گردون مینائی

میگوید در این هنگام غلامی ماه سیما قدحی بلورین در دست سیمین داشت و محمدرا سقایت میکرد چون این سخن را از آن سیمین ذقن بشنید قدح را از دست بیفکند و گفت چنین کن و خود را از خانه بدجله در افکند چون ماهروی پردگی این حال را این حال را بدید پرده را بر درید و خویشتن را براثر غلام بدجله در انداخت غلامان از دنبال ایشان تازان شدند و هيچيك را نیافتند ، محمد بن حمید از دیدار این حال چنانش زندگانی تلخ گشت که از شرابش تلخ تر گذشت و از جای

برخاست و مجلس را در هم شکست.

وفات جاحظ در سال دویست و پنجاه و پنجم روی داده است ، چنانکه وفات بخواست خدای مذکور شود افزون از نود سال روزگار برده است و زمان خلافت مهدی خلیفه را و هادی و هارون وامين ومأمون و معتصم وواثق ومتوكل ومنتصر ومستعين ومعتز و مهتدی که آندو تن خلفای عباسیه را دریافته است و از ادبا و فضلا و مصنفین بزرگ روزگار است و در شمار متکلمین جماعت معتزله بود و فرقه معروف بجاحظيه از

ص: 197

معتزله بدو منسوب هستند و او را ازین روی جاحظ گفتند که دو تخمه چشمش از حد طبیعی بزرگ تر و بیرون جسته بود و سخت مکروه مینمود چه جحوز بمعنی بزرگ شدن چشم است .

و این محمد بن ابراهیم گویا همان محمد بن ابراهيم مصعبی است که در سال دویست و سی و ششم در فارس کشته شد .

و دیگر مسعودی در مروج الذهب می نویسد که متوکل در ایام حکومت خودش بنیانی برنهاد که هیچکس مانندش را ندیده و شناخته نداشته بود و این همان بنای عالی بنیان است که معروف به حیری و کمین واروقه است و سبب این بود که یکی از داستان سرایان متوکل شبی در خدمتش داستان میراند که تنی از ملوك حيره از طبقه نعمانیه از بنی نصر بنیانی در تختگاه خود که حیره است بر صورت حریگاه بیار است چه او را بجنگ کردن و حرب آراستن میلی مفرط و شوقی کامل بود و این بنا را از آن روی بر این صورت بر کشید که در هیچ وقتی از اوقات و حالی از حالات از یاد حرب بیرون نشود و دائماً در نظرش باشد و در این بنیان طرح را بر این گونه انداختند که رواق که صدا را میراند مجلس پادشاه باشد وكمان ميمنة وميسره را حاکی گردد و در آن دو بیت که عبارت از کمان و دو طرف ایوان است کسانی منزل کنند که از چاکران خاص و مقر بان آستان پادشاه میباشند و در یمین این دو خانه خزانه جامه و در طرف شمال آن هر چه از شراب و مشروباتی که بآن حاجت است باشد و آن رواق وفضای آن شامل صدا و آندو كمين و ابواب ثلاثة بر رواق بود و این بنیان را مسعودی میگوید تا این وقت حیری خوانند و کمین اضافه بحیره است و مردمان نیز محض اتمام و دنباله پوئی بمتوکل در این گونه بنیان با او متابعت ورزیدند و تا کنون بر این امر باقی هستند.

یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد : بزگوار باباء موحده وزای هوز

ص: 198

ساكنه و كاف مضمومه و واو والف وراء مهمله نام بیتی است که متوکل در قصر خودش در سر من رای بنا نهاده است و از آن پس که ویران شد این شعر را بر دیوار آن ویرانه بنوشت :

هذى ديار الملوك دبر وازمناً *** امر البلاد وكانوا سادة العرب

عصى الزمان عليهم بعد طاعته *** فانظر الى فعله بالجوسق الخرب

و بزگوار و بالمختار قدخليا *** من ذالك العز والسلطان والرتب

و از این پیش در ذیل احوال واثق خليفه بمختار گزارش نمودیم و میعاد

نهادیم که در دامنه احوال متوکل بقیه آن مذکور میداریم.

یاقوت حموی میگوید المختار از ابنيه متوکل است و بعد از حکایت واثق و اشعاری را که بر دیوار آن نگاشت مذکور میدارد و بعد از آن میگوید ابو علي حکایت کرده است که بعد از سالکی چند بسر من رأى بگذشتم و بقایای آن خانه را بدیدم و بر یکی از دیوارهایش این شعر را نوشته بودند :

هذى ديار ملوك دبر وا زمناً *** امر البلاد وكانوا سادة العرب

عصى الزمان عليهم بعد طاعته *** فانظر الى فعله بالجوسق الخراب

و بزگوار وبالمختار قدخلنا *** من ذالك العز والسلطان والرتب

این سراچه ویران که در این سرای ایرمان بنیان شده است ، خانهای عیش وعشرت و نوش و ناز پادشاهان کرد نفر از است که زمانی دیر باز بامارت عبادو عمارت بالاد بگذرانیدند و در قبایل اعراب مالك الرقاب بودند و روزگار غدا را پس از آنکه چندی با ایشان هم پیوند نمود، پیوند اطاعت ایشان را از هم بر گشود و بمخالفت ایشان راه پیمود هم اکنون نظر بجوسق ویران متوکل و بز کوار والمختار خراب و بياب او بنگر که چگونه آن حالت عزت ، بذلت وعشرت بوحشت مبدل گشت .

و نیز حموی در پایان این حکایت در معجم البلدان مینویسد که بزگوار بیتی است که متوکل بانی آن است و در مراصد الاطلاع می نویسد : مختار نام قصری

ص: 199

است در سامراء از ابنيه متوکل و پنج هزار بار هزار در هم متوکل در بنای این قصر انفاق نمود و غریب این است که واثق قبل از متوکل بوده چگونه در قصر وعمارات او این شعر را نوشته است مگر اینکه گوئیم بنای کلیه عمارت از واثق بوده است و متوکل و دیگران از اعیان بفرمان واثق هر کسی در اقطاعی که برای او مقرر شده بود بنائی در زمان واثق کرده اند ووائق در ضمن طواف در ابنیه جدیده در بناهای متوکل نیز گذر کرده است والله اعلم .

و نیز حموی در معجم البلدان مینویسد شیداز بكسر شين معجمه وسكون باء ابجد ودال مهمله والف وزای معجمه و بقولی شبدیز با پای حطی نام دو موضع است یکی از قصور عظیمه و بناهای متوکل است در سر من رأى و دیگر منزلی است میان جلوان و قرمیسین در لحف جبل بیستون که بنام اسب کسری .

مسعر بن مهلل گوید : صورت شبدیز در يك فرسنگی قرمیسین برسنگ برآورده اند باین نحو که مردی بر اسبی سنگی سوار و زرهی بر تن دارد که درز و شکافی در آن نیست کوئی از يك تخته آهن است که بر هم بافته و تافته و با میخها که در آن است استوار داشته اند هر کس به آن نظر نماید هیچ شك نمی آورد که در حال حرکت و جنبش است .

و این صورت خسرو پرویز است که بر اسب خود شبدیز بر نشسته است و در روی زمین صورتی نیست که مانند آن باشد و در آن طاق که این صورت است چندین صورت از مرد وزن و پیاده و سواره برآوردهاند و در پیش روی پادشاه مردی درزی و هیبت فاعل و بر سرش قلنسوه ایست و میان خود را استوار بیسته و در دستش بیلی است گویا با آن بیل زمین را میکند و آب زیر هر دو پایش بیرون می آید و این صورت شبدیز یکی از عجایب دنیا و در قریه ای واقع است که خاقان نام دارد .

ص: 200

و نگارنده این چهره عجیب قنطوس بن سنمار است و سنمار همان بنائی است که قصر خورنق را در کوفه بساخت و علت نقش کردن صورت شبدیز این بود که از تمامت دو آب پاکیزه و هوشیارتر و باشعور تر بود و برحسب عظمت خلفت وخوي خوب وشكيبائی برطول دویدن ممتاز بود و این اسب گرامی را پادشاه هندوستان برای خسرو پرویز شاهنشاه ایران بفرستاد و از شئونات این اسب یکی این بود که تا مدتی که زین برپشت و لگام در دهان داشت هرگز کمیز و پهین نمی افکند و نخير وكف نمودار نمی ساخت و عظمت خلقتش بآن مثابه بود که دور سم آن حیوان شش وجب بود و خسرو پرویز بر این باره سبك خيز بسى دلاویز بود چنانکه از دیدارش دوری نمی توانست اتفاقاً شبدیز رنجور و گوشت ریز شد و پرویز این حال را بدانست از آن شدت مهر و وجدی که باوی داشت ، با خود عهد کرد اگر هر کس از مرگ شبدیز با من داستان کند البته سر خود در زیر پای بیند و چون شبدیز تلف شد امیرا خور پادشاهی سخت بترسید که اگر پرویز از شبدیز بپرسد ناچار باید مردنش را بعرض برساند و بآن عهدیکه پادشاه نموده است کشته خواهد شد ناچار نزد نهلبند نوازنده و مغنی پادشاه آمد.

و در تمام گذشته و آینده روزگار در نوازش و برکشیدن آواز هیچکس انباز او و بآن درجه استاد نبود گفته اند ملك الموك ایران خسرو پرویز را سه خصایص بوده است که پادشاهان پیش از وی را نبوده است یکی اسبش شبدیز ويكى سرية حوروش و دلبر شیرینش شیرین و یکی نوازنده و سر و دگر بی نظیرش نهلبند. بالجمله صاحب الخیل با بهلبند گفت دانسته باش که شبدیز بمرك ناگزیر وگریز تند خیز گردید و تو خود میدانی که پادشاه چه تهدیدی و وعیدی برای مخبر مرگ او قرار داده است هم اکنون برای خلاص من چاره بیندیش و من تو را پاداش بزرگ نهم سرودگر او را بچاره گری مستحضر ساخت و چون در پیشگاه پادشاه ایران به تغنی و ساز و سرود و نواختن عود در آمد و دل شاه را بخود آورد بکنایت از آن قصه و قضیه باشارت آورد بنحویکه پادشاه بفطانت دریافت و بدو فرمود ويحك شبديز

ص: 201

بمرد ؟ گفت پادشاه جهان چنین میفرماید خسرو پرویز از آن حیلت دلپذیرش خرم شد و فرمود زه چگونه باین نیکوئی خودت راو دیگری را خلاص بخشیدی، و جزعي عظيم و اندوهی بزرگ از مرگ شبدیز ، پرویز را در سپر دو فرمان داد تا قنطوس ابن سنمار صورت آن اسب را بر سنك كوه برآورد ، فنطوس چنانش در نگار آورد و اوستادی نمودار کرد و بکار بنمود که فرقی در این باره و سوار از حیثیت زنده و مرده بودن جز باداره و گردش روح در جسد ایشان نبود. پادشاه جهان بیامد و گویا بنظاره اش گرایان و نشان اندوه در چهره اش نمایان واشك عبرت ریزان شد و فرمود همانا سخت و شدید افتاد ما را از آن خبر مرگی که این تمثال بخودما و مردن ما میدهد و ما را بیاد می آورد از آن فساد که در بنیاد وجود و از آن تباهی که در جلالت و پادشاهی و اختلال که در احوال و اوامر و نواهی ما ومقدرات الهى روی میدهد .

و اگر چه این نمایشی و آلایشی و گذارشی و فزایشی است و آرایشی بر حسب ظاهر بامور دنيا ، اما برامور آخرت دلالت کند و بر اقرار بموت و مرگ این جسد و این شکل نازنین و ویرانی این هیکل ناز پرور و انهدام و شکست کاخ تن و نابود شدن صورت و فرسودگی اثر وسیرت با برهاني موجه ووجهی مبرهن است و هم حادث و تازه میگرداند برای ما از بلهی و کهنگی که بناچار دچار آن میشویم با اقرار و اعتراف بآن تأثیری که راهی بسویش و چاره اش نمیباشد که باقی میماند از جمال صورت و این نقش ما و نمودار میشود از وقوف و دیدار بر این تمثال یاد کردن بان آفانی که بآن میرسیم و هم بما باز می نماید که پس از ما دیگران بر این صورت مینگرند ، حتی گویا مانیز بعضی از ایشان و نگران برایشان هستیم .

خاقانی شیروانی بزرگ دانشمند جهان چه خوب میفرماید:

از اسب پیاده شو بر قطع زمین رخ نه *** زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان

ص: 202

مست است زمین زیرا خورده است بجای می *** در کاس سس هرمز خون دل نوشروان

بس بنده که بود آنکه در تاج سرش پیدا *** صد بندتو است اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر ، پرویز و به زرین *** برباد شده یکسر با خاک شده یکسان

پرویز بهر بزمی زرین تره گستردی *** کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون کم شد زان گمشده کمتر کو *** زرین تره کو برگو ، لوكم تركوا برخوان

گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اينك *** زیشان شكم خاك است آبستن جاویدان

خون دل شیرین است این میکه دهد زرقان *** زاب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد *** این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

نظامی در صفت شبدیز فرماید :

بر آخور بسته دارد ره نوردی *** کزو در تك نبيند باد کردی

بيك سودا که برخورشید رانده *** فلك را هفت میدان باز مانده

بگاه کوه کندن آهنین سم *** که دریا بریدن ...

زمانه گردش اندیشه رفتار *** چو سب کار آگه و چون صبح بیدار

نهاده نام آن شب رنگ شبدیز *** بر او عاشق تر از مرغ شب آویز

یکی زنجیر زر پیوست دارد *** بر آن زنجیر پایش بسته دارد

نه شیرین تر ز شیرین خلق دیدم *** نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم

ص: 203

در کتب تواریخ و اشعار ، شعرا از داستان خسرو و شیرین و ذخایر نفیسه و اشياء بدیعه عجیبه خسرو پرویز داستانهای بسیار است نوشته اند شبدیز اسبی بزرگ هیکل و از اسبهای عالم عظیم تر بود چنانکه اسبهای دیگر را شش میخ بر نعل زنند و آن اسب را بواسطه کلانی سم هشت میخ بر نعل می کوبند.

صاحب برهان اللغة می نویسد شبدیز بروزن مهمیز اسب خسرو پرویز بوده گویند رنگش سیاه بود و شبدیز یعنی شبرنگ چه دیز بمعنی شب است و از سایر اسبها چهار وجب بلندتر و آن را از روم آورده بودند و بعضی گویند شبدیز و گلگون هر دو از يك مادر بهم رسیده و نعلش بده میخ استوار میشده و هر طعامی که خسرو خوردی شبدیز را بخورانیدند و چون بمردی خسر و او را کفن و دفن کرده فرمان داد صورتش را بر سنگ نقش کردند و هر زمان بدو نگریستی بگریستی و صورت شبدیز که خسرو بر آن سوار است در کرمان است و می نویسد گلگون نام اسب شیرین معشوقه خسرو بوده است و با شبدیز زاده مادیان دشت ایکله هستند آن مادیان را جفت نبوده است و در آن دشت اسبی از سنگ ساخته بودند هر وقت آنمادیان را ذوقی بهم میرسید خود را به آن اسب سنگی میکشید و بقدرت خداوند داور بارور میشد .

در کتب تواریخ مینویسند که خسرو پرویز شبدیز را از روم بدست کرد پدرم خلدمکان میرزا محمد تقی لسان الملك در جلد دوم ناسخ التواریخ در ذیل احوال خسرو مینویسد شبدیز از اسبهای جهان افزون از يك ذراع بلندتر و نعل دست و پایش بهشت میخ راست میایستاد ، هم اکنون در کرمانشاهان در طاق بستان صورت آن اسب را فرهاد کوه کن از سنگ بر آورده بهمان مقدار که بود و خسرو بر پشت آن سوار است.

و از آن اسب و سوار جز مقداری از يك پهلوی اسب و چهار نعل آن با سنگ کوه پیوسته نیست و دیگر صورتها وصنعتها وصور نگریها در آن ایوان که در سنگ کرده است پدیدار آورده که عبرت جمله سنگ تراشان و نقاشان جهان

ص: 204

است آنگاه که راقم حروف را بدانجا عبور افتاد، یکپای اسب را شکسته یافت و صورت شیرین را نیز بدان هیکل زیبا و چهره دل آرا و قامت سر و آسا از سنگ برآورده .

و هم در این طاق بستان که در کوه بیستون واقع چهره دیگر کسان از ديگر نقاشان وسنك تراشان موجود است و در ناسخ التوارایخ مشروح است.

و نوازنده خسرو فلهيد و معربش بلهيد است همان باربد است که مهتر رامشگران خسرو و در فن خود بی نظیر بود و در داستان عشق بازی خسرو باشیرین حکایت باربد و نکیسا که نام سرود گر شیرین است مشهور است و حکایت سنمار و پاداش ظلم امیر نعمان در داستانها و امثال معروف است .

سلیط بن سعد می گوید :

جزی بنوه ابي الغيلان عن كبر *** و حسن فعل كما يجزى سنمار

اشارت بعمارت سدیر و خوریق و افکندن سنمار را از بالای قصر وهلاك او است .

و از زمان بهرام گور که سنمار آن قصر را در حیره برای او بنا نهاده تا زمان خسرو پرویز قریب دویست سال فاصله است قریب دویست سال فاصله است و حضور قنطوس بن سنمار در زمان خسرو و صورتگری و چهره پردازی شبدیز را به سنك بعید مینماید وانگهی این نسبت را بفرهاد کوهکن میدهند و داستان عشق بازی او و کوه کنی او در اشعار و تواریخ مذکور است : بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.

در جلد اول مراة البلدان ناصری مرحوم محمد حسن خان اعتماد السلطنه که مردی دانشمند و از اغلب علوم تاريخيه وجغرافيه باخبر بود در باب طاق بستان که در کوهسار شمالی صحرای کرمانشاهان و بعبارتی در دنباله کوه بیستون و در دو فرسنگی شهر کرمانشاهان واقع است و خود این نویسنده هوشیار دو دفعه در دو سفر مشاهدت کرده اند مجدداً نقل از سفر نامه شاهنشاه شهید ناصرالدین شاه

ص: 205

قاجار اعلی الله مقامه که قریب شصت سال قبل که بعتبات عالیات و نجف اشرف و سایر مشاهد مقدسه مسافرت کرده اند و با دقایق هوشیاری جزئیات و کلیات حجاری این کوه پرشکوه را رقم فرموده اند برای کسانیکه در مقام استطلاع و استفسار باشند بس مفید است چه مرقومات و محسوسات ایشان قريب العهد باین عصر است و قابل همه نوع مطالعه و صرف وقت میباشد .

بالجمله حموی میگوید: از عجایب این تمثال این است که مانند این صورت ، صورتی نیست و هر کسی که دارای فکر لطیف و نظر دقیق و اندیشه عمیق باشد اگر بر آن بنگرد، در نهایت حیرت و عجب میرود .

و جماعتی ازین صنف را دیده ام که سوگند خورده اند که نمیشاید این صفت را از جنس آدمی زاده خواند و خدای تعالی را جنیئه و پوشیده ایست که روزی آشکارش میفرماید، یکی از فقهای معتزله می گفت اگر مردی از فرغانه قصوی و مرد دیگر از سوی ابعد تا باین مکان برای نظاره اینکوه و این صور راهی بس بعید را سفر کند تا مگر صورت شبدیز را بنگرد ، ایشانرا نمیشاید ملامت کرد تا آخر بیانات مسطوره.

و نیز از اشعار شعرائیکه در این باب انشاء شعر کرده اند مقداري را رقم کرده است و در کتاب حبیب السیر و تواریخ عرب و عجم و گنج دانش و بحيره فزونی و كتب جغرافيا ، از این کوه و این لطایف حجاری و کارگری شروح مفصله و قصص بدیعه یاد کرده اند که نگارش آن خود کتابی مخصوص را خواهان است .

از کلمات مذکوره پرویز که مذکور شد ، اقرار بوجود واجب و سرای آخرت نمودهاند با اینکه بر کیش گیر است در این باب معترف است بدا بر حال کسان ناکسانی که در این از منه دعوای مسلمانی کنند و در بلاد اسلام زندگانی نمایند و سرای جاودان بنگرند و در پیغمبران سبحانی و کتب آسمانی نگرانی دارند ، وسينظرون ما ينكرون .

ص: 206

وازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و چهل و پنجم و بعضی بناهای متوکل بنگارش این بنا وعده داده بودیم .

و نیز در جلد اول این کتاب مستطاب در ذیل حوادث سال دویست و بیست و ششم هجرى ووفات ابي الهذيل محمد بن علاف متكلم مشهور که شرح حالش را در ذیل مجلدات مشکوة وزمان مأمون و احتجاج او با مجنون و بیانات او را در معنی عشق در ذیل احوال يحيى برمكى وعهد هارون الرشید یاد کرده ایم و عده تهادیم که مناظره او را با هشام بن حکم کوفی در ضمن حکایات متوکل خلیفه رقم نمائیم و اينك بوعده وفا میشود :

مسعودی در مروج الذهب در ذیل احوال متوکل عباسی و ایام خلافت او مینویسد ابوالحسن خیاط میگوید ابو الهذيل محمد بن هذيل در سال دویست و بیست و هفتم وفات کرد و گروهی بر آن رفته اند که ولادتش در سال یکصد و سی و یکم بوده است و با این تقریب نود و هفت سال عمر کرده است اما ابن خلکان مینویسد وفاتش در دویست و سی و پنجم رویداد و عمرش از یکصد فزونتر شد .

و مسعودی میگوید: این ابوالهذيل با هشام بن حكم كوفى جرار بيك جای گرد آمدند و این هشام در زمان خودش شیخ جماعت مجسمه بود و پاره ای كان نیز با وی موافقت داشتند اما ابوالهذيل بنفى تجسيم ورفع تشبيه و برضد قول هشام در امر توحید و امامت سخن میکرد پس هشام بن حکم با ابوالهذيل گفت چون گمان میکنی که حرکت را میبینی پس از چه روی گمان نمیکنی که ملموس گردد.

ابو الهذيل گفت بعلت حرکت جسم نیست تا لمس شود زیرا که لمس بر اجسام واقع تواند شد، هشام گفت اگر چنین است بگوی حرکت هم دیده نمیشود زیرا که دیدن و رؤیت بر اجسام واقع میشود ، ابوالهذیل اینجواب را بگذاشت و بؤال بازگشت و گفت از کجا میگوئی که صفت نه موصوف است و نه غیر از آن است ، هشام گفت از جهت و قبل اینکه محال است که فعل من خود من

ص: 207

باشد و محال است که فعل من غیر از من باشد زیرا که تغایر واقع ساخته است آنرا یعنی آن فعل را بر اجسام و اعیان قائم بانفسها پس چون فعل من قائم بنفس خودش نیست و نیز جایز نیست که فعل من حود من باشد واجب میگردد که فعل من نه خود من و نه غیر من باشد و علت دیگر که تو قائل بانی چنان میدانی ای ابوالهذیل که حرکت نه مماسه و نه مباینه است زیرا که حرکت بعقیدت تو از چیزهایی است که مماسه و مباینت بر آن روانیست از اینروی من میگویم که صفت نه من هست و نه غیر من و علت اینکه میگویم صفت نه من هست و نه غیر من همان علت تو است که میگویی تماس و تباینی در کار نیست چون ابوالهذیل این کلمات هشام بن حکم را بشنید رشته کلامش منقطع گشت و جوابی باز نیاورد .

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که از لطایف متوکل این است که زمان ورد و نوبت گل رسیدی جز جامه گلرنگ نپوشیدی و جز بر فرش گلگون جلوس نفرمودی و در ازمنه او جز در مجلس او گل نمیدیدند و او میگفت من پادشاه سلاطین هستم و گل سرخ پادشاه ریاحین است و هر يك از ما بصاحب خود اولی و شایسته تریم .

شاه را با شاه میباید نشست *** گل سزای گلرخان می پرست

و این بیت را در خطاب بسرخ گل میخواند :

عار على بأن يشمك ساقط *** أوان يراك نواظر البخلاء

بود عارم ار پست مردی بخیل *** ببوید ترا یا ببیند ترا

قاضي شهاب الدين بن فضل الله از علي بن محمد انصاری حکایت کند که گفت در نهاوند گلبنی زرد بدیدم و در يك گلبن هزار واقعه شنیدم و چون بشمردم هزار بشمار آمد.

و نیز قاضی شهاب الدین گفته است که وقتی کلی دیدم كه يك نيمه اش سخت سرخ رنگ و يك نيمه اش سفید خالص البياض والورقه بود گویا با قلمی بر دو

ص: 208

قسمت کرده بودند و چنان بود که ابراهیم خواص علیه الرحمه در ایام و ازمنه گل در حضرت خدای زبان بمسئلت میگشود و برای عبادت اعتکاف میجست وی گفت گمانم چنان است که عصیان پروردگار در هنگام نمایش گل و گلزار بسیار میشود لاجرم من در حق ایشان طلب آمرزش میکنم .

و هم در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که از جمله محاسن متوکل این است که یکی از چاکران پیشگاه را نزد عامل خود يزيد بن عبدالله بفرستاد که تمام مقاییس متقدمه مصر را باطل کند و مقیاسی که بر زیادتی نیل نماینده باشد بنا نماید و یزید بفرمان خلیفه دوران در اول سال دویست و چهل و هفتم هجری در رأس جزيرة الفسطاط آن مقياس را بساخت و مقياس الجديد نامید و تاکنون موجود است و از آن پیش در مصر مقیاسهای متعدد بود از آنجمله مقیاسی بود که در زمان حکومت سليمان بن عبد الملك بن مروان اموی بساختند و دیگر

عبدالملك احمد بن طولون مقیاسی در جزيرة الفسطاط بنیان کرد چنانکه در ذیل مجلدات مشكوة الادب وبيان حال ابن طولون اشارت نمودیم و دیگر در زمان حکومت عمر ابن عبدالعزیز مقیاسی در حلوان صغير الذراع بنا نهادند و مأمون بن رشید در سروان مقیاسی بنیان کرد و این جمله مقیاسهانی باشد که در آغاز دولت اسلام ایده الله تعالى الى يوم القيام بر پای نموده اند .

و اما آن مقیاسهائی که قبل از ظهور اسلام در صفحه جهان بساختند نخستین مقیاس آن است که یوسف صدیق صلوات الله علیه در مصر بساخت و آنحضرت مقیاس را در منف وضع فرمود.

یاقوت حموی میگوید: منوف بامیم و نون و واو وفاء از قراء مصر قديم است و کوره ای بدان مصاف میشود و در اسفل زمین بطن الريف واقع است و از منف مذکور نمیدارد و حضرت یوسف علیه السلام اول کسی است که در نیل ترتيب مقياس برحسب ذرع بر نهاد و مدتی بر این حال بماند و از آن پس دلوكة العجوز مقیاسی در انصنا و مقیاسی و مقیاسی در اخمیم بنیان نمود و گروه قبط

ص: 209

مقیاسی در شهر الشمع نزديك دير البنات بساختند و آثار آن باقی بود تا گاهی که امير يزيد بن عبدالله بفرمان متوكل مقياس جدید را بساخت و مقاییس سابقه که پیش از آن ساخته بودند عاطل گشت وامیر یزید چون خواست این مقیاس را بسازد از نخست دو هزار کشتی را در هم شکست و در بحر بریخت تا امکان بنیان یابند و پی ریزی آن ثابت شود و این مقیاس بر نسقه مربعه مشتمل میباشد ، که از مسارب و نمایشگاههای آب برای آن آب می آید و در میان آن ستونی از سنك سفید و بالای آن جایزه از چوب ساخته اند و در این ستون خطوطی چون اصابع 470 وضع کرده اند.

و آن عبارت از قراريط مقسمه براذرع است که از آن معلوم و هویدا میگردد که رود نیل در هنگامی که روی بفزونی آب می آورد ، در هر روزی چه مقدار افزایش گرفته است و این امر را بر مساحت ذراع تقریر میدهند تا گاهی که فزونی آب نیل بدوازده ذراع میرسد یعنی آب نیل از اندازه معتاد دوازده ذراع بلندتر میگردد و هر ذراعی مقدار بیست و هشت انگشت است اما چون میزان فزونی را بخواهند معین کنند ذراع را بر بیست و چهار انگشت مقرر مینمایند و تمامت اراضی مصر چون آب نیل از شانزده ذراع الی هفده ذراع بلندی گیرد بتمامت مشروب میشود و سیر آب می گردد.

اما اگر فزایش رود نیل از این اندازه فزودن گیرد ، اسباب ضرر میشود ، بعضی از حکما و دانایان جهان گفته اند اگر خداوند حکیم دانا حکمتش بر آن نمیرفت که فزونی آب نیل در هنگام تابستان بتدریج نبودی تا متدرجاً سیرابی بلاد حاصل شدی و هم چنین در بدایت شروع بزراعت رود نیل را فرو کشیدن نبودی اقليم مصر بتمامت فساد یافتی خواه در حال فزونی خواه در هنگام نقصان و سکون در اراضی مصر متعذ ،رگشتی زیرا که در خاک مصر امطار كافيه وعيون جاریه باندازه کفایت نیست و الله در القائل :

واهاً لهذا النيل أي عجيبة *** بكر بمثل حديثها لا يسمع

ص: 210

ص: 211

زانواع طيور و چار پایان *** زشاة وضان و معزو آن معاضيل

وزان مردان دانشمند صناع *** که ممتازند یکسر در تماثیل

ز نعمتهاي وافر كاندرين نيل *** غوی گردند و مغرور عزازیل

نوال نیل پاینده بما ناد *** سخن تا هست از قبط و سرائیل

به تنشان بادسروال جلالت *** همیشه تا نشان هست از سراویل

ابن عبد الحکم از عبدالله بن عمر بن خطاب روایت کرده است که گفت نیل مصر سيد النهار است و خدای تعالی دریاهای مشرق و مغرب عالم را از بهرش مسخر ساخته است و چون خدای تعالی خواهد نیل مصر جاری گردد فرمان دهد هر نهری این نهر را مدد نماید لاجرم انهار جهان به آب خود بدو مددرسانند و انهار از بهرش منفجر شوند و زمین چشمه های خود را برایش برشکافد و چون جريان نيل بهركجا و هر زمین که خدای تعالی اراده فرموده است برسد بهر آبی وحی فرماید تا بعنصر خود باز آید .

یزید بن حبیب گوید معوية بن ابی سفیان از کعب الاحبار سؤال کرد آیا برای این رودخانه نیل در کتاب خداوند عزوجل خبری دیده باشی گفت سوگند بدانکس که دانه را بر شکافت و دریا برای موسی علیه السلام شکافته ساخت که من در کتاب خدای عز وجل یافته ام که یزدان تعالی در هر سال دو دفعه باین رو دوحی میفرستد چون هنگام جریانش در رسد و حی بدو میفرماید که خدای تعالی ترا فرمان میدهد که جاری شوی پس چندانکه خدای تعالی برای آن نگاشته و مقرر فرموده جریان مینماید و از آن پس خدای متعال میفرماید عد یا نيل حميداً .

ابن عبدالحکم گوید در روزگار اقباط تولیت قیاس نیل با جماعتی از نصاری بود و چون امیر یزید مذکور این مقیاس را ،بساخت نصاری را از قیاس مصر معزول ساخته و این تولیت برای یکتن از مسلمانان که او را عبدالله بن عبد السلام بن ابی الر داد میگفتند گفتند مخصوص و مسلم شد و اصل وی از بصره بود و در جامع العمری

ص: 212

مسکن داشت و امیر یزید او را برای تولیت مقیاس اختیار کرد و در آن کار بیائید تا در سال دویست و شصت و ششم از مقیاس رود نیل در نیل فنا اساس نهاد مردی با دیانت و نیکو کردار از اهل صلاح و دین و در حضرت کردگار متعال حالی مخصوص داشت میگوید تولیت این مقیاس تا این زمان ما در میان اولاد او استمرار دارد .

حموی در معجم البلدان بتفصيل مذكور با اندك تفاوتی اشارت کرده است . گوید منف باميم مفتوحه و نون ساكنه وفاء اسم شهر فرعون است در مصر واصلش در لغت قبط مافه است و در تعریب منف گفته اند ، عبدالرحمن ابن عبدالله بن حکم روایت کند که نخستین کسیکه بعد از غرق قوم نوح در مصر ساکن شد بيصر بن حام بن نوح علیه السلام بود و او در منف سکون یافت و منف اول شهری است که بعد از طوفان بنیان شد و بيصر سی تن بشمار بودند در آنجا مسکن جستند و ازین جمله چهار تن اولاد بالغ شده بودند و تزویج نمودند، و باین سبب نامیده شدند چه مافه بزبان قبط سی عدد است و از آن به عدد است و از آن پس معرب کردند منف نامیدند و این همان شهر است که خدای تعالی در قرآن میفرماید و دخل المدينة على حين من اهلها .

همدانی گوید شیخ صدوق با من حدیث کرد و در جمله حکایات خود گفت خانه فرعون را در منف دیده ام و در مجالس و مسارب وغرف وصفاف آن گردش کردم و تمام این انیه از يك سنگ بنیان شده بود که منقور بود ، یعنی هر يك از مذکورات از یکپارچه سنگ منقور بود و چنان سنگها را با هم ملصق و رخنه ها را صاف و هموار و ناپدید آورده بودند که هر چه دست میسودند مکشوف نمی گشت که سنگهای متعدد است يا يك قطعه است و این امری عجیب است و اگر این

جمله يك پارچه سنگ بود و مردم با منقارها نفر همي . تا این مخاریق در مواضع خود منخرق شود عجیب تر بودی و آثار این شهر و حجاره قصور آن تا کنون

ص: 213

ظاهر است و از آنجا تا فسطاط سه فرسنگ راه است و تاعين شمس شش فرسنك بعد مسافت است و بعضی گفته اند در این عمارات چهار رودخانه می گذشته است و در موضع تختگاهش با هم مختلط میگشته است و از این روی فرعون می گفته است اليس لى ملك مصر وهذه الاتجار تجرى من تحتى افلا تبصرون برخی گفته اند از مصر تا منف سیزده میل فاصله و در تمام این فاصله بيوت متصله بوده است و در این جا بیت فرعون سقفش و دیوارهایش و فرشش از يك قطعه سنگ سبز بوده است. حموي میگوید از عقلای مصر از این تفصیل بپرسیدم، تصدیق کرد اما گفت مقدار این خانه پنج ذراع در پنج ذراع بوده است.

و نیز یکی از عقلاء مصر گوید در منف در آمدم و عثمان بن صالح عالم مصر را بر در کنیسه منف نشسته دیدم گفت آیا میدانی بر در این کنیسه چه نگاشته اند گفتم ندانم گفت نوشته اند مرا بر کوچکی این کنیسه ملامت نکنید چه هر ذراعی را بدویست دینار خریداری کرده ام بواسطه شدت عمارت عثمان بن صالح گفت بر در همین کنیسه موسی علیه السلام آنمرد را با مشت بز دو بکشت و كنيسة الاسقف در همین منف است طول وعرضش معروف نگشته بيك سنگ مسقف است و اگر سلاطین جهان که قبل از اسلام آمده اند و خلفای اسلام همگي يك قصد و يك آهنگ میشدند که مانند آن را بیای کنند برای ایشان ممکن نمیشد و در منف آثار حكما وانبيا و در آنجا منزل حضرت یوسف صديق عليهم السلام و کسانیکه پیش از آنحضرت بوده اند و منزل فرعون معاصر موسی علیه السلام است و عين شمس از وی بود و فسطاط امروزمیان منف وعين شمس واقع است و در منتهی کوه مقطم است و منقطع آن در آنجا است و در قرته جبل مقطم موضعي است که مرقب نام دارد و ابن طولون در آنجا مسجدی بنیان کرد که بدو معروف است و چنان بود که فرعون هر وقت آهنگ سوار شدن کردی تا از عين شمس بمنف برود صاحب مرقب درمنف آتشی بر افروختی و آن آتش را صاحب مرقب که در جبل مقطم بود ، میدید او نیز آتشی

ص: 214

می افروخت و چون صاحب عين شمس آن آتش فروزان را نگران میشد ، آماده آمدن فرعون میگشت.

و هر وقت نیز خواستی از منف بعين شمس سوار گردد بر این قانون کار میکردند و از این روی این موضع راتنور فرعون میخواندند.

انصنا بفتح همزه و نون ساکنه و صادمهمله مكسوره ونون مقصوره شهری است باستانی از نواحی صعید که بر شرق نیل واقع است، ابن الفقیه گوید در مصر قریه ایست در ساتیق مصر واقع است و این قریه را انصنا نامند بتمامت مسخ شده اند از جمله مردی است که بازن خودش مشغول جماع است و سنگ شده است و هم چنین زنی است که خمیر میکند و سنگ شده است و همچنین غیر از این ویرانی و آثار کثیر در آنجا است که در ذیل برایی یاد کرده ایم.

ابوحنیفه دینوری گوید لنج در جائی جز انصنا نمیروید و این عودی است که تخته وانواع کشتی از آن فراهم میکنند و بسیار هست که مباشر و ناشر آن بواسطه حدت بوی آن رعاف میشود و يك تخته ازین چوب را پنجاه دینار میفروشند و چون ازین تخته را بتخته دیگر استوار سازند و یکسال در آب بیندازند با هم التیام میگیرند و مانند يك تخته میشوند.

حموی میگوید من لنج را در مصر دیده ام و آندرختی است که میوه دارد مانند بلح از حیثیت رنگ و شکل و طعم و در جمیع نواحی مصر سبز می شود.

حموی می گوید عين شمس اسم شهر فرعون است که در زمان حضرت موسي بن عمران على نبينا و آله علیهم السلام بود و در مصر واقع است و از آنجا تا فطاط سه فرسنگ است و در کنار نیل نیست و شهری عظیم و قصبه كوره اتریب و در این زمان ویران است و آثار قدیمه و نشانهای باستان بسیار دارد و هم عمودها دارد که مردم عامه مسال فرعون خوانند که همه سیاه رنگ و بسی بلند هستند ، چنانکه از دور هر کس بیند گمان میکند درختهای خرمای بدون سر و شاخه است حسن بن ابراهیم گوید از عجایب مصر عین شمس است که هیکل شمس است .

ص: 215

و در اینجا بود که سرپنجه مهر ماه تابان مصر صباحت زلیخا پیراهان صدق صدیق را با ناخن خیانت و لطمه شهوت چاك زد و در همین جا آندو عمود است عجیب تر از این دو و بنای آن دیده نشده است و این دو عمود را بر روی زمین بدون اساس و بی بر نهاده اند، بلندی آنها تا زمین پنجاه ذراع است و در این دو عمود صورت انسانی را بردا به برآورده اند و بر سر اینها مانند دو صومعة ازمس بر نهاده اند و هر وقت لیل جریان گیرد این دو ترشح نمایند و آب ازین دو چکیده گیرد و تا بزمین برسد و ریشه آن را در بیاورد و درخت عوسج وغیره را برویاند و هم از عجایب عين شمس این است که در آغاز اسلام خراب شد و سنگهایش را حمل کردند لکن نشانس برنخاست و بلسان نیز در آنجا روید و روغنش را استخراج نمایند و نیز در صعید در برابر کهنه شهری است که عين الشمس خوانند و این غیر از مذکور است .

داستان رؤیای ابی الفضل متوکل عباسی رسول خدا صلی الله و آله را

در مروج الذهب مسطور است که از جمله اخبار ظريفه متوكل وحالات مستحسنه او در اوقاتیکه در بغداد بود این است که موسی بن صالح بن مسیح بن عميرة الاسدی از وی حدیث نموده است که وقتی متوکل در عالم خواب چنان دید که گویا رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با او میفرماید فلان قاتل را رها کن ، متوکل را از این حال ترس و روعی عظیم فرو گرفت و در مکاتیب وارده که در اسامی محبوسین میرسید نظر کرد و در آنجمله نام قاتل نیافت پس باحضار سندی و عباس امر کرد و با ایشان گفت آیا در این ایام کسی را نزد شما آورده اند که نسبت قتل بدو داده باشند عباس گفت بلی و خبر او را معروض داشته ایم، متوکل

ص: 216

دیگر باره در کتب اعاده نظر کرد آن مکتوب را در ضمن مکاتیب دریافت و دید که در حق آنمرد گواهی داده اند که وی قاتل است و خود او نیز اقرار کرده است که قاتل میباشد اسحاق را با حضار آن شخص امر کرد چون او را نزد متوکل حاضر کردند و حالت شدت بیم و ارتباع او را بدید گفت اگر با من براستی سخن آراستی رهایت میکنم پس آنمرد شروع بحکایت خود کرده خبر خود را همی بعرض رسانید و باز نمود که وی و جماعتی از یارانش هر گونه گناهی بزرگ و کردار نابهنجار را مرتکب میشدند و هر محرمی را حلال میشمردند و اجتماع ایشان در منزلی در شهر ابو جعفر منصور بود و در آنجا اعتکاف داشتند و در هر بلیه و پیش آمدی در آنجا می گذرانیدند و چون این روز در رسید زنی فرتوت نزد ایشان آمد و این عجوز برای تباهکاری و قیادت با این جماعت مراودت داشت و دختری آفتاب دیدار با خود بیاورده بود و چون آن پریروی آدمی پیکر بمیان سرای در رسید بناگاه فریادی سخت بر کشید من از میان اصحابم بدو بتاختم و او را درخانه در آوردم و آن ترس و بیم او را تسکین دادم و از داستانش بپرسیدم آن آفتاب رخسار گفت الله الله خدای را بنگر و خدای را نگران بدان همانا این پیر دیرین روز کار مرا بفریفت و به خدعه و نیرنگ در آمده و با من گفت که او را در خزائن خودش حقه ایست که هیچ بیننده مانندش را ندیده است من مشتاق دیدار آن شده و چندان توصیف نمود که مرا بی اختیار کرد و با او بیرون شدم و بكلام او وثوق و اطمينان داشتم. بناگاه دیدم مرا باین منزل شما در آورده و بچنگ شما در افکنده است وجد من رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و مادرم فاطمه صلوات الله عليها ويدوم حسن بن على علیهما السلام باشند باید مقام و منزلت ایشان را در حق من و حراست من محفوظ بداری من چون این سخنان را بشنیدم خلاص آن خاتون را ضمانت کردم و به نزد یاران خود برفتم و ایشان را از آن حال مستحضر ساختم گویا از شنیدن این حکایت حريص شدند و من ایشان را اغراء و تحريك نموده باشم تا از وی کامیاب شوند و با من گفتند آیاچون حاجت خود را از وي بر گرفتی و کامکار شدی اکنون

ص: 217

میخواهی ما را از کنار او محروم بسازی پس بیکباره بجانب وی روی آوردند چون چنین دیدم در برابرش بایستادم و دست آنجماعت را از دامان طهارتش دور همی کردم و در میانه ما آخر الامر کار بجنگ و نزاع رسید تا گاهی که چند جراحت بمن فرود آمد این وقت بآن کسی که از سایرین در کار آنجاريه سخت تر و بهتك پرده عفت او گیرنده تر و گزنده تر بود حمله آورده او را بکشتم و همچنان دیگر انرا نیز از آن خاتون دور همی کردم تا او را بسلامت و حفظ آبرو و پرده ناموس نجات دادم و آن جاریه از آن ترس و بیمی که بر نفس خود داشت نجات یافت و ایمن گشت پس او را از سرای بیرون کردم و شنیدم همی گفت خدای تعالی ترا مستور دارد چنانکه تو مرا مستور نمودی و برای تو وسود تو باد چنانکه مرا تو بودی در این اتنا همسایگان صدای ضجه و فریاد و هیاهو را بشنیدند و بجانب من شتابان شدند و آن کارد را بدست من بدیدند و آنمرد را نگران شدند که در خون خود غلطان است پس مرا با این حال نزد اسحاق بیاوردند اسحاق گفت از محافظت تو نسبت بآن زن بمن خبر دادند و من ترامحض رضای خدای و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم ببخشیدم آنمرد گفت سوگند بآنکس که تو مرا برای رضای او بخشیدی و از خونم در گذشتی دیگر بهیچ معصیتی بازگشت نکنم و در هیچ ریبه و كارى شبهه ناك اندر نشوم گاهی که خدای را ملاقات نمایم این وقت اسحاق از آن خوابی که دیده بود بدو باز نمود و روشن ساخت که خدای تعالی اجر او را ضایع نگذاشت و هم اورا عطیتی بگذاشت و آنمرد از قبول آن عطیه بزرگ سر بر تافت و هیچ چیز نپذیرفت و بعضی این خواب را نسبت به یکی از عمال و کارگذاران متوکل داده اند که در زمان وی بدیده است و الله تعالى اعلم بحقايق الامور .

ص: 218

حکایت فتح بن خاقان و محمد بن یزید مبرد و داستان مجنون و استحضار متوكل

مسعودی در مروج الذهب رقم کرده است که محمد بن یزید مبر د گفت چنان اتفاق افتاد که روزی در تأویل آیتی در میان متوکل وفتح بن خاقان منازعتی روی داد و مردمان نیز در این بابتنازع ورزیدند و مرا بحکومت نام بردند متوکل به محمد بن قاسم بن محمد بن سلیمان هاشمی والی بصره بنوشت تا مرا با کمال احترام و تکریم بد و روانه دارد چون مرا بر نشاندند و روان ساختند و بناحیه نعمانیه بین واسط و بغداد رسیدم با من گفتند که در دیر هرقل گروهی از دیوانگان هستند که ایشان مرا معالجه مینمایند چون بمحاذی دیر رسیدم نفس من بوسوسه پرداخت پس با نمکان در آمدم و جوانی نیز با من بود که بدین وادب بهره ور بود در این اثنا بیکی از آن دیوانگان دچار شدم که بمن نزديك شد با او گفتم چه تو را براین بداشت که در میان ایشان بنشینی با اینکه از ایشان دوری چون این سخن بشنید چشم فرو نهاد و آواز برکشید و این شعر بخواند :

ان وصفوني فناحل الجسد *** او فتشونى فابيض الكبد

اضعف وجدى وزاد في سقمى *** ان لست اشكو الهوى الى احد

وضعت كفى على فؤادى من *** حر الدى وانطويت فوق يدى

آه من الحب آه من كبدى *** ان لم امت في غد فبعد غد

كان قلبي اذا تذكر هم *** فريسة بين ساعدی اسد

در این ابیات از سوز دل و آتش عشق که جان و جگرش را تباه و روز عیش و عشرت را سیاه و بدنش را نزار و زمانه را بر چشمش تیره و تار ساخته است ، حکایت نمود ، مبرد می گوید ، گفتم الله درك بر آنچه خواندی بیفزای و او این شعر بخواند :

ص: 219

ما اقتل البين للنفوس وما *** اوجع فقد الحبيب للكبد

عرضت نفسى من البلاء لما *** اسرف في مهجتي وفي جلدى

يا حسرتي ان اموت متقلد *** بين اعتلاج الهموم والكمد

في كل يوم تفيض معولة *** عينى لعضو يموت في جسدى

آتشی کز عشق باران برروان گشته روان *** نه جگر میماند و دل نه توان اندر روان

آن چنان سوزد روان و آنچنان تابد جگر *** و آن چنان اندر روان و چشم و دل گردد روان

کش هزارانش شهاب ثاقبش سوزد ز پی *** و آسمان و کهکشانش خیره گردد در نشان

از یکی جذوه یکی عضوم بگرداند تباه *** ور کشد شعله به اعضا ماند و نه جسم و جان

گفتم سخت نیکو گفتی خداوند دهانت را گزند مرساناد ، براي من برافزای پس این شعر را بخواند :

الله يعلم اني مكد *** لا استطيع ابث ما اجد

نفسان لى نفس تضمنها *** بلد واخرى حاز ها بلد

وارى القيمة ليس ينفعها *** صبر وليس يعنيها جلد

واظن غائبتی کشاهدتی *** بمكانها تجد الذي اجد

خدای داند آندرد کاندرون من است *** نه استطاعت آنم کزان دهم شکوی

در این شهرم اگرچه منزل است و مسکن و مسند *** روانم سوی دیگر شهر منزل خواهد و مرقد

تن و قلب و روانم اندرین خاکش بود مامن *** ولی آرام جان و دل بدیگر سو دهد موعد

ص: 220

گفتم سوگند با خدای نیکو گفتی و همچنان در طلب زیادت بر آمدم گفت ترا چنان میبینم که هر قدر برای تو انشاد شعر نمایم فزون تر خواهی و این حال جز از فرط ادب و فرهنگ و لطافت طبع و بیماری دل نباشد ، آنگاه با من گفت تو نیز شعری برای من بخوان من با آنجوان که مرا همراه بود گفتم برای وی انشادکن پس این شعر بخواند:

عدل و بین و تودیع و مرتحل *** اى العيون على ذاليس تنهمل

تالله ما جلدى من بعدهم جلد *** ولا اختزان دموعى عنهم بخل

بلى وحرمه ماء القين من خبل *** قلبي اليهن مشتاق ومارحلوا

وددت ان بحار السبع لى مدد *** وان جسمی دموع كلها همل

وان لى بدلا من كل جائحة *** في كل جارحة يوم النوى معل

لا در در النوى او صادفت جبلا *** لا نهدمنها وشيكا ذالك القل

الهجر والبين والواشون والابل *** طلائع يترانى انها الاجل

در این ابیات از بلایای عشاق و قضایای معشوق و صدمات ایام فراق و لطمات اعوام افتراق وآلام نکوهش نکوهشگران و اسقام غنج ودلال پژوهش کنندگان باز مینماید ، میگوید چون مجنون این ابیات را بشنید گفت نیکو قراءت کردی و در این معنی شعري مرا بخاطر افتاد که بخوانم، گفتم بخوان پس این شعر بخواند :

ترحلوا ثم ينطث دونهم سجف *** لو كنت املكهم يوماً لما رحلوا

يا حادي العيش مهلا كي نودعها *** رفقاً قليلا ففي توديعها الاجل

ما راعني اليوم شيء غير فقدهم *** حتى استقلت وسارت بالدمى الابل

اني على العهد لم انقض مودتهم *** فليت شعرى و طال الدهر ما فعلوا

در این ابیات میفرماید که معشوقه و یارانش در هودج جمال رهسپار شدند و پرده مهاجرت بر چهره عشاق بیاویختند و اگر زمام اختیار بدست من اندر بود

ص: 221

بکوچیدن ایشان رضا نمی دادم ای حادی عیسی وحدی خوان اشتران جوان سپید موی بسرخی آمیخته چندی آرام بجوی تا با آرام حال بدرود نمایم و خاطر خود را آسایش بخشم و سوز حال را بوصول اجل چاره نمایم و امروز هیچ چیزی جز فقدان ایشان ترسانم نمیسازد ، مگر اینکه خون من نیز با آن آرام روان وقوت جان روان گردد ، من بر آن عهد مودت که بودم ثابت هستم کاش میدانستم که در این طول زمان هجران ایشان چه کردند و بچه حال اندرند. مبرد میگوید چون آنجوان که با من بود این سخن بشنید، بدون در نگ گفت مردند مجنون گفت آه ، آه اگر مردند منهم بزودی میمیرم این بگفت و مرده بیفتاد و من از آن مكان بدیگر جای نشدم تا از غسل و کفنش بپرداختم و بر جنازه اش نماز بگذاشتم واز خاکش ، بخاکش در خاک آوردم و از آن پس بسر من رأی در آمد و بقیه این داستان در ذیل حال شعرای زمان و متوکل مذکور میشود . و این حکایت را در کتاب ثمرات الاوراق باندك اختلافي بطور اختصار رقم کرده است .

حکایت متوکل با یحیی بن اکثم قاضی در باب مأمون و معتصم

در کامل ابن اثیر و طبری مسطور است که یحیی بن اکنم گفت بخدمت متوکل در آمدم و در میان من و او سخنی از مأمون در میان آمد ، من در تفضیل و تقریظ وتوصيف محاسن وعلم ومعرفت و محامد اخلاقش چندان سخن فراوان آوردم که حاضران را موافق طبع نيفتاد، متوکل گفت مأمون در باب قرآن یعنی در خصوص مخلوقیت با عدم آن چه میگفت و در شئونات و جامعیت قرآن بر چه عقیدت داشت ، گفتم مأمون میگفت با وجود قرآن مجید حاجت بعلم فرض و با بودن سنت پیغمبر وحشتی بعلم احدی نیست و با وجود بیان وافهام حجتی برای اینکه دانسته شود و به بعد از انکار برهان و حق جز شمشیر چیزی لازم نیست تا حجت آشکار آید. متوکل گفت مراد من ازین پرسش نه آن بود که توجواب

ص: 222

آوردی و آنراه در سپردی یحیی گفت هر کس را بر کسی حق نعمت باشد، حفظ الغيب وى بروى واجب است متوکل گفت مأمون در خلال حدیث خودچه سخن بر زبان می گذرانید ، همانا امير المؤمنين معتصم بالله رحمه الله میفرمود اما من فراموش کردم یحیی گفت در خلال حدیث خود میگفت: «اللهم انى احمدك على النعم التي لا يحصيها غيرك واستغفرك من الذنوب التي لا يحيط بها الأعفوك بار خدایا حمد و سپاس می گذارم ترا بر آن نعمتهاي بسيار بيشمار تو که شمارش را جز تو هیچکس نمیداند و درخواست آمرزش میکنم از حضرت تو از آن گناهانی که جز عفو و گذشت تو بر آن احاطه نتواند نمود متوکل گفت هر وقت چيزي را پسندیده میداشت یا از خبری خوش بدو بشارت میرسید چه می گفت همانا معتصم بالله علی بن يزداد را امر فرمود تا آن کلمات را برای ما بنوشت و ما بدانستیم و بخاطر سپردیم و از آن پس فراموش کردیم ،گفتم میگفت : «ان ذكر آلاء الله ونشرها تعداد نعمه والحديث بها فرض من الله على أهلها وطاعة لامره فيها و شكر له عليها فالحمد الله العظيم الالاء السابع النعماء بماهو اهله و مستوجبه من محامده القاضية حقه البالغة شكره الموجبة مزيده على مالا يحصيه تعدادنا ولا يحيط به ذكرنا من ترادف مننه و تتابع فضله و دوام طوله حمد من يعلم ان ذلك منه والشكر له عليه » بدرستیکه یاد کردن و بنظر در آوردن نعمتهای ظاهری و باطنی و آشکارا و پوشیده خداوند تعالی و انتشار آن و شماره نعمتهای بی منعم حقیقی و بر زبان آوردن و حدیث نهادن بآن از جانب یزدان تعالی براهل نعمت فرض است و اطاعت نمودن فرمان یزدان متعال است که اذكروا نعمة الله علیکم و شکر گذاری نعمتهای خداوند واجب است پس شکر و سپاس بیرون از اندازه وقیاس خاص خداوند این نه کریاس بلند اساس عظیم الالاء و النعماء میباشد که ما را به نعمتهای بسیار و رزق و روزی فراخ برخوردار ساخت و شایسته هر گونه شکر و سپاس است و مستوجب آن است از حیث محامد قاضیه حق او و بالغه بشکر او ومانعة ازغير او و موجبه نوید آن الاء ونعم متكاثره را بآن چندان که تعداد ما

ص: 223

از عهده احصای آن بر نیاید و ترادف منن او و تتابع فضل او و دوام طول و منت او را یادکردن و بنظر آوردن ما احاطه نکند « و لئن شكرتم لأزيدنكم » دليل بر این است که هر گزش پایان و نقصانی نباشد و این سپاس و ستایش بایستی از قبیل حمد کسی باشد که بداند این حمد و شکر نیز بتوفیق خداوند تعالی است و این شکر بر آن توفیق است که بشکر نعمت پرداخته است. متوکل گفت : سخن بصدق آوردی و این کلام بعینه است که بنوشتند و ما را بیاموختند، « وهذا كله حكم من ذى حنكة وعلم » و این کلمات بجمله از سر چشمه تجربت و آزمایش و علم و دانش تراوش کرده است.

راقم حروف گوید هیچ آفریده نتواند آلاء كثيره ونعم وافره یزدانی را بداند تا چنانکه شایسته آن است سپاس براند .

از دست و زبان که برآید *** کز عهده شکرش بدر آید

چنانکه خود فرماید «وان تعدوا نعمة الله لا تحصوها ، ماچه دانیم در هر عرقی از عروق وعصبي از اعصاب و عضوی از اعضا و جزوی از اجزاء وقوتی از قواء وغصنی از اغصان وورقی از اوراق و اصلی از اصول و حسی از حواس و روحی ارواح ماچه ذخیره و چه فایده ای بر نهاده اند و علت اینکه چشم و گوش و جسم و زبان و دهان و مغز و قلب و جگر وسایر اعضا باید به بیند و بشنود و بساید و بگوید و بچشد و بداند و بفهمد وادراك لطایف نماید و هم چنین دیگر چیزها چیست و کیست و چگونه و چند است تا از روی علم و بینش کامل بشکر و سپاس پردازیم شأن و منفعت آن در حال فقدان هر يك معلوم میشود تا موجود است قدرش معدوم است و این شکرگذاری نیز يك نعمتی است که برترین نعمتهای الهی است چه اگر این شکر نمودن بر حسب معنی ونیت باشد و حقیقت پیدا کند و چنانکه امر شده است هر ذی نعمتی رعایت مستمندی را بکند مثلا صاحب دولت بفقیر برساند و بینا دست نابینا را بگیرد و شنوا با ناشنوا مساعدت نماید و صحیح الاعضا با نا تندرست درست رود و عالم بجاهل افاضت کند و باخبر رعایت بی خبر را نماید و سالم برغیر

ص: 224

سالم ترحم نمايد حتى برحيوانات وحشى ونجس العین در مقامات لازمه تفضل نماید و قوای خود را در حفظ دین و نشر احکام آئین و تشويق جهال و تعليم ضلال وواجبات و مستحبات وفرايض ومندوبات شرعيه الهيه و امثال آن بکار بندد آنوقت میتوان گفت وی مردی شاکر است و باندازه خود چندان قاصر نیست و اگر بر شداید روزگار و تحمیلات امثال و حوادث ليل و نهار و آزار اخوان و زیان و خسران و فقدان هر چه خواهی گوباش و مصائب وارده و صوادر نازله شکیبائی کرد آنوقت میتوان او را بيك اندازه صابر و با شاكر مترادف خواند که ان الله صبار شکور و گرنه چون کسی بر خوانی بنشیند و شکم را تا حلق از انواع اغذیه لطيفه واشر به گوارا انباشته گرداند و نفس زنان بناچار برکنار شود و خسته و کليل بكلمه الحمدلله زبان بگرداند و هيچيك از اعضایش ازین شکر باخبر نباشد چگونه او را شاکر میتوان خواند یا اگر کسی گنجی بیابد و تمام مسكوكات وغير مسکوکات و جواهراتش را مخزون نماید و فلسی بکسی روا ندارد و آنوقت بر ملائکه هفت آسمان و عرش و کرسی و کروبیان منت گذارد و با هزاران ناز و عشوه بگوید الحمد لله چگونه خود را شاکر میتواند بخواند وكذلك غير ذلك.

پس در هر نعمتی بهر نحو که باشد و خدای بنده راعطا فرموده معنی شکر و سپاس که مقبول حضرت احدیت باشد ، وقتی مصداق پیدا میکند که افاضه بغیر را شامل شود اگر چه علم علما وفضل فضلا وقوت اقويا وشجاعت شجعان وصفت صفت گران و زراعت زارعان و سلامت اعضا و کثرت اولاد واقر با و احباء واصدقاء باشد .

و در این آیه شريفه ولئن شكرتم لازيد نكم، لطیفه بس بزرگ است زیرا که خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا میکند که موی بر اعضاء وان من شئى الا يسبح بحمده پس مکشوف می آید که تمام اجزای آفرینش که هر یکی بانواع حيثيات حاجتها دارند و حضرت قاضی الحاجات آن جمله را بر طریق حکمت و مصلحت و مناسبت و تقاضای حال و تمنای حالت برآورده می گرداند

ص: 225

بالطبيعة شاكر نعمت و ستاينده رحمت بیرون از عدت هستند اگر چه ما خود ندانیم چه این زبان شکر فطری است و اگر انقطاع کیر دفانی میشود تمام مویهای اندام شکر خلاق علام را میگذارند چه اگر در هر يك نظر رحمت و اعطای ،نعمتی نبود از مقام طبیعی و تربیت خلقی خود بی بهره میماند و آن اثر از وي میرفت و زیان و نقصانش هویدا .میگشت. حتی اگر در مژگان و ابروان و موی سر و اندام این ترتیب را نقصانی برسد زیانش مکشوف می آید پس بر هر موئی از حضرت هو نعمتی و نظر عنایتی است و او را شکر و سپاس لازم است و همان شکر موجب ازدیاد و قوت اوصاف آن و بقای آن میشود حالا باید بدقت نظر کرد و بلطافت بیندیشید که تمام اجزای آفرینش از کوه تاکاه بلکه آنذرات موجودات که از ما همه است شدت صغارت بهیچ چشم نمی آیند و جسم و جان و اعضا واحشا دارند و هر يك ازين اعضا و احشا خواستار توجهات خاصه و آلاء مخصوصه خداوندی میشوند و همه مقضى المرام شکر گذار و آن شکر گذاری موجب مزید نعمت میشود و در تمام عوالم موجودات از بالا و پست و يمين وشمال وخلف وجنوب که جزذات كبريا بر آن واقف نیست و هر يك را عرض حاجتی و قضای حاجتی و زبان شکری و ازدیاد نعمتی است .

آیا این خزانه ، چگونه خزانه و این نعمت چگونه نعمت و این علم چگونه علم است که حاجت موری بعلم غیب بداند ، در بن چاهی بزیر صخره صما اگر تمام محاسبين روزگار من الازل الى الابد بنشینند و قلم محاسبه در دست بگیرند هرگز از صد هزاران کرورها اندر کرورها یکی را احصا نتوانند کردچه قلم ودوات وقرطاس و سیاهی خود نیز غریق بحار نعمت و مستفيض بفيض اين شأن و رتبت و دائماً در محل از دیادو شکر نعمت هستند. بعلاوه در هر شکری سیاسی بر توفیق بشكر لازم است الى مالانهاية له چه سپاس دوم را نیز سپاسی دیگر الی مالاله حد و حساب وعد وتعداد واجب شود و این مسئله بس دقیق و این بحری بس عمیق است .

ص: 226

حکایت احمد بن مدبر و حاسدان او وسعایت نزد متوکل وحسن عاقبت او

در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که احمد بن المدبر حکایت کرد که بدایت سفر من به شام وسبب علو درجه وسمو مقام من در آنحدود این بود که وقتی متوکل به نزهت گاهی که محمدیه نام داشت برفت وكتاب غياب مرا غنیمت شمرده در خدمت متوکل خلوت ساختند و قرار بر آن دادند که مرا برقه فرستند و غرض ایشان این بود که مرا از پیشگاه خلافت دور سازند اما مراهیچ علم و خبر نبود پس ایشان مرا حاضر کردند.

موسى بن عبدالملك گفت امیر فرمان کرده است تا برقه روی نفقه راه و استعدادات آن بچه مقدار است تا از خزانه برسانند گفتم سی هزار دینار در حال بفرمودند تا آن مبلغ را وجه نقد حاضر کردند و گفتند در همین لحظه بایدت برفت گفتم امیرالمؤمنین را وداع کنم، گفتند البته این اندیشه مکن و اجازت نیست که دقيقه اي توقف جویی و سامان وداع و مراجعت نیست دانست وموسى بتعريض چنان می نمود که امیرالمؤمنین بر تو خشمناك است و صواب تو در آن است که مراجعت نکنی و هم در این ساعت بیرون شوی و می گفت: چون پادشاه بر کسی ساخط باشد مصلحت در آن بود که هر چه فرماید در حال امتثال فرماید و هیچ توقف تجوید و از مراجعت و معاودت بمكالمت احتراز گیرد و دوری از حضرت او را غنیمت و سعادتی بزرگ بشمارد گفتم خداوند عز و جل لطف کند و کفایت فرماید و ایشان موکلان بر من نهادند تا در همان حال بیرون رفتم و من تقلد بآن عمل و غيبت خود را از پیشگاه خلافت بلیتی بزرگ و محنتی عظیم شمردم واگر اسیرو محبوس میشدم از آنحال خوشتر میداشتم و چون برقه رسیدم نماز شام شده بود از مردی

ص: 227

اعرابی که شتر میراند ، شنیدم که این شعر را مکرر همی خواند :

كم مرة حقت بك المكاره *** حاراك الله وأنت كاره

چه بسیار وقت که حوادثی مکاره و نومیدی بر تو خیمه فرو هشته و تورا

مکروه افتاده باشد اما خداوند عز وجل خیر و عافیت ترا در فرموده و آن مکاره را به سبب دولت و موجب نعمت تو گردانیده باشد .

عى ان تكرهوا شيئاً وهو خير لكم :

تو چه دانی از بدو نيك خودت *** جمله را داند خداوند حکیم

چون از اعرابی این شعر شنیدم بفال نیکو گرفتم و بعنایات الهیه مستظهر گشتم و پریشانی و اندوه از دل بر گرفتم و بار غم از خاطر فرود آوردم و اعرابی همچنان این شعر را بتكرار بخواند و بر وثوق و امیدم برافزود چون برقه فرود آمدم روزی چند بر نیامده بود که مثال خليفه برسید و مراسفر شام وتعديل آن ملكت فرمود و دویست هزار درم در اخراجات من مجری داشته بود و این عملی بود که از فرط خطر و نهایت جلالت آن امیر المؤمين بنفس خود به آن قیام نموده بود و متوکل بجای خود مرا شایسته این امر بدانست و امر فرمود که چون من بدان سوی آوردم آنچه عرض نمایم پذیرفته اید چون راه برگرفتم هرگونه مراد و کامرانی و دولت و شادمانی که بر تخته مخیله متصور توان کرد در آن عمل برای من میسر و حاصل گردید و درجه من در شام عالی شد و مرتبه بلند گشت و در آن مشغله و منصب چنان خرسند و خوشدل گشتم که اگر تمام ملك عراق را در اقطاع ونیول یا بملکیت من می نهادند مفارقت شام را نمیخواستم ودل بعراق خوش نمی داشتم .

ص: 228

حکایت سلمه و وصیف ترکی و ترقی سلمه در خدمت متوكل وحسن عاقبت او و حکایت احمد بن خالد

و دیگر در کتاب فرج بعد از شدة مسطور است که در سر من رأى سه تن برادر بودند که دین ترسا داشتند یکی از ایشان توانگر و صاحب ثروت و موسوم به ابراهیم دومین متوسط الحال و موسوم به عون سوم درویش و نیازمند و موسوم بسلمه بود وسلمه را شدت فقر و فاقت بدانجا پیوست که در ترتیب قوت و روزی روز خود در مانده و کسب بروی متعذر شده بود از برادرش عون التماس کرد که از برادرش ابراهیم خواستار آید تا اورا خدمتی نماید که بدان وسیله امر معیشت وی سهولت گیر دعون باری چند با آن برادر درباره این برادر خواهشگر شد ابراهیم پذیرفتار نمیگردید و در مدافعت میپرداخت تا يك روز بر سبیل دفع گفت اگر سلمه در دویدن دنبال مرکب من شکیبائی و توانائي دارد و بهر کجا که فرود آیم اسب مرا نگاهداری میکند و میتواند در مقام شاگردی باشد من آن نان و جامه که بدیگر شاگرد بایدم داد بدو دهم عون این سخن را بسلمه گفت سلمة گفت برادرم این سخن را از آن روی گفته است که من امتناع نمایم و او این را بهانه سازد اما من بر آنچه میفرماید صبر مینمایم و هر چه گوید اجابت میکنم و در اثنای آن از پیشگاه ایزدی خواستار گشایش میشوم و ترا مخلق در خواهشی باز نمی کنم و خواری خواستاری را بر خود هموار نمی سازم پس خدمت برادرش را مبادرت کرد و هر وقت او بر مرکب مینشست وی پیاده بر عقب او میرفت و چون از اسب بزیر میآمد رکابش می گرفت و محافظت مرکب را مراقبت می ورزید ناگاهی که می آمد و بر مرکب سوار می شد .

ص: 229

و بر این گونه روزگاری بر نوشت تاچنان اتفاق افتاد که وصیف ترکی را حاجت بکسی افتاد که در سرای او بنشیند و هر چه از بازار به مطبخ وی می آورند پژوهش کند و چیست و چنداست بنویسد و میرزای کارخانه باشد تاوی با حساب وکیل خرج مقابله کند و خیانت و امانت او مكشوف گردد و این وصیف چنانکه در طی این کتاب مذکور نمودیم از امرای بزرگ متوکل عباسی بود عون بالوصيف گفت مرا برادری است که شایسته چنین مهمی است و بفرمود تا سلمه را حاضر کردند و این سخن را باوی در میان نهاد سلمه گفت نمیتوانم در این کار بیایم و حساب را روشن نتوانم کرد عون گفت در این کار عون تو میشوم بهر روز بوقت نماز دیگر تفصیل اخراجات را جمع نمایم و خلاصه گردانم باین سخن سلمه را راضی کرد و اندك وظيفه كه لباس و قوت او را کافی باشد مرتب گردانید و سلمه بر در سرای وصیف بنشست و از حمالان قیمت مایحتاجی که بآشپزخانه می آوردند می پرسید و جزو بجز و و کیفیت و کمیت آنرا سؤال میکرد و در دفتری مینوشت و هر روز تفصیلی روشن باز می نمود و چون یکماه براین برآمد وصيف فرمود تا جمع مخارج ومداخل یکماهه را معین نمود و تقویم کرد چون کاتب دیوان او آنچه وکیل او رفع کرده بود در قلم آورده بروی عرضه داشت با حسابیکه سلمه نوشته بود بمیزان آورد تفاوت فاحش داشت و خیانت وکیل مکشوف شد و صیف را از سلمه خوش آمد و بفرمود تا او را حاضر کردند و تا آن وقت وی را ندیده بود و مشرفی کارخانه طبخ را بدو داد و بصله و جایزه برخوردار ساخت و در آن ماه که سلمه مشرف مطبخ بود تفاوت بسیار پدیدار آمد چه در اسعار و چه در مقدار و از حسن کفایت و امانت و محافظتی که از سلمه ظاهر شد و صیف استادی سرای و قهرمانی آن را بدو تفویض کر دو چون اصناف تو فیرات از اثر کفایت و امانت او مشاهدت رفت او را در خدمت وصیف تقرب و اختصاصی هرچه تمام تر نمایشگر شد و محلش رفيع گشت و مدتها در خدمت وی بماند تا یکی

ص: 230

روز چنان افتاد که متوکل خلیفه در خلوتی با وصیف گفت فرزندانم بسیار شده اند پیری می باید با عفت و امانت که در مزاج او کبر و لهو نباشد و بفضول شهوات وهزل و لعب میل نکند و بصلاح و سداد برخوردار باشد تا فرزندانم را بدو سپارم و اقطاعی چند برای مخارج ایشان معین کنم و نمی خواهم که یکی از کتاب را این مهم بفرمایم زیرا که اطفال وعورات هستند و مهم ایشان نازک باشد و دل من بر هر کسی قرار نمیگیرد وصیف میگوید مرا بدل اندر چنان افتاد که مردی بدین صفت که خلیفه میخواهد سلمه است و خواستم که اور اخدمت کنم و بدو گذارم باز نفس من در این ایثار مساعد نشد و با خود به تردد بودم و ساعتی در این حال بتفکر بودم در پایان کار گفتم ایخداوند خدای عز وجل چنین مردی که تو میخواهی مرا روزی کرده است و نزد من است اما مراتب شایستگی و کفایت و امانت و دیانت و قیامی که در امور من دارد بدرجه ایست که هر چه تفکر مینمایم نمی توانم از وی دست بدارم و از آنطرف در آن حقوق نعمت و ترتیبی که خلیفه را برنمت این بنده است چون نظر مینمایم از خویش نمی پسندم و نیکو نمی شمارم که حال او را پوشیده بدارم واينك اقبال خليفه مرادر سخن آورد و این شخص با این صفات که خلیفه فرمود سلمة ابن سعید نصرانی است.

متوكل فرمود بگو هم در این لحظه حاضر شود چون سلمه را حاضر کردند متوکل را سخن و صیف جای گیر آمد و برای هر پسریسیصد هزار درم اقطاع معین نمود و هر دختری را یکصد و پنجاه هزار درم و متوکل را پنجاه پسر و پنجاه دختر بود و توقیعات در این امر بدو داد و گفت از ضیاع آنچه را مصلحت دانی برای ایشان اختیار کن و کتابت فرزندان بدو مقرر داشت و چون از مهم فرزندان فارغ شد باز قیام با مور سرای

حرم و قبض جرايات و اخراجات و ارزاق و نفقه کردن برایشان و صرف وکلاء و تولیت و تقلد بجمع مصالح سراهای حرم و حجرات و آنچه از توابع و لوازم آن باشد بدو مفوض گردانید و مرتبت و درجه او بدین منصب زیاد شد و اثر دیانت و امانت و کفایت و شهامت او در چند روز در تمامت آن امور ظاهر گشت.

ص: 231

روزی متوکل از این سرا به آنرا و از این حجره به آن حجره میرفت واحوال اولاد و اهل حرم را تفحص میفرمود در این اثنا چشمش بر سلمه افتاد او را آواز داد و گفت بر رأى ملوك مصالح بسیار پوشیده میشود و من بکفایت وامانت تو اولاد واهل حرم را بحرز در آورده ام و نفس خویش را ضایع گذاشته ام پس بفرمود تا کلیه خزاین و بیت المال و سایر بیوتات از فراش خانه و جامه خانه وبيت الطيب و تمامت امور خاصه سلطنتی را بسلمه تسلیم کردند و او جمله را قبول کرد و مردمی را که بایشان اعتماد داشت بیاورد و هر یکی را بکار معین مشغول ساخت و مدتی بر این مهمات قیام می ورزید تا یکی روز که متوکل را مزاج بروی بگشت و به بند و حبس در حجرهاش بفرمود تا صورت آنحال را که از وی ناپسند می دانست مکشوف دارند اما نواب وعمال کارکنان او را برقرار بداشت و چون شب هنگام متوکل را فرایاد آمد خادمی را بفرمود بر و بنگر سلمه در این ساعت بچه کار اندر است با من باز نمای خادم برفت و باز آمد و گفت مشق میکند بار دیگر نیز به پژوهش امر کرد همچنانش در مشق خبر آوردند متوکل بفرمود تا سلمه را حاضر کردند و گفت تو با این چندین پیری کاغذ سیاه میکنی و مشقت مشق میکشی مگر میخواهی در قیامت خطت نیکو شود تا خود در این جهان بمرتبه از اینکه تر است چشم داری گفت ای امیرالمؤمنین نه این است و نه آن اما چون مرا حبس کردی وعمال و کارکان ونواب مرا بر سر کار بداشتی بحسن رأى تو وثوق یافتم و بدانستم که مرا ازین منصب عزل نمی فرمائی خواستم استعداد خدمت خلیفه روز کار وقيام بمهام او حاصل شود و چون مرا واجب است که پیوسته در فیصل مهمات استطلاع رأی جهان آرای خلیفه زمان را نموده باشم و احوال را بعرض برسانم هذا چنان می زیبد که نظر امیرالمؤمنین بر چیزیکه در چشم او نیکو نباشد نیفتد ازین روی تسوید همی کردم تا آنچه نویسم پریشان و مشوش نباشد متوکل

ص: 232

را این سخن بسی خوش آیند و دل پسند افتاد و بفرمود تاحقه که انگشتري خاصه او در آن بود بیاوردند و بدو دادند و گفت این انگشتری است که من بدست خود بآن مهر میکنم این را نیز بتو تسلیم کردم تا از این پس هر چه را که میبایدمن خود مهر کنم تو خود مهر برزنی بدان شرط که بر من عرضه داری و این کار را بدان کردم تا مردمان بدانند که درجه تو نزد من بلندتر و محل تو رفیع تر گشته است و این بند که بر تو نهاده بودم ترا در چشم کسان بی مقدار نگرداند و از آن پس روزی متوکل سلمه رادید که بشتاب میرفت و در سراهای او و اولاد او وحجرات حرم او میگشت با خود گفت این مرد پیری کهن سال است و چندين سرا وحجره و كوشك و مقصوره است که باهل حرم و اولاد من اختصاص دارد و او را لازم است که بهر روز دو نوبت در تمام این عمارات برسد و بگردد و از این گونه زحمت و پیاده روی او را ضعفی دست دهد و مبادا به هلاکت برسد و چنان برسد و چنان بود که در سراها و عمارات متوکل هیچکس جز متوکل بر مرکب ننشستی و هر وقت متوکل می خواست از حجره به حجره و از سرائی بسرائی رود بر در از گوشی بر نشستی که بسی رونده و تیزرو بود لاجرم فرمان داد تا سلمه نیز بر در از گوشی دیگر برنشیند و درسراها آمد و شد نماید و بیرون از متوکل و سلمه هیچ آفریده را این درجه و این شأن و امتیاز نبود.

و نیز در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که عبدالله بن وهب گفت در آن هنگام که پدرم در سر من رأى صاحب ديوان خراج بود در خدمتش مشغول بودم در این اثنا احمد بن ابی خالد صیرفی کاتب نزد پدرم بیامد پدرم در تکریمش بیای خاست و در صدر دیوانش جای ساخت و از مشاغل خویش روی بر کاست و یکباره بدو پرداخت چون احمد برخاست بخاستنش برخاست و غلامان را فرمود تا در احتشامش ببدرقه و مشایعت بشتافتند من و حاضران ازین گونه تعظیم در عجب

ص: 233

شدیم و بزرگ شمردیم و ناپسند خواندیم چه صاحبان دواوین را رسم نبودی که برای احدی هر کس کو باشی بیای خیزند پدرم چون آنحال و آنکار را در دیدار ما نمودار دید با من گفت چون خلوت یا بی سبب این تعظیم را از من بپرس چون از کثرت حضار بکاست و بخوردن بنشستیم پدرم گفت همانا طعام از آن پرسش مشغولت ساخت آیا تو و حاضران از این گونه اکرام و اعزازیکه احمد بن خالد را فرمودم منکر نشدید گفتم آری گفت وی سالهای متوالي متولی اعمال مصر بود و یکی سال وی را معزول و مرا منصوب داشتند چون بمصر در آمدم و پژوهش حالش را نمودم از آثار جمیل و محاسن اعمالش زبان مصریان را حامل مدح و ثنا ديدم سپاهی دلشگری و برایا و کشوری از وی شاکر و خیرات و مبرات او را ذاکر بودند حتى صاحب بريد مصر را باوی الفتی کامل بود هر چند خواستم تا بروی نکته گیرم واورا بتقصیری یاقصوری منسوب دارم و وسیله برای طلب مال بدست آورم نتوانستم جز اینکه او حساب گذشته را بدیوان امیر المؤمنين رفع نکرده بود و از آن سال که وی را در اواخرش معزول کرده بودند تمام ننموده بود و من او را بر آن داشتم که از دخل دو سال که رفع خواهد کرد چیزی حط کند و در اخراجات و نفقات بیفزاید و در بقایای دو ساله که بمن حوالت است آن مبلغ را فرو کشاند چنانکه در هر سالی صدهزار دینار برای من تو فیر باشد وی از این سخن امتناع ورزید چندی بتهدید و وعید و درشتی سخن راندم فایدت نکرد تا در دو ساله بصد هزار دينار رضا دادم پذیرفتار نگشت به پنجاه هزار دینار رسانیدم برابا و امتناع بیفزود سوگندهای غلاظ و شداد بر زبان آوردم که بکم ازین راضی نشوم نپذیرفت و گفت برای سود خود خیانت کنم برای دیگری چراکنم این تکلیف و تكلف را بگذاركه من سيرت خود را در راستی و عفاف نگردانم بر آشفتم و بحبس و بند اوامر دادم چندماه بزندان بود و اجابت فرمان نکرد از آنطرف صاحب البرید گزارشات مصر را روز بروز بخدمت متوکل می نگاشت و انعال را نکوهیده میشمرد وسوگند

ص: 234

ها می خورد که مال و منال مصر به نفقات ومؤنات وی کافی نیست واحمد بن خالد را بکوتاه دستی و عفاف می ستود و میل و محبت رعیت را بدو مینمود تا یکی روز که بر سر مانده بودم رقعه از احمد بمن آوردند که مرا بحضور خود بخوان و مهمی است باید عرضه دارم یقین کردم در زندان خسته شده است و همی خواهد آنچه خواستم بجای آرد چون از طعام فارغ شد او را پیش خویش بخواندم با حالت قید و بند خلوت طلبید بفرمودم تا جایگاه خالی کردند گفت ای مهتر من وقت نیامد که دلت بر من رقت جوید و در حق من شفقت کنی چون هرگز میان من و تو خصومت نبوده است و کینه نخواسته وحقد و حسد دیرینه نبوده آیا بی جرم و گناهی را روا نمی داری که رها کنی گفتم این حال را تو خود اختیار کردی و سوگند من بشنیدی آنچه از تو بخواستم بخواه واز

زندان بیرون آی.

وی بهمان زبان استعطاف سخن میراند و خلاص خود را خواستار می شد من بخشم در آمدم و بدشنامش زبان در کام آوردم و گفتم آن کار مهم مهم که نوشتی این بود و مرا به مسخره بسپردی گفت ای سید من آیا هر چه التماس کنم پذیرفته نمیشود و از آنچه میفرمایی چاره و گزیری نیست گفتم نه بلکه بضرورت آنچه میفرمایم باید بجای آورد.

گفت اکنون که چنین است این رقعه را بخوان و نامه که بر ربع کاغذی بودند سر بمهر بمن داد چون مهر بر گرفتم بخط متوکل بود و میشناختم مرا معزول و او را دیگر باره منصوب و تسلیم اعمال را باحمد فرمان داد و بیرون آمدن از عهده آنچه بر من لازم کرده اند و پرداختن حساب این مدت را که در مصر متصرف بودم با حمد بن خالد و آنچه بر من ثابت شود بدو بسپارم رقم شده بود از زشتی این حالت و سختی این بلیت و ناگواری این حال و پشیمانی از آنمقال همی خواستم از هوش بگردم و با خود همی گفتم از چنگ مردیکه

ص: 235

همین لحظه زبان از شتم او بر بستم و بندی که بظلم و بیجا طلبی بروی نهادم هنوز بروی استوار است و اينك بر من حكمران نافذ الامر شده است رهایی یا بم و من در این حال تحیر و تفکر که امیر شهر و اصحاب او در آمدند و جملگی اصحاب و حواشی و کتاب و خدم مرا بگرفتند و خزاین بیوتات را بجمله مهر بر نهادند و من از شدت شرمساری همی از بالای مجلس فرو میخیزیدم تا نزد احمد برانو در آمدم و امیر شهر آهنگران را بیاورد و بند از احمد بر گرفتند و خواستند بر من گذارند احمد نگذاشت و بهای خاست و گفت یا ابا ایوب تو بعمل این شهر قریب العهدى وسرائي ومنزلى و صدیقی نداری که بخانه وی بروی و باتو حواشی و خدم و جمعی کثیر نیستند و نتوانی بهرجای بکنجی هم در این سرای بیباشی و مرا مشغله زیادی نباشد که جایگاه نیابم و بفرمود موکلان را از سر من و از جمله خدمت کارانم بر گرفتند و مهر از خانها برداشتند و کتاب و نواب ومحاسبان مرا بخواند و با خود ببرد و چون ایشان برفتند و من خانه را از موکلان خالی دیدم گفتم مگر اصحاب خود را ازین پس در خواب بینم گفتم بنگرید تا کدام کس را برما موكل ساخته است گفتند هیچکس سخت در عجب شدم و هنوز از نماز دیگر نپرداخته بود که جمله کتاب و نواب نزد من آمدند بدون هیچ موکلی و گفتند خطی از ما بگرفتند که حساب با و دهیم و فرمود ما را رها کردند بر تعجب من افزوده شد و صبحگاه دیگر بسلام من آمد و من نماز دیگر روز را نزديك او برفتم بر این قاعده يك ماه همه روزه با مداد نزد من بیامد و شامگاه نزد او شدم و اگر او شامگاه تحشم فرمودی بامداد بدو میرفتم و همه روز هدايا والطاف اواز برف وميوه ومرغ وماهى وبره بتوالی میرسید و چون يك ماه برین گونه بسر آمديك روز مرا گفت یا ابا ایوب مگر بر مصر عاشق شدی که در اینجا میمانی نه هوای خوشی دارد نه صحن دلکش نه آب خوشگوار نه خاک بی مضار و از بودن مصر غرض رفعت و جلال و کسب جاه و مال باشد و بواسطه ولایت و فرمانفرمائی ناخوشی

ص: 236

هوایش را میتوان بر دل خوش گرفت و اگر تو در سر من رأی باشی و در پیشگاه خلافت حاضر شوی در نزديك مدتی بزرگترین خدمتی بتو حوالت فرماید گفتم اقامت ورحيل من بر مقتضای امر و فرمان تو است و منتظرم تا هر وقت اجازت رود انصراف نمایم گفت بفرماي تاکاتب تو خطی که رفع حساب این شهر بر من است بنویسد و در حفظ و عصمت خدای بدانجانب که مراد است راهها برگیر کاتب را گفتم تاخطی چنانکه فرمود بنوشت و بدو تسلیم کردم دیگر روز از شهر بیرون رفتم و او و امیر شهر وقاضی ووجوه واعيان مصر به تشييع من بیرون آمدند و احمد بن خالد با من گفت در نخستین منزلی بر پنج فرسنگی شهر است توقف کن تا سرهنگی با چند مرد معین سازم تا در خدمت تو باشند تابجائی که راه امن و آسوده باشد از این سخن در وحشت افتادم و پریشان خاطر شدم و با خود گفتم همانا مرا به تملق و سالوس مغرور ساخت تا بیرون آیم و هر چه دارم بیرون بیاورم و او جمله را از من بستاند و دیگر بارم بدست موکلان بسپارد و بزندان در افکند و آنچه بماند مطالبت نمایدوبر معامله که من با او کرده بودم قیاس مینمودم و راست گفته اند که بدکردار بداندیش باشد و از قبح اعمال وسوء افعال خود پیوسته از اعمال وسوء افعال خود پیوسته از مکافات ترسان بودم پس در همان مرحله که او فرمود منزل ساختم و کار خود را باخدای بگذاشتم وبقضا تسلیم آوردم ووفود بلا را منتظر بنشستم تاگاهی که يك لشگر را دیدم که از مصر بسوی ما می آیند گفتم تواند بود که این همان قاید است که بگرفتاری ما می آید غلامان را بتفحص امر کردم گفتند احمد بن خالد است .

استقبالش را از خیمه بیرون دویدم و او را سلام فرستادم چون فرود آمد و فرو نشست گفت بفرمای تاجایگاه تهی کنند شک نیاورد تهی کنند شك نياوردم که برای گرفتاری من آن خلوت می طلبید خرد از مغزم بیرون پرید و حیران بماندم و چون حاضران بیرون شدند و من و او تنها بماندیم گفت بدانکه روزگار تو در امارت مصر بدراز نکشید وحظ و بهره کافی نیافتی و آنچه در ایالت خودت بر من تکلیف میکردی و بدان امر

ص: 237

می فرمودی و من اجابت نمیکردم در این مدت که اجازت ترا در بیرون آمدن از مصر بتاخیر می افکندم از آن بود که در این مدت تا امروز در تهیه آن مشغول بودم و چنانکه فرمودی از ارتفاع فرو نهادم و براخراجات چیزی نیفزودم.

در هر سالی هیجده هزار دینار تفاوت حاصل شد و از بابت دو سال تابحال سیهزار دینار برآمد و این بکار نزدیکتر باشد و چندان تفاوت پدید نیاید و آسان تر از آن باشد که تو میفرمودی اینك این سی هزار دینار را فراهم کردم و بیاوردم بفرما تا بگیرند .

پس بقبض آن امر کردم و دستش ببوسیدم و گفتم سوگند با خدای آن کردی که بر امکه نکردند او از من دست در کشید و بر آن کار انکار نمود و دست و پای من ببوسید و گفت چیزی دیگر هست و طمع دارم که قبول کنی گفتم آن چیست گفت پنج هزار دینار از زق و مرسوم من است میباید که اجابت کنی تا تسلیم کنم در مقام امتناع بر آمدم بطلاق سوگند خورد که قبول کنم قبول کردم پس از آن گفت اینک تو بدر بار خلافت میروی کتاب و صاحبان در اوین و رؤسای پیشگاه از تو راه آورد خواهند و گویند امیری مملکت مصر داشته نصیب ما از انواع تحف و لطایف و ظرائف كود میدانم زمان حکومت تو در مصر اندک بود و میدانم از این اشیاء چیزی تهیه نکرده پس پارۀ کاغذی بیرون آورد که تفاصیل هدايا و انواع لطایف و ظرایف بر آن ثبت کرده بود از قبیل اجناس والبسه و چار پایان و بندگان و فرش وطيب و جواهر چندانکه بهایش از ده هزار دینار بیشتر میگشت بفرمودم تا جمله را بگرفتند و شکر و سپاسش را فراوان بگذاشتم بعد از آن گفت یاسیدی مرا بر بدایع فرش و غرایب بساط ولوعی است از این روی بفرمودم براى من يك خانه وار در ارمنیه جامه بافته اند و آن ده مصلی است که هر يك با تمامت دست از چهار بالش و نهالى ومطارح وبساطها بجمله مذهب و بزرکشیده مسطور است و پنج هزار

ص: 238

دینار در آن صرف شده است اما مانندش را بده هزار دینار بدست نتوان آورداگر بوزیردهی بنده تو می شود و اگر هدیه خلیفه نمائی بروى مالك شوى و اگر براي خود بداری و بآن متجمل شوی مرا خوشتر باشد آن را نیز بگرفتم و چون بدیدم گز مثل آن ندیده بودم و هیچکس را نتوانستم برخود ترجیح دهم و در روز تطهير تو يك نوبت خانه بدان آراسته ام و تاکنون همچنان نو نهاده است و هیچ پادشاهی و خلیفه نداشته و ندارد و بعد از آن از من رخصت خواست و برفت ای پسر آیا مرا ملامت میکنی که در تعظیم چنین مردی بیای خیزم و تواضع نمایم گفتم لا والله که همه نوع تعظیم و تبجیلی را سزاوار است و از آن پس پدرم هر کس را از عملی معزول ساختی باوی بوضعى جميل ونوعي ستوده رفتار کردی و در حق او بسی احسان ورزیدی و می گفت احمد بن خالد بمن حس الصرف بیاموخت .

از این داستان چنان میرسد که احمد بن خالد همان مبلغ اخیر را که پنجاه هزار دینار بود و سلیمان از وی میخواست و او امتناع می ورزید چون زمان استیلای وى رسيد نقداً وجنساً بدو پرداخت و در هر صورت بدو پرداخت و در هر صورت این کردار او باین ترتیب که مذکور شد اگر بدون کم وزیاد با حقیقت متعرف باشد از آل برمك وساير اسخيا واجواد و بزرگان عالم دیده نشده است و فایده حسن سلوك و نتیجه آن را باز مینماید و مردم مقتدر را دستوری کافی است بلکه برای همه کس سر مشقی بزرگوار است که در نوبت اقتدار بکار بندند و آنچه در بازو دارند بکار نیاورند چه گردش زمانه روزی پیش میآورد که آن مقتدر ضعیف و آن ضعیف مقتدر می شود.

پس باید مقتدر تأمل کند که اگر مقهور شود چه خواهد همان رفتار را

با آنکس که مقهور اوست بجای آورد .

مشو بقدرت خود غره چون شوی قادر *** چه ممکن است که در حال ضد آن گردد

ص: 239

خدای را باید دید که با اینکه قادر مطلق وحاكم مطلق وغالب مطلق وغني مطلق است و هرگز حالت مقهوریت و محکومیت در ساحات جلال و اقتدارش راه نکند از بندگان عاصی در گذرد و همیشه عاصیان را بدرگاه غفران طلب نماید و بفضل و کرم خود امیدوار فرماید.

هیچ دوستی ثبات و دوامش و صدق حجتش از آن دشمن که به مهربانی دوست شود برتر نیست و هیچ دشمنی خصومت و عنادش پاینده تر از آن دشمن نیست که در خطا یا گناهش اغماض و عفو رود و از این پیش در ذیل احوال يحيى بن خالد برمکی و مقامی دیگر بحکایت احمد بن ابی خالد احول اشارت رفته است اما گمان نمیرود

شمال وی همان باشد زیرا که از این زمان تا آنزمان متجاوز از پنجاه سال مدت است اگر چه شباهت با هم دارد .

حکایت ابی الفضل متوکل علی الله خلیفه عباسی با بختیشوع طبيب و بعضی اطبای دیگر

در تاریخ مختصر الدول مسطور است که متوکل درسنة الزلازل احمدبن حنبل را از حبس بیرون آورد و او را بصله و جایزه بنواخت و ببغدادش گسیل ساخت و بترك مجادله در امر قرآن فرمان کرد و باطراف برنگاشت که ذمه بری است از آنکس که بگوید قرآن مخلوق است یا مخلوق نیست میگوید رواة اخبار گفته اند روزي بختيشوع بن جبرئيل طبيب بمتوکل در آمد و این وقت متوکل بر فراز سده که در میان سرای خاص او بود جلوس داشت بختیشوع نیز بر عادتی که داشت بر بالای سده پهلوی متوکل بنشست و او را دراعه دیبای رومی برتن بود و دامان آن دراعه اندکی شکاف داشت و متوكل با بختیشوع بمجادله ومكالمه مشغول بود و با

ص: 240

آن شکاف همیبازی میکرد تا گاهی که آن شکاف بیازی متوکل همی بر افزود تا بحد نيفه و بندازار پیوست و در میان ایشان سخن بگشت تا دوران کلام مقتضی آن آمد که شما را از کجا معلوم میآید که موسوس و مردم دیوانه محتاج بشدت و سخت بستن میشوند بختیشوع گفت چون حالت او بدانجا برسد که در اعه طبيب خود را چندان بشکافد که بحدنیفه برسد او را بند سخت میگذاریم کنایت از اینکه تو را نیز حالت جنون و بستن به بند موجود است .

متوكل چندان از این سخن خندان شد که بر پشت بیفتاد و بفرمود تا بختیشوع را خلعتى نيكو و مالی وافر بدادند و این حکایت دلالت بر آن دارد که بختیشوع را در خدمت متوکل لطف منزلت ومرتبتى مخصوص و در حضرت او انبساطی منصوص بوده است .

و نیز روزی متوکل با بختیشوع فرمود مرا دعوت کن گفت نعم وكرامة يس متوکل را میهمان کرد و از تجملات جليله و ثروت و بضاعت چندان آشکار اساخت که موجب شگفتی و تحیر متوکل و حاضرین گردید و این چند نعمت و دولت را متوكل درباره يك نفر طبیب بسیار شمرد و بروی کینه ور شد و پس از چند روز ذرت او را منکوب و مغضوب گردانید و چنانکه مذکور نمودیم اموالی بسیار از وی مأخوذ فرمود و حسين بن مخلد بیامد و خزاین و دفاین اورا مهر بر نهاد و بسیار چیزها را بفروخت و از ته مانده مقداری هیزم و زکال و شراب ناب و امثال آن بجای ماند و حسین آن پس ماندگان را بشش هزار دینار بخرید و بدوازده هزار دینار بفروخت و این داستان در سال دویست و چهل و چهارم هجری روی داد و مرگ بختیشوع در سال دویست و پنجاه و ششم روی داد و ما شرح غضب و کینه وری متوکل را نسبت به بختیشوع و مصادره و ضرب اور امذکور داشتیم و از این حکایت و ظرافت او و جسارت در خدمت خلیفه قهار روزگار معلوم میشود که متوکل را از اقوال و افعال او که بیرون از حد وشأن او بوده است خشم افتاده است و در زمانی که

ص: 241

بهانه بدست آمده است تلافی کرده است نه آن است که اینهمه مصادره و ضرب محض زیادتی اموال او بوده است زیراکه در آن اعصار با آن وفور خزائن وثروت خلفای روزگار وجود و کرم ایشان و وزر او امرا و اعیان اعصار ایشان که بسیار شدی در يك عطيت ایشان با بضاعت بختیشوع و امثال او برابری میکرد و عطایای تمد امین بکشتی حمل میشد چندان شأن و رتبتی بمال وثروت وي نميرفت که بایستی طبیبی را که سالها بطبابت و ملازمت خدمت و منادمت میگذرانیده است به این اندازه مضروب ومأخوذو منکوب و مسلوب دارند بلکه از آن است که سلاطین و خلفای روز گار را باد غرور وكبر كبریا همیشه در دماغ خفته است از اين روي بسيار میشود که در حین ملاطفت به مخاشنت میروند و در نهایت محبت بخصومت میپردازند و به اندك ناملایمی پرخاش عظیم مینمایند و پسر و پدر وزن و فرزند و وزیر وامیر و دبير و محبوب و معشوق نمیشناسند چه اگر جز این باشند و بريك رویت روند در سیاست رعایا و حراست برایاو نظم ممالك وحفظ مسالك وضبط روابط سلطنت و حدود مردم قاصر شوند .

چنانکه بسیار اتفاق افتاده است که اگر مزاج سلطانی در هوای دیگری چون امزجه دیگران بی چاره مانده است اسباب خرابی مملکت وعزلت و هلاکت خود او شده است و بدین مطلب در فصول سابقه مشروحاً اشارت شد .

پس میتوان گفت اگر بختیشوع طبیب بهوش نامدار و عقل کامکار و بینش استوار بر خوردار بود حفظ مراتب خویش را می نمود و فريب الطاف كامله خلیفه را نمیخورد و پاي از حد خود بیرون نمی نهاد و مزاحی که از او شایسته نبود نمی نمود و دل خلیفه را برخود تاريك نمی ساخت و بخشم و سخط او مأخوذ نمی گشت.

بالجمله صاحب مختصر الدول میگوید که حنین بن اسحاق طبيب نصراني عبادی در ایام متوکل مشهور شد و نسبت او بعباد است و ایشان قومی از نصاری

ص: 242

عرب از قبایل متشتته هستند که فراهم شدند و در قصور یکه در ظاهر حیره بساختند از مردمان انفراد جستند و خود را عباد خواندند زیرا که عباد جز بخالق مضاف ومنسوب نمیشود اما عبيد بخالق و مخلوق مضاف میآید چنانکه میگویند این جماعت غلامان عبید فلان مولی هستند و عباد فلان مولی نمیگویند و عبادالله گفته می شود و عباد المخلوق گفته نمی شود.

واسحق پدر حنين صيدلانی و در حیره بود و چون حنین مبالید که دوستدار علم و به بغداد در آمد و بمجلس يوحنا بن ماسويه حاضر شد و همی او را خدمت کرد و بروی قرائت نمود و حنین صاحب سئوال بود و بر یوحنا دشوار مینمود تا یکی روز حنین مسئله از روی استفهام از یوحنا بپرسید یوحنا آشفته شد گفت اهل حیره را با طب چکار بر تو باد که در طریق و گذرگاه بیع خلوس نمائی و فرمان داد تا او را از سرایش بیرون کردند حنین گریان بیرون شد و آهنگ بلاد روم را نمود و دو سال در روم بماند تالغت یونانی را استوار ساخت و حتی الامکان در تحصیل كتب حکمت بکوشید و بعد از مدت دو سال ببغداد بازگشت و از بغداد بارض فارس جنبش گرفت و ببصره در آمد و بملازمت خدمت خلیل بن احمد نحوی پرداخت تا در زبان عربی بارع و اوستاد گردید و از آن پس ببغداد مراجعت نمود .

یوسف طبیب میگوید روزی بخدمت جبرئیل بن بختیشوع در آمدم و حنین را نزد او بدیدم و پاره ای از مطالب تشریحیه را برای وی ترجمه کرد و جبرئیل اور اخطابی با تبجیل مینمود و او را ربان می نامید من این امر را سخت بزرگ شمردم و جبرئیل این حال را از من هویدادید و گفت این کردار مرا در حق این جوان بسیار مشمار سوگند با خدای اگر روزگاری در از یا بد سرجیس را مفتضح می گرداند و این سرجيس همان رأس عيني يعقوبي ناقل علوم یونانیین به سریانی است .

مع الحكايه امر حنين قوی و علمش در تزايد و عجایب کردار و در نقل و تفاسیر

ص: 243

ظاهر می گشت تا گاهی که ینبوع علوم عديده ومعدن فضایل جمیله گردید و خبر او در پیشگاه متوکل عباسی معروض افتاد ومتوكل باحضار اوامر فرمود و چون حاضر شد اقطاع سنيه ووظایف و مرسومات بهیه در حقش مقرر شد و همی دوست میداشت که او را امتحان نماید چه در نفس متوکل چنان خطور کرده بود که شاید پادشاه روم حیلتی در کار برده باشد و از حنین آسیبی بمتوکل برسد پس او را بخواند و بفرمود تا خلعتی بدو بدادند و نیز حکمی بدو داد و در آن حکم و توقیع اقطاعی که به پنجاه هزار درم اشتمال داشت او را بخشیده بود حنین شکر این عنایت و سپاس این موهبت را بگذاشت و بعد از آنکه مسائلی چند در میانه بگذشت متوکل با او فرمود همی خواهم داروئی را برای من صفت کنی که دشمنی را که میخواهیم او را بکشیم بکشد و چون نمیتوانیم این کار را علناً و آشکارا فیصل دهیم میخواهیم پوشیده او را مسموم و مقتول بداریم حنین گفت در این مدت من جز ادویه نافعه را نیاموخته ام و هیچ نمیدانستم که امیرالمؤمنین جز این داروها را از من میخواهد اگر دوست میدارد که بروم و بیاموزم اطاعت میکنم متوکل گفت این چیزی است که بطول می انجامد و از آن پس حنین را گاهی به ترغیب و گاهی به ترهیب در سپرد و چون اجابت نکرد او را در قلعه حبسی مدت یکسال حبس نمود و بعد از آنش بیرون آورد و همان سخن را اعادت کرد و نطع و شمشیری حاضر ساخت که اگر اجابت فرمان نکند او را بقتل برساند حنین گفت من از نخست آنچه کافی بود با امیرالمؤمنین بگفتم متوکل گفت البته ترامی کشم حنین گفت مرا پروردگاری است که حق مرا با مدادی دیگر یعنی در قیامت در موقف اعظم میستاند این وقت متوکل تبسم کرد و با حنین گفت آسوده و خوش باش که مادر اینکار و کردار امتحان ترا و اطمینان خاطر خود را نسبت بتو میخواستیم حنین چون این سخن بشنید زمین ببوسید و سپاس خلیفه عصر را بگذاشت خلیفه گفت چه چیز ترا از اجابت فرمان ما بازداشت با اینکه در هر دو حالت صدق امر

ص: 244

را از ما مشاهدت کردی حنین گفت دو چیز است که یکی دین است و آن دیگر صناعت است امادین امر میکند ما را باینکه با دشمنان خودمان هم بطور نیکوئی و احسان جميل رفتار نمائیم پس چگونه است گمان تو با اصدقا و دوستان واما صناعت موضوعش سود رسانیدن با هم جنس خود است و بر معالجات ایشان مقصور است و معهذا کردن اطبا در قلاده عهود مؤکده بایمان مغلظه مقلد است که دوائی که قتال و کشنده باشد به هیچکس ندهند.

متوکل گفت این هر دو را دو شرع جلیل باید شمرد و بفرمود تا خلاع فاخره بیاوردند و بر اندام وی فرو ریختند و مالی بسیار نیز باوی حمل نمود وحنين گاهی از حضور خلیفه بیرون رفت که از تمامت مردمان از حیثیت ثروت مال و وجاهت جاه بهتر و برتر بود و چنان بود که طیفوری نصرانی کاتب با حنین حسد می ورزید و بعداوت او روز میبرد و یکی روز در سرای پاره ای از مردم نصرانی در بغداد فراهم شدند و در آنجا صورت حضرت مسیح علیه السلام و شاگردان آنحضرت بود و قندیلی در پیش روی آنصورت میسوخت حنین با صاحب خانه گفت از چه روی روغن زیت را بیهوده میسوزانی چه این صورت خود مسیح وتلاميذ او نیستند بلکه صورتی است طیفوری که حضور داشت و منتهز وقت بود گفت اگر این صورت شایستگی اکرام نیست بر آنها خیو بیفکن و حنین آب دهان بر آنها بریخت و طیفوری جمعی را بر این امر گواه گرفت و بعرض متوکل رسانید و خواستار صدور حکم بر قتل حنین گردید چه دیانت نصرانیت بر این حکم می کرد متوکل کسی را بجاثليق و جماعت اساقفه بفرستاد تا از این امر بپرسیدند ایشان حکم دادند که حنین از دین نصاری خارج و محروم است و ز نارش را ببریدند و حنین بسرای خود بازگشت و در همان شب بمرد ومركش فجأة بود و بعضی گفته اند خودش را مسموم و مقتول ساخت و حنین را دو فرزند بود یکی داود و دیگر اسحق اما اسحق

ص: 245

مشغول ترجمه و تولیت آن خدمت و کار شد چندانکه متقن گردانید و سخت نیکو آورد و نفس او بفلسوفه مایل و راغب بود و اما داود طبيب عامه بود وحنين خواهر زاده داشت که او را حبيش بن الاعم می نامیدند و او يك تن از آنکسانی که این علوم را از زبان یونانی و سریانی بعربی نقل کر دو جنین او را بر سایر نزدیکان خودش مقدم میداشت و در توصیف او سخن می کرد و نقل او را پسندیده میداشت گفتند از جمله سعادت و خوش بختی حنین مصاحبت حبیش است با او چه بیشتر چیزهایی را که حبیش نقل میکرد بحنین منسوب میداشت و بسیار افتاده است که مردم جاهل و نادان بعضی چیزها از کتب قديمه را که بنقل حبیش ترجمه شده است دیده اند و آنانکه فریب یافته اند چنان دانسته اند که وی حنین است و حال این که تصحیف شده است و روی آن را بگردانیده اند و حنین نموده اند .

از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال حنين وپسرش اسحق اشارت کرده ایم و باز نموده ایم که ابوزید حنين بن اسحق عبادى طبيب مشهور همان کس باشد که کتاب اقلیدس را از زبان یونانی بعربی و هم چنین كتاب مجسطى واكثر كتب حكما واطباء را که به لغت یونان بود بعربي نقل نمود و در سال دویست و شصتم هجری وفات کرد و از این پیش در ذیل احوال مأمون نیز اشارت باین نقل و ترجمه نمودیم و هم چنین باحوال پسرش ابویعقوب اسحق بن حنين طبيب مشهور و نقل کتب از یونانی بعربي وانقطاع او بقاسم بن عبیدالله وزیر معتضد بالله خلیفه گزارش کردیم وفات او در سال دویست و نود

و هشتم هجری است .

و ابن خلکان در معنی عبادی بکسر عین مهمله وفتح موحده و بعد از الف دال مهمله میگوید این نسبت بعباد حیره است که چند بطن از قبایل متفرقه اند که در حیره نزول نمودند و نصرانی بودند و جمعی کثیر بایشان منسوب هستند

ص: 246

از جمله عدی بن زید عبادی شاعر مشهور وغیر از اوست و عابد يعني مطيع ومنقاد و عرب هر کسی را که در خدمت پادشاه مطیع وفروتن باشد میگویند عابد او است وازین جهت اهل حیره را عباد گویند چه نسبت بملوك عجم اطاعت می ورزیدند اما آن معنی که صاحب اخبار الدول در لفظ عباد مذکور نمود بهتر بذهن پیوسته میشود چون مردم دقیق در این خبر بنگرند معلوم مینماید که حالت تیفظ خلفا با آن حالی که در ادراك لذایذ و مشتهيات نفسانیه داشته بچه مقدار است که با اینکه متوکل از سایر خلفا در لهو و لعب و عیش و طرب منهمك تر بوده معذالک در امور سیاسیه این چند مراقب و مواظب بوده است و در امتحان يك نفر طبیب این مقدار سعی می نموده است اگر غیر از اینهم بودي چگونه توانستند مملکت داری نمایند . والله تعالى اعلم

در کتاب انوار الربیع مینویسد که روزی متوكل با يحيى بن ماسويه طبیب گفت بعت بيتي بقصرین یعنی تعیشت فضر نی و مقصود از بیت شکم و از قصرین دو طعام بود یحیی در جواب گفت اخر الغدى يعني اخر الغداء یعنی چون از خوراك شبانگاه ضرر دیدی غذای بامداد را بتأخير بيفك--ن وسيد جليل سيد على خان طاب ثراه این حکایت را در باب جناس مصحف و محرف یاد می فرماید .

بیان پاره ای حالات متوکل و کسان و مصاحبان او با پاره ای جواری ماه طلعت سرو قامت

در کتاب اعلام الناس دياب اقلیدی مسطور است که ابو القاسم علي بن عجل ذهبی از ابو عبدالله نحوی حکایت کرده است که چون محمد بن عبد الله بن طاهر اقامت حج نمود در حال طواف نظرش بجاریه افتاد که خورشید جهان افروز از فروغ

ص: 247

دیدارش فروز گرفت و سر و جوی بار صباحت از قامت دلارایش استقامت خواست يكباره خاطر بدو افکند و دل بدو انداخت و از وی بپرسید گفتند این ماه مجلس آرا از مردی از ادباء است که او را بروایت اشعار و گزارش اخبار و علم وعروض دانا ساخته بعلاوه در ظرب عود وطريق غنا ناهيد را در سماء دچار عشق و هوا گرداند تحمل را طاقت صبوری نماند و بخریداری در آمد و صد هزار درهم بداد و آن خرمن سیم و گلبن یاسمین را بسرای در آورد وسراي را بآن گلعذار سر و رفتار بوستان بهار ورشك بتخانه نو بهار نمود و چون بدر تمام را بمدينة دار العلم خرام داد چندان بدیدارش مشغوف و بگفتارش مشعوف و بهنجارش مألوف گردید که ساعتی نتوانست دل از دلارام برگیرد و جان از جانان دور دارد اما امر خود و آنماه را در سحاب اختفا پنهان میداشت تا مبادا متوکل بداند و جانش را برباید و از بسکه بدو شعف و شغف داشت روزها بر آمدی که از کنارش کناره نگرفتی و از سویش بدیگر سوی گذاره نیاوردی تا بدانجا که مردمانش کمان میبردند که مگر زمینگیر شده است اما ندانستند پایش در چه زمین نازنین بلغزیده و در چه لخشه جگر سوز بلخشیده است چه دلش در منظور وامرش مستور بود اما از آنجا که روزگارغ دار هرگز نپسندد که بکسی روزی بشادی بگذرد یا عیش مهنائی را بقائی باشد ، سوید بن ابی العالیه صاحب البرید که با تعدش منافرتی شدید بود بفطانت از این حکایت باخبر شد و هیچ چیز از آن بهتر و کیدی از آن برتر نیافت که ازین داستان بخدمت متوکل که در این وقت در چهار فرسنگی بغداد نازل بود بنویسد و از خبر آن نگار در نگار آرد پس باین صورت مکتوبی در قلم آورد :

ص: 248

بسم الله الرحمن الرحيم الرجيم

اما بعد يا امير المؤمنين فان محمد بن عبدالله اشترى جارية بمائة الف درهم فهو يصطبح معها يعتشق زمانه كلها معها وقد اشتغل بها عن النظر في امور المسلمين وعن التوقيع في قصص المظلومين ولا يأمن أمير المؤمنين ان تخرب عليه بغداد مع كثرة مافيها من الغوغا فيتعب امير المؤمنين في اصلاحها وقد انهى الملوك ذلك الى امير المؤمنين أيده الله وهو اعلى رأياً والسلام عليه ورحمة الله و برکاته.

می گوید محمد بن عبدالله کنیز کی را بصد هزار درم بخریده وروزوشب و صبح وشام و تمام ساعات لیالی و ایام را با وی میگذراند و چنان بمصاحبت و مجالست او مشغول است که از رسیدگی بامور مسلمانان و داد جوئی مظلومان و نظر در عرايض ومطالب ايشان منصرف گردیده است و با این حال هیچ ایمن نتوان گردید که امور بغداد آشفته و اصلاحش بر امیر المؤمنین دشوار گردد و با این حالت غوغائی که در این شهر برپای است کار این شهر و نظم و نقش سخت شود و امير المؤمنين در اصلاح آن بتعب و زحمت افتد اینك این مملوک از این وضع وسلوك معروض داشت و رأى امير المؤمنين اعلى و برتر است.

چون متوکل این مکتوب را قرائت کرد روی بانرگس خادم آورد و گفت هم در این ساعت بجانب محمد بن عبدالله ابن طاهر راه بر سپار وبيك ناگاه بدون اذن و اجازت درون سرایش اندر شو و بنگر بچه کار و بچه حال اندر است آنگاه فلانة جاريه او را بگير و بدون تأخیر بیاور نرگس چون باد وزنده شتابنده شد و محمد در آنروز با آن كنيزك بصبوحی پرداخته و بر آشنا و بیگانه پرده برانداخته بود از همه جا و همه حال بی خبر که بناگاه نرگس چون بادخار و خس بدون اذن خواستن وارد شد و محمد يكدفعه او را در برابر خود ایستاده دید چهره اش بکشت و صورتش برافروخت او د اجش ورم کرد و هر دو چشمش را اشك در سپرد

ص: 249

و بر و پهلویش بلرزه درآمد چه میدانست که اگر امر سوء و سختی در حق وی صادر نبودی نرگس بدون استیذان بروی تازان نشود .

پس گفت ای نرگس چه چیزت باینجا آورده است گفت امیرالمؤمنین فرمان کرده است که این جاریه ترا مأخوذ دارم محمد گفت یا نرجس همانا این روزی است که شرش حاضر و خیرش غایب است و نگران هستی که ما بچه حال اندریم و من در امر امیر المؤمنین مخالف نیستم آنگاه بفرمود تا کرسی برای خادم بیاوردند و بعد از آنکه خادم امتناع از جلوس بر کرسی داشت و می گفت مرا آن مرتبت و مقام نیست که با چون توئی بنشینم بر کرسی بنشست آنگاه عمل نظر بجاریه افکند و بر مفارقتش هر چه سخت تر بگریست و با او گفت در این آخر هنگام برای من سرودی بفرمای تا از تو توشه بر گیرم جاریه عود بر گرفت و با آوازی پرسوز واندوهناك اين شعر را بخواند :

لله من لمعذ بين رماهما *** بشماتة العذال والحساد

اما الرحيل فحين جد تحملت *** مهج النفوس به من الاجساد

من لم يبت والبين بصدع محله *** لم يدركيف تفتت الأكباد

در این ابیات که بمناسبت حال و مقام تغنی نمود از زحمت نکوهشگران

و حاسدان و انفصال بعد از اتصال و مفارقت بعد از مصاحبت و صدمت دوری از احباب که اکباد را تافته و قلوب را آشفته میسازد باز گفت و از آن پس محمد و جاریه چندان بگریستند و ناله و فریاد برآوردند و اشک حسرت بر چهره ها فرو ریختند که گس را بر آن دو نرگس مخمور و دو قلب مهجور رحمت افتاد و از آن حادثه که برایشان وارد گشت رقت آورد و گفت ایها الامیر اگر بر آن رأی میدهی که بروم و شما را بحال خود بگذارم و در خدمت امیر المؤمنين در کار شما تعلل ورزم اطاعت مینمایم .

محمد گفت ای نرگس هر کسی را مانند ابو سويدي در دنبال باشد چگونه تعلل برای او ممکن است لکن باما از روی رفق و ملایمت کارکن جاریه با محمد گفت

ص: 250

سوگند خدایای آقای من هرگز جز تو هیچکس مالك من نتواند شد و اگر تو مرا بادیگری گذاری خود را میکشم محمد گفت اگر غیر از امیرالمؤمنین دیگری بودی همه نوع چاره در کار بود و من دوست میدارم که امير المؤمنين تمام ما يملك مرا از من بستاند و مرا از عمل و منصبی که دارم معزول بدارد و ترا با من گذارد لکن این امر قضای خدا و قدر او است و از آن پس تدروی بانر کس آورد و گفت همانا از من و این جاریه مشاهدت نمود آنچه را که دل تو گواهی میدهد برما از حيث محبت و مودت والفت و بردانش تو پوشیده نیست که عمل نيك واحسان پاکسان انسان را از مصارع سوء و افتادنگاه بوار و تباهی نگاهبان میشود و مانند تو کس باید باچون منی بر طریق نیکی و احسان رود هم اکنون این جاریه را برگیر و نزد امیرالمؤمنین ببر و آنچه شایسته مروت خودت باشد عرضه دار آنگاه روی با آن جاریه آورد و او را ببوسید و جاریه و محمد و نرگس هر سه بگریستند بعد از آن جاریه را باحال گریه کردن و بر صورت و چهره زدن و ناخن کشیدن بیرون آورد و او را بر استر خلیفه سوار کرد و ببرد تا بخدمت متوکل حاضر شد چون خلیفه او را در عقب چه داری گفت یا امیرالمؤمنین همه نوع بلیتی در دنبال دارم آنگاه در حضور متوکل بنشست و تمام حالات محمد و جاریه و گزارش روزگار ایشان را بدون اینکه هیچ چیزی را پوشیده بدارد معروض نمود :

متوکل از کمال شگفتی تمام این وجد و شور و گداز و سوز را تجد ازین جاریه دارد نرگس گفت آنچه مخفی است بیش از آن است که آشکار است و من گمان نمی برم که محمد ازین پس زنده بماند دل متوکل ازین کلمات بر محمد رقت گرفت و فرمود ای نرگس هم در این حال بدون درنگ این جاریه را بمحمد برسان و از آن پیش که جانش از تن بیرون شود او را دریاب و هم بفرمود صدهزار درهم به شد و صد هزار در هم باین جاریه بدهند و نیز امرا بی سوید را در اختیار و اقتدار

ص: 251

محمد گذاشتم تا بهر طور بخواهد با وی رفتار نماید .

آنگاه حکمی نیز در این باب رقم کرد و نرگس را داد پس نرگس با جاریه باز شدند و بدون اینکه در نگی بجوید تازان برفتند و نرگس بسرای تحمل در آمد و دید برهنه بر روی حصیری میغلطد و از شدت کربت و وجل مینالد و دیگر کنیزکان برگردش پره بر زده اند و بادبزنها در دست گرفته او را باد میزنند نرگس گفت ای محمد بشارت باد ترا امیرالمؤمنین جاریه ترا بدون اینکه نظری بروی آورده باشد بتو باز گردانید و حکم ترا در حق ابی سوید جاری ساخت و آنحکم خلیفه را که در این باب رقم کرده بود بدو بداد و جاریه نیز بروی در آمد عید بجانبش برجست و با وی معانقه کرد و ساعتی او را ببوسید و ببوئید و از آن پس بیرون شد و بر در سرای خود بنشست و ابو سوید را حاضر ساخت و آن توقیع را بدو داد چون ابوسوید بخواند گفت پناه میبرم برضای تو از غضب تو و بعفو تو از عقوبت تو و از اینکه ویران سازی از من رکنی را که تو خود مشید ساختی و ضایع و بیهوده سازی ضیعه را که تو خود صانع آنی شایسته من کسی لغزش و خطا است ولایق چون توئی عفو و گذشت است آنگاه برخاست و بساط را ببوسید محمد گفت نعمة خدای را بکفران مبدل نمیسازم و بفرمود پنجاه هزار درهم بدو بدادند جاریه گفت من پنجاه هزار در هم از آنچه امیر المؤمنين بمن داد بشكرانه این موهبتی که خدای تعالی با ما فرمود بد و بخشیدم بعد از آن محمد ابو سوید را بر آن عمل که او را بود بر قرار داشت و بفرمود تا آن مال را در حضور خودش بمنزلش حمل کردند و محمد و جاریه بهمان حال که بودند باز شدند و با عیشی نیکو و حالی پسندیده و شادمانی و انبساطی آشکار و غیر مستتر و غیر خائف روز گار بسپردند بلی اینگونه افعال و اغماض و صرف نظر از مطلوب است که موجب بقای سلطنت و قدرت میشود و با اینکه متوکل دارای آن اعمال قبیحه ود و قلوب از وی هراسان بودند چون گاه بگاهی یکی از این کارها از وی نمایان میشد اسباب مهلت او و دوام مدت و قوام سلطنت او میشد چه خدایتعالی

ص: 252

اجر احسان کنندگان را ضایع نمیفرماید اگرچه از کافری بکافری و فاسقی بفاسقی شودپاره ای را در این جهان و برخی را در دیگر سرای پاداش میبخشد چنانکه ترحم بر مار گزنده و سگ گیرنده و پلنگ درنده در مقام خود بی عود نمیماند و در کتب حکایات چون بنگرید شاهد صادق موجود است .

و نیز در اعلام الناس مسطور است که محمد بن نصيب ووزير او ابن الديروانی را بحضور متوکل در آوردند و این محمد بر متوکل خروج کرده بود و دیروانی را بوزارت خود منصوب ساخته بود چون محمد در حضور متون كل بایستاد فرمود اى محمد چه چیزت بر آنچه کردی بازداشت گفت بدبختی من وحسن ظن بعفو و گذشت تو ای امیرالمؤمنین آنگاه این شعر را قرائت کرد:

ابي الناس الا انك اليوم قاتلى *** امام الهدى والعفو بالحراجمل

تضاءل ذنبي عند عفوك قلة *** فجدلي بعفو منك فالعقوا فضل

مردمان را یقین میباشد که بسبب گناهیکه از من روی داده است تو امروز مرا میکشی امکن برای آزادگان جهان عفو و گذشت اجمل وجود و بخشش افضل است متوکل گفت ویرا رها کنید پس از آن ابن الدیروانی را حاضر حضور نمودند متوکل گفت گردنش را بزنید گفت سبحان الله ای امیر المؤمنين السرى گذری و دم را میبری متوکل بخندید و از خونش در گذشت و از این پیش در ذیل وقایع سال دویست و سی و پنجم هجری در دامنه همین کتاب بحکایت اسیر ابن بعيث و خطاب متوکل با او و قراءت شعری چند که بیت اولش مطابق بیت اول این دو شعر مذکور است و عفو متوکل از وی اشارت رفت والله اعلم .

در جلد سوم عقد الفرید مسطور اشت که انماطی بما خبر داد که چنان بود که متوکل از محمود وراق جاریه مغنیه بخواست و ده هزار در هم در بهایش میداد و چون محمود وفات کرد متوکل همان جاریه را از ورثه محمود به پنجهزار در هم بخرید و با جاریه گفت ما ده هزار درهم بمولای تو در بهای تو میدادیم و اکنون ترا از میراث او به پنجهزار در هم بخریدیم جاریه گفت ای امیرالمؤمنین

ص: 253

اگر بنابراین بشود که خلفای روزگار برای لذات و عیش و نوش خود منتظر موادیث باشند یعنی كشيك بكشند تا مالك آنها بمیرند و آنوقت خریداری نمایند همانا زود باشد که ازین مبلغ که تو خریداری فرمودی ارزانتر هم ما را بخرند و در این عبارت ایهامی نیز هست که مردمان باید در انتظار مرگ تو نیز باشند تا ما را از میراث تو ارزان بخرند و نیز بدناءت طبع متوكل حكايت میکند که تو چون برای آنچه لذت خود را در آن میدانی بواسطه امساك تأمل میکنی تا از مواریث بدست آری و بقیمت نازل دریابی پس در دیگر موارد بذل وعطایت چون است .

ابوالفرج اصفهانی در جلد سوم اغانی مینویسد که چون فریده را متوکل عباسی تزویج نمود همیخواست تا از بهرش بسرود و تغنی پردازد و فریده محض وفای با واثق پذیرفتار نگشت متوکل بخشم اندر شد و خادمی را بروی برگماشت که یکسره برسر و مغز فریده بزند تا تغنی نماید فریده چون چنین دید این شعر را بتغني بخواند:

فلا تبعد فكل فتى سيأتي *** عليه الموت يطرق او يغادي

دوری مکن ای دوست ز آفات زمانه *** در صبحگهت مرگ رسد یا بشبانه

هر جا که روی مرگ بدنبال تو باشد *** هر چند بر از عرش نهی خانه و لانه

و ازین پیش در ذیل احوال برامکه و مأمور شدن مسرور خادم از جانب رشید بقتل جعفر برمکی در همان حال که بوز کار مغنی همین شعر را برای او میسرود این شعر مرقوم شد عجیب این است که فریده نیز مناسب خواند چه متوكل نيز بقتل رسید .

و نیز در ذیل احوال واثق خلیفه شرح حال فریده رقم شد .

ص: 254

بیان پار ه ای محاورات و مجالسات و مکالمات متوکل خلیفه عباسی با پاره ای سرودگران و اشعاری که در این امر گفته اند

اشاره

چنانکه از تواریخ کتب ادبيه و حكايات معلوم میشود طبیعت متوکل پست پایه وسست مایه بوده است و غالباً دائم الشرب والسكر و مایل بهزليات و لغويات و اباطيل اقاويل و مضحکه و مسخره میگذرانیده است و محضر شعرا و مغنیان را دنباله همان قرار میداده است و اصل مقصودش همان و جز آن فروع آن است !

ابوالفرج اصفهانی در جلد اول اغانی در ذیل احوال عبدالله بن عمر بن عمرو بن عثمان بن عفان بن ابی العاص بى امية بن عبد شمس معروف بعرجی مینویسد حسن بن علی با من خبر داد و گفت عبدالله بن ابی سعد با من حدیث کرد و گفت : که ابوتوبه با من حکایت کرد که ابو عبدالله بن عباس گفت: روزی متوکل مرا بخواند و چون در مجلس منادمه جلوس کردیم گفت ای عبدالله تغنی کن پس او را شعریکه در مدح او گفته بودم تغنی نمودم متوکل گفت چگونه و کجا است یعنی غنای تو با آن تغنی تو که در این شعر اماطت كساء الخزعن حر وجهها و نیز آن صفت تو در این شعر اقفر ممن يحله سرف گفتم ای امیرالمؤمنین این صفت وصوت و سرود که میفرمائی در آنزمان بود که من جوان و عاشق بودم و از من آنگونه می تراویدهم اکنون اگر استطاعت داری که جوانی مرا و عشق مرا با من بازگردانی من نيز آنگونه صفت و تغنی و آواز و نواز را از بهرت باز میگردانم متوکل گفت هیهات سوگند بجان خودم سخن براستی آوردی و مراصله نیکو بداد و آن ابیاتیکه غنای مذکور در آن است از عرجی است که در حق جيداء مادر عد بن هشام بن اسمعيل مخزومی گفته است و ابن هشام را هجو کرده و بنام مادرش وزنش تثبیت نموده است و این محمد بن هشام خالوی هشام بن عبدالملك بن مروان

ص: 255

بود و چون هشام بخلافت بنشست او ر ا بولایت مکه معظمه مأمور ساخت و بدو نوشت که مردمان را حج بگذارد و عرجي مذکور او را باشعار كثيره هجا نمود از آنجمله این شعر است :

كان العام ليس بعام حج *** تغيرت المواسم والشكول

الى جيداء قد بعثوار سولا *** ليخبرها فلا حجت الرسول

عبدالله بن عمر العمرى حکایت کرده است که با مامت حج بیرون شدم زنی جمیله را دیدم که بکلامی تکلم مینماید که متضمن فحش و دشنام است شترم را بدو دوانیدم و گفتم ای امةالله آیا اقامت حج نمیکنی آیا از خدا نمیترسی چون این سخن بشنید پرده از چهر بیکسوی کشید و چهری را که ماه و مهر را از شدت حسن وفروغ فقیر و حقیر مینمود بنمایش آورد آنگاه گفت ای هم در این روی زیبا بنگر چه من از آن کسانم که عرجی در این شعر برای او تغنی نموده است :

اماطت كساء الخز عن حر وجهها *** وادنت على الخدين بردا مهلهلا

من اللاء لم يحجبن يبغين حبه *** ولكن ليقتلن البرىء المغفلا

چون آن ملاحت گفتار وصباحيت رخسار و بیان شیرین و خدین نازنین را بدیدم گفت از خداوند خواستار میشوم که این دیدار گل عذار را بآتش دوزخ عذاب نفرماید می گوید این داستان بسعید بن مسیب مجتهد زمان رسید اما والله لو كان من بعض بغضاء العراق لقال لها اعزبي قبحك الله ولكنه ظرف عباد اهل الحجاز سوگند باخدای اگر این امر با یکی از مبغضين مردم عراق روی داده بود با این زن که پرده از روی برافکنده و چهره بنمود می گفت دور شو دورشو خداوندت نکوهیده وزشت بگرداند لکن این حال و این مقال حلاوت منوال از ظرافتهای ظرفای حجاز باز نموده می آید .

در مجلد هشتم اغانی در ذیل احوال عباس بن احنف مسطور است که علي بن جهم شاعر گفت شبی از خدمت متوکل باز آمدم و چون بمنزل خویش بیاسودم

ص: 256

فرستاده متوکل در طلب من بیامد سخت بترسیدم و با خود گفتم البته بعد از باز گردیدن از مجلس او بلائی دچار من گردیده است بناچار ترسان و لرزان بسرای خلافت روی نهادم و بحضور وی اندر شدم و اینوقت متوکل در خوابگاه خود جای داشت چون مرا بدید بخندید از خنده او بر سلامتی و عافیت یقین کردم آنگاه با من گفت ای علی از آن هنگام که از تو جدا شده ام بیدار مانده ام و این شعری که برادرم واثق در آن تغنی میکرد و شاعری گفته است «قلبي الى ماضر بيداع بدل من خطور نموده است الی آخره بسیار حریص و مایل شدم که مانند این شعر بسازم چیزی بخاطرم نرسید یا مانند آن لحن و صوت بیارایم همچنان امکان نیافت ازین روی در نفس خود نقصانی را گمان بردم چون این کلمات را بشنیدم گفتم ای سیدمن كان اخوك خليفة يغني وانت خليفة لا تغني برادرت واثق خلیفه بود که تغنی مینمود وتو خلیفه هستی که تغنی نمینمائي کنایت از اینکه علم تغني يا سرود گری برای خلفا شأن و مقامی ندارد و اهمیتی در آن نیست که از دانستن یا ندانستن آن فزونی یا کاهشی برای ایشان حاصل شود و وجود و عدمش نسبت بمقام ایشان یکسان است چون متوکل این سخن را بشنید گفت سوگند با خدای خواب بچشم من در آوردی و گفت هزار دینارش بدهید آن وجه را بگرفتم و مراجعت کردم و این شعر از جمله اشعار ابن احنف مذکور که در اغانی در ذیل حالش مسطور است :

قلبي الى ما ضربی داع *** يكثر استقامی و اوجاعی

كيف احتراسى من عدوى اذا *** كان عدوى بين اضلاعی

دل من به آنچه زیان من در آن است دعوت کننده است ازین روی اسقام واوجاع من بسیار شده است و چگونه از دشمن خود احتراس و خودداری نمایم با اینکه جای دشمن من در میان اضلاع و پهلوهای من است یعنی دشمن من دل من .است میگوید این شعر را برای ابوالحرث حمید بخواندند حمید بگریست و گفت این شعر مردی گرسنه است که در حق کنیز کی طباخه ملیحه گفته است گفتند این سخن را از چه راه میگوئی گفت برای اینکه شاعر بدایت کرده است

ص: 257

و گفته است قلبى الى ما ضربی داع و همچنین است حالت انسان که حال او و شهوت و میل او دعوت میکند او را بطعام و شرابی که او را ضرر میرساند سپس از آن میخورد و علل و اوجاع او بسیار میشود و این تعریض است بعد از آن تصریح میکند و میگوید كيف احتراسی من عدوى اذا و برای انسان هیچ دشمن در میان اضلاع او جز معده او نیست چه معده اسباب میگردد که آدمی مالش را در هوایش تلف میکند و سبب استقامش میگردد و معده -ده مفتاح هرگونه بلائی است برای آدمی پس از آن این شعر را میگوید:

ان دام لى هجرك يا مالكي *** اوشك ان ينعاني الناعي

اگر زمان هجران تواى مالك من دوام گيرد بی گمان خبر مرگ مرا بتو میرسانند. پس بدانستم که این طباخه دوست وی بوده است و از او مهاجرت نموده است و شاعر اورا و طعام را مفقود یافته است و اگر این حال بروی دوام گیرد البته از زحمت جوع و محنت گرسنگی میمیرد و از مرگ او خبر میدهند بلی حمید از روی باد معده معنی مناسبی فرموده اند و از نهایت رقت و سوزش دل که بر گوینده شعر براي ايشان حاصل شده اشك ترحم از چشم تفضل بیاریده اند.

حکایت متوکل بامروان اصفر

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی در ذیل اخبار مروان الاصفر ابي السمط از علی بن یحیی منجم حکایت میکند که چنان بود علي بن جهم مروان بن ابی الخبوب را بطعن و دق میسپرد و بسبب آن حدیکه بر مقام و منزلت او داشت بثاب و نقص او سخن میراند تا چرا در خدمت متوکل اینچندش فزایش و رتبت است تا چنان شد که یکی روز متوکل با وی گفت ای علی شما دو تن کدام يك، شاعر تر هستید آیا تو شعر بهتر توانی گفت يا مروان؟ علي بن جهم گفت ای امیر المؤمنين من شاعر ترم متوکل روی با مروان آورد و گفت سخن علی بن جهم را بشنیدی تو بازگوی تا در دست چه داری گفت یا امیرالمؤمنین همه کس از من شاعر تر است و این سخن را نه از روی توصیف و تزکیه نفس خویشتن

ص: 258

گویم و چون امیرالمؤمنین مرا پسندیده دارد از تمجید یا تکذیب دیگرانم چه باك. متوکل گفت علی در کار تو تصدیقش بر این است که سراً وجهراً خودش را از تو اشعر میداند اینوقت مروان روی با او کرد و گفت ای علی آیا تو از من شاعر ترى علي بن جهم گفت مگر ترا در این باب تشکیکی است گفت بلی شك دارم و شك هم میدارم و اينك امیرالمؤمنین در میان ما حضور دارد و حاكم است علي با او گفت همانا امیرالمؤمنین با تو حمایت میفرماید چون متوکل این سخن را بشنید گفت ای علی این سخن کردن تو از روی عی و کندی باشد بعد از آن با ابن حمدون گفت تو در میانه این دو تن حکم باش ابن حمدون گفت ای امیر المؤمنین خدای میداند مرا در میان چنگها و دندانهای دو شیر شرزه در افکندی متوکل گفت سوگند با خدای باید در میان ایشان حکم کنی ابن حمدون گفت ای امیرالمؤمنین بعد از آنکه سوگند یاد فرمودی همانا ازین دو تن هر کدام بفنون اشعار عارف تر باشند شاعر تراند متوکل گفت ای علی شنیدی؟ گفت چون ابن حمدون میل ترا بمروان میدانست با او میلان گرفت متوکل گفت از ینگونه کلمات ما را مشغول مدار تمام این سخنها از راه کندی وعی است اگر تو راست میگوئی و از مردان شاعر تري مروان را هجو کن گفت اگر چنین کنم به بیهوده رفته ام و فضل و فزونی در من نخواهد بود متوکل روی با مروان آورد و گفت ترا بجان من سوگند میدهم او را هجو کن و هیچکس بر جای مگذار و مروان این شعر را بخواند:

ان ابن جهم في المغيب يعيبني *** و يقول لى حسناً اذا لاقاني

صغرت مهابته وعظم بطنه *** فكانما في بطنه ولدان

ويح ابن جهم ليس يرحم امه *** لو كان يرحمها لما عاداني

فاذا التقينا ناك شعرى شعره *** و نزا على شيطانه شیطانی

متوکل و حاضران ازین شعر خندان شدند و این جهم بسی منخذل و

منفعل گشت و او را جز این کلمه بر زبان نیامد که گفت مروان حیلت رجال و

ص: 259

حیلت زنان را جمع کرده است متوکل گفت هذا «ايضا من عيك و بردك ان كان عندك شيء فهاته» این کلمه را که نیز بگفتی از کندی و برودت تو است اگر با خود و در مشت خود چیزی داري باز نماى علي بن جهم را چیزی بخاطر نرسید متوکل با مروان گفت بجان من سوگندت میدهم اگر چیزی در خاطر داری و درشتم و دشنام تقصیر مورز مروان فی الفور این شعر بخواند :

لعمرك ما الجهم بن بدر شاعر *** و هذا علي بعهده يدعى الشعرا

و لكن ابي قد كان جار الامه *** فلما ادعى الاشعار ادهمنى امرا

سوگند بجان تو جهم بن بدر بدرد شاعر و سخن سنج نبود و اينك پسرش علي بعد از وی ادعای شاعری میکند و با اینکه شاعر زاده نیست از وی غریب است چیزیکه هست اینستکه پدرم که شاعر قادر بود با مادر علي بن جهم مجاور بود و چون ابن جهم مدعی شاعری گشت مرا چیزی بخاطر افتاد یعنی باید پدرم با مادرش آمیخته باشد و علي بن جهم از تخم پدرم باشد و از این روی بمیراث شعر برخوردار شده است متوکل ازین شعر بخندید و گفت ترا بجان من بر این جمله بیفزای و مروان این شعر را بخواند:

یا بن بدر یا عليه *** قلت اني قرشيه

قلت ما ليس بحق *** فاسکتی یا نبطيه

اسكتى يا بنت جهم *** اسکتی یا حلقیه

عباده مغنی مسخره این ابیات را به تغنی گرفت و بر طبل بنواخت و مغنیان دیگر که حضور داشتند با وی بمجادله در آمدند و متوکل همی بخندید و هر دو دست و هر دو پای خود را بر زمین بزد وعلي بن جهم سر بزیر افکنده گوئی مرده افسرده بود بعد از آن گفت دواتی بمن آورید چون بیاوردند این شعر را بر نگاشت

باشد

بلاء ليس يشبهه بلاء *** عداوة غير ذي حسب و دين

يبيحك منه عرضاً لم يصنه *** و يرتع منك في عرض مصون

سخت ترین بلاهای روزگار این است که آنکسی که اور احسبی جلیل و دینی

ص: 260

جميل و عرضی محفوظ و عزى محظوظ نیست بمعادت مردم اصیل جلیل برآیند و از شرف مردی با شرف در عین بی شرفی خودشان بکاهند.

در جلد سیزدهم اغانی در ذیل احوال ابی الشبل عاصم بن وهب که شاعر و ماجن بود و بسبب شوخی و مزاح و عبث در خدمت متوکل و مقربان آستان او تقرب و اختصاص خاص حاصل کرده بود می نویسد چون این شعر را در مدح متوکل بگفت و در حضورش قرائت نمود .

اقبلى فالخير مقبل *** واتر کی قول المعلل

وثقى بالنج اذا ابصرت وجه المتوكل *** فهو الغاية والمأمول يرجوه المؤمل

متوکل فرمان داد در صله هر بیتی هزار درهم بدو عطا کنند و این جمله سی بیت بود و ابوالشبل باسی هزار در هم از حضور متوکل بازگشت نمود. احمد بن مکی گوید چون این شعر ابی الشبل اقبلی فالخیر مقبل را در حضور متوکل به تغنی در آوردم امر فرمود تا بیست هزار درم در صله من بدهند گفتم ای سید من از خدای تعالی مسئلت مینمایم که ترا بهنیده بالغ نماید فتح بن خاقان از معنی هنیده گفت بپرسید مقصودش صد سال است متوکل فرمود تا ده هزار درهم دیگر نیز بمن عطا کردند .

جوهري گويد هنيده بصيغه تصغير بمعني صد شتر و مانند آن است وابو عبيده گوید هنیده اسم است برای هر صد عددی و هم چنین هند بكسرها وسكون نون نام جماعت صد شتر است و هنیده بروزن زبیده به این معنی زیاده یا کم از صد یا گله که دو صد شتر باشد.

اعطوا هنيدة تحدوها ثمانية *** ما في ما في من ولاسرف

این شعر از جریر شاعر مشهور است که از این پیش بشرح حالش در مشكوة الادب وذيل احوال خلفا اشارت کرده ایم و در اینجا مقصود صد شتر است

ص: 261

و در غیر آن نیز هست چنانکه سلمه بن خراب انماری گوید .

و نصر بن دهمان الهنيده عاشها *** و تسعين عاماً ثم قوم فانصاتا

حکایت متوكل باعثعث مغنی

و هم در آن کتاب در ذیل احوال عثمت اسود معنی مسطور است که يحيى بن حمدون گفت عنعت اسود گفت روزی بخدمت متوکل در آمد و اینوقت شراب صبوح نوشیده و ابن مارقی این شعر او را برای او به تغنی میسرود.

اقاتلى بالجيد والقد والخدا *** وباللون في وجه ارق من الورد

و در این وقت متوکل بر فراز بر که نشسته بود و سخت طربناک بود و این صوت را در مقام اعاده بود و چندین دفعه بخواندند و من ساعتی در خدمتش بنشستم و از آن پس برخاستم تا بول افکنم و در آن حال فراغ هزجی در شعر بحتری که در صفت آن آبگیر گفته بود بساختم و باز گشتم وهو هذا :

اذا النجوم تراءت في جوانبها *** ليل حبت سماء ركبت فيها

وان علتها الصبا ابدت لها حبكا *** مثلا الجواشن مصقولا حواشيها

وزادها زينة من بعد زينتها *** ان اسمه يوم يدع من اساميها

و اين المبارقی بمیل خود ساکت نمی گشت تا من در این شهر به تغنی پرداختم متوکل سخت مسرور شد و روی با من کرد و گفت سوگند بجان خودم نیکو خواندی دیگر باره بخوان چون اعاده کردم قدحی شراب بخورد و همچنان بتجدید آن صوت امر کرد و همی تجدید نمودم و او شراب بخورد چندانکه از اثر شراب تکیه بر نهاد و از آن پس با فتح بن خاقان گفت سوگند بجان من در همین ساعت هزار دینار و خلعتی نامه بده و او را بر شهری بر نشان تا من او را بر فراز زین و لگام بنگرم و من با تمام این عطایا باز شدم.

حکایت متوکل با عمر و بن بانه

و دیگر در جلد چهاردهم اغانی از ابن حمدون مروی است که گفت روز واپسین ماه شعبان در خدمت متوکل بودیم و عمرو بن محمد بن سليمان معروف

ص: 262

بابن بانه مغني و شاعر با ما بود پس با متوکل گفت ای امیر المؤمنين خداوند مرا برخی تو گرداند فرمان ده تا بمن منزلی دهند چه مرا منزلی که باندازه وسعت من باشد نیست متوکل باعبیدالله بن یحیی فرمان کرد تا برای او منزل و مسکنی که او خود اختیار کند بخرد در این حال چون ایام صوم هجوم آورد و عبیدالله بکار خود پرداخت و عمرو نیز از ما انقطاع گرفت و چون با مداد روز شوال چهره بر گشود متوکل ما را احضار فرمود و نخستین صوتی که عمر و بن بانه بتغنی آورد در این شعر بود :

ملاك ربي الاعياد تخلفها *** فى طول عمر يا سيد الناس

رفعت عن منزل امرت به *** فانني عنه مبعد فاص

اعوذ بالله والخليفة ان *** يرجع ما قلته على راسي

و در این اشعار باز نمود که تاکنون عبدالله برای او منزلی نخریده است متوکل عبیدالله را بخواست و گفت از چه روی عمرو را در خریداری منزلی که ترا بخریداریش امر کردم بدفع الوقت گذرانیدی عبیدالله بن یحیی بواسطه در آمدن ماه صیام و اشغال متشعبه تعلل ورزید متوکل فرمود خریداری منزل را معوق مگذار عبیدالله خانه را که در سراهای سر من رای در پیشگاه دار معلی بن ایوب است برای عمر و بن بانه بخرید و عمر و در آن سرای منزل گزید و هم در آنجا بدیگر جهان رخت کشید .

حکایت متوکل با ابن صالح

در جلد پانزدهم اغانی در ذیل احوال محمد بن صالح علوی شاعر حجازی مسطور است که چنان بود که محمد بن صالح با جماعتی بر متوکل خروج کردند وابو الساج عامل متوكل بر محمد و جمعی از اهل بیت او مظفر و پیروز گشت و ایشانرا بگرفت و بند بر نهاد و برخی را بکشت و سویقه را خراب کرد و سویقه منزل حسنین وحضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم بود و بسیاری از درختهای خرمای آنجا را از ریشه برآورد و منازل ایشان را که در آنجا بود بسوخت و در

ص: 263

میان آن جماعت و آن مکان آثار قبیحه بگذاشت و محمد بن صالح را در جمله آنانکه بسر من رای میفرستاد بفرستاد و محمد در آنجا سه سال در حبس بماند و از آن پس قصیده در مدح متوکل بگفت وفتح بن خاقان آن اشعار را بسرود گران بداد تادر مجلس متوکل تغنی کردند متوکل از استماع آن بسیار طربناك شد و پرسید گوینده این شعر کیست فتح باز نمود که از محمد علوی است و بقیه ابیات را بخواند ومتوكل بفرمود تا او را رها کردند .

احمد بن ابی خیثمه گوید موسی بن عبدالله بن موسی را با برادر زاده اش حمد بن صالح بن عبدالله بن موسی حالت کدورتی چنانکه در میان اعمام و برادر زادگان ایشان غالباً روی میدهد کدورتی دست داد و در امري از امور سلطان مخالفتی پدید گشت و در این هنگام محمد بن صالح در سویقه رفته بود و ابو الساج سردار متوکل چنانکه مذکورشد بسویقه برفت و موسی و پسرانش او را با بی الساج تسلیم کردند و این بعد از آن بود که ابو الساج وی را امان بداد و محمد بن صالح جامه جنگ از تن بریخت و نزدا بو الساج حاضر شد ابو الساج او را بند بر نهاد و بسر من حمل کرد محمد سه سال در زندان بپایان برد و از آن پس رها کشته درسر من رأى بماند تا رخت بدیگر جهان کشید و سبب مرگش این بود که دچار آبله شد و در آبله بمرد احمد بن جعفر حجه گوید مبرد با من حدیث کرد که محمد بن صالح همچنان در زندان بگذرانید تاگاهی که پیمان قرار داد که در این شهر او در حضور متوکل تغنی و سرود نماید .

وبداله من بعدما اندمل الهوى *** برق تألق موهنا موهنا المحانه

متوکل این شعر و این لحن را نيك بستود و از گوینده شعر سؤال فرمود بدو باز نمود و در امرش سخن کرد و اهل مجلس نیز همراهی کردند وفتح بن خاقان در کار او قیامی تام نمود و متوکل باطلاق اوامر کرد اما بدان شرط و پیمان

ص: 264

که بدست فتح بكر وكان باشد تا گاهی که کفیلی بسپارد که هیچوقت از سر من رای بیرون نشود پس فتح او را از زندان بیرون آورد و سوگندهای سخت و شدید بد و بداد که جز با جازت و دستوري فتح از سر من رأی بیرون نشود ومحمد بن صالح را در مدح متوکل ومنتصر اشعار كثيره است که در جای خود مذکور می شود .

یاقوت حموی در معجم البلدان مینویسد سویقه باسین مهمله مضمومه و واو مفتوحه وقاف نام مواضع کثیره ایست در بلاد مختلفه و این کلمه تصغیر ساق است و قاره مستطیله ایست شبیه بساق انسان و در بلاد عرب سویقه نام موضعی است نزديك بمدينه طيبة كه آل علي بن ابيطالب صلوات الله و سلامه علیه در آنجا ساکن بودند و محمد بن صالح بن عبدالله بن موسى بن عبد الله بن حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام بر متوكل خروج کرد و متوكل ابوالساج را بالشكری عظیم بحرب او بفرستاد وابوالساج برفت و بروی فیروز شد و او را و جماعتی از کسان او را بگرفت و بند بر نهادوپاره ای را بکشت و وسویقه را که منزل بنی الحسن است و از جمله صدقات حضرت علي بن ابیطالب صلوات الله علیه بود ویران ساخت و بسی اشجار خرما را بیفکند و منازل ایشان را ویران ساخت و محمد بن صالح را بسامراء حمل نمود و مي گويد مرا گمان نمیرود که بعد از آن سویقه را فلاحی یعنی آبادانی روی داده باشد و این شعر را نصیب گفته است :

وقد كان فى ايامنا بسويقة *** وليلاتنا بالجزع ذى الطلح مذهب

اذا العيش لم يمرر علينا ولم ولم يحل *** بنا بعد حين ورده المتقلب

معلوم باد در فرزندان حضرت امام حسین شهید صلوات الله علیه فرزندی حسن نام مذکور نیست ممکن است از نخست این مکان منزلگاه حسین سلام الله عليه

ص: 265

بوده است و بعد از شهادت امام حسين علیه السلام وقضيه هائله کربلا و پراکندگی اهل بیت آنحضرت بفرزندان و نداری آل امام حسن علیه السلام اختصاص یافته باشد چنانکه حموی در مقام دیگر میگوید سويقه منزل بنی الحسن علیهم السلام بود چنانکه ابوالفرج در بیان نسب محمد بن صالح علوی مینویسد: هو محمد بن صالح بن عبدالله ابن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام و نام حسین مذکور نیست پس معلوم میشود لفظ حسین در قلم كاتب سهواً رقم شده است و سویقه در مواضع متعدده است مثل سويقه حجاج منسوب بخالد بن برمك چنانكه در احوال برامکه مذکور شد وسويقه عباسه منسوب بحجاج وصيف مولی مهدی در شرقی بغداد که ویران شدو سویقه خالد منسوب بعباسه خواهر هارون الرشید چنانکه در ذیل حال وی مذکور گردید.

وسویقه ابی عبیدالله در شرقی بغداد بین رصافه و نهر معلی منسوب بابی عبیدالله معاوية بن عمرو وزیر مهدی عباسی .

وسويقه نصر وهو نصر بن مالك خزاعی که در شرق بغداد است و این زمین را مهدی عباسی در اقطاع او مقرر کرد و این نصر پدر بن ن نصر زاهداست که در زمان واثق خلیفه او را در امر قرآن طلب کردند.

و دیگر سویقه ابی الورد در غربی بغداد میان کرخ و صراة است که بابی الورد عمرو بن مطرف خراسانى ثم المروزى منسوب است وی از جانب مهدی خليفه متولي امر مظالم بود و در قصص مکاتیبی که در بیتی که موسوم به بیت العدل در مسجد رصافه بود نظر میگماشت.

و ديگر سويقة الهيثم در غربی بغداد است که بهیثم بن سعید بن ظهير مولی منصور خلیفه عباسی منسوب است و نزديك بمدينة المنصور میباشد .

حکایت متوکل با احمد داود

در جلد شانزدهم اغانی در ذیل احوال مالك اسماء بن خارجه فزاری

بن مسطور است که احمد بن داود السدی گفت مکتوبی از متوکل از متوكل بمن رسید و من در اینوقت عامل سواد کوفه بودم که تل بونی را برای من بهر قیمت که توانی

ص: 266

خریداری کن و من آن مکان را که قریه کوچکی بر فراز تلی بود بده هزار درهم بخریدم و ضیاعی که در حوالی آن بود ویران شده بود و مراگمان همیرفت که خریداری متوکل این مکان را این بوده است که برای متوکل تغنی کرده اند حبذ الیلتی بتل بونی و این تغنی محرک وی شده و بخریداری آن امر کرده است و چون ازین امر بپرسش در آمدم معلوم گردید که جاریه متوکل که مکتومه نام داشت اینصوت را برای متوکل تغنی کرده است حماد راوی این حکایت میگوید این جاریه مکتومه نام را پدرم برای متوکل گاهی که خلافت یافت بهدیه فرستاد زیرا که چون خلیفه شد از حال پدرم بپرسید گفتند نابینا شده است متوكل صد هزار درهم از بهرش بفرستاد و فرمان داد تا اورا مكرما بخدمت وي روانه دارند پدرم بدرگاه متوکل راه بر گرفت و چند تن جاریه برای او بهدية آورد از آنجمله همین مکتومه بود .

در هفدهم اغانی در ذیل احوال عبدالله بن عباس ربیعی ابوالعباس شاعر و مغنی مشهور از اسحق بن ابراهيم بن مصعب مسطور است که گفت عباس ربیعی با من گفت چون غنای خود را در این شعر خود بساختم :

الا اصبحاني يوم السعانين *** من قهوه اعتقت بكرين

عندا ناس قلبی بهم كلف *** وان تولوا دينا سوى دين

قد زين الملك جعفر وعلي *** جودابيه وباس هارون

وا من الخائف البرىء كما *** اخاف اهل الالحاد في الدين

متوکل مرا بخواند و چون در مجلس منادمة بنشستم این صوت را برای

او بتغنی آوردم متوکل با من گفت ای عبدالله این غنای تو در این شعر در این ايام من چیست و چگونه است نسبت بغنای تو در این شعر شاعر .

اماطت كساء الخز عن حر وجهها *** و ادنت علي الخدين برد مهلهلا

و نسبت باین غنای تو

اقفر من بعد حلة سرف *** فالمنحنى فالعقيق فالجرف

ص: 267

و همچنین نسبت بسایر صنعت وغناء متقدم تو که بجای تو در در آن مستفرغ گردیده است در جواب گفتم ای امیرالمؤمنین همانا من در این اصوات تغنی مینمودم گاهیکه در ریعان شباب وغرور جوانی و طرب طبع و شور عشق بودم و اگر این جمله با من بازگشت گیرد مانند همان تغنی سرود نمایم متوکل را این جواب پسندیده آمد و بفرمود تا جایزه بمن بدادند و ازین پیش در ذیل احوال تكلم با عرجی شاعر باین حکایت اشارت شد .

و هم در آن کتاب از حماد بن اسحق مروی است که گفت عبدالله بن عباس بن فضل ربیعی با من گفت روزی این شعر را برای متوکل بسرودم.

احب الينا منك دلا وما ترى *** له عند فعلى من ثواب ولا اجر

متوكل بطرب وشادي اندر شد و گفت سوگند با خدای نیکو خواندی ای عبدالله قسم با خداوند اگر مردمان بجمله ترا بدینگونه بنگرند که من مینگرم بغیر از تو از هیچ مغنی نام نمیبرند.

ابن دهقانه ندیم گوید : عبدالله بن عباس روز آخر شعبان بخدمت متوكل در آمد و این شعر را بخواند

عللاني نعتما بمدام *** واسقياني من قبل شهر الصيام

حرم الله في الصيام النصابي *** فتر کناه طاعة للامام

اظهر العدل فاستنار به الدین *** واحيا شرایع الاسلام

تا نگشوده است رخ ماه صیام ای پسر *** باده نابی بنوش از پسری چون قمر

متوكل بفرمود تا طعام حاضر کردند و ندما و جلسا نیز در آمدند و کار بصبوحی افکندند و شراب بنوشیدند و عبدالله در این اشعار برای او تغنی کرد و متوكل ده هزار درهم در جایزه اش امر فرمود .

یزید بن محمد مهلبی گوید : عبدالله بن عباس با من حدیث کرد و گفت در سر من رأی مقیم بودم و دینی عظیم و وامی ثقیل اصلا وفرعاً بر من فرود شد پس این

ص: 268

شعر را در حق متوکل بگفتم :

اسقياني سحراً بالكبرة *** ما قضى الله ففيه الخيرة

اكرم الله الامام المرتضى *** و اطال الله فينا عمره

ان اكن اقعدت عنه فكذا *** قدر الله رضينا قدره

سره الله و ابقاء لنا *** الف عام و کفانا الفجرة

پس ابن ابیات را برای متوکل بفرستادم و در اینوقت از مطالبه وام خواهان پنهان شده بودم متوكل با عبيد الله بن يحيى بن خاقان گفت از وی سؤال كن اينجماعت فجرة كدام مردم هستند که از خدای کفایت شر ایشان را خواهانی گفتم این کسانیکه با من اعانت ورزیده اند و اينك ربای ایشان از اصل وجهی داده اند بیشتر شده است متوکل فرمان کرد تا عبیدالله قروض مرا ادا نماید و نیز رؤس اموال و مطالبات اينجماعت را حساب کند و فضول و تنزیل آن را ساقط کند و باین امر در شهر سر من رأی ندا بر آوردندتاهیچکس جز رأس المال وام خواه را ندهد و مطالبه ربا نکنند و بواسطه این چند شعر من از گردن من و سایر مدیونین ارباح ساقط شد و بقدر صدهزار دينار وجه ربا از میان برخاست.

حکایت متوكل وعريب

در هیجدم اغانی در ذیل احوال عريب مغنیه شاعره مشهوره مسطور است عریب با صالح منذری خادم عشق میورزید و صالح در پنهان اورا تزویج نمود و چنان اتفاق افتاد که متوکل صالح را برای انجام امری بمکانی دور مأمور ساخت عریب در فراق او این شعر را بگفت و لحنی و صوتی در آن بساخت :

اما الحبيب فقد مضى *** بالرغم منى لا الرضا

اخطاءت في تركى لمن *** لم الق منه عوضا

دوست از من دور گردید و برفت *** در رضای من نه بر رغمم بتفت

در خطا رفتم بترك آن كسى *** نیستش تالی اگر کردم بسی

و این شعر را در خدمت متوکل تغنی کردند و متوکل دیگر باره بآن تغنی

ص: 269

امر کرد و جواری متوکل که حضور داشتند همی با همدیگر بتغمز در آمدند و بخندیدند عریب بطور پوشیده از ایشان بشنید و آن غمز و خنده را دریافت و گفت ای سحاقات این کار از کردار شما یعنی مساحقه بهتر است.

از یکی از جواری متوکل حکایت کرده اند که گفت روزی بر عریب در آمدم گفت ويحك نزد من بیا چون بیامد عریب گفت این موضع مخصوص لفيس مرا ببوس چه اگر ببوسی معنی بهشت را دریابی پس اشارت بسالفه خود کرد و من چنان کردم پس از آن با عریب عریب گفت سبب اینکار چیست گفت صالح منذری مرا در این موضع ببوسیده است .

در نوزدهم اغانی در ذیل احوال ابراهیم بن مدبر :میگوید: محبوبه مولده از مولدات بصره بود شعر نیکو میگفت و چندان موافق طبع سخن میراند که بعید نبود بر فضل شاعره یمانیه فزونی و تقدم گیرد و محبوبه در حسن و جمال وكمال برفضل يمانيه برتری داشت و چون متوكل او را مالك شد باكره بود و عبدالله بن طاهر این لعبت شیرین را برای متوکل تقدیم کرد و بعد از متوکل مدتی برجای بماند و هیچکس طمع در وی نبست و تغنی و سرود نیز مینمود اما غناء او چندان فاخر بارع نبود علي بن يحيی منجم که در خدمت متوکل محرم و مقرب بود و چندان متوکل با وی انس داشت که هیچ سری را از وی پوشیده نمیداشت و آنچه او را با حرم خود بگذشته بود با وی باز میگفت و از حکایات خلوت خود با ازواج خود خبر میداد روزی با علي بن يحيى گفت بر قبیحه در آمدم و دیدم نام مرا بر صورت خودش باغالیه نگاشته است سوگند با خدای هرگز چیزی را ندیدم که از سواد غالیه بر بیاض این خد لطیف نیکوتر باشد در این باب چیزی بگوی میگوید محبوبه حاضرة الجواب بود واز پس ستاره جای داشت و عبدالله بن طاهر اور ادر جمله چهارصد جاریه برای متوکل برای خدمتگزاری فرستاده بود میگوید علي بن جهم دواتی برای من بخواست و تا آن دوات را بیاورند و من بفكر نظم شعر اندر شوم محبوبه بدون

ص: 270

تأمل و تفکر بالبديهه این اشعار را بگفت : وكاتبة بالمسك في الخد جعفراً

چنانکه در این فصول سابقه مرقم افتاد میگوید علی بن جهم را زبان از گویائی بیفتاد و متوکل بفرمود تا آن ابیات را نزد عریب فرستادند و فرمان داد نا در آنجمله تغنی نماید .

و دیگر علي بن جهم روایت کند که روزی نزد متوکل بودم و او مشغول نوشیدن باده ارغوانی بود و ما در حضورش حضور داشتیم در این اثنا سیبی تر و تازه و سرخ و سفید مغلفه بمحبوبه افکند محبوبة با دوخد سیب گون آن سیب را ببوسید و از حضور متوکل بهمان مکانیکه در هنگام شراب خوردن متوکل مینشست بازگشت و از آن پس كنيزك بیرون آمد و رقعۀ با خود داشت و بمتوکل بداد كل بگرفت و قراءت نمود و بسیاری بخندید و بما افکند چون در آن رقعه نگران شدیم این شعر را در آن نوشته دیدیم:

يا طيب تفاحة خلوت بها *** تشعل نار الهوى على كبدى

ابكى اليها و اشتکی دنفی *** و ما الا قي من شدة الكمد

لو ان تفاحة بكت لبكت *** من رحمتي هذه التي بيدى

ان كنت لا ترحمين ما لقیت *** نفسى من الجهد فارحمى جسدى

ای سیب تا چند خوب و خوش رنگ و خوش بوى و اينك انيس خلوت و مشتعل سازنده آتش عشق بر کبد من باشی سوزش دل ورنج بیماری همیش خود و صدمت درد نهانی و گریه بر این روزگار کربت شعار را با تو میگذارم اگر در اینجهان سیبی را حالت گریستن در نهاد بودی البته این سیب که بدست اندر است بر من رحمت آوردی و بگریستی باری اگر تو بر آن رنجها که ملاقات و بلیتها که مقاسات کرده ام و آن مشقتها که برجان من فرود شده است ترحم نمیفرمائی باری برجسد نزار و دل افکار و اندام بیمارم رحمت بفرمای میگوید سوگند با خداوند هیچکس در آن مجلس بر جای نماند جزاینکه بر

ص: 271

کمال ظرافت و جمال ملاحت و مجال دلربایی و نهایت محبوبیت محبوبه تصدیق نمود و متوکل را چنان شور محبت در سر افتاد که بفرمود در آن ابیات ظرافت سمات تغنی کردند و بقیه روز را براي تغنی و سرود همی باده ارغوانی بنوشید و مجلس خویش را از گفتار آن نگار و کردار آن گلعذار خرم تراز بهار ساخت .

ابوالفرج در پایان این حکایت مینویسد چون متوکل کشته و در خون خود آغشته شد یکدسته از جواری او متفرقه او را نزد وصیف ترکی بردند و محبوبه از آنجمله گرفتاران بود وصیف یکی روزگار صبوحی بیار است و با حضار كنيز كان وخاصه متوکل امر کرد جملگی ایشان با لباسهای رنگارنگ زرتا رو حلیهای گوناگون بهجت آثار و چهره های گلگون پرنگار مانند ماه تابان و سرو خرامان خوش بوی و خوش روی و معطر ومشك موي داخل مشکوی شدند و آنمجلس را چون بتخانه فرحناز بیار استند اما محبوبه با چشمی ساده و چهره ساده و جامه سفیدی غیر فاخره با حالت حزن و اندوه بر متوکل در آمد و آن جواری ماه دیدار به تغنی و سرود در آمدند و شراب بنوشیدند و از باده ارغوانی بر حمرت وملاحت چشم و دیدار و از اثر خمر برخمار بیفزودند و صیف نیز در طرب آمد و شراب بیاشامید آنگاه با محبوبه گفت ای محبوبه بتغنی در آی و از آوای عود نفیر از خاك عاد و ثمود بر آر محبوبه عود برگرفت و گریان و با هزاران اندوه بخواند ای عیش يطيب لي لا ارى في جعفراً ( و بقیه اشعار در ذیل وقایع قتل جعفر متوکل مسطور شد)

میگوید بعد از قتل متوکل کدام عیش برای من خوب و خوش خواهد بود با اینکه من بچشم خودم او را کشته و در اندر دیدم هر کس را غم و اندوهی در سپارد روزی از خاطر بر سپارد مگر محبوبه که چنان در قضیه او از شدت اندوه بستوه اندر و باراندوهش مانند کوه بر خاطر است که اگر مرگرا دریابد بجان و دل خریدار آید و آنچه دارد در بهایش بدهد تا مگر بقبر جای گیرد و از اندوه روزگار بر آساید چه برای مردم اندوه زده و گرفتار هزاران رنجها شده مرگ از زندگی بهتر است چون

ص: 272

وصيف ترك این اشعار را بشنید چنان بروی سخت و دشوار و پرآشوب و ناگوار افتاد که بآهنگ کشتن محبوبه برآمد در این وقت بغاء شرابی حضور داشت خواستار شد که او را با وی بخشد و از خونش در گذرد وصیف بدو بخشید بغا او را آزاد ساخت و فرمان داد تا او را از سامراء بیرون کردند و بهر کجا که او بخواهد در آن شهر برود و بماند محبوبه از سر من رای بیرون شد و ببغداد برفت و تا پایان زندگانیش هیچکس نام و نشانی از وی نیافت .

ابوالفرج میگوید چندان متوکل به محبت محبوبه دل بازیده بود که در مجلسی که مینشست محبوبه را در پس ستاره که بر پشت سر خودش بود می نشانید و چون بشرب مینشست ساعت ساعت سرخود را درون پرده میبرد و او را میدید و با او صحبت میکرد و از دیدارش کامیاب میشد و او را آن شکیب نبود که ساعتی از دیدار حبیب بی نصیب بماند از اتفاقات روز گار که بر خلاف عادات رفتار مینماید روزی متوکل از جهتی خشمناك ومحبو به مغضوبه گشت و آن دوام محبت به مهاجرت پیوست و کنیزگان را از مکالمه او ممنوع ساخت دیگر بار از نهیب نفسش بصلحش مایل و کبریای خلافتش از قبول مذلت و خاکساری در خدمت معشوقه مانع شد و نخواست بدایت از وی باشد از آن طرف ناز و کبر حسن وغنج جمال که در کبریای سلطنت طعنه میزند و نخوت میفروشد محبوبه را از آن بدایت با محبوب باز میداشت و هر دو تن را زحمت مهاجرت ناشکیب ساخت .

علي بن جهم میگوید: یکی روز صبحگاه بخدمت متوکل در آمدم و متوکل حکایت خواب خود را چنانکه ازین پیش با جواب ابن جهم مذکور شد بگذاشت در این اثنا کنیز کی بیامد و پوشیده سخنی با متوکل بگذاشت متوکل با من گفت دانستی چه گفت گفتم ندانستم گفت میگوید از قصر محبوبه میگذشتم و او بتغنی اشتغال داشت آیا تو از محبوبه در عجب نیستی که با اینکه من او را غصب کرده ام این کار را سست گرفته و با من در صلح بدایت نگرفته و باین نیز رضا نداده است بلکه در حجره خود به تغنی میگذارند برخیز تا برویم و بنگریم چه میسراید

ص: 273

ابن جهم می گوید من در دنبال متوکل برفتم تا بپای حجره اورسیدیم و دیدیم این شعر را میخواند و جهان را اسیر سرودش میگرداند : ادور في القصر لا ارى احداً تا آخر آن که از پیش مذکور نمودیم متوکل در طرب آمد و در میانه کار بصلح کشید و براى هر يك از ما جایزه و خلعت بفرستاد .

و این حکایت اگرچه سابقاً سمت نگارش پذیرفت لکن چون در اینجا اندك تفاوت و مزیتی داشت تجدید شد.

بیان پاره ای از جماعت مفتیان که با متوکل عباسی معاصر و مجالس بودند و اخبار احمد بن صدقة

در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که احمد بن صدقة بن أبي صدقه پدرش از مردم حجاز و مغنی بود و بخدمت هارون الرشید بیامد و برای او تغنی کرد چنانکه ازین پیش در ذیل احوال رشید مذکور گردید و این احمد بن صدقه طنبوری بود و طنبور را نیکو می نواخت و در طنبوری گری مقدم و استاد و حسن الغناء ومحكم الصنعة ودارای غناء واصوات کثیره شد و در شام نزول نمود و از مراتب حسن غناء و اوستادی و حذاقت او در خدمت متوکل توصیف کردند متوکل باحضارش امر کرد و احمد بن صدقه اطاعت فرمان را حاضر آستان خلافت ارکان شد و برای متوکل تغنی و سرود نمود خلیفه عصر سرود او را نيك پسندیده داشت وصله و جایزه بزرگش بداد و مردمان چون سرودش را بدانستند مایل شدند و بمجالس خود دعوت کردند و جمعی کثیر او را بخواندند و آنچه او را از عموم خوانندگان رسید اضعاف آن مبلغ شد که از متوکل دریافت حجظه میگوید او را صنعتی ظریف و بسیار بود .

احمد بن صدقه گوید بخالد بن یزید کاتب گذر کردم و گفتم دو شعر از اشعار خود را بمن برخوان تا در آن سرود گیرم گفت برای من در این کار چه سود است تو جایزه بگیری و گناه بر من باشد پس برای او سوگند خوردم که اگر

ص: 274

ازین شعر تو فایدتی بردم برای تو بهره مقرر دارم یا در خدمت خلیفه از تونام برم و مسئلت نمایم خالد گفت اما بهره یافتن از جانب تو همانا قدر تو از آن نازل تر است که مرا بهره رسانی لکن ممکن است بواسطه این تغنی از طرف خلیفه بهره ور شوی آنگاه این شعر را برای من بخواند :

تقول سلافمن المدنف *** ومن عينه ابداً تذرف

ومن قلبه قلق خافق *** عليك و احشاؤه ترجف

و چون مأمون بشراب بنشست مرا بخواند و چنان بود که بریکی کنیزکان خود که بسی در خدمتش تقرب داشت خشمناک بود پس با جماعت سرودگران حاضر شدیم چون او را حالی خوش دست داد آن كنيزك سیبی از عنبر برای مأمون بفرستاد و باطلا بر آن رقم شده بود یاسیدی سلوت ای آقای من از غم و اندوه برستم و احمد میگوید خدای میداند که من بر آن خبر و خشم مأمون آگاهی نداشتم و چون دور با من افتاد و نوبت تغنی با من رسید این دو شعر مذکور را تغنی کردم روی مأمون از شدت خشم گلگون شد و هر دو چشمش دیگر کون کردید و باختم وستیز با من گفت یا بن الفاعله آیا تو بر من وبر حرم من صاحب خبر هستی من از جای برجستم و گفتم ياسيدي سبب چیست گفت از کجا قصد من و جاریه مرا بدانستی و در آن معنی که میان ما بوده است سرود نمودی من سوگند خوردم که هیچ از این جمله چیزی نمیدانم و حكایت خود را با خالد كاتب معروض داشتم و چون بآن کلام خالد رسیدم که با من گفت تو از آن پست تری که از تو در طلب بهره شوم مأمون بخندید و گفت راست است و این اتفاق ظریفی است آنگاه بفرمود تا پنج هزار در هم بمن و پنج هزار درهم بخالد بدادند .

و از این پیش در ذیل احوال مأمون باین حکایت با اندك تفاوتی اشارت

رفته است .

و نیز از احمد بن صدقه حکایت است که گفت در یوم السعانين که از اعیاد جلیله ترسایان است بخدمت مأمون در آمدم و در پیش رویش بیست جاریه خدمتگذار

ص: 275

که از اهل روم و شهر بشهر آورده و زیارها برمیان و بادیبای رومی زینت داشتند ایستاده بودند و صلیبهای طلا برگردنهای سیمین و در دست آنها برگهای سبز و زیتون بود مامون با من روی آورد و گفت ای احمد ويلك در حق اين كنيزكان ووصايف شعری گفته ام در این شعر تغنی کن آنگاه قراءت کرد :

طباء كالدنانير *** ملاح في المقاصير

جلاهن السعانين *** علينا في الزنانير

و فدررفن اصداغا *** كاذ ناب الزرارير

واقبلن با وساط *** كاوساط الرقابير تم

این اشعار را حفظ کردم و در خدمت مامون تغنی نمودم و مامون همی شراب بنوشید و آنو صایف که هر يك ماهی فروزنده و خورشیدی تابنده بودند در حضورش انواع رقص را بکار بردند و زمین و زمان را به ترقص در آوردند چندانکه مامون را خمار خمر فرو گرفت و بفرمود تا هزار دینار سرخ بمن دادند و سه هزار دینار بر آن جواری نثار کردند من آن هزار دینار را بگرفتم و از آن دنانير که نثار کردند با نفاق جواری تاراج نمودم . و دیگر حجظه گوید که جعفر بن مامون با من حدیث کرد و گفت روزی نزد فضل بن عباس بن مامون فراهم شدیم و مسدود واحمد بن صدقه با ما بودند واحمد در آنروز سرخود را از موی بسترده بود مسدود پیاله خردلی را برداشت و برسر احمد بن صدقه فروریخت و با حاضران گفت این را بخورید تا آن یك بیاید احمد سخت برآشفت و سوگند خورد که اگر در آنجا بماند زنش مطلقه باشد این بگفت و برفت و چون روز دیگر رسید فضل بن عباس هر دو تن را فراهم ساخت و مسدود از نخست بیامد و احمد بن صدقه داخل شد و طنبور مسدود موضوع بود پس طنبور را آراسته ساخت آنگاه گفت کیست که در این آب شناور آید و ما بقیه آن روز را از مسدود منتزع نشدیم بعلاوه فضل آن دو تن را خلعت بداد و هر یکی را بر مرکبی بر نشاند و احمد در آنجا با قامت باقی بود تا از مرگ دختر کی از وی

ص: 276

که در شام بود بدو خبر آورد. اینوقت احمد بن صدقه بطرف منزل خود راه گرفت و در عرض راه جماعت اعراب راهزن بروی بیرون تاختند و آنچه با خود داشت بگرفتند و خودش را نیز بکشتند.

حجظه می گوید احمد بن صدقه را صدیقه بود که از احمد انقطاع گرفت و یکی از شعراء این شعر را در نکوهش او بگفت و آن انقطاع را بسبب آن شمرد که چون احمد ابخر و دهانش بدبوی بود آن صدیقه از وی فرار کرد.

هربت صديقة احمد *** هربت من الريق الردى

هربت فان عادت الي *** طنبوره فاقطع یدی

میگوید این خاتون گلگون از احمد بن صدقه فرار کرد و از آب دهان مهلك اوجان بدر برد فرار کرد و اگر برای شنیدن طنبورش دیگر باره به نزد او باز آید دست مرا قطع بکن یعنی چندانش بوی دهان متعفن است که اگر آوای طنبورش مرده را از گور برخیزاند این خاتون بدو بازگشت نمی کند و من شرط می کنم که اگر جز این باشد و وقتی باز آید دست مرا ببرند و ازین پیش در ذیل احوال مامون آن چند رائیه او مسطور شد و وعده نهادیم که در ذیل حال متوکل و ترجمه اخبار احمد بن صدقه مذکور داریم حمد خدای را که موفق بوفا شدیم .

بیان اخبار ابی عیسی عبدالله بن متوکل عباسی و صنایع بدیعه او در تغنی

در مجلد نهم اغانی مسطور است که از جمله کسانیکه از اولاد خلفادر کار تغنی و سرود صنعت نمود ابو عيسى بن متوكل خلیفه عباسی است و این پسر گرامی گوهر خلیفه روزگار افزون از سیصد صوت ساخت که پاره جید الصنعه و بعضی در حالت توسط بود ابوالفرج اصفهانی مینویسد ما بسیاری از آن را بشنيديم اما من ازین جمله اصوات هر يك را شاعرش را میشناسم یاد میکنم چه

ص: 277

شرط ما وعهد ما در این کتاب بر این است که در نگارش اغانی هر صنعتی که خبرش بشعر شاعری معروف اتصال گیرد مذکور داریم و اخبار ابی عیسی را بعد از آن یاد میکنیم .

ابن معتنر گوید نمیری با من حدیث کرد و گفت از ابوعیسی بن متوکل شنیدم می گفت چون سیصد و شصت گونه غناء وصوت بعدد ایام سال بساختم و با تمام رسانیدم ترك این صنعت را مینمایم و چون بهمان عدد صنعت خود را برسانید دست از این کار ولب از آن صنعت فرو بست و از جمله این اصوات که جان خودم از غناهای جیده و پسندیده و تازه و فاخر الصنعه است و اگر جز همين يك صوت را نساخته بود برای جودت خاطر وحذاقت و اوستادی کامل او کافی است این غناء او در این شعرابی القیامه است.

يضطرب الخوف والرجاء اذا *** حرك موسى القضيب او فكر

ابوالفرج می گوید این لحن از ثقیل اول است و اینکه این صوت را مقدم داشتم بواسطه جودت صنعت آن و شباهت بصنعت فحول اساتید واغانی محکمه اوایل است و از آنجمله این صوت است :

هي النفس ما حملتها تتحمل *** وللدهر ايام تجول وتعدل

وعاقبة الصبر الجميل جميلة *** وافضل اخلاق الرجال تحمل

و این شعر از علی بن جهم و غناء از ابو عیسی بن متوکل و از این پیش این دو شعر در ذیل حال خلفای عباسی در طی این کتب مبارکه رقم گردید می گوید : لمؤلفه

نفس را هر بار بگذاری کشد *** خواه بار وزر (1) یا بار رشد

هست پایان شکیبائی جمیل *** وان تحمل بهترین خلق جليل

هست چونت همچو نفسی بارکش *** گر کشد گوهر به از کش خار کش

از سعادت گر که بارش بر نهی *** به که از بار شفا عارش نهی

ص: 278


1- وزر به معنی گناه است

روز گوهر تازه کن بازار او *** کم کن از بار غواد آزار او

و نیز ابوالفرج در نهم اغانی در ذیل احوال علی بن جهم شاعر این صنعت را بابى عيسى بن متوکل نسبت میدهد و از این بعد در ذیل پاره ای مجالس متوکل باشعر او ومغنيان ببعضی حکایات ابي عيسي بن متوکل اشارت میرود .

ان الناس غطونى تغطيت عنهم *** وان بحثوا عنى فنيهم مباحث

و ان حضر و ابری حضرت بنارهم *** فسوف ترى ماذا كثير النبائث

و این شعر از ابو دلامه زندبن جون بازاء هوز ونون است و ازین پیش این دو بیت در ذیل احوال او و ملاقات باقاضی و حکایت ادعای بطبیب یهودی و گواهی دروغ ابي دلامه در حق او مذکور شد.

بیان اخبار ابن القصار و نسب او و حکایت او با اسماعیل بن متوکل

در جلد دوازدهم اغانی میگوید نام ابن القصار" سليمان بن علي است و حجظه او را در کتاب الطنبورتین یاد کرده است و از اخلاق و احوال او رقم کرده و صنعت او را مدح نموده است .

و گفته از جمله اشعاریکه نیکو گفته است این شعر او است :

ارقت البرق لاح في فحمة الدجى *** فاذكرنى الاحباب والمنزل الرحبا

و نیز این شعر او را تحسین کرده است :

تعالى نجدد عهد الصبا *** وتصفح للحب عما مضى

گفته اند وی با پدرش قصار بود و سرود و تغنی می آموخت و در این فن بارع و حاذق گشت و از جمله چیزهائیکه حجظه در قلب و ذم او نوشته و آن را مصنوع شمرده این است که روزی بر پدرش بگذشت و با او پسری بود و قاطر میز نبیذ ودوا مرجه مذبوحه مسموطه را حمل میکرد گفت حمد خداوندی

ص: 279

را سزاست که پسر مرا پیش از آنکه من بمیرم بمن بنمود که گوشت جواهرات را میخورد و نبیذ و شراب قاطر میزات را مینوشد مسموطه آن بزغاله ایست که مویش را از گوشتش پاك كرده باشند تا کباب نمایند و نیز حجظه روایت می نماید که یکی روز ابن الفصار برای یکی از همسایگان خود بدستیاری حبل ودلو تفتی کرد واسمعيل بن متوكل دویست دانه ترنج که در حضورش نهاده بودند بدو بخشید و ابن قصار آنجمله را سه دینار بفروخت و ابن قصار بلیکیده را بسرای سلطان حمل کرد که در آن نان و پنیر بود و او بخورد و يحمل في البلبكيذ ما يوضع بين يديه في دار السلطان پس برادران و دوستان خود را بر آن دعوت کرد و حجظه در قلب وذم ابن قصار سخن بسیار کرده است که فایدتی در آن نیست واگر گوینده میخواست در حق ابن قصار چیزی بگوید که بعید نباشد بسی میتواند از این گونه اخلاق برای او بر شمارد و وسعت مقالش بسیار میشد لکن چیزهایی گفته میشد که ذکرش قبیح است خصوصاً چون وي را دیده ایم و با او معاشرت کرده ایم عفى الله عنا وعنه .

ذكاه وجه الذرة مارا خبر داده است که ما با جماعتی دنبک نوازان را در سراهاى ملوك وحضور سلطان مشاهدت میکردیم و از جمله این طنبور زنان هیچکس را از مسرور عمر میدانی و ابن القصار افضل و برتر ندیدیم .

و برای ما حدیث كرد قمرية بكتمريه و گفت من از آن مردی از کتاب بودم که معروف به بلوری بود و سالی بسیار بر سر سپرده و آن خاتونی که مرا پرورش و تربیت میداد مولاة این شیخ و سرود گرو با آوازی اندوهناك ونيكوتغنى بود و بابن القصار عشق می ورزید و علامت مصير ابن قصار بسوی این خاتون اینکه در دجله عبور میداد و بتغنی مشغول میشد و اگر مرا مقدور میگشت که آن خاتون را بد و رسانم میرسانیدم وگرنه ابن القصار میگذشت و حسرتش در دل خاتون می نشست و مرا بخاطر اندر است که شبی که بماهتاب فروغ داشت بر ما بگذشت و در

این شعر تغنی همی نمود :

ص: 280

انا في يمني يديها *** وهى فى يسرى يديه

ان هذا القضاء *** فيه جور يا اخيه

ورد آن را در آخرش تغنی میکرد ویلی ویلی یا ابیه و در این حال آن خاتون در پیش روی مولایش شیخ ایستاده بود از کمال وجد وسرور وجنبش شهوت خودداری نتوانست نمود و بی اختیار فریاد برکشید احسنت والله يارجل ایمرد سوگند با خدای نیکو خواندی اکنون تفضل فرمای واعادت نمای ابن قصار چون آوای احسنت دلدار گلعذار را بشنید دیگر باره اعاده نمود و يك رطل شراب بیاشامید و بازگشت و بدانست که آن خاتون را امکان رسیدن به نزد وی بدست نیامده است و آن شیخ مولای خاتون نیز از باطن مطلب و مهر ورزی این جاریه با ابن قصار خبر داشت لکن چون مهر و محبت جاریه در دلش منزل کرده بود غفلت را واجب میشمرد و بتفاضل میگذرانید میگوید هرگز نیکوتر از غناء ابن قصار نشنیده بودم.

بیان پاره ای حالات و مجالسات متوکل خلیفه عباسی با پاره ای شعرای عصر

در جلد اول اغانی در ذیل احوال عبدالله بن عمر بن عمر و بن عثمان بن عفان معروف بعرجی شاعر از ابو عبدالله بن عباس مسطور است که گفت متوکل مرا بخواند و چون در مجلس منادمه جلوس نمودم فرمود تغنی کن و من در شعری که در مدح او گفته بودم سرود نمودم متوکل گفت یا عبدالله این غنای تو کجاست با آن غنای تو در این بیت اماطت كساء الخزعن حر وجهها الى آخر الخبر چنانکه در فصل سابق اشارت شد و در اینجا محض رعایت ترتیب رقم گردید .

ابوالفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی می نویسد علي بن جهم شاعر گفت روزی بخدمت متوکل در آمدم و متوکل در صحن خلد خود نشسته بود و شاخه آسی در دست

ص: 281

داشت و باین شعر تمثل همی جست :

بالشط لى سكن افديه من سكن *** اهدي من الاس لى غصنين في غصن

فقلت اذا نظما الفين والتبسا *** سقيا و رعيا لفأل فيكما حسن

فالاس لاشك آس من تشوقنا *** شاف واس لنا يبقى على الزمن

ابشر تمانی باسباب ستجمعنا *** ان شاء ربي ان شاء ربی و مهما يقضه يكن

چون از خواندن این اشعار فارغ شد با من فرمود در حالیکه از حسد این شعر همی خواستم بر هم شکافته گردم ای علی این شعر از کیست گفتم ای سید من از حسين بن ضحاك است متوکل گفت حسین را اشعر والمح شعرای زمان خود میدانم و ملاحت و ظرافتی که او را در این مذهب است هیچ شاعری را نیست از این سخن برغيظ وحسد من بيفزود و گفتم یاسیدی در غزل سرائی؟ گفت در غیر غزل نیز بر همه تقدم دارد اگر چه بینی تو برخاك مالیده شود و از حسد بمیری ابن جهم میگوید قصیده در مدح متوکل گفته بودم و همی خواستم در خدمتش قراءت نمایم اما در آن روز منصرف شدم و دانستم در این روز با آن مکالمتی که در میان ما برفت از عرض قصیده یا جز آن سودمند نخواهد شد و بوقتی دیگر افکندم .

و دیگر احمد بن یزید مهلبی گوید پدرم با من حديث نمود و گفت متوکل على الله دوست همی داشت که حسین بن ضحاك باوی ندیم گردد و حالت رغبت و شهوت او را باز داند لاجرم او را احضار کرد و این وقت پيري و ضعف و سستی بروی چیره شده بود پس بفرمود چندانش باده ارغوانی بخورانیدند تا مست طافح گشت و محضر خلیفه را از دیگر جای فرق ننمود اینوقت متوکل با خادم خود شفیع که ماه و خورشید در طلب نورا و فروغش حور و غلمان را شفیع ساختند که بدست خود اوسقایت کن و گلی بتحیت بدستش بازده شفیع با دست بلورین از جامی زرین شرابی نوشین که اگر بر گور مردگان هزار ساله میریخت زنده میشدند بدو پیمود و سرخ گلی خوش بوی که از دو گونه گلگونش نشان میداد بدو بداد

ص: 282

و او را بازبانی شیرین و بیانی نمکین و غمزه خاص و عشوه مخصوص تحیت و با کنایاتی فصیح تر از تصریح که حکایت از دعوت و بشارت از وصلت میداد درود فرستاد و اینوقت شفیع را مانند روی و اندامش جامه های گلگون برتن نازپرور بود حسین را در آنحالت بی حالی حالی دست داد و دست بذراع سیمین وساعد بلورین شفیع که بسی منیع بود آشنا ساخت متوکل گفت آیا با مخصوص ترین خادم من در خدمت من بحضرت من دست میرسانی پس بازگوی اگر با او خلوتی یا بیچه خواهی کرد تاچند محتاج بادب هستی و چنان بود که متوکل با شفیع اشارت کرده بود که باحسين ببازی و شوخی در آید و حال و عقل از وی برباید حسین گفت ای سید من دوات وقرطاس خواهم متوكل بفرمود تا برایش حاضر کردند وحسین بخط خودش این چند بیت را رقم کرد :

وكالوردة الحمراء حيا باحمر *** من الورد يمشى في قراطق كالورد

له عبثات عند كل تحية *** بعينيه تستدعى الحليم الى الوجد

تمنيت ان اسقى بكفيه شربة *** تذكرني ماقد نسيت من العهد

سقى الله دهر الم ابت فيه ليلة *** خليا ولكن من حبيب على وعد

قرطق جامه خاص و معرب کرته است که پیراهن باشد میگوید این سرو سیمین و ده چهاری بدر روی زمین یا چهره چون گل سرخ گلی در دست و پیراهن گل رنگ بر تن مرا سقایت کرد و تحسیت گفت و در هر تحيتي و دوری با دو چشم شهلای خود بازیها بکار او کرد و داها بیازی گرفت و پیر و جوان و محزون و مغموم را بوجد و شور و شوق در کشید آرزومندم که بدو دست نازنینش شراب ارغوانی بمن بنوشاند و از روزگار جوانی و ایام کامرانی آنچه فراموش کرده ام بیاد و خاطرم را شاد آورد، یزدان تعالی آن روزگاران را که هیچ شبی از باده ناب و عشرت محروم نبودم سیراب بگرداند لکن بهره من از حبیب وقسمتم از محبوب جز وعده ای نبود و کاش بوعده که مقرون به وفا باشد ، میعاد گذارد آنگاه

ص: 283

حسین این رقعه را بشفیع داد و گفت بمولایت بده چون متوکل بخواند سخت نمکین شمرد و گفت اي حسين سوگند با خدای نیکو گفتی اگر شفیع کسی بود که جایز بود بخشیدن او همانا با تو هبه می کردم لکن ای شفیع بجان من بایستی این روز را تا بپایان ساقی وی باشی و او را همانگونه خدمت کنی که مرا میکنی و هم بفرمود تا مالی بسیار با حسین بسرایش هنگام انصرافش حمل نمایند، احمد بن یزید گوید بعد از انصراف حسین خدمت متوکل پس از روزی چند نزد حسین رفتم و با او گفتم وای بر توهیچ میدانی چه کردی یعنی رفتاری که در مجلس متوکل با خادم مخصوص ومحبوب خاص ومدخول منصوص او بجای آوردی گفت آری میدانم به هیچ چیز دست از عادت خودم بر نمیدارم و بعد از تو این شعر را بگفتم :

لارأى عطفة الاحبة من لا يصرح *** اصغر الساقين اشكل عندى واملح

لو تراه كالظبي يسنح حيناً ويبرح *** خلت غصناً على كثيب بنور يرشح

و عمر و بن بانه در این اشعار تغنی نمود.

محمد بن ابی عون گوید در مجلس متوکل حاضر بودم و محمد بن عبد الله بن عبد الله بن طاهر حضور داشت و متوکل حسین بن ضحاک را برای منادمت حاضر کرده بود در این اثنا متوکل با خادمی که مانند شاخه بلور ولمعه نور بر فراز سرش ایستاده بود امر کرد تا حسین را بشرابی ناب که در رنگ و صفا از چهره گلگونش نمونه بود حسین را سقایت کرد و باسیبی عنبرین که از زنخدان سیمینش حکایت داشت بدو تحیت فرستاد و با حسین فرمود در حق وی شعری بگوی و او این شعر بگفت :

وكالدرة البيضاء حيا بعنبر *** وكالورد يسعى في قراقط كالورد

و آن سه بیت دیگر را نیز که مذکور شد رقم کرده است متوکل فرمود در ازای هر شعری صد دینار سرخ برای حسین حمل نمایند محمد بن عبد الله بن طاهر روی با متوکل آورد و تعجب آمیز گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای

ص: 284

در کمال سرعت جوابداد و یاد عهود کرد و بدرد آور دو طرب ناك نمود و برخوردار ساخت و اگر نه آن بودی که هیچ دستی را لیاقت و قدرت تطاول بردست امير المؤمنین نیست جزائی بزرگ باد میدادم اگر نو و کهنه خود را در بهای آن بکار میبردم متوکل خجل گشت و فرمود حسین را در ازای هر بیتی هزار دینار بدهند .

میمون بن هارون گوید حسین بن ضحاك را پسری بود که او را محمد می نامیدند و در دیوان خلافت رزق وروزي مقرر داشت و محمد بمرد وارزاق او را قطع کردند حسین این چند شعر را بگفت و از متوکل خواستار شد که آنچه مدرا بود در حق زوجه واولاد او بر قرار دارند .

اني اتيتك شافعاً *** بولي عهد المسلمينا

و شبيهك المعتزاوجه *** شافع في العالمينا

یابن الخلائف الاولين *** ويا ابا المتأخرينا

ان ابن عبدك مات *** والايام تخترم القرينا

ومضى وخلف صبيته *** بعراصة متلد دینا

قطعوا لولاة جرايه *** كانوا بها مستمسكينا

فامنن برد جميع ما *** قطعوه غير مراقبينا

اعطاك افضل ماتوم *** مل افضل المتفضلينا

چون متوکل این ابیات را بخواند فرمان کرد تا آنچه خواسته است بدهند

و حسین این شعر را در تشکر بگفت :

باخير مستخلف من آل عباس *** اسلم وليس على الايام من بأس

احييت من املى نضوا تعاوره *** تعاقب اليأس حتى مات بالياس

یزید بن محمد مهابی گفت در مجلس متوکل از مقدار سن حسين بن ضحاك از خودش بپرسیدیم گفت آنسالی را که در آن متولد شده ام بیاد ندارم که بعینها

ص: 285

چیست لکن بخاطر دارم که در بصره بودم و شعبة بن حجاج در سال یکصد و شصتم بمرد احمد بن حمدون گفت متوکل امر کرد که حسین بن ضحاك خادم و ملازم خدمت او باشد و حسین را بواسطه سالخوردگی این حال ممکن نبود یکی از کسانیکه در حضور خلیفه گفت حسین را طاقت آن هست که بسوی قراء و اماکن بعیده برود و در آنجا بماند و مست شود ، اما از ادراك حضور تو عاجز است و این خبر بحسین رسید و حسین این چند شعر را بگفت و بمن فرستاد و خواستار شد تا بمتوکل رسانیدم .

اما في ثمانين وفيتها *** عذير وان انا لم اعتذر

فكيف وقدجزتها صاعداً *** مع الصاعدين متبع آخر

وقد رفع الله الله اقلامه *** عن ابن ثمانين دون البشر

واني لفي كنف مفدق *** وعز بنصر ابي المنتصر

و در این اشعار باز نمود که هشتاد سال روزگار بر نهاده و گردش لیالی و ایام تار و پود قوای کامرانی او را بر باد داد و حالت افاده و استفاده در وی نگذاشته است و خدای تعالی از بنده که هشتاد سال روز بشب بسپارد قلم تکلیف بر گرفته تا به بشر چه رسد و اينك در كنف كنف رحمت و بحر زخار عز و نصرت ابي المنتصر متوكل اندرم و از فتنه خود بکرم وجود او مستظهر ابن حمدون میگوید این اشعار را در خدمت متوکل معروض نمودم و آنچه باید نیز بر زبان آوردم و معذرت او را تایید نمودم و گفتم اگر ابن ضحاك طاقت خدمت امیرالمؤمنین را میداشت البته اسباب سعادت و خوشبختی و مفاخرت و بهروزی خود می شمرد متوکل گفت راست می گوئی بیست در هم بگیر و برای او حمل کن بگرفتم و بدو رسانیدم.

ابوالفرج ميگويد عم من با من حديث نمود و گفت علی بن محمد بن نصر با من داستان کرد و گفت خالوی من گفت حسین بن ضحاك گفت هارون الرشید در زمان خودش مرا بتازیانه بزد تا چرا با فرزندانش صحبت میجویم و از آن پس امین بن

ص: 286

زبیده مرا بتازیانه سپرد تا چرا با پسرش عبدالله ممایلت می ورزم .

بعد از آن مامون بتازیانه ام بنواخت تا چرا با محمد امین مایل هستم . و پس از وی معتصم مرا بضرب تازیانه در نوشت تاچرا درمیان من و عباس بن مامون بنیان مودت استوار است.

و پس از وی وائق مرا بضرب تازیانه آزار رسانید چه بدو گفته بودند من نزد متوكل آمد و شد میکنم و تمام این ضربات عدیده که مرارسید همه بواسطه آن ولع وشوري بود که مرا بود تا از آن پرهیز نمایم و از آن پس متوکل مرا احضار کرد و شفیع را که بدری بدیع و مهری منیع بود بفرمود تابامن بولع و بازی در آید و چون کار بدانجا پیوست موجب خشمناکی متوکل بر من گردید گفتم ای امیرالمؤمنین اگر بآن آسوده هستی که همانطور که پدرانت مرا مضروب نمودند تو نیز مضروب بداری بدانکه این آخرین ضربه ایست که بسبب تو میخورم یعنی در این ضرب بخواهم مرد و از زحمت ضربات دهر بخواهم است کل بخندید و گفت ای حسین بلکه با تو احسان میوزرم و تو را نگاه میدارم و مراتب ترا مصون میگردانم و در حق تو اکرام مینمایم .

ابوالفرج اصفهانی در جلد نهم اغانی میگوید در ذیل احوال ابراهیم بن عباس معروف بصولی شاعر مشهور احمد بن جعفر بن رفه گفت پدرم با من حدیث کرد و گفت ابراهیم بن عباس مرا بخواند و گفت دو شعر در مدح امیرالمؤمنین متوکل گفته ام در این دو شعر تغنی کن و شایع گردان آن گاه بفرمود تا طیبی بسیار بیاوردند و بمن داد و نیز خلعتی فاخر ونيكو بمن بپوشانید من در آن دو شعر تغنی کردم .

ما واحد من واحد *** اولى بفضل او مروة انا

ممن ابوه و جده *** بين الخلافه والنبوة

پس هر دو شعر را در میان مردم شایع کردم و در خدمت متوکل هر دو را

ص: 287

تغنی کردند و متوكل نيك پسندیده شمرد وصولی را بصله گرامی برخوردار ساخت وازین پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام و مدح صولی آنحضرت را و داستان صولی را با اسحق بن ابراهیم برادر زاده زیدان رقم کردیم .

ابو العيناء كويد عبیدالله بن یحیی وزیر با متوکل میگفت ای امیرالمؤمنین همانا ابراهيم بن عباس فضیلتی است که خدای تعالی برای تو در پرده نگاهداشته و ذخیره ایست که یزدان تعالی برای دولت تو ذخیره ساخته است و از علي بن يحيي مسطور است که متوکل بابراهیم بن عباس پیغام فرستاد که در توصیف قدو را برا هیمیه که متوکل اختراع کرده بود شرحی رقم نماید صولی در صفت آن بر نگاشت و در پایان آن در باب ابزار و توابل وكدنك ووزن دابق رقم كرد اما فراموش کرد بنویسد از چه چیز است چون این مسطور به متوکل رسید بخشم شد و با علی بن یحیی گفت ترا بجان خودم سوگند میخورانم که آنچه ترا میگویم بابراهیم برسان علی بن یحیی سوگند بجان خود خلیفه بخورد که بدون کم و کاست برساند متوکل با ابراهیم بگو معین کن وزن دانق از چه چیز میباشد آیا از بظر و تندی دولب فرج مادر تو است علي بن یحیی میگوید نزد ابراهیم برفتم و گفتم بارسالتی نزد تو آمده ام که سخت گران است بر من که ادای آن را بنمایم گفت رسالت خود را بازگوی من آنچه متوکل گفته بود بدو گفتم ابراهیم گفت بخدمت او بازشو و از جانب من بگو ای سید من همانا علی بن یحیی دوست من و برادر من است و رسالت خود را ادا کرد اگر رأی خلیفه بر آن علاقه یابد که وزن دانق را از بظر مادر من وبظر مادر او جميعاً مقرر فرماید تفضلی فرموده باشد گفتم قبحك الله گناه من در این میانه چیست، گفت همانا رسالت خود را ادا كردى و اينك جواب آن است که ترا دادم پس بخدمت متوکل در آمدم متوکل گفتهان باز گوی قاباتو چه گفت گفتم خدای قبیح گرداند این جوابی را که برای تو آورده ام وجواب صولی را معروض داشتم متوکل چندان بخندید که همی پای خود را

ص: 288

برزمین خراشید و بقیه آن روز را به همین جواب و مذاکره آن شراب آشامید و هر وقت من متوکل را ملاقات میکردم میگفت یا علي وزن دانق چیست و من گفتم لعنت خداوند تعالی است برابراهیم.

احمد بن يزيد مهلبی گوید پدرم یزید گفت چنان بود که متوکل عباسی ابن الکلبی را متولی برید نموده و او را بطلاق سوگند داده بود که متوکل را از هیچ چیز از امور مردمان بتمامت بیخبر نگذارد و و هیچ چیز را بروی پوشیده مگرداند بلکه از اموزیکه راجع بخودش باشد نیز باخبر سازد کلبی روزی بدو نوشت که زن خودش بازنی که دوست او بود به نزهت گاهی بیرون شدند و چنان شد که در میان صحبت دوست زن او برزن وی عربده نمود وزخمی در صدغ و شقیقه او وارد ساخت ابراهیم بن عباس این مکتوب را در خدمت متوکل معروض همی داشت بعد از آن گفت یا امیر المؤمنين ابن الکلبی صدغ را دیگر گون آورده است و انما جرحتها في صرمها بوده است و تصحیف کرده صدقها نوشته است صرم معرب چرم است و مقصود ابراهیم از صرم موضع مخصوص آنزن بوده است که برای قبول سهام نوازل واسته رجال از هر چرمی قابل تر و پرتاب تر است متوکل بخندید و گفت براستی گفتی و گمان نمیکنم که این قصه جز این باشد و این ابن الکلبی از عرب نبود بلکه پدرش را کلب الرجل لقب نهاده بودند از این روی وی را کلبی خواندند.

و نيز ابوالفرج می گوید صولی با من خبر داد که قاسم بن اسماعیل با من حکایت کرد که روزی ابراهیم بن عباس از سرای متوکل مراجعت کرد و گفت سوگند با خدای بچیزی مسرور و از چیزی مغموم گفتم اعزك الله این چیست گفت چنان بود که ابراهیم بن مدبر با امیر المؤمنین نوشته بود که یکی از عمال من مالی را برده است و در آنچه میگوید راست گفته است و من با امیر المؤمنین که بودیم هلال ماه را بر روی او میدیدم پس او را دعا کردم و او بمن بخندید و با من گفت همانا احمد در حق عامل تو چنین و چنان نوشته است با من از کار او براستي

ص: 289

سخن كن حجت بر من تنگ شد و بترسیدم که قول او را محقق بگردانم اگر اعتراف نمایم و از آن پس از آن بچیزی رجوع نکنم و این غرامت بر من باز گردد لاجرم از اقامت حجت بحیلت پیوستم و گفتم یا امیر المؤمنين من در این امر چنانم که در حق تو گفته ام :

رد قولى وصدق الاقوالا *** و اطاع الوشاة والعذ الا

اتراه يكون شهر صدود *** وعلى وجهه رايت الهلالا

کنایت از اینکه در این امر و در مادۀ چنین شخصی باید رد قول من و تصدیق اقوال سخن چینان و نکوهش گران را فرمائی متوکل گفت سوگند باخدای هرگز چنین نخواهد شد ای ابراهیم ترا بجان سو کند میدهم که این شعر را بابنان بیاموز تا برای من تغنی نماید گفتم ای سید من چنین میکنم بدان شرط که از جانب من بقول احمد چیزی مطالبه نشود متوکل با وزیر فرمود قول صاحب ابراهیم را در باب مال قبول کن من باين ظفرمندی مسرور شدم اما از بطلان چنین مال وذهاب آن غمناک هستم که به چنین حیلتی از میان رفت و شاید این مال را در زمان طویلی و تعب شدیدی فراهم کرده باشد.

میمون بن هارون گوید چون متوکل سه پسر خود را چنانکه مذکور شد بولایت عهد خلافت نامدار ساخت در سر من رأى سوار شد و هرگز موکبی از هیچ خلیفه از آن نیکوتر دیده نشده بود و ولاة عهود نیز در پیش رویش سوار شدند و جماعت امرا واتراك بجمله بر نشستند و اولاد آنها با کمربندهای زرین و بدست هر يك تبرزینهای زرنشان در رکاب متوکل پیاده روان شدند آنگاه متوکل با چنین حشمت و عظمت و ابهت و هیمنه و سلطنت راه بر سپرد تا بکنار دجله رسید و بآب درآمد و بکشتی بنشست و سپاهیان در اقسام کشتیهای كوچك و بزرگ جای گرفتند و در خدمت متوکل راه نوشتند و متوکل همچنان راه بر نوشت تا در قصری که عروس نام داشت فرودشد و مردمان را اجازت داد تا بحضورش در آمدند و چون

ص: 290

جنجال بحد كمال رسید ابراهيم بن عباس بیامد و در میان دو صف مردم بایستاد و اجازت انشاد خواست متوکل اجازت داد و او بخواند :

ولما بداجعفر في الخميس *** بين المطل و بين العروس

بدا لابساً بهما حلة *** ازیلت بها طالعات النحوس

ولما بدا بين احبابه *** ولاة العهود و عز النفوس

غدا قمرا بين اقماره *** وشمساً مكللة بالشموس

لايفاد نار و اطفائها *** ويوم انيق و يوم عبوس

بعد از آن روی با والیان عهود کرد و گفت:

اضحت عرى الاسلام وهى منوطة *** بالنصر والاعزاز والتأييد

بخليفة من هاشم ثلاثة *** كنفوا الخلافة من ولاة عهود

قمر توافت حوله اقماره *** فحففن مطلع سعده بسعود

دفعتهم الايام وارتفعوا به *** فاسعوا باکرم انفس و جدود

چون از قراءت اشعار بپرداخت متوکل فرمان داد تا صدهزار درهم بدو دادند ولاة عهود نيز يك چنين مبلغ بدو عطا کردند و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابراهيم بن عباس صولی و خال او ابوالفضل عباس بن احنف شاعر مشهور و نبيرة او محمد بن يحيى بن عبدالله بن عباس بن محمد بن صول تكين شطرنجی اشارت کردیم و نیز در ذیل احوال هارون الرشید و پاره خلفا از پاره ای حكايات ووفات عباس بن احنف باز نمودیم و از ابن بعد نیز بیاره ای حالات ابراهیم بن عباس گزارش میرود .

و هم در جلد نهم اغانی در ذیل احوال علي بن جهم شاعر مشهور مذکور است که چنان شد که علی بن جهم بختیشوع را هجو کرده بود بختیشوع نزد متوکل اورا سب نمود و متوكل او را بزندان جای داد و علی بن جهم در اوقاتیکه در زندان مکان داشت چندین قصیده بگفت و تقديم خدمت متوکل ساخت و پس از یکسال متوکل او را رها ساخت و از آن پس او را بخراسان نفی کرد و اول قصیده که در

ص: 291

حال حبس خود بگفت و برای برادرش فرستاد این شعر بود :

توكلنا على رب السماء *** و سلمنا لاسباب القضاء

وافينة الملوك محجبات *** و باب الله مبذول الفناءِ

و جربنا و جرب اولونا *** فلا شيء اعز من الوفاء

توق الناس يا بن ابى وامى *** فهم تبع المخافة والرخاء

تظافرت الروافض والنصارى *** و اهل الاعتزال على هجائی

و در این ابیات عقیدت خود را ظاهر میسازد و چنانکه یادکردیم از امیر المؤمنین علی علیه السلام انحراف داشت ازین روی شیعیان را رافضی و بانصاری ردیف میخواند و مقصودش از اهل اعتزال علي بن يحيى منجم است

وعابونى وما ذنبي اليهم *** سوى علمي باولاد الزناء

فبختيشوع يشهدلا بن عمرو *** و عزون لهارون المرائي

اذا ماعد مسلكم رجالا *** فما فضل الرجال على النساء

انا المتوكلى هوى ورأياً *** وما بالواثقية من خفاء

وما حبس الخليفة لى بعاد *** وليس بمؤيسى منه التناءى

گفته اند سبب حبس کردن متوكل علي بن جهم را این بود که جماعتی از مجالسين متوکل در خدمت متوکل بعرض رسانیدند که علی بن جهم خادمان ماه روی را خمش و غمز مینماید و بر تو و بر اخلاق تو طعن و دق و عیب و نکوهش میکند و بر این گونه چندان سخن وسعایت نمودند تادل متوکل را بروی کینه ور ساختند و متوکل او را بزندان افکند بعد از آن نیز بمتوکل گفتند ترا هجو مینماید و او آشفته شد و فرمان کرد تا او را بجانب خراسان نفی نمودند و بحکمران خراسان نوشت که هر وقت این جهم بخراسان رسيد يك روز از بامداد تا شامگاهش بیاویزند لاجرم چون علی بن جهم بشاذياخ رسید طاهر بن عبدالله ابن طاهر او را بزندان منزل داد و از آن پس او را از زندان بیرون آورده برهنه و مجردش يك صبح ناشام بیاویختند و چون شب در رسید فرودش آوردند

ص: 292

و او در این باب این شعر را بگفت :

لم ينصبوا بالشاذياخ عشية *** الاثنين مسبوقاً ولا مجهولا

تصبوا بحمد الله ملء قلوبهم *** مشرفاً وملؤ صدورهم تبجيلا

ما ازداد الا رفعة بنكوله *** وازدادت الاعداء عنه تكولا

هل كان الا الليث فارق غيله *** فرايته في محمل محمولاً

لا يا من الاعداء من شلاته *** شداً يفصل هامهم تفصيلا

ماعابه ان بزعنه لباسه *** فالسيف اهول ما يرى مسلولا

والله ليس بغافل عن أمره *** وكفى بربك ناصراً و وكيلا

ازین اشعار باز می نماید که اگر دشمنان و حاسدان و ساعیان و مفسدان اسباب حبس وصلب او را فراهم ساختند جز اسباب رفعت و جلالت او نکول دشمنان او نبود چه اگر شیری ژیان از بیشه خود بیرون آید و او را در محملی محمول بینی نباید اعدای او از شداید اعمال و چنگ و دندان آهنین نوالش كه بيك ناگاه ایشان را بر درد و کاسهای سر آنها را بر شگرد ایمن بمانند و سطوات او را در غفلات بگذرانند و اگر او را برهنه بیاویختند و لباس از تنش بیرون یرون آوردند برای او عیب و نکوهش نیست چه شمشیر چون برهنه شود و از غلاف بیرون آید از هر حالتش هولناک تر است و خداوند تعالی در هیچ حال از حال هیچ چیز غافل نیست پروردگار برای نصرت و وکالت تو كافي است .

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید :

شادیاخ بعد از زال مكسوره یاء خطی و در آخر خاء معجمه قریه ایست از قراء بلخ :

و نیز نام شهر نیشابور است که ام بلاد خراسان است در زمان ما و از نخست بوستانی از عبدالله بن طاهر بن حسين وملاصق بشهر نیشابور بود و در آن زمان که عبدالله بن طاهر والی خراسان شد و به نیشابور آمد مساکن آنجا برای لشگریان اوتنگ افتاد و بناچار بخانهای مردم در آمدند و غصباً منزل کردند و مردمان را

ص: 293

از ازدحام واحتشام ایشان حالتی سخت پدید گشت تا چنان روی داد که پاره ای از لشکر او در سرای مردی وارد شد و صاحب خانه را زوجه نیکو جمال و جانانه مهر مثال بود و آنمرد چون غیور بود ملازم خانه و مراقب زوجه گشت روزی آنمرد سپاهی با آنمرد گفت اسب مرا ببر و آب بده آنمرد را نه جرأت و جسارت مخالفت مرد لشكرى و نه استطاعت مفارقت زوجه بود بناچار بازوجه خود گفت برو و اسب را آب بده تا من امتعه خود را که در منزل است محافظت نمایم پس آن زن که چهره اش چون آفتاب تابنده فروزنده بود برفت و اتفاقاً ركوب عبدالله بن طاهر باوی موافق شد و آن زن را بدید و بسیار نیکو شمردش و چنان ماه آفتاب سوار را برتر از آن کارو کردار دیدو او را بخواند و گفت این صورت و هیئت که تراست هیچ نمیشاید که افسار اسب بکشی و او را آب بدهی باز گوی خبر تو چیست گفت این نتیجه کردار عبدالله بن ظاهر است که باما بجای می آورد خداوند او را بکشد پس از آن داستان خود را بدو باز نمود عبدالله بسی در خشم شد وهمي گفت لاحول ولاقوة الا بالله و با خود همی گفت ای عبدالله مردم نیشابور از تو دچار شری عظیم افتاده اند و از آن پس با عرفاء و جارچیان فرمان داد جار بکشند هر کسی از لشگریان در این شب در نیشابور بماند خون ومالش هدر است و خودش شادیاخ برفت و در آنجا از بهر خودسرانی بساخت و لشکریان را نیز بفرمود خود سراها و بیوت در اطراف دار الحکومه بساختند چندانکه محله بزرگ شد و متصل بشهر گشت و در شمار محال نیشابور گردید و از آن بعد نیز مردم آنجا خانها و قصور بنیان کردند و شعرا شعرها گفتند. عبدالله را بستودند و تبريك آوردند و چون دولت آل طاهر منقرض گشت این قصور منيعه و عمارات بدیعه که عیش گاه بود ویران شد و یکی از شعرا بدانجا عبور دادو گفت :

وكان الشاذياخ مناخ ملك *** فزال الملك عن ذاك المناخ

حموی گوید من در سال ششصد و سیزدهم هجری بشادیاخ که نیشابور باشد برفتم و خوش آب و هوا و از شمار روز کار بحالت غفلتی که بیرون از عادت

ص: 294

اوست در آمدم و کنیز کی ترکیه بخریدم و نمیدانم که خدای تعالی ازین جاریه در خلق وخلق وروی و خوی نیکوتری آفریده باشد و در دل و جان من محلی کریم گرفت و از آن پس نعمت از من بگشت و دچار ضیق معیشتی سخت شدم و بناچار آن جاریه را بفر و ختم دیگر تاب و طاقت ماندن در آن مکان را نیاوردم و از مأكول ومشروب باز ماندم چندانکه مشرف بهلاك و بوار شدم یکی از ناصحان بامن گفت این كنيزك رادیگرباره بدست بیاور من در این کار اقدام کردم و بهر اسبابی که متوسل شدم ممکن نشد زیرا که آنکس که وی را خریده بود مردی دولتمند بود و مهر و محبت آن جاریه چندین برابر آنچه در جان من جای کرد در دل وروان او منزل ساخته بود و آن جاریه را بامن میلو محبتی بود که افزون از میل من بدو بود پس با مولای او در رد آن جاریه سخن آوردم و از سختی حال خویش باز نمودم و مفید نیفتاد و این شعر را در این باب گفتم :

الاهل ليالي الشاذياخ تؤب *** فاني اليها ماحييت طروب

لذاك فؤادى لا يزال مروعاً *** و دمعى لفقدان الحبيب سكوب

الى آخرها و از آن پس جماعت غز و بعد لشکر مغول بخراسان بیامدند و در سنه پانصد و چهل و شش آنچه باید بکنند کردند و به نیشابور بتاختند و آنشهر را خراب کردند و بسوختند و مانند تلال خاک بگذاشتند و از مردم آنشهر هر کس بجای ماند به شادیاخ انتقال داد و آنجا را عمارت کردند و این مدینه است که در عصر ما به نیشابور معروف است و از آن پس مردم تتر لعنهم الله تعالى در سال شش صد و هفدهم ویرانش کردند و يکديوار بپاي ايستاده بجای نگذاشتند و این شهر چنانکه اکنون بمن رسیده است تلولی است که تبكي العيون الجامده وتذكى في القلوب النيران الخامده و این است بیان یاقوت حموي در معجم البلدان اما در این سنوات و اعصار تا امروز که شنبه یا از دهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم قمری هجری است حالت نیشابور در حقیقت در حکم شهر متوسط و در عمل حراسان است و حاکم آنجا از طرف والی کل مملکت خراسان

ص: 295

منصوب میشود و والی مملکت خراسان از جانب شاهنشاه ایران منصوب و معزول گردد و معادن فیروزه نیشابور بهتر و گران قیمت تر از فیروزه های جهان است و جمعی کثیر از اصناف اعیان بآنجا منسوب و شرحش در کتب مسطور است.

بالجمله محمد بن سعد گوید متوكل بطاهر بن عبدالله رقم کرد که علی بن جهم رارها کند چون رها گردید این شعر را بگفت :

اطاهراني عن خراسان راحل *** و مستجز عنها فما انا قائل

ا اصدق ام اكنى عن الصدق ايما *** تحيزت ادته اليك المحافل

اطاهران تحسن فانی محسن *** اليك وان تبخل فانی باخل

ازین ابیات و بقیه آن باز نمود که در هر حکومتی و هر حکمران عیب و نقص ونيك وبد وظلم وعدل موجود و شاعر بآن دانا و زبانش بانتشار آن گویا است اکنون تو پویای کدام و جویای چه عنوانی اگر با من به نیکی کار کنی من نیز محاسن تو را جلوه گر سازم اگر به بخل و اوم رفتار نمائى من معایب تو را منتشر سازم و از اشاعه محامد تو امساك بورزم طاهر گفت جز خیر و خوبی مگوی چه من نیز جز بآنچه دوست بداری معاملت نمی ورزم آنگاه او را صله بداد و بمرکب و جامکی برخوردار گردانید .

ابراهیم بن مدبر گوید متوکل می گفت علي بن جهم از تمام مخلوق خدا دروغگوی تر باشد چه من در خاطر حفظ وضبط نمودم که او با من خبر داد که سی سال در خراسان اقامت کرد و مدتی از این مقدمه بگذشت و فراموش کرد آن چه را با من گفته بود دیگر باده با من گفت سی سال در ثغور و سرحدات بگذرانید.

و نیز مدتی دیگر ازین خبر بیایان شد و هر دو حکایت را که با من گذاشته بود فراموش نمود و با من خبر داد که سی سال در جبل بگذرانید و هم بر این خبر زمانی بر گذشت و با من خبر نهاد که وی در مصر و شام سی سال بیپایان برده است و با این سالیان که بر شمار آورده است واجب میشود که عمر او هر قدر اندك هم بشماريم

ص: 296

یکصد و پنجاه سال باشد و حال اینکه از پنجاه سال افزون زندگانی نکرده است کاش میدانستم او را ازین دروغ چه سود و مقصودش در این چیست اما متوکل را این چند تعجب در اکاذیب ابی الحسن بن جهم نشاید زیرا که منبع كذب و منشاء دروغ جماعت شعرا هستند چنانکه گفته احسنها اكذبها در شعر مپیچ و در فن او کش اكذب اوست احسن او.

ابراهیم مدیر گوید من بخدمت متوكل خبر دادم که حسن بن عبدالملك بن صالح بسوخت و بمرد وعلي بن جهم گفت بمن رسیده است که حاکم او را بکشته است و صاحب خبر این خبر را ساخته است و نگاشته است و نیز در باره جلساء متوکل بخدمت او سعایت میکرد متوکل بكين او اندر شد. و فرمان داد تا از سرایش بیرون نیاید و بعد از آن شنید که او را هجو کرده است و بزندانش فرستاد و بهترین اشعار او که در ایام حبس گفته این قصیده اوست :

قالوا حبست فقلت ليس بضائری *** حبسى واى مهند لا يضمد

او ما رايت الليث يألف عليه *** كبراً واوباش السباع تردد

والشمس لولا انها محجوبة *** عن ناظر يك لما اضاء الفرقد

والبدر يدركه السرار فتنجلي *** ایامه و كانه متجد

والغيث يحصره الغمام فمايري *** الا وريقه يراع و يرعد

والتزاعبية لا يقيم كعوبها *** الا الثقات و جذوة تتوقد

والنار في احجار ها مخبواة *** لا تصطلى ان لم تثرها الازند

والحبس مالم تغشه لدنیة *** شنعا نعم المنزل المتودد

بيت يجدد للكريم كرامة *** ويزار فيه ولا یزور ویحمد

یا احمد بن ابي دواد انما *** تدعى لكل عظيمة يا احمد

ابلغ امیرالمؤمنين و دونه *** خوض الردى و مخاوف لا تنفد

انتم بني عم النبي محمد *** اولى بما شرع النبي محمد

ما كان من كرم فانتم اهله *** کرمت مغارسكم وطاب المحتد

ص: 297

أمن السويه يابن عم محمد *** خصم تقربه و آخر تبعد

ان الذين سعوا اليك بباطل *** حساد نعمتك التي لا تجحد

شهدوا و غبنا عنهم فتحكموا *** فينار ليس كغائب من يشهد

لو يجمع الخصماء عندك مجلس *** يوماً لبان لك الطريق الاقصد

فبای جرم احجت اعراضنا *** تهباً تقدمها اللئيم الا وغد

در این ابیات باز مینماید که زندان برای آزادگان عار و ننگ در بار ندارد چه مردم آزاده کار گذار و برنده و در گذرنده اند و اگر چون تیغ هندی در نیام باشند هر وقت بیرون آیند بکام آورند و شیرغر آن از کمال کبر و غرور و در ندگی و شجاعت و مناعت جای در بیشه کند اما سایر درندگان پست پایه بهر سوی در تکاپوی و بهر دشت و بیابان در گشت و شتابان باشند و اگر آفتاب درخشان از کمال درخشندگی از دو چشم تو محجوب نبودی و پرتوش افزون از اندازه ادراک دیدار نمی گردیدی آسمان و فرقدان را روشن و جهان را از اشعه تربیت خود گلشن نمیساخت و ماه ده چهاری اگر در گردش خود در ظل زمین نمیگردیدی بارها بدر نامدار و بر مرکب آسمانی سوار نیامدی و باران را اگر سحاب حجاب نیامدی اینگونه اثر نبخشیدی و اسباب رعد و برق نگردیدی و نیزه تند و تیز وسنان آبدار اگر بآلاتی که نیزه را راست و بتابش آتشی که نوکش را تابناك گردانند راست و تیز نیامدی آتش افشان نشدی و برسینه دشمن کارگر نگشتی و اگر آتشی که در احجار پوشیده و پنهان است اگر بآتش زند دچار نشدی از زندان حجاز نمایان نمی شدی وزندان مادامی که بواسطه دینتی نکوهش آمیز نباشد منزلی خوب و پایانی مطلوب دارد و منزلگاهی است که مردم کریم و نبیل را تجدید کرامت و جلالت نماید و هماره او را زیارت کنند و از محبوس خواستار بازدید بشوند ای احمد بن ابی دواد همانا در هر داهیه بزرك وحادثه دشوار ترا بخوانند و یا احمد سرایند با امیرالمؤمنین که پسرعم پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است بازگوی بسعایت ساعیان وفتنه و فساد مفسدان که حساد دولت و نعمت تو هستند گوش مسپار و آزادگان را میازار اگر در پیشگاه خودت مجلسی بحکومت بپای داری خادم از خائن و بدسکال از نيك خصال نمودار شود

ص: 298

و اعراض و نوامیس مردمان بدست مردم لئیم پست فطرت پایمال نگردد .

ابوالفضل ربعی گوید علی بن جهم با من گفت روزی بحضور متوکل در آمدم وبامن رسید که متوکل با جاریه محبوبه خودش قبیحه تکلمی کرد و او جوابی رانده بود که متوکل را خشمگین ساخته چنانکه از شدت خشم مخده زیر و درشت بر آن چهره نرم و لطیف و دو چشم شهلا و شریف افکنده و در چشم پر اثرش اثر آورده و آن نازپرور آه و ناله برآورد و دو چشمش که از خمار بجان عالمی آتش بار بود ، اشکبار و پسرش معتز نیز بر آن گریه گریان شده و متوکل بیرون آمده و از کمال اندوه و غم و تعب دچار تب گردیده بود چون مرا بدید احضارم نمود و در این حال فتح بن خاقان قاروره خلیفه زمان را با بختیشوع طبیب مینمود و در این باب مشاورت میرفت متوکل با من گفت ای علی در این علت من شعری بگوی و بازنمای که طبیب نمیداند در من چه مرضی است پس این شعر بگفتم :

تنكر حال علتى الطبيب *** و قال ارى بجسمك ما يريب

جسست العرق منك فدل جسى *** على الم له خبر عجيب

فما هذا الذي بك هات قلى *** فكان جوابه منى النحيب

و قلت ايا طبيب الهجر دائي *** و قلبي يا طبيب هو الكتيب

فحرك رأسه عجبا لقولى *** وقال الحب ليس له طبيب

فاعجبني الذي قد قال جداً *** و قلت بلى اذا رضي الحبيب

فقال هو الشفاء فلا تقصر *** فقلت اجل ولكن لا يجيب

الاهل مسعد يبكى لشجوى *** فانی هائم فرد غریب

در این ابیات از زبان متوکل باز می نماید : لمؤلفه

بیماری و دردم از حبیب است حبیب آشوب روانم از حبیب است نصیب زاندوه ملال یار رنجور شدم و آن یار دل افکار طبیب است طبیب بی خبر هستند از حال درون استعيذ الله مما يفترون.

ابیات را بشنید گفت سوگند بزندگانی خودم سخت نیکو گفتی ای غلام قدحی

ص: 299

چون متوکل این مرا بیاشام پس قدحی از باده ناب بیاوردند و او بخورد و دیگران را نیز هر يك قدحی بیاشامانیدند و در این حال فضل شاعره بیامد و این چند شعر را که قبیحه بدو امر کرده بود از جانب او بگوید بیاورد :

لا كتمن الذي في القلب من حرق *** حتى اموت ولم يعلم به الناس

ولا يقال شكا من كان يعشقه *** ان الشكاء لمن تهوى هي اليأس ولا ابوح بشيء كنت اكتمه *** عند الجلوس اذا مادارت الكأس دردم از یار است و درمان نیز هم *** جان فدای او شد و دل نیز هم

عاشق از مفتی نترسد می بیار *** بلکه از مرغوی سلطان نیز هم

چنان پر شد فضای سینه از دوست *** که فکر خویش گمشد از ضمیرم

قراری کرده ام با می فروشان *** که روز غم بجز ساغر نگیرم

فراوان گنج غم در سینه دارم *** اگر چه مدعی بیند فقیرم

در عاشقی گزیر نباشد زسوز و ساز *** استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

دلاز هجر مکن ناله زانکه در عالم *** غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز

حکایت شب هجران بدشمنان مکنید *** که نیست سینه ارباب کینه محرم راز

اگر بوزدت ز درد ناله مکن *** دم از محبت او میزن و بدرد بساز

متوکل گفت اى فضل نیکو گفتی و خوش در سفتی و بفرمود تا بیست هزار در هم بدو بدادند و خودش نیز نزد قبیحه در آمد و بهر گونه که خود دانست یار جانی را از آن نگرانی بیرون آورد.

محمد بن سعد گوید احمد بن ابي دواد از علي بن جهم منحرف بود چه بمذهب حشويه اعتقاد داشت و چون متوكل علي بن جهم را محبوس ساخت مدائح عدیده در حق احمد بگفت و خواستار شد تا شفاعت کند و او را از زندان نجات بدهد احمد اعتنائي بشعر او نکرد و چون متوکل احمد را نفی کرد ابن جهم زبان بدشنام و هجو او برگشود و این شعر بگفت :

يا احمد بن ابي دواد دعوة *** بعثت اليك جنادلاً و حديدا

ص: 300

ما هذه البدع التي سميتها *** بالجهل منك العدل والتوحيدا

افسدت امرالدين حين وليته *** و زمینه بابى الوليد وليداً

و اذا تربع في المجالس خلته *** ضبعاً و خلت بنى ابيه فروداً

عبدالله بن معتز گوید چون متوکل علی بن جهم را حبس کردو جلساء بدشمنی او اجماع واتفاق نمودند و از طرف خلیفه بهرگونه مکروهی ابلاغ فهمی شدواز مساوی او مذکور همیگشت علی بن جهم قصیده در مدح متوکل و مذاکره حقوق خودش بروی بگفت از آن جمله است:

عفا الله عنك الاحرمة *** تعود بعفوك ان ابعدا

و این قصیده را نزد بیدون خادم بفرستاد و بیدون نزد قبیحه بر دو بدو گفت همانا علي بن جهم بتو پناه آورد و جز تو او را یاوری نیست و این جماعت ندماء وكتاب بآهنگ هلاك ودمار او در آمده اند چه او از اهل سنت و ایشان روافض هستند و متفق شده اند که متوکل را بریختن خون او تحریص نمایند آن ماه خیمگی پسر خود معتز را بخواند و گفت ای پسرك من این مکتوب را نزد آقای خود بیرو بدو بازرسان معتز آن رقعه را بگرفت و به مجلس معتز در آمد و در حضورش بایستاد متوکل گفت فدایت شوم چه با خودداری معتز بخدمت پدرش نزديك شد و گفت این رقعه ایست که مادرم بمن داده است متوکل بخواند و بخندید وروی با اهل مجلس آورد و گفت ابو عبدالله یعنی معتز که فدایش بگردم با مداد نموده است در حالیکه دشمن شما میباشد اينك رقعه علی بن جهم است که خواستار عفو شده است وابو عبدالله شفیع اوست وابو عبدالله کسی است که نمی توان شفاعتش را مردود نمود آنگاه قصیده را بر حاضران قراءت کرد و چون باین شعر او رسید :

فلا عدت اعصيك فيما امرت *** الى ان احل الثرى ملحدا

والا فخالفت رب السماء *** و خنت الصديق وعفت الندى

و كنت كغرور او کابن عمرو *** مبيح العيال لمن أولدا

ص: 301

تا گاهی که جای در گور کنم اوامر و نواهی ترا عصیان نکنم و اگر مخالفت کنم با پروردگار آسمان مخالفت نموده ام و از دین بیرون وعيال من به همه کس مباح باد ابن حمدون از میانه برجست و با معتز گفت ای سید من این رقعه را سيدة يعني مادرت كدام كس رسانید گفت بیدون خادم حاضران با بیدون گفتند احسنت با ما دشمنی میورزی و رقعه دشمن ما را که در هجای ما گفته است بخاتون میرساني بيدون باز شد و معتز نیز برخاست و بازگشت و ابن حمدون این شعر ابن جهم را بوكنت كغرور او کابن عمرو را بگرفت و برای ایشان بخواند و آن جماعت زبان بشتم ابن حمدون برگشودند و ضجه بر آوردند و متوکل همی بخندیدی و دست بردست زدی تاگاهی که مست گردید و بخوابید و ندما آن قصيدة ابي الحسن علي بن بدزدیدند و از حضور متوکل ببردند و برفتند و متوکل چنان سرگرم کردار حاضران شد که با طلاق این جهم حکم ننوشت و فراموش کرد و حاضران با این حمدون گفتند وای بر تو شتم و هجای ما را دیگر باره بخواندی ابن حمدون گفت ای مردم احمق قسم بخدای اگر این کار را نمی کردم و متوکل را بخنده نمی افکندم تاشراب بخورد و مست گردد و بخوابد برهائی ابن جهم توقیع مینمود و ما با وجود او وبحضور او درصد گونه مکروه دچار میشدیم.

و دیگر احمد حمدون گوید چون ارمنية بدست سپاه متوكل مفتوح شد واسحق بن اسمعيل بقتل رسید علی بن جهم با قصیده که در تهنیت این فتح و مدح متوکل گفته بود به مجلس متوکل در آمد و بقراءت مشغول شد و بدست خود بآن رسول و سر اسحق بن اسمعیل اشارت نمود .

اهلا وسهلا لك من رسول *** جئت بما يشفى من الغليل

بجملة تغنى عن التفضيل *** برأس اسحق بن اسمعيل

قهراً بلاختل ولا تطويل

تمام حاضران این ارتجال و این حسن ابتداء را تحسین و تمجید کردند و متوكل فرمان داد تاسی هزار درم صله بدو بدادند و او قصیده خود را قراءت و

ص: 302

مقداری در اغانی مسطور است و از جمله آن این است :

حتى انجلت عن حزبه المغلول *** و عن نساء حسن ذهول

صوارخ يعثرن فى الذيول *** ثوا كل الاولاد والبعول

لا والذي يعرف بالعقول *** من غير تجديد ولا تمثيل

ما قام الله و للرسول *** بالدين والدنيا و بالتنزيل

خليفة كجعفر المامول

در عقد الفرید مسطور است که چون علی بن جهم در حضور متوکل خرام گرفت و بیمین و یسار متمایل شد و با كمال طمأنينه ووقار نظر بحضار آورد وشعر مذکور را چون در منثور بخواند و در گوش اهل مجلس گوشواره ها ساخت متوکل گفت قوموا التقطوا هذا الجوهر لا یضیع برخیزید این گوهر شاهوار و در ربار را برچینید تا ضایع و بیهوده نماند /

محمد بن عبد السلام گوید با محمد بن يحيى منجم قصيده علي بن الجهم را که در مدح متوکل و توصیف هارونی گفته بود بدیدم گفتم یا اباالحسن چیست این قصیده که با تو است علی بخندید و گفت از علی بن جهم است که از من خواستار شده بود که در خدمت امیرالمؤمنين بعرض رسانم و چون متوکل این شعر او را بشنید :

وقبة ملك كان النجوم *** تصفى اليها باسرارها

تخر الوفود لها سجدا *** اذا ما تجلبت لابصارها

وفو ارة ثارها في السماء *** فليست تقصر عن ثارها

ترد على المزن ما انزلت *** الى الارض من صوب مدرارها

می گوید این قبه ها رونی و گنبد سلطانی چندان رفیع است که ستارگان آسمان گوش باسرار و اخبار آن میسپارند و جماعت وافدین چون اشعه قبابش را نگران شوند بجمله سر بسجده میآورند و فوارهایی که سر بآسمان بر آورده چندان آب ریزان دارد که باران آسمان را راه بزمین نمی گذارد و بر می گرداند

ص: 303

و دیگر باره در شکم ابرش جای میدهد متوکل را سخت خوش افتاد و چهره اش فروزان گشت و چون باین شعر رسیدم و قراءت کردم :

تبوات بعدك قعر السجون *** وقد كنت ارثى لزوارها

کنایت از اینکه بهره من سكون در بطون سجون و مرثیه خوانی بازائران زندان شد متوکل خشمناك شد و چهره اش دیگر گون گشت و گفت هذا بما كسبت يداه این حال کیفر کردار خود اوست و بقیه قصیده را نشنید .سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید متوکل بسیار بخشنده بود و بسیارش مدح نمودند و هیچ خلیفه باندازه او بشعراء بذل و بخشش ننموده است روزی علی بن جهم بروی درآمد و در اینوقت دو گوهرگران مایه در دست متوکل بود که همی آندورا در دست خود غلطان مینمود علي بن جهم قصیده را که در مدح او گفته بود بعرض رسانید .

متوکل یکی از آن دو گوهر را بدو افکند ابن جهم آن گوهر را همی زیر وروی مینمود متوکل گفت همانا ناقص و حقیر می شماری و حال اینکه سوم با خدای این گوهر از صد هزار دینار بهتر است ابن جهم گفت چنین نیست بلکه در آن فکر هستم که شعری چند بسازم و آن گوهر دیگر را نیز بگیرم متوکل گفت بگو و ابن جهم این شعر را قراءت کرد :

بسر من رأى امام عدل *** تغرف من بحره البحار

الملك فيه وفى بنيه *** ما اختلف الليل والنهار

يرجى ويخشى لكل خطب *** كانه جنة و نار

يداه فى الجود ضرتان *** علیه كلتاهما تفار

لم نات منه اليمين شيئاً *** الا انت مثلها اليسار

پیشوای مردمان در سامره *** هست سلطانی نبیل و کامکار

بحر کفش آن چنان باشد عزیز *** که از آن سیراب میگردد بهار

سلطنت با او و اولادش بود *** تا نشانه هست از لیل و نهار

ص: 304

هر امید از او و هر همی از اوست *** گونیا او خود بود مینو و نار

هر دو دست او بود دستی بجود *** هر يك اركم زو شو د ننگ است

هر چه میبخشد یمینش روز جود *** نیز با سائل همان بخشد

متوکل چون این شعر وارتجال را بدید آن در گران بهای را نیز بدو افکند و چون خوب بنگرند سود با متوکل بود که گوهری را که بعاریت داشت بداد و گوهر ریان مدیحت را تاقیامت بذخیره برد .

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی در ذیل احوال ابى السمطمروان بن ابى الجنوب معروف بمروان اصغر می نویسد که حماد بن احمد بن سلیمان کلبی گفت ابو السمط مروان الاصغر با من حدیث کرد که چون بخدمت متوکل در آمدم واولاد وولاة عهود ثلاثه را مدح نمودم و این شعر را بدو بخواندم :

سقى الله نجداً والسلام علي نجد *** ويا حبذا تجد على الناي والبعد

نظرت الى نجد وبغداد دونها *** لعلى ارى نجداً وهيهات من نجد

و نجد بها قوم هوا هم زیارتني *** ولا شيئي احلى من زيارتهم عندى

می گوید چون از قراءت این قصیده فراغت یافتم فرمان کرد تا یکصد و بیست هزار درهم و پنجاه طاقه جامه دادوسه مرکوب یکی اسب و دیگر استر و دیگری حماری بمن بدادند و من از جای خود بدیگر جای تحویل ندادم تا این قصیده خود را در تشکر الطاف او عرضه داشتم .

تخير رب الناس للناس جعفرا *** ومللكة امن العباد تخيرا

و چون بقراءت این بیت رسیدم:

فامسك ندا كفيك عنى ولا تزد *** فقد كدت ان اطفى وان الجبرا

ترجمه این بیت در این شعرا بی یزید عید غفاری رازی در شکر گذاری الطاف و انعام كثيره سلطان محمود غزنوی است.

بس اى ملك كه زبس شاعری و شعر مرا *** ملك فريب بخوانند و جادوی محال

ص: 305

بس اى ملك كه ضياع من و عقار مرا *** نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال

متوکل گفت لا والله دست از جود باز ندارم تا تو را در دریای جود خود غرقه بگردانم هم اکنون حاجت خود بخواه گفتم یا امیرالمؤمنین آن ضیعتی را که فرمان کردی از یمامه در اقطاع من گذارند ابن مدبر میگوید معتصم باولاد خودش وقف کرده است متوكل فرمود اين ضيعة رامن تا مدت صدسال دیگر بصد در هم از تو قبول کردم یعنی من امير المؤمنين و نايب مناب وقائم مقام کل هستیم این ضیعه را بتو میگذارم و صد در هم از تو در صد ساله میپذیرم گفتم نيكو نيست كه يك ضيعه را بسالی یکدر هم دهند ابن مدبر گفت پس مقرر باید داشت که بهر سالی هزار در هم بدهد گفتم بلی قبول میکنم متوکل امر کرد تا این مدبر اینکار را تنفیذ نماید و موافق همین قرار با من و اولادم گذارد .

آنگاه متوکل گفت این حاجتی نبود بلکه قباله ایست یعنی ملکی را در اجاره تو نهادند ، حاجت خود باز گوی عرض کردم ضیعتی را که سیوح نامند واثق خلیفه امر فرمود در اقطاع من سپارند و محمد بن عبد الملك زيات مرا از آن ملك مانع شد متوکل امر فرمود تا همان ضیعه را در اقطاع من گذارند طبری نیز باین حکایت گزارش کرده و گوید متوکل بفرمود تا سیوح را با من گذارند و سالی صددر هم از من بستانند

حموی در معجم البلدان میگوید سیوح باسین مهمله وياء حطى مشدده وواو وحاء حطى از آن قراء یمامه است که چون مسیلمه کذاب لعنة الله علیه کشته شد در صلح خالدبن ولید داخل نگردیداگر در این داستان و امثال آن بنگرند مكشوف میدارند که حالت قدرت و ضعف علم غالب خلفای مقتدر روزگار و اعمال ناپسند ایشان برچه میزان است متوکل بهوای نفس برای چند شعر همه بر مبالغه و گزاف و جزاف حامل است آن مبلغها صله می بخشد و ملکی را که معتصم بفرزندانش واقف است بسالی یکدرهم واگذار میکند و خود شاعر

ص: 306

این عمل را تصویب نمیکند و بر مبلغ می افزاید و نیز ضیعتی دیگر را در اقطاع او مقرر میگرداند برای اینکه در مدح بسی مبالغه کرده است و آنچه نباید گفت گفته است معذالك خود را امین بیت المال مسلمانان و امیر مؤمنان و مالك . الرقاب خلق جهان و خلیفه خاتم پیغمبران و خداوند منان میشمارد چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد عجبتر اینکه با حضرت ولی خداوند تعالی علي بن ابيطالب صلوات الله عليه بادعوی نسبت آنگونه خصومت و کینه ورزی دارد و آن حرکات رذیله را ظاهر میسازد و مردم دنیا پرست نیز رضای او را بر رضای خدا وسخط او را به رضای خدا و خصومت او را بر خصومت مرتضى ومصطفى صلوات الله عليهما ترجيح میدهند و از فردای محشر و پرسش حضرت داوران داور و از آن دوزخی که «ترمیهم بشرارة كالقصر» بی خبرند هنياً لارباب الجحيم جحيمهم ذق انك انت الاعز الكريم .

محمد بن سری گوید چون علی بن جهم در حال حبس متوکل را باین شعر مدح کرد :

توكلنا على رب السماء *** و سلمنا لاطباب القضاء

چنانکه با بقیه ابیات مذکور شد متوکل بروی رفتی گرفت اما بعد از آنکه مروان اصغر این قصیده را معروض داشت :

الم تعلم بانك يابن جهم جهم *** دعى في اناس ادعباء

اعبدالله تهجو و ابن عمرو *** و بختیشوع اصحاب الوفاء

هجوت الاكرمين و انت كلب *** حقيق بالشتيمة والهجاء

اترمی بالزناء بنى حلال *** و انت زنيم اولاد الزناء

اسامة من حدودك يا بن جهم *** كذبت و ما بذالك من خفاء

و در این اشعار هجای علي بن جهم جلسای متوكل وتكذيب او را در انتساب بسامة بن لوى ياد نمود وزبان ندماء و جلسای متوکل را بازگشود و جملگی را ثلب کردند و او را بصفات رذیله بر شمردند لاجرم متوکل او را در محبس و برجای گذاشت و برهایی او امر نداد علي بن يحيى منجم گويد متوکل بسیار با من عتاب

ص: 307

میکرد و یکی روز با مروان بن ابی الجنوب گفت علي بن يحيى را هجو کن و مروان این شعر را بگفت :

الا ان يحيى لايقاس الى ابي *** وعرض ابن يحيى لا يقاس الى عرضى

الى آخرها - وابوالفرج میگوید بقیه اشعار را محض صيانت علي بن يحيى رقم نکردم علی میگوید: من در جواب او این شعر را گفتم :

صدقت لعمرى ما يقاس الى ابي *** ابوك ومن قاس الشواهق بالخفض

وهل لك عرضى طاهرى فتقيه *** اذا قيست الاعراض يوماً الى عرضى

الستم موالى اللعين ورهطه *** اعادي بني العباس ذي الحسب المحض

توالون من عادى النبى ورهطه *** وترمون من والى اولى الفضل بالرفض

وليس عجيباً ان ارى لك مبغضاً *** لانك اهل للعداوة والبغض

میگوید براستی سخن آراستی که پدر خود را با پدر من قیاس ننمودی البته کوه بلند را با زمین پست و نسب ارجمند با نسب نا تندرست چگونه قیاس توان کرد و با يك اساس شناخته دانست مگر تو را عرضی طاهر و نسبی باهر است که اگر روزی اعراض جمیله را عرض دهند با عرض نبيل من قياس توانی نمود آیا شما موالی آن مردم ملعون که دشمنان بنی عباس صاحب نسب خالص وحسب خاصی هستند نیستید شما آنمردم هستید که دشمنان پیغمبر و قوم وعشيرت پیغمبر را دوست میدارید و کسانی را که دوستدار صاحبان فضایل و مناقب هستند رافضی میخوانید هیچ عجب نیست که من دشمن تو و در کین و کمین تو باشم زیرا که تو شایسته آنی که با تو عداوت ورزند و کینه ور گردند علی بن یحیی گوید یکی روز مروان بن ابی الجنوب این شعر را برای متوکل بخواند :

اني نزلت بساحة المتوكل *** و نزلت في اقصى ديار الموصل

یکی از حاضران اتصال در میان اینها و مراسله چگونه ممکن است ابوالعنبس صیمری مسخره گفت مروان را کبوتری راه آموز بود که بر بال آن مینوشت و از

ص: 308

موصل به پیشگاه متوکل بفرستاد متوکل چندان بخندید که بر پشت افتاد و مروان سخت خجلان گشت و بطلاق سوگند خورد که هرگز با ابوالعنبس تكلم مکند و هر دو در همان حال تهاجر بمردند.

ابراهیم بن مدبر گوید: در کتابی قدیم قراءت نمودم که وقتی عبدالله طاهر دچار علت و مرضی گشت وعوف بن مسلم اینشعر بگفت :

فان تك حمى الربع شفك وردها **** فعقباك منها ان يطول لك العمر

وقيناك لو نعطى المنى فيك والهوى *** لكان بنا الشكوى وكان لك الاجر

در میان اطباء نیز معروف است که جمعی گویند ترابع موجب طول عمر است و در اخبار وارد است که یکشب تب اجر یکسال را دارد ابراهیم میگوید چنان افتاد که متوکل دچار حمي ربع گشت و مروان بن ابی الجنوب بن مروان بن ابی حفصه بحضورش در آمد و قصیده باین روی معروض داشت و این دو شعر را نیز در جمله قصیده مندرج ساخت و متوكل مسرور شد علي بن الجهم که حضور داشت گفت یا امیرالمؤمنین اینشعر را دیگری گفته است و با من روی کرد و با متوکل گفت وی میداند از من پرسید آیا باینشعر شناسائی داری گفتم قبل ازین روز نشنیده ام پس علي بن جهم را دشنام داد و گفت اینسخن از راه حسد تووشر تو است چون از حضور متوکل بیرون آمديم علي بن جهد با من گفت و يحك چه بود ترا که این امر را بپوشیدی آیا تو این شعر را نمیدانی گفتم میدانم و برای او بخواندم و چون روز دیگر بخدمت متوکل باز آمدیم علي بن جهم گفت يا امير المؤمنين ابراهیم باینشعر اعتراف کرد و برای من انشاد نمود متوکل با من گفت آیا تو این شعر را میدانی گفتم دروغ میگوید هرگز این شعر را نشنیده ام متوکل را بر وی خشم بر افزود و او را دشنام بسیار براند و چون از مجلس متوکل بیرون آمدیم یا ابراهیم گفتم در روی زمین از تو شریرتری نیست ابراهیم گفت تو احمق هستی میخواهی من شعری را عرضه دارم که شاعری که متوکل او را دوست میدارد و از شعرش در عجب میرود در شعر خودش گنجانیده است و بدو عرضه داشته و من گویم بر این شعر عارف

ص: 309

هستم و خودم جان و عرض خود را در زبان این شعر گوی در اندازم برای اینکه تو نزد متوکل بلند و او پست گردد و با من نیز دشمن گردد.

در تاریخ طبری مسطور است که مروان بن ابی الجنوب گفت چون متوكل بر سریر خلافت جای گرفت قصیده در مدح احمد بن ابیدواد بگفتم و برای ابن ابی دواد بفرستادم و در پایان این دو بیت بود که بامر این زیات اشارت داشت :

وقيل لي الزيات لاقى حمامه *** فقلت اتاني الله بالفتح والنصر

لقد حفر الزيات بالغدر حفرة *** فالقى فيها بالخيانة والغدر

با من گفتند محمد بن عبدالملك زیات با مرگ هم آغوش شد گفتم همانا یزدان تعالی نصر وفتح را برای من بازرسانید و ابن زیات چاهی از روی غدر و مکیدت برای مردمان بکند و خودش دچار همان شد مرادش تنور آهنین است که شرحش مسطور شد میگوید چون اینقصیده بقاضی احمد رسید در حضور متوکل مذکور داشت و آن دو شعر را بخواند متوکل بقاضی احمد امر کرد تا او حاضر کند قاضی احمد گفت مروان در یمامه جای دارد زیرا که واثق او را بواسطه مودت با امیر المؤمنين یعنی متوکل بآنجا نفی کرد متوکل گفت از یمامه اش حمل نمایند قاضی گفت دینی برگردن دارد متوکل گفت چه مقدار است گفت ششهزار دینار است فرمود بدو عطا کنند پس ششهزار دینار بمروان بدادند و او را از یمامه بسامراء روانه ساختند متوکل را بقصیده که اینشعر در آن است مدح نمود :

رحل الشباب وليته لم يرحل *** والشيب حل وليته لم يحلل

و چون باین دو شعر ازین قصیده رسید :

كانت خلافة جعفر كذبوة *** جاءت بلا طلب ولا بتخل

وهب الاله له الخلافة مثل ما *** وهب النبوة للنبى المرسل

متوكل فرمان کرد پنجاه هزار در هم بد و بدادند و پاره ای حالات مروان انشاء الله تعالى ذيل حال منتصر مسطور میشود:

در جلد دوازدهم اغانی مسطور است در ذیل اخبار محمد بن حازم با هلی شاعر

ص: 310

که یزید بن محمد مهلبی با من گفت روزی در خدمت متوكل حضور داشتيم ومتوكل را قبیحه بخشم آورده بود و او بیرون آمد و با ما گفت كدام يك از شما شعری برای من انشاد میکنید که در معنی غضب قبیحه بر من وحاجت من در خضوع نسبت با او باشد تا خشنود گردد گفتم محمد بن حازم با هلی نیکو گفته است یا امیر المؤمنین در آنجا که این شعر را گفته است :

صفحت برغمى عنك صفح ضرورة *** اليك و في قلبي ندوب من العتب

خضعت و ما ذنبي ان الحب غرني *** فاغضت صفحا عن معالجه الحب

و ما زال بي فقر اليك منازع *** يذلل منى كل ممتنع صعب

الى الله اشكوان ودي محصل *** و قلبي جميعاً عند مقتسم القلب

خلاصه اینکه شاه و گدا باید برغم انف خود در حضرت معشوق خاکسار باشند و جفای او را بر دل و جان خریدار گردند متوکل گفت سوگند بجان خودم نيك بخواندی ای یزید آنگاه فرمان داد تا جماعت نوازندگان در اینشعر تغنی نمودند و نیز بفرمود تا هزار دینار سرخ در عطای من بدادند .

در تاریخ ابن خلکان و مجلد هیجدهم اغانی و مسعودى وتاريخ الخلفا وغيرها مسطور است که ابوعبدالله ولید بن عبيد بن يحيى بحتری شاعر مشهور در بلخ متولد شد و چون بالیده شد بعراق آمد و جماعتی از خلفا را که اول ایشان متوکل است کثیر از اکابر ورؤسای عصر را مدح نم را مدح نمود و مدتی مدید در بغداد بیائید و و از آن پس بشام عود نمود و انشاء الله تعالی اگر خدا مقدر فرموده باشد در زمان خلافت معتضد خلیفه که وفاتش در ایام حکومت اوست بشرح حالش اشارت میرود . ابن خلکان میگوید از جمله قصائد طویله بدیعه بس نیکوی بختری این قصیده است که در مدح ابي الفضل جعفر المتوكل على الله گفته است و در اینقصیده توصيف خروج متوکل را برای نماز عید فطر مینماید و اولش اینست : اخفى هوى لك في الضلوع و اطهر *** والأم من كمد عليك واعذر

ص: 311

و از آنجمله این ابیات است :

بالبر صمت وانت افضل صائم *** و بسنة الله الرضية تفطر

فائهم بيوم الفطر عيناً انه *** يوم أعز من الزمان مشهر

اظهرت عز الملك فيه بحجفل *** لجب يحاط الدين فيه وينمر

خلنا الجمال تسير فيه وقد غدت *** عدد ايسير بها العديد الاكثر

فالخيل تصهل والفوارس تدعى *** والبيض تلمع والا سنة تزهر

والأرض خاشعة تميد بثقلها *** والجو معتكر الجوانب اغبر

والشمس طالعة توقد في الضحى *** طوراً ويطفها الجواد الاكبر

حتى طلعت بضوء وجهك فانجلى *** ذاك الدجى وانجاب ذاك العشيرذكروا بطلعتك المبنى فهللوا *** لما طلعت من الصفوف وكبروا

حتى انتهيت الى المصلى لابساً *** نور الهدى يبدو عليك و يظهر

ومشيت مشية خاشع متواضع *** لله لا يزهى ولا لا يتكبر

فلوان مشتاقاً تكلف فوق ما *** في وسعه لمسى اليك المنبر

ابن خلکان میگوید : اینشعر خلال وسهل ممتنع است في الحقيقه فلله دره ما اسلس قياده وعذب الفاظه واحسن سبكه والطف مقاصده وليس فيه من الحشوشيء بل جميعه نخب میمون بن هارون گوید من از جمله جلساء مستعين خلیفه بودم شعرای عصر بدر بارش روی نهادند مستعین گفت قبول نمیکنم از کسی شعری را مگر از آنکس که مانند اینشعر بختری را که در مدح متوکل بگوید فلوان مشتاقاً تكلف فوق ما في وسعه لمشى اليك المنبر، من براى خود باز شدم و بخدمتش بازگشتم و گفتم در مدح تو شعری گفته ام که بهتر از شعر بحتری در مدح متوکل است مستعین گفت: بازگوي تا چه باشد پس بدو بخواندم ؛

ولو ان برد المصطفى ذلبسته *** يظن لظن انك صاحبه

وقال وقد اعطيته ولبسته *** نعم هذه اعطاقه ومناكبه

چون در مبالغه بجسارت رفته است بترجمه اش خسارت نمیرود مستعین

ص: 312

گفت بمنزل خود بازشو و آنچه گفتم و تو را امر کردم بجای بیاور چون بسرای خود باز شدم هفت هزار دینار سرخ برای من بفرستاد و گفت این مبلغ را برای حوادث روزگار که بعد از من برسد نگاهدار وذخیره کن و تا من زنده ام رزق وروزی ترا بقدر کفایت میرسانم .

در هیجدهم اغانی مسطور است که علي بن يحيى منجم گفت روزی جاریه با کوزه آب که بدست اندر داشت بر متوکل عبور داد و آن لعبت فرحنازی از ماه ده چهاری و مهر باری بهتر بود متوکل گفت نام تو چیست گفت برهان گفت بر این آب برای کیست گفتم برای خاتونم قبیحه متوکل از کمال شوق ووجد گفت این آب را بگلوی من بریز و تا بآخر بخورد و در وي بديد و حسرتش را ببرد و با بختری گفت در این امر چیزی بكوى بحترى فى الفور اينشعر قراءت کرد:

ما شربة من رحيق كأسها ذهب *** جاءت به الحور من جنات رضوان

يوماً باطيب من ماء بلا عطش *** شربته عبنا کف برهان

اگر در دست خود از باغ رضوان *** زجام زر بخور دستم شرابی

نیامد خوشگوارم مثل آن آب *** که ساقیش چو برهان آفتابی

ایا ساقی ازین آبم که دادی *** ز خود رفتم بچهرم زن کلابی

احمد بن جعفر حجظه گویدا بوالعنبس صیمری گفت در خدمت متوکل بودم و بختری این اشعار را در خدمت او میخواند :

عن اى ثغر تبتسم *** و باى طرف تحتكم

تا باین شعر خود رسید :

قل للخليفة جعفر المتوكل ابن المعتصم

المجتدى للمجتدى و المنعم بن المنتقم

اسلم الدين محمد فاذا سلمت فقد سلم

میگوید بحتری از حیثیت انشاد اشعار مبغوض ترین مردمان بود چه هنگام قراءت گاهی بیکوی میرفت و گاهی سرخود را و وقتی دوشانه خود را

ص: 313

جنبش دادی و با آستین خود اشارت کردی و هر بیتی را که قراءت کردی خودش با خودش میگفت سوگند با خدای نیکو گفتی آنگاه با شنوندگان روی آوردی و همی گفتی چیست شما را که نمیگوئید احسنت سوگند با خدای هیچکس را شایسته و قدرت نیست که مانندش بگوید متوکل ازین اطوار واقوال وحرکاتش حیرت اندرشد و روی با من آورد و گفت ای صیمری آیا نمیشنوی چه میگوید گفتم یا سیدی میشنوم بهرچه دوست میداری مرا امر فرمای گفت ترا بجان من بر همین روی که مرا انشاد نمود او را هجو کن گفتم ابن حمدون را بفرمای تا آنچه میگویم بنویسد پس دوات و قرطاسی بیاوردند و من علي البديهه این ابیات را بگفتم :

ادخلت راسك في الرحم *** و علمت انك تنهزم

یا بختری حذار ويحك من قضا قضته ضغم .

فلقد اسلت بوالديك *** من الهجا سيل العرم

فبای عرض تعتصم *** و بهتكه جف القلم

والله حلفة صادق *** و بقبر احمد و الحرم

و بحق جعفر الامام ابن الامام المعتصم

لا صيرنك شهرة *** بين المسيل الى العلم

حيث الطلول بذى سلم *** حيث الاراكة والخيم

يا بن الثقيلة والثقيل *** على قلوب ذوى النعم

و على الصغير مع الكبير بن الموالى و الحشم

في اى سلح ترتطم *** و باى كف تلتقم

يابن المباحة للورى *** امن العقاب ام الفهم

الدخل احتك للعجم *** وفراش امك في الظلمو بناب دارك خانة *** في بيته يؤتي الحكم

ص: 314

میگوید چون بحتری این ابیات را بشنید خشمگین شد و شتابان و دوان

بیرون تاخت و من همی بروی صیحه و نعره برزدم و همی گفتم ادخلت رأسك في الرحم وعلمت انك تنهزم ومتوکل همی بخندیدی و دست بردست زدی تا گاهی که بحتری از چشمش ناپدید شد و بروایتی دیگر ابوالعنبس این ابیات را ارتجالا بگفت و در عقب سر بختری ایستاده بود و چون بحتری ابتداء بقراءت نمود عن اى ثغر تبتسم ابو العنبس بناگاه از پشت سرش فریادی بدو بر کشید و گفت في سلح ترتطم و شعر دوم ادخلت راسك في الرحم وبحترى خشمناك بیرون شد و متوكل بيرون از اندازه بخندید و فرمان داد تا ده هزار در هم بدو بدهند. يحيى بن علي از پدرش حکایت کند که ابوالعنبس صیمری حاضر بود و بحتری برای متوکل انشاد این قصیده را : عن اى ثغر تبتسم وابوالعنبس باشارت وغمز متوکل که باوی بیازی اندر آید گفت ادخلت راسك في الرحم بختری خشمناك روی برتافت و ابوالعنبس فریاد همی بر كشيد وعلمت انك تنهزم و متوکل مستغرق دریای خنده شد و آن صله را که برای بحتری آماده کرده بود در حق ابی العنبس فرمان کرد احمد بن زیاد گوید پدرم زیاد با من گفت بحتری نزد من آمد و گفت ای ابو خالد تو عشیرت منی و پسرعم منی و صدیق منی آبادیدی امروز بر من چه حادثه فرود شد آیا اجازت میدهی تامن بدون اذن خلیفه به منبج بروم چه در این عهد علم صنایع و ادب و فرهنگ مالك شدند گفتم هرگز چنین ممکن و این گونه اندیشه مساز زیرا که پادشاهان افزون و اعظم از آنچه دیدی مزاح کنند و با بحتری نزد فتح بن خاقان شدیم فتح نیز بر همین گونه که من پاسخ دادم جواب بداد و نیز او را بصله و جایزه و خلعت خوشنود و ساکن گردانید است.

در جلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال ابی اسحاق ابراهیم بن مدبر شاعر كاتب که در خدمت متوكل بمقامی رفیع نایل بود مینویسد که احمد بن جعفر حجظه گفت ابراهیم بن مدبر با من گفت نوبتی متوکل عباسی را بیماری روی داد که هلاك او بيمناك شدند لكن چندی بر نیامد که از آن مرض بسلامت و عافیت برست

ص: 315

و مردمان را اجازت داد تا بحضورش تشرف جویند لاجرم تمام مردمان به ترتیب طبقات خود بخدمتش در آمدند من نیز با ایشان در آمدم چون متوکل مرا بدید نزديك همی طلبید و هر چه برفتم پیشتر خواند تا بجائی ایستادم که پیش روی فتح بن خاقان بود آنگاه نظری بمن برگشود چنانکه همی خواست سخن بعرض برسانم

يوم اتانا بالسرور *** فالحمد لله الكبير

اخلصت فيه شكره وقمل *** و وفيت فيه بالنذور است

لما اعتللت تصدعت *** شعب القلوب من الصدور

من بين ملتهب الفؤاد *** وبين مكتب الضمير

یاعدتي للدين والدنيا و للخطب الخطير

وازین جمله است:

يا جعفر المتوكل العالي على البدر المنير *** اليوم عاد الدين عض العود ذا ورق نضير

واليوم اصبحت الخلافة وهى ارسى من بنير *** قد حالفتك و عاقدتك على مطاولة الدهورة

يا رحمة للعالمين و يا ضياء المستنيز *** البدر ينطق بيننا ام جعفر فوق السرير

الى آخرها - چون از عرض اشعار بپرداخت متوکل با فتح بن خاقان گفت همانا ابراهیم از روی خلوص نیت و صدق رؤیت و مودت سخن کردو ما حق او را بجای نیاورده ایم هم اکنون امر کن تا پنجاه هزار در هم در همین ساعت با او حمل نمایند و نیز بن يحيى ابلاغ کن تا امارتي و عملي كافي بدو محول نماید تا از آن عمل بهره مند شود .

محمد بن داود بن جراح گوید چنان اتفاق افتاد که احمد بن مدبر از جانب عبیدالله بن يحيى بن خاقان عامل عملی گردید لکن در آن کار و کردار بائری محمود نامدار نگشت و عبیدالله را پسندیده نگشت و بر آن اندیشه شد که احمدرا

ص: 316

منكوب بگرداند احمد چون نفر س این معنی را نمود فرار کرد و چنان بود که عبیدالله از برادرش ابراهيم بن مدبر نيز منحرف العقیده بود و چون میدانست متوکل در حق وی عقيدتي نيك دارد بیشتر موجب خصومت و نازك نگری او گردید لاجرم متوکل را بروی اغراء همینمود و از کردار برادرش احمد بعرض همی رسانید و مالی بسیار از وی ادعا نمود و بمتوکل گفت آن مال نزد ابراهیم برادر احمد است و همی سینه متوکل را بروی آشفته ساخت تا گاهی متوکل اجازت داد تا ابراهیم را در زندان افکندند و ابراهیم این شعر را در حال حبس بگفت:

تسلى ليس طول الحبس عاداً *** وفيه لنا من الله اختياراً

فلولا الحبس ما بلى اصطبار *** ولولا الليل ماعرف النهار

وما الايام الا معقبات *** و لا السلطان الامستعار

سيفرج ماترين الى قليل *** مقدرة و ان طال الاسارها

و ابن مدبر را در ایام حبس اشعار جدیده است و در اغانی مسطور است و از جمله ابیات برگزیده اش این شعر است:

هو الحبس مافيه على غضاضة *** وهل كان في حبس الخليفه من عار

الست ترين الخمر يظهر حسنها *** و بهجتها بالحبس في الطين والفار

او الدرة الزهراء في قعر لجة *** فلا تجتلى الا بهول و اخطار

وهل هو الا منزل مثل منزلی *** و بیت و دار مثل بیتی او داری

لعل وراء الغيب امراً يسرنا *** يقدره في علمه الخالق الباري

واني الارجوان اصول بجعفر *** فاهضم اعدائي وادرك بالثار

محمد بن داود گوید مدت حبس ابن مدبر بطول انجامید و چون عبیدالله وزیر باوی کیندور بود هیچکس را در خلاص او راهی و چاره ای بدست نمی آمد تا آخر الأمر بدست محمد بن عبدالله بن طاهر رهاشد و محمد در کار او بعبید الله اعتنائی نکرد و آنچه را که عبید الله از این مدیر مطالبه می نمود محمد از خاصه اموال خود بداد لاجرم متوكل از وى عفو نمود و ابراهيم بن مدبر را به محمد بن عبدالله

ص: 317

بخشید و این امر از آن روی که ابراهیم به محمد پناه و داد جوئي آورد و او را مدیحه گفت .

در جلد بیستم اغانی در ذيل اخبار ابي العبر وهو ابو العباس بن محمد بن احمد ويلقب حمدونا الحافظ بن عبدالله چون نوبت خلافت بمتوکل رسید طريق جد" و جهد را بگذاشت و بمناسبت رغبت متوكل براء حمق و حماقت شهرت گرفت و در اینوقت روز گارش از پنجاه سال بر گذشته بود و خوب نگران شد که شعر او مقام متوسطی دارد و با حضور امثال ابي تمام و بحترى وابو السمط مروان ابن ابی حفصه و نظرای ایشان بچیزی خریده نمی شود و از این حیثیت فایدنی نمیبرد و از آنطرف كثرت ميل و شدت شوق متوکل خلیفه عصر را بلغو گوئی و بیهوده سرائی و مسخره ومضحكه و دشمنان حضرت ولی اعظم خداوند منان امير المؤمنين علي بن ابیطالب روح من سواه فداه و مردم کول و احمق و فوایده بزرگ این جماعت را از وی میدید چنانکه گفته اند :

رو مسخر گی پیشه کن و مطر بی آموز *** ناداد خود از کهتر و مهتر بستانی لا جرم سالك اين مسلک گوید و نیز بدشمنی حضرت امیر المؤمنين علیه السلام نامدار شد تا این امر نیز بیشتر اسباب تقرب در خدمت خلیفه و بهره مندی از وی گردد.

ابو الفرج میگوید ازعم خود عبدالعزیز بن حمدون شنیدم که گفت از حامض پدر ابوالعبر شنیدم میگفت پسرش ابوالعبر چون پنجسال از مدت خلافت هارون الرشید بیایان رفت متولد گشت و تا زمان خلافت متوکل زندگانی نمود و بهمان نمایش حمق و کولی چندین برابر آنچه شعرای فصل از متوکل بهره یاب شدند سود برد و با اینکه انفاقهای عظیم نمود دولتی بزرگ حاصل کرد و در حق متوكل وتوصيف قصر اور برج الحمام و بركة او مدايح حمیده دارد و چون فایدنی در ذکر آن نیست و در میان مردم اشتهار دارد برای یاد کردن آن معنی مترتب نیست .

زبیر بن بکار گوید عم من با من گفت آیا خلیفه یعنی متوکل از گفتار و کردار این پسر هم خودش یعنی ابو العبن که از بنی العباس بود خشمناک نمی شود چه ابوالعبر

ص: 318

نسبش بمتوكل مشهور واعمال و اقوال رکیکه او عشیرت و اهل بیت خلافت را مفتضح و رسوا ساخته است سو کند با خدای این احمق جاهل جمع مرا دچار ننگ و عار نموده و گرگین ساخته است تا چه رسد باهل وعشيرت خودش و ادباء و فضلای این عصر آیا خلیفه او را ازین کردار او و این سوء اختیار او ممنوع نمی دارد گفتم ابو العبر چنانکه تو اعتقاد داری جاهل و نادان نیست بلکه جهل و نادانی را بخود میبندد و سود خود و تقاضای زنان را در این میداند و او را ادبی صالح و اشعار طيبه ستوده است آنگاه اینشعر او را برای او بخواندم :

لا اقول الله يظلمني *** كيف اشكو غير متهم

واذا ما الدهر ضعضعني *** لم تجدني كافر النعم

قنعت نفسى بما رزقت *** و تناهت في العلا هممى

لیس لی مال سوی کرمی *** و بدانى من العدم

چون عم من این ابیات رنگین خوش مضمون را بشنید در عجب شد و با من گفت ويحك پس از چه روى ابو العبر بگفتن اینشعر و امثال آن ملازمت نمی جوید گفتم سوگند با خدای ای هم گرامی اگر به بینی و بدانی که در صله و جوایز این حماقات و خرافات قبیحه که از وی نمایش میجوید چه مبلغها و میزان های گزاف بدو میرسد عذر او را میپذیری چه آنچه را که تو امروز در حق او میپذیری ویکو و ملیح میشماری خریدار ندارد عمم چون این سخن بشنید خشمگین شد و گفت من این اقوال و اعمال ناپسند را از وی پذیرا نیستم و تصدیق نمیکنم اگرچه تمام دنیا را در برابر اینکر دار ناستوده اش بدو بخشند خداوند عذر مرا نپذیرد اگر عذر او را بپذیرم.

ابوالفرج اصفهانی میگوید مدرك بن محمد شیبانی با من حدیث راند و گفت که ابوالعنبس صیمری که از ندمای متوکل و مکرر بنام او و حالت تمسخر ومضحكه او اشارت شد و در اغلب کتب ابوالعنبس با عين مهمله ولون وباء موحده مرقوم است با من حديث نمود و گفت که روزی در سرای متوکل با ابو العبر گفتم ويحك چه

ص: 319

چیزت بر اینگونه سخافت و بیهودگی و سبکی عقل که روی زمین را خطباء وشعرا پرساخته بازداشته است با اینکه توادیبی ظریف و مليح الشعر ميباشی گفت ای کشخان دیانت تو امان همیخواهی بازار مرا کاسد و از آن خود را رایج سازی و ايضاً آيا تكلم مینمائی و چون و چرا میکنی همانا سی سال افزون است که علم را بگذاشتم و در رفاعه پرداختم و این صنعت را بیشتر ساختم دوست میدارم با من خبر دهی اگر عقل را خریدار بودی آیا بر بحتری شاعر ماهر تقدم توانی جست و حال اینکه دیروز در مدح متوکل گفت :

عن أي ثغر تبتسم *** و باي طرف تحتكم

و چون تو بروی بیرون تاختی و به مضحکه پرداختی و گفتی : .

فى اى صلح ترتطم *** و باى كف تلتطم

ادخلت رأسك في الرحم *** و علمت انك تنهزم

و جایزه بتو رسید و او محروم ماند و تو تقرب يافتي واو أبعد في حرامك و حرام كل عاقل معك وازين پيش باين حكايت مشروحاً اشارت شد میگوید چون این سخن را بشنیدم او را بگذاشتم و بگذشتم و صلاح خود را در مکالمه او ندانستم مدرک میگوید :

بعد از آن ابوالعین با من گفت با من رسید که تو شعر میگوئی پس اگر آن توانائی داری که بی نیکو بگوئی بسیار خوب یا اگر بسیار بارد و یخ کرده مثل شعر ابي العبر بكوئى بكوى واكر فاتر و نه گرم گرم و نه سرد سرد و نیم گرم باشد از گفتن آن بپرهیز چه صله اینگونه شعر طپانچه و پس کردنی خوردن است و دیگرش سودی نیست.

ابو الفرج گوید : عمم با من میگفت که چنان بود که متوکل برای مضحکه امر میکرد ابوالعبر را از فراز منجنیق در آب میاختند و او را پیراهنی حریر برتن بود و چون بدستیاری منجنیق در هوا بلند میشد همی فریاد میزد الطريق الطريق با کوچه ها و بازارها و در و دیوارهای هوائی بانگ میزد راه را برگشائید تا از

ص: 320

آن عبور کنم و چون از آن بلندی بآب میافتاد و نوبت غرق شدن میشد آب بازان می شتافتند و او را از آب بیرون میکشیدند /

میگوید متوکل او را برجاهای نرم و لغزان و سرازیر مینشاند و ابوالعبررا تاب جلوس نبود و ناچار از آن بلندی به آب میافتاد آنگاه شبکه و دام ماهیگیری را بآب میافکند و او را میگرفت و بیرون میکشید چنانکه ماهي را بگيرند و ابوالعبر در پاره ای حمقات خود باین معنی گفته است .

و يأمر بي الملك *** فيطر حتى فى البركل

ويصطادنى بالشبك *** كانى من السمك لمدة

متوکل فرمان میدهد تا مرا در آبگیرها میاندازند آنگاه مرا بدستیاری شبکها و دامهای ماهیگیری صید میکند گویا من از جنس ماهیان در یاهستم و از این پس انشاء الله تعالی در زمان خلافت مستعین بقیه احوالش مسطور میشود

ابوالفرج اصفهانی در بیستم اغانی در ذیل احوال ابي عقيل عمارة بن عقيل بن بلال بن جرير شاعر نادار که آخر شخصی است که در کتاب اغانی مذکور و شاعری فصیح و مقدم است و ازین پیش در ذیل احوال مأمون وواثق و پاره ای حالات رقم گردید مینویسد محمد بن یحیی گوید عمارة بخدمت متوكل وفود دادو شعری در مدح او بساخت و فایدتی نبرد و تقر بی نیافت و چنان بود که عماره در پایان زندگانی حالت اختلال وانقطاعی یافته بود و نزد ابراهیم بن سعدان مؤدب شد و این ابراهیم تمامت اشعار قدیم عماره را از عماره روایت مینمود پس با ابراهیم گفت دوست همیدارم که تمام اشعار مرا بیرون بیاوری تا الفاظ آنرا بمدح خليفه نقل دهم ابراهیم گفت سوگند با خدای چنین کاریرا اقدام نکنم جز اینکه هر چه جایزه يابي با من بالمناصفه تقسیم کنی عماره سوگند یاد کرد که بر همینگونه رفتار نماید ابراهیم اشعارش را بیرون آورد و عماره قصیده را بنام متوكل ومدح او نقل داد و ده هزار در هم از متوکل خلیفه جذب نمود و نصف آنرا با ابراهیم بن سعدان تقدیم کرد .

ص: 321

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که علي بحتری این شعر را در مدح متوكل و هجو قاضی احمد بن ابی دواد انشاد کرده است گاهیکه متوکل چنانکه ازین پیش مبسوطاً مسطور شد حکم برفع محنت و امتحان قرآن مجید داد .

امير المؤمنين لقد شكرنا *** الى ابائك العز الحسان

رددت الذين فلا بعد ما قد *** اراه فرقتين تخاصمان

قصمت الظالمين بكل ارض *** فاضحى الظلم مجهول المكان

وفي سنته رمت متجبريهم *** علي قدر بداهية عوان

فما ابقت من ابن ابي دواد *** سوى حد يخاطب بالمعان

تحير فيه سابور بن سهل *** فطاوله ومناه الاماني

اذا اصحابه اصطبخوا بليل *** اطالوا الخوض في خلق القرآن

مسعودی در مروج الذهب میگوید مبرد گفت بعد از ملاقات آن شخص مجنون که در ذیل احوال فتح بن خاقان مذکور نمودیم و دفن او بستر من رای در آمدم و مرا بخدمت متوکل در آوردند و این وقت باده ارغوانی در مزاج متوکل کارگر شده دماغش را برتافته بود از من بعضی مطالب بپرسید و جواب بدادم و بحتری شاعر در حضور متوکل بود پس شروع بعرض خودش که در مدح متوکل انشاد کرده بود نمود و ابو العتامه صیمری در مجلس حضور داشت و بحتری قصیده خودش را که اول آن این است بخواند: عن اى ثغر تبتسم و چون از قراءت آن بپرداخت و قهقری بازگشتن گرفت ابوالعنبس از جای برجست و گفت يا امير المؤمنين بفرماي تا او را بازگردانند چه سوگند با خدای در این قصیده که گفته است با وی معارضه کرده ام متوکل فرمان کرد تا بحتری باز گردانیدند و ابوالعنبس اشعاری بخواند که اگر نه متروک میگذاشتم این خبر ابتر میماند البته مذکور نميداشتم وهو من ای سلح تلتهم الى آخرها که سبقت گذارش گرفت متوکل از شنیدن این اشعار که مملو از دشنام و نسبتهای زشت بود چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و همی پای چپ

ص: 322

خود را بر زمین زد و گفت ده هزار در هم بابی العنبس بدهند فتح بن خاقان گفت یا سیدی بحتری همانست که این هجو خود را بشنیده است و گوش بمکروه سپرده اکنون بدون صله و جایزه خائباً بازگردد متوکل در همان حال خنده ولگد بر زمین کوفتن گفت ده هزار در هم نیز به بحتری بدهند فتح گفت یا سیدی این بصری یعنی مبرد که او را از د که او را از شهرش بیاوردیم در آنچه ایشان را رسید شراکتی نداشته باشد متوکل گفت ده هزار درهم نیز بدو بدهند پس جملگی ما بشفاعت هزل باز شدیم و بحتری با آن جد واجتهاد وكوشش وحزم و عقلی که او را بود سودمندی نیافت .

پس از آن متوکل با ابوالعنبس گفت مرا از حمار خودت و وفات او باز گوی و از آن شعر حمارت که در عالم خواب بدیدی و شنیدی باز نمای ابوالعنبس گفت بلی یا امیر المؤمنین این خر باثبات از قضات عصر اعقل بود لكن او را جریه وزلة نبود بناگاه وزلة نبود بناگاه در پالان رنجوری نالان و بدون اینکه طبیبی دست بر نبض و بیطاری لب برسم و دم او گذارد یا از ادویه حاره و بارده سطلی بردهان سپارد یا بآش جو وسبزی و یونجه وفصيل و اسپرك تلخ كام و ممتلی شود یا بحضور قاضی و صدور توصیه و وصیت یا ناله ماده الاغ و کره خر و اقوام وعشيرت حاجتمند شود جان از منفذ اسفل بسپرد و بدون زحمت پرستاران و محنت تیمارداران بمرد و قبرش بدون ملاقات حضار در شکم سگها و گرگها و گفتار گردید بعد از وفات این بیگناه شبی او را در خواب بدیدم و با کمال حسرت و نهایت خشوع ورعایت انواع آداب و خضوع گفتم یا سیدی یا حماری آیا در اینمدت که در خدمتگذاری وجود پر سود تو روز کاری بپایان آوردم آیا همیشه آبت را سرد و گوارا نمیساختم آیا جوترا پاک و پاکیزه نمی نمودم یا حتی المقدور والاستطاعة در حق تو نيكوئى نمیکردم آیا اگر ساعتی دیر آمدی اشک حسرت درسم مهاجرت عمیر یختم و سويق محنت ازغر بال نکبت نمیر یختم پس از چه روی اینگونه بترك مؤالفت گفتی و از مدت مؤانست یاد نفرمودی و بغفلت بمردی و دل مرا باندوه مباعدت

ص: 323

یفسردی بفرمای خبر تو چیست و نظر عطوفت پرورت با کیست گفت آنروز که بر پشت من بودی و با فلان شخص صیدلانی در فلان و فلان مسئله تكلم همیكردي بناگاه از اتفاقات روزگار نابکار ماده خرى نيكو روی نیکوموی خاکستر عذار با كمال حسن وجمال وغنج ودلال بمن بر گذشت و تیر عشقش در دلم بنشست و چنان آتش عشق و هوایش بر من مستولی شد که تاب و توانائی از من برفت و از نهایت اندوه و سوز دل و جگر بمردم گفتم ای مایه آسایش جان و آرامش روانم ای خر عزیزتر از هر دو چشمم آیا در این باب شعری بفرمودی فرمود آری بخواند :

هام قلبی بامان *** عند باب الصيدلاني

يتمتني يوم رحنا *** بثناياها الحسان

و بخدى ذى دلال *** مثل خد الشنغراني

فيهامت ولو عشت *** اذا طال هوانی

لمؤلفه

ماده الاغی دلم از جای برد *** خود دل من برد و روانم فسرد

چون ز دولب گوهر دندان نمود *** بس در محنت که بمن برگشود

بود رخش در همه ماده خران *** همچو رخ گرگ وش شنغران

آتش عشقش چو بجانم فتاد *** صاحب و آخور همه رفتم زیاد

رانده هجرش همه نالان شدم *** وزغم هجرانش بیاران شدم

هیچ از پالانی و عریانیم *** سود نیفتاده ز بریانیم

در ره جانان چو شدم جان زتن *** جان شدم آسوده زرنج و محن

هر که دچار آمده در کوی عشق *** خواه بمصر است و عراق و دمشق

چاره درمانش همان مردن است *** حسرت دق زیر زمین بردن است

در همۀ ماده خر با جمال *** هیچ چنو نیست بغنج و دلال

چون که زشهوت بزمین سم زند *** گه بفرازد دم و گه دم زند

تا که بزیر دم او نرخران *** خوب به بینند و بدو رهبران

چونکه ببیند اگرش پیر خر *** از اترش سخت نماید ذکر

ص: 324

وز پس آن بدرقه غنج ودلال *** بر جهدش با ذکر پر شلال

چون بخورد آن ذکر چون ستون *** از الم حسرتش آید برون

خوب اگر بنگری اندر دمی *** هست بسان خر و گاه آدمی

بلکه خر و گاو از او بهتراند *** زانکه بیکدفعه بسالی چرند

ليك شبقها است در این آدمی *** تا بشود آدمی اندر زمی

روز و شب ار هفت سپارد سپوز *** همچو نماید که نبوده هنوز

زين مثلت آمده در هر زمان *** هست و بلایا همه اندر زنان

زن بودت آفتك خانمان *** زن بودت عامت دین و روانهر چه فساد است و فتن در جهان *** باعث تولید وی است از زنان جد تو آدم ز جنان شد برون *** جده ات افکند و را در فسون

هر چه بتاراج شد از مال و جان *** علت آن غمزه زنان را بدان

بالجمله ابوالعنبس گفت با حمار گفتم ای جان عزیزای حمار بفرمای شنغرانی چیست فرمود از غرایب حمار وخرهای روزگار خر او بار است متوکل ازین بسي طربناک شد و نوازندگان و سرود گران و بازی گران را فرمان داد تا تمام آنروز خرافروز را با شعار فرح اندوز آن حمار پرسوز تغنی نمایند و چنان آثار فرح وسرور و شادمانی در دیدار متوکل از گفتار حمار پدیدار آمد که هرگز در تمام روزگار شاد خواریش دیدار نشده بود و در بذل و احسان و جایزه ابی العنبس بیفزود .

راقم حروف گوید در اغلب اعصار برای حمار خصوصاً اگر در میان جمعی عزب ماده خری پرغنج ودلال اتفاق افتاد بسیار مغتنم شمارند و اگر مدتی برآید با بانوی سرای وسنی گردد و بمزید اعتبار افتخار گیرد و چنان رونق پذیرد که خاتون هجرت کشیده محنت چشیده در حسرتش بمیرد.

ص: 325

بیان حکایت ابی عیسی بن متوکل عباسی با ابو عکرمه و مجلس تغنی مغنیان

در عقد الفريد ومستطرف مسطور است که ابو جعفر بغدادی گفت عبدالله محمد كاتب بغاء با من خبر داد که ابو عکرمه گفت روزی بطرف مسجد جامع بیرون شدم و پاره كاغذي با خود داشتم تا آنچه از علمای عصر استفاده کرده بودم در استفاده کرده بودم در آن بنویسم در طی راه بدر سرای ابوعیسی بن متوکل عبور دادم و نگران شدم که مشدود بر در سرای خود ایستاده و این مشدود در فن غناء و سرود از تمامت مردمان حاذق تر و اوستادتر بود چون مرا بدید گفت ای ابو عکرمه بکجا میروی گفتم به مسجد جامع ميروم شاید پاره اي مطالب که در آن حکمتی باشد بنویسم گفت بیا وما را بخدمت ابی عیسی اندر آور گفتم مثل ابو عیسی شخصی با این عظمت و جلالت آیا میتوان بدون اجازت بروی در آمد میگوید مشدود با دربان گفت از توقف ابی عکرمه در این مکان بعرض امیر برسان میگوید ساعتی بر این برنیامد که غلامان مرا بر سر دوش ببردند و بسرای اندر شدم که سوگند باخداي بنائی به آن خوبی و فرشی بآن ظرافت و خدا می بآن صباحت وجوه و دیدارهای دلپذیر ندیده بودم و در هنگامی که اندر آمدم ابو عیسی را بدیدم چون مرا بدید گفت یا بغض متى تحتشم اجلس وبقولي گفت ما يعيش من يحتشم اجلس كنايت از اینکه هر کس باد کبر وحشمت برخود بردمد از روایح طیبه زندگانی و نسايم فرح انگیز کامرانی بی بهره بماند چون بنشستم ابوعیسی بفرمود این کاغذ چیست که بدست اندر داری گفتم با سیدی برای آتش برداشتم تا مگر از استفاداتی که نمایم در آن بر نگارم وامید همی برم که در این مجلس جلیل باین آرزو برسم پس چندی درنگ نمودیم تا خوان طعام بیاوردند هرگز طعامی بدان فراوانى والوان متعدده وطبخ خوش ندیده و نخورده بودم دست بخوردن بر آوردیم و همی از دندان بر زبان و از

ص: 326

زبان بكام و ازکام به حلقوم و از نای بامعاء و از رودهها بديكدان معده وغزقان شکمبه تحویل نمودیم در این اثنا مرا التفاتی باطراف سفره واکناف سماط افتاد زئین و دبیس که صفحه زمین از اتیان مانند این دو استاد ماهر و دومغني جان فزای ضنین بود حضور داشتند گفتم این همان مجلسی است که یزدان تعالی هر چيزي مليح وصبیح را در آن موجود ساخته است چون از خوردن و اشکم انباشتن بپرداختیم خواندن بر گرفتند و امیر و خوالیگران بشراب ناب بنشستند و جاریه چون آفتاب بسقایت شراب قیام نمود گویا ماه گردون از ذقن سیمینش و نشانه و آب حیات در چاه زنخدانش نمونه غنج و دلالش پیران شمرده سال را جوانان با برز و یال ساختی و هر دو چشم پر خمارش هزاران غزال را در کمند گیسوان تابدار در انداختی هر جامی به پیمودی جانی بر آسودی و در هر گردشی نمایشی دیگر نمودی و فزایشی دیگر فزودی زبان از توصیف جام و آنچه در جام و آندست جام آور روان پرور عاجز گردید و با امیر ابو عیسی گفتم اعزك الله تا چند این جاریه سیمین و این دو دست بلورین و این جام زرین و این باده نوشین و این تابش رنگین و این نمایش نمکین باین شعر ابراهیم بن مهدی است که در صفت جاریه باخمار که بدست اندرش خم بود گوید :

حمراء صافية في جوف صافية *** يسعى بها نحونا خودمن الحور

حسناء تحمل حسناوين في يدها *** صاف من الراح في صافي القوارير

چندان این شراب ارغوانی و این جام سلطانی و این دست بهرمانی لطفیف و ظریف و شریف و خوش رنگ و خوشگوار بود که هیچكس هيچيك را از هيچيك امتیاز نتوانست داد و با اینکه بنوشید ندانست چه نوشید و با اینکه دیدندانست چه دید گویا حور جنان از شراب طهور بهشت برین ساقی مجلس گردید که بجمله صفا اندر صفا و صافی اندر صافی و حسن اندر حسن و بلور اندر بلور و سيمين اندر سیمین بود در این وقت دبیس و زمین و مشدود که در آن زمان در صفحه جهان در

ص: 327

صنف سرود گران بحذاقت و اوستادی و خوش خوانی و سرود وغناء خوش نظیر و شبیه نداشتند جلوس داشتند از میانه مشدود بسرود و نو از آغاز نمود وبتغنى بخواند .

لما استقبل بارداف تجاذبه *** و اخضر فوق بياض الدر شاربه

وتم بالحسن والتامت محاسنه *** و مازجت بدعائيها غرائبه

واشرق الورد في نسرين وجنته *** واهتز اعلاه وار تجست حقائبه

كلمته بجفون غير ناطقة *** فكان من رده ماقال حاجبه

چون این پسر سیم بر با سرینی سنگین و سیمین و دیداری گلگون و نمکین که سبزی عذارش بر صورت گل نشانش بردمیده و نمکی بر نمکش بر افزوده و شاربش بر بالای بیاض روی خورشیدوش نمایش گرفته همچنان موران بگرد سبیل و سرخ گل تو بهاری در نوگل نسرین دیدارش تابش افکنده و از نهایت نری و تازگی و لطافت و ناز کی پاره اعضایش در اهتزاز و جنبش و برخی در ارتجاع و لرزش اندر آمد من با دو چشم آرزو با او بتكلم در آمده و جواب خود را با شارت ایروان کمانی دریافتم آنگاه مشدود خاموش شد و زنین برتین در آمد و این شعر بر له

و صاحب الحب صب القلب ذائبه يوم الفراق ودمع العين ساكبه ارفق بقلبك قد عزت مطالبه و آواز بخواند :

الحب حلو امرته عواقبه *** و صاحب الحب صب القلب ذائبه

استودع الله من بالطرف ودعنى *** یوم الفراق و دمع العین ساکبهثم انصرفت ودائى الشوق يهتف بي *** ارفق بقلبک قد عزت مطالبه

و نیز این شعر را تغنی کرد :

و عاتبته دهراً فلما رأيته *** اذا ازداد زلاً جانبي عن جانبه

عقدت له في الصدر منى مودة *** و خليت عنه مبهماً لا اعاتبه

آنگاه زمین خاموش شد و دبیس بخواند :

بدر من الانس حفته كواكبه *** قد لاح عارضه واخضر شاربه

ان يعد الوعد يوماً فهو مخلفه *** او ينطق القول يوماً فهو كاذبه

ص: 328

عاطيته كدم الأوداج صافية *** فقام يشدو وقد مالت جوانبه

لمؤلفه

يك مه انسي بگردش کو کبش *** چهره اش رخشان بسبزه شاربش

در وصال از وعده بدهد مخلف است *** ور دهد قولی بخوان تو کاذبش

خود شرابی ناب چون پیمودمش *** شد بیای و مایل آمد جانبش

ابو عکرمه میگوید بشگفت اندر شدم که این هر سه سرود گر بجمله بلحن واحد وقافيه واحده تغنی کردند ابو عیسی فرمود اى ابو عكرمه ازین گونه تغنى در عجب آمدی گفتم یا سیدی آرزومندی جز این باشد و از آن پس نوازندگان و سرود گران و سرود گویان تا انقضای مجلس بر این نسق بنواختند و هر وقت مشدود بسرود بدایت مینمود آند و مرد یعنی دبیس وزنین و بقولی دقیق بهمان رویت متابعت مینمودند و این شعر از تفنیهای مسدود است .

يا دير حمنة من ذات الا كيراح *** من يصح عنك فاني لست بالصاحي

يعتاده كل مخفی مفارقه *** من الدهان عليه مسحق اماح

ما يدلفون الى ماء بانية *** الا اعترافاً من القدران بالراح

مشدود سکوت نمود وزنين بتغنى بخواند :

دع البساتين من اس وتفاح *** واعدل هديت الى ذات الاكيراح

واعدل الى فتية ذابت لحومهم *** من العبادة الا نضو اشباح

وخمرة عتقت في دنها حقبا *** كانها دمعة في جفن سباح

چون مشدود خاموش گردید دبیس باین تغنی انیس گشت:

لا تحملن بقول السلائم الا وحى *** واشرب على الورد من مشغولة الراح

كاساً اذا انحدرت في خلق شاربها *** اغناك لالاؤها عن كل مصباح ما زلت اسقى نديمي ثم التمه *** والليل ملتحف في ثوب امساح

فقام يشدو وقد مالت موالفة *** يادير الحملة من ذات الاكيراح

ياقوت حموی در معجم البلدان

دير حنة باحاء حطی و نون مشدده دیری است قدیم که منذر برای قومی

ص: 329

از تنوخ که ایشان را بنو ساطع میخواندند بناکر دو در برابرش منارۀ عالیه ایست مانند مرقب که قائم نام دارد از بنی اوس بن عمرو بن عامر است که تروانی در حقش گوید :

يا دير حنة عند القائم الساقي *** الى الخورنق من دير بن براقى

و دير حنه ایست در اکیرا که درباره آن گفته اند يا دير حنة من ذات الاکیراح این دیر نیز در ظاهر کوفه و حیره است و می گوید :

اكيراح باالف مضمومه و كاف مفتوحه وياء حطى ساكنه وراء مهمله والف وحاء مهمله و ابو منصور از هری باخاء معجمه بتصحيف خوانده و غلط است و اکیراح در اصل قباب صغار است خالدی گوید اکیرا رستاقی با نزاهتی است در زمین کوفه و هم اكيراح خانهای کوچکی است که بعضی از رها بین در آنها مسکن کنند و احدش کرح است نزديك آن دو دیر است یکی دیر مر عبدا و آندیگر را دير حنة گويند و آن موضعی است در ظاهر کوفه باغها و بوستانهای بسیار دارد و ابو نواس درباره آن گوید .

يا دير حنة من ذات الاكيراح *** من يصح عنك فاني لست بالصاح

يعتاده كل محقق مفارقه *** من الدهان عليه سحق امساح

في فتية لم منهم تخوفهم *** وقوع ما حذروه غیر اشباح

لايد لفون الى ماء بباطية *** الا اغترافاً من الفدران بالراح

می گوید بخط ابی سعید سکری خواندم که ابو جعفر احمد بن ابی الهيثم البجلي با من گفت اکیراح را دیدم که در هفت فرسنگی حيرة در غربی حیره واقع است و در آنجا سراها و چشمه ها و چاه های آب است.

بکر بن خارجه گفته است :

دع البساتين من آس و تفاح *** و اقصد الى الشيخ من ذات الاكيراح

الى الدساكر فالدير المقابلها *** لدى الاكيراح او دير ابن وضاح

منازل لم ازل حينا الازمها *** لزوم عاد الى اللذات رواح

ص: 330

تکرار نگارش این اشعار بواسطه اختلافی است که با اشعار مذکوره دارد و نیز نام شاعر نیز مذکورد میشود بالجمله میگوید دبیس خاموش شد و مشدود تجدید تغنی نمود و گفت:

اسما الان انه انا

يا حور ارا لعين والدعج *** واحمرار الخد في الخرج

و بتفاح الخدود و ما *** ضم من مسك ومن ارج

كن رقيق القلب انك من *** قتل من يهواك في حرج

آنگاه مشدود لب فرو بست وزنین لب برگشاد :

کسروى اليته معتدل *** هاشمي الدل والغنج

وله صدغان قد عطفا *** ببياض الخد كالسبح

و اذا ما افتريه تسما *** اطلق الاسرى من المهج

ما لما بيمنك من فرج *** لا ابتلاني الله بالفرج

بعد از آن زنین نشست و دبیس با تغنی جلیس شد

تعمل الاجفان بالدعج *** عمل الصهباء بالمهج

بابی ظبی کلفت به *** واضح الخدين والفلج

مربى في زي ذي خنث *** بين ذات الضال من امج

قلت قلبي قد فتكت به *** قال ما في الدين من حرج

اینوقت مشدود عود را مشدود و راه را بر دیگران مسدود ساخت .

ما یبالى اليوم من صنعا *** من بقلبي يبدع البدعا

كنت دانسك و داورع *** فتركت النسك والورعا

کم زجرت القلب عنك فلم *** يصنع لى يوما ولا نزعا

لاتدعني للهوى غرضا *** ان ورد الموت قد شرعا

این وقت مشدود دست بازداشت و دبیس دست برداشت .

اسقنى كاساً مصردة *** أن نجم الليل قد طلعا

قد شربت الحب شرب فتى *** لم يدع في كاسه جرعا

ص: 331

و نيز دبیس باین تغنی پرداخت :

يقولون في البستان للعين لذة *** وفى الخمر والماء الذي غير آسن

اذا شئت ان تلقى المحاسن كلها *** فقی وجه من تهوى جميع المحاسن

مشدود در غضب شد تاچر ادبیس بتکرار تغنی پرداخت و آن رشته را که در دست بود قطع نمود و گفت بر غیر این قافیه تغنی کنیم و بعد از آن بخال نخست باز شویم ابو عکرمه گفت بصواب سخن کردی آنگاه مشدود در این سرود باب تغنی گشود :

ادعوك من قلبي اذالم ارك *** ياغاية الطرف اذا ابصرك

قضى لك الله فسبحان من *** احلك القلب ومن قدرك

لست بناسيك على حالة *** ياليت ماتذكرني اذكرك

صيرتي الله على ما ارى *** منك في الهجر كما صيرك

می گوید زنین گفت من نیز بناچار باید همان راه را که من نیز بناچار باید همان راه را که شما پیشه ساختید پیشه کنم ابو عکرمه گوید این وقت زنین روی با من آورد و گفت در این امر چه می بینی گفتم سوگند با خدای نیکو گفتی پس باين تغني بدایت نمود :

ياهائم القلب عاص من عذلك *** ما نلت ممن هويته املك

دعاك داعي الهوى بخدعته *** حتى اذا ما اجبته خذلك

فاحتل لداء الهوى وسطوته *** انك ان لم تداوه قتلك

پس از وی مشدود باین تغنی شروع نمود :

شققت جيبي عليك شقاً *** و ما لجيبي اردت شقا

اردت قلبی فصادفته *** يداى بالجيب قد توقى

مالك رقى ابت عنقى *** لولاك ما كنت مسترقا

راقم حروف گوید با ظرافت مشدود بهتر این بود که باین تغنی که اینش مطلع است سرود نمی نمود .

ص: 332

پس از آن مشدود خاموش گشت و زنین بخواند

قدذبت شوقا ومت عشقاً *** یا زفرات المحب رفقا

ثكلت نفسی وزرت رمسی *** ان كنت للجهر مستحقا

این وقت زنین لب بر بست و دبیس بر تغنی در آمد:

ظمئت شوقاً وبحر عشقى *** بغيض عذبا ولت اسقى

انا الذي صرت من غرامي *** علي فراش النقام ملقى

فمن زفير ومن شهيق *** و من دموع تجود سبقى

بعد از آن مشدود راه تغنی گشود.

ماذا على بخل العيون لوانهم *** او موا اليك فسلموا او عرجوا

امنوا مقاساة الهموم وايقنوا *** ان المحب" إلى الاحبة يدلج

و بعد از سکوت مشدود دبیس راه غنا بر گشود :

هبا فقد بدا الصباح الابلج *** قد ضم مشبهة الغزال الهودج

باتوا ولم اقض اللبانة منهم *** وكذا الكريم اذا تصابي يلهج :

دبيس بسكوت پرداخت وزنین بتغنی بنواخت :

السحر والغنج فى عينك والدعج *** والشمس والبدر فى خديك والمرج

الدر تفرك لولا ان ذا برد *** والبحر مندغك لولا ان ذا بسج

انضجت قلبي ولو ان الوري لقيت *** قلوبهم منك مالاقيت مالهجوا

و چون زنین این تغنی براند مشدود این تغنی بخواند :

يا صاحب المقل المراض *** انظر الى بعين راض

ان تجفنی متعمدا *** لتذيقنى جرع الحياض

فلكا لما امكنني *** منت المراشف عن تراض

و چون مشدود سکوت نمود زنين بسرود:

هائم مدنف من الاعراض *** لا سبيل له الى الاغماض

موثق النوم مطلق الدمع مايو *** سرف ملجاء من الحتوف الفواضي

ص: 333

ما یرى جسمه سوى لحظات *** امرضته من العيون المراض

اینوقت زنین از دنین بایستاد و دبیس باین سرود رزین لب گشاد :

کن ساخطا واظهر بانك راض *** لا تبدين تكره الاعراض

وانظر الي بمقلة غضبانة *** ان كنت لم تنظر بمقلة راض

وارحم جفونا ما تجف عن البكا *** في ليلة مسلوبة الاغماض

واحكم فديتك بين جسمى والهوى *** فالمحكم منك علي الجوارح ماض

پس از خموشی دبیس مشدود باسرود انیس گشت:

ياذا الذى حال عن العهد *** ومن يراني منه بالصد

بسمرة الخال وماقد حوى *** من حمرة في سلف الخد

الا تعطفت على عاشق *** منفرد بالبث والوجد

و چون مشدود سکوت فرمود زنین آغاز این سرود نمود :

أظل بكتمان الهوى وكانما *** الا فى الذي لاقامغيري من الوجد

وعيب علي الشوق والوجد والنكا *** ولا انا بالشكوى انفيس من جهدى

زنین چون ازین سرود بپرداخت دبیس باین سرود بسرود

تهزأت بی لما خلوت من الوجد *** ولم ترث لى لا كان عندك ما عندى

وعيب على الشوق والجد والبكا *** وانت الذي اجريت دمعي علي خدى

صدرت بلاجرم اليك انيته *** اكان عجبياً لو صددت عن الضد

الا اننى عبد بطرفك خاضع *** و طرفك مولى لا يرق على عبد

پس از وی مشدوده بسر و دعود نمود .

اقمت ببلدة ورحلت عنها *** كلانا عبد صاحبه غريب

اقل الناس في الدنيا نصيبا *** محب قدناى عنه الحبيب

پس از سکوت مشد و دز نین این نوارا بسرود :

ويقنعنى ممن احب كتابه *** و يمنعينه انه لبخيل

كفي حزناً ان لا اطيق وداعكم *** وقد حان منى يا طلوع رحيل

ص: 334

بعد از سرود این سرود زنین لب فرو بست و دبیس روح بخش جلیس شد .

يا واحد الحسن الذى لحظاته *** تدعوا النفوس الى الهوى فتجيب

من وجهه القمر المنير وحسنه *** غصن نضير مشرق و كتيب

الناظريك على العيون رقيبة *** ام هل الطرفك في القلوب نصيب

و از آن پس مشدود باین تغنی بدایت نمود :

قلق لم يزل و صبر يزول *** و رضا لم يطل و سخط يطول

لم تسل دمعتى على من الرحمة *** حتى رأيت نفسى تسيل لمدة

جال في جسمى السقام فجسمی *** مدنف ليس فيه روح تجول

ينقضى للقتيل حول فينسي *** وانا فيك كل يوم قتيل

بعد از آن زنین در این تغنی غلغله در زمین افکند:

ليس الى تركك من حيلة *** ولا الى الصبر لقلبي سبيل

فكيف ماشئت فكن سيدي *** فان وجدى بك وجد طويل

ان كنت ارجعت على هجرنا *** فحسبنا الله ونعم الوكيل

نی توان گفتن ترك عشق تو

لمؤلفه

نمی توان گفتن ترک عشق تو *** نه دلم را با شکیبائی رهی است

آنچه خواهی جان من باجان من *** کن که فرمان تو نافذ بر رهی است

ور که عازم گشته ای بر هجر ما *** از خداوندم امید فرهی است

ابو عکرمه میگوید این وقت ابو عیسی روی با مشدود آورد و گفت در شعر من برای من تغنی کن و او این شعر بخواند .

يا لجنة الدمع هل للغمض مرجوع *** ام الكرى من جفون العين ممنوع

ما حيلتى و فؤادى هائم ابداً *** بعقرب الصدغ من مولاى ملسوع

لا والذي تلفت نفسي بفرقة *** فالقلب من حرق الهجران مصدوع

ما ارق العين الاحسب مبتدع *** ثوب الجمال على خديه مخلوع

ابو عکرمه می گوید سوگند بآن خداوندیکه جز او خدایی نیست چندان

ص: 335

مجالس سرود و تغنی و عیش و عشرت بسر بسپرده ام که عددش را جز خدای هیچکس نداند و مانند این روز و این مجلس ندیده ام و اگر امیر ابو عیسی در تفنی با شعار خودش رشته کلام ایشان را که در دست داشتند قطع نمی کرد آنها قطع نمی نمودند بعد از آن ابوعیسی بفرمود تا هريك از مجلسیان را جایزه وصله نیکو بدادند و جملگی کامروا بمنازل خود شدند .

در جلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال ابراهیم بن مدبر می نویسد جعفر بن قدامه گفت میمون بن هارون گفت روزی با عریب در سر من رای در خدمت ابی عیسی ابن متوکل در مجلس انسی حاضر شدیم و ابراهیم بن مدبر در این وقت در بغداد جای داشت و روزی بس خوش و نیکو برما بیایان همی رفت در این اثنا عریب را از این مدبریاد افتاد و شوقش بدو بجنبید و بسیاری در محامد و محاسن وستایش اخلاق حمیده او سخن راند و من این داستان و این مجلس ابی عیسی و گزارش آن محفل انس و کلمات و تمجیدات عریب را برای ابراهیم بامداد دیگر در قلم آوردم و شرح و بسط دادم ابراهیم جواب مرا بر نگاشت و این ابیات را در پایان نامه نوشت:

اتعلم يا ميمون ماذا يتهجد *** بذكرك احبابي وحفظهم العهدا

ووصف عريب في كريم وفائها *** و اجمالها ذكرى و اخلاصها الودا

عليها سلامي ان تكن دارها نأت *** فقد قرب الله الذي بيننا جدا

سقى الله داراً بعدنا جمعتكم *** و سكن رب العرش ساكنها الخلدا

و خص ابا عيسى الامير بنعمة *** و اسعد فيما اربحته له الجدا

فما تم من مجد وطول و سودد *** ورأى اصيل يصدع الحجر الصلدا

در جلد سیزدهم اغانی از ابن حمدون در ذیل اخبار عثعث اسود مغنی مسطور است که گفت روزی در منزل ابی عیسی بن متوکل حضور واجتماع داشتیم و بر صبوح عزم نمودیم و جعفر بن مأمون وسليمان بن وهب وابراهيم بن مدبر با ما بودند و عریب و شاريه وجواری هر دو تن انجمن کردند و مادر عیسی کامکار

ص: 336

وسروری نامدار وترتیبی بهجت آثار اندر بودیم در این حال بدعه جاریه عريب که سخت بديعة الجمال بود چون بلبل هزار دستان آواز بر کشید:

اعاذلتى اكثرت جهلا من العذل *** على غير شيئى من ملامى وفى عدلى

و این صنعت از عریب بود و عرفان چون طاوسی بهاران این شعر بسرود :

اذارام قلبي هجرها حال دونه *** شفیعان من قلبي لها جدلان

و این غنا از شاریه جاریه واثق است و در آن اوان مردم با ظرافت که شناخته باین صفت و عنوان بودند بر دو صنف صف نهادند یکی نهادند یکی غریبیته و صنف دیگر شروية لاجرم هر صنفى بأن جارية که آن صورت پسندیده او را میخواند تمایل می گرفت و در استحسان و طرب و اقتراح می گذرانید اما عریب و شاریه دو خاتون کلمذار اوستادکار خاموش بودند و هیچ سخن نمیکردند و کنیزکان این دو خاتون صنعت خاتون خود را که اختراع کرده و ساخته بود میسرود و از آن تجاوز نمینمود تا گاهی که عرفان جاریه شاریه این شعر را تغنی کرد :

بانى من زادتى في منامي *** فدنا مني وفيه نقار

و این سرود را سخت نيكو بخواند و بنواخت وما جميعاً بر آن شرود شرابها پیمودیم و بادهها نوشیديم وتمجيدها وتحسينها نمودیم وابواب سرود بر قلوب گشودیم و چون عرفان لب نازین بربست عریب با شاریه گفت ای خواهر این لحن از کیست گفت من خود ساخته ام و در حیات سیدم یعنی ابراهیم بن مهدی این صنعت را بنموده ام و در خدمتش تغنی نمودم و ابراهیم بپسندید و بر اسحق و دیگران عرض داد آن اساتید جهان نیز تحسین و تمجید نمودند عریب چندی سکوت نمود بعد از آن با امیر ابوعیسی گفت پدرم فدایت باد دوست همی دارم باحضار عشعث امر بفرمایی و او را نزد من حاضر کنند .

ابوعیسی یکی را بفرستاد تا برفت و عثعث را حاضر ساخت و بنشست و چون ساکن و آرام شد و نبیذی چند بخورد و صوتی چند بسرود عریب روی با او کرد و گفت ای ابودلیچه آیا سوت زبیر بن دحمان را در نزد من بیادداری چه تو

ص: 337

حضور داشتی و از وی بخواستی تا بر تو طرح نماید .

عثعث گفت و هل تنسى العذراء ابا عذرها آیا دختر دوشیزه فراموش میکند آن مردی را که مهر دوشیزگی را بشکست کنایت از اینکه این گونه امور و این گونه لذایذ فراموش شدنی نیست چنانکه تو که عریب و خاتون مهر دیداری آنمردی را که روز نخست با تو در سپوخته و پردۀ دوشیز گیت را با آلت مردی بر دریده فراموش نمی کنی من نیز چنان مجلس و چنان صوت دلنشین و آنواقعه بهجت آیین را درگز فراموش نمیکنم سوگند باخدای چنانم در خاطرم حاضر است که گویی دیروز از هم جدا شدیم.

عریب گفت چون چنین است این صورت را تغنی کن پس عثمث شروع بخواندن و سرودن نمود و همان آوازی را که شارية ادعا می نمود که از مصنوعات اوست تا بپایان آن بخواند و عریب اب بخنده بر گشود بعد از آن با کنیز گانش گفت راستی را پیشه سازید و از باطل چشم بپوشید و بحق بکوشید و بغناء قديم تغنی کنید پس بدعه و سایر جواری عریب بدانگونه که او فرمود تغنی نمودند و شاریه شرمسار گشت و سر بزیر آورد و آثار انکسار از دیدارش پدیدار آمد و در آنروز شاریه از وجود خودش و هيچيك از ز گانش و متعصبانش بنفوس خودشان سودمند نشدند .

بیان پاره ای حالات فتح بن خاقان وزیر متوکل علی الله جعفر عباسی

ازین پیش در ذیل اسامی وزرای متوکل و پاره حالات فتح بن خاقان اشارت نمودیم که بعضی احوال او در ذیل مجالس متوکل مذکور خواهد شد اينك بآن وعده وفا می کنیم .

مد بن شاکر کتبی در کتاب فوات الوفیات که در متمم تاریخ ابن خلکان رقم

ص: 338

کرده است می نویسد فتح بن خاقان بن احمد بن غرطوح وزیر متوکل مردی شاعر فصيح البيان طليق اللسان سخن آور سخندان موصوف بشجاعت و کرم و ریاست وسواد و بزرگی و بسالت بود چنان مهرش در دل متوکل منزل ساخته بود که متوكل ساعتی بی دیدارش صبر و قرار نداشت او را بیاورد و بوزارت خود برکشید و امارت شام را در تحت حکومت او گذاشت و بفرمود تا از جانب خودش نایبی در شام بگذارد و فتح بن خاقان را در مراتب جود ووفاء ومكارم وانواع ظرافت و لطافت حکایات عدیده است.

چون متوکل به سفر دمشق میرفت فتح بن خاقان در جمازه او هم کراوه بود ابو العيناء می گوید روزي معتصم بعيادت خاقان بمنزل او در آمد و پسرش فتح را در آنحال صغارت بدید که هنوز دندانهای او درست نرسته بود باوی بمزاج در آمد و گفت خانه ما بهتر است یا خانه شما فتح گفت چون امیر المؤمنین در سرای ما باشد سرای ما بهتر است معتصم چون چنین پاسخ بزرگ مقال را از چنان كودك خوردسال بشنید گفت سوگند با خدای از اینجا بر نخیزم تا صد هزار در هم بر وی نثار نکنم و بیاره این حکایت اشارت رفت فتح بن خاقان را خزانه کتبی بود که علي بن يحيى منجم برای او جمع کرده بود بآن کثرت عدد و پسندیدگی کتب و عظمت کتابخانه هیچکس را در نظر نیامده بود در سرای او فصحاء عرب و علمای بصره و کوفه فراهم میشدند ابوهنان گوید سه تن را دیده ام که از این سه نفر در محبت علم و کتب فزون تر نیافته ام یکی جاحظ دیگر فتح بن خاقان سوم اسمعیل بن اسمعیل قاضی چنان بود که فتح همیشه در مجالست متوکل ملازمت داشت هر وقت متوکل برای حاجتی بیای میشد و از مجلس بیرون میرفت فتح کتابی از آستین خود بیرون آورده یا از جیب خود در میآورد و بقراءت و مطالعت آن مشغول میشد تا متوکل باز میگردید و فضل و علم او مشهور شد و او را تصانیف متعدده است از جمله کتاب البستان وكتاب الصيد است.

یاقوت میگوید از جمله اشعار فتح این شعر است :

ص: 339

لست منى و لست منك فدعني *** وامض عنى مصاحباً بسلام

واذا ما شكوت مابي قالت *** قدرأينا خلاف في المنام

لم نجد علة تجنى بها الذئب *** فصارت تعمل بالاحلام

و از این پیش بحکایت متوکل و خواستن از بحتری شعری را در حق متوکل وفتح وعدم فقدان هيچيك آنديگر را باشد رقم کردیم در فوات الوفیات می گوید متوکل هزار دینار در صله ولید یعنی بحتری بداد و بحتری گوید حاضر بودم که متوكل بافتح خانان باهم کشته شوند و من این ضربت را سودمند شدم و اشارت به آن ضربتی نمود که بر پشتش رسیده بود و این شعر نیز از اشعار فتح بن خاقان است :

واني واياها لكا الخمر والفتى *** مقى يستطع منها الزيادة يزدد

اذا ازددت منها ازددت وجداً بقربها *** فكيف احتراسي من هوى يتجدد

و نیز از ابیات فتح بن خاقان است :

أيها العاشق المعذب صبراً *** فخطا يا اخى الهوى مغفورة

زفرة فى الهوى احط الذنب *** من غزاة وحجة مبرورة

بیان احوال فضل جاريه ابي الفضل متوكل عباسي

در فوات الوفيات مذکور است که این فضل فاضله شاعره از مولدات يمامه است و در زمان او هیچ زنی بفصاحت بیان و طلاقت لسان او واشعر از او نبود در سال دویست و شصت و ششم هجری قریب بیست سال بعد از قتل متوکل عباسی از جهان گذران بسرای جاوید شتافت روزی علی بن جهم با او گفت:

لاذبها يستظل فهينا *** فلم يجد عندها ملاذا

متوكل بافضل گفت جوابش را بازده فضل في الفور گفت:

ص: 340

ولم يزال طارعاً اليها *** تظل اجفانه رذاذا

فعاتبوه فزاد عشقا *** فمات وجد أفكان ماذا

ابن المعتز گوید فضل با شعرای عصر بمهاجات میپرداختند و ادبای - عصر نزد وی اجتماع می ورزیدند و فضل را در مدایح و ستایش خلفای زمان وملوك جهان اشعار بسیار است و بمذهب تشيع ميرفت و در حق تشيع ميرفت و در حق مردم شیعی مذهب بسی تعص می ورزید و بواسطه آن منزلت و جاهی که در پیشگاه ملوك و اشراف داشت حوائج مردم شیعی را بجای می آورد تا گاهی بسعید بن جهد که چهره چون ماه و دیداری چون شید داشت تعشق پیدا کرد اتفاقاً سعید شقاوت آیت ناصبی بود و در مذهب نصب از همه مردمان سخت تر و انحرافش از اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم شدير تر و فطرتش از هر خبيني خبيث تر بود و با اینکه فضل در امر تشیع نهایت توجه داشت از آتش عشق بآتش دوزخ شتافت و دین را شتافت و دین را بدل دار بفروخت و بكيش او انتقال داد بلى عشق است که کهان را غافل همی پسندد همچنان بر آن حال بزیست و در هوای آنخط وخال بگذرانید تا بمرد و حسرتش را ببرد و از جمله اشعاری است که در حق وی گويد :

يا حسن الوجه سيسي الادب *** شبت وانت الغلام فى الادب

ويحك ان الشباب كالشرك *** منصوب بين الغرور و الكذب

بينا يشكي اليك اذخرجت *** من لحظات الشكوى الى الطلب

فلحظ هذا ولحظ ذاك وذالحظ محب بعين مكتب

ابو الفرج اصفهانی می گوید جعفر بن قدامه با من حدیث کرد و گفت سعید بن حمید با من گفت که بافضل شاعره پاسخ این را بگوى من المحب" احب في صغره بدون درنگ و توقف گفت که وكان جدا هواء من نظره على كبره، پس گفتم: من نظر شفه فارقه فضل شاعره در جواب گفت: وكان جدا هواه من نظره.

ص: 341

لولا الأمانى لمات من كمد *** كما الليالي تزيد في فكره

ليس له مسعد يساعده *** بالليل في طوله وفي قصره

و هم از اشعار فضل است :

قد بدا شبهك يامولاي في جنح الظلام *** فانتبه نقض لبانات اعتناق والتشام

قبل ان تفضحنا عودة ارواح النيام :

یکی روز ابودلف عجلی قاسم بن عیسی این شعر را بدو برخواند.

قالوا عشقت صغيرة فاجبتهم *** اشهى المطى الى مالم يركب

كم بين حبه لؤلؤ مثقوبة *** وبين حبه لؤلؤ لم تنقب

گفتند بکودکی صغیره رایت عشق بر افراختی در جواب گفتم مرکوبی را خواهانم که دیگرانش سوار نشده باشند تا چند تفاوت است در میان گوهر سفته د گوهر نسفته و محبوبه باکره و محبوبه غیر باکره سفته گردیده فضل بالبداهة در جواب گفت :

ان المطية لا يلذ ركوبها *** مالم تذلل بالزمام و تركب

والحب ليس بنافع اربابه *** مالم يؤلف بالنظام و تثقب

کنایت از اینکه : محبوب کار افتاده به دل برده و دل داده به

در غوره نبود لذتی انگور بار بار افتاده به

مروارید چون سوراخ آید و در رشته اندر شود صاحبش را بسود رساند و پسته شکفته دهان از نشکفته بهتر است علی بن جهم گويد روزي نزد فضل بودم و بآن خانون لاله گون نظری افکندم که در شك و ريب افتاد و گفت :

يا رب رام حسن تعرضه *** يرمى ولا يشعرانى غرضه

کنایت از اینکه از این گونه نظر که در من افکندی باستراب و اضطراب آوردی من در جواب او گفتم :

اى فتى لحظك ليس بمرضه *** واى عقد محكم لا ينقضه

ص: 342

لولا الأماني لمات من كمد *** كما الليالي تزيد في فكره

ليس له مسعد يساعده *** بالليل فى طوله وفى قصره

و هم از اشعار فضل است :

قد بدا شبهك يا مولاى في جنح الظلام *** فانتبه نقض لبانات اعتناق والتشام

قبل ان تفضحنا عودة ارواح النيام :

یکی روز ابودلف عجلی قاسم بن عیسی این شعر را بدو بر خواند.

قالوا عشقت صغيرة فاجبتهم *** اشهى المطى الى مالم يركب

كم بين حبه لؤلؤ مثقوبة *** وبين حبه لؤلؤ لم تثقب

گفتند بکودکی صغیره رایت عشق برافراختی در جواب گفتم مرکوبی را خواهانم که دیگرانش سوار نشده باشند تا چند تفاوت است در میان گوهر سفته و گوهر نسفته ومحبوبه باکره و محبوبه غیر باکره سفته گردیده فضل بالبداهة در جواب گفت :

ان المطية لا يلذ ركوبها *** مالم تذلل بالزمام و تركب

والحب ليس بنافع اربابه *** مالم يؤلف بالنظام وتثقب

کنایت از اینکه: محبوب کار افتاده به دل برده و دل داده به

در غوره نبود لذتی انگور بار افتاده به

مروارید چون سوراخ آید و در رشته اندر شود صاحبش را بسود رساند و پسته شکفته دهان از نشکفته بهتر است علی بن الجهم كويد روزي نزد فضل بودم و بآن خاتون لاله گون نظری افکندم که در شك و اریب افتاد و گفت :

يارب رام حسن تعرضه *** يرمى ولا يشعرانى غرضه

کنایت از اینکه از این گونه نظر که در من افکندی باستراب و اضطراب آوردی من در جواب او گفتم :

اى فتى لحظك ليس بمرضه *** واى عقد محكم لا ينقضه

ص: 343

و اهتمام در اصلاح امر او خواستار شدن از پیشگاه خلافت در عنایت بدو ووعده خلیفه بآنچه محبوب او است نگارش و او را در فرجام نيك وانجام نيكو بشارت داده بود و ابراهیم جواب بنوشت و در آخر نامه نوشت :

لعمرك ما صوت بديع لمعبد *** باحسن عندى من كتاب عريب

تاملت في اثنائه خط كاتب *** ورقه مشتاق و لفظ خطيب

و راجعنى من وصلها ما استرقنى *** وزهدني في وصل كل حبيب

فصرت لها عبداً مقراً بملكها *** و مستمسكاً من ودها بنصيب

جعفر بن قدامه گوید چنان اتفاق افتاد که روزی علی بن یحیی منجم و ابراهیم بن مدبر در منزل پاره ای از وجوه و اعیان در سر من رأى بر حال انس وسرور حاضر شدند و جاریه نوازنده که او را بنت جارية البكرية مغنیه میخواندند و از جواری قیان و سرود گران بود برای ایشان تغنی مینمود ابراهیم بن مدبر روی بدو آورد و نظر بمنظرش بدوخت و با او بمزاح و شوخی در آمد و نرم نرم بدن نازك نرمش میخراشید اما بنت روی با جوانی امرد و پسري ماه دیدار که از اولاد موالی و نامش مظفر بود داشت و سخت او را دوست میداشت چه مظفراز تمام نکو رویان عصر نيكو روی تر بود و بر هر نيك منظری مظفر آمد و ایشان بر همین منوال بگذرانیدند تا مجلس بخاتمت پیوست و متفرق شدند اينوقت على بن يحيی منجم این اشعار را که نظر باین مجلس داشت بابراهیم بنوشت.

لقد فتنت بنت فتى الطرف والندا *** بمقلة ريم فاتر الطرف احور

فاصبح فى فخ الهوي متنقصاً *** عزيز على اخوانه ابن مدبر

ولم تدر ما يلقى بها و لوانها *** درت روحت من حرة المتشعر

وذاك بهاسب و بنت خلية *** و مشغولة عنه بوجه مظفر

چون این ابیات را ابن مدبر قراءت کرد در جواب نوشته :

ص: 344

اتر می بنبت من جفاها تحيزا *** و باعد ها عنه برای موقز

ودافعها عن سرها وهي تشتكى *** اليه بتاريح الهوى التشعر

ولو كان تباعاً دواعى نفسه *** اذا لقضى اوطاره ابن المدبر

على انه لو حصر من الحق بائها *** ولو كان مشغوفا بها المظفر

الى تمامها چون علي بن يحيى بخواند دیگر باره در جواب نوشت :

لعمرى لقد احسنت يابن المدبر *** ومازلت في الاحسان عين المشهر

ظرفت ومن يجمع من العلم مثل ما *** جمعت ابا اسحق يظرف و يشهر

و ابراهیم بن مدبر را در توصیف این نبت اشعار کثیره است و از آنجمله این بیت است:

نبت اذا سكتت كان السكوت لها *** زيناً و ان نطقت فالدر ينتشر

وانما اقصدت قلبي تحا بمقلتها *** ما كان سهم ولا قوس ولا وتر

لمولفه

در سکوتش حسن او آرد سخن *** وین سخن آشفته سازد مرد وزن

ور بنطق آید هزاران گوهرش *** دل نیاز آید زصنع داورش

دل برد از نظرة از برنا و پیر *** نیست محتاج كمان و وتروتير

و نیز درباره ثبت می گوید :

یا نبت یا نبت قدهام الفؤاد بكم *** وانت والله احلى الخلق انساناً

الاصلينى فانى قد شغفت بكم *** ان شئت سراوان احبت اعلاناً

لمولفه

ثبت حسن و ملاحت هست نبت *** نامش اندر دفتر حسن است ثبت

دل بحسنت واله وسرگشته است *** در نثار زلفت اندر رشته است

کام عاشق را بسر یا آشکار *** ای یگانه مهر از وصلت بر آر

جعفر بن قدامه با من گفت که انگشتری که مشهورتر از ماه و مشتری بود ابراهیم بن مدبر را در انگشت بود و این خاتم را از مواهب سنيه عريب باخود میداشت چنان روی داد که در روز بیست و نهم شهر شعبان با ابو العبيس بن حمدون بشرب بنشسته و از هر طرف سخن پیوسته بودند و چون مست شدند اتفاق بر آن

ص: 345

نمودند که ابراهیم بسوی ابو عبیس شود و اگر هلال رمضان المبارك ديده شود بامدادان نزد او اقامت کند و بخوشی و طرب بگذرانند و آن در خاتم را در آنحال مستی از ابراهیم بگرفت اما در همان شب هلال رمضان المبارك نمايان و آیست یأس و نومیدی ایشان پدیدار آمد و مردمان روز آخر شعبان را که اول رمضان گویند بروز اندر آمدند و ابراهیم مکتوبی بابی العبيس نوشت و آندو خاتم را بخواست ابو العبيس در مقام دفع الوقت وعيش و بازی در آمد و نفرستاد و ابراهیم بامدادان یگاه بدو بنوشت :

كيف اصحبت با جعلت فدا كا*** اننى اشتكى اليك جفاكا

قد تمادى بك الجفاء وما كنت *** حقيقاً ولا حرياً بذاكا

فاردد الخاتمين رداً جميلا *** قد تولعت فيهما ما كفاكا

ابوالعبیس چون این ابیات را بخواند هر دو خانم را بدو بفرستاد .

و دیگر جعفر بن قدامه گوید عریب مغنیه ابراهیم بن مدبر را بزیارت آمد و این وقت ابراهیم در سرای خودش در کنار آبگاهی جای داشت و عریب از ابراهیم خواستار شد که ابوالعبیس را حاضر نماید و ابراهیم این شعر را بدو بنوشت :

قل لابن حمدون ذاك الأريب *** وذاك الظريف و ذاك الحبيب

كتابي اليك بشكوى عريب *** لوجد شديد وشوق عجيب

فلا تخلنا يا نظام السرور منك فانت اشقاء الكتيب :

وغن لنا هرجا ممسكا *** متخفلة حركات اللبیب

فانك قد حزت جن الغنا *** وقد فزت منه باوفى نصيب

وكن بابی انت رجع الجواب *** فداؤك انفسنا من مجيب

محمد بن داود گوید ابراهیم بن مدبر در ایامی که منکوب و معزول و مخذول بود این شعر را بخدمت ابی عبدالله ابن حمدون نوشت و از وی خواستار شد که در پیشگاه متوکل و خدمت فتح بن خاقان در امر او یادآور شود :

ص: 346

كم ترى يبقى على ذابدني *** قدبلى من طول هم وضيني

انا في اسر و اسباب ردی *** و حديد قادح يكلمني

یا بن حمدون فتى الجود الذي *** انا منه في جني ورد جنى

ما الذى ترقبه ام مانرى *** فى اخ مطهر مرتهن

و ابو و ابو عمران موسى حنق *** حاقن يطلنى بالاحن

و عبيد الله ايضاً مثله *** ونجاح في مجد ماينى

ليس يشفيه موسى سفك دمى *** اویرانی مدرجاً في كفنی

والامير الفتح ان اذكرته *** حرمتى قام بامرى وعنى

و از این جمله است:

ما رأى القوم كذبي عندهم *** عظم ذنبي انني لم اخن

ذاك فعلى وتراثى عن ابى *** واقتداك يا خي في السنن

سنة صالحة معروفة *** هي منا في قديم الزمن

و از این جمله :

قل الحمدون خليلي وابنه *** ولعيسي حركوه يابني

مقصودش از یا بنی یا بنی الزانية است چون این اشعار را قرائت کردند در کار او یکسره تدبیر نمودند و در خدمت متوكل بيانات لطيفه بکار بردند تا او را خلاص کردند .

محمد بن يحيى صولی گوید ابراهیم بن مدبر دل در هواي جاريه مغنیه معروف به بکریه که در سر من رای بود بسته و خاطری خسته داشت و در حق او گفت :

غادرت قلبي في إسار لديك *** فويلنا منك وويلي عليك

قد كنت لا اغدو على ظالم *** فصرت لا اعدى مقلتيك

الخمر من فيك لمن ذاقه *** والورد للناظر من وخنتيك

يا حسرتي ان من طوع الهوى *** ولم اقل ما ارتجية لديك

ص: 347

و این اشعار را ابو عبد الله بن حمدون براى بكرية انشاء كرد و مکرر در این بيت ( الخمر من فيك لمن ذاقه ) تغنى نمود و همی گفت سوگند باخداي این قول کسی است که باخبر باشد و بتجر به آورده است یعنی اینکه هر کس آب دهان ترا بمکد شراب نوشیده است ناچار باید ابراهیم در حال مقاربت بچنین خمر لذیذ برخوردار شده باشد که چنین میگوید بکریه ازین کردار ابن حمدون شرمگین شدو زبان شيرين بسب و دشنام ابراهیم چنانکه قانون گلعذاران ماه دیدار است بر گشود

و این حکایت با براهیم بن مدبر بنوشت و ابراهیم شعری چند بایی عبدالله نوشت از آنجمله است :

يا عارضا ماطراً امطر على كبدى *** فانها كبد حراً من الفكر

يا واحدى من عبدالله كلهم *** و یا غنای دیا کبھی دیا وزری

احين انشدت شعرى في معذبتي *** امارثيت لها من شدة الحضر

وما شفعت بها شعری و قلت به *** في ريقها البارد السلسال ذى الحضر

از آنجمله است :

يا غادراً باحب الناس كلهم *** الى والله من انثى ومن ذكر

و يا رجائی و یا سولی و یا املی *** ويا حياتي ويا سمعی و یا بصرى

و یا منای و یا نوری و یا فرحی *** و یا سروری و یا شمسی و یا قمری

لا تقبلى قول حماد على ولا *** والله ماصدقوا في القول والخبر

ادالني الله من دهر يضعضعني *** فقد حجب عن التسليم والنظر

ان يحجبو اعنك في تعديد هم بصری *** فكيف لم بحجبوا ذكرى ولا فكرى

یا قوم قلبي ضعيف من تذكرها *** وقلبها فارغ اقسى من الحجر

الله يعلم انى هائم دنف *** بغادة ليتها حظى من البشر

عبد الله بن محمد بن المروزی گوید فضل بن عباس بن مأمون با من حدیث کرد که روزی عریب بملاقات من بیامد و تنی چند از جواری و کنیز گانش با او بودند

ص: 348

و هنگامی عریب در رسید که ما بشرب نبیذ مشغول بودیم و او بنشست و ساعتی باما بحدیث پیوست و من از وی خواستار شدم که آن روز را نزد ما اقامت نماید پذیرفتار نشد و گفت با جماعتی از اهل ادب و ظرافت که در جزیره المؤید انجمن کرده اند و از جمله ایشان ابراهیم بن مدبر است و دیگر سعيد بن حميد ويحيى بن عیسی بن مناره میعاد نهاده ام و سوگند یاد کرده ام که بمجلس ایشان حاضر باشم من او را سوگند دادم که با ما بیاید و بدیگر جای نشود ناچار قلم و کاغذی بخواست و به آن جماعت دوستان در يك سطر نوشت بسم الله الرحمن الرحيم اردت ولولا ولعلی و این نوشته را به آن جماعت بفرستاد چون بخواندند ندانستند مقصود چیست و در جواب عاجز ماندند ابراهیم بن مدبر آن مکتوب را بگرفت و در زیر لفظ اردت نوشت لیست و در زیر لولا نوشت ماذا و در زیر لعلی نوشت ارجو از این کلمات چنان بر می آید که میخواهم خود را بشما برسانم اگر مانع یعنی فضل بن عباس و دیگران نشوند و ابراهیم در این جواب مینماید کاش به اراده خود باقی باشی ومانع چیست بفرمای تا مرتفع سازیم و امیدوارم بزیارت تو نایل شوم پس این رقعه را به عریب بفرستاد چون عریب بخواند از کمال زیرکی و هوشیاری و لطافت ابراهیم در طرب اندر شد و نعره بر کشید و گفت من اینگونه مردم را بگذارم و نزد شما بیایم اگر چنین کنم خدای تعالی را از حضرتش باز می گذارد این بگفت و بر پای شد و برفت و گفت: همین جواری خودم را که برای شما بر جای میگذارم شما را كافي است .

محمد بن خلف گوید عبدالله بن المعتز با من گفت مکاتباتی از غریب دیدم که با ابراهیم بن مدیر در میان آمده و از آنجمله مکاتبه بدیعه است که در باب عیادت نوشته است قداستبطأت عيادتك قدمت قبلك استديم الله نعمه عندك در عیادت تو درنك نمودم تا پيش مرك تو باشم و از خداوند دوام نعمتهایی که با تو عنایت فرموده است میطلبم و چند دفعه ازین گونه مکاتبات رارقم کرده است که در اینجا بنگارش آن چندان عنایتی نیست .

ص: 349

عبدالله بن حمدون گوید من و ابراهيم بن مدبر و ابن مناره و قاسم و ابن زرور در بوستانی در مطیره انجمن کردیم بارانی لطیف بر گلهای ظریف می بارید و ما در عیشی خوشگوار وروزی مبارک میگذرانیدیم و از همه راه ها بی خبر ناگاه با چهره چون گل وسیب از دور پدیدار گشت ابراهیم بن مدبر از میان ما برجست و بپذيرائي آن رشك ماه وجود با پای برهنه شتابان شد تا بدو رسید و رکاب آن خورشید نقاب هلال رکاب را بر گرفت و چون آن خورشید سوار نازنین پای برزمین نهاد ابراهیم در پیش رویش زمین را ببوسید زیرا که مدتی بر می آمد که غریب بواسطه رنجش خاطری که در امری از ابراهیم حاصل کرده بود از ابراهیم دوری مینمود پس عریب بیامد و بنشست و خندان روی با براهیم آورد و گفت من بدیدار این کسان که در اینجا آمده اند بیامده ام نه برای ملاقات تو ابراهیم زبان باعتذار بگشود ما نیز در آن معذرت مساعدت کردیم تا خاطر نازك آن نازنین را بدست آوردیم و آنروز را در آنجا بماند و شب را بیتوته نمود. بامداد دیگر بصبوحی بنشستیم عریب نیز با ما مرافقت کرد و دل جمعی را بدست آورد و ابراهیم شکرانه این شعر بگفت :

بابي من حقق الظن به *** فاتانا زائراً مبتديا

كان كالغيث تراخي مدة *** واتى بعد قنوط مرويا

طاب يومان لنا في قربه *** بعد شهرين لهجر مضيا

فاقر الله عيني وشفي *** سقما كان لجسمى مليا

و از اشعاری است که این مدیر در حق عریب گفته است :

زعموا اني احب عريبا *** صدقوا والله حباً عجيبا

حل من قلبي هوا ها محلاً *** لم تدع فيه لخلق نصيباً

ليقل من قدر أى الناس قدما *** هل مثل عريب عريباً

هی شمس والنساء نجوم *** فاذا لاقت افلن غيوبا

علي بن عباس از پدرش حکایت کند که گفت نزد ابراهیم بن مدیر بودم

ص: 350

در اين حال بدعة وتحفه دوجاريه عريب بملاقات ابراهیم بیامدند ورقعة ازعريب بیرون آورده بدو دادند ما آن وقعه را بخواندیم نوشته بود: بنفسي انت وسمعى وبصرى وكل ذاك لك اصبح يومنا هذا طيباً طيب الله عيشك قد احتجبت سماؤه ورق هواؤه وتكامل صفاؤه فكانه انت في رقة شمائلك وطيب محضرك و مخبرك لا فقدت ذلك ابداً منك ولم يصارف حسنه وطيبه نشاطاً ولاطر با بالامور صدتني عن ذلك اكره تنغيص ما اشهيته لك من السرور بنشرها وقد بعثت اليك ببدعة و تحفة ليؤنساك وتسر بهما سرك الله و سر لى بك: جانم ایدوست فدایت بادا * این تن وجان و قلب و سمع و بصر * بهر آن یاد خلق کرد خدای این روز که صبح کرده ایم بسی خوش و دلفروز میباشد خدا و ندعیش ترا خوش و سرورت را بیغش بگرداند آسمانش در پرده سحاب در حجاب و هوایش بسی رقیق و صفایش بس کامل و لطافتش بهمه شامل است گویا آسمان این لطافت و صفارا از وقت شمايل وطيبت محائل و طيب محض وحسن مخبر تو حکایت مینماید خداوند سبحان این نعمت را هرگز از من مفقود نگرداند و اسبابی فراهم نگردد که این نعمت از من بگردد و آن سرور و نشاطی که همیشه در تو خواهانم منغص آید هم اكنون بدعة و تحفه را بخدمت تو فرستادم تا برا مونس شوند و باین شادان گردی خداوند سبحان همیشه ترا شادمان و مرا بوجود تو مسرور بدارد چون ابراهیم این مکتوب را از آن محبوب بدید بدو نوشت :

كيف السرور و انت نازحة *** عنى وكيف يسوغ لي الطرب

ان غبت غاب العيش وانقطعت *** اسبابه والحبت الكرب

کنایت از اینکه گل بی رخ یار خوش نباشد * بی باده بهار خوش نباشد طرف چمن و هوای بستان * بی لاله عذار خوش نباشد. این جواب را بعریب بفرستاد و درنگی نرفت که در آن لاله رنگ نمایان شد و ابراهیم پدیدارش شتابان گشت و پیاده بتاخت و غریب را همان طور که بر حماری مصری سوار بود سواره تا صدر مجلس خود بیاورد و آن حمار تمام فرش و بساط را با آن لطافت و ظرافت در زیر

ص: 351

سم بسپرد ناگاهی که با علای مجلس رسید و رکابش را بگرفت و آن نوبهار جاوید را از جماز فرود آورد و در آنجا که باید بنشاند و خودش در پیش رویش بنشست و این شعر بخواند :

الارب يوم قصر الله طوله *** بقرب عريب حبذا هو من قرب

بها تحسن الدنيا وينعم عيشها *** وتجتمع السراء للعين والقلب

ابوالفرج اصفهانی در هیجدهم اغاني در ذیل احوال عریب می گوید عریب مغنية محسنه وشاعرة صالحة الشعر ومليحة الخط وشيرين كلام و نمکین سخن و در نهایت حسن و جمال و ظرافت و حسن صورت وجودت ضرب واتقان صنعت تغنی و معرفت و شناسائي بانواع نغم و اوتار و روایت و شعر و ادب و فرهنگ بود هيچيك از نظر ایش هم سنگش نبود و بعد از قیان و نوازندگان حجازيات قديمات مثل جميله وعزة الملا وسلامة الزرقاء و معدودی قلیل که در میزان این زنهای مغنیه هستند نظیری برای عریب دیده و شنیده نشده است لکن این فضایل که در عریب بود در آن نسوان قیان نبود بلکه در جواری و کنیزگان خاصه خلفا که در قصور مخصوصه خلیفتی بالیده و خورده و ارکیده و از پستان خاص خلافت شیر مخصوص مكيده و بان غذاهای لطیف اندام ظریف را پروریده و بسا کسان را جامه عشق و عاشق برتن دریده و در هوای این ماه و شأن خورشید خادم عقل از سرها پریده و سرشکهای بر چهره حسرت چکیده و از کام شیرین ایشان چه انگبینها مزيده و در عیشی رقیق وفنی دقیق و گذرانی باندام بفرجام برده اند که هرگز زندگی حجازیان و بالیده در میان عامه و عرب جانی با آن غلظت طبیعت و ضخامت سرشت ممکن نمی شود در وجود جواری خلفا نبود.

محمد بن خلف و کیع از پدرش حکایت کند که هرگززنی را ندیده ام که از غریب نوازنده تر و نیکو صنعت تر ونيكوروى تر وسبك روح تر و پسندیده خطاب تر وسريع الجواب تر و داناتر بلعب شطرنج و نردو در صفات حسنه جامع تر باشد و این صفات و فضایل را در زنی جز وی نیافته ام.

ص: 352

حماد بن اسحق گوید این داستان را در زمان حیات پدرم برای یحیی بن اکثم بیان کردم گفت ابو محمد بصداقت گفته است گفتم تغنی او را شنیده باشی گفت بلی در آنجا یعنی در سرای مأمون گفتم آیا عریب بهمین مقدارهاست که ابو محمد میگوید یحیی گفت جواب این مسئله با پدرت اسحق است چه او در این فن از من داناتر است حماد می گوید این مکالمات خود را که با یحیی بن اکثم سپرده بودم با پدرم شرح دادم.

وی بخندید و گفت از قاضی القضاة عصر شرم نیاوردی که مانند این مسائل را از وی پرسش نمودی بعضی بر آن عقیدت هستند که عریب دختر جعفر بن يحيى بن خالد برمکی بود و چون خانمان بر امکه را برچیدند و بتاراج بردند این هلال بدر تمثال را کمی بسی خورد سال بود بدزدیدند.

عبدالله بن اسمعيل مراكبی صاحب مراکب رشید میگوید مادر عریب فاطمه نام داشت و قیمه مادر عبدالله بن یحیی بن خالد بود و دختركي نظيفه وبلطافت اندام امتیاز داشت .

جعفر بن يحيى اورا بدید و دلش بسویش برفت و از ام عبدالله خواستار این خواستگاری و تزویج آن سوگل بهاری گشت او نیز امر او را طاعت کرد و این خبر به یحیی بن خالد پیوست و تصدیق نفرمود و با پسرش جعفر گفت آیا زنی را که پدر و مادری شناخته ندارد در دواج خود رواج میدهی صد جاریه بجای او بخر و او را بیرون کن جعفر چون اطاعت امر پدر والاگوهر را ناچار بود فاطمه را از سرای خودش بیرون کرده در یکی از نواحی باب الانبار مسکن داد و این امر را از پدرش یحیی پوشیده بداشت و یکی را بحفاظت او مقرر ساخت و گاه بگاه بدیدار آن ماه میرفت تا آنماه حامل آن باه گشت و عریب در سال یکصد و هشتاد و یکم از بطن او بزیر آمد و عریب چندان بزیست که نود و شش ساله گشت و بمر دو مادر فاطمه در ایام حیات جعفر بمرد و جعفر او را بزنی نصرانية بسپرد و اورادايه او گردانید و چون روزگار دولت و نعمت بر امکه بذلت و نقمت مبدل شد عريب

ص: 353

را آن دایه بسنبس بفروخت و سنبس او را بمراكبى بفروخت .

فضل بن مروان میگوید هر وقت بدو قدم عریب نظاره میکنم بدو قدم جعفر بن همانند است وقتی از بلاغت عریب با یکی از کتاب سخن کردم گفت امری عجیب نیست و چه چیز او را از چنین نعمت باز میدارد و حال اینکه وی دختر جعفر بن یحیی است .

حجظه گوید وقتی با شروین مغنی و ابو العبيس بن حمدون در آمدم و من در این وقت پسری اندك روزگار و قبائی برتن و منطقه بر میان داشتم عریب مرا نشناخت و از من بپرسید شروين بمعر فى من سخن کرد و گفت وی جوانی است از اهل خودت وی پسر جعفر بن موسی بن یحیی بن خالد برمکی است و با طنبور تغنی مینماید چون عريب بشنید مرا بخود نزديك ساخت و مجلسم را نزديك نمود و بفرمود تا طنبوری بیاوردند و مرا امر بتغنى نمود و من چندین قسم در طنبور تغنی نمودم عریب گفت ای پسرك من همانا نيكو نواختی و تو معنی گرانمایه میشوی لکن هر وقت در میان این دو شیر یعنی شروین و ابی العبيس حضور یافتی باید خودت را و طنبورت را میان عودهای ایشان بگذاری.

ازین پیش در جلد اول کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام که اختتام آن در عصر روز پنجشنبه هفدهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار وسیصد و بیست و هشتم هجری اتفاق افتاد در ذیل احوال برامکه بنام و نسب عریب اشارت رفت ووعده نهادیم که بخواست خدای تعالی در ذیل احوال متوکل عباسی و دیگر خلفا مشروحاً مرقم داریم حمد خدای را که در این عصر روز شنبه بیست و نهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم هجری در منزل شخصی در دارالخلافه طهران بعد از ده سال مدت وفای به آن وعده را موفق شدیم.

ص: 354

بیان پاره اشعاریکه در مرثیه متوکل عباسی و مادر او و متعلقان او گفته اند

در جلد هیجدهم اغانی در ذیل احوال ولید بن عبيد الله بن يحيى شاعر مشهور مذکور است که چون متوکل بقتل رسید ابوالعنبس صمدی گفت:

على قتيل من بنى هاشم *** بين سرير الملك والمنبر

والله رب البيت و المشعر *** والله أن لوقتل البحتري

يقدمهم كل اخى ذلة *** علي حمار دابر اعور

مقصود این است که خلیفه عصر متوکل پادشاهی بآن عظمت و ابهت راتنی چند ناکس بر روی تخت سلطنت بکشتند و هیچکس در مقام خون خواهی بر نیامد و این ذلت و خفت تاقیامت بروی بماند و اگر مثل بحتری شخصی را که پست ترین خلق روزگار است بکشتندی از اوائل شام و او باش روزگار جمعی خرسوار در طلب خونش بر میخاستند این ابیات در السنه و افواه جهانیان شیوع گرفت چندانکه به بحتری پیوست بحتری بخندید و بعد از آن گفت این احمق چنان میدانست که من نیز مانند این بیهوده گوئی بد و جواب میگویم و راه مجادله و مهاجه را بر می گشایم اگر امرء القیس زنده بودی میگفتی کدامکس جوابش را میداد .

در جلد هفدهم اغانی در ذیل احوال محمد بن صالح علوی شاعر مذکور است که احمد بن طاهر گفت محمد بن صالح وقتی بتعبیر پاره ای فرزندان متوکل بگذشت و نگران شد که پاره جواری چون ماه ده چهاری لطمه بر صورت ناز پرور میزند پس این شعر را از خودش برای من قراءت نمود .

رایت بسامرا صبيحة جمعة *** عيوناً يروق الناظرين فتورها

تزور العظام الباليات الثرى *** تجاوز عن فلك العظام غفورها

ص: 355

قلولا قضاء الله ان تعمر الثرى *** الى ان ينادي يوم ينفخ صورها

لقلت عساها أن تعيش وانها *** ستنشر من جرا عيون تزورها

اسيلات فجرى الدمح اما تهللت *** شئون الحاقى ثم شح مطيرها

بویل كاقوام الجمان بفيضه *** علي نحرها انفاسها وزفيرها

فيا رحمة ما قد رحمت بواكيا *** ثقالا توليها لطافا حضورها

در تاریخ الخلفاء مسطور است که جعفر بن عبد الواحد هاشمی گفت گاهی که مادر متوکل عباسی شجاع بمرد بخدمت متوکل در آمدم گفت ای جعفر بسا اتفاق افتاده است كه يك شعر گفته ام و چون از یکی تجاوز کرده است تباهی گرفته و اينك گفته ام .

تذكرت لما فرق الدهر بيننا *** فعزيت نفسي بالنبي محمد

پس یکتن از حضار مجلس این شعر را در دنباله آن شعر بگفت :

وقلت لها ان المنايا سبیلنا *** فمن لم يمت في يومه مات في غد

آفات دهر بدهد این جسم را تباهی *** امروز اگر نمیری فردا بمرد خواهی

باشد دلیل مردن این گردش شب و روز *** نوزت نگشته روشن روزت رسد سیاهی

شب چون پدید آید خرم ز ظلمت خود *** فوراً بفرق بیند شمشیر صبحگاهی

تو نیز چون بدنیا آئی جاوید زیست خواهی *** وان جد و باب رفتد بس از پی گواهی

فرزند تو چو گردد از بطن مام موجود *** بر رفتنت ز دنیا هر دم بتو نگاهی

ص: 356

این رفت و آمدنها از روز و شب نمونه است *** باشی اگر چنان کوه کمتر زیر کاهی

شاه و گدا مساوی است در چنبر منایا *** صد سال اگر بماند بر تخت پادشاهی

مرگ و فناست مخلوق از بهر هر چه مخلوق *** هر زنده ای بمیرد جز حضرت الهی

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که این شعر را یزید در مرثیه متوکل گفته است:

كانت منيته والعين هاجعة *** هلا انته المنايا والقنارصد

خليفة لم ينل ما ناله احد *** ولم يزل مثله روح ولا جسد

و ازین پیش باین شعر باندك تفاوتی و پاره ای مراثی شعرا در ذیل وقایع قتل متوكل اشارت نموده ایم .

و هم در آن کتاب مذکور است که ولید بن عبيدالله بحتري بسیار افتاد که متوكل وفتح بن خاقان را در شعر خود یاد میکرد و از نام بردن ایشان خویشتن را شادمان میخواست و این شعر را از جمله قصیده گفته است:

تدار كنى الاحسان منك ونالنى *** علي فاقة ذاك الند و التطول

ودفعت عنى حين لافتح يرتجى *** لدفع الأذى عنى ولا المتوكل

چنان مینماید که این اشعار را بعد از قتل متوکل وفتح بن خاقان گفته است و عزا و تسلیت هر دو را میرساند ابو العباس مبرد در کتاب الکامل گوید از جمله اشعاریکه در مرتبه متوکل اختیار کرده ایم این شعر یزید مهلبی است .

لا حزن الا اراه دون ما اجد *** وهل كمن فقدت عيناي مفتقد

لا يبعدن هالك كانت منية *** كما هوى عن غطاء الزيبة الاسد

لا يدفع الناس ضيماً بعد ليلتهم *** اذلا تمدالى الجاني عليك يد

لو ان عقلى وسيفى حاضران له *** ابليته الجهد اذلم يبله احد

ص: 357

جاءت منينة والعين هاجعة *** هلا انته المنايا والقنا قصد

هلا انته اعاديه مجاهرة *** والحرب تسعر والابطال تجتلد

فخر فوق سرير الملك منجدلا *** لم يحمه ملكه لما انقضى الأمد

قد كان انصاره يحمون حوزته *** وللردي دون ارصاد الفنارصد

واصبح الناس فوضى يعجبون له *** لينا صريعا تنزى حوله النقد

علتك اسياف من لا دونه احد *** وليس فوقك الا الواحد الصمد

جاؤ اعظيما لدنيا يسعدون بها *** فقد شقوا بالذي جاء او ما سعدوا

ضحت نساؤك بعد الفرحين رات *** خداً كريماً عليه قارت جسد

اضحی شهيد بني العباس موعظة *** لكل ذى عزة في راسه صبد

خليفة لم ينل ما ناله احد *** ولم يضع بروح ولا جسد

كم في اديمك من فوهاء هادرة *** من الجوائف يغلى فوقها الزبد

انا بكيت فان الدمع منهمل *** وان رئيت فان القول مطرد

قد كنت اسرف في مالي و تخلف لي *** فعلمتني الليالي كيف اقتصد

لما اعتقدتم اناساً لا حلول لهم *** ضعتم وضيعتم من كان يعتقد

ولو جعلتم على الاحرار نعمتكم *** حمتكم السادة المذكورة الحشد

قوم هم الجذم والانساب تجمعكم *** والمجدد الدين والارحام والبلد

اذا قريش ارادوا شد ملكهم *** بغير قحطان لم يبرح به اود

قد وتر الناس طرا ثم قد صمتوا *** حتى كان الذي يتلو به رشد

من الأولى وهبو اللمجد انفسهم *** فما يبالون ما نالوا اذا حمدوا

در انوار الربيع مسطور است که این قصیده را ابو عبادة بحتری در مدح فتح بن خاقان و تسلی متوکل گوید .

واول قصده ایست که در مدح فتح گفته است :

بنا انت من مجفوة لم تعتب *** و معذورة فى هجرها لم تؤلب

و نازحته والدار منا قريبة *** وما قرب ثار فى التراب مغيب

ص: 358

قضت نوب الايام فيها بفرقة *** متى ما تغالب بالتجلد تغلب

فان ابك لا اشفى الغليل وان ادع *** ادع لوعة في القلب ذات تلهب

الا لاتذكرنى الحمى ان ذكره *** جوى لا مشوق المستهام المعذب

انت دون ذاك الدهر أيام جرهم *** وطارت بذاك العيش عنقاء مغرب

ويا لائمى فى عبرة قد سفحتها *** لبين و اخرى قبليا للتحبب

تحاول منى شيمة غير شيمتى *** و تطلب منى مذهباً غير مذهبی

وما كبدى بالمستطيعة للاسي *** فاسلو ولا قلبي كثير التقلب

ولما تزايلنا عن الجزع واثنتى *** مشرق ركب مصعد عن مغرب

تبينت أن لادار من بعد عالج *** تسرو ان لا خلة بعد زينب

لعل وجيف الركب في غلس الدجى *** وطى لفيا في سبتاً بعد سبت

يبلغنى الفتح بن خاقان انه *** نهاية امالي و غاية مطلبي

سيد علي خان نظام الدین صاحب انوار الربیع میفرماید حکایت کرده اند که سبب بنظم آوردن بحتری این شعر را این بود که جاریه متوکل که نامشن شجر الدر و گوهر دریای صباحت و جمال اختر آسمان غنج ودلال و در صفای چهر و اعتدال قامت بیشبه ومثال بود بمرد و متوكل چندان شیفته او بود که در مرگ او چنان اندوهمند و رنجیده خاطر و کسلان گردید که از نهایت شدت وجدی که بر مرگ او حاصل کرده بود اجازت بدفنش نمیداد و از مردهاش بهره یاب میشد و هيچيك از وزراء و مقربان درگاه را آن قدرت و توانائی واستطاعت نبود که زبان بنصیحت و تسليت او برگشاید و هيچيك از شعراء را آن حد و جسارت نبود که در مرثیت آن جاریه نظمی بعرض برساند آخر الامر فتح بن خاقان با بو عباده بحتری مقرر داشت که قصیده بنظم در آورد که نسیب آن تعلق بشجر الدر ومديحش بفتح بن خاقان متعلق باشد و آن قصیده را در حضور متوکل معروض بگرداند بحتری این قصیده مذکور را برشته نظم در کشید و بخدمت متوکل در آمد و بقراءتش لب کشاد متوكل از شنیدن آن بسی در طرب و بهزت و لذت اندر شد، و از بسکه پسند خاطرش گردیده

ص: 359

بود هر بیتی را که بحتری میخواند با عادت آن امر می نمود تا باین بیت رسید :

يبلغنى الفتح بن خاقان انه متوکل گفت و يحك يا ابا عباده از آنچه طرب و شادی میآورد به آنچه رنج و نصب می آورد انتقال داد و چون از عرض قصیده بپرداخت متوکل و وزیر جایزه بزرگش بدادند و متوکل را تسلیت افتاد .

بیان اخبار و احوال ابراهیم بن صولی از شعرای نامدار عهد متوکل عباسی

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة بشرح حال وی اشارت رفت و در طی این کتاب نیز مجالس و محافل او در خدمت خلفا و اشعار مديحه وغير مديحه بر حسب مناسبات معينه مسطور شد وی ابراهیم بن عباس بن صول تكين صولی شاعر مشهور و تکین از شعرای مجیدیین و دارای دیوان شعری مخصوص و تمامت آن منتخب و هم دارای نگارشات نثریه بدیعه است ابوالفرج در نهم اغانی میگوید صول مردی از اتراك بود یزید بن مهلب شهرش را برگشود وجد ابراهیم بدست او مسلمانی گرفت پس ایشان موالی یزید هستند و در آن هنگام که یزید داعیه خلافت کرد و مردمان را بخویشتن بخواند صول بدو راه بر سپرد تا او را نصرت کند اما وقتی رسید که یزید مقتول شده بود و بالشکر بنی قفقاً جنگ می نمودند و بر تیرهای خود می نوشت :

صول يدعوكم الى كتاب الله وسنة نبيه چون این خبر به يزيد بن عبدالملك که در آنوقت بتخت خلافت جای داشت پیوست گفت ويلي علي ابن الخلفاء و شاید هنوز نمیداند نمازش چگونه است یعنی این پسر کسانی که ختنه نمیکرده اند حالا مردم را بکتاب خدای و سنت رسول میخواند و حال اینکه هنوز از مسائل نمازش آگاهی ندارد و پسرش محمد بن صول یکی از رجال دولت عباسيه ودعاة ايشان

ص: 360

بود دپاره ای از کسان ایشان مدعی بودند که غرب هستند و عباس بن احنف خالوی ایشان است چنانکه بآن اشارت نمودیم اما خود صول را خالد بن خراش گوید از اهلش شنیدیم که صول و فیروز دو برادر بودند و مالك جرجان شدند و هر دو ترك بودند و دین مجوس جستند و بفرس شباهت میخواستند تا بدست یزید بن مهلب اسلام آوردند و محمد بن صول ابو عماره کنیت داشت و یکتن از دعاه بود و چون با مقاتل بن حكيم عکسی و برخی دیگر مخالفت ورزيد ، بدست عبدالله بن علي بقتل رسید و اما ابراهیم بن عباس و برادرش عبدالله هر دو تن از وجوه کتاب بودند و عبدالله از ابراهیم مهین تر و شدیدتر بود و ابراهیم از عبدالله ادیب تر و شاعر تر گشت و قانونش بر این بود که شعری می گفت پس از آن سقیم را از صحیح و پست را از بلند جدا وممتاز و مختار مینمود ورند و فرو پایه اش را ساقط میساخت آنگاه آنچه در حد وسط ساقط مي گردانید و همچنین کم و کسر می نمود تا اندکی را از قصده بجای می گذاشت و بسا بودی که از يك قصيده افزون از يك بيت يا دو بیت بجای نمی گذاشت و بقیه را که مطابق پسند طبعش نبود موقوف ومتروك می گردانید و این ابراهیم و برادرش عبدالله از صنایع و دست پروردگان ذوالریاستین بودند و بدو متصل گردیدند ، و در خدمتش رفيع القدر شدند و ابراهیم داخل اعمال دید جلیه و دواوین دولتیه گردید تا گاهی که بمرد و در زمانیکه وفات نمود متقلد دیوان صنایع و نفقات در سر من رای بود وفاتش در نیمه شهر شعبان سال دویست و چهل و سوم هجری اتفاق افتاد و مادر ذیل سوانح همان سال بوفات او اشارت نمودیم و وعده نهادیم که در خاتمه احوال متوکل بشرح حال وی گزارش میکنیم حمد خداي را که در این پایان روز یکشنبه سلخ ماه مبارك رمضان مطابق هفتم جوزای سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم بوعده خود موفق و بایفای آن نایل شدیم.

از ابن ابراهیم حکایت کرده اند که از دعبل شاعر شنیدم می گفت اگر

ص: 361

ابراهيم ابن عباس بكسب شعر روز گذارد ما باید بفني ديگر بپردازیم یعنی نمی توانیم با آن قدرت و جودت که او را است خود را شاعر و دارای متاع شعر بخوانیم میگوید بعد از آن این شعر ابراهیم را که مستحسن میشمرد برای او بخواندیم.

ان امرءاً ضن بمعروفه *** عنى لمبذول له عذرى

ما انا بالراغب في عرفه *** ان كان لا يرغب في شكرى

و این ابراهیم بن عباس در بدایت امر با محمد بن عبدالملك زيات دوست و صديق بودند و بعد از آن در میان ایشان غبار کدورت نمودار شد و ابن زیات بآزار او اصرار داشت و درباره او بداندیش گردید و با هم دیگر بخصومت و دشمني عظيم برخاستند چنانکه یکباره راه صلح و طریق آشتی مفقود شد و امکان تلافی نماند و ابراهیم بهجای او در آمد از آنجمله است :

اما جعفر خف خفضة بعد رفعة *** وقصر قليلا عن مدى غلوائكا

لئن كان هذا اليوم يوماً حويته *** فان رجائي في غد كرجائكا

روزگار است آنکه که عزت دهد که خوار دارد پس نباید باقبالش مسرور یا در ادبارش محزون آمد و چون خود را بلند دید هرگز به پست شدن خود گمان نکرد و اگر دیگری را خوار بیند هرگز بعزت او تصدیق ننمود زیراکه: علل ان تخضع يوماً والدهر قدرفعه چرخ بازیگر ازین بازیچها بسیار دارد و چون ابن زیات بمرد این شعر را بگفت :

لما اتاني خبر الزيات *** وانه قد صارفى الاموات

ايقنت ان موته حياتي

محمد بن القاسم بن مهرو یه گوید چنان بود که ابراهیم بن عباس کنیز کی سرود کوی و نوازنده را در سر من رای دوست میداشت و هرگز از وی مفارقت نمی جست و يك روز به نبیذ بنشست و دوستان و برادران او با او بودند و از کنیزکان نوازنده تنی چند را بخواند و آن جاریه را نیز دعوت کرد و او در آمدن در نگ و رزید

ص: 362

از این روی بر آن جماعت در آنروز خوش نگذشت چه نگران بودند که ابراهیم دلش بواسطه تاخر معشوقه اش مشغول است.

تا گاهی که آن جاریه نیز بیامد و ابراهیم را از ملاقات او جان رفته بقالب مشتاق بازگشت و حالش خوش گردید و شراب بیاشامید و طربناك آمد و از دیدارش خرم شد و دوانی بخواست و این شعر بنوشت :

الم ترنا يومنا اذفات *** فلم نات من بين اترابها

وقد غمرتنا رواعي السرور *** با شعالها و بالها بها

و مدت علينا سماء النعيم *** وكل المنى تحت اطنابها

و نحن فتور الى ان بدت *** و بدر الدجى بين اثوابها

فلما نأت كيف كنالها *** ولما دنت كيف صرنابها

آنگاه این ابیات را بحاضران بداد تا بروی قراءت کردند آن جاریه نپذیرفت و با ابراهیم گفت این داستان نه چنان است که تو صفت کردی زیرا که شما با حاضران بشادی و بازی خود مشغول بودید و این سخنان را هنگامی گذاشتید و این احتمالات را زمانی دادید که من بیامدم ابراهیم شروع بخواندن این بیت نمود:

يامن حنيني اليه *** و من فؤادي لديه

ومن اذا عاب من بينهم *** اسفت عليه

اذا حضرت فما منهم *** من اصبو اليه د

من غاب غيرك منهم *** فامره في يديه

مقصود من از مطرب و جانانه تو باشی چون جاریه این شعر را بشنید از ابراهیم خرسند گشت و آن روز را با حالی بس لیکو به پایان رسانیدیم.

علي بن حسين بن عبد الاعلى كويد حمد بن عبدالملك زيات ابوالجهم احمد بن سیف را باهواز بفرستاد تا از حال و کردار و عمل ابراهيم بن عباس مستحضر شود

ص: 363

وابوالجهم برفت و با ابراهیم بشدت و سختي رفتار کرد ابراهیم شرحی بم حمد بن عبدالملك بنوشت و از رفتار ابوالجهم و سوء سلوك او شکایت ورزید و گفت ابو الجهم کافر است و بهر عملی که بنماید مبالاتی ندارد و او همان کس باشد که چون غلامش بمرد این شعر را بگفت و ملك الموت را مخاطب ساخت :

واقبلت تسعى الى واحدى *** ضراراً كاني قتلت الرسولا

تركت عبید بنی طاهر *** وقد ملوا الارض عرضاً و طولا

فسوف ادين بترك الصلاة *** و اصطبح الخمر صرفاً مشمولا

اما محمد بن عبد الملك بواسطة خشونت وعصبيتي وعداوتی و قصدی که با ابراهیم داشت میگفت این شعر از ابوالجهم نیست بلکه ابراهیم گفته است و بابی الجهم منسوب ساخته است و ازین پیش در ذیل حالات حضرت امام رضا علیه السلام قصیده ابراهیم صولی را که در مدیحه آنحضرت و ولایت عهد آنحضرت بعرض رسانیده و آنحضرت از آندراهمی که بنام همایونش مسكوك و مزین گردیده بود ده هزار در هم بد و صله عنایت فرمود اشارت رفت و ابراهیم محض بركت و ميمنت و شرف آندراهم مهور زنهای خود را از آن پرداخت و بعضی را برای تکفین و تجهیز خودش بقبرش نگاهداشت .

قاسم بن اسماعیل گوید از ابراهیم بن عباس شنیدم گاهی که سواد که شعار بنی عباس بود بپوشیده و با غلام خود گفت این شمشيري را که خدای تعالی احدی را به آن زیان نرسانیده مگر خود مرا بمن آر و این سخن از آن گفت که از شعار عباسیان کراهت داشت .

ابراهیم را برادر زاده بود که احمد بن عبدالله بن عباس و معروف به طماس بود روزی ابراهیم از حال او بپرسید گفتند بطبیب و منجمی که نزد اوست مشغول است و ابراهیم این برادرزاده را سخت ثقیل و خشن میشمرد گفت ای غلام با طماس بگو

ص: 364

سوگند با خدای ترا در میان مردمان طبعی و در صفحه آسمان نجمی نیست فما لك تكلف هذا التكلف .

احمد بن نجی گوید ابراهیم بن عباس هر اعوری را که در کوچه و رهگذر بنگرند بیاورند پس جملگی را فراهم کرده و ایستاده بداشتند و ابراهیم بیامد وطماس با او بود چون ابراهیم جماعت عود را بيك جای بدید باطماس گفت تمام ایشان مثل تو هستند پس این درشتی و خود بینی و صلف را متروك دارد چه آخر الأمر كار تو بتلف میکشد .

وقتی حسن بن وهب با ابراهیم بن عباس گفت بیا تا بغضاء و كينه وران را بشماریم ابراهیم گفت از نخست مرا بشمار در آر بواسطه آن بغضی که با برادرزاده ام طماس دارم آنگاه هر کس را خواهی شخص دوم قرار بده. جعفر بن محمود گوید در حضور ابراهيم بن عباس سوار بودم ابراهیم حسن بن مخلد را مامور به امری ساخت حسن در انجام آن درنگ نمود ابراهیم بدو نظری بر گشود و گفت:

معجب عند نفسه *** و هولي غير منعجب

ان اقل لا يقل نعم *** عاتب غير غير متعب

مولع بالخلاف لى *** عامداً والتجنب

قلت فيه بضدما *** قيل فيام جندب

حسن بن مخلد بخویشتن بشگفتی و عجب و کبر اندر است و حال اینکه نزد من دارای هیچ مقامی نیست اگر من بگویم لا او میگوید نعم تا بر خلاق من و مقصود من کار کند من در حق او گفتم برضد آنچه دربارۀ ام جندب گفته شده است مراد ابراهیم از ام جندب این شعر امرء القیس است .

خليلي من بي عليام جندب ايدوست من مرا بخدمت ام جندب بگذرانید و بروی مرور دهید وام جندب معشوقه امرء القیس است و ابراهیم بن عباس میگوید من برضد اين سخن میگویم یعنی میگویم هرگز مایل دیدار و گفتار و ملاقات

ص: 365

حسن بن خالد نیستم .

ثعلب می گفت ابراهیم بن عباس اشعر محدثین است و با اینکه ثعلب را معمول نبود که شعر کانبی را بنویسد اشعار ابراهیم را ضبط و ثبت مینمود و این شعر ابراهیم را فراوان تمجید و تحسین می نمود :

لنا ابل كوم يضيق بها الفضا *** و يفتر عنها ارضها و سماؤها

فمن دونها ان تستباح دماؤنا *** ومن دونها ان تستباح دماؤها

حمی و ترى فالموت دون مرامها *** وايسر خطب يوم حق فناؤها

و بعد از قراءت این اشعار میگفت سو کند با خدای اگر این ابیات از شعرای باستان بودی برای او جید شمرده میشد.

عبیدالله بن عبدالله بن طاهر می گفت در شعرای قدیم ومحدث و تازه هیچکس در صفت کوتاهی شب بهتر از ابراهیم نگفته است :

وليلة من الليالي الزهر *** قابلت فيها بدرها بيدر

لم تك غير شفق وفجر *** حتي تولت وهي بكر الدهر

از اشعار و مکالمات ابراهيم بن عباس بهمین مقدار کفایت رفت و انشاء الله تعالی بعد ازین نیز در مواقع خود مذکور میشود .

بیان پاره ای اخبار ابی محمد عبد السلام بن زغبان معروف بديك الجن از شعرای نامدار عصر متوکل

ازین پیش در ذيل مجلدات مشكوة الادب باحوال ديك الجن اشارت رفته است وي عبدالملك ولقب او که بر نامش غلبه کرده است ديك الجن است و شاعری مشهور میباشد و برطریقه ابی تمام و شامیین شعر می گفت و از جمله شعرای دولت عباسیه و ساکنان حمص است و از نواحی شام حرکت نکرد و بقصد عرض شعر و مدايح

ص: 366

بعراق نرفت و بمذهب تشيع بود و در حق حسين بن علي عليهما السلام میراثی کثیره دارد از جمله این شعر است :

يا عين لا للقضا ولا الكتب *** بكا الرزايا سوى بكا الطرب

و این قصیده نزد عام و خاص مشهور است و نوحه گران باین اشعار نوحه گري کنند و او را در این معنی اشعار کثیره است مولدش در سال یکصد و شصت و یکم ووفاتش در سال دویست و سی و پنجم یا ششم روی داد و از اشعار بدیعه اوست :

اصبحت جم بلابل الصدر *** القلب مطوى على الجمر

ان بخت طل دمى لذاك وان *** اكتم يضيق لكمته صدرى

مما جناه على أبي حسن *** عمر و صاحبه ابوبکر

جعلوك رابعهما با حسن *** كذبوا ورب الشفع والوتر

فعلى الخلافة سابقوك وما *** سبقوك في احد وفي بدر

قتلت في بدر سراتهم *** الاغر ولو طلبوك بالوتر

فعلى الذي يرضى بفعلها *** اضعاف ما حملا من الوزر

اشعار این قبیل شعراء سند و برهانی عالی است زیرا که معاصر خود آنحضرت نبوده اند که برای خوشنودی خاطر آنحضرت یا سرور خاطر پیغمبر و دیگران مداحی نمایند و بغلو و مبالغت در مدح آنحضرت یاذم مخالفین آنحضرت چیزی بعرض برسانند و چندان بعيد العهد نبوده اند که بگوییم استحضار کامل نداشته اند. زیرا که از زمان شهادت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام تا ولادت ديك الجن يكصد و بيست سال فاصله است و از پدر و جدش که خدمت آن حضرت را دریافته اند استفادات روایات شفاهی و علمی و نظری و حضوری کرده است و هم چنین در زمانی نبوده است که شیعه را قدرت و استطاعت وسلطنتی باشد که بخوشنودی ایشان چیزی بگوید و بفوايد و مقاصد خود برسد.

بلکه برعکس آن بوده است و خلفای بنی عباس خصوصاً متوكل بطور آشکارا با اهل بیت اطهار و حیدر کرار صلوات الله عليهم خصومت و با دوستان ایشان

ص: 367

عداوت و با دشمنان ایشان مودت می ورزیده اند.

ابوالفرج اصفهانی در دوازدهم اغانی میگوید ديك الجن را برادرزاده بود که او را ابو دهب حمصی میخواندند روایت میکند که عبدالسلام بجارية نصرانية از اهل حمص و مهر و هوای او مشهور گشت و این جاریه نزد وی می آمد و چون به مهر او شهرت گرفت جاریه را بدین اسلام بخواند تا او را تزویج نماید و آن جاریه اجابت نمود چه میدانست عبد السلام بدو راغب و مایل است پس بدست وی اسلام آورد و عبدالسلام او را تزویج کرد و نام آنجاریه ورد بود و این شعر را در حق ورد بگفت :

انظر الى شمس القصور وبدرها *** والی خزاماها و بهجة زهرها

وردية الوجنات يختبر اسمها *** من ريقها من لا يحيط بجزها

چنان اتفاق افتاد که عبد السلام را حالت عسرتی پیش آمد و بسلمية راه بر گرفت و نزد احمد بن علی هاشمی روزگاری در از اقامت کرد و چون پسر عمش باوی خصومتی پیدا کرده بود و عبدالسلام او را هجو نموده بود بر آن عزیمت در آمد که این زوجه عبدالسلام را تهمتی نماید و چنان عنوان کند که این جاریه بغلامی عشق می ورزد و این حکایت را با جماعتی از اهل بیت و همسایگان واخوالش شایع ساخت تا گاهی عبدالسلام بازگردید و این حکایت بشنید و شعرى باحمد بن علي فرستاد که اجازت دهد ديك الجن دیگرباره بحمص بخدمت او باز آید و داستان این زن را در آن اشعار باز نمود.

احمد بن علي نيز اجازت مراجعت داد و او مراجعت نمود و آن پسر عمش در آن هنگام که عبدالسلام بیامد فرار کرد و جمعی را در آنجا بکمین بگذاشت که هر وقت وی بحمص رسید بدو از مرگ پسر عمش خبر دهند اما چون او بیامد وی بعنوان استقبال بدو رسید و از آن زن بی گناه آنچه باید بگفت و بآنمردي که آنزن را به آن مرد آلوده تهمت ساخته بود رسانید و گفت چون عبد السلام بیامد و بمنزل خود رسید بر در سرای او بایست گویا تو از قدومش بی خبری و بنام ورد ندا کن

ص: 368

و چون بپرسد تو کیستی بگوی من فلان هستم و چون عبدالسلام بمنزل خود رسید و جامه از تن بیفکند عبد السلام از آن خبر ناپسند از وی بپرسید و بروی بغلظت و خشونت سخن راند و آن زن جوابی بداد که ازین داستان ابداً با خبر نیست و چنین مردی را نمی شناسد.

در این اثنا که در این گفتگو و معارضه بودند صدای دق الباب برخاست آن زن گفت كيستي گفت من فلان شخص هستم و همان نام را که ابو وهب حمصی پسرعم عبدالسلام نزد وی نام برده و به آن زن متهمش ساخته بود و به آن مرد نیز یاد داده بود مذکور داشت.

اینوقت عبد السلام را ثابت افتاد که هر چه گفته اند مقرون بصدق است و از آن حیلت و دسیسه دانا نمود و با آن زن بی گناه گفت ای زانیه تو میگفتی من این مرد را نمیشناسم آنگاه شمشیرش را برکشید و چندان بر وی بزد تا او را بکشت و این شعر بگفت :

ليتنى لم اكن لعطفك نلت *** والى ذلك الوصال وصلت

فالذى منى اشتملت عليه *** العار ماقد عليه اشتملت

سوف اسى طول الحياة وابكيك *** علي ما فعلت ما فعلت لا ما فعلت

کاش باین شربت وصال تو که اینگونه اش زهراب ننگ و عار تلخ کام ساخت برخوردار نمی شدم و ازین پس تازنده هستم بر تو میگریم که چرا تو را بزوجیت خود در آوردم نه برای اینکه چرا ترا کشتم و این خبر بسلطان و حکمران زمان پیوست و در طلب وی برآمد و او بدمشق برفت و روزی چند بماند و احمد بن علي بامير دمشق بنوشت تا او را امان دهد و از کسانش بخواهد تا از جنایت وی بگذرند و عبدالسلام بحمص آمد و این هنگام حقیقت خبر و بی گناهی آنزن و کیادی و فساد دیگران بروی مکشوف شد سخت پشیمان شد و تا مدت یکماه همی بگریست و جز اندك طعامی باندازه حفظ جان و رمق نخورد و در ندامت بر قتل او شعرها بگفت که سابقاً مذکور شده است و این اشعار و حکایت را

ص: 369

و چون بپرسد تو کیستی بگوی من فلان هستم و چون عبدالسلام بمنزل خود رسید و جامه از تن بیفکند عبد السلام از آن خبر ناپسند از وی بپرسید و بروی بغلظت و خشونت سخن راند و آن زن جوابی بداد که ازین داستان ابداً با خبر نیست و چنین مردی را نمی شناسد .

در این اثنا که در این گفتگو و معارضه بودند صدای دق الباب برخاست آن زن گفت كيستي گفت من فلان شخص هستم و همان نام را که اب ووهب حمصي پسرعم عبد السلام نزد وی نام برده و به آن زن متهمش ساخته بود و به آن مرد نیز یاد داده بود مذکور داشت .

اینوقت عبدالسلام را ثابت افتاد که هر چه گفته اند مقرون بصدق است و از آن حیلت و دسیسه دانا نمود و با آن زن بی گناه گفت ای زانیه تو میگفتی من این مرد را نمیشناسم آنگاه شمشیرش را بر کشید و چندان بی وی بزد تا او را بکشت و این شعر بگفت :

ليتنى لم اكن لعطفك نلت *** والى ذلك الوصال وصلت

فالذى منى اشتملت عليه *** العار ماقد عليه اشتملت

سوف اسى طول الحياة وابكيك *** على ما فعلت لا ما فعلت

کاش باين شربت وصال تو که اینگونه اش زهراب ننگ و عار تلخ کام ساخت برخوردار نمی شدم و ازین پس تازنده هستم بر تو میگریم که چرا تو را بزوجیت خود در آوردم نه برای اینکه چرا ترا کشتم و این خبر بسلطان و حکمران زمان پیوست و در طلب وی برآمد و او بدمشق برفت و روزی چند بماند و احمد بن علي بامير دمشق بنوشت تا او را امان دهد و از کسانش بخواهد تا از جنایت وی بگذرند و عبدالسلام بحمص آمد و این هنگام حقیقت خبر و بی گناهی آنزن و کیادی و فساد دیگران بروی مکشوف شد سخت پشیمان شد و تا مدت یکماه همی بگریست و جز اندك طعامی باندازه حفظ جان و رمق نخورد و در ندامت بر قتل او شعرها بگفت که سابقاً مذکور شده است و این اشعار و حکایت را

ص: 370

بديگرى سليك د بن مجمع نام نسبت داده اند و گفته اند به ديك الجن منسوب نیست .

در زهر الربيع مسطور است كه ديك الجن مردى شيعي و شاعري فحل

و نامدار و او را جارية و غلامی بود که شهر بند حسن و جمال را بسر حد کمال بودند وديك الجن را بدیدار این دو نوگل بهاری خاطری شاد و دلی از بند غم آزاد بود تا یکی روز آن دو ماه آفاق را در خوابگاه اتفاق و آن دو بت فرحناز را در تحت يك ازار بدید و از روی خشم و از روی خشم و ستیز خون هر دو را بریخت وجسد آن دو مهر جهانسوز را بسوخت و خاکستر هر دو را با مقداری خاک مخلوط و دو کوزه از آن برای خمر بساخت و آند و کوزه را در مجلس شراب خود حاضر و یکی را از طرف یمین و آندیگر را از جانب پسار خود میگذاشت و از کمال وجد یکدفعه آن کوزه را که از خاکستر كنيزك ساخته بود همی بوسیدو سید و گفت :

يا طلعة طلع الحمام عليها *** وجنى لها ثمر الردى بيديها

و دفعۀ آن کوزه را که از خاکستر آن غلام مرتب کرده بود می بوسید و می گفت :

قبلته و به على كرامة *** فلى الحشاوله الفؤاد بامره

عهدی به میتاً کاحسن نائم والحزن يسفح ادمعي في هجره و هم در اغانی مسطور است.

این شعر را ديك الجن در تعزیت جعفر بن علی هاشمی گوید:

تغفل والأيام لا تغفل *** ولا لنا من زمن موئل

والدهر لا يسلم من صرفه *** اعصم في الفتنه مستوعل

الى آخرها .

ابو المعتصم گوید بعد از آن جعفر بن علی هاشمی بمرد وديك الجن این شعر را در مرثیه او گفت:

على هذه كانت تدور النوائب *** وفى وفي كل جمع للذهاب مذاهب

نزلنا علي حكم الزمان وأمره *** وهل يقبل النصف الا لد المساعب

الى آخرها .

ص: 371

از ابو طاهر حکایت کرده اند که خطیب مردم حمص در حال خطبه بر فراز منبر سه صلوات به پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم میفرستاد و اهل حمص بجمله از یمن بودند و از جماعت جز سه خانواده درمیان ایشان نبود و ایشان بر امام تعصب و خصومت ورزیدند وغرش كردند وديك الجن این شعر را بگفت :

التضاعف

سمعوا الصلاة علي النبي توالى *** فينفرقوا شيعاً وقالوا لا لا

ثم استمر علي الصلاة امامهم *** فتحزبوا ورمى الرجال رجالا

يا ال حمص توقعوا من عارها *** خزيا يحل عليكم و و بالا

شاهت و جوهكم و جوها كانما *** زعمت معاطسها وساءت حالا

کنایت از اینکه مردم حمص چنین مردمی بی سعادت و با عار و ننگ هستند که ازین کردار نابهنجار تاقیامت مورد طعن و ملامت هستند و ازین پیش در دامنه کتب بحالات مردم حمص و نهایت حماقت ایشان اشارت شد .

بیان اخبار عمارة ابن عقیل که از شعرای نامدار عصر متوكل على الله عباسی بود

ازین پیش بنگارش نسب او در ذیل احوال جریر شاعر و حکایت او د ابراهیم بن سعدان مؤدب در خدمت متوکل اشارت رفت در جلد بیستم اغانی مسطور است که عمارة بن عقيل خطفى مكنى با بی عقیل شاعری مقدم و فصیح و در بادیه بصر مساكن بود و در دولت عباسیه خلفای عصر را ملاقات میکرد و در مدیحه ایشان و قواد ایشان اشعار فايقه بعرض میرسانید و جایزه وصله نیکو می گرفت و بفوائد جلیله کامکار میشد و جماعت نحویین بصره از وی اخذ لغت مینمودند علی بن سلیمان اخفش می گوید از محمد بن یزید شنیدم میگفت در شعرای محدثين فصاحت بعمارة بن عقيل اختتام گرفت و ادبا و علمای شعر اشعار او را برذوالرمه وجرير جدش ترجيح

ص: 372

میدادند واشد" استواءاً میخواندند.

ابو محلم گوید عمارة بن عقیل زنی را هجو کرد و از آن پس آن زن را

حاجتی پیش آمد که نزد عماره بیامد عماره از وی معذرت همی خواست و گفت ای خواهر من آرزده خاطر مباش چه اگر کسی را هجو ضرر میرسانید هر آینه ترا و پدرت وجدت را بکشتن میداد .

ابوالفرج میگوید عماره بسیار هجومی گفت و خبیث اللسان گفت و خبيث اللسان بود و فروة بن حميصة الاسدى را هجو نمود او نیز بهجو عمارة پرداخت و این تهاجی در میان ایشان طولانی شد و هیچکدام بر همدیگر چیره نشدند تافروه بقتل رسید .

ابوذكوان عمارة بن عقیل میگفت با هیچ شاعری بمهاجات نپرداختم جز اینکه در سر یکسال یا کمتر از آن مؤنت او را کفایت نمودم یا میمرد یا کشته میشد یا او را از گفتن شعر زبان بر میبستم تا گاهی که ابوالر دینی کلبی با من بمهاجات پرداخت و مرا هجا نمود و بنی امیر را به تیر هجا فرو گرفت و گفت :

اتوعدني لتقتلني عمير *** متى قتلت لمير من هجاها

آیا مرا بیم میدهی که بنی نمیر مرا میکشند کدام وقت بنی نمیر هجو کننده خود را کشته اند یعنی کجا این غیرت و عصبیت و شهامت داشته اند و رعایت ناموس خود را نموده اند که اگر کسی ایشان را هجو نماید او را بکشند بنی نمیر آشفته شدند و شرش را از من بر تافتند و او را بکشتند بنو عکل بسبب او چهار هزار تن از مردم بني نمير را بقتل رسانیدند و هم دو تن شاعر ایشان را که يكى رأس الكلب وشاعرى دیگر را بقتل رسانیدند با اینکه بنی شکل در آن هنگام افزون از سیصد مرد نبودند محمد بن عبدالله بن حاتم كويد عمارة با من حديث كرد و گفت بدرستیکه فروة بواسطه این قول من که در حق او خواندم بکشتن افتاد :

ما في السويه ان تجر" عليهم *** و تكون يوم الروع اول صادر

چون مردم طی بروی احاطه کردند و اینوقت در میان معاذ و موئل بود

ص: 373

بود و همیشه برایشان ظفر می جست و بر هر کس غلبه مینمود از وی عفو مینمود آنجماعت با وی گفتند سوگند با خدای ما متعرض تو نمی شویم و گزندی بتو نمیرسانیم بسخن و کلمه خود باز شو لکن و تر و خون جوئي باتو است چه ما را در این جماعت خونی است فروة گفت اگر چنین است که شما میگوئید و میجوئید من در اینوقت چنان خواهم بود که ابن المراغه یعنی جریر گفته است ، مافی - السويه ان تجر عليهم، لاجرم یکسره بحمایت اصحاب خود بپرداخت و جنگ و جدال در انداخت تا آنجماعت را بقتل خودش ناچار ساخت و جمعیت آنجماعت چند برابر جمعیت وی بود.

سلم بن خالد گوید عمارة قصیده انشاد کرد که در آن لفظ ارياح وامطار بود ابو حاتم سجستانی که حضور داشت گفت اریاح جایز نیست بلکه ارواح صحیح است عمارة گفت طبع من ارياح را جذب کرده است ابو حاتم گفت علم من معترض آن شده است عمارة گفت آیا نشنیده باشی کلام عرب را که میگویند ریاح ابو خاتم گفت ارواح خلاف ریاح است عماره گفت راست میگوئی و از آن لفظ و استعمال آن باز گشت و ازین پیش پاره ای حالات عماره در زمان خلافت مأمون و واثق سبقت تحریر گرفت.

بیان اخبار ابی علی دعبل بن رزین بن سلیمان خزاعی شاعر مشهور معاصر متوكل

ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب سبقت نگارش گرفت که ابوعلي دعبل بن علي شاعرى متقدم و مطبوع و هجوئی گزنده زبان بود چنانکه تمام خلفاء ووزراء و اولاد واعيان ووجوه دولت ایشان از سهام هجو وزم وی سالم نماند ازین پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام و بیان تاثیه مشهوره او مدارس آیات

ص: 374

( خلت من تلاوة ومنزل وحى بقفر العرصات ) وانعام واکرام آن حضرت در حق او و خلعت دادن با و دچار شدن او با مردم قم و خریداری آن خلعت مبارك رقم کردیم.

ابوالفرج اصفهانی گوید دعبل از جمله شیعیان خالص العقيده و در حضرت ولایت آیت امیر المؤمنين علیه السلام ارادتی خاص و فدویتی مخصوص داشت و قصیده او مدارس آیات من تلاوة بهترین اشعار روزگار و با نهایت مباهات و مدایح فاخره است ولادت دعبل یکصد و چهل و هشتم وفاتش در سال دویست و چهل و ششم در بلده طیب روی داد و نزديك صد سال در جهان بزیست و با بحتری و ابو تمام دوست و صدیق بود و چون بمردند در رثای ایشان انشاد شعر نمود و او و هجو او مأمون وابراهيم بن مهدی و دیگران را مذکور نمودیم.

ابو خالد خزاعی گوید بادعبل گفتم من در اشعار تو بسی تأمل کردم وخلفا ووزراء وسرداران و سرهنگان را بجمله هجو نموده ای و مردمان را بخون خود تشنه کرده ای و ناچار باید در تمام روزگار خود طريد وشريدة هارب وخائف باشی اگر از این گفتار دست بداری و این شر عظیم را از خویشتن بگردانی چه باشد دعبل گفت و يحك من در آنچه تو میگوئی تامل نمودم و مرا مكشوف افتاد که از بیشتر آنمردم تا از کسی نترسند، سودمند نتوان گردید و ایشان را اعتنائی و باکی نسبت بشاعر نیست اگر چه مجید و نیکوکوی و پسندیده شعر باشد مگر اینکه از شر زبان او اندیشه نمایند و آنانکه از زبان تو بر عرض خود میترسند بیشتر از آن مردمی هستند که بمدح تو و تشریف و تفخیم نمودن ایشان را رغبت بتو میکنند و عیوب این مردم از محاسن آنها بیشتر است و چنان که هر کس را تشریف دهی شریف باشد یا بصفت جود و مجد و شجاعت بستانی و دارای این صفات از وی سودمند شوی یا او بقول تو منتفع گردد یعنی هر کس دارای هر صفتی باشد از مدح با هجو تفاوت نگذاری اما چون تر انگران شدند که عرض دیگری را بوجع می آوری و او را مفتضح در سوا میسازی ناچار آن شخص بر جان و ناموس خودش میترسد و از آن خائف

ص: 375

میگردد که همان آسیبی که بر آن شخص وارد کرده ای بر او نیز فرود آورى و يحك اى ابو خالد ان الهجاء المفرع آخذ بضيع الشاعر من المديح ازين سخن دعبل بخنديدم و گفتم هذا والله مقال من لا يموت حتف الله.

محمد بن قاسم بن مهر و یه حمده ی شاعر با من حدیث کرد و گفت اما بن قولی حمدوی گوید معنی انابن قولی انی به عرفت میباشد.

لا تعجبى يا سلم من رجل *** ضحك المشيب براسه فبكى

و از ابو تمام شنیدم می گفت انا ابن قولى نقل فؤادك حيث شئت من الهوى، ما الحب الا للحبيب الأول وحمدوى گفت و انا ابن قولى فى الطيلسان .

طال ترداده الى الرفو حتي لو بعثناه وحده لتهدى

ابوهفان میگوید مسلم بن الولید این شعر را گفت :

مستعير يبكي علي دمنة *** وراسه يضحك فيه المشيب

و دعیل این مضمون را از وی اخذ کرد و گفت لا تعجبى ياسلم من رجل

داری الى آخره .

اما چون دعبل این معنی را بهتر واجود از قول مسلم آورد از وی بانتساب باین شعر سزاوارتر گشت ، ایوهفان میگوید یک روز این شعر دعبل را برای یکی از مردم احمق بصره قراءت كردم ضحك المشيب برأسه فیکی آنمرد پس از در چند روز نزد من آمد و گفت شعری گفته ام که از آن شعر دعبل نیکتر است گفتم بگو تا چه گفته باشي گفت گفتم قهقهة في رأسك الفتير.

ابن مهروید گوید: حمدوی با من حدیث کرد و گفت مردی این شعر مأمون را شنید قبلته من بعيد فاعتل من شفتيه چندان دولب نازنینش نازك ولطيف بود که از دور بوسه بدو نمودم از زحمت آن رنجیده شد صورت او بین دو تاب آه ندارد او گفت رق حتى تورمت شفتاه . اذ تو همت ان اقبل فاه چون اراده کردم که دهانش را ببوسم چنان رفیق بود که هر دو لبش ورم کرد گویا این مرد مفلس

ص: 376

در همه چیز محبوبه اش از اهل نو به وزنگبار و بامباس بوده است که لبهاي ايشان مانند جگر و شش گاو است.

ابو ناجیه گوید با دعبل در شهر زور بودم مردی او را بسرایش دعوت کرد و نزد او جارية خوش نواز و خوش آواز بود و در این شعر دعبل تغنی کرد این الشباب وايه سلكا دعبل ازین شعر بسیار مسرور شد و گفت بیشتر از هفتاد سال است که این شعر را گفته ام.

احمد بن خالدگوید روزی در سرای صالح بن علي از جماعت عبدالقیس در بودیم و جماعتی از اصحاب ما با ما بودند در این اثنی خروسی از سرای دعبل بن علي بن علي بر سطح کنیسه بیفتاد چون دیدیم گفتیم همانا این خروس صید ما می باشد و آنرا بگرفتیم صالح گفت با این خروس چسازیم گفتیم میکشیم پس بکشتیم و کباب کردیم و از آن طرف دعبل از سرای خودش بیرون تاخت و از خروس پرسیدن گرفت بدو معلوم کردند که در سرای صالح بیفتاده است دعبل از ما در مقام مطالبه برآمد ما منکر شدیم و آنروز را با شراب و کباب بپایان رسانیدیم و چون صبحگاه دیگر بسر بر کشید دعبل از سرایش بیرون آمد و نماز بامداد را بگذاشت آنگاه بر آستانه مسجد بنشست و در این مسجد عموم مردم و جماعت علماء و اعیان می آمدند و مردمان بگرد ایشان فراهم میشدند پس دعبل در آنجا این اشعار را بخواند.

اسر المؤذن صالح و ضيوفه *** اسر الكمي هفا خلال الماقط

بعثوا عليه بنيهم وبناتهم *** من بين ناتفة وآخر سامط

يتنازعون كانهم قداوثقوا *** خاقان او هزموا كتائب ناعط

نهشوه فانتزعت له اسنانهم *** و تهشمت اقفاؤهم بالحائط

مردمان و راهگذریان این اشعار را همی بشنیدند و بنوشتند و برفتند و

بخواندند و بشنوانیدند و بخندیدند و مجلسها بساختند و بنواختند و از جز آن

ص: 377

بپرداختند صالح می گوید چون پدرم بخانه بیامد با من گفت و یحکم چندان مأكولات شما تنگ و اندك شد و بهیچ چیز دست نیافتید که بخورید مگر خروس دعبل را كه فلك آبنوس را از نهیب طعن و کوس او این قدرت و جسارت نیست پس این اشعار را که از زبان آبدار تابنده تر و از زبان مارگزنده تر بود بخواند و با من گفت ناچار هستی که هر چه خروس و مرغ در این شهر هست و دست بر آن داری بی درنگ بخری و بخدمت دعبل منزل دهی و گرنه چنان در شر زبان و زیان بیانش گرفتار شویم که تا پایان روزگار دستگار نشویم من بفرموده پدرم این جمله را بجای آوردم و ناعط نام قبیله ایست از همدان و مجالد بن سعید ناعطی است و اصل ناعط کوهی است که این جماعت بدانجا نزول دادند و بدان منسوب شدند.

یاقوت حموی میگوید ناعط بانون والف وعين مهمله مكسوره وطاء مهمله بمعنى سيء الادب در اکل و مروت و عطای خود است و ناعط نام حصنی است در سرکوهی در ناحیه یمن قديم نزديك است بعدن وهب بن نبه گوید بر روی سنگی در قصر ناعط قراءت کردیم نوشته بود این قصر در آنسال ساخته شد که خواربار و آذوقه از مصر میرسید و هب میگوید باین حساب از يك هذا هزار وشش صد سال از بنای این قصر بیشتر گذشته بود و امرء القیس شاعر نامدار در این شعر خود نام برده است:

هو المنزل الالاف من جو ناعط *** بنی اسد حزناً من الارض اوعرا

وصولی در شرح این شعر ابی نوای که بیمن مفاخرت و مباهات جسته است میگوید :

لست لذار عفت وغيرها *** ضربان من تؤثها وحاصبها

بل نحن ارباب ناعط ولنا *** صنعاء والمسك في محاربها

ما پادشاهان اهل عدن بودیم و چون مردم ازار اهل و برو پشم و گوسفند چران نبودیم و ناعط قصری است که بر کوه در یمن از مردم همدان است حموی میگوید چنانکه من گمان می برم از اکاذیب و دروغهای دروغ سرایان است قول

ص: 378

پاره ای روات که گفته اند ناعط قصری است بر دو کوه از همدان که چون آفتاب کشد کسیکه سوار باشد تا چهار فرسنگ در سایه آن رهسپار گردد و این از جمله محالات است زیرا که سوار چهار فرسخ طی نکند مگر اینکه آفتاب در وسط السماء میرسد و اگر اراده این باشد که چون آفتاب رخ گشاید سایه اش چهار فرسنگ را امتداد بصحيح اقرب است والله اعلم .

راقم حروف گوید راوی نگفته است در همان حين اشراق شمس چهار فرسنگ در سایه میسپارد بلکه میشود مراد این باشد که از دو سمت این دو سمت اقصر چندان اشجار و آبهاي گذار است که اگر سواری اول سر بر کشیدن آفتاب راه بر گیرد و چهار فرسنگ طی راه نماید در سایه این اشجار و این عمارات می گذرد ، زیرا که سوار در شب طی راه اگر بکند کارش باسایه نیست و در روز می تواند در سایه یا غیرسایه راه پیمائی نماید و مقصود دعبل از مؤذن که گفت صالح و میهمانهای او مؤذن را اسیر کردند و از دندان بگذرانیدند همان خروس است چه خروس مؤذن سحرگاهان است احمد بن ابی کامل گاهان است احمد بن ابی کامل گوید دعبل اشعار هجاء بسیاری برای من قراءت میکرد با او میگفتم در حق کدام کس گفته ای می گفت هنوز کسی را مستحق آن نیافته ام و مهجو معینی ندارد هر وقت کسی را شایسته آن بدانم بنام او میگردانم.

و این صالح که نامش مذکور شد صالح بن بشر بن صالح بن جارود عبدی است احمد بن محمد بن ابی ایوب گوید وقتی دعبل بن علي ابو نضير بن حمید طوسی را مدح نمود و ابو نضیر چنانکه باید دعبل را از خود خوشنود نساخت و دعبل اورا هجو کرد.

ابا نصير تحلل عن مجالسنا *** فان فيك لمن جاراك منتقصا

انت الحمار حرو نا ان وقعت به *** وان قصدت إلى معروفه قمصا

انى هزز تك لا الوك مجتهدان *** لو كنت سيفا و لكنى هززت عصا

ابو نضیر ازین شعر بر آشفت و با ابو تمام طائی شکایت آورد و از وی در

ص: 379

كار دعبل استعانت جست ، و ابو تمام در جواب دعبل و هجو ووعيد او این شعر بگفت :

ادعبل ان تطاولت الليالي *** عليك فان شعرى سم ساعته

وما وفد المشيب عليك الا *** باخلاق "الدناءة والرضاعة

ووجهك ان رضيت به نديما *** فانت نسيج وحدك في الرقاعه

ولو بدلته وجها بوجه *** لما صليت يوماً في الجماعة

وروح منكبيك فقد اعيدا *** حطاماً من زحامك في خزاعة "

عنزی می گوید ابو تمام میگوید تو مزاحم خزاعه هستی که خود را از ایشان خوانی و ایشان ترا قبول نمی کنند .

ابو جعفر عجلی می گوید چنان بود که قاضی احمد بن ابي دواد در حضور مأمون و معتصم زبان بطعن و سب" دعبل میگشود تا پایشان تقرب جوید زیرا که دعبل مأمون و معتصم را هجو کرده بود و ابن ابی دواد که قاضی القضاة امصار وبلاد بود دو زن از بنی عجل را در یکسال در دواج ازدواج کشید و آماج نصال نوازل وانزال گردانید چون این خبر بدعبل بن علي رسيد وقت را مناسب دید و در هجو او گفت:

غصبت عجلا على فرجين في سنة *** افئدتهم ثم ما اصلحت من نسبك

ولو خطبت الى طوق واسرته *** فزوجوك لما زادوك في حبك

تك من هويتونل ماشئت من نسب *** انت ابن زرياب منسوبا الى نسبك

ان كان قوم اراد الله خزيهم *** فز وجوك ارتفا بامنك في ذهبك

فذاك يوجب ان النبع يجمعه *** الى خلافك في العيدان اوغريك

ولو سكت ولم تخطب الى عرب *** لما نشبت الذى تطويه من سببك

عد البيوت التي ترضى بخطبتها *** تجد فزارة تجد فزارة العكلى من عربك

می گوید چون این اشعار انتشار گرفت فزاره عکلی باد عیل ملاقات کرد و گفت

ص: 380

ای ابوعلي چه چیزت بر آن باز داشت که مرا در این اشعار یادکنی در سواگردانی با اینکه من دوست و صدیق تو هستم دعبل گفت ای برادر عزیزم سوگند بخدای متعال اندیشه مکروهی در حق تو نداشتم اما نظم شعر و ترتیب سخن چنان افتاد که بلائی خدای عز وجل بر تو فرو ریزد که من اراده درباره تو نداشتم .

هارون بن محمد بن عبدالملك زيات گويد ابو خالد اسلمی کوفی با من حديث نهاد که وقتی بادعبل شاعر در منزل یکی از اصحاب خود در آمدیم و نزد ما کنیزکی نوازنده زرد رنگ نمکین نیکو نواز حضور داشت و از بدبختی که بدو راه کرده بود بادعبل بنای شوخی و مزاح و رنجانیدن و آزار رسانیدن نهاد هر چند او را ازین کارو کردار بازداشتن خواستیم بگوش نسپرد اینوقت دعبل روی باما آورد و گفت از من بشنوید تا در حق این فاجره چه گفته ام گفتیم بفرمای چه او را هرچه نهی نمودیم نپذیرفت دعبل گفت :

تخضب كفا قطعت من زندها *** فتخضب الحناء من سودها

كانها والكحل في مرود مرود ها *** تكحل عينيها ببعض جلدها

اشبه شيء استها بخدها

میگوید چون آن جاریه این شعر را بشنید بگریه بنشست و رسوا گشت و بآن اشعار مشهور شد و از آن پس از وجود خود بچیزی کامیاب نگشت .

احمد بن ابی کامل گوید چنان بود که دعبل از سرای خود بیرون میشد وسالی چند غیبت میگرفت و صفحه عالم را بسیاحت میسپرد و باز می گشت و فواید جليله ومال و بضاعت بدست میکرد و بسا اتفاق می افتاد که در طی راه با مردم راهزن و دزد و صعلوك دچار میشد اما ایشان بدو متعرض نمیشدند و با او میخوردند و می آشامیدند و نیکی میورزیدند و نیز دعبل هر وقت ایشان را میدید طعام و شراب خود را بر زمین مینهاد و ایشان را بطعام و شراب میخواند و دو غلام خود ثقیف و سقف را که مغنی و نوازنده بودند مینشاند تا برای ایشان سرود می نمود و ایشان را شراب

ص: 381

میپیمود دعبل نیز می آشامید و برای آنها انشاد اشعار مینمود و آن جماعت اورا شناخته بودند و بواسطه کثرت اسفارش باوی بسی ملاقات نموده بودند و او را به جايزه واكرام خرسند میداشتند.

فضل بن حسن بن موسی بصری گوید چنان روی داد که شبی دعبل بن علي نزد یکی از دوستان خود که از مردم شام بود بصبح رسانید .

و نیز جوانی از اهل بیت لهیان که او را حوی بن عمرو سکسکی میخواندند و چهره جمیل و دیداری خورشید نشان داشت با ایشان بخفت صاحب خانه که پیری سالخورده و جهان در سپرده و از هم فرو ریخته بود از دیدار آن جمال روان بخش قوت افزا نیرو گرفت و با شوق و شعف بجانب وی جنبش نمود پس دعبل در حق او بگفت :

لولا حویلبیت لهیانی *** ما قام اير الغرب الفانسي

له دواة في سراويله *** يليقها النازح والداني

می گوید این دو شعر در میان مردم شایع و منتشر گشت وحوی را چنان حاوی گردید که مجال توقف در آنشهر را محال دید و از آنجا فرار و دیگر جای را برای اقامت اختیار کرد و آن شیخ فرتوت نیز هر وقت دعبل را میدید زبان به دشنامش میکشید وی گفت مرا رسوا کردی خداوندت رسوا کند .

محمد بن اشعث می گوید از دعبل شنیدم میگفت برای هیچکس هرگز بر من منتی نبود جز آنکه آرزوی مرگش نمودم .

محمد بن عمر جرجانی گوید در ایام بهار دعبل بشهرری در آمد چنان برفی در آن شهر بیارید که هرگز مردم آنشهر در فصل زمستان ندیده بودند یکی از شعرای ایشان بیامد و شعری بگفت و در رقعه بنوشت .

جاءنا دعبل بثلج من الشعر *** فجادت سماؤنا بالثلوج

نزل الرى بعد ما سكن البرد *** وقد اينعت رياض المروج

فكسانا ببرده لاكساء الله ثوبا من كرسف محلوج

گوید چون فصل خزان و زمستان و برف و تگرگ و بوران در گذشت

ص: 382

و باد بهاری دشت و کوه ساری را در نوشت و نوبت باغ و بوستان و گل و سبزه و انجمن دوستان در رسید این هنگام دعبل بايك دشت برودت اشعار و برف ابیات بماوارد شد آسمان ما نيز بمعاونت ما برف بیارید و رونق بهار را ببرد و از برودتش بر ما بپوشانید خداوند هرگز او را جامه از پنبه حلاجی شده برتن نپوشاند میگوید این رقعه را در دالان سرای دعبل بیفکند چون بدید و بخواند بدون درنگ برگشت و برفت .

عبدالله بن سعيد اشقری گوید دعبل بن علي بامن حکایت کرد که چون از خليفه عصر فرار کردم شبی به تنهایی در نیشابور بیتوته نمودم ناگاه شنیدم با اینکه در بسته بود کسی گفت السلام علیکم و رحمة الله وبركاته ابخ يرحمك الله ازین حال بدنم را لوره در سپرد و با امری عظیم دچار شدم که با در بسته در این دل شب این چه حال و مقال و منوال است گفت عافاك الله هیچ برخود ترس راه مده چه من یکی از برادران تو از جماعت جن ساکن یمن هستم یکی از اهل عراق بما بیامد وقصيدة ترا که میگوئی مدارس آیات حلت من تلاوة و منزل وحتى بقفر العرضات را برای ما بخواند و من دوست همی داشتم که این قصیده را

از تو بشنوم .

دعبل می گوید آن قصیده را بد و برخواندم آن جن چندان بگریست که بیفتاد بعد از آن گفت خداوند رحمت کند آیا برای تو حدیثی نکنم که برحسن نیت تو بیفزاید و ترا بر تمسك بمذهب خودت اعانت نماید گفتم بلی حدیث بفرمای گفت مدتی بر من همی گذشت و از حضرت جعفر بن محمد علیهما السلام سخن در میان آمد و از فضایل آنحضرت باز همی گفتند .

پس بمدينه برفتم و از آنحضرت شنیدم میفرمود پدرم از پدرش از جدش علیهم السلام با من حديث نمود که رسول خدای صلى الله عليه وسلم فرمود علي و شيعته هم الفائزون علي وشيعيان او فايزو رستگاران و برخورداران هستند ، دعبل میگوید بعد از آن آن جن با من وداع کرد تا باز گردد با او گفتم خدایت رحمت فرماید اگر صلاح

ص: 383

میدانی نام خود را با من باز کوئی چنان کن گفت من ظبيان بن عامر هستم .

راقم گوید این حدیث مشهور و مرفوع و موثق و صحیح است میتوان ازین حدیث مکشوف نمود که آن خبر یکه از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مذکور و در این کتاب نیز مسطور شد که زود است که بعد از من امت من بر هفتاد و سه فرقه شوند يك فرقه از آن ناجی و بقيه هالك هستند مقصود همین جماعت شیعه است و ادله دیگر نیز دارد چه ما مردم شیعی جز این طبقه را ناجی نمیدانیم و هرکس بر مذهب دیگر باشد ها لکش میدانیم اما دیگران با ما منازعت ندارند و هر فرقه خود را ناجی دانند پس فرقه بلامنازع ناجی هستند و ادله وبراهين قاطعه بسیار است و در این مقام بهمین اندازه کافی است :

از اسحق نخعی حکایت است که گفت با دعبل در بصره نشسته بودم و غلامش ثقیف برفراز سرش ایستاده بود در این اثنا مردی اعرابی در جامه خزی دامن کشان برما بر گذشت دعبل باغلامش گفت این پعرابي را بخوان آنفلام اشارتی بدو کرد و او بیامد دعبل با او گفت از کدام مرد می گفت از بنی کلاب گفت از کدام ولد کلاب هستی گفت از فرزندان ابوبکر دعبل گفت آیا گوینده این شعر را می شناسی :

وينتسبت كلبا من كلاب يسبنى *** و محض كلاب يقطع الصلوات

فان انا لم اعلم كلابا بانها *** كلاب واني باسل النقمات

فكان اذا من قيس عيلان والدى *** وكانت اذا امي من الحبطات

اعرابی گفت این شعر از دعبل است که در حق عمر و بن عاصم کلابی گفته است، آنگاه اعرابی با دعبل گفت تو از کدام مردمی دعبل مکروه داشت بگوید از خزاعه هستم تا ایشان را هجو نماید گفت من از آنقوم هستم که شاعر در حق ایشان گوید

اناس علي الخير منهم وجعفر *** و حمزة والسجاد ذوالثفنات

ص: 384

اذا فخروا يوماً اتوا بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم *** و جبریل و الفرقان والسورات

اعرابی چون بشنید بر جست و همی گفت مرا بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم و جبريل وقرآن وسورات راهی نیست .

محمد بن قاسم بن مهرویه از پدرش قاسم حکایت کند که گفت شبی از شبها نزد احمد بن مدبر بودم و این شعر دعبل را در حق احمد بن ابی دواد بدو بخواندم :

ان هذا الذي دواد ابوه *** واياد قد اكثر الانباء

ساحقت امه ولاطت ابوه *** لیت شعری عنه فمن اين جاء

جاء من بين صخرتين صلودين *** عقانين ينبتان الهباء

لا سفاح ولا نكاح و لاما *** يوجب الامهات والاباء

این شخص را که دواد پدر اوست و بازیاد نسبت میبرد مادرش را کار بمساحقه و پدرش را روز بلواطه بپایان رفت معذالك ندانم این پسر از کدام مادر و کدام پدر و سخن گفتن و مجامعت و کدام اسبابی که در زناشوئی شرط است و از میان کدام دو صخره صما و مادر و پدر نازاد پدیدار شده است .

می گوید احمد بن مدبر تا چهار مر: اعاده قراءت ابیات را خواستار شد و گمان همی کردم که میخواهد حفظ نماید بعد از آن با من گفت دعبل را نزد من بیاور تا او را بخدمت متوکل نایل سازم گفتم دعبل شاعری است که به هجای خلفا و تشیع موسوم است و نهایت کار او این است که خامل الذکر باشد چون احمد این سخن بشنید خاموش شد و از آن پس دعبل را بدیدم و آن حکایت را بدو باز نمودم دعبل گفت اگر من خود نزد احمد بن مدبر حاضر بودم قدرت نداشتم که بیش از آنکه تو گفتی بگویم.

محمد بن جریر گوید این شعر را عبیدالله بن يعقوب به تنهائی بر من فروخواند که از دعبل است و متوکل را هجو کرده و از دیگری نشنیدم :

ص: 385

ولست بقائل قذعاً ولكن *** لامر ما تعبدك العبيد

قذع باقاف وذال معجمة وعين بي نقطه فحش و پلید زبانی و بفحش و بدی دشنام دادن اقذاع نیز باین معنی است و در حدیث وارد است من قال في الاسلام شعر امقذعا فلسانه ،هدر، هر کس در ملت اسلام شعری بگوید که مردم را بدشنام و فحش و زشتی نام برد زبانش بریده میشود قناذع سخنان زشت قنذع ديوث و بی غیرت گوید نمیخواهم در حق متوكل شعری بهجو پاسخنی بدشنام بگویم لكن بچه سبب و علت است که تو را بندگان و غلامان و عبید خودت به بندگی خودشان در آورده .

ابوالفرج میگوید دعبل بن علی در این شعر که گفته است متوکل را بمرض ابنه منسوب و او را مابون خوانده است چه میگوید اگر تو باعظمت سلطنت و قدرت خلافت ما بون نبودی محکوم محکومی و بندۀ بندگانت نمی شدی و این شعر دعبل بزرگترین شعرهاست که در هجا گفته شود. زیرا که اشعاری که بر دشنام رزشت گوئی و هرزه لائی شامل باشد در حقیقت خود آتشین و آن شاعر مجهو شده اند، چنانکه در فارسی نیز پاره ای شعرها گفته شده است که یا عدم اشتمال بر الفاظ رکیکه از نیزه و شمشیر زبان کارتر است .

خاقانيا اگرچه سخن نيك دانيا *** يندى بگویمت بشنو رايگانيا

هجو کسی مکن که ز تومه بود بسن *** شاید که او پدر بود و تو ندانیا

ن جوانی و شوخ چشم ومليح لمؤلفه با کلان تر از خود میارا جنگ

زانکه گر گوید او را کادم *** تاقیامت بتو است نسبت تنگ

در تو گوئی ترا بكادم من *** دور باشند ز دانش و فرهنگ

خود تو زیبا عروس را مانی *** که بکاد تو میرود آهنگ

گردو وارونه نسبتی بدهی *** دور باشد زهر دوصد فرسنگ

او یکی شاخدار غول بود *** تو ظریف و لطیف و شوخ پلنگ

آنغزال بدیع خوش خط ولخال *** کی تواند درید شیر و پلنگ

ص: 386

محمد بن زكريا بن میمون فرغانی گوید از دعبل بن علی شنیدم در طی کلامی می گفت لیسك، من این کلمه را بروی انکار نمودم دعبل گفت زيد الخيل بحصور مبارك رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در آمد فرمود یا زید ما وصف لي رجل الا رأيته دون وصفه ليسك: ای زید هیچ مردی را نزد من صفت نکردند مگر اینکه او را دیدم که فروتر از آن بود که وصف کرده بودند غیر از تو یعنی هر توصیفی و تمجيدي كه در غياب تو مینمودند چون ترا دیدم دارای همان بودی و در کلام آن حضرت ليسك بمعنى غيرك وارد است .

حسين بن أبي السري گويد دعبل با من گفت همواره شعر می گفتم و بعرض ابی مسلم میرسانیدم و مسلم میفرمود این شعر را پوشیده بدار تا گاهی که این شعر را بگفتم :

اين الشباب واية سلكا سلكا *** لا اين يطلب ضل بل هلكا

چون برای مسلم بخواندم گفت اکنون برو و اشعار خود را بطوریکه خواهی و برای هر کس که مایل باشی قراءت کن .

عبد الله بن ابی الشیص گوید دعبل با من حکایت کرد و گفت من و برادرم رزین با قامت حج بر آمدیم و مکاتیبی در سفارش خود از پاره ای کسان بعنوان مطلب بن عبد الله بن مالك والى مصر بگرفتیم و از مکه معظمه بجانب مصر رهسپار شدیم در طی راه مردی که او را احمد بن السراج مینامیدند با ما مصاحب شد و در طول طریق بمؤانست و مجالست و خدمتگذاری ما چنانکه رفقاء را قانون است پرداخت و او را مردی نیکو فرهنگ و شاعر دیدیم اما او را نشناختیم و خویشتن را از ما مكتوم داشت و از قصد ما باخبر بود ما با او گفتیم قصیده در مدح مطلب آماده داریم تا تو بنام خودت بدو عرض دهی و سودمند شوی احمد بپذیرفت و اظهار سرور وقبول نمود پس قصیده ساختیم و بدو آموختیم و گفتیم این قصیده را در خدمت مطلب معروض دارو منتفع شو گفت بلی چنین کنم چون بمصر رسیدیم و بخدمت مطلب در آمدیم از وی نام بردیم مطلب اجازت داد تا در آمد و ما را گمان چنان بود که

ص: 387

همان قصیده را بدو بیاموختیم انشاد خواهد کرد.

اما چون در حضورش ایستاد از آن قصیده عدول کرد و گفت :

لم آت مطلبا الا بمطلب *** و همة بلغت بي غاية الرتب

افردته برجاء ان تشاركه *** في الوسائل او القاه في الكتب

گفت بدرگاه مطلب جز بدستیاری عنایت و بزرگی مطلب و همت عالی خودش راه نسپردم و مکاتیب مراسلات را شفیع نساختم و اشارت بآن مکاتیبی نمود که من بمطلب رسانیده بودم و در حضورش حاضر بود و این کردار از هر چه از وي بمن گذشته بود دشوارتر افتاد بعد این شعر را بدو بخواند:

رحلت عيسى الى البيت الحرام علي *** ما كان من وصب فيها ومن

القى بها وبوجهي كل هاجرة *** تكاد تقدح بين الجلد و الغصب

حتى اذا ما قضت نسكى ثنيت لها *** عطف الزمام قامت سيد العرب

فاممستك وقد ذابت مفاصلها *** من طول ما تعب لاقت ومن نقب

انى استجزت باستارين مستلما *** ركنين مطلباً والبيت ذا الحسب

فذاك للاجل المأمول المسه *** وانت للعاجل المرجو والطلب

هذا ثنائى وهذى مصر سانحة *** وانت انت وقد ناديت من كتب تا

چون این اشعار را قراءت کرد چنان در دل و جان مطلب مؤثر شد که نعره بر کشيد لبيك لبيك و آنگاه از جای برخاست و دست احمد را بگرفت و پهلوی

ص: 388

خودش برو ساده امارت بنشاند و گفت ای غلامان بدر زر بیاورید حاضر کردند گفت خلاع فاخره حاضر کنید بیاوردند و منتشر ساختند گفت مرکوب بیاورید در پیش رویش بیاوردند و مطلب از آنجمله چندان در حقش فرمان کرد که چشم او و ما و صدور ما را آکنده گردانيد و ما را بسى رشک و حسد رفت که اینگونه قبول شعر برای او اتفاق افتاد و چنان جودتی در اشعار داشت و نیز سخت خشمگین شدیم که خود را از او پوشیده بداشت و با ما اینگونه حیلت و مکیدت ورزید و این کردارش بیشتر بر بغض ما بیفزود پس با آنجمله صله و جایزه که در حقش مبذول شد از خدمت مطلب بیرون رفت و ما نیز با دست خالی بیرون شدیم و و روزی چند در مصر بماندیم و از آن پس دعبل بطرف اسوان روان گشت و والی شد و از نهایت خشمی که از مطلب داشت او را باین شعر هجو نمود :

تعلق مصر بك المخزيات *** وتبصق في وجهك الموصل

و عاديت قوماً فماضر هم *** وشرفت قوماً فلم ينبلوا

شعارك عند الحروب النجا *** و صاحبك الاخور الافشل

فانت اذا ما التقوا اخر *** وانت اذا انهزموا اول

و آن قصیده که دعبل در مدح مطلب گفته بود و مشهور است این است :

ابعد مصر و بعد مطلب *** ترجو الغنى ان ذا من العجب

ان كاثرونا جئنا باسرته *** او واحد وناجئنا بمطلب

راقم حروف گوید اگر در آغاز مطلع لفظ بعد مصر و بعد عبدالمطلب استعمال نمی شد بمیمنت نزدیکتر بود چه بعد مطلب محتمل معزولي و مرگ هر دو هست میگوید این هجای دعبل بعد از آنکه مطلب او را والی اسوان نموده و دعبل بدانجا شده بود بمطلب پیوست مطلب در خشم شد و او را از امارت اسوان معزول ساخت و مكتوب عزل او را بدست غلام خودش بدو بفرستاد و باغلام گفت چون باسوان رسیدی در نگ جوی تا در روز جمعه بمنبر بر شود و خطبه براند چون بالای منبر بنشست این مکتوب را بدوده و او را از قراءت خطبه بازدار و او را از منبر

ص: 389

بزیر آر و خودت در مکانش بنشین بالجمله چون غلام باسوان رفت و روز جمعه در آمد و دعبل بر منبر بر آمد و قراءت خطبه را به تنحنج اندر شدو خواست زبان بخطبه بر کشایه غلام آن مکتوب و ابد و بداد دعبل گفت تأمل جوی تا خطبه بخوانم و چون از منتو فرود شوم بخوانم غلام گفت این کار نمیشاید با من امر فرموده اند که نگذارم خطبه بخوانی تا این نامه را قراءت کنی دعبل نامه را بخواند وغلام او را معزولا از منبر فرود آورد.

عبدالله بن ابی الشیص گوید دعبل با من گفت مطلب با من فرمود هرگز در این شعر تو ان كاثرونا جننا باسرته تفکر نکردم جز اینکه تو از تمامت مردمان نترد من محبوب تر بودی و سوگند باخدای در این شعر تو که در حق من گوئی و عادیت قوماً فماضر هم وقدمت قوماً فلم ينبلوا، بينديشيدم جز اینکه از تمامت مردمانت مبغوض ترا دارم .

ابن مرزبان گوید حدیث نمود با من کسیکه از رياشي از قول الحمد سراج استارین که در شعر خود آورده بود پرسش نموده و اور گفت جایز است بر معنی استار كذا و استار کذا آنگاه ریاشی برای شاهد کلام خود این شعر را برای ما بخواند :

سعى عقالا فلم يترك لنا سيدا *** فكيف لوقد سعى عمر و عقالين

لاصبح القوم اوقاصاً فلم يجدوا *** يو الترحل والهيجا جمالين

چون دعبل از مطلب برنجید این شعر را در هجو او بگفت و او را بدو تن غلام خودش که یکی علی و دیگری عمر و نام داشت و بآن دو تن متهم بود نکوهش کرد .

فايز على له اله *** وفتحة عمرو له ربه

فطوراً تصادفة جعية *** و طوراً تصادفة خريبة

و در این شعر میرساند که مطلب لاظی و ملوط است فقحة بمعنى حلقه سوراخ دبر است .

ص: 390

چون دعبل مردم نزار را در قصیده مشهورۀ خود هجو کرد اسباب خصومت و مناقضت ابي سعد مخزومي با او و مهاجاة درمیانه ایشان گردید و ابوسعد آنچه در هجاي دعبل میگفت منتشر نمیشد و مردمان را بحفظ وقراءت آن رغبتی نمیرفت و آنچه دعبل در هجای ابی سعد میگفت در السنه بزرگ و كوچك جاری و ساری و مذکور میشد .

احمد بن هارون گوید روزی بمجلس ابی سعد مخزومی در آمدم و او گفت مرا چه سود میرساند که اشعار جیده بگویم اما مردمان روایت نکنند و نخوانند اما دیگری اشعار رذیله پست بگوید و مردمان بخوانند و او مرا بآن شعر نکوهیده مفتضح سازد اما من بشعر خوب وجيد خودم او را رسوا نگردانم گفتم یا ابا سعد کدام کس را اراده فرموده باشی گفت آیا کدام کس را می بینی که من قصد نمایم جز آنکس که لعنت خدای بر او باد دعبل و در حق او گفته ام :

ليس لبس الطيالسا *** من لباس الفوارس

لا ولا حومة الوعى *** کصدور المجالس اهانة

الى آخرها سوگند با خدای در این شهر ما جز علمای شعر باین اشعار

التفات نكرد و دعبل در حق من گوید :

یا ابا سعد قوصره *** زاني الاخت والمره

لو تراه مجبباً *** خلته عقد قنطره

اوترى الاير فى استه *** قلت ساق بمقطره

قسم بخداوند کودکان دبیرستان و راهگذریان وسفله مردم روایت میکنند و من بهیچ موضعی عبور نميدهم جز اینکه این اشعار را از سفله میشنوم پاره ای از آنان مرا میشناسند و بدانم نکوهش مینمایند و پاره ای مرا نمی شناسند و از دعبل استماع می کنند چه قراءتش بر زبان آسان است .

ص: 391

و دعبل بن علي سبب این مهاجات را چنان مینگارد و با رفقای خود میگوید برای شما از ابوسعد داستانی ظریف مینمایم یکی روز که در بغداد بودیم و اوقاتی بود که من و ابو سعد از هر وقت بدشمنی و هجای همدیگر بیشتر و سخت تر توجه داشتیم و در پیش روی من صحیفه و دوانی بود و من هجو او را در آن صحیفه می نوشتم ، ناگاه غلام من به نزد من آمد و گفت اينك ابو سعد مخزومی بردر ابوسعد ایستاده است گفتم دروغ میگوئی گفت سوگند باخدای ای مولای من چنین است که میگویم و آن غلام ابو سعد را میشناخت گفتم پس این دواتوجلد راکه در پیش روی من است برگیر و اجازت دادم تا اندر شود و خدای را همی ستایش نمودم که این هتك اعتراض وذكر قبیح را از میان ما برافکند و کار بصلح انجامید و این بدایت از طرف ابی سعد شد پس بسوی او برخاستم و سلام و تحیت فرستادم و او همی بخندید و شادمان گردید من نیز بر آن گونه از ورودش اظهار سرور نمودم بعد از آن گفتم سوگند باخدای در آنحال صبح نمودم که بر تو حسد مي برم .

ابو سعد علي گفت از چه بابت یا ابا علي گفتم بواسطه این سبقتی که در فضیلت بر من یافتی و بملاقات من پیشی جستی با من گفت من امروز میهمان تو باشم گفتم بفرمای تا هر چه دوست میداری حاضر نمایند گفت اگر نزد تو چیزی هست که مأکول بداریم وگرنه در من طعامی آماده حاضر است از غلامان بپرسیدم گفتند يك ديگ طعام شبانگاه داریم گفت نهایت آرزو همین است و اتفاقی جید است . آیا مشروبی داری که بیاشامیم و گرنه بفرستم از منزل بیاورند چه در آنجا آیا مشروبی شرابی حاضر است گفتم نزد ما شرابی که بیاشامیم موجود است اینوقت جامه های خود را از تن بیفکند و مرکوب خود را بفرمود تا بازگردانیدند و گفت دوست همی دارم که با ما جز ما ديگري نباشد پس ماکول بخوردیم و شراب بیاشامیدیم. چون شراب در دماغ ماداه کرد گفت باین دو غلام خود بفرمای برای من تغني کنند و آندوتن تغنی نمودند و ابو سعد طربناک شد و شادمان گردید و آن تغنی را

ص: 392

نيك بستود چندان که من نیز در طرب شدم و بسرور او بسرور آمدم. آنگاه با من گفت ای ابوعلي حاجت من در خدمت تو این است که با این دو غلام امر فرمائی از هجایی که تو درباره من گفته برای من تغنی نمایند و چنان بود که آندو تن غلام از بسکه اشعار هجای مرا در حق او شنیده بودند بسیاری از آن اشعار و آن الحان را محفوظ داشتند چون این سخن بگفت گفتم سبحان الله یا ابا سعد آن تاثره کین و خصومت خاموش شد و گرد و غبار عداوت و بغضی که در میان ما بود برخاست و برفت و آن سلسله شر و عناد بر هم گسیخت اکنون از این ترا چه حاجت باین مطالب است گفت ترا بخدای سوگند میدهم چنین کنی چه بر من دشوار نیست و اگر مکروه میداشتم این مسئلت را نمی نمودم من با خویشتن همی گفتم آیا میبینی که ابو سعد با من بمزاح و شوخی کار میکند ای غلمان بهر چه اراده کند تغنی کنید گفت این شعر را بخوانید .

يا ابا سعد قوصرة *** زانى الاخت والمسرة

قوصره باقاف وواو وصاد مهمله وراء مشدوده مهمله و مخففه نیز آمده وهاء بمعنى زنبیل خرما میباشد پس آن دو غلام این شعر را همی بخواندند و او همی سر و هر دو کتف خود را می جنبانید و اظهار طرب میکرد و دست بر دست میزد و ما آن روز را بر این گونه بحالت سرور بگذرانیدیم و چون نيك مست شد با من وداع کرد و برخاست و راه بر گرفت .من با غلامان خود امن کردم تا بمشایعت بروند و ایشان با وی تا در سرای راه سپار شدند آنگاه یکی از آن غلامان بیامدند و پاره کاغذی در دست داشت و بمن افکند و گفت ابو سعد مخزومی این پاره کاغذر ا بمن داد تا تر امدهم چون بخواندم این دو شعر را نوشته بود:

لدعبل مفتر يمن بها *** فلست حتى الممات انساها

ادخلتنا بيته فاكرمنا *** ودس امرأته فنكناها

گفتم وای بر من از ابن الفاعلة بياوريد جلد ودوات را بیاورید و بمن باز گردانید و من دیگر باره بهجای وی باز شدم و بعد از دوروز پاسه روز از آن مجلس

ص: 393

اورا نه او بر من و نه من بروی سلام راندیم .

ابو ناجیه که شیخی است از فرزندان زهیر بن ابی سلمی شاعر مشهور گوید در محضر بنی مخزوم که در بغداد جای داشتند حاضر شدم و برا بو سعد انجمن کرده بودند و این وقت در میان او و دعبل کار هجا بالا گرفته بود و ایشان از زبان دعبل سناك بودند و از آن خوف داشتند که هجایی در حق ایشان بگوید که شامل حال عموم ایشان بشود پس مکتوبی در قلم آوردند و گواهی دادند که ابو سعد از ایشان نیست و چون ابو سعد بشنید برنگین انگشتری خود نقش نمود ابوس العبدان العبدى من بني مخزوم محض تهاون به آنکار ایشان احمد بن عثمان طبری گوید از دعبل شنیدم میگفت هر وقت ابو سعد را هجو میکردم ، چندی گردکان با خود بر میداشتم و کودکان را میخواندم و آن گردکان را بآنها میدادم گفتم این شعر را بفریاد بلند بخوانید یا اباسعد قوصره زانى الاخت والمره و این اطفال بدینگونه صیحه برمی بر می کشیدند و باین کردار بر ابو سعد غالب شدم واسم ابوسعد مخزومی عیسی بن خالد بن ولید است و این ابو سعد مکرر مامون را از هجای دعبل بخشم آورد و او را اغرای بقتل وی نمود اما مأمون نپذیرفت و گفت بدون حجت جایز نیست .

معلوم باد ابن خلکان میگوید دعبل در سال دویست و چهل و ششم هجری در طیب که بلده ایست در میان عراق و شهرهای اهواز بمرد وابوالفرج اصفهانی در اغانی در ذیل هجو کردن دعبل مالك بن طوق را یازانی بن الزاني بن الزاني ابن الزانيه و آزار دیدن از مالك و فرار کردن باهواز و دسيسه مالك و فرستادن مردى را از دنبال او برای تباهی او میگوید آنمرد از دنبال برفت تا او را در قریه از نواحی سوس دریافت و در کمین او بنشست تا بعد از نماز عصر با عصایی که بر سر نوکی آهنین زهر آلود نشانه برپشت پای او بزد و دعبل از آن زحمت روز دیگر بمرد و در همان قریه او را دفن کردند و بقولی او را بطرف سوس حمل

آن نمودند و در آنجا مدفون ساختند .

ص: 394

حموی می گوید طيب بكسر طاء مهمله و سكون ياء حطی و باء ابجد شهرکی است در میان واسط و خوزستان و مردمش تا كنون نبط ولغت آنها نبطية است و این طیب از عمارات و ساختمانهای شيث بن آدم علیهما السلام و همیشه مردمش بر ملت شیث هستند که مذهب صائبیه است تاگاهی که نوبت اسلام در رسید و مسلمانی گرفتند و در این شهر چیزهای عجیبی از طلسمات است که پاره ای باطل و بعضی تاکنون باقی است .

از جمله این است که هیچ زنبوری باین شهر اندر نشود مگر اینکه بمیرد و تا نزدیکی زمان ما در این شهر مار و کردم دیده نمیشد و تا این زمان ما کلاغ ابقع و هم چنین عقعق در این شهر داخل نمیشود و تفصیل شهر سوس و مقبره حضرت دانیال را که بحكم عمر بن الخطاب در کف رودخانه آنجا مدفون ساختند مسطور نموده ایم بالجمله اخبار دعبل واشعار و مجالس او بسیار است در این مقام بقدر لزوم سمت ارتسام گرفت .

بیان اخبار اسحق بن ابراهیم موصلی ندیم از شعرا و مغنیان و ادبای زمان متوکل عباسی

ازین پیش در ذیل مجلات مشکوة الادب بشرح حال ابی محمد اسحق بن ابراهيم بن ماهان بن بهمن موصلی معروف بابن الندیم اشارت کرده ایم و شرحی مبسوط و مستوفی رقم کرده ایم و در طی کتب خلفاء نیز بتفاریق یاد نموده ایم چندانکه حاجت با عادت نمیرود وی از دمای خلفا و صاحب ظرف مشهورة و خلاعت وغنا وفضل و ادب وعلم بلغت و اشعار و اخبار شعر او ایام ناس بود و مأمون میگفت اگر در السنه مردمان سبقت بصنعت غنا نگرفته بود او را منصب قضاوت میدادم و کتب بسیار داشت حتى ابو العباس تغلب میگفت هزار جزو از لغات عرب در کتب اسحق بدیدم

ص: 395

که بجمله را خودش شنیده بود و در منزل احدی لغت را پیش از منزل اسحق و پس از وی در منزل ابن عمرانی ندیدم میلادش در سال یکصد و پنجاهم وفاتش در سال دویست و سی و پنجم در ماه رمضان بعلت ذرب بود و اشعار نیکو می گفت و در شمار فضلای عصر میرفت، احوال پدرش ابراهیم نیز مسطور گشت.

در زهر الادب مسطور است که اسحق بن ابراهیم و اصلی گفت وقتی زنی اعرابية بريكطرف ما بايستاد و گفت ای قوم تعسر بنا الدهر اذقل منا الشكر وفارقنا الغنى وحالفنا الفقر فرحم الله امراء فهم بعقل واعطى من فضل و واسى من كفاف و اعان علي عفاف : چون شکر گذاری ما اندك شد و سپاس نعمت را چنانکه نگذاشتیم لاجرم روزگار ما را بلغزانید و زمانه ما را فرو افکند و در زیر پای ذلت در سپرد و توانگری از ما کناری گرفت و فقر و نیازمندی باما حليف واليف گردید پس خداوند تعالی محفوف برحمت فرماید آن مردی را که از روی عقل بفهمد و از فضول مال ببخشد و بقدر کفاف مواسات جوید و بر طریقت عفاف

اعانت فرماید .

در جلد سوم عقد الفرید مسطور است که اسحق گفت ابو السمراء با من حديث کرد و گفت باقامت حج راه بر گرفتم و از نخست بمدینه طیبه شدم و در آن حال که از زیارت قبر منور پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم باز شدم ناگاه زنی را در پیشگاه مسجد بدیدم که از چیزهای طرفه مدینه میفروخت ، و به تنهائي گوشه را اختیار کرده و دو جامه کهنه بر تن داشت و با آوازی آهسته اندوهناك ترجیع همی داد بدو ملتفت شدم و بر او رقت گرفتم با من گفت آیا حاجتی داری گفتم بر این شنیدن

بیفزای گفت تو ایستاده ای اگر بنشستی چه بودی من مانند کسی شرمنده بنشستم با من گفت دانش تو بسرود چگونه است گفتم علم دارم لكن محمود نمیشمارم گفت اگر چنین است پس چگونه بدون آتش ، میخواهی دم بردمم چیست ترا که بمعرفت آن نمی پردازی سوگند با خدای سحور وفطور من همین است گفتم

ص: 396

تا يجذاقت و معرفت نامه پسندیده شدم و از آن پس هر وقت شوهرم نمودار میشد برپشت می افتادم و آواز بر میکشیدم و بند از جهاز میگشودم و به تغنی میپرداختم و چنانش دل از دست میبردم و بشوق و شورش می افکندم که اگر يك آواز میخواندم بیکدفعه مجامعت جهاز را لذت میداد و اگر دو صوت تغنی میکردم بدو مجامعت با من شب بروز میرسانید و اگر سه گونه تغنی میکردم سه دفعه مقنی میگردید و بلا روب کهنه قنات میپرداخت او دل من بدست می آورد و من خاطر اور امسرور مینمودم و این شعر بخواند:

فكنا كندهاي جذيمة حقبة *** من الدهر حتى قبل ان يتصدعا

و ازین پیش در طی این کتب بداستان دو ندیم جذیمه اشارت کردیم اسحق میگوید از سخنان زن چندان بخندیدم که بر شکم خود بچسبیدم و گفتم ای زن نمیکنم که مانند توئی خلق شده باشد گفت خاموش سخن کن گفتم هیچ چیز از مشورت عظیم تر نیست کنایت از اینکه سایه مشورت همسایه ترا به آن مایه رسانید گفت این منت برای تو و این شکر برای من کافی است گفتم اکنون از آن میل و شهوت چیزی برای تو باقی است گفت سوزشي و سوختگی در دل باقی است لکن آندرجه لغمه و جماع طلبی و ایر خواهی که مرا از ادای فریضه فراموشی میداد و از بجای آوردن نوافل شاغل بود نه قسمت آن برفته است پس در برابرش بایستادم و گفتم آیا برای تو حاجتی هست مطابق میل و حالت بجای آورم گفت نیست چه آن عیش و جنبش شهوت فوت شده است چون خواستم باز شوم گفت بیجای باش و زیان زده باز مگرد و از پس به ترنم در آمد و به آوازی که از همسایگان خود مخفی میداشت در این شعر تغنی نمود :

ولى كبد مقروحة من يبعينى *** بها كبدا ليست بذات فروح

اباها على الناس لا يشترونها *** و من يشترى ذاعلة بصحيح

ص: 397

و هم در آن کتاب مسطور است که روزی اسحق بن ابراهیم موصلی بمردی بگذشت که عودی را میتراشید .

گفت لمن ترهف هذا السيف برای کدام نازك و لطیف میسازی این شمشیر را سيوف مرهفات یعنی شمشیرهای رقیق و نازك دم و تیز و از این پیش در ذیل نگارش حوادث سال دویست و سی و پنجم بموت اسحق اشارت شد .

در حلبة الكميت مسطور است که از اسحق بن ابراهیم پرسیدند ندیم چند تن باید باشد گفت يك و دو تن غم و اندوه آورد و چون بسه تن پیوسته گردد نظام و چون بچهار تن انتظام گیرد، تمام است و چون عددش به پنج نفر متصل آي---د محبس است و چون شش تن شوند زحمت و ازدهام است و بهفت تن که رسید حکم جيش و سپاه دارد و عددش که بهشت تن اتفاق گیرد عسکر است و چون نه تن شوند کوس جنگ بکوب و چون عشرة کامله گردند با این عده لشکر با هر کس که خواهی پرخاشگر شو .

و هم در آن کتاب از اسحق بن ابراهیم موصلی مسطور است که می گفت بدترین غناء و شعر حد وسط آن است زیرا که غناء و شعر اگر در حد اعلي باشند طرب می آورند و اگر حد ادنی و پست داشته باشند شنونده بخنده می آید و در عجب میشود اما حد وسط نه موجب خنده و نه مایه طرب است .

پایان جلد پنجم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام هادی علیه السلام

به تصحیح حاج علي اصغر خسروی

بتاريخ رجب 1398

ص: 398

فهرست مطالب جلد پنجم ناسخ التواریخ حضرت امام هادی علیه السلام

بعضى مكالمات و حالات متوكل قبل از مقتول شدنش 2

پارۀ حالات متوكل با پسرش منتصر و بغض او و کشتن پدرش را 5

اتفاق اتراك در قتل متوكل 11

عزيمت بغاء صغير برقتل متوكل 14

تدابير منتصر وامراء اتراك و دیگران در قتل خلیفه 17

پاره امور و حالا تیکه در آخر زمان متوکل بر قتل او دلالت داشت 20

آهنگ نمودن باغر ترك و اراده کشتن متوكل و فتح بن خاقان را 23

کشته شدن متوکل وفتح بن خاقان بدست اتراك 26

بیان غسل و کفن و دفن و مدت عمر وسلطنت متوكل 44

اولاد و سرایا و زنان و اموال ومتروكات متوكل 56

بیان پارۀ اوصاف و اخلاق متوكل 72

بیان پاره ای اخلاق و اوصاف ناپسند و عقاید سخيفه متوکل 101

اجمال حوادث عجیبه که در زمان خلافت متوکل روی داده است 127

اجمال اسامی اعیانی که در زمان خلافت متوکل وفات کرده اند 137

بیان حالات و نتایج اوصاف رذیله و وخامت عاقبت متوكل 148

ص: 399

پاره ای احادیث که از متوکل مأثور است 153

بیان پاره ای از کلمات و اشعار متوكل 155

اسامی وزرا و امرا ومجالسين ومصاحبين متوكل 175

بيان حال فتح بن خاقان 180

پاره ای حکایات متفرقه متوکل 192

حکایت فتح بن خاقان ومبرد و داستان مجنون 219

حکایت متوکل با يحيى بن أكثم 222

حکایت احمد بن مدبر و حاسدان او وسعایت نزد متوکل 226

حکایت سلمه و وصیف ترکی 229

حکایت متوکل با بختیشوع طبیب و بعضی اطباء دیگر 240

بیان پاره ای حالات متوکل و کسان او با پاره اي جواری 247

پاره ای از مغنیان معاصر ومجالس متوكل 274

بیان پاره ای حالات و مجالسات متوكل با شعرا 281

حکایت ابی عیسی بن متوکل با ابو عکرمه 326

بیان پاره ای حالات فتح بن خاقان 338

بیان احوال فضل جاريه متوكل 340

بیان احوال ابی ابراهیم بن مدبر 343

پاره اشعاری که در مرئيه متوكل ومادر و متعلقان او گفته اند 355

بیان اخبار واحوال ابراهيم بن صولی 360

بیان اخبار عبدالسلام بن زغبان معروف به ديك الجن 366

بیان اخبار اسحق بن ابراهيم موصلی 394

پایان کتاب 394

ص: 400

جلد 6

مشخصات کتاب

جلد ششم از ناسخ التواریخ امام علی النقى علیه السلام

تالیف:

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

( 2537 ش - 1398 5 - ق )

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

جلد ششم ناسخ التواريخ دوران امام على النقى عليه السلام دنباله بیان اخبار اسحق بن ابراهيم موصلی

اشاره

در زهر الادب مسطور است که وقتی اسحق بن ابراهیم بیکی از اعزه و ارکان در طلب قدوم واستدعای ورود او بنوشت.

يومنا يوم لين الحواشي وطى النواحى ومسماؤنا قدا قبلت و وعدت بالخير و برقت و أنت قطب السرور و نظام الامور فلا تفرد نا فنقل ولا تنفرد عنا فنذل .

روزی که بدان اندریم من حيث المجموع خوب و خوش و نرم و مساعد است آسمان ابری رحمت توأمان با رعد و برق که علامت خیر است نمایان است و اسباب عیش و سرور بهمه جهت آماده است و تو قطب سرور و نظام اموری اگر ما را یکتنه بگذاری قلیل باشیم و اگر خودت از ما جدائی جوئی ذلیل شویم.

و دیگر در عقد الفرید در فصول زیارت مینویسد اسحق بن ابراهيم موصلی بسوی احمد بن یوسف در باب مصیر بد و و نزد احمد بن یوسف بن ابراهيم بن مهدي نوشت : عندى من أنا عنده وحجتها اليك اعلامنا اياك نزد من کسی است که من نزد او هستم و حجت ما بسوی تو اعلام نمودن ما ترا میباشد کنایت از اینکه در حکم یکتن هستم .

ص: 2

و هم در زهر الادب مسطور است که اسحق بن ابراهیم موصلی گفت روزی بحضور معتصم در آمدم و او خلوت کرده بود و جاریه بروی سرود مینمود و معتصم در حق او سخت در شگفت بود و دیدار و گفتار و رفتار و هنجارش را گرامی میشمرد چون بنشستم معتصم با من فرمود یا ابا اسحق این جاریه و سرودش را چگونه می بینی گفتم ای امیر المؤمنين أراها تقهره بحذق وتختلسه برفق ولا تخرج من حسن الا الى احسن منه وفي حلقها شذور نغم احسن من دوام النعم چون معتصم این کلمات را در تحسین آن جاریه بشنید گفت یا اسحق من غايات الامل ومنسيات الاجل والسقم الداخل والشغل الشاغل وان صفتك لو سمعها من لم يرها لفقد لبه وقضى نحبه این تغنی و سرود نهایت آرزومندی است هر کس بشنود اجل را فراموش کند و این تغنی مرگ را فراموش گرداند سقمی داخل و شغلی شاغل است ، و این صفت که تو نمودی اگر بشنود کسی که او را ندیده است عقل از سرش بیرون شود و جانش تباهی گیرد و ازین کلمات معتصم سقم داخل وشغل شاغل و اینکه گفت هر کس وی را ندیده باشد چنان مینماید که آن جاریه در غناء امتیاز داشته است نه در سیما و ازین پیش در ذیل احوال معتصم باین كلمات باندك اختلافی اشارت رفت .

و هم در آن کتاب مسطور است که از اسحق پرسیدند مجید نوازندگان کیست گفت من يطعف فى اختلاسه و تمكن من انفاسه و تفرع في اجناسه يكادان يعرف مجالسيه وشهوات معاشريه يقرع مسمع كل واحد منهم بالنحو الذي يوافق هواه و يطابق معناه مغنی مجید کسی است که انتخاب و اخلاس و دل ربائی او لطیف و انفاسش در نفوس متمکن و جای گیر و خاطر پذیر و اجناسش بر وفق سلیقه و خاطر خواه وميل طبع مجالسين او چنان باشد که گوئی همیشه بر حال ایشان شناسا بوده است و بر وفق شهوات و میلان معاشرین و حاضرین باشد و چنان بحذاقت و لطافت تغنى نماید که اگر چندین چند مستمع داشته باشد هر يك را موافق هوای او و مطابق معنا ومراد او گردد.

ص: 3

در زهر الادب مسطور است که اسحق موصلی گفت مردی اعرابی با مردی دیگر می گفت که بعطیت او اعتماد داشت أسأل الذى رحمني بك ان يرحمك بي از آنخداوندی که ترا وسیله رحمت بمن گردانید خواستار میشوم که بواسطه آنر حمتی که تویمن نمائی بر تو رحمت آورد و در حقیقت این کلام مختصر و مفید و موجز و بلیغ است .

بیان اخبار ابی محمد قاضی یحیی بن اکثم صیفی از قضات و فضلا و شعرای عصر متوکل

ابو محمد يحيى بن اكثم بن محمد بن قطن بن اسمعان بن شیخ تمیمی اسیدی مروزی از اولاد اكثم بن صیفی تمیمی حکیم دانشمند عرب است مردى فقيه وعالم بفقه وبصير با حكام و در جمله اصحاب شافعی است ازین پیش در طی حالات خلفای بنی عباس بیاره ای حالات و مقالات و عقاید و احکام او در باب قرآن و متعه ومكالمات او با مأمون مسطور آمد ابن خلکان در وفیات الاعیان میگوید یحیی بن اکثم از بدعت سلیم بود و مذهب اهل سنت را رواج میداد از عبدالله بن مبارك و سفيان بن عينيه وغيرهما سماع داشت و ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب ووفات سفيان بن عينيه در سال یکصد و نود و هشتم هجری از حکایت او با يحيى بن اكثم رقم کردیم .

خطیب در تاریخ بغداد گوید که یحیی بن اکثم در سن بیست سالگی در مسند قضاوت بصره جای گرفت .مردم بصره او را خورد سال و بیرون ازین شأن ومقام شمردند و با او گفتند قاضی را چند سال از عمر بپایان رفته است یحیی بهوشیاری از از پرسنل ایشان بدانست چه قصد دارند گفت من از عتاب بن اسیدی که رسول خداي صلی الله علیه وآله وسلم اورا بمکه معظمه در يوم الفتح بقضاوت بفرستاد بزرگترم و من از معاذ بن جبلی که رسول خدايش بقضاوت يمن منصوب فرمود مهین سال ترم و از کعب بن تورى

ص: 4

که عمر بن الخطاب او را قضاوت بصره داد اکبر هستم و جواب ایشان را احتجا بداد غیر از خطیب گوید قضاوت یحیی در بصره در سال دویست و دوم هجری بود و در سال دویست و دهم معزول شد.

گفته اند کتب مصنفه يحيى بن اكثم در فن فقه اجل" از دیگر کتب است اما چون بسی طولانی است مردمانش متروك داشتند و هم او را در اصول چند کتاب است وله كتاب اورده علي العراقيين مسماة كتاب التنبيه ودرميان او وداود بن علي مناظرات کثیره روی داده است و عزل او چنانکه در سال وفات او مذکور شد بواسطه پاره نسبتها بود که با و میدادند و شعرهایی که در حق دو پسر ما هروى مسعده وممازحه با ایشان بکار برده بود روی داد.

ولادت قاضی یحیی در حدود يكصد و شصتم هجرى ووفاتش روز جمعه نیمه ذى الحجة سال دویست و چهل و دوم و بقولی در غره سال دویست و چهل و سوم روی داد و در این جهان هشتاد و سه سال زندگانی نمود و در ذیل سوانح سال دویست و چهل وسوم و بیان وفات او بیاره ای حالات قاضی یحیی اشارت رفته است به فليطلب ههنا.

بیان احوال ابی جعفر محمد بن عبدالملك زيات از وزرا و ادبای عصر متوکل

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابن الزيات اشارت رفته و در ذیل احوال معتصم ودائق ومتوكل و كشتن متوکل او را پاره مجاری حالاتش نگارش شده است .

ابن خلکان کویدوی داراى ادب و فرهنك ظاهر وفضل با هر بود و يفضل وادب و بلاغت وعلم بنحو و لغت مشهور عصر و ممدوح علمای نحو و ادب بود و ابیات عاشقانه

ص: 5

ومغازلات وتغزلات والهانه داشت .

و در سال دویست و سی و سوم بتحريك وتفتين قاضی احمد بن ابی دواد چنانکه مذکور افتاد کشته شد .

ابوالفرج اصفهانی گوید اصل وی از جیل است جیل بكسر جیم و یاء حطى اهل جیلان یعنی گیلان را گویند و مکنی با بی جعفر است پدرش عبدالملك بن ابان بن ابی حمزة الزیات یکی از تجار دولت یار کرخ بود و فرزند خود محمد بن عبد الملك را بتجارت و ملازمت آن امر تحريك وتحريص مي نمود اما عبدالملك بواسطه بلندی طبع و فروز عقل جز بكتابت و نویسندگی و ادراك معالي توجه نمیکرد تا بسیب این فن انشاء و نویسندگی سه نوبت رتبت وزارت یافت وی اول کسی است که تولیت این امر را بیافت.

عمر بن محمد بن عبدالملك كويد جدم عبدالملك بن ابان از سوداگران متمول کرخ بود و میل او بر آن میرفت که پدرم عبدا املك نیز بهمان شغل تجارت مواظبت جوید و پدرم از قبول این امر امتناع می ورزید و یکتابت و دواوین میپرداخت روزی جدم با او گفت سو کند با خدای در این کار ملازمت میجوئی جززیان نرساند و سود نبخشد زیراکه تو بمنفعت عاجل و آنچه پدرت بآن امر دست دارد و موجب دولت مندی و جاه و اقبال تو و پدرتو است توجه نمیجوئی و در طلب نقع بعد از این که نمیدانی بچه کیفیت و صورت خواهد بود روزی میسپاری پدرم با پدرش گفت قسم با خدای برتو معلوم خواهد شد که کدام يك از من و تو در کاری که بدان روزگار میسپاریم سودمند تر میشویم بعد از آن روی بخدمت حسن بن سهل وزیر که در فم الصلح بود نهاد و او را بقصيده مدح نمود که اولش این است .

كانها حين تثنى خطوها *** اخنس موشى الشوى يرعى القلل

حسن بن سهل صله این قصیده را بده هزار درهم مقرر داشت و عمد با آن صله بخدمت عبدالملك پدرش باز آمد عبدالملك گفت ازین پس باین کار که اندری

ص: 6

ترا ملامت نکنم این محمد بن عبدالملك شاعری مجید بود و هيچيك از كتاب را بدو قیاس نمیتوان کرد و اگرچه ابراهیم بن عباس در این صفت مانند اوست اما این ابراهیم قليل الكلام وصاحب قصار و مقطعات است و محمد بن عبد الملك شاعرى طويل الكلام است و با آن طول کلام مجید و پسندیده است و هم چنین در قصار نیز ممدوح کبار و صغار است و نیز مردی بلیغ و حسن اللفظ است چون تکلم نماید یا بر نگارد.

هارون بن محمد بن عبد الملك حكایت کند که روزی پدرم بمظالم بنشست و چون مجلس بپایان رسید نگران شد مردی بجای خود بنشسته و برنخاسته است گفت آیا تراحاجتی است گفت بلی مرا بخود نزديك ساز که من مظلومم چون نزدیکش آورد گفت انصاف همی خواهم گفت کدامکس بتو ظلم کرده است گفت تو خود بر من ستم راندى ومن بتو دست نداشتم تا عرض حاجت نمایم گفت کدام کس ترا از من محجوب گردانیده است با اینکه نگرانی که مجلس من برای همه کس مبذول و آماده است .

گفت همان هیبت و خوفی که و خوفی که مرا از تو است و در ازی زبان تو فصاحت تو و اطراد حجت تو مانع بيان عرض حال است گفت در چه چیز مظلوم شدی گفت فلان ضیعت مرا وكيل تو بطريق غصب وبدون ادای بهای آن برده است و هر وقت نوبت ادای خراج آید آن مالیات را باسم ادا مینماید تا برای تو ثابت نشود نامی درين ملك و باين تدبير ملكيت من باطل شود لاجرم وکیل تو غله آنرا میبرد اما خراجش را من میدهم و هرگز کسی این گونه ظلم نشنیده است .

محمد بن عبدالملك گفت این سخن و ادعائی است که به بینه و شهود و چیزهای دیگر حاجتمند است آن مرد گفت آیا وزیر مرا امان میدهد از خشم خود تا جوابش را بازگویم گفت امانت دادم گفت بینه همان شهود است و چون شهادت دادند با گواهی گواهان بچیزی دیگر حاجت نیست پس معنی این سخن تو بینه و شهود و اشیاء دیگر این اشیاء کدام چیز است جز کندی و كار را معطل

ص: 7

ساختن و خود را به تغطرش و نابینائی در آوردن .

محمد بن عبد الملك ازين کلمات بخندید و گفت راست گفتي والبلاء موكل بالمنطق هر چه بلیت به آدمی برسد بسبب منطق اوست یعنی من بواسطه تکلمی که نمودم مجاب شدم و در آن حال که خواستم حق ترامظنون نمایم محقق ومتيقن نمودم و من در استعداد ولیاقت اصطناعی میبینم و بعد از آن حکمی رقم کرد که ضیعت او را بدو باز گذارند و يك كر گندم و يك جو در حقش مطلق نمایند و یکصد دينار هم بدو دهند تا در عمارت ضيعتش بکار بندد و آنمرد را در جمله اصحاب و مجالسین خود و دست پروردگان خود در آورد .

و در ذیل قتل ابن زیات باین داستان با اندك تفاوتی اشارت رفته است.

احمد بن محمد بن عبد الملك زيات گوید چون ابراهیم بن مهدی در بغداد بخلافت چنك در افکند از جماعت سوداگرانی که تمول داشتند مالی بعنوان قرض بگرفت از جمله از جدم عبدالملک نیز ده هزار درم وام گرفت و گفت چون مرا مالی بدست آید بتو باز میدهم اما چون امرش جانب اتمام نگرفت و مدتی مخفی بزیست و بعد از آن ظاهر شد و مأمون نیز از وی راضی گردید و مردان آنچه بدو داده بودند در مقام مطالبه در آمدند ابراهیم گفت من این مال را در کار مسلمانان بگرفتم وهمی خواستم از فیء خودشان بخودشان بازگردانم اما امروز کار خلافت با دیگری است چون این جواب او شایع شد پدرم محمد بن عبدالملك قصيدة بكفت ومأمون را در آن قصیده مخاطب ساخته بر تحذیر از فساد ابراهیم و تحريص بر قتل ابراهيم و خصومت وعناد او سخنها نمود و آن قصیده را ابراهیم بن مهدی برد و برای او بخواند و گفت قسم بخدای اگر این مال را که از پدرم قرض نمودی رد نکنی این قصیده را بمأمون میرسانم ابراهیم سخت بترسید که مامون بخواند و بتدبیر هلاکت وی اندر شود پس با محمد گفت مقداری ازین مال را از من بگیر و برخی را مهلت

ص: 8

گذار پدرم قبول کرد و ابراهیم او را سوگندها بداد که در زمان زندگی مامون آن قصیده را آشکار نکند پدرم نیز در آن شرط و عهد وفا کرد و ابراهیم نیز تمام آن مال را بداد و آن قصیده این است:

ضلعي

الم تران الشيء للشيء علة *** تكون له كالنار تقدح للزند

و می گويد وسابقاً نیز بعضی رقم شده است :

وظني بابراهيم ان مكانه *** سيبعث يوماً مثل ايامه النكد

و از آنجمله است:

و ما يوم ابراهيم ان طال عمره *** با بعد في المكروه من يومه عند

اذا هذا عواد المنابر باسته *** تغنی بلیلی او بميته اوهند

يقولون متسنى وايه سنته *** تقوم بجونا للون صل القفاجعد

و بقیه قصیده در اغانی ثبت است عبدالله بن حسين گويد چون محمد بن عبد الملك را بوزارت دعوت کردند شرط بر آن نهاد که قبا بر تن نپوشد بلکه دراعه برتن بیاراید و شمشیری با حمایل بر روی دراعه بیاویزد و این شرط را از وی پذیرفتار شدند .

طماش حکایت کند که این دنقش حاجب باحضار محمد بن عبدالملك بيامد محمد درون سرای شد تا جامه بر تن بیاراید و این دنقش غلامانی ماهروی و پسرانی سيمین سرین بدید و این شعر را بخواند و گمان میکرد که محمد بن عبدالملك نمی شود .

و علي اللواط فلا تلومن كاتباً *** ان اللواط سجية الكتاب

می گوید هیچ نویسنده را بر لواطه نکوهش نیست زیرا که لواط سرشت

نویسندگان است ، محمد بشنید و در جواب گفت :

فكما اللواط سجية الكتاب *** فكذا الحلاق سجية الحجاب

اگر لواط از سجایای کتاب است تراشیدن ریش و صاف ساختن روی از جفاهای حجاب نسبت بعشاق محجوب است .

ص: 9

این دنقش با چهره منقش شرمگین شد و زبان بمعذرت بگشود ، محمدبن عبدالملك گفت در صورتیکه اقتصاص در کار نباشد بایست معذرت خواست اما بعد از آنکه مکافات خود را دیدی چه جای عذر خواستن است.

محمد بن موسی گوید این شعر را حسن بن وهب از محمد بن عبدالملك براى من بخواند که در مرثیه زوجه اش سکرانه مادر پسرش عمر و گفته است و حسن از جودت و تازگی و بداعت این شعر در عجب میرفت .

يقولون لى الخلان لوزرت قبرها *** فقلت و هل غير الفؤاد لها قبر

علي حين لم احدث فاجهل قدرها *** ولم ابلغ السن التي معها الصبر

عبدالرحمن بن سعيد ازرقی گوید چنان افتاد که عبدالله بن طاهر در پاره امور خود که بابن زیات راجع بود چنان پنداشت که بدرتك و سستی می گذراند وهمیخواست با دیگری رجوع کند لاجرم محمد بن زيات نامه در اعتذار بعبدالله بنوشت و در پایان مکتوبش رقم کرد :

اتزعم انني اهوى خليلا *** سواك علي التدالي والعباد

جحدت اذا موالاتى عليا *** وقلت باننی مولی زیاد

ترا گمان چنان میرود که در دور و نزديك جزتو دوستی بمیل اختیار کرده ام و از تو بدیگری پرداخته ام اگر چنین باشد بایستی موالات خود را نسبت بعلی صلوات الله و سلامه علیه انکار نموده و خود را مولی زیاد بن ابیه خوانده باشم .

عون بن محمد گوید وقتی کنجی محمد بن عبدالملك را بدید و سلام داد و جواب نداد و کنجی گفت :

هذا وأنت ابن زيات تصغرنا *** فكيف لو كنت يا هذا ابن عطار

این گونه تبختر و تکبر ورزی و پاسخ سلام رانی با اینکه زیات زاده هستی

ص: 10

پس اگر عطار زاده بودی چه میکردی و این شعر بمحمد بن عبدالملك پیوست و گفت كيف ينتصف من ساقط احمق وضعة رفعه و عقابه ثوابه چگونه از چنین احمقی داد خواهی توان کرد که پست کردن او بلند کردن او و عقوبت دادن باو ثواب بخشیدن با اوست یعنی چندان پست پایه است که اگر با او طرف شوند و هر توهین و نفرینش نمایند مایۀ شهرت او ورفعت او است .

يعقوب بن سمار گويد روزى محمد بن عبدالملك با یکی از اصحاب خود گفت چه چیزت از ما دور داشته است گفت مرگ که برادرم ت مرگ برادرم گفت بچه علت بمرد گفت موشی انگشت او بگزید و سرخی بیاورد و از آن مرض بمرد.

محمد بن عبدالملك گفت در قیامت هیچ شهیدی نیاید که از برادر تو اخس سببا وانزل قاتلا واضيع ميتة واظرف قتلة باشد .

ابو العيناء گوید محمد بن عبدالملك زیات با احمد بن ابی دواد قاضی معادات و دشمنی میورزید و قاضی را هجو مینمود و احمد شعرای عصر را فراهم میساخت و بر هجای ابن زیات تحریص مینمود و بایشان صله و جایزه میداد و از آن پس احمد بن ابی دواد این دو بیت را در هجای ابن زیات بگفت و اجود از سایر هجویات گردید .

احسن من خمسين بيتاً سدى *** جمعك ايا هن في بيت

ما اجوج الناس الى مطرة *** تذهب عنهم و ضر الزيت

بالجمله در اغانی از اشعار ابن زیات و مهاجات و مجاوبات او با پاره معاصرین چندی مذکور است و در این مقام محتاج بنگارش نیست .

ابوالفرج می گوید ابن ابی دواد قاضی القضات میگفت هیچکس از مردم عرب نباشند جزاینکه طبعاً بر گفتن شعر قادر هستند و در سرشت ایشان ترکیب شده است خواه اندك يا بسیار

ص: 11

بیان احضار نمودن متوکل عباسی حضرت امام على النقی صلوات الله علیه را بمجلس عیش خود و قرائت فرمودن آنحضرت پاره شعر هارا و گریه متوکل واهل مجلس او

مسعودی در مروج الذهب ابن جوزی در تذکره و شبلنجی در نور الابصار و ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان و شیخ سلیمان بن شيخ ابراهيم معروف بیا با خواجه حسینی بلخی قندوزي در ينابيع المودة واغلب مورخين والمحدثين شيعي وستى و مجلسى اعلى الله مقامه در بحار الانوار از محمد بن یزید مبرد ورواة ثقات دیگر حکایت میکنند که جمعی نزد متوکل عباسی از حضرت ابى الحسن ثالث على بن محمد عليه السلام سعایت کردند و گفتند در منزل آنحضرت اسلحه ومكاتيب وجز آن از معروضات شیعیان آن حضرت بسیار است .

متوکل آشفته خاطر و چون پلنگ زخم یافته خشمگین گشت و جمعی از اتراك وجزایشان را شب هنگام مأمور کرد و امر نمود که بناگاه و على الغفلة بسرای آنحضرت هجوم آورند چون آن گروه بسرای مبارکش اندر شدند آنحضرت را در يك یك بیت به تنهایی دریافتند که در بسته و مدرعه از پشم برتن مبارک داشت و در آن بیت هیچ فرش و بساطی جزریک و ریزه ریک و بر سر همایونش ملحفه از پشم غیر از آن نبود و روی بقبله مبارك باپروردگار خود توجه داشت و به آیاتی از قرآن مجيد متضمن وعد ووعيد ترتم داشت پس آنجماعت برحسب حکم متوکل آن حضرت را بگرفتند و در همان دل شب با همان حال و حالت نزد متوکل بیاوردند و آنحضرت در برابر متوکل ایستاده شد و متوکل بشرب خمر مشغول بود و جام شراب در دست داشت .

ص: 12

چون آنحضرت را بدید سخت بزرگ دید و با عظام آنحضرت بپرداخت و بر یکطرف خود بنشاند و از آنچه ساعیان و مفسدان بمتو کل گفته بودند هیچ چیز در منزل امام علیه السلام نیافتند و نیز هیچ حالتی در آنحضرت نیافتند که بآن بهانه گیرند و بأن حضرت تعلل ورزند متوکل آن پیمانه شرابی را که در دست داشت خواست به آن حضرت دهد فرمود اى امير المؤمنين والله ما خامر لحمی و دمی قط قسم بخدا هر گز شراب با گوشت و خون من مخمر و مخلوط و داخل نشده است مرا ازین امر معاف بدار متوکل آنحضرت را معاف بداشت و عرض کرد شعری برای من انشاد کن که مرا پسندیده آید .

فرمود انى قليل الرواية للشعر من در انشاد شعر قليل الروايه و شعر بسیار نمیخوانم متوكل عرض کرد بناچار باید برای من انشاد شعر بفرمائی پس امام صلوات الله علیه در آن حال که نزد متوکل نشسته بود این شعر را بروی انشاد کند.

قندوزی در ینابیع المودة باین حکایت اشارت کند و گوید حضرت ابی الحسن عليه السلام علي الهادي عابد وفقيه و امام بود و با متوکل گفتند در منزل وی اسلحه موجود است و در طلب خلافت است و بقیه حکایت را بهمان طور که مذکور شد مینویسد اما از اشعار چیزی یاد نمی کند.

و ابن جوزی میگوید که از حضرت علی بن محمد علیه السلام نزد متوکل خبر چینی کردند و گفتند در منزل آنحضرت کتب و سلاحی از شیعیان او از اهل قم موجود است امام سلام الله علیه در آن عزیمت است که بر این دولت وسلطنت و ثوب گیرد ویقیه حکایت را بطوریکه مسطور شد مذکور نموده و گوید چون متوکل آنحضرت را بدید هیبت آنحضرت او را فرو گرفت و تعظیم و تجلیل نمود و بريك طرف خود بنشاند اما در نور الابصار از دادن تو کل جام شراب را نام نبرده است و در کتب مذکوره از اشعار یکه امام علیه السلام قرائت فرموده است ششن بیت رقم شده است و

ص: 13

مسعودی نه بیت نوشته است .

باتوا على قلل الاجبال تحرسهم *** غلب الرجال فما اغنتهم القلل

و استنزلوا بعد عن عن معاقلهم *** فاو دعوا حفراً يا بئس ما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد ما قبروا *** اين الاسرة و اليتجان و الحلل

اين الوجوه التي كانت منعمة *** عن دونها تضرب الاستاد و الكلل

فافصح القبر عنهم حين سائلهم *** تلك الوجوه عليها الدود ينتقل

قد طال ما اكلوا دهراً و ماشربوا *** فاصبحوا بعد طول الاكل فدا كلوا

وطال ما عمروا دوراً لتحصنهم *** ففارقوا الدور والاهلين وانتقلوا

وطال ما كنز وا الاموال و ادخرو *** فخلفوها على الاعداء وارتحلوا

اضحت منازلهم قفراً معطلة *** وساكنوها الى الاحداث قدر حلوا

می گوید چه بسیار گذشتگان گروه و پیشینیان اسوه و پادشاهان کامکار و امرای با اقتدار برای محفوظ بودن از بلایا و مصون ماندن از منایا برفراز کوههای بلند در عمارات استوار و ارجمند بیتوته نمودند و روز بشب و شب بروز پیوستند تا مگر از گزند نصال نوازل و نبال دواهی برهند اما این حصون حصينه وجبال رفيعه ایشان را از مکاره و قوارع بلایا بی نیاز نساخت و بناگاه بعد از آن عزتها و اماکن

ص: 14

عزت و جلالت ومعاقل ساميه وقلل عالیه فرود افتادند و بلطمات بلايا و آنغرفات و غرفه در حفره قبر و گودال گور بامار و مور بخفتند و چه نکوهیده جائی است جای ایشان و چون از بالای آن قصور وقلل در شکم خاك منزل ساختند هاتفى بانك برافکند و ایشان را از راه نکوهش و عبرت آوازداد چه شد آن سریرهای گردون مسير وتاجها وحللها وزينتهای عدیم النظیر و آن دستگاه ملکی و تختگاه سلطنتی و آن صورتهای ناز پرور که در سایه استار و بردهای زرنگار بحالت تنعم و تن آسائی ی گذرانید چون جوابی از ایشان نمایان شد گور ایشان از جانب ایشان زبان

بفصاحت برگشود و در جواب آن هاتف گفت :

همانا این خدهای مخده پسر و آنچهرههای گلگون اينك گوشت و پوست بیفکند و کرم زمین بر آنها مکین گردیده است چه بسیار کورانه و جاهلانه در صفحه جهان روز بپایان بردند و از نعمتهای یزدانی بخوردند و بنوشیدند و بد و ختند و بپوشیدند و متنعم و ناز پرور شدند و قدر نعمت و شکر نعمت ندانستند بغفلت وغوايت وغرور و شقاوت بگذرانیدند و اکنون بعد از آن خوردنها واكلها خودشان ماکول و خورده مار ومور آمدند و چه روزگاران دیر باز که عمارات بدیعه وقصور رفیعه برای نگاهبانی خودشان بساختند و بناگاه از لطمه مرك همه را بگذاشتند و در تنگنای قبر راه برداشتند و از اهل و عیال انتقال دادند و چه بسیار زمانها که اموال بیکران را بدفينه وذخيره جمع ساختند و بيكتر كتاز شاطر مرگ و پيك اجل از همه جدا ماندند و با دشمنان گذاشتند و بگذشتند و ساعتی بر آمد که آفتاب بلایاب برایشان تابش و آسیاب منایا برایشان گردش گرفت و آن منازل و قصور عاليه محافر و قبود بالیه گردید و آن اندامهای نازلین در بطون زمین دفین گردید نزهت گاه ماهرویان سیم اندام دهشت گاه قبور تیره فام آمد.

چون آنحضرت این اشعار را قرائت فرمود از اثر زبان معجز بیان حالت متوكل و حضار مجلس دیگرگون شد و آوای تار به هایهای گریه آتش بار

ص: 15

مبدل گشت و چنان بر آنحضرت شفقت گرفتند که گفتی نادره و بدیهه از آنحضرت نمایان شد.

راوی گوید سوگند با خدای چنان متوکل پریشان و منقلب و گریان گشت

و مدتی در از اشك از هر دو چشم فرو بارید که روی و ریشش تر گردید و حاضران بجمله اشکها از چشمها روان داشتند و متوکل فرمان داد تا آلات و ادوات خمر و شراب را از مجلس برداشتند و خود جام شراب را از دست بر زمین زد و عیش و عشرت او منغص گردید و بعد از آن به آنحضرت عرض کرد آیا فرضی داری فرمود بلی چهار هزار دینار متوکل امر نمود تا آن و جه را بحضور مبارکش تقدیم کردند و حضرتش را با نهایت اعزاز و تکریم و تعظیم وتفخيم بمنزل شريفش معاودت داد.

قندوزی در ینابیع المودة میگوید چون آنحضرت پهلوی متوکل جلوس فرمود با متوکل تکلمی ننمود و متوکل مدتی در از بگريست الى آخر الحكاية و چون این قصیده را در دیوان اشعاریکه بامیر المؤمنين علیه السلام منسوب است رقم کرده اند و محتوی بر مراتب مواعظ ونصايح و اعتبارات کامله است در اینجا مذکور میداریم و آنچه را که رقم کردیم موضوع مینمائیم .

سل الخليفة اذوافت منيته *** اين الجنود واين الخيل و الخول

أين المبيد التي أرصدتهم عدداً *** أين الجديد واين البيض و الإسل

أين الفوارس والغلمان ما صنعوا *** أين الصوارم والخطية الذيل

أين الكفاة الم يكفوا خليفتهم *** لما راؤه صريعاً و هو يبتهل

این الكماة التي ما جو الما غضبوا *** اين الحماة التي تحمى بها الدول

أبن الرماة الم تمنع با سهمهم *** لما اتتك سهام الموت تنتصل

هيهات مامنعواضيماً ولادفعوا *** عنك المنيته ان وافى بك الاجل

ولا الرشى دفعتها عنك لو بذلوا *** ولا الرقي نفعت فيها ولا الحيل

ص: 16

ما ساعدوك ولا واساك اقربهم *** بل سلموك لها يا قبح ما فعلوا

ما قبال قبرك لا ياتى بها احد *** ولا يطوف به من بينهم رجل

ما بال ذكرك منسياً ومطرحاً *** وكلهم باقتسام المال قد شغلوا

ما بال قصرك وحشاً لا انيس به *** يغشاك من كنيفه الروع والرهل

لا تتكرن فما دامت علي ملك *** الا اناخ عليه الموت والوجل

وكيف يرجود وام العيش متصلا *** و روحه بجبال الموت متصل

وجسمه لبنيات الردي غرض *** و ملکه زایل عنه و منتقل

بپرس از پادشاهان جهان و خلفای زمان گاهی که زمان ایشان بپایان و پيك اجل نمایان و دست فنا بسوی ایشان گرایان میشود کجا هستند آن جنود نامعدود وخيول صحر اسپارو سواران خنجر گذار و آن بزرگیها و کبکبه و هیمنه و پرستارها کجایند آن گنجهای بی پایان که حمل کلیدهای آن بر مردمان نیرومند گران میگشت کجا باشند آن بندگان تناور و درم خریداران پرخاشگر که ایشان را برای روز ورود بلا ووفودقضا آماده و مهیا ساخته بودی کجایند آن جامه های آهنین وزرهها و شمشیرهای بران و نیزه های آتش افشان کجایند آن فارسان پهنه واليف دعا وغلامان عرصه هيجا و آن تیغهای برنده و نیزه های آبدار نزار سنگ گذار کجایند آن مدیران با کفایت و دلیران با درایت آیا نگه داری نکنند پادشاه و خلیفه خود را در آنحال که خوار و زار برزمین افتاده و زاری و بی قراری می نماید .

کجایند آن دلاوران خونخوار و پهنه سپاران نیزه گذاری که از خشم و ستیز سلاطین و پادشاهان چون دریای بلا بموج و چون شاهباز فنا باوج می آمدند .

کجایند آن حامیان و نگاهبانانی که دولتهای بزرگ را حامی شدند.

ص: 17

کجایند آن تیرانداز ان جگر دوز آیا با آن تیرهای گذر نده گاهی که سهام مرگ و تیرهای اجل بتو پیاپی بود مانع آن نشدند .

هيهات بسیار دور و سخت بعید است یاری کردن و نگاهبان شدن ایشان نه ستمی را از تو باز داشتندونه دفع مرك ومنيت را از تو توانستند گاهی که مرگ بر تو تازان و گرایان گردید و نه در بذل رشوه و نه هیچ افسونی و حالتی و حیلتی اگر در اصلاح امر تو می نمودند سودمند میشد یاری نکردند و همراهی نتوانستند با تو نمایند نزدیکترین آنها بتو بلکه تورا بمرك و بلا و رنج و عنا بسپردند ای چه زشت کاری و نکوهیده کرداری بود که با تو بجای آوردند چیست گور ترا که از نزديك و دور هيچکس بآنجا نمیآید و طواف نمیدهد و یاد نمی کند چیست یاد تو و نام تو که فراموش شد و از میان برفت و بازماندگان تو تمام قصد و هم خود را در قسمت کردن میراث و مرده ريك تو مشغول دارند .

چیست حال کاخ و قصر آباد و عیش گاه تو که بیکنا گاه از مجالسان و مصاحبان و عیش و نوش تهی گردید و هیچ انیسی در آن نماند و از هر سوی ترس و بیم بر تو مستولی گردید.

البته این احوال را در مقام انکار نباش و در عجب مشو زیراکه این جهان غدار و کیهان ناپایدار با هیچ پادشاهی نپائید جز اینکه در پایان کار بسختی مرگ برپیشگاه آمالش بخفت و پيك اجل بساط عیش و املش را در نوشت و شاطر ترس و بیم دل و جانش تباه و زایل ساخت و چگونه و از چه حیثیت کسی دوام عیش و قوام کامرانی را جاودانی جوید با اینکه رشته جانش بسلاسل موت و منایا پیوسته است و بدن او سهام حوادث و اسنه نوازل را نشانه و ملك او زایل و برطرف و از وی بدیگری منتقل و در گذرنده است .

و بعضی این اشعار را بخود حضرت امام علی نقی منسوب داشته اند اما این کلام با آنچه آنحضرت «منانى قليل الرواية للشعر توافق ندارد مگر اینکه امام علیه السلام برای تنبه متوكل وتغيير حال او و حاضران و تصرف در وجود و کیفیات ایشان و استحضار

ص: 18

خاطر مردمان بالبداهة فرموده باشد یا از امیر المؤمنين صلوات الله عليه بمناسبت قراءت فرموده باشد تا ایشان را از آنحال خود بگرداند و نگویند متوکل آنحضرت را دره جاس شراب در آورد و جام می تقدیم کرد و بحال خود بماند، یا موجب سوء ظن دیگر هم بشود چه متوكل واتباع او و پاره اقارب آنحضرت را بسی آرزو میرفت که بتوانند دست آویزی بدست آورده بعضی نسبتها اگر چه بدروغ باشد بدهند و فروغ دولت خود را حاصل نمایند و این کردار آنحضرت خود معجزه باهره ایست.

در نور الابصار بعد از شرح مجلس متوكل وقرائت فرمودن امام علیه السلام این ابیات مسطوره را می نویسد این ابیات را از جمله قصیده بر قصر سيف بن ذي يزن حمیری که مسمی بغمدان و این سیف بن ذی یزن سیفی از ملوك عادله است در یافتم که با قلم مسند که با قلم مسند نگاشته بودند چون بعربی ترجمه کرده ابیانی جلیله و موعظتی بلیغه و اولش این است:

انظر لما ذا ترى يا ايها الرجل *** و كن على حذر من قبل تنتقل

و قدم الزاد من خير تسر به *** فكل ساكن دار سوف يرتحل

وانظر الى معشر باتوا على دعة *** فاصبحوا في الثرى رهناً بما عملوا

بنوا فلم ينفع البنيان و ادخروا *** مالا فلم يغنهم لما انقضى الاجل

با دیده دور اندیش بیندیش و از آن پیش که خویش را در خاک گور بینی و دستت را از همه کار کوتاه یابی زاد و توشه ای برای این سفر دور و پرخطر آماده دار تا موجب سرور تو گردد چه هر ساکن داری و نافخ ناری زود است که کوس کوچ بكوبد وجليس نوری یا دچار ناری گردد با عقل خورده بین خوب بنگر

ص: 19

که چه جماعتها و گروهان گروه و انبوهان انبوه بودند که با هزار عیش و نوش و فروشکوه شب بخفتند و بامدادان در شکم خاك رهين اعمال و دچار کر دار شدند اگر بنائی مشید کردند یا اموال بسیار بذخیره آوردند چون پيك اجل بر مركب حیات و آمال ایشان تازیانه کشید برای ایشان سودمند و از تاخت و تاز حوادث نگاهبان نگشت و بعد از این چهار بیت است :

باتوا علي قلل الاجبال تحرسهم - الى آخر الابيات و اگر چنین باشد این ابیات از شعرای عصر جاهلیت است چه ، سیف بن ذی یزن از سلاطین حمیر کسانی که با حضرت عبدالمطلب علیه السلام قبل از تولد رسول خداى صلى الله عليه و آله و سلم ملاقات کرده و از ظهور آن حضرت مژده داده و اسلام آورده است .

بالجمله صاحب نور الابصار می نویسد این سه شعر را نیز بر قصر سيف بن ذی یزن نگاشته یافتند :

من كان لا يطاء التراب برجله *** وطئى التراب بصفحة الخد

من كان بينك في التراب وبينه *** شيران كان بغاية البعد

لو بعثر الناس الثرى ورأوهم *** لم يعرفوا المولى من العبد

آنکه پا از سرنخوت ننهادی برخاك * اينك او خاك شد و خلق بر او میگذرند برگ سبزی بگور خویش فرست * کس نیاردز پس تو پیش فرست * براميد مال وملك و بهرها * آمدندت شهرها تا شهرها چونکه مردی و شدی در خاك گور * يكوجب تا کورتو خوانند دور * گر برانگیزه شوند از قبرها * هیچ نشناسند شه را از گدا این تفاوتها است بر پشت زمین * ليك فرقی نیست در بطن زمین * آه من الكنز المدفون

ص: 20

بیان برخی حالات حضرت امام علی النقی با متوکل عباسی وزحماتی که از وی وارد شده است

در کتاب اعلام الوری و اغلب كتب اخبار واحاديث ومعاجيز مسطور است که ابراهیم بن عد طاهری گفت چنان شد که متوکل بمرض خراج اسیر دواج گشت و بمردن نزديك افتاد واحدى را آن جرأت و جسارت نبود که آنخراج را بحدید تافته تهدید کند.

و به نیشتر بشکافد واطبای حاذق از معالجه عاجز شدند.

مادر متوکل در پیشگاه خالق سپهر و ماه نذر کرد که اگر فرزندش ازین خراج خروج یابد از اموال خاصه خودش مقداری جلیل به آستان ملايك ياسيان حضرت هادی سلام الله علیه تقدیم نماید .

و نیز فتح بن خاقان با متوکل گفت اگر باین مرد یعنی ابوالحسن علیه السلام کسی را بفرستی همانا بسیار افتد که در خدمتش صفت چیزی و دارویی باشد که خداوند ترا بواسطه آن ازین مرض برهاند.

متوکل گفت کسی را بخدمتش بفرستید پس فرستاده برفت و گفت: «خذوا كسب الغنم فديقوه بماء ورد وضعوه على الخراج فانه نافع باذن الله» و بروایت ابن صباغ فرمود ي«نفتح من ليلته باهون ما يكون و يكون فى ذلك شفاءه انشاء الله تعالى». در كتاب مخزن الادوية مرقوم است :

كسب بضم كاف وسكون سين مهمله و باء موحده لغت عربی است و زبان فارسی کنجاره گویند و کشف ماهیت آن نفل چیزهایی است که از آنها روغن میگیرند مانند حبوب و لبوب و بذور و غیر ها و مراد بمطلق آن روغن کنجد است و بعضی گفته اند جرم آن است که در آن مطلق دهنیت نمانده باشد .

ص: 21

در قاموس اللغه می گوید : کسب بضم اول کنجاره و ثفل روغن است کنجار بضم اول بروزن رخسار و کنجاره بروزن رخساره و کنجال بروزن دنبال و کنجاله بروزن دنباله این چهار لفظ بيك معنى است كه عبارت از نخاله کنجد و هر تخم روغن کشیده و ثفل آن باشد .

اما مجلسى اعلی الله مقامه در بحار الانوار می فرماید مراد در این عبارت آن چیزی باشد که شبیه به آن عصاره روغن است که از سرگین گوسفند در زیر دست و پایش میریزد و بر هم بچسبد و دوف بمعنی مخلوط ساختن و تر ساختن به آب و نحو آن است .

و ابن صباغ می گوید آن خراج بر حلق متوکل افتاده بود ، بالجمله فرمود از كسب الغنم بگيريد و در کلاب حل کنید و بر آن فرحه بیفکنید تا در همین شب این قرحه منفجر و مفتوح شود و انشاء الله تعالى شفای او در این معالجه است .

چون رسول این سخنان را بگذاشت حضار مجلس بخنده و استهزاء لب و دندان گشودند و بر دواساز می خندیدند فتح بن خاقان گفت چه زبان دارد که این دستور را آزمایش کنیم سو کند با خدای من امیدوار بصلاح حال هستم پس کنجاره را بیاوردند و در گلاب بیالودند و نرم ساختند و بر آن فرحه بگذاشتند فى الساعة منفجر گشت و هر گونه ماده که در آن بود بیرون آمد و همان شب بیاسود و این مژده را بمادر متوکل شجاع رسانیدند مادر متوکل شاد و از بند غم آزاد شد و بشکرانه ده هزار اشرفی از مال خود در بدره بنهاد و سرش را مهر کرده تقدیم حضور امام علیه السلام نمود و بقول ابن صباغ يك كيسه دیگر که پانصد دینار سرخ داشت ، اضافه بر آن بدره کرد و تقدیم خدمتش نمود و متوکل را شفای کامل شامل گشت .

و چون روزی چند بلکه مدتی برگذشت دیکدان حسد حساد وعداوت اعداء بجوش آمد و بطحایی در خدمت متوكل بسعایت پرداخت و گفت بسياري

ص: 22

مال و بضاعت و اسلحه کارزار و مردم جنك آور در منزل و اطراف ابي الحسن فراهم شده و هیچ نمیتوان از و ثوب و خروج او و انقلاب مملکت و سلطنت آسوده نشست این سخنان در خاطر متوکل که همیشه خودش بکینه آن حضرت و آنخاندان ولایت آیت مشتعل بود مؤثر و اسباب بهانه گردید و سعید حاجب را بخواند و گفت شب هنگام بدون خبر بسرای آنحضرت هجوم کن و آنچه از اسلحه و اموال نزد اوست بجانب من حمل كن .

ابراهیم می گوید: سعید حاجب با من حکایت کرد که شبانگاه بسرای حضرت ابی الحسن برفتم و نردبانی با خود داشتم و بدستیاری آن از دیوار سرای آنحضرت پیام سرای بر آمدم و هم بدستیاری آن بسرای آنحضرت فرود شدن و پله به پله در پای سپردم و از تاریکی ندانستم چگونه وارد سرای شوم، حضرت ابی الحسن علیه السلام مرا از درون سرای ندا کرد و فرمود: «یا سعید مكانك حتى يأتوك بشمعة اي سعید از جای خود جنبش مکن تا شمعی برای تو بیاورند، چندان درنگی نکردم تا شمعی افروخته بیاوردند و من فرود شدم و آنحضرت را در حالتی دیدم که جبه پشمین و قلنسوه از پشم برتن و تارك مبارك داشت و سجاده بر روی حصیری گسترده در پیش روی مبارکش بود و روی مبارک با قبله داشت و با من فرمود: دونك البيوت ، بهر منزلی و خانه که خواهی بگردش و تفتیش برومن در آن منازل و اتاقها برفتم و تفتیش و پژوهش کامل نمودم و چیزی در آنها نیافتم و بدره را بدیدم که بمهر مادر متوكل مختوم بود و نیز کیسه دیگر که بروایت سابق پانصد دینار در آن بود بدون مهر بدیدم .

ابو الحسن علیه السلام فرمود : «دونك المصلی» جای نماز را برگیرو بنگر چون بلند کردم شمشیری را در شکسته غلافی بدیدم پس آن دو کیسه و شمشیر را برگرفتم و به متوکل بردم چون مهر مادرش را بر آن بدره بدید کسی بدو فرستاد تا بیرون آمد و متوکل از کیفیت آن بدره بپرسید گفت چون به آن مرض مریض شدی نذر

ص: 23

کردم که اگر بر هی ده هزار اشرفی از مال خودم تقدیم حضور حضرت ابی الحسن نمایم لاجرم بخدمتش بفرستادم و این مهری است که بر آن كيسه متحرك نشده است و آن کیسه دیگر را که گشودند چهارصد دینار در آن بود.

متوکل چون این داستان را بشنيد يك بدرۀ دیگر بر آن بدره افزود و با من فرمود این جمله را بخدمت ابی الحسن حمل و نیز این شمشیر را بدو بازده و از طرف ما معذرت بخواه سعید میگوید آنجمله دنانیر را با شمشیر بحضرت ابی الحسن علیه السلام حمل کردم و سخت از حضرتش خجل ومنفعل بودم و عرض کردم یا سیدی در آمدن بسرای تو بدون اذن و اجازه تو بسی بر من گران و ناهموار بود اما چکنم من عبدی مأمور بودم و بر مخالفت امر امیرالمؤمنین قادر نبودم و بقول ابن صباغ متوكل پانصد دینار بر آن پانصد دیناری که در آن کیسه صغیر بود بر افزود و باسعید حاجب گفت هر دو کیسه و شمشیر را به آن حضرت بازگردان و از آن کرداری که از ما روی داد معذرت بخواه.

سعید میگوید: من با آن جمله بخدمتش باز گشتم و عرض کردم امیر المؤمنين از آنچه از وی نسبت بوجود مبارکت ظاهر شد معذرت میجوید ای آقای من از تو خواهان و مایل هستم که مرا نیز بحل فرمائی(فانی عبد مأمور ولا اقدر على مخالفة امير المؤمنين) فرمود اى سعيد (وسيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون) زود باشد کسانیکه ظلم مینمایند که بکدام محل بازگشت بر می گردند.

و نیز در بحار وارشاد مفید و کافی و اغلب کتب اخبار از حسین بن حسن الحسنيي از ابوالطيب يعقوب بن یاسر مروی است که متوکل باندیمان و حضار مجلس میگفت ويحكم همانا عاجز و بیچاره ساخته امر ابن الرضا یعنی امام علي نقي علیه السلام مرا و چنانکه اشارت کردیم حضرت هادی علیه السلام را نيز ابن الرضا می خواندند .

بالجمله گفت هر چند جهد و سعی و کوشش و تدبیر مینمایم که با من شرب نماید و در مجلس من با من ندیم و هم پیاله شود امتناع می ورزد و اجابت نمی فرماید

ص: 24

و هر قدر جهد کردم که در این معنی یعنی علاج این امر فرصتی بدست آورم ممکن نشد یکی از حاضران گفت اگر آنچه مقصود تو است از ابن الرضا نتوانی بآن دست یابی، یعنی مقصود تو این است که آنحضرت را بهر تدبیر که توانی ندیم هم پیاله و هم نگ و هم آهنگ و مسلك خود سازی و در حضرت خدای عاصی بگردانی تاكيفيات وشئونات عصمت سمات و مقامات ولایت آیاتش را از میان برداری و چون دیگر ندمای فاسق فاجر کافر خود بشناسانی و او را چون یکی ازین فساق بخوانی و عقاید شیعیان و مردمان را از وی بگردانی و از خیال او وتفوق وتقدم او بر آسائی بلکه بازنمایی که آباء و اجداد وی نیز چون وی بودند و اگر خلفا وسلاطین از منه این گونه تدبیر و اهتمام را میدانستند آنها را نیز با خود و فسق وفجور ومعاصی خود شريك میکردند و از پاره قیودات میرستند و از اینجا باطن كفر آميز والحاد متوکل مکشوف می آید که میخواهد اثاثه نبوت و ولایت و توحید و کلیه عقاید شرعية را پایمال عناد و خبث سريرت و الحاد خود نماید (و الله متم نوره ولو كره الكافرون).

بالجمله گفت اگر با بن الرضا چنگال مکیدت و دندان آرزویت کارگر نیست اينك برادرش موسى است که مردی است لاهی و لاعب برطعام و قصاف و غراف و بازی گرودف زن میخورد و شراب می آشامد و بتعشق و تخالع و ارتكاب اغلب معاصی و مناهی پوشیده و آشکارا روز میسپارد او را احضار کن و باین امور و ارتکاب این مسائل درمیان جمهور مشهور بساز چه مردمان در بیرون این اخبار را از ابن الرضا خواهند شنید و چه میدانند این ابن الرضا کدام است و در میان این برادر و آن برادر فرق نخواهند گذاشت و این افعال را بآن برادر نیز منسوب خواهند داشت و در هر صورت تو بمقصود خود میرسی متوکل مسرور شد و گفت مکتوبی بنویسید که او را میکرماً روانه دارند.

و نیز متوکل از نخست با بنی هاشم و سرهنگان سپاه فرمان کرد که چون موسی

ص: 25

بیاید بجمله باستقبال و ملاقات و تشریفات او راه برگیرند ازین توقیرات و احترامات نیز مقصودش تفخيم او و توفير او و توهین برادر امامت سیرتش گردد و بعد از آن مردمان بگویند این ابن الرضا که باين عظمت واحتشام وارد شد و خلیفه عصر این چند در تعظیم و تکريمش بكوشيد اينك باعملة طرب وشرب ومشار به و تغنى وملاعبه ومناهى و ملاهى و معاصی الهی روز بشب و شب بروز میرساند و صالح را از طالح نمی شناسد .

و نیز متوکل چنان شهرت داد که موسی بیاید یکی از قراء و اقطاع را در ملك او سپارد و در آنجا بنائی مخصوص او بسازد و هم چنین خمر فروشان و نوازندگان و مغنيان بمنزل او تحویل دهد و در صله و جایزه و بر او توجه کامل بنماید و منزلی خوب و سری و پاکیزه و با تجمل برای وی تهیه و مخصوص او باشد که هر وقت متوکل خواهد در آنجا شود صلاحیت ورود و جلوس او را داشته باشد.

بالجمله چون ابوالحسن فرارسید حضرت ابی الحسن علیه السلام در قنطره و صیف مکانی است که واردین را در آنجا ملاقات نمایند او را بدید و بروی سلام و تحیت فرستاد بعد از آن با او فرمود این مرد یعنی متوکل ترا احضار نموده است .

( ليهتك ويضع فيك فلا تقر له انك شربت نبيذاً قط واتق الله يا اخى أن ترتكب محظوراً ) تا پرده حشمت ترا چاک زند و مقام بلندت را پست گرداند با او اقرار مکن که هرگز نبید خورده و از خدای بترس ای برادر من که مرتکب محظوری شوی موسی در جواب عرض کرد خواستن متوکل مرا برای ارتکاب همین امر است.

مرا چاره چیست، فرمود: ( فلا تضع من قدرك ولا تعص من ربك ولا تفعل ما يشينك فما غرضه الاهتكك ) قدر خود را پست مکن و در حضرت پروردگارت بعصیان متاز و بگرد کاریکه موجب شين و عار و عیب و نکوهش تو است مگرد همانا متوكل را جزهتك پرده احترامت مقصودی و مرادی نیست موسی دیگر باره در مقام ابا و امتناع در آمد و حضرت ابی الحسن علیه السلام بتجديد فرمايش و بند

ص: 26

وعظت سخن آورد و موسی بر خلاف امر و فرمایش امام علیه السلام ایستادن فرود و چون عدم اجابت و اطاعتش در آنحضرت مکشوف افتاد که بر سیه دل چه سود خواندن وعظ نرود میخ آهنین بر سنگ (و من يضلل الله فلا هادي له) پس با او فرمودا: (ما ان المجلس الذى تريد الاجتماع معه عليه لا تجتمع عليه انت و هوا بدا) نيك بدان که آن مجلسی را که دل بدان خوشداری که با متوکل فراهم شوی در این مجلس هیچوقت تو دمتوکل باهم مجالس ومؤانس نخواهید شد و از آن طرف موسی بان امید و آرزو سه سال در آنجا اقامت کرد و در هر صبحگاه بر در سرای متوکل حاضر میشد و خویشتن را آماده ترضیه و خرسندی او و بهره مندی خود میداشت و در حد ادراك حضورش بود و در جواب او گاهی میگفتند امروز بکاری اشتغال دارد و شامگاه باز میشد و بهمان طمع و انتظار بامداد دیگر حاضر در گاه می گشت و خواستار تشرف میشد میگفتند خلیفه سكران و سبکران است و مجال ملاقات نباشد همچنان باز میگشت و صبحگاه دیگر به پیشگاه خلافت دستگاه می آمد و اجازت دخول میطلبید میگفتند امروز خلیفه دوائی خورده است و این موسی بر همین حال مدت سه سال آصال بغد ووغدو با صآل و دل بحلق وجان بلب رسانید تا مگر ساعتی بمجلس متوكل راه یابد ممکن نشد تا متوکل کشته گردید و این اجتماع موسی و او در مجلس شراب دست نداد.

راقم حروف گوید در پاره ای نکات این خبر اگر بگذرند بسا مطالب دقیقه مکشوف میآید و مقام قدر عالی و قدرت کامل و تصرف امام علیه السلام در تمام موجودات مكشوف و حفظ شئونات امامت و ولایت و خلافت حقه بنظر الطاف الهي معلوم میآید همانا اگر پیغمبران یا اوصیا و خلفای ایشان در ازمنه و ایام خودشان بهزار گونه بلیات و صدمات وقتل و حبس می گذرانیدند چون در صلاح کار دین خداوند مبین بود سر تسلیم و رضا پیش میداشتند زیرا که آن تسلیم ورضا نیز بر شئونات وانجام تكاليف ايشان حجتی دیگر بود اما در هر کجا که قبول ایشان موجب ذلت و اهانت میگشت بهیچوجه پذیرفتار نمیشدند چه زیان آن بدین

ص: 27

میرسید و اسباب ضعف ایمان و یقین میشد چنانکه در این مورد اگر موسی در مجلس شرب وشراب و خمار و قمار و لهو و ملاعب متوکل حاضر میشد و با آن تشریفاتی که در ورود او داده باین سمت و قیمت معروف میگشت اولا بر اغلب مردم مجهول می ماند که این ابن الرضا کدام يك باشند و اسباب سلب و ضعف عقیدت فراهم بود .

دیگر اینکه و در نظر آنانکه میدانستند وی موسی مبرقع است همچنان از شئونات و جلالت مقام آنخاندان نبوت ارکان کاسته میگشت و اگر موسی در منزل و مقام خود و رفقای خود مرتکب بعضی ملاهی و ملاعب میگشت این گونه لطمه را که در مجلس متوکل میدید نمی دید و اینطور ثلمه در ارکان جلااتش فرود نمی آمد.

لا جرم آنحضرت بدیدار او بیرون شد و آن نصایح و مواعظ را بفرمود وچون شقاوت و انکار او را بدید توجه مبارکش بر آن شد که موسی متوکل را در چنین مجلس و محفل ناپسندیده نبیند و غبار ذات وخفت و تنك بر دامان جلالت نسبش ننشیند و آلوده افعال قبیحه که لطمه بر شئونات آندود مبارك و ارکان دین مبین نشود پس چنین بخواست و با موسی چنان بفرمود و الا اگر نه بسبب توجه و تصرف آنحضرت بودی چگونه موسائی که متوکل با هزاران تدبیر و تکریم احضار و با آن جلالت و توقیر ورودش داده است تا بمقاصدی که دارد بوجود او مدرک شود میسر نگردد و سه سال مانند موسائی که از شهر بشهری احضار و آنهمه توقیر و تعظیم یافته است. همه روز صبحگاه بر در پیشگاه متوکل بیاید و براى ادراك مجلس او زحمتها برخود بنهد وذلتها قبول کند و آخر الامر نه متوكل و نه موسی نه مدیران پیشگاه متوكل بمقصود نايل نشوند بلکه همه آنها چنین امری بزرگ را فراموش کنند و حال اینکه در هر روزی در مجلس عیش و عشرت متوكل انواع اراذل و اوباش حاضر و بملاعب وملاهی مشغول بودند.

پس معلوم میشود امام علیه السلام کار فرما و مدیر و مدیر ظاهر و باطن تمام عوالم

ص: 28

امکان است و قدرت و سلطنت او و دست توانائی و اختیار او مافوق قدرتها واختيار هاست اگر در عالم ظاهر بحالتی دیگر متظاهر شوند آن نیز از روی مصلحت و حکمت است نه مقهوریت و ذلت اگر دقیق بشوند و حالات ائمه هدی علیهم السلام را با خلفای عصر بنگرند، میدانند تمام قدرتها منسوب با مام وذلتها مخصوص مخالفین است مثلا خلفای بنی امیه و بني عباس با آن عظمت و استیلای و کثرت ثروت و بسطت سلطنت و قدرت تامه و نفوذ حکم و آنهمه کشور و لشگر و اختیار تام در بذل و بخشش اموال و آن اصحاب و حواشی و آلات و ادوات من جميع الجهات از ترس وخوف امام عهد علیه السلام او را بتدابير و تذاویر و مكايد عدیده و اسباب چینیها بدربار خود حاضر و محبوس یا مطلق منظور نظر میساختند و دست و جیب ایشان را از اموال وذخایر و دنانير و در اهم که اسباب همه نوع پیشرفت و نیل مقصود است خالی مینمودند و ایشان را در بیغوله حبس یا انزوا میگذاشتند.

معذلك از خوف ایشان و شیعیان ایشان خواب و آرام نمی داشتند و اگر امامی را مسموم می نمودند تا چند روز جنازه اش را مکشوف وجسد شريفش را باعيان واركان وعموم مردمان نشان میدادند و اطباء حاضر میساختند و استشهاد صادر میکردند که این امام بدون اینکه از خارج صدمه و آزار وضربه بوجود مبارکش رسیده باشد بموت طبیعی از جهان بگذشت تا مبادا بر شیعیان مجهول بماند و خلق خدای بر خلفای عصر بشورند و آشوب و فسادی عظیم در ملک ایشان بیندازند و اسباب انقراض آنخلافت و سلطنت شود و این جمله بواسطه این است که ائمه صلوات الله عليهم بر حق و مخالفین ایشان بر باطل بوده اند از چه روی هر گزشنیده نشد که امامی در مقامی اظهار خوف و دهشت و بیم و وحشت فرماید. والله تعالي خير الناصرين .

و نیز در کشف الغمه و دیگر كتب اخبار از زرافة حاجب متوكل مسطور است وقتی مردی شعبده باز هندی که با حقه لعب مینمود و مانندش دیده نشده در آن بلدان آمد و متوکل مردى لعاب و بازی گر بود و بر آن اندیشه شد که امام

ص: 29

علی نقی را خجل نماید و با آن مشعبد گفت اگر او را شرمگین و خجل ساختی هزار دینار زر سرخت عطا میکنم آن شعبده کار گفت پس از نخست امر فرمای که نان های نازك سبك بپزند و بر مانده بگذارند و مرا برخوان پهلوی آنحضرت بنشان .

متوکل بر تربیت آن بساط و سماط امر کرد و حضرت امام علي نقي علیه السلام بطعام حاضر شد و برای آنحضرت و آن مجلس بالشی چند در پشت سر حضار از یمین ویسار چیده بودند و بر آن صورت شیری بود .

پس مشعبذ بر حسب قرارداد بیامد و پهلوی آنحضرت بسورة بر خوان بنشست امام علیه السلام دست مبارك دراز کرد تا از آن نان بردارد آن مشعبد بعمل و افسانه که داشت کاری کرد که آن نان پرواز نمود .

اراده فرمود تا نانی دیگر برگیرد همچنان بیرانید حضار مجلس بخنده و مضحکه در آمدند حضرت هادی دست مبارك بر آن صورت شیرکه بر بالش بود بزد و فرمود: (خذه) این خبیث را بگیر آن صورت فوراً شیری قوی هیکل گشت و از مسوره بر جست و آن مشعبد لاعب را پاره پاره و خورد کرده و در هم شکسته و تمام اعضایش را بخورد و بیالش بازگشت و بهمان نسبت بصورت خود بازگشت.

حضار از دیدار این حال و این کردار سرگشته و حیران شدند و حضرت

هادی صلوات الله علیه برخاست.

متوکل عرض کرد ترا بخدای سوگند میدهم و خواستار میشوم که بنشینی و این مرد را بازگردانی آنحضرت فرمود: (والله لاترى بعدها اتسلط اعداء الله على أوليائه) سوگند با خدای دیگر او را نخواهی دید آیا میخواهی دشمنان خدای را بر دوستان خدای چیره سازی این سخن بفرمود و بیرون رفت و از آن پس هیچکس آنمرد مشعبد را که صورت شیرش بر درید و ببلعید ندید و نشانی از وی برجای نماند.

ص: 30

معلوم باد چون ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين مظهر قدرت و جلال و عظمت خدای متعال هستند و مثل اعلي خداوند على اعلي اعلي الله تعالي علومقامهم و سمو مکانهم میباشند .

خداوند در حق عموم بندكان ميفرمايد اي بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مثل خود بگردانم که اگر بگوئي باش فوراً میباشد بعد از آنکه یزدان تعالی محض رحمت شامله وفيض عظمی نوع بشر را صاحب این شأن و لایق این ادراك عالی که از حد مخلوق برتر است بفرماید و او را متصرف کامل فرماید از اینجا باید قیاس و معلوم نمود که آن کسانی که باعث ایجاد و شاهد بر ایجاد موجودات و نور و روح خالق ارضین و سموات و ولی و خلیفه و پیشکاران نخست و مقدم بر تمام آفریدگان و سبب عرفان وايقان واولى بالنفوس و نايب ملك قدوس هستند و بطفيل وجود ایشان عرش و فرش خلق شده است دارای چگونه تصرفات و اقتدارات واختیارات تامه هستند اگر کسی خوب تصور کند احیاء اموات و تبدیل و تقلب و تقلیب نسبت باشخاصی که مظاهر ذات و صفات خداوند تعالی میباشند چندانشانی وغرابتی ندارد و کارها و افعال و اعمالی که از ایشان صادر شود خیلی بزرگ ترازين قبيل مطالب واصحاب خالص العقیده ایشان را آنگونه اعمال ممکن است چنانکه حضرت سلمان و ابوذر و پاره دیگر ازین قبیل بروز آن را ظاهر ساخته اند پس اگر امام بخواهد صورت شیر پرده شیر درنده گردد تا در نظر حضار تصرفی فرماید که چنان بنظر آورند چه خواهد شد و این مطالب دقیق است و بر ارباب فهم و عرفان و بینش نامه مجهول وغريب نيست .

و نیز در کتب مذكوره ومدينة المعاجز مسطور است که ابو محمد فحام گفت عم من منصور گفت حدیث کرد با من پدرم که روزی بمجلس متوکل در آمدم و او مشغول شرب بود و مرا بشرب بخواند گفتم ای آقای من هرگز نیاشامیده ام متوکل گفت تو باعلي بن محمد شرب میکنی گفتم نمیدانی آنچه ترا بدست اندر است تر ازیان

ص: 31

میرساند و او را ضرر نمی آورد و دیگر این حال را بروی اعادت نکردم یعنی این مکالمه را بحضرت هادی علیه السلام عرضه نداشتم و نزد متوکل نرفتم و چون روزی چند رگذشت فتح بن خاقان با من گفت با متوکل خبر داده اند که جماعت شیعیان و رافضیان هدایایی از قم برای حضرت هادی علیه السلام می آورند و مرا امر کرده است که در کمین این مال باشم و بدو خبر برم هم اکنون تو با من بازگوی از کدام راه می آورند تا از آن طریق اجتناب جویم میگوید من بتجاهل بگذرانيدم و بخدمت امام علیه السلام شدم و کسانی را در حضور مبارکش مشرف دیدم که مناسب نبود معروض دارم حضرت هادی سلام الله عليه تبسم نمود و فرمود (لايكون خير ياموسي) اى موسى جز خیر و مال خیر نیست.

لم تنفذ الرسالة الاولیه از چه روی رسالت نخستین را نگذاشتی ، عرض کردم ياسيدى شأن وعظمت ترا اجل از آن دانستم که آن سخن بیهوده را بعرض برسانم، فرمود: (المال يجيء الليلة وليس يصلون الیه) این مال را که اهل قم فرستاده اند امشب میرسد و مردم متوکل را به آن دست رسی نیست من در آن شب با هر آنحضرت در خدمتش بماندم و چون از شب پاسی برآمد و آنحضرت بنماز و اوراد بایستاد بیکدفعه رکوع نماز را سلام داد و با من فرمود: «قدجاء الرجل ومعه المال وقد متعه الخادم الوصول الى فأخرج فخذ ما معه» همانا آنمرد آورنده مال بیامده و مال را با خود آورده است و خادم او را مانع شده است که بمن بیاید و مرا ملاقات نماید هم اکنون بیرون شو و آنچه با اوست بگیر من بیرون شدم و زنبیل کوچکی که در آن مال بود با آنمرد بدیدم و بگرفتم و بحضور مبارکش در مبارکش آوردم آنحضرت با من فرمود: «قل له هات المخنقة التي قالت له القيمة انها ذخيرة جدتها» دیگر باره نزد آن مرد شو و بگو آن مخنقة یعنی قلاده را که آن ضعیفه قیمه بدو گفته بود که ذخیره جده اوست و برای ما فرستاده است بیاور پس من برفتم و ابلاغ مبارك نمودم و آنگردنبند را بگرفتم و بیاوردم و بحضور مبارکش تقدیم نمودم و با من فرمود : (قل له الجبة التى ادخلتها منها ردها اليها) با آنمرد بگو

ص: 32

آن جبه را که از آنزن داخل ساختی بخودش بازگردان من برفتم و بدو گفتم گفت بلی دخترك من آنجه را بدید و دل بدو یازید و با این جبه عوض کرد و من میروم و آنرا میآورم امام هادی علیه السلام با من فرمود بیرون شو و با اینمرد بكو (ان الله تعالى يحفظ لنا وعليناهاتها من كتفك) خداوند حافظ اموال ما وخود ما میباشد آنجبه را از دوشت بر گیر و بده من نزد آنمرد از كتف خود بیرون آورد و بیهوش بیفتاد این وقت امام علیه السلام بسوی او بیرون آمد و با او فرمود : قدکنت شاكاً شا کا فتيقنت) همانا در امامت من دستخوش شك وريب بودى اينك سرخوش يقين گردیدی.

مجلسى عليه الرحمه میفرماید کلام راوی خبر ابوموسی که گفت دیگر باره بروی اعاده نکردم یعنی آنکلام بیهوده متوکل خبيث بحضرت هادى علیه السلام عرضه نداشتم و همانکلام مراد بر سالت اولیه میباشد.

چه متوکل ملعون چون آنسخن را بگفت مقصودش این بود که بآنحضرت برساند ازین امام علیه السلام رسالت اولیه نامید و فرمود: (یا ابا موسى لم تعد الرسالة الاولیه) بالجمله در خبر چندین معجزه مترتب است :

یکی خبر دادن از کلام متوکل دیگر خبر نیاوردن ابوموسی . دیگر خبر

دادن از تقدیم اموال اهل قم. دیگر خبر دادن از اینکه امشب میرسد. فرمودن ابوموسی را که در پیشگاه مبارک بیتونه نماید تا آسوده خاطر شود.

دیگر خبر دادن از اینکه دست مخالفین بآن مال نمیرسد و آنمال بدون آسیب واصل میشود .

دیگر با خبر بودن از زمان ورود حامل مال وقطع ركوع را بسلام.

دیگر خبر دادن از اینکه خادم مانع آمدن آنمرد حامل مال بحضور امام

علیه السلام شده است .

دیگر خبر دادن از رئبیله و جبه را که صبیه آنمرد حامل بجبۀ دیگر تبدیل کرده بود.

ص: 33

دیگر خبر دادن از اینکه آنجبه در زیر لباس کشف آنمرد است و بیهوشی مرد از دیدار این معجزات غرايب سمات .

دیگر خبر دادن از اینکه آنمرد در امامت آنحضرت مشكك بوده است. دیگر خبر دادن از یقین آنمرد بامامت آنحضرت و اگر یکی از این اخبار مطابق واقع نمیگشت بالمره اسباب سلب عقاید و ارادت شیعه میگشت.

و دیگر در کتب مذکوره از سلیم کاتب که عمل اخبار سر من رای بده موکول بود حکایت کرده اند که گفت چنانکه متوکل سوار میشد و تنی چند که برای خطبه راندن صلاحیت داشتند بملازمت رکابش راه سپار میشدند و در میانه ایشان مردی از فرزندان عباس بن محمد ملقب بهريسه بود و متوكل او تحقير و تخفیف مینمود و يك روز برای تحقیر او بدو پیام داد که یکی از ایام را خطبه براندیس روزی بر منبر برفت و خطبه بفصاحت ورجاحت قراءت کرد و متوکل خواست بنماز جماعت برود آنمرد پیش از آنکه از منبر فرود آید بروی سبقت گرفت و بیامد و کمربند متوکل را از پشت سرش بکشید و گفت ای امیر المؤمنین هر کس خطبه براند باید مردم را نماز بجماعت بگذارد متوكل منفعل شد و گفت ما همی خواستیم او را شرمسار سازیم اما او ما را خجل نمود و این مرد یکی از اشرار بود و روزی با متوکل گفت هیچکس با تو آن نکند که تو خود در حق خودت در امر علي بن محمد علیهما السلام میکنی چه هر وقت بسرای خلافت وارد میشود هیچکس برجای نمیماند جز اینکه خادم آنحضرت میشود و آنحضرت را بتعب برانداختن هیچ پرده نمیگذارند و بفتح بابی یا دیگر امور زحمت نمیدهند بلکه هر وقت وارد میشود درها را میگشایند و پرده ها را در پیش روی مبارکش برافراشته و بلند می گردانند و آنحضرت بدون هیچ زحمت و تعبی وارد شده جلوس میفرماید و چون مردمان این حال را دریابند میگویند اگر متوکل مراتب استحقاق و لیاقت حضرت ابی الحسن بخلافت و امامت نمیدانست اینگونه توقیر و تشریف نسبت

ص: 34

بآ نحضرت معمول نمیداشت او را بگذار تاچون بسرای خلافت میشود خودش پرده از بهر ورود خود برافرازد و راه سپارد چنانکه دیگران راه میسپارند و دچار زحمت و حفت گردد متوکل بکار گذاران و خدام سرای پیام فرستاد که از آن بعد چون آنحضرت بسرای خلافت میآمد بتوقیر و احترام و احتشام آنحضرت بر نخیزند و پرده از بهرش بر نگیرند و متوکل بسیار اهتمام داشت که هر گونه خبري که روی میدهد بدو عرضه دارند و صاحب الخبر بد نوشت که امروز چون علي بن محمد بسرای خلافت وارد شد کسی بخدمت و احتشام آنحضرت نپرداخت و پرده از بهرش نیفراخت اما در هنگام وصول آنحضرت بادی برخاست و پرده را بلند ساخت تا گاهیکه آنحضرت وارد مجلس شد متوکل در جواب گفت مراقب باشید تاگاهی که ابوالحسن بیرون می آید چه صورت پدید می آید و صاحب خبر دیگر باره خبر داد که چون ابوالحسن علیه السلام اراده خروج فرمود هوای دیگر و بادی از آن باد برخاست و پرده را برافراخت تا آنحضرت باکمال و قر و حشمت بیرون شد متوکل چون این حال و این شأن الهی رادید از کمال بغض گفت هوائی نیست که پرده را بلند سازد و چنین حال دیده نشده است و شما خودتان پرده در پیش رویش بلند کرده اید و این کار را از آن کرد که مباد آن کار تکرار گردد و عقاید مردم بآن حضرت تعلق جوید.

و نیز میگوید روزی امام علیه السلام بمجلس متوکل درآمد متوکل عرضکرد یا ابا الحسن شاعر ترین مردمان کیست و متوکل این سؤال را از آن پیش از علي بن جهم نیز کرده بود و این جهم جمعی از شعراء جاهلیت و اسلام را نام برده بود و چون از آنحضرت بپرسید فرمود فلان بن فلان علوی و ابن فحام گویدگمان میبرم که مرادش جمانی است در آنجا که این شعر را گفته است :

لقد فاخرتنا من قريش عصابة *** بمط خدود و امتداد اصابع

فلما تنا زعنا القضاء قضى لنا *** عليهم بما فهوى نداء الصوامع

متوكل عرضکرد یا ابا الحسن نداء صوامع چیست فرمود: (اشهد ان لا اله

ص: 35

الا الله و اشهدان عمداً رسول الله) جد من است یا جد تو است متوکل بخندید و گفت رسول خدای جد تو است و ما او را از تو دفع نمیکنیم :

و هم در این حکایت چند معجزه است افراشته شدن پرده ها و بازشدن درها بامر الهی در زمان ورود آنحضرت. یکی خبر داشتن از قصد امتوكل بتوهين آن حضرت و نتیجه بعکس بخشیدن زیراکه هر قدر متوکل در این امور بیشتر سعی آنحضرت میکرد تا مگر عقاید دیگران را سست گردانند از آن برتری میگرفت و برعزت آنحضرت وذلت متوکل افزوده تر میگشت چنانکه در باب پرده نسبت بجد بزرگوارش خلیفه عصر مسطور شد .

دیگر اراده آنحضرت به پرسش متوکل از اشعر ناس و قرائت شعری که بر فخر و مباهات آنحضرت و انکسار مخالف دلالت داشت .

و هم در كتب مذكوره اذا بوعد فحام مسطور است که گفت ابوالجن محمد بن احمد با من گفت هم پدرم با من حدیث نمود که گفت قصد حضور مبارك امام علي نقی علیه السلام را روزی نمودم و عرضکردم یا سیدی همانا این مرد یعنی متوکل مرا مطروح و افکنده ساخته و رزق مرا قطع کرده و ملول وخسته ام ساخته است و هیچ العال اتهامی برای من نیست مگر اینکه او را معلوم افتاده است که من بملازمت حضور مبارکت میپردازم اگر از وی خواستار چیزی شوی بروی لازم است که امر ترا مقبول شمارد و شایسته چنان است که در حق من تفضل فرمائی وازوی در حق من خواستار شوی فرمود: نکفی انشاء الله اگر خدای بخواهد کفایت کار ترا میکنیم و از آنطرف چون شب در رسید فرستادگان متوکل پیاپی در طلب من بیامدند و من بدربار او برفتم وفتح بن خاقان بر در بدیدم که در حال انتظار ایستاده است چون مرا بدید گفت ایمرد مگر شب در منزل خود نمی آسانی از بس که اینمرد یعنی متوکل در طلب تو بر آمده است مرا بزحمت و ملالت انداخته است پس بمجلس متوکل در آمدم و نگران شدم که در فراش خود بنشسته است چون مرا بدید

ص: 36

گفت ای موسی ما از کار تو مشغول شدیم و تو خودت را بر ما فراموشی دادی باز گوی چه چیز از تو نزد ما میباشد گفتم فلان صله و فلان رزق و چندین چیز بر شمردم متوکل امر کرد آنجمله را دو برابر آنچه بود بمن بدادند من گمان بردم که مگر از طرف امام علي نقي علیه السلام در امر من بمتو کل سفارشی رفته است و با فتح بن خاقان گفتم علي بن محمد علیهما السلام باينجا تشريف قدوم داده بود گفت نی گفتم رقعه رقم فرموده بود گفت نی پس منصرف گردیده روی براه آوردم فتح بن خاقان از دنبال من بیامد و با من گفت مرا هیچ شك و شبهتی نمیرود که تو از امام علیه السلام خواستار شدی که دعائی بتو تعلیم فرماید یعنی این انقلاب حال متوکل و اینگونه ملاطفت ورزیدن با تو بدون وسیله نمیشود از آنحضرت برای من نيز ملتمس دعائی شو چون بخدمت امام علیه السلام تشرف یافتم با من فرمود ای موسی (هذا وجه الرضا) این چهره تو صورت رضامندی و خوشنودي است عرض کردم رکت توجه خاطر مبارك تو است ای آقای من لکن ایشان با من گفتند تو نه نزد متوکل برفتی و نه از وی خواستار شدی فرمود: (ان الله تعالى علم منا انا لا نلجأ في المهمات الا اليه ولا نتوكل في الملمات الاعليه وعودنا اذا سئلناه الاجابة و نخاف ان تعذل فيعدل بنا) بدرستیکه خداوند تعالی برحال ما واقف است که در امور خود جز بحضرت او پناه نمیبریم و جز بروی توکل نمیجوئيم وما را عادت بر آن داده است که او را هر وقت بمسئلت بخوانیم سؤال ما را اجابت فرماید و ما میترسیم که اگر از حال خود عدول کنیم خدای تعالی نیز ما را عدول دهد اشارت باینکه ما میدانیم جز خدای قاضی الحاجات و قادر بر اجابت دعوات و مسئولات نیست و جز بروی تو کل نشاید و چون خدای میداند ما این امر را میدانیم لاجرم هر چه از درگاهش بخواهیم اجابت میفرماید و اگر در حال خود و تکالیف خود عدولی دهیم او نیز در کار ما عدول میدهد پس اگر متوکل با تو عطوفتی ورزد بمیل و اشارت باطني ما است.

بالجمله ابوموسی میگوید که بحضرت امام هادي علیه السلام عرض كردم فتح بن

ص: 37

خاقان با من چنین و چنان گفت فرمود: (انه يوالينا بظاهره ويجانبنا بباطنه) فتح بن خاقان ظاهراً باما اظهار دوستی میکند لكن باطناً مجانبت دارد (الدعاء لمن يدعو به اذا أخلصت فى طاعة الله وأعترفت برسول الله صلى الله عليه وآله وبحقنا اهل البيت وسألت الله تبارك وتعالى لم يحرمك) دعا كردن و از خدای خواستن و خدای را خواندن برای آنکس که میخواند وقتی مستجاب میشود که در طاعت خدای خالص باشی و برسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و بحق ما اهل بيت معترف گردی و با این - خدای تعالی را در چیزی مسئلت نمائی خدای ترا محروم نمیفرماید عرض کردم يا سيدى پس تعلیم فرمای مرا دعائی که از جمله ادعیه بدان اختصاص جویم و مخصوص قرائت بدارم فرمود: ( هذا الدعاء كثيراً ادعو الله وقد سئلت الله الا يخيب من دعا به في مشهدی بعدی این دعا را فراوان خدای را بآن خوانده ام و از خدای تعالی مسئلت نموده ام که خائب و محروم نفرماید کسی را که در مشهد من بعد از بخواند. راقم حروف ازین کلمه که فرمود في مشهدی خبر از شهادت خود میدهد و آن دعاء این است :

(یا عدتی عند العدد و یا رجائى والمعتمد و یا کهفى والسند و يا واحد يا احد يا قل هو الله احد اسئلك اللهم بحق من خلقته من خ- خلقك ولم تجعل في خلقك مثلهم احداً أن تصلى عليهم و ان تفعل بي كذا و كذا) و در نسخه دیگر و ان تفعل بی كيت وكيت .

معلوم باد آنچه حضرات ائمه اطهار صلوات الله عليهم بخواهند خدای همان را خواهد و بیان در این مطلب در طی این کتب مبارکه در بیانات مختلفه مشروحاً شده است و اگر با سائل گویند ما چنین دعا میکنیم و چنین مسئلت مینمائیم برای دستور العمل او و توسل جستن او و تضرع بدرگاه خالق و توکل بر خالق و توجه به پیغمبر و امام است ازین است که میفرماید استجابت دعا بفلان شرط و شروط است و نیز قبل از تلاوت دعا وعده صریح باصلاح حال مخاطب میدهد .

ص: 38

مجلسی اعلی الله مقامه میفرمايد: الدعاء لمن يدعو به يعني كل من يدعو به مستجاب له والدعاء تابع لحال الداعى پس اگر در دعاء شرایط دعا نباشد برای دعا کننده استجابت نمیجوید و قول آن حضرت علیه السلام اذا اخلصت مفسر این بیان است و هواظهر .

در مدينة المعاجيز از محمد بن حسن حسینی مسطور است که گفت وقتی در مجلس متوكل مشعبدى هندى حاضر شد و در حقه بازیگری کرد و متوکل را کردار او در عجب آورد و با هندی گفت در این ساعت مردی شریف در مجلس ما می آید چون حاضر شد در حضور او بوی بنمای که او را شرمسارسازی میگوید: چون حضرت ابی الحسن علیه السلام بمجلس در آمد آن هندی بیازی و لعب اندر شد وامام علیه السلام بدو التفات نیاورد هندی از روی مزاح عرض کرد ای شریف کار من ترا بشگفتی در نیاورد گویا تو گرسنه هستی آنگاه اشارت مدور و گردی که بر بساط برگونه گرده نانی بود بنمود و گفت ای گرده نان بسوی این شریف راه بر گیر و آن صورت بلند گشت وابوالحسن علیه السلام دست مبارك بر صورت شيری درنده که در بساط بود نهاد و فرمود : (قم فخذ هذا) برخیز و این مرد را بگیر فوراً آن صورت شیری در نده گشت و آن هندی را ببلعید و بمكان خودش در بساط بصورتی که بود بازگشت .

متوکل را از دیدار چنین قضیههایله حال بگشت و از هیبت و خوف برزمین بروی بیفتاد و هر کس در آن مجلس بیای ایستاده بود فرار کرد و ازین پیش معجز دیگر با مشعبد هندی مسطور شد.

و نيز در مدينة المعاجز وخرايج راوندی و بعضی کتب دیگر مسطور است که جماعتی از اصفهان که از جمله ایشان ابو العباس احمد بن نضر وابو جعفر عدين علویه بودند گفتند در شهر اصفهان مردی بود که او را عبدالرحمن می نامیدند و از جمله شیعیان شمرده میشد وقتی از وی پرسیدند آن سببی که موجب آن گردید كه وى قائل بامامت علی النقی علیه السلام گردید به دیگری چه بود گفت چیزی

ص: 39

ص: 40

شامل است سوای آنچه بیرون از سرای خود دارم و بده فرزند برومند مرزوق شده ام و تاکنون هفتاد و چند سال از روزگارم بپایان رفته است و من قائل بامامت این حضرت که بآنچه من در دل داشتم عالم بود و خداوند دعای او را در حق من مستجاب گردانید .

و در این داستان چند معجزه است یکی خبر دادن با عبدالرحمن که خدای دعای ترا در دفع شر متوکل از من مستجاب ساخت .

دیگر اینکه فرمود عمرت را زیاد ساخت .

دیگر مال ترا بسیار گردانید . دیگر فرزندانت را بسیار ساخت .

و هم در کتب مسطوره از هبة الله بن ابی منصور موصلی مروی است که گفت در دیار ربیعه ما را کاتبی نصرانی بود از مردم کفر تو نا نامش يوسف بن يعقوب و در میان او و پدرم دوستی و صداقتی بود میگوید وقتی بیامد و در منزل پدرم نازل شد پدرم گفت حال تو چیست که در این وقت باین سامان آمدی گفت مرا بحضور متوکل بخوانده اند و هیچ ندانم در حق من چه اراده کرده است و با من چه خواهد کرد جز اینکه من جان خود را از خدای تعالی بیکصد دینار بخریده ام که بحضرت علي بن محمد بن الرضا صلوات الله عليهم تقدیم نمایم و این دینارها را با خود آورده ام پدرم گفت در این اندیشه که نمودی موفق شدی.

می گوید آن نصرانی بدر بار متوکل روی نهاد و با خوف وخشیت برفت و پس از چند روزی شادان و خندان بجانب ما باز آمد پدرم چون او را برخلافت حالتی که میرفت خرم و مسرور بدید گفت داستان خود و چگونگی حال خود را با من باز نمای گفت بطرف سر من رآی برفتم و تا آنزمان هرگز بدانسوی نرفته بودم پس در سرائی فرود آمدم و گفتم دوست میدارم این صد دینار را بحضرت علي بن محمد صلوات الله عليهما برسانم و از آن پیش که بدر گاه متوکل بروم تقدیم نمایم یا اینکه احدی از قدوم من آگاه شده باشد و گفت دانسته بودم که متوکل آنحضرت را از

ص: 41

رکوب و بیرون شدن از سرای منع کرده است و امام علیه السلام در سرای مبارکش ملازمت دارد با خود گفتم آیا چسازم مردی نصرانی چگونه از سرای پسر ابن - الرضا علیه السلام پرسش گیرد هیچ ایمن نیستم که اسباب حادثه شود و در آنچه از آن در حذر وخائف میباشم افزایش گیرد.

می گوید ساعتی در این اندیشه متفکر شدم آخر در دلم چنان افتاد که بر حمار خود سوار شوم و در میان شهر بگردش اندر آیم و حمار را از هر کجا که رهسپار شود مانع نشوم شاید بر شناسائی سرای آنحضرت واقف شوم بدون اینکه از احدی پرسش نمایم میگوید آن دنانیر را در میان کاغذی نهادم و آن کاغذ را در آستین خود جای دادم و بر حمار برنشستم و حمار شوارع و طرق را بر هم می شکافت و کوی و بازار را در هم می نوشت و بهر جا که خود میخواست میرفت تاگاهی که بدر سراي آنحضرت رسیدم حمار بایستاد هرچند بکوشیدم قدمی از قدم بر گیرد بر نداشت پس باغلام خود گفتم سؤال کن این سرای از آن کیست ، گفتند سرای علی بن محمد الرضا علیه السلام است با خود گفتم الله اکبر خدای میداند این حال دلالتی است از جانب خدای که شخص را قانع می گرداند. می گوید در همین اثنا خادمی سیاه از سرای بیرون آمد و گفت یوسف بن یعقوب توئی گفتم بلی گفت فرود آی ، فرود آمدم و در دالانم بنشاند و خود درون سرای شد و من با خود گفتم این نیز دلالتي دیگر است این غلام نام من و نام پدرم را از کجا میدانست و حال اینکه در این شهر احدى مرا نمیشناسد و نیز هرگز درون این شهر نشده ام.

میگوید همان خادم بیرون آمد و گفت آن دنانیریکه در آستین خود در کاغذداری کجاست بیاور پس بدو دادم و با خود گفتم این دلالت و حجت سوم بر امامت آنحضرت است بعد از آن خادم بیرون آمد و با من گفت اندر آی پس اندر شدم و آنحضرت را در مجلس خودش به تنهائی بدیدم با من فرموداى يوسف: (ما بان لك فقلت يا مولای قدبان لي من البرهان مافيه كفاية لمن اكتفى فقال هيهات انك

ص: 42

انك لا تسلم ولكن سيسلم ولدك فلان وهو من شيعتنا يا يوسف ان اقواماً يزعمون ان ولا يتنا لا تنفع امثالك كذبوا والله انها لتنفع امثالك امض فيما وافيت له فانك سترى ما تحب وسيولد لك رجل مبارك اى یوسف چه ترا نمودار آمد و چه حال پیش آمد عرض کردم ای مولای من چندان برهان برای من آشکار شد که کافی است برای کسی که اکتفا جوید فرمود هیهات بدرستیکه تو اسلام نمی آوری لکن فلان فرزندت بزودی مسلمان میشود و او از جمله شیعیان ماست ای یوسف بدرستیکه آن اقوامی که گمان میبرند که ولایت و دوستی ما امثال ترا سودمند نیست دروغ گفته اند سوگند با خدای ولایت ما امثال ترا سودمند است.

هم اکنون در آنچه قصد کرده و آن نذر که وفا نمودی راه برگیر بدرستیکه زود باشد که میبینی آنچه را که دوست میداری و زود باشد که پسری مبارک برای تو متولد شود می گوید بدرگاه متوکل رفتم و بآنچه اراده داشتم نایل شدم و باز آمدم .

هبة الله راوی خبر گوید پسر این نصرانی را بعد از مرگ پدرش بدیدم سو کند با خدای مسلمی حسن التشیع بود و با من خبر داد که پدرش بهمان حال نصرانیت بمرد و این پسر بعد از موت پدرش مسلمانی گرفت و می گفت: انا بشارة مولای علیه السلام من کی هستم که پیش از آنکه متولد شوم مولایم هادی علیه السلام بتولد و حسن اسلام من وتشيع من من بشارت داد و خود را بشارة المولى ناميد .

و در این خبر چند معجزه مندرج است :

یکی بیم و خوف نصرانی و نذر یکصد دینار .

دیگر اندیشمند شدن نصرانی و بتفکر در آمدن و زمام اختیار را با حمار گذاشتن. دیگر مأمور شدن حمار باراده امام علیه السلام و شناسا شدن باینکه نصرانی را بدر سرای امام برساند .

دیگر آمدن غلام سیاه و نام نصرانی و پدر او را بردن.

ص: 43

نان دیگر آمدن نزد نصرانی و خواستن دنانير را بهمان نشانی که پنهان کرده بود.

دیگر خبر دادن با نصرانی از آن نذری که نموده بود و سبب خوفی که یافته .

دیگر خبر دادن از اصلاح کار نصرانی.

دیگر خبر دادن از قلب نصرانی بعد از مشاهدت دلالات بينات.

دیگر خبر دادن از تولد پسر او .

دیگر خبر دادن از اسلام آن پسر.

دیگر خبر دادن از تشیع او.

دیگر خبر دادن از عدم اسلام خود نصرانی .

و هم در کتب مذکوره از ابوهاشم جعفری مسطور است که گفت متوکل را شبابيك و پنجرههای آهنین و دامها بود که در دیوار عمارات او نصب و آویزان و در میان آنها مرغهای با آواز جای داده بودند و چون روز سلام عام جلوس میکرد متوکل در آن مجلس جلوس مینمود و چندان آوازهای گوناگون از آن مرغهای خوش صوت بر میخاست که هیچکس نمیدانست چه میشنود و چه می گویدو چون حضرت امام علي بن محمد نقی صلوات الله عليهما وارد میگشت این طیور چنان ساکت و خاموش و بی صدا و ندا و حرکت میشدند که احدی صدای آن ها را

نمی شنید .

(كأن علي رؤسهم الطير) و بر این حال بودند تاگاهی که آنحضرت از ملاقات متوکل منصرف و بازگشت میگرفت و چون از آن سرای بیرون میشد دیگر باره آنمرغها باصوات مختلفه و آوازهای گونه گونه باز میشدند وه. و هم اور اکبکی چند بود که در سرای در خرام بودند و چون آن حضرت پدیدار میشد از مواضع خود حرکت نمی کردند و چون امام علیه السلام باز میگردید آن كبکها نیز بحال خود بحرکت می آمدند .

ص: 44

دیگر در مناقب ابن شهر آشوب و راوندی در خرایج و مدينة المعاجيز و اغلب كتب اخبار مسطور است که در ایام خلافت متوکل عباسی زنی بادید گشت که میگفت من زینب دختر فاطمه زهرا صلوات الله عليهما دختر رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم میباشم متوکل با او گفت توزنی جوان هستی و از زمان رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم تاکنون سالهای بسیار بر گذشته است در جواب گفت رسولخدای دست مبارك بر سر من مسح فرمود و از خدای بخواست که در هر چهل سال مدتی جوانی مرا بمن بازگرداند و تاکنون بر مردمان ظاهر نشده بودم و در این اوان که حاجتی یمن دست داد با ایشان روی آوردم .

متوكل مشايخ و سالخوردگان آل بني طالب و فرزندان عباس را بخواند

و گفت این زینب نام را ادعا چنین است پاره ای از ایشان گفتند زينب بنت فاطمة صلوات الله عليهما در فلان سال بدیگر جهان خرامیده است.

متوکل با آنزن گفت با این روایت چه میگوئی گفت کذب و زور چه امر من از مردمان مستور بود و کسی بر مر بر مرگ وزندگی من دانا نبود متوكل با آنجماعت گفت آیا شما را جز این روایت حجتی هست که بر این اقامت زن هید گفتند جز این حجتی نداریم متوکل گفت من از فرزندی عباس بری باشم اگر بدون حجتی این زنرا بر آنچه ادعا میکند ساکت بگردانم گفتند پس علي بن محمد علیهما السلام را حاضر ساز شاید نزد او حجتی جز این که ما راست باشد پس آنحضرت را دعوت کرده در خدمتش عرضه داشت که این زن چنین ادعا میکند فرمود دروغ میگوید چه زینب سلام الله علیها در فلان سال و فلان ماه و فلانروز وفات کرده است متوکل گفت این جماعت نیز گویند و من نیز سو گند خورده ام که او را در آنچه ادعا میکند مانع نشوم مكر حجتي که بروی لازم افتد فرمود: فها حجة تلزمها وتكرم غيرها این حال حجتی حاضر است که او را خاموش و جز او را مکرم میدارد متوکل عرضکرد این حجت چیست امام علی نقی علیه السلام فرمود : لحوم ولد فاطمة محرمة علي السباع فأنزلها إلى السباع فان كانت من ولد فاطمة

ص: 45

فلا تضرها) گوشت اولاد فاطمه علیهما السلام بر درندگان روانیست تو این زنرا بانمکان که درندگانرا فراهم ساخته در افکن اگر این زن از فرزندان فاطمة صلوات الله علیها باشد از درندگان زیان نیابد متوکل با زینب گفت در این باب چه میگوئی گفت وی اراده قتل مرا کرده است امام علیه السلام فرمود در اینجا جماعتی از فرزندان حسن و حسین علیهما السلام هستند پس فرمود هر کس را که از ایشان میخواهی میگوید ازین سخن رنگ تمام حاضران دیگرگون شد یکی از مبغضین و حاضران با متوکل گفت از چه روی امام علی نقی این آزمایش را با دیگران مقرر میدارد و خودش این کار را متحمل نمیشود متوکل باین سخن مایل شد بدان امید که آنحضرت اقدامی کند و کاری نسازد پس عرضکرد یا ابا الحسن از چه تو خود این كس نباشی فرمود: ذلك اليك اينكار بميل و اختيار تو است عرضکرد پس چنین کن فرمود چنین میکنم انشاء الله و نردبانی آوردند و بر سباع در بر گشادند و در آنجا شش شیر درنده بود امام علیه السلام از آن نردبان بسوی شیرهای شرزه سرازیر شد و چون بزمین فرود آمد و جلوس فرمود شيرها بحضرتش روی آوردند و خود را در حضور مبارکش بر زمین افکندند و دست بر کشیدند و سرها در پیش رویش بر زمین نهادند و آنحضرت بادست قدرت الهی بر آنها بسود و اشارت فرمود بگوشه رود و آنحیوان بناحیه برفت تا برهما نحال و منوال يك بيك مورد نوازش آمدند و اعتزال جستند و در برابر آنحضرت بایستادند .

وزیر متوکل چون این امر عجيب وحادثه غریبه و معجزه باهره را بدید با متوکل گفت این کاری مقرون بصورت نبود زودتر امر کن پیش از اینکه این خبر شایع و فاش گردد امام علیه السلام از اینجا بیرون آید متوكل عرضکرد یا ابا الحسن ما اراده بدی در حق تو نداشتیم بلکه خواستیم ما بر آنچه فرمودی بیقین اندر شویم هم اکنون دوست میدارم که از کنار این سباع ببالا بر آئی آنحضرت برخاست و بطرف نردبان بیامد و آن شیرهای درنده در اطراف آنحضرت بودند و خود را بجامه

ص: 46

های آنحضرت میسودند و چون آنحضرت براول پله نردبان پای نهاد حالت انقلاب گرفت آنحضرت بدست خود اشارت فرمود که باز آید پس بازشد و آنحضرت صعود داد و از آن پس فرمود: (كل من زعم الله من ولد فاطمة علیها السلام فليجلس في ذلك المجلس) هر کس چنان گمان میکند و میداند که اولاد فاطمه علیها السلام هست پس بایستی جلوس کند در این مجلس .

متوکل با زینب گفت فرود شو گفت الله الله ادعای باطلی کردم و من دختر فلا نشخص هستم از سختی و خردمندی بر این ادعا بر آمدم متوکل گفت ویرا در میان این سباع در اندازند مادر توکل خواستار شد تا او را بدو ببخشید .

و بروايت علي بن مهزیار میگوید بسامرا برفت و در این وقت زینب کذابه آشکارا گردیده همیگفت من فرزند علي بن ابي طالب علیه السلام هستم متوکل چون این داستانرا بشنید او را احضار کرد و گفت چه میگوئی زینب خود را بعلی ابن ابي طالب و فاطمه زهراء صلوات الله عليهما نسبت داد متوکل با جلسای خود گفت صحت این سخن از کجا ما را معلوم آید و نزد کدامکس کشف این مطلب بنمائیم فتح بن خاقان گفت بابن الرضا علیهما السلام بفرست و او را حاضر ساز تا از حقیقت امر زینب یا تو مکشوف دارد جعفر متوکل آنحضرت را حاضر ساخت وترحيب و ترغیب فراوان بگفت و آنحضرت را با خودش برسریرش بنشاند و

عرض کرد این زن چنین ادعا میکند ، فماعندك در این امر چه میفرمائی فرمود:

المحنة فى هذه قريبة ان الله حرم لحم جميع من ولدته فاطمة وعلى و من ولد الحسن والحسين علیهما السلام على السباع فآتها للسباع فان كانت صادقة لم تتعرض لها وأن كانت كاذبة اكلتها) امتحان و آزمایش در این امر بسیار زود انجام میگیرد خداوندا تعالی گوشت تمام فرزندان فاطمة وعلى وحسن وحسين علیهم السلام را بر درندگان حرام فرموده است هم اکنون او را در میان این شیران درنده بیفکن اگر این زن راستگوی و زینب دختر فاطمه علیها السلام باشد سباع را بآن تعرضی

ص: 47

نخواهد بود و اگر بدروغ سخن نماید درندگانش میخورند چون این تکلیف را بانزن دروغ زن نمودند گفت من بدروغ این ادعا را نمودم و خرخود را سوار شد و در راهگذر سر من و آی رهسپار گشت و همی فریاد بر کشید که من بدروغ سخن گفتم و کنیز او بر دیگر خرهمی نعره برآورد که این زینب کذابه است و در میان او ورسولخدا و فاطمه زهراء وعلى مرتضى قرابتی نیست و از آن پس بطرف شام بکوچید و چون روزی چند بر این مقدمه در گذشت يك روز نزد متوكل حکایت حضرت ابی الحسن علیه السلام و آنچه درباره زینب امر فرمود مذکور بود.

علي بن جهم شاعر خبیث که دشمن آل پیغمبر بود گفت ای امیرالمؤمنین اگر این کلام ابی الحسن را در حق خودش بیفزائی تا حقیقت قول او معلوم آیدنیکو است متوکل را خوش آمد و گفت چنین میکنم پس با حضار آنحضرت فرمان کرد و شیر با نانرا امر نمود که سه روز شیرها را گرسنه گردانند و بقصر حاضر نمایند و در صحبت و مصاحبت آنحضرت بدون بند و زنجیر رها سازند و خودش در منظر بنشست و ابواب درجه را بربست و در طلب آنحضرت امر کرد و چون حاضر شد بآ نحضرت فرمان کرد که از در قصر اندر آید و چون آنحضرت داخل شد و در صحن سرای رسید فرمان کرد تا در بر روی آنحضرت بر بستند و آنحضرت را با آن شیران شرزه و درندگان گرسنه تنها در صحن بگذاشت .

علي بن يحيي كويد من در میان جماعتی بودم و ابن حمدون حضور داشت چون آنحضرت بصحن در آمد که از نردبان بقصر بر شود آندرندگان پر نفیر که از آتش جوع و شرار خشم و غرش عظیم نفیر از فلك اثیر میگذرانیدند ، چنان خاموش و آهسته و آرام و ساکن و سالم شدند که گوئی روان در تن ندارند و نرم نرم و با کمال ادب وخضوع و خشوع بحضرتش روی آوردند تا گاهیکه در حضور مبارکش دم لا به همیکردند و با کمال اطاعت برگردش بگردیدند و عرض ندویت نمودند و امام علیه السلام كه شير فلك در پنجه قدرتش پنجه و دندان فرو میگذارد با آستین عنایت برسرهای آنها بسود و با یکان یکان همانگونه معاملت فرمود و آن

ص: 48

درندگان بهمانحال اقامت داشتند تا زمانیکه آنحضرت از همان در که داخلشده بود بیرون رفت و سوار شد و برفت و متوکل مالی جلیل و عظیم و جزیل در صله آنحضرت بفرستاد.

ابن جهم گوید چون این حال عجیب را نگران شدم بیای ایستادم و گفتم ای امیر المؤمنین تو امام هستی همین کار که پسر عمت کرد تونیز بجای بیاور متوکل گفت سوگند با خدای اگر باحدی از مردمان این خبر برسد گردن تو و کردن این گروه را بتمامت میزنم میگوید قسم با خدای تاگاهیکه متوکل بمرد و بدانجا که شایسته او بود برفت از بیم سطوت زبان باینداستان نگشودیم. در کتاب ریاض الشهاده باین حکایت اشارت کرده است و گوید بروایتی زینب کذابه را در میان آن شش شیر درنده افکندند و شیرهایش بر دریدند و بخوردند .

و در کتاب فوحات نیز باین روایت گزارش مینماید و میگوید چون علی این جهم آنسخن را بمتوکل گفت که تو نیز این کار را بکن متوکل گفت

ای ابله با چون منی بازی کنی این درندگان مرا با جامه فرو خواهند برد. علي بن جهم گوید چون متوکل از جامه حیات برست این حکایت را با جماعت شیعیان و موالیان در میان آوردم و موجب فزایش یقین ایشان گردید و این شهر آشوب در مناقب در ذیل این داستان گوید چون متوکل بازینب کذا به گفت نسب خود را باز نمای گفت من زينب بنت علي علیه السلام میباشم و اورا بشام حمل کردند و در بیابان بنی الکلب افتاد و در میان آن جماعت بیائید متوکل گفت زینب بنت علی در پیشین روز کار. و تو زنی جوان هستی گفت رسول خدای صلی الله عليه و آله در حق من دعا فرمود که در سر هر پنجاه سال مدتی جوانی من بمن باز آید الى آخر الحكاية و می نویسد بعضي گفته اند وی را در چنگ و دندان سباع تباه ساختند .

وازین پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام و دیگری از حضرات

ص: 49

ائمه صلوات الله عليهم داستان زینب کذا به مذکور شد همینقدر تکرار خبر علامت آن است که میتوان بر صدقش تصدیق کرد اما بدیهی است این زینب افزون از يك نفر و عصر مبارك يكتن از ائمه هدی صلوات الله عليهم نبوده است و اگر معاصرش متوکل است گمان میرود که خود متوکل که از خلفای هوشیار است میدانسته است وی دروغ میگوید اما اشاعه آنرا براي توهین خاندان رسالت نشان مفید میدانسته است و نیز گمان میبرد که باین دست آویز بر مردمان مکشوف می شود که زینب دختر علی علیه السلام در جنگ سباع تباه شد و دروغ گویی بود تا از وقع و و قرآنها و عقیدت مردمان بکاهد و باین دست آویز حضرت هادی علیه السلام را خوراك درندگان نماید اما نمیدانست انوار ساطعه ولایتیه آنحضرت برفروز و فروغش می افزاید و متوکل مفتضح تر و مغبون تر می گردد «والله متم نوره ولو كره الكافرون ».

و دیگر در کتب مذکوره از این ارومته مذکور است که گفت در ایام خلافت متوكل بسر من رآی در آمدم و نزد سعید حاجب برفتم و این وقت متوکل عباسی حضرت ابی الحسن هادی علیه السلام را بدو سپرده بود تا آنحضرت را بقتل رساند چون من نزد سعید در آمدم گفت آیا دوست میداری ترا نظر یخدای خودت بیفتد گفتم سبحان الله پروردگار مرا ابصار نتواند دید و درك نمود. گفت این شخص را که شما امام خود میدانید میگویم گفتم این امر را مکروه نمی دارم سعید گفت هما نامتوکل مرا امر کرده است که وی را بکشم و من فردا اور امیکشم و صاحب البريد نزد سعيد بود با من بطور پوشیده گفت چون صاحب البريد بيرون برود تو ازد آن حضرت بر و در نگی نرفت و صاحب البريد برفت سعید گفت هم اکنون بخدمت آنحضرت در آی و من در آن سرائی که امام علیه السلام را در آنجا محبوس ساخته بودند بر فتم و ناگاه در برابر آنحضرت دیدم گوری را حفر می نمایند چون بخدمتش در آمدم و سلام بدادم گریستنی بس سخت مینمودم فرمود چه چیزت می گریاند، عرض

ص: 50

کردم بر آنچه می بینم فرمود (لاتبك لذلك فانه لا يتم لهم ذلك) ازين حيثيت گريه مکن چه این کار برای ایشان صورت پذیر نمیشود و بانجام نمی رسد ازین کلام بهجت نظام آن آشوب و اندوه که مرا بر دل و روان بود آرام شد .

آنگاه امام علیه السلام فرمود: (انه لا يلبث أكثر من يؤمين حتى يسفك الله دمه ودم صاحبه الذي رأيته) همانا افزون از دو روز نخواهد گذشت که خداوند خون وى وصاحبش متوکل را که دیدی میریزد، میگوید قسم بخدای افزون از دوروز بر نیامد که آنها کشته شدند.

و پس از چند روز در حضرت ابی الحسن عرض کردم معنی این حدیث رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که میفرماید: (لا تعادوا الايام فتعاديكم) باروزها دشمنی مورزید که ایام با شما معادات میورزند چیست فرمود: (نعم ان لحديث رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم تأویلا) بلی برای این حدیث رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم تأویلی است.

شنبه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است و یکشنبه امير المؤمنين علیه السلام و دوشنبه حسن و حسین علیهما السلام است و سه شنبه علي بن الحسين و محمد بن علي وجعفر بن محمد وچهارشنبه موسى بن جعفر وعلي بن موسى ومحمد بن علي ومن كه علي بن محمدم و پنجشنبه پسرم حسن وجمعه قائم از ما اهل البيت صلوات الله عليهم هستیم .

و در این حکایت چند معجزه بروز نموده است :

یکی خبر دادن باینکه ایشان را بقتل آنحضرت دستی نیست .

دیگر خبر دادن باینکه افزون از دو روز نخواهد گذشت .

و خبر دادن باینکه سعيد ومتوكل تباه میشوند.

دیگر اینکه کشته میشوند و خون آنها ریخته خواهد شد، و ازین پیش بمعنى ولا تعادوا الايام ، اشارت شده است .

و نیز در کتب مزبوده مرقوم است که ابو العباس فضل بن احمد بن اسرائيل كاتب

ص: 51

راوندی گفت ابو سعید سهل بن زیاد گفت که ابو العباس مذکور با من حدیث کرد گاهی که در سرای او در من رآی بودیم و سخن از حضرت ابی الحسن علیه السلام در میان آمد گفت ای سهل من ترا بحکایتی که پدرم با من گذاشت حدیث کنم پدرم با من داستان نمود و گفت با معتز بالله بودیم و پدرم کاتب معتز بود و بسرای خلافت آمدیم و در این هنگام متوکل بر تخت خود نشسته بود معتز سلام فرستاد و در حضور متوكل بايستاد من نیز در پس سر او بایستادم و مقرر چنان بود که هر وقت معتز بخدمت متوکل می آمد او را ترحیب مینمود و اجازت جلوس میداد معتز مدتی در از بایستاد و همی یکپای بر میداشت و یکپای بر زمین مینهاد و متوکل اورا اجازت جلوس نمی داد و من نگران متوکل بودم که ساعتی بعد از ساعتی چهره اش متغیر میشد و همی با فتح بن خاقان می گفت وی همان کسی باشد که درباره اش می گفتند آنچه می گفتند و سخن را بر من بر می گردانید وفتح روی بدو همی آورد ومتوکل را ساکن همی ساخت و میگفت ای امیرالمؤمنین بروی دروغ بسته اند ومتوکل بیشتر افروخته میشد و همی گفت سوگند با خدای این مرائی زندیق را کشم وي همان است که بدروغ ادعای خلافت کند و دولت مرا مطعون سازد وفتح هر چند در تسکین او سعی نمود مفید نگشت تا بدانجا کشید که گفت چهار تن از مردم خزری جلاف که هیچ چیز نمیفهمند نزد من حاضر کن برحسب فرمان چهار نفر حاضر ساختند و چهار شمشیر بآن چهار تن بداد که در بند اول دار الخلافه بایستند و بزبان عربی سخن نرانند و چون حضرت ابی الحسن علیه السلام در آید با آن شمشیرهای آبدار بروي بتازند و اندام مبارکش دار بز ریز نمایند و از شدت خشم و ستیز همی گفت قسم باخدای بعد از کشته شدنش بدنش را میسوزانم و در این حال که متوکل این سخنان را میگفت من از پس سر معتز ایستاده بودم پس پرده و متوکل از شدت غضب نظر به معتز نمی افکند تا اجازت جلوس دهد .

ص: 52

در همین اثنا حضرت ابی الحسن علیه السلام که احضار شده بود از در بیامد و مردمان در پیش آنحضرت مبادرت نمودند تا بنگرند چگونه میشود و آنحضرت بیامد و من نگران بودم که لبهای مبارکش جنبش داشت و با سلامت و عافیت بدون اینکه باکی و خوفی داشته و اظهار جزعی فرماید از میان آن خزریان که به بسالت و شجاعت و جلادت و خون خواری مشهور آفاق بودند برگذشت چون چشم متوکل بر آن حضرت افتاد بی اختیار خود را بجانب آنحضرت از فراز تخت برزمین افکند و پیش تاخت و خود را بر آن حضرت انداخت و پیشانی و هر دو دست مبارکش را ببوسید و شمشیرش در دستش بود و همی گفت: یا سیدی یا بن رسول الله يا خير خلق الله يا بن عمي يا مولای یا ابا الحسن وحضرت ابی الحسن علیه السلام میفرمود پناه میدهم ترا بخدای ای امیرالمؤمنین ازین کار مرا معاف بدار متوكل عرض کرد یاسیدی چه چیز ترا در این وقت اینجا آورد فرمود رسول تو بر من بیامد و گفت متوكل ترا میخواند گفت این زنا زاده دروغ گفته است.

ای آقای من بمنزل همایون خود بازگرد ای فتح ای عبدالله ای معتز آقای خودتان و آقای مرا مشایعت کنید .

پس آنحضرت باز شد و چون خزریان آنحضرت را از دور بدیدند همه بسجده بر زمین افتادند و همه اذعان و اعتراف کردند و فروتنی و بندگي نمودند و چون آن حضرت برفت متوکل آن چهار تن را بخواند و با ترجمان گفت هرچه گویند با من بازگوی آنگاه با آن جماعت گفت از چه بآنچه شما را امر کردم بجای نیاوردید گفتند از شدت هیبت و عظمت او در اطرافش بیشتر از صد هزار شمشیر بدیدیم چنانکه ما را قدرت نظاره آن نبود ازین روی نتوانستیم امر ترا اجراء نمائیم و دلهای ما رارعب وخوف انباشته شد متوکل بافتح روی کرد و گفت ای فتح این صاحب تو است و در روی فتح بخندید و فتح در روی متوکل بخندید و گفت: (الحمد لله الذي بيض وجهه وادار حجته)

ص: 53

و در این حکایت بچند معجزه اشارت است نخست عدم اعتنای آنحضرت بان اموری که متوکل در قتل آنحضرت فراهم کرده بود.

دیگر برگردانیدن مزاج و احوال آن مردم خزری شجاع بی خبر و نادان را .

دیگر انقلاب حال متوکل از آن حالت خشم و ستیز بطوریکه خود را از

تخت بزیر افکند، بعلاوه مهر و خشوع و خضوع ورزید.

و دیگر در بحار الانوار از علی بن ابراهیم از عبدالله بن احمد موصلی از صفر بن ابی دلف کرخی مروی است که گفت چون متوکل عباسی آقای من ابوالحسن عسكرى علیه السلام را حبس نمود یعنی بمحبس فرستاد من بدانجا شدم من بدانجا شدم تا خبر آنحضرت را بدانم میگوید رزاقی حاجب متوكل مرا بديد و فرمان کرد تا مرا بخدمت خودش در آورند چون تشرف جستم فرمود اى صقر ما شأنك كار وحال تو چيست گفتم ايها الاستاد خیر است.

استاد کسی را گویند که نظم و نسق سرای و امور آنجا بدو راجع است گفت بنشین چون این سخن بشنید در بدایت وخاتمتکار خویش بیندیشیدم و مفاسدی که در این آمدن خود گمان میبردم بنظر آوردم و گفتم در این آمدن بخطار فتم گوید، چون مردمان از کرد او پراکنده شدند با من گفت حال تو چیست و در چه کار بیامدی گفتم برای امر خیری گفت شاید برای آن بیامدی که از مولای و صاحب خودت بپرسی گفتم مولای من کیست مولای من امير المؤمنين است گفت ساکت باش مولای تو همان حق است از من در اندیشه و دهشت مباش زیرا که من بر مذهب تو هستم گفتم الحمد لله گفت آیا دوست ميداري آنحضرت را بنگری گفتم بلی گفت بنشین تا صاحب البرید از خدمتش بیرون آید پس فرو نشستم و چون صاحب البريد بیرون آمد رزاقی حاجب باغلام خودش گفت دست صقر را بگیر و او را به آن حجرة که علوی در آنجا محبوس است ببر و او را با علوی تنها بگذار و آن غلام مرا به آن حجره ببرد و اشارت بابیتی نمود پس به آن بیت در آمدم

ص: 54

و امام علیه السلام را نگران شدم که بر بالای حصیری نشسته و در برابرش قیری کنده و آماده است من سلام براندم و آنحضرت جواب بداد و رخصت جلوس بیافتم پس از آن فرمود ای صفرچه چیزت بیاورد عرض کردم سیدی بیامدم تا خبر ترا بدانم و از آن پس نظر به آن قبر کردم و بگریستم آنحضرت با من بدید و فرمود:« یا صقر لا عليك لن يصلوا علينا بسوء الآن ای صفر باکی و تشویشی مدار که ایشان را برما دستی نیست.

و هم اکنون گزندی بر ما نتوانستندی فرود آرند گفتم الحمد لله بعد از آن از حدیث لا تعادوا الایام که مذکور شد سئوال کرد .

فرمود بلی ایام ما میباشیم چنانکه آسمانها و زمین بر پای است و تا آخر خبر را بفرمود و فرمود و جمعه پسر فرزندم حسن است د واليه تجمع عصابة - الحق وهو الذي يملؤها قسطاً كما ملئت ظلما وجوراً فهذا معنى الايام فلا تعاد وه-م في الدنيا فيعادوكم في الآخرة» و در خدمت حضرت قائم علیه السلام اهل حق فراهم میشوند و اوست کسی که زمین را از عدل و داد آکنده میگرداند از آن پس که از ظلم وجود آغنده بود .

پس این است معنی ایام پس با ایشان دشمنی نورزید در دنیا چه ایشان در قیامت با شما عداوت می ورزند بعد از آن فرمود: ودع واخرج فلا آمن عليك وداع کن و بیرون شو چه من بر تو ایمن نیستم .

و دیگر در بحار الانوار از صالح بن حکم بیاع سابری مسطور است که گفت من واقفی بودم و به آن مذهب روزگار میسپردم چون حاجب متوکل از داستان ورود حضرت ابی الحسن علیه السلام و برافراختن باد پرده را در پیش روی آنحضرت چه بامر متوکل خدام او بر نمی افراختند و با مر خدا باد بر می افراخت و حشمت ولی خدای را ظاهر میساخت و متوکل چون بر این حال و این شأن و مقام ایزدی نگران شد از کمال بغض و حسد گفت پرده را خود شما برای وی برافرازید و ما نگران نشويم که هوا بر می افرازد با من خبر داد بدانسوی برفتم تا آنحضرت را استهزاء

ص: 55

نمایم بناگاه ابوالحسن علیه السلام بیرون آمد و در روی من تبسمی نمود بدون اینکه درمیان من و آنحضرت آشنائی و معرفتی باشد و فرمود اى صالح (ان الله تعالى قال في سليمان وسخر ناله الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب ونبيك واوصياء نبيك اكرم على الله تعالى من سلیمان) بدرستیکه یزدان تعالی در حق سلیمان میفرماید که برای او بادرا مسخر کردیم تا بهر کجا که برود و فرمان دهد مطیع امر او باشد و پیغمبر تو و اوصیای پیغمبر تو بر خداوند تعالی از سلیمان اکرم هستند.

صالح میگوید چون این کلام معجز نظام را که خبر از قلب من میداد بشنیدم کوئی زنگ ضلالت و گمراهی را از آئینه قلب می بزدودند و مذهب وقف را متروك نمودم.

وازین خبر کرامت اثر معلوم میشود که اوصیای پیغمبر خدای صلی الله علیه وآله وسلم از پیغمبر خدا سلیمان اکرم و گرامی تر هستند و ازین پیش در این مسئله در مقامات عدیده سخن بشرح وبسط رفته است.

و نیز در بحار وكتب اخبار از علي بن جعفر مسطور است که گفت امر خود را در خدمت متوکل عرضه داشتم متوکل روی با عبیدالله بن يحيى بن خاقان آورد و گفت خود را در عرض قضیه و حال این مرد و اشباه او در تعب و زحمت نيفكن چه عم تو یعنی فتح بن خاقان با من خبر داد که وی را فضی است ووكيل علي بن محمد است و متوکل سوگند یاد کرد که او را از زندان بیرون نیاورد مگر بعداز مردنش.

میگوید پس این داستان را بحضرت مولایم علیه السلام مکتوب نمودم که جان من تنگی گرفته است و از آن میترسم که از راه بگردم و حالتم دیگر گون شود آنحضرت در جواب بمن مرقوم فرمود: «اما اذا بلغ الأمر منك ما ارى فساقصد الله فيك» چون كار تو باین مقام که مینگرم رسیده است بزودی را برای اصلاح امر تو میخوانم میگوید جمعه دیگر بر نیامد تا از زندان بیرون شدم.

ص: 56

و در این خبر فرمود زود است که خدای را در امر تو میخوانم و وعده

بفور نفرمود زیرا که حکمتی در آن بوده است که از آن زودتر نبایستی از بند زندان برهد والله اعلم .

و نیز در بحار و دیگر کتب اخبار مروی است که یوسف بن الحت گفت علي بن جعفر وكيل حضرت ابی الحسن علیه السلام و مردی از اها، همیشکا که قریه ایست از قراء سواد بغداد بود وقتی از وی در خدمت جعفر متوکل سعایت کردند و متوکل او را بزندان جای داد و زمان حبس او طولانی شد و هم از طرف عبدالرحمن ابن خاقان سه هزار دینار مالی را که علی بن جعفر در ضمانت گرفته بودید و حوالت رفت و در این باب با عبیدالله بن يحيى بن خاقان وزیر سخن در نهان آورد عبید بعرض متوكل رسانيد متوکل گفت ای عبیدالله اگر در حال توشك و شبهتی در من بود میگفتم تو رافضی هستی این مرد یعنی علی بن جعفر وكيل فلان یعنی امام علی نقی علیه السلام است و من دل بقتل او دادم میگوید این خبر به علی بن جعفر پیوست و پهنه زمین بروی دخمه تنگ افتاد و بحضرت ابی الحسن نامه بعرض رسانید یا سیدی خدای را در حال من نگران باش چه چندانم چند و چون در پیش آمده است که سوگند با خداى بترس آنم كه شك وريبتي در اركان يقينم راه جوید آنحضرت در ساعتش جواب نوشت اما اذا بلغ بك الأمر ما ارى قا قصد الله فيك چون کارتو باینجا رسیده و این چند بر تو سخت افتاد است بزودي اصلاح کارت را از خدای میخواهم و این داستان در شب جمعه بود و روز آدینه تب در تن متوكل بتاخت و او را همی برتافت و چنان بشدت افتاده که چون روز دوشنبه آفتاب سر برکشید فریاد و ناله اهل حرم سرای بروی بلند شد و سرای خلافت را آشوب قیامت نمودار گشت و متوکل فرمان داد تا هر کسی در بندزندان اندر است رهایش گردانند پس اسامی محبوسین را بعرض متوکل میرسانید ندورها میساختند تا بنام علي بن جعفر رسید و متوكل او را یاد کرد و با عبیدالله گفت از

ص: 57

چه بر امر او متعرض نشدی گفت هرگز بنام او اعاده نجویم، کنایت از اینکه اسباب بدگمانی تو میشود و مرا رافضی میپنداری متوکل گفت هم در این ساعت او را رها ساز و از جانب ما خواستار شوید مرا بحل نماید پس عبیدالله او را رها ساخت و علي بن جعفر بفرمان حضرت ابى الحسن علیه السلام بمکه معظمه برفت و در آنجا مجاورت جست و متوکل نیز از آن علت برست .

و این حکایت نزديك بحكايت قبل از آن است يعني مختلف الرواية باشد یا ازین اتفاق مکرر روی نموده است .

و هم در بحار الانوار و کتب اخبار از ابوالقاسم خادم مروی است که متوکل عباسی مردمان را منع مینمود که بحضرت ابی الحسن صلوات الله وسلامه عليه تشرف جویند و من یکی روز بیرون شدم و آنحضرت در این وقت در سرای متوکل منزل داشت ناگاه گروهی از شیعیان را در پس سرای بدیدم نشسته بودند گفتم شما را چه کار است که در اینجا نشسته اید گفتند منتظر هستیم که مولای ما باز آیدوما بدیدار همایونش دیدار روشن کنیم و تقدیم سلام و تحیت نمائیم و باز شویم گفتم اگر آن حضرت را بنگرید میشناسید گفتند جملگی ما آن حضرت را

شناسائیم .

چون آنحضرت در رسید جماعت شیعیان بجمله برخاستند و آنحضرت را سلام براندند و امام علیه السلام فرود آمد و بسرایش اندر شد و آن گروه آهنگ باز شدن گرفتند .

گفتم ای جوانمردان رزگار صبوری کنید تا از شما پرسش نمایم مولای خود را بدیدید گفتند بلی گفتم صفت کنید او و شمایلش را بر شمارید یکی از ایشان گفت وی شیخی است ابيض الرأس و سفید و سرخ روی ديگري بدو گفت دروغ نگوی آن حضرت جز گندمگون و سیاه لحیه نیست.

دیگری گفت قسم بجان خودم چنین نیست و آنحضرت بر این شمایل و صفت نباشد در سن کهولت و ما بین بیاض و حمرت است پس با ایشان گفتم آیا شما

ص: 58

چنان نمی دانستید که آن حضرت را میشناسید باز گردید در حفظ و

حراست خدای .

و هم در کتب مسطوره ، مسطور است که متوکل پاواثق ياغيرهما امر کردند که لشکر ایشان که نود هزار سواره از مردم ترك و ساکن سرمن رآی بودند هر یکی توبره اسب خود را از گل سرخ انباشته و آنجمله در وسط سطحی وسیع بر روی هم در آنجا بریزند و آن سواران اطاعت فرمان کردند و چون مانند کوهی کلان گشت و نامش تل المخالی نهاده شد ، یعنی پشته که از مخلاتها و نویر ها نمایان شده است متو و کل بر فراز آن پشته بر امدو ابو الحسن علیه السلام را بخواند و بر فراز آن پشته صعود داد و عرض کرد ازین روی باین مکانت حاضر ساختم تا لشکریان مرا نگران شوی و متوکل به آن سوازان امر کرده تا طیلسانها و برگستوانها و نمدهای کارزار که انسان را از هر گونه ضرب و قطعی نگاهبان است برخود و اسبهای خود پوشیده شاکی السلاح بیرون آیند و حمله اسلحه کنند و در بهترین زی وزیباترین هیئت و تمام ترین عده و بزرگترین هیبت نمایش جویند و غرض متوکل ازین کار و کردار که دل و جان هر کسی را که بخواهد بروی خروج کند در هم شکند و از بیم وخشیت بینا کند و ترس او از حضرت ابی الحسن علیه السلام این بود که تنی از اهل بیتش را امر فرماید تا بر متوکل خروج نماید ابوالحسن صلوات الله عليه بدو فرمود: (وهل اعرض عليك عسكری) آیا سپاه خود را بر تو بنمایش در آورم.

متوکل عرض کرد بلی آن حضرت خداوند سبحان را بخواند فی الفور در میان آسمان و زمین از فرشتگان بیشمار که همه در آلات و ادوات کارزار مستغرق وكامل السلاح بودند جهان را از مشرق و مغرب فرو گرفتند و متوکل از هیبت و عظمت و هیاکل و کثرت آنان از خویش بگشت و بی خویش بیفتاد و چون بخویشتن گرائید حضرت هادی علیه السلام با متوكل فرمود : (نحن لأننا تشكم في الدنيا نحن

ص: 59

مشتغلون بامر الآخرة فلا عليك شيئى مما تظن) ما در این جهان با شما مناقشتی نداریم ما بامر آخرت اشتغال داریم لاجرم بر تو چیزی از آنکه بگمان می آوری نیست شاید از معانی این کلمات حکمت سمات این باشد که ما را در کار دنیای شما که دار غرور و متاع غرور و محل آفات و بلیات وفنا وزوال وكثافات و نجاسات است اعتنائی نباشد و بکار آخرت که دار بقاء و رضوان خدا و مصون از هر گونه آفات و بلا میباشد اشتغال میرود و اگر در این جهان مدت زمانی بپایان میبریم آن نیز برای نظام عالم و نشر احکام ایزدی است که مکلف به آنیم و اگر از شما ظلم و عنادی با دید آید در سرای اخروی که خانه پاداش و باد افراه است تلافی میشود .

لاجرم در آن گمان که میبری که ما بخواهیم بر تو خروج کنیم یا دیگری را باین امر مأمور داریم فارغ البال باش که نظر ما ارفع ازین گونه مسائل است .

و حضرت امام حسن عليه السلام در این حدیث چند معجزه ظاهر فرموده است :

یکی پر شدن مشرق ومغرب عالم از ملائکه .

دیگر شاك السلاح بودن ملائكه .

دیگر تصرف در وجود متوکل و عطا فرمودن روحی بدو که بتواند ملائکه را بنگرد.

دیگر خبر دادن از ضمیرونیت متوکل که از چه روی آن بسته سازی و سپاه بازی و گرد نفرازی را پیشنهاد خود ساخت.

وازین پیش نیز باین حکایت با مختصر تفاوتی اشارت و بنگارش تمام آن وعده رفت .

و نیز در بحار و دیگر کتب اخبار از حسین بن محمد مروی است که چون متوکل

ص: 60

عباسی، حضرت علي بن محمدهادی سلام الله عليه ما را محبوس نمود و آنحضرت را بعلی بن کر کر بسپرد.

ابو الحسن فرمود: (انا اكرم على الله من ناقة صالح تمتعوا في دار كم ثلاثة ايام ذلك وعد غير مكذوب) و در روایت ابی سالم است که متوكل بفتح بن بسب آنحضرت امر نمود وفتح این امروا بحضرتش معروض داشت فرمود بكو (تمتعوا في داركم ثلاثة ايام الآية) واين خبر را فتح بمت و كل رسانید متوکل گفت ابو الحسن را بعد از سه روز دیگر بکش اما چون روز سوم در رسید متوکل وفتح هر دو بقتل رسیدند و ازین پیش باین خبر و شرح این آیه و بیان در امر ناقه صالح علیه السلام بطوری دیگر گزارش رفت .

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب از جعفر بن رزق الله مروی است که وقتی مردی نصرانی بازنی از مسلمانان زنا کر دو بمتوکل پیوست و خواست آن نصرانی را حد بزند نصرانی اسلام آورد تا باین حیلت از ضرب حد برهد ويحيى بن اكثم قاضی گفت ایمان هر گونه معصیتی را که قبل از آن است محو می نماید یعنی بر این نصرانی که اسلام آورده حدی وارد نیست و بعضی گفتند وی را سه حد باید زد.

متوکل بیچاره ماند و عريضه بحضرت علي بن محمد هادى علیهما السلام بعرض رسانید وسوال نمود چون آنحضرت قرائت در جواب رقم فرمود ( يضرب حتى يموت ) چندانش بزنند تا بمیرد فقهاء عصر منکر این معنی شدند متوکل دیگر باره مکتوبی بحضرتش بنوشت و از این علت سؤال کرد ابوالحسن علیه السلام در جواب فرمود (بسم الله الرحمن الرحيم فلما رأوا بأسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين السوره) خدای تعالی میفرماید چون مشرکان و کفار نگران شدند که بأس وعذاب ما ايشان را فرو میگیرد و راه چاره و گریز مسدود است از شدت بیم و هیبت عذاب گفتند بخدای یگانه ایمان آوردیم و بخدایان و اصنام دیگر که

ص: 61

می گرویدیم کافر شدیم اما در حال وصول عذاب ایمان و اقرار ایشان مفید نگشت و پای کوب بلیت و عذاب شدند و این نصرانی زانی که ایمان و اسلام بیاورد از آن حیثیت است.

پس متوکل امر کرد چندان آن نصرانی را بزدند تا در زیر ضرب بمرد.

و هم در مناقب مسطور است که ابو عبدالله زیادی گفت چون متوکل مسموم شد در حضرت خدای نذر کرد که اگر عافیت یا بد مالی بسیار به تصدق دهد چون عافیت یافت، فقهای زمان در باب مال بسیار اختلاف ورزیدند حسن حاجب متوکل بمتوکل گفت ای امیرالمؤمنین اگر بجوابی مقرون بصواب بانو آیم مرا در خدمت تو چه عوض باشد متوکل گفت ده هزار درهم والا صد تازیانه بتو میزنم حسن گفت راضی هستم آنگاه بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام آمد و از آن مسئله بپرسید فرمود با متوکل بگو هشتاد در هم تصدق نماید حسن حاجب این خبر را با متوكل - بگذاشت متوکل سبب این فتوی را بپرسید حسن بخدمت آنحضرت مراجعت کرد و سؤال نمود فرمود خداوند تعالی با پیغمبر خودش میفرماید «لقد نصركم الله في مواطن كثيره» بتحقیق که خدای تعالی در مواطن بسیار شمارا نصرت بخشید وما مواطن يعنی غزوات رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را بشمار آوردیم بهشتاد موطن رسید.

حاجب نزد متوکل باز شد و آن خبر را بداد و متوکل شاد گشت و ده هزار درهم بأن خادم بداد .

سبط بن جوزی در تذکره ميگويد يحيى بن هبيرة حکایت کرده است که

روزی جماعت فقهاء در محضر متوکل بسخن آمدند و گفتند سر آدم صفی علیه السلام را کدام کس از موی بسترده است کنایت از آنکه در آنزمان که آدم بدنیا آمد آدمی نبود که متصدی حلق موی سر آنحضرت باشد هیچکس ندانست کدام کس حلق موی او را نموده است .

ص: 62

متو گل گفت از حضرت علی بن محمد علیهما السلام خواستار شوید تا در این محضر حاضر شود چون آن حضرت آنمجلس را بقدوم منور تشریف بخشید آن سخن را در حضرتش معروض داشتند .

فرمود حدیث کرد با من پدرم از جدم از پدرش از جدش از پدرش علیهم السلام که خدای تعالی امر فرمود جبرائيل را (أن ينزل بياقوتة من يواقيت الجنة فنزل بها فمسح بها رأس آدم فتناثر الشعر منه فحيث بلغ نورها صار حرماً) یاقوتی از یاقوت هاي بهشت را بیاورد چون آن یاقوت را فرود آورد سر آدم علیه السلام را به آن یاقوت مسح نمود و موی از سر آدم فرد همی ریخت و تا هر مکان که نور آن یاقوت باز رسید آن جا حرم گردید. سبط بن جوزی میگوید (وقد روى هذا المعنى مرفوعاً إلى رسول الله صلى الله علیه و آله) و در این باب در طی این کتب مبارکه اشارت رفته است.

و دیگر در ریاض الشهاده و كتب مسطوره از علي بن مهزیار مسطور است که گفت بسر من رآی در آمدم گاهی که در امامت حضرت على تقى هادى علیه السلام شك داشتم و نگران شدم که خلیفه بشکار میرود و این هنگام آخر فصل بهار و روزی بسیار گرم وكثير الحرارة بود و ملازمان خلیفه و عموم مردمان در جامه تابستانی بودند مگر علی بن محمد عليهما السلام که در آن شدت گرما و سورت هو الباده برتن مبارك برآورده و بر اسب خود نیز چیزی که مانع سرما و باران باشد بیفکنده و دم اسب را نیز گره بر زده بود مردمان همی بدیدند و همی بخندیدند و در شگفت بودند و همیگفتند این شخص را بنگرید که در چنین روزی خود را و اسب خود را چگونه ساخته است من نیز بدل اندر همی گفتم اگر وی امام بودی مرتکب این اعمال نشدی و چون در بیابان اندر شدیم، اندک زمانی بر نیامد که ابری سیاه پدیدار شد و بادی بس سرد بوزید و بارانی بشدت بیارید چندانکه مردمان والبسه ایشان و مركوبهاي ايشان بجمله ترشد و چیزی خشك بجای نماند مگر علي بن

ص: 63

محمد صلوات الله عليهما که خودش و اسبش سالم وخشك بماندند هم چنان بدل اندر خیال کردم که چنین کسی باید امام باشد و بدل اندر قرار دادم که از آنحضرت بپرسم و در دلم بگذشت که اگر امام باشد روی خود را با من بگشاید تا وی را ببينم فی الفور روی مبارکش را باز کرد و با من فرمود اگر عرق جنب باشد که از حرام باشد نماز در آن جایز نباشد و اگر این عرق از حلال باشد باکی ندارد پس چیزی در دلم باقی نماند و بامامت آنحضرت یقین کردم و در بعضی کتب در ذیل خبر نوشته اند که چون آنحضرت بسلامت از آن باران باز شد با خود گفتم تواند بود وی امام باشد پس از آن با خود گفتم میخواهم از وی از شخص جنب وعرق او چون در جامه عرق کند بپرسم الى آخر الحكاية .

و هم در ریاض الشهاده مینویسد علی بن یقطین اهوازی مردی بودم سنتی و ناصبی و بر مذهب معتزله میرفتم و آنچه از علی بن محمد علیهما السلام می شنیدم استهزاء میکردم و قبول نمی نمودم تا کاری مرا پیش آمد که ملاقات سلطان لازم گشت و بسامره برفتم و در آنجا چنان اتفاق افتاد که روزی سلطان بشکار سوار و به بیابان رهسپار آمد و بقیه حکایت سابق را با اندك تفاوتی رقم کرده است.

و دیگر در مدينة المعاجز و پاره ای کتب اخبار و احادیث و هم چنین در فوحات مسطور است که متوکل را کبکهای مست بود که بیشتر اوقات آنها را نزد متوکل آورده با هم بجنگ در می آوردند اما هر زمان که حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه در آن محضر حاضر میشد آن کبکها از جنگ و رزی کناره می کردند و چنگ و منقار بکار نمی آوردند مکرر این حال را متوكل واهل مجلس او مشاهدت میکردند و بحیرت اندر میشدند و میدانستند آن مرغان برعایت حشمت و پاس حرمت آن امام واجب الاحترام و مراعات ادب بترك منازعت و جدال میپردازند لاجرم متوکل فرمان داد چندانکه حضرت هادی علیه السلام در آن مجلس تشریف قدوم میدهد از كبك جنگی دست بدارند و در مکانی قریب بمرغان و کبوتران برای خلیفه نشیمن بسازند تا چنین

ص: 64

کرامتی را مردمان ننگرند و باعث اعتقاد مردمان به آنحضرت نشود ( والله متم نوره ولو كره الكافرون ).

و دیگر در مدينة المعاجيز از طبیب بن محمد بن شمون مسطور است که روزی متوکل سوار شد و مردمان در خلف او راه سپار شدند و حضرت ابی الحسن علیه السلام و آل ابی طالب نیز در رکوب او برنشستند و متوکل در آنروز تابستانی وسورت حرارت و آسمان صاف بی ابرو میغ غبار بیرون شد اما حضرت ابی الحسن صلوات الله عليه بیرون شد گاهی که دم اسب خود را گره بر نهاده وزین و برگستوانی دراز براسب بپوشیده و خود جامه بارانی و برنسی برتن بیاراسته بود .

زید بن موسی بن جعفر بغدادی عرض کرد (یاسیدى انت قد علمت ان السماء قد تمطر) أى آقای من تو میدانستی که آسمان باران میبارد، چنان می نماید که از این خبر ساقط شده باشد.

و حکایت چنان باشد که مردمان از کردار آنحضرت در آن فصل تابستان که هیچ متوقع باران نبودند در عجب شدند و چون باران بیارید زید بن موسی از روی عجب آنگونه آنگونه بعرض رسانید .

و از این بعد در ذیل معجزات حضرت هادی علیه السلام حکایتی اشارت میرود که دارای همین مضامين ومتمم این مطلب باشد .

و این گونه امور نسبت بعلوم ائمة هدى صلوات الله عليهم محل تعجب نيست، بلکه شأن و مقام امام علیه السلام این است که چون برای مصلحتی جامه برتن مبارك بیاورد که در خور آن فصل نباشد آسمان و ابر و آفتاب در متابعت آنحضرت بیاریدن باران یا در هر فصلی بهرطور توجه فرماید تابع است چه نفس کامل و نور شامل یزدانی که متصرف در عوالم کیانی است بهرچه اراده فرماید جز آن نشود مگر حدیث حضرت سلمان که یکی از خواص آستان ولایت بنیان است و افروختن دیگ پایه را بپای شریف خود در کتب اخبار و سیر معروف نیست مگر

ص: 65

بمحض اینکه بر زبان پیغمبر گذشت در هم بدینار مبدل نشد یا هفتاد تن در خون حمزه عم آنحضرت بقتل نرسید و بیان این گونه مطالب بر اولوالالباب دقیقه یاب از ماه و آفتاب پرتو افکن تر است و در این مقام بهمین مقدار کافی است .

و نيز در كتاب مدينة المعاجيز و بعضى كتب اخبار وارد است از دهنی مروی است که چون حضرت ابی الحسن علیه السلام را بسر من رآی آوردند متوکل در حضرتش به نیکی میرفت و احسان مي ورزيدويك روز سبدی که انجیر در آن بودبحضرتش بفرستاد و در عرض راه فرستاده متوکل باران فرو گرفت ناچار بمسجدی درآمد آنگاه نفسش خواهان انجیر شد و آن سلة را برگشود و از آن بخورد و بعد از آن داخل گردید در حالتیکه وی بنماز ایستاده بود پس با او گفت داستان تو چیست قصۀ خود را بگفت با وی گفتند آیا نمیدانی که خبرت را و آنچه که ازین انجیر بخوردی میداند چون رسول این سخن بشنید از کثرت بیم قیامت بر وی قیام گرفت و شتابان برفت تا گاهی که صوت برید را بشنید و در خوف و

خشیت بیفتاد و بسبب این خبر در منزل خودش در بستر مرض جای گرفت.

و هم در آن کتاب سند بمحمد بن احمد حسینی میرسد که زمانی از زمین هندوستان نیرنگ بازی بدرگاه متوکل عباسی در آمد که حقه بازی می نمود متوکل او را حاضر کرد و آن شعبده باز در حضور متوکل بچیز های ظریف و بدیع بازی مینمود و اسباب مزید تعجب متوکل شد و با او گفت در این ساعت مردی نزد ما حاضر میشود باید در حضور او بهر چه نیکو میدانی ملاعبت نمائی و بدو متعرض شوی و او را شرمسار سازی در این اثنا حضرت ابی الحسن علیه السلام ورود داد و هندی بیازی گری مشغول و آنحضرت بدو در نظاره و متوکل از نیرنگهای آن هندی در عجب بود تا گاهی که هندی متعرض بحضرت ابی الحسن شد و عرض کرد ای شریف چیست تراکه از لعب من بشادی و سرور اندر نمیشوی گمان میبرم

ص: 66

گرسنه باشی آنگاه مشعبد هندی دست خود را بصورتی در بساط بزد و گفت بلند شو و حاضران را چنان در چشم نمود که کرده نانی است و گفت ای رغیف نزد این گرسنه شو تا ترا بخورد و از بازی من شادمان شود اینوقت حضرت ابی الحسن علیه السلام انگشت مبارکش را بر صورت شیری که در بساط بود بگذاشت و با آنصورت فرمود بگیروی را پس از آن صورت شيري بزرگ برجست و هندی را بشکم فرو برد و بهمان صورت که در بساط بود بازگشت متوکل از دیدار این حال از حال برفت و بر زمین افتاد و هر کس در حضورش ایستاده بود فرار نمود و از آن پس که متوكل بحال وعقل خود باز گشت گفت اي ابوالحسن این مرد کجا است یعنی این مشعبد هندی او را بازگردان فرمود اگر عصای موسی آنچه را فرو برد بازگردانید این مرد نیز باز میآید این به فرمود و از جای برخاست.

و ازین پیش خبری دیگر از مشعبد هندی مذکور شد و چون با این خبر صاحب مدينة المعاجيز تفاوت داشت ، به تجدید نگارش پرداخت . و دیگر در آن کتاب از فارس بن حاتم بن ماهویه مسطور است که روزی

متوكل بخدمت سید و آقای ما ابو الحسن علیه السلام پیام فرستاد که من سوار میشوم قدم رنجه فرمای و با ما بشکار سوار شو تا بوجود مباركت متبرك شويم آن حضرت با فرستاده متوکل فرمود: «انی راکب من سوار شونده ام چول رسول متوکل از حضور همایونش بیرون شد فرمود : «كذب ما يريد الا غير ما قال» متوكل دروغ گفت و اراده ندارد مگر بر خلاف آنچه گفته است عرض کردیم ای مولای ما پس چه چیز اراده کرده است .

فرمود: ( يظهر هذا القول فان اصابه خير نسبه الى ما يريد بنا ما يبعده من الله وان اصابه شر نسبه الينا بالفعل) چنین میگوید و اظهار میکند که بمعیت ما ، تبرک میجوید پس اگر او را خیر و خوبی برسد نسبتش را در آنچه خداوندش از آن دور داشته با راده خودش میدهد و اگر شری بیند نسبتش را بما میدهد یعنی خواهد گفت | شامزت ما بدو رسید آنچه رسید « و هو يركب في هذا اليوم ويخرج الى الصيد

ص: 67

فيرد هو وجيشه على قنطرة على نهر فيعبر ساير الجيش ولا تعبر دابته فيرجع ويسقط من فرسه فنزل رجله وتتوهن يداه ويمرض شهراً .

متوكل امروز سوار میشود و بشکار زهنیاز می گردد و خودش و لشگرش بر فراز پلی که بر رودخانه بر نهاده اند گذر میگیرند سایر لشکریان او سلامت می گذرند اما اسب او عبور نمیکند و بازگشت میگیرد و متوکل از اسب فرو می افتد و پایش میلغزد و دو دستش سستی می با می یابد و ازین صدمت و دهشت يك ماه رنجور ميشود.

می گوید پیش آقای ما سوار شد و ما در مرکب با آنحضرت سیر نمودیم وَمَتوكل همی گفت پسر عم مدنی من در کجاست با او می گفتند ای امیر المؤمنين با سپاه راه می سپارد و متوکل می گفت او را با ما ملحق بسازید در این اثنا بآن نهر و قنطره رسیدیم و سایر لشکریان از پل بگذشتند.

در این حال آن پل و اجزایش پراکندگی گرفت و خراب شد و مادر اواخر مردمان راه میسپرد میسپردیم و در خدمت سید و مولای خود بودیم خدام متوکل بسیار بکوشیدند تا مگر دانه آن را عبور دهند مرکبش ، عبور نکرد و متوکل فرو افتاد و مردمان بدو ملحق شدند و آقای ما بازگشت و از آن روز چند ساعتی بر امد و مارا خبر که متوکل از فراز دا به اش بر زمین افتاد و پایش بلغزید و هر دو دستش سست شد و یکماه عليل و رنجور بماند و بحضرت ابى الحسن علیه السلام عتاب ورزید و گفت مراجعت ابوالحسن علیه السلام از مصاحبت ما برای این بود که چنین سقطه بما برسد و ما بوجود آنحضرت تشأم نمائيم.

حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود (صدق الملعون وابدأ ما كان في نفسه) متوكل ملمون این سخن را براستی آورد و آنچه در دل داشت آشکار ساخت و این خیر محتوی بر چند معجزه است:

یکی خبر دادن از ما فی الضمیر متوکل .

ص: 68

یکی خبر دادن از سواري متوکل در آن روز .

یکی عبور او ولشکر او از پل .

دیگر خبر دادن از اینکه پل بر روی نهر است چه ممکن است پل بر جاهای دیگر نیز بر بندند .

دیگر خبر دادن از گذشتن سایر لشکریان از پل .

دیگر عبور نكردن دابة متوكل .

دیگر بازگشت گرفتن دابة متوکل .

دیگر سقوط متوکل از دابة .

دیگر لغزش پای متوکل .

دیگر سستی دو دست متوکل .

دیگر رنجورى متوكل تامدت يكماه .

دیگر پیوسته نشدن آنحضرت بمتوکل .

و در این خبر متوکل را ملعون خواند و کسی که بر لسان امام قلعون باشد نمی دانیم و خامت عاقبتش برچه گونه است چنانکه در حق پاره ای اشقیاء وارد شده که میفرمایند وی برلسان پیغمبر ملعون خوانده شده است و از اين امري بس عظیم خواهد بود.

و نيز در مدينة المعاجز وكتب ديگر از منتصر بالله پسر متوكل علي الله عباسى مسطور است که گفت پدرم متوکل درخت مورد فراوانی در بوستانی بکاشت و آندرخت نيك بلند و نيك نيكو گشت و جماعت فراوان را فرمان داد تا در وسط بستان تپه بر آوردند و فرشی برای او بگستردند و بیامد و بنشست و من بر فراز سبرش ایستاده بودم در این اثنا سر بطرف من برکشید و گفت ای رافضی از پروردگار سیاه خودت بپرس از این اصل و ریشه زرد که از میان اینهمه برگ و شاخ این بستان از چه روی زرد شده است همانا تو گمان میبری که وی عالم بغیب است منتصر میگوید گفتم امیرالمؤمنین آن حضرت علم بغيب ندارد بامداد دیگر

ص: 69

بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام برفتم و آنحکایت را بعرض رسانیدم فرمود: «يا بنى امض انت و احفر الأصل الأصفر فان تحته جمجمة نخرة واصفراره لبخارها و نتنها» ای پسرك من تو خودت برو و بن آنشاخ زرد را بکن همانا در زیر آن کله سر آدمی است و از بخار و عفونت آن این شاخ زرد شده است.

منتصر میگوید بر حسب امر آنحضرت برفتم و بکافتم و بر آنگونه یافتم که حضرت ابی الحسن علیه السلام یافته بود بعد از آن امام علیه السلام فرمود اى پسرك من این داستانرا با کسی مكوى ولن نحدثك بمثله ودرفوحات باين خبر اشارت بکند و گوید چون منتصر بمتوکل گفت وی دعوی علم غیب نمیکند متوکل گفت تو او را امتحان کن.

منتصر روز دیگر بامداد بخدمت امام علیه السلام تشرف جست و آنحکایت را بعرض رسانید و امام دستور مذکور را بفرمود و من نزد متوکل شدم و آنچه آن حضرت بفرمود بگفتم و همانطور بود که فرموده بود و با پدرم بگفتم متوکل بسیاری مبالغت ورزید که اینحکایت را جز با کسی که دشمن آنخاندان است در میان میاورو اگر بروایت اول برویم و مقرون بصحت بدانیم منتصر را شأنی عالی و عاقبتی محمود خواهد بود که امام علیه السلام با او بفرمايد اي پسرك من و نیز او را برای کاویدن آنمکان اختصاص بخشد.

و نيز در مدينة المعاجز وفوحات از ابراهيم بن بطلون از پدرش بطلون مروی است که گفت من حاجب متو بودم وقتي پنجاه غلام بخدمتش بهدية آوردند با من امر کرد تا از آنها نگهداری و با آنها احسان کنم چون یکسال تمام بر اینحال بگذشت روزی در حضور متوکل ایستاده بودم در این اثنا حضرت ابي الحسن علي بن محمد تقى علیهما السلام وارد شد و در مقام خود جلوس نمود و متوکل با من امر نمود که آنفلامانرا از خانهای خود بیرون آورم چون غلامان حضرت علی نقی علیه السلام را بدیدند بتمامت در حضرتش بسجده برفتند و متوکل از مشاهدت این حال طاقت خویشتن داری نیاورد و بپای شد و دامن کشان برفت و در پشت

ص: 70

پرده متواری گشت و آنحضرت علیه السلام برخاست و چون متوکل از تشریف فرمائی آنحضرت با خبر شد بجانب من بیرون آمد و با من گفت وای بر تو ای بطلون این چه کار و کردار بود که این غلامان بجای آوردند گفت از خودایشان بپرس پس متوکل از آنجماعت سبب آنسجده آوردن را بپرسید گفتند این مردي است که در هر سال نزد ما می آید و معالم و احکام دینیه را بما می آموزد و ده روز نزدما اقامت میجوید و این مرد وصی پیغمبر مسلمانان است متوکل از شدت بغض و کین وحسد فرمان کرد تا آنغلامانرا بجمله سر بریدند آنحضرت با من فرمود همه آنها را عرض کردم بلی سوگند باخدای فرمود : دوست میداری آنها را ببینی عرض کردم بلی یا بن رسول الله این وقت آنحضرت با دست مبارکش اشارت فرمود که درون پرده شوم چون داخل شدم آنقوم را دیدم نشسته اند و در پیش روی آنها میوه ایست که میخورند .

و نيز در مدينة المعاجز مسطور است که علی بن عبید الله حسینی گفت در خدمت سید و آقای خودمان حضرت ابی الحسن علیه السلام در روز سلامی بسرای متوکل برفتیم و آنحضرت سلام بداد و خواست برخیزد متوکل عرضکرد یا ابا الحسن جلوس بفرمای میخواهم از تو سؤالی کنم فرمود : سؤال كن متوکل عرضکرد در سرای آخرت چیزی نیست مگر بهشت یا جهنم که مردمان را حلیه از آن باشد امام علي نقي علیه السلام فرمود: «ما يعلمه الا الله» این حال را جز خداوند متعال نمیداند متوکل عرضكرد «فعن علم الله اسئلك» پس من از علم خدای از تو میپرسم بسم فرمود : «ومن علم الله اخبرك» ومن از علم خدای با تو خبر میدهم عرض کرد : یا ابا الحسن این روایت را که مردمان مینمایند که ابو طالب را در هنگامی خلایق را برای حساب در میان بهشت و دوزخ باز میدارند بپای میدارند و بپای او علی از آتش باشد که در میان آن دو فعل مغزش بجوش می آید و او بواسطه کیفرش درون بهشت نمیرد و داخل جهنم هم بواسطه کفالتی که در حق رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم نمود و قریشی را از تعرض بآنحضرت بازداشت و بمساعدت آنحضرت بگذرانید تا امر آنحضرت آشکار شد ، نمی شود.

ص: 71

حضرت ابوالحسن علیه السلام در جواب متوكل فرمود : « ويحك لو وضع ايمان ابيطالب في كفة ووضع الخلق فى الكفة الاخرى لرجح ايمان ابیطالب على ايمانهم جميعاً» اگر ایمان ابو طالب را در کفه ای و سایر خلق را در کفه دیگر گذارند ایمان ابو طالب برایمان تمامت آفریدگان ترجیح میگیرد ، متوکل عرضکرد : ابو طالب کدام زمان مؤمن بود فرمود : «دع مالا تعلم و اسمع مالا ترده المسلمون» چیزی را که نمیدانی دست بدار و بشنو آنچه که مسلمانان رد نکرده و نمیکنند «ولا تكذبون به» و تکذیب آنرا نمینماینده «اعلم ان رسول الله صلى الله عليه و آله حج حجة الوداع فنزل بالابطح بعد فتح مكة فلما جن عليه الليل اتى القبور قبور بنی هاشم وقد ذكر اباه و امه وعمه اباطالب فداخله حزن عظيم عليهم ورقة فاوحى الله اليه ان الجنة محرمة علي من اشرك بي واني اعطيك يا محمد مالم اعطه احداً غيرك فادع اباك وامك وعمك فانهم يجيبونك ويخرجون من قبور هم احياء لم يمسهم عذابي لكرامتك علي فادعهم إلى الايمان ورسالتك وموالاة اخيك علي والاوصياء منه الى يوم القيمة يجيبونك ويؤمنون بك فاهب لك كما سئلت واجعلهم ملوك الجنة كرامة لك يا محمد» چون رسول خداى از حجة الوداع فراغت یافت در ابطح فرود شد. و این قضیه بعد از فتح مکه معظمه بود چون تاریکی شب آنحضرت را فرو گرفت روی بقبور آورد و در گورستان بنی هاشم در آمد و پدرش عبدالله ومادرش وعمش ابو طالب را بخاطر آورد و حزن و اندوه بزرگی بوجود مبارکش راه یافت و رقت یافت پس خداوند تعالی بدو وحی فرستاد که بهشت بر کسانیکه بر من مشرك شده اند حرام است و من ترا اى محمد عطایی میکنم که جزتو با هیچکس نفرموده ام هم اکنون پدرت و مادرت و عمت را بخوان که ایشان ترا پاسخ دهند و اجابت کنند و از قبور خود در حالتیکه زنده باشند بیرون آیند و من محض کرامتی که در حق تو میورزم ایشانرا عذابی مس نکرده است پس از آن ایشانرا بایمان بخدای و رسالت تو وموالات برادرت علي و اوصیای او تا قیامت دعوت کن چه دعوت ترا اجابت مینمایند و بتو ایمان میآورند پس از آن بتو می بخشم هر چه را مسئلت کنی و

ص: 72

ایشان را محض کرامت بتوای محمد پادشاهان بهشت میگردانم.

پس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم به نزد علي علیه السلام باز آمد و با آنحضرت فرمود: «قم

یا ابالحسن فقد اعطاني ربى هذه الليلة مالم يعطه احداً من خلقه في ابي و امي وابيك وحدثه بما أوحى الله اليه وخاطبه به واخذ بيده و صار الى قبورهم فدعاهم الى الايمان بالله و به و آله عليهم السلام والاقرار بولاية على بن ابيطالب امير المؤمنين عليه السلام والأوصياء منه فامنوا بالله وبرسوله وامير المؤمنين والائمة منه واحداً بعد واحد الى يوم القيمة ».

بر خیز ای ابوالحسن همانا عطا فرموده است پروردگارم بمن در این شب آنچه را که با حدی از مخلوقات خود عطا نفر موده است درباره پدرم و در حق مادرم و در حق پدر تو که عم من میباشد آنگاه از آنچه خدای تعالی به آنحضرت وحی فرستاده و او را به آن مخاطب داشته با امیر المؤمنين علیه السلام حدیث نهاد و دست او را بگرفت و بقبور ایشان برفت و ایشان را بایمان بخدای و بخود آنحضرت و آل آن حضرت عليهم السلام و اقرار بولايت على بن ابيطالب امير المؤمنين علیه السلام و اوصیای آنحضرت دعوت فرمود و آنها بخدا و رسول خدا و امیر المؤمنين والمه از اولاد آنحضرت یکی از پی دیگری تا روزگار قیامت اقرار آوردند پس رسول خدای با ایشان فرمود باز شوید بخدای پروردگار خودشان و بسوی بهشت همانا خدای تعالی شمارا ملوك بهشت گردانید پس ایشان بقبور خود باز گردیدند و سوگند باخدای چنان بود که امیرالمؤمنین از جانب پدرش و مادرش و از جانب پدر رسول خدای صلى الله علیه و آله و مادر آنحضرت حج مینهاد تا گاهی که ازین جهان روی بر کاشت و امام حسن و امام حسين عليهما السلام را با نجام این امر وصیت فرمود و هر امامی از ما همین کار را میکند تا گاهی که خدای تعالی امرش را ظاهر فرماید .

متوکل گفت این حدیث را بشنیدم و شنیده ام که ابو طالب در ضحضاحی از آتش است یعنی در انبوه و پایابی از آتش است .

ص: 73

ای ابوالحسن آیا قدرت داری که ابو طالب را بهمان صفت و شمایل که او

راست بمن باز نمائی تامن با او سخن کنم و او با من سخن کند ابوالحسن علیه السلام فرمود بدرستیکه زود باشد که خداوند ابو طالب را در عالم خواب تو در همین شب باتو بنمايد «وتقول له ويقول لك» وتو با ابوطالب سخن سازی و ابوطالب با تو سخن فرماید. متوکل عرض کرد زود باشد که صدق و راستی آنچه میگوئی آشکار شود پس اگر مقرون بحق باشد ترا تصدیق میکنم در آنچه میگوئی ابوالحسن علیه السلام فرمود : «لا اقول لك الاحقاً ولا تسمع منى الاصدقا» نمی گویم با تو مگر صدق وراستی و نمیشنوی از من جز حق و درستی متوکل گفت آیا این امر در همین شب در خواب من نخواهد بود فرمود خواهد بود چون تاریکی شب جهان را فرو گرفت متوکل گفت همی خواهم امشب ابو طالب را در خواب خود ننگرم و علی بن محمد را بواسطه اینکه ادعا میکند که من غیب را میدانم بکشم.

پس باید چسازم و هم اکنون برای من راهی و تدبیری نیست جز این که در این شب بادۀ ارغوانی بنوشم و با پسری ماهروی و بی موی بسوزم و از مجامعت زنی بر من حرام باشد کامیاب شوم شاید ابوطالب با این حالت که در من پدید شده و این گونه پلیدی که در من موجود است بخواب من اندر نشود پس خمر بنوشید ولواط وزنا را بجای آورد و در این جنایات بخفت معذلك ابوطالب را در خواب بدید و با ابوطالب گفت ای هم با من بفرمای ایمان تو بخدای و رسول خدای بعد از مرگ تو چگونه حاصل شد فرمود ، همان است که برای تو حدیث کرد پسر علي بن محمد در فلان روز وفلان تفصيل متوكل عرض کرد ای هم برای من مشروح بدار فرمود اگر با تو شرح ندهم علی را میکشی و خداوند قاتل تو است پس براي متوكل آن حدیث را بگذاشت و متوکل با مداد کرد و تا سه روز در طلب ابی الحسن علیه السلام بر نیامد و سئوالی از آنحضرت نکرد اما حضرت ابی الحسن علیه السلام آنچه را که متوکل در خواب خودش دیده بود با ما حدیث فرمود و آن افعال

ص: 74

قبیحه را که مرتکب شده بود تا مگر بواسطه آن اعمال نکوهیده ابو طالب را در خواب ننگرد مذکور نمود و چون سه روز بر گذشت متوکل آنحضرت را حاضر ساخت و گفت ای ابوالحسن همانا خون تو بر من حلال شد فرمود از چه روی گفت در اینکه تو ادعای علم غیب میکنی و بر خدای دروغ میبندی آیا تو با من نگفتی که من ابو طالب را در خواب خود میبینم و من او را در آن شب در خواب ندیدم و همه آن اعمال صالحه را در شب دوم و سوم بجای آوردم هم چنان او را در خواب ندیدم هم اکنون قتل تو و ریختن خون تو بر من روا می باشد .

حضرت ابی الحسن علیه السلام در جواب او فرمود: « يا سبحان الله ويحك ما اجراك على الله ويحك سولت نفسك اللوامة حتى اتيت الذكور من الغلمان والمحرمات من النساء وشربت الخمر لئلا ترا ابا طالب في منامك فتقتلنى فاتاك وقال لك و قلت له » تا چند بزرگ است خدای ويحك تاچند در حضرت خداى بجرأت ميروى ويحك چندانت نفس لوامه است با تو بوسوسه و تسویل در آمد تا بلواط و زنا پرداختی و خمر بیاشامیدی تامگر ابو طالب را در خواب خود ننگری و باین بهانه مرا بکشی اما ابوطالب ترا بخواب بیامد و با تو سخن کرد و تو با او سخن نمودی و آنحضرت آن داستان را که در میان متوکل و ابوطالب بگذشته بود در عالم خواب او بجمله با متوکل بگذاشت چندانکه يك حرفش را باقی نگذاشت .

متوکل چون این حال و مقال را بدید و بشنید سر بزیر افکند گفت تمام ما فرزندان هاشم باشیم، اما سحر شما ای آل ابی طالب بیرون از ما عظیم است .

ابوالحسن علیه السلام از پهلوی او برخاست و برفت .

و در این خبر چندین معجزه است : یکی علم بحال ابو طالب علیه السلام وترجيح ایمان او برایمان تمام مخلوقات چه ایمان بعد از مرگ برای احدی ظاهر

ص: 75

نشده است و البته کسیکه فرزندش قاسم بهشت و جهنم است و آنگونه کفالت رسول خدای و حمایت آنحضرت را و دین آنحضرت را نموده است.

و قبل از ظهور اسلام مسلمانی گرفته و اسباب بروز و ظهور اسلام و ایمان را که موجب روح و نوری است که دخول بهشت را لازم میگرداند شده است حاکم و پادشاه بهشت خواهد بود .

دیگر اینکه خبر به متوکل داد که امشب ابو طالب را در خواب میبینی و با او سخن میکنی و او با تو سخن میکند. دیگر اینکه از گذارش خواب اور چگونگی مکالمه با ابوطالب برای اصحاب خود خبر داد. دیگر اینکه از قبایح اعمالی که متوکل مرتکب شد تا متوكل بخواب او نيايد بمتوکل باز نمود و فرمود این قبايح را مرتکب شدي تا ابوطالب بخواب تو نيايد .

اما آمد و گذارش در میانه شماها چنین و چنان بود و تو همی خواستی

بهانه بدست کرده مرا بکشی و از ضمیر آن خبیث خبر بداد .

و تواند بود که چون روح متوكل بواسطه غلظت و ظلمتی که از معاصی او در یافته و خباثت طيئت او آن لیاقت و استعداد را نداشته است که ابو طالب علیه السلام را در عالم زندگانی خود و اشتغال روح بهواجس نفساني بنگرد بعالم رؤیایش حواله کرده است و این خود معجزه ای بزرگ است و اختیارات تامه واقتدارات وكمال تصرف آنحضرت را در تمام عوالم و معالم میرساند اگر مصلحت بدانند در عالم بیداری مستعد پاره ای دیدارها میفرمایند و الا در عالم خواب سیر میدهند و خواب را امر واشارت میفرمایند که در چشم ایشان ارواح دیگران را بنماید و ارواح را امر میفرمایند که در عالم خواب در فلان ساعت و دقیقه بفلان صورت و هیئت وكيفيت حاضر شود و بآنچه اشارت فرمایند متکلم گردد و نمایش نماید و این از آن است که چنان که اشارت رفته است.

تمام اجزاء ممکنات و کیفیات و کمیات ایشان در تمام احوال باختيار و صلاح

ص: 76

دید و حکمت و اشارت ایشان و خدای تعالی این انوار ساطعه را مظهر کمال و جمال و جلال خود فرموده است و ایشان با تمام مخلوقات خواه آدمی یا غیر آدمی خواه حيوان يا غير حيوان باندازه استعداد و لیاقت روح و فطرت او حرکت و رفتار میفرمایند و تقاضای هر چیزی را بمقدار استعدادش معمول میگردانند و اصل معنی عدل و دين وشان پیغمبر و امام و کارگزاران در گاه خالق مهر و ماه همین است که با هر نوعی از انواع و جنسی از اجناس و صنفی از اصناف مخلوقات مطابق لیاقت و استعداد فطرت او کار کنند و مربی و مکمل او شوند و مکمل او شوند تا هر صنفی را از حضیض تنزل وضلالت باوج ترقی و نبالت در آورند و زبان حال و مقال تمام اجزای موجودات را بشكر واجب العطيات جاری سازند و درباره هیچ چيز وهيچيك قائل يقصور و اهمال نباشند تا حق هر يك را باندازه استعداد ولیاقت او ادا فرمایند و هرگونه زحمت و بلیتی که در این عوالم بینند نسبت بادای تکلیف خود به چیزی نشمارند .

بیان خلافت ابى جعفر المنتصر بالله محمد بن جعفر المتوكل على الله عباسى

طبری و جزری و مسعودی و سیوطی و دمیری و دیار بکری و قرمانی و اسحاقی و دیاب اقلیدی و آندلسی و ابن العبرى ومستوفي قزوينى ورشیدی و حافظ ابرو و خواند امير و محمد خاوند شاه و مجدي و ابن شحنه و ابن خلدون و مدرس در تاریخ الرسل والملوك و تاريخ الكامل ومروج الذهب وتاريخ الخلفاء وحيات الحيوان و تاريخ الخميس واخبار الدول و اخبار الاول و اعلام الناس وعقد الفريد و مختصر الدول و تاریخ گزیده و جامع رشيدى وزينة التواريخ وحبيب السير وزينة المجالس وروضة الصفا وكتاب العبر وجنات الخلود با اندك اختلافی که در روایات خود دارند می نویسند .

ص: 77

چنانکه در قضية قتل متوکل در شب چهار شنبه مذکور پاره ای کسان که مرقوم گردیدند در همان شب با پسرش المنتصر بالله ابو جعفر محمد بن أبي الفضل المتوكل على الله بن ابى اسحق المعتصم بالله بن ابى جعفر الرشيد بالله هارون بن ابی عبدالله المهدى بالله حمد بن ابو جعفر المنصور بالله عبد الله بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف که پشت دهم است از عباس و خلیفه یازدهم است از خلفای بنی عباس بیعت کردند و این واقعه در شب چهارشنبه سه شب از شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم هجری روی داد و بعضی كنیتش را ابو عبدالله نوشته اند.

طبری گوید: چون صبحگاه چهارشنبه در رسید مردمان بجعفریه در آمدند و جماعت سران سپاه و نویسندگان درگاه و بزرگان پیشگاه و معتمدان کشور و وجوه لشكر و گروه شاكرية وسپاهیان و جزایشان انجمن شدند.

آنگاه احمد بن خصيب مکتوبی برایشان قرائت نمود که بر آنحکایت میکرد که امیرالمؤمنین منتصر چون فتح بن خاقان پدرش را بقتل رسانید یعنی جعفر متوکل را بکشت فتح را بخون پدرش بکشت پس مردمان با منتصر بخلافت کرد و بازگشر بلال متنها روبل نیز بیامد و بیعت نمودند و عبیدالله بن يحيى بن خاقان وزیر متوکل نیز بیامد و با منتصر بیعت کرد و بازگشت.

و ابوعثمان سعید صغیر گفته است چون آنشب در رسید که متوکل را در آنشب مقتول نمودند ما با منتصر در سرائی جای داشتیم و چنانکه هر وقت فتح بن خاقان بیرون آمدی منتصر نیز با او بیرون آمدی و هرقت باز آمدی منتصر باحترام و احتشام فتح بپای ایستادی و چون فتح بنشستی منتصر نیز بنشستی واگر بیرون رفتی منتصر بر اثر وی بیرون رفتی و چون خدام و ملازمان با اوسلوك نمودی و هر وقت فتح سوارشدى منتصر مانند دیگر خدام و کابش را بگرفتی تا فتح بر نشستی و جامههای فتح را در حال رکوب برزین مرکبش راست بداشتی .

و نیز چنان بود که که خبر بما همی پیوست که عبیدالله بن يحيى جمعي را مهيا

ص: 78

و آماده ساخته است که در طی طریق او كشيك و كمين بدارند تا چون باز آید . غفلة وغيلة بدو آسيبى رسانند و این کار را متوکل با او در میان نهاده بود پیش از آنکه منتصر انصراف بجوید و هم متوکل بروی و ثوب گرفته بود و او را بدشنام و آزار بیازرده بود و منتصر باحال خشم و غضب از مجلس متوکل بیرون آمد مانیز بیرون آمدیم و چون بسرای خودش برسید در طلب ندماء وخواص خود فرمانکرد و بطوریکه ازین پیش یاد کرديم باجماعت اتراك پيش یاد کردیم باجماعت اتراك پیش از آنکه از مجلس متوکل باز آید میعاد نهاده بود که چون متوکل بر عادت دیگر اوقات از باده ارغوانی سرمست و خراب بیفتاد او را بقتل رسانند ، میگوید، هنوز درنگی نکرده بودیم که رسولی بمن آمد که حاضر شو چه فرستادگان امیر المؤمنين در طلب امير يعنى منتصر بیامدند و امیر در حال رکوب است در این حال بدلم اثر کرد که چنانکه در میان گذشته بود این جماعت بر آن اندیشه هستند که منتصر را غفلة آسیبی رسانند و او را در این هنگام برای همین امر طلب کرده اند لاجرم جامه جنگ بپوشیدم و یا جمعی سوار شدم و بدر سرای منتصر بیامدم و ایشانرا نگران شدم که سخت در اضطراب افتاده اند و هم در این اثنا واجن بیامد و بدو خبر داد که از کار متوكل وقتل او فراغت يافتند و منتصر سوار شد من نیز در پاره ای از طرق بدو ملحق شدم و سخت ترسان بودم .

چون منتصر این حال رعب و خوف را در من بدید گفت : بر تو باکی نیست زیرا که امیرالمؤمنین در آن قدحی که شراب بیاشامیده بود باده در گلویش بماند و گره گردید و نفسش قطع شد و در کامیابی ناکام و بدیگر جهان روان گشت و بعد از انصراف تا از مجلس او این احوال او را در سپرد خداوندش رحمت کناه من این امر را سخت بزرگ شمردم و سخت بر من دشوار افتاد و برفتیم و احمد بن خصیب و گروهی از سران سپاه با ما بودند تا به خیر در آمدیم.

حير بفتح حاء حطى وياء حطی و راء مهمله نام قصری است که متوکل

عباسی بنا نهاد و پس از وی در هم شکست داد

ص: 79

یاقوت حموی میگوید: چنان مینماید که خیر منقوص حایر باشد و حایر دراصل حوضی است که سیلگاه باشد و آب باران در آن جمع شود و ازین روی حایر نامیدند که آب در آن متحیر بماند و همی از اقصای آن بادنای بازگردد و جمعش حوران است و بیشتر مردمان حایر را حیر مینامند چنانکه عایشه را عیشه میخوانند و حائر قبر منور حضرت امام علیه السلام است .

چنانکه ازین پیش در ذیل احوال متوکل بدان اشارت رفت.

حموی میگوید: متوکل در بنای این قصر چهار هزار بار هزار درهم بمصرف آورد و چون نوبت خلافت بمستعين عباسی رسید شکستن این قصر را با وزیر خودش احمد بن الخصیب در دیگر مواهب او بخشید .

بالجمله ابو عثمان میگوید: چون بخیر رسیدیم اخبار بقتل متوكل متواتر گردید لاجرم ابواب سرای خلافت را فرو گرفتند و جمعی را بر عمارات و سراهای متوكل موکل گردانیدند و من منتصر را به امیرالمؤمنین خطاب کردم و بروی سلام فرستادم و گفتم: هیچ نمیشاید که در چنین موقعی که از موالی توبر تو بیمناکیم از تو دور باشیم و در چنین وقت شرایط احتیاط را از دست بنهیم چنین است تو و سلیمان رومی در پیش و پس من راه بر سپارید آنگاه مندیلی برای او بگستردند و منتصر در همانشب بر آن بنشست و ما بر پیرامون احاطه کردیم.

بيان اخذ بیعت خلافت منتصر بالله در همان شب که متوکل بقتل رسید

چون منتصر بنشست احمد بن خصيب وكاتب او سعيد بن حمید برای اخذ بیعت حاضر شدند از سعید بن حمید حکایت کرده اند که احمد بن خصيب گفت: ويلك اى

ص: 80

سعید با تو دو کلمه یا سه کلمه است که بآن اخذ بیعت کنی گفتم : بلی و کلماتی است پس کتاب بیعت را در قلم آوردم و از هر کسی بیامد بیعت گرفتم و از حاضران اخذ بیعت نمودم تا گاهی که سعید کبیر بیامد پس منتصر او را نزد مؤید فرستاد و با سعید صغیر گفت : تو نزد معتز برو تا حاضرش سازی سعید صغیر گوید : با منتصر گفتم : ای امیر المؤمنین تا زمانی که تو با مردمی قلیل از همراهان خود باشی سوگند با خدای از این مکان بدیگر جای نمی شوم و از ممارست تو کناری نمیجویم تا گاهی مردمان فراهم شوند .

احمد بن خصیب گفت: در اینجا آن مقدار مردم هستند که اندیشه ترا کافی باشند بدانسوی راه برگیر گفتم: نمیروم تا وقتیکه مردمان باندازه کفایت حاضر شوند و من در این ساعت برای خلیفه از تو اولویت دارم چون جماعت سرهنگان و سرداران جمع شدند و بیعت کردند راه برگرفتم لکن از جان خود مأيوس بودم و با من دو تن غلام بود چون بباب ابی نوح رسیدم و مردمان در حال اضطراب و انقلاب بودند و میرفتند و می آمدند در این حال بر آمدند در این حال بر آن در جمعی کثیر با سلاح کارزار و تهیه پیکار حاضر بودند چون مرا احساس کردند سواری از ایشان بمن پیوست و از من بپرسش درآمد و مرا نمیشناخت و گفت : کیستی من خبر خود را از وی پوشیده داشتم و گفتم: یکی از اصحاب فتح بن خاقان میباشم و همچنان برفتم تا بدر سرای معتز رسیدم و در آنجا احدی از کشیکچیان و دربانان و دیگر مردم را نیافتم و برفتم تا بدر بزرگ رسیدم و آندر را هرچه سخت تر بکوفتم و پس از مدتی در از جواب دادند و گفتند کوبنده در کیست؟ گفتم : سعید صغیر فرستاده امیر المؤمنين منتصر هستم آن رسول برفت و مدتی درنگ نمود و مرا گمان رفت که دچار منکری شوم و زمین بر من تنگ شد .

پس از آن در را بر گشودند و بیدون خادم درآمد و با من گفت : اندر آی و بعد از آن در را بر بست، چون این حال را با خود گفتم سوگند با خدای جانم از میان برفت بعد از آن با من گفت: خبر چیست ؟ گفتم : متوکل قدحی

ص: 81

شراب در کشید و در گلویش بماند وفي الساعة بمرد و مردمان انجمن کردند و با منتصر بخلافت بیعت نمودند و اينك منتصر مرا نزد امیرابو عبدالله معتز بالله فرستاده است تابیعت نماید خادم درون سرای شد و بازگشت و گفت داخل شو پس بحضور معتز در آمدم با من گفت اى سعيد ويلك خبر چیست بهمان گونه که بیدون را بگفتم عرضه داشتم و او را تعزیت گفتم و بگریستم و گفتم یا سیدی ایدون بیا و از کسانی باش که در اوایل بیعت اندری و باین سبب حالا برادرت را بدست می آوری با من فرمود ويلك حالا بماند تا سپیده صبح روی نماید من در این باب هرگونه تدبیری که توانستم بکار بردم و بیدون خادم نیز با من همراهی کرد و بتشويق و تحريض او بپرداخت تامهیای نماز شد و جامه خود را بخواست و بپوشید و مرکو بی حاضر کردند و سوار شد من نیز با او سوار شدم و براهی غیر از طریق جاده رهسپار شدم و همی با معتز حدیث کردم و کار را بروی آسان نمودم و چیزهائی چند که او را از برادرش خوش افتاده بود یادش آوردم تا گاهی که بدر سرای عبیدالله بن يحيى بن خاقان رسيديم معتز از حال او بپرسید گفتم وی از مر گفتم وی از مردمان باخذ بیعت مشغول است و فتح بیعت کرده است.

چون معتز این خبر را بشنید بحالت انس در آمد و در این اثنا سواري بما پیوست و نزد بیدون خادم برفت و سر بگوش بنهاد و سخنی پوشیده براند که ندانستم چیست بیدون صیحه بدو برزد و آن سوار برفت و دیگر باره بازگشت و بهر دفعه بیدون او را باز می گردانید و صیحه بر می کشید و می گفت ما را بخود بگذارید.

پس برفتیم تا بدر حیر رسیدیم و من خواستار شدم تا در را برگشایند گفتند تو کیستی گفتم سعید صغیر هستم که در خدمت امیر معتز آمده ام پس در بر گشودند و ما بخدمت منتصر برفتیم چون معتز را بدید بخود نزديك خواند و با او معانقه نمود و بدو تعزیت بگفت و از وی بیعت بگرفت بگرفت .

و از آن پس سعید کبیر با مؤید بیامد و منتصر باوی نیز همان معاملت نمود

ص: 82

که با معتز بجای آورد و چون با مداد چهر گشاد و منتصر بجعفری برفت امر نمود تا متوكل وفتح بن خاقان را مدفون ساختند و مردمان سکون گرفت .

سعید صغیر گوید من همواره از معتز مژدگانی خلافت منتصر را طلب می کردم و او در سراي محبوس بود تا ده هزار درهم بمن عطا کرد و نسخه بیعتی که برای منتصر بگرفتند بر این صورت بود :

بسم الله الرحمن الرحيم

تبايعون عبد الله المنتصر بالله امير المؤمنين بيعة طوع واعتقاد ورضي ورغبة باخلاص من سرائر كم وانشراح من صدوركم وصدق من نياتكم لا مكرهين ولا مجبرين بل مقربين عالمين بما في هذه البيعة وتأكيدها من طاعة الله وتقواه واعزاز دین الله و اجتماع اللمة ولم الشعث ومسكون الدهماء وامن العواقب وعز الاولياء وقمع الملحديين على ان عمداً الامام المنتصر بالله عبدالله وخليفة المفترض عليكم طاعته ومناصحته والوفاء بحقه وعقده لا تشكون ولا تدهنون ولا تميلون ولاتر تابون وعلى السمع له والطاعة والمسالمة والنصرة والوفاء والاستقامة والنصيحة في السر والعلانية والخفوف والوقوف عندكل ما يأمر به عبدالله الامام المنتصر بالله امير المؤمنين وعلي انكم اولياء اوليائه واعداء أعدائه من خاص وعام وابعد واقرب تتمسكون ببيعته بوفاء العقد وزمة العهد سرائركم في ذلك مثل علانيتكم وضمائركم مثل الستكم راضين بما يرضاه لكم فى عاجلكم وأجلكم وعلى اعطائكم امير المؤمنين بعد تجديد كم يبيعة هذه على أنفسكم تأكيدكم اياها في اعناقكم صفقة ايمانكم راغبين طائعين عن سلامة من قلوبكم و اهوائكم نياتكم وعلي ان لا تسعوا في نقض شيئى مما اكد الله عليكم وعلي أن لا يميل بكم مميل فى ذلك عن نصرة واخلاص ونصح و موالاة وعلي ان لا تبدلوا ولا ترجع منكم راجع عن نيته وانطوائه الى غير علانيته وعلي ان تكون ببيعتكم التي اعطيتم بها السنتكم وعهودكم بيعة يطلع الله من قلوبكم علي اجتبائها واعتقادها و علي الوفاء

ص: 83

بذمته بها و علي اخلاصكم فى نصرتها وموالاة اهلها لا يشوب ذلك منكم دغل ولا ادهان ولا احتيال ولا تأول حتى تلقوا الله عز وجل موفين بعهده و مؤدين حقه عليكم غير مستشرفين ولا ناكثين ان كان الذين يبايعون منكم امير المؤمنين انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث علي نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجراً عظيماً عليكم بذلك وبما اكدت هذه البيعة في اعناقكم واعطيتم بها من صفقة ايمانكم وبما اشترط عليكم بها من وفاء ونصر وموالاة و اجتهاد و نصح و عليكم عهد الله ان عهده كان مسئولا وذمة الله ونعة رسوله واشد ما اخذ علي أنبيائه ورسله وعلي احد من عباده من متأكد وثائقة ان تسمعوا ما اخذ عليكم فى هذه البيعة ولا تبدلوا وان تطيعوا ولا تعصواوان تخلصوا ولا ترتابوا وان تمسكوا بما عاهدتم عليه تمسك اهل الطاعة بطاعتهم و ذوى العهد والوفاء بوقائهم و حقهم لا يلفتكم عن ذلك هوى ولا مميل ولا يزيغ بكم فيه خلال عن هدي باذلين في ذلك انفسكم و اجتهادكم ومقدمين فيه حق الدين والطاعة بما جعلتم على انفسكم لا يقبل الله منكم في هذه البيعة الا الوفاء بها فمن نكث منكم ممن بايع اميرالمؤمنين هذه البيعة عما اكد عليه مسراً او معلناً او مصرحاً أو محتالا فادهن فيها اعطى الله من نفسه وفيما اخذت به مواثيق امير المؤمنين وعهود الله عليه مستعملا في ذلك الهوي ينادون الجد والركون الى الباطل دون نصرة الحق وزاغ عن السبيل والتي يعتصم بها اولو الوفاء منهم بعهودهم فكل ما يملك كل واحد ممن خان في ذلك بشئى نقض عهده من مال او عقار او سائمة او زرع او ضرع صدقة على المساكين في وجوه سبيل الله محرم عليه ان يرجع شيئى من ذلك الى ماله عن حيلة يقدمها لنفسه او يحتال بها وما افادفي بقية عمره من فائدة مال يقل خطرها او يحل قدرها فتلك سبيله الى ان توافيه منيته ويأتى عليه اجله وكل مملوك يملكه اليوم الى ثلثين سنة من ذكرا وانتى احرار لوجه الله و نسائه في يوم يلزمه الحنث ومن يتزوجه بعد من الى ثلثين سنة طوالق البتة طلاق الحرج والسنة لا مثنوية فيه ولا رجعة وعليه

ص: 84

المشي إلى بيت الله الحرام ثلثين حجة لا يقبل الله منه الا الوفاء بها وهو برىء من الله ورسوله والله ورسوله منه بريئان ولا قبل الله منه صرفا ولا عدلا و الله عليكم بذلك شهيد و كفى بالله شهيداً.

در این عصر واوان بیعت مینماید بخلافت منتصر بالله از روی طوع و رغبت وخلوص نیت وصفوت عقیدت و کمال دانش و جمال بینش بدون اكراه و اجبار با حال اختبار واختيار وعالم ومقر باصول وفصول واوراق وفروع مسطور است. این ورقه و مکتوبات این مرقومه در طاعت یزدان و تقوای از حضرت سبحان و اعزاز دین ایزد منان و حقوق حقدیان و اقدام در عموم صلاح بندگان خالق زمین و آسمان و اجتماع کلمه و اصلاح پراکندگی وسكون جماعتها وهيجان قلوب وامن عواقب وعز اولیا و دوستان و قمع ملحدان و بیرون تازندگان از راه اطاعت و اقرار بر خلافت محمد منتصر بالله عبدالله که خليفه مفترض الطاعه شما ورعایت مناصحت و دولتخواهی او ووفاء بعهد وعقد او هیچوقت در این امر خطیر دستخوش شك وريب ومداهنت وسستی عقیدت و مسالمت و نصرت ووفاء و استقامت و نصیحت در سرو علانية وخفوف وسيك سرى وعدم ثبات نشويد و بحال توقف وتحير مباشید و در آنچه امر فرماید درنك وتعطيل نجوئيد وبراه مخالفت و مناقشت مپوئید و بیرون از کلام اطاعت وانقیاد مگوئید و هوای دیگران مخواهید با دوستان او دوست و بادشمنان او از هر گروهی گوباش دشمن باشید و در بیعت او بوفاء عقد وذمت عهد با توافق زبان و جنان و پوشیده و آشکار بکوشید آنچه او برای شما رضا دهد شما بجمله رضادهید خواه در حال یا آینده و از دل و جان در اطاعت فرمان او مطابق پیمان خود باشید و آندستها که در بیعتش بر دست زدید و طوق انقیاد و فرمان برداریش را که بر گردن آوردید از صمیم قلب پایدار باشد و نقض این عهد وعقد را جایز مشمارید و در نصرت او فریب هیچ فریبنده را مخورید و بسخن مخالفان همعنان ويكزبان نشوید و در نصیحت و خیرخواهی او فرو گذاشت نکنید و در اوامر و نواهی او و انجام آن

ص: 85

يكدل و يك زبان باشيد و مکر و دغل در بغل میگیرید و با صدق و درستی بگذرانید تا گاهی که خدای را با وفای بعهد و ادای حقش ملاقات کنید و راه استشراف وتكث را پیش نهاد نکنید و این بیعت را بیعت با خدای بدانید و ناکث عهد را خائب دو سرای شمارید و در این حسن نیت و یمن عقیدت پای کوب ریب و مکیدت مشوید وفریب غریب گروفسون فسونگر را بچیزی مشمارید و تخم نفاق را در کشت وفاق رواندارید چه خدای تعالی در این بیعت جزوفای به آنرا از شما نمی پذیرد و هر کس این راه و روش و پیمان و میثاق را نادیده انگارد بعذاب و کفال یزدان متعال آنچه دارد تا مدت سی سال در راه خدای بصدقه میرود و غلام و کنیز او آزاد و زنان او مطلقه بطلاق همیشگی است و رجعتی برای او نیست و چنین کسی از خدای و رسول خداى بري و خدای ورسول خدای از وی بیزار و هیچ صرفی و عدلی را از وی نمی پذیرند و كفى بالله شهيداً .

طبري گويد مذکور نموده اند که چون صبحگاه آنروز که با منتصر بیعت کردند در رسید در ماحوره که نام آن شهری است که جعفر متوکل بنا کرده بود در میان مردم سامره خبر قتل متوکل شایع شد و جماعت لشكريان وشاكرية و عموم مردم و گروهی بسیار از مردمان در باب العامة جعفری ازدحام واقتحام ورزیدند و گوش بخبر آوردند و همی بر هم دیگر برآمدند و در کار بیعت سخن راندند در این اثنا عتاب بن عتاب و بقول زرافه بایشان بیامد و از جانب منتصر پیامها و نوید ها بداد که همه را خوش آمد اما گوش با فرمان سپردند زرافه بخدمت منتصر برفت و آن خبر را بگذاشت منتصر بیرون آمد و جماعتی از مغار به در پیش رویش را هسپار بودند منتصر با مغار به صیحه برزدای سگها بگیرید این مردم را و مغار به چون برق جهنده و صر صر وزنده بر مردمان چنان حمله ور شدند و ایشان را بابواب سه گانه بدوانیدند که موجب ازدحام مردم شد و همی بر روی هم ریختند و جمعی از زحمت و کوفتن برهم بمردند و دیگران پراکنده شدند پاره ای گفته اند شش تن هلاك شدند و برخی

ص: 86

کمتر گفته اند .

مسعودی گوید در صبحگاهی که در شب آن متوكل بقتل رسید که عبارت از شب چهارشنبه سه شب از شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم بر گذشته بود با محمد بن جعفر ملقب بمنتصر بالله بیعت کردند.

و در این وقت بیست و پنجساله بود و بیعت او در قصر معروف جعفری روی داد که جعفر متوکل ساخته و پرداخته بود بلی هر کس را دیده عبرت باشد و این اخبار بنگرد اورا کافی است .

در تاریخ اسحاقی می گوید روز قتل متوکل با پسرش منتصر علي کره بیعت کردند و در این وقت بیست و چهار ساله بود اما بواسطه استيلا وغلبه ممالك اتراك بر مملكت لذت خلافت نیافت و هماره از ایشان بر حذر بود و می گفت این غلامان ترك خلفاء را بکشتند و اتراك نيز از وی حذر می ورزیدند و اراده قتل او را داشتند.

اما بسبب شدت محاذرتی شدت محاذرتی که منتصر از ایشان داشت اقدام در این امر برای آنها ممکن نمی شد :

و نیز مسعودی می نویسد که ابوبکر محمد بن حسن بن درید میگوید در همان شبی که صبحگاهش منتصر بخلافت بنشست یکی از کتاب در خواب دید که گوینده میگوید .

هذا الامام المنتصر *** والملك الحادى عشر

و امره اذا امر *** كالسيف مالاقي بتر

و طرفه اذا نظر *** كالد هر فى خير وشر

ص: 87

بیان ولایت خفاجة بن سفیان در صقلية و پسرش محمد وغزوات ایشان

ازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و سی و هفتم هجري مذكور نمودیم که امیر صقلیه در سال دویست و چهل و هفتم وفات نمود .

و مردمان پسرش عبدالله بن عباس را با مارت خود برداشتند و این خبر را به امیر افریقیه بنوشتند و عبدالله چون امارت یافت چندين سرية آماده و بیرون فرستاد و آن سپاه برفتند و چندین قلعه که از آنجمله جبل ابي مالك وقلعة - الارمنين وقلعة الشارعة بود مفتوح ساخت و بر این حال پنجماه بگذرانید و در این اثنا خفاجة بن سفیان از افريقية بامارت آنجا بیامد و در ماه جمادی الاولی سال دویست و چهل و هشتم بصقلية رسيد و نخستين سرية كه بیرون فرستاد سریة بودکه پسرش محمود امیری آن سرية داشت و ایشان به آهنگ سرقوسه بتاختند و غنیمت بردند و ویران ساختند و بسوختند اهل سرقوسه بحرب ایشان بیرون تاختند و جنگ بیفکندند محمود بر آنجماعت فیروز گشت و باز گشت گرفت مردم رغوس از وی امان خواستند و این وقت سال دویست و پنجاه و دوم روی نمود و چنانکه ازین پس مذکور گردد مردم رغوس در طلب امان برآمدند.

جزری در تاریخ الکامل می گوید آیا این اختلاف از تاریخ نگاران است یا اینکه این دو که غزوه بودند و اهل رغوس بعد ازين غزوه بمكيدت و غدر رفته اند والله اعلم میگوید در سال دویست و پنجاهم شهر اوطس مفتوح گردید و سبب این حادثه این بود که پاره ای از مردم این شهر مسلمانان را آگهی دادند به آن موضعی که باین شهر اندر شوند و آنجماعت در ماه محرم به آن شهر در آمدند و اماولی

ص: 88

بزرگ به غنیمت بردند و از آن پس شکلمه را شکلمه را بعد از مدتی محاصره بر گشودند .

و در سال دویست و پنجاه و دوم هجرى خفاجة بن سفيان بجانب سرقوسه بتاخت و از آن پس بجبل النار راه گرفت و فرستادگان مردم طبر مین بخدمتش بیامدند و طلب امان نمودند خفاجه برای اطمینان ایشان زوجه خود و پسرش را در کار امان بدیشان روان داشت و آن امر جانب اتمام گرفت و از آن پس مردم طبز مین بغدر و کید پرداختند چون خفاجه این خوی زشت را در سرشت ایشان مشاهدت نمود پسرش محمد را بالشکری به آنجماعت بفرستاد محمد برفت و آن شهر را بر گشود و مردمش را اسیر ساخت و هم در این سال نیز خفاجة بطرف رغوس برفت مردم رغوس از وی در طلب امان بر آمدند تا مردی را که از اهل رغوس اسیر شده بود رها سازند و اموال و دواب خود را در فدای او تقدیم نمایند و بقیه را خفاجه بتاراج برد خفاجه مسئول ایشان را با جابت مقرون ساخت و آنچه در آن حصن از آرد ومال ودواب و جز آن بود مأخوذ نمود.

و مردم غیر آن و جز آن نیز از در مصالحه در آمدند و حصون کثیره دیگر برگشود و از آن پس بیمار شد و بطرف بلرم بازگشت گرفت و در سال دویست و پنجاه و سوم در بیستم شهر ربیع الاول خفاجه را هسپار شد و پسرش عدرا بدستیاری حراقات روان ساخت وسرية بجانب سرقوسه مأمور کرد و ایشان برفتند و غنیمت بسیار بدست آوردند .

در این هنگام خبر بدیشان رسید بطریقی از طرف قسطنطنية باجمعي

کثیر بیامده است و بصقلية رسیده است.

پس جماعتی از مسلمانان با آن بطریق و سپاه روم جنگ در افکندند و قتالی بس شدید در میانه برفت و رومیان در هم شکستند و گروهی بسیار از ایشان بهلاکت و بوار رسیدند و غنائمی بی شمار بهرۀ مسلمانان گردید و خفاجه بطرف سرقوسه بکوچید وزرع آنجا را در زیر پی مردم کارزار و اشعه تیغ و سنان آتش بار

ص: 89

تباه گردانید و مسلمانانرا غنیمتی بزرگ از آنمردم بهره گردید و بطرف بلرم معاودت گزید و پسرش محمد را در مستهل رجب بدستیاری کشتی از دریا بشهر غیطه مأمور ساخت محمد آنشهر را در بندان داد و لشکر باطرافش پراکنده نمود و مراکب و کشتیهای خود را از غنایم وافره آکنده و درماه شوال بشهر بلرم عنان انصراف برتافت .

و نیز خفاجه در شهر صفر سال دویست و پنجاه و پنجم هجری پسرش محمد را بشهر طبرمین که بهترین شهرهای صقلیه است مأمور نمود و محمد برفت و چنانکه شخصی نزد ایشان آمده و وعده نهاده بود که ایشانرا از راهی که خود میداند داخل طبرمین نماید .

محمد پسر خود را با وی بفرستاد چون نزديك بانشهر رسیدند محمد از ایشان تأخر جست و پاره ای از لشگر پیاده او با آن دلیل برفتند و آن دلیل ایشانرا بشهر در آورد و آنمردم سپاهی دروازه و با روی آن شهر را مالك ومتصرف شدند و در اسير گرفتن و غنیمت بردن شروع کردند و محمد بن خفاجه و آن لشگری که با او بودند از آنوقتیکه با ایشان وعده نهاده بود که بیاید در نگ و رزید چون آنمردم سپاهی این درنگ را بدیدند گمان بردند مگر دشمنان بآنان دستبردی زده اند لاجرم از سبی و اسر دست بداشتند و بحالت انهزام از طبر مین بیرون تاختند .

و از آنطرف محمد بن خفاجه با لشکر خود بدروازه شهر رسیدند و نگران شدند که مسلمانان از شهر بیرون آمده اند لاجرم متحد نیز بمراجعت معاودت جست .

و در همین سال مذکوره در ماه ربیع الاول خفاجه بیرون آمد و بطرف مرسه بتاخت و پسرش محمد را با جمعی کثیر بسر قوسه فرستاد و جمعی بزرگ از دشمنان با ایشان دچار شدند و جنگ در افکندند اما مسلمانان راستی افتاد و جمعی از آنان کشته شد و بخدمت خفاجه بازشدند و خفاجه بسر قوسه برفت و آنشهر را حصار داد و در آنجا اقامت گزید و بر مردمش کار را تنگ ساخت و بلاد و امصار ایشانرا

ص: 90

بفساد و تباهی در افکند ، و زراعات آنانرا فاسد نمود و از آنجا بآهنگ بلوم بازگشت و در وادی الطین فرود شد و شب هنگام از وادی الطین راه بر نوشت مردی از سپاهیانش بروی کمین بر گشاد و نیزه بدو برند و او را بکشت و این قضیه در سال مذکور در مستهل رجب روی کشود و شخص قاتل فرار کرده بسر قوسه برفت و جسد خفاجة را بجانب بلرم حمل کرده در آنخاك از خاك برگرفته بخاك سپردند و مردم بلرم بعد از مرگ خفاجه پسرش محمد را با مارت خود برگزیدند و بامير محمد بن احمد امير افريقية بنوشتند و او بر تقاضای مردم بلرم و میل و رغبت ایشان او را با مارت آنجا برقرار نمود و عهد نامه و خلعت از بهرش بفرستاد .

بیان ولایت محمد بن خفاجه در جای پدرش خفاجة بن سفيان

چون خفاجة بن سفیان چنانکه سبقت نگارش گرفت بقتل رسید مردمان پسرش محمد را بجایش نصب کردند و محمد بن احمد بن اغلب صاحب قیروان او را بر ولایت خودش مستقر و منصوب ساخت و عمل در شهر رجب سال دویست و پنجاه و ششم هجری لشگری بجانب مالطه بفرستاد و در آنهنگام لشگر روم مالطه را در محاصره داشتند و چون خبر آن لشکر پرخاشگر را بشنید از کنار مالطه کناری گرفتند و از آنجا کوس کوچ بکوفتند و در شهر رجب سال دویست و پنجاه و هفتم امیر حمد بن خفاجه را خدام او که جماعت خصیان و خواجگان بودند بکشتند و فرار کردند مردمان در طلب آنان بکوشیدند و جمله آنانرا بدست آورده بکشتند.

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع میگوید: مالطة باميم والف ولام مكسوره وطاء حطى وها نام شهری است در اندلس .

ص: 91

سلفی گوید: از ابوالعباس احمد بن طالوت بلنسی در شقر شنیدم میگفت : از ابوالقاسم ابن رمضان المالطی شنیدم همیگفت : در مالطه قائد يحيى صاحب مالطه میگفت که یکی از مهندسین برای او صورتی بساخت که بدستیاری آن صورت اوقات روز در صبح شناخته میآمد پس من با عبدالله بن السمطي مالطي گفتم پاسخ این مصراع را بگوی: ( جارية ترمى الصنج ) عبدالله گفت: (بها النفوس تبتهج * كان من احكما الى السماء قد عرج * فطالع الافلاك عن سر البروج والدرج ) .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال منتصر بالله خليفه ابو عمرة احمد بن سعيد مولي بني هاشم بعد از آنکه با منتصر بخلافت بیعت کردند تولیت یوم المظالم داد یعنی عرایض و مطالب مردمانرا بعرض برساند و شاعری این شعر بگفت:

يا ضيعة الاسلام لما ولى *** مظالم الناس ابو عمره

صير مأموناً على امة *** وليس مأمونا على بعره

در این تقریر ابی عمره بمظالم ناس تضییع اسلام را نمودند زیرا که کسیکه مأمون بزيك بعره ويشكکلی نباشد چگونه بر تمامت امت مأمون تواند بود و در این شعر بمأمون الرشید نیز کنایتی میرود.

و در این سال محمد بن سلیمان زینبی مردمانرا حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال عیسی بن محمد نوشری امیر دمشق گردید.

و هم در این سال لشکری از مسلمانان که در اندلس ساکن بودند بشهر

برشلونه که در دست مردم فرنگ بود بتاختند و مردمش را بقتال و جدال فرو

ص: 92

گرفتند صاحب برشلونه بملك فرنگ فرستاد و استمداد نمود پادشاه فرنگ لشکری بسیار بمدد او رهسپار ساخت و نیز جماعت مسلمانان مدد خواستند و مدد بایشان برسید و به شهر برشلونه فرود شدند و جنگی بس صعب و سخت بیایان بردند وارباض و دیوار شهر را و دو برج از برجهای شهر درید تصرف آوردند و گروهی بیرون از شمار از مشرکان و کفار بقتل رسانیدند و مسلمانان بسلامتی و عافیت و غانم باز گردیدند.

و هم در این سال ابو عثمان بكر بن محمد ما زني نحوی که از ائمة فن عربيت بود از این سرای ناپایدار بسرای جاوید آثار رهسپار شد ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ما زنی بصری نحوی و کتب بدیعه و اخلاق حمیده وحالت ورع او ومجلس او با واثق خلیفه اشارت نمودیم .

ابن خلکان میگوید وفات او در سال دویست و چهل و نهم وبقولی چهل و هشتم و بروایتی دویست و سی و چهارم هجری در بصره روی داد و غریب این است در این اختلاف اقوال بچهل و هفتم نظر نمی کند.

بیان وقایع سال دویست و چهل و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال منتصر عباسی وصیف ترکی فرمان کرد تا با راضی روم تاخته جنگ تابستانی را بپایان برد و سبب این امر این بود که در میان احمد بن الخصیب ووصيف كين و خصومتی دیرین و تباغض و تنافری شدید بود لاجرم چون منتصر بر تخت خلافت برآمد و احمد بن خصيب بوزارتش بر نشست خلیفه عصر منتصر را بر وصیف تحریض همی کرد و او را بر وصیف براغالید و رأی چنان زد که وصیف را

ص: 93

بعنوان غزو وجهاد بسرحد مملکت بیرون فرستد و در آن سرحد اقامت نماید تا گاهی که منتصر او را احضار فرماید .

پس منتصر و صیف را فرمان غزو داد .

طبری گوید چون منتصر بر آن عزیمت شد که وصیف را بجنگ و غزو ثغر شامی روانه دارد احمد بن خصیب وزیر گفت کدام کس بر موالی جرأت میورزد تا وصیف را فرمان بشخوص دهی منتصر با یکی از در بانان فرمود اجازت بده که حاضر در بار شوند آن حاجب اذن بداد و در جمله کسانی که حاضر شدند و صیف اندر بود منتصر روی با وصیف آورد و گفت ای وصیف از طاغیه روم یعنی سلطان روم بما خبر پیوسته است که راه بر گرفته و آهنگ ثغور مسلمانان را دارد و این امری بس خطیر است و نمی در سد این راه امساک جست «فاما شخصت و اما شخصت» یا تو بدانسوی روی کن یا من بدانطرف روانه میشوم چون وصیف این سخن سخت را بشنید گفت ای امیر المؤمنين من خودید انجانب را هسپار میشوم منتصر با احمد بن خصیب گفت ای احمد بنگر آنچه وصیف را در کار این سفر لازم است ببالغ ترین ترتیبی که باید مرتب و آماده بدار گفت بلی یا امیر المؤمنين منتصر گفت: «ما نعم قم الساعة لذلك» از بلی گفتن چه حاصل در همین ساعت برای فیصل این امر بیای شو ای وصیف با نویسنده خود بگوی تا با احمد در ترتيب ما يحتاج اليه ويلزمه موافقت جوید، حتی یزیح علتك تا هیچ نقصی در کار تو نماند احمد بن خصيب برخاست وصیف نیز یپای شد و یکسره در تجهیز سفر وصیف سعی نموده تا گاهی که وصیف بیرون شد ، لكن وصيف فلاحی و نجاحی نصیب نگشت .

و نیز گفته اند چون منتصر وصیف را حاضر ساخت و او را بغزو امر کرد با او گفت این طاغيه، يعنى ملك روم بحركت و جنبش در آمده است و هیچ ایمن نیستم که بهر شهری و زمینی از بلاد اسلام برسد. بدمار و هلاك وقتل و غارت و اسير کردن نداری نپردازد و فسادی عظیم نیفکند .

ص: 94

چون برفتی و جنگ بپای بردی و اراده مراجعت نمودی فی الفور بدرگاه امیرالمؤمنین باز شو آنگاه جماعتی از سران سپاه و سرهنگان لشکر را فرمان داد تا با وصیف راهسپار شوند و از مردان جنگ آور منتخب بدارند .

و چون وصیف روی به راه آورد از جماعت شاكرية و لشكريان وموالي بقدر ده هزار تن مرد جنگی در اردوی او بودند و در مقدمه سپاه او در بدو امر مزاحم بن خاقان برادر فتح بن خاقان و بر ساقه سپاه محمد بن رجاء و در میمنه لشکر سندی بن بختاشه و بردراجه قشون نصر بن سعید مغربی جای داشتند و ابوعون خلیفه خود را که در سر من را آی ریاست شرطه داشت عامل مردمان و سپاه گردانید و منتصر بالله گاهی که وصیف را که مولایش بود بجنگه میفرستاد مکتوبی به محمد ابن عبدالله بن طاهر بنوشت که نسخه آن چنین است :

بسم الله الرحمن الرحيم

من عبد الله محمد المنتصر بالله امير المؤمنين الى محمد بن عبدالله مولى امير المؤمنين سلام عليك فان امير المؤمنين يحمد اليك الله الذى لا اله الا هو و يسئله ان يصلى علي محمد عبده ورسوله صلی الله علیه وآله وسلم اما بعد فان الله وله الحمد علي آلائه والشكر بجميل بلائه اختار الاسلام وفضله واتمه واكمله وجعله وسيلة الى رضاه ومثوبته وسبيلا نهجاً إلى رحمته وسبباً إلى مذخور كرامته فقهر له من خالفه واذل له من عند عن حقه وابتغى غير سبيله وخصه باتم الشرايع واكملها وافضل الاحكام واعدلها و بعث به خيرته من خلقه وصفوته من عباده محمداً صلی الله علیه وآله وسلم وجعل الجهاد اعظم فرائضه منزلة عنده واعلاها رتبة لديه وانجحها وسيلة اليه لان الله عز وجل اعزدينه واذل عتاة الشرك قال الله عزو جل آمراً بالجهاد و مفترضاً له دوا نفروا خفافاً وثقالا و جاهدوا فى سبيل الله باموالكم وانفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون و لیست تمضى بالمجاهد في سبيل الله حال لا يكابد فى الله نصباً ولا اذى ولا ينفق نفقة ولا يقارع عدداً ولا يقطع بلداً ولا يطاء ارضا الا وله بذلك امر مكتوب وثواب جزيل واجر مأمول قال الله عز وجل: ذلك بانهم لا يصيبهم ظمأ ولا نصب ولا مخمصة في سبيل الله

ص: 95

ولا يطئون موطئاً يغيظ الكفار ولا ينالون من عدو نيلا الاكتب لهم به عمل صالح ان الله لا يضيع أجر المحسنين ولا ينفقون نفقة صغيرة ولا كبيرة ولا يقطعون وادياً الاكتب لهم ليجزيهم الله احسن ما كانوا يعملون ثم اثنى عزوجل بفضل منزلة المجاهدين على القاعدين عنده فقال: «لا يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر والمجاهدون في سبيل الله باموالهم وانفسهم فضل المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين و كلا وعد الله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما» فيالجهاد اشترى الله من المؤمنين انفسهم واموالهم و جعل جنته ثمنالهم و رضوانه جزاء لهم على بذلها وعداً منه حقاً لاريب فيه وحكماً عدلا لا تبديل له قال الله عز وجل: ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم وأموالهم بان لهم الجنة يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعداً عليه حقاً في التوارية والانجيل والقرآن و من اوفي بعهده من الله فاستبشر واببيعكم الذي بايعتم به وذلك هو الفوز العظيم، وحكم الله عز وجل لاحياء المجاهدين بنصره والفوز برحمته وأشهد لموتاهم بالحيوة الدائمة والزلفى لديه والحظ الجزيل من ثوابه فقال : ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء ند ربهم يرزقون فرحين بما آتاهم من فضله ويستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم الاخوف عليهم ولاهم يحزنون وليس من شيء يتقرب به المؤمنون الى الله عزوجل من أعمالهم ويسعون به في حظ اوزارهم وفكاك رقابهم ويستوجبون به الثواب من ربهم الا والجهاد عنده أعظم منه منزلة واعلي لدية رتبة واولى بالفوز في العاجلة والأجلة لان اهله بذلو الله انفسهم لتكون كلمة الله هي العليا وسمحوا بهادون من ورائهم من اخوانهم وحريم المسلمين و بيضتهم ووقعوا بجهادهم العدو وقد رأى امير المؤمنين لما يحبه من التقرب الى الله بجهاد عدوه وقضاء حقه عليه فيما استحفظه من دينه والتماس الزلفي له فى اعزاز اوليائه واخلال البأس والنقمة بمن حاد عن دينه فكذب رسله وفارق طاعته ان ينهض وصيفاً مولى امير المؤمنين فى هذا العام الى بلاد اعداء الله الكفرة الروم غاز يا لما عرف الله امير المؤمنين من طاعته ومناصحته ومحمود تعبئته وخلوص ليته فى كل ما قربه من الله ومن خليفته وقد رأى امير المؤمنين والله ولى معونته وتوفيقه ان يكون موافاة وصيف فيمن انهض

ص: 96

امير المؤمنين معه من مواليه وجنده وشاكريته ثغر ملطية لاثنتى عشر ليلة تخلو من شهر ربيع الآخر سنة ثمان واربعين ومأتين و ذلك من شهور العجم للنصف من حزيران ودخوله بلاد اعداء الله فى اول يوم من تموز فاعلم ذلك و كتب الى عمالك على نواحى عملك بنسخة كتاب امير المؤمنين هذا ومرهم بقرائته على من قبلهم المسلمين وترغيبهم فى الجهاد وحثهم عليه و استنفارهم اليه وتعريفهم ما جعل الله من النواب لاهله ليعمل ذو والينات والحسبة والرغبة في الجهاد على حسب ذلك في النهوض الى عدوهم والخفوف الى معاونة اخوانهم والزياد عن دينهم والرمى وراء حوزتهم بموافاة عسكر وصيف مولى امير المؤمنين ملطية في الوقت الذى حده امير المؤمنين لهم ان شاء الله والسلام عليك ورحمة الله وبركاته و كتب احمد ابن الخصيب لسبع ليال خلون من المحرم سنة ثمان و اربعين ومأتين .

بنام یزدان آمرزنده جهان از جانب بنده خداى محمد منتصر بالله امير المؤمنين به محمد بن عبدالله مولای امیر المؤمنین مرقوم میشود سلام بر تو باد همانا امیر المؤمنين حمد و سپاس میگذارد خداوند یگانه بی همتا را و از خدای خواستار میشود که صلوات بفرستد بر محمد بنده خدای و فرستاده خدای صلی الله علیه وآله وسلم پس از ستایش یزدان و درود بزرگ فرستادگان باز مینماید که خداوند غفور مشکور دین اسلام را که اتم شرایع واشرف ادیان و اکمل نوامیس و قوانین است از سایر کیشها برگزید و این دین مبین را وسیله و هادی برضای خود و مثوبات وسبب وصول برحمت و کرامت مذخوره خود فرمود.

هر کس مخالف این دین متین و شرع رزین گردید مقهور د هر کس در ادای حقش عناد ورزید و راه دیگر جست خوار و ذلیل افتاد و این کیش بهی و آئین فرهی را اتم و اکمل شرایع وافضل واعدل احکام فرمود و این دین و احکام میمنت آئین را بتوسط بهترین آفریدگان و برگزیده ترین بندگان خود محمد صلی الله علیه وآله وسلم بمخلوق خود ظاهر ساخت .

ص: 97

و در میان احکام و فرایض جهاد فی طریق الله را منزلتی بزرگ و رتبتی برتر روسیلۀ وافی گردانید زیرا که خداوند متعال دین خود را عزیز و سرکشان مشرك را ذليل فرمود و در قرآن کریم در امر بجهاد با کفار و مشر كان ومعاندان دین یزدان و ثواب جهاد و اینکه کشتگان در راه یزدان همیشه زنده و در حضرت احديث بانواع نعم واصناف کرم پاینده اند و مشتری نفوس ایشان خالق قدوس و باجر و مزد این جهان و آنجهان و رضای یزدان و رضوان جنان کامکار و برخوردار هستند .

آیات عدیده وارد و تفسیر و تأویلش در کتب تفاسیر موجود و مذکور است و در اینجا حاجت بنگارش ندارد و فضیلت وا لمنزلت آن در کتب جهادیه و فقهیه مبسوط است.

همانا مجاهدين في سبيل الله حافظ حريم وثغور مسلمانان هستند و به نیروی جهاد خود دشمنان دین را در هم می شکنند و قضای حق جهاد را ادا کنند و تقرب بحضرت پروردگار را بر تمام مراتب برگزینند و عزیز داشتن دوستان خدای و مأيوس ومنكوس ساختن دشمنان خدای را و کسانی را که سر از دین سبحانی بر تافته و فرستادگان یزدانی را تکذیب کرده اند و از طاعت خدای روی بگردانیده اند دخار بوار و دمان و انکساریه و انزجار سازند و نظر باين امر خطير و اخذ این اجر کثیر و وجوب اهتمام در امر دین مبین رأى امير المؤمنين بر آن علاقه گرفت که وصیف مولای خود را بیلاد دشمنان خداوند قهار و بكفار نابکار

زمین روم و مخالفان آن مرز و بوم حرکت و هر چند وصيف و مراتب مناصحت و دولتخواهی و بكوئى تهيه و تعبيه و خلوص نیت او در هرچه موجب تقرب او بخدای و خلیفه خدای میشود در خدمت خلیفه عصر مكشوف است و امیر المؤمنین که خداوندش ولی معولت و توفیق است چنان بصواب شمرد که باید وصیف و کسانی که بحکم خلیفه با او همراه میباشند از گروه سپاهی و شاکریه .

ص: 98

چون دوازده شب از شهر ربیع ا سال دویست و چهل و هشتم بگذرد که مطابق نیمه حزیران عجم است در ثغر ملطیه وارد شود و دخول در بلاد اعداء الله در اول روز ماه تموز .باشد تو این را بدان و بعمال خودت که در نواحی عمل و محل حکمرانی تو هستند نسخه این مکتوب امیرالمؤمنین را بنویس و امر کن تا دیگر مسلمانان قرائت نمایند و ایشانرا در کار جهاد ترغیب و انگیزش نمایند.

و آن منو بانی را که خدای تعالی در کار جهاد مقرر ساخته بایشان مکشوف و معلوم دارند تا اسباب سرعت حرکت و رغبت و فزایش میل و کوشش ایشان در امر جهاد گردد و هر چه زودتر با کمال جلادت و دین خواهی و حق گزاری بلشگرگاه وصيف مولی امیرالمؤمنین در سرحد ملطیه در همان زماني که امیر المؤمنين محدود و معین و مرقوم داشته است انشاء الله تعالی پیوسته شوند و السلام عليك ورحمة الله وبركاته .

احمد بن خصیب هفت شب از شهر محرم الحرام سال دویست و چهل و هشتم هجری برگذشته این مکتوب را در قلم آورد و بطوریکه بعرض مذکور نموده اند. ابو الولید جریری بجلی را بر نفقات و مغانم و مقاسم اردوي وصيف مقرر ونیز مکتوبی با او خطاب بوصیف سپرده داشت و در آن مکتوب وصیف را فرمان کرده بود که بعد از آنکه از غزوات و محاربات با معاندان فراغت یافت مدت چهار سال در بلاد سرحدیه مقام گیرد و در اوقات جنگ و جهاد بمحاربت بپردازد و همچنان در آنحدود بیاید تا فرمان امیر المؤمنين بدو برسد .

معلوم باد در هر زمانی صدور و وزراء عظام که پیشکاران دولت و زمامداران مملکت و نافذان در امور رعیت و دوام پیشگاه سلطنت هستند . چون مردمی را که دارای کفایت و لیاقت و استعداد فطری و جوهر ذاتی و طبع و اصالت و نجابت و کمالات و فضایل و بصير ومدبر در امور مملکت بنگرند کمر بزوال وفنای او بندند و اگر نه تبعید او از سر کار سلطنت و تهمت بدو و اثبات تقصير و جنایت و خیانت او بر بندند و گاهی او را مدعی امر سلطنت و مخالف

ص: 99

عقاید پادشاه شمارند و خاطر سلطان را از وی آشفته و خائف سازند بطوریکه او را اسباب زوال سلطنت و مملکت او بداند و حضور او را در حضرت سلطنت مخالف شریعت سلطنت و طریقت ابهت و انکسار و اضمحلال و تبعیدش را واجب خوانند.

و چون اینگونه مردم با اینگونه اوصاف که در باطن خود را به مقام وزارت و امارت شایسته تر میدانند چندان مطیع و محكوم ومنقاد ومعتقد بوزير و رئيس عصر نیستند و در امتثال اوامر و نواهی چندان مهیا نمیشوند .

لاجرم وزرای عصر وجود ایشانرا مخل انجام خیالات و مرام خود دانند و حتى الامكان دمار وتبعيد وهلاك وقلع ماده اور اواجب خوانند و چندان در خدمت پادشاه بتدلیس و وسوسه پردازند که پادشاه را بر قلع و قمع او حریص و ناچار سازند .

حالت وصیف نیز نسبت با حمد بن خصیب وزیر که پنجه اقتدار و اختیارش قوي بود بر همین منوال است و باین تدبیر او را دور ساخت و پاره ای اختیارات باطنیه را با ابوالولید و دیگران نهاد و از طرف منتصر خطابی بدو برفت که جز اطاعت چاره ای نداشت و چون ناچار به آن سفر شد امر دیگر نافذ گشت که تا امر خلیفه بدو نرسد از سرحدات بازنگردد.

و ما در این دوره خود مکرر آزموده ایم که هر وقت وزیری یا امیری با لیاقت و کفایت و هیبت و سطوت و بصیرت و تدبیر یا از رجال دولت کسی به این صفات مسطوره آراسته و برای خدمت بدولت و ملت و جلوگیری از فزون طلبی و طمع و حرص بیکران و نظام و قوام مملکت حاضر و ناظر گشت عاقبت به تدابیر مفسدان و هجوم مخالفان که بنظام مملکت رضا نمیدهند مورد تهمت و سیاست و مقهوریت گردید .

ص: 100

بیان خلع و عزل معتز بالله و موید بالله دو پسر متوکل عباسی از ولایت عهد

و هم در این سال معتز و مؤید دو پسر متوکل عباسی که شرح ولایت عهد ایشان و عهدنامه ایشان مبسوطاً گزارش رفت خویشتن را از ولایت عهد خلافت مخلوع و معزول داشتند و منتصر خلع این دو برادر را در قصری که بجعفری معروف واز مستحدثات متوکل بود ظاهر نمود و اصل این حکایت چنان است که طبري در تاریخ خود مینویسد :

چون کار خلافت و مهام مملکت برای منتصر بالله استقامت گرفت . احمد بن خصيب وزیر با وصیف و بغا که از اجله امراء و سرداران اتراك و مقربان دربار خلافت بودند گفت ما از حوادث حدثان و طوارق ليل و نهار و گوناگونی گردش روز گار ایمن و بزینهار نتوانیم غنود چه اگر حکم قضا چنان برود که امیر المؤمنين زود زود جان بدیگر سرای کشد و معتز بر تخت خلافت جای کند بخون پدر یکنن از ما را زنده نگذارد و ریشه خرم و آبدار مارا بصر صرفنا بسپارد و مرا این اندیشه چون یکی بیشه گشته است .

واز جنجال خیال بملال افتاده ام و از ازدحام پندار انزجار گرفته ام و رأی مصاب و تدبیر شایسته چنان است که در خلع این دو پسر از آن پیش که از دست برد جهان بما دست بردی آورند از پای ننشینیم و دست تطاول ایشان را کوتاه سازیم.

اتراك این سخن پسندیده داشتند و مقرون بصدق و صحت نیت پنداشتند و در فیصل این امر هر چه بیشتر بکوشیدند و در خدمت منتصر بالحاح و ابرام در آمدند و گفتند ای امیرالمؤمنین ما این دو برادرت را از خلافت خلع میکنیم و با پسرت

ص: 101

عبدالوهاب بیعت میکنیم و بر این سخن و این الحاح یکسره اصرار نمودند تا مسئول ایشان را با جابت مقرون داشت و منتصر در طی این مدت در رضایت جانب و تکریم مقام و تفخيم احترام و تعظيم احتشام معتز و مؤيد قصور نمی ورزید .

بعلاوه بمؤيد ميل و محبت عظیم داشت و چون چهل روز از هنگام خلافتش بیایان آمد.

یکی روز بعد از آنکه معتز و مؤید از خدمتش باز شده بودند باحضار هر دو تن امر کرد و بعد از آنکه حاضر شدند هر دو را در سرائی منزل دادند معتز چون این حال را بدید با مؤید گفت ای برادر سبب احضار ما را چه می بینی .

گفت ای شق من برای اینکه از ولایت عهد خلافت معزول دارند .

معتز گفت گمان نمی کنم که منتصر با ما این معاملت نماید و در همین حال که ایشان در این منوال مقال داشتند فرستادگان منتصر برای خلع خلافت ایشان بیامدند مؤید فی الفور گفت مطیع و منقاد فرمانم اما معتز گفت من خ-ود را از خلافت خلع نمیکنم و اگر بآهنگ کشتن هستید هرچه خواهید چنان کنید.

فرستادگان برفتند و تفصیل را معروض داشتند دیگر باره با غلظتی شدید باز آمدند و معتز را با عنف و درشتی بگرفتند و در بیتی در آوردند و در بر رویش بر بستند.

يعقوب بن سكيت گوید مؤید گفت چون این حال را نگران شدم با کمال جرأت و جلادت با آن جماعت گفتم ای سگها این چه کار و کردار است همانا برخون ما دست بیالوديد .

هم اکنون بر مولای خودتان اینگونه وثوب ووغول می گیرید دور شوید

ص: 102

که خداوند قبیح گرداند شما را بگذارید مرا با معتز سخن کنم .

آن جماعت را این سخنان من با آن حال تسرع و شتابی که داشتند بهیبت وسكون افکند و ساعتی بهمان حال بماندند و از آن پس با من گفتند اگر دوست میداری با معتز ملاقات کن و مراکمان چنان رفت که در نگ آن جماعت برای وصول اجازت بوده پس نزد معتز شدم و او را بگریستن دیدم و گفتم ای جاهل آیا چنان میبینی که این مردم بیباک سفاك هناك چالاك ناسپاس که با پدرت که با آن عظمت خلافت و شرف ابهت بود آن گونه رفتار کردند و خونش را بریختند تو میتوانی خود را از چنگ این گروه رستگار داری وای برتو خود را خلع کن و دیگر باره با ایشان سخن مران .

معتز گفت سبحان الله کاری که روز کاری بر آن سپری گشته و در آفاق جهان و اطباق کیهان گوشزد کهان و مهان گردیده است.

اینک این امر را از گردن خود بر گیرم و خویشتن خویشتن خویشتن را مخلوع و معزول دارم.

گفتم این همان امر است که پدرت را به کشتن آورد ، ای کاش ترا نکشد وای بر تو خلع کن این امر را سوگند با خدای اگر در سابق امر ایزدی باشد که تو والی این امر بشوی میشوی معتز گفت چنین می کنم .

مؤید می گوید از پیش معتز بیرون آمدم و گفتم معتز اجابت کرد شما با امیرالمؤمنین خبر دهید آن جماعت برفتند و مراجعت کردند و مرا بجزای خیر تحیت دادند و با ایشان نویسنده بود ودوات و کاغذی با خود داشت و بنشست و روی با ابوعبدالله معتز آورد و گفت خلع خود را بخط خودت بر نگار معتز چندی درنگ ووقوف نمود .

من با کاتب گفتم کاغذی بیاور و هر چه میخواهی با من املاء کن تا بنویسم پس بر من مکتوبی را بخدمت منتصر املاء نمود و در آن مکتوب نوشتم من انجام امر خلافت سست و ضعیف هستم و مرا معلوم افتاد که مرا روا نیست که

ص: 103

مقلد این امر عظیم شوم و هم مکروه شمردم که متوكل بسبب من گناه ورزیده باشد چه من موضع ولایق این امر نیستم و از منتصر خواستار شدم که خود را خلع نمایم و او را آگاه نمودم که من خود را خلع کردم و مردمان را از بیعت خود بحل داشتم و آنچه کاتب خواست بر نگاشتم بعد از آن با معتز گفتم یا ابا عبدالله بنویس در مقام امتناع برآمد گفتم وای بر تو بنویس او نيز بنوشت و كاتب از نزديك ما بیرون رفت و از آن پس ما را بخواند گفتم جامه خود را تجدید کنیم یا در همین جامه بمانیم گفت تجدید کن پس بفرمودم تا جامه بیاوردند و بپوشیدم و ابو عبدالله نیز چنان کرد و بیرون شدیم.

پس بمجلس منتصر در آمدیم و اینوقت در مجلس خود جلوس داشت و مردمان در مراتب و مقامات خود جای داشتند.

سلام بدادیم و پاسخ بدادند و منتصر امر کرد تا بنشینیم آنگاه گفت این مکتوب شما میباشد معتز خاموش ماند و من مبادرت کردم و گفتم بلی یا امیرالمؤمنین این کتاب من است که بمسئلت و رغبت و میل خودم رقم شده است و با معتز گفتم تکلم کن او نیز بر همین نسلق سخن آورد اینوقت منتصر روی باما آورد و اینوقت جماعت اتراك ایستاده بودند و گفت آیا مرا چنان می بینید که شمارا از این روی خلع کردم که طمع در آن دارم که چندان زنده می مانم که پسرم بزرگ شود و با او بیعت نمایم.

قسم با خدای هیچوقت یکساعت در این امر طمع نکرده ام و چون طمعی در میان نباشد قسم بخدا او نداگر امر خلافت را فرزندان پدرم متولی شوند دوست تر میدارم که بنی عم من والی آن باشد و لکن این جماعت و اشارت بسایر موالی که ایستاده و نشسته بودند نمود بسي الحاح و اصرار با من نمودند که شمار اخلع کنم و من از آن بیمناک شدم که اگر چنین نکنم بعضی از ایشان با حدید متعرض شما شوند یعنی شما را با شمشیر به قتل رسانند آیا اگر چنین میشد و خون شما ریخته میگشت تکلیف من چه بود قاتل را بکشم سوگند با خدای اگر خون همه ایشان را در ازای این کار میریختم

ص: 104

با خون يك تن از شما موافی نمیگشت لاجرم اجابت مسئول ایشان بر من سهل تر گردید.

می گوید چون این سخنان صدق نشان را بشنیدند هر دو برادر خود را بر منتصر افکنده دستش را ببوسیدند منتصر را نیز حال مهر و حفاوت فرو گرفت و هر دو را در بغل کشیده نوازش فرمود آنگاه هر دو برادر بازگردیدند .

گفته اند چون روز شنبه هفت روز از ماه صفر سال دویست و چهل و هشتم در رسید معتز و مؤید خودشان را از ولایت عهد خلع کردند و هر يكي خلع خود را بخط خود در رقعه ای رقم نمودند که وی خود را از آن بیعتی که با وی بیعت کرده بودند خلع کرد و مردمان از حل و نقض آن بحل میشد و این دو نفر از قیام بامور خلافت عاجز و بیچاره اند و از آن پس هر دو على رؤس الناس والاتراك و وجوه وصحابه وقضات وجعفر بن عبد الواحد قاضي القضاة وقواد و بنی هاشم و ولات دواوین وشیعه و وجوه پاسبانان و محمد بن عبد الله بن طاهر ووصيف وبغاء كبير وبغاء صغير وجميع مردمی که در دارالخاصه و دار العامه حضور داشتند بر همان سخن و بیان بایستادند وخلع وانحلال بیعت خود را گوشزد صغیر و کبیر نموده و چون این مهم بپای رفت مردمان پراکنده و بکار محال خود منصرف گشتند و صورت مکتوبی را که آن دو برادر بر خلع وعزل وعدم كفايت خود نوشتند این است :

بسم الله الرحمن الرحيم

ان امير المؤمنين المتوكل على الله رضى الله عنه قلدني هذا الأمر وبايع لى وأنا صغير من غير ارادتي وحجتى فلما فهمت أمرى علمت أنى لا اقوم بما قلدني ولا اصلح لخلافة المسلمين.

فمن كانت بيعتي في عنقه فهو من لقضها في حل" وقد حللتكم منها وابرأتكم من ايمانكم ولا عهد لى فى رقابكم ولا عقد وانتم براء من ذلك وكان الذى قراء الرفاع احمد بن الخصيب.

ص: 105

همانا متوكل على الله مرا بامر ولایت عهد خلافت تقلد ساخت و با من بیعت فرمود و من در آنحال خورد سال بودم و ارادت و حجتی باین کار نداشتم چون بحد رشد و میزان عقل پیوستم و فهم دقایق و حقایق و مخاطر این امر خطیر را بنمودم بدانستم که مرا آن استعداد در نهاد نیست که بآنچه متوکل بر گردنم افکنده است قیام و رزم و خوب بیندیشیدم و بدانستم که برای خلافت مسلمانان صلاحیت ندارم لاجرم با همگان میگویم .

بر کردن هر کسی که بیعت من میباشد اکنون در نقض بحل است و من شما را از تمام این عهود و عقود و پیمان و بیعت بری الذمه ساخته و برای من عهدی و عقدی در رقاب شما نیست و همه از این امر بری میباشید.

و احمد بن خصیب وزیر این مکتوب را در محضر حضار قرائت نمود همرازان معتز ومؤيد بپای شدند و هر يك جداگانه گفتند این رقعه و این قول من است شما بجمله بر من گواه باشید و من شمارا از ایمان دو جهان بری و بحل نمودم چون این کلمات بپایان رسید منتصر گفت.

همانا خداوند تعالی برشما و مسلمانان این گونه مجاز و پسندیده داشت و برخاست و در طی سرای برفت و در این مجلس برای حضور مردمان جلوس كرد ومؤيدرا نزديك بخود نشانده بود و از آن پس بحكام وعمال ممالك مكتوبى در خلع ایشان در قلم آوردند و این کار در شهر صفر سال دویست و چهل و هشتم روی داد و نسخه مكتوب منتصر باین صورت بود :

من عبدالله محمد الامام المنتصر بالله امير المؤمنين الى محمد بن عبدالله مولى امير المؤمنين اما بعد فان الله وله الحمد على آلائه والشكر بجميل بلائه جعل ولاة الأمر من خلفائه القائمين بما بعث به رسوله صلی الله علیه وآله وسلم و الذابين عن دينه والداعين الى حقد و الممضين لا حكامه وجعل ما اختصهم به من كرامة قواماً لعباده وصلاحاً لبلاده ورحمة عمر بها خلقه وافترض طاعتهم ووصلها بطاعته وطاعة رسوله صلی الله علیه وآله وسلم واوجبها

ص: 106

في محكم تنزيله لما جمع فيها من سكون الدهماء واتساق الاهواء ولم الشقت وامن السبل ووقم العدو وحفظ الحريم وسد الثغور وانتظام الامور فقال اطيعوا الله واطيعوا الرسول واولى الأمر منكم فمن الحق على خلفاء الله الذين حباهم بعظيم نعمته واختصهم باعلى رتب كرامته واستحفظهم فيما جعله وسيلة الى رحمته وسبباً لرضاه ومثوبته لان يؤثر والطاعته فى كل حال تصرفت بهم ويقيموا حقه في انفسهم والاقرب فالاقرب منهم و ان يكون محلهم من الاجتهاد في كل ما قرب من الله عز وجل حسب موقعهم من الدين و ولاية امر المسلمين وامير المؤمنين يسئل الله مسئلة رغبة اليه وتذللا لعظمته ان يتولاه فيما استرعاه ولاية يجمع له بها صلاح ما قلده ويحمل عنه اعباء ما حمله ويعينه بتوفيقه على طاعته انه سميع قريب وقد علمت ماحضرت من رفع الى عبدالله وابراهيم ابنى امير المؤمنين المتوكل علي الله رضى الله عنه الى امير المؤمنين رقعتين بخطوطهما يذكران فيهما ما عرفها الله من عطف امير المؤمنين عليهما ورأفته بهما وجميل نظره لهما وماكان امير المؤمنين المتوكل على الله عقده لابي عبدالله من ولاية عهد امير المؤمنين ولا براهيم من ولاية العهد بعد ابی عبدالله وان ذلك العقد كان وابو عبدالله طفل لم يبلغ ثلاث سنين ولم يفهم ما عقد له ولا وقف على ما قلده وابراهيم صغير لم يبلغ الحلم ولم يجر احكامهما ولاجرت احكام الاسلام عليهما وانه قد يجب عليهما اذبلغا ووقفا على عجزهما عن القيام بما عقد لهما من العهد واسند اليهما من الاعمال ان ينصح الله والجماعة المسلمين بان يخرجا من هذا الأمر الذى عقد لهما انفسهما و يعتز لا الاعمال التى قلدها ويجعلا كل من فى عنقه لهما بيعة وعليه يمين فى حل اذكانا لايقومان بما رشحا له ولا يصلحان لتقلده و ان يخرج من كان ضم اليهما ممن في نواحيهما من قواد امير المؤمنين ومواليه وغلمانه و جنده و شاكريته وجميع من مع اولئك القواد بالحضرة وخراسان وساير النواحى عن رسومهما ويزال عنهم جميعاً ذكر الضم اليهما وان يكونا سوقة من سوق المسلمين وعامتهم و يصفان مالم يزالا يذكران لامير المؤمنين من ذلك ويستلانه فيه

ص: 107

منذ اقضى الله بخلافته اليه وانهما قد خلعا انفسهما من ولاية العهد وخرجا منهما وجملا كل من لهما عليه بيعة ويمين من قواد امير المؤمنين و جميع اوليائه و رعيته قريبهم وبعيدهم و حاضر هم و غائبهم فى حل وسعة من بيعتهم و ايمانهم ليخلعوهما كما خلعا انفسهما وجعلالامير المؤمنين على انفسهما عهد الله واشد ما اخذ على ملئكته و انبيائه وعباده من عهد وميثاق وجميع ما اكده امير المؤمنين عليهما من الايمان باقامتهما على طاعته ومناصحته و موالا فى السر والعلانية و يسئلان اميرالمومنين ان يظهر ما فعلاه وينشره ويحضر جميع اوليائه ليسمع و اذلك منهما طالبين راغبين طائعين غير مكرهين ولا مجبرين ويقر عليهمما الرقعتان اللنان رفعا هما بخطوطهما بماذكر امن وقوع الامر لهما من ولاية العهد و هما صبيان وخلعهما انفسهما بعد من كان بهما ممن ضم اليهما في نواحيهما من قواد امير المؤمنين وجنده و غلمانه و شاكرية وجميع من مع اولئك القواد بالحضرة وخراسان وساير النواحي عن رسومهما وازالة ذكر الضم اليهما عنهم وان يكتب بالكتاب بذلك الى جميع عمال النواحى وان امير المؤمنين وقف على صدقهما فيما ذكرا ورفعا و تقدم في احضار جميع اخوته و من بحضرته من اهل بيته وقواده ومواليه وشيعته ورؤساء جنده و شاکریته و كتابه وقضاته والفقهاء و غيرهم وسائر اوليائه الذين كانت وقعت البيعة لهما بذالك عليهم وحضر ابو عبدالله و ابراهيم ابنا امير المؤمنين المتوكل على الله رضى الله عنه و قرئت وقعتا هما بخطوطهما بحضرتهما الى مجلس امير المؤمنين عليهما وعلى جميع من حضر واعادا من القول بعد قرائة الرقعتين مثل الذى كتبا به ورأى امير المؤمنين ان يجمع في اجازتهما الى نشر ما فعلاه اظهاره و امضائه ذلك قضاء حقوق ثلاثة منها حق الله عز وجل فيما استحفظه من خلافته و اوجب عليه من النظر لأوليائه فيما يجمع لهم كلمتهم في يومهم و غدهم ويؤلف بين قلوبهم ومنها حق الرعية الذين هم ودائع الله عنده حتى يكون المتقلد الامورهم ممن يراعيهم آناء الليل والنهار بعنايته ونظره وتفقده وعد له ور أفتدوم من يقوم باحكام الله في خلقه ومن يضطلع بنقل السياسة وصواب

ص: 108

التدبير ومنها حق ابي عبدالله و ابراهيم فيما يوجبه امير المؤمنين لهما باخوتهما وما سر رحمهما لانهما لواقاما على ما خرجا عنه مع عجزهما عنه لم يؤمن تادى ذلك الى ما يعظم في الدين ضرره و يعم المسلمين مكروهه ويرجع عليهما عظيم الوزرفيه فخلعهما امير المؤمنين اذ خلعا انفسهما من ولاية العهد وخلعهما جميع اخوة امير المؤمنين و من بحضرته من اهل بيته و خلعهما جميع من حضر من قواد امير المؤمنین و موالیه و شیعته و رؤساء جنده و شاكريته وكتابه وقضاته والفقهاء وغيرهم من ساير اولياء امير المؤمنين الذين كانت اخذت لهما البيعة عليهم و امر اميرالمؤمنين بانشاء الكتب بذلك الى جميع العمال ليتقدموا في العمل بحسب ما فيها ويخلعوا ابا عبدالله و ابراهيم من ولاية العهد اذ كاناقد خلعا انفسهما من ذلك وحللا الخاص والعام الحاضر والغايب والداني والقاصي منه ويسقطوا ذكر هما من ولاية العهدون كر ما نسبا اليه من نسب ولاية العهد من المعتز بالله والمؤيد بالله و من كتبهم والفاظهم والدعاء لهما على المنابر ويسقطوا كلما ثبت في دواوينهم من رسومهما القديمة والحديثة الواقعة على من كان مضموماً اليهما ويزيلواما على الاعلام والمطارد من ذكرهما وما وسمت به دواب الشاكرية والرابطة من اسمائهما ومحلك امير المؤمنين و حالك عنده على حسب ما اخلص الله الامير المؤمنين من طاعتك و مناصحتك وموالاتك ومشايعتك ما اوجب الله لك بسلفك ونفسك وما عرف الله امير المؤمنين من طاعتك و عن نقيبتك واجتهادك فى قضاء الحق افردك امير المؤمنين بقيادتك و ازالة الضم الى ابي عبدالله عنك وعن من فى ناحيتك بالحضرة وساير النواحي ولم يجعل امير المؤمنين بينك وبينه احداً يرأسك وخرج امره بذلك الى ولاة دواوينه فاعلم ذلك واكتب الى عمالك بنسخة كتاب امير المؤمنين هذا اليك واوعز إليهم في العمل على حسبه انشاء الله والسلام وكتب احمد بن الخصيب يوم السبت لعشر بقين صفر سنة ثمان واربعين و مأتين .

از جانب بنده یزدان محمد منتصر بالله به محمد بن عبد الله مولای امیر المؤمنين مرقوم می شود پس از حمد خدا و درود مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم و شکر آلاء و سپاس نعماء و جمیل آزمایش و آلاء ایزد توانا باز می نماید که حضرت یزدان متعال جماعتی از

ص: 109

بندگان خود را که ایشان و الیان امور عباد و خلفای قائمین بآن احکام و او امری گردانید که رسول خود را به آن رسالت داد و بر جهانیان برانگیزانید و این گروه را نگاهبان دین خویش و دافع مخالفین و رادع معاندین و دعوت کنندگان بحق مبین خود و جاری کنندگان احکام متین و بواسطه آن کرامتی که این جماعت را بدان اختصاص بخشید قوام عباد و نظام بلاد و رحمتی و عنایتی در خمیره ایشان بنهاد که باین شأن و برکت اسباب زندگانی مخلوق را بوجود ایشان فراهم فرمود و باین سبب و آیات و علامات طاعت ایشان را بر جهانیان فرض فرمود و طاعت ایشان را در حکم طاعت خود و طاعت رسولش گردانید و این طاعت را در قرآن کریم معین و مقرر نمود چه در اینگونه طاعت ورزیدن و فرمانبرداری کردن دواهی دهیا و ازدحام شرور نفوس و اقتحام حوادث و اتساق اهواء و آراء مختلفه و پراکندگیهای گوناگون و ایمنی سیل و طرق و شکستن و بهم کوفتن در هم توختن دشمنان و حفظ حریم از نا محرمان وسد از نامحرمان وسد سرحدات و ثغوره حدات وتغور مسلمانان و انتظام امور آفریدگان جمع میشود.

لاجرم در خطاب با بندگان فرمود اطاعت کنید فرمان خدای را و اطاعت کنید فرمان رسول صلی الله علیه وآله وسلم و آنکسانرا که از میان شما واليان وحكمرانان امر شده اند پس از جمله حقوقی که بر خلفای ایزد دو سرای که بچنین عطیتی بزرگ از جانب خدای برخوردار شدهاند و خداوند تعالی این گروه را به برترین مراتب خود اختصاص داده و ایشان را حافظ وسیله رحمت و سبب رضای خود نموده و اجب و لازم است که ایشان ترجیح و برگزیدگی دهند طاعت خدای را بهر حالی که باشند و حق او را در نفوس خود ملاحظه الاقرب فالاقرب اقامت دهند و اجتهاد و کوشش ایشان در آن امور و اعمال و افعالی باشد که تقرب بحضرت یزدان در آن حاصل شود.

و رعایت دین و ولایت امر مسلمین در آن مندرج گردد و اينك امير المؤمنين در حضرت رب العالمین خواستار میشود مسئلتی را که از روی رغبت بحضرت

ص: 110

کردگار و تذلل در پیشگاه عظمت خالق لیل و نهار است که در این ولایت و خلافت و سلطنتی که بدو عطا فرموده است که برای او صلاح آنچه را که در کردن او نهاده و بار ثقیل حکومتی را که بدو حمل فرموده است فراهم سازد و او را بر حمل آن توانا سازد و بتوفيق خود موفق فرماید و به طاعت خود مفاخرت بخشد که اوست شنونده دانا و نزديك توانا .

همانا نيك بدانستی گاهی که حضور داشتی که دو پسر متوكل على الله ابو عبدالله و ابراهیم دو رقعه بخط خود بمن بر نگاشتند و در آن دو رقعه از عواطف والطاف من نسبت بخودشان و از ولایت عهدي که متوكل على الله مرتباً در باره ایشان رقم کرده و این عقد بیعت در آنحال بود که ابوعبدالله معتز كودك و به سه سال عمر نارسیده و بر آنچه در حقش عقد بستند و آن مقامی را که در آن مقلدش گردانیدند دانا و فهیم نبود .

و ابراهیم نیز صغیر و خواب نادیده و احکام ایشان را مورد جریان نبود و ایشان را آن مقدار عمر نبود که در دایره مکلفین باشند و احکام و اوامر و حدود اسلام برایشان جاری شود.

و چون بسن بلوغ و مقام عقل وفهم وادراك نيك وبد رسیدند حالت عجز و بیچارگی خود را در قیام بشئونات و مراتب ولایت عهد خلافت و ریاست امت وسیاست خلقت و قوام عباد و نظام بلاد و رضای خدای و خلق خدای بدانستند وتكلیف خود و عجز خود را در آن دیدند که خود را از این امر خطر ناک بیرون کنند و این قلاده عظیم را از کردن ضعیف برافکنند و از پذیره آمدن در این اعمال اعتزال جویند و هر کس را که با ایشان بیعت کرده است بحل ومعاف و از هر چه دانستند که لیاقت این ریاست ولیاقت این امارت را ندارند .

و همچنین قلاده بیعت خود را از رقاب تمام آحاد و افراد کشوری و لشکری ممالك اسلاميه برگيرند و خودشان را در شمار سایر مسلمانان و عامه مسلمان ورعايا

ص: 111

و محکومان ملکیت بشناسند و بر همه مکشوف دارند که خود را در خدمت منتصر بر این گونه توصیف و تعریف نموده اند و خود را از خلافت عهد خلع و از آن حوزه خارج ساخته اند و کسانی را که با ایشان بیعت نموده و عهد و پیمانی استوار ساخته از تمامت مردم و مسلمانان بلا استثناء خواه حاضر يا غايب يا نزديك يا دور یا کشوری بالشكرى خواه اقارب یا اجانب بحل دارند تا این مردم این دو تن را از ولایت عهد مخلوع دارند چنانکه خودشان خود را خلع کرده اند و با عهدی مؤکد و پیمانی مؤید همانگونه که خدای در اطاعت خود از ملائکه و انبیاء و بندگان خود عهد و میثاق گرفته است .

یا امیرالمؤمنین در باب اطاعت و انقیاد خودشان در اوامر و نواهی خود او ومناصحت و موالات و دولت خواهی او در سرو علانیه مقرر نمایند و ایشان چنین کردند و از امیرالمؤمنین خواستار شدند که این کاری را که ایشان کرده اند و خود را بجهات ودلايل مذكوره از ولایت عهد خلع نمودند بر جهانیان آشکار و در پهنه گیتی منتشر دارند و تمامت اولیای خود را حاضر سازد تا این مسئله را بشنوند و بر این کردار ایشان که از روی کمال میل و رغبت و طوع و بدون کراهیت و مجبوریت روی داد واقف شوند.

و آندو رقعه را معتز و مؤید بخط خودشان در باب ولایت عهد ایشان در زمان کودکی ایشان و وقوف بر عدم لیاقت خودشان گاهی که سن بلوغ در یافتند نوشتند و خواستار شدند که ایشان را از ولایت عهد خارج کند و از آن اعمال و حکومتها که در حق هر يك از این دو تن در ولایات و نواحی آن و آنچه را که در عمل ایشان از جماعت لشکریان و غلمان و شاکریه و آنمردمی که در تحت امارت این سرداران و صاحبان مناصب امير المؤمنين بودند در پیشگاه خلافت یا خراسان یا سایر نواحی و امصار بودند خارج سازند و آن رسوم معمول و آن عناوین را از دفاتر مملکت موضوع دارند و این مطالب را بر نگارند و بتمام عمال و کارگزاران ممالك وحكام بلاد بفرستند.

ص: 112

و اینکه امیر المؤمنين بر صدق قول این دو تن در تمام مذکورات و اقرارات واعترافات ايشان واقف شد .

و تمامت برادران و کسانی را که در پیشگاه او از اهل بیت و قواد و موالی

عصمت ملت و شیعه و پیروان و سران سپاه و سرکردگان لشکر و گروه شاکریه و نویسندگان حضرت وجماعت قضات وحكام ولايات وفقهاء و جز ايشان و زمره اولیای او که بیعتی از ایشان برگردن داشتند بجمله را حاضر فرمود و ابو عبدالله و ابراهیم دو پسر متوکل علی الله حاضر شدند و این دور قعه را که بخط خود ابو عبد الله معتز بالله و ابراهيم مؤید بالله بود در حضور خود این دو تن در مجلس امیرالمؤمنین بر خودشان و بر تمامت حاضران قرائت شد .

و این دو تن همانطور که رقم کرده اند دیگر باره بر زبان بگذرانیدند و گوشزد حضار نمودند لاجرم امیر المؤمنین چنان نگریست که به آنچه این دو تن کرده اند حکم بانتشار و اظهار دهد و آنجمله را محض قضای حقوق ثلاثه امضاء فرماید.

یکی رعایت حق الله عز وجل در آنچه او را مستحفظ بر امر خلافت ساخته و نظر نمودن در امر اولیای خودش را در جمع کلمه کلمه ایشان در امروز و فردای ایشان و تألیف قلوب ایشان را بروی واجب فرموده دیگر رعایت حق رعیتی که نزد امیرالمؤمنین و دایع خداوندی هستند تا حکامی برایشان مقرر دارد که در آناء لیل و اطراف نهار به یمن عنایت و لطف نظر و تفقد نمودن و عدل ورزیدن و رأفت کردن غفلت نورزند و کسی را برایشان قاضی و آمر فرماید که احکام خدای را در باره مخلوق خدای جاری سازد و بحسن سیاست ویمن تدبیر بارهای سنگین را از دوش این مردم بردارد.

دیگر رعایت حق ابی عبدالله و ابراهیم است که در عالم اخوت و ملاحظه صله رحم منظور بدارد چه ایشان با آن حال ضعف و سستی و عجز و بیچارگی میخواستند

ص: 113

بر ولایت عهد خلافت ایستادن گیرند هیچ ایمن نبودیم که این اقامت و قیام ایشان بکار خلافت بجایی برسد که ضررش در امر دین عظیم و مکروهش در حق مسلمانان عموم گیرد ووزر و و بالی بزرگ دامن گیرایشان شود.

لاجرم امير المؤمنین ایشان را از ولایت عهد خلع نمود چنانکه خودشان خلع نمودند خود را و نیز تمامت برادران و کسان و اهل خانواده و حاضران دربار امير المؤمنين وسرهنگان و سرداران و موالی و شیعیان و رؤسای لشکریان و گروه شاکریه و نویسندگان و قضات و فرمانگزاران و فقیهان و سایر اولیای امیرالمؤمنین که از ایشان بولایت عهد این دو تن بیعت گرفته بودند هر دو را از و لایت عهد خلع کردند .

وامير المؤمنين فرمان کرد تا این مطلب خطیر را بتمام ولات امصار وقضات ممالك ودعات رعايا وحمات برايا بنویسند و عام و خاص واعلي وادنى و كهل و بر نارا آگاهی سپارند تا به آنچه در فرامین و مکاتیب انهی شده معمول دارند وابو عبدالله و ابراهیم را از ولایت عهد خلع نمایند .

چه ایشان خویشتن را باراده خویش و میل خویشتن خلع کردند و خاص و عام و حاضر و غایب ودانی وقاصی را که بیعت ایشان را بر گردن داشتند بحل دارند و نام ایشان را بولایت عهد یاد نکنند و این لفظ و این نسبت را که در الفاظ و کتب خود در حق معتز بالله ومؤيد بالله منظور ومستعمل میداشتند از کتب و الفاظ و دعای در منابر ساقط دارند و همچنین رسوم قدیمه و حدیثه را که بر کسانی که بایشان مضموم بودند در دواوین خود مذکور نموده اند بیفکنند و نام ایشان را که بر اعلام و مطارد و نیزه های خودر سم کرده بودند و آن نشانها که بنام ایشان بر دواب و اسبها و مرکبهای جماعت شاکریه و رابطه داغ کرده اند بر دارند.

همانا محل و مكاتب تو در پیشگاه امیرالمؤمنين برحسب همان خلوص نیت و صفوت ارادت و صدق فدویت و مناصحت و موالاتی و مشایعتی است که خدای تعالى ترا واسلاف ترا نسبت بدو اختصاص داده است و امیرالمؤمنین را بر حسن

ص: 114

طاعت و يمن نقیبت و اجتهاد تو در قضای حق واقف و عارف فرموده

است.

واينك امير المؤمنين ترا از مضمومیت و محکومیت ابی عبدالله و هم چنین محل حکومت وناحيت ترا بیرون آورد و ترا بحضرت خودش منفرد و حکم ترا در نواحی خودت نافذ گردانید و هیچکس را در میان تو و خودش فاصله وواسطه قرار نداد و بر تو ریاست و حکومت ببخشید و امر و فرمان او بولات دواوین او بر این منوال خارج شد تو نیز این را بدان و نسخه این مکتوب را که بتو صدور یافته برای عاملان خودت بفرست و با ایشان بر حسب آنچه رقم شده است پیشنهاد کن تا انشاء الله تعالی بر این نحو کارکنند والسلام .

و این نامه را احمد بن خصیب در روز شنبه ده روز از شهر صفر سال دویست و چهل و هشتم بجای مانده از قلم بگذرانید.

و بروایت دیگر چون منتصر از عزل معتز و مؤید بپرداخت احمد بن خصیب وزیر با او گفت هم اکنون پسرت عبدالوهاب را ولیعهد فرما و عبدالوهاب سه ساله بود منتصر گفت شتاب لازم نیست تا يك سال بگذرد او نیز پاره بزرگتر آید.

اما آن سال بیابان نیامده مدت زندگانی منتصر بپایان آمد ای بسا آرزو که خاک شود. )

راقم حروف گوید بسیاری از سلاطین و امرای روزگار و (خلفای زمانه بر این گونه کار کرده اند و برخی معمول شده است و پاره نشده است چنانکه هادی خلیفه میخواست برادرش هارون را برافکند و هارون در باره سه پسر خود امین ومأمون ومؤتمن به آنشرح وبسط وعزل مؤتمن واندیشه مأمون در عزل معتصم و بیعت گرفتن متوکل برای سه پسرش منتصر و معتز ومؤيد وعزل این دو تن باین شرح وبسط و تکرار موضوع وتأكيدات مطلب و نصب معتز بالله پس از چندگاه بخلافت وعزل کردن او برادرش مؤید را و کشتن او را و هم چنین الى زماننا هذا بلكه الى يوم القيمة در متون تواریخ مسطور است .

ص: 115

غریب تر این است که هر خلیفه چون یکی را بولایت عهد بر می گزید بسا تمجیدات در اخلاق و اطوار و علم و حلم وصفات حمیده که در خور خلفای روزگار است در حق وی مذکور میداشت و خلیفه دیگر که او را عزل می نمود از معایب و مثالب او که بجمله مخالف خلافت است رقم می نمود و هیچ کدام بر قبح عمل ورقم خودشان واقف نمیشدند یا شاید چندان آگاهی نداشتند و البته مخلوق در خود محاسن و مثالب میباشند و جز معصوم محفوظ نخواهد بود و این جمله برای آن است که مخلوقی ضعیف ذلیل جاهل گمراه ت تامه درباره مخلوقی مانند خود این حکم و این عقیدت را ظاهر مینماید و چون در تحت علم و معرفت کامل نیست مفاسد و تغیر آن زود ظاهر و ثابت میگردد اما خوب بنگرید و از روی عقل و فهم سلیم مطالعه کنید هرگز در حق کسانی که از جانب خدای به نبوت و ولایت و امارت و وصایت و ریاست و دعایت و امامت و هدایت مأمور شده اند این گونه احوال ظاهر نشده است و از حضرت آدم صفی تا مصطفی و اولیا و اوصیا و خلفای ایشان تبدل حال و مقالی که بر فساد امری انجرار بگیرد یا نمایش اخلاقی که نامطبوع باشد معروف نشدهاند و اگر ظلمه و جهال وضلال عصر بر مردم عصر غلبه یافته اند یا به قتل وحبس و آزار فرستادگان الهی و نواب ایشان اقدام کرده اند همه کس حتی كس حتى اولاد وزن وارقاب ایشان بر قبح فعل ایشان تصدیق و بر جلالت وعظمت شأن این طبقه تصریح نموده اند هر گز غبار ظلم وحیف و عیب براذيال عظمت ایشان نزديك نشده است و هرگز درباره ایشان بنقصان و عدم لیاقت سخن نکرده اند بلکه مخالف ومؤالف وعالم وجاهل برابهت جلالت ایشان تصدیق نموده اند و اگر کردگار جهان برای مصلحتی که خود داند ایشان را دچار بظلم و عدوان و طغیان معاصران فرموده است اما نمایش شئونات و مقامات ربانیه ایشان را فزایش داده است و اگر مردم عصر گرد مخالفان بر آمده اند محض طمع باموال و مناصب و درجات و امتیازات

ص: 116

دنیویه بوده است هیچوقت برای مثوبات اخرویه و تکالیف دینیه با آن جماعت رؤسای ضاله پیوسته نشده اند بلکه اگر لازم شده است کسانی که نایب پیغمبر و پیشوای خلق بوده اند تو کل و توسل جسته اند و مطلب خود را كما ينبغي حاصل ساخته اند .

بلکه همان رؤسای روز کار که خود را خلیفه و امیر المؤمنین میخوانده اند در هر موقعی که بیچاره و متحیر میشده اند خواه در امر دنیا یا آخرت یا دین به ایشان رجوع کرده اند و پاس مقام خود را منظور نداشته اند و قبح فعل خود را بر نخورده اند که باعدم علم و اوصاف امامت و ولایت چگونه خود را خلیفه و جای نشین پیغمبروشان احكام و اوامر و نواهی خود را تالی احکام خدا و فرستاده خدا میدانند با اینکه هیچ نمیدانند .

بلى (من كان في الدنيا اعمى فهو في الاخرة اعمى) البته کسی را که حضرت علام الغیوب برگزیند و حکومت و دین و دنیای بندگان خود را تابع علم و حکمت و معرفت او گرداند جهات جامعیت را در وجودش جمع و آنچه را که مخالف آن است از تقرب باو منع میفرماید و او را شایسته این مقام و منزلت میفرماید و ابدالابدین برای او تغییری و زوالی نخواهد بود بر خلاف منتخبین مخلوق که بر خلاف این جمله است و هرگزش دوام و قوام و ثباتی نیست .

زیرا که بنیانی که بر جهل بنا شده است زایل و باطل میشود پس بر اهل روزگار بسی شکرها و سپاسها واجب است که یزدان تعالى محض بذل عنايت ورحمت و تفضل نسبت بایشان وصلاح حال دنیا و آخرت ایشان و کمال نفس و ترقی و معارف ايشان جماعتی از مخلوق خود را که بجمله انوار ساطعه الهيه وهياكل سماويه واولین و برترین مخلوق او هستند از مراکز اعلی بایشان مبعوث فرموده که بجمله اگر چه در ظاهر متعدد نمايند يك تن و يك نور میباشند تا آنچه موجب قوام و نظام ایشان و معالم و عوالم ایشان است بر این گروه بی علم و دانش

ص: 117

امت ظاهر آید و از طفیل وجودات مقدسه ایشان از عموم رذایل محفوظ و بفنون فضایل محظوظ باشد و این معنی نیز مجهول نباشد که در تغلب و تسلط و تجبر سلاطین و خلفای ی با اعلی درجه خصومت و عنادی که نسبت بانبیاء عظام و اولیای كرام دائمه فخام علیهم السلام می ورزیدند و در زوال وفنای ایشان تدبیر ها می نمودند و با گروهی دنیا طلبان زشت كيش يك اندیش و هم پیش و هم نیش میشدند و آن پیغمبر و امام را شهید میساختند هرگز نتوانستند برگزیدگان خدای را خوار و ذلیل سازند یا حرکتی که در آن اهانتی باشد ظاهر سازند و اگر بشهادت هم میرسیدند عظمت و عزت و ابهت ایشان مجهول نمیشد. چه غبار ذلت و خواری بدامان برگزیدگان باری نتواند گرفت وشهادت عين فوزو فلاح وفيض ونجاح وتوفيق وصلاح ایشا بود اما اگر حرکات اهالی مملکت و صلاحديد امراء عصر واتراك را نسبت بملوك وخلفاى معزول بنگرند عکس این جمله را محسوس می نمایند .

ص: 118

بیان وفات ابی عبدالله محمد بن متوكل على الله ملقب بمنتصر بالله عباسی

در این سال ابی عبدالله وبقولى ابو جعفر منتصر بالله خلیفه عباسی راه بدیگر جهان نوشت .

طبری در تاریخ خود می گوید در علت و سبب مرگش اختلاف ورزیده اند بعضی گفته اند ذبحه یعنی درد گلوئی بدو عارض شد و این مرض در روز پنجشنبه پنج روز از شهر ربیع الاول در حلقش بیفتاد و در هنگام نماز عصر روز شنبه پنج شب از شهر ربيع الاخر گذشته بدرود جهان گفت .

و بقولی در روز شنبه هنگام عصر چهار روز از شهر ربیع الاخر بر گذشته وفات کرد و علت مرگش این بود که ورمی در معده او پدید گشت و از آن بدلش صعود گرفت و از آن مرض بمرد و مدت این مرض سه روز يا نزديك به آن بود .

و بعضی از اصحاب ما با من حدیث کرد و گفت چنان شد که منتصر را حرارتی در مزاج روی داد و یکی از طبیبان مخصوص خود را بخواند و او را امر فرمود که منتصر را فصد نماید و آن طبیب بانیشی زهر آلود فصد نمود و همین کردار موجب مرگ منتصر گشت .

و آن طبیب که خلیفه را فصد کرد به منزل خودش باز شد و در خود حرارت طغیان خونی احساس نمود و شاگرد خود را بخواند و او را امر نمود که وی رافضد

ص: 119

نماید و نیشتر هائی چند در حضور شاگرد بگذاشت تا هر کدام بهتر باشد بقصد استاد قصد کند و همان نیشتر مسموم که منتصر را بدان قصد کرده بود در میان مباضع بود و طبیب فراموش کرده بود و آن شاگرد در میان آن مباضع و نیشتر ها از آن بهتر و نیکوتری نیافت و با همان نیش مسموم استاد خود را قصد کرد و استاد این امر را ندانست و چون از فصدش بپرداخت آن طبیب را نظر بر آن مبضع افتاد و بدانست که فصاد قضا با همان نیشتر کارش را بساخته است و البته هلاك می شود لاجرم در همان ساعت وصیت خود را بگذاشت و در همان روز از جهان بگذشت .

و برخی گفته اند که منتصر در سرخود علتی دریافت و ابن طیفور روغنی در گوش او بر چکانید و از این کار ورم کرده و او را مهلت نداد و در همان روز منتصر بسر سام بمرد .

و پاره گفته اندا بن طیفور منتصر را با تیغی زهر ناك حجامت کرد و از آن علت بمرد.

سيوطي در تاريخ الخلفا میگوید چون منتصر بر سریر خلافت بنشست زبان بسب و دشنام و نکوهش جماعت اتراك بر گشود و همی گفت این جماعت نکوهیده آیت کشندگان خلفای روزگار هستند چون غلامان ترك بر این کلمات واقف شدند بر کینه باطنی او عارف گشتند و از بروز خشم و ستیزش خائف گردیدند و در هلاکت او تدبیر نمودند و به آهنگ قتلش بر آمدند لکن از ادراك مقصود عاجز آمدند .

زیرا که منتصر مردی بس مهیب و بسی دلیر و سخت زيرك بود و نظر بفطانت و هوشمندی که داشت همواره از کید و حیلت معاندان احتراز می نمود و راهی برای ایشان و اندیشه ناپسند ایشان نمی گشود.

لاجرم در مقامات نیرنگ و حیلت کوشش ورزیدند تا گاهی که ابن طيفور طبيب منتصر را در زمان رنجوری منتصر ببذل سی هزار دینار

ص: 120

به فریفتند .

ابن طیفور آن دنانير را بگرفت و به قصد منتصر اشارت داد او را بانیشی

مسموم قصد کردند و منتصر بهمین علت بمرد .

می گوید بعضی گفته اندا بن طیفور آن بیشتر زهر آلود را فراموش کر دو مریض گشت و باغلام خود امر نمود تا او را با همان نیشتر فصد نمود و او نیز بمرد .

و بعضى گفته اند منتصر را امرودی مسموم بخورانیدند و آن امرود موجب مرگ او شد و بقولى بمرض خناق در گذشت .

در تاریخ الخمیس باین حکایت اشارت کند و می گوید با این کلمات منتصر درباره جماعت اتراك نمیشاید که خودش در قتل پدرش توطئه کرده باشد گوید چون بغاء کبیر این سخنان را از منتصر بشنید با آن کسان که قاتل متوكل بودند گفت شما را نزد منتصر رزق و روزی و ادراك مقصود و مطلوبی میسر نخواهد شد و ایشان به آهنگ هلاك او بر آمدند و ابن طیفور نصرانی را چنانکه یاد کردیم به آن امر بداشتند و ابن طیفور بامبضع یاریشه مسمومه اورا قصد کرده بمرد .

و بقولي منتصر را مرضی در انینین با معده اش پدید آمد و پس از سه

روز بمرد .

وبقولى بمرض خوانیق یعنی ذبحه یا امرودی که با سوزن مسمومش کرده بودند وفات کرد و بقول دمیری در حیوة الحيوان در طعامش زهر ریخته او را مسموم نمودند .

و در اخبار الدول نیز بهمین روایت اشاره کند و گوید منتصر تب کرد و او را با ریشه مسمومه قصد کردند و هلاک شد و در اخبار الدول اسحاقی مینویسد چون طیفور مذکور نیز با همان بیشتری که مسموم

ص: 121

بود رگ گشود و راه منتصر را پیمود حال او چنان است که شاعر گوید:

افعاله ردت عليه بماحنى *** فالدهر قد جازاه من جنس العمل

لمؤلفه

روزگارت در یکی روزی بخواهد کشتنت *** با همان تیغی که دل خوشداشتی ز اغشتنت

تيغها و تیغ زنها را نگهبانی کند *** تا تلافی ها رسد از دوستان یادشمنت

مسعودی در مروج الذهب می نویسد بعضی گفته اند که در روز پنج شنبه پنج روز از ماه ربیع بادی بوزید و در نماز عصر پنج شب از شهر ربیع الاخر از آن سموم وفات کرد و احمد بن مستعين بروی نماز گذاشت وی اول خلیفه ایست از خلفای بنی عباس که قبرش را ظاهر و نمودار نمودند و این کار از آن علت روی داد که مادر منتصر حبشیه بود و از وی در باب ظهور گور منتصر بپرسیدند .

مادرش اجازت داد قبرش را در سامرا ظاهر ساختند .

می گوید بعضی گفته اند که صنفوری طبیب منتصر را در مشراطی زهر آلود که بدانش حجامت فرمود مسموم نمود چه منتصر عزیمت بر آن نهاده بود که جماعت و جمعیت اتراك را پراکنده و از همدیگر متفرق سازد و وصیف را با گروهی کثیر از مردم سپاهی چنانکه مذکور شد در غزاة صائفة و حرب تابستانی بطرف طرسوس به فرستاد .

ویکی روز با بغاء صغير نظر افكند و اينوقت بغاء بطرف قصر خلافت می آمد و جماعتی از اتراک در اطرافش روان بودند .

منتصر روى بافضل بن مأمون آورد و گفت خداوند مرا بکشد اگر این جماعت

ص: 122

را نکشم و بواسطه کشتن ایشان متوکل را جملگی را از هم پراکنده نسازم .

و چون جماعت اتراك نظر با فعال منتصر نسبت بخودشان کردند و عزیمت او را در انهدام ارکان جلالت و زندگانی خود بدیدند يك سره در مقام تحصیل فرصت بر آمدند تا چنان شد که منتصر از حرارت و طغیان خون بنالید و او را حجامت نموده و مقدار سیصد درهم خون وی از شیشه حجام درآمد و از آن پس شربتی بنوشید و از کسر خون و خوردن آن بعد از خون قوای او روی بتحليل آورد.

و بقولی گاهی که خواست از خون خود بکاهد در مبضع و نیش طبیب زهر بود و از آن نیش مسموم یا نوش مذهوم باجل محتوم و زمان معلوم دچار شد .

بیان خواب منتصر و دیگران و حکایت بساطی که در آن نقش شیرویه بن پرویز بود

مسعودی در مروج الذهب گوید ابن ابی الدنیا از عبدالملك بن سليمان بن ابی جعفر حکایت کند که گفت در عالم رؤيا متوكل وفتح بن خاقان را بدیدم و آتشی بر هر دو تن احاطه داشت در این اثنا محمد بن منتصر بیامد و اجازت خواست تا برایشان در آید و او را از وصول مانع شدند پس از آن متوکل روی با من آورد و گفت اى عبد الملك با محمد بگو با همان جامی که ما را سقایت کردی مینوشی .

ص: 123

عبدالملك می گوید چون صبح بردمید بخدمت منتصر بشتافتم و او را در حالت تب بدیدم و بعیادتش مواظبت و رزیدم و در پایان علتش از وی شنیدم میگفت عجلنا فعو جلنا ما در قتل متوكل شتاب كردیم لاجرم در هلاك ما عجلت گزیدند و از همان مرض بمرد .

و نیز مسعودی می نویسد که از ابوالعباس احمد بن محمد بن موسي بن الفرات بمن خبر دادند که گفت چنان بود که احمد بن خصیب وزیر منتصر در حق پدرم که از عمال او بود بدخواه وسی" الرأی بود وقتی یکتن از خدم خاصه دستگاه وزارت پناه با من خبر داد که وزیر فلان شخص را برای رسیدگی باعمال شما معین ساخته است و در کار پدرت بهر گونه مکروهی فرمان کرده و نیز او را امر کرده است و هم بمصادره او در مالی غلیظ و عظیم که یاد نموده امر نموده است من در حال بجای بنشستم و در این وقت پاره کتاب نزد من حاضر بودند و خواستم این خبر دهشت اثر را با پدرم عرضه بدارم و شرحش را بر نگارم و از آن کاتب که با من نشسته بود به آن کار مشغول شدم .

آن کاتب برو ساده تکیه نهاد و خواب بچشم بگردانید و ترسناك بیدار شد و گفت خوابی بس عجیب بدیدم همانا احمد بن خصيب وزیر را در عالم رؤیا نگران شدم که در همین موضع بایستاد و همی میگوید منتصر خلیفه تا سه روز دیگر میمیرد .

من با او گفتم خلیفه زمان در میدان چوگان بازی مینماید و این رؤیا از بلغم و مراد است و در این اثنا طعام حاضر کردند و هنوز کلام ما اتمام نیافته بود که مردی بر ما در آمد گفت هم اکنون وزیر را در سرای خلافت با چهره دیگر کون و صورتی رنگ پریده به دیدم و از سبب این حال سوال کردم .

با من گفتند منتصر خلیفه از میدان گوی و چوگان خوفناک باز آمد و بحمام اندر شد و بیرون آمد و در مکانی که باد میوزید بخفت و باد بر تنش بوزید و تبسی

ص: 124

سخت بروی عارض گشت .

پس احمد بن خصيب بروی درآمد و گفت ای سید و آقای من همانا تو فیلسوف زمان و حکیم دوران هستی از حال سواری و جنبش و کوشش دکوب باز میشوی و فرود می آئی و به حمام اندر میشوی و از آن پس عرقناك در باد گیرخانه می خوابی منتصر در جواب گفت آیا از آن بیم ناک هستی که من می میرم .

همانا شب گذشته در خواب دیدم که شخصی بمن در خواب دیدم که شخصی بمن آمد و گفت بیست و پنج سال زندگانی میکنی و من ازین بدانستم که مرا بشارت میدهد که از این پس بیست و پنجسال از عمر من باقی است و من این مدت را در خلافت می گذرانم .

اما این ندانست که مراد گوینده این است که مدت عمر او در جهان گذران که قلم تقدیر رقم کرده است بیست و پنجسال است لا يستأخر ساعة ولا يستقدمون .

می گوید چون روز سیستم در رسید بمرد و چون نظر کردند و مدتش را بحساب آوردند بیست و پنجسال تمام عمر کرده بود.

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که چون منتصر در آن حال که در تعب و تب و حامیه حمی اندر بودسر بخواب بردو با ترس و بیم بیدار شد و همی بگریست مادرش از وی پرسید چه چیزت بگریستن بداشته ؟

گفت دین و دنیای خود را فاسد ساختم در همین ساعت پدرم را در خواب دیدم که با من گفت ای محمد مرا در طمع خلافت بکشتی سوگند با خدای جزایامی قلیله از خلافت بهره ور نمیشوی و از آن پس گردشگاه تو آتش دوزخ است .

و چون آن شب را به صبح کشانید ابن طیفور طبيب نصرانی را بخواست

وابن طیفور او را با لیشتر زهر آلود رگ گشود و منتصر بمرد.

ص: 125

عمر و بن عثمان گوید متوکل علی الله را شش ماه بعد از قتلش بخواب دیدم و بعد از سؤالی که از این پیش مذکور شد گفتم در اینجا چکنی گفت آمده ام انتظار تمد پسرم را می برم تا با وی در پیشگاه خدای تعالی مخاصمه نمایم چون صبح بر دمید مرگ منتصر در میان مردمان منتشر و شایع گشت.

مسعودی در مروج الذهب گوید آن موضعی که متوکل را در آنجا بقتل رسانیدند همان موضعی است که شیرویه پس خسرو پرویز شاهنشاه ایران پدرش پرویز را در همان مکان بکشت و آن موضع بماخوره معروف است و منتصر چون بعد از قتل پدرش متوکل خلافت یافت تا هفت روز در ماخوره بماند و از آن پس از آن جا انتقال داده به تخریب آن موضع امر فرمود.

ابو العباس محمد بن سهل گوید من در زمان خلافت منتصر عباسى كاتب عتاب بن عتاب بر دیوان لشکر شاکریه بودم روزی به یکی از رواقها در آمدم که به بساط سوسینجرد که نام قریه از قرای بغداد است مفروش و مسند مصلی و و ساید بدیعه سرخ رنگ و کبود در حوالی بساط پهن افکنده بودند و در پیرامون بساط مواضع مخصوصه و در آن صورتهای مردمان بود و بفارسی شرحی نگار داده بودند و من لغت فارسی و قرائت آنرا نیکو میدانستم در این حال در طرف راست چای نماز صورت پادشاهی و برسرش تاجی بود گویا سخن همی را ند پس آن کتابت را قرائت کردم و نگران شدم صورت شیرویه کشنده پدرش خسرو پرویز شاهنشاه عجم بود که بعد از پدرش شش ماه سلطنت ایران را نموده بعد از آن صورت های پادشاهان دیگر را بدیدم و بقول دمیری در حیوة الحيوان کتابت آن بساط بقلم یونانی بود و نوشته بود این بساط را برای شاهنشاه قباد بن کسری بساخته اند و در پیش رویش بیفکندند و او افزون از شش ماه در جهان هفته بماه نرسانید و بمرد منتصر از این امر تطیر نمود و سخت غمگین شد و بفرمود تا آن فرش را بر داشتند و در پایان ماه ششم سلطنتش در گذشت

ص: 126

و در پایان کار چشمم بچهره از سوی چپ نماز گاه افتاد و بر آن نقش کرده بودند که در این صورت یزید بن ولید بن عبدالملك است كه پسر عمش ولید بن یزید را بکشت و پس از ولید شش ماه خلافت نمود من از این حال و دیدار این دو صورت و مدت قلیل این دو سلطنت در عجب شدم و اتفاق آن یکی در طرف ر است و آندیگر در جانب یسار نشستنگاه منتصر عجیب تر بود و با خود گمان نمیبرم مدت ملك منتصر افزون از شش ماه دوام جوید و سوگند باخدای بر همین گونه بود و از شش ماه فزون تر نگشت.

آنگاه از آن ایوان بمجلس وصيف و بغا در آمدم و ایشان در سرای دومین بودند و با وصیف گفتم آیا این فراش عاجز و بیچاره و لاعلاج بود که در زیر پای امير المؤمنین جزاین بساطی را که بر آن صورت یزید بن ولید قاتل پسر عمش ولید و صورت شیرویه قاتل پدرش پرویز است و هر یکی بعد از آنکه پسرعم و پدر را بکشتند شش ماه زنده بماندند فرشی دیگر بیفکند و صیف از این کار و کردار نابهنجار در فزع آمد.

و گفت : ایوب بن سلیمان نصرانی را که انبارها وخزائن و فرشها بدست او بود نزد من حاضر ساز چون حضور یافت وصیف از روی خشم و ستیز گفت هیچ فرشی دیگر نیافتی که در این روز در زیر پای امیرالمؤمنین بگسترانی مگر همین بساطی را که در آنشب حادثه زیر پای متوکل بود یعنی متوکل را بر آن فرش بقتل رسانیدند و صورتهای پادشاهان فرس و دیگران بر آن است و آثار خون متوکل و فتح بن خاقان بر آن نمایان است .

ایوب گفت أمير المؤمنين منتصر از این فرش از من جویا شد و گفت آن بساط در کجاست گفتم آثار خون بر آن آشکار و نمودار است و عزیمت بر آن نهادم که از همانشب که حادثه قتل متوکل روی داد دیگر این فرش را نیفکنم منتصر فرمود از چه روی آن بساط را غسل نکردی و نورد ندادی گفتم از آن ترسیدم که این خبر نزد کسانیکه این بساط و این حادثه را بنگرند شایع

ص: 127

گردد .

فرمود این امر اشهر و آشکارتر از آن است که بتوان پنهان داشت و منتصر همیخواست که کشتن جماعت اتراك پدرش متوکل را ظاهر نماید لاجرم ما آن بساط را در هم نوردیده و بگسترانیدیم وصیف و بغا ، چون امير المؤمنين از مجلس خود بیرون رفت این بساط را برگیر و بآتش بسوزان چون منتصر برخاست و برفت آن بساط را در حضور وصیف و بغاء بسوزانیدند و چون روزی چند بر آمد منتصر با من فرمود فلان بساط را بگستران عرض کردم آن بساط در کجا است فرمود کار آن بکجا پیوست گفتم وصیف و بغاء مرا فرمان کردند تا بسوزانیدم .

میگوید چون منتصر این سخن را بشنید لب از سخن بر بست و دیگر در امر آن بساط امری ننمود تا بساط عمرو زندگانیش در نوردیده گشت. جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا مینویسد یکی روز منتصر بلهو و لعب بنشست و اینوقت از خزاین پدرش متوکل فرشهای بسیار و نامدار بیرون آورده بودند منتصر بفرمود تا آن فرش را در مجلسش بگسترانند در این اثنا در یکی از بساطها دائره را نگران شد که در آن صورت سواری است و برسرش تاجی و و براطرافش بخط فارسی رقم شده است. بفرمود تاکسی که خط فارسی را تواند خواند حاضر آید پس مردی بیاوردند آنمرد چشم بیفکند و چین در حبین حبين آورد منتصر گفت این نگارش چیست گفت معنی ندارد منتصر در کشف آن الحاح ورزید گفت نوشته است من شیرویه پسر کسری بن هرمز رستم پدرم را بکشتم و بهره از سلطنت جز بشش ماه مدت نبردم .

چهره منتصر از این خبر دیگرگون شد و بفرمود تا آن بساط که بزوتار

بافته شده بود بسوختند .

سیوطی می گوید: ثعالبی در کتاب لطایف المعارف مینویسدا عرق خلفاء در امر

ص: 128

خلافت منتصر بالله است چه او و پدران پنجگانه او بجمله خلیفه شدند و همچنین دو برادرش معتز و معتمد میگوید من میگویم اعرق از منتصر بالله مستعصم عباسی است که مردم تتار او را بکشتند تا هشت پشت پدرانش خلیفه بودند .

ثعالبی میگوید از جمله عجایب این است که اعرق اکاسره در پادشاهی شیرویه است که پدرش را بکشت و پس از قتل افزون از ششماه نزیست و اعرق خلفاء در خلافت که منتصر است پدرش متوکل را و پس از وی افزون از ششماه بهره از عمر نبرد.

راقم حروف گوید: المستعصم بالله ابو احمد عبدالله بن مستنصر بالله همان خلیفه است که در فتنه چنگیز کشته شد و خلافت بنی عباسی بدو پایان گرفت و شرح حال او را در ذیل تاریخ مغول مذکور نمودیم.

و از غرایب اتفاقات این است که ابو خالد یزید بن وليد بن عبدالملك بن مروان که ملقب بناقص پسر عمش خليفه عصر وليد بن يزيد بن عبدالملك ر اقاتل گشت مادرش شاه فرند دختر فیروز بن يزدجرد و مادر فیروز دختر شیرویه پسر خسرو پرویز و مادر شیرویه دختر خاقان ملك تركستان و مادر مادر یعنی جده فیروز دختر قیصر پادشاه روم است.

و ثعالبی گوید یزید ناقص اعرف ناس است در ملك و خلافت از هر دو طرف چنانکه از این پیش در ذیل احوال خلفاى بني امية باين مطلب اشارت رفت و در حقیقت ارث پدر کشی از شیرویه به یزید پیوست اگر چه یزید پسر عمش ولید را بکشت اما چون ولید خلیفه عصر بود کشتن او از کشتن پدر برتر بود و از کردار بیرون از هنجار خسرو پرویز در جسارت بنامه رسول خدا و دریدن آن نامه همایون رشته سلطنت سلاطین عجم بر هم در بدو خسرو را فرزندی شوم و نامیمون چون شیرویه ببالید تا پدر را بکشت و روزگار شاهنشاهی سلاطین عجم را که مطول ترین طبقات سلاطین عالم بودند بمقراض انقراض از هم بر گسیخت و شرح آن در ناسخ التواریخ و دیگر کتب اخبار رقم

ص: 129

شده است.

و در اخبار الدول میگوید: ما در شیرویه ماریه دختر قیصر روم بود و شیرویه ردى المزاج وكثير الامراض وصغير الخلق بر خلاف برادرهای خود بود و او را اعرف ناس در سلطنت توان شمرد چه آباء او تا به اردشیر بابکان شاهنشاه بلکه اگر باصل سلسله بگذرند و پیوند بپسوند پیوند دهند با كيومرث در يك پيوند پیوند جویند و کمتر طبقه از سلاطین جهان هستند که مانند پادشاهان نيك پیوند پیوسته آیند.

در تاریخ مختصر الدول مینویسد مردمان از خاص و عام میگفتند مدت خلافت منتصر افزون از شش ماه نخواهد بود چنانکه شیرویه پسر خسرو پرویز نیز همین مقدار سلطنت نمود .

و نیز طبری در تاریخ خود مینویسد گفته اند منتصر خلیفه در خواب دید که برتر دبامی پای نهاد و همی پله بر پله در نوشت تا به بیست و پنج پله رسید در این حال با او گفتند مدت ملك تو همین است و این خبر به این منجم پیوست پس از آن محمد بن موسى و على بن يحيى منجم برای تهنیت این خواب به خدمت منتصر در آمدند منتصر گفت این خواب نه بدان گونه است که ابن الخصیب با شما گفته است لکن من چون به پله آخرین نرد بام رسیدم با من گفتند در اینجا بایست که پایان زندگانی تو همین است و منتصر ازین خواب باندوهی سخت عظیم دچار شد و پس ازین خواب چند روزی که متمم سال بیست و پنجم بود بزیست و در سن بیست و پنجسالگی بمرد .

ص: 130

بیان شمایل و مدت عمر و خلافت و زمان وفات و مدفن منتصر بالله

در تاريخ الخميس مسطور است منتصر عباسی اعین و فراخ چشم واقتی و کشیده بینی و اسمر و گندمگون و مليح الوجه و نمکین دیدار وربعه و چهارشانه وكبير البطن وبزرك شكم و با هیبت بود .

سیوطی بعلاوه اوصاف مذکوره میگوید: جسیم و تنومند بود و صاحب اخبار الدول گوید: سیمین و فربه بود اما در جلد سوم عقد الفريد مينويسد منتصر کوتاه قد و گندم کون و کلان کله و بزرگ شکم و جسیم و بر چشم راستش نشانی بود و بقول طبرى جيد البضعه و آکنده گوشت و زمان زندگانیش بیست و پنج سال و ششماه و بقولی مدت عمرش بیست و چهار سال و زمان خلافتش ششماه و بروایتی ششماه و دوروز و در خبری ششماه بدون کم و زیاد و بروایتی مدت خلافتش

ششماه و چند روز و زمان حیاتش بیست و شش سال بود.

مسعودی میگوید : چون منتصر بخلافت بنشست بیست و پنجساله بود و بیعت او در قصر معروف بجعفری بود که متوکل بنیان نهاد و در سال دویست و چهل و هشتم هجری وفات نمود و ششماه جای در مسند خلافت داشت.

از غالب روایات چنان میرسد که زمان عمر و خلافتش بیست و پنج سال و نیم است .

صاحب جنات الخلود مینویسد : محمد بن متوكل بعد از پدرش بخلافت بنشست و بنفس خویش مباشر امر خلافت شد تا آخر عمرش تغییر نیافت تولد او در سال دویست و بیست و سوم مرگش در روز یکشنبه چهارم ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم، زمان خلافتش ششماه بود .

و در اخبار الدول مسطور است که چون بمرد بیست و شش سال عمر داشت و ششماه بخلافت بنشست اما در زبدة التواریخ حافظ ابرو در ذکر خلافت منتصر تا خاتمه روزگارش

ص: 131

باختصار مینویسد ابو العباس منتصر بالله محمد بن متوکل خلیفه یازدهم در همانروز که در شبش متوکل بقتل رسید با وی بیعت کردند چون بر سرير خلافت متمکن شد خواست دو برادر خود را بکشد معتز بگریخت و ابراهیم کشته شد و در این سال خفاجة بن سفيان را بتوليت صقليه فرستاد والسلام .

و در حوادث سال دویست و چهل و هشتم رقم میکند در این سال معتز را خلع کردند و مردم را از بیعت او منع و او را محبوس و در این سال منتصر در روز یکشنبه پنجم ربیع الآخر بدرد معده مبتلا شد او را فصد کردند مبضع زهر آلود بود و بدان بمرد و چون قتل متوکل را در شب چهار شنبه چهاردهم شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم مینگارد چنان مینماید که مدت خلافت منتصر را از ششماه بکمتر از ده روز میداند و در این روایتی که در حق منتصر مینماید از چند وجه بیغرابت نیست .

یکی اینکه کنیت او را ابو العباس مینویسد و دیگر می گوید منتصر خواست دو برادرش معتز و ابراهیم را بکشد تا آخر روایت دیگر در مدت خلافت منتصر گویا در این جمله منفرد باشد چنانکه از این پیش بشرح حال ایشان و عزل ایشان واصح روایات در زمان خلافت اشارت رفت.

و در تاریخ الخمیس نیز مدت عمرش را بیست و شش سال و زمان خلافتش را ششماه یا کمتر از آن یاد میکند .

سیوطی نیز باین تاریخ و مدت نظر دارد و زمان خلافت اور اکمتر از ششماه میداند و در فوات الوفیات نیز بهمین تقریب نگارش رفته است و در عقد الفرید مدت خلافتش را شش ماه و ایام زندگانیش را بیست و شش سال کمتر از سه روز رقم کرده است .

وحمد الله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده ایام حیاتش را بیست و پنجسال و زمان بیعتش را در نیمه شوال سال دویست و چهل و هفتم و وفاتش را نیز در نیمه ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم و اوقات خلافتش را ششماه می نگارد

ص: 132

و با این روایت که هر دو در نیمه ماه واقع شده باشد درست می آید.

طبری در تاریخ خود مینویسد: از پسر خادم که در زمان امارت منتصر متولی بیت المال او بود حکایت کرده اند که یکی روز منتصر در روزگار خلافتش در ایوانش خفته بود بناگاه بیدار شد و همی بزارید و بنالید و من از هیبتش پرسیدن نیارستم تا از چه گریستن کند و فریاد بناله در آورد و در پشت در سرگ گشته بایستادم بناگاه عبدالله بن عمر بازیار را بدیدم در رسید و آوای را نحیم نحيب و شهیق او را بشنید و گفت ويحك اى يسر سبب این گرییدن و زاریدن چیست گفتم منتصر بخواب اندر بود سر از خواب بر گرفت و همي بموئيد و بگریست عبدالله بدو نزديك شد و گفت ای امیرالمؤمنین ترا چیست که چنین گریستن کنی خداوندت گریه بچشم نیاورد .

منتصر گفت : بمن نزديك آى عبدالله ، عبدالله بدو نزديك شد فرمود من بخواب بودم و در عالم خواب چنان دیدم که متوکل گویا بمن آمد و با من گفت وای بر تو ای محمد کشتی مرا و با من ستم راندی و مرا در خلافت خودم دستخوش غبن و زیان آوردی سوگند با خدای بعد از من جز ایامی اندك ومعدود از خلافت متمتع نشوی و از آن پس مصیر تو به آتش باشد .

پس از آن بیدار شدم و خویشتن را از گریستن و جزع بازداشتن نتوانستم.

عبدالله گفت: آنچه دیدی بخواب بود و خواب گاهی براستی و گاهی بکذب مقرون است و نه چنان است که تو در پهنۀ پندار آوردی بلکه خدایت زندگانی در از و کامرانی دیر باز خواهد داد هم اکنون بفرمای تا باده ناب و چنگ و رباب بیاورند وبلهو ولعب پرداز و خاطر بخواب و اندوه مینداز .

يسر مى گويد : منتصر بالله بدستور عبدالله کار کرد اما یکسره شکسته بال و پریشیده حال بود تا از این جهان در گذشت.

و نیز گفته اند چنان بود که منتصر بالله در کارقتل پدرش متوكل على الله با جماعتی از فقهاء شور می نمود وعلما را بمذاهب متوكل عالم میگردانید و از متوکل

ص: 133

و اعمال وافعال و عقايد او امور قبيحه و نکوهیده را که طبری میگوید من مکروه شمردم آن مطالب را در این کتاب یادکنم لاجرم علمای عصر وفقهای زمان بقتل متوکل اشارت کردند و کار او بدانجا انجامید که پاره ای را یاد کردیم .

راقم حروف گوید: آیا قباحت اعمال متوکل تابچه اندازه قبیح و مقرون بكفر وزندقه و عقیدت فاسد بوده است که علمای عصر بقتل او امر کرده اند چه اگر محض فسق و فجور و پاره ای افعال و کردارهای مذکور نبود حكم بقتل و صادر نمیشد و عجیب این است که طبری با اینکه بسی افعال قبیحه و اعمال رکیکه و معاصی کبیره از وی شرح داده است که هریکی موجب قتل و تکفیر است می نویسد اموری از وی مذکور نمودند که مکروه شمردم در این تاریخ یاد کنم چه اموریکه راجع بفسق و معاصی بزرگ باشد از سایر خلفاء نیز ظاهر میشد و با اینکه سخت غریب بود عجب نمیخواندند ندانیم اعمال رکیکه این خلیفه تا چه میزان بوده است که از نگارش آن کراهت پیدا میشود.

و هم گفته اند چون مرض منتصر سخت شد مادرش نزد وی آمد و بنوازش او پرداخت و گفت ای امیر المومنین این ناله از چیست ایزد منان چشمت را گریان مگرداند، گفت: ای مادر دست از من بدار و بخویشتنم باز گذار ذهبت والله منی الدنيا والآخرة روزی چند در این جهان جهنده بحالی نژند بگذرانیدم و سرانجام از بهره هر دو جهان بی بهره ماندم.

از این دهقانه حدیث کرده اند که گفت: در مجلس منتصر بعد از قتل متوكل یکی روز حضور داشتیم مسدود طنبوری بحکایتی سخن کرد منتصر گفت : این داستان در چه زمانی روی نموده است گفت ليلة لاناه ولازاجر در شبی که نهی کننده وز اجری در کار نبود منتصر این کلام را در دل بسپردچه اشارت بشب قتل متوكل و بییار و ناصری وی بود .

و از این پیش سبقت نگارش گرفت که قبر منتصر در سامراء بود و اول خلیفه ایست از خلفای بنی عباس که گورش را برافراخته و باجازت مادرش آشکارا

ص: 134

و ظاهر نمودند .

در تاریخ الخمیس می نویسد : بعد از قتل متوكل على الله پسرش منتصر با بغاء میگفت : ای بناء پدرم کجاست کدامکس پدرم را بکشت و همی زبان بسب و دشنام اتراک میگشود و میگفت این جماعت قتل خلفاء هستند و با اینصورت نبایستی منتصر برقتل متوکل توطئه دیده باشد.

در اخبار الدول رقم شده است که چون منتصر خلیفه روزگار بحالت احتضار درآمد همیگفت یا اماه ذهبت منى الدنيا والآخرة عاجلت ابی فوجلت ای مادر دنیا و آخر تم تباه شد در قتل پدرم شتاب کردم لاجرم در مرگ من عجلت گرفتند .

در كتاب فوات الوفيات که در متمم وفیات الاعیان رقم شده میگوید :

منتصر این شعر را در زمان مرگ بخواند :

فما متعت نفسي بدنيا اصبتها *** ولكن الى الرب الكريم اصير

وماكان قد قدمته رأى فلتة *** ولكن بفتياها اشار مشير

میگوید از دنیا و شوکت خلافت که بدان دست یافتم بهره ور نشدم و از این جهان وزندگانی آن کامکار نیامدم لكن بحضرت پروردگاری کریم روی مینهم و آنچه کردم نه آن بود که فلته و بدون رویه و شور نبود بلکه بفتوای فقها و اشارت مشیر روی داد.

این سخن اشارت بقتل متوکل است میخواهد بگوید گرچه قتل پدر امری خطیر وعظیم و با عاقبتی وخیم و پایانی نکوهیده است و هیچ پسری را نشاید مرتکب اینگونه امر و گناه بزرگ شود اما من بفتاوى فقها وعلما و اشارت عقلا باینکار اقدام کردم و معاصى كثيره كبيره او مستحق این امر شد و من بغتة و از روی حرص و طمع خلافت کرد این کار بر نیامدم بلکه با تأمل وتعمق وطول مدت باین کار اقدام نمودم.

و نیز اشارت بكلام عمر بن خطاب و بیعت ابي بكر مینماید که عمر گفت :

ص: 135

بيعت ابى بكر فلته وغير تعمق و تفکر بود و از این کلام معلوم میشود که منتصر بر قتل پدرش متوکل هیچوقت پشیمانی نداشته و بحق انگاشته است و اگر گاهی بسب اتراك ميپرداخته و از قتل پدرش یاد میکرده است برای این است که جماعت اتراك در كار مملکت استیلائی عظیم داشته و در قتل خلفا بی باک بوده اند و منتصر در پی بهانه و جوشش قلوب مردم بوده است تا ایشان را برافکند و از . غائله آنها بر آساید و هم این شعر از منتصر است در همان مسئله نسبت قتل پدرش که بدو داده اند:

لو يعلم الناس الذي نالني *** فليس لي عندهم عذر

كان الى الأمر في ظاهر *** وليس لي في باطن امر

اگر مردمان از حال از حال من و رفتارهای ناگوار و نابهنجار پدرم آگاه باشند هیچ حاجت نمیرود که از رفتاری که من با پدرم کردم در مقام معذرت برآیم ظاهراً نام ولایت عهد و تقدم برد و برادر دیگر با من بود اما در باطن امر دارای هیچ امر وامارتی نبودم .

صاحب قوات الوفيات از سبط ابن جوزی از کتاب المرآه مینویسد که متوکل چنانکه سبقت نگارش یافت بواسطه عشقی که بمادر معتز داشت بر آن عزیمت شد که منتصر را از ولایت عهد فرود آورده معتز را بر وی تقدم دهد و منتصر پذیرفتار نمی شد ومتوكل اور احاضر وبقتل تهدید می نمود و منتصر قبول این ذلت را نمی کرد تا شبی او ر ا حاضر ساخته و او را بدشنامهای زشت بر شمرد و مادرش را نیز بزشت ترین دشنام یاد کرد گفت سوگند باخدای اگر مادر من کنیز یکی از مهترهای اسطبل تو بودی هر گزرضا نمیدادی نام او را بر زبان بگذرانند و صیانت و حفظ مقام او برتو واجب میگشت متوکل خشمناك شد و با فتح بن خاقان گفت سو کند به آن قرابتی که با رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم دارم اگر منتصر را بلطمه نسپاری البته ترا میکشم فتح بناچار برخاست و منتصر را لطمه بزد و متوکل با حاضران گفت بجمله بر من گواه باشید که منتصر را از خلافت معزول نمودم و این افسردگیها و رنجیدگیها در دل منتصر

ص: 136

جای گزید تا گاهی که بقتل متوکل اقدام نمود چنانکه در ذیل ترجمه متوکل نگاشتیم.

بیان نقش خاتم و اسامی وزراء و حجاب و شعرای منتصر بالله

در اخبار الدول می گوید نقش نگین منتصر بالله عباسی این بود انا من آل محمد الله ربي .

و در عقد الفرید می گوید نقش نگینش يؤتى الحذر من مامنه و بر خاتم دیگرش نقش کرده بودند انا من آل محمد الله ولى ومحمد.

و هم صاحب عقد الفرید گوید احمد بن الخصیب وزیر او بود و حاجب و دربان او وصیف ترکی و پس از وی بغاء بن المرزبان و بعد از بغاء منصب حجابت با او تامش پیوست در کتاب بحیره فزونی مسطور است احمد بن خصیب قاضی وزیر منتصر بالله خلیفه بسی صاحب همت و در پیشگاه منتصر باعتباری نامدار برخوردار بود و چنان شد که روزی تنی از شاعران شعری در مدیحه منتصر بعرض رسانید منتصر فرمود پانصد درم بدو عطا کنند .

احمد بن خصیب عرض کرد نمیباید بر زبان خلیفه کمتر از هزار عددی در شمار آید چه سخاوت بزرگترین اخلاق پادشاهان جهان است منتصر چون این سخن بشنید فرمود شنیده ام که جد اعلای من مهدی مردی شاعر را هشتاد درم صله فرمود و پدرش منصور نیز هشتاد درم در صله شاعر امر نمود و این مدیحه از ازینش افزون ارزش نیست است.

احمد گفت چنین است اما من شنیده ام که مهدی در پنهان مالی فراوان به آن شاعر بداد و آن شاعر که مهدی را مدح گفته بود جد همین شاعر است که امروز مدح خلیفه روزگار را مینماید و ابو الخلیفه منصور که خلق او را دوانقی

ص: 137

گویند شانزده هزار درم باین شاعر صله عطا فرمود و خلیفه با سخاوت پانصد درم او را جایزه می بخشد منتصر شرمگین شد و فرمان کرد پنج هزار در هم به شاعر عطا کردند.

اما مسعودي در مروج الذهب می نویسد وزیر منتصر بالله عباسی احمد بن خصيب مردى قليل الخير كثير الشر شديد الجهل بود.

و نیز مسعودی میگوید منتصر احمد بن خصیب را بوزارت خود اختیار نمود راحمد بن خصيب را بود و از آن پس بر این کار پشیمان شد چه عبدالله بن خاقان را خبر مرگی آوردند که احمد روزی سوار بود و مردی ستم یافته از ظلمی که بدو رفته بود در خدمت وزیر زبان بداستان برگشود احمد از شرارت خوی و تندی خلق و شدت خشم پای خود را از رکاب بیرون کشیده چنان برسینه دادخواه بکوفت که بهمان گاهش تباه ساخت و این کردار در السنه مردمان جریان گرفت و نقل مجالس و نقل محافل گشت و یکی از شعرای آنزمان این شعر بگفت :

قل للخليفه يا بن عم محمد *** اشکل وزيرك انه ركال

اشكله عن ركل الرجال فان تزد *** مالا فعند وزيرك الاموال

بخلیفه بگو وزیر خود را پای بند برپاي بدار چه بسیار لگدمیزند و اموال

بجمله نزد اوست .

مسعودی میگوید اگر این شاعر حامد بن عباس وزیر مقتدر بالله عباسی را در این حکایت که در اوقات وزارتش از وی روی داد با حمد بن خصیب وزیر ملحق میداشت میدید که کردار او نیز باین کردار مذکور نزديك است و این داستان چنان است که یکی روز مردی او را خطابی کرد و سخني براند حامد بن عباس جامه اش را بر کتفش بگردانید و همی مشت بر حلق عارض بزد و نیزیکی روز مادر موسی قهرمانه بخدمت وی در آمد و در چیزی با وزیر بسخن اندر شد و این مسئله در باب اموال و بر سالت از جانب مقتدر بود و از جمله کلماتی که آنروز

قهرمانه را خطاب کرد این بود.

ص: 138

اضرتي و التقطى *** واحسبى لا تغلطي

از شدت خشم و تندگوئی و تندخویی با قهرمانه که در سرای خلافت کفالت امور داشت گفت بگوز و برچین و در شمار بیاور تا بغلط نروی آنزن از این گونه سخن سخت شرمگین شد و دیگر یارای سخن کردن از وی برفت و خاموش بماند وفي الفور بخدمت مقتدر برفت و آن داستان را با مقتدر و سیده بگذاشت مقتدر چندان ازین گونه مخاطب در عجب و خندان شد که با جماعت سرودگران و نوازندگان فرمان داد که در این شعر تغنی نمایند و آنروز بتمامت بشادی و طرب و مسرت بگذشت .

مسعودی میگوید خبر این وزیر و اخبار سایر وزرای بنی عباس را و نویسندگان بنی امیه را تا این هنگام که سال سیصد و سی و دوم هجری است در کتاب اوسط مذکور نموده ایم از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب ترجمه احوال ابی العباس احمد بن ابی نصر خصیب جرجانی وزیر منتصر ومستعين و نفی کردن مستعین او را بجزیره اقریطس و این دو شعر مذکور و مدح کردن ابو نواس حکمی پدرش را و وفات او اشارت رفت و نیز پاره حالات وصيف و بغاء سبقت نگارش گرفت و بعد از این در جای خود مذکور می شود.

بیان اسامی والده و ازواج و کنیه و لقب و اولاد منتصر بالله خلیفه عباسی ابن متوکل

نامش محمد وكنيتش ابو عبد الله وبقولى ابو جعفر و لقبش منتصر بالله و مادرش ام ولدی است که او را حبشیه رومیه می گفتند.

و بروایت صاحب اخبار الدول مادرش ام ولدى رومية و نامش حبشيه بود .

و بروایت صاحب تاریخ الخمیس نام مادرش حبشه بدون یاء حطی بعد از باء ابجد است و صحیح نیز همین است و فرزندان او بروایت صاحب عقد الفريد علي وديگر

ص: 139

عبدالوهاب و دیگر عبدالله و دیگر احمد است .

بیان پارۀ اخلاق و اوصاف و آثار حمیده ابی عبدالله منتصر بالله

مسعودی و دیگران می نویسند منتصر بالله خليفه مردى واسع الاحتمال راسخ العقل كثير المعروف بود در اعمال خیریه رغبتی تام داشت و سخی و ادیب و عفیف بود خویشتن را بمکارم اخلاق و محاسن اوصاف و معالی شیم و کثرت عدل و انصاف وحسن معاشرت ويمن مخالطت چنان باز داشت و این بدایع شیم و معالی همم را آشکارا فرمود كه هيچيك از خلفا نتوانستند مانند او متصف و موصوف شوند و چنان بود که آل ابی طالب چنانکه سبقت نگارش گرفت پیش از آنکه منتصر خلافت یا بد از خباثت طینت و شرارت سرشت متوکل در محنتی عظیم و بلیتی عمیم دچار بودند و یکسره برخون و جان خود ترسان بودند و ایشان را از زیارت قبر منور امام حسین علیه السلام وارض غری از اراضی کوفه که مشهد حضرت امیر المؤمنين على صلوات الله عليهما است منع می نمودند.

و نیز دیگران را که شیعیان آل ابی طالب بودند از زیارت ممانعت و از حضور باین مشاهد مقدسه ومقابر مطهره باز میداشتند و این حکایت چنانکه سبقت تحریر یافت در سال دویست و سی و ششم با مر متوکل عباسی بود و در همان سال متوكل باديزج و بقولی دی ریح امر نمود که بمرقد منور حسين بن علي صلوات الله عليهما بتازد و ویران و زمینش را بی نشان گذارد و هر کس را که در آنجا بیابد عقوبت نماید چون دیزج برفت و مردمان را به آن امر مأمور ساخت ومالها واجرها ومزدها بداد بجمله از عقوبت خدای بترسیدند و به طرف آن قبر مطهر روی نکردند.

ص: 140

ذیریح کلنگی بر گرفت و اعالی قبر مطهر را چندی بریخت و دیگران نیز باین جسارت جرات یافتند تا بحفره رسیدند و در آنجا نشانی از رمه و جز آن نیافتند تا گاهی که منتصر خلافت یافت مردمان را ایمن فرمود و نیز امر کرد کار بکار آل ابی طالب ندارند و از اخبار ایشان کنجکاوی نکنند و هیچکس را از زیارت قبر امام حسین که در حایر است و قبور سایر آل ابی طالب منع ننمایند .

و نیز امر فرمود که فدك را بفرزندان حسن و حسين علیهما السلام باز گردانند و با ایشان گذارند و اوقاف آل ابی طالب را مطلق سازند و متعرض نشوند و هیچکس تعرض شیعیان ایشان نشود و بایشان آزار نرساند بحتری در این شعر اشارت به این کند :

وان علياً الاولى بكم *** و از كي يداً عندكم من عمر

وكل له فضلة والحجول *** يوم التراهين دون الغرز

و نيز يزيد بن محمد مهلبی که از شیعیان آل ابی طالب علیهم السلام این شعر را در این باب گوید و بحالت محنت و امتحان آل ابی طالب در آن وقت و اغراء عامه بر آنها اشارت نماید :

ولقد بررت الطالبية بعد ما *** ذهوا زمانا بعدها و زمانا

ورددت الفة هاشم فرايتهم *** بعد العداوة بينهم اخوانا

آنست ليلهم وجدت عليهم *** حتى نسوا الاحقاد والاضفانا

لو يعلم الأسلاف كيف بررتهم *** لرأوك انقل من بها ميزاناً

بعد از آنکه روزگارها با جماعت آل ابی طالب عليهم السلام بعداوت و خصومت و آزار برفتند و ایشان را خفیف و خوار خواستند و روز و شب بوحشت و دهشت در افکندند چون تو بخلافت بنشستی با این جماعت بمروت و محبت و احسان پیوستی و آن عداوت و مباينت را بمؤالفت و عطوفت واخوت مبدل ساختی و آن وحشت را چنان بمؤانست آوردی که احقاد و اضغان و کین دیرین را فراموش کردند و اگر اسلاف و گذشتگان این کردار شایسته تر امیدانستند ترا از همه سنگین

ص: 141

بارتر می شمردند .

سیوطی نیز در تاريخ الخلفا باوصاف حمیده منتصر وقلت ظلم او و احسان او باعلويين ورد فدك اشارت كند .

و نیز مسعودی می گوید منتصر در زمان خلافتش آثار عدل و انصاف را در میان رعايا وبرايا و كودك و بزرگ و دور و نزديك آشكارا ساخت لاجرم باشدتی که در هیبت داشت قلوب خاص وعام بدو متمایل شد.

راقم حروف گوید هر کس عادل و منصف باشد بناچار مهیب خواهد بود زيراكه شأن عدل وانصاف اعطای حق بذى حق است البته هر کس در عهد چنین عدالت دستگاه باشد از هیبت او خائف و بيمناك است چه میداند اگر گناهی بکند از وی نگذرند و مجازات دهند چنانکه انوشیروان عادل از تمام سلاطین مهیب تر بود و عموماً هر خوفی از مجازات و هر امیدی در مکافات است و عادل رعایت هر دورا مینمایند و چون اعمال مردمان نکوهیده اش برشایسته غلبه دارد و همیشه نگران جزا هستند این است که عادل را مهیب میبینند چنانکه فرزدق شاعر در آن قصیده که در مدح حضرت امام زین العابدين عليه السلام عرض کرده می گوید :

يغضى حياء ويغضى من مهابته *** فلا يكلم الا حين يتبسم

و این امام والا مقام محنت کشیده ظلم دیده علیم حلیم همیم رؤف عطوف را بمهابت توصیف میکند و امير المؤمنين و ائمه معصومین و حضرت رحمة للعالمين صلوات الله عليهم بجمله با هیبت بوده اند و اصحاب مخصوص ایشان در محضر مبارکشان كالميت بين يدى الغسال روز گار می نهاده اند و تمام ماسوی الله از هیبت عدل خدائی بهیبت و خشیت هستند.

جزری در تاریخ الکامل گوید منتصر مردى عظيم الحلم راجح العقل عزيز المعروف راغباً في الخير جواداً كثير الانصاف حسن العشر بود و با جازت مردمان بزیارت قبر منور امام حسین علیه السلام و امان دادن علويين ورد فدك بفر زندان حسنين سلام الله عليهما

ص: 142

و موقوفاتی که بایشان اختصاص داشت اشارت کند .

بیان پارۀ سیره و اعمال ابی عبدالله منتصر بالله خليفه

طبری و جزری و غیر هما مینویسند : که چون منتصر بالله بخلافت آمد اول امری را که از امور ملکی و مصالح مملکتی احداث نمود عزل صالح بن علي از امارت مدینه طیبه و توليت على بن حسين بن اسمعیل بن عباس بن محمد در آن بلده طیبه بود .

از علی بن حسین حکایت کرده اند که گفت: بحضور منتصر در آمدم تا با او وداع کنم با من فرمود: اى علي انى اوجهك الى لحمی و دمى ومد جلد ساعده و قال الى هذا وجهتك فانظر كيف تكون للقوم وكيف تعاملهم .

یعنی آل ابی طالب من ترا بجماعتي بامارت میفرستم که بمنزله گوشت و خون من میباشند آنگاه پوست ساعد خودش را بگرفت و بکشید و گفت ترا باین جلد وجسم و خون و گوشت میفرستم پس نيك بنگر حالت تو با این جماعت چگونه خواهد بود مقصودش آل ابی طالب علیهم السلام بود عرض کردم از پیشگاه پروردگار بیم و امید بسی امیدوارم که امتثال رأی و فرمان امير المؤمنين ایده الله تعالی را در باره ایشان انشاء الله الرحمن بجای بیاورم.

منتصر فرمود : اذا تسعد بذلك عندى چون بطوریکه فرمودم بجای آوری در خدمت من به فرخی بخت و سعادت کامل کامیاب میشوی از محمد بن هارون كاتب محمد بن علي برد الخيار و خليفته علی دیوان ضیاع ابراهيم المؤيد حكايت کرده اند که مقتولی را در فراش او یافتند که چندین ضربه شمشیر بدور سیده بود پس فرزند آن مقتول خادمی سیاه و خدمتکاری که او را بود حاضر ساخت

ص: 143

و وصیف یعنی خدمتکار اقرار نمود که اسود او را کشته است و او را بخدمت در آوردند و جعفر بن عبدالواحد را حاضر ساختند .

منتصر از آن غلام سیاه از واقعه کشتن او مولایش را بپرسید آن سیاه

باین کار اقرار کرد و کردار خودش را نسبت بدو توصيف وسبب کشتن مولایش را معروض داشت.

منتصر باوی گفت وای بر تو از چه روی ویرا بکشتی غلام گفت بهمان جهت که تو پدرت متوکل را بکشتی منتصر چون این سخن از فقهای عصر در کار او پرسش نمود جملگی بکشتن آن سیاه اشارت کردند.

منتصر بفرمود تا گردن غلام قاتل را زدند و او را در کنار جثه بابك خرم

کیش بردار آویختند .

از بنان معنی که در زمان ولایت عهد منتصر و ایام خلافتش از تمام مردم بخدمت منتصر مخصوص تر بود حکایت کرده اند که گفت روزی از منتصر خواستار شدم که جامه دیبا بمن ببخشد و این وقت بر مسند خلافت جای داشت با من فرمود آیا میخواهی که چیزی که از دیبا بهتر باشد بتو رسد گفتم آن چیست .

فرمود خود را مریض گردان و بهمه جا انتشار بده تا من بعیادت تو بیایم چه اگر چنین شود و مردمان را مکشوف آید که من ترا بعیادت آمدم زود باشد که برای تو بیشتر از جامه دیبا بهدیه فرستند یعنی از عیادت کردن من ترا و مكشوف شدن حالت تقرب تو بمن وميل خاطر من بتو همه در اندیشه و بتملق ما تو را تقدیم هدایا نمایند بنان مغنی می گوید منتصر در همین ایام بمرد و هیچکس برای من هدیه و عطیه نفرستاد و هم در تاریخ طبری از احمد بن عبدالله بن صالح صاحب مصلى مروی است که گفت پدرم را مؤذنی بود و یکی از کسان ما او را در خواب بدید گویا اذانی می گفت برای پاره نمازها پس بخانه که منتصر در آنجا بود نزديك شد و گفت و ندا بر کشید یا محمد منتصر ان ربك لبالمرصاد اى محمد ای منتصر همانت پروردگار

ص: 144

تو در کمین گاه است ( جریده رو که گذرگاه عافيت تنك است ) .

و در این سال محمد بن عمرو الشارى كار خود استوار ساخت و در ناحیه موصل خروج کرد چون این خبر در پیشگاه منتصر سمر گشت منتصر اسحق بن ثابت فرغانی را بدفع او بفرستاد اسحق با مردم لشگري برفت و او را با چند تن پارانش بگرفت و اسیر نمود و جمله را بکشتند و بردار آویختند.

و بروایت مسعودی ابو العمود شاری در ناحیه یمن و بوازيج و موصل خروج نمود و کارش سخت شد و بالا گرفت و از مردم ربیعه و اکراد جمعی بدو منضم شدند و منتصر لشگری با سرداری سیماء ترکی بحرب او بفرستاد و در میانه چند جنگ برفت و او را بخدمت منتصر بیاوردند منتصر از گناهش بگذشت و عهد بستد و رهایش فرمود .

و در این سال یعقوب بن لیث صفار از زمین سجستان حرکت نمود و بطرف هرات برفت و از این پیش در سوانح سال دویست و سی و هفتم بطلوع يعقوب بن ليث وبدايت امر او اشارت نمودیم.

بیان پاره کلمات و اشعاریکه بابی عبد الله منتصر نسبت داده اند

چنانکه مسطور شد و دمیری و دیگران یاد کرده اند چون منتصر مسموم کش معلوم شد با مادرش که رومیه بود گفت ذهبت عنى الدنيا والآخرة عاجلت ابی فعوجلت دنیا و آخرت هر دو از دستم برفت در قتل پدرم شتاب کردم لاجرم در قتلم شتاب نمودند در کامل ابن اثیر میگوید از جمله کلمات منتصر این است ما عزنو باطل ولو طلع القمر من جبينه ولاذل ذو حق ولو اتفق العالم عليه هرگز مردمی که بر باطل باشند عزیز نمیشوند و اگر چند ماه درخشان از پیشانی ایشان رخشان نمایان گردد و هرگز کسیکه ذی حق باشد ذلیل و پست نمی گردد اگر چند تمام

ص: 145

مردم جهان برزیان و خسرانش یکزبان گردند احمد بن خصيب بن ضحاك وزير منتصر می گوید چون منتصر از شاری راضی گشت گفت ان لذة العفو أعذب من لذة التشفى واقبح افعال المقتدر الانتقام بدرستيكه لذت عفو و گذشت نمودن کردار او شیرین تر از لذت تشفی و دل در عقوبت خصم تشفی دادن است و نکوهیده ترین افعال مردم مقتدر توانا انتقام کشیدن است.

وحمدالله مستوفی در تاریخ گزیده کلمات مذکوره را بدینگونه ثبت نموده است ماذل ذو حق وان اطبق الناس عليه ولا عزذو باطل ولو طلع القمر من بين عينيه تواند در دو موقع گفته باشد و در گزیده و بعضی کتب تواریخ این شعر را بمنتصر نسبت دهند .

متى ترفع الايام من قد وضعته *** و يبقى ولی دهر على جموع

اعلل نفسي بالرخاء و انني *** لا غدوا على ما سأنى واروح

و از این پیش بدو شعر منتصر فما متعت نفسى بدنيا اصبتها تا آخر آن که در زمان مردن و حال جان کندن و سپردن گفته بود و دو بیت دیگر اشارت رفت و نیز بیاره اشعار او در حال طرب گزارش میرود در کتاب مستطرف مسطور است که منتصر می گفت لذة العفو يلحقها حمد العاقبة ولذة التشفى يلحقها ذم الندم آن لذتی که آدمی را در در عفو و گذشت از جرایم حاصل شود و از تقصیر مقصر در گذرد حمد عاقبت و سپاس و پایان روزگارش ملحق میشود اما آن لذتی که برای انسان از عقوبت مجرم وتشفى قلب وخرسند ساختن قلب را از این رهگذر نمودار آید بدم ندامت و نکوهش پشیمانی الحاق پذیرد و این کلامی ظریف و مجرب است چنانکه در فارسی گفته اند ( در عفو لذتی است که در انتقام نیست ) و در کلام خداوند متعال متضمن این مقال بسیار است و ان تعفوا اقرب للتقوى .

ص: 146

بیان پارۀ حکایات که بر جو دو فتوت منتصر بالله عباسی حکایت مینماید

مسعودی در مروج الذهب حکایت میکند که ابوالحسن احمد بن علی بن يحيى معروف بابن النديم با من حدیث کرد و گفت علی بن يحيى منجم با من حكايت نهاد و گفت هیچوقت کسی را مانند منتصر ندیده ام و اكرم افعالا بدون منت وتكلف و افسردن سائل نیافته ام همانا یکی روز مرا در حالت اندوهی سخت و فکر بسیار و اندیشناک بدید و سبب این بود که ضیعتی مجاور ضیعت خود داشتم و دوست همی داشتم که آن ضیعت را خریداری و ضمیمه ضیعت خودنمايم ومدتى بامالك آن ملك بهرگونه حیلت و تدبیر بر آمدم و از هر رهگذر سخن آوردم تا بفروش آن تمکین کرد اما در آن ایام باندازه بهایش وجهی موجود نداشتم و از هر طرف آیات اندوه بر من ره کشود و با این حال نژند و دل دردمند بخدمت منتصر برفتم و حال انکسار و شکستگی قلب از چهره ام نمودار بود و قلبم بآن اشتغال داشت.

منتصر با من فرمود ترا در حالت فکر و دچار پهنه اندیشه میبینم قضيه وقصه نیست من آن داستان را از وی همی بکرو نیدم و آن حکایت را پوشیده همی داشتم منتصر مرا بر کشف خبر سوگند بداد ناچار حکایت ضیعه را باز گفتم منتصر فرمود مقدار بهایش چیست گفتم سی هزار درهم فرمود از این مبلغ چه نزد خود داری گفتم ده هزار در هم منتصر زبان کوتاه کرد و با من سخن فراند و پاسخی نفرمود و از من بدیگر کار مشغول شد و ساعتی بر این حال ببود پس از آن امر کرد تا دوانی و پاره کاغذی بیاوردند و در آن چیزی رقم فرمود که ندانستم چه بود و با خادمی که بالای سرش ایستاده بود بچیزی اشارت کرد که من نفهمیدم و آن غلام شتابان برفت و منتصر روي با من آورد و همی بحکایت و حدیث و كلمات لذت آمیز مرا مشغول ساخت تا آن غلام باز شد و در حضورش بایستاد و منتصر از جای برخاست

ص: 147

و با من گفت ای علی هر وقت بخواهی بمنزل خود منصرف شو و مراگمان همی رفت که چون حکایت مرا و تفصيل ضيعه مرا بشنود فرمان میکند تا آن مبلغ را بالتمام يا نصف آنرا بمن بدهند و چون چیزی بذل نفرمود ناچار برخاستم و جانب راه گرفتم و از شدت اندوه از خود بیگانه شدم چون درون سرای خود شدم وکیل من نزد من بشتافت و گفت خادم امیرالمؤمنین نزد ما آمد وفاطری با خود داشت که دو بدره زر بر آن بار کرده بودند آن دو بدره را به من بداد ورسیدش را به خط من بگرفت میگوید از استماع این خبر چندان فرح وسرور و شادی و خرمی در من روی آورد که خودداری از من برفت و درون سرای شدم گاهی که قول و کیل را تصدیق و باور نمی کردم تا آن دو بدره را به من بداد خدای را به آن دولت که بمن ارزانی فرمود سپاس بگذاشتم و در همان ساعت صاحب ضیعه را حاضر کرده آن وجه را بدو تسلیم تسلیم همی کردم و آن روز را به تسلیم وجه آن ضیعت و گواه آوردن جمعی از عدول را بر فروش آن ملك بيايان بردم و روز دیگر بامدادان بخدمت منتصر تشرف جستم منتصر از آن امريك كلمه با من اعادت نکرد و از هیچ چیز از خبر ضیعت از من نپرسید تا من نپرسید تا گاهی که مرگ در میانه ما جدایی افکند و از این حیث منتى بر من نرفت .

و هم در آن کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که ابو عثمان سعید ابن محمد صفیر گفت چنان اتفاق افتاد که منتصر بالله عباسی در ایام امارتش برای پاره امور مملکتی نزد حکمران مصر فرستاد چون در مصر ملاحت در آمدم به عشق کنیز کی با صباحت که بدست یکی از کنیز فروشان اندر و در پهنه فروش آورده و به کمال جمال وحسن دیدار و یمن گفتار و فنون نوازندگی و خوانندگی و زیبائی اندام و جمال محاسن در هر میزانی رجحان داشت گرفتار شدم و با مولای آن مه سیما که هزاران مولایش غلام حلقه بگوش بود در بهای آن گوهر بی بهاسخن کردم بهای آن در شاهوار را از هزار دینار سرخ کمتر نخواست و آن مبلغ برای من ممکن نمی شد از خرید او مأیوس شدم و شراره عشقش در جانم رخنه افکند و بناچار

ص: 148

بدار الخلافه مراجعت بایدم کرد پس با خون جگر بار سفر بر بستم و در طیه و منزل عشق آن آرام دل بیشتر گشت و بر پرده دلم بیشتر چنگ بیفکند و کانون قلبم از آتش دیدارش خونین ورأيت حبش در اندرون من افراخته و شعله مهرش در مغزم افروخته شد وار عدم امکان خریداریش بسی اندوهمند بودم .

چون بدار الخلافه آمدم و خدمت خلیفه رسیدم و انجام اوامر را عرضه داشتم و اعمال خود را باز نمودم و مورد تمجید و تحسین گردیدم منتصر فرمود حاجت چه داری داستان آن جاریه و عشق خود را باز نمودم روی از من بر تافت و سخنی نیار است و آتش عشق جاریه ماه غلام بر حدت و شعله بیفزود و قلبم جز نار اندوه نیندوخت و نیروی شکیبائی سستی گرفت و سلامت و استقامت مزاج پستی پذیرفت واز عدم چاره دلم را بدیگری تسلیت میدادم گوئی من خواهم او را اغرا دهم اما هیچ شود و آرامی حاصل نمیشد و از آنطرف هر زمان بحضور منتصر زمان یافتم یا از حضرتش بیرون شدم نام آن جاریه را بر زبان میراند و از بارش بنیاد صبر را برباد میداد و شوق مرا بدو بهیجان میآورد و بر سوزش عشق من می افزود ومن بجماعت ندماء وخواص آستان واهل انس و جواری مخصوصه محبوبه او و مادرهای فرزندان واجده أو ام الخلیفه توسل میجستم تا مگر بشفاعت ایشان آن كنيزك را برای من خریداری فرماید معذلك منتصر اجابت این مسئول را نمیکرد و مرا بقلت صبر و شکیبائی نکوهش میکرد اما باحمد بن خصيب وزیر خود امر فرموده بود که بعامل مصر بنویسد آنجاریه را خریداری کرده و بطوری که من ندانم آن ماهروی را بدرگاه خلیفه زمان روان دارد.

پس بر حسب امر مطاع جاریه را عامل مصر بخرید و بدار الخلافه روانه داشت چون آن ماه سفر کرده بخدمت منتصر بیامد و منتصر در وی نگران شد و از ساز و آواز و سوز و ساز و غنج و نازش باخبر شد مرا در عشق وشوق بدو معذور داشت و بدانست که دل ناشکیبا را در عشق آنصورت و صوت وقامت رعنا و چهره زیبا و اندام لطیف تر از دیبا وروی درخشان و مهی عنبر افشان نکوهشی نیست بلکه

ص: 149

بر شکیبش هزار گونه ملامت و آفت نصیب است پس او را بزنی که قیمه جواری او بود بسپرد تا آنچه موجب مزید دلربایی و زیبائی و جان فزائی بروی فزایش و آیات باطنی او را نمایش دهد .

و چون چندی برآمد روزی مرا بمجالست بخواند و با آن ماه دل افروز که هزاران روزش در یکی از پرده های حسن و درخش کدای نیم روز بودو ناهید پر فروز را اسیر نیم روز (1) داشت در پس ستاره اندر آید و بنوازش گذاریش که چون من غنای او را بشنیدم بشناختم و مکروه شمردم که با منتصر معلوم دارم که غنای او را میشنوم تا گاهی که حالتی در من مکشوف افتاد که آن عشق و سوزی را که مکتوم میداشتم از صوت وصیت باهل مجلس معروف شد و بر صبوری وشکیبائی من نیرو گرفت منتصر چون آن حال سرگشتگی و ولع را در من بدید.

گفت ای سعید ترا چیست گفتم ایها الامیر خیر و خوب است گفت پس تو خود نوائی بروی بر افکن تا تغنی کند پس من سرودی را که او خود میدانست از وی شنیده ام و از جمله تغنیات وی پسندیده ام بر او اقتراح وارتجال نمودم و كنيزك بخواند و دل در حضار برجای نگذاشت.

منتصر بامن فرمود آیا این آواز را میشناسی گفتم آری گفت آیا بصاحب این آواز طمع داری گفتم ایها الامیر سو کند با خدای طمع بصاحبه آن داشتم اما اينك ازوی مأیوس شدم و من مانند کسی هستم که خود را بدست خود بکشد و مرگ و بلا را بچهره زندگی خود فرو بکشد کنایت از اینکه چون بخطا رفتم و از حسن ودلال وتغنى و افعال ستوده او بتو عرضه داشتم او را برای خود حاضر ساختی و دیگر مرا بدو چه راهی خواهد بود و خود کرده را تدبیر نیست منتصر گفت ای سعید سوگند بخداوند این جاریه را جز برای تو نخریدم و خدای تعالی عالم است که من جز همان ساعتی که بروی در آمدم صورتش را ندیده ام و اينك اين ماهروی نازک اندام از رنج رامو تعب سفر وزحمات هزاران راه سیاری بر آسود و بدون هیچ دافع ومانعى مخصوص تو است .

ص: 150


1- روز اسم آفتاب - نیمروز نام ولایت سجستان و یکی از پرده های موسیقی .

چون این سخن بهجت انگیز بشنیدم چندانکه توانستم و دانستم اور ابدعای خیر یاد کردم و اهل ،مجلس نیز از هر طرف زبان بشکرو ثنایش برگشودند این وقت منتصر فرمان داد تا او را برای من بفرستند پس تهیه و تدارك مرا بدیدند و بمنزل من بفرستادند از ورود آن گوهر مسعود و ظهور آن کوکب محمود جان من دیگر باره بازگشت بعد از آنکه از فرقت او مشرف بمرگ بودم و از آن كنيزك هيچ يك از جوارى وزوجات من نزد من خوش بخت تر و با سعادت تر نبود.

مسعودی بعد از شرح این حکایت که بر کمال جود وفتوت و مردانگی وعفت منتصر روایت دارد میگوید از جمله حکایت ملیحه که از مردمان شوخ و ملاحت نمایش گرفته است این است که ابوالفضل بن ابی طاهر از احمد بن حارث جزار از ابوالحسن مداینی و ابوعلي حرمازی مذکور مینماید که این دو تن گفتند در مکه معظمه وقتی مردی خوارمایه و پست مایه مردان وزنان را در سرای خود پای میگشاد تا باهم بیاشامند و بخورند و بمباشرت پردازند و بخورانند مردم مکه مطلق این شکایت را بوالی مکه بردند والی او را از زمین مقدس مکه متبر که دور و مهجور وبعرفات تبعید کرد آنمرد در عرفات منزلی بساخت و ترتيب سابق را مهیا نمود و پوشیده بمكه بیامد و با حرفاء ورفقای سابق خود از مردان و زنان گفت چه چیز شما را از ملاقات و منزل و مقالات من بازداشته است گفتند ما چگونه بتو میرسیم با اینکه منزل در عرفات نهادی .

گفت کاری بس آسان حماری بد و در هم کرایه کنید و بمنزلگاهی ایمن و نزهت آکند و خلوتگاهی لذت پیوند که آرزوی هر آزمندی است فرو دشوید یاران دیرین که گاهی از آن نعمت محروم بودند شادمان شدند و گفتند ما بجمله بر صدق سخن تو تصدیق داریم و از آن روز بیعد جماعت فساق و فجار بدانسوی رهسپار همی شدند کامکار همی گشتند و این کار چندان قوت و کثرت گرفت که جوانان و حواشی ایشان را که در مکه معظمه بودند بفساد و تباهی افکند و اهل مکه دیگر باره با میر خودشان شکایت آوردند والی در طلب او بفرستاد و او را حاضر ساخت و گفت ای دشمن

ص: 151

خدای ترا از حرم خدای دور و خدای دور و مطرود ساختم اينك بمشعر اعظم بتاختی و در آن زمین فساد و تباهی می افکنی و در میان خبائث و اجانب جمع کنی.

آن مرد گفت اصلح الله الامیر این جماعت بر من حسد میبرند، و برمن دروغ میبندند حاضران که شاکی بودند با امیر گفتند در میان ما و او يك چيزی است که برای شهادت و علامت کافی است بفرمای تا حمارهای مکاریان را جمع نمایند و آن حمارها را بعرفات بفرست اگر بخانه او بروند ما را تصدیق فرمای و اگر نرفتند ما را دروغ گوی شمار و در زمره فجار انکار والی گفت بعد ازین کلام دیگر جای هیچگونه سخن نیست و بفرمود تا در از گوشان را جمع کردند و بعد از آن روان داشتند و آن حمارها بر حسب عادت بخانه آن شخص برفتند و امنای والی بیامدند و آن قضیه را چنانکه در حمارهای مذکور دیده بودند معروض داشتند.

والی گفت بعد از این علامت و نشان دیگر چیزی نیست وی را برهنه سازید چون آن مرد را نظر بر تازیانه زن افتاد با والی گفت بناچار مرا بتازیانه میزنند گفت ای دشمن خدای لابد باید تازیانه بخوری گفت مرا میزنید لکن امیر تاپایان روزگار بدنام خواهد شد والی در عجب رفت و گفت چگونه بدنام میشوم گفت چیزی ازین سخت تر و بدتر نیست که مردم عراق عرب ما را مسخره سازند و گویند چون مردم مکه از اتیان شهود آدمی عاجز شدند شهادت خرها را تجویز کردند و با اینکه طالب سوگند خورد شهادت و احد را قبول نمودند و زبان به تقریع و توهین بر گشایند .

والی از این سخن بخندید و گفت امروز ترا نمیزنم و امر نموداورا رها کردند و معترض او نشدند و از این پیش در ذیل حال حجاج و نیز در دامنه این مستطاب حکایتی مانند این حکایت یاد شد.

بیان مکالمات منتصر باپارۀ علمای عصر در باب عشق و حکایت صالح بن محمد حریری

مسعودی در مروج الذهب مینویسد فضل بن ابی طاهر در کتاب خودش در اخبار المؤلفین میگوید که ابو عثمان سعيد بن محمد صفیر مولای امیرالمؤمنین با من

ص: 152

حديث نهاد که منتصر در ایام امارتش جماعتی از اصحابش را با خود ندیم ساخته بود و صالح بن احمد معروف به حریری در جمله آن ندیمان میرفت و یکی روز در مجلس او از حب وعشق سخن در میان آمد و منتصر با یکی از حضار مجلس گفت با من خبر بده که کدام چیز نزد نفس عظیم تر است فقد آیا اشد است تفجعاً یعنی کدام چیز است که فقدانش نزد نفس از همه چیز عظیم و تفجع والم نفس بر آن فقدان سخت تر است گفت فقدخل مشاكل وموت شكل موافق نابودی دوستی که مشاکل و هم جنس باشد و مرگ هم سخن موافق سخت ترین آلام است چنانکه گفته اند.

يقولون ان الموت صعب على الفتى *** المفارقة الاحباب بالله اصعب

دیگری از حاضران گفت ما اشد جوله الراى عند الهوى وفطام النفس عند الصباوقد تصدعت اكباد العاشقين من لوم العاذلين فلوم العاذلين فرط فى اذانهم ولوعات الحب نيران في ابدانهم مع دموع المغاني كغروب السواني وانما يعرف ما اقول من ابكته المغاني والطلول تا چند سخت است پراکندگی رأی و جولان گوناگون اندیشه و حواس عشاق و باز گرفتن نفس را از شیر در هنگام کودکی یا بازداشتن نفس را از نوشیدن شير مهر و عشق همانا جگرهای عشاق از نکوهش نکوهش گران بر هم شکافته و اکباد ایشان از سهام ملامت ایشان از هم بریخته و سرزنش سرزنشگران گوشوارهای گوش و هوش ایشان گردیده و آتش سوزان دوستی و صبابت در ابدان ایشان نیرانی بی پایان در افکنده و اشك عشق و سرشك محبت مانند دلو از عیون ایشان جاری شده و ابن لطایف و دقایق کلمات مراکسی تواند ادراک نماید که در منزلگاه

درانه یارجانی باران مهر و محبت او را در سپرده و در بادیه عشق سر فرو برده باشد و در بحار محبت تن سپرده باشد.

دیگری گفت مسكين العاشق كلشي عدوه هبوب الرياح تعلقه ولمعان البرق يؤرقه والعدل يؤلمه البعد ينحله والذكر يسقمه والقرب يهيجه والليل يضاعف له بلائه والرفاد يهرب منه ورسوم الدار تحرقه والوقوف على الطلول يبكيه ولقد تداوته منه العشاق بالقرب والبعد فما نجع فيه دواء ولا اهداء غراء ولقد احسن الذي يقول :

ص: 153

وقد زعموا ان المحب إذا دنا *** يمل وان الناى يشفى من الوجد

بكل تداوينا فلم يشف ما بنا *** على ان قرب الدار خير من الوعد

عاشق مسكين وواله مستکین همه چیز دشمنی در کمین است بادهای وزانش چون برگ رزان مضطرب و منقلب گرداند و لمعان برقش در هیجان آورد و باندک نکوهشی دردمند و از یاد کردن و یاد آوردن عشق و معشوق بیمار و مستمند گردد اگر از پیشگاه معشوق خود دور باشد نحیف و نزار شود و اگر تقرب یا بد بانگیزش و جنبش اندر آید در شبهای تاری فراق بلاد بلیتش دو چندان شود و از خواب و خور برکنار ماند و از دیدار نشان دار معشوق گلعذار اندوهگین و نزار آید و چون برتلی بایستد و به آثاری نگران شود زار بگرید و اگر از وی متواری شوند خواه دور یا نزديك هیچ دارویی در وی اثر نکند و هیچگونه تعزیت و تسلیتی در وی مفید نشود و او را آسایش ببخشد .

و سخت نیکو گفته است آن کس که میگوید گمان کرده اند که چون عاشق بمعشوق نزديك باشد در کلال و ملال آید و اگر دور باشد از آن آتش شورو عشق تسکین و تشفی حاصل گردد و بهردوائی مداوات کردیم درد ما را بهبودی روی نداد با اینکه نزدیکی بدرگاه معشوق بهتر از دوری آن است و بعد از وی سایر مجلسیان هر کدام بیانی در امر عشق و گداز اشتیاق بنمودند و سخن در از گردید .

آنگاه منتصر با صالح بن محمد حریری روی آورد و گفت ای صالح آیا هرگز عاشق شده باشی گفت آری سوگند با خدایای امیر عاشق شده ام و هنوز بقایای آن سوز و گداز و آتش عشق در دلم جای دارد منتصر فرمود وای بر تو عشق کدام کس در دل داری گفت ایها الامیر در زمان خلافت معتصم در رصافه جای داشتم وفتنه نامی از امهات اولاد جاریه داشت که برای انجام پارۀ حاجات خانون خود بیرون آمد و در کارهای اوقیام میورزید و با مردم ملاقات و مقالات می نمود و امور قصر و انتظام او در عهد کفالت فتنه بود و آن جاریه روزی بر من بر گذشت دلم

ص: 154

بروی دستگیر شد دستی بچهره اش بودم و در کارش همراهی بنمودم و به خواستگاری او رسولی نزد خاتونش فتنه بفرستادم فرستاده مرا خوار براند و از آن پس نیز بتهدید و تهويل من توجه نمود .

من بناچار در آن راه که آن جاریه میگذشت مینشستم اما با او هیچ سخن نمی کردم و او هر وقت مرا بدیدی بخندیدی و دیگر کنیزکان را ببازی و استهزاء بمن اشارت همی میکرد پس از آن از وی جدائی ج- و از نار عشق و آتش هوای او شعله به دل اندرم بود که به هیچ وجه خاموش و حرارتي از عطش اشتیاق جای داشت که به هیچ آبی سرد نمیشد و شور عشقی بود که دائماً تجدید همی گرفت و اينك ساعتی فراغت ندارد .

منتصر چون این حکایت بشنید گفت هیچ میخواهی آن جاریه را برای تو حاضر کنم و با تو تزویج نمایم اگر آزاد باشد و برای تو بخرم اگر بنده و کنیز باشد صالح بن محمد گفت قسم بخدای ایها الامير من باین کار بسی حاجتمند و باین نعمت بسی نیازمندم.

می گوید منتصر احمد بن خصیب وزیر را بخواست و با او فرمان کرد تا یکی از غلامانش را به تنهائی با مکتوبی مؤکد در باب آن جاریه با سحق بن ابراهیم وصالح خادم که متولی امر حرم مدینة السلام بود بنویسد و ببغداد روانه دارد و انجام آن امر مرا بخواهد.

پس آن غلام با آن مکتوب برفت و در این وقت فتنه آن جاریه را آزاد کرده و از حد و منزلت جواری بحد زنان بالغه بیرون شده بود پس آن جاریه را حاضر کرده بدرگاه منتصر روانه ساختند چون او را بحضور منتصر در آوردند و منتصر بد و نگران شد دید پیرزنی است خمیده پشت و از کار افتاده و بخانه دیر مانده و از لذت مباشرت بیکسوی افتاده لكن نشان جمال و نشانه حسن در وی باقی است.

منتصر با او فرمود هیچ دوست میداری ترا بشوي دهم با کمال شوق دل

ص: 155

و آز دیر باز گفت من کنیز تو هستم هر کار خواهی بکن منتصر صالح را حاضر ساخت و آن جاریه را در ملکیت او نهاد و کابینش بداد و بعد از آن باوی بمزاج آمد و رشته از گردکان که با هم پیوسته بودند و میوهای نارسیده بیاوردند و بر سر جاریه نثار کردند و مدتی با صالح بعیش و عشرت بگذرانیدند و از آن پس صالح از وی بملال و کوفتگی خاطر اندر شد و از آن یار دیرین مفارقت گرفت و يعقوب بن یزید نمار این شعر را بگفت :

ضح الله ابا الفضل حياة لا تنغص *** و تولاه فقد بالغ فى الحب و اخلص

عاشقا كان على التزويج للعقد تحرص *** من هوى من شعرها يخضب بالحنا المعقص

من فتراه عندها ينصل كالبرد المخرص *** فهى من اصلح خلق الله في التاج المخصص

رزق الصبر عليها فتانی و تربص *** شيخة هام بها من وجده شيخ مقرنص

فرنصت في عهد نوح صاحب الفك وقرنص *** اى حظ نال لولا اللون الجوز المصص

ليته قد جعل الامر اليها وتخلص *** فابو الجوزن منها حين يدنو يتفلص

می گوید عطا فرمود یزدان و دود بصالح بن محمد ابی الفضل زندگانی که هر گزش شکستی در بنیان و ثلمة در ارکان نیفتد و متولی ساخت او را بر عشق معشوق خود و در این عشق و عاشق باخلاص و فرزانگی برفت و بعقد کسی حریص شد که از سالخوردگی مویش را بحنا و دیگر اشیاء رنگین سازد و این صالح را میبینی که با تیر ایر بر مهدف او تیر می اندازد و قطره میچکاند مانند تگرگ يك اندازه و این زن صالح ترین خلق خداوند است برای اینکه تاج و نگین بر سر گذارد

ص: 156

و این مرد بر پیری و گوز پشتی این زن بصبر و شکیبایی پرداخت متربص و مترصد بنشست و این زن پیر زالی است که پیرزالی دیگر بروی عاشق شده است و این در زمان حضرت نوح علیه السلام از کشتی بدام افتاده و فرار کرده و این مرد نیز در همان زمان گریزان گردیده است چه حظ و بهره از این زن میبرد اگر آن چهره پردازی و آرایش روی و گردکان بر هم پیوسته نبودی کاش این مرد اختیار هر چیز و هر کارش را باین زن میگذاشت و جانش را از میان میر بود اگر جوذن یا یا بونی كودن بدو نزديك شود فرار را برقرار برگزيند.

بیان پارۀ حالات منتصر عباسی با بعضی از شعرای روزگار

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی در ذیل احوال محمد بن امیه که شاعری ظریف و از مجالسین ابراهيم بن مهدی خلیفه عباسی بود مینویسد که احمد بن يزيد مهلبي گفت پدرم با من حکایت کرد که روزی در حضور منتصر نشسته بودم در این اثنا رقعه بدو آوردند که ندانستم از کیست منتصر بخواند و تبسم نمود آنگاه روی با من آورد و این شعر بخواند:

لطافة كاتب وخشوع صب *** و فطنة شاعر عند الجواب

بعد از آن با من گفت گوینده این شعر کیست گفتم ای امیر المؤمنين محمد بن امیه گفته است منتصر سخت بخندید و گفت سوگند با خدای گویا توصیف کرده است آنچه را که درین رفعه است .

در جلد هفدهم اغانی مسطور است که احمد بن مرزبان گفت عبدالله بن عباس بن فضل ربیعی مكنى بابي العباس که شاعری مطبوع و ازین پیش پاره حالاتش با خلفای معاصر مذکور شد در زمان خلافت منصور نزد من آمد و از من خواستار شد که رفعه او را بعرض منتصر برسانم و بدو باز نمودند که من سر بخواب

ص: 157

دارم چه در آن شب شرابی بسیار بیاشامیده بودم و نماز بامداد را بگذاشتم و بخفتم و عبدالله آن رفعه را بگذاشت و برفت چون سر از خواب بر گرفتم و بخویش باز شدم رفعه را پهلوی سرم بدیدم و این شعر در آن مکتوب بود :

انا بالباب واقف منذا صبحت *** على السرج يمسك بعناني

وبعين البواب كل الذي بي *** ویرانی کانه لايراني

از بامدادان پگاه در این پیشگاه بر فراز زین مرکب نشسته و عنان مركب بدست گرفته و در بانان ازین حال من وطول توقف من در کلال آمده اند و می بینند مرا چنانکه گوئی نمی بینند مرا .

احمد بن مرزبان بفرمود تا مرا بخدمتش در آوردند پس او مرا از خبر خود و شب خود باز گفت و از من معذرت بخواست و رقعه مرا بعرض منتصر برسانید و چندان در خدمت منتصر شفاعت کرد و از هر در سخن براند تا منتصر حاجت او را برآورده داشت.

بیان اخبار محمد بن صالح علوی که از شعرای عصر منتصر بالله عباسی است

در مجلد پانزدهم اغانی مسطور است که محمد بن صالح بن عبد الله بن موسى بن عبد الله بن حسن بن علي بن ابيطالب علیه السلام مكنى بابی عبدالله شاعری حجازی ظریف الشعر وصالح الشعر و از شعرای متقدمین اهل بیت خود بود .

جدش موسي بن عبدالله برادر محمد وابراهیم دو پسر عبد الله بن حسن بن حسن حجازی است که هر دو تن در زمان خلافت ابی جعفر منصور خروج کردند مادر جميع ایشان هند بنت ابی عبیده بود .

زبیر بن بکار گوید:

که این هند در سال شصت سالگی بموسی بن عبدالله حامله شد و هیچ زن

ص: 158

شصت ساله مگر قریشیه در سن شصت ساله حامله نمیشود و در پنجاه سالگی نیز جز زن عربیه آبستن نمیگردد و این موسی بن عبدالله سخت سیاه چرده بود و مادرش هند در حق او این شعر گوید :

انك ان تكون جونا انزعا *** اجدران تضرهم وتنفعا

وتسلك العيش طريقاً مهيعا *** فردا من الاصحاب او مشيعا

و این موسی بعد از قتل برادرانش مدتی پوشیده بماند و از آن پس ابو جعفر منصور بدو دست یافت و او را بتازیانه مضروب و محبوس ساخته بعد از آنش معفو ورها گردانید و محمد بن صالح علوی مذکور چنانکه از این پیش در طی احوال متوکل مذکور گردید با جماعتی در زمان متوکل خروج کرده و ابوالسباح بحكم متوکل بروی و جماعتی از اهل بیتش ظفرمند شد و ایشان را بگرفت و در بند کشید و پاره را بکشت و سویقه را که منزلی است از حسنین و از جمله صدقات امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم ویران گردانید و بسیاری درختهای خرما را ببرید و منازل ایشان را که در آنجا بود بسوزید و در این جماعت و منازل ایشان آثاری قبیحه در صفحه روزگار بیاد گار نهاد و محمد بن صالح را در جمله اسرا بسر من رای حمله نمود و محمد تا سه سال در زندان بماند بعد از آن مدیحه در حق متوکل بگفت وفتح بن خاقان بعد از آنکه نوازندگان و سرودگران در شعر او تغنی کردند و متوکل در طرب اندر شد و از گوینده آن بپرسید فتح بن خاقان قائل آن را معروض و آن قصیده را قرائت نمود و متوکل فرمان کرد تا محمد بن صالح درسر را رها نمودند و محمد در سر من رای بزیست تا بمرض آبله در گذشت و شعرها در اوقاتیکه در زندان بود بگفت .

احمد ابی طاهر گوید با ابو عبدالله محمد بن صالح در منزل پاره از اقوام خود تا نیم شب بودم و چنان میپنداشتم که وی در آن شب در آنجا بروز برساند اما شمشیری از گردن حمایل کرد و خروج نمود من بروی بترسیدم و سخت

ص: 159

از این کردار او در چنان وقت خالف شدم و از وی خواستار شدم که اقامت و بیتوته نماید و او را باز نمودم که از این خروج او بروی بیمناك هستم خندان بمن روی کرد و این شعر بخواند :

اذا ما اشتملت السيف والليل لم اهل *** بشيء ولم تقرع فؤادى القوارع

و از این پیش در ذیل احوال متوكل بياره اشعار محمد بن صالح که در حق جواری او که در سر قبر یکی از فرزندان متوکل میگریستند و لطمه بر روی میزدند انشاد کرده بود مسطور گشت.

ابراهیم مدبر که از منشیان ووزرای متوکل عباسی است می گوید وقتی محمد بن صالح علوى نزد من آمد و از من خواستار شد که برای او دختر عيسي بن موسی بن ابی خالد یا خواهرش حمدونه را خطبه نمایم من پذیرفتار شدم و نزد عیسی برفتم و خواهش کردم که مسئول علوی را با جابت مقرون دارد وی از قبول آن سر برزد و گفت من تکذیب قول ترا نمیکنم سوگند کنم، سوگند با خدای نمیخواهم او را رد نمایم چه من از وی اشرف و اشهری برای کسیکه باوی مصاهرت نماید شناخته ندارم لکن از متوکل و فرزندان او که بعد از وی بر سریر خلافت جای کنند بر مال و جان خود بيمناك هستم چون این جواب را بشنیدم نزد محمد بن صالح برفتم و بگفتم او نیز مدتی زبان از این سخنان بر بست و از آن پس دیگر باره آمد و آن مطلب را اعاده کرد و از من خواستار معاودت شد من نزد عیسی شدم و چندان بملایمت و مرافقت و برهان و دلیل سخن کردم تا پذیرفتار شد و خواهرش حمدونه را با وی تزویج نمود و از آن پس محمد این شعر را برای

من قرائت نمود :

خطبت الى عيسى بن موسى فردنی *** فلله والاحرة و عليقها

لقد ردنی عیسی و یعلم انني *** سليل بنات المصطفى وعريقها

و در پایان این اشعار گوید :

ص: 160

ويا نعمة لابن المدير عندنا *** يجد على كر الزمان انيقها

ابن مهرویه گوید ابراهیم مدبر با من گفت چون حمدونه را بسرای مد بن صالح بردند محمد دل بدو باخت و مهرش در خاطر بیندوخت چه زنی خردمند ماه دیدار بود و این شعر را از خودش برای من فرو خواند :

لعمر حمدونة انى بها *** لمغرم القلب طويل المقام

مجاوز للقدر فى حبها *** مباين فيها لاهل المدام

مطرح للعدل ماض على *** مخافة النفس وهول المقام

مشايعي قلب يحاف الخنا *** و صارم يقطع صم الفطام

جسمنى ذلك وجدى بها *** وفضلها بين النساء الوسام

ممكورة الساق ردينته *** مع الشوي الخدل وحسن القوام

صامتة الحجل خفوق الحشا *** مايرة الساق ثقال القيام

ساجية الطرف نوم الضحى *** منيرة الوجه كبرق الغمام

زینها الله و ماشانها *** و اعطيت منيتها من تمام

تلك التي لولا غرامي بها *** كنت بسامرا قليل المقام

در این اشعار بجان معشوقه اش حمدونه قسم یاد میکند که عشقش نسبت بدو از اندازه بیرون است و بعد از آن بشمایل دلفریب و چهره رنگین و دیدار نمكين واندام سيمين وساق لطيف و اعضای ظریفش جزء بجزء اشارت مینماید.

ابوالفرج میگوید این روایتی است که این مهرویه از این مدیر در باب محمد بن صالح وتزويج حمدونه مینماید .

اما عم من از ابو جعفر بن دهقانه ندیم با من حديث نمود که گفت ابن المدبر با من گفت روزی محمد بن صالح حسنی علوی پس از آنکه از زندان رها شده بود نزد من آمد و گفت همی خواهم امروز نزد تو در خلوتی بیایم و مطلبی را که جایز نیست دیگری جز ما بشنود شرح دهم گفتم چنین میکنم.

ص: 161

چون مجلسیان این سخن بشنیدند بیرون شدند و من با او بخلوت بنشستم و بفر مودم مرکبش را بسرایش باز گردانند و جامه های او را بر گرفتند و چون مطمئن و آسوده خاطر شد و طعام بخوردیم و بیا سودیم و سر از خواب برگرفتیم با من گفت من بتو باز مینمایم که در فلان سال با اصحاب خود بیرون تاختیم و برفلان قافله حمله آوردیم و با مردم قافله قتال دادیم و جملگی را منهزم و پراکنده و قرار نده نموديم ومالك اموال واثقال قافله شدیم و در آن اتنا که من به جمع آوری اموال بودم و همی خواستم براشتران بار کنم بناگاه زنی از عماری بر من طلوع کرد که هرگز هیچ زنی را از وی بصباحت جمال وملاحت ومقال و حسن دیدار و یمن رفتار بهتر نیافته و نیکوتر ندیده بودم هاله بدر فام در خرمن گاه حسن و جمالش خوشه چین و ملکه چین در چین زلفش چین بر جبین پس زبان شیرین بر گشاد و گفت ای جوان مرد اگر میخواهی و میتوانی این شریفی را که والی این جیش و متولی این طیش باشد نزد من بخوان .

گفت تو خود او را میبینی و سخنش را میشنوی و کلامت را میشنود گفت ترا بحق خدای و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم تو خود همان شریفی گفتم بحق ورسول خدا من خود همانم چون آن لعبت شیرین این سخن لب شکرین برگشاد و گفت من حمدونه دختر عیسی بن موسی بن ابی خالد الحری هستم و پدرم را در خدمت خلیفه عصر وسلطان زمان منزلت و مکانتی است و ما خود دارای نعمت هستیم اگر تو از آن کسان هستی که آنچه را که گفتم شنیده باشی آنچه شنیدی برای تو کافی است و اگر نشنیدی از دیگری غیر از من بپرس .

سوگند با خدای هر چه را که مالک هستم از تو دریغ ندارم و بر تو گزیده تر نمیشمارم و برای تو در این جمله عهد خدای را استوار میدارم و میثاقش برخود پایدار میگردانم و در برابر هیچ از تو نمیخواهم جزاینکه مرا نگاهبان و پوشیده داری و اینك این هزار دینار است که برای نفقه و مخارج خود با خود دارم و تو بحلالي مأخوذ دار و این حلی و زیور که بر تن دارم پانصد دینار بهادارد

ص: 162

برگیر و هر چه بعلاوه نیز میخواهی مرا در ادای آن به پایندانی و ضمانت بدار تا بعد از این برای تو از تجار مدینه طیبه یا مکه معظمه یا اهل موسم بگیرم چه هیچکس از آن جماعت از آنچه من از وی طلب کنم روی بر نتابد و تو این مردم را از تعرض بمن بازدار و مرا از طمع اصحاب و یاران خودت در من حمایت کن و از عار و ننگی که بمن ملحق و منسوب گردد پاسداری کن .

این کلمات آن محسود مهروماه و کواکب سموات در دلم موقعی عظیم یافت وائری بزرگ افکند و با او گفتم خداوند مال و جاه و حال تو را بتو بخشید و هم تورا هم این قافله را با آنچه در آن قافله با تو بخشید پس از آن بیرون شدم و با بانك بلند با اصحاب خود گفتم و جملگی را که حاضر شدند غدقن نمودم و همه را بیاگاهانیدم که من این قافله و اهل آن را پناه دادم و در امان و حمایت خود در آوردم وذمة خداى وذمه رسول خداي وذمه من برای این قافله ثابت است پس هر کس يك خيط با عقالی از این قافله بر گیرد بمجاربت او بیرون شوم همه با من باز شوید و من خود انصراف گرفتم .

و چون روزگاری بگشت و من گرفتار و محبوس شدم یکی روز زندانبان نزديك من بیامد و گفت در زندان دونن زن آمده اند و خود را از کسان تو میخوانند و من همی خواستم یکتن از ایشان را بتو راه بگذارم اما بازوبندی طلا بمن داده اند تا اگر هر دو تن را نزد تو بیاورم از آن من باشد و من ایشان را اجازت بدادم و اکنون در دالان بیامده اند و ایستاده اند اگر میخواهی نزد ایشان بیا ، من همی در تفکر بودم که کدام کس در این شهر بسراغ من می آید با اینکه غریب هستم و هیچکس را نمی شناسم بعد از آن با خویشتن اندیشیدن گرفتم و گفتم شاید از فرزندان پدرم یا از کسان خودم باشند پس بدیدار ایشان برفتم و بناگاه همان صاحبه خودم حمدونه را بدیدم .

چون آن گلروی نازک بدن مرا با آن حال نژند و تغییر رونق روی و سنگینی

ص: 163

زنجیر آهنین بدید بگریست این وقت آن زن دیگر روی با آن خورشید منور کرد و گفت آیا وی همان کس باشد گفت بلی سوگند باخدای وی همان شخص است بعد از آن روی با من آورد و گفت پدرم و مادرم فدای تو باد قسم بخدای اگر تو انستم این محنت و بلیت ترابجان خودم خریدار شوم و این رنج ترا برخویش بر نهم و بر کسان خود حمل نمایم البته چنان میکردم چه تو سزاوار هستی من با تو این گونه رفتار نمایم سوگند با خدای از معاونت و همراهی باتو و کوشش در انجام حاجت و رستگاری تو بهر تدبيري وبذل هر گونه مالی و شفاعتی دست باز نمی دارم.

و اينك اين دنانير وثياب وطيب حاضر است بدان استعانت بجوی و چندانکه در این موضع هستی همه روز فرستاده من نزد تو می آید تا خداوندت فرج و گشایش رساند .

بعد از آن كسوة و طيب و دویست دینار زر سرخ بمن بداد و بيرون رفت ورسول او همه روز باطعامهای خوش و لذیذ بمن می آمد و احسان و انعام او در حق زندان بان نیز متواتر میگشت چندانکه هر چه می خواستم مانع آن نمیشد و با من نیکی می ورزید و رفتار خوش مینمود تا گاهی که یزدان منان از بند زندانم استگار ساخت اینوقت یکی را بخواستگاری آن نوگل بهاری بفرستادم در جواب فرمود اما از طرف من مانعی نیست و متابعت واطاعت ترا بر خود واجب میدانم اما اختیار این کار با پدرم هست .

چون این پاسخ بشنیدم نزد پدرش برفتم و اظهار مطلب نمودم مرا رد کرد و گفت هرگز این کار نکنم و آنچه را که مردمان در امر تو نسبت باین زن میدهند و در زبانها نقل محافل شده و تو مارا رسوا نمودی بدست خود محقق نگردانم چون این سخن بگفت از خدمتش بر خاستم و سخت شرمگین و سرافکنده و پژمرده بیرون شدم و از ادراک چنان نعمت نامدار مأیوس گشتم و این شعر بگفتم.

ص: 164

رمونی واياها بشنعاهم بها *** احق ادال الله منهم فع جلال

بامر تركناه و رب محمد *** عيانا فاما عفة او تجملا

محمد بن صالح در این شعر خود بیاکی ساحت خود و حمد از آن نسبت شنیعی که مردمان بحمدونه میزدند برائت ذمه میجوید و بر صدق خود بپروردگار جهان سوگند یاد مینماید بالجمله ابراهیم بن مدبر میگوید از حمد بن صالح چون این داستان را بشنیدم با من گفت عیسی پدر حمدونه دست پرورده برادر من است و من امر او را برای تو کفایت میکنم و چون روز دیگر در رسید در منزل عیسی برفتم و با او گفتم برای حاجتی نزد تو آمده ام گفت حاجت تو برآورده است و اگر برای آنچه محبوب تو است مرا احضار می کردی حاضر میشدم گفتم برای این آمده ام که دخترت حمدونه را خطبه نمایم .

گفت حمدونه کنیز تو است و من بنده تو هستم و اکنون فرمان تو را اجابت نمودم گفتم حمدونه را برای کسی خواستگاری مینمایم که از حیث پدر و مادر از من بهتر و برای تو برای مصاهرت و مواصلت اشرف است و او محمد بن صالح علوی است با من گفت ای سید من این مردی است که بواسطه او بدگمانی نسبت بما ملحق شده است و هر گونه سخنی در حق ما گفته میشود گفتم آیا این سخنان باطل و بیهوده نیست گفت آری باطل است و خدای را بر این سپاس میگذارم و بر سلامت ساخت و پاکی و امان ستایش میکنم.

گفتم اگر چنین است پس این سخنان را نا گفته انگار بعلاوه چون امر نکاح و سفتن ناسفته مشهود آید هر گونه سخنی و سرزنشی از میان میرود و همچنان از ینگونه سخنان دلپذیر ملایم براندم تا تزویج حمدونه را پذیرفتار شد و بفرستادم و محمد بن صالح را در آن محضر حاضر کردند محضر حاضر کردند و از جای بدیگر جای جای نگرفتم تا حمدونه را با وی تزویج نمودم و کابینش را از خود بدادم صفحات روزگار و کتاب ليل و نهار ثبات هر گونه کردار و گفتار وضباط حرکات وسكنات مخلوق خداوند قهارند و هر چیزی را خوب و بد و زشت و زیبا پاداشی

ص: 165

و بادافراهی است که لايغادر صغيرة ولا كبيرة .

و از امثال این حکایات بر ذوی الالباب مكشوف میآید چنانکه محمد بن صالح چون از روی صدق نیت و رضای حضرت احدیت و سعادت عاقبت از چنان مال كثير و جمال دلپذیر بگذشت و دهان حرص و آز نفس بدفرجام را با مشت زهادت وقناعت وخوف وخشيت بکوفت در پایان کار بهمان نعمت جانفزا و دولت جهان آرا بنحو حلال کامیاب گشت بالجمله ابوالفرج اصفهانی میگوید محمد بن صالح در حق ابراهيم بن مدبر اشعار کثیره گفته است و برای همین کردار خوش هنجار و صداقت و دوستی در میانه ایشان بود بسی ستایش کرده است و از آنجمله است که سخت نیکو گفته است :

اتخبر عنهم الدمن الدثور *** و قد يبنى اذا سئل الخير

وكيف تبين الانباء دار *** تعاقبها الشمائل والدبور

و در این قصیده در مدح وی میگوید :

فهلا فى الذي اولاك عرفا *** تسدی من مقالك ما تسير

ثناء غير مختلق و مدحاً *** مع الركيان ينجد أويغور

اخ واساك في كلب الليالي *** و قد خذل الأقارب والنصر

حفاظا حين اسلمك الموالي *** وظن بنفسه الرجل الصبور

فان تشكر فقد اولى جميلا *** و ان تكفر فانك للكفور

و ما في آل خاقان اعتصام *** اذا ما عمم الحطب الكبير

لئام الناس اثراء و فقرا *** و اعجزهم اذاحمى القتير

لئام لا يزوجهم كريم *** ولا تسنى لنسوتهم مهور

و اینکه در این اشعار آل خاقان را مذکور و مهجو میشمارد برای اینست كه عبدالله بن يحيي بن خاقان با وی بیدی آهنگ ورزید و بار اورا سنگین همی خواست و آنچه محمد را مکروه بود تقویت و آنچه موجب حبس او میگشت تأکید میکرد و در میان محمد و فرزندانش خصومت و رنجشی سخت بود .

ص: 166

و محمد بن صالح را در حق آل مدبر مدایح کثیره است عبدالله بن طالب كاتب گويد محمد بن صالح علوی حسنی بسیار شیرین زبان و ظریف و ادیب بود اعیان ناس و معاريف بلد از صحبتش مسرت یافتند و سعید بن حمید با وی دوستی صمیمی بود و هرگز از هم جدائی نمیگرفتند و درباره همدیگر انشاد اشعار میکردند و می نگاشتند.

عبدالله بن طالب میگوید وقتی یکتن از بنی هاشم محمد بن صالح را دعوت نمود و نیز سعيد بدو رقعه نوشت و خواستار شد که بدو شود محمد بدو خبر داد که نزد آنهاشمی میباشد و چون معاودت کرد و خبر سعید و فرستادن در طلب اورا شعری چند بد و بر نگاشت که در اغانی مذکور است و هم عبدالله گوید روزی عمد مذكور وسعيد بن حمید بنوشیدن شراب بنشستند و محمد بن صالح قبل از سعيد بن حمید مست گردید و برخاست تا برود و بسعید نظری افکند و این شعر بخواند :

لعمرك انني لما افترقنا *** اخوضن بخلصانی سعید

تبقته المدام و ازعجتنی *** الى رحلى بتعجيل الورود

عبدالله میگوید: محمد بن صالح در سر من رأى وفات کرد و در زمان زندگانی بسی کوشش نمود که او را اجازت بدهند تا بحجاز مراجعت کند پذیرفتار نشد لاجرم چون بمرد سعید در مرثیه او گفت:

باى يدا سطو على الدهر بعد ما *** ابان يدى غضب الذبابين قاضب

وهاض جناحى حادث جل خطبه *** وسدت عن الصبر الجميل المذاهب

ومن عادة الايام ان صروفها *** اذا سر منها جانب ساء جانب

فقدت فتى قدكان للأرض زينة *** كما زينت وجه السماء الكواكب

سقى جدنا أمسى الكريم بن صالح *** يحل به دان من المزن ساكب

ابوالفرج میگوید : محمد بن صالح را در بارۀ متوكل ومنتصر مدايح جيده كثيره است و هم در ایام جنس شعرها گفته است که در اغانی مذکور است .

ابن عمار گوید: عبیدالله بن طاهر این شعر را از محمد بن صالح برای من قرائت کرد :

ص: 167

نظرت ودونی ماء دجلة مؤهنا *** بمطروقة الانسان محسورة جدا

لتونس لى نارا بليل توقدت *** و تالله ما كلفتها نظرا قصدا

فلو انها منها لقلت كانني *** اري النار قدامست تضىء لنا هندا

تضيء لنا منها جبينا و محجرا *** ومبتسماً عذبا وذا غدر جودا

در این اشعار بچهره آتش بار و لعل آبدار یار دلدار اشارت می نماید ابوالفرج اخبار محمد بن صالح در این جا بیایان میرساند معلوم باد چون اخبار و اشعار حمد بن صالح از المتوكل ومنتصر نسبت بخلفا تجاوز تنمى كند لهذا در ذیل احوال منتصر و شعراي عصر اور مذکوره نمودیم و اگر از این پس بدیگری از خلفا نیز معاصرت او معلوم آید اشارات خواهد شد.

بیان پاره خالات منتطر عباسی در مجالس طرب ومغنيان عصر او

ابوالفرج اصفهانی در جلد هشتم اغانی مینویسد از جمله کسانی که از وی حکایت شده است که در شعر او و غیر او صنعتی ظاهر کرده اند منتصر است چه من بیاد دارم که از وی روایت شده است که در شعر او تغنی کرده اند علی سوء العهدة فى ذلك وضعف الصنعه تا این کتاب از آنچه روایتی در آن شده و مردمان متداول ساخته اند عاری و عریان نباشد از آنجمله این شعر است :

سقیت كأساً كشفت *** عن ناظري الخمرا

فنشطتنی والقد *** كنت حزينا فائرا

جامی نبیذ بیاشامیدم چنانکه از دوا کاسه چشمم شراب ناب نمودار شد و این باده ارغوانی و نوای خسروانی چنانم به نشاط و انبساط آورد که آن حزن و اندوه را از یاد برد این شعر از منتصر است و شاعری ضعيف و كيك است و چون

ص: 168

در آن تغنی کرده اند و صنعت صوتی نموده اند مذکور نمودیم .

صولی از احمد بن یزید مهلبی از پدرش یزید با من حدیث کرد و گفت طبع منتصر متخلف در قول شعر بود و منتصر در هر کاری بر دیگران تقدم و پیشی و بیشی داشت کار شعر و شاعری و هر وقت شعری میگفت صنعتی در آن بکار میبرد و با جماعت مغنیین امر می کرد تا آن را ظاهر و آشکار نمایند و در فن غناء و سرود دارای علمی نیکو بود و چون بخلافت بنشست این رشته را قطع فرمود و فرمان کرد تا آنچه از آن پیش از وی مکشوف میگشت مستور دارند از آن جمله این صنعت او است که در شعر خودش ظاهر ساخته است لکن مذموم و ناپسند است .

سقيت كاساً كشفت الى آخرها في العمل.

میگوید: لکن پدرم این دو بیت را جید و ستوده می شمرد و مستحسن میخواند و ما از اخبار منتصر در این معنی دون غیر ما مذکور میداریم بواسطه پیروی بآنچه در نظراء او معمول نموديم :

ابوالفرج میگوید محمد بن يحيى صولی با من خبر داد که محمد بن یحیی بن ابی عباد با من حکایت کرد و گفت پدرم یحیی با من گفت وقتی منتصر بر آن عزیمت شد که در زقاق و کوچه خمر بیاشامد مردمان از هر طرف و از هر کوی و برزن براین حال با خبر شدند و فراهم گردیدند تا او را بنگرند و در خدماتش قیام ورزند منتصر در کنار دجله بایستاد و روی با مردمان آورد و گفت :

لعمرى لقد اصحرت خيلنا *** با کناف دجلة للملعب تي

واصل شعر با كناف دجلة للمصعب ميباشد لكن منتصر محض تطير بنام مصعب تغییر داد.

فمن يك منا يبت امنا *** ومن يك من غيرنا يهرب

می گوید از قرائت این شعر بر مردمان مکشوف افتاد که منتصر می خواهد باندماء خود و سرو دگران و نوازندگان خلوت نماید پس بجمله باز شدند و جز

ص: 169

ص: 170

غفوراً رحيما .

در آنچه شما بخطا رفته باشید بر شما گناهی نیست بلکه نظر بآنچه قلوب شما تعمد نماید میشود و خدای آمرزنده مهربان است میگوید پس از منتصر اجازت انشاد شعر خواستم چون اجازت داد قرائت نمودم.

الا يا قوم قد برح الخفاء *** و بان الصبر منى والغراء

تعجب صاحبي لضياء مثلى *** و ليس لداء محروم دواء

جفاني سيدا قد كان برا *** ولم اذنب فما هذا الجفاء

حللت بداره و علمت اني *** بدار لا يخيب بهار الرجاء

فلما شاب راسي في ذراء *** حجت بعقب ما بعد الرخاء

فان تناى ستور الاذن عنا *** فما نأت المحبة والثناء

امنتصر الخلايف جدت فينا *** كما جادت على الارض السماء

وسعت الناس عدلا فاستقاموا *** باحكام عليهن الضياء

و ليس يفوتنا ماعشت خير *** كفانا ان يطول لك البقاء

و در این اشعار که در طی آن چند ساعت حبس طی آن چند ساعت حبس گفته است شرح حال خود و شکایت از عدم توجه والتفات منتصر وعدم تقصیر خود و بی عنایتی خلیفه را باز نموده است می گوید:

چون منتصر این شعر را بشنید بایزید مهلبی گفت :

والله انك لمن ذوى ثقتى وموضع اختيارى ولك عندى الزلفى قطب نفساً سوگند باخدای تو از کسان و مردمی هستی که محل وثوق و اعتماد و موضع اختیار و برگزیدگی من میباشند و تو از مقربان پیشگاه و نزدیکان حضور و محارم محضر من هستی پس شاد و خرم باش و دل دروان خوشدار .

میگوید بعد از آن سه هزار دینار سرخ در صله من بداد.

عون بن محمد کندی گوید چون منتصر بر سرپر خلافت بنشست حسين بن ضحاك

ص: 171

بحضورش در آمد و زبان به تهنیت خلافت و انشاد بگشود :

تجددت الدنيا بملك محمد *** فاهلا وسهلا بالزمان المجدد

هى الدولة الغراور اعب و بكرت *** مشمرة بالرشد في كل مشهد

لعمرى لقد شدت عر الدين بيعة *** اعزبها الرحمن كل موحد

هنتك امير المؤمنين خلافة *** جمعت بها اهواء امة احمد

چون منتصر این شعر شیوا و بیان زیبا را بشنید سخت مسرور شد و بر اکرام و اعزاز ابن ضحاك توجه نمود و او را فرمود که بقای تو موجب بهاء ملك است و تو اکنون بسبب كبر سن و شماره روزگار از حرکت کردن سست و ضعیف شده ای حاجات خود را بمن برنگار و بکثرت حرکت زحمت برخود مسپار و سه هزار دینار در جایزه او عطا کرد تا آن دین و وامی را که بر گردن دارد و بعرض منتصر رسیده بود ادا نماید.

می گوید روزی منتصر بر نشسته بود و در آن سواری مردمان او را میدیدند و حسين بن ضحاك این شعر را در مدح او بگفت و آخر شعر اوست :

إلا ليت شعرى ابدر بدا *** نهاراً ام الملك المنتصر

امام تضمن اثوابه *** على سرجه قمراً من بشر

حمى الله دولة سلطانه *** بجند القضاء وجند القدر

فلا زال ما بقيت مدة *** يروج بها الدهر او يبتكر

و در این شعر بنان و عریب تغنی کردند احمد بن یزید مهلبی گوید نخست شعری را که پدرم یزید در مدح منتصر در زمان جلوس بر مسند خلافت بگفت این شعر است :

ليهنك ملك بالسعادة طائرة *** موارده محمود و مصادره

فاتت الذي كنافر جي فلم نخب *** كما يرتجى من واقع الغيث باكره

بمنتصر بالله تمت امورنا *** و من ينتصر بالله فالله ناصره

منتصر فرمان داد تا عریب مغنی در این اشعار بدستوری که بدو داد تغنی

ص: 172

نماید عریب همان صنعت را بساخت و تغنی نمود و نیز احمد بن منتصر در عید اصخی سال دویست و چهل و هفتم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم مردمان را نماز عید بگذاشت و چون از نماز عید بازگشت پدرم این شعر را برای او بخواند :

ما استشرف الناس عيد أمثل عيدهم *** من مع الامام الذى بالله ینتصر

غدا بجمع كمنج الليل يقدمه *** وجه اعز كما يجلو الدجى القمر

يومهم صادع بالحق احكمه *** حزم وعلم بما يأتي وما يذر

لو خير الناس فاختار ولانفسهم *** احظ منك لما نالوه ماقدروا

منتصر بفرمود تا هزار دینار بدو بدادند و با بن مکی پیام فرستاد تا در این ابیات تغنی نمایند .

بنان بن عمرو مغنی گوید روزی در حضور منتصر این شعر را تغنی کردم :

هل تطمسون من السماء نجومها *** با كفكم او تسترون هلالها

منتصر با من گفت بپرهیز که از این پس در حضور من بچنين صوت واشباه آن تغنی نمایی چه من دوست میدارم که جز در اشعار آل ابی حفصه خاصه برای من تغنی نکنند .

ابوالفرج اصفهانی در جلد هفدهم اغانی در ذیل عبدالله بن عباس ربیعی که ن پاره حالات منتصر باوی مذکور شد می نویسد که احمد بن مرزبان گفت روزی منتصر که در بوستان نرگس صبوحی زده بود عبدالله بن عباس را نام برد و بفرمود او را حاضر کردند و گفت ای عبدالله در فلان شعر من طرح صنعتی بکن و برای من تغنی نمای و چنان بود که عبدالله سوگند یاد کرده بود که در شعر او تغنی نکند پس چندی سر بزیر افکنده از آن پس در این شعر که خودش در همان وقت انشاء نموده بود تغنی کرد :

يا طيب يومى فى قراح النرجس *** فى مجلس ما مثله من مجلس

نسقنی مشعشعة كان شعاعها *** نار تشب لباس مستقیس

ص: 173

می گوید هر چند پدرم در خدمت منتصر جهد نمود و شفاعت کر شد و هرگونه حیلتی بساخت که عبدالله بن عباس را صله و جایزه عطا كند مقبول نيفتاد والبته متوقع قبول بود چه خلیفه عصر با آن اقتدار و قهاریت و کمالات و ادبیات چون شعرى بگويد وبعبدالله و امثال او فرمان دهد که در آن تغنی نمایند هیچ جای تأمل و درنگ نیست بایستی آن شعر را اگر چه پسندیده هم نباشد پسندیده و ممتاز وارفع سایر اشعار خواند و در آن صنعت نموده و شادمانه تغنی کند و از این ركيك تر این بود که او خود شعر بگفت و تغنی نموده و در محضر منتصر چنان نمود که من شعری را که بدون درنگ و بالبداهة انشاد نمودم شایسته تغنی و صنعت هست اما شعر تو اگرچه با تفکر و تأمل هم گفته باشی لیاقت ندارد و حال اینکه این دو بیت او چندان ملاحتی و براعتی ندارد و اگر این کار را معنی دیگر فرخاً در زمان خلفای سابق مثل هارون ومأمون ومعتصم وواثق ومتوکل یا جز ایشان کرده بود البته مورد غضب و سیاست بلکه دچار بلیت و هلاکت میشد .

مسعودی در مروج الذهبگوید چنان بود که منتصر در این ایام یعنی بعد از قتل پدرش متوکل طربناک میشد و اهل تغنى و طرب ولهو و لعب را حاضر می ساخت و بساط عیش و سرور را گسترده میساخت و يك روز بنان بن حارث عواد را که در عود نوازی و سرود یکی از اساتید نام دار بود و مدتی مغضوب منتصر شده بخواند و بنان در این شعر برای متوکل تغنی نمود و راه سرور در آن سرود عود بگشود:

لقد طال عهدی بالامام محمدا *** وماكنت اخشى ان يطول به عهدى

فاصبحت ذا بعد ودارى قريبة *** فيا عجباً من قرب دارى و من بعدى

رايتك في برد النبي محمد *** كبدر الدجی بین العمامة والبرد

و این مجلس و این سرود روز دوم عید اضحى روي نمود و منتصر در آن عيد مردمان را نماز بگذاشت چنانکه در اشعار تهنیت آمیز یزید مهلبی نیز اشارت رفت مسعودی میگوید و از جمله تغنی و سرود نوازی که در همین روز مذکور در

ص: 174

شعر منتصر در خدمت منتصر نمودند این شعر است .

رايتك فى المنام أقل بخلا *** واطوع منك فى غير المنام

فليت الصبح باد ولا نراه *** وليت الليل آخر الف عام

ولو ان النعاس يباع بيعاً *** لا غليت النعاس على الانام

ترا در خواب بدیدم که در کار وصال بخل نورزیدی و از عالم بیداری فرمان برداری بهتر نمودی ای کاش صبح چهره بر نگشودی و از دیدار یار صباحت آثار محروم نداشتی و ای کاش پایان این شب که در این سرور و شغب اندر بودم هزار سال تمام مدت یافتی اگر پینکی و نعاس در میان مردمان و ناس بفروش میرسیدی بهایش را برانام گران میساختم چنان میرسد که منتصر را در آن شب در عالم خواب با محبوب رمیده و معشوق سرکش مخالطتی و احتلامی روی داده باشد و هم از اشعار منتصر است که در مجلس و محضر او سرود گران برای او تغنی نموده اند .

اني رايتك في المنام كانني *** اعطيتني من ريق فيك البارد

و كان كفك فى يدى وكانما *** بتنا جميعا فى لحاف واحد

ثم انتبهت و معصماك كلاهما *** بيدى اليمين وفي يمينك ساعدى

فظللت يومي كله متراقدا *** لاراك في نومي ولست براقد

چنان در خواب بدیدم که گویا از آب دهان شيرين و سر دو خنك و چاهده ات مرا کامیاب ساختی و گویا کف دست ظریفت بدست من اندر و گویا هر دو در يك لحاف خفته ایم.

پس از آن بیدار شدم و هر دو معصم و به دست و جای دست او رنجت بدست راست من وساعد من بطرف راست تو بود لاجرم تمام آن روز خود را بخواب ن آوردم تا مگر نرا بعالم خواب بینم و حال اینکه در خواب نبودم کنایت از اینکه دست در آغوش یکدیگر و کامیاب بودیم.

ص: 175

مسعودی در پایان احوال منتصر می نویسد منتصر بالله را اخبار نیکو واشعار وملح وملاحت و منادمات ومكاتبات ومراسلات قبل الخلافه بسیار است و بر مبسوط آن و آنچه را که از آنجمله مستحسن شمرده ایم و در این کتاب مروج الذهب یاد نکرده ایم در کتاب خودمان اخبار الزمان و کتاب الاوسط مذکور داشته ایم والله اعلم .

اشعار مؤلف

بسی منتصر دیده ليل ونهار *** که بسپرده بر سر همی روزگار

متوكل اندر جهنده جهان *** بسی آمد و از جهان شد جهان

کجا رفت سفاح و هارون چه شد *** کجا رفت منصور ومأمون چه شد

جهان داشتندی بزیر نگین *** بفرما نشان ملك توران و چین

بكام دل اندر جهان داشتند *** بسي تخم كين و ستم کاشتند

زمین پر شد از ظلم مروانیان *** به ثروت بر افزون شدند از کیان

چو دست قدر برنوشت آنسرشت *** نماند اندر ایشان ز زیبا و زشت

جهان پر شد از نام عباسیان *** بكيش و منش برز شماسیان

امامان بکشتند و اصحابشان *** بخوف و بخشیت بد احبابشان

خزاین نهادند از زر و سیم *** زمین سر بسر گشت دار الیتیم

حوادث جهان را همی بر سپرد *** کس از عافیت نام هرگز نبرد

فلك دید چون جام لب ریز را *** نمود عهد شیروی و پرویز را

متوکل آن ظالم نابکار *** که شد تار از ظلم او روزگار

نبه گشت از حیلت منتصر *** بحكم قدر کشت او را پسر

چو شد مدت ملکشان در جهان *** زپانصد فزون در کهان و مهان

همان نوبت ملک چنگیز بود *** که در هفت اقلیم خونریز بود

بهر کشوری خون از او شد روان *** توان شد ز جان وزجان شد توان

زمين سر بسر شد بفرمان او *** مهان جمله در عهد و پیمان او

ص: 176

ممالك همه آمدش در نگین *** بهر ملکتی شاهی از وی مکین

هم اکنون بچین و به ایران وروم *** در اولاد او شاهی است و رسوم

براین جمله تاریخ بدهد نشان *** شده نامشان برتر از کهکشان

بچشم تامل اگر بنگری *** باین دنیی بی وفا ننگری

ز دور کیومرث تا این زمان *** بر اینگونه بوده است و باشد جهان

ستوده کسی کش خردیار گشت *** ابر نفس اماره سالار گشت

ره حق گرفت از ناحق بهشت *** بدیگر جهان شد بخرم بهشت

از و شاد و خرم کهان و مهان *** بجز نام نیکو نبرد از جهان

خوشا آنکه نامی به نیکی سپرد *** ز میدان یکی گوی همت ببرد

خدایا توئی خالق ماه و مهر *** فروزی بدل بخش از راه مهر

توئی چاره پرداز بیچارگان *** توئی جامع شمل آوارگان

همه بندگانیم و بیچاره ایم به *** از آن ره که بایست آواره ایم

نباشد اگر فضل تو داد خواه *** کجا سر برآریم ازین تار چاه

تو هستی غفور و تو باشی کریم *** تو هستی شکور و تو باشی رحیم

بان رحمت و عفو وغفران تو *** به آن رأفت و فضل و قر آن تو

به آن مصطفی و به آن مرتضى *** به آن اولیا و به آن اوصیاء

که بر ما ببخشای ای کردگار *** توئی خالق الأرض وما خاكسار

یزدان منان تمامت جهانیان را از مکاید نفس و وساوس شیطانی نگاهبان باد .

بیان بعضی کلمات و عبارات و اخبار حضرت امام علی نقی در نماز وزكوة وروزه وغيرها

ازین پیش پاره ای اخبار آنحضرت در باب نماز و پاره ای مطالب متفرقه

ص: 177

مذکور شد اکنون نیز به آن نمونه اخباریکه از آن بحر عزیز علوم ربانی وارد است حکایت میشود در جلد دوم لوامع صاحبقرانیه در کتاب زکوة مذکور است که محمد بن عبدالجبار باسانید صحیحه از او روایت رسیده است که بعضی از اصحاب و اساتید ما كتابتي بنوشت و با حمد بن اسحق بداد که بحضرت امام علی نقی صلوات الله علیه برود و آن عریضه را تقدیم نماید و در آن معروض مکتوب بود که میتوانم بشخصی از برادران ایمانی خود که شیعه اثنی عشری باشد دو در هم وسه درهم زكوة بدهم فكتب افعل انشاء الله فرمود بده انشاء الله یعنی اگر خداوندت موفق فرماید مجلسی میفرماید یا اینکه آنحضرت کلمه شريفه انشاء الله محض تبرك و میمنت مرقوم فرموده است چنانکه دأب آنحضرت در جواب مکاتیب و عرایض بر این نسق بوده است معلوم باد در مقدار زکوة اخبار متباینه وارد است چنانکه از حضرت صادق علیه السلام مروی است که جایز نیست زکوة را کمتر از پنج در هم بدهند زیراکه این اقل زکوة است و هم از آنحضرت در تجویز دو درهم و سه در هم خبر داده اند و نیز رسیده است که جایز نیست در زکوة که از نیمه دینار کمتر داده شود و علما و فقهای اثنی عشریه را در این باب بیانات است که در محال خود مذکور است .

و هم در لوامع مسطور است که محمدبن حمزه گفت از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه سئوال کردم از کسیکه زکوة مال خود را از شهری بشهری بفرستد تا به برادران مؤمن او مصروف آید آیا جایز است فرمود بلی و ظاهرش چنان مینماید که در آنجا که او هست برادران مؤمن نیستند از این روی این استفتارا مینماید .

و هم در آن کتاب از داود صرمی ممدوح روایت شده است که گفت از آنحضرت از شارب الخمر که میتوان از زکات باو چیزی داد فرمود نمی شاید و ظاهر این است که آنحضرت امام علی نقی صلوات الله عليه باشد زیرا که نجاشی در کتاب خود میگوید داود را از آنحضرت مسائل است و ظاهر است که تا شخصی از خواص آستان ایشان

ص: 178

نباشد جواب مسائلش را عطا نمی فرموده اند و هم در آن کتاب مسطور است که در توقیعات و فرامینی که از حضرت امام رضا علیه السلام به ابراهیم بن محمد همذانی با ذال معجمه که معرب همدان شهر مشهور است شرف صدور یافته است این است که ان الخمس بعد المؤنة اداى خمس بعد از اخراجات است و این ابراهیم بخدمت حضرت امام رضا و امام محمد تقى وامام على نقى صلوات الله عليهم تشرف جسته است و از جانب این سه امام والامقام عليهم السلام وكيل بود و در شهر همدان که اکثر ایشان شیعه بوده اند وکالت داشت که خمس و زکوة وفطر را می گرفت و بدرگاه ایشان تقدیم می نمود و بعد از او پسرش وکیل بود و بعد از او شد وکالت می کرد و پس از وی پسرش قاسم وکیل حضرت قائم صلوات الله عليهم بود و بجمله عظيم القدر والشان ومحل وثوق بوده اند و همیشه فرامین ایشان به آنها و عرایض ایشان

بحضرات ائمه خمسه عليهم السلام ميرسيد و ظاهراً اکثر فرامین این باب از حضرت امام علی نقی علیه السلام باشد .

و چون بلفظ ابی الحسن است تو هم شده است که ابوالحسن ثانی باشد اگرچه ممکن است که از حضرت امام رضا صلوات الله علیه نیز باشد لکن بعید است .

و هم در لوامع صاحبقرانیه از علی بن راشد مسطور است که در حضرت امام علي نقى صلوات الله عليه عرض کردم گاهی باشد و کلاچیزی نزد ما می آورند گویند این از حضرت امام محمد تقی علیه السلام است که نزد ما میباشد چه کنیم فرمود هر چه از پدر من است بسبب امامت مثل خمس از آن هرچه من است چون هنوز به آنحضرت نرسیده و اگر از این وجه نباشد آن میراث است و قسمت آن را بر ورثه بحکم کتاب خدا و سنت رسول خدا میباید کرد مجلسی در ترجمه مینویسد چون هنوز بآ نحضرت نرسیده است مثل مال غنیمت که تا بدست لشکر نیاید مال ایشان نمیشود و اگر ازین وجه نباشد میراث است که قسمت ورثه است و نیز میفرماید در قلم نساخ سهوی رفته است و لفظ ابی از ابی علی بن راشد ساقط شده است.

و هم در آن کتاب از محمد بن ریان ثقه منقول است که عريضه بحضور حضرت

ص: 179

امام علي نفى صلوات الله علیه عرضه داشتم فدایت گردم ما را روایتی رسیده است که حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را از دار دنیا جز خمس چیزی نیست در جواب رقم فرمود که دنیا و هر چه در آن است از حضرت سیدالمرسلین صلی الله علیه وآله وسلم است.

و هم در آن کتاب از حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه منقول است که چون خداوند تعالی با موسی علیه السلام سخن فرمود موسی عرض کرد خداوندا چه ثواب دارد کسیکه نمازها را در اوقات آن بجای آورد خطاب رسید که هر چه طلب کند از من بدو عطا میکنم و مباح میفرمایم برای او بهشت خود را تا هر کجا که بخواهد در بهشت قرار بگیرد پس از آن گفت الهی چیست ثواب کسیکه وضوء را از ترس تو تمام نماید ، خطاب رسید که او را در روز قیامت بر انگیزانم و نور او در میان هر دو چشمش درخشان باشد عرض کرد الهی چیست جزای کسیکه ماه رمضان را محض رضای تو روزه بدارد خطاب رسید ای موسی او را در روز قیامت در جائی بدارم که خوف نداشته باشد عرض کرد الهی چه ثواب دارد کسیکه غرضش در روزه گرفتن مردمان باشد یعنی بخواهد بمردمان بنماید که من روزه دارم خطاب رسید یا موسی ثواب او مثل ثواب کسی باشد که روزه نگرفته باشد.

و هم در آن کتاب مروی است که حضرت فقیه یعنی امام علی نقی صلوات الله علیه فرمود هر گاه شخصی در شب ماه رمضان جنب شود و تا صبحگاه غسل نکند پس بر او است که دو ماه پی در پی روزه بگیرد و آنروز را قضا کند .

و هم در آن کتاب از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه منقول است که ثواب زیارت عبدالعظیم ثواب زیارت امام حسین علیه الصلوة والسلام را دارد چنانکه در طی این کتب در ذیل حال حضرت عبدالعظیم علیه السلام مذکور شد .

و دیگر در لوامع صاحبقرانی از ابراهیم بن مهزیار مروی است که خلیل عريضه بحضرت امام علی نقی صلوات الله علیه معروض داشت که شخصی شخصی در ماه رمضان صدای پای مردم را بشنید و بانگ مؤذن را بشنید و گمانش چنان رفت که بانگ پیش از صبح است و جماع کرد و بیرون آمد و نگریست که روشن

ص: 180

شده است آن حضرت بخط مبارك در جواب رقم فرمود که آنروز را قضاء میکند انشاء الله .

و دیگر در همان کتاب لوامع از علی بن محمد نوفلی مروی است که در حضرت ابی الحسن امام علی نقی صلوات الله عليه عرض کرد که من در روز فطر بر خاك قبر منور امام حسین علیه السلام و اندکی خرما افطار نمودم فرمود جمعت بين بركة و سنة بركت وسنت را باهم فراهم کرده ای چه افطار برخرما سنت است و تربت فزایش توفیقات است و هدایت زیراكه خاك تربت مطهر شفای از هر درد وامان از هر خوفی است وشك نيست که امراض باطنیه بسیار است و بالخاصية ازوى بيرون

ابقه میشود و چون امراض و اغراض باطنیه زوال گرفت رحمتهای صوری و معنوی فیضان میگیرد و باحتیاط نزديك تر این است که بقصد دفع امراض بخورد وافزون از يك نخود نخورد.

و دیگر در آن کتاب مروی است که محمد بن احمد بن يحيى از جعفر بن ابراهیم بن محمد همدانی که با قامت حج با هم همراه بودند گفت عریضه بحضور ساطع النور ابى الحسن امام على نقی صلوات الله عليه عرض گردید بدست پدرم دادم که از جمله و کلای معصومين سلام الله الرحمن عليهم اجمعین و از ثقات عظیم الشان بود و در عریضه عرض نمودم قربانت بگردم همانا در میان علما و اوستادان در امر صاع خلافی هست بعضی میگویند فطره را باید بصاع مدینه داد و گفته اند بصاع عراق باید داد جواب آنحضرت صلوات الله عليه بخط مبارکش روشن بخش عیون و نفوس آمد ، الصاع ستة أرطال بالمدني وتسعة أرطال بالعراقي قال اخبرني انه يكون بالوزن الفاً ومائة و سبعين زنة صاع مقدار شش رطل است برطل مدینه و نه رطل است برطل عراق که کوفه و بغداد است و پدرم گفت که آنحضرت فرمود که بر حسب وزن يك هزار و صد و هفتاد در هم میشود که هر ده در هم هفت مثقال است بمثقال شرعی و مثقال شرعی سه ربع مثقال صیرفی است زیرا که مثقال شرعى يك اشرفی است و دینار در زمان جاهلیت و اسلام مختلف

ص: 181

نگشت پس مجموع بمثقال صیرفی شش صد و چهارده مثقال و ربع مثقال باشد و بمثال شرعي هشتصد و نوزده مثقال باشد كه يك من تبریز است و چهارده مثقال وربعی واگر بمثقال صیرفی بدهد احوط خواهد بود که نیم من و پنجاه و بیست و پنجشاهی باشد تقریباً وازيك من اصفهان هفتاد و نه مثقال کمتر خواهد بود مجلسی میفرماید مشایخ ما همیشه احتياطاً يك من قديم ميدادند .

و هم در آن کتاب مسطور است که علي بن هلال ثقة كفت عريضه بحضرت امام علي نقي يا حضرت امام حسن عسکری صلوات الله عليهما عرضه داشتم وسؤال نمودم که از فطره چه مقدار لازم است آنحضرت بخط مبارك خود رقم فرمود كه شش رطل از خرما برطل مدینه بده که نه رطل عراق باشد .

و نیز در آن کتاب از علي بن هلال مروی است که گفت بخدمت طيب علیه السلام عريضه نوشتم آیا جایز میباشد که فطره ده سر یا کمتر یا بیشتر را بيك محتاج بدهند که موافق باشد یعنی شیعه اثناعشری باشد. آنحضرت در جواب نوشت نعم افعل ذلك بلى جایز میباشد این کار را بکنی یعنی بهتر است و بعضی بجای صیغه امر صیغه متکلم وحده خوانده اند یعنی من چنین میکنم معلوم باد چنانکه سبقت نگارش یافت و در ربیع الشیعه مسطور است یکی از القاب حضرت ابى الحسن ثالث امام علي نقي صلوات الله وسلامه عليه طيب است مجلسی اول علیه الرحمة ميفرمايد از احاديث واخبار ائمه هدى صلوات الله عليهم ظاهر شد كه هر يك صاع نه رطل است و هر ر طلی بود و يك مثقال است و هر ده در هم هفت مثقال است پس يك رطل عبارت از

درهم صد وسی درم باشد و چون حساب درم بنا بر مذهب مشهور شش دانك و هر دانگی هشت دانه جو میباشد و در جو بحسب اختلاف شهرها در بزرگی و کوچکی بلکه در هر شهری بحسب زمینها مختلف میشود اختلاف بهم میرسد تا به آنجا که شیخ بهاءالدین عاملی طاب ثراه هر تصنیفی که میفرمود يك مرتبه ترازو می آورد و جورا

ص: 182

میکشید و به آن حساب مینوشت، ازین روی دو تصنیف شیخ باهم موافق نیست و در هر جائی مقداری قرار داده است و رأی مجلسی طاب مرقده بر این است که علمای خاصه و عامه مذکور داشته اند که دینار در اوقات جاهلیت و اسلام تغییر نيافت و دينار اشرفي است واشرفیهای قدیم دیدم که بهمین وزن اشرفیهای حال بود که چهار دانگ و نیم مثقال صیرفی مشهور است و به آن حساب کردیم در هم را هر صاعی شش مثقال چهارده مثقال وربع مثقال شد بمثقال صیرفی و بنارا براین نهادیم در جمیع مقادیری که گذشت و خواهد آمد انشاء الله واگر رطل را مدنی حساب کنیم و دینار را صیرفی بحساب آوریم دو برابر مشهور میشود كه يك من شاهی و بیست و هشت مثقال و نیم باشد و نزديك ميشود بتحدیدی که مصنف فرموده است و ممکن است که این صاع پنج مدی باشد که حضرت صادق علیه السلام در حدیث معاوية بن عمار بيك صاع غسل میفرمود و اگر پاره ای زنان آن حضرت غسل میکردند يك مد بر آن می افزود و این قریب بد و صاع میشود زیراکه بنابر مشهور هر صاعی هزار و یکصد و هفتاد درم است و بر آنچه صدوق گفته است دو هزار و صد درم میشود .

پس بنابراین حمل میکنیم صاع پنج مدی را بصاعی که آن حضرت بازوجه خود کرده باشند و اگر نه هر صاعی چهار مد است چنانکه گذشت و از آنچه گفته شد همه تحدیدات بسهولت معلوم میشود و ازین پیش در طی این کتب نیز بمعنی صاع ومد ورطل واوقيه وارد ب وقراط ومن وكر و مثقال و امثال آن اشارت رفته است .

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم می فرماید الوضوء مد والغسل صاع و سيأتي اقوام بعدى يتقلوه ذلك فاولئك على خلاف سنتى والثابت على سنتى مع في حظيرة القدس آب وضوء يك مد و آب غسل يك صاع است و زود باشد که بعد از من اقوامی بیابند که این مقدار آب را کم شمارند و آب بسیار بریزند و اسراف کنند و ایشان وسواسیان هستند که آبهای رودخانه ها را نیز اندک شمارند و این جماعت برخلاف

ص: 183

سنت من باشند و هر کس بر سنت من ثابت قدم باشد در حظيرة قدس با من خواهد بود که که جای پیغمبران و اوصیای ایشان بلکه جای خاتم انبیا و اوصیای آن حضرت صلوات الله عليهم است .

راقم حروف گوید تخطي از فرمان صاحب شریعت مطهره وبسلیقه خود کار کردن دلیل بر آن است که آن حکم را ناقص و رأی خودش را اکمل میداند والبته حال کسیکه خود را از عقل کل و نفس کامل اعقل واکمل بداند چیست و جز اینکه اسفه سفها یا اشفى الاشقياء باشد ثالثی ندارد وله الخزى في الدنيا والاخرة و اگر بخواهیم بدقايق و نتایج آن شرح و بسط دهیم کتابی کبیر خواهد و بر عقلا مجهول نیست.

و دیگر در لوامع صاحبقرانیه در باب فضائل حج مسطور است که از حضرت ابی الحسن که ظاهراً حضرت هادی و احتمال دارد حضرت رضا صلوات الله علیه ما باشد علي بن مهزیار سؤال کرد که اقامت در مکه افضل است یا بیرون رفتن بشهر دیگر فرمان واجب الاذعان شر فصدور یافت که ایستادن نزد خانه خداوند سبحانه و تعالى افضل است معلوم باد که این حدیث شریف را محمول بر كمتر از يك سال دانسته اند چه از حضرت باقر علیه السلام در حدیث صحیح وارد است که شایسته چنان است که یکسال در مکه اقامت نکنند راوی حدیث محمد بن مسلم عرض کرد چه کنند فرمود بجای دیگر نقل نماید و بهتر آن است که بمدینه مکرمه بیایند تا یکسال تمام در آنجا نمانند و در این حدیث که از حضرت باقر علیه السلام منقول است که فرمود هر کس یکسال در مکه معظمه مجاور باشد یزدان تعالی گناهان او را بیامرزد و گناهان اهل خانه او را بیامرزد و گناهان کسانی را که وی برای آنها طلب آمرزش کرده باشد و گناهان خویشاوندان و همسایگان او را تا نه سال گذشته را بیامرزد و تا مدت یکصد و چهل سال ایشان را از هر مکروهی محفوظ بدارد حمل بر یکسال متفرق نموده اند .

راقم حروف گوید شاید در این مدت مذکور و اختصاص بآن اشاره به آن باشد که از برکت این مکان مقدس و زیارت بیت الله تا هفت حاجی در امان

ص: 184

و به برکات خداوند منان موفق ومرزوق باشند و میتواند سبب توقف نکردن یکسال تمام بدون انفصال در مکه معظمه يك جهتش این باشد که دوام اقامت موجب قلت رغبت و شوق كامل بزيارت و ازدیاد حشمت و میمنت وضعف حال و ثواب زایر گردد.

وزحمت سفر و محنت غربت خود را کم اجر نماید چنانکه در مجاورت سایر مشاهد منوره و مراقد مطهره و کراهت طول اقامت همین لحاظ در پیش است دیگر اینکه با مید اینکه در این زمین مدتي اقامت داریم اطمینان یا بندو از تواتر زيارت واعتکاف بکاهند و به آن فضیلت که باید نایل نشوند چنانکه اشخاصی که در اماکن مشرفه اقامت دارند بسا میشود که چون مطمئن بادراك زيارت هستند در شهور بلکه سنوات عدیده بفیض زیارت بهره یاب نمیشوند و قلب ایشان سخت و از آن نورانیت که باید مجهود میآیند و این حال در ملاقات با مخلوق نیز بر این گونه است مثلا مقربان در گاه پادشاه که همه وقت بدیدار شهریار مجازندگاه باشد که از دیدار انز جار دارند و آن منزلت ورتبت را چنانکه باید محترم و مغتنم نمي شمارند و آن حشمت و ابهت را چنانکه شاید عظیم و عزیز نمیخوانند و آن شوق و رغبت را که در خور است ندارند اما اگر مهجور یا مطرود شوند روز و شب در آرزوی دیدار بیدار و چشم انتظار بر احضار دارند لکن مردمی که این تقرب ندارند و گاه بگاه مشرف میشوند بسیار شوقمند هستند و احتشام و احترام تشرف را بسی منظور میدارند و يك دفعه ادراك شرف را بر بسي فواید و عواید ترجیح میدهند و اسباب سرافرازی و عزت خود و خاندان خود می انگارند و اگر پسر و پدر و دختر و مادر بلکه عاشق و معشوق هم در ملاقات اتصال دهند همین حال خواهد داشت و اینکه فرموده اند زرنبا تزدد حباً شاید یکی از جهانش همین باشد و الله تعالى اعلم.

و هم در آن کتاب مسطور است که علی بن سلیمان گفت در خدمت آنحضرت یعنی صاحب الامر صلوات الله علیه و احتمال دارد مراد حضرت هادی سلام الله تعالی علیه باشد عرض کردم هر گاه شخصی در عرفات بمیرد او را در عرفات دفن کنند

ص: 185

أفضل است یا بحرم محترم برده در آن مکان معظم مدفون دارند فرمود بحرم برده در آنجا دفن کنند افضل است و در این صورت داخل خواهد بود در آیه كريمه و من دخله كان أمنا چون بعمومه شامل حيوانات هست لاجرم بر هر حرمی جاری باشد و میت را نقل توان نمود چنانکه در اخبار معتبره وارد است کوفه حرم خداست و حرم رسول خداست و حرم امیرالمؤمنین است و کربلا نیز داخل در کوفه است و در احادیث زیارات بسیاری وارد است که بر مشاهد منوره معصومین صلوات الله عليهم اطلاق حرم کرده اند.

و هم در آن کتاب در باب تقدیم طواف الحج و طواف النساء قبل از سعي وقبل از خروج از مني از سماعة بن مهران از حضرت ابى الحسن ماضي موسى بن جعفر علیهما السلام مروی است که گفت از حضرت کاظم صلوات الله علیه سؤال کردم از حال شخصي که طواف حج یا طواف نساء نماید پیش از آنکه در میان صفا و مروه کند فرمود ضرر بدو ندارد طواف میکند میان صفا و مروه و از حج فارغ میشود يعني صحیح است تقدیم طواف نساء بر سعی چون نسیاناً واقع شده است و احتمال دیگر آن است که مقصود این باشد که اگر طواف میان صفا و مروه بکند و از آن پس طواف نماید ضرر ندارد بآنکه وقد فرغ من حجه یعنی تا بآخر بکند و اگر احتمال را بعید شماریم تاویل بعید نیست چه از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه وارد شده است که در اینصورت طواف نساء را بجای می آوردمرتبه دیگر تا ترتیب محقق شود .

و هم در آن کتاب از علی بن مهزیار منقول است که عریضه بحضرت امام عمل تقی یا امام علی نقی صلوات الله عليهما نوشتم که اگر کسی به نیابت ناصبی حج کند گناه دارد و آیا آن ناصبی از این کار سودمند میشود در جواب رقم فرمود که به نیابت ناصبی حج نمیتوان کرد و ناصبی را با خود به حج نمی توان برد.

و ناصبی را بر کسی اطلاق مینمایند که اظهار عداوت اهل بیت سلام الله

ص: 186

عليهم را بنماید و نیز بر تمامت سنيان و مخالفان اطلاق میشود.

راقم حروف گوید این مطلب دقیق است زیرا که اقامت حج وسایر فرایض از شعائر الله وشعائر اسلام است پس معلوم میشود که حال نواصب لنام تا چه اندازه بیرون از اندازه است که از اسلام و شعائر آن دور و مهجورند و در حقیقت و باطن نفس الامر ناصبی را مسلمان نشاید خواند اما اطلاق آن را برگروهی که در زبان مبارک رسول خدا و اوصیای او سلام الله تعالی علیهم گذشته است باید کرد .

وازین پیش بمعنی ناصبی مبسوطا اشارت رفت.

و هم در آن کتاب از ابراهیم بن عقبه مسطور است که ابراهیم عقبه گفت عریضه بخدمت حضرت امام علي نقى صلوات الله عليه بعرض رسانیدم و از زیارت حضرت ابی عبدالله امام حسین و از زیارت کاظمین صلوات الله علیهما بپرسیدم در جواب مرقوم فرمود حضرت امام حسین علیه السلام مقدم است و زیارت کاظمین زیارت دو معصوم است و ثوابش بیشتر است.

و دیگر در لوامع صاحبقرانی مسطور است که از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه از عطسه و علت حمدالهی پرسیدند فرمود چون یزدان تعالی نعمتهای بسیار بر بنده دارد و بنده فراموش میکند حمد نماید خدای سبحانه وتعالى اورا بعطسه می آورد تا نعم الهی را بیاد آورد و شکر خدای را بجای گذارد .

و نیز در آن کتاب در ابواب نماز جماعت و فضیلت آن منقول است که حضرت علي بن محمد بن علي وحمد بن علی یعنی حضرت هادی و حضرت تقی صلوات الله وسلامه عليهما فرمودند من قال بالجسم فلا تعطوه شيئاً من الزكوة ولا تصلوا خلفه هر کس خداى را جسم بداند یعنی دارای طول و عرض و عمق انگارد خواه جسم نورانی یا ظلمانی بداند مثل بلور پس هیچ چیز از زکوة باومدهید و در عقب او نماز مگذارید چه این چنین کس کافر است و از مسلمانی بی بهره است و بدون دغدغه مؤمن نیست و ایمان شرط است بی دغدغه .

ص: 187

و هم در آن کتاب در جواب سری از حضرت ابی الحسن علی بن محمد نقی صلوات الله عليهما مروی است که فرمود مکروه است سفر کردن وسعی نمودن در کارها در روز جمعه از بامداد ناپیشین زیرا که مبادا غفلتی رود یا بسفر بروند و از سعادت نماز جمعه محروم بمانند اما بعد از ادای نماز جایز است سفر و سعی در حوائج از روی تیمن و تبرك چون حق سبحانه تعالی فرموده است که چون نماز جمعه گزارده شود پهن و منتشر بشوید در زمین و از خداوند عالمیان طلب روزی نمائید از فضل او و این مضمون را آنحضرت علیه السلام در جواب مكتوب سری رقم فرمود و بعد از ظهر حرام است مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید شهید ثانی رحمة الله روایت کرده است که جمعی در این وقت بسفر رفتند و بزمین فرو رفتند و جمعی دیگر را آتشی افتاد و با خیمه ها سوختند بی آنکه آتش دیده شود و جمعی را که آمدن تادو فرسنگ واجب باشد سفر ایشان حرام است و دغدغه عظیم میشود در سفر قبل از ظهر و میتوان گفت که هر گاه از دو فرسخ راه نتواند بسفر رفت از نزديك چگونه توان رفت والله تعالى يعلم .

معلوم باد چنانکه در کتب فقهیه مذکور است نماز جمعه در زمان حضور معصوم بر همه کس واجب و ضروری دین رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بود که هر چه در زمان آنحضرت بر خلایق واجب بود و منسوخ نشد حکم آن تا روز قیامت باقی است لکن جماعتی از علما که نماز جمعه را در حالت غیبت حرام میدانند تمسك ایشان بآن است که نماز جمعه مثل سایر واجبات مطلقه نیست ، بلکه یزدان تعالی وجوب آنرا مشروط بندا کرده است، یعنی فرموده اذا نودي للصلوة و در زمان حضور حضرت سیدالمرسلين وائمة طاهرين صلوات الله عليهم بدون اذن و اجازت ایشان کسی نماز جمعه جمعه نمی کرد کرد و اجماع نموده اند که اذن معصوم شرط است و بدون رخصت صت معصوم در زمان حضور نمی توانست کردن و چون در زمان غیبت اذن نیست پس حرام میباشد مثل جهاد که مشروط است بوجود معصوم و جواب ایشان این است که در آیات و احادیثی که بما رسیده است، چیزی نیست که دلیل باشد بر

ص: 188

اینکه اذن شرط است و بر تقدیر تسليم اذن مخصوص بزمان حضور است بعلت رفع نزاع چنانکه در زمان حضور هیچکس قاضی نمیشد و در هر شهری مگر يك قاضی نمی بود مگر شهری عظیم که قضاوت يك تن قاضی کافی نباشد و در زمان غیبت یا حضور یکه معصوم استیلا نداشته باشد و بمنزله زمان غیبت شمرده آید جایز است که در يك شهر هزار نفر قاضی باشد زیرا که هر عالمی را قاضی کردند و هم چنین هر شخص عادلى يا فقیهی را رخصت نماز جمعه دادند از حماد بن عیسی منقول است که حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب صلوات الله عليه فرمودهر گاه خلیفه خدا که امام زمان است بشهری از شهرهای مسلمانان و رود نماید آن امام نماز جمعه را میسپارد و جز آن حضرت را روا نیست که نماز جمعه کند و جمعی ازین حدیث استدلال نموده اند که در نماز جمعه حضور معصوم شرط است و استدلال ایشان صحیح نیست زیرا که اگر معصوم باشد البته باتفاق علما بر دیگران مقدم است و حدیث بر همین معنی دلالت مینمایدنه بر اینکه البته معصوم میباید بلکه مفهوم حدیث این است که اگر معصوم وارد نشود دیگران میتوانند این نماز را بکنند و عمده مستند آن جماعت اجماع است که در زمان ظهور معصوم بدون رخصت او البته جایز نیست و نزد ما این اجماع ظاهر نیست و بر تقدیر تسلیم اجماع در زمان حضور است نه در زمان غیبت و بر تقدیر عموم اذن هست باخبار متواتره که رخصت داده اند هر کس خطبه تواند بخواند امامت بکند و جمعی از اصحاب قائل شده اند که جماعت مجتهدان مأذون هستند در زمان غیبت در امور عظیمه و بگفته ائمه هدى صلوات الله عليهم ایشان حاکم هستند و حاکم بدون دغدغه نماز میتواند بکند چنانکه علامه در تذکره و شهید در دروس و لمعه تصریح باین امر نموده اند إلى آخر الفصول مجلسی اول اعلی الله مقامه در این فصول مفصله در اغلب فصول تفصیل داده و از عقاید علمای ابرار و فقهای فضایل آثار و اختلاف آرا شرح و بسط آورده است و در این از منه که ما بدان اندریم باین نماز عنایت نیست و اغلب حرام دانند والله اعلم .

ص: 189

و دیگر در فصل الخطاب مسطور است که حضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله علیه در جواب مردی رقم فرمود لا وضوء للصلوة فى غسل يوم الجمعة ولاغيره كسيكه غسل روز جمعه یا غسل جز آن را نماید برای او وضوء نمیباشد صاحب کتاب مینویسد ازین پیش مسطور شد که هر وضوئی قبل از غسل و بعد از غسل بدعت است و میگوید در فقه رضوی علیه السلام مرقوم است که در غسل جنابت وضوء نیست ووضوء در هر غسلی سوای غسل جنابت میباشد چه غسل جنابت فریضه مجزية از فرض دوم یعنی وضوء است اما غسل دیگر مجزی آن نیست چه آن غسل سنت است و وضو واجب است وسنت مجزی از فرض نیست و غسل جنابت ووضوء هر دو فرض هستند و چون هر شدند هر يك بزرگتر باشد از کوچکتر مجزی میشود و هر وقت برای غیر جنابت غسل خواهی نمود از نخست به وضوء ابتدا کن پس از آن غسل بنمای و این غسل مجزی ما از وضوء نیست پس اگر غسل نمودى ووضوء را فراموش ساختی پس وضوء بسازو نماز را اعاده کن و اخبار دیگر نیز که بر این مقصود دلالت دارد وارد است.

و هم در فصل الخطاب مسطور است که علی بن محمد الرضا صلوات الله عليهم فرمود لا تقل في صلوة الجمعة فى القنوت وسلام علی المرسلین این کلمه را در قنوت نماز جمعه مگوی .

و دیگر در همان کتاب مسطور است که بحضرت على بن محمد صلوات الله عليهما نوشتند که زنی در شهر رمضان المبارك فرزند خودش و فرزند دیگری را شیر میدهد آن حال شیر دادن چندان روزه داشتن بروی سخت میشود که بیهوش می افتد و بر روزه داشتن توانا نیست آیا میتواند شیر بدهد و افطار کند و هر وقت برای او ممکن شود قضای روزه را بجای آورد یا از شیر دادن فروگذار نماید و روزه بدارد و اگر از آنجمله مردم با ثروت و تمکن نباشد که نتواند شیر دهنده و دایه برای آن فرزند شیرخوارش آماده دارد چه باید بکند در جواب مرقوم فرمود.

ص: 190

ان كانت ممن یمکنها اتخاذ فطيرا استرضعت لولدها واتمت صيامها وان كان ذلك لا يمكنها افطرت و ارضعت ولدها وقضت صيامها متی امکنها اگر این زن مرضعه از آن طبقه مردم است که برای او ممکن باشد دایه ای برای فرزندش بیاورد و او را شیر بدهد و خودش روزه اش را تمام گرداند و اگر او را این امکان نباشد افطار کند و کودکش را شیر بدهد و هر وقت برای او ممکن شد قضای روزه را بجای بیاورد .

صاحب کتاب میگوید در فقه رضوی مذکور است که هر وقت برای شیخ وشاب معلول یازن باردار تهیه روزه داشتن دست ندهد که از عطش و جوع خویشتن را باز دارد یا از آن بیم ناک آید که کودکش را زیانی رسد بر این چنین جماعت جميعاً افطار کردن و روزه گشادن است و هر یکی باید در ازای هر روزی که روزه بشکنند دو مد و بروايتي يك مد تصدق دهند و بر این روزه خوار قضای روزه نیست .

و هم در آن کتاب مرقوم است که ابوالحسن ثالث صلوات الله عليه در حق مردیکه در بامداد عرفه داخل مكه شد فرمود ساعة يدخل مكة انشاء الله يطوف ويصلى ركعتين ويسعى ويقصر ويخرج ويحرم يحجة و يمضي الى الموقف ويفيض مع الامام ، در آن ساعت که انشاء الله داخل مکه میشود طواف میدهد و دورکعت نماز میگذارد و سعی و تقصیر بجای می آورد و بیرون میشود و بهمان حجه اش احرام میبندد و بموقف میرود و با امام و پیشوا فرود می آید.

و هم در آن کتاب مروی است که بحضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام عریضه نوشتند وسؤال کردند که برای اضحی گاه میش بچه میزان در حساب می آید در جواب فرمود .

ان كان ذكراً فعن واحد وان كان انثى فمن سبعة اكر گاومیش تر باشد بجای یکی و اگر ماده باشد بجای هفت تا مجزی و محسوب است .

و نیز در آن کتاب مسطور است که بحضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله عليه

ص: 191

عريضه بعرض رسانیدند در باب مردیکه تمتع بالعمرة الى الحج ونزد او چيزى برای هدی نبود و سه روز روزه بداشت و چون باهل خود باز شد نیروی هفت روز روزه داشتن نداشت و خواست از طعام تصدق بدهد پس باید برچه مقدار تصدق کند در جواب رقم فرمود لابد من الصیام ناچار باید روزه بگیرد.

و هم در آن کتاب مسطور است که ایوب بن نوح بن دراج گفت از حضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام سؤال کردم در باب کامیش و عرض کردم مردم عراق چنان می پندارند که کامیش مسخ و از مسوخات است فرمود آیا نشنیده باشی قول خدای عز و جل را ومن الا بل اثنين ومن البقرا ثنين .

در مجمع البحرین می نویسد جامیس واحد جوامیس فارسی معرب کامیش است و این حیوانی با شجاعت و شدت باس است و معذلك از تمام مخلوقات جز عناك تر است و از نیش پشه عاجز شود و از پشه فرار میکند و بآب اندر میشود با اینکه شیر ازوی در هراس است و بواسطه حراستی که بر خود دارد اصلا نمیخوابد و جاماست باجيم وميم وسين مهمله و تاء قرشت چنانکه در حدیث وارد است نام کتابی است از جماعت یهود که در دوازده هزار جلد گاو جای میدادند و آن را بسوختند دمیری در حیوة الحیوان باین شرح کند و گوید این حیوان با این شدت وقوت بسیار ذکاوت دارد شبانی که کامیش ماده را میچراند صدا میزند ای فلانه یا فلانه و همان که او را ندا کرد فوراً نز دشبان میآید و بالطبع بوطن خود بسی مایل و از مهاجرتش حنین دارد و چون فراهم شوند دایره وار گردند و سرهای خود را از دایره بیرون دارند و اذناب را درون دایره آورند و شبانها و بچگان آنها داخل دایره جای کنند و این دایره مانند شهری باشد که باروئی بر گردش بر کشیده اند و اتفاق افتد که کامیش نر کامیش نری دیگر را شاخ بزند و هر يك بر آن يك چيره آید در بیشه اندر شود و چندان بپاید تا قوت و غلبۀ خود را بداند و از بیشه بیرون آید و در طلب همان نر که بروی غلبه کرده بود بر آید و چندانش بشاخ در سپارد که مغلوب و مطرودش نماید و این حیوان غالب اوقات چندان در آب فرود گردد که

ص: 192

تا بخرطومش در آب جای گیرد و روزان و شبان بر این حال بگذراند و از هر رودی پهناور بگذرد و خواص و حکم این حیوان مانند گاو است از غرایب این که همین حیوان که از پشه نحیف عاجز و منزجر میشود چون از پوستش در خانه بخور دهند پشه از بویش بگریزد و چون از گوشتش بخورند شپش در اندام افتد وزور وقوت گاومیش جنگلی بمثابه ایست که شیر و فیل را میکشد و گوشت آن بسیار غلیظ و برای اصحاب ریاضیات و هزال کرده نافع و گوشت بچه شیر خواره اش که ماهی دو یا سه بروی بر گذشته باشد برای قورمه و نیز کباب آن بسیار لذیذ ودود کردن موی و شاخ آن باعث طرد افاعی است و پوست جنگلی آن چندان سخت و صلب است که از آن سپر سازند و سخت نیکو شود و کفاشان در ته کفش بکار برند و از سایر جلود بیشتر دوام کند و تاب آورد و ازین است که اشخاصی را که صلب و سخت و غلیظ باشند و در هر کاری زور آوری نمایند گویند مانند گاومیش است و ازین بیانات معلوم شد که گاومیش از مسوخات و حرام گوشت نیست و اصل آیه شریفه این است ثمانية ازواج من الضان اثنين ومن المعزائنین تا آنجا که میفرمايد ومن الابل اثنين ومن البقر اثنین که این ازواج ثمانيه بجمله حلال گوشت هستند و گاومیش نیز از جنس گاو است و حرام گوشت نیست و اگر مسخ بودی حلال نمی بود و بعد از این آیه شریفه به آنچه حرام است خداوند تعالی حکم فرموده است .

و هم در آن کتاب در باب اختیار اقامت در شهر رمضان برسفر کردن برای زیارت مسطور است که از حضرت ابى الحسن علي بن محمد عليهما السلام از زیارت امام حسین و زیارت آباء عظامش عليهم الصلوة والسلام در ماه رمضان المبارك تذور هم سؤال کردند فرمود لرمضان الفضل وعظيم الاجر ما ليس لغيره فاذا دخل فهو المأثور والصيام فيه افضل من قضائه واذا حضر فهو مأثور ينبغي أن يكون مأثوراً.

ماه رمضان را فضل و آن اجر عظیم است که برای ماه دیگر نیست و چون داخل شود ماثور همان است و روزه در آن افضل است از قضای روزه و چون حاضر شود مانور است شایسته است ماثور باشد.

ص: 193

و دیگر در آن کتاب از حضرت علي بن محمد از آباء عظامش علیهم السلام مروی است که حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود اذا عرضت لاحدكم حاجة فليستشر الله فان اشار عليه اتبع و ان لم يشر عليه توقف هر وقتی که برای یکتن از شماها حاجتی روی دهد باید با خداوند مشورت نماید اگر خدای تعالی در اقدام آن امر اشارت فرمود متابعت و همراهی بنماید والا توقف کند عرض کردند ای آقای من چگونه این را معلوم نمايم فرمود يسجد عقيب المكتوبة و يقول اللهم خيراى مائة مرة ثم يتوسل بناو يصلى علينا و يستشفع بنائم تنظر ما يلهمك تفعله فهو الذى اشار عليك به .

بعد از ادای نماز واجب بسجده رود وصد دفعه بگوید اللهم خیرلی بارخدایا آنچه خیر و صلاح من است بمن بازنمای و از آن بازنمای و از آن پس بما متوسل شود و برما صلوات و درود بفرستد و بوجود مبارك ما استشفاع نماید پس از آن نگران شوتا بتو چه الهام میشود همان را بجای بیاورچه همان که بتوالهام شده است تو را به آن اشارت کرده اند.

و هم در آن کتاب مرقوم است که شخصی بحضرت امام علی نقی علیه السلام عریضه نوشت ای آقای من مردی نذر کرده است كه يك روز برضای خدای روزه برود و در این روز که بروزه اندر است بازوجه خود مواقعه نمود و کفاره بروی لازم شد آنحضرت در جواب فرمود يصوم يوماً مكان يوم وتحرير رقبة يك روز بجای آن روز به روزه رود و يك بنده آزاد کند و هم بندار مولی ادریس عریضه بحضور مبارکش نوشت عرض کرد یا سیدی نذر کرده ام هر روز شنبه را روزه بدارم پس اگر این روزه را نگیرم بر من چه لازم گردد که بکفاره بدهم آنحضرت در جواب رقم فرمود لاتتر که من علة وليس عليك صومه فى سفر ولا مرض الا ان يكون نوبت ذلك وان كنت افطرت فيه من غير علة فتصدق بعدد كل يوم على سبعة مساكين نسأل الله التوفيق لما يحب ويرضى این روزه بدون اینکه علتی و مرضی پیش آید از دست مگذار و اگر بدون علتی افطار کردی بشمار هر روزی که افطار نموده باشی هفت

ص: 194

تن درویش را تصدق بده از خداوند در آنچه محبوب و مرضی اوست توفیق می خواهم.

معلوم باد در بعضی نسخ مقنع بجای هفت مساكين عشرة مساكين نوشته شده است و شاید صواب هم همین باشد و هم گفته اند که بخط صدوق عليه الرحمة عشرة ديده اند و برخی از ایشان سبعة مساكين قرائت کرده اند و در فقه رضوی علیه السلام مرقوم است فان افطر يوم صوم النذر فعليه الكفارة شهرين متتابعین اگر روزه نذر را افطار کند کفاره آن این است که دو ماه پیاپی روزه بدارد و پاره روایت کرده اند

که عليه كفارة يمين بايد كفاره که در کفاره سو کند وارد است بجای آوردو

و نیز در فصل الخطاب مسطور است که بحضرت ابی الحسن علي بن محمد علیهما السلام درباره مردی که او را مملوکی است و آنمرد مریض شد آیا آزاد کردن آن مملوك در حال مرض او اجر عظیم تر است یا اینکه او را بهمان حال مملوکیت برجای گذارد فرمود ان كان فى مرض فالعتق افضل له لانه يعتق الله عز و جل بكل عضو منه عضواً من النار وان كان في حال حضور الموت فيتركه مملوكاً افضل له من عنقه .

اگر آنمرد در حال زنجوری و ناخوشی باشد آزاد کردن مملوک برای او افضل است زیرا که خداوند تعالی در اجر و مزد این کاری که کرده است در ازای هر عضوی از آن مملوك يك عضو او را از آتش دوزخ آزاد میکند یعنی او را از آتش نجات میدهد و اگر مالك مملوك در حال حضور موت باشد و آن مملوک را به مملوکیت خود بجای بگذارد افضل است برای او از اینکه او را آزاد نماید .

معلوم باد حکمت كلمات معجز سمات ائمه هدى صلوات الله عليهم راهمه کس نمی داند و نباید بدانند زیرا که خداوند تعالی ایشان را حکیم و علیم و عارف و بصیر خواسته است هیچ حاجت بمعلم و مؤدب ندارند بلکه تمامت علما و ادبا وحكما وفضلا و عرفا و عقلای جهان پرورش یافته خوان معادن علوم و مخازن عرفان ایشان هستند و این انوار لامعه مقدسه بزرگ و كوچك ندارند بجمله يك نور هستند

ص: 195

و همه انوار از طفیل نور ایزدی ابدی سرمدی ایشان آفریده شده است چنانکه يا خالق النور بالنور بر این معنی حکایت کند مگر نه آن است که در حدیث سابق فرمود بما توسل جویند و بر ما درود فرستند و ما را شفیع بگردانند آنگاه بنگرند تا چه الهام یابند و این کلمه بس بزرگ است که الهام در قلوب نیز بوسیله توسل بایشان و تصفیه قلوب بصفای صلوات برایشان واستشفاع بایشان است و آنچه در هر امری و هر مسئله و هر استفتائى و هر مقوله و عنوانى و علم و عرفانی بفرمایند همان است که خدای ورسول خدای صلوات الله عليهم اجمعین فرموده است و شاید در ای--ن حدیث شریف اشارت به آن رفته باشد که چون کسی در حال مرض که هنوز بصحت و زندگانی امیدش از مرگ بیشتر است و سالها خود را زنده میشمارد مملوك خود را آزاد نماید چون بذل وجود رفته است و از عین مال خود چشم بر گرفته است به آن ثواب مذکور نایل شود لیکن اگر در حال احتضار ويأس از زندگانی این کار را نماید آن اجر و ثواب را ندارد بلکه از دست رفته را از دست میدهد و نیز شاید از آن حیث که رأی العلیل علیل آزادی آن مملوك از روی تعقل وهو شيارى نباشد وورثه را در آن امر سخن و دعاوی بسیار و اسباب زحمت ایشان ومملوك باشد یا اینکه مملو را استعداد و قدرت آن نباشد که امر معیشت و زندگانی خود را آسان بگذراند و ازین آزادی بزحمت مسكنت ومحنت فقر و بلیت دچار افتد والعلم عند الله از علي بن مهزیار درذیل حدیث مذکور مروی است که گفت آنحضرت نوشتم و پرسیدم از مملوك محتضر که زمان مرگش در رسیده است ومولایش در همان ساعت او را آزاد نماید و در همان ساعت بحالت آزادی از جهان در گذرد آیا برای مولی در این آزاد کردن اجر و مزدی هست یا اینکه او را بهمان حالت مملوکیت باقی گذارد تا او را اجری چون بمیرد و مملوك باشد حاصل شود.

در جواب رقم فرمود يترك العبد مملوكاً في حال موته فهواجر لمولاه وهذا اذا اعتق في هذه الساعة لم يكن نافعاً له بنده را در حال مرگ او بهمان حال

ص: 196

مملوكيت باقی بگذارند برای مولایش اجرا دارد و این مملوك اگر در این ساعت آزاد شود که میمیرد برای مولایش سودی ندارد و ممکن است یکی از جهات این حکم این باشد که اولا از آب رفته چشم پوشیدن چه شان و رتبتی دارد دیگر اینکه اگر مملوکی تا گاهی که بمیرد مملوك باشد بعضی تکالیف بر او نیست و نیز در پیشگاه بر چنین بنده که دیگری را عبد بوده است ترحم دیگر است و نيز برمالك واجب می شود که پس از مرگ او چون در قید مملوکیت او از جهان رفته است شرایط غسل وكفن و دفن او را منظور بدارد و اگر باز مانده و مرده ریکی از وی بجای مانده باشد در رعایت و حفاظت ایشان بکوشد اما اگر قبل از مردنش او را از خود خارج کرده باشد مکلف نیست و این رعایتها از میان میرود و شاید اسباب زحمت و خسارت و پريشاني وفقر و فاقت بازماندگانش فراهم میشود .

بیان خلافت احمد بن محمد بن معتصم المستعين بالله ابو عباس عباسی

در این سال دویست و چهل و هشتم هجری بعد از مرگ منتصر امر او وزراء و اعیان مملکت با ابو العباس احمد بن محمد بن معتصم بن الرشيد ملقب به مستعين بالله بخلافت بیعت کردند و مستعين برادر متوكل على الله وعم منتصر بالله است فرزنددهم عباس و خلیفه دوازدهم از بنی عباس و مکنی بابی العباس است طبری میگوید چون منتصر در عصر روز شنبه چهار روز از شهر ربیع الاخر سال مذکور بدیگر گیتی روی نهاد جماعت موالی در روز یکشنبه بهارونی در آمدند و بغاء كبير وبناء صغير واتامش و آنانکه با ایشان بودند در میان آن جماعت بودند و علي بن حسين بن عبدالاعلي اسكافي كاتب بغاء كبير آن گروه را سوگند داد که بخلافت هر کسی که بغاء كبير و بغاء صغير و انا مش رضا دهند راضی شوند و این کار بتدبیر احمد بن خصیب وزیر متمشی گشت پس

ص: 197

تمامت آنمردم بر آنگونه قسم یاد کردند و در میان خودشان سخن بکنکاش آوردند و کراهت داشتند که هيچيك از اولاد متوکل را بر سریر خلافت بنشانند چه این جماعت بد را نشان متوکل را بکشته بودند و از آن بیم داشتند که اگر از فرزندان متوکل کسی خلیفتی یا بدکین پدر بدل اندر داشته و در مقام خونخواهی بوده باشد .

پس احمد بن خصیب و دیگر موالی که حضور داشتند متفق الرأى واللسان شدند که احمد بن محمد بن معتصم را بخلافت برگزینند و گفتند هرگز نمیشاید منصب رفیع خلافت و مقام منيع سلطنت از میان فرزندان مولای ما معتصم بیرون شود و از آن پیش جماعتی از بنی هاشم را یاد می کردند .

لاجرم هنگام عشاء آخرة شب دوشنبه شش روز از شهر ربيع الآخ-رة همین سال مذکور این قرعه بنام احمد بن حمد بن معتصم برآمد و با او به خلافت بیعت کردند و احمد بن خصیب او را به المستعين بالله ملقب ساخت.

و این هنگام بیست و هشت ساله بود و احمد بن ابی الخصيب را بكتابت و اتامش را بوزارت خویش منصوب فرمود .

طبری می گوید ابو عبدالله حسین بن عبد الله بن حفص بن عمر اخبارى بامن حديث نهاد و گفت علی بن حسین بن عبدالا على اسکافی گفت چون منتصر بالله بمرد و اشخاصی که مذکور شدند حاضر گردیدند و من نویسندگی بغاء كبير وبغاء صغير و او نامش را می نمودم سرداران و سرهنگان اتراك ومغاربة سوگند ياد کند یاد کردند که

بهر کس این چندتن که یاد کردیم رضا دادند ما نیز رضا دهیم و او را خلیفه شناسیم وعلي بن الحسين كويد من خود سوگند میدادم و بیعت میگرفتم ورأى ایشان بر خلیفتی احمد بن محمد بن معتصم قرار گرفت پس از آن محمدبن موسی منجم بیامد و نزد احمد بن خصيب و بغاء برفت و گفت آیا مردی را خلیفتی میدهید که او خود

ص: 198

چنان میداند که قبل از خلافت متوکل از تمام مردمان بامر خلافت شایسته و و سزاوارتر بوده است و شما خود این خلافت را از وی بگردانیدید آیا اکنون با چه چشم در شما مینگر دو شما را نزد او چه مقدار و اندازه خواهد بود اما نیکوتر این است با شخصی مطیع شوید که قدر خدمت و احسان شما در خدمتش معروف بماند و این عد منجم ازین روی این سخنان گفت که احمد بن محمد بن معتصم با کندی فيلسوف مصاحبت می ورزید و این کندی با محمد بن موسی و برادرش احمد بن يحيي منجم دشمن بود حاضران سخنان او را مقبول شمردند لکن بغاء كبير موافقت نکرد و گفت چگونه کسی را که از وی در بیم هستیم بیاوریم و با او باقی بمانیم و اگر کسی را بیاوریم که او از ما خائف ومطيع امرونهى ما باشد اسباب آن میشود که پاره از ما بپاره ای حسد ببریم و در میانه دشمنی افتد و خودمان بدست خودمان خویشتن را بقتل برسانیم بعد از آن نام ابو العباس احمد بن محمد بن معتصم را در میان آوردند و گفتند وی فرزند زاده مولای ما معتصم است پس در وقت مذکور با او بیعت نمودند و مستعين از طریق عمري بين البساتين بدار العامة بيامدواورا جامه طويل والبسه که در خور خلافت است بپوشانیده بودند و ابراهیم بن اسحق حربه در پیش روی او حمل کرده قبل از طلوع شمس بیامدند ز طلوع شمس بیامدند.

واجن اشر وسنی از راه شارع على بيت المال حاضر شد و اصحاب خود را برد و صف بداشت و خودش با جماعتی از اعیان یارانش در صف بایستاد و هم چنین دارایان مراتب و مناصب از فرزندان متوكل وعباسيان وطالبيين و سایر اعیان و اشراف و بزرگان عصر در سرای خلافت فراهم شدند و در این حال که بر این حال بودند و این وقت یکساعت و نیم از روز برگذشته بود ناگاه از ناحیه شارع و بازار فریادی عظیم برخاست و چوی بپژوهیدند مقدار پنجاه سوار از جماعت شاکریه بودند و همی گفتند از اصحاب ابی العباس محمد بن عبد الله بن طاهر هستند .

ص: 199

در بیان فتنه بعضی آشوب طلبان در روز خلافت مستعین و تسکین آنها

جماعتی از سواران طبرستان و گروهی از دیگر مردمان و انبوهی از غوغا طلبان و بازاریان که هزار تن بر می آمدند با آن پنجاه سوار مذکور یار و معين بودند و شمشیرها و آلات جنگ بر کشیدند و همی فریاد بر کشیدند معتز یا منصور و بر آن دو صف اشر و سنیه که واجین چنانکه مذکور شد ایشان را آراسته و صف آرائی کرده بود حمله سخت بیاوردند چنانکه آن دو صف را از جای برآوردند و آنجماعت پاره بیاره دیگر منظم و هم جماعتی از مبیضه و شاکریه که برباب عامه بودند با آن مردم ملحق گردیدند و جمعی کثیر شدند و اینوقت جماعت مغاربه واشر وسنية بر آنگروه حمله بزرگ در آوردند و ایشان را هزیمت دادند چندانکه آن گروه بدرب كبير معروف بزرافه وغرون دوانیدند و هم قومی از آنان بر معتزیه بتاختند و ایشان را از هم بر پراکندند تا آنها را بدار برادر غرون بن اسمعیل بتاز انیدند و ایشان در تنگنای راه افتادند ناچار معتزیه در آنجا توقف کردند و مردم اشر وسنیه تنی چند از آنها را به تیر فر و گرفتند و بشمشیر در سپردند و آتش در میان ایشان شعله ور گشت و جماعت معتزیه و غوغا طلبان زبان به تکبیر بلند کردند و جمعی کثیر در میانه بقتل رسید و کشته بر فراز کشته قرار گرفت چندانکه سه ساعت از روز برگذشت بعد از آن اتراك از خدمت مستعین باز آمدند گاهی که باری بیعت کرده بودند و از جانب عمری وبساتين انصراف جسته بودند و جماعت موالی پیش از آنکه انصراف گیرند از آنکسان که از جماعتها سمیین و جز ایشان و اصحاب مراتب در سرای خلافت حاضر شده بودند بیعت بگرفتند و از آن طرف مستعین از باب العامة بیرون شد و بهارونی برفت و در آنجا بیتونه نمود و جماعت

ص: 200

اشر وسنیه نیز بهارونی برفتند .

و معلوم افتاد که از آن دو فرقه خلقی انبوه بقتل آمده بودند واشر وسنيه بپاره خانه ها در آمد و گروه مردم بازاریان و اهل شهر برایشان در آمدند و ظفر یافتند و دروع و اسلحه و جوشنها و چار پایان آن جماعت را بگرفتند و هم غوغا و غارت گران بدار العامة در آمد گاهی بهارونی منصرف بودند پس آن خزانه ها که در آنها اسلحه و دروع وجواشن وسيوف و برستوان ولحم ثغرية بغارت بردند و چندانکه توانستند از تاراج دریغ ننمودند و بسیار افتادی که یکتن از آنان به جوشن و حراب و چماق و چوبهای جنگی دست یافتي و بسیاری ببردی و نیز در سرای ارمش بن ابی ایوب در حضور اصحاب فقاع سپرهای خیزران و نیزه های بدون سنان بغارت بردند و نیزه و سپر در دست غوعاء و بازاریان و متفرقه بسیار شد و هم چنین اصحاب حمامات و غلمان با قلی را بهره بزرگ حاصل شد و از آن پس جماعتی از اتراك بدفع ايشان بیامدند از آن جمله بغاء صغیر از درب زرافه با مردم خود بیامد و آنجمله را از احاطه برخزانه پراکنده ساخت و جمعی از آنان را بکشت و ایشان اندک مدتی بپائیدند و بعد از آن هر دو فرقه باز شدند و گروهی از ایشان کشته شده بودند و از آن طرف جماعت غوغاء بهر سوی روی آوردند و بهرتنی از اتراك بگذشتند که از اسامل سامراء بآهنگ باب العامه می آمدند مرور دادند سلاح از تنش بیرون آوردند و گروهی از آنان را نزديك سراى مبارك مغربی و سرای حتش برادر یعقوب قوصره در شوارع سامرا بکشتند و عامه این جماعت که دست بتاراج داشتند و اسلحه را میبردند اصحاب فقاع و ناطف و اصحاب حمامات وسقاها و مردمان بازاری بودند و حال ایشان برین منوال بود تا روز به نیمه رسید و از آنطرف زندانیان که در سامرا جای داشتند چون این انقلاب و طغیان را بدیدند از جای بجنبیدند و جمعی از زندان فرار کردند بعد از آن مستعین آنمردم را که بیعت کرده بودند بعطا و بخشش نوازش کرد و کتاب

ص: 201

بیعت را به محمد بن عبدالله بن طاهر در همان روز که باوی بیعت کردند بفرستاد و حامل آن مکتوب برادر انامش بود و در این وقت که روز دوم بیعت بود محمد بن عبدالله در نزهت گاه خود جای داشت و برادر انامش حاجب را بده فرستاد و او را از مكان ومنزل ورود خود مطلع ساخت و محمد در همان ساعت مراجعت کرد و بجماعت هاشمیین و سرداران سپاه و جماعت سپاهیان بفرستاد و رزق وروزی ایشان را بجمله بپرداخت و آسوده خاطر نمود .

مسعودی در مروج الذهب می گوید روز یکشنبه پنجم شهر ربیع الاخر سال مذکور که منتصر بمرد با مستعين بالله بیعت کردند در تاریخ الدول اسحاقی می گوید در همان روز وفات منتصر با مستعین بیعت کردند و اینوقت سی و یکسال از روزگارش بپایان آمده بود مردم ترك او را برای خلافت اختیار کردند و از خلافت جز نامی با مستعين نبود و جماعت اتراك برملك وسلطنت مستولی بودند و کار کشور و لشکر بجمله در قبضه اقتدار وصیف و باغی بود چنانکه گفته آید .

سیوطی گوید چون مستعین خلیفه شد بیست و یکساله بود و بعد از مرگ منتصر سران کشور و لشکر گرد آمدند و گفتند و بشوری سخن راندند که هر وقت یکی از فرزندان متوکل بخلافت بنشانید یکتن از ما را بر جای نگذارند و نشانی از ما در جهان باقی نماند حاضران گفتند جز احمد بن معتصم فرزند استاد ما برای این کار نشاید پس با او بیعت کردندگاهی که بیست و هشت ساله بود .

چنانکه در ذیل قتل متوکل خلیفه مذکور شد حمدالله مستوفی قزوینی می نویسد بعد از این غلبه جماعت اتراك و كشتن متوکل را غلبه باغلامان ترك و نصب و عزل خليفه عصر بدست اقتدار و اختیار ایشان افتاد و پیشوای جماعت غلمان بوقا يعني بغاء كبير ووصيف ترکی بودند و استیلای این غلامان ترك تا زمان طلوع دولت سلاطین دیالمه و در مدت خلافت دوازده تن خليفه نزديك نود سال بر این حال غلبه و استیلا و اقتدار نامه بودند وخلفارا با وجود آنها جز

ص: 202

نامی از خلافت نصیب نبود و تمام اختیارات امور جزء وكلا بميل ورأى ايشان میگذشت.

راقم حروف گوید برای عدم اتکال باقبال جهان بازوال همین بس که مدت نود سال امرونهی يك نيمه ربع مسكون بدست اذل وادنی مخلوق بگذردهر وقت بخواهند خلیفه را در معرض عزل و نصب و قتل در آورند.

فسبحان الله الذى له الملك و الجلال و لنا الذل والزوال اللهم اجعل عواقب امورنا خيراً .

ابن اثیر جزری در تاریخ الکامل گویدا بن مسکویه در کتاب تجارب الامم نوشته است که مستعین از طرف پدر برادر متوکل بود و نه چنین بود بلکه وی پسر برادر متوكل محمد بن معتصم است .

دمیری و دیگران نوشته اند مستعين ششمين خليفه معزول و مقتول است چه بطوری که سابقاً در ذیل احوال خلفا اشارت کردیم مورخین حساب نموده اند که در خلفای بنی عباس چون پنج تن بخلافت بنشست خلیفه ششمین مخلوع يا مقتول میشود چنانکه امین بن هارون الرشید که خلیفه ششم از بنی عباس بود همین حال یافت و مستعین که خلیفه ششم بعد از امین بود مخلوع و مقتول شد .

بیان برخی حوادث و سوانح سال دویست و چهل و هشتم هجری

در این سال در خدمت المستعين بالله خلیفه خبر رسید که طاهر بن عبد الله بن طاهر والي، مملکت خراسان در ماه رجب الاصم در خراسان بدیگر جهان روان گشت مستعین رایت ایالت خراسان و امارت آنسامان را بنام پسرش محمد بن عبد الله بن طاهر بربست و نیز محمد بن عبد الله بن طاهر را با مارت عراق و حرمين الشريفين و ریاست شرطه و داروغه گری و معاون سوادکوفه نامدار و بدو منفرد ساخت .

ص: 203

طبری گوید مستعین خلیفه در جوسق که نام قریه بزرگی از دجیل از اعمال بغداد و هم نام قریه ایست از قراء نهروان از اعمال بغداد است در روز شنبه دوازده شب از شعبان سنه مذکوره گذشته ایالت خراسان و مضمومات مذکوره را خاصه برای محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر مقرر فرمود ازین پیش در طی مجلدات مشكوة الادب باحوال طاهر ذى اليمينين وعبيد و طلحه و عبیدالله و اغلب آحاد این دودمان اشارت رفته است و ازین بعد در مقامات مناسب مسطور می شود .

و هم در این سال بغاء كبير بخداوند قدیر پیوست و مستعین تمامت اعمال او را با پسرش موسی بن بغاء بعلاوه دیوان برید محول فرمود ازین پیش در شرح حال متوکل و خلفای قبل از وی بپاره ای حالات او اشارت شده است .

مسعودی در مروج الذهب می گوید در سال دویست و چهل و هشتم بغاء كبير ترکی از جهان به سرای جاویدان رخت کشید و اینوقت روزگار عمرش از نود سال بر گذشته بود و چندانکه وی مباشر حروب ومراقب محاربت گردید هیچکس نکشته بود عجب اینکه در تمام این مدت متمادی حروب كثيره ومقاتلات خطيره و کارزارهای با تیروسنان و شمشیر و آلات حربیه که در زمین و آسمان طیران داشت هرگز جراحتی در اندامش آشنا نگشت و زخمی کالبدش را دردناك نياورد و پسرش موسى بن بغاء بعد از آنکه بنا به تیر جانگزای فناکه هیچ آفریده از زخم آن در طبقات ارض و كرات سماء رستگاری ندارد دچار آمد متقلد تمام آن مشاغل و اموری که پدرش برگردن داشت گردید و اصحابش بدو مضموم و قیادت آن بدو محول شد و بغاء در میان جماعت اتراك بدین داری و دین پروری امتیاز داشت و از جمله غلمان معتصم بشمار میرفت و در حروب عظام و جنگهای بزرگ حاضر میشد و بنفس خویش مباشر حرب می گشت و از آن کارزارهای نامدار و پیکارهای میدان سپار بسلامت بیرون می آمد و می گفت الاجل جوشن خود زمان و مدت زندگی در دار دنیا چندانکه خدای مقدر فرموده باشد برای حفظ از آفات جوشنی استوار وحصنی سخت قرار است و او را رسم نبود که در معرکه از معارف جامه آهنین

ص: 204

برتن برآورد وقتی او را بر این عدم احتیاط بنکوهش و ملامت سپردند گفت نوبتی رسول خداي صلی الله علیه وآله را در خواب بدیدم و جماعتی از اصحابش در حضور مبارکش شرف حضور داشتند پس آنحضرت با من فرمود ای بغا احسنت الى رجل من امتى فدعا لك بدعوات استجيبت له فيك بامردى از امت من نیکی نمودی و او دعائی چند در حق تو بنمود و آندعوات درباره تو در مقام استجابت آمد بغاء می گوید عرض کردم یارسول الله کیست این مرد فرمود الذى خلصته من السباع همان مردی که او را از چنگ و دندان درندگان رهانیدی عرض کردم یا رسول الله از پروردگار خود بخواه تا عمر مرا در از گرداند پس آن حضرت هر دو دست مبارك را بجانب آسمان بلند ساخت وقال اللهم اطل في عمره وانم اجله بار خدایا روزش را در از و روز گارش را دیر باز فرمای عرض کردم یارسول الله خمس وتسعون سنة عمر من نود و پنجسال بشود پس مردیکه در حضور مبارکش بود فرمود و یوقى من الافات از آفات هم محفوظ باد من بآنمرد عرض کردم کیستی فرمود من على بن ابيطالب هستم پس از خواب بیدار شدم و همی گفتم علی بن ابیطالب همانا بغاء كبير نسبت بجماعت طالبيين بسیار عطوفت نمودی و با ایشان بر طریق مهر و احسان و نیکى سلوك فرمودى وقتی از بغاء پرسیدند که این مردی را که از چنگال درندگان خلاص کردی کدامکس بود گفت وقتی مردی را که بدعتی بدستش جاری شده بود بحضور معتصم خلیفه بیاوردند و شب هنگام در میان ایشان در خلوتی مخاطبتی برفت و معتصم را خشم فرو گرفت و با من گفت این مرد را بگیر و به پیش درندگان بیفکن من آنمر درابمکان درندگان آوردم تا بچنگ و دهان آنها در افکنم و سخت بر وی خشمناك بودم .

پس از وی شنیدم که همی گفت بار خدایا تو میدانی من جز در راه رضای تو سخنی نکردم و جز ترا اراده نکردم و بواسطه طاعت تو تقرب تر او اقامت حق را بر کسانی که مخالفت تو را کنند اراده کردم آیا مرا دست باز میداری و با

ص: 205

دیگران میگذاری بغاء می گوید من از کلمات او مرتعش و لرزان شدم و از حال او رقت گرفتم و هم دل من از رعب وخوف او آکنده شد پس او را از طرف بركة السباع بگرفتم و چیزی نمانده بود که او را در بركة السباع فرو افکنم آنگاه او را بحجره خود در آوردم و پنهان ساختم و نزديك معتصم برفتم گفت باز گوی چه کردی گفتم او را در بركة السباع در انداختم گفت چه شنیدی که میگفت گفتم من عجمی هستم و او به کلام عربی سخن می نمود و ندانم چه میگفت و آنمرد بغلظت سخن میراند و چون خروس سحر گاهی بخواندن آمد با آن مرد گفتم درهای شهر بر گشوده شد و من با مردم كشيك ترا بیرون میکنم و ترا بر نفس خود برگزیدم و بروح خودم نگاهبانی کردم سخت بکوش تا مبادا در ایام سلطنت معتصم آشکار شوی گفت بلی چنین کنم گفتم باز گوی داستان چیست گفت یکی از عمال خلیفه بر ارتکاب مکاره و فجور و میرانیدن حق و نصرت باطل در شهر ما هجوم آورد و اینکار موجب فساد شریعت و انهدام بنیان توحید بود و هیچ کس را در نصرت حق حاضر ندیدم پس شبی بروی بتاختم و او را بکشتم چه او را آن چند جرم و جریرت در شریعت بود که سزاوار قبل بود.

راقم حروف گوید هر کار و کرداری که در خوشنودی خدا و تقویت دین مصطفی و مرتضی صلوات الله عليهما وعلى آلهما باشد و ریائی و قصد و غرض شخصی در آن نباشد پاداش خیر دارد و عامل آن عمل از شر هرذی شری و آفت هر حادثه محفوظ ماند و چون این مرد قصدش خالص بود و اگرچه قائل آن عامل گشت اما چون بخلوص نیت و باندیشه تقویت شریعت ورفع بدعت بود در چنگ سبعی چون معتصم و چنگال درنده چون بغاء از چنگ و دندان سباع نجات یافت و چون بغاء كبير نیز از حسن نیت او را رها و در حقیقت جان خود را از سلطان قهاری چون معتصم بروی فدا کرد رسول خدای او را بطول عمر و علي مرتضى صلوات الله عليهما وآلهما او را بمحفوظ بودن از آفات اراده فرمود بدعای پیغمبر که بطول عمر راجع بود عمرش چنانکه خود استدعا کرد از نود سال فزون تر

ص: 206

شد و با اراده علی علیه السلام از آفات روزگار محفوظ ماند و ازین بود که از هر معرکه سالم بیرون آمد و جراحتی بروی نرسید .

و هم در این سال انو جور تر کی بطرف ابی العمود ثعلبی روی نهاد و اورادر روز شنبه پنج روز از شهر ربیع الاخر بجای مانده در کفر توثی بکشت .

حموی در معجم البلدان می گوید کفرتونا با کاف وفاء مفتوحان وضم تاء فوقانى وسكون واو وثاء مثلثه قریه بزرگ از اعمال جزیره است در میان آن و دارای پنج فرسنگ فاصله وما بين دار اورأس عين است و گروهی از علما باینجا منسوب هستند و نیز کفر توثا از قراء عظیمه فلسطین است و احمد بن يحيي بلادری گفته است کفر تو ثا حصنی قدیمی بود اولاد ابی رمیثه برای خود این مکان را قرار دادند و از آن پس شهر و حصن خود ساخته در آنجا بپائیدند.

و هم در این سال دویست و چهل هشتم هجرى عبيد بن يحيى بن خاقان به آهنگ اقامت حج بیرون شد پس از طرف خلافت کبری رسولی برفت و او را به برقه نفی و از اقامت حج مانع شد و در تاریخ طبری بجای عبید بن یحیی عبيد الله بن يحيى باضافه اسم جلاله رقم شده است و میگوید چون بیرون شد مردی از جماعت شیعه که شعیب نام داشت تا از دنبال او برفت و او را به برقه نفی نمود و از حج باز داشت .

حموی گوید برقه باباء موحده مفتوحه وراء مهمله وقاف و ها نام صنقعی كبير و مشتمل بر شهرها و قریه های بسیار در میان اسکندریه وافريقيه واسم شهرش انطابلس و تفسیرش پنج شهر است و زمینش زعفران خیز است ازین رو جامه های مردمش سرخ است و از هر طرف مردم بر برگرداگردش را فرو گرفته اند و در برقه فواکه بسیار وخيرات واسعه است و در مدینه برقه قبر رو يفع صاحب رسول خدای صلی الله علیه وآله است و مردم این زمین از آب آسمان مشروب میشوند و باران در اودية ورودخانه ها جاری می شود و از رودخانه به آبگیرهائی که ملوك وسلاطین برای ایشان بنا کرده اند می ریزد و هم ایشان را چاهها باشد که مردمان از آنها کامیاب شوند و هم

ص: 207

آن زمین را ساحلی است که اجية نامند و آن شهری است که در آنجا بازاری و منبری است و از برقه تا اسکندریه یکماه راه است و از فسطاط تا برقه دویست و بیست فرسنگ و از جمله بلاد و ممالکی است که در زمان عمر و بن العاص بطريق صلح مفتوح شد و سیزده هزار دینار در جزیه ایشان مقرر گشت و شرط بر آن آمد که فرزندان خودشان را در ازای این جزیه بمسلمانان بفروشند و بیشتر اهالی آنجا اسلام آوردند .

لاجرم در سال بیست و یکم هجرى بر عشر ونصف عشر مصالحت رفت و در شروط ایشان بود که صاحب خراج به شهر ایشان داخل نشود بلکه خودایشان خراج آن سامان را چون زمانش در رسد بمصر بفرستند و این قرار باقی بود تا گاهی که جماعت مسلمانان بر آن بلادیکه مجاور این حدود بود مستولی شدند و این رسم را بر هم شکستند و آنمردم در آنحال در خصب نعمت و تن آسائی و ایمنی و سلامت می گذرانیدند و عبدالله بن عمرو بن عاص می گفت برای مردی که معیل باشد هیچ مکانی را اسلم و اعزل ازین مکان یعنی برقه ندانسته و نشناخته ام و اگر اموالم در حجاز نبود در برقه منزل میساختم و از برقه تاقیروان پایتخت افریقا دویست و پانزده فرسنگ طول مسافت است و جماعتی از علمای روزگار به برقه منسوب هستند .

و نیز برقه از نواحی قم است از نواحی جبل ابو جعفر فقیه جماعت شیعه گفته است احمد بن ابی عبدالله محمد بن خالد بن عبدالرحمن بن محمد بن علي البرقي اصلش از کوفه است که در قم منزل گرفتند و به آنجا منسوب شدند و در کتب اخبار که می نویسد برقی چنین گوید همین برقی را خواهند و این احمد بن ابی عبدالله را بر مذهب امامیه تصانيف عديده است که برسینه مخالف چون برق لامع کارگر است و کتابی در سیر دارد و تصانيف نزديك بصد تصنيف است حمزة بن حسن اصفهانی در تاریخ برقی می نویسد که احمد بن عبدالله برقی از روستای برق رود است

ص: 208

و يكي از رواة لغت و شعر بود و در قم متوطن گشت و خواهر زاده اش ابو عبدالله البرقی در آنجا ببالید و از آن پس باصفهان رفت و در آنجا توطن را اختیار نمود .

و برقه حوز باحاء مهمله مفتوحه محله یا قریه ایست مقابل شهر واسط واصل برقه در کلام عرب زمینی است که دارای سنگهای رنگا رنگ باشد می گوید.

از براق عرب صد برقه بدست آورده ام و گمان نمی کنم برای دیگری این مقدار فراهم شده باشد و هر برقه بموضعی اضافه شده است چنانکه در مواضع خودش در این کتاب معجم البلدان یاد کرده ام و برقه بضم باء موحده بدون اضافه از نواحی يمامه و نیز موضعی است در مدینه از آن اموالی است که صدقات رسول خدای صلی الله علیه وآله بود و پارۀ نفقات آنحضرت که در بارۀ اهل و کسان آنحضرت میرسید ازین برقه بود و پاره بفتح اول دانسته اند و نیز برقه نام موضعی است که روزی از روزهای عرب در آنجا روی داد و در آن جنك شهاب فارس هبود از بنی تمیم بدست يزيد بن حرثه یا برد بشکری اسیر شد و از آن پس بروی منت نهادندورها ساختند چنانکه شاعر ایشان گفته است.

و فارس طرفة عياد ثلنا *** ببرقة بعد عز واقتدار

وحموی در معجم البلدان اسامی برقه را بطریق اضافه با شواهد آن بترتيب حروف تهجی یاد کرده است بالجمله در این سال مستعين خلیفه امارت حج و حارسان وحرب را با محمد بن عبدالله برادر طاهر بن عبدالله گذاشت و پسرش محمد بن طاهر بن عبدالله را بحکومت خراسان منصوب نمود و نیز عم او عبدالله را با مارت عراق برگزید و مملکت فارس را ضمیمه حکومت او ساخت و مستعين بر آن عزیمت بود که محمد بن عبدالله را امارت خراسان دهد پارۀ در خدمتش عرض کردند که این قوم را بدانسوی فرستادند تا در حکم گروگانی برای ایشان باشند اینوقت رأی مستعين بر آن قرار گرفت که یکی از اولاد عبدالله را والی خراسان سازد و در خراسان جمعی از اولاد عبدالله هستند از آن جمله سليمان وطلحة وعبيدالله میباشند و محمد را مکروه بود که ایشان بر امر امارت و کار ایالت استیلا جویند

ص: 209

لاجرم مستعين به امارت برادر زاده اش اشارت کرده و هر دو شرطه با محمد بن عبدالله خاصه باشد و در این کار اسمی برای برادر زاده اش نباشد.

و در این سال مستعین خلیفه در ماه جمادی الاولی آنچه در تملک و دست تصرف معتز ومؤيد بود از ایشان خریداری کرد مگر اینکه برای معتز آنمقدار که قیمت آن یکصد هزار دینار بود بجای گذاشت و از آنچه خریده بودمستثنی بگردانید و برای او و برای ابراهیم مؤید غله را مأخوذ داشت که در سال بهشتاد هزار دینار بر می آمد و چون روز دوشنبه دوازده شب از شهر رمضان همین سال بگذشته در رسید تمامت اموال معتز ومؤيد را از خانه ها و سراها ومنازل و ضياع و قصور وفرش و آلات وغير ذلك را به بیست هزار دینار خریداری کرد شهود و عدول وقضات و غیر ایشان را بر این امر شاهد گرفت و بعضی گفته اند خریداری شد آنچه معتز ومؤيد را در دست تملك بود و برای ابو عبدالله معتز آنمقدار ملك ومستغل بجای گذاشتند که مداخل غله آن در هر سالی بیست هزار دينار زر مسكوك می گشت و برای ابراهیم مؤید چندانکه قیمت غله اش در هر سال پنج هزار دینار می آمد پس بهای آنچه از ابو عبدالله معتز خریداری کردند بده هزار بارهزار دینار و ده دانه گوهر برآمد و قیمت آنچه از ابراهیم مؤید بخریدند سه هزار بار هزار در هم بود و سه دانه گوهر وفقهای عصر وقضات مملکت را در این امر برایشان شاهد گردانیدند و این خریداری باسم حسن بن مخلد برای مستعین بود و این قضیه در شهر ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم هجری اتفاق افتاد و مؤید و معتز را در حجره جوسق محبوس نمودند و جمعی را برایشان موکل ساختند و کار ایشان را با بغاء صغير محول داشتند و چنان بود که جماعت اتراك در آن حال شورش غوغاء و گروه شاکریه میخواستند این دو تن را بکشند احمد بن خصیب ایشان را ازین کار منع نمود و گفت این دو نفر را گناهی نیست و مردم شورش طلب از اصحاب ایشان نیستند بلکه شورشیان و فتنه جویان از اصحاب ابن طاهر میباشند لکن

ص: 210

رأی صحیح این است که هر دو را محبوس بدارید لاجرم بصوابدید احمد وزیر هر دورا در زندان جای دادند.

راقم حروف گوید خبر اخیر صحیح تر می نماید زیرا که اموال و اثقال ایشان بیست هزار دینار بها داشت قابل توجه و خریداری خلیفه مثل مستعین از دو تن خلیفه زاده و ولی عهدی مثل معتز و مؤید نبود بلکه هر روزی این مقدارها در حق فلان شاعر یا مغنی یا مغنیه داده میشد و شاید عشرين الف الف بوده است و يك لفظ الف ساقط شده است و غریب این است که مستعین این اموال را برای خود خرید تا اسباب ضعف آنها وقوت خودش باشد و برای آنها مغز و مایه و مال و پایه نماند و ندانست که در مدتی قلیل کشته می شود و معتز بعد از چندی بجای او خلیفه میشود( وزین فسانه و افسون بروز گار بسی است )و البقاء الله تعالى.

و هم در این سال موالی و غلامان اتراك بر احمد بن خصيب خشمناك شدند و این امر در ماه جمادی الاولی روی داد و اموال اورا و فرزندانش را بگرفتند و او را باقریطش نفی کردند .

اقريطش بفتح همزه وكس آن وسكون قاف وراء مكسوره وياء حطى ساكنه و شین معجمه جزیره ایست در بحر مغرب و تا صحرای افریقیه او بیا مقابل آن است و این جزیره بزرگ و دارای شهرها و قریهها میباشد و جماعتی از علمای اعلام بآنجا نسبت میبرند و این جزیره و بلاد و قرای آن از زمان معوية بن ابي سفيان در سال پنجاه و چهارم هجری بدست جنادة بن ابی امیه از دی وزمان ولید و در خلافت رشید بدست حمید بن معيوف همدانی و در ایام خلافت مأمون بدست ابو حفص عمر بن عیسی اندلسی معروف با قریطشی متدرجا چنانکه در مواضع خود یاد کرده ایم مفتوح شد و همچنان فتوحات کردند تا گاهی که یکتن از مردم روم در آنجا بجای نماندند و بجمله بدیگر جای جای بپرداختند و جای بدیگران بگذاشتند و برخی گفته اند افریطش در آغاز خلافت مأمون مفتوح شد و هم گفته اند بعد از سال دویست و پنجاهم هجری بدست عمر بن شعیب معروف بابن الغليظ که از اهل قریه

ص: 211

بطروح از عمل فحص البلوط از اراضی اندلس مفتوح شد و سالها اولادش بتوارث امارت کردند و ابن یونس گوید نخست کسیکه فاتح اقربطش بود شعیب بن عمر بن عیسی بود که از مصر بآهنگ فتح آنجا بیامد و بر گشود و نکایتی عظیم بر مردم روم وارد شد تا گاهی که تغفور بن فقاس الدمستق در زمان خلافت مطیع عباسی در آنجا بار افکند و ارمانوس بن قسطنطین در آخر جمادی الاولی سال سیصد و چهل و نهم هجری با هفتاد و دو هزار تن مرد جنگجوی که پنج هزار تن از آنجمله سوار کارزا بودند بمحاصره آنجا بیامد تا عنوة و بقهر و غلبه این جزیره را مفتوح نمود و این قضیه در سال سیصد و پنجاه هجری بود و آنمردم جوع زده را بقتل ونهب و سبی در سپرد و صاحب آنجا عبدالعزیز بن شعیب را که از فرزندان ابو حفص عمر بن عيسى اندلسی مذکور بود بگرفت و اموال وبنى اعمامش را مأخوذ کردو تمام این اموال و مردم را بقسطنطنیه حمل فرمود بعضی گفته اند که از اموال و اسرای آنجا سیصد مر کب بیا کند و سنگهای شهر را خراب کرده و در آن مینائی که مراکب در آنجا می ایستاد بریختند تا بعد از ایشان دشمنی در آنجا داخل نشود .

حموی گوید اکنون در دست مردم فرنگ است و پاره روات مثل ابوبکر اقریطشی باین جزیره منسوب هستند .

حموی می گوید لوبیا نام موضعی است و اعجمی است و هم نام ماهی میباشد که حامل کره زمین است .

و هم در این سال علی بن یحیی را از ثغور شامیه انصراف دادند و در شهر رمضان این سال رأیت امارت ارمنستان و آذربایجان را بنام او بربستند .

و نیز در این سال مردم حمص بر کیدر بن عبیدالله که از جانب مستعين حکمران ایشان بود بشوریدند و او را از آن شهر بیرون کردند مستعین ازین خبر بر آشفت و فضل بن قارن را با گروهی لشکر بدفع و تنبیه ایشان مأمور نمود فضل بدانسوی روی نهاد و چندان بمکر و حیلت کارکرد تا ایشان را بگرفت و جمعی کثیر از آن جماعت را بکشت و یکصد تن از اعیان ایشان را بسامراء حمل کرد و

ص: 212

باروی شهر را منهدم گردانید.

و هم در این سال وصیف ترکی جنگ تابستانی حدودروم را در سپرد و چنانکه سبقت نگارش یافت و صیف در سر حد شامي مقيم ومأمور با قامت بود تا منتصر بدیگر سرای رهسپر شد از آن پس داخل بلاد روم گشت و قلعه را که فرورية می نامیدند بر گشود .

و هم در این سال مستعين بالله خليفه رأيت حکومت مصر و مغرب زمین را بنام اتامش بربست و هم او را بوزارت خود برگزید.

و نیز در این سال حکومت حلوان و ماسبذان ومهرجان قذق را مستعين بنام بغاء صغير معروف به بغاء شرابی رقم کرد .

وشاهك خادم را در حفاظت دار خلافت وخیل و مركب وحرم و كشيك چيان و حارسان و امور خاصه خود منصوب و مقدم داشت و زمام اختیار تمام مملکت و مهام جمهور مردم مملکت را بدست کفایت و درایت اتامش حوالت فرمود .

حموی در معجم البلدان می نویسد مهرجان قذق سه کلمه است مهر بکسر اول وسكون هاء وراء مهمله در فارسی بمعنی آفتاب و محبت و شفقت وجان بمعني نفس و روح است و قذق بفتح قاف و بضم قاف هم گفته اند وذال معجمة وقاف دوم گمان میبرم نام مردی باشد پس معنای آن چنین است محبت نفس قذق ياشمس نفس قذق و این مهرجان قذق کوره پهناور و نیکو و دارای شهر و قریه ها است نزديك صمیره از نواحی جبال از حلوان عراق تا همدان در این کوهسارها و مهرجان قذق غیر از مهرجان است که قریه ایست در اسفراین که قباد بن فیروز شاهنشاه ایران پدر انوشیروان عادل بواسطه نیکی و خضرت و صحت هوایش مهرجان نامید .

و اندرین سال محمد بن سلیمان زینبی مردمان را اقامت حج بيت الله الحرام بگذاشت.

ص: 213

و هم در این سال چنانکه سبقت اشارت یافت محمد بن عمرو که در ایام خلافت منتصر حکومت یافت بحکومت بنشست و در ناحیه موصل شخصی خارجی خروج نمود منتصر اسحق بن ثابت فرغانی را با گروهی بحرب او بفرستاد ایشان براه افتادند و با آنجماعت بر او ریختند و او را با چند تن از یارانش اسیر ساختند و از آن پس جمله را بکشتند و از دار بیاویختند .

و هم در این سال چنانکه یاد کردیم یعقوب بن لیث صفار از مملکت سجستان بجانب هرات جنبش گرفت .

و هم در این سال ابو محمد عبدالرحمن بن عدویه رافعی زاهد که مردی مستجاب الدعوه و از اهل افریقیه بود جانب سرای آخرت گرفت .

و هم در این سال در اندلس سرية ساخته ومهيا وبسوى ذى تروجه روان شدند چه جماعت مشرکان دست تطاول باین طرف دراز کرده بودند و آن لشکر شب تاز با آنان برخوردند و جمعی کثیر از مشرکان را بقتل رسانیده از غنایم کامیاب گردیده بازگشتند .

و هم در این سال در اراضی صقلية لشکرهای شب گرد و سرایای زمین نورد بتاختند و غنیمت یافته باز آمدند لکن در میان ایشان حربی واقع نشده که مذکور دارند .

و نیز در این سال ابو کریب محمد بن علاء همدانی کوفی در ماه جمادی الاخره را بدیگر سرای نوشت وی از جمله مشایخ بخاری و مسلم است.

و نیز در این سال محمد بن حمید رازی محدث با حدیث گزاران دیگر جهان هم راز شد .

ص: 214

بیان وقایع سال دویست و چهل و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال جعفر بن دینار حرب صائفه و نبرد تابستانی را بجای گذاشت و حصنی و مطامير را برگشود. مطامير جمع مطموره قریه ایست در حلوان عراق وذات المطامیر شهری است در ثغور شامیه و گفته می شود مطامير بدون مضاف و مطموره گودالی یا مکانی است در زیر زمین که مال یا طعام را در آن بینبارند ابو الجوائز مقدار بن مختار مطامیری شاعر باین مکان منسوب است چنان اتفاق افتاد که این شاعر و ابو عبدالله سنبسی شاعر در خدمت سيف الدوله صدقة بن منصور بن مزيد و در حلة حضور یافتند و سنبسی در ذیل محادثه این شعر را از خودش قراءت کرد

فوالله ما انسى عشيته بيننا *** ونحن عجال بين ساع وراجع

وقد سلمت بالطرف منها فلم يكن *** من الرد الأرجعنا بالاصابع

فعدنا وقد روى السلام قلوبنا *** ولم يجرمنا في خروق المسامع

ولم يعلم الواشون مادار بيننا *** من السر الا عبرة في المدامع

سیف الدوله را از شنیدن این اشعار طرب دست داد لکن مقدار را پسند خاطر نیفتاد سیف الدوله فرمود وای بر تو ای مقدار این اشعار را مقداری ننهادی ترا ازین گونه ابیات چه موجود است گفت در همین ساعت اشعاری انشاء نمایم که ازین برتر واجود باشد و مرتجلاً بخواند .

ولما تناجوا بالفراق غديوة *** رمواكل قلب مطمئن برائع

وقفنا فمبد انه اثراية *** تقوم بالانفاس عوج الاضالع

مواقف تذمى كل عشواء ثرة *** صدوف الكرى انسانها غير هاجع

امنا بها الواشين أن يلهجوا بنا *** فلم تتهم الا وشاة المدامع

ص: 215

چون سیف الدوله این ابیات را بشنید بر تحسین و تمجید مقدار بیفزود و او را نزديك خواند و با کرام و احسان مسرور فرمود و او را در شمار ندماء خود مندرج نمود وذات المطامير شهری است در ثغور شامیه و در ایام خلافت مهدی و مأمون و معتصم مذکور است و در کتاب الفتوح بسیار یاد شده است و نیز آنرا مطامير بدون مضاف گویند بالجمله عمر بن عبیدالله الا قطع از جعفر بن دینار خواستار شد که او را اجازت دهد تا بیکی از بلاد روم گردش گیرد جعفر رخصت داد و عمر با جمعی کثیر از لشکر از اهل ملطية بدان حدو در هسپر شد و پادشاه آن زمین با سپاهی بزرگ در موضعی که ارز می نامید از مرج اسقف با او دچار شد و درمیانه جنگی بس شدید و کارزاری بس استوار برفت و گروهی بسیار از دو لشکر بوادی فنا رهسپر آمد آنگاه سپاه روم که پنجاه هزار تن گرد شمشیر زن و مرد شیر افکن بودند عمر را احاطه کردند و آتش پیکار زبانه بگنبد دوار رسانید و سرانجام عمر و دو هزار تن از مسلمانان پای كوب مراكب قتل وفنا وهلاك و بلا شدند و این قضیه در روز جمعه نیمه شهر رجب سال مذکور اتفاق افتاد و ازین حال بر غرور و خیلای رومیان بیفزود.

بیان تاخت و تاز رومیان بثغور جزريه وقتل على بن يحيى ارمنی

چون مردم روم عمر بن عبیدالله و جماعتی از لشکر او را بکشتند دلیرانه بثغور وسرحدات جزریه بتاختند و بر مردم آنسامان و حرم مسلمانان در آن حدود چنگ و دندان تیز ساختند این قضیه هایله بعلی بن یحیی ارمنی که اینوقت از ارمینیه بجانب میافارقین راه می نوشت پیوست و او با جماعتی از اهل میافارقین و سلسله بایشان روی آورد و در میانه آتش حرب زبانه بر کشید و در آخر علی بن یحیی با چهار صد تن مرد در شهر رمضان بقتل رسیدند.

ص: 216

و هم در این سال در روز اول ماه صفر لشکر بغداد جانب فتنه و فساد سپردند.

بیان انگیزش و آشوب سپاه در بغداد بسبب قتل عمر وابن يحيى

چون خبر قتل عمر بن عبيد الله اقطع وعلي بن یحیی ارمنی که هر دو تن بسی شجاع و با یأسی شدید و غنائی و دولتمندی عظیم و مسلمانان را دو تایی تیز و تند و سخت و کار گذار بودند و در حفظ و حراست ثغور و سرحداتی که سپرده ایشان بود نظير و عدیل نداشتند بمردم دار السلام بغداد و سامراء پیوست بسی دشوار شدو مقتل این دو امیر نامدار بسی ناگوار وعظیم افتاد و سینه ایشان تنگ شد بعلاوه اینکه مقتل این دو سردار جلالت شعار با يكديگر نزديك بود و ازین جمله برافزون آن خشم و حزن و اندوهی که از اتراک در کشتن متوکل در قلوب ایشان راه کرده وشناعت و فظيعتي و رسوائی که از آن کردار ناهنجار اتراك بر اذيال آبرومندی وابهت ایشان بنشسته و استیلائی که اتراك را بر امور مسلمانان پدید کرده بودتا بدانجا که آنچه قدرت و جسارت پیدا کرده بودند که هر خلیفه را که اراده می کردند می کشتند و هر کس را که دوست داشتند بر سریر خلافت می نشانیدند بدون اینکه ملاحظه در دیانت و امانت و کفایت و درایت او نمایند یا نظری در صلاح دید مسلمانان گشایند و اعتنائی بصوابدید دیگران فرمایند موجب جوش وخروش عامه گشت و مردمان از مرد وزن و كوچك و بزرگ و سیاه و سفید با ناله ونفير و فریاد واستغاثه ببغداد انجمن کردند و جماعت ابناء وشاكریه با نجماعت اتصال گرفتند لکن در ظاهر چنان نمودند که در طلب ارزاق و وظايف ووجيبه خويش حاضر شده اند و این آشوب و انقلاب اول روز ماه صفر سال مذکور بود پس هجوم نمودند و زندان نصر بن مالك را بر گشودند و زندانیان را بیرون آوردند وهم در قنطرة باب الجسر چنانکه گفته اند جماعتی از دولت یاران خراسان و دزدهای کوهستاني

ص: 217

و محمرة وغيرهم بودند بیرون شدند آنگاه یکی از دو جسر را بشکستند و آن دیگر را به آتش زدند و کشتیهای آنجا منحدر شد و دیوان قصص واحوال محبوسان بغارت رفت و دفاتر پاره گشت و جمله خوراک آب دجله گردید و سراي بشر و ابراهيم دو پسر هارون که هر دو تن نصرانى و كاتب محمد بن عبد الله بن طاهر بودند بتاراج سپردند و تمام این اعمال و افعال در جانب شرقی بغداد روی داد و در این وقت والی جانب شرقي احمد بن محمد بن خالد بن هرثمه بود و پس این جانب مردم طرف یسار بغداد و دولتمندان ایشان و سامراء اموالی بسیار بیرون آوردند و کسانی را که برای حرکت کردن بجانب ثغور و سرحدات استطاعت نداشتند نیرومند ساختند تا ساخته حرب مردم روم شوند و چون این خبر گوشزد اطراف شد عامه مردمان از نواحی جبل وفارس و اهواز وغيرها برای جنگ اهل روم بیامدند و ما را خبری نرسیده است که در این ایام سلطان روم را بطرف مسلمانان تغییری تا روانه داشتن لشكرى بجانب مسلمانان ومحاربت با ایشان روی داده باشد.

ونه روز از شهر ربیع الاول سال مذکور بجای مانده از مسلمانان که ندانستند آنها کیستند روز جمعه در سامراء بتاخت و تاز در آمدند و زندان خانه آنجا را بشکستند و هر کس را که در زندان جای داشت بیرون کردند زرافه را با جماعتی از موالی و غلامان در طلب این شورشیان بفرستادند عامه مردمان به زرافه و یاران او بتاختند و جمله را هزیمت دادند و از آن پس اتامش و وصیف و بغاء وعامه اتراك برای تسکین این فتنه و آشوب برنشستند و جماعتی از عامه را بقتل رسانیدند و چنانکه بعضی گفته اند و برای من حدیث کرده اند دیگی را که در آن مطبوخ بود بر وصیف بیفکندند و برخی دیگر گفته اند قومی از عامه نزديك شريحة سنكى بدو انداختند چون وصیف این کردار بدید باجماعت نفاطین فرمان کرد تا بدکاکین و خوانیت تجار و منازل مردمان که در آن حوالی بودند نفط بیفکندند و من نگران بودم که آن موضع را بسوختند و این کردار در سامراء نزديك سرای اسحق اتفاق گرفت .

ص: 218

وهم گفته اند که جماعت مغار به منازل جماعتی از عامه ناس را در آنروز بغارت سپردند و چون روز بپایان رسید آن شورش و غوغا ساکن گشت و بواسطه این حرکات عامه و کردار آن چند تن که مذکور نمودیم احمد بن جمیل را که متولى معونة سامراء بود معزول گردید .

وابراهيم بن سهل الدارج بجاي او منصوب گشت .

بیان قتل ابی موسی او تامش وزیر و کاتب او شجاع بدست اتراك

در این سال ابوموسی اتامش که بوزارت مستعین منصوب و دست تصرفش در کلیه امور دولت ومهام رعیت کارگر بود بقتل رسید و سبب قتل او این بود که چون مستعین بر سرير خلافت جامه کشید و نوبتی دولت وسلطنت بنامش بلند آواز گردید دست اتامش وشاهك خادم را در بیوت اموال مسلمانان مطلق و بميل واراده مربوط ساخت و بر این دو تن مباح گردانید تا بهر طور خواهند همان کنند و همین اختیار را با والدۀ خودش بگذاشت و آن زن نیز بمیل و اراده خود هرچه خواستی و هر گونه تصرفی که اراده فرمودی در بیوت اموال بدون اینکه احدی مانع و دافع او باشد رفتار نمودی و کاتب و نویسنده آن زن سلمة بن سعيد نصرانی بود و کار بدانجا انجرار گرفت که اموال و خراج و منالی که از آفاق جهان بدرگاه خلیفه جهان بار دربار و قطار اندر قطار رهسپار می گشت مقدار معظم آن باین سه تن میرسید و اتمامش با آن حال طمع و طلبی که در نهاد بشر و حرص و آزی که او را بود بیوت اموال را بقدوم خود تشریف داده و جاروبی بدست گرفته از كثافات اموال میروفت و آن زمین را مصفا و منقی می نمود و چنان بود که مستعین پسر خود عباس را در حجر تربیت و کنف رعایت و مراقبت او مقرر نموده بود لاجرم

ص: 219

از جمله اموال هر قدر از اندازه اشتهای این سه نفر فزون می آمد برای عباس مأخوذ و در نفقه او و برای کار او مصروف می آمد و صاحب دیوان ضياع و عقاراو در آن اوقات مردی دلیل نام بود او نیز ازین جمله اموالی بسی نفیس برای خود تنفیس نمود و این چند تن باین گونه بمیل خویشتن کار می کردند و از آن دیگر غلامان و موالی كه هر يك را دهان حرص چون غاری بر گشوده بود نظر همی دوختند و براستهلاك آن اموال بی پایان و عسرت و تنگی و سختی روزگار خود نگران می شدند و شخص اتامش که صاحب مستعين وصاحب امراء و مستولى براو بود امور خلافت و مهام مملکت را باراده و رغبت خویشتن وامر و نهی خود بدون مشارک نفوذ می داد و دو امیر عظیم الشأن وصيف و بغاء كبير كه هر يك امارت اقلیمی را برای خود اندک میشمردند در گوشه اعتزال روز بشب میرسانیدند و بر آن حال می نگریدند و چون دوام این حال موجب ملال ایشان گردید برای انهدام این بنیان نکوهیده پایان کمر بستند و بادیگر غلمان و موالی که در شدت حال و عسرت زندگانی دلی خشمناك و خاطری ملول داشتند بلطایف الحیل بسخن آمدند و معايب حال و مفاسد مآل وذهاب مال و منال را تذکره نمودند و برخشم و اندوه ایشان بیفزودند و ایشان را همی بیا غالیدند و برا تامش بشورانیدند و در تدبیر کار او بکوشیدند تا گاهی که تدبیر خود را استوار ساختند و کار به آنجا پیوست که جماعت اتراك و فراغنه برا نامش دلیر گشتند و انگیزش گرفتند و در روز پنجشنبه دوازده شب از شهر ربیع الاآخر این سال اهل دور و کرخ بر وی خروج نمودند و لشکر گاه بساختند و بطرف او تازان شدند و این هنگام انامش در جوسق در حضور مستعین بود و این خبر دهشت انگیز بدو پیوست سخت بیچاره و بآهنگ فرار آمد و او را ممکن نشد بناچار به مستعین استجار آورده مستعین نیز او را پناه نداد و آنجماعت بر آن حال خشم و کین روز پنجشنبه و جمعه را بگذرانیدند و چون بامداد شنبه چهر برگشود داخل جوسق شدند که از اعمال بغداد است و اتامش را از آن مکانی که

ص: 220

در آن پنهان شده پیدا کرده خواروز از خونش را بریختند و نیز نویسنده او شجاع بن قاسم را بقتل رسانیدند و سرای انامش را بنهب وغارت فرو گرفتند و اموال عظیمه ومتاع وفرش واشياء جليله كثيره و آلات و ادوات بيشمار بدست آوردند و چون اتامش بقتل رسید مستعين خليفه ابو صالح عبدالله بن محمد بن يزداد را بوزارت خود منصوب فرمود .

و نیز فضل بن مروان را از تولیت دیوان خراج معزول نمود وعيسي بن فرخانشاه را بجای او بنشاند و وصیف را والی مملکت اهواز گردانید و بغاء صغیر را در ماه ربیع الاول حکومت فلسطین داد و از آن پس چون چندی بر گذشت بغاء صغیر و سپاه او بر ابو صالح بن يزداد وزیر غضبناک شدند و ابو صالح در شهر شعبان بجانب بغداد گریخت و مستعين خليفه محمد بن فضل جرجرائی را بجای او بمنصب وزارت خود مستقر ساخت و ریاست دیوان رسائل را با سعيد بن حمید مفوض وموکول نمود و حمدونی شاعر این شعر را در این موقع بگفت .

لبس السيف سعيد بعد ما *** عاش ذا طمرين لالوبة له

ان يسله الأيات وذا *** آية الله فينا منزله

و هم در این سال ابوالحسن علي من جهم شاعر مشهور که ازین پیش در ذیل احوال متوکل و غیره بپاره حالات او اشارت شد بدست مردم كلب بقتل رسید انشاء الله تعالی در ذیل احوال شعرای عصر مستعین مذکور خواهد شد .

و هم در این سال مذکور جعفر بن عبد الواحد از منصب قضاوت معزول و وجعفر بن محمد بن عمار رجمى بجای او مشغول گشت و این جعفر از مردم کوفه بود و بعضی گفته اند این امر در سال دویست و پنجاهم هجری اتفاق گرفت .

و هم در این سال در ماه ذى الحجة الحرام در شهر ری زازله بس شدید و صدائی بس هایل و خشبی بس قوی روی نمود بسی خانه ها را ویران ساخت چندانکه

ص: 221

مردم ری بناچار در بیرون بکوه و هامون رهسپار شدند و منزل گرفتند و جمعی کثیر بهلاك ودمار پیوستند .

و نیز در این سال در روز جمعه پنجروز از جمادی الاولی مطابق شانزدهم تموز و آن شدت گرمی تابستان خصوصاً در عربستان ابری برخاست و بارانی فرود آمد و رعد و برق صدا بر کشید و نمایش سحاب حجاب آفتاب شد و سامراء را آب باران فرو گرفت و یکسره آن باران شدید بیارید و همچنان در آنروز متواتراً متقاطر بود تا آفتاب زردی گرفت و روز بپایان آمد و باران بایستاد .

بیان حوادث و سوانح سال دویست چهل و نهم هجری

در این سال جماعت مغاربه در روز پنجشنبه سه روز از جمادی الاولی بر گذشته بجنبش در آمدند و همه روز نزديك بجسر سامراء اجتماع می ورزیدند و از آن پس روز جمعه پراکنده شدند .

و در این سال عبد الصمد بن موسى بن محمد بن ابراهیم امام که والی مکه معظمه بود مردمان را حج نهاد.

و هم در این سال محمد بن عبدالرحمن بن حكم صاحب مملکت اندلس سپاهی عظيم باتفاق پسرش بشهر ابلة وقلاع از بلد مردم فرنگ روانه کرد و آن سپاه برفتند و در آن سرحد جولان دادند و خودنمائی کردند و غنیمت یافتند و چندین حصن و دژ منیع و استوار را بر گشودند و کامروا وفاتح باز شدند .

و هم اندر این سال ابوابراهيم احمد بن محمد بن اغلب صاحب افريقية در سیزدهم ماه ذی القعده ازین سپنجی سرای ایرمان بسرای جاویدان منزل جست و چون وی بمرد برادرش ابو محمد زيادة الله بن محمد بن اغلب والى آن ملك و حكمران آن سامان شد و بطرف خفاجة بن سفیان امیر صقلية رسولی بفرستاد و ازموت برادرش ابو ابراهیم

ص: 222

احمد بد و خبر داد و او را امر نمود که بحسن کفایت و یمن در ایتش بر ولایتش اقامت نماید.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد در سال دویست و چهل و نهم مستعین خلیفه برای پسرش عباس رایت حکومت مکه معظمه ومدينه و بصره و كوفه را بر بست و هم بر آن عزیمت برآمد که برای او بیعت بگيرد لكن بواسطه صغر سن او يكسال بتأخير افکند و چنان بود که عیسی بن فرخانشاه با ابو بصیر شاعر گفته بود که در این باب شعری انشاد کند که در آن اشعار ، اشعاری به بیعت عباس باشد و ابو بصیر در این معنی قصیده طویلی انشاء نمود از آن جمله است.

يك الله حاط الدين وانتاش اهله *** من الموقف الدحض الذى مثله يردى

فول ابنك العباس عهدك انه *** له موضع واكتب الى الناس بالعهد

فان خلفته السن فالعقل بالغ *** به رتبة الشيخ الموفق للرشد

فقد كان يحى اوتى العلم قبله *** صبيئاً وعيسى كلم الناس في المهد

بیان وقایع سال دویست و پنجاهم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال يحيي بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن حسين بن علی بن ابیطالب مکنی بابی الحسین صلوات الله عليهم در کوفه ظهور نمود مادرش فاطمه دختر حسین بن عبد الله بن اسماعيل بن عبد الله بن جعفر بن ابيطالب رضوان الله تعالی علیهم بود ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام زین العابدین و رشته اولاد امجاد واعقاب سعادت نصاب آنحضرت سلام الله عليهم مختصر اشارتی باحوال ابي الحسين يحيى بن عمر صاحب شاهی و یکی از پیشوایان جماعت زیدیه و ظهور در کوفه و دعوت مردمان را برضی از آل محمد صلی الله علیه وآله و شهادت او در کوفه بدست محمد بن عبد الله بن طاهر و مادر او ام الحسن دختر حسن بن عبدالله و بلا عقب بودن يحيى نمودیم .

ص: 223

طبری در تاریخ خود مینویسد سبب ظهور ابى الحسين يحيى بن عمر در کوفه و شهادت آن بزرگوار عالی تبار این بود که او را حالت عسرت و ضیقت و تنگدستی سختی پدید آمد و نیز مبلغی وام بر گردن آورد که از آن حیث نیز در تعب وزحمت افتاد و با عمر بن فرج که در آن زمان از خراسان در زمان متوكل خليفه بیامد و متولی امر طالبیین گشت ملاقات فرمود و در امر صله خود با وی سخن افکند عمر بن فرج بعادتی که داشت و جان بر آن گذاشت با جنابش بغلظت سخن کرد عمر متحمل نشد و او را بزشتی برشمرد و در مجلسش خوار ساخت عمر نیز هموار نساخت و یحیی را بزندان منزل داد و همواره در حبس بزیست تا گاهی که اهلش بکفالتش برخاستند و از زندان رها شد و به مدينة السلام بغداد برفت و با حالی ناخوش و ناستوده در آنجا اقامت گزید و از آن پس بسامراء بیامد و با وصيف ترك ملاقات نمود و با وی سخن کرد که رزق وروزی معین و مرتبی در حق او جاری شود رصیف نیز در جواب او بخشونت پرداخت و درشت سخن کرد و گفت :

از چه روی دربارۀ مثل تو کسی رزق مقرر بر قرار دارند یحیی افسرده و شکسته دل از منزل وصیف باز شد.

ابن ابی طاهر گوید که ابن الصوفی طالبی باوی حدیث نهاد که یحیی بن عمر در همان شب که صبحگاهش خروج نمود نزد من آمد و در منزل من بیتونه نمود لکن از عزیمت و اندیشه خودش و آهنگ خروج نمودن خبر نداد ومن طعام بدو عرضه دادم و از حال او آشکار بود که گرسنه است اما از خوردن طعام ابا و امتناع ورزید و گفت اگر زنده ماندیم میخوریم ازین کلام او دانستم که عزیمت دار دفتنگی (فتنه ای) نماید آنگاه از نزد من بیرون شد و روی خود رایکوفه آورد و در اینوقت ایوب بن حسن بن موسى بن جعفر بن سليمان از جانب محمد بن عبدالله بن طاهر عامل کوفه بود .

ص: 224

پس يحيى بن عمر گروهی بزرگ از جماعت اعراب فراهم ساخت و جمعی نیز از مردم کوفه بدو پیوسته شدند و یحیی با آن مردم بسیار بفلوجه راه سپرد و بقریه ای که معروف به عمد بود برفت وصاحب البريد خبر او را به محمد بن عبدالله بن طاهر رقم کرد و محمد بن عبدالله با بی ایوب بن حسن و عبدالله بن محمود سرخسی که بر معادن سواد كوفه عامل محمد بن عبد الله بود نوشت و ایشان را امر کرد که بمحاربت يحيى بن عمر اجتماع نمایند و در آن اوقات بدر بن الاصبع عامل خراج كوفه بود پس یحیی بن عمر با هفت تن سوار شیر او بار بکوفه بیامد و در بیت المال آنجا داخل شد و آنچه در آن بود بر گرفت دو هزار دینار سرخ برافزون و هفتاد هزار در هم بدست آورد و امر خود را در کوفه آشکار ساخت و دو زندان را بر گشود و تمامی زندانیان از زندان بیرون آورده عمال کوفه را از شهر بیرون نمود عبد الله بن محمود سرخسی که در عداد شاکریه بود با اصحاب خود باوی دچار شد يحيى بن عمر چنان ضربتی بر موی و کاکل که بر روی فروهشته بود فرود که خونش بر چهر بر دوید و ابن محمود با اصحابش فرار کردند و یحیی دواب و سایر اموال و اشیائی که با ابن محمود بود مالك شد و از آن پس یحیی بن از کوفه بطرف سواد کوفه بتاخت و بموضعی که آنجا را بستان یا نزديك به آنجا در سه فرسنگی جنبلا برفت و در کوفه اقامت نکرد.

و از آنطرف چون جماعت زیدیه از جنبش و ظهور او خبر یافتند جماعتی از دنبالش روان شدند و گروهی بنصرت و یاری او به آن ناحیه از مردم اعراب وطفوف وسيب اسفل تاظهر واسط حاضر گشتند .

آنگاه يحيى بن عمر در بستان اقامت گزید و جمعیتش بسیار گردید و چون این حال را محمد بن عبدالله بن طاهر بدانست حسين بن اسمعيل بن ابراهيم بن مصعب را بمحاربت او برگزید و جماعتی از ابطال رجال و کهن جنگجویان آهنین چنگال را که از میان قواد سپاهش بوفور وحدت و باس و شدت نامور بودند مثل خالد بن عمران و عبدالرحمن بن الخطاب معروف بوجه الفلس وابي السناء

ص: 225

الغنوى وعبدالله بن نصر بن حمزة وسعد الضبابي واز اسحاقيه احمد بن محمد بن الفضل و جماعتی از خاصه الخراسانیه و جز ایشان با حسین بن اسمعيل منضم ساخت وحسين بیرون شد و در برابر هفندی با یحیی بن عمر مواجه گشت و حسین بن اسمعیل و اصحابش بریجیی تقدم در حرب نمی گرفتند و یحیی آهنگ بحریه را نمود و آن قریه ایست که در میان آن و قسین پنج فرسنگ مسافت است و اگر میخواست بدو پیوسته شود میشد و از آن پس یحیی بن عمر بطرف شرقی سیب برفت و حسین در جانب غربی آن روی نهاد تا باحمد آباد رسید و تا ناحیه سورا عبور دادو لشکریان قرار بر آن نهادند که بهیچ ضعیفی که عاجز از الحاق بیحیی بود نمیرسیدندجز اینکه او را میگرفتند و از ایشان واقف میشدند به آن کسانی که از آن قری بسوى يحيی راه سپار می شدند .

و چنان بود که احمد بن فرج معروف بابن فزاری از جانب محمد بن عبدالله بن طالب متولی معونت سیب که نام مکانی است بود آنچه حاصل سیب که نزد او فراهم شده بود قبل از دخول يحيى بن عمر به احمد آباد حمل نمود ازین روی یحیی را بر آن دست نیفتاد و بطرف کوفه راه بر سپرد و عبدالرحمن بن خطاب معروف بوجه الفلس باوی دچار و نزديك جسر كوفه بازار پیکارش بتابش و آسیای آدمیخوار بگردش در آمد و از دو طرف مردم کارزار بریختن خون خویش بتاختند و تیغ وتير بکار آوردند و چنان جنگ سخت و نبرد شدید بکردند که چشم خورشید و جولانگاه ناهید را تیره و تار آوردند و در پایان کار عبدالرحمن بن خطاب و مردمش منهزم شدند و بناحیه شاهی راه بر نوشتند .

حسين بن اسمعیل نیز بیامد و در آنجا لشکرگاه ساخت و از آن طرف سلاله دودمان رسالت يحيى بن عمر يحيى بن عمر بكوفه در آمد و جماعت زیدیه بحضرتش اجتماع ورزیدند جمعیت و شوکت یحیی بفزایش آمد و مردمان بسوی رضی از آل محمد صلی الله علیه وآله دعوت نمود و کارش بزرگ شد و هم گروهی از مردمان در پیرامونش

ص: 226

انجمن کردند و او را سخت دوست میداشتند و عامه مردم بغداد در تولای او روز مینهادند و هیچ معلوم نبود که اهل بغداد غیر از وی دیگری از اهل بیتش را دوست دار بودند و جماعتی از شیعیان که مردمی بصیر و با تدبیر بودند با یحیی بیعت کردند و هم اخلاطی و اشخاصی که دارای دیانتی و کیاستی نبودند با ایشان مخلوط شدند .

و از آنسوی حسین بن اسمعیل چنانکه مذکور شد با سپاه خود در شاهی اقامت گزید و خود و اصحابش براحت پرداختند و دواب و چارپایان خود را آسایش دادند و دل و جان ایشان بایشان باز شد و تن برامش دادند و از آب گوارای فرات بیاشامیدند و خواربار و آذوقه و علوفه و مردم جنگ آور بامداد ایشانرا همی برسید و از آن جانب یحیی بن عمر در کوفه با صولت شیر وسطوت پلنگ بر عدد وعده بیفزود و در اصلاح اسلحه کارزار و شمشیر آتش بار و عرض رجال و تعبیه و ساختگی لشكر وجمع سلاح مشغول همی بود و رونقی عظیم در کار او و سپاه او و اصحاب او پدید شد اما چون تقدیر یزدان قدیر بدیگر سان رفته بود جمعی از زیدیه که عالم بفنون حرب وواقف برموز کارزار نبودند با تمام ابرام و اصرار از یحیی خواستار شدند که در محاربت حسين بن اسمعیل تعجیل کند و دماميل فتنه و فساد وزندقه والحادر ازودتر از ریشه برآورد و هم عوام اصحابش بر این رأی الحاح کردند چندانکه یحیی بناچار در شب دوشنبه سیزده شب از شهر رجب بر گذشته از بیرون کوفه و پشت خندق و هيضم عجلى باجماعتی سواران بني عجل و گروهی از مردان بنی اسد ورجاله کوفه که دارای علم و خبرت و تجربه و بصیرت و تدبیر نبودند و بشجاعت و جلادت امتیاز نداشتند راه بر نوشتند و آن شب را یکسره زمین در نوشتند و در حالی با مداد کردند که مال ورجال ایشان بجمله از تاختن و خواب بچشم نیاوردن خسته و کسلان واز کید دشمن بی خبران بودند و آنطرف حسین بن اسمعیل و یاران در آن ایام در آن صحاری و فلات از آب فرات بنوشیدند و خوش بیار میدند و تن آسائیها کردند و خوش بخوردند و نیرومند شدند و آماده نبرد بودند بناگاه دشمن را در گذار و شکار

ص: 227

خویشتن یافتند و در همان تاریکی شب بسوی آنان ترکتاز کردند و ساعتی به تیرباران در آمدند و از آن پس اصحاب حسین بن اسمعيل برسپاه يحيى بن عمر حمله ور شدند و شمشیر آبدار در میان ایشان بکار آوردند و غبار میدان پیکار را در چشمها بینباشتند مرد در مرد و مرکب در مرکب افتاد و از واقعه رستخیز داستان آورد و اول کسیکه اسیر دست دشمن شد هيضم بن علاء بن جمهور عجلی بود و چون وی دستگیر گشت رجاله اهل کوفه بر حسب طبع و سرشت قدیم روی بفرار آوردند و بیشتر آنان مردمی بی جامه جنگ و بدون تعمق در آهنگ و ضعيف القوى وباجامه کهنه و شکم گرسنه آمده بودند از آنطرف سواران دشمن از فرار ایشان قوی دل شدند و برحدت و شدت بیفزودند و در میان ایشان بتاختند و پای کوب دواب و دستخوش نصب و عذاب ساختند و سپاه بهر سوی روی نهادند و از گرد یحیی بن عمر پراکنده شدند چندانکه یحیی نمودار شد و چوشنی تبتی برتن داشت و آن مرکب نامدار که از عبدالله بن محمود در حال کارزار گرفته و بر آن سوار بود در هیجان و شتاب می دوید .

در این حال ابن خالد بن عمران که او را خیر می گفتند بروی واقف شداما يحيى را نشناخت لكن گمان همی برد که وی از مردم خراسان است که جوشن پوش است .

و نيز ابوالغور بن خالد بن عمران در آنجا بایستاد و باخير بن خالد گفت ای برادر من قسم بخدای این خود ابوالحسین است که در قلب سپاه جای داشت و اينك سپاهش برهم شكافته و او نمودار شده است و اينك بيامده است و خبر از سپاه قلب ندارد خیر که خلاصه شر بود با مردی از اصحابش که از عرفاء واصل و نامش محسن بن منتاب بود بقتل يحيى امر کرد و محسن از مرکب بزیر آمده سر مبارك يحيى را از تن جدا ساخته در میان قوصره یعنی سبد خرمائی نهاده و آن سر را حسين بن اسمعیل بدستیاری عمر بن الخطاب برادر عبدالرحمن بن الخطاب نزد محمد بن عبد الله بن طاهر روانه ساخت لکن چندین نفر مدعی بودند که قاتل یحیی هستیم

ص: 228

عريس بن عراهم گوید که آن جناب بر زمین افتاد و انگشتری اور ابا مردیکه بعسقلانی معروف بود با شمشیرش بدیدند و آن مرد مدعی بر آن بود که او را طعنه زده و برهنه اش کرده است و سعد ضبابی خود را قاتل یحیی میشمرد .

واز ابوالحسین خالوی ابی السنا حکایت کرده اند که گفت در آن تاریکی شب مردی را نیزه بر پشتش زدم و نشناختم کیست و چون پژوهش کردند در پشت ابی الحسین یحیی زخم سنانی بدیدند و ندانستند قاتل او کیست زیرا که جمعی کثیر مدعی قتل او بودند و آن سر مطهر را به سرای محمد بن عبدالله بن طاهر بیاوردند و حالتش دیگرگون شده بود.

دلاکی را بطلبیدند که گوشت فزونی سر حلقوم بریده و تیزی آن را برگرفته مدو رومقور نماید و حدقه را برآورد هیچکس حاضر نشد و جز ارون فرار کردند از جماعت خرمیه که جای در زندان داشتند و ذبح گوسفند می نمودند بخواستند که این کار را با نجام رسانند هیچکس بر این امر اقدام و جسارت ننمود تا آخر الامر مردی از زندان بانهای زندان جدید که او را سهل بن الصغدی می نامیدند قبول این امر را بنمود و مغز و دو چشم آن سر را بیرون آورد و بدست خودش آن گوشت حلقوم را برگرفت و مدور ساخت و باعنبر و مشگ و کافور بعد از آنکه غسل دادند انباشته کرده در پنبه گرفت بعضی حکایت کرده اند که در جبین آن آن جناب ضربتی منکر از شمشیر بدیدند بعد از آن محمد بن عبدالله بن طاهر روز دیگر که آن سر بد و رسیده بود فرمان کرد بجانب مستعین حمل نمایند و نامه بدو نوشت که این فتح بدست وی روی داد و بفرمان مستعین آن سر منور را در سامراء در باب العامة برنیزه نصب کردند و مردمان گروه گروه بنظاره اش انجمن شدند و زبان بنکوهش و آغالش برکشیدند و ابراهیم بن دیزج متولی نصب آن سر شد و این دیزج همان خبیث نهاد است که بویرانی مرقد مطهر امام حسین صلوات الله عليه از جانب متوكل مأمور شد چه ابراهيم بن اسحق خليفه حمد بن عبدالله با ديزج امر کرد که آن سر را نصب نماید و نيز يك لحظه نصب نمود و فرود

ص: 229

آورد تا در بغداد بباب الجسر بیاویزند اما از کثرت ازدحام و جنجال مردم آویختن بباب الجسر برای عید بن عبدالله صورت نگرفت و با او گفتند این کثرت جمعیت برای این است که به آن اندیشه هستند که آن سر شریف را بگیرند و ببرند ازین روی محمد بهراسید و نصب نکرد و در سرای خودش در بیت السلاح در صندوقی پوشیده ساخت و حسین بن اسمعیل آن اسیران و سرهای آنانکه با یحیی مقتول شده بودند بتوسط مردی که او را احمد بن عصمویه می نامیدند و از آنان بود که با اسحق بن ابراهیم بود ببغداد فرستاد و این احمد با آن جماعت بسختی کار کرد و گرسنه و بدحال بداشت و چون ببغداد آمدند محمد بن عبدالله فرمان داد تا اسیران را جای به زندان دادند و بعد از آن به محمد بنوشتند و شفاعت کردند محمد بفرمود تا جمله را رها نمودند و سرها را دفن کردند و نصب ننمودند و در قصر باب الذهب آن سرها را در شکم زمین جای دادند .

از یکی از طاهریان حکایت کرده اند که گفت در مجلس محمد بن عبدالله بن طاهر حاضر بودم گاهی که مردمان دنیادار او را بقتل يحيى بن عمر رضوان الله علیه و آن فتح تهنیت همی گفتند و تحمل جشن و عید گرفته بود و جماعتی از هاشمیین و طالبیین و دیگران حضور داشتند در این اثنا داود بن هیشم ابوهاشم جعفری بادیگران داخل شد و از آن جماعت بشنید که او را تهنیت همی گفتند خون غیرت در عروقش بدوید و گفت ايها الامير همانا تورا بقتل مردى جليل تهنیت می سپارند که اگر رسول خدای صلی الله علیه وآله زنده بودی هر آینه در شهادت وی در حضرتش زبان بتعزیت می گشودند .

تمد بن عبدالله چون این کلمات وخامت آیت بشنید زبان ازلا و نعم بر بست و جوابی نداد و ابوهاشم بیرون شد و این شعر را میخواند.

يابني طاهر كلوه وبيا *** ان لحم البني غير مري

ان وترأ يكون طالبه الله *** لوتر نجاحة بالحرى

می گوید ای بنی طاهر بخورید این گوشت را که با مراض عامه آکنده است

ص: 230

و بلاهای عمومی با خود دارد زیرا که گوشت پیغمبر صلی الله علیه وآله گوارا نخواهد شد و آن خونی را که خدایش خونجوی باشد خونخواهی نباشد که نجاح و فلاح آن خون جوی شایسته و سزاوار است و چنان بود که مستعین خليفه كلبا تکین را که یکی از سرداران بود بمدد حسین بن اسمعیل روانه کرده بود و بدو استظهار داشت وكلباتكين هنگامی بحسین پیوست که جماعت زیدیه واصحاب يحيى بن عمر منهزم و خود آن جناب شهید شده بود .

پس کلباتکین راه بر نوشت و صاحب برید کوفه با ایشان بود و در طی راه با جماعتی از آنانکه با یحیی بن عمر بودند و اطعمه و سویق بار کرده آهنگ لشکرگاه یحیی را داشتند و از انهزام و قتل يحيى و اصحابش بیخبر بودند برخورد و از گرد راه شمشیر آبدار در ایشان بگذاشت و آنان را بکشت و بکوفه در آمد و همی خواست آن شهر را بغارت گیرد و تیغ در مردمش کار گذار گرداند حسین بن اسمعیل اورا ازین کار منع کرد و سیاه وسفید و شیخ و بر نارا امان داد و روزی چند در آنجا بماند و از آنجا براند .

ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبین حکایت می کند که ابو الحسین یحیی بن عمر در ایام متوکل عباسی چنانکه ما نیز در ذیل حوادث سال دویست و سی پنجم وايام خلافت متوکل یاد کردیم بطرف خراسان خروج نمود و عبدالله بن طاهر والی خراسان او را باز گردانید و ما وعده نهادیم که شرح حال این سید جلیل را در ایام خلافت مستعين خليفه عباسي باز نمائیم و خدای را سپاس می گذاریم که توفیق وفای بوعده را عطا فرمود و آن شرح مبسوط نگاشته آمد و آنچه ابوالفرج نیز مرقوم داشته و سوای مسطورات طبری است مذکور می آید.

بالجمله می نویسد چون ابن طاهر او را به نزد متوکل باز فرستاد متوکل فرمان داد تا یحیی را بعمر بن فرج رخجی تسلیم کردند و عمر بر حسب غلظتی که در نام و نشان و عادت داشت در خدمت آن جناب سخنی غلظت آمیز خشم انگیز

ص: 231

بر زبان آورد یحیی آن غلظت را بدو حوالت کرد و دشنامش بداد و عمر این شکایت بمتوکل برد و یحیی را بامر متوکل دره چندش زدند و در سرای فتح بن خاقان محبوسش ساختند و پس از مدتیکه از حبس برست بکوفه پیوست و مردم زا برضای از آل محمد صلی الله علیه وآله بخواند و عدل و حسن سیرت را آشکار ساخت تا برضوان خدای رضوان اله علیه بگذشت مردی فارس و شجاع و شدید البدن و مجتمع القلب و از کودني و نادانی و سبکی وفتنه انگیزی و بدی و بدکاری و ظلم و ستمگری و طغیان و نافرمانی و گرد حرام کشتن و تباهی ورزیدن و دروغ و شتاب زدگی و مکلف ساختن مردم را بر آنچه افزون از تاب و توانائی ایشان است و هر گونه صفتی ناپسند و شیمتی ناخوب که مانند اوئی را نمیشایست بعید و بتمامت اخلاق ستوده و اوصاف سعید و شیم مطبوعه و روش ارجمند موصوف بود و در آن اوقات که در بغداد میگذرانید عمودی از آهن سخت سنگین در منزل داشت و هر وقت بر غلامی یا کنیزی از راه حق خشم نمودی چندانش نیرومندی بود که آن عمود را چون تر که تر برگردن مقصر حلقه نمودی و هیچکس را آن زور وقوت نبود که بتواند از گردنش برگشودی تا جنابش از گردنش بیرون آوردی.

ابو عبدالله بن ابی حصین گوید: چون یحیی علیه الرحمة آهنگ بیرون تاختن فرمود از نخست بزیارت قبر منور و تربت مطهر امام حسین صلوات الله عليه تشرف جست و وعده نهاد که هر يك از ز ایران آن مکان مقدس بخدمتش گرایند تا هر چه خواهد بیابد جمعی از اعراب بحضورش حاضر شدند و یحیی راه بر گرفت و بشاهی در آمد و تا شب هنگام در آنجا بزیست و چون در تاریکی شب پیوست بکوفه درآمد و اصحابش بانگ برآوردند ایها الناس اجيبوا داعی الله تا گاهیکه جمعی کثیر بر گردش در آمدند و چون روشنی روز بردمید بطرف بيت المال بتاخت و هر چه بود بر گرفت و نیز نزد جماعتی از صیرفیان که از اموال سلطان نزد ایشان بود بفرستاد و آن مال را بگرفت و از آنجا بجانب بنی رحمان برفت

ص: 232

و این هنگام اهل و کسانش مزاحم شده بودند و در آنجا بنشست و ابو جعفر محمد عبیدالله حسنی معروف بادرع با وی راز همی گفت و کار سلطان و عظمت خلیفه زمان را عظیم و مخالفتش را خطیر همی شمرد و در همان اثنا مردی از اعراب بانگی بر کشید و با یحیی گفت ای مرد همانا مخدوع هستی و فریب یافته همانا سواران و جنگجویان هستند که در رسیدند یحیی چون شیر دلیران از جای برجست و بر پشت اسب خود جولانی بداد و بر عبدالله بن محمود حمله برگشود و ضربتی با شمشیرش بنواخت و خونش بر چهره روان ساخت عبدالله چون مرد شیر دیده و جنگ پلنگ یافته روی برتافت و اصحابش نیز فرار کردند و یحیی با دلی قوی و خاطری آسوده بازگشت و ساعتی با اصحابش بنشست و بجانب جنبلا برفت و خبر خروجش در بغداد شایع گشت و محمد بن عبد الله بن طاهر پسرعم خود حسین بن اسمعیل را با جماعتی سرداران و سرهنگان که نام ایشان مذکورشد بحرب او بفرستاد و ایشان با حال کراهت بدو روی نهادند .

علي بن سلیمان از پدرش حکایت کند که گفت روزی با هيضم بيك جاى فراهم شدیم و از یحیی بن عمر و فرار هیضم سخن در میان آمد چه پاره ای گفته اند که حسین بن اسمعیل پوشیده بهیضم پیام فرستاد که فرار کند، هیضم سوگند به سه طلاق یاد نمود که در هزیمت وی ساختگی نبود بلکه یحیی مردی بود که در حرب بلند پروازی همی کرد و يك تنه حمل میبرد و باز میگشت و من او را ازین کار بازداشتن خواستم پذیرفتار نگشت و يك دفعه بر حسب ديگر اوقات حمله ورشد و من بچشم خود بروی نظاره داشتم که در میان لشکر ایشان افتاده بود و چون دیدم بقتل رسیده است با یارانم بازگشتم وقتل يحيى بر مردم کوفه محقق بیفتاده بود حسین بن اسمعیل ابو جعفر حسنی مذکور را بکوفه فرستاد تا اهل آنشهر را از قتل یحیی بیا گاهاند چون برفت و بگفت مردم کوفه زبان بدشنام و ناسزای او بر گشودند و به آهنگ آسیب او بر آمدند و غلام او را بکشتند.

حسین بن اسمعیل چون بر این خبر واقف شد برادر مادری از یحیی بن

ص: 233

عمر که بعلی بن محمد صوفی معروف و از فرزندان عمر بن علي بن ابي طالب صلوات الله عليه ورفيق ومقبول القول بود بمردم كوفه بفرستاد این وقت صحت آن خبر بر مردم کوفه ظاهر شد و خلق آنشهر بضجه و فریاد و نفير وعويل وزاری وگریه بر آوردند و بازگشتند و حسین بن اسمعیل باسر يحيى بن عمر ببغداد آمد مردم بغداد از کثرت میل و رغبتی که بیحیی داشتند آنخبر را مجعول میشمردند و قبول نمی کردند و میگفتند یحیی کشته نشده است و این سخنان چنان شایع گشت که مردمان کوی و برزن و بازاریان و کودکان در طرق و شوارع نعره همی برکشیدند و گفتند يحيى بن عمر کشته شده و نه کشته شده و نه فرار کرده لكن داخل صحرا شده است .

و چون سر منور یحیی بن عمر را ببغداد در آوردند مردم بغداد نزد محمد بن عبدالله بن طاهر به تهنیت آن فتح بیامدند و بعد از آن مکالمات ابی هاشم داود جعفری که مذكور شد محمد بن عبد الله بن طاهر فرمان کرد تا خواهر وزنان حرم يحيى بن عمر را بخراسان برند و گفت این رؤس از کشتگان اهل بیت هستند بهیچ خانه اندر نشوند هرگز جز اینکه نعمت از آن خاندان بیرون و دولت از آن دودمان زایل میشود پس برای ایشان تجهیز خروج بخراسان را بدیدند .

ابن عمار در ذیل داستان این قضیه گوید: چون یحیی بن عمر هزیمت هیضم را بدید در ارکان جلادت و آیات سطوتش خللی راه نکرد و چون شیر شرزه و اژدهائی کرزه بزد و کشت و مجروح ساخت تا مجروح ومقتول بیفتاد و چون آنکسان را که از اصحاب یحیی اسیر ساخته بودند ببغداد در آوردند با هیچ طبقه از طبقات اساری آن معاملت و سختی و تنگ گیری و سوء حال که با ایشان روا بودند نداشته بودند چه آنجماعت با پای برهنه در آن بیابانهای تافته میراندند و چنان بسختی میدوانیدند که از تاب تب بی تاب شدند و هر کس از راه سپردن بیچاره میماند گردنش را میزدند در این اثنا مكتوب خليفه عصر مستعين بتخلیه سبیل و رهائی ایشان در رسید پس جمله را رها نمودند مگر یکنفر که

ص: 234

صاحب شرطه يحيى بن عمر بود چندان در زندان بیائید که از تنگ تنگنازندان اینحهان بوسعتگاه دیگر جهان برفت و چون بمرد توقيع محمد بن عبدالله بن طاهر بیرون آمد که رجس نجس اسحق بن جناح را با یهود دفن کنند و در مقابر مسلمانان مدفون نسازند و بروی نماز نگذارند و غسل و کفن نکنند پس آنمرحوم را با ثیابی که بر تن داشت در کسائی قومسی پیچیده بر نعشی بیرون آوردند تا در ویرانه بر زمین افکندند و دیواری بروی بر کشیدند رحمة الله تعالی و زمانی که یحیی بن عمر عليه الرضوان ظهور نمود جماعتی از وجوه و اعیان و فضلای کوفه با او خروج کردند و محمد بن حسین که یکی از مشایخ عصر بود حکایت کرد که ابو محمد عبدالله بن زیدان بجلی در خدمت یحیی خروج نمود و یکی از فرسان و دلاوران اصحاب یحیی بود و من او را بدیدم و از وی بر نگاشتم و او را در حال عذر و توفی از بیشتر مردمان یافتم و اینحال بر صدق آنچه از وی گویند دلیل است و بمن نرسیده است که در حق آن جمع کثیر از آل ابیطالب که در ایام دولت عباسیه کشته شدند بیشتر از آنکه در حق یحیی مرثیه گفته اند گفته باشند و نه اشعاری بدان متانت و بلاغت که در حق یحیی انشاد کرده اند در بارۀ دیگری کرده باشند و چنان اتفاق افتاد در زمان قتل یحیی عدتی از شعرای مجیدون بودند که در این مذهب اشعار بلیغه بگفتند از آن جمله این اشعار علي بن عباس رومی است که در مرثیه یحیی معروض داشته و از مختار اشعاری است که در رثای یحیی گفته اند و اگر بگوئی این اشعار عين همان مطلب و منظور الیه است بعید نشاید شمرد و هي هذا .

امامك فانظراى نهجيك ينهج *** طريقان شتي مستقيم واعوج

الا ايهذا الناس طال ضرير كم *** به آل رسول فاخشوا و ارتجوا

افى كل يوم للنبي محمد *** قتيل زكى بالدماء مضرج

تبيعون فيه الدين شر ائمة *** فلله دين الله قد كان يمزج

لقد الحجوكم في حبائل فتنة *** وللملحجيكم في الحبائل الحجوا

بنوا المصطفى كم يأكل الناس*** شلوكم لبلواكم عما قليل مفرج

ص: 235

أما فيكم راع لحق نبيه *** ولا خائف من ربه يتحرج

لقد عمهوا ما انزل الله فيكم *** كان كتاب الله فيهم مجبع

لقد خاب من انساه منكم نصيبه *** متاع من الدنيا قليل و برزخ

ابعد المكنى بالحسين شهيدكم *** تضيء مصابيح السماء فتسرج

لنا وعلينا لا عليه ولا له *** تسجسج اسراب الدموع و ينشج

وكيف تبكى فائزاً عند ربه *** له فى جنان الخلد عيش مخرفج

و ان لا يكن حياً لدينا فانه *** لدى الله حي في الجنان مزرج

وقد نال في الدنيا سناء و يرفعة *** و قام مقاماً لم يقمه مزلج

شوى ما اصابت اسهم الدهر بعده *** هوی ماهوی اومات بالرمل يخرج

وكنا نرجیه لكشف عماية *** با مثاله امثالها يتبلج

فساهما ذو العرش في ابن نييه *** فغازبه والله اعلي و افلج

مضى ومضى الفراء من اهل بيته *** يوم بهم نحوا المنية منهج

فاصبحت لاهم ابساوني بذكره *** كما كان قبلى فى البسوء موزج

ولا هو انساني أسائى عليهم *** بلا حاجة والشجو للشجواهيج

ابيت اذا نام الخلى كانما *** تبطن اجفاني شياك وعوسج

ايحيى العلى لهفى لذكرك لهفة *** تباشر مكواها الفؤاد فينضج

احين ترائتك العيون خلائها *** واقذائها ظلت مراثيك تنسج

بنفسى و ان فات الفداء بك الردى *** محاسنك اللائى تمج فتنهج

لمن تستجد الارض بعدك زينة *** فتصبح فى اثوابها تئبرج

سلام و ریحان و روح ورحمة *** عليك و ممدود من الارض سجج

ولا برح القاء الذي انت جاره *** يزف عليه الاقحوان المفلج

و یا اسفا ان لاترد تحية *** سوى ارج من طيب مسك يارج

الا انما ناح الحمائم بعد ما *** ثويت وكانت قبل ذلك تهزج

ادم اليك العين ان دموعها *** تداعى لنار الشوق حين ترهج

ص: 236

واخمدها او كفكفيت من دموعها *** علیک و حلت لاعج الحزن یلعج

وليس البكا ان تسفح العين انما *** احر البکا این البکاء المولج

اتمنعنى عينى عليك بعبرة *** و انت لاذیال الروامس مدرج

فاني الى ان يدفع القلب دائه *** لیقتلنی الداء الدفین لاحوج

عفاء على دار ظعنت لغيرها *** فلیس بها للصالحین معرج

الا ايها المستبشر بيومه *** اظلت علیکم غمة لا تفرج

اكلكم امسی اطمأن مهاده *** بان رسول الله فی القبر مزعج

فلا تشتمو وليخاء والمرء منكم *** بوجه کان اللون منه الیرندج

فلا شهدوا الهيجا بقلب ابيكم *** غداة التقی الجمعان و الخلیل تمعج

لأعطى يد العانى اوارمد هاربا *** کما ارمد بالقاع الظلیم المهجهج

ولكنه ما زال يغشى بنحره *** شبا الحرب حتی قال ذو الجهداهوج

و جاش له من تلكم غيرانه *** ابی خطة الامر التی هی اشمج

و اين اعن ذاك لا این انه *** الیه بعرقیه الزکیین محدج

كداب على في المواطن قبله *** ابی حسن و الغصن من حیث یخرج

کانی به کاللیث یحیی عرینه *** و اشباله لا یزدهیه المهجهج

كاني أراه والرماح تنوشه *** شوارع کالاشطان تدلی و تحنج

کانی اراه اذ هوى عن جواده *** و عفر بالترب الجبین المشجج

فحب به جسما إلى الأرض اذهوى *** وحب بها روحا الی الله تفرج

ارديتم يحيى ولم يطوا بطلاً *** طراداً ولم یدبر من الخلیل منسج

تانت لكم فيه من السوء منية *** وذاک لکم بالغی اغری والهج

تئدون فى طغيانكم من شأنكم *** وشد واعلی مافی القباب واشرجوا

وخلوا ولاة السوء منكم وغيهم *** فاحریهم ان یغرقوا حیث لحجبوا

تدارى لكم ان يرجع الحق راجع *** الی اهله یوما فشجوا کما شجوا

على حين لا عذرى لمعتذر بكم *** ولا لکم من حجة الله مخرج

ص: 237

فلا يلحوا الان الضغائن بينكم *** و بينهم ان اللواحق تنسج

غررتم لان صدقتم ان حاله *** تدوم لكم والدهر لوناب أخرج

لعل لهم فى منطوى الغيث ثائرا *** سیسحى لكم والصبح في الليل مولج

بمحى تضيق الارض من زفراته *** له رجل يعنى الوحوش و هرمج

اذا قيس بالابصار ابرق بيضه *** بوارق لا يغبطهن المجسمج

تو امضه شمس الضحى وكانما *** ترى البحر فى اعراضها يتموج

له رفدة بين السماء وبينه *** یوم بها الطير العوافي فيهزج

اذاكر فى اعراضه الطف أعرضت *** جراح بحار العين فيها فتخرج

يؤيده ركبان يثنان رجله *** وخيل كارسال الجراد واولج

عليها رجال كالليوث بسالة *** بامثالهم يثنى الابي فیعنج

تدانوا فما للنفع منهم فصاحة *** تنفسهم عن خيلهم حين ترمج

فلو حصبتهم بالفضاء سحابة *** لظل عليهم حصبها يتدحرج

كان زجاج اللهندميات فيهم *** قتيل باطراف الردية يسرج

يود الذي لاقاه ان سلاحه *** هنالك خلخال علیه و دملج

فيدرك ثار الله انصار دينه *** والله اوس اخرون و خزرج

ويطعن خوف النبي بعد اقامة *** طعاين لم يضرب عليهن هودج

و يقضى امام الحق فيكم قضائه *** تماماً ما وما كل الحوامل تخدج

وقد كان فى يحيى مدمر خطبه *** وناتجها لوكان في الأمر منيتج

هنالكم يشقى تتبع بغيكم *** اذا ظلت الاوداح بالسيف تودج

مخضبكم يضحى والي بعد ها *** لا عنق فيما ساء كم و اهملج

مه لا تعاد واغرة البغى بينكم *** كما يتعادى شفعة الثار عرفج

افي الحق ان يمسوا حماصا وانتم *** يكاد اخوكم بطنه يتسنعج

تمشون محتالين في حجراتكم ***ثقال الخطا اكفا لكم تترجرج

ص: 238

وليدهم بادي الطوى ووليدكم *** من الريف ريان العظام خدلج

تذود نهم عن حوض حوضهم بسلاحهم *** ويشرع فيه ارتبيل و ابلج

فقد ابلجتهم خيفة الفتل منكم *** و فى القوم صباح في الحيازيم حوج

بنفسي الاولى كصنهم سراتكم *** فقد علموا قبل الممات وحشر جوا

ولم يقنعوا حتى استشارت قبورهم *** كلا بكم منها بهيئم وديرج

ابراهیم دیزج همان کسی باشد که در زمان خلافت متوكل بامر متوكل خبيث قبر امام حسین علیه السلام را ویران کرد و خواست آب در آن بیفکند و آب باز ایستاد و متحیر ماند و ازین روی این زمین را حایر گفتند و مردمان را از زیارت آن قبر مطهر منع کرد تا گاهی که متوکل ملعون بقتل رسید چنان که این حکایت در وقایع ایام خلافت متوكل ومنتصر مبسوطاً نگارش یافته است .

وعير تموهم بالسواد ولم يزل *** من العرب الا مخاض اخضر ادعج

ولكنكم زرق ترين وجوهكم *** بنو الروم الوان من الروم تتعج

لان لم يكن بالهاشميين عاهة *** لما جلكم بالله الا المعلهج

بانه الا يبرح المرء منكم *** يتل على حر الجبين فيعسفج

يبيت اذا الصهباء دوت مشاشة *** يشاوره علج من الروم اعلج

فيطعنه في شبه السوء طعنة *** يقوم لها من تحية وهو افحج

الساك العالم ويصبر للموت الكمى المدحنج

كذاك بنو العلات يصير مثلكم *** ويصبر للموت الکمی المدحنج

فهل عاهة الا كهذى وانكم *** لا كذب مسئول عن الحق يلهج

فلا تجلسوا وسط المجالس حسرا *** ولا تركبوا الا ركائب تحدج

ابى الله الا ان تطيبوا وتحبثوا *** وان تسبقوا بالصالحات و تفلحوا

وان کنتم منهم و کان ابوهم *** ابا كم فان الصفح بالريق يمزج

اروني امرؤ منهم يزن بابنه *** ولا تنطقوا البهتان والحق ابلج

لعمرى لقد اغرى القلوب ابن طاهر *** ببغضاكم مادامت الرمح تتأج

ص: 239

سعى لكم مسعاة سوء ذميمة *** سعی مثلها مستكره الرجل اعرج

فلن تعدموا يا حنت النيب فتنة *** تحش كما حش الحريق المأجج

وقد بدئت لو تزجرون بريجها *** برائحها من كل أوب تبوج

بنی مصعب ما للنبي واله *** عدد سواكم افصحوا او فلجلجوا

دماء بني عباسهم و عليهم *** لكم كدماء الترك والروم يهرج

يلى سفكها العوران والعرج منكم *** وغوغائكم جهلا بذالك تبهج

وما يكم ان تنصروا اوليائكم *** ولكن هنات في الصدور تأجج

ولو امكنتكم في الفريقين فرصة *** لقد اظهرت اشياء تلوى وتنحج

اذا لا استقدتم منهم وتر فارس *** وان ولياكم فالو شايح اوشج

ابي ان يحبوكم مدى الدهر ذكركم *** ليالي لا تنفك منلكم متوج

واني على الاسلام منكم لخائف *** بوائق شرنا بها الان مرتج

وللحزم ان تستدرك الناس امركم *** وحبلهم مستحكم العقد مدمج

نظار فان الله طالب وتره *** بنی مصعب لن يسبق الله مدلج

لعل قلوبا قد اطلتم غليلها *** سيظفر منكم بالشفاء فتثلج

در این اشعار از بغض و کین و حسد و سرشت خبيث وطبع حريص وعقايد فاسده خلفای بنی عباس و اهالی و اقارب و اصحاب و محبان و بستگان و عمال و قضات و امرا واعيان دولت ایشان نسبت باهالی خاندان نبوت و ذراری وسالت از ابتدای حال ایشان تا زمان شهادت يحيى بن عمر رضی الله تعالى عنه وكفر وزندقه اغلب آنمردم شقاوت نهاد دنیا خواه دنیا طلب زشت کار که از هر گونه ناموس مهجور و بهرگونه فسق وفجور ومعاصى كبيره مأنوس و محشور و بغصب حقوق رسالت و امامت و ولایت در السنه وافواه ومتون كتب وبطون دفاتر مذکورند اشارت و به محاسن اخلاق و محامد اوصاف و دیانت وامانت و علم و فضل وجود و مکارم شیم اهل بیت رسالت و ذریه نبوت و ولایت و امامت و حق شناسی و حق بینی و حق پروری

ص: 240

و دین جوئی و عدل گستری و زهد وورع و تقوای ایشان من البداية الى النهاية گزارش میجوید شرح وايضاح عبارات و اشارات و کنایات و بیان مقاصد و تبيان مطالبش کتابی مبسوط خواهد وعلي بن محمد بن جعفر علوی در این شعر خود از دخول خودشان بر محمد بن عبدالله بن طاهر در تهنیت حکایت کند .

قتلت اعز من ركب المطايا *** وجئتك استلك في الكلام

وعز على ان القاك الا *** وفيما بيننا حد الحسام

ولكن الجناج اذا اهيضت *** قوادمه تدق على الاكام

و نيز علي بن جعفر در مرثیه یحیی گفته است:

تضوع مسكاجانب النهران نوى *** وما كان الا شلوه يتضوع

مصارع اقوام كرام اعزة *** ابيح ليحيى الخير في القوم مصرع

و هم در مرثیت یحیی انشاء کرده است :

فان یک یحیی ادرك الحتف يومه *** فما بات حتى مات و هو كريم

و مامات حتى قال طلاب نفسه *** سقى الله يحيى انه لصميم

فتی آنست باليأس والروع نفسه *** وليس كما لاقاه وهو مسؤم

فتى غره للنوم وهو يهيم *** ووجه لوجه الجمع وهو عظيم

لعمر وابنه الطيار اذ بتحت به *** له شیم لاتحیوی و یسیم

لقد بيضت وجه الزمان بوجهه *** وسرت به الاسلام وهو لطيم

فما انتجبت من مثله ها شمية *** ولا قلبة الكف وهو فطيم

محمد بن حسين بن سميدع گويد عم من با من گفت هر گز مردی را از یحیی بن عمر باورع تر ندیدم وقتی بخدمتش بیامدم و عرض کردم یا بن رسول الله شاید ضیقت و تنگی معیشت و شدت عسرت بر این امر یعنی بر ظهور و خروج بازداشته است و نزد من هزار دینار موجود است و بیرون ازین مقدار چیزی در کنار ندارم این دنانیر بستان و مخصوص خود بدان و من سوای این هزار دینار دیگر از برادران خود برای تو میگیرم و تقدیم مینمایم.

ص: 241

میگوید چون یحیی علیه الرحمه این سخنان را بشنید سر بر کشید و فرمود فلانة بنت فلان يعنى زوجه خودش به سه طلاق مطلق باد اگر این خروج من سوای غضب در راه خداوند عزوجل باشد چون این سخن بشنیدم عرض کردم دست خود در از کن پس با او بیعت کردم و با او خروج نمودم .

مسعودی در مروج الذهب مینویسد یحیی بن عمر ابو الحسین در سال دویست و چهل و هشتم در کوفه ظهور نمود و بقولی در سال دویست و پنجاهم بود و اورا بکشتند و سرش را ببغداد آوردند مردم بغداد بسبب اوصاف حمیده او بفریاد و ضجه در آمده و بر آن سر مصلوب بگریستند چه یحیی مردی با دیانت وكثير التعطف والمعروف و باعوام مردمان و خواص ایشان بسیار نیکی میفرمود و در اصلاح کار اهل بيت وصله بسی میکوشید و برخود ترجیح میداد و نسبت بطالبيات بسی عطوفت می نمود و در انجام امور آنها متحمل مشقت میشد هرگز اور الغزشی و خزی و خواری روی نداد و در موت او جزعی عظیم در عموم نفوس پدید شد و غریب و بعید در مرثیه او شعر گفتند و صغیر و کبیر بروی محزون شدند و هر طبقه در قتلش جزع ناك شدند . چنانکه یکی از شعرای عصر او میگوید :

بكب الخيل مشحوها بعد يحيى *** و بكاه المهند المصفو جميل

و بكته العراق شرقاً وغرباً *** و بكاه الكتاب والتنزيل

والمصلى والبيت والركن والحجر *** جميعاً لهم عليه عویل

كيف لم تسقط السماء علينا يوم *** قالوا اخو الحسين قتیل

و بنات النبي يندبن شجوا *** موجعات دموعهن نسیل

و در جمله اشعار میگوید :

قتله يذكر القتل على *** وحين و يوم اوذى الرسول

فصلاة الاله وقفا عليهم ***ما بكى موجع و حسن ثکول

و می گوید از جمله کسانیکه یحیی بن عمر را مرثيه گفت علي بن محمد بن جعفرحمانی علوی برادر امی اسمعیل بود و از اشعار او چنانکه رقم شد رقم می کند و مینویسد

ص: 242

چون حسن بن اسماعيل داخل كوفه شد و او صاحب جيشی است که یحیی بن عمر را ملاقات کرد و از سلام بدو تقاعد ورزید و بخدمتش نرفت و حال اینکه احدی از آل علي بن ابي طالب علیه السلام از جماعت هاشمیین از سلام او تخلف نورزید و این علي بن محمد حمانی در کوفه مقیم بود و شاعر و مدرس و زبان گویای مردم کوفه بود و در آنزمان هيچيك از آل ابی طالب در این امر بروی تقدم نداشت و در طلب جماعتی بفرستاد و حاضر شدند و حسن تخلف اور امنکر شمر دو علی بن محمد جوابی بدو بداد که مستقتل و آیس از حیات بود گفت من نزد تو آمدم برای تهنیت فتح و داعی بظفر و شعری بخواند که هر کس راغب در حیات باشد آنگونه شعر نمیخواند .

«قتلت اعز من ركب المطايا»الى آخر الابيات المذكوره. حسن بن اسمعیل با علي حمانی گفت چون تو موتور وصاحب خونی هر چه از توروی نماید منکر نمیشوم خلعتی بدادو بمنزل خودش حمل کرد بالجمله مسعودی از مرائی ممتازه شعراء در حق يحيى بن عمر مقداری مذکور داشته است .

بیان خروج حسین بن محمد بن حمزة بن عبیدالله بن حسین بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب عليهم السلام

ابوالفرج در کتاب مقاتل الطالبین می نویسد بعد از شهادت یحیی بن عمر عليه الرحمه حسين بن محمد بن حمزه علوی که معروف به حرون بود در کوفه خروج نمود چون این خبر در پیشگاه مستعین خلیفه سمر گشت سخت براندیشید و بتوفيد و مزاحم بن خاقان را با لشکری گران بحرب و دفع حسين بن محمد بفرستاد چون سپاه خلیفه بكوفه نزديك شد حسین از کوفه بیرون شد و راهی دیگر که مخالف راه مزاحم بن خاقان بود پیش گرفت تا بسر من رأی پیوست و با معتز که اینوقت خلافت بدو انتقال یافته بود بیعت کرد و مزاحم نیز از کوفه بازشد و حسین حرون مدتی در کوفه در نگ ورزید و از آن

ص: 243

پس فرار کرده خواست مجدداً خروج نماید لاجرم اورا برگردانیدند و افزون از ده سال در زندان جای داشت و چون نوبت خلافت به معتمد عباسی افتاد حسین را در سال دویست و شصت و هشتم رها ساخت حسین حرون دیگر باره حرونی گرفت و در سواد کوفه خروج نمود و کار بتباهی و فساد افکند تا در پایان سال دویست و شصت و نهم بروی چیره و مظفر شدند و بموقفش حمل کرده در واسط حبس نمودند و حسین بن محمد تا سال دویست و هفتاد و یکم در زندان جهان محبوس بود و از آن پس وفات کرد و خلیفه وقت موفق فرمان کرد تا او را از زندان بیرون آورده و بر جنازه اش نماز بگذاشتند و در خاکش منزل دادند .

ابوالفرج میگوید حسین بن محمد از آنجمله ساداتی نبود که مذهب او را در امر خروج محمود شمارند و جماعتی از کوفیان را دیدم که در خروج او نکوهش می کردند و کسانی را که در خروج با او همعنان شدند بزشتی یاد می کردند و از این پیش در ذیل احوال حضرت امام زین العابدین سید الزاهدين والراكعين و و اولاد امجاد آنحضرت سلام لله عليهم بنام وی اشارت کرده ایم .

بیان خروج محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب عليهم السلام

در این سال بروایت ابی الفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبين محمد بن جعفر حسنی که خلیفه حسین حرون بود چون حسین بدیگر جهان روان شد در کوفه خروج نمود محمد بن عبدالله بن طاهر مکتوبی بدو نوشت و از روي خدعه و فریب حکومت کوفه را با او گذاشت و چون محمد بن جعفر در آنجا متمکن شد ابو الساج خليفه ابن طاهر محمد بن جعفر را بگرفت و بس من رآیش حمل کرد و محمد در زندان بماند تا از تنگنای این زندان جهان برست .

ص: 244

مسعودی می گوید : محمد بن حسن مردمان را بحسن بن زید صاحب طبرستان میخواند و او را در شهرری بالشكر مسوده خراسان جنگهای متعدد روی داد الى آخر الخبر .

و در آنوقت که محمد خروج کرده بود مردی از فرزندان محمد بن حنفیه که به نسب او علم نیافتم با محمد بود چون محمد گرفتار شد وی بناحیت ارمينية فرار کرد و غلامانش در آنجا او را بکشتند .

بیان خروج حسن بن زید بن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب عليهم السلام

بروایت طبری و جزری وغیرهما در این سال دویست و چهل و نهم هجری حسن بن زید حسنی علوی خروج نمود و او را الداعي الى الحق لقب دادند مدت دولتش پانزده سال امتداد گرفت و چون در گذشت برادرش محمد قائم مقام وی گشت و هیجده سال سلطنت کرده در پایان کار بدست محمد بن هارون که از امراء سامانیان بود شهید شد .

وخروج حسن بن زید در شهر رمضان المبارك اتفاق افتاد .

طبری میگوید : سبب خروج وی این بود که چنانکه جماعتی از اهل طبرستان و جز ایشان مرا حدیث سپردند که چون محمد بن عبدالله بن طاهر از قتل يحيى بن عمر بپرداخت و اصحاب و لشکرش را بعد از فراغت از کشتن آن جناب بکوفه در آورد مستعین خلیفه در ازای این نیکو خدمتی وقتل يحيى بن عمر ذريه سعادت مخبر پیغمبر صلی الله علیه وآله را که سرور قلب اغلب اولاد عباس در آن و اندوه رسول خدا وعلي مرتضى وفاطمه زهرا صلوات الله عليهم نیز در آن بود از املاك خاصه صافیه خالصه سلطانی که در طبرستان بود چندین پارچه در اقطاع ابن طاهر گذاشت و جمله این اقطاع که بهره ابن طاهر شده بود دو قطعه در دو سرحد طبرستان در

ص: 245

کنار دیلم بود که عبارت از کلار و شالوس باشد و در برابر آن زمینی از مردم آن ناحیه بود که از آنجا هیزم بر آوردند و در آنجا چراگاه چارپایان داشتند آسایشگاه مردم راحت خواه بود و هیچکس را در آنجا ملکی و مالکیتی نبود بلکه بیابان پهناوری و در حیز زمین موات شمرده میشد چیزیکه داشت چشمه های جوشنده واشجار وکلا و گیاه بود چون آن اقطاع را محمد بن عبدالله مالك شد برادر کاتب خود بشر بن هارون نصرانی را که جابر بن هارون نام داشت برای حیازت و حفاظت و نسق آن املاک بفرستاد و در آنزمان سلیمان بن عبدالله از جانب محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر برادر محمد بن عبد الله بن طاهر خلیفه و عامل طبرستان بود ومحمد بن اوس بلخی نامی بر سلیمان استیلا داشت و فرزندان خود را در شهرهای طبرستان متفرق ووالی وحکمران ساخته و برای هر يك از آنها شهری را ضمیمه نموده بود و پسرهای او بجمله جوان وغير مجرب وسفيه وخوار مایه و سبك مغز و سبك پایه بودند مردی که در تحت امارت ایشان از رعیت و دیگران بودند از حکومت و سفاهت آنان رنجیده خاطر آمدند و از آنان و از پدر ایشان و از سلیمان بن عبدالله و سفاهت و سیرت ناستوده و غلظت و خشونت و درشتی و نادرستی و سوء اثر ایشان که شرحی مبسوط لازم دارد بسی منکر شمردند و نیز چنانکه با من گفته اند محمد بن اوس را از دیلمیان خونی برگردن آمد چه نزديك ببلاد ایشان که بحدود طبرستان پیوسته میشد داخل شد چه ایشان را فریفته ساخت که همی خواهد بآنحدود اندر آید و حال اینکه اهل دیلم با مردم طبرستان از روی مسالمت و موادعه بودند معذلك چون در آنجا وارد شد جمعی از آنانرا اسیر و جماعتی را مقتول ساخت و بطرف طبرستان بازگشت گرفت و ازین کردار او با دیلمیان که با طبرستانیان بجفاوت و حسن معاونت و موادعت بودند برحقن وضعن وكين و خصومت و خشم و ستیز مردم طبرستان بروی فزوده شد ازین روی رسول محمد بن عبد الله بن طاهر که جابر بن هارون نصرانی بود برای حیازات اقطاعات ابن طاهر بطبرستان آمد و در

ص: 246

حیازت آنچه در اقطاع ابن طاهر مقر ر شده بود شروع نمود و هم در آنزمینهای موات که مردم آن ناحیه در آنجا چراگاه و مرغزار واشجار و محل راحت داشتند و متصل بآن اقطاعات بود توجه کرد از جمله اراضی را كه در حيز تملك خواست در آورد زمینهائیکه نزديك بآن دو نفر بود که نام یکی کلار و آندیگر شالوس بود و در آنهنگام در این ناحیه دو مرد بودند که به شجاعت و بأس نامدارو از پیشین زمان بضبط این ناحیه مذکور بودند و چون جواد و آزاده وکریم نهاد بودند و مردمان را و هر کس را که بایشان روی امید می نمود باطعام و اکرام و افضال برخوردار میداشتند چندانکه مردم دیلم نیز باحسان و انعام ایشان کامکار و بادراك خدمت ایشان میشتافتند و ایندو مرد جوان مرد را یکی نام محمد و آندیگر را جعفر و هر دو تن پسران رستم بن فرخزاد و برادر گرامی یکدیگر بودند و افعال و اعمال جابر بن هارون را در حیازت و تصرف اراضی موات موصوفه ناستوده شمردند و او را از انجام آن مقصود مانع می شدند و چنان بود که ایندو پسر رستم محمد و جعفر در آن ناحيه مطاع ونافذ الحكم بودند ازین روی تمام مردم آن ناحیه که حکمشان را مطیع بودند از جای بجنبیدند و جابر بن هارون را از حیازت و تصرف در آن اراضی که اختصاص باهل این ناحیه داشت و داخل در آن املاک و اراضی نبود که خلیفه در اقطاع محمد بن عبدالله بن طاهر مقرر فرموده بود مانع آمدند و با محمد بن رستم و برادرش جعفر بمنع ودفع او جنبش گرفتند جابر بن هارون چون این حال را بدید از پسرهای رستم و دیگران که در مطاوعت و متابعت ایشان آماده شدند برجان خود بترسید و فرار کرده بسلیمان بن عبدالله بن طاهر پیوست و در اینوقت محمد و جعفر پسرهای رستم ازین کردار خود و منع کردن جابر بن هارون را از حیازت آن اراضی و انجام آنچه بدان مأمور بود که شر و گزند در دنباله دارد زیرا که سلیمان بن عبدالله که برادر محمد بن عبدالله وعم محمد بن طاهر بن عبدالله باشد عامل وحاكم تمامت طبرستان بود و محمد بن طاهر بن عبدالله از جانب خليفة عصر

ص: 247

مستعين بالله در تمامت ممالك خراسان و طبرستان وری و مشرق زمین در آن زمان والی و حکمران و نافذ الامر و صاحب فرمان بود و با این بسط يد وكثرت استعداد که او را بود مردم آن نواحی بدانستند که چون خبر طغیان ایشان ومنع جابر بن هارون بدو برسد در صدد تنبیه و سیاست ایشان بیاید و لشکری نامدار بدانصوب مأمور فرماید و البته گزندی دامنگیر ایشان بشود.

لاجرم دور اندیش شدند و در تهیه ترتیب و تنظیم کار خود بر آمدند و با دیلمیان همسایگان خود ابواب مراسلات را برگشودند و وفای به آن عهدی را که در میان ایشان محکم بود و آن غدر و کید و حیلتی را که محمد بن اوس بادیالمه ورزید و جمعی از ایشان را اسیر کرد و بکشت بیاد آنان بیاوردند و باز نمودند که ما هیچ ایمنی نداریم که همان کار و کرداری را که نسبت بشما بکار بردند اينك باما بهمان معاملت پردازند و از دیلمیان خواستار شدند که در این موقع با ایشان مظاهرت و پشتیبانی نمایند چون این مراسلات بمردم دیلم پیوست در جواب نوشتند که این زمینها و بلادی که در تمام نواحی اراضی اهل دیلم واقع است عمال و کارگزاران آنها باعمال طاهر ياعمال حاميان و معاونان آل طاهر هستند که در مقام حاجت با ایشان یاری می کنند از این روی این مسئلتی که شماها از اهل دیلم می نمائید راهی برای شما ندارد مگر اینکه آن خوف و تشویشی که برای دیلمیان حاصل خواهد شد از اینکه آن گروه از پشت سر آنها بیایند گاهی که ایشان بحرب آنان که از جمله عمال سلیمان بن عبدالله در پیش روی ایشان بپایند و ایشان مشغول جنگ با آنها شوند زایل شود چون این کلمات دیلمیان را آن جماعت بشنیدند که از دیالمه خواستار مساعدت و معاونت بر محاربه با سلیمان و عمال او شده بودند با دیالمه باز نمودند که هرگز در این کار و کفایت این امر و رعایت این حال ایشان غفلت نخواهند ورزید چندانکه دیالمه از آنچه از آن خائف هستند ایمن شوند اینوقت مردم دیلم مسئول آنجماعت را اجابت کردند و با اهل کلارو شالوس

ص: 248

با دیلمیان عهد و پیمان استوار ساختند که در حرب سلیمان بن عبدالله وابن اوس و غیر از ایشان و هر کس که با ایشان به آهنگ جنگ بر آید از معاونت با همدیگر کوتاهی نورزند.

بیان فرستادن محمد و جعفر پسرهای رستم و اهل آن نواحی در طلب حسن بن زید و بیعت کردن با او

چون سخن بدانجا کشید و عهد و پیمانها محکم گردید محمد و جعفر دو پسر رستم به مردی از جماعت طالبیین که در آن ایام در طبرستان مسکن داشت و او را محمد بن ابراهیم می نامیدند پیام فرستادند و خواستار شدند که باوی بیعت نمایند محمد بن ابراهیم از پذیرایی این امر امتناع ورزید و گفت من برای قبول این امر حاضر نیستم لکن شما را بمردی از دودمان خودمان دلالت می نمایم که برای انجام مقصود شما و بیعت نمودن با او از من اقوم و احسن باشد گفتند تا که باشد گفت حسن بن زید است و او را در شهرری منزل و مسکن است شنوندگان جانب سرور گرفتند و مردی گزیده را بعنوان رسالت محمد بن ابراهیم علوی زی ری گسیل داشتند و خواستار همی شدند که منت گزارد و با آن رسول بدین صوب نزول فرماید محمد بن ابراهيم نیز دریغ نفرمود و با آن مرد که رسول آنجماعت بود برفت حسن بن زید از خواستاری آنجماعت کناری نجست و بسوی ایشان راه نوشت و بملاقات ایشان باز رسید و این هنگامی بود که مردم دیلم و کلار و شالوس و رویان بر بیعت با حسن بن زید و قتال با سلیمان بن عبد الله يك زبان و يكدل و يك رأى بودند .و او را امير المؤمنين خواندند .

و چون حسن با ایشان آمد دو پسر رستم محمد و جعفر و جماعت اهل ثغور ورؤسای دیلم از کجايا ولا شام و هسودان بن جستان و از مردم رویان عبدالله بن

ص: 249

و ندامیه که نزد آن مردم بخدا پرستی و خدا شناسی و تعبد ممتاز بود و چون عمال محمد بن اوس که در آن نواحی بکار خویش بودند بر این اندیش دانا شدند از جای بجنبیدند تامگر این گروه خارجی را بتارانند لکن خودشان از آنان و دستبرد آنان افکنده و پراکنده گردیدند و به محمد بن اوس وسليمان بن عبدالله پیوسته گردیدند و این هنگام ابن اوس و سلیمان در شهر ساریه بودند و چون خبر ظهور حسن بن زید و بیعت مردم آن نواحی با او شایع شد مردم کوه پایه صفحات طبرستان ورؤسای ایشان که صاحب جبال طبرستان بودند مثل ما صمغان وفادسيان وليث بن قباد و مردمی که در جلگه و دامنه آن جبال جای داشتند مثل خشکجستان بن ابراهيم بن خليل بن و نداسفجان بحسن بن زید منضم گردیدند .

لكن ساكنان جبل فریم در این مبایعت متابعت ننمودند چه رئيس ومتملك آنجماعت در آن روزگار قارن بن شهریار بود چه او بکوهستان وزیر دستان خود و مناعت محل آسوده خاطر بود و منقاد ومطيع حسن بن زید و کسان او نگشت و بر همان حال بزیست تا به مرگ سرشتی از جهان برست با اینکه در پاره ای اوقات در میان ایشان موادعه و محاببه و مصاهره برقرار بود.

معذلك بواسطه خصومت باطنی قارن با حسن بن زید و کسان او بمخالفت پرداخت و از آن پس حسن بن زید و مردمی که در بیعت و تبعیت او بودند و با سرهنگان و سرداران خودش که از مردم آن نواحی شمرده می شدند بجانب شهر آمل که اول شهر طبرستان و در کنار کلار و شالوس در دامنه کوه واقع است بحرکت آمد و از آن طرف محمد بن اوس نیز از ساریه بطرف آمل بجنبش آمد تا مگر حسن بن زید و اصحابش را از آنجا روی بر تابد در طی این راه سپاه هر دو جانب با هم دچار شدند و آتش حرب نمایش و آسیاب جنگ گردش گرفت اما حسن بن زید و اصحابش در غلوای حرب وو زایش ریاح طعن وضرب راه را بگردانید و بناحيه ديگر اندر و تند و تیز بشهر آمل در آمدند و خبر در آمدن ایشان به شهر

ص: 250

آمل بابن اوس رسید و اینوقت ابن اوس با سپاه حسن بن زید که با او روی در روی و مشغول کارزار بودند جنگ همی کرد از آن تدبیر و جلادت حسن بن زید چنان آشفته و پریشان خاطر گشت که جز اینکه جان خود را از چنگ و دندان دشمنان رهائی بخشد و به سلیمان بن عبدالله در شهر ساریه ملحق شود راهی دیگر بنظر نیاورد و از آن طرف چون جناب حسن بن زید بشهر آمل اندر شد لشکرش سنگین و امرش غلیظ گردید و از جماعت حوزيه وصعاليك وغيرهم كه خواستار تاراج وفتنه و آشوب بودند گروهان گروه بمردم حسن پیوستند و حسن چند روزی در آمل بزیست تا خراج آن نواحی را از مردمش بگرفت و استعداد کامل حاصل کرد آنگاه با اصحاب وسپاه خود بسوی ساریه به آهنگ سلیمان بن عبدالله روی نهاد چون این خبر منتشر شد سلیمان و محمد بن اوس و مردم ایشان بحرب آن جماعت بیرون آمدند و در بیرون شهر ساریه دو لشکر پرخاشگر باهم برابر شدند و ابطال رجال یال و کوپال بنمودند و با تیرو شمشیر و خشت و سنان و گر زوزو بین دست بسودند و پیاده و سوار بر خاك بریختند در گرمگاه این حال و شدت قتال یکدسته از سپاه حسن بن زید بدیگر سوی روی نهاده و از دیگر راه بشهر ساریه در آمدند و آن سرهنگان کار آزموده با مردم خودشان داخل شهر شدند و چون این خبر بسليمان بن عبدالله واصحاب او رسید هیچ چاره ای از بهر خود نیافتند جزاینکه بهر حیلت و تدبیر که توانند جان خود را از چنگ دشمن نجات دهند.

بیان فرار کردن سلیمان بن عبد الله و نیر و مندی حسن بن زید و تصرف شهرری و ظهور بعضی علویان

طبری می نویسد جماعتی از اهالی این نواحی مرا حدیث نهاد که چون سلیمان بن عبدالله از حریگاه فرار کرد چندان آشفته دل و کوفته خاطر و پریشیده

ص: 251

مغز گشت که جز خویشتن بدیگری چشم ندوخت و جز خویشتن را رها کردن رهائی دیگری را در سویدای قلب نیندوخت اهل و عیال و فرزند و مال و تمام علائق را واثاث البيت واثقال را بدون مانع و دافعی در ساریه بگذاشت و راه بادیه برداشت و هیچ مکانی را برای حفظ و حراست جز گرگان نیافت و چون وی فرار کرد جناب حسن بن زید با جمعیت خاطر و جمعیت ناظر بر تمامت اموال واثقال او و مردم اوو سپاه او مستولي شد لکن نظر بفتوت و مروتی که او را در نهاد و شرفی که در دودمان رسالت بنیاد بود چشم باهل و عیال و اثاث البيت سلیمان باز نداشت و بفرمود تا جمله را در کشتیها جای داده بجانب جرجان بسلیمان تسلیم دارند و اصحاب و متابعان حسن بن زید آنچه توانستند بغارت بردند و بسبب الحاق سلیمان بگرگان کار حسن مستحسن گشت و مملکت طبرستان يك باره برای اوصافی گردید.

و چون حسن داخل طبرستان و سلیمان خارج از آن شد جناب حسن جمعی سپاه با مردی از اهل بیت خودش که اورا نیز حسن بن زید میخواندند بتسخیر شهر ری بفرستاد چون به آنحدود رسیدند والی ری را که از جانب طاهریه بود مطرود نمود و چون آن کسی که از جانب طالبیین بود داخل ری شد عامل آنجا فرار کرد و این شخص محمد بن جعفر نامی را که از جماعت طالبیین بود از جانب خود در ری بگذاشت و خودش از ری بازگشت و اینوقت ایالت طبرستان و شهرری تاحد همدان بحسن بن زید اختصاص گرفت و امارتش بس عظیم گردید و این خبر بمستعین خلیفه رسید و در این زمان مدبر امور مملکت مستعین وصیف ترکی و کاتب او احمدبن شیرزاد و خاتم مستعين ووزارتش بدو تعلق داشت.

پس اسمعیل بن فراشه را با جمعی لشکر میدان سپر بهمدان رهسپار داشت و بفرمود تا در همدان مقام گیرد و بضبط و حفظ آن بپردازد و از تجاوز لشکر حسن بن زید و سواران او بحدود همدان مانع گردد و این کار از آن روی بود که ماوراء عمل همدان در امارت و حیز حکومت محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر اختصاص داشت و عمال و

ص: 252

کارگزاران او در آن حدود بحکومت و حفاظت مأمور و صلاح آن بلدان و امصار در عهده کفالت و کفایت ابن طاهر مقرر بود.

و از آن طرف چون محمد بن جعفر طالبی چنانکه مذکور شد در امارت شهرری مستقر گشت بطوری که گفته اندامور و آثار و اطواری از وی نمودار شد که مردم ری ناپسند و مکروه شمردند و محمد بن طاهر از علائم اقبال شمر دو یکتن از سرهنگان خود را که محمد بن میکال می نامیدند و برادر شاه بن میکال بود با جمعی از سواره و پیاده بجانب وی فرستاد محمد بن جعفر طالبی نیز ساخته پیکار گشت و از شهر خیمه بیرون زد و هر دو سپاه کین خواه با هم روی درروی آمدند .

و چنانکه گفته اند محمد بن ميكال غلبه یافت و محمد بن جعفر طالبی را اسیر ساخت و لشکرش شکسته و پراکنده نمود و خودش بشهرری اندر شد و در آنجا اقامت کرد و مردمانرا باطاعت وانقياد خليفه عصر مستعين بخواند اما مقامش دوام نیافت و حسن بن زید گروهی از سواران خنجر گذار را بریاست سرهنگی از اهل لارز که او را واجن می نامیدند بطرف ری و حرب وی بفرستاد و چون واجن کوه و دشت در نوشت و نزديك برى فرود گشت محمد بن میکال نیز با ابطال رجال او را استقبال کرد و فریقین دست بخون همدیگر برآوردند و بکشتند و بیفکندند و نیازردند آخر الامر واجن و لشکرش چیره شدند و هو روماه را از غبار کارزار تیره ساختند و محمد بن میکال از میدان پیکار فرار کرده بشهرری پناهنده شد و در آنجا اعتصام جست واجن واتباعش در متابعتش بتاختند و تیز و شمشیر بر آهیخته و با دشمن بر آمیخته چندانکه خون ابن یکال را بریختند و شهروی و تختگاه پادشاهان کی بدست تصرف اصحاب حسن بن زید اندر آمد و در روز عرفه همین سال بعد از کشته شدن این میکال احمد بن عيسى بن علي بن حسين الصغير بن علي ابن حسين بن علي بن ابی طالب صلوات الله عليهم و ادريس بن موسى بن عبدالله بن موسى ابن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابی طالب علیهم السلام در شهرری ظهور نمودند و احمد بن عيسي نماز عید را در امامت مردم ری بگذاشت و مردمانرا به رضی از آل محمد

ص: 253

صلى الله علیه و آله بخواند محمد بن علي بن طاهر با او بجنگ و قتال در آمد و پس از چندین نبر دو آویز و ستیز احمد بن عیسی را فتح و محمد بن علی را گریز افتاد و تا بقزوین بگریخت .

در کامل ابن اثیر جزري در طی این حکایت مسطور است که بعضی بر آن عقیدت هستند که سلیمان بن عبدالله بميل و اختیار خود فرار کرد چه طاهریان بجمله شیعه و طاهر هستند لاجرم حسن بن زيد عليه الرحمة روى بجانب طبرستان آورد سليمان بن عبدالله از شدت تشییع و کمال ارادتیکه با ذرية پيغمبر صلی الله علیه و آله داشت قتالش را گناه دانست و کناری گرفت و گفت :

نبئت خيل بن زيد اقبلت حيناً *** تريدنا لتحسينا الامرينا

يا قوم ان كانت الانباء صادقة *** فالويل لى ولجمع الطاهرينا

اما افاذا اصطفت كتائبينا *** اكون من بينهم رأس المولينا

فالعذر عند رسول الله فنبسط *** اذا احتسبت دماء الفاطمينا

با من خبر رسید که حسن بن زید روی بدین سامان آورده و نوبت امتحان نمایان شده است. همانا اگر این اخبار یکه در شأن و جلالت ذريه رسول صلی الله علیه وآله و بتول و پاس شأن و مقام و احترام منزلت و دماء و اموال ایشان وعذاب و نکال و عقوبت و مسئولیتی که برای مخالفان این فرمان رسیده است مقرون بصدق و صحت باشد پس وای بر من و جميع بنی طاهر است که بجنگ و طرد ایشان آهنگ نمائیم و چون صفوف حرب آراسته آید اول کس ورأس ورئيس کسانی که روی از حرب بر تابند منم و چون خون اولاد فاطمه صلوات الله عليها را نگاهبان باشم عذر من در پیشگاه رسول خدای صلی الله علیه وآله منبسط و پذیرفته است .

لاجرم چون مبارزان رزم خواه از دو سوی رده بر کشیدند سلیمان جانب انهزام گرفت.

اکنون بپاره ای اسامی و الفاظی که در ذیل اینداستان مذکور شد و اختلافی که در آن میرود اشارت میشود چنانکه در لفظ کما صمغان باغين معجمة كاصمعان با عين مهمله و فادسیان با و او وفاء وسين قاوسان با واو و کاصهغان با هاء وغين

ص: 254

معجمه و قاوسان با قاف وواو و بجای اهل اللارز با راء مهمله وزاء نقطه دار الارز با يك لام و بجاى واجن با واو والف و نون ويجن با یاء حطى وجيم و واجز باجيم وزاء هوز وواخز با خاء معجمه وزاء معجمه و بجای کجایا باجیم و ياء حطى كجاماق با قاف ولحاما با لام و بجای لاشام الاسلام ولیشام و همچنین بجای کجايا جيا وجايا ودیگر خیان بن رستم و بجای و هسودان جستان و سودان بن حسان و نیز بجای لاشام علیه السلام و در کامل ابن اثیر بجای قاوسان باسین مهمله قاوشان باشين معجمة وبجاى ليث بن قاد ليث بن قتاده و در پاره ای نسخ بجای وند اسفجان و نداد اسفان و در نسخه دیگر و بدا سیحان و بجای خشکجستان جسکجار و بجای شهریار شهیار و بجای جبل فریم بافاء قريم باقاف مذکور است .

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید فریم با فاء مكسوره وراء مكسوره و ياء حطى وميم موضعی است در جبال دیلم اصطخری گوید اما جبال قارن همانا قرائی باشد که جز اشمهار و فریم شهری ندارد وفريم در يك منزلى ساریه است و مقر آل قارن در شهر فریم بود و فریم موضع حصن وذخاير آل قارن ومكان ملك وشاهي ايشان بود که از ایام سلاطین اکاسره متوارثاً در آنجا امارت و فرمانروائی داشتند و قریم با قاف مذکور نشده است .

ولارز بتقديم راء مهمله برزاء هوز قریه ایست از اعمال آمل طبرستان و آنجا را قلعه لارز گویند و از لارز تا آمل دوروز راه میباشد وابو جعفر محمد بن على اللارزى طبری محدث بآنجا منسوب است در سال پانصد و هیجدهم هجری ازین سرای در گذشت شاید این همین لارز باشد که اکنون در زبان عوام لار بدون زاء معجمه در آخر مذکور است و پنیر لار و لبنیات لار بامتياز و آب و هوایش بخوبی و خوشی مشهور است و در دامنه کوه دماوند واقع است و تا دارالخلافه طهران دوازده فرسنگ بیشتر مسافت دارد د سلاطین ایران و اعیان دولت ایشان در آنجا ییلاق سپارند و در اوقات تابستان و سورت گرما بیشتر باین قریه اقامت جویند

ص: 255

و از برودت هوای آنجا در همان گرمی تابستان محتاج بکرسی و بخاری و آتش باشند و هم از ابنیه و آثار قدیمه در آنحدود و حوالی موجود است در میان سلاطین اسلامیه هیچ پادشاهی چندانکه ساکن فرادیس نعم ذوالقرنين اعظم ناصر الدین شاه قاجار اعلی الله مقامه در این زمین ییلاق سپرد ، نسپرد چه کمتر سلطانی چون این پادشاه شهید سعید پنجاه سال بکامرانی و عشرت و کمال اقبال و سلامت و صحت بدن و جمعیت اسباب عیش و سرور روزگار نهاده است.

اما لار بدون زاء معجمه جزیره است در میان سیراف وقيس و بزرگ مکانی است که در آنجا مغاصی مروارید است .

حموی گوید: گفته اند دور اینجزیره دوازده فرسنگ است و نیز لار نام قریه و محلی است در مملکت فارس که به ناگوارائی آب معروف است .

و کلار با کاف مفتوحه ولام مخففه وراء مهمله شهری است در کوهستان طبرستان درمیان آن و آمل سه منزل راه است و از آنجا تا شهر ری دو منزل مسافت است و کلار در ثغور و سرحدات طبرستان محسوب است .

ابن الفقیه گوید : ابوزید بن ابی عتاب با من گفت در سال دویست و چهل و سوم در عالم خواب چنان دیدم که گویا من در شهرری هستم و ما آنشب را در حال تفکر بیتوته نمودیم در آن اختلافی که در میان قائلين بسيف واصحاب امامت بود و یکی از گویندگان ما گفت امیر المؤمنين صلوات الله علیه فرموده است :

الخير في السيف والخير في السيف والخير مع السيف و یکتن در جواب او گفت والدین بالسيف و قد أمر الله نبيه صلی الله علیه وآله ان يقيم الدين بالسيف چون این سخنان در آنشب در میانه بگذشت متفرق شدیم و بعد از آنکه مقداری از شب بپایان آمد و نوبت آسایش و خفتن رسید و در خوابگاه خود برفتم در خواب دیدم گوینده میگوید :

هذا ابن زيد أتاكم ثائرا حنقاً *** يقيم بالسيف ديناً واهي العمد

بنور بالشرق في شعبان منتضياً *** سيف النبي صفى الواحد الصمد

فيفتح السهل والاجبال مقتحماً *** من الكلار الى جرجان فالجلد

ص: 256

و املا ثم سالوسا و بحرهما *** الى الجزائر من اربان فالشهد

و يملك القطر من حرشاء ساكنة *** مالاح في الجو منجم آخر الابد

اينك پسر زید حسن است که با حقد و کین نسبت بمعاندین دین مبین با شمشیر بر ان چون شرزه شیر غران در شهر شعبان بطرف مشرق چون آفتاب تابنده و تیغ مصطفوی برنده میرسد و شما را در می یابد و دشت و کوه و هموار و نا هموار را باشدت افحام و کثرت ازدحام از کلار تاجرجان و جنبلا و آمل و سالوس و دریای آنرا تا جزایری از از بان و شهد را در میسپارد و تا ستاره در آسمان بتابد مالك يكفطری از زمین خواهد بود میگوید پس از آن محمد بن رستم کلاری و محمد بن شهریار رویانی در سال دویست و پنجاهم هجری بشهر بیامدند و با حسن زید رضى الله تعالى عنه بیعت کرده و آنجناب را بجبال طبرستان ورود دادند و از آن پس از آنحضرت روی داد آنچه داد معلوم باد این کلار غیر از کلارچه است که قریه است از قرای طبرستان و از آنجا تا شهرری موافق راه معمول سه منزل فاصله است و شاید مصغر کلار باشد یعنی كلار كوچك و نيز مشيار كلاردشت که این ایام در السنه متداول و مذکور است همان کلار باشد یعنی دشت کلار چه قانون عجم تقديم مضاف المؤلفه بر مضاف در اغلب كلمات و مركبات مثل شاهنشاه یعنی شاه شاهان و بزرگ امید یعنی امید بزرگ و کلان محله یعنی محله کلان و کلاه گوشه یعنی گوشۀ کلاه و فیروز لشكر يعني لشكر فيروز وغير ذلك .

شالوس باشين معجمة والف ولام وواو وسين مهمله شهری است در جبال طبرستان.

حموی میگوید از شالوس تا شهرری هشت فرسنگ و از نواحی کوهستان دیلم است و در السنه عوام سالوس با سین مهمله وسالوش با شین معجمه در آخر مذکور است .

اما حموی میگوید اولی این است که در باب سین معجمه مذکور آید و این

ص: 257

شهر یکی از ثغور طبرستان است و در برابر آن شهری است که آنجا را کبیره خوانند و مقابل کجه و کجه نشیمنگاه والی طبرستان میباشد .

اما حموي در لفظ كبيره مینویسد كبيره ضد صغيره قریه ایست نزديك شجیون و نام در فارسی ده بزرگ است .

و در لفظ کچه با كاف مفتوحه وجيم مشدده میگوید شهری است که آنجا را کلار نامند و در طبرستان واقع است و در رویان با راء مضمومه مهمله و سكون واو وياء حطى والف و نون شهری است بزرگ از جبال طبرستان و بزر گتر شهرهای آن جبال است. گفته اند بزرگترین شهرهای طبرستان که در زمین هموار طبرستان است شهر آمل است و بزرگترین شهرهای کوهستان طبرستان رویان است و از گیلان تا رویان دوازده فرسنگ طی راه است و پاره ای گفته اند رویان در شمار ولایات طبرستان نیست بلکه ولایتی است برأسها وتنها و واسع و جبال آن حدود وممالك عظيمه بر آن احاطه دارد با اراضی مطروه و بساتين متسعه و عمارات متصله امتیاز دارد و در پیشین روزگار از مملکت دیلم بشمار میرفت و از تمامت ولایات رویان افزون از پنجاه هزار تن شمشیرزن بیرون می آید و جمعی كثير از علما وفضلا و ادبا باين ملك منسوب هستند .

و رویان از قراء حلب ومقتل آق سنقر جدبنی زنگی در آنجا است و عمرانی گوید درري محله ایست که رویان نام دارد جنبلاء باجيم مضمومه و نون ساکنه وباء موحده مضمومه ولام والف ممدوده اسم كوره و شهر کی است که منزلگاه میان واسط و کوفه است و از آنجا بقناطر بنی دارا بسوی واسط میروند.

سارية باسين مهمله والف وراء مهمله وياء تحتانى حطى مفتوحه بلفظ ساریه است که بمعنی اسطوانه و ابری است که شب هنگام نمایان میشود و اصلش از سیری یسری و مطری است که سیر در شب نموده باشد چنانکه تا ویب سیر در روز است ابو العلاء معری شاعر مشهور گوید : سری امامی وتأويباً على اثرى وسارية چنانکه حموی مینویسد شهری است در طبرستان و در زمان طاهرية حكمران طبرستان ساریة را دار الحکومه مقرر میداشتند و در ایام حسن بن زید علوی و محمد بن

ص: 258

زید علوی نیز ساریه را برای خود دار المقام قرار دادند و از ساریه تا دریا سه فرسنگ و تا آمل هجده فرسنگ و نسبت بآن ساری است و طبرستان همان مازندران است .

محمد بن طاهر مقدسی گوید نسبت بسارية طبرستان سروی است و ساری بایاء مخففه همان ساریه مذکوره است و هم نام موضعی دیگر است .

شماخ شاعر گوید: حنت الى سكة الساري تجاوبها حمامة من حمام ذات اطواق اما در این از منه در السنه ومکاتیب ساری معمول است .

شاهی با شین معجمه والف و هاء وياء حطى موضعی است نزديك قادسیه .

حموی گوید: شريك بن عبدالله قاضی کوفه بود، روزی از کوفه بشاهی رفت و منتظر خیزران بود تا بشاهی رسید و آمدن خیزران بطول انجاميد وقاضی بهوای خیزران بنشست و او نیامد و نانی که با خود داشت بخشکید و آن نانرا با آب همی تر کرد و بخورد و علاء بن مهال اینشعر بگفت :

فان كان الذي قد قلت حقاً *** بان قدا كر هوك على القضاء

فمالك موضعاً في كل يوم *** تلقى من يحج من النساء

اگر آنچه تو در امر قبول قضاء و کراهت از آن کار را میکنی بحق و راستی بود پس از چه روی هر روزى يك موضعی را برای دیدار زنان حج بسیار میسپاری و سه روز بدون زاد بيك نان خشکیده و آب ناگوار در قراء شاهی میگذرانی و ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب و در ایام خلافت مهدی عباسى بقبول شريك بن عبدالله قضاوت را اشارت نمودیم .

ص: 259

بیان برخی حوادث و سوانح سال دویست و پنجاهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال ابو العباس مستعين بالله خليفه بر جعفر بن عبد الواحد غضب آورد زیرا که او را بجماعت شاكرية مبعوث نمودند و وصیف ترکی را گمان چنان رفت که جعفر آن جماعت را بفساد و تباهی در آورده است لاجرم هفت روز از ربیع الاول بجای مانده او را ببصره منفی ساختند .

و هم در این سال مقام و مرتبت کسانی را که از جماعت بنی امیه در دار العامة داشتند ساقط نمودند مثل ابن ابى الشوارب وعثمانيتين .

و نیز در این سال حسن بن افشین را از زندان بیرون کردند .

و نیز در این سال عباس بن احمد بن محمد را از کار خود باز نشاندند ، و در شهر جمادى الاولى عقد امارت وحكومت جعفر بن فضل بن عيسى بن موسى معروف به بشاشات را ممضی نمودند .

و اندرین سال مردم حمص و گروهی از جماعت کلب شورش بر آوردند و مردی را که عطیف بن نقمه الکلبی نام داشت برخود امیری داده بر فضل بن قارن برادر مازیار بن قارن که در آن ایام از جانب خلیفه عامل حمص بود بر آشوفتند و او را در شهر رجب بکشتند چون خبر در پیشگاه مستعین منتشر شد در روز پنجشنبه سیزده شب از شهر رمضان المبارك بپایان رفته موسى بن بغاء كبير را بدفع و تنبیه آن گروه مأمور نمود و موسی از سامراء در روز مذکور بدان صوب روی نهاد و چون به آنجماعت نزديك رسيد مردم حمص بحرب وی بیرون تاختند و مابین حمص ورشتن بقتال و جدال پرداختند موسی بن بغاء نبردی مردانه بنمود و حمصیان را منهزم گردانید و شهر حمص را مفتوح ساخت و گروهی بسیار از اهل حمص را دستخوش هلاك ودمار ساخت و عمارات آن شهر را بسوزانید و جماعتی از رؤسا

ص: 260

و بزرگان ایشان را اسیر و دستگیر گردانید و عطیف در آن حرب انيف توقف خود را جایز ندانست و به بادیه پیوستگی گرفت و درین سال احمد بن عبدالکریم الجواري واليتمى که قضاوت بصره داشت بدیگر جهان روی نهاد .

حموی می گوید جوار باجيم مفتوحه والف و راء مهمله شعب الجوار است در حجاز نزديك مدينه منوره در دیار مزينة واقع است.

و هم در این سال حمد بن الوزير بقضاوت سامرا نامدار گشت .

وهم در این سال جماعت شاكرية و لشکریان در مملکت فارس بر عبدالله بن اسحق بن ابراهيم بتاختند و آنچه در منزل داشت بغارت بردند و محمد بن حسن بن قارن را بکشتند و عبدالله بن اسحاق نعمت فرار را از دست نداد .

و نیز در این سال محمد بن طاهر والی خراسان دوفیل و چندین بت و مقداری مشك بويا وفوايح معطر بدرگاه مستعین تقدیم کرد و این جمله را از کابلستان برای محمد بن طاهر فرستاده بودند .

و هم در این سال غزوه صایفه و جنگ باستانی را با مردم روم بگذاشت .

و هم در این سال جعفر بن فضل معروف به بشاشات که والی مکه معظمه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال محمد بن فضل جر جرائی وزیر متوکل عباسی اساس زندگانی را بر کریاس فنا کشید ازین پیش در ذیل اسامی و زرای متوکل بنام او اشارت شد و به عقل و درایت و کفایت او و مهمان کردن خلیفه را و مکالمات او گذارش رفت.

و هم در این سال فضل بن مروان وزیر معتصم در سر من در سر من رأی وفات کرد .

و هم در ذیل مجلدات مشکوة الادب مرقوم شد که ابوالعباس فضل بن مروان بن ما سرخس وزیر معتصم همان کسی باشد که برای معتصم در بغداد بیعت گرفت و در اینوقت معتصم در بلاد روم بود چه در خدمت برادرش مأمون در بلاد روم بود و چون مأمون در آن صفحات دچار ممات شد معتصم پس از وی خلافت یافت

ص: 261

وروز شنبه مستهل رمضان المبارك ببغداد وارد و خلعت وزارت در همان سال دویست و هیجدهم بر تن فضل بيار است و امور مملکت را با سرها در کف کفایت او گذاشت و اين فضل نصرانی الاصل وقليل المعرفة در علم وحسن المعرفة بخدمت گذاری خلفا بود و هم او را دیوان رسائل و کتاب المشاهدات و اخبارى است که خود مشاهده کرده است و چون در سال مذکور رخت بدیگر جهان کشید هفتاد سال و بقولی نودوسه سال عمر کرده بود.

و در این سال حسين بن ضحاك مشهور بخليع شاعر بدرود جهان گفت در سال یکصد و شصت و دوم متولد شد پاره ای حالات او در طی این کتاب با خلفای مذکور شد و نیز در ذيل مجلدات مشكوة الادب مسطور گشت و بقولی نزديك بصد سال عمر یافت و ازین بعد نیز در ذیل شعرای عصر مستعین مذکور می شود.

و هم در این سال حارث بن مسکین قاضی در ماه ربیع المولود قاصد پیشگاه حضرت و دود شد وی از فرزندان ابو بکر ثقفی بود .

وهم در این سال نصر بن علي بن نصر بن علي جهضمی حافظ جانب دیگر سرای سپرد .

و نیز در این سال ابو حاتم سهل بن محمد سجستانی لغوی که از ابوزید و احمعی وأبو عبيده روایت می کرد وفات نمود و برخی وفاتش را در سال دویست و پنجاه و یکم گفته اندو ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب بحال ابی حاتم سجستانی نحوى لغوى مقرى وكتب مؤلفه او و اختلاف اقوال در وفات او گزارش نمودیم .

و هم در این سال زيادة الله بن محمد بن اغلب امير افريقية بديگر سرای روی آورد و مدت امارتش یکسال و چند روز بود و چون بمرد برادر زاده اش محمد بن ابراهيم بن احمد بن محمد بن اغلب مالك ملك و آمر مملكت گشت والله ملك من قبل ومن بعد .

در تاریخ ابن خلدون می نویسد چون ابوابراهیم احمد بن ابی عقال بدیگر

ص: 262

سرای بی زوال انتقال داد و این قضیه در سال دویست و چهل و نهم اتفاق افتاد پسرش زيادة الله معروف بزيادة الله الاصغر در مکان او جای گرفت و پس از یکسال امارت روی بدیگر سرای نهاد و ما در ذیل سوانح سال دویست و چهل و نهم نوشتیم چون ابوابراهیم در گذشت برادرش ابو محمد زيادة الله بن محمد بن اغلب بجایش بر نشست و در لفظ پسر و برادر اختلاف است.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد در این سال دویست و پنجاهم در قزوین کر کی ظهور نمود وهو الحسن بن اسمعيل بن محمد بن عبد الله بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم ظهور نمود وهو من ولد الاوسط و بعضی گفته اند اسم کرکی حسن بن احمد بن اسمعيل بن محمد بن عبد الله بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام است موسی بن بغاء كبير وبغاء صغير باوی بجنك در آمدند و کرکی بطرف دیلم برفت و از آن پس به سوی حسن بن زید الحسنی به رفت و پیش از وی به هلاکت رسید .

و نیز مسعودی می گوید در همین سال مذکور حسن بن زيد بن محمد بن اسمعیل بن حسن بن زید بن حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم در بلاد طبرستان چنانکه در وقایع سال پنجاهم ، یاد کردیم ظهور کرد و بر طبرستان و جرجان بعد از جنگهای بسیار و قتال شدید غلبه نمود و این بلاد همواره در دست اقتدار او بود تا در سال دویست و هفتادم وفات کرد و برادرش محمد بن زید از بعد مرگ او در آن بلاد امارت کرد تا رافع بن هرثمه با او محاربه کر دو محمد بن زید در سال دویست و هفتاد و هفتم بدیلم در آمد و دیلم نیز بدست او در آمد و بعد از آن رافع بن هرثمه با او بیعت نمود و در جمله اصحابش اندر شد و منقاد دعوت و قائل بطاعت او گردید و این حسن بن زید و محمد بن زید مردمان را برضای از آل محمد صلی الله علیه وآله می خواندند و آنانکه بعد از ایشان در بلاد طبرستان حکمران شدند بر این گونه کار کردند واو حسن بن علي حسني معروف باطروش و فرزندان او وپس از وی داعی است که حسن بن قاسم است که مردم تنار در طبرستان او را بکشتند و این حسن بن

ص: 263

قاسم از فرزندان حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله علیه است چنانکه در جای خود مذکور شود .

بیان وقایع سال دویست و پنجاه و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وقتل باغر ترکی

اشاره

در این سال باغر ترکی بدست یاری وصیف و بغاء صغير مقتول گردید و قتل او موجب اضطراب موالی و غلامان ترك شد و سبب این امر این بود که چنانکه سابقاً مذكور نموديم باغر ترکی یکتن از کشندگان متوکل بود و بواسطه این خدمت گذاری بر وظایف و ارزاق وتيول ويسور غال او بيفزودند و از جمله املاك و مستغلاتی که در اقطاع او نهادند ضیاعی در سواد کوفه بود و این ضیاعی که در اقطاع باغر مقرر شد شخصی یهودی که از اهل بار سماوند الملك بود و از دهاقین آنجا شمرده می شد از یکی از نویسندگان باغر بد و هزار دینار در هر سالی اجاره کرد و مردی از آن ناحیه که این مارمة می خواندندش با وکیل بتعدى و تطاول برفت یا دیگری را باین امر بازداشت و ابن مارمة بواسطه این کردار ناستوده محبوس و متعبد گشت و از آن پس چندان چندان تدبیر بکار برد تا از آن حبس و بند برست و به سامرا برفت و دليل بن يعقوب نصرانی را که در آن زمان كاتب بغاء شرابی و صاحب امر و کارهای او و امر لشکریان بدو حوالت بود ملاقات کرد و دلیل بن يعقوب را آن مکان و منزلت بود که قواد لشكر وعمال کشور سوار می شدند و بخدمت او میرفتند و این ابن مارمة صديق و دوست و یار دلیل بود و باغر در شمار قواد بغاء شمرده می شد دلیل چون بر حقیقت امر با خبر شد با غر را از ستم راندن باحمدبن مارمة منع کرد و دادوی از وی بستد و با غر را از این کردار کین در دل مکین گشت و در میان او و دلیل مباينت افتاد و باغر مردی شجاع و دلیر و قوی دل و در میان اتراك

ص: 264

بجلادت و دلاوری وسطوت معروف بود تا بدانجا که بغاء ودیگران از وى بيمناك و از شرش گریزان بودند .

تایکی روز چنان افتاد و آنروز سه شنبه چهار روز از شهر ذی الحجه سال دویست و پنجاهم هجری بجای مانده باغر بدیدار بغاء بیامد و از باده ناب سخت مست و از همه چیز بیخبر بود و بغاء در حمام بود و باغر چندان درنگ نمود تا بغاء از گرما به بیرون شد و باغر نزد بغاء بیامد و گفت سوگند با خدای از قتل دلیل چاره ای نیست و زبان بدشنامش برگشاد.

بغاء چون حال مستی و تندی وفتاکی و هتاکی آن دیو دیوانه را بدید بر جان خود بترسید و جز رفق و ملایمت راهی نیافت و با او گفت اگر تو بخواهی پسرم فارس را بکشی هرگز منع نکنم پس چگونه خواهد بود حال دلیل نصرانی لكن اكنون کارهای من و امور خلافت بدست او است چندان مهلت بده تا شخص دیگر را بجای او بنشانم آنگاه هر چه خواهی با وی معمول بدار و از آن پس بغاء بدلیل پیام داد که شرط حزم واحتیاط و پرهیز از دست مگذار و سوار مشو و خود را منماى وبقولى طبيب بغاء که او را ابن سرجویه می نامیدند دلیل را بدید و آن حکایت را با او باز نمود دلیل از خوف جان بمنزل خود مراجعت کرده مخفی شد و از آنطرف بغاء به محمد بن يحيى بن فيروز پیام فرستاد و این ابن فیروز از آن پیش در خلافت بغاء بنویسندگی اشتغال داشت و او را در مکان دلیل بگذاشت و چون باغر این خبر بشنید کمان کرد که دلیل معزول شده است و از آن حدت و شدت فرونشست و از آن پس بغاء در میان باغر و دلیل آشتی افکند اما باغر با اصحاب خودش هر وقت خلوت داشتند دلیل را تهدید به قتل بنمود و بعد از آن باغر در خدمت مستعين بلطائف الحیل پرداخت و خدمت سرای خلافت را ملازمت جست و مستعین از مکان او کراهت داشت و چون روز نوبت بغاء در منزل در رسید مستعین اعمالی و اموریکه با ایتاخ محول بود چه بود و صیف آنچه بدو راجع بود معروض داشت مستعین فرمود شایسته چنان است که آن اعمال را بدست کفایت ابی محمد

ص: 265

باغر محول دارند وصيف عرضکرد بلی چنین است باید باشد و این قصة بدليل پیوست و بر نشست و بخدمت بغاء پیوست و گفت در خانه خودت آرمیده و ایشان در تدبیر عزل تو از تمامت اعمالیکه در دست تو است هستند و چول معزول شوی چه بقائی برای تو است و البته کشته میشوی .

بغاء في الحال برخاست و سوار بطرف دار الخلافه رهسپار و روزیکه نوبت او شامگاه بدانجا برفت و با وصیف گفت اگر میخواهی مرا از مرتبه خود فرود آوری و باغر را حاضر کنی و مکان و منزلت مرا با او گذاری همانا باغر بنده ای از بندگان و مردی از اصحاب من است و صیف گفت نمیدانم خلیفه ازینکار چه عزیمت نهاده است آنگاه و صیف و بغاء همعهد و هم پیمان شدند که باغر را از سرای خلافت دور دارند و در هلاك ودمارش تدبیر و حیلت نمایند و در دهان مردمان افکندند که باغر امیر میگردد و لشگری سوای لشگر ابواب جمعی او ضمیمه او میشود و در سرای خلافت در مجلسی که بوصیف و بغاء اختصاص داشت جلوس خواهد کرد و امیر نامیده خواهد شد با اینکه وصیف و بغاء رتبت امیری داشتند و موسوم بامیر بودند و و مردمان بشنیدن این خبر واقعی در مقام مدافعه باغر شدند اما مستعین اینکار را از آن روی نمود و بباغر نزدیکی می جست تا از ناحیه وی ایمن باشد و آسوده خاطر بگذراند اما با غر ترکی و آنانکه در ناحیه او بودند احساس شر نمودند و آنجماعتی که با باغر در قتل متوکل بیعت کرده بودند با پاره ای مردم دیگر نزد باغر حاضر شدند باغر با ایشان در مقام مناظرت و مکالمت در آمد و دیگرباره با ایشان بیعتی مؤکد در میان آورد چنانکه در قتل متوکل با او بیعت نموده بودند و بجمله گفتند ما بر بیعت خود باقی هستیم باغر گفت اگر چنین است در سرای خلافت ملازمت و مراقبت داشته باشید تا مستعين ووصيف و بغاء را بقتل برسانیم و علی بن معتصم یا پسر واثق را بیاوریم و او را بخلافت بنشانیم تا این امور در دست اقتدار خودمان باشد چنانکه برای این دو تن یعنی وصیف و بغاء بود که بر امر دنیا استیلا یافتند و ما را راهی نگذاشتند ایشان اجابت امر باغر را نمودند و از آنطرف این

ص: 266

خبر گوشزد مستعین شد و مستعین آشفته خیال گردیده روز دوشنبه در طلب بغاء ووصيف بفرستاد و با ایشان گفت مرا نزد شما طلب کردند تا مرا خلیفه بگردانید و شما و اصحاب شما مرا بخلافت برداشتید و اینك میخواهید مرا بکشید و صیف و بغاء سوگند یاد کردند که علمی باین امر ندارند اینوقت این خبر را با آن دو تن مکشوف داشت.

و بعضی گفته اند زنی از زنهای باغر که مطلقه شده نزد مادر مستعین بیامد و از باغر واندیشه او با خلیفه به بغا خبر داد و از آنطرف صبحگاه دلیل نصرانی که از باغر برگزند جانی نگرانی داشت بخدمت بغاء بیامد وصیف نیز در منزل بغاء حاضر واحمد بن صالح كاتب وصیف نیز حضور داشت و بعد از مشورت متفق الرأى شدند که باغر را با دو تن از اتراك مأخوذ دارند و در زندان بیفکنند تا از آن پس بنگرند در کار او چه باید کرد پس باغر را حاضر ساختند با چند تن بیامد تا بسرای خلافت رسید بشر بن سعید مرندی گوید هنگامیکه با غر می آمد حاضر بودم و او را از آمدن نزد بغاء ووصيف مانع شدند و او را بطرف حمام بغاء انعطاف دادند و نیز خواستند اور امقید بدارند باعز پذیرفتار نگشت پس اور ا در حمام حبس کردند و این خبر در هازون و کرخ و خانها باتراك رسید و ایشان چون دیو و پلنگ باصطبل سلطانی بتاختند و هر چه اسب و مرکب بود غارت نمودند و سوار شدند و با جامه جنگ بجوسق حاضر شدند و چون شب شد وصيف وبغاء بارشيد بن سعاد خواهر زاده وصیف امر کردند تا با غر را بقتل رسانند رشید با جمعی برفت و باغر را چندان با تبرزین بزدند و ز خمدار نمودند تا بمرد و خاطر آن دو تن از شر باغر و فتنه و فساد او بر آسود.

ص: 267

بیان مسیر مستعین خلیفه بعد از قتل باغر ببغداد

چون باغر ترکی بزخم طبرزین جای در زیر زمین آورد و جماعت اتراك بستیز و آویز و خروش و خونخواهی بجوشیدند مستعين صلاح خود را در اقامت ندید و خودش با وصیف و بغاء در حراقه برنشتند و بجمله در سرای وصیت در آمدند و مردمان در آنروز سه شنبه با جامه جنگ و شکم گرسنه روانه بودند وصیف به آنان گفت برفق و ملایمت کار کنید تا بنگرید چه باید کرد اگر بر مقاومت و مخاشنت پای برضای بماندند سر باغر را بجانب ایشان پران سازیم و چون خبر قتل باغر باتراك رسيد که در شورش و مجادلت بودند بر هما نحال شغب و خیرگی بپائیدند تا گاهی که بدانستند مستعین و بغاء و وصيف بطرف بغداد برفتند و چنان بود که وصیف جماعتی از مغاربة ورجاله را جامه جنگ و تیر بداده و ایشانرا بمدافعه این جماعت پرخاشگران بفرستاده و هم بجماعت شاکریه که صنفی از عساکر دولت بودند پیام داده بود که ساخته و آماده میدان کارزار باشند تا اگر حاجتی پدید آید مهیا باشند و آنحال انقلاب در مردم ببود تا هنگام ظهر در رسید و ساکن شدند و کارها از آشفتگی برست و چنان بود که یکدسته از آن اتراك پیش آنجماعت مشغبين وفتنه خواهان و تباهکاران رفته بودند و از آنان خواستار انصراف شدند در جواب گفتند يوق يوق یعنی لالا نه نه .

بشر بن سعید از جامع بن خالد که یکتن از خلفای وصیف از جماعت اتراك بود حکایت میراند که جامع با جماعتی که بر زبان ترك عالم بودند بمخاطبه با آنجماعت تولیت داشتند پس با آنها آگاهی دادند که مستعين و بغاء ووصيف بطرف بغداد برفتند چون آنجماعت این خبر را بشنیدند اظهار ندامت نمودند و با حالت انکسار مراجعت کردند و چون خبر بیرون شدن مستعین در میان مردم انتشار گرفت گروه اتراك بخانهای دلیل بن یعقوب نصرانی و خانهای اهل بیت و

ص: 268

او و همسایگان بریختند و هر چه بدست آوردند تاراج کردند حتی هر چه چوب و در و هر گونه آلتی که بدیدند ببردند و هر چه قاطر بیافتند بکشتند و علف دواب وشرابها که در خمرخانه بود منهوب داشتند و جماعتی از مصارعین و کشتی گیران و زورمندان و غیر از ایشان و همسایگان سرای سلمة بن سعيد نصرانی که متوكل سرای او شده بودند اتراك را از تاخت و تاز به آنخانها مانع شدند چه اتراك بآن اراده بودند که بسرای ابراهیم بن مهران نصرانی عسکری بتازند لاجرم اتراك را مانع گشتند و سلمه و ابراهیم از نهب و تاراج سالم بماندند یکتن از شعراء و بقولي احمد بن حارث یمامی در باب قتل باغر ترکی و آن فتنه و انقلابی که بسبب قتل وی روی نمود این شعر را بگفت :

لعمرى لئن قتلوا باغراً *** لقد هاج باغر حرباً طحونا

وفر الخليفة وفي القائدان *** بالیل یلتمسان السفینا

و صاخوابميان مدوحهم *** فجاء هم يسبق الناظرينا

فالزمهم بطن حراقه *** صرت مجاذيفهم سائرينا

وما كان قدر بن مارمة *** فكسب فيه الجروب الزبونا

ولكن دليل سعى سعية *** فاقرى الاله بها العالمينا

فحل ببغداد قبل الشروق *** فحل بها منه ما يكرهورنا

فليت السفينة لم تاتنا *** و غرقها الله والرالبینا

وأقبلت الترك والمغربون *** وجاء الفراغنة الذارعونا

متر کداد يسهم فی السلاح *** یروحون خیلاور جلا بلینا

فقام بحربهم عالم *** بامرالحروب تولاه حینا

مجدد سوراً على الجائن *** حتی احاطهم اجمعینا

واحكم ابوابها المعصمات *** علي السور يحمى بها المستعينا

و هيا مجانيف اخطارة *** تغيب النفوس وتحمى العرينا

وعبي فروضاً و حبشيته *** الوف الوف اذا تحسونا

ص: 269

وعبى المجانيف منظومة *** علي السور حتى اعاد العيونا

می گوید سوگند بجان خودم اگر باغرتر کي را بکشتند فتنه عظیم و حربی بزرگ برخاست و خلیفه و دو سردار عظیم المقدارش وصيف و بغاء شب هنگام در بیچارگی وذلت و بیم فرار کردند و همی التماس کردند تا بر کشتی برآیند و بگریزند وابن مارمة را کجا این قدر و منزلت بود که اسباب این جنگها وفتنها و انقلاب حال خليفه وعموم مردم و نهب و تاراج وقتل جمعی کثیر گردد و خلیفه و امرای بزرگ او با این ضعف و ذلت ببغداد بیامدند کاش این کشتی را که حامل ایشان بود با خود ایشان خداوند سبحان غرقه دریای فنا میساخت بعد از ایشان جماعت اتراك در اسلحه کارزار بتاختند و آتش حرب بساختند و خون گروهی بیشمار در میدان پیکار ریخته و آتش فتن ومحن افروخته و آثار بلا و آشوب در کوی و برزن آویخته و با همه آمیخته شد گفته اند چون خلیفه و آن چند تن ببغداد آمدند ابن مارمة مریض گردید و دلیل بن یعقوب نصرانی بعیادتش بیامد و سبب علت ورنجوریش را بپرسید گفت آنزحمت قید و زنجیر بنیه مرا برهم شکست دلیل گفت اگر قید در تو این رنج و شکنج و عقر نبود تو ارکان خلافت و اعیان سلطنت ورشته مملکت را بر هم شکستی .

و ابن مارمه در همان ایام بمرد وابو علي يمامي حنفی این شعر را در باب حرکت مستعین بطرف بغداد گفته است .

مازال الا لزوال ملكه *** و حتفه من بعده وهلكه

مستعین خلیفه همواره از روی جهل و جهالت در زوال مملکت و خلافت خود و هلاکت خویش روزگار بر سپرد تا بدانروز که باید رسید باز رسید و از آن سوی جماعت اتراك مردمان را از در آمدن ببغداد مانع همی شدند و منع بلیغ نمودند وقتی بایشان خبر دادند که ملاحی کشتی را بکرایه داده و گروهی را مسافرت افتاده او را بگرفتند و دویست تازیانه بزدند و بر همان تیر کشتی بیاویختند تا موجب اعتبار سایر کشتی بانان شود.

ص: 270

لاجرم از آن هنگام جماعت کشتی بانان مردم را از سواری کشتی منع می نمودند مگر بطور پوشیده یا گرفتن کرایه سنگين .

ياقوت حموی در معجم البلدان می نویسد با رؤسما باباء موحده والف وواو وسين مهمله مهمله وميم والف نام دو ناحیه است از سواد بغداد که یکی را با روسمای اعلی و آن دیگر را با روسمای اسفل گویند از کوره استان اوسط است .

بیان ورود مستعين بالله خلیفه عباسی بشهر بغداد وهیجان فتنه و آشوب

در این سال چنانکه سبقت نگارش گرفت غبار فنته بالا گرفت وقلوب در انقلاب و نفوس در اضطراب افتاد و در میان مردم بغداد و لشکر خلیفه که در سامرا بودند حربی عظیم برخاست و کسانی که در سامرا بودند با ابو عبد الله معتز به خلافت بیعت کردند و آنانکه در بغداد جای داشتند بر عهد خویش بپائیدند و در بیعت خود با مستعین ثابت بماندند و سبب این بود که چون چنانکه مذکور داشتیم مستعين خليفه وشاهك خادم ووصيف وبغاء واحمد بن صالح بن شیرزاد ببغداد وارد شدند و وصول ایشان در بغداد روز چهارشنبه سه ساعت از روز چهارم یا پنجم شهر محرم الحرام این سال مذکور بر گذشته اتفاق افتاد و چون وارد شهر شدند مستعین در سرای محمد بن عبدالله بن طاهر والى بغداد فرود آمد و از آن پس خلیفه وصیف که در اعمال او خلافت داشت و معروف بسلام بود بیامد و از آنچه میدانست و با او بود استعلام نمودند.

و از آن پس بمنزل خود باز شد و پس از ورود خلیفه بشهر بغداد قواد سپاه وزعما و بزرگان کتاب واجله عمال و عظمای بنی هاشم بغیر از جعفر خیاط

ص: 271

و سلیمان بن یحیی در متابعت خلافت از سامراء ببغداد بیامدند و با خلیفه پیوستند و بعد از ایشان سرداران و سرهنگان جماعت اتراك جنگجوی که در ناحیه ای و جمعي وصيف وفتنه خوی بودند مثل كلباتكين قائد وطيغج خلیفه ترکی .

وابن عجوز خليفه نساء و از آن جماعت قوادیکه در ناحیه بغاء بودند مثل با يكباك قائد از غلمان خدمه با چندین تن از خلفای بغاء بجمله از سامراء در بغداد حاضر شدند و بطوریکه مذکور داشته اند وصيف وبناء باين قواد مذكور پیش از آنکه ببغداد بیایند پیام فرستادند که هنگامی که وارد بغداد میشوند بجزیره ای که در برابر سرای محمد بن عبد الله بن طاهر است روی کنند و بجانب جسر راهسپار نشوند تا موجب بیم و رعب عامه شوند و از دخول ايشان بيمناك و متوحش گردند آنجماعت بموجب فرمان بجزیره برفتند و از مراکب و چهار پایان خود فرود شدند وزورقها برای ایشان بیاوردند تا در آن عبور کردند و وكلباتكين وبا يكباك وقواد از اهل دو روخانهای محل خلافت .

و از ناتجور ترکی صعود گرفتند و به پیشگاه خلیفه روزگار مستعین بیامدند و خویشتن در پیش رویش بیفکندند و کمربندهای خود را از روی خضوع وتذلل بر گردنهای خود در آوردند و با کمال مسکنت و فروتنی در خدمت مستعین تکلم نمودند و خواستار شدند که مستعین از آنجماعت بعفو و اغماض گراید و از ایشان بخوشنودی و رضا اندر آید مستعین در پاسخ ایشان فرمود مردمی هستید که خواهان بغى و عناد و سر کشی و فساد هستید و در نعمت بخفت بنگرید وقليل و اندك شمارید آیا در حق فرزندان خود خواستار نشدید و در پیشگاه من مستدعی نشدید که با شما پیوسته دارم و با اینکه آنها دو هزار تن پسر بودند جمله را با شما ملحق و توامان نمودم و هم چنین در حق دخترهای خود این عنوان را در میان نیاوردید که دارای رزق وروزی معین و مخصوص باشند .

و با اینکه چهار هزار تن بودند همه را در عداد متزوجات ونسوان سرای

ص: 272

خلافت بشمار نیاوردم حتی در حق آنانکه بسن بلوغ یا متولد شده اند خواستار نيامديد ومن تمام مستدعيات شمارا قرین اجابت نداشتم و چندان رزق و روزی ووظيفه ووجيبه برای شما مقرر نداشتم که همه دارای بضاعت و ثروت شدید و برای آوانی طلا و نقره ، ساختند و ظروف شما زرناب وسیم مذاب گردید و من خویشتن را و هوای نفس خود را از ادراك اين لذات و شهوات باز داشتم و برای شما روا دانستم و تمامت این افعال برای ملاحظه و اراده صلاح حال شما و خرسندی خاطر شما بود اما شما با این همه عطوفت و عنایت جز بر بغی و فساد و تهدد و ابعاد نیفزو دید و پاس اینهمه نعمت و افضال را نشناختید بزرگان اتراك دیگر باره سر مسكنت برخاك آوردند و باضراعت و استكانت زبان بمعذرت بر گشودند و گفتند ما بخطا رفتيم و امير المؤمنین در تمام آنچه فرمود صادق است و ما از وی خواستار عفو و گذشت از خطا و لغزش هستیم مستعین فرمود از شما بگذشتم و خوشنود شدم با يكباك ترك گفت اگر از ما خوشنود شدی و از ذلت ما در گذشتی پس برخیز و باما بسامرا باز شو چه جماعت اتراك منتظر قدوم تو هستند در اینوقت محمد بن عبدالله ابن طاهر به محمد بن ابی عون اشارتی بنمود و او مشتی در حلق بايكباك بزد آنگاه محمد بن عبدالله با او گفت باین جسارت در خدمت امیرالمؤمنين سخن می کنند و می گویند بپای شو و با ما برنشین مستعین ازین کردار و گفتار بخندید و گفت این جماعت عجمی هستند و معرفتی بحدود کلام ندارند بعد از از آن مستعين با اتراك فرمود بسامرا بروید همانا آنچه در ارزاق شما مقرر است همیشه دایر و برقرار است و من در کار خود نظر مینمایم و در مقام خود و منزل خود از روی تأمل و تفکر می نگرم آنجماعت برفتند و از مستعین مأیوس شدند.

ص: 273

بیان برگشتن جماعت اتراك از حضور مستعین و بیعت کردن با معتز بالله

چون رؤسای اتراك از حضور مستعین نومید و از آن کردار محمد بن عبدالله بن طاهر نسبت به با يكباك خشمناك بازگشتند و در سامرا داستان خود را با مردمان ترك و هم مسلکان خود که بدیدار ایشان و استخبار می آمدند باز نمودند و در آن ناپذیرفتن خلیفه عرایض و مستدعیات ایشان را بمخالفت اندر شدند تا دیگران را برخلع مستعين و دیگری را بجای او نشاندن تحريض و تحریص نمایند.

لاجرم گردهم بر آمدند و سخن و رأی در رأی بیا میختند تا آخر الامر آراء قواد و بزرگان مملکت بر آن اتفاق گرفت که معتز بالله بن المتوكل را از حبس بیرون آورده با او بخلافت بیعت نمایند و این هنگام معتز و برادرش مؤید چنانکه سبقت تحریریافت در جوسق در حجره كوچك محبوس بودند و هر یکی را غلامی خدمت گذار و مردی از ترکها که او را عیسی خلیفه ملنار می خواندند با جمعی از اعوان و نگاهبانان بر این چند تن موکل آنجماعت برفتند و در همان روز معتز را بیرون آورده از فزونی مویش بزدودند و در این وقت حاضرش ساختند و از آن پیش چنانکه مذکور شد در زمان پدرش با او بیعت کرده بودند چون معتز بخلیفتی نام بردار شد فرمان داد تا برای میمنت بیعت ارزاق ده ماهه ایشان را برسانند مالی که در بیت المال بود برای این کار وافى نبود لاجرم وظیفه دو ماهه را بپرداختند بپرداختند و چنان بود که مستعین در سامراء از آن مالی که طلمجور و اساتکین که هر دو تن سرهنگ بودند و از ناحیه موصل از مملکت شام بیاوردند و پانصد هزار دینار زر سرخ بود و در بیت المال عباس بن مستعین قیمت ششصد هزار دینار موجود بود اندوخته داشت و چون ببغداد آمد بجای بگذاشت .

ص: 274

در تاریخ مترجم طبری مسطور است که معتز و مؤید مرا در جوسق بازداشته بودند و این جوسق بسامره اندر و جایی است همچون قهندر و آن را حصاری بزرگ وزندان و بیت المال بدانجا اندر و بیرون از سرای سلطانی است و چون معتز را خلیفت دادند برادرش ابو احمد را بخواند و او را خلعت افکند و او با پنج هزار مرد از ترکان و دو هزار از مغربیان و سه هزار از پراکنده مردمان که بجمله ده هزار میشوند بیرون آمد و چون مستعین این خبر بشنيد محمد بن عبدالله بن طاهر را سپاه سالار ساخت و لشکر از هر سوی برگرد خود کرد کرد الى آخر الحكاية.

و نسخة بيعت نامه بر این صورت بود.

بسم الله الرحمن الرحيم:

تبايعون عبدالله الامام المعتز بالله امير المؤمنين بيعة طوع واعتقاد و يرضى ورغبتي واخلاص من سرائركم وانشراح من صدوركم وصدق من نياتكم لا مكرهين ولا مجبرين بلمقرين بما في هذه البيعة وتأكيدها من تقوى الله وايثار طاعته واعزاز حقه ودينه ومن عموم صلاح عباد الله واجتماع الكلمة ولم الشعت وسكون الدهماء وامن العواقب وعز الاولياء وقمع الملحدين على ان انا عبدالله المعتز بالله عبدالله وخليفة المفترض عليكم طاعته ونصيحته وألو فاء بحقه وعهده لا تشكون ولاتدهنون ولا تميلون ولا ترتابون وعلي السمع والطاعة والمشايعة والوفاء والاستقامة والنصيحة في السير والعلانية والخفوف والوقوف عندكل ما يأمر به عبدالله ابو عبد الله الامام المعتز بالله الامام المعتز بالله امير المؤمنين من موالاة اوليائه ومعاداء اعدائه من خاص و عام و قریب و بعید متمسكين ببيعة بوفاء العقد وذمة العهد سرائركم في ذلك كعلانيتكم وضمائركم فيه كمثل السنتكم راضين بما يرضى به امير المؤمنين بعد بيعتكم هذه على انفسكم وتأكيدكم اياها في اعناقكم صفقة راغبين طائعين عن سلامة وقلوبكم واهوائكم ونياتكم وبولاية عهد المسلمين لابراهيم المؤيد بالله اخي امير المومنين و علي الاتسعوا في نقض شيء مما اكد عليكم وعلي ان لا يميل بكم في ذلك مميل عن نصرة واخلاص وموالاة وعلي ان لا تبدلوا ولا تغيير و اولا يرجع منكم راجع

ص: 275

عن بيعته وانطواته علي غير علانيته وعلي ان تكون بيعتكم التي اعطيتوها بالسنتكم وعهود كم بيعته يطلع الله من قلوبكم على اجباعها واعتمادها وعلي الوفاء بذمة الله فيها وعلي اخلاصكم فى نصرتها وموالاة اهلها لا يشوب وذلك منكم نفاق ولا ادهان ولا تأول حتى تلقوا الله عز وجل مؤمنين بعهده مؤدين حقه عليكم غير مستريبين ولا ناكثين .

اذ كان الذين يبايعون منكم امير المؤمنين بيعة خلافة وولاية لعهد من بعده لأبراهيم.

المؤيد بالله اخى امير المؤمنين انما يبايعون الله يدالله فوق ايديهم فمن نكث فانما نكث علي نفسه ومن اوفى بما عاهد الله فسيؤتيه اجراً عظيما عليكم بذلك و بما اشترط عليكم من وفاء ونصرة وموالاة واجتهاد وعليكم عهد الله ان عهده كان مسئولا وذمة الله عزوجل وذمة محمد صلی الله علیه وآله وما اخذ الله علي انبيائه ورسله وعلي احد من عباده من مواكيده ومواثيقه ان تسمعو اما اخذ عليكم في هذه البيعة ولا تبدلوا ولا تميلوا وان تمسكوا بما عاهدتم الله عليه تمسك اهل الطاعة بطاعتهم وذوى الوفاء والعهد بوفائهم ولا يفتكم عن ذالك هوى ولاميل ولا يزيغ قلوبكم فتنة اوضلالة عن هدى باذلين .

فى ذالك انفسكم واجتهادكم ومقدمين فيه حق الدين والطاعة والوفاء بما جعلتم على انفسكم لا يقبل الله منكم في هذه البيعة الا الوفاء بها فمن نكث منكم ممن بايع امير المؤمنين وولى عهد المسلمين .

اخا امير المؤمنين هذه البيعة على ما اخذ عليكم مسراً او معلنا مصرحاً ومحتالا او متأولا وادهن فيما اعطى الله من نفسه وفيما اخذ عليه من مواثيق الله و عهوده و زاغ عن السبيل التي يعتصم بها اولوالرأى فكل ما يملك كل واحد منكم ممن ختر فى ذلك منكم عهده من مال او عقار اؤ سائمة اوزرع اوضرع صدقة على المساكين فى وجوه سبيل الله محبوس محرم عليه ان يرجع شيئاً من ذالك الى بالله عن حيلة يقدمها لنفسه او يحتال له بها وماله فادفى بقية عمره من فائدة مال يقل خطرها او يجل.

ص: 276

فذالك سبيلها الى ان توافيه منيتة ويأتى عليه اجله وكل مملوك يملكه اليوم والى ثلاثين سنة ذكر او انثى احرار لوجه الله ونساؤه يوم يلزمه فيه الحنيث ومن يتزوج بعدهن الى ثلاثين سنة طوالق الحرج لا يقبل الله منه الا الوفاء بها وهو يرى من الله ورسوله والله ورسوله منه بريان ولا قبل الله منه صرفاً ولا عدلا والله عليكم بذالك شهيد ولا حول ولاقوة الا بالله العلى العظيم وحسبنا الله ونعم الوكيل .

بنام یزدان بخشایشگر مهربان مبایعت می کند با ابو عبدالله معتز امير المؤمنين که از روی طوع و اعتقاد و رغبت و اخلاص و صدق نیت و صفوت سریرت باشد نه از روی اکراه و جبر بلکه این بیعتی است که عالما وعامداً وايفاء حق او و دین او و برای صلاح حال بندگان خدا واجتماع كلمه و فراهم آوردن پراکندگان و سکون حوادث وفتنه و فساد وامن عواقب وعز اولياء وقمع ملحدين است .

علاوه بر این معتز بالله که خلیفه شما می باشد طاعتش برشما واجب ورعايت خیر خواهی و وفای بحق و عهد او لازم است باید بهیچوجه در امر خلافت و طاعت اوامر و نواهی او دستخوش شك وريب نشويد و بديگر سوی ودیگر راه نپوئید ومطيع و منقاد باشید و در دوستی با دوستان او و خصومت با دشمنان او از خاص و عام و نزديك و دور قصور نورزید و در بیعت او بوفاء عقد وذمة عهد ظاهراً و باطناً بکوشید و به آنچه او راضی است رضا دهید و در دل و زبان اطاعت فرمان او رايك زبان باشید و در کار او بسلامت قلوب واتفاق اهواء وخلوص نیت آراسته شوید و در ولایت عهد ابراهیم مؤيد بالله برادر امیر المؤمنين معتزيك جهت شويد و بايد در نقض هيچيك از این امور فتور نجوئید و بدیگر سوی مپوئید و هیچکس شمارا نفریبد و از این راه نگرداند و از نصرت او و اخلاص وموالاة او سر بر نتابد و براه دیگر و هوای دیگر دلالت نکند و باید این بیعتی که با او نمودید و عهدی که استوار ساختید باید بیعتی باشد که از قلب وصدق نيت وعهد با حضرت احدیت و بطريق اجبا و اعتماد به آن بیعت باشد و بر سبيل وفاء بذمة الله تعالى در

ص: 277

آن بیعت باشد و در نصرت او و موالاة اهل آن بیعت ثابت بمانید شائبه نفاق وشک و شقاق در آن راه نکنید تا گاهی که خدای را در قیامت ملاقات نمائید در حالتیکه بوفای بعهد او و ادای حق او ممتاز باشید و دستخوش هیچگونه شك وريب ونكث بيعت و نقض عقد وعهد نشوید چه آنکسان که با امیر المؤمنين بخلافت و با برادرش مؤيد بولایت عهد خلافت بیعت کرده اند .

همانا با خداوند قادر قهار بیعت نموده اند و دست قدرت خدا برتر از دستهای ایشان است پس هر کس نکث نماید بر خویشتن نکث آورده و هر کس با آنچه باخدای معابده رفته و فا نماید همانا زود باشد که اجر و مزدی عظیم یا بد این عهد و پيمان وعقد و ايمان و تأكيد و تأييد آن و نصرت و موالات با ایشان بر شما واجب و لازم است و شما مسئول عهد خدای از ذمت خداوند عزوجل و ذمت رسول خدای صلی الله علیه وآله و آنچه را که خدای از انبیاء و فرستادگان خود و افراد بندگان خود اخذ کرده بجمله را بگوش بسپارید و تغییر و تبدیلی در آن روا مدارید و باین عهدی که با خدای نهاده اید تمسکی که اهل طاعت و مردم و فاکار بعهد و پیمان را بایسته و شایسته است بجوئید و فریفته فریبندگان و مفتون فتنه کنندگان و گمراه شونده گمراه کنندگان و از راه راست بازدارندگان نشوید و نفوس و اجتهاد و سعی خود را در حفظ آن بذل کنید و حق دین و طاعت و وفا بآنچه را که خدای بر نفوس مقرر داشته بذل نمائید و خداوند تعالی در این بیعتی که شما نموده اید جزوفای آن را از شما پذیرفتار نمی شود.

پس هر کس از شما که با امیرالمؤمنین و ولی عهد مسلمین برادر معتز باین شروط و عهود مذکوره بیعت کرده است نکث این بیعت را خواه پوشیده یا آشکار یا بتصريح يا بطريق حيات وتأويل وكنايت بنماید و این مواثيق وعهود خداوندی را خواد مایه و سبک پایه شمارد یا از آن راهی که صاحبان رأی و عقل بآن چنگ در می زنند و اعتصام می جویند روی بر تابد تمام ما يملك او از مال يا عقار يا

ص: 278

چهار پایان یا مزروعات بالبنيات صدقه بر مساكين است فی وجوه سبیل الله و بهیچوجه بآنها دست تملکی و تصرفی نخواهد داشت و از تمام آن محروم و محبوس است و بهیچ حیلت و نیرنگی صاحب چیزی نخواهد بود.

و هم چنین آنچه را که در بقیت عمرش خواه کم یازیاد کسب نماید از آن مهجور خواهد بود و حالت او وحرمان او تاپایان روزگارش بر این حال و سامان خواهد بود و هر مملوکی را که امروز مالك آن تا مدت سی سال خواه غلام یا کنیز بجمله در راه خدای آزاد خواهند بود.

و هم چنین زنهائی که در بند نکاح دارد در همان روزی که گناه او در نکث عهد و نقض پیمان نمایان شود تا مدت سی سال مطلقه خواهند بود بطلاق حرج و خداوند تعالی از وی جزوفای به آن را قبول نمیفرماید و چنین کسی از خدای و رسول خداى صلی الله علیه وآله بری و خدای و رسول خدای از وی بیزارند و خدای تعالی صرفی و عدلی را از وی نمی پذیرد و خدای تعالی بر این جمله برشما شاهد است ولاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم وحسبنا الله ونعم الوكيل طبری می گوید چنانکه گفته ابواحمد بن هارون الرشید را که بمرض نقرس دچار بود در محفه حمل در مجلس بیعت حاضر کردند و او از بیعت امتناع ورزید و با معتز گفت خرجت الينا خروج طائع فخلعتها وزعمت انك لاتقوم بهاتو خود خلافت را از خود خلع کرده و چنان دانستی که نمی توانی بکار خلافت قیام جوئی و گفتی از روی طوع ورغبت عزلت گزیدم .

اکنون این چه رنگ وریو است که بکار می آوری معتز گفت این استعفا را از روی کراهت نمودم و از شمشير اتراك بر اندیشیدم و برجان خود بترسیدم یعنی در زمانی که منتصر باصرار اتراك با من و برادر من فرمان كرد تا از خلافت و ولایت عهد استعفا نمائيم بميل خاطر و رغبت طبع نبود بلکه از آن جهت استعفا نمودیم که اگر نمی نمودیم هر دو را می کشتند ابو احمد گفت ما از اکراه تو آگاه نبودیم یعنی استفای تو روشن و آشکار بود اما اگر تراکراهتی در باطن بوده است مارا علمی

ص: 279

به آن نیست و ما اکنون با این مرد یعنی مستعین بیعت کرده ایم و شروط وعهودی در میان آوردند و تو همی خواهی با تو بیعت نمائیم و نقض عهد ونكث بيعت و عقد کنیم و باین واسطه زنهای خود را طلاق دهیم و از اموال و علایق و مملکات خود چشم برداریم ومحروم بمانیم و هیچ نمیدانیم چه پیش خواهد آمد اگر مرا بحال خود بگذاری تابکار خود برسم تا مردمان جملگی اجتماع نمایند و الا این شمشیر در میانه حکمران است معتز چون این سخنان بشنید گفت دست از وی بازدارید پس ابو احمد را بدون اینکه بیعتی نموده باشد بمنزلش بازگردانیدند و از جمله کسانی که بیعت کردند ابراهیم دیزج و عتاب بن عتاب بود و عتاب به بغداد گریخت .

واما دیزج را خلعت بدادند و بر امارت شرطه برقرار بداشتند .

وهم سليمان بن يسار كاتب را خلعت برشد بیار استند و دیوان ضیاع را در کفایت او محول نمودند و سلیمان در آن روز بامارت خود پرداخت وامر و نهی بنمود تا شب در رسید این وقت پوشیده گشت و بجانب بغداد برفت و چون جماعت اتراك با معتز بالله بخلافت بیعت کردند معتز بتعيين عمال و حکام خود پرداخت سعید بن صالح را بامارت شرطه برقرار نمود.

و جعفر بن دینار را ریاست حارسان و پاسبانان بدا دو وزارت خودرا با جعفر بن محمود گذاشت .

و دیوان خراج را با ابو الحمار استقرار داد و از آن پس او را معزول و محمد بن ابراهیم منقاررا بجای او برقرار ساخت و دیوان جیش اتراك معروف با بی عمر را کو نویسنده و کاتب سيما شرابی بود تفویض نمود.

وبيوت اموال واعطاء اتراك ومغاربه وشاكرية را با مقلد كيد الكلب برادر ابو عمر محول فرمود.

و برید افاق و خانم را با سیماء ساربانی باز گذاشت .

ص: 280

و ابو عمر به نویسندگی مفتخر داشت چه کاتب خلیفه در حد وزارت بود یعنی کسیکه امین دفاتر خاصه خلیفتی است.

بیان خبر یافتن محمد بن عبد الله بن طاهر از بیعت با معتز بالله بخلافت

چون خبر بیعت اتراك در سامرا با معتز بالله به محمد بن عبدالله پیوست و توجه حكام وعمال او را باطراف و اکناف مسالك وممالك بدانست از نخست فرمان کرد تا راه خواربار و حمل آذوغه واطعمه را بطرف سامرا مسدود و ممنوع بدارند و هم مكتوبي بمالك بن طوق نوشت که خودش واهل بیتش ولشکری که در آنجا هستند با خود ببغداد بیاوردو هم به نجوبة بن قيس رقم کرد و او انبار دار بود که در احتشاد و جمع انبار اجتهاد نماید و بسلیمان بن عمران موصلی نوشت که اهلبیت وی را جمع اور آوری نماید و کشتیها و خوارباری که بسامر امنحدر میشود مانع گردد وهم قدغن نمود که از بغداد آذوغه و خوردنی بطرف سامرا صعود ندهند و چنان این قدغن و منع شدید بود که وقتی کشتی را که در آن برنج و پاره ای متاعها وخشك باره بود و بسامرا میرفت بگرفتند کشتی بان فرار کرده کشتی چندان بماند تا در آب غرق شد .

و نيز مستعين بمحمد بن عبدالله بن طاهر در تحصين واستحكام قلعه بغداد و شرائط احتیاط را منظور داشتن امر فرمود محمد امتثال امر را مشمر گشت و با روئی بر گرد آن از دجله از دروازه شماسية تا سوق الثلثيا برآورد تا بدجله باز گردانید و هم از دجله از باب قطعه ام جعفر آن دیوار را عمارت کرد تا بقصر حمید بن عبدالحمید رسانید و بر هر دروازه سرهنگ با جماعتی از سپاهیان و دیگران مراقب ساخت و هم بفرمود خندقها ژرف و عمیق برگرد این دو بار و حفر

ص: 281

کردند بطوریکه بر هر طرف بار و دوران گرفت و هم سایه بان هم بساختند که سوارها در حال شدت گرما یا بارندگی در آن منزل گیرند و سیصد و سی هزار دینار سرخ که نسبت بارزانی آنزمان تا این زمان که متجاوز از هزار سال است مقابل بیست کرور دینار سرخ است در مصارف آن دیوار و خندقها وسایه بانها شد و بر دروازه شماسية پنج شداخ و استخوانها و ناوهای میان تهی باندازه پهنای راه رو دروازه و در آن جمله عوارض و انواح و میخهای بلندسر برکشیده بکار بردند و در خارج و بیرون درب دوم دری معلق بمقدار آن در که ثخین و کلفت بود روی پوش آن بود بصفحات و اوراق آهنین آراسته بودند برقرار نمودند و باطنابهای کلفت استوار سخت کرده بودند تا اگر کسی وارد این در شود این دری که بآن اوصاف مذکوره آویخته بود بروی فرود آورند بآن میخهای بلند سربر سر بر کشیده تیز و تند افتاده هلاك شود و بر آن در که در داخل بود عراده و در خارج پنج منجنیق بزرگتر از دیگران بود که او را غضبان نام بود و شش عراده دیگر مقرر داشته بودند که بناحية شماسية سنگ و آتش ، می افکندند و بر دروازه بردان هشت عراده مقرر نموده بودند که در هر ناحیه چهار عراده و در ناحیه دیگر نیز چهار عراده بود و چهار شاخ بنحو مذکور بکار برده بودند و همچنین بر هر دروازه از دروازه های بغداد در جانب شرقی و غربی باین ترتیب منظور نمودند و نیز برای هر دروازه مسقف ساخته بودند که گنجایش یکصد سوار کارزار و یکصد هزار خنجر گذار جای داشت و نیز در نگاهبانی هر يك از آن منجنیق ها و عراده ها از ابطال رجال يك عده را مشخص کرده بودند که آنها را بدستیاری طنابش میکشید و سنگ اندازی آماده بود که در نوبت قتال بکار جدال اشتغال داشت و هم برای جماعتی از مردم بغداد و جمعی از حاجیان که از خراسان باقامت حج آمده بودند و این خلاف و مخالفت را بدیدند و خواستار شده که از طرف دولت معونتی در حق ایشان مقرر شود تا در رشته سپاهیان آماده قتال با مخالفان شوند و جیبه و وظیفه بر قرار کردند و محمد بن عبدالله بن طاهر که برای عیاران فریضه برقرار نمودند و هم عریف و شناسائی پنبویه نام وارستند تا ایشان را بشناسند تا بطفره و تعلل

ص: 282

نگذرانند و از کارزار فرار نکنند و از بوریاهائی که با قیر بیندوده بودند سپر بهريك دادند و هم تو بره ها بهريك بدادند تا پر از پاره سنك سازند وعمل سپرهای بوریائی را در تولیت محمد بن ابی عون نهادند و چنان بود که مردی از سپر داران که در پشت سپر می ایستاد آن سپر چنان پهناور بود که آنمرد پدیدار نبود و آن سپرها را بافته بودند و زیاده از صد دینار در مخارج آن داده بودند .

طبری می گوید برای اصحاب بواری مقيرة عریفی از جماعت عیاران مقرر داشته بودند که او را ینبویه می نامیدند و فراغت از ساختن آن باروی شهر روز پنجشنبه هفت روز از شهر محرم بجای مانده روی داد و نیز مستعين بالله بتمام عمال خراج بهر شهری و موضعی رقم کرده که اموال خراجی که بدربار سلطنتی میفرستند ببغداد حمل کنند و هیچ چيزي بسامراء نفرستند و هم بعمال معاون رقم فرمود تا کتب و مراسلات اتراك مردود دارند .

وهم بفرمود تا با تراکی و لشگریانی که در سامراء بودند بنویسند تابیعتی را که با معتز نموده اند نقض نمایند و با آن بیعتی که با مستعین نموده بودند وفا نمایند و از مراتب احسانها و انعام ها و نیکیهای مستعين نسبت بایشان یادآور شوند و از معصیت ورزیدن با مستعين ونكث بیعت اونهی نمایند و مکتوب مستعین خلیفه در این مسئله اتراك و سپاهیانی که در سامراء بودند خطاب سیماشر ابی بود و بعد از این اقدامات وتوجهات محمد بن عبد الله بن طاهر ابواب مراسلات و مکاتبات عدیده باز شد و معتز بالله بمحمد بن عبدالله نوشت که او نیز داخل آنکسان شود که باوی بخلافت بیعت کرده اند و مستعین را از خلافت خلع نمایند و فرامین را یاد او آورد که متوکل عباسی پدر معتز بالله در زمان خلافتش چنانکه سبقت نگارش گرفت از محمد بن عبدالله بخلافت معتز بعد از برادر وی منتصر بیعت ستاند اما محمد بن عبدالله معتز را بطاعت مستعین و قبول خلافت مستعین بخواند و هر یکی از

ص: 283

ایشان با صاحب خود در این دعوت که معتز را نمود ، بطوری که خود می دید و عقلش حکومت می نمود اقامت حجت کرد لكن محمد بن عبد الله فرمان كرد قنطره و پلها را قطع کنند و بر هم شکنند و به طوج انبار و آن طایجی که بآن نزديك است مثل طوج یا دور یا شق انهار نمایند تا آب آن اراضی را فرو سپارد تا طریق و راه آمدن جماعت اتراك را گاهی که از ورود ایشان بانبار زیانی بانبار برسد مسدود و مقطوع گرداند و متولی این امر نجوبة بن قيس و محمد بن حمدون بن منصور سوزی بودند و از آن طرف با محمد بن عبد الله خبر افتاد که جماعت را باستقبال شمه ای که با بینوق فرغانی بود با جمعی از اصحابش که او را حامی بودند بفرستادند .

لاجرم محمد بن عبدالله در شب چهارشنبه ده شب از محرم الحرام بجای مانده خالد بن عمران و بندار طبری را بسوى ناحيه ابناء بفرستاد و پس از این دو تن رشید بن کاوس را روانه کرد و ایشان با بینوق و آنانکه از جماعت اتراك ومغاربه باز خوردند و خالد و بندار شمشیر را از ایشان طلب کرد پس بینوق و اصحابش با خالد و بندار بطرف بغداد بخدمت مستعین رهسپار گردیدند و چنان بود که محمد بن حسن بن جیلویه کردی متولى معونة و خراج عكبراه ویکتن از مغاربه متولی اموال راذان و مقداری مال زیاد و جمع شده بود پس ابن جیلویه نزد او بفرستاد واورا بخواست و حمل مال آن ناحیه را طلب کرد و آن مرد امتناع ورزید و جنگ را ساخته شد و ابن جیلویه آن شخص مغربی را اسیر کرده و بدرگاه محمد بن عبدالله روانه ساخت و دوازده هزار دینار سرخ و سی هزار در هم با آن مغربی بود و محمد بن عبدالله ده هزار در هم برای ابن جیلویه رقم کرد و از آن مستعین خلیفه و معتز بالله هر يك جداگانه بموسى بن بغاء كبير که در اطراف شام نزديك جزيره مقیم بود و در اینوقت برای محاربة با مردم حمص بیرون شده بود مکتوب کردند و او را به بیعت خود بخواندند .

ونيز مستعين ومعتز هر يك چندین رایت برای او بفرستادند تا هر کس را که

ص: 284

محبوب او باشد بنام او رایتی برای حكومتي وامارتي بربندد و مستعين بدو نوشته و امر فرموده بود که بمدينة السلام بغداد انصراف گیرد و هر کس را که خود شایسته بداند ازجانب خودش بر اعمالی که اور است خلیفه نماید و موسی بن بغاء بخدمت معتز آمد و از جمله اعوان و هواخواهان او گشت وعبدالله بن بغاء صغير به بغداد آمد و از آن پیش در سامر اگاهی که پدرش بغاء در خدمت مستعین از سامراء ببغداد راه سپرد وی تخلف جست و نیامد اینوقت در بغداد بخدمت مستعین آمد و معذرت بخواست و با پدرش بغاء صغير گفت ازین روی بخدمت تو آمدم تا در زیر رکاب توجان بسپارم و روزی چند در بغداد اقامت نمود و از آن پس اجازت طلبید تا به قریه ای که نزديك به بغداد و بر راه گذر انبار بود بیرون شود چون اجازت یافت به آن قریه شتافت و تا شبانگاه بپائید و در تاریکی شب از طرف غربی بطرف سامراء بگریخت و از وی دوری گزید و در خدمت معتز از مسیر خودش به بغداد زبان بمعذرت برگشاد و بدو باز نمود که از آنروی ببغداد آورد تا از اخبار بغدادیان خبر یافته و باز آمد خبر صریح بعرض رساند معتز عذرش را بپذیرفت و بخدمتی که بدو محول بود معاودت داد و از آنطرف حسن بن افشین ببغداد آمد و مستعین اور اخلعت بداد و جمعي كثير از جماعت اشر وسنية وديگران را بدو مضوم ساخت و در هر ماهی شانزده هزار درهم بر ارزاق وی بیفزود.

و اسد بن داود سیاه همچنان در سامراء بزیست تا از آنجا فرار کرد و چون اتراك فرار او را بدانستند در طلب او در ناحیه موصل و انبار و جانب غربی در هر ناحیه ای پنجاه سوار بفرستادند تا مگر او را بدست آرند اسد بمدينة السلام آمد و بخدمت محمد بن عبدالله حاضر شد و محمد یکصد سوار از اصحاب ابراهیم دیزج و دو یست پیاده بدو بداد و او را با عبدالله بن موسی بن ابی خالد موکل دروازه انبار گردانید تا بپاسبانی آن حدود و طرق و شوارع آن اراضی اقامت جوید و اسد بن داود سیاه بکار خود مشغول شد.

ص: 285

بیان لشکر آرائی معتز بالله بحرب مستعین و سرداری برادرش ابی احمد بن متوکل

روز شنبه هفت روز از ماه محرم سال دویست و پنجاه و یکم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله بجای مانده معتز بالله عباسی رایت سپهداری و محاربت با مستعین و محمد بن عبد الله بن طاهر را بنام برادر خود بربست و تولیت جنگ مستعين و ابن طاهر را با او گذاشت و لشکریان را در تحت لوای امارت او محول ساخت و امرونهی را باراده او مقرر ساخت و تدبیر امور را بكفايت كاتبكين ترکی مفوض نمود و ابی احمد بن متوکل با پنج هزار از جماعت اتراك وفراغنه و دو هزار تن از مغاربه در قاطول لشکر گاه بیار است و گروه مغاربة را به محمد بن راشد مغربی مضموم گردانید و شب جمعه دو شب از شهر محرم بجای مانده در عكبراء رسیدند و ابواحمد لشکریان را بجماعت نماز نهاد و بنام معتز خطبه بخلافت براند و این شرح را بمعتز مکتوب نمود .

جماعتی از مردم عکبراء حکایت کرده اند که جماعت اتراك ومغاربة وساير اتباع ایشان را خوفی شدید و هراسی عظیم فرو گرفت چه گمان همی بردند که محمد بن عبدالله بسوی ایشان بیرون آمده و در حرب با ایشان برایشان سبقت گرفته است.

لاجرم آن قرائی را که در میان بغداد و عکبراء واقع بود بنهب و غارت در سپردند و مردمان که در این حدود و نواحی و هم چنین در آوانا و سایر قراء جانب غربی بودند از بیم جان فرار کردند و از غلات وضياع خود دل بر گرفتند و آن ضياع و غلات وقری و دهات وامتعه و آلات و منازل و محافل پای کوب نهب و تاراج و ویرانی و چپاول و غارت گشت و ناز پروردگان نازنین دچار کید و کین

ص: 286

شدند و مردمان در طرق وسبل برهنه و مسلوب اللباس شدند و چون ابو احمد ابن متوکل وسپاه او بعكبراء رسیدند جماعتی از اتراك كه با بغاء شرابي در مدينة - السلام از موالی وی بودند و بدو انضمام داشتند شب هنگام فرار کردند و بدروازه شماسية که صحرائی است در بالای بغداد و یکی از دروازه های بغداد بآنجا منسوب و در برابرش سرای معزالدوله بن بویه و نشان آنخانه برجای و نام چند محل دیگر است عبور دادند و موکل بر این دروازه عبدالرحمن خطاب بود بخبر آنها عالم نبود و چون این خبر بی خبری به محمد بن عبدالله بن طاهر والي بغدادر سيد عبدالرحمن را در مورد خطاب در آورد و باوی بعنف و غلظت برفت و در حفظ و حراست ابواب بغداد ونفقه حارسان و متولیان ابواب توجه مخصوص نمود و چون حسن بن افشین بمدينة السلام آمد حراست و صیانت و كشيك دروازه شماسیه را بدو گذاشتند و از آن ابو احمد و لشکرش در شب یکشنبه هفت روز از ماه صفر گذشته بشماسية رسید و كاتيش محمد بن عبدالله بن بشر بن سعد مرندی وصاحب خبر لشکر از جانب معتز بالله حسن بن عمرو بن قماش و از جانب او صاحب خبری او را بود که جعفر بن احمد السان معروف بابن خبازه بود در اینوقت مردی از بصریین که معروف بیادنجانه و در لشگرگاه او بود این شعر را بگفت.

يا بني طاهر انتكم جنود الله والموت بينها منثور *** وجيوش امامهن ابو احمد نعم المولى ونعم النصير

اگر می گفت والموت من سيفها منشور نیکتر بود زیرا که بینها منشور می تواند مفادش این باشد که مرگ در میان این سپاه افتاده است و خودشان در معرض موت و بلا افتاده انداگر قصد شاعر این است که دیگران را دچار مرگ مینمایند بالجمله چون ابو احمد بباب الشماسية پیوست و این خبر بمستعين رسيد حسين بن اسمعیل را به آن دروازه موکل ساخت و سرهنگانی را که در آنجا بودند در تحت حکومت او گذاشت و حسین همواره در مدت جنگ در آنجا مقیم بود تا گاهی

ص: 287

که بجانب انبار مأمور شد و ابراهيم بن اسحق بن ابراهیم را در مکان او مکانت بخشیدند.

و چون سیزده روز از شهر صفر برگذشت یکی از جاسوسان محمد بن عبدالله بیامد و بدو خبر داد که ابو احمد بن متوکل جماعتی را تعبیه و آراسته کرده است که ظلال و سایه پوشهای بازارها را از دو جانب شرقی و غربی بغداد بسوزانندازین روی در این روز بازارها از پرده ها برهنه مانده است و گفته اند که محمد بن عبدالله بن طاهر محمد بن موسى منجم وحسین بن اسممیل را بفرمود تا از جانب غربی بیرون شوند و همی بلندی در سپارند و بلندی گیرند تا از لشکر ابو احمد تجاوز نمایند و معلوم دارند جمعیت و ادوات لشگرگاه او چه مقدار است محمدبن موسی چون به بخش برفت گمانش چنان برفت که چون بر آورد آنان را نمود باندازه دو هزار تن آدمی وهزار رأس دابة بودند .

و چون روز دوشنبه دهم شهر صفر روی نمود طلایع و دیدبانان جماعت اتراك بدروازه شماسية رسيده و نزديك بدروازه توقف نمودند و چون محمد بن عبدالله بن طاهر بدانست حسین بن اسمعیل و شاه بن میکال و بندار طبری را با جماعتی که در اطاعت ایشان بودند روانه ساخت و خود نیز عزیمت بر رکوب ومقاتلت نهاد در این اثنا شاه بن میکال بدو باز آمد و معروض داشت که چون وی و اصحابش و اتراك نگران اعلام ورایان شدند که روی به آنها آورده است درنگ نیاوردند.

لا جرم محمد بن عبدالله سوار شدن در آن روز را متروك نمود و چون روز سه شنبه یازده شب از شهر صفر بر گذشته روی گشود لشکریان را بجانب قفص يفتح قاف و سكون فاء وصاد مهمله که نام قریه مشهوره است در بغداد و قطر بل بالای آن است روانه ساخت تا در آنجا عرض سپاه دهد و باین سبب اتراك را هیبت و بیم فرو گیرد وصیف و بغاء شرابی نیز در رکاب او زره فولادی در تن و شمشیر عادی در دست و کمان چاچی در پشت داشتند.

محمد بن عبدالله بن طاهر نیز زرهی بر روی زره جدش طاهر بپوشیده و ساعدی از

ص: 288

آهن در ساعد داشت و با این هیمنه و شکوه فقهای عظام وقضاة فخام را با خود ببرد تا مگر لب به پند و موعظت و اندرز و نصیحت برگشایند و آنجماعت مخالفین را از تمادی در طغیان و اسدامه در عصيان و لجاج وعناد بطرق موافقت و رشاد و مطاوعت واتحاد بخوانند.

و نیز امان نامه ای برای ایشان گسیل ساخت بدان شرط که ابو عبدالله معتز بعد از مستعین ولیعهد خلافت باشد و با فرستاده گفت اگر قبول امان و اطاعت فرمان کردند فيه المطلوب و گرنه صبحگاه روز چهار شنبه دوازده شب از شهر صفر گذشته با ایشان میدان قتال آراسته می شود و آنان پذیرفتار نشدند و محمد بن عبدالله باوصيف وبغا بطرف دروازه قطر بل راه برگرفت و در کنار دجله فرود آمد و از کثرت ازدحام مردم پیشتر نتوانستند برفت و از جانب دجله شرقی محمد بن راشد مغربی با ایشان معارض شد و از آن پس محمد منصرف شد و چون روز دیگر نمایشگر گشت فرستاده عبدالرحمن بن خطاب معروف بوجه الفلس ديگر علك قائد و سایر سرهنگانی که با این دو تن بودند بخدمت وی بیامدند و باز نمودند که آن قوم با ایشان نزديك شده اند و بعد از آن بلشکر گاه خودشان برقة شماسية مراجعت کردند که بوستانی است مقابل دار الخلافه بغداد نزديك بجانب غربي و در آنجا فرود شدند و مضارب و خیام خود را برافراشتند و محمد به آنها پیام داد که با مخالفان بدایت در جنگ کنید و اگر ایشان باشما بقتال در آیند شما با آنها بمقاتلت مبادرت مگیرید و امروز ایشان را از خود دفع دهید .

و از آن پس دوازده سوار از لشگر اتراك باز رسیدند و بر باب الشماسية درى و سربی و بر سرب دری بود و این دوازده سوار در برابر در بایستادند و حارسان باب را بدشنام فرد گرفتند و با تیر بزدند لکن آنانکه موكل باب شماسية بودند حسب الامر خاموش ماندند و در صدد تلافی بر نیامدند و چون بسیار كردند علك صاحب منجنيق فرمان داد تا آنان را بسنگ منجنیق فرو گرفتند.

چنانکه یکی از آنان را بقتل رسانید و یارانش فرود آمدند و او را از زمین

ص: 289

بر گرفتند و بلشکر گاه خود بباب الشماسية برفتند .

و در این اثنا عبد الله بن سليمان خليفة وصيف ترکی بیامد و او روی بسوی راه مکه داشت برای ضبط طريق وابو الساج باسیصد مرد از شاکریه با او بودند و بخدمت محمد بن عبد الله بن طاهر امیر بغداد بیامد محمد او را پنج خلعت وابو الساج را چهار خلعت بداد .

و نیز در این روز مردی از اعراب از اهل ثعلبية در طلب رزق و وجيبه بیامد و پنجاه مرد با او بود و نیز جماعت شاکریه که از سامرا از اماکن مختلفه آمدند و چهل مرد شمرده می شدند بیامدند محمد فرمان کرد تا ایشان را ببذل و عطا خوشنود دارند و محل شایسته فرود آرند و بر حسب امر محمد ایشان را خرم ومسرور نمودند .

بیان محصور شدن مستعین خلیفه در بغداد ومحاربات لشکر خلیفه با اتراك

در همین روز مذکور جماعت اتراك بدروازه شماسية بیامدند و از سپاه مستعین ایشان را به تیرباران و سنگهای منجنیق و عرادات فرو گرفتند از دوسوی نایره حرب زبانه برکشید و ابطال رجال بقتال در آمدند کشته بر روی کشته افتاد وز خمدار برز خمدار تکیه نهاد و از دو طرف جمعی کثیر کشته وزخمگیر گشت و امیر حسین بن اسماعیل فرمانده حرب آنجماعت بود و او را بچهار صدتن مرد دلیر از جماعت مطلبین بریاست مردی که معروف بابی السناء غنوی بود مدد کردند .

و از آن پس نیز بسیصد مرد از اعراب یاری دادند و هم در این روز بیست

ص: 290

و پنج هزار برای کسانیکه در محاربت بزحمت و جراحتی رنج یافته حمل کردند وباطوقها و یاره های زرین به آنها عطا نمودند و این جمله بدستیاری حسین بن اسمعيل وعبد الرحمن خطاب معروف بوجه الفلس وعلك ومحيى بن هرثمه وحسن بن افشین بود و امیری حرب را حسین بن اسماعیل داشت و کسانیکه از مردم بغداد زخمدار شدند افزون از دویست تن و جمعی نیز کشته شده بودند .

و هم چنین مقتولین از جماعت اتراك و بیشتر کشته شدگان بسنگ منجنیق بود و بیشتر عامه مردم بغداد که بحرب و کارزار بصیرت نامه نداشتند در این این روز فرار کردند.

اما اصحاب بواری و سپرهای مذکور ثبات ورزیدند و در پایان کار بجمله منصرف شدند و هر دو طرف را کشتگان وزخم یافتگان نزديك بتساوى بودند چنانکه از بغدادیان دویست تن و از اتراك نيز دویست تن مجروح شدند و گروهی نیز از هر دو جانب مقتول افتادند و در این دسته از فراخنه و اتراك بدروازه خراسان در طرف غربی بغداد بیامدند تا از آن در داخل شوند .

و نیز جمعی با آشوب و نفیر به محمد بن عبدالله بتاختند ، و جماعت بيضة و غوغاء در برابر را بر آنها پای برجای بماندند و آن جماعت را باز گردانیدند و چنان بود که محمد امر کرده بود که در آن ناحیه ببندند و شکافته دارند و چون اراده انصراف نمودند و بیشتر دواب خود را رها ساختند و بیشتر آنان نجات یافتند و جماعت اتراك منجنیقی حاضر ساختند.

پس جماعت غوغا براتراك غلبه يافتند و ميضة فیروزی گرفتند و یکی از ستونهای منجنیق را بشکستند و دو تن از شماسیه از حجاج را بکشتند و باب شماسية را مفتوح نمودند و آجرهای آن را باین جانب بار و بیاوردند و چنان بود که به محمد بن عبدالله بن طاهر پیوسته بود که جماعتی از اثراك بناحیه نهروان رفته اند و محمد دو تن از سرهنگان خود را که یکی را عبدالله بن محمود سرخسی و آن دیگر را یحیی بن حفص معروف به حبوس بود با پانصد سوار و پیاده کارزار

ص: 291

بفرستاده و نیز هفتصد تن مرد دلاور در ردیف ایشان مقرر کرده امر فرمود که در آنجا مقیم باشند .

هر کس از اتراك اراده آنجا را نماید مانع باشند و واپسین ایشان به آن ناحیه توجه نمود و این حکایت روز جمعه هفت روز از شهر صفر گذشته روی نمود و چون شب دوشنبه سیزده شب از شهر صفر بجای مانده در رسید جماعتی از اتراك بطرف نهروان بیرون شدند و جماعتی از آن مردم که با عبدالله بن محمود بودند بیرون رفتند و در حالت فرار باز آمدند و دواب ایشان را گرفته بودند و هرکس از ایشان که نجات یافته بود با حالتی سست و مغلول وخسته و مانده و پنجاه مرد از آنها بقتل رسیده ببغداد رفتند شصت چهار پا و چندین اسیر نیز مأخوذ داشته بودند که از ناحیه حلوان اسلحه بر آنها بار بار کرده ببغداد میرفت و اتراك آنجمله را گرفتند بسامراء فرستادند و سر های کشتگان را هم بفرستادند و نخست سرهائی که ازین جنگ و قتال از لشکریان قدیم سامراء گردید این رؤس بود وعبد الله بن محمود بايك عده كلیل و خسته و ذلیل باز آمدند و طریق خراسان یکباره بدست اتراك افتاد و راه بغداد بخراسان مسدود شد و چنان شد که اسمعیل بن فراثه را بهمدان فرستاده بودند تا در آنجا مقیم باشد در این وقت بباز گشت او مکتوب رفت و او بازگشت و او را و اصحابش را باندازه استحقاق ببذل و احسان خرسند ساختند و از آنطرف معتز بالله لشکری از گروه اتراك و مغاربه و فراغنه و کسانی را که در عداد ایشان بودند بجانب مدينة السلام مأمور ساخت و در غمان فرغانی را امارت اتراك وفراغنه و رمله مغربی را امیری مغار به بداد و این سپاه کینه خواه از جانب غربی بغدا در هسپار شدند و قطر بل را در سپردند و ببغداد روی نهادند و شامگاه سه شنبه دوازده شب از شهر صفر بجای مانده در میان قطر بل و قطعه ام جعفر لشکرگاه ساخته خیمه و خرگاه برافراختند و چون آن شب بپایان و صبحگاه چهارشنبه نمایان شد محمد بن عبدالله بن طاهر امیر بغداد و حکمران لشکر شاه بن میکال را از باب القطيعه و بندار و خالد بن عمران را با سواران و پیادگان که در تحت ریاست ایشان بودند بمدافعه اتراك مأمور فرمود و شاه بن

ص: 292

میکال و اصحابش با آنجماعت صف جدال بیار استند و آنجماعت ایشان را بنره ی سنگ و تیر در سپردند و شاه را به تنگنائی نزد باب القطيعه ملجاء ساختند و از آن طرف جماعت مبیضه از اهل بغداد فزایش و فزونی گرفتند .

پس از آن شاه بن میکال ومبيضه چنان یکباره حمله ور شدند که در آن حمله شير لشكر جماعت اتراك ومغاربه و آنکسان را که در حمایت آنها و یاور آنها بودند از جای برآوردند.

بیان قتل و شکست جماعت اتراك و مغاربه از سپاه مستعین

بعد از حمله شاه بن ميكال و جماعت مبيضه بر اتراك و براکندن آنان را از موضع ومنزلگاه خودشان گروه مبیضه حمله بس گران بیاوردند و اتراك را به بیابان دوانیدند و شجعان طبرستان چون شیر نیستان نیز بر آنها حمله ور شدند و با آنها مخلوط آمدند .

و همچنان بندار شجاعت شعار وخالد بن عمران مانند رستم دستان و نریمان که در ناحیه قطر بل کمین نهاده بودند کمین بر گشادند و تیغ آتش بار و سنان آبدار در اصحاب ابی احمد بن متوکل از جماعت اتراك و دیگران بگذاشتند و ایشان را دستخوش تیغ و تیر نمودند و از خون ایشان زمین را رنگ طبر خون دادند کشته بر فراز کشته چون پشته بر بالای پشته بیفکندند و از گرد و غبار میدان پیکار گردون گردان و خورشید تابان را تیره و خیره ساختند و از آن جمع کثیر جز معدودی از آن قتل خطیر نرست و گروه مبيضه لشکر گاه ترکان را و آنچه در آن بود از متاع واهل واثقال وخيام وخرئى يعنى رختدارخانه آن گروه را بتاراج بردند .

ص: 293

هر کس از آنمردم از زبان شمشیر و دهان مرگ بجست خود را بدجله افکند تا بلشکر ابی احمد پیوسته شود اصحاب شبارات او را بگرفتند و چنان بود که این شبارات مشحون بمقاتله بود .

لاجرم این بازماندگان نيز مقتول و مأسور شدند و این کشته شدگان وسرهای اتراك ومغاربه و جز ایشان را در زورقها بیفکندند و پاره ای را در هر دو جس بیاویختند و هم چنین بر در سرای محمد بن عبدالله امیر بغداد علاقه ساختند وامير كبير محمد بن عبد الله فرمان کرد تا کسانی را که در این روز دچار رنجی و جراحتی ومحنتی شده یاری دهند .

لاجرم قومی کثیر از لشکریان و جز ایشان مأمور شدند و در طلب فراریان ومنهزمه بر آمدند پاره ای ایشان به اوانا رسیده بودند و برخی دیگر از دجله عبور کرده بلشکر گاه ابواحمد پیوسته و برخی بجانب سامرا روی نهاده بودند بعضی گفته اند لشکر اتراك در آنروز که در باب القطيعه منهزم شدند چهار هزارتن بودند و دو هزار نفر از آنان کشته شد .

و از باب القطيعه تاقفص شمشیر در آنجماعت نهادند هر کس کشته شد، شد و هر کس غرقه گشت، گشت و هم جماعتی از آنها اسیر شدند محمد بن عبدالله شکرانه این فتح نمایان چهار خلعت مخصوص حریر سیاه وخز برتن بندار بیار است و هم بطوقی از زرنابش مطوق ساخت و ابوالسنارا بچهار خلعت مخلع گردانید و هم چنین خالد بن ابی عمران و تمامت لشکر کشان و سرهنگان را بهر يك چهار خلعت عطا فرمود و باز شدن ایشان از آن جنگ پر نهیب با مغرب مصادف شد و استرهای بسیار بگرفتند و جوالها بر آنها بر آوردند تا سرهای مخالفان را ببغداد حمل نمایند و چنان بود که هر کس سری از ترک یا مغربی بسرای محمد بن عبدالله می آوردپنجاه در هم بدو عطا میشد و بیشتر این کار و این سر آوردن از جماعت مبیضه وعیارین بود و از آن پس گروهی از عیاران بغداد بقطر بل رسیدند و آنچه را که از دست برد اتراك بجای مانده بود از امتعه اهل قطر بل و درهای خانهای ایشان را به

ص: 294

غارت بردند .

محمد بن عبدالله در پایان این روز برادر خود عبیدالله بن عبدالله ومظفر بن سپل را در اثر فراریان بفرستاد تا بغداد محفوظ بماند زیرا که از مراجعت منهزمین ایمن نبود ایشان در تعاقب آن گروه تا قفص بناختند و کسی را نیافتند و بسلامت بازگشتند و جماعت عیارین را از ناحیه قطر بل و هم چنین رخاله را از جای بر کندند و دور ساختند و گزند ایشان را از مردم قطر بل بگردانیدند .

یاقوت حموی می گوید باد دریا باباء ابجد والف وواو وراء مهمله و پای حطى والف طوجی است و کرانه ایست از کوره اسنان در جانب غربی بغداد و اکنون در حساب کوره ای نهر عیسی است گفته اند آن مزارع و قرائی که در شرقی صراة واقع است باد و ریا باشد و آنچه در غرب آن است قطر بل است .

عكبراء بفتح عين مهمله وسكون كاف و فتح باء موحده و الف ممدوده نیز مقصوره شهری كوچك است از ناحیه دجیل و تا بغداد ده فرسنگ مسافت است و پس از چندی خراب شد و اهالی آنجا به اوانا انتقال دادند و اکنون متنصر نام دارد چه متنصر خیلفه نهری در آنجا احداث کرده از آب دجیلها به آن اراضی کشانید و برای افطار فقرا در شهر رمضان المبارك وقف كرد.

وقطيعه ام جعفر نام محله در بغداد بود بالای باب التبن مقابل مقبره ای که مرقد منور حضرت موسى بن جعفر وامام محمدجواد صلوات الله عليهما است واقع است و ما ازین پیش در ذیل احوال زوجات هارون الرشيد و شرح حال ام جعفر زبیده خاتون بنت جعفر بن منصور دخترعم هارون که از ازواج محترمه هارون است بقطيعه ام جعفر اشارت نمودیم .

اوانا بفتح الف و بعد از واو الف ونون والف شهر كوچك و با بوستانهای بسیار واشجار بیشمار و نزهت گاهی دلارا وعيون گذارا و از نواحي دجیل بغداد و از آنجا تا بغداد از طرف تکریت ده فرسنگ مسافت و در اشعار شعراء والسنه خلفاء كثير الاستعمال است یکی از ظرفای عصر حکایت نمود که روزی در عکبراء

ص: 295

در یکی میخانها در آمدم و در آنجا روزی چند بیاده ناب روز بشب آوردم و در آنجا پسر باده فروشی بود که آفتاب جهان تابش در جبین و ماه دلفروزش در نگین بود بعشق دیدارش از کنار خمار بدیگر جای نشدم و بیاد آن آرام جان می ناب بنوشیدم و سیب ذقنش را ببوئیدم چندانکه نفقه که داشتم انفاق شد و در عشرت آن پسریم برو ادراك فيوضات آن لمعه قمر هیچ لمحه بی نصیب نبودم و بغرض اقصر و معتصد اعلی و ادنی باز رسیدم و کامکار و برخوردار گردیدم و يك روز بر دیوار آنخانه که در آنجایم منزل و دل در بند زلف اندر باپسر خوش آب و گل بود قراءت کردم نوشته بود حضر الفازع المشغول المغرم سجانات الشمول وهو لمن دخل الى هذا الموضع يقول .

حاضر شد کسیکه از امری فارغ و بدیگر کار مشغول و تاوانكش حانوتها ودکانهای خمر فروش و شامل خاص و عام است و بهر کسی که به این موضع اندر شود می گوید شعر :

ايها المغرمون بالحانات *** والمغنون فى هوى الفيات

ومن استغذت كروم بزوغی *** فاو انا امواله فالفرات

قدشر بنا المدام في دير مارى *** ونكحنا البنين قبل البنات

واخذنا من الزمان اماناً *** حيث كان الزمان طوعاً موالي

تحت ظل في الكروم ظليل *** وغريب من معجبات النبات

بادروا الوقت واشر بوا *** الراح وأحظو بعناق الحبيب قبل الفوات

ودعوا من يقول حرمت الخمر في محكم الايات *** وافعلوا مثل ما فعلنا سواء واجبو اعن هذه الابيات

ایکه قائل بشرب خمر ولواطی ***ارتکاب حرام را به نشاطی

کلمات ترا چونیست مناطي ***با تو نبود ره خلاط و وراطی

شارب الخمر چون شدی و زناکار *** لاجرم مستحق صدگون ضراطی

می گوید در زیر این ابیات نوشتم اما فلان بن فلان فقد عرف صحة قولك

ص: 296

و فعمل مثل فعلك جزاك الله عن اخوانك فلقد قلت فنصحت و حضضت فنفعت و جماعتی از علما به اوانا منسوب هستند و از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة - الادب پاره ای را یاد کرده ایم و یاقوت حموی نیز در معجم البلدان رقم کرده است والله تعالى اعلم .

بیان صورت فتح نامه که بفرمان محمد بن عبدالله بولایات فرستادند

چون رجاله و عیاران را چنانکه نگارش رفت از ناحیه قطر بل بیرون کردند به محمد بن عبدالله اشارت نمودند که در روز دوم لشکری از پی هزیمت شدگان بفرستد تا در این شب وروز براثر آنان بشتابند و اسیر و دستگیر و پای کوب و پایمال دارند محمد این سخن را پسندیده نداشت و از دنبال روی بر تافتگان راه نسپرد و هیچ امر نفرمود تا زخمداری را بکشند و هم هر کس از وی زنهار طلبید او را امان داد .

و نیز سعيد بن حمید را فرمان داد تامکتوبی در قلم آورد و شرح این وقعه را برنگاشت و در مسجد جامع بغداد براهل بغداد قراءت نمود و نسخه آن این است.

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد فالحمد لله لمنعم فلا يبلغ احد شكر نعمته والقادر فلا يعارض في قدرته والعزيز فلا يذل فى امره والحكم العادل فلا يرد حكمه والناصي فلايكون نصره الا للحق واهله والمالك لكل شی ء فلا يخرج احد امره والهادى الى الرحمة فلا يضل من انقاد لطاعته والمقدم اغذاره لظاهر به حجة الذى جعل دينه لعباده رحمته و خلافته لدينه عصمته وطاعته خلفائه فرضاً واجباً على كافة الامة فهم المستفظون .

ص: 297

فى ارضه على ما بعث به رسله و أمناوه علي خلقه فيما دعاهم اليه من دينه و الحاملين لهم على منهاج حقه لئلا يتشعب بهم الطريق الى المخالفة لسبيله والهادى لهم الى صراط ليجمعهم علي الجادة التى ندب اليها عباده الذين بهم يحمى الدین من الفواة والمخالفين محتجين علي الامم بكتاب الله الذى استعلهم به ودعاء الدمة بحق الله الذی اختارهم له ان جاهدا كانت حجة الله معهم وان حاربوا حكم بالنصر لهم وان كادهم كامد فالله من وراء عونهم نصبهم الله لا عزاز دينه فمن عاداهم فانما عادى الدين الذى اعزه وحرسه بهم ومن ناواهم فانما طعن على الحق الذى يكلاه بحراستهم جيوشهم بالنصر والغر منصوره وكتابهم بسلطان الله من عدوهم محفوظة و ايديهم عن دين الله دافعة و اشياعهم بتناصر هم في الحق عالية و احزاب اعدائهم ببغهم مغموعة وحجتهم عند الله وعند خلقه راضصة ووسائلهم الى النصر مردوده تجمعهم مواطن التحاكم واحكام الله بخذلانهم واقعة واقداره باسلامهم الی اولیائه جارية وعاداتهم فى الامم السالفة والقرون الخالية ، ماضية ليكون أهل الحق علي ثقه من انجاز سابق الوعد واعداوة مجوجون بما قدم اليهم من الانذار ممجلة لهم نقمه الله بایدی اولیائه معدلهم العذاب عند ربهم والخزى موصول بنواصيهم في دنياهم وعذاب الآخرة من ورائهم وما الله بظلام للعبيد وصلى الله على محمد نبيه المصطفى ورسوله المرضى والمنقذ من الضلالة الى الهدى صلاة تامة نامية بركاتها دائمة اتصالها وسلم تسليماً والحد لله اعترافاً بقصور اقصى منازل الشكر عن ادنى منزلة من كرامة والحمد لله الهادى الى حمده والموجب به مزيده والمحصى به عواید احسانه حمداً يرضاه ويتقبله ويوجب طوله وافضاله والحمد لله الذي حكم بالمخذلان علي من بغى على اهل دينه وسبق وعده بالنصر لمن بنى عليه انصار حقه وانزل بذلك كتابه العزيز موعظة للمياغين فان اقلعوا كانت التذكرة نافعة لهم والحجة عند الله لمن قام بها فيهم ثم اوجب بعد التذكرة والاصرار جهادهم فقال فيما قدم من وعده و ابان من برهانه ومن بغى عليه لينصرنه الله من الله حقاً وعداً من الله حقاً نهی به اعدائه من معصية وثبت به أوليائه على سبيله والله لا يخلف الميعاد ولله

ص: 298

عند امير المؤمنين فى رئيس دعوته وسيف دولته والحامي عن سلطانه و محل ثقته والمقدم في طاعته ونصيحته لاوليائه والذاب عن حقه والقائم بمجاهدة اعدائه محمد بن عبدالله بن طاهر مؤلى امير المؤمنين نعمة يرغب الى الله فى اتمامها والتوفيق لشكر ها والطول بمن اراد المزيد فيها فان الله تعالى قدر لابائه القيام بالدعوة الاولى لاباء امير المؤمنين ثم جمع له آثارهم بقيامه بالدولة الثانية حين حاول اعداء الله ان يطموا معالم دينه ويعفوها فقام بحق الله وحق خليفة محامياً عنها ومراقياً من ورائها قناولا للبعيد برايه ونظره مباشراً للقريب باشرافه وتفقده باذلا نفسه في كل ماقربه من الله وأوجب له الزلفة عنده وسميع الله امير المؤمنين به ولياً مكانفاً على الحق و ناصراً مؤاررا علي الخير وظهيراً مجاهداً لعد والدين وقد علمتم ما كان كتاب امير المؤمنين تقدم به اليكم فيما احدثته الفرقة الضالة عن سبيل ربها المفارقه لعصمة دينها الكافرة لنعم الله ونعم خليفة عندها المبانية لجماعة الامة التي الف الله بخلافته نظامها المحاولة التشيت الكلمه بعد اجتماعها الناكثه لبيعته الخالعة لربقة الاسلام من اعناقها الموالى الاتراك وما صارت الله من نصر الغلام المعروف بأبي عبدالله ابن المتوكل لاقامتها عند مصير امير المؤمنين الى مدينة السلام محل سلطانه ومجتمع انصاره و ابناء انصار ابائه وما قابل به امير المؤمنين خيانتهم واثره من الاناة في امرهم ثم ان هولاء الناكثين جمعوا جمعاً من الاتراك والمغاربة و من ولج في سوادهم ودخل في غمارهم مؤاتيا للفتنة من الفاف الفى و راسوا عليهم المعروف بابي احمد بن المتوكل ثم ساروا نحو مدينة السلام في الجانب الشرقي معلينين للبغى والاقدار مظهرين للفى والاصرار فتانهم امير المؤمنين وفتح لهم فى النظرة لهم وأمر بالكتاب اليهم بما فيه تبصيرهم الرشد و تذكسير هم بما قدموا من البيعة وافها فهم ما لله عليهم ولد فى ذلك من الحق و ان خروجهم مما دخلوا فيه من بيعتهم طوعاً الخروج من دين الله والبراءة منه و من رسوله و تحريهم اموالهم و نساء هم عليهم وان في تمسكهم به سلامة اديانهم وبقاء نعمتهم والاحتراس من حلول النقم بهم وان يبين لهم ما سلف من بلائه عندهم من اسنى المواهب

ص: 299

و ارفع الرغائب والاختصاص بسنى المراتب والتقدم في المحافل فابوا الاتمادياً و نفارا وتمسكا بالغى و اصراراً فقلد امير المؤمنين نصيحه در المؤتمن ودليه محمد بن عبدالله بن طاهر مولی امیر المؤمنين بتدبير امورهم ودعائهم الى الحق ما كانت الانابة او محاربتهم ان جنح بهم غيبتهم وتتابعوا ظلالهم فلم ياتهم نظرا و افهاماً و تبينا وارشاداً وهم في ذلك رافعون اصواتهم بالتوعدلاهل مدينة السلام بسفك دمائهم و سبى نسائهم و تغنم اموالهم و قبل ذلك ما كا توافى مسيرهم علي السبيل التي يستعملها أهل الشرف فى عازاتهم و يميلون اليها عند امكان النهرة لهم لا يجتازون بعامر الا اخر بوه ولا بحريم لمسلم ولا غيره الا اماجوه ولا بمسلم يعجز عنهم الا قتلوه ولا بمال لمسلم ولا ذمى الا اخذوه حتى دنتقل كثير ممن سبقت اليه اخبارهم ممن امامهم عن أوطانهم ونارقوا منازلهم ورباعهم وفزغوا الى باب امير المؤمنين تحصننا من معرتهم لا يمرون بغنى الاخلعوا عنه لباس الغنى ولا بمستور الا هتكوا عن الذرية والنساء ستره لا يرقبون فى مؤمن الا ولازمة ولا يتوقفون عن مسلم بهتك ولا مثلة ولا يرغبون .

عما حرم الله من دم ولا حرمة ثم تلقوا التذكرة بالحرب وقابلوا الموعظة بالاصرار على الذنب وعارضوا التصبير بالاستبصار في الباطل فد لفوا نحو باب الشماسية و قدر تب محمد بن ولى امير المؤمنين بذلك الباب والابواب التي سبيلها سبيله من ابواب مدينة السلام الجيوش فى المدة الكاملة والعدة المتظاهرة معاتلهم التوكل على ربهم وحصونهم الاعتصام بطاعة وشعارهم التكبير والتهليل امام عدوهم ومحمد بن عبدالله بن طاهر مولى امير المؤمنين يأمرهم بتحصين ما يليهم والامساك عن الحرب ما كانت مندوقه لهم فباداهم الأولياء بالموعظة و بداهم الغواة الناكثون بحربهم وعادوهم اياماً بجموعهم وعدادهم مدلين بعدتهم ومقدرين الا غالب لهم ولا يعلمون بالله ان قدرته فوق قدرتهم وان اقداره نافذة بخلاف ارادتهم واحكام عادلة ماضية لاهل الحق عليهم حتى اذا كان يوم السبت للنصف من صفر و افواباب الشماسية باجعهم قد نشر واعلامهم وتنادوا بشعارهم وتحصنوا باسلحتهم وبدا الأمر منهم

ص: 300

لمن عاينهم ليس لهم وعيد دون سفك الدماء وسبى النساء واستباحته الاموال فبدأهم الأولياء بالموعظة .

فلم يسمعوا وقاتلوهم بالتذكره فلم يصفوا اليها وبدأو بالحرب منابذين لها فتسرع الأولياء عند ذلك اليهم واستنصروا الله عليهم واسحكمت بالله ثقتهم ونفدت به بصائرهم فلم تزل الحرب بينهم الى وقت العصر من هذا اليوم فقتل الله من حماتهم وفرسانهم و رؤساهم وقادة باطلهم جماعة كثيرة عددها ونالت الجراحة المثنخة التي تأني من نالته اكثر عامتهم فلما راى اعداء الله واعداء دينه ان قدا كذب ظنو بهم و حال بينهم و بين امانيهم و جعل عواقبها حسرات عليهم .

استنهضوا حبيشاً من سامرا من الاتراك والمغاربة في العتاد والعدة والجلاء الاسلحة في الجانب الغربي طالبين المعرة ومؤملين ان ينالوا نيلا من أهله باشتغال اخوانهم في الجانب الشرقي باعدائهم وقد كان محمد بن عبد الله بن طاهر مولی امیر المؤمنين شحن الجانبين جميعاً بالرجال والعدة ووكل بكل ناحية ووكل بكل باب من الابواب قائد فى جمع كثيف و رتبت علي السور من براعيه في الليل والنهار وبث الرجال ليعرف اخبار اعداء الله في حركاتهم ونهوضهم و مقامهم و تصرفهم فعامل كل حال لهم بحال يغت الله في اعضادهم بها.

فلما كان يوم الاربعاء لاحدى عشرة ليلة بقيت من صفر وافى الجيش الذى انهضوه من الجانب الغربي الباب المعروف بباب قطر بل فوقفوا باراء الناكثين المعسكرين بالجانب الشرقي من دجله في عدد لا يسفه الا الفضاء ولا يحمله الا المجال الفيح وقدتوا عدوا ان يكون دنوهم من الابواب معاً نشغل الاولياء بحربهم من الجهات فيضعوا عنهم ويغلبوا حقهم بباطلهم املا كادهم الله فيه غير صادق و ظناً خائبا لله فيه قضاء نافذ وانهض محمد بن عبد الله نحوهم محمد بن ابي عون وبتدار بن موسى الطبرى مولى امير المؤمنين وعبد الله بن نصر بن حمزة من باب قطربل و امرهم بتقوى الله وطاعة والاتباع لامره والتصرف مع كتابه والتوقف عن الحرب حتى يسبق التذكرة الاسماع .

ص: 301

وينزل الحجة بالتتابع منهم والاصرار ففذوا في جمع يقابل جمعهم مستبصر ين في حق الله عليهم مسارعين الى لقاء عدوه محتسبين خطاهم و مسیر هم واثقين بالثواب الاجل والجزاء العاجل فتلقاهم ومن معهم اعداء الله قد اطلقوا نحوهم اغتهم و اشرعوا لنحورهم اسنتهم لا يشكون انهم نهزة المحتلس وغنيمة المنتهب فناد و هم بالموعظة فلاء ممعاً فمجتها اسماعهم و عميت عمتا ابصارهم و صدقهم اولياء الله في لقائهم بقلوب مستجمعة لهم وعلم بان الله لا يخلف وعده فيهم فجالت الحيل بهم جولة وعاودت كرة بعد كرة عليهم طغاً بالرماح وضربا بالسيوف ورشتا بالسهام فلما مسهم الم جراحها وكلمتهم الحرب باينا بها ودارت عليهم رحاها وصمم عليهم ابناؤها ظما الى دماتهم ولوا أدبارهم ومنح الله اكتافهم واوقع باسه بهم.

فقتلت منهم جماعة لم يحرسوا من عذاب الله بتوبة ولم يتحصنوا من عقابه باماتة ثم تابت ثانية فوقفوا بازاء الاولياء وعبر اليهم أشياعهم الفاوون من عسكرهم بباب الشماسية الف رجل من انجادهم في السفن معاونين لهم على ضلالبتهم فانهض محمد بن عبدالله خالد بن عدن والشاه بن ميكال مولى طاهر نحوهم ففذوا ببصرة لا يتخونها فتور وفية لا يلحقها تقصير ومعهما العباس قارن مولى امير المؤمنين فلما وافى الشاه فمن معه اعداء الله وكل بالمواضع التي يتخوف منها مدخل الكمناء ثم حمل ومن توجه معه من القواد المسمين صاضين لا يغويهم الوعيد ولا يشكون من الله في النصر والتاييد فوضعوا أسيافهم فيهم تمضى احكام الله عليهم حتى الحقوهم بالعسكر الذى كانوا عسكر وافيه وجاء زوه وسلبوهم كل ماكان من سلاح وكراع وعتاد الحرب فمن قتيل غودرت جشته بمصرعه ونقلت ها مة إلى مصير فيه معتبر لغيره و من لاجی من السيف الى الفرق لم يجره الله من حذاره ومن اسير مصفود يقاد يقاد الى دار اولياء الله وحزبه ومن حارب مجشاشته نفسه قداسكن الله الخوف قلبه .

فكانت النقمة بحمد الله واقعة بالفريقين ممن وافي جانب الغربي قادماً ومن عبر اليهم من الجانب الشرقي منجداً لم ينج منهم ناج ولم يعتصم منهم بالتوبة معتصم ولا اقبل الى الله مقبل فرقاً اربعة يجمعها النار ويشملها عاجل النكال عظة ومعتبراً

ص: 302

لاولى الابصار فكانوا كما قال الله عز وجل الم تر الى الذين بدلوا نعمة الله كفراً واحلوا قومهم دار البوار جهنم يصلونها وبئس القرار ولم تزل الحرب بين الاولياء وبين الفرقة التى كانت فى الجانب الشرقى والقتل محتفل في اعلامهم و الجراح فاشته فيهم حتى اذا عاينوا ما انزل الله باشياعهم من البوار و احل من النعمة والاستصال مالهم من الله من عاصم ولا من اوليائه ملجاء ولا مؤثل ولوا منهزمين مغلولين منكويبن قداراهم الله الصبر في اخوانهم الغاوية وطوائفهم المضلة وضل ما كان فى انفسهم لمار أو من نصر الله لخبده واغرارة لاوليائه والحمد لله رب العالمين قامع الفواة الناكثين عن دينه والبغاة الناقضين لعهدة و المراق الخارجين من جملة اهل حقه حمداً مبلغاً رضاه و موجباً افضل زيده وصلى الله اولا و آخراً على محمد عبده ورسوله الهادى الى سبيله والداعى اليه باذنه وسلم تسليماً وكتب سعيد بن حميد يوم السبت سبع خلون من صفر سنة احدى و خمسين و مأتين .

بنام خداوند بخشاینده آمرزنده مهربان روزی دهنده آفریدگان که ولو تعدوا نعمة الله لا تحصیها از دست و زبان که بر آید کز عهده شکرش بدرآید .

قادری است که هیچ نیرومندی تعارض با قدرت او مقدور نیست و عزیزی استکه فرمان نافذش را ذلت و استكانت نمیرود حکمرانی عادل است که تمام مخلوق نتوانند حکمش را مر دود نمود همواره ناصر بحق و ياور اهل حق است مالك همه اشیاء است ازین روی هیچ چیز نتواند از حیز امر و چنبر فرمانش سر بیرون کشاند هادی بسوی رحمت است لاجرم هر کس که منقاد و مطبع او گردید دچار گمراهی نمیشود و از نخست اغذار خود را مقدم میدارد تا باینواسطه حجت خود را ظاهر فرماید دین خود را و قانون دین را برای بندگان خود رحمتی مقرر ساخت که دنیا و آخرت آنها بآن منظم و معمور آید و خلافت خود را موجب عصمت و نگاهبانی دین خود فرمود .

و طاعت فرمانبرداری خلفای خود را بر کافه امم و عموم اهل عالم واجب ساخت چه جماعت خلفا در زمین خدا مستحفظ آن احکام و اوامر و نواهی و آیات

ص: 303

و تکالیفی هستند که خداوند تعالی فرستاده و امنای خود را بر آنجمله و ابلاغ آن بطبقات آفریدگان مبعوث گردانید و ایشانرا حامل منهاج و راهنمای طریق حق گردانید تا بطرق منشعبه و اهواء متشتته که مخالف راه حق وطريق نجاح است دچار نشوند و صراط حق را ببندگان خدای باز نمایند تا جملگی براهی که بندگان خاص او که حامی دین مبین ایزدی هستند و از وساوس شیاطین جن وانس حفظ مینمایند هدایت فرماید

و این جماعت تمامت خلیقت را بکتاب خدای بخوانند و برایشان اتمام حجت نمایند و امت را بآن حق خداوندی که برای ایشان اختیار فرموده است دعوت نمایند ، اگر جهاد ورزیدند حجت یزدان با ایشان است اگر جنگ نمودند بتصرف پروردگار برخوردار شوند اگر دشمنی با ایشان بغی و عدوان و سرکشی و طغیان بورزد همان کفایت یزدانی برای نگاهبانی ایشان کافی و معقلی استوار و حصنی پایدار است و اگر کیادی با ایشان از طریق کنید و عناد بیرون آید خداوند ایشانرا از کيد کائد ومكر ماكر حافظ و ناصر است ، پروردگار قهار گروه خلفای روزگار را برای اعزاز دین خود منصوب فرمود .

لاجرم هر کس با این جماعت بعنادات و خصومت اندر شود همانا با دین گرامی یزدانی و ناموس عزیز سبحانی که بوجود خلفاء و امنای خود معزز و محروس فرموده است معادات جسته است و هر کس با اینجماعت بد اندیش و نا خجسته آهنگ آید همانا بر آن حقی که حق تعالی بحر است آنها نگاهبانی خواسته است طعن زده است لشکرهای این خلفای عصر بنصر وعز خدائی منصور و کتائب و سپاهیان و سواران و پیادگان ایشان بسلطنت ایزدی محفوظ و دست بداندیشان از دین خدای کوتاه و بازداشته شده و دست ایشان بدفع بد سگالان دین و آئین نیرومند و قادر و اشیاع و پیروان اینگروه خلفای سبحانی در یاری ایشان و یاری ایشان بایشان عالی و بلند و اعدای ایشان بسبب بنی و سر کشی و بیرون تازی بقوامع صوادر در آسمانی مقموع و حجت ایشان در حضرت یزدان

ص: 304

و آفریدگان یزدان بیرون از پایه و بها وزرج و مایه است و وسائل این گروه و نصرت

طلبی آنها مردود است.

مواطن تحاکم این مردم طاغی یاغی باغی را فراهم خواهد کرد و احکام حضرت ایزد علام بخذلان و تنکیب ایشان واقع شده است و قدر و قضای حضرت احدیت به اسلام و تسلیم ایشان باولیای یزدان جاری گردیده است و عادات ایشان در امم سالفه وقرون خاليته ودهور ماضیه ماضی است تا اهل حق بر انجاز مواعید سابقه وثوق گیرند و اعدای حق به آن انذار و بیمها که یافته اند هر چه زودتر دچار نقمت و در آخرت بعذاب اخروی گرفتار شوند و نشان خزی و رسوائی وداغ ذلت و هوان بر نواصی ایشان در دنیا نمایان و در آخرت بعذاب بی پایان گرفتار آیند و خداوند تعالی با بندگان خود ستم نکند و هر چه یابند در تلافی وكيفر و پاداش اعمال خودشان است .

صلوات و سلام ایزد منان بر پیغمبر برگزیده مصطفي و رسول منتخب مرتضای او باد که گم شدگان بوادی ضلالت و یاوه گردیده شدگان صحاری غوایت را از طریق گمراهی بشاهراه رشادت و درایت هدایت فرماید صلاتی تام و سلامی نامی و برکاتی مستدام و بی پایان باد.

والحمد لله مواضعا لعظمته والحمدلله اقراراً بربوبيته والحمد الله اعترافاً به قصور اقصى منازل الشكر عن ادنى منزلة من المنازل كرامته والحمد الله العمادي انی حمده والموجب به مزيده والمحص به عوائد الحسانه .

سپاس که رضای خدای در آن باشد و در پیشگاه قبولش مقبول آید و موجب ايصال عطيت وموهبت وافضالش گردد .

سپاس خداوندی را که بر اهل بغی و طغیان حکم بخواری و خذلان نمود و در کتاب خود میعاد نهاد که اولیای خود را بر اعدای دین نصرت بخشد و هر کس بمواعظ یزدانی موعظت گیرد سودمند شود و گرنه بر مسلمانان واجب و لازم است که با این مخالفان دین و معاندان مسلمین جهاد بورزند و هر کس را از بغی وظلم

ص: 305

یاغیان و ظالمان آسیبی رسیده شد بنصرت خداوند داد خود بجوید و خداوند تعالی نهی فرموده است اعدای خود را از عصیان و ثابت گردانیده است .

دوستان خود را بر نهج صدق و راه حق و خداوند را در آنچه میعاد نهاده تخلف نمی شود .

و خداوند را نزد امیرالمؤمنین مستعين دربارۀ رئیس دعوت او و شمشیر دولت او و نگاهبان سلطنت او و محل وثوق او و مقدم در طاعت او و نصیحت او برای اولیای او و حافظ حق او وقائم به مجاهدت اعدای او محمد بن عبدالله بن ظاهر مولی امير المؤمنین نعمتی است که راغب و مایل می گرداند بحضرت خدای در اتمام و انجام آن و موفق شدن بشكر آن و تطول برای آنکس که در آنجمله خواستار فزایش و مزید باشد بدرستیکه یزدان تعالی مقدر فرموده است برای پدران پیشین او قیام بدعوت نخستین را برای پدران امیرالمؤمنین پس از آن جمع کرده است .

آثار ایشان را بقیام او در دولت ثانیه در آن هنگام که دشمنان دین یزدان خواستند معالم دین خدای را مطموس و بی نام و نشان سازند و ابن طاهر با کمال جد و جلادت برای حفظ حقخدا وحفظ حق خليفه خدا و حمایت آئين بهي و كيش فرهی بپای خاست.

و از اطراف و اکناف و حوالی نظر بیفکند و دور و نزديك را از نظریات خود محروم نداشت و از نفقه و تلطف دریغ ننمود و جان خود را در هر چه تقرب به خدای در آن است بچیزی نشمرد و هر چه موجب زلفی و نزدیکی به آستان حضرت کبریا میباشد از دست نگذاشت و زود باشد که خداوند تعالی امیر المؤمنين را متمتع و برخوردار فرماید .

بچنین ولی که مکانف و یاور و نگاهدارنده طریق و کار حق و ناصر و موازر برخیر وظهير و مجاهد با دشمنان دین و ازین پیش از مکتوبی که مستعین بشما فرستاده بود احدوثه را که این جماعتی که از طریق یزدان گمراه و با عصمت دین

ص: 306

مفارق و نعمت خدای و نعمت خلیفه خدای را کافر و با جماعت امتی که خداوند تعالی تألیف داده است نظام ایشانرا بخلافت خودش مباینت و مخالفت ورزیدند.

و بعد از اجتماع کلمه به تشیت آن قائل شدند و بیعت او را نکث کردند و گردن خود را از ربقه اسلام خلع نمودند و ایشان غلامان ترک هستند که چنین اقدامها نمودند و این وقت از راه توهین و تخفیف می نویسد که این جماعت اتراك بواسطه نصرت بامیری معروف بابي عبدالله بن متوکل این مفاسد بر انگیختند.

چه این جماعت در آن هنگام که امیرالمؤمنین بمدينة السلام بغداد که در خلافت و مقر سلطنت ومجتمع انصار و ابناء انصار پدران او بود روی نهاد در سامراء اقامت کردند با اینکه امیرالمؤمنین خیانت ایشان را نادیده گرفت و در مجازات و مکافات آنها تأنى فرمود .

معذلك این گروه ناکثین بهمین اندازه کفایت نجستند و گروهی از اتراك و مغاربه و مردمی را که سواد سپاه ایشان میشدند و در جمعیت و لوج و دخول می گرفتند فراهم ساختند تا کار بفتنه و آشوب در افکنند و رشته غوایت و سلسله ضلالت با هم اتصال جوید و شخصی را که معروف بابی احمد بن متوکل است بر خودشان وکیل و رئیس ساختند .

در این کلمه نیز اراده توهین کند چه معتز بالله کسی است که در زمان متوكل ولایت عهد خلافت یافت و از جمله کسانی که با او دست به بیعت در از کرد همین ابن طاهر است و احمد بن متوکل برادر او پسر خلیفه روزگار است و ابن طاهر از طرف پدرش متوکل یا منتصر دارای ریاست و امارت شد اما بر حسب تقاضای روز کار و انقلاب احوال ابنای روزگار این گردشها روی میکند و گردش گردون گردنده و تابش هور و ماه تا بنده ازین گونه آرایشها بسیار دارد و هر آنی ابنای خود را بيك نمونه لعب و بازی در سپارد در آید هر زمان بر رنگ دیگر بر آرد هر نفس آهنگ دیگر.

ص: 307

بالجمله می گوید چون اتراك و ساير مخالفان احمد بن متوکل را بر خود ریاست دادند از جانب شرقی مدينة السلام بغداد راه سپار شدند و کلمه بنی و عصیان و طغیان و اقتدار را انتشار دادند و امیرالمؤمنین برای آزمون ایشان کار بدرنگ و تأنی افکند تا بتوانند با وسعت وقت و فرصت فراوان در کار خود نظر کنند و پیش و پس و پایان حال خود را در این اقدام ناستوده باز دانند.

نیز بفرمود تا نویسندگان پیشگاه در گوشزد ایشان شروح لازمه منبهه برنگارند و بیعتی را که با مستعين کرده اند و او را بخليفتي خود بشناخته اند بیاد ایشان بیاورند و آن طوق عهد و میثاقی را که در این باب از خدای بر گردن دارند خاطر نشانشان بسازند و نیز بایشان باز نمایند که بیرون شدن از آن بیعتی که طوعاً ورغبة ، بامستعین نموده اند بیرون شدن از دین و حکم خدای و براءت جستن از حضرت کردگار و رسول مختار و موجب حرام گردانیدن خودشان اموال خود و زنان خودشان را بر خودشان میباشد .

یعنی چون در زمانيكه بالطوع والرغبة بامستعين بخلافت بیعت کردند شرط نهادند که اگر بر خلاف پیمان خود رفتار کنند زنان ایشان مطلقه و اموال ایشان برخودشان حرام باد.

اكنون كه بتحريك و دغدغه مفسدین با دیگری بیعت کردند اموال و زنان وما يملك ايشان من حيث الوجوه برایشان حرام می شود و اگر بهمان عهد و بیعت سابق متمسك باشند موجب دین و دنیا و پائیدن نعمت های ایشان و محروس ماندن از حلول نقم و نزول بلایا برخودشان خواهد شد .

نیز برایشان آشکارا دارند که آن بلا و امتحانی که از وی نزد ایشان است از مواهب سنية و رغايب رفیعه و اختصاص به مراتب عليه و تقدم در محافل بهية است.

چون این جمله باین جماعت طاغی عاصی انهی گردید هیچ گونه آگاهی نیافتند و جز از راه تمادی و نفار وتمسك بغى وغوايت واصرار و استدامت معصیت

ص: 308

سخن نیاوردند .

لاجرم چون امیر المؤمنین از اطاعت ایشان مأیوس و حفظ و حراست ملك را واجب ديد تدبیر امور ورفع غایله ایشان بمولای خود محمد بن عبدالله بن طاهر که دولتخواه و خیراندیش وولی و محل اطمينان خاطر امير المؤمنين حوالت و دعوت ایشان را بحق آشکار و واضح گرداند.

و اگر این جماعت از جهات طغیان و سرکشی و عصیانی که عنوان کرده اند و انغماری که در ضلالت دارند بیرون نشوند و از مراتب ارشاد و تبیینی که بایشان میشود از راه خلافت بازگشت نگیرند بناچار عرصه پیکار را آراسته دارند و با ایشان بجنگ و قتال اندر شوند و آن جماعت با این حالت از شدت وصولت خود کوتاهی نجستند و با بانك بلند و فریاد سخت مردم بغداد را بریختن خون آنها واسیر ساختن زنان آنها و تغنم و تاراج اموال آنها و آن ترکتازی ایشان که از آن پیش چون مردم مشرك با مسلمانان بجای آورند و در حال فرصت و مکان امکان در قتل و غارت بکار می آورند معمول همی داشتند تهدید و تخویف همی دادند بهر بنیانی آباد رسید ادویران ساختند و بهر حریمی از مسلمان و دیگران دست یافتند مباح ساختند و بهر مسلمی راه یافتند که از ستیزه ایشان عاجز بود مقتولش نمودند و بهر مالی از مسلم یادمی نظر آوردند بگرفتند و کار بدان جا پیوست که چه بسیار مردمی که باخبار قساوت آثار ایشان آگاه شدند و در پیش روی ایشان بودند از اوطان و اماكن ومنازل و رباع وضياع خود انتقال دادند و به دربار امیرالمؤمنین از مزاحمت و مصادمت و سفاکی و هتاکی و بی باکی ایشان پناهنده شدند.

و این مردم ستم کیش بهر توانگری رسیدند از پوشش غناء و لباس دولتمندش مخلوع و بهر مستور و پوشیده و به پرده اندری در آمدند خواه ذرية يازن و کودکان خورد سال یا زنان خورشید مثال پرده ناموس و سر عفتش را چاك زدند در هیچ شخص مؤمنی مراقبت عهد و پیمان و حفظ مال و جانی را پیشنهاد نشاختند و در مثله

ص: 309

وهتك وشكنج و آزار هیچ مسلمی درنگ و توقف روا ندیدند و از محرمات الهی وریختن خون ناروا و رعایت حرمتی روی برنتافتند و تار و پود عناد را در البسه عباد ببافتند .

با این چگونگی کار و کردار آماده میدان کارزار و آن مواعظ و نصایح را ناشنیده شمردند و بر پیکار اصرار و بر گناه کاری ابرام ورزیدند و تبصیر را باستبصار در باطل معارض شدند و بدروازه شماسية شتابان و گریان گردیدند و محمد بن عبدالله ولی امیرالمؤمنین باین دروازه و سایر دروازه های بغداد که راهش باین دروازه بود لشکرهای ساخته و پرداخته کامل متظاهر مرتب ساخته معاقل وحصون حصينه ایشان توکل به یزدان و اعتصام بطاعت خداوند سبحان و شعار ایشان تکبیر و تهليل در پیش روی دشمنانشان بود و محمد بن عبدالله بن طاهر مولی امیرالمؤمنین باین سپاه اسلام پناه فرمان همی کرد که اطراف خود را محصون و استوار سازند و از محاربت و جنگ و رزیدن و پیش تازی چندانکه برای ایشان مندوح ممکن است امساك جويند .

پس اولیاء و دوستان خدا و خلیفه خدا از نخست از راه اخوت و فتوت و نیکخواهى ونيك انديشي و نصیحت با آن جماعت مردود بیرون آمدند اما آن جماعت یاغی سرکش عهد شکن جز بجنگ و قتال متغال نیاوردند و روزی چند با تمام عدد وعدة و ساختگی خود با ایشان معادات ورزیدند و به کثرت و استعداد خود غرور یافتند ویقین کردند که طرف برابر را غلبه و چیرگی و نصیب نیست.

اما از مقدرات ایزد بی چون و قدرت یزدان كن فيكون بي خبر قدرت او فوق قدرت ایشان و تعدارش بجمله نافذ و کارگذار و برخلاف اراده این جماعت است و احکام جاریه اش عادلة وناضيه است واهل حق را برایشان اقتدار و تسلط دهد تا گاهی که روز شنبه نیمه شهر صفر نمایشگر آمد و ايشان بباب الشماسية رسیدند و اعلام ورايات خود را منتشر ساختند و به شعار خود ندا بر کشیدند و در

ص: 310

اسلحه خود تحصن جستند عنوان محاربت از طرف مخالفین مبادرت گرفت و بجز خون ریختن وزنهای گلبدن را جامه از تن بیرون کردن و اموال مسلمانان را بغارت بردن سخنی در زبان و کلمتی در بیان و نشانه ای در نشان و میانه ای در میان نداشتند .

همچنان اولیای یزدان و یاوران خلیفه دوران به موعظت در آمدند و از هر گونه پند و اندرزی بکار آوردند و مخالفان بهیچوجه شنوا نشدند و از وخامت عاقبت جنگ و قتال تذکره کردند بسمع قبول موکول نگشت و در محاربت با سپاه اسلام پیشی جستند و مقاتلت را در مقام منابزت برآمدند در این حال اولیای خدا بطرف مخالفان شتابان شدند و نصرت خود را بحضرتش نفوذ گرفت باز از پیکار بگردش آمده آسیاب مرگ بتابیدن آمد سواره و پیاده آماده شدند شمشیر ها بر آمیختند و باهم بر آویختند و خون یکدیگر بریختند و گوشت و پوست و استخوان ناز پرور را از غربال فنا به بیختند و تا هنگام عصر این روز مردان کارزار در پهنه پیکار در شعار قتال و دثار جدا بگذرانیدند این وقت اریاح فیروزی از پرچم بهروزی و ارماح نصرت بوزید و خداوند قادر قاهر حامیان و فرسان ورؤسا وسران لشکر آن گروه نکوهیده سیر و سرهنگان باطل ایشان را مغلوب و مقتول و مخذول و گروهی بیشمار را دستخوش دمار و بوار گردانید از هر طرف کشتگان پهنۀ بیابان را فرو سپرده و از دیگر سوی ناله مجروحین بسپهر برین پیوسته بود.

و چون دشمنان خدای و دین خدای نگران شدند که آنچه گمان میبردند و چیرگی و غلبه را با خود میدانستند بیرون از حقیقت و مقرون بكذب وانديشه ناصواب و جنبشی خالی از ثواب بود .

و در میان ایشان و امانی و آرزومندی ایشان حایل و حاجز آمد و پایانش دچار حسرات و اندوهان گردید لشکری از جماعت اتراك ومغار به با ساختگی و استعداد جنبش از سامرا حرکت کردند و با اسلحه کارزار و نهایت جلادت در جانب غربی

ص: 311

در طلب عصيان وعدوات شتابان شدند و در مرتع آرزو چنان بذر افشانی کردند که بواسطه اینکه يک جماعت و گروهی از اخوان ایشان در جانب شرقی با اعدای خودشان مشغول ستیز و جنگ هستند از مردم غربی به قتل و نهبی برخوردار شوند .

لكن محمد بن عبد الله بن طاهر مولی امیر المؤمنين هر دو طرف شرقی و غربی را برجال آهنين كوبال وابطال فولادین چنگال و استعداد کامل مشحون و آکنده ساخته و شرایط دور اندیشی را معمول داشته بود و در هر ناحیتی جماعتی را بحفظ و حراست مقرر نموده بود تا رعیت را از بوائق و زیان و گزند اعدای آنها محروس دارند و بهربایی از ابواب سرهنگی را با گروهی بسیار مراقب و مواظب و مرتب نمودند تا دیوار باره از گزند و آسیب شب تازان وروز جنگ سپاران محفوظ باشد .

و نیز جمعی از رجال بصیر با فرهنگ تیز هوش را مقرر و مفتش گردانید که اخبار اعدای خدای را در حرکات و نهوض ایشان و مقام ایشان و تصرف ایشان را بشناسد و بعرض برساند .

تادر هر حال و هر زمان با این جماعت معصیت آیت معاملتی در میان آوند که اعضاد مفسدت بنیاد آنها را بدست قدرت و قهاریت ایزدی در هم شکستند و چون روز چهارشنبه یازده شب از شهر صفر بجای مانده روی کشود آن سپاهی که از جانب غربی جنبش کرده بودند بباب معروف بباب قطر بل رسیدند و در برابر جماعت بیعت شکنان که در طرف شرقی دجله لشگرگاه بیاراسته بودند.

با گروهی انبوه که جز فضائی فسیح و مجالسی وسیع گنجایش آنرا نداشت توقف نمودند و با هم چنان قرار داده بودند که دنو و نزدیکی ایشان بدروازه ها باتفاق یکدیگر باشد بعلت اینکه شغل اولياء بحرب ایشان از هر جهت باشد و به این سبب آن گروه را ضعف و شر در سپارد و حق آنان را بباطل خود مضمحل و عاطل سازند و به آرزوی خود رسند.

ص: 312

لكن غافل از آن بودند که در آنچه اندیشند مقرون بصدق نیست و آنچه گمان برند جز خیبث و خسارت نتیجه نیاورد و خداوند را در آن هر فضائی نافذ است و محمد بن عبد الله بن طاهر بفرمود تا محمدا بن ابی جعفر و بندار بن موسی طبری مولى اميرالمومنين وعبد الله بن نصر بن حمزه از دروازه قطر بل بجانب ايشان جنبش گیرند و ایشان را بفرمود که بتقوای خدا وطاعت و متابعت امر خدا و تصرف بليغ ومعيت با كتاب خدا و توقف و درنگ و رزیدن از جنگ ناگاهی که آوای طرف برابر بقتل و قتال و جنگ و جدال بر شود و بسبب تتابع و اصرار آنان حجت برخودشان فرود آید کار کنند .

آن وقت در جماعتی که با جمع آنها مقابل و در آنچه حق خدای است برایشان مستبصر و بلقای دشمنان خود شتابان و قدمی که در راه جهاد بر میدارند و فرو میگذارند و طریقی را که در رفع اعدای دین بر میسپارند در حضرت یزدان به حساب آورند وباجر و مزد این جهان و جزا و پاداش آن جهان واثق باشند .

پس این گروه اولیای یزدان با اعدای دین سبحان دچار شدند گاهی عنانهای اسبهای تازی را بطرف ایشان مطلق ساخته و نیزه های چند بازی را بخور ایشان برافراختند و اولیا را طعمه شمشیر و غنیمت خود می شمردند .

پس این جماعت اولیا با آوای بلند و اندیشه ارجمند زبان به پند و موعظت بر گشودند گوشهای ایشان آنجمله را مجمجه شمرد و بسخنان آنها پی نبرد و چشمهای آنها از دیدار آن کور و نابینا ماند اما اولیای خدا با آنجماعت جز بر طريق صدق نیست و در ملاقات ایشان جز برسبیل صفوت قلب و عقیدت نبودند بجمله مستجيع القلب وعالم باينكه خدای در آنچه وعده نهد خلف نمی شود پس سواران کارزار و سبزده دلیران خنجر گذار چون صرصر

عاسف در میدان گیرودار بجولان آمدند و کرتی بعد کرتی معاودت ورزدیدند و بر آنجماعت با شمشیر بران و نیزه جان ستان و تیر پرنده و زوبین در گذرانده حمله ور شدند .

ص: 313

چون آن جماعت الم جراحت و درد زخم رامس نمودند و چنگ و دندان نهنگ بلا و پلنگ وغا وزخمه میدان جنگ برایشان مستولی و آسیاب مرگ بر آنان بگشت و آفتاب منایا بر آنها تابش افکندو خون از هر سوی چون آب از جوی روان و مردم تناور بیتاب و توان شدند روی بفرار نهادند و اکتاف پهلوی انصاف آن ها از هم بگست و آیات بأس خداوندی برایشان مستولی گردید .

و از آنجماعت جمعی کثیر که از کمال شقا و غرور هیچ بیم و پرهیزی از عذاب خدای نداشتند بتوبت و انابت نپرداختند و از قوامع عذاب خدائی با مانتی تحصن نجستند و دیگر باره ثبوت گرفتند و در برار اولیای یزدانی توقف جستند در این حال هزار تن از اشیاع غاوی و غوایت گر ایشان از لشگرگاه خودشان که بجمله با جلادت و شجاعت بودند در کشتیها بباب شماسیه برای معاونت ایشان بر ضلالتشان بیامدند.

و محمد بن عبدالله چون بشنید خالد بن عمران و شاه بن میکال مولی طاهر را بطرف ایشان مأمور بفرمود و ایشان با بصیرتی نامه که بواسطه فتور و تصوری سرکوب خیانت نگردد و با نیتی نیکو که آلوده تقصیری نشود باتفاق عباس بن قارن مولى امير المؤمنين جانب آن جمع برفتند و چون شاه بن میکال با گروهی که در رکاب او بودند با دشمنان خدای راه نزديك ساختند جمعی را در مدخل كمناء بمواضعی که از آن بیم انگیزش شر و آشوبی بود معین فرمود.

پس از آن با سپاهی که با او بودند و نشان جلادت در جبن و در کاروب و ضرب دانا و توانا و دلهای ایشان از وصول آیات جبن و ترس پاک وصاف و در نصرت خداوند و تأثیدات آسمانی بر کمال یقین بودند بر آن گروه حمله ور شدند و شمشیر بران در ابدان و اجسام آنان بکار آوردند و احکام یزدانی را درباره ایشان نافذ و بر گذر ساختند تا گاهی که آنان بآن لشکر گاهی که در آنجا سپاه خود را فراهم آورده بودند بر دوانیدند بلکه از آنجا نیز بگذرانیدند و اسلحه و آلات جنگ و کارزار از ایشان مأخوذ نمودند و آن لشگر برخی قتيل وجثه اش

ص: 314

در تاب آفتاب و فزایش ریاح دچار غبار و تابش بدنش در مصرعی و سرش در موضعی موجب عبرت بینندگان و بعضی که از بیم گزند شمشیر بفرق شدن پناهند آمده بود خداوندش از آن حذا رو پرهیزش در پناه نیاورده بعذاب و کفال دچار فرمود و گروهی اسیر شدند و گرفتار بندگران آمدند و ایشان را بسرای اولیای خدا و لشکر خدا کشانیدند و انبوهی نیم جانی از میدان جان ستانی بیرون کشیده فرار کرده و خدای تعالی مخزن قلوب ایشان را مسکن اثقال خوف و احمال بیم ساخت.

سپاس خدای را که این نعمت در آن گروه چه آنانکه در طرف شرقی وچه آنانکه در جانب غربی بودند و آنانکه بحمایت ایشان از جانب شرقی عبور دادند فرود آمد و و هیچکس از آنان بواسطه شقاوت فطری بتوبت و انابتی برخودار و مصون نماند و بحضرت خداوند متعال انتقال نداد این جمله بر چهار فرقه بودند که آتش دوزخ جمله را جامع و شمله هستند که کفال عاجل همه را شامل گشت و تذکره حال ایشان موجب عبرت و پند مردمان با بینش و دانش گردید و چنان شدند که خدای عزوجل میفرماید :

آیا بآن کسان نگران نمیشوی که در ازای شکر نعمت خدای کفران ورزیدند و شکر را مبدل بكفر آوردند و قوم و اصحاب خود رادر دار بوار فرود دادند آتش دوزخ ایشان را فرو میگیرد و در بئس القرار مستقر شوند و این حرب وستيز و ضرب و آویز در میانه دوام داشت و اولیای خدای را با آن فرقه که در جانب شرقی بمحاربت میپرداختند انتظام میجست و بقتل وحرج مبتلا بودند تاگاهی که این جماعت رؤسا بدیدند که چگونه بوار و نعمت و استیصالی در اشیاع و اتباع آنها فرود آمده و مر ایشان را از آنچه خدای در حق آنها مقرر فرموده عاصمی و نگاهبانی و نه از دلیری و شجاعت و مبادرت اولیای خدا ملجائی مؤثل بدست توان کرد.

ص: 315

ناچار با کمال خستگي و ماندگی و عجز وانكسار و قهر و نكبت جانب فرار گرفتند و خداوند این ذلت و هوان و بیچارگی و ناتوانی ایشان را مایه عبرت اخوان غاوية وطوايف مضله ایشان فرمود و برخلاف آنچه در حق خود و نیرومندی خود گمان داشتند آن نصرت و غلبه خدائی را در باره اولیای ایزدی مشهود و محسوس یافتند و اعزاز یزدانی درباره دوستان خدای موجود دیدند و حمد و سپاس بخداوندی اختصاص دارد که قامع غواثی است ، از دینش ناکب و نجاتی است که عهد و پیمانش را ناقض و بیرون شوندگان از چنبر دین چون تیر از کمان در کمین و گروه خارجین از کیش خلاق مبین است که گزند آنان را از جمله اهل حق خود بگرداند سپاس بلند اساسی که رضای او را حاصل کند و برترین فزایش نعمت و رحمت او را نمایش دهد و صلى الله اولا و آخراً علي محمد عبده ورسوله الهادى الى سبيله والداعى الله باذنه وسلم تسليما .

و این مکتوب را سعيد بن حمید در روز شنبه هفت روز از ماه صفر گذشته سال دویست و پنجاه و یکم در حیز نگارش آورد .

طبری گوید محمد بن عبدالله بن طاهر روز سه شنبه دوازده شب از شهر صفر المظفر بجای مانده بر نشست و باب الشماسية برفت و بفرمود تا تمام خانها وحوانيت و بساتینی که بیرون دروازه و دیوارۀ شهر بغداد بود ویران کردند و هر قدر درخت خرما و دیگر اشجار بود از درب شماسیه تا به دروازه دیگر قطع کردند تا آن نواحی و اراضی بر مردمی که در آن زمین محاربت مینمایند وسعت یابد و چنان افتاد که در این اوقات هفتاد و چند رأس حمار از ناحیه اهواز و فارس که مال بر آنها حمل کرده بودند بجانب بغداد می آوردند و این مال را منکجور بن قارن اشروی قائد ناقل بود و چون اتراك وابو احمد بن بابك اين خبر را بدانستند سیصد تن سوار و پیاده بطرف طرارستان روان داشتند تا چون آن مال به آن زمین رسید بگیرند و محمد بن عبدالله بن طاهر این خبر را بدانست و سرهنگی را که یحیی بن حفص می نامیدند مأمور فرمود تا آن مال را ببغداد حمل کند و آن سرهنگ راه را

ص: 316

از طبرستان از بیم ابن بابك بگردانید و آنها را از دیگر راه حمل کرد و چون ابن بابك بدانست که آن مال از چنگال او بیرون شد باجماعتی که باوی بودند بنهروان برفت و باسپاهی که با خودداشت بر مردم نهروان چنگ و جنگ در افکند و بیشتر آنانرا بیرون کرد و کشتیهای جسر را بسوزانید و این کشتی ها بیشتر از بیست کشتی بود و پس از انجام این امور بسامراء بازگست گرفت و در این هنگام محمد بن خالد بن یزید که از جانب مستعين در ثغور جزرية منصوب و در مدينة بلدا قامت داشت و منتظر این بود که از مردمی که سپاهی باشند و مال چه باد خواهد رسید بیامد.

و چون حالت اضطراب امر جماعت اتراك ودخول مستعین را ببغداد بدید برأی ممکن نگشت که جز از طریق رقة ببغداد آید.

لاجرم با کسانی که از خاصه و اصحاب او و باندازه چهارصد تن سواره و پیاده برقه در آمد و از آنجا بمدينة السلام منحدر شد و روز سه شنبه دوازده شب از شهر صفر بجای مانده به شهر بغداد فرود گردیده بسرای محمد بن عبدالله بن طاهر والی بغداد وسپاه سالار لشکر در آمد و محمد بن عبدالله او را پنج خلعت دبیقی و گوناگون وخز و دیبا و سواد بداد و از آن پس بالشکری بیشمار بمحاربت ایوب بن احمد برفت و بر پشت فرات راه گرفت و ایوب با معدودی قلیل باوى حرب نمود و محمد بن خالد را هزیمت داده و بیضعۀ خودش را در سواد کوفه باز گشت .

سعيد بن حمید گوید چون خبر هزیمت محمد بن خالد بن محمد بن عبدالله رسید گفت هيچيك از عرب روی فلاح و فیروزی نبیند مگر اینکه پیغمبری با او باشد که خداوند از برکت وجود او بدو نصرت دهد یعنی بدون ایمان به پیغمبری اطمینان نیابند .

ص: 317

بیان وقعه در میان جماعت اتراك در باب الشماسية با بغداديان

در همین روز جماعت اتراك را در باب الشماسية روی داد و آنجماعت به آن دروازه آمدند و در آنجا جنگی بس سخت و نبردی مردانه بپای گذاشتند چندان که حارسان دروازه ای را متفرق ساختند و آن منجنیق را که بدروازه ای نصب بود بنفط و آتش در سپردند .

اما آتش ایشان در آن کار گر نشد و از آن طرف لشکریان که نگاهبان دروازه بودند بر کثرت و عدت بیفزودند واتراك را از موقف خودشان برطرف ساختند و از دروازه ها دور نمودند و این حال بعد از آن قضية بود که جماعت اتراك اندك مردمی از اهل بغداد را بکشته و جماعتی بسیار از آن مردم را به تیر مجروح ساخته بودند.

چون محمد بن عبدالله امیر بغداد این خبر را بشنید عراداتی را که در سفینه ها وزورقها حمل می کردند بسوى اتراك بفرستاد واتراك را به تیر بارانی استوار و شدید فرو گرفتند و نزديك صدتن از آنان را بکشتند و ترکها از دروازه ها دور شدند و چنان بود که در این روز جماعتی از مغاربة بطرف ديوار شماسية برفته بودند و کلابی را بجانب سور بیفکندند چنانکه بسور آویختند بواسطه آن صعود نمود موکلان دیوار شهر او را بگرفتند و بکشتند و سرش را بدستیاری منجنیق بلشكر اتراك انداختند .

و چون اتراك چنین دیدند به لشکر گاه خود باز گشستند و یکی از موکلان دروازه شماسیه از جماعت ابناء را از کثرت و از دحام کسانیکه در آنروز از

ص: 318

جماعت مغاربه واتراك وارد آندر می شدند هول و دهشت فرو گرفت چه آن جماعت با اعلام در ایات جنگ و طبل وكوس نزديك همی شدند و یکی از مغاربه کلابی ، یعنی چنگال و چوبی که آهن بر آن نصب شده بدیوار بنشاند تا از آن گیرند و یکی از موکلان باب شماسية خواست فریاد بر کشد و یا مستعین یا منصور گوید بغلط رفت وصیحه برکشید و گفت یا معتز یا منصور پاره ای موکلان دروازه گمان کردند وی از مغاربة میباشد .

پس او را بکشتند و سرش را بسرای محمد بن عبدالله امیر بغداد فرستادند و او فرمان داد تا آن سر را نصب کردند و شامگاه مادر و برادر مقتول جنه اور ابیاوردند وهمی فریاد و ناله وزاری بر کشیدند و آن سر را طلب کردند اما سر را به آنها ندادند و همچنان بر دروازه جسر آویخته بود تا گاهی که باسرهای دیگر فرود آوردند و در شب جمعه هفت روز از ماه صفر بجای مانده جماعتی از اتراك بیابد البردان آمدند.

بردان بفتح باء موحده وراء مهمله ودال مهمله والف ولام نام چندین موضع است یکی آبگاهی است نزديك جلجل که قریه ایست بالای بغداد یا از نواحی دجیل در هفت فرسنگی بغداد و نیز نام جائی است در کوفه که عبارت از نهری است در سر حد طرسوس بالجمله چون اتراك بباب البردان رسیدند و محمد بن رجا موکل آن دروازه بود و این حال پیش از آن بود که بناحیه وسط راه برگیرد و از اتراك شش تن مقتول و چهار نفر اسیر شدند .

و در غمان نام از دلیران نامدار و پهنه سپاران روزگار بود و در یکی از روزها با جماعت اتراك روى بسوى باب الشماسية نهادند و سنگی از منجنیق بدو پران شد و به سینه اش برخورد و او را بجانب سامراء باز آوردند و در میان بصری و عکبراء بمرد و نعش او را بسامرا حمل کردند.

يحيى بن على قائد مغربی حکایت کرده است که در یکی از روزهای حرب

ص: 319

پهلوی در غمان بودم بناگاه ناوکی بدو رسید و چشمش را آسیب داد و از آن پس سنگی بدو پرش گرفت و سرش را در سپرد و او را مرده بر گرفتند و از علي بن حسين تیرانداز حکایت نموده اند که گفت ما جماعتی از تیراندازان بردیوار باب شماسية راهم بودیم و یکتن از مغاربة همی بیامد تا نزديك به آن دروازه پیوست و از آن پس کون خود را برهنه کرد همی گوز میداد و همی می گوزید و استهزاء مینمود من تیری از تیرها را برگزیدم و بدو بیفکندم چنان که برد برش پیوست و از حلقومش در گذشت و مرده بیفتاد و از آن جماعتی بیامدند و او را مانند مصلوب بیاویختند وپس از آن جماعت مغاربة بیامدند و او را حمل کرده ببردند .

و در آن روز که جماعت اتراك در قطر بل هزیمت یافتند مردم غوغا و بازاریان و کوی و برزن پیمایان در سامراء فراهم شدند و ضعف و سستی کار معتز را نگران گردیدند و بازار صاحبان قل وسيوف وصيرفيان را بچاپیدند و همچنان در آن بازار از امتعه واقمشه و اشیاء بود تاراج کردند تجار چون این حال را نگران شدند نزد ابراهیم مؤید برادر معتز رفته و شکایت بردند و بدو باز نمودند که ایشان ضامن اموال ایشان و حفظ آن هستند مؤید در جواب ایشان گفت شایسته چنان بود که در چنین اوقات اموال و امتعه خود را به منازل خود حمل میکردید و این امر را مؤید بسی بزرگ شمرد .

و روز شنبه هفت روز از ماه صفر بجای مانده نجوبة بن قيس بن ابي اسعدى باشش صدتن پیاده و دویست تن سوار از جماعت اعراب که از دیوان خلافت دارای فریضه بودند وارد شدند.

و هم در این روز ده تن از وجوه مردم طرسوس بیامدند و از بلكاجور عامل خودشان شکایت داشتند و چنان میپنداشتند که بیعت معتز با بلکا جور پیوست و او پس از یکساعت یا دو ساعت وصول آن مکتوب مردم را با بیعت معتز بخواندن گرفت و قواد سپاه و اهالی سرحد نیز باشارت او کار کردند و بیشتر آنان با معتز بیعت کردند و پاره ای امتناع ورزیدند و بلکا جور کسانی را که گردن از ربقه بیعت بیرون کردند

ص: 320

بضرب وقيد و حبس در سپرد و هم گوید کسانی که بی خواستن حل و کرهاً بیعت نمودند بعد از آن امتناع جستند و فرار برقرار اختیار کردند و صیف ترکی چون این داستان بشنید گفت هیچ کمان نمی کنم که بلکاجور چنین کاری پیش گرفته باشد جز اینکه گمان برده است که مستعین دخت به دیگر سرای کشیده است و معتز بجای او بامر خلافت قیام جسته است و نامه معتز را ليث بن بابك بوی برسانید و با او گفته بود که مستعين بمرد و مردمان انجمن ساختند و معتز بالله را بجایش جای ساختند .

پس آن چندتن که به شکایت آمده بودند دهان بشکایت او برداشتند و اشارت به آن همی کردند که بلکاجور هر چه کرد از روی عمد بود و میگفتند بلكاجور بخلافت فرزندان واثق وثوق دارد و از آن طرف نامه بلکاجور در روز چهارشنبه چهار روز از ماه صفر باقی مانده بدستیاری مردی که او را علی الحسین معروف بابن الصعلوك ميخواندند نامه وارد شد و در آن كتاب بلكاجور مكتوب شده بود که چند روزی قبل ازین نامه از ابو عبدالله ابن متوكل يعنى معتز بمن پیوست که ابو عبدالله بر چار بالش خلافت جالس و باوی بیعت کن وچون بعداز آن مکتوب مستعين بابلكاجور رسید و صحت خبر وسلامتی او را بدانست مجدداً در مقام اخذ بیعت مردمان بر آمد و از آنانکه در امارت او بودند دیگر باره براي مستعين بيعت ستانید و بلكاجور نیز بنده مطیع و چاکر فرمان مستعین است.

چون محمد بن عبد الله امیر الامراء بغداد و حکمران عباد این نامه و پیام و ابشنید هزار درهم بفرستاده بلکاجور عطا کر دو چنان بود که چون خبر مخالفت بلکاجور را رسانیده بودند.

قرار بر آن رفت که نامه بعنوان محمد بن علي بن یحیی ارمنی معروف با بی نصر بنویسند وامارت ثغور شامية را كه بابلكاجور بود بدو سپارند اما چون مکتوب بلکاجور در عوالم ارادت و صدق چاکری و راست خدمتی و اطاعت فرارسید از

ص: 321

نگارش فرمان ولایت محمد بن علي ارمنی معروف بابی نصر دست باز داشتند .

و در روز دو شنبه شش روز از شهر صفر این سال باقی مانده اسمعیل بن فراشه از ناحية همدان باسیصد تن سوار عرصه گیر و دار وارد شد و لشكر او يك هزار و پانصد بودند پاره ای پیش آمدند و پاره ای از عقب بیامدند و متفرق شدند و اسمعیل رسول معتز بالله را که از جانب معتز برای اخذ بیعت از اسمعیل آمد و اسمعيل او را مأخوذ و مقید ساخته بود سوار بر استری نموده بمدينة السلام بغداد در آورد و آن استر را پالانی برپشت نبود و اسمعیل را بپاداش این خدمت پنج خلعت عطیت رفت.

و نیز مردی را که گمان میبردند علوی است در ناحیه ری و طبرستان بگرفتند گاهی که وی روی بجماعت علوی که در آن حدود مسکن داشتند نموده بود و غلامان و چارپایان با خود داشت امر شد او را در دار العامة حبس کردند و چند ماهی در زندان بپائید و از آن پس کفیلی از وی بگرفتند و او را رها ساختند.

و در این روز کتابتی از موسی بن بغاء رسید و نوشته بود که نامه معتز بالله برسید که نامه از معتز بدو رسید که به بیعت و اطاعت اندر شود و چون موسی آن مکتوب را بدید یاران و اصحاب خود را بخواند و ایشان را از این حادثه آگاهی داد و فرمان کرد تا با موسی بمدينة السلام آیند آنجماعت از قبول آن امر امتناع جستند و جماعت شاكرية وانباء او را اجابت و اطاعت نمودند و اتراك و آنانکه در كنف اطاعت و حمایت ایشان بودند از موسی کناری گرفتند و با موسی جنگ ورزیدند و در عرصه مبارزت جماعتی از اتراك بقتل رسیدند و جمعی اسیر شدند و اينك آن اسیران در صحبت موسی وارد خواهند شد چون این نامه فتح آیت را در سرای محمد بن عبدالله بن طاهر قراءت کردند يك باره آن سرای را صدای تکبیر فرو گرفت و چون پنجروز از شهر صفر المظفر بجای بمانده ده سفینه بحریه که

ص: 322

بوارج نام داشت یعنی هر يك از کلانی چون يك برج بود از راه بصره بیامد و در هر سفینه اشتيامي وسه تن نفط انداز ويكتن بخار و دروگر و یکتن خباز و نان پز وسی و نه تن مردم اوستاد و جنگ جوی حرب نهاد که بر رویهم در هر کشتی چهل و پنجتن و جملگی چهارصد و پنجاه تن بشمار آمدند و بطرف و محاذی سرای ابن طاهر و هم در همين بناحية شماسية كشيده شدند و اتراکی را که در شماسية به آتش افشان فرو گرفتند و ترکها بر آن عزیمت شدند که از سپاه گاه خود برقه شماسية به جانب بوستان ابی جعفر که در جسر واقع بود انتقال دهند .

و از آن پس ایشان را بدای دست داد و از سپاه گاه خود در موضعی که بر معسکر برتر بود جای گرفتند و از گزند آتش و آتش افکنان بر آسودند و چون یکشب از شهر صفر باقی بماند گروه اتراك ومغاربة از طرف شرقی بغداد به دروازه های مدينة السلام روی آور شدند دروازه بانان دروازه ها را بر روی مخالفان بربستند و ایشان را به تیرباران و نیران و سنگ پران منجنيقات وعرادات سپردن گرفتند و از هر دو طرف قتیل و جرح بسیار شدند و تا عصر بر این حال بودند .

بیان فتوحات مختلفه امرای مستعین در اطراف ممالك و اكناف مسالك

در این سال سلیمان بن عبدالله از جرجان به طرف طبرستان رجعت نمودن گرفت و از آمل بیرون آمد و با جمعی کثیر وخیل و اسلحه بسیار رهسپار گشت چون حسن بن زید این از دهام و اقتحام را بدانست مکتوبی با برادر زاده اش محمد بن طاهر حکمران آنسامان نمود و او را از در آمدن خودش به ملك طبرستان که

ص: 323

جایگاه حسن بن زید شده بود بیا گاهانید و مکتوب مسرت نمود او را در بغداد بخواندند و مستعین خلیفه بفرمود تا صورت آنمکتوب را برای بغاء صغیر مولی امير المؤمنين كه حامل فتح طبرستان بدست محمد بن طاهر و هزیمت حسن بن زید بود و از داخل شدن سليمان بن عبد الله بشهر ساری سالماً وورود دوپسر قارن بن شهريار مولی امیرالمؤمنین که یکی را مازیار و آنگدیگر را رستم با پانصد تن مرد دلیر حکایت داشت بفرستادند و باز نمودند که مردم آمل نزديك وى بیامدند و بتوبت و انابت سخن راندند و از لغزش خود گذشت خواستند و او با ایشان بطور طی ملاقات و بث مقالات نمود که بر سکون و وثوق آنجماعت بیفزود . آنگاه لشکر خود را بر همان ساختگی و تعبيه بجنبش آورده بقراء و طرق راهگذار آورد و از قتل و تعرض با مردمان و نهب وسلب نهی فرمود و گفت: هرکس از این امر وحكم تجاوز کند کيفريابد .

و از طرف دیگر مکتوب اسد بن جذان بیامد و از هزيمت علي بن عبداله الطالبی مسمى بمرتعش نگارش داشت .

وهم جماعتی که افزون از دو هزار مرد پرخاشگر با او بودند بهزیمت رفتند.

و دو مرد از سرکردگان گیلان با جمعی عظیم در آنزمان که خبر انهدام حسن بن زید و در آمدن او با اولیاء و دوستان خود در آن ناحية او منهزم شدند .

و نیز خبر دخول سليمان بن عبدالله بشهر آمل با سلامتی و عزت و هیئت نيكو وحشمت كامل وانقطاع فتنه اهل فتنه و فساد از اطراف اقتدار او بازرسید .

و هم پنجروز از محرم این سال بجای مانده مکتوب علاء احمد عامل بغاء شرابی در امر خراج وضياع ارمينية معروض افتاد که دو مرد در این ناحیه خروج نمودند و نام هر دو را نوشته و باز نموده بود که با هر دو تن نبرد آغازید و ایشان بقلعه ای پناهنده شدند و مجانیق بر آنجا نصب نموده چندانکه آنمردم را خسته و کوفته گردانید و آندو تن از آنقلعه بیرون رفتند و فرار نمودند و مخفی شدند و

ص: 324

کار آنها پوشیده ماند و آنقلعه در تصرف دوستان و دولتخواهان خلیفه اندر شد و در اینسال مکتو بیکه به تاریخ یازده شب از شهر محرم الحرام برجای مانده مورخ بود فرا رسید و از انتقاض مردم اردبیل و مكتوب علی بن عبدالله طالبی بایشان و فرستادن چهار دسته قشون بچهار دروازه آنها برای محاصره آنها خبر میداد .

وهم در اینسال مکتوبی بیامد که از محاربت میان عیسی بن شیخ و موفق خارجی و اسیر ساختن عیسی آنمرد خارجی را و خواستار شدن عیسی از مستعین خلیفه اسلحه و مایحتاج جنگ را تا برای او در آنشهر عدتی و تهیه و لشکریانرا برای جنگ با دشمن تقویتی باشد و نیز بصاحب صور فرمان صادر گردد که چهار کشتی با تمامت آلات و ادوات آن برای وی بفرستند تا با آنچه بود نزد وی بماند حکایت داشت قراءت شد .

و هم در اینسال مکتوبی از محمد بن طاهر که محتوی بر خبر طالبی که در ری و نواحی آن ظاهر شده است بیامد و در آن مکتوب شرح داده بود که لشکری بیار است و بمقاتلت او بفرستاد وحسن بن زید هنگام مصیر او بسوی محمدیه که نام چند مکان است دوری و کرمان و سامره وغیره ها لشکر او را در آنجا احاطه کرد و چون بمحمدیه درآمد لانه جمعی را بمسالك وطرق موکل و اصحابش را بهر طرف پراکنده ساخت و خداوند تعالی او را به محمد بن جعفر که اسیر گشته بود مظفر گردانید و هیچ شرط و عهدی در میانه نرفت و نیر امور و کار علوية در مرتبه ثانیه در ری بعد از اسیری محمد بن جعفر وطلوع احمد بن عيسى بن علي بن حسين صغير بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام و ادريس بن موسى بن عبدالله بن موسي بن حسن بن علي بن ابي طالب صلوات الله عليهم وی همانکسی باشد که در مصعد حاج خروج کرد و آنکسکه در طبرستان ظهور فرمود حسن بن زيد بن محمد بن اسمعيل بن حسن بن زيد بن محمد بن اسمعيل بن حسن بن زید بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم الصلوة والسلام بود .

و هم در اینسال مکتوبی از محمد بن طاهر بعرض مستعین خلیفه رسید و از انهزام حسن بن زید از حرب او با اینکه سی هزار تن سپاه داشت نوشته بود و باز

ص: 325

نموده که در میان ایشان جنگ افتاد و محمد بن طاهر سیصد و چهل تن از رؤس اصحابش را بکشت و مستعين بفرمود تا فتح نامه ابن طاهر را در آفاق و اطراف بخواندند.

و نیز در اینسال يوسف بن اسمعیل علوی خواهر زاده موسی بن عبدالله حسینی خروج فرمود و در ایام خلافت معتز مذکور می شود .

بیان دادن کافر گوبات را بعیاران بغداد برای پاره ای محاربات

و هم در اینسال دویست و پنجاه و یکم هجری در ماه ربیع الاول محمد بن عبدالله بن طاهر امر فرمود که برای جماعت عیاران اهل بغداد که بچابکی و چالاکی و تیز روی موصوف بودند کافر کو بات بگیرند یعنی چماق و چوبی که کله آهنین داشته و سرو مغز را بيك ضربت برهم بكوبد و بپاشد و میخهای آهنین در سر آنها بنشانند و این آلت حرب را در سرای مظفر بن سیل بگذارند چه جماعت عیاران پیش از آن زمان بدون سلاح بمیدان جنگ آهنگ میکردند و با آجر وخشت پخته پراندن مقاتلت میورزیدند چون کافر کوبات را آماده ساختند منادی ندا بركشيد هر يك خواهان سلاح و آلت نبرد است در سرای مظفر حاضر شود.

لاجرم جماعت عیاران از چهار جانب بسرای او تازان و شتابان شدند و آن کافر کوبها را در میان آنان قسمت کردند و اسامی آنان را ثبت کردند.

آنگاه عیاران مردی را که نیتویه نام داشت و مکنی با بی جعفر بود و چند تن دیگر را که یکی را دونل و آندیگر را دمحال و دیگری را ابو نمله و تنی دیگر را ابو عصاره میخواندند بر خود رئیس و سرهنگ ساختند و در میانه اینچند نفر جز نیتویه ثابت نماند و یکسره بر جماعت عیاران جانب غربی ریاست داشت تا امر این فتنه و فساد سر بخواب نهاد و چون کافر کوبات را در میان عیاران تقسیم نمودند خرسند و جنگ خواه و کین جوی بدروازه های بغداد پراکنده شدند و بمقاتلت

ص: 326

در آمدند و از گروه اتراك و متابعان آنان در همانروز پنجاه تن را از پشت خاک در شکم خاک خوابگاه ساختند و از عیاران نیزده تن کشته گشت و هم از مردم عیار پانصد تن تیرافکن با تیر و کمان بیرون تاختند و دو علم و دو سلم و نردبان از اتراك بگرفتند.

و هم در اينسال نجوبة بن قیس را در ناحیه بزوغی که باباء مفتوحه موحده وضم زاء معجمه وسكون واووغين معجمة والف مماله از قراء بغداد بالاي مزرفه از دجیل است با اتراك وقعة رويداد نجوبة ومحمد بن ابي عون ودیگران نیز باتفاق همدیگر؛ ودند و از اتراك هفت تن اسیر بگرفتند و سه تن بکشتند و جمعی از اتراك از بيم و دهشت خود را بدجله در افکندند و بعضی غرق شدند و برخی جان بدر بردند .

از جمله احمد بن صالح بن شیرزاد حکایت کرده اند که پرسیدند شما چند تن بودید که نجوبة باشما دچار شد احمد گفت چهل مرد بوديم ونجوبة و اصحابش سحرگاهان بر ما تاختند و سه تن از ما بکشتند و هشت تن اسیر ساختند و دیگران بربستند و نیز هیجده چارپا وجوش درایت از عامل اوانا که برادر هارون بن شعیب بود مأخوذ داشتند .

و این وقعه اوانا روز چهارشنبه اتفاق افتاد و لشکریان نجوبة و عبدالله بن نصر بن حمزة در قطر بل با اسلحه کارزار اقامت کردند.

و چنانچه گفته اند : نیتویه با اصحابش عیاران در یکی ازین ایام از قطر بل بیرون شدند و همی برفتند و زبان بدشنام اتراك باز کردند تا از دروازه قطر یل بگذشتند .

در این اثنا پاره ای اتراک از ایشان عبور کردند و در زواریق تیری انداختند و مردی از عیاران را بکشتند و ده تن از آنانرا مجروح ساختند در اینحال عیاران چابك دست سبك پاى دست بسنگ سنگین بردند و آنجماعت را از ضربت حجارة مجروح ساختند و بعسکر خود باز شدند .

ص: 327

لاجرم لا جرم نیتویه را در سرای ابن طاهر حاضر ساختند و امر کردند جز در روز جنگ بیرون نشوند و او را یاره بر دست در آوردند و پانصد در همش نیز عطا کردند.

و چهارده شب از ماه ربیع الاول اینسال برگذشته مزاحم بن خاقان از ناحیه رقة راهسپار بیامدند خلیفه عصر فرمان کرد تا سرهنگان سپاه و بزرگان بنی هاشم و اصحاب دواوین بدیدار او راه برگیرند و با حشمتی سرافراز واردش گردانند و از اصحاب خراسانية واتراك ومغاربة که هزار مرد دلیر با اسلحه کارزار و اثاثیه پیکار بر می آمدند از هر صنف ملازم رکابش آمدند مزاحم بشهر بغداد در آمد گاهی که وصیف از جانب راست او و بغاء از طرف چپ او وعبيدالله بن عبدالله بن ظاهر از جانب يسار و بغاء ابراهيم بن اسحاق از دنبال ایشان بودند ، راهسپار گردیدند و مزاحم با کمال وقار ظاهر وا بهت با هر میگذشت و چون بمكان خود وصول یافت بهفت خلعت پوشش یافت و شمشیری بروی حمایل ساختند و هم بهر يك از دو پسرش پنج خلعت عطا کردند و هم فرمان رفت فریضه سی هزار سوار و پیاده برای او مقرر دارند.

و از آنطرف معتز بالله موسی بن اشناس را با حاتم بن داود بن تتحور را با سه هزار تن مرد از سواران و پیادگان مأمور کرد بقطر دا در برابر سپاه گاه ابی احمد موثق از جانب غربی دروازه قطر بل در يك شب از شهر ربیع الاول گذشته لشکر گاه بیاراسته و مردی عیار را که بدیگویه معروف بود بر حماری سوار و خليفة او بر حماری دیگر برنشسته و با این جماعت ها و اسلحه بیرون آمد.

و هم یکتن دیگر از عیارین که ابو جعفر کنیت داشت و معروف بمنحر می بود در جانب شرقی بیرون آمد و پانصد مرد در سلاح ظاهر و سپر و سپر های حصیری قیر اندود که ازین پیش مذکور شد با شمشیرهای بران و کاردها که بر کمربند داشتند و با کافر کتابت با ایشان بودند و از آنسوی لشکری که بتازه ساخته بودند

ص: 328

و از سامراء مأمور شده بودند و بجانب غربی می آمدند ببغداد نزديك شدند .

چون محمد بن عبد الله امیر بغداد این خبر بدانست بر نشست و چهارده تن از شناختگان سرهنگان با عده کامله درر کابش راه بر گرفتند و هم از جماعت مبیضه و نظاره کیان جمعی کثیر بیرون آمدند پس امیر الامراء بغداد با آن کوکبه و ابهت و عدت عدت راه بر نوشت تا با سپاه ابو احمد محاذی کردید و در میان فریقین در روی آب جولانی روی گشاده و از سپاه ابو احمد افزون از پنجاه مرد بقتل رسید و از آن سوی مبیضه را هسپار شدند تا گاهی که آن لشکر بیشتر از نیم فرسنگ بگذشتند در این حال شبارات برایشان عبور داد که از عسکر ابی احمد میرسیدند و درمیانه ایشان مناوشتی روی نمود و چندین شباره را با آنچه در میان از جماعت کشتیبانان و جنگیان بگرفتند و از آنها اشتياق بجستند و محمد بن عبد الله امیر بغداد بازگشت و ابن ابی عون را امر کرد تا مردمانرا گرداند.

ابن ابی عون بجماعت نظاره و عامه بفرستاد تا ایشانرا بازگرداند فرستاده او با مردمان سخن بدرشتي و غلظت براند و ایشانرا بدشنام در سپرد و آنجماعت نیز او را بدشنام فرو گرفتند و مردی از آنمردم را ضربتي بزد و مقتول ساخت مردم عامه خشمگین و آشفته شدند شفته شدند و بروی حمله آوردند و اوچون حال را از مردم مشاهدت کرد تاب مقاومت نیاورد و از پیش روی ایشان روی برتافت و راه برایشان بر گشاد و چنان بود که چهار شباره از شبارات اهل بغداد بازپس مانده بود و چون ابن أبي عون از هجوم عامة فرار کرد مردم سپاهی ابو احمد بآن شباراة نگران شدند و شباراتی در طلب آن شبارات بفرستادند و بگرفتند و سفینه را که در آن عراده بود بسوختند و آن سفینه از مردم بغداد بود .

معلوم باد در تاریخ طبرى لفظ شبارات با شين معجمه و باء موحده مشدده والف وراء مهمله والف و تاء که علامت جمع است در چند موقع نوشته شده اما در کتب لغت آنچه بنظر رسیده است این لفظ و این معنی مذکور نیست و چنان میرسد که که نوعی از کشتی است .

ص: 329

چنانکه ابن اثیر جزری در تاریخ الکامل که حاصل تاریخ طبری است بجای شبارات لفظ سفن و سفینه استعمال مینماید و ترجمه شبارات را سفن میفرماید شاید سيارات باسين مهمله وياء حطی مشدده جمع سیاره باشد که بعضی کشتیهای تندرو را گویند و الله تعالى اعلم ،

و از کلام طبری هم که میگوید فوجهوا فی طلبها شبارات فاخذوها احرقوا سفينة فيها عرادة لاهل بغداد همین معنی میرسد .

بالجمله چون کار بدین منوال انجامید مردم عامه فى الفور روی بسرای ابن ابی عون آوردند تا تاراج نمایند و همی گفتند وی با اتراك مایل است و ایشان را میلان داد و اعانت کرد و اصحابش را متعمداً منهزم ساخت و از محمد بن عبدالله عزل و صرفش را بخواستند و ضجه و نفیر برآوردند .

ابن طاهر مظفر بن سیل را با اصحابش بفرستاد تا عامه را بازگرداند و ایشان را از نهب و تاراج سرای ابن عون بازدارد و ایشان را بیاگاهاند که ابن ابی عون را ابن طاهر از عمل شبارات و بحريات و محاربات و عزلت داد و تمام این اعمال را با برادرش عبیدالله بن طاهر محول ساخت مظفر بن سيل برفت و عوام را از آن اندیشه و اقتحام منصرف ساخت و از سرای ابن ابی عون برگردانید و آن فتنه بخفت .

بیان وصول سپاه اتراك از سامراء باطراف بغداد ومحاربات فريقين

روز پنجشنبه یازده شب از ماه ربیع الاول بجای مانده سال مذکور آن سپاهی که از سامراء مشخص شده بودند که به بغداد اندر آیند بعكبراء که تا بغداد ده فرسنگ راه است بار رسیدند و چون این خبر گوشزد امیر کبیر

ص: 330

محمد بن عبد الله بن طاهر فرمانفرمای بغداد و سپاه گردید .

بندار طبرستانی و برادر خود عبیدالله و دیگر ابوالسنا ومزاحم بن خاقان و اسد بن داود سیاه که عرصه آوردگاه را شیری سیاه بود .

و دیگر خالد بن عمران و جمعی دیگر از قواد لشکر و سرداران پرخاشگر را با گروهی جنگ سیار وانبوهی خنجر گذار مأمور فرمود تا برفتند و بقطر بل پیوستند و در آنجا جماعتی از اتراک کمین در زمین بسته بودند و برایشان جنگ در افکندند و آتش برافروختند.

اتراك چالاك بچالاكى حرب کردند و ایشان را تا بدو دیوار قطر بل براندند وابوالسناو اسد بن داود نبردی سخت و حربی عظیم و قتال شدید بکار بردند و آثار جلادت را در صفحات شجاعت مرتسم ساختند .

و هر يك از این دو سردار نامدار جمعی کثیر از اتراك ومغاربة را در غروب گاه فنا و غیبت نمای شری ماوی دادند و در این حال ابوالسنا میلانی فرمود و مردمان در متابعتش تازان شدند و قائدی از قواد اتراك را که سخت بی باک و موسوم بسور بود مدار زندگانیش را بهنگام نفخه صور محول کرد و سرش را برافراخت وفوراً بسرای ابن طاهر برفت و هزیمت مردم را عرضه داشت و خواستار مدد گشت .

ابن طاهر طوقی زرین بد و بداد و وزن هر طوقی سی دینار و هر دست اور نجی هفت مثقال و نیم زر ناب بود .

ابوالسنادیگرباره چون پلنگ وغا و نهنگ بلا با جماعتی که از تمام ابواب در مدد او مشخص شدند بسوی مردمان بازگشت بعضی گفته اند چون ابوالسناء سران سرهنگ بخدمت ابن طاهر آمد ابن طاهر را ناپسند آمد و به تعنیف و توبیخ او زبان گشاد و گفت تو خود خویشتن حامل این سر میشوی و مکان خود و لشکر خود را تنها میگذاری و با دشمن میسپاری خدای نکوهیده دارد این سرو این آمدنت و آوردن این سر را و از آن طرف چون محمد بن عبدوس بازگشت اسدبن داود سیاه گرد میدان رزمگاه را بماه رسانید و بعد از آنکه مردمان از گردش

ص: 331

بر کنده شده بودند بطبیعت جلادت و سرشت و شادت نبردی سخت دشوار بدادو حربی عظیم در افکند .

و آخر الامر در علوی جنگ دچار پالهنگ فنا و آهنگ پلنگ افکن بلاگشت و چون جماعت اتراك سرش را بر گرفتند قومی از اهل بغداد بموضع قتل او بتاختند و اتراك را از پیرامون جثه اسد بر تافتند و جسد او را در زورقی به بغداد حمل کردند و از آنطرف اتراك بدروازه قطر بل رسیدند و مردمان بمدافعت ایشان بیرون تاختند و اتراك را با شدت و صولتی سخت براندند و از آن مکان دور گردانیدند .

و از آن پس سرهائی را که در آنروز و آن جنگ از ابدان اتراك ومغاربه جدا کرده بودند بسرای ابن طاهر بیاوردند و بفرمود در دروازه شماسية نصب کردند و از آن سوی جماعت ترکها و مغربیها از ناحیه قطر بل بسوی مردم بغداد بازگشتند و دست بجنگ بر آوردند و جمعی کثیر از مردمان بغداد را بقتل رسانیدند .

و همچنین بغداد گروهی انبوه از اتراك را در اندرون خاک مدفون نمودند .

و بندار و آن لشکری که با او بودند با اعادی جنگ همی کردند تا تاریکی شب جهان را فرو نوشت این وقت بندار با مردمان از میدان جنگ باز گردانیدند.

دروازه ها را بر بستند و از آن طرف محمد بن عبدالله بن طاهر امر فرمود تا مظفر بن سيل ورشيد بن كاوس با سرهنگی و پانصد سوار کارزار از دروازه قطربل بناحية سپاه ابن اشناس ترکی بتازند این دلاوران دلاگاه و دلاگاهان کینه خواه هنگامی بآن سپاه رسیدند که جملگی باحالی آرام و خیال آسوده و خاطر امن و بی خبر از مکاید روزگار و بواثق ليل و نهار مشغول کار خود و گردش بازار خود بودند بناگاه چون اجل ناگهانی و بلای آسمانی باخذ يك چاچی و تیغ یمانی بر آن غافلان بتاختند و دست در خون ایشان بیاختند و گرماگرم سیصدتن

ص: 332

را بکشتند و جمعی را اسیر کرده مظفر ومنصور بازگشتند.

وهم گفته اند که جماعت اتراك در این روز بباب القطيعه رسيدند و نزديك بحمامی که معروف بباب القطيعه بود نقبی برزدند و اول کسیکه از آنجماعت سر از نقب بیرون کشید کشته گردید و قتل و کشتار در این روز در گروه اتراك ومغاربة بسيار و زخم یافته از نیزه در مردم بغداد فراوان روی داد .

طبری گوید از جماعتی شنیدم که می گفتند در این وقعه پسری خواب نادیده حاضر شد و با خود توبره آکنده از حجاره و مقلاع و فلاخنی در دست داشت و بهر کس از آن فلاخن سنگ می افکند خطا نمی کرد و بر صورتهای اتراك و چارپایان آنان بر میخورد و چون ترکان این حال و این سنگ افکندن و خطا ننمودن و کارگر آوردن را بدیدند چهار تن از سواران نامی اتراك نامدار که به تیراندازی استاد بودند تیرها برزه کرده به آن پسر پران همی داشتند و تیر ایشان بخطا میرفت و از او بدیگرسوی میگذشت .

لکن هر سنگی را که آن پسر از فلاخن می گذرانید بهیچوجه خطا نمیرفت و چارپایان ایشان میرمیدند و سوار را از پشت خود بروی زمین می افکندند .

و آن جماعت برفتند و چهار نفر از رجاله مغاربه را که نیزه و سپرها با خود داشتند بیاوردند و این چهار نفر بر آن پسر و فلقه قمر حمله ور شدند .

آخر الامر دو تن از آنها بجلدی و چابکی بتاختند و خود را بروی انداختند و آن پسر مانند شراره خود را در آب افکنده به آب در سپرد و آندو نفر نیز از دنبال او پای در آب نهاده اما نتوانستند در آب باوی آشنا گردند و آن پسر چون صرصر بطرف شرقی عبور داد وصیحه به آندو تن بر کشید و مردمان از این گونه جلادت و تندی و تیزی و قوت قلب آن پسر صدا به تکبیر بلند ساختند و بازگشتند و در گذار آب بگردش نرسیدند .

و نیز گفته اند که عبدالله بن عبدالله در این روز پنج نفر از سرهنگان جنگ آور را بخواند و هر يك را فرمان کرد تا بناحیه بتازند و از آن پس مردمان

ص: 333

بجنگ برفتند و عبدالله بدروازه بازگشت و با عبدالله بن جهم گفت و او موکل به دروازه های قطر بل بود از آن بپرهیز که بگذاری یکتن منهزم از این در اندر آید و در این اثنا بازار پیکار بگردش و آفتاب زرایا بتابش در آمد و مردمان پراکنده شدند و هزیمت روی داد و اسد بن داود چندان بپائید تا لقمه مرگ بخوانید وسه تن بدستش کشته شد .

از آن پس تیری کارگر بدو آمد و در گلویش بنشست و او روی برگانت و تیری دیگر بپرید و در سرین اسبش بنشست و اسب او را بجنبش آورد و بر زمینش انداخت و هیچکس جز پسرش باوی نپائید و او نیز مجروح گشت و در آن روز آن بستن و نگشادن دروازه بر روی واردین بر جماعت منهزمین سخت تر از گزند دشمنان ایشان افتاد .

و چنانکه گفته اند در این روز و این وقعه هفتاد تن اسیر و سیصد سر از کشتگان بغداد بطرف سامرا حمل شد و چون اسیران را بسامرا نزديك ساختند با آنکس که این رؤس و اسیران را می آورد فرمان کردند که اسیران را جز با چهره پوشیده وارد نسازند تا موجب شود و آشوب اقارب و اقوام ایشان نشود .

چون مردم سامرا اسیران را نگران شدند ناله و نفیر وزاری ایشان بلند گردید و اصوات ایشان و اصوات زنان ایشان بصراخ و ناله و نفرین برخاست واین خبر گوشزد معتز بالله گردیده مکروه داشت که دلهای کسانی که در پیشگاه او حاضراند بروی غلیظ گردد.

لاجرم بفرمود تا هر اسیری را دو دینار زر سرخ بدادند و هم با ایشان بترك قتال اقرار داد.

و نیز بفرمود تا سرهای کشتگان را دفن کردند و در میان اسیران سپری از از محمد بن نصر بن حمزة وبرادری از قسطنطنیه جاریه ام حبیب و پنج تن از وجوه و بزرگان بغداد که از جمله نظاره کیان بودند جای داشتند گفته اند پسر محمد بن نصر را بکشتند و بردار آویختند در برابر دروازه شماسية به واسطه پدرش.

ص: 334

بیان آمدن جماعتی از اتراك بانامه که معتز بالله بمحمد بن عبدالله نوشته بود

روز دوشنبه سلخ شهر ربیع الاول جماعتی از اتراك بدروازه شماسية آمدند و مکتوبی از معتز بالله بعنوان محمد بن عبد الله بن طاهر امیر بغداد داشتند و خواستار شدند که آن نامه را به محمد بن عبدالله برسانند حسین بن اسمعیل از قبول این امر امتناع ورزید و از این طاهر اجازت طلبيد ابن طاهر بقبول آن امر نمود و روز جمعه سه تن سوار بیامدند حسین بن اسمعیل مردی را که تیغ و سپر با خود داشت بیرون فرستاد و آن نامه را از خریطه ماخوذ داشته به محمد بن عبدالله برسانید در آن نامه شرحی از یاد آوردن محمد را به آنچه بروي واجب است که عهد قدیم را که در میان او و معتز روی داده و آن حرمت را حفظ نماید و اینکه بروی فرض است که اول کسی باشد که در امر معتز و توجيه خلافت سعی و کوشش بورزد یعنی از نخست در زمان پدرش متوکل باوی به ولایت عهد بیعت کرده بود واگر در زمان منتصر فتوری روی نمود از راه اجبار و بیم هلاکت قبول خلع فرمود .

اما بر حسب باطن بیعت او بر گردن تمام بایعین ثبت و ثابت است و اینک بر ابن طاهر که آن بیعت را کرده است رعایت حدود و شرایط حفظ آن مقام و عهد خودش لازم است گفته اند این اول نامه ایست که از معتز بالله بعد از آن جنگ به محمد بن عبدالله پیوست.

و در روز شنبه پنج روز از ربیع الآخر گذشته جشون بن بغاء كبير ببغداد آمد ويوسف بن يعقوب قوصرة مولى هادی با کسانی که با موسی بن بغاء بودند از

ص: 335

جماعت شاکریه در خدمت او بودند و عامه شاكرية که در رقه جای داشتند ایشان پیوستند و این جمله يك هزار و سیصد تن بشمار می آمدند پس جملگی مشمول الطاف گردیدند و جشون را پنج خلعت به دادند و یوسف را چهار جامه خلعت عطا رفت .

هم چنین بیست تن از وجوه شاکریة را بخلاع فاخره مفتخر ساختند و شاد خوار بمنازل خود رهسپار گردیدند .

و در این اوان مردی ببغداد وارد شد و مذکور داشت که شماره اتراك و مغاربه و حشویات ایشان که در جانب غربی خیمه و خرگاه برافراخته اند دوازده هزار تن ورئيس ايشان با يكباك قائد است و شماره لشکری که در خدمت ابی احمد موفق بن متوکل است و در طرف شرقی فرود شده اند هفت هزار تن باشند و در غمان فرغانی برایشان خلافت دارد .

و اينك در سامرا از تمامت قواد و سرهنگان اتراك و مغاربة افزون از شش نفر که به حفاظت دروازه مشغول هستند هیچکس نمانده است.

وروز چهارشنبه هفتم ربیع الآخر که زندگاني و بهار اعمار را نوبت خزان در رسیده وقعه بس عظیم در میان دو سپاه نبرد خواه نمایش و آسیاب بلایا گردش و آفتاب رز ایا تابش گرفت خون از رگها چون از کوزه فصاد بیرون دوید و چشم شریان برچشمه بریان گریان آمد چنانکه یاد کرده اند از اصحاب معتز با جماعتی که غرقه بحر فنا شدند چهارصد مرد با شاطر نیستی هم گرد شد و از یاران ابن طاهر با مغروقین سیصد نفر شهر بند مرگ را رهسپر گردید و جز مردم سپاهی سیاهی دیگر نبود چه در این روز از جماعت غوغاء هیچکس سوارسپاه و سیاهی لشکر جنگخواه نبود .

و در این روز حسن بن علي حرمى شربت قتل كشید و بر هر دو گروه روزی پس سخت و صعب بود گفته اند در این روز مزاحم بن خاقان تیری بموسى بن اشناس ترکی بزد و بدو کارگر آمد و مجروحاً بازگشت و بقدر بیست تن از

ص: 336

سرهنگان ابی احمد که به جمله از اتراك و مغاربه بودند از لشکر گاهش ناپدید شدند .

و هم روز پنجشنبه چهارده روز از ماه ربیع الآخر بجای مانده ابوالساج را به پنج خلعت و این فراشه را بچهار خلعت و یحیی بن قصص جبوس را سه خلعت به دادند.

وابو الساج در سوق الثلثاء لشکرگاه کرد و لشکرها را از استرهای سلطانی چندین راس بدادند تا پیادگان لشکر حمل خود را بر آنها گذارند بعد از آن مزاحم بن خاقان را که زخمین شده بود از باب الحرب بیابالامه حمل کردند و خالد بن عمران طائی موصلی را در جای او مقرر داشتند .

گفته اند گاهی که ابن طاهر امیر بغداد ابوالساجرا مأمور بمحاربت فرمود گفت ايها الامير نزد من مشورتی است که بایدم به آن اشارت نمود ابن طاهر فرمود ای ابو جعفر بازگوی که تو متهم در قول و خیر اندیشی نیستی گفت اگر تورا اراده چنان است که با این از روی مجادة و محاقه کار کنی یعنی میل باطنی تو این است که با معتز بالله و جماعت اتراك بعزم درست و صمیمیت تامه و خصومت معنوية نبرد بيازمائى رأی و تدبیر صحیح این است که از قواد سپاه و سرهنگان لشکر خود مفارقت نجوئی و ایشان را پراکنده نسازی جمله را جمع آوری تا این لشکری را که در برابر تو ایستاده است در هم شکنی چه تو هر وقت چنین کنی و از کار این سپاه فراغت گيرى هيچيك از اين طبقات سپاه با تو نیروی جنگ نیابند و هم آهنگ شوند .

ابن طاهر گفت همانا مرا تدبیری است و انشاء الله تعالی خداوند کفایت کار مرا میفرماید.

ابو الساج گفت السمع والطاعة چشم بر حكم و گوش بر فرمان و بدان سوی که امر یافته بود برفت و ازین کلمات مکشوف داشت که ابن طاهر را در غلبه مستعين بر معتز چندان تصمیم عزم حاصل نیست و اندیشه او را تردید هست و مترصد

ص: 337

این است که بداند تقاضای حال چه حکم می نماید .

ازین روی چنانکه باید در محاربت مبادرت نمی جوید این است که جواب را بر وفق خاطر او داد و باز نمود که بهر نوع رأی امیر تقریر دهد مطیع است .

گفته اند در این ایام معتز بالله مکتوبی به احمد بن متوكل رئيس لشكر نوشت و او را درقتال با اهل بغداد بتقصير نسبت داد و ابو احمد این اشعار را در جواب نوشت .

لأمر المنايا علينا طريق *** وللدهر فيه الساعة وضيق

فایا مناعبر لانام *** فمنها البكور و منها الطروق

و منها هنات تشيب الوليد *** و يخذل فيها الصدائق الصديق

وسور عريض له ذروة *** تفوت العيون و بحر عمیق

قتال مبيد و سيف عتيد *** وخوف شديد وحصن وثيق

وطول صباح لداعى الصباح *** السلاح السلاح فما يستثيق

فهذا قتيل وهذا جريح *** وهذا خريف وهذا غريق

وهذا قتيل و هذا تليل *** و آخر يشدضه المنجنيق

هناك اعتصاب وثم انتهاب *** ودور خراب وكانت تروق

اذا ماتمؤنا الى مسلك *** وجدناه قد سدعنا الطريق

فبا الله تبلغ ما نرتجيه *** و بالله ندفع مالا نطيق

و این ابیات از علی بن امیه است که در ایام فتنه امین و مأمون گفته است.

خلاصه معنی این است که پنجه منایا و دندان بلایا از هر طرف بر ما چنگ در انداخته و طواحن دهر ما را در نوردیده روزگار را تنگ و گشاد و و داد و عناد بسیار است و این بامداد و شامگاهی که ما بر سر می سپاریم و این روزان و شبانی که بر خود میشماریم برای مردم موجب عبرت است و این جنگ و حرب که بپای میگذاریم و این شداید میدان پیکار که از نظر می گذرانیم چنان شدید و سهمناك

ص: 338

وهايل وتابناك است كه اطفال نو رسیده را پیر و موی مجعد مشکین را ژولیده و سفید می گرداند ويشبت الطفل من قبل المشيب را مصداق است از هیبت چکاچاک تیغ و سنان و چخاچخ حربه های آتش افشان و نژغار پیاده و سوار وغبار عرصه پیکار پدر از پسر بی خبر و دوست از یاد دوست بی ثمر گردیده باروی شهر بغداد با تمام پهناوری و کمال رفعت و خندقی برگرد آن در نهایت ژرفی و عمیق چون دریائی مواج که را چشم را خیره همی دارد و جنگ و قتال باشدتی بی پایان از هر طرف نمایان و اهالی شهر در قلعه استوار که سر بگنبد دوار برکشید با آذوقه وعلوفه و انواع اطعمه واشر به و اماکن امن با سپاه ما بجنب وجوش اندر شوندومار اولشکر مارا جز بیابان هموار و آبهای بسیار ملجائی و مکنی نیست با خوف و بیمی شدید دچار و یکسره در پهنه پیکار بکار نمرۀ جنگجویان و ناله مجروحان و دیدار اجساد کشتگان و فرو افتادگان و اسیران و منهو بان و خانمانهای ویران دشنه در نظر و رخنه در جگر اندازد و بهروقت بمسلکی بر شدن گیریم راه را بر خود مسدود بینیم مگر بقدرت وقوت یزدانی به آنچه آرزومندیم دست یابیم و آنچه را نیرومند نیستیم دفع دهیم چون این اشعار انتشار یافت محمد بن عبدالله بن طاهر در جواب او این ابیات را انشاء کرد یا دیگری بزبان ابن طاهر گفت .

الا كل من زاغ من أمره *** وجار به عن هداه الطريق

ملاق من الأمر ماقد وصفت *** وهذا با مثال هذا خليف

ولا سيما ناكث بيعة *** وتوكيدها فيه عهد وثيق

سید علية طريق الهدى *** ويلقى من الأمر مالا يطيق

وليس ببالغ ما يرتجيه *** ومن كان عن فيه لا يفتق

اتانا به خبر مسائد *** رواه لنا عن خلوق خلوق

وهذا الكتاب لنا شاهد *** يصدقه ذالنبى الصدوق

در این ابیات باز می نماید که هر کس از حد خود بیرون شود در امر است را از کف بنهد وبهوا جس نفسانی دچار آید بهمین بلایا و منايا ورزايا و شداید

ص: 339

و مشقات که وصف نمودی گرفتار آید و شایسته این حال باشد خصوصاً کسی که ناكث بيعت و ناقض عهد مؤكد وعقد مؤید گردد و طریق هدی بروی مسدودو راه رشاد بروی مکتوم و ابواب محن روزگار بروی گشوده و افزون از توانائیش قمود آید.

و هرگز کسیکه پای کوب مواکب گمراهی بگردد به آنچه آرزومند است نایل نگردد و این معنی را مخبرین صادق از مخبرین صادق رسانیده اند .

و چنانکه گفته اند در شهر ربیع الآخر این سال دویست نفر پیاده و سوار از جانب معتز بالله بناحيه بندينجين گذر کردند و رئیس ایشان شخص ترکی بود که او را ابلج میخواندند و به باهنگ حسن بن علي بتاختند وسرايش را به تاراجیدند و بر قريه او غارت آوردند .

و از آن پس به قریه دیگر نزديك به آن قریه به تاختند و به خوردند و بیاشامیدند .

و چون مطمئن شدند حسن بن علي از جماعت اکرادی که اخوال او بودند و گروهی از قراء حوالی خود دادخواهی کرد آن جماعت روی به آن مردم غارتگر نهادند و با آنها در همان حال تاراج گاهی جنگ در افکندند و بیشتر آنان را بکشتند و هفده مرد از آنها را اسیر ساختند ورئيس ايشان ابلج را بقتل رسانيدند وبقية السيف والاشر شب هنگام بگریختند بعد از آن حسن بن علي آن اسیران ورؤس مقتولین را باسر ابلج به بغداد فرستاد و این حسن بن علي مردی از قبیله شیبان و از جانب یحیی بن حفص در اعمالش خلیفه و مادرش از جماعت اکراد بود.

یاقوت حموی می گوید بندينجين بلفظ تثنيه استعمال می شود و ندانم مفرد آن بندینج چیست و بچه معنی است جز اینکه ابو حمزه اصفهانی می گوید در ناحية عراق موضعی است که آنجارا وندیکان خوانند و آن را معرب ساخته

ص: 340

بندینجین گویند با باء موحده و نون و دال مهمله ونون وياء حطى وجيم وياء دوم ونون آخر و معنی آن تغییر نکرده است و نام شهری مشهور است در طرف نهروان از ناحیه جبل از اعمال بغداد و گفته اسمی است که بر چندین محال متفرقه غیر متصله البنيان اطلاق می شود بلکه هر یکی از آنها منفرد است و نگران دیگری نیست و بزرگترین محله را باقطنا یا خوانند و در آنجا بازارى ودار الامارة ومنزل قاضی باشد و جمعی کثیر از علماء وفقها وشعراء ومحدثين عالم وخبير باين محال عدیده منسوب میباشند .

بیان حرکت ابی الساج بطرف شهر مداین و پاره ای حالات ایشان و امر انبار

چون ابو الساج واسماعيل بن فراشه و يحيى بن حفص تن بخلعت بيار استند و به طرف مداین مأمور شدند در سوق الثلثا لشکرگاه ساختند .

سوق الثلثا بزرگترین بازار بغداد است ازین روی این نام را نهادند که در روزهای سه شنبه دایر می گشت و این حال قبل از آن که منصور عباسی عمارت بغداد کند و در هر ماهی یك روز بگردش می آمد .

بلجمله چون روز يك شنبه ده روز از ماه ربیع الاول بجای مانده در رسید ابو الساج پیادگان سپاهی را بر استرها بر نشاند و بجانب مداین و از آن پس بطرف صيادة راه نوشت و از نخست بحفر خندق مداین که همان کنده کسری بود پرداخت و در استمداد خود مکتوب فرستاد و پانصد مرد دلاور از رجاله حبشية به مدد او بیامد و خودش در آن هنگام که بدان سوی روی آورد سه هزار تن سواره و پیاده در رکاب داشت.

ص: 341

و از آن پس نیز خواستار مدد نشد و مدد یافت چندانکه لشکرگاه او حامل سه هزار سوار کار و دو هزار پیاده پهنه بسیار گردید و هم بدویست نفر پیاده کار آزموده مردم شاكرية قدماء بر نیروی او افزوده شد و این جماعت رادر کشتی جای داده روز یکشنبه چهارم جمادی الآخر بلشکر گاه وی انحدار و جانب يمين ويسار گرفتند .

و هم در این اوقات محمد بن عبدالله بن طاهر امير كبير بغداد نجوبة بن قيس را با جماعتی از اعراب بطرف انبار فرستاد و با قامتش در آن سرزمین فرمان دادو برای اعراب آن ناحیه و آنانکه مشبهه و همانند آنها هستند بمقدار دو هزارتن پیاده مرسوم و فریضه مقرر ساخت نجوبة بن قيس برفت و در انبار اقامت نمود و آنجارا ضبط فرمود.

و از آن پس به دو خبر رسید که جماعتی از اتراك بقصد او بیرون آمده اند بفرمود تا از فرات نهری بخندق برشکافتند و چون آب بسیار بود خندق را بینباشت و بعلاوه در بیابان اطراف راه برگشاد چندانکه بسالحن پیوست و اطراف انبار بطیحه و رودخانه گشت و پل هائی را که به انبار راه می سپردند قطع کرد.

حموی می گوید سالحين وعامه صالحین خوانند و هر دو بخطا می باشد بلکه سلحین است و قریه ایست از نهر عیسی در بغداد بلجمله نجوبة بن قيس مکتوبی در طلب استمداد با بن طاهر بفرستاد ورشيد بن کاوس برادر افشین با پانصد سوار و پانصد پیاده مأمور شد و خیمه بیرون زد و در قصر عبدوية لشكرگاه ساخت.

و نیز ابن طاهر از جماعت مطلبین که به تازه از سرحدات و ثغور وارد شده بودند سیصد تن را انتخاب کرده و حقوق آنان را پرداخته بمدد نجوبة مشخص كرد و ایشان روز سه شنبه بدو پیوستند و نجوبة روز دوشنبه سلخ ربيع الآخر با هزار و پانصد تن مرد دیو خوی دیو شکار از قصر عبدویه رهسپار گردید

ص: 342

و از آن طرف معتز بالله ابو نصر بن بغاء را از سامرا برطریق اسحاق در روز سه شنبه روانه ساخت و ابو نصر آنروز و شب راه بر سپرد و صبحگاه با نبار رسیدو يك ساعت بر گذشته بود که رشید بن کاوس به آنجا وارد شده و نجوبة در داخل شهر انبار و رشید در خارج آن فرود آمده بودند .

و چون ابونصر فرا رسید رشید و اصحابش که بجمله بدون تهيه و تدارك وتعبیه کار جنگ بودند دچار دشمن گشتند و سپاه ابو نصر تیغ کین در ایشان بکار آوردند و بباران تیر فرو گرفتند و جمعی را بکشتند و پاره ای اصحاب رشید باسلحه خود برفتند و با گروه اتراك ومغاربة قتالی شدید و کارزاری استوار بدادند و جماعتی را بکشتند .

و آخر الامر سپاه شاكرية جمع رشيد منهزم و بر همان راهی که آمده بودند فرار کرده روی ببغداد نهادند .

و چون قضية سياه رشيد بنجوبة رسيد ومعلوم افتاد که جماعت اتراك چون رشید را هزیمت او فتاد بطرف انبار روی آور شدند بطرف غربی عبور داد و جسر انبار را بر گسیخت و گروهی از اصحابش باوی بگذشتند و رشید در همان شب به محول راه سپرد .

محول باميم وحاء حطی بلده خوش هوا و دلارا بابساتين بسيار و فواكه ممتاز و تا بغداد يك فرسنگ راه است بر نهر عیسی و نیز باب المحول نام محله بزرك از محال بغداد است و از آنطرف نجوبة در جانب غربی راه بر نوشت تا روز پنجشنبه شامگاه وارد بغداد گشت.

و پس از وی رشید در همین شب هنگام بسرای ابن طاهر امیر بغداداندر آمد ونجوبة محمد بن عبدالله را بیاگاهانید که در آن هنگام که جماعت اتراك روى با نبار آوردند نزد رشید فرستاد و خواستار شد صد مرد تیرانداز بدو فرستد تا آنها را در پیش روی اصحاب خود باز دارد و گزند دشمن را بر تابد .

ص: 343

رشید پذیرفتار نگشت و او را امداد ننمود و از محمد بن عبدالله مسئلت نمود که از تیراندازان سواره و پیاده جمعی را با او منضم گرداند نزد عم زادگان که در جانب غربی مقیم و بطاعت و فرمان برداری و انتظار صدور امر امير المؤمنین روزگار می گذارند برود و ضامن و متعهد گردید که تلافي مافات را بنماید .

ابن طاهر سیصد تن از فرسان و پیادگان جماعت شاكرية که در فن تیراندازی چشم مور و چشمه هور را یکسان می دیدند بدو انضمام و نیز پنج خلعتش بداد و او بقصر ابن جيرة برفت و مستعد بنشست .

و از آن پس محمد بن عبدالله حسين بن اسماعیل را برای حراست و امارت انبار اختیار کرد و محمد بن رجاء حضاری را نیز با او با عبدالله بن نصر بن حمزة و رشيد بن کاوس ومحمد بن يحيى و جماعتی از مردمان مصاحب ساخت و بفرمود تا خازنان مال زر وسیم بیرون آوردند و کسانی را که با حسین بن اسماعیل و این جماعت سرهنگان بیرون می شدند ببخشیدند

جماعتی که از ملطئه که از بلاد روم است از طبقه شاكرية آمده و مردمی با استخوان و توان بودند از گرفتن رزق چهار ماهه امتناع نمودند چه بیشتر ایشان را چار پای و مرکب نبود و گفتند ما بناچار باید تقویت نفوس خود را بکنیم و چار پای بخریم و آن مبلغی که برای آنها مقرر رفته بود چهار هزار دینار بود.

و از آن پس بقبض مرسوم چهارماه رضا دادند از آن حسین بن اسماعیل بر در سرای محمد بن عبدالله طاهر مجلسی مقرر ساخت و در آنجا بنشست و از نخست در تصحیح جراید سبقت گرفت تا عرض دادن مردمان و اصحاب خود را در مدینه ابی جعفر مقرر دارد و در آن روز جماعتی از خاصه خودش را رزق و روزی بداد .

و پس از آن حسين واصحاب دواوين بمدينة أبي جعفر برفتند و در سه مجلس

ص: 344

عطای کسانی را که در رکاب او بحرب میرفتند بپرداختند و در روز شنبه دوازده شب از شهر جمادی الاولی ،بجای مانده آنچه باید عطا کرد با تمام رسید و چون روز دوشنبه چهره گشود .

ابن طاهر حسین بن اسماعیل با آن سرهنگانی که با او بیرون میشد رشید بن كاوس ومحمد بن رجاء وعبدالله بن نصر بن حمزة وارمس فرغانی و عدبن یعقوب برادر خرام ويوسف بن منصور ابن يوسف البرم وحسين بن علي بن يحيى ارمنى وفضل بن محمد بن فضل ومحمد بن هرثمه بن نصر را به آن سرای احضار کرد و حسین بن اسماعیل را خلعت بداد و مرتبه او را بفوح تقدیم بخشید و از آن پیش در فوج چهارم بود و نیز آن قواد و سرهنگان را مخلیع گردانید.

پایان جلد ششم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام على النقی علیه السلام

ص: 345

فهرست جلد ششم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقی (علیه السلام)

عنوان ... صفحه

دنباله بیان اخبار اسحق بن ابراهیم موصلی... 2

بیان اخبار ابي محمد قاضي يحيى بن اكثم ...4

بیان احوال ابی جعفر محمد بن عبدالملك زيات ...5

بیان احضار نمودن متوکل عباسی حضرت امام علي النفى صلوات الله عليه را بمجلس عیش خود ... 12

بیان برخی حالات حضرت امام على النقي با متوكل ...21

بیان خلافت ابى جعفر المنتصر بالله ...77

بيان اخذ بيعت خلافت منتصر بالله ...80

بیان ولايت خفاجة بن سفيان ...88

بیان ولايت محمد بن خفاجة ...91

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و هفتم هجری ...92

بیان وقایع سال دویست و چهل و هشتم هجری...93

بيان خلع وعزل معتز بالله ومويد بالله...101

بیان وفات ابی عبدالله محمد بن متوكل على الله ...119

بیان خواب منتصر و دیگران ...123

بیان شمایل و مدت عمر و خلافت منتصر بالله ...131

بیان نقش خاتم و اسامی وزراء و حجاب و شعرای منتصر بالله ...137

بیان اسامی والده و ازواج و کنیه ولقب و اولاد منتصر بالله ...139

بیان پارۀ اخلاق و اوصاف و آثار منتصر بالله ...140

ص: 346

عنوان ... صفحه

بیان پارۀ سیره و اعمال منتصر بالله ...143

بیان پارۀ کلمات و اشعاریکه به منتصر نسبت داده اند ...145

بیان پارۀ حکایات که برجود و فتوت منتصر بالله حکایت می نماید ... 147

بيان مكالمات منتصر با پارۀ علمای عصر در باب عشق ...152

بیان پارۀ حالات منتصر با بعضی از شعرای روزگار... 157

بیان اخبار محمد بن صالح علوی...158

بیان پاره حالات منتصر عباسی ...168

بیان بعضی کلمات و عبارات و اخبار حضرت امام علي النقی ...177

بیان خلافت احمد بن محمد بن معتصم ...197

در بیان فتنه بعضی آشوب طلبان ...200

بیان برخی حوادت وسوانح سال دویست و چهل و هشتم هجرى...203

بیان وقایع سال دویست و چهل و نهم هجري ...215

بیان تاخت و تاز رومیان بثغور جزريه ...216

بیان انگیزش و آشوب سپاه در بغداد ...217

بیان ابی موسی او تامش وزیر ...219

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و نهم ...222

بیان وقایع سال دویست و پنجاهم هجری ...223

بيان خروج حسين بن محمد بن حمزه علوى ...243

بيان خروج محمد بن جعفر بن حسن ...244

بیان خروج حسن بن زيد علوى ...245

بیان فرستادن در طلب حسن بن رید ...249

بیان فرار کردن سلیمان بن عبدالله و نیرومندی حسن بن زید ...251

بیان برخی حوادث و سوانح سال دویست و پنجاهم هجری ...260

ص: 347

بیان وقایع سال دویست و پنجاه و یکم هجری...264

بیان مسیر مستعين خليفه ...268

بیان ورود مستعين بالله ...271

بیان برگشتن جماعت اتراك از حضور مستعين ...274

بیان خبر یافتن محمد بن عبدالله بن طاهر...281

بيان لشكر آرائی معتز بالله بحرب مستعين ...284

بیان محصور شدن مستعین خلیفه در بغداد ...290

بیان قتل و شکست جماعت اتراك ...293

بیان صورت فتح نامه ...297

بیان وقعه در میان جماعت اتراك ...318

بیان فتوحات مختلفه امرای مستعین ...323

بیان دادن کافر کوبات را ...326

بیان وصول سپاه اتراك از سامراء ...330

بیان آمدن جماعتی از اتراك با نامه ...335

بیان حرکت ابي الساج بطرف شهر مداین ...341

ص: 348

جلد 7

مشخصات کتاب

جلد هفتم از

ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تألیف:

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

*(2537 ش - 1398 ه ق ) *

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ورشید بن کاوس را بر مقدمه سپاه و محمد بن رجاء را در صاقه سپاه مقرر فرمود وحسين بن إسماعيل با کسانیکه با او بودند و از عشیرتش شمرده می شدند و سرهنگان سوادش بودند بلشکرگاه خود برفتند و وصیف و بغاء را فرمان کرد تا بر حسین ابن إسماعيل بسوى لشكر گاهش سبقت گیرند ، از آن پس حسين بن إسماعيل روی براه آورد و عبیدالله بن عبدالله بن طاهر و تمامت سرهنگان و قواد و کتاب أمير بن ابن طاهر و جماعت بني هاشم ووجوه عصر تا ياسرية در مشایعت حسین برفتند .

ياسريه باياء حطي والف وسين وراء مهملتين قريه بزرگ است در کنار شهر عیسی در میان آن و بغداد دو میل و دارای پلی نیکو و بساتین دلپسند و منسوب بمردی است .

در این روز برای لشکریان سی و شش هزار دینار زر سرخ بیرون آوردند و از آن پس که برفته بودند بلشکر گاه یاسریه یکهزار و هشتصد دینار دیگر برای اتمام حقوق بازمانده بفرستادند و چون روز پنجشنبه در رسيد مقدمة الجيش حسين بن إسماعيل كه عبدالله بن نصر ومحمد بن يعقوب مقلد آن بودند با هزارتن سوار و پیاده راه سپار شدند و در بثق معروف بقاطوفه فرود آمدند ، و چنان بود که جماعت اتراك جمعی از خودشان و از غوغاء و مغاربه را که یکصد تن می شدند بسوى منصورية روانه کرده بودند و ایشان بهفت تن از مغربیان چیرگی یافتند و جمله را بخدمت حسين بن إسماعيل بفرستادند وحسین ایشان را بدروازه بغداد بفرستاد و خودش روز جمعه هفت روز از جمادی الاولی بیجای مانده جانب راه گرفت.

و چنان بود که مردم انبار در آن هنگام که نجوبة ورشید دوری و کناری

ص: 2

گرفتند و جماعت اتراك ومغربیان روی سوی انبار آوردند اهل انبار بانگ الامان برکشیدند و اتراك بایشان امان دادند و امر کردند تا دکانهای خود را باز کنند و بازار را دایر سازند و بكسب وكار مشغول شوند .

اهل انبار بآن اتراك اطمینان یافتند و دوانیت بر گشادند و بازارها بگردش در آوردند و ساکن و آرام گردیدند و طمع در آن داشتند که اتراك بایشان بوفا کار کنند با اینکه در نهاد ایشان جز عدم وفا ووفور جفا مندرج نیست ، و مردم انبار آنروز و شب را بآن حال بگذرانیدند و آسوده ببامدادرسانیدند و چنان بود که هنگام غلبه ایشان بر شهر انبار کشتی آزوقه بآنها رسید که در آنجمله آرد و مشکها و ظرفهای زیت و جز آن بود، پس آنجمله را بگرفتند و هر چه در آن شهر از اشتر و چارپایان و استر و در از گوش دریافتند جمع کردند و بدستیاری امنای خودشان بمنازل خودشان بسامراء بفرستادند و هر چه بدست آوردند غارت کردند و با سرهای کسانی که از لشکر رشید و نجوبة و بغداديان بقتل رسانیده و کساني را که اسیر ساخته و جمله اسرا یکصد و بیست مرد و سرهای کشتگان هفتاد رأس بود روانه داشتند و اسیران در جوالها مانند گوسفند جای داده سرهای آنها سرهای آنها بیرون بود و بدینگونه بسامرا رهسپار ساختند .

وتر كان بطرف الاسنانه برفتند و گرد سدش بر آمدند تا آب فرات را از بغداد قطع نمایند و مردی را مالی بدادند تا بدانجا شود و آلت سکر ، یعنی بند آب و سده و طنابها و آنچه برای سد کردن و راه بستن بکار باشد خریدار آید و چون آنمرد د بخریداری آن اشیا برآمد پاره مردم زيرك و هوشمند اندیشه او را بفطانت دریافته و بعد از آنکه عامه مردم او را بضرب و شتم رنجه همی ساختند چندانکه مشرف بر مرگ شده بود بسرای ابن طاهرش حمل کردند و از وی از کارش و مقصودش بپرسیدند و آنمرد شرح آنحال را براستی تقریر کرد بعد از آن او را بزندان جای دادند .

و چنان بود که ابن طاهر أمير بغداد حارث خليفه أبي الساج را مأمور ساخته

ص: 3

و راه مکه معظمه تا قصر هبیرة در پاسبانی او بود و پانصد مرد جنگی از فرسان شاکریه که باوی آمده بودند در تحت امارت وی مقرر شدند و ایشان در هفتم جمادی الاولی راه بر گرفتند و ابن أبي دلف هاشم بن قاسم را با دویست تن سواره و پیاده بطرف سیبین فرستادند.

حموی می گوید: سیب بکسر سین مهمله وسكون ياء حطی و باء موحد در اصل بمعنی مجرای آب باشد مانند نهر و کوره ایست از سواد کوفه و آن دوسیب است که سیبان الأعلى واسفل است از طوج سوراء نزديك قصر ابن هبيرة وهم سیب نام نهری است در بصرة و موضعی یا جزیره ایست در خوارزم ، و پاره فقها بسيبين منسوب هستند ، وسیبان نام کوهی است در آن سوی وادی القری ،

بالجمله هاشم بن أبي دلف درسيبين برفت و اقامت نمود و گاهی که حسین بطرف انبار راهسپار شد مکتوبی بدو کرد تا بلشکر حسین ملحق شود و باحسین با نبار رود و در بغداد در میان اصحاب حسین ندا بر کشیدند و همچنین اصحاب مزاحم بن خاقان را ندا بر آوردند که بقواد و سرهنگان خود پیوسته شوند و خالد بن عمران پیشی جست تا به دمما فرود آید، دمما بكسر دال مهمله وميم بعد از میم والف قریه بزرگی است که در دهانه نهر عيسى نزديك فرات واقع است و جماعتی از محدثین و دیگران بدینجا منسوبند مثل أبو البركات محمد بن محمد بن رضوان الدممى صاحب محمد تمیمی که در شهر رجب سال چهارصد و نود و سوم بدرود زندگانی گفت .

و چون خالد باین قریه رسید خواست تا بر نهری انق جسری بربندد تا اصحابش بر آن عبور دهند جماعت اتراك مانع شدند خالد بآن نگران نشد و جماعتی از رجاله را بآنها عبور داده و آنان را پراکنده ساخت و جسر بر بست و خودش و اصحابش از جسر بگذشتند وحسين بن إسماعيل بدمما آمد و در خارج آن لشکر گاه بیار است و يك روز در لشکر گاه خود بزیست و طلایع و دیدبانان از کنار نهر انق و نهر رقیل بالای قریه دمیما بدو رسیدند.

ص: 4

رقيل بضم راء مهمله و فتح قاف و یاء مصغر نهری است که در دجله بغداد میریزد مأخذش از نهر عيسى است و قنطرة الشوك بر آن واقع است ، حموی می گوید :این اسمی است که نه بر آن نهر کبیری است که معروف به نهر عیسی میباشد و فاضل آب آن بصراه میرسد وعيسى بن علي اين نهر را بر آن بیابانی که آبش بدجله میریزد پهلوی قصرش جاری ساخت تا همه وقت نز داو در جریان باشد و از این روی موسوم بنهر عیسی گشت ، و این رقیل که این نهر بدو منسوب است دهقانی از مردم فرس بود که بدست سعد بن أبي وقاص اسلام آورد و در زمره مسلمانان اندر شد و این نهر رقیل بالای قریه دمما باشد.

وحسين بن إسماعيل چون وصول اتراك را بدید لشکر خود را از طرف نهر برصف بداشت و جماعت اتراك نيز از جانب دیگر رده جنگ بر کشیدند و هزار مرد بشمار می آمدند و هر دو صف همدیگر را به تیرباران فرو گرفتند و جمعی ز خمدار گردیدند و ترکان از میدان کارزار کردیدند و قردان از میدان کارزار بسوی انبار رهسپار آمدند ، و در این وقت نجوبة دركوشك پسر هبیره اقامت داشت و با جملگی مردمی که باوی بودند خواه از اعراب ياديگر كسان بحسين بن إسماعيل رئیس بزرگ گردید و مکتوبی در قلم آورده خواستار شد که او را مالی دهند تا با صحابش عطا کند ، از طرف أمير بغداد فرمان شد که سه هزار دینار بلشکرگاه حسین حمل شود تا باصحاب نجوبة پخش آید و هم مبلغی مال و اطواق واسوره و جوائز برای حسین حمل شد تا بآنکسان که در حرب دشمنان رنج و بلا و شکنج و عنائی دریابد عطا شود.

و چنان بود که در بار خلافت مدار و حکومت بغداد باحسين بن إسماعيل وعده نهاده بودند که چندانش مدد فرستند که لشکر گاه او شامل ده هزار مرد کند آور و دلیر حرب سپر گردد و حسین بانجاز این وعده مكتوب کرد و فرمان رفت تا أبو السنا محمد بن عبدوس غنوی و حجاف بن سواد با هزار سوار و پیاده از جماعت مطلبین و همچنین لشکری از قیادات و جماعت متفرقه منتخب ساخته و مرسوم و وظایف ایشان را دو شب از جمادی الاولی بجای مانده بپرداختند

ص: 5

و با ابوالسنا و حجاف برودخانه کرخایا بطرف محول و از آنجا بطرف دمما راه نوشت شدند .

ياقوت حموی در معجم البلدان می نویسد : كرخايا باكاف مفتوحه وسكون راء مهمله و بعد از الف ياء حطی الف دوم نام نهری است که در بغداد بود و از نهر عیسی تحت محول آب میبرد تا به براثا میرسید و روستای فرو سیج را نفس بغداد از آن است سقایت می نمودند، و چون عیسی بن عبدالله بن عباس معروف برحاء ام جعفر را احداث نمودند کرخایا را قطع فرمود و سقایت روستای فروسیج را از نهر رفیل مقرر داشت و این رودخانه کرخایا معروف و در اشعار بسیار مذکور والان نشانی از آن نمایان نیست .

بالجمله حسين نيز بالشکر خود روان گشت و درهم وضعی که معروف بقطيعة وزمینی پهناور و شایسته لشکر گاه بود فرو گشت و آن روزش را در آنجا بگذرانید و از آن پس آهنگ کوچ کردن از آنجا به نزديك انبار نمود، رشید و دیگر سرهنگان سپاه بدو اشارت کردند که در در همین مکان که و سیع و حصین است لشکرگاه بیاراید و بعد از آن خودش و قواد لشکرش در خیل و سپاهی جریدة بهر کجا خواهد راه بر گیرد، اگر فتح و نصرت او را افتاد بهر کجا که خواهد قادر خواهد بود لشکرش را حرکت دهد ، و اگر فتح با دشمن باشد بلشکر گاه خودش بازگشته و عدت و حدت خود را تجدید نموده مجدداً بحرب دشمن میتازد.

حسين بن إسماعيل او را نپذیرفت و لشکر را حرکت داده در موضعی که تا این مکان دو فرسنگ بود فرود آمد و مردمان را فرود آورد ، و از آنطرف جاسوسان اتراك در لشکر گاه حسین بودند و به نزديك اتراك برفتند و ایشان را از کوچیدن حسین و تنگی مکانی که در آنجا فرود آمده بود آگاه ساختند ، اتراك چالاك شدند و بآن لشکرها بتاختند و در آنحال رسیدند که مردم حسین احمال واثقال خود را فرود همی آوردند چون از وصول اتراك باخبر شدند ندا بر کدشيند

ص: 6

که جامه جنگ بپوشید که دشمن شمارا فرو میگیرد.

پس رده جنگ بر کشیدند و در میان دو لشکر جنگ برفت و کشته برروی کشته بخفت و اصحاب حسین بادل شیر و آهنگ پلنگ بر اتراك گرایان و حمله ور آمدند و آنجماعت را بنکوهیده تر صورتی و قبیح تر حالتی پراکنده نمودند و جمعی کثیر از آنها را بکشتند و هم گروهی بسیار از اتراک در آب فرات غرق شدند .

و چنان بود که گروه اتراك يك جماعتی را در کمین نهاده بودند در این حال کمین بر گشادند و بر بقیه لشکر بتاختند و آن سپاه را جز آب فرات ملجائی نبود ازین روی خلقی کثیر از لشکر حسین غرقه آب فرات و هم جمعی قتل و برخی از پیادگان اسیر شدند و اما سپاه سواره تازیانه بر مرکبهای خود بر کشیده روی بفرار آورده بر هیچ چیز نگران نبودند و باک نداشتند و هر چه سرهنگان و سران سپاه بانگ برایشان بر میزدند و خواستار باز گردیدن میشدند در نفوس فرارندگان اثر نمی بخشید .

و در این روز محمد بن رجاء و رشید مردانه بکوشیدند و قبول رنج و محنت فرمودند و راه جلادت و شجاعت پیمودند و نشان مردانگی و گریختگان را معقلی و پناه گاهی جزیا سریه که بدروازه بغداد میرسد نبود ، و ازین طرف سرهنگان را نیروى تمليك امور متابعان و اصحاب خود نماند و در این حال بی کسی و عدم یار و یاور برجان خود بیمناک شدند پس بمراجعت روی آورده و همی بیمناک بودند که دشمن در تعاقب ایشان بر آید .

و از آن سوی اتراك بی باک عرصه را خالی یافته تمامت لشکرگاه حسین را فرو گرفتند و در معسکر هر چه از مضارب و اثاث لشکریان و تجارات بازاریان بود مالك شدند ، وحسین را در کشتیها اسلحه بود که از تاراج ترکان سالم ماند زیرا که کشتی بانان پاسبانی کشتی های خود را نمودند لاجرم آنچه اسلحه و مال التجاره تجار با آنها بود سالم بماند و از این زنبور کاتب حسین حکایت کردند که وی دوازده صندوق از مال حسین بدست کرد که در آنها جامه و مالی از اموال

ص: 7

سلطان عصر که بهشت هزار دینار میرسید از شخص خودش بود و یکصد استر نیز ببردند و هم آنجماعتی که از جانب حسین فریضه داشتند مضارب حسین و اصحابش را تاراج کردند و با دیگران طیران نمودند و بیاسر یه رسیدند ، و بیشتر نهب و تاراج با اصحاب أبو السنا بود .

و حسین و شکست یافتگان در روز سه شنبه ششم جمادى الآخر بياسريه رسیدند مردی از تجار در جماعتی که اموال آنها در لشکر گاه حسین بتاراج رفته بود بدید و گفت : حمد و سپاس خداوندی را سز است که ترا روی سفید کرد در مدت دوازده روز صعود و در يك روز انصراف جستی ! حسین بشنید و برخود پیچید و جز سکوت چاره ندید و از وی بتغافل و نشنید بگردید ( مصلحت گاهی چنین است ای پسر )و این بلیة از آن پدید گشت که حسین برای رشید و دیگر قو ادکار نکرد و محل اعتنا نشمرد و برأی و اندیشه خود وثوق جست و ظفر و نصرت را در متابعت اندیشه خود بشمرد .

بیان تجدید تعبیه لشگر و مأموریت حسين بن اسماعيل بحرب اتراك

اشاره

أبو جعفر طبری گوید: آنچه بما پیوسته است از خبر حسين بن إسماعيل و آن سرهنگان و جماعت سپاهیان با او بودند و امیر بغداد محمد بن عبدالله بن طاهر آن جماعت را در این سال از بغداد برای محاربه با کسانیکه بقصد شهر انبار و بلاد متصل بآن از ترکان و مغربیان آمده بر انگیخته و در رکاب حسین مأمور داشته بود چون در آن محاربت شکسته مغلوب از قریه دمما بسوی یا سریه فرار کردند و در آنجا در بستان ابن الحروری اقامت کردند آنانکه از فراریان بیاسریه رسیدند در جانب غربی یا سریه منزل و اقامت یافتند و از عبور کردن ممنوع شدند .

ص: 8

در شهر بغداد ندا بر کشیدند که جماعت سپاهیانی که در لشکرگاه حسین و شماره آن سپاه بودند و ببغداد آمده اند باید بلشکرگاه حسین بازشوند و بحسین ملحق گردند و تا سه روز مهلت دارند اگر بعد از گذشت سه روز یکتن از ایشان در بغداد شود سیصد تازیانه اش میزنند و نامش را از دیوان محو میگردانند .

چون آنمردمان این بانگ بشنیدند طاقت استقامت نیافتند و از شهر بغداد بیرون شدن گرفتند و خالد بن عمران شبی که حسین بیامد مأمور شد که اصحابش را در محول بیاراید و لشکرگاه سازد و در همان شب اصحاب او را در سرج رزق و روزی بداد که نام موضعی است و در میان اصحابش که در محول بودند ندا بر کشیدند تا بدو ملحق شدند و با آنجماعتی که در قدیم بسبب أبي الحسين يحيى بن عصر در كوفه فریضه داشتند و در زمره لشکریان میرفتند و پانصد مرد بشمار بودند تدابر کشیدند که دیگر باره برای آنها فریضه مقرر دارند .

و اصحاب خالد بن عمران كه يك هزار تن شمرده میشدند مقرر شد تاروز سه شنبه هفتم جمادى الآخر در محول لشکرگاه سازند ، وأمير بزرگ بغداد محمد ابن عبدالله بن طاهر شاه بن میکال را در صبحگاه همان شب که حسین بن إسماعيل در رسید امر فرمود تا او را دریابد و او را از ورود ببغداد مانع شود ، شاه بن میکال حسین را در عرض راه دریافت و او را به بوستان ابن حروری بر تافت و آنروز را در همان بستان اقامت کردند و چون سیاهی شب پرده مجرمین گردید بسرای ابن طاهر بیامدند، ابن طاهر زبان بتوبیخ و نکوهش وی برگشود و فرمان کرد تا بیا سریه بازگشت .

بعد از آن ابن طاهر بفرمود روزی يك ماهه آن سپاه تقدیم نمایند لاجرم نه هزار دینار سرخ بلشکر مأمور بانبار بار کردند و کتاب و محاسبان دیوان عطاء ودیون عرض بیاسریه برای عرض سپاه و اعطای عطیات آنها برفتند و چون روز جمعه هفتم جمادى الأخر در رسيد خالد بن عمران روی براه آورد در حالتیکه بسوی قنطره و پل بھلایا که موضع لشکر است صاعد بود.

ص: 9

معلوم باد چند سطر قبل رقم شده بود که در روز سه شنبه هفتم جمادى الآخر در محول اشکرگاه ساختند و اکنون می نویسد: روز جمعه هفتم شهر جمادى الأخر خالد بن عمران توجه بقنطره بهلا یا نمود و در فصول سابقه می نویسد روز جمعه هفت روز از جمادی الاولی بجای مانده حسین راه بر گرفت ، و از اینجا معلوم می شود که غره شهر جمادی الاولی روز شنبه بوده است و شنبه سوم بیست و دوم ماه و جمعه بیست و سوم و هفت روز از ماه بجای ماه و جمعه دیگر بیست و هشتم و اگر ماه سی روز تمام باشد دو روز از جمادی الاولی باقی می ماند و دوشنبه اول ماه و اگر يك روز کمتر باشد یکشنبه اول ماه جمادى الأولى بود و بعد از آن می نویسد: حسین روز دوشنبه دوازده شب از ماه جمادى الآخر بجای مانده کوچ نمود.

و در هر صورت نمی شاید سه شنبه هفتم ماه باشد ، زیرا که اگر دوشنبه اول ماه باشد نهم و اگر یکشنبه دهم ماه خواهد بود ، و باهر تقدیر خواه یکشنبه اول ماه جمادى الأخر يا دوشنبه باشد نمی شاید دوشنبه نوزدهم و اگر ماه بیست و نه روز و سی کم باشد هیجدهم باشد مگر اینکه اول ماه پنجشنبه یا جمعه باشد اما جمعه می شاید هفتم ماه باشد و الله تعالى أعلم .

حموی می گوید: بهلا باباء موحده وهاء ولام والف شهری است در ساحل عمان، اما بهلایا را با یاء حطى والف بعد از یاء مذکور نداشته است ، و چون طبری تصریح میکند که بقنطره بهلایا که موضع شیکر است صعود داد ، وسكر باسین مهمله مكسوره بند آب است البته مقرون بصحت است و از قلم حموی ساقط شده است چنانکه از این گونه اسامی که در کتب دیده می شود بسیاری از قلم اوفتاده است و بر حموی ایرادی راه ندارد، چه یکنفر چگونه می تواند بر تمامت بلدان وقراء وضياع وعقار واماكن و مساكن وجبال و بحار ومياه وبساتين و بقاع چنان احاطه نماید که هیچ اسمی از وی منسي ومتروك نماند همین کاری را هم که متحمل شده است میتوان گفت احدی نمیتواند از عهده بر آید.

ص: 10

بالجمله چون خالد بدانجا رسید بیست کشتی حاضر شد و عبیدالله بن عبدالله وأحمد بن اسرائيل و حسن بن مخلد بلشکرگاه حسين بن إسماعيل بياسريه بر نشستند و نامه را که از جانب مستعين بالله خلیفه نگارش رفته بود و خبر داده بود ایشان را بسوء طاعت و ارتکاب عصبان ایشان و تخاذل و تنها گذاشتن آنها بر آنها فرو خواندند .

و در این وقت لشکریان مقیم و عرض دهندگان سپاه بمرض دادن سپاه پرداختند تا معلوم شود کدام کس مقتول و کدام کس مغروق از هر قبیله و دسته شده است و ندا بر کشیدند تا بلشکر گاه خود ملحق شوند ، پس بجمله بیرون شدند و در این اثنا نامه پاره عیون و جواسیس ایشان که در انبار بار نهاده بودند برسید و خبر داده بودند که از جماعت اتراك افزون از دویست مقتول و چهار تن مجروح شده اند و اینکه تمامت اسیرانی که اتراك را از مردم بغداد حبيشيه وفروض از رجاله بدست اندر است دویست و بیست نفر و سرهای کشتگان بهفتاد عدد رسیده است .

و چنان بود که جماعتی از بازاریان را بگرفتند و ایشان با أبو نصر صيحه بر کشیدند که ما اهل بازاریم ، أبو نصر گفت : پس شما را چه بود که با این جماعت همراه شدید؟ گفتند:مارا بکراهت به بیرون شدن باز داشتند و ما تسبباً بیرون شدیم نه بطبع و رغبت.

أبو نصر بفرمود تا از آن مردم هر کس بر شميت بازاريان وزى أهل السوقه بود رها گردانیدند و امر نمود تا اسیران را در قطیعه محبوس کردند ، و از استربان سلطانی حکایت کرده اند که تمامت قاطرهایی که از سلطان برده بودند یکصد و بیست استر بود و حسين بن إسماعيل روز دوشنبه دوازده روز از جمادی الاخر بجای مانده از جای خود بکوچید و بخالد بن عمران که در این وقت برسیکر و بند آب مقیم بود رقم کرد که کوچ کند و در پیش روی حسین و لشکر او در نوردد ، خالد از قبول این امر امتناع نمود و گفت: تا از سرهنگان سپاه یکتن شجاع و سپاهی گران نیاید و در آنجا اقامت نکند وی از آن مکان بدیگر جای نشود ، چه از آن بیمناك

ص: 11

بود که جماعتی از ترکان از لشکرگاه خودشان از ناحیه قطر بل از دنبال او بیایند .

و ابن طاهر بفرمود تا مالی بلشکرگاه حسین بن إسماعيل حمل نمایند تا بتمامت مردم سپاهی که در سپاه گاه اویند روزی یکماهه برسد و در دمما در میان ایشان پراکنده دارد ، و فرمان کرد تا کتاب و آواره نگاران وعرض دهندگان اصحاب او در آن مکان راه بر گیرند و امر نفقات آن لشکر واعطاء ارزاق ایشانرا از دیوان خراج با فضل بن مظفر سبعى محول ساخت و آن مال را در صحبت سبعی بلشکرگاه حسین گسیل ساخت تا هر وقت آنچه دارند بپایان رسید ازین مال برساند .

و بعضی گفته اند : حسین در نیمه شب چهارشنبه ده روز از جمادی الاخر بجاي مانده بطرف انبار بکو چید و راه بر سپرد و هر کس در لشکر گاه او بود در روز چهارشنبه بمتابعت او برفت منادی در لشکرگاه ندا برآورد که بجمله بحسین ملحق آیند ، پس راه در نوشت تا بدمما وارد گشت و همی خواست تا بر نهرانق جسر بربندد ترکان مانع آن کار شدند ، پس جماعتی از پیادگان بترکان ترکتاز کردند تا از اطراف آنمکان پراکنده ساختند و خالد بر آن نقطه جسر بر کشید و اصحابش برروی جسر عبور نمودند .

و محمد بن عبدالله أمير بغداد نویسندۀ خود محمد بن عیسی را بمطلبی که بالمشافهة بدو گفته بود بدو بفرستاد، بعضی گفته اند : أمير محمد اطواق و اسورة زرین در صحبت او فرستاده بود و بمنزل خودش منصرف شد، و روز شنبه هشتم رجب مردی نزد حسین بیامد و با او خبر داد که جماعت اتراك را بچند موضع در نهر فرات دلالت و راه نمائی کرده اند که از آنجا فروروند و بلشکرگاه حسین سر از آب بیرون کشند حسین فرمان داد تا آن مرد مخبر را دویست تازیانه بردند و بآن مخاوض و جایگاهها که در نهر محل خوض بود مردی از سرهنگان خود را که حسين بن علي بي يحيى ارمنی بود با یکصد سوار و یکصد پیاده موکل ساخت ، پس از آن آغاز آن سپاه

ص: 12

اتراك نمودار شد حسین نیز برایشان بیرون تاخت و بیست رایت از گروه اتراك بدو رسید.

پس اصحابش ساعتی قتال دادند و ابوالسنا را بر قنطره موکل نمودند وحسين بدو فرمان کرد تا هر کسی انهزام گیرد فرار نماید او را از عبور مانع شود و از آن طرف جماعت اتراك بمخاصمه آمدند ، و چون حسین علی را با جماعتی سواره و پیاده بر آنجا موکتل دیدند بازگشتند و بمخاصمه دیگر برفتند که در پشت سر موکلان بود و با ایشان قتال دادند لكن حسين بن على كار بصبورى افكند و قتال همی بداد و این داستان را باحسين بن إسماعیل باز گذاشتند و او بآهنگ وی برفت و بدو نرسید تا گاهی که حسين بن علي وخالد بن عران متفقاً انهزام گرفتند و باسپاه خود بازگشتند و چون خواستند از پل بگذرند أبوالسنا مانع عبور ایشان گشت.

لاجرم پیادگان و جماعت خراسانیه باز شدند و از بیم جان خود را برود فرات در افکندند ، هر کس شناوري نيک دانست با تن برهنه نجات یافت و هر كس باشنا آشنا نبود غرقه آب فنا گشت ، و آنانکه جان از آب بیرون بردند بجزیره بیرون شدند که از آنجا بشط نمی شایست رسید، زیرا که جماعت اتراك جای برشط داشتند ، یکتن از سپاهیان حسین گفته است که حسين بن علي ارمني بحسين ابن إسماعيل أمير جنگ پیغام فرستاد اينك تركان بمخاصمه رسیده اند و تدارك امر ایشان باید .

چون فرستاده وی پیامد در جواب او گفتند: اينك أمير سر بخواب دارد رسول بازگشت و حسین را از خواب بی هنگام حسین باز گفت رسولی دیگر فرستاد دربان گفت ، امیر در مخرج است و بخروج آنچه لازم است نظر دارد ، حسین بن علي در کرت سوم رسول بفرستاد در جوابش گفتند: از مخرج در آمد و در محتد بخفت ، در این اثنا نعره وصیحه بلند شد و اتراك عبور دادند و حسين بن علي در زورقی یا شباره بنشست و سرازیر شد و جماعتی از خراسانیه که خود را اسیر اتراك می دیدند

ص: 13

شتابان شدند و جامه و سلاح از تن بریختند و عریان برشط بنشستند و آنان که اعلام و رایات اتراك را بدست اندر داشتند بشدت و صلابت برفتند و اعلام خود را بر مضرب حسين بن إسماعيل بپای کردند و بازارها را ببریدند و در این حال بیشتر کشتیها انحدار گرفت و سالم بماند مگر آن سفینه ها که بر آن موکل گماشته بودند .

در این حال مردم اتراك سفاك باصحاب حسين بن إسماعيل رسيدند و شمشير در ایشان بگذاشتند و دویست مقتول و جمعی کثیر در آب غرقه شدند و حسین بن إسماعيل با فراریان ببغداد در آمدند و اینوقت در نیمه شب بود که خستگان و بقیه لشکر هنگام بلندی آفتاب رسیدند و در میان آنها زخمدار بسیار بود و همچنان تانیمه روز برهنه و مجروح پیاپی وارد میشدند .

و از جمله سرهنگان حسین پسر یوسف البرم وغیره ناپدید بودند و از آن پس مکتوب وی رسید که در چنگ اتراك نزد مفلح اسیر است و اینکه شماره اسیران که در دفعه دوم حسین گرفتار شدند یکصد و هفتاد و چندین و مقتولین یکصد نفر و دو هزار چهارپا و دویست استر و آن اسلحه و ثياب واشيائي كه بهره اتراك وسپاه معتز بالله شده بود بهایش از یکصد هزار دینار برتر میشد . هندوانی شاعر این چند بیت را در حق حسين بن إسماعيل گويد:

يا أحزم الناس رأياً في تخلفه *** عن القتال خلطت الصفو بالكدر

لما رأيت سيوف الترك مصلته *** علمت ما في السيوف الترك من قدر

فصرت منحجز أولاً ومنقصة *** والخجح يذهب بين الفجر والضجر

در این اشعار حسين بن إسماعيل را دستخوش استهزا و نکوهش مینماید و در فرار از جنگ تمجید میکند و حسین بن إسماعيل در دفعه نخست بارشید و سایر جنگجویان مخالفت کرد و لشکر را از مکانی وسیع و محفوظ به تنگنای غیر محفوظ کشانید و بهمین علت مقهور گردید و بنكوهش أمير بغداد محمد بن عبد الله دچار و دیگر باره باعوت و عدتی کامل رهسپار گشت ، مردی که او را از مواضع خوض اتراك

ص: 14

مستحضر ساخت با اینکه واقعیت داشت بتازیانه در سپرد ، و اگر علت داشته و نخواسته است علناً مذکور و موجب دهشت لشکریان شود ظاهر نساخت و بعد از آنکه حسين بن علي بن يحيی ارمنی را موکل مخاض گردانید و او پیغام فرستاد كه اتراك بمخاض نزديك شده اند در عالم خواب بود و گماشتگان وی پیغام حسین ابن علي را بدو نرسانیدند .

و در دفعه دوم مخرج را بوجود خود مزین داشته هیچکس را آنقدرت و طاقت نبود که آواز منفذ اعلی را با آواز مخرج گذار منفذ اسفل سالار سپاه همراز نماید، و در پیام سوم که از مستراح نخست تخلیه بمستراح ثاني تنميه جای کرده بود کسی را یارای آن نبود که او را از خواب غفلت بیدار و سالار قوم را از نوم يوم باز دارد و از احوال سپاه آنگاه بدارد .

با اینکه سالاران لشکر را شرط است که در چنین ازمنه و اوقات محاربت بترك خواب و راحت گویند و شب و روز در حالت تیقظ و آگاهی از کماهی و برای عرض واردات و اطلاع از صادرات مستحضر شوند و قرار چنان بگذارد که از اصحاب خودشان هر وقت برای اظهار مطلبی یا خبر واقعه بدیدار ایشان بیاید در هر آنی و ساعتی از ساعات ليل و نهار بهیچوجه مانعی نباشد و اگرچه در اندرون سرای با متعلقه خود خفته باشد او را بیدار کنند و گوش بعرض مطلب بدهد و باصلاح آن بکوشد، چه سر مفاسد عالم از بی خبری و علاج واقعه بعد از وقوع واقعه بوده است.

میررا بیدار باید بود شب چون بخت خویش *** تا بروزش خصم دولت بر ندارد سر از خواب

عجب این است که در همین اعصار در یکی از غزوات خراسان و لشکر کشی بآن سامان و سپاه سالاری یکی از شاهزادگان و وزارت یکی از اهل قلم که یکی روز دشمن هجوم آورد و باردوی خبر آمد پیشکار اردو در خیمه گاه و زارت در صبحگاه بیاد این شعر املح الشعراء مصلح الدین شیرازی علیه الرحمة افتاد:

ص: 15

آینه در پیش آفتاب نهاده است *** بر در آن خیمه یا شعاع جبین است

سعدی از ین پس که ره بسوی تو دانست *** گرره دیگر رود ضلال مبین است

و شانه از کف سیم ساعدی چون آفتاب بخواست و بتصفيه و تعطیر روی و موی و تسویه چین جامه مشغول و بشیپور حرکت لشکر و کوس چوب و برنشستن بمدافعه اعدا و تاخت و تاز در دشت و صحرا اعتنا نکرد، مردم سپاهی نیز منتظر ظهور وزیر ریاست دستور ماندند چندانکه روز بلند گشت و زحمت جاسوسان باطل و امور حربيه عاطل ماند .

و هنوز از ترتيب موی بلند سر و صورت فراغت نیافته و جواب خبر آورندگان را با کمال کبر و غرور نمی گذاشت و فریاد کوس و صیحه جنگ آوران را بچیزی نمی شمرد تاييك ناگاه گرد و خاشاك دوافر شتور دشمن برروی و موی لطیف معطر بنشست و باذلیل تر حالتی و قبیح تر شکستی و وقیح تر فراری گریزان گردیده جمعی کثیر و جمعی غفیر که سرتاسر دشت و بیابان را فرسنگها در فرسنگها در زیر خیمه و خرگاه و سپاه کینه خواه داشتند بدست دشمن قتيل وجريح واسير وذليل و اموال و اثقال چنان اردوی کلان که از ملیان ها زر مسكوك مرتب شده بطوفان تاراج از میان برفت! و بازماندگان و سالار لشکر و جناب وزارت مآب تا بدر بار دولت عنان نکشیدند !

و چون بمقر سلطنت رسیدند مغضوب پیشگاه پادشاه و دچار بانواع ذلت وخفت و توبیخ عموم بریت و رعیت گردیدند! و از آن شصت هزار جمعیت اردو جز معدودی فرستند و تا چند سال از جانب دولت عليه وجوه جلیله در طلب اسيران میرفت و در بهای هر اسیری مبلغ خطیری تسلیم می گرفتند.

و هم در این سال در شهر جمادى الآخر جماعتی از کتاب و بنی هاشم وسرهنگان سپاه که کار مستعین را دچار ضعف و هوان و انکسار میدیدند از بغداد بسامراء روی آورده بمعتز بالله ملحق شدند مثل مزاحم بن خاقان ارطوج از جماعت قواد ، وعيسى بن إبراهيم بن نوح ، ويعقوب بن إسحاق ، ونمارى ، ويعقوب

ص: 16

ابن صالح بن مرشد ، ومقلة ، و ابن و پسری از مزاحم بن یحیی بن خاقان ، از جماعت کتاب و نویسندگان و علي و محمد دو پسر واثق ومحمد بن هارون بن عيسى بن جعفر ، و محمد بن سلیمان از فرزندان عبد الصمد بن علي که بحال عبدالصمد اشارت کردیم .

بیان مقاتله در میان پاره اعیان و امرای سپاه و جماعت اتراك

در این سال در میان محمد بن خالد بن يزيد وأحمد المولد و أيوب بن أحمد در سکیر در زمين بني تغلب جنگی روی داده جمعی کثیر از هر دو طرف کشته و محمد ابن خالد منهزم گردید و دیگران متاع او را بغارت بردند ، و أيوب خانه های هارون بن معمر را ویران ساخته و بهر کس از مردان ایشان دست بیافت و در جنگ چیره گشت از تیغ تیز خونش بریخت.

یاقوت حموی می گوید: سكير العباس بلفظ تصغير بمعنى سكر بكسر سين مهمله است که نام است برای آن سدادی که دهان نهر را بدان سد می بندند و این سکیر شهرکی است در خابور در آن معبر و سوقی میباشد ، یعنی جای ریختن غله و بازاری است ، و خابور بروزن عاشور باخاء معجمه نام رودی بزرگ است در میان رأس العين و فرات از ارض جزیره و هم شهری است از اعمال موصل در شرقی دجله .

و هم در این سال بلکاجور را غزوه افتاد و در آن جنگ مطموره را برگشاد و در آن نهان خانه غنیمتی بسیار بدست آورد و گروهی از مردم گبر را اسیر ساخت و این فتحنامه که تاریخ روز چهارشنبه سه شب از شهر ربيع الآخر سال دویست و پنجاه و یکم روی داده بود بحضور مستعین خلیفه معروض گشت. مطموره با فتح ميم و طاء مهمله بمعنی نهانخانه و نام شهری است در ثغور بلاد روم در ناحیه طرسوس

ص: 17

و در روز شنبه هشت روز از شهر رجب بجای مانده این سال جنگی در میان محمد بن رجاء و إسماعيل بن فراشه و میان جعلان ترکی در ناحیه با درایا و با کسایا روی داد و ابن رجاء و ابن فراشه جعلان را هزیمت دادند و از اصحابش جماعتی را اسیر ساختند.

و در شهر رجب این سال حربی در میان ابو الساج روی داد و ميان با يكباك در ناحية جرجرايا اتفاق افتاد و ابو الساج در این جنگ با یکباک را بکشت و هم از مردان جنگ آور او جمعی را از تیغ بگذرانید و نیز جماعتی از آنان را اسیر ساخت و نیز گروهی از آنان در نهروان غرق شدند.

یاقوت حموی گوید : بادرايا باباء موحده و دال وراء مهملتين و ياء حطى در میان دوالف طوجی است در نهروان و آن شهری است در نزديك با کسایا میان بندنيجين و نواحی واسط و خرمائی بس نیکو دارد، گویند: اول قریه ایست که از آنجا هیزم برای آتش إبراهيم صلوات الله عليه بیاوردند و جمعی از محدثین و فضلا باین جای منسوب هستند و این غیر از مادرا یا بامیم است که قریه ایست بالای واسط از فم الصلح .

و با کسایا باباء موحده والف وكاف مضمومه وسین مهمله و یاء حطی در میان دو الف بلده ايست نزديك بند نيجين و با دریا میان بغداد و واسط از جانب شرقی در اقصی نهروان گویند: چون شاهنشاه ایران قباد بتعمير بلاد و نقل عباد پرداخت مردم جولاه و حجام را بیادرایا و با کسایا روان فرمود و بعضی از محدثین باین مكان منسوبند .

جرجرا بفتح جيم اول وثاني وسکون راء اولی شهری است از اعمال نهروان اسفل میان واسط و بغداد از جانب شرقی، و این مدینه در جمله بلادی که از نهر وانات ویران گردید خراب شد، جماعتی از علماء وشعراء وكتاب و وزراء ازين خاك سر بسماك رسانیدند البون عمانی این شعر گوید:

ألا يا حبذا يوماً جررنا *** ذيول اللهوف بجر جزايا

ص: 18

و از جمله کسانیکه باین بلده منسوب است محمد بن فضل جرجرای وزیر متوكل على الله از بعد از محمد بن عبد الملك زیان است که بعد از متوکل وزارت مستعین بالله را نمود و در سال دویست و پنجاه و یکم هجري وفات نمود و در شمار اهل فضل و ادب و شعر بود.

و در نیمه شهر رجب این سال کسانی که در بغداد از بني هاشم از جماعت عباسیسین بودند فراهم شدند و بسوی جزیره که در برابر سرای محمد بن عبدالله برفتند و بمستعین صیحه برزدند و محمد بن عبد الله بن طاهر أمیر بغداد را بدشنام دشمنی قبیح و ناهموار فرد گرفتند و گفتند: ما را از رزق وروزی خود محروم و بدفوع داشتی و اموال را با مردمی که نه سزاوار بودند بپرداختی و ما از سختی و ستم تو بشدت جوع وهزال در زیر پی باره مرگ پایمال هستیم ، هم اکنون اگر ارزاق ما را بما بازدادی خوب و گرنه بدروازه های شهر بتازیم و باز گردانیم و اتراك را بدون مانعی بشهر در آوریم و هیچکس از مردم بغداد در این امر باما مخالف و منازع نیست .

شاه بن میکال بیرون آمد و با خلفازادگان از در رفق و مدارا سخن در میان نهاد و خواستار شد که دو ، سه تن از میان خود اختیار کنند تا ایشان را بمجلس محمد ابن عبد الله بن طاهر در آورد، خلفازادگان از قبول این امر امتناع ورزیدند و جز فریاد و دشنام قبول پیشه نکردند شاه بن میکال از ایشان مأیوس و منصرف شد و آنجماعت تا شامگاه بر آن حال بگذرانیدند و باز گشتند و دیگر صحبگاه بهمان جایگاه باز آمدند.

محمد بن عبدالله کسی را بآنها بفرستاد که روز دوشنبه در دارالاماره حاضر شوند و بمناظرت و مکالمت با ایشان یکتن را مأمور دارد ، ایشان حاضر شدند و ابن طاهر محمد بن داود طوسی را امر فرمود و مقرر داشت روزی یک ماهه ایشان را بدهند و هم بآنها امر کرد که آن مقدار را بگیرند و خلیفه را برافزون ازین تکلیف نکنند خلفازادگان از قبول گرفتن رزق یکماهه سر بر تافتند و باز گشتند .

ص: 19

بیان خروج حسين بن محمد حمزه علوی و مأمور شدن مزاحم بحرب او

در این سال بروایت طبری و جزری یکتن از طالبیین که او را حسین بن محمد بن حمزة بن عبدالله بن حسين بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله علیهم می نامیدند در کوفه خروج کرد و در آنجا مردی را از اهل کوفه که او را محمد ابن جعفر بن حسين بن حسن می نامیدند و أبو أحمد کنیت داشت بخلیفتی خود در کوفه بگذاشت.

چون این خبر در پیشگاه مستعین خلیفه سمر گشت مزاحم بن خاقان ارطوج را بدفع وی بفرستاد و در این هنگام علوي باسیصد مرد از بنی اسد و سیصد تن از جارودية و زيدية در سواد کوفه جای داشت و عامه اصحابش صوافیه بودند و در این زمان أحمد بن نصر بن مالك خزاعی در کوفه امارت داشت ، وعلوي یازده مرد از اصحاب احمد را که چهار تن از ایشان از سپاهیان کوفه بودند بکشت وأحمد بن أبي نصر را در نگه نماند و پای در گریز نهاد وبكوشك ابن هبيره بكريخت و در آنجا با هشام بن أبي دلف فراهم شدند و هشام در بعضی از سواد کوفه ولایت داشت .

و از آن طرف چون مزاحم بن خاقان بقریه شاهی رسید از دربار خلافت بدو نوشتند که بجای خود بپاید تا از جانب خلیفه کسی را بعلوي بفرستند شاید او را بباز گشت و رجوع از اندیشه خود باز دارد، پس داود بن قاسم جعفری را نزد علوي بفرستادند و هم علوي را بمالی وعده نهادند، و داود بسوی وی روی نهاد أما خبر داود بمزاحم دیر رسید لاجرم مزاحم از قریه شاهی بکوفه حر رکت کرد و بکوفه اندر شد و بآهنگ علوي برآمد، و علوي چون تاب مقاومت نداشت از کوفه جای بپرداخت و مزاحم سرهنگی را در طلب او بفرستاد وفتح نامه کوفه را

ص: 20

در خريطه مر شبية تقدیم پیشگاه خلافت دستگاه نمود .

و برخی چنان گفته اند که مردم کوفه در هنگام ورود مزاحم بن خاقان علوي را بر قتال او بازداشتند و بنصرتش میعاد بستند ، ازین روی علوی در غربی فرات خروج نمود و مزاحم سرهنگی را با جماعتی بشرقي فرات مأمور کرد و او را بفرمود که راه بر سپارد تا از پل کوفه بگذرد و از آن پس باز گردد و آن سرهنگ بهمان دستور برفت و نیز مزاحم باپاره از یاران و اصحابش که با او بجای مانده بودند امر داد که مناضه فرات را در قریه شاهی در سپارند و پیشی بگیرند تا گاهی که با مردم کوفه پهنه قتال را پهناور نمایند و آنان را از پیش رویشان راه جنگ بر کشند .

پس آنجماعت جانب راه بر گرفتند و مزاحم نیز با آنها راه سپر بود و چون بفرات رسید اثقال واحمال خود را بگذاشت و هر کسی هم با او بود در آنجا متوقف ساخت ، و از آن طرف مردم کوفه چون ایشانرا بدانگونه بدیدند دلیر شدند و نزديك آمدند و بمقاتلت شدت ورزیدند ، در این حال یکی از سرهنگان مزاحم از دنبال ایشان در آمدند و مزاحم و اصحابش در پیش روی ایشان بودند و یکباره بر مردم کوفه احاطه کردند و از پیش و پس آنها جنگ در انداختند چنانکه یکتن از اهل کوفه جان بدر نبرد و از حربگاه رستگار نگشت .

از ابن الكردية حکایت کردند که از آن پیش که مزاحم بکوفه اندر شود سیزده تن از مردمش مقتول و از جماعت زیدیه از اصحاب الصوف هفده کس کشته آمدند و از مردم اعراب سیصد نفر در پهنه نیستی پی سپر شدند و اینکه چون مزاحم بکوفه اندر شد او را بسنگ باران در سپردند لاجرم بر خشم و کین او افزون افتاد و هر دو ناحیه کوفه را آتش در زد و هفت بازار کوفه را بسوزانید چندانکه شراره از سبیع بیرون دویود، محلة السبيع بفتح سين مهمله وكسر باء موحده ویاء حطى وعين مهمله محله در کوفه است که منزلگاه حجاج بن يوسف بود و مسماة بقبيلة السبيع رهط أبي إسحاق سبيعي است و هو السبيع بن السبع بن صعب بن

ص: 21

معاوية بن كبس مالك بن جشم بن حاشد بن جشم بن خيوان بن نوف بن همدان واسم همدان أوسلة بن مالك بن زيد بن اوسلة بن زيد بن ربيعة بن الخيار ابن مالك بن زيد بن كهلان است و جماعتی از اهل دانش باین محله منسوب هستند و نیز سبيع بمعنى سبع است که جزئی از هفت جزء باشد ، و سبع غیر از سبیع است تصغیر سبع است که نام موضعی و بقولی نام وادی در زمین تجد و در زبان شعر مذکور است .

بالجمله بآن سرای که علوي در آنجا منزل داشت هجوم آور شدند و علوي فرار کرد و از آن پس او را بیاوردند و در معر که جنگ وجدال يك مرد از علويه کشته شد و بعضی گفته اند که هر کسی در شهر کوفه از جماعت علویه و ابناء هاشم بودند بزندان جای دادند و این علوي نيز در ميان آنها بود.

از أبو إسماعيل علوي حکایت کرده اند که مزاحم هزار خانه در کوفه بسوزانید و دخترهای مردم را میگرفت و بعنف و کراهت با آنها رفتار می نمود و هم گفته اند : از علوي جواری اسیر ساختند و در میان ایشان زنی آزاد مضمومة بود و آن زن را بر باب مسجد بپای داشتند و بفروش اوندا بر کشیدند .

بیان انفصال مزاحم بن خاقان از مستعين بالله و اتصال بمعتز بالله

در نیمه رجب این سال دویست و پنجاه و یکم هجري مکتوبی از معتز بالله بمزاحم بن خاقان رسید و امر کرده بود که مزاحم بخدمت او راه بر گیرد و در آن مکتوب عهد کرده بود که هر چه او را و اصحاب او را محبوب و مطلوب باشد بآن واصل شوند .

چون این نامه بمزاحم آمد بر اصحاب خود بخواند جماعت اتراك وفراغنه و مغاربة قبول این امر را نمودند اما گروه شاکریه پذیرفتار نشدند و مزاحم

ص: 22

با آنجماعت که مطیع شدند و جملگی چهارصد بشمار آمدند روی بخدمت معتز بالله آوردند، و چنان بود که أبو نوح پیش از مزاحم بسامراء برفته بود و اشارت نمود که بمزاحم بنویسد و مزاحم منتظر بود امر حسين بن إسماعيل بكجا پيوسته میشود ، و چون چنانکه سبقت تحریر گرفت حسین منهزم گردید خاطرش بر آسود و بدرگاه معتز راه پیمود .

و چنان بود که مستعین هنگامی که مزاحم فتح کوفه کرد ده هزار دینار و پنج خلعت و شمشیری شاهوار برای مزاحم بفرستاد و رسول مستعین در طی را بمزاحم و دوهزار تن که با او بودند بدو برخورد چون مخالفت او را بدانست با آن جماعت و آنچه با خود آورده بودند بازگشت و بمزاحم چیزی نپرداخت و یکسره بدرگاه أمير بغداد محمد بن عبدالله باز آمدند و او را از اکمال آگاهی دادند و رفتن مزاحم را بدرگاه معتز معروض داشتند و چنان بود که در جماعت لشکریان و زمرۀ شاكريه خليفة حسين بن يزيد حرانى و هشام بن أبي دلف وحارث خليفة أبي الساج بودند و ابن طاهر بفرمود تا هر يك ازین سه نفر را سه خلعت بدادند .

و گفته اند که این علوي در زمين نینوی در آخر ماه جمادى الأخر این سال ظهور فرمود و جماعتی از اعراب بروی گرد آمدند و در میان این اعراب قومی از آن مردم بود که در سال دویست و پنجاهم هجری با یحیی بن عمر خروج کرده بودند ، و چنان بود که هشام بن أبي دلف باین ناحیه آمده بود و علوي با جماعتی قریب به پنجاه نفر با هشام جنگ نمود و جمعی از اصحابش بدست هشام مقتول و بیست پسر و مرد نیز اسیر گشت و علوي بکوفه فرار کرده در آنجا مخفی شد و پس از چندی ظاهر گشت .

و آن اسیران و سرهای کشتگان را ببغداد حمل کردند و پنج تن از آنکسان که با اصحاب أبي الحسين يحيى بن عمر بودند شناخته شدند و آنان را رها کردند و محمد بن عبدالله امر کرد که هر يك از آن اشخاص که رها شدند و عود کردند

ص: 23

پانصد تازیانه بزنند و در روز آخر جمادی الآخر جملگی را مضروب ساختند.

گفته اند: چون ابو الساج دوازده روز از شهر رجب بجای مانده کیفیت جنگ و ايقاع خود را نسبت بيا يكباك بنوشت ده هزار دینار در معونت وي و پنج خلعت و يك شمشیر براى او بفرستادند .و هم در این سال در میان منکجور بن خیدروسی و جماعتی از اتراك در باب المداین جنگ روی داد و منكجور اتراك را هزیمت کرده و جماعتی از آنان را از دم تیغ بر ان مسافر دیگر جهان نمود:

و هم در این سال بلکاجود جنگ تابستانی را بسپرد و فتحی چند بنمود ، و هم چنین در میان یحیی بن هرثمه وأبو الحسين بن قریش جنگی سخت و کارزاری استوار پدید آمد و از هر دو طرف جماعتی یاوه بیدای مرگ شدند و از آن پس أبو الحسین بهزیمت برفت و هم در این سال در روز پنجشنبه دوازدهم شهر شعبان المعظم در باب بغوار یا جنگی در میان اتراك و اصحاب محمد بن عبدالله بن طاهر فرمانفرمای بغداد روی داد و سبب قضیه این بود که إبراهيم بن محمد بن حاتم وسرهنگ معروف به نساوی باسیصد تن سواره و پیاده موکل باب بغوار یا بودند و اتراك ومغاربة جمعي کثیر بیامدند و دیوار شهر را در دو موضع نقب زدند و از دو سوراخ اندر شدند .

و نساوی با آنها نبرد کرد اتراك او را بهزيمت براندند و بدروازه انبار رسيدند و إبراهيم بن مصعب وابن أبي خالد وابن اسد بن داود سیاه موکل آندروازه بودند و از دخول اتراك بباب بغوار یا بی خبر بودند و با اتراك حربی نامدار و جنگی پلنگ آثار بگذاشتند و از هر دو گروه جمعی جان باختند بدیگر جهان بتاختند و از آن پس مردم بغداد که پاسبان باب الانبار بودند چنان هزیمت یافتند که بر هیچ نگران نبودند ، اتراك و مغاربه وقت یافتند و دروازه انبار را بنار فر و گرفتند و آندر بسوخت و اتراك آنچه منجنیق و عرادات بود که بباب الانبار اختصاص داشت بسوزانیدند و ببغداد داخل شدند چندانکه بباب الحدید و مقابر الرهية رسیدند و از ناحية الشارع بموضع اصحاب الدواليب اندر شدند و اعلام خود را بر آن

ص: 24

حوانيت که بآن موضع نزديك بود نصب کردند و مردمان از دیدار این حال چنان خائف و پریشان و فرارنده و شتابان گردیدند که یکنفر در حضور اتراك برجای نماند ، و این داستان در هنگام نماز صبحگاه بود.

و ابن طاهر حکمران بغداد چون خبر بشنید سرهنگان سپاه و سرداران لشکر را بخواند و خود تن در اسلحه کارزار در آورد و در باب درب صالح المسكين چون کوه گران بایستاد ، سرهنگان لشکر از هر طرف نمایشگر شدند و ابن طاهر آن جماعت را بباب الانبار و باب بغوار یا مأمور ساخت و دروازه های سمت غربی بمردان دلیر و گردان شیرگیر پُر کرد و بغاء و وصیف سوار شدند بغاء با اصحاب خودش و فرزندانش بطرف دروازه بغواریا برفتند ،و شاه بن ميكال و عباس بن حازن وحسين بن إسماعيل بباب الانبار روی نهادند و غوغاء و مردم مختلف نیز بودند و با جماعت اتراك در داخل دروازه دچار شدند.

و عباس بن خازن در يك مقام جماعتی از ترکان را بکشت و سرهای آنان را بباب ابن طاهر بفرستاد ، و مردمان در این ابواب بر کثرت و عدت بيفزودند واتراك را بعد از آنکه جمعی کثیر از آنان را از جامه زندگانی مسلوب ساختند از شهر بیرون کردند .

و بغاء شرابی با جمعی كثير بدروازه بغواريا بتاخته بودند و اتراك را در حالتی که بغارت دست داشتند دریافت و جماعتی بسیار را از دست و پای و سر بی بهره گردانید و بقية الصيف فرار کردند و از دروازه بیرون تاختند ، و بغاء يكسره با ترکان جنگ می نمود تا هنگام عصر نمودار شد واتراك هزیمت گرفتند و بازگشتند و بغاء شرابی دروازه بانی مقرر ساخت و بیاب الانبار باز شتافت و بفرمود تا گچ و خشت پخته حمل کرده بیاوردند و بسد آندروازه امر کرد ، و هم در این روز جنگی بس شدید در باب الشماسية روی داد و جمعی بسیار از فریقین مقتول و گروهی مجروح گشت ، و در این روز يوسف بن يعقوب قوصره با ترکان میدان جنگ بیاراسته بود .

ص: 25

و هم در این سال محمد بن عبدالله بن طاهر فرمان کرد تا مظفر بن سبیل در ياكرية لشكر گاه نماید و مظفر امتثال امر را در آنجا لشکر بساخت و از آن پس بطرف کناسه برفت تا گاهی که افردل اذا بن مكحوهل اشروشنی بدو رسید و او بفرمود تا وجیبه در حقش مقرر و جمعی از رجال شاكرية و ديگران را ضمیمه او ساخت و بفرمود تا ضمیمه مظفر شود و در کناسه لشکر گاه بیاراید .

و از آن پس مظفر با فردل امر کرد که راه سپار شود تا خبر اتراك را بازداند تا در تدبیر ایشان توجه کند، افر دل ازین کار امتناع ورزید و گمان همی برد که أمير بغداد او را بآنچه اظهار مینماید امر کرده است ، و هر يك ازین دو مکتوبی شکایت بنوشتند و مظفر در استیفای از مقام در کناسه بر نگاشت و گمان برد وی صاحب حرب و مرد جنگ نیست :

لا جرم او را معفو داشتند و فرمان شد تا باز گردد و ملازم خانه خود شود وامر این عسکر و هر کس که در آن لشکرگاه باشد از خبذ نائبه واثبات بفردل محول شد و اثبات مظفر بدو مفوض گردید و در امارت و حراست آن ناحیه منفرد شد و در ماه رمضان این سال هشام بن أبي دلف وعلوي که در نینوا خروج کرده و مردی از بني أسد با او بود جنگ روی داد و چهل مرد از اصحاب علوي بقتل رسید و از آن پس از همدیگر جدا شدند و علوي بكوفه درآمد و مردم کوفه با معتز بالله بیعت کردند وهشام بن أبي دلف ببغداد اندر آمد .

و در شهر رمضان این سال در میان أبو الساج واتراك در ناحیه جرجر ایا جنگی عظيم روى داد و أبو الساج اتراك را منهزم ساخت و جمعی کثیر از آنان را بکشت و جماعتی را اسیر ساخت والله اعلم .

و دو شب از شهر رمضان این سال دویست و پنجاه و یکم هجري بجای مانده بالفردل مقتول گردید و سبب قتل این بود که أبو نصر بن بغاء چون بر انبار و حوالی آن غلبه کرد و جیوش ابن طاهر ازین ناحیه هزیمت و دور گردانید خیل و سپاه مردان کینه خواه خود را از جانب غربی بغداد پراکنده گردانید و خود بقصر ابن

ص: 26

هبیره برفت، و این وقت نجوبة بن قبيس از جانب أمير بغداد محمد بن عبدالله در آنجا بود و بدون اینکه جنگی نماید یا دستی بخوبی بیالاید یا زوری بیازماید یا حدتی دریابد از ابو نصر بگریخت و از پس ابو نصر بسوى نهر صرصر رهسپر گردید.

و خبر او با بن طاهر پیوست و هم خبر وقعه را که در میان أبو الساج واتراك در جرجرایا روی داده بشنید و هم بدانست که آنکسان وجیبه و روزی میبردند وبا أبو الساج بودند چون احمرار بأس و شدت مقاتلت را نگران شد ابو الساج را تنها ومخذول گذاشته گذشتند.بالفردل با کسانی که با او بودند مأمور شد که با أبو الساج پیوسته و هر کسی را که با اوست نزديك أبو الساج برد .

بالفردل بر حسب امر ابن طاهر با اصحابش با مداد روز سه شنبه دو شب از شهر رمضان بجای مانده راه بر گرفت و آنروز را زمین در نوشت و صبحگاه بمداین رسید و این همان وقت بود که جماعت اتراك با مردی که از غیر از ترك با آنها مضموم بودند بمداین وارد شدند.

و در این هنگام رجال جنگ آور و سرهنگان پهنه سپر ابن طاهر در مدائن جای داشتند و با جماعت اتراك چنان مردانه جنگی بساختند که زمانه را خیره ساختند و در پایان کار منهزم شدند و قوادی که در مداین بودند بأبي الساج ملحق شدند ، وبالفردل نیز قتالی سخت و حربی شدید بداد و چون انهزام سپاه ابن طاهر را در آن مکان بدید با کسانی که باوی بودند روی بسوى أبو الساج نهاد ودشمنان او را در یافتند و بکشتند .

از این قواریری داستان کرده اند و او یکتن از سرهنگان بود که گفت : من و أبو الحسين بن هشام متفقاً موكل بباب بغداد و منکجور به تنهائی موکل بدروازه ساباط بودیم چنان بود که نزديك بدروازه او ثلمه و سوراخی در باروی مداین حادث شده بود از منکجور خواستار شدم که آن سلمه را سوراخ نماید پذیرفتار نشد و اتراك از همان سوراخ داخل شدند و اصحاب منکجور پراکنده

ص: 27

گشتند، می گوید : من باده تن بجای ماندم و بالفردل با یارانش در رسیدند و همی گفت: من أميرم من سواد کارزارم و با من سوارانی هستند که برشط می گذریم و جماعت پیادگان موکل بر کشتیها بودند و او ساعتی بمدافعه پرداخت آنگاه راه خویش پیش گرفت و سپاه او در کشتیها بحال خود بودند و آهنگ ابو الساج را داشتند یا همان ناحیه را .

و من پس از وی یکساعت ناممه بجای ماندم و مرکبی اشقر که زین و لجامی محلی داشت در زیر پایم بود و بطرف نهر برفتم و آن مرکب در زیر پایم حرونی کرده از فرازش بیفتادم و آنجماعت بقصد من بتاختند و همی گفتند: صاحب الاشقر و من از نهر پیاده بیرون آمدم و جامه جنگ از تن بیفکندم و باین تدیر نجات یافتم، و ابن طاهر بر ابن قواریری و اصحابش خشمگین گشت و فرمان داد تا ملازم منازل خود باشند و بالفردل غرق شد .

بیان مشاورت ابن طاهر با سردارانسپاه و اتفاق ایشان وقتل و نهب اتراک

در چهارم شوال این سال محمد بن عبدالله بن طاهر أمير بغداد و سالار سپاه جميع سرهنگان خود را که بدروازه های بغداد موکل و نیز دیگر قواد لشکر را فراهم ساخته بکنکاش در کلیه امور حالیه سخن افکند و از هزیمتهائی که سپاه بغداد را متواتراً از اتراك پدید گشته آگاهی داد و در چاره کار مشورت فرمود ، تمامت سرداران سلحشور و سرهنگان صف شکن بطوریکه ابن طاهر را مطلوب و دلخواه بود از جانثاری و تقدیم مال و خون پاسخ بدادند .

محمد بن عبدالله خرم گشت و ایشان را بجزای خیر و سزاى نيك ياد كرد و بادلی شاد و روانی از اندیشه آزاد جملگی را بحضور مستعين بالله در آورد و اورا از چگونگی مناظرات و محاوراتی که در میانه آمد و جوابی دلپذیر که ایشان بدادند

ص: 28

بیاگاهانید مستعین با ایشان فرمود «يا معشر القواد لئن قاتلت عن نفسي وسلطاني ما اقاتل إلا عن دولتكم وعامتكم وان يرد الله إليكم أموركم قبل مجيء الاتراك وأشباههم فقد يجب عليكم المناصحة والجهد في قتال هذه الفسقة »ای گروه سرهنگان پیشگاه و سرافرازان سپاه و گردان پهنه اردوگاه و مردان کینه گاه سوگند با خدای اگر من بخواهم در حفظ جان و سلطنت خود مقاتلت دهم جز بدستیاری و نیرومندی و ميمنت دولت شما و عامه شما جنگ نمی سازم ، واگر خدای تعالی اقبال شمارا نیرو بخشد و امورشما وعزت شما را بشما باز آورد از آن پیش که اتراك و دیگران بیایند اراده یزدان پاک چنان رفته باشد همچنان بر شما واجب است که مراتب دولتخواهی را از دست ندهید و در قتال این جماعت فسقه خودداری روا ندارید .

چون خلیفه روزگار این سخنان را بگذاشت جماعت حضار جوابی بس پسندیده و مطلوب و استوار بعرض رسانیدند و مستعین ایشان را جزای خیر بداد و فرمان کرد تا بمراکز و مقامات معلومه که داشتند بازشوند و بکار خود پردازند و جملگی بازگردیدند.

و در روز دوشنبه چند روز از ذوالقعدة این سال دویست و پنجاه و یکم هجري بگذشته وقعه بزرگ و جنگی عظیم در میان مردم بغداد و اتراك روی داد و در این جنگ جماعت ترکها انهزام گرفتند و لشکر گاه آنها را بغارت در سپردند و علت این قضیه و ظهور این حادثه این بود که تمامت دروازه های شهر را از جانب شرقی و غربی بر گشودند و منجنيقها وعرادات در تمامت ابواب بغداد نصب کردند و شبارات در دجله بکار افتاد و لشکریان بجمله از آنها بیرون آمدند بازار پیکار بگردش اندر شد آفتاب کارزار بر تابش بیفزود، در باب القطيعه جنگ بزرگ و قتال شدید گردید آشوب محشر و آسیب جان سپر بنمایش آمد و غرش سواران از غریو ابر بهاران گذارش نمود .

پس از آن باب الشماسية عبور کردند و شمس بلا بتافت ومريخ وغا بيدق دغا برافراخت و ابن طاهر در آن قبه که خاص او افراشته بودند جای گزید

ص: 29

و تیراندازان بغداد با ناوکیه در زورقها بیامدند، ناوك در لغت فارسی مصغر ناو و نوعی از تیری كوچك است یا آلتی چوبین است که تیر ناوک را در میان آن آلت میان تهی گذارند و بیندازند ، و بقولی ناوی است از آهن که تیر کوچکی در آن گذارند و بعد از آن در کمان گذاشته بیندازند و بسا بودى كه يك تير را جمعی از ایشان منتضم میساخت .

پس با جماعت اتراك مقاتلت ورزیدند و جمعی را بکشتند و اتراك انهزام یافتند و مردم بغداد از پی آنها بر آمدند چندانکه ترکان بلشکر گاه خودشان بشتافتند ، واهل بغداد بازار اتراك را که در آنجا دایر ساخته بودند بغارت بردند وزورقی از آنها را که حدیدی نام داشت و مردم بغداد را آفتی عظیم بود آتش زدند و هر کسی در آن بود غرق شد و دو شباره ایشانرا بگرفتند واتراك چنان روی بفرار آوردند که پیش و پس خود را نمی دیدند .

وصیف و بغاء ترکی هر وقت نگران میشدند که بغدادیها سری از اتراك می آوردند می گفتند: سوگند با خدای غلامان از میان برفتند ، چه خود نیز از موالى ترك بودند، مردم بغداد تا رودبار از دنبال اتراك بتاختند .

أما أبو أحمد بن متوكل پای صبر در دامن شکیبائی به پیچید و موالی را همی بازگردانید و با ایشان باز نمود که اگر باز نشوند یکتن از آنها در صفحه زمین باقی نمانند، و سپاه خلیفه از دنبال اتراك تا سامرا بتاختند و باز شدند و برخی برتاخت و تاز بیفزودند و عامه مشغول بریدن سرها شدند ، ومحمد بن عبد الله بن طاهر هرکسی سری از دشمن می آورد طوقی زرینش بر گردن مینهاد و صله اش میداد چندانکه این کار بسیار گشت و آثار کراهت در دیدار جماعت ترکان و موالی که با بغاء ووصیف بودند نمودار گشت .

در این اثنا غباری از باد جنوب برخاست و دودی از آنچه سوخته بود بلند گشت و اعلام حسن بن افشین با اعلام اتراك نمودار شد و رایتی سرخ که غلامی از شاهك بچنگ آورده در مقدمه اعلام پدیدار آمد و آنغلام فراموش کرده بود که

ص: 30

آن علم را نگونسار بیاورد ، چون مردمان درفش سرخ را بدیدند گمان بردند که مگر جماعت اتراك برایشان باز تاخته اند و باین توهم منهزم گردیدند و بعضی که بجای بماندند همی خواستند غلام شاهک را بقتل رسانند، و بعضی او را از مطلب بیا گاهانیدند و او علم را سرازیر کرد و از خطر برست و مردمان در انهزام از دحام داشتند ، أما اتراك بلشکر گاه خودشان بشتافتند و از هزیمت اهل بغداد و تو هم ایشان خبر نداشتند و متحمل آن حال شدند و هر دو گروه پاره از پاره منصرف گردیدند و از هم باز داشتند .

و اندرين سال أبو السلاسل وكيل وصيف ترك را در ناحیه جبل با گروه مغربیان وقعه روی داد و سبب این بود که مردی از مغاربه که او را نصر سلهب می نامیدند با جماعتی از مغاربه بیاره اعمال و اراضي أبي الساج بتاخت و خودش و اصحابش در قراء و دهات آن زمینها هر چه بدست آوردند بغارت بردند .

أبو السلاسل این واقعه را با بی الساج بنوشت و او را ازین کار بیاگاهانید أبو الساج آشفته خاطر شد و یکصد تن سواره و پیاده نزد وی بفرستاد ، چون این مردم بسلاسل پیوستند بر مغاربه بتاخت و نه تن از آنان را بکشت و بیست تن را نیز اسیر گردانید و مظفر و منصور گردید ، و نصر سلهب در تاریکی شب از عرصه هلاکت برست .

بیان تسکین محاربۀ میان سپاه بغداد و اتراك و آغاز عنوان صلح هر دو فرقه

چون این جنگ اخیر بپای رفت و اتراك و سپاه معتز بالله بهزیمت تامه و قتل عامه دچار آمدند بناگاه آتش حرب از آن اشتعال و نفوس از آن اشتغال خاموش وسکون گرفت و غبار پهنه کارزار که سر بر گنبد دوار داشت فرونشست

ص: 31

و علت این تسکین این بود که ابن طاهر والی بغداد قبل ازین وقعه جهان کوب مکتوبی در طلب صلح و صفا و صفوت بمعتز بالله نگاشته بود و چون این واقعه هایله روی داد معتز این کار را بر ابن طاهر منکر شمرد و ابن طاهر بدو نوشت که ازین بعد بکاری که معتز بالله را مکروه افتد اقدام نورزد.

پس از آن بفرمود تا دروازه های بغداد را بر مردم شهر بر بستند و این کردار برای سختی حال و انزجار مردم بود، ازین کار حصار بر محصورین دشوار گشت و در اول ذی القعده این سال در روز جمعه نفیر مردم بلند گردید و از جوع ناله بر کشیدند و بجزیره که محاذی سرای ابن طاهر بود بتاختند و خروج برآوردند ابن طاهر بایشان پیام فرستاد که پنج از مشایخ خود را زی من گسیل دارید و ایشان چنان کردند که چنان خواست.

و جمله را بحضور پسر طاهر بردند محمد با ایشان گفت : در میان کارها بساکاری است که عامه را برچگونگی و خاتمه آن علم نیست و اينك من تنى رنجور دارم شاید بتوانم روزی سپاه را بدهم و از آن پس ایشانرا بسوی دشمنان شما بیرون برم مردمان چون این نوید بشنیدند دل بر آسودند و خرم و خندان بدون هیچ اندیشه و آهنگی بیرون رفتند .

و از آن پس دیگر باره گروه سوداگران و عامه ناس بهمان جزیره که در برابر سرای ابن طاهر بود باز آمدند و از گرانی و تنگی و سختی خوردنی فریاد و شکایت نمودند پور طاهر همچنان ایشان را آرام ساخت و وعده نيك داد و امیدوار گردانید و با بن معتز پیام کرد که در کار صلح درنگ نجوید و کار مردم بغداد باضطراب و انقلاب پیوست .

وحماد بن إسحاق بن حماد بن زيد در نيمه ذی القعده همین سال ببغداد آمد وأبو سعید انصاری در مكان او بلشكر كاه أبي أحمد بطور گروگان روانه گشت و حماد ابن إسحاق با ابن طاهر دیدار نمود و ابن طاهر با او خلوت کرد اما از آنچه در میانه ایشان گفته شد با کسی سخن نگذاشت، بعد از آن حماد بلشكر گاه أبو أحمد

ص: 32

بازگشت و ابوسعید انصاری مراجعت نمود و از آن پس حماد بطرف ابن طاهر بیامد و درمیان ابن طاهر وأبو أحمد رسائل عديده باأبو حماد جریان گرفت ، و چون نه روز از ماه ذی القعده بجاي مانده در رسيد أحمد بن إسرائيل بلشكر گاه أبو أحمد موفق باتفاق حماد وأحمد بن إسحاق وكيل عبيدالله بن يحيى باذن و اجازت ابن طاهر براى مناظره أبي أحمد در امر صلح بیرون شدند .

و چون هفت روز از شهر ذی القعده بجای مانده در رسید ابن طاهر فرمان کرد تا تمامت کسانی را که بسبب آن اتفاقاتی که در میان ابن طاهر وأبو أحمد در جنگها و معاونت ایشان بروی حبس شده بودند رها کردند و بامداد همین روز گروهی از رجاله و پیادگان سپاهی و جمعی کثیر از عامه فراهم شدند و لشکریان در طلب رزق خود نفیر بر آوردند و عامه از سوء حال خود که بسبب تنگی معاش و گرانی أجناس وشدت در بندان مرایشانرا پدیدار گردیده بود شکایت کردند و گفتند :یا از شهر بند بغداد بیرون تاز و جنگ در انداز یامارا بکار خود بگذار .

محمد بن طاهر با آن جماعت و عده نهاد که یا بجنگ بیرون شود یا دروازه شهر را برای صلح برگشاید و ایشان را بوعده و امید منصرف گردانید، و چون هنگامی پس ازین در آمد و پنج روز از ذوالقعده بجای مانده رخ نمود زندانها و جس و در سرای خود و جزیره را از پیاده و سواره خونخوار و ابطال کارزار آکنده ساخت .

و در جزیره مردمی بسیار حاضر شدند و کسانی را که این طاهر در آنجا مقرر ساخته بود مطرود نمودند و از آن پس از طرف شرقی بسوی جسر آمدند وزندان نسوان را بر گشودند و هر کسی در آنجا جای داشت بیرون نمودند ، علي بن جهشیار و جماعتی از مردم طبریه با او بودند ایشان را از زندان رجال مانع شدند وأبو مالك موكل جسر شرقی در منع آنها بکوشید و آنمردم سرش را بشکستند و دو دابه از اصحابش را زخمگین ساختند .

أبو مالك چون براين حال بنگرید بدیگر حال نگرید و بسرای خود

ص: 33

اندر شد و آنجماعت را بحال خود بگذاشت و آن مردم آنچه در محبس او بود تاراج کردند، لشکر طبریه بر آنجماعت بشدت و سختی بتاختند و آنان را چنان دور کردند که از دروازه ها بیرون تاختند و در ها را بر آن قوم فرو بستند و از آن جماعت جمعی بیرون رفتند.

و از آن پس محمد بن أبي عون بدیشان عبور داد و رزق چهار ماهه ایشان را بضمانت گرفت آن مردم باین عهد و پیمان باز گشتند ، و ابن طاهر أمير بغداد فرمان داد که ارزاق دو ماهه این جهشیار را در همان روز بدهند و بپرداختند .

بیان فرستادن ابو أحمد موفق بن متوكل ماکولات آرد و گندم و غیرهما برای ابن طاهر و کشف خلع مستعین

أبو أحمد بن متوکل سردار سپاه معتز بالله در این ایامی که در میان او و ابن طاهر فرمانفرمای بغداد و سپاه سالار مستعين بالله سخن در آشتی میرفت و سختی حال بغدادیان از هر حیثیت محاصره و درازی زمان در بندان سختی گرسنگی مکشوف بود پنج کشتی از آرد و گندم و جو و روغن پرورش یافته در گل و کاه برای ابن طاهر گران بار ساخت و با بن طاهر وصول یافت .

و چون روز پنجشنبه چهار روز از شهر ذى الحجة الحرام بجای مانده مردمان را مکشوف افتاد که ابن طاهر مستعين بالله را خلع کرده و با معتز بالله بیعت نموده است و ابن طاهر سرهنگان سپاه و رؤسای لشکر را نزد أبو أحمد متوكل بفرستاد تا با او بنام معتز بالله بیعت کردند وأبو أحمد هر یکی از آن رؤسا و سرهنگان را چهار خلعت بداد ، واما عامه مردم را گمان همیرفت که این صلح باجازه خلیفه عصر مستعين بالله روی داده است و معتز ولی عهد او است .

و چون روز چهارشنبه روی نمود رشيد بن کاوس که بباب السلام موکل

ص: 34

بود با قائدی که او را نهشل بن صخر بن خزيمة بن خازم نام بود و عبدالله بن محمود بیرون شدند و بجماعت اتراك پیام فرستادند که بآن اراده هستند که نزد ایشان روند و با ایشان باشند ، از جماعت اتراك بقدر هزار سوار بدیدار وی بیامدند ورشید بیرون آمد و سلام براند و اظهار تسلیم نمود و خبر وقوع صلح را بداد و هم با ایشان سلام کرد و با هر يك شناسائی داشت معانقه نمود،واتراك لگام دابه او را بگرفتند و او را با پسرش که در اثرش بود ببردند.

و چون روز دوشنبه رخ گشود رشید بن کاوس بياب شماسية برفت و با مردمان آغاز سخن کرد و گفت: همانا أمير المؤمنين وأبو أحمد شما را سلام میرسانند و با شما می گویند: هر کسی بطاعت ما اندر شود او را بخود تقرب میدهیم و باعطای صله و جایزه کامکارمیسازیم و هر کسی جز این را پسند نماید و بر این کار برگزیند البته بهتر خواهد دانست و عاقبت امر خود را نیکتر میشناسد چون عامه این سخن نامطبوع را بشنیدند زبان بدشنام رشید بر گشودند و رشید بر تمام دروازه های شرقی عبور و بر همان گونه سخن آورد و همانطور مردم عامه او را بشتم و دشنام فرو گرفتند و معتز را نیز دشنام بدادند .

خبر یافتن عامه ناس از اندیشه ابن طاهرو هجوم ایشان بر در سرای او و دشنام با او

در این وقت اندیشه محمد بن طاهر و مخالفت او با خليفه وقت مستعين و بيعت او با معتز برعامه مكشوف گشت و باد خشم و کین و آتش غضب و ستیز در دماغ و دل ایشان برخاست و یکباره بخروش و جوش و هیجان و طغیان در آمدند و صیحه و نعره بدو برزدند و بنکوهیده تر دشنامهایش بر شمردند و از آن پس بر در سرایش هجوم آوردند و همان گونه بجای آوردند .

ص: 35

در این حال راغب خادم خلیفه نزد ایشان بیرون آمد و ایشان را انگیزش و تحریص همی داد و خواستار شد که در این پیشنهاد خود و نصرت مستعین برافزایند پس از آن بآن حظیره و میدانگاهی که جایگاه سپاه بود برفت وایشانرا باجماعتی دیگر که سیصد تن با جامه جنگ بودند ببرد و ایشان بر در سرای ابن طاهر بیامدند و پاسبانان و دربانان و خدام او را براندند و دور ساختند و با آنها مقاتلت نمودند تا بدهليز سراي رسید و خواستند در اندرون را بسوزانند آتشی موجود نیافتند و آن شب را در آن جزیره که برابر سرای ابن طاهر بود بیتوته کردند و تمام شب را زبان بدشنام او بر گشودند و او را بالفاظي بس ركيك و قبيح یاد کردند .

از ابن شجاع بلخی حکایت کرده اند که گفت : من در خدمت أمير محمد بن طاهر بودم و أمير بامن بصحبت اندر بود و دشنامهای مردم را يك بيك از هريك می شنید حتی اینکه بشنید مادرش را بناسزا یاد کنند و او میخندید و میگفت : اى أبو عبدالله هیچ ندانم این مردم نام مادر مرا چگونه میدانند و حال اینکه بیشتر كنيز كان وجوارى أبي العباس عبدالله بن طاهر نمی دانستند او را نام چیست گفتم : ایها الأمير هرگز کسی را ندیده ام که این حلم وسیع و بردباری پهناور ترا داشته باشد ، گفت : ای ابو عبدالله هیچ چیزی را در اصلاح کار عامه ناس موافق تر از صبر ندیدم و امروز ناچار باید بصبر و شکیبائی پرداخت.

و از آنطرف چون آن شب بپایان رسید جماعت عامه بر در سرای حکومت بیامدند و صیحه و ضجه و غوغا برآوردند،ابن طاهر چون بانگ هیاهو از از هر سوی بشنید بناچار درخدمت مستعین بیامد و خواستار شد که به بلندی برآید و خود را به عامه بنماید و بتسكين عامه سخن فرماید و بآنها از اندیشه خود و آنچه برای آسایش خلق پیشنهاد کرده است معلوم دارد.

مستعین از بالای سر در عمارت برایشان نمایان شد و برده و طویله که علامت خلافت است بر تن داشت، و ابن طاهر از يك طرف مستعين ايستاده بود

ص: 36

پس مستعین برای تسکین آنجماعت سوگند بحضرت احدیت بخورد که من ابن طاهر را آلوده تهمتی نمی دانم و اينك در حال عافیت و سلامت هستم و از طرف او بر من بأسى و باکی نیست و از خلافت خلع نشده و هم باعامه وعده نهاد که روز جمعه بیرون می آیم و خود را می نمایم و مردمان را بجماعت نماز میسپارم.

این هنگام جماعت عامه بعد از آنکه چند تن کشته شده بودند باز گشتند و چون روز جمعه در رسید عامه پاس صبحگاه بیرون شدند و مستعین را همی خواستند و دواب علي بن جهشیار را بتاراج بردند و آنجمله و دواب او در خراب برباب جسر شرقی بود و هر چه در منزلش بود غارت کردند و علي بن جهشیار فرار کرد یاقوت حموی گوید : خراب ضد عمارت است و خراب المعتصم موضعی در بغداد بود و اکنون در جانب غربی محله ایست که خراب ریحان نام دارد و أبو بكر محمد بن فرج بغدادی معروف بخرابی که از محدثین عصر بود باینجا منسوب است.

بالجمله مردمان بهمان طور که بودند توقف داشتند تا روز بلند شد و در این اثنا وصيف و بغا و اولاد ایشان و موالی ایشان و قواد و سرهنگانی که تابع ایشان بودند و خالوهای مستعین فرارسیدند و تمام مردمان بدر دارالاماره بیامدند ووصيف وبنا وخواص ایشان داخل شدند و اخوال مستعین با ایشان بدهلیز سرای اندر آمدند و همچنان بر پشست مراکب خود نشسته بودند .

و ابن طاهر را از حال اخوال خبر دادند ابن طاهر اجازت داد تا فرود آیند آنجماعت پذیرفتار نشدند و گفتند: امروز روزی نیست که ما از مراکب خود شویم تاما وعامه بدانیم که بر چه حال هستیم و چه روز در پیش داریم ، ابن طاهر پیاپی بآنها پیام فرستاد و ایشان پذیرفتار نشدند تا گاهی که خودش نزد ایشان بیامد و از ایشان خواستار شد که پیاده شوند و بخدمت مستعین در آیند ، این وقت ابن طاهر را بیا گاهانیدند که عامه چون شنیده اند که تو مستعین را از خلافت خلع کرده و با معتز دست به بیعت داده و این خبر را مقرون بصحت و صدق دانسته اند منزجر گردیده و بضجه و فریاد بر آمده اند و چنان معلوم کرده اند که توسرهنگان

ص: 37

خود را مأمور نمودی تا بروند و با معتز بیعت نمایند و همی خواهی اسباب هول و تخویف فراهم کنی و باین وسیله امر خلافت را بمعتز منتقل سازی و اتراك و مغاربه را ببغداد اندر آوری تا بهر طور خواهند نسبت باهل بغداد حکومت نمایند چنانکه بر مردم مداین و قراء که دست یافتند نمایند و اينك مردم بغداد در حق تو بشك وريب افتاده اند و در کار خلیفه خودشان ترا متهم میشمارند و از حال ووضع برجان و مال و اولاد و اموال خودشان آسوده خیال نیستند و خواستار چنان هستند که خلیفه ایشان بایشان روی نماید تا او را بچشم خود بنگرند و آنچه درباره او شنیده اند كذبش مكشوف افتد.

چون ابن طاهر صحت قول آنجماعت را بدانست و کثرت مردم و ضجيج و ناله ایشان را بشنید از مستعین مسئلت نمود که نزد این جماعت بیرون آید مستعين بآن سرای عامه که تمام مردمان بآنجا داخل میشدند بیرون آمد و برای او کرسی بر نهادند و جماعتی از مردمان را بحضورش در آوردند تا بدو نظر کردند و چون مستعین و ابن طاهر را مکشوف گشت که تا خلیفه نزد مردمان نیاید ساکن نمی شوند و کثرت ازدحام مردمان را می دیدند فرمان کرد تا درب آهنین خارج را بر بستند و مستعین و خالوهای او و محمد بن موسی منجم و محمد بن عبدالله بن طاهر بآن درجه و مرتبه بیامدند که بسطوح دار العامه و خزائن سلاح میرسید بر آمدند و برای ایشان نردبانهایی بر سطح و پشت بام مجلسی که محمد بن عبد الله وفتح بن سهل در آنجا می نشستند بر نهادند.

پس از آن مستعین از آن بلندی بر عموم مردمان مشرف گردید و سواد برتن و برروی سواد که شعار عباسیان است بردۀ رسول خدای صلی الله علیه وآله و هم قضيب آنحضرت بدستش اندر بود و با این شأن و شوکت با مردمان بسخن در آمد و بایشان بمناشدت درآمد و جمله را بحق آن برده مبارک سوگند داد که بجای خود بازشوند و بدانند که وی در مهد امن و سلامت است و از طرف محمد بن عبدالله بروی باکی و بأسی و آسیبی نیست .

ص: 38

اینوقت گروه مردمان از خلیفه زمان خواستار شدند که باید از سرای محمد بن عبدالله بیرون آید و با آنجماعت سوار و رهسپار آید، چه ایشان آسوده خاطر نیستند که از ابن طاهر بروی گزندی رسد ، مستعین با آن گروهان گروه باز نمود که مستعین خود در آن اراده میباشد که از سرای محمد بن عبدالله بن طاهر بسرای عمه خودش ام حبیب انتقال دهد و این حال بعد از آن روی خواهد داد که آنچه در خور مقام مسکن خلافت است در سرای ام حبیب آماده شود و نیز بعد از آن صورت می بندد که اموال و خزاین و اسلحه و فروش و تمامت آنچه از دستگاه خلافت در سرای محمد بن عبد الله است بدیگر جای تحویل دهد.

چون این سخنان بپای رفت بیشتر مردمان باز جای شدند و اهل بغداد سكون گرفتند، و از آن سوی چون اهل بغداد این گونه گفتارها و کردارهای ناستوده و دشنامهای نابهنجار بتکرار با ابن طاهر بپایان بردند و کلمات خشن وزشت و مکروه با او بگذاشتند با صحاب معاون که در بغداد بودند پیام فرستاد که آنچند که توانند شتر و استر و حمار مهیا سازند تا ابن طاهر از بغداد انتقال دهد گفته اند : ابن طاهر همی خواست بمدائن شود چون این حال تکدر و خیال انتقال پسر طاهر گوشزد نساء ورجال گشت جماعتی از مشایخ حربية وارباض بر در سرای وی فراهم شدند و زبان بمعذرت و نوازش و پژوهش بر گشودند و عوام و گفتار و کردار آنان را بنکوهش یاد کردند و از ابن طاهر خواستار گذشت از گذشته آمدند و گفتند: این کار که از غوغاء وسفها روی داد از آن سختی حال و بدی روزگار و فاقتی است که برایشان دست یافته است .

ابن طاهر در پاسخ ایشان سخنانی دلپذیر براند ایشان را به ثنای جمیل وامتنان جلیل یاد کرد و از گذشته در گذشت و گفت: اگر سخنی راندند یا کرداری آوردند که مطبوع نبود بواسطه تقاضای سن شباب و غلبۀ سفه میباشد و اورا برایشان تعرضی نیست و هم از انتقال بدیگر مکان باز نشست و بفرمود تا اصحاب

ص: 39

معاون از تهیه سفر و نقل و تحویل دست بدارند و مشایخ و دیگران را خوشنود و خرم گردانید .

بیان انتقال مستعين بالله از سرای ابن طاهر بسرای رزق خادم

چون روزی چند از ماه ذوالحجه سپری شد مستعين بالله از بغداد سفری گشت و از سرای محمد بن عبدالله برنشست و بسرای رزق خادم که در رصافه بغداد بود انتقال داد و در طی راه بسرای علی بن معتصم بر گذشت علي بيرون و خواستار شد که در سرای وی فرود آید، مستعین فرمان کرد تا او نیز سوار گشت و چون برای رزق خادم رسید فرود گردید.

و نزول او در آن جایگاه بوقت شامگاه بود و چون دارد سرای گردید بفرمود تا بهر يك از سواران سپاهی که در رکاب داشت ده دینار و بهر پیاده پنج دینار بدادند و در آن حال که مستعین سوار بود ابن طاهر نیز سوار بود و با حربه که بدست اندر داشت در پیش رویش راه می نوشت و سرهنگان لشکر و سرداران عسکر از دنبالش می گذشتند .

و در آن شب که مستعین بسرای رزق خادم جای گرفت محمد بن عبد الله أمير بغداد تاثلث شب در حضورش حاضر بود و از آن پس بازگشت ، و وصیف و بغا تا سحرگاهان در خدمتش بیتوته داشتند و بعد از آن بمنازل خودشان باز شدند و چون با مدادی که شبش مستعین از سرای ابن طاهر انتقال داد روی نمود مردمان در رصافه شدند و سرهنگان سپاه و جماعت بني هاشم را فرمان شد که بسرای ابن طاهر روند و او را سلام دهند و هر وقت ابن طاهر خواهد برصافه آید با او راه بر سازند.

و از آن طرف چون روز ضحى اكبر من ذلك اليوم در رسيد ابن طاهر

ص: 40

بر نشست و تمامت سرهنگانش در موکب او حاضر و پیادگان تیر انداز و گردان صف شکن در خدمتش ملازمت داشتند، و چون ابن طاهر از سرای خود بیرون آمد در مجمع خلق بایستاد و با زبانی عتاب آمیز سوگند یاد کرد که هرگز درباره أمير المؤمنين اعز الله تعالی یا درباره اولیای او یا در حق یکتن از مردمان اندیشه بد و بدخواهی در مخزن دل منزل نداده و جز در خیال اصلاح امور احوال ایشان اراده ندارد و همی خواهد تقدیم همت و توجهی همت و توجهی نماید که موجب دوام نعمت ایشان باشد ، و این مردمان گمانها در حق وی میبرند که دروی نیست و هیچ آشنائی بآن امور ندارد .

و ابن طاهر چندان ازین گونه سخنان براند که هر کسی حاضر بود او را دعای خیر نمود ، آنگاه از جسر عبور داد و بخدمت مستعین برفت و هم بفرستاد تا مردمی که در همسایگی او بودند با وجوه اهل ارباض بیامدند و ایشان از جانب غربی بودند و ابن طاهر ایشان را بخطابی عتاب آمیز مخاطب ساخت و هم از آنچه از وی بایشان پیوسته بود معذرت جست.

ووصيف وبغا جمعی را مأمور تا روز و شب در کوی و برزن بغداد در گردش باشند ، و صالح بن وصیف را بدروازه شماسية وكيل ساختند گفته اند مستعین خلیفه کراهت داشت که از سرای محمد بن عبدالله انتقال دهد لکن چون مردمان در زورقها با جماعت نفاطین جای کرده بودند تا بالاخانه و روشن ابن طاهر را آتش بزنند، زیرا که گشودن در آنجا وقصر برایشان صعب بود خواستند روز جمعه کاخ او را بآتش بسوزانند ناچار مستعین از آنجای بدیگر جای کشانید و گفته اند : جماعتی که کنجور از جمله ایشان بود از جانب أبي أحمد در باب شماسية ايستاد و ابن طاهر را طلب کرد تا باوی سخن برانند .

ابن طاهر این خبر را بوصیف بنوشت و او را آگاهی داد و از وی بخواست تا بعرض مستعین برساند تا بهر طور رأی او تصویب نماید امر فرماید ، مستعین در جواب فرمود که این امر در این امر بدو راجع و تدبیر در این کار بتمامت بدو مردود

ص: 41

است و بهرطور که صلاح بداند رفتار نماید.

و گفته اند که علي بن يحيى أبي منصور منجم در این باب بامحمد بن عبدالله بطوری غلیظ و خشن سخن راند و محمد بن أبي عون بروى بر جست و با سخنان ناهموار و عبارات درشت خاطرش را آزرده در نجیده ساخت.

گفته اند : سعيد بن حميد گفت كه أحمد بن إسرائيل و حسن بن مخلد وعبيد الله بن يحيى با ابن طاهر خلوت کردند و یکسره ایشان او را از آن کار و عقیدت که او را بود بازگشتن میدادند و از چپ و راست و پیش و پس چون شیطان رجیم بروی در می آمدند و بفریبش از فراز بنشیب میآوردند و بصلح کردن که در باطن امر عین محاربت و خصومت بود ترغیب می نمودند و بسا میشد که جماعتی اگر در حضور أمير بغداد حاضر بودند این مفسدان بملاحظه حضار بر خلاف صلح سخن میراندند و عقیدت خود را بر خلاف آنچه در خلوت می گشودند می نمودند و معایب صلح و فواید و محاسن جنگ را یاد می کردند تا مبغوض خلق نشوند و از آن پس مسئول ومأخوذ نیایند .

اما ابن طاهر با ایشان بطور اشمیز از می گذرانید و روی از آنها می گردانید و هم اگر دیگران سخن بر خلاف صلح میراندند با ایشان ترش روئی می نمود واعراض میفرمود و چون این سه تن باوي بخلوت می نشستند بمشاورة ومحادثة می پرداخت .

یکی از این جماعت گفته است: روزی باسعید بن حمید گفتم: هیچ شایسته نبود جز اینکه ابن طاهر در آغاز امرش کار را بر مداهنه در پیچد ، گفت : دوست میداشتم که او چنین بودی و جز بمداهنه نمیرفتی سوگند با خدای نه چنین بود و تا با این قوم یعنی معتز و کسان او مكاتبت نمیکرد و قبول دعوت او را نمی نمود بعد از آنکه در کار مقاتلت و مناقشت با آنها بجد یت رفتار میکرد اصحاب و مردم جنگ آور او از مداین و انبار هزیمت نمی شدند ، یعنی هزیمت بمیل و اراده ابن طاهر بود و إلا معتز را آن استعداد و توانائی نبود که بتواند در برابر سپاه

ص: 42

بغداد پایداری نماید .

طبری می گوید : أحمد بن يحيى نحوی که معلم ومؤدب فرزندان محمد بن عبدالله بن طاهر بود با من حدیث کرد و گفت : محمد بن عبدالله در نصرت مستعین خلیفه یکسره مساعی جمیله بکار می برد و می کوشید و دفع دشمنانش را کمر استوار میساخت تا اینکه عبدالله بن يحيى بن خاقان باوی بسخن آمد و گفت: خداوند روزت را دراز و روزیت دیر باز فرماید همانا این مردیکه ، یعنی مستعین را که نصرت میکنی و این چند در قوام امر و نظام سلطنت او میکوشی از تمامت مردمان نفاقش بیشتر و شدیدتر و دین و آئینش خبیث تر است ، سوگند باخدای این همان کس باشد که وصیف و بغاء را بکشتن تو اهر نمود و این دو تن این کار را سخت شمردند و بجای نیاوردند.

و اگر در آنچه ترا از اوصاف او و خبث طينت او بر شمردم بشك و گمان اندری پرسش فرمای تا بر تو آشکار آید ، و از جمله نفاق ظاهر و شقاق هويدای او این است که در آن اوقات که بسامراء روز میشمرد چون نماز می گذاشت کلمه بسم الله الرحمن الرحيم جهراً قراءت نمی کرد و چون بمنزل تو نزول داد بلند بخواند، و این کار را محض حال تو از راه ریا بجای می آورد :

أما نصرت ولى و داماد و تربیت خودت را یعنی معتز را فرو گذاشتی و بچنین کس پرداختی و ازین گونه کلمات عداوت انگیز فراوان بگذاشت. محمد بن عبدالله چون این سخنان را بشنید گفت «اخزى الله هذا لا يصلح لدين ولا دنيا»خدای تعالی این مرد را رسوا گرداند که نه برای دین و نه برای دنیا صلاحیت دارد.

می گوید: اول کسیکه در رگ و پوست ابن طاهر بیافتاد وروی دلش را از جد وجهد در کار مستعین و نصرت او بتافت عبدالله بن يحيي در همين مجلس بود و از آن پس که خاطر او را مشوب و اراده اش را مضطرب ساخت ، أحمد بن إسرائيل وحسن بن مخلد نیز باوی هم پشت و يك مشت شدند و یکسره با او وسوسه کردند

ص: 43

و در اندیشه او دغدغه افکندند تا گاهی که یکباره رأی او را از نصرت مستعین منصرف ساختند ، و در روز اضحی و کوسند کشان این سال مستعین خلیفه در جزیره برابر سرای ابن طاهر نماز عید را بگذاشت و با کوکبه خلافت و دبدبه سلطنت بر نشست و درحضورش عبیدالله بن عبدالله بن طاهر با حربه که از سلیمان بود راه می نوشت و هم چنین حسین بن إسماعيل را كه از سرداران بزرگ بود حربة السلطان در دست و در جلو مستعین زمین میسپرد ، و بغا ووصيف از دو سوی او راه می نوشتند ومحمد بن عبدالله بن طاهر سوار نشد .

و عبدالله بن إسحاق در رصافه نماز براند: و روز پنجشنبه محمد بن عبدالله برنشست و بسرای مستعین بیامد و جماعتی از فقهاء وقضاة حاضر شدند ، این وقت محمد بن عبدالله با مستعین گفت: چون از من جدا شدی و از سرای من بدیگر جای گزیدی پیمان بر آن نهادی که امر و فرمان مرا بر آنچه بر آن عزیمت بندم نافذ گردانی و در این باب رقعه بخط خودت نزد من موجود است .

مستعین فرمود : آن رقعه را حاضر کن چون قراءت کردند در باب صلح با معتز نوشته شده بود اما نامی از خلع نبود، مستعین فرمود «نعم انقذ الصلح»بلی چنین است امر صلح را نافذ بدار .

در این وقت خلنجی بپای خاست و گفت: اى أمير المؤمنين همانا ابن طاهر در این عنوان صلح از تو خواستار میشود که آن پیراهنی ، یعنی خلافتی را که خدایت بر تن پوشانیده است بیرون کنی و هم چنین علي بن يحيى منجم متكلم شد و بامحمد بن عبدالله بدرشتی و غلظت و خشونت پرداخت و بعد از آن محمد بن عبدالله برخاست و برنشت و برفت و این داستان را نابشنیده شمرد و روز نیمه ذی الحجه بخدمت مستعين برصافه شد و از آن پس باز شد و وصیف و بناء با او بودند و بجملگی بیامدند تا بدروازه شماسية رسيد و محمد بن عبدالله در آنجا سواره بایستاد ووصيف و بنا بسرای حسن بن افشین برفتند.

و جماعت مبيضه وغوغاء از دیوار باره سرازیر شد و برای هیچکس گشودن

ص: 44

دروازه را اجازت نرفت و چنان بود که از آن پیش جماعتی بسیار از آنجا بلشکرگاه أبو أحمد میرفتند و آنچه میخواستند خریداری می نمودند و چون کسانیکه یاد کردیم از آنجا بباب الشماسية بیرون شدند در اصحاب أبي أحمد بر کشیدند که بهیچکس از مردم بغداد هیچ چیز نفروشند و از فروش منع کردند .

و چنان بود که در باب الشماسية خرگاهی سرخ برای محمد بن عبدالله برافراشته بودند و بندار طبرى وأبو السنا و دويست سوار و دویست پیاده با محمد بن عبدالله بودند و از آن طرف أبو أحمد در زلالی بیامد تا نزديك بخرگاه ابن طاهر رسید بعد از آن بیرون رفت و دیگر باره بازشد و درون مضرب با محمد بن عبدالله جای گرفت و آن جماعتی که با هر دو بودند از سپاهیان در کناری بایستادند وأبو أحمد و ابن طاهر مدتی در از با هم بمناظرت پرداختند و بعد از آن هر دو از مضرب بیرون آمدند و ابن طاهر از خیمه گاه بسرایش در زلال و نگاهبان برفت و چون بسرای خود برفت از زلال بیرون شد و بر نشست و بخدمت مستعین برفت تا او را از آنچه در میان او وأبو أحمد بگذشته با خبر گرداند .

پس برفت و در حضور مستعین تا عصر بگذرانید و باز گردید ، و گفته اند : ابن طاهر از خدمت مستعین وقتی جدائی گرفت بآن شرط که سالی پنجاه هزار دینار زرسرخ باو بدهند و غله در اقطاع او مقرر دارند که سالی سی هزار هزار دخل آن باشد و جای او در بغداد باشد تا برای ایشان مالی فراهم گردد که بلشکریان برساند و شرط دیگر اینکه بغا والى مكه و مدينه وحجاز شود و وصيف والى جبل ومتعلقات آن گردد و ثلث آنچه از اموال وارد می گردد مخصوص محمد بن عبد الله و سپاه بغداد و دو ثلث آن بموالی واتراك اختصاص پذیرد .

و هم گفته اند: چون أحمد بن إسرائيل نزد معتز برفت دیوان برید را معتز با او گذاشت و بآن شرط که وی دارای مقام وزارت و عیسی بن فرحان متولى ديوان خراج و أبو نوح حافظ انگشتری خلافت و متولی توقیع و احکام باشد از

ص: 45

خدمت معتز بیرون رفت و اعمال و مناصب را بدینگونه تقسیم نمودند و خریطه موسم که خبر از سلامتی میداد ببغداد رسید و آن خریطه را برای أبو أحمد فرستادند و بعد از آن چنانکه گفته اند چهارده روز از شهر ذى الحجة الحرام این سال بجای مانده محمد بن عبدالله أمير بغداد بر نشست و بخدمت مستعین خلیفه برای مناظره با او در خلع از خلافت برفت.

بیان مناظره ابن طاهر با مستعین در باب خلع از خلافت و امتناع او

چون ابن طاهر بحضور مستعین در آمد و در باب خلع نمودن مستعین خودرا از شغل خلافت بمناظرت و محاورت پرداخت و پس از آنکه فراوان سخن راند مستعین پذیرفتار نشد و از راه امتناع بیرون آمد و او را گمان همی رفت که بغاء ووصيف با او مساعد و همراه میباشند اما آندو تن نیز خصومت خود را آشکار کردند و بر خلاف گمان او سخن آوردند .

مستعين گفت : اينك گردن من و نطع و شمشير حاضر است و چون ابن طاهر حالت امتناع مستعین را بدید از خدمتش انصراف جست و مستعين علي بن يحيى منجم را با جمعی از ثقات و معتمدان خود را نزد ابن طاهر فرستاد و گفت : او را بگوئید از خدای بترس همانا من بمنزل تو آمدم تا شر مخالفین را از من بگردانی و اگر این کار نخواهی کرد باری از من دست بدار .

چون این پیام را با ابن طاهر بگذاشتند در جواب گفت : اما من در سرای خود مینشینم اما برای تو بناچار بایستی خواه از روی طوع یا کراهت خود را از خلافت خلع نمائی .

و هم از علي بن یحیی حکایت کرده اند که گفت : ابن طاهر در جواب گفت :

ص: 46

با مستعين بگو اگر خلافت را از خود خلع نمائی باکی و باسی نخواهد بود سوگند با خدای چنان پاره ساختی که وصله پذیر نیست و هیچ فزونی برای اصلاح آن بجای نگذاشتی.

چون مستعین این سخنان بشنید و نیز بدید که یاورانش او را تنها گذاشتند و امرش سست کردید قبول خلع را بنمود و چون پنجشنبه دوازده شب از ذی الحجه بجای مانده در رسید محمد بن عبد الله والى بغداد محمد بن إبراهيم بن جعفر الاصفر بن منصور مشهور با بن الكردية و ديگر خلنجی ودیگر موسی بن صالح بن شیخ و دیگر أبو سعيد انصاري وديگسر أحمد بن إسرائيل وديكر محمد بن موسی منجم را بلشکرگاه أبو أحمد بفرستاد تا مكتوب محمد بن عبدالله را برسانند و چیزهائی را که مستعین از آن زمان که او را بخلع کردن خود خوانده اند تا گاهی که خود را از خلافت خلع نماید خواسته است باز نمایند .

چون این مكتوب ومطالب بأبي أحمد رسيد تمام آن مسئولات را بپذیرفت و در جواب نوشت که امر را با مستعین ببرند و یکسره نمایند و در مدینه رسول خدای صلی الله علیه وآله منزل گیرد و هر وقت در خیال تفنن و تفرج باشد از مکه بمدینه و از مدینه طیبه بمکه معظمه راه سپارد و گردش نماید .

مستعین این امر پذیرفتار شد لکن گفت: بایست ابن كردية نزد معتز برود و آنچه را که مستعین بخواسته است اجابت شده است بعد از آنکه معتز بالمشافهه با ابن الكردية بازگويد بخط خودش نیز رقم نماید : پس ابن الكردية با این پیام نزد معتز روی نهاد.

و سبب اینکه مستعین خلع خود را از مقام عالی خلافت پذیرفتار گشت این بود که وصیف و بنا و ابن طاهر در این امر خلع از خلافت باوی روی در روی سخن آوردند و بروی بقبول این امر رأی زدند مستعین در جواب ایشان بغلظت و خشونت پرداخت .

وصیف گفت: تومارا بقتل باغرتر کی امر کردی و از نکبت این امر و طغیان

ص: 47

و خروش اتراك امر باین حال پر ملال پیوست و هم تو ما را بقتل اتاش تر کی فرمان دادی گفتی محمد، یعنی ابن طاهر ناصح و دولتخواه نیست ، و در روایتی گفتند : تو مارا بقتل ابن طاهر امر کردی ، و بر این گونه سخنان فرع آمیز براندند و او را بیم قتل دادند و حیلت و نیرنگ بکار بردند .

وهم محمد بن عبدالله با مستعین گفت: تو با من گفتی تا گاهی که ما ازین دو تن یعنی وصیف و بغا آسوده خاطر نشویم کار ما اصلاح پذیر نخواهد شد ، و چون ایشان متفق الكلمة و العقيدة شدند و مستعین این حال را بدید بناچار بخلع خود اذعان نمود و آنچه شرط بر نهاده بود برای خود برایشان رقم کرد ، و این واقعه یازده شب از شهر ذى الحجة بجای مانده روی داد.

و چون روز شنبه ده روز از ذوالحجه بجای مانده چهر بر گشود محمد بن عبدالله بطرف رصافه بر نشست و جميع قضاة وفقها باوی بودند و ایشان را بخدمت مستعین در آورد وفوج از پس قوج حاضر شد و ایشان را بر مستعین بگواهی گرفت که وی امر خود را با محمد بن عبدالله بن طاهر محول ساخته است ، و از آن پس حجاب و دربانان و خدام را بخدمت مستعین حاضر ساخت و جوهر خلافت را از وی بگرفت و در خدمتش تاهوی از لیل، یعنی هزی و پاسی از شب بر گذشته بماند .

و چون با مداد روی گشاد مردمان باراجیف رنگارنگ سخن همی راندند و ابن طاهر بجماعت سرهنگانش بفرستاد تا هر يك باده تن از وجوه اصحاب خود بیایند و آنجمله حاضر شدند پس جملگی نزد خود در آورد و امیدواریها بداد و گفت هر چه کردم در صلاح حال شما و سلامت شما و حفظ خون مردم بود ، آنگاه آماده شد که نزد معتز برود با آن شروطی که برای مستعين و شخص خودش و قواد خودش با معتز بر نهاده بود و بخط با خود داشت.

پس از آن آنجماعت را نزد معتز بیاورد و معتز بخط خودش امضاء هرچه مستعین و ابن طاهر برای خودشان بر وفق شروط مقرر شده و نگارش رفته بنمود

ص: 48

و آنجماعت برافرار معتز بتمام این جمله گواه شدند و معتز فرستادگان را خلعت بداد و هريك را شمشیری علاقه کرد و ایشان بدون اینکه جایزه برخوردار شوند یا نظری در حاجتی از ایشان رفته باشد باز گشتند و جماعتی را از جانب خود برای گرفتن بیعت از مستعين بنام معتز بفرستاد و برای لشکریان بچیزی فرمان نکرد و مادر مستعين و دختر او وعیال او را نزد مستعين روانه ساخت.

و این کار بعد از آن بود که عیالش را تفتیش کرده پاره اشیاء که نزد او بود بگرفت و ایشان را با سعید بن صالح بفرستاد و دخول راسل و فرستادن ببغداد بعد از انصراف ایشان از خدمت معتز روز پنجشنبه سوم مخز الحرام سال دویست و پنجاه و دوم بود .

متال گفته اند که فرستادگان معتز چون بشماسية رسيدند ابن سجاد گفت: من از مردم بغداد بیمناکم پس باید مستعین را بشماسية بياورند يا بسراى محمد بن عبدالله بن طاهر أمیر بغداد تا خویشتن را از خلافت خلع نماید و قضیب و برده را که مخصوص خلفا است از وی بگیرند.

بیان جنگ مردم فرنگ با سپاه صاحب اندلس

در این سال بروایت ابن اثير محمد بن عبد الرحمن أموى صاحب مملکت اندلس لشکری بسالاری پسرش منذر بشهرها و بلاد مشركان بفرستاد و این قضیه در ماه جمادی الاولی روی داد ، پس آنجماعت جنگ آور را هسپر شدند و آهنگ ملاحه را نمودند و اموالی از لذریق در ناحيه البسة وقلاع بود .

و چون مسلمانان چون پلنگ کوهسار و نهنگ در پابار بلاد و دیار مشرکین بدست ویرانی و تاراج در سپردند ، لذریق عساکر خونجوی خود را فراهم ساخته

ص: 49

و ساخته ملاقات و مدافعت آنجماعت گشت و چون چندی زمین در نوشتند در زمینی که موسوم بفج مرکوین و این غزاة و جنگ بآنجا و این نام معروف است رسیدند و دست بجنگ و قتال برکشیدند و در پایان کار جماعت مشركان جانب فرار و برخی مرکز دارالبوار پیش گرفتند لکن بسیار دور نشدند و در مبيضه و پشته نزديك بهمان معر که در زمگاه اجتماع ورزیدند .

و چون مسلمانان این امر را بدانستند بدنبال ایشان شتابان و بر آنجماعت حمله ور گردیدند بازار جنگ خبر از نفیر نهنگ و غریو پلنگ داد و مادر زمانه در جامه ثکلی تن بیار است ویله گردان از گنبد گردان بر گذشت ، زمین در پیراهن احمر بنشست مردم فرنگ را از آن نهنگان پلنگ آهنگ نیروی درنگ نماند از صرصر حوادث کارزار از جانب قرار بر گرفتند و چنان شتابنده فرارنده گردیدند که بر هیچ نمی دیدند و بهیچ چیز نمی گرویدند .

مسلمانان چون شیر ژیان براثر ایشان رهسپر شدند و همی بکشتند و اسیر بگرفتند، و این وقعه در دوازدهم شهر روی نمود و در این جنگ دوهزار و چهار صد و هفتاد و دو سر از مشرکان از تن جدا شده و فتحی بس بزرگ بود و مسلمانان باز شدند .

ملاحة در تاریخ معجم البلدان و غیره بنظر نرسیده است، یاقوت حموی می گوید: ملاح، بامیم مكسوره جمع ملح نام موضعی است ، شویعر کنانی که نامش ربيعة بن عثمان است این شعر گوید:

فسال جعفراً و بني أبيها *** بني البرزي لطنجفة والملاح

ملاحة با تشدید بمعنی شورستان و نمکستان است . والله اعلم که مقصود كدام يك میباشد .

ص: 50

بیان حوادث و سوانح سال دویست و پنجاه و یکم هجرت

اشاره

در این سال بروایت ابن اثير سليمان بن محمد بفرمان عبدالله بن طاهر با جمعی کثیر و خیل و سلاح از جرجان بطبرستان رفت، معلوم باد لفظ عبدالله بن طاهر عبیدالله به صیغه تصغیر است، زیرا که عبدالله بن طاهر چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب وطى اين کتب مذکور شد در سال دویست و سی ام بدرود روز و روزگار نموده است و پسرش عبیدالله بن عبدالله از جانب برادرش محمد بن عبدالله امارت شرطه بغداد داشت و در سال سيصدم هجري در بغداد بمرده است و چندین سال بعد از وفات برادرش زندگانی داشت .

و دارای کتب مصنفه ومترسل وشاعرى لطيف حس المقاصد جد السبك رقیق الحاشیه بود ، و دارای چنان امارت و ایالت تامه کامله نبود که مانند سلیمان را از جرجان بطبرستان بفرستد، پس ناچاریم که بگوئیم مقصود محمد بن عبدالله طاهر است و لفظ محمد از قلم نساخ افتاده است .

بالجمله بر سر داستان رویم چون چنانکه در فصول سابقه نیز اشارت رفت سلیمان بن محمد بطبرستان رسید حسن بن زید علوي از طبرستان کناره گرفت و بدیلم پیوست و سلیمان داخل طبرستان شد و آهنگ ساری نمود و دو پسر قارن این شهریار با مردم آمل و دیگران بخدمتش بیامدند و آغاز انابه و پوزش و ندامت نمودند و خواستار گذشت شدند .

سلیمان نیز بطوریکه خواهش دل ایشان بود رفتار نمود و سپاه خود را از قتل و غارت و آزار خلق نهی کرد و مکتوب اسد بن جندان بمحمد بن عبدالله رسید که باعلي بن عبدالله طالبی مسمى بمرعشی با جماعتی از رؤسای جبل که باوی بودند

ص: 51

برابر گردید و او را بهزیمت فرستاد و بشهر آمل در آمد ، و در این عبارت هم معلوم شد که مقصود محمد بن عبدالله است .

و هم در این سال در ارمنیه دو مرد ظاهر شدند و علاء بن أحمد عامل بغاء شرابی با ایشان قتال داده هر دو منهزم شدند و امر هر دو بروی پوشیده ماند و از تخت در قلعه که در آنجا بود صعود دادند و علاء بن احمد ایشان را بمحاصره افکند و منجنيقها بر قلعه نصب کرد تا هزیمت شدند .

ودر اين سال إسماعيل بن يوسف علوي خواهر زاده موسى بن عبدالله حسني خروج نمود و در این سال انسانی علوی در ناحیه نینوای از زمین عراق ظهور نمود وهشام بن أبي دلف در ماه رمضان بحرب او در آمد و از اصحاب علوی جماعتی بقتل رسیدند و خود فرار کرده داخل کوفه شد.

و هم در این سال حسين بن أحمد بن إسماعيل بن محمد بن إسماعيل الارقط بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام معروف بكوکبی در ناحیه قزوین و زنجان ظهور نمود و عمال و کار گذاران آل طاهر را از آنجا براند و بر آنجا غلبه کرد و این قضیه در ماه ربیع الاول بروایت طبری روی داده بود .

و طبری در باب ظهور إسماعيل مذكواز می نویسد : در اين سال إسماعيل بن يوسف بن إبراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم در مکه معظمه ظاهر گشت و جعفر بن فضل بن عيسى بن موسى عامل مكه مكرمه از نهب او فرار اختيار نمود و إسماعيل بن يوسف منزل لجعفر و منازل اصحاب سلطان را غارت کرد و سپاهیان و جماعتی از مردم مکه معظمه را بکشت و آنچه زر و سیم برای سکه و طلا در کعبه و زر و سیم و طیب در خزائن کعبه بود با پوشش آن مکان قدس را بر گرفت و از سایر مردمان دویست هزار دینار زر بگرفت و مکه را بغارت سپرد و پاره را در ماه ربیع الاول بسوزانید و بعد از پنجاه روز از مکه بیرون شد .

و از آن پس بمدينه آمد و علی بن حسین بن إسماعيل عامل مدينه طيبه

ص: 52

متواری گشت و از آن پس دیگرباره إسماعيل بمكه مشرفه بازگشت و در شهر رجب آن مقام محترم را محاضره نمود چندانکه مردم آنجا از شدت گرسنگی و تشنگی مشرف بر هلاکت شدند و سه اوقیه نان بيكدرهم بها یافت و گوشت يك رطل بچهار در هم و شربتی آب بسه در هم فروخته میشد و مردم مکه از وی بهرگونه بلائی مبتلا شدند .

و چون پنجاه و هفت روز از مدت اقامتش بیایان رفت بجده برفت و طعام را از انام باز گرفت و اموال سوداگران و اصحاب مراکب را مأخوذ نمود و کار بدانجا پیوست که از یمن گندم و جز آن بآنجا حمل نمودند و از آن پس از قلزم کشتیهای اطعمه وارد شد و از آن پس إسماعيل بن يوسف در روز عرفه بموقف آمد ، و در این وقت محمد بن أحمد بن عيسى بن منصور كه بكعب البقر ملقب بود عامل آنجا بود ، وعيسى بن محمد مخزومی امارت جیش مکه داشت و معتز بالله او را بآنجا فرستاده بود وإسماعيل بن يوسف با ایشان قتال داد و یکهزار و یکصد نفر از مردم حاج کشته شدند و مردمان را برهنه ساختند و بمکه فرار کردند، و در عرفه نه شب و نه روز اقامت توانستند و إسماعيل و اصحابش توقف گزیدند و از آن پس بجده باز گشت و اموال آنجا را در معرض فنادر آورد .

و اندرین سال در ماه جمادى الأولى أبو يعقوب إسحاق بن منصور بن بهرام كوسه نیشابوری حافظ نامدار بدار القرار را هسپار شد ، جزری در تاریخ الکامل می نویسد : ابو یعقوب را مسندی است که از وی روایت میکند و درپاره تواریخ می نویسند : در این سال ظهور دولت بني اخيضر از شرفاء بخارا روی داد ، و در اروپا (روس) روريك ، روريك نام از سواحل بالتيك با اهل خود بشهر نو کرد آمده بود و بر طایفه اسلام غلبه کرده اهل خود را و طایفه مغلوب را روس نامید و ابتدای تشکیل ملت روس در این سنه بود.

ص: 53

بيان وفات أبي الحسن سرى بن مغلس سقطی زاهد معروف

در این سال أبو الحسن سری بن مغلس سقطی كه يك تن از رجال طریقت و ارباب حقیقت وزهاد نامدار وموحدین کامکار وخالوى أبو القاسم جنيد و استاد او و شاگرد معروف کرخی بود ازین تنگنا سراچه ناپایدار به پهناور سرای جاوید قرار رهسپار گشت .

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال وی اشارت شده است و اينك بپاره كلمات و مواعظ این زاهد زمانه و فرزانه یگانه اشارت میرود، کنیت وی را بعضی أبو الحسن و برخی ابوالحسین نوشته اند وسرى بن أحمد بن سرى أبو الحسن كندى شاعر موصلی که در سال سیصد و شصت بمرده است نیز مکنی بأبي الحسن است .

صاحب قاموس اللغة میگوید : سری بروزن غنی نهر کوچکی است که بنخلستان روان شد و هم بمعنی رفیع شریف است و بمعنی سید و بزرگ تفسیر شده است و مغلس بضم ميم و فتح غین نقطه دار و کسر لام وسین است ، جبارة بن مغلس مردى كوفي بروزن محدث است وی را آخر طبقه اولی دانند و مشایخ طبقه دوم همه نسبت بدو رسانند و او را پیشوای متصوفین خوانند و در مراتب علم و حلم و حسن خلق و ایثار و شفقت خزانه خدای بود و در کشف حقایق اعجوبه روزگارش می شمارند و در مقامات توحید و کلمات در آیات توحیدیه و کشف آن نظیر نداشت واورا از اقران أبو عبدالله انطاكي وفتح بن علي موصلى وفتح بن مستخرف وحارث محاسبي و حبيب راعى وبشر حافي وذوالنون مصری دانند، وخرقه ارادت و اجازت از معروف کرخی بوی رسید ،و در حضرت امام محمد تقي جواد وإمام علي نقي هادي صلوات الله عليهما عز تشرف وتقبيل آستان امامت ارکان را مفتخر گردید .

ص: 54

صاحب تذكرة الأولیاء می گوید: شیخ سری سقطی دریای اندوه و درد بود نخست کسیکه در بغداد بسخن حقایق و توحید لب گشود وی بود و حبیب راعی را دیده بود .

چون به بیماری مرگ افتاد مکرر می گفت :چهل سال است نفس من خواستار انگبین است و او را ندادم و می گفت: بهر روز چند بار خویشتن را در آینه نگرم از آن بیم که مبادا از شومی گناه روی سیاه باشم ، میگفت : همی خواهم اندوه دل خلق همه بر دل من باشد تا ایشان از اندوه آسوده باشند و می گفت: اگر برادری بمن آید و من دست بمحاسن خود بیاورم ترسم که نامم در جریده منافقان ثبت آید، بشر حافی می فرمود: من از سری از هیچکس پرسش نکردم چه زهد او را میدانستم که اگر چیزی او را از دست شدی شادمان گشتی .

شیخ جنید میفرمود: روزی نزد سری سقطی رفته بودم همی بگریست گفتم : این گریستن از چیست؟ گفت : کودکی بمن آمد و گفت : امروز کوزه ترا بر آویزم تا آبش سرد شود من در خواب شدم حوری را بدیدم گفتم : از آن کیستی؟

گفت: از آنکس که کوزه برنیاویزد تا سرد آید و کوزه مرا بزمین زد و گفت :اکنون برنگر، جنید می گوید: سفال کوزه را بدیدم که تا دیر گاهی بیفتاده بود و هم جنید گفت : شبی سر بخواب داشتم بیدار شدم مایل شدم که بمسجد شونیزیه روم چون رفتم شخصی هایل بر در مسجد دیدم گفتم تا كيستى ؟ گفت : إبليس لعين گفتم :می بایست تا ترا دیدمی ، گفت : آن ساعت که از من براندیشیدی از خدای غافل شدی و بی خبر ماندی مراد از دیدن من چه بود؟

گفتم: خواستم از تو بپرسم آیا هیچت برفقرا دست باشد؟ گفت : نباشد گفتم: چرا گفت: چون خواهم بدنیاشان بگیرم بعقبی گریزند و چون خواهم بعقبی شان بمولی گریزند و مرا بآنجا راه نیست ، گفتم ، اگر برایشان دست نیابی ایشانرا هیچ بینی ؟ گفت: گاهی که در سماع ووجد افتند می بینم ایشان را که از کجا مینالند چون این سخن بگفت ناپدید شد، و بمسجد اندر شدم سری را

ص: 55

دیدم سر بر زانو نهاده سر بر آورد و گفت : آن دشمن خدای تعالی دروغ می گوید چه فقرا در حضرت کبریا از آن گرامی تر هستند که ایشانرا بجبرئیل بنماید بابلیس لعین کی بنماید .

راقم حروف گوید: شاید مقصود سری حقیقت ایشان باشد و گرنه جبرئیل امین حضرت رسالت پناهی و انبیاء عظام صلوات الله عليهم را ميديد وإبليس ملعون درون و برون خلق می بیند و با انبیا و اولیا محادثه می نماید و العلم عند الله تعالى .

و نیز جنید گوید : با سری سقطی بر جماعتی از مخنثان بر گذشتیم بر دل من بر گذشت که ایشان چگونه خواهند بود؟ سری گفت: هرگز بر دل من نگذشته است که مرا در تمام عالم بر هیچ آفریده فضل و فزونی است، گفتم: یا شیخ بر مخنثان نیز فضل نیست؟ گفت: هرگز این نیز بر دلم نگذشته است ، جنید گفت : نزد سری شدم و دیگر گونه اش دیدم گفتم: چه بوده است ؟ گفت : برنائی از پریان بمن آمد و پرسید حیا چیست ؟ چون جواب دادم آب گشت چنین که می بینی دیدم پری آب شده بود.

حکایت کرده اند که سری سقطی را خواهری بود از سری دستوری خواست که خانه اش را بروید پذیرفتار نشد و گفت: این زندگانی من گرائی این نکند تا یکی روز خواهرش بیامد زنی پیر را بدید که خانه او را همی برفت گفت : ای برادر چرا مرا دستوری ندادی تاترا خدمت کنم و اکنون نامحرمی بیاوردی گفت: ایخواهر دل مشغول مدار که این دنیاست که در عشق ما سوخت و از ما محروم بود اکنون از حق تعالی دستوری خواست تا در روزگار ما او را نصیبی باشد جاروب حجره مارا بدو دادند.

بزرگی گوید: چندین مشایخ دیدم هیچکس را چون سری سقطی بر خلق خدا مشفق ندیدم .گفته اند: هر کس برسری سلام فرستادی روی ترش کردی از سر این معنی بپرسیدند گفت: رسول حق صلی الله علیه وآله فرموده است هر کسی سلام کند بر دیگری صد رحمت فرود آید نود آنکس را بود که روی تازه دارد

ص: 56

من روی ترش کردم تا نود او را باشد، اگر کسی گوید : این ایثار بود و درجه ایثار از آنچه وی ایثار نمود فزون تر است چگونه برادر را از خود بهتر خواسته باشد گویم : نحن نحكم بالظاهر روی ترش کردن را بظاهر حکم توانیم کرد اما بر ایثار حکم نتوان تا از سر صدق بود یا از سر اخلاص باشد یا نباشد لاجرم بظاهر آنچه بدست او بود بجای آورد .

گفته اند : نوبتی حضرت یعقوب علیه السلام را بخواب دید عرض کرد یا نبی الله این چه شور است که بجهان در انداخته چون ترا از حضرت احدیت مقام محبت بحد كمال است حدیث یوسف را بر باد بده، ندائی بر سر او رسید ای سری سقطی دل را نگاهدار و یوسف را بوی نمودند نعره بزد و بیهوش بیفتاد و سیزده روز و شب بی عقل بیفتاده بود چون بخویش بیامد ندائی بشنید که این است جزای آنکس که عاشقان در گاه ما را ملامت کند بلی خوب میفرماید :

گرش به بینی و دست از ترنج بشناسی *** روا بود که ملامت کنی زلیخا را

شبهتی در آن نیست که عشق یعقوب بیوسف افزون است نه یوسف .

علت عاشق ز علتها جداست *** عشق اسطرلاب اسرار خداست

عشق اگر از این در و گرزان در است *** عاقبت ما را بدان شه رهبر است

عشق از دل بلکه از درون دل که محل وصول پر تو جلال ایزد بیهمال است خیزد پس چگونه جز بمعشوق لایزال عاشق شود و اگر نسبت بدیگری دهند بر طریق مجاز است و اگر حقیقی بود هرگز نقصان وزوال نمیرسد.

عشق حق در یمن و پسر و تحت و خوق *** برسر و برگردنم مانند طوق

اگر عشق بماسوی نه بر طریق مجاز بودی از چه آن عاشق که مدتی در هوای معشوق در سوز و گداز است در انقلاب زمانه و تغییر روی دموی معشوق فرزانه منقلب شدی و دیدار مطبوع را مکروه بلکه از دیدنش اندوه گرفتی و چون از شهوت جسمانیش بکاستی دیگر بیادش بر نخواستی ، عشق حقیقی است که دریارا بخروشی و صدور آفریدگان را جوشی و کوه را در رقص و زمین و زمان و آسمان

ص: 57

و ملائکه و کروبیان را همواره در هزت و لذت در آورده است و رخنه در جان جامد ونبات وحيوان وانسان و صامت و ناطق و ناحق و سنگ ورینگ در افکنده و شرار آتش زمين را بفلك اثير بر کشانیده و اثر و جریان خود را در عروق و اعصاب بردوانیده است و از عرق محبت محبوب در اغراق اطباق و اجزای آفاق بر چکانیده است .

هر که را جامه ز عشقی چاک شد *** او از حرص عیب کلی پاک شد

جسم خاك از عشق برافلاك شد *** کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا *** طور مست و خر موسى صعفا

جمله معشوق است و عاشق مرده *** زنده معشوق است و عاشق مرده

عشقهائی کز پی رنگی بود *** عشق نبود عاقبت تنگی بود

عشق آن بگزین که جمله انبیا *** یافتند از عشق او کارو کیا

در نیابد حال پخته هیچ خام *** پس سخن کوتاه باید و السلام

شأن و مقام نبوت حضرت یعقوب علیه السلام و معانی و مدرکات و فطرت ولایت آیتش از آن برتر است كه اشك چشم مبارکش جز در ساحت معشوق حقیقی و بحار محبت او بریزد یا مخزن قلب نبوت دلالتش جز منزلگاه محبوب بيهمال را پذیرفتار آید.

حکایت کرده اند که وقتی مردی طعامی بسری سقطی آورد گفت: چند روز است تا هیچ نخورده، گفت: پنجروز گفت: گرسنگی تو گرسنگی بخل است نه گرسنگی فقر. نقل است که سری سقطی خواست یکی از اولیاء الله را بنگرد اتفاقا یکی را بر سر کوهی بدید چون بوی رسید سلام کرد و گفت: تو کیستی ؟ گفت : هو ، گفت چه میکنی؟ :گفت هو ، گفت: چه میخوری؟ :گفت هو ، گفت: اینکه او خدای تعالی را میخواهی ؟ نمره بزد و جان بداد .

شیخ جنید گوید: روزی سری از من سؤال کرد محبت چیست؟ گفتم: گروهی گفته اند : مرافقت است و گروهی گفته اند اشارت است و چیزهای دیگر

ص: 58

نیز گفته اند، سری پوست دست خود بر گرفت و بکشید از دستش برنخاست گفت : بعزت که اگر گویم این پوست از دوستی او خشك شده است راست گویم و از هوش بشد و رویش چون ماه برافروخت. سری گوید که بنده در مقام محبت بجائی برسد که اگر تیری یا شمشیری بروی زنی خبر ندارد و از آنم خبری در دل نبود تا گاهی که آشکار شد که چنین است .

و سری می گفت: چون خبری یابیم که مردمان بر من می آیند تا از من آموزش و دانش کنند دعا كنم و گويم إلهي توايشان را علمی عطا فرمای که مشغول گردند تا من ایشان بیکار نیابم که من نخواهم ایشان به پیش من آیند .

حکایت کرده اند که مردی سی سال بود که بمجاهده ایستاده بود گفتند: این از چه یافتی ؟ گفت : بدعای سری ، گفتند: چگونه؟ گفت : یکی روز بر در سرای وی شدم و در بکوفتم سری در خلوتی بود آواز داد کیست؟ گفتم: آشنا است گفت: اگر آشنا بودی مشغول او بودی و به پروای ما نبودی پس از آن عرض کرد بارخدایا بخودش مشغول فرماچنانکه پروای دیگر کسش نباشد، در حال چیزی بسينه من فرود آمد و کار من بدینجا رسید .

نقل است يك روز مجلس میداشت یکی از ندمای خلیفه می گذشت که أحمد بن يزيد نام داشت و نویسنده با تجمل تمام بود و خادمان و غلامان برگردش در آمده بودند گفت: باش تا بمجلس این مرد برویم که بر چند جای میرویم که نباید رفت، چون در آمد بر زبان سری برآمد که در هژده هزار عالم هیچکس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچکس که از انواع آفریدگان در فرمان خدای مانند آدمی عاصی نگردد با این ضعف و سستی عاصی میشود در حضرت خدای باین عظمت این سخن تیری بود که از کمان سری جدا گردید و بر جان وی بنشست و چندان بگریست که از هوش بشد و از آن پس همچنان گریان برخاست و بخانه برفت و هیچ چیز در آن شب نخورد و سخن نگفت ، دیگر روز پیاده بمجلس آمد در حالتی

که رویش زرد و دلش غمگین بود.

ص: 59

روز سوم تنها با جامه درویشان پوشیده بیامد چون مجلس تمام شد نزد سری آمد و گفت : ای اوستاد آن سخن تو مرا گرفته است و دنیا را بر دلم سرد ساخته همی خواهم از خلق کناری گیرم و دنیا را بگذارم راه سالکان را بر من بیان فرمای.

سری گفت: راه طریقت خواهی یا راه شریعت یا راه عام یا راه خاص؟ گفت: هر دو راه را بیان کن، گفت: راه عام آن است که پنج نماز را بجماعت نگاهداری و زکاة را اگر مال باشد بدهی ، وراه خاص آن است که دنیا را پشت پای زنی و بهیچ گونه آرایش دنیا مشغول نشوی و اگر بدهند قبول نکنی این است بیان هر دو راه ، أحمد بن يزيد بشنيد وسر بصحرا برفت ، پس از روزی چند زنی فرتوت باروی و موی خراشیده و کنده نزد سری بیامد و گفت : ای پیشوای مسلمانان فرزندکی جوان و تازه روی داشتم که خندان و خرامان بمجلس تو می آمد و باز میگشت گریان و گدازان اکنون روزی چند است تا ناپدید شده است ندانم تا بکجا است تدبير كارمن بفرماي .

و از بسیاری زاریش سری را رحم افتاد و گفت : دلتنك مباش كه جز خير و خوبی در کار نیست چون بیاید با تو خبر میدهم ، چه او بترك جهان گفته و جهانیان را بجای مانده و بحقیقت راه بتوبت برده است، چون مدتی بر این برآمد شبی سری با خادم گفت : آن پیرزن را خبرده تا بیاید پس سوى أحمد را با روی زرد و حالت ضعف وقد خميده بديد أحمد گفت : ای اوستاد مشفق چو چونانکه مرا در راحت افکندی و از سیاه نامی جهان برهانیدی خدایت آسایش دو جهانی ارزانی دارد ایشان در این سخن بودند که مادر احمد وزن و فرزند خوردسالش بیامدند چون مادر را دیده بردیدار احمد و آنحالی که هر گزش بر آن گونه ندیده بود بیفتاد و جامه کهنه و سر ناتراشیده او را بدید و خویشتن را در کنار او افکند و عیال و پسرك نیز از یکطرف زاری همی کردند خروش از همه بر خاست سری گریان شد و عیال بچه را در پیش پدر انداخت و گفت: بهر بهر کجا میروي او را نیز با خود ببر

ص: 60

هر چند کوشیدند تا او را بخانه برند سود نداشت ، أحمد گفت: ای شیخ از چه ایشان را بیا گاهانیدی چه کار ما ترا بزیان میرساند ، گفت : مادرت زاري کرده بود و من از وی پذیرفته بودم که او را خبر دهم .

أحمد خواست که باز گردد زنش گفت :مرا بزندگی بیوه کردی و فرزند را يتیم ساختی چون پدر جوید چگویم پس خود را با خود ببر ، أحمد گفت :چنین کنم و آن جامه نیکو از فرزند بیرون کرد و پاره گلیم بر او افکند و بدستش زنبیلی بداد و براه روی نهاد مادر چون چنان دید گفت :مرا تاب این کار نیست فرزند را درر بود ، أحمد همچنان سوی بیابان روان گشت تا سالی چند بر آمد و هنگام نماز خفتنی بود که یکی بخانقاه آمد و گفت مرا أحمد فرستاده است و می گوید کارما تنگ در آمده مرا دریاب .

شیخ برفت و احمد را بدید که در گورخانه برخاك بخفته ونفس او بآخر رسیده و زبان همی گرداند ، سری گوش بدو ش بد و گذاشت که همی گفت «لمثل هذا فليعمل العاملون »سری سرش را برداشت و بر کنارش بگذاشت ، احمد چشم برگشود و شیخ را بدید و گفت استادا بهنگام آمدی که کارم به تنگ آمده و جان از تن بگذاشت ، سری گریان به بیابان گرایان گشت تا کار او ساخته سازد گروهی را دید که از شهر بیرون آمده اند گفت: سوی کجا میروید ؟ گفتند : خبر نداری که دوش از آسمان آوازی برآمد که هر که خواهد برولی خاص خدای نماز گذارد گوبگور خانه شونيزية شو ، نفس سری چنین بود که مریدان از وی چنین میخواستند و اگر از وی جنید خواست خود تمام بود .

بنده نگانده گفت: تمام ارسال رسل و ايفاد كتب وبث قوانين وقواعد شرعيه برای صلاح حال و مقام و بقای نسل است و اگر مرشد بخواهد خلق را باین گونه که جناب سری سقطی أحمد بن يزيد را ارشاد فرمود ارائه طریق نماید و سر به بیابان سپارد و از زن و فرزند و اهل و پیوند بگذرد بقطع نفس میکشد اگر این کار پسندیده و رضای خدای درر آن و حکم عقل سلیم بر آن بودی انبیای عظام

ص: 61

و اولیای فخام علیهم السلام چنان بودند و حاجت بانزال کتب و صدور احکام شرعیه نبودی و رسول خدای که خاتم انبیا و علی مرتضی که سر دفتر انقيا وصادق آل محمد صلوات الله عليهم که پیشوای اهل ورع و مقتدای متقیان است و این جماعت صوفیه که خود را بآستان مبارکش منسوب میدارند و هم چنین سایر ائمه اطهار علیهم السلام بر این گونه بلکه اتم واکمل آن توجه میفرمودند و حال آنکه برخلاف آن میروند و میفرمایند : از دنیای شماسه چیز را دوست میداریم: یکی از آن نساء است و البته یکی از جهات این فرمایش دوام و قوام و ازدیاد نسل است و هم چنین «النکاح سنتی»و هم چنین «فاني أباهي بكم الامم ولو بالسقط »وميفرمايد «لارهبانية في الاسلام »و این همه تأکید در جماعات و ملاقات اخوان و زیارت احباب و اصحاب برای اتحاد و اتفاق وتجديد وصلت و اینهمه ثوابی که در مکاسب و مزدوری وعیال پروری مقرر است راجع بهمین مسائل است نه بترك جان گفتن و در بیابان و قبرستان بسر بردن و از سود خود و دیگران و سود رساندن با بنای جنسی که مطبوع ترین عبادات است محروم ماندن .

در طبقات شعرانی مسطور است که مرقد سري سقطی در شونيزية زيارتگاه و مشهور است و از كلمات اوست «من اراد أن يسلم له دينه ويستريخ بدنه و يقل غمه عن كلام الذي يغمه فليعتزل الناس لان هذا زمان عزلة ووحدة »هر كس خواهد دینش سالم و بدنش در آسایش و اندوهش از شنیدن کلماتی که او را باندوه می افکند اند کی گیرد باید از مردم روزگار کناری گیرد، چه این زمانی است که مقتضی گوشه گزینی و تنهائی است کاش از جناب سری میپرسیدند آن زمانی که غیر ازین خواستار است کدام است .

و دیگر مي گفت «أقوى القوى أن تغلب نفسك و من عجز عن ادب نفسه كأن عن أدب غيره اعجز»برترین نیرومندیها این است که بر خویشتن چیره گردی و هر کس از تأدیب خویش بیچاره ماند از فرهنگ آموزی بدیگران بیچاره تر است .

ص: 62

و میگفت «كيف يستنير قلب الفقير وهو يأكل من مال من يغش في معاملته و يعامل الظلمة و اكلة الرشي لا سيما ان كان يسألهم بذلة وخضوع لعدم حرفة نكون بيده »چگونه دل فقیر نیازمند خواستار فروز وفروغ است و حال اینکه میخورد و می آشامد و صرف معاش و انتعاش می نماید از مال کسیکه در معامله خودش بغش و دغل کار میکند و با ظلمه معامله مینماید وربا وسود وجوه میخورد خصوصاً اگر این شخص فقیر باحالت ذلت وفروتنی و خضوع خواستار شود بجهت اینکه حرفه دیگر در دست و هنری دیگر در بازو ندارد .

و دیگر می گفت «من علامة الاستدراج للعبد عماه عن عيبه و اطلاعه على عيوب الناس » از علامت استدراج بنده، یعنی ارتکاب معاصی درجه بدرجه و نعمت بعد از هر معصیت و فراموش کردن استغفار این است که از عیب خود کور و کر و بر عیوب دیگران بینا و صاحب نظر باشد .

علي بن حسین گوید: وقتی پدرم مرا نزد سری فرستاد وحب سرفه تقدیم نمود ، چه سری دچار سرفه شده بود سری گفت : بهای آن چیست ؟ گفتم : پدرم در این باب چیزی با من نگفت ، سری گفت: اور ا سلام بفرست و بگو ما پنجاه سال است که مردمان را تعلیم می کنیم م کنیم که با ابدان خود چیزی نخورند یعنی بقوت ریاضت و عبادت و توکل و نیازمندی بخداوند بی نیاز از دست غیب بخورند ، آیا چنان می بینی مرا که امروز بدین خود و فروش دین بخورم ، واز آن پس آن حب را رد کرد و نگرفت.

و دیگر می گفت « من سكن إلى قول الناس فيه أنه ولى الله فهو في يد نفسه أسير»هر کسی دل بسخن مردمان خوش دارد که در حق وی گویند ولی خداوند است چنین کس در چنگال نفس نا پروای خود اسیر است .

و دیگر می گفت «لو علمت ان جلوسى في البيت أفضل من خروجى إلى المسجد ما خرجت ولو علمت ان انفرادى عن الناس أفضل ما جالستهم»اگر میدانستم نشستن من در خانه خودم برتر و فزون تر است از بیرون شدن من بسوی مسجد بیرون نمی آمدم

ص: 63

و اگر دانستمی که انفراد من از مردمان افضل است هرگز با مردمان مجالست نمی کردم.

و دیگر گفت : سه چیز است که از نشانه خشم خدای است بر بنده : كثرة اللعب والاستهزاء والغيبة ، يكى عمر را بلعب ولهوسپردن و دیگر با مردم در فسوس و ریشخند روزگار نمودن و دیگر در غیاب مردم سخن راندن که ایشان را خوش نباشد و در حضور ایشان نشاید گفتن .

و دیگر می گفت «إياكم ومجاورة الأغنياء وقراء الاسواق وعمال والامراء فانهم يفسدون من جالسهم »بپرهیزید از مجاورت و نزدیکی با مردم توانگر دولت یار وقرايان بازار و عاملان امیران ، چه ایشان فاسد می گردانند دین و دنیا و عقاید مجالسین خود را و از ادله آن این که چون مردی کم بضاعت با مردم كثير البضاعة و توانگر مجالست کند نفس اماره اش خواستار آن دولت و ثروت نماید و بناچار باید مرتکب افعال و اعمالی ناپسند گردد که مخالف رضای پروردگار باشد یا در متاع بازار خواهان گردد و در طلب آن با فعالی توجه نماید که موجب مخالفت با احکام شریعت و صیانت تقوی و عفت گردد ،و چون با امراء بنشيند و جلال و تجمل و حکومت و ریاست ایشان را بیند طالب آن مقام شود و بکر دارها و گفتارها و اعمال غير مشروعه و غیر معقوله اقدام نماید و دین و دنیای خود را بباد دهد.

و دیگر میفرمود « لا تصح المحبة بين اثنين حتى يقول احدهما للأخريا أنا»درمیان دو تن عنوان محبت و اتحاد مقرون بصحت نشود چندانکه یکی با آن يك بگوید ای من ، یعنی تو و منی را باید از میان برداشت و هر دو تن بمنزله یکتن باشد.

و دیگر می گفت:«ما رأيت شيئاً أحبط للأعمال ولا أفسد للقلوب ولا أسرع في هلاك العبد ولا عدوم للاصرار ولا اقرب من المقت ولا الوم لحجة الرياء و العجب والرئاسة من قلة معرفت العبد بنفسه ونظر في عيوب الناس لا سيما إذا كان مشهوراً معروفا بالعبادة وامتد له الصيت حتى بلغ من الثناء ما لم يكن تؤمله ».

ص: 64

هیچ چیز را ندیده باطل کننده تر اعمال و تباه کننده تر دلها و سریع تر در هلاکت و دمار بنده و بادوام تر در اصرار بمناهی و نزدیکتر بخشم الهی و لازم کننده تر مرحجت ریاء و عجب و ریاست گردد از قلت معرفت عبد بنفس خودش و نظر کردن او در عیوب مردمان خصوصاً گاهی که مشهور و معروف بعبادت باشد وصیت وصوت او را بلند و ممتد دارند چندانکه او را بمدح و ثنائی بزبان بگذرانند که هر گزش آرزومندی آن مقام نبود.

« و تربص بنفسه في الأماكن الخفية وسراديب الهواء و قبل تجريحه في الناس ومدحه فيهم»و دراماكن خفية وسراديب هواء متربص ومترصد خويشتن باشد و جرح و مدح خود را در حق مردمان مقبول شمارد .

وقتی در خدمت سر ی گفتند : فلان شخص عابد فلان شخص را بزرگ و معظم میشمارد و در حق او معتقد است و فلان أمير مقدم نمی گرداند احدی از فقراء را بر فلان واهل بلد او بجمله بر اعتقاد او یکدل هستند ، گفت : چنین کسی هلاك ميشود با هلاک شوندگان .

و دیگر میگفت «الدنیا افاعي قلوب العلماء ومسحارة قلوب العباد و الفقراء تلعب بهم كما تلعب الصبيان بالكرة »دنيا و محبت آن افعیهای دلهای دانایان و سحر کننده قلوب بندگان میباشد ، و فقراء و کسانیکه جز از خدای تعالی نخواهند و پشت پای بدنیا و مافیها زده اند با چنین کسانی ببازی میروند چنانکه کودکان گوی بازی میکنند.

و دیگر می گفت: دو خصلت است که بنده را از درگاه اله دور میسازد :یکی اینکه گرد نوافل برآید و فرایض را ضایع گذارد و بدستیاری جوارح عمل کند اما بصدق و راستی برخوردار نباشد و سری سقطی همواره می گریست و میگفت : از طریق صالحان بر کناریم و سالکان در آن طریق اندک هستند و از اعمال صالحه مهجور مانده ایم و رغبت کنندگان در آن اندک شده اند و حق را متروك ساخته اند و این امر مندرس شده و آن را جز زبان هر بطالي که بحکمت نطق

ص: 65

می کند و از اعمال حسنه جدائی میجوید نمی بینم رخصت و اجازت اعمال غیر مشروعه را منبسط ساخته و تأویلات در احکام سبحانی و آیات یزدانی را ممد گردانیده و هر کسی هر گونه معصیتی نماید این اجازت و تأویلاتی را که بمیل و نفس خود نموده علت و سند خود سازد و چون این جمله را پیشنهاد نمود عباد را در ورطه غوايت و جنجال ضلال و پنجه دمار آورد آنوقت برای اشتباه کاری و فریب عوام همی گوید «و اغماه من فتنة العلماء واكر باه من حيرة الأدلاء »اى صد هزار اندوه از فتنه علماء وغم و مصیبت از حیرت راه نمایندگان ( وای بوقتی که بگندد نمك ) .

در تذكرة الاولياء مسطور است که از سخنان سری سقطی است : ای جوانان کار بجوانی کنید پیش از آنکه به پیری رسید و ضعیف شوید و در تقصیر بمانید چنانکه من مانده ام و آنوقت که این سخن میگفت هیچ جوانی طاقت عبادت او را نداشتی .

جوانا ره طاعت امروز گیر *** که فردا نیاید عبادت ز پیر

و می گفت : سی سال است که استغفار مینمایم از يك شکر گفتن ، گفتند : چگونه؟ گفت روزی در بازار بغداد آتش افتاد یکی بیامد و گفت : دکان تو نسوخت گفتم الحمد لله و از شرمساری آنکه خود را بهتر از برادران مسلمانان خواستم و بر سلامت بضاعت دنیائی خود حمد گفتم از آن استغفار مینمایم .

و می گفت: اگر يك حرف از آن وردی که مراست فوت شود هرگز آن را قضا نیست .

ومي گفت: هر معصیتی که بسبب شهوت خیزد بآمرزش آن امید توان داشت وهر معصیت که بسبب كبر باشد بغفران نتوان امیدوار گشت، زیراکه معصیت شیطان لعنه الله تعالی از کبر بود وزلت آدم علیه السلام از شهوت و می گفت: اگر کسی در بستان رود که در وی درختان بسیار باشد و بر هر درختی مرغی نشسته و بزبان فصیح گويد « السلام عليك يا ولى الله »اگر این کس نترسد که مکر

ص: 66

است و استدراج باید از وی ترسید و گفت: علامت استدراج کور بودن از عیوب نفس است.

و می گفت : مگر قولی است بی عمل و می گفت : ادب ترجمان دل است .

ومی گفت: قوی ترین قوتی آن است که بر نفس خود غالب آئی، ومی گفت : جمعی بسیار هستند که گفت ایشان با فعل ایشان یکسان نیست اما اندك هستند کسانیکه فعل ایشان با گفت ایشان موافق است.

و میگفت :هر که قدر نعمت نشناسد از آنجا که نداند زوال آیدش .

هر که نداند سپاس نعمت امروز *** حیف خورد بر نصیب و قسمت فردا

و میگفت :هر که مطیع گردد کسی را که فوق او است مطیع میشود او را کسیکه دون اوست، و گفت: زبان ترجمان دل است و روی تو آینه دل تو است برروی تو پیدا آید آنچه بدل اندر پنهان است و گفت: دلها برسه گونه است : دلی است مانند کوه که هیچکسش از جای جنبش نتواند داد، و دلی است مثل درخت ریشۀ او ثابت است اما گاه گاهی بادش حرکت میدهد ، و دلی است مثل پری که بابادی بهرسوی میرود و بهرسوی میگردد، و می گفت : دلهای ابرار متعلق بخاتمت میباشد و دلهای مقربان متعلق بسابقت است، یعنی حسنات ابرار سیئات مقربان است و حسنه از آن روی سیئه میشود که برو فرود می آید بر هر چه فرود آئی آن کار بر تو ختم شود ، و ابرار آن قومی است که فرود آیند «إن الأبرار لفي نعيم »چون بر نعمت فرود آیند لاجرم دلهای ایشان معلق خاتمت بود، أما سابقانرا که مقربان هستند چشم برازل باشد لاجرم هرگز فرود نیایند زیرا که هرگز نمی توان به ازل رسید ازین جهت چون بر هیچ فرود نیایند بز نجیرشان بایستی به بهشت کشید.

و می گفت: حیا وانس بر دل آیند اگر در دلی زهد و ورع یابند فرود آیند وکر نیابند بازگردند،و گفت :پنج چیز است که در دل قرار نگیرد اگر در آن دل چیزی دیگر باشد:خوف از خدای در جای بخدای و دوستی خدای و حیای

ص: 67

از خدا و انس بخدای، و می گفت :مقدار هر مردی در فهم خویش بمقدار نزدیکی اوست بخدای ، و می گفت : فهم کننده ترین خلق آنکس بود که اسرار قرآن را فهم کند و در آن اسرار تدبر نماید و میگفت : سابق ترین خلق آنکسی باشد که برحق صبر تواند کرد .

ومى گفت فردا امتان را با نبیاء خوانند لکن دوستان را بخدای بازخوانند و میگفت : شوق برترین مقام عارفان است. و میگفت: عارف کسی است که خوردن او چون خوردن بیماران باشد و خفتن او چون خفتن مارگزیدگان و عیش اوعيش غرق شدگان است و گفت: در بعضی کتابهای منزل است که حق تعالی فرمود ای بنده من چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم ، و عشق در اینجا بمعنی محبت است .

و گفت : عارف آفتاب صفت است که بر همه بر تابد و زمین شکل است که بار همه موجودات کشد ، و آب نهاد است که زندگی دلها از او بود ، و آتش رنگ است که عالم بدو روشن گردد .و میگفت ، تصوف نامی است سه معنی را :یکی آنکه معرفتش نور و فروز ورع او را فرو نگیرد و در علم باطن هیچ نگوید که با ظاهر کتاب نقض داشته باشد و کرامات او را بر آن دارد که مردم را از حرام بازدارد .

و گفت: علامت زهد آرام گرفتن نفس است از طلب و قناعت کردن بآنچه گرسنگی را زایل کند و راضی بودن است بآنچه عورت را بپوشاند و متنفر بودن نفس است از فضول و بیرون کردن خلق را از دل: و میگفت سرمایه عبادت زهد ورزیدن در دنیا و سرمایه فتوت روی برتافتن از دنیا است و میفرمود : عيش برزاهد خوش نباشد که او بخود مشغول است، و عیش بر عارف خوش باشد چون از خویشتن مشغول باشد.

و گفت: کارهای زهد همه بر دست گرفتم و هر چه خواستم از او یافتم مگر زهد را، و گفت: هر کس بیاراید در چشم خلق آنچه در او نباشد البته از نظر خلق

ص: 68

می افتد، و گفت : هر کس را آمیزش با خلق بسیار باشد صدقش اندك است یعنی تانفاق نباشد نمی توان با خلق روزگار بسیار آمیزش نمود و گفت : حسن خلق خوش آن است خلق را نرنجانی و رنج خلق را بکشی بدون کینه و مکافات .

و می گفت: از هیچ چیز بشك و گمان بريدن مگير و دست از صحبت او باز مدار بی عتاب ، و گفت : قوی ترین خلق آن است که با خشم خود بر آید و گفت : بترك گناه گفتن سه روی دارد: یکی از بیم دوزخ ، دوم از خواست بهشت ، سوم از شرم یزدان .

و گفت : بنده کامل نشود تادین خود را بر شهوت نگزیند. نقل است که يك روز در صبوری و شکیبائی سخن میراند کژدمی تا چندبار او را زخم بزدگفتند: چرا او را نرانی؟ گفت : شرم داشتم که در صبر سخن میراندم ، و در مناجات طی کلمات مینمود و می گفت : إلهي عظمت تو باز بريد مرا از مناجات تو و شناخت تو مرا انس بتو داد و اگر نه آنستی که تو فرمودی مرا یاد کن بزبان و گرنه من یاد نکردمی ، یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که بلهو آلوده است بذکر تو چگونه گشاده گردانم .

جنید گفت : سری گفت: نمیخواهم در بغداد بمیرم از آن بیم که زمینم نپذیرد ورسوا شوم و مردمان در حق من بگمان نيك بوده اند و ایشان را بد افتد . جنید گوید: چون بیمار شد بعیادتش برفتم بادبزنی بود بر گرفتم و او را باد میزدم گفت: ای جنید بنه که آتش از باد تیز تر شود و افروخته گردد ، جنید گفت : چگونه؟ سرى گفت «عبداً مملوكاً لا يقدر على شيء» جنید گفت : وصيتي فرمای، سری گفت : بسبب صحبت خلق از صحبت خدای تعالی خدای تعالی مشغول مشو شیخ جنید گفت: اگر این سخن را پیش اگر این سخن را پیش ازین گفتی با تو نیز صحبت نداشتمی پس در حال شیخ سری برحمت سرمدي پيوست.

و در طريق الحقایق از کتاب نفحات الانس جامی می نویسد که أبو إسحاق إبراهيم صیادی بغدادی که از تربیت یافتگان جناب صفوت صفات معروف کرخی

ص: 69

بود بدیدار سری سقطی آمد و پاره حصیری بر خود پوشیده بود ، سری با یکتن از اصحاب خود گفت : تاجبه برای وی خریداری نماید چون بخرید سری با أبو إسحاق :گفت : این جبه را بتن بیارای که مراده در هم بود و این جبه را برای تو خریدم ، أبو إسحاق گفت: با فقرا مینشینی و ده درم ذخیره میکنی؟! و آن جبه بر تن نگرفت. ازین حکایت چنان بر می آید که أبو إسحاق بروی فزونی دارد اما نمی توان سند کرد که در تمام احوال افضل است ، زیرا که سری سقطی در میان اهل تصوف ذي شأن و عالی رتبه است .

حکایت کرده اند که سری می گفت: اگر برادری نزد من آید و من دست بر محاسن فرود آورم ترسم که نامم را در جریدهٔ منافقان ثبت کنند ، پاره از فضلا در تعبیر این کلام گفته اند: ظاهراً مقصود این باشد که در محضر برادران چنان باید مؤدب می نشست که در محضر حضرت باری تعالی جل جلاله که « من زار أخاه المؤمن لالعوض ولا لغرض كمن زار الله في عرشه » در این صورت دست بر محاسن کشیدن دلیل مشغولیت بخود است نه بدوست و در واقع خیانت با اوست.

و میخواهم هر اندوهی که بر دل مردمان است بر دل من آمدی تا ایشان از اندوه فارغ آمدندی .

در نفحات نوشته است که شیخ جنید فرمود : روزی بخدمت سری برفتم می گریست و خانه خود را میرفت و می گفت :

لا في النهار ولا في الليل لي فرج *** فلا ابالى اطال الليل أم قصرا

چون هیچگاه فارغ از ناله و آه نیستم خواهی شب من دراز و خواهی کوتاه و در مراسم دوستی و وفا داری چنان ثابت قدم بود که رفیق طریقی داشت در طلب او سی سال میگشت و او را نمی یافت تا آنکه در کوهستان بجمعی از مریضان و نابینایان و کورها و زمین گیرها رسید و سبب مقام این گروه را پرسان آمد گفتند: در این کهف مردی است که برایشان دست عنایت می کشد باذن خدای تعالی و برکت دعای وی شفا می یابند.

ص: 70

سری میگوید : با ایشان در آن مکان بایستادم تا آن شیخ بیرون آمد و جامه پشمینه بر تن داشت و بر مریضی دست بکشید و در حق ایشان دعای خیر فرمود و هريك از آن رنجوران بهبودی می گرفتند، پس دامن آن شیخ را بگرفتم گفت: «خل عني ياسرى لا يراك تأنس بغيره فتسقط من يکنیه » ای سری دست از من بدار و خاطر بمن مسپار مبادا معشوق لا يزال و دوست بیهمال ترا بنگرد که بغیر از وی با دیگری مأنوس شدی ازین روی از نظر عنایتش بیفتی.

و در تأثیر نفسش نوشته اند که علي بن عبدالحمید غفاری سی سال در مجاهده ایستاده بود گفتند: بچه آموختی؟ گفت: روزی بدر سرای سری سقطی رفتم در یکوفتم در خلوتی جای داشت آواز داد تا کیست؟ گفتم : آشنا است ، گفت : اگر آشنا بودی مشغول او بودی و در پروای ما نبودی آنگاه عرض کرد خداوندا چنان بخودت مشغول کن که پروای هیچکس را نداشته باشد ، چون این دعارا کرد چیزی بسینه من فرود شد که کار من باینجا کشید .

و هم در نفحات مذکور است که شیخ جنید فرمود : روزی بخدمت سری آمدم مرا کاری فرمود هر چه زودتر با نجام رسانیدم و نزد او شدم کاغذ پاره بمن داد در آن نوشته بود: از شخصی حادی شنیدم این شعر را بحدی میخواند :

ابکی و ما يدريك ما يبكني *** ابكي حذاراً ان تفارقيني *** وتقطعي حبلي و تهجريني

با هر دو چشم گریان هستم و ندانی این گریستن از چیست ( همی گریم بر آن روز جدائی )و می گفت در روز قیامت هر امتی را بنام پیغمبران ایشان میخوانند ای امت موسی ای امت عیسی ای امت محمد صلی الله علیه وآله ، اما کسانی را که محب محبوب لا يزال هستند ندا مینمایند ای اولیای خدای بشتابید بحضرت خداوند سبحان « فتكاد قلوبهم تتخلع فرحاً » چون این ندا بشنوند از شدت شادی و سرور نزديك شود دلهای ایشان از جای کنده آید .

در كتاب حياة الحيوان مسطور است که أبو القاسم جنید گفت : از سری سقطی

ص: 71

شنیدم گفت : روزی در بیابان می گذشتم شب هنگام بکوهی رسیدم که هیچ انیسی نبود بناگاه در دل شب شنیدم منادی همی گفت « لا تدور القلوب في الغيوب حتى تذوب النفوس من مخافة فوت المحجوب »دیده دلها از عالم شهود بعالم غیوب و از مرکزیست بمحتد هست را نکنند مگر وقتی نفس آدمی از بیم اینکه مبادا محبوب را ادراك نكند آب شود .

من در عجب شدم و گفتم: آیا جنی هستی یا انسی ؟ گفت : جنی ومؤمن بخدای سبحان می باشم و اعوان من با من هستند، گفتم: آیا آنچه نزد تو است با ایشان نیز هست؟ گفت: بلی بلکه زیادت بر آن ، می گوید: شخص دوم از آن جماعت مرا ندا کرد« فقال : لا تذهب من البدن الفترة إلا بدوام الفكرة»سستى وفترت از تن بیرون نشود مگر اینکه در بحار اندیشه و بیداری فکر دوام جویند سری میگوید : گفتم با خود تا چند سودمند است سخن ایشان ، شخص سوم مرا ندا كرد و گفت « من أنس به في الظلام نشرت له غداً الاعلام »هر کس در شبان تاريك باحضرت بارى مأنوس شود با مداد قیامت رایت محبت محبوب بیهمال برای او افراخته می گردد .

چون این سخن بشنیدم نمره برزدم و بی خویش گشتم چون بخود گرائیدم ناگاه بسته گل نر گسی بر سینه خود دیدم پس آن گل را بیوئیدم و هر گونه وحشت که در من بود به انس مبدل شد و گفتم: خدای رحمت فرماید شما را وصیتی بفرمائید گفتند «ابى الله ان يحيا بذكره و يانس به فمن طمع في غيرذلك إلا قلوب المتقين فقد طمع في غير مطمع وفقنا الله وإياك ».

خداوند تعالی نمی پذیرد که زنده بشود یاد او و مأنوس گردد بحضرت او مگر دلهای متقیان و پرهیزکاران پس هر کس طمع نماید که براهی دیگر راه یابد همانا طمع کرده است در چیزی که راه طمع در آن نیست ، خداوند موفق گرداند ما را و ترا و چون این کلمات بگذاشتند با من وداع کردند و برفتند می گوید :مدتها بر من بر می آمد و من سردی کلام ایشانرا در خاطرم می یابم .

ص: 72

وهم يافعي در كفاية المعتقد نكاية المنتقد مى نویسد که سری سقطی گفت : مدت زمانی در طلب مردی راست گوی و صدیق بودم تا یکی روز بپاره کوهها بگذشتم ، و بقیه حکایت مرضی و آن شیخ را که یاد کرده شد مذکور نموده است و پسر ابو بکر محمد رازی گوید که جنید گفت : از سری شنیدم میفرمود: عبد از هیبت و انس کار بجائی میرسد که اگر شمشیر بر صورتش زند بآن شاعر نشود ، می گوید در این کلمه چیزی در دل من نبود تا گاهی که روشن گشت مرا که این امر چنین است، زیرا که هیبت و انس فوق قبض و بسط و هر دو فوق خوف ورجاء است پس مقتضای هیبت غیبت و دهش است لاجرم هر هائبی غائب است بدرجه که اگر پاره پاره شود از حال غیبتش بحضور نمیرسد مگر اینکه هیبت از وی زوال جوید و مقتضای آن صحو وافاقت باشد و برای هر گونه هیبت و انسی چند مرتبه است .

و از کلمات سری سقطى است « إياك وصحبة الأشرار ولا تقطع عن الله بصحبة الأخيار »بپرهیز از مصاحبت مردم شریر و از حضرت خدای بسبب صحبت اخیار بر کنار مباش و از کلمات اوست «بداية المعرفة تجريد النفس للحق للتفريد للحق » ابتدای معرفت و خدا شناسی مجرد ساختن نفس است برای حق تا تفرید برای حق حاصل آید .

و از سخنان او است «و من ترين للناس بما ليس فيه سقط من عين الله عز وجل» هر کسی در آنچه اورا نیست خود را بمردم نمایش دهد از نظر رحمت و عنایت حضرت احدیت ساقط شود .

و در عوارف شهر وردی مذکور است که سری می گفت «الزهد ترك حظوظ النفس من جميع ما في الدنيا و يجمع هذا الحظوظ المالية والجاهية وحب المنزلة عند الناس وحب المحمدة والثناء »معنى زهد ترك نمودن حظها و بهره های نفسانی است از تمامت آنچه در این دنیای فانی است و جامع این حظوظ دنیویه را مال و جاه و منصب و حب مقام و منزلت نزد مردمان وجب مدح و ثنا نمودن مردمان است کسی را.

ص: 73

و هم در عوارف مسطور است که سری می گفت «التوكل الانخلاع عن الحول والقوة» معنى توكل بخدای قادر لایزال این است که از هر گونه حول وقوتى منخلع و بحول و قوه حضرت ذى الطوع والنعمة توكل و توسل جويند همانا چون هر بنده بداند که خودش في نفسه قادر و عالم بهیچ کاری و حالی نیست و خدای را چنانکه باید بشناسد و تمام قدرتها وحول وقوتها را از او داند و تمام موجودات را عاجز و بیچاره شناسد البته جز بخداوند تعالی توکل نمیجوید و از دیگر راه سخن نمی گوید و بدیگر طریق نمی پوید و دیگر مسلك را نمی طلبد .

در اواخر نفحات جامی و باب سی ام کتاب مستطرف مسطور است که سری سقطی فرمود: شبی خواب از خوابگاهم برفت و پریشانی و پریشان خیالی بر من چنگ تیز کرد و گرفتگی در خاطرم حاصل گردید چنانکه از تهجد محروم ماندم و بهیچ دعائی و عملی گشادگی و بسط نمی نمود و در خوی نگشود و با همان حالت انقباض شب را بروز رسانیدم و همچنان منقبض بودم چون نماز با مداد بجای آوردم و بیرون رفتم و بهر جای که گمان گشایش و انبساط خیالی می کردم برفتم و سودی نبردم .

با خود گفتم سوی گورستان با بیمارستان شوم و در کار آوارگان یار نجوران درنگ جویم مگر دل بر کشایم و از آن گرفتگی بیاسایم و مبتلایان را در نگرم تا بترسم و منزجر گردم و سوی بیمارستان را دل برگزید و چون بدانجا رفتم دلم بر گشاد و سینه ام انشراح گرفت و همی در بیماران و دشواری رنج ایشان تأمل میکردم و اندیشه می نمودم تا بیکي حجره از حجرات دار الشفاء رسیدم خواستم بگذرم ناگاه دیدارم بدیدار کنیز کی ماه دیدار سرو بالا و دل آرا و تازه برخوردار شد که جامه های پاکیزه براندام پاک پوشیده بود و بوی خوش از روی و مویش دماغ را تازه میگردانید و بهر دو دست و هر دو پای نازنینش بند آهنین داشت چون مرا بدید هر دو چشم آهو گیر را پر آب کرد و این چند شعر را با فصاحت

ص: 74

قراءت کرد

اترضى ان تغل يدي *** بغير جريمة سبقت

تغل يدي على عنقي *** و ما عانت و ما سرقت

و بین جوانحي كبد *** أحسن بها قد احترقت

و حقك يا منى قلبي *** یمیناً برة صدقت

فلو قطعتها قطعا *** و حقک عنک ما رمقت

لمولفه:

دل نازکت میدهد این گواهی *** که در بند آری یکی بیگناهی

بگردن به بندی که دست لطیفم *** خیانت چه ديدي زمن هیچ گاهی

زسوزت جگر سوخت اندر درونم *** بیاد تو هر شام و هر صبحگاهی

بحق تو ای آرزوي دل من *** که دل در برم گشته چون پر گاهی

اگر پاره پاره کنی قلب زارم *** ندارم بجز مهر و عشقت پناهی

بهر سوی خواهی بخواری برانم *** بجز کوی عشقت مرا نیست راهی

از اهل دار الشفا پرسیدم کیست و در بند از چیست ؟ گفت : کنیز کی است دیوانه شده است و خواجه اش بیاورده و در بند کشیده تا معالجه نمایند ، چون کنیز سخن بیمارستان بان را بشنید گریه در گلویش گره گردید و بعد از حالت سوز وگداز این ابیات را فروخواند:

يا معشر الناس ما جننت ولكن *** أنا سكوانة و قلبي صاح

اغللتم يدي و لم آت ذنباً *** غير جهري في حبه و افتضاحي

أنا مفتونة فى بحب حبيب *** لست ابقى عن بابه من براح

فصلاحي الذي زعمتم فسادی *** وفسادی الذي زعمتم صلاحی

ما عني من احب مولى الموالي *** و ارتضاه لنفسه من جناح

بغیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم *** بگو که در ره عشقت چه طرف بربستم

ص: 75

گناهی ندارم بجز عشق دوست *** کزان آتشم هست در لحم و پوست

چون این سخنان بشنیدم چنان دلم بسوخت که آب از دو چشمم بریخت كنيزك گفت : ای سری این گریه ایست بر صفت او پس چگونه باشد اگر او را بشناسی چنانکه حق شناسایی او است ، بعد از آن ساعتی از خود بشد چون باخود گرائید آهی سرد از دل بر کشید و خاطرش بر آشوبید و سینه اش تنگی گرفت و باین ابیات در ترنم آمد :

البستني ثوب وصل طات ملبسه *** فأنت مولى الورى حقا و مولائي

كانت تصلبي اهواء مفرقة *** فاستجمعت بذرائك العين اهوائي

من غص داوى بشرب الماء غصته *** فكيف يصنع من قد غص بالماء

قلبي حزين على مافات من زللي ***فا النفس في جسدى من أعظم الداء

والشوق في خاطرى والحر في كبدى ***والحب مني مصون في سويداني

و كم قصدتك يا مولاى معتذرا *** و أنت تعلم ما ضمنت أحشائي

تركت للناس دنياهم و دينهم *** شغلاً بذكرك يا ديني ودنيائي

فصار محسيدني من كنت احسده *** وصرت مولى الورى إذصرت مولائی

جامه وصلى نكوبر تن بفرمودى مرا *** ایکه مولی منستی أيتها المولى الورى

لمؤلفه :

چه اندر دل مرا بودی هوای گونه گون***چون ترا دیدم بغیر از تو نمیدارم هوا

دل چو سوزد زانش اندوه زابش چاره است *** من چسازم چون ز آبم هست این رنج و بلا

هر چه بر من میرسد از خویشتن باشد بمن *** پس همه از خویش بینم جمله این دردو دوا

ص: 76

شوق یار و آتش هجران بسوزاند جگر *** سوز عشق دوست اندر قلب من بگزیده جا

قصدها کردم بسویت با زبان اعتذار *** نيك میدانی از آن آتش که هستم در خساء

دین و دنیا را باهل این جهان بگذاشتم *** جز بیادت می پردازم بهر صبح و مسا

لاجرم محسود آن گشتم که محسودم بد او *** چون شدی مولای من مولا شدم برما سوي

گفتم ای جاریه ، گفت : لبيك اى سرى ، گفتم : مرا از کجا میشناسی؟ گفت: از آن زمان که وی را یعنی خدای شناخته ام بهیچ چیز جاهل نشده ام گفتم: می شنوم که همی یاد محبت میکنی کدام کس را دوست میداری ؟ گفت : آنکس را که شناسا گردانید ما را بنعمتهای خود و منت نهاد برما بعطيات خود بدلها قریب است و سائلان را مجیب گفتم: کدامکس در اینجایت محبوس گردانیده است؟ گفت: حاسدان با هم یاری کردند این بگفت و چنان شهقه بر کشید که گمان بردم جان از تن برهانید و از خویش بگشت و چون بخود پیوست این شعر بخواند :

قلبي اراه إلى الأحباب مرتاها *** سكوان من راح حب للهوى باحا

يا عين جودی بدیعی يوم هجرهم *** فرب دمع إلى للخير مفتاحا

و رب عين راها الله باكية *** بالخوف منه فنال الروح والراعا

لله عبد جنى جهلاً فاحزنه *** فبات يبكى ويدرى الدمع اسفاها

مستوحشاً خائفاً مستهزءاً و جلا *** و كان في قلبه للنور مصباحا

چون این اشعار رقت انگیز محبت آمیز را بشنیدم با صاحب بیمارستان گفتم تا وی را رها نمود ، و كنيزك را گفتم بهر کجا که خود خواهی برد ، گفت : بکجا روم که مرا جای رفتن نیست آنکس که حبیب دل من است مرا مملوك

ص: 77

یکی از مماليك خود گردانیده است اگر مالك رضا بشود میروم و گرنه شکیبائی پیشه سازم با خود گفتم سوگند با خدای این كنيزك از من دانشمندتر است در این اثنا خواجه او ببیمارستان در آمد و بر من بتعظيم سلام براند گفتم : اين كنيزك از من شایسته تر بسلام است از چه او را محبوس نمودی؟ گفت : خرد از مغزش بر تافته است از خوردن و آشامیدن و خفتن کناری گرفته و دچار اندیشه و پندار وگریه بسیار است ما را از آسایش و آرامش و خواب و خور برکاشته با اینکه تمام بضاعت من اوست ، چه بیست هزار درهم که دارائی من انحصار بآن داشت در بهایش بدادم و امیدوار شدم که بسبب صنعت و کمالی که اور است يك چندان هم که در بهای وی داده ام سود برم گفتم در ساز و نوازدانا است ،گفتم: چندگاه است که این رنج بروی چنگ در افکنده است؟ گفت: یکسال است ، گفتم : بدایت این حالت چه بود؟ گفت: روزی عودی در کنار داشت و باین چند شعر تغنی همی نمود :

بحقك ما نقضت الدهر جهلاً *** و لا كدرت بعد الصفوددا

ملات جوانحي والقلب وجداً *** فكيف الذا و اسلو و اهدا

فياس ليس لي مولى سواه *** اراك تركتني في الناس عبدا

خلاصه اینکه پیمانی که باتو استوار ساختم خوار نساختم و آب زلال مهر و و داد را بغبار نفاق مکدر و تیره نگردانیدم و تو دل و اندرون مرا از جواهر عشق و هوا بیا کندی و ازین پس چگونه شبی آسایش و آرامش بشنوم و از ضجر باخبر باشم و اینکه مرا جز تو مولائی نیست همی نگران هستم که میخواهی مرا در بندگی بندگان در افکنی .

چون تحفه این تغنی را بنمود بناگاه حالش بکشت و عود را بر زمین زد و بشکست و چشم نازنین بگریه زمین پر کرد ، ما جماعت حضار چون این ابیات بشنیدیم و این حال بدیدیم او را بمحبت کسی آلوده شمردیم و گفتم این اشك از چیست و دلت در بند کیست؟ بادل شکسته این ابیات را بخواند :

ص: 78

خاطبني الحق من جناني *** فكان وعظى على لساني

قربني منه بعد بعد *** و خصني الله و اصطفانی

احببت لما دعيت طوعاً *** بلياً للذي دعاني

و خففت مما جنيت قدماً *** فبدل الخوف بالأماني

ازین اشعار باز نمود که شعله از انوار عشق معشوق لا يزال برمن بتافت و مرا بعشق خود برگزید و مهر هر دو جهان از دلم بیرون گردید و وحشت بیارمید شیخ سری فرمود: چون این ماجری بشنیدم با خواجه او گفتم بهای او بر من است و از آن بیشتر هم میدهم، آواز برداشت و گفت : وا فقیراه تو درویش مردی هستی کجا این بهارا ادا توانی کرد.

گفتم : شتاب مجوی و از اینجا بدیگر جای مپوی تا بروم و بهایش را بیاورم و با چشم گریان برفتم گاهی که سوگند بحضرت الهی دارای یکدرم نبودم و در آن شب در از حیرت زده و تنها بدرگاه بنده نواز نیاز و تضرع همي بردم و هیچ نیارستم چشم بر هم آوردم و همی گفتم: پروردگارا بنده نوازا تو بر آشکار و پوشیده من دانائي ومن بر فضل و کرم تو اعتماد جستم اکنون مرا رسوا مخواه ، ناگاه یکی در بکوفت گفتم: کیست؟ گفت: یکی از دوستانم و در بر گشادم مردی را با چهار غلام و شمعی افروخته بدیدم گفت: ای اوستاد اجازت درون آمدنم میدهی تاسخنی بگویم؟ گفتم: اندر آی .

چون در آمد از نامش بپرسیدم گفت : أحمد مثنى ، گفتم کار چیست ؟ گفت: امشب بخواب دیدم ها تفی مرا آواز داد که پنج بدره زر بردار و نزد سری واورا خوشدل کن که تحفه را بخرد که ما را باوی عنایتی است ، چون بشنیدم سپاس ایزد را پیشانی برخاك بسودم و در انتظار نمایش صبحگاه بودم و چون نماز بگذاشتم دست وی را گرفته راه بیمارستان برداشتم پاسبان بیمارستان بچپ و راست نگران همی شد و سرشک دیده بر چهره روان همی داشت چون مرا بدید گفت: مرحبا اندر آی که تحفه را در پیشگاه آفرینده مهر و ماه اعتبار است، زیرا که دوش

ص: 79

هاتفی مرا آواز داد و گفت :

انها منا يبال ليس يخلو من نوال *** قربت ثم موقت وعلت في كل حال

و چون بسوى وى نزديك شديم و بحجرة او رسیدیم شنیدیم این اشعار را قراءت می کرد:

قد تصبرت إلى ان عيل من حبك صبري *** ضاق من غلى وقيدي وابتهائي منك صدري

ليس يخفى عنك امري يا منی قلبی و حزنی *** أنت قد تعتق رقي وتفك اليوم أسرى

ازین دو بیت باز نمود :

صبر تلخ است ولكن عاقبت *** میوه شیرین دهد پر منفعت

(تا که شدم بنده تو بر همه شاهم )چون تحفه ما را بدید هر دو چشم را از سرشك خونین پر آب كرد و با خدای تعالی در حال مناجات عرضه همی نمود : مرا در میان خلق مشهور گردانیدی و سر بزیر افکند .

در این اثنا خداوند كنيزك نيز گریان و شتابان و دست در گریبان در رسید گفتم : اشك مبار که آنچه گفتی آورده ام به پنجهزار دینار سود ، گفت : لا والله گفتم : بده هزار دینار سود، گفت: لا والله گفتم: بمقدار بهای اوسود ، یعنی اگر بیست هزار در هم خریدی چهل هزار درم بستان .

گفت: ای شیخ اگر همه دنیا را بمن دهی پذیرفتار نمی شوم ، من از راه تحیر گفتم :از چه نمی پذیری؟ گفت : تحفه خالصاً لوجه الله آزاد است ، گفتم : مقصود چیست؟ گفت: ای استاد دوش مرا توبیخ کردند ترا گواه می گیرم که از همه مال خود بیرون آمدم و در خدای تعالی بریختم « اللهم كن بالسعة كفيلا و بالرزق جميلاً» آنگاه روی بابن مثنی آوردم و او را نیز گریان دیدم گفتم : از چه گریستن کنی ؟ گفت: گویا خدای مرا بآنچه خوانده راضی نیست ترا شاهد میگیرم که همه مال خود را خالصاً لوجه الله تعالى صدقه کردم ، گفتم : چه بزرگ

ص: 80

است برکت تحفه بر همه .

بعد از آن تحفه برخاست و جامه های فاخر را که بر تن داشت بیفکند و پلاس پاره بپوشید و عزیمت بر حرکت نمود و می گریست گفتم: ای تحفه خدایت رهائی بخشيده واينك نوبت سرور است نه هنگام زاری و ندبه و گریه و بیقراری تحفه در جواب گفت :

هربت منه إليه *** بكيت منه عليه

و حقه هو هو مولى *** لا زلت بين يديه

حتى انال و احظى *** بما رجوت لديه

پس از آن بیرون آمدیم و چندانکه تحفه را طلب کردیم نیافتیم ، پس از چندی با قامت حج بیرون شدیم ابن مثنى وخواجه تحفه نیز باما بودند در عرض راه مکه أحمد بن مثنى جان بديگر جهان دوانید و ما بخانه خدا رسیدیم در اثنای طواف آواز مجروحی و ناله حزيني بشنیدیم که همي بنالید و بزارید و باسوز جگر و دل تافته این شعر میخواند:

محب الله فی الدنیا سقیم *** تطاول سقمه فدواه داه

سقاه من محبته بکاس *** وارواه المهمین اذ سقاه

فهام بحبه و سما الیه *** فلیس یرید محبوبا سواه

کذلک من ادعی سوقا الیه *** یهیم بحبسه حتی یراه

براثر ناله دردناك برفتم و بدو نزديك شدم چون مرا بدید بشناخت گفت : ای سری ، گفتم : لبيك تو کیستی که خدایت رحمت فرماید ، گفت : سبحان الله لا إله إلا الله بعد از شناختن نشناختن چیست ؟ گفتم : ای تحفه چون از آسایش تن بپرداختی و ببلا تن در افکندی چه سود یافتی؟

گفت : یزدان تعالی مرا بقرب خویش انس بخشید و از جز خودش وحشت داد ، گفتم : ابن مثنی در نورد راه بمرد گفت: در بهشت همسایه من است خدای تعالی او را از کرامتهای خود چندان بخشد که از اندازه بیرون باشد و هیچ چشمی

ص: 81

آن چند ندیده باشد ، گفتم: خواجه تو نیز همراه است او را نیز دعا کرد ، در این اثنا دیدارش وخشیدن گرفت و چهره چون ماه تابان فروغ بخشید و در برابر کعبه مکرمه بیفتاد و بمرد .

خواجه او در رسید و او را مرده دید بپای او در افتاد چون نيك نگران شدم خواجه نیز تحفه روان را روان و با تحفه همعنان گردیده بود دلم بر هر دو بسوخت و هر دورا كفن و دفن کردم و باز گشتم .

عجب از کشته نباشد بدر خیمه دوست *** عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم

و دیگر حکایت کرده اند که ام محمد نامی شاگرد سری سقطی بود پسر کی داشت باستاد فرستاد روزی معلم او را بآسیا روانه داشت اتفاقا آن پسر در آب غرق گردید ، معلم بخدمت شیخ بیامد و حکایت را معروض نمود ، شیخ سری گفت: برخیزید و با من بیائید تا نزد مادروی برویم :

چون بسرای زن در آمدند شیخ با ما در پسر آغاز سخن کرد و بمقام صبر ورضا پند و موعظت فرمود آنزن عرض کرد: ای اوستاد مراد توازین تقریر چیست ؟ گفت :پسرت از آب بلا بکوثر بقا روی کرده است ، ام محمد گفت : ایزد متعال پسرم را غرق نکرده است، شیخ دیگر باره در صبر و رضا سخنها براند ، زن گفت : برخیزید و با من راه بر گیرید :

پس برخاستند و برفتند تا بآن جوی آب رسیدند پرسید که در کجا غرق شده است؟ گفتند: اینجا ، آنجا رفت و آواز برآورد ای فرزند من محمد گفت: لبيتك اى مادر آنزن در آب بیاغوش نمود و دست پسر بگرفت و برآورد و بخانه برد، شیخ سری بجنيد التفات کرده گفت: این چیست ؟ جنید گفت : این رعایت کننده است و بجای آورنده آن چیزی است که خدای تعالی بروی واجب فرموده است یعنی تمام تکالیف و احکام و اوامر و نواهی شرعیه را رعایت میکند و در هيچ يك تخلف نمیکند و در اجرای جملگی آن مراقبت تامه و مواظبت کامله منظور

ص: 82

می دارد و هر کسی را حال و حکم چنین باشد و در مراتب عبودیت بر این گونه کار کند هیچ حادثه حادث نشود و بروی روی نکند مگر اینکه او را بآن اعلام نمایند و چون این زن را بمرگ پسرش اعلام نکردند دانست که این قضیه حادث نشده است لاجرم انکار کرد و گفت پسر من سالم است .

چون شدی خالص بدرگاه خدا *** میشوی واقف باخبار سما

ازین گونه داستان مستفاد می آید که شیخ سری در مقام ریاضت و صفوت عقیدت وصدق رویت بپایه ام محمد نرسیده است والله اعلم بصدق الاخبار .

در احیاءالعلم در علامات محبت بنده نسبت بحضرت كبريا ومحبوب بيزوال می نویسد: از جنید حکایت کرده اند که فرمود : اوستاد ما سرى رحمه الله تعالى رنجور شد نه برای دردش داروئی شناختیم نه علت آن علت را بدانستیم و در پی طبیب حاذق برآمدیم پزشکی دانا را راهنما شدند شیشه آبش را بدو بنمودیم طبیب در قاروره نظر کرد در نظاره بسی درنگ نمود بعد از آن گفت : این را از پیش آب عاشقی می بینم ، جنید می گوید: ازین کلام نعره بر کشیدم و بیهوشی بمن چنگ افکند و آن شیشه از دستم بیفتاد و از آن پس بخدمت سری باز آمدم و او را از ماجری بگفتم سری گفت :خداوندش بکشد تا چند بینش و دانش دارد گفتم :ای اوستاد آیا محبت در کمیز تمیز یا بد؟ گفت : بلی.

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و اين كتاب بداستان رنجوری بشر حافي وديدن طبيب نصرانی قاروره او را حکایت نزديك باين داستان یاد کردیم .

و هم در آن کتاب از شیخ جنید یاد کرده است که در مرض موت سرى بعيادتش برفتم و از حالش بپرسیدم در جواب گفت:

كيف اشكو إلى طبيبي مابي *** والذی بی اصابنی من طبیبی

لمولفه :

چون در دمن بجمله رسید از طبیب من *** با او شکایت از مرض خویش چون کنم

پس بادبزنی بر گرفتم تا او را با دزنی کنم گفت : چگونه کسیکه اندرونش

ص: 83

در حالت حرقت و گداز است از باد بزن آسایش می بیند؟! و بعد ازین کلمات این شعر را بخواند :

القلب محترق و الدمع مستبق *** والكرب مجتمع والصبر مفترق

كيف القرار على من لا قرار له ***مما جناه الهوى والشوق والقلق

يارب ان يك شي فيه لى فرج *** فامنن علي به مادام بي رمق

لمولفه:

دل همی سوزد ز سوز اشتیاق *** جان گدازد از نهیب افتراق

لشكر اندوه آکندم درون *** ناشکیبی بر من آورده سباق

چیست آرام و قرارم زین سپس *** ای مسلمانان فغان از این فراق

کردگارا کر گشایش باشدم *** دور فرما جان و دل زین احتراق

و در سال و روز و ماه وفات سری سقطی بتفاوت سخن کرده اند برخی سه شنبه سیم شهر رمضان سال دویست و پنجاه و سوم و برخی دویست و پنجاه و یکم و گروهی روز چهارشنبه ششم شهر رمضان المبارك سال دویست و پنجاه و هفتم و مقدار عمرش را نود و هشت سال و کمتر رقم کرده اند شرح حال سری سقطی در کتب متفرقه متفرق است و ازین پس نیز بالمناسبة در مقامات خود مرقوم خواهد شد.

بیان وقایع سال دویست و پنجاه و دوم و خلع مستعین از خلافت و بیعت او با معتز

در این سال أبو عباس أحمد بن محمد بن معتصم ملقب بمستعین خویشتن را از منصب خلافت خلع نمود و با معتز بالله محمد بن جعفر متوكل على الله بن محمد معتصم بیعت نمود و بر منبرهای جانب شرقی و غربی بغداد و هر دو مسجد جامعش بنام معتز خطبه راند و این داستان در روز جمعه چهارم شهر محرم الحرام سنة مذكوره

ص: 84

روی داد ، و در آنجا معتز از تمامت مردم لشکری که در آنجا بودند بیعت گرفتند گفته اند : محمد بن عبد الله بن طاهر بر مستعین در آمد وسعيد بن حمید نیز با او بود گاهی که شروط امان را برای مستعین رقم کرده بودند، ابن طاهر گفت: ای أمير المؤمنين سعيد کتب مشروط را رقم کرده است و نهایت تأکید را در حدود آن بکار برده است اينك در حضور تو قراءت میکنیم تا بشنوی .

مستعین گفت «لا عليك لا عليك ألا تركتها يا أبا العباس فما القوم باعلم بالله منك وقد اكدت على نفسك قبلهم فكان ما قد علمت »در این امر وقراءت آن حاجتی نیست ای أبو العباس از چه این امر را بجای خود باقی نگذاشتی سوگند باخدای این قوم از تو داناتر نبودند و تو پیش از ایشان در این عهد و پیمان با خود مؤکد نمودی و خود میدانی بکجا پیوسته، یعنی تو که ازین مردم در کار من و بیعت با من اعلم و ابصر بودی آخر الأمر نادیده انگاشتی تا باین جماعت چه رسد .

چون مستعین این کلمات را بگذاشت محمد هیچ سخنی در جوابش بزبان نراند و چون مستعین با معتز بیعت کرد و هم در بغداد از وی بیعت گرفت و از جماعت بني هاشم وقضاة وفقهاء وسران لشکر و سرافرازان کشور را بر بیعت نمودن مستعین با خودش گواه ساخت ، مستعین را از آن موضعی که در رصافه جای داشت بقصر حسن بن سهل انتقال دادند و آن قصر در مخرم بود اهل وعیال و فرزندان وجواري مستعین نیز در خدمتش راه بر گرفتند و جملگی را در آن قصر منزل دادند و سعید بن رجاء حضاری را با اصحابش و اعوانش برایشان موکل ساختند .

حموی در معجم البلدان می گوید: مخرم بضم ميم وفتح خاء معجمه وكسر راء مهمله مشد ده نام مردی بوده است و نام محله نیز بوده است که ما بین و صافه و نهر معلمي واقع شده و سرائی که سلاطین آل بویه و هم سلاطین سلاجقه در آن مسکن داشته اند در این محله بوده و در خلف جامع معروف بجامع السلطان واقع است والناصر لدين الله أبو العاس أحمد اكمال الله بقاء در سال پانصد و هشتاد و هفتم این مکان را ویران ساخت و این محله در میان زاهر و رصافه ومنعوب بمخرم بن يزيد بن شريح

ص: 85

ابن مخرم بن مالك بن ربيعة بن حارث بن كعب است که در آنجا منزل می گزید گاهی که مردم عرب در بد اسلام در سواد کوفه نازل میشدند و این حال مدتی طویل قبل از عمارت شهر بغداد بود ازین روی این موضع را بنام او مخرم نامیدند و بقولی مخرم اقطاعی است که عمر بن خطاب در زمان اسلام بمخرم بن شريح بن مخرم بن زياد بن حارث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن حارث بن كعب تفويض کرده است ، و بعضی کسری پادشاه عجم در اقطاع وی مقرر فرمود وقتی مردی اعرابی ببغداد آمد و بروی خوش نیامد و شعری چند بگفت :

و اصبح قد جاوزت بأبي مخرم *** و اسلمنی دولابها و جورها

از جمله آن اشعار است و حسن رجاء وأحمد وعلي دو پسر هشام ودينار بن عبدالله که دار که محله ایست معروف در بغداد و در این زمان درب دینارش می نامند و یحیی بن اکثم در مخرم فرود میشدند و دعبل بن علي خزاعی در هجای ایشان گوید :

ألا فاشتر وا درب المخرم *** أبع حسناً و ابني هشام بدرهم

و أعطى رجاء بعد ذاك زيادة *** وادفع ديناراً بغير متندم

فإن رد من عيب علي جميعهم **** فليس يرد العيب يحيى بن أكثم

می گوید: ببازار خریداری درب الدرهم وامتعه آن حاضر شوید که من حسن بن رجا وأحمد وعلي پسران هشام را بیکدر هم میفروشم ورجاء پدر حسن را نیز برای گذشت این معامله بمفت و نیز دینار بن عبدالله را پسرانه واگذار میکنم و اگر این جمله را بواسطه عیبی که در وجود ایشان است بعد از خریداری پشیمان شوند و بمن بازگردانند یاری یحیی بن أكثم رد عیب را نمی کند .

بالجمله چون مستعين و متعلقان اورا بقصر حسن بن سهل انتقال دادند برده وقضيب و خاتم را که اثاثیه خلافت بود از وی بگرفتند و محمد بن عبدالله بن طاهر آنجمله را بدستیاری عبیدالله بن عبدالله بن طاهر برادر خودش برای معتز بفرستاد و این نامه را بدو معروض داشت :

ص: 86

«أما بعد ، فالحمد لله متمم النعم برحمته والهادي إلى شكره بفضله وصلى الله على محمد عبده ورسوله الذي جمع له ما فرق من الفضل في الرسل قبله وجعل تراثه راجعاً إلى من خصه بخلافة وسلم تسليماً كتابه إلى أمير المؤمنين وقد تمم الله له أمره وتسلمت تراث رسول الله صلی الله علیه وآله ممن كان عنده و انفذته إلى أمير المؤمنين مع عبيد الله بن عبد الله مولى أمير المؤمنين وعبده » .

سپاس بی قیاس واجب الوجودی را واجب است که تمام آورنده نعمتها است بواسطه رحمت خودش و راهنمای بشکر گذاری او است از میمنت فضل خودش وصلوات الله تعالى بر محمد بنده او ورسول او باد که جامع تمامت فضل و فضایلی است که در پیغمبران پیش از وی بود و میراث او راجع بکسی باشد که بخلافت خود اختصاص داد وسلم تسليما ، این نامه من بخدمت امیرالمؤمنین زمانی است که امر خلافت بروی درست و راست و تمام گردید و تراث رسول خدای صلی الله علیه وآله از مستعین مأخوذ و برای او بتوسط عبیدالله بن عبدالله که مولی و بنده امیرالمؤمنین است فرستاده شد.

مسعودي در مروج الذهب در باب حرکت مستعين بطرف بغداد چنین می نویسد که چون مستعین و وصیف و بغا از سامرا ببغداد سرازیر آمدند جماعت اتراك و فراغنه و سایر موالی که در سامرا بودند مضطرب و پریشیده حال و رجوع مستعین را بمقر خلافت و دار الملك خود يك خيال و يك مقال شدند و جملگی رأی بر آن نهادند که جماعتی را بخدمت او بفرستند و از روی خضوع والتماس خواستار مراجعت او يسامراء بشوند .

لا جرم جمعی از وجوه موالی و اعیان اتراك با برد و قضیب و پاره مخزونات و دویست هزار دینار به پیشگاه وی بیامدند و متضرعاً رجوع او را بدار الملك او مسئلت نمودند و بذنوب و خطاهای خود اعتراف و اقرار آوردند و مؤكداً ضمانت کردند و متعهد شدند که از آن پس ایشان با نظرای ایشان بچیزی و کاری که مخالف و ناپسند طبع مستعين باشد اقدام ننمایند و بسی اظهار خاکساری و فروتنی

ص: 87

ود ملا به و چاپلوسی و تملق ظاهر ساختند اما جوابی که بشنیدند ایشان را ناخوش و ناگوار افتاد نومید و رنجیده خاطر بسامراء بازگشتند و یاران خود را از آنچه بایشان رسیده بود با خبر ساختند و یأس خود را از بازگشت خلیفه بسامراء باو نمودند و چنان بود که خلیفه دو فرزند متوكل على الله معتز و مؤید را گاهی که ببغداد روی نهاد در بند افکنده بود و در صحبت خودش حرکت نداد و هم در زمان بیرون شدن از سامراء از محمد بن واثق در پرهیز بود و او را با خود حرکت داد و محمد از آن پس با گروهی مردم جنگجوی فرار نمود.

لاجرم در این هنگام که موالی و غلامان ترك از بازگردیدن مستعین بسامرا نومید شدند همگروه رأی بر آن نهادند که معتز بالله بن متوکل را از زندان بیرون آورده با وی بخلافت و محاربت با مستعين و یاران او بیعت نمایند پس برفتند و معتز را از موضعی که معروف بلؤلؤة الجوسق و در آنجا در بند بود فرود آوردند برادرش مؤید را نیز در آوردند و با معتز بیعت کردند .

و این داستان در روز چهارشنبه یازده شب از شهر محرم گذشته سال دویست و پنجاه و یکم اتفاق افتاد و در همین روز بطرف دار العامه برنشست و از مردمان بخلافتش بیعت گرفتند و برادرش مؤید را خلعت بپوشانید و دو رایت یکی سیاه و دیگر سفید بر او بر بست رایت سیاه علامت ولایت عهد و خلافت وی بعد از معتز و رایت سفید نشان والی گری حرمین شریفین و تقلد آن امارت بود .

ومكاتيب ورسائل عديده که مشعر بر خلافت معتز بالله بود با مصار و ولایات گسیل ساختند و تاریخ نویسندگی آن بنام جعفر بن محمد کاتب بود ، آنگاه معتز برادر دیگر خود أبو أحمد بن متوکل را با گروهی از موالی برای جنگ مستعین بجانب بغداد بفرستاد وأحمد برفت و در آنحدود فرود گشت و نخستین جنگی که در میانه ایشان و مردم بغداد روی گشاد در نیمه شهر صفر این سال بود .

و چون بازار پیکار بگردش و آفتاب منایا بتابش آمد و چندین رزم بپای رفت امور معتزجانب قوت و فیروزی و حال مستعين بحالت ضعف و سستی گروید و محمد بن

ص: 88

واثق نیز بطرف معتز بگریخت و فتنه و فساد عموم یافت ، و چون محمد بن طاهر أميربغداد این حال را و و خامت دنبال و وبال مآل را بدید با معتز بالله بمکاتبت و میلان در آمد و بصلح و آشتی و خلع مستعين راغب گشت .

و چنان بود که چون عامه مردم بغداد از اندیشه ابن طاهر در خلع مستعین آگاه شدند بجمله بر ابن طاهر بشوریدند و گرد مستعین برآمدند و در نصرتش همت بستند ، ومحمد بن عبدالله بن طاهر مستعین را بر بلندترین مقامات قصر خودش برآورد و عامه ناس با مستعین گاهی که برده در تن داشت بمخاطبت در آمدند مستعین آن مطلب را که از خلع خود از خلافت حدیث داشت منکر شد و از ابن طاهر اظهار خوشنودی نمود و مردمان ساکت و ساکن شدند .

و از آن پس ابن طاهر وأبو أحمد موفق در شماسیه با هم ملاقات کردند و بر خلع مستمين يك سخن گشتند بدان شرط که مستعین و کسان او و فرزندان او و املاک و اموال و آنچه در دست ایشان است در حال امن و امان باشد و مستعین و هر کسی را که از کسان خود بخواهد در مکه معظمه منزل سازند و تا زمانی که بطرف مکه مشرفه مشرف شود در واسط عراق اقامت نماید.

پس معتز مکتوبی در قلم و شروطی را بر خویشتن ثابت کرد و نوشت که هر وقت یکی از شروط و عهود را بشکند خدای ورسول خدای از وی بیزار و مردمان از بیعت او بیرون باشند و عهود مذکور که نگارش آن مطول می شود اما معتز چون خواست بر خلاف عهد تدبیر نماید و در نقض آن معالجه کند مخذول و معزول گردید چون شروط مقرره نگاشته آمد مستعین در روز پنجشنبه سوم محرم الحرام سال دویست و پنجاه و دوم هجري خود را از خلافت خلع نمود و از آن روز که از سامرا ببغداد آمد تازمانیکه از خلافت برکنار شد یکسال تمام برآمد و مدت خلافتش از زمان تقلد بامر خلافت تا هنگام خلع او سه سال و هشت ماه و بیست و هشت روز بطول انجامید.

و مستعين بسرای حسن بن وهب در بغداد در آمد و کسان و فرزندانش را نیز

ص: 89

با او در آنجا فراهم ساختند و از آن پس او را بواسط انحدار دادند، و أحمد بن طولون ترکی را بروی موکل ساختند و این حال پیش از آن بود که ابن طولون والی مصر گردد و عجز محمد بن عبد الله بن طاهر را در قیام بامر مستعین گاهی که مستعین بدو پناه آورد و در بغداد بسرای او منزل ساخت و خذلان ابن طاهر مستعین را و میل کردن او را بمعتز بالله بداند و پاره از شعرای عصر از اهل بغداد در این باب این شعر را گفته است :

اطافت بنا الاتراك حولاً محرما *** وما برحت في حجرها ام عامر

اقامت على ذل بها و مهانة *** فلما بدت ابدت لنا لوم غادر

ولم ترع حق المستعين فاصبحت *** تعين عليه حادثات القادر

لقد جمعت لؤماً وخبثاً وذلة *** و ابقت لها عاراً على آل طاهر

و چون امر مستعین بدانجا که باید پیوست أبو أحمد بن متوكل فيروز و کامروا از بغداد بسامرا بازگشت معتز بالله او را مخلع ساخت و تاجی برسرش نهاد و دو حمایل از وی بیا ویخت و هم چنین قواد و سپاه گشای و سردارانی که باوی بودند همه را بخلایع فاخره مفتخر فرمود .

و عبدالله بن عبدالله بن طاهر برادر علي بن عبدالله برد وقضيب و شمشير وجوهر اثاثه خلافت از طرف محمد بن عبد الله بخدمت معتز بیاورد و شاهك خادم با او بود و محمد بن عبدالله در حق شاهك بمعتز نوشت « ان من اتاك بارث رسول الله صلی الله علیه و آله لجديران لا تخفر ذمته »بدرستیکه آنکس که ارث رسول خدای صلی الله علیه وآله را بتو می آوری بسی شایسته و سزاوار است که عهد ذمه و حقوق او را خوار و خوارمایه نفرمائی .

مسعودی می گوید :چون مستعین از خلافت خلع شد أحمد بن صالح بن شیرزاد بوزارتش روز میسپرد .طبری در تاریخ خود می گوید : مستعین را مانع شدند که بسوی مکه معظمه بیرون شود و او نزول ببصره را اختیار نمود. سعید بن حمید حکایت کند که محمد بن موسى بن شاكر با مستعین گفت بصره زمینی و بتيه

ص: 90

و دارای مرض عام است چگونه آنجا را اختیار میفرمائی که منزل سازی ؟ مستعین گفت «هي أولى أو ترك الخلافة » بصره مرض خيز تر است يا ترك خلافت ، کنایت از اينكه من بترك خلافت وسلطنت كره خاك بگفتم که از هر بلائی و وبائی دشوارتر و و خامت تر و وخامت و ندامت و خطر و خسارتش بیشتر است و در مالش و بائی و مرضی خفته است .

راقم حروف گوید: عجب است از مواثيق و پیمان مشدد و ایمان مؤكد و جرأت معتز بالله در رعایت شروط مقرره که هنوز خط و مهر خشك نشده برخلاف آن برفت با اینکه نوشته بود اگر بر خلاف چیزی از شروط برود مردمان از بیعت او بحل هستند !

بالجمله طبری می گوید: قرب که جارية قبيحه از طرف معتز بمستعين پیام آورد و معتز از وی خواستار شده بود که سه تن از جواری متوکل را که مستعین تزویج کرده بود از ایشان بر کنار آید مستعین آنها را رها ساخت و اختیار خودشان را با خودشان بگذاشت.

و نیز چنان بود که مستعین دو گوهر گرانمایه انگشتری که یکی را برج و آندیگر را جبل می نامیدند از جمله جواهرات خزانه نزد خود نگاهداشته بود پس محمد بن عبد الله بن طاهر قرب خاصة معتز بالله وجماعتی را نزد مستعین بفرستاد و مستعین آن دو گوهر نامدار را بداد و آنجماعت هر دو را نزد ابن طاهر بیاوردند و ابن طاهر برای معتز بالله بفرستاد .

مسعودی می گوید مستعین خلیفه در زمان خلافت خودش در سال دویست و چهل و هشتم یاقوتی موسوم بجبل از خزانه خلافت بیرون آورد وملوك سلاطين در حفظ و صیانت این یاقوت دقیق بودند و این یاقوت را هارون الرشید بچهل هزار دینار زر سرخ خریده بود و مستعین نام خود احمد را براین یاقوت نقش فرمود و این نگین را انگشتری و در انگشت خود آورد ، و مردمان در این امر محادثه می نمودند و گفته اند که پادشاهان اکاسره دست بدست می گردانیدند

ص: 91

و در پیشین روزگار بر آن نگار بود و چنان می گفتند که هیچ پادشاهی بر آن نقش و نگاری ننمود جز اینکه مقتولاً بمرد و چون میمرد و دیگری بجایش می نشست آن نقش را از آن نگین میز دود و پادشاهان در لبس آن تداول داشتند لكن منقوش نبود ندره پاره ملوك بر آن نقش میکردند و این یاقوتی سرخ بود و شب هنگام چنان روشنی می بخشید که چراغی در خانه فروز بخشد و شب هنگام در این دانه یاقوت تمثالها می دیدند که در خشان ولایح می گشت .

می گوید مراین یاقوت را خبری طویل و ظریف است که در کتاب أخبار الزمان یاد کرده ایم در آنجا که از خواتیم ملوك فرس سخن رانده ایم، و این نگین در زمان خلافت مقتدر آشکار شد و از آن پس خبرش مخفی ماند .

لمؤلفه :

نگین سازی اگر ز الماس و یاقوت *** چسودت چون بود گوهر زناسوت

هزاران گنج و یاقوتت چه حاصل *** چو بریده بگردد رشته قوت

بدريا حوت ز آبش زندگانی است *** هم اندر آب میرد عاقبت حوت

به پرواز بلند و عمر بسیار *** عقاب آمد بمیرد هم در الموت

تنفسها بود اندر هواها *** در آخر بفسرد در جدی یا حوت

بنام اندر بیمن اندر نهادند *** بسی الماس و مروارید یاقوت

در آخر جملگی مردند و رفتند *** نه در ناسوت ماندند و نه لاهوت

فراوان یاد دارد مامك دهر *** بدشت رزمگه جالوت و طالوت

گرت باور نباشد او ببابل *** بپرس افسانه از هاروت و ماروت

سرانجامت بیاید رفت و بگذاشت *** اگر در دکه باشی یا بحانوت

ص: 92

بیان رسیدن کشتیهای بسیار ببغداد و روانه شدن مستعین بواسط

در ششم محرم الحرام این سال بیشتر از دویست کشتی ببغداد رسید که حامل تجارات و گوسفند بود ، ومستعين خليفه سابق را با محمد بن مظفر بن سيسل وابن أبي حفصه با چهار صد سوار و پیاده بواسط روانه کردند و بعد از آن عیسی بن فرخانشاه وقرب كنيزك خاصه معتز نزد ابن طاهر بیاوردند و بدو خبر دادند كه يك دانه سنگ از جواهر خلافت را أحمد بن محمد ، یعنی مستعين برای خود نگاهداشته است ابن طاهر فرمان کرد تا حسين بن إسماعيل در طلب آن برفت و مستعین بیرون آورد یاقوتی بس بھی و پربها و رخشنده و ارزنده چهار انگشت در طول و چهار انگشت در عرض و نام احمد بر آن منقوش بود و آن یا قوت بی مثل و مانند را که چشم هیچ معرني بتاليش نيفتاده بقرب بداد و برای معتز بالله بفرستادند و معتز چون برسریر خلافت برآمد أحمد بن إسرائيل را بوزارت خويش نامدار ساخت و بالایش را بخلعتی ارجمند بیاراست و تاجی بر سرش بر نهاد .

و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و شرح حال عاضد خلیفه عبیدی مامك مصر كه انقراض دولت عبیدیه در زمان او گردید مذکور نمودیم که از جمله جواهر او يك قطعه ياقوتى طولانى شفاف عديم النظير بوزن هيجده مثقال نمودار شد که هیچ جوهر شناشی مقدار بهایش را نتوانست معلوم کرد و این عاضد مردی شدید التشيع و در سب صحابه و خلفا غلو داشت و اگر شخصی سنتی را میدید خونش را حلال میگردانید.

مع الحديث روز شنبه دوازدهم ماه محرم الحرام أبو أحمد را بسامرا روانه ساختند و محمد بن عبد الله و حسن بن مخلد در مشایعت أبي أحمد موفق برفتند وأبو أحمد پنج خلعت و شمشیری با بن ظاهر بداد و ابن طاهر از رودبار بازگشت و پاره از شعراء

ص: 93

این شعر را در خلع مستعین بگفت :

خلع الخلافة أحمد بن محمد *** و سيقتل التالي له أو يخلع

ويزول ملك بني أبيه ولا يرى *** أحد تملك منهم يستمتع

أيها بني العباس ان سبيلكم *** في قتل أعبدكم طريق مهيع

رقعتم دنياكم فتمزقت *** بكم الحياة تمزقاً لا يرفع

و نیز این ابیات را یکی از بغدادیها گفته است:

إني اراك من الفراق جزوعاً *** اضحى الايام مسيراً مخلوعا

كانت به الافاق تضحك بهجة *** و هو الربيع لمن أراد ربيعا

لا تنكرى حدث الزمان وريبه*** إن الزمان يفرق المجموعا

لبس الخلافة و استجد محبة *** يقضى أمور المسلمين جميعا

فخبت عليه يد الزمان بصرفه *** حرباً وكان عن الحروب شتوعاً

وتجانف الأتراك عنه تمرداً *** اضحى و كان لا يواغ مروعا

فنزا بهم فنزوابه و تعاورت *** أیدى الكماة من الرؤوس يخجعا

فازاله المقدار عن رب العلى *** فترى بواسط لا يحس رجوعا

غدروا به مکروا به خانوا به *** لزم الفراش وخالف التضجيعا

و تكتفوا بغداد من اقطارها *** قد ذللوا ما كان قبل منيعا

ولو انه سعى الحروب بنفسه *** متلبساً للقائهن دروعا

حتي يصادم بالكماة كماته *** فيكون من قصد الحروب صريعا

لغدا على ريب الزمان محر ما *** ولكن إذ غدر اللئام منيعا

لكن عصى رأى الشفيق وعذله *** و غدا لأمر الناكثين مطيعا

و الملك ليس بمالك سلطانه *** من كان للرأى الشديد مضيعا

ما زال يخدع نفسه عن ***حتى غدا عن ملكه مخدوعا

باع ابن طاهر دينه عن بيعة ***امسی بها ملك الامام منيعا

خلع الخلافة والرعية فاعتدى *** من دين رب عيد مخلوعا

ص: 94

فليجر عن بذاك كأساً مرة *** و ليلفين لتابعيه تبعا

ومحمد بن مروان بن أبي الخبوب بن مروان گاهی که مستعین خلع و بواسط روانه شد این شعر بگفت :

إن الأمور إلى المعتز قد رجعت *** و المستعان إلى حالاته رجعا

وكان يعلم ان الملك ليس له *** وانه لك لكن نفسه حدعا

و مالك الملك معيشة و نازعه *** أتاك ملكاً ومنه الملك قد نزعا

إن الخلافة كانت لا تلائمه *** كانت كذات خليل زوجت متعا

ما كان اقبح عند الناس بيعته *** وكان أحسن قول الناس قد خلعا

لبت السفين إلى قاف دفعن به *** نفسی الفلاء لملاح به دفعا

کم ساس قلبك امر الناس من ملك *** لو كان حمل ما حملته ظلعا

أمسى بك الناس بعد الضيق في سعة *** والله يجعل بعد الضيق متسعا

والله يدفع عنك السوء من ملك *** فائه بك عنا السوء قد دفعا

ما ضاع مدحى ولا ضاع اصطفاعك لي *** و قد وجدت بمحمد مصطفعا

فاردد علي بنجد ضيعة قبضت *** فان مثلك مثلى يقطع الضيعا

فان رددت امام العدل علتها *** فالله انف حسادی به به جدعا

و هم این شعر را مروان بن أبى الحبوب بعد از خلع مستعین در مدح معتز انشاء کرده است:

قد عادت الدنيا إلى حالها *** دسرنا الله باقبالها

دنیا بك الله كفى أهلها *** ما كان من شدة اهوالها

و كان قد ملكها جاهل *** لا تصلح الدنيا لجهالها

قد كانت الدنيا به فقلت *** فكنت مفتاحاً لاقفالها

إن التي فزت بها دونه *** عادت إلى أحسن أحوالها

خلافة كنت حقيقاً بها *** فضلك الله بشر بالها

فرده الله إلى حاله *** و ردها الله إلى حالها

ص: 95

و لم تكن أول عارية *** ردت إلى زعم إلى آلها

والله لو كان على قرية *** ما كان يجزي بعض أعمالها

أدخل في الملك يداً رعدة *** أخرجها من بعد ادخالها

بد لنا لنا الله به سيداً *** أخرج ديناً بعد زلزالها

بدلت الأمة هذا بدا *** كأنها في وقت دجالها

و قام بالملك و اتقاله ***وقام بالحرب اثقالها

أبطل ما كان العدى ابلوا *** رهبك بالخيل وابطالها

تعمل خيلا طال ما انححت ***ما عملت خيل لاعمالها

و این شعر را ولید بن عبید بحتری در خلع مستعين و مدح معتز انشاء نموده است:

ألا هل أتاها أن مظلمة الدجى *** تجلت و أن العيش سهل جانبه

و إنا رددنا المستعار مدمماً *** على أهله واستعانف الحق صاحبه

عجبت لهذا الدهر أعيت صروفه *** و ما الدهر الا صرفه وعجايبه

متى أمل الديال أن يصطفى له *** عرى التاج أو يثنى به عصايبه

وكيف ادعى حق الخلافة غاصب *** حوى دونه إرث النبي أقاربه

بكى المنبر الشرقى اذ خار فوقه *** على الناس ثور قد تدلّت غبابه

ثقيل على جنبب الشريد مراقب *** لشخص الخوان يبتدي فيواثيه

إذا ما أحتشى من حاضر الزادم يبل *** أضاء شهاب الملك أم كل ثاقبه

إذا بكر الفراش ينثو حديثه *** تضاءل مطوية و أطنب عائبه

تحظى إلى الأمر الذي ليس أهله *** فطوراً يناغيه وطوراً يشاغبه

فكيف رأيت الحق فر قراره *** و كيف رأيت الظلم زالت عواقبه

و لم يكن المعتز بالله إذ سرى *** ليعجز و المعتز بالله طالبه

معرمی با القضيب غوة وهو صاغر *** و عری من برد النبي مناكبه

وقد سر لي أن قيل وجه مسرعاً *** إلى الشرق يحدى سفنه وركائبه

ص: 96

إلى كسكر خلف الدجاج ولم يكن *** لينشب إلا في الدجاج مخالبه

وما لحية القصار حيث تنفشت *** بجالبة خيراً على من يناسبه

يجوز ابن خلاد على الشعر عنده *** و يضحى شجاع وهو للجهل كاتبه

فاقسمت بالوادى الحرام وماحوت *** أباطحة من محرم و أخاشيه

لقد حمل المعتز أمة أحمد *** على سنن يسرى إلى الحق لاحبه

تدارك دين من بعد ما عفت *** معالمه فينا و غارت كواكبه

وضم شعاع الملك حتى تجمعت *** مشارقه موفورة ومغاربه

این شعراء در این اشعار باز می نمایند که این خلع از خلافت یا قتل خلیفه در دودمان عباسیان نه آن است که با أبو العباس مستعین اختصاص داشته باشد بلکه بپاره روايات أبو محمد هادى خليفه و ديگر محمد أمين ودیگر جعفر متوكل مسموم و مقتول و بعد از ايشان أحمد مستعين مخلوع ومقتول آمد و همچنان هر کسی پس از وی بر مسند خلافت جای گزیند آنچه ایشان دیدند به بیند و آخر الأمر ملك بني عباس زوال یابد ومآل ایشان بوبال انجامد و از افعال خود زیان و خسران برند واينك مستعين خليفه كه زمین را از جلالش هزت و زمان را بجمالش بهجت بود با آن قدرت سلطنت و قوت امارت معزول افتاد و از سوء تدبیر و مخالفت با اتراك بترك خلافت ناچار آمد و در واسط بمقامی اوسط نزول گرفت ، و بغدر و کید آنجماعت و خیانت محمد بن عبد الله بن طاهر که پرورش یافته این خاندان است بچنین بلائی مبتلا و بچنین قضائی دچار رنج و عنا گردید .

و از مخالفت دوستان شفیق باین روزگار تلخ در افتاد و جام منایا و پیمانه بلایا را پی در پی بنوشید و خلافت بمعتز بالله که خلیفه پدرش متوکل بود باز گردید و حق بذیحق بازگشت و روزگار را در آرایش او آسایشی از نوپدیدار آمد .

و آنچه این شعراء گفته اند غالباً بحقیقت مقرون است و مستعین از آغاز کار تا انجام روز کارش بیرون از تدبیر عقلا کار کرد و از نخست اتراك را از مکنون خاطر خود خبر داد و بتدبیر کار خود و تدمير او ناچار ساخت و در اندیشه اضمحلال

ص: 97

ایشان و امرای ایشان برآمد و بعد از آنکه ایشان بپاره رفتارها و غارت اصطبل او پرداختند با اینکه قدرت مدافعت داشت از سامرا ببغداد فرار و سرای ابن طاهر را براى مأوى وملجأ خود اختیار فرمود ، و در جلوس در سرای عظیم خلافت و اجرای شرایط امارت بر کنار و خود را ذلیل و خوار نمود و در انظار از وقع ووقار بیفکند و بعد از آنکه اتراك و معاونان ایشان از خروج او ببغداد مضطرب وخوفناک شدند و با پوزش و خضوع و تذلل بحضورش بیامدند و زبان بمعذرت برگشودند و شرایط اطاعت و انقیاد را استوار ساختند و قدوم او را بسامرا خواستار گردیدند ایشانرا بخشونت براند و مأیوس گردانید.

تا نومید باز شدند و معتز را از محبس بیرون آورده با او بیعت نمودند و اگر معتز و مؤید را هنگام بیرون شدن از سامر ا بجانب بغداد در حبس و بند نیفکنده و آتش خشم و ستیز او را تیز نداشته و در صحبت خود ببغداد آورده بود و اتراك کسی را از اولاد خلفا بدست نداشتند این قوت و قدرت و این مخالفت و معاندت را آشکار نتوانستند .

و هم چنین خاطر ابن طاهر أمير بغداد و سالار سپاه را که مردی مدبر و فکور و با جلادت ورنادت و فروسیت و شجاعت بود از خود رمیده ور نجید و خائف ساخت تا گاهی که با خصمای او متفق شد. و نیز در آنوقت هم اگر از در صلح و صفای حقیقی بیرون میشد شاید دیگر باره کار او و بازار او رونق و گردش می گرفت ومخلوع و معزول نمی گشت.

سیوطی در تاریخ الخلفاء می گوید: چون بغاء ووصيف بقتل رسیدند و باغر ترکی قاتل متوکل بجای بماند اتراك باوی دل بگردانیدند و این کردار را ناپسند شمردند و مستعین را با وجود وصيف و بغاء امارتي و حکومتی برجای نمانده بود چندانکه در این امر گفته اند :

خليفة في قفص بين وصيف و بغا *** يقول ما قالا له كما تقول ألبيغا

میگوید : مستعین خلیفه را وصیف و بغا در قفسی جای داده اند تا آنچه

ص: 98

گویند وی نیز طوطی دار همان را گوید .

در پس آینه طوطی صفتم داشته اند *** آنچه استاد ازل گفت بگومیگویم

ببغاء بفتح باء اول و تشدید ثانی و فتح غین معجمه و بعد از آن الف لقب أبي الفرج عبدالواحد شاعر مخزومی معروف به ببغاء است و این لقب را بسبب حسن فصاحتی که داشت و بقولی بواسطه لمثغۀ که در زبانش بودیافت و بخط أبي الفتح جنی ففغاء با دوفاء دیده اند، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال وی اشارت رفت .

صاحب مصباح المنیر می نویسد: ببغاء باالف ممدوده پرنده ایست نامدار و این تانیث برای لفظ است نه مسمي مثل هاء در همامة ونعامه و بر مذكر و مؤنث هر دو واقع می شود و میگویند ببغاء ذکر و ببغاء انثی و جمع آن ببغاوات است مثل صحرا و صحراوات ، ودميري در حياة الحيوان می گوید: ببغاء باسه باء موحده است باء نخستين وسو مين مفتوح و دومین ساکن و این همان پرنده سبز مسمی بدره است که عبارت از طوطی باشد كه هم طوطك وتوتك وتوته وتوتي باتاء مؤلف ومنقوطه خوانند و ابن سمعانی در انساب بدو باء ضبط کرده بفتح اولی و اسکان دوم و این حیوانی فصیح و خوش صورت و رنگ است .

وقتی برای معز الدولة بن بويه تونی سفید رنگ سیاه منقار و پای و کاکل دار بفرستادند میگوید: جميع الوان آن اينك معدوم است مگر سبز آن که تاکنون موجود است حیوانی است نرم خوی نیز فهم و بر حکایت اصوات و قبول تلقین نیرومند است ، سلاطین و بزرگان جهان این حیوان را برای خبر چینی نگاه میدارند ، و مأکول خود را با پای خود بر میدارد چنانکه انسان چیزی را بدست بر میگیرد و مردمان در تعلیم آن بطرق عدیده حیلت مینمایند حکیم دانشمند بزرگوار ارسطو عليه الرحمة میفرماید :چون خواهی طوطی را کلام بیاموزی آینه بردار و در پیش رویش بگذار تا صورت خود را در آینه بنگرد بعد از آن از پشت آینه تکلم کن و بتعاود بپرداز چه طوطی آنکلام را اعادت دهد ، یعنی چنان

ص: 99

میداند که این سخن را همان طوطی که در آینه می بیند گفته است .

ابن الفقیه گوید: در جزیره رابخ حيوانات غريبة الاشكال ديدم و صنفی از ببغاء را نگران شدم که سرخ و سفید و زرد بود و بهر زبانی که سخن میراندند اعاده کلام را مینمود و شعراء در وصف او شعرها گفته اند و کتاب چهل طوطی از نتایج افکار ابکار مرحوم خلد قرار مجلسی اعلی الله مقامه مشهور و متداول است و داستان بقال و طوطی در مثنوی مولوی مذکور است :

از چه ای گل با گلان آمیختی *** تو مگر از شیشه روغن ریختی

زمخشری می گوید :ببغا میگوید :وای بر کسیکه دنیا هم وقصد او باشد شاید زمخشری این کلام را از حضرت سلیمان یا ائمه اطهار صلوات الله عليهم که كلمات حيوانات نقل فرموده اند مذکور داشته است از غرایب این است که می نویسد: هر کس زبان طوطی را بخورد فصیح و جری در کلام می شود اما هر کس مراره وزهره او را بخورد زبانش ثقیل و سنگین می گردد!

در اخبار الدول إسحاقى می گوید از خلافت جز اسمی برای مستعین نبود ومماليك اتراك بر تمام ممالك اسلامیه استیلای تامه داشتند و تمامت امور مملکت در دست اقتدار وصیف و باغر بود، و دو شعر مذکور را رقم مینماید و می گوید : دمامینی در کتاب عين الحياة نوشته است که شیخ کمال الدین ادموی در ترجمه محمد ابن محمد النصيبى قوصى فاضل محدث ادیب می نویسد که وقتی نزد تقی الدین بصراوی حاجب در قوص حاضر شدم و او را مجلسی بود که رؤساء وفضلا و ادبای عصر حاضر میشدند از جمله شیخ علی حریری درآمد و گفت: دره یعنی طوطی را دیده است که سوره مبار که یسین را میخواند، نصیبی

مبارکه گفت: غرابی بود که سوره سجده را قراءت می نمود و چون بمحل سجود میرسید سجده می کرد میگفت «سجدلك سوادى واطمأن بك فؤاد» و از شخصی از کتبه بیت المال شنیدم در مصر که زنی از امرای دولت عثمانيه بمرد و جز بيت المال وارثی نداشت تر که او را ضبط کردند از جمله مخلفات او طوطی بود که می گفتند: قرآن را از اول آن

ص: 100

تا آخرش میخواند، این خبر بمحمد پاشای وزیر گاهی که متصرف مصر بود رسید از وکیل بیت المال آندره را بخواست او نیز بدو بداد و آن طوطی را در قراءت امتحان کردند و شخصی در حضور آن حیوان یکی از سور مبار که قرآنی را بخواند و از آیتی بآیتی برفت و غلط خواند طوطی رد آن غلط را بنمود و حاضران در عجب شدند و البته این امری بس عجیب است !!

بنده نگارنده گوید: در زمان شاهنشاه مبرور مغفور مظفرالدین شاه اعلی الله مقامه جناب مستطاب وزير مبارك تدير عديم النظير کامل فاضل سليل نجیل آقای حاجی میرزا حسن خان محتشم السلطنه دام بقاه ولد اعز ارجمند مرحوم آقامیرزا محمد صديق الملك رئيس ادارات وزارت امور خارجه دولت عليه طاب ثراه از ممالك فرنگستان چندین نوع طوطی بالوان مختلفه برای عرض حضور شاهنشاهی تقدیم کرده بودند و این پرندگان خوش رنگ را در قفسهای مخصوص در کنار حوض باغ سلطنتی معروف بگلستان نهاده بودند و چون شاهنشاه بآنجا وارد و چاکران دربار حاضر بصحبت مشغول میشدند بازار فصاحت و اعاده کلام را رونق میدادند غریب این است که یکی روز در اوائل طلوع آفتاب که هنوز شاهنشاه کامیاب از اندرون حرم سرای به باغ گلستان تشریف قدوم نداده و اطراف قفسها کسی حاضر نبود وارد شدم و از در باغ تا کنار حوض قریب صد قدم فاصله بود صدای صحبت و مكالمات فصیحه بلند بود مرا عجب آمد که چگونه امروز شهریار تاجدار زودتر از دیگر روزان بباغ گلستان خرامیده و جهان را از فروغ قدومش رشك بهارستان فرموده است ، چون نزديك شدم معلوم شد این طوطیها بدون اینکه از نوع آدمی مخاطب داشته باشند بر حسب عادت و حفظ كلمات سابقه تکلم مینمایند و داد فصاحت میدهند وماذلك على قدرة الله تعالى بعزيز .

چند سال قبل مرحوم میرزا محمد حسین خان صاحبدیوان پسر ارشد مرحوم مبرور ميرزا فتحعلي خان صاحبدیوان شیرازی که از خاندانهای عظیم الشأن این مملکت هستند مرغی باندازه کبکی داشت که از طوطی سخن گوی تر و تکلم او

ص: 101

بتكلم آدمی شبیه تر بود برای تماشای این بنده فرستادند در کمال فصاحت و متانت وطول مدت سخن گوئی می نمود والله تعالى اعلم.

مع الحكاية أبو الساج دیو داد بن دیو دست هفت روز از شهر محرم الحرام این سال ببغداد بازگشت و محمد بن عبدالله أمير دار السلام اراضی سواد را که از رود فرات آب میخورد در معاونت او نهاد وأبو الساج از جانب خود شخصی را که او را کرمه می نامیدند بخلیفتی خود با نبار فرستاد و گروهی از اصحاب خود را بقصر ابن هبيره با خليفة از جانب خود مأمور ساخت و حارث بن اسد را با پانصد سوار و پیاده برای استقرار اعما او وطرد ومنع اتراك و جماعت مغار به را آنحدود مأمور نمود، چه آنجماعت در آنحدود دست بدزدی و زیانکاری دراز کرده بودند و بعد از آن أبو الساج در سوم ربیع الاول از بغداد خیمه بیرون نهاد واصحاب واعوان خود را در طساسیج فرات پراکنده گردانید و خود در قصر ابن هبیره فرود آمد ، و از آن پس أبو أحمد موفن یازده روز از محرم بجای مانده گاهی که از لشکر گاه خود منصرف شده بود بسامرا رسید و معتز شش ثوب خلعت و يك شمشير بدو بداد و هم تاجی زرین با قلنسوه گوهر آگین برسرش بر نهاد و دو حمایل زرین گوهر آمود از بر و دوشش حمایل ساخت و هم شمشیری دیگر مرضع بجواهر زواهر بیاویخت و او را بر تختی بر نشاند و وجوه سرهنگان سپاه و اعیان و امرای لشكر را بخلاع عديده فاخر مفتخر و مباهی ساخته جمله را خرم دل ساخت

بیان فتنه و آشوب شریح حبشی در حوالی واسط و قتل او

در این سال شریح حبشى بقتل رسید و سبب این بود که در آن زمان که در میان مستعین و معتز بالله چنانکه مذکور شد کار بصلح کشید شریح حبشی

ص: 102

با جماعتی از حبشه فرار کرد و در ما بین واسط و ناحیه جبل و اهواز براه زنی و قطع طریق و آسیب مردوزن پرداخت و در قریه از قرای مادر متوکل عباسی که دیری نام داشت فرود آمد و در کاروانسرای آنجا با پا صد تن مرد دلاور منزل گزید و آسوده و خرم روان گرد هم بنشستند و از گردیدن باده ناب سرمست و خراب بیفتادند و اهل قریه چون این اشرار را بسکر و مستی و بی خبری دچار دیدند مردانه برایشان حمله آورده جمله را مخمور وسست بگرفتند و کتف بر بستند و بجانب واسط بخدمت منصور بن نصر حمل کردند و منصور این مردم اشرار را بشهر بغداد فرستاد و محمد بن عبد الله بن طاهر والی بغداد آن جماعت را بطرف عسکر روانه داشت و چون واصل شدند با يكباك بسوی شریح برخاست و او را با تیغ بر آن از میان بدو پاره گردانید و بعد از آتش بر چوبه بابك خرم كيش مصلوب نمودند و یاران و یاوران او را بتازیانه فرو بستند و هر يك را پانصد إلى هزار تازيانه باندازه استعداد بزدند .

و در این سال بروایت محمد بن جریر طبری در تاریخ خود عبیدالله بن یحیی ابن خاقان در ماه ربيع الآخر در مدينه أبي جعفر رخت اقامت ازین سراچه پر آفت بسرای آخرت کشید و در طی این کتاب بپاره حالات او واسفار او وفتح بن خاقان و يحيى بن خاقان اشارت رفته است.

بیان نامه معتز بالله خليفه بمحمد بن عبدالله در اسقاط نام بغاء ووصيف و اصحاب آنها از دواوین

در این سال أبو عبدالله معتز بالله مکتوبی بوالى بغداد و أمير سپاه محمد بن عبدالله بن طاهر نگاشت و فرمان کرد که نام وصیف و بغاء واصحاب و اعوان ایشان را از دواوین دولت و جریده خدام پیشگاه خلافت محو و ساقط سازند .

ص: 103

گفته اند : محمد بن عبدالله بن عون که یکتن از سرهنگان خاص و محرم محمد بن عبدالله بن طاهر بود در آن هنگام که أبو أحمد بسامرا بازگشت چنانکه سبقت نگارش یافت در خدمت محمد بن عبدالله در کار قتل وصيف وبغا مناظرت ورزيد و محمد با او وعده نهاد که هر دو را بقتل رساند، و از آن پس معتز بالله رایتی برای محمد بن عبد الله بفرستاد و امارت بصره و یمامه و بحرین را بنام او بر بست ، در این وقت جماعتی از اصحاب وصیف و بغا ازین اخبار و آثار برای بغا بنوشتند و او را و وصیف را از محمد بن عبدالله پرهیز دادند.

وصیف و بغا روز سه شنبه پنجروز از ربیع الاول بجای مانده بخدمت محمد در آمدند و بغا گفت: ايها الأمير بما رسیده است آنچه را که ابوعون در امر قتل ما بضمانت گرفته است همانا این قوم باما بغدر و مخالفت برفتند و در آنچه بر آن جدا شدیم دیگر گون رفتند سوگند با خدای اگر بخواهند ما را بکشند براین کار قدرت نیابند.

محمد بن عبدالله چون این سخنان را بشنید سوگند یاد کرد که در این امر بچیزی علم ندارد و بغا بکلامی سخت و دشوار سخن همی کرد و وصیف اورا ساکت همی خواست و وصیف گفت اینها الأمير این قوم غدر و کید ورزیدند و برخلاف عهد رفتند و ما اکنون دست از کردار ولب از گفتار و پای از رفتار فرو می بندیم و درمنزلهای خود خاموش و سکون می گیریم تا گاهی که بیاید کسیکه ما را بقتل رساند .

و بغا و وصیف چون بسراى أمير محمد بن عبدالله بیامدند جمعی با خود همراه داشتند و شرایط احتیاط را از دست نگذاشتند چون این سخن بگذاشتند بمنازل خود راه برداشتند و لشکریان و موالی خود را فراهم ساختند و در لوازم استعداد بپرداختند و جامه جنگ بخریدند و اموال و اثقال خود را در خانه های همسایگان خود احتياطاً متفرق گردانیدند و تاسلخ ربيع الأول این کارها را بپایان رسانیدند و چنان بود که وصیف و بغا هنگام قدوم قرب كنيزك معتز بالله که نامش مذکور

ص: 104

شد محمد بن عبد الله بن طاهر کاتب خود محمد بن عیسی را نزد ایشان بفرستاد و بغا ووصيف بیامدند تا نزديك سرای محمد بن عبدالله در نزدیکی جسر رسیدند در این اثنا جعفر کردی و ابن خالد برمکی ایشان را بدیدند و هر یکی از این دو تن بلگام مرکب آندو تن در آویختند و گفتند: شما را برای آن خواسته اند که هر دو تن را بلشکرگاه حمل نمایند و گروهی را در کمین شما مقرر داشته اند و گرنه هر دو را بکشند چون وصیف و بغا این خبر را بدانستند باز گردیدند و جمعی را فراهم ساخته و برای هر مردی در هر روزی دو در هم و جیبه برقرار کردند و خودشان در منازل خودشان اقامت گزیدند ، و چنان بود که وصیف خواهر خود سعادرا بسوی مؤید فرستاده بود، چه مؤید در حجر تربیت و دامان حفادت او روز گار نهاده بود و این زن هزار بار هزار دینار که در قصر وصیف مدفون بود بیرون آورد بمؤید تقدیم کرد و مؤید در خدمت معتز بالله بشفاعت سخن نمود تا از وصیف راضی گردد و معتز رضای خود را رقم کرده بوصیف فرستادند و وصیف نیرو گرفت و خیام خود را در بیرون دروازه شماسية بيفراخت بدان قرار که از سرای بیرون آید .

وهم أبو أحمد بن متوكل در خدمت معتز در کار بغا شفاعت کرد تا از وی راضی و در حق بغا نیز نوشته رضامندی صادر شد و امر ایشان در حال اضطراب بود و هر دو تن در بغداد اقامت داشتند بعد از جماعت اتراك در پیشگاه خلیفه عصر معتز بالله انجمن کردند و خواستار شدند که وصیف و بغا را بسامرا احضار فرماید و عرض کردند : این دو نفر مردمی کبیر و رئیس هستند .

معتز در احضار هر دو رقم فرمود و با يكباك آن مكتوب را باتفاق سيصد مرد بیاورد و در بردان اقامت کرد و آن کتاب را هفت روز از شهر رمضان المکرم این سال بجای مانده برای ایشان بفرستاد اما پوشیده بمحمد بن عبدالله نوشت که ایشان را نگذارد از بغداد بیرون شوند و بغا ووصيف با دو نفر کاتب خود را که أحمد بن صالح و دلیل بن يعقوب نام داشتند بخدمت محمد بن عبدالله پیغام کردند واجازت خروج از بغداد را بخواستند .

ص: 105

در این اثنا لشکری از انراك فرارسیدند و در مصلی فرود آمدند و بغاوو صیف و فرزندان و سواران ایشان بمقدار چهارصد تن از شهر بیرون آمدند واثقال وعيال خود را در بغداد بجای گذاشتند ، مردم بغداد زبان بدعای ایشان و ایشان زبان بدعای بغدادیان برگشودند.

و از آن طرف ابن طاهر أمير بغداد محمد بن يحيى واثقی و بندار طبری را بدروازه شماسية و دروازه بردان بفرستاد تا وصیف و بغارا از بیرون شدن از بغداد مانع شوند اما بغا ووصيف از دروازه خراسان بیرون رفتند دو کاتب آنها ندانستند تا گاهی که ابن طاهر با احمد و دلیل کاتب ایشان گفت : دو صاحب شما ، یعنی وصیف وبغا چه ساختند ؟ أحمد بن صالح گفت: وصیف را در منزل وی گذاشتم ، ابن طاهر گفت : وصیف در همین ساعت برفت ، گفت : هیچ ندانستم و چون بسامرا در آمدند أحمد بن إسرائیل در بامداد روز یکشنبه نه روز از ماه شوال این سال باقی مانده هنگام سحرگاهان نزد و صیف آمد و ساعتی نزد او بریست بعد از آن نزد بغارفت و با او چندی بماند پس از آن بدار خلافت رفت و موالی را فراهم ساخته و ایشان از در بار خلافت مدار خواستار شدند که وصیف و بغا را دیگرباره بمراتب و مناصبی که داشتند بازآورند مسئلت ایشان پذیرفته شد و بفرستادند هر دو تن را

حاضر کرده بآن مراتب و اعمال سابقه که پیش از آنکه از سامرا ببغداد شوند اشتغال داشتند منصوب نمودند .

وهم بفرمود ضیاعی که ایشان را بود بخودشان بازگردانیدند و بخلعت منصب ومرتبة مخلع گردانیدند و و دیوان برید را چنانکه در سابق در عهد کفایت موسى بن بغاء كبير مقرر بودند با او گذاشتند و موسی نکار را پذیرفتار شد .

ص: 106

بیان اشتعال آتش فتنه و فساد در میان محمد بن عبدالله و سپاه بغداد

و هم در این سال در شهر رمضان المعظم در میان لشگر بغداد و اصحاب و اعوان محمد بن عبدالله بن طاهر والى بغداد شعله آشوب و فساد بسبع شداد پیوست و در این وقت ابن الخليل رئيس لشكر بود .

و سبب این آشوب جهان کوب این بود که معتز بمحمد بن عبدالله رقم کرد که غله طساسيج ضياع بادرو يا وقطر بل ومسكن وغيرها را از قرار دو کر بر حسب تعدیل بسی و پنج دینار سال 252 بفروشد ، و چنان بود که معتز بالله مردی را که صالح بن هیثم نام داشت و برادرش در زمان حکومت متوکل عباسی با اقامش انقطاع یافته بود در برید بغداد ولایت داده ولایت داده بود و امر این صالح در زمان مستعین ارتفاع یافت و از جمله کسانی بود که در سامرا اقامت گزید و از اهل مخرم بود و پدرش حائك و بافنده و از آن پس پنبه تابیده میفروخت.

و بعد از آن برادرش نیز چون کار او اوج یافت نزد وی آمد و چون در بغداد اقامت جست بدو مکتوب و امر شد که آن مکتوب را بر سرهنگان اهل بغداد قراءت نماید مثل عتاب بن عتاب ومحمد بن يحيى واثقى ومحمد بن هر ثمة ومحمد بن رجاء وشعيب بن عجيف و نظراء ایشان و او آن نامه را برایشان بخواند و آنجماعت نزد محمد بن عبد الله بن طاهر بیامدند و بدو خبر دادند محمد بن عبدالله بفرمود تا صالح را حاضر کردند .

و بدو گفت: چه تو را بر این بداشت که بدون اینکه من علم یابم این مکتوب را برایشان قراءت کنی و او را تهدید نمود و بناهموار با او سخن آورد و با سرهنگان لشکر گفت :درنگ نمائید تا در این امر بیندیشم و بهرچه عزیمت

ص: 107

نهادم شمارا امر نمایم .

آن جماعت با این عهد از خدمتش بیرون شدند و از آن پس محمد بیرون آمد وفروض وشاكرية ونائبة بدر سراى محمد بن عبدالله در دهم شهر رمضان المبارك در طلب ارزاق خود انجمن کردند محمد بن عبدالله ایشان را خبر داد که نامه خلیفه در جواب مكتوب ابن طاهر که در مسئله ارزاق لشکریان نوشته بود بدو رسیده است و نوشته است که اگر تو این فرض فروض و وجیبه سپاه را برای نفس خودت میخواهی ارزاق ایشان را بده و اگر این فرض را برای ما اراده میکنی ما را بایشان حاجتی نیست.

و چون این مکتوب بدو رسید و لشکریان بشورش و آشوب در آمدند روز دیگر دو هزاردینار در میان ایشان پراکنده و جملگی را صامت و صا بر ساخت و نیز در یازدهم شهر رمضان با اعلام و طبول بر در سرایش اجتماع نمودند و مضارب وخیم بر دروازه حرب و درب شماسية و جز آن برزدند و از بوریا و نی در آن بیابان مسکن و مکان بیاراستند و آنشب را به بیتوته بگذرانیدند و چون شب را بصبح رسانیدند بر جمعیت ایشان افزوده شد و ابن طاهر برای احتیاط کار خود جمعی در سراي خود بيتونه داد و هر يك را يكدرهم عطا کرد.

و چون روشنی روز نمودار شد آنجماعت نیز از سرای او بآن شورشیان پیوسته شدند و ابن طاهر بناچار آن سپاه خود را که از خراسان با او بیامده بودند جمع آوری کرده و جیبه دو ماهه ایشان را بداد و لشکر قدیمی بغداد را بهر سواری دو دینار و بهر پیاده یکدینار بداد و سرای خود را برجال جنگ آور آکنده ساخت و چوی روز جمعه در رسید از گروه تشعبه خلقی کثیر با اسلحه کارزار واعلام وطبول فراهم و در باب حرب انجمن کردند و رئیس ایشان عبدان بن موفق نام مكتى بأبي القاسم و از اثبات عبیدالله بن يحيى بن خاقان بود و دیوان عبدان در دیون وصيف اندراج داشت و او ببغداد در آمد و سرائی که در بغداد داشت بصد هزار دینار بفروخت و بسامرا برفت و چون جماعت شاكرية در باب العامة بجوش و خروش در آمدند

ص: 108

عبدان نیز در زمره ایشان بود و سعید حاجب او را بگرفت و پانصد تازیانه بزد و مدتی در ازش بزندان در افکند و از آن پس او را رها کردند و چون نوبت فتنه مستعین ظاهر شد ببغداد در آمد این گروه مشغبه بدو منضم شدند و عبدان ایشانرا در طلب ارزاق خود جنبش داد و گفت:روزی گذشته را نیز بخواهند و ایشان را ضمانت کرد که اگر ریاست ایشان با وی باشد امر ایشان را منظم سازد آنجماعت نیز او را بریاست خود پذیرفتند .

و در روز چهار شنبه و روز پنجشنبه و روز جمعه بهرروزی سوای اطعام سی دینار بایشان ایثار کرد و آنانکه کفایت و بضاعت داشتند و حاجت بنفقه او نداشتند بمنزل خود میرفتند .

و چون روز جمعه در رسید از آن مردم جماعتی جمع شدند و بر آن عزیمت رفتند که در شهر بمسجد بروند و پیشنماز را از نماز و دعای بمعتز بازدارند، و با تعبیه کامل در شارع باب حرب بیامدند تا بباب مدينة در شارع باب الشام رسیدند ، و این أبو القاسم که رئیس ایشان بود بر هر دروازه که در آنجا مرور وعبور میشد جماعتی از مشغبه را از نیزه دار و شمشیرزن بازداشت تا درها را دیدبان باشند تا مبادا احدی از آنجا برای قتال ایشان بیرون آید.

و چون بباب المدينة پیوستند جماعتی بسیار با ایشان بمدينة اندر آمدند وبين البابين وبين الطاقات انجمن کردند و ساعتی در آنجا اقامت گزیدند و بعد از آن سیصد تن مرد جنگ آور را با جامه جنگ بر جسر مسجد جامع شهر بفرستادند و نزد جعفر بن عباس امام جماعت برفتند و بدو باز نمودند که ایشان او را از نماز مانع نیستند اما از دعای بنام معتز منع مینمایند .

جعفر با ایشان باز نمود که وی مریض است و آن توانائی ندارد که ادای نماز را بیرون آید، پس آنجماعت از سرای او باز گشتند و بدرب اسد بن مرزبان بیامدند و آن شارعی را که بدرب رقیق میرود آکنده ساختند و جماعتی را بدرب سليمان بن أبي جعفر موکل ساختند و از آن پس بآهنگ جسر در شارع آهنگران

ص: 109

برفتند ، در این هنگام أمير بغداد محمد بن عبد الله بن طاهر چند تن از سرهنگان خود را که از جمله آنان حسين بن إسماعيل وعباس بن قارن وعلي بن جهشيار وعبدالله ابن افشین بودند با جماعتی سوار بآن جماعت بفرستاد و ایشان با هم روی در روی شدند و مشغبة را بملايمت ورفق دفع نمودند.

و مردم سپاهی و شاکریه بر آنجماعت حمله در آمدند چنانکه جمعی از قواد ابن طاهر مجروح شدند و دابة ابن قارن و ابن جهشیار و مردی از فرض عبیدالله ابن یحیی از اهل شام را که سعد ضبابی می نامیدند بگرفتند و شخصی معروف بأبي السنارا مجروح نمودند و ایشان را از جسر براندند تا اینکه آنها را بیاب عمرو ابن مسعده رسانیدند، و چون آن جماعتی که در باب شرقی بودند نگران شدند که اصحاب ایشان اعوان ابن طاهر را از جسر بیرون کردند زبان بتكبير بلند کردند و همی خواستند که با صحاب خودشان پیوسته شوند .

و چنان بود که ابن طاهر چند کشتی مملو از خوردنی آماده ساخته بود تا آتش در آنها بر افروزند و برجس اعلی بیفکنند و چنان کردند که مقرر شده بود و بیشتر آن سفینه ها را بسوخت و مقطوع ساخت و آتش بدیگر سوی روی آورد اهل جانب غربی بمردی و مردانگی بشتافتند و آن کشتی کشتیها سوز را بآب آتش کش غرق نمودند و آن آتشهائی را که بکشتیهای جسر تعلق یافته خاموش کردند و خلقی کثیر از جانب شرقی بجانب غربی گذارده نمودند و اصحاب ابن طاهر را از ساباط عمرو بن مسعده از باب ابن طاهر براندند.

وشاكرية وسپاهیان بساباط عمر و بن مسعده راه گرفتند و از دو فرقه تا هنگام ظهر ده تن کشته شد و گروهی از غوغاء و عامه بآن مجلسی که معروف بمجلس شرطه بود در جس از جانب غربی بخانه که بیت الرفوع نام داشت برفتند و در خانه را بشکستند و اصناف متاعی را که در آنخانه بود بغارت بردند و در آن مکان قتال دادند و هیچ چیزی در آنجا بر جای نگذاشتند .

و در آنجا اموالی کثیر و متاعی جلیل بود و چون ابن طاهر غلبه جند را

ص: 110

بر اصحاب خود بدید بفرمود تا جس را بسوختند و هم فرمان کرد حوانیتی را که در جس و متصل بدرب سلیمان از طرف ایمین و یسار بود سربس بسوختند و در این احراق بسیاری از اموال تجار نیز بسوخت و دیوارهای مجلس صاحب شرطه ویران شد.

و چون آتش در حوانیت زدند آتش در میان هر دو فرقه حایل شد و جماعت جند در این حالت تکبیری سخت و بلند بگفتند و از آن پس بلشکرگاه خودشان که در باب حرب بود انصراف جستند ، وحسين بن إسماعيل باجماعتی از سرهنگان وگروه شاكرية بباب الشام راه برداشتند و حسين بن إسماعيل در برابر تجار و عامه ناس بایستاد و زبان بنکوهش ایشان بآن معونتی که در حق چند بجای آورده بودند برگشود و گفت :

این جماعت برای نان خود و کار معاش خود قتال میدهند و معذور هستند وشما همسایگان أميرو کسیکه نصرتش واجب است میباشید پس از چه روی کردید آنچه کردید و شاکریة را در جنگ و قتال او اعانت نمودید و سنگ پرانی کردید وأمير از شما متحول گردید .

بعد از حسين بن إسماعيل محمد بن أبي عون روی با تجار آورد و بر همان گونه سخنان بگذاشت و بخدمت ابن طاهر بازگشت ، و جماعت مشبعون در مواضع ولشکر گاه خودشان بایستادند و در نگ ورزیدند و گروهی از اثبات با بن طاهر منضم شدند .

و ابن طاهر تمامت اصحاب و اعوان خود را فراهم ساخت و برخی را در سرای خود و گروهی را در شارعی که از جس بسرای او مرور میشد جای بجای بگذاشت و جمله را با تعبیه حرب آراسته و تا چند روز بر این حال بازداشته بود تا مبادا سپاه شهری دیگر باره بسرای او هجوم آور شوند، اما آن جماعت را عود وعودتی روی نداد.

و در پاره ایام که ملاحظه عودت ایشان میرفت ابن طاهر بر و جلی برفت

ص: 111

و دو مرد از جماعت مشغبه و شورشیان بخدمت وی آمدند و امان طلبیدند و در خدمتش مکشوف نمودند که اصحاب ایشان برهنه و عریان هستند ، طاهر بفرمود دو بست دینار بایشان بدادند .

و از آن پس با باشاه بن ميكال وحسين بن إسماعيل امر نمود که بعد از عشاء آخرة باجماعتی از اعوان خودشان بباب حرب بروند و با ابوالقاسم رئيس مشغبه و دیگران و ابن خلیل که از اصحاب محمد بن أبي عون بود بملاطفت و رعونت سخن نماید ایشان بر حسب فرمان بدانسوی شدند.

و چنان بود که أبو القاسم عبدان و ابن الخليل گاهی که آندو تن مذکور بخدمت ابن طاهر شدند و با مردی دیگر که او راقمی می نامیدند و پراکنده شدن جماعت شاكرية از پيرامون أبو القاسم وابن خليل بيك ناحيه از بیم جان خود رفته بودند و شاه بن میکال وحسين بن إسماعيل در طلب ايشان بر آمدند و همی بهر سوی راه بر نوشتند تا از باب الأنبار بیرون رفتند و طرف جس بزمینی پست توجه نمودند گفته اند: ابن الخلیل از آن پیش که ایشان بجس برشوند در آن زمین باستقبال ایشان پیامده بود.

ابن الخلیل چون ایشان را بدید صیحه برایشان و کسانیکه با ایشان بودند برزد که این جماعت کیستند؟ ایشان نیز بدو صیحه برزدند، و چون ابن الخلیل آنها را بشناخت بر آنجماعت حمله ور شد و تنی چند را مجروج نمود چون آن طرف آنحال را بدیدند بروی حلقه زدند و در پره اش در آوردند و مردی از اصحاب شاه بن میکال با طعنه نیزه او را بر زمین افکند و همان طور که بر زمین افتاده بود علی بن جهشیار شکمش را با شمشیر بر هم شکافت .

و از آن پس او را که هنوز رمقی در تن داشت بر استری حمل کردند تا بابن طاهر برسانند اما پیش از آنکه بدو برسد در طی راه جان بسپرد، و شاه بن میکال بفرمود تالاشۀ او را در کثیفی که در دالان سرای ابن طاهر بود بیفکندند تا گاهی که بجانب شرقی حمله ور شود .

ص: 112

أما أبو القاسم عبدان بن موفق در منزل خود در مکانی مخفی بود و شخصی مکان او را باز نمود پس برفتند و او را بگرفتند و بخدمت ابن طاهر حاضر ساختند و جماعت شاکریه که در باب حرب بودند چون روزگار را بر این منوال دیدند متفرق شدند و بمنازل خود برفتند.

و عبدان بن موفق را بدونید که سی رطل وزن داشت مقید ساختند و از آن پس حسين بن إسماعيل بهمان زندان که عبدان جای داشت برفت و آن زندان در دار العامه بود پس بر فراز کرسی بنشست و عبدان را احضار فرمود و پرسش نمود که این کردار و خروشی که وی نمود بدسیسه دیگران بود یا خودش بالطبیعه نمود عبدان گفت: آنچه من کردم بتحريك ديگرى نبود بلکه من مردی از جماعت شاکریه هستم که در طلب نان و روزی خود بر آمده ام.

حسين بن إسماعيل بابن طاهر آمد و از سخنان عبدان بعرض رسانید ، بعداز آن طاهر بن محمد بن عبدالله بن ظاهر و برادرش بدار العامه بیامدند و بنشستند و سرهنگانی را که شب در سرای ابن طاهر بخفته بودند باحسين بن إسماعيل وشاه این میکال را احضار نمودند و نیز باحضار عبدان فرمان دادند و او را دو تن مرد حمل کرده بیاوردند.

و حسين بن إسماعيل او را مخاطب ساخته گفت : تو رئیس آنقوم بودی گفت : رئیس نبودم بلکه یکتن از ایشان هستم و آنچه می طلبند می طلبم ، حسین او را بدشنام بر شمرد و حرب بن محمد بن عبد الله بن حرب با او گفت : بدروغ سخن میرانی بلکه تورئیس آنقوم بودی مانگران بودیم که ایشان را در باب حرب و در مدینه و در باب الشام تعبیه و آراستگی میدادی، دیگر باره گفت من نه رئیس ایشان نبودم بلکه یکتن از ایشان و خواهان آنچه ایشان خواهان بودند بودم ، حسین ابن إسماعيل ديگر باره لب بدشنامش بر گشود و بفرمود تا بر پشت گردنش بزدند و او را بر روی همان قیود که بروی بود بکشیدند چندانکه از سرای بیرونش بردند و هر کس بدو میرسید او را دشنام میداد.

ص: 113

و طاهر بن محمد بخدمت پدرش در آمد و حکایت او را بعرض رسانید و عبدان را بر استری حمل کرده بزندانش بردند، و ابن الخلیل را در زورقی افکنده بطرف شرقی عبور داده لاشه او را مصلوب ساختند، و فرمان رفت تا عبدان برهنه و اورا صد تازیانه گره دار بزدند و حسین ازین کردار همی خواست او را بضرب تازیانه بکشد و با محمد بن نصر گفت : چه می بینی اگر پنجاه تازیانه بر خاصره و تهی گاه او بزنند.

محمد گفت : این شهری عظیم و ترا روا نیست که باوی بر چنین معاملت بروی پس بفرمود او را زنده بیاویزند و او را بر نردبانی بر آوردند تا بر جس صلب کردند و باطنابهایش بر بستند ، عبدان از آن پس که او را صلب کردند آب طلبید حسین او را مانع شد با حسین گفتند: اگر آب بیاشامد در ساعت جان میسپارد در اینصورت بایستی آیش داد .

پس او را آب بدادند و بخود بگذاشتند و تا هنگام عصر مصلوب بود و از آن پس فرودش آوردند و بزندانش جای دادند و دو روز در زندان بزیست و در روز سوم ماه رمضان هنگام ظهر بمرد و امر کردند تا او را بر همان چوبه که ابن خلیل را بیا ویخته بودند صلب کردند و جسد ابن خلیل را با اولیای خودش باز گذاشتند تا او را از روی زمین در شکم زمین دفن نمودند.

بیان خلع نمودن معتز بالله خلیفه برادرش مؤید بالله را از ولایت عهد

در شهر رجب الاصب این سال أبو عبدالله معتز بالله خليفه برادر خود إبراهيم مؤید را از ولایت عهد خلافت معزول فرمود و سبب این حال این بود که علاء ابن أحمد عامل ارمنية پنجهزار دینار زر سرخ تقديم خدمت مؤید تا امر او را

ص: 114

اصلاح نماید ابن فرخانشاه بدانجا فرستاد و آن دنانير را بگرفت و مؤید ازین حال آشفته گشت و جماعت اتراك را بر عیسی بن فرخانشاه بر آغالید اما جماعت مغاربه با اتراك مخالفت کردند و در این آغالش موافقت ننمودند .

چون این قضیه بعرض معتز بالله پیوست بخشم و ستیز بنشست و یکی را مأمور کرد تا برفت و هر دو برادرش مؤيد وأبو أحمد را بگرفت و در جوسق جای بزندان داد و برافزون بند بر مؤید بر نهاد و او را در حجره تنگ منزل و آنچه در اعطای اتراك ومغاربه بود مقر رو جاری گردانید و گنجور حاجب معتز را محبوس ساخت و پنجاه مقرعه و چماقش بزد وخليفه او أبو الهول را پانصد تازیانه بزد و او را براشتری در کوی و برزن گردش داد و از آن پس از وی و از گنجور خوشنود گشت و گنجور را از محبس بمنزل خودش بازگردانید .

و بعضی گفته اند که معتز بالله برادر خود مؤید را چهل مقرعه بزد و از آن پس روز جمعه هفتم شهر رجب در سامرا از منصب ولایت عهدش معزول ساخت و در یازدهم شهر رجب در شهر بغداد مخلوعش گردانید و رقعه بخط وی بگرفت که او خویشتن را از ولایت عهد خلافت خلع نمود .

اما چنانکه مفهوم می گردد باید معتز بالله را نسبت با برادرش مؤید سابقه خصومت و انتهاز نوبتی بوده است و گرنه آن کردار مستوجب این رفتار نبود.

بیان وفات ابراهيم بن جعفر متوكل عباسی معروف بمؤيد بالله و سبب آن

شش روز از شهر رجب المرجب این سال دویست و پنجاه و دوم بجای مانده و بقولی هشت روز از ماه رجب الاصم این سال باقی مانده إبراهيم بن متوكل برادر معتز بالله ملقب بمؤيد بسرای مؤبد روی نهاد و سبب مرگش را چنین نگار

ص: 115

داده اند که زنی از زنهای اثراك نزد محمد بن راشد مغربی آمد و گفت : مردم اتراك عزیمت بر بسته اند که بمحبس بتازند و مؤید را بیرون آورند.

محمد بن راشد بدون درنگ برنشست و بحضور معتز بیامد و داستان را عرضه داشت، معتز بخشم اندو شد و موسی بن بنا را که از رؤسای و مردم چالاک بود بخواست و بپرسید موسی منکر این مطلب شد و گفت : يا أمير المؤمنين اتراك را چنین اندیشه نیست بلکه میخواستند أبو أحمد بن متوکل را بیرون آورند، چه در آن مدت محاسبتی که با مستعين ميرفت وأبو أحمد ریاست سپاه داشت اتراك باوی مأنوس شده بودند ، واما اخراج مؤید را ابداً آهنگ نداشته و ندارند .

و چون روز پنجشنبه هشت روز از شهر رجب الاصب بجای مانده در رسید معتز بالله جماعت قضاة و شهود و فقهای شهر را بخواند و مرده مؤید را بآنجماعت بنمود که بهیچوجه نشان ضربتی و صدمتی و آفتی یا زخم و جراحتی در جسد او نبود آنگاه لاشه او را بر حماری افکنده نزد مادرش که مادر أبو أحمد نیز بود بفرستادند و کفن و حنوط نیز باوی روانه داشت و بدفنش امر کرد وأبو أحمد را بهمان حجره که مؤید را حبس کرده بودند تحویل دادند .

بعضی گفته اند: مؤید را در لحافی به پیچیدند که از سمور بود بعد از آن هر دو طرف بالا و پائین لحاف را جمع کرده نگاهداشتند تا نفس بیرون نیاید وهوا داخل نشود و بهمین سبب نفسش قطع شد و بمرد .

و برخی گفته اند: او را در حجره که از برف ساخته بودند بنشاندند و قطعه های برف را بروی فروچیدند تا از سرما بمرد تا علت مرگش بر جهانیان مكشوف و محسوس نگردد . والله اعلم .

ص: 116

بیان قتل احمد بن محمد مستعين خليفه سابق بامر معتز بالله

طبری گوید: گفته اند: چون معتز بالله آهنگ کشتن مستعین را بنمود نامه او بمحمد بن عبدالله بن طاهر رسید که مستعین را نوبت نکبت است و او را امر کرده بود که اصحاب و اعوان خودش در طسا سیج بفرستد، و بعد از این نامه نامه دیگر با دستیاری خادمی که میما نام داشت از معتز بالله بمحمد بن عبدالله رسید که منصور بن نصر بن حمزة كه عامل واسط بودا مستعین را نمیمای خادم بسپارد ، چه مستعین در واسط اقامت داشت و ابن أبي خميصه و ابن المظفر بن سبيل ومنصور بن نصر بن حمزة وصاحب البريد بروی موکل بودند.

پس محمد بن عبدالله بنوشت تا مستعین را بخادم تسلیم نمایند و بروايتي أحمد ابن طولون ترکی را با سپاهی بفرستادند و شش روز از شهر رمضان المعظم برجای بمانده مستعین را بیرون آوردند و در سوم شوال بقا طولش رسانيدند ، وبقولي أحمد ابن طولون موكل بمستعين بود پس از آن سعید بن صالح را بحمل او مأمور کردند و سعید بیامد و او را حمل کرد، و بقولى سعيد مستعین را از ابن طولون در قاطول بگرفت و این بعد از آن بود که ابن طولون مستعین را بفاطول آورده بود و در امر سعید و ابن طولون در قتل مستعين باختلاف رفته اند، بعضی گفته اند: سعید ابن صالح او را در قاطول بکشت و چون روز دیگر در رسید جواری مستعین را حاضر ساخته و گفت: بمولای خود بنگرید که بمرگ طبیعی در گذشته است.

بعضی دیگر گفته اند :سعيد وابن طولون مستعين را بسامرا در آوردند و از آن پس سعید او را بمکانی که او را بود در آورد و چندانش و بچه و شکنجه بداد تا بمرد وبرخی گفته اند: سعید او را در زورقی با خود سوار کرده و جمعی با سعید بودند و چون بدهانه نهر دجیل رسید سنگی سنگین بپای او بر بست و او را بآب در افکند .

ص: 117

و نیز از طبیبی نصرانی که در خدمت مستعین مراقب بود و او را فضلان می نامیدند حکایت کرده اند که گفت : گاهی که مستعین را حمل نمودند با او بودم و او را براه سامرا میبردند و چون بنهری رسیدند بموکبی و اعلامی و جماعتی نگران شد با من :فرمود: پیش شو و بنگر این سر کرده و سوار چیست اگر سعید باشد جان من از دست رفته است .

فضلان می گوید: باول لشكر نزديك شدم و از ایشان پرسیدم گفتند: سعید حاجب است ، پس بخدمت مستعین بازگشتم و او را خبر دادم ، و در این وقت مستعین در محملی سواروزنی باوی تعادل داشت مستعين گفت «إنا لله وإنا إليه راجعون»سوگند باخدای جانم برفت ، و چون اندکی بر آمد اول سپاه بمستعین برخوردند و بایستادند و او را با دایه او از مرکب بزیر آوردند و شمشیری بروی بزدند مستعین نعره برکشید و از آن پس او را بکشتند و لشکریان باز شدند ، می گوید : من بهمان موضع باز گشتم و کشته او را در سر اویلی بدیدم و سر بر تن نداشت و آن زن نیز کشته شده و چندین ضربت یافته پس ما از خاك و گل نهر بهر دو بریختیم تا هر دو را بپوشانیدیم و از آن پس باز شدیم .

می گوید :سر بریده مستعین را در مجلس معتز در آوردند و او مشغول لعب شطرنج بود گفتند: اينك سر مستعین است گفت: در کناری بگذارید ، و چون از بازی شطرنج فراغت یافت گفت: این سر را بیاورید چون بیاوردند نظاره بآن سر نموده بدفنش امر نمود و نیز پنجاه هزار درهم در جایزه سعید خادم برای چنان خدمت بزرگ بداد و معونه بصره را در کف کفایت وی بگذاشت .

و از پاره غلامان مستعین حکایت کرده اند که چون سعید بن صالح بپذیرائی مستمین در رسید او را از مرکب بزیر آورده يك تن از اتراك را بقتل او موکل ساخت مستعین از وی خواستار شد که چندانش مهلت دهد تا دو رکعت نماز بجای گذارد، وجبه برتن مستعین بود آن مرد ترکی را که بقتل او مأمور بود سعید گفت : آن جبه را پیش از آنکه او را بکشد از مستعین بخواهد مستعین نیز بپذیرفت

ص: 118

و بدو داد ، و چون بسجده رکعت ثانی پیشانی بر نهاد وی را بکشت و سرش را از تن جدا ساخت و سعید امر کرد تا او را دفن کردند و قبرش را مخفی داشتند.

سیوطی در تاریخ الخلفا می نویسد : مستعین در اول سال دویست و پنجاه و دوم خویشتن را از خلافت خلع نمود وإسماعيل قاضى و غیره در این امر با شروط مؤكده قيام ورزیدند و مستعین را بواسط آوردند و نه ماه در واسط محبوس و امیری بروی موکل بود پس از آن او را بسامرا آوردند و معتز بالله بأحمد بن طولون پیام فرستاد که نزد مستعین شود و او را بکشد، ابن طولون گفت : سوگند با خدای فرزندان خلفا را نمی کشم ، لاجرم سعید حاجب را فرستادند و سعید در سوم شوال سال مذکور سر مستعین را از تن جدا ساخت .

مسعودی در مروج الذهب می نویسد: چون ماه رمضان این سال روی نمود معتز بالله سعيد بن صالح حاجب را بفرستاد تا کار مستعین را بسازد و این سعید از جمله کسانی بود که مستعین را از واسط حمل نمودند و سعید مستعین را در نزدیکی سامرا بدید و سرش را از بدن جدا کرده برای معتز بیاورد و بدنش را در راه گذار بیفکند تا جماعتی از عامه مدفونش ساختند ، ووفات مستعین روز چهارشنبه ششم ماه شوال سال دویست و پنجاه و دوم بود.

شاهك خادم گفته است: گاهی که معتز بالله مستعین را از واسط بخواست با او بودم و ما در عماری جای داشتیم و بطرف سامراء راه می نوشتیم چون مستعین بقاطول رسيد لشکری بسیار نمودار شد مستعین با من که عدیل او بودم گفت : ای شاهك بنگر رئیس این جماعت کیست اگر سعید حاجب باشد بیگمان کشته میشوم چون نگران شدم گفتم: قسم بخدای همان سعید حاجب است مستعین گفت «إنا لله وإنا إليه راجعون »سوگند بخداوند جانم از دستم برفت این سخن بگفت و همی بگریست، چون سعيد بدو نزديك شد تازیانه چندش بر سر بزد بعداز آتش برپشت بخوابانید و برسینه اش بنشست و سرش را ببرید و چنانکه مذکور شد سرش را نزد معتز ببرد و در پاره کتب نوشته اند که سعید بن صالح

ص: 119

حاجب چندان مستعین را بزد تا هلاك شد .

در تاریخ الخمیس می نویسد که مستعین را بعد از خلع از خلافت بواسط انتقال دادند و در آنجا نه ماه در بند بود پس از آن بقادسیه سامرایش که همان سر من رای است نقل دادند و عهد و پیمانی که باوی محکم ساخته بودند بشکستند و ناشنیده و نا گفته و نادیده انگاشتند و او را روز چهارشنبه سوم شهر شوال سال مذكور صبراً و دست بسته بکشتند و سرش را از تن دور ساختند و این اول خلیفه ایست که صبراً مواجهة از بني العباس بقتل رسید.

در تاریخ الدول وغیره می نویسد:چون سر مستعین را بمجلس معتز در آوردند مشغول لعب شطرنج بود یکی گفت : اينك سر مستعین ، گفت :مرا مجال دیدار نیست در کناری بگذارید تا از لعب خود فارغ شوم، و ازین حال می توان پستی روز گار را بدانست بلکه میتوان دانست که اهل روزگار تا چند پست مایه هستند حموی در معجم البلدان می گوید :قادسیه نام چند موضع است از جمله قریه بزرگ است از نواحی دجیل بین حربی و سامرا که شیشه گری در آنجا میشود .

دمیری در حیات الحیوان می گوید : مستعین را در اول رمضان سال مذکور صبراً بکشتند، در الدول إسحاقى مسطور است که چون مستعین از انقیاد و قبول مقاصد اتراك امتناع ورزید پوشیده از بیت الخلافه بیرون آمد و بمدينة واسط اقامت گزید هر قدر امرای دولت و سپاهیان بدو نوشتند که ببغداد بازگردد نپذیرفت لاجرم جمعی را بواسط فرستادند تا او را بگرفتند و در آنجا محبوس نمودند و بعد از آن لشکریان معتز بالله را حاضر ساخته با وی بیعت کردند و سپاهیان بردو فرقه آمدند يك فرقه خواهان مستعین و دیگر فرقه خواهنده معتز شدند و آخر الأمن کار معتز قوت و شوکتش فزونی گرفت و امر او در خلافت یکسره شد و سعید بن صالح را بواسط فرستاد و مستعین را بعد از آنکه هفت ماه در زندان جای داشت بكشت وقتل او درسوم شوال سال دویست و پنجاه و یکم بود ، و اين خبر إسحاقي با اخبار مسطوره منافات دارد، زیرا که در سایر اخبار چنانکه مسطور شد مستعین

ص: 120

از سامرا ببغداد آمد و اتراك وامراء بآنجا آمدند و خواستار مراجعت بسامرا شدند و بعد از آنکه معتز بروی غلبه کرد و مستعین از خلافت استعفا نمود و او را بواسط بردند در آنجانه ماه محبوس بود و معتز او را بسامراء احضار کرد و نزدیکی سامرا مقتول شد و قتل او در شوال دویست و پنجاه و دوم بود نه پنجاه و یکم.

و در عقد الفرید می نویسد: مستعین خود را بموافقت معتز از خلافت بوساطت أبي جعفر معروف بابن كردية در روز جمعه چهارم محرم سال دویست و پنجاه و هشتم خلع کرد و پس از نه ماه که خود را خلع کرده بود در قادسیه بقتل رسید ، والبته این غلط از کاتب است و پنجاه و دوم مقصود است، زیرا که خود می نویسد: در سال دویست و چهل و هشتم با وی بیعت کردند و مدت خلافتش سه سال و نه ماه بود حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده می نویسد: در اواخر محرم سال دویست و پنجاه و دوم غلامان بر مستعین خروج کردند و او را از خلافت بیفکندند و پس از مدتى معتز او را طلب کرد چون بقاطول رسید سعید حاجب او را خپه کرد و گفت بمرد .بالجمله روایات اغلب مورخین بر نهج مذکور است.

بیان مدت عمر و خلافت أحمد بن محمد بن معتصم ملقب بمستعين

در تاریخ الخمیس می گوید : تولد مستعین در سال دویست و بیست و یکم هجري بود و مدت عمرش سی و یکسال بود و در عقد الفرید می گوید : مولد او روز سه شنبه چهارم رجب سال مذکور بود و زمان زندگانیش سی و یکسال هشت روز كم امتداد یافت، إسحاقي نيز عمرش را سی و یکسال رقم می کند ، اما حمد الله مستوفي بيست و هفت سال نگاشته است، و دمیری نیز سی و يك سال دانسته است .

وصاحب اخبار الدول بر این نهج رفته است .

ص: 121

سیوطی نیز بر همین گونه میداند، اما مسعودی سی و پنج سال مرقوم نموده است ،وصاحب روضة الصفا و پاره دیگر باین روایت نظر دارند و طبری چنانکه مذکور شد نوشته است: در شب دوشنبه ششم شهر ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم مستعين بخلافت بنشست و این وقت بیست و هشت ساله بود و زمان قتلش را هم که در سوم شوال سال دویست و پنجاه و دوم رقم کرده است در این صورت عمرش نزديك بسى و دو سال خواهد شد .

و مدت خلافتش را غالب مورخین سه سال و هشت ماه و بیست روز و بعضی بیست و هشت روز نوشته اند و مسعودی روایت اخیر را اختیار کرده است و هم در ابتدای شرح خلافت او سه سال و هشت ماه و نه روز رقم می نماید و در پایان کتاب مروج الذهب که مدت خلافت خلفا را مذکور می دارد می گوید: زمان خلافت مستعین از بدایت خلافتش تا هنگامی که از سامر ابمدينة السلام بغداد فرود آمد دو سال و نه ماه و سه روز بود و تا زمانی که در بغداد بنام معتز خطبه راند یازده ماه و بیست روز بر گذشت و تا زمانی که مستعین خود را خلع نمود سه سال و شش ماه و بیست و سه روز مدت یافت اما این حساب درست نیاید، زیرا که هشت ماه و بیست وسه روز می شود و چون بنگرند در حسابهای دیگر که بروی هم آورده سهو شده است و البته این سهو از قلم کتاب است و گرنه شأن مسعودی اجل از چنین سهواست.

و در أخبار الدول مدت خلافتش را دو سال و نه ماه می نویسد و نظر وی بهمان اوقات توقف در سامر میباشد چنانکه دمیری نیز بهمین مدت و معنی نظر دارد که مذکور گشت.

و حمدالله مستوفي سه سال و نه ماه و دو روز رقم کرده است ، و در تاریخ إسحاقي سه سال و نه ماه می نویسد ،و در عقد الفرید نیز بهمین روایت اشارت رفته است و روایت غالب مورخین بر این منوال است.

ص: 122

بیان نام والده مستعین و شمایل و نقشن نگین او

مادرش ام ولدی بود که او را مخارق می نامیدند، در تاریخ الخمیس می گوید :بن معتصم بالله محمد بن هارون رشيد بن مهدي محمد بن أبي جعفر منصورهاشمي عباسی خلیفه ششم است که مخلوع و مقتول شد ، زیرا که چنانکه نوشته اند: در خلفاى بني عباس چون خلیفه ششم خلافت یافت او را خلع کردند و بکشتند و امین ابن هارون که خلیفه ششم بود مقتول و مخلوع شد و پس از وی نیز مستعین که ششم خليفه بعد از أمين است مخلوع ومقتول گشت و مادر او ام ولدی رومیه است که او را مخارق میخواندند ، ومسعودى مخارق صقلية و قرماني صقلابية رقم كرده اند و سایر مورخین نیز ازین بیان و تبیان بیرون نرفته اند .

و در شمایل او نوشته اند ، مردی مربوع و چهارشانه و نمکین دیدار و سفید پوست و در چهره اش نشان آبله بود والثغ بود ، یعنی در طی کلمات هر کجا كجا سين بودی ثاء میخواند و مخرج سین نداشتی ، صاحب عقد الفريد می نویسد : مستعین مربوع و سرخ و سفید روی و فر به و پهن شانه و درشت استخوان و هر دو گونه لاغر وخفيف ودرصورتش اثر آبله نمودار بود، سیوطی می گوید : ملیح و ابیض و آبله روى و الثغ بود ، لثغ بالام و ثاء مثلثه وغين معجمه بمعنی شکستگی زبان است یعنی حرف راء لام يا غين وسین را ثاء گفتن، و در تاریخ الخمیس می گوید :پیشانی بلند و نیکو روی و نیکو جسم والنغ و با نشان آبله بود.

و نقش نگین او را در عقد الفرید چنین می نویسد «في الاعتبار غنى عن الاختيار اما صاحب اخبار الدول و آثار الدول می نویسد : نقش نگين مستعين «أحمد بن حمد»بود.

ص: 123

بیان اسامی وزرا و أمراء و کتاب و دربان مستعين بالله

در کتب اخبار و تواریخ نامی از زوجات و اولاد مستعین نبرده اند و شاید سبب این است که چون از خلافت مخلوع و در آخر مقتول گشت و در دودمان وی نپائید عنایتی بنگارش اسامی اولاد و منکوحات او نکرده اند مگر اینکه بر حسب حکایت اشارتی باشد چنانکه ما نیز یاد میکنیم .

حمدالله مستوفی می نویسد: مستعين بالله در مدت خلافت از سست رائی شش وزیر برنشاند لاجرم دولت بر او نپاید! و گفته اند: هیچ دولتی باختلاف رأی نپاید و عروس سعادت به بی ثباتی روی بکسی ننماید، در عقد الفرید می نویسد : أحمد بن خصيب بوزارت مستعین منصوب شد و از آن پس منكوب و معزول گردید و ابن یزداد را بجای او بوزارت بنشاند و پس از وي شجاع بن قاسم مناصب وامارت و ریاست و وزیر مستقل دولت گشت ، وكاتب مستعين بالله او تامش بود و این او تامش حاجب وی بود، و در طی همین کتاب و خلفای سابقه بپاره مجاری حالات این چند تن گذارش رفته است.

و حكايت أحمد بن خصيب وزير منتصر بالله محمد بن متوكل ومكالمه او درباب صله شاعر منتصر مرقوم شد ، در پاره کتب می نویسد ، محمد بن أبي شوارب كه بعضى أبو الشوارب ودر حبيب السير محمد بن إسرائیل رقم شده است در بدایت حال وزیر مستعين بالله بوده است.

ص: 124

بیان پاره اوصاف و اخلاق مستعين بالله ووزراء او

پاره اخلاق و اوصاف و ترديد رأى وسوء تدير مستعین در ذیل مجاری حالات او مسطور شد ، محمد بن شاکر کتبی در فوات الوفیات می نویسد : مستعین در کار تبذیر و اسراف اموال و اتفاق خزاین قوی پنجه بود و در حلم و بردباري مقامی عالی داشت و از نخست گم نام و خامل الذکر بود و از نسخ روزی خود میخورد ، سیوطی می گوید مستعین خوب کردار و خیر وفاضل وادیب و بلیغ بود و اول کسی است که آستین ها واكمام واسعه را بپوشید و رایج گردانید و عرض آن را برسه شبر و وژه مقرر داشت و قلانس را مصغر ساخت و از آن پیش بلند و طویل بود و در اخبار الدول قرمانی گوید: مردی کریم و بخشنده بود و در تبذیر اموال دریغ نداشت، و در اخبار الدول إسحاقى مى گوید : مردی فاضل و بر تواریخ روزگار دانا و در ملبس خود متجمل بود، و نیز دمیری او را بجود و کرم و تبذیر اموال یاد میکند. و در روضة الصفا مسطور است که مستعین با نساب و اخبار امم سالفه وقرون ماضيه عالم بود مسعودي میگوید: مستعين بايام ناس معرفتی نیکوداشت و از اخبار گذشتگان بر زبان بسیار میراند، صاحب تاریخ الخمیس می نویسد : مستعين بصفت کرم وجود نامدار بود چندانکه با اشراف میگذرانید و در تبذیر اموال خزاین می کوشید جواهر بدیعه و ثیاب نفیسه و نفایس جلیله را بهر کس که بودی و خواستی متفرق می گردانید و با کی نداشت سامحه الله تعالی .

چنانکه در مستطرف مسطور است که ابن حمدون ندیم گفت : مادر مستعین بساطی بساخت که صورت هرگونه حیوانی از جمیع اجناس و صورت تمام پرندگان را از زرناب ساخته و بجای چشمهای آنها یا قوتهای گران بها و جواهر زواهر بارونق و بهاء بکار برده و در مصارف این بساط زرین و جواهر ثمین صد هزار بار هزار باضافه

ص: 125

سی هزار دینار که عبارت دویست کرد روسی هزار دینار باشد بکار رفته بود و چون با تمام رسید از مستعین خواستار شد که بیاید و بر آن بساط توقف نظاره فرماید مستعین در آن روز از دیدار آن خسته بود و با أحمد بن حمدون واترجه هاشمی فرمود بروید و این بساط را بنگرید.

می گوید: حاجب نیز با ما بود پس همگی برفتیم و بدیدیم سوگند باخدای در دنیا هیچ چیز را از آن نیکوتر ندیدیم و هر چیزی نیکو و صنعتي نيك در آن موجود بود و من دست بسوی آهویی که از طلا و دو چشمش دو دانه یاقوت بود بردم و در آستین خود نهفتم بعد از آن باز گشتیم و از محاسن آنچه دیده بودیم در خدمت مستعین توصیف کردیم اترجه گفت : يا أمير المؤمنين وى يك چيزى از آن بساط بسرقت برد و بآستين من اشارت کرد من آن آهو را بمستعين نمودم گفت : شمارا بجان خودم سوگند میدهم که باز شوید و هر چه دوست میدارید بر گیرید ، ما باز شدیم و آستینها وقباهای خود را و مانند زنان آبستن باز شدیم چون مستعین ما را بدید بخندید سایر مجالسین چون این حال را بدیدند گفتند : يا أمير المؤمنين گناه ما چه بود؟ گفت: برخیزید و هر چه میخواهید بر گیرید و از آن پس خودش نیز برخاست و بر طریق توقف نمود و نگران شد که چگونه بر میگرفتند و همی بخندید و یزید مهلبی نظر بر سطلی افکند که آکنده از مشك بود بدست خود برگرفت و بیرون شد مستعین گفت : بكجاميروى ؟ گفت : يا أمير المؤمنين بحمام میبرم مستعين از سخن او بخندید و با فراشها و خدام گفت تا هرچه بجای مانده تاراج کردند .

چون مادرس این خبر را بشنید بمستعین پیام فرستاد که خداوند مبین أمير المؤمنین را شاد بگرداند سخت دوست داشتم که این بساط را قبل از آنکه متفرق فرماید ،بنگرد ، چه من دویست هزار بار هزار و سی هزار دینار در این کار انفاق نموده ام، مستعین فرمود همین مبلغ را بدو حمل نمایند تا دیگر باره چنین بساطی بسازد، مادرش بهمان گونه بانجام رسانیده مستعین بتماشای آن برفت و بدید و جمله را مانند اولین متفرق ساخت .

ص: 126

راقم حروف گوید: گمان چنان میرود که ماة الف وثلاثين الف باشد که یکصد و سی هزار دینار میشود والف دوم بسهو نوشته شده است ، زیرا که باید چندین هزار کرور وجه در خزانه خلیفه باشد تا مادرش مخارق که ام ولدی بود بتواند چندان مال تحصیل نماید که دویست کرورش در کار بساطی اتفاق شود و آن وقت خلیفه عصر اعتنا نکند و بچند تن از ندما وخدامش ببخشد و دیگر باره نیز تجدید آن بساط و آن تاراج شود و حال اینکه گاهی برای پنجاه هزار دینار معطل می ماندند و سیاق عبارت نیز حکم می نماید ، چه در جایی که دویست کرور ذکر شود بسی هزار سخن میرود .

مسعودی در مروج الذهب می نویسد: مستعين بالله أبو موسى او تامش را بوزارت خود نامدار نمود و متولی امر وزارت وقیم بآن از کاتبی امر او تامش بود که او را شجاع می نامیدند و بعد از آنکه او تامش و کاتبش مقتول شدند أحمد بن صالح ابن صالح بن شیرزاد بوزارتش بر نشست ، و چنان بود که مستعين بالله أحمد بن خصیب وزیر را در سال دویست و چهل و هشتم بطرف اقریطش نفی کرده بود و عبدالله ابن یحیی بن خاقان را بسوی برقه منفی ساخت وعیسی بن فرخانشاه را بمنصب وزارت نایل نمود و دیوان رسائل را در تولیت سعید بن حمید مقرر ساخت و این حافظ اخبار و حکایات حسنه پسندیده و نقاد اشعار ستوده و متصرف در فنون علوم سعیده و ازین جمله متمتع و برخوردار بود چون حدیث مینمود طرف برابر را شاد خوار و چون بمجالست میپرداخت مجالسین را مستفید و کامکار میگردانید و او را اشعار حسنه کثیره است و از جمله اشعار مستحسنه مختاره او این شعر او است :

و كنت اخوفه بالدعاء *** و اخشى عليه من المائم

فلما اقام على ظلمه *** ترکت الدعاء علی الظالم

و نیز این شعر اوست :

اسيدتي مالي اراك بخيله *** مقيم على الحرمان من يستزيدها

فاصبحت كالد ليا تذم صروفها *** و تتبعها ذماد نحن عبيدها

ص: 127

و هم از اشعار او است :

الله يعلم والدنيا مولية *** والعيش منتقل و الدهر ذو دول

فللفراق و ان هاجت فجيعته *** عليك اخوف في قلبى من الاجل

و كنت افرح بالدنيا ولذتها *** واليأس يحكم للاعداء في الامل

وهم سعيد بن حمید گوید:

و ما كان حباً لأول نظرة *** و لا غمرة من بعدها فتحلت

ولكنها الدنيا تو لت وما الذي *** یسلی علی الدنیا اذا ما تولت

و هم اوراست شعر:

كأن انحدار الدمع حين تجليه ** على خدها الریان درعلی در

مسعودی می گوید : اما سعید با این فضل و ادبی که از وی بر شمردیم ناصبی بود و اظهار تسنن و تحیل مینمود و انحراف او از حضرت امير المؤمنين علي ابن أبي طالب صلوات الله علیه و از طاهرین از اولاد آنحضرت سلام الله عليهم ظاهر می گشت و پاره از شعرا این شعر را در این باب گوید :

ما رايتا السعيد بن حميد من شبيه *** ماله يوذى رسول الله في شتم اخيه

انه الزنديق مسول *** علی دین أبيه

می گوید :ما برای سعید بن حمید در مراتب ادب وفرهنك يا شقاوت وضلالت مانندی نیافته ایم چیست او را که برادر رسول خدا علي مرتضى صلى الله عليهما و آلهما را زشت و نکوهیده نام میبرد و پیغمبر را در این امر ناستوده نابهنجار آزار میرساند چنین کسی زندیق است و برکیش پدرش مستولی ، است و این سعید بن حمید از ابناء مجوس و اولاد گبر و آتش پرست بود ، وأبو علي بصیر که از شعرای نامدار روزگار است در هجو سعید گوید:

رأس من يدعى البلاغة منى *** ومن الناس كلهم في حر امه

و أخونا ولست اعنى سعيد بن *** حميد تورخ الكتب بامه

می گوید : کله کلان تمام مدعیان بلاغت در فلان مادر سعيد بن حمید باد

ص: 128

که نام خود را در آنجا که در مکاتیب ورسائل بپایان میرساند در تاریخ نامه یاد می کند و كتبه سعيد بن حميد في فلان تاریخ می نویسد . مسعودی می گوید: سعيد بن حميد وأبو علي بصير وأبو الضياء را باهم معاتبات ومكاتبات ومداعبات بوده است و ميگويد : أبو علي بصیر در زمان خود اطبع ناس بود و همواره از ابیات نادره و امثال سایره چندان بزبان داشت که دیگری نداشت و ابن سیاده او را از جریر اشعر میدانست و بر اهل عصر خودش مقدم می شمرد، و أبو علي در عهد خودش بر نظرای خودش برتری داشت اما بحتری بروی فزونی میگرفت ، و مسعودی چندی از اشعار أبي علي را در مروج الذهب یاد کرده است هر کسی بخواهد بآن کتاب رجوع خواهد کرد .

همانا از زمان مسعودی تا بحال افزون از هزار سال بر می گذرد و از آنزمان که حکایت حمید بن سعید در میان آمده است نزديك بيك هزارو يكصد سال و بازمان أمير المؤمنين على صلوات الله عليه قريب العهد میباشد و در آن اوقات در حق مردم ناصبی این گونه هجو و لعن و طعن نموده اند و او را زندیق خوانده اند و علي علیه السلام را برادر پیغمبر صلی الله علیه وآله دانسته اند و شتم آنحضرت را موجب آزار واذیت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله شمرده اند.

و از اینجا توان دانست که متأخرین نیز هر چه نوشته اند اقتدا و اقتضای متقدمین و در کمال قوت و حقیقت و صداقت است نه از روی گزافه ومبالغه و تعصب غریب این است که در زمان مبارك آنحضرت و دیدن آنچند معجزات و صفات و آیات و کرامات عدیده باهره از آنحضرت کار بجائی کشید که جمعی غالی شدند و علي را بخدائی پرستیدند و هنوز ازین جماعت در اراضی اهواز و شوشتر جماعتی کثیر و همچنین در هندوستان هستند و طایفه معین ومعلوم و مسلم الملك ميباشند واغلب كتب عالم والسنه اهل نثر و نظم بهر لغت و زبان مملو از مدایح و ذکر فضایل ومناقب ومعجزات و کرامات و خوارق عادات است .

وعلوم وفنون وحکم و معارف جمیله آنحضرت و آثار آنحضرت و معجزات

ص: 129

و کراماتی که از مشاهد منوره آنحضرت و اولاد طاهره آن حضرت ائمه معصومین صلوات الله عليهم از بدایت اسلام تاکنون میباشد و از آفتاب و ماه روشن تر و کلمات بدیعه و خطب آنحضرت در توحید خداوند مجید که انحصار بخود آنحضرت و بیشتر این منقولات از کتب عامه و احادیث و اخبار ایشان و بروایت متعصبین و رؤسای علما و فقهای اهل سنت بلکه بروایت خلفای جلیل الشأن ایشان است .

چنانکه ما در طی این کتب عديده و تحريرات كثيره ومطالعات دقت آيات خود را تا امروز که روز چهارشنبه یازدهم شهر صفر المظفر سال يك هزار و سيصد و سی و هشتم هجري نبوي صلی الله علیه وآله است نموده ایم افزون از دو کرور بیت کتابت بدست و قلم خود بدون اینکه یکنفر در يك كلمه مساعدت کرده باشد کراراً در حیز تحریر در آورده ایم که اگر این جمله را از آنجمله کتب استخراج نمایند البته افزون از صد هزار بیت خواهد شد که غالب آن نظر به برهان عقلی و نقلی و حسی دارد با این حال و این گونه فروغ و فروز جهان افروز پاره مخالفین از راه بیچارگی و عدم سعادت و رفع شرمندگی و خجلت دل بآن خوش میدارند که بگویند : پاره این اخبار از مجعولات شیعه است که در این از منه اخیره و عصر سلاطین صفویه برای خوش آمد آنها ظاهر کرده اند و مجلسی اعلی الله مقامه از خود نگار داده است و حال اینکه منقولات مجلدات بحار الانوار همه مستند بكتب معتبره موسومه معینه است هیچ خبری را بدون راوی و سلسله رواة و كتاب منقول عنه ياد

نمی فرماید .

و هم اكنون كتب آن مصنفين بخط و كاغذ ورسم قدیم که اغلب آنها دویست سال و سیصد سال و پانصد سال و شش صد سال قبل از زمان مجلسی نوشته شده سهل است در زمان مجلسی از کتب نامدار بوده و در زمان مصنف خود کتاب رقم شده است و در بعضی خطوط و خوانيم مصنفین موجود است و در کتابخانه های ممالک اسلاميه بلكه ممالك فرنگ و اقالیم روی زمین حاضر و مضبوط و محل اعتنا و اعتماد و اختیار و نفاست نامه است .

ص: 130

و شاید سنوات عدیده است که دیگر این نمونه کاغذ ومداد وخط و تذهیب و نقاشی در روی جلد کتب در صفحه عالم نیست و بالمره مفقود و معدوم است بلکه گاهی میشود که پاره کتب قدیمه را که مسطور اتش چندان محل حاجت نیست میشویند و اوراقش را برای بعضی تحریرات و استنساخ پاره کتب بقیمتی بس گران و بهائی بزرگ بفروش میرسانند.

و نیز در پاره این کتب قديم مهر سلاطين عصر وخط و مهر کتابداران ایشان يا مهر وخط علما وامرا و رؤسای آن عصر که بتدریج زمان صاحب آن شده اند مورخاً موجود است، خود همان خطوط باز مینماید این خطوط و این نقوش خوانیم چندین صد سال قبل از زمان سلاطین صفويه ومجلسى اعلى الله مقامه است.

وانگهی علمای عهود سالفه مثل شیخ مفید و سید رضي ومرتضى و علامه حلی و خواجه نصیر و حکمای بزرگ اسلام و فقها و علمای عهد و تصانیف و توالیف و نثر و نظم و آثار ایشان چنان عالی مقدار هستند که اگر هريك در زمان خود بولایت و امامت شخصی تصدیق کنند تمامت معاصرين بدو اقتدا رفی نمایند.

و چنین علمای بزرگ و اعلام جهان و آیات حضرت سبحان در پیشگاه ولایت دستگاه حضرت ولی اعظم خداوند يكتا على مرتضى وأئمه هدى حقير وفقير ومتواضع و مستفید می شوند که هیچ کودکی سبق خوان در خدمت معلم دانشمند با توان نمی شود.

مگر ارکان اربعه تسنن یا حسن بصری که در زمره مبغضين أمير المؤمنين علیه السلام یا ابن ملجم مرادی که قاتل آنحضرت یا شریح قاضی که از جمله مبغضين و تمام علمای اهل سنت و جماعت تا طبقه ناصبی که پست ترین ورذل ترین طبقات هستند و معاوية بن أبي سفيان وتمام مخالفين قريش حتى يزيد بن معاويه و خلفای بنی امیه و بني عباس كه قاتل اغلب أئمه هدى سلام الله عليهم هستند

ص: 131

و شمر بن ذى الجوشن وعمر بن سعد وزياد بن ابيه و ابن زیاد و حجاج بن يوسف و طلحه وزبير وابن عمر ومصنفين ومورخين ومؤلفين ومحدثین و ادبای اهل سنت و جماعت در مقام تصدیق فضایل و مناقب و آثار آنحضرت و ائمه هدى علیهم السلام میتوانند ساکت بنشینند ؟!

چنانکه هر کسی در مجلدات ناسخ التواريخ من البدايهه تا بحال نگران شود تمامت این مطالب با شواهد عقلیه و نقلیه وحسّیه مکشوف میشود حتی در كتب مذاهب مختلفه از گبرو یهود و نصاری و مجوس چون تفحص نمایند مذکور شده است .

و اگر خداوند قادر متعال بخشنده لایزال باین بنده حقیر عمر و سعادت و توفيق كامل و جمعیت خیال و آسایش تن و روح و دل و مغز عطا فرماید امید میرود که در آغاز کتاب احوال ولایت اتصال حضرت اوصیاء قائم الزمان صاحب الدوران حجة الله تعالى في العالمين صلوات الله عليهم أجمعين مباحثی در امور راجعه بتوحید ورسالت و ولایت و وصایت در میان بیاید که غالباً با برهان ساطع و دليل لامع مدلل و مبرهن باشد و بطوری جامع مبانی و شامل معانی و ناقل مقاصد و حامل مسائل ودافع اغراض و مبین امراض باشد که لیاقت استفاده و استفاضه و تصدیق علمای فن و معالجه امراض مزمنه را پیدا نماید .

بیان پاره کلمات و اشعار مستعين بالله خلیفه عباسی

در کتاب تاریخ گزیده حمدالله مستوفي مسطور است که چون مستعین را از خلافت خلع کردند این شعر بخواند :

ص: 132

كل ملك مصيره لذهاب ***غير ملك المهيمن الوهاب

كل وزر يزول و یغنی *** ويجازي العباد يوم الحساب

جهان ای برادر نماند بکس *** بقا با جهان آفرین است و بس

بهر گونه باشد عمل بگذرد *** کسی بی حساب و جزا نگذرد

می گوید :مستعین در آنروز تمامت بندگان خود را از قید بندگی آزاد ساخت با او گفتند: برای منزلگاه و اقامت مکانی را اختیار فرمای بصره را برگزید گفتند: هوای بصره گرم است گفت «برودتها اشد من الحرارة بعد الخلافة » سردى آنجا از گرما شدیدتر است بعد از ترك منصب و مقام خلافت .

و چون او را بواسط بردند گفت «اللهم إن كنت خلعتني من خلافتك فلا يخلعني من رحمتك و رأفتك»باز خدایا اگر مرا از منصب خلافت خودت خلح فرمودی باری مرا از رحمت و رافت خودت و برخورداری از آن خلع مفرمای .

می گوید: منصور خزاعی که حاکم بصره بمحافظت و رعایت او می گذرانید تا گاهی که معتز او را برای کشتن طلب کرد .

أما در قوات الوفيات مسطور است که چون مستعین خود را از خلافت خلع نمود با وی گفتند: شهری را که در آنجا مکان بجوئی برگزیده فرمای واسط را اختیار نمود چون او را بدانسوی فرود آوردند یکی از اصحابش گفت : بچه علت این شهر را اختیار فرمودی با اینکه شديدة الحزن است؟مستعین گفت «ماهی احر من فقد الخلافة» واسط گرم تر از حرارت فقدان خلافت نیست، یعنی آن آتشی که در درون من از رفتن گوهر گران بهای خلافت از دست من مشتعل گردیده و دل و جگر را در تاب و تعب فکنده است بسیار ازین گونه حرارتها گرم تر است بلکه حرارت او بطوری است که احساس حرارت دیگر را نمیکنم. مرزبانی در معجم الشعراء میگوید: چون مستعین خلع شد این شعر بگفت:

استعين الله في أمري على كل العباد *** و به ادفع عنى كيد باغ و معادي

و این شعر را صاحب مرآة از وی رقم کرده است :

ص: 133

احببت ظبياً ثمين *** كانه غثن تين

بالله يا عالمين *** ما فی الثماثلین

من لا منى في هواه *** لوثته بالعجبين

صاحب فوات الوفیات می گوید : مراد مستعین این است:

احببت ظبياً سمين *** كانه غصن تين

بالله يا عالمين *** ما في السماء مسلمين

دوست میدارم آهوئی فربه و پسری سیمین تن که مانند شاخ درخت انجیر باشد از اهل علم و دانش آیا اهل عالمها در آسمان مسلمانها نیستند ، صاحب فوات وفیات گوید: در زمین هم مسلمانان نبودند چه ایشان ترا بخلافت برداشتند یعنی اگر اسلام وفهم و ادراک در دماغ داشتند مانند توئی را خلیفه نمی گردانیدند .

راقم حروف گوید: لثغ ولثقه بضم لام چنانکه مذکور داشتیم و جوهری در صحاح اللغة می نویسد : شکستگی زبان ، یعنی حرف راء لام ياغين وسين را ثاء گفتن است اما ازین شعر معلوم می شود که خلیفه روی زمین صاد را هم ثاء می گفته و لثغ مثل مقام او بر دیگر لثغها فزونی دارد و بر آنچه اهل لغت ضبط کرده اند علاوه است .

و هیچ ندانیم تشبیه بشاخه تین و درخت انجیر بچه مناسبت است شاید خود انجیر را خواسته است که نرم و سمین و شیرین و ببعضی مواضع مخصوصه شباهت دارد والمعنى في بطن الشاعر ، کلام خلفا وسلاطین معانی بسیار دارد که هر فهمی استعداد ادراکش را ندارد چنانکه در تلافی و تادیب ملامت گر هم تعیین عجبین و امری عجیب فرموده است.گفته اند: با جماعت مغنیان امر فرمود که در این شعر و اشباه آن که از نتایج طبع غیره طبوعش بود تغنی نمایند و آنجماعت می خندیدند و او را غمز می کردند ، و روزی این دو شعر را بساخت :

شربت كأناً اذهبت *** عن ناظري الحمرا

فنشطنى ولقد *** كنت حزيناً حائرا

ص: 134

و مقصودش از کانا كاساً باسین است و در ذهاب حمرت از چشم معنی عجب استعمال فرموده است ، شاید میخواهد بگوید : چون همواره چشمم از اشك خونين فراق معشوق سرخ بود از نوشیدن این جام شراب حالت ذهاب گرفت ، بعد از آن با مجالسين خود گفت : أخبروهما جواب این شعر را بدهید ، یکی از آنها گفت.

هذا خرا هذا خرا *** هذا خرا هذا خرا

گویا از استشمام رایحه عفن آن شعر این گونه جواب آورده است می گوید: مستعین از لطف اخلاقی که داشت احتمال این گونه اقوال و افعال از ندمای خود می نمود اما این را لطف خلق نمی شاید خواند بلکه از ترکیب بلادت یا بلاهت است !

و نیز روزی با حاضران فرمود و اشارت بدر کرد و گفت: تصحیف باب چیست؟ گفتند :نمی دانیم، گفت: از چه روی نمی گوئید تصحیفش باب است ایشان می گفتند : بسم الله عليك بنام ایزد چشم بد از تو یاد دور ، و دیگر می فرمود : تصحيف مخده چیست و دست خود را بر مخده می نهاد که مبادا ندانند مخده چیست و بسهو خطا روند ؟! می گفتند : بسم الله عليك ، و نیز چون نقبه امر خطير خلافت بدو پیوست با اینکه هرگز امید نداشت که بچنان لقمه از دو صله او بیش کامیاب گردد و هیچوقت در این اندیشه نمیرفت و به نساخی گذران می نمود این شعر را بگفت:

جاء لطف الله بالأمر الذي لا ارتجية *** فعلى اليوم ان أقضى حق الله فيه

ندانیم آن حق الله را که در آن روز بجای گذاشت چه بود ؟! صاحب فوات الوفیات می گوید: دشمنان وی می گفتند که مستعین گفت: حق الشرب فيه در این شکرانه باید داد شرب و خمر خوارگی را در این روز بدهم.

وازین اخبار و حکایات که در طی خلافت مستعین مذکور شد معلوم می شود وی مردی بی آزار و از فهم وادراك وحسن كامل و آداب و اخلاق بزرگی و لیاقت

ص: 135

مناصب عالیه بی نصیب بوده است و هرگز در تخلیه خود راه نمی داده است که بمقامات سامیه نایل شود تا بمقام رفیع و منبع خطير خلافت برسد ، و غلامان ترك نیز مردمی کم خرد و بی تمیز و پر طمع و حریص بوده اند و هر خلیفه که منصوب میشد او را دست آویز انجاح مقاصد و انجام مآرب خود میخواستند و اندیشه بر آن مینهادند که او نایب مناب و وکیل اجرای مطالب ایشان باشد و چندان مقید بحال خود و مسائل شخصیه نباشد لهذا مستعین را انتخاب کردند و در حقیقت موافق مقصود ایشان بود و او را از شئونات خلافت جز نامی در کار نبود و رشته مهمات جمهور در کف اقتدار و اختیار ایشان بود .

و ازین روی بود که چون بی هنگام از ایشان بگریخت و پوشیده ببغداد آمد و ترکها چون این حال بدیدند دانستند هر خلیفه بجای او بر آید این تمکین و تسلیم را بایشان نخواهد گذاشت و هرگز رضا نخواهد داد که مانند مستعین بنام خلافت قناعت کند و دست کار ایشان گردد.

و نیز میدانستند ابن طاهر و امرای بغداد واتراك و لشکریان که در بغداد هستند تن در نمی دهند که جماعت اتراک این استیلا را داشته باشند بپوزش ببغداد آمدند و گذشته را در طلب گذشت و مراجعت مستعین را بسامرا خواستار شدند و چون محمد بن عبدالله بن طاهر مقام خلیفه را در بغداد موجب استیلا واحاطه تامه اتراك میدانست بمراجعت وی رضا نداد واتراك را رنجیده خاطر باز گردانید و از تدبیر ایشان در آوردن معتز بالله و بیعت بخلافت او و آغاز جنگ و قتال مطلع نبود.

و اتراك نیز برای اینکه مستعین در بغداد نیاید و اقتدار ابن طاهر و امرای بغداد و خلافت فزایش نگیرد و کار ایشان ضعیف و بوخامت عاقبت توأم نشود معتز بالله را که ولی عهد قدیم بود بخلافت بنشاندند و با مستعين و سپاه بغداد بمحاربت در آمدند .

و از آن طرف چون ابن طاهر ووصيف و بوغا عدم لياقت مستعين واستعداد او را و شایستگی معتز بالله را میدانستند دل از مستعین بر گرفتند و آن پیمان مؤکد

ص: 136

و ایمان مشدد و عهود مستحکمه و عقود استوار را نادیده انگاشتند تا کار بدانجا رسید و او را بی سبب بکشتند و از گردش روزگار غدار بی خبر که نوبت ایشان ميرسد و هر يك حتى معتز بالله که این ظلم وستم با مستعين وإبراهيم مؤيد روا داشت دچار سزای عمل میشوند .

بیان برخی حکایات مستعین که بر اطلاع اوباخبار ناس دلالت دارد و داستان عروة بن حزام

مسعودی در مروج الذهب می گوید: محمد بن حسن بن درید می گوید: أبو البيضاء مولى جعفر طيار عليه الرضوان که مردی خوش کلام و نیکو حکایت و ستوده روایت بود گفت: در زمان خلافت مستعين بالله از مدینه طیبه بسامر آمدیم وجماعتى از آل أبي طالب و جز ایشان از انصار با ما بودند و در دربار او یکماه بماندیم تابد و راه یافتیم و هر یکی تکلمی نمودیم و از خویشتن تعبیری کردیم و مستعين مارا نزديك خواند و با ما مأنوس شد و باخبار مدينه طيبه و مکه معظمه بدایت گرفت .

و من بحال آنجماعت بهر کس که مستعین بنام او شروع می نمود عارف بودم و گفتم: آیا أمير المؤمنين اجازت سخن کردن میدهد؟ گفت: باختیار تو است ، پس در هر چه مقصود او شروع نمودم و کلام در فنون علم در اخبار ناس تسلسل جست و بعد از انجام مجلس باز گردیدیم و ما را در مکانی شایسته و نزلی مهنا و محتدى مهیا فرود آوردند و بهرگونه افضال و اکرام برخوردار نمودند و چون آغاز شب در رسید خادمی بیامد و چندین سواران ترك بیامدند و مرا بر اسبی که ضمیمت داشتند بر نشاندند و به پیشگاه مستعین حاضر ساختند و مستعین در جوسق نشته دیدم پس مرا بخویش نزديك خواند.

ص: 137

و پس از آنکه چندی بیا سودم و خستگی از تن بیفکندم در اخبار و حكايات عرب و مجاری ایام ایشان و اهل ثیم شروع نمود تا کلام در اخبار عذ ربین و متمین پیوست ، مستعین فرمود: از اخبار عروة بن حزام وسرگذشت او با عفراء چه داری ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين همانا عروة بن حزام چون از خدمت عفراء دختر عقال باز گردید از شدت وجد و عشقی که بدیدار او داشت بمرد ، و از آن پس دسته سواران بروی بگذشتند و او را بشناختند و چون بمنزل عفراء رسيدند يك نفر از ایشان صیحه بزد و خبر مرگ عروة را در این شعر بداد :

ألا أيها القصر المغفل أهلة *** يغنا إليكم العروة بن حزام

ای اهل قصری که از همه جا غافل هستید اینك شمارا از مرگ عروة بن حزام آگاهی میدهم ، عفراء این کلام را بفهمید و بر آن صیحه زننده ببلندی برآمد و این شعر بخواند:

ألا أيها الركب المجدون ويحكم *** بحق نقيم عروة بن حزام

ای جماعت سواران که در سیروسیر بجد و جهد هستید و بحکم آیا خبر مرگ عروه را براستی میدهید یعنی از روی حق است ، پس مردی از آن سواران این شعر را در جوابش بگفت :

نعم قد تركناه بارض بعيدة *** مقيماً بها في سبسب وأكام

بلى جسد عروة بن حزام را در زمینی دور و بیشه و آکام دیدیم ، عفراء این شعر بخواند:

فان حقاً ما تقولون فاعلموا وى*** بان قد نعيتم بدر كل ظلام

فلا لقى الفتيان بعدك لذة *** ولا رجعوا من غيبة بسلام

ولا وضعت اثنى شريفاً كمثله *** ولا فرحت من بعده بغلام

ولا لا بلغتم حيث وجهتم له *** و نغصتم لذات كل طعام

اگر از مرگ او براستی سخن کردید بدانید که از مرگ بدر تابان هر تاریکی و ظلامی خبر آورده اید و بعد از مرگ عروة هیچ جوانمردی لذتی نبرند و از هیچ

ص: 138

غیبت وغربتي بسلامت باز شوند و دیگر هیچ زنی مانند او شریفی و پسری نیکتر است از شکم نگذارد ، و شما که ناعی او و خبر دهنده مرگ او هستید و لذت هر گونه طعام و کلام را بر هم شکنید بهر کجا که روی آورده اید نرسید.

پس از آن از ایشان پرسید عروة را در کجا دفن کردید بدو خبر دادند عفراء بادلی خونین و خاطر اندوهگین بدانسوی راه گرفت و چون بقبر او نزديك شد گفت: مرا فرود آورید که مهمی دارم چون فرودش آوردند بدوزید و خود را بر روی قبر او در انداخت و آواز نعره و نفیر او دیگران را بدهشت در افکند و بدو بتاختند و دیدند بر روی قبر خود را در از افکنده است و جانش از تن بیرون تاخته است ، پس او را بريك جانب قبر عروة بخاک سپردند.

چون این حکایت را بخاتمت رسانیدم مستعین گفت : آیا از اخبار عروة بن حرام جز اینکه گفتی خبری دیگر داری؟ گفتم بلی أى أمير المؤمنين اين خبرى است كه مالك بن صباح عدوی از هیثم بن عدی بن عروة از پدرش بما داده است .

که گفت : عثمان بن عفان مرا بعنوان مصدقی در بني عذر در بلاد يك طایفه از ایشان که بتو منبذه نام داشتند بفرستاد در آنحدود خانه جدید دور از مردم طایفه بدیدم بدانسوی روی آوردم بناگاه جوانی را دیدم که در سایه خانه ایستاده و پیرزنی را در پایان خانه نشسته نگریستم چون آنجوان مرا بدید با صوتی ضعیف این شعر بخواند :

جعلت العراف اليمامة حكمه *** و عرافت بخلان هما شفیانی

فقالا نعم تشفى من الداء كلمه *** وا قاما رمع الفواد يتبدران

فما تركا لى رقية نعمر فانها *** ولا شربة إلا بها سقياني

و قالا سقاك الله والله ما لنا *** بما حملت منك الضلوع يدان

فلهفى على عفراء لهفاً كانه *** على الخر و الاحشاء حد سيان

فعفراء احظى الناس عندي مودة *** و عفراء عنى العرض التداني

واني لاهوى الحشر إذ قيل انني *** و عفراء يوم الحشر ملتقيان

ص: 139

ألا لعن الله الوشاة وقولهم *** فلانة اضحت خلة لفلان

در این ابیات باز می نماید که جماعت مفسدین و گروه سخن چین معشوقه وی عفراء را بتهمت آلوده کردند و گفتند: این آفتاب تابان و بدر فروزان در خانه دیگری نیز طلوع مینماید و با دیگر دوستی دست در آغوش و پای بردوش میرود ، ازین روی عفراء که از تمامت مردمان نزد من محبوب تر و برخوردارتر بود از من دوری جست و از دیدار من روی بتافت و من در عشق او و هجر رنجور شدم و مرا بگمان دیگر امراض بدواها و غذاها معالجت کردند با اینکه مرضی دیگر در من نبود و امیدوازم ملاقات من و او در محش حاصل شود .

پس از آن ناله سبك برکشید و شهقه آهسته برآورد و چون نظر بد و افکندم بمرده بود و با آن پیرزن گفتم :ای عجوز کمان نمی کنم که این جوان که در آستانه خفته بود زنده مانده باشد، گفت: سوگند بالخدای من نیز چنین میدانم و نظری بچهره او افکند و گفت: سوگند به پروردگار کعبه وفات کرده است ، گفتم: کیست این جوان ؟ گفت ، عروة بن حزام عذری است. و من مادر او هستم سوگند ،با خدای یکسال بر می گذرد که انین و حنینی از وی نمی شنوم مگر در بدایت این روز ، چه امروز صبحگاه از وی شنیدم این شعر را می خواند.

من كان من امهات باكيا أبداً *** فاليوم اني اراني فيه مقبوضا

تسمعيه فانى غير سامعه *** إذا علوت رقاب القوم مفروضا

و در این شعر از وفات خود خبر داده بود می گوید: من در آنجا بپائیدم تا بغسل وتكلفين و نماز بروی و دفن او حاضر شدم، می گوید :عثمان با من گفت :چه چیزت باین کار بخواند؟ گفتم قسم بخدای جزا كتساب انجر مقصودی نداشتم أبو البيضاء مى گويد: مستعين بآن جماعت وافدين صله و جایزه بداد و مرا بر تمام ایشان در اعطا و اکرام فزونی و برتری بخشید.

ص: 140

حکایت مستعين بالله خلیفه عباسی با دختر عمش و اشعار شعرا

دمیری در حیات الحیوان می نویسد : مستعین در کثرت جماع و حب نساء بی اختیار بود و دختر عمى بديعة الحسن والجمال داشت که چشمه خورشید درخشان از دیدار آبدارش برخوردار و بدر فروزان از لمعان رخسارش نور افشان بود در هربند زلفش هزاران دل گرفتار و بهر خال عنبرین تمثالش هزاران غزال بدنبال بود ، مستعين دل و جان در آن چهر زیبا و قامت رعنا گروگان ساخت و او را از پدرش خواستار آمد پدرش از قبول این امر امتناع ورزید.

مستعین خلیفه اصمعی و رقاشى وأبو نواس را حاضر ساخت و گفت : هر يك از شما شعری را برای من انشاد نمائید که درباره دختر عمم بر طبق مرادا من باشد جایزه بزرگش عطا خواهم کرد، از میانه أبو نواس این شعر را انشاد نمود :

ما روض ريحانكم الزاهر *** وما شذ انشركم العاطر

وحق وجدي و الهري قاهر *** من غبتموا لم يبق لي ناظر

و القلب لا سال و لا صافق

قالت لنا لا تلجن دارنا *** و کابد الاشواق من اجلنا

وأصبر على مر الجفا والضني *** ولا تمرن علی بتینا

إن أبانا رجل غائر

فقلت إني طالب غرة *** يحظى بها القلب ولو مرة

قالت بعيد ذاك من الحسرة *** قلت ساقضى غرتي جهرة

منك وسيفى صادم باتر

ص: 141

قالت فان الجر من بيننا *** فا برح ولا تات إلى حينا

واشرب بكاس الموت من هجرنا *** قلت ولو کان کثیر العنا

يكفيك اني سابح ماهر

قالت فان القصر عالى البنا *** قلت ولو کان عظیم السنا

أو كان بالجو بلغت المنا*** قالت منيع في الورى قصرنا

قلت واني فوقه طائر

قالت فعندى لبوة والد *** فقلت اني اسد شارد

غشمشم مقتنص صائد *** قالت لها شبل لابد

قلت و اني ليثها الكاثر

قالت فعندي أخوة شبعة *** جمعاً إذا ما التقوا عصبة

قلت ولى يوم اللقاد ثبة *** قالت لهم يوم الوغى سطوة

قلت و اني قاتل قاهر

قالت فان الله من فوقنا *** يعلم ما تبديه من شوقنا

نمضى إلى الحق غدا كلتا *** و تختشى النقمة من ربنا

قلت وربي ساتر غافر

قالت فكم اعييتنا حجة *** تجيء بها كاملة بهجة

فيالها بين الورى خجلة *** إن كنت ما تملكنا ساعة

فأت بها هجع الشاهر

و اسقط علينا كسقوط الندى *** إياك ان تظهر حرف الندى

يستيقظ الواشي ويأتي الردى *** وكن كضيف الطيف ستر صدا

ساعة لا ناه ولا آمر

حاججتها عشراً وصافحتها *** على دنان الخمر صافيتها

رامت مواثيقا فوافيقها *** ملتحفا سيفى و لا قيتها

آخر ليلي والد جي عاكر

ص: 142

يا ليلة قضيتها خلوة *** مرتشفا من ریقها قهوة

تشكر من قد ينبغي سكرة *** ظننتها من طیبها لحظة

یاليت لا كان لها آخر

خلاصه مطلب و اصل مقصود این است که از آتش هجر و سوز فراق در حضرت آن آفتاب آفاق می نالدو معشوقه ماه دیدارش بصبوری و شکیبائی بر رنج و شکنج هجران و جهان پند میگوید :بسرای ما اندر میا و بخانه ما بی احتیاط قدم مگذار که پدر ما مردی غیور و غارت گر و پرآشوب و شرز است .

گفتم : من در طلب ماهی آفتاب نشان هستم و بی دیدار او توانائی صبوری ندارم اگر چند بيك دفعه باشد گفت: این امر سخت بعید و دشوار است و در این حسرت جان بخواهی سپرد ، گفتم : بآن تیز شمشیر بران بهر گونه باشد در کنارت میکشم و از شرابت میچشم.

گفت: دریای بی پایان در میان ما و شما فاصله است دور شو و سوی ما راه مسپار و بجام مرکب مهاجرت سیراب شو، گفتم : هر چه باشد من مردی شنا گر هستم دست از تو بر ندارم تا کام من برآید ،گفت :مرا کاخی بلند است و دست هیچکس بالایش نرسد و از کالایش بهره ور نشود، گفتم هر چند بلند یا در آسمان باشد من چون شاهباز بلند پرواز شاهد مقصود را در کنار آورم گفت : پدرم چون شیری غرنده و پسرش چون اژدهای دمنده و هفت برادرم مانند نهنگ دمنده بحر است من پاینده اند.

گفتم : من آن شیر دلیر و اژدهای پر نفیر و پلنگ تیز چنگ و نهنگ پلنگ آهنگم كه از هيچيك باك ندارم و جمله را در معرض هلاك در آورم، چون ازین جمله تهدیدات و محظورات فایدتی نیافت گفت: اگر ازین نهراسی از خداوند قاهر و پرسش روز جزا بترس.

گفتم :خداوند من نيز ساتر عيوب وغافر ذنوب است: گفت: از هیچگونه اقامت حجت و اتیان برهانی روی برنتابی و نفس اماره را چاره نکنی و مارا ساعتی

ص: 143

مهلت ندهی اگر چنین است باری شب هنگام که چشمها در خواب است بسوی ما بیا و ما را مخوان و صدا بلند مکن تا مبادا سخن چینان خبر برند و ما را دچار دمار سازند، پس بآن عهد و پیمان عهد و پیمان برفتم و او را در تاریکی شب در لحاف مهر اتصاف در یافتم و آنچه بیاید در سجاف بردم و از وصالش کامیاب گردیدم. چون ابو نواس این ابیات را قراءت کرد مستعین را در عجب آمد و چنانکه وعده نهاده بود جایزه بزرگش بداد .

معلوم باد چنانکه مسطور شد أبو علي حسن بن هاني شاعر مشهور با بي نواس معروف است قبل از سال دویستم هجری بدیگر سرای راه نوشت و چندین سال قبل از ولادت مستعين وفات نمود و هم چنین عبدالملك بن قريب أبوسعید اصمعی چنانکه سبقت نگارش یافت در سال دویست و شانزدهم بدرود جهان نمود وفات او نیز قبل از ولادت مستعین بود پس چگونه مستعین ایشان را احضار مینماید مگر تسخیر روح داشته باشد.

و اصل این ابیات از وضاح یمنی است لکن نه بر این منوال است که در اینجا ثبت گشت و از ريحانة الشباب میتوان معلوم نمود ، و در پاره نسخ حياة الحيوان اين حکایت بتمامت مذکور نیست، و این اشعار نیز با ذائقه أبي نواس چندان مناسب نیست واگر مستعین در زمان خلافتش طالب دختر عمش گردیده و او را خواستار باشد چگونه عم او پذیرفتار نمی شود که خلیفه روی زمین دخترش را بخواهد و او را چنین صهری نامدار در کنار آید مگر اینکه پیش از زمان خلافت و در اوقات فلاکت او باشد و دیگری این ابیات را بنام ابو نواس برای او خوانده باشد .

ص: 144

بیان حکایت مستعین خلیفه با ابن فتحون و شجاعت ابن فتحون

در کتاب مستطرف مسطور است که عرب را سواری نامدار بود که ابن فتحون نام داشت و در عرب و عجم بشجاعت او در زمان خودش هیچکس نبود و مستعين خلیفه او را بسی اکرام و اعظام میفرمود و در هر عطیه پانصد دینار از بهرش مقرر کرده بود و سپاه کفار از وی در هول و هییت بودند و شجاعت و دلاوری را از وی شناخته داشتند و از برابری او دوری میجستند چنانکه اگر شخص رومی اسبش را آب میداد و نمی خورد می گفت: وای بر تور از چه آب نمیخوری مگر عکس ابن فتحون را در آب دیده باشی.

نظر او امثال او از کثرت عطای سلطان بدود منزلت و مقام رفیع او در پیشگاه سلطان بروی حسد بردند و در خدمت مستعين بسعایت او سخن راندند تا گاهی که مستعین او را از درگاه خود دور ساخت و عطای مقر رش را قطع کرد.

تا چنان افتاد که مستعين بغزوه مردم روم برفت و مسلمانان و رومیان با هم برابر شدند و صفهای جنگ بیار استند و گبری از طرف مشرکان بمیان میدان آمد و آواز هل من مبارز در افکند و جنگ آوری از مسلمانان بدو بتاخت و ساعتی با هم بگردیدند و جنگجوی رومی او را بکشت و مشرکان صدای سرور بلند کردند و نفوس مسلمانان شکسته گشت .

و آن مرد رومی در میان دوصف جولان همی داد و همی بانگ بر کشید :آیا دو تن در میان مسلمانان هست که با من يك تنه مبارزت نماید؟ سواری از مسلمانان بحر بش تازان شد و بدستش مقتول گشت و لشكر كفر يكباره بشادى

ص: 145

صدا بر کشیدند و قلب مسلمانان در هم شکست و آن رومی در میان دو صف بگردش آمد و ندا بر کشید: آیا سه تن باشد که بجنگ يك تن بیاید؟ احدى از مسلمانان این جرءت ننمود و بجمله متحير بماندند و با سلطان گفتند ، هم آورد این نبرده مرد جز أبو الوليد بن فتحون نيست .

خلیفه او را بخواست و تلطف نمود و فرمود: ای ابوالوید آیا نگرانی که این گبر چه میکند؟ گفت: اينك او را بچشم خود نگرانم ، گفت چاره او چیست؟ گفت: در همین ساعت او را از شر مسلمانان باز می گردانم ، پس پیراهن نویسندگان بپوشید و بدون جامه جنگ برزین اسب برآمد و تازیانه در از كه بريك طرفش گرهی برزده بودند بدست گرفت.

پس از آن وی بآن مبارز آورد، نصرانی ازین گونه جنگجوی در عجب رفت و از آن پس هر یکی بر آن يك حمله ور شدند و هنوز نیزه نصرانی برزین وی مکین نیافته بود که این فتحون خود برگردن اسب آویخته بر زمین آمد و اثری از وی در زین نماند و دیگر باره از زمین برزین بر آمد و برگبر حمله ور گشته او را بهمان تازیانه در از اندام بزد و آن رشته بر گردن گبر حلقه شد و ابن فتحون او را بکشید و از روی زین بر پشت زمین آورده کشان کشان بحضور مستعین حاضر ساخت.

اینوقت مستعین بدانست که بسعایت جماعت مواشین فریب خورده و در کار ابن فتحون و تبعید و دل آزردن بخطا رفته است پس بدو معذرت جست و باکرام واحسان و بسیاری انعام خاطرش را شاد فرمود و بهمان حال و مقام که از نخست داشت باز آورد و از آن پس در خدمت خلیفه از گرامی ترین کسان گردید.

ابشهى صاحب کتاب مستطرف در پایان این کتاب می نویسد: برای سردار و فرمانفرمای لشکر وسرهنگ سپاه سزاوار چنان است که در مواقع جنگ آن علامت و جامه و نشانی که بآن مشهور است مخفی بدارد، چه دشمن او همواره از نشان وحيله والوان خيل و علم او استعلام میکند تا بآن نشان او را در مقام فرصت

ص: 146

بهلاکت رساند ، و باید شب و روز ملازم خیمه خود نباشد تا مکانش بر عدوانش معلوم و ثابت نماند و جامه و هیئت وزی خود را جای بجای نماید تا دشمنش او را بغفلت وغرور نیابد و هر وقت خروش جيوش و جنبش کوشش فرو کشید با معدودی قلیل بیرون از لشکر گاهش راه سپار نیاید، چه دیدبانان سپاه دشمن در تجسس و تفحص او ودمار و گرفتاری او هستند .

چنانکه بهمین حیثیت جماعت مسلمانان لشکر افریقیه را هنگام فتح آن مملکت در هم شکستند، چه هنگام ظهر دست از رزم بداشتند و آسوده بنشستند و سر کرده دشمن در پیش لشکر گاهش خرام میداد و به تمییز عساکر مسلمانان مشغول بود.

این خبر بعبد الله بن أبي السرح که در این زمان در قبه خود بخواب بود رسید فرصت را غنیمت دانسته با جمعی از معتمدان رجال بیرون شد و بر دشمن حمله بيفكند وملك را بکشت، و این کردار موجب فتح چنان ملك و دیار گشت و بهمین تدبیر پادشاه کامکار کامران ملك تركستان برملك روم فيروز شد .

و این داستان چنان است که ملک روم ششصد هزار لشکر پرخاشگر با اسلحه و تعبیه و آراستگی و پیراستگی و لوازم فراهم ساخته و بآن عظمت و حشمت آماده نموده بود که کمتر وقتی میتوان آنگونه سپاه با آن تدارك و دستگاه فراهم نمود و آنچه درخور فتح ممالك وحصون بود از مجانيق و آلات شایسته حرب بیرون از حد وشمار با خود برداشت .

و چنان برخود و آن لشکر و آنگونه استعداد و كثرت عدت وحدت مطمئن و بر شکست مسلمانان مغرور بودند که هنوز رزم ننموده و دست با سلحه کارزار نسوده شام و عراق و مصر و خراسان و دیار بکر از بلاد مسلمانان را تقسیم نموده و برای هر يك حكمرانی نامزد شد !

و یقین کردند که روزگار بمراد ایشان گردش میکند و آفتاب کامران بمقصود ایشان تابش می افکند و ستاره سعد بخدمات ایشان نمایش میجوید

ص: 147

پس با کمال عز و جلال و جنجال ابطال رجال و جنگ آورین آهنین سربال بشهرهای مسلمانان روان شدند و ممالک اسلامیه از هیمنه میسره و میمنه ایشان مضطرب و هولناك شدند و ملك ارسلان سلجوقی که او را ملك العادل نامیدند چون خبر ایشان بشنید آماده نبرد گردید و در شهر سپاهان سان سپاهان بدید و باندازه که مقدور بود ساز مردم لشکری را بداد و در پیشوائی خود راه بر گرفت و هم چنین هر دو سپاه راه می نوشتند تاطلایع مسلمین بظلايع مشركين نزديك افتاد و با الب ارسلان خبر دادند که فردا هر دو لشکر با هم برابر میشوند .

و مسلمانان شب جمعه را بیتونه نمودند و رومیان با کثرت و ابهتی که مقدارش را جز خالق خودشان کسی ندانست بزیر آمدند و مسلمانان نسبت بایشان چون لقمه در چنگال گرسنه مینمودند ، مسلمانان لرزان و ترسان شب بروز آوردند.

و چون صبحگاه چهره بر گشود پاره بیاره بنظاره آمد و مسلمانان از آن کثرت وعدت دشمنان هراسان گشتند الب ارسلان فرمان کرد تالشکر اسلام را بشماره آوردند جملگی دوازده هزار تن بودند اینوقت شاهنشاه ایران و ترکستان دانشمندان رجال و حجر بين ابطال را فراهم ساخته در این امر مشورت نمود تارأی مقرون بصواب را مأخوذ دارد.

بعد از آنکه ساعتی تکلم نمودند آراء عقلاء و امناء و علمای بحرب بر آن اتفاق گرفت که با دشمن جنگ بورزند، پس زبان بنصیحت و تشجيع و امیدواری و تحریص سپاه بگشودند و آماده رزم دشمن شدند و باالب ارسلان گفتند : بسم الله بر این گروه حمله ور میشویم، الب ارسلان فرمود : ای گروه مسلمانان درنگ نجوئید، چه روز جمعه است و اينك گروه مسلمانان در مساجد بر منابر شرق و غرب بلاد خطبه میرانند و در فتح و فیروزی ما خدای را میخوانند چون آفتاب را نوبت زوال رسد و بدانیم که مسلمانان در صفحه جهان نماز بگذاشته اند و خدای را برای نصرت دین خودش بخوانده اند بر کفار

ص: 148

حمله ور میشویم .

و چنان بود که الب ارسلان برخرگاه ملک روم و علامت و نشان آن وزی وزینت آن و اسب خاصه او واقف بود لاجرم با مردمان جنگجوی خود فرمان داد كه بايد هيچيك از من تخلف نورزید و با من بگردید و بهر کجا شمشیر فرود آورم یا تیر افکنم شما نیز موافقت نمائید و تیغ بزنید و تیر بیندازید این بگفت و باسپاه بطرف خیمه ملك روم چون شیر شرزه و پلنگ غران بحمله واحده تازان گردید و لشکری را که برگرد سراپرده شاهنشاهی بحراست بودند بکشتند و بپراکندند و بپادشاه روم پیوستند و هر کسی در خرگاه او بود بکشتند و بزبان

رومیان همی فریاد برآوردند: پادشاه کشته شد پادشاه مقتول گشت .

چون سپاه روم این صدا را بشنیدند یکباره پراکنده و بهر نقطه شتابنده شدند و سپاه اسلام تا چند روز شمشیر در آنها بر نهادند و همی بکشتند و اموال و اثقال چنان اردوی بزرگ و لشکر گاه عظیم را بغارت بردند وملك روم اسير کرده در پیشگاه شاهنشاه کارآگاه حاضر ساختند و ریسمانی بر گردنش بر آورده بودند .

الب ارسلان از روی تحقیر و تصغیر با او فرمود : بازگوی اگر مرا نزد تو اسیر آورده بودند با من چه میساختی؟ گفت : آیا شک داری که ترا میکشتم پادشاه فلک پیشگاه فرمود: تو در چشم من کمتر از آنی که بقتل توفرمان کنم آنگاه خطاب کرد گفت: وی را ببرید و در معرض فروش در آورید و هر کسی بهایش را بیشتر داد بدو بدهید .

پس او را با همان ریسمان که بر گردن داشت در میان لشکریان بگردانیدند و بفروش بدرهم و فلوس ندا بر کشیدند هیچکس او را بدرهمی و فلوسی خریدار نگشت تاگاهی که چنان پادشاه بلند دستگاه را بشخصی در ازای سگی بفروختند و آن سگ را بحضور الب ارسلان بیاوردند ، و فروشنده عرض كرد: ملك روم را در تمام لشکریان گردش دادم واحدی فلسی در بهای او عداد مگر يك مرد که این

ص: 149

سگ را در بهای وی بداد و او را بگرفت ، پادشاه فرمود : از روی انصاف با تو معامله ورزیده است، چه این سگ بهتر از اوست .

و از آن پس الب ارسلان فرمان کرد تا او را رها ساختند و بقسطنطنیه برفت مردم روم او را از سلطنت عزل کرده چشمش را با میل تافته کور نمودند.

راقم حروف گوید : ازین قبیل حوادث در سرای حوادث بسیار روی داده است و از بدایت حال عالم تاکنون اغلب فتوحات از شدت غفلات روی گشوده است معلوم باد ، در کتب تواریخ و سیر بنظر نیامده است مستعین خلیفه آهنگ جنگی کرده و بعزم رزمی کوه پیموده باشد یا از ابوالولید بن فتحون و جنگ وفتح او چیزی مذکور ساخته باشند شاید خلیفه دیگر باشد . والله اعلم .

حکایت مستعين بالله خلیفه عباسی با یحیی بلادری شاعر

در ثمرات الاوراق میگوید: قاضی القضاة شمس الدین بن خلکان در تاریخ خود می نویسد که یحیی بلادری مورخ گفت از جمله مجالسین مستعین بودم جماعتی از شعراء بآهنگ خدمتش بیامدند و چون در حضورش حاضر شدند گفت : شعری از هیچ شاعری نمی پذیرم مگر از آن شاعر فصیحی که مانند این شعری که بحتری در مدح متوکل انشاد کرده است انشاء نماید :

فلو ان مشتاقاً تكلف فوق ما *** في وسعه لسعى إليك المنبر

اگر کسی با هر شوقمندی برتر از آن که او را در وسع وطاقت است در اظهار وعرض اشتياق تكليف نمایند و بتوان او را مکلّف منبری که تو بر آن جلوس میکنی و داد فصاحت و بلاغت میدهی از کمال شوقی که بتو دارد هر وقت از تو جدا شود بطرف توشتابان وساعی گردد.

ص: 150

بلادری میگوید :بمنزل خود شدم و از آن پس بخدمتش باز گردیدم و گفتم: در مدح تو شعری انشاء کرده ام و مضمونی آورده ام که از آنچه بحتری گفته است نیکوتر است ، گفت: بازگوی ، این شعر بد و بخواندم.

ولو ان برد المصطفى إذ لبسته *** يظن لظن البرد انك صاحبه

و قال و قد اعطيته ولبسته *** نعم هذه اعطافه ومناكبه

اگر برد مبارك پيغمبر صلی الله علیه وآله را که بتن می آوری حس و شعور گمان بردن وظن نمودن را میداشت هر آینه گمان میبرد که تو صاحب آن حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله میباشی و چون برتن می پوشیدی می گفت : آری اینك برد دوش مبارك آنحضرت است که بر آن پوشش شده ام .

مستعین چون این شعر را بشنید با بلادری گفت: بمنزل خود بازشو و هرچه بتو امر فرمودم چنان کن ، بلادری بمنزل خود مراجعت کرد و مستعين هفت هزار دینار زر سرخ برای او بفرستاد و گفت: این دنانیر را برای حوادث و روز سختی و سخت حالی ذخیره کن و چندانکه زنده باشی جرایه و کفایه تو بقدر کفایت بتو میرسد .

معلوم باد که یحیی بلادری مورخ در تاریخ ابن خلکان مسطور نیست و ازین پیش در ذیل احوال متوکل عباسى وقصيده رائية أبي عباد وليد بن عبيد بن يحيى بحتری شاعر مشهور بهمین حکایت که در اینجا مذکور شد بروایت ابن خلکان وأبو الفرج در هیجدهم اغانی و مسعودی و سیوطی اشارت رفت که مستعین در زمان خلافتش با شعرای عصر چنان گفت و میمون بن هارون آندو شعر جسارت آمیز را که در آنجا بترجمه اش اقدام نرفت بگفت و بآن صله و جایزه که مرقوم نمودیم برخوردار گشت شاید در نگارش این اسم سهوی رفته باشد، اکنون بنگارش بعضی از شعرا که در عهد مستعین وفات کرده اند میپر داریم.

ص: 151

بیان احوال حسين بن ضحاك شاعر از معاصرین مستعين بالله خلیفه

در مجلد ششم اغانی مسطور است که حسین بن ضحاك كه از موالی طایفه باهله وبصرى المولد و المنشاء و از شعرای دولت عباسیه و یکی از ندمای خلفای بني هاشم وبقولى اول شاعری است که در مجلس ایشان مجالست نمود که از آنجمله محمد امین است شاعری ادیب و ظريف و مطبوع و نيکو تصرف و درفن شعر شيرين مذهب ومقبول الشعر و بارونق وصافي كلام است .

و أبونواس شاعر نام آور روزگار معانی و مضامین او را در باب خمر اخذ می نمود و تغییری در آن میداد و از آن معانی بدیعه و اوصاف عجیبه استعاره میکرد و چون شعری نادر این معنی ظاهر و شایع میشد مردمان نسبت با بی نواس میدادند و اخبار این دو تن در این معنی و جز این در اماکن خود مذکور است.

وحسين بن ضحاك ملقب بخليع و اشقر بود و با مسلم بن ولید مهاجات می نمود و خلیج از وی داد خود می گرفت و هم او را غزل پسندیده خوش مضمون بسیار است و از آن شعرای مطبوعین است که اشعار و مذاهب ایشان از تکلف بیرون است نزديك صد سال روز گار سپرد و در خلافت منتصر بمرد و اصلش از خراسان و بامحمد بن حازم باهلی خاله زاده اند و بعضی در نسبش گفته اند: حسين بن ضحاك ابن یاسر ان موالی سلیمان بن ربیعه باهلی است، حسین بن ضحاک میگوید : چون حج نهادم این قصیده خود را که در باب خمر گفته ام براى أبو نواس حسن بن هانی بخواندم :

بدلت من نفحات الورد باللاء *** و من صبوحك در الابل والشاء

ص: 152

و چون در طی عرض قصیده باین شعر خود رسیدم:

حتى إذا اسندت في البيت واحتضرت *** عند الصبوح ببسا بين اكفاء

فضت خواتمها في نعت و اصفها *** عن مثل رقراقة في جفن مرهاء

حموی می گوید :بسا بضم باء موحده وسین مهمله ومشدده والف ممدوحه خانه ایست که طایفه غطفان بنیان کردند و بسانامیدند در برابر کعبه معظمه و این از ماده قول عرب که می گوید «لا افعل ذلك ما ابس عبد بناقة وهو طوفه حولها ليجلها و ابس بالابل عند الحلب إذا دعا الفصل إلى الناقة يستدرها به »بچه شتر را بشتر ماده مادرش بیاورند تا بشوق شیرش به پستان بجوشد و شیر بدهد پس گویا این جماعت يتجلسون الرزق في الطواف حوله ، و بساسة بفتح موحده و شد مهمله از اسامی مکه معظمه است در زمان جاهلیت لانها كانت تبس من لا يتقى فيها .

بالجمله حسین میگوید:چون ابو نواس این شعر را بشنید چنان نعره برکشید که مرا بترسانيد و گفت : أحسنت وان يا اشقر ، گفتم : ای حسن وای بر تو مرا بترسانیدی سوگند باخدای ، گفت : بلی والله تو مرا بخوف و بیم در آوردی این معنی از آن معانی میباشد که بایستی شاطر فکر و اندیشه من بآن پایان گیرد یا بر آن عوض نمایم و بگویم و تو بر من سبقت گرفتی و از خاطر من بر بودی و زود باشد که بر تو مکشوف آید که این شعر و معنی را از كدام يك از ما روایت کنند از من باز خواهند گفت یا از تو .

حسین می گوید ، سوگند باخدای چنان بود که ابونواس گفت و شنیدم از کسیکه عالم باین امر نبود از وی روایت می نمود و در دفاتر اشعار مردمان در اول ديوان أبي نواس رقم کرده بودند،أبو العباس محمد بن یزید از دی گوید : حسین در این شعر اشعر محدثین است:

اى ديباجة حسن هيجت لوعة حزني *** اذ رماني القمر الزاهر عن فترة جفن

إلى آخرها عثمان بن عمر الأجری گوید: از ریاشی شنیدم که این دو شعر را سخت ملیح و ظریف و بدیع میشمرد.

ص: 153

إذا ما الماء امكنني *** و عفو سلافة العنب

صيبت الفضة البيضاء *** فوق قراضة الذهب

گفتم : يا أبا الفضل گوینده این دو بیت کیست ؟ گفت : گوینده آن کسی است که از تمامت مردمان طبعاً وملحاً وظرفاً ارق واكثر واكمل است وی حسین ابن ضحاك است ، و میگوید: چون این شعر را برای ابونواس بخواندم:

وشاطرى اللسان مختلق التكريه شاب الجون بالنسك

تا باین شعر رسیدم :

تخالها نصب كأسه قمراً *** يكرع في بعض انجم الفلك

بعد از چند روز ابو نواس این شعر را بخواند :

إذا عب فيها شارب القوم خلة *** يقبل في داج من الليل كوكبا

و این شعر را از خود شمرد گفتم: اى أبو علي اين مصالبة است و مضمون شعری را بدیگر شعر آورده است، گفت: گمان میبری که امکان دارد از تو در باب خمر معنی جید و تازه مذکور نمایند با اینکه من زنده باشم ، یعنی هر مضمونی بدیع و منبع در خمریات گفته شود باید بمن نسبت دهند خواه گفته باشم یا نگفته باشم ابن مهرویه گوید: این شعر مذکور حسین بن ضحاك را براى إبراهيم ابن مدیر بخواندم گفت همانا حسین گمان میبرد که ابو نواس این معنی را در آنجا که میگوید «يقبل في داج من الليل كوكبا »از وی سرقت نموده است و اگر أبو نواس سرقت کرده باشد همانا از حسین شایسته تر باین مضمون است ، چه در این شعر بروی تبرز جسته است و نیکوتر ادا کرده است ، واگر حسین از وی سرقت نموده است و در آن شعر خود مندرج ساخته است دستش از ذیل فصاحت و بلاغت دور مانده است .

وهم حسين بن ضحاك گويد كه روزى أبو نواس مرا نزديك باب ام جعفر از جانب غربی دید پس این شعر را بدو قراءت کردم:

ص: 154

اخواى حي على الصبوح صباحاً *** هبا و لا تعدا الصباح رواحاً

هذا الشحيط كانه متحير *** في الافق سد طريقه فالاحا

ما تامران بسكرة قروية *** قرنت إلى درك النجاح نجاحا

چون روزی چند بر این امر بگذشت أبو نواس مرا در همان موضع بدید این شعر را بمن بر خواند :

ذكر الصبوح لجرة فازتاحا *** وأمله ديك الصبوح صباحا

با او گفتم :حسن ای پسر زانیه این چیست که میکنی؟ گفت : این سخنان فرو بگذار سوگند با خدای هرگز چیزی در باب خمر و توصیف نیاوری و من زنده باشم جز اینکه بمن منسوب دارند .

مغيرة بن محمد مهلبی حکایت کرده است که یکی روز حسین بن ضحاك در خدمت إبراهيم بن مهدي مشغول شرب خمر گشت و در میانه ایشان سخن از امر دین و مذهب بگذشت و بخشونت پیوست وإبراهيم که سرمست باده ناب بود خشم در سپرد و بقتل حسین تیغ و نطع بخواست حسین از مجلس او خشمناك بیرون شد وإبراهيم مكتوبي بدو نوشت و معذرت بخواست و خواستار شد که دیگر باره باز آید حسين بن ضحاك این شعر را در جواب بنوشت :

ندیمی غير منسوب *** إلى شيء من الحيف

سقانی مثل ما يشرب *** فعل الضيف بالضيف

فلما دارت الكأس *** دعا بالنطع و السيف

كذا من يشرب الخمر *** مع التنين في الصيف

کنایت از اینکه هر کسی با تو بشراب بنشیند چنان است که با اژدها در گر می تابستان که فصل قوت اوست مجالست نماید و از آن پس بمنادمت إبراهيم عودت نگرفت و مدتی بمتاركت بر گذشت تا گاهي إبراهيم بدلجوئى او برآمد و بصله و جایزه بزرگ خاطرش را خوشنود فرمود و دیگر باره منادمت دایر شد .

مهدي بن سابق گوید: روزى أبو نواس و حسین بن ضحاك با هم ملاقات کردند

ص: 155

أبونواس با حسين گفت: تو در غزل سرائی اشعر اهل زمان خود هستی ، حسین گفت: در چه چیز چنین است ؟ أبو نواس گفت : ای حسین تو خود نمیدانی ؟ گفت : نمی دانم، گفت در این شعر خودت که گفته :

و ابایی مقحم لعزته *** قلت له إذ خلوت مكتتما

تحب بالله من يخصك بالود *** فما قال لا ولا نعمان

ثم تولى بمقلتي خجل *** ارادر جع الجواب فاحتشما

فكنت كالمبتغى بحيلة *** برأ من السقم فابتدا سقما

حسين گفت : ويحك اى أبونواس آيا از مذهب ومسلك خودت در کار باده ارغوانی جدائی نمی جوئی؟ گفت : لا والله و بهمین جهت بر تو و تمام مردم فزونی دارم ، أبو العباس ثعلب این شعر حسين بن ضحاک را بخواند :

لا وجيك لا اصافح بالدمع مدمعا

***

من بكى شجوه استراح وإن كان موجعا

***

کبدى من هواك اسقم من ان تقطعا

***

لم تدع سورة الضنا في السقم موضعا

بعد از آن گفت: هیچکس نیست که بتواند مانند این شعر را بگوید محمد بن فضل اهوازی می گوید: از علی بن عباس رو می شنیدم می گفت : غزل گوی ترین و ظریفترین مردم حسین بن ضحاك است، گفتم : در زمانیکه کدام شعر را گفته است؟ گفت : هنگامی که میگوید :

یا مستعير سوالف الخشف *** اسمع الحلقة صادق الحلف

ان لم اصح ليلى وبا حربي *** من وجنتيك وقرة الطرف

فحمدت ربى فضل نعمته *** و عبدته أبداً على حرف

راقم حروف گوید : در این کلمه اشارت بآيه شريفه «ومنهم من يعبد الله علی حرف» میباشد ، كلب كليب اخبث كليب واخس كلاب شمر بن ذي الجوشن کلابي لازال في دركات الجحيم محشوراً مع اكلب الجهنم در روز عاشورا وحادثه

ص: 156

صحرای کربلا و مناظرات حضرت سید الشهداء روح ماسواه فداه همین آیت را بعنوان جسارت قراءت کرد و جواب شنید «اللهم ضاعف عذابه وعذاب اشباهه اضعافاً لا تحصيها إلا أنت ».

عمر و سکوتی گوید: حسين بن ضحاك با پدرم گفت: زنی نوازنده و خواننده و شیرین گفتار و نمکین دیدار با من الفت گرفته بود و همیشه نزد من می آمد من نیز بدومایل بودم و بملاحت و سرشت ستوده اش دل و آن مغنیه را فتن می نامید و جهانی از فتنه اش درفتن و محن بودند و هر وقت این گلبن مراد روی با من بر میگشاد خادمی از خاتونش بحر است آن گوهر مراد می آمد تا مبادا صدف گوهر پرورش را از سنان حوادث آسیبی و ثلمه رسد ، و آن خادم را نجح می نامیدند و مردی بغوض و بدخوی و زشت روی و مانند خار برنو گل شاخسار و مار بر گنج مقصود بود آن نوگل بهاران نیز بسبب او از آنچه میخواست دچارحرمان و حسرت بود .

تالف تا یکی روز ماه مراد برافق اقبال طالع شد و نجح در بستر رنجوری اسیر گردید وفتن بادیگری بیامد و مرا فرصتی افتاد و از وصال آن آفتاب ماه رخسار کامیاب شدم و از قوت طالع تیری بر هدف مقصود و صدف موعود بر نشاندم و آنروز و آن شب را بتفرج بگذرانیدم و از آن فرج مفرح کامیاب شدم و گفتم :

لا تلمني على فتن *** انها كاسمها فتن

فاذا لم اهم بها *** فمن لا بم لا بمن اذن

اعين لا این مثلها *** فی جمیع الوری

طيب نشر إذا لثمت *** و غنج و محتضن

وال عشرا من الصبوح *** على وجهها الحسن

وعلى لفظها المنون *** للام بالغنن

لست أنسى من الغزيرة *** اذ بحت بالسجن

قولها إن سلبتها عن *** کثیب و عن عکن

ليس يرضيك يافتي *** من هوی دون ان تهن

ص: 157

فامتز جنا معا ممازجه الروح للبدن

***

وكفيتا من أن يراقب منجحا إذا فطن

***

و امناه ان يتم و ما كان مؤتمن

***

كل ما كان من حبيبك مستظرف حسن

و در این ابیات باز میرساند که از آن معشوقه گلبدن که چون تل یاسمن با کفلی چون عاج بسم آکنده بود کامروا شدم .

و هم در آن کتاب از ابوهقان مسطور است که از حسین بن ضحاك از خبر مشهور او باحسن بن سهل در آن روزی که باوی نبیذ نوشید و در خدمتش شب را بروز گذرانید پرسیدم و از چگونگی آن سؤال کردم و گفتم :میخواهم بدایت این امر را از خود تو بشنوم.

حسین گفت : در فصل پائیز بخدمت حسن بن سهل در آمدم و این وقت بارانی بیاریده و زمین و زمان را تازه و تر ساخته و منظری خوش ومكاني نيك و بسی خوش بوی بود وحسن بر تختی آبنوس نشسته و بر روی آن قبه آراسته و بالای تارمه از دیبای زرد برآورده و بربستان سرای حسن مشرف بود و در پیش روی خدمتکارانی پسندیده و حسن چون سرو یاسمن بخدمت اشتغال داشتند و بالای سرش پسری چون دینار سرخ وسیم سفید و ماه و ناهید ایستاده بود، پس سلام براندم وجواب شنیدم و حسن بمن نظاره افکند گوئی میخواهد شعری بعرض برسانم پس این شعر را بخواندم :

ألست ترى ديمة تهطل *** و هذا صباحك مستقبل

گفت : آری می بینم، پس این شعر قراءت کردم:

و تلك المدام و قد شاقنا *** برؤيته الشادن الاكهل

این بامداد خوش و باران خوش و صباح خوش دیگر و این شراب ارغوانی غزالی کحل و آهو چشمی زیبا روی و مشگین موی را شایسته هستی ، گفت : چنین است گفتم :

ص: 158

فواد به و بنا سکره *** تهون مكروه ما نساءل

در این شعر میرساند که این غلام ماه غلام از بر آوردن کام کامجویان دریغ ندارد ، حسن ساکت شد ، پس گفتم :

فاني رأيت له نظرة *** تجزئى انه ما يفعل

حسن بن سهل گفت : دیگر بگوی پس گفتم :

وقد اشكل اليوم في يومنا *** فيا حبذا اعيشنا المشكل

امروز عيش وعشرت ما تشکیل یافته خوشا بر این عیش و زندگانی حسن گفت : عیش مهیا شده است یا بپاره جهات در عهدهٔ اشکال است بازگوی چه می بینی في الفور گفتم : مبادرة القصف وتقريب الالف هر چه بملاعبت پرداختن و الفت را نزديك ساختن .

حسن گفت : بآن شرط که تو باما اقامت جوئی و شب را با ما بروز رسانی گفتم: برای وفای بوعده و بر تو است مانند آن برای من در ایفای بشرط ، گفت : آن وعده کدام است؟ گفتم : این پسر که بالای سرت ایستاده است مرا سقایت کند، حسن بخندید و گفت : این امر بعلاوه آنچه در آن است مخصوص تواست کنایت از اینکه چون تو را با شراب سقایت نمود تو نیز میتوانی با آبی مخصوص او را مرطوب سازی .

آنگاه طعام طلبید و ما بخوردیم و شراب بخواستیم و قدحی چند بنوشیدیم اما آن پسر را ندیدم از وی سؤال کردم گفت: هم در این ساعت می آید و در نگی نرفت که چون فلقه قمر بیامد گفتم :بکجا اندر بودی؟ گفت : بگرما به رفتم وازین جهت از تو دور ماندم في الفور گفتم :

وأبابي أبيض في صفرة *** كأنه بتر على فضه

جردة الحمام عن درة *** تلوح فيها عكن بضه

غص تبدي يثني على *** مأكمة مثقلة النهضه

كلنما الرش على خده *** طل على تفاحة غضه

ص: 159

صفانه فانته كلها *** فبعضه يذكرني بعضه

ياليتني زودني قبلة *** اولا فمن وجنته عضه

پدرم فدای آن سفید بزردی سرخ آمیزش باد که گوئی زری صاف برسیمی شفاف است و چون مرواریدی غلطان و دری درفشان گرما به اش عریان داشته و بدنی لطیف پوست آکنده گوشت و شکمی چون عاج و بلور و گونه چون سیب سرخ بیرون آورده جمال دلارا و عنصر ظریفش مردوزن را در فتنه انداخته کاش از بوسه توشه می بخشید و بمزید آن سرخ سیب نصیبی میرسانید.

حسن بن سهل چون این ابیات را بشنید گفت «قد عمل فيك النبيذ »شراب در تو کار گر شده است کنایت از اینکه این اشعار و کلمات از آشفتگی مغز و غلبه مستی است ، گفتم « لا وحياتك»قسم بجان و زندگانی تو چنین نیست ، حسن گفت :«هذا شر و ذالك »این سخن تو که باز مینمائی که این کلمات را از راه هوشیاری گفتم نه از در مستی بدتر از آن اشعاری است که خواندی ، یعنی من خواستم راه معذرتی بر اینگونه کامات نابهنجار تو صاف کنم و بگویم از روی شعور وصحت خرد نبوده است و تو بر خلاف آن میرسانی و گفتار ناستوده خود را تصدیق می نمائی من این شعر بخواندم :

اسقاني و صرفا بنت حولين قرقفا

***

واسقيا المرهف الغرير سقى الله مرهفا

***

ان یکن اکلفا فانی اری البدر اکلفا

***

و احملا شعبه و ان هورنا وافقا

***

فإذا هم للمنام فقوما وخففا

***

می دو ساله و محبوب چهارده ساله *** غنیمت است مرا صحبت صغير وكبير

مرا و محبوب مرا شراب ناب بیاشامید و چون در خمار خمر آهنگ خفتن و از خود بی خبر ماندن کرد برخیزید و مرا با او گذارید تا کام دل بر آرم ، غلام ماهروی اظهار خشم و غضبی بدروغ نمود و برخاست برفت و دیگر باره بازگشت

ص: 160

و با من گفت بخوردن شراب بپرداز و هذیان و بیهوده سرائی را دست بدار و قدحی باده ام بداد .

وأبو محمد برخاست تا کمیز براند و من قدح را بیاشامیدم و آن غلام نقلی بمن بداد گفتم: این نقل را ببوسه بدل فرمای، غلام بخندید و گفت : این کار را در وقتش میکنم، چون سخن شیرین و دلخواه را که هزارانش امیدواری در هر حرف بود بگفت دیگر باره اش بدائی روی داد و آنچه بیاید داد نداد و گفت : این کار را نمیکنم و از بوسه خود کامروایت نمی گردانم ، من دیگر باره از آن ماه ده چهاری در مقام خواستاری و طلب بوسه بر آمدم بانگی بمن برزد و منزجر ساخت ، یکی از خدام حسن که او را فرج می نامیدند بآن سیمبر گفت: ترا بجان من آنچه خواسته است بدو بده آن غلام بخندید و بمن نزديك شد گوئی میخواهد بمن نقلی بخشد و بدلربائی تغافلی نمود و من بوسه از چهره ناز پرورش بر بودم با کمال غنج و دلال با من گفت: این بوسیدن بر تو حرام است و من این شعر بخواندم :

وبديع الدل قصرى الغنج *** مرء العين كحيل بالدعج

نسمته شياً و اصغيت له *** بعد ما صرف كاسا ومزج

واستخفته على نشوته *** نبرات من خفيف و هزج

فتابی و تثنى خجلا *** و ذرى الدمع فنونا ونشج

لج في لولا وفي سوف ترى *** وكذا كفك عني وفلج

ذهب الليل وما نو لني *** دون ان اسفر صبح و ابنلج

هون الأمر عليه فرج *** بتانيه فيسقما لفرج

خمر النكهة لا من قهوة *** ارج الاصداغ بالمسك ارج

و بنفسي نفس من قال وقد *** كان ما كان حرام و حرج

در این اشعار از بدایع غنج و دلال آن مهر خانگی و بدر سیاه چشم و معاشقات آن شب و بمقصود پیوستن بعد از رنج و تعب و ظرافات کلمات آن شوخ پسر حکایت میکند و میگوید: چون شب تار چون تارزلف مشکبارش پای در رکاب نهاد و صبح

ص: 161

روشن چون چهره آفتاب آیتش بر آسمان روی کشود برفتم و بامداد دیگر بخدمت حسن بیامدم فرمود: حال تو و خواب در شب گذشته بر چه منوال بود؟ گفتم : توصیفش را به نشر ادا کنم یا بنظم ؟ حسن بن سهل فرمود: بنظم بگوی چه نزد من نیکتر است ، پس این شعر را بخواندم :

تألفت طيف غزال الحرم *** فواصلني بعد ما قد صرم

و ما زلت اقنع من نيله *** بما تجتنيه بنان الحلم

أتاني يجاذب اردافه *** من البهر تحت كسوف الظلم

يقول و نازعته ثوبه *** على أن يقول لشيء نعم

فغض الجفون على خجلة *** و اعرض اعتراضة المحتشم

فشبكت كفى على كفه *** و اصفيت الثم درا يفم

فنهنهني دفع لا مؤيس *** بجد ولا مطمع معتزم

إذا ما هممت فادنيته *** تثنى و قال لى الويل لم

فما زلت ابسطه ما زحا *** وافرط في اللهو حتى ابتسم

و حكمنى الريم في نفسه ***بشيء ولكنه مكتتم

فواها لذالك من طارق *** على ان ما كان ابقي سقم

در این اشعار باز می نماید که بمقصود و مراد خود در پایان کار رسیده است و بهرگونه حیلت و نیرنگ و تدبیر از آن ماه دلپذیر کامروا شده است و با آهوی حرم در آمیخته است .

حسن بن سهل فرمود: ای فاسق این طیف و طواف را که نسبت بغزال حرم میدهی و در عالم خواب میخوانی گمان نمی برم جز آنکه با خود آن شخص ، یعنی غلام در حال بیداری روی داده است و این سخن را حسن ازین روی گفت که غزال حرم عموم داشت و میتوان بر دیگر غزالهای حریم نیز منسوب داشت .

آنگاه فرمود: اصلح چیزها برای ما بعد از آنچه جاری شده که این عار و تنگ را از خودمان و دودمانمان دور سازیم و این غلام را بتو ببخشیم « فخذه لا

ص: 162

بورك لك فيه »اين غلام را بگیر و ببر که خداوندت در وی بتو برکت ندهد ، ومن آنغلام را با خود ببردم.

أبو العيناء گوید : این شعر را حسين بن ضحاك برای من بخواند که در حق غلام حسن بن سهل گفته بود و در سرای حسن باوی در یکجای فراهم گشته آمیزشی روی داده بود و بعد از آن غلام را بدید و او را سلام فرستاد و غلام باوی سخن نراند و حسین گفت :

فديتك بالوجهك صد عني *** و أبديت التنوم بالسلام

احين خليتني وقرنت قلبي *** بطرفك والصبابة في نظام

تنكر ما عهدت لغب يوم *** فياقرب الرضاع من الغطام

لاسرع ما نهيت إلى همومي *** سرورى بالزيارة واللمام

در این اشعار به شکایت و گله سخن میراند که با اینکه دیروز از شیر من مشتی و شیر و شیردان مرا در مشت و پشت داشتی چگونه امروز فراموش کردی و روی بر کاشتی و جواب سلام مرا نگذاشتی و آتش اندوه بر دلم بگذاشتی و گذشته را نا گذشته انگاشتی .

و شاید آن سیمبر از آنگونه سلام پسر ضحاك خجل شده است و از آن گونه درود فرستادن که یاد از مفعولیت میداد منفعل گردیده است که در آنم که با تو چنانم ، لاجرم از شرمساری و یاد آوری جواب نداده است یا نظر بتجدید مطلع و فراش داده است و بر سلام روستائی بی طمع نیست حمل کرده است .

عمر بن شبه گوید: حسين بن ضحاك خليع بامن داستان کرد که در بصره در مسجد جامع بودم أبو نواس بر ما در آمد وجبه خزی تازه بر تن داشت گفتم : اى أبو نواس این جبه از کجاست؟ با من خبر نداد و مرا گمان افتاد که از موسی ابن عمران گرفته است، چه او از باب بني تميم داخل شد پس بپای شدم و موسی را دیدم که جبه خزی دیگر بر تن دارد با او گفتم اى أبو عمران چگونه صبح فرمودی؟ گفت: بخیر و خوبی خداوند صبح ترا نیز بخیر و خوبی کند ، گفتم :

ص: 163

ياكريم الأخاء والاخوان گفت: اسمعك الله خيرا خداوند تعالى سمع ترا بسماع اخیر و استماع خوشی و خوبی کامیاب فرماید، پس من این شعر بخواندم :

ان لي حاجة فرأيك فيها *** اننا في قضائها سيان

گفت: حاجت خود را بمیمنت نام خدا و برکات او بازگوی من این شعر را قراءت کردم :

جبة من جبابك الخز حتى *** لا يرانى الشتاء حيث يراني

گفت: « خذها على بركة الله » بگیر این جبه را ببرکت و فزونی خداوند بیچون و آستینش را بر کشید و من از تنش بیرون آوردم و برفتم و هنوز أبو نواس نشسته بود چون بدید گفت: این جبه از کجا قسمت تو شد ؟ گفتم : از همانجا که این جبه بتورسید.

میمون بن هارون گويد: حسين بن ضحاك صدیقی داشت و این صدیق بکنیز کی سرود گرودل پرور عاشق بود چنان اتفاق افتاد که با پسری سیمتن و ماه روی بمراوده پرداخت و اسباب مزاحمت این صدیق عاشق گشت و در مدتی که ساده روی و بی موی بود مغنیه را بخود اختصاص میداد و آنمرد را جای چون و چرا نبود تا گاهی که سالی بر سر بگذرانید و موی وریش بردوانید و و آن نازکتر از نوگل بهار دو چار خار و آن روی عبیر بوی عنبرین موی شد ، و آن پسر هر چه موی بر چهره اش پدیدار می آمد از ریشه می کند و اثري از ریش نمی گذاشت :و آن كنيزك بواسطه اینکه آن پسر در سن شباب و جوانی و شایسته مهرورزی و کامرانی بود دل از مهرش خالی نمی ساخت و نرد مهرش را می باخت آنمرد این شکایت بحسین آورد و خواستار شد که شعری در حق این جاریه مغنیه و آن میل و شوق او بنظم آورد و او گفت:

خل الذي عنك لا تطيع تدفعه *** يا من يصارع من لا شك يصرعه

جاءت طرايق شعر أنت ناتفها *** فكيف تصنع أو قد جاء أجمعه

الله اكبر لا انفك من عجب *** أانت تحصد ما ذو العرش يزرعه

ص: 164

تباً لسعيك بل تباً لامك إذ *** ترعى حمى خالق الاحماء يمنعه

تا بچند ریش خود را از ریشه بر آوری و دیگر باره بهتر و نیکوتر و استوارتر برآید پس این را که نتوانی با نجام رسانی دست بدار و با کسیکه از تو نیرومندتر است دست بکشتی مسپار که بر زمین میخوری، اکنون که موی سیاه برروی سفید نرم و نازك میروید میتوانی از صفحه روی بر زدود و روزی چند ساده روی بیاسود و مستفیض شد و دیگران را مستفیض گردانید لکن وقتی که یکباره موی برروی تو روی آورد و انبوه گردد آنوقت چه خواهی ساخت ، خدای بزرگ است هیچوقت از عجب و شگفتی بیرون نمیشوم آیا تو میخواهی بدروی آنچه را که پروردگار عرش زارع آن است ! هلاك باد بر این سعی و کوشش تو و آنمادر تو که میخواهد در جائی بچرد و بچرانی که خالق آن مانع آن است. و نیز حسین بن ضحاك در حق آنجوان گفته است :

ثكلتك امك يا بن يوسف*** حتام ويحك أنت تلثف

إلى آخرها سوادة بن فیض مخزومی گوید: پدرم با من گفت: روزی حسين بن ضحاك بطرف قفص برای تفرج و تنزه بیرون شد و جماعتی از اخوان او که همه ظریف و نیکو سرشت بودند باوی بیرون شدند و خبر خروج او به یسر خادم پیوست و این پسر معشوق صالح بن هارون الرشيد و خادم برادرش أبو عيسى بن رشيد بود چنانکه ازین پیش در ذیل احوال اولاد رشید مسطور نمودیم .

بالجمله یسر با ابروی کمان و تیر مژگان خنجری برمیان بربست و بسوی او روی بر نهاد و در حالتیکه حسین مشغول آشامیدن شراب ناب بود یسر بناگاهان چون بدر فروزان بروی وارد گشت حسین از ورود چنان میهمان محبوب القلوب خرسند شد و به نیکوتر و جهی باوی روی گشود و پسر تا پایان روز با حسین بگذرانید و باده بنوشید و چون مست و نیروی خرد هر دو پست شد حسین باوی بملاعبت و غمز پرداخت و دستی بر روی و مویش برآورد پسر را ازین کردار خشم

ص: 165

آمد و خنجر بروی برکشید، حسین چون این حال بدید و عربده او را بشنید خاموش شد و پیاده بازگشت و این شعر بگفت :

جمشت بسراً على تسكره *** و قد دهانی بحسن منظره

فهم بالفتك بی فناشده *** فتى كريم من خير معشره

سيحب ذيل القميص صقرة *** و واردات من هدب مئزره

يا من رای مثل شادن خنث *** يصول في خدره بزوره

و لا يعاطى نديمه قدحا *** الا با بهامه و خنصره

قد قلت للشرب اذبدا فضلا *** في ريطتيه وفي ممصره

و ملی علی شادن توعدني *** بسل سکینه و خنجره

اما كفاه ما حز في كبدى *** بسحر اجفانه و مجمره

إذا نسيم الرياب قابلنا *** بالطيب من مسكه وعنبره

هز قوا ما كانه غصن *** وارتج ما انحط من مخصره

در این اشعار نیز بهمان داستان اشعار می نماید و باز میرساند که یسر را گاهی کار ملاقات بعسر میکشد و گاهی در عین گردش غزال جنبش شیر آهنین چنگال می نماید و گاهی میهمان را با خنجر بران ترکتاز میکند و گاهی در عین دلربائی دلها را میشکند و گاهی در کمال مجلس آرائی و گردش جام از شدت کبر و خودستائی قدح را بدو انگشت ابهام و خنصر تسلیم میکند .

واز حسين بن ضحاك حکایت کرده اند که گفت: روزی یسر با موئی شفاف تر از یُسر بیامد و نزد من بنشست و مدتی با هم بصحبت و عرض حدیث و حکایت بگذرانیدیم بعد از آن عنان اختیار از دست برفت و با آن ماه جبین سیم سرین بمغازله پرداختم ناگاه چون گل و آتش سرخ و افروخته گشت و گفت : از تعرض من بپرهیز و جان خود را بمفت باز بر ، چون حسین این کلمه بشنید این شعر بر خواند:

ايها النفاث في العقد *** أنا مطوى على الكمل

انما زخرفت لي خدعا *** قدحت في الروح والجسد

ص: 166

تا آخر ابيات علي بن يحيى گويد: حسين بن ضحاك با من حديث راند و گفت: مردی از سپاهیان شامی عجیب الخلقة والزى والشكل وغليظ ودرشت و درشت گوی و درشت خوی و جلف و جافی با من الفت گرفته بود و من جمله را بواسطه حظی و بهره که از تعجب بدو میبردم بر خود هموار میساختم و هر وقت نزد من می آمد، از مکاتیب و مغازلات و مفاوضات عتیقه که داشت و بدو مینگاشت برای من می آورد .

و من در تمام مدت زندگانی خود مکاتیبی شیرین تر و ظریف تر و بلیغ و از حیثیت معانی شکیل تر از آن ندیده بودم و آن شامی از من خواستار میشد که از جانب وی جواب مکاتیب معشوقه را بر نگارم لاجرم خویشتن را در نگارش جواب دچار زحمت و مشقت بسیار می نمودم و عنایت خود را صرف آن کار میفر مودم با اینکه میدانستم مرد شامی بالجمله جاهل و بی خبر است و در میان خطا وصواب فرق نمی گذارد و از ابتداء و جواب خبر ندارد .

چون این مفاوضات تعشق آمیز و مکاتبات بهجت انگیز بطول انجامید بروی حسد بردم و افساد حال وی را در خدمت معشوقه متنبه شدم و ازوی از نام آنزن بپرسیدم گفت : نام وی بصبص است ، پس در جواب یکی از مکاتبت آنزن که مرد شامی برای من بیاورده بود این شعر بنوشتم :

ارقصني حبك يا بصبص *** والحب يا سيدتي يرقص

ار مصت احكباني بطول البكاء *** فما لاجفانك لا ترمص

و ابابي وجهك ذاك الذي *** كأنه من حسنه عصعص

رمص بمعنی زخم و چرك چشم است که بگوشه چشم گرد آید و بمعنی سرگین انداختن مرغ است ، و عصعص بضمتين استخوان مغز است ، می گوید: ای بصبص ای سیده من از کثرت گریه چرك در گوشه چشمم جمع شده پس ترا چیست که چنین نیستی فدای روی تو باد پدرم که گوئی از کثرت حسن و ملاحت مانند استخوان دمغزه است، و دمغزه استخوان بیخ زیردم است .

ص: 167

می گوید: بعد از آن مرد شامی دهشت زده و پریشان و پژمرده نزد من آمد و گفت : يا أبا على خدا مرا فدایت گرداند از من چه گناهی دیده بودی و ازین کاری که با من ساختی چه اراده داشتی؟! گفتم : عافاك الله مگر چه حکایتی است ؟گفت: سوگند با خدای چیزی در میان نبود جز اینکه چون این مکتوب بآن زن رسید یکی را نزد من بفرستاد که سخت اشتیاق دیدارت را دارم و مکتوب نمی تواند از رؤیت مطلوب نیابت نماید هر چه زودتر بطرف بالاخانه كه نزديك بسرای ما میباشد بشتاب و در کنار آن توقف کن تا ترا به بینم .

چون این پیام را بشنیدم جان و دلم را لذت و هزنی عظیم فرو گرفت و بهترین البسه که توانستم بر تن بیاراستم و باروانی روشن بطرف روشن روان شدم و در آن موضع بایستادم و در آنحال که متوقف و منتظر بودم که با من بتكلم آید یا با شارت و کنایتی با من بپردازد ناگاه دیدم چیزی بر من فروریختند چنانکه از سر تا پایم را پر ساخت و جامه ها و زین و برگ مرا فاسد و پلید ساخت و مرا و آنچه مرا ومركب مرا بود سیاه و بد بوی گردانید و از پلیدی بیا کند و هم آبی مخلوط ببول وسواد سرگین بر من فروریختند .

پس با چنین حال رسوائی بازشدم و در طی راه هر کودکی و هر کسی که بر من میگذشت مرا بخنده و طنز میسپرد و بر من صیحه میزد ، غلیظ تر از آن بود که بر من بر گذشت و از اهل من و کسانی که در منزلم بودند بمن پیوست ، و بدتر و عظیم تر ازین جمله این است که رسولان وی از من قطع مراوده نمودند.

حسین می گوید: چون این کلمات بشنیدم بدو زبان بمعذرت برگشودم و گفتم: آفت بزرگ این است که این زن معنی این شعر را از بسکه فصیح و جید است نمی فهمد و در باطن خدای را بر آن شماتت و واردات آنمرد شامی سپاس می گذاشتم . أحمد بن خلاد گوید: وقتی حسین بن ضحاك این شعر را از خویشتن برای من قراءت کرد :

بدلت من نفحات الورد باللاء *** و من صبوحك در الابل والشاء

تا بآخر قصیده اش رسید و با من گفت: احدی از شعرای محدثین چنین قصیده

ص: 168

نگفته است ، گفتم : تو در پیرامون أبو نواس در این شعر او گردش گرفته :

دع عنك لومي فان اللوم اغراء *** و داوني بالتي كانت هي الداء

و این قصیده از قصیده تو اشعر است، حسین غضبناك شد و گفت : تو چنين میگوئى بر من باد اگر ابو نواس را نگائیده باشم ، گفتم : این سخنان را کنار بگذار، چه در این موقع سخن در شعر میرود نه قدح در نسب اگر تو أبونواس و مادر او و پدرش را هم گاده باشی از وی اشعر نیستی و سخت دوست میدارم که با من بازگوئی آیا در این قصیده تو بیتی که نادر و کم یاب باشد جز این شعر تو هست که میگوئی :

فضت خواتمها في نعت واصفها *** عن مثل رقراقه في عين مرهاء

و اينك اين قصيده أبي نواس است که در آن می گوید :

دارت على فتية ذل الزمان لهم *** فما اصابهم إلا بما شاؤا

صفراء لا تنزل الاخران ساختها *** لوسها حجره مسته سراء

فارسلت من فم الابريق صافية *** كانما أخذها بالعقل اغضاء

سوگند با خدای نه هرگز تو دانسته مانند این شعر را بگوئی نه بعد ازین نیز میتوانی، چون حسین بن ضحاک این سخن را بشنید برخاست در حالتیکه خشمگین بود و گويا بقول من اقرار داشت .

محمد بن يزيد نحوی مبرد گوید: حسین بن ضحاك اشقر كه همان خليع باشد یکی از کنیزکان ام جعفر را که اجمل تمام جواری بود دوست میداشت و آن جاریه را سرو پیشانی و شقیقه بس ظریف و نیکو بود و هر وقت حسین بدانجا می آمد آن جار یه نزد او بیرون میشد و با او می گفت: هر چه در مدح ما گفته انشاد کن و حسین صحیفه برای آن جاریه بیرون می آورد و جاریه می گفت: با من قراءت کن و حسین با او چند میخواند که محفوظ او میشد آنگاه درون سرای میشد و صحیفه را می گرفت .

و حسین از عشق و مهر او با عاصم غسانی که سلم الخاسر او را مدح مینمود

ص: 169

و در خدمت ام جعفر مکانتی کامل داشت شکایت برد و خواستار شد که در خدمت ام جعفر شفاعت کند تا آن جاریه را بحسین ببخشد، و عاصم نزد ام جعفر شد و خواستار بخشش آن جاریه گردید وام جعفر اباو امتناع نمود وعاصم هزار دینار برای حسین بفرستاد و گفت:این هزار دینار را بستان و من چندانکه جهدو جد وسعی که ممکن بود درباره این جاریه کردم و هیچ چاره برای من ممکن نشد ، چون حسین ابن ضحاک این حکایت را بشنید این شعر را بگفت :

رمك غداة السبت شمس من خلد *** بسهم الهوى عدا و موتك في العمد

مؤزرة السربال مهضومة الحشا *** غلامية التقطيع شاطرة القد

مخأة الاطراف رود شبابها *** معقرته الصد غين كاذبة الوعد

إلى آخر الأبيات . علي بن يحيى گوید: حسین بن ضحاك گفت : این قصیده خود را که در آن میگویم «لفقدك وريحانة العسکر » را برای این منادر بخواندم و اول قصیده که گفته ام همین قصیده بود ، ابن منادر ردای خود را بر گرفت و بسقف بیفکند و با پای خودش بر سقف نگاه بداشت و این بیت را همی بخواند ، ما باحسین گفتیم :آیا چنان میدانی که این کردار ابن منادر بواسطه اظهار استحسان در این شعر تو میباشد؟ گفت : نه چنین است، گفتم : پس این کردار برای طنز وفسوس واستهزای نسبت بتو است ، حسین او را و ما را بدشنام برسپرد و ما از آن پس هر وقت حسین را میدیدیم اعاده آن شعر را از وی خواستار میشدیم حسین سنگ بر ما می پرانید و بدشنامهای بس نکوهیده و زشت در حق ابن منادر تجدید می کرد .

أحمد بن أبي کامل گوید : بدر سرای حسین بن ضحاك كذر نمودم وأبويزيد سلولی و أبو حزره غنوی را در آنجا دیدم که بانتظار محاربی هستند و برای ایشان اجازت خواسته بودند که بر ابن ضحاک در آیند با آن دو تن گفتم :از چه روی داخل نمی شوید ؟ أبويزيد گفت: منتظر اضماع لؤم هستیم، پس چون خوب نگریستم هیچ چیز در این دنیای دون نو از عجیب تر از آن نیافتم که غنوی و سلولی

ص: 170

در انتظار محاربی باشند تا بر باهله اندر شوند!و ازین پیش در طی این کتب مذکور نمودیم که طایفه باهله از تمام طوایف عرب پست تر و لئیم تر است وقتیبه سردار معروف عرب ازین طایفه است و شعرها ومثل ها در این باب وارد است .

معتمر بن مخز و می گوید: حسین بن ضحاک در آن حال که بآشامیدن شراب تاب مشغول بود گفت : ویحکم حکایتی از پسر که بسی عجیب است برای شما مینمایم گفتیم : بفرما .

گفت : بمولای او خبر دادند که پسر را برادر مولایش سببی روی داده است یعنی برادرش پسر را در سپوخته است، شاید صالح بن رشید باشد چنانکه مذکور شد ، ازین روی مولایش سسر را در پس پرده در افکند چنانکه زنان را در پس پرده جای دهند و بفرمود تا سنگ بر درش بگذاشتند و پسر را فرمان کرد تا از سرای او بیرون نشود مگر با خادمی که حافظ و موکل اوست و من این شعر بگفتم :

ظن من لا كان ظنا بجيبي فجاه *** ارصد الباب رقيبين له فاكتنفاه

فادا ما اشتاق قربي ولقائی منعاه *** جعل الله رقيبيه من السوء فداه

أبو نواس گويد: حسین بن ضحاك با من گفت: ای ابوعلي آیا نگران نیستی كه يسر بر من خشمناك شده است، گفتم: سبب چیست ؟ گفت : چیزی ازوی بخواستم و او مرا از وصال آن باز داشت و من در غضب رفتم و از تو خواستارم که در میان من و او صلح بیفکنی، گفتم چه دوست میداری که از تو بد و ابلاغ نمایم و باز رسانم ؟ گفت: با او بگو:

بحرمة السكر وما كانا *** عزمت ان نقتل

أخاف أن تهجرني صاحيا *** بعد سروري بك سكرانا

إن بقلبي روعة كلما *** اضمر لي قلبك هجرانا

يا ليت ظني أبداً كاذب *** فانه يصدق احيانا

با حسین گفتم : ويحك آيا ميخوامى ببار وصال او برسی و او را بمعصیتی بزرگ دعوت کنی و گناهکارش بخوانی و معذلك در طلب رضای او هستی بچنین رسالتی

ص: 171

خرسندی اورا میطلبی ؟! حسین گفت: من بحال او و مزاج اعرف هستم و او كثير التبذل است آنچه از تو خواستم بدو برسان می گوید: من به یسر تبلیغ کردم یسرازوی خوشنود شد و در میان ایشان صلح افکندم .

علي بن يحيى گوید: روزی حسين بن ضحاك نزد من آمد گفتم : خبر دیروز تو چه بود ؟ گفت : بطریق شعر بشنو و از آنچه بگویم چیزی افزون تر نمی کنم و این احسن است گفتم: ای سید من بازگوی پس این شعر بخواند :

زائرة زارت على غفلة *** يا حبذا الزورة والزائر

فلم ازل أخدعها ليلتي *** خديعة الساحر للساحرة

حتى إذا ما اذغت بالرضا *** و انعمت دارت بها الدائرة

بت إلى الصبح بها ساهرا *** و باتت الجوزاء بي ساهرة

أفعل ما شئت بها ليلتي *** ومل عيني نعمة ظاهرة

فلم تنم الا على تسعة *** من غلمة بي و بها ثائرة

سقيا لها لا لاخي شعرة ***من شعرته كالشعرة الوافرة

و بين رجليه له حربة ***مشهورة من حقوة شاهرة

و في غد يبتعا لحية *** تلحقه بالكره الخاسرة

در این ابیات باز مینماید که زنی آفتاب روی بدیداروی بیامد و بعد از تدبیرها و نیرنگها او را برای سپوختن پذیرفتار ساخت و آن شب را تا بامداد بگاد او بگذرانید و گادن او نیکوتر از پسری نوخط است که بعد از چند گاهی موی بر روی بردواند و آن خد ساده نازنین از بار ریش بردل نیش آورد.

علی بن یحیی میگوید : با حسین همی گفتم: اگر آنچه گفتی مقرون بصدق باشد خدای میداند که زنا کرده گفت: هر چه میخواهی بگوی . محمد بن محمد بن مروان ابزاری گوید: نزد حسین بن ضحاك در آمدم و گفتم: خدای مرا فدای تو گرداند در چه حالی ؟ حسین بگریست و بعد از آن این شعر را بخواند

اصبحت من اسراء الله محتبسا *** في الأرض نحو قضاء الله والقدر

ص: 172

ان الثمانين اذ وفيت عدتها *** لم تبق باقية مني و لم تذر

میگوید : گاهی صبح کرده ام که در تحت امارت و حکومت قضاء و قدر الهي هستم و چون سال عمر بهشتاد پیوست دیگر رمقی و قوت و قدرتی برای من نمی گذارد.

وازین شعر نیز معلوم میشود که این مقدار سن که در حقیقت دو ثلث عمر طبیعی کمتر است عمر کثیر خوانده میشده است چنانکه ان الثمانين وبلغتها ناقل همين مطلب است.

وأبو الفرج اصفهاني احوال حسین بن ضحاک را در پایان مجلد ششم بخاتمت میرساند و از اشعار او و حکایات او بایسر خادم شرح میدهد و بقدر حاجت در اینجا مذکور شد و این حسین از زمان رشید تا زمان مستعین را ادراك و هشت خلیفه را ملاقات نموده و از و از پنج خلیفه چنانکه در حکایت متوکل یاد کرده شد مضروب شده است .

و پس از مستعین حکایتی از وی منقول نشده و معلوم میشود در زمان مستعین وفات کرده است چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب نيز مرقوم نموديم که وفات أبي علي حسين بن ضحاك بن ياسر شاعر بصري معروف بخلیع در سال دویست و پنجاهم و نزديك بيكصد سال عمر نمود ، و خطیب در تاریخ بغداد ولادتش را در سال یکصد و شصت و دوم یا پنجاه و دوم رقم کرده است.

ص: 173

بيان احوال أبي الحسن على بن جهم از شعرای زمان مستعین خلیفه

أبو الحسن علي بن جهم بن بدر بن جهم بن مسعود بن اسيد بن اذينة بن كراز ابن كعب بن جابر بن مالك بن عتبة بن جابر بن حارث بن قطن بن خديج بن قطن بن احزم بن ذهل بن عمرو بن مالك بن عبيدة بن حارث بن سامة بن لوی بن غالب قرشی سامی شاعر مشهور یکتن از شعراء مجیدین است .

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال او اشارت رفت ، و هم در طی این کتاب برخی از وقایع او بامتوکل عباسی و نفی و آزار او و مرگ او در زمان مستعين خليفه مرقوم شد ، وأبو الفرج اصفهانی در مجلد نهم اغانی شرح نسب او را مینگارد و در اسامی اجداد با آنچه در اینجا از تاریخ ابن خلکان و بغداد ثبت افتاد اختلاف نموده است و می گوید: ایشان در ذکر نسب خود چنین ادعا می نمایند لکن جماعت قریش ایشان را صاحب این نسب نمی شمارند و دفع مینمایند و بغي ناجیه میخوانند و منسوب بمادر خودشان ناجيه زوجة سامة بن لوی میگردانند و داستان سامة بن لوى وسفر بحرين وهلاکت او از گزیدن گراز مرثیه برادرش کعب بن لوی و کلمات علمای نسابه در حق او در ناسخ التواریخ ومشكاة الأدب مبسوطاً مذکور است .

أبو الفرج اصفهانی در اغانی می گوید: اما زبیر بن بکار ایشان را در شمار قریش می آورد و می گوید :ایشان از قریش عاز به هستند و ازین روی ایشان را عازبه نامیدند که از قوم خود دور ماندند لاجرم منسوب بمادر خودشان ناجيه بنت جرم بن ابان شدند و اسم ناجیه لیلی میباشد و چون از بلای عطش نجات یافت

ص: 174

ناجیه اش خواندند و میگوید: زبیر را در ادخال این گروه بطایفه قریش مذهبی است و این مذهب مخالف کردار حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب علیه السلام است که ایشانرا بسوی مصقله فروخت و این میل و محبت زبير بن بكار باین جماعت زشت هنجار برای اجماع ایشان است بر بغض علي بن أبي طالب صلوات الله عليه و مذهب ناپسند زبیر در این امر مشهور و مأثور است .

و می گوید : ابن جهم در هجای آل أبي طالب وذم ایشان و آغالش مردمان برایشان و هجو شیعیان بروش مروان بن أبي حفصه میرفت که یکی از ملحدان است ، و می گوید : علي بن جهم همان کس است که این شعر گوید:

و رافضة تقول بشعب رضوى *** امام غاب ذلك من امام

امام من له عشرون الفاً *** من الاتراك مشرعة السهام

این شعر اشارت بمحمد بن حنفیه که جماعت کیسانیه اش امام و در کوه رضوی زنده و بادوام میدانند ، و از امام دوم خلفای بني عباس و معتصم و دیگران را اراده کرده است که دارای لشکر بیشمار و غلامان کارزار بوده اند و گویا جزاین چیزی را در شرایط امامت معتقد نبوده است ، زیرا که در این خلفا نیز نیز غیر ازین علامت چیزی نبوده است ، و بحتری در هجو علي بن جهم گوید :

إذا ما حصلت عليا قريش *** فلا في العير أنت و لا نفير

و ما رغثانك الجهم من بدر *** من الاقمار ثم ولا البدور

ولو اعطاك ربك ما تمنى *** لزاد الخلق فی عظم الایور

علام هجوت مجتهداً عليا ***بما لفقت من كذب وزور

امالك في اسيتك الوجعاء شغل *** يكفك عن اذى أهل القبور

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و احوال خالد بن يزيد بن معاوية ابن أبي سفيان ومكالمات او با مروان بن حكم بمثل معروف لا في العير و لا في النفير و هم چنین در این کتاب اشارت رفت : روزى أبوالعيناء از علي بن جهم شنید که

ص: 175

نسبت بحضرت أمير المؤمنين علیه السلام زبان بطعن می گشود ، أبو العيناء گفت : میدانم از چه روى بحضرت أمير المؤمنين سلام الله عليه طعن ميزنی ، ابن جهم گفت آیا مقصودت فروش اهل من است از مصقلة بن هبيره بحتری؟ گفت چنین نیست و تو از آن پست تری لكن بعلت آن است که آنحضرت فاعل فعل قوم لوط و مفعول به را بکشت و تو اسفل هر دو هستی .

راقم حروف گوید: شامت کردار و لامت جسارت و گفتار پسر جهم همین بس باشد که در زمان متوکل عباسی که بغض و کین او نسبت بحضرت علي بن أبي طالب و آل ابیطالب علیهم السلام از ماه و آفتاب روشن تر و شرزمه در ذیل حال او در این کتاب مسطور شد و هر کسی اظهار عدم بآ نحضرت را می نمود در شمار مقربین آستان او میشد و علي بن جهم سر دفتر آن جماعت بود معذلك در زمان متوكل كارش بجائی منتهی شد که مدتها در محبسها قرین رنج و شکنج و بعد از آن او را نفی کرده فرمان شد تا يك روز از اول با مداد تا شامگاه مصلوبش نمایند .

و بعد از آن نیز که بیکجای قدرت توقف نداشت و در کوه و دشت روز می گذاشت آخر الامر در طی راه عراق بطوریکه مذكور نموديم بقتل رسید و در بئس القرار منزل گزید چنانکه ابو الفرج می نویسد : بواسطه سوء مذهب و جسارت او بهلا کتش رسانیدند .

مسعودی در مروج الذهب می نویسد : قتل ابن جهم در موضعی بود که خشاف ناميده و نزديك بعواصم و قتسرین بود و در نسبش مطعون است و محمد بن علي بن جعفر شاعر گوید :

و سامة منا فاما بنوه *** فامرهم عندنا مظلم

اناس اتونا بانسابهم *** خرافة مضطجع يحلم

وقلت لهم مثل قول النبي *** و كل اقاويله محكم

إذا ما سئلت و لا تدرما *** تقول فقل ربنا اعلم

و نیز علوي در قدح نسب وی گوید

ص: 176

لو اكتنفت النضر والمعدا *** أو اتخذت البيت كفار لهدا

و زمزم شريعة و ويردا *** والاخبثين محضراً ومبدى

ما ازددت إلا من قريش بعدا *** أو كنت الا مقليا وغدا

و در این اشعار نسب او را از قریش نفی میکند ، و از جمله اجوبه علي بن جهم بعلی علوی این شعر است :

لم تذقني حلاوة الانصاف *** و تعسفتني اشد اعتاف

و تركت الوفاء علما بما فيه *** و اسرفت غاية الاسراف

غيراني إذا رجعت إلى حق *** بني هاشم بن عبد مناف

لم أجد لي إلى التشفى سبيلا *** بقواف ولا بغير قوافي

لي نفس نفس تابي الدنية والأشراف لا تعدى على الأشراف

و ازین اشعار معلوم می شود که علی بن جهم در نسب خود تزلزل و تردید داشته و بتملق و گله گذاری پرداخته و اگر خود را تصدیق و در دعوی خود استوار میدانست با آن حال جسارت و بی باکی هرگز باین چربی و نرمی سخن نمیراند مسعودی می گوید: از جمله اشعار حسنه ابن جهم است :

خليلي ما اعلى الهوى وامره *** اعلمني بالحلو منه وبالمر

بما بيننا من حرمة هل رايتما *** ارق من الشكوى واقسى من الهجر

وافصح من عين المحب لسره *** ولا سيما ان اطلقت عبرة تجرى

وهم از اشعار او است که مختار شده است :

حسرت عنی القناع ظلوم *** وتولت و دمعها مسجوم

شرما انكرت تصرم عهد *** لم يدم لي واى عهد يدوم

انكرت مارأت برأسي وقالت *** امشيب ام لؤلؤ منظوم

قلت اولاهما علمت فقالت *** آية يستزيرها الهموم

هي عندي من الهموم التي يحسن *** فيها الغراء و التسليم

ان امراً اختي على يشيب الرأس *** في ليلة لأمر عظيم

ص: 177

ليس عندي و ان تعزيت الا *** طاعة حرة و قلب سليم

و نیز مسعودی می گوید: این شعر از جمله اشعار جیده ابن جهم است گاهی که او را بند بر نهادند .

فقلت لها والدمع شتى طريقه ***ونار الهوى بالقلب يذكر وقودها

فلا تجزعي مما رأيت قيوده ***فان خلا خيل الرجال قيودها

مسعودی میگوید : علي بن جهم سامی با انحرافي كه از حضرت علي بن ابيطالب صلوات الله علیه و اظهار تسننی که داشت صاحب اشعار مطبوعه وغريز الكلام بود.

راقم حروف گوید: در صحت قدح نسب او هیچ چیز از بغض و کین و جسارت او در حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله تعالی علیه برتر نیست ، چه اگر صحیح النسب بود بطعن رئیس قوم زبان نمی گشود، زیرا که هر طبقه احترام و احتشام رئیس و بزرگ و سید قوم را واجب میشمارند تا احترام خودشان محفوظ بماند .

بیان اسامی اشخاصی که در زمان مستعین بالله از اعیان زمان وفات کرده اند

مسعودی در مروج الذهب وسيوطى در تاریخ الخلفا می نویسد : این جماعت در زمان وی بسرای آخرت انتقال دادند و در شمار علما و محدثین بودند از آنجمله أبوهاشم محمد بن زید رفاعي ، وأيوب بن محمد وراق ، وأبو بكر محمد بن علاء همدانی در كوفه، وأحمد بن صالح مصرى، وأبوالوليد سرى دمشقى ، وأبو موسى عيسى بن حماد زعنة المصرى در مصر ، وأبو جعفر بن سوار كوفي ، و این در سال دویست و چهل و هشتم بود .

آب

ص: 178

و در خلافت مستعین در سال دویست و چهل و نهم : حسن بن صالح بزار که از بزرگان اصحاب حدیث بود ؛ و دیگر هشام بن خالد دمشقی ، و محمد بن سلیمان جهنی در مصیصه ، وحسن بن محمد بن طالوت ، وأبو جعفر صيرفي در سامرا ، ومحمد بن زنبور مکی در مکه معظمه ، وسليمان بن أبي طليبة ، وموسى بن عبدالرحمن برقي .

، و هم در زمان خلافت او در سال دویست و پنجاهم : إبراهيم بن محمد تميمي قاضي بصره، ومحمود بن خداش، وأبو مسلم أحمد بن شعيب حرانی : وحارث بن مسكين مصرى ، و أبوطاهر أحمد بن عمرو بن أبي سرح ، وعبد بن حميد ، وبزي مقري و ابوحاتم سجستانی و جاحظ و جمعی دیگر بدیگر سرای سفر کردند ، و ازین پیش در ذیل حوادث سنوات خلافت مستعین بنام اعیانی که وفات کرده اند اشارت رفته و در اینجا نیز رقم شد تا هر يك مرقوم نشده باشد معلوم باشد و الله تعالی اعلم .

صاحب تاريخ الخميس حافظ بصره نصر بن علي جهضمی در زمان مستعین وفات کرد و او را برای قضاوت طلب کردند گفت: مهلت دهید تا با خدای استخاره کنم پس باز شد و دو رکعت نماز بگذاشت و عرض کرد بارخدایا اگر مرا در حضرت تو خیر و خوبی هست مرا بمیران پس از آن بخفت و چون خواستند بیدارش نمایند مرده بود.

و می گوید: محدث بن صباح بزار در سال دویست و چهل و نهم بمرد و محدثی بزرگ بود و در بغداد حديث ميراند ، وبزي مقرى أبو الحسن أحمد بن محمد در همین سال در سن هشتاد سالگی بمرد .

ص: 179

بیان پارۀ اخبار متفرقه که از حضرت امام علی النقی صلوات الله عليه مأثور است

مرحوم فیض اعلی الله مقامه در تفسیر صافی در ذیل سوره توبه و تفسیر آیه شریفه «لقد نصركم الله في مواطن كثيرة » همانا خداوند تعالی شمارا در مواطن كثيره رزم نصرت فرمود : و مواطن عبارت از مواقع و مواقف حرب است ، می گوید : از حضرت هادي علیه السلام سؤال کردند این مواطن چند است؟ فرمود : هشتاد موطن است.

وازین پیش در ذیل احوال متوکل عباسی و نذر او وسؤال از فقهای عصر که نذر کثیر چه مقدار است و جوابهای آنها که مطبوع نبود و پرسش نبود و پرسش او از حضرت إمام علي نقي هادي صلوات الله عليه و جواب آنحضرت بهشتاد و استدلال باین آیه شریفه سبقت تحریر گرفت.

و هم در آن تفسیر در ذیل آیه شریفه «قالوا ياذا القرنين إن يأجوج ومأجوج كانوا مفسدون في الأرض » از حضرت هادی علیه السلام روایت میکند که فرمود « جمیع ترك وسقالب وياجوج وماجوج و صین»یعنی اهل چین از یافت هستند ، یعنی نسب بیافث بن نوح علیه السلام میرسانند .

و ازین پیش در این کتاب احوال ياجوج وماجوج و كيفيت سد ذى القرنين واقوال كثيره مختلفه مورخين واهل سيرو خبر مشروحاً مذکور شد، و دیگر در تفسير صافي در ذیل سوره مباركه «هل أتى على الانسان » مذکور است که در کتاب امالی از حضرت هادي صلوات الله تعالى وسلام الرحمن علیه مروی است که فرمود «من احب أن يصير الله شر يوم الاثنين فليقراء في أول ركعة من صلواة الغداة «هل أتى على الانسان »ثم قرأ فوقهم الله شر ذلك اليوم - الآية » .

ص: 180

میفرماید: هر کسی دوستدار باشد که خدای تعالی او را از شر و گزند روز دوشنبه نگاهدار گردد پس باید در اول رکعت نماز بامداد « هل اتي على الانسان را قراءت نماید و پس از آن آیه شریفه « فوقهم الله شر ذلك اليوم » را تا پایان آیه مبارکه تلاوت نماید .

و دیگر در تفسیر برهان مسطور است در ذیل همان سوره مبارکه مذکوره که سعد بن عبدالله از أحمد بن محمد بن الشيارى روايت کرد که گفت : جمعی کثیر از اصحاب ما از حضرت أبي الحسن ثالث عليه الصلاة والسلام روایت کردند که فرمود «إن الله تبارك وتعالى جعل قلوب الأئمة موارداً لارادته وإذا شاء شيئاً شاؤا وهو قوله ماتشاؤن إلا ان يشاء الله »بدرستيكه يزدان تبارك وتعالى دلهاى أئمه هدى صلوات الله عليهم را موارد ارادة خود گردانیده است و هر وقت خدای بخواهد چيزي را ائمه علیهم السلام خواسته اند آن را و این است قول خدای که میفرماید : و نمیخواهید مگر اینکه بخواهد خداى .

در تفسير منهج الصادقین در معنی این آیه شریفه می نویسد : و نخواهید شما ایکافران معاند هیچ راهی بمرضات خدای بروجه اختیار مگر در وقتیکه خدای خواهد اجابر شما را بر آن والجاء شما را بر آن اما در این صورت نفعی بشما نمیرسد و خالی از تکلیف باشد، چه تکلف در وقت اختیار است نه در حال اجبار ، پس خدای سبحان اراده مشیت این را نفرماید بلکه مشیت یزدان متعال این است که شما باختیار خودتان ایمان بیاورید تا مستحق ثواب شوید .

و بعضی گفته اند که معنی این است که نخواهید شما هیچ فعلی را بروجه طاعت و عبادت مگر اینکه خدای بخواهد آنرا نه اینکه مشیت خدای موافق مشیت شما باشد در جمیع افعال که مراد شما باشد از معاصی و مباحات و جز آن زیرا که بدلایل واضحه ثابت شده است که هیچ جایز و شایسته وروا نیست که خداوند حکیم علیم متعال اراده قبح فرماید.

و در تفسیر پاره فضلای معاصرين عليه الرحمة مسطور است و ما تشاؤن چون

ص: 181

قول خداى «فمن شاء اتخذ إلى ربه سبيلاً » ايهام استقلال ایشان بمشیت داشت لاجرم دفع این توهم را باين قول خود فرمود وما تشاؤن إلا أن تشاء الله» ميفرمايد بدانکه هیچ چیز از مكونات و افعال و اخلاق و ارادات ومشيات عباد جز باین مبادی سبعه صورت پذیر نمیشود و این جمله بر این منوال است :

بمشية من الله ، دوم بارادة من الله ، سوم بقدر من الله سبحانه ، چهارم قضاء پنجم اذن ، ششم اجل، هفتم کتاب .

و اینکه مشیت عبارت است از اضافه اشراقیة که هی فعله فعله و كلمته و اینکه هر شیء از مبتدعات و مخترعات ومكونات قوام وجودش مشیت خدای سبحانه است ، و اینکه مشیت از خدای غیر از محبت او و رضای اوست ، و اینکه رضا وسخط بمنزله صورتی است مر مشیت را و مشیت مانند ماده است ، و اینکه مشیت عباد همان مشية الله است بضمیمه خصوصیت اضافه بسوی عباد .

بس با این بیان معنى « ما تشاؤن إلا أن يشاء الله إلا في حال أن يشاء الله او بسبب أن يشاء الله »میباشد، اما گردانيدن أن يشاء الله را مفعول براى تشاؤن بعید است بر حسب ظاهر و اگرچه برای مردم دقیق النظر برای آن معنی صحیح میباشد ، چه هر چه بندگان ایزد سبحان بخواهند همانا تقوم بمشيئة الله بلكه عين مشية الهی است که بر حسب اضافه محدود بحدود ممکنات میگردد.

و فضلای عرفا در مقامات خود در تفسیر آیات شریفه مناسبه مثل «يفعل الله ما يريد » يا «يحكم ما يشاء»و امثال آن با بیانات مفصله ساطعه نموده اند که بودن مشيت و اراده خداوند تعالى عين مشيت عباد وارادات ایشان مستلزم جبر و تفویض بهیچوجه نخواهد بود چه هر چیزی از افعال عباد و صفات ایشان و غیر آن کهمر آن را سمت امکان است فهو مراده تعالی .

چه هر کس به مبدء أول مقر ومعترف باشد مسلم میشمارد که در عالم امکان هیچ چیز جز بعلم و مشیت و اراده یزدان متعال و خواست خالق بی شبه و مثال نیست و نتواند باشد و هر چه مراد اوست مفعول و کرده شده دست قدرت و اراده اوست

ص: 182

وماسوی الله را در آن توانائی و اراده و قدرت و مشینی نه از حیثیت استقلال و نه از روی شراکت نمی باشد .

پس هر چیزی از ذوات واعراض و افعال عباد مطلقاً و بلا استثنا مفعول وساخته شده و گفته شده حضرت بیچون است که دیگری و بنابراین صورت و این شرح نه وترتيب افعال عباد فعل الله تعالى است لکن در مظاهر عبادات و تحقیق و بیان افعال عباد بحیثیتی که نسبت آن بحضرت لا يزال مستلزم جبر نسبت به بندگان یا دلیل تفویض امر بایشان باشد و متعدد در نسبت هم نشود خواستار مقدماتی چند است که پاره مفسرین بآن اشارت کرده و در سوره مبارکه بقره شرح و بسط داده اند وما در ذيل كتب أئمه هدى صلوات الله عليهم و این کتاب مستطاب نقلاً عن الأئمه علیهم السلام و ديگر طبقات علما و حكما و عرفا ومتكلمين بيانات وافيه نموده ایم معنى كلام بلاغت انتظام حضرت صادق صلوات الله عليه «لا جبر ولا تفويض ولكن الأمر بين الأمرين »تحقیقات مبسوط بحيز تحریر در آورده ایم که چون بالجمله نگران آیند دفع اغلب توهمات و مشکلات خواهد شد ، و ازین پیش در این کتاب باین آیه شریفه و تفسیر آن اشارت رفته است و در این مقام تجدید بیان شد لاجرم در این مقام مستغنی از شرح و بیان توضیح و تشکیل میباشیم - والله تعالی اعلم بالحقايق .

شكراً شكراً

در این آغاز روز سه شنبه بیست و چهارم شهر صفر المظفر سال قوى ئيل سعادت تحویل یکهزار و سیصدوسی و هشتم هجری قمرى و يك هزار و دویست و نود و نهم هجري شمسی و مطابق بیست و پنجم قوس شمسی و زمان معدلت بنیان شاهنشاه جمجاه اسلام پناه ظل الله ملك الملوك عجم صاحب مملکت کاوس وجم دارای تخت و کلاه اعلیحضرت کیوان رفعت گردون حشمت سلطان أحمد شاه خلد الله تعالى ملکه وابد سلطانه واید اعوانه این کمتر بنده ضعیف نحیف از تحریر مجلد دوم

ص: 183

شرح احوال ولایت اشتمال حضرت مقتدای حاضر و بادی و عالم بمبانی و معانی و مبادی إمام علي نقي هادي صلوات الله و سلامه عليه بپرداخت و رایت فخر و مباهات باوج چرخ و سماوات برافراخت که بتوفیق حضرت آفریننده بیچون و نماینده این صحف بيستون وامداد ائمه هدى و انوار ساطعه خالق ارض و سما صلوات الله عليهم اجمعين بدون یارو معین بلکه با وجود مخالفین چنین کتابی جامع و مبسوط وشامل و مضبوط که از آغاز نمایش دولت اسلام و تابش نیر ایمان تاکنون باین شرح وبسط و تحقيق وبيان وتوضيح و تبیان از قلم ورقم احدی از مورخین و محدثين واهل خبر وسير بیرون نیامده است .

بقلم رقم این پست ترین مخلوق خالق ماه و مهر عباسقلی سپهر استفاضه انام را رتبت انجام یافت و مساعدت زعمای دولت و امنای ملت و کار گذاران دربار ابد قرار و كارفرمایان ملك و دیار را جز أحسنت حضوری بهره بهره نیافت.

جز احسنت از ایشان نبد بهره ام *** بكفت اندر أحسنتشان زهره ام

این شکایت نه از روی حقیقت و عقیدت است بلکه این حال نیز شکرها و سپاسها و خرمی در اساسها دارد که خداوند تعالی محض قدرت نمائی و سرافرازی این بنده حقیر در چنین خدمت خطیر که بائمه دین و آئین علیهم السلام اختصاص دارد نخواست این بنده مرهون منت احدی از آحاد معاصرین خود عموماً باشد قوای ظاهریه و باطنیه این حقیر را از لطمات حوادث و نقمات نوازل وشوائب امراض و نوايب اغراض محفوظ و مصون بداشت.

و از قلت بضاعت و ضعف استطاعت وضيق معاش و لوازم انتعاش ووفود بلیات و ورود مصیبات و نمایش ناملایمات و مقاسات عاهات و ملاقات آفات ذلیل و زبون و خسته و ملول نفرمود وبتوكل بر تفضلات إلهي وتوسل برفيوضات نامتناهی و عدم اعتنای باین زخارف دنیای دون و گردشهای گوناگون این چرخ بوقلمون تحمل ناملایمات را آسان گردانید .

و از برکت توجهات خاصه ائمه اطهار سلام الله تعالي عليهم و كرامات

ص: 184

ایشان فرداً فريداً در تمام تحریر این کتب که متجاوز از دو کرور بیت و سنگین تر از حمل يك شتر قوی هیکل میباشد حاجتمند استعانت باحدی نگشت و با کثرت معاشرت ومراودت وادراك مجالس و محافل دولتيه وملتيه واخوانية وتعطيلات لازمه بدست و قلم و زبان و مال خود از عهده برآمد و چنین گنجی شایگان بیادگار بگذاشت .

و در مملکت اسلام هیچکس نیست که بگوید در يك حرف يا يك كلمه يا يك سطر يا ديداريك لغت وتشكيل يك مسئله معین و پاور یا در دفع مکاره ناصر او هستم ، در همه حال ياور وناصر ومعين من خداوند مبین و پیشوایان طاهرین سلام الله عليهم بوده و عجب تر این است که در اغلب روی زمین مجلدات ناسخ التواريخ ممدوح طبقات امم وصفحات عالم است .

در این ایام یکی روز در دربار سلطنت عظمی در خدمت وزیر آزاده بلند تدبیر صافي ضمير خجسته تخمیر جناب مستطاب اشرف اسعد امجد اکرم افخم غلام حسین خان صاحب اختیار وزیر مهام و رسائل خاصه سلطنت عظمی که از اجله وزراء کبار وافاخم امرای نامدار و پدر بر پدر از اعاظم رجال و وزرای دولت جاوید اتصال و در مجالس اخلاق و محامد شیم ممدوح آفاق و امم و در حسن منظر ويمن مخبر و فضايل وكمالات وفنون انشاء وشعر واطلاعات وافيه و استحضار از قوانین عالیه و قدمت خدمت و مسافرات در اغلب ممالک اروپا و وزارتهای بزرگ ممالک ایران از فحول عمال ورؤس رجال این عصر بلکه اعصار است حضور داشتم.

در ذیل صحبت و مکالمت روی با جماعت حضار آورده فرمود: در این اوقات بقراءت مجلدات ناسخ التواريخ و كتاب احوال حضرت سيدالشهداء إمام همام حسين بن علي صلوات الله عليهما اشتغال دارم ، و بعد از شرح و بیان و تمجید کامل فرمود: گنجی که برای دولت و ملت باقی میماند ناسخ التواریخ است .

راقم کلمات در طی این مجلدات گاه بگاهی بر حسب تناسب مقام بنام این یگانه وزیر با احتشام و دودمان و آباء و اقارب ایشان اشارت کرده ام و اگر خداوند

ص: 185

تعالى موفق بدارد در مقامات آتیه تاریخ دولت علیه مبسوطاً مینگارد.

هم اكنون بتوفیق گرداننده چرخ گردان و فروزنده آفتاب فروزان شروع بنگارش مجلد سوم می شود و از خداوند تعالی اتمام آن و سایر مجلدات را تا خاتمه أحوال حضرت خاتم الاوصياء ووارث الاولياء وخلاصة الأصفياء وسلالة الأنقياء والانجباء مدير الأدوار مدار الليل والنهار منور الأنوار ومسهل الأعسار مكمل الأعصار متمم الأطوار صاحب العصر قائم الزمان مغيث الامه شريك القرآن عجل الله تعالى فرجه و سهل مخرجه و واسع منهجه و نحن في عافيته مسئلت می نماید .

محل مهر عباسقلیخان سپهر

پایان جلد دوم از کتاب ناسخ التواریخ

احوالات إمام علي نقي علیه السلام

ص: 186

جلد سوم از کتاب ناسخ التواريخ احوالات امام علی نقی علیه السلام

اشاره

هو الکافی

بسم الله الرحمن الرحیم

نحمدك على آلائه و نسئله السلام و الصلاة على خير خلقه محمد وآله إن الله و ملائكته يصلون على النبي يا أيها الذين آمنوا صلوا عليه وسلموا تسليماً صلى الله عليه وآله.

و بعد ، می گوید پرستنده اله و ستاینده شاهنشاه اسلام پناه شيد الله أركانه وأبد الله سلطانه عباسقلی مشیر افخم سپهرثانی که بنحویکه در خاتمه جلد دوم این کتاب مستطاب وعده نهادیم در همین روز سه شنبه بیست و چهارم شهر صفر المظفر يك هزار و سیصد و سی و هشتم هجري مصطفوی صلى الله عليه وآله که آن مجلد را با نجام رسانیدیم باین مجلد سوم شروع نمودیم و بقای دولت جاوید آیت و سلطنت أبد مدت پادشاه عصر ملك الملوك ايران خاقان سکندر نشان سلطان دارا دربان یادگار ملوك پیشدادیان دارای تخت و بخت کیان سلطان بن سلطان خاقان بن خاقان بن خاقان شهریار نامدار کامکار سلطان أحمد شاه قاجار أبدالله دولته إلى يوم القرار.

و اتمام این مجلدات را تا خاتم حال سعادت منوال حضرت خاتم الاوصيا عليهم السلام و الصلواة از کردگار سبحان و خلاق آفریدگان تقدست أسمائه وتعالى شأنه و جل جلاله مسئلت مینماید.

ص: 187

بیان پاره اخبار حضرت امام علی نقی صلوات الله وسلامه علیه در بعضی مسائل متفرقه

در کتاب فصل الخطاب وغيره از حضرت علي بن محمد صلوات الله عليهما مأثور است که فرمود :اگر بگوئى «إن تارك التقية كتارك الصلاة لكنت صادقاً» کسیکه تقیه را ترك بنماید مانند کسی است که نماز را ترک نماید هر آینه براستی سخن کرده و راست گوی باشی .

شاید یکی از لطایف این کلام این باشد که چون نماز بواسطه اینکه حاضر شدن بنده است در پیشگاه خداوند مهروماه و اظهار شکر گذارى بنعم إلهي وتصديق بر عظمت و مالکیت و احاطه و پرسش و ثواب و مقام خداوندی و اختصاص ذات مقدس کبریا بعبودیت و بندگی و اقرار بوحدت و یگانگی حضرت احدیت و رسالت خاتم الأنبياء و دعای درباره انبیاء و صلحاء وغيرها از سایر فرایض واجب تر و عظیم تر و محترم تر وذى شان تر است .

و ازین است که حضور قلب در آن شرط است و بنده در حال سجده از همه وقت بخدای نزدیکتر است چه افرادیکه بتوحيد خدا و رسالت مصطفی و عظمت وسلطنت و مالكيت و ثواب وعذاب خدا و شکر گذاری که بنعم متكاثره متنوعه شامله خداوند تعالی و حضور قلبی که در این نوع عبادت یزدانی و توجهی که به پیشگاه یزدانی و اعترافي كه بعجز و ناتوانائی تمام ماسوی و انفصالی که از آنها و اختصاصی که ر بندگی و عبادت نسبت بمعبود كل و نورانیتی که برای مصلی ظاهراً وباطناً حاصل میگردد در هيچيك فرایض و عبادات دیگر موجود نمی شود .

و اینکه در اتیان این عبادت شب را نیز ضمیمه و برای قیام شب و ادای نوافل

ص: 188

آن چند ثواب و نتایج حسنه یاد شده است بواسطه اشرفیت و روحانیت و جهات باطنیه و جامعیت و درجات عاليه سامية روانيه نورانیه ایست که برای نماز گذار حاصل میشود و چشم ظاهر و باطن روشن میگردد.

چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله می فرماید « و جعلت قرة عينى في الصلاة» ازين است که در سایر عبادات مثل حج وصوم و زیارت مشاهد منوره و تشکر از فیوضات و نعمات یا خوف از آیات سماوية ياقضاى حاجات يا ذخیره اموات وغيرها نماز را شريك بلکه در پاره مواقع واجب و در ایام صیام حضور مساجد و جماعت را از مستحبات مؤكده نموده اند ، ووضوء یا تیمم در مقدمه آن واجب است ، چه مصلی روی بدرگاه يزدان پاك و برکننده افلاک می آورد .

و ازین است که انبیاء و اولیاء واوتاد و بزرگان دین این چند مواظب در ادای آن و شب زنده داری و قیام لیل وقبول مشقت و زحمت بوده اند و فرموده اند : در نماز چهار هزار مسئله است و در حق تارك الصلاة چندان نکوهش رفته است که درباره مشرك و كافر نرفته و چندان عذاب نکال و اجتناب از وی فرمان شده است که در باره ملحدین نشده است ، و چون در اسرار الصلاة تأمل شود بسا مطالب دقیقه مفهوم می شود .

و چون اگر تقیه را در مقامات واجبه از دست بگذارند معایب و مفاسد و عواقب آن بجائی منتهی می گردد که جنگها و آشوبها و لجاجها وعنادها نمایان می گردد که کاردین و اهل دین متزلزل ومعاندین و مخالفین قوی می گردند و البته اسباب ترك نماز كه ريشه وأصل واشرف واكمل وابسط ساير عبادات است فراهم میشود لاجرم میفرماید: تارك تقیه در حكم تارك نماز است، چه ستون و عمود دین را خراب کرده است «الصلاة عمود الدين فمن أقامها أقام الدين ومن هدمها هدم الدين »پس تارك صلاة تارك تمام فرايض وواجبات و مستحبات است ، و تارك تقيه چون باعث ترك صلاة ميشود تارك تمام امور دینیه خواهد بود.

وإمام رضا علیه السلام ميفرمايد « إن أكرمكم عند الله اعملكم بالتقية »عرض

ص: 189

کردند : یا ابن رسول الله تا چه زمان؟ فرمود: تا زمان قیام قائم علیه السلام پس هر کس ترک نماید نقیه را قبل از خروج قائم ما پس از ما نیست .

و اینکه موکول بآنزمان میفرماید برای این است که آنحضرت خروج بسيف وحكم بظاهر و باطن میفرماید در اینصورت بتقیه چه کار و حاجت است ، و انبیای سلف نیز بتقیه میرفته اند و چون بأخبار ایشان برخورند بر میخورند ، و میفرمایند : تقيه سنت إبراهيم علیه السلام است .

و در خبر است که روزی حضرت أبي عبدالله در بازار مدینه می گذشت و حضرت أبي الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما السلام در عقب آن حضرت بود مردی جامه أبو الحسن را بگرفت و بکشید و گفت : این شیخ کیست ؟ فرمود «لا اعرف»نمی شناسم ، و البته آنمرد از معاندین بوده است و شاید اگر میشناخت آزاری میرسانید و حضرت کاظم علیه السلام میدانست و تقیه فرمود اما نفرمود «لااعرفه» نمیشناسم او را ، چه دروغ بزبان امام علیه السلام راه ندارد و قرآن نیز بر این دارد است « ادفع بالتي هي أحسن فاذا الذي بينك وبينه عداوة كأنه ولي حميم و ما يلقيها إلا الذين صبروا - الأية » .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که نگران شدند که أبو الحسن علي بن محمد عسكري علیهما السلام روز چهارشنبه حجامت میفرمود عرض کردند: اهل حرمین روایت مینمایند که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود: هر کس روز چهارشنبه حجامت کند و او را بیاض، یعنی پیسی در سپارد ملامت نباید بکند مگر خودش را .

أبو الحسن علیه السلام فرمود: دروغ گفته اند ، یعنی این روایت دروغ است «انما يصيب ذلك ذلك من حملته امه في طمث»بلکه این بیاض بکسی میرسد که مادرش در آنجال که بطمث دچار بوده است و بدو آبستن شود.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام پرسیدند ازين كلام علي صلوات الله عليه «إن الخنثى يورث من المبال» کسی که مخنث باشد از بول گاهش ارث میبرد ،یعنی از آلت رجولیت یا نسوانیتش تشخیص میدهند

ص: 190

و گفتند : کدام کس میشاید نظر بدو افکند گاهی بول می افکند با اینکه میشاید زن باشد و مردها بدو نظاره کرده باشند یا اینکه میتواند مرد باشد و زنان بدو نگران شده باشند و این امری است که حلال وروا نیست .

حضرت أبي الحسن در جواب فرمود که قول علي علیه السلام حق است «وينظر قوم عدول يأخذ كل واحد منهم مرآة وتقوم الخنثى خلفهم عريانة فينظرون في المرايا فيرون الشبح فيحكمون عليه»جماعتی از عدول بنظاره حاضر میشوند و هریکی آینه بدست می گیرند و شخص خنثی در پشت سر ایشان می ایستد و در آن آینه ها مینگرند و شبحی می بینند و بر آنچه برایشان معلوم و ثابت گشت حکم مینمایند .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که حضرت أبي الحسن ثالث فرمود «خير الأشياء لحمى الربع أن يؤكل في يومها الفالودج المعمول بالعسل ويكثر زعفرانه ولا يؤكل في يومها غيره ».

بهترین چیزها برای دفع تب ربع و معالجه آن این است که در آن روز که تب عارض شده است پالوده را که با عسل ساخته و آلوده شده است بخورند وزعفرانش را زیاد نمایند و در آن روز جز همان پالوده را نخورند .

و نیز در آن کتاب مروي است که روزی حضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله عليه فرمود «إن أكل البطيخ يورث الجذام»خوردن خربوزه مورث خوره است عرض کردند: مگر نه آن است که شخص مؤمن چون چهل ساله شد از دیوانگی و مرض خوره و پیسی مأمون ومصون میشود؟

فرمود «نعم ولكن إذا خالف ما أمر به ممن امنه لم يؤمن أن عقوبة الخلاف »چنین است لکن چون مؤمن مخالفت نماید آنچه را که بدوامر کرده است از آنکس که او را ایمن داشته ایمن نمی تواند باشد از اینکه عقوبت خلاف بدو برسد .

و نیز در آن کتاب مسطور است که أبو الحسن فرمود « اكل العسل حكمة » و اخبار در باب عسل بسیار است و قرآن نیز بر آن ناطق است.

ص: 191

و نیز در فصل الخطاب مسطور است که أبو الحسن ثالث علیه السلام فرمود « ما اكلت طعاماً ابقى ولا اهيج للداء من اللحم اليابس » هيچ وقت نخورده ام طعامی را که باقی دارنده تر و مهیج تر مرض باشد از گوشت خشك ، يعني قديد ، و میفرمود «القديد لحم سوء وانه يسترخى المعدة و يهيج كل داء ولا ينفع من شيء بل يضره »گوشت کهنه خشکیده گوشت بدی است معده را مسترخی و سست مینماید و هر دردی را بهیجان می آورد و برای هیچ چیز سودمند نیست بلکه زبان میرساند .

و دیگر در آن کتاب مروی است که مردی را کژدم بگزید و شکایت بحضرت أبي الحسن عسكري علیه السلام برد فرمود « اسقوه من الدواء الجامع يسقى منه للسعة الحية والعقرب حبة بماء الحليتث فانه يبراء من ساعة »

بیاشامید او را از دواء جامع که برای گزیدن مار و عقرب می آشامانند و با آب حليتث بکار میبرند ؛ چنانکه در کتب ادویه نوشته اند : حليتث باحاء حطى ولام وتاء قرشت و ياء حطى وناء فوقانى ثانى صمع انجدان است و در فارسی کماه گویند و او را حلیتت طیب گویند منقن و بدبوی آنرا انگوزه و در اصفهان انگشت کنده خوانند و منافع کثیره دارد، از جمله برای گزیدن هوام وسگ دیوانه مفید است و دواء جامع از حضرت امام رضا علیه السلام است و در جای خود مذکور شد.

و هم در آن کتاب مروي است که از حضرت علي بن محمد علیهما السلام سؤال کردند و سائل موسى بن القاسم است که اگر خو کی بجامه برسد وخشك باشد آیا جایز است که قبل از آنکه غسل بدهند نماز در آن جامه گذارند؟ فرمود « نعم ينضحه بالماء ثم يصلى فيه» بلی آب بر آن میریزند و از آن پس در آن ملبوس نماز می گذارند .

و دیگر در آن کتاب مروی است که از حضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام پرسیدند که مردی داخل بستانی شود آیا می شاید از میوه بدون علم صاحبش بخورد؟فرمود بلی .

و هم در آن کتاب مردي است که حضرت أبي الحسن ثالث در باب شبانی که

ص: 192

بر گوسفند در آمیخت و مجامعت نمود، فرمود « فان عرفها ذبحها واحرقها و إن لم يعرفها قسم الغنم نصفين و ساهم بينهما فاذا وقع على أحد النصفين فقد نجا النصف الأخر ثم يفرق النصف الأخر فلا يزال كذلك حتى يبقى شاتان فيفرع بينهما فايهما وقع السهم بها ذبحت واحرقت ونجا ساير الغنم »

اگر آن گوسفند را که با آن بیامیخته بشناسد باید ذبحش کرده لاشه اش را بسوزاند و اگر نشناسد، یعنی داخل گوسفندها بشود و نداند مدخوله اش کدام است باید آن گوسفندها را بر دو قسمت گرداند و در میان آن دو نصف قرعه بیندازد و چون قرعه بیکی از آن دو قسمت افتد آن نصف دیگر را رها سازد آنگاه در این نصف بقرعه کار کند تا گاهی که دو گوسفند باقی بماند و در میان آن دو گوسفند قرعه بیندازد و قرعه بهر يك واقع شد آن را بکشد و کشته اش را بسوزاند و سایر گوسفندان نجات یابند.

راقم حروف گوید : این مطلب بدیهی است که در تمام اوامر و نواهی واحكام أئمه وشرع مطهر حکمتها است که راجع بحال مكلفين و سود آنها است و در امر گوسفند مذکور که حکم بذبح و احراق شده است شاید یکی از جهاتش آن است که چون آب مرد در این حیوان ممزوج شود حالت مسمومیت و امراضی دروی موجود آید که خوردن گوشت آن موجب حصول امراض شدیده یا هلاکت می شود یا اینکه همانطور که تمام اجزای آدمی اکل و شربش حرام است و در اعضای او و اجزای او حالاتی است که اکل و شربش زیان بزرگ دارد چون آب مردی او نیز داخل اعضای حلال گوشتی شود گوشت و اعضای او نیز فاسد و موجب دردها و رنجوریهای عظیم میگردد .

یا نظر باحترام وجود آدمی زاده میشود ، چه اگر حرام و مضر نمی شد بیشتر در معرض قتل وهلاك هم میکوشیدند ، و اگر امام علیه السلام امر بسوزانیدن نمی فرمود و بهمان ذبح و دور افکندن لاشه فرمان میرفت البته گوسفند منکوح یا دیگران بعد از ذبح آن از گوشت و اعضای آن نمی گذشتند و مأکول میداشتند و زیانها بآنها

ص: 193

میرسید که خود نمی دانستند و بحرمت آن قناعت نمی کردند بلکه اگر امر میشد که بعد از کشتن و سر بریدن خود نخورید و بدرندگان و لاش خوران گذارید همچنان حرص و طمع مانع می شد ، لاجرم امر باحراق فرمود .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که بحضرت علي بن محمد سلام الله عليهما نوشتند که نزد ما طبخی که در آن غوره و حصرم انگور بکار برده اند و بسا باشد که در آن فشرده انگور آمیخته اند و این گوشتی میشود که بآن طبخ شده ، و از ایشان روایت شده است در باب عصیر انگور که چون بر آتش نهند از آن نباید آشامید تا دو ثلث آن برود و يك ثلثش باقی بماند ، و اینکه آنچه در ديك از این عصير مقرر دارند همین منزلت را خواهد داشت؟ واينك از خوردن آن اجتناب می ورزند تا از مولای ما استیذان حاصل آید آنحضرت در جواب مرقوم فرمود با کی نيست لا بأس بذلك .

ودیگر در آن کتاب مذکور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام مکتوباً سؤال کردند که مردی را بر گردن مردی دیگر خرمائی یا گندمی یا جوئی یا پنبه ایست و چون از وی خواستاری ادای حق خود را نمود در جواب میگوید بقیمت آنچه نزد من داری دراهم بگیر آیا برای مدیون جایز است که این طور بگوید یا جایز نیست؟ آنحضرت در جواب رقم فرمود «يجوز ذلك عن تراض منهما إنشاء الله »در صورت تراض طرفین جایز است انشاء الله .

و دیگر در آن کتاب مرقوم است که بحضرت علي بن محمد علیهما السلام نوشتند و از ناصب سؤال نمودند که آیا در امتحان و بیشتر از آنکه جبت و طاغوت را مقدم بدارد و با مامت ایشان معتقد باشد حاجت میرود ؟ جواب آمد « من كان على هذا فهو ناصب »هر کس بر این عقیدت و مذهب باشد ناصبی است .

و دیگر در کتاب مذکور مروي است که بحضرت أبي الحسن ثالث نوشتند که من زمینی را بر فرزندانم و در اقامت حج ووجوه بر وقف كردم «ولك فيه حق بعدي ولى بعدك» و اينك آن زمین را ازین مجری زایل گردانیدم در جواب فرمود :

ص: 194

«أنت في حل وموسع لك »برای تو روا میباشد و وسعت هر گونه تغییر و زمان آن را داری .

و هم در آن کتاب از علي بن محمد از آباء عظامش از موسی بن جعفر علیهم السلام مروي است که فرمود « ای من صفت له دنياه فاتهمه على دينه»هر کسی را که کار دنیایش منظم و مصفی میباشد او را بردینش متهم شمار ، کنایت از اینکه «الدنيا والأخرة ضرتان لا يجتمعان » نمی توان دنیا و آخرت را هر دو بطور کامل دارا گردید ، زیرا که در حکم دووسنی هستند و با هم جمع و با هم جمع نمی شود .

و هم در فصل الخطاب مذکور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام سؤال کردند « هل نأخذ في أحكام المخالفين ما يأخذون منا في أحكامهم »آيا ميتوانيم در امور قضائيه بأحكام مخالفين أخذ نمائیم آنچه را که ایشان از ما اخذ مینمایند در صدور احکام خودشان

آنحضرت در جواب رقم فرمود « يجوز لكم ذلك إن شاء الله إذا كان مذهبكم فيه تقية منهم والمداراة لهم» در صورتیکه این کردار شما بملاحظه تقیه از آنها و مداراة با آنها باشد إنشاء الله جایز است چنین بجای آورید ؛ و در این باب قضاء بالتقيه اخبار متعدده وارد است و در کتب فقهیه علمای شیعه مطمح نظر است .

و هم در آن کتاب مسطور است که شخصی از حضرت هادي علیه السلام سؤال کرد در باب مساکین و بی نوایانی که در راه گذرها از جماعت جزائر وسائسین می نشینند آیا جایز است که پیش از آنکه بر مذهب ایشان واقف شوم صدقه بآنها بدهم؟

در جواب رقم فرمود « من تصدق على ناصب فصدقة عليه لا له لكن على من لا يعرف مذهبه ولحاله فذالك أفضل و أكبر ومن بعد فمن ترققت عليه و رحمته ولم يمكن استعلام ما هو عليه لم يكن بالتصدق عليه بأس إنشاء الله .

هر کسی بشخصی که بداند ناصبی میباشد صدقه بدهد همانا این صدقه ضرر بدو میرساند نه سود، لكن صدقه دادن بکسیکه بمذهب و حال او آگاهی نداشته باشند افضل و اکبر است و بعد از این جمله بر هر کسی که رفت و رحمت آوردی

ص: 195

و استعلام حال و مذهب او ممكن نگشت إنشاء الله باكي در تصدق دادن باو نخواهد بود ، بعضی نوشته اند ، در این عبارت «من الجزائز والسائسین »که در طی این حدیث شریف است تحریفی است .

از علي بن بلال مروی است که بآ نحضرت نوشتم و سوال نمودم آیا جایز است که زكاة مال وصدقه بمحتاجی که غیر از اصحاب می باشند بدهم؟ در جواب نوشت « لا تعط الزكوة والصدقة إلا لأصحابك»جز باصحاب خودت زکاة و صدقه را مده ،یعنی اگراصحاب خودت مستحق باشند بر غیر مقدم هستند .

و از عمر بن یزید مروی است که «سألته عن الصدقه على النصاب وعلى الزيدية »سؤال کردم از صدقه دادن بجماعت نواصب و زيدية فقال «لا تصدق عليهم بشيء ولا تسقهم الماء ان استطعت ، وقال : والزيديه هم النصاب» گفت : هیچگونه صدقه بایشان مده و اگر بتوانی بایشان شربتی بآب منوشان ، و گفت : زيدية همان ناصبها هستند ، یعنی در حکم ناصبی میباشند.

و نیز در آن کتاب مسطور است که بحضرت أبي الحسن ، يعنى علي بن محمد صلوات الله عليهما نوشتند که زنی میمیرد و پدرش ادعا مینماید که بعضی چیزها که نزد وی بوده است از متاع و خدم بعنوان عاریه است آیا ادعای این پدر بدون بینه و گواه مقبول است یا نیست؟

جواب مرقوم فرمودند «يجوز بلا بينة »جایز است که بدون اقامت بینه ادعایش پذیرفته شود.

و هم معروض داشتند که اگر شوهر زنی که مرده باشد یا پدر شوهر یا مادر شوهرش در متاع یا خدم او ادعا نمایند مثل همان ادعائی که پدرش نمود مالی که نزد وی عاریه بوده است آیا ادعای ایشان بمنزله ادعای پدر است ؟ در جواب مرقوم :فرمود :«لا بمنزله ادعای پدر آنزن نیست .

و دیگر در آن کتاب در باب عفو از حدود الله مروي است که در ذیل حدیثی از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام مروي است « وأما الرجل الذي اعترف باللواط

ص: 196

فانه لم يقم عليه البينة واتما تطوع بالاقرار من نفسه وإذا كان الامام الذي من الله ان يعاقب عن الله كان له أن يمن الله ، اما سمعت قول الله هذا عطاؤنا فامنن أو امسك بغير حساب»

و اما آنمردیکه بلواط اعتراف نمود همانا اقامة بينه و گواه برلواط او نشده است و خودش از روی تطوع اقرار بر عمل خود کرده و در این حال برای امامی که از جانب خدای است میتواند او را بحکم خدای عقوبت نماید و میتواند بروی منت گذارد و عفو نماید آیا نشنیدی قول خدای را ؛ و این آیه شریفه ازین پیش مشروحاً مسطور شده است .

در آن کتاب مروي است که شخصی بحضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه آمد و اقرار بردزدی نمود ،فرمود: آیا چیزی از قرآن را قراءت کرده ؟ عرض کردبلی سوره بقره را ، فرمود «قد وهبت يدك لسورة البقره» محض قراءت سوره بقره از بریدن دست تو گذشتم، اشعث عرض کرد: آیا حدی از حدود إلهى را معطل میگذاری ؟ فرمود «و ما يدريك ما هذا »تو چه دانی حکم این مسئله چیست هر وقت بینه و گواه اقامت شود برای امام روا نیست که عفو نماید ، واما اگر مرد بر نفس خود اقرار آورد «فذاك إلى الامام إن شاء عفى وإنشاء قطع » در اين وقت اختيار با إمام است اگر خواهد از وی عفو مینماید و اگر خواهد دست سارق را میبرد.

و هم در آن کتاب مذکور است که از حضرت علي بن محمد علیهما السلام مروى است که پاره اصحاب ما ، یعنی جماعت شیعه مرقوم فرمود «عاتب فلاناً وقل له إذا أراد الله بعبد خيراً إذا عوتب قبل »با فلان شخص عتاب کن و او را بگوی چون خدای تعالی در حق بنده اراده خیر فرماید هر وقت او ر ا عتابی نمایند پذیرفتار شود، یعنی چون کسی کار کند و دوست و برادر دینی یا خیر خواه او در آن کار و کردار و گفتار بروی عتاب نماید بایستی از دل و جان بپذیرد و ممنون وی باشد که او را بیدار کرد و از آن پس گرد چنان امور نگردد.

صاحب مجمع البحرین می اویسد که معنی عتاب چنانکه از خلیل نقل شده

ص: 197

است «هو مخاطبة الاذلال ومذاكرة الموجدة » گفته میشود «عائبه معاتبة و عتبت عليه عتباً»از باب قتل و ضرب «فهو عائب» یعنی «وجد عليه ولامه في سخطه » و در دعاء وارد است « لك العتبى »يعنى مؤاخذه ، یعنی تو سزاواری که مرا بعلت بدى كردار من مأخوذ گردانی ،وعتبی بمعنی بازگشت از گناه است و عقبی اسم از «اعتبني فلان »میباشد گاهی که بمسرت من باز آید و از اساءة باز گشت کند.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که أبو الحسن ثالث علیه السلام در جواب یحیی ابن اكثم فرمود« و أما قولك ان عليا علیه السلام قتل أهل صفين معلبين و مدبرين واجاز على جريحهم - إلى آخر الخبر »و چون این خبر در ذیل مناظرة آنحضرت مذکور شد لازم با عاده نیست .

و نیز در آن کتاب مرقوم است که علي بن محمد علیهما السلام در حدیثی فرمود «ما تبايعه الناس فحلال وما لم يبايعوه فربوا»هر چه را که مردمان مبایعه و خرید و فروش مینمایند و معمول است حلال است و هر چه را مبایعه نکنندر با خواهد بود.

و هم در فصل الخطاب مسطور است که شخصی بحضور حضرت طيب ، یعنی إمام علي نقي صلوات الله علیه نوشت که من در مسجد الحرام بودم و دیناری را بدیدم وروی بدان آوردم تا بر گیرم و در این حال دیناری دیگر بدیدم و از آن ریگها را پژوهش نمودم و دینار سوم را نگران شدم پس بر گرفتم و در مقام معرفي بر آمدم و تعریف کردم هیچکس عارف بآن نبود؛ تو در این امر چه امر میفرمائی مرا فدایت گردم .

آنحضرت در جواب رقم فرمود « قد فهمت ما ذكرت من أمر الدينارين ثم كتب تحت قصة الثالث فإن كنت محتاجاً فتصدق بالثالث و إن كنت غنياً فتصدق بالكل ».

آنچه را که در باب دو دینار مذکور نمودی دانستم ، پس از آن در زیر شرح آن دینار سوم نوشت: اگر محتاج باشی دینار سوم بتصدق بده و اگر توانگر هستی همه بسپار .

ص: 198

و اين كلام إمام علیه السلام تصدق بالثالث گويا آن شخص بواسطه النقاط دو دینار نخست از سوم غنی و بی نیاز شده است پس سومین را تصدق نماید و اگر قبل از التقاط دنانير مستغني و بی نیاز بوده است هر سه دینار را بصدقه باید بدهد .

بیان خلافت ابی عبد الله محمد بن متوكل على الله ملقب بمعتز بالله

در نام وی اختلاف کرده اند بعضی محمد دانسته اند چنانکه در ذیل بیعت نامه پدرش متوکل مکرر باین نام یاد شده است، و پاره زیر دانسته چنانکه مسعودی تصریح کرده است ، و در بعضی کتب املحه بنظر رسیده است .

مسعودی میگوید :چون ابو عبد الله معتز خلیفه شد هیجده ساله بود و بیعت روز پنجشنبه دو شب از شهر محرم یا سه شب محرم سال دویست و پنجاه و دوم روی و تمام سرداران و سرهنگان وقواد سپاه و زعمای مملکت و موالی شاکریه و اهل بغداد باوی بیعت نمودند و در مسجد جامع بغداد در شرقی و غربی بنامش خطبه راندند .

عجب این است که می نویسد: روزی که خلیفه شد هیجده ساله بود و جملگی زمان خلافتش چهار سال و شش ماه و چون بمرد بیست و چهار ساله بود و حال اینکه بحساب خودش بیست و دو سال یا کمتر میشود و اگر در آخر سال هیجدهم خلافت یافته باشد بیست و دو سال و نیم خواهد بود و در مدت عمر او و نیز مقدار سن او در روز خليفتي اختلاف رفته است وإنشاء الله تعالى در جای خود مذکور میشود .

در هر صورت می نویسند هيچيك از خلفا چون خلافت یافتند از وى كوچك تر و اصغر تر نبودند، سیوطی می گوید: چون خلیفه شد نوزده ساله بود

ص: 199

در فوات الوفیات نیز همینگونه رقم شده است، و در تاریخ الخمیس نیز باین روایت عنایت شده است، و در عقد الفرید بیعت او را روز چهارم محرم سال مذکور رقم کرده است .

و در تاريخ الدول إسحاقی می نویسد : روزی که با معتز بیعت بخلافت کردند بیست و سه ساله بود والعلم عند الله ، در تاریخ الخمیس مسطور است که أبو عبدالله معتز در اول سال دویست و پنجاه و دوم بعد از خلع مستعین خلافت یافت ، و گفته اند نام وی زیر بود و هو الهاشمي العباسي البغدادي .

حمد الله مستوفي در تاریخ گزیده می گوید : أبو عبد الله زبير بن متوكل بن معتصم بن هارون الرشيد بن مهدى بن منصور بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس دهم است از عباس و سیزدهم خلیفه بعد از عم زاده خود مستعين بالله خلیفه شد.

و در زبدة التواریخ حافظ ابرو می گوید: خلیفه چهاردهم ، و ندانیم این سخن از چه راه است اگر اول خلیفه سفاح باشد وی سیزدهم است ، چه اول خلفای بني عباس سفاح و پس از وی منصور ، و بعد از او مهدي ، و بعد از او هادي ، و پس از وی هارون ، و بعد از او أمين ، و بعد از او مأمون ، و بعد از او معتصم ، و پس از وی واثق و بعد از او متوكل، و بعد از او منتصر ، بعد از او مستعین و پس ازوی معتز بالله مگر اینکه در قلم كاتب سهوی رفته باشد يا إبراهيم امام را نیز در شمار خلفا واول خلیفه از دودمان عباس شمرده باشند .

اما چون در آغاز خلفای عباسی می نویسد: ایشان سی و هفت تن بودند و مقدم ایشان سفاح بود مکشوف که سهو در قلم کاتب رفته است چنانکه در ذکر اسامی سایر خلفا نیز سهو کرده است و در ذیل احوال أبي أحمد مستعصم بالله که آخرین خلفای بنی عباس است می نویسد:مدت دولت بني عباس پانصد و بیست و دو سال که ابتدای آن در شهر ربیع الاول سال یکصد و سی و دوم و انتهای آن در سال ششصد و پنجاه و پنج مطابق چهارم، صفر، وأول ايشان عبدالله سفاح و آخر ایشان عبدالله معتصم است مؤید مطلب سابق است و بسا افتد که در قلم کاتب سهوی رو دو موجب اختلافات شود

ص: 200

بیان پاره اشعار شعراء که در امر خلع و عزل مؤید از ولایت عهد و مدح معتز بالله گفته است

در تاریخ طبری مسطور است که چون معتز بالله خلیفه برادر خود مؤید را از مقام ولایت عهد معزول و امر اور ابخاتمت رسانید ، محمد بن مروان بن أبي الجيوب ابن مروان بن أبي حفصه در مدح او گفت :

أنت الذي يمسك الدنيا إذا اضطريت *** يا ممسك الدين والدنيا إذا اضطر با

ان الرعية القاك الا له لها *** ترجو بعد لك ان نبقى لها حقبا

لقد عنيت بحرب غير هينه ***و كان عودك منباً لم يكن غربا

ما كنت أول رأس خانه ذنب ***والرأس كنت وكان الناكث الدنيا

لو كان تم له ما كان دبره *** لاصبح الملك و الاسلام قد ذهبا

اراد يهلك دنيانا و يعطبها *** و قد اراد هلاك الدين و العطيا

لما أراد و ثوباً من سفاهته *** اسی علیه امام العدل قد وثبا

لقد رماك بسهم لم يصيبك به *** و من رماك عليه سهمه انقلبا

لقد رعیت له ما كان من سبب *** فما رأى لك احساناً ولا سبيا

كحسن فعلك لم يفعل أخ بأخ *** كنا لذاك شهوداً لم نكن عنبا

قد كنت مشتغلاً بالحرب ذا تعب*** و كان يلعب ما كلفته تعبا

قد كان ياذا الندى يعطى بلا طلب *** و كنت يا ذا الندى تعطيه ما طلبا

و كنت أكثر براً من أبيه به *** و لم تكن بأخ في البر كنت أبا

وکان قرب سریر الملك مجلسه *** فقد تباعد منه بعد ما اقتربا

و كان في نعم زالت و كان له *** باب يزار فاسي اليوم محتجبا

أسى وحيداً وقد كان مواكبه *** عشرين ألفاً تراهم خلفه عصبا

ص: 201

اين الصفوف التي كانت تقوم له *** كما يقوم إذا ما جاء أو ذهبا

و ذل بعد تمادیه و نخوته *** كالحوت أصبح عنه الماء قد نضبا

و قد فسخت عن الأعناق بيعة*** فلا خطيب له يدعو إذا اختطبا

لقبه لقباً من بعد امرته *** و الله بدله بالأمرة اللقبا

کسونه ثوب عز فاستهان به *** ولم يصنه فأسى عنه مغتصبا

كم نعمة لك فيها كنت تشركه *** والله أخرجه منها بما اكتسبا

مشبهته بسراج كان ذا لهب *** فما تركت له نوراً و لا لهبا

أمست قطيعت إبراهيم قد قطعت ***حبل الصفاء وحبل الود فانقضا

وما تؤاخذ يا حلف الندى أحدا ***حتى تبين فيه النكت والريبا

إني بمدح بني العباس ذو حسب ***و كان مدح بني العباس لي صبآ

ان الثقى يابني العباس أدبكم *** حتى استفادت قريش منكم الادبا

من كان مقتضباً في حول مدحكم *** فلست فيه بحمد الله مقتضبا

در این اشعار از مراتب الطاف و مكارم معتز بالله نسبت با برادرش مؤید و تصدیق بر ظلمی که معتز با او نمود و او را برای دو روزه خلافت خود بکشت مینماید وادله و براهین بیهوده اقامت مینماید .

و عجب در این است که اگر مؤید این کردار را با معتز بجای آورده بود بر همین در مدح و تصدیق فعل ناپسند او عرض قصاید می کرد و معاصی کبیره برای معتز واعمال حسنه برای مؤید ثابت مینمود!

و حالت اغلب شعرا با مردم دنیا طلب سست عقیدت همیشه بر این منوال بوده و میباشد و در اقوال و اعمال شخصی بکار است چون باید امیدوار باشند چندان در مدحش فزونی گیرند که هزار درجه از مقام و استحقاق ولیاقت او بیشتر است و چون از وی مأیوس چندان در قدحش فزایش گیرند که هزار مرتبه از مراتب استحقاقش فزون تر است « يقولون بالسنتهم ماليس في قلو بهم » و زشت ترین ناظم و ناثر که طعنه بدین و انصاف او میزند همین چه اعتمادى بشعر ونثر ومدح وذم

ص: 202

او نیست ! حکیم نظامی گنجه چه خوب میفرماید :

در شعر مپیچ و در فن او*** كش أكذب اوست أحسن او

با اینکه اجل شعرا میباشد

بیان نامه محمد بن عبدالله بن طاهر امیر بغداد بولایات نوشته و جواب اتراك

بعد از کلمات و بیانانی که معتز بالله خلیفه در پاره مطالب سیاسی نمود و انشاء الله الرحمن در پایان حالش مذکور می شود فرمان کرد تا برای انصار اور ایت امارت و حکومت باطراف و نواحی بر بندند و آنجماعت را در موی وروی و خون دشمنان ایشان مطلق العنان گردانید .

و چون محمد بن عبدالله از آن امری که در نواحی شده بود مستحضر گشت کتابی که نسخه آن باین صورت انشاء نمود :

«أما بعد، فإن زيغ الهوى صدف بكم عن حزم الرأى فأقحمكم حبائل الخطاء ولو ملكتم الحق عليكم و حكمتم به فیکم اووردكم البصيرة ونفى عنكم غيابة الحيرة والأن فإن تجنحوا للسلم تحقنوا دمائكم و ترغدوا عيشكم و يصفح أمير المؤمنين عن جريرة جاركم وأخلى لكم ذروة سبوغ النعمة عليكم وإن مصيتم على غلوائكم ورسول لكم الأمل أسواء أعمالكم فأذنوا بحرب من الله ورسوله بعد نبذ المعذرة إليكم وإقامة الحجة عليكم ولئن شئت الغارات وسب ضرام الحرب و ذارت رماها على قطبها وحسمت الصوارم أوصال حماتها واستجرت العوالى من نهمها ودعيت نزال والتحم الأبطال و كلحت الحرب عن أنيابها اشكر امها والقت للجرد عنها قناعها واختلف أعناق الخيل و زحف أهل النجدت إلى أهل البغى

ص: 203

لتعلمن أي الفريقين أمسح بالموت نفساً و أشد عند اللقاء بطشاً دلات حين معذرة ولا قبول فدية وقد أعذر من أنذر ، وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلب».

همانا میل و غلبه هوای نفس اماره روی بتافته است شما را از حرم رأی و استحكام و صحت و سلامت اندیشه و فکر در عواقب امور و تعقل در و خامت فرجام و ندامت انجام و در حبایل خطا وغوائل طغى و انامل بلا دچار گردانیده است و اگر حق را برخود مالك و در میان خود حاکم و حکم میساختید البته شما را در موارد بینش و مرا بدانش وارد و غيابة حيرت و سرگردانی امانی را از شما منفی میداشت و هم اکنون اگر مایل سلم و راغب سلامت باشید خون خود را محفوظ و بعيش رغيد و سرور عتید برخوردار میشوید وأمير المؤمنین از جریره جارم صرف نظر میفرماید و بنعم سابغه چون زمن سابقه کامکار میگرداند.

و اگر ازین مراتب روی بر تابید و بغلواء وفساد و تسويلات نفسانی ووساوس شیطانی و اعمال نا خجسته اندر شوید آماده پیکار و پذیرای میدان کارزار وسد باب معاذیر و اقامت حجتی که بر شما جانب اتمام گرفت گردید همانا چون پهنه جنگ و نفیر گردان پلنگ چنگ و دلاوران نهنگ آهنگ و غارت غارتگران و اشتعال نیران حرب و گردش آسیای نبرد و برش تیغهای بران و جنبش نیزه های آتش افشان و دیدار خون کشتگان و ناله زخم یافتگان و نعره شیرهای غران و چنگ و دندان گرگ مرگ وویله دلاوران و غلغله سواران و حمله کند آوران شوید آنوقت میدانید ازین دو فرقه كدام يك جان بازتر و در میان محاربت شدید البطش ترند ، و دیگر راه عذر و طلب صلح وقبول فديه مسدود خواهد شد ، وقد اعذر من انذر«وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون»

چون این نامه بجماعت اتراك رسيد در جواب ابن طاهر نوشتند «إن شخص الباطل تصور لك في صورة الحق فتخيل لك الغى رشداً لسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتى إذا جاءه لم يجده شيئاً ولو راجعت غروب عقلك أنار لك برهان البصيرة وحسم عنك مواد الشبهة لكن حصت عن سنة الحقيقة ونكت على عقبيك

ص: 204

لما ملك تباعك من دواعي الحيرة فكنت في الاصغاء لهتافه و التجرد وروده كالذي استهوته الشياطين في الارض خير ما لعمرك يا محمد لقد ورد وعدك لنا و وعيدك أياما فلم يدننا منك ولم نيا ناعنك إذا كان فهى اليقين قد كشف عن مكون ضميرك و ألفاك كالمتفي بالبرق نهجاً إذا أضاع له مشى فيه وإذا أظلم عليه قام ، ولعمرك لئن اشتد في البغى شاؤك و متعت بضبابة من الامل ليكون أمرك عليك غمة ولنأتينك بجود لأقبل لك بها ولنخر جنك منها ذليلا وأنت من الصاغرين ولولا انتظارنا كتاب أمير المؤمنين باعلامها ما نعمل في شاكلته بلغنا بالسياط النياط وعمدنا السيوف وهي كالة وجعلنا عاليها سافلها وجعلناها مأوى الظلمان والحيات واليوم وقد ناديناك من كتب و اسمعناك إن كنت حيا فإن تجب تفلح وإن تاب إلا غياً نخزك به وعما قليل لتصبحن نادمين ».

همانا شخص باطل و کالبد ناچیز متصور شده است برای تو در صورت حق و چهره راستی و گمراهی وغی را برای تو رشد و رشاد نمودار نموده است چنانکه مردی تشنه در بیابانی صاف و هموار سرابی را آبی خوشگوار شمارد و شتابنده بسویش گراینده گردد و چون در یابد هیچش نیابد و رنج و درماندگی نورد راه بر تشنگی او بیفزاید.

و اگر آینه خردت روشن و بعقل خود بازگشتن بفروز برهان بصیرت نایل شوى و مواد شبهت از مرکز اندیشه ات مقطوع شود لکن از سنت حقیقت روی بر کاشتی و سپایگی و واژون رفتن را بسبب محکومیت بدواعى حيرت طريق اشارت انگاشتی و گوش بهتفات او بگذاشتی و تجرد بورود آن آبگاه تحیر و سرگشتگی را برداشتی و راه رشد و عرصۀ صلاح پنداشتی و مانند کسانی شدی که بازیچه شیطان و گرفتار هواجس و وساوس گردیده در صفحه زمین حیران باشند.

ای محمد سوگند بجان تو وعد و وعید تو بما رسيد و ازین بیم و امید نه بتو نزديك و نه از تو دور ساخت و بهمان حالت که اندریم، چه فحص و پژوهش یقین از مکنون ضمیر و مخزون خاطرت منکشف ساخت و ترا چنان دریافت که

ص: 205

مانند کسی هستی که مکتفی به برق باشد و نهج او بر آن وسیله گردد هر وقت روشنائی گیرد در فروغش راه سپار شود و چون تاریکی بیند قیام جوید.

قسم بجان تو اگر خواهش تو در بغی و عدوان شدت پذیرد و از حرص و آز و آرزوی دیر باز نوشه برخورداری خواهی در بحار اندوه و پوشیدگی و سر گشتگی دچار شوی و لشکری بحرب تو جنبش دهیم که اول و آخرش را معلوم نتوانی داشت و ترا از شهر بغداد که محل امارت و ایالت تو میباشد با ذلت و حقارت بیرون کشیم و اگر نه آن بودی که در انتظار وصول نامۀ أمير المؤمنین بودیم که مارا آنچه میل خاطر اوست فرمان دهد تا بآن کار کنیم هر آینه سیاط را به نیاط و تازیانه را به پشت وسرین و پای و جبین میرسانیدیم .

و شمشیر بر ان را چندان بکار میردیم که کلیل و کند در نیام آید و شهر بغداد را زیروروي ميکردیم و آن امارت وارض و بوم را منزل گاه شتر مرغها و مار و عقرب وویرانه جغد و بوم میساختیم :و آنوقت از فراز ریگزارها و پشتهای آن خرابیها ترا آواز میدهیم و بگوشت میرسانیم .

اگر زنده مانده باشی هم ایدون اگر اجابت مسئلت ما را نمودی رستگاری کامکار میشوی واگر جز ازغی و طغیان بدیگر راه روی نیاوری ترا کیفر این سرکشی میدهیم و بزودی با حالت ندامت و وخامت عاقبت بصبح گاهی ناخجسته دچار میشوی و از بار اندوه و میوه و طعام ناگوار و روزگاری نابهنجار دچار آشوب و آزار می کردی .

ص: 206

بیان فتنه در میان مغاربة و جماعت اتراك و جنگ ایشان

در این سال دویست و پنجاه و دوم هجري در نخستین روز ماه رجب المرجب در میان گروه مغاربه و انبوه اتراك جنگ روی داد و سبب این بود که مغاربة بامحمد ابن راشد و نصر بن سعید در جوسق فراهم بودند و بر گروه ترکان غالب و چیره شدند و آن گروه را از جوسق بیرون کردند و با آنان گفتند شما بهر روزی خلیفه را می کشید و دیگری را از خلافت خلع مینمائید و وزیری را میکشید ، و این سخن را از آن گفتند که ترکان بر عیسی بن فرخانشاه بتاختند و او را همی بردند و چار پایانش را بگرفتند .

وچون جماعت مغاربه اتراک را از جوسق بیرون کردند و برایشان بر بیت المال غلبه کردند پنجاه دابه از دوابی که اتراك بر آنها سوار میشدند بگرفتند و چون اتراک این ذلت را مشاهدت کردند انجمن ساخته و بجانب کرخ و آنانکه در خانه های ایشان بودند بفرستادند و جمعی کثیر فراهم شدند و با مغار به میدان آورد بیاراستند و از مغاربه يك مرد بقتل رسید جماعت مغار به قاتل آنمرد را بگرفتند و مردم غوغا طلب با مغار به بیاری درآمد و شاكرية نيز با ایشان همدست و همدستان گشتند اتراك را ضعف و سستی فرو گرفت و منقاد و محکوم مغاربه شدند.

و جعفر بن عبدالواحد پای درمیان نهاد و نهال صلح و آشتی را محکم نهاد و بر آن شرط و عهد صلح نمودند که از آن پس احداث حادثه نکنند و در هر موضعی که مردی از یکی از آن دو فرقه برای هر مطلبی و عنوان مقصودی یا انجام امری

ص: 207

حاضر شود از فرقه دیگر نیز حضور یابد .

واندك مدتى براین حال و پیمان بگذرانیدند و بجماعت اتراك رسيد که جماعت مغاربه در خدمت محمد بن راشد و نصر بن سعید اجتماع ورزیده اند واتراك نزد با يكباك گرد شدند و گفتند: ما این دو سردار و رئیس را می طلبیم و اگر بایشان دست یافتیم دیگر هیچکس زبان بسخن نمی گرداند .

و چنان بود که محمد بن رشید و نصر بن سعید در صدر آنروزیکه اتراك عزيمت بر وقوب و تاخت تاز برایشان داشتند بیکجای بودند و از آن پس بمنازل خودشان باز شدند و بایشان خبر رسید که با يكباك بسرای محمد بن راشد راه بر گرفته است لا جرم محمد بن راشد و نصر بن سعيد بمنزل محمد بن عزون برفتند تا نزد او بپایند تا اتراك را حالت سکون پیش آید آنگاه بجماعت خودشان بازشوند .

با يكباك مردی را پوشیده بطرف ایشان بفرستاد و بقولى محمد بن عزون همانکس باشد که این دسیسه را بنمود و با يكباك واتراك را بر اين دو رئيس دلالت نمود ، پس اتراك بیامدند و هر دو تن را بگرفتند و بقتل رسانیدند ، و این خبر بعرض معتز بالله خلیفه رسید و معتز خواست محمد بن عزون را بقتل رساند بعضی از مقربان پیشگاه بشفاعتش لب بگشودند معتز از قتل او در گذشت و او را ببغداد نفی نمود .

ص: 208

بيان حمل محمد بن على بن خلف عطار و گروهی از طالبیین بسامراء

در این سال دویست و پنجاه و دوم هجري محمد بن علي بن خلف عطار و جماعتى از آل أبي طالب عليه الرضوان از بغداد بسامراء حمل شدند وأبو أحمد محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم درمیان ایشان بود، و نيز أبوهاشم داود بن قاسم بن الجعفري را با آنجماعت حمل کردند و این حکایت در هشتم شعبان سال مذکور روی نمود:

و سبب این امر این بود که مردی از طالبیین از بغداد با جماعتی از حبشية وشاكرية بناحيه كوفه وسواد از عمال أبي الساج که در آن کوفه و سواد در تحت امارت او بود و در این اوقات أبو الساج بواسطه مناظره ابن طاهر با او در باب خروج بطرف ری در بغداد اقامت داشت .

و چون خبر طالبی که از بغداد بناحیه کوفه روی نهاده بود با بن طاهر معلوم گشت فرمان کرد تا ابو الساج بكوفه برود و در عمال کوفه روز گذارد ، چون أبو الساج عامل آنسامان شد خليفة خود عبدالرحمن بكوفه فرستاد.

و از آن طرف أبوهاشم جعفري أبو الساج را با جماعتی از طالبیین که با او بودند در بغداد ملاقات نمود و در کار طالبیان با او سخن براند که بکوفه راه سپار شده اند ، أبو الساج گفت: با او بگوئید از من بر یکسوی رود تا او را ننگرم و مرا تکلیف پیش نیاید.

و چون خليفه أبو الساج عبدالرحمن بطرف كوفه برفت و بکوفه داخل گشت او را بسنگ باران گرفتند تا گاهی که بمسجد کوفه اندر شد، چه اهل کوفه را

ص: 209

گمان چنان میرفت که عبدالرحمن برای محاربت علوي آمده است ، عبدالرحمن چون بدانست با آنجماعت گفت : من عامل کوفه نیستم بلکه مردی هستم که برای حرب اعراب مأمورم ، این وقت اهل کوفه دست از وی باز کشیدند و عبدالرحمن در کوفه بماند .

و چنان بود که این ابو أحمد محمد بن جعفر طالبی که با دیگر طالبیین بسامرا حمل شد معتز بالله او را امارت کوفه داده بود بعد از آنکه مزاحم بن خاقان آن علوي را که بقتل او مأمور شده بود و ازین پیش مذکور شد هزیمت داد و اين أبو أحمد چنانکه بعضی گفته اند درنواحی کوفه بآشوب و آسیب برخاست و مردمان را دچار آزار ساخت و اموال وضياع ایشان را بگرفت .

و چون عبدالر حمن خليفة أبي الساج در کوفه اقامت گزید با أبو أحمد علوي بملاطفت و مؤانست و مجالست و در اكل وشرب مخالطت و مداخلت پر داخل و بعداز آن روزی با او بیکی از بساتین کوفه بتفرج وتنزه بیرون رفت و همچنان بخوشی و کامرانی بگذرانیدند تا شامگاه در رسید .

و عبدالر حمن جمعی از اصحاب خود را آماده و حاضر ساخته بود پس أبو أحمد را بگرفتند و بند بر نهادند و او را مقیداً شب هنگام بر استرهای دخول سوار ساخته تا اول شهر ربيع الآخر وارد بغداد نمودند .

و چون نزد محمد بن عبدالله بن طاهر أمير بغداد حاضر ساختند ابن طاهر او را نزد خودش محبوس گردانید و از آن پس کفیلی از وی بگرفت و او را رها ساخت و با پسر برادر محمد بن علي بن خلف عطار كتب ومراسلاتی از حسن بن زید در یافتند وخبر او را بخدمت معتز بالله بفرستادند بعد از آنکه نامه معتز در حمل او باعتاب ابن عتاب و حمل آنجماعت طالبیین بیامد و ایشان را حسب الأمر معتز با پنجاه سوار حمل نمودند.

واين أبو أحمد وأبوهاشم جعفرى وعلى بن عبيد الله بن عبدالله بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن علي بن أبي طالب علیهم السلام را با هم حمل نمودند و مردمان

ص: 210

درباره علي بن عبیدالله بن عبدالله حدیث همی کردند که اجازت طلبید تا بمنزل خود بسامرا برود اجازت دادند، و نیز چنانکه گفته اند محمد بن عبدالله بن طاهر هزار درهم بدو بداد ، چه از ضیق معاش تشکی نموده بود ، وأبوهاشم با اهل و کسان خود وداع نمود .

و بعضی گفته اند: سبب حمل أبي هاشم این بود که ابن الكردية وعبدالله بن داود بن عيسى بن موسى با معتز بالله گفتند: اگر تو بمحمد بن عبدالله بن طاهر بنویسی که داود بن قاسم را حمل نماید نخواهد کرد لاجرم بدو بنویس که تو میخواهی او را بطبرستان روانه داری تاکار طبرستان را اصلاح نماید و چون به نزد تو آمد هر طور در حق او اراده داری بجای آور ، پس او را باین سبیل که مذکور شد حمل کردند اما معتز مکروهی بدو نرسانید.

و ازین پیش بروايت أبي الفرج اصفهانی در مقاتل الطالبيين مذكور نموديم که محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر که خلیفه حسین بن محمد بن حمزه معروف بحرون بود بعد از حسین در کوفه خروج کرد و ابن طاهر او را بنوید تولیت کوفه فریب داده بدستیاری خلیفه أبى الساج بروی دست یافته و بسر من رآیش آورده محبوس نمود و در حبس بماند تا بدیگر جهان راه سپرد.

ص: 211

بیان خروج مساور بن عبد الحميد شاری در بوازیج

در این سال در ماه رجب مساور بن عبد الحميد بن مساور شاری بجلی موصلی در بوازيج خروج نمود و خندق مساور که در موصل است بجد وی منسوب است وسبب خروج وی این بود که شرطه موصل را وی از بني عمران متولی بود و امراء موصل شخصی را که حسین بن بکیر نام داشت ملازمت دادند تا پسر مساور را که حوثره نام داشت بگرفتند و او را در حدیبیه محبوس نمودند .

و این حوثره را جمال دلارا از حوصله افزون بود ، حسین بن بکیر را که دل بدو رفته بود در تاریکی شب آن ماه خورشید منظر را از محبس بمجلس بیرون آورده و تا صبحگاه با آن ماه میگذرانید و چون خورشید خاوری بر تختگاه نیلوفری روی آورد آن رشك خورشید و حسرت ناهید را از مجلس بمحبس و از بوستان بزندان میفرستاد و چون شب دیگر در میرسید همچنانش از زندان بکاخ در آوردی و تا با مداد کام دل از وصالش بر بودی و برین روز بشب و شب بروز میرسانید .

حوثره نامه بپدرش مساور که در این هنگام در بوازیج می گذرانید بنوشت و در آن نامه با آه و سوز نوشت «أنا بالنهار محبوس و بالليل عروس »روزها محبوس زندان و شبها عروس ایوان هستم.

لاجرم مساور را خشم فرو گرفت و سخت در قلق واضطراب افتاد و خروج نمود وجماعتی باوی بیعت کردند و آهنگ حدیثه نمودند ، حسین بن بکیر پهنان شد و مساور پسرش حوثره را از تاریکیهای زندان بیرون آورد و جمعیت و جنجال

ص: 212

او از طوایف اكراد و اعراب بسیار گردید و بطرف موصل روی نهاد و در جانب شرقی فرود شد .

و در اینوقت والی آنجا عقبة بن محمد بن جعفر بن محمد بن اشعث بن اهبان خزاعی بود و اهبان را مکلم الذئب میخواند و او را لت صحبتی روی داده است ، پس عقبه نیز از جانب غربی با او موافق شد و از جانب اهل موصل دو مرد بطرف مساور دجله را بسپردند و بیامدند و قتال دادند و هر دو تن مقتول شدند و مشاور بازگشت و از مقاتلت كراهت داشت وحوثرة بن مساور با ایشان بود و ازوی می شنیدند که میگفت :

أنا الغلام البجلي الشارى *** اخرجني جوركم من داری

من همان پسر بجلی شاری هستم که از ظلم وستم شما از خاندان شماییرون شدم، حموی در معجم البلدان میگوید: بوازيج باواو والف وزاء معجمه وياء حطی ساكنه وجيم شهری است نزديك تكريت بردهانه زاب اسفل در آنجا که بدجله میریزد و بوازيج انبار موضعی دیگر است، وحديثه باحاء حطى ودال ابجد وياء حطى وثاء تخذ گويا واحد حديث يا تأنيث آن ضد عتیق است و چون بنای آن احداث شده است این نام یافت و بعد از آن لازم آن و علم گردید ، و حدیثه در چند موضع است:

یکی حدیثه موصل است که شهر کوچکی است بر دجله در جانب شرقی نزديك زاب أعلى ، و در خبر است که حديثة الموصل قصبه کوره موصل است که اکنون موجود است و مروان بن محمد حمار که آخرین سلاطین بنی امیه است احداث این بلیده را نمود و تعریب نو کرد است و شهری باستانی بود و خراب شد و نشانش بجای ماند و مروان بن محمد بن مروان دیگر باره آباد و معمورش ساخت و از نامش بپرسید گفتند :نامش تو کرد است گفت: حدیثه اش نام بگذارید وحديثة الفرات كه بروايت ابي سعد سمعانی مردمش نصیری هستند جز این است .

ابوالبركات عمر بن إبراهيم علوي يزيدى نحوى مؤلف شرح لمعه گوید :

گاهی که از شام باز میشدم بحديثة گذشتم و بآنجا در آمدم پرسیدند نامت چیست؟

ص: 213

گفتم : عمر است ، آنمردم چنان شوریده حال شدند که بآهنگ قتل من بر آمدند و اگر آنکسی که بایشان گفت وی علوی است مرا در نیافته بود مرا کشته بودند .

بیان حوادث و سوانح سال دو یست پنجاه و دوم هجری نبوی صلى الله عليه و آله

در این سال حسن بن أبي الشوارب متولى امر قضاء القضاة گردید و چنان بود که محمد بن عمران ضبى مؤدب معتز هشت تن از رجال كفاة را برای قضاء القضاة در خدمت معتز عرضه داشت و در جمله ایشان خلنجی و خصاف بود و مکاتیب و احکام ایشان را رقم کرد تا هر يك منتخب شوند آن مقام یابند.

چون این مکاتیب معروض کردید شفیع خادم ومحمد بن إبراهيم بن كردية وعبد السميع بن هارون بن سليمان بن أبي جعفر که از مقربان پیشگاه و امرای درگاه و مدبران بارگاه و مختاران فرگاه بودند بسخن آمدند و گفتند: این اشخاصی که نامبردار شده اند در زمره خواص ابن أبي دواد اختصاص دارند و در طبقه رافضية وقدرية وزيدية وجهمية اندراند و محل وثوق نیستند .

لاجرم معتز بالله بطرد و اخراج ایشان ببغداد فرمان داد ، عامه مردمان بخصاف و ثوب نمودند و دیگران ببغداد بیرون شدند ، و عمران ضبعي بسبب این انتخاب از مناسب خود مگر از تولیت مظالم معزول گشت و این منصب بأبي الشوارب تفویض شد .

و هم در این سال بروایت طبری مذکور نموده اند که بهای ارزاق ومقدار وجيبه جماعت اتراك و مغاربه و شاکریه را برآورد نمودند و معلوم شد که

ص: 214

مبلغی را که در هر سالی برای این مصرف حاجتمند و دولت در کار سازی آن ناچار است دویست هزار بار هزار دینار است که عبارت از چهارصد کرور دینار می شود ومقابل خراج دو ساله تمام مملکت خلیفه است .

راقم حروف گوید : اگر این خبر مقرون بصدق باشد و کاتب اول در هم را سهواً دينار ننوشته باشد سخت بعید مینماید زیرا که سایر مصارف مملکتی وخليفتي و مخارج فوق العاده که برای دولت فراهم می شود اگر دو برابر آن یا بیشتر نباشد کمتر نخواهد بود اگر چه در آن از منه اغلب طبقات خلق حتى شعرا و غالب اصناف در زمره سپاهی بوده اند معذلک اگر مخارج دیگر دولت را بسنجند و انعامات واكرامات ومخارج اسفار وتنزهات و تجملات ومركوبات و ملبوسات وحرم سرای خلافت و خلاع فاخره گرانبهای مرصع و مجالس عیش و طرب و اسلحه و آلات حرب وطعن وضرب ومصارف تغور وحدود و غزوات ووزرا وامرا وحكام وعمال وقضات واعيان ومحاربات وغيرها بسنجند مبلغی عظیم خواهد شد و از هزار کرور دینار بر افزون میشود .

زیرا که آن مبلغ مذکوره را در ارزاق سپاهیان تخصیص میدهد و بالصراحه می گوید :برابر خراج دو ساله تمام مملکت بوده است و هیچ نمی توان باور کرد اولاً چنانکه در ذیل احوال هارون الرشید رقم کردیم خراج ممالك اسلاميه ازین مبلغ ها فزون تر بوده است و در عهد معتز ندیده ام که در حدود ممالك تغییری و در خراج ممالك نقصانی وارد شده است:

چنانکه در ذیل احوال متوكل وتقسيم ممالك متصرفه بسه پسرش ولاة عهد نیز مذکور شد که برثلث ممالك روى زمين مستولى ومحيط بود ثانياً رجال كافي وافي بادرايت ومحاسبين مملکت چگونه باین درجه از جمع خراج دولت و توافق و تعادل آن بی علم و بی خبر بوده اند و بر میزان مصارف و مخارج ومداخل اطلاع و بصیرت نداشته اند .

واگر چنین بود چنین مملکتی در اندک زمانی منقلب و سلطنت و خلافت

ص: 215

منقرض میگشت مگر اینکه بر آورد آن یکسال چنین شده است و در مقام تعدیل و اصلاح بر آمده اند و اگر در ایام دولت و سلطنت این خلفا گاهی انقلاب و اضطراب و هیجان وطغیانی روی کرده است غالباً از روی اغراض شخصيه وطمع و حرص مفسدین بوده است .

و اگر برای مکاتبه ارزاق بوده است بصد هزار و پنجاه هزار دینار فرو کشیدن میگرفت چنانکه در طی این مرقومات مذکور شده است و مانند معتز خلیفه را که بآن ذلت و خفت که مسطور خواهد شد از پای در آوردند و بهلاك ودمار رسانیدند و اگر پنجاه هزار دینار در وظیفه سپاهیان میداد نجات یافته بود وخزانه او از چنین اندك مبلغ تهی بود پس چگونه آن مبلغ خطیر را میتواند در ارزاق مردم لشكرى متحمل شود و همه ساله مستعد پرداخت آن گردد و غریب تر اینکه یکنفر از امرا و اعیانی که معتز را خواهان بودند این بلا را از وی نگردانیدند.

و هم در این سال أبو الساج بطريق مکه معظمه متوجه شد و سبب این بود که چون اصلاح امر وصیف بشد و معتز بالله خاتم خود را با او گذاشت مکتوبی بأبي الساج برنگاشت و او را فرمان داد که بطریق مکه معظمه بیرون شود تا آن راه را مقرون با صلاح و سلامت بدارد و نیز چندانکه در اصلاح این امر در خور بود مال ووجه بدو بفرستاد .

وأبو الساج مشغول تجهیز و تهیه آن سفر گشت ، و محمد بن عبدالله مکتوبی بنوشت و خواستار شد که امر طریق مکه را باوی گذارند و این مسئول او پذیرفته ومقبول گشت لاجرم أبو الساج از جانب ابن طاهر بآن راه رهسپار گردید.

و هم در این سال رایت امارت رمله را برای عیسی بن شیخ بن سلیل بر بستند وعيسى خليفه خود أبو المغراء را بدانسوی گسیل ساخت ، بعضی گفته اند : محمد بن عبدالله بر انجام این امر چهل هزار دینار برای بغاء بفرستاد یا بضمانت گرفت که بپردازد.

ص: 216

ابن اثیر می گوید : این عیسی شیبانی است و از فرزندان جساس بن مرة بن ذهل بن شیبان است و بر تمامت مملکت فلسطین مستولی شد و چون حالت اتراك در عراق بطوریکه مذکور نمودیم گردید بر دمشق واعمال دمشق نیز استیلا یافت و آنمال و خراجی را که از مملکت شام بدرگاه خلیفه حمل میشد قطع کرد و در جمع اموال استبداد ورزید .

و هم در این سال وصيف تركى مكتوبى بعبد العزيز بن أبي دلف بنوشت و تولیت جبل را با او گذاشت و خلع فاخره بدو فرستاد وعبد العزیز از جانب وصيف حكمران جبل وأمير وضيع وشريف گرديد .

و هم در این سال محمد بن عمر و شاری بقتل رسید، قتل او در دیار ربيعه وقاتل او خليفه أيوب بن أحمد وقتلش در ماه ذی القعده بود.

و در این سال کنجور مورد غضب وسخط و حبس در جوسق گردید و از آن پس او را مقيداً بطرف بغداد حمل کردند و سپس بیمامه اش برده در آنجا بزندانش جای دادند .

و نیز در این سال ابن جستان صاحب دیلم با أحمد بن عيسى علوي وحسن بن أحمد کوکبی بشهر ری غارت بردند و جمعی را بکشتند و اسیر ساختند و در آن هنگام که بآهنگ شهرری بیرون شدند عبدالله بن عزیز حکمران آنسامان بود و فرار کرد ناچار اهل ری بر طریق صلح در آمدند و بدو هزار هزار درهم مصالحه کردند و آن مبلغ را بپرداختند و این جستان از کنار ری بکوچید و دیگر باره عبدالله بن عزيز بمقر حکومت خود بازگردید وأحمد بن عیسی را بگرفت و او را به نیشابور فرستاد.

و در اين سال إسماعيل بن یوسف طالبی که در مکه معظمه آنگونه جسارت ورزید که مذکور گردید بدرود جهان نمود، أبو الفرج اصفهانی در کتاب مقاتل می نویسد: در این ایام خلافت مستعين إسماعيل بن يوسف بن إبراهيم بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن بتاخت و تاز در آمد و فتنه و فساد در افکند و متعرض

ص: 217

مردم حاج شد و امثال او بمتابعت او در آمدند و بارهای خوردنی را از حرم قطع کردند و یاد کردن او را مکروه میشمارم ، چه غرض من جز این است .

و می گوید: در این ایام برادرش حسن بن يوسف بن إبراهيم بن موسى بن عبد الله بن حسن که مادرش ام سلمه دختر محمد بن عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن بود در میان محاربة كه بين برادرش إسماعيل ومردم مکه معظمه پدید آمد تیری بدو رسید و کشته شد.

و نیز در این وقعه جعفر بن عيسى بن إسماعيل بن جعفر بن إبراهيم بن محمد بن علي بن عبد الله بن جعفر بن أبي طالب که مادرش ام ولد بود مقتول شد و عبدالرحمن خليفه أبي الساج در مکه معظمه أحمد بن عبدالله بن موسى بن محمد بن سليمان داود بن حسن بن حسن بن علي علیهم السلام را بقتل رسانید .

وعيسى بن إسماعيل بن جعفر بن إبراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب که مادر او فاطمه دختر سليمان بن يعقوب بن إبراهيم بن محمد بن طلحة بن عبدالله است وأبو عیسی را حمل نموده و در کوفه حبس کرده بود در زندان کوفه جانب دیگر جهان گرفت.

و هم در این اوقات جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بن علي بن أبي طالب سلام الله تعالى عليهم در طی همان وقعه که درمیان أحمد بن عيسي وعبدالله بن عزير عامل محمد بن طاهر روی داد مقتول شد قتل او در شهرری اتفاق افتاد.

ونيز إبراهيم بن محمد بن عبد الله بن عبيد الله بن حسن بن عبد الله بن عباس بن علي علیهم السلام مقتول شد مادرش ام ولد بود طاهر بن عبدالله در وقعه که میان او و کوکبی در قزوین روی داد او را بکشت.

وأحمد بن محمد بن يحيى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام را حارث بن اسد عامل أبي الساج در مدینه طیبه در سرای مروان بزندان افکند و آن جناب در محبس وفات نمود و این اشخاصی که مقتول یا محبوس گردیدند کسانی هستند که بروایت أبي الفرج در زمان مستعین بودند.

ص: 218

و در اين سال محمد بن أحمد بن عيسى بن منصور از جانب معتز بالله مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و هم در این سال بروایت ابن اثير محمد بن عبدالرحمن صاحب اندلس لشكرى بسوى بلاد اعداء بفرستاد و ایشان بآهنگ الية وقلاع و شهرمانه راه بر سپردند و جمعی کثیر از مردم آندیار و امصار را از تیغ آبدار و تیر شرر بار وسنان تابدار بهلاك ودمار رسانیدند و از آن پس سلامت پس بسلامت و عافیت بازگردیدند .

و هم در این سال محمد بن بشار بندار بصرى وديكر أبو موسى محمد بن مثنى ذمن که از اهل بصره بود و این دو نفر از مشایخ بخاری و مسلم در صحیح بودند ازین سپنج سرای پررنج بدیگر سرای روی نهادند ، و مولد بندار در سال یکصد و شصت و هفتم بود.

اليه بفتح الف وسكون لام وياء حطى مضمومه بلفظ الية الحمال آبگاهی است از مياه بني سليم و بقولی نام چاهی است در حرم بني عوال و الية الشام نزديك ناحیه طرف است و در میان طرف و مدینه طیبه افزون از چهل میل است ، والیه بضم اقلیمی است از نواحی اشبيلية واقلیمی است از نواحی اسجه و هر دو در مملکت اندلس واقع اند و اهالی اندلس اقلیم را قريه كبيره جامعه نامند والية بكسر لام و تشديد ياء نام موضعی است که در اشعار مذکور است.

ص: 219

بیان وقایع سال دویست و پنجاه و سوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال معتز بالله خلیفه عباسی در روز چهارم شهر رجب رایت امارت جبل را بنام موسی موسى بن بغاء كبير بربست و از جماعت اتراك و مردمی که جاری مجرای ایشان بودند دو هزار و چهار صد و چهل و سه نفر که از این جمله يك هزار و یکصدوسی تن در تبعیت مفلح بودند در آن روز در رکاب موسی روانه فرمود.

و در همین سال مفلح که در مقدمة الجيش موسی راه سپار بود باعبدالعزیز بن ابی دلف در هشت روز از شهر رجب این سال بر جای مانده جنگ در افکند و در این وقت بیست هزار تن از جماعت صعاليك و جز ایشان با عبدالعزیز بودند و بطوریکه حکایت کرده اند این وقعه در يك ميلي شهر همدان اتفاق افتاد .

و مفلح با آن مردمی قلیل که در رکاب او بودند چنان جنگی مردانه و نبردی فرزانه بپای آورد که عبدالعزیز و مردمش را تا سه فرسنگ بهزیمت بدوانید و سپاه او از آن جماعت همه بکشتند و همی اسیر ساختند ، آنگاه مفلح بازگشت و سپاه او با او بسلامت بازشدند وفتح نامه آن روز را بنگاشت.

و چون ماه رمضان در رسید مفلح لشکر خود را بطرف کرخ تهیه دید و برای این سواران کارزار دو کمین برقرار ساخت و عبدالعزیز سپاهی که مشتمل بر چهار هزار تن بود بدان جانب بفرستاد و مفلح با ایشان جنگ در افکند ، و در این اثناکمین مفلح نیز بر اصحاب عبدالعزیز تازان شدند و آن سپاه را منهزم ساختند و اشكر مفلح تیغ در آنها گذاشتند و بسیاری را بکشتند و اسیر نمودند .

و عبدالعزیز نیز با سپاهی بمدد اصحاب خود و چون اصحاب خود را منهزم دید

ص: 220

خود نیز جانب انهزام سپرد و کرج را خالی گذاشت و بقلعه که در کرج داشت و آن را در می نامیدند و دز فارسی قلعه است برفت و در آن حصن حصین و دژ استوار تحصن گزید.

و مفلح داخل کرج شد و جماعتی از آل أبي دلف را باسیری بگرفت و زنی چند از زنان آن طایفه را گرفتار کرد، گفته اند: ما در عبدالعزیر در میان ایشان بود و آنجماعت اسرا را بر بند نهاد ،و برخی گفته اند: هفتاد سراز سران و اعلام و درفش بسیار بسامراء حمل نمودند.

کرج باكاف مفتوحه وراء مهمله مفتوحه وجیم و مردم آنجا نامش راکره میخوانند در چند موضع است از آنجمله بزرگترین قریه در ناحیه رودآور نزديك بهمدان از نواهی کوهستان بین همدان و نهاوند است، در میان آن و میان هريك از این هفت فرسنگ است .

حموی گوید: کرج أبي دلف همین است، چه ابودلف آنجا را شهرستان نمود و وطن خود ساخت و این کرج قصور واسعه متفرقه است و در آنجا اجتماع مدن وبساتين وتنزهات نیست، و در قرب شهرری رودخانه کرج نامدارد و تاکنون که سنین هجرت بر یکهزار و سیصد و سی و هشت سال قمری پیوسته میشود سرشار و مقدارى كکثیر زراعات را آب میرساند.

و در این سال موسی بن بغا از سامرا بجانب همدان برفت و در آنجا منزل ساخت ، و در این سال معتز خلیفه در شهر رمضان موسی شرابی را خلعت بداد و تاج بروی بیار است و دو حمایل از وی بیا ویخت و موسی با این خلعت وشأن بمنزلش بیرون شد

ص: 221

بیان قتل و صیف ترکی بدستیاری اتراك و دیگران

در این سال دویست و پنجاه و سوم هجري وصيف ترکی بقتل رسید ، و این وصیف چنانکه غالباً در دامنه این اوراق مسطور افتاد یکی از امرای نامدار و پیشکاران دولت و در درگاه خلافت نافذالأمر و دارای اختیار تامه و اقتدار تمام و بسط و گشاد مملکت بمیل و اراده او می گذشت و اعیان مملکت و کارگذاران دولت حتی خلیفه وقت را قدرت مخالفت با او و یکی دو تن امثال او مثل بغاء كبير و بغاء صغير نبود .

وقتل او سه روز از ماه شوال این سال بجای مانده نمایش گرفت و سبب این حال را چنین گفته اند که جماعت اتراك وفراغنه واشرسنية بجوش و خروش در آمدند و و در طلب ارزاق و وجیبه چهار ماهه خود برآمدند، در این حال بغاء ووصيف وسیمای ترکی شرابی با یکصد تن از اصحاب خودشان بسوی ایشان روی آوردند و از میانه و صیف آغاز سخن کرد و با ایشان گفت : چه میخواهید و ازین آشوب چه میجوئید؟ گفتند: در طلب ارزاق خود هستیم ، وصیف گفت « خذوا تراباً وهل عندنا مال »برای رزق و روزی ازین خاک بر گیرید مگر نزد ما مالی میباشد؟ بغا گفت: بلی ما از امیر المؤمنین در این امر پرسش میکنیم و در سرای اشناس بانتظار جواب می نشینیم و آنان را که از شما بشمار نیستند از میان شما باز میگردانیم، پس بسرای اشناس ترکی در آمدند و سیما شرابی بطرف سامرا برفت و بغاء نیز دنبال او راه بر گرفت تا امر و فرمان خلیفه را در اعطای ایشان صادر کنند، اما وصیف در دست و چنگ آنجماعت باقی بماند.

ص: 222

در این اثنا یکی از آنجماعت از خشم آنکلام وصيف بدو بر جست و شمشیر بر آمیخت و او را دو ضربت بزد و دیگری او را بضربت کاردی دردناک ساخت نوشری ابن طاجبك سرهنگی از سرهنگان وصیف او را با آن حال حمل کرده بمنزلش برد و از آن طرف چون بازگشتن بغاء از خدمت خلیفه به نزد ایشان بطول انجامید گمان چنان بردند که بغاء و سیماء در سامر اء مشغول تعبیه سپاه شده اند تا برایشان بتازند و ریشه ایشان را براندازند لاجرم دیگر باره بهیجان و جنبش در آمده بمنزل نوشری بتاختند و وصیف را با تبرزینها چندان بزدند چنانکه هیزم و درخت بشکنند تا هر دو بازویش را بشکستند و از آن پس سرش را از تن جدا ساخته بر سیخچه تنوری بیاویختند و چون عامه این حال را بدیدند بآهنگ غارت و تاراج وصيف و فرزندانش روی بسامر ا آوردند ، فرزندان وصیف چون بدانستند منازل خود را استوار و منیع و از آسیب عامه محفوظ نمودند ، و پس از واقعه وصیف معتز بالله تمام مشاغل و اموری که بدست وصیف بود بعهده کفایت بغاء شرابی موکول ساخت.

هما ناروزگار سزای هر کسی را در پایان کار در کنارش می گذارد و وصیف نیز بنمك ناشناسیهای خود دچار شد.

ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد : خلیفه پس از آنکه جماعت لشکریان وصیف ترکی را بآنحال بکشتند مشاغل او را ببغاء شرابی که همان بغاء صغیر است بسپرد و تاج و دو حمایل بدو بپوشانید.

ص: 223

بیان قتل بندار طبری در محاربه مساور بن عبدالحمید

در روز فطر این سال بندار طبرستانی بقتل رسید و سبب این امر این بود که در بوازیج مساور بن عبدالحمید در شهر رجب این سال به قدرت نمائی و فرمانروائی در آمد و چون این خبر بعرض معتز خلیفه رسید ساتکین را در ماه رمضان بدفع او بفرستاد، چون مساور این داستان را بدانست بناحیه طریق خراسان روی آورد و چون محمد بن عبد الله بن طاهر که نظم طرق خراسان بدو محول بود از این خبر با خبر گشت بندار طبری و مظفر بن سیسل را ساخته و پرداخته و مأمور حرب او نمود و این دو نفر بالشکر خود راه بر گرفتند تا بدسكرة الملك رسيدند و در آنجا اقامت ورزیدند،و بندار طبری در روز آخر شهررمضان بآهنگ شکار سوار گشت و در طلب صید بهرسوى بتاخت تا بقدر يك فرسنگ از خانه ها و دیار دسکره دور شد ، در این اثنا که در آنحال بود ناگاه نگران شد که دو علم نمایان گشت و جماعتی با آن دو رایت بجانب دسکره می آیند یکی از اصحاب خود را بفرستاد تا خبر اعلام باز آورد و او برفت و صاحب آنجماعت را بدید و پرسید گفت : من عامل کرخ جدان هستم و با من خبر دادند که مردی که او را مساور بن عبدالحمید میخوانند و از دهاقین از اهل بوازیج شری است آهنگ کرخ جدان کرده است ناچار از آنجا فرار کرده بدسکره میروم تا در جوار مظفر و بندار آسوده بمانم .

چون بندار این خبر بشنید در ساعت بنزد مظفر بتاخت و گفت : مساور شاری بقصد کرخ جدان و آهنگ ما بر آمده است هم اکنون ما را بدریافت او کوچ بده مظفر گفت : اينك شب شده و همی خواهیم نماز جمعه گذاریم و فردا عید فطر است

ص: 224

],ن عید منقضی شد بآهنگ او میتازیم ، بندار با مراجل ودعوت پيك مرك قبول این امر را نکرد و محض اینکه خود بتازد و شاری را از میان بر گیرد و مظفر نزد مظفر گراید در ساعت به تنهائی بر مرکب عجلت بشتافت و مظفر اقامت ورزید و از دسکره بیرون نشد ، و از دسکره قاتل عكبرا هشت فرسنگ و ازتل عكبرا وموضع جنگ چهار فرسنگ مسافت بود.

پس بندار تاتل عكبرا براند و هنگام حمر و نماز بازپسين ليلة الفطر بدانجا رسید و دو آب خود را مقداری علوفه بداد و خسته و کوفته برنشست و تازان بتاخت تا خود را شبانگاه بر لشکر شاری مشرف ساخت و ایشان نماز می کردند و قرآن کریم را قراءت می نمودند ، پس یکی از اصحاب بندار را پندار افتاد که بر آنجماعت شب تاخت برند ، چه مردم شاری بغفلت اندرند بندار قبول نکرد و گفت : باین کار بدایت نگیرم تا گاهی در میدان کارزار و نظاره ما بایشان و نظاره ایشان بما محاربت جوئيم ، و بندار دو سوار یاسه سوار بفرستاد تاخیر ایشانرا بوی برسانند ، چون سوارها بلشکرگاه ایشان نزديك شدند آنجماعت خبر دشمن را استنباط کرده نعرة السلاح السلاح برکشیدند و سوار شدند و همان طور توقف کردند تا چهره با مداد تاریکی شب را روی بپوشانید و دست بقتال برآوردند، و مردم بندار را ممكن نگشت که اقلاً يك تیر از چله برگشایند با اینکه سیصد نفر سواره و پیاده بودند، بندار پیاده و سوار خود بر صف بداشت و میمنه و میسره و ساقه را مرتب ساخت و خود در قلب سپاه بایستاد .

و از آن سوی مساور و اصحابش برایشان حمله سخت بر آوردند بندار و مردم او حمله ایشان را چون کوه گران ثبات ورزیدند بعد از آن جماعت شراة بسوی ایشان سرازیر شدند و از لشکرگاه خودشان و مبیت خود بر یکسوی روی نهادند تا بندار و یارانش بطمع نهب وغارت اندر آیند اما بندار و اصحابش متعرض آن کار و کردار نیامدند و از آن پس شراة با شمشیرهای کشیده و نیزه های آهار داده در جمعیت هفتصد تن برایشان باز تاختند و هر دو فرقه بصبر و شکیبایی پرداختند ، و دیگر باره

ص: 225

شراة باتیغهای آخته بدون نیزه جنگ ورزیدند و از جماعت شراة پنجاه مرد و از اصحاب بندار بهمان مقدار بهلاکت و بوار پیوستند ، و دیگر باره جماعت شراة چون شیران شکار دیده با آسیب پلنگ و آشوب نهنگ حمله ور شدند و از سپاه بندار یکصد نفر بحرب آنها جدا شدند و ساعتی بکارزار دست بکار ماندند تا تمامت آنها کشته گشتند و بندار و اصحابش منهزم گردیدند و همی دسته بدسته جدا شدند و جنگ نمودند و بقتل رسیدند ، و بندار در فرار رهسپار همی شد و سپاه شاری نزديك بتل عكبرا که تا رزم گاه چهار فرسنگ بعد مسافت داشت او را در یافتند و او را بکشتند و سرش را نصب کردند .

و از اصحاب بندار پنجاه مرد و بقولی یکصد مرد نجات یافت و ایشان آن جماعت بودند که هنگام اشتغال خوارج بآن مردم بندار که قطعه بقطعه بحرب ایشان می آمدند بود از جنگ کناری گرفتند و خبر قتل بندار و اصحابش بمظفر در آن حال که در دسکرة بود پیوست و مظفر از دسکره بیاره امکنه که ببغداد نزديك بود جای گزید و فردای روز فطر خبر مقتل بندار بمحمد بن عبدالله بن طاهر رسید، گفته اند ابن طاهر بواسطه اندوهی که از آن مقتل بدو پیوست آب نیاشامید و در بستر آسایش نیارمید.

و از آن طرف مساور شاری بعد از آن فتح نمايان في الفور بطرف حلوان شتابان شد مردم حلوان بمبارزتش بیرون تاختند و بقتال در آمدند و جنگ بورزیدند و داد مردی بدادند تا چهار صد تن از ایشان مقتول شدند و نیز جماعتی از اصحاب شاری را بمعرض قتل در آوردند و جامه مرگ بپوشانیدند و از جماعت حجاج خراسان که در حلوان فرود شده جمعی کشته گشتند ، چه با اهل حلوان در جنگ اعانت و بعد از آن از آنان منصرف شدند .

ابن اثیر در کامل می نویسد: چون کار حجاج خراسان بدینجا پیوست ابن مساور این شعر را در این باب بگفت :

فجعت العراق ببندارها *** و خرت البلاد باقطارها

ص: 226

و حلوان صبتحها غارة ***فقبلت اغرار غرارها

و عقبته بالموصل احجرته ***و طرقة الذل في كارها

بیان وفات محمد بن عبدالله بن طاهر أمیر بغداد و دیگر بلاد

در شب چهاردهم ذی القعده ماه را خسوف افتاده و جرم قمر بجمله یا بیشترش در پرده انخساف تاریکی گرفت و بقولی در ماه ذی الحجه بود ، و در پایان خسوف ماه محمد بن عبد الله بن طاهر والى بغداد وأمير الامراى عصر بار اقامت بدیگر سرای نهاد علت مرگش را چنانکه بعضی گفته اند، قروح و ریشه ها بود که بگلو و سرش در افتاد و او را ذبح نمود، و برخی گفته اند:آن قروحی که او را در حلق و رأس پدید شد فتیله ها در آن مینهاده اند.

راقم حروف گوید: گمان میرود که این مرض که اکنون شایع وغالباً قاتل است و در حلق مردم می افتد و سفید می شود و زخم و مجروح می نماید و بزبان اهل فرنگ دیفتری می نامند و در این اوقات بانجك سيون خون حیوانها چاره می کنند و از سایر معالجات و ادویه مفیدتر است و در گاو و گوسفند و در پرنده نیز می افتد همان خنان بضم خاء معجمه و نون والف ونون آخر است چنانکه شارح قاموس می نویسد :خنان بروزن غراب دردی است که پرنده را در گلو میگیرد و بچشم او میرسد و زکامی است در شتر ، و زمن الخنان در زمان منذر بن ماء السماء فرمان گذار حیره بود که بسیاری از اشترانش باین مرض تباه شدند ، و اقسام متعدد دارد و این قسم از همه خطر ناک تر است .

و مرحوم دوست محمدخان معیر الممالك نظام الدوله وزیر مالیه دولت علیه ایران که پدر در پدر از امرای بزرگ و وزرای نامدار و از اعاظم رجال كافي دولت و بانی بناى عالى شأن شمس العماره سلطنتی و دیگر آثار عظیمه ، وقریب پنجاه

ص: 227

سال است بدیگر جهان روی نهاده بهمین مرض در گذشت و اکنون نواده آنمرحوم مبرور جناب مستطاب اجل ارفع آقاى أمير معير الممالك سادس ولد مرحوم أمير دوست محمد خان معير الممالك ولد مرحوم مزبور که از طرف مادر نیز بشاهنشاه اسلام پناه ذوالقرنین اعظم ناصر الدین پادشاه شهید سعید پیوسته و در مراتب فضل و کمال وفتوت و اخلاق حسنه و حسن منظر ومخبر و شئونات عالیه یگانه عصر و با این بنده حقير بانواع ملاطفت و معاشرت و مراودت توجه دارند مطبوع طباع و ممدوح اصقاع میباشند .

و نیز مرحوم مبرور حاجی حسین خان شهاب الملك نظام الدوله والی خراسان امیر توپخانه از اعاظم رجال کافی دولت و رؤسای ایل شاهیون و بانی آثار خيرية تقریباً دراند کی مدت بعد از آنمرحوم بهمان مرض مبتلا و بدیگر جهان روی آورد و چنانکه در طی این کتب مصنفه خود اشارت کرده ام آنمرحوم و برادرش مرحوم حاجی صفر علي خان میرپنجه و مرحوم مبرور حاجی غلام رضاخان شهاب الملك ثاني حاجی آصف الدوله والی خراسان و وزیر داخله و پسر آنمرحوم سردار حضور شهاب الملك ثالث وشهاب الملك رابع ومرحوم عزيز الله خان صارم الملك أمير تومان پسر مرحوم میرپنجه مزبور و برادر آنمرحوم مرحوم حاجی لطف الله خان ظفر الدوله سردار ظفر و برادر آنمرحوم جناب مستطاب سردار فیروز و برادر ایشان سردار امجد و سه پسر مرحوم صارم الملك أمير تومان كه مرتباً صارم الملك لقب يافتند و هر سه یکی حیدر قلیخان و دیگر أحمد خان ودیگر علی رضاخان در سن جوانی از دنیا رفتند .

و جناب أمير الامراء ظفر الدوله پسر مرحوم سردار ظفر و جمعی دیگر مثل مرحوم علي خان معز السلطنه پسر مرحوم نظام الدوله که با صباحت رخسار و حلاوت گفتار و تناسب اعضا در سن جوانی در گذشت .

و دیگر سرتیب و آنان که در قید حیات باقی هستند همگی در ایام زندگانی با پدرم مرحوم لسان الملك ميرزا محمد تقي سپهر و دودمان این بنده قریب صد سال

ص: 228

است در کمال الفت و ملاطفت می گذرانند و چه روزها و شبها در مصاحبت این امرای عظیم الشأن بپایان رسیده است ، اللهم اغفر موتاهم واحفظ احياهم .

بالجمله این مرض در سوابق ایام در ایران نام و نشانی نداشت از آنزمان که سوزانیدن نفط در چراغها و کارخانه ها و دیگر مستعملات متداول شد و و گلبن های خرزهره در بساتين و عمارات و خانه ها بسیار گردید طلوع نمود و باین مرض جمعی كثير تلف شده و میشوند، و در بدایت طلوعش جناب مستطاب اجل اسعد آقای ميرزا محمد خان اقبال الدوله کاشانی غفاری که از وزراء معظم و رجال كافي نامي و خاندانهای بزرگ قدیم این دولت ابد هستند و از مقامات ایشان و برادر معظم ایشان یگانه وزیر محترم مکرم آقای غلامحسین خان صاحب اختیار که در خاتمه جلد دوم کتاب بنام ایشان اشارت رفت باین مرض مبتلا شدند و بفضل وكرم إلهي بهبودی یافتند و بحمد الله تعالى بسلامتی و اقبال روزگار میگذرانند قریب چهل سال است که از آن مرض رستگار شده اند و این مرض در از منه سابقه مشهور و در السنه شعرا مذکور است :

واشفي من تخلج كل داء *** واكوى الناظرين من الخنان

بالجمله این بنده شرحی در زیان نفط و گل خرزهره و دلایل آن نوشته در روز تا وقایع ایام دولت طبع و منتشر ساخته و مردم قدری متنبه گردیده از کثرتش بکاستند و شکست حدت و شیوع آن محسوس شد ، و از آن پس دیگرباره در ازدیاد نفط برخاستند این مرض را نیز طغیان و قوت بر افزود ، وزحمت و محنش از تمام امراض جامع تر است .

مع الحديث چون ابن طاهر بمرض قرحه گلووس بمرد در باب نماز نهادن بر جنازه اش در میان برادرش عبیدالله و پسرش طاهر نزاع افتاد آخر الأمر طاهر بر پدرش نماز بسپرد،چه از قراریکه مذکور میداشتند ابن طاهر بر این گونه وصیت نهاده بود .

و پس از این واقعه در میان عبیدالله بن عبدالله برادر محمد بن عبدالله و حشم

ص: 229

محمد بن عبد الله كار بمنازعت پیوست چندانکه شمشیرها بر کشیدند و بهمدیگرسنگ افکندند وغوغاء وعامه وموالى إسحاق بن إبراهيم باطاهر بن محمد بن عبدالله بن طاهر بمیلان آمدند پس از آن بصدای طاهر یا منصور صیحه برآوردند و عبیدالله بناحیه شرقیه بطرف سرای خودش عبور داد و سرهنگان و قواد سپاه با او روی آوردند تا محمد بن عبدالله خلیفه باشد ، چه پدرش محمد او را بر اعمال خودش مقرر داشته و وصیت او ومكتوب او بعمال خودش بر این نهج بود ، و بعد از آن معتز بالله خلیفه عباسی خلاع فاخره و فرمان امارت بغداد را برای عبیدالله بفرستاد و عبیدالله پنجاه هزار در هم بحامل خلعت عطا کرد.

طبری می گوید : مکتوبی که محمد بن عبد الله بن طاهر بعمال خود نوشته و برادر خود عبیدالله را بعد از خود بخلیفتی مقرر ساخته بود بر این صورت نوشته شده بود .

«أما بعد ، فان الله عز وجل جعل الموت حتماً مقضياً جارياً على الباقين من خلقه حسبما جرى على الماضين وحقيق على من اعطى حظاً من توفيق الله أن يكون على استعداد لحلول ما لابد منه ولا محيص عنه في كل الأحوال و كتابي هذا وأنا في علة قد اشتد الاشفاق منها وكان الاياس يغلب على الرجاء فيها فإن يبل الله و يدفع في قدرته وكريم عادته وأن يحدث بي الحدث الذي هوسبيل الأولين والأخرين فقد استخلف عبيد الله بن عبدالله مولى أمير المؤمنين أخى الموثق باقتفائه اثرى و أخذه بسد ما أنا بسبيله من سلطان أمير المؤمنين إلى أن يأتيه من أمره ما يعمل بحبه فاعلم ذلك وائتمر فيما تتولاه بما يرد به كتب عبيد الله وأمره إنشاء الله و كتب يوم الخميس لثلث عشرة خلت من ذى القعدة سنة ثلاث و خمسين ومائتين».

همانا یزدان تعالى عز وجل مرگ و مردن را برای هر موجودی حتم و مقضی ساخته هیچکس را از آن گریز و گزیری نیست و بر آن آفریدگان که برجای هستند جاری و گذار است چنانکه بر گذشتگان جاری و گذار بود و شایسته

ص: 230

و در خور است بر کسیکه او را بهره و نصیبه از توفیق خداوند تعالی حاصل است که با نظر دوربین و دل روشن و مغز استوار برای حلول آنچه بناچار میرسد و در هیچ حالی پناهی و گریزگاهی برای آن نیست و البته وصول خواهد یافت خود را مستعد و پذیرای آن بگرداند و همیشه در اندیشه آن باشد که روزی بیاید که دیگرش بشب نرسد و شبی چهره گشاید که بصبحگاهش آشنائی نباشد .

و این مکتوب من و نگارش من در آن حالی است که من دچار علتی و مرضی هستم که باید بر آن براندیشید و بترسید و خود را آماده مرگ دانست و نومیدی از آن بر امید بر آن غلبه کرده و مردن بزیستن نزدیکتر است ، پس اگر یزدان متعال این قرحه علاج کرد و این مرض را از من دفع نمود بموجب قدرت او و عادت کریم اوست .

و اگر حادثه در من چنگ در زد واجل و مردن که راه اولین و آخرین است بگریبان من در آویخت من عبيدالله بن عبدالله مولى و غلام أمير المؤمنين را که برادر من است و پیروی او را باثر خودم وثوق و اطمینان دارم و اخذ او را بسد آنچه من بآن راه میسپارم و استحکام او را از حیثیت سلطنت أمير المؤمنين دارم بخلیفتی برقرار کردم تا گاهی که فرمان أمير المؤمنین بدو برسد و بهرطور امر فرماید معمول دارد و بهر گونه در آنچه او را تولیت بخشد و اراده نماید رفتار نماید و در مكاتيب عبيد الله إنشاء الله تعالی و کار او حکومت فرماید ، و این مکتوب در روز پنجشنبه سیزدهم ذى القعده سال دویست و پنجاه سوم هجري سمت ترقیم گرفت .

و از این تاریخ معلوم می شود که فردای همین روز محمد بن عبد الله ازین سرای پر قال وقيل كوس رحيل بکوفته و بدیگر جهان و دار مکافات تحویل داده است و چون در کار ابن طاهر نگران شوند معلوم میشود مردى مدير وبفنون سياسية و مملکت داری و رعیت پروری و امارت و ایالت از اغلب رجال آنعصر فزونی داشته و هم چنین بآداب حرب و جنگ آوری و لشکر کشی و قوت قلب و دلاوری ممتاز بوده است .

ص: 231

و میتوان گفت صفت مذموم او مخالفت با عهود ومواثیق خودش میباشد ، چه در کار مستعین با اینکه میتوانست او را بر سریر خود باقی و متمکن بگرداند بپاره خیالات قصور ورزید و با او بحیلت و نیرنگ برفت و درامر معتز نیز بنفاق وخلاف رفتار نمود .

و البته میشود این اعمال و وخامت عاقبت آن و تلافي آن بر عهده جهان جهنده و چرخ گردنده است و شاید دچار شدن بچنین مرض مهلك نتيجه آن باشد ورعايت نيكي خلق و نمك خوارگی اگر چه نسبت بکفار و مخالفان مذهب هم باشد سزاوار است ، و اگر کسی در همین شرزمه احوال متوکل تا معتز بالله را و حالات امرای عصر و اعمال ایشان را بدقت نگران شود می بیند حالت قصاص و مقاسات مجازات و کیفر اعمال چیست حتی درباره متوکل علی الله که اخبث خلفا و اشقی از ایشان است چگونه بآنانکه مقرب پیشگاه و متنعم بانواع نعم او بودند و باوی مخالفت ورزیدند از مکافات روز گار فارغ ننشستند .

مسعودی در مروج الذهب می نویسد : در سال دویست و پنجاه و سوم هجری در نیمه شهر ذي القعده سیزده روز بعد از قتل وصیف ترکی در حال و هنگامی که ماه مكسوف بود محمد بن عبدالله بن طاهر در ایام خلافت معتز بالله بمرد ، و ابن طاهر در مراتب جود و کرم و غزارت ادب و كثرة حفظ وحسن اشارة و فصاحت لسان و ملوکیت مجالست بدرجه ارتقا داشت كه هيچيك از نظرای او را چنین بهره و نصيبه و بها و سنائی حاصل نگشت وحسن بن علي بن طاهر در حق او در قصیده گوید:

كسف البدر و الأمير جميعا *** فانجلى البدر و الأمير غميد

عاود البدر نوره لتجليه *** و نور الأمير ليس سيعود

یا كسوفين ليلة الأحد الخس *** احلتكما هناك السعود

واحد كان حده مثل حد *** السيف و النار شت فيها الوقود

وازین ابیات میرسد که این کسوف و موت ابن طاهر در شب یکشنبه روی

ص: 232

داده است و مخالف خبر مذکور است والله اعلم .

مسعودی می گوید:أبو العباس مبرد حكايت نموده است که روزی محمد بن عبدالله بن طاهر را حالتی خوش و نشاطی مطبوع روی داد و آماده منادمه و صحبت با احباب گشت و در این حال ابن طالوت که وزیر و مشیر او و اختصاصش از تمامت مردمان بدو بیشتر و در خلوات ابن طاهر حاضر تر بود حضور یافت ، ابن طاهر روی بدو کرد و گفت : ما را در این روز ارتياح از صباح یا ارواح و بساط اقداح رواح و گردش ساقیان ملاح ثالثی باید که معاشرتی دلکش داشته باشد و مارا از معاشرت اوروزی خوش برآید و از منادمتش مؤانستی دلنشین حاصل آيد «فمن ترى ان يكون وأعفنا أن يكون شرير الأخلاق أو دنس الأعراق أو ظاهر الاملاق »

کدام کس را برای مصاحبت پسندیده میشماری و ما را از معاشرت کسیکه اعراقی پلید و دومانی ناپسند و اخلاقی شریر یا املاق و چرکینی و فاقتی ظاهر داشته باشد معاف بدار .

ابن طالوت می گوید : چندی بتفکر در آمدم و از هر کسی بدیگر کسی نظر آوردم و بمیزان خرد و ترازوی دانش بسنجیدم و گفتم «أيها الأمير خطر ببالي رجل ليس علينا من مجالسته من مؤنة وقد برىء من ابرام المجالس وخلا من ثقل المؤانس خفيف والطالوة إذا أحببت سريع الوثبة إذا أردت » .

ای امیر مردی برای اینگونه معاشرت بخاطرم رسیده است که مجالست او بر ما گران بار نباشد و از ابرام مجالس و ثقل مؤانس بری باشد چندانکه مایل و دوست دار باشی بموافقت و مجالست بگذراند و سبك بنشيند و سبك برخيزد و چون متارکت معاشرت را اراده کنی هر چه زودتر از جای برخیزد، ابن طاهر گفت: چنین شخص با این اوصاف که بر شمردی تاکیست ؟ ابن طالوت گفت: مانی موسوس است .

ابن طاهر گفت: سو کند با خدای نیکو گفتی باید باصحاب بیست و هشتم خبر داد تا نوبتی چهارم در طلبش برود، پس بهمان ترتیب بنو بت برفتند تا صاحب الكرخ

ص: 233

او در جائی بدست آورده بدر بار امیر حاضر ساخت پس آن دیوزده را بگرفتند و ازكثافاتش پاك ساختند و پاکیزه اش ساخته بگرما به اش بر آوردند و تن و روی بشستند و جامه های نیکویش بپوشانیدند و بخدمت أمير كبير حاضرش نمودند ، مانی موسوس چون ابن طاهر را بدید گفت : السلام عليك أيها الأمير محمد گفت : وعليك السّلام یامانی آیا هنوز آنزمان نرسیده است که «تزورنا على حين توقان منا إليك ومنازعة قلوب منا نحوك ».

با این شوق و آرزومندی که بدیدار تو داریم و دل ما بادراك صحبت تو از جای بر می آید بزیارت و صحبت ما روی آوری ، مانی در جواب گفت «الشوق إليك شديد والحب عتيد والمزار بعيد والحجاب صعب والبواب فظ ولوسهل لنا في الاذن السهلت علينا الزياره». آرزومندى ادراك حضور تو بسیار وحب دیدار و دوستی ملاقات تو آماده و افزون از اندازه شمار و محل زیارت از امثال من دور و بعید و حجابها و پرده داران صعب و دشوار و در بانان درشت خوی و ناهموار هستند و اگر ما را دستور تشرف حضور آستان بودی زیارت کردن نیز بر ما سهل افتادی، محمد گفت : در کار استیذان بلطافت و ظرافت سخن راندى« فليطلف لك في الاذن »همچنان در اجازت و اذن ورود ودخول تو بملاطفت و نرمی پرداخته می آید .

بعد از آن فرمود:مانی را نباید مانع شوند تاهر وقت بخواهد در روز یا شب وارد شود مجاز باشد ، بعد از آن اجازت داد تا مانی بنشست و طعام بخواست تا بخورد و هر دو دست بشست و مجلس را مخصوص بانس و نشاط نمود ، و چنان بود که محمد بن عبدالله سخت شوقمند و دوستدار بود که از مونسه جاریه دختر مهدی تغنی بشنود پس او را حاضر ساخت و نخست شعریکه تغنی کرد این بیت بود :

و لست بناس إذ غدوا فتحملوا *** دموعي على الأحباب من شدة الوجد

وقولي وقد زالت بليل حمولهم *** بواكر نجد لا يكن آخر العهد

ماني گفت : أحسنت سخت نيكو گفتى و بحق أمیر سو گندت میدهم که در

ص: 234

این شعر تغنی نمای :

وقمت اناجي الفكر والد مع حائر *** بمقلة موقوف على الضر والجهد

و لم يعدنى هذا الأمير بغيرة *** على ظالم قدلج في الهر و الصيد

پس مونسه در این دو شعر نیز تغنی کرد بعد از آن محمد بن عبدالله فرمود: ای مانی آیا تو عاشق هستی؟ مانی اظهار شرمساری نمود و ابن طالوت او را غمز کرد که در خدمت محمدازین مسئله چیزی را ظاهر نسازد تا از چشمش بیفتد لاجرم مانی گفت «مبلغ طرب و شوق كان كامناً فظهر وهل بعد الشيب صبوحی » مقدار طربی و شوقی که در دل کامن و پوشیده بود از طفیل این مجلس آشکار شد آیا بعد از پیری حالت عشق و عاشقی برجای میماند؟! آنگاه امیر ابن طاهر این شعر را وصوت را بر مونسه طرح کرد تا تغنی نماید :

حجبوها عن الرياح لاني *** قلت ياريح بلغيها السلاما

لورضوا بالحجاب هان ولكن *** منعوها عن الرياح الكلاما

آن آفتاب چهر آفتاب تابش را از وزایش باد در ستر حجاب می آورد زيرا كه من خطاب با باد و زنده نمودم که سلام مرا بآن ماه تابنده برسان و اگر بهمین حجاب کفایت میکردند باری آسان بود لکن از تکلم باریاح نیز مانع هستند مونسه این شعر را تغنی نمود و محمد بن طاهر سخت در طرب شد و پیمانه شراب ناب بخواست و بیاشامید و مانی گفت: بر گوینده این شعر چیست اگر بر آن بیفزایند :

فتغست ثم قلت لطيفي *** آه ان زرت طيفها الماما

خصها بالسلام متى فاخشى *** يمنعوها لشقوتى أن تناما

« لكان اثقب لونذ نصبابة بين الاحشاء اسد تغلغلا إلى الكبد الصديا من زلال الماء »هر آینه آتش عشق که در میان احشاء باشد سوراخ کننده تر و از آب زلال بجگر تشنه شتابنده تر است مع حسن تأليف نظمه والانتهاء بالمعنى تمامه بعلاوه حسن تأليف نظم و برترین درجه معانی لطیفه، محمد فرمود : أحسنت یا مانی و با مونسه امر فرمود که این دو بیت شعر را بدو بیت نخستین ملحق ساخته تغنی کند

ص: 235

مونسه اطاعت فرمان نمود و پس از آن باین دو بیت تغنی کرد :

يا خليلي ساعة لا تريما *** و على ذي صبابة فاقيما

ما مررنا بدار زينب إلا *** هتك الدمع سرنا المكتوبا

محمد این تغنى را نيك پسندید و مانی گفت: اگر بیم آن نبود که از حد تجاوز شود هر آینه اضافه می نمودم باین دو بیت مذکور دو بیت دیگر را «لا يردان علی سمع ذى لب فيصدر ان إلا عن استحسان لهما »بر هیچکس و هیچ گوشی وارد نشوند جز آنکه مورد تمجید و تحسین شوند ، محمد بن عبدالله فرمود «ياماني الرغبته في حسن ما تأتى حائلة دون كل رهبته فهات ماعندك »ای مانی کثرت میل و رغبتی که بمحاسن گفتار و رفتار تو حاصل است بیم و رهبت را حایل و حاجز است و از میان بر میدارد آنچه در خاطر داری بیاور، پس مانی این شعر را بخواند .

ظبيته كالهلال لو تلحظه الصخر *** بطرف لفادرته هشیما

و إذا ما تبسمت خلت ايما *** ضى برو أو لؤلؤاً منظوماً

غزالی چون هلال است او که از عشوه و دلال او

***

بسنگ ار چشم اندازد شکسته گردد و ناچیز

***

تبسم چون نماید برق دندان ظریف او

***

چو مروارید رخشنده نماید برتو رستاخیز

محمد بن عبدالله را این شعر نيك پسندیده آمد و گفت : نیکو آوردی ای مانی اينك جواب این دو شعر را بیاور :

لم عظب اللذات إلا بمن *** طابت به اللذات مأنوسه

غنت بصوت اطلقت عبرة *** كانت بسجن الصبر محبوسه

مانی این شعر را بخواند:

و كيف صبر النفس عن غادة *** اظمها ان قلت طاووسه

و جرت ان سميتها بانة *** في جنة الفردوس مفروسه

و غير عدل ان عدلنا بها *** جوهرة في البحر مغموسه

ص: 236

پس از آن خاموش شد و محمد گفت «ماعدا في وصفه لها » پس مانی این شعر را بخواند :

جلت عن الوصف فما فكرة *** تلحقها بالنعت محسوسه

ابن طاهر گفت : أحسنت، این وقت مونسه دهان شکر پیمان برگشود و گفت « وجب شكرك ياماني فساعدك دهرك وعطف عليك الفك وقارتك سرورك وفارقك محذورك والله یدیم لنا ذلك ببقاء من به اجتمع شملنا » .

ای مانی بر تواجب است که شکر گذاری کنی که روز گارت با تو مساعدت کرد والف والفت تورا باتو معطوف ساخت و این عهود را تجدید و سرور تو را با تو مقارن ساخت و محذور تو را از تو جدا گردانید و با چنین الفت و مصاحبتى برخوردار و خدای تعالی این نعمت و حالت را ببقاء و دوام آنکس که جامع شمل و گردآورنده پراکندگی ما میباشد ، یعنی ابن طاهر دائم و باقی بدارد ، مانی با آن جاریه گاهی که گفت « وعطف عليك الفك» این شعر را در جواب اوفرو خواند .

ليس لي الف فيعطفني *** فارقت نفسي الاباطيل

انا موصول بنعمة من *** حبله بالمجد موصول

انا مغبوط بنعمة من *** طبعه بالمجد مأمول

و در این ابیات اشارت با بن طاهر وشكر نعمتها و بزرگیهای او را مینماید و از دیگران و امید بدیگر کسان و الفت با آنان براءت میجوبد ، در این حال ابن طالوت اشارت کرد تا بر خیزد مانی برخاست و میخواند :

ملك قل النظير له *** نراندا الغر البهاليل

طاهرى في مواكبه *** عرفه في الناس مبذول

دم من يشقى بصارمه *** مع هبوب الريح مطلول

يا أبالعباس من ادبا *** حده بالدهر مفلول

ابن طاهر فرمود: جزای تو و پاداش تو بواسطه آن شکر گذاری تو بر غیر نعمتی سبقت گرفته باشد واجب است، پس از آن روی با ابن طالوت آورد و گفت :

ص: 237

« لست خساسة المرء ولا اتضاع الدهر ولا نبو العين عين الظاهر بمذهب جوهرية الأدب المركب في الانسان وما أخطاء صالح بن عبدالقدوس حيث يقول »

فرومایه شدن مرد و خساست او و پریشان حالی او فرود آوردن روزگار یا دورماندن بر حسب ظاهر از چشم جوهریت فضل و ادبی را که در انسان مرکب و در سرشت او مخمر گردیده است نمی برد ، و صالح عبدالقدوس در آن موقع ومقام که این شعر را گفته است بخطا نرفته است :

لا تعجبنك من يصون ثيابه *** خوف الغبار و عرضه مبذول

فلربما افتقر الفتى فرايته *** دنس الثياب و عرضه مغسول

در عجب نیاورد و بشگفت اندر نشوی در آنکس که جامه خود را از اینکه غباری بر آن بنشیند نگاه میدارد اما جامه عرض و ناموس او بیاد ناکسی دستخوش فنا و پای کوب صر صر خفت است ! چه بسیار افتد که مردی جوانمرد و آزاده را در جامه چرکش می یابی اما لباس عرض و چهره آبرویش از غبار ننگ و عار شسته وپاك است ، چه خوب میفرماید شیخ مصلح الدين شيرازي :

تن آدمی عزیز است بجان آدمیت *** نه همان لباس و عناست نشان آدمیت

و این بنده گوید:

لباس کهنه بر دانا چنان است ***که غمد کهنه بر شمشیر هندی

زنی صد نوبت از شمشیر فولاد*** نیابد حدتش را هیچ کندی

بپوشی کر بنادان جامه خز ***ز پستیها نمی یابد بلندی

ززر برخر اگر سازی توپالان *** چو تازی کی نماید تیز و تندی

نهی بر اسب تازی پوشش خر *** چو صر صر بگذرد از هر کمندی

بناكس هر چه پوشی یا که نوشی *** کجا پوشد لباس ارجمندی

غدیری خورد اندر پهنه دشت ***کجا دارد نهیب هیرمندی

اگر در یوزه صد نو جامه پوشد *** درو ظاهر صدای مستمندی

تو ذيل عرض را پاکیزه میدار *** اگر در باطن اندر دردمندی

ص: 238

ابن طالوت می گوید: هیچکس را مانند مانی حاضر ذهن تر و حاضر سخن تر که چون آن جاريه گفت «عطف عليك الفك » فوراً آن شعر مذكور را بخواند « ليس لي الف فيعطغنى »

و نیز در مروج الذهب از أبو العباس مكى مروى است که گفت : در شهرری پیش از آنکه محمد بن عبد الله بن طاهر باجماعت طالبیین جنگ بورزد ندیمی او کردم و در هیچ وقتی از اوقات سرور و نشاط او را قبل از ظهور علوي در شهرری این چند نیافته بودم و این حال در سال دویست و پنجاهم بود ، و شبی در خدمت او بحدیث و داستان سرائی میگذرانیدم و اسباب عیش حاضر و پرده ها آویخته و گفت : مایل بطعام هستم چه بخورم؟ گفتم: سینه مرغ یا قطعه از گوشت بزغاله ، ابن طاهر گفت: ای غلام گرده نانی و سر که و نمکی بیاور و از آنجمله بخورد ، چون شب دوم در آمد گفت : اى أبو العباس گویا گرسنه ام چه بینی تا بخورم؟ گفتم : همان را که شب گذشته بخوردی ، گفت تو فرق میان کلام آن شب و این شب را نکردی زیرا که شب گذشته گفتم: گویا مایل بطعام هستم و امشب گفتم : گویا گرسنه ام و در میان این دو کلام و این در حال فرق است .

آنگاه طعام بخواست و با من گفت: برای من از طعام وشراب و طيب وزنان وخیل توصیف کن ، گفتم : آیا توصیف منثور باشد یا منظوم ؟ گفت : منثور باشد گفتم « اطيب الطعام ما تقي الجوع بطعم وافق شهوة» خوشترین طعامها آن طعامی است که چون گرسنه دریابد موافق میل و شهوت او باشد، گفت: خوشترین شرابها کدام است؟ گفتم«كأس مدام تبرد بها غليلك وتعاطى بها خليلك » جام باده ناب ارغوانی می باشد که آتش عطش را بخواباند و دوست ترا سرشار مهر و محبت گرداند ، گفت ، کدام ساز و نواز افضل است گفتم«اوتار أربعة وجارية مربعة غناؤلها عجيب وصوتها مصيب»چهار تار است که جارية چهارشانه میان بالا و دل آرا بنوازد و غنای او عجیب و دلفریب و آوازش مؤثر ومصیب باشد : گفت: کدام طيب و بوی خوش اطیب است؟ گفتم «ریح حبيب تحبه وقرب ولد تربه»

ص: 239

بوی یاری که دوستار او باشی و نزديك بخود داشتن فرزندی که دست بخت تربیت و موافق میل خاطرت باشد ، گفت : كدام يك از زنان اشهر ومورد ميل طبع شريف باشند ؟ گفتم « من يخرج من عندها كارها وترجع إليها والها» آنزنی که هجرانش را کاره و وصالش را واله باشی، گفت: کدام خیل افره است ؟ گفتم «الاشرق الاعين الذي إذا طلب سبق وإذا طلب لحق »گشاده دهان فراخ چشمی است که چون دشمن در طلبش بر آید از دشمن سبقت گیرد و چون از دنبال کسی و چیزی بتازد بدو پیوسته شود .

ابن طاهر گفت: نیکو گفتی و فرمود: ای بشر یکصد دینار سرخ بدو بده گفتم «و اين تقع مني مائتا دينار »صد دينار با گمانی که بدویست دینار داشتم بکجا میرسد گفت : آیا نفس تو خواهان صد دینار دیگر است ای غلام آن صد دینارراً که گفتم بدو بده و صد دینار دیگر هم بواسطه حسن ظن او بما بيفزاى ، أبو العباس می گوید: با دویست دینار بیرون رفتم و در میان این داستان داستان ازری جز يك جمله فاصله نبود .

وازین پیش در ذیل احوال عبیدالله بن عبدالله بن طاهر در مشكاة الأدب اشارت کردیم که بعد از وفات برادرش محمد بن عبدالله والى شرطه بغداد یافت و در زمان او خلیفتی او را داشت و در دامنه این کتب و شرح حال خلفا باغلب حالات او اشارت رفت و نیز معلوم افتاد که محمد بشرايط حفظ عقود و حقوق نپرداخت و در حق مستعین از روی حق کار نکرد و اعانت پاس حقوق و شروط را با اینکه میتوانست محض دل بدست آوردن دیگران از دست بداد ازین روی دنیا و منصب و شغله دنیا نیز باوی نپایید و بچنان مرضی دشوار در گذشت.

ص: 240

بیان فتنه در اعمال موصل و محاربه میان سلیمان بن عمران ازدی و غترة

در این سال بروایت ابن اثیر در تاریخ الکامل حربی درشت در میان سلیمان بن عمران ازدی و غترة روی گشود و سبب این بود که سلیمان ناحیه از مرج را بخرید مردی از غترة که نامش برهونه بود از وی در طلب شفعه برآمد و خود را مقدم شمرد و سلیمان بدو پاسخی نداد و برهونه نزد طایفه غترة برفت و ایشان بین الزابين ، یعنی زاب اعلی و زاب اسفل منزل داشتند و بایشان و بقبیله بنی شیبان پناهنده و داد جوینده شد و جمعی کثیر در گردش جمع شدند و در آن اعمال بنهب اموال و تاراج اثقال پرداختند و در این کار بحد اسراف پیوستند .

و از آن طرف سلیمان نیز چون خبر ایشان و ازدحام و اقتحام ایشان را بدانست در موصل برای مدافعت آنجماعت مردمی انبوه فراهم ساخت و روی به ایشان نهاد و از رودخانه زات برگذشت و در میان دو فرقه نبردی سخت و کارزاری استوار نمودار شد و در میدان کارزار مردمی بسیار بهلاك ودمار رهسپار شدند و سر انجام فتح و ظفر بهره سلیمان شد و از آنجماعت در باب شمعون مقتله عظیم بکار آورد و افزون از دویست سر آنجماعت را بموصل در آورد ، و حفص بن عمر با هلی قصیده بنظم آورد واز قتال وجدال ایشان مذکور ساخت و اول آن این شعر است :

شهدت مواقفنا نزار فاحمدت *** كرات كل سيذع قمقام

جاؤا وجئنا لا نفيتم صلنا *** ضرباً يطيح جماجم الأجسام

و این قصیده مطوله ایست.

ص: 241

و هم در این سال در اعمال موصل فتنه عظیم برخاست و حباب بن بکیر تلیدی در آن جنگ بقتل رسید و سبب این کار این بود که محمد بن عبدالله بن سيد بن انس تلیدی از دی دو قریه که محمد بن علي تلیدی نزد وی گرو نهاده بود بخرید وصاحب این دو قریه بفروش آن کراهت داشت و این شکایت را بحباب بن بکیر برد حباب با او گفت: نامه از بغا بمن آورد تا محمد را از این امر مانع شوم و چند مرکوب و نفقه راه بدو بداد و محمد بن علي بطرف سر من رای برفت و نامه از بغا بحباب آورد و بغا در آن نامه بحباب امر کرده بود که دست محمد بن عبدالله بن سید را از تصرف آندو قریه کوتاه دارد .

حباب بر حسب امربغا کسی را مأمور ساخت تا برود و محمد را از مداخله در آن دو قریه ممنوع دارد و در میانه ایشان مراسلات عدیده بگذشت و کار بصلح و صلاح پیوست تاچنان افتاد که یکی روز محمد بن عبدالله سید و حباب بن بکیر در بوستانی که ایشان را بود بشراب بنشستند و کنیز کی نوازنده و سرودگر با ایشان بود حباب بأن كنيزك گفت: باین شعر سرود نمای :

متى تجمع القلب الذكي وصارها *** و انفاحميا تجتنيبك الظالم

جاریه در این شعر تغنی نمود و محمد بن عبدالله در غضب رفت و با جاریه گفت : بلکه این شعر را بخوان :

كذبتم و بيت الله لا تأخذونها *** مراغمة مادام للسيف قائم

ولا صلح حتى تقر البيض بالقنا *** ويضرب بالبيض الخفاف الجماجم

در این شعر باز نمود که این فتنه و کینه سر بخواب نخواهد برد تا گاهی سرها بی تن و تن ها بی سر شود ، و بعد از آن محمد و حباب از هم جدا شدند و هر یکی کین آندیگر را در دل جای داده و کمین بنشست و حباب دیگر باره بتوکیل آن دو قریه بازگشت ، ومحمد جماعتی را برگرد خود جمع نمود و رسل و مکاتیب در باب صلح متر در شد و هر دو باین امر اجابت کردند و محمد مردمی را که جمع کرده بود متفرق ساخت.

ص: 242

و روزی بامحمد گفتند که حباب میگوید اگر چهار نفر معین محمد بودند قبول صلح نمی کرد ، محمد بن عبدالله ازین سخن خشمگین شد و جمعی کثیر فراهم ساخت و بجانب حباب مبادرة روى نهاد و حباب بدون استمداد بجانب وی بیرون شد و هر دو طرف بقتال در آمدند و حباب در غلوی جنگ مقتول شد و پسری که داشت با وی بود با جماعتی از اصحابش ، و این داستان در ماه ذی القعده این سال نمایش گرفت .

بیان حوادث و سوانح سال دویست پنجاه و سوم هجری

در این سال معتز بالله خليفه برادر خود أبو أحمد بن متوکل را بطرف واسط و از آن پس بشهر واسط و سپس بشهر بغداد نفی نمود و او را در جانب شرقی بغداد در قصر دینار بن عبدالله منزل داد ، و این ابو أحمد همان است که خدمات نمایان در محاربات مستعين وسپاه بغداد بنمود و فتوحات بی پایان نمود و بآنگونه خلاع فاخره و تاج و حمایل نامدار گشت.

و نيز در اين سال علي بن معتصم بالله را بطرف نفی نمود و نیز در همین سالش ببغداد منفی داشتند و هم در این سال در ماه ذی الحجه مزاحم بن ذى خاقان در مصر ازین شهر بند بلا بسرای بقا ارتحال ،داد و در این سال عبد الله بن محمد بن سليمان زینبی مردمان را حج اسلام بگذاشت و نیز در این سال محمد بن معاذ در شهر ذي القعده باتفاق مسلمانان از ناحيه ملطية غزوه نهاد و در پایان کارسپاه ابن معاذ هزیمت یافته و محمد بن معاذ اسير و دستگیر شد .

و نیز در این سال در روز دوشنبه سلخ ذی القعده موسى بن بنا و کوکبی طالبی

ص: 243

در يك فرسنگي قزوين روی در روی شدند و موسی کوکبی را منهزم ساخت و او بدیلم پیوست و موسی بن بنا داخل قزوین شد، طبری می گوید : یکی از آن کسانی که خودش در آن وقعه حاضر و شاهد بود با من حدیث نهاد که اصحاب کو کبی از مردم دیلم چون با موسی و اصحابش روی در روی آمدند صفهای نبرد بیار استند و سپرها بر روی برآوردند تا از تیرباران اصحاب موسی سالم بمانند .

و چون موسی نگران شد که تیرهای اصحابش از سپرهای آنان نمی گذرد و بآنها هم نمیرسد بآنانکه با او بودند فرمان داد تا در آن زمینی که مردم او با مردم کوکبی برابر میشوند نفط بریختند و بعد از آن اصحاب خود را امر کرد تا از آنها دوری نمایند و اظهار هزیمت کنند ، اصحاب موسی چنان کردند و چون کوکبی این حال را بدید گمان او و اصحابش بر آن رفت که سپاه موسی منهزم شده اند پس از دنبال آنها بتاختند .

و چون موسی بدانست که اصحاب کوکبی در میان زمین نفط آگین در آمدند فرمان کرد تا در آنزمین آتش برافروختند ناگاه نفط مشتعل شد و از زیر پای اصحاب کوکبی برافروخت و همی از آن مردم بسوزانید و دیگران فرار کردند و هزیمت ایشان در چنین حال و دخول موسی بقزوین مقارن گشت.

و هم در این سال در ماه ذی الحجه خطر مش با مساور شاری خارجی در ناحیه جلعلاء برابر شدند و مساور لشکر خلیفه را هزیمت داد و در این سال سپاه مسلمانان از اندلس بیلاد مشرکین راه پیما شدند و حصون جرنیق را بر گشودند و فوتب را محاصره نمودند و بر اکثر اسواد آن غلبه و فیروزی یافتند، و هم در این سال میشل که عبارت از میخائیل امپراطور اروپا بود بدست بزیل نامی بقتل رسید و بزیل بامپراطوری قسطنطنیه(اسلامبول) منصوب شد، و در این سال در اسپانیول قحط وغلا وخشک سالی ده ساله و هم چنین در تمام مغرب موجب ضعف مسلمانان شد .

ص: 244

بیان بدایت دولت یعقوب صفار و استیلای او بر هرات و بوشنج

هرات بفتحهاء و راء مهمله والف وتاء منقوطه از شهرهای بزرگ مشهور و از امهات مدن خراسان و نامدارترین بلاد آن سامان است ، حموی گوید: در مملکت خراسان در آن ایام که من در آنجا بودم هیچ شهری اجل واعظم وافخر واحسن وكثير الجمعیت ازین شهر نیافتم دارای بساتين كثيره ومياه غزيره وخيرات ومبرات عظيمه و مملو بعلمای اعلام و فضلای قمقام سخار بر طمطام و فضلای همام واهل ثروت ومكنت بود.

اما چشم زخم روزگار و نکبت ليل و نهار وطوارق حدثان و بوارق زمان باین شهر کارگر شد و گروه کفار از مردم شر باین شهر مینو بهر بتاختند و بخرابی دست بر آوردند تا بشهر در آمدند «فانا لله وإنا إليه راجعون ».

و این داستان در سال ششصد و هیجدهم روی داد، و این شهر را از بناهای اسکندر میدانند گفته اند: چون اسکندر بمشرق زمین در آمد و بجانب چین عبور داد و روش او بر آن بود که اهل هر بلدی را مکلف می داشت که مدینه بنیان کنند تا ایشان را از گزند دشمنان برهاند لهذا زمین هراة را برای آنها بهندسه و اندازه برآورد و چون اسکندر از خارج دانسته بود که مردم این سرزمین بدخوی وتوس و فرمان ناپذیر و دلیر هستند در کار ایشان نیرنگی بکار بست و بآنها امر داد که مدینه بنا کنند و اساسش را استوار دارند، بعد از آن خطی برای درازی و پهنائی و بلندی دیوارها و شمار کوشکها و درازی آنشهر برکشید و شرط بر آن بر نهاد که چون از ناحیه چین باز آید مزد و غرامات ایشان را از خود بپردازد .

ص: 245

و چون از چین بازگشت و آن ابنیه بدید نکوهیده شمرد و متعمداً اظهار کراهت کرد و گفت : من شما را نفر مودم که بر این گونه بر آورید، و باین بهانه و معیوب شمردن ابنیه چیزی با نجماعت نداد.

و باین شهر جمعی منسوب هستند و در شمار کبار فضلا وعلما و مورخين ومحدثين روز گار میباشند ، وأبو أحمد سامی هروی این شعر را در صفت هراة گوید :

هراة أرض خصبها واسع *** و نبتها اللقاح و النرجس

ما أحد منها إلى غيرها *** نحیج الا بعد ما یفلس

و اديب بارع زوزنی گفته است:

هرات ارد مقامی بها *** لشتی فضائلها الوافرة

نسیم الشمال واعنابها *** و اعين غز لانها الساهرة

وهرات نیز نام شهری است در فارس نزديك استخر و بابساتين وخيراة كثيره است، گویند: چون درخت سنجد شکوفه نماید زنهای نازپرور این شهر را شهوت بجنبد و براندن شهوت نفیر بر آورند چنانکه گربه در اسفند ماه خواهان گر به نر شهوت رانی شود ، حمد الله مستوفی در نزهة القلوب می نویسد : هرات ولایتی وسیع دارد و از اقلیم چهارم است و این شهر را پهلوان جهان نریمان ساخت و اسکندر رومی بعد از خرابی تجدید عمارت کرد پانزده هزار گامش دور بارو است هوائی سخت نیکو و درست دارد و در فصل تابستان پیوسته نسیم شمال وزد ، و در خوشی آن گفته اند: اگر خاك اصفهان و شمال هرات و آب خوارزم را در بقعه جمع نمایند هرگز کسی در آنجا نمیرد .

آبش از نهر چه هری رود است مردمش سلحشور و جنگجوی و عیار پیشه و سنی مذهب هستند ، در آنجا قلعه استوار است که شمیرم نام دارد ، و بدو فرسنگی هرات بر فراز کوه آتش خانه بوده است که رشک می خوانده اند، و مزار شیخ هری شیخ عبدالله انصاری و خواجه محمد أبو الوليد در هرات و امام فخر رازی در آنجا خفته است و در خوشی آب و هوای هرات گفته اند:

ص: 246

گر ترا پرسد کسی از شهر خوشتر کدام

***

در جواب اوراست خواهی گفتن او را گوهری

***

این جهان را همچو در یا دان خراسان را صدف

***

در میان این صدف شهر هری چون گوهری

و در زمان حکومت سلاطین غور دوازده هزار دکان آبادان و ششهزار حمام و کاروانسرا و طادونه و سیصدو پنجاه و نه مدرسه و خانقاه و آتش خانه و چهار صدو چهل و چهار هزار خانه مردم نشین داشته است و باغستان آن بسیار و هیجده پاره دیه متصل بهم است و چار باغ هرات بیشتر اوقات منزلگاه سلاطین عظام و اعیان ایام بوده .

و این بنده در ذیل کتاب مختصر آینه اکبری و احوال پادشاه بلند جاه نصیر الدین همایون پادشاه مملکت پهناور هندوستان و توجه آن سلطان عظيم الشأن بطرف ایران و فرمان سلطان سکندر دربان شاه طهماسب اول صفوی در حدود سال نهصد و چهل و نهم هجري بمحمدخان شرف الدین اعلی که اتابك شاهزاده سلطان محمد میرزا و در خدمت او بحکومت هرات اشتغال داشت در پذیرائی مقدم پادشاه هندوستان و جای دادن آن پادشاه را بچار باغ شرحی مبسوط رقم کرده است و بطوریکه در تاریخ مغول مذکور نمودیم تولی خان بعد از تخریب نیشابور عازم شد و در آن هنگام ملک شمس الدین محمد جوزجانی از جانب سلطان جلال الدین حکمران هرات بود و قریب یکصد هزار تن مرد سپاهی در شهر جای داشتند و ایلچی تولی را بکشت و بانگ نافرمانی در افکند و آخر الأمر بشرح وبسطی که یاد کردیم لشکر چنگیز خان در مدت هفت روز بخرابی عمارات و برج و باره هرات و قتل عام مشغول شدند چنانکه سه کرورو یکصد هزار تن از مردم هرات بقتل رسیدند و هم دیگر باره بشهر در آمده از ديك يكصد هزار تن را که اطمینان یافته از خفایا بیرون تاخته بودند بکشتند و بغیر از شرف الدین خطیب و پانزده تن دیگر زنده نماندند.

ص: 247

و از آن پس بیست و چهار تن از نواحی هرات باین شانزده تن پیوسته نامدت یازده سال در شهر هرات و بلوکات افزون ازین چهل تن تنفسی نماند و ایشان در گنبد ملك غياث الدين که بدست مغول ویران گشته بود روزگار می گذرانیدند و چون نوبت سلطنت بشهریار عادل باذل بخت یار اوکتای قاآن رسید و از خرابی و ویرانی شهر هرات با خبر گشت عز الدین مقدم هروی جامه باف را که تولی خان بترکستانش فرستاده بود بتعمیر هرات مأمور ساخت و دیگر باره آن شهر روی بآبادانی آورد.

و در این اعصار در زمان سلطنت جاوید مدت سلاطين قاجاریه در مملکت هرات فتوحات روی داده است و در سال یکهزار و دویست و پنجاه و چهار هجري شهريار تاجدار محمد شاه قاجار اعلی الله مقامه بالشكر و استعداد کامل بدانسوی روی نهاد و با افاغنه هرات محاربات روی داد و قلعه غوریان که از قلاع محکمه بلاد است بتصرف کارگذاران دولت درآمد، و شهر بند هرات از بلاد شرقی ایران و بسیار محکم و استوار از خندق که باروی آن را بطور مارپیچ ساخته اند و فتح آن بسیار صعب است .

وسلطان غازی محمد شاه قاجار دو نوبت بآن شهر سفر کرد و لشکرهای بزرگ کشید و خرابیها در برج و باروی آن افکند و چون همواره عليل المزاج و دچار بستر و دواج بوداجل موعود مهلت نداد و برحمت یزدان و روضه رضوان شتابان گشت و در زمان سلطنت شاهنشاه صاحبقران اعظم ناصر الدین پادشاه شهید اعلی الله درجاته وصدارت مرحوم میرزا تقی خان فراهاني أمير كبير اتابك اعظم و مأموریت مرحوم سلطان مراد میرزای حسام السلطنه شاهزاده عظیم الشأن و سردار بزرگ دولت ایران این شهر مسخر و مفتوح و نام پادشاه ایران در فراز منبر و مسكوكات سیم وزر مذكور و منقوش افتاد چنانکه هم اکنون از آن مسکوکات در مملکت ایران موجود و رایج است .

و ازین فتح نامدار که مردم را باور نمی افتاد شاهزاده حسام السلطنه را

ص: 248

در ممالک فرنگستان تمجید نمودند و جماعت اعرابش أبو الفتوح نامیدند و در دول متمدنه اش محترم و نام آور شمردند و این تفصیل و سفر دوم پادشاه ایران محمد شاه غازی بهرات در ناسخ التواریخ وغيره مسطور است، و شعرای عصر و خطبای عهد در تهنیت این فتح بزرگ عرض خطب و قصاید نمودند و شاهزادگان عظام و حكّام بلاد و امصار و چاکران دربار شهریار تاجدار تبريك اين روز نوروز را كه بهره هيچيك از سلاطین نشده است تقدیم تحف و هدایای نفیسه بحضور اقدس اعلی نمودند و از مسکوکات هرات که بدست مبارک پادشاه اسلام مبذول شد شگونها و نوازشها و نازشها نمودند.

و پدرم مرحوم لسان الملك در قراءت عريضه فتح نامه و پاره چاکران بخلاع فاخره افتخار یافتند ، مرحوم فتح الله خان شیبانی کاشانی پسر مرحوم محمد کاظم خان مستوفي كاشاني ابن محمد حسین خان که پدر بر پدر از نجبا و امرا وفضلا و مجلس ايشان محفل علما و ادبا و درپاره ولایات ایران بوزارت و کار گذاری و محاسبه وشغل استيفا بلند نام و شرح حال ایشان در رساله مقالات شیبانی که خود آنمرحوم تصنیف کرده و در کتب مذکوره شعرای عصر ومجمع الفصحاى مرحوم رضاقلیخان أمير الشعراء مذکور است، و مرحوم شیبانی در مراتب شعر و شاعری تالی قدمای اساتید اشعار آنمرحوم بر تقدم آنمرحوم شاهد كافي است ، و این مرحوم خالوی دو صنو نامدار و دوز یال کامکار و دو اصله عالی تبار و دو گوهر آبدار عظمت و ابهت و وزارت و امارت و اقبال آقای میرزا محمد خان اقبال الدوله و آقای غلامحسین خان صاحب اختیار دام ایام عمرهما میباشند و مکرر ادراك صحبت ایشان را نموده ام غالب اوقات در خدمت شاهزاده نامدار حسام السلطنه مرحوم و در سفرها ملازم و ندیم آنمر حوم بوده و سفرها ببلخ و قندهار و دیگر ولایات خارجه و داخله نموده و در سفر شاهزاده مرحوم بهرات وفتح آن ملك فتح الله خان شیبانی نیز ملتزم رکاب ظفر انتساب بوده و در تهنیت این فتح عرض عقاید کرده است ، از آنجمله این شعر است :

اگر کسی چوسکندر شود بعقل و هنر *** روا بود که گشاید طلسم اسکندر

ص: 249

خبردهی که سکندر بزرگ سدی بست *** که کس همی نتواند گشود تا محشر

ببین که میر خراسان گشود شهر هرات *** که می بصدره از سد اوست محکمتر

بسا ملوك كه برگرد او کشیده سپاه *** ندیده هیچکسی فتح او بخواب اندر

و چون این قصیده فریده در مجمع الفصحاء مذکور است حاجت بنگارش ندارد ، و عقیده جماعتی بر آن است که خندق و برج و باروی هراه را بساحتی و نوعی ساخته اند که فتح آن میسر نیست.

و بوشنج باباء موحده مضمومه وو او ساكنه وشين وسكون نون وجيم شهرکی است بانزهت و خصیب در بیابانی پر درخت از نواحی هراة و تاهرات ده فرسنگ است و جمعي كثير از علما باين مكان منسوب هستند .

بالجمله بحكايت يعقوب صفار باز شویم، ابن اثیر می گوید : یعقوب بن لیث و برادرش عمر و بن لیث در سجستان بمسگری اشتغال داشتند و اظهار زهد و تقشف و قناعت می نمودند و در روز گار ایشان مردی از اهل سجستان بود که اظهار تطوع بقتال خوارج مینمود و او را صالح مطوعی می نامیدند یعقوب بصحبت او در آمد و در خدمت او بمقاتلت پرداخت و نزد او تقرب یافت و صالح مقام خلیفتی خود را با او گذاشت و چون صالح از جهان در گذشت شخصی دیگر که او را در هم می نامیدند در مقام او قیام گزید و یعقوب در خدمت او چنانکه با صالح مطوعى بطوع و رغبت اقامت کرد .

و از آن چنان اتفاق افتاد که فرمانگذار خراسان چون عظمت شأن وكثرت اتباع در هم را بدانست باوی در حیلت چاره گری در آمد تا او را مغلوب ساخته و ببغدادش حمل کرده در آنجا محبوس نمود و از آن پس در هم را رها کردند و در بغداد بخدمات خلیفه پرداخت و از آنطرف چون در هم را بگرفتند امر یعقوب عظیم گشت و در جای در هم مولی امر جماعت متطوعه شد و بمحاربت شراة بايستاد و بر آنان چیره شد و چندان از ایشان بکشت که نزديك بود تمامت آن گروه را فانی سازد و قرای آنها را خراب ساخت و اصحاب او بدستیاری مکر او مطيع ومنقاد

ص: 250

وی شدند و حال اونیکو گردید و رأی و حکم او چنان مطاع گردید که هیچکس را قبل از وی چنان مطاعیتی حاصل نشده بود و شوکتش چنان نیرو گرفت که بر مملکت سیستان غلبه جست و بطاعت خليفه متمسك گرديد و با خليفه بمكاتبت وعرض ارادت پرداخت و چنان نمود که خلیفه اورا بقتال شراة امر کرده است و مالك سيستان شد و بضبط و نظم و حفظ طرق پرداخت و بأمر بمعروف و نهی از منکر اقدام نمود ازین روی اتباع و اعوانش بسیار شدند و از مقام وحد طلب شراة بيرون شد و اصحاب امیر خراسان را که از جانب خلیفه بودند دست برد مینمود و از آن پس از سیستان بجانب هرات از طرف خراسان در همین سال دویست و پنجاه و سوم هجري روی نهاد تا مالك آن حدود گردد.

و در اینوقت امیر خراسان محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر بن حسین بود و عامل او در هراة محمد بن اوس انباری روز بشب میرسانید چون خبر یعقوب بن لیث را بدانست بالشکری ساخته و تعبیه پسندیده و بأس شدید و رکنی سدید وزی و نمایشی جمیل از شهر هرات بحرب يعقوب بیرون آمد و با یعقوب جنگی استوار و نبردی پایدار وقتالی دشوار و جدالی ناهموار و کارزاری مردم شکار بپایان آورد و در پایان کار محمد بن اوس منهزم ومغلوب کردید و یعقوب روی گر از اقبال بخت و تقدیر حضرت لا يزال مالك شهر هراة و بوشنج گردید و هر دو شهر در دست تصرف و ید اقتدار یعقوب در آمد ، لاجرم در این حال امر او عظیم و فرمانش مطاع گشت چندانکه محمد بن طاهر عبدالله که فرمانفرمای مملکت خراسان بود از استماع فتح هرات و بوشنج و هم چنین سایر عمال و اصحاب اطراف از وی بيمناك و متحیر ماندند.

صاحب روضة الصفا در قضایای آل لیث و ابتدای کار یعقوب تازمانیکه دارای رشته امر سلطنت شدند می نویسد:ارباب تواریخ این طبقه ملوك را صفاريه می نویسند و می گوید : لیث پدر یعقوب که در سیستان روی گر بود سه پسر داشت يكي يعقوب و ديگر عمر وسوم علي و هر سه پسرش بحکومت رسیدند ، اما حکومت علي چندان دوام نداشت .

ص: 251

یعقوب در آغاز کار روی گری میکرد و هر چه از آن ممر بدست آوردی بضیافت کودکان و همسالان خود بکار بستی و چون بسن رشد و بلوغ رسید جمعی از مردم با جلادت بخدمتش پیوستند و مشغول راهزنی شدند تا باین وسیله موجبات سرداری را فراهم سازد اما در این کردار ناصاف نیز شرط انصاف را از دست نمیداد و باندک چیزی از آینده و رونده خوشنود می گشت .

و در سال دویست و سی و هفتم هجري که ما نیز در ذیل خلافت متوکل عباسی و امارت طاهر بن عبدالله اشارت کردیم با صالح بن نصر کفشدی که بر سیستان غلبه یافته بود پیوست و بعد از صالح و قیام در هم با میری لشکر منصوب شد و بواسطه در هم مهتر تمام آن مردم در هم نیز او را ضابط کل گردانید و پس از درهم و اقتدار تامه او و تصرف سیستان لشگر بخراسان کشید و در آن سال فتحی بسیار ننمود وبسیستان بازگشت و در سال دویست و پنجاه و سوم دیگر باره بجانب خراسان روان شد و هرات و بوشنج را بگرفت و از آنجا بجانب کرمان برفت چنانکه در مقامات خود مذکور شود وملوك آل صفار از فرماندهان بزرگ روز گار هستند.

در تاریخ سیستان مذکور است: ملك الدنيا صاحب القرآن أبي يوسف يعقوب بن ليث بن معدل بن حاتم بن هامان بن كيخسرو بن اردشير بن قباد بن خسرو ابرویز بن هرمز بن خسروان بن انوشیروان بن قباد بن فیروز بن يزدجرد بن بهرام گور بن یز دحور بن شاپور بن شاپورذى الاكتاف بن هرمز بن نرسی بن بهرام بن بهرام بن هرمز البطل بن شاپور بن اردشير بن بابك بن ساسان بن بابك بن ساسان بن بهمن الملك بن اسفنديار الشديد بن يستاسف الملك بن لهراسب عم كيخسرو بن سياوش بن لهراسب بن آهو جنگ بن کیقباد بن کی پیشین بن کی ابیکه بن کی منوش بن نوند بن منوش بن منو شرود بن منو شجهر بن نرو سنج بن ایرج بن افریدون ابتیا بن جمشید الملك بن سحوجهان بن امحهر بن او شهج بن قرواك بن سيامك بن موسى بن كيومرث .

در سلسله این نسب و این اسامی که پاره عربی و بعضی عبرانی است و نیز شماره

ص: 252

آن برای این مدت مدید که تا بکیومرث افزون از چهار هزار سال میشود البته دقت نظر لازم است و باسایر تواریخ عجم و شاهنامه حکیم فردوسی طوسی و حکیم اسدى وغيرها مخالفت دارد .

و می نویسد : در حدود سال دویست و سی و یکم در زمان خلافت واثق بالله چون صالح بن نضر برادر اعیانی غسان بن نصر بن مالك در بست خروج کرد و جمعی از اهل سیستان و بست و يعقوب بن ليث وعياران سیستان بحمایت و قوت دادن او برخاستند و با بشار بن سليمان حنفی حرب کردند و بشار را بکشتند و بست و سواد آن صالح بن نضر را صافي گشت .

والواثق بالله خلیفه روز چهارشنبه شش از ذی الحجه باقی مانده سال دویست و سی و دوم وفات نمود ، ومى گوید خلافت او پنجسال و نه ماه و سیزده روز بود و برادر او را هم اندر آن روز بیعت کردند ، نام و کنيت وى أبوالفضل جعفر بن محمد بن هارون الرشيد و لقبش المتوكل على الله بن معتصم .

و کار صالح بن نصر در شهر بست بزرگ شد و سلاح و سپاه و خزینه و مردان جنگ جوی بسیار یافت و قوت سپاه او همه از یعقوب بن ليث وعياران سیستان بود و ابتدای کار یعقوب ازین زمان است، و مردمان بست در ماه محرم سال دویست و سی و هشتم با صالح بن نضر بیعت کردند و صالح بستاندن بازو خراج پرداخت و سپاه را روزی همی بداد و لشکر بطرف کش بفرستاد و نخست سپاهی که بفرستاد این بود که محمد بن عبيد بن وهب و پسران حیان حزیم آنجا برخاسته بودند سپاه صالح آنجا آمد و ایشان را هزیمت کردند و از پس ایشان برفتند و بگرفتندشان و ستور وسلاح ايشانرا نزديك صالح بردند و پسران حیان حزیم بگذاشتند و محمد بن عبید را محبوس کرد و محمد در حبس وفات یافت و پسران حیان را چون باز گشتند براه کش بفرستاد تا بکشتند .باز عمار خارجی بناحیت کش بیرون آمد و گروهی از خوارج با او بودند ، صالح بن نضر كثير بن رقاد ويعقوب بن ليث و در هم بن نضر را از جمله سكزيان بحرب بفرستاد و عمار بهزیمت برفت.

ص: 253

و صالح در این ایام و شهور محاربات روی داد و کشتارها بشد و روز چهار شنبه ده روز از ماه ذوالحجه سال دویست و سی و نهم هجري صالح شب هنگام بشهر اندر آمد ،و يعقوب بن ليث و دو برادرش عمر و وعلي با او بودند و درهم بن نضر و حامد بن عمرو که او را سر ناوك می گفتند و عیاران سیستان با ایشان بسرای عبدالله بن قاسم فرود آمدند و هنگام صبحگاه صالح بیرون آمد و پیروان او که در سیستان جای داشتند باوی فراهم شدند و سپاه خود را فراهم کرده پیاده و سوار بهر سوی بتاخت و جنگها بکرد.

و در این محاربات یعقوب بن ليث حضور داشت و آثار جلادت نمودار می کرد تا درمحاربة نوقان طاهر بن لیث برادر یعقوب روز آدینه سه روز از جمادی الآخر سال دویست و چهل و چهارم در جنگ کشته شد و صالح بهزیمت برفت و پنهان شد چنانکه او را در هیچ جای باز نیافتند و سپاه سیستان باز آمدند و با در هم بن نضر بیعت کردند و سپاه سیستان و یعقوب بن لیث همچنان با خوارج و مخالفان او حربها همی کردند و چون در هم مراتب مردى و شجاعت يعقوب بن لیث و شکوه او را در دل مردمان بدید ترسان شد و در سرای خود بنشست و همی گفت من بیمارم ، يعقوب بر نشست و بیامد که نباید در سرای نشست و بزرگی و حکومت کرد بیرون آی در هم با سپاه خود فرمان داد که یعقوب را بکشند.

یعقوب چون نگاه کرد و آنمردم را بدید حمله آورد و بسیاری را بکشت و دیگران گریزان گردیدند و در هم بن نضر را اسیر ساخت و از سرای بیرون آورد و محبوس نمود و مردم سیستان روز پنجشنبه پنجروز از شهر محرم سال دویست و چهل و هفتم هجري بجای مانده با یعقوب بن لیث بیعت کردند و این اول بیعت بود که با یعقوب بامارت کردند و حامد بن عمر سر بانگ همه سپاه در بیعت او در آمد ويعقوب أميرى شرطه را با حفص بن إسماعيل بداد و يك چندی ببود و حرب خوارج همی کرد .

و در هم بن نضر از حبس یعقوب بگریخت و در کلاشیر که سرای سربانگ

ص: 254

در آنجا بود نزد او شد و با هم شريك شدند تا یعقوب را بشهر بگیرند ، و یعقوب برنشست و آنجا شد و محمد بن رامش با او بود و نخست کسیکه پیش او آمد سر بانگ با شمشیر کشیده بود محمد بن رامش بحرب او در آمد و سر بانگ وا بکشت و سپاه او هزیمت شدند یعقوب همه را بگرفت و اسیر کرد و سلاح وستور و مال سر بانگ را بر گرفت و مظفر و منصور بدار الاماره بازگشت و کارسیستان بر اور است شد ، پس جمله مردمان را بخواند و بنواخت و اسیران را بیرون گذاشت و خلعت بداد و سوگندها وعهدها برگرفت باز همه دل یکی کردند و سپاه را روزی بداد و سوی عمار خارجی کس فرستاد و پیام داد که شما این شغل را که همی بپای بردید بدان بود که حمزة بن عبدالله مردی بود که هرگز قصد این شهر نکرد و مردم سکزی را هیچ نیازرد و بر اصحاب سلطان بیرون جسته بود که شما همی بیداد میکنید و رعیت سیستان از وی بسلامت و آسایش بودند ولایت را غر با داشتند و ولایت سیستان اندر خون آلوده می گذرانیدند بسبب خلاف او و پس از آن بروزگار أبو إسحاق وعز ایشان بدار الکفر بود.

اکنون حال بر دیگرگون شد اگر باید که سلامت یا بی أمیرالمؤمنین از سر دور کن و باسپاه خود برخیز و با ما دست یکی باش که ما با اعتقاد نیکو بر خاستیم که سیستان را فراکس ندهیم و خدای تعالی نصرت فرماید تا بولایت سیستان اندر شویم بآنچند که توانیم و اگراینت خوش نیاید بسیستان کسی را میازار و بر همان سنت که اسلاف خوارج رفتند همی رفتن بگیر .

عمار در جواب گفت: تا نگاه کنیم اما ترا پیش نیازاریم و کسان ترا آزارنرسانيم ، يعقوب بن ليث خراج بیرون کرد ولایتها بداد و ديوان بنهاد، والمتوكل على الله خلیفه را پسرش المنتصر بالله بکشت و خلافت متوکل از پانزده سال دوماه کمتر بود، و این قضیه روز پنجشنبه هفتم از شوال سال دویست و چهل و هفتم روی داد و بیعت منتصر نیز در همین روز بود.

و چون نوبت خلافت بمستعين بالله رسيد طاهر بن عبدالله را امارت خراسان

ص: 255

داد و چون کار یعقوب در سیستان بالا گرفت عمرو را بر سیستان خلیفتی داد و عزیز بن عبدالله مرزبان را امارت شرطه داد و خود برفت و صالح بن نضر در شهر بست قوت یافته بود و در ماه جمادی الآخر دویست و چهل و هشتم بحرب او برفت و در میان ایشان محاربات عدیده روی داد و آخر الأمر صالح بن نضر بشب هنگام بگریخت و شهر بست را با یعقوب بگذاشت و خود با سپاه از راه بیابان بسیستان آمد و هیچکس را خبر نبود تا در شب در ماه رجب دویست و چهل و هشتم مردمان چنان دانستند که یعقوب است که از شهر بست باز آمد ، عمر و تا بدانست که حال چیست مردم پراکنده شده بودند و شب بود پیش از آن ترسید که خانه حصار گرفت اندر کوی گوشه صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آورد و عزیز بن عبدالله و داود برادر او را باز گرفت.

و يعقوب براثر او آمده بود و دیگر روز که این کارها بکرده بود برسید و لشکر فرود آمد و صالح در مینوخف حصاری شد و در پیرامون خود کنده بکرد يعقوب روز شنبه پنج روز از شهر شعبان سال دویست و چهل و هشتم بحرب در آمد و صالح بهزیمت برفت و یعقوب تمام مال و سلاح دستوران سپاه را بگرفت وعمرو و عزیز و داود را خلاص کرد و همچنان اسیران را چیزی بداد و بگذاشت و خدای را سپاس نمود که چنین ظفرمندی یافت و برادرش را زنده بدست آورد و پنجاه هزار درهم بدرویشان بداد و نام او به بزرگی بلندی گرفت و بتقدیر ایزد تعالى فتحها همی بکرد.

وازهر بن يحيى باجماعت خوارج از دیرین روزگار دوستی بود و داستان او چنین است که از هر بن یحیی بن زهير بن فرقد بن سليمان بن هامان بن کیخسرو بن اردشیر بن قباد بن خسرو پرویز پادشاه بزرگان خوارج را نامه ها کرد و ایشانرا بنواختن و نیکوئی گفتن ترغیب نمود تا هزار مرد بيك راه در آمدند و يعقوب مهتران ایشان را بنوازش و خلاع فاخره بیار است و بازبانی نیکو گفت که از شما هر کسی رتبه سرهنگی دارد امیر گردانم و هر که چابك سوار است سرهنگ نمایم

ص: 256

و هر چه پیاده است سوار کنم و در هر کس هنر بینم جاه وقدر افزایم.

چون این سخنان بشنیدند باوی آرام گرفتند و یعقوب یکچند بسیستان ببود ، وأبو الطيب طاهر بن عبدالله در نیشابور هشت روز از شهر رجب سال دویست و چهل و هشتم وفات نمود و مستعین خلیفه ولایت خراسان را با محمد بن طاهر بن عبدالله گذاشت و عهدنامه بدو فرستاد .

و خوارج بیشتر نزديك يعقوب آمدن گرفتند باز یعقوب عزیز بن عبدالله را بر سیستان خلیفتی داد و خود با دو هزار سوار جرار به شهر بست بتاخت صالح بدانست و بگریخت و نزديك زنبيل شد اسباب و بنه او بدست يعقوب افتاد وروزشنبه ششم شهر رمضان سال دویست و چهل و نهم یعقوب بسیستان باز آمد و اسدویه خارجی بدر طعام تاختن کرد یعقوب خبر یافت بیرون شد و حرب کرد و اسد وی را بکشت و سرش را بقصبه آورد و بردار کرد و دیگر باره آهنگ بست کرد و روز هفتم ذی الحجه سال مذکور با دو هزار سوار به بست رفت و عزيز بن عبدالله را در سیستان خلیفتی داد و بدر میرکان فرود آمد.

وصالح بالشكری انبوه بیرون رفت و خواست بگریزد یعقوب در رسید و سخت حربی در میانه برفت که هرگز چنان ندیده بودند و زنبیل بیاری صالح بالشكرى انبوه و پیلان کوه شکوه فرارسید.

چون کاربر یعقوب دشوار افتاد پنجاه سوار از دلیران لشکر برگزید و خود چون شیرغر ان و پلنگ خروشان بیرون شد و حمله آورد وزنبیل را که چون پیلی بود بیفکند و بکشت و همه سپاه بهزیمت برفتند، یعقوب و یاران شمشیرهای بران بر نهادند تا شش هزار مرد بریکجای بکشتند و سی هزار مرد اسیر ساختند و چهار هزار اسب گران بها بدست یعقوب آمد و این جمله سوای اشتر و استر وخر واسبان یالانی و ترکی و درم و دینار بیشمار و پیلان تنومند پهنه سپار بود.

و خيرك را كه غلام حاجب صالح بن النضر بود اسیر ساختند و همه یاران صالح بزینهار يعقوب اندر شدند، صالح با پنجهزار سوار بهزیمت برفت و برادر

ص: 257

زنبیل زینهاری یعقوب آمد و همه قرابتام و خویشاوندان او را با تخت سیمین زنبیل و خزینه و سلاح و اموال بسیار که بدست آمده با سرهای کشتگان را در افزون از دویست کشتی بار کرده بسیستان فرستاد .

و شاهين بن دوس را با فوجی سوار براثر صالح بن نضر روان داشت و ایشان بتاختند و او را بیافتند و بر بند نهادند و نزد یعقوب آوردند یعقوب اورا با دیگر اسیران بسیستان آورد و برادر زنبیل و اقارب او را که بزینهار آمده بودند همه را با خویشتن بیاورد اما پیلان را در آنجا بگذاشت و گفت :مرا پیل نباید ، چه پیل همایون نیست که ایزد تعالی ابرهه را به پیل یاد کرده است .

پس صالح بن حجر که ابن عم زنبیل بود بولایت و خد فرستاد وصالح بن النضر اندر شد و در هفدهم محرم سال دویست و پنجاه و یکم او را بسیستان آورد ، و يعقوب آهنگ جنگ عمار خارجی را نمود و پیش از آنکه بدانسوی جنبش نماید بخلف بن ليث بن فرقد بن سليمان بن ماهان که امیری بست کرده بود نامه بنوشت تا چون کار صالح بن حجر بپایان رسد اینجا رسد و خلف را خلیفتی بداد و یعقوب برفت و در این هنگام عمار در نيشك بود .

نيشك بانون مكسوره وشین باسکون کوره ایست از کور سیستان درمیان آن و بست قراء كثيره و بلدان واقع است و یکی از دروازه های زرنج شهر سیستان كه باب نيشك خوانند بآن منسوب است و از آنجا به بست میروند ، و نيشك در زبان فارسی شخص مقروض را گویند .

بست بضم باء موحده و سکون سین مهمله شهری است در میان سیستان و غزنین وهراة ، حموی می گوید :گمان از اعمال کابل باشد و از پاره اخبار و فتوحات چنین استنباط می شود و این شهر از بلاد حاره است و شهری بزرگ است و اکنون آن ناحیه را گرم سیر نام است و بساتين و انهار بسیار دارد جز اینکه خرابی در آن ظاهر و نمودار است .

از یکی از فضلا از بست بپرسیدند فرمود: بست بانون تثنية آن یعنی بستان

ص: 258

است و جماعتی از علما و ادبا وفضلا و شعرا باين شهر منسوب هستند از جمله أبو الفتح

علي بن محمد شاعر كاتب صاحب تجنيس بستی مشهور است و در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مذکور است و کافور بن عبدالله اخشیدی خصی لیثی صعوری که احوال او را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب یاد کرده ایم می گوید :

ضيعت أيامي بيست و همتی *** تأبى المقام بها على الخسران

و إذا الفتى في البؤس اتفق *** فمن الكفيل له بعمرنان

وأبو حاتم محمد بن حبان بن معاذ بن معبد بن سعد بن شهید تمیمی بستی که از ائمه علماء وعيبه علوم وفنون وحديث وفقه و ادب است بستی است، و یاقوت حموی در معجم البلدان شرحی مبسوط از فضایل و مآثر و مصنفات و راویان و اسامی کتب و شماره اجزای مؤلفات او مینگارد و اجزای کتب مصنفه اوراکه خود منتخب و یاد می نماید و می گوید :سوای آن مؤلفاتی که از آن عدول کردم و مطروح داشتم قریب چهار صد جزء است و این بیرون از پاره کتب اوست که از دیگران شنیده و مجلدات عدیده را نام برده است .

واين أبو حاتم بن حبان بستى مدتى بسيار قاضی سمرقند بوده است و موت او در سیستان در سال سیصد و پنجاه و چهارم روی داد و قبرش معروف و إلى الأن مزار صغار و کبار است ، و معلوم می شود که از آن پس که بمرده است جسدش را به بست نقل کرده اند و بقولی در بست وفات نمود و نزديك سرايش مدفون شد .

واين أبو حاتم جز آن أبو حاتم سهل بن محمد بن یزید جسمی سجستانی نحوی لغوی مقری نزیل مصر است که در سال دویست و چهل و هشتم یا پنجاهم یا پنجاه و چهارم در بصره وفات نمود و در سرة المصلى مدفون شد و سلیمان بن جعفر هاشمی بروی نماز گذاشت و او دارای مصنفات كثيره و اشعار ملیحه است و شرح حال اورا در ذیل مجلدات مشكاة الأدب ياد كرديم .

و هم چنین در ضمن حوادث سال دویست و پنجاهم بمرگ او اشارت نمودیم و در آنجا أبو حاتم سجستانی مذکور شد ، سجستان باسین مهمله مكسوره وفتح جیم

ص: 259

و سكون سين ثانى و تاء دو نقطه بر بالا و الف و نون همان سکستان است بروزن سپستان که زابلستان و سیستان باشد و معرب آن سجستان است و سکستان مخفف سكز يستان و سکزی را معرب کرده سجزی خوانند و بمعنی سکز است که نام کوهی است در زابلستان و ساکنان آنجا را سکزیان خوانند، و پهلوان بی همال رستم زال از آنجا است ، و نیز گویند : سکزی بمعنی سیستانی است .

یاقوت حموی در معجم البلدان از محامد اخلاق مردم سیستان و فتوت و شهامت غیرت و دیانت آنها شرح میدهد و می گوید :رهنی گفته است که اجل از تمام این اوصاف حمیده مردم سیستان این است که در اغلب منابر بحکم معاویه در حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليه بجسارت و آنچه نه سزا بود سخن کردند مگر در منبر اهل سیستان که بابني اميه بمخالفت و ممانعت پرداختند بلکه در عهد آنها بر آن افزودند که در منابر ایشان احدی را لعن نکنند.

و می گوید: کدام بزرگتر و اعظم ازین امر است که سب نمودن برادر رسول خدای صلی الله علیه وآله را بر منبر خود امتناع نمودند با اینکه در پاره منابع و منابر دیگر مانع نیامدند و این روایت از رهنی و راوی یاقوت حموی و در کتاب مشهور روزگار معجم البلدان است و هر دو تن از متعصبین علمای سنت و جماعت اند .

«والفضل ما شهدت به الأعداء » و ازین کلمه «واى شرف من هذا» و كلمه رهنى «واجل من هذا كله » قدح وذم صريح معاوية بن أبي سفيان که آمر باين امر است که خدای ورسول را بخشم می آورد واضح ولایح می شود «والقدح ما شهدت به الأحباب »بالجمله بست مذکور غير از بست بفتح شیز است که نام وادی از نواحی آذربایجان است و بست در لغت فارسی سوای نام شهر مذکور معانی متعدده دارد .

مع الجمله عمار خارجی با سپاهی در ليشك فرود آمده و یعقوب به تبو رسیده و در آن بامدادان پگاه براه نمایی شاهین به تبو رسید و چون سپاه عمار ساختگی نداشتند هر چند توانستند بهزیمت برفتند و دیگران بشربت ناگوار تیغ آبدار

ص: 260

برخوردار شدند .

و عمار نیز در معر که بروز شنبه دو شب از جمادی الاخر سال دویست و پنجاه و یکم بجای مانده کشته شد و سر او را بشهر در آورده بدر طعام برباره نهادند و تن او را بدر آکار نگونسار بیاویختند و خوارج همه دل شکسته شدند و بکوهستان سفرار و دره هندقانان برفتند .

و در این میانه در شهر بغداد در میان معتز و مستعین فتنه افتاد و مستعین خود را خلع کرد و مردمان با زبیر بن جعفر ملقب بمعتز بالله در سال مذکور بیعت کردند و يعقوب روزگاری بسیستان بماند و خبر رسید که صالح بن حجر گناه کاری را پیشه ساخت و یعقوب در دو شنبه دوروز از ذی الحجه سال دویست و پنجاه و دوم بحرب او برفت و عزيز بن عبدالله را از جانب خود در سیستان بخلیفتی بگذاشت و صالح در دژ کوهشر بود و از هیچ راه خبر نداشت .

تا گاهی که یعقوب پیرامن قلعه را فرو گرفت و روزی چند جنگی سخت بکردند، چون صالح بن حجر را یقین افتاد که یعقوب آندژ را بخواهد سند خویشتن را بکشت و مردم دژ لاشه او را از فراز دژ بفرود افکندند و قلعه را بدادند وز نهار خواستند و صالح به بست آوردند و بگور کردند.

و یعقوب در آن قلعه اسواری نشاند و دیگرره چهار روز از جمادی الاولی سال دویست و پنجاه و سوم هجري پس از آنکه الشان و زمین داور و زمین بست را عمال و حکام بنشانید و آرام گردانید بسیستان باز آمد.

اسوار بروزن رهوار بمعنی سوار است و بزبان اهل گیلان جمعی از لشکریان باشند که افلا تیری و چماقی داشته باشند که بدان جنگ نمایند و بر کلاه خود همدیگر بزنند و این نوع جنگ را اسوار گویند و نام شهری است از ولایت سعید مصر و کوهی بر جنوب آن که از دامن آنکوه رود نیل می آید .

و داور بادال مهمله والف وو او وراء مهمله ولايتي واسعه و دارای بلدان وقراء و مجاور باولایت رخج و بست و غور و از ناحیه سجستان و ثغر الثغور است و مردم

ص: 261

آن ناحیه آنجارا رمیدا خوانند .

بالجمله يعقوب روزگاری در سیستان بماند تا روز شنبه یازدهم شعبان سال دویست و پنجاه و سوم هجري که آهنگ هری کرد چنانکه سبقت نگارش یافت.

اما در تاریخ سیستان بدینگونه می نویسد که امیر هری حسین بن عبدالله بن طاهر از جانب محمد بن طاهر والی خراسان بود و یعقوب داود بن عبدالله را از جانب خود در سیستان بنشاند و خود بهرات بتاخت .

حسین بن عبدالله در هری حصاری شد و یعقوب در آنجا فرود آمد و دیرگاه حرب کردند و آخر حصار را بستد و حسین را اسیر گرفت ، إبراهيم الياس بن اسد سپاه سالار خراسان بحرب یعقوب راه سپر دو در نوشنگ که نام قصبه ایست از خراسان و تاهرات ده فرسنگ مسافت و در وادى كثير الشجر وفواكه و خیرات است فرود آمد و خبر به یعقوب رسيد علي بن ليث برادر خود و محبوسان را و بنه را در هری بگذاشت و خود براه بوشنگ برفت و مردمان هری را امان بداد تادل بروی نهادند ويعقوب باإبراهيم بن الياس نبرد کرد و بسیاری از سپاه او را بکشت و بقية السيف بهزیمت برفتند و إبراهيم بهزيمت سوى محمد بن طاهر برفت و گفت :

با این مرد حرب نمی شاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن باك ندارد و بی تکلف و بی نگرش بپایان کار کارزار همی کنند و بجز شمشیر زدن هیچ کاری ندارند و گوئی از مادر جنگ زاده اند و خوارج همه با او یکی شده اند و بفرمان اویند درست آن است که او را دل نرم ساخته تا گزند او و آن خارجیان بدو بر تافته آید مردی جد است و شاه فتن و غازى خوى .

چون محمد بن طاهر این بشنید فرستادگان شیرین زبان و نامه خوش بیان و هدایای پسندیده و منشور سیستان و کابل و کرمان و پارس و خلعت بدو بفرستاد فرستاد و یعقوب آرام گرفت و آهنگ بازگشت نمود و بعثمان بن عفان نامه فرستاده و بخطبه و نماز فرمان داد و عثمان سه آدینه خطبه براند و یعقوب فرارسید پاره از خوارج را که بجای مانده بودند بکشست و اموال آنها را بگرفت و شعرا این

ص: 262

شعر بمدحش بگفتند :

قد اكرم الله أهل المصر و البلد *** بملك يعقوب ذى الأفضال والعدد

قد آمن الناس نحواه و غرته *** سرمن الله في الأمصار و البلد

چون این شعر را بخواندند یعقوب عالم بزبان عرب نبود در نیافت محمد بن وصیف دبیر رسائل او حاضر بود و از ادبیات بهره داشت و بآن روزگار نامه پارسی نبود، یعقوب گفت: چیزی که من اندر نتابم چرا باید گفت ، محمد بن وصیف از آن پس بزبان پارسی شعر گفت.

و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت پیش از وی کسی نگفته بود که تا پارسیان بودند سخن پیش ایشان برود باز گفتندی بر طریق خسروانی و چون عج عجم پراکنده شدند و عرب آمدند شعرمیان ایشان بتازی بود و همکنان را علم و معرفت باشعار تازی بود .

واندر عجم کسی بر نیامد که او را آن بزرگی باشد پیش از یعقوب لیث که اندرو شعر گفتندی مگر حمزة بن عبدالله الشارى و او عالم بود و زبان تازی دانست شعرای او تازی گفتند و سپاه وی بیشتر از عرب بودند و تازیان بودند چون یعقوب زنبیل و عمار خارجی را بکشت و هرات را بگرفت و سیستان و کابل و کرمان و فارس او را دادند محمد بن وصیف دبیر رسائل او این شعر را زبان فارسی د او بگفت :

ای امیریکه امیران جهان خاصه و عام

***

بنده و چاکر و مولای و سگ استند و غلام

***

ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید

***

بى أبي يوسف يعقوب بن الليث همام

***

بلثام آمد زنبیل و لتی خور و بلنگ

***

لتر شد لشکر زنبیل و هما گشت کنام

ص: 263

لمن الملك بخواندی تو اميرا بيقين

***

با قليل الفئه کد زاد در آن لشکر کام

***

عمر عمار را خواست وزو گشت بری

***

تیغ تو کرد میانجی بمیان دد و دام

***

عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی

***

در آکار تن او سر او باب طعام

مقصود از باب طعام دروازه طعام و خوراکی و از در آکار دروازه آکار است اکار بضم الف بروزن دچار بمعنی زارع و کدیور و باغبان است و در عربی همین معنی را دارد اگر چه در این شعر باالف ممدوحه است .

لت بفتح لام وسكون تاء فوقانی بمعنی زدن و کوفتن وشلاق وگرز ، ولتره بروزن قطره بمعنی کهنه و پاره پاره شده باشد و معانی دیگر نیز دارد ، و می گوید این شعر دراز است ما اندکی یاد کردیم، بنام کورد از آن خوارج بود که نزد یعقوب بصلح آمده بودند چون طریق پسر وصیف را اندر شعر بدید شعرها گفتن گرفت و داستان عمار را اندرین شعریاد کند :

هر که نبود او بدل متهم *** براثر دعوت تو کرد نعم

عمر ز عمار از آن شد بری *** کاوی خلاف آورد تا لاجرم

دید بلا بر من و بر جان خویش *** گشت بعالم تن او در الم

مکه حرم کرد عرب را خدای *** عهد ترا کرد حرم در عجم

هر که درآمد همه باقی شدند *** باز فنا شد که بدید این حرم

و هم چنین محمد بن مخلد که مردی سکزی و فاضل و شاعر بود بشعر پارسی پرداخت و این شعر در مدح یعقوب وحكايت عمار بگفت :

جز تو نژاد آدم و حوا نگشت *** شیر نهادی بدل و بر منشت

معجز پیغمبر مکی توئی *** بكنش و بمنش و به کوشت

فخر کند عمار روزی بزرگ *** کوهدانم بین که یعقوب کشت

ص: 264

پس از آن هر کسی طریق شعر گفتن بر گرفت اما در آغاز ایشان بودند و کسی بزبان پارسی شعر یاد نکرده بود مگر أبو نواس میان شعر خويش سخن پارسی نیز یاد کرده بود.

معلوم باد ، این تحقیق صاحب تاریخ سیستان با آنچه در تذکره های شعرای باستان و آن داستانهای پیشینیان وارد است منافی میباشد زیرا که عقیدت تذکره نگاران بر آن است که نخست کسیکه بعد از بهرام گور زبان پارسی بچامه و چکامه پرداخته ابو حفص حکیم سغدی سمرقندی است که مقدم فارسی گویان و در حدود مائه اولی بوده و اختراع بربط را بدو نسبت داده ازین روی شعرا بربط سغدی گویند .

و پس از وى أبو العباس مروزی را می نگارند که از قدمای حکمای خراسان و فضلای آن سامان و در سال یکصد و هفتادم هجري که مأمون بن هارون بحکومت خراسان برفت ، خواجه أبو العباس مروزی که در شعر فارسی و عربی طلاقت لسان داشت شعری چند بزبان فارسی انشاء کرده قصیده خود را بعرض مأمون رسانیده و چون مأمون بزبان پارسی بسی مشتاق بود هزار دینار سرخ در صله او مستمراً مقرر فرمود.

از آن پس فارسی زبانان ایران بدین شیوه رغبت کرده بنظم اشعار پارسی زحمت بر خود نهادند و آن گونه نظم را که در استیلای عرب بر عجم متروك مانده بود مسلوك نمودند .

و پس از وی چون دولت بآل طاهر سامانی و آل لیث صفار سیستانی رسید شعرای عجم بنای غزل و قطعه و ترانه کوئی نهادند و تنی چند معروف شدند و در دولت آل سامان این کار رواج گرفت وقوت يافت ، وأبو العباس مروزی در سال دویستم هجري در خلافت مأمون بن رشيد وفات کرد و ما ازین پیش در ذیل احوال مأمون باین داستان و اشعار مدیحه او اشارت کردیم و این چند تن که صاحب تاریخ سیستان مذکور داشته تذکره نگاران یاد نکرده اند چنان مینماید که ایشان ازین

ص: 265

تاریخ بی خبر وصاحب تاريخ نیز از حال متقدمین بی اطلاع بوده اند.

ابن خلکان شرحی مبسوط در احوال يعقوب خارجی می نویسد و می گوید: تاریخ نگاران در حق این مرد و برادرش عمر و بن یعقوب فراوان سخن رانده اند و از بلاد و امصاری که بدست آورده اند و مردمی که بقتل رسانیده اند و روزگاری که خلفای عصر بپایان برده اند بسیاری رقم کرده اند و من از آنجمله چندی را گزیده و در این اوراق یاد می کنم.

و بطوری که مذكور نموديم باندك تفاوتی مذکور می دارد می گوید : بعداز غلبه يعقوب بر هرات و سیستان و بوشنگ و متعلقات این ممالك جماعت ترك در تخوم واقصی اراضی سیستان بودند وملك ايشان زنبیل بود و هر کسی پادشاه ایشان میشد او را زنبیل میخواندند ، و یعقوب باسرهای ایشان و هزاران سرهای لشکریان بسجستان بازگشت.

ملك اطراف مثل ملك مولتان وملك رخج وملك طيسين و ملك زابلستان وملك سند ومكران و غیرهم را از هیبت او آرام و آسایش برفت و به بزرگی و شهامت وی اذعان کردند ، و چون بوشنج و هرات را مسخر ساخت و بجماعتی از طاهریه مظفر گشت که بظاهر بن حسین خزاعی منسوب هستند و ایشان را بسیستان حمل کرد معتز بالله خلیفه شخصی را که با بن بلعم معروف و مردی از شیعیان بود با مکتوبی بدو رسول ساخت و یعقوب آن گروه طاهریه را رها ساخت .

ابن بلعم گويد : با مكتوب أمير المؤمنين معتز بالله بطرف زرنج که تختگاه بلاد سجستان است رفتم واجازت طلبيدم ويعقوب إذن داد بروی در آمدم و اورا سلام ندادم و بدون امر او در حضورش بنشستم و مکتوب خلیفه را بدو بدادم چون بگرفت گفتم: مكتوب أمير المؤمنين را ببوس ، يعقوب نبوسید و مهرش را بر شکست و من بطور فهقراء بازشدم و بدر مجلسی که در آنجا جای داشتم بیامدم و بایستادم و گفتم : السلام عليك أيها الأمير ورحمة الله،يعقوب را این کردار من بشگفت آورد و جای مرا نیکو مقرر کرد و مرا بجایزه و صله بنواخت و جماعت طاهریه را

ص: 266

رها گردانید.

و نیز ابن بلعم گوید: روزی بخدمت یعقوب در آمدم با من گفت: شایسته چنان بود که مردی از ناحیه فارس برای طلب امان نزد ما بیاید و سه تن یا چهار تن با او باشد و او پنجمین ایشان باشد ، من منکر این امر شدم و خاموش گشتم هنوز از جائی خبر نداشتم که حاجب در آمد و سلام بداد و گفت : چهار تن با من هستند يعقوب إذن بداد وايشان بحضور یعقوب در آمدند .

من بحاجب روی کردم و گفتم ایشان را در حال جنگ بر گرفتی؟ سو گندهای غلیظ برای من یاد کرد که ایشان ناگاهان بیامدند و هیچکس از حال ایشان دانا نیست.

و از آن پس از یعقوب بپرسیدم و گفتم: أيها الأمير از کردار و گفتار تو امری عجیب مشاهدت کردم که در باب مستأمنه سخن کردی از کجا بحال ایشان دانا شدی ؟

یعقوب گفت:با تو این خبر را مکشوف میدارم ، همانا در کار مملکت فارس در تفکر واندیشه بودم بناگاه کلاغی را بدیدم که در برابر راه فارس بایستاده و یکی از انگشتان پای من در خلجان آمد و همچنین پاره دیگر بپاره متابعت ورزید بدانستم انگشتهای پای عضوی شریف نیستند و بزودی از آن صمصع و صوب قومی برای طلب امان می آیند و در شمار اجله نیستند و آنان اینان باشند.

و بقيه مشروحات ابن خلكان بترتيب وقایع سنین مذکور می شود .

ص: 267

بیان وقایع سال دو بست و پنجاه و چهارم و مقتل بغاء شرابی

اشاره

در این سال بغاء شرابی معروف ببغاء صغير بقتل رسید و سبب این امر این بود که بغاء شرابی همواره معتز بالله خلیفه عصر را انگیزش میداد که ببغداد شود و معتز همه وقت از قبول این امر ابا و امتناع مینمود و توقف بغداد را مکروه میشمرد .

و از آن پس بغاء با صالح بن وصیف در امر جشن عروسی جمعه دختر بغاء شرابی که صالح بن وصیف در نیمه ذی القعده او را تزویج نموده بود با خواص خود اشتغال داشت، و معتز بالله شبی سوار شد و أحمد بن إسرائيل ملتزم ركاب خلافت نصاب و بطرف كرخ سامراء برای دیدار با يكباك و آنانکه با او بودند و مانند او از بغاء انحراف داشتند روی آورد.

و سبب انحراف بايك باك از بغاء این بود که وقتی هر دو تن بگساریدن باده ارغوانی بنشستند و چون باده در مغز ایشان کارگر افتاد یکی ازین دو تن بآندیگر بعر بده و درشت خوئی و درشت گوئی و جنگ در آمد و از آن پس از ملاقات همدیگر جدائی جستند و با يكباك باين واسطه از بغاء گریزان بود و ازوی پوشیده میگشت .

و چون معتز و آنکسان که در رکاب او بودند بکرخ آمدند و مردم کرخ بابا يكباك واهل خانه ها فراهم شدند و بعد از آن در خدمت معتز بالله بطرف جوسق بسامرا روی نهادند، و خبر ایشان ببغاء پیوست و او باغلامان خود که پانصد نفر بودند و بهمین شماره از فرزندانش و یارانش بیرون آمدند و بجانب نهر نيزك راه گرفتند و از آن پس نیز بمواضع مختلفه انتقال دادند و بعد از آن بطرف سنی برفتند و نوزده بدره دینار و یکصد بدره در هم که از بیت المال خود و از بیت المال

ص: 268

سلطان مأخوذ داشته بود با بغاء بود و ازین دنانيرو در هم بیش از اندکی انفاق نکرد تا کشته شد.

گفته اند : چون خبر با بغاء پیوست که معتز بالله با أحمد بن إسرائيل بجانب کرخ راه بر گرفت با سرهنگان خاصه خود بیرون برفت تا بتل عكبراء رسید و از آن تل رهسپار گردید تا بسوی سن ورود نمود ، اصحاب او پاره بپاره دیگر زبان بر گشودند و از سختی حال و سپردن راههای بی راهه بسیار بدون خیمه و حافظ و جامه زمستانی که از سرما نگاهبانی نماید و در این هنگام زمستان و هنگامه برودت هوا تن و جان ایشان را آسوده بدارد و از نوشتن کوه و دشت این چند رنجه نشویم شکایت همی کردند، و برای بغاء خيمه كوچك در كنار دجله بیفراخته بودند و جای در آن داشت .

در این اثنا سایکتن نزد بغاء آمد و گفت : أيها الأمير همانا مردم لشكرى دهان بسخن بر گشوده اند و در پاره مطالب فرورفته اند و اينك مرا برسالت بتو فرستاده اند ، بغاء گفت : همگی همین گویند که تو گوئی؟ سایکتن گفت : بلی و اگر خواهی کسی را بآنجماعت بفرست تا بگویند چنانکه من گفتم ، بغاء گفت: یکشب مرا بخویش بگذار تا در این کار بنگرم و صبحگاه فرمان من بشما فرا رسد و چون تاریکی شب جهان را فرو گرفت زورقی بخواست و با دو تن خادم خود در آن جای کرد و مقداری مال با خود حمل نمود لکن از اسلحه و کارد و عمود برنداشت ولکن ازین کار خبر نیافتند .

و از آنطرف معتز در غیبت بغاء جز با جامه جنگ نمیخوابید و باده نمیخورد وجميع جواری او شب بپای بودند ، و از آن سوی بغاء شرابی در آن زورق راه نوشت و در ثلث اول شب بجسر رسید و چون زورق بجسر نزديك شد آنانکه موکل جسر بودند کسی بفرستادند تا بدانند در زورق کیست ، بغاء صیحه بانغلام برکشیده و غلام بازگردید و بغاء ببوستان خاقانی بازشد ،

در این وقت عدتی از موکلان جسر بدو ملحق شدند ، بغاء بدیدار آنان

ص: 269

بایستاد و گفت: من بغاء هستم و نیز در این هنگام ولید مغربی بدو پیوست و گفت : فدایت گردم ترا مطلب چیست ؟ بغاء گفت : يا مرا بخانه صالح بن وصيف برسان یا بامن بمنزل من بیائید تا با شما احسان بورزم.

ولید مغربی بعضی را بروی موکل ساخته بود بر نشسته و اسب تازان بجوسق برفت و از معتز بالله اجازت بخواست و اجازت بيافت و گفت : يا سيدي اينك بغاء است که او را بگرفته ام و بعضی را موکل او ساخته ام ، معتز گفت : ويلك هر چه زودتر سرش را نزد من حاضر کن ، ولید چابك برگشت و با آنانکه موكل او بودند گفت : از وی دور شوند تا رسالت خود را بدو بازرسانم ، ، آنجماعت دور شدند ولید ضربتی برپیشانی و سر او فرود آورد چنانکه بر دو دستش رسید و ببرید و از آن پس چندانش ضربت بزد که او را بیفکند و سرش را از تن جدا ساخته و آن سر را در دامان قبای خود حمل کرده بخدمت معتز بالله آورد .

معتز در ازای چنین خدمت بزرگ ده هزار دینار سرخ و خلعتی فاخر بدو عطا کرده سر بریده بغاء را در سامراء نصب کرده از آن پس در بغداد بیاویختند و گروه مغار به برجثه او بتاختند و بآتش بسوزانیدند .

و معتز بالله در همان ساعت أحمد بن إسرائيل وحسن بن مخلد وأبو نوح را احضار کرده از آن قضیه مستحضر ساخت و عبیدالله بن عبدالله بن طاهر أمير بغداد بگرفتاری فرزندان بغاء که در بغداد بودند و بآنجا فرار کرده نزد کسانیکه بآنها وثوق داشتند پنهان شده بودند بفرستاد، گفته اند: پانزده تن از فرزندان و اصحاب بغاء را در قصر الدهب و ده نفر را در مطبق حبس کردند.

وبعضی گفته اند: چون بغاء در آن شبی که گرفتار شد بطرف سامراء انحدار گرفت با اصحاب خود در این امر مشورت همی کرد که بطور پوشیده بسامر افرود آید و بمنزل صالح بن وصيف برود و چون عید نزديك آيد اهل عسكر داخل شوند واو با صالح بن وصيف و اصحابش بیرون شوند و بجماعت مغاربه بتازند و از آن پس بمعتز بالله تاخت و تاز برند .

ص: 270

راقم حروف گوید: بلى «العبد يدبر والله يقدره » (نگر تا چه زاید شب آبستن است )« الليل حملى فما تدرى بماتلد» ازین پیش حرکات خیانت آمیز و اقدامات بیرون از حق بغاء نسبت بمتوكل ومستعين و در این وقت بداندیشی وی در حق معتز اولیای نعم او از بیاض بسواد پیوست البته بر حسب تجارب بسیار هیچ کاری در صفحات لیل و نهار بی پاداش نمی ماند .

بیان آغاز حال أحمد بن طولون وحکومت او در مصر

دیار مصر در اقطاع بايكباك مقرر بود و اين بايك باك از اکابر قواد و سرداران اتراك و همه وقت چنانکه در دامنه این فصول اشارت رفته است در پیشگاه خلافت اقامت داشت و از جانب خود نایبی با مارت مصر میفرستاد و چنان بود که طولون پدر احمد نیز از جمله اتراك بود و چون پدرش طولون بحضرت بیچون پیوست أحمد باسيرتي محمود و سریرتی ستوده و طریقتی مسعود روزگار می گذرانید وبايك باك را لازم افتاد تنی را در مصر بخلیفتی از طرف خود بفرستد و انتظام مهام انام را بدو گذارد ، چون احمد بن طولون را روشی ستوده و پرورشی پسندیده شناخته بودند.

چنانکه ازین پیش نیز مذکور داشتیم که مستعین در حبس بود و چون بقتل او امر کردند احمد پذیرفتار نشد و گفت: من هرگز فرزندان خلفا را نمی کشم در خدمت با يكباك برای امارت مملکت مصر بتصديق و تمجيد أحمد بن طولون سخن کردند با يكباك او را بنیابت مصر منصوب و بدان سوی مأمور ساخت ، و در اینوقت ابن المدبر از جانب با يكباك در زمین مصر متولی امر خراج و اخذ منال بود و در آن شهر بطور تحکم رفتار می نمود و زبان مردم را بشکایت توامان میداشت لاجرم چون أحمد بن طولون بآن ملك درآمد بر حسب کفایت تامه و درایت

ص: 271

کامل دست ابن مدیر را از آن گونه تدبیر و تحکم کوتاه ساخته خود بر آن شهر مستولى وبمهام جمهور و اصلاح حال نزديك و دور قیام ورزید، چنان بود با يكباك أحمد بن طولون را برخود مصر به تنهائی نافذ الأمر ساخته بود و امور اسكندريه وغيرها را در تحت حکومت او مقرر نساخته بود .

و چون در نوبت خلافت مهتدى خليفه با يكباك كشته شد و امارت مصر ببا کجورتر کی مفوض شد و در میان با کجور وأحمد بن طولون مودتي كامل ومؤكد بود أحمد را بر تمامت مملکت مصر بلا استثنا امارت داد لاجرم کارش بزرگ و استوار و شأتش عالی و نمودار و زمان امارتش با دوام و قوام گرديد «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء والله ذو الفضل العظيم والمن النعيم » .

راقم حروف گوید: از اینجا میتوان استیلای اتراك را در زمان خلفا و وسعت مملکت خلفا را دانست که مانند مصر را در اقطاع يكنفر سردار ترك می گذاشتند، در حقیقت چنان می نمود که چنان مملکتی عظیم را که فراعنه جهان در سلطنت این مملکت در حضرت پروردگار عصیان و طغیان می سپردند در ملکیت و خالصه یکنفر ترکی گمنام مقرر دارند اگر چه هارون الرشید امارتش را چنانکه یاد کردیم بعهده غلامی زبون حضیب نام گذاشت تا بدون ادعاى ألوهيت بجنات من تحتها الأنهار كامكار آيد! اما در اقطاع او مفروز و مفروض نگردانید و ظهور اینگونه امور برای این است تا بدانند این خداوندان ملك ( نيست اندرملك دنيا اعتبار )

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب شرح مختصری از احوال أمير أبو العباس أحمد بن طولون صاحب ديار مصرية وشامية وثغور اشارت نمودیم که معتز بالله او را ولایت مصر بداد و از آن بعد به نیروی کفایت و قوت درایت وصولت شجاعت بر دمشق و شام و انطاكيه و ثغور در مدت اشتغال أبي أحمد موفق طلحة متوكل على الله که از جانب برادرش معتمد على الله خليفه در حرب صاحب الزنج اشتغال داشت استیلا یافت.

ص: 272

و اين أحمد مردی عادل و جواد و شجاع ومتواضع وحسن السيرة وصادق الفراسة بود امور را خودش مباشر میشد و بامید زید و عمر و نمی گذرانید و بلاد را آباد و بتفقد احوال رعايا جمله را دلشاد میداشت و اهل علم را دوستدار و بهر روزی برای خاص وعام سفره می گسترانید و بهر ماهی هزار دینار بصدقه میداد .

روزی وکیلش بیامد و گفت: اگر زنی نزد من بیاید و ازارش برتن نازنین و انگشتری زرینش در انگشت سیمین باشد و از من چیزی طلب کند آیا بايد بدو بدهم؟ أحمد فرمود: هر کسی دست خواهش بتو نمایش دهد دهش و بخشش دریغ مدار.

و با این حال طایش السیف بود و از تیغ راندن و خون ریختن قصور نمی ورزید چنانکه گفته اند: شمار کشتگان او را صبراً و آنانکه در زندانش جان بدیگر جهان بردند بشمار آوردند هیجده هزار بشمار آمد.

و قرآن کریم را در برداشت و با آوازی دلنواز قراءت می کرد و در قراءت کلام یزدان مجید بر تمام قاریان عصر مقدم بود ، ومسجد جامع مصر را که در میان قرافة ومصر بدو منسوب است در سال دویست و پنجاه و نهم بساخت و بروایتی در سال دویست و شصت و چهارم شروع بآن بنا نمود و در شصت و ششم فارغ گشت و یکصد و و بیست هز او دینار در عمارت آن مزکت بکار برد.

و پدر احمد را چنانکه یاد کردیم نوح بن اسد سامانی عامل بخارا در جمله غلامان وکنیزکان دیگر در سال دویستم هجری برای مأمون بفرستاد، وطولون در سال دویست و چهلم هجری جان بدیگر جهان جهانید ، و ولادت پسرش أحمد در بلده سامراء در بیست و سوم شهر رمضان المبارك سال دویست و بیستم هجر ي اتفاق افتاد و پاره گفته اند: طولون او را به پسری برداشت و احمد پسر او نبود ، و نه روز از شهر رمضان سال دویست و پنجاه و چهارم بجای مانده داخل مصر شد و در ماه ذو القعده سال دویست و هفتادم در مصر بمرد و در طریق قرافة الصغری در خاك برفت و بقیه حالات ابن طولون إنشاء الله در مقامات آتیه بترتیب وقایع سنوات مذکور میشود .

ص: 273

بیان وقعه و جنگ در میان مساور خارجی و سپاه موصل وانهزام سپاه موصل

چنانکه سبقت گزارش گرفت مساور بن عبد الحمید خارجی براکثر اعمال موصل مستولی شد و کارش نیرو گرفت و حسن بن أيوب بن أحمد بن عمر بن خطاب عدوی تغلبی که از جانب پدرش در موصل خلافت داشت لشکری بسیار که از جمله آنان حمدان بن حمدون جد امرای حمدانیه بود و جزاء فراهم شدند ، وحسن با این لشکر گران روی بمساور آورد و بحرب او نهر زاب را در سپرد.

و مساور چون خبر او را بدانست از آن موضع که اندر بود بدیگر موضع برفت و در موضعی که آنجا را وادی الریات نامند ورودخانه عمیق و گود است فرود آمد و حسن در طلب او برفت تا گاهی که در ماه جمادی الاولى التقاء فریقین شد و میدان رزم گرم و گردان جنگ جمعی بقتال در آمدند و کار جنگ سخت گردید و آخر الأمر سپاه موصل هزیمت یافتند و جمعی کثیر از ایشان کشته گشتند و بسیار از آنان برودخانه در افتادند .

و از آن چند که بقتل رسیدند بر افزون بهلاکت رسیدند و حسن نجات یافت و بجانب حره که اینک از اعمال اربل است واصل شد ، و نيز محمد بن علي بن سيد نجات یافت و خوارج گمان کردند وی حسن است و از دنبال او بتاختند ، و این مردی فارس و شجاع و دلاور و جنگ آور بود و با ایشان قتال بداد تا کشته شد ازین روی کار مساور جانب ترقی گرفت و امرش سخت و استوار وشأنش عظيم شد و مردمان از وی خوفناک شدند .

ص: 274

بیان حوادث و سوانح سال دویست و پنجاه و چهارم هجری

در اين سال أبو أحمد بن هارون الرشید که در این کتب مکر ربنام او اشارت رفت و معتز بالله او را ببغداد نفی کرده در قصر دینار بن عبدالله محبوس بود بدرود جهان نمود ، و این ابو احمد پسر هارون الرشيد عم واثق ومتوكل وعم أبي المنتصر ومستعين و معتز بود .

و از جماعت خلفا که در عهد او بودند سه برادرش أمين و مأمون و معتصم و پسرهای برادرش واثق و متوکل که دو پسر معتصم و پسران برادر زادگانش منتصر ومستعين ومعتز هستند ، و ازین پیش در ذیل احوال اولاد هارون الرشيد بپاره احوال أبي أحمد اشارت رفت ، و نیز در طی این یاد نمودیم که در این عصر که بدان اندریم بعضی شاهزادگان ذكوراً واناثاً بودند که مانند عبدالصمد عم خلفای بنی عباس عم وعمه چندین پادشاه دودمان قاجار شیدالله أركان سلطانهم بودند .

واندرین سال صالح بن وصیف که از امرای نامدار ترك بود رايت امارت دیار مضر و قنسرين و عواصم را بنام دیوداد در ماه ربیع الاول بر بست ، و هم در این سال مفلح و باجور در شهر ربیع الاول با مردم قم جنگی عظیم بپای بردند و از اهل قم جمعى كثير را بقتل رسانیدند.

و هم در این سال اهل مارده از بلاد اندلس بمخالفت با محمد بن عبدالرحمن صاحب اندلس معاودت گرفتند و سبب این کار این شد که ایشان از قدیم الایام با پدرش عبدالرحمن از راه خلاف وعناد بر آمدند و عبدالرحمن بر آنجماعت نصرت گرفت و جمعی کثیر از مردم شهر مارده را متفرق گردانید.

و چون در این سال روزگاری دیگر پیش آمد آنمردمی که متفرق شده

ص: 275

بودند دیگرباره بمارده فراهم شدند و براه مخالفت وطریق عصیان باز گشت گرفتند و محمد بن عبدالرحمن با سپاه خود بجانب ایشان روی نهاد و جمله را بمحاصره در افکند و کار را بر آنها تنگ و دشوار ساخت، و آنجماعت بناچار بطریق انقیاد و تسلیم در آمدند و مطیع امرونهی گردیدند محمد آنجماعت و اموال آنها را بطرف قرطبه حمل داد و دیوار شهر مارده را ویران ساخت و در آنجا حصنی بیار است که محل سكون عمال آنجا باشد نه دیگر مردم مارد .

و نیر در این سال اردون بن ردمير صاحب جليقية از ملك اندلس بهلاكت پیوست و ادفونش که دوازده سال داشت بجایش بر نشست، و در این سال ماه را چنان انكسافی نمودار شد که از قرص آن هیچ چیز نمایان نماند ، و هم در این سال در بلاد اندلس قحط و غلائی شدید روی گشود و آغاز این بلا از سال دویست و پنجاه و یکم تاسال پنجاه و پنجم بود و از آن پس کردگار قاهر قهار این بلای مهیب را از ایشان برداشت .

و هم در این سال در جمادی الآخر دلف بن عبدالعزيز بن أبي دلف عجلى بطرف اهواز و جندی شاپور و شوشتر از طرف پدرش عبدالعزیز بیامد و دویست هزار دینار خراج بگرفت و بازگشت .

و هم در سال در شهر رمضان المبارك نوشری با سپاهی ساخته بجانب مساور شاری رهسپار شد و باوی دچار گردید و حرب بنمود و او را هزیمت داد و از اصحابش جمعی را بکشت.

و اندرين سال أبو الوليد بن عبد الملك بن قطنی نحوی قیروانی در قیروان جانب جهان باقی گرفت و در علم نحو و لغت و عربیت پیشوای امثال بود و بعضی وفات اور ا در سال دویست و پنجاه و پنجم دانسته اند و این روایت صحیح تر است . و نیز در اين سال علي بن حسين بن إسماعيل بن عباس بن محمد مردمان را حج اسلام بگذاشت .

ص: 276

بیان اخبار متفرقه حضرت امامت آیت امام علی نقی هادی صلوات الله علیه در بعضی امور

در فصل الخطاب ودیگر کتب اخبار مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث سؤال کردند که مردی را از ضیعت خودش یکصد کر گندم حاصل شده است و ده کر آن را که عشر آن می شود بر گرفته و سی کر آن در عمارت آن ضيعه بکار رفته و شصت کر بجای مانده و در دست او باقی است آنچه در حق تو ازین واجب است ، یعنی حق إمام است چیست و آیا برای اصحاب خودش ازین گندم چیزی واجب هست؟ در جواب من مرقوم فرمود «منه الخمس مما يفضل من مؤنته»از آنچه از مونه خودش فاضل آید ادای خمسش بروی واجب است .

و هم در آن کتاب مذکور است که در حضرت أبي الحسن ثالث عرض کردند :مارا چیزها می آورند و گفته می شود: این برای ابو جعفر علیه السلام است نزدما ، پس ما چکار کنیم؟ در جواب فرمود « ما كان لأبي بسبب الإمامة فهو لي وماكان غير ذلك فهو ميراث على كتاب الله وسنة نبيه »آنچه خاص پدرم باشد بعنوان إمامت اينك بمن اختصاص دارد که امامت مر است و آنچه جز آن است حکم میراث دارد مطابق کتاب خدای و سنت رسول خدا صلی الله علیه وآله.

و هم در آن کتاب مسطور است که بحضرت أبي الحسن ثالث عريضه نوشتند در باب مردی که متمتع شد بعمره بسوی حج و نزد او تهیه هدی ممکن نشد لا جرم سه روز بروزه بگذرانید و چون باهل خود قادر بر صوم هفت روز نگشت و بر آن اراده شد که بطعام تصدق نمايد «فعلى كم يتصدق »بچه چیز و چند طعام بدهد، در جواب رقم فرمود «لابد من الصيام» بناچار باید روزه بدارد ، یعنی همانطور که خدای فرموده است بایستی چون از سفر خود بازگشت هفت روز روزه بدارد.

ص: 277

و نیز در آن کتاب مذکور است که بحضرت علی بن محمد عسکری صلوات الله عليه نوشتند بمردی از اخوان خود از بابت زکوة دو در هم یا سه درهم بدهم در جواب مرقوم فرمود افعل إن شاء الله چنین کن بخواست خدای .

و نیز در کتاب مذکور مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث پرسیدند از مردی که زکوة مال خود را از شهری بشهری دیگر بیرون برد و در میان اخوان خودش مصروف میدارد آیا این کار جایز است فرمود نعم بلی جایز است.

دیگر از آنحضرت در آن کتاب از آباء عظامش از حضرت امام جعفر صادق صلوات الله عليهم مروی است که فرمود ان الله يحب الجمال و التجمل و يكره البؤس والتباؤس فان الله عز وجل إذا أنعم على عبد بنعمة أحب أن يرى عليه أثرها خداوند تعالی دوست میدارد جمال و تجمل را و مکروه میدارد اظهار فقر و فاقت را نزد مخلوق چه خداوند عز و جل چون بنده را بنعمتی برخوردار ساخت دوست میدارد که نشان آن نعمت را بر وی بنگرند عرض کردند اینحال چگونه است؟ فرمود: ينظف ثوبه ويطيب ريحه و يجصص داره و يكنسى افنية حتى إن السراج قبل مغيب الشمس ينفى الفقر ويزيد في الرزق جامه خود را پاکیزه و خویشتن را خوش بوی میسازد و سرای خود را سفید و گچ اندود مینماید و پیشگاه های سرایش را بجاروب پاک میگرداند حتی اینکه افروختن پیش از غروب آفتاب فقر را بیرون میکند و در رزق و روزی فزونی میدهد .

در عقاید حقه ابن بابويه عليه الرحمة در باب اعتقاد بموت مسطور است که حضرت علی بن محمد علیهما السلام بر مریضی از اصحابش در آمد و آن مریض میگریست و از مرگ اظهار جزع می نمود فرمودای بنده خدا از مرگ مترس چه تومرگ را نمى شناسى أراتك إذا اتسخت و تقذرت وتأذيت بما عليك ومن الوسخ والقذرة و اصابك قروح و جرب و علمت ان الغسل في حمام يزيل عنك ذالك كله اما تريد

ص: 278

أن تدخله فتغسل ذلك عنك او يكره ان لا تدخله فيبقى ذلك عليك چون چركيني و پلیدی و نجاست بر تو چیره شود و از این حال در آزار و ملال باشی و بدانیکه شست و شوی در حمام این رنج و زحمت را از تو بتمامت زایل می گرداند آیا مکروه میباشد که بگر ما به اندر شوی و این چرک و پلیدی بر تو بیاید عرضکرد یا بن رسول الله چنین است که میفرمایی و مرا شست وشوی بایستی فرمود فذلك الموت هو ذلك الحمام وهو آخر ما بقي عليك من تمحيص ذنوبك و تنقيك من سياتك فإذا أنت وردت عليه و جاوزته فقد نجوت من كل هم وغم و اذى و وصلت إلى سرور و فرح اين مردن همین حمام است و آخر چیزی است که باقی مانده است بر تو از تمحیص از تمحیص و آسایش از گناهان خودت و تنقیه تو از سیئات تو پس چون تو وارد بر آن شدی در امساك از حق الله و از آن بگذشتی همانا از

گونه همی و غمی و آزاری نجات یافتی و بسرور و شادی پیوستی پس آن مرد ساکت شد و به نشاط آمد و تن بمرگ داد و چشم نفس را بر هم نهاد و راه بدیگر جهان گرفت .

و هم در آن کتاب در باب بنای بالاتر از حد ضرورت مسطور است که أبو الحسن ثالث صلوات الله عليه فرمود إن الله عز وجل جعل من أرضه بقاعاً تسمى المنتقمات فاذا كسب رجل مالاً من غير حله سلط عليه بقعة منها فانفقه فيها خداوند عز وجل از زمین خود بقاعی را مقرر داشت که منتقمات نامیده شد و چون مردی مالی را بیرون از محل حلال کسب نماید يك بقعه از آن بقاع را بر وی مسلط میسازد تا مال خود را در آن بقعه بمصرف رساند.

و هم در این باب چند حدیث وارد شده است که متضمن بر آن است که هرکس را خدای مالی بدهد و حق الله عز وجل را از آن بیرون نکند خدای بقعه از بقاع منتقمه را بر وی مسلط فرماید تا مال خود را بآن صرف و تلف نماید و از آن بمیرد و آن بنا را بجای گذارد.

و دیگر در آن کتاب در باب رجوع موصی در وصیت و تدبیر مادام فیه

ص: 279

الروح مسطور است که بحضرت أبي الحسن علي بن محمد صلوات الله عليهما نوشته مردی وصیت نموده بودی بچیزی معلوم از اموال خودش و وصیت کرد در حق خویشاوندان خودش از طرف پدری و مادری و از آن پس وصیت خود را تغییر داد و کسانی را که عطا کرده بود محروم و آنان را که ممنوع داشته بود عطا کرد یعنی وصیت دیگر او بر خلاف وصیت سابق بود آیا این کار جایز میباشد .

آنحضرت مرقوم فرمود هو بالخيار في جميع ذلك إلى آن ياتيه الموت این مردی که این گونه وصیت کرده است در تمام این امور مختار است تا گاهی که مرگ او را فرا رسد.

و این حدیث شریف در جلد اول این کتاب باندك تفاوتی مسطور شد .

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی الحسن علي بن محمد الرضا از آباء عظامش عليهم آلاف التحية و الثناء در ذیل حدیثی مروی است كه إن من الغرة بالله أن يصر العبد على المعاصي و يتمنى على الله المغفرة از جمله غرور ورزیدنهای بخدای این است که بنده بر معصیت اصرار و از خدای تعالی آرزومند مغفرت باشد راوی میگوید آنحضرت از مردی شنید که عرض ميكند اللهم إني أعوذ بك من الفتنة بار خدایا پناه میبرم بتو از فتنه فرمود أراك تتعوذ من مالك وولدك يقول الله عز وجل إنما أموالكم وأولادكم فتنة چنان می بینم ترا که از مال خود و اولاد خود پناهنده میشوی خداوند تعالی میفرماید اموال شما و اولاد فتنه هستند یعنی مطلقا خواستار پناهندگی از فتنه مباش چه اموال و اولاد خود را هم که هر دو را دوست میداری فتنه اند و خدای ایشان را فتنه خوانده است لكن بگو اللهم إني أعوذ بك من مضلات الفتن .

ص: 280

بیان ارتحال حضرت امام همام علی نقی علیه السلام ازین جهان بحضرت یزدان

ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان میگوید وفات حضرت ابى الحسن علي الهادي بن محمد بن الجواد بن علي الرضا صلوات الله وسلامه عليهم روز دوشنبه پنج روز از جمادى الاخرة و بقولی چهار روز از آن ماه بجای مانده و بروایتی در چهارم آن ماه و بحدیثی در سوم رجب سال دویست و پنجاه و چهارم هجری اتفاق افتاد .

ابن اثیر در تاریخ الکامل می گوید وفات علي بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام در شهر جمادى الآخرة سال دویست و پنجاه و چهارم هجری در سامرا روی داد و آنحضرت یکتن از کسانی است که جماعت امامیه با مامتش معتقد هستند .

طبری در تاریخ خود می نویسد علي بن محمد بن علي بن موسى الرضا علیهم السلام در روز دوشنبه چهار روز از شهر جمادى الاخر سال مذکور بجای مانده روی بدیگر جهان آورد.

مسعودی در مروج الذهب وفات آنحضرت را در ایام خلافت معتز مطابق روایت طبری می نویسد .

سبط ابن جوزی در تذكرة الامة وفات آنحضرت را در ایام خلافت معتز بالله در سر من رای در جمادی الاخرة سال مذکور می نگارد .

و حموی در معجم البلدان در حرف عین مهمله در ترجمه عسکر می نویسد ولادت امام علي نقي هادي علیه السلام در مدینه طیبه و وفات وی در ماه رجب سال دویست و پنجاه چهارم بود و صاحب نزهة الجليس مى نويسد وفات آنحضرت در

ص: 281

سامراء روز دوشنبه پنج روز از جمادی الاخر بجای مانده و بقولی چهار روز بجای مانده و بقولی در چهارم آن ماه و بروایتی در سوم رجب سال مذ مذکور روی داد و در مصباح کفعمی در ذیل ذکر شهود می گوید وفات هادی علیه السلام.

چنانکه ابن عیاش یاد کرده است در سیم رجب بوده است و در مطارح الانظار شهادت آنحضرت را بزهر معتمد عباسی در دو شنبه سوم شهر رجب سال دویست و پنجاه و چهارم در سامره رقم کرده است .

محمد بن طلحه شافعی وفات حضرت هادی علیه السلام را پنج روز از ماه جمادی الاخره باقی مانده سال مزبور در سر من رای در زمان حکومت معتز بالله رقم میکند .

و قندوزی در ینابیع المودة مطابق روايت طبری در زمان معتز خلیفه در سامرا رقم میکند .

شبلنجی در نور الابصار می گوید وفات ابي الحسن علي الهادي معروف بعسكر بن محمد الجواد علیهم السلام در سر من رای روز دوشنبه پنج شب از جمادی الاخر باقی مانده سال مذکور بود.

ابن صباغ در فصول المهمه می گوید وفات ابي الحسن علي الهادي معروف بعسکری روز دوشنبه بیست و پنجم شهر جمادی الاخر سال مذکور در سر من رأى روی نمود .

و حافظ ابرو در زبدة التواریخ در وقایع سال مذکور وفات آنحضرت را در سامرا بدون تعیین روز و ماه رقم مینهد .

و در اعلام الوری می نویسد وفات آنحضرت در ماه رجب سال مذکور بود علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه وفات آنحضرت را در شهر رجب سال مذكور .

و نیز در روز دوشنبه پنج شب از جمادی الاخر سال مذکور بجای مانده یاد میکند .

ص: 282

لب و در کتاب ریاض الشهاده وفات حضرت هادی علیه السلام بروايات مذكور و بروایت شهید در دروس در هنگام ظهر سیم ماه رجب سال مذکور رقم نموده است.

و در حبیب السیر می نویسد بروایت رواة آنحضرت در جمادی الاخر يا رجب سال مذکور وفات یافت و بریاض قدس انتقال فرمود .

و در مناقب ابن شهر آشوب در سیم رجب و بقولی روز دو شنبه سه روز از جمادى الاخرة بجای مانده در نصف النهار همان سال مرقوم رقم می نماید .

و در فوهات القدس وفات حضرت هادی علیه السلام در زمان منتصر در سر من رای از نواحی بغداد روز دوشنبه از اواخر ماه جمادی الاخره سال مذکور روی داد اما گمان این بنده حقیر این است که سهو قلمی از نویسنده روی داده است چه منتصر قریب شش سال قبل از وفات این حضرت علیه السلام ازین جهان روی بر گماشت و وفات امام علي نقي در ايام سلطنت معتز بالله بوده و است.

شیخ مفید وفات آنحضرت را در ماه رجب سال مذکور مینگارد .

شیخ بهاءالدین محمد عاملی در جامع عباسی وفات آنحضرت را در سر من رای روز دوشنبه سوم و بقولی دوم رجب سال مذکور مشخص فرموده است .

و ابوعلی در رجال وفات آنحضرت را در رجب سال مذکور در سر من رای و هم در چهار روز از جمادی الاخره یا در شهر رجب یا دوشنبه سیم رجب همان سال رقم کرده است.

و مجلسی اعلی الله مقامه در جلاء العیون میفرماید سال شهادت آنحضرت باتفاق نویسندگان در دویست و پنجاه و چهارم بوده است و در روز وفات خلاف است بروايت علي بن إبراهيم قمى عليه الرحمة و ابن عیاش در روز سه شنبه سوم ماه رجب و بروایت ابن خشاب در بیست و پنجم ماه جمادى الاخره وبروايت دیگر بیست و ششم آن ماه است .

ص: 283

و در روضة الصفا وفات آنحضرت را در روز دوشنبه از اواخر ماه جمادی

الأخرة سال مذکور میداند .

صاحب روضة الشهداء وفات آنحضرت را در زمان خلافت منتصر خلیفه در روز دو شنبه آخر ماه جمادی الآخر سال دویست و پنجاه و چهارم در سر من رای مینگارد اما منتصر خلیفه سهوی است که از کاتب شده است .

و در زينة المجالس وفات آنحضرت را در ماه جمادی الاخر يا رجب سال مذکور میداند.

و در الجواهر شهادت آنحضرت را در سال مذکور در روز دوشنبه سیم ماه رجب در سر من رای تصدیق مینماید

و در جلد اول کافی می نویسد آنحضرت چهار روز از جمادى الاخرة وبقولى در شهر رجب سال مذکور بریاض رضوان انتقال داد و در پاره کتب معتبره دیگر به بیست و ششم جمادی الاخره همین سال نظر دارند و از جمله این روایات چنان مشهود می آید که وفات آنحضرت در روز دوشنبه بیست و پنجم یا بیست و ششم جمادى الاخر سال مذكور اصح سایر اخبار است و شاید چون ولادت آنحضرت در شهر رجب بوده است بر پارۀ نگارندگان اخبار و نقله آثار مشتبه مانده اما در سال وفات اختلافی نرفته است .

و مجلسی اعلی الله مقامه نیز بروایات مذکوره اشاره فرموده و میفرماید آنحضرت پسرش ابو محمد امام حسن عسکری علیهما السلام را حاضر کرد و نور و حکمت و مواریث انبیا و سلاح را بدو عنایت فرمود ونص عليه و اوصى اليه بمشهد ثقات من اصحابه و بر امامت آنحضرت تنصیص کرد و در حضور موثقين اصحاب خود بامام حسن عسكرى صلوات الله عليهما وصيت نهاد .

راقم حروف گوید: این نور که بفرزند ارجمندش عطا فرمود شاید نوری است که مخصوص خدا و ائمه اطهار صلوات الله عليهم را به نبوت و امامت اختصاص دارد باشد و بدستیاری این نور الهی و فروزایزدی و نمایش سرمدی

ص: 284

بر آنچه باید و شاید بینا و آگاه میشوند و در آیه شريفه و اتبعوا النور الذي معه و کسانیکه پیروی کردند آن نوری را که فرو فرستاده شده است با نبوت این پیغمبر صلی الله علیه و آله تفسیر بقرآن مجید کرده اند و در تفسیر اهل بیت مذکور است که مراد بنور در این آیه شریفه علی بن ابیطالب صلواة الله و سلامه عليه است ونور آنحضرت با نور رسول خدای از عرش فرو فرستاده شده است.

و در مجمع البحرین در تفسیر آیه و النور الذي انزلنا از حضرت باقر صلوات الله عليه ماثور است که فرمود النور و الله الائمة وهم الذين ينورون في قلوب المؤمنين و يحجب الله نورهم عمن يشاء فتظلم قلوبهم سوگند با خدای مراد از نور حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم هستند و ایشان همان کسان هستند که دلهای مؤمنان را روشن و منور می نمایند و خدای تعالی دلهای کسانی را که خود میخواهد ازین نور همایون محجوب و محروم میفرماید و قلوب آنها در ظلمت جهالت و تاریکی ضلالت بر جای می ماند و در آیه شریفه مثل نوره

كمشكوة مفسرين گویند که این نور پیغمبر ما محمد صلی الله علیه وآله است پس گوئیا فرموده است مثل محمد صلی الله علیه وآله و هو المشكوة والمصباح قلبه و الزجاجة صدره شبهه بالكوكب الدرى ثم رجع إلى قلبه المسيد بالمصباح فقال يوقد هذا المصباح من شجرة مبارکه و مراد از شجرة مبارکه حضرت ابراهيم خليل الرحمن علیه السلام است که بیشتر پیغمبران صلوات الله علیهم از صلب آن حضرت هستند و از حضرت باقر علیه السلام مروی است که قول خداى تعالى كمشكوة فيها مصباح عبارة از نور علم است در سینه پیغمبر و زجاجه صدر علی صلوات الله عليهما و آلهما است که پیغمبر او را تعلیم فرمود لاجرم صدر مبارکش مانند زجاجه گشت که یکاد زیتها يضيء و لو تمسسه نار يعني يكاد العالم نحن آل محمد صلی الله علیه وآله يتكلم قبل أن يسئل نور على نور .

یعنی امامی که مؤید بعلم و حکمت باشد در اثر اما می از آل محمد صلی الله علیه وآله وذلك من لدن آدم الى وقت قيام و ایشان خلفای خداوند منان هستند در زمین او وحجة

ص: 285

او هستند بر آفرید كان اولا تخلو الأرض في كل عصر من واحد منهم هرگز زمین خالی نمی ماند از یکتن از ایشان .

و فرق نور وضیاء را گفته اند که نور ضوئی است عارضی و ضیاء نوری است ذاتی .

و اینکه قرآن را نور نامیدند بواسطه آن معانی میباشد که مردمان را از ظلمات کفر بیرون میبرد پس میشاید بگوئیم که آن نور را که حضرت عسکری بعسكري علیهما السلام عنایت معانی قرآن مجید است من حيث الظواهر والباطن كه علم بآن مخصوص بائمة هدى سلام الله تعالى وإلا قرآن ما بين الدفیتن در د ست تمام مسلمانان از خاصه و عامه هست یا آن نوری است که ها دلاهل السماء وهاد لاهل الارض یا پاره معانی دیگر .

صاحب تذكرة الائمة می نویسد شهادت حضرت هادی علیه السلام با تفاق در سال دویست و پنجاه و چهار یا پنج اتفاق و روز وفات دو شنبه سیستم ماه رجب بود و بروایتی بیست پنجم شهر جمادی الثانیه یا بیست و هفتم آنماه بوده است اما در این عبارت که در چهارم یا پنجم می نویسد اتفاق دارند محل نظر است زیرا که چنان که در طی این روایات کتب معتبره یاد کردیم در هیچ روایتی جز پنجاه و چهارم مذکور نبود.

حتى صاحب جنات الخلود که جميع روایات را ذکر کرده است میگوید وفات آنحضرت روز دوشنبه بیست و ششم جمادی الاخر وبقولي دوم رجب و بقولي سیم و بروایتی پنجم و بحدیثی سیزدهم شهر رجب در زمان خلافت متوکل و بقول اصح در زمان خلافت معتز بالله در سر من رأى وفات یافت .

ص: 286

بیان تشییع جنازه شریفه حضرت امام على نقى عليه السلام

صاحب جنات الخلود در ذیل و در حین وفات آنحضرت قریب بدویست نفر دوستان در تشییع جنازه شریفش مشرف بودند و صاحب جنات الخلود در نقل روایات مختلفه روایت روز دوشنبه بیست و ششم جمادی الاخر سال مذکور را مقدم میدارد و از سال پنجاه و چهارم تجاوز نمی کند .

در بحار الانوار از محمد بن شمعون مروی است که حضرت ابی محمد امام حسن عسكرى صلوات الله علیه در تشییع جنازه حضرت ابی الحسن عسکری علیهما السلام بیرون آمد و قمیص آنحضرت مفتوق و شکافته بود یعنی با گریبان چاک تشییع جنازه میفرمود پس ابوعون ابرسی خویشاوند نجاح أبوعون ابرسی خویشاوند نجاح بن سلمه بآنحضرت نوشت من رأيت أو بلغك من الأئمة شق ثوبه في مثل هذا كدام کس از ائمه و پیشوایان را دیده یا شنیده که در چنین موارد پیراهن خود را چاک زده باشد حضرت ابی محمد صلوات الله علیه در جواب مرقوم فرمود یا احمق وما يدريك ما هذا قد شق موسی علی هرون ای گول نادان تو را چه علم و خبر است و کدام کسی بتو تعلیم کرده است در این کار با موسی که پیغمبر خداوند است در تشییع جنازه برادرش هارون علیهما السلام قمیصش را بر شکافت.

و بروایت اسحق بن إبراهيم انبارى أبوعون مذكور بحضرت أبي محمد صلوات الله نوشت ان الناس قد استوهنوا من شقك على أبي الحسن علیه السلام مردمان شق قميص ترا در جنازة أبي الحسن علیه السلام كارى خوار مایه میشمارند در جواب فرمود يا احمق ما أنت و ذاك قد شق موسى على هارون علیهما السلام إن من الناس من يولد مؤمناً ويحيى مؤمناً ويموت مؤمناً ومنهم من يولد كافراً ويحيى كافراً ويموت كافراً ومنهم من يولد مؤمناً و يحيى مؤمناً ويموت كافراً وإنك لا تموت

ص: 287

حتى تكفر و يتغير عقلك اى احمق ترا با این امور چکار است موسی در وفات برادرش هارون علیهما السلام و تشییع جنازه اش شق قمیص فرمود همانا بعضی از مردمان هستند که چون متولد میشوند در حال ایمان میباشند و در زندگانی در این سرای با حلیه ایمان بپایان میرسانند و چون میمیرند همچنان مؤمن مرده اند و تو نخواهی مرد تا کافر نشوی و عقل تو مختل نگردد راوی میگوید أبوعون نمرد تا گاهی خودش تباه شد و چنان مختل و بیهوده کارو نکوهیده کردار شد که پسرش بناچار او را از دیدار مردم روز گار محجوب نمود و او را بسبب تباه شدن عقلش و شدت وسوسه وكثرت تخليط حبس نمودند و بر اهل امامة و علمای دینیه و اقوال و افعال ایشان رد می نمود و از عقیدت فاسد خود که در مکنون خاطر داشت منکشف نمود .

در مروج الذهب و بعضی کتب دیگر مسطور است که محمد بن فرج در شهر جرجان در محله معروفه بسرای غسان با من حدیث نمود که در زمان مرض موت حضرت علي بن محمد بن علي بن موسى عليهم الصلوة والسلام بعيادت آنحضرت برفتم در همین سنه مذکور چون خواستم از حضور مبارکش مرخص شوم با من فرمود ای ابو د عامه قد وجب حقك افلا أحدثك بحديث تستور به همانا حق تو واجب است آیا ترا حدیث نفرمایم بحدیثی که بآن مسرور و شادان گردی عرض کردم یا بن رسول الله بسیار با این امر نیاز مندم فرمود حدیث کرد با من پدرم محمد بن علي وفرمود حديث نمود مرا پدرم علی بن موسی فرمود حدیث راند مرا پدرم موسى بن جعفر فرمود حدیث نمود با من پدرم جعفر بن محمد فرمود حدیث نمود مرا پدرم محمد بن على فرمود حدیث کرد با من پدرم على بن الحسين فرمود حديث نمود با من حسین بن علی فرمود حدیث نمود با من پدرم على بن ابيطالب صلوات الله تعالى عليهم اجمعین فرمود رسول خداى صلى الله علیه و آله با من فرمود بنویس عرض کردم چه بنویسم فرمود بنویس بسم الله الرحمن الرحيم الايمان ما و قرته القلوب و صدقة الاعمال و الاسلام ما جرى به اللسان و حلت به المناکحه گوهر ایمان چیزی که موقراً در گنجینه دل جای کند و اعمالی

ص: 288

که از مؤمن ظاهر میشود مصدق ایمان او باشد و اسلام چیزی است که بزبان بگذرد و بسبب آن مناکحه حلال شود یعنی هر کس کلمه شهادتین بر زبان بگذراند و اعمالی که منافي دين مبين است از وی ظاهر نشود که با اسلام نگنجد جایز میشود که با او مناکحه نمایند و زناشوئی کنند .

در مجمع البحرين مذکور است که در حدیث وارد است الایمان ما و قربه القلوب یعنی ثبت گفته می شود وقر في صدره یعنی سكن وثبت في صدره در سينه او ثابت وساکن شد وقر بمعنى عظمت وتوقير بمعنى تعظیم است ابو دحامه میگوید عرض کردم یا بن رسول الله سوگند با خدای كدام يك ازین دو امر نيكوتر است آیا حسن این حدیث شریف یا حسن این اسناد و نام مبارك اجداد امجد صلواة الله عليهم فرمود انها لصحيفة بخط علي بن أبي طالب علیه السلام و املاء رسول الله صلى الله عليه و آله نتوارثها صاغر عن كابر بدرستيكه صحیفه ایست بخط مبارك علي بن ابيطالب صلوات الله عليه و املاء رسول خداى صلى الله علیه و آله که ما صاغراً عن كابر بوراثت داريم .

از خداوند بنده نواز و آفریننده نشیب و فراز خواهانیم که بتقرب مقربان پیشگاه الوهيت و انبیاء و اولیای حضرتش ما را با ایمان کامل زنده بدارد و مؤمن بمیراند .

شيخ جلیل امین الدین طبرسی در اعلام الوری می نویسد عبدالله بن عباس باسناد خود از ابو هاشم جعفری روایت میکند گاهی که حضرت هادی علیل و مریض شده بود این شعر را معروض داشت :

مادت الأرض بي و ادت فوادى *** و اعترتني موارد العرواء

حين فيل الامام نضوء عليل ***قلت نفسي فدته كل الفداء

مرض الدين لا عتلا لك و اعتل *** وغارت له نجوم السماء

عجباً ان منيت بالداء و السقم *** و أنت الإمام حم الداء

أنت امحى الادواء في الدين ***والدنيا ومحى الأموات والأحياء

ص: 289

و این چند بیت از جمله اشعاری است :

مادت یعنی جنبان و مضطرب شد .

وادت يعنى انتقلت مرواء بر وزن غلواء فسره ولرزه اول تب نضو بكسر تون بمعنى ازول و لاغر است .

اسر یعنی دارو وطبيب .

حم یعنی بریدن .

غارت یعنی فرو رفت خلاصه معنی این است که می گوید زمین و زمان بر من مضطرب و جنبان و دل و جان و تن و روانم را بلرزه سنگین دچار آوردگاهی گاهی که خبر دادند که امام زمان و پیشوای تمام آفریدگان یزدان از رنج رنجوری ورنجه بیماری نزار گردیده است چون این خبر دهشت اثر را بشنیدم عرض کردم جان و تنم ای جان بغدای تن و جانت بعلت علت مزاج ولايت امتزاجت دین و آئین بیمار و نزار گردیده است و ستارگان آسمان فرورفته است سخت عجیب مینماید که وجود مسعودت که آزده و گزند مباد بدرد و بیماری دچار شود و حال اینکه دارای شؤنات امامت و ولایتی و ریش و ریشه دردها و امراض قطع میفرمائی تو خودت طبیب تمام دردهای دین و دنیا و زنده کننده اموات و مردگانی و زنده نماینده زندگانی و کلمه می تواند بمعنی این باشد که هر چه بدایره وجود و منصه شهود و عوالم امکان می آید از طفیل وجود مبارک تو است و همچنین در محشر نیز تمام امورات بنفخه صور ولایت توانگیزش یابند و زنده شوند و می تواند معنی این باشد هر وقت بخواهی مرده را زنده میسازی و زندگان پهنه ضلالت و جهالت را که در حکم مردگان هستند والناس موتی و اهل العلم احياء تن مرده و جان نادان یکی است از شمول انوار ساطعه ولایت و علوم امامت خود بزندگانی جان برخوردار می فرمائی پس بر حسب باطن زنده کننده اموات و احیاء توئی و هر چه خواهی میکنی والله تعالی اعلم .

ص: 290

بیان مدفن شریف و نماز بر جنازه حضرت هادی علیه السلام

وفات آن حضرت على الاتفاق در سامراء بود و آنحضرت را چون برای دفن آماده ساختند أحمد بن متوكل على الله در شارع ابی احمد بر آنحضرت نماز گذاشت و در آنجا در سرای همایون خود آنحضرت مدفون ساختند در بحار الانوار و بعضى كتب اخبار مسطور است که از کنیز کی سیاه در جنازه امام على نقى صلوات الله علیه شنیدند همی گفت ماذا لقينا من يوم الاثنين چه مصیبتی عظیم و بلیتی عظیم در روز دوشنبه دیدار نمودیم و ازین کلمه ممکن است روز دوشنبه را که وفات آنحضرت را غالب اهل خبر در آنروز یاد کرده اند و ما نیز اختیار نمودیم اراده کرده باشد یا اشارت بروز دوشنبه اعوام سابقه باشد و علمای شیعه شعه آغاز ظهور مفاسد دينية را از آن روز میدانند نموده باشد و اگر این قصدش باشد میتواند دلالت بر شهادت و مسمومیت آنحضرت نماید .

در بحار الانوار می نویسد که حافظ عبدالعزیز می گوید قبر آنحضرت در سر من رأی است در زمان منتصر در آنجا مدفون شد و این روایت که در زمان منتصر بود بیرون از صحت است چنانکه ازین تصریح شود در مناقب ابن شهر آشوب می نویسد آنحضرت در سر من رأی وفات کرد و در خدمتش جز فرزند ارجمندش حضرت ابی محمد صلوات الله عليهما شرف حضور نداشت .

و در زينة المجالس می نویسد در سرائی که ملک آنحضرت بود مدفون شد .

علامه مجلسی اعلی الله درجاته در جلاء العیون می نویسد در وقت شهادت آن امام همام غیر از امام حسن عسکری علیهما السلام در خدمت آنحضرت نبود و خود متوجه غسل و کفن پدر بزرگوار خود شد و آنحضرت را در حجره که محل

ص: 291

عبادت آنحضرت بود دفن کردند و در تشییع جنازه آنحضرت جميع امراء واشراف حاضر شدند .

در روضات القدس می نویسد وفات آنحضرت در زمان منتصر بوده در سر من رأی از نواحی بغداد و قبر مطهر آن حضرت نیز در سر من رأی در سرای آنحضرت است .

و اینکه بعضی گفته اند مشهد هادی علیه السلام در قم است صحیح نیست بلکه صحیح آن است که مشهد حضرت فاطمه دختر امام موسى بن جعفر بن محمد علیه السلام در بلده قم است و علی التحقیق از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که فرمود من زارها دخل الجنة هر کسی حضرت معصومه علیها السلام را زیارت کند بهشت میرود .

ابن اثیر میگوید آنحضرت در سامرة وفات کرد و ابو احمد بن المتوكل بر آنحضرت نماز نهاد .

راقم حروف گويد : أبو أحمد صحيح است نه احمد بدون کنیه و البته حضرت امام حسن عسکری علیه السلام که متولی کفن و غسل و دفن آنحضرت بود بر جنازه شریفه پدر بزرگوارش نماز بگذاشته و نماز ابواحمد و امثال او بر حسب ظاهر وتغلب خلفای عصر است .

طبری میگوید احمد بن متوکل در شارع منسوب با بی احمد بر آنحضرت نماز نهاد و آنحضرت را در سرای خود آنحضرت مدفون ساختند .

در جنات الخلود می نویسد مدفن آنحضرت در خانه مسکونی وی است که در سر من رأی متوکل خلیفه برای آنحضرت ترتیب داده بود و آنحضرت با فرزندان مدت ده سال و کسری در آنجا بپایان برد مشغول عبادت یزدان و کتابت قرآن بود و آن مکانی است بس شریف در نماز کردن و تلاوت نمودن در آن ثوایی عظیم دارد چنانکه در این باب گفته اند :

دار بحمد الله قد اسست *** على التقي والشرف الاظهر

فقل سلام الله وقف على *** ذاك المجناب الممرع الأخضر

ص: 292

من جنة الخلد شرى أرضها ***و ماؤها من نهر الكوثر

عسل بها شهد ان ملاصة *** اغصانها طيبة المكسر

العلويان بها مائهما *** فطول التعريض أو قصر

غضا علاً قمراً سدفة *** شمسا نهار فارسا منبر

در این اشعار اشارت بهر دو امام والامقام عسکریین مینماید چنانکه ازین پیش در ذیل احوال معتصم بر بنای سامره مذکور نمودیم که یاقوت حموی در مجعم البلدان میگوید و قبر دو امام بزرگوار علی بن محمد بن على بن موسى بن جعفر و پسرش حسن بن علي عسكريين عليهما السلام در اینجا است و هم در سامرا در سرداب معروف در جامع آنجا بعقیدت جماعت شیعه حضرت قائم علیه السلام در آنجا غایب شده است و از آن سرداب بیرون خواهد آمد و ازین پیش در سوانح سال دویست و بیستم هجری و شرح بنای سامره بفرمان معتصم خلیفه عباسی مذکور نمودیم که قبر دو امام بزرگوار امام علی نقی و امام حسن عسكرى عليهما السلام در سامره وحضرت امام منتظر عجل الله تعالی فرجه در سر دا به اینجا غایب شده است .

و در مجلدات مشكوة الادب اشارت رفته است و عسکر در چندین موضع است.

يكي عسكر أبي جعفر منصور دوانيقي

و عسكر الرملة .

ومعسكر الزيتون

و عسكر القريتين

و عسكر مصر .

و دیگر عسکر سامراء است .

حموی میگوید این عسکر را بمعتصم منسوب میدارند و قومی از اجلاء و بزرگان جهان باین معسکر نسبت داده میشوند .

ص: 293

از آن جمله علی بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب صلوات الله عليهم مكنى بابي الحسن و ملقب بهادی است که در مدینه متولد شد و پسر خجسته گوهرش حسن بن علی نیز در مدینه طیبه بجهان آمد و این دو امام بزرگوار را بسامرا آوردند و باین علت ایشان را عسکریین گفتند .

و علی هادی علیه السلام در سال دویست و پنجاه و چهارم در ماه رجب وفات نمود و مدت بیست سال در سامراء اقامت داشت و اما فرزند ولایت پیوندش امام حسن عسکری نیز در سامراء در سال دویست و شصتم هجری بدرود جهان فرمود و مدفن این دو امام والا مقام در سامراء و قبور ایشان مشهور و مزار طوایف انام است و میگوید فرزند بزرگوار ایشان حضرت امام منتظر صلوات الله عليهم نیز در این مکان است.

در مناقب ابن شهر آشوب این چند بیت را دعبل بن علي خزاعی که تمام قصیده او را در کتاب احوال رضا علیه السلام یاد کردیم در اینجا مینگارد :

قبور يكوفان وأخرى بطيبة *** وأخرى بفخ يالها صلوات

و آخر من من بعد التقى مبارك *** ز کی ارى بغداد في الحضرات

دعبل چنانکه مذکور نمودیم در سال دویست و چهل و ششم هجری هشت سال قبل از وفات حضرت امام علي نقي وفات کرده و اگر در شعر خود اشارتي بقبر و مدفن آنحضرت نموده باشد نظر بآن خواهد داشت که از امام علیه السلام استماع نمود و قوه ایمانی و تشیع او بر وی ثابت داشته است چنانکه گاهی که قصیده خود را در حضرت امام رضا علیه السلام معروض داشت آنحضرت این شعر را و قبر بطوس يالها من مصيبة إلى آخره را فرمان كرد تا اضافه نمود و بعد از آن مدتی برآمد تا آنحضرت شهید و در خاک طوس مدفون شد و در هر عقیده این گونه اخبار حجتی بزرگ بر علوم امامت و معجزات ایشان وقوت ایمان وقبول

ص: 294

قلبی شیعیان است.

و نیز در مناقب می نویسد در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردند چه ثواب و پاداش است برای كسيكه يك تن از شما را زیارت نماید فرمود کمن زار رسول الله مانند کسی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله را زیارت فرماید یعنی همان اجر و مزد و مقام را دارد و ازین کلام میرسد که رسول خدای و ائمه طاهرین سلام الله عليهم آن نور واحده لامعه میباشند .

بیان علت وفات حضرت امام حاضر و بال امام علی نقی هادی علیه السلام

علت وفات این امام عالی صفات را که علت حیات موجودات است جمعي بر آن عقیدت رفته اند که مسموماً شهید شده است صاحب جنات الخلود مینویسد آنحضرت در مدینه سکنی داشت و خواص شیعه در حضرتش تشرف میجستند و عبدالله بن محمد را که از طرف متوکل حکمران مدینه بود توقیر و تکریمی نمی نمودند و او این توهین و تخفیف خود را از جانب آنحضرت میدانست و در حضرتش کینه ور گردید و مکرر شکایت بخلیفه مینوشت و نسبت بآن وجود همایون برگزیده حضرت بیچون تهمتها نگارش میداد تا گاهی که خلیفه بیم ناک شد که آنحضرت خروج نماید لا جرم چنانکه ما نیز در ذیل احوال متوکل و احضار نمودن آنحضرت بسامراء شرح و بسط دادیم استمالت نامه بآنحضرت نوشت و اظهار شوق و محبت کرده قدوم آن حضرت را خواستار شد و یحیی بن هرثمه درسر من رأي برای آنحضرت خانه و اسباب زندگانی ترتیب داد و متوکل ظاهراً در حضرتش اظهار محبت و دوستی و مودت می نمود اما در باطن در صدد دفع آن حضرت کوشیده تا مسمومش گردانید و می گوید بقولی معتز بالله آنحضرت را زهر چشانید.

ص: 295

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده میگوید گویند بفرمان معتز خلیفه مسوم شد او را مشهد سامره است .

صاحب حبیب السیر می گوید بروایت علمای شیعه معتز خلیفه آنحضرت را زهر داد و اهل سنت گویند وفاتش بمقتضای اجل طبیعی اتفاق افتاد .

و ابن صباغ از علما و مورخین سنت و جماعت می نویسد در کتاب خود فصول المهمه در پایان ملك معتز بالله امام ابوالحسن شهید گردید زیرا که گفته اند مسموماً در گذشت والله اعلم .

شبلنجی از علماء و مورخین اهل سنت در نورالابصار می نویسد گفته اند مسموماً وفات فرمود و الله اعلم .

سبط ابن جوزی که از علما و مورخین و موثقین اهل سنت است می نویسد آنحضرت را میگویند مسموماً وفات نمود.

علي بن عيسى اربلی در کشف الغمه مینویسد در پایان بكمك معتز بالله حضرت ولى الله علي بن محمد علیهما السلام بدرجه شهادت نائل شد .

و ابن شهر آشوب میفرماید در آخر ملك معتمد خلیفه حضرت هادی علیه السلام مسموماً شهید شد و می نویسد ابن بابویه گفته است که آنحضرت را معتمد مسموم ساخت .

و طبرسی در علام الوری مطابق صاحب کشف الغمه نگارش میدهد .

ودر زينة المجالس مینویسد بروایت شیعه آنحضرت را معتضد بن متوکل زهر داد.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد گفته اند آنحضرت مسموماً بدیگر جهان روی آورد.

و در جنازه آنحضرت شنیدند کنیز کی میگويد ماذا لقينا في يوم الاثنين قديماً وجدیداً چه بلیات و مصیبات دیدیم در روز دوشنبه از قدیم الایام و در این روز و ازین کلام بخبر ثقیفه بنی ساعده وفتنه روزگار که تا پایان جهان برقرار

ص: 296

است و هر گونه آسیبی که باسلام دائمة دين ومؤمنين فرود آمد از نتایج وخیمه آن است و این روز دوشنبه وفات هادی سلام الله تعالی علیه است و هم باز مینماید که آن حضرت شهادت یافته است زیرا که اگر بمرض طبیعی و قضای حتمی الهی بوده است این کلمه را یاد نمیکرد و با آن دوشنبه ترادف نمی داد و در ذیل حمل جنازه آنحضرت باین کلمه بنحو دیگر اشارت رفت .

مجلسی اعلی الله مقامه شهادت آنحضرت را بزهر جفا بامر معتمد خلیفه عباسی مینگارد و میفرماید در ایام توقف آنحضرت در سر من رأی از متوکل و دیگر خلفاء جور و اتباع ایشان اذیتها و ستمهای بسیار بآنحضرت وارد شد .

و در ریاض الشهادة بهمین خبر اشارت کرده است و نیز می نویسد در مناقب و ابن طاوس در کتاب اقبال در دعای شهر رمضان و ضاعف العذاب على من شرك في دمه گفته اند وهو المتوكل و این غریب است چنانکه مذکور میشود .

و صاحب بحر الجواهر نیز میگوید معتمد عباسی آنحضرت را شهید ساخت .

و در کتاب مطارح الانظار نیز باین روایت اشارت کند .

و در روضات القدس در این عبارت که می نویسد وقيل ان مشهد على الهادى إلى آخرها كه بآن گزارش نمودیم مشهود میآید که آنحضرت شهید شده است.

در تذکرة الائمه می نویسد در زمان خلافت معتز بن متوکل آنحضرت را بزهر شهید کردند و بعضی نسبت این امر را بمعتز و برخی بمنتصر میدهند .

و در بحار الانوار مینویسد معتز بآنحضرت زهر خورانید .

و نیز بخبر صاحب رياض الشهاده که مذکور شد عنایت دارد و در بعضی دیگر کتب نیز باین معنی رفته اند.

ص: 297

بیان مدت عمر حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

در باره حیات و مدت عمر مبارك امام علي نقي هادى سلام الله تعالى عليه باختلاف رفته اند .

در بحار الانوار می نویسد وفات آنحضرت در زمان معتز بالله خلیفه و ایام روزگار سعادت آثارش چهل سال بود مگر چند روزی .

و مقام آنحضرت با پدر بزرگوارش شش سال و پنجماه و بقای آنحضرت بعد از پدر شمم گوهرش سی و سه سال و چند ماه و بروایت حافظ عبدالعزیز جنابذی چهل ساله بود .

و بروایتی که از ابن عیاش مینویسد میگوید چون سید ما ابوالحسن علي بن محمد صاحب العسكر علیه السلام ازین جهان بدیگر جهان شد چهل و یکساله بود .

و نیز بروایتی که از ارشاد میفرماید همین مقدار است و بروایتی که از مسعودی مینماید میگوید وفات ابی الحسن علیه السلام در خلافت معتز بالله روز دوشنبه چهار روز از شهر جمادی الاخر سال دویست و پنجاه و چهارم در سن چهل سالگی و بقولی چهل و دو سالگی و بروایتی کمتر ازین روی داد.

و نیز در بحار الانوار در جای دیگر روایت میکند که آنحضرت از دارفنا بگذشت و چهل سال عمر کرد .

و مسعودی میگوید بعضی گفته اند عمر مبارکش بیشتر از چهل و دو سال بود .

و در تاریخ الخمیس نیز مدت عمر مبارکش را چهل سال رقم میکند و از نگارش صاحب روضة الشهدا نیز چهل سال میداند .

ص: 298

وصاحب رياض الشهادة نيز بر این عقیدت است صاحب روضة الصفا هم چهل سال میداند و صاحب اعلام الوری چهل و یکسال رقم میکند بعلاوه چند ماه .

و در کافی میفرماید مدت عمر مبارکش چهل و یکسال و چند ماه یا چهل سال بنا بر روایت دیگر که در زمان ولادتش مذکور است .

ابن شهر آشوب در مناقب چهل سال و بقولی چهل و یکسال و هفت ماه مرقوم میدارد.

و در کشف الغمه چهل و یکسال و چندماه قائل است .

و هم بچهل سال الا کمتر از چند روز اشارت مینماید .

و بروایت ارشاد مفید نیز نظر دارد و در نور الابصار نیز از چهل سال یاد میکند .

و در فصول المهمة چهل سال مینگارد .

و نیز شیخ مفید در ارشاد می نویسد مدت عمر مبارکش چهل و یکسال و چند ماه بود .

و ابوعلی در رجال چهل و یکسال و چند ماه.

و در زينة المجالس بچهل سال قائل است .

و در مطارح الانظار قریب بچهل سال مینگارد و در جای دیگر چهل و دو سال کم و بیش می نویسد .

وشيخ بهاءالدین عاملی علیه الرحمة در جامع عباسی چهل و یکسال و نه ماه مسطور نموده است .

وسبط ابن جوزی در تذكرة الأئمة چهل سال می نویسد .

و محمد بن طلحه شافعی در مطالب السئول مدت عمر مبارکش را چهل سال مگر چند روزی مینویسد .

و در جلاء العیون بچهل سال و چهل و یکسال و چند ماه اشارت کرده است.

وصاحب ينابيع المودة بچهل سال اقتصار کرده است .

ص: 299

صاحب حبيب السير نيز بوی اقتدا نموده است .

او در تاریخ گزیده بهمین میزان نظر دارد .

و در نور الابصار نیز بچهل سال قلم رانده است .

و در جنات الخلود چهل و دو سال و چهل و یکسال و شش ماه و چهل سال چند روز کم رقم کرده است.

و در تذكرة الأئمة چهل سال یا چهل و یکسال و چند ماه گزارش رفته است.

و در دیگر کتب نیز آنچه بنظر این بنده حقیر رسیده است از آنچه نگارش یافت بیرون نرفته اند .

اکنون میگوئیم نظر باصح اقوالی که در ولادت حضرت هادی علیه السلام نمودیم که در شهر رجب سال دویست و دو از دهم یا ذی الحجه سال دویست و چهاردهم باشد و زمان وفات آنحضرت که یا اواخر ماه جمادی الآخر یا در اوایل ماه رجب سال دویست و پنجاه و چهارم باشد مدت عمر مبارکش یا چهل سال إلا چند روز یا چهل و دو سال چیزی کم تر یا چند روزی بیشتر است و این بواسطه تفاوتی است که نویسندگان در ایام ماه رجب خود در ولادت یا وفات را در ایام ماه جمادی الاخر در زمان ولادت نگاشته اند والعلم عند الله تعالى وتبارك .

در بحار الانوار از کتاب المقتضب ابن عياش مروی است که محمد بن اسماعیل بن صالح میری رحمه الله تعالی قصیده در مردتنه مولانا ابي الحسن ثالث علیه السلام و تعزیت و تسلیت فرزند بزرگوارش ابو محمد صلوات الله عليهما گفته و اولش این است:

الأرض خوفاً زلزلت زلزالها *** و أخرجت من حجزع أثقالها

تا آنجا که میگوید :

عشرة نجوم افلت في فلكها *** و يطلع الله لنا أمثالها

بالحسن الهادي أبي محمد *** تدرك أشياع الهدى آمالها

ص: 300

و بعده من يرتجى طلوعه ***يظل جواب انها لأجزائها

ذو الغيبتين الطول الحق التي *** لا يقبل الله من عطالها

يا حجيج الرحمن أحدى عشرة *** الت بثاني عشرها مالها

و در این شعر یائمه یازده گانه اقرار مینماید و منتظر ظهور امام دوازدهم است و بیرون از دوازده تن را مترصد نیست و ازین معلوم میشود که نظر با خباری که از رسول خدای و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم داشته است و جمله را صادق و مصدق و عالم باخبار آتیه و اسرار الهيئة و آيات غيبية معنوية ميدانسته است چنان باخبار ایشان یقین داشته و ثابت ومن جانب الله تعالی میشمرده است که گوئی امام دوازده که هنوز متولد نشده است نزد او حاضر است و وی بدیدار همایونش نایل است و یقین میداند ظهور میفرماید و نیز صریح میشمارد که بعد از آنحضرت تا قیامت امامی دیگر نخواهد بود چنانکه بعد از پیغمبر خاتم صلی الله علیه وآله تا پایان دنیا پیغمبری نخواهد آمد و اگر هر کسی بعد از حضرت ادعای نبوت نماید باطل است هم چنین اگر بعد ظهور حضرت خاتم الاوصیاء یا قبل از ظهور آنحضرت کسی ادعاي خاتم الاوصيائي وصاحب الأمرى نمايد باطل است و نظر باخبار رسول خدای تمام اصحاب و راویان آنحضرت و ائمه ابرار صلوات الله عليهم نثراً و نظماً متذكر ائمه اثنى عشر و ولي منتظر بوده اند اگر دارای علم یقین نبودند یا این اخبار را از حضرات صادقین نمی شنیدند و محل وثوق ایشان نبودی چگونه بر آن اعتماد و اعتقاد می ورزیدند و امام و پیشوای خود و مطاع و حکمران خود میخواندند و در این عدد بکمتر وفزون تر سخن نمی کردند و معتقد نبودند و این همان یکی از ادله جامعه بر وجود آنحضرت علیه السلام است.

ص: 301

بیان مدت امامت و پیشوانی امام علی نقی عليه السلام در این جهان

چنانکه برای رسالت و نبوت رسول مختار بدایت و نهایتی نتوان مقرر داشت امامت و ولایت ائمه ابرار صلوات الله عليهم اجمعین آغاز و انجامی معین نمی شاید شناخت زیرا که همه نور واحد و پدید آمده نخست ومقصود الست و نور خاص الخاص ایز دمتعال و مایه نمایش ماه و سال و مقلب قلوب ومدبر الليل و النهار ومحول الحول والاحوال و برگزیدگان یزدان بیشبه و مثال و در عین مخلوقیت مقام خلاقيت وتقرب مخصوص به پیشگاه احدیت را برتر از ما سوی دارند چه ما مخلوق خدای را بهر صفتی نام گذاریم شئونات الهیت از آن برتر و مناسب حال مخلوق را خواهد داشت و یزدان متعال آفریننده آن است و نمایش آن بوجود صادر اول و نمایش نخست خواهد بود لاجرم هرگز نمی شاید برای رسالت خاصه و ولایت مطلقه آغازی و فرجامی مشخص کرد چه همیشه آفتاب نورپاش ایزدی در تابش و نمایش و پرتوافکن است .

و البته این پرتو جلیل بر چیزی تابش می افکند و نخستین چیز و اولین تابشگاه صادر اول و نور اول و فروز اول و آیت اول و علامت اول و موجود اول و نمود اول است و این شأن و مقام بر حسب این ترتیب بوجود مسعود محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و خلفای او ائمه اطهار صلوات الله عليهم که با آنحضرت از يك نور و فروغ و اولنا محمد و اوسطنا محمد و آخرنا محمد صلى الله عليهم اختصاص و ارتباط دارد پس اگر زمان عمر یا امامت یا مدت ولایت و خلافتش نسبت باین شموس سماوات و ارضين و ميادين وجهات سته نبوت و ولایت داده شود نظر بعالم ظاهر و نمایش حالت بشری این انوار ساطعه لامعه الهيه است نه بتمام كيفيات و شئونات باطنیه الهیة ایشان است و اگر بخواهیم در این مقام از مقامات ایشان و حالات

ص: 302

ادوار زمان و کیفیات و کمیات آن سخن سپاریم پهنۀ پهناور و دنباله دراز و دامانی بلند میخواهد .

بالجملة مدت امامت آنحضرت نظر با صح اقوالی که ازین پیش در جلد اول این کتاب انتخاب نمودیم وفات حضرت جواد علیه السلام روز سه شنبه پنجم شهر ذى الحجة الحرام سال دویست و بیستم یا روز دوم محرم الحرام آغاز سال دویست و بیست و یکم روی داده است و در هر ساعت و دقیقه بلکه آنی که پدر بزرگوارش حضرت جواد علیه السلام بدرود جهان فرمود پس امامت پسرش امام علي نقي علیه السلام بر حسب ظاهر این جهانی امام انام و مقتدای شهور و اعوام و پیشوای تمام موجودات و حکمران بر تمام عوالم امکان و خلیفه خداوند منان گردید و نظر باصح اقوالی که در روز وفات حضرت امام علی نقی علیه السلام یاد کردیم روز دو شنبه بیست و پنجم یا بیست و ششم جمادى الآخر سال دویست و پنجاه و چهارم است .

و اختلاف اقوالی که در میان ناقلین آثار نمودار است بواسطه این است که در روز وفات این دو امام بزرگوار مختلفاً سخن رفته است ازین است که مدت امامت امام علی نقی علیه السلام را پاره سی و سه سال و برخی سی و دو سال و پاره سی و سه سال و هفت ماه مگر چند روزی و گروهی دیگر سی وسه سال و نه ماه و جماعتی سی سال و کسری و گروهی گویند سی سال و چند ماه بخلافت عظمی و امامت کبری رسید و هشت سال با پدر بزرگوارش میزیست و بقول حمد الله مستوفي هفت سال با پدرش بگذرانید و سی سال امام بود و می گوید سی و نه سال و یازده ماه و هیجده روز عمر یافت و این تاریخ که یاد میکند با هم توافق ندارد زیرا که اگر در وفات پدرش حضرت هفت ساله بود و چون وفات کرد چهل سال دوازده روز کم از سن مبارکش بر بود لا بد مدت امامتش قریب سی و سه سال میشود و از آنطرف می نویسد حضرت جواد علیه السلام روز سه شنبه سیم رجب سال دویست و بیستم وفات کرد و امام علي نقي هفت ساله بود وفات امام

ص: 303

علي نقي روز دو شنبه سوم شهر رجب سال دویست و پنجاه و چهارم روی داد در اینصورت مدت امامتش سی و چهار سال میشود محققاً این اختلاف از سهو قلم کتاب است که لفظ سه شده است و قصد مصنف سی و سه سال بوده است چه شان نويسنده مثل حمد الله مستوفي اجل از آن است که در چند سطر احوال امام علیه السلام اینگونه بخطا برود و این معنی مطابق همان است که بعضی از مورخین مدت امامتش را سی وسه سال و چند ماه نوشته اند .

و این اختلافی هم که در مدت توقف آنحضرت در سر من رأی پدید شده است از نویسندگان است زیرا که تاریخ آنحضرت را از مدینه طیبه بسامراء ازین پیش باز نمودیم که در سال دویست و سی و سوم هجرى يحيى بن هرثمه بفرمان متوكل عباسي حضرت امام علی نقی علیه السلام را از مدینه بمکه انتقال داد اما احضار نمودن متوکل آنحضرت را در سال دویست و سی و پنجم هجری بدلایل چندا نسب و مدت اقامت آن حضرت را در سر من رأی بیست سال یا اندکی کمتر و زیادتر بادله متقنه صحیح تر شمردیم و اینکه بعضی ده سال می نویسند بیرون از صحت میشماریم مگر اینکه در اوایل امر چند سالی بعنوان میهمانی یا توقف موقتی تغییر مکانی میشده است و مستقیماً در سر من رأی نمی گذشته است و بعد از آنکه متوکل در اقامت آنحضرت و عدم مراجعت بمدينه يك جهت شده است اقامت آنحضرت را استقامتی روی داده است ازین جهت پاره توقف آنحضرت را استقامتی روی داده است ازین جهت پاره توقف آنحضرت را ده سال دانسته اند یا سهواً كلمه عشرين سنه را عشر سنه رقم کرده اند و اين يك بنظر این بنده نزديك تر می آید و مدت توقف آنحضرت چنانکه در ذیل حرکت فرمودن بجانب سامراء اشارت رفت بیست سال و چند ماه بوده است .

و در نزهة الجليس بیست سال و هفت ماه یاد کرده است .

وسبط ابن جوزی مدت اقامت در سر من رأی را بیست سال و نه ماه تصریح می نماید.

ص: 304

و اگر بصورت مكتوب متوكل باحضار آنحضرت مطابق روایت شیخ در ارشاد در سنه دویست و چهل و سوم که تاریخ آن مکتوب را رقم کرده اند باشد توقف آنحضرت ده سال و کسری خواهد بود چنانکه در ذیل آن مکتوب و توقف در این دو خبر شرحی مرقوم نمودیم و در کشف الغمه مدت امامت آنحضرت راسی وسه سال و هفت ماه چند روزی کمتر.

و بعد از این نقل روایات به نظر چنان می آید که مدت امامت آنحضرت وسه سال و هفت ماه روزی چند کمتر یا سی و نه سال اصح سایر روایات است چنانکه بر ناقدین اخبار پوشیده نخواهد ماند .

بیان خلفانی که با حضرت امام على نقى عليه السلام معاصر بوده اند

در کتب اخبار مینویسند خلفای بنی عباس که در زمان امامت حضرت امام علي نقي هادى سلام الله تعالی علیه معاصر آنحضرت بوده اند بقيت ملك وسلطنت معتصم و پس از وی مدت خلافت واثق پنج سال و هفت ماه .

و زمان خلافت متوکل چهارده سال

و مدت حکومت منتصر شش ماه .

و زمان خلافت مستعين بالله احمد بن معتصم دو سال و نه ماه .

و ایام سلطنت معتز بالله ابن متوكل هشت سال و شش ماه بود.

و این تفصیل در روایت صاحب کشف الغمه و بعضی دیگر است و ازین پیش باز نمودیم که مرگ معتصم در اوایل سال دویست و هفدهم روی داد و نزديك هفت سال از خلافت مقارن با از منه مبارکه حضرت امام علي نقي علیه السلام بوده است و با این ترتیب مدت سی سال و کسری مدت امامت آن حضرت و معاصرین با خلفای معاصر خواهد بود و این مدت مخالف مدتی است که در مدت امامت آن امام والا

ص: 305

مقام اختیار کردیم و این اختلاف بواسطه اختلاف در ازمنه خلافت این خلفای معاصرین است.

چنانکه ازین پیش باز نمودیم که خلافت معتصم در شهر رجب سال دویست وهيجدهم و مرگ او در ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم .

و خلافت واثق بالله در همین روز و ماه و سال و مرگ او در ذی الحجه سال دویست و سی و دوم .

و خلافت متوكل على الله در همین روز و مر گ او در ماه شوال سال دویست و چهل و هفتم .

و خلافت منتصر بالله در همین روز و ماه و سال و مرگ او در ربیع الاخر همین سال .

و خلافت مستعين منتصر بالله در همان زمان مرگ منتصر و هلاکت او در شوال سال دویست و پنجاه و دوم و عزل او از خلافت در اول سال دویست و پنجاه و یکم و بیعت با معتز بالله در همان زمان اتفاق افتاد .

وقتل معتز بالله در شهر شعبان سال دویست و پنجاه و پنجم روی داده است و وفات حضرت امام علي نقي صلوات الله عليه يكسال و کسری قبل از هلاك معتز بالله میباشد و با این شرح و بیان مشهود افتاد که مدت امامت آنحضرت .

و اینکه ابن شهر آشوب یا بعضی دیگر می نویسند که در آخر ملك معتمد آنحضرت وفات کرد و معتمد آنحضرت را مسموم ساخت با تواریخ معتبره که در اینجا یاد کردیم موافق نیست زیرا که بعد از هلاکت معتز بالله عباسی مهتدى بالله خلیفه شده است و بعد از خلع مهتدی در شهر رجب سال دویست و پنجاه و ششم معتمد بالله بخلافت نشسته است و قریب بیست و چهار سال ایام خلافتش امتداد یافته است .

و عجب این است که می نویسد در آخر ملك معتمد آن حضرت شهید

ص: 306

شد و مرگ معتمد در سال دویست و شصت و نهم اتفاق افتاده است و اگر چنین باشد بایستی مدت عمر آنحضرت قریب شصت سال و زمان امامتش قریب پنجاه سال باشد و این صورت با صورت موالید و ایام حیات و ازمنه خلافت ائمه هدى سلام الله عليهم بهیچوجه موافق نخواهد بود زیرا که زمان غیبت امام عجل الله تعالى فرجه در زمان خلافت معتمد بالله است چنانکه با توفیقات یزدانی و تائیدات ولی حضرت سبحانی در جای خود مذکور آید.

و غریب این است که صاحب مناقب اسامی همان خلفا را که صاحب کشف الغمه یاد کرده است یاد میکند و معتز بالله را نام میبرد و بدون اینکه از مهتدی خلیفه مذکور اسمی برد می گوید در آخر ملک معتمد آنحضرت شهید شد اما سایر محدثین می نویسند در پایان حکومت معتز بالله آنحضرت شهید شد و مدت خلافت خلفای معاصر را بترتيب نگارش صاحب کشف الغمه روایت میکند.

ومعتمد خليفه حضرت امام حسن عسکری را مسموم نموده است و عجب این است که می نویسند متوکل در خون آنحضرت شريك بوده با اینکه متوکل چند سال قبل از آنحضرت کشته شد و پس از وی منتصر ومستعين بخلافت بنشستند آنگاه نوبت بمعتز بالله رسید.

و نیز از صاحب روضة الصفا مورخ نامداری بعید است که می نویسد وفات امام هادی علیه السلام در ایام خلافت منتصر پسر متوکل در روز دوشنبه از اواخر جمادی الاخر سال دویست و پنجاه و چهارم روی داد تصریح میکند به پسر متوکل و خودش در ذیل احوال معتز وخلع او می نویسد در سال دویست و پنجاه و چهارم که وفات حضرت هادی علیه السلام را در همین سال رقم کرده بغاء ازسر من رأى بيرون آمده بجانب موصل رفت و باشاره معتز بالله بقتل رسید .

و در همان سال معتز بالله نیز مخلوع ومقتول گشت .

با اینکه قضیة معتز در پنجاه و پنجم است چنانکه مذکور آید و اغلب

ص: 307

این سهوها از قلم نساخ است چه بسیار دیده ام که معتز بالله را معتزد بالله بعلاوه دال نوشته اند و بعضی را گمان رفته است که معتضد است و در املا غلط افتاده و گاهی معتز را با معتمد فرق نگذاشته اند و گاهی معتز د را معتمد انگاشت و نگاشته تا کلمه صحیح باشد و بسا از عدم علم معتز را معتمد قراءت کرده اند و سست انگاری در نگارش کلمه و صحت آن اسباب اشتباه شده است.

و وقتی از عدم توجه کامل نویسندگان در ترتیب سنين ولادت و وفات و زمان سلطنت و خلافت و امارت و امامت و عدم قبول تحمل زحمت و مشقت آن وقناعت بنگارش کتاب و بقای فخر و نام این گونه شبهات روی داده است و هیچ بنده از بندگان و نویسندگان نمی توانند خود را از سهو و نسیان بری و منزه بداند چه سهو و نسیان از لوازم وجود انسان است مگر کسانی را که خدای تعالی معصوم فرموده باشد و هیچ شخص را نمیرسد که در تفحص سهو و خطای دیگران باشد چه بسا باشد که چون در اعمال و ارقام خودش پژوهش رود زلل و خطا و خلل وسهای او از وی بیشتر و آوازه اش از زمین بسها رسیده باشد از قدیم فرموده اند الانسان مركب النسيان معذلك بسا مردم بیرون از انصاف و مردمیت دیده شده اند که در هر گونه صنایع و تصانیف و فضایل امثال خود که بسی محاسن دارد و در آن عمرها بگذرانیده و متحمل مشقات و زحمات شدیده گردیده و جان و تن و قواى ظاهرية و باطنية را در آن بکاسته و مخارج در انجام صرف نموده و مدتها هدف سهام ملامت و خصومت و حسد حاسدان و عناد دشمنان گردیده است چون در آن بنگرند جز در صدد عیب جوئی نیستند و اگر در ضمن هزار گونه محسنات يك عیب و نقص بنگرند همان را تذکره نمایند و عامل را بملامت خسته و رنجور دارند با اینکه بخودشان رجوع شود و چیزی ظاهر نمایند هزارعيب و يك حسن دارد و بیشتر این کارها از حسد بروز نماید و حسد بردن هم برای آن است که خود چرا از اتیان بمانندش عاجز و قاصر است و گاهی حسد شدت گیرد و چنین گوید چرا این شخص می تواند چنین هنری آشکار کند و بیادگار گذارد و خلق

ص: 308

را مستفیض کند و خود را بلند نام نماید و گاهی بلا روية وعلت بعيب جوئی پردازد و سببش را خودش نمی داند و بعد از آن پشیمان شود و گاهی از علم و بصیرت به پژوهش و نکوهش پردازد و ممیز محاسن و معایب نباشد .

و گاهی میشود که چون خود را رئیس و بزرگ و پیشوا و مقتدای قوم میداند متوقع است که هر گونه اثر محمود و نمایشی مسعود و مقامی بلند و نامی ارجمند باشد بدو منسوب باشد و چون در دیگری که از وی فرودتر یا کوچکتر است این مقام حاصل شد زبان بتحقیر و تضييع آن بر کشد و این حال را پاره از حيث غیرت میشمارند اما بر حسب باطن از حسد و دنائت و فطرت است و وقتی برای طمع مال و شان و عزت است که آن کس نیز میتواند از عهده این کار برآید و چون از دیگری نمایشی گرفت بنکوهش می پردازد تا از خود او خواستار چنان کار شوند و آن منافع بدو راجع گردد و گاه می شود که از کمال مهر و حفادت بعيب جوئي و ملامت میپردازد و از محاسن نام نمی برد تا عامل و صانع را متنبه سازد ورفع معایب بشود و محاسن بدون معایب جلوه گر آید و موجب ارتفاع شأن و منزلت واثر محمود او گردد چنانکه مثلاً پدر در حق پسر و مادر درباره دختر و خویشاوندان نیکو خواه در بارۀ خویشاوند و دوستان حقیقی در حق درست صمیمی یا بزرگان عظیم الشأن در بارۀ خدام وزیردستان هنرمند خود اینگونه رفتار نمایند و این نوع اندک است .

و بسیار باشد که از کمال دشمنی و بد سگالی باین مقام اندر آیند و نظر جز در معایب نیندازند و بزحمتها عيب ونقص وخطا و سهوی را در یابند و در همه جا منتشر سازند و این بسیار است چه خوب میفرماید شیخ سعدی:

چشم بد اندیش که بر کنده باد *** عیب نماید هنرت در نظر

ور هنری داری و بسیار عیب *** دوست نبیند مگر آن يك هنر

خداوند تعالی ما را ازین گونه زلات و حالات ناپسند محفوظ و بدوستی و

ص: 309

نيك خواهی و نيك سگالی با امثال و اقران محفوظ فرماید بالنبی و آله صلى الله عليه و آله .

ابن صباغ در فصول المهمه می نویسد معاصر آنحضرت واثق بالله ومتوكل على الله و پس از متوکل پسرش منتصر و بعد از منتصر بالله برادر زاده متوكل على الله خليفه مستعين خلیفه بود.

و از معتصم و معتز نام نمی برد با اینکه در نگارش وفات حضرت هادی عليه السلام بنام معتصم بالله و معتز بالله و شهادت آنحضرت در پایان سلطنت معتز اشارت میکند.

و در زینة المجالس میگوید معتضد بن متوکل آن حضرت را زهر داد و است مقصود معتز بن متوکل است و کاتب سهو کرده است .

و ازین گونه توضیحات معلوم میشود که در سایر مطالب نیز چه سهوها رفته و ناقلین اخبار را چه تفحصهای کامل و زحمات بسیار در تفقد سوانح و وقایع روزگار و انتخاب اخبار صحیحه لازم است تا دچار عیب وشنار وملامت و عار نشوند و آنچه با هزاران زحمت بیادگار می گذارند موجب پشیمانی نگردد .

بیان اسامی ازواج و أولاد حضرت امام علی نقی عليهم السلام والصلوة

در جنات الخلود می نویسد آنحضرت را زنان نکاحی هیچ نبود زیرا که برحسب تقیه اراده مکث و توقف در مکانی معین و مسکنی مالوف نبود و اکثر اوقات آنحضرت بمسافرت میگذشت و مدتهای مدید بر حسب احضار خلیفه جای در سر من رأی داشت .

و میگوید بروایت صاحب کشف الغمه ده سال و چند ماه در سر من رأى بگذرانید و سرو سامانی که میبایست نداشت و در عرض روزگار شرافت آثار

ص: 310

همایونش يك كنيز خاص را متصرف شده که فرزندان آنحضرت از آن کنیز عصمت قرین پدیدار آمدند.

راقم حروف گوید: ازین خبر معلوم میشود که چنانکه اشارت کردیم سبب اینکه بعضی مدت اقامت آنحضرت را ده سال و چند ماه و برخی بیست سال و کسری نگاشته اند چیست و ظلم وجور و قهاریت خلفای جور تا چه اندازه بوده است که مجال عقد و ازدواج نمی دادند.

در بحار الانوار می فرماید آنحضرت را جز یکتن سر به زوجه نبود .

تسرى بمعنی سریت گرفتن كنيزك ميباشد و سریه بضم سین مهمله و تشدید راء مهمله كنيزك برای فراش است جمع آن سراری است شاید آن جاریه که در جنازه آن حضرت ميگفت ماذا لقینا من يوم الاثنين قديماً وحديثاً چنانکه مسطور شد همين كنيزك بوده است.

و اما اولاد امجاد حضرت امام علی نقی هادی علیهم السلام چنانکه در کتب اخبار و سیر نوشته اند پنج تن باشد چهار تا پسر و یکنفر دختر اما پسران او اول حضرت ولی سر وعلن و پیشوای کل زمن جناب ابي محمد امام حسن است که بعد از پدر بزرگوارش بر تبت امامت و منزلت خلافت نامدار گشت .

و دیگر حسين بن علي هادى .

و دیگر محمد و جعفر کذاب است که ملقب بكذاب شد.

و دختر آنحضرت علیه و بروایتی عالیه و بقولی عایشه میباشد .

و در بحر الجواهر نام آن دختر را عایشه رقم کرده است .

در ریاض الشهدا مسطور است که حضرت امام علي نقي علیه السلام فرزند خود سید محمد مکنی با بی جعفر را نخست دوست میداشت و آن سیدی جلیل القدر ونبيل المقام وجميل الفضائل بود و این سید بر حسب سن از حضرت امام حسن عسکری عليه السلام برادرش اکبر بود و بسبب این مهر و این مهتری شیعیان را اعتقاد بر

ص: 311

آن میرفت که سید محمد بعد از وفات پدر بزرگوارش علیه السلام امام است تا گاهی که در زمان زندگی پدر بلند گوهرش وفات یافت و آن خیالات از میان برخاست و این مطلب بدیهی است که اگر خدای تعالی بر امامیت او مشیت مینهاد تا امام نمی گشت و تکالیف و شؤنات امامیه را بجای نمی آورد نمیمرد اگر چه تا قیامت باشد چنانکه در حق حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه همین حال است چنانکه در اخبار وارد است که اگر از تمام ایام روزگار یکروز باقی بماند خداوند تعالی آن روز را در از گرداند تا حضرت صاحب علیه السلام ظهور فرماید و اینکه سید محمد زود تر وفات کرد يك سببش همین بود که بعد از حضرت هادی صلوات الله علیه برجای نماند تا موجب فتنه و اندیشهای گوناگون جماعت شیعه شود و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام جعفر صادق صلوات الله عليه مرقوم شد که شیعیان بواسطه کثرت محبت حضرت صادق علیه السلام با فرزندش اسماعیل چنان می پنداشتند که وی خلیفه حضرت صادق و امام خواهد بود و اسمعیل در زمان حضرت صادق صلوات الله عليه و آله وفات نمود و شرح مبسوط مذكور نمودیم.

بالجمله یکی از جهاتی که آنحضرت را صادق نامیدند این بود که جعفر نامی از پشت پنجم یا چهارم آنحضرت می آید که او را جعفر کذاب خواهند گفت و بدروغ ادعای امامت خواهد کرد ازین روی این حضرت را جعفر صادق نام نهادند تا از جعفر کذاب ممتاز باشد و ازین جعفر بسی اعمال ناشایست ظاهر میشد و یکی از آن اسباب عمده غیبت امام عصر صلوات الله علیه میباشد .

در بحار الانوار از فاطمه دختر هیثم مروی است که گفت در آن هنگام که جعفر متولد شد در سرای حضرت ابی الحسن علیه السلام حضور داشتم و نگران مردم سرای شدم که بمولود تازه مسرور شدند و اثر بشاشت و مسروری در آن حضرت ندیدم و عرض کردم یا سیدی چیست مرا که ترا مسرور نمی بینم فرمود هونی عليك فسيظل به خلق كثير این امر را خوار و خوارمایه بر خود بشمار چه زود باشد

ص: 312

که گروهی بسیار بسبب او بگمراهی و ضلالت دچار گردند .

و هم در بحار از کتاب كافي از صالح بن محمد بن عبدالله بن محمد بن زیاد از مادرش فاطمه دختر محمد بن هیثم معروف بابن سبانه این خبر مسطور است و میگوید امام علی نقی علیه السلام در جواب من فرمود يهون عليك امره فانه سيظل خلقاً كثيراً .

و نیز در بحار الانوار در باب احوال اولاد امجاد حضرت هادی علیه السلام مروی است که اسحق بن یعقوب گفت از محمد بن عثمان عمری که از وکلای حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه بود خواستار شدم که عریضه را که مشتمل بر چند مسئله بود و از حضرتش پرسش کرده بودم بحضور مبارکش تقدیم نماید و این مسائلی بود که مرا به تشكيك افكنده بود پس بخط مبارك مولای ما صاحب الزمان صلوات الله تعالی علیه توقیعی رفع شرف ورود داد اما ما سئلت عنه أرشدك الله وثبتك من أمر المكتونن من أهل بيتنا و بني عمنا فأعلم أنه ليس بين الله عز وجل وبين أهل قرابة ومن انكرني فليس مني وسبيله سبيل ابن نوح و أما سبيل عمي جعفر و ولده فسبيل اخوة يوسف علیه السلام.

اما آنچه سؤال نمودی از آن خداوندت براه راست راهنمای باشد و در امور دينية ثابت و پایدار بدارد از امر جماعت منکران از اهل بيت ما و بنی عم ما یعنی از حال آنانکه از اهل بیت ما میباشند و منکر من هستند پس دانسته باشی که در میان خداوند عز و جل و بين احدى خویشاوندی نیست و هر کس منکر من باشد از من نیست و راه و سبیل و پیشه او همان راه پسر نوح است و اما سبيل وطريقه عم من جعفر و اولاد او همان راه برادران یوسف علیه السلام است .

معلوم باد که ازین کلام مبارك باز نماید که هر کس منكر ولايت وبقاء و یا حیات حضرت امام حى غايب منتظر صاحب الأمر عجل الله تعالی باشد از هر سلسله و هر طایفه اگر چه اولاد بلاوصل امام باشد بچیزی شمرده نمی شود و

ص: 313

در شمار اهل و ذریه به شمر در نمی آید چنانکه کنعان پسر نوح علیه السلام ليس من أهلك خطاب خداى تعالىی رسید چه خدای تعالی تا کسی مراعات دین مبین را ننماید او را صالح و عمل صالح نمیخواند و حضرت خاتم الاوصياء علیه السلام حافظ دين خدای و رسول راهنمای و هر کس منکر وی شود منکر فرمان و احکام دین مبین است پس منکر آنحضرت منکر خدای است و عمل غیر صالح است و اینکه ميفرمايد عم من جعفر و اولاد او در سبیل برادران یوسف علیه السلام هستند چنان در ظاهر مینماید که در پایان روزگار عاقبتش بخیر مقرون آید و بولایت و امامت حضرت صاحب الزمان معترف و بدولت ایمان برخوردار و از اقوال سابقه پشیمان و تو به او مقبول و آمرزیده آید چنانکه پایان حال اولاد یعقوب علیه السلام بهمین حال مقرون گردید والله تعالى اعلم .

و هم در بحار الانوار و جز آن از ابو حمزه ثمالی رحمه الله علیه از ابو خالد کابلی مسطور است که گفت از حضرت علي بن الحسین امام زین العابدين صلوات الله علیه پرسیدم که بعد از تو امام و حجت کیست فرمود پسرم محمد است و نام او در توریه است نامش باقر است يبقر البقر بقراً هو الحجة والامام بعدى و بعد از محمد پسرش جعفر است و نام او نزد اهل آسمان صادق است .

ابو خالد میگوید عرض کردم ای سید من چگونه است که نام وی صادق است با اینکه شما همگی صادق و راست گوی هستید فرمود حدیث کرد پدرم از پدرش که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود چون پسرم جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب او را صادق بنامید چه خامس از فرزندان او که او را جعفر نامیده ادعای امامت کند اجتراء على الله وكذباً عليه فهو عند الله جعفر الكذاب المفترى على الله المدعى لما ليس له باهل المخالف على أبيه و الحاسد لأخيه ذلك يكشف من الله عند غيبة ولى الله .

این ادعا را از روی جرات و جسارت در حضرت یزدان و دروغ بستن بر خدای نماید و او در حضرت خدای جعفر کذاب و مفتری بر خدای و مدعی بر

ص: 314

آنچیزی است که اهل و شایسته آن نیست و مخالف با پدرش و حاسد بر برادرش هست ذلك الذي يكشف من الله عند غيبة ولي الله .

پس حضرت علي بن الحسين علیهم السلام بگریست گریستنی شدید آنگاه فرمود کانی بجعفر الکذاب وقد حمل طاغية زمانه على تفتيش أمر ولى الله والمغيب في حفظ والتوكيل مجرم ابيه جهلاً منه بولادته و حرجاً على قتله ان ظفر به طمعاً في ميراث أبيه حتى يأخذه بغير حقه .

گويا من نگران جعفر کذاب هستم که طاغية زمان خود را باز میدارد که در تفتیش کار و قتل ولی خدا و پوشیده در حفظ و حراست خدا وتوكيل بجرم پدر بزرگوار خویش بواسطه اینکه بولادت ولی خدا دانا نیست و بعلت حرصی که بر قتل آنحضرت دارد اگر دست بد و یا بد بسبب طمع در میراث پدر بزرگوارش علیه السلام تا بدون حق خودش مأخوذ بدارد و این خبر در ذیل احوال حضرت سجاد علیه السلام مذکور شد و انشاء الله تعالی در ذیل کتاب احوال امام عصر عجل الله تعالی فرجه مسطور خواهد شد .

و هم در بحار از سعد بن عبدالله اشعری از شیخ صدوق احمد بن اسحق این سعد اشعری رحمه الله علیه روایت میکند که یکتن از اصحاب او بدو آمد و او را بیاگاهانید که جعفر بن علي علیه السلام مكتوبى بدو نگاشته است و خود را بدو شناسانیده و او را آگاهی داده است که بعد از برادرش امام حسن عسکری علیه السلام قیم است یعنی قائم بامر امامت اوست و اینکه علم حلال و حرام و آنچه بیان حاجت است از تمامت علوم عالم است احمد بن اسحق می گوید چون این مكتوب را قراءت کردم عریضه بحضور ولايت دستور حضرت صاحب الزمان معروق و مكتوب جعفر کذاب را ملفوف ساختم و جواب از آن پیشگاه مستطاب بدینگونه بیرون آمد .

بسم الله الرحمن الرحيم أما في كتابك آهاك الله و الكتاب الذي درجة

ص: 315

و احاطت علمى بما تضمنه على اختلاف الفاظه وتكرر الخطاء فيه ولو تدبرته لو قفت على بعض ما وقفت عليه منه و الحمد لله رب العالمين حمداً لا شريك له على احسانه الينا وفضله علينا ابى الله عز وجل للحق إلا تماماً و للباطل إلا زهوقاً و هو شاهد على بما أذكره ولي عليكم بما أقوله إذا اجتمعنا بيوم لا ريب فيه و سئلنا عما نحن فيه مختلفون و انه لم يجعل لصاحب الكتاب على المكتوب إليه ولا عليك ولا على أحد من الخلق جميعاً امامة مفترضة ولا طاعة ولا ذمة و سابين لكم حملة تكتفون بها إن شاء الله يا هذا يرحمك الله إن الله تعالى لم يخلق الخلق عبثاً ولا امهلهم سدى بل خلقهم بقدرته و جعل لهم أسماعاً أبصاراً وقلوباً و ألباباً ثم بعث إليهم النبيين عليهم السلام مبشرين و منذرين يأمرونهم بطاعته و ينهونهم عن معصيته و يعرفونهم ما جهلوه من أمر خالقهم و دينهم و أنزل عليهم كتاباً و بعث إليهم ملائكة و بأين بينهم و بين من بعثهم إليهم بالفضل الذي لهم عليهم و ما اتاهم من الدلائل الظاهرة والبراهين الباهرة و الايات الغالية .

فمنهم من جعل عليه النار برداً وسلاماً و أتخذه خليلاً .

ومنهم من كلمه تكليماً و جعل عصاه ثعبا مبيناً .

و منهم من أحيى الموتى باذن الله و أبرء الأكمه والأبرص باذن .

و منهم علمه منطق الطير و أوتى من كلشيء .

ثم بعث محمداً رحمة للعالمين و تمم به نعمته و ختم به أنبيائه ورسله إلى الناس كافة و أظهر من صدقه ما ظهر و بين عن آياته وعلاماته ما بين ثم قبضه حميداً فقيداً سعيداً وجعل الأمر من بعده إلى أخيه و ابن عمه و وصيه ووارثه علي بن أبي طالب عليه السلام ثم إلى الأوصياء من ولده واحداً بعد واحد أحيا بهم دينه وأتم بهم نوره و جعل بينهم وبين اخوتهم وبني عمهم و الادنين فالادنين من ذوى أرحامهم فرقاً بيناً تعرف به الحجة من المحجوج و الامام من المأموم بان عصمهم من الذنوب و براهم من العيوب وطهرهم من الدنس ونزههم من

ص: 316

اللبس وجعلهم خزان علم ونستودع حكمة وموضع سره وأيدهم بالدلايل ولولا ذلك لكان الناس على سواء ولاد عى أمر الله عز وجل كل واحد ولما عرف الحق من الباطل ولا العلم من الجهل و قد ادعى هذا المبطل المدعى على الله الكذب ولا أدرى بأية حاله هي له رجاء أن يتم دعواه الفقه في دين الله فوالله لا يعرف حلالاً من حرام ولا يعرف بين خطاء وصواب أم بعلم فما يعلم حقاً من باطل ولا محكماً من متشابه ولا يعرف عدا هلوه ووقتها أم فالله شهيد تركه لصلوة الفرض أربعين يوماً يزعم ذلك لطلب الشعبدة و لعله خبره تأدى اليكم وهاتيك ظروف مشكوة منصوبه و آثار عصيانه الله عز وجل قائمة أم باية فليات بها أم بحجة فليلقمها أم بدلالة فليذ كرها قال الله عز وجل" في كتابه العزيز بسم الله الرحمن الرحيم حم تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم ما خلقنا السموات والأرض وما بينهما إلا بالحق وأجل مسمى والذين كفروا مما أنذروا معرضون قل افرائتهم ما تدعون من دون الله أروني ماذا خلقوا من الأرض أم لهم شرك في السموات ايتوني بكتاب من قبل هذا أو آثارة من العلم ان كنتم صادقين ومن اضل ممن يدعو من دون الله من لا يستجيب له إلى يوم القيامة وهم عن دعائهم غافلون و إذا حشر الناس كانوا لهم أعداء وكانوا بعبادتهم كافرين فألتمس تولّى الله توفيقك من هذا الظالم ماذكرت لك وامتحنه وأسأله آية من كتاب الله يفسرها أو صلواة يبين حدودها وما يجب فيها لتعلم حاله ومقداره ويظهر لك عواره و نقصانه والله حيبه حفظ الله الحق على أهله وأقره في مستقره و قد أبى الله عز وجل أن تكون الأمانة في أخوين بعد الحسن و الحسين علیهما السلام و إذا أذن الله لنا في القول ظهر الحق واضمحل الباطل وانحر عنكم وإلى الله أرغب الكفاية و جميل الصنع و الولاية وحسبنا الله ونعم الوكيل وصلى الله على محمد و آله .

بنام خداوند آمرزنده مهربان همانا مکتوب تو که خداوندت باقی بدارد و آن مکتوبی که مندرج در آن بود و شناسائی و معرفت من بآنچه متضمن آن

ص: 317

بود بعلاوه بر اختلاف الفاظ آن و تکرر خطای در آن بمن رسید و اگر تو نيك در آن مکتوب جعفر نگران شوی واقف می شوی برپارۀ که واقف شده بر آن از وی و حمد و سپاس خاص پروردگار بی شريك و انباز است که ما را بفضل و احسان خود مخصوص داشت و خداوند عز و جل ابا و امتناع دارد جز اینکه حق را بدرجه اکمال و اتمام برساند و جز اینکه باطل را بر طرف و زاهق فرماید و خداوند بر آنچه شما را مذکور میدارم شاهد و گواه است و ولی بر شماست بآنچه من میگویم در روزیکه آن روز یکه ما را جمع می نماید و هیچ شك و ریبی در فرا رسیدن آن روز نیست و آن هنگام خدای تعالی سؤال میفرماید از آنچه ما در آن اختلاف نمودیم و اینکه برای صاحب این کتاب یعنی جعفر بر آنکس که بدو مکتوب نموده و نه بر توونه براحدی از تمامت این مخلوق امامت مفترضة طاعت و نه ذمت و عهدی است یعنی شماها و جمله مخلوق را بدعوت بیهوده جعفر توجهی وعنايتي واجب و اطاعت امر و نهی او برگردن نیست و زود است که برای شما جمله را و مسائلی را روشن نمایم تا بخواست خدا بهمان اکتفا جوئید و بتدليس و تلبیس دیگران دچار نشوید ایمرد خداوندت رحمت فرماید بدرستیکه خدای تعالی این مخلوق را بعبث و بازی و بیهوده نیافریده است و مهمل و بدون مسئولیت نگذاشته است بلکه ایشان را بدست قدرت خود بیافرید و مرایشان را گوشها وچشمها ودلها وعقلها عطا فرموده است یعنی بآنچه شأن متکلف است برخوردار فرموده است پس از آن گروه پیغمبران را بایشان برای بشارت و اندرز و بیم واميد مبعوث گردانیده و این گروه انبیا مخلوق خدا را بطاعت خدای امر و از معصیت خدای نهى کنند و در شناسائی حضرت پروردگار و خالق خودشان و دین وآئین خودشان که بآن جاهل بودند راه نمایی فرمایند و بر این جماعت مخلوق کتاب یزدانی نازل و فرشتگان که بجانی مبعوث فرمود و در میان ایشان و میان آنکس که آنان را باینان انگیزش داد بآن فضل و فزونی که قرارداد آن را برابر ایشان بر ایشان مباین گردانید .

ص: 318

و هم چنین آن دلائل ظاهره و براهین باهره و آیات غالبه که خدای بایشان آورد که عبارت از پیغمبران عظام باشد و این گروه انبیاء علیهم السلام کسی است که آتش نمرود را بر وی سرد و سلام گردانید و او را خلیل خود فرمود اتخذ الله إبراهيم خليلا .

و از جمله این انبیا کسی است که خدای با او تكلم نمود وكلم الله موسى تکلیما و عصای او را اژدهای آشکار ساخت فلما القى عصاه فاذا هي ثعبان مبين .

و از جمله این انبیاء بزرگوار کسی است که مردگان را زنده کرد با امر خدای و کورمادزاد و مبروص را و پیس را شفا داد باذن خدای تعالی .

چنانکه در قصه عيسى بن مريم علیهما السلام وارد است و إذ تحى الموتى باذن إلى آخرها .

و از جمله ایشان کسی است که خداوند زبان مرغان را بیاموخت وازهر چیزی بدو عنایت فرمود یعنی حضرت سلیمان علیه السلام.

پس از این انبیاء عظام علیهم السلام خداوند تبارك و تعالى محمد صلی الله علیه وآله را رحمة للعالمین بر انگیخت و نعمت خود را بوجود مبارکش با تمام رسانید و او را خاتم الأنبياء گردانید و نبوت را با و ختم نمود و او را بکافه ناس و عموم مردمان رسالت داد و ظاهر ساخت از صدق و راستی او آنچه را که ظاهر نمود و آشکار گردانید از آیات و علامات آن حضرت صلی الله علیه و آله آنچه را آشکار گردانید و از آن پس آنحضرت را در حالتیکه حمید وفقيد وسعيد بود روح مبارکش بدست قدرت خود قبض فرمود و امور دینیه را بعد از آن حضرت با برادر و پسرعم آنحضرت و وصی و وارث آنحضرت علي بن ابيطالب صلوات الله عليه و بعد از امیر المؤمنين با اوصیای مرضیین آنحضرت که از فرزندان آنحضرت یکی بعد از دیگری مقرر فرمود احیای دین خود را بوجود ایشان و اتمام نور خودرا بآن انوار مبارکه تمام گردانید.

ص: 319

و در میان این اوصیای عظام وأئمته كرام علیهم السلام و میان برادران ایشان و بني عم ايشان و اقارب و نزدیکان ایشان بر حسب ترتيب الاقرب فالاقرب ونزديك و نزدیکتر که از ذوی ارحام و خویشاوندان ایشان هستند فرقی بین و جدائی آشکار گذاشت تا باين سبب حجة از محجوج وامام از ماموم شناخته آید و این فرق و امتیاز در میان ایشان از آن است که خدای تعالی این جماعت ائمه هدی سلام الله عليهم را از هر گونه گناهی گونه گناهی معصوم و از تمامت معایب مبری و از هر پلیدی ودنسی مطهر و از هر نوع لبس و شبهتی منزه فرمود و این گروه ائمه را خازنان علم خود و ودیعت گاه حکمت و نهان گاه پوشیده خود گردانید و ایشانرا بدلایل ساطعه مؤید فرمود و اگر این فواضل و شؤنات و فضایل و کمالات و دلایل و علامات و مراتب وبينات ومعالی و معجزات خاصه امامت و وصایت و خلافت و ولایت و امارت در کار نبود و پیشوایان دین و خلفای سید المرسلین را باین محامد اوصاف و محاسن شیم بر طبقات امم تفوق و تقدم نمیداد و موضع اسرار الهى ومستودع حكم نامتناهی و خزنه علوم ربانی نمی بودند بایستی تمامت مردمان از هر صنف و هر طبقه در تمام مراتب با هم یکسان باشند و هر یکی خود را صاحب امر خدا و پیشوای ما سوی شمارد و با این حال حق از باطل شناخه نمی گشت و علم از جهل و دانش از نادانی همانا این شخص مبطل مدعی یعنی جعفر بر خدای تعالی کذب بسته و بآنچه ادعا کرده است بدروغ خبر داده است .

نمی دانم بکدام حالتی که وی بدان اندر است امید است که دعوای خود را با تمام رساند آیا بفقه و دانشمندی است که در دین خدا و احکام آئین دارد پس بخدای سوگند است هیچ حلالی را از حرامی نمی شناسد و تمیز نمی گذارد و در میان خطاء وصواب فرق نمی نهد و امیدواری او بعلم و دانش است همانا حق را از باطل و محکم را از متشابه دانا نیست وحد نماز و وقت آنرا عارف نمی باشد یا این دعوی و دین داری او بحکم ورع و تقوی و پرهیزگاری از حضرت باری است پس خداوند آگاه است که چهل روز نماز فرض و واجب را بجای نگذاشت گمان می کند

ص: 320

این کار را در طلب شعبده و نیرنگ و فریب دادن بندگان خدای میسپارد و شاید خبر او بشما برسد و می بینی ظروف مسکره یعنی ظروف خمر و آنچه مستی می آورد در منزل و محفل او بیای و حاضر و آثار و علامات گناه کاری او در حضرت باری ایستاده و موجود است یا این دعوی و تمنای باطل او مستند بآیتی است پس آن را بنماید و بیاورد یا بدستیاری حجتی است آن حجت را اقامت دهد یا بدلالت و معجزه و کرامتی است پس مذکور نماید و یاد کند آنرا خداوند عز وجل در کتاب عزیز و قرآن کریم خود میفرماید فرستادن این کتاب فرستادنی است از حضرت پروردگار غالب حکیم مصاب در هر کار و گفتار نیافریدیم آسمانها و زمینها را و آنچه از اصناف مکونات و انواع مخلوقات رامگر بحق و راستی و درستی ومعلل بفرض صحیح که بمقتضای حکمت و معدلت است نه از روی عبث و بطالت که عبارت از تعبد عبید است بامر و نهی و مجازات ایشان بر وفق اعمال ایشان در دیگر جهان و این کلام حکمت نظام بر وجود صانع حكيم وخالق علیم دلالت وبر بعث عباد و ظهور مجازات و آن جنت نعیم و آتش جحیم است اشارت دارد و نیافریدیم انسان را مگر متلقس بتقدیر زمانی مقرر و نام برده شده و معین گردیده و آن روز قیامت است که تمام آفریدگان بآن پایان گیرند یامگر بتقدير اجل هر يك از ايشان وجمله اشیاء که عبارت از آخر مدت و پایان زمان زندگانی و بقای هر يك از آنها است و آنانکه بنشانه آخرت کافر شدند و تصدیق نکردند آن نشانه را از آنچه بیم یافته شدند از اهوال و هیبت آنروز روی گردانند گانند یعنی در وقوع آن تفکر نمی کنند تا مستعد و مهیای آنروز شوند بگو ای محمد این کافران را که منکر روز بر انگیزش هستند و انکار نشر را مینمایند آیا در خود می بینید و در خود می یابید آن چیزی را که می پرستید بیرون از خدای با من باز نمائید که این معبودهای شما چه آفریده اند از زمین و اجزای آن یا ایشانرا شرکتی است با خدای تعالی در آفریدن آسمانها یعنی خبر دهید مرا از حال خدایان خود بعد از تأمل نمودن شما در کار ایشان که آیا ایشان

ص: 321

را در آفرینش چیزی از اشیاء عالم مدخلی هست تا بآن سبب مستحق عبادت شوند و تخصیص انکار شراکت در آسمانها برای رفع توهم آن است که وسایط شرکتی باشد در ایجاد حوادث سفلیته و چون ظاهر است که ایشان عاجز مطلق هستند در آفریدن آن و هیچ تصرفي در آسمان و زمین ندارند پس چرا ایشانرا در پرستش با خدا شريك ميسازند .

بنده حقیر عباسقلي سپهر عرضه میدارد نکته ظریف در این جا در خاطر فاتر قاصر خطور مینماید نه آنکه تفسیر برای شمارند نعوذ بالله تعالى من هذا الخطر الأكبر .

و آن این است که خدای تعالی بواسطه صفات و آثار الوهیت که عبارت خلقت اشیاء موجودات و مكونات و عظمت و کبریا و بقاء قدرت وغيرها شایسته عبادت و معبودیت است پس هر کس یا هر چیزی را معبود شمارند و خود دارای این شأن و مقام نباشد بلکه خالق کل او را از عدم بوجود رساند و بعد از مدتی معلوم باجل محتوم دچار و فانی و در نهایت انکسار و اقتصار و ذلت وضعف و عجز و بیچارگی باشد شایسته عبادت نخواهد بود بلکه جماعت عباد در پرستش او جز خسارت دنیا و آخرت و تضییع اوقات و صرف کردن عمر گرامی را در تیه ضلالت و چاه سار بطالت هیچ فایدت نبرند و ساخته خود را سازنده خود و عاجزی چون خود را نیرو بخشنده خود گردانید و فرضاً اگر بدیگر جهان هم معتقد نباشند بنگرند دنیای خود را بچگونه باطل و عاطل ساخته اند و خداوند تعالی محض تفضیل و ارائه طریقه راست و درست این گونه امثال و تذکار بکار می آورد و میفرماید شرط و سبب معبودیت خلاقیت است آیا ایشان را که می پرستید بنمایند چه چیز را بیافریده اند تا لیاقت معبودیت را داشته باشند و شما متمسك بآن بشوید و عمر خود را به پرستش آنها که در نهایت عجز و نیازمندی و در معرض فنا و زوال می باشند بگذرانید بعد از آن برای تنبه ایشان و تحقیر و

ص: 322

تذليل وتخفيف معبودها وخدایان آنها میفرماید آیا از زمین و اجزای آن چیزی بیافریده اند نه تمام زمین و اجزای آن .

بعد از آن میفرماید در آفرینش سموات شرکتی با خدا داشته اند یعنی گذشتیم از اینکه ایشانرا قدرت خلقت زمین و آسمان نیست و برای بیداری شما و بیرون شدن شما از ورطه ضلالت و جهالت و نهایت رحمت و فضل و عنایت در حق شما میفرمائیم آیا در آفرینش پاره از اجزای دست داشته اند یا در چیزی از اجزای مخلوقات علوية با خالق قادر شرکت یافته اند و چنین لیاقت و استعداد و شان و رتبت داشته اند پس بعد از آنکه بر شما مبرهن و مدلل گردید که بهیچ وجه و هیچ حیثیت نتوانند و معذلك آنها را معبود خود و عمر را در این اندیشه خود باطل و فاسد و خویشتن را مسئول و معذب ابدی میگردانید بیاورید برای من کتابی که بشما آمده باشد پیش از آمدن قرآن که ناطق توحید و مبطل شرك است که در آن امر بشرك آوردن در عبادت باشد أو آثارة من العلم يا بقيتي از اثر علم یعنی خطی که برای شما از علم پیشینیان باقی مانده یا روایتی از انبیای سابقه که دلالت بنماید بلیاقت و استحقاق عبادت ایشان اگر راست گوی میباشید در آنچه دعوی می نمائید این خود الزام است بعدم آنچه بر استحقاق الوهیت ایشان دلالت نماید از ادله نقلیه بعد از الزام آنها بعدم آنچه تعرض آن باشد از حجج و براهين عقلية يعني چون جمیع کتب پیشین زمان و دلایل عقلية موافق قرآن هستند در توحید یزدان و ترك شرك پس بطلان دعوى شما واضح کرد لاجرم برشما واجب و لازم آمد که بتوحيد يزدان حمید اعتراف نمائید و از شرك بیزاری جوئید و چون مشرکان با وجود ملزم شدن باین حجت بر کفر خود نپائید و اصرار نورزید چنانکه ایشان ورزیدند و کیست گمراه تر از طریق صواب ور شد از کسیکه بخواند و بپرسند بجز خدای آن را که اجابت دعوتش را نکند بفریاد او نرسد اگر چه همواره تا روز قیامت او را بخواند و بخواندن او مشغول باشد.

ص: 323

یعنی اگر شخص مشرك چندان طویل العمر گردد که تا قیام قیامت بپاید و یکسره معبودان خود را بخواند و بپرستش آنها روزگار بگذراند و از آنها طلب حوایج نماید هرگز اثر اجابت واغاثت بظهور نرسد و آن معبودان باطل که عبارت از بتها باشند از خواندن پرستندگان خود غافلان و بی خبران هستند چه جمادی بی شعور و از هر گونه فهم و ادراکی بی نصیب میباشند پس هر گونه معبودی که برای خود قرار بدهند از جن و انس و اصنام و کواکب و جز آن همین حکم را دارند و از شرایط معبودیت مهجور و محروم باشند و عالم بر سرایر وقادر حوایج نباشند و چون محشور گردند آدمیان آن معبودان باطل دشمن پرستندگان خود گردند و به پرستش پرستندگان ناگرویدگان و کافران گردند یعنی خداوند سبحان در روز قیامت بتها را بنطق در آورد تا با پرستندگان اوثان آغاز عداوت کنند منكر شرك مشركان شوند و تکذیب آنها را نمایند و آنچه را که از چیزی و صنفی در داردنیا معبود خود نموده بودند با پرستندگان خود مناقضت وعداوت نمایند و با آنها ضدیت بورزند و کفار بر خلاف آنچه از ایشان گمان می بردند جز يأس وحرمان وعدم شفاعت ومودت نیابند .

بالجمله بعد از ذکر این آیات مبار که در توقيع مبارك ميفرمايد پس بخوان و ملتمس شو خداوندت موفق گرداند ازین ظالم آنچه را که برای تو مذکور نمودم و او را بیازمای و تفسیر آیتی از کتاب خدای را از وی بپرس یا نمازی را که حدود آنرا و آنچه را که در آن واجب است مبین بگرداند تا حال وميزان علم و مقدار دانش او را بدانی و عیب و عوار و نقصانش بر تو ظاهر گردد و خداوند تعالی حسیب او است حفظ می نماید خدای حق را بر اهل حق و در مستقر خودش بر قرار میگرداند .

همانا خداوند تعالی ابا دارد که بعد از حسن وحسين سلام الله عليهما كه هر دو تن برادر و امام بودند امامت در دو برادر باشد یعنی جعفر که برادر امام

ص: 324

حسن عسکری علیه السلام است نمی شاید امامت داشته باشدا گرچه بزهد و تقوی وفضل وعلم هم بر خوردار باشد چنانکه علی بن جعفر با پارۀ امام زادگان که با امام دیگر برادر و دارای رتب عالیه بودند این دعوی را نمی توانشد بنمایند و نکردند تا چه برسد بامثال جعفر که مردی فاسق وفاجر و سبکسر و خمیر و طنبورچی و جز آن میباشد چه منصب امامت از جانب حضرت احدیت و ابلاغ ختمی مرتبت و نص امام سابق باید باشد و صفات و شرایط امامت با سرها در شخص امام حاضر موجود باشد هنوز نکته باریکتر از مو اینجا است نه هر که پور امام است وی امام شود .

و بعد از آن میفرماید و هر وقت خداوند تعالی ما را در قول و گفتن ماذون فرمود یعنی مشیت الهی بر ظهور ما تعلق گرفت حق ظاهر و باطل مضمحل و پوشیده ها بر شما منكشف می گردد و إلى الله ارغب في الكفايه وجميل الصنع و الولاية وحسبنا الله ونعم الوكيل .

اکنون می گوئیم هر کس از عقلا و فضلا و اعیان و نجبا و نيك نامان جهان برای اثبات امری را بیکی از مردم روزگار شرایطی را مذکور نماید که باید این شخص که خود را لایق و مستعد فلان مقام عالی میداند باید دارای فلان اوصاف حمیده و منزه از کلیه اخلاق رذیله باشد تا بتواند خود را مستحق این منزلت شمارد و اگر حالت جامعیت و مانعیت نباشد از استحقاق این اثبات خارج است چنانکه مثلاً میگویند مجتهد جامع الشرایط مسلم است حتی در سایر اعمال هم این شرط منظور است شاعر یا ناشر یا معلم اگر چه در عمل نجاری و بنائی وقنائی و طباخی و زراعت و فلاحت و امثال آنهم که باشد چه بعلوم و صنایع و آداب وفنون آن آگاه و از اوصافي که ضد آن و مخالف و مخرب آن باشد منزه گردد تا او را در عمل خود اوستاد و معلم زیر دستان بتوان گردانید و اگر یکی از اشخاصی را که در عمل خود استاد و عالم باشد حاضر کنند و آن شخص شرایط صحت آن کار را مذکور و آنچه مخالف صحت آن است بیان نماید تا تعریف

ص: 325

او جامع و مانع و کامل باشد آیا اگر در مورد امتحان و تقاضای اظهار آن علم وعمل وصنعت وعنوان شرایط آن عاجز وقاصر بماند حالت او جز طرد ومنع و زجر و تخفیف و توهین و بدنامی و حرمان و هجران و سلب اعتماد و اعتبار و عزلت وذلّت وسقوط از انظار نظار و حضار چه خواهد بود تا چه رسد بمقام والای امامت و رتبت مطلقه خلافت و ولایت و اختار نامه از طرف حضرت احدیت و حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله پس خوب باید تأمل و تدبر و تعقل و تفکر نمود که فرزند برومند حضرت امام حسن عسكرى يعنى صاحب الأمر والزمان صلوات الله و سلامه علیهما که در هنگام وفات پدر بزرگوارش پنجساله یا اندکی کمتر یا بیشتر بوده است و بر حسب ظاهر سن و تقاضای روزگار و برادران از خود مهین ترچندان محکوم باظهار خلافت و ولایت نبوده است و جعفر کذاب با آن هیجان و طغیان و معاونت جماعتی از اوباش و ارذال و اشرار ناس که بواسطه مجانست و میل بمؤانست او با او همراه بلکه خلیفه عصر و اغلب اعیان زمان که ظهور حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه را از رسول خدای و ائمه هدى صلی الله علیه وآله خبر یافته بودند و مانند هزار دشنه وخنجر بر جگر ذخیره ساخته و زوال خود و خلافت خود و دودمان خود را در وجود مبارکش میشناختند و از ابرو آسمان و دریا و کوهسار دشمن و مخالف و مدعی برای آن وجود مسعود بچشم و دل و جان میخریدند و قتل و فنای آنحضرت را موجب بقای خود و دولت وسلطنت خود میدانستند و علمای ایشان نیز بهمین جهات بقای خلفای جود را برای ابقای خود و دنیای خود لازم و امرای روزگار و عمل وعمال وقضاة نيز براين عقيدت در اطفاء نور خدا که مایه تاریکی مشاغل ظلم و عدوانشان بود می کوشیدند و از بذل هر گونه مال و تحريك ارذال دریغ نمی داشتند و ادل وسیله بقای خود را در همین امر انحصار میدادند با امثال جعفر که منتسب بخاندان امامت و رسالت و فرزند حضرت عسکری و بهترین وسائل نيل بمقاصد قلبیه ایشان تا چه پایه

ص: 326

ناصر و معین و مددكار و یار می شدند .

چه این وسیله از تمام وسایل متصوره بهتر و برای رفع پاره عناوین مخالفین این طبقه معاندین استوارتر و مسکت تر بود تا بطوری سهل و هموار و برهانی حاضر و استوار پارۀ خود را در لگام و امر خود را بکام آوردند از چه روی میبایست در مقام دفع ومنع برادر خود و ظهور گروهی مخالفین و معاندین دین مبین برآید و در جواب احمد بن اسحق و رد مكتوب عم خود جعفر چنان توقیعی مبسوط ومحتوى بر شرایط امامت و خلافت و آیات قرآنی بر نگارد و او را بفسق وفجور و خمر و خمور و امثال این اعمال ناخجسته منسوب بدارد و در آن صغر سن باین عناوین که در خور کهن روزگاران دیرین و ائمه معصومین و حفظ آئین و اسرار رب العالمین است سخن فرماید و بگوید هر کس دارای این صفات و خصال و احوالات است مستحق امامت است و هر کس فاقد آن یا پاره آن باشد لیاقت این مقام و منزلت را ندارد و اوصاف رذیله جعفر و جهل و عدم علم و اعتنای بادای فرایض وفسق و فجور او چنان و چنین است.

و بعد از آن میفرماید هر وقت خدای تعالی بظهور من اذن داد حق از باطل منكشف و باطل از میان میرود و کلمه حق بلند و امر حق ارجمند و پرده از روی کارها برداشته و پوشیده ها بر شما آشکار میگردد.

و بعلاوه چون پدر بزرگوارش بحضرت ذی الجلال ارسال میجوید چنانکه بخواست خدا مذکور آید و جعفر برای نماز بر جنازه آنحضرت دامن کشان و آستین افشان حاضر می شود تا کار را علامت خلافت شمارند برادر زاده اش حضرت صاحب الأمر عجل الله تعالی فرجه بیرون می آید و هم خود را میراند و بر کنار میدارد.

چنانکه در بحار الانوار در ذیل حدیثی که انشاء الله تعالی در ذیل وقایع وفات حضرت عسکری مذکور خواهد شد از ابوالادیان مذکور است که گفت در مرض الموت حضرت عسکری علیه السلام عرض کردم یا سیدی بعد از وفات تو امام

ص: 327

کیست فرمود هر کس بر من نماز بگذارد فهو القائم بعدى .

و چون از مداین باز شدم و خبر مرگ آنحضرت در سرای آن حضرت بلند بود در این هنگام جعفر بن علي يعنى جعفر کذاب را بر در سرای آن حضرت فراهم دیدم و جماعت شیعه را نگران شدم که برگرد جعفر فراهم شده او را تعزیت و بولایت تهنیت میبردند من بخود گفتم اگر جعفر امام باشد همانا مقام امامت بگردیده است چه من او را بشرب نبیذ و تعامره در جوسق و ملاعبه با طنبور شناخته بودم پس نزديك شدم و تعزیت و تسلیت و تهنیت بگذاشتم و جعفر از هیچ چیز از من پرسش نکرد پس از آن حقیر شد بیرون آمد و گفت ای سید من همانا برادرت را کفن کردند برای نماز بر وی بپای شو پس جعفر بن علي داخل شد و شیعیان در اطراف او بودند و چون بسرای در آمدیم بناگاه حسن بن علي عسکری علیهما السلام را بر روی نعش خود کفن پوشیده بدیدیم پس جعفر بن علی پیش شد تا بر برادرش نماز بگذارد و چون آهنگ تکبیر نمود کودکی بیرون آمد که در چهره اش سمرتی و بشعره قطط باسنانه یفلج پس عبای جعفر بن علي را بکشید و فرمود تأخر ياعم فأنا أحق بالصلوة على أبي عقب باش ای عم چه من بنماز گذاشتن بر پدرم سزاوارترم جعفر کناره گرفت و چهره اش از شرمساری و اندوه ورم کرده بود و آن كودك پيش شد و بر آنحضرت نماز کرد الی آخر الخبر .

بالجمله آنحضرت در آن سن غير بالغ بیرون می آید وعم خود را که برای نماز بر برادر بزرگوارش حاضر ساخته بودند میراند و خود را شایسته بر نماز بر جنازه چنان امام عالی مقدار روزگار میخواند و نماز میگذارد و بهمان نماز آنحضرت را دفن میکنند و نمی گویند نماز كودك چه صورت دارد و شرعاً تکلیف چیست و جعفر گریبان چاک نمیزند که این کودک پنج شش ساله بر جنازه پدرش نماز میگذارد و مرا بنماز بر برادرم راه نمی گذارد پس در اینجا چند مطلب مکشوف میشود یکی اینکه تمام شرایطی که حضرت صاحب الامر علیه السلام برای

ص: 328

امامت وصاحب الامر بودن مذکور نموده همه در وجود مبارکش موجود بود و آنچه را که نسبت بعم خود داد مقرون بصحت بود و هیچکس نمیداند آنحضرت در آن سن چگونه اینگونه استیلا و اطلاع و احاطه بر حال جعفر و این چند قدرت واستطاعت و علم و فقه و سطوت و هیمنه داشت که این نوع گفتار و کردار از وی نمایش بگیرد و اگر از جانب خدای و پیغمبر و ائمه هدى صلوات الله عليهم واحداً بعد واحد منصوب وبتمام شرايط ومفاخر و مراتب و مقامات و منازل و موازين شونات خلافت و امامت و خاتمیت ممتاز نبود چگونه باین استقلال و استیلا سخن میکرد و رفتار میفرمود و اگر بغیبت و ظهور و رجعت خود چنانکه خبر داده اند بالصراحة عالم و بدرجه یقین نبود چگونه میفرمود هر وقت خدای تعالی اذن بقول بدهد حق ظاهر و باطل زاهق و چنین و چنان خواهد شد و چگونه خود را در چنان صغر سن آماده نماز جنازه شریفه امام روزگار میساخت و حضار تمکین می نمودند و اگر جماعت شیعه این دعاوی را مقرون بصدق و صحت نمیداشتند ویر وقوعش یقین نمی آوردند چگونه اقوال و افعال و احکامش را در چنان خورد سالی گردن می نهادند و باور میکردند و می پذیرفتند و تقدیم مال امام و خمس وغيرها را به پیشکاهش می نمودند و در حضرتش استفتاء می کردند و بفتوای او قائع میشدند و در احکام ومسائل دينية و فرايض وسنن خود کلام آنحضرت را سند میگردانید و خود را در پیشگاه خدا از مسؤلیت بیرون می شمردند در این مسائل هر کس تعمق نماید و با دیده دقیق بنگرد میداند هر يك تا چه اندازه بزرگ و محل مناظرات دقیقه و مباحثات كثيره است اگر خدای تعالی باین عبد ذلیل توفیق بدهد .

در کتاب احوال آنحضرت بسی تحقیقات و تدقیقات رشيقه خواهد شد بمنه و احسانه و اینکه حضرت صاحب الأمر علیه السلام بعد از پاره بیانات مذکوره میفرماید فلا ادرى بآتيه حاله هى له به آن است که بخواهد نفی علم بفرماید و بگوید نمی دانم چنانکه شان دیگران این است بلکه میخواهد از راه تعجب و اظهار جهل

ص: 329

وضلالت او واستعجاب از حال جعفر که همه شرایط امامت از وی مسلوب و دور و اغلب موانع این مقام عالی در وی موجود است چنین میفرماید چنانکه حضرات معصومین علیهم السّلام در مصیبت امامی یا یکی از خاصان در گاه ائمه که بانواع مصايب عظيمة و بلیات بزرگ مبتلا شده است میفرمایند نمیدانیم بر کدام يك از مصائب تو بنالیم و ناله و ندبه و نوحه نمائیم آیا بفلان مصیبت یا فلان بلیت و هم در مقام تشکر از انواع نعم و آلاء كثيره خداوند تعالی میگویند ندانیم بر کدام از نعمتهای بزرگ تو سپاس گذاریم آیا بفلان نعمت یا بفلان عطیت چنانکه حضرت سجاد و صدیقه صغری زینب خاتون صلوات الله عليهما در زمین کربلا و ياد مصائب وارده بر این منوال سخن می کردند.

و در السنه سایر مردم نیز بر اینگونه تکلم متداول است و اگر کسی در همین فصل مذکور و بيانات مسطور بدقت بنگرد بر وی ثابت می شود الله اعلم حيث يجعل رسالته .

دیگر در بحار الانوار از كافي از علی بن محمد روایت میکند که گفت باع جعفر فمن باع صبية جعفرته كانت في الدار يربونها فبعث بعض العلويين واعلم المشترى خيرها فقال المشتري قد طابت نفسي بردها و ان لا ازراء من ثمنها شيئاً فخذها فذهب العلوي فأعلم أهل الناحية الخبر فبعثوا إلى المشتري بأحد وأربعين ديناراً فامروه بدفعها إلى صاحبها .

یعنی جعفر کذاب گاهی که از مماليك ابي محمد امام حسن عسكرى علیه السلام را می فروخت صبیه از جعفر طیار رضوان الله تعالی علیه را که در سرای آنحضرت تربیت میشد بفروخت یکی از جماعت علویین چون این کردار نامشروع نا پسند جعفر را بدیدبآن شخص خریدار پیام داد و او را از حال آن دختر که نسبت بجعفر میرساند و از خواتین معظمه است و نمی توان او را در معرض خرید و فروخت در آورد با خبر ساخت چون خریدار ازین کردار ناهنجار جعفر كذاب استحضار

ص: 330

یافت و بدانست که حرة علوية وسيده آزاده را بدو فروخته است گفت سخت خرسندم که این صبیه را رد کنم بدان شرط که آنچه در بهای وی بجعفر دادم باز ستانم و زیان نبرم اکنون این صبیه را باز بر.

پس علوی برفت و بمردم آن ناحیه این حکایت را بگفت و آن جماعت چهل و یکدینار برای خریدار بفرستادند و بآن علوی که راوی خبر بود امر کردند که آن را بصاحبش برساند و آن صبیه را نیز بصاحبش تسلیم کند یعنی آنکس که از آل جعفر طیار علیه السلام ولی صبیه بود تقدیم کند .

و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت صادق سلام الله عليه و القاب شریفه آنحضرت سبقت نگارش گرفت که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود چون پسرم جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب متولد شد اور اصادق نام بگذارید فانه يسكون في ولده سمى له يدعى الامامة بغير حقها و يسمى كذاباً چه زود باشد که در اولاد و اعقاب او هم نامی برای او موجود شود که خود را بدون حق و لیاقت در خور امامت شمارد و کذاب نامیده گردد .

و هم در بحار مسطور است حضرت امام جعفر صادق صلوات الله علیه را ازین روی صادق نامیدند که از آنکس که مدعی امر امامت می شود بغیر حق آن ممتاز گردد و آن مدعی جعفر بن علي امام فطحية ثانيه است .

وازین بعد نیز پاره حالات جعفر کذاب در ذیل وفات امام حسن عسکری و احوال حضرت صاحب الأمر صلوات الله عليهما مذکور می شود و ازین پیش در پاره مقامات مناسبه شرح ومعنى ابطح وابطحية اشارت شد .

ص: 331

بیان اعقاب حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه وجعفر کذاب

چنانکه مسطور شد حضرت امام علی نقی علیه السلام را چهار پسر و پسر و یکدختر بود.

امام حسن عسكرى صلوات الله .

دیگر حسین .

دیگر محمد.

دیگر جعفر کذاب و یکدختر كه عليه يا عاليه نام داشت .

و محمد بن علي علیه السلام که پدر بزرگوارش سخت او را دوست میداشت چندانکه مردم شیعه گمان میبردند امام خواهد بود بر حسب حکمت الهی در زمان حیات پدریز گوار وفات کرد .

و از حسین فرزندی یاد نکرده اند و از امام حسن عسکری جزیکتن فرزند برومند ارجمند که ابو الامم و ذخیره عالم و عوالم است ننوشته اند دیگر اینکه بعضی گویند حضرت عسکری یکدختر هم داشته است اما نام و نشانی از وی در کتب تواریخ مسطور نیست .

بالجمله در کتاب عمدة الطالب سید جمال الدین حسنی که در سال هشتصد و بیست و هشتم هجری در کرمان بدرود جهان کرده است مینویسد حضرت امام محمد جواد علیه السلام از دو تن مرد که ایشان علی هادی علیه السلام.

و آن دیگری موسی مبرقع است فرزند در عقب گذاشت .

اما حضرت علي هادى سلام الله عليه بعسكري ملقب شد زیرا که مقام آنحضرت در سر من رأی بود و آنجا را عسکر می نامیدند و آنحضرت در نهایت

ص: 332

نيل و كمال فضل بود متوكل او را بسر من رأی آورد و در آنجا اقامت فرمود تا از جهان در گذشت و از دو مرد که ایشان یکی امام ابو محمد حسن عسکری است و حال آنحضرت از حیثیت زهد و علم امری عظیم دارد و پدر حضرت امام محمد مهدی علیهم السلام است که جماعت امامیه امام دوازدهمش میدانند و قائم منتظر او را میخوانند و ما در آنحضرت ام و لدی نرگس خاتون است .

و دیگر از برادر حسن عسکری علیه السلام.

ابو عبدالله ملقب بجعفر کذاب عقب آورد و جعفر را ازین روی کذاب خواندند که بعد از برادرش امام حسن علیه السّلام مدعی امامت شد و خود را امام خواند .

و این جعفر را أبوكرين و بروايتي أبو البنين نامیدند چه یکصد و بیست فرزند از صلبش پدید شد و فرزندان او را رضویتون میخواندند و نسب او بجدش حضرت امام رضا علیه السلام میرسد .

وفات جعفر کذاب در سال دویست و هفتاد و یکم هجری روی داد .

و این جعفر عقب نهاد از جمعی و عقب او از شش تن از فرزندان او منتشر شد که برخی قلیل الولد و برخی کثیر النسل بود و این شش تن یکی اسماعیل حریفا دیگر طاهر و دیگر يحيى صوفي .

و دیگر هارون و دیگر علي.

و دیگر إدريس هستند .

و از جمله فرزندان اسماعيل بن جعفر كذاب.

ناصر بن اسماعيل وديگر برادرش أبو البقاء محمد بن اسماعيل بن جعفر كذاب هستند.

و از فرزندان طاهر بن جعفر كذاب أبو الغنايم بن محمد الدقاق بن طاهر بن محمد بن طاهر بن جعفر كذاب .

و ديگر أبو يعلى محمد الدلال ابن أبي طالب حمزة بن محمد بن طاهر بن جعفر

ص: 333

كذاب است .

و از فرزندان يحيى صوفي بن جعفر كذاب أبو الفتح احمد بن محمد بن حسن بن يحيى الصوفي المذكور است و اين أبو الفتح همان سید نسابه معروف بابن محسن رضوی است و او را برادری بود که نامش علي ومكنى بأبي القاسم ومردى فاضل و با دیانت کامل و حافظ قرآن بود و او را ناصبی پندار می کردند در مصر اعقاب نهاد .

و از فرزندان جعفر کذاب هارون بن جعفر است و از اولاد او علي بن هارون و دو پسرش حسن و حسین است که در صیدا که از بلاد شام عقب نهادند و از اولاد علي بن هارون سادات امروهه هستند .

و امروهه نام قریه از مصافات دهلی است که اولاد سید شرف الدین شاه ولایت که پسرسید علی بزرگ و سید علی پسر سیدمرتضی و سیدمرتضى پسر أبو المعالي و ابوالمعالی پسر سیدابوالفرج صیداوی واسطی و او سید داود و سید داود پسر سید هارون بن جعفر کذاب است .

و نیز از اولاد سید هارون سادات کردیز هستند در هند .

یاقوت حموی میگوید کردیز بفتح كاف وسكون راء مهمله و دال مهمله مكسوره و ياء مثناة تحتانى و زای معجمعة ولايتي است درمیان غزنة و هند .

و از فرزندان علي بن كذاب محمد نازوك بن عبدالله بن على بن جعفر كذاب است و فرزندانش را بدو شناسند و نازوك خوانند و این نازوك از جماعتی عقب نهاد .

از آن جمله أبو الغنائم عبدالله .

دیگر یحیی و دیگر علی.

و دیگر عیسی و دیگر محمد هستند .

و اعقاب ایشان را بنو نازوك خوانند در مقابر قريش وغيرها .

ص: 334

و از جمله فرزندان أبو القاسم عبدالله كه أبو الغنائم هم نوشته شده است.

أبو محمد دقاق بن عبدالله است و نسابه مصری بدو انتساب میجوید و میگوید من حسن بن علي بن سليمان بن مكى بن بدران بن يوسف بن حسن الدقاق بن عبد الله میباشم .

شیخ تاج الدين بن معينة میگوید وی مدعی کذاب است و او را در این نسب حظی و بهره نیست و پاره از نسابین چنان دانسته اند که حسن بن عبدالله ابن نازوك را حسن کیا میخواندند و او را عقبی است و او و ایشان باطل هستند .

شيخ أبو الحسن عمری حسن و برادران او را همی یاد کرد تا به بطن چهارم و پنجم از اولاد ایشان رسید و این قوی ترین ادله بر آن است که او را باز مانده نیست.

و در ادریس بن جعفر کذاب و اولاد او عدد است و ایشان را قواسم گویند بسبب اینکه بجد خودشان قاسم بن ادریس بن جعفر کذاب نسبت میبرند .

و قاسم از جماعتی عقب زاده است از جمله ایشان ابو العساف حسن بن قاسم است .

و از جمله فرزندان او جواشنه هستند فرزند جوشن بن ابى الماجد محمد بن قاسم بن ابی العساف حسن مذكور.

و از ایشان علی بن قاسم است از فرزندانش فليتات پسر فليتة بن على بن حسین مذکور است .

و از ایشان ابوالبدور پسر بدر بن قائد برادر فلية بن على بن حسين است .

و از جمله ایشان عبدالر حمن بن قاسم است فرزندش مواجد بن عبدالرحمن است و اولادش را مواجد گویند و ایشان بطون كثيره هستند .

از آنجمله سید عز الدين يحيى بن شريف بن بشير بن ماجد بن عطية بن يعلى بن دوید بن مواجد مذکور است و اولاد در حله هستند.

ص: 335

و از جمله آنها قبیله هستند که ایشانرا بنو اکعیب گویند و در مشهد شریف غروی جای دارند و ایشان فرزند محمد کعیب بن على بن حسين بن راشد بن فضل بن رويد بن مواجد مذکوراند .

و از جمله ایشان عیاش بن قاسم و ابو الماجد محمود بن قاسم بن أبي العساف حسن مذکور میباشند و هر دو تن عقب نهادند .

و در بعضی حواشی کتاب عمدة الطالب در ذیل احوال همین شجره می گوید نسب سادات بهلکرا چنین است .

السيد بدر الدين محمد بن السيد صدر الدين محمد الخطيب داماد سید جلال الدین حسين البخارى و هو ابن السید محمود که از مکه معظمه ورود بهند بداد و در بهکو متوطن شد .

و هو ابن السيد الشجاع بن السيد ابراهيم بن السيد قاسم بن السيد زيد بن السيد جعفر بن السيد حمزة بن السيد هارون بن السيد عقيل بن السيد اسماعيل بن السيد أبي الحسن علي المختار بن السيد جعفر المشهور بالكذاب.

و می گوید در عمدة الطالب برای سيد علي مختار پسری که او را اسمعیل نام باشد نام نبرده است.

و نسب سید جلال الدین حسن بخاری که از بخارا بهند ورود داده است باحمد بن عبدالله بن علي اشقر بن جعفر بن امام علي هادى صلوات الله عليه منتهى می شود.

چنانکه سید جمال الدين أحمد بن محمد بن مهنا بن علي بن مهنا الحسيني العبيدلی در کتاب خودش شجرة الانساب تصريح بآن کرده است و عمود نسب او باین صورت است السید جلال الدين البخارى بن السيد علي بن السيد جعفر بن السيد محمد بن السيد محمود بن أحمد بن عبدالله بن علي الاشقر بن جعفر الامام علي الهادي علیه السلام.

چنانکه محمد قاسم شاه مشهور بفرشته در تاریخ خودش مسمی بنورسنامه

ص: 336

بهمن شاه باین مطلب تصریح کرده است پس هر کس خواهد باین کتاب و بطایفه عمود نسبی که در دست سادات تجارية ومحل اعتماد است رجوع فرماید .

در كتب رجال مسطور است که علي بن محمد بن عبدالله بن علي بن جعفر بن على بن محمد بن الرضا بن موسى علیهم السلام مكنى بأبي الحسن و درسر من رأى نقيب بود و او را عدل می نویسند وله كتاب الامام يشرفها مذکور میدانستند .

و دیگر عیسی بن جعفر بن علي بن محمد بن علي بن حمد بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن أبى طالب علیهم السلام معروف بابن الرضا تلعکبری در سال سیصد و بیست و پنجم از وی حدیث نمود .

در جنات الخلود مسطور است که بروایتی حضرت امام علی عسکری علیه السلام سه پسر و یکدختر بنام عایشه داشت و بقول اصح آنحضرت را چهار پسر به ترتیبی که مذکور شد بود و حسین بن علی هادی علیه السلام در تقدس وتنزه ممتاز و بمتابعت برادر والا اختر خود و اقرار و اعتراف بامامت آنحضرت میگذرانید .

ومحمد بن علي هادى علیه السلام حالش معلوم نیست و این خبر مخالف خبر سابق است که ابو جعفر سید محمد بن علي سيدى جليل وفاضل و امام علیه السلام سخت او را دوست میداشت و در زمان حیات آنحضرت وفات کرد و از حسین بن علی هادی علیه السلام حالى وحكايتي وحديثي مذکور نشد .

بالجمله صاحب جنات الخلود می نویسد جعفر ملقب بكذاب که در شرارت و حب دنیا و جاه طلبی مشهور آفاق بود و اکثر عمر خود را با اوباش و اجامر و نواختن طنبور و ساز و سایر اعمال غیر مشروعه می گذرانید در امامت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بر حسب ظاهر قائل بود و بعد از وفات آنحضرت دعوی امامت نمود و مردم را جبراً تکلیف میکرد که با مامت او قائل شوند و نمی شدند و خواست که بر جنازه شریفه امام حسن عسکری علیه السلام نماز بگذارد تا مردم بدانند که بعد از آن حضرت امامت مخصوص اوست و این امر را سند انجام مقصود خود سازد چون با مامت بایستاد حضرت امام الانس والجان صاحب الزمان علیه السلام که در سن شش سالگی

ص: 337

بود از عقب در آمده گریبان او را گرفته پس کشید و خود بر نعش پدر عالی اختر نماز بگذاشت جعفر کذاب عريضه بخلیفه نوشت و خواستار شد با وی همراهی کند تا شاید جای برادرش را بگیرد و کار امامت را بپای گذارد خلیفه در جواب گفت امامت امری است که خدای تعالی بهر کس که شایسته بداند میدهد پدر و برادرت امام واقعی بودند ازین روی ماهر چند سعی کردیم ایشان را از میان بر گیریم و از خلافت باز داریم نتوانستیم اگر تو از جانب خدای تعالی امام باشی چنان خواهد بود و گرنه امداد با کسی که قابل و شایسته نیست برای مالازم نیست .

راقم حروف گوید : این جواب خلیفه عهد و تصدیق و شهادت او اثبات وجود امام دوازدهم را مینماید زیرا که هر کس قائل شود که امامت باید از جانب خدا باشد و شایستگی لازم است لابد نفی دیگر مدعیان را مینماید و هرکس تصدیق بر امامت عسکریین نماید البته بائمه طاهرين سابقين سلام الله تعالى عليهم اجمعین که فضایل و مآثر و مفاخر ایشان از آفتاب تابنده و بدر فروزان نمایان تر است و رسول خدای صلى الله عليه وآله با مامت و وصایت ایشان خبرها داده واد له وبراهين عقليه و نقلیه بر وجوب وجود امام در تمامت آیات روزگار تا قیامت اقامت شده است تصدیق مینماید و آیتی از خدا و خبری از رسول خدا وارد نشده است که امامت در امام حسن عسکری علیه السلام قطع می شود زیرا که خود این ترتیب ظهور ائمه هدی و فرمایش رسول خدای که اوصیای من بعدد نقبای بنی اسرائیل هستند و اخبار یکه در وجود مبارک امام دوازدهم و غیبت و ظهور آنحضرت وارد است مصرح بر بقای امامت تا قیامت است و ادله عقلیه نیز جز این را تجویز و تصدیق نمی نماید چنانکه کراراً در طی این کتب مبار که مشروحاً رقم شد و خواهد شد .

ص: 338

بیان دعایی که موجب توسل بحضرت امام علی نقی علیه السلام است

در جنات الخلود مسطور است که در استعانت بر ادای حقوق اخوان از مؤمنين و مؤمنات ونوافل ورد مظالم و تبعات عباد و نائل شدن بمطلبها و رسیدن بمقاصد منوط و مربوط با این است که باین دعا بحضرت امام علی نقى متوسل شوند اللهم إني أسئلك بحق وليك على بن حمد إلا اعنتني به على تأدية فرضك وبر أخواني المؤمنين و أخواتي المؤمنات وسهل ذلك لي وآخرته بالخير واعني على طاعتك بفضلك يا أرحم الراحمين .

در جنات الخلود مسطور است که در روایت دیگر وارد است بفضلك يا رحيم .

و کفعمی در مصباح این دعای مبارك را ذکر میکند و تفاوت مختصری دارد و می نویسد بحق وليك علي بن محمد علیهما السلام عليك و بعد از صلوات می نویسد و ان تعينني به علی قضاء حوائجي و نواقلی و فرائضی و بر بعد اخواني وكمال طاعتك برحمتك يا أرحم الراحمين و ان تفعل بي كذا وكذا ودعای دیگر در پایان این دعا مذکور است که انشاء الله تعالی ازین بعد مسطور خواهد شد .

ص: 339

بیان ساعتی که از ساعات لیالی و ایام بحضرت امام علی نقی علیه السلام اختصاص دارد

بروايت جنات الخلود ساعت دهم که از ابتداء ربع آخر روز است تا يك ساعت روشنی آفتاب مانده مخصوص بآنحضرت و خواندن این دعا در آن زمان ضرور است یا من خلا فتعظم يا من تسلط فتجبر وتجبر فتسلط يا عز فأستكبر في عزه يا من مد الظل على خلقه يا من امتن على عباده بالمعروف يا عزيزاً ذا انتقام يا منقسماً بعزته من أهل الشرك أسئلك بحق علي بن محمد و أقدمه بين يدي حوائجى أن تصلى على محمد وآل محمد .

پس مطلب خود را بطلب و غالباً در این ساعت این حضرت سوار شدن و به سیر رفتن و سفری را شروع کردن در راه عبادت است و چون اراده سواری کنند بگویند بسم الله وبالله والله أكبر و چون بر مرکب راست بنشيند بگويد الحمد لله الذي هدانا للإسلام ومن علينا بمحمد سبحان الذي سخر لنا هذا وما كنا له مقرنين و انا إلى ربنا لمنقلبون والحمد لله رب العالمين اللهم أنت الحامل علي الظهر و المستعان على الأمر و چون مرکب سرکشی کند در گوش راست آن بگو افغير دين الله يبغون الأية و خواندن این بیت حضرت خضر علیه السلام ضرور است مغيضاً عليكم ما قصدتم من المنى بنحج سلكتم في فنون الاسالب و حيث الجهيم تباعدتكم سلامة ويرغبكم الرحمن من جانب و چون بمنزل برسيدى بگو أللهم إني أسئلك خيرها و أعوذ بك من شرها و چون بیرون بروى بكو السلام علينا وعلى عباد الله الصالحين ورحمة الله وبركاته .

ص: 340

بیان تحیات حضرت امام على نقى عليه السلام

تحيات حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه اينگونه است اللهم صل على علي بن محمد وصي الأوصياء وامام الأتقياء وخلف أئمة الدين على الخلایق أجمعين اللهم كما جعلته نوراً يستضيء به المؤمنون فبشر بالجزيل من ثوابك و أنذر بالأليم من عقابك وحذر بأسك و ذكر آياتك و أحل حلالك وحرم حرامك بين شرايعك وفرائضك وخص على عبادتك وأمر بطاعتك و نهى عن معصيتك فصل عليه أفضل ما صليت على أحد من أوليائك وذرية أنبيائك يا اله

العالمين .

و نیز در جنات مسطور است که دعای آن حضرت این است .

بیان دعای حضرت امام علی نقی صلوات الله وسلامه عليه

یا نور یا برهان یا مبين يا منير يا رب اكفني شر الشرور و آفات الدهور وأسئلك النجاة يوم ينفخ في الصور و نزد برخي اين دعای مذکور حرز آن حضرت علیه السلام است و دعایش این است یا عدتي دون العدد ويا رجائي و المعتمد و يا كهفي والسند يا واحد يا أحد يا من هو الله أحد أسئلك بحق من خلقته من خلقك ولم تجعل في خلفك أحد ان تصلي على جماعتهم وتفعل بي كذا وكذا.

و بعد از خواندن این دعاى مبارك مطلب خود را خواستار شود .

ص: 341

بیان دعایی که در روز زیارت حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه خوانده شود

در جنات الخلود مسطور است که روز چهارشنبه مختص باین حضرت وسه امام دیگرعلیهم السلام است باین نهج السلام عليكم يا أولياء الله السلام عليكم يا حجج الله السلام عليكم يا أنوار الله في ظلمات الأرض صلوات الله عليكم وعلى آل بيتكم الطيبين الطاهرين بأبي أنتم و أمي لقد عبدتم الله مخلصين و جاهدتم في الله حق جهاده حتى أتيكم اليقين فلعن الله أعدائكم من الجن والانس أجمعين وأنا أبرء إلى الله واليكم منهم يا مولاي يا ابا إبراهيم يا أبالحسن علي بن موسى يا مولاي يا أبا جعفر محمد بن علي يا مولاي يا أبا الحسن علي بن محمد أنا مولا لكم مؤمن بسركم وجهر كم مضيف بكم في يومكم هذا يوم الأربعاء ومستجير بكم محبكم وزائركم فاضيفوني و أجيروني بآل بيتكم الطيبين الطاهرين .

بیان نماز حضرت امام علی نقی صلوات الله وسلامه عليه

در جنات الخلود مسطور است در طلب فرزند دو رکعت نماز کند و بسجد رود و هفتاد و یکبار استغفر الله بگوید و بعد از آن با زوجه اش نزدیکی بجوید و در مقاربت این دعا را بخواند اللهم إن ترزقني ولداً إلا سميته باسم نبيك علیه السلام البته فرزند صالح بهم میرسد و لیکو باشد و در روز هفتم از تولدش وی را عقیقه کن و در حال کشتن گوسفند بگو یا قوم برئتي مماتشركون إني وجهت وجهي للذي فطر السموات والأرض حنيفاً وما أنا من المشركين إن صلاتي ونسكي ومحياي ومماتي لله رب العالمين لا شريك له وبذلك أمرت وأنا أول المسلمين

ص: 342

اللهم منك وإليك بسم الله والله أكبر اللهم تقبل من فلان بن فلان آنگاه نام مولود را مذکور نماید .

بیان دوانی که در هنگام زیارت عسکریین قراءت می شود

در مصباح کفعمی مسطور است که چون خواهی حضرت عسکریین امام علي نقي و امام حسن عسکری صلوات الله عليهما را زیارت کنی برای زیارت ایشان غسل بكن وجامه پاك وطاهر برتن بیارای و با نهایت تطهير ونظافت اجازت بخواه و چون اندرون شدی روی بقبر منور این دو امام بزرگوار علیهما السلام کن و قبله را در میان دو کتف خود بگردان و صد دفعه خدای را تکبیر بسپار آنگاه عرض کن السلام عليكما يا ولي الله السلام عليكما يا حجتي الله السلام عليكما يا نورى الله في ظلمات الأرض السلام عليكما يا اميني الله أتيتكما زائراً لكما عارفاً بحقكما مؤمناً بما أمنتما به كافراً بما كفرتما به محققاً لما حققتما مبطلاً لما ابطلتها اسئل الله ربي وربكما أن يجعل حظي من زيارتكما الصلوة على محمد وآله وأن يرزقني شفاعتكما ولا يفرق بيني و بينكما ولا يسلبني حبكما و حب أبائكما الصالحين ولا يجعله آخر العهد من زيارتكما ويحشرني معلم يجمع بيني وبينكما في الجنة برحمته .

پس از آن هر يك از دو قبر منور را پیوس و هر دو گونه خود را بر آن بگذار سپس سر بردار و بگو اللهم أرزقني حبهم وتوفني على حبهم و ولايتهم اللهم العن ظالمي محمد حقهم وأنتقم منهم اللهم الأولين منهم والأخرين وضاعف عليهم العذاب الأليم إنك على كل شيء قدير اللهم عجل فرج وليتك وابن وليك واجعل فرجنا مع فرجهم يا أرحم الراحمين .

ص: 343

بعد از آن برای هر يك از این دو امام والامقام دور کعت نماز بگذار و بعد از آن هر دو رکعتی همانطور که در زیارت عاشورا مرسوم است دعا بخوان و بعد از آن ایشان را وداع کن مجوی که در زیارت بقیع معمول است .

و دیگر کفعمی در مصباح در أبواب حجب وعون وهياكل این عونه را نسبت بحضرت هادی علیه السلام میدهد .

بیان دعای تعویذ حضرت امام على نقى عليه السلام و الصلوة

عذت به و استعذت به یعنی پناهنده شدم بد و و هو عياذي یعنی ملجاى و گفته می شود معاذ الله یعنى اعوذ بالله معاذاً تجمله بدلا من اللفظ بالفعل زیرا که مصدر است و اگرچه غیر مستعمل باشد مثل سبحان الله وهم گفته می شود معاذة الله و معاذ وجه الله ومعاذة وجه الله و گفته می شود عوذ بالله منك .

يعنى اعوذ بالله منك وعودة باضم عين مهمله ومعاذة وتعويذ بجمله بيك معنى است.

در مصباح کفعمی مسطور است که این عوده از حضرت هادی علیه السلام است و إذا قرأت القرآن إلى وقراً فاذا قرأت القرآن فاستعذ بالله الأيتين عليك يا مولاى توكلي وأنت حسبي واملي ومن يتوكل على الله الأية تبارك إله إبراهيم وإسحق و يعقوب رب الأرباب ومالك الملوك وجبار الجبابرة وملك الدنيا والأخرة رب أرسل إلى منك رحمة يا حليم والبسني عافيتك وازرع في قلبي من نورك وأخباني من عددك واحفظني في ليلي ونهاري بحفظك قل يا من يكلوء كم بالليل و النهار من الرحمن حسبي الله كافياً ومعيناً ومعافياً فان تولوا إلى آخر الأيه .

و در مهج الدعوات و جنات الخلود باين دعاى مبارك اشارت کرده و میگوید حجاب علي بن محمد علیهما السلام براين نهج است و إذا قرأت القرآن جعلنا بينك و بين

ص: 344

الذين لا يؤمنون بالأخرة حجاباً مستورا.

بعد از آن بنگارش آیات و کلمات مسطوره میپردازد و در آخر می نویسد فان تولوا فقل حسبي الله لا إله إلا هو عليه توكلت وهو رب العرش العظيم می گوید بجهت مشهور بودن و مخفی شدن از نظر درندگان و دزدان و دشمنان وایمن بودن از شر سلاطين وشياطين و موذیان ودفع همه بلیات و آفات و آهات خواندن و نوشتن و نگاهداشتن آن فایده عظیم دارد وإن شاء الله تعالى نافع است .

بیان قنوت حضرت امام علی نقی زکی هادی صلوات الله و سلامه علیه

مناهل كراماتك بجزيل عطياتك مترعة و أبواب مناجاتك لمن انك مشرعة وعطوف لخطائك لمن ضرع إليك غير منقطعة وقد الحم الحذار و اشتد الاضطرار وعجز عن الاصطبار أهل الانتظار وأنت اللهم بالمرصد من المكار أللهم وغير مهمل مع الامهال والائذ بك أمن و الراعب إليك غانم والقاصد اللهم لبابك سالم أللهم فعاجل من قد اسنى في طغانه و استمر على جهالته لعقباه في كفرانه و أطعمه حلمك عنه في نيل إرادته فهو يتسرع إلى أوليائك بمكارهه و يواصلهم بقبايح مراصده و يقصدهم في مظائهم باذيته أللهم أكشف العذاب عن المؤمنين و أبعثه جهرة على الظالمين اللهم أكفف العذاب عن المستجيرين وأصلبه على المفيرين اللهم بادر عصبة الحق بالعون و بادر أعوان الظلم بالقصم أللهم أسعدنا بالشكر وأمخنا النصر وأعذنا من سوء البداء والعاقبة والخير .

و آنحضرت این دعا را در قنوت خود قراءت فرمود :

يا من تفرد بالربوبيه وتوحد بالوحدانيته يا من اضاء باسمه النهار و أشرقت به الأنوار وأظلم بأمره جندس الليل وهطل بعينه وابل السيل يا من دعاء

ص: 345

المضطرون فأجابهم ولجاء إليه الخائفون فامنهم فعبده الطابعون فشكرهم وحمده الشاكرون فأنابهم ما أجمل شأنك أنفذ وأعلا سلطانك وأنفذ أحكامك أنت الخالق بغير تكلف والقاضي بغير تحيف حجتك البالغة وكلمتك الدافعة بك اعتصمت وتعوذت من نفئات العندة ورصدات الملحدة الذين الحدوا في أسمائك ورصدوا بالمكاره لأوليائك واعانوا على قتل أنبيائك وأصفيائك وقصدوا لا طفاء نورك باذاعة سرك وكذبوا رسلك وصدوا عن آياتك وأتخذوا من دونك و دون رسولك و دو ودون المؤمنين وليجة و رغبة عنك و عبد وأطواغيتهم وجوابيهم بدلاً منك فمننت على أوليائك بعظيم نعمائك وجدت عليهم بكريم الأئك واتممت لهم ما أوليهم بحسن جزائك حفظاً لهم من معاندة الرسل وضلال السبل وصدقت لهم بالعهود النية الاجابة وخشعت لك بالعقود قلوب الانابة أسئلك اللهم باسمك الذي خشعت له السموات والأرض و أحييت به موات الاشاء وأمت به جميع الأحياء وجمعت به کل متفرق و فرقت به كل مجتمع واتممت به الكلمات وأرتب به كرى الآيات وتبت به على التوابين وأخسرت به عمل المفسدين فجعلت عملهم هباء منثوراً وبئرءاتهم تكبيراً أن تصلي على محمد و آل محمد و أن تجعل شيعتي من الذين حملوا فصدقوا واستنطقوا فنطعوا آمنين مأمومين .

اللهم إني أسئلك لهم توفيق أهل الهدى وأعمال اهل اليقين و مناصحة أهل التوبة و عزم أهل الصبر وتقية أهل الورع وكتمان الصديقين حتى يخافوك اللهم مخافة محجزهم عن معاصيك وحتى يعملوا بطاعتك لينالوا كرامتك وحتى يناصحوا لك وفيك خوفاً منك وحتى يخلصوا لك النصيحة في التوبة حبا لك فتوجب لهم محبك التي أوجها للتوابين وحتى يتوكلوا عليك في أمورهم كلها حسن ظن بك و حتى يفوضوا إليك أمورهم ثقة بك اللهم لا تنال طاعتك إلا بتوفيقك ولاتنال درجة من درجات الخير إلا بك اللهم يا مالك يوم الدين العالم بخفايات صدور العالمين طهر الأرض من بخس أهل الشرك وأحرس الخراصين عن تقولهم على رسولك الروفك اللهم أقسم الجبارين وأبرء المفترين وأبد الافاكين

ص: 346

الذين إذا تتلى عليهم آيات الرحمن قالوا أساطير الأولين و انجزلي وعدك إنك لا تخلف الميعاد وعجل فرج كل طالب مرتاد إنك لبالمرصاد للعباد أعوذ بك من كل لبس ملبوس ومن كل قلب عن معرفتك محبوس ومن نفس تكفر إذا أصابها بؤس و من و اصيف عدل عمله عن العدل معكوس و من طالب للحق و هو عن صفات الحق منكوس ومن مكتسب اثم بائمه مركوس و من وجه عند تتابع النعم عليه عبوس أعوذ بك من ذلك كله ومن نظره واشكاله وأشباهه وأمثاله إنك عليم حكيم.

بیان حرز حضرت امام على نقى صوات الله عليه

سید بن طاوس عليه الرحمة در کتاب مستطاب مهج الدعوات نوشته است شيخ علي بن عبدالصمد نوشته است جماعتی از اصحاب ما که از جمله ایشان شیخ جد من است گفت خبر داد با من أبو الحسن فقیه رحمه الله تعالی گفت حدیث کرد ما را شیخ ابو جعفر محمد بن حسن طوسی رحمه الله و خبر داد با من شيخ ابو عبدالله حسين بن أحمد بن طحال مقدادی گفت حدیث راند ما را أبو محمد حسين بن حسن بن بابویه از شیخ سعید ابو جعفر محمد بن حسن بن علي طوسي رحمه الله گفت خبر داد ما را جماعتی از اصحاب ما از محمد بن عبدالله بن مفضل شیبانی گفت خبر داد ما را أبو أحمد عبدالله بن حسین بن ابراهیم علوی گفت پدرم با من حدیث کرد و گفت حديث فرمود مارا عبدالعظیم بن عبد الله حسنی علیه السلام که حضرت ابی جعفر محمد بن علي الرضا علیهم السلام این عوده را برای پسرش ابو الحسن علي بن محمد صلوات الله عليهم بنوشت گاهی که آن حضرت كودك در گاهواره بود و حضرت جواد آن حضرت را باین تعویذ می نمود و اصحاب را به آن امر فرمود و آن حرز این است :

بسم الله الرحمن الرحيم لاحول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم اللهم رب

ص: 347

الملائكة والروح والنبيين والمرسلين وقاهر من في السموات والأرضين وفالق كل شيء و مالكه وكف عنا بأس أعدائنا ومن أراد بنا سوء من الجن والانس و اعم أبصارهم وقلوبهم و أجعلنا بيننا وبينهم حجاباً وحرساً ومدفعاً إنك ربنا لا حول ولا قوة إلا بالله عليه توكلنا و إليه انبنا وإليه المصير ربنا لا تجعلنا فتنة للذين كفروا وأغفر لنا ربنا إنك أنت العزيز الحكيم ربنا عافنا من كل سوء ومن شر كل دابة أنت أخذ بناصيتها ومن شر ما يسكن في الليل ومن شر كل ذي شر رب العالمين وآله المرسلين صل على محمد و آله أجمعين وأوليائك وخص محمداً وآله أجمعين بأتم ذلك ولا حول ولاقوة إلا بالله العلي العظيم بسم الله وبالله أومن وبالله أعوذ اعتصم وبالله استجير وبعزة الله ومنعته امتنع من شياطين الانس والجن ورجلهم و خيلهم وركصهم وعطفهم و رجعتهم و كيدهم وشر هم وشر ما ياتون به تحت الليل و تحت النهار من أقرب والبعد ومن شر الغايب والحاضر والشاهد و الزائر أحياء و أمواتاً اعمى و بصيراً ومن شر العامة والخاصة ومن شر نفس و وسوتها ومن شر الدناهش والحس واللمس ومن عين الجن والانس وبالاسم الذي اهتز به عرش بلقيس واعيذ ديني ونفسي وجميع ما تحوطه عنايتي ومن شر كل صورة و خيال أو بياض أوسواد أو تمثال أو معاهد أو غير تعاهد من يسكن الهواء والسحاب والظلمات والنور والظل والحرور والبر والبحور والسهل و الوعود والخراب والعمران و الأكام والأحام و الفياض والكنايس والنواميس والغلوات والجبانات ومن شر الصادرين والواردين ممن يبدأ بالليل ويسترد بالنهار بالعشي والأبكار و بالغدو و الأصال والمرئيين والاسامرة والافاترة والفراعنة والابالسه ومن جودهم وأزواجهم وعشايرهم وقبائلهم ومن همزهم ولمزهم ونفثهم و وقاعهم وأخذهم وسحرهم وضربهم وعتبهم و ملحهم وأحيالهم واختلافهم ومن شر كل ذيشر داخل من السحرة و الغيلان وأم الصبيان و ما ولدوا وما وردوا ومن شر كل ذي شر داخل وخارج و عارض ومتعرض وساكن ومتحرك وضربان عرق وصداع وشقيقة وأم ملدم والحمى

ص: 348

والمثلة والربع والغب والنافضة والضالبة والداخلة والخارجة ومن شر كل دابة أنت أخذ بنا صيتها إنك على صراط مستقيم وصلى الله على محمد وآله الطاهرين .

و نیز این حرز دیگر از حضرت امام علي نقي صلوات الله عليه است بسم الله الرحمن الرحيم يا عزيز العز في عزه يا عزيز أعزني بعزك وأيدني بنصرك و أدفع عني همزات الشياطين وأدفع عني بدفعك وأمنع عني بصنعك وأجعلني من خيار خلقك يا واحد يا أحد يا فرد يا صمد .

بیان شاعر حضرت امام على النقى صلوات الله عليه

در بحار ومناقب وكشف الغمه وديكر كتب أخبار وتواريخ مسطور است که شاعر خاص حضرت امام علي نقي صلوات الله عليه ومداح مخصوص آنحضرت عوفي و ديلمي بودند.

در بحار الانوار از کتاب المقتضب الاثر كه احمد محمد بن عياش بن عبد المنعم بن نعمان عبادی جامع آن است مروی است که گفت حسن بن معلم با من حدیث کرد و گفت که ابو الغوث مبنجی شاعر آل محمد صلى الله عليه و آله در عسکر سر من رأی این شعر را برای او انشاد نمودحسن می گوید اسم ابى الغوث اسلم بن مهوز از اهل بنج است و چنان بود که تجری شاعر پادشاهان جهان را مدح و ستایش راندی و ابوالغوث مداح آل محمد صلی الله علیه وآله بودی و نیز چنان که ابوعباد تجری که در طی این کتاب مذکور شد این قصیده را از ابوالغوث میخواند :

و لهت إلى رؤياكم و له الصادي **** يذاد عن الورد الرومي بذواد

فحردي عن الورد اللذيذ مساغه *** إذا طاق و راد به بعد و راد

فاعلمت فيكم كل هو جاء جسرة *** ذمول السرى يقتاد في كل مقتاد

اجوب بها الغلا وتجوب لي إليك *** و مالي غير ذكرك من زاد

ص: 349

فلما تراءت سر من رأى بحشمت *** إليك تعوم الماء في نعم الواد

فادت إلى تشتكي الم ايسرى *** فقلت أقصرى فالقوم ليس بمياد

إذا ما بلغت الصادقين بنى الرضا *** فحسبك من هاد بشر إلى هاد

مقاويل ان قالوا بها ليل ان دعوا *** وفاه بميعاد كفاة بمرتاد

إذا أو عدوا أعفواد إن وعدوا اوفوا *** فهم أهل فضل عند وعد أو يعاد

كرام إذا ما اتفقوا المال انفدوا *** و ليس لعلم الفقوه من انقاد

ينابيع علم الله اطواد دينه *** فهم من نفادان علمت لا طواد

نجوم متى نجم خیامثله بدا *** فصل على الخابي المهيمن والبادي

عباد لمولاهم معالي عباده *** شهود عليهم يوم حشر وأشهاد

همم حجج الله اثنى عشرة متى *** عددت ثاني عشرهم خلف الهادى

بميلاده الأنبياء جائت شهيرة *** فأعظم بمولود و أكرم بميلاد

ازین پیش در همین فصول بیانی در باب عقیدت پاره شعراء که قبل از ادراك آنان صاحب الأمر وامامت آنحضرت بعضی اخبار در اشعار خود از ظهور ووجود و ایمان بامامت آن حضرت آورده اند مسطور افتاد مجلسی اعلی الله مقامه در پایان نگارش این اشعار وتشكيل لغات میفرماید .

مبنج بر وزن مجلس نام موضعی است و صاد با صاد و الف وصاد دوم مهمله بمعنی عطای است .

ذود با ذال معجمة بمعنى دفع است.

حلاثه عن اسماء با حاء حطی و لام مشدد مهموزاً بمعنى طرد کرد و منع نمود است.

هو جاء با جیم شتر تیزرو است.

حسر بفتح حاء مهمله شتر و ناقه عظیم و قوی اندام است .

جزه و ذمیل بروزن امیر راندن به نرمی و همواری است .

ص: 350

ذمل يذمل ذملا و نمولا وناقة نمول گفته می شود.

قدته و اقدته فاقتاد .

وجوب البلاد يعنى قطعتها .

دبید جمع بیده است که بمعنی پایان است.

افعم الاناء یعنی پر کرد ظرف را مثل فعمه .

فعوم مفعول مطلق بحشمت است من غير لفظه يا صفت مصدر محذوفي است به نزع خافض و اداء على فلان اعدائه و اغاشه و ادنى عليه بمد یعنی قونی ولعله .

استعمد هنا بمعنى الطلب او من آديئيد ايداً بمعنى اشتد وقوى قول شاعر ليس بمياد یعنی مضطرب نیست .

وقال البهلول كسر كسور الضحاك .

والسيد الجامع لكل خير .

اطواد جمع طود بمعنی کوه بزرگ است.

جنت النار يعني طفئد خاموش شد و در اینجا برای غروب استفاده شده است و مهیمن فاعل صلی میباشد و بادی عطف برخابی است.

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید :

منبج بفتح میم و سکون نون و باء موحد مکسوره و جیم شهری است قدیمی و شاید از مردم روم باشد مگر اینکه اشتقاقش در عربیت باشد و تجویز معانی متعدد نیز گفته اند اول کسی که این شهر را بنا کرد کسری بود و بنای این شهر در هنگام غلبه کسری بر مملکت شام است و آنجازا من به نامید یعنی من بهترم و من به را معرب ساخته منبج خواندند و هارون الرشید اول کسی است که عواصم را منفرد ساخته و شهر آنجا را بنج ناميد وعبدالملك بن صالح بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب هاشمی پسرعم خود را در آنجا جای داد و ما ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و وقایع ایام خلافت هارون الرشيد حالات عبدالملك

ص: 351

بن صالح و محاورات او را با هارون الرشید و حبس شدن او را و مجالس و حکایات او را با جعفر بن يحيى بر مكى و فضایل و فصاحت و بلاغت و ورع و قدس او را و مجاری حال او را در زمان خلافت امين بن رشيد و مأمور شدن او را و مرگ او را در طریق مشروحاً یاد کردیم .

بالجمله منبج شهری بزرگ و واسعة البركات و با خيرات كثيره و ارزاق واسعة و درفضائی از زمین واقع است بر گردش سوری وباره بر کشیده و پایش را از سنگ بر نهاده و محکم ساخته اند و از منبج تا فرات سه فرسنگ و از آنجا تا حلب ده فرسنگ وشرب ایشان از قنوات عدیده ایست که در صفحه زمین می گردد و در خانهای آنها چاه های آب و اکثر نوشیدن ایشان از آن آبار است چه آبهایش گوارا و برای امزجه سازگار است.

حموی می گوید منبج در این زمان ما از صاحب حلب است و تجری شاعر مشهور ازین زمین بیرون آمده است و او را در منبج املاک بسیار است و جماعتی از شعراء از منبج روی نموده اند و باین حال نسبت میرسانند و اما از مبرزین و نامداران شعراء جز تجری را نمی شناسم که بمنبج منسوب باشد و متنبی شاعر مشهور در این شعر خود تجری را قصد کرده است

قيل بمنبج مثواه و نائله *** في الافق يسأل عمن غيره سئلا

ابن قتیبه در کتاب ادب الكتاب میگوید کساء منبجانی و نمی گویند اهنجاني چه منسوب بمنبج است و بای آن در حال نسبت مفتوح می شود چه نازل منزله منظرانی خنجرانی است .

و ابو محمد بطليوس در تفسیر این کتاب می گوید گاهی که انبجانی نیز گفته می شود و در پاره احادیث باین گونه رسیده است و ابو العباس مبرد در کتاب الکامل خود در وصف لحیه می گوید.

کالانجانی مصقولا عوارضها *** سوداء في لين خد الفادة الرود

و این امر را انکاری نشاید و در آمدن آن مخالفی برای لفظ منبج پدید

ص: 352

نمی شود که آنچه را که منسوب اليها باشد باطل سازد ، زیرا که منسوب بسیار افتد که خارج از قیاس باشد مثل مروزی و در آوردی و رازی و امثال آن .

یاقوت حموی میگوید: در آوردی منسوب بدار ا بجرد را گویند و در فارسی داراب کرد است، یعنی کرده و ساخته و پرداخته داراب ، یاقوت میگوید : بخط ابن العطار قراءت کرده ام که منبج بلده بحترى وأبو فراس است و قبل ازین دو شاعر ماهر نامدار عبدالملك بن صالح هاشمى وابن عبدالملك اجل جماعت قريش ولسان بني عباس و از جمله کسانی است که در صفت بلاغت مضروب المثل واقع شده است و ازین پیش حکایت آمدن هارون الرشید را بمنبج که منزل عبد الملك بود و مكالمات رشید را با عبدالملك هاشمی و اجوبه بلیغه او را و تمجید رشید از آب و هوای منبج رقم کرده ایم .

و در معجم البلدان آن کلمات را مذکور می دارد و بعلاوه می گوید : عبدالملك در تعریف و تمجید منبج گفت «و اين يذهب بها عن الطيب وهي برة حمراء وسنبلة صفراء وشجرة خضراء في فياف منبج بين قيصوم و شيح » هارون الرشید گفت :سوگند باخدای این کلام از در نظیم و مروارید بتکانیده نیکوتر است . و جماعتی بمنبج منسوب هستند.

وازین پیش در همین فصول سابقه در ذیل وفات حضرت إمام علي نقى علیه السلام بقصيده بليغه محمد بن إسماعيل بن صالح صيمرى رحمة الله تعالى که در مرثية آنحضرت وتعزيت حضرت أبي محمد إمام حسن عسكرى صلوات الله عليهما «الأرض خوفاً زلزلت زالها الى الابيات»معروض داشته بود گذارش نمودیم.

معلوم باد که این مهیار شاعر که می نویسند شاعر حضرت إمام علي نقي علیه السلام بوده است نه آن أبو الحسن مهیار بن مرزویه کاتب فارسی شاعر دیلمی است که از شعرای نامدار روزگار است چه این مهیار دیلمی مجوسی بود مسلمان شد و گفته اند. بدست سید بدست سيد أبي الحسن رضى شريف موسوي برادر سید مرتضی علم الهدى اعلی الله مقامهما اسلام آورد، وسید رضی رضی الله عنه خود نیز از فحول شعرای

ص: 353

عصر و دارای دیوان اشعار بليغه فصیحه مشهوره و جامع خطب مباركه أمير المؤمنين عليه السلام موسوم بنهج البلاغه است که چندین شرح بر آن خطب بلیغه مثل ابن ميثم و ابن أبی الحدید و ملا فتح الله کاشانی علیه الرحمة وفاضل مازندراني وغيرهم نگاشته اند، و ما شرح حال سید مرتضی و سید رضی عليهما الرضوان را که بحار فضایل وفقه و علوم و فنون و زهد وورع هستند در ذیل مجلدات مشكاة الأدب ياد کرده ایم ، و مهیار مذکور شاگرد سید رضی بوده است و در فن شعر بآن جناب اقتدا کرده است .

مرحوم فرهاد میرزای معتمدالدولة ومرحوم جنت مكان عباس ميرزا نايب السلطنه ولیعهد دولت علیه ایران پسر خاقان خلد مكان فتحعلی شاه قاجار طاب مثواهم که بانی طبع و تصحيح كتاب وفيات الأعيان ابن خلکان و از جمله شاهزادگان محترم معظم با قدس و كمال وفضل وصافي عقیدت است و گاهی در طی این کتب بمناسبات مقام بنام این شاه زاده اشارت رفته است در هامش احوال مهیار دیلمی مرقوم فرموده است که دیوان اشعار مهیار دیلمی را در دارالخلافه طهران در ماه شوال سال یکهزار و دویست و شصت و یکم بدست آوردم و در پایان دیوانش نوشته بود : الرئيس أبو الحسن مهيار بن مروية شاعر كاتب بغدادي المولد عجمى الأصل مردى مجوسی بود و خداوند تعالی او را بدین اسلام هدایت فرمود و اسلام او بدست نقيب النقباء ذى الحسبين أبي الحسن محمد بن حسين بن موسى الموسوى رحمة الله عليه در سال سیصد و نود و دوم مسلمانی گرفت و در فن غزل سرائی سر آمد ابناء روزگارشد و بعد از سید رضی و ابن نباته سعدی برابناء عصر فزونی داشت و در سال چهار صد و بیست و هشتم هجری بدرود زندگانی نمود :

وشيخ الرئيس أبو علي مشهور با بن سينا يكانه حکیم روزگار نیز در همین سال بدیگر جهان انتقال داد. بالجمله از اشعار و غزلیات رقيقه لطیفه مهیار در ابن خلکان و دیگر کتب دواوین فراوان یاد کرده اند و بعضی کتب نوشته اند : شاعر حضرت امام علي نقى علیه السلام عو في دیلمی بود بدون واو عاطفه که دو نفر باشند .

ص: 354

أما شبلنجی در نور الأبصار تصریح بدو تن می کند و می گوید : شاعراه العوفى والديلمي بصيغه تثنيه والله اعلم .

بیان اسامی کسانیکه از جمله ثقات و و کلاءو دربان امام علی نقی علیه السلام بوده اند

چنانکه در بحار الأنوار أحمد بن حمزة بن اليسع وصالح بن محمد همدانی و محمد بن جز الجمال و يعقوب بن يزيد كاتب وأبو الحسين بن هلال وإبراهيم بن إسحاق خیران خادم و نضر بن همدانی در شمار ثقات آنحضرت امامت سمات و موثقین پيشگاه ولایت آیات بوده اند : وجعفر بن سهيل الصيقل در جمله وكلاى حضرت إمام علي نقي هادي صلوات الله وسلامه علیه محسوب بوده اند بوده اند ، وعثمان مان بن سعید بدربانی آن برگزیده خداوند مجید بدارای تاج کیانی افتخار میجسته است .

و بروایت ابن شهر آشوب علي بن جعفر همدانی از جمله و کلای آنحضرت و محمد بن عثمان المغرى دربان آنحضرت بودند، و ازین بعد إنشاء الله تعالى درذيل تحریر اسامی آنحضرت نیز مذکور میشود .

بیان دعای حضرت امام على نقى صلوات الله وسلامه علیه در حق متوکل عباسی

ازین پیش در مجلد سابق بروايت زرافة حاجب متوکل عباسی رقم نمودیم که متوکل عباسی محض توهین برگزیده کردگار مبين إمام علي نقی علیه السلام

ص: 355

فرمان داد تا تمامت امرا و وزراء و اشراف عصر با تجمل وزینت کامل حاضر شده و خودش ووزيرش فتح بن خاقان سوار گردیده سایرین پیاده در پیش روی ایشان راهسپار شوند ، وحضرت أبي الحسن علي نقي سلام الله تعالى عليه نيز برحسب حكم حتمی متوکل در جمله اشراف را هسپار شد ، و چنانکه فرمود بعد از سه روز متوکل را بکشتند.

وزرافه حاجب بعد از آن قضیه متوکل در خدمت آنحضرت تشرف جست و چنانکه مذکور نمودیم خواستار شد که آندعائی خواستار شد که آندعائی را که آنحضرت در نفرین بر متوکل قراءت کرده بود بدو تعلیم فرماید ، و آنحضرت بدو بیاموخت ؛ وما وعده نهادیم که در مقام خود مرقوم بداريم و اينك از مهج الدعوات سید بن طاوس عليه الرحمة ثبت میشود :

«اللهم إنك أنت الملك المتعذر بالكبرياء المتفرد بالبقاء الحي القيوم المقتدر القهار الذي لا إله إلا أنت أنا عبدك وأنت ربي ظلمت نفسي و عترفت باساءتي و استغفر إليك من ذنوبي فانه لا يغفر الذنوب إلا أنت اللهم إني وفلان ابن فلان عبدان من عبيدك نواصبنا بيدك تعلم مستقر نا ومستودعنا و تعلم منقلبنا و مثوانا و سرنا و علانيتنا و تطلع على نياتنا وتحيط بضمائر نا علمك بما تبديه لعلمك بما نخفيه ومعرفتك بما تبطنه لمعرفتك تظهره .

و لا ينطوى عنك شيء من امورنا ولا يستتر حال من أحوالنا ولا لنا منك معقل يحصلنا و لا حرز مجرزنا و لا محرب يفوتك منا و لا يمتنع الظالم منك بسلطانه ولا يجاهدك عنه جنوده ولا يغالبك مغالب بمنعة ولا يعاذك متعزر بكثرة أنت مدركه أين ما سلك وقادر عليه أين لجا فماذ الظلوم منابك وتوكل المقهور منا عليك رجوعه إليك و يستغيث بك إذا خذله الغيث و يستصر خك إذا قعد عنه النصر و يلوذ بك إذا نفته الأفيه و يطرق بابك إذا اغلقت دونه الأبواب المرتجه ويصل إليك إذا احتجب عنه الملوك الغافلة تعلم ما حل به قبل أن يشكوه إليك و تعرف ما يصلحه قبل أن يدعوك له فلك الحمد سميعاً بصيراً لطيفاً قديراً .

ص: 356

اللهم إنه قد كان في سابق علمك و محكم قضائك وجارى قدرك و ماضى حكمك ونافذ مشيتك في خلقك أجمعين سعيدهم وشقيهم و بر هم و فاجرهم أن حملت لفلان بن فلان علي قدرة فظلمني بها وبغى علي لمكانها وتعزز على بسلطانه الذي حولته إياه وتجبر علي بعلو حاله التي جعلتها له وغرة املاؤك له واطفاه حلمك عنه فقصد لي بمكروه و عجزت من الصبر عليه وتعمدني بشر ضعفت عن احتماله و لم أقدر على الانتصار منه لضعفي و الانصاف منه لذلي فوكلته إليك وتوكلت في أمره عليك وتوعد ته بعقوبتك وحذرته سطوتك وخوفته نقمتك فظن أن حلمك و عنه من ضعف و حسب أن إملاءك له من عجز ولم ننهه واحدة عن اخرى ولا أنزجر عن ثانيته باولى ولكنه تمادى في غيه و تتابع في ظلمه و لج في عدوانه وسنشرى في طغيانه جرأة عليك يا سيدي وتعرضاً لسخطك الذي لا ترده عن الظالمين وقلة اكثراث ببأسك الذي لا تحبسه عن الباغين .

فها أنا ذا ياسيدي من ضعف في يديه مستضام تحت سلطانه مستند بتطابه مغلوب مبغى علي مغصوب وجل خائف مروع مقهور ، قد قل صبري وضاقت حيلتي و الغلقة على المذاهب إلا إليك و انسدت علي الجهات إلا جهتك و التبت علي أموري في دفع مكروهه عني و اشتهت علي الأراء في آزالة ظلمه وخذلني من استنصرته من عبادك واسلمني من تعلقت به من خلقك طراً واستشرت نصيحي فأشار بالرغبة إليك و استر شدت دليلي فلم يدلني إلا عليك فرجعت إليك يا مولاى صاغراً راغماً مستكيناً عالماً أنه لا فرج إلا عندك و لا خلاص لي إلا بك انتجر وعدك في نصرتي و اجابة دعائي فانك قلت وقولك الحق الذي لا يرد و لا يبدل و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغى عليه لينصر ته الله وقلت جل جلالك وتقدست اسماؤك ادعوني استجب لكم و أنا فاعل ما أمرتني به لامنا عليك وكيف امن به وأنت عليه دللتني .

فصل على محمد وآل محمد فاستجب لي كما وعدني يا من لا تخلف الميعاد واني لأعلم يا سيدي أن لك يوماً تنتقم فيه من الظالم للمظلوم واتيقن أن لك وقتاً

ص: 357

تاخذ فيه من الغاصب للمغصوب لأنك لا يسبقك معاند ولا يخرج عن قبضتك منابذ ولاتخاف فوت فاتت ولكن جزعي وهلعي ولا يبلغان بي الصبر على اناتك وانتظار علمك فقدرتك علي يا سيدي ومولاي فوقى كل قدرة وسلطانك غالب على كل سلطان ومعاد كل أحد إليك و إن أمهلته ورجوع كل ظالم إليك وإن أنظرته وقد أضربي يا رب حلمك عن فلان بن فلان وطول اناتك له واقهالك إيناه و كار القنوط يستولي على لولا الثقة بك واليقين بوعدك فان كان في قضائك النافذ وقدرتك الماضية أن ينيب أو يتوب أويرجع عن ظلمي و يكف مکروهه عنی و ينتقل عن عظيم ماركب منى .

فصل اللهم على محمد وآل محمد وأوقع ذلك في قلبه السلعة الساعة قبل ازالة نعمتك التي أنعمت بها علي و تكديره معروفك الذي صنعته عندي و إن كان في علمك به غير ذلك من مقام على ظلمي .

فأسالك ياناصر المظلوم البغى عليه إجابة دعوتي فصل على محمد وآل محمد وخذه من مأمنه أخذ عزيز مقتدر وأفجائه في غفلته مفاجاة مليك منتصر وأسلبه نعمته وسلطانه وأمضض عنه جموعه وأعوانه ومزق ملكه كل ممزق وفرق كل انصاره كل مفرق و اعره من نعمتك التي لم يقابلها بالشكر و أنزع عنه سرباك عزك الذي لم يجازه بالاحسان .

وأقصمه یا قاصم الجبابرة واهلكه يا مهلك القرون الخالية وأبره يامبير الأمم الظالمة وأخذله با خاذل الفتات الباغية وأبتر عمره وابتز ملكه وقف أثره واقطع خبره وأطف ناره وأظلم نهاره و كور شمسه و أزهق نفسه وأهشم شدته وجب سنامه وأرغم أنفه وعجل حتفه ولا تدع له خبته إلا هتكتها ولا دعامة إلا قصمتها ولا كلمة مجتمعة إلا فرقها ولا قائمة على إلا وضعتها ولا ركناً إلا وهنته ولاسبياً إلا قطعته وأرنا أنصاره وجنده وأحبائه وأرحامه عباديد بعد الالفة و شتى بعد اجتماع الكلمة مغفعى الرؤس بعد الظهور على الأمة واشف بزوال أمره القلوب المنقلبة الوجلد والافئدة اللهفة و الامة المتحيرة و البرية الضائعة و ادل ببواره

ص: 358

الحدود المعطلة والأحكام المهملة والسنن الدايرة والمعالم المغيرة والأيات المحرفة و المدارس المهجورة و المحاريب المجفوة و المساجد المهدومة و اشبع به الخماص الساغبة و أروبه اللهوات اللاعبة والأكباد الظامية و أرح به الأقدام المتعته واطرقه بليلة لا أخت لها وساعة لا شفاء منها ونبكة لا انتعاش معها و بعثرة لا اقالة منها و ابح حريمه ونقص نعمه و أره بطشتك الكبرى ونقمتك المثلى وقدرتك التي هي فوق قدرة وسلطانك الذي هو اعز من سلطانه واغلبه لي بقوتك القوية و محالك الشديد و امنعني منه بمنعتك التي كل خلق فيها ذليل وابتله بقفر لا تجبره وبسوه لاتشتره وكانه إلى نفسه فيها يريد انك فعال لماتريد وابرئه من حولك وقوتك وأجوبه إلى حوله وقوته مأذل مكره بمكرك وادفع مشيته بمشيتك واسقم جسده وأيتم ولده وانقص أجله وخيب أمله وزل دولته واطل عولته وجعل شغله في بدنه ولا تفكه من حزنه وصير كبده في ضلال وأمره إلى زوال ونعمته إلى انتقال وجده في سفال و سلطانه في اضمحلال وعاقبته إلى شر مآل و امته بغيظه إذا أمته وأبقه لحزنه إن أبقيته وقتی شره و لهمزه ولمزه و سطوته وعداوته والمحه لمحة تدمر بها عليه فانك أشد بأساً وأشد تنكيلا». خلاصه معانى نزديك باين ترجمه است، عرض میکند : بار خدایا توئی آن پادشاهی که متعزر بكبرياء ومتفرد به بقائی ، زنده قیوم مقتدر قهاری که جز تو خداوندی و معبودی نیست ، من بنده تو هستم و تو پروردگار من باشی ، من خود برخودستم راندم و بر بد کردن خود اعتراف دارم و از گناهان خود بحضرت تو خواستار آمرزش هستم چه جز تو غافر ذنوب و آمرزنده گناهان نیست .

و در این کلمه شاید معانی متعدده باشد ، یکی از آنجمله این است که آمرزنده حقیقی جز آفریننده آفریدگان نتواند بود و این نسبت بدیگران در حکم مجاز است .

عرض میکند :بار خدایا من وفلان پسر فلان که گویا مقصود متوکل خلیفه باشد که بنده از بندگان تو هستیم پیشانی ما بدست قدرت تو است و اخذ بنواصی

ص: 359

و نسبت بآن برترین آیات قدرت و احاطه بر تمامت اجزا و اعضا میباشد چنانکه در آیات قرآنی نیز مذکور است .

میدانی مستقر و قرارگاه ما را ومستودع ومدافن ودفاین مارا و گردش گاه ومقابر مارا و پوشیده و آشکار ما را مطلع هستی برنيات ومنويات ما وعلم ودانش تو واقف و محیط است بر ضمایر ما ، و علم تو بآنچه آشکارا آورده مانند علم تو است بر آنچه ما پوشیده داشته ایم، یعنی هر پوشیده و آشکاری در پیشگاه علم تو یکسان است اگر بر ما پوشیده باشد در حضرت تو مخفي نتواند بود.

و معرفت تو بآنچه در باطن و مخفی آورده باشی مانند معرفت تو است بآنچه ظاهر و هویدا مینمائیم هیچ از امورما و کارهای مادر حضرتت منطوی و در هم پیچیده نیست،و هیچ حالی از احوال ما در حضرت تو مستور و در پرده نیست، و برای ما از حضرت قهر و غلبه و عذاب و نکال تو هیچ پناه گاهی و معقلی که نگاهبان ما باشد نمی باشد ، و هیچ حرزی که حارس و حافظ ما باشد نیست.

و هیچ گریزگاهی که ما را از تو دور و مهجور نماید نمی شاید ، و هیچ ظالمی به نیروی سلطنت و دستیاری لشکر و کشور خود نمی تواند خود را از چنگ خشم و ستیز تو باز دارد ، و هیچ غالبی نمی تواند بمنع و مناعت خود بر توچیره شود، و هیچ متعززی بواسطه کثرت اعوان و انصار و ابطال نتواند در پیشگاه تو اظهار سروری و فیروزمندی و خودداری و خودنمائی نماید ، چه بهر کجا بروند و بهر مأمنى ومعقلی پناه برند توایشان را دریابی و برایشان قادری .

و توئی پناهگاه ستمدیدگان از ما و هر کسی از ما مقهور شود بتوتو كل جوید و به پیشگاه تو بازگشت گیرد و چون آنانکه فریاد رسنده بودند وی را مخذول و تنها گذارند از تو فریاد رسی خواهد ، و چون کسانی را که ناصر و یاور خود میشمرد از نصرت او فرو نشینند ناله و صرخه بحضرت تو آرد .

و چون در بارها بارش ندهند بدرگاه خداوندی تو پناه آورد و در عظمت و کبریائی تو را بکوبد و راه بحضرت تو بخواهد گاهی که آندرها که محل رجا

ص: 360

و امیدواری او بود بروی بسته و مسدود شود، و چون تمام سلاطين وملوك و امرای روزگار که باعانت و افضال ایشان روی داد در حجاب غفلت اندر شوند و پایان کار خود را به پیشگاه فضل و عنایت و کبریای خود برساند و تو بر درد و درمان و حاجات او قبل از آنکه بعرض شکایت پردازد عالمی و آگاهی ، پس حمد وستایش مخصوص تو است که سمیع و بصير ولطيف وقديري .

بار خدایا همانا در علم سابق و قضای محکم و قدر جاری و حکم گذشته و گذرنده و مشیت نافذ تو در تمام مخلوق از هر طبقه خواه سعید یاشقی یا نیکوکار یازشت کردار ایشان چنین رفته است که فلان بن فلان را بر من قدرت و توانائی باشد، پس بواسطه همین قدرت بر من ظلم نمود و به نیروی همین مکانت و منزلت بر من بغی و سر کشی ورزید، و بواسطه همین سلطنت و استیلا که بدو عطافرمودی بر من تعز زورزيد ، و بعلت همین علو حال و بلندی جای که در حق او مقرر فرمودی با من يتجبر وجبروت میرود .

این املا و مهلت دادن تو او را موجب غره شدن وی گردیده است و این حلم و بردباری تو از اعمال و افعال وی طاغی نموده است او را باین جهت و این غره شدن بمکروهی آهنگ مرا کرده است که از صبوری و شکیبائی بر آن عاجزم و در حق من اندیشه بیشتر و گزندی دارد که از احتمال آن ناتوان میباشم و بسبب ضعف و ناتوانی که دارم نمی توانم در مقام انتصار و انتصاف بر آیم و داد خود را از وی بستانم لاجرم کار او را با تو گذاشتم و در کار او و اندیشه او بر تو متوکل شدم و او را از عقوبت تو بیم دادم و از سطوت تو تحذیر نمودم و از نقمت تو به خوف آوردم اما او گمان چنان همی برد که حلم و بردباری تو از مجازات ومكافات او بسبب ضعف وعدم قدرت است و این مهلت و درنگ در امر او بعلت عجز است :

ازین روی هر کاری کرد دست از دیگر کار باز نداشت و بکر دار اول ناخجسته خود از ارتکاب کردار دوم ناستوده خود منزجر و منفعل نگشت و در سر کشی و طغیان وظلم و عدوان و جسارت و عصیان خود دنباله پوی شد و در حضرت تو ای سید من

ص: 361

جسارت وجرأت ورزید و خود را در مورد سخط و خشم و نکال تو که از ستم کاران برنمی گردانی در افکند و براین کار جری و جسور آمد و از باس و شدت و غضب تو که از مردم یاغی سرکش نا فرمان محبوس نمی فرمائی اکثرات و اعتنائی نداشت .

اينك من اى سید من در چنگال ظلم و ستیز اومستضعف و در تحت سلطنت وسلطان او مستضام وستمدیده و بعقاب او مستذل ومبغى و مظلوم ومغضوب و بيمناك وخائف ومروع ومقهور هستم صبرم اندک شده است و عرصه چاره ام تنگ افتاده تمام مذاهب ومسالك وطرق بر من بسته شده مگر راه به پیشگاه تو ، و تمام جهات بر من مسدود گردیده است مگر جهت تو و امور کارهای من در دفع کردن مکروه اورا از خودم بر من ملبس شده و جمله آراء در ازاله ظلم او را از خودم بر من مشتبه گردیده است .

و آنکسان را که از جمله بندگان تو بیاری و دادرسی خود خواندم مرا تنها گذاشتند و جمله آنان را که از میان عباد تو بایشان تعلق ورزیدم همگی مرا فرو گداشتند ، لاجرم از نصح و خیرخواه در مقام شور بر آمدم مرا برغبت و میلان بحضرت تو اشارت کرد و از آنکس که دلیل من بود در طلب راهنمائی و استرشاد بر آمدم و او مرا جز بدرگاه تو دلالت ننمود .

ازین روی ای مولای من روی بحضرت تو آوردم صاغراً راغماً مستكيناً و عالم باینکه هیچ فرج و گشایشی جز در پیشگاه تو وخلاص و نجاتی جز بدرگاه عنایت تو نیست .

هم اکنون خواستار هستم که وعده خودت را در نصرت من واجابت دعای من بجای گذاری ، چه تو خود میفرمائی و آنچه بفرمائی مقرون بحق و راستی و درستی میباشد که در آن بازگشت و تبدیلی نیست که هر کسی عقاب نماید بمانند آنچه او را عقاب کرده اند و از آن پس بروی بغی و عدوان ورزند خداوندش نصرت فرماید .

ص: 362

وميفرمائي : مرا بخوانید تا دعای شما را استجابت نمایم ، و من اينك چنانكه امر فرمودی میکنم به اینکه در این کار منتی بر تو گذارم و چگونه منت میگذارم و حال اینکه تو مرا بر این کار دلالت فرمودی فصل على محمد و آل محمد مستجاب فرمای مرا چنانکه وعده فرمودی مرا ای کسیکه تخلفی در میعاد تو نیست.

و من نيك ميدانم ای سید من که ترا روزی خواهد بود که در آنروز انتقام مظلوم را از ظالم میستانی و یقین دارم که ترا وقتی خواهد بود که آنچه غاصب از مغصوب برده است مأخوذ ،میداری زیرا که هیچ معاندی بر تو پیشی نمی جوید و هیچ منابذی از قبضه اقتدار تو بیرون نمی شود و تو از قوت هیچ فائتی خائف نمی شوی یعنی از دست تو و حکومت تو ناپدید و نابود نمی گردد لكن جزع و ناشکیبائی و هلوع و خروشیدن و عدم هلوع و آرمیدن من چندان است که بر شکیبائی بر درنگ ورزیدن تو و انتظار داشتن حلم و اندازه بردباری تو نمی رسد و راه نمی گذارد

همانا قدرت تو ای سید و مولای من بر من بالاتر از هر قدرتی و سلطان و سلطنت تو غالب بر هر سلطانی و تسلطی است و بازگشت همه کس بسوی تو است اگر چند او را مهلت دهی ، ورجوع هر ستمکاری بحضرت تواست اگر چند او را در نگ بخشی .

و این حلم و امهال وطول بردباری و درنگ تو در باره فلان بن فلان مرا بگزند آورده است و اگريقين من ووثوق من بوعده تو وانجاز آن نبودى نزديك بودی که حالت یأس بر من چیرگی خواهد پس اگر در فضای نافذ و قدرت ماضیه و کارگر تو چنان رفته است که این شخص ظالم براه توبت و انابت گراید یا از ستمکاری بر من بازگشت گیرد یا مکروه خود را از من دست بدارد یا از آن کردار رفتار عظیمی که در حق من مرتکب گردیده است انتقال جوید پس بار خدا یا صلوات بر محمد و آل محمد بفرست و این کار و خیال را در همین ساعت و همین زمان در دل او بیفکن پیش از آنکه آن نعمتی را که مرا بآن متنعم ساخته ازالة افتد و آن احسان

ص: 363

و معروف خودت را که در حق من مبذول فرموده مکدر سازد :

شاید مقصود ازین کلام حکمت نظام نعمت زندگانی و تعیش باشد ، یعنی پیش از آنکه مرا از نعمت حیات و تعيش محروم بگرداند شر او را از من بگردان و اگر در علم جز این رفته است و در مقام انتقام هستی پس از تو مسئلت میکنم ای کسیکه مظلومی را که بروی بغی و ستم ورزیده اند نصرت میفرمائی دعوت مرا با جابت مقرون گردانی فصل علی محمد و آل محمد، و او را در مامن و آسایش گاه خودش بچنگ اقتدار مأخوذ بدار و اورا بيك ناگاه فرو بگیر و دادخواهی بفرمای و نعمت او را از وی مسلوب و سلطنت و استیلای او را از وی مأخوذ و جمعیتش را پراکنده و یاران او را متفرق وعلامات ملك او را بر هم دریده وشکافته و اندام عز و دولت او را از هر گونه نعمتی که هرگز بشکرانه اش قیام نورزیده برهنه و عریان و سربال عز تو را که هرگز با حساني تلافي نکرده است از وی منتزع و استخوان حيات وظلم وسلطنت وسطوت او را در هم بر شکن که توئی هلاك كننده قرون خالیه وازمنه باليه واقوام ماضيه .

و او را دستخوش بواروپای کوب دمار بدار که توثى مبير اهم ظالمه ، ومخذول فرمای او را ای خاذل فأت باغيه وجماعات طاغيه ، ورشته عمر و زندگانیش را قطع فرمای و ملکش را از وی بازربای و نشانش را ناپدید فرمای و سلسله خیراورا ببر و آتش ظلم وشعله سلطنت و طغیانش را خاموش گردان.

و در خش آفتاب زندگانی و سلطنت و کامرانی او را تاريك و جانش را از كالبد پلیدش بیرون بکش و کش درخت شدت و سختی و سطوتش را بخشکان و بباد فنا در سپار و آیات رفعت و سنام عظمت او را برکن و بینی فرغت و انف ملغتش را برخاك ذلت بسای و مرگش را زودتر مقدر فرمای.

و هر گونه سپری و نگاهبانی و دعامه و ستونی و حصن و قلعه و حصاری و حافظی که اور است از میان برگير و هر كامه مجتمعه و انصار و اعوان و دولتخواهی که دارد از هم جدا ،فرمای، و هر آیت رفعت و جلالت مرتبتی که دارد بزیرآر و هر رکن

ص: 364

و پایه وسایه و مایه که اوراست ویران و سست و نابود بساز ، و هر گونه سبب و اسبابی که برای او موجود است منقطع نمای.

و بنمای بما انصار و یاران و لشکریان و دوستان و خویشاوندان عبادید بعد از الفت ، یعنی مردمی و گروهی پراکنده بهر سوی بعد از آنکه با هم مألوف بودند و متفرق و گوناگون و مختلف الحال و الرأى بعد از اینکه متفق الكلمه و مجتمع الرأى بودند و سرهای ذلت و خواری بزیر افکنده بعد از آنکه بر امت سرافرازی داشتند و در زوال امر او قلوب منقلبه خوفناک و دلهای افسوسمند اندوهناك وامت متحیره سرگردان و بندگان بیهوده گردیده پریشیده حال را و از بوار و دمار او حدود و احکام شرعیه را که از ظلم و عدوان و كفر وطغيان او معطل ومهمل و سنن دائره کهنه شده و معالم مغیره و آیات محرفه و مدارس هجوره ومحاريب مجفوة ومساجد مهدومه را دایر و متداول و شکم های گرسنه نزار افسرده را بفقدان اوسیر و کامهای تشنه پژمرده را بآن سیراب و جگرهای عطشان را کامیاب و قدمهای رنج یافته را از زوال او آسوده گردان.

و او را در در شبی دریاب و در سپار که خواهری برای آن شب نباشد : یعنی آن طروق و شب سپاری و تاخت شب هنگام را که بروی نمائی شب آخر زندگانیش قرار بده .

و ساعتی برای او گردان که شفائی برای وی نماند ، و او را به نکبتی دچار بساز که برای او انتعاشی باقی نگذارد و عثرت و لغزی بگردان که اقالتی و فرو گذاشتی از بهرش نماند و حریم او و حرمت حریمش را مباح بساز ، یعنی چون دستخوش فنا و زوال گردد زنهای او و زوجات او در زوجیت دیگران اندر شوند و اگر کافر و مرتد از جهان برود زنهایش بهره دیگران میشوند.

و نعیم او را تیره و تار و دستخوش زوال و بوار بگردان، و بطش و شدت و سخت گیری سخت سخت و شدید و نقمت مثلى ونكبت كبرى و قدرت عظمای خوت را که برترین هر گونه قوت وسلطان خودت را که اعز و غالب تر از سلطان اوست بدو

ص: 365

باز نمای.

وبقوت قويه ومحال طول شدید خودت در کار من بروی غلبه بجوی ومرا بآن قوة مانعه خودت که تمام خلق در آن مقام خوار و هموار هستند مرا از شر او بازدار و او را بفقر و نیازمندی مبتلا فرمای که بهیچ چیزش جبرانی و ببد حالی و بد روزگاری دچار ساز که هیچ چیزش ساتر نباشد .

و او را بخودش باز گذار که بدترین نقمات است تا در آنچه بخواهد همان کند ، یعنی چون او را بخودش بگذاری تا بر حسب میل طبع و جهل خود آنچه خواهد کند البته موجبات خسارت دنیا و آخرتش موجود شود ، ازین است که معصوم عرض میکند « رب لا تكلفنى إلى نفسي » .

بدرستیکه توئی که هر چه خواهی میکنی ، و او را از حول و قوت خود برى وبحول وقوت خودش محتاج گردان، و مکر او را بچاره گریهای خودت ذلیل و خوار گردان ، ومشيت او را بمشيت خودت بازدار ، بدنش را رنجور و اولادش را يتيم و مدتش را ناقص و آرزویش را بنومیدی و دولتش را بزوال وزاوی و رنج ورنجش را بسیار و شغل و اشتغالش رابچاره امراض جسد خودش مقرردار و او را هرگز از حال حزن و اندوه انتقال مده .

و کید و مکیدت او را در ضلال و گمراهی و امر او را بزوال و نقمتش را بانتقال وجد و بهره وحظ و نصیبه او را در سفال و سلطان وسلطنت او را در اضمحلال و پایان کارش بمآلی شریر مبدل بدار ، و چونش بمیرانی بمردنی که مایه غیظ او باشد بمیران و اگر او را باقی بداری اندوهناکش بجای بدار ، ومرا ازشر وهمزولمزاو وسطوت و عداوت او نگاهدار باش و با نظره خفیف در او بنگر که در آن لمحه دچار دمار وهلاکش باشد ، فانك اشد بأشاً واشد تنكيلا .

معلوم باد که این حرز و تعویذ و دعا و نفرین که از هزار تیغ و تیر و نیزه و گرز وزوبین سخت تر است و دارای مطالب عالیه و مقاصد سامیه است و لزوماً بپارء نکات آن اشارت میرود تا بر بعضی خوانندگان مجهول نماند اولا باید دانست

ص: 366

که اینکه آنحضرت عرض میکند من بخویشتن ظلم کردم و باسانه خودم معترف میباشم و از گناهان خود آمرزش می طلبم نه بآن معنی وعنوان است که سایر خلق دارند چنانکه خدای تعالی با پیغمبر خود میفرماید و «واستغفر لذنبك » يا « ليغفر الله لك »و اين استعاذه واستغاثه و استنصاری که مینمایند نه چنان است که دیگران میکنند، چه ایشان از جانب یزدان کارفرمای تمام عوالم امکان هستند و هرچه خواهند کنند و هر کسی هر کاری کند به نیروی ایشان و توجه خاطر و اجازه و اشارت ایشان است .

واگر نخواهند ترتیب هیچ اثری میسر نشود و این عرض و استدعاها از حیثیت شرط عبودیت و عرض مرتبت قدرت و قهاریت و علم احاطه و غلبه ذات واجب الوجود است که در عین اینکه خودشان مختار و قاهر وغالب وخليفه خداوند تعالى و نایب حق هستند معذلك چون نظر بمراتب الوهيت برسد و نسبت خالقیت پیش آید و عدم مشابهت ومجانست و مشاكلت خالق با مخلوق در نظر آید مورضعیف وپیل عنیف و کاه زبون و کوه گران و قطره آب و دریای بی پایان و امام و مأموم ونبي وامت یکسان میروند و قاضی الحاجات ودافع البليات وباقي بلا زوال وحاجب الطول والاحوال حقيقت جزیزدان ذوالجلال نمی تواند ، و از آن مقام که بگذرند حالت انبیا و اولیاء نیز بسایر مخلوق از دیگر حیثیت امکانیه و عوالم مخلوقیت تساوی ندارد اگر چه بر حسب ظاهر همگی بيك هيکل و قالب و اجسام و صفات بشریت مینمایند اما در ظهورات و اوصاف تفاوت خصایص و شئونات در کار می آید که از حد سایر بشر خارج است و در این باب حاجت بشرح و بیان نیست زیرا که اخلاق و اوصاف این نمره مخلوق خالق کل و ایزد قادر مینماید که اگر چه در صورت بشرند اما زمره دیگر و خمیره دیگرند و در موالید و متوفیات و ايام حيات وطی اصلاب وارحام آباء وامهات وعلوم و معجزات ایشان صدق این طلب هویداست.

پس اگر خود را ضعیف و مغلوب و مظلوم و مغصوب و امثال وطرف برابر را

ص: 367

ظالم وغاصب و شديد وغالب و سلطان و آمر بخوانند بهمان نظریات است وگرنه کسی را که آنقدرت باشد که بيك نظاره جان جهانی از تن بیرون شود و نقش پرده شیرغر آن گردد و ببلعد و بدر دو سنگ و کلوخ در یک و آب و اشجار واشياء مخلوقه و تمام مؤثرات بحكمش باشند نمی شاید مانند دیگر مخلوق و حرایض و مسائلش چون دیگران باشد .

چنانکه خدای با پیغمبر میفرماید «والله يعصمك من الناس » وحال اينكه پیغمبر حافظ و ناصر و عاصم است اما نسبت بعصمت إلهي كه م میرسند شأن و صفت ورتبت دیگر پیدا میکند .

و این نفرین بلوطی که امام علیه السلام در حق خلیفه وظالم عصر میفرماید نیز نظر بخبث باطن و شر او نسبت بدایره وجود مینماید و شر او را تا چه اندازه و دفش را تاچه مقدار میداند که عرض میکند او را از حول وقوت خودت بري و بحول وقوت خودش محتاج فرمای.

و هیچ نفرینی ازین سخت تر نیست که عرض میکند: او را از حول وقوت خودت که هر نوع قوت و نیروئی از آن است بری فرمای و بحول وقوت خودش و محتاج بقوت و نیروی خالق وحول محتاج فرمای، یعنی محتاجی ذلیل را بمحتاجی ذلیل حاجتمند کن و ازین گذشته هر کس خود را محتاج بخود داند و از کردگار بی نیاز روی بر تابد برترین آیات شقاوت وضلالت و جهالت و حرمان هر دو سرای را حامل است.

و ازین دعاى مبارك معلوم می شود که حالات نفسانيه إمام علیه السلام نه چون دیگران است و تقرب ایشان بحضرت خدای برتر از میزان تصور ما میباشد چون در مقام نفرین هم میرسند گردش زبان و تابش بیان دیگر دارند و آنچه لازم دانند بعرض میرسانند و چون معروض نمودند اجابت میشود و چون در مقام استعاده یا استخاره با امثال آن نیز برآیند آنچه بر زبان آورند دیگران را آن علم و احاطه نیست چنانکه در دعای حرز حضرت امام علی نقی علیه السلام در طی همین فصول مسطور

ص: 368

شد و اگر بخواهیم در دقایق دعوات و استعاذات و احراز ائمه هدى يا رسول خدای صلی الله علیه وآله بیان آوریم کتابی مطول ومبسوط میشود .

بیان نماز حضرت امام علی نقی صلوات الله وسلامه علیه و دعای آنحضرت

مجلسی اعلى الله مثوای در کتاب ربیع الاسابيع میفرماید : نماز حضرت هادي علیه السلام دور کعت است در رکعت اول بعد از فاتحه سوره مبارکه پس و در رکعت دوم سوره شریفه رحمن و دعای آنحضرت آن است :

«یا بار یا وصول يا شاهد كل غائب ويا قريب غير بعيد ياغالب غير مغلوب يا من لا يعلم كيف هو إلا هو يا من لا يبلغ قدرته أسألك اللهم باسمك المخزون المكنون المكتوم عن شئت الطاهر الطهر المقدس النور التام الحي القيوم العظيم نور السماوات ونور الأرضين عالم الغيب والشهادة الكبير المتعال العظيم صل على محمد وآل محمد »

و نیز در مقباس المصابيع علامه مجلسى عليه الرحمة مسطور است که علی بن مهزیار روایت نموده است که محمد بن إبراهيم بحضرت إمام علي نقي علیه السلام در عريضه نوشت که ای سید من اگر مصلحت بدانی دعائى بمن تعلیم فرمای که بعداز نمازها بخوانم تا یزدان تعالی خیر دنیا و آخرت را برای من جمع فرماید ، آنحضرت در جواب مرقوم فرمود بعد از هر نماز بگو :

«أعوذ بوجهك الكریم وعزتك التي لا ترام وقدرتك التي لا يمتنع منها شيء من شر الدنيا والآخرة ومن شر الأوجاع كلها »و در بعضی روایات این تیمه را دارد « ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم ».

ص: 369

و دیگر در مقباس سند بحضرت إمام علي النقی علیه السلام میرساند که فرمود از دعاهای رسول خدای صلی الله علیه وآله که بعد از نماز ظهر قراءت میفرمود این دعا میباشد «لا إله إلا الله العظيم الحليم لا إله إلا الله رب العرش الكريم و لله رب العالمين اللهم إني أسئلك موجبات رحمتك وعزائم مغفرتك و الغنيمة من كل بر والسلامة من كل إثم أللهم لا تدع لي ذنباً إلا غفرته ولا هما إلا فرجته ولا سقماً الا شفيعة و لا عيباً إلا سترته ولا رزقاً إلا بسطته و لا ذنباً إلا قضيته ولا خوفاً إلا آمنته ولا سوء إلا صرفته ولاحاجة هي لك رضى ولي فيها صلاح الأقضيتها يا أرحم الراحمين آمين رب العالمين » .

و نیز در مقباس از حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه وارد است که هر کس این دعا را در هر صبح بخواند خداوند تعالی هفتاد حاجت از حوایج دنیا و آخرت او را برآورد :

«يا كبير كل كبير يا من لاشريك له و لا وزير يا خالق الشمس والقمر المنير يا عصمة الخائف المستجير يا مطلق المكبل الاسير يارازق الطفل الصغير يا جابر العظم الكبير يا راحم الشيخ الكبير يانور النور يامدبر الامور يا باعث من في القبور .

يا شافي الصدور يا جاعل الظل والحرور يا عالماً بذات الصدور يا منزل الكتاب والنور والفرقان العظيم والزبور يامن يسبح له الملائكة بالابكار والظهور يادائم الثبات يا مخرج بالغدو والاصال يا محى الأموات يا منشي العظام الدارسات يا سامع الصوت يا سابق العوت يا كاسى العظام البالية بعد الموت يا من لا يشغله شغل عن شغل يامن لا يتغير من حال إلى حال يا من لا يحتاج إلى تجشم حركة ولا انتقال يا من لا يمنعه شأن عن شأن .

يا من لا يرد بالطف الصدقة والدعا عن أعنان السماء يا حتم وأبرم من سوء القضاء يا من لا يحيط به موضع ومكان يامن ومكان يامن يجعل الشفاء فيما يشاء من الأشياء يامن يمسك الرمق من الدنف العميد بماقل من الغذاء يا من يزيل بأدنى الدواء

ص: 370

ما غلظ من الداء.

يا من إذا وعد وفي وإذا توعد عفى يامن يملك حوائج السائلين يا من يعلم ما في ضمير الصامتين ياعظيم الخطر ياكريم الظفر يا من له وجه لا يبلى يا من له ملك لا يفنى يا من له نور لا يطفاء يا من فوق كل شيء عرشه يامن في البر والبحر سلطانه يامن في جهنم سخطه يامن في الجنة رحمته يامن مواعيده صادقة يا من اياديه فاصلة يا من رحمته واسعة .

ياغياث المستغيثين يا مجيب دعوة المضطر ين يامن هو بالمنظر الأعلى وخلقه بالمنزل الأدنى يارب الأرواح الفانية يارب الاجساد البالية يا أبصر الناظرين يا أسمع السامعين يا أسرع الحاسبين يا أحكم الحاكمين يا أرحم الراحمين ياوهاب العطايا يا مطلق الاسارى يارب العزة يا أهل التقوى وأهل المغفرة يا من لا يدرك أمده يا من لا ينقطع مدده أشهد والشهادة لي رحمة وعدة وهى مني سمع وطاعة وبها أرجو النجاة يوم الحسرة والندامة إنك أنت الله لا إله إلا أنت وحدك لا شريك لك وأن محمداً عبدك ورسولك صلواتك عليه وأنه قد بلغ عنك وأدى ماكان واجباً عليه لك وأنت تخلق دائماً وترزق وتعطى وتمنع وترفع وتضيع وتغنى وتفقر وتخذل و تنصر و تعفو و ترحم وتصفح و تجاوز عما تعلم ولا تجوز ولا تظلم و أنك تقبض وتبسط وتمحو وتثبت وتبدى وتعيد وتحي وتميت وأنت حي لا يموت .

فصل على محمد وآله واهدني من عندك وأفض علي من فضلك وانشر علي من رحمتك وأنزل علي من بركاتك فطال ما عود تني الحسن الجميل واعطيتني الكثير الجزيل وسترت علي القبيح اللهم فصل على محمد وآل محمد وعجل فرجي و اقلنى عترتي و أرحم عبرتي وأردوني إلى أفضل عادتك خلاني و استقبل بي صحة من سقمي وسعة من عدتي وسلامة شامله في بدني وبصيرة نافذة في دينى ومهدني وعني استضفارك و استقالتك قبل أن يغنى الأجل و ينقطع الأمل وأعني على الموت وكربته وعلى القبر و وحشته وعلى الميزان وخفته وعلى الصراط وزلته وعلى يوم القيامة وروعته .

ص: 371

واسألك النجاح العمل قبل انقطاع الأجل وقوة في سمعي وبصري واستعمالا لصالح ما عملتني و فهمتني إنك أنت الربا الجليل و أنا العبد الذليل و شتان ما بيننا يا حنان يامنان يا ذا الجلال والاكرام وصل على محمد وآل محمد وصل على من به فهمتنا وهو أقرب وسائلنا إليك ربنا محمد و آله وعترته الطاهرين ».

معلوم باد ، در این حدیث شریف که میفرماید «يا من هو بالمنظر الأعلى وخلقه بالمنزل الأدنى» معنى لطیفی بنظر می آید و نمیتوان در معانی کلمات معصومين صلوات الله علیهم که در کلمات آسمانی و اشارات رباني بالصراحة بتأويل و معنی اتکال ورزید بلکه باندازه استفهام واستدراك میتوان بیانی کرد.

لهذا می شود در این كلمة طيبه گفت خدای سبحان را تعالى الله عما يصفون منزلی و مکانی معین نیست اگر چه از هیچ منزلی هم بیرون نیست ، زیرا که اگر بیرون باشد آن منزل و مکان موجود نخواهد بود پس اگر گوئیم خدای تعالی مکانش رفیع نه چنان مکان و رفعتی است که بمخلوق و ممکن و اجسام دهند که حلول شیء درشی دیگر باشد بلکه از حیثيت شأن ورتبت الوهيت .

و اینکه گوئیم خلق خدای در منظر ادنی هستند نه آن است که نظر بعلود نو ظاهری و معنی لغوی باشد ، چه در عرش و فرش و در تحت الثرى وفوق عرش اعلى و سماوات علی و هر مکانی که ما را متصور شود مخلوقی هست و خالق را نتوان بمكاني و منزلی معلوم معین و مجسم نمود بلکه این معنی نیز بعلو شأن خالقیت ودنو مقام مخلوقیت که همه ممکن و زایل هستند نسبت بخالق داده میشود که واجب و باقی ببقای ابد و سرمد لا يزال است

و گرنه پست و بلند مکانی نسبت بعوالم امکانی است آنها که آسمان هستند زمین را بلند دانند و هر آنکس که در زمین است آسمان را بلند میخواند و آنکس که در آن طرف زمین است زمین را پست خواند و ماها که روی این صفحه زمین هستیم آن طرف را پست شماریم و این مطلب بر مردم هوشمند پوشیده نیست والله أعلم بالصواب .

ص: 372

بیان دعای روز جمعه برای عرض حاجت و کراهت سفر آنروز بروایت امام علی نقی علیه السلام

در ربیع الأسابيع مسطور است که از حضرت امام علي نقي علیه السلام مروی است که سفر کردن و سعی در حوایج نمودن در روز جمعه مکروه است پیش از زوال بعلت فوت شدن نماز جمعه لكن بعد از نماز جمعه جایز است و موجب برکت است .

و هم در آن کتاب از حضرت امام علي نقي علیه السلام مروی است که اگر ترا حاجت ضروری پیش آید روز چهارشنبه و پنجشبه و جمعه را روزه بدار و در روز جمعه در اول روز غسل کن و تصدق بده مسکینی را بآنچند که ترا ممکن باشد و در موضعی بنشین که در میان نو و آسمان سقفی و پرده حایل نباشد از صحن سرای یا غیر از آن در زیر آسمان و چهار رکعت نماز بگذار و در رکعت نخستین بعد از حمد سوره یسین و در دوم رکعت حمدخان و دو رکعت سوم إذا وقعت ودور كعت چهارم تبارك الذي بيده الملك و اگر این سوره ها را ندانی قل هو الله أحد را بخوان و چون از نماز بپرداختی کف را بسوی آسمان گشای و این دعا را بخوان :

«اللهم لك الحمد حمداً يكون أحق الحمد بك وأرضى الحمد لك واجب الحمد اليك ولك الحمد كما أنت أهله وكما رضيت لنفسك وكما حمدك من رضيت حمد ومن جميع خلقك ولك الحمد كما حمدك به جميع أنبيائك ورسلك وملائكتك كما يغني لعزك وكبريائك وعظمتك.

و لك الحمد حمداً بكل الألسن وعن صفته ويقف القول عن منتهاه و لك الحمد حمداً لا يفصر عن رضاك و لا يفضله عن شيء من محامدك اللهم لك الحمد

ص: 373

في السراء والضراء و الشدة والرخاء والعافية والبلاء والسنين والدهور ولك الحمد على آلائك و نعمائك علي و عندي و على ما أوليتني و أبليتني و عافيتني ورزقتني واعطيتني وفضلتني سرقتني وكرمتني و هديتني لدينك حمداً لا يبلغه وصف واصف ولایدر که قول قائل.

اللهم لك الحمد حمداً فيما آتيته إلى من احسانك عندي و افضالك علي وتفضلك إياى على غيرى ولك الحمد على ماسويت من خلقي واد بتني فأحسنت أدبي مناً منك علي لا بسابقة كانت مني فأى النعم يا رب لم تتخذ عندي وأى الشكر لم تستوجب مني رضيت بلطفك لطفاً وبكفايتك من جميع الخلق خلقاً يارب أنت الملعم على المحسن المفضل المحل ذو الجلال والاكرام والفواضل والنعم العظام فلك الحمد على ذلك يارب لا تخذلني في شديدة و لم تسلمني بجريرة ولم تفضحني بسريرة لم تزل نعمائك على عامة عند كل عسرة ويسر أنت حسن البلاء عندي قديم العفو عني متعنى ولك عندي قديم العفو امتني بسمعي وبصري و جواري وما قلت الأرض مني .

اللهم وإن أول ما سئلك من حاجتي واطلب إليك من رغبتي وأتوسل به إليك به بين يدي سئلتي واتقرب به اليك بين يدي طلبتى الصلوة على محمد والمحمد أسئلك أن تصلى عليه وعليهم وكأفضل ما سلك الله من خلقك وكما أنت مسئول له ولهم إلى يوم القيامة .

اللهم فصل عليهم بعدد من صلى عليهم و بعدد من لم يصل عليهم و بعدد من لم يصل عليهم وبعدد من لا يصلى عليهم صلاة دائمة تصليها وبالوسيلة والرفعة و الفضيلة وصل علي جميع أنبيائك و رسلك وعبادك الصالحين وصل اللهم على محمد وآله وسلّم عليهم تسليماً كثيراً .

اللهم ومن جودك وكرمك انك لا يحب من طلب إليك وسالك ورغب فيما عندك و تبغض من لم يسألك وليس أحد كذلك غيرك و طمعي يا رب في رحمتك و مغفرتك وثقتي باحسانك وفضلك وحداني على دعائك و الرغبة إليك وانزال

ص: 374

حاجتي بك و قد قدمت امام مسئلتى التوجه بنبيك الذي جاء بالحق و الصدق من عندك و نورك و صراطك المستقيم الذي هديت به العباد و أطويت بنوره البلاد وخصصته بالكرامة وأكرمته بالشهادة وبعثه على حين فطرة من الرسل صلى الله عليه و آله .

اللهم وإني مؤمن بسره وعلانيته وسر أهل بيته الذين أذهب عنهم الرجس وطهرهم تطهيراً وعلانيتهم اللهم صل على محمد وآله ولا تقطع بيني و بينهم في الدنيا والأخرة واجعل عملي بهم مقبلاً أللهم دللت عبادك على نفسك فقلت تباركت وتعاليت وإذا سألك عبادي عني فإني قريب أجيب دعوة الداع إذا دعاني فليستجيبوا لي واليؤمنوا بي لعلهم يرشدون ، و قلت يا عبادي الذين أسرفوا على أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان يغفر الذنوب جميعاً إنه هو الغفور الرحيم ، و قلت ولقد نادينا نوح فلنعم المجيبون أجل يارب نعم المدصى أنت و نعم المجيب ، و قلت قل ادعوا الله أوادعوا الرحمن اياماً تدعوا فله الأسماء الحسنى وأنا أدعوك.

أللهم بأسمائك الحسنى كلها ما علمت منها وما لم أعلم اسألك باسمائك التي إذا دعيت بها اجبت وإذا سئلت بها اعطيت و ادعوك تضرعاً إليك مسكيناً دعاء من اسلمته الغفلة و اجهدته الحاجة أدعوك دعاء من استكان و اعترف بذنبه ورجاك لعظيم مغفرتك وجزيل منو بتك .

اللهم إن كنت خصصت أحداً برحمتك طائعاً فيما أمرته وعمل لك فيما له خلفته فانه لم يبلغ ذلك إلا بك وبتوفيقك اللهم من أعد واستعد لوفادة مخلوق برجاء رفده وجوائزه فاليك ياسيدي كان استعدادي وما رفدك وجوائزك فاسئلك أن تصلى على محمد وآله وأن تعطني مسئلتي وحاجتي ».

پس هر حاجت که خواهی بخواه بعد از آن این دعا را بخوان:

«يا أكرم المنعمين و أفضل المحسنين صل على محمد وآله ومن أرادني بسوء خلقك فاخرج صدره وأفحم لسانه و أسدد بصره وأقمع رأسه واجعل له شغلاً في نفسه وكنفسه بحولك وقوتك و لا تجعل مجلسى هذا آخر العهد من المجالس

ص: 375

التي أدعوك بها متضرعاً إليك فإن جعلته فاغفر لي ذنوبي كلها مغفرة لا تغادر لي بها ذنباً وجعل دعائي في المستجاب وعملي في المرفوع المقبل عندك و كلامي فيما يصعد إليك من العمل الطيب واجعلنى مع نبيك وصفيك والأئمة صلوانك عليهم فيهم اللهم أتوسل وإليك بهم أرغب فأستجب دعائي يا أرحم الراحمين وأقلني من العثرات ومصارع العبرات ».

پس حاجت خود را باز طلب و بسجده رو وبگو :

لا إله إلا الله حليم الكريم لا إله إلا الله العلي العظيم سبحان الله رب السموات السبع ورب الأرضين السبع ورب العرش العظيم اللهم إني أعوذ بعزك من عقوبتك و أعوذ برضاك من سخطك و أعوذ بك منك لا أبلغ مدحتك و لا الثناء عليك أنت كما اثنيت على نفسك أجعل حياتي زيادة من كل خير وأجعل وفاتي راحة من كل سوء وأجعل قوة عيني في طاعتك».

پس بگو « يا ثقتي ورجائي لا تحرق وجهي في النار بعد سجودي لك ياسيدي من غير من عليك بل لك المن لذلك علي فارحم ضعفي ورقة جلدي وأكفني ما احمنى من أمر الدنيا و الآخرة وأرزقني مرافقة الننبي وأهل بيته عليه وعليهم السلام في درجات العلى ».

پس باز بگو « یا نورالنور يا مدبر الأمور يا جواد يا ماجد يا واحد يا أحد ياصمد يا من لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفواً أحد يا من هو هكذ او لا يكون هكذا غيره يا من ليس في السموات العلى والأرضين السفلى آله سواء يا مغز كل ذليل ومذل كل عزيز قد وعزتك وجلد لك عيل صبري فصل على محمد وآل محمد و فرج عني » .

پس برای بلایی که این کار را برای رفع آن بجای می آورد نام آن بلا را مخصوصاً ببرد و بگويد « الساعة الساعة يا أرحم الراحمين » دعای آخر را از نور النور تا آخر سه مرتبه در سجده بخواند ، پس از آن جانب راست روی را بر زمین گذاشته و همین دعا را سه مرتبه بخواند پس سر بر دارد و از روی نهایت خضوع

ص: 376

و خشوع ده مرتبه «واغوثاه بالله وبرسول الله و بآله صلی الله علیه و آله»بگوید پس جانب چپ صورت را بر زمین بگذارد و دعای آخر را که اشارت بآن شد بخواند و تضرع کند و در دعا مبالغه نماید که هیچ دعایی برای قضای حوائج ازين بهتر نيست إنشاء الله تعالى .

و نیز این دعارا در ربیع الاسابيع روایت میکند که از ادعیه ایام هفته است و از حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه مروی است :

«بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذي لا من شيء كان ولا من شيء كون ما قدكان مشهداً بحدوث الأشياء على أزليته وبما وسمها من العجز على قدرته وما اضطرها إليه من الفناء على دوامه لم يخل منه مكان فيذرك بأينيته ولا له شح مثال فيوصف بكيفيته ولم يغب من شيء فيعلم مباين لجميع ما أحدث في الصفات و ممتنع عن الادراك بما ابتدع من تصرف الذوات وخارج بالكبرياء والعظة من جميع تصرفات الحالات محترم على بوارع ناهبات الفتن تحديده و على عوامق ثاقبات الفكر تكيفه وعلى غوائص سابحات النظر تصويره ولا تحويه الأماكن لنظمته ولا تزرعة المقادير نجلاله ولا تقطعه المقائيس لكبريائه ممتنع عن الاوهام أن تستغرفه و عن الاذهان أن تمثله وقد يبثة عن استنباط الاحاطة به طوامخ العقول و نضبت عن الاشارة إليه بالاكناه بحار العلوم ورجعت الصغر من السعه إلى وصيف قدرته لطائف الخصوم واحد لا من عدد و دائم لا بأمد وقائم لا بعمد ليس بجنس و نادله الاجناس ولا بشبح فتضارعه الاشباح ولا كالاشياء فتقع عليه الصفات وقد ضلت العقول في امواج تبار ادر که وتحيرت الاوهام عن احاطة ذكر از ليته وحضرت اللافهام عن استثعار وصف قدرته و غرقت الاذهان في لحج أفلاك ملكوته مقتدر بالألاء ممتنع بالكبرياء وتملك على الأشياء فلا دهر يخلقه ولا وصف يحيط به قد خضعت له رقاب الصعاب في محل نخوم قرارها و اذعنت له وواضين الأسباب في منتهى شواهق أقطارها مستشهد بكلية الاجناس على ربوبيته و بعجزها على قدرته و بفطورها على قدمته وبزوالها على بقائه فلالها محيص عن إدراكه اياها ولا خروج

ص: 377

عن احاطة لها ولا احجاب عن احصائه لها و لا امتناع بها من قدرته عليها كفى باتقان الصنع له آية وبتركيب الطبع عليه زلالة وبحدوث الفطر عليه قدمة فصل على محمد عبدك ورسولك وبأحكام الصنيعة عليه عبرة فلا إليه حد منسوب و لاله مثل مضروب ولاشيء عنه بمحجوب تعالى عن ضرب الامثال له والصفات المخلوقة علواً کبیرا.

وسبحان الذي خلق الدنيا للفناء والبيود ، والأخرة للبقاء والخلود وسبحان الذي لا ينقصه ما اعطى فأسنى و إن جاز المولى في المنى و بلغ الغاية القصوى ولا يجوز في حكمه إذا قضى.

وسبحان الذي لا يرد ماقضى ولا يصرف ما أمضى ولا يمنع ما أعطي ولا يهفو ولا ينسى و لا يعجل بل يهمل ويعفو و ينفر ويرحم ويصبر ولا يسئل عما يفعل وهم يسئلون .

لا إله إلا الله الشاكر للمطيع له المملي للمشرك به القريب ممن دعاء على حال بعده والبر الرحيم لمن لجأ إلى ظله واعتصم بحبله ولا إله إلا الله المجيب لمن ناداه باخفض صوته السميع لمن ناداه لا غمض سره الرؤف من رجاه لتفريج همه القريب من دعاه لتنفيس كربه وغمه .

ولا إله إلا الله الحكيم عمن الحد في أيامه وانحرف عن بنيانه وان بالجحود في كل حالاته والله أكبر القاهر للاضداد المتعالى عن الانداد المتفرد بالمنة على جميع العباد و الله أكبر المحجب بالملكوت والعزة المتوحد بالجبروت و القدرة المتردى بالكبرياء و العظمة والله أكبر المتقدس بدوام السلطان و الغالب بالحجة و البرهان المنتهى و النصيب الاوفى والغاية القصوى والرفيع الأعلى حتى يرضى ونرده بعد الرضا .

اللهم صل على محمد و آل محمد الذين امرت بطاعتهم و اذهب عنهم الرجس وطهرتهم تطهيراً اللهم صل على محمد وآل محمد الذين ألهمتهم عملك و استحفظتهم كتابك وأستر عيتهم عبادك .

ص: 378

اللهم صل على محمد و آل محمد عبدك ورسولك وحبيبك وخليلك وسيد الأولين والأخرين من الأنبياء والمرسلين والخلق أجمعين وعلى آله الطيبين الذين أمرت بطاعتهم وأوجبت علينا حقهم ومودتهم .

اللهم إني أقدمهم بين يدى مسئلتى وحاجتى واستشفع بهم عندك امام طلبتي وأسئلك اللهم سؤال وجل انتقامك حذر من نقمتك فزع إليك منك من لم یجد لفاقته مجيراً غيرك ولا لخوفه أمناً غير فنائك و تطولك ياسيدي ومولاى علي مع طول معصيتى لك أقصد من الرجاء إليك وإنكانت سبقتنى الذنوب و حالت بيني و بينك لانك عماد المعتمد ورصد المرتصد لا تنقصك المواهب ولا تغيضك المطالب فلك المن العظام والنقمه الجسام باكثير الخير يادائم المعروف يا من لا تنقص خزائنه ولا يبتد ملكه ولا تراه العيون ولا تغرب منه حركة ولا سكون لم تزل سيدي ولا تزال ولا يتوارى منك متوار كنين أرض ولا سماء ولا تخوم ولا قرار تكنلت بالأرزاق يا رزاق و تقدست من أن تتنا ولك الصفات وتعززت عن أن تحيط بك تصاريف اللفات ولم تكن مستحدثاً فتوجد منتقلاً عن حالة إلى حالة بل أنت لمفرد الأول والأخر ذو العز القاهر جزيل العطاء جليل الثناء سابغ النعماء دائم البقاء احق من تجاوز وعفى عمن ظلم واساء بكل لسان .

إلهي تمجد وفي كل الشدايد عليك يعتمد فلك الحمد والمجد لانك المالك الأبد و الرب السرمد آتقنت إنشاء البرايا فأحكمتها بلطف التقدير و تعاليت في ارتفاع شأنك عن أن ينفد فيك حكم التغيير أو يحتال منك بحال يصفك بها الملحد بتبديل أو يوجد في الزيادة والنقصان مساع في اختلاف التحويل أو تلتثق سحائب الاحاطة بك في بحور هم همم الاسلام أو تمتثل لك منها جبلة تصل إليك فيهارو يات الأوهام .

فلك مولاى إنقاد الخلق مستخدمين باقرار الربوبية و معترفين خاضعين بالعبودية لك سبحانك ما اعظم شأنك وأعلى مكانك وانطق بالصدق برهانك وانفذ أمرك وأحسن تقديرك سمكت السماء فرفعتها ومهدت الأرض ففرشتها وأخرجت

ص: 379

منها ماء شجاجاً ونباتاً به حراجاً فسبحك نباتها و جرت بامرك مياهها وقا على مستقر الميتة كما أمرتهما فيامن تعزز بالبقاء و قهر عبادة بالفناء أكرم مثوى فانك خير بنحج لكشف الضر.

يامن هو مأكول في كل عسر ومرتحى لكل يسر بك أنزلت اليوم حاجتي و اليك ابتهل فلا تردني خائباً مما رجوت ولا تحجب دعائى عنك إذ فتحته لي فدعوت وصل على محمد و آل محمد و سكن روعتي وأستر عورتي وارزقني من فضلك الواسع رزقاً واسعاً سائقاً حلالاً طيباً هنيئاً مريئاً لذيذاً في عافية.

اللهم اجعل خير أيامي يوم القاك واغفر لي خطاياى فقد أوحشتني وتجاوز عن ذنوبي فقد أو بقتني فانك مجيب منيب رقيب قریب قادر غافر قاهر رحیم کریم قيوم وذلك عليك سهل يسير وأنت أحسن الخالفين .

اللهم إنك فوضت على للأباء والأمهات حقوقاً عظمتها و أنت أولى من حط الاوزار وحفقها وأدى الحقوق عن عنده فأحتملن عني إليهما وغفر لهما كما ر جاك كل موحد مع المؤمنين والمؤمنات والاخوة والاسوات وألحقنا و وإياهم بالابرار وايج كناولهم جناتك مع النجباء و الأخيار إنك سميع الدعاء قريب لطيف بما تشاء وصلى الله على النبي محمد وعترته الطيبين وسلم تسليماً .

معلوم باد ، این دعاى مبارك جامع جوامع توحيد ولطايف دقايق وحقايق لطایف گنجینه مدارك جليله ومعالم جميله ومعارف عمیقه است چنانکه در اغلب احادیث و اخبار سابقه بر این مضامین عالیه اشارت رفته است و مذکور شد که خداوند شيء است اما چون سایر اشیاء نیست وكان الله ولا شيء معه ، اما در اين حدیث شریف پاره لطایف دیگر نیز مندرج است که بر ارباب علم و معرفت مکتوم نیست .

و در اینجا عرض میکند « اللهم اجعل خير أيامي يوم القاك» و در نسخه دیگر است لقائك برترين دعوات و مستدعیات است، چه نتیجه و پایان تمام اعمال و آمال در این روز است و هیچ ملاقاتی ارفع و اجل واهيب واشرف ازین روز نیست

ص: 380

اگر مقرون بخیر باشد جامع جميع محسنات و فواید و عایدات و شرف و سعادت ابدية است و اگر این نتیجه نباشد بدترین شقاوتهاست اللهم ارزقنا خير الدنيا والعاقبة جز فضل ورحمت عام وشامل كبريائي جل آلانه و نعمائه هیچ چیز دست گیر دنیا و آخرت نیست .

مجلسی در مقباس المصابیح می گوید : شیخ طوسی وسید بن باقی و کفعمی هر روز را بدوازده ساعت منقسم ساخته اند و هر ساعتی را بائمه از امامان اثنى عشرية صلوات الله عليهم اجمعین نسبت داده اند و برای هر ساعت دعائی که مشتمل بر توسل بآن إمام عالى مقام است مذکور داشته اند و اگرچه روایتش را بخصوص ایراد نکرده اند اما معلوم است که چنین امری را بدون روایت ایراد نمی کنند.

لهذا در این رساله يك رقم را ایراد نمود و بعد از دعای هر امامی میگوید ساعت دهم از منتهای ساعت گذشته است تا یکساعت پیش از زرد شدن آفتاب بحضرت إمام علي نقي علیه السلام تعلق دارد و دعایش اینست :

«اللهم أنت الولي الحميد والغفور الودود المبدء الممدود العرش المجيد والبطش الشديد فعال لما يريد يامن هو أقرب إلى من حبل الوريد يا من هو على كلشيء شهيد يا من لا يتعاظمه غفران الذنوب ولا يكبر عليه الصفح عن العيوب اسئلك بحمد لك و بنور وجهك الذي ملاء أركان عرشك و بقدرتك التي قدرت بها خلقك وبرحمتك التي وسعت كلشيء وبقوتك التي ضعف بها كل قوي وبعزتك التي ذل لها كل عزيز وبمشيك التي صغر فيها كل كبير و برسولك التي رحمت به العباد وهديت به إلى سبيل الرشاد وبأمير المؤمنين علي بن ابيطالب علیه السلام أول من آمن برسولك وصدق والذي وفي بما عاهد عليه وتصدق وبالامام البر علي بن محمد علیهما السلام الذي كفيته حيلة الأعداء واريتهم عجيب الأية إذ توسلوبه في الدعاء أن تصلى على محمد و آل محمد فقد استشفعت بهم اليك وقد متهم امامي وبين يدي حوائجي و أن تجعلني من كفايتك في حرز حريز ومن كلامك تحت عز عزيز وتوزعنى شكر آلاءِك ومننك وتوقفني للاعتراف باياديك ونعمتك يا أرحم الراحمين ».

ص: 381

معلوم باد ، ازین پیش بدعای ساعت مخصوص حضرت امام علي نقي علیه السلام مطابق روایت صاحب جنات الخلود اشارت شد و مذکور نمودیم که بروایت کفعمی دعای دیگر که در دنباله این دعای شریف است در مقام خود مذکور میداریم و هم اکنون مرقوم شد، و در مصباح و ربیع الاسابيع دعای صدر وذیل هر دو مذکور است شاید صاحب جنات الخلود برای اختصار همان دعای صدر را رقم کرده است و دعای دیگر مخصوص باین ساعت را مذکور نکرده باشد.

بیان دعایی که برای عرض حاجات از امام علی نقی علیه السلام مروی است

در مصباح کفعمی مسطور است که این قصه از حضرت هادي علیه السلام مروی است که شب هنگام درسه رفعه بنویسند و در سه مکان پنهان دارند :

«بسم الله الرحمن الرحيم الملك الديان الرؤف المنان الأحد الصمد من عبده الذليل البائس المسكين فلان بن فلان اللهم أنت السلام ومنك السلام وإليك يعود السلام تبارك وتعاليت ياذا الجلال و الاكرام و صلوات الله على محمد و آله و بركاته كانه ودائم سلامه ، أما بعد فان من بحضر تنا أهل الأموال والجاه قد استعدوا من أموالهم و تقدموا بسعة جاههم في مصالحهم و ثم شئونهم و تأخر المستضعفون المقلون عن تنجز حوائجهم لأبواب الملوك و مطالبهم فيا من بيده نواصى العباد أجمعين و يا معزاً بولايته للمؤمنين ومذل العتاه الجبارين أنت ثقتي ورجائي وإليك مهربي و ملجاى و عليك توكلى وبك اعتصامي وعياذي فاكن لي یا رب صعبه و سخر لي قلبه ورد عنى نافره و اكفى بايقه فان مقادير الامور

ص: 382

بيدك و أنتَ الفعال لما تشاء لك الحمد واليك يصعد الحمد لا إله إلا أنت سبحانك وبحمدك تمحو ما تشاء وتثبت وعندك أم الكتاب وصلى الله على محمد وآله الطيبين الطاهرين والسلام عليكم ورحمة الله وبركاته »

وإنشاء الله تعالى ازین پس پاره دعاهای امام علي نقي علیه السلام در ذيل معجزات و بعضی مواقع مذکور میشود.

بیان پاره نصایح حضرت امام علی نقی هادی صلوات الله تعالى عليه

ازین پیش در جلد اول این کتاب مبارك پاره کلمات قصار واجوبه معجز شعار حضرت إمام علي نقي صلوات الله به يحيى بن اكثم قاضی و دیگران سبقت نگارش گرفت و اينك مرويات صاحب جنات الخلود مسطور می آید.

می نویسد : از نصایح آنحضرت این است که فرمود : هر کس از خدا بترسد همه کس از او بترسد و هر کس اطاعت خدای را نماید همه کس اطاعت وی کند .

و دیگر فرمود «من اطاع الخالق سخط المخلوق ومن أسخط الخالق فايقن أن يحل به الخالق سخط المخلوق و إن الخالق لا يوصف إلا بما وصف نفسه »

هر کس خدای را اطاعت کند مخلوق بخشم می آید ، یعنی اطاعت خدا متضمن امر بمعروف و نهی از منکر و مخالفت نفوس اماره بسوء است البته هر کس این صفت دارد با مخلوق مباینت و مناقشت جوید اسباب خشم و غضب ایشان میشود و هر کس گرد اعمالی برود که خدای را بخشم آورد باید یقین نماید که خدای تعالى خشم و ستیزه مخلوق را بروی فرود آورد، زیرا که هم ممکن است افعال ناپسند واقوال ناخجسته او که موجب خشم خالق می شود چنان ناخجسته و ناخوش

ص: 383

باشد که مردمان را نیز خشمناک نماید یا اگر فرضاً طوری پوشیده و براه نفاق باشد که جز خدای تعالی کسی نداند و بخشم نیاید خداوند قادر قهار بغض وكين او را در دل مخلوق مخزون و ثابت دارد.

و میفرماید : خدای آفریننده را نمی شاید توصیف نمود مگر بآنچه خودش توصیف ذات والا صفات کبریای خود را فرمايد و إمام علیه السلام در این عدم امکان هیچکس را حتی انبیای عظام و ائمه گرام علیهم السلام بلکه صادر اول صلی الله علیه و آله را مستثنی نفرموده است، زیرا که درشناس کنه ذات و عدم قدرت بر آن تمام ماسوی الله مساوی هستند چنانکه در طی این کتب مبار که مکرر بشرح و بسط پرداخته ایم .

و میفرماید: چگونه میتوان وصف نمود خدای را که عاجزند همه حواس ظاهر و باطن از دریافت ذات او و عاجزند اوهام و خطرات از ادنی معرفت باد و ابصاراز احاطه باو .

و هم چنین چگونه توان وصف کرد محمد صلی الله علیه وآله را بکنه وصف او و حال آنکه خدای تعالی مقرون ساخته است نام او را بنام خود و مشرف گردانیده است او را بعطای خود و واجب گردانیده است اطاعت او را بهر کس که واجب نموده است طاعت خود را و هر كس ترك طاعت او را نماید معذب خواهد بود در طبقات آتش وسراويل و قطران و از روی حسرت گویند «ياليتنا اطعنا الله واطعنا الرسولا».

و هم چنین چگونه وصف توان کرد جمعی را که حق عز و علا طاعت ایشان را بطاعت رسول خود مقرون فرموده است .

در اینجا که میفرماید « اطیعوا الله واطيعوا الرسول وأولى الأمر منكم »و ایشان را اهل امانت و اهل ذکر نامیده و فرموده است که امانت خلافت و سؤال را مختص بایشان دانید در این قول خود « إن الله يأمركم أن تودوا الأمانات إلى أهلها وأسئلوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون »و پاره این کلمات سبقت نگارش رفته است .

ص: 384

بیان پاره حالاتی که در میان حضرت امام على نقى عليه السلام و خلفای عصر روی داده

در بحار الانوار در بدایت احوال شرافت اتصال حضرت امام محمد جواد أبي جعفر ثانی علیه السلام می نویسد : حسين بن حسن حسيني از يعقوب ياسر روایت کرده است که متوکل عباسی می گفت : ويحكم خوشا وخنكا بر احوال شما همانا ابن الرضا مرا زبون و کند و خسته گردانیده است هر چند جهد و کوشش مینمایم که با من شراب بنوشد و منادمت جوید امتناع میفرماید و پذیرفتار نمی شود و هر قدر میکوشم که فرصتی در این کار بدست بیاورم بدست نمی آورم، کنایت از اینکه هر چند پژوهش و تفحص و تجسس و کنج کاوی مینمایم شاید از آنحضرت عملی ظاهر کنم که شاهد مقصود من گردد و بهانه بدست آورم ممکن نمی شود ازین روی در این کار درمانده ام و متحیرم تا چه سازم تا آنحضرت را بنا مشروعی متهم و معروف نمایم .

راقم حروف گوید: در تنزه و طهارت ذیل و اجتناب از تمام مکروهات و محرمات ونواهی و ملاهی فرمودن آنحضرت که معصوم بعصمت إلهي است همين بس که متوکل عباسی با آن خبث طينت و خصومت و بغض با أهل بيت طهارت و دودمان ولایت رتبت علیهم السلام در سالهای بسیار با آن شدت قهر و اقتدار و عدم مبالات در ارتکاب تمام منهيات وفسق وفجور ظاهر و باطن و کثرت اشتیاق و میل بدریافت بهانه و تفحصات و مجاهدات وافره خودش و اصحاب و انصارش که همه برای خوشنودی خاطر او و نیل بتقرب آستان و اکرام و مناصب رفيعه و فواید كثيره کوششها می کردند و رنجها بر خود و مفتشین مخفی و آشکار و پژوهشگران گوشه

ص: 385

و کنار بر می نهادند تا مگر يك جزئی مکروهی از طرف آنحضرت دست آویز یابند و آن جزئی را کلی سازند و اتهام آنحضرت را دست آویز گردانند ممکن نشد بلکه اگر خواستند بدروغ هم نسبت دهند و بسبب آن بمقصود برسند عصمت إمامت زبان وبنان وبيان ایشان را از کار بیفکند و اگر صد هزار دینار از متوکل میخواستند تا آنحضرت را بيك صغيرة متهم دارند با کمال شوق و منت میداد .

و هم چنین حالت خلفای جور درباره حضرات ائمه هدى سلام الله تعالى عليهم براین منوال بوده است و این حسرت را با خود بگور برده اند و مجازات اعمال خود را بیوم النشور بردند ، همین صحت عمل پیشوایان دین خدائی و سقم اعمال خلفای جور كافي است كه هيچيك نتوانستند از ارتکاب قبایح اعمال قبيحه وافعال قبیحه وانواع فسق وفجور ومعاصى صغيره وكبيره که بجمله مخالف و مباین مقام خلافت بلکه قوانین و آداب ریاست و سلطنت و امارت است کناری جویند و نفس اماره ومشتهيات نفسانیه مانع اجتناب ایشان گردید و تمامت اوصاف رذیله و اعمال خبيثه ومعاصى ومناهى إلهي وانواع ظلم وستم وحرص و طمع و شکم بارگی متصف و بجمله در تمام این جمله هکوع وهلوع وولوع بودند و معذلك ميخواستند خود را خليفه خدا ورسول ومالك رقاب امم وقبله گاه اهل عالم و عالم مسلم و ائمه اطهار سلام الله عليهم را اهل خروج و مخالف با اساس و قوانين خلافية وطالب حقوق بني اميه و بني عباس شمارند ، و خود را بتمام اوصاف حسنه ومحامد سیر که از اسباب وجهات و شئونات خلافت است در انظار جهانیان معروف سازند و به تدلیس و تلبيس نور خدا را خاموش و دیکدان طمع و حرص خود را پرجوش سازند!

اما باطن شریعت خیالات فاسده و مفاسد باطنية وخبث طينت ايشان ونهايت فضائل و مناقب و اولویت حضرات ائمه اطهار علیهما السلام را آشکار و روز بروز انوار مفاخر ومآثر إمامت را نمودار می نمود .

پاره خلفا و نواب ایشان با حالت مستی و زناکاری در مسجد مسلمانان بنماز جماعت می ایستاد و گاهی محبوبه زانیه سکرا را در عوض بامامت مسلمانان

ص: 386

میفرستاد، گاهی در حال مستی قرآن مجید را به تیر باران میگرفت و بر هم میدرید و می گفت بگو مزقنى الوليد .

و تمام اوقات اغلب خلفا بمجالس خمر و قمر وزنا و لواط و انواع ملاهی و کفریات می گذشت و اموال بیت المال را در هو وجوس خود بکار می بستند و در اضاف ظلم وستم وقتل ومسموم داشتن ائمه دين وذرية سيد المرسلين وابطال حقوق مسلم ثابته ايشان تحمل و تأمل و تسامح نداشتند و مردم جهان باعمال وافعال فاسده ايشان و عدم لیاقت ایشان آگاه شدند.

اما چون مردم دنیا غالباً دنيا طلب و در طلب مال و متاع فاني دنیای برگذر هستند و مقصود خود را در ریاست و سلطنت خلفای جائر دنیا جوی میدیدند برگرد ایشان انجمن میساختند و بمقاصد خود میرسیدند .

اما میدانستند آنچه میخواهند و بدون استحقاق هزار درجه افزون از حد خود می جستند در حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم حاصل نمی شود از اطراف ایشان کناره میجستند اما خود میدانستند و می گفتند خلیفه پیغمبر جز حضرات ائمه وذريه او نیستند .

و طلحه وزبیر چون در خدمت أمير المؤمنين علي علیه السلام تشرف جستند و خاموش کردن چراغ بیت المال را بدیدند یقین کردند آن مقاصد دنيويه كه دارند إدراك نخواهند کرد و کناری گرفتند.

هارون الرشيد بر امامت و حقانیت حضرت کاظم علیه السلام وعدم اسحقاق خودش تصریح می نمود اما می گفت : الملك عقيم وكذالك غير ذالك ، واگر بخواهيم ازين نمط سخن برانیم چندین مجلد کتاب خواهد ، و در طی این کتب مبار که چون کسی بنگرد و از بدایت ظهور اسلام تا خاتمت حالات أئمه هدى سلام الله عليهم وخلفا وسلاطين معاصر بن ایشان را بسنجد هیچ چیز بروی پوشیده نماند و نور وظلمت بروی مکشوف آید .

بالجمله چون متوکل آن سخنان بگذاشت یکی از حاضران گفت : اگر

ص: 387

از ابن الرضا در این حالت آنچه میخواهی نمیتوانی دریافت باری اينك برادرش موسى مردى قصاف غراف است که میخورد و می آشامد و عشق می بازد و پیمانه میکشد و بلهو و لعب میرود و بی شرم و زشت زبان و بیباک و دهن چاك است او را حاضر کن و بشرب خمر و سایر مناهی نامدار گردان، چه این خبر باین ارتکاب محرمات و معاصی بر ابن الرضا شایع می شود و مردمان فرقی در میان این موسی و برادرش إمام علي نقي نمی گذارند و او را نیز ابن الرضا خوانند و باين افعال فبيحه متهم شمارند .

متوکل را این سخن پسند خاطر افتاد و گفت: مکتوبی برنگارید تا موسی را مکر ماً روانه دارند و بر حسب امر خليفة وقت او را با کمال توقیر و تکریم روانه داشتند و چون متوکل خبر قدوم او را بدانست فرمان کرد تاجمیع بني هاشم و سرهنگان لشکر و امرای سپاه و اعیان کشور باستقبال او بیرون شدند و چنان باز نمود که چون موسی را ملاقات نماید قطیعه در افتاع او مقرر دارد و برای عیش گاه او در آن قطیعه بنای بنیانی گذارند ، و جماعت خمر فروشان و نوازندگان و مطربان را بآنجا تحویل دهند و مراتب عيش و عشرت و سرود و خوش گذرانی او را مهیا سازند .

و نیز مقرر فرمود که در صله و احسان و اکرام او بکوشند و نیز منزلی خوش و دلکش از بهر برقرار نمود که صلاحیت آن را داشته باشد که هر وقت متوکل خواهد موسی را در آنجا دیدار نماید مناسب و شایسته باشد .

دلان و از آنطرف چون موسی فرارسید حضرت ابی الحسن علیه السلام او را در قنطره وصیف که موضعی است که آنانکه وارد میشوند جماعت مستقبلین در آنجا پدیدارش می آیند ملاقات نمود و بروی سلام فرستاد و حق او را بگذاشت بعد از آن باوی فرمود: همانا این مرد ، يعنى متوكل قد احضرك ليهتك ويضع عنك فلا تقر له إنك شربت نبيذاً واتق الله يا أخي أن ترتكب محظوراً ترا برای آن احضار کرده است که پرده حشمت و سودد ترا چاک زند و قدر رفیع ترا پست گرداند مبادا نزد او

ص: 388

بشرب خمر اقرار نمائي و بترس از خدای ای برادر من از اینکه مرتکب محظوری گردی .

موسى عرض کرد: همانا متوکل مرا همین امر ، یعنی آنچه فرمودی احضار کرده است پس تدبیر و چاره من چیست؟ فرمود «ولا تضع من قدرك ولا تعص ربك ولا تفعل ما يشينك فما غرضه إلا هتكك»

از قدر خود مکاه و پروردگار خود را گناه مسپار و کاریکه موجب شين وعار تو باشد مگذار عرض متوكل جزهتك آبرو وشأن تو نیست،موسی دیگرباره در مقام امتناع برآمد و حضرت أبي الحسن علیه السلام آنچه در پند و تنبه و موعظت او تکرار کرد و موسی بر خلاف آنحضرت قیام ورزید .

و چون ابو الحسن علیه السلام معلوم فرمود که موسی اجابت امر آنحضرت را نمی کند با او فرمود «أما إن المجلس الدف الذي تريد الاجتماع معه عليه لا تجتمع وعليه أنت وهو أبداً»، دانسته و آگاه باش که آن مجلسی را که تو خواهی با متوکل بر آنچه باید فراهم شوی هرگز تو و او این مجلس را با هم نخواهید بود.

راوی می گوید:موسی تامدت سه سال در آنجا بماند و بهر بامداد بدربار متوکل برای ملاقات او بیامد گاهی می گفتند امروز متوکل اشتغال دارد وموسى محروم و مأیوس باز میشد و شب هنگام می آمد و با او می گفتند خلیفه مست و سکران افتاد و دیدارش ممکن نیست و موسی صبحگاه دیگر می آمد بدو می گفتند: متوکل دوائی آشامیده و موسی باز میگشت ، و بر همین مدت سه سال بپایان رسانید تا متوکل را بکشتند و موسی در تمام این مدت در مجلس شراب او با او بيك جاي فراهم نشدند .

معلوم باد که حضرت جواد و هادي وإمام حسن عسکری را ابن الرضا میخواندند و این حکایت در زمان متوکل و سه سال قبل از هلاکت او روی داده است که مطابق سال دویست و چهل و چهارم و سال بیست و چهارم إمامت امام هادى ووفات حضرت جواد علیهم السلام است .

ص: 389

چنانکه در ذیل حکایت هم می نویسد: حضرت أبي الحسن علیه السلام موسی را در قنطره وصیف ملاقات نمود و فرمود ای برادر، و موسی برادر حضرت هادي و أبو الحسن كنيت آنحضرت در این صورت مناسب چنین بود که این حکایت در ذيل احوال حضرت إمام علي نقي هلیه السلام مذكور شود شاید بواسطه ابن الرضا مشتبه شده باشد و حال اینکه الفاظ خود حدیث دلالت صریح دارد که در اینجا مقصود إمام علي نقي علیه السلام است یا اینکه بمناسبت احوال اولاد حضرت جواد در اینجا رقم شده باشد آنهم باید در ذیل احوال آنحضرت رقم شده باشد والله اعلم .

و نیز معلوم باد که چنان می نماید که بعد از آنکه موسی از امتثال امر مبارك آنحضرت روی بتافت اراده آنحضرت بر آن قرار گرفت که وی بمقصودش و در مجلس شرب متوكل حاضر نگردد، چه حضور او اسباب شبهت عوام الناس ومخالف شئونات عصمت إمامت وعفت ولايت و حفظ دین و آئین خدا و سنت رسول رهنما می گردید البته در چنین حال واجب می شود که امام علیه السلام برفع و دفع آن بپردازد و الا قبل از آن اوامر و نصایح این خبر را مکشوف ميداشت .

و نیز میتواند برای امتحان موسی و اتمام حجت باشد ، چه اگر موسی را عقیدت راسخه بودی با اینکه از آنحضرت شنید که بآن مقصود نمیرسد سه سال بدانگونه صبح و شب نمی گذرانید و البته برای ائمه هدى صلوات الله عليهم كه حفظ دین یزدانی و ناموس سبحانی هستند در هر مقام که واجب شود هر چه بخواهند همان میشود و خواست ایشان خواست خداوند منان است چنانکه باین مطالب در طی این کتب مبار که اشارات کافیه و بیانات وافیه شده است والله تعالى اعلم بالصواب.

و ازین پیش در ذیل احوال حضرت جواد بپاره حالات موسى مذکور معروف بمبرقع و اخلاق او اشارت رفته است.

و هم در بحار و مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که أبو محمد فهام گفت که روزی متوکل عباسي از ابن جهم شاعر پرسید: اشعر مردمان کیست ؟ ابن جهم

ص: 390

از فحول شعرای جاهلیت و اسلام نام بردار همی کرد از آن پس متوکل از حضرت أبي الحسن صلوات الله علیه پرسید شاعر ترین مردمان روزگار ؟ کیست فرمود:

حمانی است در این شعر که می گوید :

لقد فاخرتنا من قريش عصابة ***بمظ خدود و امتداد اصابع

فلما تنازعنا المقال قضى لنا ***عليهم بما يهوى نداء الصوامع

ترانا شكوناً و الشهيد بفضلنا *** عليهم جهير الصواب في كل جامع

فإن رسول الله أحمد جدنا *** و نحن بنوه كالنجوم الطوالع

در این اشعار از مفاخر ومآثر دودمان رسالت بر تمام بریت اشارت مینماید و مکشوف میدارد که در ملکوت و جوامع ناسوت زبانها برسالت وإمامت اين خلفای حی لایموت گردنده و بگواهی و شهادت گوینده است .

چون متوکل این اشعار را بشنید عرض کرد یا أبا الحسن معنی ندای صوامع چیست؟فرمود «أشهد أن لا إله إلا الله محمدأ رسول الله جدي أم جدك »گواهي بوحدت يزدان و رسالت خاتم پیغمبران صلی الله علیه وآله است آیا این رسول خدای جد من است یاجد تو میباشد ، متوکل ازین سخن بخندید و از آن پس عرض کرد «هو جدك لاتدفعه عنك» وی جد تو میباشد و این مقام و نسبت را نمی شاید از تو دور داشت و بازگردانید و این فرمایش از هزار آتش سوزنده بود .

و هم در این کتاب از سعید ابن سهل مذکور است که زید بن موسی مکرر بعمر بن فرج نوشت و گفت و پیام کرد و خواستار شد که او را بر برادر زاده اش مقدم بدارد و می گفت: إمام علي نقي علیه السلام جوانی نورسیده است و من عم پدر او هستم يعنى برادر امام رضا وعم امام جواد علیهما السلام میباشم، عمر بن فرج در جواب گفت : اين كار باختيار أبي الحسن علیه السلام است ، یعنی اگر رعایت حال تو که عم پدر او هستی در مقدم نشستن بر آنحضرت لازم باشد او خود این ملاحظه را از دست نمی گذارد و ترا بر خود مقدم و مصدر میدارد و این حکومت بما نمیرسد ، زید گفت این کار را يك مرة بجای بگذار و فردا مرا قبل از آنحضرت بمجلس خود بنشان

ص: 391

آنگاه چگونه می شود .

بالجمله چون روز دیگر در رسید حضرت أبي الحسن علیه السلام تشريف قدوم داده بمجلس عمر درآمد و در صدر مجلس بنشست و از آن پس برای زید بن موسی كاظم علیه السلام اجازت طلبیدند وزید بمجلس درآمد و در حضور آنحضرت در کمال فروتنی بنشست و پس از آن در روز پنجشنبه چون حاضر شدند از نخست زید را اجازت دادند تا اندر آمد و در بالای مجلس بنشست و پس از آن حضرت أبي الحسن علیه السلام را در آوردند و چون نظر زید بر آنحضرت وهيمنه إمامت وعظمت بيفاد یکباره از جای خود بر جست و ولی کردگار قهار را در جای خود بالای مجلس جای داد و خود چون چاکری فروتن در پیش مبارك برگزیده یزدان بنشست .

و دیگر در بحار الأنوار از کتاب الاستدراك از ابن قولویه سند به بختری میرسد که گفت: در منبج در حضور متوکل بودم در این اثنا مردی از فرزندان محمد بن حنفیه بادیده روشن و جامه نیکو اندر آمد و در حضور متوکل بایستاد و در اينوقت متوكل بافتح بن خاقان تکلم و حدیث می نمود و چون وقوف آن جوان بطول انجاميد ومتوكل بدو نظر نمی آورد آن جوان گفت : ای امیر المؤمنین اگر مرا احضار کردی بعلت تأديب من همانا در ادب باسارت رفتی و اگر مرا برای آن احضار کردی تا آنکه از اوباش ناس در حضور تو هستند بدانند که تو چگونه اهل مرا خوار میسازی همانا آنچه باید دانستند .

چون متوکل این کلمات را بشنید از روی خشم و ستیز گفت : سوگند با خدای ای حنفی اگر ملاحظه صله رحم و حفظ رسوم خویشاوندی و رعایت حلم و بردباری در حق تو در کار نبودی هر آینه بدست خودم زبانت را از کام بیرون می کشیدم وسرت را از بدن جدا میساختم اگر چه در جای تو پدرت محمد بودی.

بعد از آن روی بافتح بن خاقان آورد و گفت : هیچ نگران هستی که ما از آل أبي طالب چه میکشیم یا حسنی است که همی خواهد تاجی را که خداوند تعالی پیش از وی بما انتقال داده است بخویشتن جذب نماید یا حسینی است که سعی

ص: 392

و کوشش میکند در نقض و شکست آن چه خدای تعالی قبل از او بما فرود آورده است يا حنفي است ، یعنی فرزندان محمد بن حنفیه است که از روی جهل و نادانی شمشیرهای ما را بریختن خون خودش راه نمائی میکند .

چون آن جوان این سخنان بشنید گفت و اى حكم تركته لك الخمور و ادمانها أم العيدان وفيانها ومتى عطغك الرحم على أهلي و قد ابتزرلهم فدكاً اثرتهم من رسول الله صلى الله عليه وآله فورثها أبو حرملة وأما ذكرك محمداً أبي فقد طفقت تضع عزاً رفع الله ورسوله وتطاول شرفاً تقصر عنه ولا تطوله فأنت كما قال الشاعر

فغض الطرف إنك من نمير***فلا كعياً بلغت كلابا

دوام مدام و شکر لیالی و ایام وسماع عود و نو از چنگ ورود و ملاقات غلمان وخود وغلمه بغليمه و فیلم و شوق بساز و سرود و سرود گران کدام وقت بتو مجال داده است که رعایت سلسله خویشاوندی و رحم و عطوفت و بردبارى كنى و با أهل من بحلم ورأفت پردازی و حال اینکه فدک را که ارث ایشان از رسول خدای صلی الله علیه وآله بود از دست ایشان بیرون ساختى و اينك أبو حرمله وارث وحارس آن است و اما اینکه از پدرم محمد بن حنفیه یاد کردی و نام بردی همانا تو همواره عزی و عزتی را که خداوندش بر کشیده داشته فرود آوردی و بشرفی که از ادراك آن قاصری دست تطال برکشیدی و هیچ نتوانی بآن باز رسید و تو چنانی که شاعر می گوید : توچشم از عز و فخار فروبند چه از قبیله نمیر هستی و هر چند بکوشی و در میدان مباهات بخروشی بطایفه کلاب و کعب نمی توانی رسید، کنایت از اینکه نمی توانی با شرف بني هاشم هم طرف شوی و از آن پس اينك باعلج خودت ، یعنی فتح بن خاقان که کبرزاده است شکایت میکنی و میگوئی آنچه می بینی و می بینم از حسني و حسيني و حنفی است فلبئس المولى ولبئس العشير .

آنگاه هر دو پایش را دراز کرد و گفت: اينك دو پای است برای قید و بند وزنجيرتو واينك گردن من حاضر است برای شمشیر تو پس خود را پراکنده گردان بگناه خون من و بر خویش حمل نمای بار ظلم کردن بر مرا ، چه این نخست

ص: 393

مکروهی نیست که از تو و اسلاف تو بایشان وارد شده است،خداوند تعالی با پیغمبرمیفرماید با امت بگو من در تبلیغ رسالت هیچ اجری و مزدی از شما نمی طلبم مگر مودت بالأهل و اقارب و خویشاوندان من، همانا سوگند با خدای اجابت رسول خدای صلی الله علیه وآله را در آنچه مسئلت فرمود نکردي و با کسانی که در زمره اقارب آنحضرت نیستند مودتی عظیم ظاهر گردی پس بزودی در کنار حوض کوثر با جگر تشنه اندر آئی و پدر من ترا از آنجا براند و جدم صلوات الله عليهما ترا مانع گردد.

چون متوکل این کلمات سخت تر از سنگ و فولاد را بشنید سخت بگریست و از آنمجلس برخاست و بقصر جواری خود اندر شد و بامداد دیگر آنروز آن جوان حنفی را حاضر ساخت و نوازش و بخشش نمود و او را براه خود گذاشت .

معلوم باد در این خبر نامی از حضرت علی بن محمد هادي علیهما السلام نیست مگر اینکه این اتفاق چون با متوکل و در عصر آنحضرت و از اولاد محمد بن حنفیه روی داده مناسب نگارش یافته است .

و هم در آن کتاب از آن کتاب باسناد خود روایت کند که وقتی با متوکل گفتند: حضرت أبي الحسن ، يعنى علي بن محمد بن الرضا صلوات الله عليهم اين قول خدای تعالی را «يوم يعض الظالم على يديه - الأيتين »روزی که ظالم و ستمکار کمال اندوه و دریغ و هول و هیبت و بازپرس قیامت هر دو دست خود را بدندان بگرد در اول وثانی ، یعنی در آن دو شخص معهود تفسیر میکند ، یعنی میفرماید مراد از ظالم فلان وفلان هستند متوکل گفت : فكيف الوجه في امره در كار او و بهانه در تقصیر و مخالفت او و حصول بغض و کین عامه چیست؟ گفتند: تدبیر این است که محضری ترتیب دهی و مردمان را برای مناظره او حاضر سازی و در حضور مردمان از تفسیر این آیه شریفه از وی پرسش نمائی اگر در تفسیر آن بهمین طور که شنیده ایم سخن کرد و نسبت ظالم را بآن دو مرد معهود داد خود جماعت حاضران کار او را کفایت کنند و تو را آسوده دارند و اگر خلاف تفسیری که نموده است دیگر گونه تفسیر نماید و سخن را بگرداند باری نزد اصحاب و یاران خودش

ص: 394

مقتضح می شود ، یعنی در هر صورت مراد تو حاصل میشود ، یعنی باید بدست حاضران کشته یا نزد یاران خود فسرده و سر گشته می آید.

متوکل را این سخن بسی خوش و مطبوع و دلپسند و موجب ادراك مقصود گردید و محضری بیار است و در طلب فاضیان و مفتیان و گروه بني هاشم و انبوه والیان و اعیان فرمان کرد و آنحضرت را نیز حاضر ساخت و در حضور جماعات از تفسیر آیه بپرسیدند فرمود « هذان رجلان كنى الله عنهما ومن بالستر عليهما أفيجب أمير المؤمنين أن يكشف ما ستر الله »

ایشان دو تن مرد هستند که خداوند سبحان نام آنان را در قرآن بطور کنایت مذکور فرموده و بنام آنها تصریح نفرموده است و برایشان در عدم نام ایشان و افتضاح ایشان منت نهاده است آیا أمیرالمؤمنین دوست میدارد که مکشوف و آشکارا بگرداند چیزی را که خدای مستور داشته است .

متوکل گفت دوست نمی دارم چه میدانست که اگر اصرار نماید و نام آندو تن را ظاهر بیاورد امام علیه السلام در تصریح آن ادله اقامت خواهد فرمود که زبان حاضران نیز بسته و جز تضییع کسانی که خود را بآنها متوسل و بمذهب آنها متوکل و دست آویزی استوار دارد چیزی دربار ندارد و بغیر ضعف امر و امارت بلکه ذهاب خلافت و ریاست او حاصلی نبخشد .

چنانکه از انعقاد آن مجلس و حضور گروهی از اصناف مختلفه و پرسش از آن حضرت نیز جز بار خسارت و ندامت برپشت و جز بار افسوس و دریغ و ضرر در مشت نیاورد ، چه دیگران را هرگز گمان نمیرفت که از آنحضرت آنگونه جواب مسكت و مضر بشنوند بلکه بر آنچه کمان میبردند یقین داشتند زیرا که نمی دانستند پف کردن بر چراغ یزدان تف کردن بر محاسنت هست .

عجیب این است که هر يك از خلفا بسیاری از این امتحانات را نموده اند

ص: 395

و برای شکست مقام أئمه هدى صلوات الله عليهم ترتیب مجالس و محافل داده اند تا مگر بمقصود دست یابند و فقها و علمای روزگار را بمناظرت در آورده اند و جمله مجاب و مستاصل و مضمحل شده اند و جز بار ندامت بدست نیاورده اند و خودشان سر گشته و مفتضح گردیده و بر عظمت و اقبال و جلالت وفروز امامت افزوده و عقاید مردمان را نسبت بخود ضعیف و نسبت با مام قوى ساخته اند معذلك از کمال حرص و دنیا طلبی از پای ننشسته اند و تجدید مطلع نموده اند این نیز از تسایای یزدانی است که لمعات انوار ولايت و آيات إمامت بیشتر جلوه گر و علامت كفر باطن و مخالفت معاندان دین بهتر نمایشگر گردد.

پایان جلد هفتم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام هادي علیه السلام.

ص: 396

فهرست جلد هفتم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقى عليه الصلاة والسلام

افعال اتراك با اهل انبار ... 3

تجديد محاربت بغدادیان با اتراك ...9

مقاتله در میان پاره اعیان و امرای سپاه اتراك ...17

خروج حسين بن محمد حمزة علوى ...20

انفصال مزاحم بن خاقان ...22

مشاورت ابن طاهر با سرداران سپاه ...28

صلح میان سپاه بغداد و اتراك ...31

فرستادن أبو أحمد موفق بن متوكل ...34

خبر یافتن عامه ناس از اندیشه ابن طاهر ...35

انتقال مستعين بالله از سرای ابن طاهر...40

مناظره ابن طاهر با مستعین ...46

جنگ مردم فرنگ باسپاه صاحب اندلس ...49

حوادث وسوانح سال 251 هجري ...51

وفات أبي الحسن سرى بن مغلس ...54

وقایع سال 252 هجري ...84

رسیدن کشتیهای بسیار ببغداد ...93

فتنه و آشوب شریح حبشی ...102

نامه معتز بالله خليفه بمحمد بن عبدالله ...103

اشتعال آتش فتنه و فساد ...107

ص: 397

خلع نمودن معتز بالله برادرش مؤید بالله را ...114

وفات إبراهيم بن جعفر متوكل...115

قتل أحمد بن محمد مستعين ...117

مدت عمر أحمد بن محمد...121

نام والده مستعين...123

اسامی وزراء و امرا ...124

اوصاف و اخلاق مستعين...125

پاره کلمات و اشعار مستعین ...132

برخی حکایات مستعین ،...137

حکایت مستعین با دختر عمش...141

حکایت مستعين با ابن فتحون ...145

حکایت مستعین با یحیی بلادری شاعر...150

احوال حسين بن ضحاك شاعر ...152

احوال أبي الحسن علي بن جهم ...174

اسامی اشخاصی که در زمان مستعین از اعیان وفات کردند ...178

پاره اخبار متفرقه که از امام علی النقي مأثور است ...180

شكراً شكراً ...183

مقدمه مؤلف برجلد سوم ناسخ ...187

پاره اخبار در بعض مسائل متفرقه ...188

خلافت معتز بالله عباسی ...199

اشعار شعراء در خلع مؤيد ...201

نامه محمد بن عبدالله بن طاهر ...203

فتنه درميان مغاربة...207

ص: 398

حمل محمد بن علي بن خلف ...209

خروج مساور بن عبد الحميد ...212

حوادث وسوانح سال 252 هجري ...215

وقایع سال 253 هجري ...220

قتل وصيف تركي ...222

قتل بندار طبرى ...224

وفات محمد بن عبد الله بن طاهر ...227

فتنه در اعمال موصل...241

حوادث و سوانح سال 253 هجری ...243

بدايت دولت یعقوب صفار...245

وقایع سال 254 هجری ...268

آغاز حال أحمد بن طولون ...271

جنگ در میان مساور خارجی ...274

حوادث و سوانح سال 254 هجری ...275

اخبار متفرقه در بعضی امور...277

ارتحال حضرت امام علي نقي علیه السلام...281

بیان تشییع جنازه ...287

مدفن شريف و نماز بر جنازه ...291

علت وفات ...295

مدت عمر حضرت ...298

مدت إمامت ...302

خلفای معاصر با امام علیه السلام...305

اسامی ازواج و اولاد حضرت ...310

ص: 399

اعقاب حضرت إمام علي نقي علیه السلام...332

دعاي توسل ...339

ساعتی که از ساعات بحضرت اختصاص دارد ...340

تحیات حضرت ...341

دعای حضرت...341

زيارت إمام علیه السلام...343

دعاى تعويذ ...344

قنوت حضرت ...345

حرز إمام ...347

شاعر حضرت ...349

ثقات ووكلاء إمام هادي علیه السلام ...355

دعای حضرت ...355

نماز حضرت إمام علي نقي ...369

دعای روز جمعه برای عرض حاجت ...373

دعائی برای عرض حاجات ...382

پاره نصایح حضرت ...383

حالاتي که در ميان إمام علي النقي علیه السلام وخلفاى روی داده است ...385

حکایت آنحضرت با موسی مبرقع...390

حکایت زید بن موسی با آنحضرت ...391

حکایت یکی از اولاد ابن حنفیه با متوكل ...393

بیان در مطلبی ...395

فهرست مندرجات ...397

ص: 400

جلد 8

مشخصات کتاب

جلد هشتم از ناسخ التواریخ

زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

* ( 1357 ش - 1398 ه ق ) *

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان پارۀ احوال اصحاب و مردم روزگار حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

در یازدهم بحار الانوار از مروج الذهب مسطور است که بغاء که هم او را بوقاء گویند و در این مجلدات مکرر مذکور شده است از جماعت اتراك و از جمله غلامان معتصم بالله خلیفه عباسی و امرای بزرگ کشور و لشکر وسرداران شجاع بود و در حروب عظام و جنگهای بزرگ حاضر شدی و به نفس خود بلشکر حرب وقتال گردی و بزدی و بکشتی و در طرح این محاربات كثيره هیچوقت آسیبی نیافتی و همواره با تن سالم و اندام صحیح از معارك بيرون آمدی بعلاوه هرگز بدن خود را بجامه آهنین و لباس حرب و اسلحه کارزار نپوشیدی وقتی او را بر این کردار نابهنجار وسلوك ناهموار وعدم احتياط ملامت نموده در جواب گفت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم را در خواب بدیدم و جماعتی از اصحاب آن حضرت در حضور مبارکش حاضر بودند. فقال یا بغاء احسنت الى رجل من امتى فدعالك بدعوات استجيبت له فيك .

ص: 2

فرمود ای بنا با مردی از امت من لینکی نمودی و او در حق تو دعای خیر نمود و دعوات او درباره تو مستجاب گردید .

عرض کردم: با رسول الله این مرد کیست؟ فرمود : الذي خلصته من السباع.

همان مردیکه او را از چنگ و دندان درندگان رستگار ساختی .

عرض کردم: یا رسول الله از پروردگار خود بخواه تا درازگرداند عمر مرا . رسول خدا دست مبارك بسوی آسمان برداشت و عرض کرد : اللهم أطل عمره و انسی اجله. بارخدایا در از نمای عمرش را و انجام روزگارش را واپس افکن.

عرض کردم: يا رسول الله خمس وتسعون سنة دعا . من نود و پنج سال عمر نمایم ؟ فقال خمس وتسعون سنة.

فرمود : نود و پنجسال باشد در اینحال مردیکه در حضور مبارکش جای داشت و یوقى من الافات از آفاتهم محفوظ بماند.

پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود : ويوقى من الافات و نگاهداشته شود از آفات من بآن مرد ، گفتم کیستی تو؟

فرمود: من علي بن ابي طالب هستم، در این وقت از خواب بیدار شدم و کلمه علي بن ابيطالب بزبان داشتم و علی بن ابیطالب همی گفتم و این بنا با جماعت طالبیین بسی عطوفت می ورزید و احسان فراوان مینمود پس از آن با بغاء گفتند این مردیکه از چنگ درندگان برهانیدی کیست؟ و کار و کردار او و علت بدهان شیران و درندگان افکندن او از چه امر باشد و چگونه او را خلاص نمودی گفت وقتی مردی را بخدمت معتصم در آوردند و او را بارتكاب جنايت و بدعت موسوم بودند و شب هنگام او را در مجلس معتصم در خلوتگاهی با دیگران مخاطبتی ناهموار برفت چنانکه معتصم خشم فرو گرفت و بمن امر کرد که وی را بگیر و بدرندگانش بیفکن ، من آنمرد را بدانسوی رهسپار کردم، تا بچنگ سباع در اندازم و بر وی خشمناک بودم در طی راه شنیدم میگفت بار خدایا تو خوب میدانی من جز در راه تو سخن نکردم و جز بیاری دین تو نپرداختم و جز برای توحید تو راه نسپردم

ص: 3

و غیر از تو را اراده نکردم و خواستم در اطاعت تو و اقامت نمودن حق را بر مخالف تو در پیشگاه توتقرب جویم ، آیا تو مرا فرو میگذاری .

بغاء میگوید : چون این کلمات را بشنیدم برخود بلرزیدم و رفتی در کار او در من اندر شد و دلم بروی دردناک آمد و او را از راه بركة السباع و منزلگاه درندگان بازگردانیدم و نزديك بود او را در آنجا در اندازم ، آنگاه او را بحجره خود در آوردم و پنهان ساختم و بخدمت معتصم برفتم. گفت بازگوی چه ساختی گفتم او را در افکندم ، گفت از وی چه بشنیدی؟ گفتم من اعجمی هستم و او به کلام عربی تکلم می نمود و نمیدانستم چه میگوید و چنان بود که آنمرد در طی مکالماتیکه میکرد و خطابیکه به معتصم مینمود به غلظت سخن میراند و او را خشمناك ساخته بود پس بازشدم و نوبت سحرگاهان با آن مرد گفتم اينك درها بجمله بازشده است و من ترا با مردم كشيك چی بیرون میفرستم و ترا بر جان خودم برگزیدم و بروح خودم نگاهبان شدم، سخت بکوش تا مبادا در زمان معتصم آشکار شوی گفت بلی چنین کنم.

بازگوی : داستان تو چه بود؟ گفت: یکی از عمال ما در شهر ما بارتكاب محارم وفجور و میراندن کار حق و نصرت امر باطل هجوم نمود و اینکردار ناخجسته او در فساد شریعت و خرابی ارکان دین مبین فساد افکند و مراقوت صبر و توانائی و شکیبائی بر اینگونه فعل زشت نماند .

لاجرم شبى بروى بتاختم و او را بکشتم چه این جرم و جریرتی که از وی

روی نمود قتل در شریعت لازم افتاد و چون او را بکشتیم گرفتار گشتیم و کار من بدینصورت پیوست که تو خود بدیدی .

ص: 4

حکایت بوطیر غلام آنحضرت

قبل دیگر در بحار الانوار از فحام مسطور است که گفت چنان بود که ابوالطيب احمد بن محمد بن بوطيريك تن از یاران و اصحاب ما بود و جدش بوطير غلام حضرت ابي الحسن علي بن محمد علیهم السلام بود و آنحضرت او را باین نام نامیده بود و این غلام هر وقت بزيارت مشهد امام والامقام میرفت داخل مشهد نمیشد و از پشت شباك زیارت مینمود وی گفت خانه را خداوندی است تا گاهی او را اذن بدهند و مردی متأدب بود در دیوان حاضر میشد و هر وقت از کسی خواستار قضای حاجتی میگردید اگر بجای میگذاشت سپاس و شکر مینمود و مسرور میگشت و اگر بدو وعده میداد دوم بار باز می آمد والا دفعه سیم میآمد، اگر انجاز آن وعده را مینمود و اگر نه در مجلس آن شخص اگر او را مجلسی بود یا در میان جماعت خلق میایستاد و میخواند :

اعلى الصراط تريد رعبة ذمتي *** ام فى المعاد تجود بالانعام

اوان لدنيائى اريد فابنته *** یا سیدی من رقدة النوام

و نیز در بحار الانوار مذکور است که فحام گفت منصوری از سهل بن يعقوب بن اسحاق ملقب به ابونواس مؤدب يا مؤذن في مسجد المعلق في صفة سبق بسر ر آی ، منصور گفت و چنان بود که ابو نواس لقب داشت که وی با مردمان بطور مزاح وتخالع وطيبت میپرداخت و در ضمن طیبت اظهار تشیع مینمود و از این روی که باین مسلك ميرفت و در لباس هزل امر جد را باز می نمود کسی متعرض او نمیگشت و برجان خود ایمن بود .

چون امام علیه السلام اینگونه حال را در من بشنید مرا ابونواس لقب داد و

فرمود: ای ابوالسوی : « انت ابو نواس الحق و من تقدمك ابو نواس الباطل » تو ابونواس به حقی و آن ابو نواس که قبل از تو بود یعنی حسن بن هاني ابو نواس

ص: 5

شاعر مشهود بر باطل بود.

میگوید یکی روز در حضرتش عرضه داشتم ای سید من همانا اختيارات آقایم بر من واقع شده است از سید ما صادق صلوات الله عليه موافق حدیثی که حسن بن عبدالله بن مطهر از محمد بن سلیمان دیلمی از پدرش از سید ما حضرت صادق علیه السلام رسیده است با من نموده است در هر ماهی وهمی خواهم بحضرت تو عرضه دهم .

فرمود: چنان کن چون در حضرت بعرض رسانیدم و به تبطيح او آمدم عرض کردم یا سیدی در اکثر این ایام قواطعی از مقاصد پدید میشود بواسطه تخدیر و فحاوفی که در آن مذکور می آید کی تو مرا بر احتراز از محاوف در آن دلالت نمائی چه ضرورت دعوت میکند مرا بسوی توجه در حوائج در آن با من فرمود: « أن لشيعتنا بولايتنا العصمة لوسلكوا بها في الحجة البحار الغامرة وسياسب البيه الغابره بين سباع وذئاب واعادى الجن والانس لامنوا من مخاوفهم بولايتهم لنافثق بالله عز وجل واخلص في الولاية لائمتك الطاهرين فتوجه حيث سمعت »

بدرستیکه شیعیان ما را بسبب ایستادگی بولایت ما يك عصمت و نگاهداری الهی است که اگر آن صیانت عصمت در لجهها و آبهای عظیم و بسیار دریای ژرف و شنگرف و بیابانهای خطرناک فرو رفته و گودالهای عمیق در میان درندگان و گرگان و دشمنهای جن و انس را بر سپارند از آن مخاوف و ترسناكها بنيروى ولایتی که با من دارند ایمن بگردند.

پس بخداوند عزوجل وثوق بگير و در امر ولايت الله طاهر بن صلوات الله عليهم بخلوص نیت وصفوت فقرت باش و بهر کجا که خواهی روی کن.

فیروز آبادی در کتاب قاموس اللغة مینویسد : تواس بروزن کتان بمعنی مضطرب مسترضی است.

علامه مجلسى اعلی الله مقامه مینویسد: این خبر بالتمام با شرح آن در كتاب الدعاء مذکور میشود .

ص: 6

راقم حروف گوید: کار ائمه هدی یا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را با دیگر کسان قیاس نمیتوان کرد مثلا در رؤیای بغاء ترکی مذکور است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم در عالم خواب بواسطه احسانی که با مردی از امت من نمودی و او را از چنگ سباع رستگاری دادی دعواتی که او در حق تو نمود قرین اجابت شد .

و بناء استدعاى طول عمر نمود و عنایت شد و امیرالمؤمنین علیه السلام او را از آقای خود بخواست و چنان شد یا حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه در این کلمات با ابونواس آنگونه سخن کرد و او را از گزند زیان آورو از آزار آنان بدستیاری نور ولایت ایمنی داد و چنان شد که فرمود و باز نمود آمد که آنچه رسول میداند و اجابت نماید همان میشود.

و آنچه ائمه طاهرین سلام الله عليهم میدانند و وعده گذارند جز آن نمیشود و اگر در کمال اطمینان و اختیارات تامه و اقتدارات معنویه ربانیه نباشند و خود ندانند که هر چه بخواهند البته همان میشود. چگونه اینگونه وعده میگذارند کلمات را میدانند و این نویدها یا تهدیدات را میدانند چه اگر از هزارها یکی مطابق مسئول و موافق مأمول نگردد منسوب بكذب ووعده خلاف وتضييع تمامیت امور است و مراتب و مقامات معنویه و ذهاب و عقاید و توجهات اتباع و اشیاع واصحاب ایشان خواهد شد .

دیگر در بحار الانوار از كتاب الغيبة طوسی از ال محمود بن ايوب بن نوح بن دراج مروی است احمد بن سعید مداینی که فطحی بود گفت در خدمت حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام بودم در این سال ایوب بن نوح درآمد و در حضور مبارکش بایستاد و آنحضرت در حقش بچیزی امر فرمود پس از آن وی بازگشت و حضرت ابی الحسن علیه السلام بمن روی آورده و فرمود : عمرو آن احببت ان تنظر الى رجل من اهل الجنة فانظر الى هذا. اگر میخواهی ای عمر و باهل بهشت بنگری باین شخص بنگر و از جمله ایشان علی بن جعفر همانی است و او مردی فاضل و از مرضی و از جمله وکلای حضرت ابی الحسن علیه السلام و ابی محمد

ص: 7

صلوات الله عليهما است .

احمد بن علي رازی از علي بن مخلد ایادی روایت میکند که ابو جعفر عمری با من حدیث کرد که ابو طاهر بن بلال اقامت حج نمود و به علي بن جعفر نگران شد که انفاق نفقات عظیمه نموده چون از حج بازگشت اینداستان را به حضرت ابی محمد صلی الله علیه وآله وسلم در عریضه رقم کرد و آنحضرت در رقمه رقم

فرمود : قد كنا امرنا له بمائة الف دينار ثم أمرنا له بمثلها فابي قبوله ابقاءاً علينا ما للناس والدخول من امرنا فيما لم ندخلهم .

همانا ما امر فرموده بودیم صد هزار دینار به علي بن جعفر بدهند و نيز بعد از آن بهمان میزان در حقش امر نمودیم و او به ملاحظه ابقای ما قبول نکرد چیست ؟ مردمان را که خود را پابپای امور ما که ایشان را در آن داخل نکرده ایم اندر میشوند چنان میرسد که ابو طاهر میخواست در حق علي بن جعفر واتفاقات عظیمه او تفتیش یا در تبذیر و اسراف تو بیخي نهد. چنانکه گوئی امام علیه السلام که بظواهر و بواطن آگاه است از حال او کمابیش غفلت دارد یا در امر او عنایتی و توجهی نمی نماید چنانکه حالت دیگر مردمان بر این منوال است و چون این امر مخالف شئونات امامت وعلم وعدل واستحضار امام است اینگونه جواب سخت بداد و باز نمود که علی بن جعفر از موثقين ومتدينين وصلحا ومعتمدین است آنچه انفاق نموده است از روی رعایت استحقاق وميل مبارك و اجازه آن حضرت است و اورا آن دیانت است که چون حضرت امام علیه السلام پس از چندی امر فرمود صد هزار دینار دیگر بدو بدهند چون محل خرج واجب نداشت نپذیرفت و ملاحظه ابقای مال امام که بمصارف صحیحه شرعیه برسد و اسراف و تبذیر نشود نپذیرفت و زر وجود و امتحانش از بوته خلاص صافی و خالص در آمد و بعد از آن میفرماید که مردم انرا چیست در اینگونه اموریکه ما ایشان را دخالت نداده ایم، اندر میشوند و گرد فضول میگردند.

ص: 8

راوی میگوید : علي بن جعفر بخدمت ابی الحسن عسکری علیه السلام در آمد و آن حضرت فرمان داد سی هزار دینار بدو بدادند و از جمله ایشان ابو محمد بن راشد است.

حکایت ابی علی بن راشد و مکتوب آنحضرت به مولی

ابن ابی جید ولید از صفار از محمد بن عیسی به من خبر از محمد بن حسن بن داد و گفت حضرت ابی الحسن عسکری سلام الله به موالی خود که در بغداد و مداین وسواد کوفه و اطراف آن جای داشتند .

رقم فرمود : قد اقمت ابا علي بن راشد مقام علي بن الحسين بن عبدربه ومن قبله من و کلائی و قد او جبت في طاعة طاعتى وفى عصيانه الخروج الى عصياني و كتبت بخطى .

همانا ابو علي بن راشد را در مقام علي بن حسين بن عبدر به بیای داشتم و همچنین آن و کلای من که پیش از وی بودند و طاعت او را طاعت خودم و عصیان ورزیدن نسبت به او را عصیان نمودن با خودم شمردم و این مکتوب را به خط خود برنگاشتم .

ومحمد بن يعقوب روايت کند که رقم به محمد بن فرج نوشتم و از وی از حال علي بن راشد و از عیسی بن جعفر و از ابن نبد پرسیدم و بمن نوشت :

ذكرت ابن راشد رحمه الله فإنه عاش سعید اومات شهيدا ودعا لا بن نبدو عاصمی و ابن نبد ضرب بعمود وقتل وابن عاصم ضرب بالسياط على الجسر ثلاث مائة سوط ورمى به في الدجلة.

از ابن راشد رحمه الله نام بردی همانا وی به سعادت زندگی نمود و به نعمت شهادت به مرد و در حق این بد و عاصمی دعا کرد و ابن بدر ا عمودی بزدند و کشته شد و ابن عاصم را بر جسر بغداد سیصد تازیانه بزدند و بدنش را به دجله در افکندند.

ص: 9

دیگر در بحار الانوار میگوید از جمله کسانی که مذموم هستند فارس بن حاتم بن ماهويه قزوینی است یا بروایتی که عبدالله بن جعفر حمیری نموده است و گفته است که حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام به علي بن عمرو قزوینی به خط مبارکش رقم فرمود :

اعتقد فيما تدين الله به ان الباطل عندى حسب ما اظهرت لك فيمن اشتان عنه و هو فارس لعنه الله فانه ليس سيمك الا الاجتهاد في لعنه و تصده و معاداته والمبالغة في ذالك باكثر ما تجد السبيل اليه ما كنت لم ان يدان الله بامر غير صحيح فجده شد في لعنه وهتكه وقطع اسبابه وصد اصحابنا عنه وابطال امره وابلغهم ذلك منى واحمكه لهم عنى وانى سائلكم بين يدى عن هذا الأمر المؤكد فويل للعاصى وللجاهد وكتبت بخطى ليلة الثلثا لتسع ليال من شهر ربيع الاول سنة خمسين وما تين وانا اتوكل على الله واحمده كثيراً .

در آن دیانتی که به حضرت خدای داری معتقد باش بدرستیکه آن باطلی که نموده من مكشوف و برای تو آشکار میفرمایم و از آنکسی که این از وی ظاهر گردیده و آن شخص فارس است که خداوندش لعنت کناد و تورا هیچ راهی و گریزی جز کوشش در لعن او و آهنگ نمودن بدو ودشمنی و مبالغت ورزیدن در این کارها در حق او بیشتر از آنکه راه بدو توان یافت نمی باشد و من هرگز امر نمیکنم به چیزی که در حضرت خدای به آن دیانت جویند و صحیح نباشد .

پس بکوش و بجد و جهد و شدت و سختی باش در لمن او و قطع اسباب او و بازداشتن اصحاب و یارانش را از وی و ابطال ایراد و از جانب من بایشان ابلاغ کن و از طرف من به ایشان داستان بران و من در حضرت یزدان از این امر از شما می پرسم .

ووای باد بر کسیکه عصیان بورزد و انکار نماید و من نوشتم این مکتوب

را بخط خودم در شب سه شنبه 9 شب از شب ربیع الاول سال دویست و پنجاه هم

ص: 10

گذشته و من بر خدای تو خدای توكل ميجویم و فراوانش سپاس وحمد میسپارم .

و هم در بحار از رجال کشی رقم میکند که میگوید به خط جبرئیل بن احمد گفت حدیث کرد با من محمد بن عیسی و گفت حضرت ابی الحسن عسکری صلوات الله علیه در سال دویست و سی و دوم هجری به علي بن بلال رقم فرمود :

بسم الله الرحمن الرحيم

احمد الله اليك واشكر طويله وعوده واصلي علي محمد النبى واله صلوات الله و رحمة عليهم ثم انى اقمت ابا على مقام الحسين بن عبدربه قائمتنه علي ذلك بالمعرفة بما عنده والذى لا يقدمه أحد وقد اعلم انك شيخ ناحيتك ما جبت افرادك واكرامك بالكتاب .

بذلك فعليك بالطاعة والتسليم اليه جميع الحق تلك وان تحض موالى علي ذلك وتعرفهم عن ذلك ما يصير سببا الى عوانه وكفاية فذلك توفير علينا و محبوب لدينا ولك به جزاء من الله واجر فان الله يعطى من يشاء افضل الاعطاء والجزاء به رحمته انت فى وديعة الله وكتبت بخطى و احمد الله كثيرا .

بعد از سپاس یزدان و درود بر خاتم پیغمبران صلی الله علیه وآله وسلم مینویسد بدرستیکه ابوعلي را مقام حسین بن عبدر به دادم و نظر به معرفتی که در حال وی دارم او را امین گردانیدم چه او را آن مقام اعتماد و اطمینان و امتحانی در حضرت من هست هست که هیچکس را بروی تقدم نیست و من نيك میدانم که تو شیخ و مطاع ناحیه خود هستی.

لا جرم دوست همی داشتم که تو را به این مکتوب منفرد و مکرم بگردانم ومكتوب بعنوان تو باشد بر تو باد به اینکه هر چه فرموده ام اطاعت کنی و آنچه نزد تو است بدو تسلیم داری و سایر موالی مرا بر این امر برانگیزی و در این امر ایشان را براموری عارف سازی که سبب عون و عون ابوعلي و كفايت ابو علي گرديد چه این کار و کردار موجب توقیر امر ما است و نزد ما محبوب و پسندیده است.

ص: 11

و ترا در انجام این کار از حضرت پروردگار اجر و مزد است همانا خداوند تعالی عطا می فرماید رحمت خودش به هر کس که خودش بخواهد عطا و جزائی بسیار و برافزون و توئی در وديعة خدای و من به خط خود نوشتم و خدای را حمد و سپاس بسیار می نمایم.

و در کتاب بحار بعد از این مکتوب مبارک مینویسد که محمدبن مسعود از محمد بن نصیر از احمد بن محمد بن عیسی حکایت کند که گفت نسخه مکتوب مبارك با ابن با راشد بسوی جماعت موالي که در بغداد و مداین و سواد کوفه و حوالی آن اقامت داشتند شرف صدور یافته بود چنین است:

احمد الله اليكم ما انا عليه من عافية وحسن عائدته واصلى علي نبية وآله افضل لواته واكمل رحمة ورافته واني اقمت ابا علي بن راشد مقام الحسين بن عبدربه ومن كان قبله من وكلائى وصار في منزلة عندى وولية ما كان متولاه غيره من وكلائى قبلكم ليقبض حتى وارتضية لكم وقدمته في تلك وهو اهله وموضعه فصيروا يرحمكم الله الى الدفع اليه ذالك والى وان لا تجعلوا له علي انفسكم علة فعليكم بالخروج

عن ذلك والتسرع الى طاعة الله وتحليل اموالكم والحقن لدمائكم وتعاونوا على البر والتقوى واتقوا الله لعلكم ترحمون واعتصمو بحبل الله جميعاً ولا تموتن الا وانتم مسلمون فقدا و جبت في طاعة طاعتى والخروج الى عصيانه الخروج الى عصياني فالزموا الطريق ياجركم الله من فضله فان الله بما عنده واسع كريم متطول على عباده رحیم نحن وانتم في وديعة الله وحفظه وكتبة بخطى والحمد لله .

و در مکتوب دیگر است :

وانا امرك يا ايوب بن نوح ان تقطع الاكثار بينك وبين ابي علي وان يلزمه كل واحد منكماما وكل به وامر بالقيام فيه بامر ناحية فانكم اذا انتهيتم الى كل ما امرتم به استفتم بذلك ان معادتي وامرك يا اباعلي بمثل ما امرك به يا ايوب اذلا تقبل من احد اهل بغداد والمداين شيئاً يحملونه ولا تلي لهم استيذاناً علي ومرمن اناك بشيئى من غير اهل ناحيتك ان يصره الى الموكل بناحية وامرك يا اباعلي بمثل

ص: 12

ما امرت به ايوب وليقبل كل واحد منكما ما أمرته به.

این مکاتیب نزديك بهم وقريب المضمون والاسلوب وقريب المعنى والفهوى میباشند ممکن است جدا جدا در اوقات مختلفه صادر شده باشند و ممکن است مؤلفين و نویسندگان در هر موقعی به مناسبت مقام يك لختی از خبر را یاد کرده باشند .

دیگر در بحار الانوار ومهج الدعوات ابن طاووس از حمد بن جعفر بن هشام اصبعی مسطور است که گفت اليسع بن حمزه قمي با من خبر داده که عمر و بن مسعده وزیر معتصم خلیفه با من به کمال غلظت درآمد در راه دچار مکروهی فضیع نموده مقید بگردانید چنانکه بر ریختن خون خودم بيمناك وبر استقبال فقر استقبال فقر و بیچارگی اعقاب خود دهشت زده شدم .

پس عریضه به حضور مبارك آقای خودم ابوالحسن عسكرى صلوات الله علیه در قلم آوردم و از آنچه بر من فرود شده بود شکایت نمودم.

آنحضرت در جواب رقم فرمود :

لا روع عليك ولا بأس فادع الله بهذه الكلمات يخلصك الله وشيكا فما وقعت وتجعل لك فرجاً فان آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم يدعون بها عند اشراف البلاء وسهور الاعداء وعند تخوف الفقر وضيق الصدر.

هیچ ترس و باکی بر تو نیست پس به این کلمات خدای را بخوان که خداوندت بزودی نجات میدهد از آن بلیت و محنتی که در آن افتاده و نزد ایشان برسان چه آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم هنگام فزایش بلاء و نمایش اعداء و بیمناکی از فقر و نیازمندی و تنگی سینه این کلمات دعا میکردند و در دفع بلا واعداء خدای را می خواندند.

اليسع بن حمزه می گوید بسی خداوند منان را باین کلمات که آقای من به من مكتوب فرموده بود در بلندی روز بخواندم سوگند به خدای هنوز شطری از آن برنگذشته بود که رسول عمر و بن مسعده بمن بیامد و گفت امروز وزیر را اجابت

ص: 13

کن از جای برجستم و به خدمت وزیر در آمدم چون بر من بدید تبسم کرد و به فرمود تا بند آهنی از من بر گرفتند و زنجیرها از دست و پایم برداشتند وهم به فرمود از فاخرترین جامه های او تنم را به خلعتی بیار استند و از طیب و چیزهای خوشبوی ساختند و بمن بدادند آنگاه مرا بخود نزديك نشاند و همی با من حديث براند و از من بفراست بجست و هرچه از مأخوذ داشته بود بازپس بداد و مرا به داد و دهشی نیکو نوازش نمود و به همان ناحیه که متصدی امارت آن بودم بازگردانید و هم کوره و شهری که پهلوی آن بود بر آن اضافه ساخت و آن دعاى مبارك این است :

يامن يحل باسمائه عقد المكاره ويامن يغل بذكره حدالشدايد و يا من يدعى باسمائه العظام من ضيق المخرج الى محل الفرج ذات لقدرتك الصعاب وتسببت بلطفك الاسباب وجري بطاعتك القضاء ومضت على ذالك الاشياء فهي بمشيتك دون قولك مؤتمره و به ارادتك دون وحيك منزجره وانت المرجو للمهمات وانت المطرع للملمات لا يتدفع منها الا ما دفعت ولا ينكشف منها الى ما كشفت وقد نزل بي من الأمر ماقد حتى ثقله وحل ثقله وحل بیمنه ما بهضنى حمله وبقدرتك اوردت على ذلك و بسلطانك وجهته الى فلا مصدر لما اوردت ولا ميسر لما عسرت ولا صارف لما وجهت ولا فاتح لما اغلقت ولا مغلق لما فتحت ولا ناصر لمن خذلت الا انت صل علي عمداً وآل محمد وافتح لى باب الفرج بطولك واصرف عنى سلطان الهم بحولك واننى حسن النظر فما شكوة وارزقنى حلاوة الصنع فيما سالتك وهب لي من لدنك فرجا وحيا واجعل لى من هنيئاً ولا تشغلنى بالاهتمام عن تفاهد فرائضك واستعمال سنتك قد ضفت بما نزل بي ذرعا وامتلات بحمد ما حدث علي جزعا وانت القادر علي کشف ما بلیت به ودفع ما وقعت فيه ما فعل ذالك بى وان كنت غير مستوجبة منك ياذا العرش العظيم وذا المن الكريم فانت قادر يا ارحم الراحمين آمين رب العالمين.

و نیز در بحار الانوار از ابوهاشم جعفری مروی است که گفت حضرت

ص: 14

ابی الحسن علیه السلام در هنگام رنجوری خود در طلب من ومحمد بن حمزه بفرستاد و محمد بن حمزه در تشرف به آستان مبارکش بر من سبقت گرفت و از آن پس با من خبر داد که آن حضرت همواره میفرمود:

ابعثوا الى الحير ، يعنى مردی را به حایر امام حسین علیه السلام بفرستید تا برای من دعا کند .

ابوهاشم میگوید من با محمد بن حمزه گفتم آیا در حضرتش عرضه نداشتی که من خود بحیر میروم بعد از آن بحضور مبارکش مشرف شدم و عرض کردم فدایت کردم من به حير ميروم فرمود انظروا فى ذالك در این امر با تأمل و تعقل بنگرید یعنی مبادا از گماشتگان متوکل عباسی که برای ممانعت آنها از آن ضریح مقدس مقرر داشته است گزندی بما برسد بعد از آن فرمود :

ان محمداً ليس له سر من زيد بن علي وانا اكره ان يسمع ذلك محمد بن حمزه را سری از زید بن علی نیست .

شاید مقصود این باشد که در مذهب تشیع خالص العقيده نيست ومن مکروه دارم که این را بشنود ابوهاشم میگوید این حکایت را باعلي بن بلال در میان آوردم گفت :

ما كان يصنع الحير هو الحير حضرت ابي الحسن علیه السلام با حیر چه می سازد او خود حایر است .

ابوهاشم می گوید بعد از آن به عسکر رفتم و به حضور مبارکش مشرف گشتم و چون خواستم بیای شوم فرمود بنشین و چون نگران آن حضرت شدم با من انسی گرفت.

آنچه علي بن بلال با من گفت معروض داشتم بامن فرمود : الا قلت لدان رسول الله صلى الله عليه وسلم كان يطوف بالبيت ويقبل الحجر وحرمة النبي والمؤمن أعظم من

ص: 15

حرمة البيت وأمره الله عز وجل ان يقف به عرفه والما هي مواطن يحب الله ان يذكر فيها فانا احب ان يدعى الى حيث يحب الله ان يعبد هلك قلت له كذا قلت جعلت فداك لو كنت احسن مثل هذا لم ارد الامر عليك هذه الفاظ ابى هاشم ليست الفاظه مجلسی اعلی الله مقامه .

در بیان این الفاظ مرقومه میفرماید:

كلام امام علیه السلام ابعثوا الى همچنین یعنی بفرستید مردی را بحائر امام حسین علیه السلام تا در آنجا در حق من دعا کند و قول آن حضرت علیه السلام انظروا في ذلك یعنی رفتن بسوی حیرمظنت آزار در میان دارد پس در این امر نگران شوید و بسوی حایر بر من احتیاط و دور اندیشی نمائید چه متوکل خبیث مردمان را از زیارت آن حاير ومرقد مطهر سیدالشهداء علیه السلام باز میداشت و منعی شدید مینمود چنانکه شرحش مذکور شد و کلام حضرت هادی علیه السلام ليس له سر من زيد بن علی شاهد کنایت از خلوص تشیع باشد چه زيد بن علي بن حسين علیه السلام جان خود را برای احیای حق بذل نمود و احتمال دارد که من برای تقلیل باشد یعنی محمد بن حمزه موضع سر وامین بر اسرار نیست زیرا که قائل بامامت زید است و کلام علي بن بلال ما كان يصنع الحیر یعنی خود این امام عالی مقام علیه السلام در مراتب شرف مثل حیر است پس برای او چه حاجتی است که او را در حیر دعا نمایند.

و ذکر عنه یعنی سهل بن زیاد که راوی این خبر است از ابوهاشم مذکور نموده که ابوهاشم گفت من درست محفوظ نداشتم که آنحضرت فرمود هی مواطن الى آخر الكلام يا فرمود هذه مواضع و او کلام اول را که مواطن باشد حفظ وشك دارد كه آیا کلام دوم را فرمود یا نفرمود و ممکن است ذکر برصيغة مجهول قراءت شود یعنی سهل ببحث دیگری غیر ازین از ابوهاشم جعفری این فقره را از ابوهاشم نقل کرده، اما من از ابو هاشم محفوظ ندارم و كلام او هذه الفاظ ابی هاشم یعنی نقل بمعنی است لیکن الفاظ چنانکه گفته بود محفوظ نیست و معنی حدیث شریف این است که حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام با ابو هاشم فرموده

ص: 16

آیا با علي بن بلال نگفتی که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در خانه خدای طواف میداد وحجر الاسود را می بوسید و حال اینکه حرمت پیغمبر و مؤمن از حرمت بیت عظیم تر است.

و خدای تعالی پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم را فرمان کرد تا در عرفه وقوف گیرد چه این مواطنی است که خدای دوست میدارد که نام او در این مواطن مذکور آید .

لاجرم من دوست میدارم که برای من دعا نمایند در آنجا که خدای دوست میدارد او را بخوانند .

سهل بن زیاد راوی این خبر می گوید که از ابوهاشم مذکور نموده اند و من از وی حفظ نموده ام که گفت آنحضرت فرمود همانا این مواضعی است که خدای تعالی دوست میدارد که در آنجا او را ست نمایند لهذا من نيز دوست میدارم که در حق من دعا کنند در آن مکانی که خدای دوست میدارد او را عبادت کنند از چه روی اینگونه با علی بن بلال نگفتی ابوه ابوهاشم می گوید عرض کردم فدایت بگردم اگر من میتوانستم اینگونه در من میتوانستم اینگونه جواب نیکو بدهم این امر را به تو باز نمی گردانیدم.

راقم حروف گوید اینکه امام علیه السلام گاهی که ابوهاشم برخاست فرمود بنشین برای این بود که بعلم امامت میدانست که علی بن بلال با او چه سخن کرده است و او را در حال تحیر افکنده است و ا افکنده است و اگر بعرض برسانند و جواب نشنود و برود شاید در حالت تردید افتد.

لاجرم فرمود بنشين تا کلمات او را معروض دارد و جواب بشنود و امر مبهم نماند .

لاجرم آن جواب را بداد که رسول خدای با جلالت نبوت در خانه خدای طواف میداد و حجر الاسود را که سنگ پاره ایست میبوسید و در عرفه توقف میفرمود و در وقوف در عرفات باسایر حاجیان بلکه در تمام مناسك حج يكسان ميرفت

ص: 17

با اینکه حرمت او و مؤمن عظیم تر از حرمت بیت است و

پس اگر امام علیه السلام نیز بفرماید: برای صحت و شفای من در حایر امام حسین علیه السلام که وفي تحت قبته شفاء دعا کنید بهمین معنی است زیرا که این حضرت وسایر حضرات ائمه اطهار وحضرت امام حسین صلوات الله عليهم از يك نور و از يك شجره طیبه هستند و در هر زمینی که باشند آن مکان از مکه و کعبه و عرش محترم تر باشد و هر گونه دعائی و حاجتی که در آنجا از روی معرفت به شود.

البته پذیرفته شود اما چون خداوند تعالی برای تفضل به خلق و رحمت با مكلفين وعرفان ايشان و توجه مخلوق به خالق دائمه دين مبين صلوات الله عليهم زمینی را بخود نسبت داده تا بدانجا شوند و خانه خدای شمارند و عبادت کنند و اموال خود را در مخارج حسنه ومردم حاجتمند صرف نمایند و برای مسلمانی و حق شناسی پردازند .

رسولخدا و ائمه هدى سلام الله عليهم را با آن شرف نبوت و امامت فرمان داد تا با دیگر مردمان یکسان عبادت نمایند تا مقام عبودیت و اطاعت ایشان و عظمت و معبوديت خالق بر تمام طبقات مکشوف آید و همان حجر الاسود مستودع اقتدار تمام آفریدگان والم امکان به توحید خدا و رسالت مصطفي وفرستادگان خدا و امامت اولیای خدا و مشرف و مفتخر باین عنوان است محترم فرموده تا به آنجا که خود رسولخدا و ائمه دین و انبیای بزرگوار به تلثیم آن میپردازند با اینکه وجود مبارك خود ایشان موجب این شرف اوست یا بیت الله الحرام که شرف آن به واسطه عبادتی است که در آنجا میشود و ادای شهادتین در آنجا میرود چون بنام خداوند تعالی منجر شده است محل طواف کسانی که اسباب شرف آن هستند می شود .

چه اگر ایشان این مناسك و معالم را نسپارند سایر مردم هم سست می شوند و آخر الامر متروک میدارند یا اگر ایشان از خاک و تربت حاير مقدس استشفاء

ص: 18

ومتبرك نشوند دیگران نیز ضعیف العقیده نشوند و از گران تاکران جهان بدانجا روی نیاورند .

و خدای تعالی محض جلالت امام حسین علیه السلام و عظمت و اعلی درجه سودمندی شهادت او این گونه شأن و رتبت در آن ضریح و تربت نهاد که در هیچ تربتی از فراز عرش تا تحت الثرى ننهاد و شفای هر گونه مرضی و قضای هر گونه حاجت دنیوی و اخروی را در آنجا نهاد بلکه آن شأن و رتبت را در اين خاك پاك مقرر نمود که محل زیارت فرشتگان كان و پیغمبران و و پیغمبران و روحانیان و حفظ از آتش وعذاب اموات گناهکار گردانید داستان درس امامت و خونی که در راه حفظ دین خدای و شرع خدا و رضای خدا و ابقای ناموس خدا ریخته شده است آشکار شود بلکه در مراقد شهدای آنزمین اثرها و کرامتها مقرر فرمود تا بر جهانیان معلوم شود که هر کس در راه خدا بصدق عقیدت و رؤیت و جان بازی باشد دارای چگونه مقام ورتبت خواهد بود والاوجود مبارك امام علیه السلام عبادت وأصل طاعت وشفا و نجات از هر گونه مرض دنیوی و اخروی و ظاهری و باطنی است و قبول هر نوع طاعت و عبادتی در متابعت و مطاوعت و پیروی ایشان است و اگر این نباشد عبادت ثقلین و اطاعت خافقین در حضرت پروردگار مقبول نخواهد بود .

و همچنین صفوف ملائکه مقربین به زیارت تربت مطهر و مرقد منور سید شهیدان و سید شباب اهل جنان و طواف آن ضریح مقدس آمد و شد کنند و به عبادت پردازند و چهار هزار ملك به پاسبانی آن آستان عرش نشان تا قیامت افتخار جویند .

اما نشنیده ایم که بطواف خانه خدای مأمور یا آرزومند شوند چه خدای

تعالی این زمین سعادت قرین را از عرش برین برتر ساخته و خاکش را زینت جنات نعیم می فرماید.

ص: 19

و چون رسولخدا و ائمه طاهرین که خلق آنان و زمین و آسمان و عرش برین و تمام آفریدگان خلایق عالمین به طفیل وجود ایشان است نمایش اعظم از تمامت نمایشهای فوق و تحت دارند و عظمت مقام ایشان بجایی رسیده است که پاره مخلوق به خالقیت ایشان سخن میکنند و از کمال جهل مخلوق را از خالق فرق نمی شمارند.

لاجرم این هیاکل منوره در این عوالم کیانی اینگونه خاکساری در حضرت سبحانی و عرض عبادت و ریاضت و شهادت یا مقهوریت بدست مخلوق ضعیف را که آنهم به طفیل وجود و میل و اشارت خودشان است واجب میدانند تا بر سایر مردم آشکار شود ایشان نیز از حیثیت مخلوقیت و امكانيت و لوازم بشریت بادیگر کسان یکسان در مقام قدرت و قهاریت خداوند قادر قهار مقهور وضعيف و بنده ومطيع ومحكوم ومنقاد هستند.

حتی چون خدای تعالی در تربتی شفا نهاده است در هنگام استشفاء یادعا با نجا توجه مینمایند نامردمان بدانجا گرایند و آن مكان محترم را ملجاء ويناه و مناص از آفات و بلیات و محل فضای حوائج دنیا و آخرت گردانند.

و بدانند دین مبین اسلام چندان گرامی و در حضرت خدای محترم است که آنکس که برای بقای این دین مبین و شرع متین از راه جان ساری در آمد خاك مرقد منورش این شأن و مقام را حاصل کند و ملائك هفت آسمان از زیارت آن آستان مبارك سر مباهات از عرش اعظم برتر کشانند و در این عبارت که فرمود حرمت نبی و مؤمن از حرمت بیت اعظم است .

کجا ائمه طاهرین و اولیای حضرت رب العالمین که از روی حقیقت و کمال و معرفت ایمان آورده اند باشند و الله تعالى اعلم بالصواب.

دیگر در بحار الانوار و مناقب ابن شهر آشوب از ابوحمید مروی است که

حضرت ابی الحسن عسكري صلوات الله عليه بامن به قتل فارس بن حاتم قزوینی امر نمود و در همی چند بمن بداد فرمود :

ص: 20

اشتر بها سلاحاً و اعرضه على.

به این دراهم آلت قتاله خریداری نمای و از نخست بمن بازنمای من برفتم و شمشیری بخریدم و بحضور مبارکش بیاوردم فرمود:

ادهذا واخذ غيره. این شمشیر را بصاحبش بازپس ده و حر به دیگر بگیر.

ابو حنید میگوید: آن شمشیر را رد کردم و بجای آن تبری با ساطوری بخریدم و در حضرتش بگذرانيدام .

فقال هذا نعم ، این حربه مناسب است.

آنگاه نزد فارس روی نهادم و اینوقت از مسجد از میان دو نماز مغرب وعشاء آخرة بیرون آمده بود من با آن ساطور ضربتی برسرش فرود آوردم و فارس مرده بیفتاد و ساطور را بیفکندم مردمان فراهم شدند و مرا بگرفتند چه جز من احدي در آنجا حاضر نبود با من هیچ سلاحی و کاردی و نشانی از ساطوری نیافتند و از آن پس نیز چیزی ندیدند لاجرم مرا رها ساختند .

راقم حروف گوید : ناپدید شدن ساطور و راه نیافتن آنجماعت بقاتل و زخم ساطور از معجزات امام علیه السلام است و اگر امام دستور میفرمود فارس تباه می گشت اما بدست ابوحنین اسباب مزید قوت اسلام و ایمان او و جمعی دیگر می گشت.

و نیز در بحار الانوار مسطور است که حافظ عبدالعزيز گفت علي بن يحيى بن ابی منصور گفت در حضور متوكل حاضر بودم وعلي بن محمد بن علي بن موسى علیهم السلام به مجلس وی تشریف قدوم داد و چون جلوس فرمود متوکل به آنحضرت عرض کرد فرزندان پدرت در حق عباس بن عبدالمطلب چه میگویند یعنی او را چگونه و برچه منوال و مقام میدانند .

فرمود : ما يقول ولد ابي يا امير المؤمنين في رجل فرض الله تعالى طاعته به نبية على جميع خلقه وفرض طاعته على نبيه .

چه میگویند فرزندان پدرم در باره مردیکه خدای فرض گردانیده است.

ص: 21

اطاعت پیغمبرش را بر جمیع آفریدگان خود و فرض کرده است طاعتش را بر پیغمبرش و در این عبارت لطیف میتوان ضمیر طاعته را بخدای باز گردانید یعنی خدای طاعت مخلوق را نسبت به پیغمبر خود واجب ساخته و طاعت خود را بر پیغمبرش واجب فرموده است و اگر بگویند این ضمیر به آنمر در اجع است ببینیم این رجل کیست آیا مراد عباس است یا آباء و اجداد آنحضرت تا بآدم علیه السلام است که از جهت پدر بودن یا جد بودن با شرط صحت واجب الاطاعه هستند یا دیگری است که آنحضرت اراده فرموده و ما ندانیم کیست چه نام عباس را بالصراحه نبرده است یا بخود عباس راجع باشد که سمت عمیت و حرمت ظاهری دارد و البته طاعت عم بر هر کس فرض است در آنچه مشروع باشد و آن عم بمذهب وديني مخالف و غير موافق نباشد و عباس هم با رسول خدای والله صلی الله علیه وآله وسلم مخالف نبود و مسلمان بود فرضاً در ظاهر و باطن کمال ممدوحیت را هم داشته باشد و مرضی رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلم نیز باشد شرط آن نیست که اولادو اعقاب او هم بهر حال که باشند و غاصب خلافت و قاتل امام علیه السلام و کافر و زندیق و فاجرهم باشند بایستی ممدوح و از روی حقیقت مطاع و سید اهل زمان و رستگار هر دو جهان باشند ائمه گرام علیهم السلام از تمام خلق زمانه برتر و به طاعت و سروری و سیادت اشرف و اولی هستند .

اما در اولاد بلا واسطه یا با واسطه ایشان مثل جعفر کذاب و زیدان و

جز ایشان بودند که ممدوح نیستند بلکه مذموم واقع شدند و برادران امام رضا علیه السلام بانحضرت در امر میراث مخاصمه و مرافعه می نمودند.

پس عم بودن و خال و خالو و پدر و جد و پسر زاده و دختر زاده و منسوب گردیدن دلیل بر صحت مال و بر صحت مال و حسن مال نزدیکان نیست مال نزدیکان نیست اطاعت خدای و مخالفت خدای را حکمی است خوانا در حق سید قریشی و بنده حبشی کنعان پسر نوح است وهالك است و حسین پسر روح از بنی نوبخت خوشبخت و ناجی است.

و اینکه فرمود مردی را به حیر بفرستید تا در حق من دعا نماید شاید مراد این باشد که مردي را روانه دارند که متدین و صالح باشد اما در شمار مشاهیر نباشد تا او را بشناسند و اسباب فتنه و فساد حاصل شود .

ص: 22

بیان اسامی اصحاب حضرت امام علی النقی صلوات الله علیه و پاره حالات ایشان

در جنات الخلود اصحاب حضرت امام علی نقی صلوات الله وسلامه علیه را به اینصورت رقم است :

احمد بن اسماعيل بن حمزه و ابن محمد وابن الحسين و ابن الخصيب و ابن العقيل وابن بلال و ابن عبدالله البزاقی و ابراهيم بن اسحق و ابن عقبه و ابن ادریس و ابن مهزیار و ابن محمد بن فارس و ابن عبيده و ایوب بن نوح واسحق بن اسمعيل بن نوبخت و ابوطالب السامانی و بشر بن يسار و جعفر بن عمرو ابن هشام وابن محمد بن یونس الاحول وحسن بن محمد بن اخي وابن رشيد وابن الوشا وحسين بن سعيد الاهوازى و ابن ظريف وابن اسدالبصرى وابن مالك القمى و ابن اشكب وحفص المروزى وابن محمد بن حر وحمزة بن مولى علي بن سليمان وخاتم الفرج وحمدان بن سليمان وحيران الخادم وحيران بن اسحق الزاكانی وخليل بن هشام و داود بن القاسم وريكان بن ابيزيد وداود الصيرفي وريان بن الصلت رجاء والفرياني و سليمان بن داود المروزى و ابن خضرم وشرب بن سلام الأصبهاني وشا هر بن عبد الله وصالح بن محمد و علي بن مهزیار وابن يحيى الدمقان و ابن رئيس البغدادي وعبد العظيم بن عبدالله علیه السلام و عبد الرحمن بن محمد طيفور وعبد الصمد بن محمد وعبدوس بن العطار وغروة بن النحاس وعثمان بن سعيد وفضل بن شاذان النيسابورى وابن كثير و فتح بن يزيد الجرجاني وفارس بن حاتم القزويني وقاسم الصيئل وقاسم الشهراني وعد بن فرج و ابن رجا وابن عبد الله البطامى وابن حرك الجمال و این درمان و ابن تمرع ومصيقلة ابن اسحق ومنصور بن عباس و موسى بن داود و معاوية بن الحكم و قصر بن محمد ويعقوبن زيد الكاتب و ابن منفوش وابو الحسين بن الحصين وابو عبد الله المغارني وأبو طاهر بن حمزة واليسعين الاشعرى .

ص: 23

و از این پیش در ذیل فصول سابقه به پاره اسامی اصحاب و وکلا و ثقات آن حضرت در ذیل حکايات ولي مجرد دربان آنحضرت در ذیل پاره حکایات اشاره رفت و جملگی آن اسامی با ینصورت است .

عوفی و دیلمی شاعر و عثمان بن ابی سعید حاجب و محمد بن عثمان عمرى حاجب و از تقات آنحضرت احمد بن حمزة بن اليسع وصالح بن محمد الهمداني و محمد بن جز الجمال ويعقوب بن يزيد الكاتب وابوسليمان زنكان وحسين بن حمد المدائني و احمد بن اسمعيل بن يقطين و شير بن بشار نیشابوری شاذانی و سلیم بن جعفر مروزی وفتح بن يزيد جرجاني و محمد بن سعيد بن كلثوم متكلم و معويه بن حکیم کوفی و علي بن معبد بغدادى وابو الحسن بن رجاء العبرتائي و نیز بوطیر غلام آنحضرت که خود آنحضرت او را بوطیر نامیده بود و علی بن حسین عبدربه.

دیگر عیسی بن جعفر دیگر علي بن جعفرهانی از وکلای آنحضرت وابو طاهر بن بلال و دیگر این نبد دیگر ابوهاشم جعفری دیگر علي بن عمر و قزوینی دیگر على بن هلال ديگر محمد بن حمزة وابن شهر آشوب در مناقب مینویسد :

دربان آنحضرت محمد بن عثمان المعزي بود و از ثقات آنحضرت احمد بن حمزة بن اليسع وصالح بن محمد همداني وحمد بن حرك جمال ويعقوب بن يزيد كاتب وابو الحسين بن هلال وابراهيم بن اسحق و خيران الخادم و نصر بن محمد همدانی و از وکلای حضرت هادی صلوات الله عليه جعفر بن سهيل الصيقل واز اصحاب آن امام والامقام علیه السلام داود بن زید و ابوسلیم زنگان و حسین بن محمد مداینی و احمد بن اسمعيل بن يقطين و بشر بن بشار نیشابوری ساداتی وسلیمان بن جعفر مروزی و فتح بن یزید جرجاني ومحمد بن سعيد كلثوم متكلم ومعوية بن حكيم كوفى وعلى بن معد بن محمد البغدادي وابو الحسن بن رجاء القرمابی در ادیان نصا بر آنحضرت جمعی هستند از جمله ایشان اسمعیل بن مهران و ابو جعفر الاشعرى وخيرانی باشند در این اسامی مذکورم بعضی مکررات مسطور است و این رقم کردن برای اینست که چیزی از قلم ساقط نشود و از این جمله بر افزون که در این اسامی و آباء و انتسابات آنها به

ص: 24

بلدان و امصار و صنایع اختلاف رفته است و پاره صحیح و برخی بیرون از صحت است چون ناقدین اخبار بدقت بنگرند از کتب رجال و غیره ها انتقال اصح فرمایند :

بیان اسامی اصحاب و روات ووكلاء حضرت امام علی نقی علیه السلام به ترتیب حروف تهجی

ابراهیم ادریس از اصحاب حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه است ابراهيم بن اسحق از شمار اصحاب آنحضرت وموثقين ابراهيم بن اسحق احمری نهاوندی دارای کتب و برخی او را ضعیف الرواية و در کتاب نجاشی مینویسد:

ابراهيم بن اسحق احمری نهاوندی مکنی به ابی اسحق در حدیث ضعیف و متهوم وصاحب كتب عديده است از آن جمله کتاب الصيام دیگر کتاب المتعه دیگر کتاب الدواجن دیگر کتاب جواهر الاسرار دیگر کتاب المآكل و دیگر كتاب الجنائز دیگر کتاب النوادر ديگر كتاب الغيبة ديكر كتاب مقتل الحسين علیه السلام دیگر کتاب البرد دیگر کتاب نفى ابيذر عليه الرحمه وابراهيم بن اسحق را پاره در شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام و موثقین نوشته اند و در تعلیقات علامه بهبهانی مرقوم است شاید که وی و کیل جلیل القدر باشد و این وکالت شهادت میدهد که میتوان بروی اعتماد و به احادیث او اطمینان ورزید و نیز میتواند جهت اینکه او را ضعیف خوانده اند بجهت ایراد نمودن او احادیثی را باشد که ایشان میگویند دلالت بر غلو میکند و از این روی میگویند وی در دین و مذهبش متهم است .

اما چون پاره از محدثین از وی روایت مینمایند میتوان تأویلی در اینباب نمود و او را آلوده تهمت ندانست.

وابو علي در منهج المقال باين مشروحات مذكوره اشارت میکند و میگوید ابو عبدالله بن شاذان گفته است علي بن حاتم با ما حدیث را ند و بعد از آن میگوید ابو احمد قاسم بن محمد همدانی مرا رخصت نقد حدیث از ابراهیم بن اسحق داد و در

ص: 25

سال دویست و شصت و نهم از وی استماع نمود و ممکن است که مقصود از وکیل خود قاسم باشد و سماع او از ابن اسحاق شهادت و تأکید بر صحت روایات وی نماید ابراهيم بن خضيب انباری در زمرۀ اصحاب آنحضرت است ابراهیم بن داود بن يعقوب از اصحاب آنحضرت محسوب است ابراهیم الدهقان در شمار اصحاب حضرت هادی

سلام الله تعالی علیه است ابراهیم بن شیبه در جمله اصحاب حضرت هادی سلام الله تعالی علیه و اصفهانی و مولی بنی اسد و اصلش از کاشان است ابراهیم بن عبده نیشابوری از اصحاب حضرت امام علی نقی و امام حسن عسکری سلام الله عليها است وشرح حال او انشاء الله تعالی در ذیل احوال حضرت امام حسن عسکری علیه السلام رقم میشود. ابراهيم بن عقبه از اصحاب امام علی نقی علیه السلام است.

علي بن ریان گوید : تنی از اصحاب تا بدستیاری علی بن عقبه عرضه داشتی به حضرت ابی جعفر یعنی امام محمد جواد علیه السلام معروض نمود و از نماز نهادن بر خمره مدينه سؤال نمود در جواب رقم فرمود:

حل فيها ما كان معمولا بخيوطه ولاتصل علي ماکان بیوره در این خمره و سجاده نماز کس مادامی که بخيوطه خودش معمول باشد و بر آنچه بر سیورش معمول شده باشد نماز سپار.

جوهری در صحاح اللغة ميگويد : خمرة به ضم خاء بمعنی سجاده ایست که از برگ خرما بافته باشند.

ابن اثير در نهاية میگوید: خمره سجاده ایست که بآن اندازه باشد که مرد در حالت سجودش روی خود بر آن گذارد از حصیر یا بافته شده از برگ خرما و مانند آن از برگ نباتات و اگر جز این مقدار باشد خمره نخوانند و از این روی خمره میخوانند که خيوطها مستورة بعضها يعنى خيوط آن بشكوفه و شاخهای آن پوشیده است .

ابراهيم بن علي را در زمره اصحاب هادی علیه السلام مندرج شمرده اند.

ص: 26

ابراهيم بن محمد بن فارس نیشابوری را در شمار اصحاب هادی صلوات الله عليه یاد کرده اند و از این ببعد انشاء الله تعالى پاره حالات او در ذیل احوال اصحاب امام محمد عسکری رقم میشود .

ابراهيم بن محمد همدانی از اصحاب آنحضرت است نوشته اند وکیل ناحیه بود و چهل مرة حج بگذاشت .

محمد رازی میگوید : من واحمد بن ابی عبدالله برقی در عسکر بودیم پس رسولی از آنمرد بیامد و برقی با من گفت الغائب العليل ثقه وايوب بن نوح وابراهيم بن محمد همدانی و احمد بن حمزة واحمد بن اسحق به جمله از جمله ثقات هستند و در بعضی نسخ بجای لفظ عليل عامل نوشته اند .

احمد بن حمد از ابراهیم بن محمد همدانی روایت کند که گفت : بحضرت ابی جعفر سلام الله در عریضه از آنچه سبع با من کرده بود معروض داشتم .

در جواب من بخط مبارکش نوشت عجل الله نصرتك من ظلمت و كفاك مؤنته وابشر بنصر الله عاجلا انشاء الله ، و بالاجر اجلا واكثر من حمد الله .

خداوند بزودی داد ترا از ظالم بستاند و مؤقت و حمل کردنش را کفایت نماید و بشارت باد ترا بنصرت خدای تعالی عاجلا انشاء الله و به اجر و مزد آخرت وحمد خدای را بسیار بسپار.

و بروايت عمر بن یزید ابراهیم بن محمد همدانی گفت در جواب من رقم فرمود : قد وصل الحاب تقبل الله منك ورضى عنهم وجعلهم معنا في الدنيا والاخرة وقد بعث اليك من الدنانير بكذا ومن الكسوة بكذا فبارك الله لك فيه وفي جميع نعم الله اليك و قد كتبت الى النضرا مرته ان ينتهى عنك وعن التعرض لك ولخلافك و اعلمة موضعك وعندى وكتبت الى ايوب امرته بذلك ايضا وكتبت الى موالي بهمدان كتابا امرتهم بطاعتك والمصير الى امرك والاوكيل سواك.

صورتحساب رسید خداوند از تو قبول کند و از ایشان راضی باشد و ایشانرا در دنیا و آخرت با ما بدارد و اينك فلان مقدار دينار وفلان مقدار جامه برای تو

ص: 27

بفرستادم خداوند برای تو در اینها و در تمام نعمتهای الهی که بتو ارزانی فرموده برکت دهد و من بنضر نوشتم و او را امر فرمودم که دست و زبان را از تو باز دارد و متعرض تو نشود و بخلاف تو روی نکند و او را از مکانت و منزلتی که در حضرت ما داری آگاهی دادیم و با ایوب نیز رقم کردم که با تو بر این مسلك رفتار نماید و هم به موالی خودم در همدان نوشتم که باطاعت تو باشد و بآنچه امر کنی رفتار نماید و جز تو کسی را وکیل ندانند و در بعضی نسخ علیل

به تنهائی رقم شده است و نوشته اند که این ابراهیم و فرزندانش و کلای ناحیه بوده اند و نیز نوشته در حق ابراهیم همدانی و آن چند تن اشخاص مذکوره توقیع مبارك حاوى مدح ايشان شرف خروج یافته است.

ابراهیم مهزیار از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است و او را از اهل اهواز رقم کرده اند و مکنی به ابی اسحق دانسته اند و کتاب البشارات را از نگارش های او شمرده اند و از او روایت کرده اند که گفت چون پدرم را زمان مرگ در رسید مالی

بدو بداد، عطا کرد و علامتی بدو بداد که آنکس که این علامت اوست

به آن علامت و نشانی آن مالرا بوی دهد.

و از آن پس یحیی نزد وی بیامد و ابراهیم را گفت من عمری هستم و ابراهیم آن مال را بدو تسليم نمود و بقول اسحق بن محمد بصري علي بن مهزیار بادی گفت چون پدرم را حال احتضار نمودار شد مالی را بمن عطا کرد و هم علامتی بدو بداد که جز خداوند عز و جل احدی به آن علم نداشت .

و گفت هر کس این علامت را با تو باز نماید این مال را بدو بدم پس از قضیه پدرم بطرف بغداد برفتم و در کاروانسرایی فرود آمدم چون روز دوم روی کشود یا ا شیخی بیامد و در حجره بکوفت ، باغلام گفتم بنگر تا کیست بدید و گفت پیری بر در ایستاده گفتم الله آی آن پیر در آمد و بنشست و گفت من عمری هستم آن مال را بیاور و چنین و چنان نزد تو است و آن علامت با او بود.

پس آن مال را بدو بدادیم و این عمری حفص بن عمر بن عمر و وکیل حضرت ابی

ص: 28

محمد علیه السلام بود واما محمد بن حفص بن عمر ابن العمری است و او وکیل ناحیه بود و دور آن امر بدو می رفت .

ابراهیم بن یزید و برادرش احمد بن یزید از اصحاب حضرت امام علي نقى هادى عليهم السلام و نیز نوشته اند ابن یزید مکفوف ضعیف است یعنی در روایت احادیت يقال في مذهبه ارتفاعاً و بر روایت او عمل نمی شود والله اعلم .

احمد بن اسحق رازی از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث علي بن محمد هادى عليهما السلام و از جمله ثقات و بجهة تقدسه اختصاص داشت سید مصطفی در نقد الرجال می نویسد :

احمد بن اسحق از وکلای قائم علیه السلام در تلخیص المعاد می گوید احمد بن رازی از اصحاب هادی علیه السلام از بعضی ثقات حکایت شده است که برای اسحق بن اسمعیل بن ابی محمد علیه السلام توقیعی باین مضمون شرف خروج یافت یا اسحق بن ابراهيم الى ان قادر فليور حقوقنا الى ابراهيم وليحمل ذلك ابراهيم بن عبده الى الرازي رضى الله عنه اوالى من سيمى له الرازي فان ذلك من امرى ورأيتى ان الله انتهى ميگويد به همین صورت در حق ابن اسحق قمی نیز وارد نموده است و احتمال اتحاد می رود.

و در منتهی المقال می گوید اتحاد این که بعد نیت لکن از ظاهر عبارت تغایر ایشان بر می آید احمد بن ابراهيم بن معلی بن اسد عمی مکنی با بی بشر مردی ثقه وواسع الروایت است نسبت بهم میرساند و هو مرة بن مالك بن حنظلة صاحب قاموس میگویدقم لقب مالك بن حنظله پدر قبیله ایست و آن قبیله را عمیون گویند یا نسبت بوی هم عميون است.

كانه نسبته الى عمر وی به حضرت ابی الحسن وابي محمد عسكرى علیهما السلام سمت اختصاص داشت و او را در حضرت ابی الحسن علیه السلام مسائلی در میان بود و در تعلیقات می نویسد:

احمد بن ابراهيم بن احمد بن المعلى بن اسدالعمی ابو بشر بصرى ثقة تملى ابی احمد جلود در ينسب الي العم وهو مرة بن مالك بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة مولی بن تمیم و ایشان همان جماعت هستند که از طایفه بنی تمیم به فارس انقطاع گرفتند

ص: 29

چنانکه شاعر اشارت کند و گوید .

سيروا بنى العم فالاهواز منزلكم *** و بهرجون فما تعرفكم العرب

جدش معلی بن اسد از اصحاب صاحب الزنج بود و در شمار مختصين میرفت . راقم حروف احوال صاحب الزنج واصحاب او را مشروحاً در ذیل احوال اعقاب حضرت امام زین العابدين صلوات الله علیه در جلد دوم احوال آنحضرت رقم کرده است.

بجمله میگوید در احاديث خود ثقه وحسن التصنيف است و بسیاری از عامه و جماعت اخبار بین روایت مینمود و اخبار صاحب الزنج را از وی وازعم او روایت مینماید .

وازكتب مصنفه او كتاب التاريخ است و او کتابی کبیر است، دیگر کتابی صغیر است دیگر کتاب مناقب امیر المؤمنين علیه السلام است .

ديگر كتاب أخبار صاحب الزنج ديگر كتاب الفرق دیگر کتاب حسن غريب على ماذكره شيوحنا

دیگر کتاب اخبار السيد شعر السيد .

دیگر کتاب عجائب العالم .

دیگر کتاب مثالب القبائل است و آن کتابی نیکو است و مانندش کسی جمع نکرده است.

احمد بن ابراهیم ابو حامد المراغى على بن محمد بن قتيبه گوید ابو حامد احمد بن ابراهیم مراغی گفت ابو جعفر محمد بن احمد بن جعفر قمي عطار وليس له ثالثا في الارض في القرب من الاصل مکتوبی در قلم آورده و از اوصاف ما بعرض حضور مبارك صاحب الناحيه صلى الله علیه برسانید جواب بیرون بیرون آمد :

وقفت على ما وصفت به ابا حامد اعزه الله بطاعته وفهمت ماهو عليه ثم ذلك باحسنه ولا اخلده الله من تفضل عليه وكان الله وليه وعليه اكثر السلام واخصه .

ص: 30

ابو حامد گوید این کلمات در ضمن رقعه طویله مندرج بود و در آن رقعه شريفه امر و نهی بسوی پسر برادرم کثیر داشت.

و هم در آن رقعه چند موضع بود که مقراض کرده بودند .

پس آن رفعه را بهمان صورت بعلاء بن حسن رازی دادم و مردی از اخوان ما که حسن بن نظر نام داشت آنچه را که در حق ابی حامد شرف صدور یافته بود بنوشت و برای پسرش بفرستاد یعنی محض افتخار و مباهات استنساخ نمود بجمله در تمجید ابراهیم مراغی سخن کرده اند و در تعلیقات او را از اصحاب هادی علیه السلام نوشته اند و پاره او را از اصحاب حضرت جواد علیه السلام رقم کرده اند .

و ممکن است هر دو باشد وادراك حضور مبارك وصحبت ذيشرافت هر

صحيح دو امام بزرگوار صلوات الله عليهما را نموده باشد احمد بن ابراهيم بن اسمعيل بن داود بن حمدون شمسی با بی عبدالله كاتب ندیم شیخ اهل لغت و از وجوه این جماعت واستاد ابوالور تغلب و بحضرت ابى الحسن وابي محمد عسکری صلوات الله عليهما اختصاص داشت و اورا كتب عديده است .

از آنجمله کتاب اسماء الجبل والمياه والدوديه و دیگر کتاب بني نمر بن قاسم دیگر کتاب بنی عقیل دیگر کتاب بنی عبدالله بن غطفان دیگر کتاب طی شعر - البخترى الشكرى وضعة وشعر ثابت بن قطنه وضعه است .

و نيز كتاب بني كليب بن يربوع واشعار بني قرة بن ونوادر الاعراب از تصانیف اوست و نیز نوشته اند از حضرت امام حسن عسکری وامام علي نقى علیهما السلام روايت می نمود.

احمد بن اسحق بن عبد الله بن سعد بن مالك بن احوص اشعری ابو علي قمی مردی ثقه و از جمله وافدين قمیین بود از ابو جعفر ثانی و ابوالحسن علیهما السلام روایت می نمود وخاصه حضرت ابی محمد علیه السلام و شیخ مردم قم بود و حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه را دیده است و بعضی تصدیق این امر را نکرده اند و از كتب او كتاب علل الصوم است و کتابی بزرگ است و مسائل الرجال از حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام است

ص: 31

که وی جمع کرده است .

وابو علي گوید از خاصه حضرت ابی محمد علیه السلام است دیدارش بدیدار ولایت شعار حضرت صاحب العصر و الاعصار عجل الله تعالى فرجه بر خوردار شده است و از مشایخ قم است و به اهل قم و خود داد و در رجال کشی او را از صلحاء رقم کرده اند.

ابو على احمد بن حسین قمی می گوید : محمد بن احمد بن صلت قمى عريضه بحضور مبارك صاحب الامر صلى الله علیه عرض کرد داستان احمد بن اسحق قمی وصحبت او را معروض نمود و هم عرضكرد احمد قصد اقامت حج دارد و به هزار دینار حاجتمند است اگر آقای من رأی مبارکش علاقه میگیرد که امر فرما هزار دینار بدو قرض داده و بعد از آنکه باین شهر مراجعت نمائیم باز دهد خواهد فرمود.

آن حضرت در جواب رقم فرمود : هي له مناصلة فاذا ارجع فله عند ناسواها این هزار دینار از جانب ماصله اوست و پس از مراجعت سوای آن برای او نزد ما میباشد و چنان بود که احمد بواسطه ضعفی که در مزاج داشت بآن طمع نبود دكه يكوفه بازرسدا وهذه من الدلالة او این خود از دلالت و معجزه بشمار می آید که امر فرمود آن وجه را در صله او مقرر دارند چه آنحضرت میدانست باز نخواهد گشت تا بوعده که داده است ادای آنوجه را نماید و در حالت دین جهان را بدرود گوید.

جعفر بن معروف کشي گويد ابو عبدالله بلخی مکتوبی بمن نگاشت که احمد بن اسحق بدو نوشت که برای او اذن اقامت حج بدهد حسین اذن بداد وهم جامه بدو بفرستاد احمد بن اسحق چون بدید گفت خبر از مراکه من میدهد و چون احمد از سفر حج باز شد در حلوان بمرد

و مینویسد احمد بن اسحق بن سعد قمی بعد از وفات حضرت ابی محمد علیه السلام زندگانی می کرد و این خبر را از آن روی بیاوردم تا اصبح برای صلاح او باشد و خاتمه امر او را که محمد بن مسعود آورده مقرون بصحت گوید یعنی چون از حضرت صاحب

ص: 32

الامر علیه السلام در مدح او توقيع مبارك بيرون آمده است.

و این حال ناچار بعد از غیبت صغرای آن حضرت است و در زمان امامت حضرت امام حسن عسکری و زمان حیات آنحضرت نمی شاید بود .

لاجرم این روایتی را که دلیل برزندگانی احمد بن اسحق بعد از وفات

حضرت ابی محمد عسکری علیه السلام رقم نمودیم تا با صدور توقيع مبارك توافق كرد.

از ابوعید رازی مروی است که گفت من وابو عبدالله برقی در عسکر بودیم فورد علينا رسول من الرجل در این اثنا رسولی از جانب آنمرد معهود یعنی حضرت صاحب الامر علیه السلام بیامد و در آن اوقات از شدت تقيه وقوت خلفای جور بنام مبارکش تصریح نمی کردند و به کنایه یاد مینمودند بجمله رسول گفت الغايب العليل ثقة وأيوب بن نوح و ابراهيم بن محمد همدانی و احمد بن حمزة واحمد بن اسحق ثقات جميعاً انتهی و مقصود از غایب علیل احمد بن اسحق مذکور است که به سفر مکه رفته بود .

و در كتاب الغيبة شيخ رضى الله عنه مینویسد :

وقد كان في زمان السفراء المحمودين .

اقوام ثقات ترد عليهم التوقيعات من قبل المنصوبين للسفارة من الاصل.

در زمان سفرای محمود این اقوام میبودند که از جانب جماعتی که از

جانب امام عصر عجل الله تعالی فرجه برای سفارت منصوب بودند برایشان توقیعات مبارکه امام علیه السلام وارد میشد .

پس از آن و از جمله این اقوام سعادت ارتسام احمد بن اسحق وجماعتي بودند که توقیع رفیع در مدح و تمجید ایشان تشرف ورود می بخشید.

احمد بن ادریس میگوید که از ابو محمد بن رازی روایت شده است که گفت من واحمد بن ابی عبدالله در عسکر بودیم .

پس رسولی از جانب آنمرد یعنی امام زمان علیه السلام وارد شد و گفت احمد بن اسحق اشعری و ابراهيم بن محمد همدانی و احمد بن حمزة بن اليسع جملکی از

ص: 33

ثقات هستند و در تعلیقات شهید ثانى عليه الرحمة مينويسد صدوق عليه الرحمة در کمال الدین میفرماید احمد بن اسحق در حلوان در آن هنگام که از خدمت ابی محمد علیه السلام باز میگشتند وفات کر دو آنحضرت احمد را از قرب وفاتش خبر داده بود و در ربیع الشیعه می نویسد احمد بن اسحق از جمله و کلاو سفرا وابواب معروفين است که لا تختلف و در نسخه ديكر لا تخلف الشيعة القائلون بامامة الحسن بن علي علیهما السلام فيهم و در منتهى المقال می نویسد :

اتذ من الوكلاء والسفراء والابواب الذين لا تخلف الامامية القائلون بامامة الحسن بن علي علیهما السلام.

و در کشی از جلالت قدر و منزلت احمد بن اسحق سخن میراند و از این پیش در ذیل احوال احمد بن ادریس بنام وي اشارت رفت والله تعالى اعلم ودر نقد - الرجال می نویسد احمد بن اسحق را کتب مؤلفه است و سعد بن عبدالله از وی روایت می کرد.

و هم نوشته اند احمد بن اسحق از حضرت جواد و هادي عليهما السلام روایت می نمود .

احمد بن اسمعيل بن يقطين از جمله اصحاب حضرت امام علي النقى عليه - السلام است.

احمد بن حاتم بن ما هویه مکنی به ابی اسحق از وی روایت کرده و گفت نوشتم بسوی او یعنی بحضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام و از معالم دین خودم از آن حضرت سؤال کردم و هم چنین برادر احمد عريضه بحضور مبارکش معروض و همین سؤال را بنمود حضرت امام هادی علیه السلام در جواب آن دو تن رقم فرمود :

فهمت ما ذكر تماه فاصمدا علي دينكما علي سنن فى حبنا وكل كثير القدم في امرنا فانهم كافونكما انشاء الله تعالى .

المال آنچه مذکور نمودید بفهمیدم شما بردین خود و دوستی ما ثابت و راغب باشید و آنانکه در مراتب محبت و دوستی ما فراوان قدم بر میدارند کافی امر شما

ص: 34

انشاء الله تعالی خواهند بود.

در نقد الرجال مسطور است که این خبر دلالت بر مدح وی می کند.

احمد بن الحسن بن اسحق بن سعد از اصحاب حضرت هادی علیه السلام احمد بن حماد بن حماد المروزی در زمره اصحاب جواد علیه السلام و احمد بن حماد محمودی در جرگه اصحاب حضرت عسکری سلام الله تعالى عليه مذکور میشود و از این پیش در ذیل احوال اصحاب حضرت جواد علیه السلام مسطور شده است و از این به بعد نیز در در ذیل احوال اصحاب حضرت امام حسن عسکری صلوات الله عليه مرقوم خواهد شد در تعلیقات از حسن بن حسین مسطور است که احمد بن حماد به آن اندیشه شد مال مرا که خطیر بود از میان ببرد من عريضه بحضرت ابی الحسن علیه السلام در قلم آوردم و از احمد بن حماد شکایت کردم در صدر همان عریضه رقم فرمود :

خوفه بالله او را از بازپرسی و عقوبت خدائی بترسان چون چنان کردم سودی حاصل نگشت .

پس دیگر بار عریضه بحضور مبارکش بعرض رسانیدم و باز نمودم که اطاعت امر را نمودم و بطوری که فرمودی با حماد بجای آوردم و از آنهم سودی نرسید ، آنحضرت دیگر باره رقم فرمود :

اذا لم يحل فيه التخويف بالله كيف نخوفه بانفسنا بعد از ترس دادن بخدای اثری در وی بادید نگردد چگونه ما او را از خویشتن تخویف دهیم یعنی کسی که از خدای نترسید از دیگران چه ترسی خواهد داشت؟

احمد بن حسن بن علی بن فضل بن عمر بن ایمن مولى عكرمة بن ربعي الفياض ابو عبدالله و به قولی ابوالحسین گفته اند فطحی و بمذهب فطحية بود اما در امر احاديث محل وثوق بود وعلي بن حسن و جز او از جماعت کوفیین و قمیین از وی روایت می کردند و او را در شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام واهل روایت میشمردند و چندین کتاب تصنیف و تألیف نمود از آن جمله کتاب الصلوة .

دیگر کتاب الوضو است و مرگ او را در سال دویست و شصتم هجری رقم

ص: 35

کرده اند و او را فیاض می نویسد و در تعلیقات شهید ثانی وی را و برادرش علی را و جماعتي ديگر مثل على بن اسباط وعبدالله بن بكر را فطحیون دانند لکن گفته اند در شمار ثقات میباشد و چون چنین باشد دلیلی نمیتواند برای اخراج احمد بن حماد از این جماعت اقامت کرد.

و محمد بن مسعود می گوید عبدالله بن بکر و جماعتی از جماعت فطحیه فقهاي اصحاب ما هستند .

ابو عمرو میگوید از ابوالنضر محمد بن مسعود از حال این جماعت به تمامت پرسید گفت اما علي بن حسن بن فضل در تمام فقهاى عدة وناحیه خراسان که نظر در آورده ام افقه و افضلی از علی بن حسن که در کوفه است نیافته ام و هیچ کتابی از حضرات ائمه علیهم السلام از هر صنفی نیست جز اینکه نزد اوست و احفظ مردمان است .

مگر اینکه فطحی است و قائل بامامت عبدالله بن جعفر و پس از وی به امامت حضرت ابی الحسن امام موسی علیه السلام است و از جمله ثقات روز گار می باشد گوید احمد بن حسن نیز فطحی بود اما او را در زمره ثقات رقم نمی کنند و ظاهر این است که همین حقیر را باعث شده است که او را از میان این گروه خارج ساخته است والله اعلم.

احمد بن حمزة بن اليسع قمی از اصحاب حضرت هادی علیه السلام و از ثقات است و هم نوشته اند حمزة بن اليسع بن عبدالله قمی پدرش از حضرت رضا علیه السلام روایت مینموده و کتاب نوادر از اوست و از این پیش در ذیل احوال احمد بن اسحق رازی و صدور توقيع رفيع مبارك بتوفيق وی اشارت رفت .

احمد بن خضیب از اصحاب حضرت ابي الحسن هادي سلام الله تعالى عليه است .

احمد بن محمد بن عيسى گويد ابو يعقوب با من حديث نمود و گفت حضرت ابي الحسن علیه السلام نگران شدم که با ابن خضیب راهها میسپردند و ابوالحسن علیه السلام

ص: 36

قصور میورزید و عقب می کشید.

ابن الخضيب عرض كرد فدایت کردم راه بر سپر امام علیه السلام با او فرمود :

انت المقدم تو مقدم و جلو باید بروی میگوید افزون از چهار روز براین حال نگذشت که دهق برساق ابن خضیب بگذاشتند و او از آن رنج و شکنج کشته و خبر مرگش بلند شد دهق بادال مهمله مفتوحه و هاء مفتوحه وقاف يك گونه از عذاب است ادیب کامل جوهری در کتاب صحاح میگوید دهق بحتر يك شكنجه كردن و شکستن و بریدن میگوید چنان بود که ابن خضیب بالحاح و اصرار بسیار میخواست آنحضرت را از این سرائی که در آنجا نزول فرموده بود منتقل نماید و مکالمه همی کرد که امام علیه السلام از آن سرای به دیگر جای انتقال دهد و آن سرای را با بن خضیب انتقال دهد چون حضرت ابی الحسن علیه السلام این شدت و سختی و جسارت را از وی مشاهدت فرمود یکی را بدو فرستاد لا قعدن بك من الله مقعداً لا يبقى معك معه باقية ترا از جانب حق تعالی بجائی بر نشانم که نشانی از تو بر جای نماند .

لاجرم خدای تعالی اور ادر همین ایام اینگونه مأخوذ ومبتلا نمود و در ارشاد مفید و کشف الغمه و نیز در کافی اینگونه روایت کرده اند .

احمد بن عبدالله بن مروان الانباری در شمار اصحاب حضرت هادی صلوات الله عليه است .

احمد بن محمد بن الخضیبی نزیل اهواز در شمار اصحاب حضرت امام علی نقی علیه السلام است احمد بن محمد بن عبيد الله الاشعرى القمى مردى ثقه و از مشایخ اصحاب امامیه است از حضرت ابی الحسن ثالث عليه السلام روایت داشت و محمد بن علي بن محبوب از او راوی بود و کتاب نوادر از اوست و در جمله اصحاب حضرت جواد علیه السلام مسطور است.

ن تف احمد بن محمد بن عيسي بن عبد الله بن سعد بن مالك بن احوص با حاء مهمله وصاد

ص: 37

مهمله ابن ساير بن مالك بن عامر الاشعری از بنی ذخران باذال معجمه مضمومته وخاء معجمه وراء مهمله و نون بعد از الف ابن جماهر بن اشعث ممکنی بابی جعفر قمی و نخست کس از آباء او سعد بن مالك بن احوص است که در قم ساکن شد و این ابو جعفر شیخ و بزرك مردم قم و از وجوه وفقهای متفق عليه و به مقام ریاست نایل بود و ادراك حضور مبارك حضرت ابی الحسن امام رضا و حضرت ابی جعفر

ثاني امام جواد و حضرت ابى الحسن عسکری هادی علیه السلام را نموده بود .

و در شمار ثقات می رفت و دارای کتب عدیده است از جمله کتاب التوحيد دیگر کتاب فضل النبي صلی الله علیه وآله وسلم و كتاب المتعه و كتاب النوادر و این کتاب مبوب نبود و داود بن کوزه مبوب نمود.

دیگر کتاب ناسخ و منسوخ و جدش سایر وبقولی سایب بدرگاه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم وفود داد و بدولت اسلام برخوردار شد و بقیه حالات او در ذیل احوال اصحاب حضرت امام محمد جواد علیه السلام مسطور است .

احمد بن هلال را در زمره اصحاب امامین همامین عسکریین علیهما السلام می نویسند وی عبرتانی بغدادی است و عبرتا اسم قریه ایست در ناحیه اسکاف و او از قبیله بنی جنید است .

در سال یکصد و هشتادم ولادت یافت و در سال دویست و شصت و هفتم بدرود زندگی نمود و او مردی غالی و در دین خود متهم واكثر اصول جماعت اماميه را راوی و صالح الروايه و مکنی با بی جعفر بوده و از حضرت ابی محمد عسکری سلام الله علیه بعضی چیزها که بردم دلالت دارد روایت شده است.

واز وي جز كتاب يوم وليلة وكتاب نوادر معروف نیست احمد بن مراغی گوید نسخه از طرف امام علیه السلام به قاسم بن العلا وارد شد که بر لمن احمد بن هلال خارج شده شده بود و بداهت این حال چنین بود که آن حضرت بقوامی که در عراق داشت مرقوم فرمود :

احذروا الصوفى المتصنع ازین صوفی یا پشمینه پوش خویشتن آرای خویشتن

ص: 38

نمای بپرهیز و از جمله کارها و شئونات احمد بن هلال این بود که پنجاه و چهار حج نهاد از آنجمله بیست مره سالم اقامت حج کرده بود و رواة اصحاب امامیه در عراق بغداد او را ملاقات می کردند و احادیثی از وی می نگاشتند و آنچه را که در ذم او وارد شده بود منکر میشدند یعنی با آن صلاح ظاهری که از وی مکشوف بود باور نمی کردند که از جانب امام در مذمت او فرمایشی رسیده باشد.

لا جرم قاسم بن العلاوا بر آن باز داشتند که در امر او مراجعه نماید و او

چون در ثانی بعرض رسانید بدینگونه برای او بیرون آمد:

قد كان امرنا نفد اليك في المتصنع ابن هلال لا رحمه الله بما قد علمت لم يزل لا غفر الله له ذنبه ولا اقل عثرته يداخل الاخبار ودخل في امرنا بلا اذن مناولا رضا يستبد برایه فحامی من دیوننا لا يمضى من امرنا اناه الا بما يحواه يريد ارادة الله في نار جهنم فصبرنا عليه حتى تبر الله عمره يدعوننا وكنا قد عرفنا خبره قوماً من موالينا في ايامه لا رحم الله وامرناهم بالقاء ذلك الى الخاص من موالينا ونحن نتبراء الى الله من ابن هلال لا رحمه الله ومن لا يبراء منه واعلم ان الاسحاقي سلم الله واه---ل بيته فيما اعلمناك من امر هذا الفاجر وجميع من كان سئلك وتسئلك عنه من اهل بلده والخارجين و من كان يتحق ان يطبع علي ذلك فانه لاعذر لاحدمن موالينا في التشكيك لما يرويد عنائقاتنا قدعرفوا آبائنا نفاوضهم سرنا ونحمله اياه اليهم وعرفنا ما يكون من ذلك انشاء الله فهان.

ما درباره ابن هلال مصنع کارنمای کار آرای که خدایش رحمت نکند بت و صادر شده بود چنانکه تو همیشه دانسته اي خداوند گناه ابن هلال را نیامرزد و عثرت و لغزش اوراكم نفرماید اخبار را در هم داخل مینماید و بدون اذن و رضای مادر امر ما داخل میکند و برای خویش استبداد میجوید و به نگاهداری و بازداشت دیدن ما می پردازد و در مضار امر ما بميل و رأی و خواست خود کار میکند و آتش

ص: 39

دوزخ را برای خود مهیا میسازد و ما بر کارو کردار او شکیبائی میجونیم ناگاهی که یزدان تعالی رشته زندگانی و ریشه عمر او را بدعای ما ببرد و ما امر او را بجماعتی از موالی خودمان در ایام امر باز نموده ایم و باین جماعت فرمان کرده که آنچه امر فرموده ایم به موالی مخصوص ما باز رسانند و ما از ابن هلال که خداوند او را مرحوم ندارد چنانکه تو دانستی بیزار هستیم و همچنان از آنکس که از وی متبری نگردد و بیزاری نجوید و بیزاری میجوئیم و بدان که اسحاقی سلم الله واهل بیت او را در آنچه ترا از امر این فاجر و تمامت کسانیکه از توسؤال مينمايند و ما سؤال مینمائیم از تو از وی از مردم بلاد او و خارج شوند گان و هر کس که شایسته است که بر این امر مطلع باشد آگاهی داده ایم .

و از این پس عذری و بهانه برای هيچيك از موالی ما در تشكيك در آنچه ثقات ما از ما روایت میکنند یعنی در ذم وی خبر داده اند نمیماند به تحقیق که عارف و عالم شده اند باینکه ماسر خودمان را به ایشان افاضت میفرمائیم و آن سر را بتوسط او یعنی قاسم بن علا و کسانیکه محرم هستند بایشان حمل می نمائیم و می شناسیم و شناخته ایم آنچه از این باشد انشاء الله می گوید و ابو حامد گفت بعد از خروج این توقیع نیز قومی برانکار آنچه در حق وی خارج شده بود ثابت بماندند یعنی در حال تردید بودند و اعاده آن را بخواستند پس دیگر باره امر مبارك بیرون آمد :

لا ينكر الله لقدره لم يدع المرء ربه ان لا يزيغ قلبه بعد ان هداه وان يجعل ما من به عليه ان يجعلة مستقرا ولا يجعله مستودعا وقد حكمتم ما كان من حال الدهقاني عليه لعنته الله وخدمته وطول صحبته فابدله الله بالايمان كفراً عين فعل ما فعل فعاجله الله بالنقمة ولم يمهله .

هیچکس نمی تواند و نشاید منکر قدر و تقدیر خدای باشد و مرد نباید پروردگار خودش را بدارد اینکه دل او را بعد از آنکه هدایت فرموده است منحرف و مایل

ص: 40

بگرداند و اینکه مقرر فرماید بدهد آنچه را که بروی منت نهاده و اینکه او را مستقر بگرداند و مستودع نگرداند و شمانيك بدانستید که حال دهقانی علیه اللعنت و خدمت و طول صحبت او چه بوده و آخر الامر ایمان او مبدل بكفر گردید گاهی که نمود آنچه را که نمود و خداوند اور امتعجلا دچار نقمت داشت و مهلت بد و نداد یعنی اگر کسی در آغاز کار بحسن عمل و صلاح بپردازد شرط نیست که تا پایان عمر باید با کمال وشأن باشد بسا باشد که ظاهر سازی نماید تا مردم را بفریبد و در پایان کار باطن او آشکار شود یا بغرور و فریب اندر شود و نفس بروی چیره گردد و به افعالی دست زند که موجب خشم خدای و نقمت و سوء عاقبت وی شود پس باید عافیت و عاقبت و تمام حالات واوقات خود را از حضرت احدیت مسئلت نمود .

ابو علي در کتاب منتهى المقال میگوید: سعد بن عبدالله گوید ندیده ایم و نشنیده ایم که شخص متشیع از مذهب تشیع به نصب باز گردیده باشد مگر احمد بن هلال و میگفتند چون ابن هلال در روایتی که مینماید منفرد است حمل به آن روایت و استعمالش جایز نیست و بعضی گفته اند ابن هلال از قول بامامت بازگشت و بامامت ابی جعفر یعنی حضرت جواد علیه السلام واقف گشت میگوید از روایاتیکه در حق وی رسیده است در اینجمله منافات است و احتمال دارد غلو او بالنسبة ببعضى ائمه ونصب او بالنسبة ببعضی دیگر باشد و احتمال دارد که به سبب عدم تدینش در باطن ناصبی متصنع باشد و در ظاهر اموری را برای اخلال شیعه و بازگردیدن ایشانرا به غلو آشکار نماید چه رد کردن جماعت شیعه را بغلو متعذر است وفي آخر توقيع ورد فى لعن الشلمغاني اتنا فى التوقى والمحاورة منه علي مثل ما كنا عليه ممن تقدمه تقدمه من نظرائه فى الشريعى والنميرى والهلالي والبلالي و غيره هم الحديث .

بلجمله در روایات ابن هلال و در کتاب او در میان اصحاب رجال اختلاف است.

ابوعلي در رجال میگوید: راوندی از حضرت صادق صلواة الله علیه روایت

ص: 41

کرده است که فرمود : لا تكذبوا حديثا اتى به مرجى ولا خارجى ولا قدرى فسبه الينا فائكم لاتعدرون لعله شيء من الحق فتكذبوا الله تكذيب مكنيد حديثي را که شخصی از جماعت مرجئة يا خارجیه یا قدریه برای شما بازگویند و بما نسبت دهند چه شما نمیدانید شاید چیزی از حق یعنی شاید مقرون بصدق و از ما رسیده باشد و اگر تکذیب او را بنمائید تکذیب خدای را کرده باشید.

حاليل اسحق بن اسماعيل بن نوبخت از اصحاب حضرت امام علی نقی علیه السلام است اسحق بن محمد بصری را غالی میخواندند و در زمره اصحاب حضرت امام حسن عسكرى وامام علی نقی علیهم السلام نگارند و مکنی بابی یعقوب است و هم او را از اصحاب حضرت جواد علیه السلام یاد کرده اند چنانکه در آنجا یاد کردیم و از این تبعد نیز یاد خواهیم کرد.

ايوب ابن نوح بن دراج نخعی مکنی بابی الحسین ومردى ثقه و اوراكتب و روایات و مسائلی از حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام است و وکیل آنحضرت و حضرت ابی محمد عسکری علیهم السلام و در خدمت ایشان دارای منزلتی عظیم و مانع وشديد الورع وكثير العباد و در روایات خود محل وثوق و پدرش نوح بن دراج قاضی کوفه و صحیح الاعتقاد و دراج مکنی بابى الصبيح و حمل بن دراج برادر ایوب و برادر اکبرش نوح بن دراج از جماعت امامیه بود و در کوفه قضاوت داشت و در جای خود مذکورند .

طاهری گوید : محمد بن مسکین :گفت نوح بن دراج مطریان امر دعوت کرد ایوب بن نوح از جماعتی از اصحاب ابی عبدالله علیه السلام روایت مینموده و از پدرش و از قمش چیزی روایت نمیکرد و کتاب النوادر از تألیفات او است .

حمدان نقاتشی گوید: ایوب بن نوح از جمله عباد الله الصالحین است در رجال کشی مذکور است که چون بمرد یکصد و پنجاه دینار از وی بازماند با اینکه مردمانرا گمان میرفت که دارای مالی عظیم است چه وکالت ائمه علیهم السلام را داشت و در شمار اصحاب امام رضا علیه السلام نیز نوشته اند .

ص: 42

بشر بن بشار نیشابوری که عم ابی عبدالله شاذانی است از جمله اصحاب حضرت ابي الحسن عسکری علیه السلام است .

معلوم باد بشر بن بشار که در منهج المقال مسطور است در کتاب رجال یاد کرده اند و علامه بهبهانی اعلی الله مقامه میفرماید : در اخبار یکه از نظر بسپرده ایم بشير الى حال است که در ذیل احوال احمد بن علویه اصفهانی معروف به ابن اسود کاتب مذکور شد و او را از اینروی رحال بصیغه مبالغه خواندند که پنجاه رحله از حج بفزون بگذاشت و در ذیل حال حماد بن عيسى نيز بعضي مطالب مذکور خواهد شد که محل ملاحظه است . جعفر بن ابراهیم از اصحاب هادی علیه السلام

جعفر بن احمد از جمله اصحاب حضرت هادی سلام الله تعالى عليه محسوب است جعفر بن احمد بن وندك با نون و دال مهمله و کاف مکنی بابی عبدالله و از گروه امامیه و از جمله متکلمین و محدثین و در باب امامت دارای کتابی کبیر و از اصحاب حضرت هادی علیه السلام مذکور است .

جعفر بن سلیمان قمی ابو محمد از موثقين جماعت امامیه و نویسنده کتاب ثواب الاعمال و در شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام یاد کرده اند و نیز در جمله اصحاب حضرت کاظم علیه السلام مسطور است.

جعفر بن سهيل صيقل وكيل حضرت ابی الحسن وابی محمد و صاحب الدار عليهم و در شمار اصحاب ابى محمد الحسن العسکری مذکور داشته اند .

جعفر بن عبدالله بن حسين بن جامع قمی حمیری در شمار اصحاب حضرت هادی صلوات الله علیه مذکور است.

جعفر بن محمد بن اسمعيل بن خطاب از جمله اصحاب حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه است.

جعفر بن هشام از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است.

حاتم بن فرج در زمره اصحاب حضرت امام علی نقی علیه السلام محسوب است .

ص: 43

حسن بن جعفر معروف بابيطالب الفافانی بغدادی از اصحاب حضرت هادی سلام الله علیه است .

حموی در معجم البلدان مینویسد : فافان با دوفاء و نسخه آخر موضع

ادا معروفی است بر دجله زیر میافارقین و آب به دجله میریزد نزد وادی الرزم حسن بن حسن بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام هاشمی مدنی از اصحاب حضرت هادی سلام الرحمن عليه است حسن بن حسین علوی از جمله اصحاب حضرت امام علي نقى هادى صلوات الله عليه مذکور است .

حسن بن راشد مکنی بابی علی از موالی آل مهلب و مردی ثقه و در شمار اصحاب حضرت جواد علیه السلام و راویان حضرت هادی صلوات الله مذکور است و حسن بن راشد طغاوی را که نوشته اند دارای کتاب النوادر وكثير العلم و ضعيف الروايه و فاسد المذهب و مولای منصور و بقولی مکنی با بی محمد و راوی از حضرت ابی عبدالله وابي الحسن علیهما السلام و بروایت شیخ طوسی ابو علي حسن بن اسد مولای آل مهلب بغدادی از اصحاب حضرت جواد علیه السلام وثقه و درست قول است همان حسن بن راشد دانند و گویند حرف راء از قلم افتاد و راشد را اسد نگاشته اند والله تعالى اعلم .

سعيد بن حماد بن مهران مولي علي بن حسين علیهما السلام که در ذیل اصحاب حضرت رضا وجواد مذکور است در زمینه اصحابهادي سلام الله الرحيم عليهم نیز رقم شده است .

حسن بن سفیان کوفی از شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام در شمار است . حسن بن ظريف ناصح کوفی مکنی بابی محمد ساکن بغداد مردی ثقه و دارای کتاب النوادر است و جمعي كثيرازوی روایت میکنند و در اصحاب حضرت هادی علیه السلام حسين بن ظریف یاد کرده اند اما حسن بن ظریف است و الله اعلم .

حسن بن عبیدالله قمی که نسبت غلو بدو میدادند و برخی حسین نوشته اند از جمله اصحاب هادی علیه السلام مذکور شده است.

ص: 44

حسن بن علي بن ابي عثمان ملقب بسجاده و مکنی با بی محمد از اصحاب حضرت ابی جعفر جواد صلوات الله علیه مسطور است و هم او را در شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام و از جماعت غلاة رقم کرده اند .

حسن علي بن بن نعمان کو فی از اصحاب حضرت هادی علیه السلام مولی بنی هاشم و مردي نقه وثابت العقيده والرأی و دارای کتاب نوادر صحيح الحديث كثير الفوائد و علمای رجال را در حق وی سخن باختلاف است .

حسن بن مالك قمي از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث سلام الرحمن عليه و از جمله ثقات و در بعضی نسخ حسین بن مالك نوشته شده است .

حسن بن محمد بن آخر محمد بن رجاء خياط از جمله اصحاب حضرت هادی علیه السلام است حسن بن محمد بابای قمی غالی او را در شمار کذابین مشهورین و از اصحاب امام علي نقی علیه السلام نوشته اند .

در رجال کشی مینویسد: ابن بابا ومحمد بن نصير فهری نمیری وفارس بن حاتم این هر سه تن را حضرت على بن محمد عسكرى عليهما السلام لعن فرموده است .

سعد میگوید : عبیدی با من حدیت کرد و گفت : حضرت عسکری علیه السلام

ابتداء منه بمن رقم فرمود ابراء الى الله من الفهرى و الحسن بن محمد بن بابا القمى فابوا منهما فاني محذرك وجميع موالى وانى الفهما وعليهما لعنة الله مستاكلين ياكلان بنا الناس فتأتين مؤزيين اذا هما الله واركسهما في الفتنة وكسا يزعم ابن بابا انى بعثة نبيا وانه باب ويله لعنة الله سخر منه الشيطان فاغواه فلعن الله من قبل منه ذلك يا محمد ان قدرت ان تشوخ راسه بحجر فافعل فانه قد اذاني اداء الله في الدنيا والآخرة.

من از فهري وحسن بن محمد بن بابای قمی بخضرت خدای براءت و بیزاری میجویم تولیز از این دو تن بیزاری بجوی همانا من تر او جميع موالی خود را از آند و تحذیر و پرهیز میدهم و هر دو را لعن مینمایم و لعنت خدای بر هر دو تن باد در طلب

ص: 45

زیان اموال مردم هستند و بنام ما اموال مردمان را میخورند و هر دو تن بآزار ما میآیند خدای تعالی ایشان را آزاد کند و در زیر پی بلیت و عقوبت در سپارد .

ابن بابا چنان میپندارد که من او را بعنوان نبوت بفرستاده ام و او خود بابی است وای بر او خداوندش لعنت کند شیطان بروی چنگ در افکنده و او را غوایت کرده است پس خدای تعالی لعنت نماید کسیرا که اینسخن را از وی بپذیرد و مقبول شما رد ای عید اگر بتوانی و قدرت یابی که سرش را بزیر سنگ در هم بکوبی چنان کن چه او مرا آزار مینماید خداوندش آزار رساند در دنیا و آخرت .

ابو عمرو میگوید : بعد از آن گروهی بنبوت محمد بن نصير فهری نمیری قائل شدند چه این ملعون میگفت من پیغمبر فرستاده خداى هستم و علي بن محمد عسکری علیه السلام مرا رسالت داده است و قائل بتناسخ و غلو درباره حضرت ابی الحسن علیه السلام وربوبیت آنحضرت بود و تمامت محرمات را حلال میشمرد ولواط را حلال میدانست و سپوختن مردانرا بمردان سزاوار میدانست و میگفت سپوختن در مقعد رجال برای فاعل و معفول بیکی از شهوات و طیبات است و خدای تعالی هیچ چیز را حرام نفرموده است و این افعال را محرم نگردانیده است و محمد بن موسی بن حسن بن فرات اسباب ويرا تقویت مینمود و با او معاضدت میکرد وقتی نگران شدند که غلامی که محمدبن موسی را بود برپشت خود بر آورده بود و میگفت این کار از جمله لذات وتواضع در حضرت خداوند وترك تجبر است منجمله پس از وی مردمان بچند فرقه شدند حسن بن محمد بن سماعة كندى صيرفى كوفي مكني به ابی حد وواقفى المذهب ليكن جيد التصنيف ونقى الفقه وحسن الانتقال و وكثير - الحديث وفقيه وثقه و از شيوخ واقفه و متعصب درکار وقف بود و پدر او از فرزندان سماعته بن مهران نیست و حسن بن سماعة در شب پنجشنبه پنج شب از جمادی الاولی سال دویست و شصت و سوم هجري در کوفه جان بخلاق جان سپرد و ابراهيم بن محمد علوی بروي نماز بگذاشت و در جعفر مدفونش ساختند .

ص: 46

ابو جعفر احمد بن یحیی الاودی میگوید : به مسجد جامع در آمدم تا نماز ظهر بگذارم حرب بن حسن بن حرب بن حسن بن طحال و جماعتی از اصحاب خودمان را نگران شدم بجانب ایشان رو کردم و برایشان سلام فرستادم و با ایشان بنشستم و حسن بن سماعه در میان ایشان بود و در میان ایشان از حسین بن علی علیهما السلام سخن در میان آمد و آن مصائبی را که بر آنحضرت و پس از آنحضرت از بلیانیکه برزید بن علی علیه السلام وارد شد مذاکره میکردند و در میان ما مردی غریب بود که او را نمیشناختیم گفت ای قوم نزد ما مردی علوی است که مردی علوی است که در سر من رأی جای دارد و از مردم مدینه است و این مرد یا کاهن است یا ساخرا بن سماعه گفت به چه نام معروف است گفت او را علی بن محمد بن الرضا مي خوانند جماعت حاضران گفتند چگونه اینحال را از وی مکشوف ساختی که ساحر است یا کاهن گفت وقتی با او بر در سرایش حاضر و نشسته بودیم چه وی در سر من رأی همسایه ماشد و در هر شامگاهی با او مینشینیم و حدیث میرانیم در این اثنا یکی از سرهنگان از سرای سلطان بر ما بگذشت و با اوخلقهای بسیار و جمعی کثیر از سرهنگان وزجاله و جماعت شاکریه و غيرهم بودند چون علی بن محمد او را بدید و برخاست و اورا سلام فرستاد و اکرام نمود چون آن سرهنگ با آن جلال و ابهت بگذشت و برفت .

علي بن محمد با ما گفت : هو فرح بما هو فيه وهذا يدفن قبل الصلوة فعجبنا من ذلك این مرد باینحال و وضعیکه دارد شادان است و حال اینکه قبل از اقامت نماز در خاک مدفون میشود.

ما از اینکلام در عجب شدیم و از حضورش برخاستیم و گفتیم این علم غیب است و سه نفر با هم معاهده نمودیم که اگر بر خلاف آنچه آنحضرت فرموده است بشود او را بقتل رسانیم و از اندیشه اش بر آسائیم و من در منزل خودم بودم و نماز فجر را بگذاشتم بناگاه بانک و هیاهوی مردمان را بشنیدم و بدر سراي برفتم و گروهی بسیار از مردم سپاهی و دیگران را بدیدم که میگفتند فلان سرهنگ در شب گذشته بمرد از باده ناب سرمست گردیده و از موضعی بدیگر موضع

ص: 47

عبور کرده بیفتاد و گرداش برهم شکست و بمرد .

من در کمال تعجب گفتم لا اله الا الله و بیرون شدم تا با جنازه او حاضر شوم و دیدم این همان مرد مرده است .

چنانکه ابوالحسن علیه السلام فرمود و از جای بدیگر جای نشدم تا او را در شکم خاك دفن نمودم و باز گشتم .

چون این را بگذاشت همگی از این خبر در عجب شدیم و آن داستان را تمامت بگذاشت و حسن بن سماعه بواسطه بغض و عنادی که داشت منکر این حکایت شد .

پس آن جماعت که اینداستانرا از این مرد غریب بشنیدند بجمله برخاستند و باوی برفتند و صدق اینداستان مکشوف داشتند و در ذیل معجزات آنحضرت مذکور است .

بجمله ابن سماعه دارای تصانیف عدیده است و احوال او را در ذیل اصحاب حضرت کاظم علیه السلام رقم کردیم.

حسن بن محمد مداینی از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است. حسن بن نصر ابرش مکنی به ابی عون از اصحاب حضرت امام علی نقی علیه السلام است.

حسين بن اشكيب باشين معجمه ساكنه و کاف مكسوره و ياء حطى وباء موحده از اهل مرد بود و در سمرقند اقامت داشت و از ثقات رجال و اصحاب حضرت ابی الحسن وابی محمد عسکری و راویان از حضرت ابی الحسن عسكرى علیهما السلام است دوباره حالاتش انشاء الله تعالی در ذیل احوال اصحاب حضرت امام حسن عسکری سلام الله عليه مسطور خواهد شد.

حسین بن اسد را در شمار اصحاب حضرت رضا وجواد وامام علي نقي صلوات الله عليهم نوشته و سبقت تحریر یافت حسین بن سعيد بن حماد بن مهران اهوازی مولى علي بن الحسين علیهما السلام مردى ثقه و جليل القدرو از حضرت امام رضا و ابی جعفر ثانی و ابی الحسن ثالث علیهم السلام راوی واصلش کوفی است و با برادرش حسن به اهواز

ص: 48

انتقال داد و از آن جا در قم اقامت گزید و حالات او سبقت گزارش یافت حسین بن عبيد الله اسعدی ابو عبد الله بن عبيد الله بن سهل مردى مطعون و منسوب به غلو ودارای كتب صحيحة الحديث است و در منهج المقال با سایر کتب او وابواب آن اشارت شده است .

و در پایان حال او مینویسد که در ذیل اصحاب حضرت هادی علیه السلام مسطور است حسن بن عبیدالله القمى يرمى بالغلو و باز می نماید که شاید وی همان باشد .

حسین بن عبدر به وکیل بوده است کشی در ترجمه علي بن بلال و ابو علي بن راشد مینویسد بخط جبرئیل احمد دیدم مینویسد محمد بن عيسى يقطيني با من حدیث کرد و گفت آنحضرت یعنی امام علی نقی علیه السلام در سال دویست و سی و دوم به علي بن بلال مكتوب فرمود :

بسم الله الرحمن الرحيم احمد الله اليك واشكر طوله وعوده واصلى علي محمد النبي وآله صلوات الله ورحمته عليهم ثم اني اقمت اباعلي مقام الحسين بن عبدو المتنته علي ذالك بالمعرفة الى آخر الكتاب محمد بن نصیر گوید احمد بن محمد بن عيسى بامن حدیث کرد و گفت نسخه کردم این مکتوب را به ابن راشد به آن جماعت موالی که در بغداد ومداين وسواد و حوالی آنها اقامت داشتند احمد الله اليكم بما انا عليه من عافية وحسن حامدته واصلى علي نبيه و آله افضل صلواته واكمل رحمته واني اقمت ابا علي بن راشد مقام الحسين بن عبدربه ومن كان حمله من و کلائی الی آخر جز اینکه شیخ در کتاب اختیار از کشی در روایت اخیر ما می نویسد مقام علي بن الحسين بن عبدربه و بهمان نحو مذکور داشته است.

در کتاب الغيبة پس و کالت حسین بن عبدربه با این صورت در موضع نظر باقی و از این پس از مقامات آتیه مذکور خواهد شد حسین بن محمد بن قمی از جمله اصحاب حضرت هادی علیه السلام است حسین بن محمد مداینی در شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام است .

ص: 49

حفص الجوهری از حضرت هادی علیه السلام روایت میکرد حمزة بن مولی از اصحاب حضرت هادی علیه السلام محسوب است خیران بن اسحق زاکانی از اصحاب حضرت امام علی نقی علیه السلام است خير ان الخادم در شمار اصحاب حضرت امام علی نقی هادی صلوات الله عليه و مردی ثقه میباشد .

از این پیش باحوالش در ذیل احوال اصحاب حضرت رضا و جواد سلام الله تعالی عليهم اشارت نمودیم داود بن ابی زید و نام ابوزید زنکار بازاء معجمه و نون و کاف وراء مهمله بعد از الف است و مکنی با بوسلیمان نیشابوری از جماعت کابرین در سکه ظرفان در دار سختويه و مردى صادق اللهجه است برقی گوید داود در نیواد ابوسلیمان است و شیخ طوسی گوید از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث علي بن محمد و از اصحاب ابی محمد حسن بن محمد عسکری علیه السلام است داود بن حاتم بن اسحق بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب علیه السلام مکنی بابی هاشم جعفری رضی الله تعالى عنه از اهل بغداد ومردى ثقه وجليل القدر و در خدمت ائمه علیهما السلام بجلالت قدر و عظمت منزلت مباهی بود ادراك حضور مبارك حضرت ابی جعفر وابي الحسن وابي محمد صلوات الله عليهم را نموده و در خدمت ذی جلالت ايشان بشرافت و موقعی عظیم مفتخر بود.

وشيخ شهید ثانى عليه الرحمة مینویسد داود ادراك حضور جمعی را نموده است .

از جمله ایشان حضرت امام رضا وامام محمد جواد وامام علي هادى وابو محمد عسکری و حضرت صاحب الامر صلوات الله وسلامه عليهم است و از تمامت ایشان علیهم السلام روایت نموده است .

راقم حروف گوید، هیچ سعادتی از این برتر و اشرف نتوان بود که شخصی بزیارت پنج تن از پیشوایان یزدانی صلوات الله علیهم با خلوص نیت وصدق اسلاوت و صفوت رویت فایز و به مراحم حاضر ایشان برخوردار شود و از این پیش در مقامات سابقه مذکور شده است .

داود بن مافته صرمي مولى بني قرة ثم بنى صرمة منهم مکنی به ابی سلیمان

ص: 50

است از حضرت امام رضا علیه السلام روایت میکند تا زمان بهجت توامان حضرت ابي الحسن صاحب العسكر صلوات الله عليهما باقی بماند و او را مسائلی است که به آن حضرت معروض داشته است و هم او را در شمار اصحاب آنحضرت رقم کرده اند رجاء بن يحيى بن سامان ابو الحسين عبر تائى منسوب بعبر تاء باعين مهمله مفتوحه وباء موحده وراء مهمله ساكنه و تاء مثناة فوقانى قريه بزرگی از نواحی نهروان است در بغداد و این رجاء بن یحیی مردى كاتب و از حضرت ابى الحسن علي بن محمد صاحب العسكر علیهما السلام راوى بود و سبب این اتصال او به آن آستان ولایت توامان این است که یحیی بن سامان موکل برفع خبر حضرت ابی الحسن علیه السلام کرد و امامى المذهب بود و در حضرت امام هادی سلام الله علیه دارای مقام و منزلت گشت و رجاء رساله را که مقنعه نام داشت و در ابواب شریعت بود از آن حضرت روایت مینمود و ابو الفضل شیبانی از وی راوی بو دور جاء را در زمرۀ اصحاب حضرت هادی صلوات الله علیه مذکور داشته اند .

زيد بن علي بن حسن بن زيد محمد بن علي كويد زيد بن علی بن حسن بن زيد با من خبرداد و گفت مریض شدم و شب هنگام طبیبی به بالین من بیامد و دوائی را برای من توصیف نمود گاهان بگیرم و روزی چند بکار بندم اما شبان گاه تحصیل آن دواء برای من حاصل نشد و طبیب از در بیرون و صاحب حضرت ابي الحسن علیه السلام فی الحال وارد شد و صره با خود داشت و این دواء بعینها در آن بود و با من گفت ابوالحسن صلوات الله عليه بتو سلام میفرستد و میفرماید:

خذ هذا الدواء كذا وكذا يوماً.

این دوا را برای چندین روز که معین شده بود بگیر من بگرفتم و بیاشامیدم و بهبودی یافتم محمد بن علی میگوید زید بن علی با من گفت اى محمد ابن الغلاة عن هذا الحديث كجايند جماعت غلاة تا از این معجزه بزرگ با خبر شوند و بر عقیدت خود بیفزایند و شیخ مفید در ارشاد یاد فرموده است.

سری بن سلامة الا صبهانی از اصحاب حضرت امام علي لقى هادى سلام الله تعالى

ص: 51

عليه است و کتاب الدیباج از تحریرات اوست .

سلیمان بن خودمویه از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است .

سلیمان بن داود مروزی در شمار اصحاب حضرت هادی سلام الله علیه است . سهل بن زياد الادمى الرازی مکنی با بی سعید از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام است پارۀ او را از ثقات و برخی از ضعفاء نوشته اند و نجاشی میگوید وی در حدیث ضعیف است و محل اعتماد نیست و احمد بن محمد بن عیسی درغلو و کذب او گواهی میداد و او را از قم به شهرری اخراج نمود و سهل در آنجا سکنی نمود و در نیمه شهر ربيع الاول سال دویست و پنجاه و پنجم هجری بدستیاری محمد بن عبدالحميد عطار بحضرت ابی محمد عسکری علیه السلام مکاتبت نمود و نیز او را فاسد الرواية و المذهب دانسته اند و از سماع از او و روایت کردن از وی نهی کرده اند و كتاب التوحيد وكتاب النوادر را نوشته است.

نصر بن صباح میگوید: سهل بن زیاد رازی ابوسعید ادمی از حضرت ابی جعفر و ابی الحسن و ابی محمد صلى الله عليه وسلم روایت میکرد و پاره حالات او از این پیش مذکور و از این بعد مسطور میشود.

شاهوية بن عبد الله در شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام است صالح بن ابی حماد ابوالخیر رازی بازاء معجمه و دال مهمله وباء منقطه تحتانى ادراك حضور مبارك ابی الحسن عسكرى سلام الله تعالی علیه را نموده است .

نجاشی میگوید امر او در حال التباس است يعرف وينكر و بعضی او را

ضعیف شمرده اند و فضل بن شاذان در حق وی میگوید :

وهو صالح بن سلمة بن ابي حماد رازی مکنی بابی الخیر و در مدح اوسخن میگوید را بو سعید ادمی مذکور را احمق میدانست و ابوالخیر را کتب متعدده است از آنجمله کتاب خطب امیر المؤمنين صلوات الله وسلامه عليه است .

دیگر کتاب او ادر است و او را از اصحاب حضرت هادی علیه السلام رقم کرده اند و هم در زمره اصحاب حضرت جواد سلام الله علیه یاد نموده اند ، صالح بن سعيد

ص: 52

ر ایونسی از اصحاب حضرت هادی علیه السلام و صحيح الروايه دانسته است. صالح بن محمد همدانی از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام ومحل وثوق است .

صالح بن موسي بن عمر بن بزيع از اصحاب امام على نقى هادى صلوات الله عليه وبقولى ابن عیسی است.

عبد الرحمن بن محمد طيفور متطبب از اصحاب حضرت ابی الحسن عسکری سلام الله تعالی علیه است عبدالعظیم بن عبدالله بن علي بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابيطالب علیه السلام مکنی به ابی القاسم کتاب خطب امیر المؤمنين علیه السلام از این جناب مستطاب است .

در منهج مینویسد وی عابد وورع بود و او را حکایتی است که در کتاب كبير خود یاد کرده ایم و محمد بن بابویه مینویسد مرضی بود و از این پیش در ذیل احوال اصحاب جواد علیه السلام به شرح حال حضرت عبدالعظیم سلام الله عليه و نیز در طی این کتاب در عرض معالم دینیه عبدالعظيم بحضور مبارك هادى علیه السلام و مقبول شدن آن اشارت رفته است و از شئونات و ثواب زیارت این جناب و کراماتی که از مرقد شریفش ظاهر و زواریکه از ممالك اسلامية واماكن بعيد تشرف میجویند مذکور نموده ایم و در پاره نسخ نسب شریفش را بدینگونه رقم کرده اند :

عبدالعظیم بن عبدالله علي بن حسن بن زيد بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابیطالب علیهم السلام به تکرار زید بن حسن والله اعلم عبدوس عطاردی کوفی از اصحاب حضرت هادی سلام الله علیه است عثمان بن سعید را که مکنی با بی عمر و سمان است در شمار اصحاب امام علي نقي علیه السلام مذکور نموده اند .

عروه کنیز فروش دهقان را ملعون و غالی و در شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام می آورند .

عروة وكيل قمی در شمار اصحاب حضرت امام علي نقى صلوات الله عليه محسوب است .

ص: 53

عروة بن يحيى كنيز فروش دهقان ملعون را همان عروة تحاش میدانند و در شمار اصحاب حضرت امام علي نقى علیه السلام یاد می کنند.

محمد بن قولویه جمال از محمد بن موسی همدانی حکایت میکند که گفت عروة بن يحيى بغدادی معروف به دهقان لعنة الله برحضرت ابى الحسن علي بن حمد الرضا وبرابو محمد حسن بن علي علیهما السلام دروغ می بست و مال امام علیه السلام را برای خودش در اقطاع می آورد و بر حضرت ابی محمد عسکری علیه السلام دروغ می بست تا گاهی که آن حضرت او را لعن فرمود و نیز شیعیان خود را امر کرد تا او را لعن نمایند و این امر از آن روی بود که حضرت ابی محمد علیه السلام را خزانه بود که علي بن راشد رضی الله عنه بتوليت آن میپرداخت و آن خزانه را به عروة تسلیم کردند و او آن مال را برای خودش بر گرفت چنانکه انشاء الله تعالی در ذیل احوال حضرت امام حسن عسکری علیه السلام مذکور آيد علي بن ابراهیم از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است و بعضی او را از وکلای ناحیه مقدسه و برخی مذموم شمرده اند چنانکه در باب محمد بن ابراهيم مذكور آيد علي بن ابي قرة مکنی بابی الحسن از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله علیه است علی بن بلال بغدادی از حضرت ابي الحسن ثالث علیه السلام راوی بود و در شمار اصحاب حضرت ابی جعفر جواد سلام الله عليه مسطور است .

العلا

علي بن جعفر از اصحاب حضرت ابي محمد حسن عسکری علیه السلام است و هم او را از وکلای حضرت ابی الحسن سلام الله علیه نوشته اند یوسف بن السحت كويد علي بن جعفر وكيل ابى الحسن علیه السلام وثقه و از اهل همینا که قریه ایست از قراء سواد بغداد بود و از وی در خدمت متوکل خلیفه عباسی شکایت کردند و متوکل اورا بزندان فرستاد و توقف در زندان بطول انجامید.

واز جانب عبدالله بن یحیی بن خاقان برای چاره گری بیامدند و قرار دادند سه هزار دینار در ضمانت آورد و رها گردد و عبدالله در این باب نزد متوکل زبان بر کشود متوکل با او گفت ای عبدالله اگر در کار تو در شك بودم و این

ص: 54

شفاعت را از تو میدیدم البته تو را رافضی میشمردم این مرد یعنی علي بن جعفر وكيل فلان یعنی ابو الحسن علیه السلام است.

و من در قصد قتل او هستم میگوید این خبر به علي بن جعفر رسیده سخت براندیشید و از زندان عریضه بحضرت ابى الحسن بنوشت ياسيدى الله الله في فقد والله خفت ان اما تاب .

ای آقای من خدای را در من بنگر سوگند باخدای از آن بیمناک هستم که دچار شك و ريب شوم یعنی از طول مدت حبس و نوید قتل وعدم نجات نزديك است در امامت و ولایت تو در گمان افتم.

آنحضرت در جواب او در رقعه اش رقم فرمود اما اذا بلغ الامرمتك ما ارى فسا قصد الله فيك اكنون كه حال تو به این مقام که میبینم رسیده است به فوری نجات تو را از خدای میخواهم .

میگوید این داستان در شب جمعه روی داد و متوكل تبناك صبح كرد و

دچار نبی سخت گردید و چندان بروی تند و با حرارت شد که روز دو بشراهل سرای او فریاد وزاری بر کشیدند و او را مرده انگاشتند.

متوکل چون مرگ را معاینه کرد فرمان داد تاهر کس در زندان است رها کنند و اسامی محبوسین را در خدمتش عرضه میداشتند تا گاهی که خودش رها کنند و اسامی محمود نام علی بن جعفر را بزبان آورده و باعبدالله بن خاقان گفت از چه روی متعرض او نشدی ؟ گفت هرگز بنام بردن او اعادت نمیجویم متوکل گفت در همین ساعت او را رها کن و از وی خواستار شوکه مرا بحل نماید عبدالله اورارها کرد و علي بن جعفر بفرمان حضرت ابی الحسن علیه السلام به مکه معظمه برفت و در آن مکان مقدس مجاور گشت.

و متوکل نیز از آن مرض برست و این خبر در ذیل حالات حضرت ابي الحسن علیه السلام مذکور شد و بروایتی دیگر علي بن جعفر گفت در امر من در خدمت

ص: 55

متوکل معروض داشتند :

و او روی با عبدالله بن خاقان کرد و گفت خود را در کار این مرد به تعب و زحمت ميفكن واز عرض حال و حوائج او و اشباه او لب بر بند چه عم او با من گفت وی رافضی است و وكالت علي بن محمد را نماید و سوگند خورد که تا زنده است از زندان بیرون نخواهد شد .

چون علی بن جعفر این خبر را بدانست بمولای ما علیه السلام عریضه فرستاد که بر من تنگ شده است که نزديك است نفس من بحالت ميلان وانحراف یابد یعنی فاسد العقيده و مسلوب الایمان شوم.

آن حضرت در جواب من رقم فرمود: اما اذا بلغ الأمر منك ما ارى فسا قصد الله فيك و بعد از این فرمایش جمعه دیگر نیامده بود که از زندان بیرون آمدم یاقوت حموی میگوید همانیه باهاء هوز وميم والف نام قریه بزرگی است در کرانه دجله و همانست که آنجا راهیمینا باياء خوانند علی بن جعفر بانی بر مکی پاره بمدح و برخی به قدح وی سخن رانده اند و او را از حضرت ابی الحسن عسکری صلوات الله عليه مسائلی است و منسوب بهمانیا میباشد که در ترجمه علي بن جعفر سابق مذکور شد.

و ظاهر چنان می نماید که وی همان علی بن جعفر سابق الذكر باشد و وكيل حضرت ابی الحسن ثالث سلام الله تعالى عليه است .

از ابوالحسن ایادی مسطور است که گفت ابو جعفر عمرى گفت وقتي ابو طاهر بن بليل به سفر حج برفت و دید ابو جعفر هانی بخشش های بزرگ و نفقات عظیمه مینماید چون از حج باز شد این حکایت را به حضرت ابی محمد علیه السلام عريضه برنگاشت و آنحضرت جوابی مانند جوابی که در احوال ابن راشد مسطور شد رقم فرمود و از این پس در ذیل احوال اصحاب آنحضرت مرقوم خواهد شد.

در تلخیص المقال در ذیل احوال علی بن جعفر مینویسد: وکیل وثقه از

ص: 56

اصحاب حضرت ابى الحسن وقیم از جانب آنحضرت بود و موسی بن جعفر بن ابراهيم بن محمد بآ نحضرت نوشت :

فدایت گردم چیزهایی که از فارس یعنی فارس بن حاتم حکایت میکنند قبول مینمائیم با اینکه در میان او و علی بن جعفر خلاف هست تا بجائیکه پاره از ایشان از پاره تبری میجویند فدایت شوم اگر صلاح بدانی که بر من منت گذاری که رأى مبارك را در حق این دو تن بازنمائی و ما کدام یکی از ایشان را متولی بدانیم و تولى بجوئیم و بدیگری نپردازیم چه باین امر حاجتمند هستم خواهی فرمود متفضلا انشاء الله .

آن حضرت در جواب رقم فرمود : ليس عن امثال هذا يسئل ولا فى مثله يشك قد عظم الله قدر علي بن جعفر متعنا الله به عن ان يقاس اليه فاقصد علي بن جعفر بحوائجك واجتنبوا فارساً وامنعوا من ادخاله في شيء من اموركم او حوائجكم تنقل ذلك انت ومن اطاعك من أهل بلادك فانه قد بلغنى ماقدته وه به على الناس ولا تلفتوا اليه انشاء الله.

كار علي بن جعفر و فارس بن حاتم از آن روشن تر است که محتاج بپرسش یا در مورد تشكيك باشد همانا خداوند تعالى قدر و رتبت على بن جعفر راکه یزدان تعالی ما را بوجود او و بقای او و دیانت و امانت و زهادت و تقوای او و بصیرت او برخوردار و کامکار بگرداند بزرگتر از آن گردانیده است که مثل فارس را بدو قیاس نمایند و هم سنگ او شمارند تو در هر حاجتی که داری به علي بن جعفر آهنگ بجوی و از فارس بن حاتم دوری بجوئید و او را در هیچ امری از امور خود راه نگذارید و دخیل حوائج خود نگردانید و خود آنانکه از اهل بلاد تو در فرمان تو هستند اینحال را مراقب باشند و از وی اجتناب بجوئید چه بمن رسیده است که شما او را بر مردمان مقدم داشته اید از این به بعد به جانب او التفات نکنید و بدو توجه نیاورید انشاء الله .

ص: 57

و نیز ابی محمد رازی و همچنین بروایت ابراهیم بن همدانی و عریضه ایشان بحضور مبارك حضرت هادی علیه السلام در باب علیل و قزوینی یعنی احمد بن اسحق که که مقبول وعليل وفارس بن حاتم قزوینی که مردود و خبیث بودند جواب آنحضرت اشارت مینماید چنانکه از این پیش در ذیل احوال احمد بن اسحاق و ديگر جاي مشروح گردید.

علي بن حسكه با حاء حطی وسین مهمله در رجال کشی او را در شمار غلاة عصر حضرت علي بن محمد عسکری علیهما السلام رقم کرده است و نیز از غلاة آنزمان قاسم یقطینی را نگاشته اند :

احمد بن محمد بن عیسی بآنحضرت نوشت : قومی هستند که تکلم مینمایند و احادیثی را قرائت میکنند و نسبت بتو و پدران بزرگوارت میدهند و قلوب از این احادیث اشمیز از میگیرد و ما نمیتوانیم آن احادیث را رد نمائیم زیرا که به پدران بزرگوارت علیهم السلام منسوب میدارند و نیز قبول آن دشوار است زیرا که بعضی چیزها را شامل است که پذیرفتنش مشکل است و نسبت میدهند آنزمین را بسوی قومی که گمان مینمایند که از موالی تو هستند و این شخص مردی است که او را علي بن حسکه و دیگری است که او را قاسم یقطینی گویند و از اقاویل این مردم این است که میگویند .

قول خدای تعالی که میفرماید :

الصلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر معناه رجل لا سجود ولارکوع و همچنین زكوة معناه ذلك الرجل لاعدد در هم ولا اخراج مال و همچنین اشیائی از فرایض و سنن و معاصی است که برای آنها تأویل میکنند و بهمین نحو که مذکور نمودم میگردانند اگر رأى مبارك علاقه گیرد برای ماروشن و برما بچیزیکه سلامتی و نجات ایشان از این اقا ویلی که ایشانرا بهلاك بیرون می آورد منت بگذار پس آنحضرت علیه السلام در جواب رقم فرمود :

ليس هذا ديننا فاعتزله این تأویلات و بیانات دین ما نیست از این تأویلات

ص: 58

کناری بجوى بخط جبرئيل بن احمد فاریابی دیدم که نوشته است:

موسى بن جعفر بن وهب از ابراهیم ابن شیبه با من حدیث نهاد که بآن حضرت یعنی ابي الحسن علیه السلام نوشتم فدایت بگردم همانا نزد ما قومی هستند که در معرفت و مراتب فضل شما باقاويل مختلفه که قلوب از شنیدن مشمئز وسینها از آن تنگ میشود و در عقاید خود احادیثی روایت مینمایند که اقرار به آن جایز نیست چه مشتمل بر قولی بس عظیم و بزرگ است و هم رد نمودن آن روا نیست چه به پدران بزرگوار تو علیهم السلام منسوب میدارند و ما اینک در این اقاویل در حالت وقوف هستیم چه ایشان این قول خدای عزوجل ان الصلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر.

و همچنین قوله عز وجل واقيم الصلوة واتو الزكاة را میگویند معناها او الصلوة رجل لاركوع ولا سجود وكذالك الزكوة معناها ذلك الرجل لادرام ولا اخراج مال واشياء ديگر است که مانند این است از فرائض و سنن و معاص که در آنها بتأویل قائل هستند و آنرا بر این حدیکه مذکور نمودیم میگردان اگر رأی صواب نمای مبارکت علاقه میجوید که منت گذاری بر موالی و غلام خودت بآنچه سلامتی و نجات ایشان در آن است.

و از اینگونه اقاویل که موجب عطب وهلاك آسایش میگردند چنان میفرم و آنکسانکه این اشیا را میگویند و ادعا مینمایند که ایشان اولیای خدا باشند و مردمانرا بطاعت خودشان دعوت میکنند از آنجمله علی بن حسکه وق یقطینی هستند توجه میفرمائی در قبول کردن از ایشان جمیعاً پس آنحضرت جواب بدو رقم فرمود :

ليس هذا ديننا فاعتزله این اقاویل از دین و آئین ما نیست از وی ع گزین .

نصر بن الصباح میگوید: علی بن حسکه الحوار استاد قاسم الشعراءثى يقه از غلاة كبار ملعون است .

ص: 59

محمد بن عیسی گوید: حضرت ابى الحسن عسكرى علیه السلام بالبدايه بمن مرقوم فرمود لعن الله القاسم اليقطينى و لعن الله علي بن حسكة القمي ان شيطاناً ترا باللقاسم فيوحى اليه زخرف القول غروراً خداى تعالى قاسم يقطيني وعلي بن حسكه را لعنت كناد همانا شیطانی همانند و همزاد قاسم است که پاره اقاویل مزخرفه را بدو میراند و او را بغرور و فریب می اندازد.

سهل بن زیاد الادمی میگوید پارۀ از اصحاب بآنحضرت ابي الحسن عسکری صلوات الله عليه نوشت :

فدایت بگردم ای سید من بدرستيكه علي بن حسکه ادعا مینماید وی از اولیای تو میباشد و اینکه اول قدیم یعنی مقدم بر تمام مخلوقات واول جمله موجودات توئي .

يعني ترا خدا میداند و خودش را باب تو و پیغمبر تو می شمارد و میگوید تو او را باین امر فرمان دادی و چنان می نماید که نماز وزكوة، حج و روزه به جمله عبارت از معرفت و شناسائی تو میباشد .

و همچنین معرفت هر کس که مانند آن است در حال ابن حسکه در آنچه او ادعا میکند از نیابت و نبوت را و چنین کسی که دارای این مقام و رویت باشد کامل است و استعباد بصوم وصلوة و حج از وی ساقط میشود .

و میگوید: جمع شرایط این معنی همین است که برای تو ثابت شد و

اينك جمعي کثیر بد و مایل شده اند.

پس اگر صلاح میدانی که بر موالی خود در این باب جوابی بازدهی که ایشانرا از مهلکه و هلاك نجات بخشد زهي نعمت میگوید آنحضرت علیه السلام در جواب مرقوم فرمود :

كذب ابن حسكه عليه لعنة الله ويحسبك الى لا اعرف في موالي ما له لعنة الله ما بعث محمداً والانبياء قبله الا بالحنفية والصلوة والزكوة والحج والصيام والولايه و ما دعا محمدا صلی الله علیه وآله وسلم الا الى الله وحده لا شريك له و كذلك نحن الأوصياء من ولده

ص: 60

عبيد الله ولا نشرك ان اطعناه رحمنا وان عصيناه عذبنا ماله مالنا علي الله من حجة بل الحجة الله علينا وعلي جميع خلقه ابراء الى الله ممن يقول ذلك و انتفى الى الله ذلك القول فاهجروهم لعنهم الله والجائهم الى ضيق وان وجدت من احد منهم خلوة فاشدخ رأسه بالصخرة ابن حسكه لعنة الله عليه.

دروغ میگوید و ترا همین کافی است که من او را در جمله موالی خود نمی شناسم چیست او را خداوندش لعنت فرماید سوگند با خدای انگیزش و بعثت نیافت محمد و پیغمبران پیش از وی صلوات الله علیهم که بدین اسلام و بندگی خالق انام واداى نماز وزكوة و حج و روزه و ولایت و دعوت نفرموده پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم مگر بخداوند یگانه بی انباز و ما جماعت اوصیاء که از اولاد او هستیم بندگان یزدان میباشیم و مشرك نباشیم اگر خدای را اطاعت کنیم بر ما رحم نماید و اگر با او معصیت بورزیم ما را عذاب میکند پیغمبر و ما را بر خدای حجتی نیست بلکه خدای را بر ما وجميع آفریدگانش حجت و غلبه است .

براءت بخدا می جویم از کسیکه آنگونه سخنان نا خجسته میگوید بخدای از اینگونه سخن انتفاء و دوری میجویم از ایشان هجرت بگیرید خدای لعنت کند ایشانرا و ايشانرا بضيق وتنكنا ملجاء بگردانيد .

و اگر یکی را از این جماعت در خلوتی دیدی سرش را باسنگ خورد کن و نیز در حق وی و امثال او گفته اند که نضر بن الصباح میگوید موسی سراق را اصحابی علیاویه که در حق سید عالم محمد صلی الله علیه وآله وسلم سخنان میرانند و علی بن حسکه حوا رقمي استاد قاسم شعرانی یقطینی است و ابن بابا و محمد بن موسى الشريفي از شاگردان علی بن حسکه و همه ملعون هستند خدای لعنت کند ایشان را و فضل بن شاذان در پارۀ کتب خود مینویسد از دروغگویان مشهور علی بن حسکه است.

و در ترجمه محمد بن فرات بعضی فقرات در حق او مذکور خواهد شد.

و در بعضی نسخ بجای حوار قمی حداد قمی و بجای شر نیفی شریعی نوشته اند بنده حقیر گوید از زمان سعادت توامان حضرت مظهر العجائب ومظهر الغرائب

ص: 61

امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله وسلامه علیه که جماعتی در حق آن حضرت غالی شدند و مقام و شأن آنحضرت را افزون از درجه نوع بشر و مخلوق دانستند و هم درباره سایر ائمه یزدان و پیشوایان دین ایزد سبحان بر این عقیدت بر آمدند و مردم غلاة گروهی بزرگ شدند و پاره شعراء گفتندای نصیری مگو خدا است علي بنده خاص کبریاست علی تاکنون که نیز جماعتی در هندوستان عربستان و پارۀ ممالك جهان بر این عقیدت پاینده و استوار هستند و عجب اینکه در دعوی این مذهب فاسد که اگر بدون ریا وصفوت نیست و صمیم قلب باشد و اعلی درجه محبت وتولاي بحضرت شاهنشاه ممالك ولایت و امامت از خود این جماعت نیز اعمال عجیبه روی مین روی می نماید حتی در آتش سوزان با پای برهنه و تن عریان اندر و از سوی دیگر سالم الاعضاء بدون آسیب نیران .

و همچنین به عشق پسر نامدار حیدر صفدر حسین بن علي علیهما السلام در ليالي عاشورا بهمین کردار رفتار نمایند و خود را در آتش بیفکنند یا اطفال خود را در آن حال شور و دل پرشوریکه دارند از فرازها به نشیبها یا در مخاطر ومهالك ديگر كه در هيچيك بوی حیات و سلامتی و امید نجات نمیرود بی محابا بدون هیچگونه ملاحظه و ترتیب مقدمه در اندازند و به عافیت و سلامت بگذرند و حاضران بنگرند و انگشت تحیر بدندان بگزند و جز تحیر نیابند .

و اگر حکایات این جماعت عشاق بی ریا را در قلم آورند نامه کلان و موجب مزید حیرت و عمق فکرت خلق جهان میشود و بسا خوارق عادات از این جماعات مندرج خواهد شد .

و ما خود در این از منه و آوند که بر سپرده ایم و پدران و نیاکان در سپرده اند و پدرها با فرزندها خبر داده اند در روز عاشورا در زمان شدت سرما و شدت باران وكثرت برف جمعی برهنه و عريان در مساجد و مجالس تعزیه و سوگواری فرزند گرامی مرتضی نور چشم فاطمه زهرا پاره جگر مصطفی حسين بن علي سيدالشهداء

ص: 62

روح من سواه فداه چنان برسینه زنند که صفحه سینه و صدر ایشان چون لخت جگر گاو و گوسفند سرخ و کبود و گاهی نزديك به سیاهی رشد و ورم نماید .

و اگر در موقعی دیگر ده یك این صدمات و لطمات را بر صدر وسینه فرود آورند موجب بسا امراض مزمنه مهلکه شود.

از این برافزون جمعی دیگر که شور عشق حسین برسر دارند با شمشیر وقمه و قداری و کارد چنان زخمها بر سر فرود آورند که آن جامها وقباهای بلند سفید که بر اندام ایشان بعنوان كفن كه از يك قطعه خونین کرده و سروروی و اندام ایشان بمانند شهدای دشت نینوا از کثرت خون گلگون آید و بعضی را حالت ضعف که از کثرت رفتن خون از سرو اندام بجائي است که دو تن زیر بازوان ایشان را گرفته در معابر و مسالك معاون طریق ایشان کردند و بهر تکیه و تعزیت گاهی اندر آیند .

اهل تکیه گویند جماعت تیغزن میرسند و خود را و البسه خود را بواسطه ترشح خون بیایند و شرایط پاس را بجای آورند و اعجب از این است که چون ساعتی از ظهر برگذرد به حمام اندر شوند و در گرما به تن بشویند و بیرون آیند کوئی هرگز جراحتی و زحمتی نیافته و چون دیگر ایام به گرما به در آمده و بیرون شده اند و سالم و خندان در کوی و برزن جولان داده اند و جمعی دیگر از مردم بر بر رشته های بر هم جمع آورده از زنجیرهای آهنین چنان بر شانه و پشت یا سینه خود فرود آورند که مانند يك پارچه گوشت آنها شود و بهیچوجه از برکت نام مبارك حسين آسيب نيابند.

و از این قبیل افعال و اطوار بسیار و بانواع مختلفه ظاهر و در هر سالی حالت ازدیاد باشد و اگر این سلامتی و عافیت و سعادت را در خود نمی دیدند

ص: 63

و معجزه آن حضرت را در وجود خود مشهود نمی یافتند ابداً بتجدید این امر توجه نمی کردند.

و بعد از این مقدمه میگوئیم اول کلمه که انبیای خداوند که مرجع اخبار سماويه ومركز علوم دينيه وقوانين الهيه وادله طرق هدایت و دلالت و مبلغ احکام خالق به مخلوق و نماینده راه راست و طریق غایت و ترقی نفوس و تکمیل انواع آفریدگان میباشد بزبان می آورند و مردمان را به آن دعوت میکنند و اطاعت را موجب ثواب و مخالفت را مورث عذاب میخوانند آنقدر بوحدانیت و یگانگی و بقای ابدي و ساير اوصاف کمالیه و خلاقیت ایزد متعال وفناوزوال ووجوب وجود خالق و امكان هدى وقدرت او و عجز تمام موجودات دعوت می کنند و کلمه طیبه شهادتین که دلیل مسلمانی است و یکی یگانگی و وحدانیت خداوند تعالی دیگری بر عبودیت و رسالت مصطفی صلى الله عليه وسلم است .

در مئذنه و منابر و مساجد و اماکن گوشزد اهل جهان می نمایند و در هر دین و مذهبی بهمین گونه اعلان میکنند و کتب آسمانی که با خود می آورند کلمات ومعاني و مبانى و بيانات بر همین منوال و از آغاز تا انجام مشحون به همین مطلب است.

و خلاصه اینکه لااله الا الله الواحد الخالق الباقى المدرك المريد المهلك الرزاق القادر القهار وكل ما سوى الله فان ويبقى وجه ربك ذو الجلال والاكرام له العز والبقاء ولعباده العجز والفناء و در هر منبر ومجلس ومعبد و مسجدی سخن براین منوال آورند و خود را عجز و نیاز و موت و زوال و خداوند تعالی را بقدرت و بقاء و خلاقیت و کبریا موصوف دارند.

واذا اراده شيئى فقال له كن فيكون وهو الواجب وما سواه ممكن وكل واجب باقي وكل ممكن زایل را مصداق خود و خالق بخوانند و در تمام عبادات واذكار جز این نباشد و در هر مناجات و مذاکراتی که در تمام اوقات دارند جز این عناوین ندارد و برترین افتخاری که دارند این است که از جانب چنین پروردگاری برگزیده شده .

ص: 64

و بدلالت مخلوق بجاده مستقیم و تکمیل ایشان وصلاح حال دنیا و آخرت مخلوق مأمور گردیده اند امير المؤمنين صلوات الله عليه عرض میکند آلهی کفی بي فخرا ان اكون لك عبداً وكفى لى عزاً ان تكون لي ربا وفي كل شيئي له آية تدل علي انه واحد .

برگ درختان سبز در نظر هوشیار *** هر ورقی دفتری است معرفت کردگار

و هر پیغمبری میگفت من يك مدتی در میان شما هستم.

بسته ضروریه محتاج میباشد و چون از جهان بیرون شدم بحکم خدای فلان شخص نايب مناب وخليفة من ومطاع شما و پیشوای شما و بواسطه اوصاف و اخلاق خاصه و مزیتی که بر تمام مردم بر تمام مردم عصر دارد مستحق و شایسته این مقام است .

و پس از وی نیز فلان وفلان باشد تا گاهیکه رسولی دیگر از جانب خدای با کتابی دیگر بیاید و تجدید مطلع شود و پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه وآله وسلم چون خاتم انبیاء بود برسولی دیگر نوید نداد .

و فرمود بعد از من پیغمبری یا کتابی آسمانی نخواهد بود و کتاب وقانون و اوصیاء و خلفای من خواه حاضر خواه غایب تا قیامت خواهند بود و سوای این دوازده تن دیگری نخواهد بود و از این پس دیگری نخواهد بود و از این پس هر کس دعوی نبوت یا ولایت نماید مفتری و کذاب وملعون و بیرون از جاده صواب خواهد بود و البته اشخاصی که در عصر مبارك مصطفى و ائمه هدى صلوات الله عليهم در شمار اصحاب و جلسای ایشان بودند و از علم و کمالات ایشان مستفیض میشدند و تدوين كتب اخبار واحاديث وعلوم منقوله از ایشان را مینمودند و اخلاق و اوصاف ایشان را میدیدند و محظوظ میشد و مذکور میداشتند و مشکلات خود را در حضور مبارک ایشان حل میکردند از سایر مردم اعلم وافضل و ابصر واخبر وهو شيارتي وبشؤنات امام داناتر و براه صواب بینا تر بوده اند و مردمی مختصر نبوده اند و اغلب ایشان مجتهد ومتقى ومصنف ومؤلف وحكيم وعارف و مرجع مردم بوده اند .

ص: 65

و مردم از افادات و کتب و منقولات ایشان بهره یاب و اخبار ایشان و مدونات ایشان سند علمای اعلام و فقها و محدثين وحديث نگاران و کتب رجال و فقهيه وشرعيه است .

حالا باید دانست ایشان از غرائب و عجائب آداب و اوصاف و روحانیات و معارف حضرات انبیای عظام و اوصیای فخام علیهم السلام چه چیزها دانسته و فهمیده و دیده و شنیده اند که چنان منقلب و مضطرب ومتحير ومتعجب وسر گشته وواله میشوند و چه حیثیاتی بیرون از حد بشر و مخلوق در ظاهر و باطن ایشان احساس مینمایند که یکدفعه از تمام عوالم خود منصرف گردیده شئونات خالفيت ومخلوقيت ووجوب و امکان را از یاد میبرند و مخلوق را خالق و عابد را معبود وممكن را واجب و عاجز را قادر مطلق میشمارند و چه نظرها و نظریات از ایشان نمایان میشود که حاضران را از خود غایب و غائبان را بخود حاضر میسازد که در تمام نفوس وعقول و اعضای ایشان اثراتی میبخشد که دارای کیفیاتی دیگر میشوند و البته آنچه دیگران احساس مینمایند این جماعت بیشتر در می یابند که ابداً جنس بشر و مخلوق را دارای این گونه جلوات و خلوات و انیات و حیثیات نمی شمارند و این گونه نمایشها را از نوع مخلوق وممكن بالاتر وفزون تر می نگرند و یکدفعه از حیز خود میگردند و این ارواح منوره و آیات ساهره را از حیز امکان و مخلوقیت خارج ومرتبت وجوب وبرتبت خالقیت نایل میدانند و مثل محمد بن ادریس شافعی اول عالم فاضل حافظ هوشمند و فقیه و مفتی و یکی از ارکان اربعه اهل سنت و جماعت در حق امیرالمؤمنین علیه السلام عرض میکند و مات الشافعي وليس يدرى علي ربه ام ربه الله و هم چنین دیگر ابیات او و کلمات او و امثال از علمای بزرگ روزگار یا شعرای عرب وعجم

در دایره وجود موجود علی است *** و ندر دو جهان مقصد و مقصود علی است

گرخانه اعتقاد ویران نشدی *** من فاش بگفتمی که معبود علی است

ص: 66

یا اشعاریکه در دیوان غزلیات مولوی معنوی و شمس تبریزی است و اشباه آنها که براهل علم و دانش مکتوم نیست و آنچه بود علي بود علی بود ایشان از چرخ کبود گذشته و بعلاوه کلمات خود ایشان در شئونات و مقامات عالیه خودشان که بیرون از حد دیگران است تا آنجا که میفرماید :

انا خالق السموات والارض ونحن هو وهو نحن و امثال آن كه هيچيك در خور سایر بندگان يزدان استعداد ارواح ایشان نیست موجب همه نوع تحیر و تفکر است چه مجلس است و چه بزم اینکه از میتوحید محیط قطره شد آنجا و قطره دریا شد .

و این جماعت غلاة که برلسان امام ملعون و مطرود واقع شده اند و نام

ایشان مذکور شد .

از علمای عصر وفقها ومحققين ومدرسين و معلمین و مصنفین و مؤلفین و دارای شئوناتی بوده اند که جمعی بایشان اقتدا میکرده اند و سایر اصحاب کبار بخدمت امام علیه السلام عرضحال میکرده اند و تکلیف میخواسته اند و در عالم تردید و تحیر اندر میشده اند چه آن جماعت و دعوت آنها را كارى كوچك و مختصر نمي شمرده اند و بدانگونه که کراراً مذکور شد آنگونه اجوبه از ائمه علیهم السلام صادر و بلعن و طرد و مهاجرت از جماعت غلاة و بیزاری آنها امر می فرمودند و غریبتر ازین جمله گاهی در رد و نفی بلکه قتل آنها معجزه دیگر نمایان میشد که موجب قوت وثبات عقيدت فاسده آنها میگشت.

و عرض میکردند تا بحال که اینکار از تو ظاهر نشده بود ما تو را خدا می دانستیم تا چه رسد باین حال که بر ما بیشتر ثابت و مبرهن گردید و از این قبیل حکایات و بیانات و نمایشها در متون کتب احادیث و اخبار مشروح و مردمان بر آن واقف میباشند.

اکنون باید سبب این حال را مکشوف داشت که خداوند تعالی جل جلاله وعظم شأنه وعلمه وحكمته و قدرته این جماعت بندگان خاص از چه باین مدارج

ص: 67

عالیه مخصوصه که افزون از حد و حوصله بشر است اختصاص داد و بمقامی ربانی و شئوناتی سبحانی مفتخر فرمود که موجب التباس شود آنچه بنظر قاصر این بنده كثير الزلل قلل البضاعة خصوصاً في مدارج العلمية والعرفانية ميرسد و بآن از روی حدس صائب یا غیر صایب و اشارت می نماید یکی این است که خداوند تعالی چون از حد شناسائی مخلوق من جميع الجهات والحيثيات والكيفيات والتخيلات والتوهمات كائناً ما كان بيرون است و مخلوق را برشناس ذات و صفات الهيه خاصه او راهی نیست از میان مخلوق جماعتی را که خود میدانست از آغاز خلقت ایشان بسرشت نبوت و ولایت و امامت و وصایت و خلافت بیار است تا شایسته مراتب مظهریت کردند و اسباب حصول عرفان و شناسائي خالق گردند و البته خمیرمایه وجود و طینت خلقت ایشان سوای سایر مخلوقات است چه اگر مانند سایرین بودی ارتباطی بمبدأ و تقربی بعوالم دیگر که مافوق خمیرمایه سایر مخلوق است پیدا نمیکردند و قابل وحی و افاضات ورسالت بخلق والهامات خدائی و تبلیغ احکام یزدانی و اصلاح امر دو جهانی و نظم عوالم امکان نمی کردند و احساس عوالم لاهوت وجبروت و ملکوت که خارج از عوالم دنیاست نمیکردند و صاحب دو جنبه يدى الربى ويدى الخلقی نمیشدند وشأن واسطه بودن میان خلق و خالق را نمی یافتند .

لاجرم یزدان تعالی اوصاف و آیات و اخلاق و بينات و حيثيات و كيفيات و كميات واغيات ودلالات ومعجزاتي وعلوم ومعارف وعوالم واستطاعت وزیادانی در ایشان مقرر ساخت که در هر يك خواه جزئی خواه کلی نوع بشر از ادراك کمال آن بالطبيعة مهجور هستند تا باین واسطه و این عینیت و انیت بتوانند حافظ اسرار و نوامیس و دین و آئین و بندگان و ودایع الهی بشوند و سایر مخلوق باو امر و نواهی و ابلاغات وعناوين و دلالت و هدایت ایشان کردن بنهند و چون خود این برگزیدگان حضرت کبریا بآواز بلند در همه جا و همه وقت و همه حال و همه مقال ندا بر کشیدند که یزدان تعالی شناخته و دیده و فهمیده نمیشود

ص: 68

و بهیچ صفت و كيفيت و حيثيتي كه شأن ممكن غير واجب الوجود است متصف نمیگردد و هر چه تصور کنند و در پهنه پندار و عرصه تخیل در آورند غیر از آن لاجرم خدای تعالی ایشانرا دارای انوار و اسرار و ارواح و اشباح و اوصاف و اطواري فرمود که از حد بشر بلکه سایر انواع مخلوق بیرون است تا بواسطه همین ودیعت که در ایشان و برتر از استعداد دیگران است بدانند شأن و مقام و وحيثيات ایشان سوای خودشان است .

و چون ایشانرا بنگرند که با اینکه دارای چنین مراتب و اوصاف و ودایع عظيمه شريفه مخصوصه الهية هستند اینگونه در آستان کبریا اظهار عبودیت و خضوع و عجز و نیازمندی و خوف و رجا و فروتنی و عبادت و خشیت مینمایند .

آیا عظمت و کیفیت و شئونات خالق ایشان تا بچه حد است که افزون از هر حد است و قدرت و قهاریت او تابچه اندازه از هر اندازه افزون است که ایشان با این قدرت و قهر و غلبه نسبت بخالق کل اینطور خاضع وخاشع و مطیع و پرستنده و نیوشنده هستند .

پس هر قدر مقامات عالیه ایشان رفعت گیرد و آثار و دلالات عجیبه بیشتر از ایشان ظاهر شود بر جلالت و جلال ایزد متعال عالمتر شوند و ايشان يك نمونه و آنموزجی از حضرت پروردگار میباشند و افعالیکه جز از خدای صادر نمیشود یعنی سایر مخلوق چون دارای آن نیستند و از حوزه و حوصله بشر و امکان بیرون می بینند .

لاجرم نسبت بموجودی که برتر از بشر است میدهند و هر بشریکه از وی ظاهر شود برتر از خود می شمارند و اطاعت و امارت او را شایسته میدانند و مظاهر خدای می نامند .

و اینکه این جماعت شهید یا اسیر یا محبوس یا دچار زحمات و رنج و رنجه روز گار وفتن و محن و بیماریها میشوند و همواره ناله بدرگاه خدا می آورند و زبان بنفرین میگشایند و از حضرت احدیت خواستار نصرت واغاثه می شوند برای

ص: 69

این است که بر سایر مردم معلوم شود که این جماعت که صاحب اینگونه شئونات و اقتدارات و اختيارات وتصرفات و تمكنات نامه کامله و این نوع احاطه بر تمام ممکنات هستند از کیفیاتی که برای مخلوق وممكن حادث می شود مصون و معاف نیستند و در حضرت خالق در حکم دیگران میباشند و اگر چه در همه چیز بر همه کس فزونی افزون از حد بشر دارند معذلك نسبت بمقام الوهيت و واجب الوجود در اعلي درجه عجز وانکسار و افتقار میباشند و چون مشیت الهی قرار بگیرد بدست مخلوقی ضعیف مقتول و اسیر و مسموم و دستگیر یا دچار امراض مختلفه میشوند .

چنانکه صدماتی که بر انبیای سلف مثل حضرت نوح ويعقوب ويوسف و حنظلة و ايوب ويونس وزكريا ويحيى وحضرت خاتم الانبیا و اوصیای آنحضرت واغلب مقربان در گاه الهی روی داده است دیگر انرا دچار نیفتاده است و از این است که فرموده اند البلاء للولا .

و اگر این گروه انبیا و اولیاء با این مراتب و اقتدارات عاليه وتصرفات کامله که خداوند تعالی بایشان عنایت فرموده است دچار این بلیات و شدایدی که در خور نوع بشر و ممکن است نمیشدند همه کس ایشانرا واجب و خالق میدانست و غیر از ایشان معبودی نمی شناخت.

معذلك باید بنگریم که از حضرات ائمه اطهار چه نمایشهای بزرگ پدیدار شده است که از حد مخلوق خارج است و موجب انقلاب نفوس واضطراب ایشان بدرجه ای رسیده است که جمعی بالوهیت ایشان اقرار کرده اند و نباید کسی براندیشد و بگوید فرعون و شداد و نمرود و امثال آنان را هم خدای می خواندند چه ایشان خودشان مردم را بعنف و جبر و قهر و آزار بقبول خداوندی خود باز میداشتند .

ومعذلك شبها در خلوتها پلاسی برسر و تن افکنده در حضرت ذی المنن تا صبحگاه بتضرع و استغاثه و خضوع و خشوع میپرداختند و خود را بجواهر و

ص: 70

زواهر می آراستند و اليس هذا ملكى وتجري الانهار من تحتی میگفتند و اظهار معجزه و کرامت نمیکردند و زرو گوهر و دختر و پسر سیمین بر فراهم کرده بهشت شداد را می آراستند و از وصالش محروم می ماندند و دلالات و آثاری نمودند که مردم در حق ایشان قائل بالوهيت شوند بلکه بسلطنت قاهره ایشان محکوم و مطیع میشدند و ابراهیم و موسى و فرستادگان خدا برایشان غالب و قاهر می گردیدند و جمله را از پای در می آوردند و با آنهمه معجزاتی که از انبیای سلف دیدند ایشانرا خداوند بيشريك وانباز نخواندند و همه روز از ایشان خواستار میشدند که برای امت خود از خدای چنین و چنان بخواهند اما امت خاتم الانبياء با تمامت این معلومات و مفهومات که از اخبار آنحضرت و قرآن ودلالات ائمه و متوفيات ايشان وساير حيثيات بشرية ايشان داشتند چندان خوارق عادات و معجزات و دلالات از آنها دیدند که چنان مستغرق بحار تفکر و تعجب شدند که یکدفعه از تنگي ظرف و حوصله بالوهیت ایشان قائل شدند .

و این حال غالباً از ضعف عقل وسستى فهم و پستی درجه خودشان و گاهی بواسطه اغراض وطبع دنیائی و ریاست و امارت خودشان بود وگرنه جناب سلمان و ابوذر و سایر اصحاب خاص رسول خدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم که بسی بیشتر از این جماعت غلاة بلكه هزاران بينات ومعجزات ودلالات معنویه می دیدند که دیگران را استعداد دیدار نبود هرگز قائل بشئوناتی که از مقام مخلوقیت برتر است نمي شدند .

و حالا نیز باید بدانیم که انبیای یزدانی خاصه خلاصه موجودات وخاتم الانبياء صلوات الله عليهم آن شئونات و خصایصی که نسبت بذات احدیت میدانند همان است که ما میدانیم هرگز این تصور را نشاید نمود هر کسی باندازه فهم وقوت مدر که و نور عقل و فروز دانش خود خدای را میشناسد و نیز نشناخته است الكبارية مورچه باندازه درا که خود میشناسد و هر موجودی باندازه فهم خود معرفت

ص: 71

دارد و بحقیقت ندارد چه هر چه بفهمند و خالق و خدای خود دانند موهوم و بنده خود ایشان است نه خالق ایشان .

پس باید بفهمیم آن خالق وحتى و قادر و باقی و معبودی که ما میدانیم و خدای را بآن متصف میدانیم با آن شناسایی که در همین صفات برای انبیاء و اولياء نسبت بذات واجب حاصل است مساوی است البته نیست .

پس می توان گفت اگر ایشان بگویند ما خالق سموات وارض يا يدالله و عين الله و جنب الله و روح الله و امثال هستیم نه باین معنی است که ما تصور میکنیم و آنوقت وسیله آن بگردانیم که ایشانرا خدای يا شريك يا پسر خدا يا ثالث ثلاثه و امثال آن شماریم .

پس باید گفت خالق نسبت بواجب غیر از آن خالقی است که نسبت به

ممکن داده شود.

و همچنین برای سایر کلمات مذکوره هزار گونه تأویل است که اسباب امتیاز خالق حقیقی از مخلوق می شود .

همانطور که برذات خدای آگاه نیستیم بر صفات او نیز عالم نیستیم و باید از مظاهر او بدو پی بریم و بهیچ چون و چند نپردازیم و از این است که پاره ای مردم کوتاه نظر تاريك روان دچار پاره ای اندیشه های ناپسند می و این حال از آنست که چون پاره ای صفات را خاصه واجب دانسته اند و گاهی از انبیاء و اولیاء ظاهر میبینند در حق ایشان غلومینمایند و ایشان را دارای مقام الوهیت میشمارند. نستعيد الله مما يوهمون ،

لمؤلفه

هر که گوید حق شناسم ناشناس از حق بود *** وانکه گوید ناشناسم کافر مطلق بود

دعوی دانش زنادانی است ای دانش پژوه *** گر بدانستی که نادانی رهت بر حق بود

حکیم دانشمند سنائی غزنوی علیه الرحمه فرماید :

ص: 72

کفر و دین هر دو در رست گویان *** وحده لا شريك گويان

داند اعمی که مادری دارد *** ليك چونی بوهم در نارد

گر نگوئی بد و نکو نبود *** ور بگوئي تو باشی او نبود

گر بگوئی شبهتی باشی *** ورنگوئی زدین تهی باشی

هست در وصف او بوقت ذلیل *** نطق تشبیه و خامشی تعطیل

با تو چون رخ در آینه مصقول *** تزره اتحاد ورأى حلول

پیش آن کش بدل شکی نبود *** صورت و آینه یکی نبود

آنچه پیش تو بیش از آن ره نیست *** غایت فکرت است الله نیست

جدم فتحعلي خان ملك الشعرا متخلص به صبا رحمة الله عليه ميفرمايد :

غرض معشوق وعاشق اوست عشقی خود بخود نازد *** لباسی در میان شخص سلام و هیئت سلما

که ذات او بود دریا و موجودات امواجش *** ولى گرنيك بيني نيست موجودی بجز دريا

خلاصه اینکه بهر گونه دلیل از هر طایفه قبیله و هر نوع قال وقيل وجوب وجود واهب مهیمن و خلاق متعال مدلل و مبرهن است و تمام موجودات بزبانحال بآفریننده لا يزال بخشنده بیشبه و مثال قایل و مقر هستند و اگر نباشند فانی باشند بلکه از عدم بوجود نیایند اما بهیچوجه نمیتوان از کیفیت و چگونگی و معرفت ذات و صفات والاسمات سخن در میان چه هر چه گویند و تعریف و توصیف و تصور و توهم نمایند مخلوق افکار و تصورات خودشان است به خالق و پدید آرنده ایشان .

پدرم مرحوم میرزا محمد تقي سپهر لسان الملك فرماید :

ص: 73

ای نهاده دو صد هزار طلسم *** بیتن و بینشان چوجان در جسم

بیتن و بینشان چنین چونی *** راست آمد که خود بیچونی

دور و نزديك چون در آب سپهر *** خویش و بیگانه چون در آینه مهر

غریب این است که جان در تن است و آثارش در اندام موجود و اگر از هر قطعه از اعضاء روح حيواني خارج شود فرسوده و پژمرده میشود و چون یکباره ترك تن ووطن گوید آن شخص بمیرد و بپوسد وفروغ تمام اعضا بدووحیات همه از او و چشم بدو بیند و گوش ازوي بشنود وجوارح بوجود او کار کند و زبان به نیروی او بگوید و پای بقوت او بپوید جز نور عقل و علم ومعارف و فهم و مدركات حواس باطنيه ونفس ناطقه و روح نفسانی که از ودایع فلکیات هستند و هیکل را فرو گرفته و در مغز و قلب ریاست و امارت دارند و فنا پذیر نیستند .

معذلك روح حیوانی که نسبت بروح نفسانی حکم مجرد و غیر مجرد و لطيف وغير لطیف دارد و صاحب اینهمه نشانها و علامات است دیده نمیشود با اینکه قوه باصره از خود اوست و شنیده نمیشود با اینکه نیروی شنوائی از اوست پس نمی توان گفت نیست چه هستی ما بدوست و نمی توان گفت بچه صفت و نشان است چه هر چه گوئیم جز آن است تا چه رسد بخالق روح و تمام مجردات جل كبرياؤه .

چنانکه خود فرماید : لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و تعالى الله عما يصفون و تعالى عما يقولون .

بنده حقیر در ذیل این قصیده که مشتمل بر پانصد بیت است عرض میکند :

همه پیدائی پیدا ، زنا پیدا بود پیدا *** چوپیدا شد ،زنا پیدا به پیدا از چه شد شیدا

چو از پیدائی پیدا شد پیدائی پیدا *** مشو شیدائی پیدا شو شیدای ناپیدا

ص: 74

تمام انبيا واله در این دریای بی پایان *** تمام اولیا دروا در این میدای بی مبدا

اگر چه هست ناپیدا از و پیدا همه پیدا *** ولكن ده كجا يابد بکنه ذات او دانا

عجب از آنکه پیدا باشد اندر ناپدیداری *** عجب زان گوهر نایاب و آنخلاق گوهرها

همه گوهر بذاتش قائم است و او بذات خود *** همه پیدا بدو پیدا و از پیداست ناپیدا

خود این گوهر همان گوهر که هر گوهر ازین گوهر *** خود این واحد همان واحد كزو مشهور كثرت ها

عیار و فهم این گوهر فزون از فهم دو هم آمد *** بعقل اندر نتیجه جوی زین صغرا و زین کبری

بجوید جان یکی گوهر ولی ناداند از غفلت *** فزون از حد سمع است و برون از بینش بینا

از آن بگذر که بشناسی تویزدان را بکند آخر *** چو بشناسی بود ممکن بواجب حاجت است او را

شناس واجب ای ممکن بکنه او چه میجوئی *** ز دریا چون شوی آگه که تو خود قطره زان دریا

اگرچه قطره از دریا و ذره شده جدا از خور *** ولی قطره است خود دریا و ذره مهر نور افزا

علي بن حسين عبدر به از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است و بعضی علی بن عبد الله رقم کرده اند صفار از محمد بن عیسی حدیث مینماید که گفت حضرت ابی الحسن عسکری سلام الله عليه بموالی که در بغداد و مداین و سواد و حوالی آن مرقوم فرمود قد قمت علي بن راشد مقام علي بن الحسين بن عبدربه ومن قبله من وكلائي و قدا وجبت

ص: 75

في طاعته طاعتي وفي عصيانه الخروج الى عصيانى وكتبت بخطي وازين پيش در ذيل احوال حسين بن عبدربه باین داستان اشارت رفت .

علی بن زید علوی را در زمره اصحاب ابی محمد و ابي الحسن عسكرى علیهما السلام یاد کرده اند .

علي بن عبدالله زهری و بروایتی عبیدالله از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است علي بن عبيدالله از جمله اصحاب حضرت امام علی النقى سلام الله تعالى علیه السلام است و در هامش رجال ابي علي می نویسد علي بن عبدالله و در نسخه عبیدالله الزبوی از اصحاب حضرت هادي علیه السلام است و گمان نمیرود همان ذبیری است و یکنفر هستند و در قلم كاتب سهواً زبوي نوشته شده است .

زیرا که عبدالله بن زبوی از شعرای زمان جاهلیت و اوایل اسلام است.

و یزید پلید بشعر او متمثل شد لیست اشیاخی ببدر شهد واجزع الخزرج مع وقع الاسل چنانکه در ذیل احوال حضرت سیدالشهدا وزين العباد و صديقه صغرى صلوات الله عليهم رقم نمودیم.

علي بن عمر وعطار قزوینی از اصحاب حضرت هادی علیه السلام مرقوم است علی بن محمد الیاس از اصحاب حضرت هادی سلام الله علیه محسوب است .

علي بن محمد بن شيرة القاساني ابو الحسن مردى فقيه وكثير الحديث و از اصحاب امام رضا و حضرت جواد و حضرت هادی صلوات الله عليهم رقم کرده اند و سبقت نگارش یافته است و در شمار ثقات یاد کرده اند .

علي بن محمد صیمری و شاید وی همان علي بن محمد بن زیاد صمیری باشد که هر دو را اصحاب حضرت هادی علیه السلام شمرده اند و بعضی هر دو را یکی دانسته اند .

علي بن مهزیار باميم وهاء وزاء نقطه دار و ياء حطى والف و راء مهمله در شمار وکلا و روات حضرت امام رضا و حضرت جواد و حضرت هادی علیه السلام است وازین پیش باحوال او اشارت رفته است .

ص: 76

علي بن يحيى الدهان از جمله غلاة و در شمار اصحاب حضرت هادی علیه السلام و در بعضی نسخ عروة بن يحيى رقم کرده اند .

عمرو بن موید مداینی از اصحاب هادی علیه السلام است. عمیر عطار از اصحاب هادی علیه السلام است.

علي بن احمد بن عيسى بن منصور مکنی بابی موسی سرمن رائی از ابوالحسن علي بن محمد علیهما السلام روایت می کرد. عیسی بن جعفر بن عاصم در کشی مسطور است که حضرت ابي الحسن علیه السلام در حق وی دعای خیر فرمود و در منهج المقال می گوید من وی را ضعیف میدانم و این روایت موجب تعدیل وی نمیباشد بلکه میتوان از جمله مرجحات دانست .

از محمدبن قولویه مسطور است که احمد بن هلال از محمدبن فرج حکایت نمود که گفت بحضور مبارك حضرت ابی الحسن علیه السلام عریضه نگاشته از ابی علي بن راشد و عیسی بن جعفر بن عاصم و ابن عبد پرسش نمود در جواب من رقم فرمود ذكرت ابن راشد رحمة الله فانه عاش سعيداً ومات شهيداً و دعالا بن نبد والعاصمي ضرب بالعمود حتى قتل وابو جعفر را از وکلاء و کسانیکه بزیارت حضور مبارك امام عصر صلوات الله عليه تشرف جسته اند و در جمله موثقین هستند رقم کرده اند .

فارس بن حاتم بن ماهویه قزوینی تزیل عسکر در ذیل اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام و طی این کتاب در ترجمه پاره ای اصحاب حضرت هادی سلام الله عليه و خیانت فارس ولعن فرمودن امام علیه السلام او را وامر بقتل او مذكور نموده ایم.

در هر هر صورت مردی غالي وفاسد العقيدة والمذهب و اخبار و احادیثش بیرون از حیز وثوق بود و او را کتب متعدده است از آنجمله کتاب الرد علي - الواقفه وكتاب الحروب وكتاب التفضيل وكتاب عدد الائمه من حساب الجمل و كتاب الرد على الاسمعيليه و او از اصحاب حضرت ابی الحسن عسكرى عليه السلام

ص: 77

مسطور است .

ابراهیم داود گوید بحضرت ابی الحسن علیه السلام نوشتم و از امر فارس بن حاتم بعرض رسانیدم در جواب مرقوم فرمود لا تحلفن به وان اتاك فاستخف به باوی حليف ومعاشر مشو واگر نزد تو آید خفیف و خوارش بگردان.

و نیز عروه درامر فارس بحضرت ابي الحسن صلواب الله عليه بنوشت در جواب رقم فرمود كذبوه وهتكوه ابعده الله واخزاه فهو كاذب في جميع ما يدعى ويصي-ف ولكن صوفوا انفسكم عن الخوض في الكلام فى ذلك وتوفوا مشاورته ولا تجعلوا له السبيل الى طلب الشر كفانا الله مؤنته ومؤنة من كان صله او را تکذیب کنید و او را هتك نمائيد وخبث باطن وفساد عقیدت و مذهبش را از پرده خفا بمردمان آشکار نمائید .

خداوند او را دور ورسوا گرداند همانا فارس بن حاتم در هر چه گوید و توصیف نماید بدروغ سخن میراند و خویشتن را از خوض کردن و فرو رفتن و سخن راندن در این امر عمیق و راه دقیق نگاهداری کنید و از مشاورت وی خود را محفوظ بدارید و طوری به گفتار و کردار نیاورید که برای او راه بسوی طلب شر مقرر دارید خداوند مؤنت او ومؤنت هر کس را که مانند او باشد کفایت می فرماید .

و نیز از محمد بن عیسی بن عبید مسطور است که ابوالحسن عسكرى علیه السلام هدر فرمود مقتل فارس بن حاتم را و برای کشنده او بهشت جاویدان را پایندان گشت و جنید او را بکشت و بقتل او هم پیش ازین اشارت کردیم و نیز حضرت ابي الحسن علیه السلام در ضمن کلماتی که در حق او براند فرمود هذا فارس لعنه الله يعمل من قبلى فتانا داعياً الى البدعته ودمه هدر لكل من قتله فمن هذا الذى بر يحيى منه ومن يقتله وانا ضامن له على اليه الجنته .

محمد بن عيسى عبيد گويد که بایوب بن نوح مکتوبی در قلم آوردم و خواستار شدم که از آنچه در حق فارس بن حاتم ملعون در جواب کتاب علي بن عبيدالله

ص: 78

بجلی دینوری از جانب امام علیه السلام بیرون آمده است خبر دهد ایوب در جواب من نوشت که از من خواستار شدی که خبر آنچه بمن در امر قزوینی فارس بمن مرقوم فرموده اند بتو بنویسم و من در این کتاب خودم امر حاتم را بتو نسخه نمودم و كان سبب خيانته ثم صرفته الى اخيه و چون این سال در آمد وی نزد من بیامد و از من سؤال نمود و نیز از من طلب کرد که در حاجتی که او را بود يحضرت ابى الحسن اعزه الله بنویسم و من قبول این امر را سر بر تافتم وابن عيسى يكسره با من اصرار و دلوج ورزید تا از وی پذیرفتار شدم که مطلب او را بعرض برسانم و آن مکتوب را بفرستادم و خود با قامت حج برفتم و باز آمدم و جوابات مكاتبتی که فرستاده بودم از ساحت مبارك نرسیده بود.

لاجرم در این باب رسولى بفرستادم فكتب الي ماقد كتبت به اليك ولولا ذلك لم يكن انا ممن يتعرض لذلك حتى كتب الى الجلی و در نسخه دیگرالی البحلى يذكرانه وجه باشياء علي يدي فارس الخاين لعنه الله متقدمة و متحددة لها قدرنا فاعلمناه انه لم يضل إلينا اصلا وامرناه ان يوصل الى الملعون شيئاً ابداً وان يصرف حوائجه ووجه بتوقيع من فارس بخط له بالوصول لعنه الله فضاعف عليها العذاب فما أعظم ما اخبرني علي الله عز وجل وعلينا وعلي الكذب علينا واختيان اموال موالينا وكفى به معاقباً ومنتقما فاشهر فعل فارس فى اصحابنا الحكبيين وغيرهم من موالينا ولا تجاوز بذلك الى غيرهم من المخالفين كيما تحذر ناحيته فارس لعنه الله وتجتنبوه وتحرموا منه كفى الله مؤنته ونحن نسأل الله السلامة في الدين والدنياوان تميعنا بها والسلام.

ابوالنصر می گوید از ابو یعقوب یوسف بن سحت شنیدم گفت در سر من رأى بودم و پژوهش هنگام زوال شمس را می نمودم و عبدالله بن عبد الغفار نزد من بیامد و با من گفت عمری رحمه الله بمن آمد و گفت مولای تو باتو امر میفرماید که مردی ثقه را در طلب مردیکه او را علی بن عمر عطار گویند بفرست و این مرد از

ص: 79

قزوین آمده و در جنبات و پهلوهای سرای احمد بن خضیب منزل گزیده است گفتم مرا به زبان مبارك آورده است گفت نیاورده است .

اما من از تو موثق تری نیافتم میگوید بآن در بی که علی در آنجا بود برفتم وبرمنزل او وقوف جستم و دیدم وی نزد فارس است و نزد علي بیامدم و اوراخبر دادم علي بر نشست من نیز سوار شدم و علي بر فارس اندر شد فارس احترامش را بیای جست و با او معانقه نمود و گفت چگونه سپاس این نیکی و نیکوئی را بگذارم گفت مرا سپاس مگذار چه من بتو نیامده ام .

بلکه بمن رسید که علي بن عمر قدم يشكو ولد سنان و من ضامن او هستم فصيره الى ما يحب پس او را بدو دلالت کرد .

پس دست او را بگرفت و او را باز نمود که من فرستاده ابوالحسن علیه السلام هستم و او را امر کرد که در آنمال که با او هست احداث احداث حدثي نکند وهم بیاگاهاند که فارس را لعن کند و بیرون شد و او را وعده نهاد که صبحگاه دیگر بدو آید و او بدانگونه کار کرد و او را به عری برساند و از وی از آنچه اراده کرده بپرسید و هم او را با من فارس و حمل کردن آنچه با اوست فرمان داد.

سهل بن محمد می گوید بحضرتش معروض داشتم ای سید من همانا بر جماعتی از موالی توامر حسن بن محمد بن بابا مشتبه مانده است در امراوای سید من چه می فرمائی با او تولی جوئیم یا از وی براءت بخواهیم یا از وی امساک نمائیم چه در کار او سخن فراوان می رانند.

آنحضرت بخط مبارك نوشت و بخواندم ملعون هو و فارس تبروا منهما لعنهما الله و ضاعف ذلك علي فارس ابن بابا و فارس بن حاتم هر دو ملعون هستند از ایشان بیزاری بجوئید خدای هر دو را لعنت كند ولعنت خداي بر فارس دو برابر ابن بابا باد .

راقم حروف گوید چنانکه در ذیل احوال ابن حسکه رقم کردیم سخت غریب می نماید از مثل فارس بن حاتم که مؤلف كتب مذكور ورد جماعت واقفيه

ص: 80

واسمعيلية ومخالفان مذهب امامية اثنى عشرية هستند و در تبیین و ترجيح وادیان متبانیه گوناگون رنجها کشیده و مختار خود را آشکار میدارند و از صحیح و سقیم و پسند و ناپسند متحضر می گردند.

واز لسان نبوت و امامت و ولایت این چند روایت و شفاهاً وحضورا میشنوند و عذاب و عقاب اهل شرك و غلورا میشنوند معذلک از استلای تسویلات شیطانی و نفسانی این چند کور و کر و از جاده حقیقت و طریقت مستقیم خدای پسند بر کنار و منحرف میشوند جز بر ضعف دماغ دیانتی و سستی فطرت و دنائت ادنیت برچه باید حمل نمود چگونه خالق میمیرد با کشته دمسموم و مظلوم و محبوس و مغصوب و مغضوب و خورنده و آشامنده و دارای زن و فرزند و اقارب و پیوندو ساکن و متحرك وذى كيف وذى كم ونائم وقاعد وقائم و پيرو ضعیف القوى و دارای حالات شیخوخیت و طی درجات و محل حوادث حادثات و نوائب نائبات وامراض واعراض و حاجت و نیاز و هموم و آلام و مصائب مختلفه وفقدان زن و فرزند و مصیبت زده ایشان می شود.

وازین پیش در ذیل احوال امام رضا صلوات الله عليه و حکایت جلودی و چندتن دیگر در محضر امير وخليفه عصر مأمون الرشيد و هم چنین سایر ائمة هدى ازین گونه حکایات عجیبه مذکور شد و حقیقت علت این مسائل را جز خداوند تعالی هیچکس نداند .

فارس بن محمد قزوینی و فارس بن حاتم فهری هر دو تن در زمان علي بن محمد عسكرى صلوات الله عليهما در جمله غلاة بودند در منهج المقال می نویسدا بن داود بدینگونه از رجال کشی نقل می نماید و من در کشی و غیر کشی نیافته ام و گمانم بر اشتباه است والله اعلم.

معلوم باد بعد از شرح و تحقیقی که در ذیل ترجمه احوال علي بن حسکه در باب غلاة نمودیم و نیز در ترجمه فارس بن حاتم قزويني اشارتی بآن مذکورات کردیم در این

ص: 81

موقعی که هم اکنون بدست اندر داریم علامه بهبهانی استاد اعظم مسلم آقا محمد باقر معروف بآغا اعلی اله مقامه در تعلیقات خود بر این کتاب منهج المقال رقم فرموده اند .

و چون مؤید و مکمل پاره ای تحقیقات سابقه این بنده حقیر کثیر الزلل و التقصير است تحریرش را مناسب دانست میفرماید از اقوالی که در حق فارس بن حاتم واحمد بن هلال و حسن بن محمد بن بابا وعروة بن يحيى وعلي بن حسكه ومحمد بن بشير وعد بن فرات ومعتب و آنچه در آخر کتاب در آنچه که از واقفه سخن ميرود الى غير ذلك وبياناتی که نموده اند ظاهر می شود .

این است که نسبت غلو بمثل محمد بن سنان ومعلى بن خنيس ومفضل بن عمر و جز ایشان از کسانیکه بحضور مبارك ائمة هدى صلوات الله عليهم مشرف میشدند وائمة هدى علیهم السلام این جماعت را بشرف اندوزی حضور مبارك خودشان مجاز ومتمكن وبصحبت ومجالست در مجلس مبارك مفتخر و برخوردار و مسائل حلال وحرام واحكام ملك علام و حضرت سید الانام را بایشان القاء میفرموده اند و ایشان از ائمه طاهرین روایت احکام می کرده اند فاسد است .

چه ائمة هدى سلام الله تعالی علیهم با این جماعت از روی انبساط و کشادگی روی و آزادگی همی رفتار میفرمودند و اظهار ملاطفت میکردند و ایشان را منزجر و کوفته خاطر نمیخواستند و از سوء عقیدتی منهی داشتند و دیگران را از معاشرت و مشاورت و مصاحبت با این گروه تحذیر نمیدادند و به قتل این مردم امر نمی کردند.

بلکه با ایشان مراتب نهی از منکری را که دیگران را از آن منهی می داشتند و در امر و توبیخ و نکوهش بلکه از تهدیدیکه تارك آن را و طالب رخص واجازت و ترتیب معاذیر را میفرمودند معمول نمی داشتند.

يعنى فضل وعلم و تقوی ایشان بدرجه ای بود که عالم بمعارف و مناهی و اوامر و مسائل بودند و فعلی ناشایست از ایشان ظاهر نمیشد و هم چنین ائمة هدى

ص: 82

صلوات الله عليهم به تبرك مصاحبت و مجالست مردم فاسق امر می کردند .

چنانکه ازین بعد در ترجمه احوال يونس بن عبدالرحمن که از اصحاب حضرت ابی محمد امام حسن عسكرى علیه السلام است ازین قبیل مطالب مذکور میشود وائمة معصومين صلوات الله عليهم اجمعين.

هر وقت از شخصی بر عصیانی نگران میشدند صحبت او را ابداً ترك ميفرمودند حتی پاره ای مصاحبان ایشان اگر با گفتی یا بن الفاعله تا زمان مردن صحبتش را متروک میداشتند و حال اینکه آنکسیکه این لفظ یا بن الفاعله را بر زبان آورده بآن اعتقاد بود که چون مادر این پسر که چون مادر این پسر کافره بوده است نکاح او صحیح نبوده است.

الى غير ذلك مما هو معلوم عنهم علیه السلام و چون این حال وافعال حضرات معصومين نسبت بكافر خصوصاً مثل این کفر یعنی غلو نمودن و مخلوق را خالق خواندن همانا از حضرات ائمه وارد شده است ان عیسی علیه السلام لوسكت عما قالت النصارى كان حقاً على الله ان يصم سمعه ويعمى بصره اگر عیسی بن مریم عليهما السلام.

از آنچه مردم نصاری گفتند و او را بصفتی که افزون از حد مخلوق میباشد موصوف نمودند ساکت مینشست و نهی نمیفرمود و براءت نمی جست و اظهار تذلل وخشوع و خضوع در حضرت باری نمینمود بر خدای واجب و شایسته بود که او را کروکور بدارد .

یعنی چون معجزه عیسی شفای کر و کور و امثال آن بود و امت او بواسطه بروز این معجزات او را در مقامی که در خور او و عبودیت او نبود عنوان نمودند اگر خودش آن کلمات سخیفه را مردود و منکر امی ساخت خدای تعالی لزوماً او ر ا کر و کور می گردانید.

تا بدانند در همان چیزی که معجزه او بود بآن مبتلا شده و از شفای

ص: 83

خود عجز دارد و معلوم شود که چنین کسی خالق و مختار نیست و آن چه ظاهر می نماید از جانب خالق مخلوقات و قادر مطلق است لکن چون آنحضرت قائلين بآن را بعناوین مختلفه مشدده منهی می داشت .

بر خدای لازم نگشت که او را مبتلا به بلیتی بگرداند تا بر جهانیان مکشوف آید بلکه نهی و انکار وزجر و انزجار خود آنحضرت انفع واولی بود و بعد ازین در ترجمه محمد بن مقلاص ابی الخطاب که حضرت صادق علیه السلام اورا لعن فرمود و مغيرة بن سعيد و بشار شعیری مذکور می شود .

بلکه بسا اوقات بودی که در خاطر شخصی حکایت غلو خطور می نمود از کثرت دیدار غرایب معاجيز حالتی بروی دست میداد که نزدیک می شد .

حضرات ائمه علیه السلام بزجر وضع او مبادرت می فرمودند بلکه با بودی که از مجرد این خطور مضطرب میشدند و در منع و نهی این امر بیرون از صواب مبادرت می ورزیدند .

چنانکه در حق اسمعيل بن عبدالعزيز وخالد بن نجيح وزراره وصالح ابن سهل وعبدالله سبا و محمد بن اورمه و مفضل بن عمر مذکور است علامه بهبهانی می فرماید و بالجمله ما در حق این جماعت مذکورین چیزی از این امور نیافتیم که منسوب بآنها باشد.

بلکه این امر را برعکس آن یافتیم بلکه ائمة هدى علیهم السلام بسیاری ازین مردم را امنای خودشان در امور خودشان و وکلای مبتدين ومختارين مستقلين خود فرمودند چنانکه در فائده رابعه آخر این کتاب مسطور آید.

و نیز ظاهر میشود از آنچه مذکور شد فساد احتمال اطلاع جارح یعنی مطلع بودن جارح بر آنچه ائمه علیهم السلام بر آن اطلاع نیافته بودند یعنی ائمه علیهم السلام كه عالم بر علم ظاهرية وباطنيه هستند بر این مسئله آگاه نباشند .

ص: 84

اما دیگران که علم ایشان نسبت بعلوم ائمة صلوات الله عليهم در حكم يك قطره وصد هزاران دریای محیط است آگاه باشند مضافاً الى ركاكة الاحتمال وفساده من وجوه شتی زیرا که اطلاع مثل شیخ و نجاشی و امثال ایشان در زمان خودشان بر فساد عقیدت و شخصی که در زمان ائمه علیهم السلام بوده است عادة ممكن نیست .

مگر اینکه این شخص مشهور و معروف باشد در زمان خیانت باین معتقد پس عادة ممكن نيست که ائمه علیهم السلام با حالت معاصرت و معاشرت به آن عالم نباشند و این عقیدت این گونه مردم در خدمت حضرت معصومين صلوات الله عليهم بروز وظهور نیافته باشد.

لكن آن شخص معتقد خود را با دیگران ظاهر کرده باشد تا بجائی که شیعیان این امر را شایع و آشکار نمایند و این اشاعة واذاعهای که در حضور ائمه سلام الله مكتوم و نزد شیعه مکشوف شده است به آن درجه ظاهر وهويدا شده باشد که بر مانند شیخ کسی ثابت و مدلل بشود مع ان الشيعه تراهم كثيراً ما كانوا ينالون فى الله جله ويتعون فيهم بمحضرهم علیهم السلام كما يظهر في ترجمة جعفر بن عيسى ويونس بن عبدالرحمن فضلا عن التحريش بالنسبة الى الفعل القبيح فضلا عن مثل الكفر والالحاد .

خصوصاً باملاحظه اینکه ایشان نگران هستند که این اشخاص مذکوره برای جماعت شیعه روایات ائمة علیهم السلام و اخبار ایشان را روایت میکنند و شیعیان باین روایات عمل مینمایند و در کتب خودشان برای آیندگان تا پایان زمان ثبت و ضبط میفرمایند با اینکه ما می بینیم کسانی را که دارای اندك فطانت وزیر کی هستند چون با كسى يك مجلس یا دو مجلس بمكالمت و معاشرت پردازند از بدى عقيدت او باخبر میشوند و با این حال و این تقریر باید فهمید حالت علم و فطانت و کیاست حضرات ائمه طاهرین صلوات الله عليهم چگونه خواهد بود.

ص: 85

و حال اینکه از خودشان وارد شده است انقوا من فراسة المؤمن فانه ينظر بنور الله بلکه از حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه وارد است :

ليس مخلوق الأوبين عينه مكتوب مؤمن او كافر وذلك محجوب عنكم وليس محجوبا عن الائمة عليهم السلام .

و هیچکس بحضور مبارك ایشان وارد نشدی جزاینکه میدانستند مؤمن

است یا کافر و هم از ایشان وارد است :

انا لنعرف الرجل اذارانياه بحقيقة الايمان و بحقيقة النفاق و ان الامام يعرف شيعة من عدده بالطينة التي خلقوا منها يوجوههم و اسنائهم .

و ائمه عليهم السلام دوستی دوست را میدانند و میشناسند اگرچه خلافش را ظاهر نماید یعنی بسبب تقیه یا علتی و حکمتی برخلاف باطن خود آشکار نماید و بغض مبغض و دشمني دشمن را شناسا هستند اگر چه او بر حسب زمانه سازی و نفاق وتكليف وقت اظهار دوستی کند و همچنین خیار ایشانرا از شرار ایشان میشناسند و آن صحیفه که اسامی بهشتیان و دوزخیان در آن است و هیچ زیاد و کم نمیگردد در خدمت ایشان است و همچنین دیوان اسامی شیعیان و اسامی پدران شیعیان ایشان نزد ایشان است همچنین ایشان بر ضمایر مردمان و آنچه نفوس ایشان بتصور وحدیث در آورد الى غير ذلك عارف میباشند چنانکه اخبار خودشان بر این جمله شاهد است.

و نیز از جمله چیزهائیکه دلالت مینماید بر فساد نسبت دادن غلو را باین جماعت این است که خود این جماعت اخبار صریحه را که برخلاف غلو و بدون شك و شبهت منافی آن است روایت میکنند و مشایخ قوم و علمای اعلام واتقیای عظام رحمهم الله الملك العلام از ایشان نقل میکنند و بحجیت این روایات و منقولات معتقد میباشند چنانکه بر مردم متتبع پوشیده نیست بلکه از خود این جماعت طعن نمودن بر غلاة ظاهر است و پاره ای از ایشان کتابها نگاشته اند که مشحون

ص: 86

بررد بر مردم غالی است مثل محمد بن اور مه و نصر بن الصباح وازجمله مسائلیکه مؤید این مطلب است این است که جمعی از ایشان چنان باز نموده اند که حالت اضطرابی بدو دست داد و از آن پس از اندیشه بازگشت گرفتند مثل مفضل بن عمر و بن سنان وسالم بن مکرم و دیگران .

و نیز در فواید مذکور است که بسیاری از اجله رجال که برای متأخرین تأملی در صحت حدیث ایشان نیست فاسد العقیده شدند و بعد از آن از آن عقیدت فاسده بازگشت نمودند مثل بزنطی و نظرای او و از این بعد نیز در بعضی موافق بعضی مذاکرات میآید که بر تائید این بیانات می افزاید .

راقم حروف بنده حقیر فقیر الى ربه الغني عباسقلی سپهرثانی غفر ذنو به عرضه میدارد که در این چاشتگاه یکشنبه هفدهم شهر جمادی الاولی سال یکهزار و سیصد و سی و هشتم قمري هجرت مصطفوی صلی الله علیه وآله وسلم که بفضل و رحمت الهی مشغول نگارش و ترجمه عبارات فقاهت آیات حضرت مولي الاعظم استاد اساتيد عصره في العالم علامه معظم تحرير اكمل اعلم آقای حجة الاسلام بهبهانی اعلی الله درجاته هستم و این احادیث مذکوره و اخبار ماثوره را ازین پیش در کتب حالات ائمه اطهار صلوات الله عليهم با شرح و بیان یاد کرده ایم از خالق مخلوقات بسی شکر گذاریها دارم که در پاره ای اوقات که در ذیل احادیث و اخبار و قصص و آثار به پاره ای لطایف مطالب و دقایق مسائل نظر میگشائیم در تلویح و توضیح یا تاویل و تشکیل غوامض آن از فضل خدا و انوار ساطعه ائمه هدى صلوات الله عليهم بحدس صائب وفكر متصاب و ادراك حقایق نکات برخوردار می آیم.

و از آن پس چون مدتی بر آید و تحریرات کثیره بگذرد در پاره ای احادیث و اخبار نگران تشریح و توضيحي از طرف امام علیه السلام یا علمای اعلام اسلام می آید که مؤید همان معروضات سابقه است .

چنانکه در مطالب مذکوره که این بنده در ترجمه علي بن حسكه وفارس بن حاتم قزوینی شرحی نگاشته و بیانی نموده بود در این موقع از علامه بهبهانی

ص: 87

عليه الرحمة که بحر ذخار علم و فضل و نسبت با مثال این بنده شرمنده حکم کوه و کاه دارد.

آنچه مسطور آمد مؤید عرایض سابقه بنده است و نیز در بیانات این استاد سعادت بنیاد بعضی اشارات و تبينات نمود و ممکن است پاره ای نسبتها که در حق چنین مردم داده اند و در کتب رجال و احادیث و خبر و تواریخ و سیره سطور و در صفحه جهان ثابت و برقرار مانده است از روی عناد یا جهل و نیت فتنه و فساد يا عدم تحقيق و تدقيق يا عدم صحت و اویان خبر وغیره بوده است .

و در هر حال از نگرندگان عظام مستدعی است که برزلات این بنده جانی و لغزشهای او بنظر عفو و اغماض بگذرند چه علاوه اینکه انسان ساخته از و نسیان است سالها است که از کثرت انقلابات اعصار و اختلافات احوال روزگار و شدايد ليل و نهار و مخالفات تمام دول ومناقشات اقسام ملل و جنگها و محاربات عظیمه که در اقالیم جهان ومالك كيهان روی داده و سختی امور معاشیة که از هر جهت در جميع اجناس مالوكية وملبوسية و نفاقي كه در جمله نفوس بشيرية و اتلافی که در نفوس محترمه روی داده و شاید بتوان مقتول و متوفای این چند سال را افزون از شصت بلکه هفتاد کرور آدمی زاد و خسارات وارده را بیشتر از چندین هزار کرور توان خواند .

در هر ذی نفسی از جنس بشر اختلالی عظیم در احوال و مزاح و افکار و تصورات و حافظه و حواس و همچنین در اساس تعیش حاصل است و با این صور و حالات مختلفه تبانیه معلوم است هر کس در هر صنعت و فنی و نمایش و گذارش در چه میزان و گنجایش خواهد بود و اگر امداد ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعین نبود نگارش يك صفحه که شامل دقایق احادیث و اخبار باشد از امثال این بزه محال و ممتنع مینمود چه ترتیب امور زندگانی و حصول مقاصد و امانی خیلی ناقص و متزلزل است و بعلاوه با سن شیخوخت و عدم مساعدت اهل دولت و ملت بطوریکه شایسته و بایسته نیست کمتر زمانی است که بخبری جان گداز

ص: 88

دچار نشود و موجب غم و اندوهی که مایه اختلال خیال نگردد.

چنانکه هم در این ساعت که در این فصل زمستان و ماه دلو و شدت سرما و کثرت برف و یخبندان و سورت هوا که سالها بر میگذشت که مانندش دیده نشده و خود یکی از رحمتهای بزرگ الهی و نعمتهای الهی است و این بنده در منزل شخصی خود در کنار کرسی نشسته و بتحرير مشغول بناگاه خبر دادند که مطارع خبر تلگرافی که از نجف اشرف بدار الخلافه طهران رسید حضرت حجة الاسلام والمسلمين ناصر الملة والحق والدين مقتدى الانام نايب الامام معاذ الخاص والعام مروج الأعظام سيد الفقهاء الفهام آقای حاج سید اسمعیل معروف بصدر که از رؤسای اسلام بودند برحمت خداى متعال واصل وروح مقدسش بریاض رضوان طیران گرفت عليه الرحمة والغفران .

و این مرحوم مغفور یکی از فقهای بزرگ اسلام وحفظه دین حضرت خير الانام صلی الله علیه وآله وسلم البررة الكرام مثل مرحوم جنت مكان حاجی میرزا خلیل طهرانی و مرحوم خلد آشیان آخوند ملا محمد كاظم خراساني و مرحوم طوبى طيران حاجي سيد محمد كاظم يزدى حجج اسلامية و آيات الله الشريفه فى العالم طيب الله مراقد هم بودند که سالهای بسیار در فهد شریف حیدر کرار صلوات الله عليه و نجف اشرف وعقبات عاليه ائمه هدی علیهم السلام با صدق نیت وصفوت طویت و صفای رویت بترويج شريعت غراً وملت بیضا و تشدید احکام دین مبین و تشدید ارکان ملت سید المرسلين صلوات الله علیهم اجمعین روز کار میبردند و مقتدای ایام و بهجت لیالی و ایام بودند خداوند سبحان بر علو درجات و سمو معارج ایشان بیفزاید و امثال و اقران ایشان را در ممالك اسلاميه وشيعه اثنا عشرية بكمال هدايت و جمال تقوی و ترویج شریعت باقی و مستدام و اهل اسلام را از برکات علوم سنيه ایشان برخوردار فرماید.

بتخصيص وجود مبارك حضرت مستطاب نصیر الله و ناصر الامة و معين الشرع ورئيس علماء اثنى عشرية عالم عليم وفقيه مسلم و بقية الزهاد والعباد في العالم

ص: 89

وممدوح الامم حجة الاسلام ومعينت الاسلام مجسمه زهد وتقوى صاحب الرياسة الکلیه آقای آقا میرزا محمد تقی شیرازی دامت ایام افاضاته واعوام افاداته که سالهای دراز است که در همان مكان مقدس نجف اشرف وعتبات عاليات بترويج دین مبین و آئین متین اشتغال دارند و عموم مسلمانان مقلد ایشان هستند.

و نیز حضرت مستطاب ملا ذالانام مجتهد العصر وسيد الفقها العظام آقای آقا میرزا ابوالقاسم کاشانی ولد مبرور جنت مکان آقای حاجی سید مصطفى حجة الاسلام ولد مرحوم افقه الفقهاء الفخام آقای حاجی سید حسین کاشانی مجتهد ابن مرحوم حاجى ميرمحمد علي اعلي الله مقامهم که سالهاست در خدمت والد ماجد خودشان آقای حاجی سید مصطفی از دارالخلافه طهران بنجف اشرف مشرف گردیده و بمجاورت آن محد مبارك و تكميل فضايل وعلوم فاخره ظاهرية و باطنية مشغول وعينى از اعيان علمای اعلام و رئیسی از رؤسای ملت اسلام و ملان خواص وعوام میباشند.

و برادر ستوده گوهر مرحوم مبرور آقای حاجی سید مصطفي حضرت مستطاب شريعتمدار مروج الاحكام ذخر الايام نخبة الفقهاء والمجتهدين الكرام آقای آقا میرزا سید حسن مجتهد دامت فضایله با خلقی حسن و فضلی مسلم و فقهی محمود و مقامی مسعود با فاخته و افادت و ریاست اهل وطن ووكالت مجلس مقدس شورای ملی مملکت ایران میگذرانند و غالب اوقات از ادراك فوايد حضور مفاخر دستور ایشان بهره یاب هستم .

و همچنین حضرت مستطاب حجة الاسلام والمسلمين ناصر الملة والدين افقه الفقها و افضل الفضلاء و ذخر الادبا عالم اواه آقای آقا میرزا حبیب الله مجتهد کاشانی دامت برکاته ولد مرحوم مغفور ملا علي مدد کاشانی مجتهد ساوجی الاصل که اکنون شهر کاشان بوجود مسعود ایشان محسور مرکز کاهکشان و ذات مقدسش مفخر عموم اهل اسلام است میگذرانند و كثرت تصانيف وتواليف ایشان از فقه و اصول و فنون ادبیات و ریاضیات بدرجه ایست که جز با

ص: 90

مؤلفات و مصنفات چند نفر از مشاهیر علمای سلف قیاس نتوان نمود و در زهد و نوی و قدس وورع همسنگ علمای زاهد و فقهای ناسك عهود سالفه و تا اینزمان که افزون از هشتاد سال از روز گار فرخنده آثار این فقیه مسلم میگذرد آنی از تأليف وتصنيف وتدريس و ترویج جدائی ندارند .

و بعلاوه بر منبر وعظ و نصایح با بیاناتی صاف ومؤثر تر از آب زلال و مطبوعتر از عقود درر ولال اسماع و قلوب مستمعان را بهره ور و کامیاب میفرمایند و پاره اي كتب و رساله عملية كه بطبع رسیده و مطبوع عموم اهالی اسلام است بر مراتب فضایل و مآثر سعیده این بحرز خار و کوه ذخار دلالت دارد در ایام توقف طهران که ایشان و برادر فرخنده اش فاضل المعى عالم لوذی بحر پرخروش و ذخیره ادوار و اعصار اديب يكانه مجتهد فرزانه قبلة الانام نخبة الايام آقاى ملا محمد تقى دامت فضایله که اکنون در منشاء اصلی خود بلده ساوه راهنمای هر گروه و یاده و پیشوای ایشان و ملاذ و ملجاء آنسامان و نزديك بهشتاد سال روزگار سپرده اند در خدمت سید عالی مقدار جنت جنان مرحوم حاجی سید حسین مجتهد کاشانی سابق الذکر تلمذ می نمودند بواسطه قرابتی که با پدرم مرحوم مغفور ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر اول مورخ این عصر همایون داشتند غالب اوقات در این خانه منزل میکرد .

مرحوم مبرور برادر ارشدم آقا میرزا هدایت الله لسان الملك ثاني ملك المورخین در خدمت آقای آقا میرزا حبیب الله و این بنده در خدمت آقای ملا محمد تقى باستفاضه وتعلم میگذرانیدیم ای چه خوش آنروزگاران که بسی روزها و شبها مرحوم مبرور آقای حاجی سید حسین و آقا زادگان ایشان و این دو فاضل عزیز با حضور پدرم و برادر و پاره ای خویشاوندانم به قیلوله و بیتوته و استفاضت واستفادت تامة وبمكالمات ومفاوضات علمية ميگذشت و اکنون همه رفتند و این

بنده چون قرن اغضب بجای و محروم و محسور و مغموم و مهجور بجای ماندم.

الهم اجعل عواقب امورنا خيراً بحق خير الانام و اوصياته العظام عليهم الصلوة

ص: 91

والسلام .

در این هنگام ظهر روز دو شنبه هیجدهم شهر جمادی از مسجد سلطانی دار الخلافه که مجلس ترحیم رضوان آشیان مرحوم مغفور حجة الاسلام عطر الله مرقده دو هزار نفر از اعیان علما و طلاب و وزرا و امرا واركان دولت عليه حاضر وساعت بساعت تهی و مملو میگردید و والاحضرت اشرف اقدس اعظم والد شاهنشاه زاده معظم محمد حسین میرزا ولی عهد دولت علیه بختم مجلس تشریف آورده و این مجلس را با تفضیم و تکریم و ابهتی که شایسته حفظ شعائر اسلام است بخاتمت رسانیدند .

حضرت مستطاب اشرف الحد آقای آقا میرزا حسن خان رئيس الوزراء و وزیر داخله دولت علیه که از وزرای کافی کامل عالم عامل پر مغز فعال این مملکت میباشند با سایر وزراء که عبارت از هیئت دولت باشند در این مجلس محترم مفخم حضور داشتند و ترتيبات و توقیرات لازمه را بجای آوردند.

و جماعت حضار در فقدان این پدر روحانی و عالم ربانی اشکها از چشمها بباریدند و بر مرگ چنین یگانه عالم بزرگوار بنالیدند .

و پس از این مجلس سلطانی اغلب طبقات اعیان و ارکان دار الخلافه و تجار و اصناف مردم شروع بانعقاد مجالس ترحیم خواهند نمود و در تمام ولایات اسلامية بهمین ترتیب اقدام مینمایند ، اجورهم مع الله تعالى وتبارك.

فتح بن يزيدا بو عبدالله جرجانى صاحب المسائل لابی الحسن علیه السلام علمای رجال اختلاف ورزیده اند که مراد از ابوالحسن امام رضا يا ابو الحسن ثالث هادى سلام الله عليهما است و الرجل مجهول والاسناد اليه مدخول و هم او را در زمره اصحاب حضرت هادی علیه السلام رقم کرده اند و او را دارای کتابی و مختار بن بلال بن مختار بن ابی عبیده را از وی راوی شمرده اند.

فضل بن شاذان بن خليل ابو محمد نیشابوری از اجله اصحاب واعزه رواة است از حضرت امام رضا وابو جعفر ثانی و در شمار اصحابهادی نوشته شده است و ازین

ص: 92

پیش در ذیل اصحاب حضرت رضا و ازین بعد در ذیل اصحاب حضرت امام حسن عسكرى علیهما السلام مذکور شد و خواهد شد .

قبيصة بن شدا از اصحاب حضرت هادی سلام الله علیه است در بعضی کتب رجال قبيصة شذادی نوشته اند روی علامت اصحاب هادی علیه السلام میباشد و در بعضی قبيصة بن بخارق نوشته اند وق علامت اصحاب حضرت صادق صلوات الله عليه است و در پاره ای قبيصة بن سدادی خج نوشته اند و خج اشاره به رجال شیخ است .

کافور خادم از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است .

محمد بن ابي طيفور متطبب از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است .

محمد بن ابی یونس تسینم باناء منقوطه وسین مهمله ونون وياء حطى وميم ابی حسن بن یونس مکنی با بی طاهر وراق حضری کوفی از موثقین صحیح الحدیث است .

خاصه و عامه از وی نقل احادیث مینمایند و در حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام مکاتبه داشت و بعضى وراق ابو نعيم فضل بن دكين و برخی محمد بن تسينم و دارای کتب نوشته اند که برتر آنجمله کتاب الجامع است .

محمد بن احمد بن ابراهیم از اصحاب حضرت امام علي نقى ابى الحسن سلام الله عليه محسوب است وی مکنی بابی الفضل جعفر كوفى معروف بصابونی است در مصر سكون داشت و در مذهب زیدیه می گذرانید.

و از آن پس امامی المذهب شد و در مصر دارای مقام و منزلتی بود و او را کتب عدیده است از آنجمله كتاب المفاخر وكتاب تفسير معانی القرآن و غيره است که متجاوز از هفتاد کتاب است و در منهج المقال نامبردار شده است.

محمد بن احمد بن جعفر قمی عطار وکیل حضرت عسکری علیه السلام بود حامد بن احمد مراغی گوید .

ليس له ثالث فى الارض در کتب رجال مینویسند ادراك خدمت حضرت

ص: 93

ابي الحسن علیه السلام را نموده است.

محمد بن اسمعیل بلخی از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است محمد بن اسمعيل صیرفی از اصحاب حضرت امام علي نقي علیه السلام است .

محمد بن ارومة بضم همزه واسكان واو وفتح راء مهمله وميم و بعضى بتقديم راء برو او گفته اند کنيت وي ابو جعفر است و دارای کتب است و شیخ طوسی گوید در روایات او تخلیط است و ابن بابویه میفرماید محمد بن ارومة مطعون بغلو بود و در کتب روایات او آنچه رقم شده باشد در کتب حسین بن سعيد و جز او مذکور باشد محل اعتماد است .

و به آن فتوی میدهند و آن احادیت و اخباریکه ابن ارومه در نگارش و روایت آن منفرد باشد و شريك اورا نباشد عمل کردن به آن جایز نیست و نمیتوان به آن فتوی راند نجاشی میگوید مردم قم چون در مذهب او بد گمان و او را غالی میدانستند کسی را گماشتند تا او را پوشیده آسیبی خطر ناک برساند آن بانجام آن کار برفت و نگران شد که پسر ارومه از آغاز شب تا پایان شب یکسره ینماز بگذرانید و چند شب بهمین نحو بپاس او برفت و جز بر همان در نماز و نیازش تا پایان شب نیافت چون این کردار بر مردم قم آشکار افتاد از آزار او دست بداشتند .

پاره ای از اصحاب گفت که پاره ای توقیعات حضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله عليهما را دیده بود که در همین معنی و براءت ابی جعفر ازین نسبت بوده است و کتب او بجمله بصحت مقرون است مكريك كتاب او كه در ترجمه تفسير باطن رقم کرده است و مختلط است.

ابن الغضايری گفته است ابن ارومة را اهل قم بغلو متهم ساختند وگرنه در احادیث او فسادی نیست و در اخبار و احادیث او چیزی که اضطرابی در آن باشد ندیده ام مگر اوراقی که در تفسیر باطن است و این اوراق شایسته حدیث ها و اخبار او نیست و گمان داریم دیگران محض خصومت وضع کرده و باد نسبت

ص: 94

داده اند نجاشی اور قمی رقم کرده است .

ودر منهج المقال باسامي كتب او که افزون از سی کتاب است اشارت میرود از آنجمله کتاب الرد علي الغلاة است .

و دیگر كتاب مانزل فى القرآن في امير المؤمنين علیه السلام است .

و با این حال چگونه او را در شمار مردم غلاة باید آورد و هم چنین کسیکه آیاتی را که در قرآن کریم در فضل و منقبت امیر المؤمنين علیه السلام جمع ومذكور وسند جلالت و فضیلت آنحضرت میشمارد چگونه آنحضرت را در مقامی که فوق مقام مخلوقيت و عبودیت است میخواند .

اما می شاید گاهی در شرح فضایل کار فرمای قدر وقضا على مرتضى عليه التحية و الثنا باسرار ومضامين لطیفه سخن کرده است که مردم عوام و متوسطین را آنحوصله گنجایش نبوده است و فهم آن را نداشته و افزون از اندازه ممکن دانسته اند و گمان برده اند که این ارومه آنحضرت را واجب و از حد امکان برتر میداند .

لاجرم او را غالی و ناخجسته مذهب شمرده اند یا پاره ای کسان از روی عناد این نسبت را بدو داده و بعضی اوراق وضع و باو نسبت کرده اند و از این گونه اتفاقات حمد آمیز در روزگار بسیار واقع شده است خصوصاً در مردم قم و کاشان و بلاد گرمسير خشك ومزاجهای حار سودائی لطیف مزاج ظریف امتزاج كثير الازدواج و امثال این اراضی این حالات بیشتر نمایش می جوید .

محمد بن حسين بن ابی الخطاب ابو جعفر زیات همدانی از اجله اصحاب امامية وعظيم القدر وكثير الروايه وثقه وحسن التصانيف و در شمار اصحاب حضرت امام محمد جواد علیه السلام مذکور شد .

و هم در جمله اصحاب امام هادی و امام ابى محمد عسکری علیهما السلام منظور است و این ابی الخطاب زید نام دارد و غیر از ابن ابی الخطاب ملعون است.

ص: 95

محمد بن حسين فهری با حاء مهمله مضمومه و صادمهمله و یاء خطی از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام است میگوید مردی ضعیف و ملعون است .

ازین پیش در ترجمه حسین بن محمد بن بابا و فارس بن حاتم نام بردارشد.

محمد بن حکیم کشی می گوید حضرت ابی الحسن علیه السلام چون از اصحاب کلام سخن میرفت کلام او را میپسندید از ابن ابی عمیر مروی است که گفت در دمت حضرت ابی الحسن ثالث سلام الله علیه از اصحاب کلام مذکور میشد .

فرمود اما ابن حكيم فدعوه يونس بن عبدالرحمن از حماد روایت مینماید که گفت چنان بود که حضرت ابی الحسن علیه السلام با تجد بن حكيم امر می فرمود .

محمدبن حمزة قمی از اصحاب حضرت ابی الحسن هادی علیه السلام است .

در تعلیقات میفرماید ظاهر این است که وی ابن اليسع و برادر تدین حمزة بن اليسع ثقه جليل القدری است که او نیز از اصحاب حضرت هادی سلام الله علیه است و این محمد صاحب همان کتابی است که عدبن یحیی از آن روایت مینماید و از روایات او مستثنی نمی گرداند.

و این دلالت بر عدالت محمد بن حمزة دارد و در مبحث نماز عید محمد بن يحيى میگوید این حدیث را از کتاب حمد بن حمزة بن اليسع اخذ کردم و او از محمد بن فضل روایت کرده است و من خود از وی نشنیدم و می گوید علی بن حسن حدیث نمود و ظاهر این است که ابو طاهر ثقه که ازین بعد از اصحاب هادی علیه السلام است همین مرد است .

محمد بن خالد رازی از اصحاب حضرت هادی سلام الله علیه است و مکنی بایی العباس است .

محمد بن ریان بن صلت از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث هادى صلوات الله علیه است و اورامردی ثقه و اشعری نمی رقم کرده اند و او را از حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام مسائلی است اخبرنا محمد بن علي بن الكاتب قال حدثنا محمد بن عبد الله بن

ص: 96

جعفر قال حدثنا ابى قال حدثنا محمد بن ريان بن صلت بالمسائل.

محمد بن سعيد بن كلثوم مروزی وی از اجله متکلمین نیشابور بود وعبدالله ابن طاهر بن محمد بن سعيد بواسطه خیانتش هجوم آورد و محمد بن سعید با او محاجة نمود و ابن طاهر او را رها ساخت ابو عبدالله جرجانی گوید محمد بن سعید از نخست خارجی بود.

و از آن پس بمذهب تشیع بازگشت بعد از آنکه بخروج و اظهار سیف

بیعت کرده بود .

محمد بن سليمان جلاب از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است .

علامه بهبهانی اعلی الله تربته در تعلیقات میفرماید ازین پیش در ترجمه پسرش احمد بن سلیمان گذشت که ایشان معروف به بکریین بودند تا گاهی که توقیعی از حضرت ابی محمد علیه السلام نمایش گرفت و در آنجا ابوطاهر رازی مذکور بود و در بعضی روایات وارد است که محمد بن سلیمان جداوست .

وحضرت صاحب الامر صلوات الله علیه پس از مرگ پدرش باوی مکاتبه فرموده است و انشاء الله تعالی در جای خود مذکور می آید .

محمد بن عبدالجبار بن ابي صهبان از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث هادي علیه السلام است و مردی ثقه بود و پاره ای حالاتش در ذیل اصحاب حضرت امام حسن عسکری مذکور میشود.

محمد بن علي مهزيار بازاء معجمة از اصحاب حضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام است و ثقه وصحيح است .

محمد بن عیسی یقطینی در اصحاب حضرت ابی جعفر ثانى امام محمد جواد علیه السلام مسطور است .

و هم در زمره اصحاب حضرت هادی علیه السلام یاد کرده اند محمد بن رخيجي را از اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادی و از راویان حضرت ابی الحسن موسى صلوات الله عليهم یاد کرده اند و در ارشاد شیخ مفید در ابواب

ص: 97

احوال حضرت ابی جعفر و حضرت هادی علیهم السلام روایاتی که بر مدح و عظمت شأن او دلالت میکند مذکور است .

محمد بن قاسم وبقولى ابو القاسم مفسر استرآبادی ابو جعفر بن بابویه از وی حدیث مینماید و او ضعیف و کذاب است تفسیری از وی روایت مینماید که او از دو مرد مجهول الحال که یکی معروف بیوسف بن محمد بن زیاد و دیگر علي بن محمد بن یسار از پدر خودشان از حضرت ابي الحسن ثالث صلوات الله عليه راوی هستند والتفسير موضوع عن سهل بن الديباجى عن ابيه باحاديث من هذه المناكير

عنه .

محمد بن قاسم بن حسين بن حمزة بن موسی العلوی از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است.

محمد بن مروان الجلاب از اصحاب حضرت ابی الحسن ثالث هادی علیه السلام و مردى ثقه و دارای کتابی است .

محمد بن مروان خطاب در شمار اصحاب حضرت هادی صلوات الله عليه است محمد بن نصير بانون مضموعه وصاد مهمله ابن غضایری از افاضل اهل بصره از حیثیت علم اما ضعیف بود آغاز نصیریه از و شد و جماعت نصيرية بدو منسوب هستنداى نصیری مگو خدا است علی بنده خاص کبریاست علي و مینویسند حضرت علي بن محمد عسكرى صلوات الله عليهما محمد بن نصيرى را لعن فرمود و او از جمله غلاة

است .

محمد بن موسى بن فرات در شمار اصحاب امامین همامین عسكريين علیهما السلام است محمد بن يحيي مكنى بابی یحیی بصری از اصحاب حضرت امام علي نقي عليه السلام است .

محمد بن یحیی بن زریاب از اصحاب حضرت امام علي نقي علیه السلام است مصقلة بن اسحق قمی اشعری از اصحاب حضرت امام علي نقي صلوات الله عليه است

ص: 98

موسی بن داود یعقوبی در شمار اصحاب حضرت جواد و هادى عليهما السلام است .

موسى بن عمر موسی بن عمر حضینی در شمار اصحاب حضرت امام همام ملجا الايام والاعوام ابو الحسن ثالث علیه السلام است موسی بن محمد حسینی از اصحاب امام هادی علیه السلام است .

موسی بن مرشد وراق نیشابوری از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است نصر بن حازم قمی از اصحاب حضرت هادی سلام الله علیه است.

نمیله همدانی مکنی بابی ماریه از خواص در گاه حضرت هادی سلام الله علیه است و برخی او را از اصحاب یمن آنحضرت نوشته اند .

هارون بن مسلم بن سعد ان الكاتب بسر من رأی در سر من رأی منزل داشت واصلش از انبار بود و کنیتش ابوالقاسم بود وكنيتش ابوالقاسم است و مردی ثقه و در جبر و تشبیه دارای مذهبی بود بملاقات حضرت ابی محمد وأبي الحسن علیهما السلام فايز و مفتخر گشت و كتب متعدده در توحید وفضایل و خطب و مغازی ودعاء بنوشت و او را از ابوالحسن ثالث علیه السلام مسائل است .

يحيى بن ابى بكر الرازی ضریر از اصحاب هادی علیه السلام است و يحيى البصرى از اصحاب حضرت هادی علیه السلام بود.

يحيى بن زکریا معروف بگنجی مکنی بابي القاسم ادراك حضور مبارك

عسکریین سلام الله علیهما السلام را نموده است .

يحيى بن محمد از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است .

یعقوب بن اسحق از اصحاب حضرت هادی علیه السلام محسوب است يعقوب بن منقوش از اصحاب حضرت امام علی نقی علیه السلام میباشد .

يونس بن عبدالرحمن مولى علي بن يقطين مكنى بابی محمد از وجوه اصحاب امامیه و از حضرت موسی بن جعفر و امام رضا علیهما السلام راوی بود ابو جعفر جعفری گويد كتاب يوم وليلة را که یونس بن عبد الرحمن تألیف کرده بود بعرض

ص: 99

حضور مبارك حضرت ابی الحسن عسكرى علیه السلام رسانیدم در آن نظر کردو فرمود هذا ديني و دين آبائی کله وهو الحق كله .

وازین پیش بحال او اشارت شد و ازین بعد نیز اشارت میرود اکنون باحوال اصحاب حضرت ابی الحسن امام علي نفى صلوات الله علیه که بکنیه مشهورند نگارش می رود.

ابوالحسین بن هلال از اصحاب ابی الحسن ثالث حضرت هادی سلام الله عليه و ثقه است .

ابو الحصين بن الحصين الحصینی از اصحاب حضرت امام علی نقی سلام الله عليه ابورائه بن راشه متطيب از اصحاب حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه است .

ابو طاهر ابن حمزة بن اليسع اشعرى قمى مردی ثقه و از اصحاب حضرت هادی علیه السلام و از راویان آنحضرت میباشد و بعضی گفته اند نامش محمد است.

ابوطاهر محمد وابو الحسن و ابوالطیب را که فرزندان علي بن بلال هستند از اصحاب حضرت هادی علیه السلام نوشته اند.

ابو عبدالله بن ابي الحسن از اصحاب حضرت امام علی نقی سلام الله علیه است ابو عبدالله الغاذی از اصحاب حضرت هادي علیه السلام است و غالی بود ، ابو عبدالله مکاری از اصحاب حضرت هادی سلام الله تعالی علیه است .

ابو علي بن راشد در مقام حسین بن عبدربه وکالت یافت و در امر وکالت ممدوح ومشكور شد و عنایت و طلب رحمت فرمودن آنحضرت در حق او مکرر مذکور گردید .

در منهج المقال توقيع مبارك آنحضرت را بدینگونه سوای سابق رقم کرده است میگوید آنحضرت در سال دویست و سی و دوم به علي بن بلال مرقوم فرمود

بسم الله الرحمن الرحيم

احمد الله و اشكر طوله وجوده واصلى على عبد النبي صلوات الله ورحمته عليهم ثم انى اقمت ابا علي مقام الحسين بن عبدربه فاتمنه على ذلك بالمعرفة بما عنده الذى لا يقدمه

ص: 100

احد وقد اعلم انك شيخ ناحيتك فاجبت افرادك واكرامك بالكتاب بذلك فعليك بالطاعة والتسليم اليه جميع الحق قبلك وان تحض موالى علي ذلك وتعرفهم من ذلك ما يصير سبباً الى عونه وكفايته فذلك من نور و توفير علينا ومحبوب لدينا ولك به جزاء من الله واجر فان الله يعطى من يشاء ذو الاعطاء والجزاء برحمته وانت فى وديعة الله وكتبت بخطى واحمد الله كثيراً .

احمد بن محمد بن عیسی گوید نسخه مکتوب آنحضرت در صحابت ابن راشد بجماعت موالی که در بغداد مقیم بودند و در مداین وسواد و حوالی آن جای داشتند باین صورت بود .

احمد الله اليكم ما انا عليه من عافيته وحسن عامدته واصلى علي نبيه واله افضل صلواته واكمل رحمته ورافته واني اقمت علي بن راشد مقام حسين بن عبدر به و من ان كان قبله من وكلائي وصار في منزلة عندى ووليته ما کان یتولاء غيره من وكلائى قبلكم لقبض حقي وارتضيته لكم وقدمته في ذلك وهو اهله وموضعه قصير وارحمكم الله الى الدفع اليه ذلك والى وان لا تجعلوا له على انفسكم حلة فعليكم بالخروج .

عن ذلک والتسريع الى طاعة الله وتخليل اموالكم والحصن لدمائكم وتعاونوا علي البر والتقوى واتقوا الله لعلكم ترحمون واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا تموتن الاوانتم مسلمون فقد او جبت في طاعته طاعتى والخروج الى عصيانه عصياني والزموا الطريق بأجركم الله ويزيدكم من فضله فان الله بما عنده واسع كريم .

متطول علي عباده رحيم نحن وانتم في وديعة الله وحفظه و كتبته بخطى والحمد لله كثيراً .

و در کتابی دیگر مرقوم فرمود وانا امرك يا ايوب بن نوح تقطع الاكنار بينك وبين ابي علي وان يلزم كل واحد منكما ما وكل به وامر بالقيام فيه بامر ناحيته فانكم اذا انتهيتم الى كل ما امرتم به استغفيتم بذلك عن معاودتى وامرك يا ابا علي بمثل ما امرك به يا ايوب لا تقبل من احد من اهل بغداد والمداين شيئاً

ص: 101

يحملونه ولا تلى لهم استيذاناً علي ومر من أتاك بشى من غير اهل ناحيتك ان بصيره الى الموكل بناحيته وامرك يا ابا على بمثل ما امرت به ایوب وليقبل كل واحد منكما ما أمرته به .

معلوم باد چنانکه در منهج المقال نیز متعرض است اسم ابى علي بن راشد است و ترجمه عبارات مذکور بتفاریق در طی این کتاب مسطور شده است .

ابو عمر والحذاء از اصحاب حضرت امام علی نقی هادی علیه السلام است و در بعضی نسخ ابو عمر بدون و او رقم کرده اند.

ابن نبدو عاصمی چنانکه مذکور شد حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام در

حق ایشان خدای را بخواند و دچار بلیت و منیت شدند .

البلالي طاهر بن محمد بن علي بن بلال چه وی از جمله ابواب وسفراء لكن تغير وظهر منه ما اوجب رده مولينا علي بن بلال البغدادى ابو محمد هذا روى عنه محمد بن احمد بن يحيى ومحمد بن احمد بن ابی قتاده و هو ثقه من اصحاب الجواد و الهادى والعسكرى علیهم السلام.

وابو الطيب بن علي بن بلال برادر محمد از حضرت هادی سلام الله علیه روایت می کرد از توثیق او خبری نیست بلکه ظاهر موافقت او با برادر اوست .

خيراني هو ابن خيران الخادم مولى الرضا و این خیران از اصحاب حضرت جواد وهادي علیهما السلام و مردى ثقه است اما این پسرش را ندانستم چه نام است و هم تصریحی در توثیقش ندیدم .

فهری را حضرت علی بن محمد علیهما السلام لعنت فرمود نامش را محمد بن نصیر نمیری دانسته اند و ازین پیش مذکور شد .

از علی بن محمد بن همام مروی است که گفت شریعی مکنی بابی محمد است و هارون گوید گمان میبرم نامش حسن است و از اصحاب ابى الحسن علي بن محمد و بعد از آن از اصحاب حسن بن علی علیهما السلام گردید چنان که مذکور خواهد شد علي بن ايتال از حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام روایت داشت.

ص: 102

ابو محمد جبرئيل بن فاریابی از ابوالحسن احمد بن حاتم بن ما هو روايت حدیثی را از حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام مینماید که ازین پیش در ذیل ترجمه احمد بن حاتم از مكتوب او بحضرت ابي الحسن وجواب آنحضرت علیه السلام مذکور شد .

معلوم باد اصحاب فضایل نصاب حضرت امام علي نقى هادى ابى الحسن ثالث علیه السلام بر حسب استقرائی که از رجال وجنات الخلود و کتب اخبار شده است وحتى الامكان تفحص رفته است .

بحیز تحریر در آمد و اگر در شرح احوال و تکرار اسامی برحسب کنای

علمنا شریفه یا القاب توجهی رفته است نظر باقتداى بكتب است والله اعلم .

بیان پاره ای معجزات عجایب آیات حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

در مدينة المعاجز نودوسه معجزه از معجزات حضرت هادی سلام الله تعالى علیه را رقم کرده است .

همانا مکرر در طی این مجلدات حالات ائمه هدى صلوات الله عليهم مذكور داشته ایم که وجود مبارك ائمه هدی و اوصاف حمیده مختصه واخلاق سعيده مخصوصه وافعال و اطوار خجسته خاصه ایشان هر يك در نظر مردم هوشمند دقیقه ياب يك فصلی از کرامات و شطری از معجزات است و ظهور معجزات برای مردم کوتاه دانش کوتاه عقل کوتاه بینش کوتاه اندیش است.

بلکه مردم بصیر نازك نظر را نمایش معجزات فرود مقامات حضرات ائمه یزدانی و اولیای سبحانی و مقربان در گاه صمدانی است .

ص: 103

زیرا که هر چه از ایشان یا از سایر مردم آشکار آید از طفیل وجود ایشان است کثرت احتشام و نمود تجمل واظهار اقتدار سلاطین جهان برای مردمی است که از پیشگاه و نهایت قدرت معنوی و عظمت و ابهت باطنی دو رو بی خبر هستند و گرنه معتمدان و محارم دربار سلطنت بهر حالت که پادشاه را بنگرند اگر چه تنها و در يك پيراهن بدون هیچگونه تجمل و جلالی باشد بهیچوجه در معرفت ایشان بعظمت و ابهت و قدرت پادشاه و هیبت و سطوت و قهاریت او قصوری وفتوری حاصل نشود.

بلکه مردم عوام که بواسطه دورباش سلطان از شئونات سلطنت و مقامات سامیه او و هزاران جلال و هیمنه و حشمت سلطنتی بی خبرند و چون او را در معبری بنگرند فعال مايشا و حکمران هور و ماه پندارند معذلك هزار يك وزير اعظم و مقربان آستان شاهنشاهی بر عظمت و قدرت او و دقایق شئونات و مقامات او آگاه نباشند این است که پاره ای اصحاب ائمة هدى علیهم السلام که تقرب دارند و برخی حالات و اوصاف و اطوار ایشان که از حد بشر بر افزون است واقف میشوند بواسطه قصور فهم اسلامیت و ضعف دماغ دیانت و رنگ مرآت ولایت چنان سر گشته و حیران و مبهوت میشوند که غالی میگردند و در مرتبه ایشان بمقامی معتقد میگردند که فوق مقام مخلوق است .

حال اینکه امام علیه السلام را اصحابی خاص و مقرب و محترم هستند که ایشان را بواسطه محرمیت نمایشهای فزون از آن نمایش میرسد و چون قوت مغز و ایمان و دیانت کامل دارند ابداً تزلزل در ارکان عقیدت و اعیان معرفت ایشان حاصل نشود و در شئونات علیه امامت بآنچه در خور خالق است قائل شوند و امام را با همه این اوصاف مخلوق و خدای را خالق و امور را تحت مشیت و اراده معبود یگانه دانند .

بلکه هر چه بر شئونات جلیله امام که برتر از قدرت بشر باشد بیشتر وقوف گیرند بر مراتب قوت ایمان و صفوت عقیدت ایشان نسبت بخالق کون

ص: 104

ومكان وعظمت او فزون گیرد و شکر و ثنای او را بیشتر بجای آرند که ایشان را محكوم ومأموم ومطيع ومنقاد چنين ائمة وانوار لامعه با این اوصاف واخلاق ساطعه فرموده است و این اولیاء وخلفاى خاصة خود را باصفات و شئونانی که افزون از حد و حوصله بشر است .

در میان مخلوق خود انگیزش و نمایش و برحسب حکمت بصورت و هیبت سایر بشر در آورده است تا آدمیان اطاعت ایشان را ننگ و عار خود ندانند وبالطبيعه مطيع ومنقاد شوند و اگر پاره ای کسان بواسطه کثرت شقاوت وحسد يا حب دنیا و ریاست و استیلای شیطان و شهوت غلبه خواهند کرد و کامرانی این سراچه فانی را بر مرضات ربانی و جنات جاودانی اختیار نمایند معذلك منكر شئونات ولياقت و حقیقت وحقانیت و ریاست و جلالت و امارت و هدایت ائمه انام علیهم السلام و مقامات باطنیه امام نیستند .

چنانکه در طی این کتب عديده كراراً حكايت شده است و اقرار و تصدیق خلفا وعمال جور وعلما وفقها وقضات ومعاصرین پیشوایان یزدانی علیهم در حق ایشان سبقت نگارش یافته است .

اما حب دنياكه رأس كل خطيئه است چنان برعيون باطنية ايشان مستولى و آینه دانش و بینش و خرد و عاقبت اندیشی و خوف از یزدان قدیر را خیره داشته که از نظاره بحق و امر حق واهل حق خیره ساخته است وسيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون بالجمله به تعداد معجزات باهرات شروع مینمائیم معجزه اول در باب میلاد و خریداری والده حضرت هادی علیه السلام است که در جلد اول و باب ولادت مذکور شد.

معجزه دوم سند بخیران اسباطی میرسد که گفت در مدینه طیبته بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام بیامدم فرمود ما خبر الواثق عندك عرض كردم فدایت شوم چون بیامدم در حالت عافیت بود و من از دیگر مردمان بدو قريب العهدتر هستم و ده روز است از وی جدا شده ام فرمود ان اهل المدينة يقولون انه قدمات

ص: 105

مردم مدينة بر مرگ او تصریح مینمایند .

عرض كردم من از تمام این مردم عهدم بدو نزديك تر است یعنی مرده بود من از دیگران زودتر باخبر میشدم فرمود ان الناس يقولون لي انه قدمات بدرستیکه مردمان با من میگویند واثق بمرده است اسباطی می گوید چون آن حضرت فرمود مردمان با من گفتند دانستم که بمرده است بعد از آن امام علیه السلام با من فرمود.

ما فعل جعفر چه کرد جعفر یعنی متوکل عرض کردم در حالتیکه از تمامت مردمان بدحال تر بود و جای در زندان داشت او را بگذاشتم فرمود .

اما انه صاحب الامر دانسته باش که جعفر خلیفه ابن الزيات پسر زیات یعنی محمد بن عبدالملك زیات وزیر در چه کار بود عرض کردم فدایت شوم روی مردمان با او و امر و فرمان او مطاع است فرمود.

اما انه شوم علیه این کار برای او شوم و ناخجسته میشود و آنحضرت المجع لقلة خاموش شد و بعد از آن فرمود لا بدان تجرى مقادير الله واحكامه يا خيران مات الواثق وقد قعد المتوكل جعفر وقد قتل ابن الزيات ناچار مقدرات الهي واحكام او جاری میشود ای خیران واثق بمرد و جعفر متوكل برسر خلافت بنشست و ابن زيات بقتل رسید .

عرض کردم فدایت شوم در چه زمان فرمود بعد خروجك بستته ايام شش روز پس از بیرون آمدن تو این اتفاق افتاد وموالي خبر صاحب تحفه المجالس بعد از چند روز قاصدهای جعفر متوکل بیامدند و آن خبر خبر را بطوریکه آن حضرت فرموده بود بالتمام نقل کرد و این خبر مشتمل بر چند معجزه است یکی خبر از مرگ واثق ک واثق دیگر خبر از خلافت متوکل و دیگر خبر از قتل ابن زيات .

معجزه سوم نمایش باغهای بهشتی وحور العين و غلمان بصالح بن سعید چنان که مذکور شد .

ص: 106

مانی معجزه چهارم از اسحق جلاب مروی است که گفت گوسفندهای بسیار برای حضرت ابی الحسن علیه السلام خریداری کردم و آنحضرت مرا بخواند و از اصطبل سرایش بمکانی وسیع که بآن عارف و شناسا نبودم در آورد و من آن گوسفندان برای کسانیکه امر میفرمود یعنی برای قربانی اضحی میفرستاد جدا میکردم.

چنانکه فرمایش داد برای ابو جعفر علیه السلام ووالده و دیگران بفرستادم و چون ازین کارها بپرداختم از حضور مبارکش اجازت خواستم تا ببغداد بدیدار پدرم بروم و این هنگام روز ترویه بود در جواب من مرقوم فرمود تقيم غداً عند قائم متضرف فردا نزد ما بیای سپس باز شو میگوید امتثال امر مبارك را اقامت نمودم و روز عرفه را در حضور مبارکش مشرف و شب اضحی را در رواق همایونش بیتوته کردم و نوبت سحرگاهان چون ستاره سحری ببالين من بیامد و فرمود قم یا اسحق ای اسحق بپای شو میگوید برخاستم و چون چشم گشودم خود را بر در سرای خود در بغداد بدیدم .

پس بخدمت پدرم در آمدم و یارانم را دریافتم و گفتم همانا عرفه را در عسکر بگذرانیدم و عید را ببغداد رسانیدم یعنی بمعجزه آنحضرت چنین مسافت را در این اندك مدت بپایان آوردم بدون اینکه زحمت طی مسافت وتعطيل وقت يابم جلاب بفتح جيم و تشدید لام آن کسی باشد که گوسفند و امثال آنرا خریداری مینماید .

در کتاب کافی نیز این خبر به همین صورت که مذکور شد رقم یافته است .

اما در این مطلب که اسحق گفت بفرمان آن حضرت برای حضرت ابی جعفر علیه السلام و والده اش و دیگران گوسفند فرستادم محل نظر است .

زیرا که حضرت ابی جعفر جواد علیه السلام چنانکه مذکور شد در سال دویست و بیستم هجری در بغداد وفات نمود و در این هنگام فرزند برومندش حضرت

ص: 107

امام علی نقی کمتر از هشت سال روز گار برده و بروایتی شش ساله بود و حرکت آنحضرت برحسب احضار متوکل از مدینه طيبه بسامراء در سال دویست و سوم و متجاوز از بیست سال بعد از وفات حضرت ابی جعفر صلوات الله عليهما اتفاق افتاد و این حکایت اسحق و گوسفند بطوریکه اسحق روایت مینماید در عسکر که مقام و مسکن آنحضرت است روی داده است و تولد آن حضرت در مدینه طیبه است .

پس چگونه آنحضرت برای پدر بزرگوارش حضرت ابی جعفر علیه السلام تقديم گوسفند قربانی میفرماید و اگر در زمان حیات و امامت پدر والا گوهرش بوده است سن وتكليف حضرت امام علی نقی علیه السلام این اقتضا را نداشته است مگر اینکه بگوئیم برای اولاد ابی جعفر علیه السلام که از زوجه دیگر بوده اند فرموده است و لفظ اولاد از قلم کاتب ساقط شده باشد این نیز بی اشکال نیست زیرا که مذکور نشده است که سوار آنحضرت از برادر یا خواهر آنحضرت از مدينه طيبة بسر من راى وعسكرية آمده باشند یا در ایام توقف بآنصفحات ملازم خدمتش باشند یا در مدت توقف آنحضرت در آن اراضی حکایتی و ملازمتی از آنها یا در وفات آنحضرت تشییع جنازه از ایشان مذکور شده باشد که بگوئیم شاید بعد از وفات حضرت ابی جعفر علیه السلام اولاد امجادش در بغداد مانده یا بحکم خلیفه عصر متوقف شده باشند که بگوئیم برای روز اضحی گوسفند برای ایشان از طرف حضرت عسکری علیه السلام مرحمت شده است و گرنه از عسکر بمدينه طيبة فرستادن گوسفند عرفه برای قربانی اضحی صحت نمیجوید مگر اینکه برای ملاقات وادراك حضور مبارك آنحضرت موقتاً از مدین مشرف شده باشند یا اینکه ابو جعفر از اصحاب آنحضرت باشد و لفظ علیه السلام را کاتب بر حسب عادت نوشته باشد آنهم با ترادف با والدته اشکال دارد .

یعنی اگر مراد از والى والدته وغيرهما مادر خود آنحضرت باشد آن نیز

با سیاق عبارت وروایت راوی و رعایت ادب نمیشاید چه مینویسد و بعثت الی ابی

ص: 108

جعفر علیه السلام والى والدته وغيرهما من امر نی چه اگر مقصود تقدیم بخدمت امام ووالده خود حضرت هادی سلام الله علیه باشد بلفظ غيرهما اتصال نشاید جز اینکه گوئیم مراد از والدته نیز مادر همان ابو جعفری که برای او گوسفند فرستاده نه حضرت ابي جعفر جواد علیه السلام والله اعلم بالرشاد .

معجزه پنجم معالجه متوکل است از مرض ضراج بطوریکه مذکور شد. معجزه ششم اخبار آنحضرت بغایب است .

علي بن محمد نوفلى حکایت کند که محمد بن فرج با من گفت که حضرت ابوالحسن علیه السلام بدو مرقوم فرمود يا محمد اجمع امرك وخذ حذرك.

ای محمد امور خود را مرتب و فراهم کن و شرایط احتیاط را مرعی بدار علي ميگويد : من بجمع آوری کار و مال خود پرداختم و ندانستم چیست تا گاهی فرستاده از مصر بیامد و مرا با بند و زنجیر حمل کرده و تمامت ما يملك مرا موقوف بداشت و مدت هشت سال در زندان بگذرانیدم و از آن پس مکتوبی از حضرت هادي علیه السلام بزندان رسید یا محمد لا تنزل في ناحية الجانب الغربي ای محمد در ناحیه طرف غربی فرود مشو و من این مکتوب را بخواندم و با خود گفتم امام علیه السلام اینطور بمن میفرماید :

و حال اینکه در زندان جای دارم همانا امري عجيب است و چیزی ازین زمان بر نگذشت که مرا رها کردند والحمد لله میگوید و محمد بن فرج مکتوبی به آنحضرت بنگاشت و ضیاع خود را خواستار شد آن حضرت در جواب رقم فرمود :

سؤف ترد عليك وما يضرك ان لاترد عليك زود باشد که بتو باز گردد و

اگر بتو بازنگردد زياني بتو نمیرسد میگوید:

چون محمد بن فرج بطرف عسکر روانه شد در رد ضیاع او حکم نوشتند و پیش از آنکه بد و رد شود وفات کرد.

معلوم باد در مدينة المعاجز این اخت اخیر را که راجع بحرکت محمد بن

ص: 109

فرج وموت اوست معجزه هفتم رقم کرده و علی حده قرار داده است لكن متمم همان معجزه ششم است زیرا که اگر علي حده باشد و بهمان کلمه که اگر بتورد بشود برای توزیانی ندارد ختم بشود موجب انتظار قاری خواهد بود .

چنانکه در کافی هم هر دو را در ضمن یک معجزه رقم فرموده است.

در هر صورت این حدیث محتوي برچند معجزه است :

نخست امر فرموده محمد بن فرج را بجمع آوری امر خود و علم بگرفتاری و حبس او .

دوم امر فرمودن او را در آنحال که بزندان بود باینکه در ناحیه جانب غربي منزل نكند و علم برهائی .

سوم علم باینکه اگر در جانب غربی منزل نماید برای اونیکو نخواهد بود .

چهارم باینکه ضیاع او بدورد خواهد شد.

پنجم اینکه بزودی رد میشود چه ممکن بود که ضیاع او بتمامت رد نشود و اگر بشود بزودی نشود.

ششم اینکه آنحضرت عالم بمرگ او بود و فرمود اگر بتو رد نشود زیانی برای تو ندارد یعنی تو چون بخواهی مرد و بهره از فواید آن نخواهی یافت پس رد شدن یا نشدن چه فرق دارد.

هفتم اینکه باز نمود که بتو نمیرسد اگر چه رد بشود چه ممکن بود به محمد بن فرج برسد و از آن برسد و از آن پس بمیرد.

معجزه هفتم احمد بن خضیب به محمد بن فرج نوشت و از وی خواستار شد که بطرف عسکر بیرون شود و محمد بن فرج بحضرت ابى الحسن عريضه نوشت و مشورت نمود آن حضرت بدو مرقوم فرمود :

اخرج فان فيه فرجك انشاء الله بیرون شو چه فرج و گشایش تو اگر خدا بخواهد در آن است و او بیرون شد و چندان در نگی نکرده بمرد.

معجزه هشتم از احمد بن محمد مروی است که ابو یعقوب با من خبر داد گفت

ص: 110

دیدم او را یعنی محمد بن فرج را پیش از آنکه بمیرد در عسکر در هنگام عشا بدیدم و حضرت ابی الحسن علیه السلام را استقبال کرد و آن حضرت نظری شافی با تأمل و رسا بدو فرمود :

و روز دیگر رنجور شد و من بعیادت وی برفتم پس از روزی چند که بیمار شده بود و سنگین گردیده و با من خبر داد که آن حضرت جامه بدو فرستاده است پس آن ثوب را بگرفت و در هم پیچیده زیر سر خود بگذاشت میگوید محمد را در همان پارچه کفن ساختند و در این خبر چند معجزه است :

یکی نظاره فرمودن بدو و علم برنجوری او دیگر اینکه او در آن رنجوری بخواهد مرد ، دیگر عنایت فرمودن ثوب برای کفن او چه اگر نمیرد بکاردیگر استعمال میگردد.

معجزه نهم از احمد بن محمد مروی است که ابو یعقوب گفت : حضرت ابي الحسن علیه السلام را بدیدم و ابن الخضیب به آنحضرت عرض میکرد ، شرجعلت وفداك فدایت کردم تو در پیش روی من و مقدم بر من راه برگیر فرمود : انت المقدم تو پیشتر از من باید راه بر سپاری و مقدم هستی میگوید افزون از چهار روز بر نیامد که دهق بر پای و ساق ابن الخضيب بر نهادند دهق بتحريك دوچوب است که ساق را بآن در فشار و رنجه آورند و بفارسی اشکنجه نامند .

بالجمله از زحمت آن شکنجه که قلم پای را میشکند ابن الخضیب بمرد در خبر است که چون ابن الخضيب بآن حضرت الحاح و اصرار نمود که از آن سرای که از آنحضرت مطالبه میکرد بیرون شود آنحضرت بدو پیام فرستاد : لا قعدن بك من الله عز وجل مقعداً لا يبقى لك باقية ترا بفرمان خداوند عزوجل در مکانی جای میدهم که نشانی از تو بجای نماند .

ابن شهر آشوب و مفید باین خبر اشارت کرده اند و میگویند که آنحضرت چند قدم از ابن الخضیب عقب تر میرفت و آنجواب وسؤال شد و نیز مینویسد : که ابن خضيب الحاح و مطالبه مینمود که آنحضرت از آنخانه که در آنجا

ص: 111

سكون فرموده بود نقل فرموده خانه را با بن خضیب تسلیم نماید و امام علیه السلام آن جواب بدو فرستاد .

و در این خبر معجزه لطيفي است چه آنحضرت بعلم امامت میدانست که کردار ابن خضيب موجب نفرین آن حضرت خواهد شد و نیز میدانست که دعای خوب با نفرین آنحضرت فوراً مؤثر میشود و جاری میگردد و اینکه فرمود تو مقدم هستی شاید کنایت از این باشد که بشکنجه ورنج شتاب جوی .

معجزه دهم داستان متوکل و موسی برادر حضرت ابی الحسن علیه السلام است که مذکور شد .

معجزه یازدهم از زید بن علي بن حسین بن زید مروی است که گفت مریض شدم و شب هنگام طبیب بیالینم بیامد و دوائی برای من برشمرد که آنرا بگیرم و روزی چند بکار آورم و این کار در شب برای من ممکن نگشت و هنوز طبیب از در سرای من بیرون نشده بود که صاحب ابی الحسن بمن بیامد و شیشه بدست اندر داشت و همان دوائیکه پزشک توصیف کرده بعینه در آن قاروره بود و گفت ابوالحسن بتوسلام میرساند و میفرماید: خذ هذا الدواء كذا و كذا يوماً و در بعضی کتب نوشته اند آندورا در کیسه بود .

و در این خبر چند معجزه مندرج است:

یکی آگهی بمرض او دیگر آگهی از آوردن طبیب دیگر هنوز طبیب از در سرای بیرون نرفته دوا را فرستادن چه اگر موقعی دیگر میفرستاد میگفتند این خبر در خدمت آن حضرت معروض افتاده بود.

دیگر آگاه بود از عدم تمکن زید از تحصیل دوا در وقتیکه طبیب معین کرده بود.

دیگر علم باینکه این دوا را طبیب بچه نوع و ترتیب دستور العمل داده

است و سخن طبیب را بعینه پیغام فرستادن.

دیگر آگهی باینکه خوردن این دوا اسباب صحت و سلامت میشود چه

ص: 112

ممکن بود دوا را بکار اندازند و سودی نیابند بالجمله زیدی گوید آن دوا را بیاشامیدم و صحت یافتم.

و محمد بن علي راوی این خبر میگوید زید با من گفت یا بی الطاعن اين الغلاة عن هذا الحديث كجايند جماعت غلاة تابر چنین معجزه بزرگ بنگرند و بر عقیدت وغلو خود بیفزایند .

معجزه دوازدهم از هارون بن فضل مروی است که حضرت ابی الحسن رادر همانروز که حضرت ابی جعفر علیهما السلام وفات نمود بدیدم که فرمود انالله وانااليه راجعون مضى ابو جعفر علیه السلام در گذشت و وفات کرد ابو جعفر علیه السلام عرضکردم چگونه دانستی ابو جعفر علیه السلام وفات نموده است و حال اینکه آنحضرت در بغداد و تو در اینجا در مدینه طيبة هستی فرمود لانه تداخلنى ذلة واسكانة الله عز وجل لم اكن عرفها بسبب اینکه ذلت و استکانتی مرا در حضرت خدای عزوجل دست داد که عارف بان نبودم.

راقم حروف گوید این سؤال از ضعف فهم و ایمان سائل است و گر نه

امام علیه السلام بر تمام مولودها و کسانیکه میمیرند عالم است و این ذلت و استکانت که میفرماید نیز نظر بظاهر دارد که چون امام سابق برفت ولاحق بامامت بنشست البته برحسب رفعت ظاهری که او را حاصل میشود بیشتر در حضرت رب العالمین و ديان يوم الدين ذليل و مستکین میشود چه عوالم فقر و احتیاج باندازه آن مقام و آن تکلیف فزون تر میشود و آثار و آیاتی در وجود مبارك امام ظاهر می گردد که قبل از ظهور امامت نمیگرفت.

معجزه سیزدهم حکایت متوکل و آن مالی را که میآوردند و مکالمه فتح بن خاقان بطوريكه مذكور نموديم .

معجزه چهاردم حکایت آنحضرت با متوکل و هریسه که سبقت نگارش یافت .

معجزه پانزدهم پانزدهم حکایت آنحضرت و محمد بن احمد و متوکل استکه ازین پیش مذکور گشت و بدعاي مستجاب آنحضرت نیز اشارت رفت .

ص: 113

معجزه شانزدهم از عمر بن یحیی مروی است که گفت کافور خادم با من حدیث کرد که امام علي بن محمد علیهما السلام با من فرمود اتوك لى السطل الفلاني في الموضع الفلاني لاطهر منه للصلوة فلان سطل را در فلان موضع برای من بگذار تا از آب آن برای نماز تطهیر نمایم و مرا برای کاری مأمور فرمود وفرمود اذا عدت فافعل ذلك ليكون معداً اذا تاهبت للصلوة چون از انجام اینکار بازشدی آنچه امر کردم بجای آور تاگاهیکه ساخته نمازشوم آماده باشد و آنحضرت ستان بیفتاد تا بخوابد و من آنچه را که فرموده بود فراموش کردم و شبی سرد بود و ظرف آب نماز را مهیا نکردم و از آن پس احساس نمودم که آنحضرت برای نماز برخاست و اینوقت بیاد آوردم که سطل را در آنجا نگذاشتم و آنفرمانرا بانجام نیاوردم و از آن موضع که بودم دور شدم چه از ملامت آنحضرت بيمناك شدم و هم از آن زحمت که آنحضرت را دست دهد و در طلب سطل بیاید متألم گشتم و آنحضرت ندا فرمود مرا ندائي خشمناک با خود گفتم انالله مرا چه عذر و بهانه خواهد بود که بگویم چنین امری را فراموش نمودم و از آنطرف چاره ای از اجابت آنحضرت نداشتم و ترسان و خوفناك بيامدم .

فرمود ياويلك اما عرفت رسمى انني لا اتطهر الا بماء بارد فسخت لى ماء و تركته في السطل وای بر توا یا نمیدانستیکه رسم من این است که جز باب سرد تطهير نمیجویم، معذلك تو آب را برای من گرم نمودی و در سطل گذاشتی عرض کردم سوگند باخدای ای آقای من نه سطل را گذاشتم و نه آب سطل را فرمود الحمد لله والله لا تركنا رخصته ولاتركنا محنته الحمد لله الذى جعلنا من اهل طاعته ووفقنا للعون على عبادته سپاس خدای را خداوند تعالی ما را از آسانی و سهولت و عطیت خود متروك نمی گذارد ، سپاس خدای را که ما را از اهل طاعت خود مقرر وبعون بر عبادتش موفق ساخت ان النبي صلی الله علیه وآله وسلم يقول ان الله يقضب علي من لا يقبل رخصة بدرستیکه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم می فرمود خداوند تعالی بر آنکسیکه کارها را بسهولت و آساني نيفکند و بسختی و دشواری اندازد خشم میگیرد و در این خبر چند معجزه مندرج است.

ص: 114

یکی تکرار در فرمایش در امر سطل و آب و سطل بمعنی پرکان با دسته و فنجان گویند و در حمامها با خود بیاورند و غیر از آن ظرفی است که چارپایان را بدان آب دهند و این تکرار فرمایش برای این بود که آنحضرت میدانست که غلام فراموش خواهد کرد.

دیگر اینکه بدون اینکه آنحضرت برخیزد و بپژوهش سطل آید و نیابد آنغلام را غضبناك بخواند و فرمود از چه روی آب را گرم ساختی دیگر اینکه آن آب را کار گذاران آسمانی برای وضوی آنحضرت آماده و خدام بهشتی از آبهای خاصه مرتب ساختند و نه آن است که تمام این مسائل از بدایت حال در حضرتش مكشوف نباشد بلکه برای اظهار معجزه و عرض عبادات یزدانی وطی نوافل است تا بر جهانیان مکشوف و تا دامنه قیامت مذکور آید در مجمع البحرين گوید منح بمعنى عطاء ومنحه بمعنى عطية واسم مصدر است و گفته می شود رخصه وارخصه یعنی سره وسهله والرخص مثل قفل اسم مصدر می باشد .

معجزه هفدهم ابو محمد فحام میگوید منصوری از هم پدرش و عم من از کافور خادم با من حدیث کردند و کافور گفت در موضعی که با امام علیه السلام مجاور از اهل صنایع صنوفی بودند و آنموضع در حکم قریه ای بود و چنان بود که یونس نقاش همه گاه در حضور مبارك سيد ما امام علیه السلام مشرف می شد و بخدمات آنحضرت مفتخر می گشت پس یکی روز سر زنده و ترسنده بیامد و به آنحضرت عرض کرد یا سیدی در حضرت تو وصیت و استدعا مینمایم که پس از من با اهل من بعنایت و مرحمت باشی .

امام علیه السلام فرمود وما الجنه داستان چیست عرض کردم عزیمت بر کوچیدن از اینجهان دارم فرمود ولم یا یونس از چه روی ای یونس و آنحضرت علیه السلام تبسم میفرمود عرض کرد موسی بن بغا نگینی برای من فرستاده است که قیمت نمیتوان کرد تا بر آن پرداخت نمایم و در طی کار آن را بشکستم و دو نیمه شده است و موعد تسلیم کردن آن فرد است و این شخص موسی بن بغا می باشد

ص: 115

یعنی حالت قدرت و شدت عمل وقساوتش معلوم است یا هزار تازیانه یا کشتن است فرمود امضى الى منزلك الى غد قرح فما يكون الا خيرا.

بمنزل خود باز گرد و فردا را کار دیگر و حال دیگر پیش می آید و جز خیر و خوبی کاری نیست و چون روز دیگر در رسید صبحگاه یونس بیامدو همی برخود می لرزید و عرض كرد اينك فرستاده موسی در طلب آن جوهر بیامده است فرمود نزد موسی را بر گیر فما تري الا خيراً جز خیر و خوبی نیابی .

عرض کرد یا سیدی با او چه بگویم آنحضرت فرمود اشض اليه فاسمع ما يخبرك به فلن يكن الاخيراً نزد موسى برو و بشنو تا چه خبر میدهد بتو و جز خیر چیزی نخواهد بود میگوید یونس برفت و خندان خندان بازگشت و عرض کرد یاسیدی موسی گفت كنيز كان بخصومت در آمده اند آیا برای تو امکان دارد که آن جوهر مراد و نگین انگشترى نمائي تا باحسان واكرام ما توانگر شوی .

له پس آقاي ما امام علیه السلام عرض كرد اللهم لك الحمد اذ جعلتنا ممن يحمدك حقاً بار خدایا شکر و سپاس خاص از بهر تو است که ما را از آنکسان گردانیدی که حقاً تو را حمد و شکر میسپارند فاكيش قلت له بابوموسی پس چیزی با موسی گفت عرض کردم بموسی گفتم مرا مهلت بده تا در این کار بیندیشم که چگونه بجای آورم فرمود اصبت بصواب رفتی و این حکایت شامل چند معجزه است .

یکی تبسم آنحضرت در حال تکلم که علامت عدم خوف بر صدمت و بلیت یونس است چه میدانست که حکایت او چیست و عاقبت او بخیر است .

دیگر خبر دادن با یونس که جز خیر نخواهی دید.

دیگر تجدید همان فرمایش خبر نوید دیگر روز است .

دیگر اینکه بایونس فرمود بشنو تا موسی با تو چه خبر میدهد و نفرمود

ص: 116

تاچه می گوید و میدانست که داستان خصومت جواری او پیش آمده است و او در بلیات امر بایونس آنداستان را در میان می آورد و از یونس از بابت آن جوهر سخنی در میان نمی آورد تا یونس محتاج بجواب گفتن شود.

و اگر کسی در امثال این معجزات تأمل نماید بر نهایت اقتدار و اختیار ائمه هدي صلوات الله عليهم و برترین درجات شئونات عاليه وعلوم ساميه وتقرب ایشان در پیشگاه آفریدگار باندازه فهم خود وقوة دراکه ومميزه اش آگاه میشود و بروی معلوم می آید که شاید در همان ساعت که یونس می آید و عرض حالی را که در حضرت امام علیه السلام قبل از آن که ظاهر شود مکشوف بوده مینماید و اراده امام برفع آزار او علاقه میجوید داستان مخاصمه جواری موسی بن بغاء بارادۀ آنحضرت پیش میآید تا یونس را آسیبی نرسد و ازین است که در دفعه دوم بلفظ فلن يكون الا خيراً که افاده نفی ابدرا مینماید بجواب يونس یاد مي کند.

زیرا که بعد از آنکه چیزی را اراده فرماید خدای نیز همان را خواهد خواست و هرگز غیر از آن نشود و تخلف نجوید و شاید اصل شکستن آنجواهر برای ظهور این معجزه بوده است ما چه دانیم شان ولی خاص حضرت کردگار واحاطه واختيار وتصرف و قدرت و علم و بصیرت او چه اندازه است .

همینقدر میدانیم خدای تعالی ایشان را مظهر اوصاف عظيمه الهیه ساخته و در کار آفرینش بصیر و مختار فرموده است حالا کیفیات و کمیات و حالات و شئونات آن چیست و مقدارش بچه مقدار است علمش با حضرت آفریدگار است و اینکه عرض کرد بار خدایا حمد مخصوص تو است که ما را از کسانی گردانیدی که ترا حقاً حمد بکنیم کلمه ایست که هیچ آفریده جز حضرت ائمه هدى صلوات الله عليهم که با صادر اول از يك نور ووارث علوم او هستند نتوانند بگویند و ادعا نمایند حتی از سایر انبیای عظام علیهم السلام شنیده نشده و ملائکه مقربین مدعی نشده و نتوانند شد و شیخ عارف خبیر شیخ مصلح الدین شیخ سعدی

ص: 117

چه خوب میفرماید

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن *** با همه کروبیان عالم بالا

و اینکه میفرماید الحمد لله كما هو اهله ومستحقه دلالت بر قصور ما در انیان حمدی است که شایسته تقدیم بآستان ربانی باشد لهذا تفویض بذات کبرای حضرت احدیت میشود و حق حمد جز آنکه بر تمامی شئونات و نعمات نامتناهی الهی آگهی پیدا کنند چگونه توانند بجای آورند و چون خدای تعالی باین انوار ساطه مبارکه صلوات الله عليهم که نور اول و نمایش نخست و عقل اول و دارای علوم خاصه سبحانیه هستند شو ناتی و اختیاراتی و اخباراتي عنایت فرموده است که مخصوص بخودشان و سرشت و خلقت خودشان است و هیچ آفریده را آن رشادت و توفیق و استعداد و روح و نور نیست و ایشان نسبت بسایر مخلوقات آن علم ومعرفت بحضرت خدای و عظمت و نعمات والاء و قدرت او دارند که سایرین ندارند پس میتوانند در مقام مخلوقیت و درجات خاصه خود دعاوی نمایند که دیگران نتوانند و می توانند شکر نمایند که خدای تعالی ایشان را مقامی داد که حقاً حمدش را بجای آورند یعنی باندازه ای که دیگران نمیتوانند ایشان میتوانند و آنچه را که سوای ایشان از عهدء آن بر نیایند ایشان بتوفیقات خاصه الهية و عنايات ازلية بر مي آیند و البته از آنجا که خدای میفرماید لان شکرتم لازیدنکم سپاس نهادن هر کسی بقدر فهم خود و فزونی نعمت او باندازه لیاقت و استعداد اوست پس گذاری ائمه هدی صلوات الله عليهم بقدر شئونات وعلوم ایشان است و الطاف خاصه الهیه ظاهریه و معنویه باندازه استعداد و مراتب قبولیة ایشان پس در هر نوبت شکر گذاری ایشان مزید نعمتی باندازه شکر و لیاقت سپاس ایشان حاصل آید که جز خدای تعالی هیچ مخلوقی بر آن آگاه نیست و شکر گذاری چون باندازه معرفت شاکر است و حضرات ائمه علیهم السلام از سایر مخلوق اعرف واعلم هستند بجائي منتهي ميشود مخلوقیت و اولیت ایشان تقاضا مينمايد لكن نسبت بخالق كل وعلوم مكنونه الهية كه ظاهر نشده و خواهد شد یامقدراتی که

ص: 118

بعالم كون وخلقت توجه نکرده و جزذات پاك يزدانی هیچ مخلوقی بر آن واقف نیست آن مطلبی دیگر و مقامی دیگر دارد و ما يعلمه الا هو افصح الفصحاء شیخ سعدی چه خوب و ملیح میفرماید :

از دست و زبان که بر آید *** کز عهده شکرش بدر آید

تمام مكنونات سفلی و علوى ومخلوقات و موجودات تحتى وفوقى من الثرى الى السماء وما تحتهن وما فوقهن وما بينهن مختصر هر چه سواى ذات كامل الصفات خداوند متعال است همه شکر منعم حقیقی را بجای میآورند و تمام اعضای آنها و اجزای آنها هر يك شكر میسپارد و هنوز هيچيك چنانکه باید و شاید حق شکر را بجای نیاورده باشند چه خوب میفرماید مصلح الدین شیرازی :

خود به زبان در دهان عارف مدهوش *** حمد و ثنا میکند که موی بر اعضاء انفاس تمام نفوس

بكلمه طيبه هو مترنم است با همان منطق باطنی چون مدت زندگانیش سپری گرديد بعالم بالا و مكان اعلي ارتقا میجوید و چنانکه فرموده اند در هر نفسی شکری و در هر شکری بشکرانه اش شکری دیگر باید و این را انتهای نباشد و چنانکه فرموده اند هر کس خود را شناخت خدای را بشناخت و بمعنی این کلمه مکرر اشارت رفته است پس همانطور که هیچ موجودی خودرا و حقیقت خود را نمیشناسد انبیای عظام علیهم السلام نیز که نمرۀ اول آفرینش و عالم بعلوم و اسرار عالیه خفيه هستند بر حقیقت خود عارف نیستند و چون نباشند بر شکر منعم حقیقی هم بطوریکه حق شکر باشد هیچ فرو گذاشت نشده باشد توانائی ندارند و این معنی و لطایف آن و تصورات در آن بر ارباب بصیرت پوشیده نیست والله اعلم بدقايق الحقايق .

معجزة هيجدهم - ابو جعفر احمد بن یحیی ازدی میگوید بمسجد جامع در آمدم تا نماز ظهر بگذارم چون از نماز بپرداختم ، حرب بن حسن طحان را با جماعتی از اصحاب خودمان در گوشه ای نشسته و سخن بهم پیوسته بود مایل

ص: 119

بملاقات ایشان شدم و برفتم و بر آن جماعت سلام براندم و حسن بن سماء با ایشان بود آنگاه از حضرت حسن بن علي علیهم السلام و آن ظلم وستم وفتن و محن که بر آن حضرت وارد شده سخن میراندند و با ما مردی غریب بود که او را نمیشناختم وی گفت ای قوم نزد ما مردی است علوی در سر من از اهل مدینه و در سر من همسایه ما میباشد و این حکایت ازین پیش و خبر دادن حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام از مرگ سرهنگ مذکور شد.

معجزه نوزدهم : ابو جعفر طبری از سفیان از پدرش حدیث کند که گفت علی بن محمد علیهما السلام را دیدم که انبانه با خود داشت و هیچ چیز در آن نبود عرضکردم آیا با این انبانه چه میسازی فرمود ادخل يدك دست خود را درون این جواب نمای پس دست در آن آوردم و هیچ چیز در آن نبود پس از آن با من فرمود دیگر باره دست در آن اندر کن چون دست در انبان آوردم مملو از دنانير بود .

معجزه بیستم: همچنان ابو جعفر محمد بن جریر طبری از عمارة بن زید روایت کند که گفت در خدمت على بن محمد بن الرضا علیهم السلام عرض کردم آیا میتوانی ازین ستون اناری بیرون كنى فرمود بلي و تمراً وعنباً وموزاً بعلاوه انار خرما و انگور و موز هم میتوانم بیرون بیاورم پس آنحضرت این جمله را بیرون آورد و ما بخوردیم و با خود ببردیم .

و این خبر مشتمل بر چهار معجزه بلکه پنج معجزه است چه آن اخراج از اسطوانه که خاک و آب نیست يك معجزه است و بیرون آوردن چهار گونه معجزه نیز چهار معجزه است .

حكيم مؤمن در كتاب تحفة المؤمنين مينويسد موز بازاء معجمه معرب از اسم هندی است و بعربی طلح نامند درختی است که ساق آن بدو ذرع وسه ذرع میرسد و برگش دراز و پهن و ثمرش سبز و باندازه خیار کوچکی است و نارس آنرا چیده در کاه میگذارند تازرد و شیرین گردد و ثمرش تا هفتاد روز میرسد و موقوف بزمانی و فصلی نیست .

ص: 120

و اینکه پاره ای نویسندگان لغت فرس نوشته اند برگ آن درخت سه چهار گز طول و عرض زیاده بر نیم گز میباشد سهو کرده اند بلکه این مقدار طول نسبت بساق است و این میوه در مصر و یمن و هندوستان بسیار است و این درخت را بزبان هندی کیله خوانند و اینکه صاحب صراح اللغة میگوید موز مویز موزه یکی است ندانم بچه مأخذ است زیرا که مویز فارسی زبیب است و از درخت و از اقسام کشمش است و قوه حافظه را زیاد گرداند.

و يك معجزه دیگر این است که موز را که در آنولایات و حدود موجود نمی شده است حضرت هادی علیه السلام از ستون بیرون آورده است.

معجزه بيست و يكم عمارة بن زید گوید در حضرت ابن الحسن علیه السلام عرض کردم آیا میتوانی بطرف آسمان بلند شوی چندانکه چیزی بیاوری که در زمین نباشد تا این حال را بازدانیم آنحضرت در هوا بلند شد و من بده به نظاره بودم تاگاهی که ناپدید گردید بعد از آن بازگشت و مرغی از طلا بیاورد که در گوش آن اشرفه از طلا بود و دره در منقار داشت و همی گفت: لا اله الا الله محمد رسول الله على ولى الله و فرمود هذا طير طير من طيور الجنة این مرغی است بهشتی پس از آنش دست بداشت و آن مرغ بازگشت .

و در این خبر چند معجزه است يکي پر ان شدن بآسمان دیگر ناپدید شدن از دیدگان . دیگر آوردن مرغ زرین با گوشواره طلا . دیگر مروارید شاهوار در منقار .

دیگر تکلم آن مرغ بكلمات مذکوره مبارکه .

دیگر شنيدن عمارة آنکلمات را چه این گوشهای ما مستعد شنیدن کلمات مرغ نیست مگر باراده امام علیه السلام این استطاعت حاصل شود.

دیگر آوردن مرغ بهشتی چه اشیاء بهشتی مشابهت ومجانست و اخوت و آشنائی با اشیاء این جهان را نتواند داشت و در حقيقت حكم جمع بين اشياء متضاده را دارد .

ص: 121

دیگر دیدن عماره طیر و طلا و دره بهشتی را زیرا که عیون اهل اینجهان استعداد دیدار اشیاء آن جهان خصوصاً اشیاء بهشتی را ندارد مگر نظر و اراده انسان کامل و رشد عامل در کار باشد .

معجزه بیست و دوم از محمد بن یزید مروی است که گفت : در حضور مبارك حضرت علي بن محمد علیهما السلام حضور و جماعتی از جوع و گرسنگي بحضر تش پناه آوردند پس آنحضرت دست مبارك را بزمین زد و برای ایشان گندم و آرد کشت و این خبر مشتمل بر دو معجزه است يكي خاك را و آندیگر آرد آوردن است.

معجزه بیست و سوم از ام محمد مولاة ابى الحسن الرضا علیه السلام خبر داد و این زن با حسن بن موسی بود گفت حضرت ابی الحسن علی بن محمد علیهما السلام نزديك آمد و همی میلرزید تا گاهیکه در دامان ام ایما دختر موسی بنشست ام ایما عرضکرد ترا چیست فرمود مات ابى والله الساعة سوگند بخدای پدرم در این ساعت وفات کرد میگوید این روز را تاریخ نهادند پس از آن خبر وفات ابی جعفر بیامد و مطابق همان روز بود و روز مسیر من میباشد .

در بحار الانوار باین خبر اشارت کرده گوید حسن بن علي الوشا گفت ام محمد مولاة ابى الحسن رضا علیه السلام در حیر با من حديث كرد و این ام محمد باحسن بن موسی بود و گفت ابوالحسن علیه السلام مرعوباً بیامد تا در دامان ام ابیها دختر موسی بنشست عرضکرد چیست ترا فرمود مات ابى والله الساعة ام ابيها عرضكرد اينسخن را مفرماي فرمود هو والله كما اقول لك سوگند بخدا این سخن و این خبر چنان است که با تو گفتم الی آخر الخبر .

معجزه بیست و چهارم احمد بن محمد بن عبدالله گوید محمد بن حسن بن مصعب مداينى عريضة بحضرت ابى الحسن علیه السلام و از سجده نمودن بر روی شیشه بپرسید چون مکتوب را بپایان رسانید بقلب من چنان پیوست که زجاج از جمله چیز شا هایی میباشد که از زمین میروید و ائمه و پیشوایان دین فرموده اند بأسي وباكى نیست در سجده نمودن بر آنچه از زمین بروید میگوید:

پس جواب عریضه محمد به حسن آمد لا تسجد فان جدشك نفسك انه مما انبت

ص: 122

الارض فانه من الرمل والملح والملح سبخ والسبخ بلد ممسوخ برزجاج سجده مسپار و اگر نفس تو با تو حدیث آورد که زجاج از جمله چیزهایی است که از زمین میروید و می توان بر آن سجده نهاد همانا از خارج از ريك و نمك است و نمك سبخ است و سبخ شهری است ممسوخ .

جوهری مینویسد: سبخه بمعنی شوره است سباخ جمع آن است ارض سبخه یعنی زمین شوره ناك .

طبرسی در مجمع البحرین میگوید سبخه واحده سباخ و هر ارض مالحه که ملوحة رویش را فرو گیرد و شوره زار گردد و بغیر از پاره اي اشجار از زمین گیاهی و نباتی نروید و ملاحة بتشديد لام نسبت ملح است و ان شئت قلت هي ارض سبخة مالحة يجتمع فيها الماء فيصير ملحاً .

گفته میشود فلان ممسوخ من المسخ وهو قلب الحقيقه من شيء الى شيء و در حدیث وارد است لاتصل علي الزجاج و علت آن را چنان دانسته اند که آبگینه را از ريك و نمك ميسازند .

معجزه بیست و پنجم از علی بن محمد نوفلی مروى است لما بدا الموسم بالمتوكل بسر من راى والهضرته حضرت امام علي نقي علیه السلام فرمود يا علي ان هذه الطاعة يبتلى بيناء مدينة لا تتم ويكون حتفه فيها قبل تمامها علي يدفرعون من فراعنة الاتراك ای علی این مرد طاغی یعنی متوکل بساختن شهری مبتلا میشود که با تمام نرسد و هر کس در آنجا باشد از آن پیش که تمام گردد بدست فرعونی از فراعنه اتراك و این کلام معجز نظام اشارت بباغر ترکی و چند تن اتراك دیگر است که متوکل را بطوریکه مشر و حارقم کردیم در عمارت خودش بکشتند بالجمله میگوید بعد از آن فرمود اى على ان الله عز وجل اصطفى محمدا صلی الله علیه وآله وسلم بالنبوة والبرهان و اصطفاه بالحجه و التبيان و جعل كرامة الصفوه لمن تری بدرستیکه یزدان تعالی محمد صلی الله علیه وآله وسلم را برگزید به پیغمبری و برهان و مصطفی گردانید به حجج و تبیان و طریق مستقیم و سبیل روشن و کرامت صفوت را برای آنکس که می بینی

ص: 123

یعنی خود حضرت هادی مقرر گردانید و نیز میگوید از آن حضرت شنیدم ميفرمود يقول اسم الله الاعظم ثلثه وسبعون حرفا و انما كان عند آصف منه حرف واحد فتكلم به فانخرقت له الأرض فيما بينه وبين سبا فتناول عرش بلقيس حتى صره الى سليمان علیه السلام ثم بسطت الأرض من طرفة عين وعند نامنه اثنان و سبعون حرفا فا و حرف عند الله عز وجل استاثر به في علم الغيب اسم اعظم خداوند هفتادو سه حرف است و از این جمله يك حرف نزد آصف بن برخیاوزیر حضرت سلیمان علیه السلام بود و چون حضرت سلیمان تخت بلقيس ملکه سبا را بخواست آصف باین نکته تکلم کرد و از برکت و عظمت و قدرت آن يك حرف زمین در میان او و میان سبا منخرق گشت و آصف عرش بلقیس را برداشت تا بحضرت سلیمان علیه السلام رسانید و از آن پس زمین بعد از آن انخراق بحالت انباط آمد و تمام این حالات باندازه مدت يك چشم بر هم زدن روی داد و به نیروی آن يك حرف بود .

و نزد ما ازین هفتاد و سه حرف اسم اعظم الهی هفتاد و دو حرف میباشد ويك حرف در حضرت خداوند عز و جل است که آن را برگزیده است در علم غیب.

در مجمع البحرين مسطور است قول خدای تعالى وقال الذي عنده علم من الكتاب و گفت آنکسی که نزد او علمي از کتاب خدای بود یعنی آنکسی که بعد از اینکه عفریتی از جن بحضرت سلیمان عرض کرد من تخت بلقیس را نزد تو حاضر میسازم پیش از اینکه از مجلس مقرر خود بر پای شوی و مجلس منقضی گردد عرض کرد من این تخت را از آن پیش که چشم بر هم زنی حاضر میسازم و بمحض این سخن حاضر کرد .

چنانکه در آیه شریفه است فلما راه مستقراً عنده قال هذا من فضل ربي الشكر أم أكفر اين حاضر شدن تخت عظیم و سنگین بلقیس از مملکت سبا با این بعد مسافت در آن واحد جز از فضل پروردگارم که کار قادر و تواناست صورت پذیر نتواند شد چه جن و دیو با آن قدرت و لطافتی که خدای در آنها

ص: 124

نهاده و مشتاق چنین خدمت و اطاعت امر بودند ساعتی چند ملهت خواستند و این شخص به محض گفت پیش از آنکه چشم بر هم زني حاضر مینمایم و حاضر شد صاحب مجمع البحرین مینویسد گفته اند وی آصف بن برخيا وزير سليمان بن داود و خواهر زاده آن حضرت علیه السلام بود و باسم الله اعظم که چون بآن بخوانند اجابت میشود وهو قوله يا الهنا والله كل شئى الهاً واحداً لا اله الا انت و بقولى يا حي يا قيوم و بزبان عبرانی اهيا وشراهيا وبقولى ياذا الجلال والاكرام و بعضى گفته فرشته ایست که سلیمان بدو تأیید شد و بقولی جبرئیل است و کتاب لوح محفوظ است.

وازین پیش در موارد این کتب مبار که در مواضع متعدده باین حدیث شریف مذكور ومعاني وبيانات آن اشارت رفته است تا به بینم آن يك حرف که نزد آصف بن برخیا بوده است نسبت بسایر حروف در چه شان و رتبت بوده است چه هر امینی یا خازنی یا ظرفی بر حسب استعداد ولیاقت و مقام و رتبتش میتواند دارای امانت یا مخزون یا مظروف باشد .

البته مراتب انبيا واولیاء و اوصیا تا حضرت خاتم الانبيا صلی الله علیه وآله وسلم واوصيا وخلفا و امنای آنحضرت در حفظ امانت ولياقت شمول افاضت والطاف خفية حضرت احدیت بسی فرق و امتیاز دارد هر نوری و روحی و پیکری نمیتواند آنچه صادر اول دائمة هدى صلوات الله عليهم حامل ومستودع ومخزن او واقع شوند بشود و ازین خبر مذکور معلوم میشود که تمام افاضاتی که از طرف حق تعالى بمصطفي صلى الله علیه و آله میشود از آنحضرت که منشاء ظهور خير وصادر اول است بائمه هدى عليهم السلام بالواسطه شده است .

چه میفرماید از آن هفتاد و سه حرف هفتاد و دو حرف نزد ما میباشد و یکی را خدای تعالی برای خود برگزیده ساخت و هیچ نمیفرماید از این هفتاد و دو حرف در هيچ يك مارا بهره نبود و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را بخود اختصاص داد ازین است که حضرات ائمه معصومین صلوات الله عليهم عالم بعلوم اولین و آخرین و

ص: 125

انبیای مرسلین علیهم السلام میباشند .

حالا خوب معلوم واستنباط صحیح میشود که نفوسی که باین اندازه حامل علوم واسرار الهی و مظاهر ایزدی باشند آیا تواند بود که امین و مؤمن درگاه ذوالمنن نباشند و در شرایط امانت و رعایت جزئیات آن درجه کمال را هیچ موجودی دیگر را ممکن نباشد ادراک نکرده باشند و بقصور وفتور بگذرانند و مفاسد عظيمه ازین قصور وفتور ظهور گیرد و بر فعل حكيم مطلق بحث وارد شود .

و چون این لحاظ امانت و رعایت ترقیات آن بواسطه عدم ظهور مفاسد کلیه واجب ولازم و عدم این رعایت مخرب بنيان عدل و نظام وصلاح دين ودنيا وعقبى است آیا ممکن است چنین امین و خازن جواهر زواهر اسرار الهية كه حفظه دین و ناموس و برگزیده حضرت الهی هستند بگو هر عصمت و تقوى وورع مزين نباشند و از جانب حق تعالی از هر گونه خطا و خلل و سهو وزلت ونسيان وعصيان وجهل وغفلتی معصوم نگردند.

چه اگر چنین نباشند چگونه شایستگی خواهند داشت که دارای هفتاد ودو حرف و تمام علوم و اسرار ایزدی و حکمران تمام مخلوقات و ممکنات گردد و با چنین شأن و رتبت و جلالت وتقدم وتفوق وامارت وامامت و ولایت و خلافت و اختیار تامه و شرف نفس وعز منزلت ساهی و خاطي و ناسی و عاصی باشد و محل اطمینان کامل امت و خلیقت نگردد هیچ عاقلی منصف تصدیق این امر را نمی کند .

و ازین پیش در طی این کتب مبارکه بمعنی عصمت وادله وتحقيقات وجوب عصمت انبیای مرسلین وائمة معصومین صلوات الله عليهم علي حسب تكاليفهم ومراتبهم سبقت تحریر یافته است .

اگر سلطانی بخواهد برای تمشیت مهام ایام و رعایت ایمنی و نظام وزیری مختار و حکمرانی دانا اختيار نمايد حتى الامكان دقتها و پژوهشها نماید تاکسی

ص: 126

را که محل اطمینان و امانت و پاکی طینت و صفوت عقیدت و عدم خیانت باشد و به مصالح ومعایب امور مملكت عالم و عارف ومجالس اخلاق و اطوار ممدوح اهل مملكت و بعدم سهو وخطا ونسيان وعصيان نسبت بسایر اقران ممتاز و مجرب و بطهارت ذیل و نجابت خاندان موصوف باشد اختیار نماید تا مورد شناعت و نکوهش سایر خدام درباری و اهالى ملك نگردد و از کثرت خطا وخلل او رخنه در ارکان دولت وسلطنت ونظام امور و آسایش بلاد وعباد نگردد و هر روز زحمتی و محنتی برای پادشاه و اهالي ملك روى ندهد .

و اگر هم روی بدهد پادشاه مورد بحث و ایراد نشود چه این شخص سالها بصفات حسنه وحسن کفایت و یمن درایت و تجارب وافيه موصوف وممتاز و پادشاه را در انتخاب او قصوری و تقصیری نرفته است و اگر این شخص بر حسب تقاضای اخلاق بشريه وهواجس نفسانیه و وساوس شیطانيه وحرص وطمع وغرض که در تمام نفوس موجود است بعد از آنکه مقام ریاست و امارت و اختیار تام را حاصل نمود و آغازی خوب نمایش و انجامی زشت گذارش داد پادشاه را گناهی و تقصیری نیست.

چه حتى الامكان مساعی مشکوره خود را در انتخاب شخصیکه به محامد شیم ومحاسن اطوار مشهور وممدوح بود بجای آورد و اگر این شخص پس از مدتی خدمت تغییر اسلوب و طریقت داد ایرادی بپادشاه نشاید زیرا که پادشاه علم غیب و قدرت تغییر ماهیت ندارد و بقول مردم امام جعفر صادق و فلان پیغمبر را نمیتواند بیاورد و مختار امور مملکت سازد و این تصدیق را که در حق پادشاه مینمایند برای این است که او را نیز بشری مانند خود دانند و خطا و سهو و نسیان و عصیان را در حق او جایز شمارند.

منتهای امر برای نظام و قوام امور خود كه بيك نفر حاكم بزرگ محتاج

است اين يك را بسلطنت و امارت خود بیارهای جهات و اسباب خواه بميل ورغبت خواه بعنف وتسلط و غلبه بر کشیده اند.

ص: 127

واگر بعد از جلوس بر اریکه سلطنت باطوار وافعالی پرداخت که موجب اشاعه عدل وانصاف ودفع جور واعتساف و آسايش بلاد و آرامش عباد گردد او را عادل خوانند و خوشدل شوند و بقای او را از حضرت دادار خواستار و از دل و جان اطاعت او را خریدار شوند.

واگر برعکس آن باشد او را ظالم گویند و بنفرین و لعن او لب گشایند

وزوال او را از حضرت یزدان خواهان شوند .

اما آنان را که یزدان متعال که علام الغيوب وخالق مخلوقات است انتخاب واختيار وامير اسم و رئیس عالم و پیشوای بنی آدم و حافظ ناموس و احكام الهية فرمايد واطاعتش را واجب و مخالفتش را عصیان بگرداند اگر معصوم نباشند و در صدور احکام و قضايا بخبط و خطا روند و اسباب فساد و خرابی ابنیه نظام شوند بر فعل حکیم بحث وارد شود و چنانکه اگر وزیری کاری خوب یاید نماید از پادشاه بینند در اینجا نیز از خدای شناسند چه اوست قادر مطلق و عالم برغيوب و رحمن عادل تمام اختیارات بدست اوست و هر چه کند عین مصلحت است.

پس چگونه پیغمبر با امامی را اختیار میفرماید که معصوم از زلت و خطا و عصیان نباشد و چگونه از هفتاد و سه حرف هفتاد و دو حرف را با او و بامانت و خزانت او میگذارد و امین و مستودع چنین و دیعه که دنیا و عقبي بآن قیام دارد میگرداند و این مسئله بر هر کسی که اندك فهم و زکائی دارد مجهول نیست.

واما آن يك حرف را که خدای برای خود برگزید و نزد اوست ندانیم چه شأن و رتبت دارد البته خصیصه در اين يك حرف هست که جز در حضرت خدای نمیتواند باشد و اثر و شأن و لطف وجلالت آن را جز خدای نمی شناسد والله تعالى اعلم وعنده علم الكتاب .

معجزه بیست و ششم از رحیل که رضیع حضرت ابی جعفر ثانی صلوات الله

ص: 128

علیه بود مروی است که گفت در آنحال که حضرت ابوالحسن با مؤدب خود نشسته بود بناگاه بگریستنی شدید اندر شد مؤدب پرسید این گریستن از چیست پاسخی نداد و اجازت طلبید تا با ندرون سرای شود چون تشریف ورود داد.

و فریاد وصیحه و نعره گریستن وزاری از سرای آنحضرت بلند شد و از آن پس آنحضرت نزد ما بازگشت و حاضران از سبب این حال از آنحضرت بپرسیدند امام علی نقی علیه السلام فرمود ان ابا جعفر ابي علیه السلام توفى الساعة پدرم ابو جعفر صلوات الله علیه در همین ساعت وفات نمود میگوید به آن حضرت عرض کردیم از چه روی دانستی .

فرمود دخلني من اجلال الله عز وجل شئى لم يكن اعرفه قبل فعلمت ان ابی قدمضی در این ساعت از اجلال خداوند عز و جل چيزي در من نمایش آورد که از آن پیش بآن عارف نبودم ازین روی بدانستم پدرم در گذشته است راوی میگوید ما این روز را و ماه را تاریخش ضبط نمودیم تا گاهی که خبر وفات حضرت ابي جعفر علیه السلام برسید و چون بسنجیدیم موافق همان وقت که بفرمود بعینه بود .

راقم حروف گوید خبری دیگر نیز در این معنی بنوع دیگر و بیانی مفصل مذکور شد و از اینکه دانستم پدرم ازین جهان بیرون شد چنان مینماید که اثر ورود اسرار امامت به آنحضرت از آن حضرت باشد و گرنه ممکن بود نمایش اجلال خدا بحضرت ابی الحسن علیه السلام بدیگر علامت باشد و العلم عند الله تعالی والراسخين فى العلم .

معجزه بیست و هفتم مقبل دیلمی گوید مردی در کوفه بود که با مامت عبدالله جعفر بن محمد علیه السلام قائل بود پس روزی صاحب که بناحيه و مذهب ما مايل و بقول وعقيدت ما قایل بود با او گفت با مامت عبدالله سخن میارای و بحق سخن کن گفت حق کدام است تا متابعت حق را نمایم گفت امامت در موسی بن جعفر و آنانکه بعد از او هستند یعنی از فرزندان آنحضرت صلى الله عليه وسلم میباشند .

فطحی با او گفت امروز از میان ایشان امام کیست گفت علي بن محمد بن

ص: 129

علي بن الرضا صلوات الله عليهم آن شخص با صاحب خود گفت آیا بر آنچه گوئی دلیلی هست که بآن استدلال توان کرد گفت بلی گفت آن دلیل چیست گفت آنچه میخواهی در دل خود پوشیده بدار و آنحضرت را در سر من رای بنگرچه آنحضرت بآنچه در دل گرفته ترا خبر میدهد گفت بلی چنین کنم و هر دو تن بطرف عسکر برفتند و بشارع ابی احمد عزم کردند پس با ایشان خبر دادند که که حضرت ابى الحسن علي بن محمد علیهما السلام مولاى بسرای متوکل و رفتن بآنجا سوار شده است پس هر دو تن بانتظار باز آمدن آنحضرت بنشستند و آن فطحی که با مامت عبدالله قائل بود با صاحب خود گفت اگر این صاحب تو یعنی حضرت ابی الحسن علیه السلام امام باشد همانا چون باز آید و مرا بنگرد بآنچه قصد کرده ام دانا خواهد بود و بدون اینکه من باد خبر بدهم مقصود مرا خواهد فرمود می گوید پس در آنجا توقف نمود تاگاهی که حضرت ابی الحسن عليه السلام از موكب متوکل بازآمد و در پیش روی مبارکش و همچنین از عقب آنحضرت جماعت شاکره و مرکبیه در مشایعت آنحضرت بیامدند تا بسرای خود رسید میگوید چون آنحضرت بآن موضعی که آن دو مرد بودند رسید بآن مردی که فطحی بود نظر التفاتی نمود و از دهان مبارکش چیزی در سینه آن مردی که فطحی بود بیفکند کانه غرقی البیض و آن چیز در سینه فطحی بچسبید كمثل دارة الدرهم و در آن سطری بخط سبز مسطور بود ما كان عبدالله هناك ولا كذالك عبدالله در آن مقام و منزلت که گمان برده ای نیست یعنی امام نیست.

شیخ طبرسی اعلی الله مقامه در مجمع البحرین مینویسد غرقی با همزه بروزن ز برج آن پوست لطیفی است که بسفیدی تخم مرغ چسبیده یا سفیدی است که از بیضه میخورند و از این باب است حدیث سفیان ثوری گاهی که بحضور مبارك حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه تشرف جست فرأي عليه نيا با كانها غرقى البيض لباسی برتن مبارکش دید که گوئی از شدت سفیدی و لطاقت مثل پوست روی سفیدی بیضه مرغ بود فراء میگوید همزه غرقی زائده است ولانه من الغرق

ص: 130

و در این خبر چند معجزه است، یکی علم آن حضرت به باطن شخص فطحی دیگر افکندن آنچه مذکور شد از دهان مبارك و بآن صورت بسینه فطحی پیوستن دیگر نگارش آن کلمات بر آن چیز.

معجزه بیست و هشتم مقبل دیلمی گوید بر در سرای خودمان نشسته بودم و مولای ما حضرت ابی الحسن علیه السلام سوار گردیده بسرای متوكل شرف ورود میداد ر این اثنا فتح قلانسی که از جانب آنحضرت خدمتی بدو محول بود بیامد و بر یکسوی من بنشست و گفت چهار صد در هم در خدمت مولای خودمان دارم یعنی از آنحضرت طلب کارم اگر بمن عطافرمائی در نفقات خود . گفتم با این دراهم چه خواهی کرد گفت دویست در هم در بهای پارچه و قطعات آن میدهم تا در دست من باشد و از آن قطعات قلنسوه بسازم و با دویست دینار دیگر خرما میخرم و از آن نبیذ و آب خرما ترتیب دهم مقبل دیلمی گوید چون این سخن از وی بشنیدم و از نبیذ خرما یاد کرد روی از وی برتافتم و دیگر با او سخن نکردم و خاموش ببودم تا گاهی که حضرت ابی الحسن علیه السلام بر اثر این کلام بیامد و این سخن را هیچکس نشنیده بود واحدی در وقتی که این کلام در میان آمد حضور نداشت ،

چون آنحضرت را بدیدم بر پای جستم و بایستادم تا مرکب سواری خودش را در دار الدواب فرود آورد و از دیدار آن حضرت آثار عبوس نمودار بودوچون از مرکب خود بزیر آمد با من فرمود یا مقبل ادخل فاخرج اربعمانه در هم و دفعها الى فتح الملعون وقل له حقك فخذه فاشتر منه خرقا بمانی درهم و اتق الله فيما اردت ان تفعله بالماني درهم الباقية اى مقبل داخل شو و چهارصد درهم بر گیر و بفتح ملعون بیفکن و با او بگو این مبلغ حق تو است برگیر و با دویست درهم پارچه هایی که خواهی بخر اما از خدای در آنچه اراده کرده ای با دویست در هم دیگر بکار بندى بترس یعنی شراب خرما مساز من بر حسب فرمان چهار صد در هم در آوردم و بفتح قلانسی بدادم و آن داستان را براندم فتح چون بشنید

ص: 131

بگریست و گفت سوگند با خدای هرگز هیچ شرابی و مسکری نیاشامم و حال اینکه صاحب تو یعنی امام علیه السلام دانست آنچه که تو میدانی یعنی آنچه در میان من و تو بگذشت در حضرتش مکشوف و بر اسرار و بواطن آگاه است .

این خبر مشتمل بر چند معجزه است ، یکی علم بکلام فتح ، دیگر در مبلغ چهار صد در هم دیگر دویست در هم در بهای قطعات خواستن و دویست درهم برای تهیه نبيذ خرما طلبيدن .

معجزه بیست و نهم ابن عوس كويد ابو الحسين محمد بن اسمعيل بن احمد قهقلی کاتب در سر من رای با من گفت در درت الحصا گردش میکردم در این اثنا يزداد نصرانی شاگرد بختیشوع را دیدم که بسرای موسی بن بغا باز میشد پس با من هم سیر شد و از هر در بحدیث و خبر سخن میرفت تا زمانیکه گفت این دیوار را می بینی صاحبش کیست گفتم کیست صاحب آن یزداد گفت صاحبش این جوان علوی حجازي یعنی علی بن محمد بن رضا علیهم السلام است و ما در این وقت در پیشگاه سرای موسی راه میرفتیم در جواب گفتم بلی میدانم داستان و شأن چیست یعنی حضرت هادی علیه السلام یزداد گفت اگر مخلوقی و آفریده ای بعلم غيب عالم باشد علي بن محمد صلوات الله عليهما میباشد گفتم این حکایت چگونه است یزداد گفت از آن حضرت با عجوبه و امری بس عجیب خبر میدهم که نه تو و نیز نه غیر از تو از تمام مردمان هیچکس نشنیده است لکن خداوند از جانب من برتو كفيل وراعى است که این حکایت را با هیچکس در میان نیاوری چه

-الم من مردی طبیب هستم و مرا معیشت و گذرانی که خلیفه عصر میرساند و با من خبر رسیده است که این حضرت را خلیفه از حجاز بسر من رای آورده است چه از کار او بيمناك است تا روی مردمان بجانب او فرود و باین سبب خلافت و سلطنت از دوده بنی العباس بیرون شود .

گفتم آنچه شرط کردی من بر خود حمل نمودم و تو با من حدیث بسیار و برتو بأس وارد نیست چه تو مردی نصرانی هستی و در هر چه ازین قوم و غرایب

ص: 132

ایشان داستان کنی آلوده تهمت نمی شوی گفت بلی بتو آگاهی میدهم که او را چند روز از این پیش ملاقات نمودم در حالتیکه بر اسب ادهم سوار بود و بر تن مبارکش لباسهای سیاه و عمامه سیاه و خود آنحضرت را نگران شدم با عظام و تكريم او بايستادم و بحق مسیح بدون اینکه با هيچيك از مردمان این خبر را گفته باشم در دل خود گفتم لباسها سیاه مرکوب سیاه و مردی سیاه سواد في سواد فى سواد سیاه اندر سیاه اندر سیاه است و چون آنحضرت بیامد و بمن رسید و یمن بنگرید و نظر را با من تند و تیز گردانید و فرمود قلبك اسود مماترى عيناك من سواد في سواد في سوادحال تو از آنچه دو چشمت دید سیاه تر است من سواد فى سواد في سواد راوى خبر ابوالحسین که این حکایت را در سال سیصد و سی و هشتم از پدرش روایت میکند میگوید پدرم رحمة الله گفت با و گفتم آری این حدیث را با هیچکس در میان مگزار بازگوی چه ساختی و بآن حضرت چه عرض کردی یزداد گفت چنان بخود گرفتار شدم که هیچ جوابی نتوانستم بحضرتش باز دهم و چون این علم و معجزه را مشاهدت نمودم عرض كردم فما ابيض قلبك تا چند قلب مبارکت سفید است فرمود الله اعلم پدرم گفت چون یزداد نصرانی بیمار شد کسی را در طلب من بفرستاد پس نزد او حاضر شدم با من گفت همانا دل من بعد از آنکه ظلمانی و تاريك و سياه بود سفید شد و اکنون من گواهی میدهم که خدائی بجز خداي يگانه بی انباز نیست و اینکه محمد صلی الله علیه وآله وسلم رسول اوست و اينكه علي بن محمد علیهما السلام حجت خداوند است بر مخلوق او و ناموس اعظم خداوند تعالی است و از آن پس یزداد با گوهر اسلام و ایمان در همان مرض که او را بود بمرد و من در نماز بر جنازه او حاضر شدم رحمة الله عليه .

و این خبر شامل چند معجزه است، نخست اینکه امام عالم بطهارت و صفای طينت وقلب یزداد بود و میدانست که خدای در خمیره او گوهر اسلام را ذخیره فرموده است لاجرم آن وجود كامل وفيض شامل نظر عنایت به تربیت و تکمیل او افکند و خود را بر اسب سیاه و جامه سیاه و پرده سیاه بدو نمود تا اورا آنگونه

ص: 133

حدیث نفس و خیال پدید آید و آن کلمات را در دل بگوید، آنگاه امام علیه السلام که در کل عوالم و محالم متصرف و مربی است بحدت نظر عنایت آمیز در وی بنگرد و در حال او تصرف نماید و او را از حالی بحالی بگرداند .

دیگر اینکه از قلب او و خیالی که او را پیشنهاد گردیده بود امام علیه السلام عالم بود، دیگر اینکه همان کلماتی که بر زبان حال گذرانیده بود امام علیه السلام بر زبان مبارک بگذرانید. معجزه سي ام احمد بن علی گوید عیسی بن احمد قمی مرا و پدرم را بخواند و او اهوج بود و باما گفت پسر عمم احمد بن اسحق مرا بحضور مبارك حضرت ابى الحسن علیه السلام تشرف داد و من او را بدیدم و با او بکلامی تکلم نمود که من نفهمیدم احمد بن اسحق بآنحضرت عرض کرد خداوند مرا فدای تو بگرداند اينك پسرعم من عيسى بن احمد است و در ذراع او بیاض و سفیدی و چیزی است که امثال جوز بیرون می آید میگوید فرمود ، تقدم یا عیسی ای عیسی پیش بیا و من نزديك شدم پس با من فرمود اخرج ذراعك آرش و آرنج خود را بیرون بیاور من ذراع خود را بیرون آوردم و آنحضرت بر آن مح فرمود و بکلامی پوشیده سخن کر دو کلام را طولانی ساخت پس از آن فرمود بسم الله الرحمن الرحيم و از آن پس با حمد بن اسحق روى مبارك آورد و فرمود ای احمد بن اسحق كان على بن موسى يقول بسم الله الرحمن الرحيم اقرب من الاسم الاعظم من بياض العين الى سواده چنین بود که حضرت علي بن موسى علیهما السلام میفرمود كلمه بسمله نزديك تر است از اسم اعظم الهی از سفیدی چشم بسیاهی چشم پس از آن فرمود یا عیسى عرض كردم لبيك فرمود ادخل يدك في كمك ثم اخرجها دست خود را در آستین خود در آور پس از آن بیرون کن عیسی چنانکه امر شده بود بآستین در و از آستین بیرون آورد و در دست او بیش و کم نشانی از آن آزار و مرض پدیدار نبود و ازین پیش در ذیل حالات حضرت امام رضا علیه السلام و اسم اعظم بخبر مذکور اشارت نمودیم . معجزه سی ویکم حسین بن احمد مالکی اسدی میگوید ابوهاشم جعفری

ص: 134

با من حدیث کرد و گفت گاهی که بغاء در زمان واثق خلیفه در طلب اعراب بهرسوی میگذشت در مدینه طيبة جاي داشتم حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود : اخرجوا بنا حتى تنظر الى تعبية هذا التركى مارا بيرون ببرید تا تعبیه و تهية لشکر بغاء ترکی را بنگریم پس بیرون شدیم و در مکانی بایستادیم و تعبیه و کو کبه بغاء ترکی از ما همی بر گذشت و در آن حال مردی ترکی برما عبور نمود و حضرت ابي الحسن علیه السلام بزبان تركي با او تكلم فرمود آن شخص ترك از مرکب خود پیاده شد و سم مرکب آنحضرت را ببوسید من چون این حال غریب را نگران شدم آن شخص ترك را سوگند دادم و گفتم این مرد با تو چه فرمود گفت این شخص پیغمبر است گفتم: پیغمبر نیست گفت مرا بنامی بخواند که در بلاد ترك باین نام مرا میخواندند هیچکس جز در این ساعت باین نام دانا نبود .

معلوم باد همان اراده حضرت هادی علیه السلام به بیرون شدن و بتعبية و تهية بغاء ترکی عنوان کردن شاید برای همین تکلم بزبان ترکی و نام آن شخص را که احدی بر آن آگاه نبوده مذکور فرمودن باشد وگرنه امام علیه السلام را بتعبيه بغاء ترکی و نظاره بآن چه اعتنا والتفاتی است زیراکه بر افراد آن مردم سپاهی و تعبیه ایشان و خاتمه امور ایشان آگاه است و تمام آن حرکات و سکنات ایشان بلکه سایر اشیاء موجوده بنظر تصرف و اشاره امام عصر و پیشوای زمان علیه السلاماست .

معجزه سی و دوم جعفر بن محمد بن ملك ميكویدا بوهاشم جعفری با ما حدیث نهاد و گفت بحضور مبارك حضرت ابى الحسن علیه السلام تشرف جستم و آنحضرت بامن بزبان هندي سخن فرمود و من استطاعت نداشتم که بطوری خوب رد جواب نمایم و در حضور مبارکش کوزه مملو از ريك بود پس یکی از آن ریگها را بر گرفت و بدهان مبارک بگذاشت و سه دفعه بمکید و از آن پس بمن افکند من آن ریگ را بدهان بردم سوگند با خدای از خدمت آن حضرت برنخاستم

ص: 135

تا گاهی که با هفتاد و سه زبان که اول آن زبان هندی بود سخن نمودم و این خبر بر هفتاد و سه معجزه دلالت نماید زیرا که تکلم بهر زبانی که متکلم بر آن عالم نبوده است خود معجزه باهره ایست.

معجزه سی و سوم - يحيى بن زكريا خزاعی از ابوهاشم روایت کند که گفت در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام بظاهر به سر من رای بیرون شدم که پاره ای از طالبین را ملاقات کنم و آن شخص طالبی در آمدنش طول کشید پس برای حضرت ابي الحسن علیه السلام زین پوشی را بیفکندند و امام علیه السلام بر آن بنشست و من نیز از مرکب خود فرود آمدم و در حضور مبارکش بنشستم و آن حضرت برای من حدیث میراند و من از کوتاه دستی و پریشان حالی خود شکایت مینمودم آن ت دست بریگهائی که بر آن نشسته بود ببرد و مشتی از آن ريك بمن بداد و

حضرت فرمود اتسع بهذا یا ابا هاشم و اکتم مارايت فخباته معى فوجعنا فابصرته فاذاهو يتقد كاليزان ذهبا احمراً باین که ترا دادم در امر معیشت وسعت بده ای ابوهاشم و آنچه را که دیدی پوشیده بدار پس من آن ریگ ها را با خودم پوشیدم ساختم و از آن پس مراجعت نمودم و چون در آن ریگها نگران شدم زری سرخ مانند آتش فروزان فروغ و فروز داشت پس زرگری را بمنزل خود بخواندم و گفتم این زر را برای من بسیکه و و شمش بساز و او چنان کرد و گفت بفرمای این طلا از کجا بتو رسید چه هیچ چیز عجیب تر از این نیافته ام گفتم این چیزی است که از پیشین روزگار نزد ما بوده و پیران ما در سالهای بیشمار برای ما ذخیره ساخته اند .

معجزه سی و چهارم ورود آنحضرت است بسرای متوکل خلیفه و احتشام الهی آنحضرت و بآن اشارت شد.

معجزه سی و پنجم از ابوهاشم جعفری مروی است که گفت در حضرت امام نقی علیه السلام شکایت نمودم که هر وقت از حضور مبارك ببغداد منحذر ميشوم

ص: 136

تاچه اندازه شوق ملاقات همایونت در من اثر میکند و عرض کردای سید و آقای من خدای را در کار من بخوان چه مرا مركوبي جز این برذون ضعیف وسست حال نیست فرمود : قواك الله يا ابا هاشم و قوتی بر ذونك خداوند ترا ای ابوهاشم و برزون ترا قوی و نیرومند میفرماید چون آنحضرت این کلام را بفرمود چنان گردید که ابوهاشم نماز فجر را در بغداد میگذاشت و بر آن برذون سوار میگشت و در همان روز در عسکر بسر من رای هنگام زوال شمس را ادراک مینمود و هم در آن روز اگر خواستی بر همان برذون بعینه سوار کشتی و ببغداد باز شدی و میگوید این کرامت و معجزه که بدیدم اعجب دلائل بر امامت و ولایت آن حضرت علیه السلام است.

و معجزه سی و ششم - خبر دادن از قتل متوکل عباسی و قراءت آیه شریفه تمتعوا في داركم ثلثة ايام است که در ذیل احوال متوكل و قتل او مسطور شد.

معجزه سی و هفتم ابو الحسين سعيد بن سهل نصری که ملقب بملاح بود میگوید جعفر بن قاسم بصری قائل بوقف بود و من با او در سر من رای جای داشتم که بناگاه حضرت ابی الحسن علیه السلام او را در پاره ای طرق وراهها بدید و با او فرمود الى كم هذه النوته اما ان لك أن تبنته منها این خواب کردن جهل و غفلت وضلالت تا چه مدت خواهد بود آیا هنوز برای تو آن زمان نرسیده است که ازین خواب غفلت بیدار شوی میگوید جعفر بن قاسم با من گفت آیا شنیدی آنچه را كه علي بن محمد علیهما السلام با من فرمود سوگند با خدای چیزی در دل من بنشست و چون روزی چند بر این قضیة بیای رفت برای اولاد خلیفه وليمه مرتب و ما را در آن ضیافت دعوت نمودند و همچنین حضرت ابی الحسن علیه السلام را با مادعوت کردند و مادر آن مضیف اندر شدیم چون حاضران آنحضرت را بدیدند رعایت اجلالش را همه خاموش گشتند اما جوانی که در آن مجلس بود بواسطه جهل جوانی توقیر آنحضرت را نمی داشت و همی سخن میکرد و میخندید آن حضرت با

ص: 137

او فرمود:

يا هذا اتضحك ملاقيك ولذهل عن ذكر الله وانت بعد ثلاثة من اهل القبور ايجوان از همه جا بی خبر و خندانی و از یاد خدای فراموشی و غفلت میورزی و حال اینکه بعد از سه روز دیگر ساکن مساگن مردگانی میگوید گفتم این خود دلیلی بر امامت است تا بنگریم چه پیش میآید جوان چون آن سخن را بشنید از کردار و گفتار خود امساك ورزید و ما خوردنی خوریم و بیرون شدیم و چون روز دیگر در رسید آنجوان رنجور شد و در آغاز روز سوم بمرد و در پایان آن روز جای در خاك گرفت.

و این خبر شامل چند معجزه است ، نخست تنبیه گردانیدن جعفر بن قاسم را که از جماعت واقفه وقائل بوقف بود، دیگر متکلم شدن با آن جوان سبك روح تا بجعفر بن قاسم صدق خبر خود و علم بآینده را باز نماید.

دیگر مرگ آنجوان و دفن او در همان روز موعود که بفرموده بود و شاید این مهمانی که آن محضر برای حضور آنجوان و دیگران بوده است امام اراده فرموده است تا شبهت جعفر بن قاسم مرتفع گردد .

معجزه سی و هشتم - از سعید و دیگران روایت است که گفت در ولیمه از بعضی اهل سر من راي در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام فراهم شدیم مردی به بیهوده و مزاح میگذرانید و رعایت جلالت آن حضرت را نمی کرد آنحضرت روی با جعفر آورد و فرمود اما انه لا يأكل من هذا الطعام وسوف يرد عليه من خبر اهله ما ينغص عليه عيشه دانسته باشد که این شخص را از این طعام بهره ای نیست و نمیخورد و زود است که از کسان او خبری موحش و ناگوار بدو می آرند و عیش او منغض خواهد شد میگوید در این حدود خوان طعام حاضر کردند جعفر گفت بعد از من دیگر چه خبری خواهد بود یعنی بعد از حضور طعام و بدهان بردن چه خبری میرسد و اگر خبری بود زودار میرسید و کلام آنحضرت باطل شد میگوید سوگند با خدای آنمرد دست بشست و خواست طعام برگیرد و بخورد که بناگاه

ص: 138

غلام اوگریان بدر آن اتاق بیامد و همی بگریست و با آنمرد گفت هر چه زودتر بشتاب و مادر خود را دریاب چه از بام بیت بزیر افتاده و در حال جان سپردن است جعفر می گوید چون چنین معجزه با هر بدیدم گفتم سوگند باخدای ازین پس بمذهب واقفه نروم و بر امامت حضرت هادى علیه السلام يكدل و يك جهت شدم و این خبر نیز مانند خبر سابق و مشتمل بر چند معجره است.

معجزه سی و نهم خبر دادن حضرت هادی علیه السلام از وفات پدر بزرگوارش حضرت جواد سلام الله عليهما است چنانکه نگارش گرفت.

معجزه چهلم - سید مرتضى علم الهدى عليه الرحمة در عيون المعجزات در باب دلائل حضرت ابی الحسن علیه السلام بهاشم بن زید سند میرساند که گفت دیدم کوری مادر زاد را بحضرت علی بن محمد صاحب عسكر علیه السلام آوردند و آن حضرت او را شفا داد و نیز دیدم آن حضرت از گل چیزی مهیا ساخته مانند هیئت مرغ بفرمود و در آن بدمید و آن مرغ گلین پروازیدن گرفت پس در حضرتش عرض کردم لافرق بينك و بين عيسی علیه السلام آنچه عیسی بن مریم علیهما السلام نمود تونیز مینمائی و فرقی با او نداری فقال انامنه وهو منی من از ویم و اواز است .

معجزه چهل و یکم و هم در آن کتاب بمحمد بن سنان ظاهرى رفع الله درجة سند میرسد که گفت حضرت ابو الحسن علي بن محمد علیهما السلام در سفر حج بود و بعد از اقامت حج بمدینه بازشد مردی خراسانی را بدید که بالای سر خر خودش که مرده بود ایستاده و میگریست و می گفت بار خود را بر چه چیز حمل نمایم و آنحضرت علیه السلام بدو بگذشت و بحضرتش عرض کردند این مردخراسانی از موالیان و دوستان شما اهل بیت است پس آنحضرت بآن مرده خر نزديك آمد و فرمود لم تكن بقرة بنى اسرائيل باكرم علي الله منى وقد ضربوا ببعضها الميت فحاش و از آن با پای راست مبارکش بآن حمار مرده بزد و فرمود قم باذن الله آن خر فوراً بحرکت آمد و برخاست و خراسانی بار خود را بر آن بگذاشت و او را بمدینه آورد و از آن پس هر وقت حضرت هادی علیه السلام میگذشت مردمان با انگشت خود

ص: 139

بآنحضرت اشارت مینمودند و می گفتند این همان شخصی است که خر خراسانی را زنده گردانید.

معجزه چهل و دوم از حسن بن اسمعیل که شیخی از اهل نهرین است روایت است که گفت من و مردی از مردم قریه من بحضرت ابی الحسن علیه السلام با چیزی که با خود داشتیم بیرون شدیم و چنان بود که پاره ای از مردم آن قریه رسالتی برما حمل کرده و چیزی بما داده بود که آن حضرت برسانم و گفت شما از من بآنحضرت سلام برسانید و از آنحضرت از تخم فلان مرغ از طیور اجام و بینها سئوال نمائید آیا خوردن آن حلال است پس ما برفتیم و آنچه باما بود بکنیزکی بدادیم و در این اثنا فرستاده خلیفه بیامد و آنحضرت برخاست تا سوار شود و از حضور مبارکش بیرون شدیم و بهیچوجه از چیزی از آن حضرت سؤال نکردیم و چون بشارع رسیدیم امام علیه السلام بما پیوسته شد و با رفیق من بزبان نبطى فرمود اقرأه منى السلام وقل له بيض الطائر الفلانى لاتاكله فانه من المسوخ او را از من سلام برسان و بگو تخم فلان طیر را مخور چه از جمله مسوخ است.

معجزه چهل و سوم سید مرتضی علیه الرحمة از جماعتی از اصحاب حضرت ابي الحسن عسکری علیه السلام روایت است که گفتند چون جعفر پسر آنحضرت متولد شد بحضور مبارکش برفتیم تا عرض تهنیت دهیم اما حالت سروری در آنحضرت ندیدیم و سببش را بخواستیم فرموده و نوا عليكم امره فانه سيضل خلقاً كثيراً امر او را برخود خوار و آسان بشمارید چه زود باشد که جمعی را در عرصه ضلالت بیفکند میگوید همانطور شد که آنحضرت علیه السلام خبر داد و ازین پیش در ذیل احوال اولاد حضرت هادی علیه السلام باین نمونه اخبار اشارت رفت.

معجزه چهل و چهارم سید مرتضی علم الهدی در عیون المعجزات میفرماید که روایت کرده اند که مردی از اهل مد این بحضرت امام ابی الحسن عسکری صلوات الله عليه عریضه نوشت و سئوال نمود که از سلطنت متوکل چه مقدار باقی است در جواب رقم فرمود بسم الله الرحمن قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه في سنبله الأقليلا مما تاكلون ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ماكلن ما قدمتم

ص: 140

لهن الا قليلا مما تحصنون ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس وفيه يعصرون این آیات مبار که در سوره مبارکه حضرت یوسف علیه السلام و حکایت از خوابی است که ریان پادشاه مصر بدید و با اعیان و علمای مملکت گفت همانا من بخواب چنان دیدم هفت گاو فربه از جوئی خشك بیرون آمدند و هفت گاو لاغر این هفت گاو فربه را فرو میبردند و در شکمهای لاغرها فزایشی بنمایش نیامد و دیدم هفت خوشه سبز تر و تازه را که دانهای آنها منعقد و بسته شده و هفت خوشۀ دیگر دیدم یعنی رسیده و بدر و آمده پس این خوشهای خشك بر آن خوشهای سبز پیچیدند و در حال آنها را زیر آورده بپوشیدندای گروه کاهنان و معبران که اشراف قوم هستید جواب مرا بگوئید در تعبیر خواب من اگر بتعبیر خواب دانا هستید و نيك ميدانيد .

و تعبیر عبارت است از انتقال از صور حالیه بمعانی نفسانیه که آن صور مثال این معانی است و اشتقاق آن از عبور است یعنی تجاوز و گذشتن از صورت بمعنی علما و معبرین چون این خواب را بشنیدند در جواب گفتند این خوابهای شوریده ایست و ما به تعبیر اینگونه خوابهای بیهوده باطل عالم نیستیم پادشاه متحیر و پریشیده حال شد در این حال چون ساقی ریان خدیو مصر اور ا بسبب این خواب در حال تحیر و تفکر نگریست از حال حضرت یوسف علیه السلام و تعبیر فرمودن خواب او را در اوقاتیکه با آنحضرت محبوس بود بیاد آورد و گفت من خبر میدهم شما را بتاویل این خواب بفرستید مرا بزندان چه در آن کسی هست که علم تعبیر را نيكو ميداند ملك شادمان شد و گفت زود بشتاب و خبر باز آر ساقی سوار شد و بزندان در آمد و عرض کرد ای یوسف ای صدیق راستگوی تعبیر فرمای این خواب را که تمام حکما و معبران در تعبیرش حیران هستند فرمود هفت سال کشت و زراعت کنید که هفت گاو نزار بآن است زراعتی بر عادت مستمره خود پس آنچه را که از غلات در ویدید پس آن را در خوشه بر آن بگذارید یعنی نکوبید

ص: 141

و دانه را از خوشه جدا نکنید تا از آسیب شیشه و آفات هوائی و زمینی ایمن باشد و غلات را در آن خوشها ذخیره بگردانید مگر اندکی را

یعنی آنچه را که بخوردنش ناچارید از خوشه پاک سازید و بقیه را در این هفت سال در خوشه نگاه بدارید و از پس این هفت سال پر زراعت و باریوان حاصل هفت سال سخت بیاید که گاوهاي لاغر عبارت از آن است و اهل این هفت سال سخت و قحط بخورند آنچه را که در آن هفت سال برای آنها در خوشها ذخیره ساختند مگر اندکی را که برای تخم افشانی ضبط نمائید و پس از این سالهای قحط سالی بیاید که خدای بفریاد مردمان برسد و ارزاق و اطعمه خلق فراوان گردد و از ضنك عيش نخست نعمت اندر آیند بالجمله می گوید در اول سال پانزدهم متوکل مقتول گشت يعني چون چهارده سال سلطنت نمود و پای در سال پانزدهم آورد روی بدیگر سرای نهاد چنانکه ازین پیش بمدت سطلنتش اشارت نمودیم.

معجزه چهل و پنجم اراده نمودن متوكل بتوهین آنحضرت و کشته شدن او بنفرین آنحضرت است شرحش سبقت نگارش گرفت.

معجزه چهل و ششم - حکایت شعبد هندی و شیر پرده اور است چنانکه مذکور نمودیم .

معجزه چهل و هفتم محمد بن داود قمي و محمد طلحی گفته اند اموال از خمس و نذور است و هدایا و جواهر که در قم و بلاد قم جمع شده بود حمل نمودیم تا بحضرت سید خودمان ابوالحسن هادی تقدیم نمائیم پس در طی راه رسولی بما آمد که باز شوید و حالا وقت وصول بمانیست پس ما بقم باز گشتیم و آنچه را که با خود حمل کرده بودیم نگاهداشتیم و پس از روزی چند فرمان آنحضرت بما پیوست ، قد انفذنا اليكم اهلاوعيراً فاحملوا عليها ماعندكم و خلوا سبيلها شتر و کاروان بشما فرستادیم آنچه نزد شما است بر آن شترها حمل کنید و جمله را براه خود گذارید راوی میگوید ما بر حسب امتثال امر مبارك آن اشتران را بار

ص: 142

کرده در ودیعه خدای گذاشتیم و چون سال دیگر آن روز در رسید و بخدمت آن حضرت تشرف جستیم فرمود : انظروا الى ما حملتم الينا بآنچه برای ما حمل کردید وروانه نمودید بنگرید پس نگران شدیم و آن اموال را چنانکه ما حمل نموده بودیم بدون کسر و نقصان بدیدیم و در این خبر چند معجزه است ، یکی فرستادن آنحضرت پیاز گردانیدن آن اموال را و علم بآن وعلم بحمل آن و علم بجهانی که بواسصه آن حمل در آن وقت مناسب نبوده ، دیگر فرستادن اشتران را بدون حفظه برای حمل مال وعلم بتقاضای وقت حمل و سلامت آن و رسیدن بسلامت دیگر علم بمقدار و کیفیات اموال محموله دیگر علم بمقدار و چگونه بودن آن دیگر علم باینکه بعد از گذشتن یکسال آن اموال بدون آسیب و تلف كما كان برجای مانده است.

معجزه چهل و هشتم: دفع شر متوکل عباسی است چنانکه مسطور گردید.

معجزه چهل و نهم- حکایت آنحضر تست در سفری که باحضار متوکل از مدینه طیبه بسر من رای فرمود و معجزاتی که از آنحضرت ظاهر و ازین پیش مسطور شد.

معجزه پنجاهم : خبر نصرانی و حمار و متوکل است که مرقوم گردید.

معجزه پنجاه و یکم ابوهاشم جعفری گوید مردی از اهل سر من رای را برسی عارض شده و روزگار بروی مکدر و زندگانی منغض شده و یکی روز با ابوعلي فهري فراهم و از حالش بدو شکایت نهاده بود ابو علي گفت ابي الحسن علي بن محمد علیه السلام برخوری و از حضرتش خواستار شوی که در حق تو بدعا لب گشاید امیدوارم این مرض تو زایل گردد می گوید روزی در آن هنگام که آنحضرت از سرای متوکل باز میگشت آنمرد در عرض راه بآ نحضرت باز خورد و چون امام علیه السلام را بدید و برپای شد تا بحضرتش نزديك و خواستار دعا گردد فرمود : تنح عافاك ثلاث مرات دورشو برو خداوند بتوعافیت داد و بدست مبارکش بدو اشارت کرد و این کلام را دو کرت دیگر بفرمود آنمرد بازگشت و قدرت نیافت که بحضرتش نزديك شود پس نزد ابو علي فهری برفت و حکایت خود را

ص: 143

و آنچه امام علیه السلام فرموده بود بدو باز نمود فهری گفت همانا از آن پیش که با نحضرت درد خود معروض داری و مسئلت دعاکنی در حق تو دعا فرموده است هم اکنون براه خود برود چه بزودی بهبودی گیری آنمرد بخانه خودش برفت آن شب را بیتونه نمود و چون صبحگاه سر بر گرفت نشانی از برص و پیسی در بدن خود نیافت و در این خبر چند معجزه است یکی علم آنحضرت بمسئلت آن شخص ، دیگر علم بمرض برص و اجازت نزديك شدن مبروص را ندادن دیگر حکم فرمودن باینکه خدای بتو عافیت داد و بدست اشارت فرمود بدون اینکه دعا بفرماید و این اشارت بآن است که ما بر تمام احوال عالم و حوائج و حوادث و بميات و نیات آگاهیم و میدانیم که باید از این مرض برهی و ترارها نیدیم و خواست ما خواست خدا میباشد و باین سبب عفاك الله بصيغه ماضي فرمود .

معجزه پنجاه و دوم - حکایت مجلس متوکل و نيرنك باز هندی و آن حضرت و دریدن شیر پرده آن مرد مشعبه را با مر آنحضرت بروایتی دیگر چنانکه سبقت تحریر یافت.

معجزه پنجاه و سوم - سكوت طيور متوکل است هنگام تشریف فرمائی آنحضرت و در جای خود رقم شد پنجاه و چهارم حکایت زینب کذابه که سبقت شرح پذیرفت با حضور متوکل

معجزه پنجاه و پنجم - احمد بن هارون میگوید در مغازه حضرت ابی الحسن علیه السلام نشسته بودم و غلامی از غلامان آنحضرت را درس میدادم بناگاه حضرت ابی الحسن علیه السلام که بر اسب مخصوص خود سوار بود بر ما درآمد ما بجمله باستقبال آن حضرت برخاستیم و آن حضرت برما سبقت گرفت و از پیش كه بحضر تش نزديك شویم از مرکب فرود آمد و عنان اسبش را بدست مبارکش بر گرفته بطنابی از طنابهای آن مغازه علاقه ساخت آنگاه داخل شد و باما بنشست و از آن پس روى مبارك با من آورده و فرمود متى رايك ان تنصرف الى المدينة چه زمان ميخواهي بمدينه انصراف گیری عرض کردم در همین شب فرمود فاكتب اذا كتاباً

ص: 144

معك توصله الى فلان التاجر چون امشب میروی من کاغذی می نویسم تا بفلان تاجر برساني و فرمود یا غلامهات الدوات والقرطاس اي غلام دوات و كاغذ بیاور و آن غلام بیرون شد تا از سرائی دیگر کاغذ و مرکب بیاورد.

چون غلام از دیدار ما پوشیده شد اسب صهیلی برآورد و همیدم خود را بر زمین میزد آنحضرت با زبان فارسی فرمود بآن اسب این پریشانی و قلق چیست آن اسب در دفعه دوم صهیلی برآورد و همیدم برزد آن حضرت بازبان فارسی بدو فرمود مرا حاجتی است .

میخواهم کتابی بسوى مدينه بنویسم در نك بجوی تا من فارغ شوم آن اسب در دفعه سوم صهیلی بر کشید و دم برزد آنحضرت بفارسی فرمود افسار را بیفکن وبرو بگوشه این بستان و در آنجا آب و پهین بیفکن و باز آی و در مکان خ--ود بایست پس اسب سرخود را بلند ساخته و عنان را از موضعش در آورده و از آن بناحیه بستان برفت تا آنحضرت او را در ظهر آن مفازه ننگرد پس کمیز بیفکند و بهین بینداخت و بمکان خودش بازگشت از دیدار این حال و شنیدن این مقال حالتی بمن دست داد که خدای بآن آگاه است و شیطان در دلم وسوسه همی انداخت یعنی این حالات و افعال را از حد بشر برتر و از استعداد مخلوق فزون تر میشمردم و بخیالات دیگر می افتادم .

فقال يا احمد لا يعظم عليك وما رايت انما اعطي الله محمداً وآل محمد اكثر مما اعطی دارد و آل داود آنحضرت بعلم امامت بر آنچه در دلم خطور نمود واقف شد و برای رفع شبهت و دفع وساوس شیطانی فرمود ای احمد آنچه دیدی بر تو بزرگ نیاید همانا خداوند تعالی عطا فرمود به محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم را بیشتر از آنچه به داود و آل داود علیهم السلام عطا فرمود یعنی اگر مکالمات مرا با اسب و کردار او را نگران شدي نبايد چندان عظیم بر تو آید که بیاره ای خیالات مبتلا شوی زیرا که از معجزات داود وسلیمان بن داود دانستن زبان حيوانات بود و ما را علم

ص: 145

و بهره ای که از خدای رسیده است بیشتر از آن که بدارد و آل داود رسیده است .

احمد می گوید عرض کردم پسر رسول خدای راست میفرماید آن اسب بتو چه عرض کرد و تو با اسب چه فرمودی چه او را نيك بفهمانیدی فرمود اسب بمن گفت بیای شو و سوار بگرد بطرف خانه تا از من فراغت یا بی گفتم این قلق و بی تابی از چیست .

گفت خسته شده ام گفتم مرا حاجتی است میخواهم مکتوبی بمدینه بنویسم و چون از نگارش فراغت یا بم بر تو سوار میشوم گفت می خواهم پهین و بول بیندازم و کراهت دارم که در حضور تو این کار را بپای گذارم گفتم بگوشه باغ برد و هر چه خواهی چنان کن واسب چنان کرد که دیدی پس از آن روی باز آورده دوات و قرطاس با آنحضرت و آفتاب غایب شد و آنحضرت دوات و قرطاس را در پیش روی خود نهاده مشغول نگارش شد چندانکه هو او زمين تاريك شد.

چنانکه من آنحضرت و مکتوب را نمیدیدم و گمان کردم که بسبب تاریکی بجای مانده است و با غلام گفتم برخیز و از سرای شمع افروخته حاضر کن تا مولای تو به بیند چه مینگارد.

غلام خواست چراغ حاضر سازد فرمود ليس لى الى ذلك حاجة مراباين امر حاجتی نیست و از آن پس مکتوبی طویل از قلم مبارک بگذرانید تا شفق نیز غایب شد پس از آتش قطع کرده با غلام فرمود این کاغذ را اصلاح کن و آن غلام مکتوب را بر گرفته و بمفازه برد تا اصلاح نماید و بعد از آن باز آورده و بامام علیه السلام بداد تا آن نامه را بمهر مبارك مزین فرماید آنحضرت بخاتم مبارك مختوم فرمود.

بدون اینکه نظری بختم و مهر فرمودن کاغذ بیفکند و آیا آن خاتم مقلوب بوده یا واژگون نبود و نامه را بمن بداد پس از جای برخاستم تا بروم و در حال خود گذرانیدم پیش از آنکه از مغازه بیرون شوم نماز بگذارم قبل از

ص: 146

آنکه بمدينه بروم بمحض این اندیشه فرمود یا احمد صل المغرب والعشاء الآخرة في مسجد الرسول ثم اطلب الرجل في الروضته فانك توافقه انشاء الله نماز مغرب و عشاء آخره را در مسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بگذار و پس از آن مرد را که این مكتوب بعنوان اوست در روضۀ مبار که طلب کن که بخواست خدای او را به خواهی یافت .

میگوید مبادراً بیرون شدم و بمسجد آنحضرت در آمدم و این وقت بانگ مؤذن برای ادای نماز عشاء آخرة بلند بود پس نماز مغرب را بفرادي و از آن نماز عتمه را با جماعت بگذاشتم و پس از فراغت در طلب آنمرد بر آمدم و در همان موضعی که امام علیه السلام نشان داده بود او را دریافتم و آن مکتوب امامت اسلوب را بدو دادم بگرفت و برگشود تا بخواند و در آن هنگام شب چنان روشن نبود که درست قراءت نماید و چراغی بخواست و من آن مكتوب مبارك را بگرفتم و در فروز چراغ در آن مسجد بروی قراءت نمودم و خطوط مبارکه آن مكتوب شریف بجمله مستوی و راست و درست و بهم پیوسته بود و هیچ حرفی بحرفی دیگر نچسبیده بود و مهر مبارك را بر آن مکتوب زیارت کردم مستو و غیر مقلوب بود یعنی مثل آن بود که کسی با دو چشم روشن در فروغ آفتاب فروزان و روشنایی مکان بنویسد و مهر نماید و اینکه بواسطه تاریکی بهوای دست چیزی بنویسد و مهر نماید و آن سطور کج و معوج و بر روی هم یا متفصل از هم یا آن مهر بازگونه زده شده باشد آن مرد با من گفت فردا نزد من معاودت کن تا جواب مكتوب مبارك را بنويسم .

پس روز دیگر عود کردم و آنمرد جواب کتاب مستطاب را نوشته بوداز وی بگرفتم و بحضور مبارك امام علیه السلام بیاوردم فرمود اليس وجدت الرجل حيث قلت آیا آنمر در 1 در آنجا که گفتم نیافتی عرض کردم بلی در آنجا یافتم و این خبر مشتمل بر چند معجزه است.

یکی تشریف فرمائی در آن مغازه در آن وقت نزديك بغروب شمس .

ص: 147

دوم سواره تشریف آوردن سوم عجله در فرود آمدن و دست جلو اسب را علاقه طناب خیمه ساختن چه اگر دیگران دست یافتند اسب را بجائی دیگر می بردند و آن علائم و معاجز را هنگام ظهور نمی ماند.

چهارم اقدام بنگارش مکتوب در آن مکان چه اگر در مکانی دیگر

مینگاشت ظهور پاره ای معجزات را موقعی نبود .

پنجم علم به صهیل اول اسب سواری و تکلم با او ششم علم بصهيل دوم اسب وعرض حال او و جواب به آن حیوان هفتم علم بصهيل سوم است و جواب آن اسب .

هشتم طوری علاقه نمودن عنان اسب را که بعد از آنکه اجازه رهائی یافت توانست سر از عنان بیرون آورد و بقضای حاجت خود برود و اگر بدست دیگری بسته میشد نمی توانست سربیرون کشید نهم رفتن و باز گشتن اسب به دستوری که یافته بود.

دهم علم بحرکت کردن احمد بن هارون همان شب بمدینه طیبه چه اگر در آن شب نمیرفت واجب نمی افتاد که آنحضرت در آن وقت مغرب و عشا در ظلمت جهان بكتابت مبادرت نماید و اگر حرکت او در حضرتش مکشوف نبود از وی استعشار نمیفرمود تا لزومی بظهور معاجز نباشد .

یازدهم نگارش مکتوب مبارك را در آن تاریکی، دوازدهم صحت سطور بطور مسطور سیزدهم صحت نقش خاتم بدرستی و راستی ، چهاردهم امر فرمود با حمد بن هارون که نماز خود را در مسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در مدینه طیبه بسپاردچه اگر نماز میگذاشت و میرفت از مزید اجر و ثواب آنمکان مقدس بآنمرد که باید نامه را برساند دست نمی یافت پانزدهم علم آنحضرت باینکه آنمرد در آن هنگام حاضر و در کدام نقطه است.

شانزدهم هنگامی آن نامه مبارک به آن شخص برسد که محتاج بچراغ و معاونت احمد در قرامت باشد چه اگر وقت دیگر بود خود آن شخص

نامه

ص: 148

را میخواند واحمد را حق قراءت و مطالعت و علم بصحت سطور وحروف و خاتم مبارک نمی ماند .

هفدهم فرمایش آنحضرت باحمد آیا آن شخص را در آنجا که بفرمودم نیافتی و جواب او که در یافتم چه این استفهام که از طرف امام علیه السلام می شود غیر از آن است که غیر از امام بنماید چه همه چیز در حضرت امام مکشوف و معین است و تردید و شبهتي در حضور مبارك امام علیه السلام راه ندارد که حاجتمند استفسارات و استفهامات باشد و هر کجا بفرماید از روی کمال یقین و اعتماد است در اینجا هم معنی این است که البته بطوریکه بفرمودم دریافتی چه اگر نیافته بود و عرض میکرد نيافتم با علوم غيبية ومراسم اقتدارات واختيارات کامله مناسب و بآن مقدمات موافق نمی گشت.

و هم در عقیدت او وامثال او ضعف و سستی میرسید که امام چیزی را بفرمود و نشان بداد و جز آن بود و این حال برای تمام مردم موجود است پس فرق امام با سایر خلق چیست و چون کسی بر شئونات وعلوم وعوارف ومعارف و انوار خاصه الهية امام عارف باشد این مطالب را بسي سهل و مختصر می شمارد وماذلك على الله به عزیز .

معجزه پنجاه و ششم حکایت آن حضرت باسعید حاجب وابن ارومه وخبر از هلاكت متوكل ومعنى حديث لا نؤاد والايام فتعادیکه چنان که مشروحاً مذکور شد .

معجزه پنجاه و هفتم نمایش لشکرهای آسمانی بمتوکل عباسی و ازین

پیش مبسوط گردید .

معجزه پنجاه و هشتم نمایش دادن آب و درخت در مای راه به مردم به مردم عطشان چنانکه مذکور ساختیم.

معجزه پنجاه و نهم اراده متوکل قتل آنحضرت و پدیدار آمدن افزون از صد نفر شمشیر زن چنانکه سبقت ترقیم یافت.

ص: 149

معجزه شصتم - مأمور ساختن متوکل عباسی پنجاه غلام را برای شهید نمودن آن حضرت و سجده آوردن غلامان بآنحضرت و در جای خود مسطور شد.

معجزه شصت و یکم حکایت آنحضرت در طی راه سر من راي با يحيى بن هرثمه و رفع عطش چنانکه رقم گردید ، معجزه شصت و درم ابوهاشم گوید سالی حج نهادم چون بمدینه رفتم بدر سرای حضرت ابوالحسن علیه السلام فوجدته فيها راكباً في استقبال میگوید پس بر آنحضرت سلام فرستادم فرمود امض بنا اذا شيئت اگر خواهی با ما بیا پس در خدمتش راه بر گرفتم تا از مدینه بیرون شدیم چون به بیابان در آمدیم آنحضرت بغلام خود فرمود برو و اوایل سپاه را بنگر بعد از آن با من فرمود انزل بنایا اباهاشم ما را فرود آورای ابوهاشم پس فرود شدیم و بدل اندر داشتم که از آنحضرت چیزی مسئلت نمایم اما حيا مانع بود و قدمی پیش و قدمی عقب می نهادم میگوید آنحضرت با تازیانه مبارکش در صفحه زمین خاتمی سلیم بی غل غش بساخت پس نظر آوردم پس بناگاه في الاخر والك حرف مكتوب بود خذ و در آخر مرقوم بود اعذر پس از آن با سوطش آن را برکند و بمن بداد چون نگران شدم نقره صاف و پاک در آن بود بوزن چهارصد مثقال پس عرض کردم پدرم و مادرم فدایت باد و همانا بسیاری باین صاف حاجتمند بودم و خواستم در حضرتت عرضه بدارم و پیش و پس میشدم و الله يعلم حيث يجعل رسالته .

و در این خبر چند معجزه است، یکی امر فرمودن بملازمت ابیهاشم دیگر مامور نمودن و بصحرا در آمدن ، دیگر علم بحاجتمندی د حیای ابیهاشم دیگر مامور فرمودن غلام را تا ابوهاشم بتواند بآن سیم صاف برسد، دیگر بدون اینکه عرض حال نمايد وهتك آبرو کند اقدام در قضای مقصود فرمود ، دیگر با تازیانه بر زمین خاتم ساختن دیگر بر کندن آن ، دیگر نقره شدن آن .

معجزه شصت و سوم - خبر دادن از کله آدمی در زیر خاک چنانکه سبقت نگارش یافت شصت و چهارم از سعید صغیر حاجب مروي است گفت بسعيد بن

ص: 150

حاجب در آمدم و گفتم ای ابو عثمان محققاً از اصحاب تو گردیدم یعنی بکیش و مذهب تو اندر شدم چه وی شیعه بود ابو عثمان گفت هیهات کنایت از اینکه رگز شیعه نمیشوی گفتم سوگند با خدای شیعه شدم گفت این حال چگونه گفتم متوکل مرا بفرستاد تا بطور پوشیده بحضرت بن محمد الرضا اندر شوم و بنگرم چه میکند من بموجب فرمان برفتم و دیدم مشغول نماز است و من ایستاده بماندم تا آنحضرت از نماز بپرداخت و روی بامن آورد و فرمود ای سعید لا يكف عنى جعفر حتى يقطع ارباً ارباً اذهب واغرب واشار بیده جعفر متوکل از من دست باز نمیدارد تا او را بند به بند از هم قطع نمایند برو و دور شو و بادست مبارکش اشارت فرمود من در نهایت ترس و رعب بیرون دویدم و چنان هیبتی از آنحضرت در من جای کرد که نمی توانم از عهده توصیفش برآیم.

چون بخدمت متوكل بازگشت گرفتم بانك فریاد و ناله مصیبت یافتگان بکهکشان میرسید گفتم این آشوب و نفیر و زاری چیست گفتند متوکل را بکشتند لاجرم از مذهب بگشتم و شیعه گشتم و در این خبر چند معجزه است یکی علم بآنچه متوکل قصد کرده بود ، دیگر بدون اینکه سعید عرضی بکند آن فرمایش را کرده، دیگر خبر دادن بچگونگی کشته شدن متوکل دیگر نمایش مختصر مقداری از هیبت و امامت و مرعوب شدن سعید و بسعادت تشیع نایل شدن .

معجزه شصت و پنجم عبدالله بن طاهر گوید برای امری از امور که متوکل مرا احضار کرده بود بجانب سر من رأی بیرون شدم و یکسال در آنجا اقامت کردم و از آن پس وداع گفته عزیمت بر آن نهادم که بسوی بغداد سرازیر آیم وعريضه بحضرت ابی الحسن علیه السلام معروض داشته اجازت طلبیدم و حضرتش را وداع نمودم در جواب مرقوم فرمود فانك بعد ثلاث محتاج اليك ويحدث امران انحدرت استحنته ، از پس سه روز دیگر بتو محتاج میشوند و در طلب تو بر می آیند اگر ببغداد منحدر شوی پسندیده خواهی شمرد میگوید بشکار بیرون شدم و آنچه را که

ص: 151

حضرت ابی الحسن علیه السلام به آن اشارت فرموده بود فراموش کردم و به طرف طوء عدول دادم و بشهر خود برفتم و در آن اثنا که با خواص خود نشسته بناگاه یکصد سوار پدیدار شدند و گفت فرمان امير المؤمنين منتصر را اجابت نمای گفتم چه خبر است گفتند متوکل را بکشتند و منتصر بر سریر خلافت بنشست .

و احمد بن محمد بن حسن بن خضیب را بوزارت بنشاند بناچار بپای شدم و فى الفور بخدمت منتصر طرف سامرا مراجعت گرفتم .

و در این خبر چند معجزه است یکی اینکه چون سه روز بگذرد بوجود عبدالله محتاج میشوند و او را طلب می نمایند .

دیگر اینکه خبر از قتل متوکل میدهد ، دیگر از جلوس منتصر بمسند خلافت اشارت میفرماید .

دیگر سرازیر شدن ببغداد را تصویب میفرماید و مستحسن میشمارد چه راه نزديك و بیاره ای مطالب دیگر نیز انسب بود، در بعضی نسخ طوه و در برخی مسطوه رقم شده است طوه باطاء مهمله و و او مشدد وهاء کوره ایست از کورها شهرهای بطن الريف از اسفل ارض در مصر اما مطوه مذکور نیست و یاقوت حموی مینویسد .

مطوعه اصلش متطوعه است و ادغام شده است و موضعی است از نواحی بصره و گویا انسب همین است چه از طوه تا بغداد و سامرا مسافتی است بعید و در یکی دو روز نمی توان در هم پیمود.

معجزه شصت و ششم حکايت علي بن يقطين بن موسی اهوازی و پوشیدن آنحضرت جامه را که حافظ سرما و باران بود در عین حرارت هوا و شیعگی علي بن يقطين واستدعاى دعائى که اولش این است اللهم انى اسئلك رجلا من انتقامك عذراً من عقابك و این دعائی طویل است.

معجزه شصت و هفتم حکایت سواری آنحضرت با متوكل ورفع تشكيك

ص: 152

علي بن مهزیار و استحكام دين او است .

معجزه شصت و هشتم سوار شدن آنحضرت با موكب متوكل وعلم بآمدن باران و تهیه آن است و این اخبار ازین پیش در ذیل احوال متوکل مسطور شد.

معجزه شصت و نهم موسی بن جعفر بغدادی گوید مرا حاجتی پیش آمد که دوست همی داشتم بحضرت عسکری علیه السلام در قلم آورم پس از علی بن محمد بن مهزیار خواستار شدم که در عریضه ای که بحضور مبارکش عرضه میدارد حاجت میداردحاجت مرا نیز بعرض رساند چه من عریضه به پیشگاه همایونش معروض نمودم اما حاجت خود را عرض نکردم و موضعش سفید گذاشتم موسی بن جعفر مي گويد مکتوب آنحضرت در کتابت محمد بن ابراهیم حمص در باب حاجت من مفسراً شرف ورود ارزانی نمود.

معجزه هفتادم حسن بن محمد بن علي كويد مردى بحضور مبارك علي بن محمد بن على بن موسى صلوات الله عليهم تشرف یافت و همی بگریست و شانهایش می لرزید و عرض کرد یا بن رسول الله همانا والی این ولایت را پسرم بگرفته و او را بموالات تو متهم ساخته و بیکی از دربانان خود بداده است و فرمان کرده است که او را بفلان موضع از کوهی که در آنجا است فرود انداخته در اصل وریشه همان کوه مدفونش نماید امام علیه السلام فرمود ما تشاء چه میخواهی عرض کردپدر شفیق مهربان درباره پسرش چه میخواهد فرمود :

اذهب فان انبك ياتيك غدا اذا اميت و يخبرك بالعجب من افتراقه باز شو چه پسرت فردا شب بسلامت و آسوده خاطر و خبری عجیب از هنگام افتراقش با تو خواهد گذاشت.

آنمرد چون این سخن را بشنید فرحان و شادان بازگشت چه بواسطه قوت ایمان قوت ایقان داشت چه در آن کلام حضرت که فرمود ما تشاء چه میخواهی بدانست که آنحضرت بر همه کار قادر است و آنچه را که آسایش خاطر وی در آن است بجای می آورد و چون شب روز دیگر در رسید پسر خود را چون بدری تابنده بر آینده و با هیبت و حالتی مطبوع شتابنده دید و گفت ای فرزند از حال خود

ص: 153

با من بازگوی گفت ای پدر فلان دربان بپای آن کوه ببرد و شب را تا این هنگام نزد او بودم و همیخواست آن شب را در آنجا بگذراند و بامدادان بناگاه برفراز کوه بالا برده از بالای کوهم بآن چاهی که در همان ساعت برای مقبره من بكنده غلطان بگرداند تا از بالای کوه غلطان غلطان بزیر آمده اگر چیزی از تن بجای مانده و خوراك سنگ و خاره نگشت باین چاه در افتد و من همی بگریستم و برحال خود بزاریدم و جمعی موکل من و نگاهدار من بودند در این حال ده تن نمودار شدند که هرگز نیکوئی صورت و سیرت وخوی و بوی ایشان ندیده بودم جامهای نظیف برتن داشتند و بوی خوش از ایشان دمیدن داشت.

اما آنانکه بر من موکل بودند ایشان را نمیدیدند آنگاه با من گفتند این گریستن و جزع وتضرع از چیست گفتم آیا نگران نیستید بگوری کنده و کوهی سر بأبر بر کشنده و مو کلانی بی مهر و رحم که که همیخواهند یدهد هونى منه ويدفنوني فيه مرا مانند سنگ از فراز کوه بغلطانند و لاشه ام را در این گودال دفن کنند.

گفتند ، می بینیم لو جعل الطالب مثل المطلوب اگر آنکس را که موکل تود مأمور بافکندن تو است بجای تو از کوهش بغلطانیم و در این گورش مدفون سازیم آیا خود را از واردات روزگار کناره میدهی و خادم قبر شریف رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم ميشوي گفتم آری سوگند باخدای چنین میکنم .

پس آن جماعت بطرف همان دربان که مأمور بافکندن بود بتاختند و او

را بگرفتند و همی بکشیدند و او همی همی فریاد میکرد و نعره و ناله وزاری بر میکشید اما آنجماعت موکلان فریاد او را نمی شنیدند و بحال او شاعر نبودند پس ی او را بیالای کوه بر کشیدند و از شیخ کوه چون سنگ گرانش غلطان و بسوی آن چاهی که برای من کنده بود روان داشتند و هنوز بزمین نارسیده بند بندش از هم بکسلید و پاره پاره کردید بارانش بیامدند و بر آن تن پاره پاره اش بگریستند و از من بدو مشغول شدند و من از جای برخاستم و آنده تن مرا برداشتند و در همین

ص: 154

ساعت بسوی تو پران ساختند.

و هم اكنون بانتظار من ایستاده اند تا مرا بقبر منور رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم برده در آنجا خادم باشم این بگفت و برفت و پدر او بحضرت علي بن محمد علیهما السلام بیامد و داستان را بعرض برسانید.

و از آن پس چندی بر نیامد که خبر بیامد و پراکنده شد که جماعتی پیامدند و حاجب را بگرفتند و از آنکوهش بغلطانیدند و در آن چاهش دفن کردند و آن كودك گرفتار که میخواستند او را در آن قبر دفن نمایند فرار کرد حضرت ابي الحسن علیه السلام همی فرمود :

لا يعلمون ما نعلم ويضحك این مردم نمی دانند آنچه را که ما میدانیم

ك لتفه خندید و فرمود هر کس بتولاي ما روز گذارد در دنیا و آخرت مکروهی بیابد.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است نخست اینکه فرمود ماتشاء چه میخواهی یعنی آنچه بخواهی و صلاح شما در آن باشد از حیز قدرت وارادت بیرون نیست .

بجای می آوریم، دیگر اینکه وعده آمدن پسرش را بشب روز دیگر مقرر

تبولة ثلثه فرمودنه هنگامی دیگر یا وقتی غیر معلوم ، دیگر اینکه فرمود نزد تو می آید و مشخص فرمود.

دیگر اینکه فرمود تو را بخبری عجیب خبر خواهد داد و خبری از آن که مذکور شد عجیب تر چیست و اینکه آن جماعت ده گانه با آن پسر شرط نهادند که بقیه زندگانی را در مدينه طيبة و بخدمت قبر مطهر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بگذراند شاید بدو جهت باشد یکی اینکه شاید اگر در همان مکان بجای می ماند از شر معاندان خود ایمن نبود دیگر اینکه در پناه قبر منور و از صغاير وكباير منزه و بچنان عاقبت محمود برخوردار باشد چه معلوم میشود پدرش از شیعیان پاك عقیده بود که بمحض نوید امام علیه السلام خرم و شادان و مطمئن باز شد

ص: 155

والبته پسر او نیز بهمین سعادت بهره در و چون نظر کرده حضرت هادی علیه السلام گردید برترین هدایت او که بسعادت ابدی دلالت نمود مجاورت و خدمت قبر منور بود اللهم ارزقنا زيارته فى الدنيا و الآخرة و سبب دیگر نیز این بود که سالها آن پسر بیاید و هر کس بزیارت قبر مطهر تشرف جوید حکایت او بشنود و جای تردید و انکاري نماند و البته آن حاجب هم که مامور آن کار بوده است شرعاً باید بقتل برسد و اینکه امام علیه السلام فرمود « لا يعلمون ما نعلم» شامل این مطلب هم هست والبته جاهل را بر عالم مقام معاضد و چون و چرا نیست و این کلمه عموم دارد و شامل تمام مردم است و هیچکس را مستثنی نمی گرداند .

معجزه هفتاد و یکم علی بن مهزیار گوید غلام خود را که صقلبی بود وبكم بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام فرستادم برفت و بازگشت و سخت در عجب بود گفتم ای پسرك من در شگفت اندری گفت چگونه در عجب نباشم چه آنحضرت یکسره با من بزبان صقلبی سخن راند گوئی یکنفر از ما میباشد و همیشه با این مردم بگردش و آمیزش بوده است.

معجزه هفتاد و دوم: داود بن قاسم جعفری گوید در سرمن رای بخدمت حضرت هادی علیه السلام مشرف شدم و آهنگ اقامت حج داشتم و همیخواستم با حضرتش وداع گویم آنحضرت با من بیرون شد و چون به آخر حاجز رسید فرود آمد من نیز فرود آمدم پس بدست مبارك خطی مانند دایره بر زمین کشید و با من فرمود يا ابا هاشم خذ مافى هذه تكون في نفقتك وتستعين به على حجك اى ابو هاشم آنچه در این دایره است بر گیر تا در نفقه و مخارج خود بکار بندی در سفر حج خود بأن استعانت جوئى من دست بر آن زمین زدم ناگاه شمش طلائی بوزن دویست مثقال بود.

معجزه هفتاد و سوم از شاه و یه بن عبدالله بن سليمان خلال مروی است که گفت اخبار و نصوصی که بر امامت و وصایت حضرت ابی جعفر جواد علیه السلام دلالت داشت

ص: 156

از حضرت امام رضا روایت میکردم و چون حضرت جواد بمرضات الهی روی نهاد از وفات آن حضرت مضطرب و پریشان گردیده متحیر و سرگشته ماندم و پیش و پس نمی دانستم و بترسیدم یعنی بواسطه کودکی حضرت هادی علیه السلام پس در این باب چیزی بآن حضرت بر نگاشتم و نمی دانستم چه خواهد بود و هم بحضرتش نوشتم و دعائي در باب اسبابی که از جانب سلطان فراهم شده بود و با نواسطه در کار غلامان خودمان اندوهگین بودیم خواستار شدم که خداوند فرج و گشایشی برساند پس جواب بادعاء باز آمد و جمعی غلامان وارد شدند و آن حضرت در آخر مکتوب مبارك بود گفت اردت ان تسئل عن الخلف بعد ما مضى ابو جعفر علیه السلام و قلقت لذلك و ماكان ليضل قوماً بعد اذهديهم حتى يتبين لهم ما يتقون الأيه يقدم الله ما يشاء و يؤخر ما تنسخ من آية او ننسهانات بخير منها او مثلها ميخواستی بپرسي که بعد از وفات ابو جعفر علیه السلام خلف و جانشین و امام و ولی کیست و در این باب در قلق واضطراب رفته بودي آنگاه باین آیات مبارکه و ادله قاطعه که دلالت بر آن دارد که هیچوقت زمین از امام خالی نتواند بود و خدای بندگان خود را گمراه و متحیر و بلا تکلیف نمیگذارد و هر وقت امامی برود امامی دیگر بجایش بنشیند و در پایان آن مرقوم فرمود:

كتبت بمافيه بيان و قناع لذى و ادله سبحانی بآن مقدار که برای دارایان هوش نامدار و خرد بیدار موجب ايضاح مطلب وقناعت است رقم کردم و در این خبر چند معجزه است: یکی بازگشتن غلامان بدعای آنحضرت ورفع اندوه شاهویه و دیگر خبر دادن از باطن او دیگر استشهاد بآیاتی که اسباب رفع شبهت و قوت عقیدت و صفوت گوهر ایمان او می شود.

معجزه هفتاد و چهارم: مروی است که ابو عمر و عثمان بن سعيد بن اسحق اشعری و ابن جعفر همدانی بحضرت ابی الحسن عسكرى علیه السلام مشرف شدند و احمد بن اسحق از و امی که بر گردن داشت زبان بشکایت برگشود آنحضرت فرمود ادفع اليه ثلاثين الف دينار والى على بن جعفر ثلثين الف دينار و

ص: 157

خذانت ثلثين الف دينار سي هزار دینار بابی عمر و سی هزار دينار بعلی بن جعفر بده و تو خود سی هزار دینار برگیر .

ابن شهر آشوب و علامه مجلسی اعلی الله مقام هما میفرمایند این معجزه ای است که جز پادشاهان ذوى القدر و الاختیار قادر بر اتیان نیستند و ما چنین عطائی نشنیده ایم یعنی نسبت به بضاعت ظاهری آنحضرت آنهم اعطای بموقع و مقام صحیح بدون اینکه منسوب باتلاف و اسراف و محفوظ از ارجاف باشد در حکم معجزه است

معجزه هفتاد و پنجم : حکایت احضار آنحضرت از مدینه طیبه و داستان عتاب بن غیاث است از علم آن حضرت بغایب چنانکه مذکور نمودیم .

معجزه هفتادو ششم : و رود آنحضرت بسر من رأى وحكايت انجیر است.

معجزه هفتاد و هفتم : ابو اسحق بن عبدالله علوی عریضی میگوید پدرم و و عموی من در آن چهار روزی که در طی سال روزه میگیرند اختلاف ورزیدند و آخر امر برای رفع این اختلاف سوار شدند و بحضرت ابی الحسن علیه السلام که در این هنگام در بصر یا بود پیش بطرف سامره روی گذار و راهسپار گردیدند و چون بآستان مبارکش پیوستند عرض کردند ای سید و آقای ما برای امریکه در آن اختلاف افتاده است بحضور مبارکت مشرف شدیم آنحضرت قبل از آنکه کیفیت مطلب را بعرض برسانیم فرمود جئتم تسئلوني عن الايام التي تصأم فيها و ذكر انها يوم مولد النبي صلی الله علیه وآله وسلم ويوم بعثه ويوم دحيت الارض من تحت الكعبة و ويوم الغدير نزد من بیامدید تا از آن روزهایی که در عرض سال روزه میگیرند

بپرسید عرض کردند جز برای این امر نیامده ایم فرمود یکی روز میلاد مبارك رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و یکی روز همایون بعثت آنحضرت و دیگر روزی است که زمین را از زیر کعبه معظمه بگسترانیده و پهن ساختند و دیگر روز غدیر خم و نصب امير المؤمنين علي علیه السلام است بامر حضرت پروردگار بخلیفتی رسول مختار.

و هم بروایت محمد بن ليث ملكى ابو اسحق بن عبدالله عریضی گفت گفت همی در

ص: 158

حال من بود و خلجان نمود آنروزهائیکه در سال بروزه میروند کدام است پس بآهنگ خدمت مولای خودمان ابوالحسن علیه السلام که در اینوقت در بصری بود برفتم و هیچ آفریده را از قصد و مقصود خود با خبر نساختم پس بخدمتش در آمدم و چون آنحضرت علیه السلام مرا بدید فرمود ای ابو اسحق بیامدی تا از من از ایامیکه در آن روزه میگیرند بپرسی و آن ایام چهار روز است .

اول آنها روز بیست و هفتم رجب است روزیست که خداوند تعالی محمد صلی الله علیه وآله وسلم را بسوی آفریدگانش رحمة للعالمين مبعوث فرمود وروز تولد آنحضرت است در مکه و آنروز هفدهم شهر ربیع الاول است و روز بیست و پنجم شهر ذي القعده است فيه دحيت الكعبة در آنروز کعبه مشرفة گسترده شد و روز غدیر است فيه اقام رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم اخاه عليا علیه السلام علما للناس اماماً من بعده در این روز مبارك رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم علي علیه السلام برادر خود را بر پای داشت که مردمان را علم و امام باشد بعد از رسولخدای عرض کردم بصدق سخن فرمودی یعنی خبر از حال و باطن و مقصد من دادی برای همین امر قصد کردم و گواهی میدهم که تو حجت خدا هستی برخلق خدا.

در بحار الانوار نیز باین معجزه اشارت شده و در آنجا مينويسد اليوم الثامن عشر من ذى الحجة و هو الغدير و البته صحیح همین است و ثامن عشر از قلم كاتب در نسخه مدينة المعاجز افتاده است زیرا که بعد از آنکه دیگر ایام را تعیین ماه و روز چندم ماه را بفرمود چگونه این را نفرمود. در مجمع البحرين مسطور است قول خداى تعالى والأرض بعد ذلك دحاها يعنى بسطها از ماده دحوت الشيء دحواً اى بسطته گسترده و منبسط ساختم آن چیز را و در حدیث وارد است دحوالارض يعنى بسطتها من تحت الكعبة و آن روز بیست و پنجم شهر ذی القعده

است .

و در این روز بیست و پنجم ذی القعده ابوالحسن الرضا علیه السلام بما بيرون شد و فرمود روزه بدارید چه من با مداد نموده ام در حالتی که روزه بدارم عرض کردیم

ص: 159

فدای تو گردیم این چه روزی است فرمود يوم نشرت فيه الرحمة ودحيت فيه الأرض روزی است که رحمت خدا در این روز منتشر و زمین گسترده شد بعضی از شراح گفتهاند در این حدیث اشکالی است و آن این است که مراد از روز دوران آفتاب است در فلك خودش يك دور و حال اینکه روایات دلالت بر آن دارد که آفرینش سماوات و زمین و ما بينهما در شش روز واقع شد و با این ترتیب در این تحقق میگیرد میگوید و جواب چنین داده اند باین که در پاره ای آیات دلالت بر آن مینماید که دحو و گستردن زمین در خلق آسمانها و زمین و شب و روز متاخر است وذلك قول الله تعالى انتم اشد خلقا ام السماء بنيها رفع سمكها فسويها و اغطش ليلها و اخرج ضحيها و الارض بعد ذلك دحيها.

و بعد ازین میگوید این کلام و استشهاد بآية شريفه حل اشکال مذکور را وافی نیست و تحقیق این است که گفته شود ظاهر از معنی دحو بودن آن است امری زاید بر خلق یعنی خلق زمین غیر از دحو آن است و در کلام اهل لغت و تفسیر است که دحو عبارت از بسط و تمعید برای سکنی میباشد و تحقیق ایام و شهور بآن معنی که در ایراد یاد شد همانا متوقف بر خلق زمین است نه دحو آن و تقدیر شبش روز در خلق آن است .

ايضا پس منافی در تأخر دحو بما تحقيق معه الاشهر نیست و در حدیث حضرت باقر علیه السلام که در ذیل احوال آنحضرت مذکو و شد همین معنی را میرساند چه در آخر آن میفرماید ثم دحا الارض من تحته و هم از ابن عباس حدیثی مروی است که دحو بعد از خلق آسمان است و ما در ذیل کتب ائمه هدى صلوات الله عليهم و آیات و احادیثی که راجع بخلق سموات و ارضین دارد بمعنی دحو اشارت کردیم و در حدیث کسا ولا ارضاً دحيته مذكور است و قول خداوند عزوجل ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة مباركا پس اول بقعه که از زمین آفریده شد کعبه معظمه و در دعاء وارد است اللهم داحى المدحوات و بروايتي مدحيات مراد از مدحوات ارضون است و دلالت بر طبقات متعدده زمین دارد چنانکه آسمان نیز

ص: 160

یکی نیست .

و در این خبر مبارك بعضی لطائف است در پاره ای نسخ میلاد پیغمبر را بر بعثت آن حضرت مقدم و در پاره ای بعثت را بر میلاد مقدم یاد کرده اند در صورتي که هر دو وارد شده و مقرون بصحت باشد ممکن است بگوئیم که مقصود از میلاد تولد آنحضرت است در این دنیا حسب ظاهر و البته صدور نور و وجود آنحضرت ای بسا دهرها و قرنهای بیشمار پیش از خلقت و نمایش در این جهان است و ای بسا بعثتها که قبل از این بعثت این جهانی برای آنحضرت طبقات لا يتناهي الهي بوده است که خداوند تعالی میداند و هیچ مخلوقی نمی داند چنانکه تقریباً در حدیث معصوم علیه السلام وارد است که فرمود خداوند هزار هزار عالم و هزار هزار آدم بیافرید و این انوار مقدسه طاهره در همه بوده اند و پیشوائی داشته اند و وقتی بودهاند که خبر از زمان و مکان و شب و روز و آسمان وزمین و خورشید و ماه و ستاره و دوزخ و جنان و دیگر مخلوقات نبوده است دیگر اینکه تولد تمام موالید از طفیل وجود عدد اول و تابع بعثت آنحضرت است چه اگر بعثت آن حضرت نبودی علت غائی خلقت که معرفت است حاصل و هیچ ممکنی موجود نمیشد پس وجود مبارك آنحضرت در حکم وجود وظهور تمام مخلوق است و بعثت آنحضرت که مایه عرفان یزدان است بر تمام آفریدگان مقدم است و اگر تولد بر بعثت مقدم باشد بر حسب ترتیب ظاهر است پس کدام روز برای روزه داشتن و عبادت و شکر خدای را نمودن ازین روز اشرف میتوان شمرد جلوات جلال و جمال و کمال و قدرت و عظمت و کبریای حضرت کبریا در این روز فروغ بخش ارض وسما و پست و بالا گردید و روز گستردن زمین و نمایش کعبه معظمه که محل عبادت و معرفت و تعیش مخلوق و بشر و اشرف مخلوق است ، بزرگترین ایام وشکر و سپاس یزدان وصوم در این اعظم عبادات است و کمال این ایام و تمام آن روز غدیر و نصب ولی اعظم کرد کار مبين علي بن ابيطالب علیه السلام است بامارت و ولایت و امامت مردمان و وصایت و خلافت خاتم پیغمبران که متمم امور رسالية و مفسر

ص: 161

و مکمل و مبین مقاصد خاتمیت و اکمال و ترقی جمله بریت است چه صومی و عبادتی که موجب تشکر چنین نعمت بزرگ و سپاس چنین رحمت شامله است ازین برتر تواند بود که خدای میفرماید الیوم اکملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى اللهم ارزقنا نعمة ولايته وولاية ابناءه المعصومين صلوات الله عليهم اجمعين.

معجزه هفتاد و هشتم از ابو محمد فحام از منصوری از عمش از پدرش روایت کند که روزی امام علي بن محمد صلوات الله عليهما فرمود اى موسى اخرجت الى سر من رأى كرهاً ولو اخرجت عنها اخرجت کرها از مدینه طیبه از روی کراهت و عدم رغبت بسوی سر من رای بیرون آمدم اما حالا اگر از سر من رای بیرونم کنند بکراهت بیرون میشوم گفتم یاسیدی بچه جهت فرمود لطيب هوائها وعذوبة مائها وقلة دائها بسبب خوشی هوا و گوارائی آب وقلت رنج و مرض آن بعد از آن فرمود تخرب سر من راى حتى يكون فيها خان للمارة وعلامة خرابها بذلك العمارة في مشهدی بعدی چنان سر من رای ویران خواهد شد که در آنجا کاروان سرائی و بروایتی ربعی برای گذر نمایندگان بجای خواهد ماند و نشان ویرانی عمارت و بنیان نهادن در مشهد من بعد از من است.

راقم از این پیش در ذیل احوال معتصم بالله خلیفه بانی سامرا بشرح آن اشارت کرد یا قوت حموی که از متعصبین اسنیان است مینویسد گاهی که معتضد از سامرا انتقال داد و در بغداد ساکن شد آن شهر خراب شد و اکنون جزاندکی از آن ابنیه کثیره باقی نیست و آنچه باقی است موضعی است که بعسکر نامیده میشود وعلي بن محمد بن على بن موسی بن جعفر و پسرش حسن بن على صلوات الله عليهم وهما العسكران يسكنان به فنسبا اليه و به ذمنا وعليهما مشهد مزار فيه وفى هذا المشهد سرداب فيه سرب تزعم الرافضة انه كان للحسن بن علي بن حمد بن موسي جعفر عليهم السلام ابن اسمه محمد صغير غاب في ذلك السرب وهم الى الان ينتظرونه بالجمله در این خبر مذکور چند معجزه است یکی کتابت باز نمودن باینکه آنحضرت را از سامرا بدیگر جای انتقال میدهند چنانکه مسکنش در عسکر مقرر شد دیگر

ص: 162

خبر دادن از ویرانی سامرا دیگر باز نمودن از عمارات آنچه باقی خواهد ماند دیگر تعیین زمان این ویرانی را که در زمان عمارت مشهد آنحضرت خواهد بود دیگر باز نمودن اینکه این عمارت بعد از رحلت آنحضرت اتفاق می افتد ، دیگر اشارت به شهادت خود فرمودن و بجای کلمه مقبره یا قبر مشهد یاد کردن .

معجزه هفتاد و نهم : از ابوهاشم داود بن قاسم جعفری می گوید از حضرت ابى الحسن صاحب عسکر شنیدم میفرمود الخلف بعدى ابني الحسن فكيت لكم بالخلف بعد الخلف خلیفه و جای نشین من بعد از من پسرم حسن است پس چگونه خواهید بود شما نسبت بخلیفه بعد از خلیفه یعنی فرزند و جای نشین او عرض کردم فدایت شوم از چه روی فرمود لانكم لاترون شخصه ولا يحل لكم تسمية ولا ذكره باسمه زیرا که امام دوازدهمین علیهم السلام غایب خواهد شد و شما شخص و هيکل او را نخواهید دید و همچنین بواسطه شدت تقیه و اعلی درجه خلفای جور وظلمه روزگار روا نیست که نام او را مذکور دارید و بنام او یاد او کنید عرض کردم چگونه او را مذکور بداریم فرمود بگوئید حجت از آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و از حضرت ابی الحسن علیه السلام در این باب احادیث و اخبار متعدده وارد است اللهم نور عيون قلوبنا وابصار انظار نا بزيارة طلعته الرشيده في الدنيا و الآخرة .

معجزه هشتادم: حکایت صفر بن ابی دلف، از راقی حاجب متوكل وتشرف خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام در زندان و خبر یافتن از امکان نیافتن متوكل بقتل آنحضرت و معنى حديث لا مقاد و الايام و خبر از حضرت قائم علیه السلام است که از این پیش مسطور شد.

معجزه هشتاد ويكم - حكايت محمد بن يحيى شیبانی و ابتیاع حضرت ابی الحسن جناب عفت قباب مليكه خاتون دوشیزه قیصر روم را که بشرف اسلام سعادت مند شده بود برای حضرت ابی محمد امام حسن عسکری که این زن آزاده والدہ ماجدہ حضرت حجة الله تعالى فى العالمين صاحب العصر والزمان صلوات الله عليهم است و انشا الله در کتاب احوال حضرت صاحب الامر صلوات الله در مقام خود مذکور میشود معجزه هشتاد و دوم از ابوهاشم جعفری مروی است که گفت در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام حضور داشتم بعد از آنکه فرزندش ابو جعفر بدیگر سرای

ص: 163

رهسپر گشت و من با خود همی بفکر اندر بودم همیخواستم بگویم و قائل شوم گویا این دو آقازاده یعنی ابو جعفر و ابو محمد علیه السلام در این عصر و زمان مانند ابوالحسن موسی کاظم و اسمعیل دو فرزند حضرت امام جعفر بن محمد علیهما السلام و داستان این دو مانند داستان آن دو تن میباشد اذ كان ابو محمد علیه السلام المرجي بعد ابی جعفر در همان حال حضرت ابی الحسن هادی سلام الله علیه روی با من آورد وقبل از آنکه زبان بگفتن بگردانم فرمود نعم یا ابا هاشم بدالله في ابي محمد بعد ابی جعفر مالم يكن يعرف له كما بداله في موسي بعد مضى اسمعيل ما كشف له حاله و هو كما حدثتك نفسك وان که المبطلون وابو محمدابنى الخلف من بعدى عنده علم ما يحتاج ومعه آية الامامة بلى اى ابوهاشم خدای را در ابو محمد بعداز ابو جعفر بدا افتاد چیزی را که درباره او شناخته نبود چنانکه در حق موسی بن جعفر بعد از مرگ پسرش اسمعیل بن جعفر بدا رسید در آنچه کاشف حال او بود و این حال چنان است که حدیث کردنفس با تو و اگرچه جماعت مبطلان کراهت از آن داشته باشند و ابو محمد پسر من بعد از من خلیفه و جای نشین من است و علم ما يحتاج آفریدگان نزد او و آیت و نشان امامت با اوست .

معلوم باد ازین پیش در ذیل احوال حضرت صادق علیه السلام و جزع آنحضرت بر مرگ فرزندش اسمعیل که مردمان اور اخلیفه امام جعفر و جای نشین و امام گمان میکردند و نمودن مرده او بمردم و گشودن روی او را تا بالصراحة بدانند مرده است و بیارهای اراجیف ومزخرفات وترهات واباطیل معطل نمانند شرحی در باب بدا و ولایت و امامت و خلافت حضرت کاظم علیه السلام وكثرت محبت حضرت ابی عبدالله صادق بفرزندش اسماعیل بعضی بیانات لطیفه شد و سخن در بدای حضرت كبريا بگذشت و حکمت آن اظهار محبت مذکور شد .

و حکایت این دو فرزند حضرت امام علی نقی ابو جعفر و حضرت ابی محمد عسکری علیهما السلام سخت بآن داستان آشنا تواند بود زیرا که چنانکه مذکور نمودیم حضرت امام علی نقی نیز فرزندش ابو جعفر حسین را که بفضل و قدس و عبادت وزهد و تقوی و مکارم اخلاق اختصاص داشت بسی دوست میداشت و پاره ای مردمان

ص: 164

را ازین اظهار عنایت کمان میرفت که امامت اور است و پس از وفاتش نیز پاره ای گمانهای دیگر بودند لاجرم امام علیه السلام برای سکوت عوام و موالی نادان اینگونه بفرمود و گرنه چنانکه در مقامات عدیده اشارت شده است و در کتب اخبار و احادیث و صحیفه حضرت فاطمه صلوات الله عليهما وغيرها که همه بر امامت و ولایت ائمه اطهار دوازده گانه علیهم السلام پیش از آنکه از آسمان و زمین و خلق فرازین و فرودین نامی و نشانی باشد دلالت دارد چندانکه اگر جمع شود مجلدات عديده كبيره خواهد مذکور میباشد و اگر در یک مقامی بیارهای جهات تقية يا جز آن یا استحکام کار امام بعد از امام سابق صوری نموده باشند همه برای اكيد و تنبيه عوام و مردم قصير الادراك است و این مطلب بطوری روشن و بدلایل نقليه وعقليه وحسيه مبرهن است که بدلیل و برهان حاجت نمیرود.

معجزه هشتاد و سوم اسحق بن محمد از شاهویه بن عبد الله جلات روایت کند که گفت حضرت ابی الحسن علیه السلام در طی مکتوبی بمن رقم فرمود اردت ان عن تسئل عن الخلف بعد أبي جعفر وقلقت لذلك ولا تفتم فان الله عز وجل لا يضل قوماً بعد از هديهم حتى تبين لهم ما يتقون وصاحبك بعدى ابو محمدابنى وعنده ما تحتاجون اليه يقدم ما يشاء الله ويؤخر ما يشاء ما ننسخ من آية او تنسها نات بخير منها أو

ننسهانات مثلها قد كتبت لها فيه بيان وقتاع لذى عقل يعظان و در همین باب معجزات حدیثی بهمین نمونه مذکور شد .

و این حدیث نیز موید حدیث و بیان سابق است و این معنی همین است كه هر يك از ائمه در میان فرزندان خود با مامی که خدای معین فرموده است عالم هستند و اگر بیارهای فرزندان خود هم مهر و محبتی عالی داشته باشند هرگز طوری باز نمینمایند که اسباب تردید اصحاب يا نزديك بشئونات امامت باشد حضرت سید الشهداء روح من سواه فداه شاهزاده هر دو جهان حضرت علی اكبر و آن محاسن اخلاق و آداب و شباهت تامه او بجدش پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم مهر و عنایتی خاص داشت و مخالف و دوست و دشمن حتى معوية ابن ابی سفیان در ترجیح

ص: 165

تمجید آن نونهال بوستان ولایت اتفاق داشتند و حضرت سیدالشهدا در شهادت این پسر گرامی گوهر که خلاصه و تقاوه و خیر سلیل دودمان ابراهیم خلیل صلوات الله عليهم خوانده فرمود على الدنيا بعدك العفا و در حق سایر شهدا نفرمود و حضرت سجاد علیه السلام در آن علیل و بیمار و مبطون بود معذلك هيچوقت بعلى اكبر علیه السلام فرمایشی که بشئونات امامت اختصاص دارد نمیفرمود و اینگونه تكلمات وعنايات بحضرت سجاد سلام الله علیه انحصار داشت .

معجزه هشتاد و چهارم حکایت محمد بن قاسم علوی ووالده ماجده حضرت صاحب الامر علیه السلام میباشد که در مقام خود مسطور میشود.

معجزه هشتاد و پنجم احمد بن داود قمی و محمد بن عبدالله طلحی گفته اند : مبلغی مال از خمس و نذر و زروسیم مسكوك و جواهر آبدار و جامه وزیور از قدم و حوالی آن بار کرده بیرون شدیم تا بآستان مبارك سيد خودمان و مولای هر دو جهان حضرت ابى الحسن علي بن محمد علیهما السلام تقديم نمائیم یاقوت حموی میگوید قدم بضم قاف و دال مهمله و بقولی قدم بروزن قیم مخلاف و روستائی است در یمن برابر قریه مهجر بالجمله میگوید راه بسپردیم تا بدسكرة الملك رسيديم این وقت مردی شتر سوار بما برخورد و ما در میان قافله بزرگی بودیم و بآهنگ ما بیامد در حالتیکه با سایر مردمان روان بودیم پس بیامد ناگاهی که باجمل خود با ما معارض شد و گفت ای احمد بن داود ومحمد بن عبدالله طلحى مرا بشما دو تن رسالت و پیامی است گفتیم خداوندت رحمت کند از جانب کدام کس گفت از آقای شما ابوالحسن علي بن محمد علیهما السلام با شما میفرماید من امشب بحضرت خداوند رحلت مینمایم شما در مکان خود اقامت کنید تا فرمان پسرم ابو محمد بشما برسد از شنیدن این سخن قلوب ما خاشع و عیون ماگریان شد و این امر را مخفی ساختیم و با هیچکس در میان نیاوردیم و در دسكرة الملك فرود شديم ومنزل اجاره کردیم و آنچه با خود حمل کرده بودیم در آنجا محفوظ داشتیم و چون روشنائی با مداد چهر کشود خبر وفات امام علیه السلام در دسکره شایع بود گفتیم لا اله الا الله آیا چنان می بینی که آن

ص: 166

رسولی که پیام آن حضرت را آورده بود خبر وفات آنحضرت را در میان مردمان داده باشد یعنی هیچ ندانیم در این آغاز بامداد کدام کس این خبر را جز از غیب رسانیده باشد زیرا که هنگامی که رسول امام علیه السلام بما پیوست آنحضرت زنده بود و رسول نمی توانست قبل از وفات خبر بوفات دهد و اگر چنان قضية روی داده بود پس این پیام چه بود.

میگوید چون روز بلند شد قومی از شیعه را از شدیدترین قلق واضطراب و افزون از آن اضطرابی که در ما بود بدیدیم و ما اثر و خبر رسول را مخفی نمودیم و اظهار نکردیم و این حدیث طویل است و انشاء الله تعالی در ذیل معجزه یکصد و بیست و نهم از معاجز حضرت ابی محمد حسن عسکری علیه السلام مسطور خواهد شد و این خبر مشتمل بر چند معجزه است، نخست علم بآمدن احمد بن داود و محمد طلحی دوم علم بحمل اموال سیم علم بنام و نشان آنها، چهارم علم بوفات خود ، پنجم علم بزمان وفات خود، ششم ، علم صریح با مامت فرزند جلیلش امام حسن عسکری عليه السلام ، هفتم علم باینکه امام حسن در طلب آن مال میفرستد و حاملین اموال متحیر و بلا تكليف نخواهند بود هشتم شیوع خبر وفات آنحضرت دسكرة بدون اینکه بدانند خبر دهنده کیست .

معجزه هشتاد و ششم از محمد بن عبد الحميد بزاز و ابوالحسين محمد بن يحيى و محمد بن ميمون خراسانی و حسین بن مسعود فزاری که از ایشان در مشهد حضرت ابی عبدالله حسين بن علي صلوات الله عليهما از جعفر يعني جعفر کذاب و آنچه از او پیش از غیبت سیدما ابو الحسن و ابو محمد صلوات الله عليهما جریان گرفت

و ادعائی که جعفر مینمود یعنی میگفت من بعد از پدرم امام هستم از ایشان بپرسیدم و ایشان با من حدیث میراندند از جمله اخبارش این بود که سید ما حضرت ابي الحسن علیه السلام با مردم میفرمود بختتبوا ابنى جعفراً فانه منى بمنزلة نمرود من نوح الذى قال الله عز وجل فيه قال نوح ان ابني من اهلى الأية قال الله يانوح

ص: 167

انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح و این حدیث طویل است و انشا الله تعالى در ذیل معجزه هفتاد و یکم از معاجز حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه و سهل مخرجه مذکور خواهد شد .

معجزه هشتاد و هشتم زید بن علی بن زید گوید بمرضی شدید دچار شدم شدم و طبیب بمن آمد و مرض وعلت شدت گرفته بود و آن طبیب در همان شب هنگام دوائی برای من مرتب کرد واحدی بآن آگاه نبود و گفت تا ده روز این دوا را بهر روزی یکدفعه بکار بند و چون چنین کنی بخواست خدا عافیت یا بی این یگفت و در همان نیمه شب بیرون شد و دوا را نزد من بگذاشت هنوز دور نشده بود که نمیر غلام حضرت ابی الحسن علی بن محمد علیهما السلام از در درآمد و اجازت بطلبید و نزد من بیامد و با او ظرفی و در آن ظرف مانند همان دوا که طبیب در همان ساعت ساخته و آماده نموده بود و غلام با من گفت مولایم با من فرمود طبيب با تو گفت این دوارا ده روز استعمال کن و تورا عافیت میرسدو من فرستادم بسوی تو از دوائی که اصلحه لك فخذ منه الساعته مرة واحده فانك تعافى من برای تو ترتیب داده ام و تو از این دوا در این ساعت بکار بند یکدفعه و در همین ساعت که بآن اندري عافیت یابی.

زید میگوید میدانستم کلام آنحضرت مقرون بحق است پس آن دوارا از هاون یکدفعه بکار آوردم و در همان ساعت بعافیت رسیدم و دوای طبیب را برای او رد کردم و طبیب نصرانی بود و روز دیگر صبحگاه مرا بدید که از آن علت شدید رسته بودم از من سئوال نمود و سبب بازپس فرستادن دوای خود را بخواست حکایت خود را با و در میان نهادم و پوشیده نداشتم طبیب بحضرت ابی الحسن علیه السلام برفت و بدست مبارك مسلمان گشت و عرضکرد يا سيدي اين علم مسیح است و نمی تواند کسی بر این امر دانا باشد مگر کسیکه مثل مسيح علیه السلام باشد .

و از این در معجزه یازدهم حضرت هادی علیه السلام از زید بن علی بن حسین بن زيد حكايتي قريب باين حکایت مسطور شد و شايد يك جهت این کردار امام

ص: 168

علیه السلام اسلام نصرانی بوده است .

معجزه هشتاد و هشتم محمد بن عبد الله قمی گوید چون از قم الطافی یعنی امتائی لطیفه با نزاکت بار کرده بطرف سیدم ابو الحسن علیه السلام بشهر سامراء روی نهادم و بسامرا در آمدم و منزلی اجاره کردم و در آن اندیشه بودم که با نحضرت وصول یا بم یا کسی بدست آید که این لطایف را که حمل نموده ام بحضرتش برساند و نیز پیر زنی را که در آنسرای بود تکلیف نمودم که زنی را برای من بیاورد که از وی تمتع گیرم و آن عجوز برای انجام حاجت من بیرون شد در این حال کوبنده در سرای را بکوفت بدو برفتم و کودکی نزار و منحول را بدیدم گفتم چه حاجت است گفت سید من ومولاى من ابو الحسن علیه السلام با تو میفرماید :

ما شکر نمودیم بر والطاف ترا که عمل نمودی و اراده داشتی که بمارسانی فاخرج الى بلدك واردد الطافك معك واحذر الحذر كله ان تقيم بسر من رای اکثر من ساعته فانك ان خالفت واقمت عوقبت فانظر لنفسك :

پس بشهر خودت بیرون شو والطاف خودت را با خود باز گردان و حذر كن و خود را چندانکه توانی بپاي اگر بیش از یکساعت در سرمن رای بیائی و مخالفت فرمان کنی دچار عقوبت میشوی برجان خود بترس که گفتم سوگند با خدای بیرون میشوم و نمی مانم در این حال آن عجوز اندر آمد و متبعه با او بود و من از وی تمتع جستم و آنشب را اندیشه بیتوته داشتم و با خود گفتم فردا بیرون میروم چون شب از آنسوی بگشت جمعی در سرای ما را بزدند و بکوفتند عجوز بیرون شد بناگاه شبگردان و کشیکچیان را با شرطه که با ایشان بود با شمع و مشعل بدیدم و ایشان با عجوز گفتند الان آنمرد و زنرا از سراي خود بما بسپار و عجوز در مقام انکار بر آمد و آنجماعت با سرای هجوم آورده مرا با آن زن بگرفتند و آنچه با من بود از لطایف و جز آنرا بغارت بردند و مرا بردند و بحکومت بگذرانیدند و در سر من رای بزندان در افکندند و مدت ششماه در محبس بماندم بعد از آن پاره ای از موالی آنحضرت نزد من بیامد و با من گفت حلت بك العقوبة

ص: 169

التي حذرتك منها فاليوم تخرج من حبسك فصر الى بلدك بآن عقوبتی که ترا از آن پرهیز دادم و خلاف آن کردی رسیدی و امروز نرا از زندان بیرون میکنند بشهر خود راه بر گیر و مرا در آنروز از حبس بیرون کردند و سرگشته و هانم بیرون شدم تا بقم رسیدم و بدانستم که بواسطه مخالفت فرمان آنحضرت دچار آن عقوبت گردیدم .

و این خبر مشتمل بر چند اعجاز است یکی علم امام علیه السلام بآمدن محمد بن عبدالله از قم دیگر حمل اشیاء لطیفه دیگر امر فرمودن او را باینکه اگر فی الساعة بیرون نشود دچار عقوبت میشود دیگر علم بعجوز و آوردن متعه دیگر عدم قبول اشیاء دیگر علم به آن روزیکه بعد از ششماه از زندان بیرون میشد .

معجزه هشتاد و نهم - حکایت آنحضرت با متوکل و خبر دادن از عدم عبور مرکب متوکل از پل و آسیب رسیدن بمتوکل و یکماه رنجوری اور چنانکه در ذیل احوال متوكل مذكور شد.

معجزه نودم - حکایت آنحضرت با نیرنگ باز هندی در مجلس متوکل

چنانکه بچند نوع مذکور شد .

معجزه نود و یکم - از معلی بن محمد مردی است که ابوالحسن علیه السلام فرمود : من هذه الطاغية يبنى مدينة بسر من رأى يكون حتفه فيها علي يدابنه المسمى بالمنتصر واعوانه عليه الترك و این سرکش عاصی یعنی متوکل عباسی شهری در سر من رای بنا میکند و مرگ او در همان شهر بدست پسر خودش منتصر بهمراهی غلامان ترك او خواهد بود و نیز بکلمات آنحضرت که اسم خدای بر هفتاد و سه حرف است و یکحرفش نزد آصف بن برخیا بود و چنان و چنین کرد و نیز از مقدار سنوات سلطنت متوكل وقراءت آیات شریفه که سابقاً مذکور شد در ذیل این معجزه رقم میکند و بعد از آن مینویسد چون متوکل جعفری را بساخت و فرمان کرد تا جماعت بنی هاشم و دیگران آنجا بنای عمارات نمایند و سی هزار در هم برای حضرت ابی الحسن بفرستاد و فرمان داد تا در بنای سرائی که در آنجا میفرماید

ص: 170

با توجه استعانت جوید و یکی روز متوکل بر نشست و به آن ابنیه نگران و گردش کنان بود و بسرای حضرت ابی الحسن علیه السلام نظر آورد و دید جز اندکی بر نیامده است این كار نيك شمرد و با عبيد الله بن يحيى بن خاقان بر من چنین و چنان سوگندهای مؤکد است که اگر سوار شوم و دار ابی الحسن علیه السلام را مرتفع نمكرم البته گردنش را میزنم عبیدالله گفت یا امیرالمؤمنین شاید آنحضرت در حال اضافه و تنگدستی باشد گفت بیست هزار در هم بدو بفرستد و یحیی آن مبلغ را با پسر خودش احمد بن عبیدالله بخدمت آنحضرت بفرستاد و با احمد گفت آنچه گذشته است در خدمتش معروض بدار چون برفت و بعرض رسانید حضرت هادی علیه السلام فرمود ان ركب فليفعل ذلك اگر متوکل سوار شد این کار را بکند. احمد بخدمت پدرش عبیدالله بازگشت و آن داستان را بگذاشت.

عبیدالله گفت شوگند با خدای سوار نمیشود و چون روز فطر همان سال که آن سال بقتل میرسد در رسید فرمان کرد تا جماعت بنی هاشم پیاده در رکاب او راه سپار شوند و از این کار مقصودش حضرت ابی الحسن علیه السلام و پیاده روان شدن آنحضرت بود پس جماعت بنی هاشم پیاده جانب راه گرفتند و حضرت ابی الحسن علیه السلام نیز پیاده روان شد و بر مردی از موالی خود تکیه داشت.

گروه بنی هاشم از این حال پر ملال روی بحضرت امام علی نقی علیه السلام آورده عرضکردند یا سیدنا در این عالم کسی نیست که خدای را بخواند تا مونه وش متوکل را از ما کفایت کند.

فرمود در این عالم کسی هست که قلامه ناخن او در حضرت خدای از ناقه صالح اعظم است گاهیکه آنرا عقر کردند و بچه اش بخدای ناله و فریاد برآورد و خداوند تعالى فرمود تمتعوا في داركم ثلاثة ايام ذلك وعد غير مكذوب و متوکل در روز کشته شد چنانکه این خبر در ذيل حال متوكل باتدقيقات و تحقيقات وافيه مذکور شد .

و بعضی گفته اند حضرت ابی الحسن علیه السلام در آنروز در حالیکه از پیاده روی

ص: 171

خسته و ملول شده بود عرضکرد اللهم انه قطع رحمی قطع الله اجله.

معجزه نود و دوم - در باب خواب متوکل است جناب ابی طالب را و مکالمات او با آن حضرت بطوریکه مشروحاً در ذیل احوال متوکل رقم کردیم و آنچه صاحب مدينة المعاجز از معجزات حضرت ابی الحسن علیه السلام در نود و سه حکایت یاد کرده است مسطور شد.

در مناقب ابن شهر آشوب و کافی و بحار الانوار وكشف الغمه واغلب كتب خاصه و پاره ای کتب عامه باین معجزات اشارت رفته است .

در کشف الغمه و پاره ای کتب اخبار مسطور است که محمد بن شرق گفت در خدمت حضرت ابی الحسن در مدینه راه میسپردم با من فرمود آیا تو ابن شرق نیستی عرض کردم بلي ابن شرق میباشم و خواستم از مسئله از آنحضرت بپرسم آنحضرت قبل از آنکه بپرسم بر من بدايت نمود و فرمود نحن على قارعة الطريق وليس هذا موضع مسئله در این گذرگاه مردمان مقام عرض مسائل نیست.

و دیگر در آنکتاب مسطور است که محمد بن فضل بغدادی گفت بحضرت ابی الحسن علیه السلام عريضه بنگاشتم که ما را دو حانوت است که از پدر ما رضی الله عنه بما رسیده است و میخواهیم بفروش برسانیم و فروش آن بر ما دشوار افتاده است خدای را بخوان ای سید ما که بیع این دو حانوت ببهائی خوب برای ما آسان گرداند و برای ما مقرون بخیر بگرداند.

آنحضرت در این باب جوابی بما بازنداد و ببغداد مراجعت کردیم و هر دو حانوت سوخته شده بود یعنی سبب جواب ندادن این بود که میدانست هر دو سوخته اند و از حیز فروش افتاده اند .

و هم در آن کتاب مرقوم است که ایوب بن نوح گفت بحضرت ابي الحسن علیه السلام نوشتم که زوجه من حامله است خدای را بخوان که مرا پسري عطا فرماید .

در جواب من رقم فرمود اذا ولدلك فسمه محمداً چون این پسر برای تو متولد

ص: 172

شد نامش را محمد بگذار .

میگوید برای من پسری پدید شد و او را محمد نام کردم و اینگونه اخبار دلالت دارد که امام علیه السلام بر ارحام امهات و تمام مواليد اطلاع و علم دارند چنانکه در این کلمات هم بصیغه مذکر ادا فرمود چه در پیشگاه او مصرح و مبین بود که پسر میباشد .

میگوید زوجه یحیی زکریا حامل بود و بحضرت امام علي نقي علیه السلام عريضه نگاشت و از حمل زوجهاش خبر داد و خواستار دعای ولد ذکور شد در جواب رقم کرد رب ابنة خير من ابن بسا باشد که دختر خوب تر از پسر میباشد و چون زوجه اش بار بگذاشت دختر بود.

و نیز در آنکتاب مسطور است که ایوب بن نوح گفت که بحضرت ابی الحسن علیه السلام نوشتم جعفر بن عبد الواحد قاضی متعرض میشود و در کوفه بمن آزارش میرسد و ازین حال شکایت کردم در جواب من مرقوم فرمود تكفى امره الی شهرین تا دو ماه دیگر از آزار او آسوده میشوی و چون دو ماه بگذشت او را از کوفه عزل کردند و من از شر او آسایش یافتم.

و دیگر مینویسد محمد بن ریان بن الصلت گفت بحضرت ابی الحسن علیه السلام عریضه نوشتم و در کید دشمنی که ممکن نبود کید او اذن و اجازت خواستم آن حضرت مرا ازین امر نهی فرمود و کلامی بگفت که معنی آن این بود که تو کفایت کارش را خواهی کرد پس کفایت کار را سوگند با خدای به نیکوترین کفایتی نمودم ذلیل شد و حقیر گشت و بمرد در حالیکه از همه مردمان در دنیا و دین خود بدحال تر بود.

و نیز در آن کتاب از علي بن محمد جمال مروی است که گفت بحضرت ابی الحسن علیه السلام نوشتم من در خدمتگذاری تو هستم و اينك علتی در پای من رسیده است و بر حرکت وقیام به آنچه واجب است قادر نیستم اگر صلاح بدانی که خدای را بخوانی که این درد را از من برگیرد و در قیام به آنچه بر من واجب است و ادای

ص: 173

امانت واجب با من اعانت فرماید و هرگونه تقصیری که من غیر تعمد از من روی داده و تضییع مالی که تعمداً بسبب نسیانیکه مرا عارض شده نموده ام مرا بحل گردانی و مرا بوسعت بدارد و دعا فرمائی که بر آن دین خداوند سبحانی که برای پیغمبرش علیه السلام پسندیده ثابت فرماید آنحضرت در جواب مرقوم فرمود کشف الله عنك وعن ابيك خداوند مرض را از تو و از پدرت بر گرفت .

علي جمال میگوید پدرم را علتی بود و در این عرضه داشت خود یاد نکرده بودم و آنحضرت ابتداء در حق او دعا فرمود ، ای دعا از تو اجابت هم ز تو ب هرگونه مرضى و عرضى وسری و خبری عالم و بر چاره اش بتقدیر خدای قدیر قادرند .

و نیز در کشف الغمه می نویسد مردی از اهل بیت آنحضرت بخدمت آنحضرت آمد نامش معروف بود و عرض کرد به شرفیابی خدمت تو بیامدم و مرا اذن و اجازت ندادی فرمود ما علمت بك و اخبرت بعد انصرافك و ذكرتني بما لا ینبغی از تو و آمدن تو خبر نداشتم و بعد از آنکه بازگشتی خبر یافتم و تو بآنچه نشاید با من در میان آوردی یعنی گفتی ترا اجازت ندادم یا مطلبی دیگر بوده است آنمرد سوگند یاد کرد که من چنین نکردم و حضرت ابی الحسن علیه السلام بدانست که وی کاذب است و عرض کرد اللهم انه حلف كان با فانتقم منه بار خدایا این شخص بدروغ سوگند یاد کرد این انتقام از وی بجوی و آنمرد فردای آن روز بمرد.

و هم در آن کتاب از محمد بن فرج مروی است که حضرت علي بن محمد سلام الله عليهما بامن فرمود اذا اردت ان تسئل مسئلة فاكتبها وضع الكتاب تحت مصلاك ودعه ساعة ثم اخرجه و انظر فیه چون خواهی از مسئله بپرسي آن مسئله را بنویس و مکتوب را در زیر مصلای خود بگذار و ساعتی بآن حال بمان پس از آن بیرون آور و در آن بنگر محمد بن فرج گوید چنین کردم و چون بر گرفتم جواب مسئله خود را در آل مکتوب مرقوم دیدم که از آن حضرت سؤال کرده بودم.

ص: 174

در بحار الانوار مروی است که شخصی بحضرت ابی الحسن علیه السلام نوشت که بدرستیکه برای مرد واجب است که با مام خود برساند آنچه را که دوست میدارد که به پروردگارش برساند در جواب مرقوم فرمود ان كان لك حاجة فحرك شفعتك فان الجواب ياتيك . اگر برای تو حاجتی باشد دولب خود را حرکت بده بدرستیکه جواب بتو می آید .

و دیگر در بحار مسطور است که ابو محمد طبری گفت متمنی شد که از جانب آنحضرت انگشتری با من باشد پس نصر خادم نزد من آمد و دو در هم بداد و خاتمی بساختم و از آن پس بر قومی که خمر می آشامیدند در آمدم ایشان بمن در آویختند و اصرار نمودند تا يك قدح یا دو قدح بیاشامیدم و آن انگشتری در انگشت من چندان تنگ شد که نتوانستم برای ساختن وضو بگردانم و چون صبح نمودم مفقود شده بود فتبت الى الله .

در تحفة المجالس و بعضی کتب دیگر مذکور است که روزی متوکل در باغی میگشت و گردش می نمود ابو العباس و محمد بن نصیر که از اقارب حضرت هادی بودند در اثنای راه بدرختی رسیدند که سخت زرد شده و نزديك است خشك شود متوكل با ابوالعباس گفت تو میگوئی امام زمان علی نقی است و بغیب عالم است برواز او بپرس این درخت از چه روی چنین زرد شده است و بخشکی نزدیك است ، ابو العباس گفت اگر بگوید کینه دیرین خود را از وی کم میکنی گفت بلی میگوید بحضور مبارکش مشرف شدم و از کیفیت درخت بپرسیدم فرمود آن درخت مورد است و در زیر آن کله آدمی مدفون است که آن آدمی بسبب معصیت او ملعون گردیده و همیشه از عذاب و دود دوزخ خالی نیست و عقوبت دوزخ بآن میرسد این روی زرد گردیده و مایل بخشکی شده است ابو العباس این خبر را بداد و با تفاق برفتند و زیر آن درخت را کندند کله خشک چندین ساله بیرون آمد و این خبر بنوعی دیگر مذکور شد.

والبته در پاره اخبار که محل تأمل است باید براوی و صحت خبر نظر کرد

ص: 175

نه اینکه بدون این تحقیق در مقام انکار و بعضی کلمات درآمد.

در کتاب ریاض الشهاده مسطور است که احمد بن عیسی کاتب گفت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را در خواب دیدم که بحجره من در آمد و بخوابيد و يك مشت خرما برداشت و به من داد شمردم بیست و پنج دانه بود از این خواب مدتی بر نیامد که حضرت هادی علیه السلام را محصلی از محصلان متوکل آورده و بآن دیه که ما بودیم در حجره منزل داده بنشانید و این محصل علف کاه و جو که لازم داشت از خدام من میگرفت روزی پرسید از ما چند طلب داری گفتم از تو چیزی نمیگیرم و بخشیدم گفت مایل هستی این علوی را که در حجره جای داده ام ملاقات کنی و او را سلام بفرستی گفتم بدنیست پس برفتم و سلام دادم و عرض کردم در ده از دوستان و اخلاص کیشان تو جمعی کثیر هستند اجازت میفرمائي بايشان اطلاع بدهم بملاقات تو بیایند فرمود راضی نیستم البته خبر مکن عرض کردم در این دیه ماخرمای خوب هست رخصت میدهی قدری برای تو بیاورم فرمود هر چه برای ما بدهی بمامیر سدلکن بهمین محصل بده که او بما میرساند او بما میرساند پس چند قسم خرما برای محصل بفرستادم و مقداری از خرماهای بس ممتاز برداشتم و در دستمال و آستین خود گذاشتم با ظرفی از کره تازه و نزد محصل رفتم چون مرا بدید گفت میخواهی صاحب خود را به بینی گفتم بلی چون تشرف یافتم همان خرماها که برای محصل فرستاده بودم همه در حضور مبارکش بود پس آن خرماهای پاکیزه که با خود آورده بودم در حضرتش بگذاشتم يك مشت از آن خرما را برداشت و بمن داد و فرمود اگر پیغمبر زیاده ازین بتو داده بود ما هم بیشتر میدادیم چون شمردم بیست و بیست و پنج دانه بدون زیاد و کم بود.

راقم حروف گوید تواند بود که این داستان ددطی راه آن حضرت بطرف سامرا يا توقف در خان الصقا ليك بوده است و این خبر چند معجزه در بردارد یکی اینکه فرمود هر چه برای ما بدهی بما میرسد دیگر خبر از خواب رسول خداي صلى الله عليه و آله را دیگر عطا فرمودن در خواب خرما دیگر علم بعدد

ص: 176

خرماي مبذول ، دیگر مشتی بدون شماره با حمد دادن و بیست و پنجدانه بعدد خرمائیکه رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم را عطا فرموده بود در آمدن در تحفة المجالس در پایان معاجز حضرت جواد علیه السلام می نویسد که حضرت امام محمد تقی علیه السلام را خادمی بود که محمد بن اسنی نام داشت و مدتی بخدمات آن حضرت مباهی بود وقتی درد چشمی بروی مستولی شد چنانکه نزديك بكورى رسيد بحضور امام علیه السلام آمد و عرض کرد ای مولای من فدایت کردم یکسال است بدرد چشم مبتلا شده ام و نزديك است نابينا شوم و برای استغاثه باین درگاه توسل جسته ام آن حضرت چند کلمه بر کاغذی بنوشت و بدو داد و فرمود این کاغذ را بردار و نزد فرزندم علي نقي برو تا علاج درد چشمت را بنماید و در آنهنگام علی نقی علیه السلام شیر خواره بود چون بدر خانه آنحضرت آمد دید حضرت علی نقی علیه السلام بر روی کتف خادم بود چون خادم پدر بزرگوارش را بدید دست مبارک در از کرده در بغل خادم برفت و دست بچشم او بسود در همان آن چشم او چنان روشن شد و از درد آرام شد که گوئی هر گزش دردی بچشم اندر نبوده است .

و هم در آنکتاب مسطور است که وقتی یکی از خدام حضرت امام علی نقی علیه السلام خواست بسفری رود چون رخصت یافت آنحضرت بدو فرمود میباید در این سفر خاتم عقیق زرد با تو باشد و نقش يك روى خاتم ماشاء الله لاقوة الا بالله استغفر الله و نقش روي ديگر محمد و علی باشد که خانمی که باین صفت باشد از قاطعان طریق امان بخشد و از آفات دنيوية واخروية سالم بدارد.

خادم میگوید از پیشگاه مبارکش بیرون رفتم و بدان صفت انگشتری به دست کردم و دیگر باده بوداع دیگر مشرف شدم فرمود برو انگشتری فیروزه تحصيل كن كه بريك روی آن الله الملك و بدیگر روى الملك لله الواحد القهار نقش باشد چه در آن اتنا که بمیان راه شهر طوس و نیشابور است شیری بر سر راه برسرراه مردم و قافله خواهد بود و نخواهد گذاشت که قافله از آنراه عبور کند تو در آن وقت نزد آن شیر برو و این خانم را بدو بنمای و بگو آقا ومولایم امام علي نقى

ص: 177

بتو میگوید از سر راه دور شو خادم میگوید چون بآن سفر برفتم سوگند باخدای در همان موضع که فرموده بود شیر را بدیدم و فرمان آنحضرت را ابلاغ کردم و آنشیر از آنراه بدیگر راه شد و بعد از آن باز شدن از سفر و تشرف به آستان مبارک گذشته را بر صفحه عرض بگذاشتم فرمود يك چيز ديگر هست که نگفتی اگر خواهی ترا بازگویم عرض کردم یا سیدی و مولائی بفرمای شاید فراموش کرده باشم .

فرمود شبی از شبها که در پیشگاه قبر امام رضا علیه السلام به بیداری بگذرانیدی جماعتی از جن بزیارت آن آمدند چون آن انگشتری را بآن بانگشت تو بدیدند از انگشتت بیرون آورده در آب بشستند و آن آب را به بیمار خود خورانیدند و آن بیمار بهبودی گرفت و از آن پس آن انگشتری بانگشت دست چپ تو کردند و از اول بدست راستت بود و تو از این حال در عجب بودی و سببش را نمیدانستی و از آن پس در پیش سر خود یاقوتی یافتی و برداشتی و اکنون همراه تو است و جماعت جن برای تو هدیه آورده اند ببازار برده بفروش رسان همانا به هشتاد دینار طلا از تو میخرند خادم میگوید یا قوت را ببازار بردم و بطوریکه بفرمود بفروختم و در این خبر چند معجزه ظهور یافته .

نخست امر بخاتم دوم فرمودن و مكان ظهور شیر را بعینه نمودن و دیگر از جلوراه گیری شیر خبر دادن دیگر پیام بشیر دادن دیگر امر فرمودن بنمودن انگشتری بشیر دیگر اطاعت شیر بحال فرمایش آنحضرت و دور شدن از آنمکان دیگر خبر دادن از شب زنده داری خادم آنهم در آستان حضرت رضا دیگر آمدن جن بزیارت آن حضرت دیگر دیدن جماعت جن آن انگشتری را به آن نقش ، دیگر بیرون آوردن انگشتری را از دست خادم ، دیگر شستن بآب دیگر بیمار داری جماعت جن دیگر خورانیدن آب آنرا ببیمار خودشان دیگر صحت یافتن بیمار آنها دیگر انگشتری را بدست چپ خادم در آوردن . دیگر علم باینکه انگشتری از اول بدست راست او بود .

ص: 178

دیگر علم بتعجب نمودن خادم از اینکه انگشتری از چه بدست چپ اوست دیگر خبر دادن باینکه یاقوت در پیش سراد بود ، دیگر خبر دادن باینکه یاقوت همراه خادم است ، دیگر خبر دادن باینکه یاقوت را در بازار بفلان قیمت خواهند خرید و بهمان قیمت که فرموده بود بخریدند .

همانا چون در این اخبار بدقت و لطف نظر وعمق فکر بنگرند از هزاران هزارها یکی از احاطه امام و علم بر جزئيات وكليات وبواطن وظواهر امور واحوال عالمیان مستحضر میشوند آیا در همان زمان که این خادم مشرف و محل توجه چه هزارها شرفیابیها از دیگر طبقات انواع مخلوقات عوالم امکان اتفاق افتاده و برای هر يك صدور چگونه احکام و نمایش چگونه معجزات و آیات و دلائل بوده است که تصور آن از قوه هرذی تصوری بیرون است ذلك فضل الله يوتيه من يشاء

در کشف الغمه از داود ضریر مروی است که گفت خواستم بمکه معظمه شوم پس شبانگاه در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام وداع نموده بیرون شدم اما شتریان از حرکت کردن در آنشب امتناع ورزید و چون صبح بردمید برای وداع با قبر منور حضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بیامدم در همان حال فرستاده حضرت ابی الحسن علیه السلام در طلب من بیامد شرفیاب شدم و شرمگین بودم و عرض کردم فدایت شوم هما ناشتر بان در شب گذشته تخلف نمود آنحضرت بخندید و درباره من باشياء وحوايج كثيره امر فرمود آنگاه گفت كيف تقول یعنی آنچه را که گفتم چگونه خواهی گفت و من چنانکه فرموده بود محفوظ نساخته بودم، پس مدالدواة وكتب قلمدان بکشید و نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

اذكر انشاء الله والامر بيدك من تبسم كردم فرمود ترا چیست عرضکردم خیر است فرمود با من خبر بده عرض کردم بیاد آوردم حدیثی را که مردی از اصحاب ما مرا حدیث کرد و گفت که جدت امام رضا علیه السلام هر وقت بحاجتی امر میفرمود

ص: 179

می نوشت بسم الله الرحمن الرحيم اذكر انشاء الله آنحضرت تبسم نمود و فرمود ای داود لو قلت لك ان تارك التقية كنارك الصلوة لكنت صادقاً اگر با تو بگویم هرکس ترك نماینده تقية باشد چنان است که نماز را ترك نمايد براستی سخن کرده ام و از این پیش باین خبر باندك تفاوتی با بیانی مبسوط اشارت رفته است.

علامه مجلسی در بیان این حدیث شریف میفرماید قول آنحضرت كيف تقول اي سأله علیه السلام عما اوصى اليه هل حفظه ولعله كان ولم احفظ مثل ما قال لى فصحف فكتب علیه السلام ذلك ليقراء لعلا ينسى او كتب ليحفظ بمحض تلك الكتابة باعجازه علیه السلام و علي ما في الكتاب يحتمل ان يكون المعنى انه لم يكن قال لى سابقاً شيئاً اقوله في مثل هذا المقام و يحتمل ان يكون كيف تتولى كماكان المأخوذ منه يحتمل ذالك اى كيف تتولى تلك الاعمال وكيف تحفظها و اما تعرض برای ذکر نمودن تقیه این مسئله یا بواسطه عدم کتابت حوائج و تحویل بر حفظ داود است مرتقية را يا برای امر دیگر است که در این مخبر مذکور نیست.

و دیگر در بحار الانوار از احمد بن قاسم مروی است که ابوهاشم جعفری گفت وقتی سخت تنگدست شدم و باضافه شدیدی دچار گشتم پس بآستان مبارك حضرت ابی الحسن علیه السلام مشرف گشتم حضرت امام علي نقي مرا اجازت داد و بحضور مبارکش برفتم و بنشستم آن حضرت فرمود ای ابوهاشم اى نعم الله عزوجل عليك تريد ان تؤدى شكرها كدام يك از نعمتهای خدای عزوجل که شامل حال تو است میخواهی شکرش را بگذاری.

ابوهاشم می گوید اندوهناك خاموش شدم و ندانستم بآنحضرت چه جواب گویم و حضرت هادی علیه السلام بدايت نمود و فرمود رزقك الايمان فحرم بدنك على النار رزقك العافية فاعاتك على الطاعته ورزقك القنوع فصانك عن التبذل ترا بكوهر ایمان مرزوق فرموده و از برکت و میمنت آن بدنت را بر آتش حرام ساخت و ترا بدولت عافیت برخوردار گردانید و از برکت آن ترا بر طاعت اعانت نمود و هم ترا بنعمت قنوع وقناعت و رضای بصیبه و قسمت مرزوق هشت و باین واسطه ترا از

ص: 180

گزند تبذل و در باختن نگاهداشت یا ابا هاشم انما ابتدائك بهذالاتى ظننت انك تريد ان تشكوا الى من فعل بك هذا وقد امرت لك بماة دينار فخذها .

ای ابوهاشم از آن روی برای تو بالکلمات بدات نمودم که من چنان دانستم که تو همیخواهی از کسی بمن شکایت آوری که چنان نعمتها بتوارزانی داشته است و بتحقیق که امر فرمودم صد دینار بتو بدهند پس آنمبلغ را بگیر .

و ازین خبر معلوم میشود که چون ابوهاشیم جعفری را مقامی عالی بوده است آنحضرت او را باین کلمات متذکر و ناصح گشت و نیز چون بر مقصود و تنگدستی و اراده او آگاه بود یکصد دینار زرناب بدر عطا فرمود.

و نیز مکشوف میدارد که برای امام علیه السلام حالت ظن و تردید نیست که لفظ ظن را بر معنی متداول نسبت بایشان استعمال نمایند بلکه همیشه در حالت کمان علم و نهايت ويقين هستند ، و برپاره ای ملاحظات گاهی بجای علم و یقین این لفظ را استعمال فرمایند اما نسبت بایشان بمعنی یقین است .

و هم در بحار الانوار از ابی بن راشد مروي است که گفت باری چند برای من وارد شد و پیش از آنکه در مکاتیب وارده نظر کنم که آنچه باید بحضرت امام علي نقى علیه السلام روانه کنم بکنم رسول آنحضرت نزد من آمد که شرح الى بدفتر كذا فلان دفتر را بمن فرست و حال آنکه نزد من در منزل من اصلا دفتری نبود پس برخاستم و در پی چیزی که بآن عارف نبودم بر آمدم تا تصدیق آنحضرت را نموده باشم و بهیچ چیز دست نیافتم چون فرستاده آنحضرت روی بر تافت گفتم بجای خود باس پس از آن پاره ای بارها را بر گشودم و دفتری بنظرم آمد که هیچوقت عالم بآن نبودم اما این مطلب را بالصراحة واليقين میدانستم که امام علیه السلام جز بحق و راستی مطالبه نمیفرماید پس آن دفتر را بحضور مبارکش بفرستادم.

و دیگر در بحار الانوار از علی بن مهزیار مروی است که طیب هادی صلوات الله علیه گاهی که روزی بحضور مبارکش مشرف شدم با من بزبان فارسی سخن

ص: 181

فرمود و هم در آنکتاب از ابراهیم بن مهزیار روایت شده است که گفت چنان بود که حضرت ابی الحسن علیه السلام مکتوبی به علي بن مهزیار بفرمود و او را امر نمود که مقدار ساعات را برای آنحضرت بکار آورد و ما مقدار ساعات را در سال دویست و بیست و هشتم بحضرتش حمل نمودیم و چون بسیاله رسیدیم علي بن مهزیار عريضة بنگاشت و از قدوم خود معر و ضداشت و اجازت مصير بآستان مبارك و تعيين وقتى را که بحضور همایونش راه بر گیریم بخواست و نیز اجازت برای شرفیابی ابراهیم برادرش طلب نمود پس جواب باذن و اجازت رسید که ما بعد از ظهر بحضرتش تشرف جوئیم پس جملگی بیرون شدیم و راه برگرفتیم و با روزی تابستانی و شدت گرما دچار آمدیم و مسرور غلام علی بن مهزیار با ما بود چون نزديك بقصر آن حضرت شدیم بناگاه بلال غلام ابي الحسن علیه السلام را ایستاده بانتظار خود دیدیم بلال با ما گفت اندر آئید پس بحجره در آمدیم و تشنگی سخت عظیم بما دست یافته بود و چندان درنگ نکرده بودیم که پاره ای از خدام نزد ما بیامد و کوزه های آب که از آن سردتر نمیشد با خود بیاورده بیاشامیدیم آنگاه آنحضرت علی بن مهزیار را بخواند و علی تا وقت بعد از عصر در حضور مبارکش مشرف بود .

پس از آن مرا احضار فرمود برفتم و سلام کردم و از آنحضرت خواستار را با من گذارد تا ببوسم پس دست مبارکش را کشیده داشت تا ببوسیدم و مرا بخواند و بنشستم و از آن پس با آنحضرت وداع نمودم و چون از در خانه بیرون شدم مرا صدا زد و فرمود اي ابراهيم عرض كردم لبيك يا سيدى فرمود از جای مشو پس یکسره نشسته بودیم و مسرور غلام ما با ما بود پس از آن بفرمود تا مقدار را نصب بند و از آن پس آنحضرت علیه السلام بیرون آمد و برای آن حضرت کرسی بر نهادند تا بر آن جلوس فرمود ، و هم برای علی بن مهزیاد کرسی در طرف بسار آن حضرت بر نهادند و علی بر آن نشست و من پهلوی مقدار بایستادم پس دیگی ساقط شد مسرور گفت هشت آنحضرت بزبان فارسی فرمود هشت ثمانیه عرض کردیم بلی ای سید ما و تا هنگام عشا در حضور مبارکش بایستادیم و از آن

ص: 182

پس بیرون شدیم .

آنحضرت با علي بن مهزیار فرمود مسرور را بمن باز فرست و علی او را در آن وقت بآستان مبارکش روان ساخت و چون مسرور بحضور مبارکش در آمد امام علی نقی علیه السلام بزبان فارسی فرمود بارخدایا چون مسرور عرض كردلبيك ياسيدى در این حال نصر برگذشت با مسرور در را بر بست مسرور میگوید بعد از آن ردای مبارکش را بر من افکند و مرا از نصر پوشیده میداشت تا از آنچه میخواهد از من پرسش فرماید پس از آن علی بن مهزیار مرا بدید و گفت تمام این کارها بواسطه خوف از نصر بود پس عرض کرد یا ابا الحسن نزديك ميباشد که خوف من از نصر همان خوف من از عمرو بن فرج باشد .

و هم در بحار الانوار مسطور است که ابوهاشم گفت در خدمت حضر

ابی الحسن علیه السلام بودم و آنحضرت مجدد بود یعنی آنحضرت مجدد بود یعنی آبله داشت آبله داشت پس طبیبی که حضور داشت گفتم آب گرفت یعنی این آبله باب نشسته است پس آن حضرت روی با من آورد و فرمود تظن ان لا يحسن الفارسية غيرك كمان میبری که جز تو کسی زبان فارسی را نیکو نمی داند طبیب بآن حضرت عرض کرد فدایت کردم تحسنها فارسی را نیکو میدانی فرمود اما فارسية هذا قال لك احتمل الجدري اما اين فارسی یعنی گفت آب گرفت مرادش این بود که آبله آب بردار شده است .

و نیز در بحار الانوار از داود بن قاسم مروی است که گفت بخدمت حضرت الحسن صاحب العسكر مشرف شدم با من فرمود با این غلام تکلم کن بزبان فارسی چه گمان میبرد که زبان فارسی را نیکو میداند باغلام گفتم زانوی تو چیست غلام جواب نداد آنحضرت باغلام فرمود يسألك وهو يقول ركبتك ماهي میپرسد از تو و میگوید را توی تو چیست .

ودر كتاب نزهة الجليس ابن نور الدين مكي حسيني عليه الرحمة درذيل حال حضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام وذكر قصيده حمد بن حسن الحر رحمة الله عليه که از معاجز آنحضرت نام میبرد مینویسد و طبع الحصاة فاعجب و اسمع يكى

ص: 183

از معجزات آنحضرت را طبع حصاة نوشته است که در کتب مذکور یاد نکرده اند و البته مقرون بصحت است و باشر حي که در طی هر معجزه بچند معجزه دیگر آوردیم مجزات حضرت امام علی نقی علیه السلام نزديك بچهارصد عدد میرسد و بر محدثین و دیگر طبقات نویسندگان مکشوف است که این بنده حقیر در این عنوان که هر معجزه محتوی بر چند معجزه است مبتکر هستم و سایر نویسندگان باین دقت نظر وجودت خاطر بهره در نشده اند، فحمد الله ثم حمد الله و اگر انشاء الله الرحمن شده باشند بندرا در نظر نیامده است، حمد خدای را که ازین عصر روز پنجشنبه نوزدهم شهر جمادی الثانيه سال قوى ئيل يك هزار و سیصدوسی وهشتم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم موافق بیستم برج حوت و موافق بعضی روایات که ولادت حضرت صدیقه طاهره بتول عذرا فاطمه زهراء صلوات الله علیها در بیستم این ماه است فردا که جمعه است دو عید بزرگ اسلامی و روزی بس مبارك و میمون است این بنده حقیر عباسقلی سپهرثانی کاشانی از کتب متعدده معتبره باخباريكه بمعجزات باهرات حضرت ابي الحسن ثالث امام علی نقی هادي صلوات الله وسلامه علیه حاوی بود دست یافت و بحیز تحریر در آورد و البته این معنی بر ذوی العقول والالباب مكتوم نیست که تا چیزی بر خلاف قبول عقول و توانائي نفوس و خارق عادت و افزون از قدرت بشر نباشد و ظاهر شود آن را معجزه نخوانند چه اگر دیگران هم بتوانند اتیان بمثلش را نمایند و از نمایش مانند آن عاجز نباشند چرا معجزه خوانند خواند و چون عاجز هستند معجزه نامند و از ادله بزرگ نبوت و امامت خوانند در این صورت بایستی کمال غرابت را داشته باشد و البته آنچه بسی عجیب و غریب باشد قبول آن در نفوس وعقول حتى الامكان مأنوس ومعقول نیست پس بایستی کسانی که بخدای و انبیاء و اولیای خدا و معجزات ایشان تصدیق دارد اگر بر خبری بس عجیب و معجزه ای بس شگفت بگذرد بدون تأمل وتعقل وتحقيق وتفكر كامل مثل پاره ای مردم قصير الفهم وقاصر الادراك وفاتر الفهم در مقام انکار یا استهزاء و خنده برنیاید و عقل خود را به تنها میزان رد و قبول نشمارد چه اگر بدیده

ص: 184

دانش در هر چیزی بنگرد و در اجزای شخص خود نظر نماید تمامش همان حکم را دارد و استعداد انکار را آشکار مینماید و البته از قدرت خداوند قادر هر چه ظاهر شود اگر خوب بنگرند با مدرکات قاصره ما مردم در همین حال و منوال است پس بایستی از نخست بر اعضای وجود خود وقوا وحواس ظاهرية و باطنية وخلقت خود منکر گردید و بدون زحمت دیگر آسوده بزیست و این سخن از آن گویم که ما را نمیرسد که چون خبری و حكايتي ومعجزه اي را که نسبت آن بمعصوم صحت داشته باشد چون نفهمیدیم منکر شویم یا بخنده و فسوس وسخره ولاغ بگذرانیم که عاقبتی بس وخیم خواهد داشت چه بسیار باشد که معجزه را که سخت عجیب یا بیرون از صدق شماریم مقرون بحقیقت باشد و این انکار تولید مفاسد و معایب و عذاب و کفال و خشم و ستيز صاحب معجزه را خواهد نمود و آن دیگر را که آسان و بقبول ذهن نزدیك می شماریم بیرون از حقیقت و صدق باشد و اقرار بآن نمودن اقرار بغیر واقع است والله اعلم .

بیان پاره ای مناقب و مدایح و مفاخر حضرت هادی صلوات الله علیه که نظماً ونثراً وارد است

در این بامداد جمعه بیستم شهر جمادی الثانیه که مطابق پاره ای روایات مطابق با روز ولادت سعادت آیت حضرت صدیقه کبری محبوبه کبریا جگر پاره مصطفي زوجه مرتضى والده ما جده ائمة هدى صلوات الله عليها وعليهم الى آخر الدنيا فاطمه زهرا انسية حورا مايه نمايش ارض و سما و تابش خورشید دماه و پیدایش سفيد وسياه عليها الاف التحية والثناء است و این بنده حقیر را بسی امیدواریها و افتخارها و سعادتمندیها است که سلسله نسبش از حیثیت ما در

ص: 185

پدر باين والاحضرت مناقب آیت مایه رستگاری و فیروزی مندی هر دو جهان و شرف و شرافت ابدی جاویدان باشد صلوات الله وسلامه عليها و ابيها وبعلها و بنيها بهترین ذخایر دنیا و عقبی ثبت مآثر و بث مناقب و نشر مدایح این زحل شبستان هدایت و شموس سموات درایت صلوات الله عليهم كه بنام هر يك مذكور آید راجع بجملگی ایشان است.

در كتاب نزهة الجليس ابن نور الدين مكى حسینی موسوی رضوان الله تعالی مسطور است که فضايل علي هادى عليه وعلى آبائه السلام را حدی محدود و معجزاتش راعدی معدود نیست و شیخ عالم علامه فهامه شیخ محمد بن حسن الحر برخی از فضایلش را در دیوان خودش در ضمن ارجوزه طویله یاد کرده است و ما این ابیات را از آنجمله مختصر و مذکور نمودیم.

بعد ابيه كان حل مدفنه *** بعد ثلاث وثلاثين سنة

في هذه المدة كان قاما *** بالأمر بعده لنا اماما

بسم متوكل قد قتلا *** راح شهيد استضاما مبتلى

ازین پیش در ذیل وفات حضرت هادی علیه السلام رقم نمودیم که شش سال بعد هلاك متوكل بروضه رضوان پیوست.

اولاده الحسين بعد الحسن *** محمد و جعفر ذوالفنن

و ابنته عایشه بخیه *** من قد عرفت الكامل النبيه

وامه جارية سرية *** ثمامة كريمة سرية

كنيته كمارووا ابو الحسن *** فاسنم و کنیته کلاهما حسن

القابه الهادي النقي الناصح *** القائع الفتاح نقل واضح ل

العالم الامين و الفقيه *** وطيب يعرفه الفقيه

و مرتضى متوكل و النص *** دل علي فضل به مختص

تواترا والمعجزات توثر *** دلت على أمامة لا تشكر

اخبر بالغيوب غير مرة *** كان لجبهة الكمال غرة

ص: 186

کنقله فی الحال موت واثق *** و ملك جعفر لشخص واثق

اخبر مشخصاً انه سيوتن *** فكان ثم انه سيطلق

اخبر قوماً بحضور الموت في *** وقت معين فكان فاعرفت

وكم وكم قد رسل الاكفانا *** فكان من موتهم ما كانا

وكم دعا على عدو فهلك *** و كان قد عزوبر و ملك

و داخل فان الصعا ليك على *** صورة منكر لما قد فعلا

اراه روضات و جنات بها *** انهار ماه عجب فانبتها

فى عسكر المكرم مات الوالد *** فاخبر الاهلين ذاك الماجد

في ذلك اليوم بيسترب وقد *** حكى فعال جعفر حين ولد

ان كثيرا سيضلون به *** وكم لقد اوضح عن مشقبه

وكم اجاب سائلا من قبل ما *** سأله عن شكل قدا بهما

وكم لقد بنا انسانا بنيا *** اضمر فراح عنه معجبا

وكم شفا المريض بالدعاء *** فقد جبا القلوب بالشفاء

و اخذه في السيف أسباب المطر *** ما فرا اعجب ما منه ظهر

فجاء هم فى الصيف غيث هاطل *** و برد مثل الضحور و ابل

فصحبه قد سلموا ان نقلوا *** وكل من سواهم قد فشلوا

و اخبر القدم بما كان السبب *** حتى قضوا من ذاك اعجب العجب

مات ثمانون من الاعداء *** و دفن الجميع في البيداء

مصداق ما قال الامام الطهر *** في كل بقعة تكون قبر

و ماجرى له مع النصراني *** من اوضح الاعجاز و البرهان

اظهر ما كان و ما يكون *** مكورا فصارت الظنون

راى الامام صورا منقوشه *** فى فرش فى مجلس مفروشه

وكان من ذلك صورة الاسد *** و ثم هندى على القول الاسد

شعبذ حاول ان يخجله *** فضحك الحضار مما فعله

فامر الامام ذاك الاسدا *** باكله فقام حيا و اعتدى

ص: 187

فاكل المشعبد الهنديا *** لما راى فعاله الرديا

فدهشوا و دهش الخليفة *** ولم يردا اثار تلك الجفية

وهابه الاطيار حتى سكتت *** من بعد ما قد نطقت و صبوتت

ارى الخليفة الجليل عسكرة *** فى الخافقين بصفات منكره

وكلهم كانوا من الملائكه *** فى صور الخلايق المباركه

فانكر الخليفة الذي يرى *** وخاف من كثرتهم و ذعرا

وطبع الحصاة فاعجب واسمع *** و كم طوى الأرض فابن من يع

و في اجابة الدعاء منه *** معجزة كم نقلوها عنه

و رفع الريح له الاستاذا *** فحار من شاهد او خارا

ذلت له السباح لما نزلا *** يوماً اليها وبكت تذللا

كتابة الكتاب في الظلماء *** وختمه من اعجب الاشياء

واخرج الفواكه العجيبة *** من حائط وانها غريبة

وارتفع الامام في الهواء *** وعاد بغرائب السماء

اخرج من تجت التراب برا *** لقوت قوم يشتكوم ابضرا

انبع من تحت التراب ماء *** أردي بها جماعة ظماء

لبسن فى الصيف ثيابا للمطر *** فنزل الغيث وكانوا في السفر

وعلمه بالالسن الكثيرة *** جرى من الفضائل الغزيرة

بل معجزله ونقل الجعفرى *** اعجب نقل ثابت مشتهر

سأله ان يعلم الهندية *** مص حصاة مصة قوية

ثم رمي بها اليه فوضع *** في فمه تلك الحصاة فانتفع

فعلم الالسن سبيعان انت *** ثلاثة من بعدها لها تلت

اولها الهندية المطلوبة *** ونال مما رامه مطلوبة

و لمس الحصي فصار ذهبا *** فوهب العافين ما قدوهبا

وسقيه المعتز مما يؤثر *** و علمه وفضله لا يجوين

ص: 188

و در این شعر نسبت مسمومیت حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه را بمعتز و در شعر سوم که در این قصیده مذکور شد بمتوکل میدهد و این معین است که چنانکه مذکور ساختم شهادت آن حضرت بز هر جفای معتز عباسی بود و در این قصیده از معجزات آنحضرت از زمان خروج از مدینه طيبة بسر من تا آخر زندگانی آن حضرت علیه السلام بنحویکه در ذیل احوال آنحضرت با متوکل و در ذیل معجزات آن حضرت یادکردیم رقم کرده است جز اینکه طبع حصاة که در ذیل معجزات نام برده است در کتبیکه این بنده از آنها نقل کرده بنظر نرسیده است و البته مقرون به صحت است عدم وجدان دلالت بر عدم وجود ندارد چنین عالمی تحریر وفاضلی با تقوی تا نداند و نبیند و صحیح نداند نمینویسد و آنچه محدود بصدق نباشد بامام علیه السلام منسوب نمیدارد در مناقب ابن شهر آشوب علیه الرحمة مسطور است که ابو

بدیل تمیمی این شعر را در مدح آنحضرت عرضکرده است .

انت من هاشم بن عبد مناف بن قصى في سرها المختار في اللباب اللباب والارفع الأرفع منهم وفي النضار النضار و دیگر می نویسد که ابوالفتح محمد بن خشان کاتب از خویشتن برای من انشاء کرد.

حبى موقوف على سادة *** قد اصطفوهم لبنى الهدى

سلم لمن ساملهم قلبه *** وخرب من كان عليهم عدى

مهاجروه مثل انصاره *** واله نحن لكل فدى

و فوق ما بينهم ربنا *** علقة من دوننا احمدا

و این شعر را از مهیار دیلمی مذکور میدارد .

اشد ديداً بحب آل احمد *** فامز عقدة خوز لاتحل

الطيبون از راعت الرحا *** والكاتبون وزرايوم الزجل

والمتعدون المطعمون والثرى *** لقطب و الحام عقبان ازل

لا طلعا منعم عليهم *** مجارون اذا الناصر ضل

يستشعرون الله اعلا فى الوعى *** و غير هم ماعل هبل

ص: 189

لم يثن حرف وثن لعابد *** منهم يزيغ قلبه ولا تصل

سيد مرتضى علم الهدى علیه الرحمه عرض میکند :

یا عصب الله و من حبهم *** محيم ما عشت في صدري

ومن ارى ودهم وعده *** زادی اذا و سدت في قبري

و هو الذى اعددته جنتی *** و عصمتي في ساعة الحشد

حتى اذا لم يك معسره *** من احدكان بكم نصدى

بوقف ليس به سلعة *** لناجرا نفق من يد

سید اسمعیل حمیری علیه الرحمه معروض میدارد :

یا آل ياسين ياثقاتی *** انتم موالى في حياتي

دعاتي اذا دنت وفاني *** لكم لدى محشری انجانی

اذ تفصل الحاكم القضاء *** ابدا اليكم من الاعادي

من آل حرب ومن زياد *** وآل مروان ذى العتاد

و اول الناس في العناد *** مجاهرا اظهر اليسراء

هاشمی رحمة الله عليه بعرض ميرساند :

لى سادة قد تمتهم الرسل *** عليهم في المعاد اتكل

محمد و الوصى و ابنته *** والزهر اولادهم وما يسلبوا

لحبهم يدخل الجنان غدا *** حشر البرايا و يغفر الزلل

هم حجج الله والذين بهم *** يقبل يوم التغابن العمل

سيفتهم يوم بعثه معهم *** في جنة الخلد حيث ما نزلوا

فى حجرات غدت مقاصرها *** باهل بيت النبي تتصل

دعبل بن علي خزاعي عليه الرضوان عرضه میدارد :

شفيعي في القيامة عندربي *** محمد والوصى مع البتول

وسبط احمد وبنو بنيه *** اولئك سادتي آل الرسول

دیگری عرض کرده است :

ص: 190

اذا ما هموی اسر حبهم والجمت *** جعلت سلامی حب آل

و دیگر ابن حمياد بشرف عرض رسانیده است :

لا يستوى من وفى يوماً و من لكنا *** وليس من طالب اصلا كالذي جننا

قد شرف الله خلقا من برية *** لولاهم ما بد انفسا و الانفتاح

قوم ابوهم علي خير منتجب *** وجد هم في البرايا خير من بعثا

وامهم فاطم الطهر التي طهرت *** فلانفا سادات يوماً ولا طمنا

ومنهم نايبات الدهر عن لبث *** فلم يدع منهم كهلا ولا حدثا

زبان موجودات و ممكنات كه بطفيل وجود مبارك اين انوار ساطمه بعرصه نمود خرامیده اند بالطبیعه شاکر و مداح چنین نوری ساطع و درخشي لامع و حياتي جاويد و نعمتی ابد پیوند و دولتی ارجمند هستند زبان مذهب هم بر حسب باطن لسان مداح است هر کسی آفتاب را بعدم فروغ بستاید خود را منسوب بعدم تمیز و تكلم بدروغ قدح کرده و قدح او بمدح آفتاب بازگشت میگیرد چه خواهند گفت چشم او نیروی ادراك ياشناس لمعان خورشید جهان آرا را ندارد و فروزشمس از آن برتر است که اینگونه چشمها بتواند تاب آن تاب وقبول آن فرجهان افروز را نماید ، بلکه اگر دقیق شویم خود وجود هر موجود که از هر موجود که از پوشش گاه نیستی بنمایش گاه هستی در آمده و از پر تو لمعان و درخش فروزان این انوار لامعه خاصه الهية نعمت نمود و دولت ابودیافته عین مدح آنذوات مقدسه طاهره خاص است چه اگر بطفيل وجود و برکت بود ایشان نبودی خبری از بود و نمود نبود و بر حسب ظاهر شعر او ناترین هر زمان که با خمیر مایه صفوت و صفا سرشته شده اند غالباً به مدايح وثناى حضرات ائمة هدى صلوات الله عليه عذب البيان و رطب اللسان بوده اند و سعادت دنیا و آخرت خود را از این لالی آبدار و غررت شاهوار ذخیره ساخته اند چنانکه در جلد اول و ثانی این کتاب و این مجلد سوم گاهی اشارت رفته است.

ابن صباغ در فصول المهمه مي نويسد فكانت نفسه فهدبة واخلاقه مستعذبة وسيرته عادلة وخلاله فاضلة وميازه الى العفات واصلة وزموع المعروف بوجود

ص: 191

وجوده عامرة اهله جرى من الوقار و السكون والطمانيته والفقه والنزاهة والخمول في الناهة ، علي ونيرة نبوية وشنكته علوية ونفس زكية و همة علية لا يقاربها احد من الانام ولا يدانيها وطريقة حسنة مرضية لا يشاركها فيه خلق يطمع فيها نفس همایونش بطهارت و پاکیزگی سرشت ممتاز و اخلاق پسندیده اش بحلاوت و ستودکی سرافراز و سیرت محمود و روش مسعودش بحد اعتدال و پسندیده بیانباز و خلال خلیل آئینش با خدای برترین مقربان پیشگاه الهی هم آواز ابنیه کرم و احسان و معروف بوجود مبارك و نمود همایونش عامر و باهلش معطوف در مراتب وقار وسكون وطمانية و عفت و نزاهت و استغراق در بحار نباهت برنيره نبوية و وطبیعت علوية ونفس زكية وهمت علیه ایست که در تمام انام هیچکس را استعداد لیاقت نزديك شدن بآن مقام و دنو بآن منزلت ولایت ارتسام نیست و بطریقت حسنه مرضیه نایل است که هیچ مخلوقی بمشارکتش مبادرت نتواند کرد و چنان از اندازه استعداد و قبول سرشت دیگران بر افزون و از حوصله دیگر مردم بیرون است چه هیچکس را در جزئی از اجزاء و عشری از اعشار آن راه طلب و طمع نمی باشد .

بیان پاره ای روایات مختلفه که از حضرت هادی صلوات الله علیه مأثور است

در امالی شیخ الطايفه شيخ محمد طوسى عليه الرحمة از شیخ صالح عبدالله بن محمد بن عبدالله بن ياسين مروی است که گفت : از عبد صالح علي بن محمد بن علي الرضا علیهم السلام در سر من رای شنیدم که از آباء عظامش صلوات الله عليهم مذكور میداشت و میفرمود قال امير المؤمنين العلم وراثة كريمة والاداب حلل حيان والفكرة مرأة صافية والاعتذار منذر ناصح وكفى بك ادبا تركك ماكرهة من غيرك حضرت امیر المؤمنين علیه السلام فرمود علم و دانش وراثتی کریم و آداب پسندیده حلیه وزیوری ایکو و تفکر در امور عالیه مر آتی صافیه و اعتذار بیم دهنده پند

ص: 192

آور است و برای تو از حیثیت ادب و ادیب بودن کافی است که هر چه را که چون در دیگری بینی مکروه شماری متروك بداری.

و هم در آنکتاب از علي بن عمر عطار مسطور است که گفت روز سه شنبه بحضور مبارك حضرت ابى الحسن عسکری علیه السلام تشرف جستم فرمود لم ارك امس روز گذشته یعنی روز دوشنبه ترا نمیبینم عرض کردم حرکت کردن روز دوشنبه را مکروه میشمارم فرمود يا علي من احب ان يقيه الله شر يوم الاثنين فليقرء في اول ركعة من صلوة الغداة هل انى على الانسان اى علي هر کسی دوست میدارد که خداوندش روز دوشنبه را از وی بازدارد و او را از گزند این روز نگاهداری فرماید باید در رکعت اول نماز صبح خود سوره مبارکه هل اتى علي الانسانرا بخواند وبعداز آن حضرت ابی الحسن علیه السلام قراءت فرمود فوقاهم الله شر ذلك اليوم و لقيهم نضرة و سروراً باین آیه شریفه که از همان سوره مبارکه است استشهاد فرمود تا برای سائل مکشوف آید .

و نیز در آنکتاب از ابو محمد فحام سند بحضرت امام علي بن محمد علیهما السلام میرساند که امیرالمؤمنین از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روایت نمود که فرمود يا علي محبك محيى و مبغضك مبغضى اى علي دوست تو دوست من است و دشمن تو دشمن من است .

و نیز در امالی طوسی از فحام سند بحضرت امام علی نقی علیه السلام میرسدکه حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود ما كان ولا يكون الى يوم القيمة رجل مؤمن الاوله جار مؤذيه و باین حدیث در ذیل احوال حضرت صادق سلام الله علیه اشارت رفت و چند حدیث دیگر از حضرت صادق علیه السلام بهمین اسناد مذکور است که در ذیل آنحضرت مسطور است .

و نیز در آنکتاب از ابو عمد فحام سند بعلی بن محمد عسکری علیهما السلام از آباء عظامش صلوات الله میرسد که حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما فرمود در خدمت سید خودمان صادق علیه السلام بودیم در این اثنا اشجع سلمی در آمد و آنحضرت را مدح مینمود و این حکایت نیز در ذیل حالات صادق علیه السلام مسطور شد و همچنین

ص: 193

پاره ای از اخبار دیگر که بروایت فحام مذکور شده است .

و هم در آنکتاب از ابومحمد فحام روایت شده است که حضرت امام علي بن محمد عسكري فرمود پدرم محمد بن علی گفت حدیث کرد با من علي بن موسى و فرمود حدیث کرد مرا پدرم جعفر بن محمد و فرمود با من حديث نمود پدرم محمد بن علی و فرمود حدیث نمود مرا پدرم علي بن الحسين وفرمود حديث کرد با من پدرم حسین بن علي صلوات الله وسلامه عليهم اجمعین و فرمود امير المؤمنین علیه السلام فرمود از پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم سؤال کردم از ایمان فرمود تصدیق بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالاركان .

و هم باین سند حضرت امام علي بن محمد عسکری علیهما السلام از آباء عظامش از حضرت امام رضا روایت میفرماید که فرمود موسی بن جعفر علیهم السلام بامن از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد علیهم السلام با من حدیث کرد و فرمود من لم يغضب في الجفوة لم يشكر النعمة و در اين كتاب باین حدیث اشارت شد.

و هم در آنکتاب از ابو محمد فحام از ابوالحسن علي بن محمد از آباء عظامش مروی است که امیر المؤمنین علی بن ابی طالب صلوات الله عليهم فرمود پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم با من فرمود يا على خلقنى الله تعالى وانت من نور الله حين خلق آدم و افرغ ذلك النور في صلبه فافضى الى عبد المطلب ثم افترقا من عبدالمطلب انا في عبدالله وانت في أبي طالب لا تصلى النبوة الالى ولا تصلى الوصية الالك فمن جحد وصيتك جحدنبوتى ومن جحد نبوتى اكبه الله علي منخريه فى النار .

ای علی خداوند تعالی مرا و ترا از نور خاص خداوندی بیافرید گاهیکه

آدم را خلق فرمود و این نور مبارك را در صلب آدم فرو ریخت و از آن پس به عبد المطب پیوست و از عبدالمطلب این دو نور از هم جدا شدند و من در عبدالله وتو در ابو طالب بودیم از این روی نبوت جز برای من و وصایت از بهر تو صلاحیت ندارد کسی منکر وصایت تو شود منکر نبوت من شده است و هر کسی منکر نبوت من گردد خداوند او را بروی در آتش جهنم بیندازد همانا در این حدیث مبارك ميفرمايد

ص: 194

خدای تعالی مرا و تورا از نور الله بیافرید و اختصاص مخصوص میدهد و بهین سبب میفرماید پس مقام والای نبوت و منصب عالى وصایت جز مراد تورا صلاحیت ندارد و از این کلام مبارك ميرسد که نبوت حضرت خاتم الانبياء ووصايت حضرت ولی اعظم خالق ارض و سماء جامع تمام مقامات نبوتية وولايتية ووصايتية است و آنچه سایر انبیاء و اوصیاء صلوات الله وسلامه در امر نبوت و وصایت دارند از این نور مبارك و اصل تمامت انوار ساطعه لامعه است .

و هم در آنکتاب از فحام از منصوری از هم پدرش مروی است که گفت امام علي بن محمد سلام الله عليهما با من حديث نهاد و فرمود پدرم از پدرش علي بن موسى از حضرت موسی بن جعفر حدیث نمود که مردی بخدمت سيد ما صادق صلوات الله علیهم بیامد و از فقر شکایت کرد و فرمود ليس الامر كذلك كما ذكرت وما اعرفك فقيراً .

این امر چنین نیست و تو را فقیر نشناخته ام عرضکرد سوگند باخدای ای سید من مستثنی از فقر نیستم و یکقطعه از فقر مذکور نمود و حضرت صادق صلوات الله عليه او را تکذیب میکرد تا آنجا که با او فرمود خبرنی او اعطیت بالبراة مناماة دينار كنت ناخذ با من خبر بده که اگر تو را صد دینار زرسرخ بدهند که از ما بیزاری جوئی میجوئی و میگیری عرضکرد نمیگیرم و آنحضرت همی بفرمود تا به هزارها دینار رسید.

و آنمرد سوگند میخورد که چنین کاری نمی کند و آنحضرت فرمود:

من معه سلعة يعطي بها هذا المال لا يبعها فهو فقير کسی را که چنین بضاعت و اسباب و ثروتی میباشد که این چند مال را در بهای آن بدو بدهند نفروشد چنین کسی را فقیر میتوان گفت مقصود اینست که هیچ دولتی و نعمتی و ثروتی و بضاعتی از تولای باهلبیت علیهم السلام که گنج بیزوال حضرت خداوند ذوالجلال است برتر و با بهاتر و عالیتر و باقیتر و جاوید تر نیست هر کسی دارای آن باشد دارای متاع کونین وغنی ترین مردم است و فقیر و بیچاره و ذلیل حقیقی کسی

ص: 195

است که فاقد آنست.

و هم در آن کتاب از فحام از حضرت امام علی بن محمد علیهما السلام مروي است که که جناب جابر گفت با حضرت امیر المؤمنين علیه السلام برفرات راه مینوشتیم بناگاه موجی عظیم برخاست و آن حضرت را چنان بغوطه سپرد که از چشم من مستور شد و از آن پس از آنحضرت فرو کشید و هیچ رطوبتی و تری در آنحضرت نبود من خوفناك خاموش شدم و سخت در عجب رفتم و بعد از آن از اینحالت از آن حضرت علیه السلام سؤال کردم فرمود این را بدیدی عرض کردم بلی فرمود انما الملك الموكل بالماء خرج فسلم علی و اعتنقنی همانا فرشته که باین آب موکل است بیرون آمد و مراسلام بداد و با من معانقه نمود .

دیگر در امالی الشيخ طوسي عليهما المغفرة از ابو محمد عبد الله بن محمد بن ياسين بن محمد بن عجلان تمیمی عابد مسطور است که گفت حدیث فرمود مرا مولاى من حضرت ابى الحسن على بن محمد بن على بن موسی بن جعفر از آباء عظامش از علي عليهم السلام که رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود الناس اثنان رجل اراح و رجل استراح فالمؤمن استراح من الدنيا وتعبها وافضى الى رحمة الله وكريم ثوابه و اما الذي راح فالفاجر راح منه الناس و الشجر والدواب و افضى الى ما تقدم مردمان بر دو گونه هستند پاره ای هستند راحت جوی و مردمان از ایشان و از وجود ایشان میخواهند براحت اندر باشند و برخی در طلب آسایش و آسودن باشند پس مومن خواستار آن است که از دنیا و تعب دنیا راحت پذیرد و از دنیا بیرون شود و برحمت و ثواب کریم خداوند رحیم برسد و اما آنکس که راحت را برای خود جوید مردم فاجر هستند که مردمان و درخت و جنبندگان خواستار آن باشند که از شر فجور و فسوق بر آسایند و بآنچه از بهر خود ذخیره کرده و مقدم داشته است میرسد .

در مجمع البحرین مینویسد در حدیث وارداست این او مستريح و مستراح منه بعضی گفته اند و او بمعنی او میباشد یعنی ابن آدم یا مستريح و او مؤمن است

ص: 196

که در طلب استراحت در دنیا برحمت الله تعالی است یا مستراح منه یعنی کسی است که میخواهند از وی براحت باشند وهو الفاجر يستريح منه البلاد والاشجار والدواب فان الله تعالى بفوت الفاجر مرسل السماء مدراراً بعد ما حبس بشومه الامطار و او شخص فاجر است که بلاد و اشجار و دواب در طلب آسایش یافتن از گزند وجود او هستند چه خداوند تعالى بسبب مرگ فاجر و از برکت فنای او باران از آسمان میباراند بعد از آنکه بواسطه شامت وجود او باران از باریدن باز داشته شده بود .

و نیز در امالى ابنى الشيخ طوسی از یعقوب بن سکيت نحوی مروی است که گفت از حضرت ابی الحسن علي بن محمد بن رضا علیهم السلام شنیدم که فرمود امیر - المؤمنين سلام الله عليه فرمود اياكم والا لطاط بالمنى فانها من بضائع الفجرة از ملازمت جماع بپرهیزید چه این کار از بضائع فاجران است .

و هم در آن کتاب از ابن سکیت نحوی مروی است که گفت از حضرت ابي الحسن علي بن محمد بن الرضا علیهم السلام شنیدم مابال القران لا يزداد على النشر والدرس الاغضاضة چگونه است و چیست قرآن را که با این کثرت انتشار و تدریس و کهنه شدنش جز تازگی و غضاضت نمی افزاید فرمود ان الله تعالى لم يجعله لزمان دون زمان ولا لناس دون ناس فهو في كل زمان جديد وعند كل قوم غض الى يوم القيامة بدرستيكه خداوند تعالی قرآن را مخصوص بزمانی سوای دیگر زمان و مردمانی جز دیگر مردمان قرار نداده است لذا قرآن در هر زمانی جدید است و نزد هر قومی تازه و با آوازه است تا هنگام هنگامه قیامت .

و از معانی این کلام مبارک این است که همان طور که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم خاتم پیغمبران سبحانی است قرآن نیز خانم کتب آسمانی است و احکام مذکوره در آن برای نظام در عالم و قوام امم چنانکه میفرماید كل في كتاب مبين ولا رطب ولا يا بس الا فى كتاب مبین تا پایان جهان کافی است و جریان و حفظ

ص: 197

آن با رسول خدای و ائمه اطهار است که هم اهل الذكر والراسخون في العلم و چون چنین است البته هر چه بیشتر منتشر شود مندرس و مدروس نمی گردد و همه گاه محل حاجت طبقات مخلوق است .

و هم در امالی ابنی شیخ طوسی رحمة الله عليهما از عبدالله بن محمد بن عبيد بن ياسين بن محمد بن عجلان تمیمی عابد مروی است که گفت از سید و آقای خودم ابوالحسن علي بن محمد بن الرضا صلوات الله عليهم شنیدم فرمود در سر من رأى العوغا قبلة الانبياء و العامه انسم مشتق ن العمى ما رضى الله لهم ان شبهم بالانعام حتى قال بل هم اضل : اسمی است مشتق از عمی یعنی کوری باطن و خداوند تعالی در شئونات این مردم کور باطن کور دل کورجان احمق نادان بهمین قدر رضا نداد و كافي ندانست که آنان را بهمان تشبیه نمودن بچار پایان کفایت فرماید چندانکه فرمود بلکه ایشان از چارپایان و حیوانات غير ناطق هم گمراه تر هستند .

در مجلد نوزدهم بحار الانوار و احتجاج طبرسی در ثواب کلمات اربع مینوید که از جمله مسائلی که حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام باهل اهواز مرقوم فرمود این بود سال عبانة الاسدي عن امير المؤمنين علیه السلام عن تأويل لاحول ولا قوة الا بالله فقال صلوات الله عليه لاحول منا عن معاصى الله الا بعصمته ولا قوة لنا على طاعة الله الا بعون الله.

عبانه اسدی از حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه از تأويل لاحول ولا قوة الا بالله پرسید فرمود حول و توانائی و نیرومندی از جانب ما براي ترك معاصى و گناه ورزیدند و حضرت خداوند منان نهی جز معصیت و نگاهداری خداوند سبحان نیست و هیچ قوت و قدرت و نیروئی برای ما بطاعت و رزیدن و فرمان برداری خدای تعالی نیست.

و از این پیش بمکتوب حضرت هادی علیه السلام باهل اهواز اشارت شد و هم

ص: 198

در آن کتاب از ابو محمد فحام از منصوری از هم پدرش مروی است که حضرت ابی الحسن عسکری از آباء عظامش علیهم السلام روایت فرموده که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود ان الله عزوجل فرموده لا اله الا الله حصنى من دخله امن عذابی دخله امن عذابى كلمة طيبة توحيد قلعه من است هر کس باین حصن حصین اندر شود از عذاب دوزخ و غیر دوزخ ایمن است .

و هم در آن کتاب از محمد بن احیان مروی است که گفت حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام در جواب من که از حضرتش خواستار شده بودم که مرا دعائي بیاموزد که دفع و نوازل و انجام مهمات مفید باشد بیاموزد و مرا باین مرحمت و عنایت اختصاص بخشد چنانکه پدران بزرگوارش علیهم السلام اموالی خود را اختصاص میداده اند رقم فرمود الزم الاستغفار همیشه باستغفار روزگار بسپار .

و نیز در آن کتاب از جناب عبد العظيم حسني سلام الله علیه از حضرت امام همام ابی الحسن عسکری صلوات الله وسلامه عليه مسطور است فرمود انما اتخذ ابراهيم خليلا لكثرة صلواته علي محمد و اهل بيته صلوات الله عليهم لفظ انما افاده حصر را میرساند یعنی سبب خلت ابراهیم خلیل الرحمن در حضور یزدان همین بوده که بر محمد و اهل بیت آنحضرت صلوات الله عليهم بسیار صلوات میفرستاد و از این پیش در ذیل همین کتب مباركه بثواب صلوات و پاره ای جهات و بیانات دقیقه اشارت شد.

و نیز در آن کتاب مذکور است که فحام روایت نموده که حضرت ابی الحسن عسکری صلوات الله علیه از پدران بزرگوارش از حضرت صادق صلوات الله عليه حدیث نموده که فرمود ثلاثة اوقات لا تحجب فيها الدعاء عن الله تعالى في اثر المكتوبه وعند نزول المطر و ظهور آية معجزة الله في ارضه درسه وقت دعای دعا کننده از حضرت مجیب الدعوات و قاضی الحاجات محجوب و باز داشته نمیشود یکی بعد از نمازها و عبادات مفروضه و دیگر هنگام نزول باران رحمت الهی و دیگر در زمانیکه یکی از آیات سبحانی و علامات آسمانی که موجب عجز و بیچارگی خلق است در زمان نمایان گردد و از این پیش بهمین تقریب حدیثی

ص: 199

مذكور افتاد و البته با حضور قلب و توجه بحق .

بیان پاره حکایات و روایات انبیای عظام که از حضرت هادی علیهم السلام وارد است

در مجلد پنجم بحار الانوار از جناب عبدالعظیم حسنی علیه السلام مروی است که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود لما كلم الله عز وجل موسى بن عمران علیه السلام قال موسى الهى ماجزاء من شهد انى رسولك ونبيك وانك كلمتنى قال یا موسی تانیه ملائکنی فتبشره بالجنة چون خداوند عزوجل با موسی بن عمران علیه السلام تكلم فرمود .

موسی عرضکرد بار خدایا پاداش و اجر کسیکه گواهی دهد من فرستاده تو و پیغمبر تو و کلیم تو هستم چیست فرمود ای موسی فرشتگان بدو آیند و او را وقت مرگ ببهشت من بشارت دهند.

در كتاب عين الحيوة مجلسى اعلى الله مقامه مرقوم است که بسند معتبر از حضرت امام علی النقى علیه السلام منقول است که حضرت موسی علیه السلام در هنگام مناجات از یزدان متعال سؤال نمود پروردگارا چیست جزای کسیکه چشمهای او از ترس تو گریان گردد وحی رسید ای موسی روی او را از گرمی آتش نگاه میدارم و از خوف و بيم وفزع روز قیامت ایمن میگردانم.

و هم در آنکتاب بسند معتبر مروی است که حضرت امام علی النقی صلوات الله علیه فرمود که حضرت موسى بن عمران علي نبينا و علیه السلام از خداوند خود سؤال نمود بارخدایا چیست جزای کسیکه مسکین را محض رضای تو اطعام کند خطاب رسید ای موسی در روز قیامت امر میفرمایم منادی را که در میان خلایق ندا در دهد که وی از آزاد کرده های خدا میباشد از آتش جهنم .

و نیز در آنکتاب بسند معتبر از حضرت امام على النقي علیه السلام منقول است که حضرت موسی علیه السلام از حق متعال سؤال نمود الهی چه چیز است جزای کسیکه

ص: 200

بر آزار مردم شکیبائی و بردشنام ایشان در راه رضای تو صبوری نماید فرمود : او را در هولهای روز قیامت اعانت مینمایم.

و دیگر در جلد بیستم بحار از حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام مروی استکه امام همام ابو الحسن عسکری صلوات الله و سلامه فرمود چون خداوند عزوجل با موسى بن عمران تكلم فرمود موسی عرض کرد الهی چیست پاداش کسیکه شهر رمضان را برای تو محتسباً روزه بدارد فرمود اى موسى اقيمه يوم القيامه مقاماً لا يخاف فيهای موسی او را در روز قیامت بجائی باز دارم که محل ترس و بیم نباشد .

موسي عرضکرد چیست پاداش کسیکه در پیشگاه تو بنماز بایستد فرمود اباهی به لملائكتی راكعاً وساجداً و قائماً وقاعداً و من بایست به ملائكتي لم اعذبه ، مباهات میجویم بسبب او و نماز و نیاز او بر ملائکه خودم در حال رکوع وسجود و قیام و قعود او و هر کس را که بواسطه او بر فرشته گانم مباهات کنم او ر ا عذاب نمیکنم .

موسی عرضکرد الهی جزای کسیکه صله رحم بجای آورد چیست فرمود ای موسی انسى له اجله راهون عليه سكرات الموت ويناديه خزنة الجنة هلم الينا فادخل من اى ابوابها شیئت زندگانیش را دراز کنم وسکرات مرگ را بروی آسان سازم بروی آسان سازم و در روز آنجهانی خازنان بهشت اوراندا نمایند . بشتاب و از هر دری از درهای بهشت که خود میخواهي ببهشت اندر شو .

موسى علیه السلام عرض کرد الهی چیست سزای کسیکه دست از تعدی مردمان کوتاه بدارد و با مردمان به نیکی و احسان بپایان رساند.

فرمود اى موسى يناديه النار يوم القيامه لا سبيل لى عليك چنين كسى را آتش دوزخ در روز قیامت ندا میکند که مرا راهي بر تو نیست . موسی علیه السلام عرضکرد خداوندا چیست جزای آنکس که تو را بدل و زبان یاد کند فرمود اى موسى اظلة يوم القيامة بظل عرشی و اجعله في كنفي چنين

ص: 201

کسی را در روز قیامت در سایه عرش خود در آورم و در کنف خود جای بخشم.

موسی عرضکرد پروردگارا چیست پاداش کسیکه حکمت یعنی کتاب تورا پنهان و آشکار قرائت می نماید .

فرمود ای موسی يمر علي الصراط كلبرق مانند برق درخشنده و درخش گذرنده برپل صراط بگذرد موسی عرض کرد الهی چیست سزای کسیکه بجهت شرم و حیای از توترك خیانت میکند فرمود اى موسى له الامان يوم القيامة برای او است امان در روز قیامت .

موسی عرضکرد الهی چیست جزای کسیکه دوستدار اهل طاعت تو باشد فرمود ای موسی بدنش را بر آتش جهنم حرام گردانم.

موسی عرض کرد پروردگارا چیست کیفر کسیکه شخصی مؤمن را عمداً بکشد فرمود لا انظر اليه يوم القيامة ولا اقيل عترته در روز قیامت بنظر رحمت بدو نمینگرم و هیچگونه لغزش او را آمرزیده نمیگردانم.

موسی عرضکرد بارخداوندا چیست جزای کسیکه شخصی کافر را به اسلام بخواند فرمود اى موسى اذن له فى الشفاعه يوم القيامة لمن يريد او را در قیامت مأذون میگردانم تا در حق کسیکه بخواهد شفاعت کند .

موسى عرضکرد الهی چیست جزای کسیکه نمازهای خود را بوقت مقرر بگذارد فرمود اعطية سؤله وابيحه جنتی هر چه بخواهد بدو میبخشم و بهشت خودرا بر وی مباح میفرمایم.

موسی عرضکرد خداوندا چیست پاداش کسیکه از بیم و خشیت از تو وضوی خود را تمام بگیرد فرمود ابعثه يوم القيامة وله نور بين عينيه يتلاءلا در روز رستاخیز او را بر می انگیزانم در حالیکه برای او نور و فروزی در میان دو دیده اش باشد که در پهنه محشر فروزنده و درخشان باشد.

موسی عرضکرد بار خدایا چیست پاداش کسیکه ماه رمضان را روزه بدارد برای مردم فرمود موسى ثوابه كثواب من لم يصمه اجر و مزدا و مانند کسی استکه

ص: 202

روزه نگرفته باشد یعنی چون قصدش قرب بحق و رضای حق نبوده است بلکه میخواسته است تقوی و صلاح خود را بمردم نمایش دهد پس حق ثواب حق را ندارد .

و نیز در جلد نوزدهم بحار الانوار مسطور است که موسي بن محمد بن علي بن موسى و يحيى بن اكثم قاضی صیف با هم ملاقات کرده یحیی چند مسئله از وی پرسش گرفت موسی میگوید بحضور مبارك برادرم علي بن محمد صلوات الله عليهما مشرف شدم بعد ان دار بینی و بينه من المواعظ حتي انتهيت الى طاعة بس بآن حضرت عرض کردم جعلت فداك همانا يحيى بن اكثم از چند مسئله از من پرسش گرفت تا در آنها فتوی بدهم .

آنحضرت بخندید و فرمود فهل افتية فيها آيا در این جمله بدو فتوایی دادی عرض کردم ندادم فرمود از چه روی عرض کردم عارف به آن نبودم فرمود ماهی آنمسئله چه بود عرض کردم يحيى بن اكثم گفت با من خبر بده از سلیمان آیا محتاج بود بعلم آصف بن برخیا و از پس آن مسائل دیگر یاد کرد.

آنحضرت فرمود بنویس ای برادرم :

بسم الله الرحمن الرحيم

سألت عن قول الله تعالى في كتابه قال الذي عنده علم من الكتاب فهو آصف بن برخيا ولم يعجز سليمان عن معرفة ما عرفة آصف لكنه علیه السلام احب ان يعرف امته من الانس والجن انه الحجة من بعده و ذلك من علم سليمان او علم سلیمان اودعه آصف بامر الله ففهمه الله ذلك لئلا يختلف فى امامته ودلالته كما فهم سليمان في حيوة دارود ليعرف امامته ونبوته من بعد لتاكيد الحجة علي الخلق پر پرسیدی از این قول خدای تعالی که در قرآن میفرماید گفت آنکسیکه نزد او علمی از کتاب بود همانا این شخص آصف بن برخیا بود و حضرت سلیمان از شناسائی آنچه آصف بآن عارف بود عاجز نبود لكن سليمان علیه السلام دوست میداشت که با امت خویش از بنی آدم و جماعت جن باز نماید و ایشان را شناسایی دهد که آصف بن برخيا بعد از وفات

ص: 203

آنحضرت حجت برایشان است و خلیفه خداوند است و این علم آصف نیز از علومی بود که سلیمان بدو سپرده بود بر حسب امر الهی لکن خدا خواست که علم او ظاهر شود تا مردمان در کار امامت و دلالت او اختلاف نورزند .

چنانکه در زمانیکه داود علیه السلام زنده بود سلیمانرا بیاموخت تا جهانیان بر نبوت و امامت سلیمان بعد از داود علیه السلام دانا باشند تا حجت برخلق مؤكد باشد .

و از این پیش در ذیل این کتاب باین حدیث بنحو دیگر گزارش رفت. در جلد نوزدهم بحار الانوار از عیسی بن احمد بن عیسی از حضرت ابی الحسن ثالث از آبای عظام آنحضرت از حضرت امیرالمؤمنين صلوات الله عليهم اجمعين مروی است که رسول خدا صلى الله عليه وسلم فرمود يقول الله عز وجل يا بن آدم اذكرني حين تغضب اذكرك حين اغضب ولا امحقك فيمن امحق خداوند عزوجل میفرماید فرزند آدم هنگامیکه خشمناک میشوی مرا بیاد بیاور تا چون من غضبناك شوم ترا بیاد آورم و تورا باطل و ناچیز و سوخته نسازیم در میان آنانکه ایشانرا محق و باطل میگردانم.

محق باحای حطی است قول خدای تعالی يمحق الله الر با یعنی میبرد آنرا در آخرت حيث الصدقات در آنجا که صدقات را افزایش و ترقی و نمایش میدهد در حدیث وارد است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند از این قول خدای تعالي يمحق الله الربا ويربى الصدقات .

و حال اینکه می بینم که سود و ر با میخورند و مال ایشان بسیار میشود. فرمود وای محق امحق من دراهم رباً يمحق الدين فان تاب منه ذهب مال وافتقر کدام محق و باطل شدن و رفتنی از یکدر هم و با که دین را باطل کند و ببرد باطل کننده تر است و در دعاء وارد است طهر قلبى من كل آفة تمحق دينى پاك ومطهر بدار قلب مرا از هر آفتیکه دین مرا فانی و نابود گرداند محقه محقا از باب نفع نقضه و اذهب منه البركة و بعضی گفته اند محق بمعني ذهاب شئى بتمامت آن

ص: 204

چندانکه نشانی از آن بر جای نماند محقی الله یعنی خداوند برکت آنرا برد و اینکه فرمود اگر رباخوار زنده توبه کرد خداوند مال او را میبرد و آتشخص فقیر میشود شايد يك سبب آن این است که چون آن مال بواسطه اختلاط بار با باطل و نار واشده است واکل و صرف آن حرام است از برکت توبه از آن آلایش پاک و از انکار آن که موجب عذاب و نکال است مطهر و آسوده و بزحمت فقر تلافی آن آلودگیها میشود.

و از لطايف معاني آن این است که چون کسی بر کسی و کاری خشمگین شد و در آنحال خشمناکی خداوند قاهر عادل را بیاد آورد و از خشم و عقوبت بیندیشد البته در مقام تفکر و تأمل برآید و بهوای نفس اماره و میل طبیعت خود در مقام عقوبت و انتقام برنیاید و روزی را که در پیشگاه عدل خداوندی حاضر میشود بخاطر می آورد و در اینحال یا بعفو و اغماض میگذرد و یا از حد مجازات تجاوز نمیکند.

لاجرم چون در پیشگاه عدل و مجازات یزدانی حاضر شود در مورد ترحم بر آید و از برای عاصیان و ظالمان که مستوجب عذاب و نکال هستند محسوب نشود .

در كتاب عين الحيوة مرقوم است که بسند معتبر از حضرت امام علي نقى صلوات الله علیه مروی است که فرمود ما اهل بیت را در هنگام خوابیدن ده خصلت است با طهارت میباشیم و بدست راست میخوابیم و دست راست را زیر روی و تسبیح حضرت فاطمه علیها السلام را میخوانیم و سوره حمد و آية الكرسي و شهد الله را میخوانیم پس هر کس چنین کند بهره خود را در آنشب از ثواب برده است راقم حروف اینجمله که در عين الحيوة مذکور است کمتر از عدد ده می باشد گویا از هفت نمیگذرد شاید از قلم کاتب ساقط شده است یا امام علیه السلام همینقدر را مذکور فرموده باشد والعلم عند الله تعالى و تسبیح حضرت فاطمه صلوات الله عليها واقوالی که در کیفیت آن یاد شده است در ذیل احوال آنحضرت سلام الله عليها در ناسخ التواریخ و همچنین بمناسبتی در طی این مجلدات مبارکه

ص: 205

مرقوم است .

و هم در جلد نوزدهم بحار الانوار مسطور است که تسبیح حضرت فاطمه صلوات الله علیها که در روز سوم ماه وارد است این است سبحان من استناء بالحول و القوة سبحان من احتجب في سبع سموات فلاعين تراه سبحان من اذل الخلايق بالموت و اعز نفسه بالحيواة سبحان من يبقى و يضنى كل شيء سواه سبحان من استخلص الحمد لنفسه وارتضاه سبحان الحى العليم الكريم سبحان الملك القدوس سبحان العلى العظيم سبحان الله وبحمده.

اگرچه ظاهراً چنان مینماید که مقصود از تسبیح تسبیحات اربعه مشهوره است احتیاطاً این تسبیح نیز مرقوم شد.

بیان زیارت شریفه جامعه که از حضرت امام علی النقی صلوات الله علیه مأثور است

علامه مجلسی قدس الله روحه القدسی در کتاب مستطاب تحفة الزائر درباب زیارت جامعه و زیارت دومین میفرماید شیخ ابن بابویه علیه الرحمه بسند معتبر روایت مینماید که شخصی از حضرت امام علی النقی صلوات الله علیه سؤال کرد ای فرزند رسول خدا مرا تعلیم نمای سخن بليغ کاملیکه هر گاه یکتن از شما را زیارت نمایم قرائت کنم فرمود چون بدرگاه گاه میرسی بایست و بگو :

اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشريك له واشهد ان عمداً صلى الله عليه وآله عبده ورسوله و باید که باغسل باشی و چون داخل شوی و قبر را بنگری بایست وسی مرتبه الله اکبر بگو پس چند قدم راه برو با آرام حال و آرام تن و گامها را نزديك بهم بگذار پس بایست و سی مرتبه الله اکبر بگو پس نزديك قبر بر و چهل مرتبه الله اکبر بگوی که یکصد تکبیر تمام شود پس بگو السلام عليك يا اهلبيت النبوة وموضع الرسالة ومختلف الملائكة ومهبط الوحي ومعدن الرحمة وخزان العلم و منتهى العلمه ومنتهى الحلم واصول الكرم وقادة الامم واولياء النعم وعناصر الابرار ودعائم

ص: 206

الاخيار وسامة العباد واركان البلاد وابواب الايمان وامناء الرحمن وسلالة النبيين وصفوة المرسلين وعترة خيرة رب العالمين ورحمة الله و بركاته السلام علي ائمة الهدى ومصابيح الدجى واعلام التقى وذوى النهي واولى لحجى وكهف الورى وورثة الانبياء والمثل الأعلي والدعوة الحسنى وحجج الله على أهل الدنيا والآخرة والاولى ورحمة الله وبركاته السلام علي محال معرفة الله ومساكن بركة الله ومعادن حكمة الله وحفظة سر الله وحملة كتاب الله واوصياء نبي الله وندية رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم ورحمة الله وبركاته السلام على الدعاة الى الله والا دلاء على مرضات الله والمستقرين في امر الله والثائين فى محبة الله والمخلصين في توحيد الله والمظهرين لأمر الله ونهيه و عباده المكرمين الذين لا يسبقونه بالقول وهم بامره يعلمون ورحمة الله وبركاته السلام على الأئمة الدعاة والقادة الهداة والسادة الولاة والذادة الحماة واهل الذكر وأولى الأمر و بقية الله وخيرته وحزبه وعيبته علمه وحجته وصراطه ونوره وبرهانه و رحمة الله كانه اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له كما شهد الله لنفسه و شهدت له ملائكته واولو العلم من خلقه لا اله الاهو العزيز الحكيم واشهد ان محمداً عبده المنتخب ورسول المرتضى أرسله بالهدى ودين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون واشهد انكم الائمة الراشدون المهديون المعصومون المكرمون المقربون المتقون الصادقون المصطفون المطيعون الله القوامون بأمره العاملون بارادته الفائزون بكرامته اصطفاكم يعلمه وارتضاكم لغيبه واختاركم لسره واجتبيكم بقدرته و اعزكم بهداه وخصتكم ببرهانه و انتجبكم بنوره وايد كم بروحه ورضيكم خلفاء في ارضه وحججاً علي بريته وانصاراً لدينه و حفظة لسره و خزنة لعلمه و مستودعاً لحكمته وتراجمة لوحيه واركاناً لتوحيده وشهداء علي خلقه واعلاماً لعباده ومناراً في بلاده و ادلاء على صراطه عصمكم الله من الزلل وامنكم من الفتن وطهر كم من الدنس واذهب عنكم الرجس اهل البيت وطهركم تطهير العظيم جلاله واكبر تم شانه ومجدتم کرمه و ادمنتم ذكره و و کد تم میثاقه و احكمتم عقد طاعته وتصحتم له في السر والعلانية و دعوتم الي سبيله بالحكمة والموعظة الحسنة وبذلتم انفسكم في مرضاته و صبرتم

ص: 207

علي ما اصابكم في جنبه و اقمتم الصلوة وآتيتم الزكوة وامرتم بالمعروف ونهيتم عن المنكر وجاهدتم فى الله حق جهاده حتى اعلنتم دعوته و بينتم فرائضه و اقمتم حدوده و نشر تم شرایع احكامه وسننتم سنته وصرتم فى ذلك منه الى الرضا وسلمتم له القضاء و صدقتم من رسله من مضي فالراغب عنكم مارق والازم لكم لاحق و المقصر في حقكم زاهق والحق معكم وفيكم ومنكم واليكم وأنتم اهله و معدنه و ميراث النبوة عندكم و اياب الخلق اليكم وحسابه عليكم وفصل الخطاب عندكم وايات الله لديكم وغرائمه فيكم ونوره وبرهانه عندكم وامره اليكم من والاكم فقد والى الله و من عاداكم فقد عادى الله من احبكم فقدا حب الله من ابغضكم فقدا بغض الله و من اعتصم بكم فقد اعتصم بالله انتم السبيل الاعظم والصراط الاقوم: شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء والرحمة الموصولة والاية المخزونة والامانة المحفوظة و الباب المبتلى به الناس من انيكم فقد نجى ومن لم يأتكم فقد هلك الى الله تدعون و عليه تدلون

و به تؤمنون وله تسلمون وبامره تعملون والى سبيله تر شدون و بقوله تحكمون .

سعد والله من والاكم وهلك من عاداكم وخاب من جحدكم وضل من فارقكم و فاز من تمسك بكم و امن من لجاء اليكم و سلم من صدقكم وهدى من اعتصم بكم من اتبعكم فالجنة مأويه ومن خالفكم فالنار مئويه ومن جحد كم كافر و من حاربكم مشرك ومن رد عليكم في اسفل درك من الجحيم اشهد ان هذا سابق لكم فيما مضى و جار لكم فيما بقى و ان ارواحكم ونور كم وطينتكم واحدة طابت وطهرت بعضها من بعض خلفكم الله انواراً فجعلكم بعرشه محدقين حتى من علينا بكم فجعلكم في بيوت اذن الله ان ترفع ويذكر فيها اسمه و جعل صلواتنا عليكم وماخصنا به من ولا يتكم طيباً لخلفنا وطهارة لا نفسنا و تذكية لنا و كفارة لذنوبنا فكنا عنده مسلمين بفضلكم ومعروفين بتصديقنا اياكم فبلغ الله بكم اشرف محل المكرمين واعلى منازل المقربين وارفع درجات المرسلين حيث لا يلحقه لاحق ولا يفوقه فائق ولا يسبقه سابق ولا يطمع في إدراكه طامع حتى لا يبقى ملك مقرب ولا نبي مرسل ولا صديق

ص: 208

ولا شهيد ولا عالم ولا جاهل ولا دنى ولا فاضل ولا مؤمن صالح ولا فاجر طالح ولاجبار عنيد ولاشيطان مريد ولا خلق فيما بين ذلك شهيد الا شهيد الا عرفهم جلالة امركم وعظم خطر كم وكبر شانكم و تمام نوركم وصدق مقاعد كم وثبات مقامكم وشرف محلكم و منزلتكم عنده وكرامتكم عليه وخاصتكم لديه وقرب منزلتكم منه بابي انتم و امی و نفسی و اهلی و مالی و اسرتي اشهد الله و اشهدكم اني مؤمن بكم وبما امنتم به كافر بعد وكم وبما كفرتم به مستبصر بشانكم و بضلالة من خالفكم موال لكم و لاولياء كم مبغض لاعدائكم ومعاد لهم سلم امن سالمكم وحرب لمن حاربكم محقق لمن حققتم مبطل لما ابطلتم مطيع لكم عارف بحقكم مقر بفضلكم محتمل لعلمكم محتجب بذمتكم معترف بكم مؤمن بابا بكم مصدق برجعتكم منتظر لأمركم مرتقب لدولتكم آخذ بقولكم عامل بأمر كم مستجير بكم زائر لكم لانذ عائذ بكم لائذ بقبوركم مستشفع الى الله عز وجل بكم و متقرب بكم اليه ومقدمكم امام طلبتی و حوائجی و ارادتي في كل احوالی و اموری مؤمن بسر کم و علانيتكم وشاهد كم و غائبكم و اولكم و آخر کم و مفوض فى ذلك كله اليكم و مسلم فيه معكم وقلبي لكم مسلم رأئى لكم تبع ونصرتي لكم معدة حتى يحيى الله تعالى دينه بكم ويردكم في ايامه ويظهر كم لعدله ويمكنكم فى ارضه فمعكم معكم لامع عدوكم آمنت بكم و تولیت آخر كم بما تولیت به اولكم و برئت الي الله عزوجل من اعدائكم ومن الجبت والطاغوت والشياطين و حزبهم الظالمين لكم و الجاحدين لحقكم والمارقين من ولايتكم والغاصبين لارتكم والشاكين فيكم و المنحرفين عنكم ومن كل وليجة دونكم وكل مطاع سواكم و من وكل مطاع سواكم و من الائمة الذين يدعون الى النار فنبتنى الله ابداً ما حييت علي موالاتكم ومحبتكم ودينكم ووفقنى لطاعتكم ورزقنی شفاعتكم وجعلني من خيار مواليكم التابعين لما دعوتم اليه وجعلني ممن يقتص آثار كم و يسلك سبيلكم ويهتدى بهديكم و يحشر في زمرتكم و يكبر في رجعتكم و يملك في دولتكم و يشرف في عافيتكم ويمكن في ايامكم و تقرعينه غداً يرؤيتكم بابي انتم و امی و نفسی واهلی و مالی واسرتي من اراد الله بدأ بكم و

ص: 209

ومن وحده قبل عنكم ومن قصده توجه بكم موالى لا احصى ثنائكم ولا ابلغ ابلغ من المدح كنهكم ومن الوصف قدركم و انتم نور الاخيار و هداة الابرار و حجج الجباريكم فتح الله و بكم يختم وبكم ينزل الغيث وبكم يمسك السماء ان تقع على الارض الا باذنه وبكم ينفس الهم وبكم يكشف الضر وعندكم ما نزلت به رسله و هبطت به ملائكته والي جدكم بعث الروح الامين اتاكم الله مالم يؤت احداً العالمين طأطأ كل شريف لشرفكم وتجع كل متكبر لطاعتكم و خضع كل جبار الفضلكم وذل كل شيء لكم واشرقت الارض بنوركم وفازاً الفائزون بولايتكم يسلمك الى الرضوان وعلى من جحد ولا يتكم غضب الرحمن بابي انتم وامى ونفسى واهلی و مالی ذكركم في الذاكرين واسماؤكم فى الاسماء واجسادكم في الاجساد و ارواحكم في الارواح و انفسكم في النفوس و اثاركم في الاثار وقبوركم في القبور فما احلى اسمائكم و اکرم انفسكم و اعظم شأنكم و اجل خطر كم و اوفى عهدكم و اصدق وعدكم كلامكم نور و امر کم رشد و وصيتكم التقوي وفعلكم الخير و عادتكم الاحسان و سجيتكم الكرم وشائكم الحق و الصدق و الرفق وقولكم حكم وحتم ورأيكم علم و حلم وحزم ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله وفرعه و معدنه و ماویه و منتهاه بابی انتم و امی و نفسی کیف اصف حسن ثنائكم و احصى جميل بلائكم وبكم اخرجنا الله من الذل و فرج عنا غمرات الكروب و انقذنا بكم من شفا جرف و الهلكات و من النار بابي انتم و امى ونفسى بمو الاتكم علمنا الله معالم ديننا و اصلح ما كان فسد من دنيانا و بمو الاتكم تمت الكلمة وعظمت النعمة و و ائتلفت الفرقة و بمو الاتكم تقبل الطاعة المفترضة ولكم المودة الواجبة والدرجات الرفيعة و المقام المحمود و المكان المعلوم عند الله عز وجل و الجاه العظيم والشان الكبير و الشفاعة المقبولة .

ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول فاكتبنا مع الشاهدين ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمة انك انت الوهاب سبحان ربنا ان كان وعد ربنا لمفعولا ياولى الله ان بيني و بين الله عز وجل ذنوباً لا يأتى عليها

ص: 210

الارضاكم فبحق من ائتمنكم علي سره واسترعاكم امر خلقه وقرن طاعتكم بطاعته لما استوهبتم ذنوبي و كنتم شفعائى فانى لكم مطيع من اطاعكم فقد اطاع الله ومن عصاكم فقد عصى ومن احبكم فقد احب الله من ابغضكم فقد ابغض الله اللهم انى لو وجدت شفعاء اقرب اليك من تحمد و اهل بيته الاخيار الائمة الابرار لجعلتهم شفعائى فبحقهم الذى او جبت لهم عليك اسئلك ان تدخلني في جملة العارفين بهم و بحقهم و في زمرة المرحومين بشفاعتهم انك أرحم الراحمين وصلى الله علي حمد وآله الطاهرين وسلم تسليما كثيراً وحسبنا الله ونعم الوكيل .

و چون خواهی که برگردی برای زیارت و داع بگو

السلام عليكم سلام مودع لاسم ولا قال ولامال ورحمة الله و بركاته عليكم يا اهل بيت النبوة انه حمید مجید سلام ولي غير راغب عنكم ولا متبدل بكم ولا مؤثر عليكم ولا منحرف عنكم ولا زاهد في قربكم ولا جمله الله آخر العهد من زيارة قبوركم و انیان مشاهد کم و السلام علیکم و حشرني الله في زمرتكم و او ردنی حوضكم وجعلنى من حزبكم وأرضاكم عنى ومكنني من دولتكم واحياني في رجعتكم وملكتى فى ايامكم و شكر سعى بكم وغفر ذنبي بشفاعتكم واقال عثرتي رحبتكم واعلى كعبي بموالاتكم و شرفنى بطاعتكم و اعزنی بهديكم وجعلنی ممن انقلب مفلحاً غانماً سالماً معافاً غنيا فائزاً برضوان الله وفضله وكفايته بأفضل ما ينقلب به احد من زوار کم و موالیکم و محبيكم وشيعتكم ورزقني الله العود ثم العود ابداًما ابقانى بنيته صادقة و ايمان وتقوى واخبات ورزق واسع حلال طيب اللهم لا تجعله آخر العهد من زيارتهم وذكرهم والصلوة عليهم وأوجب لى المغفرة و الرحمة والخير والبركة والتقوى والفوز والنور و ایمان و حسن الاجابة كما أوجبت لا وليائك العارفين بحقهم الموجبين طاعتهم و الراغبين في زيارتهم المقربين اليك واليهم بابی انتم و امی و نفسی و اهلي ومالي اجعلوني في همكم وسيروني في حزبكم و ادخلونى فى شفاعتكم واذكروني عند ربكم اللهم صل

ص: 211

علي محمد و آل محمد وابلغ ارواحهم و اجسادهم منى السلام والسلام عليه وعليهم ورحمة الله وبركاته و صلى الله على محمد و آل محمد سلم تسليماً كثير أو حسبنا الله ونعم الوكيل .

و اگر زیارت حضرت امیرالمؤمنین را بخواهی بنمائی بجای والی جدکم بعث الروح الامين ميكوئى والى اخيك بعث الروح الامین پس از آن بگو آتيكم الله مالم يوت احداً من العالمين الى آخر الزيارة .

علامه مجلسی اعلی الله تربته بعد از سفارش این زیارت مبار که در بحار الانوار در مجلد مزار وتحفة الزائر وزاد المعاد وغيرها ميفرماید که این زیارت کاملترین زیارت است برای نزديك و دور مشتمل است بر مجملی از جمیع احادیث که در مناقب ائمه علیهم السلام وارد شده است اگر در هر هفته بلکه هر روزی این زیارت را بخوانند و در معانی آن تفکر و تدبر بنمایند موافق آنچه فقیر مجملا ترجمه کرده است و والد مرحوم مفصلا شرح کرده برای کمال معرفت ایشان بسیار نافع است و عمده ارکان ایمان معرفت ایشان سلام الله عليهم است و نیز میفرماید این زیارت اصح زیارات است از حیثیت سند و اعم زیارات است از جهت مورد و افصح زیارات است از حیثیت لفظ و ابلغ زیارات است من حيث المعنى واعلي و برترین زيارات است من حيث الشأن .

و نیز مجلسی میفرماید این زیارت مبار که جامعه را در اصل مصحح قدیمی از تألیفات انيقه قدمای اصحاب خودمان دیدم و آن را در اول کتاب خودمان بکتاب العتیق نامیدم و از زیارتی که در اینجا مرقوم نمودیم ابسط یافتم و اختلافاتی در الفاظش نگران شدم و دوست همی داشتم که در اینجا ایراد نمایم و زیارات ثالثه قرار دهم و آن زیارت را مذکور و و داعی را هم که رقم کردیم بطور ابسط و اکمل مسطور میدارد و چون زیارت جامعه مسطوره اشهر و علمای اعلام در شرح و ترجمه که نمودهاند نظر به آن داشته اند بنگارش آن حاجت نمیرود و بهمان مجلد بیست و دوم بحار الانوار که در مزار است دلالت مينمايد و اينك تشكيلات و توضیحاتی که مجلسی طیب الله رمسه در پاره لغات و عبارات و اشارات این زیارت

ص: 212

جامعه فرموده است مذکور میشود قوله علیه السلام و عليك السكينة يعني بر تو باد اطمينان قلب بذكر خدا و تذکر و یاد آوردن عظمت خدای و عظمت اولیای خدای ووقار و اطمینان بدان و قیل بالعكس و متقاربة الخطأ يا بسبب كثرت ثواب يا وقار است و موضع الرسالة يعنى مخزن علم جميع رسولان و فرستادگان خدای سبحان یا آن قومی که خداوند تعالی رسول صلی الله علیه وآله وسلم را از ایشان گردانیده است و معنی اول اظهر است و مختلف الملائکه یعنی محل نزول وعروج ملائکه و مهبط الوحی بفتح باء موحده و کسر آن میتواند باشد یا باعتبار هبوط ملك بر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در موت مبارکه ائمه هدی و آنحضرت صلوات الله عليهم يا هبوط بر ائمه لكن بعنوان آوردن شرایع و احکام که خاص پیغمبر است بلکه مانند مغیبات یا اعم از آن در لیلة القدر وجز ليلة القدر واگر باین معنی بدانیم آنچه در رسانیدن شرایع باشد برای تاکید و تبیین است یعنی نه آن است که ابلاغ شرایع و احکامی تازه ومجدداً باشد بلکه تاکید رعایت و صیانت شریعت و احکام سابق است و معدن الرحمة بكسر دال مهمله زیرا که رحمات خاصة وعامه همانا بسبب این انوار ساطعه و ارواح لامعه بر قوابل نازل میشود چنانکه در مقامات متعدده بتحقیق آن پرداخته ایم و خزان العلم زیرا که تمامت علومی که از آسمان در كتب الهيه نازل يا السنة پيغمبران عظيم الشأن جاری شده است در حضرت ائمه هدى صلوات الله عليهم در ليلة القدر و جز آن بر ایشان نازل شده است و منتهى الحلم.

یعنی محل نهایت حلم يا ذو نهاية يا نهاية من حيث المبالغه وحلم يا بمعنى تانى و فروخوردن خشم است یا بمعنی عقل است اما بمعنی اول که اناة وكظم غیظ باشد اظهر وابین است و اصول الكرم معنى كرم وكريم جواد معطى يا جامع انواع خير و شرف و فضایل است و این هر دو معنی بدرجه کمال آن در وجود مبارك ائمة هدى سلام الله جل وعز عليهم ظاهر میباشد یا مراد این است که این وجودات مبارکات

ص: 213

كثير البركات اسباب شمول کرم خدای کریم بر بندگان و آفریدگان هستند در دنیا و آخرت و قادة الامم یعنی طوایف این امت را بمعرفت حضرت احدیت و خداى تعالی در این جهان بر حسب هدایت و بدرجات جنان جاویدان در آنجهان بموجب شفاعت میرسانند یا قادة و کشاننده جميع مؤمنان امم در آخرت هستند چه شفاعت کبری مخصوص بایشان است بلکه در دار دنیا نیز بایشان اختصاص دارد و تمام امم و طبقات بندگان خدا در دنیا و آخرت از شفاعت ایشان برخوردار گردند زیرا که انبیای عظام وامتهای ایشان بتوسل جستن با نوار مقدسه ایشان اهتدا جویند و اولیاء النعم یعنی ایشان هستند اولیاء نعم ظاهره و باطنه چه از برکت و میمنت وجود مبارك ايشان برکات نازل میشود و بواسطه ایشان تمام مخلوق بسعادت کامکار می گردند و عناصر الابرار بكسر صاد مهمله جمع عنصر بدوضمه و بفتح صادنيز قرائت مي شود و عنصر بمعني اصل و نسب و فارسی آن آخشج با الف ممدوده و نیز مفتوحه و اخشيك است یعنی ایشان هستند اصول ابرارچه انتساب آنها بایشان است و بایشان هدایت جویند یا امتیکه ابرار ببرکت ایشان دارای این صفت شدند اولا نه خلف كل منهم خلفا وهو سيد الابرار و دعائم الاخيار جمع دعامه بكسر دال مهمله است که ستون و عماد خانه و ايشان سادة اخيار و بزرگان و آقایان هستند و با ایشان است اسناد آنها و به ایشان است اعتماد ایشان و ساته العباد جمع سایس است یعنی ائمه هدى صلوات الله عليهم ملوك و پادشاهان بندگان و خلفای یزدان هستند بر ایشان و ارکان البلاد زیرا که نظام عالم بوجود امام علیه السلام است و ابواب الايمان یعنی شناخته نمیشود ایمان مگر از جانب ایشان یا اینکه حاصل نمی گردد ایمان بدون ولایت ایشان و السلالة بضم سين و آنچه بیرون کشیده شود از چیزی و بمعنی فرزند نیز هست و الصفوة ثلثة الفاء بمعنى و نقاده است و الخيرة بكسر خاء معجمه و سكون ياء حطى و هم بفتح ياء بمعنى مختار و برگزیده است علي ائمة الهدى ملازم و متابع ایشان است پس ائمه دین صلوات الله عليهم ائمه هدی و راستی و درستی هستند یا اینکه علیهم السلام و پیشوایان

ص: 214

مردمان میباشند در هدایت ایشان و این معنی اظهر است .

و الدجی جمع دجیه است و در هر دو دال مضموم است و بمعنی ظلمت است و اعلام التقی اعلام جمع علم است که عبارت از علامت است و منار وجبال است يعنى حضرات ائمة عليهم الصلوة والسلام نزد هر کسي بتقوى معروف هستند و تقوی جز از ایشان معروف و شناخته نیاید و النهى بضمنون بمعنى عقل وجمع نهية است که آن نیز عقل است و الحجي باجيم بروزن الى بمعنى عقل و فطنت و زیرکی است و كهف الورى يعنى حضرات ائمه هدی در دین و آخرت و دنيا ملجاء تمام مخلوق هستند وورثة الانبياء يعنى وارث علم انبیاء و آثار ایشان میباشند مثل تابوت سکینه و عصا و خاتم سلیمان و عمامه هارون برادر موسی علیهما السلام.

و جز آن چنانکه در طی این کتب مبارکه و فضائل و جلالت ائمه دین سلام الله عليهم اجمعين گاهی بالمناسبت اشارت کرده ایم و المثل الاعلى يعنى مثل نور است خداوند تعالی نور خودش را در قرآن در آیه نور و افراد بایشان لانه مثل بجمعهم مع ان نورهم واحد و نيز مثل بمعنى حجت و صفت آمده است پس ایشان حجتهای خدای و متصفون بصفات خالق هر دو سرای هستند کانهم صفات خدای هستند بنابر مبالغت والدعوة الحسنى اين حمل برسبیل مبالغه استای اهل الدعوة الحسنی چه ایشان دعوت میفرمایند مردمان را بطریق نجات و راه رستگاری یا مراد این است که ایشان همان کسان هستند که از حضرت ابراهیم خلیل علیهم السلام دعوت حسنی در ایشان است چنانکه در قرآن اشارت بر آن است که ابراهیم عرض کرد و اجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و هم عرض کرد و من ذریتی و چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود انا دعوة ابى ابراهيم من همان دعوت پدرم ابراهیم هستم که از خدای تعالی مسئلت میفرمود و خدای در قرآن از آن حکایت فرمود والاخرة والاولى اولى تاكید آخرت است یا مراد باهل الآخرة اهل ملت آخرت است و همچنین اولی و حملة كتاب الله يعنى نزد ائمه هدی علیهم السلام است تمام

ص: 215

کتاب خداوندی بهمان طور که نازل شده است بدون تفصل و تعیین و همچنین معنای کتاب خدای و بطون آن و ذرية رسول الله شامل امیر المؤمنين علیه السلام است تغليباً او هذه الفقره مختصة بغيره علیه السلام و در جامعه کبیره که مجلسي اعلى الله تربته بعد ازین جامعه مذکور داشته کلمه وورثة رسول الله مذکور است و با این حال حاجت بتكلف نيست والمستقرين فى امر الله یعنی در اوامر خداو عاملان به امر خدا یا در امر خلافت و در بعضی نسخ المستوفرين مذکور است یعنی کسانی عمل مینمایند با مر خدا بیشتر از سایر مردمان و التامين فى محبة الله و در پاره نسخ قديم و التأمين بانون نوشته اند از ماده نمو یعنی ائمه هدی در بدایت زندگانی خودشان در محبت خالق خودشان نشو و نمو گرفته یا در زمان و آنی در محبت خدای فزایش میگیرند و الذادة الحماة ذادبا ذال معجمه بمعنی راندن و منع کردن است یعنی دفع مینمایند از دین و آئین خداوند تعالی آنچه اسباب بطلان آن است و حمایت و صیانت میفرماید بندگان یزدان را از آنچه موجب هلاکت وضلالت آنها است و بقیة الله يعنى بقيه و بجای مانده خلفای خدای تعالی هستند در زمین از انبیاء عظام و اوصیاء فخام علیهم السلام و این کلمه طیبه اشارت بقول حضرت احدیت بقية الله خير لكم ان كنتم تعلمون است و آن کسانی هستند که بهم ابقي الله علي العباد و رحمهم .

پس این حال برای مبالغت است و اشارت خواهد بود بقول خدای تعالی اولو بقية وتعبير اول اظهر است و العيبة بمعني صندوق است یعنی ایشان صندوق ان T و نگاهبان و حافظ و ناشر علوم خداوندی هستند و نوره يعني ايشان كساني میباشند که منور و فروزان میگردانند عالم را بعلم خداوند و هدایت خداوندي يا بنور وجود نیز چه ایشان علل غالية وجود هستند و العزيز بمعنى غالب وقاهرى است که هیچ آفریده بکبریای ذات مقدسش نمیرسد و الحکیم آنکسی است که آنچه کند محکم و استوار باشد و بحکم و مصالح امم عالم است القوامون بأمره یعنی امامت یا اعم از آن یا باین معنی است که دیگران را قیام میدهند باطاعت

ص: 216

بامر حضرت باری تعالی اصطفاكم بعلمه یعنی خداوند تعالی عالم و دانا است بر اینکه شما ائمه هدی شایسته این اصطفا و برگزیدگی هستید یا شایسته گنجینه داری علوم حضرت باری میباشید یا باینکه شما را برگزیده و باین شأن و مقام بدارد و ارتضاكم لغيبه اشارت بقول خدای تعالی است فلا يظهر على غيبه احداً الامن ارتضی من رسول یا اینکه لفظ رسول در این آیه شریفه شامل ایشان باشد بنابر تغلیب یا مراد بآن معنی دیگری اعم از معنی مصطلح باشد و محتمل است که اشارت باینها نباشد و مقصود در آیه شریفه حصر علم غیب بدون واسطه در جماعت رسل باشد و اما علم ائمه علیهم السلام بتوسط رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم باشد و از بسیاری از روایات چنان ظاهر و مکشوف میافتد که لفظ من در آیه شریفه بیانیه یعنی من در من رسول و مراد بموصول حضرت امیر المؤمنين يا باسایر ائمه صلوات الله عليهم اجمعین باشد چه ایشان برگزیدگان رسول خدای هستند یعنی رسول خدا ایشان را بفرمان خدا برای وصایت و خلافت برگزیده است و اگر باین تعبیر برویم بتكلف محتاج نشویم و اجتباكم بقدرته اشارت است بعلو مرتبه و رفعت شأن این اجتباء و بر گریده داشتن ایشان را در آن جا وحنیتی که نسبت میدهد این اجتباء و برگزیده نمودن را بقدرت خدای در حالتیکه اشارت مینماید بسوی اینکه مانند این اجتباء از غرایب قدرت خدای متعال ما برای اظهار قدرت خدای است و هم احتمال دارد که معنی و مراد این باشد که اعطا کم قدرته يعني خدای تعالی قدرت خود را بشما عطا فرموده و از شما اموری و افعالی و اطواری ظاهر ساخت بدستیاری قدرت خودش که بالاتر و برتر از قوت بشر است چنانکه حضرت امیر المؤمنين صلوات الله علیه فرمود ما قلعت باب خيبر بقوة جسمانية بل بقوة رحمانية دروازه خيبر را بآن بزرگي و سنگینی بر نیروی جسمانی بر نکندم بلکه به نیروی یزدانی کندم .

بنده حقیر میگوید شاید مقصود امیر المؤمنین این است که او را قوتی جسمانی و قوتی رحمانی است اگر چه در قوت جسمانی نیز بشری هم سنگ

ص: 217

من نیست اما هر وقت کاری از من بروز نماید که موجب تحير عقول وتحسر نفوس گردد و نهایت استعجاب حاصل گردد بقوت رحمانی و نیروی سبحانی است یعنی این قدرت افزون از اندازه قدرت و قوت و استعدادی است که در وجود سایر جنس بشر موجود است پس این دو قوة شریفه همیشه در آن وجود مبارك موجود و حاضر است دیگران را از قوة ثانيه بهره نیست مگر بآنکس که خدای خواهد و عطا فرماید و آن نیز درجات دارد نه آن مقدار قوت رحمانیه که خدای تعالی بائمه هدى علیهم السلام عطا کرده است بدیگران نیز بهمان میزان عطا فرماید همان طور که در سایر صفات نیز بادیگران امتیاز دارند در این صفت نیز ممتاز هستند چنانکه چون در افعال و اطوار و اوصاف هر يك بنگرند این معنی را مکشوف خواهند داشت .

و خصتكم ببرهانه یعنی مخصوص فرموده شما را به حجج ودلایل و براهین ومعجزات و قرآن ادالا عم من الجميع و اين معنى اظهر است واید کم بروحه یعنی مؤید داشت خدای تعالی شما را بروح خود یعنی بآن روحی که اختیار فرمود آن را که روح القدس است که با شما میباشد تا مسدد دارد ایشان را و ازین پیش در ذیل حالات ائمه هدی علیهم السلام و ارواح مبارکه ایشان مذکور و بیان شد. تراجمة لوحیه تراجمه بكسر جيم جمع ترجمان بضم و فتح دوم است و ترجمان آنکس است که ترجمه و تفسیر می نماید کلامی را بزبانی دیگر و مراد در اینجا تفسیر نمایندگان قرآن و سایر آنچه به پیغمبر ما صلى الله عليه وآله وحى رسيده است و هم بسایر پیغمبران علیهم السلام وحی شده است میباشد و ارکاناً لتوحیده یعنی از هیچکس قبول توحید نمیشود مگر وقتی که مقرون باشد آن توحید باقرار نمودن بولایت ائمه هدی صلوات الله عليهم چنانکه در اخبار بیرون از شمار وارد شده است که هر کس مخالف ایشان باشد مشرک است و اینکه در روز قیامت کلمه توحید از غیر از شیعیان امیرالمؤمنین و فرزندان معصوم او مسلوب میشود و اینکه اگر این انوار مقدسه نبودند توحید خدای آشکار نمی شد یعنی کسی عارف بتوحید و یگانگی پروردگار مجید نمی گشت از این روی این ذوات مقدسه

ص: 218

ارکان توحید میباشند یا معنی این است که خدای تعالی ایشان را ارکان زمین گردانید تا مردمان بتوحید او زبان برگشایند وفيه نورو شهداء على خلقه ایشان گواهان بر آفریدگان یزدان هستند .

چنانکه خدای تعالی در قرآن میفرماید لتكونوا شهداء على الناس و از این پیش در اخبار کثیره مذکور گردید که اعمال عباد و کردار بندگان خدای بحضور مبارک ایشان عرضه میگردد و مناراً في بلاده و انوار ساطعه ایشان محل نور و فروز تمام شهرها و عوالم الهی هستند و مردم تمام بلاد بنور هدایت و دلالت ایشان براه راست هدایت میشوند.

و ادلاء علي صراطه یعنی ایشان دلالت نمایندگان بدین قویم ایزدمنان در دنیاو راه جویندگان بر صراط معروف در آخرت میباشند و امنکم من الفتن یعنی ایمن میگردانند شمارا در امور و احکام دینیه واذهب عنكم الرجس يعنى خداوند تعالی پلیدی و نجاست شرك وشك و كل معاصی را از شما ببرد و هیچوقت دامان عصمت و اذیال عفت و جنبة نورانیت شما را در هیچ حال آلوده باین رجس و غبار غار نداشت و و كد تم ميثاقه

واستوار ومؤكد داشتید آن میثاق و عهد و پیمان خداوندی را که از ارواح اخذ کرده بود یا اعم از آن را و از آنچه رسول خدا صلى الله عليه وسلم از مخلوق اخذ فرموده بود علي ما اصابكم في جنبه يعني في طاعته وحقه يافی قربه و جواره چنانکه در این قول خداى تعالى على ما فرطت في جنب الله همین معنی را کرده اند و صرتم فى ذلك يعني فى الجهاد یا در هر امری از امور متقدمة ولفظ في در این جا احتمال دارد سببیه باشد .

منه الى الرضا يعني رضا الله عنكم يا رضاكم عن الله فالراغب عنكم مارق يعنى هر کسی از شما روی بر تابد از دین خارج است و اللازم لكم لاحق یعنی هر کسی بشما و آستان ولایت تو امان شما ملازمت جوید بشما ملحق میشود یا بدرجات عاليه پیوسته آید و المقصر فی حقکم زاهق گفته میشود زهق الباطل یعنی هر چه باطل

ص: 219

و بر خلاف حق است مضمحل و نیست گردد و از میان برود و زهق السهم یعنی تیر از هدف و مقصود بگذشت و به آنچه که مراد بود ننشست والحق معكم تا واليكم یعنی هر حقی در آخرت بشما باز می گردد یا در آخر کار چه شما باعث وصول حق بسوی خلق می باشید .

فان حسابهم عليكم و اياب الخلق اليكم اياب بکس همزه بمعنی رجوع و بازگشت است یعنی رجوع مخلوق در این جهان در تمامت امور خودشان بسوی ایشان است و هم بکلام ایشان و شاهد ایشان است یا رجوع خلق در قیامت برای عرض حساب بخدمت ایشان است و این معنی اظهر است پس مراد باین قول خداى تعالى ان الينا ايابهم یعنی ایاب این خلق بسوی اولیای ما میباشد چنانکه اخبار كثيره بر این معنی دلالت دارد و فصل الخطاب الفاصل بين الحق والباطل یعنی شما در میان حق و باطل از روي حق امتیاز میدهید و حکم میفرمائید و آيات الله لديكم یعنی آیات قرآن یا معجزات انبیا علیهم السلام نزد شما میباشد.

و غر ائمه فيكم يعني جد و اهتمام در تبلیغ و صبوری بر مکاره و صدع بحق در شما وارد و بر شما واجب است و یا واجبات لازمه که در ترك آن رخصت نرفته بدرستیکه واجب شده است همگان برای شما مثل وجوب متابعت شما یا اعتقاد بامامت و جلالت و عصمت شما یا آنچه خدای تعالی در قرآن بآن سوگند یاد فرمود مثل شمس و قمر و ضحی که شمائید مقصود بآنها یا قسم یاد کردن بأنها بدرستيكه هو لكم و بعضی گفته اند يعني شمائید اخذ نمایندگان بغرائم دون الرخص یا سور غرائم یا سایر آیات در شما نازل شده است یا قبول واجبات لازمه منوط بمتابعت شما است یا وفاى بمواثيق وعهود لازمه الهیه در متابعت شما باشد.

و امره اليكم یعنی امر امامت و ظاهر این عبارت بتفويض اشارت دارد یعنی خدای امر خلق را بشما باز گذاشته است و الرحمة الموصولة يعنى رحمت غير منفصله یعنی بدون انقطاع چه هر امامی بعدا از او امامی است چنانکه تفسیر

ص: 220

کرده اند این قول خدای تعالى را ولقد وصلنا لهم القول لعلهم يتذكرون در پاره اخبار باین معنی که مذکور شد یا موصله بین الله وبين خلقه والاية المخزونة يعنى ائمه هدى سلام الله تعالى عليهم علامت قدرت و عظمت خدای تعالی هستند لكن معرفت این امر چنانکه سزاوار است مخزون و پوشیده است مگر آنانکه خواص اولیای ایشان هستند و در این کلمه اشارت باین است که آیات در بطون آیات همان ائمه علیهم السلام هستند چنانکه اخبار بسیار در این معنی وارد و امیر المؤمنین میفرماید مالله آية اكبر منی خدای را آیت و علامتی بزرگتر از من نمیباشد.

بنده حقیر عرضه میدارد چون بنظر عقل در این کلام معجزار تسام بنگرند بر مراتب شأن و مقام خاص با اختصاص امیر المؤمنين صلوات الله عليه اندكي آگاهی یابند و در این تقدم كلمه وماء نافیه که ما لله آية اكبر منی نیز اضافه و لطیفه دارد که بر علمای نحو و فضلای حوزه بین در همان حکم تقدم لای نافیه در کلمه مبارکه توحید است و اگر میفرمود منی اکبر من آيات الله این حصر را نمیرسانید.

چه ماسوی الله بجمله بدون استثنا آيات عظمت و قدرت و خلاقیت و كبريای الهی هستند از پرکاه تا کوه و از فراز عرش تا فرش و از ثری تا ثریا و از آنچه کلمه موجود را مصداق باشد در تمام عوالم خداوندی در دنیا و عقبی و تمام انواع مخلوقات از حجر و شجر و بشر و ارضیات وسمواتيات و تمام افلاك و بهشت و دوزخ و دوزخیان و بهشتیان و اصناف ملائکه و پیغمبران و اولیا و و اصفیاء و موالید و عناصر و ارواح و انوار و عقول و نفوس و آنچه ما بدانیم ندانیم و آنچه به بینیم و آنچه نه بینم و هر چه باندیشه در آوریم یا در نیاوریم و آنچه شنیده ایم و خوانده ایم و نشنیده ایم و نخوانده ایم و بتصور در در آوریم و استعداد تصورش را نداشته باشیم همه آیات الله و آیات قدرت اوست و چون امير المؤمنین که خدای و رسول خدایش صدق و مصدق خوانند میفرماید خدای را آیتی از من بزرگتر نیست تا چند کلمه بزرگ و عظیم و ثقیل است بلکه این

ص: 221

همان ثقل اکبر است که سموات و ارض و جبال از حملش عاجز ماندند و اشفقن منها اين بناء عظیم است که خداوند عظیم ميفر ما يدعم يتسألون عن النباء العظيم الذي هم فيه مختلفون بعد از آن بخلق سموات وارض وبشر وساير اصناف خلق و اوصاف آن که حاکی از آن است حکایت میفرماید و البته آیتی از آنحضرت بزرگتر نیست چه این آیات آیت قبل از خلقت تمام خلیقت موجود و علت غائیه آفرینش بود و این همان آیت است که علت توحيد ومعرفت رب المجيد گردید این همان آیت است که در عرش اعلا انیس رسول خدا و صدر اول بود این آیت بزرگ است که در هر زمانی با هر پیغمبری بود و او را رستگار فرمود این آیت یت کبیره است که ست که دین جداد دین خداوناموس الهی را ظاهر ومنتشر وصدر اول وخاتم انبیاء را یار و یاور و معین و وزیر و برادرش این همان آیت که ائمه هدی و آیات پاینده نماینده فروزنده خالق ارض و سما و نگاهبان شریعت غراء طريقت امضاء ذريه محمد مصطفى صلی الله علیه وآله وسلم از نسل او و اولاد او و بقية الله في الارضين إلى يوم القيامه هستند این همان آیت بزرگ یزدانی است که هيچيك از آفریدگان یزدان از ابتدای خلقت تا انتهای آن بجامعيت او من حيث الجهات مانند نبوده و نخواهند بود این همان همایون آیت یزدان بیچون است که باعث ظهور دین اسلام و اول ناموس و اساس عالم امکان و حق شناسی و ترقی عموم نفوس و امتیاز حق از باطل و و استقامت حق و اضمحلال باطل گشت این آیت الهیه است که با صدر اول از يك نور و اولاد امجاد معصومین او نیز از همان نور و فروز دنیا و عقبی وعوالم و معالم ممکنات باین انوار ساطعه الهیه است صلوات الله وسلامه عليهم و با این حال البته حساب و آيات وثواب و عقاب خلق با ایشان است اگر جز این باشد و از موازین مخلوقات وظواهر و بواطن عقاید ایشان و اخلاق و اوصاف ومذاهب و مسالك آنها با خبر نباشند چگونه قاسما روجنت و آمر در اولی و آخرت و متصرف و حاکم در تمام کائنات اولیه و اخرو به خواهند بود و چگونه خداوند تعالی ایشان را حجت بالغه و شهدای بر مخلوق و مختار و برگزیده از جمله مخلوقات خود

ص: 222

میگرداند سلام الله تعالی علیهم اجمعين و الامانة المحفوظه

یعنی بر تمامت عالمیان حفظ ایشان واجب است و باید در حراست ایشان از بذل جان و مال دریغ نکنند یا مرادن والامانه است باین معنی که ولایت ایشان امانت محفوظ است که بر آسمانها و زمین عرض شده است چنانکه اخبار کثیره وارد است که مراد از امانت معروضه ولایت است و ممکن است که در نسخه اصل بجای محفوظه معروضه بوده باشد. بوده باشد .

و الباب المبتلي به الناس اشارت بقول پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است مثل اهل بیتی مثل باب حطة و ازین پیش در تفسیر پاره آیات بحطة و باب حطة گزارش رفت اشهدان هذا اسم اشارة راجع بسوى وجوب متابعت یا بتمام آنچه مذکور شده است سابق لكم فيما مضى يعنى جار لكم فيما مضى من الائمة و محتمل ازمنه سالفه وكتب متقدمه نیز هست اما معنی اول اظهر است فجعلكم بعرشه محدقين يعنى مصطفين فجعلكم في بيوت اذن الله اشارت به آن است که آیاتی که بعد از آیه نور است .

نیز در حق ایشان نازل شده است چنانکه آیاتی که بعد از آن است درباره دشمنان ایشان نزول یافته است و در این باب اخبار بسار مذکور است پس مراد به بيوت یا بیوت معنوية ايست كه بيوتء لم وحکمت و جز این که از دیگر کمالات است و ذکر در آن بیوت کنایت از استفاضه این انوار است از ایشان یا مراد بیوت صوریه است که عبارت از بيوت و خانها ومنازل عبارت از بیوت و خانها ومنازل پیغمبر و ائمه هدی صلوات الله وسلامه علیهم است در زمان زندگانی ایشان و مشاهد منوره ایشان است بعد از وفات ایشان طيباً لخلقنا بفتح اشارت .

بروایات شریفه ایست که ولایت ائمه اطهار و دوستی ایشان علامت طيب ولادت یا بضم است یعنی صلاتنا عليكم وولايتنا لكم سبباً لتزكية اخلاقنا و اتصافنا بالاخلاق الحسنة وكنا عنده مسلمين بفضلكم.

اشارت بسوی آن چه وارد است در اخبار طينة و اخباریکه دلالت بر آن دارد

ص: 223

که در خدمت حضرات ائمه هدى سلام الله عليهم کتابی است که اسامی شیعیان در آنست و نیز اسامی پدران شیعیان در آنست چنانکه ازین پیش در طی کتب سابقه مذکور نمودیم و در پاره نسخ بجای مسلمین مسمین است و شاید مسمین در معنی مقصود اظهر باشد .

ولا خلق فيما بين ذلك شهید یعنی عالم او حاضر و عظم خطر کم گفته میشود خطر الرجل بافاء معجمة و طاء مهملة مفتوحتين یعنی قدره و منزلته و كبر شأنكم با شین معجمه و همزه بمعنی امر و حال است و صدق مقاعد كم بيضاوي در تفسیر خود در قول خدای تعالی في مقعد صدق میگوید یعنی مقام مرضی و ثبات مقامكم .

يعني قيامكم في طاعة الله و مرضانه و معرفته و مالی و اسرتی بضم همزه و سكون سين مهمله است اسرة الرجل بمعنى قوم وعشيرت نزديك اوسلم بكسرسين مهمله و سكون لام بمعني مصالحة وانقاد است محتمل لعلمکم یعنی باز نمیگردانم و بر نمی تابانم آنچه از شما وارد شود اگر چندفهم من بآن نرسد محتجب بذمتكم يعنى تستر عنه المهالك بسبب دخولى في ذمتكم وامانكم مؤمن بايا بكم یعنی ایمان آورنده و تصدیق نماینده ام برجعت شما در دنیا برای اعلای دین و انتقام از کافرین و منافقین پیش از قیام یوم الدین و روز باز پسین و فقره تالیه یعنی منتظر لامركم مترقب لدولتكم عامل بامر كم مفسر این کلمه و این جمله دلاات بر رجعت جميع ائمه بریت صلوات الله عليهم دارد چنانکه گاهی بآن اشارت رفته و نیز در ذیل احوال حضرت امام غایب از انظار بیگانگان و حاضر در قلوب شيفتگان صلوات الله وسلامه عليهم مذکور خواهد شد.

و الارتقاب بمعنى انتظار است و گفته میشود لاذبه یعني التجابه و انضم واستفاث مؤمن بسركم وعلانيتكم یعنی ایمان دارم با مام پوشیده و آشکار شما یا ایمان دارم بآنچه ظاهر است از کمالات شما و آنچه مستو و است از بیشتر مخلوق از غرایب احوال شما و این معنی اظهر است و مفوض في ذلك كله اليكم يعنى متعرض

ص: 224

نمی کردم بر شما در هیچ چیز از امور شما و میدانم که هر چه را شما بیاورید و باز نمائید بامر خدای متعال است یا اینکه تسلیم میکنم جمیع امور خود را بسوی شما تا هر گونه خللی که در آن باشد اصلاح نمائید و خواه در زمان حیات یا هنگام ممات و معنی اول اظهر است و مسلم فيه . یعنی اعتراض نمیجویم بر خدای تعالی در عدم استیلای شما و غیبت شما و جز آن بلکه بقضای خدای راضی هستم با شما و تسلیم مینمایم یعنی همانطور که شما تسلیم دارید و راضی هستید من نیز تسلیم و رضا میدهم و قلبي لكم سلم یعنی منقاد و مطیع شما میباشد و هیچ چیزی در آن خلجان نمیکند برای چیزی از افعال و اقوال و احوال شما رائى لكم تبع يعنى رأى من تابع رای شما میباشد و يردكم في ايامه اشارت برجعت است و بآنچه وارد شده است در اخبار در اینکه مراد بايام در قول خداي تعالى وذكرهم بايام الله عبارت از ایام و روز کار قیام قائم علیه السلام است و من الجبت و الطاغوت .

مجلسی میفرماید یعنى من الاول والثاني والشياطين وساير خلفاء الجور ومن كل وليجة دونكم و ليجه بمعنی دخیله وخاصته تو میباشد از رجال یا آنکسی که او را غیر از اهل خودت محل اعتماد خود میشماری والرجل يكون فى القوم وليس منهم گاهی میشود مردی در میان قومی و در زمره ایشان است و حال اینکه از ایشان نیست یعنی غیر از ایشان کسی را که بر آن اعتماد بورزم در امر دین خودم و سایر امور خودم یا اینکه بیزاری و برایت میجویم از هر کسی که دیگران داخل نمایند او را در امر امامت باشما و در کار خلافت که مخصوص بشما است دخالت و شراکت دهند و آن کس از شما نباشد اگر چه آنکس از طایفه و منسوب به نسبت و قرابت با شما باشد .

و در این عبارت اشارت است که جماعت مؤمنین در قول خداى تعالي ولم يتخذوا من دون الله ولا رسوله ولا المؤمنين وليجة حضرات ائمة هدى صلوات الله عليهم هستند و پارۀ فضلا در معنى وليجة و تفسیر آن در این آیه شریفه گفته اند ای

ص: 225

دخلد و بطاقة من المشركين تخالطونهم و يودونهم و جعلنى ممن يقتص آثاركم گفته میشود اقتص اثر یعنی متابعت میکند اثر و نشان او را و از پی او میرود و يحشر في زمر تكم زمره بضم زاء معجمه بمعنی فوج و جماعت است و یکرفی رجعتكم كر بمعنی رجوع است گفته میشود و کر بنفسه متعدی و غیر متعدى استعمال میشود و جوهری در صحاح اللغه باین اشارت کرده است و این معنی دلالت بر آن دارد که خواص شیعیان حضرات معصومین علیهم السلام در هنگام رجعت ایشان بدنیا نیز رجعت میگیرند من اراد الله بدا بكم هر کسی خدای را خواهد بشما هدایت گیرد یعنی هر کسی بشما هدایت نجوید و شما را نخستین مقصود و مراد و امام وولي و خلیفه خود نشمارد پس خدای را نخواسته و مرید شیطان است .

و من وحده قبل عنكم يعنى هر کس از شما قبول نکند موحد نیست بلکه مشرك است و اگر چه اظهار توحید نماید و خود را موحد بخواند بكم فتح الله يعني في الوجود با خلافت یا جميع خيرات افتتاحش بوجود مبارك نمود همایون شما شده است و بر تمامت موجودات مقدم و در جمیع خیرات مسلم و نخستین آیت خلقت هستید گفته میشود طأطأ رأسه با هر دو طای مهمله یعنی پست گردانید سر خودر او خاضع شد و نجع كل متكبر لطاعتكم گفته میشود نجع بالحق نجوعاً یعنی اقرار بحق کرد و خاضع بحق شد مثل بخع بكسر خاء وبخع باباء موحده وخاء معجمه و عين مهمله نجاعة و نيز بمعنی کشتن خود را از شدت خشم و اندوه و از این است قول خداى تعالى فلعلك باخع نفسك رجوع اقرار كردن و گردن نهادن بحق است و در پاره نسخ نخع بانون و خاء معجمه نوشته اند گفته میشود نخعلی بحق از باب منع یعنی اقرار کرد بحق من و بكم يختم یعنی دولت شما آخر دولتها و دولت اخرویه نیز خاص شما است الا باذنه یعنی هنگام قیام ساعت یا هر زمانی را که بخواهد.

ذكركم في الذاكرين يعنی واگرچه ذکر نمودن و نام بردن شما بر حسب ظاهر مذکور است از میان ذاکرین لکن نسبتی در میان ذکر شما و ذکر غیر از شما

ص: 226

نیست فما احلى اسمائكم تا چند شیرین و دلنشین است نامهای همایون شما و كذا البواقي و ممکن است تطبیق این فقرات باعث تکلف شود با اینکه حاجتی باین تکلف نیست زیرا که مجموع این فقرات در مقابله مجموع فقرات دیگر است و منتهاه یعنی هر چیزی در آخرت بشما باز میگردد چه شما سبب سبب آن آن هستید یا خیرات کامله که از جانب خدای نازل میشود بجانب شما منتهی میگردد و ينزل عليكم جميل بلائكم یعنی نعمت شما چه بلا بمعنی نعمت و محنت هر دو میباشد غمرة اكثر بمعنی شدت و مزد حمه آن است من شفا جرف الهلكات شفا هر چیزی کنار و جانب آن است و جرف با جیم مضمومه زمینهائی است که سیل آنجا را کنده و کاویده و گود ساخته است .

و بموالانكم تمت الکلمه یعنی بولایت و دوستی و اطاعت شما کلمه توحید یا ایمان تمام میشود اشاره است باین قول خداي تعالى اليوم اكملت لكم دينكم و مفترضه در اینجا بصیغه مفعول است گفته میشود افترضه الله بمعنى واجب ساخت خدای این را ولكم المودة الواجبة یعنی در قول خداى تعالى قل لا اسئلكم عليه اجراً الا المودة في القربى يعنى مودت با ائمة صلوات الله عليهم وذرية طيبه ایشان از واجبات است و المقام المحمود یعنی مقام شفاعت کبری چنانکه خدای تعالى ميفرمايد عسى أن يبعثك ربك مقاماً محموداً و المقام المعلوم يعنى فى القرب و اكمال اشارت باین قول خدای تعالی است ومامنا الا له مقام معلوم في بطن الايه لا تزغ قلوبنا یعنی مایل مگردان دلهای ما را بباطل ان کان در اینجا ان مخففه از مثقله است وعد ربنا المفعولا یعنی آنچه خدای با ما وعده نهاده است از اجابت دعوات و تضعیف مثوبات لا يالى عليها الارضاكم يعنى لا يذهبها ولا يمحوها الارضاكم عناو شفاعتكم لنا گفته میشود الى عليه الدهر يعنى هلاك ساخت روز کار او را لما استوهبتم کلمه لما در اینجا براي ايجاب است بمعنى الا يعنى اسئلكم و اقسم عليكم في جميع الأحوال الاحال الاستيهاب الذى هو وقت وصول المطلوب.

ولا قال یعنی مبغض و لامال از ملال است و اعلي كعبي بمو الاتكم يعنى غلبني علي اعدائی چیره گرداند مرا بردشمنان من یا اینکه دشمنان مرا در زیر پای

ص: 227

قدرت و غلبه من قرار دهد یا مراد مطلق علو و رفعت است .

جزری در نهایه در حدیث قبله میگوید و الله لا يزال كعبك اين دعائى است درباره کعبه برای شرف وعلو و الاخبات باخاء معجمه و باء موحده بمعنى خضوع است و اجعلوني في همتكم يعني فيمن تهتمون لامورهم بگردانید مرا در زمره آنانکه در امور شما اهتمام می ورزند و لكم العناية في شاتهم بالشفاعة لهم في الدنيا و الاخرة علامه مجلسى اعلی الله مقامانه در پایان این بیانات میفرماید اینکه در شرح این زیارت بسط قلیلی دادم و حق آن را کاملا بجای نیاورده ام بواسطه

اجتناب از اطالت بود و این زیارت از حیثیت سند و موردو الفاظ و معانی و جلالت شأن اعم و افصح و ابلغ و اعلای دیگر زیارات است.

معلوم باد مجلسی علیه الرحمه در زاد المعاد و تحفة الزائر وساير محدثين عظام در کتب زیارات این زیارت جامعه مبارکه را بهمین وضع و عبارات که در اینجا مرقوم داشتیم رقم کرده اند .

و نیز مجلسی در زیارت جامعه مبسوطه که میفرماید در اصل مصحح دیدم که از تالیفات قدماء اصحاب ما بود و ابسط از آن است که ما ایراد نمودیم باضافه آنچه این بنده حقیر در اینجا رقم نمودم رقم فرموده است اما در این مجلد بحار که بیاره لغات و عبارات این زیارت شریفه ایراد داشته است پاره کلمات را مذکور نداشته است ندانیم نسخه دیگر باین نحو بنظر ایشان رسیده است و مذکور نموده اند یا نظری دیگر داشته اند و الله تعالى اعلم و نیز میفرماید در پاره تألیفات اصحاب خودمان در نسخه قدیمه این زیارت شريفه رادیدم این دعای اذن را در مقدمه آن نوشته و گفته است چون داخل مشهد شدی بر در آن رو بقبله بایست و بگو

اللهم اني قد وقفت علي باب بيت من بيوت نبيك محمد صلواتك عليه و آله و قد منعت الناس الدخول الى بيوته الا باذن نبيك فقلت يا ايها الذين آمنو الا

ص: 228

تدخلوا بيوت النبى الا ان يؤذن لكم اللهم و انى اعتقد حرمة لبيك في غيبة كما اعتقد في حضرته واعلم ان رسلك و خلفاءك احياء عندك يرزقون برؤن مكاني في وقتى هذا زمانى و يسمعون كلامي و يردون علي سلامی و انك حجبت عن سمعى كلامهم و فتحت باب فهمى بلذيد مناجاتهم و اني استأذنك يارب اولا و استارسولك صلواتك عليه وآله ثانياً و استأذن خليفتك الامام المفروض علي طاعته في الدخول فى ساعتى هذه الى بيته واذن ملائكة الموكلين بهذه البقعة المباركة المطيعة لك السامعة السلام عليكم و ايها الملائكة الموكلون بهذا المشهد الشريف المبارك ورحمة الله و بركاته باذن الله و اذن رسوله و اذن خلفائه واذن هذا الامام و باذنكم صلوات الله عليكم اجمعين ادخل الى هذا البيت متقربا الى الله تعالى برسوله محمد و باله الطاهرين فكونوا ملائكة الله اخوانى وكونوا انصارى متي ادخل هذا البيت ادعو الله بفنون الدعوات و اعترف الله بالعبودية ولهذا الامام و آبائه صلوات الله عليهم بالطاعة پس از آن داخل شو در حالتیکه پای راست خود را پیش نهاده باشی وبگو .

بسم الله وبالله وفى سبيل الله وعلى ملة رسول الله صلى الله عليه وآله اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشريك له و اشهد ان عمداً عبده و رسوله پس از آن صد دفعه بگو الله اکبر و روی بروی ضریح مقدس بایست و قبله را در میان دو کتف خود قرار بده و بگو السلام عليكم يا اهل بيت النبوة تا به آخر آنچه مذکور گردید و از آن پس خود را بر قبر منور بیفکن و بگو یا ولی الله تا آخر زیارت هم اکنون بیاره شروحی كه شيخ كامل فاضل عارف ناسك شيخ احمد بن زين الدين احسانی در کتاب مشهور بشرح الزيارة نموده اند اشارت نمائیم و بعد از آن بترجمه این زیارت جامعه مبارکه بپردازیم.

میفرماید عبد مسکین احمد بن زین الدین احسائی میگوید که سیدسند وعارف معتمد صاحب فخر و زين سيدنا سيدحسين الحسيني ابن المرحوم سيد محمد قاسم الحسينى الاشكورى الجیلانی ادام الله تاییده از من خواستار شد که

ص: 229

زیارت جامعه مشهوره را شرح نمایم و اسرار الفاط این زیارت شریفه و به عنی مقاصدی را که امام ما و سيد ما على بن محمد الهادى عليه وعلى آبائه و ابنائه افضل الصلوة و السلام .

از آنها ایراد فرمود به جهت بسط و بیان این معانی و اشارت بسوی آن

فرمایشات از اسرار بیان نمایم و من در جواب و اجابت امر آن بتسویف میگذرانیدم اگر چند شایسته اجابت امر و امرش واجب الاطاعه بود لكن امرى عظیم را طلب میفرمود و سبب تسويف من این بود که بر مقامات خویشتن آهي هشتم که نه آن سفینه ام در چنین بحرى متعاظم وموجي متلاطم گردش گیرم و نه چنان کشتی عظیم و نامدارم که در چنان دریا باری بیکران و کنار رهسپار آیم ومع هذا نه چنان است که آنچه را بذهن اندر حاضر آید اثباتش را توانا باشم چه این زیارت مبارکه و غوامض مسائلش چنان عالی است که مرا در تبیانش نه توسعه عبارتی است و نه بضاعت و استطاعت اشارتی است و پاره از بحور عمیقه مبانی و معانی آن چنان عمیق و براری فسیحه اش چنان دقیق است که از طی آن به مراکب افکار و مواکب انظار عاجزم و آنچه را که اقامت برهانش از انوار دانش و باسرار بینش دانایان جهان و بینایان حقیقت نگر میسور نباشد بیبانش نیکو نیست و پاره از حقایق و لطایف انيقه اش بدرجه دقیق و رقیق است كه پيك افکار را قدرت تحمل آن گران بار نیست و چون از اندازه ادراکش بیرون است در انکارش شتابنده و پای دیانتش نيکو لغزنده و بفنون فساد گراینده .

و پاره از کلمات و عبارات رقیقه نمیقه آنرا مقامی است که در ترجمه و بیان آن محتاج بطول کلام هستیم و اگر به بسط تام اقدام نشود مقصود و مرام حاصل نمیشود با اینکه این سید سند و عارف معتمد از من نخواسته است که به بیان ظاهر کلمات و عبارات اکتفا نمایم بلکه خواستار کشف دقایق مبانی و حقایق معانی میباشد و چون خواهشمندی این سید بزرگوار بتکرار کشید بررد مطلوبش

ص: 230

قادر نشدم بعلاوه اینکه در شرح این زیارت شریفه برای عرفای روزگار و فضلای آثار و رابط قلوب مؤمنان وحصول ثبات ويقين منافع عظيمه مندرج است لاجرم باقلت بضاعت وكثرت اضاعت اجابت امرش را واجب شمردم و بقصد نگارش آنچه را که بتوان نيكو برنگاشت حتی المقدور بقصور نرفتم ان لا يسقط الميسور بالمعسور و الى الله ترجع الامور .

پس با استقامت بحضرت سبحان میگوید همانا این زیارت جامعه مبارکه چندان در میان شیعیان مشهور و چون خورشید آسمان نماینده و نمایان است که از کثرت اشتهار نیازمنداثبات و بیان اسناد نیست و جماعت شیعه بجمله بقبول آن متفق القول والعقيده و بلا معارض ورد کننده هستند بعلاوه اینکه این زیارت مبارکه آنچه حامل بر معانی غریبه و اسرار متصعبه عجیبه ایست که بیشتر آنرا که در غیر این زیارت شریفه استعمال شده است انکار مینماید یعنی از استعجاب و غرابت باور نمی آورند لکن آورند لكن بسبب آن اشتمالی که بر الفاظ بلیغه و امور بدیهه و اسرار منیعه و احوال رفیعه دارد که عقل سلیم بصحت و رود آن از این امام عظيم عليه الاف التصليت و الوف التسليم گواهی میدهد جاى شك و شبهت و مجال تردید و تأمل نمی گذارد چه بر هر حقی حقیقتی و بر هر صوابی نوری درخشان است باضافه اینکه این زیارت شریفه را نزد مردم شیعی و علمای تحریر ایشان و فضلای سخن شناس بدرجه مقام قبول دارد که دو تن در آن اختلاف ننموده اند و این زیارت شریفه را جناب صدوق فاضل منيه در من لا یحضره الفقيه وشيخ جليل در کتاب تهذیب از صدوق عليهما الرحمة روايت كرده است قال محمد بن علی بن الحسين بن بابويه عن علي بن احمد بن موسى وحسين بن ابراهيم بن احمد الكاتب بن عبدالله الكوفى عن محمد بن اسمعيل البرمكي عن موسى بن عبد الخفى قال قلت لعلى بن محمد بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم علمنى يا بن رسول الله قولا اقوله بليغا كاملا إذا زرت احداً منكم جناب شیخ احسانی در احصای رجال رواه این زیارت شریفه توجه

ص: 231

میکند و میگوید:

اما صدوق عليه الرحمة هیچکس از طبقات علماء در صحت روایتش مخالف نیست و جلالت قدر و صحت حال او در وثاقت بحیثیتی است که بذکر آن حاجت نمیرود چنانکه امثال و اضراب او مثل كلينى ومفيد و غير هما مصرح التوثيق هستند و روایات او از کتب اصول مشهوره و معروضه بخدمت حضرات ائمه علیهم السلام مأخوذ است و خود او نیز از مشایخ اجازه است و توثیق او مشهور است و در خلاصه مذکور میباشد که محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی ابو جعفر نزيل شهر ری شیخ ما وفقيه ما ووجه الطايفه است.

در خراسان بعد از سال سیصد و پنجاه و پنجم ورود نمود و شیوخ طایفه از وی استماع و استفاده نمودند و در این وقت بسن شباب بود و مروی جلیل و حافظ احادیث و بصیر در احوال رجال و ناقد اخبار بود و در علما و محدثین مردم قم مانند این جناب در حفظ و کثرت علمش دیده نشده است نزديك به سیصد كتاب تصنیف دارد و اساس آن در رجال كبير مذکور است و در سال سیصد و هشتاد و یکم هجری در ری وفات نمود و نجاشی با آن کثرت پژوهش و احتیاط و حفظ وضبط بتوثيق اين جناب تصریح مینماید و علامه اعلی الله مقامه در این تصریح ترجیح میدهد .

و شيخ صدوق عليه الرحمة كتاب فقیه خود را در میان خودش و خدای تعالی حجت قرار داد و این زیارت شریفه جامعه را در این کتاب مذکور داشته و اعتماد چنین محدثی بزرگ عظیم المرتبه بر این زیارت و نگارش آن در خدمت علمای شیعه وفقهای اثنی عشریه و محدثین امامیه از جمله مرجهات و قراین مقوية است و بهر حال هیچکس را مجال توقف نیست و مردم بصیر عاقد دانند که اجماع مدعی صحت این زیارت هستند و کاشف از قلم معصوم علیه السلام شمارند و بعلاوه مشتمل بر الفاظ بلیغه و فصاحت رشيقه و اسرار الیقه ایست که هر کس

ص: 232

عارف بآن باشد قطع و یقین بر آن میکند که از کلمات معجز معصوم علیه السلام است و جز از آن ذخار و کوه ذخار مانند آن تراویدن نگیرد معلوم باد چنانكه در كتاب الزيارة نيز اشاره شده است بحر غریز و حبر عزیز عارف متقى سالك لوذعی آخوند شیخ ملا محمد تقی مجلسی اول در آن شرحی که بر کتاب مستطاب من لا يحضره الفقیه فرموده و این بنده حقیر گاهی که خواسته اند این کتاب را بحليه طبع در آورند دیباچه بقلم در آورد و از حالات این عارف بالله تعالی و فضایل او مذکور ساخته خوابی را در فضل این زیارت دیده و این خواب را از مقررات و مرجحات این زیارت مبار که گردانیده و جناب شیخ احسائي نیز در آغاز شرح الزياره رقم فرموده است مطابق آنچه خود رقم فرموده در این مقام ناقلا عن كلامه رفع الله مقامه مذکور میداریم میفرماید این زیارتی است که فرا گرفته است همۀ ائمه معصومین صلوات الله عليهم را كه هر يك را و همه را با هم زیارت میتواند کرد باین زیارت .

اما سند این شکسته چنین است که بیست و هشت سال قبل ازین بشرف زيارت حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه مشرف شدم و بخاطر فاتر رسید كه في الجمله ربطی بهم رسد تا زیارتی با ربط بآ نحضرت توانم کرد لاجرم مشغول زیارت شاقه شدم و بیشتر روزها در مقام حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه که در بیرون نجف اشرف واقع است بودم و تقریباً پس از ده روز کشف حجاب شدو و محبتی مرکب از محبت خداي و محبت آنحضرت پدید گشت و شبها چون پروانه بر در روضه منور میگشتم و گاهی در رواق عمران بگذرانیدم و روزها در مقام حضرت صاحب الامر صلوات الله علیه بیایان همی بردم تا بمرتبه که راهی یافتم که اگر در آنجا دو سه روزی بگذرانم واصل میشوم و با خود قرار داده بودم که در فصل زمستان اگر بمانم در نجف اشرف بگذرانم و مکاشفات بسیار روی داده بود تا آنكه يك شب که نشسته بودم و در رواق عمران جای داشتم پینکی دست داد گویا بر در روضه مقدسه عسکریینم و قبر منور آن دو حضرت در نهایت

ص: 233

ارتفاع وطول وعرض بود صندوق پوشی از مخمل سبز بر آن صندوق پوشانیده اند و حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه پشت مبارك بر صندوق نهاد و روی بدرگاه بود چون نظرم به آنحضرت افتاد بقرائت این زیارت جامعه که مرا از بر بود شروع کردم تا بتمامت را فرو خواندم و غرض من عرض زیارت و مداحی حضرات ائمة هدى سلام الله تعالى عليهم بود .

و چون بپایان رسید فرمود نعمة الزياده خوب زیارتی است اشارت بقبر و و عرض کردم جد شما است آنحضرت تقریر فرمود و گفت داخل شو اندرون رفتم و میل بدست راست کرد ایستادم فرمود پیش آی عرض کردم یابن رسول الله بیم همی دارم که ترک ادبی از من نمایش تجوید تا کافر شوم فرمود کافر نمی شوی آی دو قدم نزديك نهادم و بایستادم دیگر باره فرمود پیش آی جلالت آن حضرت مانع و اطاعت امر واجب و باضطراب اندر بودم فرمود بيمناك مباش و پیش آی چون نزديك شدم بنشستن فرمان کرد بر دوزانوی ادب و حال ارتعاش و اضطراب تمام بنشستم و آنحضرت توجهات بسیار فرمود و اینوقت آن حالت سنه و پینکی بر طرف شد و عشق امير المؤمنين بعشق حضرت صاحب الامر مبدل گشت و قبل از این واقعه مفارقت را متمنع میداشتم.

و در آن روز یا دیگر روز بزیارت عسکریین صلوات الله عليهم روی نهادم و در آن رفتن و توقف یکشب در آن روضه مقدسه فتوحات عظمیه دست داد و هر چه در آن واقعه دیده بودم بجمله وقوع یافت و این بنده را هيچ شك و شبهتي نیست در اینکه این زیارت از آنحضرت است با اینکه قطع نظر ازین خواب وواقعه فصاحت و بلاغت و جامعیت اوصافی که هر يك از آنها در اخبار بسیار واقع شده است دلیل بر صحت آن است بعلاوه اینکه مانند صدوق عليه الرحمة در این کتاب و در كتاب عيون بصحت آن حکم فرمود و روات خبر نیز در شمار ثقات هستند معلوم باد این خواب را که در شرح الزیاره بزبان تازی مینگارد با آنچه در شرح فقیه بزبان فارسی مرقوم قدري تفاوت دارد والطف وابین است هر کس خواهد

ص: 234

از آنجا استفاده خواهد کرد و در قصص الزياره نیز با اندک تفاوتی رقم شده است.

بلجمله مجلسی اول در سبب گفتن صد تکبیر در مقدمه زیارت مسطوره میفرماید دور نیست این باشد که چون بیشتر طبایع بغلو مایل است مبادا از عبارات غریبه امثال این زیارات که بر مقامات عاليه سامية ائمة هدى صلوات الله عليهم حکایت دارد بغلو افتد یا از عظمت و بزرگی خدای متعال و خلاق لايزال غافل شوند چنانکه علت تسبیح و تکبیر و تهلیل و تمجید و تقدیس و تمحید گروه ملائکه نیز از این است با اینکه اکثر اهل عالم هر چند در معرفت ائمة سبحانی سعی و کوشش مینماید از صد هزاران هزارها نتوانسته بر یکی از آنجمله مطلع شوند مثل دو جوهری است گران قیمت که بهای هر يك خراج عالمي است و یکی را بر آن دیگر فزون تری بیرون از نهایت است و هر گوهر شناس بهای هر يك را و فرق هر يك را میداند و دیگری که در میان الماس و شیشه امتیاز شمارند حال هر چند بتعریف و تمجید هر يك سخن كند البته از رتبه آن دو بی خبر است و اگر دو تن فاضل عالم باشند که با هم تفاوت بسیار داشته باشند مردی عامي چه داند که فضیلت چیست و افضلیت بچه مرتبه است .

پس اگر مردم غالی جماعت ائمة هدى سلام الله عليهم را خدا خوانند وغلوی چنین کنند یعنی اگر رتبه ایشان بالیقین بالاتر از آن خدائی است که غالی تصور کرده است و ازین جهت است که در اخبار بسیار وارد است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود يا علي خدای را جز من و تو کسی نمیشناسد و مراکسی نمیشناسد مگر و تو و ترا نمی شناسد مگر خدا و من از آنجمله يك مرتبه از مراتب غلو آن است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرموده ای علی تو مانند من هستی مگر در نبوت و امثال این عبارت و هیچ شکی نیست که علی علیه السلام پیغمبر نیست پس چنین شخصی که در میان ایشان فرق نگذارد نبوت و کمال آنرا نفهمیده است و چه مرتبتي بزرگ است که به علی سلام الله عليه تفويض نيافته و اگر ممکن بود بآنحضرت بدهند البته میدادند و اینکه علی از بیشتر انبیا علیهم السلام بهتر باشد دلالت بر امکان

ص: 235

نبوت آنحضرت ندارد زیرا که اگر علی با محمد صلی الله علیه وآله وسلم نبود نبوتش ممکن بودلکن چون با آنحضرت بود تساوی با آنحضرت را مانع میگشت یا بواسطه وجوهی دیگر است که علم ما از ادراکش قاصر است پس اگر کسی بر مراتب عالیه حضرت مرتضوی آگاه باشد باین گونه مزخرفات زبان نمی گرداند.

شیخ احسانی در سبب تكبيرات صدكانه و معنی آن میگوید یعنی چون بدر روضه مقدسه رسیدی باید مستشعر شوی که این مكان مقدس حظيرة القدس و مهوای افئده از ملائکه و جن و انس و معرس ولی حسابی است که ایاب خلق بحضرت آن ولی ایزد وهاب و جایی است که یزدان تعالی حق را بپای کرد و باطل را از جای برآورد و بمیرانده است پس تو در قیام خودت بر حسب ظاهر ایستاده و برحسب باطن بزانوی خضوع در آمده و بادیده خشوع ناظری گویا تورا بمعرض حساب کشیده و در اینجا است که نامه اعمالت بر تو ناطق و این است که خدای فرموده هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق وموقف و ایستاد نگاه تو در این جاحکم همان موقف حساب روز قیامت را دارد پس بگو اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمداً عبده ورسوله و اینکه این مکان مقدس موضع شهادتین است از آن باشد که هر کس بداند و بشناسد بکجاست و در چه موقفی وقوف جسته خواهد دانست که حال مانند حال ملائکه است در عالم انوار جایی که انوار محمد و آل محمد صلوات الله عليهم رادیده اند و از کمال فروغ و فروز و شدت درخش گمان برده اند که نور خدای تعالی است پس گفتند سبحان الله و ملائکه گفتند سبحان الله و اگر تو در دعوی محبت آنحضرت و آل او صلوات الله عليهم صادق و ایشان را بنورانیت عارف باشی خواهی دید که تو در مکانی ایستاده که فرشتگان می ایستند و ناظری بآنچه فرشتگان بآن نظر دارند و میشنوی از آنکس که بر درگاه جلالت و ولایت او و قوف جسته يشهد الا اله الا الله وحده لاشريك له و انهم عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول وهم بامره يعلمون يعلم ما بين ايديهم و

ص: 236

ما خلفهم ولا يشفعون الا لمن ارتضى وهم من خشية مشفقون

پس در آن هنگام که با گوش شنوای قلب خودشنیدی که میفرماید لا اله الا الله وحده لاشريك له

و بدانستی که سید این پیشوایان دین مبین و فخر ایشان و واسطه درمیان ایشان و پروردگار ایشان محمد بن عبد الله صلی الله علیه وآله وسلم بنده خدا و فرستاده اوست بجميع مخلوقات خودش اینوقت میگوئی و اشهد ان محمداً صلى الله عليه وآله عبده و رسوله و این دو شهادت شرح همان است که خدای عزوجل اقامه حق و اماطه باطل میفرماید .

بنده حقیر عباسقلی مؤلف کتاب گوید در سبب تکبیرات صدگانه در مقام دیدار قبر شریف بیانی از مجلسی اول و شیخ احسائى عليهما الرحمة مذكور شده والبته آنچه این دو فاضل عارف دانشمند دقیق تحقیق بفرمایند محل اعتماد و اعتنا است و امثال بنده کوتاه نظر را نمی شاید که در موضعی که امثال این تحریر قمقام و بحر طمطام بیاناتی فرمایند به بیانی دیگر تفوه نماید معذلك براى كسب ثواب وعرض خلوص و القوت قلب آنچه بخاطر فاطر خطور مینماید بجلوه ظهور میرساند و تصویب تکذیب آن را بسلق مستقیمه دانایان دقیقه یاب حوالت مینماید عرضه میدارد که قرائت کنندگان این زیارت شریفه جامعه در آن موردیکه مقصد و مقصود است از دو حال چیزی نشاید. يا بفهم لغات وكلمات وکنایات و اشارات عرب آگاهی دارند یا عام و بیگانه است و جز قرائت این عبارات یا شنیدن از قراء و زیارت نامه خوانان بهره بر افزون ندارند اما آنان که بفضل و علم بهره یاب و از تفسیر و تأویل و اشارات و کنایات آیات قرآنی یا کلمات ائمة هدى واخبار واحادیث ایشان مطلع و بصير هستند هرگز از قرائت این زیارت و سایر اخبار کثیره در فضایل و مفاخر و مقامات عالیه عجیبه دقیقه که در باره رسول خدا و آل معصومين او صلى الله عليه و آله وارد است غلو نگیرند و از جاده مستقیم توحید و معرفت الهی انحراف

ص: 237

نجویند بلکه اگر کسی بدیده دانش و فکر عمیق نگران آید همان عصمتیکه برای انبیاء و ائمة هدى عليهم السلام وجوباً قائل هستیم و ادله و براهین و آیات قرآن و اخبار در آن بسياري بر آن شاهد و اقامت یافته از تمامت معجزاتیکه از بدایت تا نهایت مذکور است عجیب تر و عظیم تر است .

زیرا که اول دليل و سبب وشأن و مقام رتبت امامت و ولایت یا نبوت ورسالت عصمت الهی است و چون این صفت در وجود موجود شد شایستگی نبوت و امامت حاصل و چون بآنرتبه نایل و باین بخشش الهی واصل شدند استعداداظهار معجزات وكرامات و خوارق عادات یکی از اوصاف و قدرت و توانائی مختص ایشان است چه در شخص تا آنروح ونور ولياقت وعقل و قابليت ومقام قدس الهی موجود نباشد که بتواند معصوم معصوم باشد بدولت عصمت خود بیدار نمیگردد تا معصوم من جميع المعاصي الكبيره والصغيره والخطا و السهو والنسيان ومن جميع الزلل و الدغل والاوصاف المذمومه والطينة الغير الطيبة نباشد لياقت نبوت و امامت و ولایت و خلافت الله والرسول والوصاية والامانة وقدرت تصرف وامارت و علم در موجودات و حكومات شرعيه ومغيبات وحقايق اشياء ومظهريت اسماء حسنی و جمال و جلال الهى واستفاضه بفيوضات نامتناهی حاصل نکند و اظهار معجزات و خوارق عادات و کرامات و اطواری و افعالیکه از حد و حوصله بشر بیرون است کمتر مقامی از مقامات ایشان است .

چنانکه بسیار وقت میشده است که بیاره محارم اصحاب خود امر میفرموده اند و از او بر حسب امر امام یا نبی بروز معجزات و کرامات یا اطلاع بر علوم و اسرار غيبية میشده است .

ومعذلك و با این رتبت و منزلت عظیمه موهوبه الهیه هیچ بنده ذلیل بزبان خضوع و خشوع و عرض عبودیت و خوف وتضرعش نسبت بعظمت و هیبت و قهاریت و قدرت نامتناهی الهی و اظهار حقارت و انکار خود در حضرت سبحانی باین اندازه و مقدار گوش ندارد و نمیتواند هم داشته باشد زیرا که زبان هر گونه شکر و

ص: 238

عبودیت و خوف و تضرع باندازه معرفت و برخورداری بنعمت و غنای منعم وحاجت متنعم است و بدیهی است جماعت انبیاء و اوصیای ایشان علیهم السلام از تمامت طبقات مخلوق بانواع نعمات وتكرمات وافاضات الهيه دنيويه و اخرویه کامکار تر و حاجات ایشان بیشتر و خوف و عبودیت ایشان فزون تر است پس چگونه مردم عالم بصیر از قرائت فقرات این زیارت جامعه که بجمله در نظر اهل دانش بر عبودیت ایشان و عظمت خالق دلالت دارد غالی خواهند شد مگر جز این استکه میگوئی سلام بر اهل بیت رسالت و نبوت ومهبط وحی و معدن رحمت وخزان علم ومنتهى حلم واصول كرم وقاد اهم واولياء نعم و عناصر ابرار ودعائم اخيار وساسة عیاد و ارکان بلاد و ابواب ایمان و امناء رحمن و سلاله نبيين وصفوة مرسلين و عترت خيرة رب العالمين ورحمة الله وبركاته .

یا میگوئی سلام بر حجج الله ومحال معرفة الله وساكن بركته الله ومعادن حكمة الله وحفظه سر الله وحملة كتاب الله واوصياء نبي الله وذرية رسول الله والدعاة الى الله والمخلصين في توحيد الله وعباد المكرمين وبقية الله وخيرته وحزبه و اشهد ان محمداً عبده ورسوله ارسله بالهدى و اشهد انكم الائمة الراشدون المعصومون المطيعون الله القائمون بامره العاملون بارادته الفائزون بكرامته اصطفاكم بعلمه عصمكم الله من الزلل و آمنكم في الفتن و طهركم من الدنس و اذهب عنكم الرجس فعظمتم جلاله واكبر تم شأنه ومجدتم كرمه و ادمتم ذكره و و كدتم ميثاقه و احكمتم عقد طاعته وبذلتم انفسكم في مرضاته وصبرتم علي ما اصابكم فى جنبه وجاهدتم في الله حق جهاده وصرتم في ذلك منه الى الرضا وسلمتم له الفضا وصدقتم من رسله من مضى و من والاكم فقد والى الله ومن عاداكم فقد عادى الله.

و امثال این کلمات و عبارات این زیارت شریفه که بجمله بر اطاعت و عبودیت وخلوص ارادت ایشان در حضرت خالق و عظمت و قدرت نامه كامله الهية دليل و برهان است.

آیا این کلمات و عبارات و اشارات اسباب غلو میشود بلکه بر مراتب توحید

ص: 239

ایشان و توجه بمعبود حقیقی و پیوستگی بحضرت او بیشتر خواهد شد چه هر قدر مراتب وشئونات انبياء و ائمة هدى و خلفا و اوصیای ایشان فزونتر و از استعداد ادراك بشر بیشتر شود بر مقامات عظمت و قدرت و قهاریت خالق ایشان دلالتش بیشتر شود.

مثلا در این عالم هر قدرشان و جلال وزراء وامراء و مقربان در گاه پادشاهی فزایش گیرد و عظمت و شوکت و اقتدار و غلبه پادشاه بیشتر نمایش جوید چه این كسان بنظر لطف و توجه خاطر و میل طبیعت و دست تربیت پادشاه باین مقامات و استعداد عالیه تایل شدهاند و گویند وزیر وامیر و مقرب پیشگاه پادشاه از الطاف و مراحم سلطان باين مراتب نایل شده اند و هر وقت بهريك بيعنایت شود او را معزول ومنكوب دارد فوراً از آن حیثیات وشونات ساقط و از آنمقامات هابط میشود و بمحض اینکه پادشاه بدیگری توجه پرداخت پس از اندك مدتي تربيت وتقرب آستان عظمت و دارای همان مقامات بلکه با وفور لیاقت و خردمندی و دانش برتر از آنهم خواهد شد .

همچنان گفته میشود پیغمبر خدا و فرستاده خدا ورسول خدا و ولی خدا وخلیفه خدا و برگزیده خدا و پیشوای خلق خدا و ایشان بهر مقام و منزلتی باشند و اگرچه در افعال و اطوار و متظاهر شدن ببعضی ظهورات که از استطاعت بشر خارج است و باید هم باشد چه اگر نباشد امتیازی با امثال خود ندارند و چون امتیازی نباشد تفوق وتحكمی نخواهند داشت بجمله دلالت بر اعلی درجه عبودیت ایشان و قدرت و عظمت معبود ایشان خواهد داشت.

و بر قوت ایمان و دین و استحکام عقاید و صدق نیت و تفویض ایشان و تو کل و توسل ايشان بحضرت یزدان افزوده میشود در عرض اینگونه كلمات در زیارات و دقایق مسائل لطایف و حقایقی را برایشان معلوم و شئونانی برای انبیا و ائمه هدى بواسطه صدق عبودیت و نهایت اطاعت و عبادت ایشان در حضرت احدیت مکشوف میافتد که اکاذیب و ادعاهای مدعیان كذاب را بيك جو خريدار

ص: 240

واقوال مدعیان و مخالفان را با هیچ چیز برابر نمیشمارند و اظهارات و عقاید ایشان نسبت به پیشوایان دین مبین بجمله از روی علم وفهم و بصیرت و صدق نیت و صفای طویت خواهد شد و در حقیقت در شمار مجاهدین فی دین الله و عقاید حقه خواهد بود و اما کسانیکه از علم عربیت و ادبیات بی بهره اند از قرائت اینگونه کلمات و شنیدن آن و بی خبری از معانی و تاویلات آن یا عدم قرائت چه فرقی خواهد داشت بلی از قرائت و ممارست آن قلوب ایشانرا از انوار معارف و برکات توجهات ائمه فروزی دست دهد و اندك اندك بمقامى عالى نايل شوند و بدیده بصیرت کامیاب گردند .

و این بیانی که این بنده حقیر نمودم منافی بیانات شریفه آن در فاضل كامل نيست ومانعة الجمع نمیباشد اگر در نظر اهل نظر نا مطبوع نباشد از نظر نمی افتد و اگر قابل نظر ندانند نظری به آن نخواهد بود و معذرت تقصیر و جسارت را پذیرفتار خواهند گشت والعذر عند كرام الناس مقبول . پس می توان گفت این صد تکبیر یکی از جهانش این خواهد بود که هر کس در موقعی و ملاقات شیء عظیم و غریب و بیرون از توقع بر حسب عادت میگوید الله اکبر یا میگوید خداوند عظیم است یا از کمال شگفتی و تعجب از حدوث حادثة عظيم میگوید سبحان الله یا دیدار جمالی دلا را و مطبوع دلپسندی میگوید خداوند بزرگ است و العظمة الله خداوند قادر است خداوند حکیم است خداوند عالم است می داند چه می کند .

خدایا بزرگي سزاوار تو است و البته هر کس بمشاهد مقدسه ائمة و انوار ساطعه وشئونات عاليه و تعظیم و تکریم ایشان و آن مقاماتی که خدای برای ایشان بدون بهره مندی دیگران مقرر فرموده است برسد و آن اوصاف و احوال را که از اندازه حوصله بشر افزون است بنگرد و آن آداب مردم زائر و استفاضات ایشان و کرامات مشاهد منوره ایشان را مکشوف دارد بایستی بركبر يا و عظمت خالق ایشان و مالك نفوس وشاهد بحیات و ممات ایشان تكبيرها بگوید و چون عدد

ص: 241

صد محل توجه است و تسبیحات حضرت صدیقه کبرا صلوات الله عليها جده معظمه ایشان بر این عدد میباشد بایستی عدد تکبیر را به یکصد دفعه بتمامت آورد والله العالم بما يفعل والله اعلم حيث يجعل رسالته.

و شیخ جیلل احسائی بعد از بیان سبب تکبیر در معنی شهادت بر سالت و دخول و دیدار قبر شریف و لطایف آداب و رود و معنی سکینه ووقار وعدد تكبيرات كه راجع بپارۀ عنوانات و مراتب چهل گانه وجود و سی روزه ماه و انتقالات از حالی بحالي و تصورات بعضی مسایل تا اتصال بقبر منور که اعلي درجه تقرب است بيانات معرفت سمات دارد که هر کسی خواهد رجوع بشرح الزياره نماید استدراك خواهد کرد.

قال علیه السلام ثم قال السلام عليكم يا اهل بيت النبوة از کلمه ثم مكشوف می آید که تکبیر طوری است غیر از طور سلام و لفظ سلام بمعنی سلامت از آفات و یکی از نام های خداوند است قول خداى لهم دار السلام عند ربهم ای دار الله و هى الجنة نسبها اليه لشرفها و جایز است که اضافه بیانیه باشد ای دارهی السلام زیرا ساکنان بهشت از آن مکارهی که در دنیا میباشد از حیثیت امراض و رنج و زحمت وفقر و محنت وهموم وغموم و فراق و دوستان و حالات گناه کردن و اندوه پیری و مرگ و اشباه آن سالم و آسوده ماند و نیز بمعنى الله حافظ علیکم میباشد یعنی خداوند حفظ میفرماید برای شما آن نعمتهایی را که در حق شما انعام فرموده است از علوم و اسم اکبر و طهارت از هر گونه رجس و معصوم بودن شما اعمال و اسرار واقوال و احوال شما و تقرب شما بحضرت خدا و محفوظ میدارد شما را از هرچه کرده باشد و مابین اهل و آل در استعمال اهل لغت و اهل شرع عموم وخصوص من وجه است و اگر چه اصل آل اهل است اما گاهی اطلاق میشود آل و مراد بان اشراف اهل هستند پس آل اخص از اهل است و گاهی اهل شرع برعکس این استعمال مینمایند.

چنانکه از سلیمان دیلمی مروی است که در حضور ابی عبدالله عرض کردم

ص: 242

فدایت شوم کیست آل فرمود ذرية محمد صلى الله عليه وسلم فرمود كیست اهل فرمود ائمه علیهم السلام عرض کردم قوله عز و جل ادخلوا آل فرعون اشد العذاب فرمود و الله ماعنى الا ابنته .

و هم از ابو بصیر مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم کیست آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم فرمود ذرية او هستند عرض کردم اهل بیتش كيست فرمود ائمة اوصیاء علیهم السلام عرض کردم کیست عترت آنحضرت فرمود اصحاب عبا صلوات الله عليهم عرض کردم امتی کیست فرمود آن مؤمنانی هستند که تصدیق آن حضرت را نمودند بآنچه از جانب حق آورده بود و متمسك شدند بآن دو ثقل که مامور شدند بتمسك بآن دو ثقل كه عبارت از کتاب خدا و عترت او که آن اهل بیت آن حضرت هستند که خدای رجس و پلیدی را از ایشان ببرد و طهرهم تطهیر اوهما الخليفتان على الامة بعده ،

و حاصل این است که مراد بأهل أئمه معصومین علیهم السلام هستند نه جز ایشان و این معنی در وقتی است که سلام فرستادن بر اهل بیت سلام الله عليهم اراده بالا حاله شود لکن اگر اراده اعم از ایشان بشود خلقی از شیعیان نیز بالتبع داخل میشوند و سلام بر ایشان هم شامل میگردد چه شیعیان خالصی از خواص اصحاب اهل بیت عليهم السلام محسوب میشوند از فاضل طینت ایشان مخلوق و بآب ولایت و محبت ایشان معجون شدهاند چنانکه سید بن طاوس عليه الرحمه از حضرت حجت صلواة الله علیه و غیره بر این منوال روایت کرده است و بیان این تبعیت مانند تبعیت قائم در مجنی است برای زید در آنجا که میگوئی زيد القائم همانا مجى نسبت داده نشده است مگر بزید القائم و می گوئی زید قائم آمد اما قائم مسند در مجنی نیست و مجنی اصلا بسوی او اسناد داده نمیشود و این ارتفاع آن بسبب این است که اسناد مجئی بسوی زید بجهت ضم وصف زید است بزید پس ضم قائم بسوی او بنياً لاجمال زیدنه برای حال مجنی او تا برای او مشارکتی دست دهد

ص: 243

فارتفع لملابسة لزيد فى المجى پس اتباع ائمه هدى سلام الله تعالى عليهم با ایشان داخل میشوند بواسطه ملابست آنها با ایشان گاهی که اسناد داده میشوند بحضرات ائمه علیهم السلام در آنچه اختصاص دارند بآن از امور مشتر که ظاهراً پس خواص شیعه داخل میشوند در تبعیت سلام بر ائمۀ ایشان بلکه پاره عارفان تفوق داده اند و گفته اند هر وقت در این موارد بگوئیم السلام عليكم سلام بر شیعیان ایشان را قصد کرده ایم زیرا که مقام و منزلت ایشان اجل از این است که سلام بر ایشان صلوات الله عليهم کنیم و ایشان را مخاطب بداریم و به این کلام مجنون ليلى تمثل جست سلامى علي جيران ليلى فانها اعز على العشاق من ان يسلمانان ضياء الشمس فوق جبينها نعم وجهها الوضاح يشرق حیتما چون لیلی که چهره اش تابنده تر از آفتاب است نزد عاشقان خونین دل از آن گرامی تر است که عشاقش خطاب کنند و بتقديم سلامش تصدیع دهند لاجرم سلام من در خور همسایگان اوست .

و بعد از این بیان اگر اراده نمایند باهل بیت همان که در اخبار خودشان به آن اراده شده است که مراد از اهل بیت ائمه دوازده گانه میباشند منافی نخواهد بود در آنچه اراده شده است در اخبار ایشان از اینکه آل همان ذرية هستند و عترت اهل عباء علیهم السلام میباشند چه معنی کلام آنحضرت علیه السلام آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم ذرية آنحضرت میباشند برای همان فرق در دلالت مینماید لفظ ظاهر بر آن و هم چنین در عترت چه ذرية همان عقب وعقب عقب و بمعنى نسل و نسل است چنانکه در قول خداى تعالى ذرية من حملنا مع نوح يعنى سام و حام و یافت پسران نوح عليهم السلام.

و چون از معانی عترت یکی پنج درخت بریده شده است که از اصول و عروق آن روئیده میشود .

پس مناسب است بملاحظه خصوص این معنی که تفسیر مینماید حضرت

ص: 244

صادق عترت را بآل عبا صلوات الله عليهم و اما آنچه اراده میشود از آل و اهل وعترت بالاصل در احادیث متواتره معنی از فریقین عبارت از این چند لفظ حضرات ائمة اثنى عشر عليهم السلام هستند نه جز ایشان .

و قول امام علیه السلام بيت النبوة مراد به بيت ظاهراً بيت محمد صلی الله علیه وآله وسلم است . چنانکه میفرماید و عترتی اهل بیتی بنا بر معنى تقدم پس ایشان اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میباشند بر این معنی که ایشان ذرية آنحضرت و از صلب آنحضرت که ایشان ذرية آنحضرت و از صلب آنحضرت هستند یا مراد از بیت بیت العلمی است که همان بیت پیغمبر است و از این روی ائمة هداى را بيت العلم نبوی نامیدند که حفظه علم هستند و اضافه علم بنبوت اشارت باین میباشد که این وحی الهی است چه آنحضرت لا ينطق عن الهوى و اما در باطن بیت همان رسول خدای است که خدای تعالی نبوت را در وجود مبارکش قرار داده است و بیوت آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و رسول الله بيت اعظم بلكه مدينة العلم است و ایشان ابواب مدینه هستند چنانکه در این باب اخبار کثیره وارد است و حاصل این است که مراد از اهل بيت نبوة حضرات ائمه اطهار و بيت النبوة رسول مختار صلی الله علیه وآله وسلم میباشند .

بنده حقیر مؤلف کتاب عرضه میدارد چنان مینماید که آل از اهل اخص باشد چه در حق حضرت علیه السلام و ابوات که قائم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و دیگر غالباً آل عبا و آل الله و در صلوات صلی الله علیه وآله وسلم و در مذاکرات اهل بیت علیهم السلام در واقعه هایله کربلا فرموده اند ما آل محمد و در دعوات گفته میشود خداي را به محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و خمسه آل عبا صلوات الله عليهم و صادق آل محمد الله و امثال آن.

اما اهل استعمالش اعم است واهل كل نبی امته چنانکه در تفسیر آیه شریفه و امر اهلك بالصلوة گفته اند یعنی وامر امتك و اهل البيت ساکنان خانه و همچنین اهل الماء چنانکه در حدیث است آن للماء اهلا يعنى سكاناً ليكونه و گفته میشود اهل اسلام نه اسلام و اهلی ازدواب خلاف وحشی است.

و اینکه حضرت صادق علیه السلام در جواب مسائل فرموده است پیغمبران مؤمنانی

ص: 245

هستند که تصديق بما جاء به من عند الله الي آخر آنچه نمودند شاید راجع به خواص است باشد و گرنه بیشتر امت آنحضرت عاصى وفاسق وفاجر و كاهل بلكه مرتکب معاصی کبیره هستند معذالک از زمره امت آنحضرت و شفاعت و نظر مرحمت و عنایت و امتهای آنحضرت خارج نیستند و آن مؤمنین از امت آنحضرت که دارای آن صفات مذکوره باشند واجب الجنة هستند چنانکه اخبار کثیره در این باب و معنی عترت و شیعه و امت وغيرها در طی این کتب مبار که مسطور شده است .

و نبوت بمعنى اخبار از مراد الله است بدون واسطه احدی از بشر و بقولی اخبار از حقایق و معارف ربانیه و هى الاخبار عن ذات الحق واسمائه وصفاته و افعاله و احكامه وتنقم الى النبوة تعريف وهي الاخبار و الانباء عن معرفة الذات والصفات والاسماء والافعال والى نبوة تشريع و این نبوت تشریع باز یادت تبلیغ احکام و تادیب به اخلاق حمیده و تعلیم احکام و قصاص بسیاست است که بر سالت موسوم میشود و برخی گفته اند معنی نبوت قبول نفس قدسية است حقایق معلومات و معقولات را از جوهر عقل اول .

و معنی رسالت تبلیغ این معلومات و معقولات بسوی مستعدین است و میشاید نبوت بمعنی رفعت از ماله بنا ينبو بمعنى ارتفع باشد یعنی یا اهل بیت الرفعة والشان العظيم و نیز رسالت بمعنى اول نبوت و حضرات معصومین علیهم السلام را در محل رسالت چهار مقام است مقام اول مقام سر مقنع بالسر و پوشیده بپوشیده است و مقام ثانی مقام تعالی است و آن مقام سر السر است و مقام سوم مقام الابواب است و آن مقام سفارت و وساطت و ترجمه است و مقام چهارم مقام امامت است چنانکه محمد بن حسن صفار از حضرت صادق علیه السلام روایت میکند که باین مواضع شریفه و مقالات نمیفه اشارت میکند و میفرماید ان امرنا هو الحق وحق الحق و هو الظاهر وباطن الباطن وهو السر و سرالس المستر و ترتفع و آن حضرت در این کلمات به معارف سمات اشارت میفرماید بمقام اول باینکه میفرماید و

ص: 246

المستر و ترتفع بالسر وبمقام ثاني بقوله علیه السلام باينکه میفرماید و باطن الباطن که عبارت از سرالسر و بمقام ثالث بقوله علیه السلام و باطن الظاهر وبمقام چهارم وهو الظاهر و بسوى اخيرين بقوله علیه السلام وهو الحق و بسوى اولين بقوله صلوات الله عليه و حق الحق .

و هم از آنحضرت علیه السلام مروی است ان امرنا سر مستر وسر لا يفيده الاسرو سرعلی سر و سر مقنع بسرو آنحضرت در این کلمات اشارت میفرماید بمقام اول بقوله علیه السلام سر مقنع بسر وبمقام ثانى بقوله صلوات الله عليه سر على سر و بمقام ثالث بقوله سلام الله عليه و سر لا يفيده الاسر و بمقام رابع بقوله علیه السلام سر مستر اما اول همانا مقام بیان است و دوم مقام معانی است و سوم ابواب است و چهارم امام علیه السلام است.

و در روایتی که از جابر بن عبدالله وارد است اشارت باولین است چنانکه میگوید حضرت ابی جعفر صلوات الله عليه فرمود :

ياجابر عليك بالبيان المعانی عرض کردم چیست بیان و معانی فرمود اما بیان فهو ان تعرف الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده ولا تشرك به شيئا خدای را به بیهمتایی و بی انبازی بشناس و پرستش کن و اما المعاني فنحن معانيه ونحن جنبه و یده و لسانه و امره وحكمه وعلمه وحقه اذا شئناشاء الله ويريد الله ما نريده فنحن المثانى الذى اعطانا الله نبينا صلى الله علیه و آله و نحن وجه الله الذى تقلب فى الارض بین اظهر كم فمن عرفنا فامامه اليقين و من جهلنا فامامه سجين ولوشئنا خرقنا الارض وصعدنا السماء و ان الينا اياب هذا الخلق ثم ان علينا حسابهم.

و اما معانی همانا ماهستیم معانی حضرت سبحانی و مائیم جنب الله و یدالله ولسان الله و امر الله وحكم الله و علم الله الله حق چون خواهیم خدای خواهد و اراده نماید خدای آنچه را که ما اراده کنیم و مائیم آن مثانی که عطا فرموده است مارا به پیغمبر خودمان صلی الله علیه وآله وسلم ومائیم آن وجه خدای که در صفحه زمین در میان

ص: 247

شما گردش میکنیم پس هر کس شناخت ما را همانا یقین پیشوا و پیش روی اوست و هر کس نشناخت ما را امام و پیش روی او سجین است و اگر ما بخواهیم زمین را بر هم میدرانیم و بر آسمان بلند میشویم و بدرستیکه بازگشت این آفریدگان بسوی ما و از آن پس حساب ایشان بر ما می باشد جنب باجيم مفتوحه و نون ساکنه بمعنى پهلو و جنب الانسان مابين زير بغل و تهیگاه و بقول صدوق عليه الرحمة معنى جنب الله طاعت خدای و امر خدای و قرب و جوار حضرت پروردگار و كلام علي علیه السلام انا جنب الله بتمام این معانی میتواند حمل شد و کلام اهل بیت علیهم السلام يد الله و جنب الله اى ذات الله تعالى .

ومثاني باميم مفتوحه وثاء مثلث نام قرآن است زیرا که اخبار و قصص دو دفعه و مکرر در آن یاد شده یا بسبب اقتران آیه رحمت بآية عذاب و در ذیل خبری است و اعطيت المثانى مكان الزبور و در این حدیث مذکور نحن المثاني مكان الزبور بطوریکه صدوق عليه الرحمة فرموده است یعنی مائیم کسانیکه قرین داشته است پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم ما را بقرآن و وصیت فرموده است که مردمان بقرآن و بما تمسك جویند و امتش را خبر داده است باینکه ما از هم مفارقت نمیجوئیم یعنی ما و قرآن حتى نرد علي الحوض نادر کنار حوض کوثر بدیدار پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم برسیم خرق بفتح خاء معجمه وسكون بمعني دريدن است قول خداى تعالى انك لن تخرق الارض يعني بآخرش نمیرسی و خرق الحلم گاهی کاری پیش آورند و بنمایند بر خلاف آنچه بر حسب عادت جاری است باشد و خرق بمعنی سوراخ کردن در دیوار و جز آن است .

سجين بكسر سين مهمله وجيم مفتوحه موضع لشکر شیطان لعین در پایان هفتم طبقات زمین است و نیز بمعنی صخره و سنگی در زیر زمین هفتمین سر بکسر سین مهمله آنچه در نفس و خاطر مکنون و مخفی میدارند و از این است هذا من سر آل محمد یعنی از مکتوم آل محمد صلى الله عليه وسلم است که برای هر کسی ظاهر نمیشود بعضی از شراح گفتهاند بدانکه سر آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم صعب مستصعب است از آن

ص: 248

جمله چيزي است که پیغمبران و فرشتگان میدانند و این سر آن چیزی است که بتوسط وحی بایشان میرسد و پاره را همان آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم میدانند و بر زبان هیچ مخلوقی جز خودشان جاری نمیشود یعنی هیچ آفریده را آن استطاعت و استعداد وروح و نور نیست که طاقت جریان بزبان آورد مگر خود ایشان و این همان سر است که بدون هیچ واسطه بایشان میرسد و این همان سری است که به دستیاری آن وسبب آن آثار ربوبیت از ایشان نمایان می گردد و در این حال مبطلون بشك و ریب میافتند یعنی از شدت غرایب آثار و آیاتی که از این انوار لامعه هویدا میشود بربوبیت ایشان گمان میبرند و عارفان فایز و برخوردار میشوند یعنی چون بمقام عقل کامل و عرفان شامل نایل هستند از دیدار این عجایب و غرایب بر مدارج ایقان و ایمان و توحید وخدا شناسی ایشان می افزاید پس باین واسطه کافر میشود درباره ایشان کسیکه با نکار و تفریط برود و آنکس که در کار ایشان بغلو وافراط بگذراند و رستگار میگردد و کامیاب میشود که از روی بصیرت سخن کند و تابع نمط اوسط و میانه روی باشد چنانکه فرموده اند نز لونا عن الربوبية وقولوا فينا ما شئتم ما را از مقام ربوبیت و خلاقیت فرود

مارا بیاورید و آفریده و بنده خدای بشمارید و در مدح و ثنا و جلالت و تقر بما به آستان حضرت سبحان آنچه میخواهید بگوئيد والمتسر با الشيء المستخفى به واستسر الشيء يعنى استتر وخفى .

شیخ احسائی علیه الرحمه میفرماید بیان اینکه فرموده اند اذا شئنا شاء الله ویریده ما نريده في الجمله چنان است که پارۀ اولیاء که در کشتی بودند در یا بتلاطم درآمد و بشدت موج گرفت و نزديك بآن شد که بدریا غرق شوند اهل کشتی بدو پناه آوردند و خواستار شدند که در حضرت سبحان زبان به دعا برگشاید فرمود مرا نمیرسد که بر پروردگار خود اعتراض بجویم و ساکت ببود و چون کار انقلاب دریا و هیجان اش سخت گردید ساکنان کشتی بضجه و فریاد و ناله در آمدند و بدو تضرع کردند این هنگام هر دو لب شریفش را جنبشي خفيف بداد وعلى الفور

ص: 249

دریای پرخروش وغوغا ساکت و مردمان آسوده شدند گوئی هرگز دریا موجی بر نیاورده بود و در کشتی و حشتی نیفتاده است در این حال شخصی که از دیرباز بكثرت ملازمت حضرت ولايت رتبتش ممتاز و بخدماتش سرافراز بود عرض کرد مرا بفهمان به چه چیز خدای را خواندن گرفتی فرمود انا نترك ما نريد لما يريد فاذا اردنا ترك ما يريد لما نريد ما ترك آنچه خواهیم میگوئیم و خواهش خود را بآنچه خدای بخواهد فرو گذار و تفویض مینمائیم و اگر جز این باشد آنچه خدای خواسته برای آنچه خود میخواهیم متروك بداریم.

کنایت از اینکه لاموثر في الكون الا الله وما تسقط من ورقة الا باذن الله پس بعد از آنکه اقرار نمائیم که هیچ برگی از درخت جز باذن خدای نمی افتد و هر چه در هر عالمی خواه جزئی یا کلی روی نماید به اراده و اجازه خداوند وصلاح ديد و تقاضاي علم و حکمت او وصلاح وثواب دنیا و آخرت در آن است پس ما را چه میرسد که در مقام استدعای تغییر آن بر آئیم و اگر دیگران که در عالم جهل و عدم بصیرت و بی خبری باشند تقاضائی و استدعائی نمایند بعید نیست چه از نتایج و عواقب امور واحوال بيخبرند اما کسانیکه از برکات انوار ساطعه و علم فاخره الهية داراي شأن ورتبتی هستند که از بواطن و عواقب امور و حكم الهيئة مستحضر هستند البته هر چه خدای بخواهد همان را خواهند و هر چه نخواهد همان را نخواهند و خدای نیز با خواست و عدم خواست ایشان معین است چه خواست ایشان خواست او و نخواست ایشان نخواست اوست چنانکه از ایشان ازین پیش در طی این کتب از اینگونه خبر د بیان آن مشروحاً مذکور نموده ام و این صورت آنچه حضرات ائمة عليهم السلام فرموده اند .

و هم در شرح الزياره از کتاب انيس السمراه وسمير الجلساء از جابر بن یزید جعفی در ذیل حدیثی طویل از حضرت سید الساجدين و امام الموحدين على بن الحسين عليهما السلام روی است که بعد از آن این قول خداي عز وجل را تلاوت فرمود فاليوم ننسيهم كما نسوالفاء يومهم هذا وكانوا باياتنا يجحدون

ص: 250

پس امروز از نظر عنایت و یادبود انداختیم ایشان را چنانکه فراموش کردند ومتذکر چنین روز خود نشدند یعنی یاد از روز قیامت و اهوال آن نکردند و در دنيا بآيات مادر مقام جحد و انکار بودند و هی والله آياتنا و هذه احدها و هذه والله ولايتنا ياجابر امام زين العابدین علیه السلام فرموده اند آیات سوگند بخداوند آیات و این یکی از آنها است و سوگند باخداى ولاية ماست تا آنجا که میفرماید: ای جابر آیا میدانی معرفت چيست المعرفة اثبات التوحيد اولا ثم معرفة المعاني ثانياً ثم معرفة الابواب ثالثاً ثم معرفة الامام رابعاً ثم معرفة الاركان خامساً ثم رفة النقباء سادساً ثم معرفة النجباء سابعاً معنى معرفت و شناسائی خداي متعال اثبات توحید و یگانگی اوست اولا پس از آن شناختن معانی است ثانیاً واز آن پس شناختن ابواب است ثالثاً بعد از آن شناختن امام است رابعاً و از آن بعد شناختن ارکان است خامساً پس شناختن نقباء است سادساً و از آن پس شناختن نجباء است سابعاً .

وهو قوله عز وجل قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربى لنفد البحر قبلان تنفد كلمات ربي ولو جئنا بمثله مدداً وتلئلاً ايضاً ولو ان مافي الارض من شجرة. اقلام والبحر يمدة من بعده سبعة ابحر ما نفدت كلمات الله ان الله عزيز حكيم، و از این پیش باین دو آیت مبارکه و تفسیر آن در این کتب اشارت کرده ایم بجمله امام زین العابدين صلوات الله علیه فرمود اى جابر میدانی اثبات توحید و معرفت معانی چیست اما اثبات التوحيد معرفة الله القديم الغاية الذى لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير ، ثابت کردن توحید شناختن خداوندی است که قدیم است و حادث نیست و پایان و نهایتی است که هیچ دیداری ادراك او را نکند و او دیدارها را ادراک نماید و اوست لطیف خبیر یعنی خدای را یگانه و باین اوصاف بداند و بشناسد چنانکه خدای تعالی خود را باین اوصاف توصیف کرده است لاجرم شباهتی به هیچ چیز از مخلوقات ندارد.

واما معانى همانا ماهستیم معانی او و ظاهر او در میان شما اخترعنا من نور

ص: 251

ذاته وفوض الينا امور عباده اختراع و ایجاد فرموده است ما را از نوردات خود و تفویض فرموده است بسوی ما امور بستگان خود را الى آخر الحديث .

شیخ احسائى عليه الرحمه میفرماید اما مقام اول مسمى باثبات التوحيد وبالسر المقنع بالسر وحق الحق در بیان آن احادیث مروية از ائمه معصومين علیهم السلام بسیار است از آنجمله این کلام امير المؤمنين علي علیه السلام است که میفرماید لا تحط الاوهام بل تجلى لها بها وبها اقنع منها وميفرمايد نحن اعراف الذين لا يعرف الله الا بسبيل معرفتنا .

دست اوهام و پایه گمان و مایه پندار از احاطه بحضرت سبحان وادراك شئونات ایزد منان بیچاره است بلکه تجلی میفرماید برای آنها بخود آنها و هم بوجود آن از آن امتناع میجوید و مائیم آن اعرافی که شناخته نمی گردد پروردگار جز براه شناسائی ما من میگویم آنچه اشارت میکند بسوی این مقام از حدیث ثانی همان وجه سوم از آن است و ایراد ازین مقامی که عبارت از اثبات توحید است همان معرفت خدای تعالی است بآن صفتی که وصف فرموده است بآن صفت خود را برای آن بندگانش که اراده فرموده است شناخته شوند بآن صفت و آن صفت محدثه است که بصفت چیزی از مخلوقات همانند و شبیه نیست که عبارت از آنمقامات و علامات اوست تعطیلی برای آن در هیچ مکانی یعنی در غیبت و حضور تو نیست هر کس این مقامات و علامات را بشناسد خدای را میشناسد چه اینها امثال او هستند ولیس کمثله شیء و در دعای هر روزی از ماه رجب از حضرت حجت صلوات الله عليه وارد است فجعلتهم معادن لكلماتك و اركاناً لتوحيدك واياتك ومقاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك وبينها الا انهم عبادك وخلقك فتقها ورتقها بيدك بدوها منك وعودها اليك الخ .

پس گردانیدی ایشان را معان کلمات و ارکان توحید و مقامات خودت که تعطیلی برای آن در هیچ مکانی نیست میشناسد بآنها تو را هر کسی شناسد تو

ص: 252

را هیچ فرقی در میان تو و آنها نیست جز اینکه آنها بندگان تو و آفریدگان تو فتق و رتق و بست و کنار آنها بدست قدرت تو است بدایت آنها و نمود ووجود آنها از تو است و باز گشت ایشان بحضرت لایزال تو است الى آخر الدعا پس آشکارا شد که ائمة هدى صلوات الله عليهم معادن كلمات خدای سبحان هستند یعنی ایشان را اعضادی مرخلق خدای را زیرا که علت مادية جميع خلق همان شعاع انوار ایشان است که خدای تعالی ایشان را اعضاد برای خلق خود قرار داده است یعنی خلق فرموده است مخلوق خود را از شعاع انوار ایشان و خلایق از اسباب و مسببات كلمات الله تعالى هستند .

چنانکه خداوند عزوجل ميفرمايد بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن مريم لاجرم حضرات ائمه علیهم السلام معادن کلمات خداوندی باشند و ایز دسبحان ایشانرا در كان توحید خود ساخته است زیرا که آن مقامی که فرقی در میان او و خداوند سبحان نیست جز اینکه وی بنده اوست همان ظهور اوست للعبد بالعبد و ائمه هدى صلوات الله عليهم همان ظاهر باشند چنانکه در تمثیل بالقائم معلوم آید چه در میان قائم و زید یعنی زید القائم فرقی نیست جز اینکه ظهور زید بقیام محدث باو است و رکنش قیام است پس حقیقت ائمة هدى مثل قيام و ظهور آن بر این حقیقت بآن حقیقت مثل قائم وقائم همان مقامی است که زید بدان شناخته می شود و میشناسد زید را بآن مقام هر کس بشناسد زید را یعنی شناخته نمیشود زید مگر بقيام.

و مراد باين لفظ و مثل این است که خداوند سبحان شناخته نمیشود مگر باین مقامات و این مقامات متحقق نمیشوند مگر بایشان و در ایشان چنانکه قائم تحقق نمی جوید مگر بقيام و در قیام اين معني كلام علی علیهما السلام شناخته نمی شود خدای مگر بسبب معرفت ما پس ایشان هستند ارکان توحید یزدان و آياته كذلك ومقاماته وكونه لا تعطيل لها لانها وجه الله خداوند تعالی میفرماید فاينما تولوا فثم وجه الله واثبات توحید نمی تواند شد مگر بخلق فرمودن و وجود

ص: 253

مخلوق چه ذات والا صفات ایزدی اجل از ادراك عقول و توهم اوهام است زیرا که عقول و اوهام ادراك نفوس خود را توانند نمود و بنظاير واشباه خود اشارت توانند کرد و آنچه ما در باب معرفت یاد کردیم همان سبیل معرفت و طریق شناسائی ایشان است که خدای سبحان جز باین طریق شناخته نمی آید و مثال مقامی که همان توحید است القائم است چنانکه گذشت پیش از این چه تو وقتیکه گفتی القائم همان صفت زید میباشد و آن ظهور زید است بقیام و قیام خود زید نیست و ضمیری در آن مستتر نیست جهت فاعلیت قیام زیدو تلك الجهة قائمة بزيد قيام صدور وقائمة في غيب قائم قيام ظهور وقائم قائم بها قيام تحقق زیرا که این جهت ظاهر نمی شود مگر در قائم و قائم متحقق نمی گردد مگر بجهت زیرا که آن جهت مبدأ وجود قائم است و آن حرکتی است که احداث کتی است که احداث نموده است آن رازید بنفسها وهي ليست زيداً بلكه حرکتی میباشد پس قائم مثال زید و ظهور آن بفعل زید است پس هر وقت بخواهی زید را بشناسی همانا میشناسی او را بآنچیزی که احداث نموده است برای تو از امثال خودش و وصف خودش مثل قائم وقاعد ومتكلم وهذا يعنى مشاراليه ومسمى بزید و آنچه بیش از اینها باشد از امثال او و توصیفات او پس میشناسی زید را بآنچه خودش وصف کرده است نفس خودش را به آن .

وهو ما ظهر لك به من هذه الافعال والصفات با اینکه کل این جمله غیر از زید است و هى وان كانت مثله بحيث يكون بينها في جهة التعرف والتعريف والمعرفة مساواة لرجوع ذلك كله بمعزل الا انها محدثة به صادرة عنه لامنه و اين قول آنحضرت علیه السلام در دعاء تقدم که میفرماید لا فرق بينك وبينها الا انهم عبادك و خلقك نيك بفهم پس قول حضرت علي بن الحسين صلوات الله عليهما كه فرمود والله آياتنا وهذه احدها وذلك في بيانه لقوله تعالى وكانوا باياتنا يجحدون اشارت بهمان است که مذکور داشتیم و ایشان هستند همان صاحب آیاتی که مردم كفار و جماعت مشركان منکر آن شدند و ایشان همان کسان باشند که از یاد بیفکندیم ایشان را چنانکه فراموش نمودند این جماعت لقای روز قیامت را

ص: 254

و این مقام کل آن است وهو مقام واليه يرجع الامرکه یکی از آیات است و آن همان کرداری است که بایشان نمودند گاهی که خیط اصفر و نخ زرد را حرکت دادند و این حکایت حضرت باقر علیه السلام و حرکت دادن آن رشته و ویرانی و زلزله شهر و اضطراب خلق آن شهر است چنانکه در کتاب آنحضرت مذکور نمودیم.

بالجمله میفرماید و این ولایت ایشان علیهم السلام است جز اینکه این مسئله اعلای آن است چه برای آن شبهه نیست چنانکه امام علیه السلام میفرماید اما البيان فهوان تعرف الله بانه ليس كمثله شيء فتعبده ولا يشرك به شيئاً اما اینکه مانند خدای چیزی نیست برای این است که خدای تعالی وصف کرده است نفس خود را برای بندگان و در این گونه وصفی که فرموده است با هیچ چیزی از مخلوق خود مشابه نیست .

واما اینکه تو عبادت کنی خدای را برای اینکه تعبدالله الظاهر به حتى انه غيبه عن نفسه وعن المخلوقات لاجرم شخصى عابد توجه نمیجوید مگر بسوی ذات با اینکه هرگزذات را نمی یابد و همچنین مفقود نمی یابد در آنجا که نمی یابد ابداً و این است مقام سر مقنع بالسر" وحق الحق واین است معنی بیان و توحید و این مقام برای ایشان در آنجایی است که خویشتن را چیزی نیابند و خدای را در هر چیزی ظاهر و آشکار یابند قد جعله دكا ودخل المدينة على حين غفلة من اهلها كان وحده لا يسمع فيها صوتاً الا صوته و این مقام موضع رسالت نمی باشد چه این مقام مصدر از سال است چگونه تواند موضع رسالت بود .

ومقام ثاني مقام معانى و باطن الباطن است وهو السر السرو سر" علي سر" وحق الحق" وهو كونهم معانيه تعالى یعنی علمه وحكمه وامره الى الأخر يعني آنمقام الهی که وسع السموات والارض وحكمه علي كل الخلق ونعمه علي جميع خلقه و غيره الذي سن به علي الخلائق و جنبه الذى لايضام من التجاء اليه و نمامه الذي لا يطاول ولا يحاول ودرعه الحصينه وحسنه المنيعه و رحمته الواسعه وقدرته الجامعه واياديه الجميله وعطاياه الجزيله ومواهبه العظيمه ويده العالية

ص: 255

وعضده القوية ولسانه الناطق واذنه السميعه وحقه الواجب.

و این مانند قول تو است که میگوئی قیام زید وقعود زيد وحركته وسكونه وتسلطه و اياديه وامتنانه و معاقبة و امثال اینها پس این جمله معانی زید است پس کلام ائمه انام علیهم السلام نحن معانیه چنانکه در حدیث جابر گذشت مثل همین است که بدان اشارت کردیم زیرا که این معانی نسبت بذات چيزي نيستند مگر بالذات و تحقق برأي نمیباشد الا بالذات و تذوت آنها بالنسبه بسوى آثار واعراض آنها است پس اینها نسبت بذات اسماء معانی باین معنی میباشند و نسبت بآثارشان اسماء اعیان و ذوات قائمه بر آثار و اعراض خودشان هستند بماقبلت من امداداتها و مقصود بذات و عین جز این نیست پس ایشان در این مقام برترین مقامات موضع رسالت هستند زیرا که این مقام مطارح ارسالات مواد حیات وجو دیه است من الماء الاهى والنفس الرحمانی در ایجاد شرعیات وجودیه و ایجاد وجودات شرعية واین همان دواة اولی است و آن والقلم وما يسطرون والماء الذي جعل منه كل شيء حي" وكتاب اول ومفاتیح غیبی است که لا يعلمها الاهو ويعلم ما في البر والبحر وما تسقط من ورقة الا يعلمها ولاحبة في ظلمات الارض ولارطب ولا يابس الا في كتاب مبين وهو ارض الجرز والذيت الذي يكاديضيء ولم تمسسه نار ومقام سوم مقام ابواب و باطن "السر" وباطن الظاهر وسر" لا يفيده الا السر والفارة الى الله عز وجل وترجمة وحى الله است و بیانش این است که چون آب نخست برارض جرز و زمین بی سبزه و گیاه و بلد میت و شهریکه از زراعت و روئیدنی بی بهره یا مرتع قلوب مردمش از آداب مردمیت و شخم معرفت بی خبر و بعبارت دیگر گاهی که روغن زیت روشنائی از نار ولم تمسسه نار نور علي نور و بعبارت دیگر هر وقت وقوع گیرد دلالت از کلمه که منزجر گردد برای آن عمق اکبر بر معنی میت در قلب بندۂ مؤمن ظهور می گیرد.

بنابر عبارت اولی زرع و نبات طيب و بر عبارت ثانيه مصباح وثالثه معني و مراد از زرع و نبات و مصباح و معني يک شي واحد است و بیرون از یکی نیست

ص: 256

و این همان اسمی است که اشرقت به السموات والارضون و این همان اسمی است که حکمای اشرافیین نامش را عقل گذارند و اهل شریعت و جماعت متشر عين نامش را قلم وعقل محمدی صلی الله علیه وآله وسلم مینگارند و گاهی روح تحدى صلوات الله عليه و آله بر آن اطلاق میشود و چون ایزد رحمن بر آن استوی خواهد غیوب اشیاء را در آن بودیعت گذارد و این معانی جميع و باب الله الى خلق الله است .

و چون یزدان متعال عقل را بیافرید فرمود روی بر تاب عقل اطاعت کرد از آن پس فرمود اقبل فرمان پذیر شد و اقبال نمود این وقت رقایق و صور آنها را بسوی قوابلش بیرون کرد در آنچه زوالی ندارد فهو باب الله الى خلقه وچون قوابل از جانب پروردگارش حیات آنها را و تمام آنچه برای آنها است آماده ساخت و قبول نمود این قبول بواسطه آن دیگر و این باب الله الى الخلق است و چون فرمان داد ایشان را بطاعتش و ایشان امتثال فرمانش را فرمودند اعمال ایشان بالواسطه و توجه بآن بحضرت سبحان پذیرفته آمد. و باین سبب اعمال ایشان را بلند ساخت فهو باب الخلق الى الله است

و این وساطت و ترجمه و سفارت عامة درجميع وجودات شرعية وشرعيات موجود است پس حضرات ائمه هدی در این مقام موضع رسالت بالنسبة بسوى مقام . اول محل وحى ومهبط نور و مسقط نجوم سبحانی جلت عظمه هستند و هم چنین است بالنسبه بسوی مقام ثانی که این انوار ساطعه آسمان ولایت و امامت حفظه شریعت یزدانی و موضع رسالت ثاني من الاول هستند ليرجموا من دونهم الامدادات ممن هو فوقهم .

و مقام چهارم مقام امامت است وهو الحق وهو الظاهر وهو السر المستر وهو الله مقام حجة الله على خلقه وخليفته فی ارضه که خداوند تعالى فرض و واجب ساخته است طاعت او را بر تمام مخلوقات خود و اوراقیم بر عباد و حفیظ و شاهد وداعي الى وهادى الى سبيل الله ووجه الله الذى يتقلب فى الارض وعين ناظرة يزداني در میان بندگان سبحانی فرموده و امام علیه السلام فكاك اقرمات معظله و فاتح حصون فول

ص: 257

مقفله وقصر مشید و بئر معطله وملجأ ها ربین و عصمت معتصمين وأمن خائفين وعون مومنين است پس امام در این مقام موضع رسالت است یعنی جميع احکامی که خدای تعالی برسول الله صلی الله علیه وآله وسلم وحی فرموده نزد ائمه طاهرین و اوصیای خاتم النبيين صلوات الله علیهم اجمعین است پس ایشان باشند حفظه او و نگاهبان ودایع آن حضرت از حیثیت حکم و علم و فهم و ذكر و فكر و غير ذلك .

پس این ائمه دین مبین موضع رسالت هستند در احوال ثلاثه هر مقامی بحسب و حیثیت خودش بخلاف مقام اول است چه آن يك صلاحیت موضعیت را ندارد چه قبل از آن ارسالی نیست و اگر بجر موضع قرائت شود وعطف بر بيت باشد یعنی یا اهل موضع الرساله جایز است و موضع رسالت همان حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم خواهد بود پس باید در این معنی ملاحظه و دقت نمود نمود الله اعلم حيث يجعل رسالته .

پس استحقاق آنحضرت برای خداوندش موضع رسالت گردانیده بعلت نوريت طينت واعتدال قابلیت و استقامت ت وصفای سریرت وعظم و بزرگی مسارعت آنحضرت بسوی طاعت پروردگار آنحضرت است چندانکه آنحضرت متفرد در این صفات و الاصفات و امثال آن از صفات کمالات از تمامت مخلوقات خداوند تعالی است و هیچکس در هيچيك ازین صفات از تمامت خلق با آنحضرت مساوی و بآنحضرت نزديك نتوانند شد مگر پسر عمش على بن ابيطالب ودخترش صديقه كبرى بتول عذراء و فرزندانش ائمة طاهرين عليهم السلام اجمعین پس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم امام ائمه هدى صلوات الله عليهم در هر مقام از این مقامات چهار گانه واسطه در میان ایشان و خداوند تعالی است و باعتبار دیگر این چهارده تن معصوم صفات خدا و اسماء خدا و آلاء خدا ا و نعم خدا و رحمت واسعه خدا و رحمت مكتوبه خدا هستند و هم معانیه چنانکه اشارت رفت.

و ایشان هستند آن وجه اللهی که اولیای عظام بایشان توجه جویند و ایشان هستند اسم اکبر مبارك ذي الجلال و الاكرام ووجه الله الباقی بعد از فنای

ص: 258

هر چیز و آن وجهی که يتقلب فى الارض و مقصد هر کس که روی نیاز و ارادت و طاعت بایشان آورد و ساير من مطيع حيث يحب الله ومن عاصى حيث يكره الله و ایشان هستند ادعیه غیب خداوندی و ایشان هستند ظاهر او در سایر مراتب و جميع معانی و مقامات آیات ایشان در تمامت آفاق و نفوس خلايق ظاهر ومعجزات ایشان باهر است و ایشان ملوك و پادشاهان دنیا و آخرت هستند اللهم صلى علي محمد و آل محمد كما صليت علي ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد.

و اینکه سابقاً گفتم اگر موضع بجر قرائت بشود نه آن است که مقصود این بوده باشد که نسختی دیده باشم که مجرور رقم کرده اند بلکه بر طریق احتمال صحت معنی بر این تقدیر یاد کردم و ما بفتح قرائت میکنیم باین معنی که جمع آنچه از علوم یا آنچه خدای فرستاد بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم وصول یافته است بعلی و فاطمه و آلطيبين رسول الله صلى الله علیهم اجمعین رسیده است .

و با حديث مروية از کتاب کافی از حضرت ابی عبدالله و ابی جعفر و حضرت امیرالمؤمنین در باره دور مانه که جبرئیل از برای رسول خداى صلى الله عليهم و خوردن رسول خداي یکی را و دو نصف کردن آن دیگر را و يك نصف را خود آنحضرت خوردن و آن نیمه را بعلی علیه السلام خورانیدن و اینکه رمانه اول نبوت و مخصوص بخود آنحضرت د رمانه دوم علم است وعلي صلوات الله علیه در امر علم با رسول خداى شريك است لاجرم سوگند با خدای رسول خدای هیچ حرفی نیاموخت از آنچه خدایش آموخت جز اینکه به علی علیه السلام آموخت و از آن پس این علم بما منتهی شد.

و حديث علي علیه السلام که هر وقت بحضرت رسول خدای در بعضی منازل آن حضرت اندر میشدم با من خلوت میفرمود و زنان آنحضرت بیای میشدند و جز من هیچکس در حضرتش نمیماند و هر وقت به منزل من برای خلوت نمودن با من میآمد نه فاطمه و نه هيچيك از فرزندانم يعني اولاد فاطمه صلوات الله عليهم در آن جا بیای نمی شدند الى آخر الحديث .

ص: 259

و نیز در ذیل حدیث دیگر امیر المؤمنین علیه السلام که میفرمود برادرم یعنی رسول خدای بامن حديث فرمود که من خاتم انوار پیغمبرم و بدرستیکه من خاتم انوار هستم وانی کلفت مالم يكلفوا و من مكلف شدم آنچه را که ایشان مکلف نشدند و این کنایت از این است که شأن و علم و مقامات آنحضرت از تمامت ایشان بر تر و بیشتر است و علم آنحضرت ورتبت آنحضرت از علوم و شئونات تمام آنحضرات اولیای عظام و اوصیای فخام علیهم السلام خواه فرداً فرد یا اگر علم ومقامات همگی را در یک جای بسجند باندازۀ علم و شان آنحضرت نمی شود چه تکلیف هر کسی باندازه شأن و علم و استعداد ولیاقت او و تقاضای افهام و کمالات مردم دوره او و است و شیعت اوست .

و اني لا علم الف كلمة ما يعلمها غيرى وغير محمد صلی الله علیه وآله وسلم ما منها كملة الا مفتاح الف باب بعدما تعملون منها كلمة واحدة غير انكم نفرون منها آية واحدة في القرآن همانا میدانم هزار کلمه را که جز من و جز رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر آن عالم و آگاه نیست و هیچ کلمه از این هزار کلمه را که جز من و جز رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر آن عالم و آگاه نیست و هیچ کلمات ازین هزار کلمه نیست مگر اینکه مفتاح و کلید هزار باب است بعد از آنکه شما یکی از آن کلمات را بعمل نیاورده اید جز اینکه شما قرائت کرده اید از آنها يك آيت را در قرآن.

و حاصل این است که حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم باين معاني مذكوره واشباه این بموضع رسالت هستند نه به آن معنی که ایشان رسولانی باشند که که محل رسالت هستند و به ایشان وحی میشود چنانکه پاره از جماعت غلاة تو هم کردهاند و البته دروغ گفته اند همانا ائمه هدى صلى الله عليهم محدثون هستند یعنی ملک با ایشان حدیث میرانده است و عرض اخبار می نموده است چنانکه از این پیش در مقامات متعدده در طی این کتب باین احادیث وكيفيت محدث و فرق باوصی و نبی و امام و الهام مشروحاً اشارت کرده ایم راقم کلمات معروض میدارد شیخ جلیل علیه الرحمه در این تشریحات و تشکیلات از حفظ مراتب و عرفان

ص: 260

و رعایت حدود اسلامیت و ایقان خودداری نفرموده جزاء الله حق الجزاء.

جز صاحبان معانی باطنيه وادراكات ظواهر عاليه فهم اینگونه معنی و ظواهر مظاهر و حقایق شئونات ظواهر را توانند کرد مگر انوار معارف در اسرار عوارف بتابد و درخشش عرفات قلب ظلمت توامان را روشن و از ازهار توحید و ایمان گلشن سازد و جز بنور عرفان نعت ایقان حاصل نشود و جز با دولت حکمت از نقمت کفران فراغت نرسد و به برکت امتیاز حق از باطل واصل نشوند چنانکه آیة وافی دلاله و اتينا لقمان الحكمة وفصل الخطاب مؤید این بیان است اگر حکمت نبود از فصل الخطاب بهره کامل حاصل نمی گشت و سلیمان با رتبت نبوت بصفت حکمت موصوف و موسوم نمی آمد و عرفاي حقه و حکمای الهی دارای این مقامات عالیه نمی گردیدند .

اما سایر تاویلی دیگر نمود و گفت نبوت خاصه و ولایت مطلقه دارای دو مقام و مرتبت باین حیثیت که در کلمات و اخبار و بیانات و بینات خودشان وارد است استنباط بعضي لطایف میتوان کرد اولا آیات خداوند تعالی تمام ماسوی الله است و چون علت غائی خلقت معرفت و ادراك معرفت الهی و عادت خدا بوجود مبارك اين انوار طيبة وكلمه بنا عرف الله و بنا عبدالله ولولا نا ماعرف الله و ما عبدالله مؤید معنی خدای شناسی و خدای پرستی است و تمام مخلوقات من الاول و الاخر از برکت وطفيل ذات و وجود عالی صفات پیغمبر و ائمه هدا صلوات الله عليهم موجود و شناسائی بظهور آیات و موجودات است .

پس بر حسب معنی بلکه بر حسب ظاهر نیز در نظر اهل معنی آیات حقیقیه وطيبة كامله دائمه مقدسه الهیة که به بقای آن تمام موجودات علویه و سفلیه و دنيويه و اخرویه و بعبارة اخرى هر چه خدای از ازل الازال خلق کرده وابد الاباد خواهد فرمود همین ارواح مقدسه و انوار مطهره هستند و ایشان علت غائی خلقت میباشند چه علت غائی معرفت و ظهور معرفت بوجود آیات و اطلاق مطلق

ص: 261

منصرف بفرد کامل و فرد کامل جز صادر اول و اولیای او که درهای علوم و اسرار و محارم در گاه ایزد قهار هستند نیست و ازین است که میفرماید هی والله آياتنا و هى والله ولا يتنا .

پس مصداق كل و حقیقت کلی ایشان باشند و شان این آیات بدان درجه رفیعه است که تکذیب آن مجازاتش بمكافات ننسهم که سقوط از مقامات نظر رحمت و و توجه الهی نسبت ببندگان و سختترین عذابها و نکالها و بیزاری حضرت باری از ایشان است چه تکذیب ایشان با تکذیب و انکار پروردگار قهار مساوی و مانند آنست که یکباره خالق و رازق و موجد و فاطر خود را از خاطر سترده باشند .

و همچنین ولایت و مقام امامت همین حال را دارد چه تکذیب و انکارش بانکار نبوت و توحید بازگشت مینماید و باین علت است که میفرمایند ما الله و عين الله وعلم الله الذى وسع السموات والارض ويدالله ولسان الله و امثال آن هستیم چه اگر این ذوات مقدسه و این مخلوق خالق الخلق اجمعین نبودند خدای تعالی را نمیشناختند و باین صفات و معانی توصیف و بعظمت و جلال لايزال و وحدانیت عبادت نمیکردند و بواسطه این امتیاز یکه این انوارطیبه و اسرار کلیه و انوار الهية دارند میفرماید ما را از نور ذات خودش اختراع و ایجاد فرمود و این مقام برای سایر نفوس علويه وقدسيه وسفلية وحيوانية وانسانية وملكوتيه وسایر انبیا و اولياء علیهم السلام مذکور نشده است که از نور ذات الهی اختراع شده اند بلکه ما سوى الله تعالی از انوار ایشان موجود گردیده اند.

و بعد از آن میفرماید ما را حکمران عباد خود ساخت و امور ایشان را بما تفویض فرمود یعنی چون وجود ما را در مقام مخلوقیت بدان رثبت والا اختصاص داد و ما را معانی و مظاهر خود فرمود امور مخلوق خود را بما مفوض نمود چه نمرۀ اول و مخلوق نوع آدمیزاده است که بر سایر افراد ترجیح دارد بلکه بواسطه گوهر مهلی و روح انسانی که در وی است و معرفت کامله وتوحيد بالاصاله خدائی از وی ظاهر تواند شد و مظهر عالی است .

ص: 262

پس سایر مخلوق نسبت با و مادون و محکوم او هستند و برای او خلق شده اند پس وقتیکه امور ایشان تفويض بامام علیه السلام بشود امور تمام مخلوق بلا استثنا بایشان تفویض است و این تفویض نه بآن معنی است که گروه مفوضه عقیدت دارند و لغو و بیهوده یاد میکنند و حال اینکه كل يوم هو في شأن ويداه مبسوطتان .

اگر در تمام آیات خالقیت خدایا رزاقیت یا فاطریت یا صانعیت یا هر صفتی که ذات واجب اتصافش بآن واجب و از شئونات و اجبية ولازمه اوست آنى بتعطيل بگذرد البته ذات باری تعالی در آن بآن صفت متصف نمی باشد و با مقام الهیت و و انصاف بآن صفت مخالف و بایستی نعوذ بالله عزوجل در آن آن خدای تعالی خود را خالق یارزاق نخواند وذلك لا يجوز ابداً زيرا که در همان آن بایستی حالت فنا و فساد در ماسوی الله پدید و رشته معبودیت از مخلوقیت مقطوع آید و هرگز نشاید مثلا آفتاب عالمتاب که نسبت نورش بسایر انوار خاصه در حکم مرده چراغی نسبت بآفتاب بلکه بسی کمتر است هیچوقت از اثاره و پراکنده داشتن نور وفروغ خود معزول نیست مگر اینکه خدای تعالی زوالش را بخواهد و اگر ساعتی برآید و تابش از وی نیاید آفتابش نخوانند و فوراً جرمش از نورش منفصل و از تربیت اشیاء و افعالیکه بشمس راجع است باز میماند.

و چون حال آفتاب که یکی از شموس و نجوم و سیارات عدیده است براین منوال باشد معلوم است شأن خلاقیت خالق کوراندر کرورها آفتاب و ماه و دیگر مخلوقات چیست و چگونه است .

پس تفویض امر عباد بائمة راشدين ورشاد صلوات الله عليهم را میتوان باین عنوان معین داشت که چون خدای تعالی ایشانرا از نور ذات خود ایجاد و بتمام اسرار و علم باطنیه و ظاهریه و کمالیه رتبت کمالی بیمهال ومظهر جمال و جلال و پیشکار کامل العیار پیشگاه آفرینش گردانید لهذا آنچه خواهند و کنند و و نخواهند و نکنند خدای خواسته و کند و نخواسته و نکند و چون مظاهر او هستند توجهات ایشان بامور مخلوق اتصال بمبدأ كل دارد و چنان است که حق تعالی

ص: 263

فرموده است .

و چون انفصال و انقطاعی برای ایشان در این مراتب كمالية از حضرت ذی الجلال نیست چنانست که خدای خود کند و خود خواهد و چون از نوردات ایزدی هستند چنانست که تفویض بغیر نشده باشد پس با این بیان هرگز نمیشاید که معني تفویض را بآنچه گروه مفوضه قائل هستند موکول و مفوض داشت.

پس باعتبار معنی باطنی معانی حضرت سبحانی و باعتبار اين تفويض ظواهر ومظاهر يزداني هستند چنانکه و اشرقت الارض بنوركم وفصل الخطاب عندكم و آيات الله لديكم وغرائمه فيكم ونوره و برهانه عندكم و امره اليكم والمظهرين لامر الله ونهيه و محل معرفة الله ومساكن بركة الله ومعادن حكمة الله وحفظة سر الله وحملة كتاب الله واوصياء نبی الله و امثال این کلمات و عبارات که در این زیارت مبار که جامعه مذکور و از این پس مشروح میشود در معانی و مبانی هر يك از این كلمات معجزات سمات تامل نمایند بر آنچه یاد کردیم شاهد و مصدق میباشد و از آنجا شأن رسول ورسالت تبلیغ احکام خدائی و آیات سماوی و کتب الهیه است

اجمالا خواه بطریق وحی یا بطریق دیگر یا بلاواسطه و چون پیغمبر از این جهات بهره بپردازد ودایع نبوتيه رسالتيه و ابلاغية او با وصی اوست تا حافظ ومفسر و مبین آن گردد البته پیغمبر اینو دایع را که باید ابلاغ کند و بامانت بسپارد ناقص نمیگذارد و بجمله ادا و بوصی خود تسلیم و تعلیم مینماید چه اگر چنین نکند در تعیین تکالیف و ابلاغ احکام که موجب نظام و قوام عالم و بنی آدم است نقصان میرسد و این مخالف مأموریت و تکلیف ابلاغیه او و اراده ایزد تعالی است و چون هر چه دارد تسلیم و تحویل نماید البته آن وصى ووصى بعد از وصي موضع رسالت و حافظ امانت و مبين احكام او خواهد بود و در این معنی که اشکالی پدید نمیشود و ازین پیش در طی اخبار سابقه باین مطلب مفصلا گزارش رفت .

و هم در این خبر معلوم شد که حضرت صدیقه طاهره ولية الله العظمی فاطمه

ص: 264

زهراء صلوات الله علیها را تا چه مقدار عظمت شان و مقام است که نالی رتبت امامت و حاکی مقام نبوت است چه علی علیه السلام میفرماید:

هر وقت رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم را در خانه زنان خود با من خلوت میکرد ما همه میرفتند واحدی بجای نمیماند و چون در منزل من خلوت میفرمود : فاطمه و فرزندانم بپای نمی شدند از اینجا معلوم میشود که حضرت فاطمه شأن و لیاقت حفظ اسرار و علم نبوت و امامت را دارد و با علی و دو فرزندش حسنین که امام هستند حضور می یافته است و البته از جانب خدای تعالی دارای روح و نور و عقل و استعدادی بوده است که میتوانسته است در چنین مواقع و کشف اسرار و علومیکه آسمانها وزمین و جبال از حملش عاجز بودند حافظ و نگاهبان باشد .

و این معنی نیز مکشوف است که رسولخدای را بخلی نیست و اگر در زوجات مؤمنه مؤثقه آنحضرت مثل ام سلمه رضى الله عنها استعداد جلوس واستماع اخبار و علم خاصه را میداشتند منزل را از ایشان خلوت نمیخواست و همچنین البته شأن ورتبتي که امیرالمؤمنین علیه السلام را که در نفس رسولخدای و با آنحضرت از يك نور واحد هستند در حمل وسمع اخبار و اسرار و آیات مخصوصه الهیة میباشد مخصوص بخود آنحضرت است چنانکه میفرماید بدرستیکه من هزار کلمه را میدانم که غیر از من و غیر از محمد صلی الله علیه وآله وسلم نمیداند و در این حیثیت از ثالثی یاد نمی کند و ازین پیش در باب این تعلیمات رسولخدای و اینکه تاکنون از آنها دو حرف حتى الساعة بيرون نیامده یا اینکه رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم وصیت فرمود بسوي علي علیه السلام هزار کلمه و هزار باب میگشاید و مفتوح میدارد هر کلمه و هر باب هزار کلمه و هزار باب را .

و در خبر دیگر فرمود مردمان ندانستند و نمیدانند که رسولخدای با آن حضرت چه حدیث فرمود اخبار مفرده و بیانات دقیقه مسطور شد.

و چون رسولخدای خاتم انبیاء بود و بعد از آنحضرت پیغمبری نمیباشد و سلسله نبوت ت ختم شد و اگر فرزندی ذکور از آنحضرت بجای میماند بواسطه

ص: 265

آنحضرت و مقامات عالیه که در حضرت احدیت دارد شایسته چنان بود که وصی و امام گردد و اگر چنین میشد با مقام ولایت و وصايت علي بن ابيطالب سلام الله علیه که ولایتش از جانب خدای و با نبوت اخوت دارد منافی بود و اگر با آنحضرت میشد و از خاندان رسالت بیرون میگشت این نیز مخالف شئونات نبوت خاصه و خاتمیت بود.

لاجرم حكمت حكيم مطلق و مشیت خالق عادل بر آن تعلق گرفت که فاطمه دختر رسولخدای دارای هر دو جنبه گردد و حفظ مقام رسالت و ولایت را بفرماید تا این منصب و مقام منیع الهی از خاندان رسالت پناهی خارج ومقام علي علیه السلام وذرية ایشان محفوظ و تا قیامت منصب والای وصایت و امامت از دودمان رسالت و ولایت انتقال نیابد .

و اگر هر شأن و مقامی برای ذریة فاطمه که بازگشتش بحضرت ختمی مرتبت است قائل شوند حتی نزول ملائکه و معجزات وخوارق عادات و کرامات و علوم قرآنیه و تفسیر و تاویل آن وغيرها ما یه مزید شرف و مباهات دودمان خاتم پیغمبر صلوات الله علیه واله استناد و بجد بزرگوار خود رسولخدای اعتماد جوید و پایان تمام مناقب و مفاخر و فضایل به آنحضرت ختمی مرتبت اتصال گیرد.

پس آنچه گویند رسولخدای گفته و آنچه رسولخدای فرموده خدای بدو فرموده ووحي کرده است ازین است که در سلام بر ایشان عرض می نمایند و مختلف الملائكة يعنى محل تردد فرشتگان هستند و منتهی میشود تردد ملائکه ابتداء وانتهاء بحضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم برای خدمت گذاری و اکتساب کمالات و تکمیل استعدادات و در تبليغ احكام من المحتوم من خلق ورزق وموت وحيوة وما يحدث في كل مشاء و مردد و مقدر ومقضى و ممضى و مكتوب ومؤجل و مأذون اليهم چه حضرات معصومین علیهم السلام ابواب فيض ومنبع خير هستند.

پس ملائکه می آورند ایشانرا بآنچه بروز و ظهور میجوید از الهامات و قذوف یعنی میافتد در قلب و آنچه جاری میگردد بآن اقلام و امضا می نماید بان احتام از آنچه در تحت مشیت است از سابق علم خدای و مقدر حکم او ومبلغ

ص: 266

ملائکه آنچه را که نازل شده است به آن برایشان عن امرهم الى مايشاء الله من خلقه.

پس ائمة صلوات الله عليهم ابواب الله تعالی هستند در جمیع ذرات وجود در صدور وورود .

پس ملائکه که بسوی ایشان فرستاده میشوند تتلقى ما تنزل به اليهم عن انوار هم امثال حقايقهم وتبلغه الى آثار هم و صورهم و بيوتهم ومواطنهم وغنمهم و انعامهم فهم يتلقون عنهم و يبلغون هم تلقوه الا تلقوه الا انهم يأخذون عن غيبهم و يوصلونه الى شهادتهم كنایت از اینکه اگر فرشتگان را علمی و خبری و ابلاغی بایشان باشد هم از ایشان بایشان است از انوار ساطعه و نفوس لامعه و علم فاخره و تعلیمات باطنیه خود ایشان و از غیوب خود ایشان حاصل میکند و شاید خود ملائکه نیز ندانند از کجا میدانند و حاصل کرده اند.

آنگاه از عوالم غیوب و اسرار معنویه خود ائمه هدى صلوات الله عليهم برخی عالم شهادت و شهود ایشان میرسانند.

چنانکه ابری از دریا برگیرد و بدریا برساند و بخاری از دریا برآید و زمین را به جریان عیون و انها رمایه و رو سفید روی و نامدار نماید اما در یا بزبان حال گوید هذه بضاعتنا ردت الينا اما نسبت به بحار بیکران و عیون بی چگونه و چون این ابحار علم ربانی و ینابیع اسرار سبحانی هزاران هزار ها ملائكه و جبرائیل و میکائیل خوشه چین خرمن و بحار سرشار غديرى سبك بار است.

شیخ احسائی میفرماید و مثال این بیان و معنی این در نفس تو این است که آن خواطری که بواسطه تذکر و فهم و معرفت بر تو وارد میشود تا از برکت آنها استفاده علوم و فهم و تذکر را مینمائی همانا از قلب تو بر تو وارد می نماید .

و این مسئله بیان این ملائکه و فرشتگانی است که میرسانند در صدور مبارکه ائمه هدى سلام الله تعالي عليهم وحى والهامات را از مبدأ اما این ارسال

ص: 267

ملائکه همانا از انوار حقایق آل محمد صلى الله عليهم است .

یعنی این ملائکه مرسلین آنچه را بصدور مبارکه ایشان از وحی و الهام میرسانند از خود ایشان و انوار ایشان است چه واسطه در میانه حق ومخلوق جز این انوار طيبة نيست .

و هر چه بعد از ایشان تمشی گیرد مؤخر از ایشان و بواسطه ایشان است و اگر چه وحی و الهام باشد از حقایق انوار و نفایس انفاس خودشان است چه اسماء حسنی الهی که مؤثرات اثرات کلیه و جزئیه هستند خود ایشان می باشند.

پس ملائکه و قوای آنها و افعال و اعمال و ابلاغات و الهامات آنها نیز از خود ایشان است فهم المعلمون للخلق اجمعين.

آنچه استاد ازل گفت بگو میگویند چه جملگی مخلوق در پس پرده طوطی صفت باشند و استاد و معلم ازل مخلوق ایشان هستند و اگر جز این بودی نمی فرمودند بنا عرف الله و بنا عبدالله چنانکه از این پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و حدیثی که از رسول خدا صلى الله عليه وسلم مسطور شد وان الملائكة لخدا منا وخدام محبينا يا علي لولا نحن ما خلق الله آدم علیه السلام ولا حواء ولا الجنة ولا النار ولا السماء والارض ومیفرماید چون ملائکه آفریده شدند و ارواح ما را نور واحد دیدند النظموا امرنا فسبحنا .

لمعلم الملائكة انا خلق مخلوقون وانه منزه عن صفاتنا.

امر ما وجلالت و عظمت و ابهت شأن ما را ملائكه مارا بسی عظیم شمردند یعنی نسبت بوجود خودشان چندان اعظم وارفع دیدند که ما را غیر از خود و بیرون از حالت مخلوقیت بلکه در عالم خالفیت دانستند .

لاجرم ما زبان به تسبیح خدای و ستودن صفات خلافیت خالق متعال و شكر نعمتهای او که ما را بیافرید و از نیستی به هستی آورد بر گشودیم تا ملائکه بدانند هر چند ما جز ایشان هستیم اما مخلوق خالقی هستیم که هیچ مخلوقی را

ص: 268

بشناخت کنه ذاتش راه نیست و از صفات ما يعني از صفاتی که در خود مخلوق است منزه است.

لاجرم ملائکه خدای را تسبیح نمودند و از صفات منزه داشتند و چون مشاهدت عظمت شأن ما را کردند یعنی چنان شأن و منزلتی بیرون از اندازه خودشان در ما بدیدند ما به تهلیل پرداختیم تا ملائکه بدانند ما بندگان هستیم و خدایان نیستیم و معبود مادیگری است .

پس گفتند لا اله الا الله یعنی بدانستند جز خدای خدائی نیست و اگر ما را خدایان می انگاشتند بر خلاف ظنون ایشان است .

پس به توحید رب مجید زبان بگردانیدند و چون مشاهدت بزرگی محل مارا دیدند زبان به تکبیر خدای برگشودیم تا ملائکه بدانند که خدای تعالی از آن اکبر است که کسی بمحلی عظیم نایل گردد الا به جز بخواست او و چون ملائکه مشاهدت آن عز و قوتی را نمودند که خدای برای ما مقرر فرموده است مشاهدت نمودند گفتيم لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم تا ملائکه بدانند حول و قوتی جز بخدای حاصل نشود و چون ملائکه مشاهدت نمودند آن را که خدای بر ما انعام کرد و طاعت ما را واجب ساخته است گفتیم الحمد لله تا ملائکه بدانند آنچه خدای تعالی ذکره را بر ما حق و سزاوار گردیده از شکر و سپاس او بر این نعمتهای او پس ملائکه گفتند الحمد لله .

پس ملائکه بشناسائی توحید خدای و تسبیح او و تهلیل او و تحمید او و تمجید او هدایت یافتند و از آن پس خدای تعالی آدم را بیافرید و ما را در صلب او جای داد و ملائکه را بسجده نمودن برای تعظیم و بزرگ داشتن و اکرام در حق ما بود و سجود ملائکه نسبت بحضرت خداوند عز و جل از راه عبودیت و نسبت به آدم علیه السلام از حیثیت اکرام و طاعت حضرت احدیت است به جهت بودن مادر صلب آدم الى آخر الحديث .

ص: 269

بنده حقیر گوید از این پیش در این حدیث شرح و بیانی مفصل گذشت و یکی از لطایف این حدیث مبارک این است که گروه و جماعت ملائکه و فرشتگان که صاحب آن شأن و رتبت هستند که پیش از حضرت آدم و انبیای عظام عليهم السلام بحليه وجود و تسبیح و تهلیل حضرت و دود جل جلاله اندر شوند با آن عظمت هياكل وغرايب خلقت و کثرت عدد و عالم روحانیت و ملکوتیت و ارتفاع درجات نسبت باغلب مخلوقات و دارای عقول بدان مشهور است و دوام در عبادات وقوام در طاعات و عدم تخلف وعصيان و خطا و نسیان آنی از آنات اختصاص به آن شئونات و تقرب بحضرت واهب العطيات .

که محتاج بشرح و بیان نیست

و آن جنبۀ نورانيت و روحانيت وعلم سماوية و ادراك مطالبي كه نسبت بمادون ایشان در حکم غیوب و اطلاع بر مغیبات و عدم احتیاج بآنچه نوع بشر را از حیثیت ماکولات ومشروبات وملبوسات ومنكوحات و مركوبات و ملموسات و نوم و بیماری و معالجات یا جهل وضلال و صدمات ماه و سال و امثال آن و گمان آفات و امراض و مصیبات و بلیات مختلفه و غيرها حاجت است و عباد مکرمون و مقربون و يفعلون بما يومرون موصوف هستند و به علوم و معارف رباني ومواهب آسمانی از دیگر طبقات امتیاز دارند .

آیا چه فروز و فروغ و عظمت و جلالت و کیفیات و حيثيات وانیات و عوالم روحانيه و نورانيه فوق التصورات و التخيلات والعقول والتفكراتى كه برتر از مقام مخلوقیت یافته اند.

در این انوار مقدسه و ارواح كلية الهية يافته اند که از حدود مخلوقیت بیرون دانسته اند و درباره ایشان به کمان ربوبیت و تصور خالقیت اندر شده اند که بطوریکه مذکور شد رسول خدای و ائمه هدی صلوات الله عليهم بتوحيد و

ص: 270

تمجيد وتهليل وتقديس وتكبير وتعظيم وخلاقيت ووجوب وجود کرد کار جمیل و بندگی و عبودیت و مخلوقیت خود آنگونه سخنها بفرمودند و گروه ملائکه را بیاموختند تا خالق خود را بصفات خالقیت و مخلوق او را باوصاف مخلوقیت شناخته برتبه معرفت حضرت احدیت برخوردار و مفتخر شوند.

شاید این دوام و قوامی که در عبادات همیشگی جماعت ملائکه و اصناف آنها در قیام و قعود و رکوع و سجود و طاعات رسیده و هم لا يفترون ساعة وتا باقی باشند.

براین احوال باقی می باشند برای همان تصورات و تخیلاتی است که در بدو وجود خودنمودند و چون این تصور سخت عظیم و از حدود معارف الهية و شئونات سبحانیه بسی دور و بخطائی بزرگ متصف و جزائی مخصوص می خواهد خداوند تعالى و تقدست اسمائه كه عظمت و شئونات الهية وحفظ مراتب قهاريت و جنبش هیمنه اخازیت او که ان اخذه لشديد مقتضى عقوبات آنها میشد محض تفضل و رفع آن خطا و بلا ایشان را باطاعت و عبادت دائمية غير منفصله مأمور و موسی گردانید تا انوار مقدسه و ارواح منوره ایشان از تلوث باين لؤث و تغیر باین غبار دور و محفوظ و به مباهات بعبودیت دائمه که موجب خیر خاتمه است محظوظ نماید.

و این نیز از برکات انوار كريمه مقدسه طيبة نبوت خاصه و ولايت مطلقه و تعلیم و هدایت ایشان است و از این سبب میتواند باشد که بعد از آنکه از آن عوالم عالیه خود بر حسب مشیت قادر متعال و خلاق صد هزاران کرور ها عالم بصلب آدم در آمدند.

خداوند و دود ملائکه را بسجود بآدم امر فرمود تا رعایت تکریم و تعظیم اوستاد و معلم و هادی خودشان را که آنها را به مقام معرفت در آوردند نموده باشند.

و چون خلفت آن انوار مقدسه الهیه چنانکه خود فرمودند از نورزات

ص: 271

حضرت سبحان تعالی است چنان است که خدای را سجود کرده باشند و در این حیثیت که خدای تعالی این شأن و رتبت و اتصال را بایشان عنایت فرموده است .

پس بسجده بآدم بآن کیفیت و چگونگی مذکور که برعایت تکریم آن نور مبارك خاصه ذات الهیه است که در صلب اوست نسبتی به شرك نمی آورد و باین علت است که رسول خدای با علی علیه السلام میفرماید خدا را جز من و تو نمی شناسد و من و تو را جز خدای نمی شناسد.

زیرا که تمام مخلوق حتى انبیا و ملائکه و اصناف مقربان و اولیا و اوصيا علیه السلام خدای تعالی الله عما يصفون ويتصورون ويوهمون ويميزون كما هو

و كما يليق نمی شناسند .

زیرا که هر چه را بهر گونه تصوری و تفکری و تعقلی در آورند خارج از آن و جز آن است .

چنانکه مثلا کوری که از شکم مادر کور آمده و ابداً تصور و تعقل هیچ لونی و فروغ و روشنائی و امثال آنرا ننموده باشد از الوان مختلفه و روشنائی و تاریکی و غیرها را ننموده بدو بر شمارند یا از مادر کر متولد شده باشد آنوقت از اقسام اصوات خوش و ناخوش و ناطق و ناهق وانواع تكلمات بدو توصیف نمایند یا بدون دو دست از مادر بزیر آید و برای او از ملموسات و لطیف وخشن و ظریف و کثیف باز گویند.

مگر اینکه دیگری چیزی را برتن او آشنا کند و ادراکي نمايد تا کودکی نا بالغ را از عوالم بلوغ و افعال بالغ بر شمارند یا شخصی را که بدون دوپای بلکه تنه متولد شده است از کیفیات و خدمات پای گویند اگر چه بر پایداران بنگرد و از حرکتی که او را بدهند مختصر احساسی بکند یا بیهوش را از آنچه بروی بگذرد یا خفته را از آنچه بیداران را احساس شود یا سفیه را از آنچه عقلا را پیشنهاد آید یا جاهلی را از آن لطایف و حقایقی که علما را

ص: 272

بهره آید مذکور دارند .

و هم چنین امثال این مسائل البته بحقایق و لطایف و خواص آن نایل و واصل نشوند .

پس با این حال و آن عدم مجانست و موانست و احاطه و کمال انفصال چگونه میتوان طمع داشت که خدای ذوالجلال را که بهیچ گونه مثالی اندر نیست بشناخت زهی تصور باطل زهی خیال محال .

پس این انحصاری که رسول خدای در خدای شناسی بخود وعلي علیه السلام و شناختن خویش و علی را بخدای و هم شناختن خویش را بخود پیغمبر و علي را بخودش میدهد بواسطه شدت اتصال بمحل قرب الهی و مخلوقیت از نور ذات الهی میباشد که بخود این دو تن که انا و علي من نور واحد ومن شجر واحد والناس من اشجار شتی است و این است که علی علیه السلام فرمود .

همانا من هزار کلمه را میدانم که جز من و محمد صلی الله علیه وآله وسلم نمی داند زیراکه چون دیگران از این نور مبارك آفریده نشده اند آن استعداد واستطاعت و سرشت خلقت را ندارند که مانند ما به معارف الهی واسرار خاصه الهيه ومعرفت ذات احدیت بطوریکه ما را خدای لیاقت عرفان و استطاعت و ظرفیت ضبط و حفظ اسرار و قبول و قابلیت انوار و ارواح مخصوصه را عطا فرموده است که هیچ مخلوقی را نبخشیده کامکار شوند.

و باین جهات خاصه خدای را جز ما و بطوری که ما شناخته ایم هیچ آفریده بضاعت شناسائی نیست و چون من و علی علیه السلام را از نور ذات همایون خود بیافریده است .

و دیگری از آفریدگان را این بهره ورتبت عنایت نفرموده است دیگری خدای ما را نتواند چنانکه باید بشناسد و چون دیگری در این نوری که من وعلي خلق شده ایم آفریده نشده است و ادراک این عالم بدیع را و این نور مبین را ننموده است پس مرا جز علی و علی را جز من نتواند بشناسد .

ص: 273

اما بعد از آنکه ائمة هدي صلوات الله عليهم از نور مبارك رسولخداي آفريده و بجمله از يك نور هستند بر سایر مخلوق عموماً تفوق و تفضیل دارند چه حامل اسرار و حافظ شریعت نبوت و ولایت مطلقه و برترین مقربان در گاه احدیت و و دارای رفیع ترین مقامات درجات خلقت هستند و اگر با رسول خدای که صاحب نبوت و ولایت و علي علیه السلام که نفس رسول خدای صلوات الله عليهم است به يك میزان نرفته نقصانی در شئونات و تکالیف ایشان در حفظ مسائل و مقامات دین وودائع رب العالمين نخواهد رفت چنانکه در استحکامات و تقریر این معانی و رفع پاره تو همات مینمایند اولنا محمد و اوسطنا محمد و آخرنا محمد صلی الله علیه وآله وسلم.

پس هر چه بگویند و بکار بندند و تفسیر و تاويل وبيان وتعليم وتكليف کنند رسول خدا فرموده و آنچه رسول خدای بفرماید خدای متعال فرموده مطاوعتش ثواب ابدی و مخالفتش عذاب سرمدي است و ازین پیش در باب ابدیت ثواب و سرحدیت عذاب و کیفیت و سبب آن بیانات لطیفه شده است و اگر نه این امتیاز مخصوص میبود نمیفرمود از آن کلمات بی نهایات جز دو كلمه يا يك آیتش تا بحال بیشتر خارج نشده است پس معلوم میشود که از بدایت آفرینش تا آنزمان بعلت امان برای تمام مخلوق و تکالیف ایشان و امورات دنیویه و اخرویه و عبادتیه و اطاعتیه و ترقیات و کمالات نفوسیه این دو کلمه کافی است و استطاعت و بضاعت بیش ازین و روح وعقل واستعداد و حاجت بقبول بیش ازین نیست.

پس ازین جای میتوان دانست که مقام نبوت خاصه و ولایت مطلقه تا چند است که حافظ تمام آن کلمات و عالم بتمام تفسيرات و تاویلات و استعمال در مقامات خود چندانکه اراده خداوند تعالی است هستند و از اینجا مخلوقیت این انوار ساطعه از نور همایون ذات همچنین مکشوف و معلوم میگردد و از اینجا معین میشود که آن ارواحی که اغیان کردهاند و ادعای ربوبیت نمودن و به غضب خدا دچار و از مراتب عالیه به مراکز سافله و از معارج آسمانی به مجابس

ص: 274

زمینی و کالبدهای اخشیجی مبتلا شدند غیر از این ارواح ساطعه صادر اول و انبیا و اولیا و ملائکه و اصفیا بوده اند.

و البته آن روحی که در صادر اول و ولی او و حضرات معصومین علیهم السلام و ذات خداوند كامل الصفات منسوب است غیر از آن است که در سایر ماسوی و انبیا و اوصیای ایشان صلوات الله عليهم است این است که هرگز به خطا ياترك اولى منسوب نشده اند چه روحی که نسبتش بذات احدیت و برتر و والاتر از ارواح بشریت بلکه افزون از استعداد و قبول کالبدهای دیگر طبقات انسانی باشد از تمام شوائب و نواقص که متصور كرد دپاك و بفروغ ابدی سرمدی لایزال حضرت ذي الجلال تابناك است و هرگز غبار عیب و آك وشين وعوار را از وجه هزاران

کرور اندر کرور قرنها و دهرها و سالها تا به ادراك خيز دور باش در خش جلال و جمال و کمالش بفروز است .

البته راه نیست و هیچ درجه بر تر از آن نتواند بود که حد کمالیتش بآنجا منتهی شود و بهیچوجه از انوار و و ارواح و اسرارو استار خاصه سبحانی را مجال فاصله یا شأن واسطه شدن میان این نور و روح نخست و صادر اول که از نور ذات یزدانی آفریده شده و عرش و فرش و ملائکه و جمله ارواح که در هر زیر وحی از آدم و آدمیان و انواع حیوان بلکه تمام مواليد ثلاثه و غيرها و عناصر و ارضیات و سمواتيات وعرشيات وما سوى الله خلق گردیده از انوار این نور مبارك و روح همایون است و برای این روح همایون که اختصاص به ذات حضرت بیچون دارد هبوط و صععود و جای و مکانی معین ووقت وزمانی مشخص تصور نتواند در همان حال که به صلب آدم درخشی نبود عرش و فرش را روشن در همان حال که در عرش اعظم نظر دارد به تمام عوالم و این عالم توجه میفرماید چون سایر ارواح نیست که بر حسب حکمت الهى ومكافات غرورش بعذاب هبوط و زندان ابدان و عقاب محابس نمله و ذباب و خنزیر و کلاب گرفتار یا به آتش

ص: 275

نیران و پرسش یزدان دچار شود بلکه مرجع همه اوست و ایاب وحساب مخلوق چنانکه خود فرموده اند بدوست پس نمایش او را در اصلاب و ارحام آباء وامهات طیبین و طیبات نمی توان بجز او بدیگر اصلاب و ارحام بقیاس و حساب آورد ما للتراب و رب الارباب .

لمؤلفه

این همان روح است کش دیده بسی موسی و طور *** روح روح الله عيسي زان شده اندر ظهور

نور ذات الله هزاران روح و نور آرد پدید *** خواه اندر قالب آدم و پاسنگ و حدید

گر جز این بودی کجا پیغمبر عرشی جناب *** مالك آمد بر کتاب و بر ایاب و بر حساب

گر منور تر نبودی جانش از هر تابناك *** از چه بر این جان خورد سوگند خودیزدان پاك

تاج لعمرك بسر بودش ز یزدان حمید *** آیتش مذکور گردیده بقرآن مجید

پیش از آن که حق نماید خلقت انوار و روح *** یانشان از عرش و فرش و شمس و این غم وداوح

کرد یزدان خلقت این نور و روح تابناك *** تا پدید آید از آن این عرش و این افلاك و خاك

گر بیندیشی در این نظم و در این نثر شریف *** می شوی آگاه بر اسرار اخبار طريف

و الله تعالى اعلم اللهم احفظنا من أن تقول بما لارضاك فيه بحق من اصطفاه و ارتضاه بالجمله بطى عبارت حدیث شریف باز شویم و مهبط الوحی یعنی سلام باد بر شما ای کسانیکه مهبطوحی هستید یعنی بواسطه جد بزرگوار خودشان

ص: 276

صلى الله علیه و آله محل هبوط وحی میباشند چه ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين حافظ احکام ذات وصفات و افعال و احوال و اعمالی هستند که به وحی نازل شده است یعنی ایشان محل آنچه از آنها هبوط یافته بر حسب وحی خاصی که نازل میکرده اند آنها را فرشته بطریق وحی میباشند و اگر اراده بشود به وحی آنچه اعم از این و از الهام و شنیدن صوت و آنچه جمادات و نباتات و حیوانات به آن ناطق و به احوال آنها و آنچه احوال کلام و الفاظ و اعراض بآن گویا میباشد همانا ائمه معصومين عليهم السلام محل این جمله اند و انما قيل مهبط الذي يراد منه .

آن محلی است که نازل میشود در آن از مکانی که از آن محل اعلی و برتر است با اینکه حضرات معصومین صلوات الله عليهم از اینها بط به دووجه برتر هستندچه مراد بهبوط بسوی ایشان ظهور آن است بر حقایق ایشان و عقول ایشان و نفوس و ظواهر ایشان است و در هر مقامی از این مهابط چهارگانه نازل میگردد در آن از آنچه اعلی و برتر از آنست نست پس نازل در حقایق ایشان از قول خدای سبحان و در عقول ایشان از ماء اول و در نفوس ایشان از عقول خودشان و در ظواهر ایشان از نفوس ایشان بواسطه فرشتگان که حدیث میرانند ایشان را از نفوسشان از عقولشان از حقایقشان از ماء اول از فعل از خداوند تعالی و اگر گوئی جامع میان این دو خبر که جبرئیل علیه السلام در زمان وفات رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم این آخر نزول و فرود آمدن من است بسوى دنيا و اينك به آسمان بر میشوم و دیگر هرگز بدنیا نازل نمی شوم .

و اینکه ائمه هدی صلوات الله عليهم صوت ملك را میشنوند و شخص او را نمیبینند و این خبری که علی علیه السلام وقتی بر منبر كوفه خطبة ميفرمود سلوني قبل ان تفقدونی بپرسید از من پیش از آنکه نیایید مرا یعنی قبل از آنکه وفات نمایم و از میان شما بروم پس مردي بخدمت آنحضرت بیامد و عرض کرد مرا

ص: 277

خبر ده الان جبرئیل کجاست آنحضرت گوشه نظری بآسمان و از آن پس به زمین و جهات افکند و با سائل فرمود توئی جبرئیل عرض کرد براستی سخن کردی و بجانب بلند شد و مردمان بدو نگران بودند و اینکه ملائکه بخدمت ائمة عليهم السلام می آمدند و بر روی فرش ایشان می نشستند و بر متکات ایشان تکیه میکردند و ایشان ملائکه را میدیدند .

شیخ احسائی در جواب میفرماید جمع در میان این دو خبر این است که جبرئیل بعد از وفات پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بعنوان رسانیدن وحی هرگز بزمین نمی آید زیرا که نبوت و پیغمبریت به نبوت نبی ما ختم گردید اما اگر بزمین آید بدون اینکه حامل وحی باشد و ائمه علیهم السلام صوت وحی را بشنوند از فرشته و شخص او را در آنحال که باو وحی نازل شد نبینند و در غیر حال نزول او با وحی او را ببینند و ملائکه با ایشان بنشینند و از هر چه حضرات ائمه از آنها بپرسند بایشان خبر و ملائکه را گاهی که احکام قضاء و امضائی را که بیان آن چیزهایی است که بر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بطریق وحی نازل میشد بنگرند بینونتی نخواهد داشت .

و اما اینکه حضرات معصومین صلوات الله عليهم اجمعین میشنوند صوت ملك را و نمی بینند شخص او را مراد این است که ایشان هر وقت ایشان نازل میشد بر پیغمبر بأمري از امور ایشان میشنیدند آنچه را که پیغمبر میشنید و نمی دیدند شخص آن فرشته را که وحی تاسیسی را بر پیغمبر نازل میساخت چه دیدن و شنیدن هر دو با هم بزرگتر مظاهر حق و اظهر است و جز برای نبی صلی الله علیه وآله وسلم صلاحیت ندارد و بسوي اين مطلب اشارت رفته است در دعاء ليلة المبعث در شب بیست و هفتم شهر رجب که امام علیه السلام میفرماید

اللهم انى اسئلك بالتجلى الاعظم فى هذه الليلة من الشهر المكرم ان تصلى على محمد و آل محمد وان تغفر لنا ما انت به منا اعلم يا من يعلم ولا نعلم اللهم بارك لنا في ليلتنا هذه التي بشرف الرسالة فضلتها و بكرامتك اجللتها و بالمحل الشريف احللتها .

ص: 278

و احتمال دارد که مراد این باشد که امام علیه السلام شخص ملك نازل كننده وحی را در حالیکه برای امام حدیث نماید ننگرد بلکه ملک را به بینند گاهی برای پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم حدیث میگذارد مگر اینکه ملک را بنگرد در حالتیکه حدیث نماید برای امام علیه السلام به بیان کردن و حی را از آن پیش بر پیغمبر نازل شده بود و دلالت مینماید بر اینکه امام میبیند ملکی را که بر پیغمبر وحی را نازل میساخت این قول پیغمبر با علي صلوات الله عليهم که میفرماید يا علي انك مستمع ما اسمع وترى ما ارى .

اى علي همانا تومیشنوی آنچه را که من میشنوم و میبینی آنچه را که من میبینم و در این امر ضرری وارد نیست چه ایشان نمیدیدند شخص ملك و فرشته را که وحی تاسیسی را برایشان نازل میساخت چه ایشان او را میدیدندگاهی که بر پیغمبر نازل نازل شد و اینکه ایشان مهبط و حی هستند یعنی در اینجا که امام علیه السلام میفرماید و مهبط الوحی با اینکه رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم مهبط وحی میباشد برای اینستکه حضرات ائمه امثال رسولخدا ونفس مبارك آنحضرت هستند چنانکه این قول خدای اشارت میکند باین مطلب در تأويل ما تنسخ من آية أو ننسهانات بخير منها او مثلها .

پس گاهیکه رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم ازین جهان برفت علی علیه السلام را آوردند و على مثل رسولخدا بود و علی و حسن و حسين تا عسکری صلوات الله عليهم که همه مثل هم بودند از جانب خدای بامامت و ولایت بیامدند و چون حسن عسکری علیه السلام از جهان در گذشت بهتر از آنرا بیاوردند که قائم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و افضل از هشت امام دیگر علیهم السلام است چنانکه از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روایت شده استکه فرمود تاسعهم قائمهم اعلمهم افضلهم.

و احتمال دارد که اینکلمه بخير منها برای تفضیل نباشد بلکه معنی اینست نأت بخير كثير من الذي قبله و برای ابتداء باشد ای بدله و مثله و همچنین قول خدای تعالی در آیه مبارکه انفسنا وانفسكم كه علي علیه السلام را نفس پیغمبر قرار داده

ص: 279

است و هر چه برای علی علیه السلام جریان گیرد یعنی هر مقامی و تقدیری برای آنحضرت از جانب خدای و رسولخدای مقرر شود برای اولاد طيبين اوائمه معصومین صلوات الله عليهم اجمعین نیز هست پس باین معنی نیز مهبط وحی خواهند بود و گاهی از وحى خصوص الهام را اراده کنند .

چنانکه در قول خداوند عزوجل وماكال لبشر ان يكلمه الله الا وحاً يعنى الهاماً او من وراء حجاب مانند تکلیم خدای رحیم با موسی کلیم علیه السلام از آن شجره معهوده با خدای تعالی میفرستد فرستاد و رسولی را مثل جبرئیل علیه السلام و نظر باين اراده ائمه هدى صلوات الله عليهم حقيقة مهبط وحی خواهند بود چه ایشان مهبط الهام از ملك علام هستند.

و همچنین است از حیثیت حجاب و بارسال ملائکه سوای آنچه بمقام نبوت و رسالت از حیث وحی تاسیسی اختصاص دارد وگرنه در هر سالی در شب قدر تا آخر روزگار ملائکه وروح نازل میشوند یعنی روح القدس كه ملك اعظم است كه برای هر پیغمبر و امامی حدیث میسپارد و با ملائکه و فرشتگانیکه شمار ایشان را جز خدای تعالی نمیداند بر امام نازل میشوند و امور محتومه مقضیه را بر امام عصر علیه السلام نازل میکنند و ائمه هدى صلوات الله عليهم البته آنانرا میبینند و از آنها میشنوند جز اینکه آنچه را که می آورند و حی تأسیسي نیست بلکه بیان محتوم مما عنده است از امور مشروطه.

فافهم يعنى وحي تاسیسی آنچه باید و شاید برسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم نازل وقانون و ناموس الهی آنچه لازمه دین اسلام است بروي ختم شد.

پس اگر بیان امور مشروطه من عنده را با ئمه هدى عليهم السلام وحی شود مخالف ومنافی با شئونات نبوت و رسالت نخواهد بود و بزرگترین دلیل این است که حضرات ائمه هدی صلوات الله علیهم از آغاز امر خلافت و ولایت و امامت تا حضرت خاتم الاوصياء بجمله جز حفظ و رعایت و تفسیر و تاویل احكام و قوانین و نوامیس شریعت مطهره آنحضرت و قرآن مجید ذره تخطی و انحراف نداشتند و خود فرمودند

ص: 280

اولنا عيد و اوسطنا محمد وآخرنا محمد صلى الله عليهم اجمعين.

بنده حقیر عباسقلی سپهر مؤلف کتب مبار که میگوید بعد از آنکه حضرت ائمه هدى صلوات الله علیهم را چنانکه خود فرموده اند دارای آنمقامات عالیه و شئونات مقاليه وسبقت تقدم بر تمام مخلوقات واسماء حسناى الهى و علوم بیرون از تناهی وواسطه تمام امور مخلوق و نور تابناك احمدی صلی الله علیه وآله وسلم و خلفای خداوند تعالی در آسمان و زمین و عرش و فرش و تمام عوالم ومعالم وعلت ترقيات ومنزلات ووجود تمام موجودات و قرآن ناطق وعين الله ولسان الله ويدالله و جنب الله و مظهر ذات الله و بفرمایش امير المؤمنين انا خالق السموات والارض ونحن صنايع الله والخلق بعد صنايع لنا باصفائيعنا ومعلم ملائکه و سایر مخلوقات و امثال این بدانیم و دارای عصمتی که بمعني و تفسیر و شان آن اشارت نمودیم شماریم و حافظ قانون و ناموس و عامل وحاكم بان بخوانیم .

اینگونه مطالب و دیدار ملائکه و جبرائیل که در حضور مبارک ایشان متلمذ و از انوار ایشان مخلوق در جمله خدام ایشان بلکه محبین ایشان محسوب و شیعیان ایشانرا لیاقت و استعداد افضلیت بر ملائکه ممکن است سهل و آسان می شود.

کدام علت است که از معلول بیخبر و کدام خادم است که از محجوب مهجور و کدام حاکم و معلم ومقنن ومؤسس و مسخر ومستحضر و علت خلقت و صنعت است که از معلم و متعلم و قانون و اساس و خبر دهنده و حاضر شونده دور و محروم گردد و انگهی از آنچه در خود او از خود او باراده و اشاره و تقاضای علم و حکمت و صلاح دید و مشیت او باشد مگر خود نفرمود آنچه ما خواهیم خدای خواهد و آنچه را نخواهیم خدای نخواهد .

آیا میخواهند ملك و جبرئیل را نگرند آیا ایشان از دیدار ملك محروم میمانند چه چیز از ایشان پوشیده است .

كه ملك باشد تمام ارواح و انوار معروض حضرت ایشان هستند مگر

ص: 281

نه آنست که چنانکه مذکور شد جبرئیل بصورت مردي درآمد و بامير المؤمنين علیه السلام عرض كرد جبرئیل بکجا است و آنحضرت در آنی بتمام طبقات سموات و ارضین و جهان نظر فرمود و گفت تو خود جبرئیل باشی عرضکرد راست گفتی و از میان مردمان که نگران او بودند به آسمان صعود کرد.

بعد از آنکه آنحضرت در مختصر توجهی بر این جمله آگاه شود و تمام ملائكه ومخلوقات سمائی و زمینی و جهات را بنگرد و با جبرئیل اینگونه بفرماید آیا از دیدار ملائکه محروم میماند بلکه این نظاره هم که فرمود برای حفظ ظاهر و دفع شبهه حاضر و غلو ناظر بود چه خود مالك روح و نفس تمام مخلوق است و اطلاع او واشاعه انوار مبارکه اش بر تمامت موجودات علويه وسفلیه محیط است حالت سایر معصومین علیهم السلام که اوصیای او و پیشوایان دین مبین و انوار واحده هستند بر این منوال است.

پس اگر گویند امیرالمؤمنین و ائمه طاهرین صلوات الله علیهم اجمعین در همه جا حاضر و بر هر چیز ناظر و بر تمام افعال و اعمال واسرار عالم و بر بالین هر مرده یا متولدی واقف یا در یکشب در هفتاد مجلس و محفل مدعو یا در مشارق و مغارب عالم وعرشيات و فرشیات نگران هستند بعید نشاید شمرد چه بطوری که مذکور شد این جمله که گفتیم یا نگفتیم یا جز آنرا که ندانستیم که بگوئیم و خودشان و خالقشان میداند یکی از شئونات ولایتیه ایشان است .

اما البته برحسب تكالیف و مقاماتیکه برای نبوت خاصه هست ترتیبی در کار است بایستی جبرائیل از حضرت پروردگار جلیل تنزیل وحی کند و آیات قرآنی را که در صدر وسیع حضرت نبوی موجود است و در تفسیر و بیان و تاویل آن که اگر معنی یکحرفش را بر آسمانها و زمین و جبل حمل نمایند طاقت حملش نیاورند هزاران جبرئیل تاب احتمالش را متدرجاً در عالم ظاهر بآنحضرت بیاورد و آن حضرت با ولی و وصی ازلی و ابدي خود ولی الله الاعظم امیر المؤمنين سپارد و امیر المؤمنین به حضرات ائمه معصومین مرتباً تسلیم نماید هیچ بینونتی با آنچه

ص: 282

گفتیم ندارد زیرا که مقام نبوت خاصه با ولایت مطلقه در آنحضرت ختمی مرتبت است و چون در زمان حضرت رسالت آیت برحسب ظاهر ولي ووصى جز امير المؤمنین نمی توانست بود و حسنین علیهم السلام خورد سال و غیر مکلف مینمودند این است که ترتیب وصايت وخلافت بايستى بخليفة الله في السموات و الارضين امیرالمؤمنین مرتبت گردد وگرنه خلفا و اوصیا و اولیای رسولخدا صلوات الله عليهم که عبارت از این دوازده تن باشند از بدایت خلقت معین و مسلم هستند.

و اینکه شیخ فرموده سماع و رؤیت با هم اعظم مظاهر حق و اظهر آنست وجز برای پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم صلاحیت ندارد بهمین جهات معروضه است و اینکه در دعاي شب مبعث وارد است اللهم انى اسئلك بالتجلى الاعظم في هذه اليله من الشهر المکرم میتواند بدو معنی حمل شود.

یکی اینکه مقصود تجلی اعظم نور الهی در این شب باشد که بمبعث حضرت خاتمیت مفتخر است و نوبت برترین درجات وظهور اعظم لیالی است مستحق تجلی اعظم الهی است نسبت بدیگر تجلیات یعنی چون خداوند این مبعث را اعظم تمام مباعث و این مبحث را ارفع تمام مباحث قرار داده است بسی نور مبین خود را اعظم تمام تجلیات میفرماید یا اینکه مراد از تجلی اعظم وجود مبارك خود حضرت رسالت آیت باشد:

زیرا که جز آنحضرت از نور ذات الهی چنانکه مذکور شد مخلوق نشده است و نور اول و نور الانوار وروح الارواح ومظهر ذات خالق مساء و صباح و نور خاص خدای تعالی اوست .

پس تجلى اعظم الهی اوست مگر نه آن است که بر طور تجلی نمود چه بود لاجرم تجلی این نور اعظم تجلیات و ارفع نمایشها است و انوار ائمه هدي صلوات الله عليهم اجمعین که از نور آنحضرت هستند بعد از آن مقام نبوت دارای همین شان وصفت می باشند .

ص: 283

واینکه فرمود نهمین ائمه اطهار که حضرت قائم علیهم السلام است اعلم و افضل ایشان است شاید یکی از معانی آن چنانکه اشارت رفته است این باشد که چون اجرای اوامر یزدانی و مفاد ظواهر و بواطن قرآنی کلیه در زمان ولایت توامان حضرت صاحب العصر وقائم الزمان عجل الله تعالی فرجه خواهد شد و بهمین جهت خاتم الاوصياء و شريك القرآن است.

پس علوم رحمانیه و حدود سبحانیه و فصول فرقانیه که در این مدت بحسب تقاضای وقت و حکمتهای الهی بطریق اجمال ظاهر گشته درجه کمال خواهد یافت و معالم دینیه و عوالم يقينيه كماهي حقها نوبت اکمال خواهد یافت .

ونيز حضرت قائم علیه السلام خروج بسيف و بعلاوه حکم بظاهر و باطن خواهد فرمود.

چنانکه رسول خدا وعلي مرتضى و حسن مجتبى وسيدالشهداء صلوات الله عليهم بدانگونه کار کردند و رعایت را در این دیدند و زمان صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه را متمم تمام آیات و احکام الهی و شریعتی و بروز عدل شامل که جز بسيف قاتل وقلع و قمع بنیان ظلم و کفر که جز بسوط سطوت امامت و ولایت و خلافت حقه اختتام نمی گیرد.

اشاعه فضل و فزونی تکالیف منظوره که جز در هنگام اختتام امر ولایت و امامت آخر الزمان نتیجه آن است مقدر نشده است بآن درجه فضل و فزونی و و کمال صورت پذیر نمیتواند گردد.

پس اعلمیت وافضلیت از این حیثیت است زیرا که در اعصار سایر ائمه اطهار صلوات الله عليهم تکلیف این گونه اشاعه علم و فضل نبود و معاصرین حضرت بقية الله في الارض علیه السلام چون این فزونی و اشاعه علم وبدايع تفاسير وتأويلات بواطن قرآن را و حکم فرمود بر ظاهر و باطن را میبینند و از دیگر ائمه نشنیده اند .

ص: 284

عموم مردمان آنحضرت را اعلم وافضل شمارند و از این است که در زمان مبارکش قرآن بآسمان میشود یعنی دیگر تکلیف و امر نهی و چیزی نیست که از قرآن فرو گذاشت گردد و قرآن بهمان نحو که از آسمان آمده است مجری و معمول شده است و مردمان بدرجه کمالیت و انسانیتی که رسیده انداز آن برتر نمیرسند و بعوالم دین و معارفه آن مقدار که ایزد قهار خواسته و به ایشان استعداد و نور قبول ولیاقت ادراك عطا فرموده است نایل شده اند و بمفاد قرآن و مراد از آن وصول یافته اند و قرآن را با این عالم و عالمیان کاری نیست و میتوان گفت چون حضرت حجة الله علیه السلام صاحب الزمان حكم بباطن و ظاهر میفرماید و خود قرآن ناطق و شريك قرآن است و مقاصد و مرادات دینیه و شرعیه را بجمله بجای میآورد و معنی قرآن با اوست و آنچه بین الدفیتین است محل حاجت نیست .

پس در حکم آن است که قرآن به آسمان بر شده باشد چه مدلولات آن مقصود بالا صاله است همه بجای میآید و چون بجای آمد جهان مملو از عدل میشود و آنحضرت شريك قرآن میشود .

و اگر چه تمام ائمه هدى صلوات الله عليهم قرآن ناطق و شريك قرآن و عالم بعلوم و ظواهر و بواطن آن با لکلیه هستند و هیچ چیز نیست که یکی بداند و آندیگر نداند و هیچ فضیلتی نیست که یکی دارا باشد و آندیگر فاقد باشد اما بر حسب اقتضای حکمت و مشیت الهی هر یکی در زمان خود مأمور به امری بودند.

چنانکه ازین پیش مذکور شده است و حضرت قائم مأمور باین امر نبود و در دورۀ آنحضرت بخاتمت میرسد این است که میگویند قرآن بآسمان باز میگردد و نه آن است تمام مجلدات قرآن از صفحه خاك بعالم پاك شود چه تا مردم پاینده و در جهان باقی باشند بقرائت آن و كسب فيوضات ومثوبات آن اشتغال خواهند داشت .

ص: 285

در کتاب احوال معتمد آیت حضرت حجت عجل الله فرجه ونحن في خدمته وعافيته بیانات مفصله لازمه در موارد مناسبة خواهد شد قال النقي علیه السلام و معدن الرحمة سلام بر آن اهل بيت باد که معدن رحمت هستند معدن بکسر دال مهمله رکز هر چیزی است از ماده عدن بالمكان عدناً وعدونا یعنی اقامت کرد در آن مكان وجنات عدن يعني بوستانهائی که در آن اقامت همیشگی بلا زوال و انقطاعی که اهلش همیشه در آنجا بیایند و هرگز از آن باغها و بساتین انتقال نجویند و از این باب است معدن یعنی مستقر گوهر ومعني رحمت در عرف خاص اعطای هر ذى حقى است حقش را و رحمت بر حسب معنی لغوی نسبت بانسان چون دهند رقت قلب و عطوفت را خواهند و نسبت بخدای خود استعمال نمایند از حیث عطوفت و برونیکی و برزق دادن و احسان و عنایت یزدان و آنچه مانند باین صفات باشد میباشد.

ورحمت بر دو قسم است یکی رحمت واسعه است و از این روی واسعه خوانند که شامل حال تمامت مخلوقات است بلا استثناء خواه مؤمن ياكافر یا صالح يا طالع يا جماد یا نبات يا حيوان وهى خير الايجاد فهى وجود والوجود خير غنمها الفضل ومنها العدل واين صفت رحمت است و نسبت به مؤمن و کافر در دنیا عموم دارد .

و دوم رحمت مکتوبه است که عبارت از رحمت خاصه باشد و آن رحمت في الحقيقه محض فضل است .

واگر در عالم ظاهر منقسم شود بفضل ومجازات و این صفت رحیم است و این نعمت مخصوص بمؤمن است در آخرت .

و معني ديگر تعلق این دو صفت بدنیا و آخرت چنانکه در دعاء رسیده است یا رحمان الدنيا والاخره ورحيمهما وبالجمله رحمت واسعه شامل میشود مؤمن و کافر را در دنیا و آخرت و این صفت رحمان است و رحمت مكتوبه گاهی شامل هر دو میشود در دنیا و آخرت و گاهی اختصاص پیدا می کند به

ص: 286

مؤمن در آخرت .

اما تفاوتی که هست این است که این رحمت واسعه در آخرت برمن

جریان نمی گیرد.

مگر از جهت فضلی که اطلاق میشود رحمت مکتوبه بر آن و در دنیا مشارك میشود کافر را در فضل و عدل جز اینکه نسبت به مؤمن از حیثیت تلطف باو وتطهير اوست به خلاف رحمت واسعه که بر کافر جریان جوید چه این جریان نه بر نحو لطف وتطهير اوست.

پس بود ائمه هدی معدن رحمت معنیش این است که ایشان معدن رحمت واسعه هستند در دنیا و آخرت بجمیع معانی آن و معدن رحمت مکتوبه هستند در دنیا و آخرت بهمین حال و این حیثیت از جهت آن است که حضرات ائمه هدى صلوات الله وسلامه عليهم اولیای نعم واسياف نقم میباشند.

قال الله تعالى فضرب بينهم بسور له باب باطنه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب .

زیرا که ایشان منات خلق هستند و مخبرون ومقدرون للخلق في جميع حركاتهم واراداتهم وسكناتهم واعمالهم واعتقاداتهم و ایشان اذواد ورانندگانی هستند که میرانند دشمنان خود را از خیر و دوستان خود را از شر .

وبجمله قال الحجة علیه السلام فى دعاء كل يوم من شهر رجب اعضاد واشهاد ومناة وانواد وحفظه ورواد فيهم ملاءت سمائك وارضك حتى ظهر ان لا اله الا انت وهر کسی موصوف باشد باین صفات .

پس اوست معدن رحمت واسعه و آن محلی که وسعت رحمت واسعه را داشته باشد.

پس اعضاد اشارت بمفهوم قول خدای تعالی است ما اشهدتهم خلق السموات والارض وما كنت متخذ المضلين عضد پس خداوند تعالی شاهد ساخت ایشان را در آفرینش آسمانها و زمین و آفرینش ساکنان آسمانها و زمین از جن وانس و

ص: 287

ملائکه و سایر آنچه را بیافرید و آنچه را که احداث فرمود از جماد و ثبات و حيوان و شاهد ساخت ایشان را بر خلق و آفرینش نفوس خودشان و ایشان را اعضاد مخلوق خود گردانید چه ایشان هادی و راه نمایندگان مخلوق هستند و اتخذ الها دين عضداً .

و معنی اینکه خدای تعالی ایشان را براي آفریدگان خودش اعضاد و بازو ها گردانید این است که هیچ چیز جز بماده خودش و صورتش استقامت تجوید زیرا که وجودش بر علت مادیه و علت صوریه توقف دارد و چون خداوند تعالی محمد صلی الله علیه وآله وسلم را سراجی منیر بیافرید آن نور مبارك و درخش منیر چنان درخشیدن گرفت و آن تابش را فزایش افتاد که حتی عمق اکبر را فرو گرفت .

پس خداوند تعالى مواد اشياء راغيباً وشهود ومادة و غير مادة و جواهراً و اعراضا از نور مبارك محمد صلی الله علیه وآله وسلم خلق فرمود و چون علي علیه السلام را بيافريد قمراً منيراً پرتو این تور همایون و شعاع این درخش میمون چنان نور بخش گردید که حتی عمق اکبر را پر ساخت و خداوند تعالى صور اشیاء راغيباً وشهادة مادة و غير مادة وجواهراً واعراضاً از نور فروزان علي صلوات الله عليه بيافريد.

پس ماده همان اب و صورت ام است و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را با این معنی اشارت کند و فرماید انا وعلى ابوا هذه الامه من وعلي ابوین این امت هستیم و در این حدیث که از حضرت صادق آل رسول صلی الله علیه وآله وسلم وارد است بیان این حدیث مذکور را میرساند .

میفرماید ان الله خلق المؤمنين من نورده و صبغهم في رحمته فالمؤ من اخ المؤمن لابيه وامة ابوه النور و امه الرحمة وشکی نیست که صبغ همان است و هى الدم فتفهم پس ماده و صورتی که هر دو علتي هستند که هیچ چیز جز باین دو قوام نمی گیرد .

این دو رکن شئی و عضد آن هستند فقد اتخذهم اعضاداً لخلقه ایشان را اعضاد آفریدگان خود گردانید و اشهاد یعنی خداوند ایشان را گواهان و شهداء

ص: 288

بر آفریدگان خود قرار داد یعنی بر اعمال آفریدگان شاهد باشند فسيرى الله عملكم ورسوله و المؤمنون پس روز باشد که به بیند خدای تعالی عمل شمارا و به بیند رسول او د مؤمنان یعنی حضرات ائمه معصومین علیهم السلام اعمال و افعال و اقوال وجميع حر كات وسكنات ایشان را که هیچ چیز از احوال خلق برایشان مستور لیست و برکلیه اعمال و امور ایشان شاهد و ناظر باشد و در تفسیر آیه شريفه ليكون الرسول عليكم شهيداً.

حضرت صادق علیه السلام میفرماید فرسول الله صلی الله علیه وآله وسلم الشهيد علينا و نحن شهداء الله علي خلقه و حجته في ارضه و نحن الذين قال الله تعالى كذلك جعلنا كمامة وسطا و میفرماید ایشان مناه هستند.

مناة جمع مان است و آن بمعنی مقدر یا مبتلی یا مبتلی به است اگر مقدر باشد معنی آن این است که ایشان محال قدر و تقدیر ووضع حدود اشياء ومقادير آن در کم و کیف و این و متى ووضع و رتبت ومكان و اجل و اذن و کتاب و نسب و اضافات هستند و ذلك في الاسباب و المسببات قال الله تعالى وعنده مفاتح الغيب لا يعلمها الاهو ويعلم ما فى البر والبحر و ما تسقط من ورقة في ظلمات الارض ولا رطب ولا يابس الا فى كتاب مبین و در معنی مبتلی و مبتلي به نیز شرحی در شرح الزياره مسطور است .

وازین جمله مطالب مسطوره و کلمات دعای مبار که ثابت گردید که این انوار ساطعه لامعه حجج الهى صلوات الله عليهم بر تمام مخلوق مقدم هستند چه اگر جز این بودی خدای تعالی ایشان را شهداء و گواهان بر تمامت آفریدگان نمي فرمود و نیز معلوم شد که زمام امور آفرینش با مرها در دست اقتدار و علوم ربانیه خاصه ایشان است چه ازین شاهد ساختن منظور و مطلوبی در میان است که ایشان مربی و معلم و هادی در این مخلوق باشند و هر يك را بر حسب استعداد فطرت ولياقت بمقام كمال ورتبت معرفت و ترقی و انوار خداشناسی علی تدریج الازمنه والاحوال برسانند .

ص: 289

و البته این انوار طیبه که بر کلیه اسرار خفیه و جلیه و امور ظاهریه و باطنیه از حیثیت شئونات ولایتیه و مختاریتی که مطلقا دارند آگاهی دارند و و اگر نداشته باشند با حکومت ناقصه مسئول کلیه نظام وقوام و دوام عوالم واهل عوالم ملكوتيه ولاهوتيه و جبروتيه و ناسوتيه و غيرها نتوانند شد باید دارای علوم و معارفی باشند که در هیچ آنی در تمامت طبقات مخلوقیه مخفی و پوشیده بر ایشان نباشد و اگر مخفی باشد حکومت نامه نخواهند داشت و با حکومت ناقصه آنچه مقصود است حاصل نشود زیرا که بمحض مخفی ماندن بر آن مخفی جاهل خواهند بود و با نسبت جهل رتبتی که شایسته است برای امام و امامت ماند و امتیازی مخصوص با دیگر مردمی که ایشان را عامل کامل میخوانند نخواهند داشت و مکلفان در عالم مکلفیت خود متحیر و بلا تکلیف میمانند.

و چون بلاتکلیف باشند ازین موضوع خارج و چون خارج باشند در مورد مسؤلیت داخل نخواهند شد. پس ناچار به امام که حافظ اسرار و ودایع نبوت خاصه است بر جزئیات و کلیات امور عالم و همه در قلبش حاضر و نظر حق بینش آن ناظر و حاکم باشد و از اینجا معلوم میشود که اگر علم امام حضوری نباشد و او را احاطه تامه نبود به شؤنات امامیه و اولويت بالنفوس و تدبير مهام مخلوقات بطور كمال فايز نخواهد شد و الله تعالي اعلم بدقايق المسايل والاحوال

در حدیث وارد است باین معنی ان فى الصراط عقبات كود الا يقطها بسهولة الا محمد و اهل بیته در پل صراط عقبات و پشتهای شاقة المصعد است که آنرا آسان و سهل نتوانند قطع نمود و به آن برسید و از آن بگذشت مگر محمد و ال محمد صلی الله علیه وآله وسلم که ایشان به سهولت قطع آنرا میفرمایند و در این عقبات تمام مخلوق لغزيدن گیرند و این لغزشها مختلف است .

از آنجمله عثرات عظیمه است و این حال در غیر جماعتی که معصوم هستند بسیار باشد پاره مهلك بدون تلافی و برخی مهلك با تلافی و بعضى عشرات اهل عصمت از

ص: 290

انبیاء علیهم السلام است و هر عثرات في حقهم خاصه و اما فی حق الناس فلا يلتف الولى اليها .

و چون این عثرات از جماعت پیغمبران روی دهد معاتب واقع شوند واصل در این عثرات مهلکه وغير مهلكه كلية تقصير ورزیدن در ولایت ائمه هدی صلوات الله عليهم است فهم المبتلى بهم وهم المبتلون و این قول خداى تعالى وان كنا لمبتلين اشارت بهمین است -

اذواد جمع ذاید است باذال معجمه یعنی رانندگان اند دوست خود را از

شر و دشمن خود را از خیر چنانکه سبقت نگارش یافت.

حفظه جمع حافظ است و مراد در اینجا این است که حضرات ائمه علیهم السلام اعمال بندگان را نگاهبان هستند و قول خدای عزوجل هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انا كنا ننسخ ما كنتم تعلمون .

اشارت بهمین است و احادیثی که در عرض اعمال عباد بخدمت أئمه هدى و احادیثی که وارد است که ایشان شهدا بر خلق هستند دلالت بر این دارد چه ایشان بر چیزی که محفوظ نداشته باشند شهادت ندهند.

و معنی دیگر که بر حفظه بودن ایشان دلیل است این است که ایشان مناة هستند یعنی مقدرون میباشند زیرا که ایشان محل قدر خداوند تعالى ومظاهر ایزدی هستند لاجرم بامر خداوندی گروهی از فرشتگان را مأمور و مبعوث میفرمایند تا مخلوق را نگاهبانی نمایند پس از هر گونه حادثه که فرا رسد یا از جائی بلند برسد و گروهی در آن باشد این ملائکه او را محفوظ میدارند تا گاهی که خدای تعالی وصول آن حادثه و صائبه را مقدر فرموده باشد اینوقت قدر یزدانی بر قلب آن ولی که از آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم است و اراده میکند و او میداند و ملائکه را که با مر خدا حافظ هستند امر میکند که از حفظ آن مخلوق دست بدارند و دفاع بر نیایند.

لاجرم ملائکه از حفظ او برکنار میشوند و آنچه مقدر شده است بدو میرسد

ص: 291

وهو تاويل قوله تعالى له معقبات فى بين يديه وفى خلقه يحفظونه من امر الله و همچنین تاویل این قول يزدان عزوجل ان كل نفس لما عليها حافظ.

پس يك گروهی از ملائکه حافظ اعمال عباد وعرض بر حضرات ائمه هدی عليهم السلام و يك دسته ملائکه حفظ مینمایند از مخلوق مقدرات اسباب را نا زمان اصابه آن از جانب حق فرارسد و نوبت اجرای آن بیاید و بطوریکه مقدر شده است جاری شود و يك دسته ملائکه هستند که از جانب ائمه هدی صلوات الله عليهم اعمال عباد را حفظ مینمایند و در کتب مکلفین مینگارند.

و ایشان غیر از حفظه اعمال هستند و آن مکتوب را بر خلیفه که از آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم است معروض میدارند و این خلفا بحضرت رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم عرض میدارند بعد از رسولخداي بحضرت امير المؤمنين ثم الحسن ثم الحسين ثم القائم ثم الائمة الثمانيه ثم على فاطمه صلوات الله وسلامه عليهم معروض میگردانند -

رواد جمع رائداست و کسی است که يتقدم القوم لينظر لهم الكد ومساقط الغیث پیشاپیش قوم و مسافران میرود تا آزوغه و علوفه ایشان را بنگرد و بداند گاه را معلوم دارد پس حضرات ائمه هدی علیهم السلام رواد خلق هستند و ایشان بوضع اسباب بیشتر و سهولت میرانند و تقدیر آن بامر پروردگار عالمیان است تا هر يك از بندگان را و آفریدگان را بمقر اعمال خودش خواه از روی سعادت یا از طریق شقاوت باشد برسانند -

سعید را با آن خیراتی که از وی در حضرت ایشان بذخیره است مقدم بداند تا گاهی که او را در دار اعمالش بگذارند و شقی را با آنچه او راست بما کسب بداه برانند تا در دار اعمالش جای دهند و حاصل این که آنچه شنیدی از آنچه ما بدان اشارت كرديم مما ينسب لهم واليهم و منهم كلا و آنچه را که نشنیدی باش بجمله آثار این رحمت و عنایتی است که حضرات ائمه علیهم السلام معدن آن هستند چه ازین پیش مذکور نمودیم که آن رحمت شار اليها هي التي ظهر

ص: 292

بها الرحمن و استوى على عرشه و هي صفة الرحمن و در این حدیث قدسی بهمین معنی اشارت رفته است ما و سعي ارضى ولا سمائی و وسفی قلب عبدی المؤمن .

می نگنجد جایم اندر آسمانها و زمین *** قلب بنده مؤمنم کنجد مرا

ای مؤمنین دریای جوشنده فیاض فیوضات ربانی عالم اسرار سبحانی صدر المتالهین آخوند ملا صدرى لازال متصداً في ارائك الجنان در شرح اصول کافی في باب ان الائمة عليهم شهداء الله عزوجل علي خلقه میفرماید قبل از آنکه در احادیثی که در این باب وارد است بر تو واجب است که معنی شهید را که در قرآن مجید در مواضع متعدده وارد است بدانی هم اکنون بدانکه شهید از شهود و مشاهده ماخوذ است و هو بحضور صورة الشيء عند الشي

پس هر کس شاهد چیزی باشد باید صورت این چیز نزد وی حاضر باشدو شهید عبارت از آن قوه که شهود و حضور به آن واقع میشود خواه این قوه مفارقة باشد یا جسمانية باشد بدرستیکه بسیاری از اشیاء را في ذاتها آن شأن و مقام نیست که صورت چیزی نزد آن حاضر بشود مگر بدیگر قوتی و همچنین بسیاری از اشیا باشند که دارای آن شأن و رتبت نیستند که حاضر بشود ترا چیزی دیگر مگر بدیگر صورت این مثالی است مطابق و جمیع آنچه در این عالم ظلمانی از ذوات الاوضاع است این چنین است .

پس نیست برای هیچ چیز از آن حضوری نزد آن دیگر و نیست نیز نزداو حضوری بسوی دیگری پس نه زمین موجود است برای آسمان و نه آسمان موجود است برای زمین و نه آب برای هواونه هوا برای آب و نه جسم دو وضعی برای جسم دیگر همچنین و بهمین علت است که دنیا سرای جهل و مرگ است و شیء باندازه تعلق که باین عالم دارد دارای ظلمت و جهالت و غفلت وبعد عن عالم النور و العلم و الحيوة و هو عالم الأخرة و دار الحيوان وبقدر رشاشته من نور عالم الملكوت يكون شعوره وحضوره و اليه الاشارة بقوله صلی الله علیه وآله وسلم ان الله خلق الخلق

ص: 293

في ظلمة ثم رش عليهم نوره الحديث .

و نخستین درجه و پله از درجات نو رو شهود قوه داشته و پس از آن قوة خيالية ثم القوة العقلية بس قوه حسية مجرد میگرداند صورت مدر که را از نفس ماده نه از آثار آن وغواشی آن و قوة خيالية مجرد میسازد آن را تجريداً اقوى حيث يحضرها ويدركها مع غيبة المادة و احوالها .

لکن از حیثیت تجرد آن از تعین تعین مقداری و عقل مجردي گرداند آن صورت مدرکه را تجريداً بالعاً عمل میکند بمحسوس عملی که میگرداند آن را معقولا کلیا مفارقا بالكلية عن هذا العالم عالم الظلمة والتفرقه.

وقول خدای تعالی و جائت كل نفس معها سائق وشهيد مراد بسايق قوة عملية و محركه ومراد بشهيد قوه علمية و مدرکه است و هیچ نفسی نیست مگر اینکه برای آن این دو قوه هست لکن بر مراتب متفاوته در کمال و نقص وخست وعلو ودنائت و ادنای این دوقوة براى حيوانات ناقصه فى الغاية است.

مثل اصداف و پاره کرمها که در گیاه افتد چه این گونه حیوانات را از قوای حاسته جزقوه لامسه نیست و از حرکت جز انقباض و انبساط بهره ندارد و از مکان خود مفارقت نجوید یعنی از مکان خود به مکانی دیگر نيروي رفتن و آمدن در حس اینگونه حرکت را ندارد و این معنی اندازه ناقصه في الغاية است و حظ و بهره این حیوانات از سائق و شهید همین است و اعلا و برتر آن ، آن بهره ایست که برای کاملان در علم و عمل است و شهید ایشان و سایق ایشان در علم و عمل دو ملك كريم مقرب عقلی هستند.

یکی از این دو ملک هادی این شخص كامل في العلم والعمل است و آن دیگر مسدد اوست و میراند او را بسوی بهشت و رضوان و در ازاء و برابر این فرشته که مخصوص اهل هدایت و کمال هستند شهوت و هوا میباشد مراهل ضلالت وغوايت را پس هوا او را بضلالت و غوایت می افکند و شهوت میراند و می افکند او را بفرودترین در که جحیم و مبدأ هما الشيطان الرجيم .

ص: 294

و چون معنی شهید را بدانستی و بر تو معلوم گردید دانسته باش که گاه باشد شهید داخل در ذات شيء ومقوم آن و بجمله غير مباین با ذات آن شی است در وجود مثل آن اموری که یاد کردیم و گاهی مباین از ذات شی؛ و این مانند انبیای عظام است بقیاس بامتهای ایشان و مانند ائمه هدى صلوات الله عليهم است بقياس باتباع ایشان .

پس هر پیغمبری بر امت خود شهید و هر امام قومی برقوم خود شهید است وانما اوتى الشهيد فى هذا القسم موصولا بعلى دون الامام ملافيه من معنى الخلود و لشهادتهم علي قومهم يوم القيمة ايضاً كما يشهدون لهم ايضا لكن الاول اكثر .

زیرا که آنانکه مهتدی و صالح باشند از مذنبین کمتر هستند و وجه اطلاق شهید بر انبیا و ائمه هدى صلوات الله عليهم مضافاً الى الناس این است که هریکی از ایشان بمنزلت قوت ادراکیه برای اتباع خودش میباشد زیرا که برای تابع علمی و شهادتی بماهم تابع جز علم و شهادت امام علیه السلام نیست.

پس هر پیغمبری و امامی بر قوم خود شهید است و چون صادر اول محمد بن عبد الله صلی الله علیه وآله وسلم امام ائمه و پیشوای پیشوایان و مرکز دایرة نبوت و هر پیغمبری از این مرکز برتبت والاى نبوت نایل میشود لاجرم بر تمام انبیاء عظام وائمه فخام علیهم السلام بتمامت سلفاً و خلفا شهید است زیرا که کل ایشان اقتداء باین حضرت کنند ويحذون حذوه و يصلون خلفه فى مقاماتهم ومعارجهم و جملگی ایشان در تحت لوای او باشند .

چنانکه این قول خداى تعالى فكيف اذ اجمنا من كل بشهيد وجئنا بك علي هؤلاء شهيداً دلالت بر آنچه گفتیم دارد و خداوند سبحان بر هر چیزی شهید است چه هیچکس را بهیچوجه چیز از چیزی علم و دانشي نيست مگر بفيض ایزد متعال یا بدستیاری آنچه خدای تعالی از علم و شهادت بدوعطا و افاضه فرموده است چنانکه ملائکه عرض میکنند:

سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحکیم و شهید در اینجا بمعنی معلم

ص: 295

است لانه بمنزلة قوة العلم و الشهود للمتعلم به چنانکه حضرت صادق علیه السلام در ذیل حدیث خود میفرماید . فرسول الله صلی الله علیه وآله وسلم الشهيد علينا بما بلغنا عن الله عز وجل ونحن الشهداء علي الناس.

يعني رسول خداى میرساند و هدایت مینماید ما را از خداوند عزوجل از معارف الهية و علوم ربانیته که در قرآن کریم منطوی است و حاصل مطلب این است که ما علوم خود را از خداوند عزوجل اخذ میکنیم و بمردمان بر حسب اقتضای حال و مقام عطا میفرمائیم فنحن نكون مهتدین بهدى الله مستیزین بنوره وسایر الامة المسلمة يكونون مهتدون بهدا يتنا مستیزین با نوار معرفتنا .

و چون ائمه هدى صلوات الله عليهم عالم بكل قرآن ظاهراً و باطنا و به تفسیر و تاویل محکم و متشابه به آن میباشند لاجرم این درجه و رتبت تعلیم و افاضت و تبلیغ و تکمل را لایق و مستعد گردیدند و سایر مخلوق را بفروز این نور مبین از اسفل السافلين جهل ظلمانی با علي عليين علم نوراني ارتقاء می بخشد در حقیقت از جنبه حیوانی بدرجة انسانی میکشانند صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين .

قال علیه السلام و خزان العلم ، خزان بروزن رمان جمع خازن یعنی گنجور است یعنی ائمه هدی صلوات الله عليهم والیان خزاین علم خداوند تعالی هستند و هم بمعنی اینکه ایشان عین خزائن علم سبحانی و نیز بمعنی اینکه ایشان مفاتیح و کلیدهای این خزاین هستند چنانکه در تفسیر قول خدای تعالی و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الاهو و يعلم ما في البر و البحر و ما تسقط من ورقة الا يعلمها ولاحبة فى ظلمات الارض ولا رطب ولا يابس الا فى كتاب مبین از حضرت امام رضا علیه السلام وارد است که مقصود از في كتاب مبین یعنی فی امام مبین و این حدیث دلالت بر آن نماید که امام هو الکتاب پس امام خازن علم خدای تعالی است.

در حدیث وارد است که چون موسی بن عمران علیه السلام بکوه طور صعود نمود در حضرت خدای عرض کرد پروردگار اخز این خود را بمن بنمای فرمود

ص: 296

اى موسي همانا خزانه من این است که اراده چیزی را بنمایم میگویم كن فيكون بمحض آنکه بگویم باش میباشد یعنی فوراً موجود میشود.

و این حدیث دلالت بر آن کند که حضرات ائمه سلام الله عليهم مفاتح

خزائن هستند و وجه این استدلال این است که حضرات ائمه معصومین علیهم السلام خبر دادند که محال مشیت الله میباشند و در این حدیث مذکور است که خزانه مشيت است و جایز نیست که امام علیه السلام يصرف المشية يا متصرف در آن گردد تا بگوئیم ایشان اولیای خزانه هستند زیرا که امام برای خودش اعتباری با مشیت یزدانی قرار نمیدهد بلکه امام متقلب در مشية الله است بهرگونه که خدای بخواهد و برای امام مشیتی نیست .

و هیچنین ائمه عين مشيت نيستند تا عين خزانه باشند لکن ایشان ابواب مشيت ومفاتح استفاضة از مشیت نیستند زیرا که اعضاد بندگان خدای میباشند و ما يشاؤن الاماشاء الله .

از حضرت سجاد علیه السلام در تفسیر این کلام الهی و ان من شي الا عندنا خزائنه چنانکه در ذیل کتاب احوال آنحضرت علیه السلام در تفسیر این کلام الهی و ان من شيء الا عندنا خزائنه رقم کردیم مروی است که فرمود ان في العرش تمثال جميع ما خلق الله في البر والبحر هر چه خدای تعالی در صحر او دریا بیافریده تمثالش در عرش است و این حدیث شریف را سه وجه متضمن تواند بود .

نخست اینکه عرش همان خزانه باشد و حضرات ائمه یزدانی مفاتح استفاده و اعضاد فیض باشند .

دوم این است که حضرات معصومین صلوات الله عليهم ولاة ذلك الفيض المقدرون له و ولو الوساسطة في قوام الفيض و المستفيض باشند .

سوم این است که عرش همان قلب مبارك پيغمبر و قلوب مبارک ایشان باشد

ص: 297

پس ایشان این خزانه اند و آن علمی که ایشان خزانه علم هستند علم حادث است و آن عبارت از علم موجود بمعنی متعارف است .

و هو قوله تعالى ولا يحيطون بشيء من علمه الابماشاء یعنی آن علمی را که خدای نخواهد از علم او بدانند بآن احاطه نمی کنند و باین علمی که لا يحيطون بشيء منه مراد آن علم قدیمی که هو الذات است نیست تا بمعنی این باشد که لا يحيطون بشيء من ذاته الا بما شاء ان يحيطوا به منها و این معنی باطل است بلکه مراد از آن دو چیز است احدهما ان العلم الحادث الذي هو غير الذات منه ممكن مقدور غير مكون و منه تكون و منه مكون پس ممکن مقدور غیر از مكون است و آن ممکنات است که قبلا از کون حلیه وجود در جميع مراتب وجود است فهذه لم تكن مشائة الافى امكانها فهذا لا يحيطون بشيء منه احاطة وجود و يحيطون به احاطة امكان لانه اذ ذاك شاء مشية امكان.

و دیگر تکوین ممکن است و هذا يحيطون به لانه شاء بنفسه و حضرات معصومين صلوات الله عليهم اجمعین محل آن هستند و مکون دو قسم است یکی مكون مشروط و دیگر مكون منجز و بر مكون مشروط احاطه دارندلانه مشأ و محیط بشرط نشوند مگر بعد از آنکه مشاء باشد و بر مكون منجز محيط میباشد ثم ما كانوا يحيطون به قسمان .

يك قسم آن است که بوده است و ایشان بر آن احاطه دارند که انه کاناما آنگونه احاطه ندارند که مستمر خواهد بود یا منقطع و این احاطه اخباری است و قسم دیگر این است که نبوده است و حضرات معصومین بر آن احاطه اخباری نیز دارند نه احاطه اعیانی و با این بیان برای مردم با بینش ظاهر شد که حضرات معصومین سلام الله تعالی اجمعین احاطه ندارند بچیزی از علم خدائی که آن غیر ذات کبریای او باشد مگر بآنچه خدای بخواهد که بآن احاطه داشته باشند و آنچه را که خدای بخواهد بآن محیط باشند همانست که در این شرح و تفصیل بشنیدی پس بدقت و تأمل بنگر و بفهم.

و دوم آن این است که ایشان بآنچه احاطه وعلم دارند هیچ چیز از آن را

ص: 298

جز بتعليم خداوند سبحان ندانند و این تعلیم خداوند سبحان بحضرات ائمة هدى نه باین معنی است که آنچه بایستی بایشان بیاموزد بتمامت بیاموخت و خودش دست کبریا و قدرت خود را از آن برداشت و یکباره با ایشان گذاشت و آن شیء را دیگر حاجتی بخدای تعالی از حیثیت امکان استغناء و بی نیازی آن شی از حضرت علام الغيوب نیست شان و عظمت و قدرت و احاطه وعلم حضرت باری تعالی از این گونه تصورات و تخیلات بیهوده - برتر و بالاتر است .

بلکه آنچه حضرات انبياء عظام و ائمة كرام علیهم السلام بدانند بجمله از برکت و انوار تعلیم خدای تعالی است بایشان در يك لحظه باین معنی که ایشان هر وقت بدانند که فردا اگر خدای بخواهد آفتاب طلوع مینماید مالک نیستند ایشان از این علم چیزی را الا لحظة علمهم بذلك مكر اينکه آن لحظه که بآن عالم شدند هنگامی است که تعليم يافتند لا قبلها ولا بعدها و بعد ازین لحظه نمیدانند که شمس فردا انشاء الله طالع ميشود مگر بتعليم جدیدی که از جانب ایزد علام باشد چنانکه حال هر محتاجی بحضرت غنی مطلق بر این منوال است و این تعلیم دائم قائم هنگامی حاصل میشود که هو ما شاء الله وهو الذي يحيطون به وهوما ملكوه من العلم باشد فافهم فانه اشتق و آن علمی که آن خزانه است همین دو چیز و دو فقره از علم است بهمان نحو که مذکور داشتیم لاغير .

چنانکه در کافی از حضرت ابی جعفر علیه السلام مروی است و اليه انا الخزان الله في سمائه و ارضه لا علي ذهب ولافضه سوگند با خدای تعالی مائیم خازنان ایزد سبحان در آسمان او و زمین او خازن زر و سیم نیستیم الاعلى علمه بلکه خازنان علم ایزدی میباشیم و از این قبیل اخبار بسیار است.

جناب صدر المتالهین در شرح اصول کافی در حدیث آخر آن کتاب در ذیل خبری که از عبد الرحمن بن کثیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام نحن ولاة امر الله و خزنة علم الله و عيبة وحى الله مائیم و ایشان امر الهی و خازنان علم نامتناهی و صندوق وحی خداوندی میفرماید خزانه در عرف اهل حکمت که موافق

ص: 299

با شريعت الهية استمراد بخزانه قوه حافظه مرصور ادراكية است خواه جزئيه يا کلیه باشد .

پس خیال نزد این جماعت خزانه ایست که حافظ صور محسوسات و حافظة الوهم التي سلطانها في مؤخر الدماغ خزانة للموهومات وما يليها في الأوليات است و عقل فعال نزد ایشان بمعنى خزانة للعطيات من العلوم است.

و چون این معنی را دانستی میگوئیم خزائن علم خداوند سبحان همان جواهر عقلیه و ذوات نوریه ایست که از مخالطت مواد و اجرام بری است و هی كاملة بالفضل في باب العلوم و العقل و در آن نقص و قوة انفعاليه استعداديه نیست .

پس لاجرم این نفوس و صور منطبعه في اجرام نيست لان النفس فى اول فطرتها امر بالقوة فى باب العقل فيحتاج في صيروانها عقلا بالفعل بآن چیزیکه خارج بگرداند آنرا از حد عقل بالقوه بسوى حد عقل بالفعل اذالشيء لا يخرج نفسه من القوه الى الفعل ومن النقص الى الكمال .

پس بالفعل باشد قبل از آنکه بالفعل بوده باشد و کامل باشد در آنحال که ناقص باشد و آنچیزی که نفس را کامل میکند و آنرا عاقل بالفعل میگرداند بعد از آنکه نبود لا بد است که عقل بالفعل و کامل در اصل فطرت باشد .

و اگر چنین نباشد هر آینه عود میگیرد کلام در خروج آن از قوه بسوی فعل و احتیاج بکامل دیگر و در اینوقت این امر تسلسل ميگيرد الى لانهاية و این محال است پس ثابت گردید که در وجود ذوات قدسيه و جواهر عقلیه ایست صور جميع موجودات در آن است بالفعل علي وجه مقدس عقلى بهر تكمل النفوس وتصير عاقلة بالفعل بعد كونها قابلة عاقلة بالقوة و هى واسطة بين الله و بين الخلق فى افاضة الخيرات ونزول البركات على الدوام .

و این همان کلمات الله تامات است که هر گز فانی و زایل نمی شود و مسماة با سامی مختلفه متعدده است بر حسب اعتبارات و وجوه مختلفه فهى كلمات الله

ص: 300

بوجه و عالم امره و قضائه بوجه و مفاتح غیبه بوجه و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الاهو .

و آن همان خزائن علم وجوه الهی است و ان من شيء الاعندنا حرائته وما ينزله الا بقدر معلوم میفرماید پس این است تحقیق خراین علم الله و خرشته فهي خزاین و خزنته باعتبارين والفرق بينهما بالاعتبار كالفرق بين العقل والعاقل و بر همین گونه است حال در جمیع صفات ذاتیه که موجود هستند بوجودنات خودشان مانند صفات باری تعالی جل ذکره و اما بیان گردیدن ذرات کامله انسانية خزاين علم خداوند تعالى محتاج بدر اصل شریف است الی آخر البيانات وقال عليه السلام .

و منتهى الحلم منتهي بمعنی غایت و پایانی است که لیس و رائها للشی المنتهى ذكر غيرانه مقدور وحلم بمعنى عدم مسارعت بمعافیت و کیفر است با اینکه در شخصی قدرت آن سرعت در عقوبت باشد و این عدم مسارعت بواسطه علم بعواقب امور است ازین روی در عقوبت تعجیل نمیرود و بتأخیر می افکند .

و این حال یا سبب کرم ذاتی است که عبارت از عفو و گذشت و تجاوز و مسامحه ورزیدن است چنانکه خدای تعالی میفرماید و العافين عن الناس و در مدح عفو میفرماید والله يحب المحسنین و در این آیة جماعت محسنان و تيكو - کاران را اهل محبت خود قرار داده یا بواسطه علم بعد فوت وقت است و این عبارت از تانی و عدم استعجال است و در دعای امام علیه السلام وارد است وانما يعجل من يخاف الفوت و یا برای این است که عدم مسارعت ابلغ در انتقام است.

و در جمله جوابهائی که رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم با شمعون بن لاوى بن يهودا از حواری عیسی سلام الله تعالی علیه فرموده گاهیکه شمعون از آنحضرت از عقل سؤال نمود این بود فتشعب من العقل العلم ومن الحلم العلم من العلم الرشد و من الرشد العفاف و من العفاف الصيانة ومن الصيانة الحياء ومن الحياء الرزانة و من الرزانة المداومه علي الخير ومن المداومه على الخير كراهة الشر و من كرامة الشرطاعة

ص: 301

الناصح -

و این ده صنف از انواع خیر است و برای هر يك از این اصناف ده گانه انواعی است اما از شئونات حلم ارتکاب امور جميله وحالات جليله و مصاحبت ابرار و برتری جستن از ضعه و فرومایه گی و پستی و بلندی خواستن از خساست ودنائت وميل ورغبت بخیر و خوبی و تقرب و نزدیکی جستن شخص حلیم است بدرجات عاليه وعفو ومهلت دادن و نیکی ورزیدن و خاموشی گزیدن از فضول کلام و پر کوئی در آنچه متضمن معنی و مقصودی صحیح نیست .

و از علم منشعب میشود غنی و توانگری اگر چه شخص عالم فقیر باشد و متولد میشود جود و بخشش و اگر چه آن شخص بالطبیعه بخیل باشد اما نوروبها و روشنی و صفای علم او را بعادت دیگر و نمایش جود فزایش میدهد و دیگر مورث لها بت میگردد اگر چه شخص عالم نرم ولین و سست باشد و نیز سلامت میبخشد اگر شخص عالم بیمار و رنجور باشد و تقرب و نزدیکی میدهد اگر چه آن عالم دور باشد یعنی هر چند در اقصی بلاد باشد اما اثر علم و نوردانش و افاضه به اهل استفاضه از هر نزدیکی نزدیکتر میسازد چه محل حاجت و نیاز میگردد و علم موجب حیا و آزرم میگردد اگر چه بسی سخت روی باشد و موجب رفعت و بلندی و برتری میشود و اگر چه آن شخص وضیع و پست منزلت باشد و موجب شرف میشود هر چند رزل و فرومایه باشد. ونيز باعث حصول حکمت وحظ و بهره مندی و دولت یابی است و این

اوصاف و اخلاقی است که براي عاقل بسبب علمش منشعب میگردد.

پس خوشا بحال آنکس که عاقل و عالم است و اما رشد همانا از رشد منشعب میشود سداد وهدی و برو تقوی و منالة و قصد واقتصاد و ثواب و کرم و معرفت بدین خدای و این فوایدی که شخص عاقل را بسبب رشد حاصل میشود فطوبی لهم لمن اقام علي منهاج الطريق . سداد بفتح سين درستي و راستی در کردار و گفتار است و اما از عفاف

ص: 302

منشعب رضا واستكات وحفظ وراحت و تفقد وخشوع وتذكر و تفکر وجودوسخا و این جمله اوصاف حمیده مذکوره برای شخص عاقل بسبب عفاف و رضى بالله و بقسمه حاصل میشود عفاف باعين مهمله مفتوحه بروزن سحاب به معنی پارسائی و باز ایستادن از حرام و سؤال نمودن از مردمان است .

چنانکه در حدیث وارد است رحم الله عبداً اعف وتعفف وكف عن المسئلة واما صيانت همانا منشعب می گردد از آن صلاح وتواضع و ورع وانابة وفهم وادب واحسان و تحبب و خير و اجتناب شر و این حسنات و صفات حسنه برای شخص عاقل بدستیاری صیانت او حاصل میشود .

فطوبى لمن اكرمه مولث بالصيانه گفته میشود هذا الشئي في صيانتك وذمتك یعنى في عهدك وكفايتك .

صون وصيانت بمعنی نگاهداشتن است مصون یعنی محفوظ و نگاهداشته شده واما الحياء همانا از حیاء و شرم منشعب میشود لين ونرمي ورأفت ومهربان و مراقب بودن خدای را در پوشیده و آشکار و سلامت و اجتناب شر و بشاشت و خوش روئی و سماحت و بخشش و ظفر و پیروزی و حسن ثناء وستايش نيك مرد باحیاء در میان مردمان و این صفات حمیده و خصال ستوده ایست که برای شخص عاقل بواسطه حيا حاصل میشود .

پس خوشا بحال آنکس که نصیحت خدای را بپذیرد و از فضیحت او به پرهیزد مفسرین گویند حیا آن تغیر وانکاری است که آدمی را در میسپارد بسبب بیم داشتن از آنچه موجب عیب و نکوهش میشود.

در حدیث وارد است الحياء من الايمان والحياء من شعب الايمان ومن لاحياً له لا ايمان له هر کس را حياء نباشد ایمان ندارد و این معنی بعلت آن است که شخص مسیحی بواسطه حیائی که دارد از معاصی انقطاع ميجويدوچون از معاصی کناری گرفت به نور ایمان فایز میشود و حياء ممدوداً بمعنى انقباض و انزواء

ص: 303

از قبیح و مخافة ذم است .

واما رزانت پس منشعب میشود از آن لطف وحزم واداء امانت و ترك خیانت وصدق لسان و تحصین فرج و استصلاح مال و استعداد برای دشمن و از منکر و ترك سفه و این محامد صفات و محاسن خصال را شخص عاقل و مرد خردمند به نیروی رزانت طبیعت و سنگینی سرشت ادراک می نماید .

فطوبى لمن توقره و لمن لم تكن له خفة ولا جاهلية و عفا وصفح رزانت يفتح راء مهمله وزاء معجمه بمعنی آهستگی و رزین یعنی وقور شئی رزین یعنی گرانمایه و با سنگ و ثقيل .

واما مداومت برخیر از آن منشعب میشود ترك فواحش و دوری از طیش سبكى وتجرح یعنی تا ثم و گناه ورزیدن ویقین یعنى حصول علم و عدم شك وحب نجات و دوستی رستگاری به نیکو کاری و دوری از بزه کاری و . نیکوکاری طاعت رحمن و تعظیم و بزرگ داشتن برهان و حجت و بیان و دوری گزیدن از شيطان و اجابت عدل و قول حق این صفات ستوده و اخلاق سعیده است که شخص خردمند از برکت مداومت برخیر ادراک می کند .

پس خوشا بحال آن کس که پیش بین باشد و از قیام در قیامت یاد کند و بفنا و زوال عبرت بجوید .

و اما در کراهت شر و نا خوب داشتن کار بد تشعب میجوید و قاروسنگینی و صدق و راستی و نصرت و یاری و صبر و شکیبائی و استقامت و راست ایستادن بر منهاج مستقیم و مداومت بر رشاد يعني بسامان و راه اندر بودن و مخالفت نورزدیدن و ایمان و گرویدن به یزدان و تو قر و نگاهداری حرمت و اخلاص و ویژگی در نیت و ترك آنچه در آن قصدی و فایدنی نیست و محافظت بر آنچه او را سودمند است .

و این صفات ستوده میرسد عاقل را بواسطه کراهت از شر فطوبی

لمن

ص: 304

اقام الحق الله وتمسك بعرى سبيل الله .

واما اطاعت ناصح و فرمان برداری بندگویها ازین صفت منشعب و پراکنده میشود زیادت و فزونی در عقل و خرد و بدرجه کمالیت و تمامیت رسیدن لب و خرد و محمدت و ستود کی عواقب و پایانهای امور و نجات . و رستگاری از اموم ونكوهش وقبول و پذیرفتن و مودت و دوستی و سراج و فروغندگی و انصاف وداد جوئي و تقدم و پیشی جستن در امور و کارها وقوت و نیرومندی برطاعت و فرمان برداری حضرت باری جل جلاله وعم نواله وعظم شانه وسطح برهانه .

پس خوشا وخنکا بر حال و روزگار آنکس که از مصارع هوا و افتاد نگاه خواهش نفس ناپروا سالم و بی گزند و بی عیب و آك بماند و تمامت این خصال محموده و صفات مسعوده از گوهر عقل نمایش گیرد.

وشيخ احسانی علیه الرحمه میفرماید حلم از عقل منشعب شود وما بعد آن از علم منشعب گردد .

و این جمله صد خصلت است که از حلم خیزد و هر يك از اين خصال صدگانه را مراتبی است بر حسب اختلاف اعتبار آنکس که به آن موصوف و به آن عامل است و حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم بر تمامت مراتب عاليه این خصال سامية براعلي حدود و برتر درجه که از آن امکان دارد قیام ورزیده اند.

یعنی بتمام این خصال فرداً فرداً بأن درجۀ اکمل و اتم قيام و توجه و در اظهار تمام آن تقدم دارند که برای هیچ بشری جز خود ایشان در هيچيك از آن امکان ندارد .

و در هر يك از آحاد ائمه هدى سلام الله تعالى شأنهم تمام این صفات سعيده بحد کمال موجود و ظاهر است ازین روی ایشان منتهى الحلم هستند . م و اینکه ایشان تمام این مراتب را بجميع نهاياتها جامع شده اند برای این است که این صفات حمیده از گوهر عقل کامل منشعب میشود و خدای تعالی

ص: 305

این جوهر همایون راجز در وجود آنکس که محبوب خدای باشد بدرجه کمال نمیرساند و حضرات ائمه اطهار اهل محبت الله میباشند و وجودات مبارکه ایشان شایسته این محبت و موهبت است .

و بسا میشود که اطلاق بر عقل میشود بواسطه تشعب آن از آن فهذه مردع الحلم فى الشهادة و اصول الحلم في الغيب و هم منتهى طرفيه فأفهم قال علیه السلام :

واصول الكرم اصول جمع اصل است و اصل آن چیزی است یعنی ریشه و پی ولایه است که چیزی را بر آن بنا نمایند و کرم بمعنی سخاوت نفس است به آنچه دوست میدارد لا تنالوا البر حتى تنفقو امما تحبون .

پس داخل میشود در این باب قیام باوامر و نواهی یزدانی چنان که خدای تعالی میفرماید :

ان أكرمكم عند الله انفيكم اى اشد كم تقوى الله سبحانه و می گوئیم آن کرم و بخششی که عبارت از سخاء و بذل فواضل و بخشیدن فزونیهای اموال و افزونی از مخارج شخص است بکسانی که استحقاق دارند دارای مراتب عدیده است و اعلای آن در امکان را حج آن است و حضرات ائمه معصومین صلوات الله عليهم اجمعين.

در این مقام و نیل با علی مراتب آن محال آن هستند و بعد از این جمله ایشان اصول کرم میباشند یعنی ینابیع و مفاتیح کرم هستند و در کتاب دره الباهرة في اصداف الطاهرة .

در این کلام معجز نشان حضرت ابی محمد عسكرى علیه السلام والباطناً خلفاء الدين وخلفاء اليقين ومصابيح الأمم ومفاتيح الكرم والكليم البرحلة الاصطفاء عهد نامنه الوفاء وروح القدس في جنان الصاقوره ذاق في جد ايضاً الباكورة این که فرموده ایشان مفاتیح کرم هستند مراد این است که محال این کرم میباشند

ص: 306

و از ایشان بغیر ایشان واصل میگردد

فلذا كانوا مفاتيح الكرم .

و هم چنین قول آنحضرت علیه السلام والكليم البرحله الاصطفا يعنى موسى علیه السلام چون عهد نمودیم.

با او بولایت خودمان و تسلیم نمودن در کار ما و بازگشتن بما و او اجابت امر ما را نمود و باما وفا كردو عهدنا ذلك منه .

لاجرم گردانیدیم او را از مصطفین و برگزيدگان اخيار وروح القدس

که نزد جماعت حكما بعقل

اول تعبیر میشود و اهل شرع او را عقل وقلم وحجاب ابيض و آنچه شبیه باین مطالب نخواند اول کسی است که از باکوره میوه های بوستانهائی که ما بدست خودمان غرس فرموده ایم خورده است چه این حدائق و باغها و بستانهائيكه در جنان صاقوره است از هر چیزی در آن نشانده اند و اول چیزی که روئیده است روح القدس است و معنای آن ظاهر است.

همانا چون وجود بر ارض قابليات فایض گردید نخست خبری که حلیه وجود و کسوت نمود پوشید عقل اول بوده که مسمی بروح القدس است نه جبرئيل علیه السلام .

و اگر چه جبرئیل هم روح القدس نامیده میشود چنان که خدای تعالی

می فرماید .

قل نزله روح القدس من ربك يعنى جبرئيل بقرينه نزل به روح الامین علی قلبك و معنى قول امام ابی محمد حسن عسكرى صلوات الله عليه روح القدس في جنان الصاقورة يعني در اعلي عليين بهشت برین و صاقوره در لغت بمعنى باطن قهف مشرف بردماغ یعنی باطن استخوان کاسه سراست که مشرف بر دماغ است و و بمعنى آسمان سوم است و مراد در اینجا عرش است چه عرش سقف جنان است و هو من الوجود كقهف الرأس على الدماغ و روح القدس اول کسی است که در بهشت موجود

ص: 307

شد و جنت اول

موجودات و با کوره بروزن ناظوره بمعنی زن و میوه و درخت خرمائی است که اول برسد و مراد ازین عبارت این است که اول من قبل الايجاد روح القدس و هوذوقه الباكوره و در بعضی اخبار است که وی اول غصنی است از درخت خلد برین پس حضرات ائمه طاهر بن صلوات الله عليهم اجمعين اصل اين فيض هستند .

و از جمله کرم و کرامات ایشان که بر این صفت ممدوح میباشند این است که بروح القدس تکرم ورزیدند که او را بوجود رسانیدند و بآنچه در وجودش بودیعت نهادند در اینکه چون خدای تعالی با او فرمود اقبل روی بیاور فوراً روی آورد .

پس از آن فرموداد برفاد بر روی بر تاب اطاعت امر کرد پس افاضت روح القدس از آن کرم و بخششی که حملوه علي جميع الموجودات بوجوداتها .

پس تمامت اشیاء بیرون شدند و خدای را بر نعم او حمد نمودند و بر آلاء او شاکر شدند و این انوار ساطعه ایزدی علیهم السلام آلاء ونعم و احسان خدای تعالی هستند بر تمامت وجودات که جزایشان هستند و این است تأویل کلام خداوند متعال وان من شئى يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم انه كان حليماً بر کسیکه در ولایت ایشان تقصیر ورزد

اما معاند ومستكبر نباشد غفوراً در حق کسیکه از کار نابهنجار توبه نماید و متابعت راه و طریق خداوندی را بکند .

و در زیارت جامعه صغیره وارد است يسبح الله باسمائه جميع خلقه والسلام على ارواحكم واجسادكم والسلام عليكم و رحمة الله و برکانه پس اینکه سابقاً گفتیم اعلاها في الامکان الراحج این است که ماورای آن از کرم ذاتی برتر از حد بیان است .

ص: 308

والنسبة الى المكان ومادون ما فى الامكان الراحج في الكرم بس ائمه اطهار عليهم السلام اصول آن هستند و بسوی آنچه ما تلویح نمودیم در این اشارات اشارتی است باین کلام معجز نظام حضرت ولایت آیت امیر المؤمنين علیه السلام انا فرع من فروع الربوبية شيخ احسائی میفرماید در شعری در قصیده که در مصیبت حضرت امام حسین صلوات الله عليه بعرض رسانیده ام نگارش آن در این جا مناسب است .

فراحتنا الدهر من فضفاض جودهم *** مملوئتا وما للفيض تعطيل

از دست جود بی زوال و فیض ابد اتصال این انوار ساطعه ایزد ذوالکمال دو کف روزگار همیشه مملو و آکنده و پر است و منابع فيض وينابيع كرم ونعم ایشان را هرگز فنا و تعطیلی نیست و خود شیخ در تفسیر این بیت میفرماید ان راحتى الدهر من وجودهم الفياض علي قابليات الممكنات بواسطة الدهراوان المراد بالدهر اهله مملوئتان وفيض جودهم علي القابليات لا تعطيل له ابد الآبدين ودهر الداهرين وصلى الله على محمد و آله الاكرمين الطيبين الطاهرين راقم حروف گوید اگر آنی در فیض تعطیل رود معدوم صرف میشوند .

قال علیه السلام وقادة الامم قاده قائد است که بمعنی جاذب شئى است الى

جمع غاية وسرهنگ و سردار سپاه را گویند و معنی این است که حضرات ائمه اطهار سرداران الهي هستند و اصناف اهم و طبقات اهل عالم را از حضیض جهل وضلالت و شقاوت به بروج علم و هدایت و بناهت و سعادت ترقی و کمال معرفت عروج میدهند در حدیث امیرالمؤمنين علي علیه السلام وارد است قريش قادة زادة یعنی لشکر کشی و دشمن کشی می نمایند .

امم جمع امة است و مراد در اینجا جماعتی هستند که یزدان تعالی بایشان پیمبری نذیر میفرستد و نه آن است که مخصوص بانسان باشد و ازین است که خداى تعالى ميفرمايد وما من دابة فى الارض ولا طائر يطير بجناحيه الا امم

ص: 309

امثالكم ما فرطنا في الكتاب من شئى ثم الى ربهم يحشرون پس هر جماعتی از انسان وغيره امتي هستند وان من امة الا خلافيها نذير وخلاصه مطلب این است که ایشان هر صنفی وسخني را بر حسب استعداد و لیاقت و سعادت و شقاوت فطری بانجا که بیاد میرسانند و درجه کمال میبخشند خواه سعید را با علي مرتبه سعادت و بر ترین درجه بهشت یا شقاوت و دوزخ چه شان مقام و منزلت و ولایت ایشان تکمیل و ترقی هر نوعی است در هر چه نهاد و سرشت او بر آن است .

مجلسی رضوان الله تعالی علیه در شرح این چند کلمه مبارکه میفرماید حلم بمعنی عقل نیز آمده است و شک نمیرود که تمامت كمالات تابع عقل است و چون دارای جمیع کمالات باشند بروجه اکمل لهذا عقول ايشان اكمل عقول خواهد بود.

بلکه صاحب اعلی درجه عقول میباشند و گاهی عقل را بر نفس ناطقه اطلاق مینمایند و گاهی برقوتی روحانی که وزیر نفس است و علی ای حال حضرات ائمه معصومین علیهم السلام دارای رتبه اعلي و اتم واکمل و اشدی هستند که تصور فوق آن ممکن نیست .

و آیه شریفه فکان قاب قوسین او ادنی اشارت باین معنی دارد و چون به برکت ایشان عالم موجود شد و خیرات و مبرات بعموم آفریدگان واصل میشود بلکه جز بواسطه وجود مبارک ایشان هیچ خیری از منبع فیض فیضان نمیگیرد ایشان اصول کرم واصل هر گونه خیر و خوبی میباشند و باین حیثیت در اخبار متواتره دارد است که هر گونه مطلبی که دارید از آن پیش که بخواهید رسول خدای و آل آنحضرت صلوات الله عليهم را بصلوات زاکیات در سپارید تا آن صلوات سبب افاضه رحمت یزدانی بر کافه خلایق یزدانی شود و خود داعی را نیز مستفیض گرداند .

ص: 310

و نیز کرم در اینجا بمعنی متعارفی مراد است چه این انوار ساطعه سبب افاضه رحمت الهی و کرمهای نامتناهی و سبب افاضه وجود بر هر موجودی میباشد و باین علت رتبه شفاعت صوری و معنوی بآنحضرت اختصاص دارد.

از جماعت عامه نیز روایت است که اگر تو و آل تو ائمه هدی نمی بود افلاک را نمی آفریدم و چون ایشان پیشوایان حقیقی امم عالم و هادی و رساننده ایشان به بهشت هستند لاجرم قادة الامم و پیشوایان تمام آفریدگان سماوی و ارضی و اعلی و اسفل میباشند و ایشان را به بهشت میبرند .

وقال علیه السلام و اولیاء النعم اولیاء جمع ولی است که بمعنی متصرفی است که تدبیر امور را مینماید و هم بمعنی اولی بتصرف است چنانکه ازین پیش در ذیل این کتب و تفسیر آیه شریفه انما وليكم الله ورسوله تا آخر آیه مذکور شد و نعمتهای الهی را چنانکه خود میفرماید و ان تعد و انعمة الله لا تحصوها نمی توان بشماره و احصاء در آورد اولیای نعم که رسول خدا و ائمه اطهار صلوات الله عليهم هستند و در حقیقت خودشان نعمت بزرگ و باقی الهي و تمام نعمتها از طفیل و جود خود ایشان بلکه از ایشان موجود است.

چنانکه امیر المؤمنين صلوات الله عليه ميفرمايد نحن صنايع الله والخلق بعد صنایع لنا و بروایتی صائعنا مدل بر این است دارای شئونات و مقاماتی هستند که بیهوده احصای آن را نشاید نمود ولو كان البحر مداداً و الشجر اقلا ما و البحر يمده سبعة أبحر

شیخ احسائی میفرماید در سوره مبارکه نحل خاصة هفتاد و يك نعمت مذكور است كه دنيا وما فيها بیکی از آنها مملو و آکنده است قال علیه السلام و عناصر الابرار عناصر جمع عنصر بروزن قنفذ است و بفتح حاء نیز آمده است و عنصر بمعنى اصل است و در نسب هم استعمال میشود و ازین باب است لا يخالطه یعنی النبى صلی الله علیه وآله وسلم في عنصره سفاح یعنی در نسب آن حضرت زنائی آمیزش نیافته است زیراکه نسب اصل شخص است و فی الارحام المطهره شاهد بر آن است.

ص: 311

مجلسی اعلي الله مجلسه در معنی این کلمه طیبه میفرماید ای پیشوایانیکه ارواح شیعیان نیکو کار از طینت شما خلق شدند چنانکه احادیث بسیار در طینت وارد شده است یا اینکه چون این انوار مبار که علت غائی تمامت آفریدگان هستند پس گویا جميع انبیاء و اوصیاء از ایشان بهم رسیده اند چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید: نحن الأخرون السابقون :

و عارف ربانی ابن فارض در این شعر از زبان مبارك حضرت سید الانبياء صلى الله عليه و آله اشارت کرده است.

فانی و ان كنت ابن آدم صورة *** فلي في معناً شاهد بابوتي

اگرچه من بر حسب صورت فرزند آدم هستم اما بر حسب معنی پدر آدم چه آدم بسبب من موجود شد و ابرار جمع بر بفتح باءيك نقطه بزير است مثل که جمع آن اسباع وعشر که جمعش اعشار است و بر به معنی بار آمده است و ابرار بمعنی صادقون و اولیاء الله مطيعون وزهاد و عباد و فاعلين خيرات ومطهران از کبائر است و ائمه اطهار صلوات الله علیهم از دو جهت عناصر ابرار ندیکی اینکه شیعیان ایشان از جماعت مرسلین و انبیاء و اوصيا وصلحا و ملائکه همان ابرار هستند و اینکه این جماعت بزرگوار را شیعه نامند برای این است که از شعاع ائمه هدى صلوات الله عليهم خلق شده اند یا از ماده مشایعت یعنی متابعت است .

چه حضرات پیغمبران و اوصیای عظام و فرشتگان ایزد علام در افعال و احوال پیشوایان دین مبین متابعت و همراهی مینمایند و از این اصناف بزرگان پاره هستند که از شعاع ارواح ایشان خلق شدهاند مثل جماعت انبیاء مرسلین فرموده این است که این گروه بزرگوار از فاضل ضیاء ارواح طیبه ائمه اطهار آفریده شده اند بعضی این طبقات صفوت سمات کسانی هستند که روح ایشان از فاضل طینت صور مبارکه ایشان خلق شده اند مثل جماعت اوصیاء عظام -

و برخی دیگر باشند که روح آنها از فاضل طینت ائمه ابرار صلوات الله عليهم

ص: 312

آفریده شده اند مثلا جماعت مؤمنین صالحین و مراد از فاضل طینت اجسام نورانیه ایشان است و از این پیش در ذیل احوال حضرت باقر و صادق کیفیت خلقت ائمه دین مبین سلام الله تعالى اجمعین و حديث شريف ان الله خلقنا من نور عظمته الى آخره و تفسیر و معنی آن شرحی مبسوط مذکور شد.

و شیخ احسائی در این فصل اخبار و احادیث بدیعه و بیانات رفیعه دارد که در این مقام بنگارش آن حاجت نمیرود .

قال علیه السلام ساسة العبادسا سه جمع سائس است که عبارت از مدیر در کار مسوس است برحد کمالی که سزاوار و شایسته است و عباد جمع عبد است که به معنی مملوك است یا مطلق انسان است و عبد جمع بسته میشود بر عبید و اعبد و عباد و عبدون و عبیدان و عبیدان بروزن غفران و غلیان و عبدان بر طرماح ومعبدة بروزن نسيخه و معابد و عبداء بروزن زمكاء و عبدى بكسر عين مهمله و باء مشددة و عبد بروزن سبل و عبد بروزن ندس معبوداء و اعابد جمع عبد وعبدان بكسرعين وسكون باء و عبداء بكسرتين بالمد و بالقصر مع التشديد و براى عبد اصطلاحی شرعی و معنی لغوی است و اصطلاح شرعی قول حضرت صادق علیه السلام است که میفرماید :

العين علمه باله و الباء بونه على الخلق و الدال دنوه من الخالق بلا اشارة ولا كيف و ازین کلام مبارك ظاهر میشود که از عبادت است که عبارت از طاعت است و کمال احوالش این است که عبد متصف باین صفات باشد یا از معبد بروزن معظم است که به معني مذلل است چه عباد به قبل و تکلیف شاق مذلل هستند يا بمعنی مکرم است و از لغات اضداد است چه خدای مکرم داشته است بنده را چنانکه میفرمايد ولقد كرمنا بني آدم

یا برای این است که خداوند او را به بندگی خود مفتخر و ماخوذ داشته است چنانکه امیرالمؤمنین صلوات الله علیه عرض میکند کفانی فخرا ان اكون لك عبداً پس گروه بندگان را در هر يك ازین احوال سه گانه طاعت و تذلیل

ص: 313

وتكريم وغيرها بناچار باید مدبری حکیم وسایسی علیم باشد چه ایشان برای نفوس خود نمیتوانند مالك ضر و نفع و موت و حیات و نشوری باشند.

و چون خداوند تعالی محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم را بیافرید ایشان را بخواند و اجابت کردند و امر فرمود و فرمان پذیر شدند و امر فرمود و ایشان اطاعت نمودند فحملهم علمه ودينه وامره و نهیه چون در طریق امر و نهی و اجابت بدین گونه باطاعت و انقیاد مبادرت ورزیدند .

شایسته الطاف عليه خاصه ساميه الهية شدند لاجرم علم ودين وامر و نهى خود را برایشان حمل فرمود یعنی ایشان را حامل و عامل آن گردانید و مظهر و مختار خویش فرمود.

و این مفسر همان معنی است که نسبت بعقل داده شده است که چون خدای عقل تو را بیافرید فرمود اقبل فاقبل و ادبر فادير الى آخر الحديث فاشرقت بنورهم الظلمات واستضائت بهم الحجب والسرادقات ظلمات ضلالت وغوايت و جهالت و غباوت از نور مبارک ایشان روشنی گرفت و پردها و سرادقات از دیده های عقل و ابصار انظار برخاست و فروزنده گشت و از آن پس چون پروردگار عباد اراده فرمود که نفس خود و دین خود را به بندگان خود بشناساند نور محمد واهل بيت طاهر آن حضرت صلوات الله عليهم را بیفشرد و از آن عصاره انوار شیعیان ایشان را بیافرید.

چنانکه از جابر بن عبدالله انصاری علیه الرحمة مروی است که گفت از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شنیدم میفرمود ان الله خلقنى وخلق علياً و فاطمة والحسن والحسين والائمة من نور فعصر ذالك النور عصرة لنخرج منه شيعتنا فسبحنا فسبحوا وقدسنا فقد سوا وهللنا فهللو ومجدنا فمجد واو وحدنا فوحد و اثم خلق السموات والارضين وخلق الملائكة فمكث الملائكة مأة عام لا تعرف تسبيحاً ولا نقدياً ولا تمجيداً فسبحنا فسبحت شيعتنا فسبحت الملائكة لتبيعا وقدسنا فقدست شيعتنا فقدست الملائكة لتقديسنا و مجدنا فمجدت شيعتنا .

فمجدت الملائكة لتمجيد نا و وحدنا و وحدت شيعتنا فوحدت الملائكة لتوحيدنا وكانت الملائكه لا تعرف تسبيحاً ولا تقديساً من قبل تسبيحنا و تسبيح

ص: 314

شيعتنا فنحن الموحدون حين لاموحد غيرنا وحقيق على الله تعالى كما اختصنا و اختص شيعتنا ان ينزلنا اعلي عليين ان الله سبحانه و تعالى اصطفينا و اصطفی شيعتنا من قبل ان نكون اجساماً فدعانا فاجبنا فعقر لنا و لشيعتنا من قبل ان تستغفر الله

و در روایت ابن عباس رضی الله عنه است الی ان قال صلی الله علیه وآله وسلم ثم خلق الملائكة فسبحنا فسبحت الملائكة فهللت الملائكة وكبرنا فكبرت الملائكه وكان ذالك من تعليمى و تعليم علي عليه السلام وكان ذلك في علم الله السابق ان الملائكة تتعلم منا التسبيح والتهليل وكل شيء يسبح الله و يكبره و يهلله بتعليمي و تعليم علي الحديث .

شیخ احسائی میفرماید پس از این جمله که مذکور ساخنیم معلوم گردید که حضرات ائمه اطهار صلوات الله عليهم در كيفيت سلوك و اقتصاد معلمين تمامت عباد در جمیع طرق رشادي باشند و اینکه فرمود ساسة العباد ونفرمود معلمون عباد برای این است سائس بمعني مربی و پرورش دهنده کسانی است که اگر ایشانرا سائس و پیشو او رهبرنده نباشد برشد خود و اصلاح امر دنیا و دین خود عارف نیست و برای اینکه سایس اصلاح مینماید کارهای مشوش را بر حسب تدریج و تسهیل طبیعی مطابق حکمت بموجب نسبت اسباب تربیت و تميم قوابل بمعالجه حكمية الهية كه از آن بسلوك سبل الرب تعبير ميشود مقتصراً عله لا يكون من السائس شيء الامما جعل اليه المربى الاكبر المتعالى سبحانه و تعالى فانهم صلوات الله عليهم لم يجعل لهم من الامر شيئاً إلا به فهم بامره يعلمون ما بين ايديهم وما خلفهم ولا يشفعون الالمن ارتضى وهم من خشية مشفقون و من يقل منهم انى اله من دونه فلذالك نخزيه جهنم وهذا كما في قوله تعالى فاسلكي سبل ربك ذللا.

راقم حروف گوید این احادیث مذکوره ازین پیش در ذيل كتب ائمه عليهم السلام مبسوطا مذکور شده است و اینکه شیخ احسائی میفرماید ساسة العباد فرمودند ومعلمون نفرمود بدليلي است که مرقوم شد نمی توان حتماً مستند باین دلیل گردید بلکه در کلیه کلمات ائمه یزدانی که در حکم قرآن سبحانی است نمی توان بسليقه وعلم خود بيك دليل يا سند مستند شد شایداد له و حکمتهای بسیار و تاویلات و

ص: 315

تفسيرات متعدده و علل کثیره داشته باشد که بردیگران نمایان نباشد فرضاً اگر این دلیل شیخ هم مطابق با واقع و منحصر بآنهم باشد دیگران را نمی شاید که حکم بشيء ودلیل قطعی قراردهند .

و همچنین از این اخبار مذکوره معلوم شد که خلقت شیعه قبل از ملائکه و از ملائکه افضل و اسبق هستند چه میفرماید ملائکه قبل از تسبیح ما وتسبيح شیعه ما به تسبیح و تقدیسی عارف نبودند پس ما بودیم موحد گاهی که غیر از ما موحدي نبود و بر خداوند حقیق و شایسته و بایسته است چنانکه مارا وشیعه مارا باين شأن و منزلت رفیع توحید اختصاص داد فرود آورد و منزل بخشد ما را در اعلی علیین.

بدرستیکه یزدان تعالی ما را برگزید پیش از اینکه ما اجسام باشیم پس بخواند ما را و ما اجابت فرمان کردیم و بیامرزید ما را وشیعه ما را پیش از آنکه در حضرت خدای در طلب آمرزش باشیم و در اين كلمات يك شأن و مقامی برای شیعه حاصل میشود که برتر از آن متصور نیست زیرا که باز می نماید همیشه قبل سایر مخلوق با ائمه هدی پش از آنکه در عالم جسم اندر آیند بوده اند و در امر تسبیح و تقدیس و توحید که برترین مقامات وغاية القصواي مقاصد است مثل ائمه هدى صلوات الله عليهم از برکت تشیع اختصاص داشته اند و منازل ایشان در اعلی علیین است و همانطور که یزدان تعالی ائمه دین مبین صلوات الله عليهم را در شئونات امامت و ولایت برگزیدگی داد شیعیان ایشانرا بر گریده فرموده است.

و اینکه میفرماید خداوند ما را بخواند و ما اجابت گفتیم لاجرم غفران یزدان پیش از آنکه ما در مقام استغفار بیائیم شامل حال ما وشیعه ما گردید مطلبی دقیق را میرساند چه از آن بر می آید که خداوند تعالی ایشان را معصوم خلق فرموده است زیرا که در آنوقت که ایشان در عالم اجسام نبودند در مورد تکلیف نیامده بودند که از ایشان گناهی پدید آید خدای تعالی محض رحمت

ص: 316

بیامرزد بلکه شأن ایشان اجل از آنست که با مقام ولایت و امامت و خلافت و وصایت ساحت خود را باندیشه معصیت آلوده بخوانند تا بمقام فعل چه برسد.

زیرا که حالت عصیان بلکه سهو و خطا نسبت بکسانیکه ولی و کارفرمای عوالم ایجاد هستند مباینت و مخالفت تامه دارد و مخالف قبول عقل سلیم است .

و از این اخبار بر می آید که پیغمبران عظام و اوصیای فخام ایشان علیهم السلام شیعه ایشان هستند چه اگر در این زمره نباشند بایستی از شیعه فرودتر باشند بلکه خلقت ایشان نیز بعد از خلقت شیعه باشد و توحید وعلوم الهية و تقديسية ایشان نیز فرودتر از شیعه باشد و البته مقام نبوت و ولایت اشرف و ارفع و اسبق از این است :

چه ایشان نیز دارای کتب سماويه ورسالت الهيه وصاحب حكم وفرمان و اقتدارات و اختیارات ظاهریه و باطنیه و سلطنت و قدرت میباشند و البته عصمت الهی شامل حال ایشان است و در جماعت شیعه و اغلب و اکثر ایشان مردمی فاسق و فاجر وعاصی هستند .

پس چگونه بدون استغفار آمرزیده میشوند و حال اینکه مأمور و مستعد باستغفار والمستغفرين بالاسحار از شئونات ابرار است یکی دیگر اینکه عاصیانرا بعذاب و عقاب تهدید و انزار نمایند و پیغمبران بشیعیان خود نوید بهشت و ثواب و وعيد دوزخ و عذاب دهند بلی ممکن است شیعیان خاص و اصحاب بالاختصاص را که از معاصی وفسوق منزه و مبرا هستند در این زمره داخل نمود.

مگر نه این است که حضرت ابراهیم خلیل یا موسی کلیم صلوات الله عليهما خواستار و متمنی بودند که شیعه ایشان باشند مگرنه آن است که جناب سلمان و ابوذر و پاره اصحاب کبار که در این مقامات هستند از کبایر بلکه صغایر منزه و از اولیا واصفیای خداوند محسوب هستند و گرنه هر کسی و هر شیعه نمیتواند داراي مقامات مذکور باشد و پیغمبران سلف علیهم السلام در باطن مسلمان بوده اند و قرآن و اخبار بر آن شاهد است .

ص: 317

و البته هر مسلمانی شیعه ایشان است اما در مراتب تشيع فرق و امتیاز بسیار است و اینکه فرمود و این تسبیح و توحید ملائکه و هر مسبح ومكبرى بتعليم من و تعليم علي علیه السلام بوده است و در علم سابق خدا چنین گذشته است حالت خاص اختصاص خدا بولی مخصوص خدا على مرتضي سوای دیگر ائمه هدی و سبقت و تقدم آنحضرت مکشوف میآید چنانکه از سایر اخبار انا وعلي من ثور واحد وانا وعلي من شجر واحد و هم اخبار کثیره در طی این کتب مبارکه که همه دلالت بر تفوق و تقدم آنحضرت مینماید خاص در امر علم مذکور شد و نیز مرقوم گردید که این علوم خاصه از رسولخدای به علي و از علي بسایر ائمه معصومين صلوات الله عليهم افاضت يافت.

قال علیه السلام و اركان البلاد ارکان جمع رکن است که بمعنی جانب اقوی است و بلاد جمع بلدة است مثل كلاب جمع کلبه بلدان دنیا و شهرهای جهانست و مراد به بودن ائمه هدی علیهم السلام ارکان بلاد این است که تمامت جهان و آنچه در جهان است اگر نه آن بودی که امام علیه السلام در آن نبودی فرو میرفت چه وجود مبارك ايشان علت وجود موجودات ووجود موجودات قائم بوجود ایشان است از حیثیت قیام صدور زیرا که هر چیزی بماده و صورت و نفس خود متقوم میشود .

شیخ احسائي میفرماید اما ماده جميع بلدان دنیا و مافیها از انهار و اشجار و جبال و سایر مافیها از جمادات و نباتات و حیوانات از فاضل شعاع اجساد مبارکه ائمه هدی و اجساد ایشان شعاع اجسام مبار که ایشان و مراد از فاضل در هر کجا که در اخبار مطلق مذکور میشود همان شعاع است .

پس معنی فاضل اجساد هم شعاع اجساد هم میباشد و اما صور آنها از شعاع اشباح ایشان و اشباح ایشان همان ظل نور وظل نور ابدانی است نورانیه بدون ارواح چنانکه در اخبار سابقه بآن اشارت رفت .

و اما نفوس ایشان از فاضل نفوس بشریه ایشان است و این سه مرتبه که در آن است از ارکان عرش سفلی است چه عرش ایزدی را شش صد صد هزار رکن است و این از آنجمله است و خداوند تعالی ميفرمايدو كان عرشه علي عرشه علي الماء وماء

ص: 318

عبارت از علم است و علم حامل عرش است قبل از خلقت آسمانها و زمین و علم حامل همان است که ائمه اطهار علیهم السلام حمل میفرمایند از علم چه آن علت بقاء وجود مادون آن است .

وجود پس اگر حامل آن فقدان یا بد زمین فرو میرود و از این پیش اخباریکه در این باب لولا الامام لساخت الأرض باهلها يعنى الخسفت مذکور گردیده مرقوم شد.

مجلسى اعلي الله مقامه در معنی و ترجمه این کلمه میفرماید ای جمعیکه رکنهای شهرهای عالم و ستونهای بلدان و امصار جهان هستید اخبار متواتره وارد شده است جعلهم الله اركان الارض ان تميد باهلها یزدان تعالی بقای زمین را و آسمانرا به بقای معصوم مقرر فرموده است و چون معصوم آخرین برود جهان بیایان میرود چه ایشان بمنزلت روح عالم و عالم مانند بدن و چون جان از تن بیرون شود بدن فاسد و تباه میگردد .

قوله علیه السلام و ابواب الایمان یعنی ایمان و معنی وشأن آن ظاهر نمی شود مگر از حضرات معصومین علیهم السلام و اکتساب نتوان نمود مگر از ایشان و خداوند داور گوهر ایمان را از خزاین غیب خود نازل نگردانیده مگر در ایشان و باحدی این گوهر بلند اختر را بیرون نیاورد مگر از ایشان و خارج نساخت از آنها مگر بسبب ایشان .

شیخ احسائی می گوید ایمان را اقسام و درجات است یکی ایمان باطنی و دیگر ایمان ظاهری است و ایمان باطنی را درجاتی است بعضی معرفت و حجت و برخی علم وتذكر و تفکر و از آنجمله یقین و ثبات وجزم است و از ایمان ظاهری قول است و نوع دیگر عمل است و مراد از معرفت همان معرفت خدائی و توحید و یگانه شمردن خداوند ارضين وسموات است در ذات والاسماتش بنفيكون معاني وصفات و اضداد و انداد است و توحید و یگانه خواندن یزدان است در صفات او بتجرید جهت معرفت از اضداد و توحید و یگانه داشتن خدای بی نیاز در افعال

ص: 319

اوست از مشاکلت و تعدد و انفراد و توحید خداوند احد است در عبادت او از عباد و هیچ چیز از این مذکورات یا آنچه متفرع بخبر گردد از روی حق و راستی و صحت و درستی نخواهد بود مگر وقتی که بر سبیل و راهنمائی ائمه هدی علیهم السلام باشد یعنی بآنچه ایشان مبین و روشن دارند و تعریف کنند و شناسائی دهند و دلالت و هدایت مینمایند چه ایشان ابواب این اشیاء مذکوره و ارکان این امور مذکوره و ایشان خودشان این امور مذکوره و خودشان ظاهر این امور مذکوره اند .

و معرفت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم این است که آنحضرت را بنده خدا و رسول و فرستاده خدا وحجت خدا وعين ناظره و اذن واعيه و يد مبسوطه وعضد قویه و ذكر اكبر واسمه الاعز الاجل الاكرم وفضل عام ورحمت واسعه خدای متعال و وبابه الذى لا يوتى الامنه والنور المنور للانوار والقلب الذى وسع الاقرار والا. سرار وخيرة الجبار في جميع الاطوار و امثال این است .

و معرفت و شناسائی امام علیه السلام این است که هر زمان و مکانیکه این صفات و اوصاف مذکوره خاصه پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم الى يوم المحشر و غیر از این اوصاف مذکوره را که در خود آنحضرت است یاد مینمایند امام را در آنجمله شريك بشمارند مگر در دو چیز و دو مقام یکی رسالت و نبوت و آنچه متعلق باین دو مقام است از خواصی که از این اوصاف مذکوره حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بآن اختصاص یافته و در کتب اصحاب ما از آنچه خداوند تعالی تخفیف داده است در آن در حق پیغمبر خود صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در قرآن کریم فرموده است ما انزلنا عليك القرآن لشئقى یا بروی شدید فرموده است و مراد آنحضرت است.

چنانکه ميفرمايد لا تكلف الانفك يا تكریم فرموده است آن حضرت را بآن چنانکه میفرماید ولسوف يعطيك ربك فترضى وميفرمايد هذا عطا فائمنن او امسك بغير حساب .

و این اموری چند است از آنجمله این است که آنحضرت صلى الله عليه وسلم میفرماید

ص: 320

كتب علي الوتر ولم يكتب عليكم وكتب علي السواك ولم يكتب عليكم وكتب علي الاضيحته ولم يكتب عليكم در اینجا كتب بمعنى وجوب است مثل كتب عليكم الصيام يعنی نماز وترومسواك و قربانی کردن در روز دهم ذى الحجة بر من واجب است و برشما واجب نشده است یعنی اگر بجای نیاوردید ترك عمل مستحب کرده اید و ثواب استحباب را در نيابيد و ترك واجب نکرده اید که مستحق عذاب گردید الى آخر مختصاته صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در ناسخ التواريخ و دیگر کتب اخبار و احادیث مبسوط است .

و معرفت شیعه امام علیه السلام مانند معرفت شعاع است از آفتاب همانا شعاع گاهی ظاهر میشود که از آفتاب در حال استناره باشد وقتی استمدادش از آفتاب باشد و اگر من حيث نفسه او را نوری نیست بلکه من حيث نفسه ظلمت و تاريكي است و همچنین است حال شیعی چه شیعی مؤمن و عارف و صالح و ناجی هست اما بواسطه متابعت و پیروی با امام خود و اخذ مسائل و مقاصد خود را از امام و اقتداء نمودن بامام و طاعت ورزیدن باوامر و نواحی امام و معرفت و شناسائی او بامام علیه السلام و اندازه معرفت او قدر و ایمان او را مکشوف مینماید و چون مؤمن دارای این مقام و شیعه صاحب این رتبت و منزلت باشد موالات و دوستی او واجب میشود بسبب تبعیت وجوب موالات امام و چنانکه در دعا اشارت شده است اوالى من والوا و اجانب من جانبوا .

و معرفت دشمنان ائمه دین علیهم السلام و برائت از ایشان و از اتباع دشمنان ایشان همانا مؤمن میشناسد دشمنان علي و اهل بيت علي صلوات الله عليهم را بسیمای ایشان و در لحن قول آنها.

شیخ احسائی میفرماید از کسیکه بقول او وثوق دارم شنیدم که از یکی از این جماعت ناصبیها نقل کرد که میگفت هیچ شکی نیست که علی کرم الله وجهه از سید ما ابوبکر راز سيد ما عمر افضل و اعلم واشجع واتقی میباشد جز اینکه برتو واجب است که معتقد بان باشی که ابوبکر و عمر از علی افضل واعلم و

ص: 321

واشجع وانفی میباشند .

یکی از حاضران که به مذهب وی و از جهال نواصب بود چون این کلمات برضد یکدیگر بود بشنید گفت سوگند با خداي سليمان چه نام آن گوینده سلیمان بود من قدرت بر این امر ندارم و بهیچوجه نفس من اطاعت مرا نمی نماید که بعد از آنکه على افضل واعلم واشجع واتقى باشد بگویم ابوبکر و عمر افضل واعلم واشجع وانقی هستند .

سلیمان گفت بلی این گفتار در مذهب ما واجب است آنمرد گفت من هرگز نمیدانم و تصدیق نمی نمایم که چنین سخن بگویم مگر وقتيكه حقيقة ابوبكر وعمر افضل وجهات افضلیت را دارا باشند .

پس باید بدیده عقل و دانش بلحن قول این مرد ناصب معاند نگران شد که بعد از آنکه بافضلیت علی علیه السلام اقرار مینماید چگونه منکر آن میشود و تأویل آنرا بآن مینماید که این تصدیق در مذهب واجب است .

راقم حروف گوید در اینگونه غرض ورزی و تصدیقات بدون تصور و جهت آن مذهب را نیز از پایه و مایه و اعتبار می اندازد .

واما محبت همانا محبت فرع معرفت است .

و هر کس عارف بخیر باشد دوستدار آن خواهد بود و محبت در هر مقامی میزانی و معیاري دارد و تفصیل آن نسبت بخدای سبحان و بامر او به نبی او صلی الله علیه وآله وسلم و بسوی او و بسوی اولیای خدای موجب تطویل کلام است .

و اما علم و معنی و مصداق آن این است که صور آنچه بآن تصدیق بر آن اطمینان گیری در مرآت خیالت منتقش گردد چه این صورت هایی که در صفحه اندیشه است انقاش گیرد معنای آن در دلت اندر است و تصدیق به آن و اطمینان بر آن بجمله در قلب تو است و حقیقت آن بلا کیف در دل تو منجلی میشود.

پس این منتقشه آیت معرفت پروردگار تو و پیغمبر تو وائمه تووشیعیان

ص: 322

ایشان و تسلیم نمودن در احکام و اوامر ایشان و برائت و بیزاری جستن از دشمنان ایشان میباشد .

جز اینکه این آيت بيك واسطه یا بواسطه های متعدد است و این حال داعی میگردد مرخوف و بیمی را که مستلزم نجات و رجاء مستلزم طلب وعمل و للمعرفة المستلزمه للحب الماحى بصدقه لكل اعتبار سوى اعتبار المحبوب است .

در مصباح الشریعه مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود :

فاذا تحقق العلم في الصدر خاف و اذا خاف و اذا صح الخوف هرب و اذا هرب نجا واذا اشرق نور اليقين فى القلب شاهد الفضل و اذا تمكن من رؤية الفضل رجا واذا وجد حلاوة الرجا طلب واذ اوفق للطلب وجد واذا انجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة واذا هاج ريح المحبة استأنس في ظلال المحبوب واثر المحبوب علي ما سواء وباشر اوامره واجتنب نواهيه واختارها على كل شئى غيرهما فاذا استقام على بساط الانس بالمحبوب مع اداء اوامره واجتناب نواهيه وصل الى روح المناجات والقرب ومثال هذه الاصول الثلاثة كالحرم والمسجد والكعبة فمن دخل الحرم امن من الخلق ومن دخل المسجد امنت جوارحه ان يستعملها في الموصية ومن دخل الكعبة امن قلبه أن يشتغل بغير ذكر الله تعالى الحديث .

چون فروز علم و فروغ دانش و پهنه صدر و عرصه سینه محقق شد خوف حاصل میشود و چون خوف صحت پذیرد اسباب فرار میشود و چون فرار نمود نجات می یابد .

گویا از معانی این کلمات ولایت سمات یکی این است که چون مراتب عظمت و قدرت و قهاریت خداوند سبحان در دل و سینه ثابت و محقق و معلوم بیم و خوف حاصل میشود چه عدم خوف از عدم علم است و چون خوف و بیم از کردگار عظیم صحت پذیرفت و علی التحقیق خائف گردید از آنچه بیرون از رضای خدای باشد فرار و کناره میجوید.

ص: 323

و چون از مناهی و منکرات و معاصی کناره جست نجات می یابد و چون نور یقین در مخزن دل فروزنده گشت و آئینه دل روشنی و فروز گرفت مشاهدت فضل می نماید و چون رؤیت و دیدار فضل ممکن شد امیدوار میشود و چون شیرینی امیدواری را دریافت در مقام خواستاری وطلب نمودن موفق شد به نعمت وجدان نایل میگردد و چون ضیاء معرفت و فروزشناسائي در اهل فروغ گرفت نسیم محبت بهیجان می آید و چون نسیم محبت را هیجان و جنبش افتاد در ظلال اتصال محبوب لا يزال و سایر مکرمت معشوق ذى الجمال والجلال استیناس میجوید و آن محبوب بی زوال و انفصال را بر هر چه سوای اوست بر گزیده میدارد و بآنچه امر فرمود مباشرت و از آنچه نهي فرمود مجانبت میجوید و بر هر چیزی سوای این دو کار اختیار میکند و چون بربساط انس محبوب با ادای اوامر او و اجتناب از نواهی او استقامت گرفت بروح مناجات و قرب واصل میگردد و مثال این اصول ثلاثه مثل حرم و مسجد و کعبه است.

پس هر کس داخل حرم گشت از مخلوق ایمن است و هر کس داخل مسجد شد جوارح او ایمن می گردد از اینکه آنها را در معصیت استعمال نمایند و هر کس داخل کعبه معظمه گردید دل او ایمن از آن میشود که جز بیاد خدای مشغول شود الحدیث .

و اما تذكر و تفکر عبارت از آن است که نقش خود را بعدم غفلت و به توجه دادن دلت را بسوی عظمت خداوند سبحان و بسوی آنچه خدای از تو خواسته و اراده فرموده است معالجه نمائی تا باین واسطه تو را در هر دو جهان سعادتمند نماید تا بآنجا که تذکر و اقبال بحضرت لایزال در آنچه از تو خواسته طبعاً لنفسك شود بحينيتي كه اگر شخصی تو را مخاطب نماید جز بالعرض بدو توجه نجوتی چنانکه شاعر گوید :

وادیم نحو محدثی نظری *** ان قد فهمت وعندكم تحصلي

ص: 324

شیخ سعدی شیرازی علیه الرحمه فرماید :

من در میان جمع و دلم جای دیگر است *** دیگری گوید نظر مسوی تو و دل رو دم جای دگر

دیگری گوید با تو خطاب است ولی بالعرض *** حیف که نشناخت طبیبم مرض

و در اخبار وارد است ان علامة المؤمن هو ان كلامه ذکر وصمته فكر و نظره اعتبار .

واما يقين وثبات و جزم همانا درد عائم الایمان در این حدیث که در کافی ثبت شده مذکور است و ظاهر از آن قول و عمل است و احادیث در بیان آن بسیار است از ابو عمر و زهیری مسطور است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم ايها العالم خبر ده با من کدام اعمال در حضرت خداوند بيهمال افضل است فرمود :

ما لا يقبل الله شيئاً الا به آن عملی است که خداوند متعال هیچ چیزی را جز بآن نمی پذیرد عرض کردم چیست آن.

فرمود الايمان بالسر الذى لا اله الا هو اعلي الاعمال درجة و اشرفها منزلة و اسناها حظاً گرویدن و ایمان آوردن بخداوند بیهمتایی که جز او خدائی نیست برترین اعمال است از حیثیت درجه و شریف ترین اعمال است از جهت منزات و اسنای آن است از حیثیت حظ و بهره عرض کردم آیا مرا از ایمان خبر میدهی آیا ایمان عبارت از قول و عمل یا قول بلا عمل است .

فرمود الايمان عمل كله والقول بعض ذالك العمل بفرض من الله بينه في كتابه واضح نوره ثابته حجته يشهد له بالكتاب ويدعوه اليه تمام ايمان عمل است و قول پاره از این عمل است بفرض وجوبی که از جانب خدای است مبین و آشکار فرموده است در قرآن خود نورش واضح و روشن و حجتش ثابث ومبرهن در کتاب خداي گواه آن معین است و بسوی خودش دعوت مینماید .

ص: 325

ابن عمر و میگوید عرض کردم فدایت کردم ایمان را با من توصیف نمای تا بفهمم فرمود الايمان حالات و درجات و طبقات و منازل فمنه التام المنتهى تمامه و منه الناقص البين نقصانه و منه الراجح الزائد رجحانه ایمان حالاتی و در جانی و طبقاتی و منازلی است از آنجمله ایمان تامی است که تمامیت آن بپایان رسیده است و از آنجمله ناقصی است که نقصانش نمایان است و از آنجمله راجحی است که رجحانش زاید است عرض کردم ایمان تمام و ناقص و زیاد میگردد فرمود بلی عرض کردم اینحال چگونه است فرمود :

لان الله تعالى فرض الايمان علي جوارح ابن آدم و قسم عليها وفرقه فيها فليس من جوارحه جارحة الا وقد وكلت من الايمان بغير ما وقلت به اختها فمنها قلبه الذى به يعقل و يفقه و يفهم و هوامير بدئه الذى لاترد الجوارح ولا تصدر الا عن رايه و امره ومنها عينها اللتان يبصر بهما واذناه اللتان يسمع بهما ويداه اللتان يبطش به ما و رجلاه اللتان يمشى بهما و فرجه الذى الباه من قلبه ولسانه الذى ينطق به و رأسه الذى فيه وجهه و ليس من هذه جارحة الا وقد وكلت من الايمان بغير ما وكلت به اختها بفرض من الله تبارك و تعالى اسمه ينطق به الكتاب لها ويشهد به عليها.

زیرا که خداوند منان فرض گردانیده است ایمان را بر جوارح ابن آدم و تقسیم فرموده است ایمان را بر آن جوارح و پراکنده و متفرق فرموده است ایمان را در آن جوارح پس هیچ جارحة از جوارح بنی آدم نیست مگر اینکه به آن جارحه ایمانی موکل است که به اخت و خواهر آن و جارحه دیگر نیست از آنجمله دل آدمی است که باین عضو شریف تعقل و تفقه و تفهم مینماید و این دل خود منزل امیر و رئیس سایر اعضای بدن انسان است و حرکات و سکنات و افعال و ورود و صدور سایر جوارح موکول برأی و امر اوست و از جمله اعضا و جوارح او دو چشم اوست که بآنها میبیند و دو گوش اوست که بدستیاری این دو آلت می شنود و دو دست اوست که بدستیاری آنها می گیرد و دو پای اوست که بپایداری آنها راه میسپارد و فرج اوست .

ص: 326

و زبان اوست که بآن سخن میراند و سر اوست که چهره اش در آنست پس از این جمله نیست جارحه مگر اینکه ایمانی را شامل و ایمانی بآن موکل است که غیر از آنست که اخت وی را میباشد بفرض من الله تبارك و تعالى اسمه و قرآن بان برای آن ناطق و بآن بروی شاهد است و این حدیث طویل است و هرکس خواهد از قرآن در آن استدلال نماید خواهد نمود يوم تشهد عليهم ارجلهم و ايديهم و امثال آن.

از جناب جابر از حضرت عالم علوم اولین و آخرین امام محمد باقر علیه السلام مروی است که از حضرت امیرالمؤمنین صلوات الله وسلامه علیه از معنی ایمان بپرسیدند فرمود خدای تعالی ایمان را بر چهار ستون مقرر داشت صبر و یقین و عدل و جهاد فالصبر من ذلك على اربع شعب على الشوق و الا شفاق و الزهد و الترقب و صبوری و شکیبایی که یکی از دعائم و ستونهای چهار گانه ایمان است به چهار شعبه است شوق و اشفاق وزهد و ترقب است فمن اشتاق الى الجنه سلا عن الشهوات و من اشفق من النار رجع من المحرمات ومن زهد من الدنيا هانت عليه المصيبات و من راقب الموت سارع الى الخيرات پس هر کس بهشت یزدانی شوقمند گردید از پیروی شهوات نفسانی خویشتن داری نماید و متاع باقی را با میدفانی از دست نمی دهد و هر کس از تابش آتش دوزخ ترسناك باشد از محرمات الهی و ادراك آن بازگشت و توبه نماید و هر کس در امتعه ولذایذ این جهان ارمان زهد بورزد و دل نبندد مصیبات و حوادث و بلیات این سراچه در گذر بروی آسان و هموار آید و هر کس مراقب مرگ و در كشيك و ترصد موت و مردن و ازین سرای جای به پرداختن باشد با عمال خیر و کارهای ستوده که رضای رحمان در آنست شتاب گیرد.

و یقین بر چهار شعبه است یکی ابصر الفطنة تبصره فطنة و ديگر تاول حکمت و دیگر معرفت عبرت و دیگر سنت اولین است پس هر کس از روی قطنه بصیرت دارد عرف الحكمة شناسای حکمت گردد و هر کس مؤکل حکمت باشد

ص: 327

بعبرت بشود و هر کس شناسای عبرت باشد عارف سنت گردد و من عرف السنة كانها كان من الأولين و اهتدى للتى هى اقوم و نظر الى من نجا بما نجاد من هلك بما هلك و انما اهلك الا من اهلك بمعصيته وانجحى من نجحى بطاعته.

و هر کس عارف سنت گشت گویا از جمله پیشینیان است و بآنچه اقوم است راه یابد و نظر نماید بسوی آنکس که ناجی است بآنچه سبب نجات او شده است و بآنکس که هالك است و آنچه علت ملاك او بوده است همانا خدای تعالی هر کس را که بهلاکت در آورد بواسطه عصیان او در حضرت خدای بود و هر کس را که برستگاری بر خود داری داد از میمنت فرمان برداری در حضرت باری بود يعني عارف بسنت برنيك و بد و خیر و شر و زیان و سود و فزایش و کاهش خود است و چون بزرگان پیشین زمان برزیات و نقصان خود باخبر میباشد مستحضر یا چنانست که از پیشین روزگار بسالهای بیشمار روزگار سپرده و بر حسب تجارب وافيه بر نتایج افعال و عواقب امور آگاه شده است چه از برکت عرفان سنت که راهنمای اولین و آخرین و نماینده سعادت و شقاوت است بر رشد وعز خود و بر هلاکت و نجات خودبینا خواهد شد.

و عدل بر چهار شعبه است غامض الفهم و غمر العلم و زهرة الحكم و روضة الحلم فمن فهم فسر جميع العلم و من علم عرف شرائع الحكم و من علم لم يفرط في امره وعاش في الناس حميدا هر کس بدولت فهم و دانش و دریافت دقایق و حقایق بهره ور شد جمیع علم را مفسر میشود و هر کس بنعمت علم کامیاب گردید بر شرایع حکم عارف شود و هر کس حلیم و بردبار شد در امور خود افراط نمیجوید و در میان مردم بحالتی حمید و معاشی سعید میگذراند و جهاد بر چهار شعبه است علي الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر و الصدق في المواطن وشنان المنافقين یکی امر بمعروف دیگر نهی کردن از منکر و دیگر صدق و راستگوئی در هر موطن و مقام دیگر نکوهش مردم فساق را از دست نگذاشتن فمن امر بالمعروف شد ظهر المؤمن و من نهى عن المنكر ارغم اذق المنافق وامن كيده و من صدق في

ص: 328

المواطن قضى الذي عليه ومن شنا المنافقين غضب الله و من غضب الله غضب الله تعالى له.

پس هر کس امر بمعروف نماید پشت مؤمن را استوار ساخته است چه امر معروف رواج کار و رونق امر مؤمن است و هر کس ناهی از منکرات شرعیه شود بینی منافق را برخاك مالد چه منافق طالب ارتکاب مناهی و ضعف دین و سستی احکام شریعت و میل و رغبت خود و شهوت خود و اماته اسلام است و چون بر خلاف شد و قوت مؤمن فزون کشت بر خلاف مقصود او خواهد بود و کید او در کار مؤمن کارگر نخواهد بود و هر کس در موطن صدق باشد و در همه براستی و درستی سخن راند حق صدق و راست گوئی را که بروی فرض است ادا کرده خواهد بود و هر کس مردم را بسهام نکوهش و ملام در سپارد در راه خدای خشم کرده خواهد بود و هر کس برای خداي و محض رضای خدای غضبناك گردد خداوند نیز برای غضب و خشم او بغضب اندر نشود پس این است ایمان و دعائم و شعب ایمان .

شیخ احسائی میفرماید آنچه از ارکان و دعائم ایمان و اقسام آن من حيث ظاهر والباطن و از حیثیت قول وعمل و تقسیمات آن بر جوارح وقوى ومشاعر و حواس ظاهره وباطنه بگوش بسپردی و بهوش در نور دیدی بجمله از فروع کهن اشجار بوستان ائمه دین و شعاع ولایت پیشوایان خداوند مبین و مرسوم هدایت و سبل سنت حضرات معصومین صلوات الله وسلامه عليهم اجمعین است و خدای تعالی هیچ چیز و هیچ عملی را جز بولایت و متابعت ایشان قبول نمیفرماید خدای تعالی ميفرمايد من يطع الرسول اطاع الله و من تولى فما ارسلناك عليهم حفيظا.

در حدیث وارد است که اگر کسی قائم اللیل و صائم النهار باشد و تمام اموالش را بصدقه بکار بندد و تمام روز کارش با قامت حج بگذراند و بولایت ولی خدا شناسا نباشد و بدوستی او نگراید و اعمال او بجمله بدلالت ولی خدا نباشد ماكان له علي الله حق فى ثوابه ولا كان من اهل الايمان براي او در حضرت یزدان ثوابی و از ایمان بهره نیست پس ثمره ایمان فرع ایشان و صفت ایشان

ص: 329

است چه ایمان عبارت از ولایت ایشان است که دین خالص است الا لله الدین الخالص و دین خالص خدائی همان دین ائمه معصومین صلوات الله عليهم اجمعين است لانهم لا يدينون الله الا بولا يتهم .

و حضرت امام محمد باقر علیه السلام گاهی که ابو الجارود عرض حاجتي بحضرت آورد باین مطلب اشارت نمود و فرمودهات حاجتك حاجت خود را باز كوى ابو الجارود عرض کرد خبر بده با من از آن دین خودت که تو و اهل بیت تو بآن آئین در حضرت کردگار متدین هستید تامن نیز خدای را بآن دین عبادت و اطاعت و پرستش نمایم فرمودان كنت اقصرت الخطبة فقد اعظمت المسئلة

اگرچه خطبه مختصر و عنوانی کوتاه آوردی اما مسئله را بس بزرگ ساختي والله لاعطينك دينى ودين آبائي الذي ندين الله تولی به شهادة ان لا اله الا الله و ان محمداً رسوله صلی الله علیه وآله وسلم و الاقرار بما جاء به من عند الله و الولاية لولينا و البرائة من عدونا و التسليم لامرنا و انتظار قائمنا والاجتهاد و الورع.

سوگند با خدای آن دین و آئین خودم و پدران خود را که خدای تعالی را اطاعت و عبادت مینمائیم با تو باز نمایم نخست گواهی به یکتائی خدای و دیگر شهادت بر سالت محمد صلي الله عليه و آله و دیگر اقرار بآنچه آنحضرت از حضرت احدیت بجماعت خلقیت آورده و دیگر ولایت باولی ما و برائت از دشمن ما و دیگر تسلیم در امر ما و دیگر انتظار ظهور قائم ما و دیگر اجتهاد و کوشش و رزیدن وورع و ترسناک بودن است و این است دین ائمه طاهرين علیهم السلام که عبارت از ولایت است و ولایت همان ایمان است و صفت جز بموصوف قیام تجويد وفرع جز باصل تحقق نپذیرد.

پس ایشان هستند ابواب ایمان و ایمان جز از ایشان موجود نگردد وجز بوجود مبارك و برکت ایشان شعاع ایمان بشیعه ایشان نازل و بحضرت یزدان صاعد نگردد و جز ایشان و برای ایشان مقبول نگردد واحدی جز ایشان بایمان

ص: 330

ممدوح نشود.

فهو ممادحهم تتلى علي الواح الانبياء و المرسلين و والملائكة المقربين

والشهداء والصالحين و كل ساكن و متحرك و كل رطب و یابس و كل مقبل باقباله و كل مدبر بادباره فثبت انهم ابواب الايمان في جميع الاحوال .

مجلسی اعلي الله مخده الشريف در معنی عبارت مذکور میفرماید ای جمعی که پایهای ایمان هستید .

یعنی باید ایمان بخدای و رسول خدای را از ایشان اخذ نموده هر چند

ن الشه ضرور است از دلایل عقلی که خداوندی هست تا آنکه سایر صفات ثبوتی و سلبی را از پیغمبر و امام اخذ توان کرد با اینکه دلایلی عقلی را از ایشان اخذ کردن بهتر است اگر چه واجب نباشد .

زیرا که نسبت باشخاص اختلاف عظیم دارد و ایشان حکمای الهی هستند هر کسی را بدلیل هدایت می نموده اند .

یعنی بمیزان فهم و ادراك و استعداد او اقامت دلیل و برهان میفرموده اند و هیچ شك و شبهتی در آن نیست که تکلیف نمودن مردم عوام را به براهین حکمای یونان مثل برهان سلم و تضایف از طاقت فهم و اندازه ادراک ایشان بیرون است .

و برای بیشتر خلق عالم ضرر دارد یعنی چون عالم و دارای رتبت فضل وفقه و معارف نیستند از شنیدن این گونه مسائل غامضه عجیبه براه کج میروند و گمراه میشوند لهذا يزدان مجید در قرآن خود بنحوی بر وجود خود و وحدت ویگانگی خود دلایل کثیره یاد فرموده است که نفوس عالمیان را موجب اطمینان است و ازدیاد ایمان را بمرتبه با عمال صالحه مقرر گردانیده است که وجود واجب تعالى شأنه اظهر من الشمس می گردد .

روش سایر انبیای عظام علیهم السلام نیز در هدایت مخلوق براین شمیت بوده است .

ص: 331

چنانکه در توریه و انجيل و زبور مزبور است و تجربه نیز شاهد است قطع نظر از احادیث متواتره که در طریق معرفت وارد است یا اینکه میتوان از معرفت امام بمعرفت خداوند عالم و رسول انام صلی الله علیه وآله وسلم رسید چنانکه اخبار كثيره بر این مسئله وارد است .

یا اینکه از متابعت ایشان بکمال ایمان نایل میشوند واخبار متواتره بر این معنی نیز رسیده است و همچنین اخبار متعدده متواتره وارد شده است که ایشان ابواب الهي هستند یعنى بسبب معرفت و متابعت ایشان بمعرفت و محبت الهی میتوان پیوست .

ویزدان تعالی این انوار مبار که ساطعه را هادی و راهنمای خلایق فرموده است و عقلا قبیح است که خدای تعالی غیر از معصوم را هادی خلق نماید و بر حسب اجماع مسلمانان غیر از ائمه معصومین صلوات الله عليهم معصوم نیستند پس بایستی که ایشان معصوم باشند تا بتوانند بتکالیف امامت و هدایت بگذرانند و علمای سنت و جماعت حدیثی نقل کرده اند که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم فرمود بر شما باد که بسنت من و سنت خلفای راشدین که بعد از من هستند رفتار نمائید و خود علمای سنت و جماعت در جمیع صحاح سته از جابر بن سمره روایت میکنند که پیغمبر خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :

که دین اسلام که دوازده خلیفه بر مسلمانان والی باشد به پای خواهد بود که تمامت این خلفا از قریش باشند بعدد نقبای بنی اسرائیل و نیز بأسانيد صحیحه متکثره که این جماعت در کتب خود یاد کرده اند از عبدالله بن مسعود روایت نموده اند که گفت پیغمبر شما صلی الله علیه وآله وسلم فرمود بعد از من دوازده تن خلیفه بشمار نقبای بنی اسرائیل خواهند بود و ازین قبیل احادیث و اخبار در کتب مخالفین بسیار است و انشاء الله تعالی ازین به بعد در کتاب احوال حضرت صاحب الامر والزمان عجل الله تعالى فرجه مذکور خواهد شد .

ص: 332

قال علیه السلام وامناء الرحمن سلام بر شما باد ای امینان یزدان امناء جمع امين است و ائمه هدی صلوات الله عليهم امنای رحمن هستند یعنی یزدان سبحان ایشان را بردین خود امین گردانیده است .

تا از تغییر و تبدیل محفوظ بدارندچه خداوند تعالی میداند که ایشان دین او را از آنچه نباید نگاهبان هستند چه هفت چیز در ایشان نهاده است که موجب حفظ وضبط دین مبین میباشند .

نخست اینکه ایشان معصوم و از هر گونه رجس و پلیدی مطهر و پاك و پاکیزه اند .

پس بواسطه شهوت یا تکبر یا حسد یا جز آن از ذمائم نفسانيه بتضييع امانت ظالم نمی شوند .

دوم اینکه دستخوش سهو و نسیان نمی گردند زیرا که حالت سهو و نسیان برای کسی حاصل میشود که التفات بجوید و از آنچه به آن مکلف و مأمور است بدیگر سوی توجه نماید و غافل گردد و ائمه هدى صلوات الله عليهم هيچيك را این حال پیش نیاید و از این حال محفوظ هستند چه خدای تعالی ایشان را باین کار امر کرده و میفرماید ولا يلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون و چون کسی را حال التفات بردیگر جهات نباشد از سهو و غفلت و نسیان مصون است.

سوم این است که حضرات ائمه علیه السلام بصفت علم و گوهر دانش برخوردار هستند .

پس جهل را بایشان راهی نیست و در هیچ کاری جاهل نباشند و در آنچه از ایشان خدای اراده فرموده است مراقب و مراعی باشند.

چهارم این است که این شموس سماء ولایت و امامت مظاهر قدرت الهی هستند لاجرم از تحمل آنچه خدای از غیب و پوشیده خود برایشان حمل فرموده است عاجز نباشند .

ص: 333

پنجم این است که آنچه را که ایشان مستحفظ داشته اند لوازم ذوات مقدسه ایشان است وذوات از لوازم خود جدائی نجوید چه ایشان خزائن غیب هستند و این مخزونه و دین مبین که نزد ایشان است همان صفات ایشان است که مظاهر آن حقایق خلایق است و در این بیان شیخ احسائي تأمل وتدبر لازم است تا بدانیم بکجا پیوسته و منتهی می آید والله اعلم بحقایق الاسرار .

ششم این است که خداوند سبحان ایشان را بر نفوس خودشان مؤتمن فرموده است باینکه نفوس شریفه خود را بر طاعت خدای باز و از معصیت خدای بازدارند .

فانها هى غيبه الذي عنده مفاتحه لا يعلمها الا هو و این همان نفس یزدانی است که عیسی بن مردم علیهما السلام ندانست آنچه در آن است و عرض کرد لا اعلم ما في نفسك و اين نفس ملكوتية الهيه است فهى ذات الله العليا وشجرة طوبى وسدرة المنتهي وجنة المأوى .

در این تعبیرات شیخ احسائي و احصای ایشان باید بتأمل و فکر دقیق پرداخت .

هفتم این است که خداوند سبحان این بحار فضل و شموس علم و سماء حكم را را بمشیت و ربوبیت خودمؤتمن فرموده است اذ مربوب پس ایشان را مخل مشیت و جمله ارادت خود فرموده و این ائمه طاهرین صلوات الله عليهم به امر و فرمان کردگار رفتار و کردار مینمایند.

يعلم ما بين ايديهم وما خلفهم ولا يشفعون الا لمن ارتضى وهم من خشية مشفقون پس معنی حفظ این مقام و منزلت این است که برای نفوس مقدسه خودشان وشی از هیولات آن و نه چیزی از مشیات آن اعتبار و جودی بلکه وجود اعتباری قرار ندهند یعنی جز بحق و اراده و مشیت حق نظر نیاورند و آنچه حق خواهد همان را خواهند .

و اینکه در این کلام معجز فرجام فرموده امناء الرحمن ونفرمود امناء الله

ص: 334

و امناء الرحیم برای این است که رحمن اسمی است که جامع صفات اضافه و صفات خلق است و خداوند تعالی بر حسب صفت رحمانیه خود بر عرش خود مستوفی و مستولی است .

وهى الرحمة الواسعة التي وسعت كل شئي وهي التي ملا الرحمن منها فرائن غيبه واظهر منها افاعيله صنایعه و ابان بها اوامره ونواهيه و مد عنها سرادقات قدسه وفضله وعلا غها بنيان عفوه وعدله وبسط بها بساط كرمه و آلائه و نشر فيها بوابل انعمه مبسوطة حمده وثنائه وفتق الاجواء وشق الارجاء وبث في افعاله ماقد براءه من الجن والانس وساير الحيوانات ومن المسبحين الصافين والزاجرين والتالين والمدبرين واجرى الاقلام بما مضت به الاحتام واقام لازمات الايجاب بما اقتضته اطلاقات الاسباب وسير ها بدواع الاشفاق عند نوازع الاذواق وقدر الاقوات وانبت النبات فى الارض الكفات للأحياء والاموات وجعل بلطيف صنعه الى عباده كل شئى سيماً .

لشئى ومسبباً لآخر ودليل ومداولا ومبتلى ومبتلي به وكتا بالشئي ومكتوبا في شئى الى غير ذلك من الشؤن والاحوال التي ينقطع دونها المقال ولا يجد العقل فيها المجد وفي جميع ما اشرنا اليه في كل جزئى و جزء ذات و صفته مما في جميع العوالم لم يخلق الله شيئاً من جميع ما اوماءنا اليه من مخلوقاته الا اشهد هم خلقه وانهی علمهم اليهم وهم الحجة عليهم وقد يعتبر ذلك الاشهاد بعرض ولايتهم على الخلق .

و اين صفت رحمانية حضرت رحمان همان رحمت واسعه ایست که هر چیزی را در حیز وسعت و گنجایش در آورده و پر گردانیده است خداوند رحمان ازین صفت عالی سمت جز این غیب و گنجینههای پنهان خود را پرساخته و افاعیل وصنایع خود را از آن آشکارا و اوامر و نواهی خود را بآن نمودار فرموده است وسرادقات و فضل خود را از آن کشیده و ممدوحی و بنیان عفو وعدل و بساط كرم والآء خود را از آن رحمت رحمانی و تفضل سبحانی برافراخته و منبسط فرمود

ص: 335

و باران رحمت و سحاب نعمتهای خود را در آن منتشر گردانید.

زبان ظاهر و باطن تمام موجودات و ممکنات محمد و شنای ابر گوینده است اجواء شکافه و نواحی را منشق گردانید.

در مجمع البحرین مسطور است در حدیث حضرت امیر المؤمنين على صلوات الله عليه وارد است تم فتق الاجواء وشق الارجاء أى النواحي جوبتشد يولد بعد از جیم بمعنی مابین آسمان و زمین و هم هر کجا که از رودخانه گشاده تر است جو گویند و جمع آن اجواء است.

این ابی الحدید در این خطبه مبار که تم انشاء سبحانه فتق الاجواء وتق الأرجاء وسكانك الهوا فاجرى فيها ماء مثلا طما تياره.

پس از آن خداوند سبحان جلت قدرته بیافرید گشادن فضاها را و شکافتن نواحی را یعنی تاحیها و طرقهای واسع را و گشادگیهای مکان خالی را که میان آسمان و زمین است و این کلام مبارك بر وجود فضاء واسع که متکلمین خلا میخوانند قبل از وجود عالم الی آخر الخطبه.

می گوید برای مسائلی جایز است که بگوید ظاهر این کلام معجز نظام چنان می نماید که حق سبحان قضا و آسمانها را بعد از آفریدن هر چیزی می افرینه است چه قبل از آن میفرماید قطر الخلايق و نشر الرياح ووتد الارض بلجبال و از آن پس عود نمود و فرمود انشاء الخلق انشاء و ابتداء ابتداء و اكنون میفرماید:

ثم انشاء سبحانه فتق الاجواء ولفظ ثم ذلالت بر تراخی مینماید جواب این است که ثم معنی تعقیب و تراخی است اما نه در مخلوقات باری تعالی بلکه در کلام آنحضرت علیه السلام است گویا آنحضرت میفرماید ثم اقول الان بعد قولى المتقدم أنه تعالى انشاء فتق الاجواء.

و نیز ممکن میباشد گفته شود لفظ ثم در اینجا افاده جمع مطلق رامینماید مثل وار و مانند این است قول خدای تعالی

ص: 336

واني لغفار لمن تاب وامن وعمل صالحاً ثم اهتدی و ابن ابی الحدید در این مسئله بیانات مفصله دارد که در این مقام حاجت بنگارش آن نیست بلجمله میگوید و خدای تعالی پراکنده فرمود در افعال خود آنچه را که از جن و انس و حیوانات و انواع ملائکه مسبحين صافين والزاجرين وتالين ومدبرین بیافریده و جاری گردانید.

اقلام را بآنچه حکم حتمی الهی بر آن گذشته بود و لازمات ایجاب را بآنچه اطلاقات اسباب اقتضای آن را داشت بپای نمود .

و بدواعی اشواق نزد نوازع اذواق مشیر و اقوات را مقدر ونباتات وروثی دنیهای زمین را که احیاء و اموات را بکار است برویانید و بلطایف صنایع کبریائی خودش در حق بندگانش هر چیزی را سببی برای چیز دیگر و مسبب برای آخر و دلیل و مدلول و مبتلی و مبتلابه و کتاب برای چیزی و مکتوب در چيزى الى غير ذلك از شون و احوالی که ينقطع دونها المقال و پيك عقل را نیست در آن مجال مقرر گردانید.

و در تمامت آنچه بآن اشارت نمودیم در هر جزئی و جزء ذات و صفتی از آنچه در جمع عوالم رتبت وجود و نعمت نمود یافته است هیچ چیز نیست که خدای بیافریند.

مگر اینکه ائمه اطهار علیهم السلام را بر خلق آن شاهد و علم آنها را بایشان انتهی داشته باشد و ایشان را بر آنها حجت قرار داده باشد و از این اشهاد بعرض بعضی ولایت ایشان بر مخلوق تعبیر شده است.

چنانکه در سرائر ابن ادریس از جامع بزنطی از سلیمان بن خالد مروی است شنیدم حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود ما من شئى وما من آدمي ولا جنى ولا ملك في السموات والارض الا ونحن الحجج عليهم وما خلق خلقاً الا وقد عرض ولا يتنا عليه واجنح بنا عليه فمؤمن بنا وكافر وجاحد حتى السموات والارض والجبال الايه يعنى الشجر والدواب.

ص: 337

و حاصل این است که حضرات معصومین علیه السلام امنای خداوند سبحان هستند چه حضرت احدیت مؤتمن فرموده است ایشان را بر جمیع آنچه از حیثیت رحمانیت خود بر عرش خود مستور بآن است و ایشان را امر فرمود که امانات را باهلش رد نمایند .

لاجرم بهرذی حقی حقش را ادا کردند تا بنفوس شریفه خودشان رسیدند پس هر گونه حقی و استحقاقی که ایشان را بود بنفوس خود برسانیدند پس در این هنگام ایشان را بادای امانات باهلش امر کردند فعرفوه بما اعطيهم فسبحوه بما له وحمدوه بما هو حقايقهم و هلوه بما وحدو او كبروه بما لهم وعرفهم ما ذلك الأمر فقالوا انا لله و انا اليه راجعون .

وقول حضرت سيدالشهداء صلوات الله السبحان علیه اشارت به این معنی است .

الهى امرت بالرجوع الى الآثار فارجعنى اليها بكسوة الانوار و هداية الاستبصار حتى ارجع اليك منها كما دخلت اليك منها مصون السر عن النظر اليها ومرفوع الهتمه عن الاعتماد عليها انك على كل شى قدير.

در این بیانات شیخ احسائى وحديث مبارك بايد بنظر تدقيق و تعمق وديده رسيق و تدفق بر گذشت و خیره و تیره جاهل و ذاهل نگشت چه بسیاری احادیث و اخبار لطیفه طریقه است که اگر با خرد دوربین و اندیشه لطافت آئین ننگرند موجب گردش خیال و ازدحام صارات قلبیه و تفنات دماغیه و کج تابی و کج روی می شود .

نسئل الله تعالى الحفاظة والصيانة في الموارد اللطيفه الخطيره .

مجلسی اعلی الله رتبته وعطر تربته در ترجمه این کلمه مبارکه میفرماید ای امینان خداوند رحمان که رحمانیتش اقتضا نمود که شما امینان رسالت و شرایع و احکام او باشید .

چنانکه آیات و اخبار متواتره بر این مضامین دلالت مینماید و همین ترجمه

ص: 338

مجلسی را چون بخواهند بشکافند تمام معانی و بیانات مسطوره را در بردارد.

قال علیه السلام سلالة النبيين سلالة بضم سين مهمله بمعنی خلاصه است پس سلاله شی آن چیزی است که از صفوت و خالص آن کشیده شود و این نام را از آن یافت که از کدر منسل میشود ادهى ما تسل من الشئي القليل وسلالة بمعنی نطفه است.

زیرا که نطفه خلاصه طعام و شراب و صفو و صافی غذاء است و از ولدو

والد صافی بسلاله کنایت میشود و سلاله نبیین اولاد پیغمبران عليهم السلام هستند .

شیخ احسائی مینویسد شیخ محمد تقی مجلسی علیه الرحمه در شرح من لا يحضره الفقیه در معنی این فقره میفرماید این جماعت ائمه علیهم السلام ظاهراً از ذریه ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام هستند و از طینت انبیای عظام و رسل فخام سلام الله عليهم روحاً وبدناً باشند .

چنانکه اخبار متواتره بر آن ناطق است و ظاهر کلام مجلسی این است که این وجودات مبار که از طینت انبیای عظام علیه السلام کشیده شده یعنی ارواح و ابدان ایشان از طینت ایشان صافی و خالص شده است و این عبارت بر آن دلالت میکند که ایشان از حقیقت واحده هستند و اینکه لازم نیست که مسلول از مسلول منه اعلى باشند .

یعنی ائمه که از طینت انبیا صافی یا خالص شده اند فرودتر از انبیا باشند .

زیرا که ولد سلاله پدرش میباشد و لازم نیست که والد افضل از ولد باشد و اگر بدلیل دیگر جایز باشد اخبار دلالت بر آن ندارد و اجماع عموم شیعه بر آن منعقد است که محمد صلی الله علیه وآله وسلم خیر خلق و اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام به نص قرآن كريم.

یعنی در آیه شریفه انفسنا وانفسکم نفس پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و اتحاد محال است

ص: 339

نیز قائل به وحدت وجود نمی توان شد پس مراد باین کلمه که نفس آن حضرت است ممائله است و مماثل افضل افضل است یعنی چون پیغمبر افضل خلق و علي علیه السلام نفس آنحضرت پس آن حضرت نیز بعد از محمد صلی الله علیه وآله وسلم افضل خلق است و هر حكم ومقام وشأنى ومرتبتي که برای علی جاری است برای فرزندان یازده گانه طیبین او سلام الله عليهم نیز جاری است و این تفضیل با تسلیم آن مستلزم اختلاف طينتين نيست كما هو ظاهر كلامه تغمده الله تعالي برحمته.

و از این پیش سبقت نگارش گرفت که در احادیث ائمه اطهار صلوات الله عليهم کلماتی وارد است که دلالت بر آن دارد که آن طینتی که حضرات ائمه معصومین از آن آفریده شده اند هیچ آفریده را در آن نصیبی نیست و از آن پس فاضل طینت ایشان یعنی از شعاع آن چنانکه سابقاً بر آن منبه ساختیم شیعه ایشان آفریده شد و برای احدی در آنچه خلق فرموده است از ایشان شیعیان ایشان را نصیبی نگذاشته است مگر برای انبیای عظام علیه السلام.

و احادیث در این مسئله جداً بسیار است و قول خدای وان من شيعته لابراهيم که از افاضل انبیای اولی العزم علیهم السلام است بسیار است و در تفسیر این آیه که ابراهیم از شیعه علي علیه السلام است شروح مفصله یاد کرده اند و هم در احادیث شریفه وارد است که شیعه ایشان از شعاع نور مبارک ایشان خلق شده اند قال امير المؤمنين عليه السلام اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور الله ابن عباس عرض کرد چگونه مؤمن نظر بنور خدا می کند فرمود :

لانا خلقنا من نور الله وخلق شيعتنا من شعاع نورنا فهم اصفیاء ابرار اطهار متوسمون نورهم يضىء علي من سواهم كالبدر فى الليلة الظلماء امير المؤمنين علیه السلام خبر میدهد خلق فرموده است شیعیان ایشان را از شعاع نور همایون ایشان و گاهی انبیای عظام علیه السلام از شعاع نور ائمه طاهرين صلوات الله عليهم آفریده شده باشند و هیچ شکی دریبی در آن نیست که نور مبارك ایشان تحت حقیقه ایشان و آن شعاعی که حقایق انبیاء از آن خلق شده تحت نور ایشان است .

ص: 340

پس چگونه تواند بود که حضرات ائمه طاهرین که حضرات ائمه طاهرین از طینت انبیای عظام سلام الله تعالى عليهم اجمعین خالص شده باشد.

بلی در عالم ظاهر از طینت انبیاء خالص شده اند براین معنی که انوار

ایشان در صلب آدم علیه السلام وضع شده و ایشان همچنان از صلبي برحمی انتقال یافته اند و ایشان نزدانبیای عظام ودایع خداوند اعلام هستند و امانت و ودیعت بودند تا گاهی که جماعت انبیا که نگاهبان این ودیعه بودند يك بيك اين امانت و ودیعت را چنانکه خداوند سبحان بایشان فرمان کرده بود بصلب عبدالمطلب رسانیدند.

و از صلب عبدالمطلب این ودیعه مبارکه و فروز یزدانی دو قسمت شديك افت منا الان بال قسمت در صلب عبدالله و قسمت دیگر در صلب ابی طالب پیوست.

و كانت تلك الانوار تعلقت بالنطف الطيبه تعلق ما بالقوه بما بالفعل كتعلق الشجرة في غيب النواة اى بشهادتها.

وعباس بن عبدالمطلب این شعر را در این معنی انشاء و پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم را مدح گفته است .

من قبلها طبت في الظلال وفي مستودع حين يخصف الورق *** ثم هبطت البلاد لا بشر انت ولا مضغة ولا علق

بل نطفة تركب السفين وقد الجم نسرا و اهله الغرق *** تنقل من صالب الي رحم اذا مضي عالم بدا طبق

حتى احتوى بيتك المهيمن من خذف علياء تحتها النطق *** و انت لما ولدت اشرقت الارض و ضائت بنور الأفق

فنحن في ذلك الضياء وفى النور وسبل الرشاد محترق

باطن همانا این اصلاب شامخه که این انوار طیبه در آن

واما بر حسب اله استقرار جسته و ارحام مطهرة که در آن مستودع گردیده قشور این الباب و پوستهاي این نغزهای نغز است که بر آن احاطه نموده است مانند احاطه اشعه است مانند مانند احاطه اشعه بر چراغ

ص: 341

و مدبرون باین ارباب هستند که تقدرها بمقتضى الاسباب فهى مفارقة لتلك المحال الشريفه في التقدير وان كانت مقارنة لها في التدبير و بهمين مناسبت استکه در هر کس که این نور مفارق انتقال یافته چهره اش درخشان و در جبینش نمایان میگردید.

چندانکه روشن و آشکار و معروف بنگاهبانی آن نور سبحانی میشد و چون آن نور از صلب او برحم طاهر وارد میشد آن فروز وفروغ از چهره وی مسلوب و در چهره آنزن که حامل آن بود پدیدار می آمد و چون آنكودك را از محلش فرو میگذاشت جهان را روشنائی فرومیگرفت و آن از چهره مادرش مسلوب میشد و با خود مولود مسعود بود چنانکه در این حدیث حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه فما زال ذلك النور ينتقل من الاصلاب والارحام الى آخره در کتاب احوال آنحضرت مذکور گردید .

و بر این نهج میگذشت تا این انوار از جناب عبدالله و ابوطالب منفصل گشت و اسرار از هر طرف منجلي شد وليس ذلك الا لانهم متعينون متميزون و و اگرچه متعلق بمحال شریفه بودند.

چنانکه در خبر است که چون جناب خدیجه حامل نور فاطمه زهراء سلام الله عليهما گردید صدای تسبیح و تحمید و تمجيد و تهلیل فاطمه را در شکم خود میشنید و فاطمه دينية خدیجه را در همانحال که در شکم خدیجه کبری صلوات الله علیها بود بدو می آموخت.

پس با این شرح و بیان که داده شد معنی بودن ائمه اطهار سلاله پیغمبران ابرار صلوات الله علیهم اینست که ایشان در اصلاب آنها ودیعه بوده اند و انواری کونیه و اشباحی نورانیه بودند نه اینکه نطف مادیه باشند و اگرچه تفسیر بنطفه شوند زیرا که نطف در اخبار اهل عصمت علیهم السلام بیشتر استعمالش در آنست که از عالم غیب است.

چنانکه در تفسیر علي بن ابراهیم قمی رضی الله عنه سند بحضرت ابي عبدالله

ص: 342

صلوات الله علیه میرسد که فرمود النطفة تقع بين السماء والارض علي النبات والثمر والشجر فياكل الناس منه والبهايم فتجرى فيهم نطفه در میان آسمان و زمین بر نباتات و گیاه و ثمر و شجر واقع شود و چون مردمان و چارپایان از آن نباتات و اثمار و اشجار بخوردند در اصلاب ایشان جاري وساری میشود و معلوم استکه این نطفه مادي نيست و استدلال نمودن بر اینکه چون در میان آسمان و زمین وقوع میگیرد مادی است غلط است .

زیرا که در حدیث دیگر کلماتی است که معنایش این است که در بهشت درختی است که مزن نام دارد و از آن درخت قطرات بر بقول و نبات میچکد و هیچ مؤمنی یا کافری از آن بقول و نبات نخورد مگر اینکه از سلب او مؤمنی بیرون آید.

و معلوم است که جنت بالاى فلك البروج است و اگر نطفه مادیه معنوی روا نبود که فلك البروج و هفت آسمان را بر شکافد و در بهشت باشد و از اینجا معلوم میشود که مادی نیست .

و شیخ احسائی بحدیثی که ما در کتاب حضرت سید الساجدين صلوات الله عليه در باب مراتب ديه جنین و جواب آنحضرت بروح علا الحيوة القديم المنقول في اصلاب الرجال و ارحام النساء الى آخره .

اشارت میدهد و بیاناتی میکند و در معنی سلاله که بمعنی نطفه است و نطفه مؤلف نطفة معنوية ملكوتيه ونطفه هیولانیه جسمانیه شرح میدهد و بمادیه و غير مادية تفسیر مینماید و در کیفت خلقت سلاله بیانات میفرماید و شرحي طويل رقم کرده است .

و مجلسی اعلی الله درجاته در معنی سلاله میفرماید : ای فرزندان پیغمبران از آدم و نوح و ابراهیم علیهم السلام را بر حسب ظاهر و بحسب طينت از طینت انبیاء مخلوقند بلکه انبیاء از طینت ایشان هستند یا اینکه شما جامع جميع كمالات انبياء علیهم السلام هستید و هر پیغمبر یکه بصفتی از صفات کمال از سایر انبياء سلام الله تعالى عليهم

ص: 343

ممتاز بود شما تمامت آن صفات را بطور اتم و اکمل دارید چنانکه فخر رازی و نیشابوری در تفسیر خود می نویسند که آیه مبارکه مباهله دلالت دارد که علی علیه السلام نفس نبی صلی الله علیه وآله وسلم است و نبی از سایر انبیاء افضل است.

پس علي نيز افضل میباشد و پاره اخبار که مؤید آن است مرقوم میدارد .

قال علیه السلام وصفوة المرسلین وای برگزیدگان پیغمبران مرسل صفوه بفتح وضم وكسر صاد مهمله بمعنی خلاصه است و از این پیش در باب انبیاء و مرسلین فی الجمله سخنی بگذشت و در اینجا نیز بهمان معني سابق است و اما بودن حضرات ائمه طاهرین صفوة مرسلين صلوات الله عليهم برحسب ظاهر حال چنان مینماید که طینت ایشان و طینت انبیاء عظام یکی باشد .

چنانکه بیشتر روایات بر این دلالت دارد پس طینت ایشان را از صفوه آن طینت مأخوذ داشتند و باقی را طینت انبیاء گردانیدند وصفوة المرسلین گفتند جز اینکه احادیث شریفه ایشان چنانکه سبقت تحریر پذیرفت دلالت بر آن میکند که برای هیچ از طینت ایشان نصیبی نیست.

و در حدیث حضرت ابی عبدالله علیه السلام که مذکور شد ظاهر فرموده است که طینت ایشان از همه کس حتی از انبیا و مرسلین منفرد است و طینت انبیاء و مرسلین را در طینت شیعه ائمه اطهار صلوات الله عليهم که از طینت ایشان فرودتر است داخل فرموده است کان ذلك لملاحظة مقابلة طينة الجاهدين والكافرين والا فلا تدخل زیراکه خداوند تعالی طینت ایشان را بیافرید و هیچ مخلوقی نبودپس از آن از فاضل طینت ایشان .

یعنی از عرق و شعاع آن ارواح انبیاء و مرسلین را بیافرید و ارواح پیغمبران و مرسلین قبل از طینت ایشان است چه طینت ایشان از فاضل ارواح مقدسه حضرات ائمه طاهرین سلام الله تعالی علیهم اجمعین است و دلالت بر آن دارد که حضرات ائمه علیهم السلام در ارواح خود سبقت دارند .

و همچنین در طینت ایشان همین حال را دارند.

چنانکه در ریاض الجنان از جابر بن عبدالله انصارى عليه رحمة البارى

ص: 344

مسطور است که گفت در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم عرض کردم اول چیزیکه خدای تعالی بیافرید چه بود فرمود :

نورنبيك يا جابر خلقه الله ثم خلق منه كل خير ثم اقامه بين يديه فى مقام القرب ماشاء الله ثم جعله اقساماً فخلق العرش من قسم والكرسى من قسم وحملة العرش و خزنة الكرسي من قسم واقام القسم الرابع في مقام الحب ما شاء الله ثم جعلة اقساماً فخلق القلم من قسم واللوح من قسم والجنة من قسم واقام القسم الرابع في مقام الخوف ماشاء الله ثم جعله اجزاء فخلق الملائكة من جزء والشمس من جزء والقمر والكواكب من جزء اقام القسم الرابع فى مقام الحياء ماشاء الله ثم جعله اجزاء فخلق العقل من جزء و العلم والحلم والعصمة و التوفيق من جزء و اقام القسم الرابع في مقام الحياء ماشاء الله ثم نظر اليه بعين الهيبة فرشح ذلك النور وقطرت منه مائة الف واربعة وعشرون الف قطرة فخلق الله من كل قطرة روح نبي و رسول ثم تنفست ارواح الانبياء فخلق الله من انفاسها ارواح الاولياء و الشهداء و الصالحين .

فرمود نخستین چیزی که یزدان تعالی بیافرید نور پیغمبر تو بود اي جابر از آن بعد از آن نور مبارك و درخش همایون هر چه خیر و خوبی بود خلق فرمود بعد از آن این درخش همایونی را در پیشگاه مبارکش در مقام قرب چندانکه خواست بیای داشت پس از آن نورش که در مقام قرب بیای بود چندین قسم گردانید عرش را از يك و کرسی را از قسمی دیگر و حاملان عرش برین و حاملان کرسی را از قسمی بیافرید و قسم چهارم را چندانکه مشیت خدای قرار گرفته بود در مقام حب اقامت داد و از آن پس اقسام متعدده اش گردانید پس از آن قلم را از قسمی ولوح را از قسمی و بهشت را از قسمی بیافرید و بخش چهارم را چندانکه خواست و مشیتش بر آن علاقه داشت در مقام خوف و جاي بیم بازداشت و پس از آتش چند جزو گردانید پس فرشتگان را از جزئی و خورشید تابان را از جزئی و ماه درخشان را از جزئی و کواکب و استارگان در افشان را از جزئی بیافرید.

ص: 345

و قسم چهارم را چندانکه خود خواست در مقام رجاء و امیدواری قیامداد از آن پس چندان جزوش بگردانید عقل نامدار و خردکامکار را از جزئی و علم و دانش و حلم و بردباری و عصمت و نگاهداری از گناه و توفیق و دست زدن بکار نیکو را از جزء و پاره دیگر بیافرید.

و قسم چهارم را چندانکه خود خواست در مقام حیاء و آزرم بپای داشت و از آن پس با نظر هیبت در آن نگران گشت و آن نور نجوی گردان و تراویدن در آمد و یکصد و بیست و چهار هزار قطره از وی بچکید و خداوند متعال از هر قطره روح پیغمبر و رسولی بیافرید و از آن پس ارواح انبیاء تنفسی نمود و از انفاس آن ارواح خداوند تعالی ارواح اولیاء و شهدا و صالحین را بیافرید. شیخ احسائی بعد از نگارش این اخبار می نویسد باين حديث شريف نيك بنگر و صراحت آنرا در اینکه ارواح مقدسه حضرات ائمه ابرار صلوات الله عليهم بودند و هیچ نبود بفهم آور و چندانکه خدای میخواست و مدتش را حصر وحد ما ادراك نتواند کرد به تسبیح و تهلیل خداي پيش از آفرینش آسمانها و زمینها مکث ورزیدند و از حضرت عالم علوم الهی و دارای فضایل نامتناهی امير المؤمنين علیه السلام حديثي باين معنی وارد است همانا شخصی از آنحضرت سؤال فرمود که عرش یزدانی تا چند مدت قبل از خلقت آسمانها و زمین بر روی آب بود .

فرمود اتحسن ان تحبیب عرض کردم بلی فرمود اخشی الانحسن عرض کردم بلی میتوانم نیکو بشنوم و نیکو باز دانم و نیکو بگویم فرمود لوصب خردل حتی سد الفضاء وملاء ما بين الارض و السماء ثم اذن لك و عمرت مع ضعفك ان تنقله حبة حبة من المشرق الى المغرب حتى ينفد لكان ذلك اقل من جزء من مأته الف جزء من مثقال الذر مما بقى العرش على الماء قبل خلق السموات والارض واستغفر الله عن التحديد بالقليل .

اگر چندان سپندان بریزند که فضا و این کشادگی بی ابتدا و انتها را

مسدود وما بین آسمان و زمین را آکنده و مملو بگرداند و بعد از آن تور امازون

ص: 346

و مرخص گردانند و چندان عمر نمائی که با این ضعف و سستی که داری این خردلها را دانه به دانه از مشرق به مغرب حمل نمائی یعنی یکدانه برگیری و بیری و باز گردی و دانه دیگر برداری و آن راه را طی کنی بگذاری و از پی دانه دیگر بر شوی نه اینکه دامن دامن و رطل برطل حمل کنی و بدینگونه سپندانها را از مشرق به مغرب برسانی تاگاهی که دانه در مشرق نماند و بجمله بمغرب برسد هر آینه این مقدار زمان اقل و کمتر از يك جز و از صد هزار جزو از وزان مورچه خواهد بود و من در حضرت یزدان از این تحدید باندك استغفار میجویم.

شیخ احسائی میفرماید پس در این حدیث تفکر نمای و چون تقریباً بمعرفت آن برخوردی خوب بخواهی دانست که این حدیث و این بیان دلالت میکند بر آنچه در عالم تکیف و توصیف نیست و از حیز کیفیت و توصیف خارج است و حال اینکه انوار طیبه طاهره نورانيه الهیه ائمه معصومين عليهم السلام قبل از بودن عرش بر آب قبل از خلق سموات و ارض بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم و انوار اهل بيت طاهرين.

آنحضرت در مقام قرب است و این مقام را تقدیر و نهایتی جز در حضرت یزدان تعالی نیست و سبق انوار انبیاء و مرسلین در هنگام تعین ایشان بمدت اقامت عرش و کرسی و حمله عرش و کرسی در مقام حب و مدت اقامت قلم ولوح و بهشت در مقام خوف و مدت اقامت ملائكه و شمس و قمر و کواکب در مقام رجاءو مدت اقامت عقل وعلم وحلم وعصمت وتوفيق در مقام حياء و هر مدتی از مدتهای مذکوره چندان است که مشیت خدای تعلق گرفته باشد و برای من خصوص کمیت اعداد آن مبین نشده است جز اینکه اعداد و اراده در نوع این مقامات مختلفه است .

گاهی هشتاد هزار سال گاهی هفتاد هزار سال گاهی چهارده هزار سال گاهی دوازده هزار سال گاهی غیر از آن و دربارۀ روایات بیشتر و در بعضی کمتر وارد است ثم نظر الله سبحانه الى ذلك انوار فرشح ذلك انوارتا آخر .

ص: 347

آنچه در حدیث مذکور مرقوم شد چون با آنچه برای تو مبین ساختیم عارف شدی برایت روشن میگردد که انوار طیبه ایشان بر انوار پیغمبران عظام علیهم السلام سبقت دارد و مدت سبقتش را تناهی و پایان نیست و این است تأویل این فول خداى تعالى قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربی لنقد البحر قبل ان تنفد كلمات ربي ولو جئنا بمثله مداداً و این کنایت از عدم انتهای فضایل ایشان وسبق ابتدای ایشان است.

و چون این مطلب ظاهر شد که ایشان را بعد از خدای بیافرید و فرمان کرد تا برای تشیید نظام ادبار گیرند .

لاجرم از هر مقامی بسوی مقامی تنزل جستند و در هر مقامی که در حال نزول خود میرسیدند در آلمقام بتسبیح خدای بهر زبانیکه در آنمقام امکان داشت از هر گونه لغتی باقی میماندند تا بآخرین مقامی از مقامات اختصاصی رسیدند و چون در آنجا حاصل شدند و خداوند سبحان بنظر هیبت در ایشان ملاحظه فرمود از انوار مبار که ایشان این قطرات مذکوره که عبارت از یکصد و بیست و چهار هزار قطره است مترشح گشت و خداوند تعالی از هر قطره ازین قطرات روح پیغمبری یا رسولی را بیافرید الی آخر الخبر .

برای تو ظاهر و هویدا میشود که از اطلاق صفوة المرسلین اراده نمیشود جز اینکه خدای تعالی ایشانرا برگزیده و اختیار فرمود از انوار خالصه که ضد ظلمات است بعد از آنکه عالیه اجتماع ورزید گاهی که نزول گرفت با سافله این وقت خداوند نظر فرمود: عالیه و سافله در حالتیکه در صعید حشر اول از عالم در مجتمع بودند.

پس آنانکه در دعوت سبحانی سبقت داشتند برگزیده گردانید و سبقت گیرندگان در اجابت ثانیه همان سابقان در اجابت اولی هستند صلى الله عليهم اجمعين .

راقم حروف گوید: بیانات شیخ احسانی حشره الله تعالى مع مواليه در

ص: 348

این مقام جانب اختتام گرفت و ازین احادیث و بیانات بعضی مطالب استنباط می توان کرد .

یکی اینکه اگر طینت ائمه هدى وطینت انبیاء کرام علیهم السلام یکی باشد به پاره مطالب دیگر عنایت میجوید چه طینت اخص از طینو بمعني خلقت است وطانه الله على الخير یعنی جبله علیه او را مجبول بر عمل خیر فرمود .

ابن اثیر در نهایة میگوید گفته میشود طانه الله على طيبة اى خلقه على جبله و طينة الرجل خلقه واصله چنان نموده میشود که حضرات ائمه هدی علیهم السلام برحسب حيثيات وکیفیات و اينات باطنیه دارای رتبت انبیای سلف نیز باشند زیرا که بعد از آنکه مطابق اخبار و احادیث وارده و پاره آیات قرآنی ایشان عقلا و نقلا افضل از تمام انبیای سلف هستند و جماعت انبیاء از فاضل طینت ایشان خلق شده اندر در این حیثیت با شیعه ایشان انباز میباشند .

چنانکه در خبر است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود علمای امت من مانند انبیای بنی اسرائیل و بروایتی افضل از آنها هستند و در آیه شریفه است و ان من شیعته لابراهیم چنانکه مذکور شد و این معنی معین است که شأن و شرف تمام انبیاء صلوات الله عليهم بسبب شأن و جلالت مقام نبوت و ودیعتی است که خدای تعالی در وجود و طینت و فطرت ایشان و تکلیف تبليغ اوامر و احكام دينية و نواميس الهیه است که برایشان حمل فرموده است .

پس چگونه ائمه اطهار علیهم السلام که با ایشان در يك طينت یا ایشان از فاضل طينت ائمه علیهم السلام خلق شده اند و افضل از انبیای سلف میباشند از آنچه شرف طینت و نفس ناطقه ایشان در تبت خلقت ایشان بآن است مهجور میمانند و اگر بمانند چگونه افضل خواهند بود مگر نه آن است که جناب سلمان را که از شیعیان خاص است داراي مقام تحدیث نمیخوانند و او را محدث میشمارند که شان نبوت است و ولایت و در حقش سلمان منا اهل البيت ميفرمایند و از حضرتش خوارق عادات و عباداتی ظاهر میشود که شأن که شان نبوت است.

ص: 349

واینکه موافق اخبار و احادیث و تفاسیر پاره آیات مقام امامت را برتر از نبوت میدانند بهمین علت است و ازین است که حضرت خاتم الانبیاء دارای رتبه نبوت و ولایت خاصه هر دو بوده است و این حال مخصوص بآن حضرت و مقام خاتمیت است و ازین است که امیرالمؤمنین میفرماید .

كنت مع الانبياء سراً ومع عد جهراً وازين بودن مقصود سیر در عوالم معنوية است و اگر جز این باشد و نظر به دیگر عوالم نماید جمعی از مردم در هر عصری با انبیاء بوده اند .

پس برای آنحضرت چه اختصاصی است و اگر فزونی بر ایشان نداشته ومقام نبوت ایشان را هم باضافه ولایت و امامت نداشته باشد چگونه مقامی دستگیر و ناجی ایشان میشد و دردهای ایشان را داوی و از مخاطره واسعه معنوية كافي مي گشت و دارای تمام محاسن شیم و اخلاق و اوصاف حمیده انبیای اولی العزم می گردید.

بلکه جلیل ترین و واجب ترین مقام نبوت و ابلاغ عرض توحید و تسبیح و تهلیل حضرت خداوند جميل واصل مطالب و مسئله همین و بقية فروع و تكليف و ابلاغ بعباد است.

بعد از آنکه ائمه اطهار صلوات الله عليهم چه مدتهای غیر متناهی و پیش از خلقت تمام مخلوق باین کار مشغول و مفتخر بودند و بعد از آن به تعلیم و تعبیر ایشان ملائکه و انبیاء و سایر طبقات مخلوقات دارای رتبت این تسبیح و توحید و تمجید گردیدند.

پس چگونه خود این معلمین از مراتب عالیه متعلمینی که شئونات و نبوات وفضیلت که برای آنها حاصل است بعینها از افاضات و افادات و تعلیمات ایشان حاصل شده است بی علم و بی نصیب خواهند بود بلکه اگر جز این باشد ممتنع و محال است و اما آنچه مذکور شد از اقامت و قیام نور مبارك محمدی در حضرت

ص: 350

خدای در مقام نور و آن تقسیمهای مذکوره مقام رجاء وحياء وغير هما مطالبی است که جز خدای متعال ورسول خدا و ائمه هدی بر کیفیات و معانی آن عالم نیست و آن خبر که از امیرالمؤمنین علیه السلام در بیان مدت بودن عرش بر آب و فقره خر دل و نقل آن از مشرق به مغرب بدرجه لطیف و نازک است که حساب گری جز خدای بر آن واقف نیست چه اگر جز خدای کسی میدانست امير المؤمنین از تحديد بقلیل در حضرت پروردگار جلیل استغفار نمی جست و این معني نيز مكشوف است که این مدت جز بر خالق مدت مکشوف نیست .

زیرا که بعد از آنکه خلقت ایشان قبل از خلقت تمام آفریدگان باشد و چون آفریده شدند جز خالق ایشان هیچ موجودی نبوده است چگونه میتوانند تعیین مدت را بطوریکه حقیقت آن باشد بنمایند نه زمان نه مکان نه عرش ه کرسی نه فرش نه شمس نه قمر نه ملك نه جن نه انس نه دریا نه کوه نه شجر نه مدر نه افلاك نه بهشت نه دوزخ خلق شده بود که ایشان خلق شده بودند.

پس چگونه مي توانند تعیین بدایت خلقت خود را بنمایند و بفلان آیت و علامت و زمان و مکان و زمین و آسمان و پیکر و هیکل و روح وقلم وامثال آنها منسوب و مستند بدارند و آنوقت تعیین مقدار نمایند.

و در حقیقت توحید پسندیده معنوی مدلل مسلم مبرهن برای ایشان حاصل شده است.

زیرا که چون موجود شدند جز ایشان هیچ نبود و میدانستند خودشان خالق و فاطر و پدیدارنده خودشان نیستند و هیچ موجودی دیگر نبود که برایشان سبقت داشته باشد و ایشان را بهشتی رود که نشاید از وی پدید شده اند .

پس برایشان ثابت شد که خالقی بی انباز و کرد کاری بی آغاز دارند و از روی علم و تعيين کامل بتوحيد خالق بیهمتای مجید معترف و قائل و دارای

ص: 351

این فیض بزرگ شامل خداوندی و باین نعمت و عنایتی که یزدان تعالی بایشان مخصوص و گوهر معرفت که موجب ایجاد تمام بریت است در وجود ایشان منصوص وايشان را باعث آفریدن تمام مخلوقات و کاینات داشت نایل گردیدند.

والبته با این شأن و مقام که خدای تعالی در ایشان نهاد و ایشان را دارای چنان رتبتی جلیل که علت خلق فرمودن تمام مخلوق است گردانید انوار ایشان چندان سبقت نمایشی دارد که آفریده تواند از سبقت مدتش آگاه باشد و چون حکمت الهی در خلقت مخلوق و مقامات عرفان بر آن قرار گرفت که این انوار ساطعه به دیگر مقام تنزل گیرند و افاضه فیض نمایند.

چنانکه مذکور در هر مقامی که نزول میفرمودند برای تعلیم که نزول میفرمودند برای تعلیم و تکمیل و ارتقای مخلوق آن مقام و تقاضای آن زمان بهر گونه زبان و لغتی که در آنجا وقبول استطاعت و لیاقت واستعداد آن مكان ومخلوق شایسته و مناسب بوده به تسبيح خداى تعالى تكلم و تنطق میفرمودند تا به آخرین مقام از مقامات اختصاص رسیدند.

و چنانکه مذکور از قطراتی که از رشحات انوار ایشان بود خداوند تعالی یکصد و بیست و چهار هزار یا به روایتی سیصد و شصت هزار پیغمبر و رسول بیافرید و حالات مدت این تنزلات و طی این مقامات هر يك به چه اندازه و مقام و مقدار بوده است.

جز خدای و آنانکه بگذرانیده اند هیچ آفریده نداند و نتواند بداند زیرا که این دانستن برای کسی است که دارای آن نوری باشد که استعداد

و شأن ولياقت ادراك آن مراتب را داشته باشد .

پشه کی داند که این باغ از کی است *** در بهاران بود و مرگش در دی است

خرد مومین قدم وين راه تفته *** خدا میداند و آن کس که رفته

ص: 352

همینقدر بدانیم که ایشان انواری هستند که ضد ظلمات باشند و تاخیر از نور وظلمت بلکه معنویت و وجود آن دو بوده است ایشان هم بوده اند و هیچ آفریده جز بوجود ایشان راه به مراتب توحید و شناس خدای نیافته است و هر چه برای هر موجودی بهر معنى و هر استعداد و هر زبان و هر گونه علم و بیان و هر نوع معرفت و تحمید و توحيد وتسبيح و تهليل و تمجید در هر زمانی حاصل شده است .

چنانکه مذکور شد به تعلیم پیغمبر و علی صلوات الله عليهما بوده است .

و نیز در اخبار و آثار ثابت است که از پیغمبر و از علی به ائمه هدی صلوات الله عليهم تمام علوم و فضایل افاضه شد و آنچه آنها دانند اینها نیز دانند و هم چنین مینویسند که از قطرات مذکور که از ترشح انوار جسته ائمه تراوید از هر قطره روح پیغمبری یا رسولی خلق شد و از اینجا شأن و شرافت انوار مبارکه معلوم میشود که از ترشح آن و تراویدن و ترشح آن قطرات از آن ارواح انبیاء و مرسلین خلق شده است .

و با این حال معلوم میشود که حاصل و نتیجه و شئونات ومقامات انبياء و مرسلین بجمله از ایشان و در ایشان و با ایشان است و کار علمای شیعیان ایشان بجائی میرسد که در القاب آنها وارث علم انبیاء و مرسلین مینویسند و علو مقام ائمه اطهار چندان است که بعد از تنزل هزاران مقامها و توقف در هر مقامی به تسبیح خداوند متعال ووصول بآخر مقام از مقامات اختصاص که مدت این تنزيلات و توقفات جز خالق وقت وجهات هیچکس نمیداند آنوقت نوبت آن می رسد که خدای تعالی از قطرات ترشحات انوار مبارکه ایشان ارواح انبیاء و مرسلین را بیافریند به بین تفاوت ره از کجاست تا به کجا .

واما معنى طين وطبنه چیست البته باختلاف موارد تفاوت دارد در آنجا

که شیطان عرض میکند خلقتنى من نار وخلقته من طين بيك معنى خواهد

ص: 353

بود و در این موارد بمعنی خاص دیگر خواهد بود که حقیقت آنراهم جز خدای هیچکس نمی داند از اینجا است که میفرمایندشان و مقام و منزلت امام را کسی جز خدای نمی داند با اینکه بسی اوصاف و اخلاق و شئونات عظیمه که بیرون از حد بشر است یاد مینماید آن وقت هم این نمایش می شود .

و در پایان این بیانات میگوئیم آیا سند انبیاء عظام و رسولان خداوند علام جز کتاب آسماني و معجزات و اخلاق و آثار خاصه بوده است اگر این است مگرنه این است که هر چه انبیای سلف با خود آورده و داشته اند با هريك از ائمه معصومین افزون از جمله معاجز و آیات و آثار ایشان بوده است کتاب ایشان قرآن یزدان و تفسیر قرآن و علم پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و آثار ایشان روش تراز خورشید تابان و پهناورتر از پهنه زمین و آسمان و اخلاق و اطوار و احوال و عبادات و ریاضات و ترقی دادن و بکمال رسانیدن نفوس که از ایشان ظاهر و در صفحات جهان تا آخر الزمان باهر است بر تمام آثار و اخلاق و عبادات سایر انبیای سلف تفوق دارد.

اشکال و هیاکل مبارکه و ملاحت و گفتار و وجاهت رفتار و صباحت دیدار ایشان بر تمام مخلوق برتری داشته است فضایل و مناقب و مفاخر ومآثر وجود وکرم و شیم ایشان بر تمام آفریدگان هر عصر فزایش داشته است اگر تمام مصایب انبیاء و اولیای سلف را با مصایب سید الشهداء سلام الله عليهم برابر کنند آیا بآن میزان میرسد اگر صبر و تحمل تمام انبیا را با حضرت سجاد علیهم السلام بسنجد آیا برابر میگردد .

اگر عبادت و اطاعت ایشان را با حضرت سجاد يا امير المؤمنين علیه السلام و موسى بن جعفر صلوات الله عليهم مقابل دارند منفعل نمی گردد اگر نشر علم دینیه و مطالب عرفانیه و تاویلات قرآنی که از امیر المؤمنين و باقرين صلوات الله عليهم ظاهر و منتشر گردید و به ترازو دارند آیا با آنچه در تمام انبیاء

ص: 354

بوده است .

فزونی ندارد آیا مناظرات واحتجاجات وحكم ومقالات کلامیه و بیانات مذهبيه و خطب و کلمات قصار و بیانات معقول و منقول و اخبار و آثار و علوم کمالیه و طیبه و انواع علوم که از ایشان ظاهر گردیده است اگر با انبیای گذشته موازن سازند یکی بر هزار نخواهد بود مختصر در هر صفتی ممدح بر همه بیش و از همه پیش هستند .

اگر دلایل و معجزات و آثار و صفات و بینات و احساسات و حيثيات و علاماتی که از انبیای سلف خبر میدهند و در قرآن مجید نیز بمعنی مذکور است معترف بصدق است از ائمه اطهار که هزاران برابر آنها موجود و مشهود است نیز راست است و چون راست شماریم تفوق وعلوم ایشان هم ثابت میشود اگر دروغ است مطلبی دیگر خواهد بود و از طرق صدقش واضح خواهد شد دیگر نمیتوان بر حسب میل و سلیقه خود بعضی را که منظور خودشان است معترف بصدق و صحت شمرد و آنچه بر خلاف طبع ایشان از راه راستی و درستی دور دانست یا اینكه لا الي هؤلاء ولا الى هؤلاء بل مذ بذب نشست و از بها بم کمتر و ضعیف تر بوده .

مرحوم فتح الله خان شیبانی پسر مرحوم عمد کاظم خان مستوفی دیوان همایونی پسر مرحوم محمد حسین خان حاکم اصفهان و غیره از نجبای کاملین و شعرای فیصح و اساتید اهل عصر خود بود این چند شعر از دیوان اشعارش بالمناسبه نقل میشود .

آن بنده که مانند خدا بود علی بود *** آن کا حمداز و کامروا بود علي بود

آن شیر که شاه دوسرا بود علی بود *** تا عرش و سموات بجا بود علي بود

تا هست علی باشد و تا بود علی بود *** بلبل همه این گوید پیوسته بگلزار

در جنگ سرافراز وزیر دست علی بود *** در عرش و زمین وزیر و پست علی بود

ص: 355

وانکس که بت و بتکده بشکست علی بود *** هر هست که دیدیم همان هست علی بود

آن نور علي نور علي نور علي بود *** نورش برهاند همه کس راهمی از نار

آن قوه که زو چرخ بچرخید علی بود *** آن نور نخستین که بتابید علی بود

آن مایه در روشنی وشید علی بود *** آن شید که شد خالق خورشید علی بود

خورشید علی باشد و مهشيد علي بود *** افلاك علي باشد و املاك علي بود

روزیکه نبود آنهمه ذرات علی بود *** زان پیش که کردند سموات علي بود

موسی نبی با همه آيات علي بود *** و آن کوش سخن کرد بمقامات علی بود

هم خضر و همان آب بظمات علي بود *** هم زواست همی روشنی عالم اسرار

دستی که گل آدم بسرشت علی بود *** کلکی که بلوح اندر بنوشت علي بود

بنای نخست افکن این خشت علی بود *** دهقان ازل کین همگان کشت علی بود

سازنده هر خوب و بد و زشت علي بود *** در کار که حق نکند جز که علی کار

آن شیر که در بستر شه خفت علي بود *** آنکو بخدا راز خدا گفت علی بود

آن کزره دين خاك جفا رفت علی بود *** آنکو زبد خصم نیاشفت على بود

آن کوش همی فاطمه اش جفت علی بود *** وین فاطمیانند از وسید و سالار

شیبانی اکر مست بداو مست علی بود *** زان دست همی کوفت که پا بست علی بود

بالانه طلب کرد که او پست علی بود *** جانش که همی در طلب دست علی بود

در شصت بدانست که در شست علی بود *** صد رحمت حق باد بر این است زدا دار

قال علیه السلام و عترة خيرة رب العالمين شيخ احسائي میگوید شیخ محمدتقی مجلسی

ص: 356

رفعه الله في مجالس المتقين

در شرح فقیه میفرماید عترت در اینجا معنی نسل و طايفه وعشيرت نزديك مرد است که اهل بیت وی هستند چنانکه اخبار متواتره وارد است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله وعترتى اهل بيتي و خيرة باخاء معجمه مكسوره وسكون ياء حطى و بفتح آن نیز رسیده است بمعنی مختار و برگزیده شده است .

از ابو سعید خدری مسطور است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود اوشك أن ادعى فاجيب فاني تارك فيكم الثقلين كتاب الله تعالى وعترنی کتاب الله تعالى حبل ممدود بين السما والأرض و عترتى اهل بيتى و ان اللطيف الخبير اخبرني انهما لن يفترقا حتى يرد اعلي الحوض فانظروا بما تخلفونى فيهما.

زود است که مرا ایزدمنان بدیگر جهان و جوار رحمت و عنایت خود بخواند و من اجابت فرمان کنم و سفر آنجهانی نمایم و من دو چیز سنگین پربهای گرامی در میان شما میگذارم و میگذرم یکی قرآن مجید است و دیگر عترت من میباشد کتاب خدای تعالی حبلی است که در میان آسمان و زمین کشیده و محدود است و عترت من اهل بیت و کسان طایفه من هستند و خداوند لطیف خبير با من خبر داد که فرقان یزدانی و عترت من هرگز از هم جدا نخواهند شد تا گاهی در کنار حوض کوثر نزد من وارد شوند پس خوب نظر کنید که بعد از من با این دو و دیعه من چگونه رفتار خواهید کرد :

از ابوالعباس بن تغلب پرسیدند که بچه سبب كتاب خدای و عترت را ثقلین نامیده اند گفت بعلت اینکه تمسك بايشان ثقيل است

از حضرت امیر المؤمنین از معنی عترت سؤال کردند و عرض کردند عترت کیست فرمود منم و حسن و حسین و امامان نه گانه از فرزندان حسین نهمین ایشان مهدی ایشان و قائم ایشان هستند و این ائمه دین از کتاب خدای مفارقت

ص: 357

نمی جویند و کتاب خدای از ایشان جدائی نمیجوید تاگاهی در کنار حوض کوثر بر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم وارد شوند .

راقم حروف گوید در خبر مذکور که رسول خدای از وفات خود خبر داد و فرمود یقین است که مرا بدیگر جهان میخوانند.

پس از آن که دعوت فرمودند من اجابت می نمایم بر وفق خبری که آن حضرت را در بقای در این سراچه محنت آثار یا لقای حضرت پروردگار مختار کردند و آنحضرت ادراك جوار رحمت یزدانی را بر توقف در این سرای فانی اختیار فرمود و گفت فاجيب فاء برای تراخی است شاید معنی چنان باشد که چون در این دو بسنجیدم سرای آخرت را بر دنیا برگزیدم چه توقف در این سرای و ادای تکالیف و ابلاغ اوامر و نواهی و نوامیس یزدان که موجب نظام عالم وقوام امم و اصلاح امور معاشیه و معادیه و ترقی و تکمیل خلق جهان چندان که لازم و کافی بود بجای رسید و این شأن و مقام عالی و مفيد و ممدوح ناقص نماند .

وشرح و بسط و تفسیر و تبیان آن بعهده اوصيا و عترت و خلفای من هست که یکان یکان بیایند و به تکالیف خود و حفظ مراتب و مقامات دينيه و معارفية رفتار بنمایند .

و تا قیامت رشته این خلافت و امامت و وصایت گسیخته نیاید .

لاجرم بسفر آنجهانی که مختار بودم رهسپار میشوم.

و کتاب خداى حبلی است ممدود در میان آسمان و زمین شاید یکی از معانی این کلام معجز نشان این باشد که چون قرآن کریم حاوی و حامل تمام احکام ومسائل و محتاج اليه تمام مخلوقات الى يوم القيامه و کلام ایزد منان است که از مقامات عالیه به مراکز سافله فرود شده و بطریق وحی نزول گرفته است و به آن سبب که بقلب کسی نازل شده است که برترین و و جودش بر هر موجودی مقدم و صادر اول و کتاب الله ناطق و مجری متضمنات و مندرجات قرآنی

ص: 358

است ترقی کرده است و به مقامی عالی تر رسیده است.

پس تمام مخلوق علوی و سفلی تابع آن احکام و ناموس هستند که قرآن کریم حامل آن است ازین روی حبلی ممدود است که آسمان و زمین را فرو گرفته و يك سر بر زمین و سری دیگر بر آسمان بر کشیده است و چون ائمه هدی سلام الله عليهم مفسر و مأول ومبين آن هستند و اجرای آن به دست ایشان است .

و همچنین شؤنات عالیه ائمه طاهرین بحفظ و رعایت و اجرای احکام و حدود قرآن که مبنای دین مبین بآن و مندرجات در آن است ازین روی تاقیامت از هم جدائی نگیرند .

زیرا که قرآن ایشان را و ایشان قرآن را از روی حقیقت و باطن امر میشناسند تا گاهی که در قیامت صاحب شریعت و حاكم طريقت و امین حضرت احدیث رسول مختار صلی الله علیه وآله وسلم برسند .

و روزنامه حال خود و شکایت و رضای خود را در حضرتش جز و بجز و به عرض برسانند و مطیع از عاصی و نیکو کار از جانی وسعید از شقی و فاسق از متقی و مرافق از منافق معلوم و مستحق ثواب و عذاب مشهور آید و ازین است که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم لن يفترقا فرمود چه حرف برای نفی ابدی است یعنی هرگز این دو از هم افتراق نیابند و نمیتوانند از هم جدا شوند چه حیثیات ایشان برای اجرای مقصود یکی است و هر يك از هم جدائی جویند آنچه مقصود و مراد است خدا شامل آن است بحد کمال نرسد و تمام و کامل نگردد .

و اینکه فرمود بنگرید تا پس از من با این دو ودیعه ومخلف من چگونه رفتار خواهید کرد اشارت به آن است که بنفاق و شقاق خواهید رفت و بكفر والحاد خواهید پیوست و اغلب شما به آنچه با شما وصیت نهادم نخواهید پرداخت و بخسارت دنیا و آخرت مبتلا میشوید .

پس گفت بپرهیزید و بخواب غفلت مبتلا نشوید تا دچار ندامت ابدی و

ص: 359

وخامت سرمدی گردید این اشارت وکنایت نیز از روی شفقت و غمخواری امت است .

پس ناچار عترت پیغمبر تمام ائمه دوازده گانه علیهم السلام هستند زیرا که هیچ زمان عالم نمیتواند از خلیفه پیغمبر و نور ولایت و امامت خالی باشد چنان که فرموده اند اگر زمین از امام خالی باشد اهلش را فرو میبرد گمان این بنده از این کلمه لساخت به اهلها نه این است شکم زمین باز شود و مردمش را در شکم فرو گیرد.

شاید معنی این باشد که اگر امام و خلیفه خیر الانام در صفحه زمین خواه مشهود خواه مستور نباشد و مربي ومشوق و معلم و هادی براه حق در کار نباشد مردمان در ورطه تحیر و هرج و مرج و بی بهره شدن از نظم و نظام و علوم دنيويه و دینیه چنان گرفتار شوند که از مقاصد زندگانی و امور معاشیه و معاديه مهجور گردند که در اندک زمانی دچار هلاك ودمار و مزدور قبور شوند یکی از معانی بیشمار و حصر این باشد که اگر زمین از برکت امام و جنبه یلی الخلق امام نباشد.

با این کثرت معاصی و فسق و فجور و کفر و شقاق وزندقه و نفاق بایستی از تنعم روی زمین محروم شوند و از روی استحقاق وخبث طينت و ثقل معصیت و بخامت در شکم زمین جای گرفته نابود شوند و صفحه زمین از پلیدی و نحوست و شآمت ایشان آسایش بگیرد پس چنان است که اهل خود را فرو برده باشد .

شیخ احسانی علیه الغفران میفرماید ازین حدیث شریف معلوم میشود که عترت جميع ائمه علیهم السلام هستند و از وجود رسول خدای صلى الله علیه و آله همین معلوم میشود.

اگر چه گاهی باصحاب کساء بواسطة ظواهر پاره اخبار تبعاً اختصاص می گیرد و باقی ائمه صلوات الله عليهم من جهة اللزوم داخل هستند.

و اینکه میفرماید عترت از کتاب خدای جدائی نمی گیرند معنی آن این است که ایشان در تمامت احوال خودشان و اعمال و احوال و افعال و معتقدات

ص: 360

خودشان از آنچه کتاب خدای و رسول خدای امر فرموده است در صغیره و کبیره ودقيقه وجلیله بیرون نمیشوند .

و اینکه فرمود کتاب خدای نیز از ایشان مفارقت نمیگیرد معنی آن این است که ظاهر نمی گردد از قرآن مجید حقی برای احدی از آفریدگان در جميع احوال واقوال و اعمال و اعتقادات در ظاهر و باطن و نه ظاهر ظاهر و نه باطن باطن و نه تأويلى و نه باطن تأویلی و نه قصه و داستانی و نه مثالی و نه اعتباری و نه استدلالی و نه اخباری و نه حکمی و نه علمی و نه غیر این جمله از آنچه مطابق شرعی واقعی و وجود باشد مگر بخود ایشان و از ایشان و برای ایشان .

راقم حروف گوید خداوند تعالی چنانکه فرموده است :

لا رطب ولا يا بس الا في كتاب مبين يأكل في كتاب مبين وغير ازین که در قرآن بر این دلالت می کند.

پس ازین معنی چنان بر می آید که آنچه ما يحتاج تمام آفریدگان و صلاح دنیا و آخرت و بقای ایشان و تکمیل و ترقی ایشان و راجع بعلوم دينيه ومعارف يقينيه وارشاد و ارائه طریقه مستقیم و هدایت به نجات نعیم وصیانت از درکات جحیم و خدا و رسول و خدا و رسول و پیغمبر و امام شناسی است در قرآن موجود است.

اما فهم هیچکس بمعنای باطنیه و فنون معنويه ومحكم ومتشابه وناسخ و منسوخ آن جز کسانی که بعلوم فاخره الهیه ممتاز هستند نمیرسد و از تأویل و تفسیر و تعبیر آن از روی حق و حقیقت آگاهی ندارد و خدای تعالی رسول خود را که صاحب شریعت و محل نزول وحی و نور الانوار خاص و سر الاسرار مخصوص خود فرمود حافظ و مبین و مفسر آن و مجری احکام آن گردانیده است .

پس همان طور که این قرآن تا آخرالزمان باقی است اهل تعبیر و تفسیر آن که راسخون فی العلم هستند نیز باید باقی باشند ولازم وملزوم یکدیگرند

ص: 361

پس نمی شاید که بهمان اصحاب کسا انحصار داد اگر چه رسول خدای و انت طاهرين صلوات الله عليهم نور واحد و همه اصحاب هستند اما بر حسب ترتیب ظاهر و تأویب در آنزمان منحصر بآن پنج تن بود.

واگر انحصار آن باطنی باشد رشته امر گسیخته مردود و مقصود از

میان میرود .

حتی اینکه بعد از امام یازدهم حضرت امام حسن عسکری علیه السلام نمی شاید جهان بي امام باشد و نوبت بامام غایب حضرت صاحب الامر علیه السلام ميرسد وچون آنحضرت را نوبت ظهور رسید تمامت احکام و اوامر و نواهی و مندرجات قرآن الهی همه موقع اظهار نداشته است ظاهر و معمول خواهد شد این است که در است که قرآن در زمان آن حضرت به آسمان میرود و این اشارت بآن است که آنچه باید و شاید آن حضرت ظاهر میفرماید ودین یکی میشود و درجه تكميل بحد كمال کمال میرسد .

چندانکه هر چه مکتوم بود و تقاضای ظهور نداشت بدست آنحضرت بمقصد ظهور میرسد و دیگر حاجتی بآن نیست اما در عصر هيچ يك از ائمه عليهم السلام نفرموده اند قرآن به آسمان میرود زیرا که ادای حقوق و حدودش کاملا نشده است.

شیخ احسائی میگوید عترت بمعنی فرزند مرد و ذریه او است که از صلب او است و ازین جهت است که ذریه محمد صلی الله علیه و آله و سلم که از علي و فاطمه صلوات الله عليهما با دید گشته اند ذريه محمد صلى الله عليه و آله و سلم نامند .

ابو العباس تغلب میگوید با ابن اعرابی گفتم پس حتی قول ابی بکر که در سقیفه بنی ساعده گفت ما عترت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم می باشیم چیست اراد بلدته و نصيبة و محمد صلی الله علیه وآله وسلم لا محاله فرزندان فاطمه صلوات الله عليهم هستند و دلیل بر این همان بازگردانیدن ابو بکر میباشد که حامل سوره برائت

ص: 362

شده بود و گرفتن بحکم خدا از او دادن به علي علیه السلام و مأمور شدن آنحضرت بآن سفر و ابلاغ جماعت و فرمایش رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم که لا يبلغها عنى الا انا ورجل منی امر پروردگار بر این رفته است که این سوره را از جانب من ابلاغ نمی تواند نمود مگر خود من با مردی که از خود من یعنی نقش من و مانند من باشد پس رسول خدای آن سوره مبارکه را از ابوبکر بگرفت و بعلی علیه السلام بداد .

و این معنی نیز پوشیده نیست که رسول خدا که بر تمامت اسرار واقف است نه آن است که بر این مسئله آگاه نبوده بلکه میخواست شأن این دو نفر و شدت اتصال و مقام علی علیه السلام را بر مردمان مکشوف دارد و اگر ابوبكر من حيث النسب داخل عترت بود گرفتن سوره برائه را از وی و دادن به علی علیه السلام محال بود .

چه ابوبکر در شمار مسلمانان و اصحاب و اعیان آن عصر بود و در حمل

آن سوره شریفه خلافی یا عصیانی از وی روی نکرده و بعلاوه در حضرت رسول خدای سمت مصاهرت داشت و اگر امر و فرمانی بدو میشد روسیاهی نداشت پس چگونه توهین و تخفیف او را می شمردند .

پس ثابت می شود که نسباً از عترت نیست و به آن سبب از وی ماخوذ و على علیه السلام را بحمل آن مأمور فرمود پس مدلل گردید که عترت علي بن ابيطالب و ذریه آنحضرت از فاطمه و سلاله پیغمبراند که دوازده تن میباشند اول ایشان علي و آخر ایشان حضرت قائم صلوات الله وسلامه عليهم هستند بهرگونه معنی که عرب در کلمه عترت یاد کرده است .

و شیخ احسائی براي هر معنی مناسباتی یاد کرده است که بازگشت بمعنی مقصود است .

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در ذیل خطبه مبارکه و آخر قد سمی عالماً وليس به تا بآنجا که میفرماید و بنیکم عترت ابيكم وهم ازمة الحق والسنة الصدق الى آخره.

ص: 363

می گوید عترت رسول الله اهل آنحضرت هستند که از همه کس بآنحضرت نزدیکتر و نسل مبارك رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میباشند و آنانکه گفته اند عترت بمعنی و هط است که به معنی گروه کمتر از ده مرد و قوم و قبیله مرد است بیرون از صحت است .

و اینکه ابوبکر در روز سقیفه یا بعد از آن روز فرمود مائیم عترت رسول خدا و بضية الهى فقاءت عنه برطريق مجاز است زیرا که ابوبکر و آنجماعت نسبت بانصار عترت آن حضرت هستند نه بطریق حقیقت چنانکه مثلا عدنانی که به قحطاني مفاخرت میورزد میگوید من پسر عم پیغمبرم و مقصودش این نیست که حقیقتا پسرعم آنحضرت هستم بلکه بر حسب اضافه و نسبت به قحطانی این عم آن حضرت میشود و ابوبکر را بهیچ تاویلی نمیتواند در شمار عترت آورد چه رسول خدا آورد چه آنحضرت در مقامات و مقالات دیگر منکشف و معین ساخته است که مراد از عترت چه کسانی هستند چنانکه سبقت نگارش یافت.

و ابوبکر که گفت نحن عترت رسول الله ومكلمه متكلم مع الغير و جمع گفت معلوم است که مقصودش مفاخرت و مجازاً بوده است چه اگر چنین باشد باید جمعی کثیر بیرون از شمار در شمار عترت باشند و این با اینکه رسولخدای فرمود عترت من اهل بیت من هستند چگونه میباشد مگر اینکه عترت را در موقع تكلم ابوبکر به معانی دیگرة نزل دهیم والا هیچ درست نمی آید که ابوبکر داخل عترت مذکور باشد.

و اما خيرة باعراب مذکور بمعنی مختار و برگزیده و مراد رسول خدای صلى الله عليه وآله و وصف آن حضرت است چنانكه فرمود يا علي لا يعرفك الا الله و انا ولا يعرفنى الا اله و انت ولا يعرف الله الا انا وانت ای علی نمیشناسد تو را غیر از خداوند و غیر از من و نمیشناسد مرا مگر خدا و غیر از تو و نمیشناسد خداي را جز تو و ازین پیش باین حدیث و بیانات آن اشارت رفت .

ص: 364

و از اینجا معلوم می شود که جمیع خلق که بعد از ایشان هستند ایشان را بکنه معرفت و شناسائی که در خور شأن ایشان است نمیشناسند و از خارج مکشوف است که ائمه طاهرین صلوات الله عليهم سوای سایر مخلوق هستند .

زیرا که ایشان وارث تمام آنچه به محمد وعلي صلوات الله عليهما و آلهما وصول و ورود یافته میباشند و از جمله معلومات که از جمله این موصولات معرفت نفوس خودشان است .

و شیخ احسائی بعد از خبر مذکور اشارت باین کلمات خطبه امیر المؤمنين در روز غدیر و جمعه و اشهدان محمداً عبده ورسوله استخلصه في القدم علي ساير الأمم علي علم منه انفرد عن التشاكل والتماثل من انباء الجنس الى آخره وبيانات رقیقه مینماید.

هر کس خواهد در آنجا نظر بگشاید رب العالمين رب عبارت از مالك و صاحب و سید و مصلح و مربی و مدیر و منعم است و این احکام هفت گانه معانی است برای رب و چون بعالمین مضافاند فایده آن در مالك و مربی وسید و مصلح و مدیر و منعم ظاهر می شود .

و اما صاحب چون مراد بآن مالک باشد در این موقع مذکور اراده میشود و اگر معنای مشتق از مصاحبت باشد اطلاقش بر خداوند سبحان نیز جایز است به معنی اینکه حضرت پروردگار با همه چیز است و به معنی محیط بر هر چيزي است .

چنانکه در دعاء وارد است یا صاحب كل نجوي و منتهى كل شكوى

کل یعنی یزدان تعالی نزد آن حاضر و محیط بان و مطلع بر آن است والذى بامره تقومت النجوى .

و چون در این مصاف معنی مربی و مصلح و مدیر و منعم ملاحظه شود چون اضافه خیره برسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم تأمل نمایند مشکوف می آید که آنحضرت به امر خداوند سبحان مربی تمام مخلوق و اصلاح کننده مفاسد ایشان و مدبر است

ص: 365

برای ایشان بآنچه صلاح ایشان است از حیثیت اوامر و نواهي و تادیبات ارشاديه که سبب آن بحضو آن بحضوظ و بهرههای خودشان از حیثیت درجات و مقامات عالیات نایل می شوند.

یا باین معنی است که خداوند سبحان عمت نواله بواسطه شدت اعتنائی که به تربیت بندگان خود دارد و حسن تدبیری که برای ایشان و اصلاح ایشان و اعطای نعم جزیله که در حق ایشان میخواهد اختیار فرمود از میان ایشان برای ایصال این خیرات بعموم مخلوقات بهترین آفریدگان خودرازیرا که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم به آنچه صلاح نظام و دین و دنیای ایشان و نفوس ایشان است شديد العناية است .

چنانکه خداوند تعالی خبر داده است در این آیه شریفه باین اوصاف حمیده کمالیه که در عالم امکان برای احدی دیگر ممکن نمی شود فرموده است لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم .

و عالمين بفتح لام جمع عالم است و اسم لما يعلم به كالخاتم لما يختم به و غلبه دارد این لفظ بر آن چیزی را که صانع سبحان به آنچه ما سوی الله است به آن عالم است یا اینکه عالم است برای ذوی العلم از ملائکه وثقلين وبقولى در اینجا مراد به آن ناس و مردم است.

زیرا كه هر يك از افراد ناس عالم مستقلی است چه آدمی نمونه از عالم کبیر است در پیکر و وجود او موجود است از افلاك وزمین و اقوات آن و آنچه در آن است از جبل وشجر ومطر و برق ورعد ونبات وغير ذلك از آنچه بوجود آنها بشناس خالق راه توان یافت .

شیخ محمود شبستری قدس سره در باب هفتم رساله مرآة المحققین در تطبیق آفاق و انفس می فرماید بدانکه مجموع عالم بعضی ظاهر و بعضی باطن است و آنچه ظاهر است از عالم افلاك و عناصر و موالید و آنچه باطن است از عالم نفوس و

ص: 366

عقول وارواح است و مردم را نیز ظاهر و باطن میباشد ظاهر چون بدن و قوای ظاهر مانند چشم و باطن چون قوتهائی که به آن قوتها ادراك اشياء نماید مثلا قوت بینائی و بویائی و شنوائی و غیر هم آنچه یزدان تعالی فرمود :

سنريهم اياتنا في الافاق وفى انفسهم حتى يتبين لهم .

مراد از آفاق عالم ظاهر است یعنی عالم اجسام و مراد از انفس عالم باطن است یعنی ارواح و آن آیات نزد محققان آیاتی است که حق سبحانه و تعالی به موسی بن عمران علیه السلام داده بود چنانکه میفرماید ولقد آتينا موسى تسع آيات بينات .

ما در این کتاب همان نه آیات را بیان کنیم در عالم ملك ظاهر و باطن وعالم ظاهر را ملك خوانند و عالم باطن را ملکوت نامند.

پس به حقیقت آن آیات هجده باشند نه در عالم ملك و نه در عالم ملكوت و این نه آیات که در عالم ملك است يكي افلاك و چهار عنصر و ششم انسان و هفتم حیوان و هشتم نبات و نهم معدن است و نه آیات ملکوت يكي نفس كل كه عبارت از ملکوت افلاک است .

و چهار ملك مقرب كه عبارت از جبرئیل و میکائيل واسرافيل وعزرائيل

که است و این چهار ملکوت عبارت از چهار عنصرند و ملکوت انساني نفس او است و آن نه مواليد ملكوت هر يك نفس او است و نه آیات در ملك و ملكوت این است که در رشته بیان آید و چون آدم نسخه عالم است و عالم موجود است در آدم پس این نه آیات در آدم می باید .

و آن نه آیات که در آدم است عبارت از دو چشم و دو گوش و دو سوراخ بینی او و دو دست و يك دهن او است و این نه بجای افلاك وعناصر ومواليد است و آن نه آیات باطنی عبارت از قوت بینائی و شنوائی و بوئیدن و چشیدن و سودن و اندیشه و نگهبانی و کمان و پندار است و نه آیات ظاهر و ظاهر و باطن این بود .

ص: 367

اکنون دانسته باشی ظاهر عالم را آفاق بزرك و باطن عالم را انفس بزرك نامند و ظاهر آدم را آفاق كوچك و باطن آدم را انفس كوچك خوانند و بعد از آن آیات آفاق بزرگ را با آفاق كوچك مطابق نمایند تا هر دو یکی شوند و بعد از این تطبیق معلوم آید که آدم به حقیقت همان عالم است و عالم بحقیقت آدم است.

اما بزرگ آنگاه از عالم کثرت به عالم وحدت رسند و معنی این آیه شریفه که یزدان تعالى فرمايد هو الاول والآخر والظاهر والباطن وهو بكل شئي علیم معلوم گردد و محققان در این مقام گفته اند .

جان مغز حقیقت است تن پوست ببین *** در کسوت روح صورت دوست ببین

هر چیز که آن نشان هستی دارد *** یا پر تو اوست یا اوست ببین

اکنون بدانکه بجای افلاك و عناصر چهارگانه پنج حس ظاهر در وجود

آدم است .

چنانکه گوش بجای افلاک است و چشم بجای آتش و بینی بجای هوا و دهان بجای آب و دست بجای خاک و این مناسبت را دلایل بسیار است از آن مجموع دلایل یکی آن است که اگر افلاک نگردد از آب حیوان حاصل نشود. و همچنین گوش که بجای افلاک است اگر نباشد در ذائقه که بجای آب است نطق حاصل نشود .

زیرا که گرما در زاده گنگ هم هست چه هر حدیثی از راه گوش در ثرود از دهن بیرون نیاید ازین جهت است که هر گروه همان که در کودکی شنیده اند همان زبان را میدانند فرزند عرب هندی نداند و ترک بر زبان عرب عالم نباشد .

پس معلوم شد که تا کلام بگوش اندر نشود از زبان بیرون نشود.

ص: 368

یعنی اگر گوش یعنی نیروی شنیدن نباشد سخن نباشد و نیز اگر افلاك نباشد حیوان نباشد و مناسبت چشم بآتش این است که اگر آتش نباشد هیچ گیاهی از زمین سر بر نکشد و جانب کمال نگیرد.

هم چنین اگر چشم نباشد از دو دست کتابت حاصل نگردد و این خود در نهایت ظهور است .

پس در این عالم بزرگ بواسطه افلاك از آخشیج آب حیوان شود و نبات بواسطه آتش بکمال رسد و این حالت بمیانجیگری هوا باشد .

همچنین در عالم كوچك بدستیاری گوش و چشم و بویایی نگارش بادید آید و این نیز بمیانجیگیری بینی نباشد چه اگر بینی نباشد نشاید نفس برزدن ودم بر کشیدن و این حالات میسر نگردد .

پس باین برهان معلوم شد که گوش بجای افلاک و چشم بجای آتش و بینی بجای هوا وذائقه بجای آب و دست بجای خاك است الى آخر البيانات قوله علیه السلام ورحمة الله وبركاته .

شیخ احسائی میفرماید شاید مراد برحمت در این مقام رحمت مکتوبه

است که خالص از جمیع مکاره عدل و متخلصه کرم را و فضل باشد و این رحمت خاصه بمؤمنین و این صفت رحیم است .

امير المؤمنين صلوات الله علیه میفرماید رحیم بعباده ومن رحمته خلق مائه رحمه جعل منها رحمة واحده فى الخلق كلهم فيها تتراحم الناس و رحم الوالدة ولدها ونحن الامهات من الحيوانات على اولادها فاذا كان يوم القيامة اضاف هذه الرحمة الواحدة الى تسع وتسعين رحمة فيرهمها انه آية محمد صلی الله علیه وآله وسلم ثم يشفعهم فيها يحبون له الشفاعة من اهل الله حتى ان الواحد ليجئى الى مؤمن من الشيعة فيقول له اشفع لى فيقول له اى حق لك علي فيقول سقيتك يوماً ماء فيذكر ذلك فيشفع له فيشفع فيه ويقوم آخر فيقول انا لى عليك حق فيقول ماحقك فيقول استظللت بظل جدارى ساعة في يوم حار .

ص: 369

فيشفع له فيشفع فيه فلا يزال يشفع حتى يشفع في جيرانه وخلطائه ومعارفه وان المؤمن اكرم على الله تعالى مما يظنون خدای سبحان نسبت به بندگان خود رحيم است و از رحمت خود صد رحمت بیافرید.

راقم حروف گوید بعید نیست که اینکه گاهی پاره با پاره ای گویند صد ر حمت بر تو باد باین سبب باشد بالجمله میفرماید خدای تعالی ازین صد رحمت ي-ك رحمت در تمام خلق مقرر فرمود و در اين يك رحمت و برکت و میمنت آن مردمان با هم دیگر به ترحم و تراحم می روند و مادر بافرزند خود برحمت ومهر و عطوفت می رود و ما در حیوانات بر اولاد خود شیر بخش و مهر ورز می گردد و چون روز قیامت قیام گیرد اين يك رحمت بآن نودونه رحمت دیگر اضافه می شود و شامل حال امت محمد صلی الله علیه وآله وسلم می گردد .

و از آن پس مقام این است بجایی میرسد که در هر کس از اهل ملت دوستدار شفاعت شوند شفاعت ایشان به عقل و در پیشگاه کبریا پذیرفته می آید .

چندانکه تنی چند مؤمنی از شیعه میآید و می گوید در حق من شفاعت نمای آن مؤمن میگوید تو را بر من چه حق است می گوید روزی در دار دنیا تو را آب نوشانیدم و این مطلب بیاد مؤمن میآید و در حق او شفاعت می نماید و شفاعتش در حضرت احدیت مقبول میشود و دیگری نزد مؤمن می آید و خواستار شفاعت میگردد مؤمن میفرماید تو را چه حقی است بر من .

می گوید یکی روز که گرم بود در سایه دیوار من ساعتی بسایه بگذرانیدی مؤمن بشفاعت او زبان میگشاید وقبول میگردد و دامنه این کار چنان پهناور میشود که مؤمن در حق همسایگان و مصاحبان و معارف خود شفیع میشود و مؤمن در حضرت خدای تعالی اکرم از آن باشد که گمان میبرند .

و رحمت به معنی عطوفت و ایصال فضایل یا دفع مکاره یا عبارت از حیوة در عالم غیب بلکه در عالم شهادت و به معنی مغفرت است .

ص: 370

فعلى الأول والثانى قوله عليه الصلوة والسلام يا بارى خلقى رحمة بي وكان عن خلفى غنياً البته عطوفت با نیاز به نیازمند از راه رحمت و تفضل محض است و علی الثالث قوله تعالى لاعاصم اليوم من امر الله الا من رحم وعلي الرابع قوله تعالى فانظر الى رحمة الله كيف يحى الأرض بعد موتها وعلي الخامس قوله تعالى الا انهم قربة لهم سيد خلهم الله في رحمته ان الله غفور رحيم و بركت محركة .

بمعنی نمو و فزونی و سعادت است در قاموس می گوید و بارك علي محمد و آل محمد یعنی ادم له همیشگی و پیوستگی و فزونی ده آن تشریفات و کراماتی را که به آنحضرت عطا فرمودی و تبارك الله يعني تقدس و تنزه پس عطف نمودن کت را بر رحمت افاده مینماید تنمیه و فزایش رحمت خدای را در حق ایشان و دعائی است که بندگان یزدان در حضرت سبحان برای فزونی سعادت مندی ائمه طاهرین صلوات الله عليهم در تقرب ایشان و تابعین ایشان بحضرت باری تعالی می نمایند. و این معنی روشن است که مراتب عاليه جليله ائمه طاهرین در حضرت رب العالمین بجائی پیوسته و رسیده است که مزیدی بر آن متصور نیست چه بحد کمال است و اگر مزیدی داشته باشد از رتبت کمالیت خارج است و مجملا رفع رتبة کمالیت را نمیتواند نمود و مصداقی برای آن البته هست و معلوم است که از ائمه طاهرین علیهم السلام که با صادر اول و نمایش نخست و تابش اول از يك نور هستند در پیشگاه خداوند سبحان برتر و نزدیکتر و گرامی تری نیست پس بناچار باید مراتب عالیه ایشان بحد کمال باشد و نقصانی در آن تصور نشود چه اگر تصور باشد باید این حد کمال را در مقام دیگر احتمال داد و هیچ آفریده نیست که بر ایشان اقدم و اشرف باشد پس ثابت شد که این مقام مخصوص بخودشان است و نسبت زیادت مراتب دنيويه وغلبه وظهور ایشان است بردشمنان و بر افراختن و بلند نمودن کلمة الله تعالی است و این نیز برای ما و صلاح حال ما میباشد الى آخر العبارات .

قال عليه السلام السلام علي ائمة الهدى المه بياء وهمزه جمع امام است و

ص: 371

در اینجا بمعنى مقصود و دلیل و هادی و راهنما و مقدم و پیشوا است چه ایشان برای هر چیزی و طلب و ادراك هر چیزی خوب و نيكو قصد کرده می شوند و خلق جهان را مقصود و مرجع و مآب میباشند و براه نجات و رستگاری و سعادت ونيك بختی و نجاح و پیروزی و بر خود داری بحاجات روی بدیشان آورند و حضرات سامیات ایشان مقصود و مقصد تمام خلق جهان باشد و ایشان پیشوای جهانیان هستند خواه دیگران به زبان بیاورند یا نیاورند و بدانند یا ندانند آفتاب در کار خود

و تربیت اشیاء می تابد خواه برایشان معلوم باشد یا نباشد.

هدي بمعنى ارشاد و دلالت و راهنمائی است هداه یعنی ارشده و دله متعدی بنفس میشود مثل اهدنا الصراط المستقيم ومتعدى بلام میشود مثل قول خدای ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم و متعدی بالی میشود مثل و یهدى الى صراط المستقيم.

بعضی گفته اند هدایت فرمودن خدای تعالی بر چند نوع و گونه است و از هر شماری و احصائی بیرون و افزون است لکن در اجناس مرتبه انحصار میگیرد نخست افاضت و اعطای قوائی است که بنده خدای بواسطه آن قوی در اهتداء بسوی مصالح خود تمکن می گیرد مانند قوای عقلیه و حواس باطنه ومشاعر ظاهره.

دوم نصب دلایل است که فارق بین حق و باطل ومميز بين صلاح وفساد است

سیم هدایت و راه نمایندگی بارسال رسل و انزال کتب است

چهارم این که سرائر را بر قلوب بندگان منکشف و اشیاء را کماهی بایشان بدستیاری وحی و الهام و خوابهای صادق می نماید و این قسم هدایت فرمودن بانبياء واولياء صلوات الله عليهم اختصاص یافته است وطلب هدايت وغيرها من المطالب گاهی بلسان قول گاهی بلسان استعداد است آنچه به لسان استعداد باشد مطلوب از وی تخلف نجوید و البته به مطلوب خود نایل وواصل شود و آنچه به لسان قول ولسان استعداد نیز بالسان قول موافق گردد به استجابت میرسد و اگر موافق نباشد قرین اجابت نمی گردد .

ص: 372

و شیخ احسانی در این مقام بیانات مبسوطه و دفع ایرادات وارده میفرماید و در پایان آن میگوید فاياك ان تخرج عن هذه الدرعة الحصينة ولاء اهل بيت محمد صلی الله علیه وآله وسلم فانه من التفت عن هذا السمت المستقيم فكانما خر من السماء فتخطفه الطير او تهوى به الريح في مكان سحیق پس قول حضرت هادی علیه السلام سلام باد برائمه هدي مراد این است که ایشان خودشان ائمه هدی و خودشان هدی و مرشدین

وهاديان بهدي هستند

چنانکه خداوند تعالی با پیغمبر خود میفرماید قل هذه سبيلي ادعو الى الله علي بصيرة انا و من اتبعنی پس این دقیقه که به آن اشارت کردیم از این راه همان راه محمد صلی الله علیه وآله وسلم است که يدعو فيه الى الله تعالى و اين راه و طریق اهل بیت آن حضرت علیهم السلام و ایشان هستند ائمه و پیشوایانی که یهدون بالحق و به يعدلون و حاصل آنچه ادله مقتضی آنست این است که حضرات ائمه معصومين عليهم السلام از جانب خدای سبحان مهدی هستند ولا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و ایشان بدستیاری فضل و عنایت ازلی ایزدی آفریدگان را بحضرت یزدان راهنمائی میفرمایند و آخر الامر به مطلوب و بسوی آنچه به مطلوب میرسند میرسانند بلکه خود ایشان مطلوب هستند و مطلوب ثواب ایشان است و ظاهر اضافه ائمه بسوى هدی اختصاص است و الواقع كذالك زيرا كه ائمه طاهرین علیهم السلام با حق و حق با ایشان و در ایشان و بایشان و از ایشان و برای ایشان است پس هدی از ایشان جدائی نجوید و ایشان از آن مفارقت نیابند.

و شیخ احسائی بعد از آن بیانات مبسوطه و این کلمات مذکوره میفرماید فافهم نيك بفهم آنچه را برای تو بر طریق اجمال یاد کردیم چه در این کلمات جمع نمودم برای تو تفسیر ظاهر و باطن را و باطن باطن را وليس طلب ازيد من هذا و هیچ طلب و خواهشی افزون و اشرف ازین نیست و نتواند باشد.

مجلسی اول حضرت شیخ المشايخ شيخ محمد تقى اعلى الله درجاته در معنی سلام مذکور میفرماید سلام الهی باد بر شما ای پیشوایان هدایت چنانکه در دعای

ص: 373

حضرت سید الانبياء و المرسلين صلی الله علیه وآله وسلم از طرق خاصه و عامه متواتر است که خداوندا دایر گردان حق را باعلي هر جا كه علي برود حق با او باشد پس هر جا که ایشان میروند هدایت با ایشان است و یا پیشوایان هدایت کنندگان که گویا نفس هدایت هستند چنانکه در اخبار متواتره در تفسیر ولكل قوم هاد وارد است که مراد ائمه هدي صلوات الله عليهم باشند که تا پایان روزگار فروغ افزای عالم و آدم و راهنمای امم باشند و اگر زمانی بیاید که امامی نبود هدایت را بگشاید بایستی هر که در آنزمان و عصر بمیرد کافر مرده باشد.

چنانکه در اخبار متواتره از طرق عامه و خاصه وارد است که رسولخدای صلى الله علیه و آله فرمود هر کس بمیرد و امام زمان خود را نداند بعنوان کفار مرده است.

و فخر رازی در این مقام بطریق تمسخر میگوید سپاس خدای را که اگر بمیرم مانند مردن جاهلیت نمرده ام و امام خود را میدانم که خلیفه عباسی است که همیشه بفسق و فساد مشغول است و اگر از روی اعتقاد گفته است محل تمسخر اطفال است مشهور است که از محقق دوانی پرسیدند که امروز امام کیست که یاد او را وجوباً بدانیم گفت اما بر مذهب اهل سنت و جماعت پرناك و اما بر مذهب شیعه حضرت مهدی آخر الزمان صلوات الله علیه است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود که ظاهر خواهد شد و عالم را پر از عدل و داد خواهد کرد از آن پس که آکنده از ظلم وجور شده باشد و دلایل عقلیه و نقلیه وارداست که می باید در هر زمانی اما می باشد زیرا که لطف برحق سبحانه واجب است که با وجود معصوم بطاعت نزديك و از معصیت دورند و آنچه خدای تعالی و وجود واجب است واجب بجای آورده است.

و اینکه معصوم ظاهر نمی شود بتشأم اعمال امت و وجوه دیگر است که خدای سبحان میداند و احادیث متواتره از رسول خدای و ائمه هدى صلوات الله علیهم وارد است که هیچ زمانی خالی از حجت نیست و انتفاع خلایق از معصوم در حال غیبت معصوم از قبیل انتفاع بخورشید است که سحابی حایل آن شود .

ص: 374

در کتاب برهان اللغه می نویسد پرناك بضم اول وسكون ثاني و نون بالف کشیده و بکاف شخص جوان و آغاز عمر را گویند و نیز نام طایفه ایست از ترکان این بنده را گمان چنان است که مراد ازین طایفه همان طایفه مغول چنگیزی باشد چنانکه در تاریخ صفویه بعضی از امور قاجار را که در آن از منه در شمار سرداران و فرمان گذاران بزرگ بوده اند پرناک می نامیدند یعنی از آن طایفه چه نسبت قاجاریه نیز به چنگیز خان و امیر تیمور گورگان میرسد.

و در پایان این مسطورات مذکوره از پاره تحقیقات و بيانات برای تبیین و توضیح مطالب سابقه کناری نمیجوئیم و میگوئیم کفر بضم اول وسكون فاء وقياس بفتح آن است بمعانی عدیده مختلفه وارد است یکی ضد ایمان و مقابل مسلمان و پوشیدن حقوق نعمت و انکار نبوت و مخالفت اوامر ونواهي حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله وسلم و گور و تاریکی شب و ناگرونده و ناسپاس و تکذیب خاتم الانبياء صلوات الله عليهم در آنچه آورده است و بر همین قبیل معانی که در کتب لغت و كليات ابى البغاء مشروحاً مسطور است و هر يك بهر معنی که مذکور شده است چون بحقیقت آن بروند از شئونات نفوس عاليه بشريه و تصدیق عقلای سالم العقل خارج است و این معنی است که یزدان تعالی چنانکه در خبر وارد است كل مولود يولد علي الفطره حتى يكون ابواه يهودانه وينصرانه ويمجسانه .

فطرت به معنی خلقت است فطر بفتح به معنی آفرینش و آغاز کردن است و بعد از آن قرار دادهاند برای خلقت قابله مردین حق را علي الخصوص صاحب مجمع البحرین میگوید معنی این است که کل مولود يولد على معرفة الله و الاقرار به لاجرم هیچکس را نیابند جز اینکه اقرار دارد باینکه او را صانعی است و اگر چه آن صانع را بعد از آنکه نام او است بنامد یا دیگری را با او معبود خود سازد فلو ترك عليها لاستمر علي از ومها و اگر عدولی از آن بنماید بسبب آفتی از تضلیل و یهودی و نصرانی و مجوسی گردد بالعرض است و خلقت او بر آن نبوده است و شرحش مفصل است و ما چون باستشهاد یاد کردیم بهمین قدر کافی است .

ص: 375

پس معلوم شد خدای تعالی با آن رحمت و حکمت و عدل و عطوفت شامله هیچکس را کافر یا مشرك يا زنديق يا ملحد خلق نفرموده است و اگر خود خلق فرموده بود ابلاغ انبیاء و ارسال رسل و ایفاد کتب چه بایست زیرا که هیچ مخلوقی نتواند در فطرت و خلقت تغییر بدهد و ذاتیات رادیگرگون کند و خدای نیز عقوبت كفار و جاحدین و منکرین را روا نمیداشت چه بر حسب فطرة و خلقتی است که خدایش بر آن آفریده است فطرة الله التي فطر الناس عليها ونيز مکشوف است که هیچ مخلوقی تا از آسمان و جانب حق سبحان افاضت نیابد از صلاح امر معاش و معاد خود بی خبر است و اگر بی خبر باشد و دچار چهل

و عدم علم که عاقبتش بهلاك ابدی انجرار میگیرد گردد مظلوم خواهد بود.

پس واجب است که از جانب حق دستوری بایشان برسد که موافق آن دستور وقانون و ناموس رفتار نمایند و موجبات آسایش و آرامش و ترقیات و تکمیلات نفوسیه ظاهریه و باطنيه وصورية ومعنويه ايشان در هر دو جهان فراهم و بگوهر معرفت که علت غائى خلقت و ادراك درجات عالیه نفسانیه انسانیه است فايز شود و این حال منحصر بآن است که در دبیرستان بزدانی کتب سبحانی را معلمين علوم ربانی بتدریس و تعلیم پردازند و تلامذه جاهل را عالم نمایند.

و چون عالم شدند البته طبعاً جز به طریق اسلام و ایمان که اسباب تقرب بحضرت یزدان و ترقی و تکمیل است و خود نیز محسوس خواهند کرد نمیروند و سایر طرق را که موجب ضلالت و تهلکه و گمراهی و شقاوت است متروك میدارند از تمام هلاكتها وشقاوتها وضلالتها و غفلتها و ترك منافع و طلب مضار و خواهش مفاسد و غفلت از مصالح به جمله بواسطه ظلمت جهل و لطمه جهالت است که دو گیتی را ویران و مستحق نیران میگرداند و ازین است که فرموده است مات ميتة الجاهليه شامت جهل و وخامت نادانی است که آدمی سنگ و چوب را خود میسازد و سازنده و معبود خودش می پندارد زیان جهالت است که آدمی احسن را با سوء میفروشد خسارت جهل است که آدمی بهشت را بدوزخ

ص: 376

تبدیل می نماید از زبان نادانی است که آدمی نادان را بردانا و دشمن را بر دوست و ظلمت را بر نوروفانی را بر باقی و مرجح را بر غیر مرجح و شقاوت را بر سعادت و جهل رابر علم و دانی را بر عالی و هر چیز بد را برخوب می گزیند.

و اگر این انسان بی چاره ظلوم جهول هادی و معلم و مربی نداشته باشد بنگرید برچه حال و برچه سوء مآل خواهد بود و اگر در پیشگاه خالق حکیم عادل عليم رحیم قادر زبان بتظلم در آورده جواب او چیست پس برای خدای واجب میگردد که پیغمبران و کتابها و اولیاء و پیشوایان دین که از هر جهت ممتاز و و برگزیده خداوند بی نیاز هستند بفرستد تا این مردم بیچاره جاهل را از ورطهای خطرناك ومعارض هلاك وكورى و کور باطنی برهانند و بفيوضات ابدی و اسباب ترقیات سرمدی است نایل سازند.

وبر فعل حكيم ايراد نشود بلكه والله الحجة البالغه مصداق یابد و اين معنى عقلا و نقلا معین است که عظمت و کبریای حضرت کبریا و حکمت او از آن برتر است که تمام نفوس بحضرت الهيتش بلا واسطه مستفيض شوند و تقرب یا بندچه کسانی که باید باین مقام برسند دارای خمیر مایه و استعداد و روح و نور و فطرت ولیاقت و بضاعت دیگر اند حبنبه يلى اللهي کاری آسان و برای هر نوع مخلوقي حاصل نیست لاجرم یزدان تعالی معدودی را که در خزائن علوم خود برای ادراك این مقام کریم مقرر و مستعد ولایق گردانیده بود رتبت نبوت و ولایت و خلافت و وصایت و امامت داد و ازین است که میفرماید پیغمبر و امام از جانب حق معین و منتخب میشوند چه لیاقت این امر جز بعطیت خدای مقتدر نبود و اگر جز این باشد شایسته ابلاغ احکام الهی و کتاب آسمانی و تفسیر و تاویل وضبط و ربط و حفظ و صیانت آن نخواهد بود پس بهر دوری ولی واجب است .

و چون چنین باشد البته سلطنت و امارت معنوی خدایی جز برای این طبقه منتجبين يزدانی منعقد نبود و ایشان میتوانند معلم و مبلغ وحاكم وامير باشند و مردمان را از ورطه هلاك و جهل و دمار بحیطه بقا و علم و وقار نایل

ص: 377

سازند و بمعارف ایزدی واصل گردانند و البته تاجهان باقی است عالم نتواند آنی اما می باشد چه اگر خالی بماند مفاسد مذکوره بروز نماید و ایراد بر فعل حکیم کل گردد اگر دنیا و محالی که از نورشمس مستفیض و به نور قمر مستفید است مدنی بر آید و محروم بماند میبینیم چه مفاسد و مخاطر روی میدهد.

پس چگونه میتواند از شمس حقیقی که یکی از اشعه بی حد و حصرش همین ماه و آفتاب است مهجور شود و چون این مسئله معلوم گشت معین میشود که علم وفروز معرفت جامع جميع این مسائل و مانع هر گونه مخالف است و این علم ربانی است پس در هر زمانی نزد هر کس باشد امام است خواه امام ظاهر ياغايب و این غایب نیز از انظار اغیار است و الا انظار ابرار همیشه در تمام آناء لیل و

نهار بزیارت انوار مبارکه امام و اسرار امامت و علامات ولایت برخور دارند.

و مرا عقیدت چنان است که علماي هر طبقه که به هوش و ادراك وفراست و انصاف حقیقی ممتاز باشند هرگز به ترجیح بلا مرجح وتفضيل مفضول برفاضل تصدیق نکنند و اگر به سبب اقتضای وقت یا تقیه یا اعراض شخصیه سخنی گویند از روی قلب و باطن امر نیست چنانکه روایانی که از خود مخالفین وارد است بر این مطلب دلالت دارد و از اینجا معلوم شد که وجود مبارك صاحب الامر عجل الله تعالی که نور یزدان و باعث سکون زمین و آسمان و حفظ ودایع خداوند

سبحان است .

البته باید تاپایان جهان خواه غایب یا ظاهر بماند و اگر جز این باشد مفاسد عظیمه در دین و اهل دین ظهور گیرد که دنیای مردم و آخرت ایشان را بفساد افکند و این مخالف عدل و حکمت حکیم مطلق است و ازین هم که بگذریم اگر مردم بضلالت بیفتند زحمات سابقه صاحب شریعت و ائمه طريقت نيز باطل و ناقص میشود پس اگر بعضی دانایان پاره کسان را نایب یا خلیفه پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم خوانند راجع بغلبه و شؤنات ظاهریه دنیویه است.

و این گونه مردم در حکم سایر سلاطین و امرا و حكام و قضاة و عمال

ص: 378

یا علمای روزگارند منتهای امر تفاوتی با هم نسبت بعلوم و فضایل و شونات رسميه دنیویه مکتسبه یا طبیعیه دارند و ارتباطی بعوالم معنويه الهيه و علوم و مقامات مو هو به ربانیه بهیچوجه از وجود و جهتی از جهات ندارد و اگر هم پیدا نمایند از رشحات سحاب مکارم و قطرات بحار مراحم بی پایان خود ایشان است و الله اعلم حيث يجعل رسالته .

قال علیه السلام ومصابيح الدجى مصابیح جمع مصباح است و مصباح به معنی سراج است و سراج به معنی آفتاب و چراغ مرکب از آتش و روغن است و در اینجا مقصود چراغ است دجي بضم دال مهمله جمع دجيه بضم دال و سکون جیم است که به معنی ظلمة است و معنی ظاهر این عبارت این است که سلام الهی بر جمعی باد که چراغها هستند در شبان تاريك و برحسب باطن معانى مختلفه یاد کرده اند مجلسي اعلى الله مقامه در ترجمه آن می نویسد سلام بر جمعی باد که چراغها هستند در تاریکیهای شبهای ضلالت که به نور هدایت ایشان عالمیان هدایت یافته و براه حق میروند .

شیخ احسائی بیانات مفصله میکند و بآیه شریفه نور استشهاد مینماید که ازین پیش در طی این کتب مبارکه مبسوطا مذکور نموده ایم و باز مینماید که تمام هدایتها و کشف ظلمات و دفع جهل و ضلالات و هرگونه انارت و هدایت بطرق مستقيمه حقه و چاره ظلمات عدم و شك و جهل وفناكه از نخست در موجودات بود و دجیه عبارت از آن است با نوار طیبه ساطعه مبار که ایشان که در عوالم وجود جوهری الم وجود جوهرى الهی هستند و سایر مردم بوجود این گوهر همایون قوام و قیام به جمله عرض هستند فروز و رجوع دارد چنانکه این شعر را شاعر در حق امير المؤمنين صلوات الله عليه عرض کرده است.

یا جوهراً قام الوجود به *** الناس بعدك كلهم عرض

در دایره وجود موجوعلي است *** و همچنین لمؤلفه

گر نبودی علی نبودی هیچ *** هیچ چیزی جز این بهیچ هیچ

ص: 379

علت هر چه هست هست علی *** در نبودی نشان نبود از هیچ

گوهر آفرینش است علي *** اندرین کارگاه پیچا پیچ

خود قيام وجود هست بدو *** او کلان است و جمله کیچا کیچ

قال علیه السلام و اعلام التقى اعلام جمع علم است مثل اسباب جمع سبب

بمعنی نشان و کوهی است که بواسطه آن راه را شناخته میدار پس حضرات ائمه هدی اعلام عالیه و جبال راسیه و کوههای کلان بلندر اسیه هستند که طریق و سبیل تقوی بوجود مبارك و نمود همایونی ایشان شناخته می گردد تقی با ضم تاء فوقانی وقاف در اصل وقاء بوده است و او را به تاء تبدیل نمودند و چون لا شمسیه بر آن داخل کردند در آن ادغام نمودند و در فعل هر وقت تاء افتعال بر آن داخل شد آن تاء در آن تاء مدغم میگردد و گفته میشود اتقی تیقی مثل افتعل يفتعل و در تقوى الله سه معنی ووجه مذکور داشته.

یکی از آن وجوه سه گانه که احسن این سه وجه است این است که معني تقوي الله آن است که خدای را اطاعت نمایندوعصیان نووزند و اورا شکر گویند و کفران نجویند و همواره بیاد او باشند و فراموش نگردانند و این وجه از حضرت ابی عبدالله عليه السلام مروی است ووجه دوم مجاهده در راه خدای است ولا تأخذه فيه لومة لائم و أن يقام له بالقسط فی الخوف و الامن و این بیان از مجاهد است و جه سوم باین معنی است که از جميع معاصی خدائی پرهیز گیرند و این وجه از ابوعلي جبائی مروی است و این هر سه وجه در این کلام خداوند سبحان مندرج است که میفرماید و اتقوا الله حق تقاته و تقى بمعنى خشیت و بیم از خدای تعالی است در غیب هنگام و ملاحظه سطوت جبروت واز این باب است قول خدای واتق الله و سيجنبها الا تقى.

و همچنین تقی به معنی تعظیم و استشعار جلال و بزرگی شان وسعت کبریای

ص: 380

یزدان کریم است و ازین باب است قول سبحان رحيم المسجد اسس علي التقوى يعنى يعظما الشعائر الله و عظيم شأنه.

و نیز تقى بمعنى طاعت و عبادت خالص است باینکه از هرچه منافی امر خداوند متعال است پرهیز جویند و به ترسند و ازین باب است آیه شریفه و تزودا فان خير الزاد التقوى یعنی خوب ترین کارها این است که محض رضای حق و تقرب به پیشگاه حق وادراك مثوبات حق بطاعات خالصه گرایند واصل در آن تطهیر ظواهر و منزه داشتن قلوب است برای قیام بخدمت محبوب.

چنانکه خدای تعالی میفرماید ومن يطع الله ورسوله و يخش الله ويتقه فأولئك هم الفائزون و تقوی سه گونه است یکی تقوی عوام است که عبارت از بجای آوردن واجبات و ترك محرمات باشد و دیگر تقوی خواص است که فعل واجبات و مندوبات وترك مكروهات است و دیگر تقوی خواص الخواص است و آن عبارت از بجاي آوردن واجبات ظاهره که شریعت حقه متضمن آن است .

چنانکه اهل عصمت علیهم السلام تقریر آن را از آنچه خدای و شرع خدای مقرر داشته و وصی به نوحاً و ابراهیم و موسی و عیسی و سایر انبیاء علیهم السلام بآن وصیت نهاده اند و مراتب تقوى في نفسه و باعتبار کسانیکه عامل به تقوی هستند مختلف است و حد و حصری برای آن نیست و در هر رتبه رتبه آنانکه اهل تقوی هستند از علمای آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم کسانی را در می یابند که بر آن رتبه حاضر و بر طرق آن دلالت کننده و ظلمات احوالش را فروز بخشنده وسلوك مسالك صبغه آن را آسان گرداننده و سالکش را بر آن سلوك او اعانت نماینده و موانع را مرتفع کننده و قابلیات و مقبولاتش را تمام گرداننده بلکه ایشان در هر رتبه از تقی کشاننده اهل تقوی و پیشوایان ایشان هستند در تعلیم و آموز کاری طالبان تقوى الى آخر البيانات.

قال علیه السلام وذوى النهى ذوى جمع ذى به معنى صاحب و بیشتر استعمال آن در مقام شرف و ثناء است اما کلمه صاحب در شرف وثناء ودر ضداین هر دو متساوياً استعمال میشود پس هر وقت در چیزی در هر دو حالت مدح و ذم بخواهند استعمال

ص: 381

نمایند ذو برای مدح و صاحب برای دم استعمال میشود و هر وقت مقام مقتضی مدح و ثناء در هر دو حالت باشد ذو استعمال میشود در غیب و لطیف و باطن و استعمال میشود صاحب در شهادت و غلیظ و ظاهر .

مثال اول قول خدای تعالی است در مقام ثناء و ذالنون اذ ذهب مغاضباً ودر مقام نکوهش و عيب قال تعالي فاصبر لحكم ربك ولا تكن كصاحب الحوت ومثال ثاني تبارك اسم ربك ذي الجلال و الاکرام و در دعاء وارد است یا صاحب کل نجوی منتهى كل شكوى و من الثاني ذو النهى لان النهى في الغيب واللطيف و الباطن .

نهى بضم نون جمع نهيه نصم نون است و به معنی عقل است و ازین روی عقل را تهیه نامیدند که صاحب عقل و خرد از قبایح نهي ميكند يا صاحبش را بخودش یعنی بعقل میرساند و بده باز میگردد و صاحبش بجهت محبتش قبایح را متروك و باختيارانش او امر را بجای می آورد و از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مرویست نحن والا لو النهى مائیم سوگند صاحبان نهی وعقل وعلم .

راوی این خبر عمار بن مروان که گفت از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه از این آیه شریفه ان في ذلك لايات لاولى النهى بيرسیدم و آنجواب مذکور را بفرمود میگوید عرض کردم فدایت کردم معنی اولی النهی چیست فرمود آن چیزی است که خبر داده است بآن رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم و از آنچه بعد از آن حضرت از ادعا کردن ابو فلان خلافت و قیام بامر خلافت را و دیگر بعد از او و ادعا نمودن سومین بعد از آن دو تن و بنی امیه پس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را به آن خبر داد و چنان است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم علی علیه السلام را خبر داد و چنانست که از علي علیه السلام بما خبر رسید در آنچه بعد از آن حضرت از ملک و پادشاهی در بنی امیه و غیر از ایشان است .

پس این آیتی که خدای تعالی در کتاب یعنی در قرآن مذکور فرمودان فى ذالك لايات لاولي النهي پس مائيم اولى النهي كه علم این جمله بتمامت به ما رسید و ما امر خدای را صابر شديم فنحن قوام الله علي خلقه و خزانه علي دينه نخزنه و تستره و نكتم به من عدونا كما اكنتم رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم حتى اذن الله له

ص: 382

في الهجرة وجاهد المشركين فنحن على منهاج رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم حتى يا ذن الله لنا في اظهار دينه بالسيف و ندعوا الناس اليه ونضر بهم عليه عوداً كما ضربهم رسول الله صلى الله عليه و آله بدا .

و این معنی از معانی اولی النهى است یعنی کسانیکه علوم تمام خلق بایشان پایان می گیرد یا منتهی میگردد بسوی ایشان علم بخلق چنانکه این حدیث شریف بسوی آن اشارت مینماید و نیز در این کلمه که فرمود حتى يا ذن الله لنافی اظهار دينه بالسيف و ندعوا الناس اليه ونضر بهم عليه عوداً كما ضربهم رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم بدءاً اشارت بظهو حضرت قائم صلوات الله علیه است چه بعد از حضرت امام حسن علیه السلام هیچ امامی ظهور بسیف نمیکند مگر حضرت قائم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه جماعت زیدیه که با مامت زید فائل هستند بهمین علت است که خروج بسيف نموده و ما حکایت او را در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام مبسوطا ياد کردیم و از معانی ذوالنهی این است که آنکسانی هستند که نهایت و پایان هر چیزی میباشند.

و در زیارت وارد است که لیس وراء الله و ورائكم منتهی یا باین معنی است تنتهى اليهم الامور یا اینکه اذا انتهى بكم الى حقايقهم فامسكوا فهم ذو و العقول الكامله لاسواهم جز حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم کسی صاحب عقل كامل نیست و اصل مسئله این است :

که عقل یکی است و آن عقل محمد صلی الله علیه وآله وسلم است و این گوهر خرد و آفتاب نور بخش عقل در ذات والاسمات و وجود حقایق نمود صادر اول تابش نخست محمدی صلی الله علیه وآله وسلم جلوه ظهور و بعد از آن در ولی خداوند ودود علي علیه السلام و بعد از آن در امام حسن و بعد از آن در امام حسین و از آن پس در وجود مسعود حضرت قائم و بعد از آن در ذات بابرکات حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا صلوات الله وسلامه عليهم الى آخر الدهور والادوار آشکار آمد .

و این جوهر عقل گرامی هر چند یکی است اما در وجود مبارك ائمه

ص: 383

معصومین علیهم السلام تعدد پیدا مینماید مانند تعدد بدل مثال آن این است که محمد صلی الله علیه وآله وسلم مانند چراغ و علی علیه السلام چراغی است که اشتعالش از آن چراغ است پس محمد صلی الله علیه وآله وسلم قبل از علی علیه السلام و بعد از آن وجود علي مساوی است محمد صلی الله علیه وآله وسلم را و علی قبل از حسن و بعد از آن و جود حسن متساوي با علي وعلي هذا القياس سایر ائمه هدى صلوات الله عليهم براین تعبیر و ترتیب هستند .

پس تعدد نمی پذیرند مگر در تعلق مانند مثل چراغ زیرا که سراج در حیثیت ناریت و در تاریکی است و هر وقت چراغهای دیگر از آن مشتعل گردد آتش را تعددی جز باعتبار تعلق نیست و علی علیه السلام در این کلام حکمت نظام خود انا من محمد كالتضوء من الضوء اشارت فرموده است و اگر متعدد گردد این تعدد بر حسب اختلاف است چنانکه اگر ثانی ظهور اول باشد مانند نور است از منير يا مشكك باشد مانند اختلاف اجزاء نور است به سبب قرب و بعد از آن از منیر فامنا كماً ورتبة متعدده اما این نوری که عقل ائمه هدى صلوات الله عليهم است براین حالت نیست .

چه شيء واحد است و اگر من حيث الرتبة مختلف شود باعتبار تقدم متقدم از خود ایشان است مثل پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم همانا پیغمبر از حيث كميت متفق و متحد است هر چند از جهت رتبة اختلاف حاصل شود و ازین سبب است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر ائمه هدی علیهم السلام برای چیز فزونی نگیرد مگر در تقدم خودمن حيث الذات و بر این گونه است سایر تفاضلی که در میان ایشان است و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را از چه تفاوتی عظیم در کار است لکن نور وارد بر این حقیقت شریفه بعينه و كلية وارد على حقيقته علي وعلي حقيقته الحسن و الحسين والائمة وفاطمه عليهم اجمعين السلام .

چنانکه هر وقت چراغی از چراغی افروخته آید نه اینکه از اول بدوم انتقال یابد تا خلق هر اولی لازم شود و نه اینکه ظاهر گردد برثانی تا این ظهور ضعیف و ناقص باشد و ثانی با اول در این نور مساوی نباشد بلکه همه آن يك

ص: 384

معصومین علیهم السلام تعدد پیدا مینماید مانند تعدد بدل مثال آن این است که محمد صلی الله علیه وآله وسلم مانند چراغ و علی علیه السلام چراغی است که اشتعالش از آن چراغ است پس محمد صلی الله علیه وآله وسلم قبل از علي علیه السلام و بعد از آن وجود علي مساوی است محمد صلی الله علیه وآله وسلم را و علی قبل از حسن و بعد از آن و جود حسن متساوي با علي وعلي هذا القياس سایر ائمه هدى صلوات الله عليهم براین تعبیر و ترتیب هستند .

پس تعدد نمی پذیرند مگر در تعلق مانند مثل چراغ زیرا که سراج در حیثیت ناریت و در تاریکی است و هر وقت چراغهای دیگر از آن مشتعل گردد آتش را تعددی جز باعتبار تعلق نیست و علی علیه السلام در این کلام حکمت نظام خود انا من محمد كالتضوع من الضوء اشارت فرموده است و اگر متعدد گردد این تعدد بر حسب اختلاف است چنانکه اگر ثانی ظهور اول باشد مانند نور است از منير يا مشكك باشد مانند اختلاف اجزاء دور است به سبب قرب و بعد از آن از منیر لاختلافها كماً ورتبة متعدده اما این نوری که عقل ائمه هدى صلوات الله عليهم است بر این حالت نیست .

چه شيء واحد است و اگر من حيث الرتبة مختلف شود باعتبار تقدم متقدم از خود ایشان است مثل پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم همانا پیغمبر از حيث كميت متفق و متحد است هر چند از جهت رتبة اختلاف حاصل شود و ازین سبب است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر ائمه هدی علیهم السلام برای چیز فزونی نگیرد مگر در تقدم خودمن حيث الذات و بر این گونه است سایر تفاضلی که در میان ایشان است و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را از چه تفاوتی عظیم در کار است لکن نور وارد بر این حقیقت شریفه بعينه و كلية وارد على حقيقته علي وعلي حقيقته الحسن و الحسين والائمة وفاطمه عليهم اجمعين السلام.

چنانکه هر وقت چراغی از چراغی افروخته آید نه اینکه از اول بدوم انتقال یابد تا خلق هر اولی لازم شود و نه اینکه ظاهر گردد برثانی تا این ظهور ضعیف و ناقص باشد و ثانی با اول در این نور مساوی نباشد بلکه همه آن يك

ص: 385

شی واحد است و اینکه بعضی از ایشان افضل از بعضی هستند بجهت تقدم فاضل است فبالتقدم بوجوده حقيقة به غیر از آن افضل است و در همین تقدم باین معنی مذکور فضلی است عظیم امیرالمؤمنین علیه السلام باین سبب فرمود انا عبد من عبيد محمد صلی الله علیه وآله وسلم و گاهی اطلاق میشود بر روحی که هومن امر الله است

و در عیون الاخبار چنانکه سبقت نگارش یافته است از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود ان الله عز وجل ايدنا بروح منه مقدسة مطهرة ليست بملك لم تكن من احد ممن مضى الامع رسول صلی الله علیه وآله وسلم وهى مع الائمة منا نسددهم و تفوقهم وهو عمود من نور بيننا وبين الله عز وجل بدرستیکه خداوند عزوجل مؤید داشت ما را بروحی از خودش که مقدس و مطهر است و این روح نه آن است كه ملك و فرشته باشد با احدی از گذشته گان نبوده است مگر با رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و این روح با ائمه و پیشوایانی که از ما هستند میباشد یعنی باخود ما جماعت ائمه هدی که از نسل رسول خدا و علی مرتضی و فاطمه زهرا میباشیم میباشد و این روح مسدد و موفق میکرد اندایشان را و این روح عمودی است از نور در میان ما و خداوند عزوجل .

شیخ احسائی میفرماید اگر بگوئی روایات کثیره وارد است که این روح از زمان حضرت آدم تا خاتم با جماعت انبیای عظام صلوات الله عليهم اجمعین بود و جمع این خبر تا این اخبار دلالت بر آن مینماید که این روح جز با رسول خدا و ائمه هدى عليهم الصلوة و السلام چنانکه مذکور شد نبوده است در جواب میگوئیم جمع میان این دو خبر از دو وجه است .

وجه اول این است که این روح که با انبیاء بوده بواسطه این انوار ساطعه مباركه الهيه است و فی الحقیقه با انبیاء نبوده است چنانکه گویند غلام زید باذن زید که سید والای اوست بعمرو سود میرساند و بر این غلام صدق میکند که وی با عمر و نبوده است و اگر عمرو را سودی رسانیده است باذن و دستوری آقایش بوده است و این امري ظاهر و مطلبی آشکار است دوم این است که این

ص: 386

ملك يعنی روح مذکور بوجهی از وجوه و نمایشی از نمایشهای خودش باجماعت پیغمبران گذشته بود و از حيث كليه و تمام الوجوه خودش جز با محمد و آل محمدصلی الله علیه وآله وسلم نبوده است و ما مبین داشتیم که این روح يا ملك همان عقل است .

چنانکه در حدیثی که در باب عقل از کتاب کافی در کتاب احوال حضرت ابي جعفر باقر صلوات الله عليه مسطور داشتيم لما خلق الله تعالى العقل التنطقه ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادير ثم قال و عزتی و جلالی ما خلقت خلفا هو احب الى منك و لا اكملتك الا فيمن احب الي آخر الخبر سبقت نگارش و بیان گرفت پس پس قول خدای تعالی که میفرماید تو را جز در آنکس که محبوب من است کامل نمی سازم مبین میگرداند که خدای عقل را جز در وجودمبارك محمد و آل محمد علیهم السلام رتبت کمال نمی بخشد چه این محبوبیت را هر وقت مطلق بگردانند جز درباره محمد صلی الله علیه وآله وسلم متبادر نمي بخشدالی آخر بيانه في وجه التشابه بين الملائكه.

راقم حروف گوید در این کلمه مبار که مذکوره و ذوى النهى و ساير تعبیرات و استشهادات و بیانات مسطوره چون بدقت نظر و رقت فکر اندر شویم ای بسا لطایف مبانی و ظرایف معانی و ترایف اشارات و نظایف کنایات که میتوان استدراك نمود یکی آن کلمه طیبه مذکوره که در زیارت وارد است ليس وراء الله و ورائكم منتهی الی آخره که در این مسئله ائمه هدى سلام الله تعالى عليهم را با تمام ما سوى الله حتى انبیای عظام علیهم السلام را داخل نمی فرماید و این انتهارا بیرون از خدای لایزال بی آغاز و بی انجام بایشان اختصاص داد و هیچ آفریده را برای فهم حقایق ایشان اجازت نداد و حكم بامساك و سكوت داده چنانکه برای احدي از ماسوی الله یعنی تمام موجودات و کاینات نمی شاید تفکر در ذات باری تعالی نمایند بلکه تفکر در صفات خدای را مجاز هستند چه ما سوى الله را هيچ راهي باين فهم و عقل و علم و عرفان و این تصور و تفکر نیست هر چه بیشتر تعقل و تفکر نمایند بیشتر در بحار تحیر و اندیشه های گوناگون که هيچيك برای این شخص جز مزید سرشکستگی و آشوب ذهن و آسیب عقل و پراکنده شدن خیال تا گاهی که به

ص: 387

مقام جنون برسد حاصلی ندارد دچار و مستغرق می شود .

ما للتراب ورب الارباب مخلوق را با خالق و ممکن را با واجب و محاط را

با محيط وفاني را باباقی چکار است .

و اینکه فرمود عقول كامله ائمه هدى عليهم السلام هستند نه دیگران و آنانکه سوای ایشان میباشند پس معلوم شد که غیر از ایشان هر که خواهد شد دارای عقل کامل نیست بلکه ذی عقلی نسبت بایشان از حیثیت عقل ناقص است و چون چنین باشد البته بالطبع و الفطره و الحقيقة الوجودية معلم و رأس و مقدم ومثواى حقیقی تمام ماسوى الله ایشان هستند و جماعت انبیا و اولیا و ملائکه و اصناف مخلوقات ایزدی برحسب حقیقت و باطن امر در تبعیت ایشان محبول و مفطور میباشند چه هر ناقصی به کامل و هر عالمی با علم حاجتمند است و اگر با فاضت او نایل و در مقام استفاضه برنیاید بدرجه کمال و ترقی مقامی که مستعد آن هست باندازۀ شأن و رتبت و بضاعت وجود است نخواهد رسید و از مقام جهل وظلمت و استدراك لطایف حقایق و معارف دقایق کاملا بیرون نخواهد رفت.

و اینکه شیخ احسائي میفرماید اصل مسئله این است که عقل یکی است و آن عقل محمد است صلی الله علیه وآله وسلم برای این است که اطلاق هر چیزی نظر بفرد دارد چه اگر بناقص رجوع نماید از درجه کمال خارج است و چون رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم حب الله و منظور نظر مقدم و مخصوص و نخست محبوب الهی است .

و نیز چنانکه خدای میخواهد و میفرماید که عقل از همه چیز در حضرتش محبوب تر است.

لاجرم این محبوب را که در حقش میفرماید بتو ثواب و عقاب مینمایم و جز در آنکس که او را دوست میدارم درجه کمال نمی بخشم برای حبیب خود که بر تمامت موجودات تقدم و تفوق رتبه و شأن دارد و همه بطفیل او موجود شده اند و مسؤل بالاصاله خداوندی در تمام امور اوست میخواهد و در هیچ مخلوقی جز در این وجود مبارك و جماعت ائمه هدى صلوات الله عليهم که از نسل و ذریه مبارك هستند بحد كامل نمیرساند و چون دیگران ازین حد کامل محروم و باین گوهر محمود که سر آغاز هر محبوب است کامل نایل نیستند پس آنکس که

ص: 388

دارای حد کامل است محتاج و نابع و مطیع هستند پس عقل كل صلی الله علیه وآله وسلم وجوباً و عقلا رئیس و حکمران و مقتدا و مطاع تمام ماسوی الله است و در هر کس عقل و دانش و نور کمالی هست از اشعه آفتاب نور بخش عقل آنحضرت و اولیای آن حضرت صلوات الله عليهم است.

و گاهی این عقل را روح و گاهی نور میخوانند و اول ما خلق میشمارند وميفرمايند ملك و فرشته نیست و با احدی از گذشته گان جز رسول خدا و ائمه هدی علیهم السلام نمی باشد و اگر انبیا عظام دارای آن باشند بواسطه ایشان است و بالحقیقه با انبیاء نیست یعنی هر تراوشی هست و استفاضه برای انبیاء و استناره ایشان حاصل شود از نور محمد صلی الله علیه وآله وسلم باندازه شان و منزلت ایشان است ولم یکن بكلية الا مع محمد صلی الله علیه وآله وسلم.

مجلسی اول عليه الرحمه میفرماید نهمیه به معنی عقل کامل است چون عقل کامل از تمامت بدیها باز میدارد و صاحبان خود را بر تمام افعال پسندیده دلالت و هدایت میکند چه هر قدر عقل کاملتر باشد حقایق اشیاء بآن نسبت مییابد و میفهمد و چون عقول ایشان بانوار الهی منور شده است همه عقل شده اند و حقایق هر چیزی چنانکه هست در حضرت ایشان مکشوف گردیده است و اینکه در کلام پاره از محققین مذمت عقل وارد است مراد از آن عقل جزوی است که امور سفلیه دنیویه را فهم میکند که در اصطلاح حدیث عبارت از مکر و شیطنت که او را بریاضات و مجاهدات تصحیح کرده باشند آن عقلی است که به اسبابی که قرب پیشگاه یزدانی را حاصل توان کرد مایل است از علوم حقيقيه و معارف يقينيه و اخلاص در اعمال و عبادات و طاعات و مرتبه بعد از مرتبت بر قلب انبياء واوليا علیهم السلام نزدیک میشود و چون بعد از پیغمبر ما پیغمبری نیست مانند پیغمبران سابق میشود چنانکه فرمود علمای امت من مانندا نبياي بنی اسرائیل هستند اما عقول ائمه معصومین صلوات الله علیهم در خور خودشان است و همینطور که رتبت و معارج ایشان باعلی درجات کمال پیوسته است عقول ایشان در مراتب عقول است بعد از عقل پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و از این پیش در طی کتب ائمه هدی سلام الله تعالى عليهم كراراً بمعنى است

ص: 389

عقل و روح و نور وكيفيات وحيثيات باخبار و احادیث و بیانات شافیه اشارت کرده ایم.

قال علیه السلام واولى الحجي وسلام الهی باد بر صاحبان فطنت و عقل شیخ احسائی میفرماید اولی بروزن رمی مبنى للمفعول است در نصب وجر واولو ابروزن عبك در حالت رفع وو او در دو حالت داخل میشود .

منا با الى حرف جر است فرق داشته باشد و بر همین حال است در لفظ اولو او اولاء واولئك واولات تا میان این کلمات و آنچه شبیه به اینها است در صورت و نقش فرق باشد .

و به این جهت این و او را و او نارقه نامیدند گفته اولوا جمعی است که برای آن لفظی از واحدش نیست و برخی گفته اند اسم جمع است واحدش زو می باشد و اولات در مؤنث است ذات واحد آن است و اولا جمع است و ممدود واولاء خوانده میشود.

یا اینکه واحد آن در مذکر ذو است و در مؤنث ذه ومعنى ذو ازین پیش در ذوى النهی مسطور شد .

و حجى بكسر حاء مهمله وجيم بمعنی جمع عقل است احجاء بروزن الاء جمع آن است و اولى الحجي اصحاب عقول هستند و نحيل ذلك على ذى حجى يعنى ذى عقل شیخ احسانی در بیان معانی حجى وتطبيق بشؤنات ائمه علیهم السلام بیانانی دارد هر کس خواهد استطلاع خواهد نمود .

قال علیهم السلام وكهف الوری سلام الهی باد بر کسانیکه پشت و پناه خلایق هستند در دنیا و آخرت کهف بفتح كاف وهاء هوز وفاء غاري است وسیع در کوه اگر كوچك باشد غار می نامند .

واگر در کوه مانند خانه منقور شده باشد کهف خوانند و مراد در این مقام پناه گاه و ملجأ است .

در حدیث وارد است الدعاء كهف الاجابه كما ان السحاب كهف المطر

يعنى ان الدعاء منطنة تضمن الاجابه كما ان السحاب تضمن المطر و معنی این است که ائمه ملجأ ورى یعنی ملجأ خلق هستند و مراد بوری خلق هستند و مراد بخلق

ص: 390

در اینجا مردم میباشند و ظاهر لغت و عبارت این است و ازین جهت گفته اند که بودن ایشان ملاذ چیزی را که مناسب افهام باشد و اگر نه بحسب باطن و حقیقت امر پناه وملجأ تمامت مخلوقات هستند و هیچکس مستثنی نیست .

چنانکه حضرات انبیای عظام علیهم السلام هر وقت دچار زیانی میشدند بایشان ملتجی میشدند و بوجود مبارک ایشان شفاعت میخواستند و شفاعت ائمه اطهار صلوات الله علیهم در حق انبیای عظام علیهم السلام پذیرفته می شد.

چنانکه در امالی صدوق عليه الرحمة بمعمر بن راشد سند میرسد که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم مردی یهودی در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بیامد و در حضور مبارکش بایستاد و همینظر به آن حضرت تند میکرد فرمود ای یهودی چیست حاجت تو عرض کرد تو فاضل تر هستی یا موسی بن عمرانی که خداوند با او تکلم فرمود وتورية وعصارا بر او نازل ساخت و دریا را از بهرش بر شکافت و ابر را سایه بانش گردانید.

پیغمبر صلى الله عليه وسلم با او فرمود بدرستیکه برای مرد مکروه است که خویشتن را تزکیه نماید .

لکن میگویم چون آدم را خطیه دچار گشت توبت و بازگشتش این بود اللهم انى اسئلك بحق محمد و آل محمد الا ما غفرت لى بارخدای از تو مسئلت می نمایم بحق محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم که مرا بیامرزی و خدای او را بیامرزید .

نوح علیه السلام گاهی که به کشتی سوار شد و از غرق شدن بترسید عرض کرد

بار خدایا از تو مسئلت می نمایم :

بحق محمد و آل محمد مرا از غرق شدن نجات بخش و خداوندش نجات داد.

ابراهیم را چون در آتش بیفکندند عرض کرد خداوندا بحق محمد و آل محمد از تو خواستارم که مرا از آتش نجات بخشی و خداوند تعالی آن آتش را بر ابراهیم برد و سلام فرمود.

موسی چون عصای خود را بیفکند و بیمی در خود بدید یعنی از آن اژدهای

ص: 391

دمان بترسید عرض کرد بار خداوندا مسئلت مینمایم از تو بحق محمد و آل محمد که مرانجات دهی خداوند جل جلاله فرمود لا تخف انك انت الا علی از این اژدهایت آسیبی نمیرسد .

«یا یهودی لو ادرکنی موسى ثم لم يؤمن بی و بنبونی مانفعه ایمانه شيئاً ولا نفعته النبوة».

ای یهودی اگر موسی زمان مرا و دعوت مرا در یابد و به من و پیغمبری من ایمان نیاورد ایمانش هیچ چیز برای او سودمند نیست و از پیغمبری خودش منفعت نیابد .

«يا يهودى ومن ذريتى المهدى اذا خرج نزل عيسى بن مريم النصرته وقدمه وصلى خلفه».

ای یهودی و از ذریت و نسل من مهدی است چون خروج و ظهور نماید عیسی بن مریم از آسمان فرود آید تا او را یاری نماید و در عقب سرمهدی نماز بگذارد یعنی با مامت مهدی نماز کند و عیسی مأموم باشد .

راقم حروف گوید حضرت موسی و سایر انبیای عظام از روز ازل با حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه وآله وسلم ایمان بنحو ایقان آوردند اگر ایمان نیاورده بودند چگونه در مقامات مضار و مصیبات عظیمه بحضرتش ملتجی میشدند معلوم است اگر حضرت ختمی مرتبت برای ایشان دارای رتبتی نبود که تقدم و تفوق دریاست و سروری می داشت .

چنین پیغمبران بزرگوار با شؤنات رسالت و نبوت و اولوالعزمی چگونه

بایستی در چنین مواقع بآ نحضرت بلکه ذرية طيبه آنحضرت که حضرات معصومین صلوات الله عليهم اجمعين باشند النجاء می بردند .

پس بایستی بر مقامات عالیه آن حضرت و نقرب آنحضرت بخداوند تعالی و تقدم بر ساير مخلوقات و دارائی رتبت خاتمیت و دین مبین خاصه خداوند تعالی - که عبارت از دین اسلام است باخبر باشند و چون باخبر شدند چگونه ایمان به

ص: 392

و اگر امت پیغمبری دیگر مخاطب میشد نام پیغمبر او را میبرد و حضرت خليل الرحمن علیه السلام که قبل از موسی بن عمران است خود را مسلم میخواند و ان من شيعته لابراهيم خود را شیعه علی بن ابیطالب علیهما السلام میشمرده است و بهمین جهت است که میفرماید از ذرية من مهدی علیه السلام است که چون خروج نماید عیسی علیه السلام برای نصرت فرود میآید و او را برای امامت مقدم میسازد و خودش در عقب سر او نماز میگذارد یعنی عیسی بن مریم که آخرین انبياي صاحب شریعت و اولی العزم قبل از نمایش اسلام است با مهدي صاحب الزمان كه خاتم

که الاوصيا صلوات الله عليهم است میگرود و او را مقدم بر خود میدارد و به تبعیت او ماموم میگردد .

و چون عیسی چنین کند باز نمود آید که حضرت صاحب الزمان صلوات الله عليهما با داشتن مقام نبوت و شریعت و کتاب آسمانی و شأن و جلالت از حضرت خاتم الاوصياء مقامش فرود تر و آنحضرت امام و پیشوای او و مقتدای او ورئيس و مطاع اوست چه اگر چنین بودی بامامت آنحضرت نماز نمی گذاشت و در شمار یاران و پیروان آنحضرت نمی گردید و در این شأن و مقام جناب صاحب الامر که مقام خاتم الاوصیائی دارد بارسولخدا که رتبت خاتم الانبياء دارد حالت تساوی پیدا میکند .

چه گاهی که عیسی علیه السلام که از انبیای بزرگوار مرسل اولى العزم وملقب به روح الله است این حال و این ماموریت را ادراک نماید معلوم است اگر سایر انبیای عظام و فرستادكان ملك علام هم در عصر حضرت صاحب العصر بیایند بایستی با مامت آنحضرت نماز گذارند و بنصرتش قیام ورزند و اگر حضرت حجة الله تعالي عجل الله فرجه برایشان برتری و رتبت مطاعیت نداشت ایشان را خداوند مامور نمی فرمود که بامامت او نماز گذارند و او را پیشوای خود گردانند و این پیشوائی و امامت

آنحضرت که به محض عدالت تنها است چه انبیای کرام همه دارای جهت کمالیه

ص: 393

عدلند و در عدل ایشان نقصانی نیست بلکه بسبب این است که آنحضرت اعلم و اکمل است و عدل آنحضرت هم دارای آنمقام که میفرماید بملاها عدلا بعد ما ملئت جودا و هرگز در حق هیچ پیغمبری مذکور نیست که بقدر خردلی موصوف بظلم و انحراف از میزان عدل شده باشد و اگر جز این بودی دارای رتبت ریاست و امارت و ناموس و شریعت و امت و اختیارات الهیه نمی گشت بلی البته چون حضرت صاحب الامر علیه السلام در کلیه صفات حسنه خاصه اکمل است.

لهذا دارای رتبه تقدم و امامت میشود چنانکه از این پیش در کتاب احوال حضرت امام زین العابدين علیه السلام مسطور شد که در ذیل حدیثی میفرماید اینکه ملائکه مأمور شدند که آدم علیهم السلام را سجده برند برای این بود که خدای متعال اشباح ما را از ذروه عرش به پشت آدم نقل داد و چون آدم عرض کرد اي پروردگار من چیست این اشباح فرمود اشباح افضل آفریدگان و بریات من هستند .

و اما از این پیش در طی مجلدات حالات ائمه معصومين صلوات الله عليهم بسیار اخبار و احادیث و بیانات و تحقیقات که بر این گونه مطالب دلالت دارد یاد کرده ایم.

شیخ احسائی علیه الرحمه نیز بعد از آنکه مقداری احادیث و اخبار داله برشؤنات عالیه ائمه و اختیارات تامه الهیه ایشان مذکور میدارد میفرماید چون این مسئله محقق گردید ثابت میشود که حضرات ائمه ابرار علیهم السلام ملجأ وملاذ و مرجع هر چیزی هستند که از مشیة الله تعالی بعد از ایشان از عین یا معنی جوهر یا عرض ذاتی یا صفت حال یا ظرف یا بعد جسمی یا بعد مکانی یا بعد زمانی صادر شده است.

حاصل این است که هر چیزی ملتجی بایشان میشود در جهت فقر و نیازمندی خودش و حوائج سائلین بدرگاه ایشان اختلاف میجوید و این حاجات ذوى الحوائج

ص: 394

پاره ای در خلق یارزق یا حیات یاممات است و پاره ای در نمو وغذای خوردن است و پاره ای از ایشان در بقاء وحفظ و برخی از ایشان حاجتش در طلب و امیدواری است و گروهی در استجاره ووقاء است الى غير ذلك علي حسب استعداداتهم.

این است قول علي بن الحسين صلوات الله عليهما الهى وقف السائلون ببابك ولا ذالفقراء بجنابك يا شافی یا کافی یا معافی یا ارحم الراحمين.

اگر مردم نکته فهم حقایق شناس بر این مطالب بگذرند بر بسی دقایق برخورند و بازدانند .

اگر چه ظاهر پاره بیانات و کمالات خیلی رقیق و موجب تحير و تعجب و تفکر میشود .

لكن بالجمله بر كمال قدرت و عظمت حضرت واهب الارواح ومنور الانوار ومصور الصور خداوند قادر در غالب قاهر و شئونات موهبيه ائمه علیهم السلام واعلى درجه عبوديت وتذلل وخضوع و خشوع و نهایت عبادت و اطاعت ایشان در حضرت خالق مخلوقات ورازق مرزوقات میراننده بی فنا و فانی کننده دائم البقا محتاج اليه بی نیاز زمان نماینده بی انجام و آغاز اشارت مینماید .

قال علیه السلام وورثة الأنبياء وسلام الهی باد بر جماعتی که وارثان پیغبران علیهم السلام هستند.

جناب مجلسی اول علیه الرحمه میفرماید زیرا که ائمه هدی تمام علوم و كتب وفضائل و کمالاتی را که حضرات انبیاء علیهم السلام دارا بودند حتى عصاي موسى وعمامه وبقولى لباس هارون و انگشتری حضرت سلیمان و تابوت و سکینه ومتروكات حضرت خاتم الانبیاء علیهم السلام را دارا هستند و چون بجمله از يك طينت هستند و پیغمبران سلف بر حسب ظاهر برایشان سبقت داشته اند گویا از آنها میراث برده اند .

و هر چه هر يك از ائمه سابق داشته اند مثل جفر جامع جفر ابيض وجفر

ص: 395

احمر وكتاب على بن ابى طالب صلوات الله علیه که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم املاء می فرمود و حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليهما وعلى آلهما مينگاشت وذوالفقار على علیه السلام و باقی مواریث که مخصوص امام است بامام بعد میرسد و امثال آنها مواريث انبياء صلوات الله عليهم مبسوطاً اشارت کرده است و چه زیان دارد بگوئیم اوصاف و اخلاق و آداب حمیده و معجزات عدیده انبياء صلوات الله عليهم نیز از مواریث ایشان است و ائمه هدى صلوات الله عليهم وارث آن بودهاند و هر چه همه خوبان داشته اند ایشان نیز دارند .

شیخ احسائی بعد از نقل کلمات مجلسی اول اعلى الله مقامهما میفرماید بلکه در روایت رسیده است که خدای تعالی عطا فرمود به ائمه علیهم السلام آنچه را که نیاورد و نداد به هیچکس از اهل عالمیان و مراد از بودن حضرات ائمه هدی ورثه انبیاء کرام یکی از دو معنی است یکی اینکه جمیع خواص انبیاء و آثار ایشان و متروكات مختصة بايشان للاخوة او للاغ والتعريف واقامة الدين وغيره مما اعدوه لطاعته الله تعالى ورثوه كما اشار اليه محمد تقی یعنی مجلسى اول عليه الرحمة.

و معنی دوم این است که انبیاء عظام صلوات الله وسلامه عليهم اجمعین در همی و دیناری بمیراث نگذاشتند باین معنی که هر چه از احکام دنیا بجای گذاشتند هیچ چیزی از آنها را میراث نشمردند بلکه وارث علم شدند .

پس معنی اینکه حضرات ائمه علیه السلام ورثه انبیای عظام سلام الله تعالى عليهم هستند .

این است که ایشان دارای تمام علوم انبیاء که از حیثیت و حي ملك يا الهام یا فهم و آنچه مخاطب میشود بآن حیوانات و جمادات و نباتات وهفيف و صدای بادهای شتابنده و جریان آبها و درخش برقها و آواز رعد ها و خروش و جوشش دریاها و خرمی و شکوفه درختها یعنی بر تمام این جمله ولغات والسنه مخلوقات عموماً عالم و آگاه میباشند

ص: 396

و خدای تعالی جمیع این علوم و معارفی که در سایر مخلوقات متفرق ساخته بتمامت برای حضرات معصومین فراهم ساخته فراهم فرموده با آنچه در میان هيچيك از آفریدگان خودش سوای ایشان قسمت نفرموده است.

یعنی هر چه در تمام مخلوق است ایشان داراي آن هستند بسا چیزها باشد که خداوند به ایشان اختصاص داده و سایر مخلوق را آن استعداد و لیاقت نداده است که لایق دارائی آن باشند و آن رتبت و منزلت و قابلیت را که حامل و مخزن آن توانند باشند عطا نشده است .

و در این مطلب مسطور معانی دیگر نیز هست از آن جمله این است که آنچه برای انبیای عظام علیه السلام از وجوب طاعت و عصمت و اعمال و غير ذلك ثابت حضرات ائمه معصومین صلوات الله علیهم اجمعین وارث آن هستند.

چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید علماء امتى كأنبياء بنی اسرائیل پس ایشان وارثان پیغمبران هستند در وجوب طاعت و اعذار و انذار.

و از معانی دیگر این است آنچه برای انبیای کرام ازین صفات حمیده که بآن مبعوث و به سبب آن رسول گردیده اند.

این صفات پسندیده از آل محمد صلوات الله عليهم است و از ایشان رتبت ان رقت صدور یافته و به نور مبارک ایشان موجود و بقدرت سلطنت ایشان مقدر و بعلت ثنای برایشان منتشر شده است.

پس این جمله مذکور صفات انوار ایشان ومظاهر آثار ایشان و از مختصات ایشان و خود ایشان وارث آن هستند.

چنانکه قول خداى تعالى ونحن الوارثون شاهد آن است و معنی آن در این آیه شریفه است و نجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثين .

و از آن معانی است که وجود انبیای عظام علیهم السلام از رشحات عرق نور منیر ایشان است یعنی ارواح انبیای فخام از رشحات انوار محمد صلی الله علیه وآله وسلم و علیهم خلق شده است

پایان جلد هشتم ناسخ التواريخ - حضرت هادی علیه السلام

ص: 397

فهرست مطالب جلد هشتم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقى عليه السلام

بیان پاره احوال اصحاب و مردم روزگار حضرت امام هادی علیه السلام 2

حکایت بوطير غلام آنحضرت 5

حکایت ایوب بن نوح 7

حکایت ابی علی بن راشد و مکتوب آنحضرت 9

حکایت آنحضرت با ابوهاشم جعفری 15

تربت مطهر سید شهیدان 19

مکالمه آنحضرت علیه السلام با متوکل 21

اسامی اصحاب امام هادی علیه السلام 23

توقيع حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه 33

خبر دادن امام از مرگ یکی از سرهنگان متوکل 47

در معجزات امام علیه السلام 79

تحقیق در باب غلات و علت آن 61

سبب محن وفتن و صدمات بزرگ دین 69

توقیعی از امام علیه السلام 79

رفتار ائمه علیهم السلام نسبت به غلات و نظر علامه بهبهانی 83

پاره از معجزات و خبر از مرگ واثق خلیفه عباسی 103

حکایت یونس نقاش وزرگر 115

تحقیق در حمد و شکر منعم حقیقی 118

آوردن مرغی از بهشت 121

خبر از قتل متوكل وعدم بناى عمارت 123

ص: 398

علم بموت پدر بزرگوار از مکانی دور 129

شفای کورمادر زاد 139

سخن گفتن امام علیه السلام با اسب 145

علم بآمدن باران 153

تحقیق در امر بعثت و میلاد خاتم الانبياء 161

دعای آنحضرت در شفا وقضاء حوائج 173

شفای درد چشم 177

حکایت داود ضریر 179

تکلم به زبان فارسی 183

بیان پاره ای از مناقب و ملایح و مفاخر حضرت هادی علیه السلام 185

بیان پاره ای از روایات مأثور از امام علیه السلام 192

در فضائل ده گانه ائمه و شرح زیارت جامعه 205

مقامات ائمه علیهم السلام 223

خوابدیدن مجلسى اول عليه الرحمه 233

علت گفتن صد تكبير 235

در منی سلام 241

سلام بر خواص شیعه 243

معنی عترت 245

شناخت خدا بواسطه ائمه علیهم السلام 253

فضائل علی و فاطمه و ائمه علیهم السلام 259

تحقیق در صلابت حضرت فاطمه سلام الله عليها 265

عظمت شأن ائمه علیهم السلام و اینکه ابواب خدا هستند 267

علي علیه السلام از دیدگاه پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم 273

مهبط وحی 277

ص: 399

در افضلیت قائم علیه السلام از سایر ائمه علیهم السلام 279

انبیاء و اولیاء شهدای برخلفند 289

بيانات صدر المتالهین در معنی شهداء على الناس 293

تحقیقی در شأن شیعه 317

معنی یقین و ثبات و جزم 325

روش انبیاء عظام در هدایت مخلوق 331

معنى سلالة النبيين وصفوة المرسلين 339

مدت توقف عرش بر آب 347

تحقیق درصدق توحید و شرافت انوار مبارکه ائمه علیهم السلام 351

معنىی عترت و قرآن و عترت 357

فضل علم علي علیه السلام 363

معنى رب العالمين 365

معنى ائمه هدى صلوات الله عليهم اجمعين 373

معنى مصابيح الدجى 379

اقسام تقوی 381

روحی که با پیامبر و ائمه است 385

محبوبیت عقل 387

تدين انبياء 391

تقدم حضرت قائم عج 393

ورثه انبياء صلوات الله عليهم اجمعين 395

شئونات و جلالت ائمه علیهم السلام 397

ص: 400

جلد 9

مشخصات کتاب

زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح آقای محمد بهشتی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

( 1358 ش ه - 1399 5 - ق )

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

و این خلقت ارواح انبیا بعد از آن است که مقدار هزار دهر از مدت خلفت آن انوار طيبه وما كان وما يكون آخر بر گذشته بود فاليهم ترجع الانبياء الى ان يفنوا فيهم فهم الوارثون للانبياء ولهم اعمالهم فهم يرثون اعمالهم كما تقدم پس هر وقت بگوئیم ورثه انبیاء هستند مراد باین وراثت تمام این معانی میباشد که به آن اشارت نمودیم.

ابو البقاء در کلیات و دیگر لغویین در کتب لغات مینویسند دهر دراصل اسم مدت عالم است از مبدء وجود عالم تا انقضای آن و برای عادت باقیه و مدت زندگانی استعاره میشود و متکلمین گویند دهر را فی الحقیقه وجود خارجی نیست زیرا که دهر نزد جماعت متکلمین عبارت از مقارنة حادثى به حادثی است و مقارنه اصل اعتباری عدمي است و نیز به معنی حین و ابد و مدت هزار سال است .

چنانکه در تفسیر آیه شریفه « هل أتى على الانسان حين من الدهر »

ص: 2

زمان غير ممتد غیر محدود می نویسد و در تفسیر آیه « وما يهلكنا إلا الدهر ومالهم بذلك من علم ، هلاک نمی گرداند ما را مگر مرور زمان ، یعنی گردش روز و شب و گذر روزگار پرسوز و تعب نه اینکه ملك الموت بفرمان یزدان جان ما را بگیرد و نیست مشرکان را درین گفتار بی اعتبار دانشی .

مذکور نموده اند که أبو هریره حکایت کرده است که جماعت مشرکان و ملاحده تمامت حوادث و وقایع را بروز گار اسناد می کردند و روزگار را در تمام حوادث و نوازل فاعل میدانستند چنانکه میلتان عبدی در این بیت اشارت کرده وگوید :

أشاب الصغير و افني الكبير *** كر الغداة ومن العشى

پس هر سختی و مصیبتی و مرگ و فقر و بلیتی که بایشان میرسید زبان بنکوهش روزگار و مذمت لیل و نهار بر می گشودند و دشنام میدادند و در السنه مردم روزگار بهر لغت و زبان باین معنی گذارش نموده اند و ندانسته اند که فاعل این جمله حضرت پروردگار است نه روزگار .

چنانکه از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم وارد است « لا تسبوا الدهر فان الدهر هو الله » چه روزگار که بمعنی حادث نماینده حوادث و واقع نماینده وقایع و صادر کننده صوادر و نازل نماینده نوازل خداوند قادر قاهر است نه دهر چه واضح الدلاله واگر فرض بشود که دهر فاعل است مر این اشیاء را لکن هیچ خفائی در این نیست که تمام این جمله بتقدير و ارادة و مشیت خداوند قدیر است و خداوند تعالی آنکس باشد که دهر را قوت بر فعل داده و حقیقت فعل از جانب خداوند است و معنی حدیث که دهر را دشنام ندهید این است که خداوند فاعل لما في الدهر است پس هر وقت دهر را سب نمایند این سب بر خداوند تعالى عما يقولون واقع میشود، چه خداوند قادر فعال لما یرید است.

و نیز دهر را در شمار اسماء الحسنی آورده اند ، چه در حديث أبي هريره است که خداوند تعالی فرمود يؤذيني ابن آدم بسبب الدهر و إنما أنا الدهر اقلب

ص: 3

الليل والنهار» آزار میرساند مرا فرزند آدم بسبب سب سب کردن دهر را چه من دهر هستم و شب و روز را بگردش میآورم.

و برخی گفته اند: شمردن دهر را در جمله اسماء حسنی مردود و غلط و بیرون از صحت است بلکه بمعنی مدت زمان دنیا است، جوهری در معنى لا تسبوا الدهر می گوید: آنچه از دهر بتو میرسد فاعلش خداوند تعالی است نه دهر و چون دهر را ناسزا گوئی گویا خدای را اراده کرده باشی چه ایشان نوازل را بدهر مضاف دارند پس با ایشان گفتند : فاعل این نوازل که شما را میرسد دشنام نگوئید ، چه فاعل خدای متعال است .

و در خبر است که فان الله هو الدهر ، و جماعت دهرية وزنادقه باين حديث احتجاج نمایند و گویند نگران نیستید که گویند "فان الله هو الدهر در جواب گفته اند: آیا تواند بود که احدی از اهل اسلام و مخلوقات در آباد دهر همیشگی روزگار در حضرت پروردگار قهار بناشایست زبان برگشاید و حال اینکه اعشی شاعر مشهور در زمان جاهلیت گفته است:

استأثر الله بالوفاء وبالحمد *** وول الملامة الرجلا

و خدای را بتمامت اوصاف حمیده و صفات سعیده یاد میکند و ملامت و نکوهش را شایسته دیگران میشمارد میگوید: تأویل این کلمه هو الدهر این است که از شئونات و حالات و عادات عرب این است که دهر را نکوهش مینماید و هنگام وصول حوادث و نوازلی که بایشان چنگ می افکند و دچار رنج و اندوه و بلیات میگرداند دهر را دشنام میدهند و میگویند « اصابتهم قوارع الدهر و حوادثه و ابادهم الدهر ، و دهر را باعث این امور ناگوار می شمارند و مذمت مینمایند و در اشعار خود یاد میکند و خدای در قرآن خبر از ایشان و گفتار ایشان میدهد و رسول خدای از سب نمودن دهر نهی میفرماید، چه جالب حوادث خداوند خالق حوادث است به دیگری.

پس دهر را موضع جالب حوادث قرار داده اند چنانکه مثلاً گفته می شود

ص: 4

أبو حنيفه أبو يوسف است و اراده می نمایند که نهایت در فقه همان أبو يوسف است نه غیر او پس ابو حنیفه را موضع آن برقرار میدارند ، چه در تناهی در فقه مشهور است چنانکه گویند و زیر شاه است، یعنی در مراتب قرآن و مطاعیت در حکم پادشاه است، چه پادشاه در نهایت قدرت است و وزیر قادر را در این حیثیت شاه میخوانند نه اینکه او را شاه بدانند.

و دهر مصدر بمعنى فاعل است، یعنی « ان الله هوالد اهر » یعنی خداوند مصرف مدبر مفيض لما يحدث است، و نیز در ادعية وارد است « یا داهر یاد یهود» و این شعر خواجه حافظ شیرازی است که از دانایان و عرفا وحكما ومردى شيعه و متدین است.

روز گار است آنکه که عزت دهد که خوار دارد *** چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد

بهمین معنی اراده کرده است و گرنه شان خواجه اجل وارفع از آن است

که دهر را فاعل بداند و جز خدای فعال لما یرید را مرید فاعل شناسد با اینکه می گوید:

گر رنج پیشت آید و گر رحمت ای حکیم *** نسبت مکن بغیر که اینها خدا کند

« لا مؤثر في الكون إلا الله » چنانکه در مذمت جهان در قرآن و اخبار واحاديث وخطب شريفه وكلمات قصار و السنه حكما وعرفا حكما وعلما و فضلا و ادبا واهل الله و بزرگان دین با نواع و اقسام مختلفه آن چند وارد است که از شمار بیرون است.

دنیای بی وفا دهر جفاکار سپهر کج مدار آسمان بازگونه کار دنیای ختار غدار مگار سرای غرور متاع غرور دنیای فانی مادر شوهر کش و امثال آن که در السنه اهل روزگار از ابتدای خلقت تا پایان جهان مذکور شده و خواهد شد. مراد بهمین معانی مذکوره است و الا دنيا بحسب باطن و روز کار بحسب معنی چه مذمت ملامت دارد بلکه فریب یافتگان مذموم هستند که با اینکه بر احوال

ص: 5

جهان و کهنه کردن نوها و خراب نمودن آبادها و پیر کردن جوانها و رنجور ساختن اصماء و كشتن ابناء وانقلابات رنگارنگ آن بینا و دانا هستند معذالک از مشتهيات نفسانی کور و کر میشوند و فنا و زوال را فراموش مینمایند وقتی بهوش می آیند که عمر خود را در موهومات صرف کرده بجهت ادراك اشياء ناپاینده بی دوام صرف کرده اند چه خوب میفرماید مولوی معنوی در مثنوی :

اندرین کون و فساد ای اوستاد *** آن دغل كون ونصيحت آن فساد

کون میگوید بیا من خوشییم *** و ان فسادش گفت رو من لا شيم

همچنین دنیا اگر چه خوش شگفت *** عیب خود را بانگ زد با جمله گفت

ای ز خوبی بهاران لب کران *** بنگر آن سردی و زردی خزان

شیخ مصلح الدین شیرازی میفرماید:

عارفان آنچه بقائی و ثباتی نکند *** گرهمه ملك جهان است بهیچش نخرند

نظر آنانکه نکردند بر این مشتی خاک *** الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند

پس اگر خوب بنگرند و بآنچه امریافته اند رفتار نمایند از هر گونه بلیانی آسوده مانند و هرگز زبان بدشنام روز کار بر نگشایند بلکه این حوادث و نوازل را عين صلاح وصواب وموجب فوز وفلاح و رستگاری وثواب وموجب ادراك عوالم ومعالم عاليه ،دانند ، وتذكيه و تصفیه و تنقیه خود و این جسد و کالبد عنصری را که از غبار معاصی تاريك شده و از نيل بافاضات معنوية إلهية بازداشته و حرص و آز باین سرای ناساز و پرواز بآشیان صفوت انباز را در آن انگارند.

با اینکه این حوادث و نوازل و مرگ و بلیت را مشاهدت میکنند بر این حالت و حرص و تعیش هستند پس اگر نبود چه بود ، پس با این حال باید زبان بمدح روزگار و حوادث لیل و نهار برگشایند که ایشان را از چنان خواب غفلت و تعیش بآنچه زایل وفانی و زیان و خسران دو جهان است باز می آورد وزر ایشان را که با هزاران آلایش ناستوده مغشوش و آلوده است در بوته حوادث میگدازد و خالص و رهدهی ولایق مخازن نفیس آنجهان جاویدان میسازد

ص: 6

و امثال این بیانات و کلمات در السنه مردم جهان و مکاتیب زمین و آسمان بسیار است ، خداوند گوش شنوا و چشم بینا و دل دانا و دانش توانا عطا فرماید.

دهر بمعنی زمان طویل و تمام مدت دنیا و غایتی برای آن نیست و بمعنی نازله و همت وارادة وغايت و غلبه دولت ، و دهاریر اول دهر است گفته میشود: دهر الدهارير .

زمخشری گوید: دهارير بمعنى تصاريف و نوائب و دهر است و مشتق از لفظ دهر است و برای آن واحدی از لفظ آن نیست مثل عبایید ، و بعضی گفته اند : واحد دهاریر دهر است بر خلاف قياس مثل ذكر ومذاكير وشبه و مشابيه ، و برخی گفته اند: جمع دهر است یا جمع دهر است و بقولی جمع دهریر است و دهر و دهر دهاریر یعنی شدید مثل ليلة ليلا ونهارا نهر ويوم أيوم وساعة سوعاء و همچنين دهر دهبر و دهر داهر مبالغه است یعنی شدید مثل أبد آبد وابد ابيد.

زمخشری گوید : أصابهم به الدهر ، یعنی دچار مکروه و شداید روزگار

: شدند ، و در حدیث موت أبي طالب علیه السلام وارد است « لولا ان قريشاً تقول دهره الجزع لفعلت » و نیز گفته میشود : و هم مدهور بهم و مدهورون إذا نزل بهم و اصابهم.

و نیز زمخشری در اسالق می گوید: دهری بضم دال مرد سالخورده قدیم است گفته میشود رجل دهری یعنی قدیم مسن" ، و رجل دهری بفتح دال یعنی ملحدی که بآخرت ایمان ندارد و بیقای دهر قائل است ، و دهر الداهرین يعنى ابد الأبدين ، ودهر دهارير أي ذو حالين ومن بؤس و نعم ، وأدهر ودهور جمع دهر است .

محب الدين أبو الفیض سید محمد حنفی در تاج العروس شرحی مبسوط در معنی دهر مذکور نموده است بقدر حاجت از این کتاب و دیگر کتب لغت در اینجا مذكور نموديم .

و از كتب لغات وتفاسير واخبار و احاديث واشعار عرب روی هم رفته چنان

ص: 7

بر می آید که دهر را مدتی معین نشاید گفت بلکه همان مدت روز گار است تا پایان جهان واصح واملح نیز همین است، زیرا که تشخیص مدتي معلوم برای خلقت نور مبارك محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم نمی توان ، چه اول صادر است و حضرت خالق كل و قادر متعال که شان او و خداوندیش لطف و خلاقیت و آفريدن نفوس و عنایت وفضل و موهبت در حق نفوس است البته مطابق اخبار نمایش و خلقت نخست عقل کل ونور الأنوار وروح الارواح مكرمه أحمدى صلی الله علیه وآله وسلم مصادر اول و پیدایش اول است و چگونه میتوان برای آغاز این خلقت نخست زمانی معین و شماری مشخص مذکور داشت و اگر در لسان حدیث تعیین سال و ماهی یا زمانی میشود برای فهمانیدن بمخلوق است .

فرض میکنیم دهر عبارت از هزار سال و هزار دهر دو کرور یا هزار بار هزار سال است آیا پیش ازین مدت چه بود آیا میتوان بخالق واجب الوجود صريحاً نسبت داد که مخلوقی نداشت و اگر داشت غیر از خاتم الأنبيا ونور مبارك اوست اگر چنین بود خود صادر اول خواهد بود و اگر اول مخلوقات و صادرات او است پس تعیین مدت چگونه میشود نمود والله اعلم .

شیخ احسائی میفرماید: و از جمله اخباری که بروراثت ظاهره دلالت مینماید این حدیثی است که سعید سمان چنانکه در کافي مذکور است نموده است میگوید: در حضور مبارك حضرت أبي عبد الله صلوات الله عليه شرف حضور داشتم در این اثنا دو مرد از جماعت زیدیه داخل شدند و عرض کردند آیا در میان شما إمامى مفترض الطاعة هست ؟ فرمود نیست، عرض کردند: جماعتی از ثقات و راست سخن از تو بما خبر دادند که توفتوی میدهی و اقرارداری و باین مطلب قائلی و ما برای تو این مردم ثقه را نام بردار مینمائیم که فلان وفلان هستند و ایشان اهل ورع و تشمير باشند و بدروغ سخن نمیرانند .

حضرت أبي عبدالله علیه السلام از سخنان ایشان بخشم اندر شد و فرمود « ما امرتهم بهذا » ایشان را باین امر مأمور نساخته ام چون آن دو مرد آثار غضب را در

ص: 8

دیدار مبارکش نمودار دیدند بیرون شدند، پس آن حضرت با من فرمود: آیا میشناسی این دو مرد را ؟ عرض کردم: بلی این دو تن از اهل بازارها و از جماعت زیدیه میباشند و چنان میدانند که شمشیر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم نزد عبدالله بن حسن است ، یعنی عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن أبي طالب علیهم السلام.

فرمود: دروغ میگویند لعنت کند خدای ایشان را سوگند با خدای ندیده است آن شمشیر را عبدالله بن حسن بهر دو چشمش و نه بیکی از دو چشمش و ندیده است آن شمشیر را پدرش بار خدایا مگر اینکه دیده باشد نزد علي بن الحسين علیهما السلام اگر این دو تن بصدق سخن میکنند پس چیست علامت در مبقض آن شمشیر و چه اثری در موضع مضرب آن شمشیر و بدرستیکه نزد من است هر آینه شمشیر رسول الله و نزد من است هر آینه رایت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم وزره ولامية آن حضرت و مغفر آن حضرت پس اگر این دو تن راست گوی هستند پس چه علامتی است، یعنی بگویند چه علامتی است در درع رسول خدای و بدرستیکه نزد من است رایت تعلبه رسول الله و بدرستیکه نزد من است الواح موسی و عصای او و نزد من است انگشتری سلیمان بن داود و نزد من است آن طشتی که کان موسی علیه السلام يقرب بها القرآن وبدرستيكة نزد من است آن اسم اعظمی که چنان بود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم گاهی که آن را در میان مسلمانان میگذاشت « لم يقبل من المشركين إلى المسلمين نشابة وان عندى لمثل الذي جائت به الملائکه و مثل السلاح فينا كمثل التابوت في بني إسرائيل » بنو إسرائيل در هر خانه بودند آن تابوت را برابواب ایشان می یافتند اوتوا النبوة این تابوت بر در هر خانه یافت میشد منصب نبوت بآنجا و صاحب آن سرای مخصوص میگشت « ومن صار إليه السلاح منا اوتى الامامة » و هر كس از ما ازما جماعت ائمه هدى این سلاح بدورسد إمامت بدو اختصاص گيرد « و لقد لبس أبي درع رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فخطت على الأرض خطيطاً ولبستها أنا فكانت وكانت ، وقائمنا من إذا لبسها ملأها إنشاء الله تعالى ».

و بتحقیق که این زره را پدرم همانا این زره رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم را پدرم إمام

ص: 9

محمد باقر علیه السلام برتن مبارکش بپوشید و بر قامت شریفش بلندی داشت و آن زره بر زمین بر کشید و نشانه بگذاشت و چون من بر تن پوشیدم مستوی بایستاد و برزیادت نبود .

مجلسی علیه الرحمة در بحار الأنوار و مرآت العقول ميفرمايد : مبقض شمشير و كمان بفتح میم و کسر باء آنجای آن است که بکف دست میگیرند و مضرب شمشیر باندازه یکوجب میان دو طرف بالا و پائین آن است، یعنی میان شمشیر ولامة باهمزه بمعنى زره و بقولى سلاح ولامة الحرب ادات آن است و گاهی همزه آن تخفیفاً حذف میشود .

مغفر بكسر ميم وسكون غين معجمه وفتح فاء بمعنی زرد بفتح زای معجمه وراء مهمله و دال مهمله زره بافته در هم افکنده حلقه ها است که باندازه سر یافته است و این زره را در زیر قلنسوه میپوشند و اصل معنی غفر پوشیدن است و چون این قطعه زره را از آسیب ضربت دشمن مستور میدارد مغفر نام یافت.

و مغلبه اسم آلت از غلبه یا اسم فاعل از تفعیل یا اسم مفعول از تغلیب است اي ما يحكم له بالغلبه ، و طشت موسى علیه السلام برای قربان همانا این قربان نزد بني إسرائيل بسى عظيم بوده است و انبیاء و اوصیاء سلام الله عليهم صاحب قربان ایشان بوده اند و در تورات بني إسرائيل مذكور است .

نشابه بضم نون و شد شين بمعنی تیر است « لمثل الذي جاءت به الملائكة » يعنى سلاح وكلمه ومثل السلاح فينا تفسیر آن است و اشاره باین قول خدای تعالی در داستان طالوت است « وقال لهم نبيهم إن آية ملكه يأتيكم التابوت فيه سكينة من ربكم وبقية مما ترك آل موسى وآل هرون تحمله الملائكة ».

و بعضی گفته اند. تابوت عبارت از صندوق تورات است که از چوب شمشاد و زراندود سه ذراع در دو ذراع بوده است و این داستان در کتب تواریخ و اخبار مبسوط است و کلام آنحضرت فخطت خطيطا یعنی از قامت مبارك آن حضرت فزوني داشت و بر زمین می کشید .

ص: 10

و كلام إمام علیه السلام فكانت وكانت يعنى كانت زائدة وكانت قريبة ، يعنى براى آنحضرت زائد بود و برای من بر زیادت نبود « بل كانت أقرب إلى الاستواء » واين عبارتی است شایع و ازین کلمه تعبیر از قرب میشود، و بعضی گفته اند : أي قد كانت تصل وقد كانت لاتصل.

و از اخبار چنان آشکار میشود که دو زره در خدمت ائمه انام علیهم السلام میباشد يكى علامت إمامت است که بر بالای مبارك هر امامی مستوی میگردد چنانکه در طی این کتب مبار که در ذیل علامت امامت مذکور است .

و دیگر علامت قائم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم است و این درع جز بر قامت همایونش مستوی نمی گردد، و بعضی گفته اند : یعنی این درع بر اندام من و پدرم علیهما السلام اختلافي محسوس ذا قدرى نداشته، و بعضی دیگر گویند : یعنی فكانت لي وكانت لا بي سواء ، و بقولى فكانت يعنى فكانت كذالك و كانت كذلك ، تكرير برای تکریر لبس است ، ملاها يعنى لم يفضل عنه ولم يقصر بلکه با بدن مبارکش موافق بوده است، و بقولی این زره در اول إمامت برهر إمامي مستوفي ميشده و بر حضرت قائم علیه السلام دائماً مستوی است یا اینکه استواء در هر دو موضع بدو معنی مختلف است .

راقم حروف گوید: شاید این درع را دو معنی باشد: یکی بمعنی ظاهر چنانکه تعبیرات و معانی آن مسطور شد دیگر معنی باطنی است که بگوئیم اين تشريف إلهي برحسب تكاليف هر إمامى بموجب اقتضای هر زمانی است گاهی خروج باسیف گاهی سکون در بیت وقتی رواج اخبار و احکام و تفسیر و تأويل قرآن زمانی جلای وطن هنگامی احتجاج با معاندين ومخالفين و اسکات ایشان بدلایل و برهان و گاهی تقیه و مجاورت در زندان و هنگامی نمايش قدرت قهاريت إمامت وولايت ومعجزات عجيبه در عین محبوسيت و مظلوميت وكذالك غير ذالك .

و زمانی مسامحت با منافقان و نظر بظاهر و هنگامی دیگر که نوبت بظهور

ص: 11

حضرت قائم علیه السلام و نمایش عدل و داد نامه و حكم بظاهر وباطن و امتياز منافق از موافق و تشیید کامل دین مبین و خاتمیت وصایت است خروج بسيف و اکمال دین و نعمت الهى است .

و اين شأن خاتم الاوصیاء است چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در آغاز اسلام کار بشمشیر آورد و مخالفان و معاندان را که علناً بادین مبین اسلام مخالف ظاهری بودند بشمشیر جواب داد و بکشت و اسیر ساخت و اموال و اهل ایشان را برای مسلمانان مباح گردانید یا بقبول جزيه و اطاعت تقریر داد اما چون ابتدای اسلام بود کسانی را که اظهار اسلام نمودند و تصدیق رسالت را بزبان آوردند اگرچه منافق هم بودند محفوظ الدم والمال گردانید تا موجب مزید شوکت و هیمنه اسلام و بیم و هراس ديگر ملوك وممالك شود.

وخداوند تعالی برای هر امامی که خلیفه آن حضرت بودند تکلیفی بطوریکه در صحيفه خاصة إلهية در نوادر این کتابها مذکور نمودیم بر حسب حکمت خود و مصلحت خلایق بود مقرر فرمود تا بر آن نهج و منوال رفتار فرمایند و چون نوبت بحضرت خاتم الاوصياء و آخر الزمان برسد آنحضرت جامع جميع این مسائل وتكاليف ولابس تمامت البسه شریفه است و همان طور که از خصایص رسول خدای صلى الله علیه و آله این بود که جامه هر کسی را خواه بزرگ يا كوچك بپوشيدى بر اندام با اندامش تساوی داشتی ، چه یکی از شئونات خاتمیت این است که دارای صفات و خصایص تمامت انبياء عظام والبسه معنوية وظاهر ایشان باشد و چنانکه در هیچ چیزی قصور ندارد در این نیز قاصر نباشد.

حضرت خاتم الاوصیاء نیز بر این صفت و این شأن و جامعیت است ، چه زمان آنحضرت مقتضی است و بر حسب تقدیر و تقاضای حکمت خداوندی نوبتی است که باید دین خدای مسلم گردد و جز مسلم حقیقی و موافق مصدق در صفحه زمین بر جای نماند هیچ مخالف ومنافقی را از تیغ اسلام پناهش نجات نخواهد بود و اگر فرضاً تمام مردم زمین بحالت کفر و شرك و نفاق باقی باشند یک نفر را زنده نخواهد گذاشت

ص: 12

چه خداوند عالم حكيم خبير تكلیف آنحضرت را در آن زمان بر حسب حکمت بالغه بر این گونه مقرر فرموده ولا راد لقضائه وحكمه وإنشاء الله تعالى درذيل كتاب حضرت ولي عصر عجل الله تعالى فرجه باین گونه مطالب مشروحاً اشارت میرود .

مجلسی میفرماید: اینکه حضرت صادق علیه السلام در جواب آندو مرد کنه عرض کردند « افيكم إمام مفترض الطاعة » فرمود نيست بواسطه تقیه است و می شود که مراد تورية باشد ، يعنى ليس فينا امام لابد له من الخروج بالسيف بزعمكم و این هم که فرمود « ما أمرتهم بهذا » تورية است چه آنحضرت ایشان را بیقیه امر فرمود نه اینکه نزد مخالفان فاش بگردانند .

و اینکه فرمود : عبدالله و پدرش آن شمشیر را ندیده اند یعنی کاملا ندیده اند که اسباب علم بعلامات و صفات آن باشد تا چه رسد باینکه نزد ایشان باشد « قال علیه السلام : والمثل الأعلى » و سلام باد بر جمعی که مثل اعلی هستند بمعنی حجت ست ، یعنی بلند مرتبه ترین حجج الهی هستند بر خلایق.

شیخ احسائی میفرماید : مرحوم مبرور شیخ محمد تقي مجلسى اعلى الله درجاته در شرح زیارت جامعه مینویسد : مثل بتحريك بمعنى حجت وحديث وصفت است و جمع آن مثل بضم ميم وضم ثاء مثلثه است و يمكن قرائته بهما ، يعنى متصف هستند بصفات إلهي يا مظهر صفات إلهي ميباشند باینکه چون علوم و قدرت و سایر کمالات ایشان از خداوند سبحان لاجرم از علم ايشان مي توان برعلم إلهي استدلال نمود و همچنین باقی صفات.

یا اینکه جلوه گر شده است در ایشان صفات الهي ، چه بمنزله مرآت او شده اند چنانکه بر تمام این معانی اخبار وارد است. یا اینکه خداوند تعالی تمثیل فرموده است خود را در قرآن مجید بجهت از دیکی بفهم بندگان تمثيل بايشان نیز فرموده است، در آیه شریفه نور و در احادیث صحیحه وارد شده است که مراد از آن مثل أئمه معصومين صلوات الله عليهم بوجوه كثيره هستند .

ص: 13

پس ايشان مثلهاى اعلى إلهي باشند، و این معنی بر حسب اخبار اقرب است بلکه پاره از إمامية بر آن هستند که اجماع بر این رفته است که آیه شریفه نور در حق ایشان نزول یافته است نزول یافته است .

شیخ احسائى عليه الرحمة ميفرمايد : گاهی در میان مثل محرکه که ومثل بکسر میم و سكون ثاء مثلثه فرق گذاشته اند مثل بتحريك چنانكه مذکور شد بمعنى حجة است که عبارت از دلیل باشد و باین معنی در قرآن کریم مکرر آمده است و ازین است که خدای تعالی میفرماید « وتلك الامثال نضر بها للناس » جمع مثل بتحريك بمعنى آيات دالة بر توحيد، كما قال تعالى « سنريهم آياتنا في الأفاق وفي أنفسهم حتى يتبين لهم الحق » قال تعالى « وما يعقلها إلا العالمون » يعنى استدلال باین امثال که آنها آیات و ادله است جز کسانی که بآن علم وبكيفيت استدلال بآن دانا هستند تعقل نتوان کرد .

وأما مثل بتحريك بمعنی حدیث نیز در مواضعی چند از قرآن مذکور میباشد قوله تعالى « ان هو إلا عبد" انعمناه عليه وجعلناه مثلاً لبني إسرائيل » يعني شر فناه بالنبوة وصير ناه عبرة عجيبة كالمثل الساير لبني إسرائيل ، و همچنین در این قول خداى تعالى « يا أيها الناس ضرب مثل فاستمعوا له إن الذين تعبدون من دون الله لن يخلقوا ذباباً ولو اجتمعوا له » يعنى ضربت لكم قصة عجيبة.

و این برای این است که مردم عرب گاهی صفت و قصه رائقه بدیعه را بواسطه استحان و غرابتی که در آن هست مثل مینامند، بلی گاهی که استعمال شود مثل بمعنى حديث وقصه وقتی است که داستان زنند چیزی را از حیثیت تشبیه و تمثیل و بمعنی صفت نیز میآید مثل قول خدای تعالى « مثل الجنة التي وعد المتقون » یعنی صفت بهشتی که جماعت پرهیزکاران بآن نوید داده شده است مانند فلان وفلان است.

و از ظاهر آیات و اخبار چنان بر می آید که مثل محركة غيراز مثل بکسر میم است، زیرا که مثل بکسر میم بمعنی شبه و نظیر و مانند است و برای

ص: 14

بودن أئمه معصومين صلوات الله عليهم مثل ونظير معنی مناسبی نتوان یاد کرد ، چه معلوم و مبرهن است که حضرات ائمه اطهار علیهم السلام بهترین خلق خداوند قهارند لاجرم ایشان با احدی از مخلوق نظیر ومثل و همانند نيستند وإلا بايستي ديگران از ایشان خوبتر و نیکوتر باشند .

و هم چنین خداوند و دود معبود جل جلاله مثل ونظير ماسوى الله نتواند بود چه ذات کبریا را شبه و نظیری نیست، پس در این مورد مثل بكسر ميم صلاحیت ندارد ومثل بتحريك مستحسن است، چه ائمه هدی صلوات الله عليهم آيت خدا د حجج خدا و آن مثالی هستند که ضربها الله لخلقه وقصة حق وصفت حق بآن معنی است که چون بخواهی ابناء اولین و احوال پیغمبران عظام علیهم السلام را با امتهای ایشان بشناسی و بدانی پس در حال ایشان بنظاره شو پس می یابی احوال ایشان را که داستان مینماید برای تو آنچه را که در سنت اولین بوده است و این وقت درخواهی یافت حجتی معصوم مفترض الطاعة و عالم ودانای بآنچه رعیت و بریست بان نیازمند است .

در حالیکه این حجت و این پیشوای طریقت و حقیقت از هرگونه خطائی و غفلتى و لغزشی و سهو و نسیان و معاصی صغیره و کبیره محفوظ و مصون و دعایش در پیشگاه ایزد و هاب مستجاب و نماینده اعاجيب معجزات و غرایب آیات و دلالات است هر کس او را پیروی نماید و بدو بگرود رستگار میشود و هر کس از وی کناری و دوری گزیند در چاه سار تباهی و رودبار دمار و کوهسار بوار دچار گردد پس چون با دیده بینش و دل دانش بنگری میدانی که این آیات معظمه و ارواح مكرمة إلهية قصص الله الحق لما مضى واخبار الله الصدق عماياتي هستند و هدایت و دلالت در اهنمایی و سنت و روش ایشال همان سنن و هدایت خدائی است و طریق و سبیل حق همان است.

چنانکه باین معنی در این کلام مبارك اشارة كرده و فرموده اند « اعرفوا الله بالله والرسول بالرسالة و أولى الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر » يعني امر

ص: 15

بمعروف و نهی از منکر صفت اولی الامر است چون این یافته نشد و این صفات در ایشان بادید نیامد اولی الامر نخواهند بود ، زیرا که آن چیزی که منسوب بصفتی باشد همان بآن صفت شناخته آید نه بدون آن صفت .

أما اينكه فرمود أئمه هدى علیهم السلام مثل اعلى هستند برای این است که امثال بسیار است که غیر از ایشان است ، چه ممکن است این وصف از دیگران هم جاری باشد باینکه مثلی از امثال حق باشند كما اشرنا علیه چنانکه خدای تعالی در حق عيسى بن مريم علیهما السلام میفرماید « ولما ضرب ابن مريم مثلاً إذا قومك منه يصدون وقالوا الهتنا خير أم هو ما ضربوه لك إلا جدلاً بل هو يخصمون » يعنى هنگامی که زدیم برای ایشان مثل حق را باینکه گردانیدیم عیسی را در میان ایشان مثل اولينا في ساير الخلق اینوقت این گروه جاهل ناسپاس ناستوده قیاس زدند در معارضه تو اى حد مثل باطل را بواسطه جدلی که از ایشان نمایان شد تامگر باین کار باطل حق و حجت حق را باطل گردانند پس گفتند آیا خدایان ما بهتر است یا آن خدائی که محمد صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید و بعبادت و عبودیت او میخواند .

راقم حروف گوید: در کلمات مذکوره اعرفوا بالله - إلى آخرها، معانى لطیفه بنظر می آید شاید از آنجمله این است که ذات باری تعالى عما يصفون وعما بوهمون را بهیچ صفتی متصف و معروف نتوان داشت ، چه آنچه را که مخلوق توصیف نماید باندازه فهم ووهم وعقل و علم و ادراك و استعداد مخلوقیت اوست و این جمله را بدربار حضرت پروردگار بیرون از هر حدی و عقلی و صفتی است چه راهی و عرفانی و شناسی است دور باش کبریائی و جلال الوهيتش چنان بيك اندیشه و پندار و خیال و دهم وظن و گمان و دلیل و برهان و تصور بیرون از حق و مقدار مخلوقیت را دچار هیبت و حیرت سازد که نیروى هيچيك نماند بلكه قوة پندار از پندار و دیدار از دیدار و گفتار از گفتار و رفتار از رفتار و کردار از کردار و توانائی خیال از خیال و پیشه اندیشه از اندیشه و تعقل از عقل و تفکر از فکر و توهم از وهم و تصور از تصور و تفحص از فحص و بیان دلیل از ادله و اقامت برهان

ص: 16

از براهین و حالت تحیر از حیرت برآورد و جز بخود انسان بازگشت نگیرد «کلما منير تموه باوهامكم فهو مخلوق لكم ومردود اليكم ».

أمير المؤمنين مالك اعراق الكلام وازمة البيان وفنون الخلايق صلوات الله عليه در ذیل خطبه شریفه که بدایت خلق آسمان و زمین و آدم علیه السلام فرموده است میفرماید « الذي لا يدركه بعد الهمم ولا يناله غوص الفتن الذي ليس بصفته حد محدود ولا نعت موجود ولا وقت معدود ولا اجل ممدود - تا آنجا که میفرماید و کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه الشهادة كل صفته انها غير الموصوف وشهادة كل موصوف انه غير الصفة فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه ومن ثناه فقد جزاه ومن جزاه فقد جهله ومن جهله فقد أشار إليه ومن أشار إليه فقد حده و من حده فقد عده ومن قال فيم فقد ضمنه و من قال علام فقد اخلى منه إلى آخر الخطبة.

و همين كلام مبارك أمير المؤمنین علیه السلام که از ابتدای آفرینش تازمان بر انگیزش هیچکس در مقامات توحید و بیانات وافیه حق شناسی هیچ عالمی و دانشمندی بلکه پیغمبری و خلیفه مانندش نیاورده و نخواهد آورد برای آنچه مقصود مذکور است کافی است بدیگر بیانات وعناوین محتاج نمی گذارد .

پس خدای را باید شناخت و علامات و دلالت بر اثبات خالق همان مخلوق اوست اما شناس خدای را بوجود واجب او باید موکول داشت و از راهی دیگر و تحدید و توصیفی دیگر سخن نراند که آنچه بگوئیم و بدانیم و بفهمیم و بعقل بگذرانیم باندازه ظروف قوای بشریت و مخلوقیت و مصنوعیت خودمان است پس ما للتراب و رب الارباب محاط را با محیط چه راه شناسائی و ارتبات است.

و اینکه فرمود رسول را بر سالت بشناسید باز نموده شد که رسل پروردگار از حضرت آدم تا خاتم بجمله مخلوق ومرزوق رازق و فرستاده شده از حق و مأمور بحق و مبلغ بحق هستند و این رسالت و مأموریت اثبات مخلوقیت و عبودیت را میکند و او را دارای صفات بشرية مخلوقية مينمايد و در حوزه محدودیت و محدودیت

ص: 17

و موجودیت و موصوفیت و محدودیت و عبودیت و مرزوقیت و ابتلاي بهواجس وحوادث ومرض وموت و امثال آن که صفات وشأن مخلوق است شناسائی و نمایش میدهد و او را ممکن و حادث و بدون وجوب وجود معرفي مينمايد، اما رسالات ایشان متفاوت و دارای شئونات كثيره مختلفه است و هر پیغمری که دارای رتبت تبلیغ و رسالت شد بر حسب تبلیغ خود و معیار مأموریت و ابلاغی که دارد دارای شأن و مقامی خاص است .

پس اینکه میفرماید : رسول را برسالتش بشناسید ، هر کس مدعی رسالت شد از نخست بنگرید حالت رسالت او چیست و چه مقام دارد و معجزه و سند آسمانی او چیست آیا مقرون بصدق و آیات و ادله صادقه ایست که میتوان او را رسول خداي خواند یا محض ادعی و کذب و افتری است .

دیگر اینکه شأن و مقام او از کتاب او و احکام دینيه او وناموس إلهى است که حامل آن است چنانکه شئونات انبیای مرسل که يفضل بعضهم على بعض از اینجا مکشوف میشود دین و ناموس هر يك از ایشان که نسبت بدین و قانون دیگری جهت اتمیت و جامعیت و اکملیت و برای حفظ نوع وصلاح دين ودنيا بهتر و برتر است آن پیغمبر نیز افضل واشرف است و ایشان مکلف به تبليغ أحكام هستند و از ایشان که بگذرد نوبت إمام وخليفه وقائم مقام ایشان که از جانب خداوند علام معلوم و مشخص هستند میرسد و تکلیف ایشان و سمت پیدا میکند و آمر بمعروف و ناهی از منکر ، یعنی هر معروفي وهر منكرى عموماً میشدند و این نظر بارتقای درجات و شئونات واحتمالات واحمال واثقال ایشان است.

بعضی از انبیای عظام بريك مقدار امتی رسالت دارند و خلفای ایشان تابع ایشان هستند و میتوانند دامنه و حوزه مکلفین خود را بآنچند که خدای خواسته وسعت دهند و امرونهی ایشان باندازه مأموریت ایشان است و چون نوبت با کمل واشرف واتم ازمنه رسد زمان ظهور و نمایش خاتمیت رسد خلفا و اوصیای او نیز بر حسب تقاضای وقت رفتار نمایند پیغمبر خاتم در مراتب خاتمیت هیچ نکته

ص: 18

و دقیقه را فرو گذار نمیفرماید .

و إمام خاتم ، يعنى خاتم الاوصیاء نیز در مراسم خاتمیت اوصیاء و اولیاء فرو گذاشت نخواهد فرمود و آنچه مدلول کلام الله مجید است ظاهراً وباطناً بدون ترك يكذر، معمول خواهد داشت و شئونات تکالیفیه را که مخصوص بذات والاصفات همایون خود اوست بالتمام ظاهر خواهد فرمود .

ازین است که میگویند: بعد از ظهور آنحضرت قرآن بآسمان میرود یعنی چون حضرت صاحب الامر ظاهر و احکام ایزدی و ناموس إلهي بر طبق حكمت و اراده ایزد متعال بدست آنحضرت جاری و دین خدائی که اسلام و حقایق آن باشد در تمامت آفاق و انفس ساری گشت و حدود دین مبین بدرجه کمال پیوست و آنچه در متون و بطون قرآن است بموقع اجراء پیوست دیگر زمین را با مطالب و احکام معنویه و ظاهریه قرآن و قرآن را در این حیثیت با زمین کاری نیست و قرآن ناطق وحاكم بظاهر و باطن كه ولي عصر و صاحب عهد و معنی قرآن است در میان ایشان حاضر و حاکم و مروج است .

پس قرآن باین حیثیت بیالا میرود نه اینکه کلام الله تعالی که مردمانش قراءت میکنند و با این قراءت مستفیض و مفتخر و چشم دل را روشن میدارند و بآداب و اخلاق حسنه و فقاهت و معرفت کامکار میشوند از میان میرود بلکه هر قدر مردم مسلم مؤمن بیشتر شوند و حالات صدق و وفاق و دیانت و انفاق فزایش گیرد و اهل شرك و نفاق و مخالفان قرآن و امر و نهی یزدان معدوم و منقرض و صفحه زمین از آلایش خبث و نجاست مشركين و ملحدین و معاندین شسته و پاکیزه و مطهر آید البته مصاحبت مؤمنان را با قرآن مناسب تر و بیشتر آید و در تلاوت و قراءت چشم و دل را روشن تر و گوهر ایمان وایقان را رخشنده تر نمایند.

پس شناسایی آمر بمعروف و ناهی از منکر بامر نمودن بمعروف و نهی نمودن از منکر که صفت اولی الامر است نظر بمقدار اوامر و نواهی و شئونات آن پیغمبر و کتاب و دین و قانون اوست و این خلیفه ووصی او باجرای آن مأموریت دارد

ص: 19

هر قدر اكمل و اتم واشرف باشد درجه کمال و شرف اولى الأمر ارفع میشود اما در صورتیکه دعوی اولى الأمرى ووصايت وخلافت وولايت وإمامت او منصوص و بصدق مقرون و آن اوصافي كه در ولي ووصي وإمام و معصوم و خلیفه لازم است در وی محسوس و موجود و فطری و طبیعی او و از جانب خدای و پیغمبر خدای منصوب وجامع تمام صفات ولايت وإمامت باشد و اگر بكذب و دروغ دعوی نماید جز لمن ابدی و آتش سرمدی برای او ومتابعانش ذخیره نخواهد یافت .

شيخ احسائي عليه الرحمة بعد از نگارش پاره احادیث و برخی بیانات میفرماید، ثابت و معین است که حضرات ائمه هدى عليهم الصلوات بالنص". والاجماع امثال علیا هستند پس مراد ببودن ایشان امثال چیست با اینکه مثل محر کا جز بیان و صفت نیست و هيچ شك و تردیدی ندارد که صفت و بیان از تبیان کننده و صاحب آن صفت رتبتش فرودتر است و چون بنابر این هست که هیچ چیزی از حضرات معصومين مكر مين صلوات الله عليهم رتبتش برتر نباشد پس چگونه ایشان را امثال توان خواند .

و جواب این مطلب از چند راه است یکی این است که مراد از فعل خدای تعالى « وله المثل الأعلى في السموات والأرض » بمعنى تنزیه است « أي كلما وصف شريف أو وضيع أوضرب مثل دنى أو رفيع » واجب و لازم و بایست میشود که بگویند یزدان تعالی بزرگتر است که توصیف شود و اجل از آن است که مکیف و اعلی از آن است که ممثل و مشبه و اعظم از آن است که مقاس وارفع از آن است که تعریف شود و چگونه میشاید و حال اینکه در آشکار و پوشیده جز بآنچه دلالت بر نفس کبریای خودش فرموده است نمی شاید تعریفي وتوصيفي ياد نمود .

راقم حروف گوید: ازین گونه عبارات و تعبیرات مطلبی در خاطر خطور و در مرکز تصور میگیرد و آن این است که شناسائی خدای تعالی و توصیف ذات وصفات کبریا چنانکه در السنه أنبيا واوصيا علیهم السلام است حتى ثنا ومدح و تنزيه حضرت رب الأرباب جل اسمه جز بهمان مقدار که در هر گنجایش هر مخلوقی

ص: 20

وقوت روح و نور و استعداد اوست جز بإشارات غيبية إلهية باندازه افهام وعقول نشاید بود .

پس بيك اعتبار که از آن وجود بحث بسیط بهیچوجه و هیچ راه و هیچ اندیشه و علمي وفهم و عرفانی نمیتوان خبر یافت ، تمام انبیاء در این مقام عرفان با موری ضعیف مساوی و بی خبر هستند و آوای « ماعرفناك حق معرفتك وأنت كما اثنيت نفسك وعجز الواصفون عن صفتك » و هر چه بیندیشیم در بحار تحیر غرقه شویم و ازین مقام که بگذریم البته یزدان تعالی هر مخلوقي را باندازه قدرت وقوت نور قلب وقبول وطاقت عقل از انوار توحید و اسرار معارف و آیات عوارف بهره در فرمايد وأبداً بخل در مبدأ فياض نيست .

و اگر فطرتي را في الحال آن رتبت نباشد که بر ترین اور ا هست البته بتفضلات يزداني و تأييدات سبحانی و کمالات نفسانی که بگذشت دهور و دوار ادوار وطی برازخ ودرك منازل ادراك خواهد کرد وزر وجودش از کثرت تصفیه و میمنت تنميه لایق اینگونه قبول وادراك خواهد گشت.

پس جماعت انبیای عظام علیهم السلام را که نمره اول آفرینش و کارفرمایان روز برانگیزش هستند علی قدر مراتب و مقامات ایشان و گنجایش ظرف و امساك ايشان ازین شربت گوارای توحید عرفان بچشانند و مغز ایشان را از بوستان ایمان و بهارستان ایقان معطر و دل ایشان را از پرتو انوار عوارف منور میفرمایند و در اين موهبت خاصه الهيئة حضرت صادر اول ونور نخست و سر آغاز هر گونه دفتر بهره ورتر و میدان توحید و شناس پروردگار ناشناس را بيك اندازه معرفتی که هیچ مخلوقی را من الازل إلى الأبد جزاء وورثه علم و معارف او آن لیاقت و بضاعت و ظرفیت نیست با وسعتی برتر از حیز امکان و دریایی پهناورتر از عرصه مکان و زمان دریا بنده تر و سیر نمایندهتر و بیرق سبقت را رباینده تر و بمراتب عاليه و مدارج سامیهاش صاعدتر و دست غيبي وحدت الهيتش رباینده تر و بآنچه هیچ معبودی را ممکن نباشد و آن لیاقت را نیابد نماینده تر و بآن پیامها که هیچ قلبي

ص: 21

و گوشی را طاقت آن نیست شنواننده تر و فهماننده تر است .

پس میتوان گفت که آن مقدار معرفتی و توحیدی و ایمانی و ایقانی که یزدان متعال بر حسب مشیت و اراده خود بصادر اول نمایش و بآن سرچشمه علم الیقین که او را فزایش بخشنده و بآن اندازه بحار عرفانی که او را شایسته استغراق وفضیلت مزید حیرت و بآن مقدار انوار توحید و ایزد شناسی که قلب او را منور و در باطن او مقرر داشته تمام انبیاء و مرسلين ومخلوق اولین و آخرین را آن بهره و نصيبه نیست بلکه آنچه ایشان نیز در ظروف و اوانی خود دارند از خوان احسان و بساط عرفان و سماط ایقان اوست چه مسلم است که برای هر آفريده يك مقام و منزلتی درخور لیاقت و مقام كمال او و استعداد او هست.

و دارایان این مراتب بجایی میرسند که از آن برتر و گرامی تر و در پیشگاه ایزدی مقرب تر نیست و آن عبارت از صادر اول و آفرینش نخست و دارای مرتبت محبوبیت است و این مقام را خداوند علام بوجود مسعود حبیب حقیقی خود عمد حبیب الله صلی الله علیه وآله وسلم هو اولاد معصومین او علیهم السلام اختصاص دارد و او را در مقام محبت بجائی که بیرون از هر جایی است نایل ساخته که سوگند بجان او ياد كند ولعمرك انهم لفى سكرتهم فرماید .

و از اینجا معلوم میشود که مقام اتصال تاچه مایه و پایه و سرانجام پیوسته است، چه شأن صفت حب و محب و محبوب ظاهر است که بچه حد و تقرب و محرمیتی وصول میجوید.

و ازین است که سرمایه نفیس تمام انبیاء در معرفت و توحید و شناس پروردگار بفضل وطفيل شناس صادر اول و هدایت و دلالت و نمایش و گذارش او منتهی میگردد چه خداوند متعال این مخلوق برگزیده خود را با خود بواسطه و فاصله منفصل نداشته و اگر میداشت بایستی دیگری دارای آن رتبت باشد و محرمیت خلوت حاصل را در یابد و او صادر اول خواهد بود.

و چون حضرت ختمی مرتبت صاحب رتبت صدوریت اولیه است پس بازگشت

ص: 22

همه بدوست، چه در میان خالق و مخلوق حد فاصل است و واسطه اوست «و بنا عرف الله ولنا مع الله حالات هو هو ونحن نحن» از حیثیت خالفيت و معبودیت ومخلوقیت و عبودیت و نحن هو از جهت قرب به پیشگاه اتصال و عدم انفصال بغير الله تعالى ، واگر ما نبودیم خدای را نمیشناختند و عبادت نمی کردند ، چه ایشانرا آن خمیره و سرشت ولیاقت وقابليت و جنبه يداللهي وروح معارف در کالبدهای بشرية وقوالب مخلوقیت ایشان آفریده نشده بود که بمقام عالي سامي معرفت راه جویند تا بعبادت پردازند و بدرجات كمالية و نفوس مطمئنه برخوردار شوند لاجرم أبد الأبدين ودهر الداهرين درتيه تحیر و نابينائي وبحر بهت و ناداني گرفتار و باطل وعاطل مي ماندند.

لاجرم خداى تعالى بوجود ما راه معرفت باندازه بحيت هر يك بهريك باز گشود و بدستیار انوار طيبه طاهره معارف پرور ما بحقایق اسرار و لطایف آیات و سعادات عرفان و ایقان روشن دل و خرم روان فرمود و هیچ مخلوقي را خواه بزبان ظاهر بگذراند یا نگذراند بی نصیب نگذاشت اگر چه « ولكن لا يفقهون تسبيحهم» نیز باشد سرشت و اخلاق باطنیه ایشان که « كل يولد على الفطرة » بموجب حالت نیاز و حاجتمندی که در تمام ماسوی ایجاد شده با هزاران زبان خواهشگر و ستایشگرند و شبهتي در آن نیست که هیچ خواهنده ازین در نرود بي مقصود .

خود نه زبان در دهان عارف آگه *** حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا

پس بآنکس که دارای مقام حق الحقايق و بحقیقت حق شناسي وحق بيني و از غیر حق هیچ نمیبیند و هیچ نمیشنود و بیگانه نمیشناسد و ادعای رؤیت و آنچه نمی شاید و از حد ممکن بیرون است جواب لن ترانی نمیرسد و برات اشتباه اغبار پرتوی از انوار شیعه ائمه اطهار و نماینده لیل و نهار کوه طور را از هم نمیریزد و قطعاتش را عبرة للناظرين وهيبة للعالمين نمي فرمايد .

پس بی خبری از خدای بیاره معاني دقيقه عین خبر است و نشناختن خالق بیاره

ص: 23

حيثيات عميقه عين شناسائي است نابجائي که بجائي برسد که از بدایع صنایع و صنایع قدرت خدای را چنانکه باید بشناسد معذلک از حيثيات ديگر « بماعرفناك حق معرفتك » بر شئونات خدا شناسی بطوری که سایر مخلوق را راه و مقدار عیار قابلیت نمی باشد بیفزایند. یکی خدا گوید یکی خانه خدا خواند، و از بديهيات أوليه وتصديقات عقول سليمه است که مخلوق را بحقیقت فطرت راهی بشناس کنه ذات و خبر از آنچه نشاید دید و با فهام بشرية نشاید سنجید هیچوقت نخواهد بود، و چون حضرت ختمی مرتبت وعترت طيبين معصومين او اگر چه در صورت ظاهر بنمایش بشر گذر می گیرند بر حسب باطن غیر ازین نوع هستند بلکه اشباه و ارواح واجساد نورانیه هستند که در عالم لطف و لطافت بمراكز وحدانیت میتوانند بيك رتبتی که خدای خواسته مقرب وصاعد شوند « يا من رفع صالح العمل إليه » كه هيچ شيء از اشیاء فلکیات و مافوق و نوريات ومافوق آن نتوان با نمقام برسد و اگر در مقام ترقی هم نایل و مستعد شوند از طفیل ایشان خواهد بود و جز باین وسیله هم نشاید بود .

و این وسیله وفيض هرگز منفصل و منقطع نخواهد گشت و هر موجودی را باندازه لیاقتش مستفیض و کامکار خواهد فرمود و بمقامات معرفت على حد مراتبهم برخوردار خواهد نمود، چه ایشان انوار خاصه و نورالانوار برگزیده و دارای جهات نورية مخصوصه إلهية صرف و خالص و بی غل و غش هستند و صورت بشریت را برای تربیت و تکمیل عوالم سفلية اختيار فرموده و تنزل در منازل دنیویه را برای ترقی دادن نفوس سافله بمراتب عاليه اخرويه ظاهر ساخته اند نه اینکه اگر باما عیان شوند با ما یکسان باشند « وعلي بشر" كيف بشر .

وازین هم که بگذریم میتوان گفت خدای قدیم حکیم واحد قهار بی انباز که ذات کبریایش بیرون از هر گونه چون و چند و انديشه ووهم وخيال وازقيد هر نوع تصوری و نسبت و کیفیتی خارج و هر نسبتی بدو ممتنع و محال است

ص: 24

و تمام معبودات آیت و علامت و دلالت و برهان وجود واجب اوست خود میداند که این زمرۀ مخلوق و انوار طیبه مبارکه خود را بر چه منوال و معیار و میزان و کیفیت و و کمیت بیافریده و مخازن نفیسه واواني شريفه وانوار طيبة ايشان را بآنچه اندازه بجواهر زواهر معارف ورموز حقایق و عوارف و کنوز حق شناسی کامکار و باردار و سر شار و درخشان ساخته و از ینابیع بی پایان آبهای زلال ایقان و ایمان تا بچه اندازه که افزون از هر اندازه است این قلوب پاك و صدور تابناك که مملو از جواهر حکم و بدایع معانی و عجایب مبانی و بحار بی کران است روان داشته و استعداد و قبول ایشان را تا چه حد و حصر مقرر فرموده - الله يعلم حيث يجعل رسالته .

لمؤلفه :

ازین دیبا و پوششهای ساده *** خدا داند که ایشان را چه داده

همه اندر نشیب و او سرافراز *** همه اندر قبول و اوست قاده

هزاران پلها و سطح و منزل *** برای ارتقای ما نهاده

زبونی را نگر در فطرت زشت *** که با این قادة دور از حق فتاده

همه رفتند یاران از پس و پیش *** تو وا مانده تهی دست و پیاده

بخویش آی و مقام خویش دریاب *** چه چیزت هست کت ایزد نداده

بعقل از بنگری بینی به پیشت *** هزاران حوری و غلمان ستاده

چه قسمتها که سبحانت نفرمود *** چه نعمتها که یزدانت نداده

مگر جز بهر خورد و خفت و گادن *** بکار دیگرت مادر نزاده

بگردی غافل و ساهی و جاهل *** بخور دستی مگر صد خم باده

بسا دستور كز يزدان رسيدت *** ولی سوی دگر جوئی اراده

ززر ناب دادت بس مخازن *** ز آهن پاره میخواهی براده

بصورت آدمی و در صفت دیو *** همانا مادرش را دیو گاده

در این دریای ژرف اندر چگونه *** کجا کشتی بگردد جز به غاده

ص: 25

بخوردن بسپری کوه و ده و دشت *** چو اندر کشت شارانها جراده

بروجان تازه ساز از آب توحید *** چنان چون مرغزار آب داده

بسنگستان مگردان منزل و راه *** که بر هم بشکند چرخ و عرادة

ز جهل و غفلت و زنگ غباوت *** ز قاده دور و مانده در قیاده

تو پنداری که مکتوم آوری سر *** دهد اعضای تو بر تو شهادة

بچندت شرم ناید از فعالت *** ز فعلت شرمگین گشته نواده

تو خود مسئول و مذمومی بهر کار *** حکومت راند خواهی بروساده

الا یا خفته صحرای غفلت *** بخویش آی و ببین گم گشته جاده

بروز و شب هماره مست و بی خویش *** بخوانی خویش را از اهل افاده

بسازی تنگ بر خلقان ره عیش *** زحق خواهی همی عیش رغاده

پی امر خدا کندی و رنجور *** بیغی و معصيت جوئي جلادة

ازین طمع و ازین حرص و ازین آز *** ز شيطانت بگردن بر قلاده

براه دین حق بودی مشمر *** کجا شد آن شهامت و ان رشادة

چو شیر نر بدی در یاری دین *** چرا اکنون شدی چون تیس ماده

بگرز گاوسر میدان بیارای *** مرو در جنگ گردان با کباده

تو پایه دین بکن ستوار و آنگه *** بروی بحر پهن آور سجاده

بخویش آی و ره دانش به پیمای *** رها کن خویشتن را زین رقاده

بشوی از دامنت این آب تذویر *** ره یزدان بجوى اندر زهادة

هزاران منزل اندر پیش و آنگه *** در اول منزل افتاده ز جاده

بر آنچت داد ایزد باش قانع *** چه جوئی رزق و روزی نداده

تن آسائی و راحت گر بخواهی *** مکش پای از گلیمت بر زیاده

چنین صحرای سپاری باخری لنگ *** محیط بیکران را با طراده

در این بیدا که شهباز افکند بال *** چه خواهد ساخت پژمرده جراده

بیابانی است کاندر وی زهر سوی *** فتاده صد قتسه صد فتاده

ص: 26

نبرد شیر میجوئی و آنگه *** شوی عاجز ز آسیب قراده

سهام حادثاتت برسر و تن *** ز برگ لیف میسازی چکاده

دهان چون غار يقنن منايا *** شوى تازان بسویش از بلادة

عجيباً خفته بر بالين غفلت *** بخورد و خواب غافل همچوپاده

زپیل و گاو و خر خیزد عفونت *** جهان خوشبوی گردد از زباده

چوتن فربی و لاغر با شدت جان *** نیابی بحر از بحر سعادة

بزرگیها بود در جود و تقوی *** نداری گر نمی یابی سیادة

جراحتهای جان و مغز و دل را *** ازین مرهم نباشد به ضماده

وجه دوم این است برترین امثال و آن مثلی است که دال بر تنزیه

و نفی تشبیه و نفی معلومیت و احاطه بوجه تا میباشد این مثل برای خداوند سبحان ، يعنى يملكه وهو خلقه ، مثل آنچه در این کلام توحيد نظام حضرت علي بن محمد عليهما الصلوة والسلام شده است « لك يا إلهي وحدانية العدادى هي لك وملكك وخلقك فلا تجري عليك » و معنی چنین میباشد که آن تعریفی که بآن گونه تعریف شناخته میشود که خدای را هیچ چیزی مانندش نیست و برای او ضري ومذى وشريك و امثال این از اموریکه بر توحید خالص دلالت میکند بر حسب امکان نتواند بود مثل معرفت نفس.

چنانکه در شرح حدیث کمیل در قول حضرت أمير المؤمنين علیه السلام كشف سبحات الجلال من غير اشارة این آیتی است که خدای تعالی برای معرفت خود زده است چنانکه میفرماید « سنريهم آياتنا في الأفاق وفي أنفسهم حتى يتبين هم انه الحق » .

پس این مثل اعلی معرفت خداوندی است که عبارت از ظهور خداوند است لخلقه بهم ، و این حال و این مثل برای هر شخصی جاری است و برترین این امثال رسول خدای و آل آنحضرت ائمه بریت صلی الله علیه وآله وسلم میباشند ، ایشان هستند مثل اعلی یعنى هياكل توحيد عليا ، و این اول هیکلی است که خدای خلق فرموده و عبارت

ص: 27

از چهارده هیکل مبارك علیهم السلام است.

جواب سوم این است که خداوند سبحان خلق فرمود این مخلوق را بدون اینکه سابقه مثالی در آن باشد بلکه هر چیزی را بر همان حال و همان صورت وهیکل که هست بیافرید و این حدیث شریف « ان الله خلق آدم على صورته » یعنی بر همان صورت و هیکل آدمیت که بر آن است یکدفعه خلق شد باعتبار قابلیت او هر هیئت و تحظیط و کینونات را .

پس معنی اینکه ایشان مثل اعلی هستند این است که خداوند تعالی بیافرید ایشان را بر نیکوترین و زیباترین صورتیکه امکان مقتضی آن است، و این احسن صور و هیئت همان چیزی است و هیئتی و صورت و هیکل مبارکی که حضرات ائمه اطهار علیهم السلام بر آن هیئت و کینونت میباشند .

چنانکه خداوند سبحان جل جلاله در این آیة شريفه « اقد خلقنا الانسان في أحسن تقويم » باين مطلب اشارت فرموده است که عبارت از انسان کامل باشد و انسان کامل همان حضرت محمد بن عبدالله و آل دوازده گانه آنحضرت و جناب فاطمه زهراء صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين هستند ، و اینکه خدای بعد ازین عبارت ميفرمايد « ثم رددناه أسفل سافلین » یعنی زشت ترین و قبیح ترین صورتیکه انسان احتمال آن قبح را نتواند نمود و آن عبارت از انسان ناقص است که عبارت از دشمنان انسان کامل اعنة الله عليهم باشد.

پس احسن صور و زیباتر و بالاترين صورتها وهياكل همان صورت محمد و آل محمد صلى الله عليهم است .

قبیح ترین و نازیباترین صورت منافقین است و بين بين اين دو حال بالنسبة هر صورت و هیکل و سرشتی که با حسن نزديك گردد مقام احسنیت یابد و آنچه بأقبح تقرب جويد رتبت اقبحیت دارد، پس ائمه هدى سلام الله عليهم امثال ایشان باشند و هم الامثال العليا .

و جواب چهارم این است که خداوند سبحان چون گروه خلقان را علی ماهم

ص: 28

علیه بیافرید قابلیات ایشان بر حسب حدودشان تقاضای صور ظاهره و باطنه مینماید و در میان ایشان کسانی هستند که صورت ایشان ظاهراً وباطناً وصورياً ومعنوياً نیکوست و کسانی باشند که صورت ایشان بحسب ظاهر زشت و از حیثیت باطن پسندیده است ، و هم در میان ایشان مردمی باشند که صورتی بظاهر ستوده و نیکو و بباطن قبیح و ناستوده دارند.

و این اجناس چهارگانه مذکوره هر يك از آنها افرادش على جهة التكيك اختلاف حاصل مینماید بسبب اختلاف مشخصات از مكملات و قابليات ، پس آن جنس و گونه که صور ایشان ظاهراً وباطناً نيكواست اعلا و برترین و اشرف این گونه صور مبار که محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم است و این صور مبار که در ظاهر و باطن و آشکار و پوشیده در تمامت معاينها ومباينها وصورتها ومعنيها و گذارشها و نمایشها در منتهی درجه و برترین مراتب حسن و کمال هستند، زیرا که ماده و مشخصات وقوابل و مكملات این صور مقدسه بتمامت وبلا استثناء انوار ساطعه و درخشهای در افشانی باشند که اصلا ظلمتی از هیچ حیثیتی در آن نیست الاما تحقق به ظهوراً لاجرم بر طبق فعل الله لذاته است.

لاجرم ایشان بواسطه این صفوت و صفات و خلوص و ویژگی محال مشیت إلهي هستند و چون این صور مبارکه وهيئات و كينونات نزديك بود كه مطلق شوند بحیثیتی که بر شرطی متوقف و باز داشته نشوند چنانکه خدای تعالی در قرآن اشارتی بآن کند و فرمايد : يكاد زيتها يضيء ولولم تمسه نار، و این حال بواسطه تخلص آن است از آلایش اكوان تركيبية .

لا جرم خداوند متعال برگزید و پسندیده داشت آنرا و اختصاص داد و منسوب داشت، این نور مبارك و جنس همايون را بنفس اقدس إلهي خودش فجعلها امثاله چنانکه کعبه معظمه را اختصاص و افتخار داد و بنفس کبریای خودش منسوب ساخت و بیت الله خواند پس تحد و ذریه طاهره معصومين صلوات الله وسلامه عليهم امثال علیای خداوند علی اعلا باشند.

ص: 29

و جواب پنجم این است که چون معانی زید مانند قیام او وقعود او و قدرت و علم و حرکت و سکون او و نفس و روح او وعقل و وجود او و ماهیت وذات او و صفات و افعال او و اقوال واعمال او و تمامت احوال او امثالی است برای او وابدالاً له منه في جهت ما اتصف به او ماله وقد قالوا انهم معانيه .

چنانکه در روایت جابر بن عبدالله انصارى عليه الرحمة مروی است که حضرت أبي جعفر إمام محمد باقر صلوات الله عليه فرمود « يا جابر عليك بالبيان والمعانی » ای جابر بر تو باد به بیان و معانی ، عرض کردم بیان و معانی چیست ؟ فرمود « أما البيان فهو أن تعرف الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعده ولا تشرك به شيئاً ، و أما المعاني فنحن معانيه ونحن جنبه ويده ولسانه وأمره وحكمه وعلمه وحقه إذا شيئاً شاء الله ويريد ما نريده ».

معنی بیان این است یعنی در این مقام مراد از بیان این است که خداوند سبحان را بشناسی که هیچ چیز مانندش نیست پس پس او را عبادت و پرستش نمائی و شريك و مانندی برای خدای واحد أحد قائل نشوى ، واما معانی و مراد از آن همانا مائیم معانی حضرت سبحانی و مائیم جنب الله و یدالله ولسان الله وامر الله وحكم الله وعلم الله وحق الله هر وقت بخواهیم خدای خواسته است و خداوند اراده فرماید آنچه را که اراده میکنیم . إلى آخر الحديث .

پس نيك بنگر که امام علیه السلام چگونه تفسیر فرموده است آنها را بمعانی وهي جنبه ويد إلى آخر وهی امثاله وابداله و آن را معانی آن نامیده است و معانی شيء امثال آن باشد لانها صفته کینونیته ، و این معنی در جمیع خلایق جاري است ، و علي علیه السلام گاهی که از حضرتش از عالم علوی پرسش کردند باین مطلب اشاره کرد و فرمود:

« صور عارية عن المواد عالية عن القوة والاستعداد تجلى لها فأشرقت وطالعها فتلالات والقى في هومنها مثاله فاظهر عنها أفعاله و خلق الانسان إذا نفس ناطقة إن زكتها بالعلم والعمل فقال شابهت اوائل جواهر عللها فاذا اعتدل مزاجها

ص: 30

وفارقت الاضداد فقد شارك بها السبع الشداد ».

میفرماید : عالم علوی و جهان بالاصورتهایی هستند که از مواد عاری هستند و از قوت و استعداد عالی باشند از پرتو تجلي فروزان و از فروز طلوع متلالاء گشت و مثال خود را در هویتش افکند لاجرم افعال ایزدی از وی نمایش نمود و ایشان را در این وقت و این حال نفس ناطقه و جانی سخن گوی معنی آرای بیافرید اگر گوهر این نفس بفروز علم و حلیه دانش و صفای بینش مزکی و پاکیزه بگرداند با اوائل جواهر علتش مانند شود .

و چون این مزج و مزاج جانب اعتدال سپارد و از اضداد مفارقت گیرد و جوهر مفارق گردد همانا با سبع شداد و افلاك جاوید بنیاد مشارکت یابند و کلام أمير المؤمنين علي علیه السلام «والقى في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله » اراده فرموده است بآن مثالی که القاء في هويتها همان چیزیکه معرف آن شود از وصف آن معرفتی که هوذاتها است، زیرا که برای آن هویتی غیر ازین وصف ملقی نیست و يجرى أيضاً في كل جهة وذرة من ذرات الوجود مگر اینکه ممکن نیست ایجادی برتر و اعلی و اشرف از محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم لاجرم مثل أعلى ايشان هستند.

راقم حروف گوید: در این بیان که شیخ احسائي فرمود « إذ لا يمكن

ايجاد أعلى منهم صلی الله عليهم فهم المثل الأعلىی » در بادیه نظر حالت تأمل پیش میآورد که چگونه ممکن است که برای یزدان قادر متعال كه « إذا قال كن فيكون وفعال ما شاء وما يريد » ایجادی بهر نحو که باشد ممکن نباشد ، اما در اینجا و این عبارت لطیفه ایست و آن اینست که خدای متعال در پهنه علم و عرصه مشيتش قرار گرفت که خلقی بیافریند و آیات فضل و رحمت و فیاض بی بخلش را در بساط خلق وعرصه خلقت ظاهر سازد و آن کنز مخفی را شناخته دارد و از آنجا که الواحد لا يصدر منه إلا الواحد آن صادر اول و نور اول گوهر وجود یکتای احمدی صلی الله علیه وآله وسلم بود، و این واحد از آن واحد نمایش گرفت از پر تو وجود این موجود غیر واجب دیگر مخلوقات آفریده شد و مایه و علت ایجاد دیگر موجودات

ص: 31

گشت و از عالم این واحد ممكن نوبت نمود عوالم كثرات و خلقت ممکنات گشت.

پس باین واسطه ایجادی برتر و اعلی از این نور مبارك أحمدى و آل او صلوات الله عليهم ممکن نیست ، چه هر چه خلق شود فرود مقام او و متمشی بعد از خلقت او و بطفيل وجود او و از نور وجود وروح پاك تابناك اوست و برتر از مقام ومرتبت او جز مقام وشأن واجب الوجود نتواند بود و هر ممکن الوجودی در تحت واشعه انوار وجود اوست .

و از براى علة العلل واجب الوجود و آفریننده آفريدگان البته يك نخست آفرینشی که تابش اول نور الهیت اوست خواهد بود که برترین و نخست ترین مخلوق او باشد ، والبته برتر ازین آفرینش ایجادی ممکن نیست ، و چون این معنی مسلم و مبرهن گشت و دارای این مقام و منصب بلا مشارك هم معارفي اخبار و آيات حضرت ختمي مرتبت وأئمه طاهرين علیهم السلام شدند .

پس میگوئیم ایجادی برتر از ایشان ممکن نیست واگر بود در منشأ فيض تجلی نبود و آن نیز بصادر اول باز میگردد ، و اگر بگوئیم که نمی شاید که يصدر من الواحد اثنين وثلاث إلى آخر الاعداد بلى البته نمی شاید ، زیرا که فروز تجلی در آغاز نمایش افزون از یکی نتواند بود و آن کثرتی که مشاهدت میشود از فروز آن یگانه نخستین متولد شود و جانب نمایش و فزایش و ظهور گیرد چنانکه براهل فطنت و فراست پوشیده نیست و اگر افزون از واحد هم صدور یابد اسباب ضدیت و فساد فراهم آید و این مخالف نظام وقوام و دوام ومشايا ومقدرات وعلت خلقت مخلوق إلهي است .

همان طور که برای ذات واجب الوجود شريك وانباز نباشد « ولو كان في السموات والأرضين إلهة إلا الله لفسدتا » براى صادر اول که ممکن الوجود است در تابش نخست و نمایش اول و آغاز صدور و بدايت ظهور شريك و رفيق نمی شاید باشد .

ص: 32

پس باین جهت است که معصوم علیه السلام میفرماید: مثل اعلی هستند یعنی نور مبارك وجود ذیجود حقایق نمود إلهي تناهى اين انوار مقدسه طاهره برترین قروه مراتب عالیه آفرینش هستند و هیچ مخلوقی نمیتواند مانند ایشان باشد و هیچ ایجادی ممکن نیست برتر از ایشان باشد و در هر حال و هر مقام و هر وصف و تعريف فهم المثل الاعلى صلوات الله وسلامه تعالى عليهم أجمعين.

أبو البقاء در کلیات خود میگوید: لفظ هوية بضم هاء وكسر واو وشد ياء حطی در میان اهل لغت و زبان عرب برسه معنی اطلاق میشود : یکی تشخیص وديگر بمعني شخص یعنی نفس شخص و دیگر وجود خارجي، وبعضي گفته اند «ما به الشيء هو هو باعتبار كفقه يسمى حقيقة و ذاتاً و باعتبار لشنهشي يسمى هوية» و چون اعم ازين اعتبار را اخذ کنند ماهیت خوانده می شود « وقد تسمی ما به الشيء هو هو ماهيته » گاهی که کلی باشد مثل ماهية انسان .

و هویت نامیده میگردد گاهی که جزئی باشد مثل حقیقت زید و حقیقت نامیده میشود گاهی که کلیت و جزئیت اعتبار نشود فالهويتان متلازمان صدقاً وماهيت باعتبار ثاني اخص از اول و حقیقت بعکس آن است.

و بعضی از فضلا گفته اند، امری که متصل شود از حیثیت اینکه مقول در جواب ما هو میباشد ماهیت نامیده شود و از حیثیت ثبوت آن امر متعقل در خارج حقیقت نامیده گردد و از حیثیت امتیاز آن از اغیار هوية خوانده گردد و از حیثیت حمل لوازم بر آن ذات نامیده شود ثم الأحق باسم الهوية من كان وجود ذاتها من نفسها و چنین وجودی را واجب الوجود خوانند که مستلزم قدم و بقاء است.

بالجمله شیخ احسائی بعد از بیانات مسطوره پاره عبارات و تعبیرات دیگر در باب مثل بفتح ميثل بکسر میم دارند که نگارش آن چندان محل حاجت نیست «قال علیه السلام والدعوة الحسنى» وسلام إلهى باد بردعوت خوب و خواندن نیکوی خداوندي .

ص: 33

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: بدرستیکه ائمه هدى صلوات الله عليهم نیکوترین دعاة و خوانندگان بحضرت خالق ارضین و سماوات هستند یا بهترین دعوة الله میباشند مردمان و آفریدگان را بمتابعت و اطاعت خودشان بافضل دعوات از باب مبالغه گویا نفس دعوت هستند یا اینکه خدای سبحان جمیع آفریدگانرا بمتابعت ایشان دعوت فرموده است بهترین انواع دعوتها باینکه ایشان را با خود قرین فرموده و اطاعت ایشان را اطاعت خود و مخالفت ایشان را مخالفت خود فرموده است.

شیخ احسائى عليه الرحمة ميفرماید: از کلمه دعوة حسنی بچند وجه اراده شده است: نخست اینکه مراد بدعوت حسنی دعوت حضرت إبراهيم خليل عليه سلام الله الملك الجليل است مثل قول خدای تعالی د و اجعل لي لسان صدق في الأخرين ، كه إبراهيم علیه السلام از خداى تعالى استدعا مینماید که زبان صدقی در ازمنه واپسین برای او مقرر فرماید ولسان صدقهمان حضرات ائمه معصومین صلوات الله عليهم هستند.

و قول خدای تعالى « وجعلها كلمة باقية في عقبه لعلهم يرجعون ، يعنى وجعلها إبراهيم علیه السلام في دعوته كلمة باقية في عقبه لعلهم يرجعون » وكلمه باقيه در عقب إبراهيم حضرات ائمه طاهرین علیهم السلام باشند .

و قول خدای تعالی « واجعلنا مسلمين لك ومن ذريتنا امة مسلمة لك » از قول إبراهیم که در حضرت خدای علیم عرض واستدعا میفرماید همانا امت مسلمة الله حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم باشند - إلى آخر البيانات والوجوه.

«قال علیه السلام : و حجج الله على أهل الدنيا والأخرة والاولى اشرف المشايخ العظام» ملا محمدتقي مجلسى اول عليه الرحمة در ترجمه و شرح این کلمه میفرماید : وسلام إلهي باد بر حجتهاى الهى بر أهل دنيا وروز قيامت و در داخل شدن در بهشت در ابتدای آن و رحمت و بركات إلهي برايشان باد ، وحجبت در لغت بمعنی غلبه است و پیغمبر و امام را حجت گویند بواسطه اینکه بموجب براهين قاطعه و ادله

ص: 34

ساطعه و معاجز لامعه و اخلاق حسنه كامله و علوم لدنية فاخرة وعقول ربانيه و غلبه در ضوف کمالات عالیه بر تمام ابنای زمان غلبه و چیرگی و فزونی بر حسب معنی دارند حجت خوانند مجازاً .

یا اینکه حجت ایشان بر خلایق تمام است یا اینکه حجتهاى إلهي برخلايق تمام میشود بنصب إمام معصوم و اگر خدای تعالی نصب حجت نفرماید برخدای حجت وارد شود که لولا ارسلت إلينا رسولاً چرا پیغمبر بما نفرستادی تا آیات ترا متابعت کنیم ، و دیگر میفرماید: ما پیغمبران فرستادیم تا آنکه مردمانرا برحق سبحانه و تعالی حجتی نباشد و بر اهل دنيا حجت ایشان تمام است و براهل برأهل آخرت آخر و اولی آخر روز قیامت است و آخرت اولی قبر است چنانکه در حدیث است که هر کس مرد قیامتش قائم کردید و ایشان حجت هستند در قبر و قيامت ، يعني شناختن وإمام دانستن ایشان سبب نجات در قبر وقیامت یا در قیامت و دخول بهشت ، زیرا که از رسول خداى وأئمه طاهرين صلوات الله عليهم أجمعين اخبار و احاديث كثيره وارد است که ولایت ائمه اطهار صلوات الله عليهم سبب نجات از عذاب قبر و عذاب قیامت و عذاب جهنم است ، و محتمل است که یکی از این دو عبارت را نویسندگان سهواً زیاد کرده باشند یا آنکه حجت در دنیا بمعنی اتمام حجت باشد از معصوم بر خلایق و در آخرت حجت بنده باشد در نجات از عذاب قبر وقيامت و جهنم .

شیخ احسائی علیه الرحمة بعد از بيان معنى حجت که بذوق سلیم خود نموده ميفرمايد: حضرات ائمه هدى صلوات الله تعالى عليهم بزرگترین و اعظم حجج إلهي بر آفريد كان إلهي هستند، زیرا که خداوند سبحان این انوار مقدسه و ارواح منوره و اجساد مطهره و هياكل شریفه را بیافرید و در حقایق مبارکه ایشان هر گونه کمالی را در حیز ممکن است از علم وكرم وحكم وحلم وجزم وحزم وفهم وعقل وعزم وفضل وفصل وذكر وفكر وبصر وصبر وزهد و تقوى ويقين و تسلیم و رضا و شجاعت و سماحت و نباهت و نجابت و استقامت و اقتصاد و عدل و هر گونه

ص: 35

صفتی که مانند این صفات باشد از صفات کمالات دین و دنیا بودیعت بگذاشت و بعد از آن سایر مخلوقات را که سوای ایشان بودند بیافرید و جمله آفریدگان را بلا استثناء باطاعت و فرمان برداری ایشان مأمور فرمود ، و این وجودات مقدسه مبارکه طاهره معصوم را در هر مطلوبی و خیر مرغوبی وسیله و دست گیر جمله آفریدگان بحضرت پروردگار سبحان گردانید .

و هيچيك از آفریدگان را رد کردن وساطت ایشان ممکن نیست گاهی که بعقل و فهم خود و بسوی آنچه عامه و خاصه بآن شناسائی دارند رجوع نماید ونه بمیزان شریعتی از شرایع و نه بمقتضی طبیعتی از طبایع رد وساطت ایشان امکان دارد بلکه هر کسی از ایشان پذیرفتار شد میداند که ایشان اهل و شایسته این مقام ومعنى ومنزلت و این شأن و جلالت و وساطت هستند .

و هر کس از ایشان مقبول نداشت خواهد دانست که در این امر مقصر و استقامت را تارك و از حق متجنب است، زیرا که خداوند سبحان شناسانید تمامت مخلوقات خود را از بنی آدم و از جان وشياطين وملائكه و سایر حیوانات و نباتات وجمادات و جواهر و اعراض وذوات و صفات و اعیان و معانی و هر چیزی را که بر حسب مشیست سبحانی خود ظاهر فرمود مقام آل محمد و شرف ايشان و عظمت شأن و نهایت قرب منزلت ایشان را در حضرت خود صلوات الله عليهم و برهمه مكشوف ومعلوم فرمود که خدای را با بی جز ایشان و راهی بحضرت یزدانی جز بدلالت و هدایت و تفضل ایشان نیست .

شیخ احسائی میفرماید: از کتاب منهج التحقيق سند بجابر بن عبدالله عليه الرحمة ميرسد که حضرت أبي جعفر إمام محمد باقر علیه السلام فرمود: همانا خداوند تعالی چهارده نور از نور عظمت خود چهارده هزار سال قبل از خلق آدم بیافرید « فهى أرواحنا » اين انوار ساطعه ارواح ما میباشد .

عرض کردند یا بن رسول الله اسامی این چهارده نور را بر شمار که ایشان کیستند، فرمود: محمد وعلي وفاطمه و حسن و حسين و نه تن از ذرية حسين هستند

ص: 36

و نهمین ایشان قائم ایشان علیه و علیهم السلام هستند و از آن پس حضرت باقر اسامی مبارکه آن نه تن را يك بيك برشمرد پس از آن فرمود :

« نحن والله الاوصياء الخلفاء من بعد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و نحن المثاني" التي اعطاها الله بيننا ونحن الشجرة النبوة وضبت الرحمة ومعدن الحكمة ومصابيح العلم وموضع الرسالة ومختلف الملائكة وموضع سر الله ووديعة الله في عباده و حرم الله الأكبر وعهده المسئول عنه فمن وفى بعهد الله و من خفره فقد خفر ذمة الله وعهده عرفنا من عرفنا وجهلنا من جهلنا .

نحن الأسماء الحسنى التي لا يقبل الله من العباد عملاً إلا بمعرفتنا ونحن والله الكلمات التي تلقيها آدم من ربه فتاب الله عليه ان الله تعالى خلقنا فأحسن خلقنا وصورنا فأحسن صورنا و جعلنا عينه على عباده و لسانه الناطق في خلقه ويده المبسوطة عليهم الرأفة والرحمة ووجهه الذي يؤتى منه وبابه الذي يدل وخزان علمه و تراجمه وحيه وأعلام دينه والعروة الوثقى و الدليل الواضح لمن اهتدى وبنا اثمرت الأشجار وانبعت الثمار وجرت الأنهار ونزل الغيث من الماء وتبت عنب الأرض وبعبادتنا عبدالله ولولانا ماعرف الله وأيم الله لولا وصية سبقت

وعهد اخذ علينا لعلت قولاً يعجب منه أو يذهل منه الأولون والأخرون » شیخ احسانی در پایان این حدیث مبارك و معنی کلمه اخیره می نویسد: «هو من طرقهم ما هو اعظم مما سمعت وأكبر مما اطلعت عليه وعلمت فهم حجج الله البالغة» پس چنین کسانی که داراي اين مقامات و شئونات وصفات حسنه مذکوره وغير مذکوره هستند حجج بالغه خداوندی هستند چنانکه خدای تعالی میفرماید «فلله الحجة البالغه فلوشاء لهداكم أجمعين» زیرا که حضرات ائمه هدى وانوار الله الساطعة في الاولى والأخرى محال وموارد مشیت خدای تعالی باشند و ایشانند کلمه تامه كما قال تعالى «و تمت كلمة ربك صدقاً وعدلاً لا مبدل لكلماته وهو السميع العليم» وهو قوله تعالى حكاية عن نبيه صلی الله علیه وآله وسلم « قل ما يكون لي أن ابد له من تلقاء نفسي ».

ص: 37

ازین پیش این حدیث شریف را در جلد اول کتاب احوال شرافت اتصال ذى المفاخر و المآثر حضرت امام محمد باقر درذيل كامات حکمت سمات آنحضرت كه در باب أول ما خلق الله وارد است نوشته ام و ترجمه نموده ام و هم چنین در طی کتاب شرح زیارت جامعه ببعضی عبارات وكلمات آن مشروحاً تحریر شده است و اگر کسی در پاره کلمات معجز آیات این حدیث شریف بنگرد و بنظر دقت و دیده دانش تأمل کنند باندازه فهم و ادراك خودش خواهد دانست که مقامات ائمه هدى صلوات الله عليهم از آن برتر است که در حیز فهم و خيال عموم نوع بشر اندر آید و نیز ظاهر شود که البته مراتب ائمه معصومين بمراتب از مراتب انبیای سلف عموماً افضل واشرف است ، چه این مراتب ساميه بجمله از جهت توحید و معرفت اللهی است.

ودر اخبار صحيحه کثیره وارد شد که فرمودند: ما چندین هزاران سالها قبل از آنکه هیچ مخلوقی را خدای بیافریند بعبادت و عبودیت خدای و تسبیح و تهليل و تقدیس و تمجید خدای میگذراندیم و از آن ملائکه وسایر مخلوق به تسبیح و تقدیس و تمجيد ما بلکه شیعیان ما خدای را تسبیح و تقدیس و تهلیل و تمجید نمودند و اگر ما نبودیم خدای شناخته و عبادت کرده شده نمی بود.

و در این گونه اخبار که در طی این کتب فراوان نگاشته ایم ثابت و مبرهن و مدلل میشود که ایشان بر تمام كاينات ومخلوقات از هر صنف و هر طبقه و هر مقام عالی یا اعلی یادانی یا ادتی افضل واشرف و معلم وهادي ودليل و سبب عرفان و ايمان ایشان هستند.

و بهمین سبب میفرماید: مائیم مثانی که پیغمبر خدای مارا با قرآن مقارن فرموده و بتمسك بقرآن و بما وصیت فرموده است، ومائيم درخت نبوت و البته درخت نبوت از نبوت جدا و بی خبر نمیباشد و مائیم جنت رحمت پس سبب و علت هر كونه رحمت إلهي ايشان ووصول آن بواسطه وجود مبارك و پر تو انوار ایشان است .

ص: 38

ومائیم حکمت ، پس حکمت که اسباب بقای جهان و نظام عالم واهم است معدن علم و حکم ایشان نمایان شده است، و مائیم مصابيح وشموع درخشان و چراغ علم و دانش و موضع رسالت و مختلف ملائكه وموضع سر الله که بمعانی آن در فصول سابقه اشارت شد .

و ودیعه خدای متعال در میان بندگان او ، و معلوم است تا چیزی که بکمال نفاست و جلالت و عظمت و بیهمالی ممتاز نباشد و همه نوع فواید عظیمه کریمه پر بهائی را حامل نباشد ودیعه خدای در میان بندگان خدای نتواند و چون ودیعه باید دیگر باره بصاحبش باز آید این است که ایشان ودیعه هستند ، و چون از تکالیف و انجام اوامر ایزدی بپرداختند بخدای بازگشت یابند .

از این است که ایشان عهد مسئول ایزدی هستند و عهد ایشان عهد خدا باشد و اسماء حسنی خدائی هستند و آن کلمانی باشند که آدم علیه السلام بدستیاری آن کلمات و توسل بآن توبه اش قبول شد .

و ازینجا معلوم می شود که بر آدم افضل هستند ، چه از هر خطا و خلل وسهو وعصیان و نسیانی معصوم باشند، ازین روی هر پیغمبری که لغزشی از و روی داد بایشان متمسك شد و رستگار گشت ، و البته کسی دستخوش خطا بشود با آنکسی که نشود و باعث قبول تو به گردد مقام و منزلت و حيثياتش از آنکه معصوم است فرودتر است و محتاج باقامت دلیل و برهان نیست.

و اینکه میفرماید ، خداوند ما را بیافرید و صورنا فأحسن صورنا باز مینماید که در این تصویر و صورت گری و نقاشی از لی چه تفصیلات و تزیینات و ترکیبات و حيثيات و محاسن و محامد و معالی و معارف و عوارف ومعالم وعوالم و منضماتی و مندرجانی است که غیراین انوار ساطعه مبارکه نيست و يك صورتي برآورده است که شایسته آن است که بفرماید « وجعلنا عينه على عباده ولسانه الناطق في خلقه ويده المبسوطة عليهم بالرافة والرحمة ووجهه الذي يؤتى منه بابه الذي يدل عليه » و لیاقت آن را دارد که بفرماید « و خزان علمه و تراجمة وحيه

ص: 39

و اعلام دينه » .

و آن رتبت را دارد که تمام صور ممکنات و آنچه بروید و بیارد و بدرود و هر نعمتی که فرود آید خواه در ظاهر یا در معنی خواه در جواهر خواه در اعراض خواه در جسمانیات خواه در روحانیات خواه در دنیویات خواه در اخرویات خواه در سفلیات خواه در علویات خواه در عالم نفوس خواه در عالم عقول من تحت الثرى إلى فوق العرش الأعلى مما يتصور اولا يتصور بطفیل وجود این صور مبارکه و حقایق لامعه مظاهر إلهيه باشد.

از این است که در کلمات أمير المؤمنين علیه السلام است « نحن ذات الله ونحن خالق السموات والأرض » واياب وحساب خلق باما است، عجب این است که بعد از این گونه عبارات غامضه که مدل بر شئونات خاصه ایست که در خور سایر مخلوق نیست میفرماید : اگر بواسطه وصیت سابقه و عهدی که از ما گرفته اند نبود کلامی می گفتم مایه تعجب نفوس وسرگردانی و تحیر عقول خلق اول و آخر باشد .

و البته این مردم را این نیرو و استعداد وقوت واستطاعت قبول عقول وتحمل قلوب ونفوس واستدراك ارواح نیست که بتوانند بشنوند ، چه ایشان موضع سر خدای و ودیعه خدای هستند تمام آسمانها و زمینها و مخلوقات در آنها قدرت تحمل ندارند چنانکه ميفرمايد « إنا عرضنا الامانة على السموات والأرض فابين أن يحملنا - إلى آخرها » .

و ازین است که اگر امام علیه السلام بخواهد پرده از صورت اصلی و چهره حقیقی خود برافکند هیچ مخلوقی حتی آفتاب و ماه و ملائکه و انوار تاب دیدار پرتو اشعه آن را ندارند.

أحمد ار بگشاید آن پر جلیل *** تا ابد مدهوش ماند جبرئیل

واگر بخواهیم در این معانی لطیفه و مبانی دقیقه بیشتر پرده از چهره کلام برگشائیم شاید هر طبع و سرشتی نزاکت و مؤثراتش را نتواند بر تاخت و بآنچه در آن نیست و خارج از آن است که میپندارد حمل نماید و کار دشوار آید پس

ص: 40

بهتر خاموشی است .

شیخ احسائی علیه الرحمة ميفرمايد « وأما أهل الدنيا » بعضی گفته اند که احتمال دارد که مراد بأهل الدنيا هر چه در دنیا موجود است باشد و کلمه بعد از آن تفسیر و تفضیل برای آن است پس مراد بأهل آخرت کسانی هستند که در دنیا برای کار آخرت بعبادت میگذرانند و مراد بأهل دنیا کسانی باشند که در دنیا مباشر معاملات هستند و هیچ شکی نیست حضرات ائمه معصومین علیهم السلام بر هر دو فرقه دنیوی و اخرى بموجب اظهار كرامات و اخلاق زبانیه و بهدایت و تعلیم آداب حجت هستند.

أما قرار دادن اولی را برای تأکید در اینجا یا صفت یا افعال تفضيل ، یعنی چنانکه مجلسى أول عليه الرحمة اشارتی فرمود بر حسب شهادت ذوق بیرون از تكلف نيست ، وأما مراعات سجع بترك لفظ دنيا حاصل ميشود . إلى آخر عباراته .

وهم می نویسد . مراد باهل دنیا تمام آنانکه در آن موجود شده اند از طبقات گذشتگان و آنانکه باقی مانده اند از هنگام هبوط آدم علیه السلام تا زمان قیام قائم ال محمد صلی الله علیه وآله وسلم میباشند و دنیی مأخوذ از دنائت است بسبب خست آن یا از دنو" است چه پیش از آخرت است و بواسطه تقدمش بر آخرت دنیا نامیده شد چنانکه آخرت بسبب تأخرش از دنیا آخرت نام یافت و مواد بآخرت در اینجا ما بعد الموت است چه قبر اول منزلی از منازل آخرت است.

پس معنی چنین میشود که حضرات ائمه ابرار صلوات الله عليهم حجتهای یزدانی هستند بر اهل برزخ وأهل آخرت در حشر و نشر و نزد صراط و در مواقف پنجاه كانة دفيه التي كل موقف منها كالف سنة مما تعدون ، و همچنين حجج خداوندی هستند در بهشت و در دوزخ و نه این است که این مذکور فرمودن دنیا و آخرت و اولى حجيت ائمه اطهار صلوات الله عليهم را منحصر بگرداند و در جز این عوالم واحوال حجت نباشند بلکه ایشان بر هر کس و هر چیز که از مادون عرش اعلی در حیز وجود اندر آید حجت هستند، پس حضرات معصومین علیهم السلام بر آنانیکه

ص: 41

موجود خواهند شد بعد از اینکه این مخلوق در بهشت یا دوزخ اندر شوند حجت میباشند.

چنانکه در کتاب خصال از جابر بن یزید جعفی مروی است که از حضرت أبي جعفر باقر علوم أو لين و آخرین پرسیدم از معنی این قول خدای عز وجل « أفيينا بالخلق الأول بل هم في لبس من خلق جدید » فرمود: ای جابر تأویل این آیه شریفه این است که چون خداوند تعالی این مخلوق و این عالم را فانی ساخت و اهل بهشت را در بهشت و اهل جهنم را در جهنم مسکن فرمود مجدد میفرماید خدای عز وجل عالمی بیرون از نرینه و مادینه که خدای را عبادت و توحید مینمایند و برای ایشان خلق میفرماید زمینی غیر از این زمین که ایشان را حمل مینمایند و آسمانی جز این آسمان که ایشان را در سایه میسپارد - إلى آخر الحديث و ما این حدیث را در طی این کتب مبارکه کراراً برحسب تقاضای کلام یاد کرده ایم و هیچ شکی دریبی نیست که حضرات معصومین علیهم السلام بر این مخلوقات و موجودات آتیه حجت خدا هستند چه اخبار ایشان بتمامت ناطق بر این است که ایشان حجج خداوند سبحان هستند بر تمامت آفریدگان یزدان و اینکه خداوند تعالی خلق نفرموده است مخلوقی را قبل از خلقت ایشان یا با ایشان یعنی در زمان خلقت ایشان با ایشان در يك هنگام خلقی دیگر نیافریده است که با ایشان همچنان باشند.

بلکه این ارواح مقدسه را خداوند قادر متعال بیافرید و ایشان باقی بودند اشباحی نورانیه که تسبیح میکردند خدای عز و جل را مدت هزار دهر قبل از خلقت مخلوقات و از آن پس مخلوق را بیافرید و ایشان را بر خلقت آن مخلوق شاهد گردانید و طاعت ایشان را بر تمامت آفریدگان جاری کرد و آنچه خود خواست در ایشان مقرر فرمود و امر اشیاء را در حکم و تصرف وارشاد و امرونهی بایشان مفوض فرمود چنانکه این مطالب در روایات وارده از ائمه اطهار علیهم السلام در طی این کتب مکر رسمت ترقیم و تشریح یافته است .

ص: 42

و مراد باولی رجعت آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم تا قیام قائم ایشان صلوات الله عليهم يا اعم از هر دو است، یعنی هم رجعت و هم قیام و اینکه اولی نامیده شد بالنسبه بآخرت است ، پس گفته شده است برای این ایام سه گانه دنیا و اولى وأخرى در تفسیر علي بن إبراهيم در ذیل آیه شریفه و وذكرهم بأيام ، مسطور است که ایام الله سه روز است : یکی روز حضرت قائم علیه السلام و یکی روز مردن و سوم روز قیامت . و شیخ احسائی بعضی بیانات میفرماید که انشاء الله تعالی در ذیل کتاب أحوال شرافت منوال حضرت صاحب العصر والزمان عجل الله تعالى فرجه مذکور خواهد شد.

« قال ورحمة الله وبركاته » اين كلمه عطف است بر سلام، یعنی سلام و رحمت خداوند و برکات او بر حجج رحمان باد ، و ممکن است که سلام و رحمت و بركات هر يك برای معنی غیر از سابق باشد و ممکن است منصوباً قراءت شود بر سبيل عطف بر سابق ، یعنی ایشان رحمت و برکات خدای هستند، و بنا بر عطف بر السلام علیکم معنی چنین است که « حافظ علیکم و رحمة الله منسطة عليكم محيطة بكم شاملة لكم حتى تكونوا بفاضلها شافعين لشيعتكم ومحبيكم ، چنانکه شما از فاضل آن رحمت شامله شیعیان و دوستان خودتان را بشفاعت کامله در سپارید ازين حيثيت است كه امام علیه السلام فرمود « اعدائهم فما لنا من شافعين ولا صديق صمیم فلو أن لنا كرة فنكون من المؤمنين ».

یعنی آن جماعت مؤمنانی که رحمه خدای تعالی فرد سپرده است ایشان را چنانکه خدای تعالی میفرماید « و كان بالمؤمنين رحيما » ومعنى بركانه عليكم این است که خدای تعالی و تبارك در حسنات شیعیان و دوستان شما برکت میدهد چندانكه يك حسنه ایشان هفتصد برابر پاداش یابد بعلت آن محبتی که نسبت بأئمه هدى صلوات الله عليهم دارد.

و حاصل معنی این است که خدای تعالی فرو میفرستد برایشان برکاتی را از آسمان و زمین زیرا که حضرات معصومین علیهم السلام اهل ایمان و تقوی هستند

ص: 43

لا جرم مفتوح می شود برایشان برکات از محمد و علي صلوات الله وسلامه عليهم و معنی برکات در ایشان بودن این است که از صلب مبارک هر يك از ايشان صد فرزند در زمان رجعت و کرت ایشان پدید آید قال الله تعالى ( كمثل حبة انبتت سبع سنابل في كل سنبلة مأة حبة والله يضاعف لمن يشاء ، و این مثل است برای شیعیان و دوستان ایشان در اعمال خودشان .

از فضل بن محمد جعفی مروی است که گفت : از حضرت أبي عبدالله جعفر صادق علیه السلام ازین قول خداى تعالى « حبة انبتت سبع سنابل » سؤال کردم فرمود : حبة حضرت فاطمه علیها السلام وسبع سنابل هفت تن از فرزندان فاطمه است هفتم ایشان قائم ایشان صلوات الله عليهم است، عرض کردم: حسن علیه السلام ، یعنی مگر امام حسن در شمار این حساب نیست؟ فرمود : بدرستيكه حسن إمام است از جانب خداى مفترض الطاعة وليس من السنابل السبعة ، از این سنبلهای هفت گانه نيست « أولهم الحسين و آخر هم القائم علیهم السلام » اول این سنابل سبعة حسين و آخر ایشان قائم علیهم السلام است .

عرض كردم « قوله في كل سنبلة مأة حبة » يعنى معنى قول خداى تعالى در هر سنبله صد دانه است چیست؟ فرمود « يولد للرجل منهم في الكوفة مائة من صلبه وليس ذاك إلا هؤلاء السبعة » برای مردی از ایشان در کوفه صد فرزند از صلب خود متولد میشود و این اولاد جز ازین هفت تن بادید نمی شود.

راقم حروف گوید: اینکه فرمود : سنابل سبعه اول ایشان حسین و آخر ایشان قائم علیهم السلام هستند نمی دانم بچه معنی و تعبیر است زیرا که ایشان ده تن هستند نه هفت آن مگر اینکه سه تن که علی هستند که عبارت از علی بن الحسين و علي بن موسى وعلي بن محمد جواد صلوات الله عليهم بیرون ازین شمار باشند چنانکه در اخبار هست که مراد از شهور دوازده گانه دوازده امام عالی مقام ومراد از منها أربعة حرم چهار إمام است که نام ایشان علی است که نام بردیم و این دليل صريح است بر افضلیت چهار بر هشت دیگر چنانکه در ذیل احوال حضرت

ص: 44

إمام زين العابدين علیه السلام باین مطلب اشارت نمودیم و شئونات و جلالت لفظ على در اسماء حسنى إلهي مذكور است و خداوند بحقیقت امر اعلم است.

پس یزدان تعالی از برکت وجود مبارك این انوار لامعة خودش افتتاح میفرماید برکات را از آسمان و زمین و ایشان بشیعیان و محبان وذريات شيعيان و محبان خود تسلیم مینمایند ، یعنی فاضل آن برکات را بایشان تقسیم میفرمایند و در معنى بركات وتأويلات آن و مطر بعلم بیاره آیات و اخبار و بیانات اشارت شده است هر کس خواهد از شرح الزياره استفاده خواهد نمود.

قابل علیه السلام « السلام على محال معرفة الله » و در بعض نسخ على محل معرفة بصیغه مفرد وارد است، مجلسی اعلی الله مقامه در شرحی که بزیارت جامعه نموده در معنی این کلمه طیبه میفرماید: سلام إلهي بر جمعى باد كه هر يك محل شناخت یزدان سبحان هستند و بآن چند که ممکن و شایسته و مقدور است خداوند خود را شناخته اند، و اینکه در اکثر نسخ محل مذکور است میتواند اشارت بآن باشد که ائمه اطهار علیهم السلام همگی در معرفت إلهي بمنزله يك نفس هستند و فزونی بر همدیگر ندارند.

راقم حروف گوید: اگر در معرفت حضرت احدیت همه در حكم يك نفس و بدون فزونی بر یکدیگر باشند در سایر مسائل بطریق اولی این حال را خواهند داشت، چه اصل مطلب و میزان عبودیت و شئونات نبوت وإمامت و ولايت در معرفت الله وعلت خلقت آفریدگان است.

وازین است که میفرمایند: ما از دور واحد هستيم أو لنا محمد و أوسطنا محمد و آخرنا محمد صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين ، وميفرمايند ، بنا عرف الله و بنا عبدالله ولولانا ما عرف الله بصيغه جمع ، و این صفت معرفت باختلاف باقی صفات مختلف نمی شود، چه اس اساس و اصل اصول دیانت و نبوت و امامت همین است.

لهذا اختلافي در آن موجود نیست، شیخ احسائى عليه الرحمة ميفرمايد : بدانکه چون وجود با کثرت تنزلاتی که دارد و کثرت اجزا و جزئیات و صفات

ص: 45

و افعال و متعلقات افعالش که او راست خداوند قادر موجد متعال این وجود را بر هیئت شخص واحد بیافریده است لاجرم واجب میشود که تمامت مراتب وجود و تنزلات و اجزاء آن وجزئيات وصفات آن و افعال و متعلقات افعالش جاری باشد در ایجاد و انو جادش هر فردی از آن بر آنچه جاری میشود وجود بر آن مانند نفس واحدة.

پس هر وقت بشيء واحدی نظر برگشائیم مییابیم اعلای آن را ذاتش را که مجرده از نسب و سبحات است و من دونهما هیولاته وارادته و این افعال ذاتیه اوست و فرودتر از این حال آنچه که ظاهر میشود برای او از فعل و این عبارت از فعل ظاهر است و این افعال ظاهریه آلات افعال ذاتیه باشند و چون جميع آنچه بدان اشارت میشود از وجود از کل یا جزء یا کلی یا جزئی خواه ذات یا صفت علت یا معلول تمامت این جمله را خدای تعالی احداث فرموده است « لا من شيء وجب ان يكون أول ما يوجد عن الفعل لا من شيء ولا لشيء » بجمله ذات شيء مجرده از جميع سبحات بود.

پس از آن احداث بهالها هيولاتها وارادتها التى هى الافعال الذاتية واز آن پس افعال ظاهره از آن احداث شد چنانکه در مواضع متعدده مناسبة بأن اشارت رفته است که معرفت خداى تعالى ممكن الحصول نيست مگر بتعرفه و تعريفه لمن يريدان معرفه نفسه وتعرف و تعریف نمودن خدای همان وصف اوست برای بنده خودش .

و هر چیزی بوصف و توصیفش شناخته میآید و این وصفی که بآن شناخته می آید همان حقیقت ذات عبد است و برای عبد حقیقی غیر از ذاتش نیست ، و این تعریف و آن تعریفی که عبارت از ذات عبد است احداثه الله بفعله يعنى الله صفة الفعل الخاص به من الفعل المطلق و هیئته چنانکه کتاب هیئتش همان هیئت حرکت دست کاتب است . پس هیئت کتابت دلالت مینماید بر هیئت حرکت از کاتب ، پس هیئت

ص: 46

ذات بنده که عبارت از تعریف الله باشد هیئت مشیت الله الخاصة به است ، پس اثر دلالت مینماید بر مؤثری که عبادات از فعل است و فعل دلالت مینماید بر فاعل لان الفعل هو ظهور الفاعل به است، پس ذاتی که بحقيقتها اعلى المراتب است معرفة الله است، زیرا که ذات صفت اوست .

و ازین است که فرموده اند « من عرف نفسه فقد عرف ربه » هر کس ذاتش را شناخت پروردگارش را شناخت و در این کلام حکمت ارتسام معرفت و شناسائی نفس را عین معرفت و شناسائی خدای تعالی قرار داده است لانها الصفة زيرا كه نفس صفت است ، پس نفس مثل بکسر میم است که لا يشبه شيء و اگر چیزی شبیه بآن بودی و حال اینکه هر کس این مثل را شناخت پروردگارش را شناخته است لازم میشود که خداوند تعالی بغیر از صفت خود شناخته آید و برای صفت باری تعالی شبیهی باشد تعالى الله عن ذلك علواً كبيراً .

و خدای سبحان بغیر از خودش شناخته نمی شود و اگر شناخته شدی بایستی آن غیر مشابه او باشد و این حال هرگز نشاید چنانکه مسطور گردید که این ذات غیر از صفت اوست و اگر جز این بودی بایستی قبل از صفت او موجود باشد هر آینه صفت او بر آن وقوع یافتی و این باطل است، چه این ذات انما حدثت بالفعل پس واجب میشود که با صفتش مشابه باشد، چه این صفت اثر ذات است فتكون هي الصفة ، واگر با صفت فعل مشابه نباشد از فعل محدث نخواهد بود پس مشابه لما أحدثت به خواهد بود یا اینکه محدثه نخواهد بود.

پس معنی بودن این ذات محال معرفة الله این است که آن ذات عبارت از معرفة الله است، و اینکه گفته شد که ذات محل معرفة ميباشد بناء على سر اللغة است از حیثیت اینکه شيء محل نفس خود است نه محل از برای غیر خود است و هر وقت دیدی که شيء محل از برای غیر از خودش میباشد همانا در حقیقت محل نفس خودش باشد و اگر جز این باشد ظهورش تحقق نگيرد وكونه محلاً لغيره جهة خارجة عن كونه محلاً لنفسه پس نيك بفهم آور.

ص: 47

پس بودن ائمه هدى علیهم السلام محال معرفة الله مراد این است که ایشان معرفة الله میباشند . و ازین معنی در عجب مباش، زیرا که چون بیندیشی و در حینز فهم در آوری این مطلب را از امور بدیهیه خواهی دانست پس چگونه تو خود معرفة الله میباشی .

در آنجا که میفرماید « من عرف نفسه فقد عرف ربه » أما أئمه ابرار و انوار ساطعه و نفوس مقدسه معصومین اظهار صلوات الله عليهم با آن شئونات معنوية و اتصالات خاصة وتقربات مخصوصة معرفة الله نیستند و حال اینکه أمير المؤمنين علیه السلام ميفرمايد « نحن الاعراف الدين لا يعرف الله إلا بسبيل معرفتنا ».

و ما در این معنی سه وجه مذکور داشته ایم یکی همین معنی است که تقدم یافت و چون این معنی را دانستی پس بدانکه بودن ائمه هدى صلوات الله عليهم چون بر این معنی که اشارت کردیم تنزل بگیرد برای آن معانی دیگر مفهوم میشود یکی این است که خداوند سبحان ایشان را خزائن معرفت خلق قرار داده است سواهم باین معنی که هر کس پروردگار خود را بشناخت « فانما نزلت عليه المعرفة منهم » این معرفت را از برکت وجود مبارک ایشان دریافته و بروی فرود گردیده است چنانکه خدای تعالی میفرماید « و ان من شيء إلا عندنا خزائنه وما نزله إلا بقدر معلوم » .

دوم این است که هر معرفتی که نزد يك تن از مخلوق باشد صحیح است زیرا که ازین پیشوایان دین و ائمه آئین اخذ شده است فهم محال معرفة غيرهم .

سوم این است که هر گونه معرفتی اگر برایشان وارد نشود بحضرت خدای تعالی تجاوز نگیرد، چه ائمه هدى علیهم السلام أبواب الله هستند به غیر ایشان بمعنی انها غير مطابقة للمعروف، زیرا که معرفت صفت است و چون صفت مقرن بجهت موصوف نباشد كانت لنفسها أو لغيره و حال اینکه غیر از ایشان در دایره امکان

ص: 48

من جهة الله هیچکس نیست .

چهارم این است که هر موقعی گاهی که بایشان مضاف و منسوب نباشد محروم خواهد بود ، زیرا که برای هیچ چیزی وجودی بدون فاضل وجود ایشان نتواند بود. چه ایشان علت ایجاد هستند، یعنی علت مادیة میباشند .

پنجم این است که آنطور که هر ماده از فاضل وجود ایشان است همچنین است جمع صور حق فمن هيئات الرحمة وهى هم ، زیرا که ایشان علت انو جاد یعنی صورية ميباشند.

ششم این است که هر وقت معرفت بندۀ بحضرت ایشان ورود گیرد پس اگر ایشان از حوض خودشان او را سقایت کردند این معرفت او استقامت گیرد و زندگی یابد و اگر نه این معرفت بمیرد و پراکنده شود و هیچ چیز نباشد چنانکه خدای تعالى فرمايد « وقدمنا إلى ماعملوا من عمل فجعلناها هباء منثوراً ».

هفتم این است که حضرات ائمه ابرار صلوات الله عليهم خودشان تقدير نمایندگان و تقسیم کنندگان معارف خلایق هستند با مرخداوند خالق و آفریننده آفریدگان « لا يسبقونه بالقول وهم بأمره يعملون » پس این وجوه هفتگانه و غیر از آن در تمام آن باز مینماید که حضرات ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين محال معرفة الله هستند زیرا که معرفت خدای تعالی در این حال نزد ایشان و با ایشان و در ایشان و بسبب ایشان و بسوی ایشان و برایشان است.

راقم حروف گوید: هر چیزی و هر مو صوفي بر حسب آثار و صفات او شناخته آید و میزان و معيارش از اینجا مكشوف و معلوم شود ، والبته خدای تعالی که او را بهیچ چیزی نتوان همانند ساخت و بآن حیثیت بشناخت بطریق اولی باید بصفت شناخته آید و صفات خدای نیز مانند ذاتش شناخته نیست پس از صفاتی که در مظاهر اوست و تجلیاتی که در ایشان ظاهر شده و برتر از صفات و شئونات سایر انواع و طبقات خلق است باید او را شناخت، چه ایشال با این شأن و مقام که بشر را شایسته نیست و از تمام مخلوق هیچکس را آن استعداد و قابلیت وروح و لیاقت

ص: 49

و نور نیست که بتواند کسب این مقام بلکه بصد هزار سال فاصله نزديك باين مقام برسد و کمترین اوصاف ایشان اظهار معجزه و کرامات و مکاشفات است که آنهم از حد بشر و قبول روح و نور و عقل او افزون است ، چه اگر افزون نبود معجزه خوانده نمی شد.

معذلك در مراتب عبودیت و عبادت و انقیاد و اطاعت و خوف وخشیت بجائی رسیده اند که هیچکس از آفریدگان را این بضاعت و استطاعت نیست ، پس خداوند تعالی کدام طبقه از طبقات مخلوق را محال معرفة خود بگرداند که برایشان اولویت داشته باشد، و چون چنانکه مذکور داشتیم ممکن نیست پس معرفة الله بوجود مبارك ايشان بوجود مبارک ایشان انحصار پیدا میکند و برای تمام مخلوق تاچه اسباب امیدواری و افتخار است که دست توسل ایشان وادراك معارف بوجود مبارك ایشان و اذیال معارف ایشان بسته و پیوسته گردد تا از کوثر بی بدایت و نهایت معارف و عوارف ایشان از آب معرفت سیراب شوند « اللهم اسقنا من كوثرهم بحق جوهر هم و كوثرهم ».

قال علیه السلام « ومساكن بركة الله » مجلسى أعلى الله تربته در شرح این کلمه طيبه ميفرمايد : سلام إلهي باد بر مسكنهاى بركتهاى إلهي ، چه ظاهر است که هر چیزی که از پیشگاه اقدس الهی فایض میشود ببرکت ایشان است .

شیخ احسائی علیه الرحمة می نویسد : مساکن جمع مسكن ومسكن محل استقرار و سکون و آرام جوئی است و مراد از آن عدم انتقال و تحول است و مراد از مساكن ومعادن و محال یکی است ، و شیخ در اینجا پاره بیانات میفرماید که چندان نیازمند نگارش نیست همینقدر باید دانست که هر گونه برکت و نعمت و رزق وروزی که از آسمان و زمین باین مخلوق میرسد از همه از برکت ایشان و از خود ایشان و در خود ایشان و از طفیل وجود خودشان است خواه در ظاهر خواه در معنی و خواه موفق شدن بهر گونه خیر و اعمال صالحه بهر چه در زمان زندگانی دنیا و توشه آخرت بآن حاجتمند هستیم از ایشان تراوش و نمایش میجوید .

ص: 50

و مقصود از ارزاق صورية طعام وشراب والبسه واموال و امثال آن که امر معیشت متوقف بر آن است و مراد از ارزاق معنوية كه بركات باطنية است علوم وعقول وافهام والهامات وادراكات من جميع انواعها است چنانکه شیخ شرح داده است.

قال علیه السلام «و معادن حكمة الله» مجلسی میفرماید : یعنی سلام باد بر معدنهای حکمتهای الهی ، و در عرف احادیث مراد از حکمت علوم لدنية است که از حضرت ایزدی فایض میشود مثل أمير المؤمنين على علیه السلام فرمود : که حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در يك سر گوشی هزار باب علم بمن تعلیم فرمود که از هر بابی هزار باب مفتوح می شود .

شیخ احسائی میفرماید : در خبر متواتر است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود : « أنا مدينة الحكمة وعلي بابها » (منم شهر حكمت عليش دراست) و علوم أئمه هدى صلوات الله عليهم علوم آنحضرت صلی الله علیه وآله وسلم است و حکمت همان علوم حقيقة الهيئة است و هیچ شکی نیست که علوم ایشان از خداوند عالم دانا بلكه عين علم ایزد توانا است .

ومعدن بكسر دال مهمله بمعنی اصل یا محل اقامت است مرشيء را یا منبت اصل شيء است ، يعني مكان روئیدن ریشه و اصل آن و حکمت بمعنی علم است چنانکه حدیث دیگر « أنا مدينة العلم وعلي بابها » شاهد این معنی است و مراد از هر دو یکی است « فهل المراد من هذا العلم الاعم أو العلم العملي أو اللدني أو الذوقى أو ان الذي هو الحكمة أفضل العلوم بأفضل المعلومات ».

و در مجمع البحرین می گوید : حكمت عملية آن چیزی است که مر آنرا تعلقى بعمل باشد مثل طب، وحكمت عملية آن است که برای آن تعلق بعلم باشد علم باحوال اصول موجودات هشت گانه که عبارت از واجب و عقل و نفس وهیولی و صورت و جسم و عرض و ماده باشد.

و یکی از معانی حکمت معرفت باحوال موجودات است و در مصطلحات و نطق

ص: 51

اهل عصمت صلوات الله عليهم بمعاني وصور مختلفه وارد است ، و صاحب قاموس می:گوید حکمت بکسر حاء مهمله وسكون كاف وفتح ميم بمعنى عدل و علم وحلم و نبوت و قرآن و انجیل است .

شیخ احسائى عليه الرحمة ميفرماید : اگر صاحب قاموس از اهل ولایت و شیعه بود یکی از معانی حکمت را ولایت، یعنی ولایت اهل بیت علیهم السلام می نوشت چه استعمال حکمت در معنی ولایت از آن معانی که یاد کرد اولی و شایسته تر است و استعمالش بیشتر است بلکه در قرآن کریم در موضعی که حکمت یا حکم مذکور شده مراد از ولایت است یا آنچه مستلزم آن است و این اشارت من حيث اللفظ است في الجمله وشرحش مطول و بلافایده است و اما از جهت معنی و مراد معنوی همانا ائمه طاهرين صلوات الله عليهم و چنانکه در این زیارت جامعه اشارت شده است معادن حكمة الله باشند .

و المراد الحكمة الله الحادثة المرتبطة بالحوادث است ، چه حکمت ذاتية ازلية همان ذات خداوند بیچون تعالى الله عما يصفون است و نخست چیزیکه صادر شده است از فعل خداوندی و كار فعال ما يشاء حكمت حقیقیه است که عبارت از آية حكمت حقیة باشد .

و این آیت مبارکه حکمت حقیه همان ذات قدسية حضرات صلوات الله عليهم اجمعین است پس ذات ایشان حکمت خداوندی و ولایت آن بر جميع مخلوق اوست حتی اینکه یزدان تعالی بواسطه این حکمت « اعطی کلشیء ماله فيما هو عليه لذاته ».

و این همان نظم طبیعی است که هیچ چیزی کاملتر از آن نیست، زیرا که صفت کامل است و اثر او و آیت الله بر کمال ذات بیچون او همان حکمتی که قوام و نهاد و بقای کون بر آن است و این حکمت از همان حکمتی است که هی ذاتهم علیه السلام مثل شعاع از منیر و فروز دهنده وذات والا صفات مبارك أئمه طاهرين صلوات الله عليهم آية الله العليا باشد لحكمة التى هى ذاته تعالى .

ص: 52

لاجرم ما مذكور نمودیم برای آنچه لفظ حکمت جاری میشود بر آن در عبارت برای بیان و تعريف مع ملاحظة سبحان ربك العزة عما يصفون وسلام على المرسلين والحمد لله رب العالمین سه مرتبه را .

مرتبه اولی برای ذکر حکمت حقیقیه است و هي العبارة عن عنوان الحق أي للحق سبحانه . ومرتبه دوم برای ذکر حکمت حقیقیه است که عبارت از ذوات قدسية مباركه حضرات معصومین طاهرین صلوات الله عليهم است و این حکمت آیت حکمت خداوندی است که هی ذاته وملاها ، ومرتبه سوم ولایت ایشان است بالله على ساير خلقه فيها صدرت اكوانهم عن الاختراع واعيانهم عن الابداع وهياكلهم عن القدر وتمموا عن القضاء .

پس این انوار مقدسه وهياكل منوره حکمت خدائی را در مرتبه سوم آن معادن و مصادر و مواردی مستند و ایشان با آن حکمت خداوندی هستند هر کجا که این حکمت باشد و در مرتبه ثانیه حضرات معصومین حکمت خدا و معادن حکمت خدائی هستند و باقى الثالثة من الثانية كما تقدم في محال معرفة الله از وجوه هفتگانه مذکوره .

و مراد از حکمت علمی است احاطی ذوقی مقروناً بما يرتبط به من العمل و این در هر چیزی است که یحبه ، بعد از آنکه دانستی که علم بمعنی معلوم است و بدرستیکه آن چه آن صورت معلوم است یراد به نفس العلم بالصورة پس علم تو بزید همان صورت تو است در عرصه خیال تو ، یعنی آن صورتی که در خیال تو است همان علم تو است بآن صورت و زید بمعنی علم تو است بنفس زید ندصورت او پس در هر مرتبه از ادراك علم نفس معلوم است .

پس اعمال تو نفس علم تو است بآن اعمال و انفاس تو عین علم تو است بآن وحركت توعين علم تو است بحركت وسكون توعين علم تو است بسكون ، پس علم عمل است و عمل علم است.

و بعد از آنکه دانستی و شناختی که علم از تو مانند دست تو است از تو پس بودن

ص: 53

حضرات ائمه معصومين علیهم السلام معادن حكمة الله معنی آن این است که ایشان معنی اول و عين ثانى هستند و قوام ثالث میباشند چنانکه أمير المؤمنين علیه السلام ميفرمايد « إنا أهل البيت شجرة النبوة وموضع الرسالة ومختلف الملائكة وبيت الرحمة ومعدن العلم ».

ما جماعت اهل بیت عصمت و خاندان طهارت درخت نبوت و موضع رسالت و محل آمدن و شدن ملائکه و خانه رحمت و معدن علم هستیم، و در ذیل حدیث حضرت صادق علیه السلام که خطاب بخینمه فرموده میفرماید: ما مفاتيح حکمت وموضع سر الله ووديعه خدای در میان بندگان او و حرم الله الأكبر هستيم - الحديث و در حدیث اول معدن العلم مذکور شد.

و علم همان حکمت است فصيح في مراتب الثلاث و در حديث ثاني مفاتيح الحكمة فرمود ويصح في الثالثة صريحاً و گاهی در ثانیه نیز استعمال میشود راما إذا استعمل في الاولى فعلى تأويل للثالثة ومن الأولى ويمكن التأويل في الثانية و يكون التغاير بالاعتبار .

شیخ احسائی میفرماید: اینکه مجلسی اول علیه الرحمة فرمود که شکی نیست كه علوم أئمه معصومین علیهم السلام من الله تعالی میباشد مرادش این است که خداوند سبحان علوم ایشان را در ایشان احداث نمود و ایشان را ادعیه و ظروف علم وخزاين حکمت گردانید نه اینکه مراد این باشد که علوم ایشان از قدیم منفصل شده باشد. چه این سخن و این تأویل کفر است و کلام مجلسی رضی الله عنه که فرمود : بلكه عين علم الله است مراد او ازین کلام این است ان علومهم جعلنا علمه و بمن دونهم و اگر چه مراد علمی بمن دونهم غیر این علم میباشد و هو عين من هو دونهم و اگرچه ما را میرسد که علوم ایشان را بر معنی مئول نمائیم که شامل کل سواهم باشد، زیرا که ما اراده نمودیم که علم عين معلم است و ان ذلك الغير مادته من شعاعهم وذلك الشعاع هو علم وصورته من شعاع رحمتهم في المؤمنين .

و آن نیز علم است و از عکس شعاع رحمت ایشان علیهم السلام است و آن شعاع

ص: 54

غضب ایشان است در حق دشمنان و آن نیز علم است ، پس بنابر این معنی نیست برای خدای تعالی علم مخلوقى بمن دونهم مگر علوم ایشان یا از علوم ایشان و بنابر اول خداوند را علم مخلوقی بمن دو نهم میباشد غیر از علوم ایشان یا از علوم ایشان و کل این جمله مبنى برعينية است كما هو الحق في السلة واينكه ما گفتیم که بنابر این خدای را علم مخلوقى بمن دونهم بجز علوم ایشان یا از علوم ایشان نیست برای این است که ایشان باب الله إلى خلقه و باب خلق الله إليه ميباشند و خدای تعالی محض آن فضل و فزونی که برای محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم مقرر فرموده است برای ذات کبریای خودش با بی برای افاضت خود و علم خود و خلق خود ورزق خود و زنده ساختن و میراندن مخلوق غیر از محمد صلی الله علیه وآله وسلم بر قرار نداشته است .

راقم حروف گوید: این گونه تأویلات و بیانات و تلویحات و استدلالات و مفروضات برحسب سليقه وفهم و میزان علم هر کسی است نه این است که در شمار حتميات باشد كل حزب بمالديهم فرحون وعلى مقادير افهامهم وعقولهم وعلومهم يقولون علم صریح که محل سند و اطمینان صحیح باشد نزد ائمه باشد نزد ائمه دین و راسخان في العلوم سلام الله تعالى عليهم اجمعین است.

چنانكه يك مطلبی در نظر قاصر این بنده حقیر در طی این خبر و بیانات و بدون اینکه از علوم راسخه در شمار آورم عرضه میدارم اینکه در دو حدیث مذکور فرمایش شده است که مائیم شجره نبوت و موضع رسالت ومختلف الملائكة و بیت رحمت و معدن علم ومفاتيح حكمت وموضع سر الله إلى آخر هما چنان می نماید كه أمير المؤمنين وأهل بيت معصومين صلوات الله عليهم در امر نبوت و رسالت روحى وسر الله تعالى بهره یاب هستند، زیرا که فرمود: شجرة النبوة ونفرمود من شجرة النبوة و من موضع الرسالة وهمه جا بصيغه جمع اشارت میفرماید پس مقام و منزلت ایشان بعلاوه ولایت دارای مراتب نبوت و رسالت میباشد ، حالا این نبوت و رسالت بچه میزان و عیار است خدای و پیشوایان دین او بهتر دانند اگر چه مقام ولایت بپاره جهات بر نبوت انبیای سلف تفوق و فزونی دارد اما در

ص: 55

امر نبوت خاصه و شئونات صادر اول وخاتم الأنبياء صلی الله علیه وآله وسلم صورتی دیگر پیش می آید و ازین است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مقام نبوت خاصه و ولایت مطقه را توامان دارد والله اعلم .

و اینکه فرمود: اگر صاحب قاموس اهل ولایت بود ولایت را در جمله معانی حکمت مذکور میداشت لان استعمال الحكمة فيها اولى من غيرها تا آخر بيانات مذكوره.

در تصدیق این بیان جای توقف نیست زیرا که ولایت مفسر و مبین اسرار و تکالیف و شئونات و احکام و مبلغات و کتاب نبوت است در اینصورت البته اول معنی حکمت ولایت خواهد بود چنانکه بر مردم هوشیار آشکار است و السلام علی من اتبع الهدی ، آنکس که چشم و جانش از نور ولایت مهجور و آینه قلبش بغبار جهالت زنگدار است البته در هر دو جهان محروم است .

هم اکنون بنده شرمنده خداوند بخشنده پاینده آمر زنده روزی دهنده عباسقلی مشیر افخم وزیر تألیفات سپهر ثاني وفقه الله تعالى لما يحسب ويرضى عراضه می دارد که حمد و سپاس خداوند این کریاس بلند اساس و آلاء بیرون از حد وقیاس را که در این روز پنجشنبه پانزدهم شهر رمضان المبارك بيچى ئيل سال يك هزار و سیصد و سی و هشتم هجري مصطفوی صلی الله علیه وآله وسلم چشم و دل و جان و مغز و پوست و استخوان مردم دارالخلافه باهره طهران بورود موکب مسعود و دیدار جمال خورشید همال و کلمات ملاحت آیات فصاحت سمات شاهنشاه کامران کامکار نامدار بختيار ملك الملوك عجم صاحب تخت وتاج صاحب تخت وتاج جم ظل الله تعالى في العالم ملجأ عرب وعجم رترك وديلم سلطان السلاطين خاقان الخواقين غوث الاسلام والمسلمين نصرة الدنيا والد بن ناصر الملة والدين السلطان الاعظم والخاقان الافخم شهريار تاجدار سلطان أحمد شاه قاجار خلد الله تعالى ملكه وسلطانه ودولته إلى يوم الفرار فروغ و قوت و توان و قوام وسكون و آرام و خرمی و خرسندی و سپاس و شکر گذاری گرفت .

ص: 56

و در عمارات سلطنتی و باغ گلستان و سلام عام در تالار تخت مرمر دیده و روان منتظران که بلب آمد نفس بینش و دانش و منیر و فرود و از اتفاقات حسنه پروردگار که دلالت بر کمال فروزی و اقبال و میمنت و حسن عاقبت این خسر و کامکار مینماید یکی این است که در روز ورود مسعود بدار الخلافه باهره باران رحمت پروردگار بیارید و تخم شادی و مراد و امید و تفأل بخير در قلوب بکارید .

دیگر اینکه چنان هیجان و جنبشی از خرمی ورود مسعود که جان و روان این مردم آکنده از مهر و محبت و فدویتش میباشد نمودار شد که این بنده هرگز در ورود سلاطين معدلت آئین سابقه که مکرر باستقبال مقدم مبارکشان مشرف شده ندیده .

دیگر اینکه این روز پنجشنبه روزی بس مبارك ومعارض اغلب اخبار صحيحه ولادت باسعادت حضرت مجتبی و حضرت باقر علیه السلام در این روز میمون بوده و شب جمعه که عید ملی است با این دو عید و باعید ورود موكب مبارك مقرون گردیده است و امیدواریم که خداوند تعالی انواع اقبال واجلال و عظمت و ابهت باين وجود مبارك باطول عمر و دوام سلطنت و قوام امر و نظام مملکت وعاقبت جليل و اجر جميل عطا فرماید.

در این عصر روز یکشنبه بیست و پنجم شهر رمضان که بحضور مبارکش مشرف و بشمول مراحم كثيره مفتخر بودم در حضور جماعتی از خدام خاص این تفصیل را معروض نمودم و پسندیده خاطر مکرمت مظاهر همایوني روحنا فداه گردید .

همانا این شاهنشاه جوان جوان بخت فیروز روز دارای تاج و تخت برای انجام مقاصد خاصه و ادراک پاره معلومات و منظورات ومطويات خاطر دریا مآثر مبارك وتجديد عهد موالات و اتحاد بعنوان مسافرت و تفرج نه بطريق رسم و اخبار بسلاطين ممالك فرنگستان با بخت نامدار و هوش بیدار و يك جهان علم و دانش بدان صفحات سفر گزید.

ص: 57

معذلك از تمام سلاطین دول فرنگ چندان توقیر واحتشام وتعظيم واحترام و هم چنین از اعیان و ارکان و عموم مردم این ممالک آنچند عرض ارادت و فدویست و تفحیم بجای آمد که در این مدت نسبت بهیچ پادشاهی که بر طریق رسمانه و اخبار بسلاطين وممالك مسافرت فرموده روی نداد حتی از جماعت اعراب بدوی که افزون از سی و چهل هزار تن مرد بودند اظهار فدویت و چاکری و جان نثاری صمیمی ظاهر گشت که تاکنون نسبت بهیچکس از سلاطین نموار نشده.

و این شاهنشاه جمجاه دین خواه اسلام جوی اسلام پناه در هنگام مراجعت نیز نظر بسعادت فطری و صفوت سجیت و پاکی طینت و صدق رویت و صدق دینداری ومبارك عياری بزیارت عتبات عالیات و نجف اشرف واغلب مشاهد مقدسه و مراقد منوره فایز و برخوردار آمد .

و هم چنین از پاکی نهاد و کمال استعداد خدا داد در عرض این مسافرت ستوده عاقبت بزیارت اعلی حضرت اقدس همایون شاهنشاه تارك السلطنه والد ماجد اعظم معظم ادام الله ظله العالي على مفارق الادانى ووالا عالى وعليا حضرت ناهيد رفعت خورشید آیت مریم سیرت ساره سجیت رابعه طويت عليه عاليه متعالیه ملکه معظمه نامدار والده عهد مفخمه عصمت شعار ادام الله تعالى عمرها وعمرهما و اقبالها و اقبالهمان که در حکم حج اکبر است فايز وممدوح امم و طبقات عالم گردید ، شرح این مختصر انشاء الله تعالی در ذیل تاریخ دولت ابد مدت سلطنت جاويد عدت مرقوم خواهد شد.

بالجمله روز چهارشنبه که روز ورود موکب نصرت كوكب اقدس اعلي بباغ شاه خارج شهر دارالخلافه طهران واستقبال مستقبلين بود این بنده حقیر در صحبت یگانه و زیر ستوده تدبير و امير صافي ضمير جناب مستطاب اجل اسعد اكرم آقای حاجی أبو الحسن خان فخر الملك رئيس خلوت همایونی ولد ارجمند مرحوم منفور رضا قلیخان والی مملکت کردستان که از طرف مادری بخاقان خلد آشیان فتحعلي شاه قاجار اعلی الله برهانه و مقامه و از جانب پدری و اسب در پشت ولاة

ص: 58

عظیم الشأن و خاندان های قدیم ایران و سالهای بسیاری وزمانهای دیر باز است که این طایفه بنی اردلان غالباً با خانواده سلطنت عظمی بشرف مصاهرت مفتخر بوده اند و خود جناب فخر الملك با اخلاق و اوصاف حسنه و امتيازات وعناوين ومراتب وزارتی و امارتی و حکومتی و تقرب خاص به پیشگاه سلطنت کبری با این بنده شخصاً وموروثاً از صدو پنجاه سال قبل تاکنون بعنایتی خاص وعطوفتی مخصوص و اتحاد وودادی منصوص رفتار فرموده بباغ شاه و دیدار شاهنشاه روحنا فداه با قلبی شاد و روانی از هر گونه آزاد شتابان شدیم.

تمام خلق شهر باز بانی ثناگو و قلبی دعاخوان چون جماعت حاج بزیارت کعبه معظمه روان بودند و از دو طرف باندازه یکفر سنگ مسافت چندان آذین و زیور و زیب بکار بسته بودند که بهای آن از چند کرور تومان افزون میشد و با اینکه مطابق دهم جوزا و سورت هوا و چهاردهم رمضان المبارك وشدت عطش واطوال ایام بود با کسی که در فصل ربیع با طبعی منبع برای وصلی رفیع و دیداری بدیع با عشقی سر شار رهسپار گردد فرق نداشت، چه میدانستند بيك لحظه زیارت آن جمال آفتاب همال همایون و دیدار میمنت مقرون هر گونه زحمت و مشقت و صدمتی بدل براحت و نعمت و رحمت خواهد شد .

و چون در خدمت جناب معظم بباغ شاه در آمدیم چه ترتیبات حسنه و تزیینات حشمت آیات که بدستور صاحب هوش کامکار و عقل نامدار جناب مستطاب اجل امجد ارفع افخم یگانه وزیر مبارك تدبیر میمنت آثار آقای غلامحسین خان صاحب اختیار وزیر رسائل خاصه و مهام مخصوصه سلطنت عظمی و معاونت جناب مفخم آقای حاجی فخر الملك وزير خلوت شاهنشاهی داده شده بود که در چنین باغی پرفضا که بر ششصد و بیست و پنج هزار ذرع مروعی مشجر عامی با بسیاری عمارات دولتی و سلطنتی و محل وضع مجسمه شریفه شاهنشاه شهید سعید ذوالقرنين اعظم ساکن فرادیس نعم ناصر الدین شاه اعلی الله مقامه في درجات الجنان جامع ومحتوى است چنانکه گوئی در فضائی بیست هزار ذرعی بگذرند .

ص: 59

در اغلب مواضع و خیابانها چادرها و خرگاه سلطنتی و فرشهای دولتی واشياء و اثاثیه پادشاهی و میز و صندلی در کنار نهرهای جاری که تهیه آن یکماه مدت میخواست از یمن کفایت و درایت ایشان که با خلقی چون طاوس بهشت هستند بدون هیچ خشونت و اظهار حدت وصولت مهیا و آماده و بهشتی آراسته در انظار نمودار بود.

در این حال و حدود حضرت مستطاب امجد اکرم ارفع اعظم والا شاهزاده بی غرور مغرور میرزا موثق الدوله وزیر دربار اعظم که يك جهان مکارم اخلاق و محامد شیم را در جسم مكرم مجسم و بر همه مسلّم فرموده است و بیست و سه روز قبل باستقبال موكب فيروزى کو کب اقدس اعلی از دارالخلافه باهره شتابان گردیده و از فرط سعادت در التزام ركاب همایون باغلب زيارات وتقبيل خاك عتبات عاليات ومشاهد متبر که نایل و همچنین ملتزم ركاب ظفر انتساب مراجعت نموده ساعتی قبل از وصول موكب مبارك از شدت شوق به بشارت وتكريمات قدوم مبارك شاهنشاه اسلام پناه روحنا فداه وارد شدند.

و خلاصه توقيرات واحترامات سلاطين عظيم الشأن را نسبت بذات والاصفات شاهنشاهی و وضع تشرف شخص شخیص همایونی در تقبيل خاك تابناك يگانه گوهر فرزند جگر بند وسليل نبيل خواجه لولاك ارواح المخلوق فداه و چگونگی رخشندگی چهره مبارك همایونی در حال تشیم آستان مبارك حضرت سيدالشهداء صلوات الله علیه که بجمله از صدق نیت و خلوص فدویت نسبت بشافع دنیا و آخرت بیان میکردند و از کثرت فدویت فطری نسبت بوجود مسعود همایونی و فزونی شوق قلبي اشك شادى از چشم شریفش بر چهره لطیفش جاری شد.

و این حال بر صدق ارادت و صفوت نیت و تعشق قلبی بذات والاصفات همایونی شاهدى كافي و كرداری وافي است خداوند این نعمت را بتمام چاکران و خانه زادان آستان سپهر آشیان کرامت فرماید.

و در این اثنا دبدبه وصول كوكب فیروز همایونی بر برج سعادت و اقبال

ص: 60

و موكب مبارك شاهنشاه بباغ شاه از زمین بماه پیوست.

همه تن و اندام و چشم و همه چشمها بدیدار جمالش بدرخشیدن آمد تا بخت یار و شاهنشاه تاجدار با یکجهان عظمت و اقتدار زمین و زمان را روشن و باغ و راغ را گلشن وعون را نور بخشید و جانها را توان و سرور داد در حقیقت یکجهان سفر فرمود ودوجهان كعود الجلي إلى العاطل زينت بخش ملك و مملكت وتاج و تخت سلطنت آمد.

وجود مقدس همایونی با تمام طبقات مستقبلين و وزرا و امرا و شاهزادگان معظم وسفرا و وزرای دول خارجه که در دارالخلافه اقامت دارند و باستقبال موکب مبارك بباغ شاه آمده و بخاک پای مبارک مشرف شدند اظهار مرحمت و تفقد خاص فرمودند اگر حاضران اختیار داشتند بجمله جانهای خود را نثار مقدم سلطنت توام می کردند خداوندش یار ورسول خدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم در همه حال نگاهدار سلطنتش روشن تر از صفحه خورشید و عظمت مملکتش برتر از سلطنت جمشید زمان شهریاریش ممتد و نوبت کامکاریش مؤبد باد .

قال علیه السلام « وحفظة سر الله » مجلسی اول شیخ اعظم ملا محمد تقي اعلى الله تربته در معنی این کلام شرافت انتظام ميفرمايد: وسلام إلهي باد بر حافظان اسرار إلهي ، وعلوم اسرار علومی است که عقول ضعیفه تاب تحملش را ندارد مثل حکایت موسى وخضر و بر حاملان كتاب إلهي برحسب صورت و معنی که هر دو را ایشان دارند.

وحديث متواتر ثقلین دلیل است باخبار متواتره دیگر و بر اوصیاء حضرت سيد الأنبياء صلوات الله وسلامه عليهم كه هريك وصيت نمودند امامت و خلافت را بهر کس که خدای سبحان فرمان کرده بود و رسول خدای باسامی ایشان تصریح فرموده است در تلو اخبار متواتره .

شیخ احسائی میفرماید. جناب شارح ملا محمد تقی میفرماید : اسرار الله آن علومی است که اظهار آن جز برای مکملین رجال مثل جناب سلمان و کمیل

ص: 61

رضوان الله عليهما روا نيست چنانکه جناب کمیل در حضرت أمير المؤمنين صلوات الله عليه از حقیقت سؤال کرد فرمود « مالك الحقيقة » ترا با حقیقت چکار ؟ عرض کرد «أولست صاحب سرك » تا آخر خبر.

چنانکه ازین پیش این بنده در ذیل شهادت جناب کمیل بن زیاد نخعی عليه الرحمة باين حكايت اشارت کرده است و حضرت صادق علیه السلام فرمود « لو علم أبونر ما في قلب سلمان لقال رحم الله قابل سلمان » کنایت از اینکه آن اسرار و علومی که از بحار علوم و اسرار ائمه هدى علیهم السلام باندازه ظرفیت و گنجایش مخزن قلب جناب سلمان بخشایش رفته چون از مقدار استعداد وقبول خاطر و ظرفیت واستدراك جناب أبي ذر افزون و فهم وی از تفهمش عاجز است اگر بخواهند بسینه وقلب او وارد سازند چندان سرشارش گرداند و ببهت و عجب اندر شود که جناب سلمان را تکفیر و قاتلش را تصدیق و قابل ترحم شمارد .

چنانکه از داستان حضرت خضر و موسی علیهما السلام که در قرآن کریم وارد است ظاهر می شود که هر کسی را قابلیت فهم جمیع علوم نیست ، و مراد از اینکه حضرات ائمه دين صلوات الله عليهم حافظان سر یزدان هستند این است که ایشان آشکار نمیفرماید این سر را یا اینکه ظاهر نمیفرماید از این سر إلهي را مگر باندازه حمل بر حامل و استطاعت حامل چنانکه احاديث و أخبار كثيره براين معنی دلالت دارد.

چنانکه از حضرت أمير المؤمنين صلوات الله علیه حدیثی بر این و اینکه پاره از مردم قابل احتمال هستند و پاره نیستند وارد است، ازین پیش در طی این کتب مبارکه و بیان حديثنا صعب مستصعب مشروحاً مذكور شد ، و ظاهر ازین اخبار وأحادیث این است که بعضی احادیث ائمه اطهار علیهم السلام را هیچکس جز خودشان نمیتواند حمل نماید، و پاره از اخبار و احادیث ایشان را مقامی است که احدی جز خودشان حمل نکند مگر بخصوص مشیت خودشان با مر خاص خداوند منان و در این باب شکی ندارند .

ص: 62

و در ذیل همین حدیث که بچند قسم وارد شده است یکی این است « لا يحمله إلا ملك مقرب أو نبي مرسل أو عبداً ممتحن الله قلبه للايمان أو مدينة حصينة » وارد شده است « فاذا قام قائمنا نطق وصدقه القرآن » .

از حضرت أبي جعفر علیه السلام مروی است که فرمود « فالولاية سر الله » که عبارت از ذات و صفات و افعال و امر و نهی حضرات معصومین علیهم السلام است ، و شیخ احسائى عليه الرحمة بيانات عالیه در این موقع نموده هر کس خواهنده است یابنده است .

قال علیه السلام «و حملة كتاب الله » وسلام إلهي بر حاملان كتاب إلهي باد بر حسب صورت و معنی که ایشان هر دو را دارند مجلسی اعلی الله درجته میفرماید حديث متواتر ثقلين معنى « اني تارك فيكم الثقلين » با اخبار متواتره دیگر براین معني دليل است همانا قرآن بطوریکه از جانب خدای نازل شده و علم آن کماهي نزد ائمه معصومين صلوات الله عليهم است و علوم اولین و آخرین چنانکه در اخبار متواتره وارد است در آن است.

شیخ احسائی میگوید : حملة جمع حامل و مراد بحمل قرآن حفظ لفظ آن على جميع ما يحتمل فيه من وجوب وراحج وحرام و مرجوح و جایز و همچنین حفظ معنی قرآن است بجميع ما يحتمل من ظاهر وظاهر ظاهر وظاهر ظاهر ظاهر وهكذا وباطن وباطن باطن و باطن باطن باطن.

وهكذا وتأويل وتأويل تأويل وتأويل تأويل تأويل بما يرجع إلى الكل وإلى السورة وإلى الآية وإلى الكامة وإلى الحرف و آنچه بحرف راجع میشود راجع میگردد بفکری و عددي ولفظی و رقمی و بسوی احوال و اوضاع و اطوال ووصل وفصل و ادغام واظهار واخفاء وحرف مكان حرف وكلمة من حروف كلمتين مانند حصب جهنم، چه حصب از دو کلمه است پس حاء از حطب او حسن و حجاره است و صاد از حصی و باء از حطب است و امثال ذلك مما انطوى على اسرار الوجودات .

ص: 63

چنانکه ازین پیش در کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام در ذیل حدیث و تفسير صمد فرمود : الحمد پنج حرف است و الف دلیل برانیت خداوند تعالی است و هو قوله تعالى « شهد الله أنه لا إله إلا هو - إلى آخر الخبر » .

راقم حروف گوید: در یکی از ادعیه که در ختم قرآن کریم خوانده می شود تمام حروف ابجد هريك بيك معنى وارد است فالالف آلاء الله والباء بركة الله إلى آخرها .

و مراد بکتابی که حضرات ائمه علیهم السلام حاملان آن هستند همان کتاب تدوینی است که بر طبق کتاب تکوینی است و هو يجتمع مع العقل الأول المسمى بروح القدس وروح من أمر الله چنانکه در این آیه شريفه « وكذلك أوحينا إليك روحاً من أمرنا » - إلى آخر الآية اشارت بآن فرموده است .

بالجمله حضرات ائمه هدى علیهم السلام حاملان قرآن بجمله وكل آن بلکه بهر معنی در هر عالمى لكل غاية می باشند. شیخ احسائی در این مقام بیانات مفصله شافیه دارد و چون اغلب آن اخباری که مذکور داشته در طی این کتابها با بیانات کامله مسطور است حاجت بنگارش ندارد.

قال علیه السلام « وأوصياء نبي الله » وسلام إلهي براوصیاء حضرت رسالت پناهی باد كه هر يك وصيت كردند امامت را و خلافت را بهر کس که خداوند سبحان امر فرموده و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم باسامی ایشان در اخبار متواتره تصریح کرده است.

شیخ احسائی میفرماید: بدرستیکه از طرق عامه و خاصه متواتراً وارد

است که این انوار ساطعه إلهية خلفاى رسول خداى و اوصیای آنحضرت هستند و رسول خداى بأمير المؤمنين تا بحضرت مهدي صاحب الأمر صلوات الله عليهم وسیست فرمود ایشان را اوصیا و خلفای خود فرمود و هر يك از ایشان با مامی که بعد از وی میآمد و بخلافت و ولایت او تنصیص نمود تا بحضرت مهدي خاتم الاوصياء عليهم الصلوة والسلام امور ائمه پایان می گیرد ، و وصایت کنایت از تحلیف است

ص: 64

چنانکه در جای خود مذکور است .

و جناب شیخ پاره بیانات و اشارات وافیه نموده اند که إنشاء الله تعالی در ذیل احوال حضرت صاحب الأمر عجل الله تعالى فرجه مذكور خواهد گشت .

قال علیه السلام «و ذرية رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و رحمة الله وبركاته » وسلام إلهي باد برندية رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم .

مجلسی اعلی الله مقامه در شرح این کلمه میفرماید: از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده اند که دوازده دلیل فرمود که ائمه هدى سلام الله تعالى عليهم ذر به آنحضرت هستند.

شیخ احسائی عليه الرحمة مي نويسد : فرزندان دختری هم از ذریه هستند چنانکه خدای تعالی در حق عیسی بن مریم علیه السلام ميفرمايد « انه من ذرية نوح » با اینکه عیسی پسر دختر است .

ورسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید: حسن و حسین بدرستیکه دو پسر من هستند وأصل در استعمال حقیقت است و دعوی مجاز مسموع نیست، زیرا که حقیقت يا باستعمال لغت یا شرع است و چون لغت و شرع را تدبر نمائی و در اسرار هر دو نظر برکشائی میبینی که اختصاص اصالت فرزند بپسر پسر سوای پسر دختر چیزی است عادی که منشاءاش این بوده است که انتساب دختر را بخودشان مستقبح میدانسته اند تا بجائی که یاد کردن دختر و انتساب او را از کمال جهل تنگ میشمرده اند.

اما در اصل لغت چنین نیست خصوصاً وقتی که بگوئیم واضع لغت چنانکه حق نیز همین است خداوند سبحان است چنانکه خداي در کتاب خود باین اشارت فرموده و مذکور میشود اما استناد جستن باین دعوی بیهوده باین قول شاعر :

بنونا بنو ابنائنا وبناتنا *** بنو هن "ابناء الرجال الا باعد

که فرزند پسری را فرزند خود شمرده و زاده دختری را بیگانه خوانده

است از تنگ شمردن و کینه وریهای جاهلیت و از منه حمق و نادانی آنکسان است

ص: 65

چنانکه دختر را بهیچوجه دوست نمی شمردند و دوست نی داشتند تابجائی که اگر زنی دختری میزاد بد و کینه ور میشدند و آندختر را میکشتند و بسا میشد که آنزن زاده خود را مخفی میداشت یا با كودك نرینه که زنی دیگر زاده بود عوض می کرد و آن پسر را با شوهر خود مینمود و از او میشمرد و آن مرد از خود میدانست و می پرورانید .

چنانکه خدای تعالی در این آیه شریفه از حال ایشان و داستان آنها حکایت فرموده و ميفرمايد « و إذا أحدهم بالانثى ظل وجهه مسوداً وهو كظيم" يتوارى من القوم من سوء ما بشر به أيمسكه على هول أم يدسه في التراب الأساء ما يحكمون ».

خلاصه اینکه این مردم ذلیل نادان چون بشنوند که از زوجه ایشان دختری متولد شده از شدت خشم و ننگ و عار چهره ایشان تار وسیاه و بواسطه سوء این بشارت از کنار مردمان دوری گزینند و اگر بنا چار بنگاهداری پردازند خوار و خفیف بدارند یا از کمال جهل زنده در گور نمایند چه حکومتی ناشایست و حکمی ناخوب مینمایند .

عجب این است که این مردم گول شقي جاهل میبینند که خودشان از زن متولد شدهاند و اگر زن نمی بود ایشان از کجا پدید میشدند وزوجه ایشان که این دختر را زائیده او نیز زن است .

و اگر از آغاز آفرینش تا زمان برانگیزش بگذرند و بنگرند و حالت مخلوق بهمین هیئت و هيكل بني آدم باشد جز از روی توالد و ازدواج وزن و مرد بهم پیوستش نخواهد بود بلکه در سایر حیوانات حتی در پاره نباتات و اشجار نر و ماده بکار است .

و تو چون باصل خلقت ولد وبنت و پسر و دختر نظر کنی هر دو را متساویین مي يابي كل منهما من نطفة امشاج و امشاج مفرد است نه جمع و مشج بمعنى فرج است و معنی این است که فرزند خواهر یا ماده باشد از دو نطفه پدر و مادر متکون

ص: 66

می شود امتزاج میگیرند ايشان يك جزء از پدر و يك جزء از مادر و بر این گونه است قول خداى تعالى « خلق من ماء دافق يخرج من بين الصلب و الترائب » انسان از آبی جهنده یعنی منی که از صلب مرد و تراءب زن یعنی سینه او آفریده شد چه منی زن از سینه زن بیرون میجهد .

وازين كلام حضرت امام حسن بن علي علیهما السلام تنصيص بر این معنی میشود که ميفرمايد « إن الانسان يتكون من أربعة عشر شيئاً أربعة من أبيه وهي اتعظم والمخ والعصب والعروق، وأربعة من أمه الجلد و اللحم والدم والشعر ، وستة من الله تعالى الحواس الخمس والحيوة وذلك في الذكر والانثى »

آدمی از چهارده چیز متکون و هستی پذیر میشود چهار چیزش از طرف پدر است و آن عبارت از استخوان و دیگر مغز استخوان ودیگرپی و دیگر رگها دریشه ها است، و چهار چیز از جانب مادر است : یکی پوست و دیگر گوشت و دیگر خون و دیگر موی است .

وشش چیز از جانب خداوند تعالی است حواس پنجگانه و دیگر حيوة وزندگی است و این حال در مذکر و مؤنث است، یعنی خواه آن فرزند ترینه یا مادینه باشد تکوینش ازین چهار چیز است و چون تولد فرزند از طرف پدر و مادر مساوی باشد لاجرم نسبت فرزند نیز خواه پسری یا دختری بسوی پدر و مادر یکسان است و اگر گویند جانب آب و طرف پدری در فرزند و تکوین اواقوی است جز اینکه فرزند از پدر و مادر هر دو میباشد قطعاً و ازین جهت از بابت میراث بردن از پدر اشتراک دارند و هم چنین در وجوب طاعت و بیشتری از احکام مشترک میباشند. راقم حروف گوید: چون در حدیث مذکور تأمل نماید معلوم میشود که امام حسن علیه السلام با چگونه حکمت و بینش باطنی و علم معنوی سخن فرموده است چه آن چهار چیز را که از جانب پدر یاد فرموده است اصول اعضا و قوام و قیام سایر اجزای بدن باین چهار است و هم چنین علامت قوت و قدرت رجولیت ومصداق الرجال قوامون على النساء است.

ص: 67

و آن چهار چیزی را که از طرف مادر یاد فرموده است همه اسباب ظرافت و طراوت و زیبائی رنگ و روی و موی است ، چه حسن و جمال و لطافت و نکوئی از پوست و گوشت وروی دلاویز و موی بهجت انگیز است .

و آن شش چیز که از جانب خداوند تعالی است که پنج آن حواس خمسه باطنیه است چون حس مشترك وخيال ووهم وفکر وحفظ ، و در حقیقت امتیاز آدمی از دیگر حیوانات باین حواس یا بعضی از آن است بلکه این حواس را اگر از روی حقیقت و صدق معنی نام بریم بانسان مخصوص میشود و در سایر حیوانات استعمال نمیشود و از عوالم عالیه است .

اما در حواس خمسه ظاهریه که عبارت از دیدن و شنیدن و بوئیدن و چشیدن و سودن باشد ساير حيوانات نيز شريك ميباشند و حیوة که عبارت از روح باشد آن نیز از جواهر آسمانی و آن جانی که عبارت از نفس ناطقه و روح انسانی باشد از ودایع یزدانی است و بواسطه نفس ناطقه و نیروی گویائی آدمی برتر از دواب و چهار پایان و سایر حیوانات است و این روح را فنا و زوال نیست، اما روح حیوانی و نفس حیوانی که از جواهر سفليه ارضیه است فنا و زوال می پذیرد و چون از خون پدید می آید با خون هم میرود و فانی میگردد.

بالجمله شیخ احسائی میفرماید و نیز در به وعترت مساوی هستند و گاهی ثابت و روئیده شده از درخت را بعد از قطعش عترت مینامند و هومن أصلها و هو الذرية وازين روى عترت مي نامند، زیرا که از اصل وریشه میروید وولد و بنت در این مساوی است و برای ولد اختصاصی بچیزی نیست که غیر از بنت باشد چنانکه اخباریکه دلیل بر این است بسیار است و صراحت دارد و کجا میشاید که حضرات معصومین را از جد بزرگوارشان رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم جدا ساخت و عدول داد و آمدیم بر این عبارتی که خصم تراشید و گفت: فرزندان دختران ما فرزندان مردانی دور هستند .

ول اما حسن و حسین پسران علی علیهم السلام هستند که از همه کس نزدیکتر است

ص: 68

چه آنحضرت موافق نص قرآن و نص پیغمبر نفس محمد صلی الله علیه وآله وسلم است ، چه رسول خدای بعلی علیهم السلام فرمود «أنت نفسي التي بين جنبي» وروح آنحضرت است چنانکه فرمود « أنت مني بمنزلة الروح من الجسد » وسر آنحضرت در آنجا که موافق روايت خصم فرمود « أنت مني بمنزلة الرأس من الجسد » وحق و يكپاره رسول خدای است و خداوند تعالی این دو هيكل مبارك را يك نور بيافريد و اين يك نور همه جا و همه وقت از هم منقسم و جدا نشدند مگر در عبدالله و أبو طالب علیهما السلام ورسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم خود میفرمود: ذریه هر پیغمبری از صلب اوست و ذرية من از صلب علي علیه السلام است .

و اینکه فرمود از صلب علي است دلیلی برای خصم و یا بیانی و توضیحی برای مغایرت نتواند بود، چه اگر مقصود این بود نمی فرمود و ذریتی بلکه این کلمه برای بیان اتحاد پیغمبر و علی میباشد ، چه علی علیه السلام نفس پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است و در میان ایشان فارقی بجز نبوت نیست .

و ازین است که علی علیه السلام در این خطبه معروفه خود « ثم إن الله خصصكم بالاسلام واستخلصكم له لانه إسم سلامة وجماع كرامة » و در جمله آن میفرماید « و بيان الاسمين الاعلين اللذين جمعاً فاجتمعا لا يصلحان الا معاً يسميان فيعرفان و یوصفان فيجتمعان قیامها في تمام احدهما في منازلهما لهما جرى بهما ولهما نجوم وعلى نجومهما نجوم » أمير المؤمنين علیه السلام دو نامی که هر دو اعلی هستند شده اند و از آن پس در صلب واحد و بطن واحد فراهم گردیدند تا گاهی که در صلب عبدالله وأبيطالب منقسم شدند مذكور .

و نيز فرمود « لا يصلحان » یعنی نبوت و ولایت يا نبي وولي صلاحيت نيابد مگر اینکه با هم باشند، چه تمامیت هر يك ازین دو بصاحب خود می باشد نامیده شناخته آمدند بمحمد وعلي صلوات الله عليهما ، یعنی معروف شدند بتعدد نام خودشان با اینکه دو تن هستند و یوصفان فيجتمعان نبي " ولي".

و چون این جمله را بدانستی خواهی دانست که دو پسر علي حسن و حسين علیهم السلام

ص: 69

دو پسر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم حقيقة میباشند « هذا كله راجع إلى الاعبار لمن كان له اعتبار » .

و ما ازین پیش در ذیل این کتب مبار که باخبار و احادیث و آیات و قصص را که تصریح بر آن مینماید که حسنین علیهما السلام از روی حقیقت پسرهای پیغمبر هستند مذكور ومشروح و مبين نمودیم و هم چنین حکایت حجاج بن يوسف ثقفي وعامر شعبي وحكايت موسى بن جعفر علیهما السلام را باهارون الرشيد وموسى هادی پسر مهدي عباسي و استشهاد بآیات شریفه و حکایتی که از حضرت عيسي بن مريم وتصريح باینکه حسنین علیهم السلام از صلب پیغمبر هستند مستدلاً بالدلايل القاطعه احسانی نیز در این مقام مذکور فرموده اشارت کرده ایم .

و نیز در فصل سابق و تفسير كلمه طيبه « نحن شجرة النبوة وموضع الرساله » بياني نمودیم که بر همین بیان حالية كه نبوت و ولايت يانبي و ولي لا يصلحان إلا معاً حكايت مینماید و الله تعالی اعلم .

قال علیه السلام « السلام على الدعاة إلى الله » سلام إلهي باد بر جمعى كه دعوت کنندگان هستند مردمان را بمعرفت و عبادت حق سبحانه وتعالى .

شیخ احسائی میفرماید: بودن حضرات ائمه معصومين داعيان إلى الله

و خوانندگان خلایق بمعرفت آفریننده مهر و ماه محل هیچ شك و شبهتى نیست، اما اشکال و صعوبتي که هست در معرفت و شناسائی این امر و معرفت مدعو إليه ومعرفت مدعو به ومعرفت مدعو فيه است .

پس این جمله چهار جهت میباشد در مراد باینکه ایشان داعیان بحضرت یزدان هستند اول معرفت و شناسائى باينكه ايشان دعاة إلى الله هستند وماكراراً اشارت کردیم که ایشان باب الله إلى خلقه میباشند، و اینکه ایشان اعضاء مخلوق هستند و خالق ایشان بیافرید پیش از اینکه هیچ چیز را بیافریند ایشان را برای عبادت خود.

و ایشان گاهی که هیچکس با ایشان نبود خدای را عبادت نمودند و به تسبیح

ص: 70

وتحميد و تهلیل و تکبیر خدای و تعظیم جلالت و عظمت خدای بمدت هزار دهر مشغول بودند و از آن پس خدای تعالی خلق را برای ایشان از اشعه انوار ایشان بیافرید پس بهر کجا و بهر حال که بودند علت فاعلیت هستند، چه این هیاکل مقدسه وارواح قدسية الهيئة در این مورد و مقام محل مشيت إلهي و علت مادية ميباشند زیرا که تمامت آفریدگان از شعاع انوار ایشان خلق شده اند و این شعاع قائم است با نوار طيبة ايشان از حیثیت قیام صدور .

وايشان علت صوريةاند، چه هر فردی از تمامت آفریدگان از غیب و شهادت جواهر و اعراض باشند پس صورت آن اگر طیب و نیکو باشد از انوارهیاکل منو رایشان یا از انوار هیاکل هیاکل ایشان و بر این ترتیب است چه این وجودات مبارکه رحمت خدای و مظاهر رحمت خدای و آشکار کننده رحمت خدای هستند و اشباح لایح میگردد بر اشباح ایشان و اشباح اشباح ایشان و اشباح اشباح اشباح ایشان وهكذا وايشان علت غائية میباشند ، زیرا یزدان تعالی این مخلوق را جز این نیست که برایشان بیافرید و ایاب و بازگشت این مخلوق بحضرت ایشان

و حساب این مخلوق برایشانست.

و اگر صورت وی خبیث باشد همانا این صورت از عکس انوار هیاکل ایشان است چنانکه خدای تعالی میفرماید « فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة وظاهره من قبله العذاب » .

پس این سور و بارو سور و شهر مقصود است که مدينة علم رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم و مراد از باب باب مدينة علوم است که علی علیه السلام است باطنة الرحمة و آن ولايت آنحضرت است و ظاهره یعنی خلفه و خلافه من قبله یعنی قبله خلافه وعداوته عذاب است .

پس هر کجا این انوار مقدسه چنانکه یاد کردیم باشند واجب است که خدای تعالی ایشان را بر آفریدن خلق شاهد و حاضر گرداند « و ان ينهي إليهم علمهم وان يكونوا اولياء وجوداتهم وشرع وجوداتهم وتكليفاتهم ووجودات تكليفاتهم »

ص: 71

این امر مقتضى حكمت إلهيه است و آن این است که خداوند سبحان می آفریند اشیاء را على ما هي عليه بحسب مقتضيات آنها « وليس في الحكمة الالهية ولا منها ان ذلك يجرى في شيء دون شيء بل في كل شيء بكل شيء في كل شيء بحسبه » و این همان مقتضیات قابليات خلایق است .

پس صحیح نیست که هیچ چیزی خدای را تسبیح نماید مگر بدعوت کسیکه از جانب خدای او را باین کار بخواند و بدو بیاموزاند که چگونه خدای را تسبیح بیاید نمود و او را بسوی آنچه مراد ازین تسبیح است راهنمائی و بحضرت احدیت هدایت فرماید و آنچه را که خدای ازین تسبیح اراده فرموده بجای آورد ، و این مطلب برسبيل اجمال ظاهر است وشك وريبي در آن نمیرود.

اما چون بخواهیم در مقام کشف و تبیین اندر شویم مردمان نادان در آن انکشافات و تلویحات بحالت ريب و شك اندر شوند لكن اشارتی بآن میکنیم و می گوئیم گوئیم که ما گفتیم که جایز نیست هیچ چیزی از مخلوقات إلهي به تسبيح خدای تعالی زبان برگشاید پیش از آنکه دعوت کننده از جانب خدای بدو آید و اورا بحضرت خدای بخواند و مراد خدای را از آن تسبیح بدو تعلیم فرماید و کیفیت و چگونگی تسبیح نمودن را با او باز نماید که عبادت خداوند معبود در حق تمامت بندگانش توقيفية است ، چه بندگان خدای تعالی نمیتوانند خدایرا بالکنه بشناسند و احدی او را نمیشناسد مگر بهمان اندازه که خدای را برای او تعریف کرده اند و خدای را بدو باندازه استدراکش بشناسانیده است.

پس اگر خدای را تسبیح نماید کسیکه او را نمی شناسد قبل از آن که او را بشناساند بآنچه از آن تسبیح اراده فرموده است هر آینه روا خواهد بود که چنین شخص جاهل ناشناسی خداوند تعالی را تسبیح نماید بچیزیکه شایسته جلال حضرت ذی الجمال نباشد، لاجرم در حکمت و لطف دربارۀ بندگان واجب است که باین جماعت بندگان نادان تعلیم فرماید قبل از آنکه از ایشان در مقام طلب تسبیح برآید .

ص: 72

چنانکه در حدیث وارد است که «ليس على العباد أن يعلموا حتى يعلمهم الله».

راقم حروف گوید: چون ازین مقام اعلی بمرتبه ادنی هم تنزل نمائیم حالت را پیدا مینماید مثلاً اگر کسی بخواهد پادشاهی را مدح و توصیفی نماید و شاه و شئونات او را و کیفیات او را ندانسته باشد و مقربین و علمای آن امر بدو نیاموخته باشند شاید در عین اینکه بخواهد در مدح و ثناي او غلو و مبالغت نماید و بقدر یکه استطاعت و بضاعت علم و هنر دارد جلوه گری کند چیزهای غریب و عجیب بزبان آورد که موجب خفت و مهانت یا کفر وزندقه شود چنانکه گاهی گوید شاه نان طلا میخورد و کفش طلا بر پای مینماید و آبش از شیروانگبین و لباسش از طلا و سیم و سرش چون سرشیر و جنه اش باندازه فیل است یا باران بامر او میبارد و این صاعقه آسمانی از برق تیغ یمانی و این سپهر بلند یکی از عقبات عالیه اوست هر که را خواهد بهشت و که را خواهد بهشت و هر که خواهد بجهنم میکشاند و اگر بخواهد فصل پائیز حالت فصل بهار پیدا کند و تابستان کار زمستان نماید .

و ازین کلمات که در عین مدح عین ذم و کفر است بزبان بگذراند و گاه باشد که بتهلکه عظیم در افتد ، کسی لازم است مقربان دربار پادشاهی و عارفان بمقامات سلطانی او را آموزگاری نمایند تا بطوریکه لایق پادشاه است سخن کند که از روی علم و معرفت باشد اگر چه هزاريك آن مدح بیرون از علم غلو نداشته باشد نسبت بحال و شأن و مقام پادشاه انسب واشرف وامدح است زیرا که از روی حد و میزان است و این کس از آن کس پادشاه را بسی بیشتر تعظیم و تکریم نموده و بر مراتب سلطنتی اعرف واعلم و بتعظيم عظمت و تخفيم فخامت بهتر راه برده است بلکه نسبت بحال انبیاء عظام و اولیای فخام علیهم السلام جز این نیست مردم غلات واجب القتل و مبغوض میشوند .

و همچنین تعریف و تمجید جهال مفيد و مطلوب نمیشود چنانکه میفرماید « أنا تحت ما تقولون وفوق ما تزعمون واز لونا عن الربوبية وقولوا فينا ما شئتم

ص: 73

و هلك فينا اثنان مبغض قال و محب غال» و بروایتی دیگر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با أمير المؤمنين فرمود « يهلك فيك محب غال ومبغض قال »

پس کسانیکه در مدح وثنا وتوصيف انبيا وأثئمه هدى صلوات الله عليهم سخن میرانند اگر از نهج صحیح زبان و بیان خود را باندازه فضای آسمان بر گشایند و تا قيامت مدح وثنا وتوصيف نمایند هنوز بقطره كوچك از دریائی بی پایان دست نیافته اند و میدان ایشان از صفحات افلاک پهناورتر است « قل لو كان البحر مداداً والاقلام اشجاراً - إلى آخرها »

و خدای تعالی این میدان را چندان برای ایشان آماده ساخته است که از میادین ن دو جهان پهناورتر است اما باید از روی علم و عرفان و تعلیم معارف و عالم باشد چه گاهی این فضای بی انتها بواسطه جهل و نادانی مداح و ثناجوی وصاف و سخنهای گزاف چنان تنگ میشود که صحراهای بزرگ بساط از سم الخياطي كوچك تر میشود و بعلاوه مداح و وصاف بكفر و زندقه دچار و أبد الابدين گرفتار عذاب و نکال حضرت رب العالمین میشوند « فاحذر لسانك انه ثعبان » مدتی در از عمر خود را باین کار بیای برده و امیدواریها داشته لکن از نکبت جهل جز وخامت عاقبت و خسارت پایان هیچ چیز در انبان ندارد نعوذ بالله من سوء الخاتمة .

اما چون از دانایان و عارفانی که از طرف حضرت سبحان او را دعوت مینمایند یا نواب و اوصیای ایشان بیاموزد و زبان برگشاید و قدم بر گیرد بسعادت دو جهان و شرافت انسانیت و علو درجات عالیه برخوردار بشود.

بالجمله شیخ احسائی گوید چون ثابت گردید بر حسب نص قرآن ونص سنت و اجماع که همه چیز خدای را تسبیح می نمایند چنانکه خدای ميفرمايد « وإن من شيء إلا يسبح بحمده وكل شيء يسبح بحمده » .

و ما در طی این کتابها کراراً باین آیه شریفه و معنی وپاره بیانات قلم رانده ايم دفائما يسبح بعد تعليم الله له ما يريد منه ، و این تعلیم و این تربیت

ص: 74

بدستیاری وسایط و علل است کماکان وجوده پس بآنچه برای تو تلویح و آشکار نمودیم ظاهر گردید که ائمه اطهار صلوات الله عليهم دعوت کنندگان جميع آفریدگان بحضرت سبحان هستند .

دوم شناختن مدعو اليه و خوانده شده بسوی اوست که خداوند سبحان جل جلاله است و این نخست چیزی است که اراده از مدعو و خوانده شده ، چه این معرفت هر چیزی بر وی توقف گیرد.

پس چون حضرات ائمه معصومین صلوات الله علیهم در مقامی هستند که خدای سبحان ایشان را در آن مقام جای داده که علت فاعلیت و مادية وصورية وغاية مرجمیع خلایق هستند چنانکه بآن اشارت نمودیم « كانوا لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون » لاجرم تمامت رعایای خود را هر يك را باندازه و مقدار لیاقت و استعداد خودش بمعرفت پروردگارشان شناسائی دادند .

راقم کلمات گوید چون خدای تعالی ائمه هدی علیهم السلام را علت علل اربعه وجودية وباعث ايجاد موجودات و مختار در اوامر و نواهی و عالم بعلوم و احکام الهی و حاکم مطلق و ناظم مناظم حوزه موجودات فرمود از این روی ایشان نیز «لا يسبقونة بالقول وهم بامره يعملون» را مصداق شدند و يك نفس بدون رضای حق و اطاعت حق و امر و نهی حق بر نمی آورند و چون خدای آن گونه اختیار و علم بصایر را بایشان عنایت فرمود ایشان بواسطه آن علمی که از جانب حق بایشان افاضت شده و بر پوشیده و پنهان و ظاهر و باطن و آغاز و انجام امور عالم گردانیده است.

چنان از روی علم و بینش کار میکنند که هر کاری که بکنند همان است که خود خواسته و چون بر وفق خرد است حق است چنانکه حق تعالی خود آن کار را کرده است و چون هر چه بخواهد نظر بفرط علم و معرفت و دانش الهی که دارند جز آن نیست که حق خواسته باشد چنان است که حق خواسته است پس چیزی را که خدای نخواسته باشد چون بر آن عالم هستند جز آن را

ص: 75

بر طریق اراده حق است نخواهند پس آنچه حق خواهد خواهند و آن نخواهد ایشان نخواهند ازین روی افعال و اعمال ایشان خواه از روی ثبوت و یا سلب مطابق اراده حق تعالی است چنانکه میفرماید «و ماتشاون الا ان يشاء» .

و در معنی آلت حقیقی دست قدرت و عین بصیرت و گوش شنوا و قدرت کامله حق ایشان هستند و چون مختار و همه کار پیشکار پیشگاه کردگارند اگر اندکی به هوای خود کار کنند و ذره منصرف شوند گذشته از اینکه از فرمان حق انحراف گرفته و این حال مخالف عصمت الهی موجب ظهور مفاسد میشود لاجرم سبقت در قول نمی جویند و با اوامر حق تعالى حذو النعل بالنعل کار می کنند.

اما دیگر مردمان که دارای این شأن و اختیار و این منصب عظیم و اقتدار و این گونه علم و بصیرت و فرمانروائی در اجرای آفرینش از فوق تحت نیستند اگر متابعت تامه بلکه ناقصه هم نکنند بر دامن کبریاش ننشیند گرد ، چه از خلاف آنها زیانی بکارخانه و ترتیب کارگاه آفرینش نمیرسد جز اینکه عصیانی نموده و بخودش در ترك امر و ارتکاب مناهی خسرانی وارد است.

مثلاً اگر وزیر اعظم دولت که از جانب پادشاه در جزئیات و کلیات امور مملکت مختار و مقتدر است با پادشاه براه عصیان اندر شود در اندك مدتی بلکه مفاسد و ضررهای بزرگ بر دولت وارد میشود، چه بر کنوز رموز وانواع اسرار و مطالب و امور مملکت و پادشاه آگاه است و آن اختیار و و احاطه دارد كه بيك توجهی جمعی را بر آشوبد و بر پادشاه یاغی سازد یا با شارتی سلاطین مجاور بحاربت و مخاصمت پادشاه و طمع افكندن بملك و سلطنت او جنبش دهد و پادشاه را بسی زحمت و زیان عاید خواهد شد تا چاره کار او و خسارت وارده او را نماید .

اما اگر فلان بقال یا سوداگر با مردم آن مملکت بمخالفت شاه پردازند هیچ زیانی بسلطنت و مملکت نرسد و بزودى بمختصر توجه وزراء و امرای دولت ریشه اش از صفحه زمین کنده یا چندان محل اعتبار شمارند و او را بضرب و شتمی

ص: 76

یا جای دادن در محبسی ساکت نمایند و چون وزیر اعظم مقامی را در خدمت پادشاه ادراک نموده و معلوماتی از مکنونات شاه تحصیل کرده است که برنیات و خیالات پادشاه و سلیقه وطبيعت وفنون تفرجات شاه و مزاج شاه با خبر است.

لهذا حتى الامكان هر کاری را که مخالف طبع و میل و سلطنت و اقتدار پادشاه باشد نمی کند و یکسره در آن اندیشه است که میل شاه را بدست آورد و آنچه کند بمیل او باشد، لاجرم افعال و اعمال او در حضرت پادشاه مقبول و مجری است ازین جهت هر چه کند چنان است که شاه کرده است ، چه پسند حضرت سلطنت است و نیز هر چه شاه کند چنان است که وی کرده است و البته این حال نمی بندد .

دیگر اینکه پادشاه و وزیر بر اسرار خودشان و جزئیات و کلیات مملکت باخبر باشند و اگر جز این باشد چه تفاوت بر دیگر مردم بی خبر دارند و شاه را چه حقی بروزیر و مسئولیت او خواهد بود چه شرایط کار او را که اطلاع یا علم بر تمام امورات ظاهریه و باطنیسه مملکت است بجای نیاورده است و اگر در ولایتی حالت عدم وظهور نظم و نظام معلوم شود و وزیر از بی خبری در مقام اصلاح بر نیاید. پادشاه حق مؤاخذه و مجازات وزیر نیست، چه این حال از نقصان شرایط وزیر ووزارت است که آنهم از طرف پادشاه بوده است .

و چون این مطلب مجسم و مسلم و مبرهن و مدلل گشت باز می گوئیم بامر امام علیه السلام که مختار و مسئول آفرینش و تمام نظام عوالم است آیا اگر دقیقه بگذرد و إمام بر تمام جزئیات و کلیات و ظواهر و بواطن امورات وحالات عالم علوية وسفلية ودنيوية واخروية عالم نباشد و با اینکه محیط و مسئول در همه عوالم است و نظام و قوام و دوام و صلاح و صواب همه بوجود مبارکش موکول است و مظاهر پروردگار عالمیان میباشد آنی غافل و بی خبر شود و فسادی روی نماید که نوع بزرگش همان بی علمی امام است آیا در این حال مسئولتي براى إمام خواهد بود و اگر نباشد و هرج و مرج و آشوب و انقلابی در عالم و مخلوق پیدا شود

ص: 77

جز این نیست بر فعل حکیم که و آفریننده طرق وسبل ایراد وارد میشود .

پس بناچار باید علم إمام حضوری باشد و اگر حصولی باشد و حضوری نباشد و كاهى إمام عالم باشد و گاهی نباشد مفاسد مذکوره بروز و بر فعل حكيم مطلق طعن و دق وارد شود.

و این را باید دانست که حتماً نباید گفت که علم حضوری خداوندى وإمام یکسان است تا بعضی مشکلات پیش آید بلکه علم حضور خدا نسبت بذات كبريا وإمام نسبت بذات إمام علیه السلام است و امام علیه السلام که ایاب خلق بدو وحساب خلق بر اوست « و من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره » يا كل في كتاب مبين « و ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة ولا كبيرة الا احصاها » يا « لتكونوا شهداء على الناس » يا «كلكم مسئولون ».

و همچنین است شئونات و علوم و مغیبات که برای امام مي نويسند یا خود میفرماید ما از نر و ماده مور و نهادن تخم وعدد تخم مورهای عالم یا عدد قطرات باران و فرود آمدن هر قطره بفلان مكان دانائیم و امثال این حکایات و داستانهای أمير المؤمنين علیه السلام در شب معراج رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و حکایات آنحضرت با ملائکه و تعليم جبرائیل بلکه حکایات فضایل و مناقب شیعیان ایشان آیا چگونه میشود علم إمام حضوری نباشد .

و آيا اگر إمام برامری عالم نباشد إمام جاهل شايسته امامت خواهد بود و آیا در آنحال که اين إمام از علم محروم است إمامي ديگر هست که بر آن امر عالم ودريك عصر دو إمام ناطق میباشد و چگونه چنين إمامى والى اياب و حساب خلق است محاسب وقتی میتواند بتكلیف خود بپردازد که بر تمام حیثیات حساب و حساب کشیدن یا نظام و نظام دادن عالم و مسئول باشد اگر نباشد در مقام خود کامل نیست .

و چگونه خدای متعال بنده را که در هر صفتی بدرجه کمال نایل و بر هر چیزی عالم نباشد پیشوای مخلوق و مظهر خود قرار میدهد و هرگز ناقص نمی تواند

ص: 78

فرمان گذاری خلق را از روی معنی و حقیقت نماید و اگر علم او همیشگی و باین شأن عالی از طرف خدای تعالی برخوردار نباشد چگونه هر کسی را بسزای خود میرساند و بعذاب و ثواب و بهشت و دوزخ پاداش و کیفر میدهد، زیرا چه میداند که در در آنحال که از علم محروم بود اعمال و افعال این مردم چه بوده است و مستحق عذاب یا نواب کیست و چگونه قاسم بهشت و دوزخ میشود .

و ازین گذشته وجود مبارك إمام علیه السلام علت فاعلية وعلة مادية وعلة صورية و علت غائیه موجودات باشند و از مصدر مشیت و عظمت قدرت و ابهت اراده حكيم لم يزل وقادر مطلق دارای چنین شأن منبع و چنان علم و عصمت و معرفت بدیع شدند .

اگر همچنان دارای علم حضوری باشند و در این صفت وشأن واحاطه وعلم بر تمام مخلوق مقدم باشند و صاحب انموزجی از علم حضوری حضرت باری تعالی باشند چه زیانی بعلوم خاصه إلهية كه مخصوص بذات کبریای احدیت اوست خواهد داشت خداوند تعالی که از کمال فضل و عظمت و رحمت بابنده خود خطاب میفرماید که « عبدي اطعني اجعلك مثلي حتى إذا قلت كن فيكون » يا امت رسول خدای را مرتبه جلالت مقام و رفعت منزلت عطا فرموده که میفرماید «علماء امتي كأنبياء بني إسرائيل ».

بعد از آنکه شأن امت و شیعه ایشان بجائی برسد که عالم ایشان در مقامات علمية باجماعت پیغمبران که دارای روح قدسی و نفس نبوت هستند و درجه ایشان فوق درجات دیگران وطرف وحى وإلهام ربانى و جنبه یلی الربی و افاضات آسمانی میباشند مانند شوند، پس باید دانست که رسول خدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم دارای علمی مخصوص هستند که سوای این علوم است و علوم حصولی برای سایر انبیاء نیز مقرر است.

پس تفاوت مقام صادر اول و خلفای او که علت ایجاد مخلوقات که از آنجمله جماعت انبیاء هستند چیست، دیگر اینکه عصمت و معصومیت وقتی موجود

ص: 79

میشود که شخص معصوم از آفت جهل وعدم علم و اطلاع محفوظ باشد ، چه اگر وقتی بر گذرد که عالم و بصیر و مطلع نباشد و بجهل کار کند معصوم نخواهد بود و در آنحال داعى إلى الله چگونه تواند باشد.

بلی چیزی که اسباب تأمل در قبول پاره مسائل میشود پندار نمایند که که اگر امام را علمی برتر از علوم و قدرتی برتر از قدرتها وشأنی برتر از شئونات متصوره نسبت بسایر مخلوق باشد و اختصاص بخدای داشته باشد منافي شئونات احدیت است و حال اینکه نه چنین است .

مثلاً اماته واحياء ودوام لا يزال واحدیت و سرمدیت بلا آغاز و انجام ورزاقیت بدون مادیت و خلاقیت بدون سابقه بچیزی یا موجودی دیگر هم چنین صانعیت مطلق مخصوص بذات والاصفات احدیت است از صفات سلبیه مثل جسم بودن و مرکب بودن و امثال آن که در خور ممکن است وذات واجب از آن مبری است بذات واجب الوجود اختصاص دارد و در خور ممكن و غير واجب الوجود است.

و خداوند تعالی مرئی و محل نیست مکان ندارد و از هیچ مکانی خالی نیست است و بینشان و دور است و نزديك و با این اوصاف خاصه مذکوره ثبوتيه و سلبيه حضرت امیرالمؤمنین و ائمه معصومین و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یا در کلمات قرآن مثل « الرحمن على العرش استوا» يا «الى ربها ناظرة » يا « وجاء ربك والملك صفاً » يا «والله هو ثالثهم ورابعهم » يا « يسعنى قلب عبدى المؤمن » يا « كلم الله تكليما » یا «يا من يرفع صالح العمل اليه » وامثال آن یا « نحن صنایع الله والخلق بعد صنایع لنا» یا «صنايعنا» یا « انا خالق السموات والاارض » يا «أنا جنب الله و يدالله وعين الله وذات الله » و امثال آن که بر حسب ظاهر حکم بر تجسم وجوارح یا خالفيت وصانعيت و اوصاف و افعالی که بخداوند اختصاص دارد می نماید .

باید بنگریم که بچه معنی است آنچه در آیات قرآنی و موجب شك و شبهت است تفسیرش از ائمه هدی و آنان که راسخين في العلم هستند وارد و باعث دفع شبهت است و آنچه در زبان خبر وحديث مثل آنچه مذکور شد و مثل ان الله خلق آدم على صورته و اشباه آن نیز معنی دیگر دارد خالقیت که نسبت بخداوند سبحان

ص: 80

می دهند یا صانعیت که بخدای منسوب دارند جز آن خالقیت و صانعیتی است که بمخلوق مضاف بگردانند.

دلیل این عبارت همان عبارت امام علیه السلام که میفرماید : ما صنایع خدای تعالی هستیم، و در اخبار دیگر میفرماید: خدای تعالی هنگامی مارا بیافرید که جزما هیچ موجودی نبود ، یعنی ما را بدون ماده یا از چیزی دیگر بمحض مشیت واراده خود بیافرید، و در اینجا عدم هم استعمال نشاید کرد، چه عدم نیز غیری است .

أما حضرت أمير المؤمنين علیه السلام که میفرماید « و الخلق بعد صنايع لنا » یا صنايعنا مسبوق بماده چنانکه خود آنحضرت و ائمه طاهرین علیهم السلام از اشباه مخلوقه بلكه مادة المواد وعلت و معلول هستند، پس خالقی که مخلوق یا صانعی که مصنوع و واجبی که ممکن و ممکنی که واجب باشد غیر از خالق وصانع و واجبی است که ملحوظ بهیچ لحاظ و موصوف بهیچ صفاتی که درخور ممکن و مصنوع و مخلوق است نباشد هر عنوانی و شأنی برای خود مقرر فرمایند نظر باین است که مظاهر خداوند سبحان و در شئونات مخلوقیت و صفات الهیت میباشند .

و اگر خدای جسم وممكن ومرئى ومحل ومركب و اوصاف امکانیت بودی مظاهر از چه خواستی خودش همان میکرد که مظاهرش مینمایند اما چون از صفاتی که درخور ممکن است منزه است و هیچ حیثیتی نتواند بساحت کبریایش راه بر گیرد و از چند و چون و کم و کیف نسبت بذات واجب سخن کند یا بفهم و عقل و وهم و خیال بگذراند.

لهذا محض تفضل ورحمت شامله الهية اين وسايط را بیافرید و در میان خود و خلق واسطه فرمود تا اسباب ارتباط عوالم معرفت و افاضت شوند و بدستیاری جنبه يلي الربي و يلى الخلقی منشأ فیض و رحمت کردند چنانکه اگر نبات نبودی رگز آب را بدون واسطه با آتش یا آتشی را با آب آمیزش ارتباط و اختلاط و انتساب و استفاضه نبودی ، چه هر دو ضد یکدیگر هستند چنانکه واجب و ممکن

ص: 81

بر حسب باطن ضد یكدیگر یکدیگرند و افاضه فیض از واجب بممكن يا اتصال ممکن به درگاه واجب بدون واسطه که بسبب مظهریت دارای شأن ورتبتی مخصوص و فوق حدود حقوق و لیاقت و استعداد و روح و نور و عقل و علم و معرفت دیگر مخلوقات از حیز امکان و تصور خارج است .

و اگر این معرفت و توحید کار نبودى أبداً هیچکس و هیچ چیز بدایره خلقت پای نگذاشتی ، چه علت غائی خلقت معرفت است، و چون اسباب ظهور معرفت وتوحيد بوجود مبارك حضرات معصومین علیهم السلام است چنانکه میفرماید « بنا عبدالله بنا عرف الله لولانا ما عرف الله » و اگر این معرفت نبود این مخلوق نبودند چنانکه خدای تعالی میفرماید « لولاك لما خلقت الأفلاك » يا بواسطه محمد و آل او صلی الله علیه وآله وسلم این عرش و فرش و آسمان و زمین و ماه و خورشید و کواکب وافلاك و بهشت و دوزخ و هرچه موجود است بیافریدم و گرنه نمی آفریدم.

پس چنان که ایشان این مخلوق را بیافریدند و بساختند ، چه آنچه علت ایجاد موجود است از ایشان در ایشان نمایان گشت ، غریب این است که در السنه جاری است که اگر کسی نسبت بشخصی پریشان حال که بفقر و فاقت سخت مبتلا باشد و راه چاره بروی مسدود گردد احسانی شایسته نمود چنانکه او را از آن بلیت براحت رسانید دیگران گویند وی زنده کرده اوست یا خودش در پاره مقامات گوید من زنده کرده فلانم یا فلان جان بمن داد یاهستی من از وی است و اگروی نبودی نیست میشدم و زنده نمی ماندم و اگر ابر دست وی نبودی کشت زار امیدم نمیروئید یا بواسطه الطاف او مرده زنده شد، و همچنین امثال این عبارات و کلمات که اگر بر حسب معنی استعمال شود در خور خلاق واجب الوجود است.

أما چون محض مبالغه در مدح یا ذم گفته می شود و قصدی دیگر در آن نیست بر کفر وزندقه یا جهل و حمق و سفاهت حمل نمی شود و اینکه میفرماید ما دست خدا و چشم خدا و لسان خدا و جنب خدا و ذات خدا هستیم برای جمله این عبارات معانی جلیله فرموده اند که جای شبهت و بحث و تكلم باقی نمی گذارد.

ص: 82

و معهذا میتوان گفت یکی از معانی این است که چون مظاهر خدا و فرمانروای در ماسوی هستیم و آن صفاتی که از ما بروز مینماید و افعالی که از ما صادر می گردد افزون از حد بشر و ساير مخلوق وموجود است و در خود آن است که از خالق و قادر ورازق مطلق بروز نمايد و اينك از ما نمايش مي كند در حكم آن است که دست قدرت الهی کرده باشد .

و آنچه ما می بینیم چون در هیچ مخلوق و آفریده این توقع و استعداد نیست در حکم آن است که از طرف حق پدیدار و دیدار آید یا آن معانی و مفاهیم یا انوار وارواحي که خدای تعالی در ذات ما و دوام بقای ما و بدایت و نهایت ما مقرر فرموده است افزون از مقدار لیاقت و قابلیت سایر ممکنات وموجودات چنان است که در ذات کبریای متوقع تواند بود و حال اینکه کدام آفریده را از تمامت طبقات مخلوقات و ماسوى الله میتواند چنان توقع و چنان تصور را که خارج از فهم وفکر وانديشه وعقل وعلم مخلوق وممكن است ادراك نمايد « ما للتراب ورب الأرباب» .

لمؤلفه :

ما که از خود بیخبر افتاده ایم *** کی سزای خوردن آن باده ایم

بوی آن باده بزرگان کرده مست *** بی خبر دور از همه استاده ایم

شاه بازان بال و افکنده اند *** ما چو پشۀ کور برجا مانده ایم

بی خبرها جمله از پایان کار *** بهر طعن رهبران آماده ایم

دست گیر لطفش ار شامل نبود *** بد مساوی نامده یا زاده ایم

شاید از عون علي و آل او *** در شمار مردم آزاده ایم

بالجمله شیخ بعد از پاره کلمات میفرماید : پس هر چیزی خدای را بقدر و اندازه خودش یعنی فهم و ادراك و عقل وعلم واستعداد و اندیشه خودش تواند بشناسد و چنانش فرض نماید چنانکه مورچه چنان میداند که خدای را دو شاخ است چه خود دارای دو شاخ است و همان طور که مورچه در این حال تصور خودش از شناس آفریننده اش بی خبر است دیگران نیز بر آن حال بی خبری هستند

ص: 83

چه هر چه نسبت بحضرت بیچون تصور نمایند و نازك خيال و باريك انديشه شوند مخلوق خودشان است نه خالق است .

وازین است که معصوم میفرماید « ما خلق الله شيئاً وأوجب طاعتنا عليه » خلق نفرمود خدای چیزی را مگر اینکه طاعت ما را بروی واجب ساخت و این وجوب طاعت منتی است بمخلوق ، چه معصوم بطاعت ایشان محتاج نیست و محتاج بطاعت پروردگار خود است که تمام افاضات و فیوضاتی که از جانب خدای تعالی باین انوار مقدسه نازل میشود برای اطاعت و عبادت ایشان است.

اما سایر مخلوق چون محتاج بمعلم و مربی و مکمل و مدرس هستند تا اسباب حصول علم و معرفت و ترقی و تکمیل ایشان و برخورداری از قرب خدای ورضوان خدای و شرف شئونات انسانیت و فروغ نفس ناطقه و کامیابی از سعادت نشأتين و فزونی بر ملائکه و روسفیدی هر دو جهان شود لاجرم طاعت إمام برايشان واجب گشت.

و أئمه هدى صلوات الله علیهم اگر چه در ظاهر امر دچار زحمت ایشان و صدمات ایشان و بلیات تعلیم و تدریس و تکمیل ایشان میباشند لکن برحسب ظاهر بسی خرسند و آرزومند و شاکر و باین دعوت با زحمت مستمند هستند چه اگر خوب بنگریم در پایان کار اگرچه در بسی گردشها وطی" برازخ و در کات و درجات باشد ایشان را چندان در بوته امتحان و خلاص خلوص و کوره آزمایش میتابند تازر وجود ايشان خالص وقابل تجلى بحلية علم و گوهر معرفت وزيور توحید و تسبیح و تحمید و تهليل و تمجید و شایسته ادراك مقامات عاليه روحانيه گردند

.

و البته جماعت انبیا و اولیای عظام علیهم السلام یکتن جاهل گمراه را که براه راست و حیز توحید در آورند و از ورطه هلاك ابدی و بوار سرمدی نجات بخشند و در شمار موحدین بیفزایند با هزارها سالهای محنت و زحمت برابر بلکه فرح و خرمی و شکر و سپاس این توفیق را يك عيش از چنان ادهار محنت برتر

ص: 84

و فزون تر شمارند .

این است که حضرت نوح علیه السلام نهصد و پنجاه سال در میان قوم رنج دعوت دید و بر خود بخرید چه سه تن را براه حق در آورد ، ورسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم چون از نوح و دیگر انبیاء علیهم السلام اسبق واقدم وافضل واكمل و انزه واشرف واعلم وابصر وافهم واخبر واكرم واقدس است .

با اینکه خود میفرماید « ما اوذى نبي مثل ما اوذیت » و شرح و بیان این خبر را در طی کتب احوال أئمه هدى علیهم السلام مبسوطاً یاد کرده ام هرگز در حق امت خود نفرین نفرمود و مجازات ایشان را از خدای نجست بلکه دائماً در حق ایشان دعای خیر فرمود و در هر چه دریافت برای اینکه در مورد غضب الهی در نیابند گذشت از گناه ایشانرا از درگاه غفار الذنوب مسئلت مینمود و کار عطوفتش بجائي رسيد که باملك الموت فرمود : زحمت قبض روح امت مرا بر جان من بگذار .

و علي علیه السلام درباره قاتل خود ابن ملجم ملعون ترحم ميفرمايد وإمام حسن را درباره او و مدارای با او و در طعام و شراب او وصیت میکند و میفرماید: اگر من ان ضرب او شهید شدم شما نیز او را افزون از يك ضرب نزنید و مثله ننمائید و اگر ازوی بگذرید نیکوتر است، چه خانواده کرم و عفو هستیم ، مولوی معنوی علیه الرحمة بزبان مبارك آنحضرت علیه السلام با ابن ملجم پلید میگوید :

غم مخور فردا شفیع تو منم *** مالك روحم نه مملوك تنم

پس بهر حالت تصفیه هر فلزی از غل و غش بآتش تربیت و آزمایش آنحضرت که ولی کارخانه کردگار و مربی مخلوق پروردگار است خواهد شد.

و اینکه رسول خدای در حال انتقال ازین سرای بدانسرای در غم امت چند در مسئلت مبالغت می ورزد تا گاهی که در غفران ایشان از جانب یزدان نویدی میرسد که خرسند و مسرور میگردد بدیهی است که تا ایشان از زنگ تمامت معاصی و آلایش هر گونه ذنوب پاك شوند لایق بهشت و درجات عالیه

ص: 85

إلهية نخواهند شد .

تين والبته انوار نبوت و ولایت چنان تابشی خواهد افکند که جمله را مستعد و شایسته چنان مقامات عالیه که در خود موحدین و موجب مباهات حضرت خانم المرسلین است بنماید.

و اینکه میفرماید : « تناكحوا تواسلوا فاني اباهى بكم الامم يوم القيامة ولو كان بالسقط » معلوم میشود که بسبب شرف و جلالت حضرت ختمی مرتبت اسقاط امت هم در ظل تربيت وعنايت دايها ومربيات و مربیان آسمانی جانب نمو و بلوغ ورتبت کمالیت در جسم و جان میگیرند و بدولت توحید خداوند واحد مجید برخوردار و در صفوف قیامت داخل صف موحدین وامت خاتم المرسلین در شمار و بر عدد أهل توحید میافزایند و اسباب مباهات یگانه پیغمبر برگزیده خالق ارضین و سماوات میشوند و گرنه سقط بهمین حالت سقوط که او را است چگونه اسباب مباهی چنان پیغمبری که وجود مبارکش موجب مباهات تمام آفرینش است خواهد شد.

یا اگر آحاد و افراد امت این پیغمبر بشرف توحید و تحمید و معرفت که ارتقای رتبت است از برکت وجود مبارک این پیغمبر مفتخر نشوند چگونه لایق شفاعت و غم خواری پیغمبر و ادراك مثوبات ربانی و بهشت جاودانی و منسوب شدن باین پیغمبر و آمدن در شمار امت او خواهند بود .

بلكه اگر بحال شرك ونفاق وشقاق باطنى باقی باشند پیغمبر این چنین مردم را ابد در شمار است و شایسته شفاعت و درك شئونات حضرت احدیت نمی شمارد و شرم میدارد که نامی از چنین مردم بر زبان مبارك آورد والله اعلم .

سوم معرفت و شناسائی مدعو به و خوانده شده با اوست ، شیخ احسائی میفرماید: ما سابقاً اشارت کردیم و در بیشتر رسائل خود و مباحث خود تصریح نمودیم که « ان كلشيء ام أمنا لكم وما أرسلنا من رسول الا بلسان قومه ليبين

ص: 86

لهم فكل شيء رعية وغنم للعلل الكاملة وللامثال العليا ».

و با این شرح و بیان پس کسیکه از این پیشوایان عظام از جانب خدای علام مبلغ می شود با آن علو شأن وسمو مقام وارتفاع شأن و منزلتی که این وجودات مبارکه راست دارای دو حالت خواهد بود :

نخست این است که بآن مقامی که مدعو در آنجا است ، یعنی حد مدعو برتر از آن نمی شاید باشد و درجه برتر و منزلتی بلندتر را مستعد ادراك نيست نظر عنایت خود را منزل دهد و او را بزبان خودش بخواند و بلغت خودش برای او بیان فرماید خواه مدعو جماد یا نبات یا حیوان باشد یا صفت عیناً یا معنی باشد

چونكه با كودك سر و كارت فتاد *** پس زبان کودکان باید گشاد

که برو کتاب تا مرغت خرم *** یا مویز یا مویز و جوز و فستق آورم

حالت دوم این است مقام مدعورا بلند میکند و جان و روانش را که استعداد و شایستگی پیدا کرده برتری میبخشد تا او را در رتبت و مقام انسانیت مخاطب میفرماید و اگر چه از هر صنفی از خلایق باشند چنانکه إمام حسين روح من سواه فداه بواسطه تبی که بعبدالله بن شداد روي داد با تب خطاب نمود و فرمود : ای کباسه و ما صدای را شنیدیم و شخصی را ندیدیم که همی گفت لبيك و آنحضرت فرمود « الم يأمرك أمير المؤمنين علیه السلام ألا تقربي الا عدواً أو مذنباً لتكوني كفارة له فما بال هذا » .

آيا أمير المؤمنين صلوات الله علیه تو را امر نفرمود که جز بادشمنی یا بگناه کاری نزديك مشو تا کفاره گناه او باشی پس وی را چه باک است شیخ احسائی میفرماید: بدانکه تصریح در اینگونه مطالب جز بطريق اشارت روا نیست « مع اني ما كتمت ولا سرمزت وأن كنت اجملت فافهم ».

بنده حقیر عرضه میدارد در خبر هست که حضرت آدم علیه السلام بنهصد هزار زبان سخن میراند و هم در خبر است که حضرت امام حسن وإمام حسين علیهما السلام بهزار بار هزار لغت عارف بودند چنانکه در مجمع البحرین در لغت لذا چنانکه

ص: 87

در طی این کتب یاد کردیم .

و نیز در بعضی کتب اخبار و مدينة المعاجز از ابوسعید عقیصا همدانی مروی است که حضرت امام حسن علیه السلام فرمود: خداوند تعالی را شهری است در مشرق و شهری است در مغرب و هر یکی را با روئي هفتاد هزار مصراع ذهب است داخل میشود در هر مصراعی هفتاد هزار بار هزار آدمى « ليس فيها لغته الأوهى مخالفته للاخرى و مافيها لغته الا وقد علمناها و مافيها ما بينهما ابنا نبي غيرى وغير اخي وانا الحجة عليهم » .

و در این جمله آدمیان لغتی نیست مگر اینکه با لغت دیگر مخالف است و تمام این لغات را ما میدانیم و در لغات و شهرها وما بين آنها دو پسر پیغمبری غیر از من و برادرم نیست و من حجت برایشان هستم و بروايتي فرمود وعلي كل واحد منهما الفالف مصراع وفيها سبعون الف الف لغته تتكلم كل لغة بخلاف لغة صاحبها و انا عرف ولیس اللغات .

راقم حروف گوید: در مجمع البحرین مسطور است سمعت لغاتهم یعنی

اختلاف کلامهم و این معنی از خارج معنی است که در این جماعت بنی آدم که در صفحه زمين يك تن هستند این چند جمعیت نیست که این چند لغت بکار باشد که از معیارها افزون است .

پس علم باین همه السنه ولغات و زبان هر گونه طبقه راجع بغیر از صنف آدمی نیز هست پس بزبان تمام موجودات و لغات آنها عالم هستند و اینکه مثلاً ریزه سنگ یا حیوانات غیر ناطق را بسخن می آورند و متكلم بتكلم آدمي می گردانند یا با اهل سایر عوالم و برازخ علوية وسفلية جن وملك وحيوانات و جمادات و عرش و عرشيات و افلاك وفلكيات تكلم فرمایند در حقیقت بقوت امامت و ولایت و نبوت در آنها تصرف کرده.

مثلاً از عالم جماد بمقام انسانیت میرسانند و این از قدرت توجه ولایتی است و چون از حد سایر طبقات خلق خارج است این است که معجزه نام کنند

ص: 88

چه دیگران از ایشان بمثل آن عاجز هستند همه را عاجز می گرداند و با این صورت علم امام علیه السلام بتمام لغات بیرون از حد و شمار است و در این مطلب بیانات کامله باید که نگارش آن به آن اندازه هم که ممکن است نشاید سخن گشود سخن را روی با صاحبدلان است.

چهارم معرفت مدعوفیه است همانا مدار دعوت بر دو امر است: اول بشرع وجودي است و این دو جهت است اول دعوت ایجاد است گاهی که فقرا حاجات خودشان را از پروردگار خودشان بخواهند و بدرگاه کریم او واقف شوند « قدعوهم الى الله تعالى حين او جدهم و اغناهم » دو دعوت شرع ایجاد است « فاعطاهم في ايجاد هم سئلوهم فدعوهم في الاولى بقوابلهم في الثانية بمقبولاتهم و الثانى بالوجود الشرعى وهو وجهان : الأولى دعوة التكليف في الذر الاول حتى صلحوا وفي الذر الثاني حتى قبلوا والكروا».

و دوم دعوت ایجاد این شرع است بقوابل اعمال خودشان از مدد امرونهی او « ولكل درجات ماعملوا ففى الجهت الاولى اتاهم الداعى بماذكرهم به ربهم » چنانکه خدای متعال میفرماید « بل اتيناهم بذكرهم ».

و در جهت ثانيه « أتاهم الداعي بما ذكروا به ربهم يجزيهم وصفهم انه حكيم عليم فالتكليف كما ذكرهم والجزاء كما ذكروه نفيه الوجوه و الشرع و الوجود في الثاني دعوا كل شيء والى بنسبيته في دعويتيهم فهم الدعاة إلى الله سبحانه كما سمعت وذلك لان الله تعالى جعلهم خزان علمه وولاة أمره».

لاجرم ایشانند دعوت کنندگان با مر خداوند منان و عطا فرمایندگان بعلم ایزد علام چنانکه در اخبار بهر دو معنی وارد است و ما نیز در ذیل کتب احوال ائمه هدی صلی الله علیه وآله وسلم یاد کرده ایم و باین سبب است که ایشال دارای دو جنبه يلى الربي ويلى الخلقی هستند و البته با سایر مخلوق تفاوت دادند چنانکه در حدیث أبي عبدالله وارد است که فرمود : بدرستیکه خداوند تعالى ما را بیافرید « فأحسن خلقنا و صورنا فاحسن صورتنا و جعلنا خزانه في السماء والأرض ولنا نطقت

ص: 89

الشجرة وبعبادتنا عبدالله ولولانا ما عبد الله ».

پس معلوم میشود که خلقت و صورتی که ایشان را خدای آورده با دیگران یکسان نیست : چه جهت امتیازش را ازین کلمه که فرمود: خداوند ما را بیافرید و آفرینش مارا نیکو کرد و ما را مصور فرمود و صورت مارا نیکو و پسندیده ،ساخت آنوقت میفرماید ما را در آسمان و زمین خازنان و گنجوران خود ساخت و درخت برای ما گویا شد و بسبب عبادت ما پرستش کردند خدای را و اگر نبودیم نمی شد خدای تعالی.

گفته اند : علم سه گونه است : یکی آیت محکمه دوم فريضه عادله سوم سنة قائمه، پس آیت محکمه عبارت از معرفت الله ، و فریضه عادله عبارت از علم الیقین و تقوی است که علم اخلاق باشد ، وسنت قائمه همان علوم شرعية فرعية معروف بعلم فقه است عرفاً و هذا بعض ما يدعون إليه ، چه هر گونه حقی از جانب ایشان و مأخوذ از ایشان است و ایشان هستند داعیان بحضرت پروردگار من كل علم وعمل واعتقاد وغير ذلك .

قال علیه السلام « والادلاء على مرضات الله: وسلام الهی باد بر راهنمایان آفریدگان برضای الهی یعنی بآن چیزهائی که سبب خوشنودی کردگار سبحان جل جلاله است .

شیخ احسائی عليه الرحمة ميفرمايد همانا ائمه ابرار عليهم سلام الله الملك القهار الى انقضاء دار الادوار جمله آفریدگان را بشریعت حقه بآنچه موجب رضای اوست از مراتب قرب الله والى الله وفي الله ومع الله دلالت میفرماید ، ادلا بفتح همزه وكسر دال مهمله ولام مشدده بالف زده جمع دلیل است مثل اعزاء جمع عزیز اخلاء جمع خليل ودليل بمعنى مرشد الدال ما يستدل به است .

و بودن حضرات معصومین بمعنی فقره اولی است یعنی دعاه یا اخص از آن است چه دلیل آن کسی باشد که خلق را از روی حجت دعوت نماید اماداعی گاهی بدون حجت هم دعوت مینماید و این معنی منافاتی بآن عمل ندارد که

ص: 90

استعمال نمایند داعی را در حق کسی که جز از راه حجت دعوت نکند و بسا باشد که استدلال نمایند بر فرق بر حسب استعمال فرمودن امام علیه السلام بدعاة الي الله كه اعم است .

و بادلاء بر مرضات الله چه خداوند باری تعالی شبیه بغیر از خودش نمی شود تا متوقف گردد دعوت بحضرتش بردلیل بخلاف مرضات الهی چه آن افعالی که موجب رضای اوست مشتبه میشود با فعالی که او را بخشم می آورد فرقی در میان اين دو بالنسبة بسوى نفس و فاعل نیست مگر بدلیل و تعیین بساباشد که استدلال میشود بر این مطلب.

باینکه معرفة خداى تعالى عقلیه است و تقلید در آن جایز نیست لامکان ادراك المكلفين للحق فيها بخلاف الاعمال فانها لا يمكن للعقل مجردة عن الاستناد الى النص معرفة ما يرضى الله فيها غالباً الا بخصوص اليقين والنص .

و باین سبب جایز است در آن اخذ بظاهر دلیل این تقلید جایز است و ما اراده نمی کنیم باینکه داعی گاهی بغیر دلیل دعوت میکند مگر بملاحظه معنی لغوی پس فرقی در آنچه ما در آنیم نیست در میان این دو لفظ مگر در وجه ثانی از دلیل فانه يستعمل بمعنى ما يستدل بخلاف داعی چه داعي استعمال نمی شود بمعنی ما یدعی به مگر بر تأویلی که در اوهام بعید است و اگر چند صحیح باشد بر آن معنی که پیغمبر داعي الى الله است ان الله سبحانه دعا عباده اليه بنبيه صلی الله علیه وآله وسلم .

پس در این وقت داعی بمعنی ما یدعی به است و این معنی صحیح حقیقی است مگر اینکه معنی در آن مخالف لما تعرفه الناس است و باین علت سابقاً مذکور بداشتیم .

پس دليل بمعنی دال مرشد بحجت و برهان قاطع است پس مدلول علیه آن چیزی است که در آن رضای خداوند سبحان است که عبارت از معرفت حضرت احدیت بر سبیل و طریق معرفت ائمه معصومین صلوات الله عليهم باشد.

باینکه ایشان معانی او و ایشان ابواب او و حجت خدای بر بندگان او

ص: 91

و امنای او در بلاد اویند و بدوستداران و شیعیان ایشان میباشند، یعنی شخصی که عاقل و بآنچه ما میگوئیم عارف باشد چون یکی از مؤمنین از شیعیان را بنگرد و احوال او را در اعتقاد و اعمال و اقوال و احوالش استبطان نماید خواهد دانست که لا إله إلا الله وحده لاشريك له وان محمداً صلی الله علیه وآله وسلم عبده ورسوله .

اینکه ائمه هدى صلوات الله علیهم حجتهای خدای هستند بر خلق او

و امنای خدای سبحان باشند برسر او لا تهم أي الشيعة هم الحرف الرابع من الاسم الأعظم وحاصل نمی شود معرفت تامه مگر باسم تام .

و أما مطلق اسم و مطلق صفت همانا حاصل میگردد بآن مطلق معرفت و معرفت ائمه علیهم السلام در مراتب خودشان سه مرتبه است: یکی مرتبه معانی و دیگر مرتبه أبواب و دیگر مرتبه إمام علیه السلام و باین مراتب ثلاثه اشارت شده است .

و از جمله اشارت باین مطلب این است که حضرات معصومین در مرتبه اولی معانی جمیع صفاتی هستند كه هي المنتهى في التعلقات ، و این مرتبه فوق معرفت ولایتی است که مرتبه ثانیه است و این است قول علی علیه السلام که میفرماید « ظاهری إمامة وباطنى غيب لا يدرك » پس إمامت عبارت از ولایت ثالثه است و ولایت ثانیه مرتبه أبواب است و آن غیبی که ادراکش نشاید عبارت از ذات الذوات است و قول أمير المؤمنين علي صلوات الله عليه « أنا ذات الذوات و الذات في الذات

للذات » .

پس بذات الذوات تذونت الذوات و بسوی آن پایان میگیرد جميع تعلقات و ذوات ، و این پایان مرتبه اولی است و دارای این مقام مرتبه در دایره امکان نیست ، و أما قول آنحضرت « والذات في الذوات للذات » پس عین آن چیزی است که ما در صدد آن هستیم .

و الطريق مسدود والطلب مردود این بیانی است که مناسب اشاره بمرتبه اولى است « من معرفتهم التي فيها رضى الله مما دلوا عليه مضافاً إلى ما تقدم و بيان

ص: 92

ما ذكرنا لا يجوز أزيد من هذه و انهم صلی الله علیه وآله وسلم في المرتبة الثانية أبواب جميع الأثار والصفات » .

يعنى صفات قدسية ذاتية را بابي در تجليات آسمانها و مظاهر آثارها جز این انوار ساطعه واسرار لامعه و ارواح عاليه مقدسه صلوات الله عليهم نیست و برای این آثار و مظاهر بابی برای مقبولات آن و تلقی آن این فیوضات و تقدم آن بر حسب تقدم صدور يا تحقق غير از حضرات ائمه طاهرین معصومین سلام الله تعالى عليهم اجمعين نمي باشد .

و این حال و مقام در هر چیزی در مواد و صور و اعمال و اقوال و احوال در جبروت وملكوت وملك هست و فرق در میان این و اولی این است که ایشان در این رتبه ابواب و در آن يك مدينة وايشان علیهم السلام در مرتبه ثالثة ظاهر الأولتين وجامع المعنى والعين هستند .

پس این حالت ثالثه حالتی است از اولی و صورتی است از ثانیه که این انوار ساطعه و براهین قاطعه و حجج لامعه ظاهر میشوند با بدان نورانية و بربرترین مراتب فلك اعلى كام میسپارند بظاهر سعی و کوشش خودشان در حالتیکه نهر زمان و دریای جهان بیای روزگار در زیر قدمهای ایشان در جریان است و اقدام مبارك ایشان ابداً ازین چند آب و دریاب بی پایاب تر نمیشود يمشون على الأرض هوناً و ممکن است این بیان راجع بعلاقه و عدم پیوستگی بماسوی باشد .

بالجمله میگويد « فهم في الثالثة أيضاً عين الله الناظرة و رحمة الواسعة و اذنه الواعية ومعرفة شيعتهم ومحبيهم بانهم أهل الايمان لم يتعين غيرهم أهل الاسلام ليس على ملة الاسلام غيرهم و لم يسلم رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم من اذى أحد من الخلق إلا منهم واما ان كان من أصحاب اليمين فسلام لك من اصحاب اليمين وانهم انستهم علیهم السلام بل هم معهم من شجرة واحدة.

چنانکه حدیثی از حضرت امام محمد باقر علیه السلام در این معنی از این پیش رقم کردیم و بیانات آنحضرت در تفسیر آیه شریفه « وعباد الرحمن الذين يمشون

ص: 93

على الارض هونا الى آخرها واحادیث دیگر در شؤنات شيعه ومؤمن .

و در هر صورت در هر حال و هر حالت و هر گونه پیش آمدی حضرات ائمه هدى شيعيان و مؤمنان را دلیل و راهنمای بتمامت خیرات و طرق سلامت از آفات وفلاح از بليات في العاقبة هستند بلکه هر چیزی را که از طرف ائمه سلام الله تعالی علیهم دلالتی بر آن نرفته باشد رضای خدای در آن نیست چه رضا و خوشنودی باري تعالى در کارحق وترتيب اشیاء و جریان آنها بر اسباب ومقادير ومقتضيات آن است و هیچ چیز از این جمله خبر بوجود مبارك و دلالت همایون وارشاد ميمون ایشان نیست چه ما گفتیم حضرات معصومین طاهرین علیهم السلام علت فاعلية هستند چه ایشان محال مشیت میباشند و علت صوريةاند .

زیرا که صور جميع اشیاء در هر عینی از اشعه اشباح مبارکه ایشان است که تعبیر میشود از آن بنور رحمت وهيكل توحيد ومن عكس ذلك للاعداء المعبر عنها بهيا كل الغضب والسخط .

وعلت غائيه اند لانهم هم الله سبحانه و هر چه خدای تعالی خبر ایشان بیافریده است برای ایشان است چنانکه مکرر به این معنی اشارت رفته است پس اگر جاری بگردد اشیاء بر مقتضی اسباب و تربیت طبیعی و نظم ذاتی چنانکه سزاوار هست کان ذلك حقا و خداوند سبحان يقول الحق ويهدى الى الحق ويحب الحق ويرضاه والله اكبر اشیاء از مقتضی اسباب خود استنکاف بجوید و بیرون از ترتیب طبیعی خودش سلوك نماید بنعمت پروردگارش کفران ورزیده است و خداوند تعالى لا يرضى لعباده كفر

این بیانات و تأویلات و معانی که مذکور شد وقتی است که ما دلیل را بدال و مرشد تفسیر نمائیم و اگر بمستدل به تفسیر نمائیم پس حضرات معصومین علیهم السلام آن حجت خداوندی هستند که عقول بواسطه آن حجت بر هر حقی استدلال میکند و بواسطه ایشان بر خدای و برخودشان و بر دوستانشان و بر فرع ایشان از تمامت اعتقاد واحوال و اعمال واقوال از تمام آنچه خدای آنرا دوست میدارد و می خواهد و می پسندد و مستدل می گردد فاولوالالباب يستدلون بهم منهم على كل خير مرغوب

ص: 94

وش مرهوب ( ای دعا از تو اجابت هم ز تو ) همانا مطابق اخبار و آیات شریفه حضرات ائمه هدی آیات کبری حضرت کبریا هستند چنانکه علی علیه السلام میفرماید «ليس الله آية اكبر مني ولا بناء اعظم منى فهم الأيات حيث وقعت في القرآن» يعنى آیات مبار که خدای که دلالت قطعية بر وجود حضرت واجب تعالى وبر انفس مبارکه ائمه هدی و بر شیعیان ایشان و بر هر چیزی دلالت مینمایند خود این وجودات مبارکه بر گزیدگان الهی علیه السلام هستند .

مثلاً آیا در آنچه ایشان تو را بآن امر فرموده اند هیچ احتمالی بدست آوری که بهر وجهی هر صورتی که در خاطر و نظر آوری خدای را در آن امر که بتو نموده اند رضا و خوشنودی نباشد چنانکه در آن او امری که از غیر ایشان صادر میشود این احتمال جایز است، دیگر آن امری که قطعاً ومعلوم گردد که از ایشان صدور یافته مثل اخبار سایر معصومين عليهم .

بلکه عاقل خردمند عارف بافر است و کیاست آنچه را که از ایشان صادر گردد في الحقيقه از ايشان نمی یابد بلکه صدورش را از خدای تعالی میداند یعنی هر چه از ایشان تراوش کند و صادر شود آن را از خدای و کرده ایشان را کرده حق تعالی می یابد چنانکه میبیند و می داند که حرکت مرد عاقل از حیثیت مقتضی جارئية او نیست بلکه از مقتضی گوهر عقل و خرد اوست اگرچه بر حسب ظاهر از دست او صادر میشود اما محرك دست عقل اوست بواسطه آلات .

چون بیان را بدانستی معنی قول خدای تعالی را « و ما رميت اذ رمیت ولكن الله رمى » باین اشارت بفهم بلکه هر کس بایشان علیهم السلام بدیده بصیرت بنگرد میشناسد و میداند لا اله الا الله محمد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و اینکه ایشان هستند حج الله و گنجوران یزدان تعالی بر سر او و حکمت او و اولیای خدای هستند بر امر او و نهی او و بر جميع خلیقت او میداند که ان الدین عند الله الاسلام .

شیخ میفرماید : حاصل این امر این است که آنچه بشنیدی از امور اعتقادات حقه واحكام شرعيه و آداب الهیه که در این ملت حنفیه وارد است و جمیع آنچه

ص: 95

را که محمد بن عبد الله صلی الله علیه وآله وسلم از احوال نشأتين كل آنچه را که بآن دعوت فرموده از آنچه صلاح هر دو سرای در آن است آورده باز نموده و بیان فرموده چون بنگری ایشان را بشناسی چنانکه ایشان تو را شناخته اند از صمیم قلب و سویدای خاطر بتمامت این جمله گواهی میدهی و تصدیق میکنی که همه تدبیر خداوند حكيم عليم خبير بصير لطيف رؤف عطوف رحیم و مهربان ببندگان خود است که بجوامع مصالح خودشان با ایشان احسان ورزیده است .

و اگر این جمله را که من از بهر تو توصیف نمودم و او را بر آن بیداری دادم و بر این اسرار خبر دار نمودم تنگری و به چشم بصیرت در نیاوری پس از خداوند سبحان خواهان شو که اصلاح فرماید وجدان تورا وحق را بتو بشناساند كما هو حق .

و چون این را بشناختی خواهی دانست که خداوند تعالی نیافریده است چیزی را که آنرا دلیل قرار داده باشد که از ائمه تو و پیشوایان توصلوات الله عليهم اوضح دليلاً سبيلاً وبرهاناً ونه از دلالت ایشان اصرح و نه از مقالت ایشان ونه از حالت ایشان اصدق باشد.

پس ایشان هستند آن آیاتی که بوجود آن آیات مبارکه بر هر مطلوبی استدلال میشود قال سبحانه « و هو الذي جعل لكم النجوم لنهتدوا بها في ظلمات البر والبحر وعلامات والنجم هم يهتدون ».

و نیز میفرماید « وكاين" من آية في السموات والأرض يمرون عليها و هم عنها معرضون » پس حضرات ائمه صلوات الله عليهم دلیل هستند و از ایشان است دلیل و برای ایشان است دلیل و از ایشان است دلیل « ولا يحتمل المقام اكثر من هذا الكلام والسلام على اولى الأفهام »

راقم حروف گوید: در این بیانات رشیقه و دلیل وثيقه جناب شیخ احسائی اگر بنظر تدقیق روند بسامسائل لطيفه كشف وبسا معلومات رقیقه آشکار میآید و مرجعه العلماء الأعلام و ذوو العقول و الأفهام همانا در آن کلام معجز نظام

ص: 96

حضرت ولی کارخانه ایزد علام أمير المؤمنين علیه السلام که فرمود « ليس الله آية اكبر مني ولا بناء أعظم مني » اگر از روى فهم وافي وذهن كافي بگذرند بسيار عظيم و مهیب و موحش و مدهش و بر حسب معنی از سایر كلمات آنحضرت « أنا خالق السموات والأرض وانا ذات الله » وامثال آن اعظم واكبر واثقل است ، چه تمام موجود از پرکاه و فر کوه و غدیری بس صغير و بحرى بس كبير و توده خاك و طبقه افلاك وسماط فرش و بساط عرش وملائكه اعظم و ارواح و انوار وعقول و تمام طبقات و صفحات آفرینش و عموم انبیای عظام و اولیای فحام و بهشت و دوزخ و عناصر و موالید آیات خدای متعال هستند و بجز ذات کبریا ازین کلمه استثنائی ندارد و مستثنائی معلوم نیست.

حالا باید دانست این آیت چه آیتی و این خبر چه خبری است ، و در قرآن نيز در تفسير « يسئلونك عن النباء العظيم » بآن حضرت تفسیر شده است اگرچه در كلمات أئمه هدي صلوات الله عليهم نیز وارد است که مائیم آیات بزرگ خدای اما مسبوق بنفی نیست نمیدانیم مقام امیرالمؤمنین چیست البته نمیتوانیم هم بدانیم و هیچ آفریده جز خدای و رسول خدا نمیداند و نمی دانیم علم أمیرالمؤمنین را چه درجه و میزان است و بر مخلوقات حضرت آفریدگار چه آنانکه بمنصه شهود آمده اند و چه آنانکه بعدها إلى ما شاء الله تعالى خواهند آمد این چه احاطه وعلم و بصیرت و خبر است که میفرماید: خدای را از من آیتی اکبر و نبائی اعظم نیست والله اعلم ورسوله والراسخون فی العلم اگر چنین نباشد حضرت خلیل و پیغمبران جلیل خواستار نمیشوند که از شیعیان او باشند.

پس چه شکرها باید نمود که خداوند تعالی ما را كه إنشاء الله تعالى از شيعيان او شمرده میشویم بچنین پیشوا وأمير ورئيس وولي ومختاري مفتخر فرمود که در تمام عوالم وجود هر چه هست با اوست و خدای را بنده و پیشکاری و برگزیده دولی ومتصرفي از وی برتر و بزرگتر نیست بلکه هر بزرگی در هر طبقه که باشد نسبت با و حقیر است و شیعیان او را مقامی است که هر بزرگی خطیر را آرزومندی آن

ص: 97

مقام مقامی خطیر است.

مگر آن جماعت که در شمار غلاة اندر شدند مردمی عالم و بزرگ وفهيم نبودند منتهای امر بحال خالق كل و شئونات حضرت کبریا چنانکه شاید راه نیافتند و گرنه باین سهولت بنده را خالق و عبد را معبود نمیخواندند و ایشان از احوال پیغمبران و معجزات ایشان و اولیا و خلفای ایشان با خبر بودند اما از علي علیه السلام چندان دیدند که از هذازه حوصله وفهم ایشان برتر بود و یقین کردند از مقدار مخلوق افزون است ناچار بسخن دیگر پرداختند .

و این مطلب نیز مرا در نظر جلوه گر میشود که اینکه علی علیه السلام در حضرت خدای خواستار شهادت و ازدیاد شقاوت ابن ملجم میگردید شايد يك جهتش این بود که در آن اوقات بواسطه از دحام عقاید فاسده مختلفه وتدليسات معاوية و تمويهات مفسدين و تحریکات عایشه و ظهور خوارج و اشتباه کاری معاویه و قبول پاره عقول ناقصه و توجه مردم دنیا طلب بامور ناشایسته لازم گردید که امیرالمؤمنین علیه السلام اظهار معجزات و کرامات وعلوم وفضایل و فنونی فرماید که افزون از نمایش پیشینیان و صاحبان معاجز باشد تا مردمان یکباره بر نهج کفر و زندقه وفساد عقیدت و رویت نروند .

این بود که از گنجینه معاجز که در وجود مبارکش مخزون وذات والا صفاتش از تمامت معجزات اعجب و اعظم بود يك مقداری را برای اصلاح این مفاسد باز نمود و چون پاره مردم ضعیف النفس تاب دیدن و شنیدن نداشتند غالي شدند .

لاجرم أمير المؤمنین علیه السلام همان طور که اول ولی و بنده خاص حضرت سبحان است در مراتب عبدت و عبودیت و خضوع و خشوع و عرفان نخستین بنده برگزیده هر دو جهان است برای اطمینان خاطر و قوت عقیدت و ایمان ایشان بر مراتب خضوع و خشوع و عبادت و تضرع وزاری و شکایت بیفزود و از عظمت و جلال و قهر و غلبه خدای لایزال بیشتر بزبان آورد .

ص: 98

و نیز برای اینکه مردم بیشتر بحالت عبودیت آنحضرت و عظمت خالق راه یابند شهادت خود و ازدیاد شقاوت قاتل خود را از حضرت یزدان بخواست و در حال متعرض ابن ملجم ملعون و عرایض اخلاص آمیز اصحاب کبار در قتل او نگردید تا گاهی که بشهادت فايز و بمقصود خود واصل شد و گرنه أمير المؤمنين نه شهادت خود را از خدای میخواهد و بخون خود دعوت میکند و این دعوت مصلحت بود، چه آنجماعت که حضرتش را خدای میخواندند بدیدند که چنین شخص شجاع و سلطانی بزرگ و امیری بزرگوار در آخر کار بدست زبون ترین مردم روز كار بيك ضربت شمشیر شهید گردید.

و البته کسیکه شهید گردد و در خون خود بغلطد خالق نیست بلکه بنده برگزیده خالق وممكن الوجود است و در مقام مخلوقیت و بشريت وموت ومرض با دیگران یکسان است .

پس چه بزرگ و قادر و عظیم و محیط است آن خداوندی که چنین بنده را آفریده است و این خود برهانی بزرگ بر عظمت و کبریای خداوند باقی حی قيوم كه له الملك والبقاء ولعباده الموت والفناء است میباشد .

قال علیه السلام « و المستقرين في أمر الله » و در نسخه دیگر « والمستوفرين في أمر الله » رقم شده است .

و مجلسی اول اعلی الله تعالي مقامه در ترجمه اش می نگارد : سلام إلهي باد بر جمعی که مشتاقند بکثرت اوامر الهی تا همه را بجای بیاورند یا اینکه هر امریکه از خدای ورسول بایشان رسیده است بأن عمل نمایند و مینمایند و اگر امر سنت باشد ترک نمی کنند که سهل است بلکه ملاحظه میفرمایند که هر چه سبب قرب إلهى است بجای بیاورند .

میفرماید: در نسخه تهذیب بخط شیخ طوسی رضی الله تعالى و المستقرین است بجای مستوفرین، یعنی مطمئن است قلوب ایشان بیاد خدای و جوارح ایشان قرار گرفته است اوامر الهي و مردانه داد بندگی حضرت سبحانی را میدهند و از

ص: 99

خود بتقصیر راضی نمیشوند و بندگی پروردگار برایشان دشوار نیست بلکه با نهایت ذوق و شوق بندگی مینمایند.

شیخ احسائی میفرماید: در بعضی نسخ والمستقر ین است و آن اظهر است و مستوفزین بافاء و بعد از آن زای معجمه بمعنی مستعجل است و معنی این است که حضرات ائمه ابرار صلوات الله عليهم در قیام باوامر خدا خواه واجبات يامندوبات مسارعت میجویند و بنابر نسخه اصل مشهور مستقر بن بمعنى ثابتين في أمر الله است يعني همه ثابت هستند در خدمت قیام بامر خدا و عبودیت خدا بحیثیتی که خدای تعالی هرگز در آنجا که ایشان را امر فرموده و مندوب و مدعو فرموده است مفقود و ناپدید و غایب نیافتند و در آنجا که نهی فرموده است حاضر ندیده است « فهم القائمون بحقيقة العبودية فيما أمروا به من العمل أوفيما يريد منهم أن يعملوه من تدبير الصنع وايصال الافاضات إلى مستحقيها من خلق و رزق و حيوة ومماة مما دارعليه قوام النظام كما أشار إليه سبحانه وهم بامره يعملون يعلم ما بين أيديهم وما خلفهم و لا يشفعون إلا لمن ارتضى وهم من خشية مشفقون و من يقل منهم اني إله من دونه فذلك نجزيه جهنم كذلك نجزى الظالمين أي بامره فيما يخصهم من التكليف و بامره الذي هو ظهوره لما سواه و هم بامره يعملون كما أمرهم .

و فيما سواهم من رعاياهم من دعائهم إلى الله و إلى ما امر به من طاعتهم او نهيهم عن معاصي الله كما حدد لهم من معاصيه وابان لهم من مناهيه يعلم ما بين أيديهم منهم حين قال اقبل فاقبل إليه من التخليصات والخلوصات وما خلفهم منهم قال ادبر فادير إليهم من التنزلات والتذللات حتى أوصل بهم إلى كل ذي حق حقه من الامدادات والتخصيصات والقينات التي هي مقتضي ذواتهم ولا يشفعون إلا لمن ارتضى دينه يعنى لمن اذن له كما قال ولا تنفع الشفاعة إلا لمن اذن له ان يشفع و هم قد اذن لهم ان يشفعوا لمن شاؤا وهو من ارتضى إليه سبحانه بأن يكون مؤمناً بهم وبولا يتهم أي لا يصلون الا من كان متصلاً بذاته بهم أى من فاضل

ص: 100

نورهم خلقه الله من أمره الوجودى و من أمره القولي و هم من خشية مشفقون لانهم لا قوام لهم إلا بامره الوجودي كما قال تعالى من آياته ان يقوم السماء والأرض بامره ولا قوام لسلطانهم إلا بأمره القولي مشفوعاً بالوجودي وكل ذلك في قبضته لم يخرج عن يده شيء فهم أبداً منه مشفقون خائفون ومن يقل منهم اني إله من دونه انا انا من دونه أي اني يمكن لذاتى ان متقوم من دون أمره الوجودى او ان سلطاني من دون أمره القولي فذلك نجزيه جهنم كذلك نجزى الظالمين».

خلاصه معنی این عبارات و اشارات و کنایات این است که چون ائمه سلام الله تعالی اجمعین در قول امر و نهی به این درجه اطاعت و عبودیت رسیدند که آنچه خدای خواهد خواهند و آنچه نخواهد نخواهند و در هیچ ساعتی از ساعات و آني از آنات باندازه صديك ذره تخلف از اراده و مشیت الهی نکنند .

لاجرم ایشان هستند قیام کنندگان بحقیقت عبودیت و مطیع در تمامت اوامر و نواحی و ایشان هستند گوهر عقل اول که خدای قبل از جمله موجودات بیافرید و او را مطيع ومنقاد امر و نهی خود دید آنوقت که این مقام تذلل وخضوع و تواضع وفرط شرایط عبودیت و اطاعت را در وی بدید بر تمام مخلوقات برگزید و فرمود : چیزی نیافریدم که از تو در حضرت من محبوب تر باشد لاجرم تو را برگزیدم و حساب و كتاب و اجر وثواب وعذاب واياب و ذهاب بدو حوالت رفت .

پس رسول خداى و ائمه هدى صلوات الله عليهم همان گوهر محمود و جوهر مسعود بیفنای خزانه کرد گارو دود و پیشکاران پیشگاه خالق مهر و ماه و نخستین آفریده حضرت آفریننده سپید و سیاه و حکمران تمام موجودات و علت ایجاد تمام کاینات و واسطه در میان خالق و مخلوق و رازق ومرزوق وحاكم و محكوم وعالم و معلوم باشد.

وايصال افاضات حضرات وهاب العطيات از حیثیت خلق و رزق و حیات و ممات از آنچه مدار نظام کلیه امور دین و دنیا و جهان و جهانیان و دنیا و عقبی بر آن

ص: 101

است و تدبیر صنع به ایشان راجع واحقاق حق بمن له الحق بوجود مبارك ايشان حوالت است .

هر کس اطاعت ایشان را که عین اطاعت یزدان است نمود او را در بهشت جاویدان مسکن دهند و هر کس مخالفت ایشان را که عین مخالفت یزدان است پیشنهاد گرداند در در کات نیرانش خوابگاه بیارایند.

و حقیقت شفاعت نیز چنین و ایصال حق و پاداش و کیفر به اهل آن و مستحق آن است چه ایشان آن جماعت بزرگوار هستند که از همه چیز و هرگونه علاقه وجودية مخلوقية چشم پوشیدند و یکباره دل و جان و چشم روان و دیده بصیرت را بحضرت احدیت گشودند و بخواست و نخواست او که عين صلاح وصواب وحكمت و عنایت و فضل و رحمت است کار کردند و خداوند هم یکباره اختیار کارخانه وجود را تاروپود ساخته در اندام ولایت و نبوت ارتسام ایشان حلیه و بدست اقتدار ایشان که عين اقتدار یدالهی است موکول ساخت .

و ایشان هیچ کاری را جز بامر ورضای خدای نکردند و بجای نیاوردند و از این روی هر چه کنند خدای کرده است و بسلطنت سلطان حقیقی بجای آورده اند مخلوقی مطیع باشند و جز باراده خالق مطاع هیچ حرکت وسكون و امرو نهی و شفاعت و وساطت در کار نیاورند و همیشه در پیشگاه عظمت وهيبت وهيمنة وقدرت الهى خائف وخاشع و مشفق و منقاد هستند.

« و لما كان فعله جاريا في الاشياء على ماهى عليه وكان ما هم عليه انهم الله وعده واستعمالهم لغيره على خلاف ما هم عليه وهو خلاف الحكمة فخلقهم له واصطنهم لنفسه وحصرهم في أمره ».

و چون بر حسب فطرت و سجیت و طبیعت جز بخدای احدیت توجهی و توکلی وعقیدت و عنایتی ندارند و اگر بغیر نظر آورند خلاف حکمت و سجایای ایشان است لاجرم یزدان تعالی که ایشان را باین شأن و رتبت خواسته بود پس ایشانرا برای خود بیافرید و برای نفس مقدس احدیت خود در حیز اصطناع در آورد

ص: 102

و در کار خود منحصر و محصور ساخت چنانکه میفرماید « و هم بامره يعملون یعنی لا يعملون إلا بامره ، فافاد سبحانه بتقديم امره على يعملون فوايد ».

یکی از آن فواید عالیه حصر عمل ایشان است در امر مطاع پروردگارش دوم این است که باء بامره برای سببية است. سوم این است که تقدیم برای مراعات نظم است « فإن كونهم عاملين مترتب على أمره لان الأمر علة العمل .

چهارم این است که امر ماده وجودی تشریعی نوعية است و عمل صورت شخصية و مادة نوعية مقدم بر صورت شخصية است ، و أما بودن مادة متقدم بصورت ماده شخصية نه ماده نوعية چه ماده نوعيه بر صورت شخصية سبقت دارد و اینکه گفتیم امر مادة نوعية میباشد برای این است که متحقق نیست که آن ماده طاعت است یا معصیت الا بالعمل پس عمل تشخیص دهنده اوست.

شیخ احسائی میفرماید: بعد از این مسطور است : بدانكه قول إمام علیه السلام المستقرين في أمر الله جایز است که در معنی آن بگوئیم که مراد استقرار ایشان است در امر عدم انتقال ایشان از امر مطاع است بسوی امر دیگری و عدم انفكاك ایشان از عمل کردن آن چنانکه در قول خدای تعالی « يسبحون الليل والنهار لا يفترون » و اینکه خداى تعالى ايشان را بيافريد في أمر الله چنانکه میفرماید : « جعل لكم من أنفسكم ازواجاً ومن الانعام ازواجاً يذروكم فيه » وباين معاني ازین پیش اشارت رفته است و در اینجا نیز برای مزید تبیین تکرار یافت.

قال علیه السلام « والتامين في أمر الله » سلام إلهي بر جمعی باد که تمامند در محبت إلهي و يزدان تعالی محبت ایشان را در قرآن یاد میفرماید که « يحبهم و يحبونه » خدای تعالی ایشان را دوست میدارد و ایشان خدای را دوست میدارند .

مجلسى اعلى الله مسکنه میفرماید: از طرق عامه وخاصه احادیث بسیار وارد است که این آیه شریفه درباره علی علیه السلام نازل شده است و حدیث فتح خیبر و علم را رسول خداى بدست علي صلوات الله عليهما و آلهما دادن و فرمایش

ص: 103

پیغمبر که علم را و علم داری را فردا بکسی میدهم که دوست دار خدا و رسول باشد و خدا و رسول دوستدار او هستند و بر دشمنان حمله آورنده باشد و مانند فلان و فلان که بگریختند گریزنده نباشد تا آخر داستان .

و دیگر حدیث طیر که متواتر است و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم دعا فرمود که خداوندا محبوب ترین آفریدگانت را بمن برسان که با من این مرغ را بخورد و آخر الأمر أمير المؤمنين با آنحضرت تناول فرمود. و هم چنين أخبار كثيره وارد شده است در محبت و محبوبيت ساير أئمة صلوات الله عليهم ، ومحبت نزد أهل ظاهر عبارت است از تقوی که مذکور شد.

و نزد اولیاء الله برسه قسم است محبت ذات به ذاته قطع نظر از صفات كمالية وقطع نظر از افعال حسنه او باین بنده یا دیگران چنانکه بسیار شده و میشود که شیعیان عاشق حضرت امیر مؤمنان صلوات الله علیه میشوند و از کمالات و شفاعت فرمودن آنحضرت در حق وی خبر ندارند و جمعی صفات کمالیة آنحضرت را شنیده اند وعاشق هستند و جمعی شفاعت و نعمتهایی را که از آنحضرت بایشان رسیده یا میرسد دانسته و اسباب عشق شده است.

و همچنین مردم سنی به پیشوایان خود این حال را یافته اند و هيچ شك و شبهتي نمیرود که این جماعت عشاق بآن نظر و پندار نیستند که علی علیه السلام با جمال ونيكو روی بوده یا نبوده است و اکثر اوقات این محبت متعارف نیز از توجهات معشوق حاصل میشود نه از حسن به تنهائی .

از این روی بسا میشود يك تن را صد هزار تن میبینند و عاشق نمی شوند و يك تن میبیند و عاشق میشود محض اینکه حسن او را شنیده است و آنچه از قرآن کریم واخبار متواتر ظاهر میشود این است که بالاتر از رتبۀ محبت رتبه نیست بلکه بدیهی که از این مطلب کمالی بالاتر نمی باشد که بنده خدای را کار بدانجا کشد که محبوب آفریننده بی نیاز ذو الجمال گردد.

چنانکه در حدیث متواتر از طرق خاصه و عامه مروی است که رسول خدای را

ص: 104

در شب معراج خطاب رسید: ای محمد هر که خوار کند دوست مرا چنان است که با من بعلانيه محاربت نماید، و من بزودی نصرت میدهم دوستان خود را و انتقام میکشم از کسانیکه با دوستان من بدی کرده اند ، و من تردد ندارم در چیزی مثل ترددی که در قبض روح بنده خود دارم که او کراهت دارد از مرگ ، و من دوست میدارم که او را ببرم و نمی خواهم آزرده شود تا گاهی که جای او را در بهشت بدو مینمایم و برضای او روحش را قبض فرمایم .

و بدرستیکه جمعی از مؤمنان هستند که صلاح حال ایشان جز در فقر نیست و اگر ایشان را توانگر گردانم هلاک میشوند و جمعی هستند که صلاح ایشان جز در توانگری نیست و این دوستان بضناین موسوم هستند و اگر ایشان را فقیر گردانم هلاك میشوند.

و بدرستیکه عمده تقرب بندگان من در ادای و اجبانی است که برایشان واجب ساخته ام و نزد من چیزی محبوب تر از آن نیست که آنچه را که بروی واجب نموده ام ادا کند .

و بتحقیق و درستی و راستی که بسیار می افتد که بنده مؤمن بحضرت من تقرب میجوید بدستیاری بجای آوردن نوافلی که بروی واجب نساخته ام و محض رضا و خوشنودی من بجای میگذارد از حیثیت نماز بسیار و ذکر و فکر چندانکه محبوب من میشود و چون محبوب منشد بمن میشنود و بمن میبیند و بمن می گوید و بمن بدست کارها میکند ، اگر دعا کند اجابت میکنم و اگر از من سؤال نماید عطا کنم ، و این معنى فناء في الله وبقاء بالله است.

چنانکه از حضرت أمير المؤمنين سيد الوصيين صلوات الله عليه منقول است که فرمود: من در خیبر را بقوت جسمانی نکندم بلکه بقوت روحانی کندم و آیات و اخبار در این باب بسیار است و هیچ شکی و شبهتی نمیرود که ایشان در مرتبۀ محبت باقصى درجه و مراتب کمال رسیده بودند و از آثار ایشان ظاهر می شود مثل اینکه حضرت سید الشهداء حسين بن علي صلوات الله عليهما از پدر والا كهر

ص: 105

وجد امجد مكرر خبر شهادت خودش و فرزندان و دوستان خود را شنیده خودنیز میدید و بواسطه رضاى إلهي وخوشنودى محبوب لا يزال بآن سفر پر خطر رهسپر گشت و بآنگونه شهادتی فایز گردید که هیچ مخلوقی تصور نمیتواند نمود و بدون اینکه شخص باعلی درجه مراتب محبت پیوسته شده باشد ممتنع است که هیچ عاقلی چنین امری روی آورد و نه آن است که اگر آن مردم سگ سرشت با ایشان بیعت نمودند قدرت داشتند که آشکارا بایشان زیان رسانند لکن کتابی از آسمان نازل شده بود و احکام هر يك از ائمه معصومین صلوات الله عليهم در آن مرقوم و مهرها از طلا بر هر يك زده بود که هر يك از ایشان مهر خود را بر میداشتند و بآن عمل مینمودند و هم چنین سایر امور ایشان بجمله از پیشگاه قدس إلهي بود .

و کسی که دارای شعور و فهم مستقیم باشد میداند که حضرات ائمه ابرار علیهم السلام در مراسم محبت الهی در مقامی بودند که برتر از آن در تصور نمی گنجد.

راقم حروف گوید: ازین پیش در کتاب احوال حضرت امام رضا صلوات الله علیه در ذیل حکایات جماعت برامکه و مجلس یحیی برمکی وزیر هارون الرشید با علما وحكما و فضلای عهد و متکلمین زمان و پرسش از معنی و حقیقت عشق شرحی شگرف از بیانات آن جماعت و هم چنین از دیگران و شعرای زمان و بیانات مفصله و نیز در ذيل حكايات ليلي و مجنون و بعضى عشاق عرب و پرسش مأمون الرشيد از معنی و مقامات عشق و در بعضی موارد دیگر رقم نموده ایم .

و نیز از صحیفه آسمانی و باز نمودن تکالیف هر يك از ائمه علیهم السلام در ذیل احوال حضرت صادق و باقر سلام الله عليهما یاد نموده ایم هر کسی سری پرشور و دلی پر شعور و طبعی لطیف و خاطری بس ظریف دارد ازین مواقع مسطوره استدراك خواهد نمود :

خلل پذیر بود هر بنا که مي بيني *** مگر سرای محبت که خالی از خلل است

بنای عالم ایجاد بر محبت است كلمه ( فاحبب أن أعرف ) شاهد آن است.

ص: 106

دور گردون را از موج عشق دان *** گر نبودی عشق بفسردی جهان بالجمله ازین سخن روی بر تابیم که بحری است عمیق وطریقی است دقیق و کوهی است آتش فشان و آتشی است بی نام و نشان که نه آغازش پیدا و نه انجامش هویدا است ، همینقدر میدانیم که جهانها در این دریا غریق و در آتش حریق و در این طریق سرگردان و پریشان و از سر و سامان بی خبر و بهر طرف در حالت بي طرفي رهسپر و بي خبر تر از همه چیز از خودشان هستند همه در عین تحیر در بحر تفکر و همه از تشنگی دلهایشان کباب و در عین دریا بی نصیب از آب إلا من رحم الله وله قلب سلیم در هر صورت و هر حالت .

عشق اگر از این سرو کر زان سر است *** عاقبت ما را بآن شه رهبر است

شیخ احسائی که میدان عرفانش را احصائی نیست میفرماید « و من ذاق حلاوة المحبة ليستنشق من جميع رواياتهم سيما الاخبار الواردة فيها وفي أسبابها من الرضى والزهد والتسليم وغيرها جميع مراتبها » ومیداند که حضرات پیشوایان دین و پیشکاران پیشگاه رب العالمین در اعلی درجه کمال هستند و اکمل از ایشان از حوزه امکان خارج است بلکه مانند ایشان نیز نشاید ، چه اگر بودی خدای را که فیاض مطلق است بخل نبودی ، و بیان این مطلب در فصول سابقه مسطور شد و مراد از محبت عشق است و انكار عشق بالنسبة إلى الله تعالى بواسطه عدم فهم معنای وعدم قابلیت است.

راقم حروف گوید: باین مطلب و اینکه نسبت عشق را بخدای و پیغمبران نمی دهند و نمی گویند : خداى تعالى يا پيغمبر ياولي ووصي عاشق اند در همان مقامات مذکوره اشارت شده است .

تامين جمع نام است و تام در لغت بمعنی کامل است و نام آنکس و آن چیزی است که نه زاید و نه ناقص باشد و کامل آن است که ناقص نباشد و گاهی استعمال میشود تام در چیزی که ناقص نباشد و کامل استعمال میشود در زاید بر تمام .

ص: 107

و نام در عدد آن است که مساوی باشد کسورش مثل عدد شش و كامل همان مشتمل بر اول فرد است که ثلاثة است و اول زوج است که اربعه است بنابر اینکه اثنین را مفرد بخوانند نه زوج چه آن اول اعداد است و اول اعداد زوج نمیباشد یا اینکه آن را کامل می نامند باعتبار اینکه شيء کامل نشود مگر بچهار طبع وثلاث كيان یعنی حرارت و رطوبت و برودت و یبوست و نفس و روح و جسد .

و تام در حروف چیزی است که مساوی باشد مبنیات آن زبرش را و این افزون از يك حرف نیست و آن سین است لاغير و باین است لاغير و باين سبب یاسین یکی از اسامی محمد صلی الله علیه وآله وسلم است و في الحروف الأبجدية في الخامس عشر .

شیخ میفرماید: آنچه بخاطر من میآید این است که تمام بمقام اکمل است چنانکه کمال بمقام پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم اتم است مگر اینکه صفات ایشان علیهم السلام نزديك است که مقام اتحاد گيرد لاتحاد الأصل، زيرا که نور ایشان و پیغمبر یکی است، زیرا که اول ایشان محمد و اوسط ایشان محمد و آخر ایشان محمد است صلوات الله عليهم وكل ايشان محمد است صلی الله علیه وآله وسلم.

پس قول إمام علي نقي علیه السلام « والتامين في محبة الله » اگر تمام را بمالیس بزاید ولا ناقص تفسیر نمایند جایز است که محبت را بحقیقت محمد صلی الله علیه وآله وسلم تخصيص ، واگر تفسیر کنیم بمعنی مراد از کامل که زاید بر تمام جایز است تخصیص دادن محبت را بفلك ولایت و بنابر هر دو تفسیر تخصیص جایز است چنانکه تعمیم جایز است.

پس حضرات ائمه علیهم السلام در ذوات وصفات و در افعال و اعمال و آثار افعال خودشان نام هستند أي هم كما ينبغى فيما ينبغى أي هم التامون في علة الايجاد و آن عالم محبت ويقين اول في قوله تعالى « كنت كنزاً مخفيا فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لأعرف » است .

پس محبت علت خلقت است و ایشان علیهم السلام محال این علتی هستند که محبت میباشد و تام در محبت هستند أي لا يكون منهم ماليس في المحبة و لا من

ص: 108

المحبة ما ليس فيهم بل هم المحبة ، وباين سبب در تفسیر این آیه شریفه « کمثل حبة انبتت سبع سنابل في كل سنبلة مأة حبة » وارد شده است که حبة حضرت فاطمه عليها السلام و سنابل از آن حسین و نه تن از فرزندان حسين صلوات الله عليهم و صد دانه آنان هستند که از صلب مبارك هريك از ایشان در هنگام رجعت از ذرية خاصه پدید و متکون گردند. و در قول خداى تعالى ( ان الله فالق الحب والنوى ، حب عبارت از محب است یعنی محب" حضرات ائمه خصوصاً حضرت عصمة الله الكبرى فاطمه زهراء سلام الله تعالى عليهم وصلواته عليها .

همانا از دو فرقه سنی و شیعی روایات تکثره وارد شده است که فاطمه صلوات الله علیها را از این روی فاطمه نامیدند که خداوند سبحان جل اسمه « فطم محبتها و محب محبها ومحب محب محبها من النار » جدا میفرماید دوست فاطمه را و دوست دوست فاطمه را و دوست دوستدار دوست فاطمه سلام الله علیها را از آتش دوزخ .

فطم از باب ضرب بمعني فصل و جدائی است و فطم بروزن كريم كودكي را گویند که مدت شیر خوارگیش بپایان رسیده باشد فطمت الرضیع یعنی جدا کردم شیر خواره را از شیر خوردن و فطم بدوضمته جمع فطيم است و فطام بمعنى باز کردن كودك است از شیر، فطم بمعنی بریدن رسن است ، و فاطمه بنت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم را ازین روی فاطمه خواندند که فطمت شیعتها من النار وفطمه اعداها عن حبها.

از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فاطمه صلوات الله علیها در خانه خودش دفن شد و چون بنی امیه مسجد رسول خدای را وسعت و فضایش دادند قبر منور آن حضرت در مسجد واقع شده.

فاطمی آن کس را گویند که بموجب ولادت بحضرت فاطمه انتساب می جوید و علوی آنکس را نامند که بعلی علیه نسبت یابد و هم چنین حسنی و حسینی و موسوی در ضوی و تقوی کسانی هستند که بامام حسن و امام حسین و امام موسی

ص: 109

و امام رضا و امام محمد تقى صلوات الله عليهم رشته نسب پیوسته دارند.

بالجمله شیخ احسائی میفرماید و از جمله چیزهائی که پاره فضلاء بناء بر كمال سيدة النساء عليها و على أبيها و على بعلها وبنيها أفضل الصوة وازکی السلام در بیان کمال شعوری و کمال ظهوری مذکور داشته است این است که کمال ظهوری در آن که عبارت از طاعه فاطمه است که بحساب ابجد عددش نه میباشد چهل و پنج است و آن عبارت از مجموع اعداد است از واحد تا تسعه باین صورت 54321 - 9876 چون اعداد را با هم حساب کنی باین معنی که بگوئی يك و دوسه و سه شش شش و چهارده ده و پنج پانزده پانزده و شش بیست و يك بيست و يك و هفت بیست و هشت بیست و هشت و هشت سی و شش و نه چهل و پنج ، و این کمال ظهوري است برای طاء و کمال شعوری عبارت از مجموع کمال ظهوری آن .

و كمال ما تحت طاء ظهوری است که هشت است که حاء حطی باشد و سی و شش میشود چنانکه در حساب مذکور مکشوف شد ، و مجموع این دو کمال شعوري طاء است که عبارت از هشتاد و یک میشود، یعنی حاء سی و شش وطاء چهل و پنج و جمع این دو هشتاد ويك است، زیرا که در اسم مبارك فاطمه علیها السلام است و این از خواص این اسم شریف است و بیانش این است که طاء میان اسم فاطمه است ، یعنی لفظ فاطمه پنج حرف است و طاء در وسط این پنج حرف واقع شده است و قبل از آن فاء است ، يعني حرف اول این لفظ فاء است و آن نیز کمال شعوری هشتاد و يك است و بعد از آن مه است ، يعني بعد از طاء ميم بعد از طاء ميم وهاء است و آن نیز کمال ظهوری چهل و پنج است، زیرا که میم در حساب ابجد چهل است و هاه پنج است.

و اینکه در این اسم مبارك حرف طاء اختصاص یافت ، زیرا که طاء عدد چهارگانه عوالم ثلاثه جبروت وملكوت وملك است و مربع ثلاثه میشود و طاء نیز نه است ، پس این اسم مبارك آنحضرت جامع كمالين ميشود « لانها حبيبة حبيب رب العالمين ».

ص: 110

پس باین سبب میباشد که حضرت صادق علیه السلام لفظ حبه را که در آیه شريفه مذکور است بفاطمه سلام الله عليها تفسیر فرمود ، چه ائمه اطهار از آنحضرت و این حضرت از ایشان میباشند.

لاجرم ایشان هستند تامون در محبت إلهي وايشان هستند محبون في الله و ایشان باشند محبون في الله والله وحقيقت اين حب نمی باشد بسبب علتی که غیر از نفس مقدس کبریا باشد، چه این حب جز بنور خداوندی که اوست فؤاد نیست و گاهی که مخلص بیابند غیر از او را نخواهند یافت ، چه غیر حجاب از وی خواهد شد و چون کار غیر و حجاب از حضرت احدیت در کار بیاید چنین حبی خالص و حقیقی نخواهد بود .

و أما آن و أما آن حب و دوستی که بغیر از نور خدای لایزال باشد بناچار باید بر حسب علتی غیر از نور إلهي باشد و این مطلب بعلت این است که لغیر الله یهوی بالفؤاد إلى غير المبذء و آن غیر از ذات است، و در این حال واجب میشود از ذاتي که همان مبدء است و ازین غیر تعداد پدید آید.

و معنی دیگر برای اینکه حضرات معصومین سلام الله تعالى عليهم اجمعين تأمين في محبة الله هستند این است که ایشان بر محبت خدای جلیل مجبول هستند و این محبت حقیقی حضرت احدیت جبلی ایشان است و هم چنین جميع مخلوق بر دوستی ایشان مجبول میباشند .

پس احدی از خلق نیست جز اینکه دوستدار ایشان است خواه از دوستان ات ائمه عليهم السلام شمرده شود یا از دشمنان ایشان در شمار آید و این امر بدو جهت است:

جهت نخستین این است که ایشان علت ایجاد هستند چنانکه مکر رمذکور شده است پس ایشان علت فاعلیه هستند چه ایشان محل مشیت الهی هستند و علت مادية وصورية وغائية ميباشند لاجرم هر کس و هر چیزی کس و هر چیزی که در دایره امکان و ایجاد باشد اگر محبت ایشان جبلیت وی نباشد موجود نخواهد شد چه اصل

ص: 111

وجود حب و دوستی ایشان است.

و خداوند تعالی این مخلوق را بسبب حب و دوستی ایشان بیافرید چه ایشان همان محبتی هستند که محبت علت ایجاد و معرفت است وقد ورد في الدعاء لا يخالف شيء منها محبتك فشرط ايجادها ان تجرى في جميع وجوداتها على محبة الله و هو تأويل قوله تعالى « و ان من شيء الا يسبح بحمده فيجرى الطيب في طيبة والخبيث في خبئه كما جرى القدر به عليهما مما قبلاه المؤمن في ايمانه والكافر في كفره كما جرى به القدر » .

زیرا که قدر چنانکه مکرد اشارت رفته است جاری میشود بر آنچه تقاضای عمل بندگان است و خداوند سبحان دوست نمیدارد در تقدیر خودش که جاری شود قدر او بر غیر مقتضی عمل و هم چنین عمل دوست میدارد که جاری نشود مگر بآنچه جریان یافته است برای آن قدر « واحب له من انه كماهو وهو ما يحب الله منهما ولهما ».

لا جرم خداوند سبحان هر چند کفر را برای نفس خود دوستدار نیست و برای بنده اش نیز دوست نمی دارد « ولا يحب ان يكون الكفر والكافر إلا كما يقدر فيما يقتضيانه لذاتهما لكنه لا يحب ان تكون إلا على ماهى عليه من خيرها و شرها ».

چنانکه مکرر باین مطلب برای تفهیم اشارت شده است لاجرم هیچ موجودی نتواند از محبت حضرت احدیت انفكاك بگيرد ، چه اگر منفك شود موجود نمیشود و على هذا جرى الصنع ، و اين آن حجت إلهي است كه هیچ چیز مخالفتش را نمی نماید و این محبت عبارت از ولایت ائمه اطهار علیهم السلام است که تموا و كملوا بها .

و هم چنین هر کسی غیر از ایشان و سوای ایشان باشد باین محبت ، یعنی بولایت ایشان بدرجه کمال ارتقاء گيرد وهو قوله تعالى « اليوم اكملت لكم دينكم واتممت عليكم نعمتي ورضيت لكم الاسلام ديناً ».

ص: 112

پس این است تمام نعمت و کمال دین و این مطلب فرع تمامیت ایشان است در آن محبتی که اعظم نعم است و فرع کمالیت ایشان در دین که آن کمالیت اجل فضل است وإمام علیه السلام این معنی را که فرمود « لا يخالف شيء منها محبتك در این قول خدای تعالی د و ان من شيء إلا يسبح بحمده » مبین فرموده است و ملازمت اشیاء مر محبت خدای را فرع بل آتيناهم بذکر هم میباشد ، چه ایشان در طلب آن هستند که انا هم به کما هم پس مخالفت آنرا نمیکنند و این اصل محبت خدای سبحان است .

و اگر چنین بودي که خداوند سبحان گاهی که بندگان را از کفر نهی فرمود و کفر را در حق بندگان دوست دار و خوشنود نبود رضا نمیداد که ایشان باختیار خودشان جریان گیرند و ایشان را بر طاعت خودش مجبور میداشت هر آینه ایشان در طاعتی ناخوب و ناخجسته بودند ، چه باختیار خود اطاعت نکردند .

و اگر خداوند تعالی هنگاهی که راضی بود که بندگان او باختیار خودشان رفتار نمایند در کفر ورزیدن ایشان راضی بود هر آینه این کفری که ایشان داشتند مؤمن و در عین اساتی که مینمودند محسنی بودند ، چه هر دو برضای پروردگار کار کرده اند .

واگر خداوند تعالی گاهی که رضا میداد که باختیار خودشان کار کنند و اینکه جریان قدر بر حکم اعمال مقدره ایشان بقدر خدای عز وجل باشد و بگرداند ایشان را بسبب کفرشان کافر و اما ایشان با آن بعدی که بعلت کفر از درگاه رحمت إلهي پیدا کرده اند آرزومند قرب و نزدیکی به پیشگاه باشند و خداوند متعال ایشان را با آن بعد مقرب و با آن حال کفر مؤمن بگرداند هر آینه آسمانها و زمینها و آنچه در آنها وجود دارد تباه و فاسد گردد.

یعنی مقبولات جانب فساد گیرد باینکه جائی که باید قبول نماید قبول نکند وانما قبلت كما لم تقبل و قابلات باطل شود گاهی قبول نکند چیزی را که قبول کرده هنگامی که قبول نمود و قبول نماید آنچه را که قبول ننموده

ص: 113

هنگامی که قبول نخواهد کرد بجهت واحده .

و تمام ذوات و اكوان ما بين ارضين و سموات هلاك شوند على ما هم عليه بل آتيناهم بذكرهم لهم عن ذكرهم معرضون ، یعنی دوست میدارند که حق متابعت نماید اهوای فاسده ایشان را از حیثیتی که آن خلاف حق است و الحق لا يكون من حيث هو حق باطلاً أبداً ولا يكون إلا حقاً .

واگر جز این باشد و حق همیشه حق و باطل همیشه باطل نباشد هیچ چیز باقی نماند و نظام عالم باطل گردد سبحان الله عما يصفون ، يعنى منزه ومقدس میگردانم و میدانم پروردگار قادر حکیم قهار را ازین گونه صفت که ایشان می نمایند باینکه حق من حيث هو حق باطل باشد و باطل من حيث هو باطل حق باشد.

و این جماعت جاهل شقی بسلیقه خود گویند صفت پروردگار ما این است و پروردگار ما نفس اقدس خود را برای ما بر این گونه وصف کرده است و حال اینکه خداوند تعالی نفس خود را نه بر این منوال صفت کرده است و جز این نیست که ایشان برای ناصواب خود کردگار وهاب را بر این شمیت ناشایست توصیف نموده اند .

پس این جماعت گمراه یزدان متعال را بوصفي که خود خواسته اند و نموده اند توصيف كرده اند أي بما يفترون على الله من الكذب ويخلقون من الافك ، و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم هرگز از هیچ چیزی از له حق که عبارت از محبة الله است که بچیزی از باطل که خداوند هیچوقت درستش نمیدارد بیرون نمیشود و خداوند تعالی را توصیف نمی نمایند مگر بآنچه خداوند سبحان نفس خود را بحق توصیف کرده است بواسطه تمام کمالیتی که در محبت خدای دارند .

و أما دشمنان ايشان كه في الحقيقة دشمن خداوند رحمن هستند چون في الجمله برضد ایشان میباشند برخدای کذب میبستند و افتری می نمودند گفتند و کفی به اثماً بيناً و خدای را بکذب خود موصوف میداشتند ، چه ایشان می گفتند

ص: 114

این توصیف که ما مینمائیم از حضرت خداوند است ، لاجرم خدای تعالی نازل فرمود « سبحان الله عما يصفون إلا عباد الله المخلصين » يعنى مخلصين تامين في محبة الله .

وجه دوم این است که تامین در محبت خدا چنانکه مجبول هستند بر حب خداوند تعالی مخلوق نیز مجبول هستند بر محبت ایشان ، لاجرم از مخلوق نیست جز اینکه دوست میدارد ایشان را یعنی مجبول بر محبت ایشان است خواه در شمار دوستان ایشان یا در زمره دشمنان ایشان در نظر آیند چنانکه مذکور شد.

أما دوستى محبين ایشان با ایشان که ظاهر و معلوم است، اما دوستی مبغضين و دشمنان ایشان با ایشان که بر حسب ظاهر جمع بین دو ضد میباشد و عجیب مینماید برای این است که دشمنان ایشان هر چند پژوهش و موشکافی کردند و دقیق و ناظر شدند در وجود مبارک ایشان صفتی که مکروه شمارند یا عیبی که طبایع آنها از آن متنفر یا گناهی که منکر شمارند نیافتند و هر چه از ایشان دیدند و هر حالی که از ایشان نمودار شد چنان مطلوب و ستوده و مطبوع بود که قلوب ایشان بآن متمایل میگشت، چه ایشان و صفات و احوال ایشان بر آن صفت است که بجملگی علماء حكماء فقهاء كرماء ابرار مقربون زهاد عباد شجعان رحماء اعزاء الله على الكافرين اذله على المؤمنين بودند.

و حاصل اینکه هر صفتی جمیل که نفوس و عقول را مطلوب و محبوب ومامول و مرغوب است در وجود مبارك ايشان بجمله بجميع مراتبها تامة كاملة موجود است و در دیگران یافت نمیشود، پس احدی از مردمان بحالی از احوال یا عملی از اعمال یا قولی از اقوال یا صفتی از صفات یا طوری از اطوار ایشان را نگران نميشود جز اینکه بدرجه محبوب و مطلوب و مستحسن میبیند که مقتضی این است که منافان بر آن حسد گیرند .

فتكلف أعدائهم عداوتهم على كل محبوب و مطلوب بلا موجب مگر حسد

ص: 115

ورزیدن بر فضایل و معالی ایشان، چه ایشان دیدند که دست ایشان از اذیال فضايل ومآثر و مفاخر ومعارف ایشان صد هزاران فرسنگها دور است و بهیچ چیز آن فایل نمیشوند لاجرم بهمان چیزی که در ایشان موجود و محبوب خود این جماعت بود برایشان حسد بردند، چه ایشان قادر بر دوستی ایشان با آن کمالات و فضایلی که در ایشان بود و این مردم بر آن حسد داشتند نبودند با اینکه خودشان دوستدار آن صفات والاسمات بودند .

و باین علت است که حضرت صادق علیه السلام عبارتی باین معنی میفرماید «والله انهم لا يقدرون على ان يحبونا ولو قدروا لا حبونا ولكنهم لا يقدرون » .

راقم حروف گوید: ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب وطى اين کتب مبارکه و بیان حال حسن بصری که در شمار مبغضين ودشمنان أمير المؤمنين علي صلوات الله عليه است مسطور شد که از وی از علت خصومت پاره معاصرین أمير المؤمنین با آنحضرت بپرسیدند :گفت بواسطه این است که نور مبارکش انوار : ایشان را در اشعه فروز وفروغ افکند و فضایل و مناقبش بر همه چیرگی گرفت إلى آخر بياناته .

و مقصود این است که چون دیدند نسبت بآنحضرت حکم ذره و آفتاب جهان تاب و قطره و دریاب بی پایاب بودند از کمال بغض و حسد دشمن آن حضرت شدند و آنچه را که دوست میداشتند چون در آنحضرت موجود و در خود مفقود دیدند موجب دشمنی ایشان گردید.

چنانکه گفته اند: المرء عدد الماجهله بالما لم يكن فيه ، و ازین گذشته بر حسب سرشت ازلی و فطرت قدیم پاره سعید و برخی شقی هستند اگر همه دوستدار باشند تفاوت در میانه چه خواهد بود و اگر دشمن باشند امتیار سعید از شقي و قابل از غير قابل از کجا معلوم میشود. و در این مطالب در این کتب مبارکه بسیار تحقیقات و بیانات مبسوطه مفیده شده است لازم بتکرار نیست.

شیخ احسائی میفرماید: وأيضاً معنى اينكه ائمه اطهار صلوات الله عليهم

ص: 116

تامون في محبة الله ميباشند این است که « لا يعلمون إلا بمحبة الله وفي محبة الله » لاجرم ایشان در ذوات مبارکه و اکوان شريفه و اقوال كريمه واحوال جميله خودشان و آنچه را که پوشیده و هر چه را که آشکارا نمایند و در اوامر و نواهی خودشان ودعوتهای خودشان وادعية خودشان در محبت خدای بیهمال گردش کنند و هرگز گز از آن حیثیت خارج نشوند.

تو این احوال و افعال نشانه کمال اخلاص در عبودیت و عبادت است ، و ذلك قوله تعالى « وما أمروا إلا ليعبدوا الله مخلصين له الدين حنفاء ويقيموا الصلوة ويؤتو الزكاة وذلك وذلك دين القيمة » .

و این است دین ایشان که عبارت از ولایت ایشان است و ولایت ایشان عبارت از محبت ایشان و محبت ایشان عبارت از ایمان و ایمان از اسلام عند الله است وهوما ذكرنا من التام واكمل في محبة الله تعالى.

شیخ احسائی میفرماید: قول شارح یعنی مجلسی اعلی الله مقامه که فرمود : « في مراتبها الثلث في محبة الذات لذاته ولصفاته الحسنى ولافعاله الكاملة » مراد بآن این است که محبت ذات راجع بذات سبحت نیست چه بذات سبحت امکان وصول نیست بهیچ از جهات مگر از آن جهتی که خداوند کبریا خود را بآن وصف کرده و امر به من تكلیفه ، پس در حقیقت محبت ذات راجع بصفات میشود و این مطلب منافی آن نمی شود که گفته اند هر محبتی بسوی نفس بازگشت کند .

وأما در باب محبت خدائی علماء را اختلاف است پس هر کس گفته است که محض و مخصوص لله است و بنفس بازگشت نیارد زیرا که نفس بلکه جمیع صفات در این محبت ملحوظ نمیشود بلکه ذات محبت ملاحظه می گردد ، زیرا که آن محبتی که عبارت از حقیقت مجرده از جمیع سبحات است حتی از تجرید نمی یابد در این هنگام نفس خود را تا محبت بنفس برگردد و ادراك ذات را نمیکند تا محبت بذات باز آید .

و جز اینکه گوئیم مشار إليه همان ظهور حق تعالی است و محبت برای

ص: 117

صفت است که این صفت ظاهر نمیشود با وجود چیزی « و ان كانت إذا موجه الداعي والعارف إلى الذات تغيب عن وجدانه وتفنى في الذات » واگرچه چون شخص داعى وعارف بسوى ذات توجه نماید از وجدان خود غایب و در ذات فانی میشود همانطور که ما حکم میکنیم بخلوص محبت برای صفات و افعال محبت را رجوع بسوی نفس نمیماند بجهت عدم وجود آن در نظر در این هنگام .

و این حال برای این است که این محبت چون از مشاهدات این صفات و افعال ناشی شد برای ملاحظه نفس نیست تا این لحاظ محبت بنفس باز گشت کند زیرا که این محبت با حالت ملاحظه ظاهری نمی سازد جمال این صفات و افعال را لذاتها وانما يظهر للتعلق ، بالملاحظ بكسر حاء حطی یعنی ملاحظه کننده فافهم .

و گفته اند: مراد از محبت عشق است و اینکه صفت عشق را بالنسبة بحضرت باری تعالی منکر هستند بواسطه عدم فهم آن و عدم قابلیت آن است همانا در این سخن بسليه وعقیدت مردم صوفی مذهب رفته اند و بوی عقاید و بیانات ایشان در آن است و کلام با مغز و معنی در این امر این است که حب یعنی دوستی عبارت از میل نفس است بسوی محبوب و اگر این "حب و دوستی بحضرت جانب افراط سپارد

عشقش نامند .

شیخ احسائی از جالینوس حکیم دانشمند علیم فرموده است : عشق از افعال و کردار نفس است و این حالت و صفت در مکمن دماغ و قلب و کبد کامن است و در گوهر دماغ و جوهر مغز سه مسکن است یعنی تخییل است در مقدم دماغ و دیگر فکر است که مسکنش در وسط دماغ است و دیگر در ذکر است که در پایان آن است.

پس هیچکس دچار آن عشق و در گذشتن از اندازه دوستی نشود مگر گاهی که از معشوق خود جدائی یابد و در زمان فراق هیچ وقت مغز و قلبش از خیال وفكر وذكر معشوق نهی نماند بدین سبب از خوردن و آشامیدن بواسطه اشتغال

ص: 118

قلب و کبدش و از خفتن و آرمیدن بعلت اشتغال دماغ او بتخييل و ذكر وفكر معشوق دور گردد.

و پس باین جهت جميع مساكن نفس بمعشوق و ياد او مشغول شده است و هر وقت کسی دارای این اوصاف و احوال باشد عاشق نخواهد بود و هر وقت شخص عاشق از این حال و اشتغال بحالی دیگر اتصال گیرد این مساكن وساكنين مذكور خالی و حالت اعتدال نمودار آید.

شیخ احسائی میفرماید: عشق ومعني حب را بدانستی پس با نطریق که غزالی مذکور داشته است که حب عبارت از میل نفس است و عشق عبارت از افراط در میل است ممکن است توجه کلام شارح ، یعنی مجلسى عليه الرحمة «فانه بعد محو الميل و الافراط وتحصيل فناء المايل في ذاته في المحبوب مع محو المحبة فانها حجاب »

چنانکه حضرت ولایت آیت جعفر بن محمد علیهما السلام ميفرمايد « المحبة حجاب بين المحبوب والمحب قد يقال له عشق كما يقال له حب ».

ولکن در اینجا دو چیز است: اول این است که از طرف ما ، یعنی طرق شيعه واهل اسلام استعمال عشق در جانب حق و جناب باری تعالی وارد نشده است بلکه از طرق اهل تصوف وارد گشته و این استعمال نزد ما باطل است و نسبت آن بذات اقدس باری تعالی جایز نیست و در کتب مردم شیعی چنین نسبتی و امري مقصود نیست چه از طرق اهل خلاف، والبته معتقدات اهل خلاف را محل اعتنا نمیخوانند و اینکه آنانکه باین مذهب میلی دارند از ماروایت میکنند و نسبت این عقیدت را بما متصل میسازند برای این است که مردم را از راه خدا گمراه سازند و خداوند تعالی میفرماید « فذر لهم ما يفترون ».

دوم این است که مر آن را معنی دیگر باشد صلاحیت دارد که در قدیم استعمال شود و چون از طرف معصوم منصوص باشد اطلاقش بر خالق ارجاء و آفاق جایز است، چه عقل مجوز این تجویز است و چون بگوش برسد عقل بلا تكلف

ص: 119

قبول آن را مینماید مثل لفظ ید، چه برای ید که بمعنی دست است معنی دیگر هست که از حیثیت آن معنی اطلاقش بر خداوند سبحان روا میباشد که عبارت از قوه و قدرت است .

و چون ید را باین معنی اطلاق بر خدای کنند و یدالله یعنی قدرة الله اراده نمايند عقل بدون تأويل و تکلفی پذیرنده آن می شود ، چه عقل تجویزش را میکند و آنچه را که معنی نباشد که اطلاقش بر خدای تعالی صالح نباشد مثل رجل یعنی پای که عبارت از آلت سعی و رفتن یا حمل کردن صاحب خود است و این دو معنی نسبت هیچ یکش بخداوند صلاحیت ندارد و در خور جسم است ، لاجرم در طرق ما وصف کردن خداوند را برجل وارد نشده است و چون از طرق مخالفان وارد است ما پذیرای آن نیستیم ، چه اطلاق آن جز بتأويل جایز نیست ، چنانکه پاره تفسیر کرده اند و گفته اند: مراد بقدم قدمی است که بقدیم لایق باشد و اهل تصوف گویند « و هو ظهوره تعالى في عالم الاجسام » و تمام این جمله باطل است .

و چنانکه غزالى تفسیر کرده است عشق را « بما يناسب الحب وانه اقوى » وهیچ عیبی و نقصی نمیرود که حب قوى باشد « وهذا طريقهم في تشييد طريقتهم » وقلوب کسانی که بآخرت ایمان ندارند باین مزخرفات گوش و باین اباطیل هوش میسپارند و بآنچه خود میخواهند و میپسندند رضا میدهند.

و بیان این جمله این است که عشق بهمان که جالینوس حکیم یاد کرده است تحقق می پذیرد چه او میگوید: از فعل نفس است و فعل از سبحانی است که ما بکشف آن مأموریم و این عشق محقق نمیشود مگر بدوام یاد کردن معشوق و فکر نمودن در ترتیب جهات تعلق و كيفيات اتصال بعداز تخیل مرصورت معشوق را .

پس بدون تخيل متذکر و متفکر نمیشود در جهات تعلق وكيفيات و بتعدد دواعی که اسباب حصول عشق از تصور معشوق میشود و اختلاف جهات ناچار میشود و هیچ از این حیثیات وكيفيات ودواعي نسبت بحضرت کبریا جایز نمی گردد .

ص: 120

و زمخشری بکلامی که در حق ایشان مقرون بحق است بر این جماعت رد کرده است، چه میگوید : این جماعت تصور مینمایند صورت زیبای معشوقه را بلحاظ نکاح و کامراندن از مباشرت و مجامعت با او تا بجائی این تصور را قوت میدهند که بیاد سپوختن به آن معشوقه ماه دیدار اسباب استمنا فراهم و آب مردی ومني ايشان از احليل زن باره ایشان فرود می آید و از آن حدت سبق و کثرت میل بسپوز قدری آسوده میشوند .

این است معنی کلام ایشان و مأخذ آن واضح است ، چه ایشان صورتی نیکو و چهره دلپذیر را در خیال جلوه گر میسازند و بیاد آن جمال منی ایشان روان می شود .

و در این باب سخن همان است که زمخشری فرموده است، چه شخصی اگر تصویر صورتی دل پسند نماید اما بلحاظ نکاح و سپوز و جماع با او نرود اگر از تمام خوبرویانی که در عرصه امکان هستند جمیل تر باشد مني بلکه مذی هم ازوی بیرون نیاید.

چنانکه اگر تصور گوهری که در تمام جواهر همتایی برای آن نباشد یا تصور ستاره را کند که هزاران بارهزار از آفتاب فروزنده تر باشد این حالت برای او دست نخواهد داد ، و این حال جز از آن حیثیت نیست که این تعشق نفسانی حیوانی است که منشاء آن شهوت حيوانية است .

پس قول شارح که فرمود: انکار آن بواسطه عدم فهم معنای آن است

: ناشی از عدم فهم معنی عشق است ، همانا این مطلبی که اشارت کرد بآن بر تقدیر صحت مراد ایشان همان حب است نه عشق، زیرا كه عشق جز در احوال نفسانية حيوانية موضوع نيست فافهم .

راقم حروف گوید: چنانکه سابقاً در کتب سابقه یاد کرده ایم نسبت عشق را باین وضع و حالا تیکه مخلوق را در عوالم عاشقى بمعشوق و محبوب غير حقیقی که از جنس خودشان است خواه از بنی آدم یا غیر آن روی میدهد بخدای

ص: 121

بلکه انبیاء و اولیای خاص پروردگار نمیتواند داد، زیرا که اولاً فرموده اند خير الأمور أوسطها ، در هر امری اگر چه در عبادات و ریاضات مجاهدات هم باشد چون بحد افراط برسد ممدوح نیست.

از ابوالعباس پرسیدند حب افضل است یا عشق ؟ گفت : حب ممدوح تر میباشد ، چه در عشق حالت افراط است، و عشق در عفاف و پارسائي حب و هم در فسق و خبث حاصل میشود و این حال از بابت عمای حس است از عیوب آن يا مرض وسواسی که میکشد آن را بنفس خود بواسطه تسلط فکری وی بر استحسان پاره صور شيخ الرئيس بن سینا در باب عشق رساله مبسوط رقم فرموده و می گوید: عشق اختصاص بنوع انسان ندارد بلکه در جمیع موجودات از فلکیات وعنصريات و نباتات ومعدنيات وحيوانات سایر است و معنایش را ادراک نمی شاید کرد و بر آن مطلع نمی شاید و هر چه از آن تعبیر شود بر خفایش افزوده آید .

و عشق مانند حسن است که ادراک نمیشود و تعبیر از آن ممکن نیست و مانند وزن است در شعر و غير ذلك از حالات و وجدانیاتی که بر اذواق سلیمه وطباع مستقیمه حوالت میرود و عاشق را بواسطه اینکه از شدت هوا باريك و نزار میشود عاشق میخوانند و عشقه بمعنی لبلاب و پيچك است كه بدغسان نیز گویند و آن علفی است که میروید و دراز می شود و بر درخت می پیچد تا خشکش میگرداند و در جلد درخت فرو میرود .

و گویند : عشق از همین ماده است ، چه با عاشق دل خسته و دل باخته افسرده همین معاملت را مینماید و حالت عشاق بجائی میرسد که چنان از خود بیخبر میشوند که اگر بر معشوق هم بگذرند بروی ننگرند ، و البته چنین صفتی را چگونه میتوان بخداوند حی عالم لا ينام نسبت داد و گاهی این صفت چنان قوت د استیلا میگیرد که عاشق را دیوانه و مجنون میگرداند و البته چگونه میتوان انبیا و اولیای خدای را بصفتی که باین نسبت منسوب یا به بیخردی موصوف و معروف آید منسوب داشت .

ص: 122

از این است که هیچوقت خدای را و انبیا و اولیای او را عاشق نخوانند و بصفت حب و دوستي موصوف دارند و محب و محبوب خوانند ، و اگر عاشق خدای خوانند نه باین صفت و معنی است که در سایر مخلوق است چنانکه خواجه حافظ شیرازی علیه الرحمه میفرماید :

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه سود *** ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود

مشتاق غیر از عاشق است اما در اینجا خدای را معشوق میخواند ، و البته عشق حقیقی که از راه شهوت حیوانی نباشد غیر از مجازی و بسی ممدوح است چنانکه در السنه شعرای عارف و عرفای شعرا بهر زبان منظوم شده است و در حقیقت عشق مجازی مخالف عقل سلیم است، و حرکاتی از جماعت عشاق مجازی ظهور مینماید که ابداً ممدوح نظراً نیست بلکه مذموم عقلای روزگار است .

قال علیه السلام « والمخلصين في توحيد الله » وسلام نامتناهي إلهى باد بركسانيكه خالص نموده اند خود را در توحيد إلهي ، و اين معنى در صورتی است که مخلصین بكسر لام وصيغة فاعل باشد و اگر بفتح لام وصيغه مفعول باشد بخوانیم معنی چنین است که خداوند تعالی خالص گردانیده ایشانرا در توحید خود .

اجل المشايخ العظام آخوند مجلسی اول رحمة الله علیه در شرح این کلمه میفرماید: بدانکه ایزد سبحان تمامت انبیا و اوصیا را برای استکمال توحید خلایق بخلق فرستاده است و از نخست ایشان را قابل کمالات گردانیده است و بتوفيقات عظیمه مباهی داشته تا ایشان ریاضات و مجاهدات عظیمه کشیده خود را بمرتبة که ممکن بوده است رسانیده اند و هر يك برحسب قابلیت و لیاقتی که در نهاد داشتهاند بجائی که شایسته آن قابلیت بود رسیده اند.

و از آن پس که دارای مقامی در خود لیاقت خود شدند خداوند تعالی ایشانرا بخلایق برانگیخت: و بزرگترين كمالات توحيد إلهي است و مراتب آنرا حصر نمیتوان کرد لکن بر حسب اجمال مرتبۀ اولى نفي آلهه و خدایان متعدد است

ص: 123

که باغوای شیطان بعبادت كواكب وبتان و انسان میپرداختند .

و برحسب ظاهر جميع انبیاء در بدایت امر و ابلاغ اولاً اهم خود را بكلمه طیبه توحید مکلف مینمودند که «قولوا لا إله إلا الله تفلحوا» بگوئید که جز خداوند خلاق جهان واجب الوجود که متصف بجميع كمالات است خدائی نیست رستگار شوید.

و بعد از آنکه ازین مرتبه میگذشتند شیاطین طرق دیگر از شرك برای بني آدم ترتیب میدادند و در تمامت امم باغوا و اضلال در می آمدند مثل تعدد صفات مثل علم و قدرت و اراده وسمع و بصر و كلام وادراك وجود وغير از آن واكثر اوقات علماء هر امتي را اغوا میکرد.

همانا در جمیع این معنی از بدیهات است که دارای این کمالات مذکوره است پس چگونه واجب الوجود که هر موجودی از اوست دارای این کمالات نخواهد بود .

تا آنکه جمعی از شیاطین بر حسب استطاعت در اغوای بنی آدم کوشیدند و به جسمیت و تشبيه قائل شدند، همچنان انبیای عظام و اوصیای گرام صلوات الله عليهم ببراهين قاطعه و ادله واضحه آنجماعت را ازین حال شرك باز میداشتند وميفرمودند : واجب الوجودی که عالمیان را ایجاد فرموده است و اگر تکثیری در ذات او بهم رسد واجب نخواهد بود.

چنانکه اخبار متواتره از حضرت سید المرسلين و ائمه طاهرين سلام الله تعالى عليهم اجمعین بر این مضمون وارد شده است که کمال توحید نفی صفات است و اثبات صفات برای خداى تعالى نفى از ليست إلهي و نفی وجوب وجود اوست و جماعت عامه بیشترشان اشعری شدند و اثبات صفات کردند و جمعی دانستند این باطل است معتزلی و قایل باحوال شدند و همان تکثر برایشان لازم آمد با قول بامر باطل که این صفات الهی نه موجودند نه معدوم.

و این مذهب باطل و امثال اینها بآن سبب به مرسید که دست از متابعت

ص: 124

ابواب مدينه علم وحکمت إلهي برداشتند با اینکه خودشان از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم متواتراً نقل کرده اند که آنحضرت فرمودند « أنا مدينة العلم وعلي بابها ، و در روايات ديگر « أنا مدينة الحكمة وعلي بابها » .

منم شهرستان علم و حکمت الهى و علي در آن شهر است و تفهیدند که شهر چه معنی دارد با آنکه بدیهی است مراد آنحضرت این است که هر علمی که از آن حضرت اخذ نکنند جهل است و علم نیست و داخل شهر نمي توان شد مگر از در و سایر آیات و اخباریکه در این باب رسیده و همه را ترك نمودند .

و چون جمعی بسبب متابعت وارثان علم نبي صلی الله علیه وآله وسلم ازین شرك خلاص شدند شیاطین از راه دیگر در مقام اضلال و گمراهی ایشان بر آمدند از باب شرك در اعمال که جمعی مراعی شد که هر عبادتی را که نمایند برای این کنند که مردمان ایشانرا عابد خوانند و تحصیل دنیا را بدین نمایند .

و جمعی که بتأييد إلهي ازين معنى خلاص شدند شیاطین مبتلا ساختند ایشان را باینکه عبادات را از جهت خود و منافع خود بجای آورند مثل دخول جنت و یا خلاصی از نار ، و جمعی از جهت کمال نفس و گروهی برای اینکه مستجاب الدعوة باشند و جمعی برای اینکه مقرب درگاه الهی شوند و در حقیقت همه خود را پرستیدند.

و مخلص کامل آنکس باشد که فانی محض شود حتی آنکه فنای خود را ند بیند و هر چه برای محبت إلهي كند اگر برتبه عشق رسیده باشد یا از آن جهت کند که ذات کبریای او را بذاته بندگی میباید کرد اگر برتبه معرفت کامله فایز شده باشد.

از حضرت أمير المؤمنين وأئمة طاهر بن سلام الله عليهم احادیث كثيره در هر دو معنی وارد شده است که خداوندا ترا عبادت نکرده ام بسبب طمع در بهشت تو یا بیم از دوزخ تولکن چون ترا یافتم که مستحق و بایسته عبادتی عبادت کردم ترا ، و در روایات دیگر است که ولکن عبادت میکنم از جهت محبت تو .

ص: 125

وهر کس ملاحظه اینگونه آیات و اخبار را بنماید میداند که رتبه عبادت بروجه کمال در هر مرتبه از مراتب مخصوص ایشان است بلکه هر کمالی که ممکن است برای ممکن حاصل شود حضرات معصومین همه را بروجه کمال داشته اند :

شیخ احسائى عليه الرحمة در اشاره بترجمه مرحوم مجلسی اول طاب ثراه میفرماید که اقصی مراتب محبت کار را بآنجا میکشاند که عارف جز خدای را ننگرد چه عارف نمیبیند چیزی را مگر اینکه مینگرد خدای را بعد از آن در ابتداء پس از آن میبیند با خودش بعد از آن میبیند قبل از آن و از آن پس درجه عرفانش چنان قوت میگیرد که جز خدای را جز خدای را در هیچ حال نمی بیند و می نگرد صفاتش را عین ذات کبریای او چنانکه شاعر گفته است:

ما وحد الواحد من واحد *** بل كل من وحده جاهد

و ازین شعر میرساند که صفات عین ذات است و هر کس عین ذات نداند وجدا شمارد انکار وحدت را کرده است: وکتب عرفا در بیان این مراتب مشحون است و حق و حقیقت مطلب این است که بیان و توضیح آن ممکن نیست و هر کس را ذوقی نباشد نمیداند چه خبر و چه حکایت و چه شأنی است .

پس مخلصین بصیغه معلوم آنکس باشد که در توحيد خداوند يكتا مشرك نباشد و خدای را انبازی نشناسد ، يعنى لم ير إلا واحد و بصيغه مجهول بمعنى این است که خداوند تعالی او را باین مقام و رتبت اختصاص داد و او را محل توحید خودش گردانید، یعنی یعرف بسبيله التوحيد براه و راه نمائی او توحید شناس میشوند.

و اینکه گفت « ويرى الله بعده في الابتداء » تا آخر کلمات اگر باین کلام اراده بشود در ابتداء سلوك نيكو است و اگر اراده بشود بآن در هر حالی توجه عارف را بچیزی شمرده نیست زیرا که عارف حقیقی نگران آثار نمیشود تا بدستیاری آن بمؤثرات ارتقاء نماید بلکه نظاره او بسوی مؤثرات است در آثار .

ص: 126

چنانکه نفس نفیس عرفان و ايمان وايقان أمير مؤمنان کار گذار هر دو جهان ولی اعظم خداوند سبحان علي صلوات الله وسلامه عليه میفرماید « ما رأيت شيئاً إلا ورأيت الله قبله » وبروايتي أومعه و معنی چنان نیست که امیر المؤمنین علیه السلام اول خدای را میبیند و شیء را بعد از خدای یا با خدای می بیند ، زیرا که اگر باین معنی و این حال باشد لازم میشود حصول غفلة بعداز هر ذكرى وهر يقظه و بیداری بلکه معنی این است که « انه يرى الظاهر بالأشياء لها ظهور قبلها وهو منها » و اين مسئله منافي این مسطوراتی که در این دعاى مبارك وارد است نیست د يا من هو قبل كلشيء يا من هو بعد كل شيء » زيرا که اولی از مراتب معرفت و دومین از مراتب مجهولیت است .

و قوله « و یری صفاته عین ذاته » اگر اراده بشود باین کلام آنچه درین

حدیث مذکور دو شد « و کمال توحيده نفى الصفات عنه » یعنی برترین مقامات ومراتب كمال توحيد حضرت احدیت این است که شناخته گردد ذاتی بسیط که در آن کثرتی نباشد نه در اعتبار و نه در امکان و فرض لانه هو اين ذات بسيط بيرون از کثرت نه در اعتبار و نه در امکان و نه در فرض بود و همان خداوند تعالى عما يصفون است و برای او علمی و قدرتی و سمعی و بصری و حیاتی بغیر از ذات خود بدون مغایرتی حتى فرضاً هم نبود .

و اما اعتبار صفات در دایره امکان هست چنانکه اگر مردی بتو آید البته این مرد حقيقة انسان است و چون چیزی بنگاشت این وقت بواسطه احداث کتابتی که نموده میدانیم وی کاتب است و او را بکتابت توصیف میکنیم و چون قبائی بدوزد بواسطه این صفت خیاطت میدانیم وی خیاط است و او را بخیاط توصیف مینمائیم و هم چنین غیر ازین و آنچه ما او را توصیف کردیم مثل خياط وكاتب بود جزئی از ذات او نیست بلکه اگر ذاتش تحقق پذیرد ذاتش را بسیط خواهی یافت لكن تو خوب میدانی که اگر این انسان نفصالی در ذات داشت هر آینه صادر نمی شد از وی یعنی از آن ذات بواسطه این افعال آثار کمالاتی.

ص: 127

پس صدور این آثار متعدده متغایر دلالت بر این مینماید که ذات این مرد ناقص نیست نه اینکه ذاتش متکثره باشد، آیا نگران نیستی که توهمی گوئی وی کاتب است وی خیاط است وی نجار است پس ترا ازین کلمات مقصود این است که وی دارای ذاتی بسیط است و این ذات بعينها همان موجودی است که از وی کتابت صادر شد و بعینها همان است که خیاطت از وی حادث گشت پس تعدد صفات هما در حیز امکان است .

پس این مطلب بعینه همان است که ما در نفي صفات قصد کردیم که در آن تعددی نیست فنصفه بالعلم باعتبار احاطت آن بمعلوم واعطائه العلم است و نصفه بالقدرة لصنعه كل ما يريد بلا تفريق بين المصنوعات .

و اگر اراده نمائیم باین آنچه مراد که اهل تصوف قصد میکنند و می گویند صفات ذات وصفات افعال وافعال ومفعولات وصفاتهما بتمامت عين ذات او است إذ لیس غیره پس تمامت مخلوقات بلا استثناء وقتی که حدود و مشخصات از آنها ازاله شود بایستی عین ذات بارى تعالى عما يقولون علواً كبيراً باشد و امثال و عبارات و اشعار این جماعت صوفية بجمله مشحون باین معنی غیرمتين ومعقول و عقلا پسند است چنانکه شاعری ازین جماعت می گوید:

أنا ذلك القدوس في القدس العماء محجب *** أنا قطب دائرة الرجا و أنا لعلى المستوعب

أنا ذلك الفرد الذي فيه اكمل الأعجب

تا آنجا که می گوید « الله ربي خالق و بريق خلقي خلب »

تا بجائی که می گويد : « أنا غافر" والمذنب »

و شاعری دیگر ازین طبقه میگوید :

و ما الناس في التمثال الاكبلحة *** و أنت لها الاء الذي هو تابع

ولكن يذاب الثلج يرفع حكمه *** و يوضع حكم الماء و الأمر واقع

ص: 128

و مثل این شعر مزخرف است که ابن اعرابی در کتاب فصوص الحکم

خود میگوید :

فلولاه و لولانا لما كان الذي كانا *** فانا أعبد حقاً وانا الله مولانا

و انا عينه فاعلم إذا ماقيل انسانا *** فلا تحجب بانسان فقد اعطاك برهانا

فكن حقاً و كن خلقا تكن بالله رحمانا *** و غذ خلقه منه تكن روحاً وريحانا

فاعطيناه ما يبدونه فينا و اعطانا *** فصار الأمر مقسوماً باياه وإيانا

تا آخر این اشعار که مطابق عقیدت این جماعت است که بوحدت وجود

قائل هستند و این باطل بلکه کفر آوردن بخداوند است .

واما كلام شارح وهو محتمل و اگر چه قول شارح که میفرماید و کتب عارفين مشحون از بیان این مراتب است مشعر باحتمال ثانی است چه شارح عفی الله عنه را بجماعت صوفيه اندك میلی است چنانکه شأن آن طایفه علمائی که مغرور و فریفته میشوند مغرور اهل الحاد چنین است .

و اینکه باین قول شاعر ما وحد الواحد من واحد» که مذکور شد اشتهار فرمود اشارت بآن میفرماید که هر کس خدای را توحید نماید در آن حال که بیابد خود را و توحید خدای این خود کثرت است و اثبات ذلك في الواحدة وجهله وحده جحود للوحدة .

زیرا که چون وحدة اثنين را من حيث التعدد بگمان وزعم خودت که این هر دو از این حیثیت وحدت است ثابت سازی هر آینه جاحد و منكر وحدت حقیقت هستی لانها بهذا الاعتبار از این حیثیت کثرت است بخلاف وحدت نه بر حسب اعتبار و نه حيثيت حيث وكيف ولیم پس هر وقت وحدت را بدستیاری کثرت شناختی منکر وحدت باشی.

شیخ احسائی میفرماید که شارح فرمود لا يمكن بيانه ومن لم يذق لم يدر اما من میگویم : بیان و توضیح آن ممکن است و چه گونه هر که را ذوقی نباشد نخواهد دانست و حال اینکه علی علیه السلام شش دفعه برای کمیل بیان فرمود و من

ص: 129

در شرح این حدیث شریف مكشوف نمودم و علي علیه السلام را در این کلام معجز نظام «من عرف نفسه فقد عرف ربه» بر بیان آن مطلب تنصيص فرمود « و هو أن تجردها في الملاحظه و الوجدان عن جميع سجاتها و نسبها وعن كلشيء حتى عن التجريد .

و تو در این وقت و در این حال عارف بمراد و عالم بمقصود و مفاد نمی شوی و بفروز وفروغ ونور الله الذى هو الفؤاد و محوكل موهوم من اشارة و تقييد برای این پوشیده آشکار و مبین میشود و این است سر سین در قول خدای تعالی «سنريهم آياتنا في الأفاق وفي انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق».

همانا یزدان متعال بندگان عارف و عرفای بندگان خود را وعده فرموده است که زود باشد که خداوند تعالی آیات خود را در آفاق و در نفوس ایشان چنان بر آنان نمایان نماید تا حق بر آنها مبین شود ، و این عبارت از نقش فهوانی تعریفی میباشد و تعریف و تعرف از جانب خداوند سبحان است بنده او را « و هو حقيقة من ربه و هو نور الله الذى يرى المتوسم والمتفرس وهو الفؤاد وهو الصحو وهو الأحدية وهو المعلوم وهو الجلال وهو اول فائض عن المشية مما يتخص به هو الوجود الراجح فما لك من الوجود الراجح المطلق وما أشبه ذلك .

پس هر عبارتی از این کلمات ترا بر آنچه مطلوب تو است دلالت مینماید چه این جمله همه بيك معنى است پس چگونه بیانش ممکن نیست و حال اینکه خدای تعالی میفرماید سنريهم آياتنا في الأفاق وفي انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق فانت تفهم قوله تعالى حتى يتبين لهم انه الحق .

و بیان آنرا بر سبیل اختصار و اشارت چنان مینمائیم که تو خودت در وجدانی که از حقیقت خودت که ذات تو است و نفس خودت حيثيت و كيفيت وكميت ومتى وأين وفي ومين وعلى ومع دلو و آنچه شباهت باین کلمات و حروف دارد محو میداری چه اینها از آن خارج هستند مثلاً بودن تو در چیزی این نه ذات تو است و نه جزئی از ذات تو و بودن تو بر چیزی و داخل در چیزی یا خارج

ص: 130

بودن از چیزی یا بودن با چیزی یا مشابه هر چیزی یا مشابه بودن چيزي تو را یا با من و بیگانه و جدا بودن از چیزی .

یا ملاصق و چسبیده با چیزی یا بودن تو محدود و یا محصور یا موضوع بر چیزی یا خارج از چیزی یا خارج بودن چیزی از تو یا نزديك بودن یا دور بودن یا ظاهر و یا باطن يا معلوم یا مجهول يا متحرك ياساكن يا ناطق یا صامت بالا بث با منتقل يا متغیر یا متبدل بودن و همچنین مانند این امور و احوال بودن که از صفات خلق است پس تمام این صفات و آنچه شباهت به اینها دارد چون بنظر دانش بنگری اینها همه غیر از ذات تو و نفس تو هستند حتی خطاب تو وغیبت تو و تکلم تو باشد .

پس تو در این حال و صفات شيء بسيط و مغاير تمام ماسوای خود باشی پس بعد از محو این هیجات و اشباه و نظایر آن چیزی مانند تو نیست و چون تو خویشتن را بدین صفت و شميت شناختي بقى عندك ظهور الله لك بك فاذا نظرت ظهور الله بدون لك و بك عارف بر صفت خدا میشوی و چون صفت خدای را بشناختی خدای را بشناختی ، زیرا که هیچ چیز بذات خود شناخته نمیشود بلکه بصفت خود شناخته میگردد، پس بموجب این جمله بیان آن برای تو آشکار میشود.

پس كلام إمام على نقي علیه السلام « والمخلصين في توحيد الله » احتمال چند وجه را دارد نخست اینکه ائمه انام علیهم السلام در وجدان و معرفت خاصه خودشان مخلصین در توحیدالله هستند، چه ایشان جز خداوند سبحان را در وجدان ندارند و نیارند همانا ذات چون حالت ظهور گیرد صفات و آثار را غیبت افتد بواسطه ظهور ذات چه صفات و آثار سجات ظهور ذات است و این ظهور همان ماحی حجب و استار ظهور است.

پس اگر سجات پدید آید زیرا که ذات در زمانیکه حجبی که همان سجات است محو گردد ظاهر میشود وله تأويل قوله تعالى « فلما تجلى ربه للجبل جمله دكتاً و خر" موسى صعقا » زیرا که ظهور نور محو ظلمات است

ص: 131

وحضرت أمير المؤمنين علیه السلام باین مطلب در این کلام مبارك بكميل بن زياد نخعی عليه الرحمة اشارت فرموده است « جذب الأحدية لصفة التوحيد » و اين براى این است که وجود سجات بصدور آن است و چون مجذوب گشت صدور انقطاع یابد و چون منقطع گردید جانب انمحا گیرد.

پس اگر مخلصین را بفتح لام وصیغه مفعول بخوانی معنی این میشود که خداوند جل وعلا ایشان علیهم السلام را برای این مطلب خلق فرموده است فهم الماحون وهم بأمره يعملون ، واگر بكسر لام وصيغه فاعل بخوانی معنی چنین خواهد بود که نهایت و پایان تجرید و تفریدی که ورای آن مقامی نیست در امکان ما جرد وا و فردوا و این اخلاص عبارت از همین است .

چنانکه حضرت علي بن موسى صلوات الله عليهما در خطبه که در محضر مأمون قراءت فرمود و این بنده در کتاب احوال آنحضرت رقم کرده است میفرماید « ولا معرفة إلا بالاخلاص ولا اخلاص مع التشبيه ».

وجه دوم این است که حضرات ائمه هدی صلوات الله وسلامه عليهم خدای تعالی را بآنچه سزاوار و درخور عز جلال او هست توصیف می نمایند و هر وصفی که بآنچه ایشان وصف کرده اند نباشد باطل است و بجلال خدا و قدس خدا سزاوار نیست.

چنانکه خداوند تعالی میفرماید « سبحان الله عما يصفون إلا عباد الله المخلصين » چه وصف ایشان شایسته پیشگاه قدس حضرت اقدس متعال هست .

وأمير المؤمنين صلوات الله علیه میفرماید « نحن الأعراف الذين لا يعرف الله إلا بسبيل معرفتنا » مائیم آن اعرافي که خدای تعالی را نتوانند شناخت مگر بآن راه که باز نمائیم و تعریف کنیم، یعنی بآنچه وصف کنیم از تعریف .

پس قرآن خدای و سنت رسول راهنمای دلالت بر آن مینماید که معرفت خداوند تعالی برای احدی از مخلوقات حاصل نمیشود مگر بدلالت اهل حق

ص: 132

سلام الحق عليهم بر آن و خدای عز وجل بابی برای این معرفت از گروه مضلین قرار نداده است.

چنانکه خود فرمايد « وما كنت متخذ المضلين عضداً » این مطلب بجای خود بعلاوه اینکه خداوند تعالی حضرات ائمه هادین مهدیین ارکان برای توحید خود قرار داده است، و علت در این امر است که خدای تعالی خلق را بیافریده است کماهم اثر فعله.

پس حقایق خلق صفات افعال ایزد ذو الجلال و آثار خداوند متعال است و اثر مشابه صفت مؤثر اوست که صدور وجودش از آن صفت است و در میان جمله مخلوقات هیچ مخلوقی از این انوار باهره وأئمة طاهره علیهم السلام اعدل مزاجاً نیستند پس هیچ مخلوقی نمیتواند صفت را چنانکه آن صفت چنان باشد حکایت نماید مگر ایشان، زیرا که قابلیت ایشان را اعتدال است بخلاف دیگران، چه سایر مخلوق که سوای ایشان هستند از اعوجاج کلی یا جزئی خالی نیستند لاجرم فهم المخلصون في توحيد الله .

وجه سوم این است که مراتب توحید چهار نوع است : یکی توحید ذات دوم توحید صفات سوم توحید افعال چهارم توحید عبادت پس توحید ذات همان است که یزدان تعالی امر فرمود « لا تتخذوا إلهين اثنين إنما هو إله واحد" » دو تن را بخدائی عبادت و پرستش نکنید خداوند معبود جز يك خداوند واحد بی انباز نتواند بود.

پس توحید در این باشد و عبادت پروردگار و هاب عبارت از نهایت تجرید و تفرید است چنانکه سبقت گذارش گرفت بنفی جمیع صفات و افعال و آثار و توحید صفات همان است که خداوند تعالی در قرآن کریم میفرماید «لیس کمثله شيء ».

در این کلام دو معنی است: یکی این است که صفات خداوند متعال چنان بجلوه ظهور آمد که جميع خلق و صفات ایشان و احوال ایشان را غایب و پوشیده

ص: 133

داشت بلکه در مادون خدای عز وجل جز صفت او هیچ چیز نیست.

و در مصباح شیخ در دعای شب پنجشنبه وارد است « أنت الذي بكلمتك خلفت جميع خلقك فكل مشيتك أنتك بلا لغوب اثبت مشيتك و لم تان فيها لمؤنة. ولم تنصب فيها لمشقة تنصب فيها المشقة وكان عرشك على الماء والظلمة على الهواء و الملائكة

يحملون عن شك عرش النور والكرامة ويسبحون بحمدك و الخلق مطيع لك خاشع من خوفك لا يرى فيه نور إلا نورك ولا يسمع فيه صوت الأصوتك حقيق بما لا يحق" إلا لك ».

و اینکه در این دعای شریف عرض میکند « لا يرى فيه نور إلا نورك » توحيد صفات میباشد، و معنی دوم این است که « کل ما في الكون صفاته من الذوات و الصفات الجواهر والأعراض » زیرا که بجمله آثار او است و آثار صفات است پس معنی توحید صفات این است که « ليس إلا صفاته و آثاره و الأثار صفاته » چنانکه امام علیه السلام فرمود « لا يرى فيه نور إلا نورك » زیرا که جمله گروه اشياء آثار خدای وصفات افعال او وافعال او صفات وصفات الصفات صفات است چنانکه تو چون چشم بخورشید گشائی جز خورشید و پرتوهای خورشیدی نیابی و این اشعه آثار وصفات شمس است « فكذلك في التمثيل آثار الله ».

وتوحيد افعال چنان است که خدای تعالی میفرماید « أروني ماذا خلقوا من الأرض أم لهم شرك في السموات » باز مینماید که این جماعت مشرکین که خدای بی نیاز را انباز آرند در خلقت زمین و آسمان و تمام موجودات عالم امکان چه آفریده اند یا در خلقت آسمانها با خداوند خلاق شراکتی داشته اند پس خدایرا در فعل او شریکی و انبازی نیست و هر چه میبینی بجمله من افعال خلقه فهى أفعاله بهم .

چنانكه علي عليه السلام میفرماید « فالقى في هويتها مثاله فاظهر عنها

أفعاله » و خداى متعال ميفرمايد « وما رميت إذ رميت ولكن الله رمى ».

و نیز میفرماید « تحسبهم ايقاظاً وهم رقود و نقلبهم ذات اليمين وذات الشمال»

ص: 134

وقول إمام علیه السلام در دعای متقدم « لا يسمع فيه صوت إلا صوتك ».

و توحید عبادت قال الله تعالى « فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً ولا يشرك بعبادة ربه أحداً » و عبادت و پرستش حضرت احدیت فعل ما یرضی است و شرك در عبادت این است که در آن عبادت با خداوند دیگری را نیز اراده نمایند «وله دبيب في هذه الامة أخفى من دبيب من دبيب النملة في الليلة الظلماء » .

و این حالت شرك در وجود و قالب این است و در اندرون و بیرون چنان بنرمی و آهستگی و پیوستگی و پوشیدگی کام زن باشد که از دبیب موری ضعیف در شبي بس تاريك پوشیده تر باشد نعوذ بالله منها قال تعالى « وما يؤمن اكثرهم بالله الا وهم مشركون».

پس بیاید بدانست که راه ایمان صحيح بدون شك و ترديد وشرك تا چند باريك وتاريك واثر هواجس نفسانی و وسایس شیطانی چگونه راه پیمای قلوب ترك و تاجيك است .

و عبادت بر دو قسم است: یکی خاصه و دیگر عامه اما عبادت خاصه آن عبادت است که شارح مقدس وظیفه گردانیده است آن را و حدودی برای آن مقرر ساخته و آن حدود را مضبوط ساخته است مثل نماز گذاردن و سایر عبادات شرعیه ، پس شرك در عبادت را اقسامی است یکى شرك در باعث بر در باعث بر ایقاع آن عبادت است مثل ریاء و مر آن را دو رتبت باشد یکى شرك و ديگر كفر.

پس معنى شرك در این باب این است که برای خدای نماز آرد و يشرك في ذلك الباعث عليها مرآة زید و کفر بودن آن که باعث بر آن مرآة زید باشد واگر این نبودی و نمایش بزید و ریاء در کار نیامدی نماز نمی گذاشتی پس اگر این مقلی را بعدم تحریم این دو حالت عقیدت باشد کفر است و خونش حلال است در صورتی این حال و عقیدت را ازین شخص دانسته شود مختاراً عالماً بقوله بحيثيتی که احتمال جز این عقیدت از وی نرود و اگر بعدم تحریم معتقد

ص: 135

نباشد این کردار او در این وقت که شرکی است که از این شرك لازم میگردد کفر.

پس باید آن نماز را اعاده نماید و بتوبت گراید و در مره سوم تعذیر و در چهارم مقتول شود احتياطاً ، وشرك ممتزج اگر دراصل نیت برای هر فعلی باشد همین حکم را دارد والا اگر در امری واجب باشد خواه رکن باشد یا فعل یا غیر از این از واجبات که مسلمانان بر آن اتفاق دارند همچنان در آن حکم اندر شود والا در عمل واجب باطل و در مندوب خلاف کرده اند و اصح بطلان آن است.

و اما عبادت عامه پس آنچه در اعمال و احوال و اقوال از عبادت عامه روی نماید آن را شرک خفی خوانند چنانکه در حدیث نبوی صلی الله علیه وآله وسلم وارد است « الشرك اخفى في امتى من دبيب النمل » و در حدیث وارد است « من حلفت بغير الله فقد اشرك» هر کس سوگند بخورد که آن سوگند را جز بنام و یاد خدای یاد کرده باشد مشرك است ، گفته اند یعنی کافر است چه این شخص چیزی را که نباید بآن سوگند خورد محلوف به قرار داده است و انباز نام خدای تعالی گردانیده است .

و در کافی از حضرت صادق و باقر صلوات الله عليهما در تفسیر آیه شریفه « وما يؤمن اكثرهم بالله الا وهم مشركون » وارد است كه شرك طاعت است نه شرك عبادت چنانکه در ذیل کتب احوال ایشان سبقت تحریر گرفت .

و در تفسير علي بن ابراهیم قمی بر این بر افزوده است که فرمودند « والمعاصي التي يرتكبون فهي شرك طاعة اطاعوا فيها الشيطان فاشركوا بالله في الطاعة لغيره و ليس باشراك عبادة ان يعبدوا غير الله » وهم در کافی از حضرت صادق علیه السلام در این آیه شریفه وارد است که فرمود « يطيع الشيطان من حيث لا يعلم فيشرك » و از حضرت باقر علیه السلام مردی است « من ذلك قول الرجل لا وحياتك » ازين گونه شرك است که مردی با دیگری گوید: به چنین است سوگند بجان تو ، و إمام رضا علیه السلام میفرماید « شرك لا يبلغ به الكفر » این شرکی است که بمیزان کفر نمیرسد .

ص: 136

و هم از آن حضرت مروی است که این مطلب این است مردی میگوید : اگر فلانكس نبود من هلاک میشدم و اگر فلانی نبود همانا چنین و چنان را اصابة می نمودم و اگر فلان کس نبودی هر آینه عالم ضايع و بيهوده ماندى « إلا أنه قد جعل الله شريكاً في ملكه رزقه و يدفع عنه » چیزی که هست این است که براي خداوند مالك الملك فعال ما يشاء رزاق مرزوقات قادر متعال که عیالش را و خودش را روزی میدهد و دفع آزار و بلیت و شر و انواع حوادث را از وی میفرماید در این كلمات خود شريك و انباز قرار میدهد .

عرض کردند اگر این مرد بگوید « لولا أن الله من على بغلان لهلكت » میگفت : اگر خداوند تعالی بمعاونت و دستگیری و پایداری فلان شخص بر من منت نمی نهاد ، یعنی او را آلت کار من و اسباب کار من نمیگردانید هر آینه بهلاکت میرسیدم .

فرمود « نعم لا بأس بهذا » اگر چنين بگويد بأسی باین عبارت نیست ، پس شرك الطاعة فاعلش را كافر نمیخوانند، چه کمان وی این است که این کار او منافی توحید و خدای را یگانه شناختن نمی باشد، و در ظاهر همین معنی را میرساند و سخن مردی که میگوید نه چنین است قسم بعمر و زندگانی تو شرك است ، چه گمانش این است که مر او را حیاتی است غير مفتقرة يستند إليها في الوجود للقسم.

و این شرکی است که نمیرساند بصاحبش این شرك كفررا ، چه منافي ظاهر توحید نیست بلکه شرك طاعت است چنانکه گذشت ، چه این مرد گاهی عملی را مرتکب میشود که بر حسب مقتضای شهوت نفس خودش و میل نفس بأن اغراض که دارد میباشد و کرداری بجای میگذارد که خدای را بر خلاف اراده است و او خود نمیداند ، یعنی ملتفت بسوی خدای اراده دارد نیست بواسطه غلبه که هوای نفسش بروی نموده است لاجرم مشرک میشود .

چنانکه صادق علیه السلام فرمود « يطيع الشيطان من حيث لا يعلم فيشرك »

ص: 137

و قول فلان مردی که میگوید: اگر فلان شخص نبودی هلاك شدمی ، اگر این دفع و نفع را با عدم التفات و توجه و اراده باینکه این شخص از جمله اسبابی که خداوند مسبب الأسباب برای او فراهم آورده بآن شخص نسبت دهد و او را فاعل وعامل و سبب شمارد البته شرك آورده است .

اما بر خلاف این است که میگوید: اگر نه چنان بودی که خدای بر من منت نهادی و این شخص را سبب و آلت این امر قراردادی هلاك ميشدم ، همانا در این هنگام و این نوع عقیدت این مرد ملاحظه بسوی آن نموده است که خدای تعالى ولي نفع ودفع است ، و اما یاد کردن فلان را بملاحظه این میباشد که خدای تعالی این شخص را برای اصلاح کار و حال وی سبب گردانیده است و در چنین عقیدت نيستي بأسى و باکی نیست .

واما تفسير شرك در آيه شريفه « بالالحاد في اسماء » این تفسیر بباطن است و شرح بیان این مطلب چنانکه سزاوار است بنحوی است که در این وقت احتمالش را نمی نماید اما بمختصر آگاهی بر آن با کی نمی رود امام علیه السلام اراده فرموده است « بالذين لا يؤمنون اكثر هم بالله الا وهم مشرکون » غیر از شیعیان ایشان چه اکثر ایشان که همانان هستند که « شاقوا الرسول من بعد ما تبين وهم الهدى» بآنگونه شر کی اندر شدند که خداوند نمی آمرزد آن را .

ومعنی الحاد ایشان این است که این جماعت ائمه و پیشوایان خود اولی و سزاوارتر از حضرات ائمه هدی و خلفای خدا که خود اسماء الله میباشند قرار دادند چنانکه حضرت صادق علیه السلام در این قول خدای تعالى « والله الاسماء الحسنى فادعوه بها » میفرماید « نحن الاسماء الحسنى - الحديث .

و این جماعت ائمه را که خویشتن برای خود پیشوای گردانند از ائمه هدی صلوات الله عليهم سزاوارتر میشمارند و بآن اسامی مبارکه ایشان و القاب جميله ایشان مسمی و ملقب مینمایند .

و اما آنانکه از این جماعت مبین و آشکارا نگردیده است برای آنها

ص: 138

گوهر هدى مشرك نیستند بلکه مسلمی گمراه باشند و حساب چنین کسان بر خداوند سبحان است.

و مراد به تبین هدى معرفة الحق عن الدليل بذوقه است پس این مراتب چهار گانه توحید است و اتصاف بها دفعة هو الاحدية واحدها واحدية والاحديه لا اعتبار وكثرة فيها اصلاً والواحدية فيها الكثرة الاعتبارية پس این است منشأ اسماء وصفات .

و بعد از پر و بعد از این بیانات و مسائل دانسته باش که برای این مقامات مراتبی است که متناهی نیست و اعلای آن در تجرید و تفرید از تمام ماسوى الحق است بحيثيتي توحيد جميع خلق بآن نمی رسد در این مراتب اربع پس ائمه هدی علیهم السلام مخلصون في توحيد الله هستند الله هستند.

و جه چهارم این است که هر چیزی چون نسبت داده شود متوجه آن بچیزی و انصراف آن بسوی آن و حصر آن در آن و احاطه آن بان و مثل آن بسوی آن مساوی نمیگردد توجه او بسوی نفس خودش وانصرافش بسوی نفس خودش و حصرش در نفسش و احاطت او بنفس خودش و میلش بسوی نفسش پس بموجب این معنى « و ما اشبهه بصدقه اخلاصه في نفسه بمعنى اتحاده بذاته لعدم المغايرة الا باللفظه أو الاعتبار است » .

پس ایشان هستند توحید خدا و اهل توحید خدا فقولك اهل معنى به المخلصين في الفقرة الشريفة و این همان مراد با علی الوجوه میباشد از قول على علیه السلام « نحن الاعراف الذين لا يعرف الله الابسبيل معرفتنا » یعنی شناخته نمی شود علي خدا مگر بما یعنی مائیم معرفة الله و توحید الله در هر چه اعتبار نماید معتبری و مجرد بگرداند مجردى لا يظهر الله الا آية الله .

واز حضرات ائمه هدى سلام الله تعالى عليها آیتی اکبر و دلالت کننده تری بر خدای از ایشان نیست و هر چیزی بآیات و صفاتش شناخته میشود امیر المؤمنين عليه السلام میفرماید «انا الذى لا يقع عليه اسم ولا صفة» وابن كمال تجريد و تفريد

ص: 139

میباشد و بآن خدای شناخته میشود یعنی باین مثل اعلى وآية كبرى والمثل الذى ليس كمثله شيء يعرف الله تعالی پس این انوار مقدسه منوره الهى توحيد الله هستند در آن مقاماتی که تعطیلی برای در هر مکانی نيست « وهم في الابواب مخلصين» در توحید خدای میباشد و ایشان در میان خلق دلالت نمایندگان بر خدای و دعوت نمایندگان بسوی خدای باشند فافهم راشداً .

بنده حقیر فقیر محتاج به پروردگار قدیر عرضه میدارد: در بیان این گونه تعبيرات وتفسيرات دقیقه توجه نمودن و در این بحار عمیقه وجبال شاخه که نه قعر آن را پایانی و نه اوج این را حدی است تاختن و در این عالم ظلمانی کثرت از عالم نورانی وحدت خبر خواستن و در آن حدود غیر محدودی که شاهباز بلند پروازی حتی پيك خرد عرش و فرش پیما و شاطر اندیشه هوا آسا بلکه اوج و گوهر نور که هزاران ماه و هور را در زیر قدم لطافت میسپارند ادراك نتواند کرد پرداختن سخت و دشوار و بعید است .

چه هیچ آفریده را بآنجا گذری و از آنجا خبری و در آن مبادی عالیه غير متناهیه نظری و دست رسی نیست مگر آن انوار ساطعه لامعه الهيئة خاصه که صد هزاران نورها از پرتو ایشان و صد هزاران عقلها را در بساتين حقایق آئین ایشان گلشن است.

و خداوند قادر عالم خبير بصير اين نور و فروز و قدرت و استعداد وروح وعلم و بعمر و لطافت و خبرت بایشان عنایت فرموده است « وذلك فضل الله يؤتيه من يشاء » پس سایر کسان اگر بخواهند کورانه و جاهلانه طی چنین معارج سامیه و مدارج نامیه را بدون دستگیری حضرات پیشوایان یزدانی و علمای ربانی نمایند البته در بوادی جهل وعمى دچار اقسام ضلالت وشرك وكفر والحاد و مخاطر عظيمه که گزش امید نجاتی نیست خواهند شد و هزاران دریاها و چاه سارها را اگر در قدم بسپرند همچنان در بوادی ظلمات بمانند و بتخمه حیات راه نیابند و جز خسران دو جهان دربار بیارند.

ص: 140

و خلاصه مطلب این است که جماعت بشر و سایر مخلوقات را آن حد و استفاده و استعداد وروح و نور و شأن و منزلت نیست که در چنین مقامات نورانیه خالص إلهية و معارف خاصه سبحانية که از پرتو عظمت و نهیب دور باش سطوت وفروز سطيع ساطع منيعش صد هزار خورشید و ناهید چون نده در برابر آفتاب عالم تاب است دم از من و ما یا دعوی ارتقا و شناسائی نمایند.

مگر يك زمره بندگان برگزیده یزدان منان که محض تفضل باین شعبات مخلوق و طبقات آفریدگان و انواع موالید که در ازل الأزال بر حسب مشیت خداوند لايزال مزیتی خاص و برتری و امتیازی مخصوص پیدا کرده اند و مقرب پیشگاه الهي و مختار و حکمران در عوالم امکان هستند و دارای ارواحی خاص و انواری بالاختصاص و سرشتی دیگر و خلقتی دیگر و دارای جنبه یلی الربی و يلى الخلقي و واسطه میان خلق و خالق و مظاهر خداوند سبحان و باعث ایجاد مخلوقات زمین و آسمان ومحال معرفة الله ومساكن بركة الله ومعادن حكمة الله وحفظة سر الله وحملة كتاب الله واوصياي نبي الله وذرية رسول الله ودعاة إلى الله وادلاء على مرضات الله ومستقرين في أمر الله وتامين في محبة الله ومخلصين في توحيد الله ومظهرين لأمر الله ونهیه و امثال آن چنانکه در طی این کتاب شرح الزیاره یاد شد میباشند.

و خداوند تعالی ایشان را از مراتب عالیه خود که جز خداوند نداند چیست برای ترقی و تکمیل و نجات نفوس انسانیت از ظلمات جهالت وضلالت بمراكز عاليه علم و هدایت توجه داده و تمام اسرار را آنچند که حکمت حکیم مطلق تقاضا داشت با این ارواح مکرمه وقلوب فقيهه گذاشت .

و ایشان در این پهنه آمال و امانی و سراچه زایل وفاني بتعليم و تدریس و ترقی تكميل نفوس و امو" وسمو مواليد و عناصر و طبایع شروع فرموده هر کسی را باندازه ظرفيت و استعداد ادراك وقوة حفظش آنچه شاید و باید عطافرمودند و بیاموختند اما آموزش ایشان واستدراكات واستفهامات و انتقالات ایشان که بقدر استعدادات

ص: 141

ایشان بود چون کافي نظام وصلاح وصواب امور معاشية ومعادية و بقاى نوع ودوام جنس ایشان نبود.

و نیز عظمت و هیمنه و نقل و سنگینی و تمكن دستگاه الوهیت و شأن عالی آن مقام از آن بر تر بود که تمام افراد خلق در این حدود عالیه و مدارج متعالیه ومقامات نورانية بتوانند راه یابند.

یعنی خلقت و سرشت و خمیره وروح و نور ایشان آن بضاعت و استطاعت را نداشت لاجرم خداوند قادر عالم حکیم بصیر از نور الأنوار خاص که خود از صد هزاران پخش آن تمام کاینات فوقانيه وتحتانية وماسوی الله را فروغ و فروزاست اشباحی مقدس و منزه را بیافرید که شایسته تقرب درگاه احدیت و تفوق و تفاضل بر تمام موجودات را دارا شدند.

و چون چنین شأن و رتبتی که مخصوص بذات احدیت و بیرون از حدود سایر آفرینش بود در ایشان بنهاد از علوم وقدرت و عقل و حکمتی که خاص ایزد متعال است بآن مقدار که در خور استعداد و قبول این ذوات مقدسه و برتر از قوة واستطاعت سایر مخلوق بود بایشان مبذول و در تمام کاینات و جزئیات و کلیات امور عوالم ایجاد دانا وتوانا وحكيم وخبير وبصير وخليفة الله ومسئول ساخت.

و ایشان بر حسب تقاضای دهور و اعصار قرون و ادوار و استعداد موجودات هر زمانی از علوم و اسرار ربانی برای نظام و قوام و دوام مخلوق و ترقی و تکمیل ایشان ظاهر و خیر دنیا و آخرت مخلوق را که در اطاعت اوامر و نواهی ایشان آشکار نمودند .

و چون نمایش و گذارش و گزارش و توانائی و دانائی و بینائی و شنوائی ایشان هزاران هزار مراتب برتر از اندازه بشر است ایشان را مظاهر جلال و جمال و کمال و قدرت و عظمت و عزت حضرت رب العزة والعظمة والكبرياء خواندند و بواسطه این و دیمه که خدای در ایشان نهاد اطاعت ایشان را بر مخلوق واجب و مطيع را ماجور ومثاب و مخالف را معاقب و دچار عذاب فرمود.

ص: 142

و اين نيز عين فضل و رحمت است، چه اگر مثلاً کسی اطاعت او امر را نمود برای پیغمبر و امام چه سودی است و اگر مخالفت نمود چه زیانی است و برگشت این سود و زیان بفاعل و حامل آن است و این امر و نهی همه از بهر خیر او است چه ایشان از روی علم و بینش ظاهر و باطن امرونهی میفرمایند و البته اگر جاهلی اطاعت کند سودمند شود و اگر مخالفت نماید زیان یابد .

و این حال شدت و ضعف بجائی میرسد که جاهل باید از علمای دینیه استنباط نماید حتی پسر از پدر و هر نادانی از آنکس که نسبت باو داناتر است بپرسد و ترك و مخالفت آن موجب عذاب است .

و آن خالق عطوف مهربان محض تفضل باین جهال این طبقه مخلوق برگزیده روحانی آسمانی ربانی لاهوتی خود را امر بتوجه دانی که عبارت از تمام کاینات است میفرماید تا آنان را بتزكيه نفس وطى طرق مستقیمه و کردار و گفتار و رفتاری که از مرکز ناسوت بمقام ملكوت وجبروت ولاهوت ميرساند ، و از بحار عمیقه و بوادي ظلمت وضلالت که باسفل السافلین متنزلات میکشاند و بمر كز شياطين ميغلطاند و بمقر هلاکت سرمدی و گمراهی ابدی میدواند نجات بخشد .

و چون حال براین منوال است بهتر این است که چنانکه خود دستور داده اند که در مسائل غامضه که ببواطن مشکله راه میجوید چون اندر شدند و از تعبیر و تفسیر و تعلیم آن سر گشته گشتند فاسئلوا أهل الذكر إن كنتم تعلمون و خود ميفرمايند : فذروه في سبله و حل آن را از آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم بخواهید ، زیرا که در سایر مردم رعایت فوق كل ذي علم عليم منظور است .

اما این حال را بائمة اطهار علیهم السلام نسبت نمیتوان داد چه جز خداوند عالم علیم هیچکسی از ایشان اعلم بلکه علوم دیگران نسبت بعلوم ايشان مقام قياس و آشنایی ندارد و چون ازین مقام از ول افتاد علوم اعلام علما نسبت به مدیگر تفاوت و تفاضل دارد .

اما چون در مقام پاره اسرار و مطالب عرفانیه دقیقه رسید برای هيچيك

ص: 143

حق حكمت بذلك لاغير نيست ، زیرا که میبینیم عالمی دیگر که با این عالم بيك ميزان و یکرنگ یا افزون تر میرود برخلاف آن حکم میکند یا خود را از وی برتر و اعظم میداند و گروهی از متابعانش با او اتفاق دارند و او را اعلم و افضل میخوانند و طبقات مختلفه علمای اعصار هر طبقه بيك نهجی نمایش میجویند مثل صوفيه وشيخيه وعرفا وحكما وطبقه إلهيين وطبيعيتين و امثال ایشان و همه خود را ذیحق وصحيح الملك ميخوانند.

اما هر طبقه آن طبقه دیگر را تكفير وتفسيق وتفجير و تسفيه و تحمیق مینمایند و در مسائل دينيه وعرفانيه وتوحيديه وتبوية وإمامية وقائمية وحشرية ومعادية و معراجية و احكام و نواميس شرعيه الهيئة وعبادية چندان اختلاف اقوال و آراء بکار میبرند که اسباب وحشت و سرگشتگی خلق می شود .

والبته تمام این مذاهب و عقايد ومسالك مختلفه متباينه صحیح و بر حق نیست دين مرضى إلهي يكى است و آن دین را بدستیاری پیغمبر و خلفای خود ظاهر و باطاعت ایشان که جان شریعت مطهره هستند امر فرموده است دیگر چه جای درنگ و طی بوادی ظلمانی عار و ننگ است همان را که آنانکه مختار ایزد دادار هستند اختیار فرموده اند مختار شمارید و بآن عمل کنید و خیر دنیا و آخرت خود را از مرشدین کل، يعنى أئمه راشدين صلوات الله عليهم بخواهید تا بارشاد نيكو بنياد كامل نايل وبغوامض مسائل آگاه و عالم گردید .

و چون ایشان را با این اوصاف و اخلاق و معجزات و کراماتی که دیگرانرا اتیان بمثل آن امکان ندارد آراسته و مزین دیدید البته عقل شما حکم مینماید که برگزیده خدای سبحان و برتر از تمام آفریدگان وواجب العطاعة هستند و چون پیروی ایشان را نمودند مسئولیتی در پیشگاه احدیت نخواهند داشت ، زیرا که پیروی اعلم واتفى وافضل وانفى واقدس واورع وانزه و اکمل واقدم را نموده اند.

چنانکه چون این مقام عالی متنزل شود حکم بر این است که در هر عصری باید تقلید فقیه و مجتهد اعلم را نمود و مقلد این مجتهد اگر چه بخطاهم رفته باشد

ص: 144

مسئول نیستند و خود او نیز مثاب است ، چه بعلم خود کار کرده و شرایط احتیاط را حتی الامکان بجای آورده است و در تکلیف و مأموریت خود قصوری و خلافی ننموده است لاجرم پاداش زحمت خود را میبیند تا چه برسد بمقام پیغمبر و امام که معصومون و از خطا و سهو و نسیان محفوظ میباشند و باین جهت که هر چه امر کنند از روی صواب است و سهو و خطا را در آنجا راهی نیست.

امر إمام واجب وفورى الاطاعة است، زيرا تأمل و درنگ در اجرای امر و نهی وقتی میشاید که آمر و ناهی را شایسته باشد که از روی سهو و خطا حکمی براند ، پس درنگ در اجراء برای ظهور تجدید رأی و ندامت از امر و نهی است .

اما چون در امام بهیچ وجه این احتمال نمیرود در اطاعت امرونهی او نیز جای درنگ نمی ماند چنانکه مثلا اگر نزد کسی ده دینار حاضر از مال حکمرانی باشد و یقین بداند ده دینار است نه بیش و نه کم و بداند که حکمران بر آن مقدار عالم است و بداند که حکمران بمحلی غیر از مشروع حواله نمی دهد و حکمران بدو امر کند که این ده دینار را بفلان شخص یا بفلان محل بده مأمور در اطاعت امر قصور یا تسامح جوید فوراً مؤاخذه ومسؤل ومعزول ومعذب میشود و هر کس هم بشنود او را براين تأخير وتأمل توبيخ و نکوهش نماید و گویند مگر تو عاقله ولله و بزگتر و مختار او بودی که گرد چنین فضول و نکول بر آمدی .

اما اگر بر عکس این باشد البته شایسته است که برعکس آن رفتار شود ، و امام علیه السلام در هر حکمی خواه کلی خواه جزئی که بفرماید همین حکم و همين علم و بصیرت تامه و راه حق پیمودن و از روی حق امرونهی فرمودن را دارد و جای هیچ چون و چراو تأمل و تفحص ندارد .

اگر باپدری گوید: پسرت را گردن بزن یا با شوهری گوید: زوجه ات را مطلقه ساز یا با توانگری گوید : تمام ما يملك خود را از دست فرو گذار وكذلك غير ذلك بهیچ وجه تامل نشاید و اگر درنگ نماید دچار عذاب ابدی خواهد شد چه فرمان امام بجمله در صلاح حال وخير دنيا وعاقبت وانجام نيك او است

ص: 145

چه آن علم و بصیرت و اطلاعی که امام را بدرگاه خدای و شناسائی خدای و آغاز و انجام امور و باطن و ظاهر اشیاء است برای هیچ آفریده ممکن نیست .

از این است که گفته شد که ایشان میتوانند خدای را بطوری که لایق بعز و جلال او است وصف نمایند و هر گونه و صفی که غیر از وصف کردن ایشان باشد باطل است .

و چون تو از هر چیزی و هر گونه علاقه از علایق امکانی حتی از خویشتن برستی و یکباره گوهری مجرد گشتی و شیء بسيط معاير لكل باسوك شدى وجز بحق ندیدی و پیوسته نیامدی آشکار است که لیس كمثلك شيء والبته هر كسى دارای چنین عالم تجرید و تفرید شد سوگند یاد کردن جز بخدای را شرك میداند چه بهر که سوگند یاد کند از خداوند است اما از یاد خدای غافل مانده و مشرك شده است آچه مسبب الاسباب جز ایز دوهاب احدی نیست .

وامير المؤمنين علیه السلام بواسطه کثرت تنزه از عالم کثرت وتوسل بعالم وحدت و اتصال بدرگاه احدیت و خود را فانی صرف دانستن و عین بقا را فنای در فنا شمردن میفرماید من آنکس هستم که نامی و صفتی بروی واقع نمیشود .

و اين كلمه طيبه برترین درجات كمالية تجريد و تفريد است و بآن حضرت یعنی باین مثل اعلى آية كبرى والمثل الذى ليس كمثله شیء خدای تعالی شناخته می آید و تواند بود که مقصود از کلمه نفس در «من عرف نفسه» امام علیه السلام باشد یعنی هر کسی امام خود را شناخت براهنمائی امام راه بمعرفت خدای تعالی می یابد.

مگر در خبر نیست که امام روح عالم امکان است که ائمه علیهم السلام نفوس مقدسه مطهره قدسية هستند و تمام تفوس بطفیل وجود این نفوس مقدسه هستند چنانکه ازین بعد در ذیل همین دعاى مبارك وترجمه وشرح وانفسكم في النفوس مذکور میشود.

قال علیه السلام « و المظهرون لأمر الله ونهيه و عباده المكرمين » سلام الهى

ص: 146

بر جمعی باد که ظاهر کنندگان اوامر و نواحی الهی هستند.

علامه مجلسی در شرح این کلمه مبارکه فرماید: هر چند جمیع آنها در قرآن مجید هست لكن بر آنچه خدای اراده فرموده جز ایشان کسی آگاه نیست چنانکه در اخبار متوانره وارد است که هر کسی ادعا نماید که بر تمام قرآن لفظاً ومعنی عالم است جز دروغ گوی نخواهد بود مگر حضرات معصومین صلوات الله عليهم اجمعین که بر علومی که یزدان کریم بتمامت پیغمبران فرستاده زاید بر آن از علومی که مخصوصاً بخاتم الانبیاء صلی الله علیه وآله وسلم فرستاده بجمله نزد ایشان است و هر چه گروه امت را ضرور بود ظاهر فرمودند .

از آن جمله حضرت صادق علیه السلام قریب پنج هزار راوی مصنف دارد که پاره

اج هفتاد هزار حدیث روایت کرده و برخی هفتصد هزار حدیث و محمد بن مسلم گوید : سی هزار حدیث از آن حضرت در حفظ دارم.

و اگر چه تمامت آن کتب اکنون در میان نیست اما ناقدان اخبار از میان این کتب بسیار که از هر يك از ائمه هدی صلوات الله عليهم روایت کرده بودند چهار صد کتاب را انتخاب کرده اصولش نامیدند و اصول اربعمائة مشهور است زیرا که راویان این کتب در نهایت اعتماد بودند و بسیاری از این کتب بخضور مبارك ائمه هدى صلوات الله عليهم عرضه نموده بودند و حضرات ائمه علیهم السلام تصحيح تا تحسین فرموده اند .

واز متأخرين ثقة الاسلام محمد بن یعقوب کلینی از این چهار صد اصل انتخاب فرمود و کتاب کافی را که قریب بنود هزار بیت و در اسلام کتابی بی نظیر و مانند است و باعتقاد او جميع متواترات را نقل و در مدت بیست سال این كتاب را تصنیف کرده و عامه و خاصه از این کتاب روایت مینمایند و در اول کتاب خودش حكم بصحت تمام احادیث آن کرده است.

و پس از وى رئيس المحدثين صدوق محمد بن بابویه قمی قریب بسیصد کتاب از آن اصول جمع نموده و بسیاری از آن بسبب غلبه ظلمه از دست رفته و بسیاری

ص: 147

بجای مانده است از آنجمله کتاب من لا يحضره الفقیه است ، و پس از وی شیخ الطایفه محمد بن حسن الطوسى كتاب تهذيب الأحكام وكتاب استبصار را از آن اصول اربعمائة جمع فرموده و احادیث مختلفه را فراهم آورده و حتی المقدور جمع بين الاخبار نموده و اينك در میان مسلمانان مدار احکام بر این چهار کتاب است و بكتب اربعه معروف است.

اما بسیاری از اخبار و دیگر کتب بهم میرسد محض تأیید اخباری که در این کتب چهارگانه است مثل قرب الاسناد حميرى و محاسن برقی و بصائر الدرجات صفار و ثواب الأعمال وعقاب الأعمال ومعاني الأخبار و اعتقادات وهدايه و جز اینها از کتبی که در میان است و جماعتی که تتبعی نام در اخبار و اسانید آنها ندارند مذکور داشته اند که این کتب در مرتبه آن کتب اربعه نیستند باعتبار تواتر آن و استفاضه اينها .

ولکن بر کسانیکه متتبع هستند شکی نیست در تواتر بامعلومیت انتساب اعتبار اجتماع قراین بسیار نادر است که در احکام چیزی در این کتب بهم رسد که در آن چهار کتاب نباشد و اگر نادراً بهم برسد در این شرح ، یعنی شرح و ترجمه من لا يحضره الفقيه اشارت بآن رفته است .

راقم حروف گوید: ازین پیش در جلد اول کتاب لوامع صاحبقرانیه باصول اربعمائه و پاره مطالب اشارت رفته و ما نیز نقل نمودیم و چون اینجا ابسط واوضح بود تجدید نگارش یافت .

بالجمله شیخ احسائی میفرماید: مکرمین در عباده المکرمین را مشدداً و مخففاً قراءت کرده اند چنانکه خدای تعالی میفرماید « ولقد کرمنا بنی آدم » يعنى هذا النوع بوجود الأنبياء و الاوصياء علیهم السلام ، من ميگويم : من المراد بقوله علیه السلام المظهرين انهم تراجمة وحى الله والهاماته المزاداته .

مقصود این است که این لفظ مظهرين لأمر الله و تهیه اشارت بکیست و از کجا از ین کلمه متیقن میشود که حضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم تراجمه

ص: 148

وحی و الهامات خدای تعالی برای مرادات خداوندی هستند چه بسا هست که امرونهی یزدانی گاهی از پاره السنه اقلام وارد میشوند و آن را میشنوند مثل آوای خوردن سلسله در طشت بلكه در خطابات إلهية وارد میشوند بهر صورتی از اصوات جمادات و نباتات و حیوانات و مانند آواز بادها و خروش آبها و موجها وبالجمله همانا اوامر و نواهى إلهي حادث مینماید این جمله را در همه الواح از كليات و جزئیات بلکه هر چه اسم شيء بر آن صادق می آید از اوامر و نواهی در تمام آن مکتوب است.

و تمام این جمله خبر میدهد حضرات ائمه علیهم السلام را بآنچه حمل مینمایند بحضرت ايشان ولا يكتمون الله حديثاً والملائكة من ساير الألواح ، پس بحضرت ایشان میآیند و بتمامت آنچه بآن مامور هستند بایشان عرضه میدارند و امور مدبره را که بآن بالغ شده مکشوف میسازند چنانکه خدای تعالی میفرماید « فالمدبرات أمراً»

پس این جمله و حی مینمایند. بحضرت ایشال بدستیاری ظین در آذان مبارکه ایشان و بدستیاری وقع در قلوب شریفه ایشان بلکه بجميع لغات خودشان وهفيف و آوای اجنحه و بالهای خودشان در حضرت ایشان عرضه میدارند .

چنانکه در بصایر الدرجات از أبو حمزه ثمالی مروی است که گفت : من و مغيرة بن سعيد در مسجد نشسته بودیم در این اثنا حكم بن عتيبة بما آمد و گفت : همانا از حضرت ابی جعفر باقر صلوات الله عليه حدیثی شنیدم که هیچوقت از هیچکس نشنیده ام ، گفتیم آن حدیث چه بود؟ از افشای آن افکار ورزید لاجرم بحضور مبارك إمام علیه السلام تشرف جستیم و عرض کرديم : حكم بن عتيبة بما خبر داد که از تو چیزی شنیده است که هرگز احدی نشنیده است و ابا نمود که بما خبر بدهد.

فرمود « نعم وجدنا علم علي علیه السلام في آية من كتاب الله » بلى در علم علي علیه السلام در آیتی از کتاب خداى یافته ایم « و ما أرسلنا من قبلك من رسول ولا نبي .

ص: 149

ولا محدث إلا إذا تمنى القى الشيطان في امنيته ( يعنی لفظ ولا محدث که در قرآن متداول بين الامة نیست در قرآن آنحضرت صلوات الله علیه میباشد ، عرض کردم: محدث چه چیز است.

فرمود « ينكت في أذنه فيسمع طنيناً كطنين الطست أو يقرع على قلبه فيسمع وقعاً كوقع السلسلة على الطست »

در مجمع البحرین و کتب لغت مسطور است که در حدیث وارد است « إذا اراد الله بعبد خيراً نكت في قلبه نکته من نور » چون ایزد تعالی درباره بنده اراده خیر فرماید در دل او نکته از نور خط میسپارد و نکته در شيء مثل نقطه است جمعش نکت است مثل برمه و برم و نكته ونكات مثل برمه و برام.

ابن اثیر در نهایة می گوید و در حدیث جمعه است « فاذا فيها نكة سوداء » یعنی نشانی اندک مانند نقطه شبه بوسخ در آینه و شمشیر در آن بود ، و در حدیث وصف اهل بیت علیهم السلام است که از جمله علوم ایشان نکت در قلوب و نقر در اسماع است ، اما نكت در قلوب بمعنى الهام است و نقر در اسماع امر ملك و فرشته است و در حدیث وارد است : بينا هو ينكت بضم كاف يعنى يكفل ويحدث نفسه ، بالجمله ازین پیش در طی این کتب مباركه بمعنى وحى والهام ونكت و نقر و تفاوت آن اشارت رفته است .

بالجمله أبو حمزه می گوید فرمود: در گوش محدث فکت می شود و می شنود طنین و آوازی مانند بانگ و صدای طشت یا کوبیده میشود بر دلش و صدائی میشنود مثل كوفتن ووقع زنجیر بر طشت عرض کردم محدث پیغمبر است؟ فرمود ، لا مثل الخضر ومثل ذى القرنين.

شیخ احسائی میفرماید: كلام إمام علیه السلام ينكت في أذنه مراد این است که روح حركت ميدهد ورقه امام علیه السلام را بما يراد به من الوحى فيسمعه طنينا كرنة الطست ، و اين امر غالباً از تحديث يك فرشته بزبان واحد حاصل میشود و کلام آن حضرت علیه السلام « أو يقرع على قلبه فيسمع وقعاً كوقع السلسلة على الطست »

ص: 150

مراد تحديث ملائکه متعدده یا از ملکی است که دارای زبانهای بسیار باشد وإمام علیه السلام را بتمام آن زبانها حدیث گذارد .

شیخ احسائی در این مقام بیانات مفصله مینماید که چندان بنگارش حاجت نمیرود و در جمله معانی که برای مظهرين لأمر الله و نهیه مینماید این است که حضرات ائمه علیهم السلام همان کسان هستند که ایمان و اسلام را ظاهر بودند و ایمان و اسلام مدار امر و نهی خدای تعالی میباشد و اگر ائمه معصومین نبودند برای ایمان و اسلام نامی و نشانی نبود، چه اسلام منخفض و پست بود و ایشان اعلام اسلام را بلند کردند و ایمان مضمحل شده بود و ایشان تاسیس احکامش را فرمودند میگوید: امرونهی در کنایت از آثار سلطنت و ولایت و ربوبیت استعمال میشوند .

و در معنی عباده المکرمین می گوید: اما بودن ائمة هدى بندگان خدا مسئله ایست که بهیچوجه توقفی و جای تأملی در آن نیست و هر کس توقف نماید کافر و در شمار جماعت غلاتی است که ائمه را از آن مراتبی که خدای تعالی مرتب داشته است ایشان را در آن برتر خوانده است و اهل این عقیدت را جای دوزخ باشد و این جماعت غلاة در علوی که دارند بر چند قسم هستند از جمله ایشان کسانی هستند که میگویند امام عالم بغیب است و علمای اعلام این جماعت را که دارای چنین عقیدت هستند تکفیر نمایند و از چند راه مردود شمارند : یکی از روایات کثیره است که از آنجمله روایتی که از ناحيه مقدسه حضرت صاحب الزمان علیه السلام خارج شده است ورد بر جماعت غلاه است.

و در احتجاج مذکور است : « قال علیه السلام يا محمد بن علي تعالى الله عز وجل عما يصفون سبحانه و بحمده ليس نحن شركاء في علمه و لا في قدرته بل لا يعلم الغيب غيره - إلى آخر الحديث » شیخ احسائی میفرماید : احادیث در این معنی متواتر است و ردش ممکن نیست .

واما جماعتی هم که ایشان را عالم بغیب میدانند رد نمیشوند اما تاویل مینمایند و علمای اعلام در تاویل و در جمع این احادیث و آن احادیثی که ظاهرش

ص: 151

دلالت بر آن دارد که ایشان عالم بغیب هستند و این معنی را نیز احادیث كثيره است جدا باختلاف رفته اند، اما آنانکه امام علیه السلام را عالم بغیب نمیدانند مقصود از علم آن علم ازلی را که هو الذات است جمعا میشمارند.

و این خطاء است زیرا که دلیل قطعی عقلی و نقلی دلالت بر آن دارد که حضرات ائمه علیهم السلام مخلوق مربوب هستند و جز بمدد دائم از فیض قدیم کریم دائم قیامی برای وجود ایشان نیست و هیچ شکی و شبهتی در آن نمیرود که این مدد حادث میباشد و امداد کرده نمیشوند بآنچه میرسد بایشان بلکه امداد کرده میشوند بآنچه نمیرسد بایشان و این مدد را از آن پیش که بایشان برسد قطعاً عالم بآن نبوده اند وإلا بايستى واصل شود بایشان قبل از آنکه بایشان رسیده باشد و اين باطل است فكيف يصح ان ماسوى الذات يعلمونه چگونه این حال تواند بود و حال اینکه سید ایشان و افضل ایشان و اعلم ایشان صلی الله علیه وآله وسلم عرض میکند رب زدنی علماً پروردگارا بیفزای مرا علمی.

آیا رسول خدای از خداوند خود سؤال کرده است که او را از ازل بیفزاید یا از علوم ممکنه زیاد گرداند و آیا از خدای مسئلت نموده است که بیفزاید بدو از آنچه تعلیم کرده بود او را یا از آنچه تعلیم نکرده بود و آیا ائمه هدی صلوات الله عليهم میدانند آنچه را که رسول خدای نمی دانست و حال اینکه رسول خدای واسطه در میان خدای تعالی و ائمه هدی میباشد که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم مدينة علم است وايضاً علم از او چیزی است که علم بمستقبل است و از علم او چیزی است که تعلق بزمان حال دارد و از آن جمله چیزی است که متعلق بزمان ماضی است.

پس کفره ادعا مینایند علم ایشان را در حال سؤال بماضي و بحال ، میگوئیم ادله عقلیه و نقلیه با شما مساعدت مینماید لكن علم بمستقبل را ادله بر آن با شما مساعد نیست زیرا که حضرات ائمه اطهار علیهم السلام چون عالم باشند شیء که بعد از این خواهد بود قبل از آنکه بیاید و کائن اهل كان يعلمهم واجباً لا تتعلق به القدرة

ص: 152

ولا يمكن فيه اوكان بعلمهم مستحيلا كذلك .

پس اگر بگوئی کان ممکنآوان علموا به میگوئیم خدای را در آن بدائی خواهد بود یا نخواهد بود ، اگر بگوئی خدای را در آن بدائی نیست ادله عقلیه و نقلیه با تو در مقام معارضه خواهند بود و اگر کوئی خدای را در آن بدائی است پس چگونه عالم بچیزی خواهند بود که برای خدای جایز است که بطوریکه بخواهد آن را تغییر بدهد.

و بهمین معنی اشارت میفرماید امير المؤمنين علي علیه السلام در این قول خدای تعالی که اگر نه آیتی در کتاب خدای تعالی بود هر آینه خبر میدادم شما را بما كان وما يكون تا روز قیامت و آن آیت این است « يمحوا الله ما يشاء ويثبت » واگر گفته شود که ادله داله بر علوم ایشان و هر چیزی واردة انهم كلها بالفاظ العموم من غير استثناء، می گویم این سخن مقرون بحق است لکن عموم ادله عموم عرفی است و گفته نمی شود که بر خلاف اصل استعمال است زیرا که استعمال اعم از حقيقة است و ادله قطيعة مخصصة صارف بسوى مجاز است فيجب المصير الله للدليل .

و اما آن طبقه دیگر احادیث داله بر علم غیب را یعنی دانستن امام علم غیب را بر چند وجه حمل کرده اند: پاره از ایشان گویند که حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم اجمعين بر تمام امور و علوم آگاه میباشند .

دیگر امور خمسه که نصوص تصریح بر آن کرده است که خداوند تعالی متفرد بعلم بر آن پنج امر است و آن پنج چیز در این آیه شریفه وارد است « ان الله عنده علم الساعة وينزل الغيث ويعلم ما في الأرحام وما تدرى نفس ماذا تكسب غداً وما تدري نفس بأى أرض تموت ».

این پنج علم غیب که یکی علم بقیام قیامت و دیگر علم به نزول باران و دیگر علم بجنین که نرینه است یا مادینه یا بچه حال و احوال و دیگر باعمال و افعال و احوال زمان آینده مردم و دیگر علم باینکه فلان شخص یا فلان زنده بکدام زمین

ص: 153

میمیرد مخصوص خداوند است و جز خدای بر این امور و کیفیت و چگونگی و اوقات آن دانا نیست .

اما این مزاد ایشان مقرون بصحت نیست و چند وجه بر عدم صحبت آن است اول این است که بسیاری چیزهاست که خبر میدهند باینکه ایشان عالم بآن نیستند و ازین امور پنجگانه مذکوره بنا بر مراد شما نیستند.

دوم این است که این امور خمسه مسطوره را چون بدرستی پیروی کنی میبینی همۀ غیب منحصر در آن یا راجع بسوی آن است پس اگر شما خصوص ظاهر آن را ملاحظه و قصد نمائید برایشان صدق می نماید که عالم بغیب نیستند و جهل این اشیاء قليله ضرری بر مقام و شئون متعالی و علوم كثيره ايشان نخواهد داشت و در حكم يك موی سفیدی است که در پوست گاوی سیاه اندر باشد همانا این موی را نسبت بآن مویهای بیشمار شماری نیست و آن گاو را سیاه میخوانند و از اینكه يك موی گاو سفید و مخالف سایر مویهای بیرون از شمار سیاه باشد ضرری بر اسود بودن و اسود خواندن آن گاو ندارد و النادر كالمعدوم .

و اگر ازین کلمه خود اراده معنی آن را کرده باشد و آنچه مؤل بآن میشود در این صورت بسیاری از مردم مانند امام علیه السلام خواهند بود ، چه اصحاب نجوم ور مال و جفر وجوكية وكاهنان واهل قيافه وزجر وطير و جز این جماعت يعلمون أكثر من هذا بلكه گاهی این امور خمسه مذکوره یا بعضی از آن را میدانند و اگرچه گاهی در بعضی گاهی در بعضی اشیاء نادره نیز خطا مینمایند و بیان این امور موجب طول کلام و غرض اشارت بوجه دلیل است .

وجه سوم این است که حضرات ائمه معصومین عالم بهر چیزی هستند و بسیار باشد که ازین امور خمسه خبر میدهند و هر کس در احادیث شریفه ایشان تتبع نماید این معنی بروی آشکار میشود بلکه جماعت عامه که منکر فضل ایشان هستند روایت مینمایند.

و ازین طبقات جماعتی هستند که میگویند حضرات ائمه معصومين برهمه

ص: 154

چیزدانا نمی باشند و ازین روی میگوئیم ایشان عالم بغیب نیستند و اگرچه بیشتر چیزها را میدانند ، چه ما بعلم غيب جز علم بتمامت اشیاء اراده نمیکنیم و علم بتمامت اشياء جز برای خالق حاصل نمی شود .

أقول : وهذا أيضاً ليس بشيء لان التخصيص بالكل" ليس شرطاً في الصدق ولا في التسمية لا لغة ولا شرعاً ولا عرفاً ولا دليل على شيء من هذا إلا من جهة العقل ولا النقل ولا في اللغة.

و ازین جماعت طبقه هستند که قائل بر آن میباشند که مراد بعلم غیب این است که شخص بدستیاری نفس خودش بداند بدون اینکه آلتی یا معلمی در کار باشد و حضرات أئمة من أنفسهم دانا نیستند بلکه خدای تعالی بایشان تعلیم میفرماید و چون حال بر این منوال باشد باین حیثیت عالم بغیب نیستند و اطلاع علم بغيب برایشان صحت ندارد .

و این قول و این مذهب را نیز بچیزی نمیشاید شمرد، چه تمامت کسانی که از جماعت مسلمانان مدعی بران هستند اتما هستند ائمه هدى صلوات الله عليهم عالم بغيب میباشند ادعا نمیکنند که این علم از جانب خدای افاضت نشده است .

دیگر آن گروهی که میگویند: حضرات ائمة ارباب هستند و حادث نیستند و به ربی رجوع نمیگیرند و چنین مردم گول دون احمق را جوابی نباید داد فذرهم وما يفترون .

و آنکس که مدعی بر آن است که حضرات معصومین عالم بغیب و دانای بپوشیده هستند می گوید: ایشان مخلوق و آفریده شده اند و باین قول خدای تعالی استدلال میجویند « عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحد إلا من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه ومن خلفه رصداً»

و خدای تعالی در این آیه شریفه خبر میدهد که هر کسی از پیغمبران یزدانی که برگزیده و مرضی در گاه سبحانی است یظهر علی غیبه و خدای تعالی حضرات أئمة معصومین را که برگزیده در گاه و پسندیده حضرت رب العالمین هستند بر علم

ص: 155

غیب خودش عالم و محیط فرموده است .

پس علم غیب بایشان منسوب شده و این معنی در تفسیر ظاهر آیه شریفه است و در باطن از تأویل چنین است « المرتضى من محمد صلی الله علیه وآله وسلم هو علي صلوات الله عليه » و هر دو معنی یکی است .

و هم چنین قول خداى « وما كان الله ليطلعكم على الغيب ولكن الله يجتبى من رسله من يشاء » يعنى مطلع میسازد ایشان را برغیب ، و اين بحسب تفسير ظاهر است و بر حسب باطن در تأویل چنین است « المجتبى من محمد علي » ومعنى يکى است و نصوص از کتاب خدا و سنت مصطفی بر اینکه حضرات معصومین عالم بغیب هستند چندان بسیار است که باحصاء و شماره در نمی آید مثل قول يوسف صديق (ع) « لا ياتيكما طعام ترزقانه إلا نباتكما بتأويله قبل أن يأتيكما ذلكما مما علمتي ربي » و در حق عيسى علیه السلام ميفرمايد « وانبتكم بما تأكلون وماتدخرون في بيوتكم » وازین قبیل آیات شریفه که دلالت بر علم انبیاء بغیب مینمایند بسیار است و این قبیل اخبار را غیب نامند و شکی در آن نیست و این اخبار و این علم بر حسب تعلیم خداوند سبحان است.

و از جمله این جماعات جماعتی باشند که قائل بر آن شده اند که حضرات ائمة هدى صلوات الله عليهم خودشان عالم بچیزی نیستند خواه اندك خواه بسیار بلکه آنچه میدانند بر حسب وراثت از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است این قوله و این رأی نیز بچیزی شمرده نيست على مرادهم من ان هذا لا يصح ولا يصدق على مثل ذلك علم الغيب.

بدرستیکه علم غیب آن علمی است که میداند شیء را که بر آن هر گز وقوفی نبوده است و بر این کلام اشارت رفته است باینکه این اشراط را اصلی برایش نیست چه مراد بغيب و شهادت عالم محسوسات و آنچه غایب از حواس است میباشد و هر کس بآنچه از محسوسات و غایب است عالم باشد همانا عالم بچیزی از غیب میباشد و ازین جهت خداوند سبحان میفرماید «عالم الغيب والشهادة » .

ص: 156

شیخ احسائی میفرماید: آنچه من معتقد هستم فاسمع لما يوحى اليك ولا ينبك باين معنی است که حضرات ائمه سبحانی علیهم السلام بر آنچه کتاب خدای بر آن اشتمال دارد عالم هستند و این بزرگ و کثیر و وافر است .

چنانکه خدای سبحان میفرماید « و کلشیء احصيناه في امام مبين » و نبز ميفرمايد « ما فرطنا في الكتاب من شيء » .

و هم میفرماید « ما كان حديثاً يفترى ولكن تصديق الذي بين يديه وهدى ورحمة لقوم يعلمون » وظاهر این آیات احاطه بهر چیزی است یعنی از ظاهر این آیات شریفه دلالت بر آن دارد که علم امام علیه السلام بهمه چیزی محیط است اما نه چنین است بلکه اشیاء بعضی از ماکان و بر گذشته زمان است و برخی بعد از این خواهد بود و پاره محتوم و یقین الوقوع است و برخی از آن مشروط و پاره موقوف میباشد .

اما علم بما كان وامور و مهام بر گذشته روزگار همانا خداوند سبحان حضرات ائمه یزدانی را بواسطه محمد صلی الله علیه وآله وسلم بر تمام آن مطلع ساخته است و لا احتمال في انه كان والبته چنين بوده است.

و اما اینکه آن امر و آن حال باقی است یا متغیر همانا بر چند قسم است و از آن جمله همان است که خداوند تعالی خبر میدهد ایشان را که ابداً متغیر نمی شود و در عالم غیب و شهادة برای او مقتضی تغییر نیست و خداوند تعالی خبر داده است بآفریدگان خود که هر وقت خود بخواهد که آن را متغیر و دیگر گون دارد برای او اسباب مقتضیات را بطوریکه خواهد آماده سازد و آنوقت آن را چنانکه خود خواهد تغییر دهد لا ان ذاته سبب من لا سبب له ومسبب الاسباب من غير سبب .

پس ایشان بقول خدای عمل میکنند ان له ان يغيره ان شاء ولا يعلمون هل يشاء تغييره ام لا و هم من خشية مشفقون ويعلمون انه لا يتغير ركونا الى قوله وتصديقاً بوعده وهم من خشية مشفقون في الحالين.

ص: 157

و بتحقیق که خدای تعالی میفرماید « فلا تحسبن الله مخلف وعده رسله » هرگز گمان مبر که یزدان قادر توانا بآنچه به پیغمبر و فرستادگان خود وعده نهاد بر خلاف وعده خود برود و تدبر و تعقل بجوی در سر قول خدای تعالی « عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول وهم بامره يعملون يعلم ما بين ايديهم وما خلفهم ولا يشفعون الا لمن ارتضى وهم من خشية مشفقون »

پس بواسطه تصدیقی که حضرات معصومین بوعده خدای دارند و ثبات میل ور کونی که بقول خدای دارند ایشان عباد مکرمون باشند ، و از حیثیت علم ایشان باینکه تمام این اشیاء ممكنه لا يخرج بالوعد عن الامكان الذاتي فانه تعالى لوشاء ان يغيرها غيرها كيف شاء ایشان یعنی حضرات معصومين عليهم السلام من خشية مشفقون .

و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که الیاس پیغمبر علیه السلام بسجده رفت و گریست و تضرع نمود خدای تعالی بدو وحی فرستاد سرخود را بلند کن زیرا که من تو را عذاب نمیکنم الیاس عرض کرد پروردگارا ان قلت لا اعذبك ثم عذبنى الست عبدك اگر بگوئی تو را عذاب نمیکنم و از آن پس مرا عذاب کنی آیا بنده تو نیستم .

و در دعای حضرت امام زين العابدين علي بن الحسين علیهما السلام در سجود بعد از نماز شب که اولش این است وارد است « الهى وعزتك وجلالك لوانتى منذ بدعت فطرتى من اول الدهر عبدتك دوام خلود ربوبيتك بكل شقرة في كل طرفة عين » پایان دعاء که در کتاب احوال آن حضرت رقم کرده ام چون تدبر نمائی شاهد بآنچه گفتم خواهی یافت اگر چه معنایش را این عقول ادراک نمی تواند کرد بلکه قلوب صافیه تواند بشناسد و در قول خدای تعالی « و لئن شيئاً لنذهبن" بالذي أوحينا إليك ».

إمام علیه السلام در اینجا چیزی میفرماید که باین معنی است که خدای تعالی اگر این را بخواهد البته ميكند لاكن لا يفعل ذلك به أبداً ، وبيان اين حرف بالضرورة این است که حضرات ائمه هدی صلوات الله علیهم از کسانی هستند که

ص: 158

خداى تعالى وعده نجات داده است و البته برضوان خدای روان گردند و چون چنین باشد البته ایشان را خوفی نیست و ایشان خود میدانند که از مقربان در گاه إلهي ومرضى عنهم میباشند بلکه بهشت و رضوان جز برای ایشان و متابعین ایشان آفریده نشده است فافهم إن كنت تفهم.

و از آنجمله این است که خداوند تعالی خبر داده است ایشان را که آن چیز متغیر خواهد شد و خدای راست که اگر بخواهد تغییر ندهد لاجرم ایشان بر حسب قول یزدان حکم مینمایند که متغیر میشود و بواسطه تعلیم خداوندی میدانند که ملکوت هر چیزی بدست قدرت الهي است و چون خدای عدم تغییر آن را بخواهد چنان میکند و هر چه را اراده فرماید رادی ندارد و حکمش را مفقبی و واپسی اندازه نباشد .

و ازین جمله این است که خدای تعالی بائمه دین خبر داده است که

متغیر نمیشود و برای ایشان حتم نگردانیده است که ایشان را بر انتفاء تغيير في الشهادة اطلاع بدهد و اگر دلالت کند اخبار خداوندی برای ایشان و برای ملائکه ایزدی بر انتفاء مقتضی تغییر در غیب ، چه خدای تعالی هر وقت خبری به پیغمبران و فرستادگان خود بدهد نه نفس خود را تکذیب میفرماید نه آنکسانی را که از روی صدق و راستی از جانب حق تعالی خبر میدهند و ایشان خبر میدهند از جانب ایزد سبحان باینکه این شيء ثابت میباشد و خدای را در آنچه خواهد بداء است ، چه خداوند تعالى يمحو ما شاء و یثبت.

وأما ما يكون پس در هر چه خدای تعالی بحضرات معصومین علیهم السلام خبر داده است که بزودی خواهد شد حتماً بفلان صفت برای نمود و ظهور آن مانعی نیست از اسباب قدر از متممات قوایل وجود و مشخصات تقدير ، و نیز مانعی برای آن در شهادت از اسباب قضاء من متمماته نیست.

و هم چنین مثل دعاء و صدقه و بر و عدمها سابقة على القضاء بالامضاء بل ولاحقة لان اللاحقة زماناً قد تكون سابقاً دهراً بل ربما يكون اللاحقة بالفعل

ص: 159

والسابقة بالقوة ولا ريب ان ما بالفعل سابق دهراً على ما بالقوة وان تأخير زماناً فما كان كذلك فانه سيكون ويعلمون ان ذلك خلق الله و في قبضته فهو كما مر .

و از آنجمله چیزی است که خداوند تعالی خبر داده است بأثمه هدی که بزودی میشود و کشف الحال را در غیب و شهادت برای ایشان حتم نفرموده است فهذا كحكم ماكان في عدم تغييره مع عدم الحتم كمامر" ، و از آنجمله محتوم است چنانکه گذشت .

و از جمله اشیاء مشروط است و حضرات معصومین علیهم السلام میدانند که جایز است وقوع شرطش والا واقع میشود و آنچه شرطش واقع است جایز است که بسبب ایجاد مانعی اقوى واقع نشود اولمنع ذاته جل وعلا وإن كان لازم الوقوع مع عدم المنع ومع وجود الاذن ان بدون الاذن بل الاسباب السبعة که عبارت از مشيت واراده وقدر وقضاء واذن واصل و کتاب نمی باشد.

پس کافی نمی گردد حصول اسباب در وجود بدون ایجاد از فاعل بنگر باین قول خدای « يانار كوني برداً وسلاماً على إبراهيم » و هم باین قول خدای نگران شو « ألم تر إلى ربك كيف من الظل ولو شاء جعله ساكناً » و جايز است كه أن يقع لما يشاء من الاسباب و المتممات من المشخصات ، و چون اسباب فعلية مشية و ما بعدها و اسباب قابلية و متممات آن که عبارت از کم و کیف و جهت ووقت ورتبت ومكان ووضع حاصل كشت وعلوية وسفلية اجتماع ورزيدند اوجد بفضله ذلك الشيء ان شاء قام الكتاب الذي لا محو فيه ولا تغيير هو كون الشيء حين كونه .

و اما آنچه قبل از آن و بعد از آن باشد این همان است که در آن محوداثبات است لان المثبت والمحو كما يتوهمه من لا يبصرة له في الدين فان ذلك مما يجوز فيه المحو و الاثبات والله على كل شيء قدير و این را نیز حضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم بطوری که شنیدی میدانند .

ص: 160

راقم حروف گوید: در كتاب احوال حضرت امام زين العابدين علي بن الحسين صلوات الله عليهما وحديث آنحضرت « لولا ان في كتاب الله يمحوا الله ما يشاء ويثبت - إلى آخرها » بیاناتی نموده است که اغلب آن با این بیانات حالية مشابه است .

و از جمله آن اشیاء موقوف بر مشیت است فان شاء الله ايجاده وجد وإلا فهو باق فماشاء الله امكانه و لا شيء غير الله إلا ماشاء امكانه ولا يشاء ايجاده ما لم يشاء امكانه إذ ليس شيئاً غيره تعالی آنچه موقوف برمشيت إلهي است.

پس اگر خدای تعالی ایجادش را بخواهد موجود میشود و اگرنه باقی است در آنچه خدای تعالی امکانش را خواسته و هیچ چیزی جز خدای ، یعنی ذات مقدس إلهي نتواند بود مگر آنچه را که خدای سبحان امکانش را مشیت نهاده و خواسته باشد و خدای نمیخواهد ایجاد چیزی که هیچوقت امکانش را مشیت نمی بندد ، زیرا که چیزی غیر از خدای تعالی نیست، یعنی هر چیزی وجودش منوط بآن است که خدای تعالی امکانش را خواسته باشد مگر ذات کبریای خودش که ازین تصور خارج است چه واجب الوجود بیرون از حیز امکان و زمان ومكان وهمه چیز بدو قائم و او قائم بذات اقدس خود است.

و پس از این بیانات مكشوف باشد که معلوم و عالم از هر چیزی سوای خداوند سبحان قوامی بر آن نیست مگر با مر خدای تعالی وجودی برای آن موجود نیست مگر از مشیت یزدان منان.

و هیچ حالتی برای او نیست مگر همین حالتی که عبارت از حالت فقرالی الله است و هیچ اسبابی نتواند اسباب بود مگر بخداوند تعالی و دست قدرت و مشیت او با این معنی که اسباب انما تفعل يفعل الله بها .

پس هر وقت حادث شود مسببی از فائما الله احدثه به وهو سبحانه اقرب اليه منه في كل حال ودر این امر فرقی بین ذات و صفت و اتصاف و تلازم و تقارن نمی باشد.

ص: 161

و چون این را بفهمیدی پس دانسته باش که حضرات ائمه هدى علیهم السلام عباد مکرمون هستند و نمی دانند مگر آنچه را که خدای تعالی در تمامت اشیاء بخصوصه بایشان تعلیم فرموده است فما خصصه لهم خصصوه بتخصيصه لهم و ما احمله لهم لا يستطيعون تخصيصه بال ما خصصه لهم لا يستطيعون اجماله الا به سبحانه .

و چون خداوند سبحان اعلام فرمود و بیاموخت بائمه هدی علیهم السلام چیزی را در آن آنی که ایشان را آن استطاعت نیست که بدانند آن را در آنی دیگر مگر بتعليم جدید و تازه خداوند عالم چنانکه در آن اول بیاموخت بنسبة واحده.

پس ایشان در آنچه شنیدی و سایر مردمان مساوی خواهند بود لكن خداوند سبحان بخواند و دعوت فرمود ایشان را و ایشان بطوریکه خداوند دعوت نمود ایشان را اجابت و اطاعت فرمان یزدان را کردند و بقدر چشم برهم زدنی تخلف نکردند.

لا جرم يزدان منان بواسطه علم یزدانی خود برگزید ایشان را و بسبب

شایستگی و لیاقتی که در نهاد ایشان بنهاده بود مختار ساخت ایشان را .

وحضرات ائمه دائماً خدای را یاد کردند و شان و عظمت کبریای او را تمجید نمودند و دعوتش را آشکار ساختند پس خداوند تعالی بنحوی که شنیدی بایشان بیاموخت آنچه را بدون تعلیم خدای نمیدانسته و کان فضل الله عليهم صلوات الله عليهم عظيماً .

و چون صنع خدای تعالی مراشیاء را بر حسب اقتضای قابلیات اشیاء است لا جرم آن علومی که خدای تعالی بایشان بیاموخت بالنسبه بسایر مخلوق بیرون از تناهی است باین معنی که سایر مردم که سوای ایشان هستند آن وسعت و گنجایش را ندارند که متحمل بشوند آنچه را که حضرات ائمه طاهرين علیهم السلام متحمل توانند شد .

و اگر خدای تعالی آنان تعلیم فرماید مگر اینکه خدای تعالی بقدرت کامله

ص: 162

ومشيت الهية خود حقایق آنان را منقلب و شؤنات و درجات وقابليت واستطاعت واستدراك آنان را مانند آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم بگرداند و البته قدرت الهی بر این امر عاجز نیست پس اگر این قلب دیگر کون گردانیدن حقایق مردمان بحکم آن مقتضي باشد که عبارت از مقتضی قابلیت جاری بر اختیار است .

لهذا اين مجعول جز آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم نخواهد بود واگر این جعل بمقتضى قدرت لاغیر باشد ناچار حکم را تصادم و پاره بر پاره بلندی خواهند و نظام را فساد افتد و چون این حال و عدم نظام پیش آید برای احدی از مخلوق ممکن نمی شود که آنچه را که ایشان متحمل توانند شد تحمل نمایند .

و حاصل سخن و بیان این است که ایشان نمیدانند مگر آنچه را که خداوند سبحان بایشان تعلیم فرموده است و تعلیم خدای بر ائمه هدی در هر آنی میباشد چه اگر در آن تعلیم خدای شامل حال ایشان نباشد علمی نزد ایشان نخواهد بود و تعلیم خدای بایشان جز بواسطه حضرت محمد صلی الله علیه وآله وسلم نیست و همین است که خودشان بتحقیق فرموده اند.

چنانکه در کتاب کافی از زرارة مروی است که گفت : از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود لولا انا نزداد لانفدنا اگر افاضات یزدانی دائماً شامل حال نباشد علم ما باقی نمی ماند .

میگوید: عرض کردم تزدادون شياً لا تعلمه رسول الله کنایت از اینکه اگر دائماً بر علوم شما افزوده میشود بایستی دارای علومی باشید که رسول خدای صلی الله علیه و آله از آن بی بهره باشد، فرمود «انا انه ذا كان ذلك عرض على رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم ثم على الأئمة ثم انتهى الامر الينا» این علوم از نخست بر حضرت رسالت مرتبت عرضه بعد از آن برائمة يعني علي وحسن و حسین علیهم السلام و از آن پس این امر بما منتهی میشود.

شیخ احسائی میفرماید : و احتمال دارد على القائم علیه السلام باشد چنانکه ظاهر چنین است، چه این ترتیب بر حسب شرف و رتبت در مکانت و تقدم ذاتی است

ص: 163

نه تقدم ظاهرى ، وقول أبي جعفر علیه السلام إلينا مقصود ائمه هشت گانه است که رتبت ومنزلت ايشان در فضل مساوی است و هم احتمال مراعات تقدم ابوت باشد .

و مانند این خبر از حضرت أبي جعفر صلوات الله عليه وارد است « ليس يخرج شي من عند الله تعالى حتى يبدء برسول الله صلی الله علیه وآله وسلم ثم بأمير المؤمنين ثم واحد بعد واحد لكيلا يكون آخرنا أعلم من أولنا »

هیچ علمی از حضرت یزدان خروج نمیگیرد جز اینکه از نخست برسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بدایت میگیرد و از آن پس بأمير المؤمنين علي بن ابيطالب و از آن بيك يك أئمه هدى ميرسد برای اینکه آخری ما از اولی ما داناتر باشد ، و ما در طى كتب احوال ائمه هدی علیهم السلام باین اخبار و شرح آن اشارت کیده ایم .

بالجمله شیخ احسائی علیه الرحمة ميفرمايد : و هر وقت خدای تعالی بخواهد چیزی بایشان بیاموزد باب خزانه علم را برای ایشان میگشاید و ایشان دانا می شوند بآنچه خدای خواسته است و محجوب و مستور مینماید از ایشان آنچه را که خدای بخواهد ، و خداوند سبحان عطا فرموده است بأئمة اطهار اسم اعظم که مسمی به « بسم الله الرحمن الرحیم » است لاجرم هر وقت بخواهند بدانند چیزیرا خداوند بایشان می آموزد.

و این است قول أبي عبد الله علیه السلام « إذا أراد الامام أن يعلم شيئاً أعلمه الله عز وجل ذلك فقد ظهر لك انهم يعلمون علماً جماً » پس با این بیانات و اخبار و احادیث پر تو مکشوف افتاد که حضرات أئمة معصومين بعلوم كثيره بی حد و حصر عالم ودانا هستند و اگر برای ایشان فزایش علم و تعلیم نباشد بحار علوم ایشان از افاضات علوم ربانی بی بهره میماند و از پایه بی نصیب می شود.

و اينكه حضرات ائمة علیهم السلام بدون تعطيل وانفصال از علوم ربانی استمداد میجویند و استمداد نمی جویند مگر بآنچه عالم بآن نیستند، یعنی بآنچه ندارند از خدای خواستار داشتن و دانستن میشوند.

وما بتو اشارت کردیم که آنچه را که ایشان نمی دانند بر دو وجه است : یکی

ص: 164

همین است که مذکور شد، دوم این است که آنچه را عالم بآن می شوند در همان آنی که عالم بآن نبودند در آنی دیگر جز بتعلیمی جدید نمی باشد فافهم و ثبت نبتك الله .

و ازین پیش یاد نمودیم که عیب عبارت از آن چیزی است که از حواس ظاهره غایب باشد و شهادت عبارت از چیزی است که حواس ظاهر ادراکش را بنماید .

پس با این معنی اگر بگوئی حضرات ائمة ابرار علیهم السلام عالم بغيب نيستند بصداقت گفته باشی ، چه باشی، چه ایشان چیزی را نمیدانند مگر بتعليم خداوند علیم بهمان نحو نحو که مذکور شد .

و اگر بگوئی عالم بغیب هستند و اراده تو ازین غیب چیزهائی باشد که حواس ظاهره از ادراك آن محروم و از حواس ظاهره غایب باشد و ایشان ازین غیب میدانند آنچه را که خدای تعالی آموخته است بایشان خاصه همچنان بصدق رفته باشی و هیچ عیبی در این تعبیر و بیان نیست .

و بنابر همین معنی حمل میشود خصوصی را که تصریح مینماید بر اینکه ایشان بامور غيبية و آينده قبل از آنکه واقع شوند عالم هستند زیرا که هر وقت بخواهند بدانند خداوند عالم بایشان تعلیم میفرماید .

واز حضرات ائمه علیهم السلام چنانکه در ذیل احوال ایشان رقم کردیم بروایت

معمر بن خلاد و دیگران وارد است که « يبسط لنا العلم فنعلم و يقبض عنا فلا نعلم وقال سر الله اسره إلى جبرئيل علیه السلام واسره جبرئيل إلى محمد إلى ما شاء الله » و این جمله بر همان معنی و تعبیرات مذکوره دلالت نماید و اگر اراده شود بعلم غیب که حضرات معصومین علیهم السلام هم بذوات خودشان مطلع میشوند بر آنچه از ایشان غایب و پوشیده است، یعنی بدون استمداد از خالق عباد، چنانکه جماعت غلاة و گروه قشرية از اشباه ناس ادعا کرده اند.

جواب این مردم و این عقیدت همان است که حضرت حجة الله تعالى صلوات الله عليه

ص: 165

در توقیع مبارك مذکور در رد غلاة فرمود يا محمد بن علي تعالى الله عز وجل عما يصفون سبحانه و بحمده ليس لحن شركاء في علمه ولا قدرته بل لا يعلم الغيب غيره الى آخر الخبر چه اگر بعقیدت غلاة و بعضی مردم دیگر استقبال و استقلال حادث لازم آید و از استقلال حادث مشارکت با خدای تعالی در ملک خدائی لازم گردد چنانکه آنحضرت علیه السلام در آن توقیع رفیع اشارت فرموده است.

شیخ احسائی بعد از این عبارات و بیانات میفرماید: ولا تتوهم انى جريت على القشر في بيان هذا الأمر.

بلکه خواستم از حقيقة الحقایق برای تو مكشوف والسلوك مستقيمات كه بر جمعي كثير و جمعی غفير از اصناف علما وفضلا مبهم مانده است واضح گردانم والله خليفتي عليك و چون در این مقام و کشف این مرام حاجت عظیم وعائر بر آن قلیل بود باطالت کلام و در ازای سخن ناچار بودم و تمام آنچه بشنیدی معنی عباده المکرمون است و اینکه تخصیص دادم در این معنی علم غیب نه دیگر معانی عبودت را لخفاء مناقضة دعوى علم الغيب للعبودية ميباشد فافهم .

شیخ بعد از این کلمات و بعضی بیانات که در باب مكرمين مشدداً يا مخففاً چنانکه مذکور شد میفرماید قول امام علیه السلام و عباده مکرمین میفرماید این کلمه طیبه از این قول خدای تعالی مقتبس است وقالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مكرمون إلى آخر الآيات.

و در این آیات شریفه بر تمامت مردم غالی و جمله آراء فاسده ایشان رد شده است چه از این جماعت پاره از اهل کشف و معرفت هستند و گمان میکنند که از ایزد رحمان فرزندی متولد آید که رحمانیت یزدانی را ظاهر و خدای را مظهر باشد و این فرزند اعطای حق بهر ذی حقی نماید و بهر مخلوقی رزق و روزی برساند و بکشاند یعنی خدای را فرزندی پدیدار است که افعال و اوصاف خداوند بنسبت بسایر مخلوق از وی ظاهر شود و منزلت خدائی را دارا باشد و برخی از

ص: 166

ائمه هدی را دارای این رتبت وعالم بغيب وفعال ما يشاء و بصفات خاصه رحمانی متصف دانند.

و از چند وجه بر این جماعت رد این عقیدت را نمایند: یکی این قول ایزد سبحان است که دلالت بر تنزه ذات باری تعالی مینماید از ولادت و تولد و تولید لم يلد ولم يولد .

وائمة هدى علیه السلام مخلوقی مدبرون هستند و از آن وجوه این است که قول بر عباد قائمون بخدمة العبادة ورضى العبودية حضرات ائمه هدی بندگانی هستند که بخدمت عبادت و رضای عبودیت قیام دارند « لا يملكون لانفسهم ضراً ولا نفعاً ولاموتاً ولا حيوة ولا نشوراً قد وسموا بالفقر ورموا بالعجز لاحول لهم ولا قوة الا بالله .

در عالم مخلوقیت برای خویشتن مالك زيان و سود و مرگ بود و انگیزش و نشور نیستند و آیات فقر و حاجت و عجز و بیچارگی در هیاکل وجودية ايشان موسوم و مرتسم است و حول وقوتی برای ایشان جز بتوجه الطاف و نیروی اعطاف الهی نیست خداوند چون ایشان را خلق فرمود بخود بخواند و ایشان خدای را اجابت فرمودند .

و از آن وجوه که رد بر غلاه است این است که لا يسبقونه بالقول يعنى لا في عبادته ولا في عبوديتهم ولا في حظوظهم من فيض کرمه در هیچ چیزی و هیچ کاری حتی عبادت خدای و عبودیت خودشان و بهره یافتن از فیض کرم خداوندی بر آنچه خدای خواسته و فرموده پیشی نگیرند.

و همچنین در تبلیغ اوامر و نواهی خدای و جز اینها هر چه باشد سبقت نخواهند چنانکه خداوند متعال با پیغمبر خود صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید «ليس لك من الأمر شيء» یعنی الا ماقضي لهم پس خدای فرمان میدهد بایشان به همه جهت بجای می آورند و بقول خدای یعنی بایجاد فرمودن خدای قول را و باعطای خدائی و بتعلیم خدائی و بامر و نهي خدائى الى غير ذلك بلكه در جميع حركات خودشان و سکنات خودشان

ص: 167

و اعتقادات واعمال واحوال واقوال خودشان چنانکه خدای خواهد و امر فرماید و در ایشان ایجاد و اعطاء فرماید رفتار مینمایند.

چنانکه حضرت سید الشهداء حسين بن علي صلوات الله عليهما در ذیل این دعای مبارکش در روز عرفه عرض میکند « ام كيف اترجم بمقالي وهو منكر وبرزه اليك » (اى دعا از تو اجابت هم زنو).

و این کلمات از آن جمله است که آن حضرت علیه السلام منسوب است از ملحق بدعای عرفه وكل هذا و ما اشبهه من معنى القول الذي لم يسبقوه به و إنما يجرون فيها بماحد. لهم که عبارت از این قول خدای تعالى « وهم بامره يعملون» و این امر عبارت از همین قول است و حضرات ائمة هدى علیهم السلام در آنچه مذکور شد کلا بلکه در هر چیزی بر حد این قول خدای در حق اصحاب کهف هستند « و تحسبهم ايقاظاً وهم رقود ونقلبهم ذات اليمين وذات الشمال.

چون در اصحاب کهف که در آن غار افتاده اند بنگری گمان میبری بیدار هستند و حال اینکه بخواب اندرند و بفرمان خدای ایشان را بطرف راست و جانب چپ میگردانند، یعنی برای اینکه پوسیده و فرسوده نشوند ، جبرئیل یا باد یا بآنچه خدای فرمان دهد ایشان را از پهلو بپهلو می گردانند و از ترو تازگی مانند بیداران بنظر می آیند با اینکه در آن خوابگران دیر باز سالیان دراز اندرند هذا بالنسبة إليه وأما بالنسبة إلى ماسواه ايشان بیدارند ، یعنی خدای تعالی ایشان را بیدار داشته، پس ایشان بایقاظ و اشهاد یزدانی بر هر چه خدای بخواهد شاهد و حاضر

و گواه باشند.

و در این آیه شریفه چنانکه مزیدی بر آن نیست رد بر جماعت غلاة است و از جمله آیات و دلالاتی که رد بر جماعت غلاة است اين آية وافي دلاله است « يعلم ما بين أيديهم وما خلفهم » یعنی بر همه چیزی و هر کاری که بفرمان ایزدی بآن عمل مینمایند خدای تعالی آن عالم است اما ایشان بچیزی از علم خدای احاطه ندارند مگر بآنچه خواهد که بآن احاطه پیدا کنند چنانکه خواهد .

ص: 168

و از آنجمله اين آيه شريفه است « ولا يشفعون إلا لمن ارتضى » يعنى هيچ پستی و وضیعی را بلند و هیچ • را مقدم مگر وقتیکه خدای برایشان پسندیده بدارد و ایشان را در آن امر و شفاعت ماندن گرداند در حق کسانی که از شیعیان و دوستان ایشان و دوستان دوستان ایشان با دین پسندیده و آئین ستوده باشند .

و از آنجمله این آیة شريفه است « وهم من خشية مشفقون » يعنى ايشان عالم بخداوند یعنی بشئونات ایزدی هستند و علم جز به خشیت حاصل نشود چنانکه خداى ميفرمايد « إنما يخشى الله من عباده العلماء » این است و جز این نیست که علما و دانایان از حضرت یزدان درخوف وخشیت هستند.

و در دعاه وارد است « لا عليم إلا خشيتك ولا حكم إلا الإيمان بك ليس لمن لم خشيتك علم ولا لمن يؤمن بك حكم » هيچ علمی نیست جز خشیت و خوف از تو و هیچ حکمی نیست مگر ایمان بتو کسی را که از تو نترسد علم و دانشی و کسی را که ایمان با تو نباشد هیچ حکم و فرمانی نیست .

و حضرات ائمه اطهار صلوات الله تعالى عليهم در تمامت اعمال و کارهای خودشان هر چه کنند بموجب فرمان خداوند منان و همیشه از عظمت و کبریای مقام ایزدی خوفناك واز لقاى حضرت قهار در ترس و بیم هستند .

چنانکه خداوند تعالی میفرماید « و الذين يؤتون ما اتوا و قلوبهم وجله

أنهم إلى ربهم راجعون ».

و از آنجمله که رد بر غلاة است این آیه شریفه است « ومن يقل منهم

إني إله من دونه فذلك نجزيه الظالمین » هر کسی ازین مردم خود را خدای وشريك ايزد دو سرای شمارد یکباره در آتش دوزخ ساکن و بیچاره شود چه پاداش ستمکاران بر این منوال است.

و اين آيه شريفه يك معنى ظاهر است و يك معنى تاويل معنى اول یعنی معنی ظاهر این است که ومن يدعى منهم اعمل بغير امره وقدرته وحوله وقوته

ص: 169

مستقلاً بشيء جليل أو حقير ، هر کسی ازین جماعت مدعی بشود که من عملی مینمایم که بغیر از امر خدای تعالی و قدرت وحول وقوت إلهى ومستقل بچیزی جلیل یا حقیر باشد چنین کسی را بآتش دوزخ مکافات دهيم وهذا جار على سبيل الفرض نه اینکه حقیقتی برای آن باشد .

چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در روز غدیر در ذیل خطبه مبارکه مبسوطه معروفه خود میفرماید « اني ان لم افعل فما بلغت رسالة » اگر من امر خليفت علي را با خلق اظهار نکم همانا رسالت خدای را ابلاغ نکرده باشم، یعنی اگر فرضاً امر الهی را در باب خلافت و امارت وإمامت علي علیه السلام بمردمان نرسانم ابلاغ رسالت حضرت احدیت را که شغل جلیل و منصب نبيل وتكليف جميل و واجب بر من است بجای نگذاشته و چنانکه شأن من است عمل نکرده ام » و هرگز نخواهد شد که رسول خدای در جزئیات رسالات خود آنی تسامح ورزیده باشد چه جای این امر عظیم که از هر کلی کلی تر است.

و هم حضرت رسالت آیت در این خطبه شریفه ميفرمايد « أخاف الا افعل فتحل علي منه قارعة لا يدفعهما عني أحد و إن عظمت حيلته » از آن بيمناك هستم که اگر در کار حیدر کرار ابلاغ امر پروردگار را ننمایم بیلائی سخت دچار شوم که هر چاره گری اگر چه حیلتش بزرگ و چاره سازیش سترك باشد از آن چاره بیچاره ماند.

« لانّه الله الذي لا يؤمن مكره و لا يخاف جوره » زیرا که حضرت ایزد متعال آن خداوندی است که نشاید از مجازات و کیفر دادنش ایمن بود يا بيمناك بود که با اینکه عدل صفت بزرگ اوست جور و ستمی از حضرتش با همه گونه قدرتی ظاهر شود.

واما معني دوم یعنی تأویلی را چند وجه از آنجمله این است که هر کسی از مردمان بگوید که یکی از ائمه علیهم السلام گفته است من خدا هستم این مردی را که این سخن را کرده و تهمتی بر امام فرود آورده است از آتش دوزخش کیفر دهیم.

ص: 170

و ازین جمله است که هر کسی از مردمان ادعا نماید که من إمام هستم بدون إمام بحق که از جانب خداوند سبحان با مامت منصوب شده باشد چنین کسی را بجهنم پاداش دهیم.

و از آنجمله وجوه این است که بر آن قائل باشد که امام علیه السلام بر خداوند علام سبقت در قول می گیرد، یعنی خود می گوید بدون اینکه بگوید : خدای میفرماید یا بدون امر و فرمان حضرت سبحان کاری بکند یا اینکه خدای نمی داند تمامت حالات و افعال إمام را یا اینکه امام شفاعت میکند در حق کسیکه خدای تعالی دین او را پسندیده نمی دارد یا بدون اذن اولب بشفاعت میگشاید.

یا اینکه حضرات ائمة انام علیهم السلام از خداوند قادر قهار بيمناك نيستند خوف حقیقی که عبارت از خوف از نقمت و مکر خداوندی است ندارند عن علم منهم بالله و بمقامه پس چنین کسی را بآتش دوزخ بفرسائیم و جماعت ستمکاران را بدین گونه مجازات بخشیم و جماعت ظالمان کسانی هستند که ائمه هدی سلام الله عليهم را از آن مراتب و مقاماتی که یزدان تعالی ایشان را در آنجا و در آن حد و مقام جای داده فراتر و ارفع شمارندیا ایشان را در آن محل و مقامی جای دهند که خداوند تعالی ایشان را در آنجا وضع نداده است چه این دو فرقه و این دو گروه وضع شی را در غیر موضع خودش نمودهاند خواه از حیثیت بلندی ساختن یا فرود دادن زیرا که ظلم عبارت از وضع شیء است در غیر موضعش .

و این است معنی کلام معجز نظام آن حضرت علیه السلام که از قرآن مجید اقتباس فرموده و میفرمايد « لا يسبقونه بالقول وهم بامره يعملون» يعنى «يتكلمون بامره ويسكون بامره و يجاهدون بامره ويتركون جهاد بامره ويقتلون بامره وتقتلون بامره».

تمام حركات وسكون وتكلمات وسكوت وافعال واعمال واحوال واقوال ايشان جزئياً وكلياً ظاهراً وباطناً در تمام آنات ليل وساعات نهار بامر و نهى پروردگار متابعت و موافقت دارد صلوات الله عليهم اجمعين .

ص: 171

راقم كلمات عرضه میدارد بارها گفته ام و بار دیگر میگویم که آنچه بعضی علمای عارف و عرفای عالم و فضلای دقیق و ادبای هوشیار را در باب علم حضرت باری پیشنهاد خاطر و این بنده را نیز باندازه فهم واستدراك واستطلاع خود مقام تصدیق و گاه در طی این کتب مبار که پاره توضیح رفته و اینکه نیز بمزید بیان توامان میدارد این است که خدای تعالی عمت الامه نظر بحكمت ورحمت سابقه ظهور دولت عرفان بر آفریدن آفریدگان مشیت نهاد و برای صلاح حال ایشان جماعتی را که از خلقان انتخاب فرموده بود رتبت رسالت و برخی را بر بعضی فضیلت داد.

اما چون قانون الهی همیشه یکی و دین پسندیده ایزدی اسلام است که ان الدین عند الله الاسلام ، چه اکمل واشرف وانفع واتم تمامت شرایع ادیان است منتهای امر این که فرستادگان ایزدی در هر زمانی به بیان و تبیانی بر حسب مستدركات وتعقل واستعداد مكلفين و تقاضای زمان شروع میفرمودند.

چنانکه معلمی که عالم بفقه و علوم شرعية ومعارف است در يك مدرسه ده حجره میگشاید و در هر حجره يك طبقه شاگرد مینشاند و بر حسب استعداد و استدراك ايشان از الف باتا وعمه جزو وپاره مقدمات درس میدهد و چون شاگرد طبقه واپسین از امور کاری آن حجره فارغ شد به اطاق دوم حاضر و بآن طبقات حضور دارند ناظر میشود.

و گروهی دیگر را در آن اطاق نخستین بجای این شاگردان حاضر میکنند و نوبت تعلیم معلم دیگر میشود بهمین طور تا به حجره دهمین که در آنجا تعلیم فقه و معارف میشود میرسد .

و این حجره آخر حجره است و معلمش اشرف سایر معلمین است چه بر تمام علوم و معلومات و معارف آن نه معلم آگاه است اما آن معلمین را آن علوم و معلومات مقتضیات آن زمان نیست اگر چه او نیز عالم است بجهت علمی که دارد بر شؤنات و تقدم وی آگاه است و بدو ایمان دارد.

حالت پیغمبران نیز چنین است همه بر دین و احکام اسلام باخبر و بحضرت

ص: 172

خير الانبياء صلی الله علیه وآله وسلم مؤمن و مسلم هستند و باین جهت خداوند در آیه شریفه دیگر میفرماید «لا نفرق بين الرسل» در میان این پیغمبران مرسل یعنی مبلغان احکام یزدانی فرقی نگذاشتیم پس میتوان گفت شاید بجهت این باشد که در اصل باطن ابلاغ بر يك نهج و يك مذهب و يك قانون و يك مسلك هستند و از این حیثیت که در حقیقت حامل نوع رسالت و مبلغ قانونی هستند که بر حسب معني بيك قانون منجر میشود فرقی باهم ندارند .

اما بحسب شؤنات شخصی و وجودی و رتبت نبوتى البته امتیاز دارند چنانکه نبوت هر يك برطابقه وطایفه و قبیله یا امتی مخصوص است و چون نوبت بخاتم انبیا میرسد بر كافه ناس وجن وملك وتمام مخلوق وعوالم ومعالم امکان رسول و مبلغ و مطاع است و این مطلب مبرهن که ذات مقدس حضرت کبریا که منزه از مجانست هر گونه مخلوق است و دیده و شناخته و در حیز هیچ گونه توصیف نمی آید بدون وسیله و واسطه دروی اثری و نوری و گوهری و امانتی خاص ننهاده باشد که افاضات ربانی را بمخلوقات سبحانی برساند و موجبات صلاح امور معاشية ومعادية وترقيات وتكمیلات ایشان را فراهم بیاورد.

و البته این صادر اول باید دارای علومی از بحار علوم خاصه إلهيه باشد که جزاء هیچکس را نباشد ولیاقت حفظ این ودیعه را نداشته باشد و شئونات و معلومات و مغیبات این نخست آفریده خدای که بسبب وجود او تمامت موجودات آفریده شدهاند البته اگر با شئونات و معلومات تمام انبیا و اولیاء و آفریدگان در میزان آورند از همه سنگین تر خواهد بود، چه همان طور که بر همه برتر و اشرف تر است علوم و معارف او نیز برتر است .

اما نه آن است که مقامات علمية وغيبية او هر چند عالی و اعلی و اسنا باشد باید با خدای تعالی شريك و انباز باشد ، چه خداوند علوم و مغیبات و کیفیات اورا از سایر مخلوقات فزون تر و برتر خواسته است و از معادن علوم و بحار معارف سبحانی چندانکه مشیت و حکمت ربانی تقاضا دارد باو عطا فرموده و در این

ص: 173

اعطای بزرگ او را بر تمام مخلوق برتری و سروری و بزرگتری داده است و او را بآنچند که خود خواسته از ماکان و ما یکون وغيب مطلع ساخته است .

و البته خدای را بر حسب ترتیب و شئونات مخلوفيت و نظام وقوام بريت يك مخلوق باید که سید و بزرگ همه و استفاضه و استفادت همه از برکت وجود مسعود و دولت توسط وی باشد.

و این وجود مبارك را هر چند بیشتر شأن و مقام وعلم وبينش وشأن ومنزلت و علامات مظهریست و آیات مافوق امثال باشد بر عظمت و کمال و جلال و جمال قدرت و نهایت حکمت ایزد متعال فزون تر دلالت نماید، هر قدر شخص اول وصدر اعظم مملکت عظیم تر و قادر تر و محترم تر و محتشم تر باشد بر عظمت سلطان بیشتر حکایت

ند و نظم بلاد و امصار را نیکوتر از عهده برآید.

و هر قدر تشابه اعمال و قدرت سلطانی بجوید نقصی بمقام سلطان وارد نمی شود چه سلطان را يك نوع شئونات جليله و قدرت باطنیه است که هیچکس با او شريك نيست چنانکه هر قدر وزیری را بزرگ نماید بمحض اینکه بر خلاف آن مایل شود آن وزیر از همه کس حقیرتر گردد و آن حالت کبیری و خطیری او مانع اراده سلطانی نتواند چه این خطیری و بزرگی همه از طفیل عنایت و الطاف او بود .

لاجرم اگر این صادر اول و نور نخست و عقل كل ومظهر حقیقی حق بگوید منم خالق سموات و ارض یا منم ذات الله و اسم اعظم خدا و اسماء حسنی که هر اسمی را در كاية موجودات و عالم ایجاد شأنی خاص دائرى مخصوص است كذلك غير ذلك هيچ وهنى بدور باش اعلی درجه قدرت و عظمت و کبریای خلاق کل که خودشان میفرمایند « نحن مخلوقون مربوبون » و امثال این که بجمله علامت امکان و حدوث است نمیرساند.

بلکه بر شأن عظیم و جلال عالی کردگار می افزاید و البته برحسب ترتیب و تکوین از تمام آفریدگان بزدان یکی باید بر همه تقدم و تفوق و امارت و ریاست

ص: 174

و بحضرت یزدان به برترین درجه تقرب بلا واسطه در میان خلق و خالق ومرزوق ورازق وواسطه ايصال فيض فياض مطلق وترقى و تكمیل انواع گردد ، و اوصاف وشئونات و خلاق وظهورانی در وی باشد که شایسته چنین مقام بیه مال شود و ریاست ماسوى بدو اختصاص گیرد و بمقام نبوت و رسالت نامه نایل باشد.

حالا باید بنگریم در میان تمامت انبیاء و رسل هيچيك بجامعیت و تمامیت واشر فيست و اولویت حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه وآله وسلم آمده است؟ اگر بگویند آمده است نمی توانند در نبوت آنحضرت منکر شوند، زیرا که وقتی میتوانند بشوند که منکر نوع نبي شوند و اگر منکر نشوند البته پیغمبر باید صادق مصدق باشد و این حضرت بسمت خاتم الأنبيائى موافق قرآن مجید ظهور فرمود .

و این مطلب مبرهن است که اشرف مخلوقات جماعت انبیاء میباشند و سید و خاتم انبیاء حضرت ختمی پناهی است ؛ پس خلاصه اشرف ما كان وما يكون ميباشد و چون دارای این مقام باشد صادر اول و علت غائی و اتصالش بحضرت کبریا از تمام آفریدگان بیشتر است و وجود او اسباب معرفت است که بواسطه معرفت خداوند تعالی تمامت ماسوی را بیافرید .

و چون صاحب این ریاست و منزلتی گشت که هیچ مخلوق انباز نتواند گردید باید محل تمامت افاضات و آلاء و نعمات حضرت واهب العطيات گردد و از او بسایر انبياء و اوصیاء افاضه فیض شود.

واگر با این شأن و منقبت و مقام و مرتبت اقدم واعلم واكمل واشرف تمام انبیاء نباشد چگونه خاتم الانبیاء و برتر از ایشان خواهد بود ، و چون باشد بناچار باید از جانب خداوند سبحان دارای علومی و مغیبانی باشد که دیگران را نباشد .

مگر سایر انبیا و اوصیای عظام علیهم السلام خبر از ماکان و مایکون و مغیبات نمی دادند مگر آیات کتب آسمانی و تواریخ جهان ازین جمله از آدم تا خاتم نشانی نمیدهد، مگر صاحب معجزات باهرات وكرامات سامیات نبودند، مگر از احوال عالم واهوال محشر و بهشت و دوزخ و سموات واهل سموات يا اجنة في

ص: 175

البطون ونزول باران ومركب فلان در فلان زمان یا در فلان زمین و اعمال کسان در ایام آتیه باز نمی نمودند .

این مطالب بحدی در بطون کتب و آيات كتب آسمانی مسطور است که حاجت بشرح و شاهد ندارد، مگر این مسائل از علوم خمسه نیست که علمش را بخداوند عالم خبير منحصر میگردانند با اینکه از مخلوق نیز ظاهر میشود ،

مگر جماعت انبيا و ائمه هدى صلوات الله علیهم از زمان وفات یا شهادت خود بقتل یا بزهر یا بهر قسم که روی میداد یا مدفن خود در فلان شهر و فلان بیابان و کوهستان و وادی و دیگر نقاط و هم چنین از قاتل خود ومحرك قاتل ومفاسد و حوادث آتیه و مدت نبوت وإمامت خود وإمام بعد از خود و مدت امامت اوووفات و شهادت و کیفیات شهادت و دفن او تا حضرت خاتم الاوصیاء و چگونگی احوال تن بتن ایشان خبر نمی دادند.

مگر این گونه اخبار و اظهارات جز از غیب خبر دادن است. مگر انواع معجزات انبیاء را آشکار نمی ساختند و نمی نمودند، پس باید بدانیم تفاوت در میان خاتم الانبیا و اوصیای او و سایر انبیاء و اوصیای ایشان چیست اوصاف و اخلاق وكمالات و بينات وعلوم و آثار و معجزات این پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و اوصیای او و کتاب او و قانون او و رسالت او بر کافه مخلوق حکم مینماید که از سایر انبیا و اوصیاء اشرف واكمل واقدم وأولى است .

و چون چنین باشد لابد و ناچار بعلومی و فضایل و حکمی و حیکمی و اسراری برخوردار باشد که ریاست و امارت او نسبت بسایر انبیاء محل تأمل نباشد چنان اخبار و آثاریکه در طی این کتب مبار که در این مسئله وارد است یاد شده است پس چه زیان دارد که آنچه در علم خاص إلهي بايجاد آن گذشته اما هنوز مشیت بآن خلقت بسبب بعضي حكمتهاى إلهي علاقه نگرفته و بحیز ایجاد و از غیب بعالم شهادت نرسیده است و بمقام صدور و ظهور نیامده است جز ذات باری تعالی هیچ مخلوقی و موجودی حتی صادر اول عالم نباشد .

ص: 176

و اين يكنوع علم و غيب بلكه غيب الغيوب وعلم خاص ذات کبریائی است ازین مقام که بگذریم و نوبت تعلق مشیت با یجاد آن و عالم شهادت برسد اما ممکن باشد که بدائی در آن حاصل آید این نیز بیرون از آن است که بر آن آگاهی حاصل آید ، و چون نوبت بعالم ایجاد افتد البته صادر اول بر آن آگاه است، چه هر دو عالم خلقت متمشي بطفيل وجود صادر اول است .

و این نیز علمی و غیبی است که جز صادر اول وأنوار ساطعه أئمه هدى علیهم السلام که از همین نور هستند و بتوسط آن حضرت مستفیض میشوند از آن با خبر نیستند و در این حال بر حال بداء و پیش آمد قدر وقضا با خبر هستند چنانکه آیه شریفه « لولا يمحوا الله ما يشاء ويثبت وعنده ام الكتاب لاخبرتكم - إلى آخر الخبر » كه مشروحاً مسطور شد شاهد بر این مسئله است .

و از اینکه بگذریم و حالت خلقت بمقامی میرسد که دیگر بدائی در آن نباشد ساير انبياي عظام علیهم السلام بر آن واقفاند و دیگران نیستند و بالنسبة بديگران وعدم اطلاع آنها اين نيز يك نوع علم بغيب است و ملائکه و اولیاء نیز براین مقدار عالم هستند.

و سایر انبیای عظام هيچيك مدعی نشده اند که ا نشده اند که اگر در کتاب آسمانی آیتی بود که بر محو و اثبات خبر میدهد ما شمارا از ما يكون تاقیامت خبر میدادیم پس معلوم میشود که ازین مقام بی خبراند .

وازین است که در جماعت انبیا فرق است بعضی بوحى بعضى بالهام بعضى به نکت بعضی به نفر عالم می شوند و برخی را محدث شمارند ، و ازین حال که نیز تجاوز شود معلوماتی و اسراری دیگر است که بزرگان دین و حقایق شناسان علم الیقین مانند جناب سلمان و امثال او مستحضر میشوند و خبر میدهند این نیز يك نمونه از علم غیب است.

و ازین که تجاوز شود جماعت شياطين و جماعت جن و کهنه وسعره يا مرتاضين از هر ملت و طریقت که مجاهدت و ریاضتی را متحمل شده باشند اگر چه براه کج

ص: 177

بروند آن منعم كل و فیاض مطلق بی اجر نگذارد و بر پاره سرایر و اخبار دانا فرماید این نیز نسبت بدیگران اگر چه زمره مسلمانان جاهل ناقص متحمل زحمت عبادت و ریاضت نشده باشد يك نوع علم بغيب است چنانکه در هر عصری إلى الآن میباشند .

و اگر جماعت انبياء يا أئمه هدى صلوات الله عليهم براى نقية ياطرد وزجر جماعت غلاه در پاره اوقات چنانکه حضرت صادق یا صاحب الزمان علیهما السلام میفرمایند ما باخداى تعالي شريك العلم نيستيم و در قدرت او با او انباز نباشیم بلکه جز او کسی را علم بغیب نباشد از راه دیگر است، چه هیچ شبهتی در آن نمیرود که ایشان عالم بغيب وعلوم آنیه هستند اما آن علم بغیبی را که عبارت از علم بتمامت اشیاء باشد مخصوص بخدای میباشد .

و آن علمی که از برکت خشیت حاصل شود و خدای میفرماید که بندگان عالم و دانای ایزدی از خدای تعالی میترسند راجع باين كونه علم است وإلا اكر سایر علوم باشد غالب مردم بهره ور هستند و آن خوف وخشیت را که باید ندارند بلکه بسی علما وفقها دنیا پرست هستند که از مردم عوام ترس و خشیت آنها کمتر است ، چه وقتی که آن علم حقیقی حاصل شد موجب خشیت میشود و چون به ایمان کامل وصول یافتند دارای حکم توانند گشت .

و اینکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در خطبة يوم الغدير فرمود: اگر ابلاغ امر خدای را در باب خلافت و امارت أمير المؤمنین نکنم رسالت خدای را ابلاغ نکرده ام یعنی تمام رسالات فرع این رسالت و نتیجه ارادات خاصه الهيئه است پس اگر این رسالت را بجای نگذارم در حکم آن است که ابلاغ هیچ امرونهی ورسالتی را ننموده باشم .

و بعد از آن میفرماید: از آن میترسم که اگر این کار را نکنم و این رسالت را نگذارم و این فرمان یزدان را جاری نسازم از جانب خدای قارعة و بلیتی مرا در سپارد که هیچ آفریده نتواند از من بر تاند هر چند چاره گری او از هر چاره گری

ص: 178

عظیم تر باشد ، چه خدای تعالی آن خداوندی است که نتوان از مکر او ایمن بود یا از جوراد بيمناك بود، یعنی جابر و ظالم نیست و اگر در این تبلیغ و رسالت مسامحت ورزم وقارعة و نازله بر من فرود آید از راه جور و ظلم نیست بلکه برحسب مجازات و عدل است .

در این عبارت شاید بتوان بدو معنی اشارت کرد: یکی علم عالی پیغمبر بغيب وشئونات أمير المؤمنين که خلیفه خدا و حافظ دین و ناموس وقانون خاصه ستوده وولي اعظم خداوندی است و جز خدای و رسول خدای بشئونات باخبر نیست دیگر عدم علم و بی خبری از حالت مکر و مجازات خداوندی و چگونگی قهر و غضب اوست که آن نیز از غیوبات است و جز خدای بآن عالم نیست .

و رسول خدا و سایر انبیاء و اولیا و اوصیاء علیهم السلام که این چند اظهار عجز و نیاز و گریه وزاری و بیقراری دارند باین واسطه میباشد که با اینکه بر تنزه و قدس و اعمال صحیحه خود بی خبرند ندانند در این گونه علوم إلهي كه عين ذات است چه مندرج است و حالات ایشان تا پایان عمر چگونه خواهد بود ازین است که دائماً در حال فکر و ذكر وتقديس عمل وتنزيه نفس می گذرانند و معذلك دارای آن رتبة ومنزلت واختيار وامارت وفضل وشرف و شئونات مظهریت هستند که میفرمایند « نزلونا من الربوبية وقولوا فينا ماشئتم » و امثال آن که در شئونات إمامت مذكور نموديم « اللهم احفظنا من شرور أنفسنا وهفوات السننا وخطرات اعيننا بالنبي وآله الأمجاد صلوات الله عليهم إلى يوم التناد » .

قال علیه السلام «السلام على الأئمة الدعاة» سلام إلهي بادبر جماعت پیشوایانی که خلق را بخدای وراه صلاح و نجات خواننده اند.

شیخ احسائی میفرماید : أئمة جمع امام بروزن اکسیه جمع کساء است و امام آنکس است که بدو اقتداء نمایند، وأصل أئمة با تشديد ميم اعممه است حرکت میم اول بر همزه دوم در آوردند و میم را در میم ادغام نمودند أئمة گردید و در این لفظ و ابقای همزه یا تسهیل آن در میان جماعت قراء وفضلاء وادبا

ص: 179

ولغويين سخن بسیار است و شرح آن محل حاجت نیست .

و اينكه امام علیه السلام در این کلام مبارك دعاة را بأئمة ردیف گردانید برای این است که ائمه همان کسان هستند که بایشان اقتدا میشود و چون مترادف أئمة شود میرساند که ائمه علیهم السلام کسانی هستند که اقتدا میشود بایشان در آنچه دعوت میفرمایند بسوی آن من الحق ، چه ایشان چنانکه سبقت گذارش گرفت مردمان را بحضرت سبحان میخوانند باینکه امر میفرمایند خلایق را بشناسائی حضرت پروردگار و شناسائی پیغمبر او و معرفت اوصیای او و معرفت انبیای او و معرفت احکام اور معرفت آنچه خدای از بندگان خود خواسته است و عباد را بسبیل رشاد دعوت میکنند .

شیخ احسانی در پایان این کلام اشارات دارد که چون مسبوق بماسبق است بتحريرش حاجت نیست .

وقال علیه السلام « والقادة الهداة » سلام إلهي باد بر آن پیشوایان دین مبین که بندگان خدای را کشاننده بآستان کبریای یا بجنة المأوى برحسب ترغيبات و ترهيبات .میباشند قادة باقاف و دال مهمله جمع قاید است که بمعنی سرهنگ و کشاننده پیروان خود است بآنجا که باید.

هداة بضم هاء جمع هادي است که خدای در حق ایشان میفرماید « أئمة يهدون بأمرنا » چنانکه اخبار متواتره وارد است که مراد از این ائمه که در این آیه شریفه مذکور است همان حضرات ائمه معصومین علیهم السلام هستند که میکشانند خلق را در ذر اول بسوی رضا و در ذر ثانی بسوی اجابت مشروطه و در در ثالث با جابت منجزه بايقاع اعمال چنانکه امر یافته اند و بقول اقوال چنانکه تعلیم یافته انه و بثبات اعتقاد چنانکه هدایت یافته اند .

و چون بآن استجابات ثلاثة مستجاب شدند حفظوا عليهم ما استحفظوهم من أحكام هذه الأمانات فنقلوهم محروسين بحبهم وبالتمسك بولايتهم حتى اسكنوهم منازلهم من جنان البرزخ إلى وقت قيامهم وزمان كر تهم فكر وا منهم من استجاب

ص: 180

الاستجابة الحسنى حتى ادخلوهم حظيرة القدس ومأوى النفس متنعمين في ولايتهم و حبتهم إلى أن ينقر في الياقور وينفخ في الصور فهجعت الشاهرة وركدت النقطة في الدائرة ،

و چون امور را تناهی افتاد و در صور بدمیدند و مردگان را از گور برانگیختند تولوهم بالولاية الحسنى وعرفوهم بالسماء على الاعراف فتحملوهم على نجب الاعتراف حتى أحلوهم محال الشرف واسكنوهم الغرف واباحوا لهم الجنان و رو جوهم الحور واخدموهم الولدان خالدين فيها يشتهون ان لاخوف عليهم ولاهم يحزنون .

و در این جمله که بشنیدی و هم چنین در امثال این مسائل حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم خلق را بر حسب اقتدار و اختیار و مالکیتی که از لزمة قوام ایشان دارند بسوی این خیرات و رفیع درجات میکشانند و بر عکس آنچه شنیدی دشمنان خود در اضداد این احوال میرانند تا گاهی که آنان را بدار بوار و نکال و بزرگترین اهوال فرود آورند .

قال علیه السلام « والسادة الولاة » سلام إلهي بادير ساداتی که بهترین آفریدگان هستند و والیان خلایق میباشند چنانکه خدای در حق ايشان ميفرمايد « إنما وليكم الله - إلى آخر الأية » يعني نيست والى امور و اولیاء و شایسته تر بنفوس وواجب الاطاعة شما مگر خدا و رسول خدا و کسانیکه بخدا و رسول ایمان آورده اند و نماز بر پای میدارند بطوری که باید با اخلاص تام و حضور قلب تام وزكاة مال خود را میدهند در حالت رکوع ، و باتفاق مفسران این آیه در شأن حضرت أمير المؤمنين صلوات الله علیه نازل شده است .

در احادیث متعدده وارد است كه هر يك از ائمة هدى علیهم السلام چون بمرتبة امامت میرسند یکی از فرشتگان بصورت سائلی میآید و از ایشان سؤال مینماید و در حالت رکوع تصدق مینمایند.

بنده حقیر عباسقلی سپهر میگوید: این خبر نیز بر شرف وعلو مقام وعظمت أمير المؤمنين علیه السلام دلالت مینماید که فعل آن حضرت دستور وسيرة سایر ائمه

ص: 181

هدى عليهم السلام شده است

بالجمله در این عبارت احادیث متواثره وارد است که ائمه هدی والیان امر إلهي هستند و خازنان علوم غير متناهى إلهي و ترجمان وحى إلهي وخلفاى إلهي وأبواب الله هستند که بدون راه و راهنمائی ايشان بمعرفت إلهي برخوردار نمی توان گردید.

شیخ احسائی میفرماید: سادة جمع سیند است و سید بمعنی افضل اکرم و از ماده ساد يسود سيادة واسم مصدر سود است که عبارت از مجد و شرف است مرد را ، سید یعنی آقا زن را سیده یعنی خانون خوانند و سیندکسی را گویند که در قوم خود رئیس بزرگ و در عشیرت خود مطاع متبع باشد هر چند هاشمی وعلوي هم نباشد .

و سید آنکس باشد که در کارخیر فایق گردد وسيد بمعنى مالك است و بررب وشريف و حکیم و حلیم و کریم و فاضل و کسیکه متحمل آزار قوم وطایفه خود میشود اطلاق می آید وسید بمعنی زوج است چنانکه خدای تعالی ميفرمايد « والقياسيدها لدى الباب « شوهر زلیخا را در کنار در بیافتند و هم چنین بر مقدم اطلاق میشود.

و چون حضرات ائمة علیهم السلام را سادة بگويند نسبت بایشان بتمامت این معاني جریان می گیرد ، چه بمعنی شریف و ذو المجد که باشد ایشان در مراتب شرف بيك مكاني عالي هستند كه پيك خيال و اوهام خلایق را به پیشگاه شرف ایشان دست رس نمی باشد.

چنانکه قول حضرت هادی علیه السلام در ذیل همین زیارت که ازین بعد مذکور میشود « طأطأ كل شريف لشرفكم » دلالت بر این دارد ، یعنی هر گونه شرفي رفیع و منزلتی منبع چون بشرف عالی متعالی برسند خاضع وخافض شود و انحطاط گیرد و بپایان شرف شما مستدرك نشود.

ومجد بمعنى شرف واسع وعلو" وكمال وعز" است و حضرات ائمه معصومین

ص: 182

صلوات الله عليهم اجمعین را در هر يك ازین اوصاف جميله وصفات جليله يك رفعت منزلت و شرف مقامی است که هیچ ملکی مقرب و پیغمبری مرسل را در حول حمی و قرقگاه حمال ایشان آرزوی گردش کردن و ادراك آن نیست .

و بر آن معنی که سیند کسی است که فائق در خیر باشد حضرات ائمه هدی علیهم السلام در تمامت کمالات خیر بطوری در هر چیزی بر تمامت آفریدگان تفوق و برتری میجویند که برای احدی غیر از خودشان تناهی ندارد ، باین معنی که اگر پیغمبری از افضل انبیاء اولى العزم غیر از محمد صلى الله عليه و آله وعليهم مراتب کمالی از کمالات ایشان غور نماید و بعد از آن ابدالا بدین یکسره برجای بماند و صعود نماید نتواند در قرقگاه کمال ایشان گردیدن بگیرد و از اثرش تجاوز نجوید .

و بر آن معنی که سید بمعنی رئیس در قوم خود و مطاع در عشیرت خویش میباشد همانا خداوند سبحان این پیشوایان دین مبین را در میان قوم و عشیرت خودشان بلکه در میان تمامت آفریدگان بمقام و منزلتی بر آورده است که هیچ آفریده نتواند کنهش را بکیفتی و چگونگی توصیف و اصلش را اکتناه نماید چنانكه أمير المؤمنين علي (ع) ميفرمايد « نحن صنائع ربنا و الخلق بعد صنايع لنا » ما مصنوعات خدائیم و سایر آفریدگان بعد از ما برای ما مصنوع شده اند یعنی خدای ما را بیافریده است برای خودش و سایر مخلوق را برای ما خلق فرموده است .

این بنده حقیر عرض میکند این کلام مبارك مكرر مذکور و مشروح شده است و در لفظ بعد چون دقت شود باز مینماید که خدای تعالی گاهی که رسول خدا و ائمه هدی را بیافرید هیچ چیزی را نیافریده بود و نخستین آفریدگان ایشان هستند و خداوند سبحان داند که بعد از آفریدن ایشان چه مدتها وزمانهای دیرباز که از حساب محاسبين بيرون است بر گذشته تا نوبت گذشته تا نوبت خلقت مخلوق رسیده است والسلام .

ص: 183

پس این انوار مقدسه و اسرار الهية در كل خلق مطاعیت دارند و چون دعوت فرمایند حقایق و رفائق و طرايق و افئدة و قلوب و ارواح ونفوس و طبایع و الفاظ واحوال واعمال واقوال وحركات وخواطر وضمایر دعوت ایشان را اجابت نمایند، پس هر چیزی برای ایشان و هر چیزی مطیع ایشان است و على الله الذى يفوق في الخير همانا ايشان در هر خیری بر کل خلایق فائق باشند، زیرا که تمامت خلایق برای ایشان آفریده شده اند.

و در ذیل همین زیارت شریفه چنانکه ازین پس مذکور میشود میفرماید « فبلغ الله بكم يعنى بلغكم أشرف محل المكرمين واعلى منازل المقربين وأرفع درجات المرسلين حيث لا يلقيه لاحق ولا يفوقه فائق ولا يطمع في ادراكه طامع » خداوند تعالی رسانید شما را به برترین محل مکر مین یعنی جماعتی که مکر مین هستند البته دارای برترین محل و مقام هستند .

اما اين انوار لامعه إلهية وأئمة بريئة در رفعت مكان وشرف محل بحيثيات اختصاصية نیز امتیاز دارند پس باین شأن و ترهیب دارای چنان مقامی عالی وشرفي سامی میشوند که هیچ آفریده را راه توقع وتمني وترجى مفتوح نيست و خداوند رحمان ایشان را در چنان محلی رفیع و افزون از مدرکات آفریدگان جای داده که از میان تمامت آفریدگان که سوای خودشان باشد هیچ طامعی در آن طمع نتواند کرد و ادراکش را آرزو نتواند نمود و هرگز تفوق را گمان نتواند بلکه الحاقش را امیدوار نتواند گشت .

و بنا بر اینکه معنی سید مالك باشد این نسبت در حق ایشان ظاهر است ، زیرا که خداوند سبحان خلق را برای ایشان بیافریده است و امور خلق را و حکومت آفریدگان را بایشان تفویض فرموده است چنانکه اخبار کثیره که از حضرات معصومین علیهم السلام وارد است حاکم بر این است، و ازین پیش مذکور شد كه مالك بمعنى مدير ومربي ومتمم ومنعم است.

و بمعنی صاحب ازین است که ایشان علت موجودات ايجادية ومادية

ص: 184

وصورية وغائية میباشند و باین شأن و وصف چگونه میشود که مخلوق از ایشان مفارقت بجویند و باقی بمانند و حال اینکه بقاء بوجود مبارك ایشان است لاجرم ایشان مصاحبان خلق هستند باین معنی مذکور و بنا بر آن معنی که سید عبارت از کسی باشد که حلیم و بردبار و متحمل اذیت و آزار قوم خود میباشد همانا از تتبع اخبار و احادیث و تواریخ و آثار معلوم و موجود میشود که حلم ایشان و تحمل و صبوری ایشان هر گونه اذیت و آزاری را و عدم انتقام ایشان با اینکه قادر بر آن هستند بآن اندازه و میزان و مقدار است که از هیچکس جز خودشان واقع نگشته است.

و بنابر اینکه سید بمعنی زوج باشد این معنی نیز در حق ایشان متمشي

میشود لكن بر جهت ظاهر نیست بلکه بنا بر نوعی از تأویل است و باکی نیست که بیاره این معنی تلویح و توضیحی شود و آن این است که « ان الزوجة صفة والصفة زوجة الموصوف والزوجة فاعلية الموصوف لأثار تلك الصفة وقبلت تلك الصفة باستعمال الألات الذي هو يحتاج النكاح أعمالاً وآثاراً هي الاولاد » .

پس زوج ازین حضرات معصومین ولی میباشد و زوجه ولایت میباشد گاهی که این ولی خطبه نماید این ولایت را از مالک آن که خداوند سبحان است. و اولاد عبارت از این افعال است و هی خیر ثواباً وخير عقباً و دشمنان ایشان مدعی زوجیت آن زوجه یعنی ولایت و خلافت را مینمایند و این ادعا چون بباطل است لا جرم دشمنان ایشان و مدعیان این امر فرزندان زنا هستند که ایشان همان نواصب لام والد خصام هستند که با حضرات معصومين عليهم السلام نصب رايات عدالت را نموده اند .

و در حدیث وارد است « يا علي لا يبغضك إلا ابن زنا وابن حيضه أو من طعن عجانه » ای علی جز فرزند بهره وزانيه زاده يا ولد حیض یا ملوط دشمن توليست و از جمله آنان کسانی هستند که ظاهراً صحیح و باطناً زنازاده هستند « لانه تولد على الولاية البغية التي الكحها الزائى بها بغير الحق پس نکاح وی با او از جانب

ص: 185

حق وطريق حق نيست لاجرم فرزندانش از اولاد زنا باشند و باین جهت که زنا زاده اند دشمن علی علیه السلام میباشند .

واما الزوج الحق" فهو الولي » چه خداوند تعالی این زوجه را در آسمان بادی تزویج فرموده و این ولایت از جانب حق پیوسته است و قول تو در این مسئله که میگوئی ولی چنان است که میگوئی زوج و این اشارت را که باین سر لطیف رفته است بفهم آور و در نگاهبانی آن و فاش کردن با غیر اهل ضنين و بخیل باش .

قال علیه السلام « والذادة الحماة » وسلام إلهي بادبر جماعتی که مانعان و حامیان هستند یعنی جمعی که دشمنان خود را از حوض کوثر منع خواهند نمود و شیعیان خود را از بردن بدوزخ حمایت خواهند فرمود چنانکه از طرق عامه نیز متواتر است که صحابه را از حوض منع خواهند کرد مگر قلیلی نادر چنانکه ازین پیش در کتب سابقه یاد کردیم.

در کتب اخبار بطرق متکثره وارد است که اگر مردمان بر دوستی و محبت أمير المؤمنين على صلوات الله علیه اجتماع می ورزیدند یزدان تعالی جهنم را نمی آفرید و دوستي علي علیه السلام حسنه ایست که هیچ سیسته بآن ضرری نمی آورد و دشمنی آن حضرت سیئه ایست که هیچ حسنه با آن سودمند نباشد .

و ازین قبیل اخبار و احادیث که برنجات شیعیان و گرفتاری مخالفان دلالت دارد بسیار است و ما در طی این کتب مبار که بسیاری را یاد نموده ایم و شرح و تحقیق کرده ایم .

شیخ احسائی میفرماید: ذاده با ذال معجمه بمعنی زود یعنی راندن ودفع کردن و جمع ذايد است، وحماة بضم حاء مهمله جمع حامی است ، همانا حضرات أئمة معصومین صلوات الله علیهم در دنیا از شیعیان خود آراء فاسنده و مذاهب باطله و بلیات مهلکه را بدستيارى ادعية شافيه و در آخرت بدستیاری شفاعت و حمایت چنانکه در اخبار وارده متواتره وارد است دفع مینمایند.

ص: 186

حاصل این است که حضرات ائمه اطهار صلوات الله عليهم شیعیان را از هر چه خدای مکروه میشمارد باز میدارند و دشمنان خود را از آنچه خدای محبوب میدارد ممنوع می گردانند.

راقم حروف گوید: اول چیزی که در حضرت پروردگار از همه چیزی محبوب تر و گران بهاتر است حب اهل بیت اطهار صلوات الله عليهم است که حقیقت حب و دوستی با خداوند سبحان است ، زیرا كه قانون و نواميس الهيئة که اساس حصول معرفت و آسایش بریست است در حضرت احدیت دارای برترین مقامات متصور است، زیرا که قوام و نظام و بقای عموم آفریدگان و صلاح امور دنيويه واخروية مربوط بحفظ ورعايت آن است ، و نگاهبان این دین و قانون و ناموس إلهي بديهى است که باید اشخاصی باشند که بواسطه مواهب خدائی و سرشت و نور إلهي شايسته اين خزانت و ابلاغ باشند .

پس هر کسی با چنین مردم و این گنجوران عهد الست بدوستی پیوست با اول محبوب خدای دوستی نموده است و بدستیاری این محبوب إلهي از تمامت بديها محفوظ وبتمام خوبيها ملذوذ است ، و هر کسی با ایشان دشمنی نماید چون با خدای و ناموس خدائی دشمنی و رزیده است و وجود او عين شقاوت و قساوت وجهالت وضلالت وشر محض است.

البته این محبوبهای الهی که ذره از مرضات واوامر ونواهي إلهي انحراف نمی ورزند و در اجرای آن آنی مسامحت نمی جویند با چنین مردم که سنگلاخ راه سلامت و عافیت و آتش زنه مفاسد و مخالف مرضات و قوانین و دین مبین خداوندی هستند بالفطره دشمن ووجود ایشان را سرمایه فتن و شرور میدانند و مخرب ابنیه آسایش خلق و اسباب مهلکه و ضلالت و مخاطر میخوانند و دشمن میشوند و ایشانرا از آنچه محبوب خدا و سعادتمندی دوسرا میباشد میرانند و کار بد در مزاج آن جماعت مردود بر عمل نيك ترجیح پیدا میکند.

شیخ احسانی بعد از پاره بیانات میگوید: و معنی اینکه این مذکورات

ص: 187

دعوات است این است که دعوات قوابل مر فيوضات الهيئة هستند ، يعنى حضرات أئمة هدى علیهم السلام خودشان و افعال و احوال ایشان و تمامت ما قولهم ربهم محال فاعلیت خداوند و مثال ربوبیت پروردگار بی مانندند باین معنی که خداوند بیهمال مثال خود ، یعنی ربوبیت خود و فاعلیت خود را در هويات مباركه أئمة معصومين و انوار طاهرين وهويات احوال و افعال تمامت آنچه مرایشان را هست بیفکنده و افعال خود را از ایشان ظاهر ساخته است .

پس خداوند تعالی است فاعل بهم ما يشاء و لا يفعل ما يشاء غيره وهم بفعله فاعلون وهم بامره يعملون ءانتم تزرعونه أم نحن الزارعون لاجرم فدعوا بالقابليات واجاب الفاعل بالمقبولات.

مكشوف باد ، حماة در معنی مثل داده است جز اینکه حماة غالباً در دفع مکاره از محبوب استعمال میشود بخلاف ذاده که در دفع اعداء از خیر و عمل خیر غالباً مستعمل میگردد و اگرچه هر يك ازین دو گاهی در معنی دیگر استعمال میشوند .

قال علیه السلام « و أهل الذكر » وسلام إلهي باد بر اهل ذکر چنانکه در اخبار متواتره در تفسير آيه شريفه « فسئلوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون » وارد است که اطلاق ذکر بر حضرت سید المرسلین صلوات الله عليهم وارد است، زیرا که آنحضرت مذکر و یاد آورنده و پند دهنده خلایق است و هم چنین بر قرآن یاعلم اطلاق میشود .

وعلى أي حال مراد از اين اهل ذكر حضرات ائمة ابرار علیهم السلام مراد ومقصود هستند که بر تمام خلایق واجب است که علوم خود را در ظهور ایشان از ایشان سؤال کنند و در حال غیبت ایشان از راویان احادیث ایشان بپرسند، چه روایت کنندگان ایشان بر خلایق حجت هستند.

چنانكه أئمة هدى علیهم السلام حجتهاى الهى هستند برایشان چنانکه این معنی

واين ترتيب از أئمة هدي علیهم السلام منقول است و مردمان مسئول ایشان و خدای میشوند

ص: 188

چه محل تقصير و خطا ميباشند لكن أئمة هدى مسئول نمیشوند ، زیرا که از تمام معاصی و خطاها و سهوها ونسيانها وخللها وهفوات وزلات و آنچه خلاف عصمت خداوندی معصوم و محفوظ هستند .

و نیز جایز است که مراد بذكر ذكر الله يا محمد صلی الله علیه وآله وسلم يا ذكر الرحمن باشد واذكر الله اکبر که در باطن امر پیغمبر را دانسته اند وذكر علي علیه السلام ، و ازین پیش در این مسائل بسیار سخن رفته است.

شیخ احسانی در پایان این مقام میفرماید « و كونهم عليهم السلام على هذا التجويز أهل الذكر يقتضى بسطا طويلا » اما از مذكورات سابقه در خلال ما تقدم آنچه لازم است مفهوم میشود .

قال علیه السلام « وأولى الأمر » وسلام إلهي براولى الامر باد که خداوند سبحان میفرماید: اطاعت کنید خدای را و اطاعت کنید رسول خدا را و اطاعت کنید صاحبان امر إمامت را.

و در اخبار متواتره وارد است که اولو الأمر أئمة معصومين صلوات الله عليهم باشند، زیرا که قبح دارد که یزدان تعالی با طاعت کسیکه معصوم نباشد امر بفرماید و تمامت امت متفق هستند که آنانکه سوای ایشان مدعى إمامت و خلافت هستند معصوم نبوده اند و چون چنین است بایستی ایشان که معصوم هستند إمام وخليفه باشند بعلاوه اینکه چندان معجزات كثيره از هريك بتواتر اخبار وارد و ظاهر شده است که برای کسی مجال انکار نمیدهد مگر کسیکه باخدا ورسول معاند و مخالف باشد.

راقم حروف گوید: چنانکه در طی این کتب مبار که کراراً در باب إمامت و خلافت اشارت شده است خداوند تعالی در جواب پیغمبری بزرگوار و خلیل پروردگار حضرت إبراهيم عليه وعلى نبينا و آله السلام میفرماید: جماعت ظالمان بعهد من وإمامت من نايل نمی شوند.

و ظالم لازم نیست حتماً چوب و چماق بر گیرد و بر سر و مغز مردم بکوبد

ص: 189

یا اموال ایشان را ببرد یا در ناموس ایشان چشم بگشاید یاقتل نفس یاز یا نماید و گرد فواحش و اواهی بگردد بلکه برترین ظلمها آن است که شخص بوجود خودش روا دارد و از توحید با اقرار برسالت کناره گیرد.

و البته اگر کسی ازین بهره بزرگ بی بهره بماند همه گونه معصیتی و فاحشه وظلمی و جوری و تعدی و تخطی و ناپسندی را آسان میشمارد و خود را بعذاب و عقاب ابدی و دوری از حضرت احدیت که شدیدترین هر گونه بلیت است مبتلا می سازد.

و در حقیقت ظلمی را که خودش بخودش نموده است از احدی نسبت باو بر نمی آید ، زیرا که هر کسی بخواهد بکسی ظلم کند بتاراج اموال یا آزار اهل و عيال يا هلاك او بر می آید و آن مظلوم را از خدای تعالی تلافي و ثواب ها و آن ظالم را کیفرها وعقابها خواهد بود .

اما چون خودش از مراتب معارف رباني ورسول شناسی برکنار ماند بهر ظلم وستمی اقدام کند صد هزار يك آن معصیت و آن ظلمت ضلالت نخواهد بود چه خود را ابدالا بدین بعذاب نکال دائمی دچار و از رحمت پروردگار بی نصیب ساخته است .

ومنهم ظالم لنفسه بدترين طبقات باشند و ازین مردم تباه تر کسانی هستند که اسباب اغوای مردم شوند و گروهی عظیم را پشت در پشت إلى يوم القيامة بورطه ضلالت که موجب هلاك سرمدی است گرفتار و از رحمت پروردگار برکنار و بعقوبات بی انجام آنجهانی دچار و از رشد و صلاح خودشان مهجور دارند و ایشان کسانی هستند که بدون علم و بصیرت و عصمت خدائی مدعی خلافت وامامت خدائی شوند و جای پیغمبر را بگیرند و از بدع و مخترعات و اوامر و نواهی و احکام غیر ما انزل الله که خود بخواهند در جهانیان حکومت نمایند و آن بیچارگان را بوادی هلاکت و بوار در افکنند .

در حقیقت هر معصیتی و زلتی که از آنمردم تا دامان قیامت نمودار شود

ص: 190

برگردن ایشان است و ایشان مسئول آن مردم هستند، چه آنکس که بدون عصمت در حکومت مخلوق دخالت نماید جز اینکه اسباب گمراهی و مهلکه و عقاب و نکال آنان خواهد شد.

اما کسانی که معصوم هستند هرگز خطا نکنند و آنچه خدا فرموده همانرا بجای آورند و متابعان و محکومان ایشان هرگز در حضرت پروردگار مسئول نخواهند شد بلکه هر قدر بیشتر اطاعت و متابعت نمایند اشرف و اقدس و انفع خواهد بود.

مگر همه کس میتواند معصوم باشد زیرا که معنی عصمت این است که ابدأ خيال معصیتی صغیر هم در وجود معصوم موجود نشود و این حال سرشتی و روحی و نوری ولیاقت و استعدادی مخصوص و ابلاغی منصوص خواهد.

ازین است که امامت باید از جانب حق باشد تالیاقت متابعت را داشته باشد و در وجود و طینت او آب و گل عصمت مخمر باشد « وذلك فضل الله يؤتيه من يشاء » و چون این مقام را دریافت بجائی میرسد که باخدای ورسول در مراتب مطاعیت ردیف میگردد و رتبت اولی الامری را ادراک نماید.

شیخ احسائی میفرماید: اولی بمعنی اصحاب است و از لفظ خودش واحدی ندارد واحدش دو میباشد و در مؤنث اولات و واحدش ذات است و بمعنى اصحاب وصاحب وصاحبات وصاحبه استعمال میشود مگر اینکه اولی در مقام تکریم و مدح غالباً استعمال میشود و صاحب غالباً برعکس آن استعمال میشود و خدای تعالی در مقام ثنا میفرماید « وذالنون اذ ذهب مغاضباً » و در مقام عتاب میفرماید « فاصبر لحكم ربك ولا تكن كصاحب الحوت » يعنى مانند ذوالنون يونس كم صبر مباش و در اینجا بصاحب و به حوت مذکور میفرماید نه بنون.

و اما لفظ گاهی از این لفظ حکومت بین الناس را خواهند چنانکه خداوند تعالى فرمود « ولو ردوه إلى الرسول واولى الأمر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم »

ص: 191

و گاهی از لفظ امر عدل را و مصلحت را خواهند چنانکه امام علیه السلام میفرماید « اعرفوا الله بالله » خدای را بخدای بشناسید یعنی بخلقتش نشناسید، چه شيء بغیر از خودش شناخته نیاید و رسول را بر سالت یعنی برسالتی که بمعجزه ثابت و مقرون باشد آن معجزه و رسالت بتحدى و برابری و مجادله و مباهله با خصم و غلبه رسول بر خصم بشناسید و اولى الأمر را بامر بمعروف و نهی از منکر بشناسید چه شيء جز بصفتی که در آن است شناخته ناید.

پس هر کس را آن شأن ولیاقت باشد که بر حسب مقتضی حکم الله که در قرآن است و سنت پیغمبر امر بمعروف و نهی از منکر فرماید چنین کسی از میان مخلوق خداوند خالق اولی الامر است و امری که فرماید بر وفق دین و اصلاح حال مخلوقین و بر طبق فرمان حضرت رب العالمین و متابعت و اقتدای بچنین کسان از فرايض واجبه وواجبات فریضه است.

و گاهی از لفظ همان را خواهند که خداوند سبحان در قرآن میفرماید « قل الأمر كله الله » چه ملکوت تمامت اشیاء و موجودات عموماً بدست قدرت خداوند قادر قاهر و تمامت امور آن بحضرتش مصیر دارد « الا إلى الله تصير الأمور» و آنچه خدای را مخلوق است که از مشيت إلهي صادر شده باشد آن را برای محمد و آل طيبين او صلى الله عليه وآله الطاهرين قرار داده است ، یعنی علم و اختیار آنرا با ایشان محول فرموده است.

و این همان امر مشار إليه و همان ولایت کبری است چنانکه یزدان کریم ميفرمايد « هنالك الولاية الله الحق هو خير ثواباً وخير عقباً » ومقتضى همین ولایت را که امر مشار إليه باشد یاد مینماید و میفرماید « وإليه يرجع الأمر كله فاعبده و توكل عليه - يعنى فاعبده بتوحيده و ادعه بأسمائه وتوكل عليه » باینکه در هر حالی امر را باد تفویض نمائی.

و در زیارت مروية در مصباح کفعمی است که در شهر رجب وارد است و آغاز آن زیارت نامه این است « الحمد لله الذي اشهدنا مشهد أوليائه في رجب » تا آنجا

ص: 192

که میفرماید « انا سائلكم وآملكم فيما إليكم التفويض وعليكم التعويض فيكم يجر المهيض و يشفى المريض وعندكم ما تزداد والأرحام وما تفيض اني بس كم مؤمن ولقولكم مسلم » .

در کتب لغت مسطور است : هاض العظيم بهيض هيضا یعنی شکست استخوان بعد از آنکه بسته و گرفته شده بود و آن شخص را که باین حال مبتلا شده باشد مهیض گویند و نیز هر درد بر روی درد و مرض بالای مرضی دیگر است فهو هيض گفته میشود هاضني الشيء هنگام که آن چیز موجب رد مرض و بازگشت رنجوری تو شود و هيضه وهيض مرضي مشهور است .

میفرماید: سپاس خداوندی را که در مشهد اولیاء و دوستانش در ماه مبارك رجب شاهد و ببرکات آن نایل آورد. تا آنجا که میفرماید: من از شما مسئلت مینمایم و آرزومند میشوم از شما در آنچه از جانب خدا بشماتفویض شده وتعويض بر شما است پس بوجود مبارك و شئونات ومقامات ساميه شما هر شکسته بسته که مجدداً بشکند و کار دشوار آید جبران میشود و بیمارهای بیچاره درمان میشوند وشما عالم و توانائید بآن موالیدی که در ارحام در مدت حملش فزایش و نقصان است همانا من بسر شما و پوشیده شما مؤمن وقول شمارا مسلم میشمارم .

معلوم باد در این چند کلمه طیبه چون بدقت بنگرند بر مقداری از شئونات عاليه إمام با خبر میتوانند شد و باز نموده میآید که امام بر همه چیز عالم وواقف و کارهای دربار إلهي با ومفوض و شکستها و بستها و هر چه را سایر مخلوق نتوانند چاره ساخت امام چاره سازد و هر کس هر چه بخواهد باید از امام بخواهد و علم إمام چنانکه مذکور شد بر آن علوم خمسه مذکوره هم احاطه دارد که یکی علم بما في الأرحام است بما تزداد وما تفيض هم عالم است .

و در ذیل کتاب حضرت صادق علیه السلام و حکایت علم به نر و ماده مورچگان بعلم إمام و الطف ازین اشارت رفته است و این امر مشار إليه همان صفت ولایت است و علي ولي علیه السلام در خطبه مبارکه خود میفرماید «ظاهرى ولاية وباطني غيب لا يدرك»

ص: 193

و اين امر مشار إليه همان ولایت است که در این قول خدای تعالی « و من آياته أن تقوم السماء والأرض بامره » مذکور است و مر این امر را آثاری است و براثری از آن آثار را امری است ما بين كلي وجزئي إلى آخر البيانات .

قال علیه السلام « و بقية الله » يعنى سلام إلهي بر بقية الله .

مجلسي اول در شرح این کلمه میفرماید: اشارت است بآية كريمة « بقية الله خير لكم إن كنتم مؤمنين » یعنی طایفه که خداوند سبحان برجای میدارد ایشانرا تا پایان جهان با خلفاى الهى كه خدای ایشان را خلیفه خود ساخته که به نیابت او آفریدگان را براه حق هدایت نمایند خیر محض اند برای شما اگر از اهل علم هستید یا اگر بدانید ایشان را خواهید دانست که وجود ایشان از همه چیز و هستی ایشان از هر هستی برای شما بهتر است .

و اخبار كثيره وارد است که مراد ازین بقیة الله أئمة خدا علیهم السلام میباشند و ممکن است که مراد از آن اعم از جمیع انبیاء و اوصیاء باشد چنانکه ظاهر آیه چنان مینماید ، و همچنین که خدای سبحان میفرمايد « إني جاعل في الأرض خليفة ».

در احادیث متواتره از ائمة هدى سلام الله تعالى عليهم وارد است که مراد از آية مطلق خلیفه است از حضرت آدم تا حضرت صاحب العصر صلوات الله عليهم یعنی مقرر ساخته ام که همیشه خلیفه از من در زمین باشد.

و در اخبار رسیده است كه « الخليفة قبل الخليفة » خداوند تعالی در آغاز خلیفه را بیافرید بعد از آن مخلوقات را تا آنکه خلق را بر خدای حجتی نباشد چه اگر خدای تعالی ما را خلق فرموده بود و رسول نفرستاده بود بضلالت بودیم و براه ضلالت میرفتیم .

شیخ احسائی میگوید : حضرت شعیب علیه السلام با قوم خود فرمود « بقية الله » یعنی آنچه خدای برای شما از حلال باقی گذاشته است گاهی که از آنچه حرام فرموده است بر شما بهتر و نیکوتر است برای شما اگر شما ایمان داشته باشید

ص: 194

یعنی وقتیکه بخداوند تعالى وعلم وحكمت وفضل و رحمت و مهر و عطوفت او بتمام آفریدگان خودش از صمیم قلب وقبول باطن و تصديق مغز و اقرار عقل قائل ومؤمن باشید و بدانید که در تمام اوامر و نواهى إلهي ومناهی رسالت پناهی و محللات ومحرمات شرع مقدس صلاح وصواب عموم بریت است و خدای درسول را هیچ حاجتی نیست و همه محض رحمت بخلیقت است لابد از آنچه حرام است اجتناب و خویشتن داری میکنید و بآنچه حلال و روا میباشد میپردازید و آن قضا را خیرورای میخوانید و باین سبب بخیر هر دو جهان کامران میشوید .

شیخ میفرماید : پس بنابراین معنی و تأویل ممکن است که تفسیر و تأویل این آیه شریفه را چنان مینمایند که ما ابقی الله لكم من آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم که علم ایشان طعام حلال است خدای تعالی برای شما باقی بدارد گاهی که دوری کنید از اعدای ایشان که علم ایشان طعام حرام است و از تناول آن شما را نهی کرده اند زیرا که جهل محض است و بهیچوجه از حق بهره ندارد برای شما بهتر است و اخبار باین معنی بسیار است.

محمد بن يعقوب سند بمحمد بن منصور میرساند که گفت : از عبد الصالح علیه السلام از معنی این قول خدای تعالی سؤال کردم « انما حرم ربي الفواحش ماظهر منها و ما بطن ، فقال : ان القرآن له بطن وظهر فجميع ما حرم الله في القرآن هو الظاهر والباطن من ذلك أئمة الجور وجميع ما احل الله في القرآن هو الظاهر والباطن من ذلك أئمة الحق ».

و این بنده باین حدیث در طی کتب احوال ائمه هدى صلوات الله عليهم اشارت کرده است .

از داود بن کثیر مذکور روایت نموده اند که گفت : در حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه عرض كردم « أنتم الصلوة في كتاب الله وأنتم الزكوة وأنتم الحج » شمائيد صلوة وزکوة وحج که در قرآن است .

فرمود : ای داود « نحن الصلوة في كتاب الله عز وجل" و نحن الزكوة

ص: 195

و نحن الصيام ونحن الشهر الحرام ونحن البلد الحرام ونحن الكعبة الله ونحن قبلة الله ونحن و لحن وجه الله ، قال الله تعالى فانما تولوا فتم وجه الله ، و نحن الآيات و نحن البينات .

و عدونا في كتاب الله عز وجل الفحشاء والمنكر والبغي والخمر و الميس والأعصاب والأزلام والأصنام والأوثان والجبت والطاغوت والميتة والدم ولحم الخنزنالی

يا داود إن الله خلقنا وفضلنا وجعلنا أمنائه وحفظته وخزانه على ما في السموات وما في الأرض و جعل لنا اضداداً وأعداء قسمانا في كتابه وكنى عن أسمائنا بأحسن الأسماء واحبها إليه تكنية عن العدد ، وسمى أضدادنا و أعدائنا في كتابه وكنى عن أسمائهم وضرب لهم الأمثال في كتابه في ابغض الأسماء إليه وإلى عباده المتقين » .

ازین پیش در طی کتب حالات سعادت آيات ائمة هدى صلوات الله عليهم باين کلمات و امثال آن کم و بیش اشارت و بیانات مشروحه شده است و شیخ احسائی در معنی و بیان این عبارت میگوید که برای تسمیه حضرات معصومین بصلوة و زکوة و جز این دو از اسماء طيبة و تسمية دشمنان ایشان بخمر وميسر و فحشاء ومنكر وجزاينها از اسماء خبیثه سه معنی است :

یکی مراعات حساب است در عدد چنانکه نزد اهل جفر مقرر است در جفر وغالباً براسماء صفات اتفاق میجوید ، چه اسماء صفات مناط تعریف و تعیین است و بیان این مسئله در حضرات ائمه علیهم السلام موجود است « وقد اشار الى هذا تكينه عن العدد كما في الحديث السابق هذا فراجعه .

و دوم این معانی این است که اینها اسمائی است که وضعت على الفريقين في عالم الذر در روز تكليف أول فنطق كل بما انطوى عليه من صفة ذاته التي هي مبداء الافعال والاعمال الصالحات في حقهم ومبداء الافعال والاعمال السيئة في حق اعدائهم فلما كان الوضع كما هو الحق جرى على المناسبة الذاتية بين الأسماء

ص: 196

والمسميات ، زيرا كه اسماء ظواهر مسمینات است در حکمت واجب شد که برای این اسماء حسنى حقيقة مناسبه باشد و اسماء سوئی و نامهای زشت که خاص دشمنان ائمة يزدان است بر همین حال است ، چه امام علیه السلام برای او و سبب او صلوة ونماز معلوم صورت شرع گرفت احق واوفق است بلکه اگر إمام علیه السلام ووجود مبارکش نمی بود لم تشرع لما شرعت له وانما شرعت لما شرعت له وصفاً لحقيقة الامام علیه السلام ولذلك عدوه في تسميته بالخمر .

و سوم آن معانى ثلاثة این است که نامیده شده است نماز باین اسم بجهت آن است که فرع آن است و این نامیده شدنش بصلوة در ظاهر است ، زیرا که اسم اصل صلوة است و هم چنین است در خمر و عدو و این اعتبار در تسمیه است در ظاهر وازین جهت است که گفته اند تسمية بنماز از راه مجاز است واما تسمية بمعنى دوم حقیقی است :

و دلالت میکند بر این معنى حديث مفضل بن عمر طویل از حضرت صادق عليه السلام و بمعنى صلوة حديثى که فضل بن شاذان باسناد خودش از آنحضرت سلام الله علیه روایت میکند که فرمود « نحن أصل كل خير ومن فروعنا كل بر ومن البر" التوحيد والصلوة و الصيام وكظم الغيظ عن المسيء ورحمة الفقير وتعاهد الجار والاقرار بالفصل لأهله.

و عددنا أصل كل شر و من فروعهم كل قبيح و فاحشة فمنهم الكذب والنميمة والبخل والقطعة واكل الربا واكل مال اليتيم بغير حق" ، و هي الحدود التي أمر الله عز وجل وركوب الفواحش ما ظهر منها وما بطن من الزنا والسرقة. و كل ما وافق ذلك من القبيح و كذب من قال الله معنا و هو متعلق بفرع غيرنا ».

ما اصل وریشه و بیخ هر گونه خیر و خوبی هستیم و از فروع و شاخه های ما هر گونه نیکوئی میباشد و از جمله بر ولیکولیها توحید و نماز و روزه و فرو خوردن خشم و غیظ است از آنکس که بدی کرده و رحمت آوردن بر فقیر و نیازمند

ص: 197

و معاهده و پیمان با همسایه و اقرار بفصل است مر آن را که شایسته واهل فصل و جدائی جستن باشد.

و دشمن ما اصل و ریشه هر گونه بدی و ناخجستگی است و از فروع وشاخ و برگ ایشان هر گونه امری قبیح و نکوهیده و فاحشه وزشت کاری است و از جمله اینها دروغ و سخن چینی و بخل و قطع رحم و خوردن ربا یعنی تنزیل پول و خوردن مال يتيم بدون حق وسبب .

و این حدودی است که خداوند عز و جل امر فرموده است و دیگر ارتکاب فواحش ظاهری و باطنی است مثل زنا و دزدی و هر چیزی که موافق این افعال باشد از قبایح و امور ناپسند، و دروغ گفته است آنکس که بگوید و ادعا نماید که باما میباشد و حال اینکه متعلق فروع و آویخته بشاخ و برگ غیر از ما باشد .

و این جمله که مذکورشد از جمله تفسير بقية الله است بر یکی از وجوه ظاهر برحسب تأویل و همچنین تفسیر بطاعت شده است چنانکه خدای تعالى میفرماید و والباقيات الصالحات خير عند ربك ، و این عبارت از نمازهای پنجگانه یا عبارت از « سبحان الله والحمد لله ولا إله إلا الله والله اكبر » یعنی تسبیحات اربعه است و در بعضی روایات رسیده است که مراد از بقية الله صلوة ليل است وبقولى مودة اهل بیت علیهم السلام است .

از محمد بن إسماعيل بن عبدالرحمن جعفرى مروی است که گفت : من وعمم حصين بن عبدالرحمن در حضرت أبي عبد الله صلوات الله وسلامه عليه تشرف جستیم إمام علیه السلام جواب سلام عمم را بداد و او را بحضرتش نزديك ساخت و فرمود « ابن من هذا معك » اين پسر کیست که با تو است ؟ عرض کرد : پسر برادرم اسماعیل است فرمود خدا رحمت فرمايد إسماعيل را و بگذرد از کردار او کیف مخلفوه اورا بچه حال باز گذاشته ؟ عرض کردیم : ما بجمله مقرون بخیر هستیم مادامی که خدای تعالی مودت شمارا برای ما باقی بگرداند .

فرمود « یا حسين لا تستصغرن مودتنا فانها من الباقيات الصالحات»

ص: 198

ای حصین مودت ما را كوچك مشمار ، چه مودت و دوستی ما از باقیات و نیکوئی های پاینده است ، عرض کرد یا بن رسول الله مودت شما را كوچك نمی شمارم اما حمد مینمایم خدای تعالی را بر این مودت بسبب قول ائمة هدى صلوات الله عليهم من حمد فليقل الحمد لله على أول النعم ، هر کسی که خدای را بسپاس میسپارد و بحمد میستاید پس بایستى بگويد حمد مخصوص إلهى است بر نخستين نعمتها عرض کردند: اول النعم چیست؟ فرمود « ولايتنا أهل البيت » اول نعمت إلهي که بفضل و کرم خود بمخلوق عطا فرموده است ولایت ما اهل بیت اطهار صلوات الله عليهم است .

و بنابراین پس نماز پنجگانه که عمود دین و ستون آئین است اگر قبول و پذیرفته شود این نماز ماسوای آن مقبول و اگر مردود گردد ماسوای آن نیز مردود گرد و تأویل آن ولایت حضرات ائمه علیهم السلام است . شیخ احسانی در این عنوان بیانات مفصله دارد که بنگارش آن حاجت نمیرود .

قال علیه السلام « و خيرته » و سلام إلهي بر آن کسان که برگزیدگان خداوند منان هستند از جمیع خلايق ، خیره بفتح خاء معجمه وسكون ياء حطى وفتح آن نیز بمعنی برگزیدگان است چنانکه در احادیث متواتره وارد است که خداوند منان ائمة هدى صلوات الله علیهم را از جمیع خلایق برگزید.

چنانکه در تفسير اين آية كريمه « ثم أورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا » مذکور شد که خداوند تعالی میفرماید: پس میراث دادیم علم قرآن را یکسانی که برگزیده ایم ایشان را از بندگان خود که مراد از بندگان ائمه معصومین صلوات الله عليهم میباشند.

شیخ احسائی میفرماید: از فرقه محقه اجماع بر آن منعقد شده است که حضرات ائمه معصومین علیهم السلام برگزیدگان خداوند منان هستند از تمامت خلق خدای از جماعت انبیاء و مرسلين وملائكه و جن و انس وحيوانات و نباتات و جمادات وجمله مخلوقات من البداية إلى النهاية .

ص: 199

و در این مسئله از این فرقه جز معدودی که اعتنائی بسبب ضعف معرفت و دلیل ایشان نیست بمخالفت سخن نکرده است و حال اینکه دلیل قطعی عقلی و نقلی بطلان بر عقیدت این مخالفین معدود دلالت دارد و مكشوف ومعين هم هست که هیچکس تجویز و تصدیق نکرده است که یکی از این جماعت مخالفین امام و شایسته امامت باشد ، لاجرم اجماع بر ضد این مدعی قیام و قعود گرفت ، یعنی موافق عدم تجویز خودشان که از خودشان در خودشان امامی میتواند بر خودشان یا خلق خدای باشد .

ثابت گرديد كه إمام بايد چنانکه فرقۀ محقه اجماع نموده اند خيرة الله خلقه بهمان ترتیب که مذکور شد حضرات ائمه معصومین علیهم السلام باشند و در مطلق این معنی چیزی باقی ماند که بیان آن لازم است و آن این است که حضرات ائمه هدى علیهم السلام بدرستیکه خيرة خواهند بود، یعنی برگزیدگی ایشان از جمله خلایق وقتی میشاید بود که تمامت خلایق از حیوانات و نباتات ومعادن و جمادات در آن وقت حاضر و موجود باشند « ان قيل انهم المختارون من الكل" أو ممنهم مختارون منه ان اريد البعض ليكونوا مختارين ممن كانوا في جملتهم».

و اگر جز این باشد برای اختیار در اینجا معنی موافق مقصود نخواهد بود چه اختيار بمعنى انتخاب و انتقاء و خلاصه و برگزیدن چیزی است از میان امثال خودش و این معنی در قرآن کریم در چند موضع مذکور است مثل قول خدای تعالی « واختار موسی قومه سبعين رجلاً لميقاتنا ، يعنى واختار موسى من قومه » و نیز قول خداى تعالى « ما كان لمؤمن ولا مؤمنة إذا قضى الله ورسوله أمراً أن يكون لهم الخيرة من أمرهم » و مثل ظاهر این قول خداوند سبحان « و ربك يخلق ما يشاء و يختار » .

و در اینجا خلق یعنی خلقت را بر اختیار مقدر فرموده است برای اشعار باینکه خدای تعالی بر میگزیند از آنچه بیافریده است و ادله دلالت بر آن دارد که حضرات معصومین علیهم السلام پیش از خلقت تمام آفرینش آفریده شده اند بلکه

ص: 200

مطابق روایتی که مذکور نمودیم هزار دهر قبل از سایر مخلوقات خلق شده اند و با این حال چگونه در حق ایشان اختیار و برگزیدگی صحبت میجوید ، یعنی اختیار وقتی صحت می یابد که جمعی دیگر موجود باشند آنوقت از میان آن گروه چندین را اختیار و برگزیده دارند و چون هیچ چیز دیگر نباشد از چه چیز مختار میشوند.

و جواب این سخن از دو وجه داده میشود نخست اینکه ایزد سبحان ر خلق ايشان كلاً عالم و ایشان در مخازن علم یزدانی در جامعی واحد اندر بودند نه تقدمی در علم او و نه تأخری است، چه ایشان در مشيت إلهي اندر ، یعنی در امکان راجح و کلاً و همگی در مکانی بودند که امکنه فیه .

چنانکه حضرت سيد الساجدين صلوات الله علیه در دعاء صحیفه کامله ميفرمايد « ثم سلك بهم طريق ارادته وبعثهم في سبيل محبته لا يملكون تأخيراً عما قدمهم إليه ولا يستطيعون تقدماً إلى تأخرهم عنه » و پاره ازین کلمات معجز سمات مطابق آیات مبارکات است مثل و ما منا إلا وله مقام معلوم و امثال آن وازین پیش در طی این کتب بشرح و بسط آن سبقت تحریر شده است .

بالجمله میگوید: پس اختیار و برگزیدگی از جانب حق سبحانه وتعالى برایشان در آن مجمع واقع شد و خيرة و برگزيدگان ايزدى صفوت مخلوق إلهي شدند ، پس در حکمت خداوندی واجب افتاد که این جماعت برگزیدگان را پیش از خلقت و ایجاد تمام موجودات بحليه وجود و پوشش نمود متلبس گرداند زیرا که ایشان که برگزیدگان حضرت سبحان بودند علت ایجاد تمام موجودات شدند پس ايشان بكسوة حقيقة اشراق گرفتند و ما سوای ایشان و اپس ماندند لتوقف لبسه لحالة الوجود على وجودهم.

زیرا که حلل موجوداتی که سوای ایشان هستند اشباح و امثال و شعاع وفاضل جلیل این ادوار مبارکه هستند « مظهر جميع الموجودات كل في مكانه من الجواز و هو الذي امكنه فيه في الراحج فغيرهم و ان تأخرت عنهم علیهم السلام

ص: 201

لانظار قوابلهم و متمماتها من المشخصات والمنوعات والمجنسات فاتهم في علمه الراحج في واد واحد فصدق الاختيار في عالم الأسرار على نحو ما يظهر من الاعتبار من الأثار».

جواب دوم این است که مراد از اختیار و برگزیدن آن چیزی است که که بهتر است واحدان بگیرد صدق براخذ خير كثير و اولى تلك الافراد ما هو خير بحسب من دونه ماكان الغالب عليه الخير وهكذا فاذا وجد الخير الجت كان اخذه اختياراً إذ لا ينتظر فوق ذلك رتبة .

و اگر جز این بودی خیر بحت نبودی ، زیرا که مفروض ما این بود که ما فوق آن بحت باشد ، پس بالنسبة بسوى اعلى و برتر و بلندتر ادنی مشوب می شود پس در این صورت بحت نيست وخيرة خيرة نخواهد بود مگر بحیثیت اضافت .

و در وجود امکانی خیر بحت خالص غیر از حضرات معصومین صلوات الله علیهم نمیباشد لاجرم خداوند تعالی ایشان را برای خود برگزید و سوای ایشان هیچکس خیر بحت خالص نبود تا صادق گردد بر این مشار إليه از اختیار آن اختيار معروف که عبارت است از انتقاء و خالص گردانیدن از میان اشباه خود از جهت ما باشد همانا این حضرات معصومین و انوار ساطعه خالصه خاصه حضرت رب العالمين برحسب كينونة إلهي و كينونیت بخشیدن خدای تعالی ایشانرا به تنهائی آن شان و مقام بودند .

و خدای متعال را پرستش و توحید مینمودند در مدت هزار دهر پیش از آفرینش تمام اشیاء و تمام موجودات و تمام كائنات و تمام مكونات و تمام ماسويهم و این حضرات ولایت در همان حال و همان حیثیات برگزیدگان و خیرة ایزد منان از آفریدگان خالق کل بودند و سوای ایشان هیچ مخلوقی نبود و نبایست چنان گمان برود که ایشان نمیشاید که خيرة و برگزیدگان خداوند بودند مگر بعد از اینکه خداوند خلق را بیافرید، این برگزیدگی فرع موجود بودن دیگر است و گرنه چگونه برگزیده شدن صورت می بندد .

ص: 202

و با این حال لازم میشود که حضرات برگزیدگان یزدانی علیهم السلام باین رتبت و منزلتی که خدای تعالی برای ایشان مرتب ساخته نمیرسند مگر بعد از خلق فرمودن خدای مخلوق خود را و چون مخلوق را بیافرید ایشان را از میان مخلوق خود برگزید ، زیرا که این رتبت عالیه فرع اختیار فرمودن و برگزیده ساختن خداوند تعالی است می ایشان در آن قیدم و پیشاپیشی که تعبیر میشود بان بوجود راحج که مشار إليه است در این قول خداى تعالى « يكاد زيتها يضيء ولو لم تمسه نار ».

و این اختیار همان اختیار از علم است چنانکه یزدان منان در حق ایشان میفرماید « ولقد اخترناهم على علم على العالمين » پس باین بیان مستحق و شایسته و بایسته اختیار و برگزیدگی گردیدند قبل از عالمین و این تأویل آن است .

و شیخ را بیاناتی است که نمونه مسطورات عالية است وبحديث أمير المؤمنين عليه السلام « نحن صنايع ربنا والخلق بعد صنايع لنا » چنانکه سبقت نگارش گرفت یعنی خداوند تعالى اصطنعنا لنفسه واصطنع الخلايق لنا .

ومى گوید : مراد ما بمعنی اختیار فرمودن خدای تعالی ائمه هدی علیهم السلام را

این است که خدای سبحان را خاصه خود فرمود پس ایشان همیشه در حضرت خدای باشند و مخصوص بحضرت پروردگاراند در هر کجا که خدای ایشان را بخواهد مفقود نمي يابد ایشان را در آنجا که اراده فرماید ، چه خداوند متعال اصطناع فرمود ایشان را برای نفس کبریای خودش و از فاضل این اصطناع و اختصاص مکرم داشت موسی علیه السلام را و فرمود«( واصطنعك لنفسي » ودر حديث قدسي دارد است « خلقتك لاجلي و خلقت الأشياء لأجلك » و اين اصطناع همان چیزی است که ما اراده کردیم بقول خودمان که فهم أبداً عنده .

و باین معنی اشارت فرموده است حضرت صادق سلام الله تعالى عليه در حديثي طويل که مفضل از آن حضرت روایت مینماید گاهی که حضرت صادق علیه السلام از پاره چیزها و الطاف خاصه الهيه كه خداى ایشان را بآن تخصیص داده

ص: 203

برای مفضل بن عمر و مذکور میفرمود ، مفضل عرض کرد: آیا باین مطلب شاهدی هست از کتاب خدای؟

فرمود : بلی ای مفصل قول خدای تعالی است « وله ما في السموات والأرض ومن عنده لا يستكبرون عن عبادته ولا يستحرون يسبحون الليل والنهار لا يفترون تا آنجا که میفرماید لا يشفعون إلا لمن ارتضى وهم من خشيته مشفقون ، خواستار حال تو ای مفضل.

آیا میدانید که « ان ما في السموات هم الملائكة ومن في الأرض هم الجن والبشر وكل ذي حركة فمن الذين قال ومن عنده قد خرجوا من جمله الملائكة والبشر وكل ذي حركة فنحن الذي كنا عنده ولاكون قبلنا ولا حدوث سماء ولا أرض ولا ملك ولانبي ولا رسول - الحديث ». بدرستیکه در سماوات و آسمانها است همان ملائکه و فرشتگان و آنکه در زمین است همان جن و بشر و هر جنبش نماینده ایست پس کیستند آنکسانی که خدای میفرماید نزد خدای میباشند و خدای تعالی در اين آيه شريفه جمله ملائكة و بشر و هر حرکت کننده را خارج فرمود ، یعنی صنف ملائكه و بشر و جن و حرکت کنندگان را بسماوات و زمین نامدار و يك صنفی دیگر را بحضرت خود اختصاص داد پس ما همان کسان هستیم که در حضرت یزدان میباشیم و پیش از ما هیچ کائنی هیچ ومتكوني وحدوث آسمان و زمینی و ملکی و پیغمبری ورسولی نبود - الحديث .

پس این است معنی أئمة هدى برگزیدگان خدا ، چه اختصاص واصطناع همان عنایت و فایده در اختیار است.

راقم حروف گوید: همان صادر اول و علت ایجاد و نور نخست و شاهد بودن بر خلقت دلالت بر این دارد که حضرات معصومین بر جمله مخلوقات مقدم هستند چه اگر نبودند علتی برای علت بودن ایشان برای خلقت مخلوق یا صادر اول بودن نبود و برگزیدگی ایشان از مخلوق قبل از خلقت مخلوق برای این است كه مشيت إلهي بر خلق و ایجاد این مخلوقات گذشته و از مقام علم و امر بمقام

ص: 204

مشیت رسیده.

و چون بهرچه مشیت یزدانی علاقه بگیرد اگر چه موجود نباشد چنان است که موجود است ، زیرا که اليه بعالم خلق و ایجاد می رسد کانه موجود مخلوق پس خدای تعالی قبل از اینکه سایر مخلوق خود را در عرصه وجود درآورد چون در علم او گذشته بود ایشان را از آنان برگزیده داشت .

حالا حكمت ومشيت ومصلحت إلهي در ظهور این ایجاد و نمایش این مخلوق در چه مدت و چند هزاران کرورها اندر کرورها سالیان بعد از نمایش این انوار ساطعه علیهم السلام بوده است جز ذات کبریا احدی بر آن آگاهی ندارد ، البته آن شأن وعظمت وشرف وجلالتی که یزدان تعالی در این وجود مبار که مقرر داشته و تمام موجودات و ممکنات را در آسمانها و زمینها مسكن ومولد و مدفن و محتد داده است.

و اين يك زمره مخلوق را در جود و عنایت و انوار و کرامت خود اختصاص و امتیاز بخشیده و دارای آن و دایع و مخازن آن ذخایر بدایع که خود میداند چیست فرموده و بآنمقام رسانیده است که لنا مع الله حالات نحن نحن وهو هو ونحن هو وهو نحن که هیچ مخلوقی بر سر این و حقیقت و معنی حقیقی این شأن و مقام و كيفيت و حیثیت عالم و قدرت بر این علم را مستطیع ولایق نیست .

بدیهی است حضرات معصومین که در حضرت یزدان تعالی باین اندازه بمقام قرب و اتصال و شأن و جلال و وجدانیات و حیثیاتی که ادراکش از حد مدرکات تمام مخلوقات ارضین و سماوات بیرون و افزون است هرگز متوقع بعد و انفصال و توجه بدیگری نیستند و هر چه پیوستگی ایشان بیشتر دوام یابد متفيض و مستنير تر و محظوظ تر خواهند بود.

والبته یزدان متعال این استفاضه و افتخار ایشان را مطول و مفصل میخواهد و اینکه بعد از چندین هزار دهرها و اعصار و ادوار مشیتی بخلقت آفریدگان علاقه یافت و وجود مبارک ایشان را علت ایجاد قرارداد و این انوار مبارکه را

ص: 205

مأمور فرمود که توجهی بعوالم و معالم کاینات بفرمایند و گوهر توحید را نمایش دهند چون متضمن اداره انوار معرفت و ارائه آیات عظمت و قدرت و کبریای حضرت فرد قيوم خالق باقی عالم قادر خبیر بصیر بی شبه و نظیر میگشت این نیز شرفي بر شرفهای ایشان بیفزود.

و بواسطه همین گوهر معرفت است که زمین بر افلاک مینازد ، چه بواسطه توجه إمام علیه السلام از مبدأ بمنشاء دارای این شأن و رتبت عالی میشود نه آن است که حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم در این توجه وجنبه یلی الخلقی از آن توجهات واتصالات وجنبه يلى الى بي واكتساب انوار قرب واسرار رب و تقرب بحضرت پروردگار باندازه خردلی منصرف و از آن مقام اسبق و اقدم منحرف شده باشند .

بلکه در حال با معشوق حقیقی اتصال دارند و بهرچه اراده فرماید همان کنند وهم بامره يعملون خدای نیز آنچه را که ایشان خواهند همان کند و ما يشاؤن إلا ان يشاء الله ، زيرا که فاصله در میان ایشان و خالق ایشان یا واسطه بواسطه مخلوقی نیست که غیر ازین باشد .

چنانکه اخبار و احادیث و آیات و آثار بر این گونه مطالب دلالت دارد وبيانات وتأويلات مفصله سبقت نگارش گرفته است والله العالم اعلم ، و در هر گونه موردی از هفوات لسان وزلات خداوند پاینده پناهنده ایم .

شیخ احسائی در پایان کلمات خود میگوید : در این کلمات شریفه تدبر نمای تا آنچه را که برای تواشارت کردیم برای تو روشن آید و در این کلمات و تعبیرات اسرار عجیبه و علوم مستوحشه متصعبه غریبه است که اگر برای فسحتی و رخصتی باشد ترا از سجع این اطیار برناضرات این اشجار بشکرانه نعمتهائی که احصا نتوان کرد و آلائی که تلافي نتوان نمود می شنوانیدم.

قال علیه السلام « و حیزبه » وسلام إلهى باد بر جمعی که بخداوند عالمیان مخصوص يا لشکرهای حضرت سبحان هستند .

ص: 206

و اشارت باین آيت وافي هدايت است « أولئك كتب في قلوبهم الايمان » آن جماعت با مناعت كه ائمه معصومين صلوات الله عليهم باشند بر حسب اخباری که استفاضه شده است خداوند منان ایمان را در قلوب مبارکه ایشان بر نوشته است یعنی گوهر ایمان در گنجینه قلوب ایشان مستقر ومخزون و از هر گونه تزلزل و تخلخلی محفوظ و مصون است.

و مؤید فرموده است ایشان را بروحی که از جانب الهی که عبارت از روح القدس است که با أئمة معصومين صلوات الله علیهم اجمعین میباشد از جبرئیل امین اعظم است ، و یزدان تعالی ایشان را در بوستانهائی که در تحت اشجار آنها نهرهاروان است اندر می آورد تا همیشه در آنجا باشند ، و خداوند سبحان از ایشان خوشنود باشد و ایشان از حضرت یزدان خوشنود باشند ، و ایشان طایفه هستند که بحضرت یزدان مخصوص هستند با لشکرهای معنوى إلهي ميباشند آیا چنین است که لشکرهای یزدانی ایشان هستند که رستگاران میباشند.

شیخ احسائی میگوید: حزبه یعنی جنده و انصار دینه ، در این کلمه اشارت بسوی این است که این حزب و جند و لشکر و سپاه بجمله بر صفت طبیعت تولای بحضرت سبحان و تفویض بخداوند منان و اعصام باذيال عظمت و قدرت آفریدگار دیان و قيام بواجبات حق ایزد رحمان میباشند دشمنان را منهزم و مغلوب و منكسر ومنكوب ميفرمايند.

زیرا که تطول و تطاول و قوت و قدرت ایشان و صولت و بطش ایشان همه برای خداوند و رضای خدای و نصرت دین خدای تعالی خدای تعالی است، و از حول و قوت و طول و قدرتی که بیرون از حول وقوت إلهي باشد بیزاری میجویند، چنانکه خدای میفرماید « و من يتولى الله و رسوله و الذين آمنوا فإن حزب الله هم الغالبون » .

نان و اینکه یزدان قادر غالب قاهر متعال وجودات مكرمه علیهم السلام را حزب و جند اغلب خود گردانید برای این است که چون خداوند سبحان چون صنع وافعالش

ص: 207

بجمله بحکمت از راه مقتضی نظم طبیعی جاری است، زیرا که این مطلب از شرایط ایجاد و از مشخصات و متممات قابلیات است ، و خداوند تعالی این انوار ساطعه مقدسه پیش از آفرینش سایر آفریدگان بیافریده بود .

چنانکه این مطلب مکرر مذکور شد چه از نظم بلکه تمامت نظم طبیعی این است که علت قبل از معلول باشد و سبب قبل از مسبب و در قابل و مقبول مساوی است و خداوند تعالی تمامت آفریدگان خود را از فاضل اشعه و فزونی پرتوانوار و درخش ائمه اطهار وعكوس این اشعه بیافریده است و امدادات خلایق از فاضل اشعه ایشان بآنان است .

پس حضرات معصومين صلوات الله عليهم في الحقيقة قائمان بايشان هستند در ظله خودشان بر حسب قیام صدور و قیام تحقق ، و ازین است که أئمة هدى سلام الله تعالى علیهم آن یدالله میباشند که ملکوت تمام اشیاء در قبضه آن ید است و باین حیثیت که ایشان چنین یداللهی هستند جندالله اغلب میباشند ، زیراکه تمام خلایق در قبضه اقتدار ایشان اندرند.

و شیخ احسائی بعد از این کلمات پاره بیانات دارد و اخبار و احادیث یاد میفرماید که خلاصه اش این است که ائمه هدی علیهم السلام آن لشکر یزدانی هستند که هرگز دور باش قدرت و غلبه ایشان بوی مغلوبیت نمی شنود و دست تطاول احدى بدامان جلال و عظمت ایشان روی و راه ندارد.

پس گروهی بایشان ایمان آوردند و جماعتی کافر شدند ، و بسلامت رسید کسی اسلام آورد و نجات یافت هر کسی دستگاری دید ، وهلاك شد هر کسی هالك آمد رزق روزی بران بایشان و سعادتمندی هر دو جهان بنظر عنایت ایشان و شقاوت اشقیاء در عداوت و مخالفت با ایشان ، و گمراهی جهانیان بواسطه عدم متابعت ایشان .

و هدایت خلق بسبب مطاوعت و پیروی ایشان، خلقت بهشت برای دوستان آفرینش گشت ، دوزخ بواسطه دشمنان ایشان و ثواب وعذاب راجع بایشان است

ص: 208

از جمله كلمات أمير المؤمنین علیه السلام در ذیل حدیثی است « و نحن العمل ومحبتنا النواب وولايتنا فصل الخطاب ونحن حجبة الحجاب - الحديث ».

راقم حروف گوید: ناظرین این کلمات و امثال آن که بر مراتب قدرت ويد اللهى أئمه علیهم السلام في قبضتهم ملكوت كل شيء دلالت دارد بآن اندیشه نروند و بباطل تصور نکنند که اگر چنین است شهادت سیدالشهداء وائمة هدى صلوات الله عليهم بدست اشقياء عليهم اللعنة چگونه روی داد ، زیرا کشته شدن و اثر آلات حربية یکی از اشیاء و با این اگر بدست قدرت و قبضه ملكوت كلشيء است بایستی خودشان قاتل خودشان باشند و گناهی بر قاتل نیست ، و اگر باراده و اشاره و توجه است پس معنی یداللهی باین معنی مذکور و هم چنین معنی سایر اخبار و احادیث کثیره که همه حاوی چنین معانی و اختیارات تامه وقدرت کامله وعلت ایجاد موجودات بوده است چه خواهد بود .

پس بایستی قائل ببعضى دون بعضی و وقتی دون وقتی گردید ، یعنی گاهی قادر باشند گاهی نباشند هنگاهی مختار باشند و وقتی نباشند و این شأن و مقامی عالی نسبت بشئونات مشخصه حضرات ائمه علیهم السلام ندارد ، زیرا سایر بزرگان واهل دیانت و ریاضت و عبادت که رعیت امام هستند نیز میتوانند دارای اینگونه اختیار و اقتدار و تصرف باشند چنانکه از پاره اولیای خداوندی مثل جناب سلمان و ابوذر و بسیاری بزرگان دین مشهور و معلوم است.

پس فرق إمام كه مالك ازمه امور تمام موجودات و انوار ساطعه باسطه وظلال ممدوحه ایزد متعال و مالك موت و حیات و مقسم ارزاق مرزوقين و عالم بباطن و ظاهر امور عوالم امکان و ناظر مهام جمله انام و مظهر خداوند علام و جز اینها که مکرر در مطاوی کتب مذکور است چیست .

و اگر این شئونات که منقول از خود امام نباشد با نظام وقوام عالم و مصلحت و حكمت منافات وامور نظمة كلية ناقص خواهد بود ، و البته امام علیه السلام چنانکه در کتاب احوال امام رضا علیه السلام از کلمات خود آنحضرت در شئونات و مقامات

ص: 209

إمام علیه السلام مذكور نمودیم دارای تمام شئونات و مظهر خالق ارضين وسموات و برتر ازین مراتب مسطور وفوق شناسائی سایر مخلوق است اثر و مؤثر ازو است:

دوست را جمله در ترازو اوست *** شمر را نیز زور بازو اوست

او دهد در سرای مدح و هجی *** جاودانه حیات و مرگ فجی

او کند روز و او دهد روزی *** خلق را زوست فر و فیروزی

از کف او برد نوا و نوال *** جنت و دوزخ از یمین و شمال

آن جهان نور و نار راست قسیم *** این جهان خوب و زشت را تقویم

بند فتراك ه اوست عزرائيل *** دست ارزاق اوست میکائیل

هم ز میکال او ستاند پاك *** رزق خود باد و آب و آتش و خاك

گرفته امکان از و مدد جوید *** نوز در بنکه عدم پویند

هم بگردن جدید غل می کرد *** هم بگردون مجره پل می کرد

علم او ناظر همه اشیا است *** ناظر و حاضر همه اشیاء است

بلكه اشياء مگر که علمش نیست *** جملگی اوست لختی اینجا ایست

آفتاب از کسوف نهراسد *** ماه از صعب سهل نشناسد

خصم داند که بست او را دم *** او نمرده است و می نمیرد هم

موسی او را طلیعه ز جمال *** عیسی او را ودیعه ز جلال

همه جا زیر پی سپرده اوست *** بلکه این جمله نیز کرده اوست

چرخ را زیر پی کند خالی *** نیست هم زیر چرخ از او خالی

ملكات ملك ز شميت او است *** حركات فلك عزيمت اوست

مرغ بر شاخ نام او خواند *** مور در خاك شكر او راند

ثار را نور و خاک را گلشن *** باد را جنبش آب را جوشن

او شه این رمه است و نیز رمه *** از همه بازآ که اوست همه

همگی اوست جز که او هو نیست *** نیست او هو و هیچ جز او نیست

حب او هور و بغض او دان هير *** اینت معنی جنت است و سعیر

ص: 210

حکم او چیز سازد از ناچیز *** چیز ناچیز کرد داند نیز

این اشعار از بهشت جای مرحوم پدرم میرزا محمد تقي سپهر لسان الملك كه با تولای هشت و چار روسفید هر دو سرای باد میباشد که از مثنوی موسوم باسرار الأنوار في مناقب أئمة الأطهار صلوات الله عليهم بر حسب تناسب مقام انتقاد افتاد و اصل مطلب بر نقادان بصیر و صرافان خبير مكشوف گردید و همینقدر جسارت میرود که هر چه میشود بر حسب حکمت الهي است که جریان بدست قدرت خودشان حوالت رفته است .

و این بدیهی است که اگر آثاری که در خور ممکن و بشر است از ایشان نمایشگر نشود با این شئونات و کیفیاتی که سوای سایر ممکنات در این وجودهای إلهي نمود موجود است البته ایشان را معبود و واجب الوجود خواهند شمرد عجب این است که با این اوصاف و گذارشهایی که مخصوص ممكن وعبد وعابد ومطيع و ساجد است در ایشان می نگرند .

پاره کسان از بسکه فضایل و مآثر ومعجزات و کرامات و اثراتی در شموع و شموس دوایر امکان نگران شدند پاره را معبود واجب الوجود خواندند و اگر آثار بشریت را ظاهر و شئونات عبودیت و ممکنیست را با هر نمی داشتند بیشتر مردمان مگر معدودی بر این عقیدت میرفتند و مخلوق را از خالق و ممکن را از واجب تمیز نمی دادند و سوای این نیز بسا مصالح و حكم و علل کثیره دارد که افهام ما از ادراکش قاصر است و الله تعالى اعلم بمصالح الامور وتكاليف الجمهور .

قال علیه السلام « و عيبة علمه » سلام إلهي باد بر مخزن علم الهی چنانکه در احادیث متواتره وارد است که ائمه معصومین صلوات الله عليهم میفرمایند : مائیم خازنان علوم إلهي ومائيم عيبة علم إلهي ، يعنى مخزن علوم يا محل اسرار إلهي و هیچ شك نمیرود که اسرار علوم الهی نزد ایشان بوده است و جماعتی را شایسته میدانسته اند باندازه قابلیت ایشان مستفیض میفرموده چنانکه جناب سلمان و کمیل و قنبر ورشيد هجری و جابر جعفی و مفضل بن عمرو وامثال ايشان.

ص: 211

شیخ احسائی میگوید: عیبة بفتح عين مهمله وسكون ياء حطى وفتح باء ابجد ظرفی است که از پوست درست میکنند و چیزی است که جامه ها و البسه در آن میگذارند و عیبة مرد موضع سر او است و ازین باب است عیاب صدور وعیاب قلوب ، گفته میشود سینه فلانی عیبة حلم وقلب اوعيبة سر است.

و اینکه حضرات ائمه علیهم السلام را عيبة علم الله می گوید باین معنی است که علم حادث إلهي كه در انحاء امکان در رجحان و تساوی متطور میشود باطوار مختلفه بآن وصفی که حصر اطوار آن ممکن نیست در آنجا و حیثیتی که علم نفس معلوم باشد في رتبته وغير از آن قبله او بوده که در این مقام بآن اشارت مینمائیم و بعد از آن كان عندهم صلوات الله عليهم بجميع كل حرف منه في محل وجوده و وقت حدوده فمنه هم ومنه عنهم ومنه إليهم ومنه فيهم ومنه بهم ومنه عنهم علیهم السلام:

پس اول که فمنه هم سلام الله تعالى عليهم است قول علی علیه السلام که میفرماید « ونحن جنبه و يده ولسانه وأمره وحكمه وعلمه - الحديث » و اخبار ائمة اطهار براین مذکورات دلالت دارد.

ازین مطلب این است که علم از ایشان صدور یابد و هم بایشان عود نماید و در وجود ایشان استقرار گیرد و بوجود و علوم باهره ایشان بیاموزد آنکس که از ایشان تعلم جوید در آنچه دوست بدارد آن را خداوند تعالی از حق ومن الحق المتغير بتغير المبدلين الذين غيروا خلق الله فيما يكرهه الله من الباطل وعنهم اخذ من اخذ من باطنهم أو من ظاهرهم وخلافهم .

اما في الرجحان فهم محاله وعيبته لا يخرج منهم إلى غيرهم وإلى هذا الاشارة بقوله علیه السلام الذي استقر في ظلك فلا يخرج منك إلى غيرك فذلك الاسم الأكبر المشار إليه علمه تعالى فيهم وهم ظله الممدود الذي جعل الشمس مشية عليه دليلاً ثم قبضه إليه قبضاً يسيراً وضمير المخاطب هو ذلك ومعوده ذلك بما فيه من ذلك الاسم الأكبر و الرجحان المطلق و يعنى بذلك المعود الواجب الحق الظاهر بالوجود المطلق الطائيش في دائرة ظهوره حتى كان الموجود الطائيش مفقوداً في الموجود

ص: 212

والمفقود المخفى موجوداً في المفقود .

و أما تساوى داراى اعتبارات سه گانه است: یکی اتحاد دیگر قبلية دیگر بعدیة و در این حال در سایر مراتب در هر چیزی بر حسب خود آن است پس در اول این است که علم عین معلوم است مثلاً صورت ذهنیه که در پهنه اندیشه و خیال منتزع از معنی است همان علم است و همان بعينها معلوم است اما اینکه آن صورت معلوم است بواسطۀ این است که شيء است لاجرم معلوم است و این معنی ظاهر است .

واما اینکه آن صورت علم است بعلت این است که صورت هر وقت معلوم باشد یا این است که معلوم است بنفسها يا معلوم است بصورت دیگر و از ثانی دور یا تسلسل لازم میشود لاجرم اول واجب میشود و آن همان علم است فهى العلم بها و هي المعلوم .

واما معنى خارجى فهو معلوم پس بنابر ظاهر متعارف نزد مردمان این است که علم بآن همان صورت ذهنية منتزعه از آن است ، واما برحسب حقیقت فهو العلوم ، وأما دلالت صورت بر آن بسبب آن است که وی مثال آن است و بر آن دلالت دارد نه اینکه این دلالت صورت علم باشد.

و چون تصور این امر را اراده نمائی فكما ظهر ذلك في الصورة اتحاد العلم مع المعلوم، فاعلم بذلك في المعنى الخارجي لعدم الفرق بين افراد الوجود لتساويها في النسبة العلمية والمعلومية ماترى في الخلق الرحمن من تفاوت فالعالم يعلم الشيء على ضد تأويل قول الشاعر:

رأت بدر السماء فذكرتني *** ليالي وصلنا بالرقمتين

كلا ناظر قمراً ولكن *** رأيت بعينها ورأت بعيني

و أما قبلية حقيقة مثل آن است که گفته میشود که صورت ذهنية دانا

است بآنچه از آن انتزاع باشد یا قبليه دهرية واعتبارية است در صورت اتحاد اینکه علم در اعتبار قبل از معلوم است این در صورت غیر العلة میباشد .

ص: 213

واما در صورت علت برای معلوم پس علم قبل از معلوم است ، زیرا که علم اصل معلوم وعلت معلوم است چنانکه نقش بندی کنی آنچه را که تصور نمودی علت است و اصل است هر آنچه را که نقش نمودی چه تو علتی برای این نقش یعنی اگر تصور کردن تو در میان نبودی و مثلاً فلان شخص یا فلان چیز دیگر را در نظر نیاوردی و بخاطر خود صورت نبستی این نقش را نمی کردی ، پس تو و تصور اصل وعلت وجود وظهور باین نقش شدید.

پس معلوم نیز نسبت بعلم همین حالت را دارد اگر علم نبودی معلوم را چه ظهور و بروز بودى ، وأما بعدية كه مسمتى بمطابق است و آن بعد از معلوم است و اگرچه گفته شود که مطابق قبل از او است در دهر و اگرچه بعد از آن است. در زمان و ازین قبیل است عکوسات در مرایای ظاهره وباطنه .

و نیز ازین قبیل است وقوع علم بر معلوم بعد از وجود معلوم نه قبل از وجود آن ، زیرا که قبل از علم معلوم نبود فلم يوجد علم ، و خداوند تعالی میفرماید : « وماكان له عليهم من سلطان إلا لنعلم من يؤمن بالأخرة ممن هومنها في شك" وهذا من الطابق اللاحق :.

و أما سابق پس اوست عالم و ربطی در میان عالم و معلوم نیست بلکه ربط و اتحاد میان علم و معلوم است، زیرا که قبل از علوم جز عالم نمی باشد لاغیر پس علم قبل از معلوم نمیباشد غیر از عالم و وقوع علم بر معلوم عند وجوده هو وجوده لا غير.

پس عقل عبارت از علم بعقل من حيث النفس في الاتحاد و بروح است في القبلية و همچنين بنفس و بجسم وروح علم بنفس آن است در اتحاد و بعقل است در بعدية وبعرض است در قبلية .

وعرض علم بنفس عرض است در اتحاد و بجسم و بنفس و بروج و بعقل است في الهدية ، و همچنين است حكم ماقبل مذكورات وما بعد آن و ما بين آنها بهمین گونه نسبت که مذکور شد.

ص: 214

و همچنین است امثال متعدده برای شخص واحد ، چه مثال یکی از آنها علم بنفس او است در اتحاد و بمافوق آن إلى جهة الشخص في البعدية وبما تحته إلى جهة اعراضه واعراض اعراضة وصفائه وصفات صفاته في القبلية .

و بیان این امثال مذکوره این است که هر وقت زید را مثلا نگران شدی که در فلان روز شنبه در فلان مسجد نماز میکند و روز یکشنبه او را دیدی که در فلان مکان زنا مینماید بعد از آن هر وقت بوجه خیالی خود باین حالت که دیدی ملتفت میگردی مثال او را در مسجد که روز شنبه همیشه نماز می گذارد و مثال زید ازین حالت نخستین یعنی نماز گذاری او را که نگران شدی در روز شنبه در مسجد مفارقت نمیجوید ، یعنی آن مثال او را در آن روز و در آن مکان و در آن کار ابداً ثابت می بینی .

و چون بوجه خیال خودت بآن حالت دیگری که در روز یکشنبه در زناکاری او در آن مکان در نظر آورده بودی ابداً بر آن حال میپنداری و باین وجه توجه داری ، و همین حال را دارد جمیع برای جمیع چیزها تا روز قیامت و چون یزدان کریم در روز قیامت این گناه را مثالش را بیامرزد مشاعیر ملائكه و بشر ادراک این را نکند و آن را نیابد ، زیرا که چیزی محسوس نیست از آن منطبع میگردد در مرایای آن یا من اظهر الجميل وستر القبيح واكر نیامرزد می یابند آن را ملازم آن تا روز قیامت و از آن پس صاحب آن گناه را می پوشانند ملابس عذاب از صور این مثال که ملازم آن است بلا نهاية چنانکه آية شريفه « وما تجزون إلا ما كنتم تعملون نسيجزيهم وصفهم الله حكيم عليم » وتمام آنچه را که بآن اشارت کردیم .

و هم چنین امثال آن کتبی است که مملو از علم خدائی میباشند و عیاب كلية علية جامع آن است خواه از حیثیت کلمات آن با حروف آن و قرطاس و بيوت و مدن و شهرهای آن در خزاین این عیاب شریفه است که در عبارت از قلوب و صدور و افئدة و حواس محمد و آل طیبین آنحضرت صلوات الله وسلامه

ص: 215

عليهم اجمعین است .

و مراد من از قرطاس آنچیزی است که در آن است از انوار وجودية مثلاً زید در انواری است که خدای تعالی مقرر فرموده است از اشعه مشیت و ارادة وقدر وقضا و اذن و كتاب و اجل خود و قرار داده است آن را برای صفات و افعال و اقوال و اعمال و امثال خود و آنچه بر این گونه باشد از روابط و نسب وغير ذلك .

و مراد من از لفظ بيوتها مشخصات ذوات و صفات و افعال و اقوال و اعمال و امثال است ، و مراد و مقصود من از لفظ مدنها آنچیزی است که مخصوص میگرداند هر شخصی را از متخیلات و متصورات و معالی و آنچه بر این مدن از افعال ومفاتح و خازنان از ملائکه و آنچه بر بیوت از مدن و خزان از ملائکه است که بجملة تابع هستند آنچه را که موکل بآن شده اند و ایشان را سنه و پینکی فرو نمی گیرد و سهو و غفلت ایشان را از قیام بآنچه موکل بآن هستند منقطع نمی گرداند «يسبحون الليل والنهار لا يفترون »

واشارت نمودن بنوع این تسبیح و قیام صحیح همان است که بگوئیم مثلاً زید تصور میکند و بتصور در می آورد مکان فلانی و فلان بلد و مسائل فقه و نحو و سایر علومش را و هر صنفی از آن را در شهری و در هر مدینه و شهری قصوری و در هر قصری سراها و در هر سرائی خانه ها و در هر خانه و در هر خانه صنفی از مسائل است .

مثلاً علم نحو در شهری است که درش را قفل بر زده اند و کلیدش بدست آن فرشته ایست که موکل بآن مدینه است و باب مبتدا و خبر در قصری است ازین مدینه که درش را قفل بر نهاده اند و کلیدش بدست ملکی باشد که موکل بآن است و حکم رفع آن در سرائی است که درش مقفل و کلیدش بدست ملك موكل بآن است وحكم ما رفع منه في اللفظ در خانه ایست که درش را قفل بر زده اند و کلیدش بدست فرشته ایست که بآن موکل است وحكم ما رفع منه في التقدير در خانه دیگری است که بابش مقفل و مفتاحش بدست ملکی است که موکل بآن است .

ص: 216

پس هر زمان زید اراده نماید شناسائی آنچه را دانسته بود از حکم رفع مبدأ مثلاً از روی توجه قلبی که عبارت از خیالش باشد بسوی شهر نحو و آندری را که مختص آن است میکوبد و صاحب مفتاح كه ملك موكل بآن است زید را میشناسد و آندر را بدو بر میگشاید و زید بقصر مبتداء و خبر متوجه میگردد و درش را میکوبد و آن فرشته که موکل بآن است در بروی میگشاید و زید بان قصر اندر میشود و بداری که رفعهما لفظاً و تقدیراً توجه مینماید و همچنان درش را بکوبیدن میسپارد و فرشته موکل بآن در را بر می گشاید و زید درون آن سرای میشود و بآن بیتی که رفعهما تقديراً روی مینماید و بهمان نهج مزبور در میکوبد و در بروی گشوده میشود و زید بآن خانه اندر میآید و مسئله خود را از آنجا مأخوذ میدارد و از آن بیت بیرون میآید و آن فرشته در را می بندد.

و زید بر این گونه بهر سرای و هر قصر و هر بیت اندر میشود و مقصود خود را اخذ کرده بدیگر جای میرود تا گاهی که از همه آن اماکن فارغ میشود و از شهر بیرون میرود و آن فرشته در شهر را بر میبندد و این ملائکه مذکوره که براین ابواب موکل هستند هیچ دری را باز نمیکند مگر جز باذن خداوند سبحان برلسان ولی خودش از آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم که امام آن زمان باشد ، یعنی آنزمان طلب نمودن زید این مسئله را .

و هم چنین هیچ بابی را نمی بندند مگر اینکه در هر مرة إذن ودستورى خاص حاصل گردد، پس اگر زید کثیر المعاهدة باشد مراین مسئله را این ملائکه بآن زید مأنوس باشند و بواسطه انسی که باوی دارند در را می گشایند و از جانب خداوند تعالى ماذون میشوند لسؤائله منه بلسان استعداده الصادق في دعائه بدوام العمل.

و اگر كثير المعاهده بآن مسئله نباشد گاهی در هنگام طلب او با موافقت نمودن قدر الهی برای او فتح الباب میشود و بسا میشود که ملائکه موکلین از زید متوحش وغير مأنوس میشوند و بواسطه این توحش در را برای او نمی گشایند

ص: 217

چه عدم استعداد او و عدم موافقت قدر در انجاح مرام او وطلب او نیز در کار میآید و آن مسئله فراموش می گردد.

لا جرم أهل عصمت و طهارت شیعیان خود را ارشاد مینمایند و ایشان صلوات خود را بمحمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم میرسانند و از برکت این صلوات ملائکه موکلین در برایشان میگشایند، زیرا که صلوات بر محمد و آل محمد صلوات الله عليهم برای کسیکه صلوات میفرستد آن حجبی را که در میان بنده و خداوند متعال است می گشاید و خداوند سبحان با فرشتگان امر میفرماید که حاجت او را برآورده دارند .

و این مدن و شهرها عبارت از اوراقی است که ازین کتابی است که آن کتاب آن علم خداوند تعالى است که حضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم عيبه و ظرف استوار نگاهدار و حافظ الأسرار آن هستند.

زیرا که آنچه را که ما اشارت بآن نمودیم از اول مراتب وجود تا بآنجا که نهایتی برای آن در امکان نیست کتب و اوراق و کلمات و حروف و نقطی است از علم خداوند سبحان که ائمة طاهر بن علیهم السلام عینه آن هستند .

و این قول خدای تعالى « ما وسعني أرضي ولا سمائي و وسعنی قلب عبدی المؤمن » باین معنی اشارت دارد و در این فقرات ابحاث و نکاتی است که دفاتر گنجایش آن را ندارد بلکه تلویح و اشارت گنجایش دارد اللهم صل على محمد وآل محمد كما صليت على إبراهيم انك حميد مجيد .

راقم حروف گوید: چنانکه منکر در طی این کتاب اشارت رفته است پاره تأویلات و تفسیرات و بیانات بلکه احساسات و وجدانيات از حیثیت ذوق و سلیقه ومقدار فهم وتصور و تعقل واستدراكات مردم است.

و هر کسی بر حسب معلومات و حیات وحيثيات خود در دقایق مطالب و حقایق مآرب در قایق مسائل تصوری و بیالی میکند و خود را متصاب ومتاب میداند و روی هم رفته اگر غرضی و اندیشه ارتفاع نام و مقامی نداشته و از صمیم قلب

ص: 218

و خالی از بیاناتی باشد که مخالف موازین شرعية وكتاب خدا وسنت سنية و اخبار و احاديث أئمة هدى و احكام دينية و حدود إلهية كردد اگرچه بيان واقع هم نباشد ، چون عقیدت او ازین سخن چنین است و تفسیر برأى نیست البته مسئول ومؤاخذ نخواهد بود .

و در این معانی که در این موارد از شیخ احسانی احصاء گردید چون خوب دریچه خیال و باب اندیشه گشوده آید و نيك تصور نمایند برای اغلب مردم این حالات وتصورات ومدن و دیار و بيوت وقصور و نمایش ابواب علوم و آیات فنون و علامات رسوم مکشوف گردد و تابش و نمایش و کاهش وفزایش و تفسیر و گزایش و حکایات و گذارش آن بسته بجودت اذهان وصفوت ضمير واختلاف خلق وارتباط طرق است و نفی و اثباتش منوط باختلاف مسالك باشد و الله تعالى.

و در خبر است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود « الأنصار كرشي وعيبة علمي » یعنی جماعت انصار كرش من وعيبة علم من هستند ، کرش بمعنی فرزندان خورد و عیال مردم باشند.

و در اینجا معنی این است که جماعت انصار نسبت بمن از حیثیت مهربانی و محبت من بایشان در منزلت و مرتبت اولاد صغار هستند، زیراکه انسان بر محبت ایشان چون صغیر هستند مجبول میباشد و در معنیى عيبة علم الله شرحى مذكور شد.

و نیز میگوئیم : چون بدقت بنگریم و تفکر نمائیم بمطلبی عظیم بر خوریم زیرا که مذکور نمودیم که عیبه جامه دان است که اشرف و افضل ثیاب را در آنجا ودیعه گذارند.

و در اینجا معلوم شد که افضل علوم ربانی را أئمة حضرت سبحانی مخزن و حافظ هستند و البته شيء نفیس افضل را محل نفیس اشرف گذارند .

ص: 219

پس معلوم شد حضرات ائمة هدى علیهم السلام از تمام کاينات اشرف وافضل واحفظ و اعلم هستند که مخزن افضل این گوهر نفیس ، يعنى علم افضل إلهي هستند و هم چنین دعوی ازین بزرگتر نمی شود ، زیرا که هیچ مستودع و مخزنی قابل ولایق و شایسته نگاهبانی این ودیعه را که آسمانها و تمام ادعيه موجوده وصدور عظيم تاب حمل هزاران هزاريك آن ندارند نمی باشد.

و آن نور و روح و عقل و استعداد و ظرفیت و استطاعت و توانائی احتمال مخصوص باین نمره برگزیدگان خداوند ذوالجمال و ذو الجلال است صلوات الله وسلامه عليهم ، و هر كس حامل این ودیعه جلیله و گوهر گرانبهای ایزدی گردید همه چیز در او و از او و با او است و الله تعالی اعلم .

قال علیه السلام « و حجته » وسلام إلهي برحجت إلهي باد ، يعنى إماماني كه

الا الله بنصوص خدا ورسول خدا إمام هستند و هر يك را معجزات ظاهره باهره بود که بآن ب حجت ایشان بر خلق تمام گردیده است و مخلوقات را حجتی باقی نمانده است که بگویند که ما ندانستیم.

چنانکه معجزات حضرت أمير المؤمنين صلوات الله علیه چندان کثرت گرفته است که هیچکس نمانده است که بگوش نسپرده باشد مثل کندن در خیبر وزنده کردن بی جانان و یافتن چشمه در صحرای بی آب و سیراب شدن تمامت ملازمان و ملتزمان حضور ولایت دستور و ناپدید شدن آن چشمه و برداشتن سنگ بسیار عظیم را از در آنچاه و دو مرتبه برگشتن آفتاب و طلوع بعد از غروب برای نماز آنحضرت و مسجد شمس در حله أظهر من الشمس است چنانکه در مقات خود مذکور است .

و همچنین نصوص هر يك از أئمة علیهم السلام بر إمامت یکدیگر که نزد شیعه متواتر است وحديث أئمة دوازده گانه در كتب عامه متواتر میباشد و ظاهر است که غیر از مردم شیعی هیچ فرقه اثنا عشری و قائل بدوازده امام نیستند.

و مخصوصاً اسامی ایشان و معجزات هر يك در اخبار متواتره وارد است

ص: 220

و روایات و اخبار و احادیث وارده در کافی مکفی است ، و هم چنین سایر کتب عديده مثل مناقب ابن شهر آشوب و خرایج راوندی و کتاب غیبت و امالی صدوق وكتب بني طاوس وبهجة المباهج وتبر المذاب وامالى طوسى ونور الأبصار وصراط المستقيم وابن بطريق وكشف الغمه وفصول المهمه وينابيع وكتب شيخ مفيد و علم الهدى و علامه حلى و ابن میثم وابن أبى الحديد وغير اينها از کتب شیعی و سنی که بیرون از حصر است و در طى كتب أئمة علیهم السلام یاد کرده ایم .

شیخ احسائی میفرمايد : حجة بضم حاء مهمله عبارت از برهان و دلیل است و اینکه حضرات ائمة هدى علیهم السلام را حجت می خوانند برای این است که این مشاعل محافل موجودات تمام مخلوق را بحضرت خالق ادلاء و بمراتب معرفت إلهي راهنما هستند .

و نیز برای اینکه خداى تعالى بوجود فضايل نمود إلهي آثار ايشان بر مخلوق خود احتجاج مینماید و بایشان اقامت حجت بر خلق ميفرمايد لانهم علماء لا يجهلون كرماء لا يبخلون .

و تمامت صفات کمال در وجود این حجج ایزد متعال جمع است که احدی از مخلوق در هیچ صفتی از صفات کمال از علم و حلم وحکم و کرم و شجاعت و زهد و عبادت و ورع و يقين وعفت و غير ذلك نمی تواند بدور باش پیشگان علوم وفنون فاخره ایشان نزديك آید، لاجرم هر وقت حکمی فرمایند حکم بحق و بدون ترديد وتشكيك باشد.

و هر گاه براهی و چیزی دلالت نمایند از روی صحت و صواب خواهد بود و هم چنین در سایر امور و افعال و اطوار، زیرا که این انوار ساطعه سبحانی و اسرار بدیعه ربانی از هر گونه خطا و جهل وغفلت و خیانت و طمع وجميع آنچه منافي و مباین رکون و میلان بسوی ایشان در افعال و احوال و اعمال و اقوال و حرکات و سكون .

و بهمین حیثیات است که خداوند سبحان بوجودات شريفه ایشان بر عموم

ص: 221

بندگان در آنچه از ایشان اراده احتجاج میورزد بحیثیتی که برای احدی از مخلوق اعتراضی یافت نتواند باشد و برای احدی از مخلوق از حیوانات و نباتات و جمادات خواه في نفسها يا في حالها يا في قابلية ذاتها چیزی یافت نمیشود که بان میلانی حاصل شود که در خدمت ایشان موجود نباشد .

یا اینکه این انوار ساطعه لامعه وسیله در آن امر و حال نباشند و یا بدون ایشان برای احدی از مخلوقات حاصل شود بلکه یا بدون ایشان موجود آید لا جرم بناچار بلکه از روی اضطرار ایشان حجت خداوند تعالی بر تمامت آنچه خلق کرده و بحیز آفرینش در آورده میباشند زیرا كه حضرات ائمة هدى صلوات الله عليهم همان كلمه عند هستند که در این کلام ایزد منان اشارت بآن رفته است « من كان يريد ثواب الدنيا فعند الله ثواب الدنيا والآخرة » این تحقیقات را نيك يفهم و باهر کس در میان مگذار .

در كافي مروی است که حضرت أبي عبدالله علیه السلام در جواب زندیقی که از آن حضرت علیه السلام پرسید از چه راه و از کجا و چه حیثیت وجود انبیاء ورسل را ثابت مینمائی فرمود :

« انا لما اثبتنا أن لنا خالقاً صانعاً متعالياً عنا و عن جميع ما خلق و كان ذلك الصانع حكيماً متعالياً لم يجزان يشاهده خلقه ولا يلد مسوه فيباشرهم و يباشروه و يحاجهم و يحاجوه ثبت أن له سفراء في خلقه يعتبرون عنه إلى خلقه و عباده يد لونهم على مصالحهم ومنافعهم وما به بقاؤهم وفي تركه فنائهم.

فثبت الأمرون والناهون عن الحكيم العليم في خلقه والمعبرون عنه جل عز" وهم الأنبياء وصفوته من خلقه حكماء مؤد بين في الحكمة مبعوثين غير مشاركين للناس على مشاركتهم لهم في الخلق والتركيب في شيء من أحوالهم مويدون عند الحكيم العليم بالحكمة ثم ثبت ذلك في كل دهر و زمان مما انت به الرسل والأنبياء من الدلايل والبراهين لكيلا تخلو أرض من حجة يكون معه علم يدل على صدق مقالته وجواز عدالته ».

ص: 222

چون بادله قاطعه و براهین ساطعه ثابت و محقق فرمودیم که ما را آفریننده صانع است که از حیز دیدار و حوزه پندار و تعرفه گفتارها بلندتر و برتر است و هیچ مخلوقی را آن استطاعت و بضاعت نیست که ادراك دور باش جلال و جمالش را بفرماید.

و این صانع حکیمی متعالی و برتری او چندان از اندازه و هم و خیال فزونی داشت که بهیچ گونه و هیچ طوری نمی شایست که مخلوقش او را مشاهدت یا ملامست نمایند تا با آفریدگان خود مباشرت نماید و مخلوق او با او مباشر شوند و با مخلوق خود محاجه فرماید یا مخلوقش با آن ذات تعالی کبریا محاجه جویند.

لاجرم ثابت گردید که این خدای حکیم علیم تعالی را سفراء و فرستادگان و مبلغانی در میان آفریدگان او هست که تعبیر مینمایند از یزدان متعال در میان مخلوقات وعباد او ودلالت مینمایند ایشان را بر مصالح و منافع خودشان و بآنچه مایه بقای ایشان و ترك آن موجب فنای ایشان خواهد بود .

پس این جماعت آمران و ناهیان از جانب یزدان حکیم علیم و معبران از حضرت سبحان در میان آفریدگان خداوند رحمان ثابت و جاویدان بماندند و ایشان عبارت از گروه پیغمبران و برگزیدگان یزدان منان از دیگر آفریدگان ایزدی هستند که بجمله حکیم دانشمند و مؤد بین در مراسم حکمت و انگیزش یافتگان بحکمت بودند .

و در این صفات معنوية باديگر مردمان مشارك و همعنان نبودند در هیچ چیز از حالات خودشان اگر چه در ظاهر خلقت و ترکیب با مردمان مشارك بودند و ایشان در حضرت خداوند حکیم علیم مؤید بحکمت هستند.

و از آن پس این حال و ترتیب در هر دهری و زمانی بر حسب دلایل و براهینی که انبیای عظام و فرستادگان بزرگوار بمردمان نمایان ساختند ثابت و برقرار بماند تا زمین خدای از حجتی که دارای علمی باشد بر صدق كلام ومقال او جواز عدالتش دلالت نماید خالی نماند .

ص: 223

راقم حروف گوید: ازین حدیث شریف مكشوف آمد که اگر از جماعت انبياء عظام و اوصیاء فخام و اولیای گرام و خلفای با احترام علیهم السلام حالات و اطواری مشاهدت رود که افزون از مقام بشریت و این مردم باشد بنماید از کثرت غرابت انكار ورزيد ، زيرا علي بشر اما كيف بشر اگر در صورت ظاهر بصورت وسیرت و اطوار وافعال و احوال بشر نمایش دهند بواسطه پاره جهاتی است که ازین پیش در طی مقامات و شئونات ایشان و حكمت إلهي مسطور شد .

و اگر جز این بودی و در صورت ظاهر نیز مانند باطن مشابهت نمی جستند هیچکس باذيال عظمت و صفوت و دورباش انوار ایشان نمیرسید و بلا تکلیف ومتحير ومعطل و مستاصل میماندند.

لاجرم بعالم صورية بشرية توجهى و عنايتی و شباهتی نمودار ساختند تا جهانیان از نعم علوم و آداب جمیله و هدایت و درایت و تعلیم ایشان بتوانند برخوردار شوند .

اما در معنی و صورت باطن ابداً با این جنس بشر و سایر اجناس و انواع مشابه و مماثل و موازی و موازن نیستند و اگر بودند هرگز مستعد ادراك پاره افاضات غيبيه إلهية ولايق پرتو افکندن انوار خاصة رحمانية وعلوم اسرار مخفية مخزونه ربانيه و حکم و معارف و عوارف گرانبهای صمدانیه و نماینده خوارق آیات و معجزات و بدایع ظهورات و صدورات سبحانيه و افاضات بمخلوقات خالق ارضین و سموات نمی گردیدند و مخلوق را از چاهسار ضلالت بشاه راه نبالت و هدایت نمی کشیدند .

چنانکه چون در مجاری حالات و اوقات و اطوار عالیه نورانیه ایشان بنگرند و آن لطافت جسم را که در پاره اوقات از این وجودات شرافت سمات مشاهدت رفته و در طی كتب احاديث واخبار ومعقول و منقول و تواریخ و آثار ومعاجيز و خوارق عادات مسطور است در نظر حقایق مخبر بگذرانند بر این جمله که مسطور شد تصدیق و اقرار فرمایند.

ص: 224

شیخ احسائی بعد از نگارش حدیث مذکور میفرماید: بعد ازین جمله بدانکه آنچه خداوند تعالی برای خود و انبیای خود ورسل خود و اولیای خودش احتجاج جسته و حجت قرار داده است از آنچیزها است که مؤید گردانیده است این جماعت را بآن از آیات بینات و معجزات ظاهرات با هراتی که گردانیده است آن جمله را حجتی برای آنچه اراده فرموده است تشیید و استحکام آن را از معالم دین خود و تکالیف بندگان خود.

و همان چیزی است که ظاهر و آشکار فرموده است آن را برای آفریدگان خودش در آفاق و در انفس ایشان که در این آیه شریفه بآن اشارت فرموده است « وكاين من آية في السموات والأرض يمرون عليها وهم عنها معرضون » ودراين قول خداى تعالى « وتلك الأمثال نضربها للناس وما يفعلها إلا العالمون » و غير ذلك.

و همچنین تمام بینات و خوارق عاداتی که بدست حجج خود صلوات الله عليهم ظاهر فرموده است بجمله حجج خداوند سبحان است بر آفریدگان خود که احتجاج میجوید برایشان در آنچه از آنان اراده فرموده است .

و اینها بتمامت آیات وجود مسعود محمد محمود و آل طاهرین او برگزیدگان خداوند و دود صلى الله علیه و آله اجمعین هستند و حججهم فهو حجج الله میباشند که اظهرها لحجج لمن شاء كيف شاء .

و در قول حضرت صادق علیه السلام باین معنی اشارت رفته بروایت مفضل بن عمر و در این قول خدای تعالی « و كانوا بآياتنا يجحدون » که آنحضرت علیه السلام فرمود وهى والله آياتنا وهى لهم مظاهر از آنجمله مظاهر ذات و دیگر مظاهر صفات ذات و دیگر مظاهر صفات افعال و دیگر مظاهر آثار است .

و تمام این جمله خداوندی و آیات یزدانی است ، پس حضرات ائمة طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين حجج الله العليا و الله العليا وآيات الله الكبرى باشند كما اشار إليه سيد الوصيين في الملاء الأعلى علیه السلام قال والقى في هويتها مثاله فاظهر

ص: 225

عنها أفعاله و این در عالم ظاهر است و حالت آشکار است أما في الحقيقه و الباطن هم الملاء الأعلى الذين يختصمون فيهم فهلك فيهم من رفعهم عن مقامهم الذي اقامهم فيه فلم يجعل لهم ربنا يا بون إليه وهلك فيهم من وضعهم وحطهم عن مقامهم ونجى بهم من وضعهم حيث وضعهم الله و ربك على كل شيء حفيظ ، و ازین پیش بمغاد و معنى و توضيح همین کلام معجز ارتسام که محب غال ومبغض قال هر دو مقرون بهلاك و و بال هستند اشارت رفته است .

قال علیه السلام « و صراطه » و برراه إلهي ، يعنى سلام إلهي برسالكان طريق مستقیمی باد که خداوند سبحان مقرر فرموده است يا سلام إلهي بر هدايت نمايندگان بصراط مستقيم إلهي باد ، و اطلاق صراط بر حجج الله تعالى برسبيل مجاز است.

شیخ احسائی میفرماید: در اخبار کثیره وارد است که حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم صراط مستقیم هستند و صراط در لغت بمعنی طریق وجسری است که بر روی جهنم کشیده شده است و ازین روی پل را صراط نامیدند که راه و طریق بهشت است.

و در حدیث کلامی وارد است که معنای چنین است که صراط پلی است که هزار سال سر بالا میرود و طی صعود مینماید و هزار سال برگونه و طریق میرود وهزار سال بطور نزول و فرود آمدن طی راه مینمایند.

حدال بروزن غراب با حاء و دال مهملتين بمعنی میل کردن است و قوس محدله یعنی کمانی که سینه اش بیرون جسته است و مراد در این حدیث میل و انعطاف است، زیرا که این جسر ممدود و پل کشیده بر جهنم هو طريق الصعود بالتكاليف و هو قوس الصعود فيكون وسطه الذي هو ثلث القوس الأوسط منعطفا - إلى آخر بياناته .

و شیخ احسائی بعد از بیاناتی که در معانی صراط و صراط مستقیم و طول آن ورقت وحدت آن و انواع طی نمایندگان آن که در اخبار وارد است و ما نیز در

- 227 -

ص: 226

پاره مقامات در ذیل کتاب احوال حضرت إمام زين العابدين وأئمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعین بر حسب تقاضای کلام بیانی نموده ایم میفرماید :

در این کلام خدای تعالى وان هذا صراطاً مستقیما ، اشارت بآن دارد که در قرآن مجید هر کجا صراط مستقیم مذکور شده است مراد بآن حضرات أئمة هدى صلوات الله عليهم هستند و اخبار خودشان بر این معنی دلالت میکند صراط بمعنی طریق است و ایشان صراط الله هستند.

يعنى طريق الله إلى خلقه في الخلق والرزق والحياة والمماة وهم طريق الخلق إلى الله في جميع مطالبهم في ذرات الامور الأربعة المذكورة التي هي أركان ما في الامكان .

يعني خلق و رزق وحياة ومماة پس تمام آفريدگان بحضرت یزدان یعنی

یعنی بمأمن خود شتابان هستند بدواً در مطالب خود اعمال و اقوال واحوال ووجودات خودشان و قوابل خودشان و جميع استعدادات خودشان فالجعل الذي ذرافيه جميع الخلائق بماهم عليه لماهم له عنهم علیهم السلام صدر و بهم ظهر وفيهم بطن واستتر.

پس تمامت خلايق بظل مبارك و سایه ولایت پایه ایشان که خدای ودود ممدود ساخته و آفتاب حقیقت ایشانرا دلیل بر آن گردانیده است قائم و بپای هستند پس به سبب این وجودات مبار که خلق فرموده است خداوند تعالی آنچه را که بیافریده .

و روزی داده است آنچه را که مقدر ساخته و زنده گردانیده و بمیرانیده است ولو شاء لا عطى كل واحد من خلقه ماشاء كما شاء لكمال غناه عما سواه لكن خدای متعال بعلت آن لطف و رحمت و عطوفت و عنایتی که بر ضعفای مخلوق خود دارد حکمتش چنان جریان گرفته است که بدستیاری اسبابی که عبارت از علل چهارگانه فاعلیت و مادیت و صوریت و غائیت باشد بفعل رساند لفجر الاكثر عن القبول لا يجاداتهم على ما هم عليه الاً لأسباب والمتممات للقوابل .

ص: 227

پس بحكم مقتضی حکمت حضرت رسول الله خاتم الأنبياء والمرسلين وأهل بيت معصومین او صلوات الله علیهم را خزاین این اسباب گردانيد بحقيقة ماهم أهله فوجب في الحكمة الربانية المشار إليها .

اینکه این انوار ساطعه إلهية علیه السلام خزاین محبت و نو آب فیض و مدد یزدانی و حافظان آلاء و نعماء سبحانی و حاملان آثار جود وكرم رحماني إلى ماشاء من جميع خلقه باشند .

و اینکه برای وصول بحضرت یزدان طریقی و بابی که عطایا و امدادات خداوندی از آن افاضت یا بد جز ایشان نباشد ، پس این وجودات نبوت و ولایت آیات صراط خداوند ارضین و سموات هستند در علم خدای تعالی بخلق خود و قدرت خدای قادر برایشان و سمع خدای مر کلام و سخنان مخلوق را ورؤیت او برای ایشان علی ماهم عليه و امداد وقیومية خدای ایشان را وجميع ما بهم منه من خلق ورزق وموت وحياة .

و اين است في الحقيقة معنى بودن حضرات ائمه علیهم السلام تراجم ، زیراکه ایشان ترجمه میفرمایند وحی الهی را بطوری که مردمان بفهمند مراد از ایشان را یعنی تکلیف را بدستیاری این وحی و معنی این ترجمه وساطت بین خداوند سبحان و بین آفریدگان است در وحی ظاهری در تبلیغ شرعیات از تکالیف ظاهره و باطنه از لوازم ایجادات ابتدائية وملزمات ايجادات غائية و در تبليغ جميع ذرات ایجادات ظاهره وباطنه از لوازم تكليفات غائية وملزمات تكليفات ابتدائية .

فهم صلوات الله عليهم يخلق الله سبحانه وتعالى المكلف وبهم الزم خلقه التشيع و بهم كلفه بما اراد من الاعتقادات والأعمال وبهم الزم اعماله واعتقاداته ايجادات اكوانها واعيانها ومقاديرها وكمياتها وكيفياتها ورتبها وامكنتها واوقاتها واجالها و ما يترتب على ذلك هذا بالنسبة إلى ما منه سبحانه إلى الخلق وبالنسبة إلى ما الخلق إليه تعالى .

پس بواسطه این وجودات مبارکه ولایت آیات و بدستیاری متابعت ایشان

ص: 228

و اخذ نمودن از فضایل و فواضل و علوم وحکم و اخلاق و آداب و اطوار و اعمال و اقوال و افعال و آداب ایشان و دوستی او اولای بایشان و براءت جستن از دشمنان ایشان و از دوستی با دشمنان ایشان و اقتداء بدشمنان ایشان واخذ از دشمنان ایشان و رضا و خوشنودی از دشمنان ایشان اعمال بندگان مقبول و بحضرت یزدان بر کشیده میشود.

و در فرو گذاري و ترك اخذ ازین انوار مباركه و عدم دوستی و موالات ایشان و عدم براءت و بیزاری جستن از دشمنان ایشان آن اعمال بصاحبان خود برتافته می شود دیدار گاه ایزدی مرفوع نمی گردد.

پس با این بیانات و اشارات و تنبیهات مسطوره ایشان هستند صراط خداوندی وراه ایزدی که هیچ چیز از حضرت خالق همه چیز بهیچ چیز از مخلوقاتش جز ایشان وصول نمی جوید و هیچکس و هیچ عملی بحضرت ایزدی واصل نمیشود مگر بواسطه ایشان .

پس ایشانند طریق هر چه نازل و هر چه صاعد می گردد و کونه مستقیماً انه يجرى صعوداً ونزولاً على كل واحد من العدل والحكم المقضية لصلاح الخلق و اختارهم كماهم مذكورون به في بدء شأنهم في علم الغيب لا يكون بعده الا الظلم والجبر والفساد.

و بهمین جهات عدیدهه است که حضرات ائمه علیهم السلام را صراط مستقيم و قسطاس مستقیم میخوانند و چون آن جس و پل و صراط ممدود بر آن آتش جهنم که در آن پنجاه عقبه کود سخت دشوار است که حساب حق و عدل مطلق در آنجا می شود .

صفة لما جاؤا به و فرعاً عما امروا به و بیانا لما ارادوا من الخلق سمى الصراط المستقيم .

و قول خدای تعالیى « اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين أنعمت عليهم » وقول خدای متعال « و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه » و غیرازین از آیات

ص: 229

کریمه و اخبار شریفه که در این معنی بیرون از حد احصاء وارد است باین تحميد ناطق است اللهم صل على محمد وآله الطاهرين.

در کتب تفاسیر ولغات و اخبار در معنی صراط و صراط مستقيم وتأويلات و تفسيرات آن بیانات وافیه شده است، وسراط بسین نیز وارد است و صراط دراصل سراط است و پاره قراء نیز سراط خوانده اند.

و جوهری می گوید: سراط لغتی است در صراط از سرط اللقمه ، یعنی

فروخورد لقمه را .

و سراط و زراط با زاء معجمه بمعنی راه است و چون در این لفظ و معانی آن کراراً در ذیل این کتب مبار که اشارات و بیانات وافیه شده است حاجت بتجدید بیان و شرح نیست.

ص: 230

بیان پاره سوانع صادره که اسباب تعویق تحریر و تسوید این اوراق گردید

کمترین نوردیده مواکب دواهی روزگار و کمترین پروریده مراکب حوادث ليل و نهار عباسقلی مشیر افخم سپهرثانی که در پناه ایزد دادار باد بعز عرض میرساند که چون طوارق حدثان وبوائق جهان هیچکار و کارگذاری را بريك حال و يك كردار نمی گذارد .

و این جهان جهنده و کیهان شتابنده پایندان تفرقه جماعات و همعنان كره كون عافات و بلیات و برهم زننده آثار و آیات و دیگر گون سازنده پندارها و خیالات است لهذا در آنحال که این بنده مستکین در تحریر این کتاب و تقریر این ابواب برمسند امیداری و ایقان مکین و اتمامش را در عرصه یقین بود بناگاه بواقعه جانگزای وفات اندوه سمات أمير مظفر الدین خان پسر مرحوم مغفور میرزا نظام الدین خان مهندس الممالك غفاری کاشانی که با این بنده سمت مصاهرت داشت بلطمه عظیم و صدمه جسیم دچار شد.

ازین پیش در ذیل کتب سابقه بنام و نشان این طایفه جلیله اشارت کرده ام و باز نموده ام که مرحوم مهندس الممالك و چند نفر برادران ایشان که عبارت از مرحوم میرزا محمد علي خان مصدق الدوله و مرحوم میرزا زين العابدین خان شریف الدوله و مرحوم ميرزا جلال الدین خان اعتبار الممالك باشند پسرهای مرحوم میرزا د إبراهيم غفارى وبني اعمام مرحوم مبرور فرخ خان امین الدوله کاشانی طاب

نراه هم هستند.

ص: 231

و برادر بزرگتر ایشان مرحوم میرزا عبدالرحیم خان کاشانی کلانتر برادر مادری ایشان و پدر این مرحوم نيز ميرزا محمد إبراهيم نام داشت اما از طایفه شریفه ابی و ازین حیثیت با این بنده حقیر که از طرف جدامي خود مرحوم مبرور فتحعلي خان ملك الشعراء كاشاني طاب ثراه چنانکه در ذیل احوال برامکه در کتاب احوال إمام رضا صلوات الله عليه یاد کرده ام خویشاوند و بيك پشت منتهى می شویم .

بالجمله مهندس الممالك مرحوم که از اجله فضلای عصر جدید و در علوم هندسه و هیئت و زبان فرانسه و فنون ریاضی چندان مهارت داشت که اساتید فرنگش با وستادی و کمال علم و فضل میستودند و بر اسامة زمان مقدم میشمردند و این مرحوم دارای تصانیف و تأليف كثيره وافيه ومآثر جميله وافیه و در زمان پاره سلاطین قاجاريه أنار الله براهينهم بمناصب سامیه و وزارت طرق و شوارع ووزارت علوم و معارف و حسن اخلاق و جلالت قدر ممتاز گردید.

و بمصاهرت مرحوم مغفور شاهزاده جلال الدين ميرزا ولد خاقان جنت آشیان فتحعلی شاه قاجار اعلى الله رتبته مفتخر و كامياب شد ، همانا این شاهزاده آزاده دوشیزه مرحوم شهبازخان دمبلی را که از امرای عصر بود در حباله نکاح درآوردند.

وازین متعلقه محترمه اولاد اناث وذکور پدید آمدند از آنجمله شاهزاده کامیاب نامدار عزیز الله میرزای ملقب بظفر السلطنه است که در دولت علیه متدرجاً بمراتب ترقی و حکومتهای ولایات و ایالات و مناصب نظامی تا بمقام منیع وزارت جنگ نایل و مفتخر شدند و اکنون در شمار نمره اول شاهزادگان و دارای علوم حربیه و کمالات عدیده اند ، و غالب اوقات از حضور ایشان بهره یاب هستم.

و از اولاد اناث شاهزاده مغفور یکی بایسته خانم ملقبه بطلعة الدوله و دیگر شایسته خانم ملقبه بشرافة الدوله است، طلعة الدوله در حباله نکاح مرحوم مهندس الممالك در آمدند و از جمله زنهای محترمه عفیفه بودند و ازین مرحومه

ص: 232

چندین پسر و دختر متولد گردید .

و از شایسته خانم شرافة الدوله که زوجه ميرزا علي خان مصدق الدوله برادر اكبر مرحوم مهندس الممالك گردید پسری موسوم بشهبازخان بوجود آمد که بعد از پدرش بلقب مصدق الدوله ملقب و در سن جوانی در پاره فتنها که در ایران روی داد کشته شد .

ووالده ایشان که دختر مرحوم شهبازخان بود بعد از وفات مرحوم شاهزاده جلال الدین میرزا در تحت نکاح مرحوم میرزا زین العابدین خان شریف الدوله برادر مهتر مرحوم مهندس الممالك در آمد اما از وی دارای فرزند نگشت، و از فرزندان طلعت الدوله زوجه مرحوم مهندس الممالك چند نفر در زمان طفولیت تلف شدند و طلعت الدوله در زمان حیات مرحوم مهندس الممالك وفات کرده در جوار ضریح حضرت امام زاده يحيى حسنی علیه السلام که در محله چاله میدان از محال دار الخلافه طهران و محل زیارت عامه و خاصه و نذورات و قضای حوایج و استجابت دعوات است مدفون گردید و بنای رفیعی در جوار آنحضرت برای آن مقبره ساخته اند و خود مهندس الممالك را نیز در همان مقبره مدفون ساختند.

و مرحوم میرزا عبدالرحیم خان کلانتر که اکبر اخوان بود نیز در پای رواق مبارك در خاك رفت و ازین طایفه جمعی دیگر نیز همانطور که در زمان حیات با هم بودند در هنگام وفات نیز در يك مكان مقدس فراهم شدند.

و بعد از وفات مرحوم مهندس الممالك چهار پسر نامور و شش دختر عفت اثر از همین خاتون معظمه بجای ماندند جناب میرزا سهام الدین خان فرزند ارشد اکبر که بعد از پدر محترم بلقب مهندس الممالك ملقب و دارای اخلاق حسنه و كفايت نامه و منظر مطلوب و مخبر مرغوب وجود و کرم و متصدی مشاغل دولتيه و نماینده آثار پدر والا گوهر واجد اعالی اختر است.

جناب ميرزا جلال الدین خان ذكاء الدوله که دارای علوم جدیده وفنون

جميله وذکاوت تامه و اخلاق حمیده و در شمار معلمین و محارم سلطنت عظمى واينك

ص: 233

در یکی از ممالک اروپا از جانب دولت جاوید مدار بسمت وزارت مختار برقرار است ، مرحوم مظفر الدین خان در سن بیست و شش سالگی بدرود جهان نمود . جناب امیر سیف الدین خان جوانی فرشته خوی فرشته روی نیکو خوی پاک نهاد ستوده اخلاق پسندیده آداب با کفایت و درایت و در ادارات دولتیه دارای مناسب ومفاخر ارجمند است .

و شش دختر آن مرحوم که همه دارای صفات حسنه وعفت و تنزه هستند در سراهای شوهرهای خود بفرزندهای ذکور و اناث کامیاب و بعزت و جلالت برخوردار میباشند و مرحوم مهندس الممالك بعد از وفات زوجه مکر مه خود طلعة الدوله نواب عليه مفرح السلطنه را که از نخست در حباله نکاح مرحوم مبرور شاهزاده معظم نامدار محمد تقی میرزای رکن الدوله والد ارجمند شاهنشاه جنت آرامگاه غازی محمد شاه قاجار اعلی الله مقامهما که از افاخم شاهزادگان کامکار دوره قاجار بود و در سرای این شاهزاده آزاده بکمال عزت و احتشام و عنایت نامه آن شاهزاده میگذرانید پس از سالی چند از وفات ركن الدوله بعقد مزاوجت در آورده.

و چون این شاهزاده خانم گرامی و خاتون با عقل بجمال كمال و كمال جمال و حسن اخلاق و کفایت و آداب شوهرداری امتیاز مخصوص دارند یکباره شفاف قلب مرحوم مهندس الممالك از مهر و دوستی كامل نزديك بتعشق نمودند و بر وجود وما يملك واولاد و بستگان اندرونی و بیرون و دور و نزديك آن مرحوم استيلا واحاطه تامه یافتند .

و سرای آنمرحوم و مراتب احتشام و آبرومندی و حسن اداره سازی آن خاندان را بجای رفیعی رسانیدند که شاید بر دستگاه صدور و وزرای بزرگ معاصر همسری یا بیاره جهات برتری داشت.

وحسن سلوك وعقل و درایت این خاتون گرامی بجائی رسید که پس از آنکه سالهای در از مرحوم مهندس الممالك بدیگر سرای آرام یافت اولاد آنمرحوم ذكوراً

ص: 234

واناثاً همه در تحت حکومت و اشارت و تدبیر وافیه اش در آمدند و برکت دودمان و حشمت خاندان و بقای آب و نان و حفظ مراتب اتحاد و آبرومندی خود را در اطاعت و متابعت معزى إليها دانستند.

و اکنون که شهر ربیع الأول سال يك هزار و سیصد و سی و نهم هجري است در محله معروف بشاه آباد خانه نزديك بعمارات مرحوم مغفور مهندس الممالك خریداری فرموده و ترتیب امور زندگانی خود را در اندرون و بیرون سرای چون یکی از رجال دانشمند و امرای ارجمند داده است.

چنانکه هر کسی وارد آن سرای شود از سرای مردی جلیل القدر دارای مقامات ومناصب عاليه محتشم فرق نمیگذارد و اولاد مرحوم مبرور مهندس الممالك از مرد وزن و فرزند ایشان بجمله همه روز ادراك خدمتش را مینمایند و چون مادری بس مهربان مطالب و مآرب و اصلاح امور خود را باین خاتون معظمه ويمن اشارت واراءت وی موکول میدارند .

و پس از وصلت با این خاندان مکرر بادراك صحبت با عفتش نایل و از مدارك عاليه وتدارك ساميه وتقریرات و تحقیقات عقل پسندش بهره یاب شده ام.

بالجمله مرحوم امیر مظفر الدین خان تقریباً در سن چهارده سالگی سفر امریکا نمود و در آن مملکت نزد پسرعم خود جناب نبيل الدوله علي قلي خان ولد مرحوم میرزا عبدالرحیم خان کلانتر که از جانب دولت علیه ایران در آنجا در سفارت تامة ايران بمقام شارژ دفر منصوب و دارای بعضی علوم و فنون و جود و کرم است بتحصیل علم فلاحت و زراعت و علوم نظام و زبان آلمانی و غیره میگذرانید و پس از هفت سال که درجه تکمیل را دریافت بمملکت ایران مراجعت و این وقت پدر و مادرش هيچيك در قيد حيات نبودند، و مختصر مدتی در خدمت والده مقامی و اخوان گرامی بگذرانید.

و چون از امریکا بقصد وصلت با این بنده آمده بود لهذا صبية اين بنده

با شکوه الدوله را تزویج کرده سالها بخوبی و عزت و احترام بگذرانید و چون مدت

ص: 235

مزاوجت نزديك بشش سال رسید بتقدیر ایزد متعال بیاره امراض اندرونی که اطبای عصر راجع بعمل و شکافتن شکم و اصلاح روده دانستند خواه بغلط یا بصواب پس از چهار ساعت که از شب سه شنبه هفتم شهر محرم الحرام سال مذکور و چهار ساعت از هنگام عمل گذشته بود برحمت خداوند رحیم واصل شد .

تخمیناً بیست و شش سال از سنین عمرش بپایان رفته و در مزار ابن بابویه عليه الرحمة كه در يك فرسنگی دار الخلافه و نزديك زاويه حضرت عبدالعظيم حسني علیه السلام واقع است آن جسم لطیف را دفن کردند جوانی خوش اندام خوش روی هنرمند فاضل خوش اخلاق جواد سليم النفس وشیرین سخن بود.

رعايت فقرا وضعفا را حتی الامکان می نمود و در رعایت اهل و عیال و فرزند و پیوند خود داری نداشت، از آمیزش مخلوق دوری میگزید مشغول کار و خدمات مختلفه که از طرف دولت با و راجع بود میگشت .

بأبنيه و حيوانات پرنده چرنده میلان داشت و دیگر چارپایان را بقدر استطاعت در آخور میسپرد، باولاد خود محبتی مفرط داشت ، بهر جهت اوصاف حسنهاش بر غیر حسنه ترجیح داشت .

پس از وفاتش و آن اندوهی عظیم که برای بازماندگانش پدید گردید این بنده بناچار از مسکن مالوف خود که در محله چاله میدان و در جوار حضرت إمام زاده يحيي حسني واقع است براي حضور در مجلس ترحیم هم وكفالت متعلقه و صغار آنمرحوم که از عمارات نواب والا شاهزاده عميد الدوله تاج الدين ميرزا ولد مرحوم مبرور شاهزاده عميد الدولة كيومرث ميرزا ابتیاع نموده موقتاً انتقال دادم .

و تخمیناً تا اوایل شهر ربیع الاول سال مذکور که قریب بدوماه می شود توقف نمودم تا مختصر ترتیبی در امر بازماندگان او و صغار آنمرحوم که اکبر آنها امیر حسام الدین خان و در سن چهار سالگی : دو دختر سه ساله و دو ساله بخواست حضرت احدیت داده شد.

ص: 236

حتى انعقاد مجلس روضه خوانی معمولی سنواتی خود را در همین بمدت دوازده روز موفق شدم و بعد از آن يك نفر فرزند دو ساله بنده موسوم بمحمد رضا خان روز نوزدهم شهر ربيع الأول سال يك هزار و سیصد و سی و نهم وفات نمود و بدون کم و زیاد دو سال از و زیاد دو سال از عمرش گذشته و در چنین روزی بدنیا آمده بود و همچنین صبیه صغیره مرحوم امیر مظفر الدین خان در سال مذکور بدرود جهان گفت و مرض این هر دو طفل ذات البسب و سینه پهلو بود و هر دو را در مقبره معروف بآب انبار قاسم خان در نیم فرسنگی دارالخلافه طهران دفن نمودند.

و بعد از آنها يك نفر صبیه موسومه بایران دخت خانم فرزند فرزندی مرحوم ميرزا محمد تقی خان کمال السلطنه که در طی این کتب بوفات آنمرحوم و نهایت أسف این بنده اشارت رفته است روز دوشنبه نوزدهم ذو القعدة الحرام سال يك هزارو سیصد و سی و نهم هجری در سن سیزده سالگی در دارالخلافه طهران بمرض حصبه مطبقه بدرود جهان گفت و در مقبره مشهود بچهارده معصوم در خاک رفت چون انسی کامل با او داشتم اندوهی شامل حاصل گشت.

و اکنون با مساعدت خداوند بیچون فرصتی حاصل و گاهی طفره بدست آمده باین خانه خود آمده مشغول تحریر این کتاب مبارک میشود و از خداوند متعال و نماینده ماه و سال خواهنده توفیق اتمام این کتاب و سایر مجلدات و انجام کتاب حضرت خاتم الاوصياء صاحب العصر والزمان صلوات الله عليه است.

و قبل از این قضیه ناگوار نیز مدتی مشغول نگارش فصولی بودم که از طرف دولت علیه امر شده بود که نظریات خود را که راجع بمصالح دولت و ملت است مرقوم و معروض نمایم و این بنده یکصد و پنجاه و يك ماده مطابق لفظ قائم بحساب حروف ابجد نوشته تقدیم و مورد تمجيد و تحسین عامه گردید این کار نیز مدتی اسباب تعويق تحرير كتاب كشت و منه التوفيق وعليه التكلان.

قال علیه السلام « و نوره ورحمة الله وبركاته » جنت آشيان ملا محمد تقی مجلسی

ص: 237

اول عليه الرحمة در معنی این کلام مبارك ميفرمايد : وسلام إلهي برنور إلهي باد یعنی هدایت کنندگانی که خداوند تعالی ایشان را برای هدایت عالمیان آفریده است مجازاً از قبیل زید عدل که مراد از نور منور باشد.

و احادیث متواتره وارد شده است که ائمة هدى صلوات الله عليهم از نور إلهي خلق شده اند باضافه تشريف ، یعنی اولاً يك نور بيافريد و از آن نور مبارك انوار ایشان را بیافرید و آن نور اول نور پاك خواجه لولاك صلی الله علیه وآله وسلم است چنانکه خود آنحضرت میفرماید: نخست چیزیکه یزدان تعالی بیافرید نور من بود .

و نور بمعنى نفس ناطقه است که سبب ایجاد عالم گردید و عالم بنور وجود و هدایت و راهنمائی انبیای عظام علیهم السلام وانوار معارف ایشان منو رو فروزان گشت .

بسیاری احادیث شریفه ناطق بر این است که در قرآن مجید در هر مقام لفظ نور واقع شده است مراد انوار لامعه ایشان است مثل « الله نور السموات والأرض » یعنی خداوند سبحان آسمانها و زمینها را بنور هدایت و درخش دلالت رسول خدا وائمة هدى صلوات الله عليهم روشن کننده است و همچنین بنور وجود مسعود ایشان عالم را منور فرموده است.

و آية كريمه « فآمنوا بالله ورسوله والنور الذي أنزلنا » ايمان بياوريد بخدا ورسول خدا و بنوری که فرستادیم و آن نور أئمة هدى است که عالم بنور وجود و هدایت ایشان منور است و هم چنین قلوب مؤمنان باين لمعه همایون و درخش مبارك ونور عرفان بنور معرفت و محبت ایشان منور است.

و آية وافي هداية « واتبعوا النور الذي أنزل معه أولئك هم المفلحون » کسانیکه پیروی مینمایند رسول مارا و متابعت میکنند نوری را که با او نازل شده است آنجماعت رستگارانند ، مراد ازین نور أئمة معصومين صلوات الله علیهم میباشند.

و آیه کریمه « ومن لم يجعل الله له نوراً فعاله من نور » هر کس را که

ص: 238

إمامى از ائمة هدى صلوات الله عليهم نباشد و درین جهان امامی نداند در قیامت امامی نخواهد داشت که او را بجثت برد .

راقم حروف گوید: در حقیقت آیه شریفه « ومن كان في هذه أعمى فهو في الأخرة اعمى واضل سبيلا ، همین مفاد را میرساند ، چه مراد دیده باطن است و گرنه بسی اشخاص هستند که کور باشند و جای در بهشت دارند مثل پاره انبیای . عظام و بزرگان دین و علمای عاملین و فضلای نامدار چنانکه ابن عباس در این شعر اشارت میکند :

إن اذهب الله من عينى نورهما *** فان قلبي مضى ما به ضرر

ارى بقلبي دنیای و آخرتي *** والقلب يدرك مالا يدرك البصر

و با مردم حديد النظر قوى الباصره بادام چشم هستند که بدوزخ چشم می گشایند پس نظر حقایق نگران است که پیشوای دین یزدان را که راهنماینده هر دو جهان است بشناسد.

چنانکه آیة شريفه « يسعى نورهم بين أيديهم وبايمانهم » روز قيامت أئمة صلوات الله عليهم پیشاپیش مؤمنان و در طرف دستهای راست ایشان روان میشوند تا گاهی که جماعت مؤمنان را در بهشت برین در مساکن خودشان مکین سازند .

وآية شريفه « يريدون ليطفئوا نور الله » گروه منافقان میخواهند که فرو نشانند انوار ولایت امیرمؤمنان صلوات الله عليه وا لکن خداوند تعالی تمام میگرداند این نور مبارك با مامت ائمة طاهرين صلوات الله عليهم ، وسوای آنچه مذکور شد در سایر آیات شریفه در هر يك لفظ نور وارد شده است بجمله دارای همین عنوان است .

شیخ احسائی می نویسد : نور یا بمعنى هادي يا علم يا هدايت بمعنى مهتدى إليه بالهداية الخاصة يا منور العالم بالوجود لاجلهم و هدايتهم است، صاحب قاموس گوید : نور بضم اون بمعنی فروغ و فروز است بهر قسم و هر حال که خواهد باشد یا شعاع نور و فروز است .

ص: 239

و بعد ازین بیان بدو حدیث از حضرت صادق وإمام رضا علیهم السلام در معنی دو حرف باء وسين وبهاء وسناء وضياء ونور وعوالم ثلثه ملك و ملكوت وجبروت و تفسير قول خداى تعالى « الله نور السموات والأرض » وشئونات ومقاليه أئمة علیهم السلام و احاطه و تصرف و علم و اختيار ايشان در تمامت موجودات و مفاخر ومآثر واخلاق ومراتب سامیه ایشان بیان مینماید که چون هر دو حدیث شریف را راقم این کلمات در مجلدات عديده احوال ایشان با تحقیقات لازمه از قلم بگذرانیده است محتاج بتجدید نگارش و تعبیر ندانست .

و شیخ احسائی در پایان این بیانات میفرماید حاصل این است که این نور مطابق با وجود مطلق و مقیدات در جميع مراتب امكانين ومن يرد الله ان یهدیه یعنى يعرفه ذلك النور عرفه ، و این است قول خدای سبحان « يهدى الله لنوره من يشاء » ومعنى كلام إمام علیه السلام « ورحمة الله وبركاته » سابقاً مذکور شد .

قال علیه السلام « أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له » گواهی میدهم که نیست خداوندی و سزای پرستشی مگر معبود بحق و خداوند مطلق که یگانه است در ذات وصفات وصفات اوعين ذات اوست و او را در این وحدت یا در خداوندی ووحدت من جميع الوجوه شریکی و همتائی نیست ، زیرا که هر واحدی غیر از او كثرتها دارد.

شیخ احسائی میگوید : شهد بروزن علم و کرم شهوداً یعنی حضر و چون بگوئی اشهد بكذا معنی این خود بود که من دانای بآنم از حیثیت دیدن آن یا شنیدن بآن یا دلیل قطعی که حاصل شده است، یعنی علم من بوجود آن احتمال عدم علم را ندارد، زیرا که شهادت بمعنی حضور مر مشهود به و ادراك آن را نمودن بچشم یا شنیدن است.

و اما آنچه بر حسب دلیل قطعی حاصل شود اگر چه دیده نشود مثل شهادت بتوحید و یگانگی حضرت باری تعالی است، چه در هر موقع و مکان و مقام نظر در آثار و مصنوعات بشود و آن نظاره که از روی بینش و کمال عقل و دانش باشد

ص: 240

بیننده را بر وحدت صانع دلالت قطعية نمايد .

همانا این شخص ناظر عاقل ادراک مینماید ببصر و بینش و دیدن خودش شهود عدول را از آیات بینات در آفاق و انفس همه چیزی از آنها که بجمله شهادت و گواهی میدهند بشهادت حضوری و معانى آن باللسان الصادق من حاله چنانکه هر وقت تو در ظلمت و تاريك باشی و از آن پس شخصی يك چراغ برافروزد همانا اين يك سراج و اين ظل واحد و سایه یگانه برای تو گواهی میدهد بلسان حال صادق خودش که جز يك چراغ موجود نیست .

و اگر ترا دو چراغ باشد برای تو دوظل وسایه خواهد بود و حضور ومعاینه وعلم قطعی موجود میشود باینکه از یک چراغ به تنهائی از دو چراغ و يك ظل از دو چراغ حاصل نمی گردد مگر اینکه هر دو در جهت واحده باشند نسبت بذى ظل بان حیثیت که نور یکی از این دو چراغ داخل آن چراغ دیگر بشود بدون جهت اختلافي در كل يا بعض .

پس با این دلیل مذکور ثابت میگردد برای تو بر حسب حس ووجدان علم معاینه قطعى بماغاب عن الحواس باینکه در کارگاه وجود و نمایشگاه بود جز يك خداوند بیهمتا نمیباید وهو الله المعبود بالحق.

و اینکه اگر با این یکتا خداوند و بیهمتا پروردگار بی مانند خدائی دیگر نيز مي بود لذهب كل آله بما خلق هر خدائی برد مخلوقات خود واگر چنین میشد هرج و مرج و مفاسد وفتن و حتمی که روی میداد و نظام و عدل و معارف و عوارفي که معدوم میگشت بر هیچ خردمندی بینا و عاقلی دانا پوشیده نیست.

پس شخص مخلوق را آن قدرت نیست که بگوید من و جز این نیست که مى كويد ما لتساوى بنسبة إليها ثم لا يقدر أن يقول نحن لانه واحد و الواحد لا يكون أثراً للمتغايرين .

و چون چنین باشد و خدای متعدد باشد واجب میشود که در میان ایشان در این امر تدافع شود التصادم ارادتيها عليه فلا نقصان پس در این هنگام اگر این چنین

ص: 241

باشد لعلا بعضهم على بعض في الشخص المطلوب لهما وفي الطلبين و هما الارادتان وفي كمالهما ، زیرا که بودن خداوند اعلى من سواه كمال تام اكمل من كونه مسافراً لغيره .

پس اثبات مساوات نقص وحاجت است إذ لولا المساوى لما حصل له هذا النقص و الغنى المطلوب و الوجوب الحق منزه عن كل نقص لان النقص يدعو إلى الاحتياج إلى التتميم وفي ذاتيهما فان" الواجب ذات الواجب ذات الوجوب والازل ذات بلا مغايرة بكل احتمال من وقوع وفرض وتجويز وليس خارج ذات الوجوب الا الجواز والامكان و لامكان لاله آخر الا الامكان ، زیرا که خداوند حق جل وعلا صمد است و میان تهی نیست که مدخلی در آن باشد ، یعنی اگر صمد نبود و در آن مدخلی بود و دارای اعضا و ترکیب بود واجب نبود بلکه ممکن بود و آنکس را که امکان حاوی و محیط بر آن باشد مخلوق است برای آنکه واجب الوجود است و چگونه مخلوق خالق و ممکن واجب خواهد گردید .

پس اگر فرض نمایند در مقام استدلال و اثبات ایمان در قلوب و اوهام تعدد إلهية را هر آينه تصادم و تدافع و تعالی در مرکز وجوب و در كمال مطلق وغني حق و در طلبين و در مطلوب واقع خواهد شد .

پس باین علت واجب میشود علم قطعی و حضور حقيقي وعيان بدليل بوحدة الواحد الحق فيجب القول الحق وسخن راست و درست باینکه بگوئیم اشهدان لا إله إلا الله وخود اين كلمه طيبة من جميع الحيثيات از واجبات بلا منازع و تردید می گردد .

و بعد از این بیان تو اراده میکنی ازین کلمه که شهادت میدهی بآن بوحدت حضرت خدای واحد ، چه این کلمه دلالت بر توحید مینماید توحید حضرت باری تعالی را در چهار موطن :

یکی توحید ذات را بمعنی تفرید ذات خدارا از کثرت در ذات واجب الوجود بهرگونه اعتباری حتى اعتبار معنى كلمى و ان هذا فرد من مفهومه يستحيل

ص: 242

وجود غیره چه بسا می شود که در اوهام بواسطه انسی که بکثرت و تعددات دارد توهم و راه میجوید که مستثنی مثبت خواه جزئی با جزئی از آن یستحیل وجود جزئی غیر خودش را .

پس بدستیاری تاکید توحید این توهم را مرتفع میگرداند و میگوید وحده و اين كلمه وحده بتخصيص برتفريد بحت في الذات است چنانکه خدای تعالی ميفرمايد « وقال الله لا تتخذوا إلهين اثنين انما هو إله واحد » واين توحيد ذات است و پس ازین تنصیص بحت چون این کلام هر وقت قیاس بر ممکن بشود و اگر چند نص در توحید ذات است جز اینکه گاهی احتمال کثرت و تعدد در صفات و افعال و استحاق برای عبادت را احتمال میبرد چنانکه این حال شأن ممکنات است و اوهام تألیف نظایر آن را مینماید.

فقد تحتمل في صفات الواجب وافعاله واستحقاقه ذلك لعدم معرفتها بالوجوب الذاتى فقلت لا شريك له في الاحوال الثلاثة ، يعنى نيست خالق مطلق را در صفات خودش مذی یعنی شریکی در آن صفات ليس كمثله ولا شبيه في افعاله و مفعولاته یعنی نیست برای او شریکی و انبازی در آنها .

اروني ماذا خلقوا من الارض ام لهم شرك في السموات و نیست او را شریکی در عبادت، یعنی در استحقاق عبادت یعنی هیچکس دارای آن صفات و آن افعال و آن مفعولات نیست که دارای استحقاق عبادت شود و این امر بذات پروردگار اختصاص و انحصار دارد چنانکه میفرماید « و لا يشرك بعبادت ربه أحد ، چه در هیچ موجودى جز واجب الوجود این شئوناتی که مستحق عبادت شود موجود نیست .

واینکه تو در کلمه و تشهد میگوئى لا شريك له تنصيص مصرح بر تفريد بحت در صفات و افعال و عبادت ایزدی است پس بر حسب این اعتبارات و شهادات توحيد بحت حقیقی برای معبود حقیقی خالص میگردد در این مواطن چهارگانه مذكوره عبارت از توحید ذات وتوحيد صفات وتوحيد افعال و توحید استحقاق باشد

ص: 243

و این توحیدی است که شایستگی بآن را دارد که خدای را بآن عبادت نمایند و مخلوق خداى سبحان تعبد بآن کنند .

و اینکه خدای متعال مخلوق خود را باین علت آفریده باشد. چنانکه خود میفرماید « و ما خلقت الجن و الانس إلا ليعبدون » یعنی پرستش نمایند بتوحید ایشان مرا درين مواطن ،اربعه و اینکه در این مواطن اربعه از وجود بر خالص توحید نص نموده اند برای این است که آنها ارکان احدیت هستند و همه چیز در تحت آن است.

و چون آنچه را که ما بآن اشارت کردیم از معنی شهادت بأن لا اله الا الله وحده لا شريك له دانستی و شناختی پس نيك ملاحظه کن و بنگر بآنچه ازین پیش اشارت بدان نمودیم در اینکه حضرات ائمه معصومین صلوات الله عليهم اجمعين معلم تمام مخلوق و سابق بهرگونه خیر و خوبی هستند.

و چون حضرت هادي سلام الله تعالى عليه برپاره صفات جلیله سابقه ایشان بر این شهادت آگاهی عنایت فرمود و متنبه گردانید ظهر منا لمن عرف مراده منها الالوهية چنانکه در مواضع کثیره سابقه مبین داشتيم مما ليس من صفات الخلق على ما تعرفه عامة الناس فانما يعرف انه من صفات الخلق خصيص الشيعة .

لاجرم إمام علیه السلام بكلمه توحید شهادت جست بواسطة اعتراف بعبودية و اقرار در حضرت احدیت با حدیت و متنبه گردانیدن زیارت کنندگان را باینکه این عظمتی که برای شما ظاهر میشود عظمت مخلوق است از حیثیت اثر آنچه از عظمت کرد کار عظیم جل و علا بر آن ظاهر شده است .

پس تو ای زیارت کننده ایستاده هستی در آنجا که ملائکه انوار ایستاده اند و نور مبارك محمدي صلی الله علیه وآله وسلم و اهل بیت او را علیهم السلام و دیده اند که از عالم اسراروغیوب مستتره درخشنده است گمان بردند که این نور خداوند معبود سبحان و پروردگار دیان است .

لاجرم بتهلیل کرد کار جمیل پرداختند و ملائکه را باز نمودند که این نور

ص: 244

درخشان فروزان اور مخلوق مقرب آستان حضرت بی نیاز بنده نواز است پس بتهليل خداوند جلیل زبان بر گشودند پس چون امام که مزور است تهليل نمود زائر سامع باذن سرى إمام تهليل نمود بآن تهليل مزور علیه السلام.

شیخ میفرماید: ما باین معنی در تکبیر قبل الزيارة اشارت کردیم و این اعادت برای تهلیل طلب و تأکید حفظ نمودن و منع از غفلت کردن است .

راقم حروف گوید: مکرر عرضه داشته ایم که علما و فضلا و حکما و عرفای هر عصر بلکه سایر مردم هر کسی در هر مذهبی که هست بر حسب مسلك وسليقه و عقیدت خود در عموم مطالب منقوليه ومعقوليه ويقينيه وظنیه بیانی و تعبیری دارد اگر این تعبیر و بیان مطابق قرآن و اخبار انبیا و اوصیای دارای کتب آسمانی نباشد مقامی روشن دارد و از همز ولمز محفوظ است و گرنه البته متروك ومردود خواهد بود .

بتصديق وتكذيب اهل خبره وعالم بصير بی غرض وفاضل خبیر بی مرض حوالت است خصوصاً در کلمات پاره مصنفين ومؤلفين ومعبرين که در کتب ایشان کلمات غامضه و غوامض مسائل و الفاظ و ایغان غریبه حسب تربیت ایشان در بادیه بوده است و با اعراب فح ساله کلام بی آمیخ و آمیزش با دیگر لغات و السنه معاشرت و مصاحبت تامه متمثل داشته و کلمات و تراکیب و تصويرات و تقریبات و تقريرات و تبعيدات دارای جهتی خاص و بیانی مخصوص است و بفهم هر کس آشنائی کامل ندارد و همه کس بر مزاج و امتزاج و طریقت و رویت و ابلاغات و تأویلات ایشان بعلم شامل نایل نیست.

پس تأمل درباره این گونه نویسندگان و بیانات و عقاید و ضمایر وسراير ایشان لازم است و بدون تعقل و علم سرشار نمیتوان در تصدیق یا تکذیب با تفسیق یا توثیق ایشان سخنى بتصريح آورد والعلم عند الله .

قال علیه السلام « كما شهد الله لنفسه » چنانکه یزدان تعالی خود شهادت داده است بر خداوندی و وحدت خود.

ص: 245

شیخ احسانی در معنی و تفسیر این کلمه میگوید : یزدان تعالی در ازلیت خودش هیچکس را غیر از خودش نیافت و موجود ندید چنانکه میفرماید « اتنبؤنه بما لا يعلم في السموات ولا في الأرض » چه از هیچ راه و هیچ محل معلوم نشده است که خدای را در از لیست خودش هیچکس غیر از ذات کبریایش با او بوده است خواه در ذات او خواه در صفات او خواه در افعال او خواه در استحقاقش لما سواه فهو يجد نفسه بنفسه فوجدانه وجوده وذاته وجدانه لذاته وذاته وجوده .

و پاره فضلا و حکما این کلمه وجدان در این موقع را بوجه باقی تعبیر کرده اند و نبایستی با تکتر عبارات حصول كثرت بر تو دست در اندازد و انما ه شيء بحقيقة الشيئة واحدة بحقيقة الوحدة ، يعني أحدى المعنى .

پس هر وقت از آن حیثیت که خدای عالم بذات خود هست گفته شود علم و عالم و از آن حیثیت که خدای تعالی بشهد نفسه گفته شود بصر و بصیر ازین کلمه اراده نمیشود مگر تفهیم و تفهم و تبین از جهت توسل باثبات آنچه ثابت در قلوب و اوهام است، یعنی اثبات وصف خدای نا مبین و هویدا گردد نزد بنده خودش بآن وصف نمودنش عما سواه .

راقم حروف گوید: در چگونگی وصفی که اثباتش در قلوب و اوهام ثابت است تأمل لازم است تاکیفیت و حیثیت این وصف و این اثبات ثابت چیست و بر چه معنی و این توصیف بر چه میزان و چه حال است.

بالجمله می گوید: نه آن است که در اینجا مغایرتی و نه کثرتى و نه حيثى و نه اعتبار مگر عقلا باشد و در ازل وظهورش بموجب وصف خودش برای بنده اش فرضی نمی شود، چه برای عبد حقیقتی جز این وصفی که ظهر له به یعنی ظهر بعبده له نيست و چون شناخت خدای را بوصفی که فرموده است میشناسد خدای را بهمان طوریکه خدای تعالی معرفی کرده است نفس خود را برای بنده اش.

پس وقتی که میگوئی اشهد ان لا إله إلا الله هو كما شهد الله لنفسه میخواهی بگوئی من شهادت میدهم در حق خدای بآن احدیت و یگانگی که جز خودش عارف

ص: 246

بآن گونه احدیت نیست و آن احدیت وجوبی است که آن احدیت همان ذات کبریای ایزدی است .

زیرا که من ادراک نمیکنم مگر احدیتی را که آن آیت احدیت خداوند احد است و تمامت مخلوق از پیغمبران مرسل و ملائکه مقرب همانا جز این نیست که احدیتی را که عبارت از آیت احدیت خداوند یگانه است ادراک میکنند منتهای امر این که مراتب واستعداد ولياقت ادراك نمایندگان از احدیاتی که عبارت از احدیتی است که ذات والا صفات او و همان احدیتی است که خداوند تعالی بآن احدیت برای نفس خود شهادت میدهد که تفاوتی بیرون از تناهي و پایان دارد در امکان .

زیرا که آنچه را میشناسد غیر او آیت و علامت است و آیت دلالت بر آن مینماید که آیتی است و نشانی و علامتی است برذی آيت ولا يلزم من هذه الدلالة بيان كنه المدلول عليه ولا لاحاطة به لانها تدل بفقرها وحاجة استنادها على غنى مطلق لا يستند إلى غيره والا لتحول دليلا بعد ما كان مدلولا عليه .

پس با این صورت از وحدت حقیقی که گواهی دادی بآن برای خدای بر آن وحدتی که خدای برای نفس کبریای خود شهادت است شناسا نگردیده باشى لاستناده إليها وحده وظهورها به له پس گواهی بچیزی است که عارف بآن هستی و مقصود تو باین چیزی است که نشناخته باشی از آنچه خدای برای نفس خود شهادت داده است .

و این است مراد از معرفت صحیحه خدای سبحان اراده فرموده است آنرا از بندگان و بر همین گونه است در خطاب و دعای او، زیرا که خطاب خلقی است که بواسطه این خطاب و این خلق متوسل بحضرت حق میشوند موافق همان بیان که در امر معرفت نمودیم پس موافق بیانی که نموده شد صحیح میشود که تو گواهی بدهى باينكه لا إله إلا الله كما شهد الله لنفسه.

ص: 247

و در این کلام مبارك احتمال معنی دیگر نیز میرود و آن این است که حرف کاف در کماشهد برای تشبیه نباشد لکن برای تعلل باشد و معنی این است که من شهادت میدهم که خدای و الهی جز خداوند تعالی نیست بعلت اینکه خداوند سبحان گواهی میدهد که جز او خدائی نیست وهو العالم .

و خوب میداند که جز او خداوندی نیست و نبود و نخواهد بود ، چه اگر سوای خود دیگری را دریافت و موجود میدید خویشتن را بتوحيد توصيف نمی فرمود ، و معنی قول تو كما شهد لنفسه همان قول تو است که لانه شهد لنفسه .

و خداى تعالى بسوی توحید و یگانه شمردن نفس خودش محتاج نبود و این توحید را بآن سبب بیاموخت تا ما را بآنچه آماده فرموده است از خیرات در دنیا و آخرت برای موحدین خود دلالت فرماید و از آنچه مهیا فرموده است از عقوبات دنیائی و آخرتی برای کسانیکه منکر توحید هستند نجات بخشد.

یا اینکه توحید فرمودن ایزدی بیه مال نفس خود را برای ماده است برای جميع اکوان ما در جمیع مراتب ایجادات ومثوبات و توحید ما خداوند تعالی را قبول و پذیرائی ما میباشد برای تمامت این اکوان.

و احتمال دارد که معنى ان يكون كما شهد لنفسه لنا اين عن كما وصف نفسه لنا بانه واحد لاشريك له و این بغیر از آن تعریفی است که برای نفس خداوند بیان نمودیم، یعنی آنچه سابقاً اشارت نمودیم بآن ازين كلام حضرت أمير المؤمنين عليه السلام تجلي لها بها ، و از اینکه گفتیم ان تعرفه لك هو ظهوره لك بك .

و دلالت مینماید بر این جمله که مسطور شد ظاهر عطف در قول إمام علیه السلام و چنانکه مذکور خواهد شد و شهدت له ملائكته و اولوا العلم من خلقه المقتضى للتشريك و تدخل أنت على اعتبار في التشريك وينطبق على ما قررة بعض العلماء من محققى العارفين من أن المشبه في القرآن والسنة المنقولة باللفظ المشيئة به و این کاف را که آورده اند برای اتحاد است و بر این معنی دلالت میکند که هر چه

ص: 248

در قرآن از مشبه و مشبه به یافت میشود اگر مراد بأن اتحاد باشد بلفظ مثل ثل محركة نيامده است مثل قول خداى تعالى « إنما مثل الحيوة الدنيا كماء أنزلنا من السماء » و در اینجا نفرموده است کمثل ماء و این اتحاد فانی است فان مثل الحيوة الدنيا هو ماء.

یعنی چون خداوند جل و عز اراده فرمود که مبین دارد برای عباد مثل دنیا را باران را فرود آورد و این باران بعینه نفس مثل دنیا است و هم چنین نفس مثل اهل دنیا است ، چه باران بر زمین میرسد و هر گونه گیاه و شکوفه را که بینندگان از دیدار آن نباتات و اشجار بشگفتی می آیند میرویاند و پس از چندی از باد خزان زرد و از آن پس خشك و خورد میگردد پس از آن در سال دیگر باران بزمین میبارد و آن گیاه را میرویاند.

نشور هم بر این منوال است و دنیا هم چنین است خدای تعالی میفرماید : « والله انبتكم من الأرض نباتاً ثم يعيدكم فيها ويخرجکم» پس شماهم نیز در این زمین برگونه نبات و شکوفه زندگانی دارید و از آن بعد مانند نبات فانی شوید و از آن گیاه خشکیده و نبات پوسیده خورد شده جز تخم و بذری نمیماند که باخاك زمین مختلط شده و چیزی از آن آشکار نگردیده است و بعد از آن باران در دیگر سال می بارد و آن تخم را میرویاند .

شما نیز بر این حال هستید فنا می شوید و جز طینت اصلیة که شما از آن آفریده شده اید که در حکم بذر و تخم است که در خاک است چیزی از شما باقی نمی ماند مثل سونش زر که از خاک پدیدار نمی شود پس باران از دریای صادر بر زمین واقع می شود پس شما روئیده می گردید و برای حساب روز قیامت بیرون مي آئيد، پس ماء همان نفس مثل دنیا می شود.

و اگر مراد بأن اتحاد در ذات نباشد بناچار اتیان بلفظ مثل لازم است مثل الذين حملوا التورية ثم لم يحملوها كمثل الحمار ، همانا چون حمار در این مقام مثل آدمیان نمی توانست باشد مگر وقتی که حامل کتبی گردد

ص: 249

نفس حمار مثل نخواهد بود بلکه مثل او مثل میشود پس مثل حمل حمار کتب را عين مثل ايشان است در حمل تورية .

و همچنین قول خداى تعالى « مثلهم كمثل الذي استوقد ناراً » مستوقد است نه نفس مستوقد ، پس از آن فرمود « کصیب من السماء » پس نفس صيب نفس مثل ایشان نه مثل مصیب این مطلب را نيك بفهم بياور .

پس قول إمام علیه السلام « كما شهد لنفسه » عين شهادت تو است بریگانگی خدای و معنی این میشود که « أنا اشهد أن لا إله إلا الله » و این گواهی همان شهادت خدای تعالی است برای نفس خود و یگانگی خود أن لا إله إلا هولى على معنى تعرفه بذالك لي وهو ظهوره لي بي چنانکه کراراً این مطلب را مذکور نمودیم .

راقم کلمات گوید: در این کلمات و پاره بیانات و اشارات آن تأمل و دقت لازم است و در هر صورت خدای را مثلی نتواند بود و شبیهی و انبازی نتواند داشت زیرا که اگر چیزی را بخواهند بچیزی شبیه نمایند و این تشبیه و همانند گردانیدن از روی حقیقت باشد نه بر طریق مجاز بایستی در تمام اوصاف ظاهريه و باطنية وعينية جزو بجزو موافق و يكسان ومطابق باشند وإلا تشبيه تام وحقيقى ومطابق با واقع نخواهد بود.

و اين معنى بديهي است که تمام موجودات و ماسوی بذات و اوصاف خاصه حضرت كبر ياجل عن ادراك العيون والعقول والأوهام والقلوب در پهنه حيرت وتيه عبرت بیچاره اند .

پس چگونه توانند برای این وجود مقدس بحت بسیط واجب شبهی از روی حقیقت فرض نمایند ؟! زیرا که هیچکس دارای چنین اوصاف نتواند بود بلکه مثل بتحريك ميم وثاء مثلثه نیز همین معنی را پیدا خواهد کرد و اگر چه در حدیث قدسى حتى اجملك مثلي بتحريك باسكون خوانده میشود هر دو بر طریق مجاز است زیرا که مثل و آیت واثر و آیت و نشان نیز چون بحضرت كبريا نسبت بر طريق مجاز است ، زیرا که مظاهر خدا و آیات معرفت هستند این کلمه اطلاق میشود اگر چه

ص: 250

این مظهریت نیز بر طریق مجاز است تا افهام را بيك اندك معرفتی راه باشد چنانکه از شرح و معنی عبارات سابقه نیز میتوان بفهم رسانید.

و بر دقیقه پایان مخفی نیست که این آیة وافي دلالة وكلمه طيبه مباركه « ليس كمثله شيء » برترین ادله توحید است و هیچ کلمه برای اثبات یگانگی و سلطنت تامه مقدره بلا زوال بلا منازع بلا ازل وابد و قدرت تامة استغنای کامل و حاجتمندی تمام ماسوی جامع تر ازین نتواند بود ، زیرا که این کلمه شریفه ساحت از آن ذات کامل الصفاتی میتواند ظاهر گردید که اگر تمام موجودات ارضية و سماوية وفوقانية وتحتانية تمام عوالم وجود من الازل إلى الابد بخواهند اتيان بمثل برسبيل حقيقت نمایند ابداً نتوانند و قادر بآن بلکه بناقص هم نتوانند زیرا که تمام مخلوقات و موجودات در هیچ صفتی از صفات و آیتی از آیات وجود واجب نمیتوانند مشابهت نامه حقيقية يابند و آخر الامر همگی خواه ارضی یا فلکی و فرشی و عرضی در حالت فنا و زوال و نقصان وويراني بنيان و ضعف واضمحلال اندر میشوند.

و جماعت مشرکان و گروه ملحدان و كفره و صاحبان مذاهب مختلفه فاسده را همان دعوی فاسدی که نموده اند در انظار دارایان بصاير عين اثبات توحيد و بطلان تشريك و ادعای فاسد آنها است ، زیرا که آنکس که مشرك وقائل به آله متعدده است باید دیگری را که خالق وشريك خدای یگانه میشمارد در تمام اوصافی که شخص موحد برای خدای واجب الوجود قائل است مساوی بیاورد.

زیرا اگر خالق سماوات و ارضین دارای آن اوصاف و امتیاز از مخلوقات نباشد دارای مصداق خالقیت نخواهد بود بلکه تمام مخلوقات با او انباز و بخالقی ممتاز نیازمند میشوند.

هیچ مخلوقی بدون خالق موجود نمیشود و هیچ ممکنی بدون واجب در صورت امکان در نمی آید، و ادله این مطلب بطوری شایع و ساطع است که حاجت به بیان نیست و چون مشرك قادر براتيان بمثل نیست کمیتش لنگ و عقیدت

ص: 251

و اندیشه اش باطل است .

و این معنی بدیهی است که از آغاز این گونه دعاوی باطله تا پایان روزگار کسانیکه مشرك شدند اگر میتوانستند برای خدایان اثبات این صفات و شئونات خاصه الهيئة را بنمایند بلکه صد هزاريك آنرا بلکه برای کسیکه او را پیغمبر میخوانند و از جانب خدای تعالی مبعوث نبوده باشد حتی الامکان دریغ نداشتند و بقدر وسع وطاقت سعی و کوشش مینمودند افسوس که خواستند و نتوانستند .

و هم چنين كلمه طيبه « لو كان فيها آلهة إلا الله الفسدتا » وآية شريفه « افي الله شك فاطر السموات والأرض » که جماعت انبیاء از روی کمال تعجب وتوبيخ و توهین و تقبیح و تسفيه و تصغير وتحقير جماعت مشركين فرموده اند از ادله عالیه و براهين سامية توحيد و آیات سلطنت تامه باقیه بی زوال ایزد لایزال است زیرا که اگر برای تمام موجودات اولية آخرية خلاف آن ممکن بود نمی فرمود و در تمام این ممائل مدت بایستی يك نفر بیاید و بگوید من از جانب خدای دیگر مبعوث شده ام حتی اگر پاره جهال و مدعیان نبوت هم خود را پیغمبر خواندنداند و بطلان دعوی آنها ثابت شده است نگفته اند ما از جانب خدای دیگر آمده ایم .

و این معنی نیز مکتوم نباشد که اگر شرك مشركين و الحاد طبيعين وملحدين ودهريتين و كفر كفار و انکار منکرین نبودی شئونات وتوحيد خداوند احد و براهین موحدین باین شأن ورتبت نبودی ، زیرا که اگر چنین نبودی و این دعاوی باطله ظاهر نشدی حاجتی باین ادله و آیات و ظهور پاره صفات وبراهين و شواهد ربوبیت نمیرفت .

و شموس آیات وحدت و بدور وحدانیت و علامات توحید را باین درجات كمالية باين اندازه لمعان واجب نمی شد وعيون ظاهرية وباطنيه ومراياى قلوب را باين حد فروغ وفرح وصفات و سعادتمندی ازلی و ابدی عنایت نمیرفت .و آفرینش و خواطر و احساسات برونی و درونی را باین شأن و رتبت زینت نمیرسید و دقایق این معانی و حقایق این مفاهیم بر مردمان دقیق فهیم که دارای

ص: 252

مغز با نفز هستند واضح است .

پس نيك بنگر که حضرت خلاق پدید آورنده انفس و آفاق را چه اندازه استيلا واستعلا و قدرت و قهاریت و در جزئیات و کلیات مخلوقات في الظاهر والباطن علم بصیرت است که عموم مخلوقات را باین گونه خطابهای قهرمانی مخاطب میفرماید و هیچ نفسی را في نفسها قدرت چون و چرا وليم وكيف نيست تعالى الله ذو الجلال و الاكرام .

قال علیه السلام « و شهدت له ملائكته و اولوا العلم من خلقه » مجلسى اول میفرماید : گواهی میدهم که خداوندی و بایسته پرستشی مگر معبود بحق و خداوند مطلق که در ذات و صفات یگانه و صفات او عین ذات اوست و در این وحدت انبازش نیست .

یا در شئونات خداوندى ووحدت من جميع الوجوه شریکی و همتائی نباشد زیرا که هر واحدی جز ذات احدیتش كثرتها دارد چنانکه یزدان تعالی خود شهادت داده است بر خداوندی و وحدت خود و گروه فرشتگان و صاحبان علم که بجمله مخلوق او هستند همگی بر الوهیت و وحدت او گواهی داده اند .

شیخ احسائی میفرماید: مراد بملائکه جميع فريشتگان و املاك كلية و جزئية از ملائکه ماء اول و ملائکه بلامیت و ملائكه زارعين في تلك البلد و نشانندگان اشجار و جاری نمایندگان انهار و ملائکه عقلانية وروحانية ونفسانية وطبعالية ومادية ومثالية وجسمانية وعرضائية وملائكة برازخ میانه اینها وبسایط و مرکبات و ملائکه و فرشتگانی که باضواء و اصوات واجزاء وذرات و الوان كات وامساكات والتزامات و غير ذلك از جميع ذرات وجود کونی و امکانی وهي الموكلة بانحاء الخلق والرزق والحيات والممات بالفعل والقوة .و شهادت و گواهی زمرة ملائكه بالسنه اجنحة وزبانهای بالهای آنها است فما وكلت بطيرانها فيه و هم چنین ملائکه مخلوقة به ترکیب و تكسير و تبدیل واعمال و ضرب و تصحيف وتأليف و تعفين و تولید وضم" و ما اشبه ذلك است "فان"

ص: 253

تسبيحهم و شهادتهم بالوحدانية بماهم قائمون به من هذه الأحوال المذكورة و ما أشبهها .

پس اگر مقرون بصلاح باشد خداوند تعالی حق را بآن نظام میدهد و اگر صالح باشد انتظام باطل مبطل بآن میشود فكانت سبب جريان العدول على ذلك المبطل وما تجزون إلا ما كنتم تعملون .

و مراد ومقصود حقیقی بالاصاله محمد و آل معصومين معصومين آن صلوات الله عليهم اجمعین میباشند و مراد بحقیقت فرعية اهل عصمت و انبياء ومقصود بفرعية اهل ایمان و گروه مؤمنان از بنی آدم و مراد به تبعیت گروه مؤمنان از صنف جن هستند و این بیان مانند تفسیری است که در رب العالمین کرده اند.در کتاب خصال از حضرت أبي عبد الله صلوات الله علیه وارد است که فرمود جن برسه جزء است: يك جزء باملائكه هستند ، وجزء دیگر در هوا طیران کنند وجزء سوم سگها ومارها باشند.

وانس برسه جزء باشند : يك جزء در تحت ظل عرش هستند در آن روز که سایه جز آن سایه نیست ، و جزئی هستند که حساب و عقاب برایشان است ، و جزئی باشند که صورتهای آنها صورت آدمیان و دلهای آنها دلهای شیطان است .

پس مؤمنان از انسی که تحت ظل عرش هستند شیعیان باشند و ایشان اولوا العلم بالله هستند و احتمال دارد مراد بمذکورین در اینجا اهل عصمت صلوات الله عليهم باشند و اگرچه جماعت شیعه بالتبعيه داخل در این زمره باشند و مؤمنان گروه جن هم آن جماعت هستند هذا إذا اريد بالعلم ما هو المعروف چه اولوا العلم آنکسانی هستند که خدای را بدلیل و برهان میشناسند و شناسا هستند خصوص توحید یا شناسا میباشند بآنچه از ایشان اراده شده است و همان کار را و مراد و مقصود را بجای میآورند یا از خدای تعالی بترس و خشیت اندوند چه ترسیدن از خدای سبحان همان علم است .

چنانکه یزدان متعال ميفرمايد « إنما يخشى الله من عباده العلماء » و در

ص: 254

دعاء وارد « لا علم إلا خشيتك و لا حكم إلا الايمان بك ليس لمن يخشيك علم و لا لمن لم يؤمن بك حكم » جز خوف و خشیت تو علمی و جز حكم وفرمان تو ایمانی نیست کسیکه از تو نترسد علمی نیست و کسی را که بتو ایمانی نباشد حکمی نمی باشد.

و مراتب علماء اعلام را در امر علم بر این وجه معروف متفاوت میشود بر حسب تفاوت حسن عمل و اخلاص و صدق شهادت بتوحيد بارى على حسب ذلك ميباشد .

إمام علیه السلام ميفرمايد « العلم يهتف ما بعمل فإن اجابه و إلا ارتحل عنه » دانش و گفتار بکار و کردار آواز بر میکشد اگر عمل اجابت علم را نمود خوب و گرنه از ساحت عمل ارتحال میجوید وان ارید و اگر از علم ما هو اعم من المعروف بل يرادف الوجود بلا الامکان را خواهند .

پس تمامت اشیاء و جمله موجودات بیگانگی و توحید خداوند سبحان آگاهی و گواهی دارند چنانکه از حضرت صادق علیه السلام مروی است « فيا عجباً كيف يعصى الإله أم كيف يجحده الجاحد .

و في كل شيء له آية *** تدل على انه واحد الكن

قال الله تعالى « وإن من شيء إلا يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم » پس جزء ثانی از گروه انس که برایشان حساب و عقاب وارد میشود هم الذين خلطوا عملاً صالحاً وآخر سيئاً .

از جماعت مؤمنان و مرجون لأمر الله که خدای تعالی یا ایشان را عذاب میفرماید یا توبت آنان را مقبول میدارد و ایشان از جماعت مخالفتی باشد که راه راست نیافته اند وكان من ذواتهم وأحوالهم وأعمالهم وأقوالهم وأفعالهم مما تحله الحيوة حيوة الوجود فتوحيده حق كل مرتبته وما لم نحلة الحيوة فتوحيده سبب جريان العدل عليه.

و جزء سوم همان شیاطین انس هستند که بزبان توحید نمایند و اقرار

ص: 255

به یگانگی خداوند یگانه آورند و بصورت عاریتی باشند فهی توحد من دونهم و هم اموات غير احياء أعمالهم صورهى محال عدل الله سبحانه فيهم ان سخط الله عليهم وفي العذاب هم خالدون .

وأما جزء ثانی از جن هیچ استبعادی در لحوق آنها بجزء ثالث نيست من جهة العلم يدل عليه آن خبری که در کتاب خصال از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم وارد است فرمود « خلق الله الجن من خمسة اصناف صنف حيات و صنف عقارب وصنف حشرات الأرض وصنف كالريح في الهواء وصنف كبني آدم عليهم الحساب و العقاب خداوند متعال گروه جن را بر پنج گونه آفريد : يك صنف مارها و يك كردمها و يك گونه حشرات ارض و جنبندگان زمين و يك صنف مانند باد درهوا ويك صنف مانند بني آدم باشند که در موارد حساب و عقاب اندرند.

پس قول آنحضرت که فرمود صنفی مانند باد هوا هستند مقصود آن گرده باشند که در هوا پرواز مینمایند علی الظاهر و حساب و عقابی ندارند چنانکه در این حدیث شریف مذکور آمد ، پس تقسیم این گروه در حدیث اول باعتبار حقایق ایشان و در حدیث دوم باعتبار حکم تکلیف آنان است که در آن حکم با انسان مشارك هستند ظاهراً .

.

و آنانکه از گروه جن با ملائکه هستند جایز است که از آن جماعت باشند که حساب و عقاب برایشان وارد شود و عمل نیکو آورند و محاسبه نفس خود را بنمایند و بفرشتگان پیوسته شوند و احتمال دارد که در حدیت ثانی مذکور نباشند والاول اظهر عندى .

و حالت باقی اصناف ازین کرده در باب توحید همان است که بآن اشارت كرديم فيما تحله الحيوة وما لاتحله الحيوة واينکه در آیه شریفه و این زیارت جامعه و نیز در احادیث ملائکه قبل از اولوا العلم مذکور شده یا بسبب آن است که مذکور شدن باعتبار لحاظ ترقی است لاجرم بادنی و فرودتر هدایت میشود و اینکه خدای تعالی توحید فرمودن خودش نفس سبحانی خود را قبلاً برای این

ص: 256

است که ذات کبریای او معلم وداعی و یا برای این است که مردم عوام چنانکه شناسائی دارند گروه ملائکه را وسایط دروحی بین الله و بين البشر خوانند چنانکه ظواهر ادله همین است و یا برای این است که در بسایط و مجردات استغراق در توحید باری تعالی با دوام تر است، زیرا که بسایط و مجردات جز بذکر خدای تعالی اشتغالی ندارند.

چنانکه حضرت سيد الساجدين علي بن الحسين صلوات الله علیه در صحیفه کامله در باره ملائکه عرض میکند عرض میکند « اللهم وحملة عرشك الذين لا يفترون من تسبيحك و لا يسامون من تقديسك ولا يستحسرون عن عبادتك ولا يؤثرون التقصير على الجد في أمرك و لا يغفلون عن الوله إليك - تا آنجا که میفرماید و الذین لا ا تدخلهم سامة من دؤب و لا اغنياء من لغوب و لا فتور" ولا تشغلهم عن تسبيحك الشهوات ولا يقطعهم عن تعظيمك سهوا الغفلات - تا آخر دعا» .

و بسایط و مجردات بر خلاف مادیات و مركبات بواسطه کثرت موانع یعنی موانعی که در آنها برای اغفال وادراك لذات و شهوات و برتافت از اذکار و اوراد و یاد پروردگار موجود است و بعلت همین است گروه آدمیان که بزیور صلاح آراسته اند از ملائکه افضل هستند، چه آن موانع و بواعث و اسبابی که در بشر موجود است در ملائکه نیست و طالح و عاصی بشر از نوع انعام بدتر و پست تر است.

چنانکه در علل مسطور است که عبدالله بن سنان از حضرت صادق علیه السلام پرسید ملائکه افضل هستند يا بني آدم؟ فرمود: أمير المؤمنين صلوات الله عليهم فرمايد « إعلموا إن الله ركب في الملائكة عقلاً بلا شهوة در كتب في البهائم شهوة بلا عقل و ركب في بني آدم كلهما فمن غلب عقله شهوته فهو خير من الملائكة ومن غلبت شهونه عقله فهو من البهايم .

بدانید که خداوند مجید در سرشت ملائکه و آفرینش فرشتگان عقل بدون شهوت و در چهارپایان شهوت بلا خرد و در بني آدم عقل و شهوت هر دو را مرکب

ص: 257

ساخت پس هر کسی خردش برخواهندگی نفسش چیرگی گرفت بهتر از ملائکه باشد و هر کسی شهوتش بر خردش چیره گشت بدتر از چهارپایان است .

و یا برای این است که تعلیم بوحی و آموزگاری بنامه و پیام آسمانی باعتبار ظاهر امر وتكليف بواسطه و میانجیگری ملائکه است فحسن لاجل ذلك التقديم اگر چه در نفس الامر جماعت ملائکه ایجاداً وشهادة از بشر متأخر هستند و كلام حضرت هادی علیه السلام در این زیارت شريفه من خلقه بنابر احتمال اراده معنی اول از علم است يراد منه التبعض ، یعنی غیر از جماعت اولی العلم از باقی مخلوقات و اگرچه شهادت بتوحید و گواهی بیگانگی إلهي از ايشان حاصل است لکن توحید ایشان نزد اولوا العلم كفر است.

كما روى في الذرة انها تزعم ان الله زبانين يعنىی قرینن مورچه را در عالم توحیدی که در حضرت یزدان میورزد گمان چنان است که یزدان تعالى عما يصفون دارای دو شاخ است، زیرا که درجه کمال نوع موراین است دو شاخ داشته باشد لاجرم خدای متعال را بآنچه کمال میشمارد توصیف مینماید و اینگونه توحيد وتوصيف مورضعيف بواسطه ضعف عقل وقصور ادراك اوست لكن اينگونه توحيد وتوصيف نزد اولوا العلم و دارایان دانش خاص و در نفس الامر مقرون بصحت نیست.

پس چون با دیده دانش متوجه شوند سوای اولی الامر در زمره موحدین نمیشاید محل اعتنا خواند، یعنی در مقام ثنا و ستایش ذات باری تعالی ، چه در چنین مقام مستحسن نیست که مورچه را گفت توحید خدای مینماید و اگرچه در مقام دیگر که عبارت از عموم انقیاد خلق باشد توحید مور نیز نیکو است .

خود نه زبان در دهان عارف و عالم *** حمد و ثنا میکند که موی براعضا

و بهمین جهت خداوند تعالی در مثل همین معنی که اشارت کردیم میفرماید « سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين » یعنی بندگان مخلصان خداوند سبحان را بطوریکه سزاوار عظمت جلال اوست توصیف مینمایند این

ص: 258

حال و این توصیف نیز منافي تقدس ذات باری از وصف بندگان مخلص هم نمی باشدو

سعدی از آنجا که فهم اوست سخن گفت *** ورنه کمالات و هم کی رسد آنجا

چنانکه خداوند سبحان میفرماید «سبحان ربك رب العزة عما يصفون » زیرا که خداوند تعالی در شهادتی که در حق خودش بیگانگی و وحدت خداوندی خود میدهد میفرماید از برای تعلیم و آموزگاری آفریدگان خودش میباشد تا خدای تعالی را بشناسند بهمان طوری که نفس رحمانی و ذات سبحانی خودش را توصیف نموده است .

وأما قول يزدان تعالى «سبحان ربك رب العزة عما يصفون ، همانا آنچیزی اراده شده است که بذات مقدسه بحت باری تعالی نسبت یابد ، چه وجوب از هرچه بیرون از ذات بیچون است مقدس و مبری است فتعالی عن كلشيء علواً كبيراً و بنابر احتمال اراده معنی دوم از علم مراد از آن بیان است و اگر چه در مراتب تشكيك مختلف و متفاوت میشود ، زیرا که وجود بتمامت عالم است و هر فردی از افرادش از جوهر و عرضی که در غیب یا که در غیب یا شهادت است مر آن را علمی است بل هو عالم .

و علم هرگز از وجود انفكاك نمیگیرد فاذا وجد وجد وإذا فقد فقد وحال اين اراده برای معنی ثانی بهمان طوریکه سابقاً در این امر بان اشارت کرده ام مترتب میشود و شرح این مطلب بنحویکه شایسته و سزاوار است موجب طول کلام میشود .

راقم حروف معروض میدارد ازین پیش در کتاب تلبيس الابليس باصناف ملائكه و جن وجن و حالات و شئونات وتكاليف ايشان وشياطين اشارات مبسوطه نمودیم و آیات و اخبار و ارده را بطوریکه در هیچ کتابی بآن شرح و بسط مذکور نگردیده است رقم کردیم و هم چنین در معنی اولی العلم آنچه باید مسطور ساختم

ص: 259

واينك برای توضیح پاره مسائل نیز بپاره بیانات اقدام میشود و از خداوند کریم خواستاریم که از نهج مستقیم منحرف نشویم و از هفوات لسان و لغزش بیان محفوظ بمانيم.

أولاً علم را مراتب و مدارج و مراسم و معارج وشئونات و لطایف و مقامات و طرایف و عناوین و حقایق و دقایق متفاوته است و بهمین جهات مختلفه علما و دانایان نیز صاحب شئونات و کیفیات و علامات و آیات و عوارف و معارف مختلفه هستند .

و علوم خداوند متعال را پایانی و حد و حصری نیست و مخلوق را عموماً بر حسب لياقت وظرفيت و استعداد فطرية اولية ومقامات موهو به اولية حكمية إلهية وتقاضاى شأن و منزلت وطاقت واستطاعت ازین بحار بی بدایت و نهایت عمیق دقیق علوم کثیره بیرون از اندازه و هم و خیال بقدر تاب عطش و توانائی تشنگی عنایت میشود.

و همان طور که هیچ آفریده را بصفات و ذات إلهي آگاهي نيست بعلوم ایزدی بلکه تمام صفات جلیله یزدانی علم و آگاهی نباشد و صفات و علومی که ظاهر می شود بقدر تقاضای حکمت و مصلحت خداوند علیم است .

برای ماسوی الله آن علومی که از مبداء فیاض علی الاطلاق به سردفتر برگزیدگان انفس و آفاق صادر اول و تابش نخست و خاتم رسل وهادي سبل صلی الله علیه وآله وسلم و اوصیای آنحضرت افاضه میشود جز آن است که بسایر مخلوق میرسد فیض خداوندی شامل حال خراطین زمین و حاملان عرش مبين و تمام آفریدگان باندازه لیاقت و درایت هر یک می باشد.

آنصوت و کلام و انوار و آیات و دلالانی که آن حضرت در شب معراج ادراك ميفرمايد و آن علوم و مطالب و مسائلی را که بهره یاب میشود و بر آن اسرار و اخباریکه واقف میشود جز آن است که دیگران خواه جماعت انبیای عظام یا دیگران مستفیض می گردند.

ص: 260

زیرا که هر کدام باندازه فطرت و استطاعت و نورانیت و روحانیت خود بیشتر نمیتوانند دریابند، ظرفیت بیکران غیر از ظرفیت رود و جوی و ظرفیت جو غیراز سبو است.

اگر چه حضرت موسى على نبينا و عليه السلام بمنصب والاى كليم الهی برخوردار است اما تکلمی که با خاتم الانبیا میشود و آن افاضاتیکه بدو میرسد صد هزاران بار هزارها اندر هزارها تفاوت دارد .

دل و جان و مغز و گوش و چشم و خیال و اندیشه ووهم و گمان و یقین هر کسی باندازه استطاعت و بضاعت خود اوست هر متعلمی بقدر توانائی خود استفاضه تواند نمود ، پیغمبران و اوصیا و خلفای ایشان را هزاران هزارها علوم و زبانها و بیانها وصوتها وحواس واساس است که با هر کسی نتوانند در میان آورد و فهم هر کسی نتواند کرد این ساحت بی نهایت گشت .

وخيالات و توهمات بزرگان نیز برای همه کسی ممکن نیست و ضمیر و باطن هر کسی این وسعت نباشد ، تکلمی که پیغمبر با علی علیه السلام میکند همه کسی را تاب شنیدن و دانستن نیست ، و تکلمی را که خدای تعالی با رسول خدای میفرماید سایر انبیاء را تاب وطاقت استماع نیست.

چنانکه در اخبار سابقه یاد کردیم که أمير المؤمنين علیه السلام فرمود: علوم یا اسراری است که جز رسول خدای و من بر آن واقف نیستیم ، یعنی دیگران را این ظرف و بضاعت و حفظ و درایت نیست .

از اینجا معلوم شد که اولی العلم را نیز درجات ومقامات وطبقات واشخاص متفاوته است و ازین روی است که چون مراد باولی العلم بالحقيقة والاصاله باشد محمد و آل آنحضرت صلی الله علیه وآله وسلم است.

و بالحقيقة الفرعية اهل عصمت و انبياء علیهم السلام و برحسب فرعية جماعت مؤمنين از بني آدم و بالتبعية گروه مؤمنان از جن و مؤمنین که در تحت ظل عرش مجید هستند جماعت شیعه باشند و هم اولوا العلم بالله چنانکه در همین

ص: 261

فصل مسطور شد .

و معذلك كله چه بسیار علوم کثیره بی پایان و اسرار بیشمار است که خدای راست و چون تقاضا ندارد جز برای ذات کبریای ایزدی موجود و هیچ موجودی جز واجب الوجود را معلوم مشهود نتواند بود، علتی هم ندارد که مخلوق ضعیف بر تمام علوم و اسرار کرد گار لطیف بدون اینکه سببی و حکمتی و تقاضائی مسبب و مقتضی باشد واقف باشد ، خدای را بسا چیزها است که بر تمام ماسوی پوشیده است .

بعد از آنکه در مخلوق خالق برحسب لیاقت و کیاست و نورانیست و لطافت روح و فروز نور یا بموجب خرافت و لباقت و بلادت تفاوتهای بسیار است تا بآنجا یکتن در هفت سالگی علامه حلي و امثال آن ويکتن در هفتاد سالگی دارای هیچ رتبه نمي شود بلکه هزار سال هم نمي تواند بدو برسد نسبت بخالق چه توقع است.

و أما اينكه فرمود: خشیت همان علم است و عبارت دعاء شريف مذكور شد برای این است که اولین درجه و برترین مقام علم شناسائی کردگار جبار است چنانکه فرمودند « أول العلم معرفة الجبار و آخر العلم تفويض الأمر إليه » و هر كسي باندازه فهم و ادراك خود خدای را شناخت از خدای تعالی بخوف وخشیت میشود و عالم میباشد.

و اگر نترسد برای این است که معرفت نداشته ، چه اگر میشناخت البته میترسید و اگر معرفت ندارد عالم نخواهد بود ، و هر کسی بخدای تعالی از روی حقیقت و بصیرت ایمان داشته باشد و بحدود و احكام إلهي مستحضر گردد حاكم و حکیم تواند بود والا نخواهد بود، چه تا ایمان نداشته عالم باحکام و دقایق و مرموزات نتواند عالم کردد و حکومت جاهل را رتبتی نباشد و جز فساد دنیا و آخرت و وخامت عاقبت در بر ندارد.

و ازین است که توحید کسانی که عالم نیستند و شهادت بتوحيد اولى العلم

ص: 262

کفر است، چه بقدر فهم خود چنانکه در مورچه مذکور شد در توحید خدای تعالی ذات کبریا را باندازه فهم خود بچیزهایی نسبت دهند که بیرون از حد توحید است و نزد اولى العلم كفر است، چه این شهادت جز آن شهادتی است که خدای برای وحدت نفس خود داده و اولوا العلم بیاموخته اند ،

و در این کلام نکته دقیق بنظر میرسد همانا توحید مورچه و شهادت مورچه و امثال او بتوحید باری جز بر حسب افاضات ربانی و خالق سبحانی نتواند بود چنانکه مذکور شد که اگرچه توحید مورچه اگرچه در مقام دیگر که عبارت انقیاد خلق باشد نیکو است و بآية شريفه « سبحان الله عما يصفون إلا عباد الله المخلصين »

پس میشاید گفت بر حسب افاضه فيض فياض كل نسبت بهر مخلوقى بمواجب استعداد ولیاقت او يك اندازه بمعرفت حق شناسی و علم باینکه اور اخالقی و رازقی ت راهنمائی میشود ، چه اگر نشود سبب وجود وعلت بقای او که معرفت است از میان میرود و معدوم میشود.

پس خراطین با حشرات زمین را باندازه لیاقت خودشان يكنوع معرفت و خدا شناسی است و جمادات و نباتات و حیوانات و آدمیان را يك نوع و ملائكه وانبياء و اوصياء را يك نوع و در هر صنفی نیز نظر بمراتب افرادش تفاوت است لو علم أبوذر ما في قلب سلمان لكفره و قتله.

و در جماعت آدمیان اشخاصی مثل زنگیان و جهال عوام هستند در شهادت بتوحيد الفيات ووهمیات و تصوراتی که دارند که منجر بتجسم وتشبيه بمخلوق می شود و چون علما یا عرفا بشنوند کفر شمارند لکن از او مؤاخذه نشود ، چه در باطن امر رجوعش بتوحيد است . و چون باین مسئله قائل چه زیان دارد بگوئیم شهادت علمای ظاهر نیز که از علوم و اسرار باطنية بی خبر نزد اهل باطن براین میزان است و گواهی اهل باطن هم نسبت بتفاوت علوم و معارف اشخاص تفاوت دارد و حالات ایشان نسبت

ص: 263

با نبیای عظام علیهم السلام و انبیای عظام نسبت بدرجات سامیه خودشان در مراتب توحید وعلم وعرفا تفاوت دارد .

البته اولو الأمر وغير اولو الأمر ومرسل با غیر مرسل در مراتب خدا شناسی تفاوت دارند و آن توحید و علم و معانی که در صادر اول و اوصیای اوست در سایر انبیا نیست بلکه آموزگاری ایشان از اوست .

و صادر اول هم عرض ميكند « ماعرفناك حق معرفتك عجز الواصفون عن صفتك » بعد از آنکه از زبان مبارك آن حضرت با آن شأن و مقام وقرب آنحضرت وخلقت تمام مخلوقات بطفيل آن حضرت وتقدم بر جميع مخلوق وتسبيح وتهليل و تكبير و تقدیس آن حضرت و آل او خداوند احدیت را قبل از خلقت تمام موجودات این طور تراوش نماید حال دیگران چه خواهد بود بلکه تفاوت با شهادت مور بتوحید خداوند مجید چیست.

و در اینجا مطلب بسیار نازک و دقیق میشود و میتوانیم باندازه فهم ناقص وعقل قاصر خود بر بیانی دیگر بپردازیم و گوئیم خدای تعالی مخلوق خود را در هر نشائه و برزخ وعالمي بيك اندازه حس وادراك وفهم و شعور وعقل ومايه واستطاعت داده بمیزان تقاضای آن طی مینماید در حالت بهت و نوم است اگر چه افرادش در مراتب علم و معرفت یکسان هستند اما عموماً در تحت این حکم کلی اندرند و در عین بیداری خواب و درعین هوشیاری مبهوت میباشند .

چنانکه أمير المؤمنين صلوات الله عليه ميفرمايد «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا »

المؤلفة :

بخواب غفلتی اندر اگرچه نيك بيدارى *** چوسر در مرکه آوردی سر از این خواب برداری

نخورده باده و اما همیشه مست و مخموری *** ندانم کی ازین هستی در آری سر بهشیاری

ص: 264

البته مردمی که در خواب اندرند از مراتب عرفان و معرفت که علت غائی خلقت است بی خبرند و خلاق ایشان که میفرماید « وما خلقت الجن والانس إلا ليعبدون » یعنی جز برای معرفت جن وانس رانيا فريدم .

البته تفضلات ایزدی این جمله آفریدگان را از گوهر محمود معرفت که اسباب ترقی بمقامات عالیه و تکمیل نفوس است محروم نمیفرماید و چندان از خوابهای غفلت و جهالت به بیداری وطی برازخ عدیده وعوالم کثیره که عددش را خود میداند و صلاح تصفیه و تنقیه نفوس را میشمارد میکشاند تا بدانجا که بیاید برساند، حالا این خوابها و مردنها و بیداریها بر چه میزان و شمار است جز خالق کل آگاه نیست .

در اخبار در شمار عوالم خداوند از هیجده هزار و چهل هزار و هشتاد هزار و بقولي شمارش از حد شمار افزون است سخن رفته است هيچيك را نمی توان از صحت خارج شمرد شاید نظر باستعدادات مخلوقات دارد برای انسان شاید طی هیجده هزار عالم و برای سایر اصناف مخلوق بر حسب شئونات و ارواح و تصفیه آنها بایستی طی بسی عوالم بشود تا بعوالم انسانی برسد.

و چون رسول خدای و ائمه هدی میفرمایند: چشم ما میخوابد و دل ما نمیخوابد یا خواب و بیداری ما یکی است معلوم میشود ایشان از طی این عوالم نفسانی رسته اند و بعوالم خاص و معالم مخصوص ایزدی پیوسته اند و از خواب غفلت آسوده اند .

و آنچه بایستی دیگران در طی چندین هزار عالم و مردن و بیدار شدن در یابند ایشان بهزاران هزار درجه بلکه بحدی که از حد بیرون است رسیده اند و بار خود را سالم و صحيح بمنزل رسانیده اند و از پاره قیود جسته و بانوار خاصه حق پیوسته اند و همیشه بادل بیدار و مغز هوشیار و خرد استوار بنیایش آثار انوار جلال و جمال پروردگار برخوردارند.

و سایر اجساد بدستیاری ارواح بایستی طی عوالم عدیده کثیره بیشمار بنمایند

ص: 265

و در هر عالمی و برزخی بانواع تزکیه و تصفيه وتنقيه وتمنيه تربیت و ترقی یافته از آن عالم بدیگر عالم که برتر و گرامی تر از عالم سابق برسند تا بآنجا که از آنجا ای هر نفسی برتر مقدر نشده و تربیت تکمیل و ترقی ایشان تا بآن حد وسد محدود است فایز و نایل شود.

و این حال بسته بغلظت و ظلمت جسم و کدورت روح است هر يك را این حال قوی تر باشد طی عوالم و درك برازخ و اسفار و تصفیه او بیشتر است چنانکه فلزات را در تابش بونه خلاص و تصفیه از ناجنس همین حال است و هر کدام را جرم غلظت و نکدر بیشتر تابش و گداز بیشتر خواهد بود و تا درجه خلاص او باندازه که از اجرام غلیظه غریبه نجات یابد نرسد از آن تابش و روی آسایش و خلاص نخواهد دید و بنعره و نفیر این المفر و این المناص او اعتنائی نخواهد رفت .

بدان ماند که شخصی را که از آداب و اخلاق خدمت گذاری و تقرب بآستان پادشاهی عظیم الشأن و ادراك مراتب وزارت و ریاست و امارت و حکومت و تدبیر مصالح مملکتی محروم باشد خواهند بآن مراتب عالیه نایل سازند لاجرم او را سالها در دوایر و دفاتر و مسالک دولتی گردش دهند تا روزی که بتواند ادراك محضر پادشاه و وزارت و امارت و قضاوت و ایالت و امثال آن را بنماید اگر بهوش و ذکاوت کامکار باشد باندک زمانی بادراک پیشگاه سلطانی و رتب عاليه وفرمانفرمائی و ریاست کلیه برسد و با علی درجه مناصب سامیه و امتیاز از اقران افتخار جوید .

وگرنه از هر مرکزی و برزخی فشارها و تربیتها یابد تا گاهی بعد از زحمات و مشقات عدیده و طی عوالم متعدده و تحصیل تجارت وافیه لایق دریافت محاضر سلطانی و ادراك مناصب باندازه لیاقت و استعداد گردد، بسا باشد که بعد از اتمام این زحمات لایق مقام صدارت و وزارت هم نشود و بخدمات و مناصب دیگر برسد وگاه باشد که بواسطه کثرت هوش و فهم و جربزه باندازه که آن شخص زحمت کشیده و بآن مقام ارجمند که صد درجه برتر از مقام اوست نایل شود .

ص: 266

اسب عربی راهوار صد فرسنگ راه را در پنج شبانه روز می نوردد و اسب کودن در بیست شبانه روز طی میکند و چون هر دو بسر منزل رسیدند اسب عربی همان اسب عربی است و کودن همان کودن اما هر دو بالمنزل رسیده اند.

وازین است که پادشاه را ظل الله گویند چه بر حسب ظاهر مظهر جلال خداوند متعال است در پیشگاه خالق مهروماه و تقرب بدرگاه نیز همین حالت را دارد نه آن است که نظر بهمان عوالم ظاهرية وطی از منه و دعوت باشد مثلاً در انبیای عظام بسا باشد که پیغمبری هزار سال پانصد سال سیصد سال کم و بیش مردم را دعوت فرموده است و پیغمبری دیگر ده سال بیست سال سی سال پنجاه سال صد سال اشتغال داشته و این پیغمبر افضل آن پیغمبر است که طول زمان دعوتش بیشتر بوده است.

و مدت دعوت حضرت خاتم الأنبياء صلوات الله علیه از مدت دعوت دیگر انبیاء بر حسب ظاهر خیلی کمتر است و معذلك مقام ریاست و امارت برای آنحضرت ثابت است اما چون بر حسب باطن بنگرند و بكلام آن حضرت « كنت نبياً و آدم الماء و الطين » نظر بينش برگشایند بر تمامت انبیاء سبقت دعوت دارد بلکه تمام انبیاء عظام واولى العزم ومرسلين وملائكه مقربين و موجودات اولین و آخرین در شمار مدعوین آنحضرت هستند و از آن حضرت بیاموخته اند و هدایت یافته اند .

و خدای داند بدایت دعوت آن حضرت در تمام عوالم إلهي كه يكى از آنها عالم دنیا و آدم ابوالبشر است از چه زمان و با چه زبان و در چگونه ترجمان و بیان بوده است.

و اینکه گویند داد حق را قابلیت شرط نیست و یا فلان درجه بفلان شخص عنایت شده است کسبی نیست بلکه موهوبی است بر حسب ظاهر است ، بدیهی است اگر کسی هزار سال قائم الليل وصائم النهار باشد هرگز پیغمبر و امام نمیشود و دیگری در بطن مادر امام و پیغمبر است برای این است که چه قرنها و دهرها

ص: 267

و سالهای بیشمار در هزاران "عوالم طی مدارج و معارج عبادت و اطاعت کرده و ادراك مرضات إلهي را نموده اند تا در عالم ظاهر باین مقام و رتبت و این عالم رسیده اند .

چون دیگران ازین حال این کودک قرنها و دهرها بر سپرده بی خبرند و بدون طی از منه كثيره وزحمات و مشقات و شداید شدیده جایز نمی شمارند ناچار میگویند ادراک چنین مراتب ساميه بدون خدمت و زحمت بسیار از مواهب عالیه خداوندی است .

اما اگر چنین باشد که ایشان میپندارند از عدل خداوند عادل دوری مینماید که دیگری هزار بار بیشتر زحمت کشیده باشد از آنکه نکشیده واپس بماند و صدای بی اجر بود و منت هر خدمتی که کردم بلند نماید و از آنجا که معنی عدل اعطاء حق بذي حق است البته خداوند تعالی حق هیچکس باطل نمی کند و برحسب لياقت و استعداد سرشت عطافرماید.

و حالا اگر بگوئیم این لیاقت و استعداد او نیز از خداوند تعالی است چگونه یکی را متنعم و دیگری را محروم فرمود و بمسائل جماعت جبرية بپردازيم بتطویل کلام پرداخته میشود و جواب آن در موارد عدیده موجود است والله اعلم والصلوة والسلام على نبيه وآله الطاهرين .

قال علیه السلام « لا إله الا هو العزيز الحكيم » جز خداوند عزیز قهار عالم نيكو کردار هیچ خدائی نیست .

شیخ احسائی میفرماید: این تکریر برای تأکید و توصیف است همانا شخص زایر بذکر تهلیل می پردازد بعد از گواهی دادن آن ، أولاً بعداز رجوع بنفس خودش فانشاء التهليل عند معانية الوحدة بتنبيه المزور علیه السلام وذلك انه بعد أن نبه الزائر فيما عاين من مقامهم علیهم السلام على ان لا إله إلا الله فهلل الزائر كما تقدم رجع علیه السلام إلى نفسه عند حضور الوحدة الحقية عليه بالوحدة الحقيقة فاشرق سناها رجع على فواد الزائر وقلبه فرجع إلى نفسه فنطق بما وجد فيه من ذلك السنا لا إله إلا

ص: 268

هو وان اردت ظاهر الأمر قلت بعد ان شهد بالتهليل ظهر أثره عليه فذكر بقلبه ما شهد به فقال لا إله إلا هو ولولم يرجع إلى نفسه و لم يذكر شيئاً وقالها فهو من الغافلين .

ومعنى لا إله إلا الله بنابر معنی معروف از حیثیت لغت این است که اوهام اهل توهم و كمان ناقص اهل گمان که بواسطه کثرت کارکنان و مالکان و متکبران و مستبعدان قوت گرفته و بآن اندیشه سخیف و پندار با استوار انس گرفته اند وكثرت خدایان را جایز و روا دانسته اند لاجرم لفظ إله برذات واجب و برساير کسانی که بتوهم و پندار جهالت شعار خود خدای خوانده اطلاق نموده اند و این اطلاقی حقیقی است نزد این گروه و اگرچه برسبیل تشكيك باشد .زیرا که جماعت مشركان لا تطيعهم على بعض الاطلاق بالتياطى بالتواطى لما اركز فطرتها من التوحيد و بواسطه این رکوز توحید در فطرت ایشان ورکت و میمنت آن خداوند تعالی کلمه توحید را که متضمن رحمت بدایت از جانب حضرت احدیت است نازل فرمود.

و این کامه آن خدایانی را که جماعت مشرکان در صفحه توهم و پهنه پندار نا استوار کماندار هستند و بفهم نارسای خود ثابت میشمارند نفی مینماید و وحدت ویگانگی را جز برای ذات یگانه خداوند بی انباز در اذهان ایشان ثابت میسازد فحسن استثناء الحق من الباطل مما يدعون من التشريك .

پس بر حسب واقع داخل در تشريك و اطلاق نیست و معنای آن همان خداوند معبود واجب الوجود است چنانکه خدای تعالی در این آية وافي دلالة ميفرمايد ندهم في خوضهم يلعبون و في أوهامهم كان معناها نفى الألهة الباطلة من أوهامهم باداة لا واثبات ثابت که خداوند سبحان است باداة الا.

و بهمین علت پاره از عارفان گفته اند: انما اتى بلا كمنته لغبار الأوهام وتوصلاً إلى اثبات الثابت ذي الجلال والاكرام ، لفظ لای نافیه در توحید برای این است که آن غبار اوهامی که در ضمایر جهال نمودار و قائل بشرك ميشدند

ص: 269

بجاروب تفكر صحيح پاك و پاكيزه دارند و جز باثبات خداوند ذو الجلال و الاكرام که ثابت و مقدس میباشد نپردازند .

و قوله العزيز ، مراد بعزیز کسی است که بآنچه اراده کند قادر باشد بماعز وصغر ، وعزيز بمعنی پادشاهی است که بر دیگر پادشاهان و کلان جهان مسلّط و بر امر خود غالب و بعزت و قدرت متفرد باشد.

صدوق عليه الرحمة در کتاب توحید میفرماید : عزیز آنکسی است که هیچ چیز او را عاجز نسازد و مانع اراده او نتواند بشود و چنین کسی بر تمامت قاهر وغالب غير مغلوب است .

و در امثال عرب وارد است: من عزيز يعنى من غلب سلب ، وقول خدای تعالی در حکایت آن دو خصم و حضرت داود علیه السلام : وعز ني في الخطاب يعنى در محاورة کلام و سخن آوری و خطاب بر من چیرگی نماید و معنی ثانی این است که وی ملك است ، چه ملك را عزیز گویند چنانکه برادران یوسف علیه السلام بآن حضرت عرض کردند : يا أيها العزيز ، و مراد در اینجا يا أيها الملك است .

شیخ احسائی عليه الرحمة ميفرمايد : وازمعانی عزیز تكرم از نقایص وتنزه از رذایل و اضداد و انداد و شرکاء و آنکسی است که هیچکس نتواند در حضرتش بلندی و سرافرازی بجوید و اظهار حول وقوت نماید و بمعنی شدید و سخت است و هم برای این لفظ از اشتقاقات لغويه معانی کثیره است و هر وقت این لفظ بكلمه توحید ملحق شود شایسته ترین معانی آن متنزه از شرکاء و انداد و اضداد او است.

راقم حروف گوید: عزیز بمعنى ارجمند و کم یاب است عزاز جمع آن است و ازین است که همیشه دعا مینمایند که خدای تعالی آنچه محل حاجت خلق است از اغذية واشر به و امثال آن را عزیز نگرداند، یعنی کمیاب و ارجمند و پربها نفرماید تا اسباب زحمت خلق و سختی امر معیشت نشود.

فرمانروایان مصر را عزیز ،میخوانند، یعنی در میان رعایا و برایای آن

ص: 270

مملکت قاهر وغالب و گراهی و ارجمند و کم یاب و کم مانند است و هم و هم بمعنى قوی بعد از ذلت و بمعنی رفعت و امتناع که عبارت از حالتی است که در انسان است و مانع از آن است که مغلوب بشود.

و این حال گاهی ممدوح و گاهی مذموم است چنانکه خدای در باب عزة کفار میفرماید « بل الذين كفروا في عزة وشقاق » وعلت این آن است که « ان العزة الله ورسوله » و اين عزتی است حقيقة باقية دائمه.

و گاهی استعاره میشود عزت برای حمیت وانفه مذمومه قال الله تعالى : له اتق الله اخذته العزة بالاثم ، و نيز بياره معانی دیگر و نام جماعتی است.

و حكيم بمعنى دانا و راست کار و استوار کار و خداوند حکمت ، صدوق عليه الرحمة در کتاب توحید میفرماید: حکیم یعنی عالم وحکمت در لغت بمعنی علم است ومنه قوله تعالى « يؤتى الحكمة من يشاء »

زمخشری در کشاف در تفسیر این آیه شریفه می فرماید : یوفق للعلم والعمل به والحكيم عند الله هو العالم العامل ، ودر تفسير « لا إله إلا هو العزيز الحكيم » ميگويد : صفتان متفرتان لما وصف به ذاته من الوحدانية والعدل ، یعنی حضرت باری تعالى عزیز است که لا يغالبه آله آخر حکیمي است كه لا يعدل عن العدل في افعاله .

و در كتاب وافي در معنی حکمت میفرماید : اخذ نمودن به يقينيات حقه در قول وعمل ، وحضرت صادق علیه السلام در این قول خدای « ولقد آتينا لقمان الحكمة » میفرماید : بمعنى فهم وعقل است .

و در کتاب وافي در این کلام حکمت نظام أمير المؤمنين صلوات الله عليه « بالعقل استخرج غور الحكمة وبالحكمة استخرج غور العقل » مسطور است که غور حكمت بمعنى غوامض معارف حكمية وعلوم الهيئة .

و در غور عقل میگوید: یعنی بادراك حقايق عقلية وتحصيل معارف حكمية استخرج بالنفس من حد القوة إلى الفعل ومن حد النقض إلى اكمال في باب

ص: 271

العقل و المعقول و في التأديب بالأداب الصالحة والتخلق بالأخلاق الحميدة فيصير عقلاً كاملاً بالفعل وهو المراد من غور العقل يعنى غايته و كماله الاقصى .

و حاصل مطلب این است که هر مرتبه از عقل اقتضا مینماید که دارای استعداد وصول بمرتبۀ از حکمت باشد إذا حصلت للنفس تجعلها مستعدة لفيضان مرتبة اخرى فوقها من العقل و بالعكس وهكذا يتدر جان والازدياد إلى ان يبلغا إلى الغاية القصوى و الدرجة العليا فبكل منهما يقع الوصول إلى غور الأخر وعلية و بالجملة في حق الواجب هو العالم المطلق الذي لا يغايا علمه ولا يكتنه حقيقته و يجرى افعاله على مقتضى الحكمه من الصلاح والعدل في جميع انحاء مشيته .

قال علیه السلام « واشهد ان محمداً عبده المنتجب ورسوله المرتضى »

مجلسی اول اعلی الله مقامه در شرح این کلمه میفرماید و گواهی میدهم محمد صلی الله علیه وآله وسلم بنده خداوند یکتا است و خدای تمالی او را از جمیع بندگان و آفریدگان برگزیده است و بر همه برتری داده است.

و آنحضرت رسول و فرستاده اوست که از تمامت پیغمبران و فرستادگان منتخب شده است، و از او خوشنود است که محل اسرار حضرت کردگار باشد و او را بر سالت بخلق فرستاد با اینکه مهتدی بود یا با هدایت و دین حق تا غالب گرداند دین او را بر همه ادیان .

یا آنحضرت را بر جمیع اهل اهل ادیان مختلفه فایق گرداند هر چند جماعت مشرکان را مکروه افتد، زیرا که همت والا تهمت حضرت خاتم الرسل و هادي السبل صلی الله علیه وآله وسلم بر رفع شرك بالكلية مقصور بود بعد از آنکه عالم را شرك گرفته بود.

شیخ احسائی می نویسد: شهادت در این موقع را دو مستند است: یکی شهادت معروفه ایست که بتواتر ثابت است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بطوریکه در کتب کلام مذکور است ادعای نبوت نمود و صدق دعواه بالمعجزات المقرونة بالتحدى چندان معجزات باهرات و خوارق عادات که بشر از اتیان بآن عاجز و بیچاره و قاصر بودند آشکار فرمود که بتصديق نبوت و دعوی آنحضرت را بفرمود .

ص: 272

و بیشتر آن معجزات بر حسب تواتر ثابت شده است و بزگتر و شدیدترین این معجزات تحققاً و تحقیقاً برای ادعای نبوت آن حضرت قرآن مجید است که تا انقضای عالم تکلیف گواهی میدهد برای آن حضرت به نبوت و رسالت و تمامت مخلوقات را آن قدرت نیست که در شهادت قرآن به نبوت آن حضرت و تصدیق قرآن آنحضرت را طعن بزند .

وهذا القرآن المثبت لدعواه صلی الله علیه وآله وسلم خير ثبوتها بالتواتر ، زیرا که قرآن معجز مستقلی است در اثبات و شاهدی حاضر است بر جمله مکلفین تا گاهی که تکلیف برجای باشد ، و ثانيهما يكون مستنداً لشهادة اصحاب الشهود خاصة .

و اشارت بآن این است که هر کسی خدای را وصفات خدای و افعال خدای و آثار افعال خدای را شناخت ظاهر و هویدا میشود برای او بالضرورة که محمد صلی الله علیه وآله وسلم رسول خداوند متعال است .

و این حال و این عرفان برای کسی ظاهر و روشن میشود که عارف و دانا باشد باسرار این مذهب ظاهراً وباطناً از جهت سيرت سعیده و اوامر و نواهی دقیقه و آداب و اخلاق حمیده و شریعت پسندیده آنحضرت که اهل بیت آن حضرت و متابعان ایشان بر این شرع و شریعت هستند چه بعد از آنکه بر این حال عارف و عالم باشد علم و معرفت قطعی برای او حاصل میشود که این امر از حکمت ربانية صادر شده است که مثل و مانند آن از سایر مخلوقات نه از جهت عقول ایشان و نه از حیث خیالات ایشان خواه در بیداری یا در عالم خواب و نه بسحر ساحری و نه از حیث کهانت یا ریاضت و نه بهیچ چیز دیگر جزوحی خاص ممکن نیست زیرا که تمامت این امور و حالات نمیتواند که جملگی در تمامت احوالش بر حسب اقتضای حکمت جریان بگیرد مگر اینکه خدای بخواهد و از جانب یزدان تعالی جلوه ظهور بگیرد .

زیرا که تمامت مخلوق معرض خطا وغفلت وسهو و نسیان و معصیت و مخالفت حق میباشند در صورتیکه از کسی که معصوم نباشد وقوع بگیرد و اگر فرض نمائیم

ص: 273

که این جمله از معصومی هم وقوع یافته است که ازین رذایل و نقایص مصون و معصوم است .

بغير وحى من الله تعالى خاص على تقدير الفرض ، زیرا که واقع نمی شود چیزی از معصومی بغیر از امر خاص یا عام صریحی مگر برسبیل ندرت بسبب غرض صحیحی در نفس الأمر باينكه خداوند تعالى ملك محدث را امر فرماید از معصوم غایب گردد تا واقع شود آنچه شایسته و سزاوار نيست بالنسبة بسوى معصوم و بافعال معصوم و یا بعلت تقصیر او در مرتبت و منزلت مانند اولی.

چنانکه از حضرت یونس علیه السلام روی نمود در آنجا که فرمود « کذبنی الوحى فلا يرون وجهي » زیرا که فرشته که بدو حامل وحی بود حرفي از وحی را بفرمان ایزد سبحان پوشیده نیست ، یعنی در آن هنگام که یونس علیه السلام از پروردگار خود بخواست که عذاب بر قوم یونس فرود آورد تا آنان را بهلاك و دمار دچار سازد پس وحی خدای بیونس رسید که عذاب بر قوم او نازل میشود اما آن اراده را نفرموده بود که آن جماعت را پای کوب هلاکت فرماید چه خداوند متعال میدانست که ایشان ایمان می آورند .

ويونس علیه السلام گمان میکرد که خدای قهار اراده تباهی آنان را فرموده است ، چه خدای با یونس وعده نهاده بود که عذاب بر آن قوم نازل فرماید و چون ایشان را دچار دمار ندید گفت فقد كذبنى الوحى بتخفيف ذال معجمة أى اخلفني وازین روی این سخن را بگذاشت كه ملك محدث از وی غایب شد و غیبت ملك محدث از حضرت یونس علیه السلام بآن علت بود که یونس در ولایت أمير المؤمنين صلوات الله وسلامه عليه متردد بود. چنانکه از حضرت علی بن الحسين علیهم السلام روايت شده است : و تردد یونس باین طریق بود که چون روبیل عالم علیه السلام از یونس سلام الله تعالى عليه خواستار شد که از خدای تعالی بخواهد که تو به قوم او را قبول فرماید و برایشان رحمت کند یونس پذیرفتار نشد ، چه بواسطه کفر و عناد آنجماعت عنود برایشان

ص: 274

خشمناك بود .

و مقتضى ولايت أمير المؤمنین علیه السلام این بود که شفاعت عالم عصر روبیل را پذیرفتار گردد و برای رضای خدای کظم غیظ نماید و خشم خود را فروخورد و چون بصبوری و شکیبائی نپرداخت قال الله تعالى « إذ ذهب مغاضباً » يعنى گاهى که یونس بواسطه کردار نابهنجار قوم خود خشمناك برفت وهو معنى التردد في ولاية أمير المؤمنين علیه السلام.

و این حال در حق مثل یونس پیغمبری تقصیر است لانه نقص في المسابقة إلى الدرجات العاليات لا انه ذنب أو تقصير في حق مثلنا ، چه در حق امثال ما این توقعات نیست ، زیرا که حسنات الأبرار سيئات المقربين أو يكون ذلك لحق يريد الله اظهاره .

یعنی این کار و کردار برای این بود که حق تعالی اراده داشت که حقی را آشکار فرماید چنانکه موسی علیه السلام را واقع شد که هفتاد تن مرد را از میان قوم خود اختیار فرماید اما اختیار او براشرار قوم خودش وقوع گرفت تا اینکه این کردار موسی پیغمبر خدا وقتی باشد برنص ولایت أمير المؤمنين صلوات الله عليه و بطلان ولایت کسیکه بروی پیشی خواست بگیرد، چه آنها مدعی بر آن بودند که ولایت شخص سابق بموجب اختیار مسلمانان بوده است و اگر اختیار جماعت مسلمین صحت داشت هر آینه اختیار فرمودن موسی علیه السلام آن هفتاد تن از قوم خودش صحیح می بود.

و حال اینکه موسی بن عمران علیه السلام از پیغمبران بزرگوار اولی العزم است یعنی این اختیار موسی علیه السلام هفتاد تن از اشرار را و حال اینکه اراده ابرارداشت و بطلان آن اختیار چنان پیغمبر گرامی بر حسب تقدیرات سبحانی برای این بود که سالهای بسیار قبل از ظهور ولايت أمير المؤمنين علیه السلام علیه ادعای دیگران که قبل از ولایت آن حضرت مدعی امر خلافت و مستند با جماع جماعتی از امت شدند باطل سازد .

ص: 275

چه اختیار مانند موسی پیغمبری البته بر اختیار آن مردمی که خود را مسلمان میشمردند و دعوی باطل مینمودند بر تری داشت معذلك باطل بود و اختيار در اشرار افتاد .

پس اختیار این مسلمانها نیز بطریق اولی باطل است و اجماع را در این موارد اعتنائی و اعتمادی نباشد و اگر فرض عصمت و تأسیس احکام بدون وحی خاص صحیح باشد لوقع فيها ما يخالف الحكمة .

زیرا که حکمت مستلزم احاطه بجميع اسرار وجوب نیست فلابد من حصول ما يخالف الحكمة مگر وقتی که بوحی خاص حضرت علام الغيوب اقتران و اختصاص بگیرد .

و چون ما نگران شدیم که آنچه تاسیس و مشروع گردیده است ظاهراً وباطناً چنان مقرون بكمال حکمت است که مخلوق از وصول بآن عاجز هستند مارا معلوم میگردد که این امر بموجب وحی خاص خداوند تعالی است فيكون رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم هذا الظاهر .

واما باطن برای این است که هر کسی نمط انتظام وجود و ارتباط بعضی از آن را ببعضی بدانست وان الفرجه و الفطره لاتقع فيه بين بعض افراده و ذرانه چندانکه فعل خدائی در آنها بدستیاری اسباب و حکم جاری گردد مع احتياج بعضها إلى بعض في تتميات القابليات تافعل در آن جاری شود عارف و عالم میشود باینکه محمد صلی الله علیه وآله وسلم و رسول خداوند تعالی است نه از مخلوق آخرین.

باین عنوان که بگوئیم: قبل از آن حضرت که صادر اول و آفریده نخست است دیگری از آن حضرت بمبدأ فياض نزديك تر و بحضرت کبریا مقرب تر است همانا این شخص ربانی متفرد وحدانی یعنی جناب خاتم الأنبياء و اول ماسوى صلی الله علیه و آله این وساطت كليسه علية بحيثيتي مدعی است که لا يسبقه سابق ولا يلحقه لاحق ولا يطمع في ادراكه طامع .

و این حضرت رسالت مرتبت از تمامت مخلوقات اولین و آخرین بمبدء

ص: 276

فياض كل نزدیکتر است و تمامت صادقان معصومین و راست گویان محفوظ از خیانت و دروغ اولین و آخرین .

و از کار و گفتار و کردار و گشت و گردیدنها و فرمان دادنها و بازداشتنها و آداب و اخلاق و روش و خوی خود چندان نمودار آورد که گنگها وجمادات بتصدیق این احوال که ادعا میفرمود و در حق آنحضرت ادعا می نمودند گواهی دادند .

پس هنگامی نظم وجود و ارتباط آن ثابت ولازم گشت و از آن طرف چون تمامت پیغمبران و رسولان و جز ایشان که غیر از آن حضرت هستند و جمله ملائکه و فریشتگان آسمانی را آن شأن و استعداد نباشد که صلاحیت این وساطت را دارا باشند بعلت نقصان ایشان ازین وساطت لعظم الشأن الذي لا يدخل تحت الحد واجب میکرد که در وجود ممکن ذاتی از آفرینش پیش از همه مخلوقات باشد که مشتمل بر اسرار خلقت و اسرار قدر الهی در آن باشد تا برای آن وساطت مذکوره صالح باشد .

و هم در دلیل حکمت واجب است که بایستی این ذات جميع از حق تعالی متلقی شود و توصلها إلى موافقها من الخلق و این عبارت از رسالت و نبوت است .

و این ذات کرامت سمات حامل ولایت مطلقه از جانب حق تعالی بر جمیع افاضات را مخلوقات و موجودات است و هو قوله تعالى « ما وسعتى ارضي ولاسمائي ووسعتى قلب عبدى المؤمن ».

و بناچار بایست این ذات لاهوتی صفات از نوع انسان باشد ، چه انسان اشرف خلق و اقرب إلى الحق است و ليس احد أن يكون تلك الذات ذاته غيره صلی الله علیه وآله وسلم ، چه وجود مبارك آنحضرت مستجمع جميع شرایط است چنانکه مذکور داشتیم .

پس على التحقيق والتدقيق دلالت مینماید دلیل قطعی ضروری چنانکه

ص: 277

دلیل حکمت نیز مبرهن میدارد آن را بر اینکه محمد رسول خدای متعال والله عبدالله للعقل والنقل است

اما عقل همان است که دلالت بر حدوث آنحضرت مینماید بنده ایست خاضع و داخر مر خداوند غالب قاهر را و جز بفضل و رحمت پروردگار حاکم قادر نمیتواند مالك سود و زیانی برای جان و نفس خود باشد .

و اما نقل چنان است که خدای علام در قرآن میفرمايد « تبارك الذي نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيراً سبحان الذي أسرى بعبده ليلاً لما قام عبدالله يدعوه و این ظاهر است .

وأما تقديم عبد بر رسول در قرآن و انکار در هر موضعی که باهم مذکور شوند برای این است که عبودیت اخص از رسالت است و اقرب از آن است ، زیراکه رسالت بمعنی ایصال و رسانیدن امر آنکس باشد که او را میفرستد بسوی دیگر اما عبودیت و بندگی بمعنی استغراق در خدمت مولی و آقا است.

و باین سبب حضرت صادق صلوات الله تعالى وسلامه علیه میفرماید در تفسیر اين آية شريفه « و إن كنتم في ريب مما نزلنا على عبدنا » ميفرمايد : عين عبد بمعنی علم رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم است بخداوند تعالی و بای عبد بمعنی بون و جدائی اوست از خلق و دال عبد بمعنی دنو و نزدیکی اوست بخالق بلا اشارة ولا كيف .

شیخ احسانی میفرماید: اینکه بیان رسالت را در ذیل شرح این کلمات فصاحت سمات بر عبودیت مقدم داشتم با اینکه ترتیب تقدم عبودیت است بر رسالت بسبب اهتمام ورزیدن به بیان رسالت است، چه رسالت از جهت دلیل حکمت در حالت خفاء و عبودیت در عالم ظهور است .

وأما قول إمام علیه السلام « عبده المنتجب ورسوله المجتبى » که منتجب را صفت عبد و مرتضی را صفت رسول فرموده است مقرون بنکته میباشد و آن نکته این است که انتخاب اخص از ارتضاء است .

ص: 278

زیرا که بسا میشود که شخصی چیزی برای امری خاص پسندیده و منتخب میشمارد اگر چه این مرتضی و پسندیده شده او خيرة و برگزیده و موجود نباشد زیرا که برای امر خاصی که آن شخص را در نظر است نیکو و صلاح است.

واما مرتضى وان كان هو منتجباً ممن لا يرتضى لهذا الأمر لكن لازم نیست که مطلقاً منتجب باشد بخلاف منتجب که مرتضی است ، پس با این بیان هر منتجبی مرتضی میباشد اما هر مرتضى منتجب نیست.

و چون منتجب اخص است لاجرم عبد اخص از رسول را بدان موصوف نمودند هذا المناسب مع اجتماعهما و عدم ملاحظة اعتبار آخر لمقام آخر ، پس با اختلاف مقام ممکن است که مناسبت متغیر و هر دو یعنی منتجب و مرتضی مترادف باشند .

كما قال الله : وما كان ليطلعكم على الغيب ولكن الله يجتبى من رسله من يشاء ، وقال تعالى : عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحداً إلا من ارتضى من رسول پس مجتبی و مرتضی در اینجا بمعنی مجتبی ایست که عبارت از خيرة الجود و الموجود است .

چنانکه حضرت أمير المؤمنين صلوات الله علیه در این خطبه روز غدیر و جمعه بدان اشارت کند و فرماید « أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً عبده و رسوله استخلصه في القدم على ساير الأمم على علم منه انفرد عن التشاكل والتماثل من ابناء الجنس وانتجبه آمراً وناهياً عنه اقامه في ساير عالم في الاداء مقامه إذا كان لاتدركه الأبصار ولا تحويه خواطر الأفكار ولا تمثله غوامض الظنون في الأسرار - إلى آخرها ».

و حاصل این است که بیان این گونه امور غامضه را بآنطور که در حکم عیان گردد با ضیق زمان و تنگی هنگام نمیشاید و عاقلان را بهمان تلویح و کنایت از تصريح و صراحت قناعت و کفایت است .

بنده حقیر عرضه میدارد مقام خاتمیت حضرت خاتم الأنبيا صلى الله عليه

ص: 279

وآله وعليهم إلى آخر الدوران مقتضی آن است که دارای تمام شئونات و خصایص و مخصوصیاتی باشد که بیرون از شئونات خاصه الوهیت و افزون از شئونات و مقامات سایر بریت است :

پس شئونات و تکالیف عبودیت و رسالت آنحضرت جز آن است که در خور دیگران و استعدادات و ارواح ولیاقت ایشان است ، زیرا که در آنجا که « تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ميفرمايد ليكون للعالمين نذيراً ».

پس این پیغمبر را و این عبد را آن مقام است که نذیر و بشیر تمام عوالم عالمیان باشد و این رتبت در دیگر پیغمبران که برگزیدگان عصر خود هستند نیست و میفرماید سبحان الذي أسرى بعبده ليلاً بعد از آن میفرمايد من المسجد الحرام إلى المسجد الأقصى الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا الكبرى.

و این حال سیر در یکشب وديدن آيات كبرى إلهي كه خداى و پيغمبر او که رفته میداند چیست برای دیگر انبیاء اتفاق نیفتاده است و البته چنین عبودیتی با این شئونات عالیه بر رسالت تقدم دارد.

و این عبد است که حضرت صادق علیه السلام میفرماید : عين بمعنی علم بالله است حالا باید دانست این چه عینی است که بمعنی علم بالله باشد در سایر عباد الله چگونه میشاید باین معنی.

یعنی بحقیقت چنین معنی که درخور ذات إلهي صفات خاتمیت است حمل گردد، اینکه فرمود: باء عبد بمعنى بون و جدائی آنحضرت است از خلق این نیز بیاره معانی خاصه آن مخصوص بآن حضرت است و ازین است که مضاف بضمیر است نه مطلق یعنی این بون داراى يك شأن و صفتی است که در دیگر آفریدگان موجود نمی باشد .

چه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در حالت ظاهر با همه کس بیشتر از هر کس بادیگری آمیزش داشت چنانکه یکی از صفات آنحضرت است که تنها طعام نمی خورد و در عیادت مخالف و مؤالف و یهود حاضر میگشت و با جماعت نسوان شبها بروز

ص: 280

میرسانید و در منبر مبارکش وغزواتش وخطبه يوم الغديرش آن ازدحام و جمعیت حاضر بود که محتاج بذکر نیست .

واصحاب و مواجاتش چهار هزار تن میشدند و خلق مکه و مدینه و دیگر بلاد از شرف تقبيل حضور مبارك و آستان افاضت ارکانش فیض یاب میشدند و در محاربات بر سایر مبارزان سبقت میگرفت .

و در زیارت اهل قبور و استغفار اموات قصور نمی جست وبدالله مع الجماعة وإنما المؤمنون اخوة واستطلاع احوال دور و نزديك وقضاى حوائج ترك وتاجيك مراقب بود وكذلك غير ذلك .

پس چگونه میتوان آن حضرت را بصفت بون و جدائی از خلق موصوف دانست آری میتوان گفت که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم چون مظهر ذات و صفات خدای تعالی و دارای صفات خاصه خدائی است .

پس داخل في الأشياء لا بطريق المباينه وخارج عنها لا بسبيل المباينه پس با همه هست و از همه جدا است و از همه جدا است و با همه هست و باعتبار دیگر معنی چنان است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر حسب خلق و خلق و کمال روح و نور و صفات حمیده خاصه موهوبه إلهية وشمائل و مخائل و جسد همایون از تمام مخلوق عموماً حتى جماعت انبیاء و اولیاء صلوات الله عليهم ممتاز است و مشابه و مماثل دیگران نیست پس با همه مباین است.

و این مطلب نیز مؤید این بیان است که ایجاد عالم بوجود محبت و هرگونه اقدامی و اهتمامی که در هر امری بشود اگر چه ممدوح نیز نباشد بعلت محبت میباشد و اگر محبت نباشد اقدام نمیشود و وجود خارجی پیدا نمی کند، مثلاً کسیکه سرقت بازنا يا قتل نفس يا تاراج وساير ممنوعات ومحرمات شرعية را یا عرفیة را مرتکب میشود بهمان جهت محبت است .

عمر بن سعد عليه اللعنة بواسطه حب دنيا و رياست و حکومت ملك رى مرتکب چنان معصیتی میشود که ابدالا بدین معذب و در آتش دوزخ مخلد است

ص: 281

و هم چنین اعمال و افعال قبيحه تمام عاصیان و طاغیان بواسطه محبت ، محبت بقامت رعنا و چشم شهلا و روی زیبا و پیکر دلر با موجب زنا وقبول عذاب و نکال ابدی است.

محبت بروی دلپذیر و موی دلاویز قطامه است که ابن ملجم مرادی را در مورد عذاب و نکال خداوند قهار دعوت مینماید، محبت اقلیمیا آفتاب اقالیم سبعه دختر آدم صفی علیه السلام بود که قتل برادرشهابیل را آسان شمرد.

محبت زليخا بحضرت یوسف علیه السلام بود که کار را بآنجا که باید کشانید محبت صفورا دوشیزه حضرت شعیب بود حضرت موسی علیهما السلام را صاحب چنان زوجه عصمت آیت و عصای حضرت أبي البشر صلوات الله نمود .

محبت تزويج بتشبع است که داود علیه السلام را بكلمه هذا اخى له تسع وتسعون نعجة ولى نعجة واحدة إلى آخرها حاکم میگرداند، اما نباید انبیای عظام را بیاره نسبتها وترك اولی که مخالف شان جلیل ایشان است دعوت نمود چنانکه سید مرتضى علم الهدى عليه الرحمة در كتاب تنزيه الأنبياء مكشوف ميدارد .

محبت شامار ماه دیدار بود که برادرش امنون بن داود علیه السلام را بامری شنيع وهلاکت خویش بخواند، شامت پاره زنهای حضرت سلیمان علیه السلام و بت پرستی بود که استمدای دیو بر سلطنت آن حضرت دست یافت و آن سلطنت عظیم آخر الأمر از دودمان آنحضرت بریکسوی شد .

بالجمله اگر بخواهیم ازین گونه سخن بپردازیم کتابهای مبسوط لازم است و بآن محتاج نیستیم همینقدر میگوئیم بنای مسجد و بتکده و معبد و میکده و تمام عبادات شرعية يا غير شرعية بلكه تمام حركات و سكنات و صنایع و علوم و معاصی و اطاعات و وجود ارضین و سموات و تمام عوالم و آیات وعلامات و درجات و درکات از حیثیت محبت است .

وكلمه « فاحببت ان اعرف » جامع وشامل و شاهد و حاکی این بیانات است و « حب الدنيا رأس كل خطيئة » سند بزرگ این عناوین است ، و چون ازین

ص: 282

بیانات سامیه داله بپرداختیم میگوئیم: انبیاء عظام را بیاره القاب ملقب داشته اند و قرآن کریم حاکی از آن است .

مثل آدم صفي الله ونوح نجي الله وإبراهيم خليل الله وموسى كليم الله وعيسى هر يك برحسب معنى شامل بسي معاني و شئونات و مفاخر عالیه است .

اما لقب حضرت ختمی مآب صلى الله علیه و آله وعليهم اجمعين حبيب الله که نسبت آن القاب باین لقب میمنت نصاب نسبت عرض است بجوهر وفرع باصل ولب است و این لقب برترین و جامع ترین همه است و تمامت این القاب در ضمن این لقب می آید.

مثلا وقتى كل الصيد في جوف الفرى « چونکه صد آمد نود هم پیش ماست » محبت که پدید آید نجی و صفی و خليل وكليم وروح و جز آن مطلوب و مرغوب میشود بسا هست کلیم کسی مغبوض اوست يا نجي کسي مذموم اوست اما هرگز محبوب کسي نامطلوب او نیست بلکه شخصی بادیگری محبت پیدا میکند بدون اینکه دیگران آن چند او را محبوب شمارند لاجرم هر چه کند و گوید نزد محب او ممدوح است .

ازین است که گفته اند « حب الشيء يعمى ويصم » و خدای کریم در فرط میل و دوستي و تعشق زلیخا بدیدار آفتاب آثار یوسف علیه السلام میفرماید « قد شغفها حباً شغاف » باغين معجمة بمعنى غلاف دل است، یعنی حب يوسف در زیر شفاف قلب زلیخا داخل شد که برترین درجات مهر و محبت است و نفرمود قد شغفها عشقاً يا ميلاً ، زیرا که منزلگاه حب در وسعت گاه قلب است .

پس میتوان در این کلام خدائي : ولكن يسعنى قلب عبدى المؤمن گفت يسع حبي قلب عبدالمؤمن ، چه خدای را جا و مکانی نیست و تمامت عوالم موجودات بطولها وعرضها وامكانها وسعت تجلی یکی از انوار مخصوصه ذات خدای متعال را ندارد.

ص: 283

و حالا منزلگاه حبیب او حضرت ختمی مرتبت در کجا است جز خدای و محبوبش هیچکس نمیداند ، و حبيب بمعنى محبوب وفيعل بمعنى مفعول است واخص از محبوب است چنانکه استعمال آن در السنه این معنی را میرساند و چون حبيب را بمحب يك اختصاص و ارتباطی است که هیچکس را نیست و همیشه توجه در حال که باشد بمحب خود است .

این است که گاهی میفرمود « اشغلينی يا حميراء » یعنی ای زاده بوبکر توجه مرا بعالم ناسوت مايل ساز ، اگرچه هر وقت باین عالم هم توجه میفرمود بالعرض بود و برحسب جوهر هیچوقت از ملاحظه عالم اكبر وادراك انوار خاصه معنوی نمی توانست نمود و جذبه محبت محبوب لا يزالش مجال نمی گذاشت و اگرچه باجماعت مي نمود لكن باخالق خود اتصال داشت .

و روح مبارکش در این عالم کیانی از عالم سبحانی آنی غافل نبود بلکه اگر جز این میبود از حلیه وجود خارج میشد و این دنو و نزدیکی و قرب بخالق باین معنی مربوط است و اگر معانی دیگر هم داشته باین خللی نمیرساند چه اختصاصی باین دنو و تقرب نداشت صادر اول و متصل بمبدء فيض نمى گشت و باید بدیگری واسطه باشد و آن واسطه نیز همین شأن ورتبت را دارا می گشت.

و خداوند قادر حکیم این رتبت و منزلت را بخود آن حضرت عنایت فرمود و واسطه فيوضات سبحانی بتمام ممکنات و موجود جز این وجود معظم و نمود مكرم وروح إلهي نيست .

و آن محبت و اشتیاقی که آنحضرت را از شدت اتصال بخداوند لايزال حاصل است احدی از مخلوق را نیست و نمی شاید بود و ارواح سایر انبیای عظام را این رتبت و مقام و قوت پرواز نمی شاید و هر یکی را بفراخور شأن و لطافت روح وتقرب باستان کبریائی ترقی حاصل است .

ترقی و پرواز انبیای گرام بقدر پیغمبران اولوا العزم نمی تواند بود و ترقی انبياى اولى العزم بقدر خاتم الأنبياء نمیشاید باشد و این ترقیات و تفاوت آن نسبت

ص: 284

بمبادى عاليه وعوالم سامیه وارواح مکر مه است نه بذات حق تعالی و واسطه این ترقیات و کمالات نیز حضرت ختمی مرتبت صلی الله عليه آله است که مکمل ومعلم وموجد تمام افراد ممکنات و آحاد موجودات علوی وسفلی است ، چه در میان آنحضرت و خلوتگاه محبوب بی زوال فاصله و واسطه نیست و آنحضرت فاصله وواسطه میان خالق و تمام مخلوقات اولین و آخرین و تمام اجزای آفرینش است و سایر انبیاء عظام را این روح و این نور و این اشتیاق و محبت و استعداد و قابلیت نمی تواند بود .

ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء ، تمام بناها واساس و مبادی و معانی داعیان موجودات را تخلخل و تزلزل و اضطراب و اضمحلال و انمحى وفنا وزوال است مگر بنای محبت که خالی از خلل است.

لمؤلفه :

از محبت آسمان بی ستون برپاستی *** وز محبت جمله موجودها برخاستي

گرنه عنوان محبت پای در امکان نهاد *** علت ایجاد ممکن از میان برخاستی

گر مهر و محبت نبدی هیچ نبودی *** ور هیچ نبودی خبر از هیچ نبودی

بشناختن حق بود از خلقت مخلوق *** گر خلق نبودی سخن از حق که شنودی

حق داد بخود نسبت این حب و محبت *** در مسلک ایجاد از آن پای بسودی

از بودنی حق بود این بودنی بود *** ورنه سخن از بود و نبودن ز چه بودی

ص: 285

بلبل ز محبت بسر آمد خار *** کز بوی گلش هیچ نبود از چه ببودی

از فرط محبت بود این گردش افلاك *** ور نه بخدا جنبش و گردش ننمودی

مرغان از محبت بسرایند بهر شاخ *** گر شور محبت نبودی از چه سرودی

از شور محبت بود این جنبش و گردش *** ورنه ابد الدهر بجمله بغنودى

این دیدن و بشنیدن و این خوردن و سودن *** گرزین نبدی کس نه بدیدی نه شنودی

هر منفعل و فعل ز مهر است و محبت *** ور نه چه سخن بود ز بردی و ربودی

هر کوشش و هر جوششی آمد از محبت *** ورنه نه خبر زان بد و از غیب و شهودی

پیغمبر خاتم بود آن غیب و شهودت *** اور است هر آنگونه سلامی و درودی

ور پیغمبر خاتم نبدی بر در امکان *** نه نفس و تنفس بد و نه صوت و سرودی

آوازه امکان همه زین ممکن و یکتاست *** ورنه نه خبر بود ز موجود و وجودی

صلوات الله وسلامه عليه و آله المعصومين

قال علیه السلام « أرسله بالهدى ودين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون » .

مجلسی اول علیه الرحمة در معنی این عبارت میفرماید: و او را برسالت

ص: 286

فرستاد بآفریدگان یا اینکه مهتدی بود یا با هدایت و دین حق تا غالب گرداند دین او را بر همه ادیان یا او را بر جميع اهل ادیان فایق سازد هر چند مشرکون کراهت داشته باشند، زیرا که همت آنحضرت بر رفع شرك بالكلية مقصور بود بعد از آنكه شرك عالم را احاطه کرده بود .

شیخ احسائی میفرماید: ارسله بالهدی عبارت از آن چیزی است که دلالت بر آنچه بمطلوب میرساند میکند چنانکه خدای تعالی می فرماید « و أما ثمود فهديناهم فاستحبوا العمى على الهدى » .

و بعضی گفته اند که عبارت از چیزی است که بسوی مطلوب میرساند و له قوله تعالى « انك لا تهدى من احببت » و این لفظ متعدی بنفس خود و متعدی بدستيارى لام تعدیه و به الی میشود .

بعضی گفته اند : مراد باول یعنی تعديه بنفس خودش ايصال و بلام و الى ارائه طریق است، و برخی بر آن رفته اند که اول استعمال میشود برای هدایت خدائی چنانکه میفرماید « اولئك الذين هدى الله » و ثانی برای هدایت قرآن چنانکه ایزد سبحان میفرمايد « إن هذا القرآن يهدي للتي هي أقوم » و سوم استعمال میشود برای هدایت فرمودن پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم مر دیگران را قال الله تعالى « وانك لتهدى إلى صراط مستقيم ».

و حق و صحیح این است که این کلمه در حق خداوند تعالی و در حق رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و قرآن در هر سه حالت استعمال شود چنانکه بهرسه در قرآن کریم و سنت وارد است ، و نیز ذوق سلیم بآن گواهی میدهد و این اختلاف تعدى بنفس و بلام و الى بسبب اختلاف مقام است - إلى آخر بياناته المبسوطة .

قال علیه السلام « و أشهد أنكم الأئمة المعصومون ».

مجلسى اول عليه الرحمة در معنی این کلام بهجت نظام میفرماید: وگواهی میدهم که شمائید پیشوایان و براه حق روندگان و هدایت یافتگان بهدايات اخص إلهي و معصومان از گناهان صغيره وكبيره وسهو و نسیان از اول عمر تا پایان آن.

ص: 287

شیخ احسائی میفرماید : آنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید « علیکم بسنتی وسنة الخلفاء الراشدين من بعدي » اگر این روایت بصحت مقرون باشد و هم چنین این روایت را گروه عامه متواتراً خصوصاً بخاری و مسلم از آنحضرت صلى الله علیه و آله روایت مینمایند که فرمود « لا يزال الدين قائماً أو عزيزاً ما وليهم اثنى عشر خليفة أو أميراً كلهم من قريش.

و در این خبر رشد بمعنی هدی است و شهادت به نبوت ورسالت که مذکور شد با مامت و خلافت نیز شاهد است، شیخ سعد بن إبراهيم اردبیلی از علمای در چهل حدیث خودش که بمقداد بن اسود کندی سند میرساند که گفت: در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شرف شرفیابی داشتم که متعلق باستار کعبه آویخته و همی عرض میکرد « اللهم اعضدني واشدد ازري واشرح صدري و ارفع ذكري پس جبرئیل علیه السلام نازل شد و عرض کرد : قراءت فرماى « الم نشرح لك صدرك ووضعنا عنك وزرك الذي انقض ظهرك ورفعنا لك ذكرك بعلى صهرك ».

پس پیغمبر این سوره مبارکه را بر ابن مسعود قراءت فرمود و ابن مسعود در تألیف خود یعنی در قرآن ملحق نمود و عثمان بن عفان بعلى صهرك را از نگارش خود ساقط ساخت .

واما مشهور به و گواهی با مامت ائمه اطهار صلوات الله عليهم محل هیچ تشکیکی نیست ، چه مسلمانان بر این امر اجماع دارند که حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم از آن نوع مخلوقی هستند که در هر کاری و هر چیزی میشاید بایشان اقتدا نمود چه زبانها و جانها و نفوس و عقول بر آن اتفاق کرده اند که سوای این جواهر زواهر هدایت و شموس آسمان ولایت در جمله ماسوی هیچکس در مراتب علم و عمل وکرم و شجاعت و تقوی وزهد و تجافي و بیزاری از دار غرور و سرای فریب ، و روی آوردن بحضرت یزدان سبحان وقيام باوامر خدای تعالى و منتهی و بازگشت از نواهی ایزدی و اخلاص و صدق وغير ذلك از صفات كمال و تخلص از نمایم و نقایص و رذایل افعالی که مقتضی عصمت با ایشان مساوی نیست .

ص: 288

و ایشان در هر امری نیکو که در حضرت یزدان و تمامت آفریدگان محمود و پسندیده است دارای چنان رتبتی عالی و مقامی ارجمند هستند که هیچ آفریده بأن مقام و منزلت نزديك نتواند بود، و افکار عمیقه و ابصار دقیقه کرد این حومه و حصار رفتار نتواند نمود و از فرودترین مراتبش بسی فرودتر خواهد بود.

پس بر تمامت طباع مستقیمه که طبعاً استقامت دارند با مامت ایشان قلباً وباطناً خوشنود و خوشوقت باشند همانا احدی از آفریدگان خواه از جنس بشر یا غیر از بشر رد این مطلب را نمی نماید مگر از روی حسد و عناد .

و بر همه مخلوقات واجب است که نسبت بایشان سر تسلیم فرود آورد و در هر کاری بایشان بازگشت نماید و باین مشاعل شبستان ولايت وإمامت اقتدا كند و آنچه از ایشان نهیش نماید پذیرنده گردد و در آنچه میداند و نمی داند از ایشان اخذ کند.

و این دلایل و مسائل باضافه آن مطالبی است که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم درباره ایشان مردمان امر فرموده است و قرآن بآن ناطق است از آنچه ما بین تصریح و تلویح وتبيين واشارت وعبارت است و از حد احصاء واستقصاء بيرون است .

و از اینکه ایشان هستند ائمه راشدون یعنی مهتدون ، چه رشد بمعنی هدی است و بعد ازین لفظ است که انهم المهتدون ، یعنی آنکسانی که هدایت فرموده است ایشان را خدای رحمن ، وهنا الذين اهتدوا فهم محدثون .

پس اول بموجب اعتبار قوابل ایشان هست چنانکه خداوند تعالی در حق پیغمبرش صلی الله علیه وآله وسلم ميفرمايد : وانك على خلق عظيم وفي جميع النبيين الله اعلم يجعل حيث رسالته، و قول حضرت صادق (,) : و وضع عنهم ثقل العمل بحقيقة ما هم أهله .

و ثاني باعتبار فضل عظیم و نعمت جزیلی است که خداوند در حق ایشان مبذول فرموده تا بجائی که موفق فرموده است این ذوات مقدسه شریفه کریمه عالیه سامیه را در هر چه دوست میدارد و می پسندد بواسطه آن نوری که با مداد

ص: 289

ایشان عنایت فرموده است، پس ابتداء از حیثیت اقتضاء قوابل ایشان و هدایت مدد نور است صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين .

قال علیه السلام « المهديون المعصومون » شمائید هدایت یافتگان بهدايات اخص إلهي و بازداشتگان و معصومان از عموم معاصی و مناهی و خطاها وخللها و نواهی يزداني من البداية إلى النهاية المالية .

شیخ احسائی می نویسد: مهدیون آنکسانی هستند که خداوند احدیت ایشان را بر طریق محبت و دوستی خودش دلالت فرموده است و بهمین صفت محبت ایشان را بر طاعت و فرمان برداری خودش نیرومند ساخته وثقل عمل را بحقيقت ما هم أهله از ایشان برداشته است.

فما وهبهم فمنه بهم وطاعتهم له منهم به أما ان ما وهبهم بسبب این است که خداوند سبحان این نور را یعنی نور مذکور را که مدد ایشان است برای ایشان اختراع نمود بفعل و کردار خودش نه از چیزی.

پس این نور که خدای تعالی اختراع فرمود لا من شيء از خداوند است وأما انه بهم پس بعلت آن است که این نور غیر از ایشان نیست تا بدون ایشان ووجودات مبارکه و هیاکل شریفه ایشان آشکار آید ، چه ظهور این نور مبارك در خود ایشان است .

وأما ان طاعتهم له منه برای این است که این انوار ساطعه وهياكل لامعه بقوت و نیروی ایزدی با طاعت ایزدی میپردازند و اوامر خداوندي را امتثال و از نواهی او اجتناب فرماید، پس طاعت و فرمان برداری از ایشان و نیرومندی از حضرت یزدان است .

و أما انها به برای این است که ایشان طاعت و فرمان برداری هنگامی توانند فرمود که کانوا شيئاً و شیئت ایشان ووجود ایشان جز بمشيت و خواست خداوند منان نیست .

و با این تفصیل پس اوست حافظ و نگاهبان ایشان با مر خودش و الحافظ لا طاعتهم

ص: 290

بهم پس بقوت و نیروی ایزدی اطاعت خداوند را نمایند و آنچه از ثقل عمل و سنگینی کار ایشان موضوع و برداشته آید .

همانا از جانب خداوند است بعلت حقیقت قبول ایشان و هم این حقیقت ایشان نیز از شمول فضل ومواهب خداوند است که تفضل بالعناية فكونهم بنوره فكانوا بكينونيته كائنين فكونهم مهديتين فكانوا مهتدين .

و لفظ عصمت در لغت بمعنی منع است و در اصطلاح اهل عدل عبارت از لطفی است که مکلف از ترک چیزی از واجبات و فعل شيء از محرمات باز می دارد یعنی آدمی را بمعروف موفق و از منکر ممنوع میگرداند يفعله الله تعالى به غیر مانع بسبب القدرة على ترك الواجبات وفعل المحرمات و اگر چه سزاوار مدح و ثوابی نباشد بلکه مکلف نباشد این است معنی ظاهری آن .

و اما معنی باطنی آن پس دانسته باش که نفس ناطقه إذا انبعث منها قبولها لا يجادها پس اگر قبول ایشان برای ایجاد در ایجاد چنان استغراق بگیرد که شابه الوجود این ماهیت بواسطه استیلای آن نوری که ماهیت قبول نموده است بر آن ماهیت جز خیر و طاعات را خواهنده و مایل نمی شود.

زیرا که یزدان کریم گاهی که آن ماهیت وجود مبارك را بر آنچه سوای خلاق ماسوی است متنبه و آگاه ساخت و نظرت إلى السوى بعينه التي اراهاء چیزهایی را نگران شد که نه آن چیزی است که بتوان بآن پناهنده یا از آن خواهنده باشد .

پس قرار گرفت از آن بآن چیزی که سوای او هیچ نیست و جز بحضرت کبریایش خواهنده نتوان گردید که فقط ذات واجب الوجود خالق اشياء تبارك و تعالی است

و این است تأویل قول خدای متعال « او اطلعت عليهم لولّت منهم فراراً و لملئت منهم رعباً » گاهی که حاجت خود را از آنچه هیچ نیست طلب نمائی پس این است حقيقة ماهى أهله .

ص: 291

و مقتضای همان میل تطبیعی است که بآن اشارت نمودیم و ما هو تطبعت عليه من ميل النور حتى كانت داخلة معه حيثما دخل وخارجة معه حيث ما خرج ولا بسبب قبول ماهيت من حيث الطبيعة اين نور مبارك را چنانکه مذکور شد همیشه و در هر حالت این نور با او است و هرگز از وی مفارقت نگیرد و جدائی نپذیرد و بخير دلالت و از شر ممانعت کند.

لاجرم ميل وشهوت ماهیت از میل طبیعی خود بميل و شهوت بآن نور منقلب گردد فقد خلقها خلقا ثانياً خلفاً تشريعياً وبهمين سبب این ماهیت از آنچه خدای تعالی را مکروه است فرار نماید و اگر چه آموخته بود آن را لکن عارف و شناسای بآن نبود و بآن اندازه استطاعتی که داشت بر آن امر مستطیع نبود و اگر چند قادر بر آن بود پس این خلق تشریعی عبارت از همان عصمت است که همان فطرت باشد.

و این عصمت و فطرت اقتضای چهار امر را دارد: اول صدق اقوال و راستی در هر گونه گفتار .

دوم حسن افعال ونیکوئی در هر کار و کردار .

سوم حفظ حقوق از هر گونه تعطیل چهارم حفظ معاش و معاد از آن گونه تقریرات بر باطل که موجب انقلاب و اختلاف امور معاشيه ومعاديه است بر حسب امور عقلية وشرعية .

اما جمهور عامه گویند که متعلق این عصمت تبلیغ و اداء رسالت است پس با این ترتیب جز در حال تبلیغ و اداء رسالت اقتضای این امور بعد مذکوره را نخواهد داشت و جمهور عامه این حال وجوب عصمت را به تبلیغ وحی مخصوص میشمارند در این صورت در غیر از موقع وحی پاره نقایص و معاضی را در حق ایشان جایز میدانند.

و حق و درست این میباشد که متعلق عصمت آن چیزی است که اقتضا نماید استعداد او یعنی معصوم برای قبول فیض از خدای متعال بروی مطلقاً ، چه این حال شأن و مقام ولایت مطلقه است که بر عصمت و فطرت سبقت دارد پس این هر دو

ص: 292

از جمله آن چیزی است که اقتضا نماید آنرا استعداد .

بلی گاهی این استعداد اختلاف پیدا میکند بسبب اختلاف حقايق مستعدین پس نقص بالنسبة بسوى اعلى و بالنسبة الى حالتي واحد آشکار میشود و چون این نقص نقصان بالنسبة است نقص مطلق نیست.

و لهذا گفته اند که هر معصیتی که به پیغمبران معصوم نسبت دهند از باب ترک اولی است و اینکه این ترک اولی را معصیت نام می گذارند بالنسبة بايشان ومقامات و شئونات عالیه ایشان است و باین سبب وارد شده است « حسنات الأبرار سيئات المقر بين »

بعد از این جمله گوئیم: چون ولایت در حقیقت ولایت الله تعالی است چنانکه خداوند متعال میفرماید « هنالك الولاية الله الحق هو خير ثواباً وخير عقباً » و معنی این ولایت تملك وتسلط وتصرف مطلق و تربیت و تدبیر است .

و اینگونه ولایت با این شأن و رتبت اگر بمعنی حقیقی آن تأویل و تعبیر شود جز خدای را سزاوار نیست و جزیزدان دیگری را شایان نباشد و خداوند تعالی در مدارج ومعارج عز و جلال وكبريا وعظمتش از احوال خلق متعالی است لاجرم در حكمت إلهي واجب افتاد که یکی از بندگان خود را بر مملکت خود ولایت دهد.

قال تعالى « ولم يكن له شريك في الملك » زیرا که جزذات کبریای خودش مالکی نیست مگر کسیکه خدایش مالك قرار بدهد ما لا يخرج عن ملكه ولم يكن له ولي من الذل زیرا که خداوند تعالی بر همه چیز و همه کار قادر و قدیر و بی نیاز از مدد دیگران است.

آری خدای را ولی میباشد من العز والكرم و جهات این مملکت را تناهی و پایانی و آخری و انجامی نیست پس در مقام حکمت خداوندی قیام قائمی برای نظام وقوام و دوام جهان و جهانيان وامور معاشية ومعادية خلق لازم است كه دارای امور و شئوناتی چند باشد :

ص: 293

نخست اینکه از تمام مظاهر حق تعالی از همه خلق اعلی و برتر باشد، زیرا که اگر دارای این اعتلا و ارتقا و برتریت نباشد و دیگری بر ترازوی مظهر باشد نمی تواند ولي مطلق گردد ، زیرا که هر کسی از جمله مظاهر یزدانی بالا و برتر باشد بروی ولی خواهد بود ، چه او در میان خلق وخالق واسطه است . دوم این است که باید این شخص مظهر از سایر مظاهر اوسع واکبر باشد چه اگر دیگری از وی اوسع واکبر باشد این شخص بر آن يك احاطه نخواهد داشت.

و باین جهت خدای تعالی میفرماید « ما وسعني أرضي ولا سمائي ووسعني قلب عبدي المؤمن » يعنى شئونانی که خدای تعالی میخواهد بسوی بندگانش واصل فرماید زمین و آسمان گنجایش آن را ندارد و قلب ولي او که از تمام موجودات پهناورتر است گنجایش دارد .

سوم این است که این ولي مطلق حق بر حق محل سر" بداء وامداد است متجدده باشد که تکوین تشریعی و ایجادی و تکلیفی و قیومیت برای تمام اشیاء بوجود و نمود و نمایش و بود او باشد .

چهارم این است که چون مدار ولایت مطلقه بر فضل و عدل است واجب است که این شخص ولی مطلق در فضل و عدل باب الله باشد و جریان فضل وعدل جز بدست او نگذارد و اگر چنین نباشد ولی مطلق نخواهد بود .

پنجم این است که ولي مطلق باید محل مشیت یزدانی و زبان گویای اراده سبحانی باشد و برای اراده خداوندی محل دیگری جز باو نباشد و نه لسان ناطقی جز او باشد که از جانب خدای نطق نماید .

ششم این است خداوند سبحان خلق آسمانها و زمین و آنچه در حیز وجود اندر است و خلق نفس خود را بدو مشهود دارد چه اگر این جمله را بدو مشهود نفرماید جایز نیست که وی ولی باشد بلکه باید برمبدء ومنتها و مجری و موصول و مفضول و رزق واجل و کتاب خدا و تمام تقديرات وجودات موجود

ص: 294

شاهد باشد و اگر جز این باشد ولايتش متخصص خواهد بود به مطلق و عام و در این صورت واجب است که دیگری غیر از وی بر آنچه این ولی شاهد نگردیده ولی گردد .

هفتم این است که در کون و مواد وصور وغاية عضد و بازو و ساعد وقوت باشد ، چه عموم مخلوق را عضد و بازوی توانا لازم است و ناچار و جایز نیست که این عضد وولي قديم باشد یعنی حادث نباشد .

خداوند دور و نابود فرماید کسانی را که میگویند خلق قائمون بالله هستند برسبيل قيام عروض یا قیام ظهور و اینکه خلق مركب از حادث وقدیم میباشند یا گویند خلق مشخصات حق تعالی یا اینکه مخلوقات عين و ذات باری تعالى میباشند ، بلکه ناچار باید این ولي و این عضد از جمله مخلوقات باشد تا بمانند خودش

چنانکه أمير المؤمنين علي عليه الصلاة والسلام ميفرمايد « انتهى المخلوق إلى مثله وألجاه الطلب إلى شكله » ومراد بآن این است که خداوند تعالی می آفریند از شعاع نور ولی خودش و نفس شعاع او ماده خلق را و از هیآت تقلبات او در خدمت پروردگارش و شئون اوامر و نواهی خودش صور مخلوق را و بوجود او اختراع ایشان را نمود و برای او و بركت و طفیل وجود او مخلوق را بیافرید .

پس اگر این شخص ولي معصوم نباشد و در مراتب عدالت و استقامت بحدى و اندازه نرسد که مر آن را پایانی و نهایتی نباشد هر آینه گاهی که خللی در علتش واقع شود نظام باطل میگردد .

پس اهل عصمت همان کسان باشند که قوام بامر الله تعالی هستند در این قول خداوند متعال « فاستقم كما امرت » پس محمد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم باین امر قیام گرفت در چنان استقامت استوار پایداری که احدی از خلایق را راه وصولی بآن نیست و نمی شاید.

و بعد از آنحضرت اهل بيت او صلوات الله عليهم استقامت گرفتند ، و ازین بابت که نخست آن حضرت و پس از وی اهل بیتش استقامت گرفتند خدای تعالی

ص: 295

آنحضرت را به تنهائی مذکور و اهل بیتش را بدو مخلق فرمود در این آیه شریفه که میفرماید « و من تاب معك » یعنی بعد از فاستقم ، و در این قول خدای تعالی « ولا يلتفت منكم احد »

پس چهارده تن که بجمله معصوم هستند در این امر قیام و استقامت ورزیدند بشراکت چنانکه خدای تعالی شرکت داده است ایشان را با آنحضرت صلی الله عليه و آله .

پس عصمت نوری از خداوند است که ذاتی است و عرضی است نور ذاتی عصمت محمدي و اهل بيت آنحضرت صلوات الله عليهم است خاصة مثل آفتاب قال الله تعالى « إنا أرسلناك شاهداً ومبشراً ونذيراً وداعياً إلى الله بإذنه وسراجاً منيراً وجعلنا سراجاً وهاجاً » .

تأویل آن در وجود مسعود خود آنحضرت صلی الله علیه وآله وسلم است « وهو الشمس الوهاجة و هو السراج الوهاج ، يعني وقار « وأنزلنا من المعصرات ماء شجاجاً » در این جا معصرات بمعنى حضرات ائمة صلوات الله عليهم است و ماء شجاجاً أى منصباً بكثرة ميريزد بسيار و فراوان که عبارت از علم باشد که تراوش و بارش میدهند آن باریدنی.

و أما عصمت ونور عرضی عصمت جمیع پیغمبران مرسل و غیر مرسل علیهم السلام بنا بر اختلاف مراتب ایشان است، چه این عصمت عرضی شعاع عصمت ائمه هدى صلوات الله عليهم است .

پس قیام ورزیدن با مرخدای متعال بر حسب نور و شأن آن فروغ قائم بأن است از ذاتی و عرضی، پس هر وقت گوشزد تو گردید که حضرات انبیای عظام علیهم السلام معصوم می باشند و محمد صلی الله علیه وآله وسلم وأهل بيت آنحضرت معصوم هستند نباید با اتحاد این دو عصمت توهم نمود و نه اینکه این دو از باب مشكك بشمار می آیند زیرا که افراد مشکل را حقیقت واحده در جنس یا نوع جمع مینماید ، زیراکه این دو علت ومعول و مؤثر و اثر باشند پس مصداق این توهم و گمان نخواهند بود.

ص: 296

مگر باعتبار دخول این دو در مطلق وجود.

پس من گواهی میدهم بآنچه تو را شاهد و گواه کردانیدم باینکه ائمه هدی علیهم السلام بر همان معنی که برای تو لایح و واضح نمود معصوم هستند چنانکه علامة علامه محققین در کتاب الفین که بر دو هزار حجت فزونی دارد مذکور فرموده است.

شیخ احسائی میفرماید من میگویم : اما عصمت و معصوم بودن از معاصی كبيره وصغيره همانا در ظاهر و باطن ظاهر است چنانکه بآن اشارت کردیم و اما عصمت از سهو و نسیان هر کسی عارف بآنچه اشارت نمودیم باشد برای او ظاهر میشود که آن سهویکه بمعنی غفلت از صورت است با بقای انتقاش در لوح نفس و آن نسیانی که عبارت از محو صورت است از آن .

همانا این حال دربارۀ آنکس رو است که آن صورتی که نزد او منتزع از وجود خارجی است اگر مشاهدت کند آنرا در مکان و زمانش مثالش را می یابد و اگر از آن غفلت نماید نخواهد یافت آنرا مع بقائه في صفحة اللوح المحفوظ.

وأمنا کسیکه آن خارجی نزد او معلول باشد برای صورتی که نزد اوست و هي وجهة من الوجود پس بر چنین کس سهو و نسیان جایز نیست ، چه اگر و نسیان از وی وقوع یابد خارجی را مفقود مییابد مثل صورت در مرآت که اگر طرف مقابل اعراض نماید مفقود میشود .

آری اگر مقابل بسوی آینه دیگر اعراض بجوید که مقابل آینه نخستین صورت از آن مرآت مفقود نمیشود، چه این مرآت نگاهداشته میشود بر آن بواسطة مقابلت آن برای آن شخص و گاهی میشود که مرآت علیا اوسع از آینه اسفل است .

پس هر وقت مقابل جوید با آن بجهت انعکاس آن برسفلی آنصورت برای آن مسلم و در آن تمام میشود و اگر بغیر جهت انعکاس آن باشد با میباشد که به تمام و به مسلم و بینا می شود که متهم می کرده و مسلم میشود و ولی مطلق در آن چه بر آن ولایت دارد.

ص: 297

بر این مثال است پس اگر چیزی را فرموش نماید یا از آن سهو کند و لم يقبل على ما يحفظ ذلك المنسى فاقد می گرداند از وجود مانند صورت مفقود از آینه را چنانکه مثل آوردیم بر آن و اگر بر حافظ اقبال نماید گاهی باقی میماند و گاهی اختلاف میجوید .

بسیار اتفاق افتاده است که حضرات ائمة عليهم السلام اذين أعراض واقبال بسوى حافظ تعبير بآن میفرمایند که محدث يعنى ملك محدث از وى غایب شده است یا برای اینکه خدای تعالی او را فراموشی داده است تا قضاء ایزدی بروی جاری کردد فافهم ، یعنی با این تعبیراتی و بیاناتی که نمودیم و امثالی که آوردیم و مطلب را روشن ساختیم این کلام معصوم را نيك بفهم و تعبیری را که بملك محدث وغیبت او فرموده است بدان.

راقم حروف گوید: در این مشروحات و بیانات شیخ احسائی که بر چندگونه است بر اشخاصی که صاحب ذوق سليم وفهم سالم و تتبع کامل در آیات و اخبار و احادیث شریفه است مکتوم نخواهد بود که در پاره بیانات و ادله بر وفق سلیقه وذوق شخصی میباشد البته موافق و مخالف ومصدق ومكذب و ناطق وساكت بلكه معاند هم بسیاری در کار است .

و این مطلب انحصار ندارد بلکه برای هر عالم و مصنف ومؤلفى عادت براین رفته است و خواهد رفت ، زیراکه در نفوس بشرية واخلاق مردم خصوصاً در صنف علما ومصنفين ومؤلفين ومحدثين ودارایان مذاهب ومسالك وعقاید و آراء و سلق و علوم مختلفه این حالات مذکور مرکوز و کامن است.

أما تكذيب يا تصديقي که محل اعتنا باشد وقتی صحبت و مقام اعتماد پیدا میکند که از روی علم و بصیرت و احاطه کامل و بیرون از شائبه اغراض شصخية یا حسد یا جهل در آن مسئله معينه ظهور گیرد و بسا میشود که پاره علما و حکما و ادبا و نویسندگان و تعبیراتی در الفاظ و تقریراتی در معانی و ترکیباتی در کلمات وتأويلاتي در اخبار و ترتیبانی در تلویحات و تشکیلاتی در توضیحات و اشاراتی در

ص: 298

تصریحات و تصرفاتی در کنایات و تصریفاتی در بیانات و تنقلانی در تقدم خبر بر مبتدا و امثال آن میشود و اصطلاحاتی بکار میبرند که پاره کسان کم تتبع و کم اطلاع از بواطن ومقاصد باطنية ومنظورات معنوية نويسنده چنانکه باید و بر اصطلاحات و سلیقه و عقیدت او چنانکه باید و شاید آگاهی ندارند و بر ظواهر بیانات می نگرند و در مقام تخطئه بر میآیند.

و حال اینکه باطن آن امر غیر از ظاهر است ، پس باید اشخاص بادیانت و خدای ترس اگر در فهم عبارات وعلم بتمام اصطلاحات و سلق و عقاید مصنفین ومؤلفين كاملاً مستحضر نباشند در تخطئه و تکذیب عجله نفرمایند و اگر بر خودشان مشتبه و محل تردید است بکسانی عالم و اهل آن هستند اگر ایشان نیز در آن تصديق يا تكذيب موافق باشند البته باید در آنچه دانسته ثابت و يك رأی گردد وإلا بدون تأمل و تفکر و تدبر در نقص و ابرام و ابهام وايهام ومدح وقدح وتقديس و تقدير بحكم قطعی و بتی نروند و اسباب حیرت و ترديد عوام الناس نشوند.

ازین است که در ماده و شأن و منزلت پاره نویسندگان و مؤلفان و مصنفان و عقاید ایشان که من صنف استهدف علما و ادبای هر عصر را اختلاف عقاید است پاره بستایش و مدح سخن کنند و آن مصنف را عارف ربانی و عالم صمدانی خوانند ، و بعضی دیگر او را گرفتار مصاید شیطانی و مخذول این جهانی و مسئول آنجهانی بر شمارند.

و نه آن است که ایشان را در این تصدیق یا تکذیب غرض در کار است بلکه بموجب اشارت علم و انتقاد خودشان در حق او باین عقیدت میروند ، و بعضی گاهی از راه حسد یا حمایت و جانب داری در ستایش یا نکوهش سخن آورند .

بالجمله باید از روی تحقیق و تدقیق کامل در این مقامات ناظر و قائل گردید و از بیاناتی که مقرون بصواب نباشد بحضرت کردگار وهاب پناهید و در آنچه نباید و چندان روشن و مبرهن نیست بسیار تکاوید و آنچه زیان بدندان برساند بدون تأمل تجاويد .

ص: 299

همانا در این فصل مذکور و بیانات شیخ احسانی که پاره دقایل در کار است و شیخ از شدت ارادت و صدق عقیدت و خلوص مخصوص که در پیشگاه حضرات اثمنة اطهار و نخستین پیشکاران خالق لیل و نهار دارد گاهی بیاناتی بس رقیق مینماید که آنانکه کاملاً اهل تحقیق نیستنه بحالت است بجاب در آیند و حمل برغلو بنمایند .

و حال اینکه بعد از آنکه کسی ذات مقدس و اذيال كبريات إلهي را برتر از آن دانست که ممکن را و مخلوق را بآن مقام متعالی راهی و بشئونات آن علمی باشد ، البته خداوند ذوالعز والجلال برای ارائه مخلوق بآنچه صلاح معاش و معاد ایشان در آن مظاهری برای وجود مقدس متعال خود قرار میدهد و ایشان را دارای جنبۀ يلى الربي ميفرماید که بواسطه آن ارتباط و اتصال بمبدأ فيض آن افعال و آثار و آیاتی که برای اداره امور ماسوی الله بایستی از خدای تعالی ظهور ازین مظاهر و اولیای مطلق بروز نماید تا آنچه اراده خداوند است بانجام رسانند.

پس ایمان آن کاری را که از حق ظاهر میشود و از قدرت و اقتضای سرشت سایر مخلوق و استعدادات و ارواح آنان بیرون است باید دارا شوند تا تکالیف خود را در رسالت و امامت و خلافت و وصایت ادا نمایند و اوامر و نواهی حق را کمل هو حقه مجری بدارند .

و البته این امتیازی که از جانب حق تعالی بایشان عنایت شده و اختیارات تامه که در تمام کاینات بایشان مرحمت گردیده است اگر بخواهند همه را آشکار فرمایند طاقت هیچ چشم و گوش و جسم و جانی استطاعت ادراك آن را ندارد چه خداوند تعالی خمیرمایه این مشاعل شبستان نبوت و امامت بطوري سرشته است که بهیچوجه سایر مخلوق را این طبع و سرشت نیست .

پس بمقتضای این زیبا سرشت و فرخنده سر نوشت اقوال و افعال و آثار و اسر از و آیات و اخبار و اطوار و رفتار ایشان برتر و قوی تر از سایر مخلوق بلکه امتیازی خاص دارد و انبازی ندارد ، زیرا که از جانب حق میتراود قوتش از قوات حق

ص: 300

می جوید:

ازین است که همان طور خدای را نتوان ولي مطلق او را نیز بر حسب حقیقت و معانى ومباني وصفات عاليه الهيئة نتوان معلوم ساخت ، صفات او وذات او غیر از سایر صفات و سایر ذوات است و اگرچه در صورت ظاهر با دیگران یکسان هستند لکن در کیفیت باطن دیگر کسان باشند.

چنانکه خودشان میفرمایند تز "لونا عن الى بوبية وقالوا فيناما شتم ازین است که میفرمایند « انا تحت ما تقولون وفوق ما تزعمون » ازین است که در السنه مبارکه خودشان که آن گونه شئونات و مقامات بیرون از شمار برای خودشان اختصاص میدهند که همه از اندازه بشر بیرون است .

میفرمایند: امام را نمیتوان شناخت ، عجب این است که جماعت غلاه که در فلاة جهالت و عدم فهم رسا در شمار اجله عصاة واكابر طغات وكفرة شراة وشجرة بغاة وثمرة شذات هنوز بر مراتب عاليه وتصرفات ساميه وجهات ربانيه إمام واقف نیستند ! نمیدانیم اگر بودند چه بودند ؟! سخن در این است که این بیچارگان بی بصر وفرو ماندگان بی خبر و نابینایان پست مایه و نادانان فرومایه که از خود و همه چیز بی دانش و بینش هستند ، خدائی شنیده اند و افعال و قدرت و صفاتی از او شمرده اند و بحضرت او اختصاص داده اند که چون در مخلوقی نگران شوند او را خدای زمین و آسمان و کردگار هر دو جهان شمارند!

مثلاً میرانیدن وزنده نمودن و سبزانیدن و خشکانیدن و ثمر از شجر آوردن و باران باریدن و آفتاب تابانیدن و خبر از جنین دادن و سخن از آینده و غیب آوردن و بکجا مردن و مدت زندگانی و سر آمد پیری و جوانی را دانستن و امثال آنرا از شئونات وعلوم خاصه الهی چنانکه آية شريفه نیز برپاره از آن نشان میدهد می شمارند !

پایان جلد نهم

ص: 301

فهرست جلد نهم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقى عليه الصلاة والسلام

در معنی دهر 2

در اشیاء خاصه انبیای عظام و اسامی آن. 9

راجع بحضرت قائم علیه السلام 11

در معنى مثل الأعلى 13

تحقیق در اعرفوا الله 15

تحقيق در اوصاف الهي . 21

در شناخت پروردگار تعالی بواسطه ائمه اطهار 23

شعر مؤلف. 25

در آفرینش ائمه اطهار . 29

معنى هويت. 33

معنى حجت 35

در معنی دنیا . 41

در معنى محال معرفة الله 45

در معنى و معادن حكمة الله . 51

ص: 302

گفتار مؤلف 55

در معنی و حفظة سر الله . 61

معنی و ذرية رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم 65

تحقیق در شناسائی خدا 73

دلیل مخصوص بر حضوری بودن علم إمام . 77

ر آفرینش ائمه اطهار 81

در مقامات ائمه اطهار 95

تحقیق در باب عشق و محبت . 107

در جبر و اختیار 113

تحقیق در مخلصین توحید خدا . 125

پیرامون كلام إمام هادي علیه السلام . 131

دانش و بینش ائمه اطهار . 143

در معنى والمظهرون لأمر الله . 147

در مسئله بداء . 159

معنى غيب وعلم إمام بآن . 165

تحقیق در شئونات عاليه إمام . 173

تحقیق در معنی سید 185

در معنى اولى الأمر 189

تحقیق در برگزیدگی 203

در معنی و حزبه . 207

معنى حجت . 221

معنى وصراطه 227

بیان پاره سوانح صادره . 231

ص: 303

در معنی و نوده . 237

در توحید خدای متعال 241

خلقت ملائکه و بني آدم و بهايم . 257

طی عوالم انسانی . 265

در معنى لا إله إلا الله . 269

در اثبات نبوت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم . 273

اوصاف حمیده رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم 281

شعر مؤلف . 285

در معنى أرسله بالهدى . 287

در شئونات أئمه هدى علیهم السلام. 289

در شئونات ولي بارى تعالى 295

کلام شیخ احسائی در معنی عصمت . 297تحقیق در امر غلاة وشئونات إمام . 301

***

بشارت

خوانندگان گرامی دنباله مطالب این مجلد را که آخرین بخش از زندگانی حضرت امام علي نقي علیه السلام میباشد در جلد دهم از ناسخ التواریخ که بزودی منتشر میشود مطالعه بفرمائید .

ص: 304

جلد 10

مشخصات کتاب

زندگانی حضرت امام علی النقی علي السلام

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر

به تصحیح آقای محمد بهشتی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

* ( 1358 ش ه - 1399 ه - ق ) *

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

و چون در امام و پیغمبر نگران شوند از حقارت نفس و صغارت ظرف وسبكي مغز و نارسائی فهم و غلبۀ وهم و بی خبری از شئونات خالق کل او را خدا خوانند « این يذهبون و اني يؤفكون » تمام این صفات و افعال باراده و مشیت حضرت لا يزال از خاتم انبیای عظام و اولیای حق وولي مطلق بلکه پاره از آن از شیعیان خاص و محبان مخصوص و یاران منصوص ظاهر میشود تا از روی حق واستحقاق بتوانند مظاهر برحق حق گردند و آنچه باید کرد بکنند.

معذلک با این غلوی که دارند چون دنوی ندارند از شئونات عالیه و مقامات ساميه إمام علیه السلام بی خبرند .

از باخبران پرس که ما بی خبرانیم *** از با بصران جوی که ما بی بصرانیم

بر صورت و اندام و قد شاهد مقصود *** گرچه نگرانیم و لکن نگرانیم

چنانکه در فصول سابقه اصول سابغه مذکور شد و همینقدر باز نمودیم که بطوریکه در سابق در تفسیر « و اولی العلم من خلقه » مسطور كرديد لاعلم إلا خشيتك ولا حكم إلا بالايمان بك - إلى آخره ، وبيانات مبسوطه که در شئونات و درجات علماء مذکور شد معرفت هر کسی باندازه علم او و علم باندازه معرفت اوست جماعت غلات با این علوی که ورزیده اند و کافر و ملحد خوانده میشوند معذلك

ص: 2

آن شئوناتی که مثلاً امثال جناب سلمان فارسى وأبوذر و مقداد و اقران ایشان در حق إمام علیه السلام قائل هستند افزون از آن است که غلاة قائل هستند، زیرا که آن علم و اطلاعی که ایشان بشئونات و مراتب معنوية إمام سلام الله عليه دارند مردم غالي ندارند .

و با این حال جناب سلمان و اقران او نیز بطوریکه میشاید بر شئونات ومقامات عاليه إمام علیه السلام عارف نمي باشند ، شأن و مقام وفطرت وسجاياى إمام را جز خداوند تعالی و پیغمبر خدا صلی الله علیه وآله وسلم و خود امام علیه السلام آگاهی ندارد بلکه حقیقت باطنی آنرا جز خالق انام نمی داند .

و علما و دانایان جهان نیز نظر بجهات ذاتی خودشان برعوالم إمام عالم هستند و هر يك اعلم واعرف هستند بهتر دانند، ازین است که از پاره ایشان بسبب كثرت ذكا ودها و فطانت و کیاست و فراست و صفا که در سینه پرجوش و روانی پرخروش دارند گاهی که دیکدان سینه را سرشار و لبریز و چاره حراست و صیانت را از دست خود بیرون مینگرند بی پروا و بی باک جواهری گران بهاتر و با قیمت تر ازین مرکز آب و خاک از معادن دانش ومخازن بینش وينابيع ارادت بميادين صدق و سباسب صفا می افشاندند .

و هر کسی باندازه فهم وعلم ومقدار ادراك خود وسلیقه گوهرشناسی خود از آن گوهرهای ریان انتقاد و التقاط می نمود و در دکان معارف بخواستاران عوارف صلای عام در میداد و خاص و عام حاضر و بر آن جواهر زواهر ناظر و هر کسی بقدر بضاعت و ظرفیت خریدار و در صندوقچه سینه نگاهدار میشد.

و صمیمی طلاب خردمند از آن گوهرهای شاداب ارجمند بیشتر و بهتر بهرور میشدند ، اما از آنجا که گوهرهای شاهوار معارف را هر قدر در بحار عوارف مصونتر و از دیدار اغیار و جهال بلادت شعار محفوظ تر و محرم تر و از صرافان گوهر ناشناس پنهان تر بدارند و بدست اهلش بسپارند نیکوتر و با بهاتر خواهد بود.

ص: 3

أما دريغ و افسوس که عشاق این ذخیره نفیسه گنجینه مهیمن قدوس که فلك آبنوس شایسته و مستعد خزانت آن خزانه نبود تاب گنجایش را نیاوردند و باخریدارانی بی تمیز که خرمهره را با در و گوهر برابر میساختند و ظرف و ظرفیت حفاظتش را نداشتند بنمودند و از آنچه آنان را زیبنده نبود قفل برگشودند وطریقی بر خلاف مقصود پیمودند و افشای اسراری که روا نبود باشخاص بیگانه نمودند ( گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود) طالبانی بی بصر بر اثر رهسپر شدند.

و چون با خبر شدند در عین خریداری وطلب مشتری وطالب نبودند و از عدم سعادت وضعف طالع چنان شایع ساختند که اصل را از دست بدادند و مشتری و بایع صفر الجيب و تهی دست با ندامت عاقبت و ناکامی انجام از نام و کام و مرام افتادند .

و بهره با کسانی افتاد که باغیار ننمودند و در حفظ و حراست آن کوشیدند و چون باهلش نمودند فواید جلیله و عواید جمیله اش را عاید هر دو جهان خود ساختند و گاه میباشد که افشای اسرار نزد اغیار موجب انقلاب حواس و انکار ایشان و دوری آنها از شمول رحمت غير متناهى إلهي وتزلزل خاطر تحير و پریشان خیال ایشان می گردد.

و گاه میشود که بر جبر وظلم حمل مینمایند ، چه آن فهم دقیق و ذوق رقیق و عمق عمیق و درا که لطيف يا تتبع کامل و بصیرت تامه و احاطه مشاهل بر اخبار و آثار و تفاسیر آیات و حقایق حکمت و مصالح ايزدي و مواهب الهيئة بر حسب نظام وقوام عالم ودوام امم واصلاح امور معاشية ومعادية وعلم بحقايق مسائل و معانی و تفاوت درجات و مقامات باقتضای مشایای خداوندی ندارند لاجرم چون بعضی کلمات دقیقه و بیانات لطیفه را از منابع علوم ربانیه و حکم صمدانیه که اضافه بر توانائی فهم و ظرفیت ایشان است میشنوند چنان گیج و هاج

میشوند که

ص: 4

نمی دانند چه میشنوند و چه میفهمند بلکه آنچه را هم که فهمیدند از یاد بیاد میدهند.

و بسیار میافتد که پاره علما که خود را نزد تلامذه و عوام برتر از وی میشمرند و چون بیانات و تحقیقات و احساسات و مرقوماتی از وی منتشر میبینند که اسباب شکست بازار و ضعف عقاید دیگران در باره خودشان میشود با اینکه میدانند آن گوینده و نویسنده و محقق بحق بوده و بحق گفته و بحق نگاشته و از حق دور نیفتاده و در پیشگاه حق مثاب است محض حفظ رونق و بقای گردش بازار ومعتقدات معتقدين و اخلاص مخلصین پای بر امر حق می گذارند و در تکذیب و تقبیح

وی سخن میرانند.

و آنانکه در حاشیه نشسته و منتظر خوان طعام واخذ منافع میباشند بتصدیق و تصویب آن حسود بخيل سخنهای نابساز طراز میدهند که مریدان عالم غیر عامل معترض مغرض را چنان از آن کوچه بکوی و برزن شك و شبهت میرانند که آن نویسنده را ملعون و مغبون دارین و مطرود خافقين و مراد خود را مقبول ومقصود نشأتين شمارند.

و بسا میشود که این اغراض هم در کار نیست بلکه اختلاف رأی و سلیقه یا سوء تفاهم یا استماعاتی که از مردم جاهل و مغرض مینمایند موجب اختلال خیال و وحشت پندار و عدم تصدیق میگردد و شعب این مسئله بسیار است .

چنانکه بیانات شیخ احسانی که پاره حالات خفا و برخی صفت پیدائی دارد در این فصل مذکور موجب صدور پاره تصورات و تشویش اندیش میشود چنانکه در آنجا که در معنی و تعبیر معصومون و مهدیتون می گوید: آنکسان هستند که یزدان تعالی دلالت فرموده است ایشان را بر طریق محبت خودش و بر محبت خودش وقوت طاعت خود را بایشان عطا فرموده و ثقل و سنگینی عمل را از ایشان برداشته بحقيقة ماهم أهله.

پس آنچه بایشان بخشیده است پس از جانب خودش نسبت بایشان است و طاعته

ص: 5

له منهم به و این اطاعت که ائمه بریت نیز مینمایند و امتثال اوامر و نواهی الهی را میفرمایند و از آن نشاید اجتناب میجویند از مشیت و قدرت خداوند است که بایشان عنایت فرموده ، چه ایشان بقوت خدای این اطاعت و امتثال را بجای میآورند پس طاعت کردن از ایشان است .

و اینکه گفتیم این طاعت هم بقوت ایزدی است برای این است که حضرات پیشوایان دین مبین وقتی اطاعت خدای را کنند که شيء باشند یعنی موجود باشند و اطلاق شیت را دارند و شیست ایشان جز باراده و مشیت خداوند قدیم نیست و اینکه این طاعت ایشان نیز قبول حضرت یزدان است و ثقل عمل را خدای از ایشان برداشت این امر هم از جانب خدای بسبب حقيقة قبول ایشان بود و این قبول هم بسبب فضل إلهي است كه تفضل بالعناية فكونهم بنوره وجود ایشان بفروز وفروغ نور إلهي است .

پس ايشان بكينونیت کينان منان كائن هستند ازین روی بودن ایشان مهديين مهتدين است إلى آخر البیانات که اگر نظر این کلمات و تعبیرات رود تولید پاره خیالات که موافق خلاف عدل حضرت خداوند عادل است مینماید و سخن از جبر در میان میآید و باز مینمایند که :

ای دعا از تو اجابت هم ز تو *** خوشدلی از تو مهابت هم زتو

( سر از تو خنجر از تو حنجر از تو ) ایجاد از خدا مشیت و اراده از خدا طاعت و امتثال امر واجتناب نواهي از خدا قوت عبادت واطاعت از خدا مشيت از خدا قبول از خدا حقیقت قبول این اعمال از خدا و فضل وعنایت خدا توفيق و تأیید از خدا برداشتن ثقل عمل از خدا اختراع نور از خدا میل و رغبت بطاعت و عبادت از توفیق خدا اهلیت قبول اوامر واطاعت از خدا عصمت از خدا استعداد نفس ناطقه برای میل باعمال صالحه از خدا منع از ترك واجبات از خدا شجره منهية وستر باوراق بهشتی از خدا عدم رغبت بما سوى الله تعالی از خدا .

پس در این حال برای اشخاصی که مذهب جبرية دارند جواب و گناه کسانیکه

ص: 6

موفق شده اند و باین مواهب سنية إلهية برخوردار نگردیده و از چنین نعمت بزرگ و دولت عصمت و عبادت محروم مانده چیست و علت عطای ببعضی و موفق شدن و منتخب کردیدن گروهی خاص از میان صد هزارانها صد هزاران کرورها مردم دیگر و حکومت بر آنان و معذب شدن بعذاب یزدان و معاقب شدن در ترك اوامر و نواهی ایشان و سعادت مندی جماعتی و شفاوت بیشتر مخلوق چه میباشد ؟

و این درجات عالیه و مراتب ساميه ومعارج متعالیه و ارتقای بمقامات و منازلی که احدی از آفریدگان را سوای ایشان بهره نیفتاده و بچنین اختیار و فرمانفرمائی کل ادارات خداوند نایل نشده اند و این امتیازی که از تمام موجودات و ممکنات یافته و طاعت ایشان طاعت خدا و معصیت در حضرت ایشان معصیت خدا و ایشان قاسم بهشت و دوزخ هستند و خواست ایشان خواست خدا و خواست خدا خواست ایشان و محبت با ایشان محبت با خدا دشمنی با ایشان دشمنی با خدا و خلقت آفریدگان بطفيل وجود ایشان و واسطه بلا فصل در میان خالق و مخلوق و كذلك غير ذلك برای ایشان حاصل است بچه سبب میباشد ؟

در جواب گوئیم که أو لا همان قدر که عقلا و نقلاً وحساً از بدایت تواریخ و اخبار روزگار مسلم و مبرهن گردیده است که البته خدای تعالی را بدلایل کثیره نمیتوان دید و شناخت و دانست و راه بحضرت کبریایش و شناسائیش و بصفات خاصه اش دریافت .

و بدون فيوضات آسمانی و تفضلات یزدانی امور معاشية ومعادية ونظام عالم و دوام سلسله عالمیان در تحت قوام و آسایش امام در چنبر انتظام ارتسام نمی گیرد. وافاضه فیض هم که از وجود واجب متعال چنانکه درخش از خورشید رخش بخش انفصال نمیپذیرد بلکه انفصال و انقطاعش ممتنع و محال است .

هر وقت شید از خورشید جدائی جوید جرمی جامد گردد و بازارش کاسد شود و چون فایدنی که از تربیت اشیاء و روشنائی روز کار و امتیاز روز از شب و ترقی موالید در وجودش موجود بود مضمحل شود.

ص: 7

وجود و عدمش مساوی بلکه عدمش مطبوع تر است يك جسد بی سود جسيم عظیمی که لکه بر صفحه آسمان و زمین و کواکب افکنده و عدمش به زوجود پس شأن و جلال و جمال هور و ماه بلکه تمام اجزای آفرینش در این است که هر يك برحسب تقاضای طبیعت و استعداد ذاتی و فطری اظهار فیض و افاضه نماینده اگرچه در بدن از درندگان و سمیت از گزندگان و خواص جمله ادوية و گردش گردنده و جوشش جوشنده و خروش خروشنده و مصنوعات و امثال از جزئیات و کلیات آفرینش باشد و هريك فاقد شئون و صفات خود گردد مفقود و معدوم میشود ، چه اگر باین درجه عاطل و باطل باشد در بقا وحيات ودوام علتی نخواهد و بناچار ناچیز می گردد .

و چون این مطلب را نظر کردی و بفهم آوردی و بسليقه مستقيم ادراك نمودى نيك بنگر كه شأن و مقام موجودات كه هيچيك واجب الوجود نیستند و در مقام حضرت واجب وجود و عدم ایشان مساوی است و هر يك نباشند نقصانی در صفحه آفرینش نمی افکنند و بمحض اراده خلاق كل ووهاب مطلق بجای یکی هزارها موجود فرماید.

پس معلوم گردید که در هر موجودی اگر چه سنگ و خاك هم باشد تا حاجتی نباشد موجود نمیماند و هر وقت فاقد گشت مفقود میگردد وأما ما ينفع الناس فيمكث في الأرض .

بعد از آنکه حال وشأن ورتبت ایجاد موجودات بر این نسق باشد و حتماً باید منشأ فايده وفيض باشند شأن ومقام الوهيت كه خالق كل و موجد هر موجود وفیض بخش هر آفریده است معلوم است چیست و چون این معنی ثابت شد که خدای تعالی فیاض است و موجود است شاهد بر این معنی است و هرگز فیض از ذات کبریای فیاض نمی تواند جدا بشود بلکه تصور آنهم برای ماسوی الله ممتنع است .

و بدلایل لامعه و براهین ساطمه مدلل و مبرهن است که خالق غیر از مخلوق

ص: 8

نسبت داده میشود و بر خلاف حکمت ظاهر میشود چه آن شعاع اول و پدید آمده نخست را خدای تعالی درجه در ثبت و نور و استعدادی در نهاد نهاده است که داراي جنبه يلى الى بي ويلى الخلقی هر دو باشد تا بتواند داراي هر دور ثبت گردد.

پس اگر این واسطه بگوید من خالق آسمان و زمین و مدبر امور عوالم امکان با رازق یا مقسم يا محبي يا ممیت یا عالم بهر گونه مغیبات هستم همانا باشد شنوندگان را سینه ها تنگ و پیشگاه اندیشه تاريك چرا باید باشد ، چه اگر جز این باشد در دایره ایجاد اراده شده است و مشیت ایزدی بر آن علاقه گرفته است چنانکه میباید بعرصه ظهور نمیآید و در فعل حکیم ایراد وارد میشود .

پس همانطور که همه چیز ایشان از نور و روح و جسم و كميات وكيفيات وحسيات ولميات وانيات ومنسيات وارادات ومشايا وقوا و آداب و اخلاق و هر چه نام برده یا نیاورده آید و بایشان نسبت داده آید بجمله از حق و بحق و باحق ودرحق و بسوي حق و در رضای حق است .

حق تعالى جل اسمه وجلاله نیز هر چه موجود ساخته بسبب ایشان و برای ایشان است و بر حسب این معنی که ایشان مظهر ومثل وانوار خاصه حق هستند و تمام افعال و اعمال واقوال واطوار ایشان بر وفق رضا و اراده حضرت یزدان منان وعوالم امکان است و اولیای مطلق و خلفای برحق حقتعالی میباشند .

چنانكه ما رميت إذ رميت وان الأمر مفوض إليهم وانك لن تحببت من احبت هر چه تو کنی خدای کرده است افعال تو افعال ایزد متعال واقوال تواقوال داور لایزال و خواست تو خواست نماینده غد و و آصال است ، آنچه تو خواهی خداي خواهد و آنچه خداي خواهد تو خواهی و آنچه خدای نخواهد تو نخواهی و آنچه تو نخواهی خدای نخواهد .

و تو اگر چه از ما سوائى لكن نه از حضرت ماسوائی اگر چه از خالق جدائی لكن خالق ارض و سمائی اگر چه بندۀ خاص مائى لكن بر همه آقا و مولائی لاجرم این جموع خلفاي خاص پیشگاه الوهیت دستگاه هر قدر با قدرت تر و قاهر نر

ص: 9

نسبت داده میشود و بر خلاف حکمت ظاهر میشود ، چه آن شعاع اول و پدید آمده نخست را خدای تعالی درجه و رتبت و نود و استعدادی در نهاد نهاده است که داراي جنبه يلى الربي ويلى الخلقی هر دو باشد تا بتواند داراي هر دور ثبت گردد .

پس اگر این واسطه بگوید من خالق آسمان و زمین و مدبر امور عوالم امکان یا رازق یا مقسم يا محيي يا ممیت یا عالم بهر گونه مغیبات هستم همانا باشد شنوندگان را سینه ها تنگ و پیشگاه اندیشه تاريك چرا باید باشد ، چه اگر جز این باشد در دایره ایجاد اراده شده است و مشیت ایزدي بر آن علاقه گرفته است چنانکه میباید بعرصه ظهور نمیآید و در فعل حکیم ایراد وارد میشود.

پس همانطور که همه چیز ایشان از نور و روح و جسم و كميات وكيفيات وحسيات ولميات وانيات ومنيات وارادات ومشايا وقوا و آداب و اخلاق و هر چه نام برده یا نیاورده آید و بایشان نسبت داده آید بجمله از حق و بحق و باحق و در حق و بسوي حق و در رضای است .

رضای حق حق تعالى جل اسمه وجلاله نیز هر چه موجود ساخته بسبب ایشان و برای ایشان است و بر حسب این معنی که ایشان مظهر ومثل وانوار خاصه حق هستند و تمام افعال و اعمال واقوال واطوار ایشان بر وفق رضا و اراده حضرت یزدان منان وعوالم امکان است و اولیای مطلق و خلفای برحق حقتعالی میباشند .

چنانکه ما رميت إذ رميت وان الأمر مفوض إليهم وانك لن تحببت من احبت هر چه تو کنی خدای کرده است افعال تو افعال ایزد متعال واقوال تواقوال داور لایزال و خواست تو خواست نماینده غد و و آصال است ، آنچه تو خواهی خداي خواهد و آنچه خداي خواهد تو خواهی و آنچه خداي نخواهد تو نخواهی و آنچه تو نخواهی خدای نخواهد .

و تو اگرچه از ما سوائى لكن نه از حضرت ماسوائی اگر چه از خالق جدائی لكن خالق ارض و سمائی اگرچه بندۀ خاص مائی لکن بر همه آقا و مولائی لاجرم لا جرم این جموع خلفاي خاص پیشگاه الوهیت دستگاه هر قدر با قدرت تر و قاهر نر

ص: 10

و متصرف تر و مختارتر و در مقامات فعالیت قوي تر باشند و کارهایی که از ایشان ظاهر میشود از حد و حوصله بشر افزونتر باشد بر علامات عظمت و قهاریت و بزرگی حضرت فعال ما یشاء می افزاید .

و چون باین معانی مذکوره هر گونه نسبت عظمت و جلالتی بایشان داده شود بغلو نرفته اند و ازحد خارج نشده اند، پس در آنجا که میفرماید « کلما میز نموه باوهامكم فهو مخلوق لكم ومردود إليكم».

البته هر کسی باندازه فهم و و هم خود يك چيزي را که بسیار عظیم و از حد ممکنات برتر داند و در پهنه پندار در آورد و از شأن مخلوق بیرون انگارد گمان میکند که شاید بتوان نسبتش را بواجب داد و حال اینکه این گمان مقرون بخطا و بیرون از صواب است .

پس شاید اگر خیلی عالی و سامی و مطبوع باشد بانسان کامل و شخص اول آفرینش که علت ایجاد موجودات است منسوب داشت، چه این ورود بقلب وضمير نیز از او رسیدن بقوه پندارهم کردار اوست.

پس با این حال نشاید هر گوینده و نگارنده و معبر و مفسري را بدون

تحقیق دقیق و دقت مهیج اطی یا جانی یا خارج از کیش یا کج اندیش خواند مگر اینکه از کفریات مسلمه یا انکار اصول و یا تغيير مسلمات وشئونات خاصه اسلامية ياتارك واجبات ثابتة شرعية باشد والله تعالى أعلم .

جزاینکه بخدای و اولیای او پناهنده شویم و راه حق بخواهیم راه دیگر نداریم هر عصري در هر مسئله در هر طبقه سخنان مختلف میآید و هر طبقه زبان بطعن و قدح طعن طبقه دیگر برگشاید اما چون عقیده باطنیه معلوم نیست چه می توان گفت چنانکه در ماده پاره عرفا يا صوفية بسي سخنان است ، وحسين بن منصور حلاج کسی است که او را تکفیر کردند و بآنطور کشتند و خواجه شمس الدین حافظ شیرازی مشهور که در زمره خواص شیعیان و ممدوحان است در این شعر خود میگوید :

ص: 11

کشد نفس انا الحق برزمین خون *** چو منصور ار کشی بردارم امشب

دیگری از عرفا در این شعر میگوید :

روا باشد انا الحق از درختی *** چرا نبود روا از نيك بختی

هم چنین امثال او و امثال دیگر گویندگان نظماً و نثراً تا چند اختلاف

و است و غالباً غرضی در میان نیست مادح و قادح مصدق ومكذب ومكفير ومطهير از روی عقیدت باطنی خود گویند و جز خداوند متعال ومحمد و آل صلی الله علیه وآله وسلم بر حقیقت نفس الأمر مطلع نیستند .

از خداوند بخشاینده خطا بخش آمرزنده مهربان خواهانیم که ما کور باطن تاريك جان را بآنچه رضای او در آن است موفق فرماید و بآن دین و آئین پسندیده خودش که « رضیت لکم الاسلام ديناً » باشد متدین و ثابت و باجرای اوامر حقه واحكام منيعه شرعيه وسنن مرضية محمديه صلی الله علیه وآله وسلم برخوردار و از بحر جهالت و تیه ضلالت و متابعت اهل بدع و فریب و نیرنگ ایشان و مطاوعت نفس اماره محروس گرداند انه الحارس والسايس والهادي والحافظ .

قال علیه السلام « المسكر مون المقربون » سلام باد بر کسانیکه حق تعالی بزرگ فرموده است ایشان را و مقرب ساخته است ایشان را .

شیخ احسائی میگوید: شارح میفرماید : مکرمون کسانی هستند که خداوند تعالی ایشان را ذاتاً وصفاتاً تکریم داده و بكرامات صورية ومعنوية بزرگ ساخته است .

و مقربون آنکسان باشند که خداوند تعالی نزديك فرموده است ایشان را بنهایت مراتب قرب ، جماعت مفسرین در این آیه شریفه « ولقد كرمنا بنی آدم » همانا فرزندان آدم را مکرم و بزرگ داشتیم میگویند : یعنی در حسن صورت ومزاج اعدل واعتدال قامت و امتیاز داشتن از دیگر حیوانات بگوهر رخشنده عقل و فهمانیدن مقاصد و مآرب خود را بدستیاری گویائی و اشارت کردن و خط نگاشتن و هدایت و راه یابی باسباب معاش و معاد و تسلط و اقتدار و فرمان سپاری بر آنچه

ص: 12

بر پهنه زمین اندر است و تمكن و نیرومندی بر صناعات وانسياق اسباب و مسببات علوية و سفلية بآنچه اسباب بازگشت منافع عملیات آنهاست بسوی روائی غیر ذلك از آنچه از حد حصر واحصاء بیرون است .

معلوم باد ، شیخ احسانی در این فصل که بفضل آدمی بر دیگر جنبندگان و جانداران اشارت رفته است و آیات متعدد وارد است و تفاسیر بلیغه کرده اند نقل اخبار واحاديث وتفاسیر بسیار نموده است که غالباً در کتب سابقه ائمة هدى صلوات الله عليهم و مقامات مقتضیه سبقت نگارش گرفته است و بتکرار آن نیازی نمیرود مگر اینکه فقراتی چند که بر مسطورات سابقه اضافه است و بلطافت و ظرافتی خاص اختصاص دارد مرقوم میشود و نظر بنگارش تمام اخبار و احادیث هم نمیشود بلکه از هر خبر و هر حدیث بآنچه محل حاجت است اشارت میرود:

و این مطلب را راقم حروف در بدایت آن روشن میدارد که تا در پاره فقرات که محل تأمل و تعجب است معطن نماند و آن این است که خداوند تعالی در عموم مخلوقات خود از اقسام ملائکه و ساکنان عرش و فرش من جميع الجهات امتیازی قرار داده است مثلاً چنانکه ازین پیش نیز بارها یاد شده است اصناف ملائکه تفاوت دارند ولكلّهم مقام معلوم پاره دارای روح و نور و مقامی بلند هستند که آن صنف دیگر ندارد.

پس نمی شاید که اگر صنف فرود فرشتگان شئونات وفضایلی عموماً بشنوند و در خودشان نیابند در عجب آیند یا انکار نمایند، زیرا که اگرچه بر حسب وصورت ظاهر آن مقامات شامل حال همه است اما بر حسب معنى وباطن مامنا إلا وله مقام معلوم هر طبقه بنابر مقررات و قسمت ازلی دارای مقام و منزلتی هستند که طبقه دیگر را بهره نیست. نیست .

و این شمول برای این است که باز نموده شود که دیگران که بآن مقام نمی توانند نایل باشند و آن استعداد و کیفیات در آنها حاضر نیست میتوانند در مقام عبادت و اطاعت و تحصیل ازدیاد خوشنودی پروردگار بآنجا برسند ، در مبدء

ص: 13

فیض بخل نیست و در بروی کسی بسته و طریق ارتقا مسدود نیست.

پس اگر این طبقه بشئونات و اتیات و حيثيات سامیه برخورند و خودرا آماده آن نیابند نشاید منکر شوند بواسطه اینکه همان لفظ عام بخاص نیز منسوب میشود و آن فضایل و مخائلی که عموماً مذکور شده و در خودشان نمی نگرند و مستعد و لایق آن نیستند در طبقه دیگر هست در نوع آدمی زاد نیز که اشرف موجودات میباشد همین حال ثابت است .

پس اگر آدمی در شئونات و مقامات عالیه بنی آدم چیزهائی بشنود که دروی ممکن نیست نباید بگوید من در این عنوان شريك هستم و چون در خود نمی یابم باید دروغ باشد، زیرا که این شئونات الهيئة كه حتى صنف ملائكه شريك نتوانند شد و خدای درباره این نوع مقرر ساخته است نه آن است که تمام افراد و آحاد بني آدم در وجودات خود مسلم دارند و صورت و معنی را یکسان شمارند .

بلی عموم این صفات من حيث اللفظ والمعنى والظاهر والباطن والحقيقة باسرها در ذات عالی صفات نخستین مظهر واول صادر و عقل كل واول ولي مطلق خداوند تعالى محمد بن عبد الله صلی الله علیه وآله وسلم و علي مرتضى و فرزندان او أئمة هدى صلوات الله عليهم موجود و مرضی است و هیچ آفریده این صفات و شئونات انسانی و آدمی را باین جامعیت و کمال ندارد .

و بعد از ایشان سایر انبیای عظام على قدر مراتبهم و لیاقتهم دارای این مقام و رتبت هستند و البته این شئونات عالیه که برای بنی آدم و انسان کامل عموماً ذکر شده است اگر در خود بسنجند دارای تمام آن نیستند و البته منکر نمیشوند چه بحد کمال و جامعیتش در وجود مبارك انسان كامل حضرت خاتم الأنبياء وائمة هدى صلوات الله عليهم موجود است و این مقام خاص بأن هياكل نورانيه که اجسام مبار که ایشان از ارواح دیگران الطف وارفع است اختصاص دارد .

پس در اصناف این جماعت اگر ترقی برترقیات عالیه ایشان حاصل شود

ص: 14

نه آن است که بتوانند از کثرت عبادت و اطاعت بمقام ومنزلت و رفعت و عظمت صادر اول برسد، زیرا که صادر اول و واسطه بلا فصل درمیان خالق و مخلوق و علت غالی و باعث ایجاد و مظهر خاص کردگارش از يك نور و يك موجود نتواند بود .

و چون بعد از آن حضرت صلی الله علیه وآله وسلم حضرات ائمه اطهار نیز دارای همان شئونات و کیفیات هستند میفرماید «كلنا من نور واحد و أنا و على من شجرة واحدة والناس من اشجار شتى يا كنا اشباح نورانيتين ، و امثال آن تا اگر از ایشان همان تراود و نماید که از صادر اول میتراود غرابت نداشته باشد، چه بجمله از نور واحد هستند و البته از نور واحد آنچه ظهور و بروز گیرد بهمه افرادی که دارای این نور هستند منسوب خواهد بود :

چنانکه اشعه شمس هر کجا بتابد بجمله داراى يك اثر و صفت است اما اشعه ماه و سایر کواکب که از شمس کسب فروغ مینمایند هزاران هزار يك آن اثرات را ندارند پس اگر خواص و شئونات و ثمراتی که ماه در شعاع و فروز هور بشنود اما در خودش نیابد نباید منکر شود برود از صفحه خورشید جهان آرای نور بخش بپرسد تا جواب مکفی بیابد.

پس در اصناف آدمی زاد نیز همین ملاحظه در کار است البته جماعت انبیاء واوليا وخلفا واولياء ومجاهدين مع النفس واهل عبادت واطاعت و ریاضت و علما و فضلا و اهل دیانت و امانت و خیر طلب وشرجوى وعاصى وطاغی بجمله در صفت و شأنی که عموماً برای آدمیزاد یاد شده است بريك ميزان و يك بهره نیستند چگونه نه میشاید شخص پلید جاهل یا سدید عالم و عاقل دانا با سفیه نادان در يك میزان باشند و هر دو تن شئونات وفضیلت آدمی را کاملاً دارا شوند و چون يك صنفی نتواند دارا بشود و آن استعداد و قوت قبول را نداشته باشد و در وجود خود نیابد مذکر گردد .

در سایر حیوانات نیز که شئونات حیوانیستی برای آنها مذکور و مقرر است

ص: 15

همین حال را باید منتظر بود البته آنچه در بوزینه که آخر درجه حیوان واول درجه آدمی است موجود است در گوسفند و گاو وحمار ممکن نیست ، و در نباتات نیز آن شئونات نباتیه معینه که مقرر است آنچه در نخل محسوس است در سایر نیست، و در جمادات نیز آنچه در مرجان وجود دارد در سایر احجار نمود ندارد .

و بعد از این مقدمات وتسهيل امر ناظرين وقبول افهام کوئیم : چون ذکر این شأن و فضل و آیات و علاماتی که برای بنی آدم بر سایر مخلوق مقرر است در میان آید باید هر اندازه را برای صنفی مخصوص بر حسب لیاقت خودشان فرض کرد و اگر در تمام افراد بنی آدم بآن جامعیت و شاملیت نیافت منکر نباید شد و این افضلیت بر سایر خلق را در تمام آحاد ندانست .

اما باید همه را دارای قوة دارائی دانست و این حال منوط بگردش احوال وطی برازخ ومراتب است و اگر امروز نرسد و دارا نباشد بر حسب اقتضای لطف وفضل ایزدی و عدم بخل در مبدء فيض متدرجاً برحسب ترتیب و تربیت یکروز خواهد رسید و خدای داند مقدار تصفیه و تمنيه هر مزاجی و روحی و تغذیه هر نفسی چیست و زمانش و طی بر از خش چند است .

و در دعای شریف و يا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الليل والنهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا إلى أحسن الحال ، استنباط این معانی واستدراك اين لطایف را می توان نمود.

سخن را روی با صاحبدلان است *** چه داند آنکه اشتر میچراند

« اللهم ارزقنا كمال نفوسنا و لطف أرواحنا و ارتقاء مدارجنا في منازل الأبرار و محافل الأخيار بمحمد و آله الأطهار صلوات الله وسلامه عليهم إلى يوم القرار »

و اینکه میفرمایند در پاره بندگان مؤمن پنج روح و در برخی چهار روح

است و در کفار سه روح است و از روح قدس و روح ایمانی محروم هستند نظر

ص: 16

بهمین مطالب مسطوره دارد یعنی از شئونات و درجات آدمیت بطوری که خدای در حق او مقرر فرموده ازین دو روح که شأن و احساسات و حیثیات آدمی در آن است محروم هستند و در سه روح دیگر که با جمادات و نباتات و حیوانات هست بهره یاب میباشند، پس در حقیقت از مراتب آدمیت كما يليق ساقط هستند چنانکه ازین پیش نیز در طی این کتب و بیان ارواح مذکور شده است.

در این حدیث شریف که در شرح الزيارة مسطور است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود : « إن الله لا يكرم روح الكافر ولكن كرم ارواح المؤمنين » مشهود میشود ، چه تكريم بني آدم بسبب روح الايمان است که چون دارای آن گشت روح القدس هم البته با اوست.

و این معنی را باید دانست که در میان مؤمنان بسی تفاوت است ایمان کامل با ناقص فرق دارد، ایمان عبارت از همان توحید و اداى تكاليف شرعية برحسب عادت نیست همه کس دارای ایمان جناب سلمان و اقران او و شئونات وفضایل آدمیت و نفسانیت او نیست.

پس هر کس خود را مؤمن بخواند و اهل معاصی هم نباشد ایمانش با ایمان اولیا الله یکسان نیست و اگر بود باید صاحب همان تصرفات و اختیارات ایشان باشد و همچنین هر چه بالاتر رود یا فرودتر آید تفاوت خواهد کرد.

بلی در صورت ظاهر بيك نوع متظاهر هستند چنانکه از حديث أمير المؤمنين صلوات الله علیه که چهار ملك باذن خداى تعالى حامل کرسی هستند و یکی از آنها در صورت آدمیان باشد و هی اکرم الصور ، پس معلوم شد صورت آدمی بر ملايك نیز مکرم تر است و ملائکه خدام مؤمنین هستند.

و هم در طی كلمات أمير المؤمنين علیه السلام است « واكرمني بالاسلام » شايد يك معنی آن این است که دین اسلام که دین برگزیده و پسنديده إلهي وجامع جميع مراتب اخلاق و آداب و ناموش واطوار حسنه مرضية الهيئة وشامل مكارم اخلاق است که اني بعثت لاتمم مکارم الاخلاق چون در وجودی حاصل باشد قابل اکرام

ص: 17

إلهي وافاضات نامتناهی می شود.

و وجود مبارك أمير المؤمنين علیه السلام که حافظ و خازن اسلام است و از سایر مردمان اسلام آنحضرت قوی تر و کامل تر و پسندیده تر است در تکریمات خداوندی نیز بهره ورتر میباشد و ازین است که در لفظ أكرمني بخودش اختصاص داد وأكرمنا نفرمود ، يعنى در اين اكرام إلهي نسبت بشخص من هیچکس انباز و همراز ولایق این مقام و موهبت نیست .

شیخ احسانی نیز میگوید: این احادیث اشارت به بیان تکریمانی است که خدای تعالی انسان را بآن مکرم داشته است و هي على الحقيقة لمحمد صلی الله علیه وآله وسلم واهل بیته علیهم السلام و در محلی از دایره امکان است که هیچ آفریده در پیرامونش نمیتواند بگردد و آنچه سوای این انوار مقدسه و آیات مکرمه است بهر حال و مقامی واصل شوند من حيث التبعية است ، يعنى بموجب شخصیت خودشان نیست و معلولیت هر شخصی نسبت بخود اوست.

و من به ترتیب مذکور یاد میکنم ، پس تکریم خداوند کریم نسبت بذات آدمی زاد و انسان باین است که او را بیافریده است از ظل كينونت خودش یعنی از نور مشیتش و او را بصورت ربوبیتش پوشش ساخته و از هیکل توحیدش ملیس داشته واتخذها ذاتاً له نسبها إليه .

چنانكه علي علیه السلام در حدیث کمیل علیه الرحمة با اعرابی سخن آورد واعرابی از آن حضرت پرسید « وما لنفس إلا هوية الملكوتية » أمير المؤمنين صلوات الله عليه در جواب فرمود « قوة لاهوتية وجوهرة بسيطة حية بالذات أصلها العقل منه بدعت و عنه وعت وإليه دلت واشارت وعوذها إليه إذا كملت وشابهته ومنها بدئت الموجودات وإليها تعوذ بالكمال فهي ذات الله العليا و شجرة طوبى و سدرة المنتهى وجنة المأوى من عرفها لم يشق ومن جهلها ضل سعيه وغوى ».

در تعریف نفس نفیس انسانية ميفرمايد: قولى است لاهوتية وجوهرى است بسیط که بذات خود زنده است اصل و ریشه اش عقل است از عقل پدید گردیده

ص: 18

واز عقل بقوت واعية برخوردار شده و بدو دلالت و اشارت دارد و چون درجه کمال یابد و بعقل همانند آید همچنانش بازگشت بعقل است بدایت موجودات باین نفس واين قوة لاهوتية وجوهر بسیط است و چون بمرتبه کمال پیوست همچنان بدو بازگشت آورد.

پس این نفس گرامی است ذات الله عليا و شجره طوبی وسدرة منتهى وجنة المأوى ، هر كس بشناخت آن را بشقاوت و بدبختی دچار نگشت و هر کس عارف بنفس خویش نگردید هر قدر سعی و کوشش کند و راه علم وصلاح جويد بضلالت و غوایت گرفتار آید.

شیخ احسائی میگوید : أمير المؤمنین علیه السلام که فرمود « فهي ذات الله العلیا » یعنى ذات الهي است كه خداوند این ذات را برگزید و مکرم ساخت و بذات کبریا ووجه باقی خودش محض تکریم منسوب ساخت و این ذات را صفت خودش که دلالت برخودش باشد گردانید و آیت بینه که « انه الحق » است نمود و او را كتاب مبين وصراط مستقیم خود فرمود، پس باین سبب و این تکریم که خدای در حق وی کرد این ذات از تمام ذوات بحضرت کبریا نزدیکتر و مکرم تر و از تمام ذاتها این ذات انسانی در پیشگاه سبحانی محبوب تر است .

وأما تكريم نفس وذات انسانی از حیثیت صفات همانا یزدان سبحان وجود انسان را بآداب کریمه خود مؤدب ساخته است و به تکمیلات جلیله خود بدرجه کمال رسانیده است و بحلل صفات جمیله اش از حيثيت عقل و حيا و علم و فقه و تقوى ورأفت ورحمت و جود و کرم و حلم و حکمت و بیان و تبیین و قدرت و غیر ذلك از ملابس صفات ربوبیت ملبس گردانیده است.

وأما تكرمه افعال ذات همانا خداوند تعالى رسل و فرستادگانش را بدو بفرستاد تاکرم افعال و حسن اعمال را بدو بشناسانند تا بدانجا که ذات انسانی را بر حصر جميع افعالش در صرف کردن خدمات وطاعات إلهي دلالت فرمود و همين عنایت و لطف برای تکرمه انسان کافي است.

ص: 19

وأما اكرام خداوند علام ذات آدمی را از حیثيت كرامت صورية ومعنوية بطوری که تفصیل میدهیم پس تکرمه صورية عبارت از حسن و نیکوئی صورت جسم است چنانکه یاد میشود .

و أما كرامت معنوية حسن صورت روح و نفس است و پاره از آن را در

تكرمه صفات مذکور نمودیم و بعد ازین نیز یاد مینمائیم.

وأما تكرمة ذات از حیثیت حسن صورت که مذکور شد چنان است که یزدان کریم میفرماید « لقد خلقنا الانسان في أحسن تقویم » و این عبارت از انتصاب و راستی قامت آدمی و صفاء و پاکی رنگ او و بضاضت و نازکی پوست و آکندگی گوشت و اعتدال اعضای او و کثرت انتفاع و بسیاری سودمندی بآن و صلاح و شایستگی آن برای بیشتر اعمال است.

حتی اینکه اگر قیاس نمایند هر یکی از افراد آدمی را بسوی نظیرش در سایر حیوانات در ذات انسانی صفات ربوبیت و تدبیر و قیام بر این نظیر مشاهدت کنند و در این نظیر هیأت عبودیت و احتیاج بسوی این عضو انسان که وی و جهه اوست از پروردگارش مشاهدت نمایند و قیومیت وی میباشد و انتصاب وجه او از اوست فیقابل با جمعه .

و از سایر حیوانات هیچ حیوانی دارای این شأن و رتبت نیست ، چه آنها تقابل ببعض خود یا ببعض بعد بعض دارند و ما اشبه ذلك و مر این نفوس وذوات انسانیة را صورتهای نیکو است که در دایره امکان هیچ صورتی نتواند بدان نزديك و مدانی گردد.

و اگر این صورحسنه یزدانی نما پاره از حسن و محاسن خود را برای مردمان نمایان دارند هر کس از مخلوق ایشان را علی الفور بنگرد میمیرد وان من الملائكة رضوان وانما البسوه من شعاع صورهم ومثله ملك الموت عند قبض روح المؤمن ولكنهم سروها بالصور البشرية . وأما تكرمه او بمزاج اعدل از حیثیت این است که اعتدال مزاج آنصورت

ص: 20

نامه ایست که مستوجب حیات ذاتیه و بقاء دائم است و باین سبب است که در مزاج انسان دردار دنیا خلاط و اعراض از کثافات طعام وشراب وهوا ومكان وزمان غير صافیه که مزج گرفته است ترکیب قوای او را نمودار می شود.

و خداوند اینگونه مقدر فرموده است تا عدم بقاء و زیست و دوام انسان در این سرای ایرمان و سراچه ویران بروی مترتب شود ، زیراکه دنیا سرای تکلیف است و خداوند لطیف که با بندگان خود لطف دارد و بقای ایشان را در رنج و مشقت دوست نمیدارد و باید در این جهان جان از تن جدائی جوید تا آدمی بمیرد و در این زمین مدفون شود و زمین هر چه در اوست بخورد.

و چون بدن آدمی از جمیع غرایبی که در اوست خالص شود خداوند او را صافياً خالصاً برانگیزد و او را به ترکیبی که صالح برای بقای ابدی باشد مرکب فرماید و این صلاحیت برای بقای ابدی بسبب اعتدال طبایع اوست بمیزان مستقیمی که بآن متساوی با این طبایع باشد بر اکمل اعتدال که از حیثیت این اکملیت لازم آید که چنین مزاج و ترکیبی واحد بسیط گردد که حالت تضاد و کثرت و فسادی را در این ترکیب بند معتدل که اعتدالش بعد اکمل و اکمال است عارض نشود و اگر در این مزاج این خلط و اعراض غریبه نبودی مرگ را دروی راهی و تعرضی نماندی.

و چون بقاء و زیست همیشگی در این سرای رنج و شکنج ، یعنی دوام دروفور محنت و بلیت و اندوه و مصیبت برای مخلوق خالق منافي رأفت و لطف خداوند رؤف لطيف است لاجرم ایزد تعالی این خلط و مخالطه اضداد و اغیار را سبب انتقال انسان از دارفناء بدار بقاء گردانید.

پس مزاج اعدل خواستار و مقتضی منطق و انسانیتی گردید که عبارت از صراط الله و علم و حلم و عقل و حیاء و تمامت صفات کامله ایست که ظل توحید و مقتضی تجرید است .

و این اعتدال باین شأن وصفت و کمال در مزاج مبارك حضرات معصومین

ص: 21

راشدین صلوات الله عليهم اجمعين بواسطه شدت کمال حل وعقد الهينين بحرارت عنايت اولية ورطوبت آب اولي راجح الوجود موجود است .

و لطافت ماده وجمال صورتی که خدای تعالی در این انوار مبارکه و هیاکل مقدسه مقرر فرموده است بحدی رسیده است که قلوب شیعیان ایشان از این شعاع وفاضل این شعاع موجود و منور گردیده است پس روشن شده است قلوب شیعه از شعاع اجسام مبارکه ایشان علیهم السلام مانند شعاع آفتاب از پرتو آفتاب و هو واحد من سبعين .

مع ال این شعاع شمس جزئی از هفتاد جزء و آن پرتو همایون است و تمام این اوصاف عظیمه که شنیدی قلوب شیعه ایشان احصای آن را نتواند کرد و بر حقیقت آن وحقيقة تكرمه خداوند سبحان برای آن راه نتواند یافت.

وأما تكرمه ايزدي نسبت بنفس انسانی از حیثیت اعتدال قامت باین حیثیت میباشد که اگر آدمی قامتی معتدل و مستقیم نداشتی ناچار بایستی خمیده يا منكتب باشد و تكون بغير هيئة ما شان سيره في السلسلة الطولية الغير المتناهية مانند جمادات، چه سیر جمادات در سلسله عرضیه است مثل معادن نه طولية و مانند نباتات و سایر حیوانات.

چه این نوع مخلوق را اگر چه در سلسله طولية نيز بواسطه انتقال معادن از جمادات برتبه معادن سیر و سلوکی است و از آن پس از رتبت و مرتبت خود تجاوز نمی تواند کرد .

وانتقال نباتات از جمادات است بسوی معادن و از معادن بسوى رتبت نباتات میشود و چون باین مقام رسید دیگر از رتبت خود تجاوز نمی کند و انتقال حیوانات از جمادات بسوی معادن و از معادن بجانب نباتات و از نباتات بسوی حیوانات است و از آن پس از رتبت خود تجاوز نکند .

و اما انسان از جمادات بسوی معادن و از معادن بسوی نباتات و از نباتات بسوی حيوانات و از حیوانات بسوی ملائکه و از ملائکه بسوی انسان و از مرتبه

ص: 22

انسان بحضرت إلهية نقل میشود و همچنان یکسره از مقامی بسوی مقامی که برتر از مقام اول است سیرو نقل مینماید تا بمقام رضوان و محبت واصل گردد و در این مقام همواره صاعداً سیر و گردش بگیرد چنانکه نهایتی و پایانی برای وی نمایان انگردد .

و معنی استقامت قامت انسان صورت سیر او بحضرت باری تعالی و قبول فرمودن حضرت یزدان مر اور است، و اقبال انسان بحضرت یزدان هنگام دعای او در حضرت إله است وانكباب صورت ماعد الإنسان أو انعطافها صورة سيره إلى الله تعالى لان نظره إلى ما في الأرض و آنچه از نظیر این امر درباره ملائکه وارد است منافی آنچه گفتیم نیست، زیرا که هر گروهی از فرشتگان که بصورت و هیکل شریف انسان نباشند رتبت آنها فرودتی و کمال آنها کمتر است و اگرچه آنی از خدمت یزدان تعالی غافل نیستند .

اما مطلب در این است که این ملائکه خداوند را خدمت میکند در جهت سفلی از مرکز خودش ، و آنچه وارد شده است در اخبار و احادیث در پاره حیوانات که آنها داخل بهشت میشوند مانند حمار رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که یعفور نام دارد وشتر آن حضرت موسوم بغضاء و در از گوش عزیر پیغمبر علیه السلام وحمار بلعم بن باعورا و سگ اصحاب كهف واشباه آنها .

بلکه در اخبار وارد است که هر صنفی از اصناف حیوانات که خلق شده اند برخی از آنها داخل بهشت میشوند مگر سه صنف که عبارت از مسوخات و حیوانات در نده و نواصب ، یعنی حیواناتی که دشمن اهل بيت علیهم السلام و ناصبی باشند.

وجه و دلیل این امر این است که برای این حیوانی که داخل بهشت میشود سیری است در سلسله طولیه چندانکه از مقام و رتبت و منزلت نوع خودش یعنی دیگر حیوانات تجاوز میکند و بر می گذرد و ازین اصناف حیوانات هر حیوانی که در بهشت میرود دارای نفسی است برزخية كه مركب از حیوان و انسان است و بعلت این جنبۀ انسانیت ادراك معقوليات كلية را مینماید.

ص: 23

و از برکت همین جنبۀ شریفه صادر میشود از او ایمان و اقرار نمودن بحق تعالی چنانکه از سایر مؤمنین صدور میگیرد لکن وی انسان نمی باشد اگر چند داخل جنت شود ، زیرا که انسان چون داخل بهشت گردد ملکی مالک میباشد چنانکه خدای تعالی ميفرمايد « وإذا رأيت ثم رأيت نعيماً وملكاً كبيراً » اما چون درون بهشت آید همچنان حیوان باشد و ملك نباشد.

و نظر باین مطلب است که اشارت باين خود في السلسلة الطولية الغير المتناهية نمودم ، چه سلسله این حیوان متناهی است نه غیر متناهی ، زیرا که خلع صورت حيوانية را ننموده و بمقام انسانیت که غیر متناهی است نرسیده است و يلبس الانسانية و هر چند در این صورت و در بهشت باقی بماند ، زیرا که نفس مركبة برزخية میان حیوان و انسان که نیت صالح در عبودیت را تعقل مینمایند در آن است.

وأما تكرمه ذات ونفس انسانی بدستیاری تمیز یافتن بگوهر عقل و برکت خرد بسبب این است که این تمیز یافتن بعقل سبب محبت خداوند بنده نواز است مربنده خود را چه باین سبب درمیان حق و باطل وخيروش وطريق نجات وهلاك فرق میگذارد و عقل حجة الله باطنی است بر بنده خودش چنانکه خداوند متعال میفرماید « واسبغ عليكم نعمه ظاهرة وباطنة .

و این نعمت ظاهری و باطنی عبارت از نور و حیات است چنانکه خدای تعالی ميفرمايد « أفمن كان ميتاً فأحييناه وجعلناله نوراً يمشي في الناس » وسخن آوردن در بیان پاره این حروف موجب طول کلام است.

وأما تكرمه نفس وذات انسانی از حیثیت افهام بنطق واشارة وخط بواسطه این است که چون خدای تعالی انسان را بنعم جزیله خود برخوردار و مفتخر فرمود او را بیافرید بطوری که دارای مرتبه جامعیت داشت ، لاجرم این بنيه وبنا مقتضی آن گشت که انسان دارای مقام مملکیت و مالکیت باشد و شئونات کثیره را دارا بشود چنانکه از حد شمار افزون باشد.

پس خدای تعالی نعمتهای متواتره خودرا بروی اسباغ فرموده گوهر نطق

ص: 24

و صفت گویائی را بدو عطا و تعلیم فرمود تا بدستیاری آن در مطالب خودش بمآربش تأدیه نماید و برای این تأديه وادراك مقاصد و مآرب بروسعت این نعمت گویائی بیفزود تا با شارت کردن و نگارش نمودن هم مقصود خود را بعمل آورد و در شئونات خود وسعت تأدیه داشته باشد.

و این وسعت نعمت بواسطه عطوفت و رأفت ورحمت خداوند عطوف رؤف رحیم نسبت بانسان است و کردگار و هاب این عنایت و عطوفت را جز با ضعف ایشان بسایر اصناف مخلوقات مبذول نفرموده است و برای اصفیای خودش یعنی خواص بندگان و اولیای خودش در این تکرمه و قوت ناطقه میزانی مقرر داشته و قدرت و استیلا و احاطه بخشیده است که جماد را نیز بفهمانند و صم صلاد و سنگهای صلب سخت سنگین پر مغز نغز را برای آذره رخنه ندارند و بویائی بگویائی و شنوائی را در وجود خود بسخن آورند و تمام جنبندگان بلاد را با جابت کتابت واشارت خود مطيع ومنقاد سازند.

و این اشخاص و این اصفیای با اختصاص هستند که آنچه را که خدای اراده فرماید میفهمند و از فاضل فهم خودشان بدیگران بفهمانند هر چه فهمیده اند و استفاده کرده اند، یعنی هر مخلوقی هر چه بفهمد و استفاده نماید از فاضل فهم ایشان است.

پس در تمامت مخلوقات هيچيك چیزی نفهمد مگر اینکه خداوند تعالی فهمانیده است او را از برکت خاص آنچه ایشان فهمیده اند و خداوند ایشان را گویائی داده است و ماسوای ایشان را از خاص نطق ایشان ناطق ساخته است پس هر زبانی خواه حالی یا مقالی، یعنی خواه بلسان حال یا بزبان مقال سخن نماید به ثنا و درود برایشان نطق مینماید.

تسبیح مینمایند خدای را باسماء مبارکه او تمامت آفریدگان ایزد سبحان « و ان من شيء إلا يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم » و حضرات اصفیای کبار و معصومین اطهار صلى الله عليهم گویندگان و نطق نمایندگان بر هر زبان

ص: 25

بهر لغتی هستند که عبارت از هفتاد هزار لغت است، و در روایت دیگر هفتاد هزار بار هزار لغت که هیچ لغتی همانند آن لغت دیگر نیست.

و این است معنی و مراد این قول حضرت سید الوصيين أمير المؤمنين علیه السلام که بعد از کلامی طویل باینجا میرسد که میفرماید « أنا كما قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم أنت يا علي ذوقرينها و كلا طرفيها ولكن لك الأخرة و الأولى ، ياسلمان إن" ميتنا إذامات لم يمت ومقتولنا إذاقتل لم يقتل وغائبنا إذا غاب لم يغب ولا يقاس بنا أحد من الناس.

أنا تكلمت على لسان عيسى في المهد أنانوح أنا إبراهيم أنا صاحب الناقة أنا صاحب الرجعة أنا الزلزلة أنا البوح المحفوظ إلى انتهى علم مافيه أنا انقلب في الصور كيف ما شاء الله من رآهم فقد ر آنی و من رآنی فقد رآهم .

و نحن في الحقيقة نور الله الذي لا يزول و لا يتغير ، يا سلمان بنا شرف كل مبعوث لا تدعونا أرباباً وقولوا فينا ما شئتم ففينا هلك من هلك ونجامن نجا - الحديث ، معنی حدیث شریف مذکور و لطايف جلیله آن در ذیل بیانی که راقم حروف بعون خدا خواهد نمود مذکور خواهد گردید .

وبالجمله شیخ احسائی بعد از نقل این کلام ربانی انتظام میفرماید: خداوند تعالی برای اصفیاء خود در اشارت و کتابت بر آنگونه که شنیدی در فهم و نطق لما خصهم به تکرمه و اکرام مقرر فرموده است.

و أما تكرمه نفس و ذات انسانی بهدایت یافتن بسوی اسباب معاش و معاد چنین است که خدای تعالی دلالت فرموده است انسان را بر تربیت غرس و درخت نشانی و ذرع و بذرافشانی و تیمنه و توفير مال و بضاعت بدستیاری تجارت و بازرگانی واستخراج معادن ومخازن کافی از بیابان بی پایان و دریای بی کرانی و چگونگی عمل و پرداختن آن چنانکه از آن خواهان هستند و اراده دارند از آلات و اوانی در استعمالات و ادوات خودشان در آشکارا و نهانی.

و از انواع حلی وزیورها برای زینت خودشان در اوان جوانی و ایام کامرانی

ص: 26

یا پیری و صوادر ناگهانی و استخراج آنچه برای بافندگی همه برای ستر آنها وریاش و پرهای آنها و کكيفيت عمل مطاعم ومشارب وجدا ساختن و بتميز در آورد صالح آنها از طالح آنها و نافع آنها از ضار آنها .

و بنا کردن مساکن خودشان را و قیام بر مواشی خودشان بآنچه صلاح و حفظ آنها در آن است و تعلیم آنها و الهام آنها بمعرفت صنایع ایشان و احکام و استواری مصنوعات و امثال این جمله که بجمله معلوم است و تمام این امور بهدایت و راهنمائی و آموزگاری اوست .

و باین جهت است که میبینی پاره حیوانات باشند که بسوی چیزهائی در کار مصالح معاش خود راهبر هستند که انسان را قدرت بر آن نیست، چه راجع بامر معاش انسان نیست چنانکه این حال در مورچه و مگس انگبین در کارها و عملیات خودشان که راجع بقوت وخوراك آنها و مساکن آنها و جز آن میباشد مکشوف است .

و چون انسان را باین گونه اعمال در امور معاشية خود حاجت نميرود و خدای او را مستغنی از این کار داشته لاجرم او را باین کار راهنمائی و هدایت نفر موده است و چون بعملیات و کارها و کردارهای انسان از نتایج و تدابیر که عارف از ملاحظه آن دانا و شناسا می گردد که ظهور این جمله و هدایت یافتن بآن در نفس قوه بشر جز بهدایت خالق اکبر نتواند بود دانا میشوی که این حال و این امر و کار بهدایت و راهنمائی آن خداوندی است كه كودك نورسيد انسان و حيوان بگرفتن پستان مادر که رزق وي در آن است و مکیدن پستان بوضعی که شخص سالخورده كبير عاقل متمکن بآن گونه مکیدن مگر بعد از معالجه و تردد و عادت ثانوی نتواند شد مکیدن گیرد.

و خداوند سبحان برای دو آل او صلی الله علیه وآله وسلم ازین تکرمه چیزی مقرر فرموده

است که دلالت نماید ایشان را از خدمت خدای و استغراق در طاعت ایزدی بحیثیتی که ملتفت بماسوی الله نشوند دلالت فرمود ایشان را بر خودش آن هنگام که

ص: 27

ایشان را مأمور گردانید و فرمود « ولا يلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون » و چون این انوار ساطعه و ارواح لامعه و عقول كامله و نفوس عالیه در آنچه خدای بایشان امر فرموده بود آماده و حاضر و مهیا و از احوال خود و امر معاش خود غایب و بی اعتنا شدند.

افلاك بآنچه موجب اصلاح حال ایشان بود گردش گرفت و آب از بهر ایشان نمایش نمود و زمین برای ایشان گیاه برویانید و از هر باب تسبب اسباب برای ایشان شد و تمام اشیاء بر طبق اراده و خواهش ایشان جاری گردید تا آنجا که تمامت آنچه در عوالم وجود و ممکن است برای امر معاش خود وترتيب آن بفاضل آن اسبابی که برای ایشان حاصل شد راهنمایی یافتند.

پس ببرکت استغراق ایشان در خدمت خالق خودشان تمام ماسوای ایشان بتمام امور معاشية هدایت یافتند ، و علت در آنچه اشارت بآن کردیم این است که هدایت و راهنمائی خلق بسوی امور معاش خودشان جز از جانب خداوند سبحان نشاید بود و ایشان در این امر و باین هدایت برشئون خود روی آور هستند و در این حال و حیثیت قطع علاقه از فیض میشود.

پس چون خداوند تعالی بندگان مخلص خود را بر و صل علاقه بالمدد دلالت فرمود که عبارت از اقبال ایشان بر خدمت خداوند سبحان است و چون ایشان در حضرت قدس باری تعالی و یاد او مستغرق شدند وصل فاضل وصلهم بالفيض قطع اقبال العباد على شئونهم وصل المدد بفضلتهم.

و بهمین سبب پیغمبر برگزیده خودش را باین كلام خود بآدات الهيئة مؤدب میفرماید « و اذكر ربك في نفسك تضرعاً وخيفة ودون الجهر من القول بالغدو والأصال ولا تمكن من الغافلين ».

و یاد فرمای ای محمد صلی الله علیه وآله وسلم پروردگار خود را بتسبيح وتهليل وتكبير و تحميد در دل خود از روی زاری و ترسکاری که با این حال ضراعت از دیکتر با جابت وقبول است و بخوان او را خواندنی فروار از جهر و آشکارا در هر بامداد و هر شامگاه

ص: 28

و مباش از جمله بی خبران از آنچه بآن مأمور میشوی از ادعيه واذكار.

و در این آیه شریفه اگر چه پیغمبر مخاطب است لکن مراد امت آنحضرت باشند، چه رسول خدای بادله نقلية وعقلية از هر گونه سهود غفلت و خطا وزلت لزوماً ووجوباً مبری است چنانکه براهینش در مواقع خود مشروح است.

و خداوند تعالی بعد از این آیه شریفه در جای دیگر وجه دلیل را مبین و آشکار میگرداند و میفرمايد « و امر أهلك بالصلوة وأصطبر عليها لا تسئلك رزقاً نحن نرزقك والعاقبة للتقوى ».

و فرمان فرمای کسان خود را بنماز و صبر کن و مداومت کن در کار نماز وبر ادای آن که عبادت است و بوسیله آن از فقر و فاقه خود از خداوند سبحان استعانت بجوی و در کار معاش و رزق و روزی غمگین مگرد و نمیخواهیم از توروزی دادن را ما بتو و ایشان روزی میدهیم پس در ادای نماز و نیاز فارغ البال باش و سرانجام ستوده اهل تقوی و پرهیزکاران را است پس عنان تقوی را از دست مسپار که ما ضامن روزی پرهیزکارانیم.

چنانکه در این آیت شریفه میفرماید « و من يتق الله يجعل له مخرجاً ويرزقه من حيث لا يحتسب » هر کس در حضرت باری به ترسکاری و پرهیزکاری راه سپاری گیرد برای او مخرجی قرار میدهد و آن را از آنجا که خود نداند روزی میرساند و در حدیث قدسی حضرت اقدس قدوسی است « من كان الله كان الله له »

لمولفه:

چون زحق کشتی زنو گردید حق *** این چنین رفته است حکم ما سبق

این ورقها جمله در باطن یکی ست *** از چه هردم مینمائی يك ورق

چیست این کبر و غرور و عجب نفس *** خود تو روزی مضغه بودی و علق

خونك بسته چه روشی خون خلق *** فرض کن آخر شدی قبل و علق

زين عفونات طمع اندر گذر *** از رياحين قناعت شو عبق

ص: 29

از طمع این چند خواری و زبون *** بی خبر از بامدادان و غسق

یاد آور روز میزان و حساب *** که ترا پرسند از شام و فلق

چند کردی از چو خوبست و ذلیل *** روز و شب رنجور از رمی و رشق

یاد کن ای مفلس عقل و دها *** از جهیم طبقاً اندر طبق

چون خروس و تیس وعصفور آمدی *** زادمیت دور از شور شبق

در امید راحتی و دمیدم *** رنجها یا بی ز اشکنج رمق

رامش خود خواهی و نیروی جان *** ایکه نگذاری بدیگر کس رمق

خیر میجوئی ازین خلق شریر *** در اعونت هست شر ما خلق

آب و نان بندی بروی همکنان *** دکه پر نان خواهی و حوض وسق

خیر جوئی زین خسان ماند بدان *** آفتاب ناب در روز دمق

نیستی اندر خور علم جميل *** رو دبیرستان و پیش آور سبق

خوانها خواهی برای خویش ليك *** بهر دیگر کس نه بر برگ عتق

چند زخمین سازی از دست و زبان *** دملا روزی بگردی مندمق

بیخبر خواهی مکان در سنگلاخ *** راحت خود را بجوی اندر قرق

آبهای صاف داری در کنار *** در سراب آئی و می بینی لسق

حلود شیرین خواهی از دور زمان *** همچنان خرما از نخل پر مطق

مهر جوئی زین جهان پرفسون *** چند باشی در فریب این ملق

تشنگی را چاره جوی از آب صاف *** کی ظماء را چاره گر گردد فهق

علم و دانش میدهد نظم جهان *** زايل آيد ملك بی نظم و نسق

در مزابل مغز و جان گردد مریض *** تازگی مغز باشد در حبق

تغذيت روحانیت باید بکار *** نى رمق جستن ز فنجانی مرق

کند تا بگذار و ناخوشتر گیاه *** تازه کن آن راز انواع حبق

شش جهت راه نجاتت بسته *** زین چنین ره بگذر و میجو نفق

پر ز نامرد است این دنیای دون *** زین چوسم داری است کو باشد و دق

ص: 30

زین علایق بگذر و چابك بتاز *** چند باشی در فلق اندر وهق

دور شو از ناس و از این ناسیان *** در غسق یاد آور از رب الفلق

این سراچه غم نه دار شادی است *** در سرای دیگرت باشد هزق

تا که باشی در جهان حزن خیز *** بهره ات نبود بجز ضجر و هنق

غیر هر چیزی است در حد وسط *** چشم رنجور آید از دید یعق

چشم را از حد اوسط رنج نیست *** هیچکه رنجور ناید از یلق

هم سفید و هم سیه باید بدید *** تا که دید دید گردد متسق

آتش و آبت در اندازه خوش است *** ني كزان غرقه شوی یا محترق

باش چابک در سپار راه حق *** تا شود تازه دل و جان و صفق

بایدت بر راست آوردن بنا *** زود ویران میشود اندر عمق

دهشتت باید برای روز پرس *** چیست بهر این جهان بیم و قلق

شادمان و غافلی از شش جهت *** بی خبر هستی ز آسیب حرق

از تجارت خوشدلی و حمل ليك *** بارهای وزر بستی منطبق

خان ومان و خوان و سفره پرزهر *** چند تیز و تند میسازی روق

ای عجب زین عاقلان زشت کار *** که نباشد بهر ایشان جز رهق

ساخت باید با همه بست و گشاد *** کار دنیا هست بر فتق و رتق

این جهان بوده است از آغاز امر *** گاه اندر رتق گاهی در فتق

بستن و بگشودن است از امر حق *** زمر ایزد برگشاید هر غلق

از کبایر پر شده اوراق عمر *** از چه از طمع زر و حرص ورق

این جهان هر ساعتت رنگی دهد *** که سپید و که سیاه و که زرق

زین بهر ساعت برنگی اندری *** به که باید این عیوب اندر طبق

از معاصی و وبال و ثقل آن *** بس نشانهایت بتن همچون سلق

در عمارتهای فانی خوشدلی *** باشد از ریشه وعاوند و سلق

هر گروهی را بکاری دل خوش است *** تله در بت گروهی شد سذق

ص: 31

دشمن دنیای و دین شیطان بود *** دیده بانی کن براق سرق

پاك باش و هر زمین خواهی بخسب *** فیض کاشان باش و بابای مرق

خلق نيکو نیکویهایت دهد *** بس درشتیها بیابی از عسق

شو شناگر در بحار معرفت *** تا ز آب مغفرت بینی غدق

زیر پا مرکب بباید تند خیز *** ورنه سودت چه ز اشقر یا بلق

تشنگی را چاره کن زاب زلال *** چیست خاصیت ترا زاب رنق

چهره زیبا و گلگون خوش بود *** ورنه حاصل چه ز خلخال و زنق

طبع عالی جای عالی را خوش است *** و ان نهاد پست میجوید زهق

زندگی چون تلخ سازی بر کسان *** هم تعيش بر تو می گردد سنق

مركب رهوار بی نقصان بود *** هست نا مطلوب يابوي شرق

گلعذاری جوی ز آفاق جهان *** سرخ و نیکوتر ز آغاز شفق

خضر راه خویش را یاده مکن *** ورنه پاره می شوی اندر صلق

دین یزدان را مده ارزان ز کف *** کم مباش از مشرك بن مصطلق

روز تازه روزی تازه بخواه *** در گذر از تازه مشك و آن صفق

خواهی از آسوده گشتن زاحتیاج *** ده نیاز مستمند و مستحق

راه چپ وکز مرو ای جان من *** راه سالم را بجوی اندرت افق

بندگی را در عبادت دان همی *** رو سیاهی هست در عبد ابق

نیست اندر خفتنت جز غفلتت *** بهره های خوب جوی اندر ارق

کی بیاد حق شوی ای بی نصیب *** شربتت چون شکر و لحمت برف

هر چه اسپید است کی مطبوع هست *** کی برص ممدوح دیدی یا بهق

طالب خوشنودی حق گر شوی *** خلق از خلق تو کی شد در حنق

خود ضخامت در خور مردان بود *** مر زنان وا می از یبد جز صرق

این چنین درانده روزی مباش *** جان و روزی هست با هم ملتصق

بامدادان از چه در بند رزق *** شب خداوندت پدید آرد عنق

ص: 32

مختلف هستند این مردم بخوی *** بنگر اندر شوره زار و آن غدق

در غم روزی نشاید خفت و خاست *** فکر کن در خورد طفل مرتزق

خوانده آرایش زسبزیهای خوش *** از نباتات از چه بگزیدی تهق

بالجمله شیخ احسائی بعد از نگارش این آیه شريفه مذكوره «العاقبة للتقوي» میگوید : فافهم الحكمة من دليل الحكمة والهداية إلى اسباب المعاد كه خداى برای نجات بندگان خودش از عقاب و برخورداری از ثواب این گونه وحی باپیغمبر خودش بفرمود و آفریدگان را باخلاق حمیده و اعمال مرضية سديدة كه طریق و راه و دریافت محبت است که نهج کفایت او و تقرب به پیشگاه إلهي است دلالت ،فرمود و این آداب عبارت از همان نوافل است که خداوند تعالی در حدیث قدسی بآن اشارت ميفرمايد « ماذال العبد يتقرب إلى بالنوافل حتى أحبه فاذا أحببته كنت سمعه الذي يسمع - إلى آخر الحديث » .

و این تقرب طريق محبت و این محبت دوم طریق کفایت است در امر معاش چنانکه گذشت و در امر معاد چنانکه خدای تعالی میفرماید « رضى الله عنهم ورضوا » و مراد باین نوافل آنچیزی است که دلالت بر رجحان فعل او از نماز وغیر از آن مثل مقدم داشتن پای راست در هنگام در آمدن بمسجد و پوشیدن کفش و مقدم داشتن پای چپ هنگام دخول خلا و بیرون آوردن کفش و انگشتری بدست راست بکار بردن اگر تقیه در کار نباشد.

و عمامه و عمامه برسر بر آوردن در حالتی که ایستاده باشند و تنبان بياي کردن در حالت نشسته و شانه برموي نياوردن بشانه شکسته و جاروب کردن خانه را در شب هنگام و ترك دعاء بعد از نماز برای والدین و سوزانیدن پوست پیاز و بجاي گذاشتن تار عنکبوت در شب و ازاله زن تار عنکبوت را بلکه باید مرد ازاله نماید و این گونه مطالب بسیار است و امثال آن کثیر است .

و ازین دوباب از جابر انصاري از امير اؤمنين علیه السلام در ذیل حديثي مروي است که فرمود « والذي فلق الحبة وبرء النسمة ما قطعت غنماً ولا لبست سراويلى

ص: 33

قائماً ولا قعدت على عتبة و لا بلت على حافة نهر ولا بين بابين ولا قائماً ولا قلت اظفاري بفمي ولا انتشرت انتشرت في يوم الأربعاء ولا اكلت قبرا و لا سمكاً ذمارياً ولا قطعت رحماً ولا رددت سائلاً ولا قلت كذباً ولا شهدت زوراً ولا نمت على وجهي ولا على يدى اليسرى ولا تختمت بخاتمين ولا جلت على زبالة ولا تبيتها في منزلي و لا رأيت براً مطروحاً فتجاوزته و لا لبست نعل يساري قبل يميني ولا ولانمت في خراب ولا اطلعت في فرج ولا مسحت وجهي بذيلي وما من شيء من هذه يفعله أحد منكم إلا أورثه عما لا أصل له فتجنبوه - الحديث». سوگند بآنکس که دانه را بر شکافت و آفریدگان را بیافرید هیچوقت قطع غنمی نکرده ام و ایستاده از ار بپای نیاورده ام و بر عتبه و درگاه ننشسته ام و بر کرانه جوئی آب نرانده ام .

و هم چنین در میان دو در ایستاده پیش آب نکرده ام و ناخن خود را با دندان نچیده ام و در روز چهارشنبه دهن دروغن مالی نفرموده ام و چكاوك و ماهی ذماري نخورده ام که نام قریه ایست در یمن در دو منزلی صنعا و بقولی نام خود صنعا است .

و رشته خويشاوندي پاره نکرده ام و خواهشگري را بدون نیل بنوائی بازنگردانیده ام و دروغ نگفته ام و گواهی بدروغ نداده ام و بر روی نخفته ام و بر دست چپ نخوابیده ام .

و دو انگشتري با نگشت نیاورده ام و بر مکانی که زباله داشته ننشسته ام و زباله را شب در منزل خود نگذاشته ام و هیچوقت گند می پاشیده در جایی ندیده ام که در زیر قدم نوردیده باشم یعنی اگر یافتم محترم داشتم و هرگز نعلی بپاي چپ قبل از پای راست در نیاورده ام .

و در مکانی و هرگز در فرجی استطلاع ننمودم و با دامان خود روی خودرا مسح نکرده ام و ازین جمله هیچ چیز نیست که یکی از شما معمول دارد جز اینکه بغم و اندوهی که اصلی برای آن نیست دچار گرداند پس ازین کار کناري گيريد .

ص: 34

شیخ احسائی میفرماید: حاصل این است که ترک این امور مكروهه

و بجاي آوردن کارهاي مستحب از هر چیزی در اعمال و افعال واحوال و اقوال و اعتقادات وحركات وسكنات ومآكل ومشارب وملابس ومناكح وغير ذلك بتمامت از نوافل است .

و اینکه باین چیزها مثل زده شد برای این است که چنان توهم نرود که مراد از نوافل عبادات معروفة عند العوام است بلکه مراد بآن نوافل از عبادات معروفه عند الخواص است و این مذکورات و امثال آن مشخصاتی است مرموجودات شرعية را يا متمماتی است برای مشخصات .

چنانکه داستان کرده اند که مردی از قوم لوط علیه السلام جامه بر تن بر آراستی که بالباس آنحضرت مشابهت داشتی و چون عذاب کردگار بر آن قوم زشت کار فرود گردید این مرد ازین عذاب دنیائی رستگار شد با اینکه همان کردار آن گروه نابکار لاطی را بجای میآورد اما بمجرد تشبه بحضرت لوط علیه السلام در لباس واثر آن التباس از آن عذاب در دار دنیا نجات یافت و این تشبه در دفع عذاب مؤثر گردید .

و چون مانند این امور متمم قابلیات و مكملاً لها بها است وموصل باعلى درجات است لهذا آنحضرت علیه السلام براي نفاستی که در آنها است در خزائن علوم و آداب و اخلاق عاليه ستوده خود مقرر فرمود و از آن پس برای بندگان و تعلیم و تكمیل ایشان منتشر ساختند و خداوند عطوف مهربان بندگان خود را بسوی آنچه آیات کمالیه انسان در آن و بلوغ محبت او که مستلزم کفایت او است ارشاد فرمود تا بر مراتب قرب نایل شوند.

پس کسانی که سابق بودند سبقت گرفتند و این سبقت بر حسب اجابت و اطاعت نمودن ایشان بفرمان کسانی که دعوت کنندگان بسبیل رشاد بودند وصلى الله على محمد وآله .

پس این انوار عالیه سامیه علیهم السلام در این امور نیز خودشان سابق و راه مستقیم

ص: 35

و پیشگاه قرب یزدانی سائق وقائد و براه آورنده و پیشوا بودند ، و در این زیارت شريفه چنانكه إنشاء الله تعالى مذكور آید مرقوم میباشد « من اراد الله بده بكم ومن وحده قبل عنكم ومن قصده توجه بكم » هر كس حضرت إله جويد از نخست بدر گاه شما پوید و هر کس بتوحيد خداي آيد اخبار شما را پذیرا گردد هرکس قاصد عبسه سنیته سبحانی شود روي بسوي شما آورد.

راقم حروف گوید: در پاره این تلویحات و تملیحات بی دقت نظر وحدت بصر نشاید گذشت شاید آنچه در بال نظر بیاید جز آن است که بعد از استعمال فکر باشد .

و نیز میگوئیم چنانکه در سابق نیز اشارت رفته است البته در دستگاه الوهیت با آن شدت مباينت عوالم واجب یا ممكن وعدم شناس خالق واسطه در میان خالق و مخلوق که دارای جنبه روحانيت الهيئة وجسمانيات و معارف دیگر واجب بالعرض و امكان بالوجوب و بعبارت دیگر دارای رتبه لاهوتیست و بشریت باشد بالوجوب واللزوم باید شد.

و این شخص بناچار بصفاتى إلهي آيات و فطرتى ایزد پسند که بر تمام موجودات برتری و امتیاز داشته باشد تا آنچه خدای تعالی از او خواسته و آن مقام ومنزلت عالی که بوجود منصوص فرموده بدست او جریان گیرد وارد است و مقاصد مخصوص معطل نماند.

و این موجود مبارك لابد باید بر تمام موجودات مقدم و بر تمامت صادرات مصدر و بر جمله کاینات عالم و بر تمام عوالم و معلومات ومعالم ظاهرية وباطنية وصورية ومعنوية شاهد وحاكم ووكيل وكفيل گردد و اگر جز این باشد و صادر اول دارای جز این مقامات باشد نظام و قوامی بر جای نماند و فانی وزایل شوند ، چه تا در شخص ناظم احاطه و استيلا و علم تام و بصيرت واختيار و اقتدار و کفالت و وکالت و ولایت و خلافت و نیابت تامه مستقله مطلقه نباشد و بر جزئیات مسائل و و حوادث نازله وكليات صوادر و اطلاع بر تمام حالات ماسوای خود و شهادت برای جمله

ص: 36

نداشته باشد بطوریکه شایسته نظام و نسق امور و حفاظت احوال جمهور و بقای سلسله نوع است ظاهر نتواند کرد .

و چون نتواند نظام بر خیز دو چون نظام در کار نباشد سلسله دوام از هم بپاشد و هرج و مرج چنان قوت بگیرد و آشوب افکند که نوبت نمایش بلیات زوال و منايا و فزایش کاهش گردد .

و چون بدلیل و برهان ساطع این مطلب معین شد و امروز بر حسب معلومات كثيره و دلایل و آیات و آثار بیشنه این مقام ایزدی ارتسام بمحمد بن عبد الله صلی الله علیه وآله وسلم وآل معصومين او اختصاص پذیرفت البته مكر مون ومقر بون درگاه ایزد بیچون ایشان هستند و بهمان وجوه مذکوره استحقاق این شأن و منزلت بايشان تعلق بجوید تا در اجرای اوامر و نواهی غیر متناهى إلهي بهیچوجه معذور نباشند ومن جميع الوجوه مسئول باشند .

پس مبرهن شد که وجود یکی چون این واسطه با آن شرایط و صفات که ما بقدر فهم خود یاد میکنیم واجب و لازم است و اگر نباشد هیچ نخواهد بود و بالتبع در هر عصری قبل از ظهور او پیغمبری لازم است تا ابلاغ اوامر و نوامیس خداوندی را بنماید که باندازه اقتضای نبوت و رسالت خود ترجمان احکام یزدان بامت خود گردد و تمام ایشان و تکالیف اعمال و ابلاغات ایشان از شعبات شئونات و تكاليف صادر اول میباشد.

و در اینجا مطلبی است که باید از ظلمات ابهام و شبهات تردید بیرون آورد و آن این است که اگر مدعی یا جاهلی اعتراض نماید سبب اختصاص محمد بن عبد الله و اوصیای خاصه آنحضرت در این مدت غیر مدید و اعمار قليله از میان تمام انبیاء وعموم مخلوق خلاق كل و حكيم وعادل مطلق باين مقامات عاليه ورتب ساميه و مدارج نامیه غیر متناهیه که ادراك هر یکش را صد هزاران سال عبادت واطاعت و تقوى وتقدس كافي و بخشنده استحقاق و لیاقت نیست چیست ؟

و اعطای این فطرت و این سجیت و این قابلیت در بعضی دون بعضی از کیست

ص: 37

و چگونه سایر انبیاء و اولیاء و فرستادگان يزدان و عباد و زهاد را با آن اعمار کثیره و عبودیت و شدت محنت و زحمت و وفور بلیت که در حالات آنها در کتب آسمانی و اخبار و احاديث أئمة يزدانى وتواريخ امم معين و مسلم است این بهره نصیب نگشت ؟

و این رنجوری حرمان را بحرانی مخصوص محسوس نگردید ؟ همه مخلوق يك خالق ومرزوق يك رازق وعابديك معبود و ساجد به يك مسجود میباشند استعداد ولیاقت و محاسن و مخازی و حقیقی و مجازی و قابلیت فطرت بجمله از حضرت احدیت و آغاز از او و انجام بدو قبول از او ورد از اوست.

جواب را از چند وجه انتخاب کنیم نخست اینکه چون وجود این واسطه با این شئونات و بینات معلوم و معقول گردید اگر هر يك از مخلوقات خداوند تعالى من الأول إلى آخر دارای این رتبت میگردیدند همین سخن و همین بیان درمیان میآمد ،

و این نیز معین است که الواحد لا يصدر منه إلا الواحد وجميع اين كثرات از آن صادر یگانه است و اگر متعدد میشد همان فساد در میان میآمد که در تعدد آلهة روی میداد .

پس نخستین صادر یکی است و اگر بیش از یکی بود مصداق صادر اول از میان میرفت و آن مقاصدیکه در صادر اول است که یکی از آنجمله وجود موجودات است ناقص بلکه باطل میشد .

پس خداوند تعالی در صادر اول تمام آن خصایص و صفاتی که در وجود واجب الوجود است مقرر فرمود تا بتواند مقام مظهریت کل دولایت مطلق را دارا و نماینده و دانا و بر مقدرات ومقررات إلهية بينا و در اجرای آنها توانا باشد و اگر دیگری نیز در این شأن و منزلت إلهي آيت شراكت میداشت مفاسد و معایبی چهر میگشود که هر دو باطل و آنچه مشیت لم یزلی است عاطل میشد و شئونات و مقاماتی که برای صادراول میباید نوبت ظهور نمی گرفت و در حقیقت آن مقاصد

ص: 38

و مراتبی که در ایجاد موجودات باید بمنصه ظهور رسد موجود نمی شد.

دوم اینکه چون بوجود صانع قائل شدیم و این خدای یگانه را حکیم وعليم وعادل وبصير وعطوف و قادر ورؤف و بینا دانستیم در افعال ومقدرات ومقررات و انتخابات و اختصاصات و مقدم داشتن و مؤخر ساختن و مطاع گردانیدن و مطیع فرمودن و ثواب وعقاب و تمام احكام و اوامر و نواهی و مشایای او جای چون و چرا باید روا نداریم .

چنانکه خداوند رحیم در جواب شیطان رجیم که فرمود کار من از روی حکمت است جز تصدیق تکلیفی و چاره نداشت ما را نمیشاید که در آنچه شیطان مسلم داشت و ساکت شد درنگ و تأمل نمائیم و برانکارات و سئوالات او بيفزائیم.

و این نیز لازم نیست که خداوند حکیم مطلق هر چه کند ادله حكمتية و مصلحت را با آفریدگان خود ظاهر کند با اینکه در جواب ملائکه میفرماید « إني أعلم مالا تعلمون » و ملائکه از هیبت این کلام سبحانی استغفارها کنند و استغاثه نمایند و با نوح پیغمبر علیه السلام که رتبت نجى اللهی و اولوا العزمي دارد میفرماید « فلا تسئلن ماليس لك به علم » و آنحضرت آنطور شرمنده میشود که تا پایان عمر در پیشگاه احدیت بعرض مسئلتی نمی پردازد وكذلك غير ذلك .

و با این حال ما مردمان کوتاه نظر جاهل بیخبر را چگونه راه سوال و چون و چگونه میماند دیگر اینکه موافق آیات و اخبار كثيره متقنه و ادله ثابته عقلية خلقت صادر اول وذرية طيبه الأئمه هدى صلوات الله عليهم تاچه مدتهای بیرون از شمار قبل از تمامت موجودات فوقانیه و تحتانیه و زمین و آسمان و عرش و کرسی و جمله ماسوی الله است .

چنانکه در طی این کتب مبار که مکرر اشارت رفته و در اول ما خلق الله بیان شده است در پاره اخبار هست که خداوند تعالی چهار صد و بیست و چهار هزار سال قبل از خلقت تمام مخلوقات نور محمد صلی الله علیه وآله وسلم را بیافرید و دوازده حجاب

ص: 39

ازین نورمبارك فروز همايون خلق نمود و مراد از حجب حضرات ائمه عليهم السلام هستند .

و محمد بن سنان گوید: در خدمت حضرت أبي جعفر ثانى صلوات الله عليه بودم و از اختلاف شیعه عرض كردم فرمود «إن الله لم يؤل فرد متفر دأ في الوحدانيه» همه گاه یزدان متعال یکتا و متفرد در وحدانیت و یگانگی بود از آن پس محمد وعلي وفاطمه صلوات الله علیهم را بیافرید و ایشان هزار بار هزار دهر درنگ نمودند پس از آن اشیاء را بیافرید و ایشان را بر خلق آنها شاهد گردانید و اطاعت ایشانرا بر اشياء جاری نمود و جعل فيهم منه ماشاء وامر اشياء را بایشان مفوض ساخت إلى آخر الحديث .

چنانکه این بنده در کتاب احوال آنحضرت مرقوم گردانید ، و دهر بمعنی روزگار و همیشه است و از بسیاری مدت آن است که جماعت دهرية دهر را قديم دانند و عالم را کهنه خوانند.

و در حدیث است « لا تسبوا الدهر لأن الدهر هو الله » چه این جماعت نسبت نوازل را بدهر ، یعنی روزگار ولیل و نهار میدادند لاجرم با ایشان گفتند فاعل این امور را سب نکنید، چه فاعل هر کاری خداوند است، و گفته میشود « لا اتيك دهر الداهرين ، يعنى أبد الأبدين » صاحب قاموس میگوید: گاهی در اسماء حسنی میشمارند و زمان طویل وامد محدود و هزار سال را گویند و در تاج العروس شرحی حی مفصل مینگارد و میگوید: برخی از بدایت روزگار تا پایانش را یکدهر خوانده اند و دهر را عبارت ازین مقدار دانند و راغب گوید: دهر عبارت از مدت تمام عالم من البداية إلى النهاية است.

و معلوم است این عبارات از روی اشارات و کنایات وراجع بتحت فلك قمر است که روزوشب را نمایش گر است و چون از آن بگذرند روزوشب و ماه و سالي نیست که بتوان تحديد مدت نمود .

ص: 40

مگر در کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام یاد نکردیم که فرمود : خدای تعالى هزار بارهزار عالم و هزار بار هزار آدم بیافرید و توسوگند باخداي در عالم آخری هستی کسی چه داند هر عالمی را طول مدت بقا و دوام و هر آدمی را مدت زندگانی چه بوده است.

اما معین که تمام این عوالم و آدمها از نور وجود صادر اول وأئمة هدى صلوات الله عليهم آفریده شده اند ، و چون چنین باشد باید دید تمام عبادات تمام مخلوقات تمام این عوالم باسرها بقدر عبادت ایشان نمی باشد چنانکه در حکایات سابقه مذکور نمودیم که پس از اینکه ایشان مخلوق شدند پس از چند مدتهای بیشمار انبیاء و ملائکه خلق شدند و تسبیح و تهلیل و عبادت و تقدیس را از ایشان آموختند بلکه خلقت شیعیان ایشان پیش از ملائکه بود پس چندان که میخواست ایشان عبادت نمودند.

یعنی بعد از آنکه آفریده شدند و مستحق این مقامات عالیه شاید باین کثرت عبادت شده باشند اما این گونه ادله بر حسب حدس و قیاس است اما نمی توان حتماً اساس را بر آن نهاد علل باطنیه آن را جز خدای هیچکس نمی داند .

جواب دیگر این است که ما چه میدانیم خداوند را چه عوالم ومعالم است که بهیچوجه ما را باسم و شمار و حیثیات و کیفیات و کمیات و علامات و آیات خبری نیست و جز خدای تعالی و آنانکه خداوند آن عوالم را برای آنها بیافریده است و در تمام آن عوالم خدای را عبادت کرده اند هیچکس نمیداند بلکه از چگونگی آن عوالم و آن عبادتها نیز احدی با خبر نیست آیا پروردگار قهار وخالق یگانه خود را چه عبادتها کرده اند و در عبادت خود چه پیشیها و بیشیها داشته اند که در خور این گونه افاضات وفضلهای ربانی شده اند و مقدار و کیفیت و شمار آن عوالم بیشمار و مدتهای افزون از لیل و نهار وسبك وروش آن عوالم

و آن عبادتها چیست.

وكيفيات وحالات آن تهليل وتكبير وتقديس و تمجیدی که ایشان خدای را

ص: 41

کروراندر کرورها سالها و مدتها قبل از خلقت تمامت اشیاء مینمودند و آن انفاسی که در آن عوالم توریست و او را نیست مطلقه و آن از منه که در آن عوالم بیرون از مكان و زمان در حضرت یزدان بر میکشیدند که بجمله در عبادت معبود مطلق بودند و رضای خدای در آن حاصل میشده .

و آن رضا و خوشنودی چندان بمقامی بلند رسیده است که خداوند تعالی برای شناسائی و رفعت معرفت بشئونات ایشان مخلوق را بیافرید تا ایشانرا بشناسند و توحيدات و تقديسات ایشان بوجود واجب الوجود و خالق كن وحي قيوم و قديم مطلق قائل گردند.

اگر چه چه در حدیث مطلق وارد است « كنت كنزاً مخفياً فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي اعرف » مراد ازین خلق مطلق همین خلقت صادر اول واشباه نورانیه و پیشوایان و اولیای برحق هستند، زیرا که اگر علت معرفت بخلقت تمام مخلوق اشارت داشت صادر اول نمی فرمود « ما عرفناك حق معرفتك » بلكه « عجز الواصفون عن صفتك » .

واعتصام ماورى وماسوى بمعرفت خدا راجع بفرد کامل میشود که صادر اول و اوصیای او باشند بعد از ایشان این گونه در مقام معرفت بلکه صفات واجب الوجود سخن واظهار عجز نمایند حالت دیگران معلوم است چیست.

و البته شناسائی خدای را بآن اعلی درجه که برای مخلوق امکان دارد ایشان با دو چشم باز و دیده حق نگر هستند توانند به دیگران که نسبت بایشان بعضی کود ظاهری و باطنی و بعضی کور باطن روشن چشم بعضی ضعیف الباصره و برخی محتاج براه نما میباشند .

وشناسائي حضرت إلهي بقدری که خود خواسته و استعداد آن معرفت را برای مخلوق اراده فرموده و در هر عالمی يك نوع معرفت عطا کرده که در عالم دیگر و مخلوق دیگر ممکن نیست اختصاص بایشان دارد و هر روز و هر ساعتی معارف ایشان در فزایش است .

ص: 42

چنانکه معارف سایر مخلوقات از برکت معرفت ایشان در تزاید است و آن معرفت خاص بایشان اختصاص دارد و اگر هر صنفی از اصناف مخلوق خدای را بيك گونه صفتی میشناسند مورچه و خراطین بلکه جمادات و نباتات بيك معرفتی واعيان مخلوقات سموات بيك شأنى وصفتى خدای را عارف و واصل و انبیای عظام بيك ميزانى شناسا و واصف میباشند که هيچيك بآن يك در يك عالم ودريك حيث عرفان نیستند .

و آخر الأمر هیچ طبقه همچنانکه شاید خدای را نشناخته اند و علت غائی که معرفت است کامل نشده است یعنی هیچوقت هم نخواهد شد زیرا که خدای را بحقيقت ذات و كمال صفات نتوانند شناخت .

و شناسائی صادر اول و اوصیای او مافوق تصور و معارف ماسوى الله میباشد و بآن مقدار است که خدای تعالی در این اندازه مخلوقی که خلق فرموده و استعداد ايشان وعوالم حالية منطوية ايشان را اقتضا داده است.

ازین است که أمير المؤمنين صلوات الله عليه میفرماید « الناس نيام فإذا ماتوا انتهبوا » در این کلمه الناس که لفظ شامل و جامع نوع است هیچکس مستثنی نيست حتی جماعت پیغمبران .

پس میشاید معنی این باشد که در هر عالمی اهل آن عالم بيك اندازه که مقتضی آن عالم و استعدادات ايشان است بمعارف إلهية برخوردار ميشوند اما معرفت کامل ندارند و از شناسائی اول مخلوق که عارف بمعارف خاصه ربانيه است آگاهی صحیح ندارند و چون ازین عالم برستند و بدیگر عالم پیوستند از خواب جهل بمعرفت بیدار و بمقداری دیگر برخوردار میشوند و هم چنین از هر عالمی که بگذرانیدند و بمردند بدیگر عالم پیوستند در طی ترقی و ارتفاع بمعارج معرفت هستند تا چندان عوالم که خدای مقدر فرموده و سرشت و قابلیت اقتضا دارد .

مگر نه آن است که امام علیه السلام بعد از آنکه بیاناتی کریمه در شئونات و اوصاف

ص: 43

فخیمه و آيات عظيمه إمام مینماید آنوقت میفرماید: امام را نمی توان شناخت بعد از حالت معرفت ما در حق إمام قاصر باشد معلوم است در معرفت صادر اول ذات اقدس واجب الوجود چگونه خواهیم بود یا چه میدانیم مقصود از هیجده هزار یا هفتاد هزار عالم یا صد هزار قندیل بالای عرش که در اول قندیل که تمام عرش و فرش و جنت و دوزخ مندر است و عالمی خاص دارد، با هزار بار هزار عالم و هزار بار هزار آدم که هر يك را عالم مخصوص ومعار في منصوص است چیست و در طی هر عالمی چگونه معرفتی دایر است .

و اینکه در اخبار است که در هر صلواتی که بر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرستاده میشود ثواب آن شخص تاچه مقدار است و درجه بر درجات رسول خدای می افزاید میتوان دو معنی را نزديك شمرد: یکی اینکه آن شخص گوینده عرض میکند بار خدایا صلوات بررسول و آل رسول بفرست و انحصار میدهد فرستادن این توحید را بذات باری تعالی ، و این خود يك نوع توحید و خدای بینی و بیزاری از غیر است .

دیگر اینکه چون رسول خدای برای توحید و یکتا شناسائی مردمان مبعوث شده است هر قول و فعلی که از ایشان از برکت ابلاغ و تعلیم صادر شود که در عوالم معرفت و توحید باشد و بر درجات ایشان بیفزاید چنان است که بر درجات آن حضرت افزوده شده باشد.

چه فواید ابلاغیة آنحضرت بیشتر با لحضرت عاید میگردد و بمزد و اجرت ابلاغ خود میرسد و هر چه در تحیت و درود بر آنحضرت بیفزایند بمعرفت آن حضرت که علت ایصال بمعارف ایزدی است بیشتر نایل میشوند و بدرجات عالیه فايز میگردند چنان است که بر معارف آنحضرت بر افزایند و گرنه معرفت خاص جز برای مقام خاتمیت حاصل نمی شود.

و اينكه أمير المؤمنين علیه السلام ميفرمايد « لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً » اگر پرده برگیرند بر یقین من افزوده نمیشود برای این است که آنحضرت تمام عوالم وجود را که از برکت وجود ولایت نمودش موجود شده طی فرموده و آثار

ص: 44

معارف در هر عالمی واهل هر عالمی بآن اندازه که خدای حکیم مصلحت دانسته بگذاشته و در معرفت إلهي بأن مقداری که برای هیچ مخلوقی جز این آفریدگان نخست ممکن نیست راه یافته و با چشم بینای حقیقت نگر ادراك فرموده است پس برای آنحضرت در حیز عوالم امکان پرده و حاجزى وحايلي در عوالم معارف الهيئة نیست بلکه آن پرده از خود او و پرده پرده دار هم از اوست .

واگر عالمی بودي که آن حضرت را از آن علم و خبر نبود نمیفرمود اگر پرده را براندازند بريقين من نیفزاید، چه با بی خبری از آنچه از پس پرده دیگر است این دعوی نمی شاید بلکه وقتی که بر تمامت عوالم و كشف تمام اغطيه و نمايش آنچه در پس هر پرده است واقف شد و یقین کامل که بر افزودن از آن برای هیچ ممکنی امکان ندارد حاصل کرد و چيزي بر جاي نماند که نداند این دعوي تواند کرد و مناقضی و مخالفی ندارد.

پس خوشا بر این علم و بینش و احاطه ويقين بوجود واجب الوجود وخوشاباين صدر شامل، در این صورت کشف اعطیه یا عدم آن برای آن حضرت یکسان است اما برای دیگران هزاران هزارها پرده در کار است که کشف هر يك چه زحمتها وطي چه برزخها و تصفیه روح و کسب انوار خاصه را لازم دارد تا بتوانند بسرائر وبواطن امور وغرايب شئونات و معارف رسول و آل رسول كه بمعارف خاصة إلهية راه پیدا نمایند برسند خوشا بر حال آنکس که رسیده است .

پس معرفت و معارف إلهي را تناهى نيست و تا بآنجا که در عالم ایجاد عرفانش ممکن است و برتر از آن معرفت برای مخلوقی امکان ندارد ، یعنی استعداد و فهم و عقل وروح هيچيك از آفریدگان را آن لیاقت و قابلیت نیست که برای صادر اول و خلفای او حاصل شده است .

و این معنی نیز معین است که حدود معرفت را پایانی نیست و برای هر ممکنی نسبت بشناسائی واجب بيك اندازه که وجود او تواند برتافت معرفت حاصل تواند شد ازین روی آن معرفتی که برای رسول خدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم

ص: 45

که واسطه میان خالق و مخلوق هستند ممکن است برای هیچ پیغمبری و هیچ مخلوقی امکان ندارد .

و اهل هر عالمي يك اندازه عرفان دارند که ایزد سبحان در فطرت و قبول عقل و فهم او موجود فرموده است اما همینقدر مسلم است که هیچوقت انوار ساطعه موجود نخست از نور خاص خدا جدا نبوده است ،

و اینکه در خبر است « كان الله ولا كان معه شيء » مقصود ماسوی الله میباشند أما نور محمدي هميشه در ظلال اشعه انوار واجب الوجود در حال عبودیت وسجود است و همیشه اشعه انوار الوهيت بر چنين مخلوق ذي شأن تابنده بوده است و هرگز نبوده است که نبوده است و صدور واحد از واحد دلیل وجود واحد احد فرد متفرد بوحدانیت است .

اما اگر هرگز از عالم وحدت بعوالم کثرت توجه نفرماید نقصانی در امر نخواهد بود و در عوالم الوهیت و وحدانیت خواه در عالم وحدت یا عالم کثرت یکسان است .

چه دانیم آیا چندین کرورها و دهرها گذشته باشد که خالق کل بدون ایجاد چیزی دیگر بوده است تا گاهی که اراده الهي بر معارف و عرفان تعلق گرفته است و نوبت کثرت رسیده و از نور مبارك صادر اول ایجاد ممکنات شده است حالا مراتب معرفت صادر اول نسبت بذات الوهيت قبل از ایجاد موجودات و نوبت کثرات چه بوده و برچه حالت است جز خداوند هیچکس ندیده است و ندانسته است لا يعلمه إلا الله الواحد .

چه حضرت واجب الوجود این گوهر عرفان را باندازه استعدادی که بآن دریای معارف داده عطا فرموده است و این مقدار که او را داده احدي را نداده و نخواهد داد.

از درجه تصور و تخيل وتعقل وتوهم و تفکر ما بیرون است هر عالمی را که خلق فرموده با اراده بر خلقتش کرده یا در علم خدای گذشته و بعد ازین مخلوق

ص: 46

خواهد شد یا در عالم کیانی نخواهد رسید این نخستین پیغمبر سبحانی بر آن واقف است .

چنانکه در کتب اخبار در ذکر مراتب فضایل و مناقب حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها السلام مذکور شد که بر ماکان وما يكون وما لم يكن آگاه است اگر چه بر خداوند اطلاق شیئیست میشود لكن مشابهت ومجانستی با دیگر اشیاء ندارد.

همینطور صادر اول هم اگر چه از اشیاء مخلوقه است لکن نه چون دیگر اشياء است اما نه آن است که همان شیئیتی که برخدای اطلاق توان کرد بر آنحضرت نیز توان نمود در میان آن شیئیست نسبت بمقام الوهيت وشيئيت نسبت بمرتبه مخلوقیت تفاوت از زمین تا آسمان است.

پس اگر بگوئیم نور صادر اول هرگز از انوار ساطعه إلهيئة انفكاك وانفصال ندارد نه این است که بایدش قدیم خواند و بتعدد قدما نسبت داد چنانکه اشعه شمس هیچوقت از شمس جدا ومنفك نيست اما نه آن است که شمس باشد و همان طور که اگر اشعه ونور شمس در کار نباشد شمس شناخته نشود ، شناسائی انوار إلهية هم باين انوار ساطعه خاصه إلهية نبوتية وولايتية است .

این است که هر کسی ما را شناخت خدای را شناخت و اگر ما نبودیم خدای را نمی شناختند و عبادت نمیکردند ، و این انوار ساطعه یا اشباح نورانیه که در تمام موجودات اشباهی ندارند همیشه مصداق خالقیت خلاق كل بوده اند و خودشان میفرمایند احدی از مردمان با ما قیاس نمی شوند .

وحدیث مذکور در این فصل که امیر المؤمنین علیه السلام با سلمان فرمود ای سلمان میت ما چون بمیرد نمرده است و مقتول ما چون کشته شود کشته نشده است یعنی مرگ و فنا در ماراه نکند و اگر در ظاهر چنان نماید در باطن چنان نیست ، وغایب چون غیبت نماید غایب نیست و قیاس امیشود بما هیچکس از مردمان و من تكلم نمودم برلسان عیسی در گاهواره منم نوح منم إبراهيم منم صاحب ناقه ، يعنى

ص: 47

صالح ، منم صاحب رجعت منم زلزلة منم لوح محفوظ تا پایان علمی که در آن است .

و این کلمه بسیار عظیمی است، چه از آن میرسد که آنچه خداوند تعالی برای ایی مخلوق و عوالم ایشان از آغاز تا انجام در لوح محفوظ ثبت و مضبوط ساخته است ، تا پایان آن منم يعنى كل في إمام مبين والبته بر آنچه علاوه بر آن است و بعد از آن است تمامش بر آنحضرت معلوم است و همان طور که علم را پایانی نیست آنحضرت را نیز پایانی نخواهد بود .

و میفرماید: من بگردش و تقلب در صور هستم بهر طور که خدای خواهد هر کس ایشان را دیده است همانا مرا دیده است و هر کس مرا دیده است ایشان را دیده و در حقیقت مائیم آن نور خداوندی که زوال و تغییری نمیجوید ای سلمان شرف هر مبعوثی و بلندی هر بر انگیخته شده : یعنی هر کسیکه به نبوت مبعوث شده است بما میباشد.

شما مارا ارباب نخوانید و درباره ما هر چه خواهید بگوئید ، یعنی ما را پروردگار نخوانید و در اوصاف و مدح و تمجيد وتبجيل ما هر چه خواهید بگوئید پس در امر هلاک شد آنکه شد ، یعنی مردمانی که غلو کردند و ما را خدا و پروردگار خواندند ، و نجات یافت هر که یافت، یعنی هر کسیکه ما را بنده و آفریده خدای و پيغمبر وإمام مفترض الطاعة واشرف انام و خليفه خداوند علام شمرد و باوامر و نواهی و ابلاغات ما ایمان و اطاعت آورد.

و در این عبارات معجز آیات که فرمود: من در لسان عیسی در گاهواره سخن کردم إلى آخرها باز نمود می آید که تمام انبیاء و اولیای خدا آنچه در مدت نبوت و ولایت کردند با شارت و مساعدت و ابلاغات و تأییدات من بود و چون وجود ایشان از انوار ساطعه ما میباشد چنان است که من خود ایشان و ایشان من باشند چنانکه فرمود: هر کس ایشانرا دیده مرا دیده و هر کس مرا دیده ایشان را دیده است .

ص: 48

بلی ( پر بود اعضای هر لشکر زشاه ) و ازین کلام مبارك معلوم میشود برتری آنحضرت بر انبیای سلف عموماً تا چند و بچه حیثیات میباشد و اینکه فرمود مائیم آن نور خدائی که تغیر و زوال پذیرد مؤید آن است که فرمود « ان میتنا لا يموت » بلی هر چه تغییر نپذیرد خدای تعالی است .

پس این انوار ساطعه را نیز چون از آن نور خاص باقي لا يزال ایزد بيهمال نقصانی نیست و از حوادث و بلایای فنا فارغ هستند تغیر وزوال نباشد و از آنجا که صادر اول هستند و خالق را مصداق خالقیت میباشند و از خدا جدا نمی باشند آغاز آنها را جز خالق بیانباز نمیداند کی و چون بوده است .

بلی خدا نیستند و مخلوق خدای قادر قدیر و بنده مطیع خالق بی شبه و نظیر میباشند اما از آن مرتبه واجب الوجودی که فرود آمدیم همه چیز هستند و همه از ایشان و در تحت امارت و اختیار ایشان و در دنیا و آخرت مالك و مطاع هستند چنانکه در صدر همین حدیث مبارك رسول خداى با علي مرتضى علیه السلام فرمود « لك الأخرة والاولى » .

و اين كلمات إمامت سمات که مذکور شد مؤید بيانات مسطور است والله تعالی اعلم ، و در این بیانات اگر سهو و خطائی رفته باشد ناظرین دانا و بینا در اصلاحش منتی بر این بنده حقیر میگذارند و ممنون و شاکر میگردانند.

و أما تكرمه إلهي نسبت بكوهر بلند اختر ذات و نفس نفیس انسانی از حیثیت تسلط و اقتدار دادن او را بر آنچه بر صفحه زمین ازین حیثیت میباشد که خداوند تعالی در وجود محترم انسانی که در حقیقت مخزن خزائن ملکوتی و لاهوتی است جواهر گرانبهای عقل و فهم وفطنت وزیر کی و اطلاع برد قایق اسرار موجودات بودیعت نهاد .

و این هیکل همایون بدستیاری و دایع بدیعه یزدانی و مواهب رفیعه سبحانی و فهم و فطنت کامل بر تمامت آنچه در زمین است دانا و بینا شد تا بجائی که حيوانات ونباتات ومعادن و جمادات دریائی و صحرائی بانقیاد و اطاعت او در آمدند

ص: 49

چه انسان در هر چیزی به نیروی فهم فاخر وعقل وافر و تمیز کامل مدبر گردید .

و خداوند متعال خالق الأشياء تمامت اشياء موجوده منقاد ومطيع بالطبع محمد و آل محمد صلى الله تعالى على محمد وآله وتابع ارادات ایشان گردانید همانطور اظله واشعه در تبعیت خیر و فروغ بخش خود اندر هستند ، چه خداوند تعالی این انوار طيبة و ارواح طاهره را بواسطه اصطناع و اختصاصی که در حضرت بیچون دارند مکرم گردانید و ایشان بواسطه اقبال بر حضرت سبحان متعال در تسلط بر جميع اشياء مستغنی شدند تا بدانجا که خدای تعالی ایشان را مالك ملکوت هر چیزی گردانید (شد آدمی زدانش حاکم بر آنچه هست) .

وأما تكرمه ذات عالی سمات انسانی از حیثیت تمكن و نیرومندی در صناعات ازین حیثیت است که خداوند قادرش آنقدرت و تمكن استطاعت عنایت فرموده است که بهر چیزی که او را حاجت باشد بسبب آن تمیزی که خدای متعال برای تدبیر امر معاش او بدو الهام فرموده است نهایت قدرت در صنعت آن دارد تا بهر گونه محتاج اليه او باشد بسازد و امر معاش و زندگانی خود را پرداخته و ساخته مرتب نماید .

أما محمّد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم يعنى تمكن واقتدار و اختیار ایشان در صناعات و تدبیر و تدبر همانا چون این وجودات مبارکه و مشاعل فروزان کارگاه وجود امزجه نفوس شریفه را نهایت اعتدال در استعداد و مفارقت اضداد بر حسب استغراق در اقبال بحضرت رب العباد میباشد باین سبب و این دستیاری با سبع شداد مشارك شدند.

لاجرم مقتضی نفوس مبارکه و طبیعت این نفوس انشاء و پدید آوردن اشیاء بر مقتضی حکمت در اسرار خلیقت بلکه اسرار خلیقت در حقیقت بود و این اسراری محكمه مطابق با مقتضی حکمت است بحیثیتی آنچه عمل بشود بر هیئت آن و ملاحظه نظم آن بروجه و صورتی اکمل باشد در صنعت، زیرا که هیئات نفوس و امثال صور ایشان است سبحان من جعلهم خزاین غیبه و مصادر فیضه وسيبه .

ص: 50

و أما تكرمه ذات والا صفات انسانی بانسياق اسباب و مسببات علوية و سفلية إلى آخرها همانا يزدان عز وجل بندگان خود را بر علم صنع و صنعت در اشياء برحسب قابلیت ایشان دلالت پس از برکت این علم و این دلالت بزراعت و صناعت پرداختند و بخوردند و بپوشیدند و بنوشیدند و بفروختند و بخریدند و هم چنین اعمال دیگر در صناعات بکار بردند و بر آنچه از ایشان پوشیده و آنچه بعدازین میشود از علم جفر ونجوم ورمل وزجر طير و اوضاع كونية از علوم مطلع شدند.

و از تمامت این صناعات و علوم این پنج علم مکتوم است که عبارت از : كيميا وليميا وريميا و هیمیا وسیمیاء است که حکمای روزگار این چند علم را در نهایت شدت مخفی داشته اند تا بدانجا که هر وقت خواسته اند از آنها یاد کنند و نام برند باشارات ورموز بلوازم بعيده مذکور ساخته اند .

أما علم كيميا عبارت از زراعت زروسیم و جواهر نفیسه از قبیل الماس و یاقوت ولعل وزمرد و فیروزه ولؤلؤ وغير ذلك است بروجه اعلی واصح از معدن است .

وعلم ليميا عبارت از علم طلسمات است و منه ما يعمل بطبائع العقاقير.

و علم ریمیا عبارت از علم شعبدات است .

وعلم هيميا عبارت از علم تسخیرات است .

وعلم سيميا علم تخیلات است که از تسخیرات و طلسمات و عقاقیر میباشد و با این علم امور عجیبه که خارق عادت است بعمل می آورند از آنجمله جایز و از آنجمله محرم است و تمامت اینجا از چیزهایی که واقف گردانیده است ایشانرا بر آن برای مصالح بندگان متقی پرهیز کار و استنطاق طبایع عاصی نابکار .

و تمام اینها از حیثیت سوق اسباب است بسوی مسببات آن و همه اینها از مباح و حرام و راجح ومرجوح آن از حیثیت تکرمه است پس آنچه از آن جایز است یعنی عمل بآن روا میباشد برای منافع و سودمندی مردم است ، و آنچه حرام است برای این است که از آن کناری بگیرند و اجتناب نمایند.

چنانکه خداوند متعال میفرماید « وما يعلمان من أحد حتى يقولا انما

ص: 51

نحن فتنة فلا تكفر » یعنی نمیآموختند هاروت و ماروت جادوئی را بهيچيك از مردمان تا از نخست بر طریق نصیحت و موعظت پیش از آنکه بدو بیاموزند گفتند که ما آزمایش خلق هستیم از خدا تا ظاهر شود که آن متعلم بأن سحر عمل خواهد کرد یا نخواهد کرد پس تو کافر مشو باعتقاد نمودن باینکه عمل کردن بسحر و جادو گناه ندارد، و ازین پیش در کتب سابقه آیه کریمه و شرح و تفسیر آن شده است . بالجمله تمام اینها آثاری است از تكرمه إلهي نسبت بمحمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم زیرا که اینها صور اسماء ایشان و اسماء افعال ایشان و افعال ذوات ایشان است و در این جمله برایشان چیزی محرم و ناروا گردیده نیست، زیرا حرمت محرم برای مخالفت آن چیز حرام گردیده است بواسطه مخالفت آن در صور مثلا پاره از اسماء و افعال که حرام شده است برای این است که آن کار و کردار را برای هلاك نمودن فلان دشمن بکار میبرند.

و بسا می شود که آن دشمنی که معاوی با آن عامل این عمل است از جمله مؤمنین متقین است که در هلاکش میکوشند و این کار و عمل را مینمایند برخلاف کسانیکه دشمن محمد و آل محمد صلى الله عليه وسلم میباشند ، چه او را این حال و این لحاط نیست زیرا که اگر عداوت او با آنحضرت و آل آنحضرت صلوات الله عليهم محقق شود خونش هدر است و آنعمل كه در هلاك او بکار برند بر عامل حرام نیست و هر کس در صدد هلاك چنين دشمنی بر آید بروی حرام نمیباشد و غيرهم قد يكون من صور اسمائهم وافعالهم فهم خزاین حلاله و حرامه .

و أما تكرمه ذات ونفس انسانی از جانب حضرت سبحانی باینکه آدمی را در صحرا و دریا سوارور هسپار میگرداند از این حیثیت است که خدای تعالی مقرر فرموده است برای صنف شریف بشر چیزی را که بدستیاری و پای کوبی آن راه دریا را برای انجام مآرب و مقاصد خود به پیمایند که عبارت از کشتی است که بر آن سوار میشوند و آب بیکران بحر را بزیر پی می نوردند.

و در راه سپاری بیابان و ادراك مطالب و منازل و طی مراحل نیز براشتر

ص: 52

و اسب و استر و خر سوار شده راه بر نویسند ، و اگر کشتی نبودی در آب غرق میشدند و اگر این مرکبها و چهار پایان نبودی استطاعت نداشتند که هیچ دریا و صحرائی را پیمودن بگیرند .

و خداوند تعالی بر حسب حقیقت آل محمد صلى الله عليه وسلم را سفینه نجات و کشتی رستگاری برای هر چیزی قرار داده است و اینکه کشتی نشین از غرق شدن نجات می یابد برای این است که کشتی مثال ایشان است و متابعت ایشان همان ركوب سفینه است و نجات بخشی کشتی برای این است که کشتی مثال طریقت ایشان است از حیثیت ولایت ایشان .

و اینکه اشتر حمل اشیاء ثقیله و بارهای سنگین را بجانب شهرهای دور مینماید که آدمی اگر بخواهد خودش بآنجا برساند باید خویشتن را دچار مشقت بسیار نماید برای این است که شتر مثال نفس است چنانکه در تأویل آیه شریفه « لم تكونوا بالغيه إلا بشق الأنفس » وارد است .

پس با این بیانات مذکوره تمامت بنی آدم بسبب اینکه مثال حضرات معصومین هستند تکریم یافتند و بوجود مبارك و میمنت نمود رسول خداوند ودود صلی الله علیه وآله وسلممکرم شدند .

و از جمله تكرمه ذات انسانی این است که چون آدمی خواهد طعام بخورد طعام را بدستیاری دستش بلند کرده بدهان میآورد تا چون دیگر حیوانات سر بطعام خوردن فرود نیاورد و این نعمت خداوندی برای رعایت اجلال آدمی است لما البسه الله من صورته صورة الانسان .

و آن صورتیکه نسبت داده است بسوی آن همان صورت معصومین است که خداوند تعالی خلق فرموده است آن صورت را بر صورت محبت خودش ، در اینجا که خدای میفرماید « کنت کنزاً مخفياً فاحبب أن اعرف » .

پس صورت ایشان صورت اين محبت است فنسبها إليه لانها صورة محبته و على صورتهم التي هي صورته آدم علیه السلام را بیافرید چنانکه آن حضرت علیه السلام

ص: 53

ميفرمايد « إن الله خلق آدم على صورته » و اگر ضمیر صورته را بخدا یا آدم علیه السلام بازگشت دهند معنی یکی خواهد بود چنانکه مذکور نمودیم و هي صورة الانسانية ، واینکه بواسطه این صورت خاضع نگشت بجهت این است کنه آن ربوبیت میباشد بخلاف سایر حیوانات، چه صور آنها باختلاف مشخصات كماً وكيفاً وجهة ومكاناً ورتبة ووقتاً وغير ذلك متغير است و

و أما تكرمه ذات و نفس بواسطه ارواح انسان بآن علمی که عبارت از رزق طيبت است برای این است که این حال مقتضی طاعت انسان است در حضرت و پرهیزکاری ایشان است از معاصی حضرت یزدان، چه هر کسی از خدای بترسد و کار بتقوى بگذارد خداوند می آموزد او را آنچه را نمیداند کما قال الله تعالى « واتقوا الله ويعلمكم الله » و نیز خدای تعالی میفرماید « ولما بلغ اشده واستوى آتيناه حكماً وعلماً وكذلك نجزي المحسنين »

وأمير المؤمنين علیه السلام ميفرمايد « ليس العلم في السماء فينزل إليكم ولا في الأرض فيصعد إليكم ولكن" مجبول" في قلوبكم تخلقوا بأخلاق الروحانيين يظهر لكم » گوهر علم و جوهر دانش در آسمان مسکن ندارد تا بر شما فرود آید و در زمین اندر نیست تا بجانب شما بر شود لکن علم در دلهای شما مجبول و جبلی قلوب شما است باخلاق جماعت روحانيين متخلق شوید علم برای شما آشکار میشود. و در روایت دیگر است « تأدبوا بآداب الروحانيين يظهر لكم » .

و از آنجا که شخص کافر مرده دل است و برای او نوري از عمل وفروزي از کردار نیست بگو هر علم و دانش مكرم و داراي ستایش نگشت و جعل لمحمد صلی الله علیه وآله وسلم من هذا التكرمة ما جعلهم به خزاين غيبه وعيبة علمه بحقيقة ماهم أهله .

وأما تكرمه ذات ونفس انسانی که مذکور شد از جمله ملائکه حاملان کرسی فریشته ایست در صورت آدمیین و این صورت در حضرت احدیت اکرم صور است همانا اشارت رفت که از جمله تکرمه ذات انسانی حسن صورت است که خداوندش عطا کرد و او را مکرم ساخت.

ص: 54

وأما تكرمه انسان بدولت اسلام از حیثیت این است که جماعت مکلفین را قوامی جز بتكليف نتواند ، زیرا که تکلیف همان طریق عبد و راه بنده است بآن مددي که قوامش آن مدد است و تکلیف بر حسب از منه واوقات مختلف است و اگرچه تمامت تکالیفی که در هر زمانی بلسانی و ابلاغی ظاهر میشود في الحقيقة در حضرت خدای یکی است که عبارت از دین اسلام باشد .

و این اختلافی که در نظر میرسد بر حسب اختلاف موضوعات است چنانکه مسح بر هر دو پاي در حال وضوء و با امنیت از شر مخالف واجب است اما در حال تقیه و بیم از آزار مخالف و معاند غسل و شستن پای است ، یعنی چون آن جماعت و صنف دیگر که خود را مسلمان میخوانند و در حال ساختن وضوء هر دو پاي را میشویند اگر شخص شیعی مذهب در مکانی باشد که بخواهد وضو بسازد و مورد ترس و تقیه از آن جماعت باشد او نیز هر دو پای را غسل دهد و خود را با آنها هم کیش و هم سلیقه نماید تا از آزار آنها بر آساید و عقیدت باطنی را آشکار نسازد و هر صورتی از تکالیف را چون مکلف بکار آورد بر رضای خدای تعالی واصل می شود.

مگر اینکه تکلیف از جانب خداوند حکیم برحسب قابلیت مکلف و زمان و وقت تکلیف و مکان آن وارد میشود ، پس هر زمان که اقتضاءات محال و قبول اعلی و برتر باشد وصف اشرف میشود و عمل بآن افضل است .

و بعد از این گوئیم چون این امت مرحومه در قوابل ومحال واوقات افضل هستند مطابق با حکمت این بود که دین و کیش ایشان اسلام باشد که افضل ادیان است، قال الله تعالى « إن الدين عند الله الاسلام ».

و ازین روی اسلام را اسلام نامیدند با اینکه تمامت ادیان که از خداوند سبحان است همان اسلام است بسبب شرافتی است که این دین را در حضرت یزدان مبين است پس مشتق گردانید برای این دین اسمی را از تسلیم و انقیاد برای اهل حق علیهم السلام و از سلامت باینکه آزار نرسانند رسول خداي صلی الله علیه وآله وسلم را نه در اهل

ص: 55

بیت او و نه در دین و آئین آنحضرت بكثرت معاصی .

پس خدای تعالی در این آیه شریفه « ادخلوا في السلم كافة » بسوى اول و در این آیه مباركه « فسلام لك من أصحاب اليمين » بسوی دوم ، پس سبحان مکرم گردانید بندگان مؤمن خود را بافضل اديان .

پس اگر بگوئی هر دینی بر حسب قابلیت مکلّفین شرع و طریق شده و چون این امت مرحومه مستحق و اهل آن بودند که بدین اسلام سعادت يابند لهذا مسلمانی بهره ایشان گردید و دیگران چون ناقص و نا اهل بودند استحقاق اسلام را نیافتند ، پس اگر اسلام برای ایشان از راه استحقاق بود تکریم و تکرمه برای ایشان نمی باشد .

میگوئیم که اعطای خداوند سبحان بجماعت مستحقین آنچه را که عطا فرموده فضل و منت است و نسبت بهر مخلوقی بر آنچه دلالت فرماید و دارای دلالتی شده باشد همه از راه کرم خداوندی است، چه هر خيري هست بجمله از خداوند سبحان و تمامت مكلفان بندگان او هستند پس اگر عطا فرماید از کرم او است و اگر منع فرمايد ملك او است.

علاوه بر این همان نفس استحقاق که مقتضی قوابل ایشان است از فضل یزدان است عطا فرمود این استحقاق را هنگامی که استحقاق برای ایشان حاصل گردید .

پس بتحقیق که عطا فرمود بایشان آنچه را که برای آنها حاصل گردید گاهی که حاصل شد از نفوس ایشان چنانکه عطا فرمود برایشان شیئیت ایشانرا گاهی که بودند بواسطه این شیئیت شيء و چیزی فافهم چه این مطلب از اقدار خفية است .

واز تكرمه إلهي نسبت برسالت پناهی و آل او صلوات الله عليهم این است که اسلام را که دین ایزد علام است فرع از برای ایشان و غصنی از شجره ولایت ایشان و ثمره برای شجره دعوت ایشان صلوات الله عليهم .

ص: 56

و اما تكرمه انسان باینکه مقر بین بدو سجده برند شکی و ریبی در آن نیست و این تکرمه و کرامت فاضل ترین تکرمه ایست که سيد مالك جبار عظيم قادر قهار کریم با بندگان ضعیف خود فرموده است باینکه ملائکه مقرب ومستغرقين در حضرت و خدمت خداوند تعالی بایشان سجده برند و سجود بزرگترین مراقب خضوع وذلت است .

و ازین است که وارد شده است « اقرب ما يكون العبد إلى الله إذا كان ساجداً » و حقیقت این تکرمه و باعث بر آن اظهار آثار آن چیزی است که خدای تعالی در تكريم محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم مقرر فرموده است .

و در عیون اخبار از حضرت امام رضا علیه السلام در ذیل حديثي وارد است « إن الله خلق آدم و أودعنا صلبه و أمر الملائكة بالسجود له تعظيما لنا و اكراماً و كان سجودهم الله عبودية ولأدم اكراماً وطاعة لكوننا في صلبه».

پس این کلام امام رضا علیه السلام « إكراماً وطاعة لكوننا من صلبه » اشارت بسوی آن است که گفتیم از اینکه این امر اظهار آن اکرامی است که خدای سبحان در حق پیغمبر و آل آنحضرت صلوات الله عليهم فرمود که عبارت از وصل نمودن حضرت باری تعالی است ایشان را بخودش و فرح دادن ایشان را بآنچه نسبت داده است آن فرح را بسوی آن تابجائی که طاعت ایشان را طاعت خودش و معصیت ورزیدن با ایشان را معصیت با خودش و رضای ایشان را رضای خودش وسخط ایشان را سخط خودش .

چنانکه در کتاب توحید و كافي از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در تفسیر این قول خدای سبحان « فلما اسفونا انتقمنا منهم » وارد است که فرمود بدرستیکه خدای تأسف و افسوس نمی گیرد مانند اسف و اندوه و افسوس ما ولكنه خلق أولياء لنفسه يأسفون و يعصون و هم مخلوقون مربوبون فجعل رضاهم رضا نفسه وسخطهم سخط نفسه وذلك لانه جعلهم الدعاة إليه و الاعلاء عليه فلذلك صاروا كذلك - الحديث .

ص: 57

و عبادت و پرستش مینمایند مردمان معبودیت این وصل که ترجمه میشود ازین وصل بصلاة و درود بر محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه اشارت میشود بسوی آن در بیان این تکرمه باین ترجمه مذکوره بطوریکه از حضرت کاظم علیه السلام در کتاب احتجاج از آباء عظامش از حسین بن على صلوات الله عليهم در جواب سئوال يهودي وارد است :

« إن آدم أسجد الله له ملائكته تا آخر حدیث تا آنجا که فرمود : و محمد صلى الله عليه و آله قد اعطى ما هو أفضل من هذا إن الله تعالى صلى عليه في جبروته والملائكة بأجمعها وتعبد المؤمنون بالصلوة عليه فهداه زيادة عليه يا يهودي ».

خدای تعالی تمامت فرشتگان را بسجده آدم فرمان داد و بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم چیزی عطا فرمود که ازین مقام وموهبت افضل و افزون است ، چه ذات مقدس إلهي در جبروت خود بآ نحضرت صلوات و درود بفرستاد تا تمامت ملائكه و جماعت مؤمنان را بدرود بر آنحضرت متعبد فرمود و این درود عبادت و پرستشی بزرگ شد پس این است زیادتی بر آدم علیه السلام اى يهودي « يا أيها الذين آمنوا صلوا عليه وسلموا تسليماً صلی الله علیه وآله وسلم ».

و معلوم است که صلواة از جانب خدا رحمت و مشتق از صلة يعني عطية ووصل است یعنی اتصال و از وصله است یعنی سبب ممدود متصل هذا ما اشرنا إليه مع الاقتصار ، بر مذكور نمودن معنی مکر مین یعنی محدودین به تکر مات و این معنی ظاهری است و معنی باطن این است که معنی مکر مین این است که ایشان مطهر و منزه از آن چیزها هستند که عبارات مردمان و تأویلات ایشان بر آن وقوع تواند گرفت.

چنانكه أمير المؤمنین علیه السلام در ذیل خطبه خود ميفرمايد « ظاهري إمامة و باطني غيب لا يدرك » و نیز در خطبه دیگر آنحضرت صلوات الله علیه است « أنا الذي لا يقع عليه اسم ولا صفة » وعبد الحميد بن أبى الحدید که شارح خطب

ص: 58

مبارکه نهج البلاغة و از فضلا و ادبای اهل سنت و جماعت است در این قصیده رائية خود در مدح آنحضرت میگوید :

صفاتك أسماء و ذاتك جوهر *** برى المعاني من صفات الجواهر

يحل عن الأعراض والدين والمتي *** و يكبر عن تشبيهه بالعناصر

و هر گونه ثنائی که در حضرت کبریا جل اسمه عرض شود بدستیاری اسماء مبارکه حضرت علي أمير المؤمنين علیه السلام و بركت آن است و ایشان اسماء آنحضرت هستند و هر چیزی که خدای را تسبیح نماید بوسیله اسماء مبار که اوست و این امر در حق هر تسبیح کننده بقدر عرفان و احاطه او ازین اسماء ممکن است و جز أئمه هدى صلوات الله عليهم تسبیح حضرت احدیت را از روی حقیقت نمی توانند بجای آورند .

واما جماعت مقر بين همانا ایشان هستند که بکمال قرب و زلفی در حضرت کبریا اختصاص و امتیاز و انحصار دارند و اعلی مراتب قرب ایشان مقام اول از مقامات چهارگانه است که سابقاً در بیان قول حضرت إمام محمد نفي صلوات الله عليه وموضع الرسالة مذكور شد وهو ظهوره لهم بهم و این همان معنی و مطلب است که حضرت صادق علیه السلام در این کلام معجز نظام خود بآن اشارت میفرماید « لنا الله حالات نحن فيها هو وهو نحن ونحن نحن وهو هو » و در روایتی دیگر است « هو هو ونحن نحن ».

و این حدیث را پاره از علما در کتب خود یاد کرده اند و از جمله کسانیکه این حدیث شریف را نقل کرده اند یکی شیخ و استاد ما شيخ حسين بن شيخ محمد بن شيخ أحمد بن عصفور الدرازی بحرانی است که در رساله خودش که در جواب شيخ عبدالله بن یحیی که از روح و معنی روح سئوال کرده بود نوشته است.

و این مقام همان است که بتوحید نامیده شده است و این همان است که حضرت حجت صلوات الله علیه در دعای شهر رجب باین قول شریفش بآن اشارت کرده و میفرماید « و مقاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من

ص: 59

عرفك لا فرق بينك وبينها إلا امتهم عبادك وخلقك الدعاء »،

و امثال این قرب والله المثل الأعلى آن استضاعة وفروغ خواستن که به نیروی ادراك توان نمود از چراغ بدرستیکه آن فروز در ظاهر همان نار و نار همان است و آن نار آتش است که عبارت از عنصر حار یا بس است و آن پوشیده ایست که چشم ادراکش را نمی تواند نمود بلکه در میان چشم وطلب روشنائی سه مرتبه است و استضائه استضائه است و آن عبارت از انفعال دخان و دود مستحیل از دهن و روغن باستضائه از فعل نار ، پس استضاعة مانند صبغ و رنگ و دخان مثل جامه است .

و مثال دیگر آینه است از حیثیت استضاعه وفروز طلبی آینه از پرتو آفتاب گردون مآب ، چه آینه از زمین بآفتاب نزدیکتر است و اگرچه حالت اشراق یکی است لکن بواسطه شدت قربش بآفتاب مانند آفتاب است و این حال بسبب شدت قابلیت مرآت است که چون نظر در آن آوری مانند آفتاب میباشد و فرقی در میان آفتاب و آینه نیست جز اینکه این پرتو فروز حالت آینه از طفیل شعاع شمس است مانند استضائه زمین و شعاع شمس بر آن و آفتاب نمی تابد و اشاعه شعاع بر آینه نمیکند بیشتر از آنکه بر زمین میکند لکن بواسطه شدت قربی که در آینه بآفتاب موجود است مانند آفتاب است و اگرچه بر زمین باشد .

و مثال دیگر آهنی است که گداخته از آتش است در فعل خودش و فرقی درمیان حدیده حماه و آتش از حیثیت سوزانیدن نیست و هر دو سوزنده اند إلا اینکه آتش برحسب فعلیت خودش میسوزاند و حدیده میسوزاند بدستیاری وفعل نارو آتشی که بر آن ظاهر است بجهت مجاورت با آتش و قرب حدیده بآتش بان حیثیتی که چون نظر بآن آهن گداخته کنی جز حمرت نار و سرخی آتش ننگری.

پس انوار ساطعه وارواح لامعه وهياكل منوره و اشباح نورانیه حضرات أئمة معصومين صلوات الله عليهم أجمعين بواسطه شدت قربی که به پروردگار

ص: 60

بي شريك و انباز بنده نواز خود دارند که این مقام را بواسطه طاعت خالصی که در پیشگاه معبود بجای آورده و انقطاعی که از ماسوى بحضرت کبریا حاصل کرده اند تا بحد یکه در حضور حضرت الوهیت آیت چنان پیوستگی یافته که از وجود خود غایب مانده اند قد ظهر عليهم فعله .

لا جرم کار ایشان کار خداوندی است «و ما رميت إذ رميت ولكن الله رمى » و اقبال بسوى ایشان عين اقبال بحضرت یزدان سبحان است ازین روی هر کسی اطاعت کند ایشان را البته اطاعت کرده است خدای را و هر کسی عصیان ورزد با ایشان عصیان ورزیده است خدای را ، ومن يطع الرسول فقد اطاع الله و خوشنودی ایشان خوشنودی خدای و خشم و سخط ایشان خشم و سخط یزدان واخذ از ایشان اخذ از خداوند منان ورد کننده برایشان راد على الله وهكذا .

پس ایشان هستند مقربین بمعنی اقربين و نزدیکترین ماسوى بحضرت إله و از ایشان اقربی و نزدیکتری نیست، و این قربی که یاد کردیم مراد بقرب مطلق نیست چه قرب مطلق بر تمام انبیاء و مرسلین وشهداء و صالحين وملائكه صدق مینماید چه آن قربی که محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم بآن توصیف میشوند در حضرت پروردگار بیچون لا مکان دارای مقامی است که حكمت الهيئة اقتضاى آن را ندارد که در آن مقام قرب بیشتر از چهارده تن مقرب باشند ، پس قرب حقیقی برای این چهارده تن است فقط لاغير و قرب دیگران اضافي است فافهم .

بنده حقیر عباسقلی سپهر راقم الحروف :گوید در طى كتب أئمة هدى صلوات الله عليهم از روح و نور و عقل و نفس وذات وقلب و امثال آن و این احادیث و اخباریکه در این فصل بر حسب مناسبت و شاهد یاد شده است مذکور شده است و در این مقام برای تسهیل استدراك ناظرين مستطلعين بپاره مسائل بطور تبيين اشارت مینمائیم تا اسباب مزید اطلاع و تشحیذ ذهن گردد.

روح بفتح راء مهمله بمعنی راحت و استراحت و زندگی جاوید و رحمت . و روح بضم اول که در فارسی جان گویند نیز بمعنی رحمت است.

ص: 61

و روح مكرم بضم راء کنایت از جبرئیل است و نیز بمعنی نفس ناطقه است و نیز در فارسی روان را بمعنی جان و نفس ناطقه وروح و بمعنی محل روح که دل هم گفته اند .

و بقولی مراد از روان نفس ناطقه و از جان روح حیوانی است و هم در فارسی روانان جمع روان است که بمعنی نفوس است .

و روان بد بضم باء موحده وسكون دال بی نقطه بمعنى نفس كل .

و روان کرد بکسر کاف و سکون راء و دال بی نقطه بمعنی ملکوت است چنانکه کی آباد بمعنی جبروت است. وجان جان بتكرارجان کنایه از روح

اعظم است .

جان گزا بفتح كاف فارسی کاهنده و آسیب رساننده جان را گویند و روح

حیوانی را هم گویند .

راقم حروف گوید: ممکن است که روح حیوانی را از آن جهت جان گزا خوانده باشند که بواسطه وجود او که باعث بقای تن و اجزای بدن است و اسباب بروز اعمال و افعال ناشایسته که ازین هیکل آدمی بروز مینماید میشود و باین علت روح انسانی و نفس ناطقه را مکدر درنجور میگرداند باین لقب خواندند و معلوم میشود که واضع این لغت و کنایت از حکما و قائل بروح حیوانی و نفسانی و پستی روح حیوانی و علو روح نفسانی است .

جانه بروزن دانه نیز بمعنی روح حیوانی است و همچنین نور اسپهمود

و نور اسفهبد و نور اسپهبد و نور اسفهود بمعنی نفس ناطقه است ، نورد ساده بكسر ثالث و سین بی نقطه بمعنی اور بی کدورت مجرد باشد یعنی نور محض و نور بحت كه اور الهي است.

جم با جیم تازی بمعنی ذات وعقل دوم از عقول عشره ، فريدون نام فلك هشتم است كه فلك البروج باشد .

که هوش بمعنی عقل است هوشنگ نیز باین معنی آمده است، زرتشت بضم

ص: 62

تای فوقانی بمعنی آفریده اول و نفس كل و نفس ناطقه وعقل فلك عطارد و نور مجرد وعقل فعال و رب النوع انسان .

در مجمع البحرین از حضرت باقر صلوات الله علیه در قول خدای تعالی « وروح منه » مروي است که فرمود: روحی است آفریده شده که خدای تعالی این روح را در آدم و عیسی علیهما السلام خلق فرمود و معنی این است که خداوند این روح را در این دو پیغمبر بزرگوار بیافرید بدون جرى عادت و در غیر ازین دو تن بجری عادت خلق فرمود ففيها زيادة اختصاص و در هر حالت تمام این ارواح مخلوق مصنوع محدث است.

پاره مفسران در تفسیر قول خداى تعالى « يوم يقوم الروح » گفته اند : ملکی است عظیم از ملائکه حضرت سبحانی که دارای هزارروی و در هر روئی هزار زبان تسبیح مینمایند خدای تعالی را بهفتاد هزار لغت که اگر اهل زمین بشنوند آنرا هر آینه جانهای ایشان از تن بیرون میشود .

اگر خداوند این روح را ، یعنی فرشته را بر آسمان و زمین مسلط فرماید هر دو را با یکی از دولب خود بلع مینماید و چون بذکر خدای پردازد قطعهائی از نور از دهانش بیرون میآید مانند کوه هاي بزرگ .

موضع دو قدمش هفت هزار سال راه و دارای هزار بال است این روح در قیامت به تنهائی می ایستد و تمام ملائکه همه می ایستند ، یعنی برابر روح می ایستند و روح باندازه تمام ملائکه است چنانکه خدای تعالی میفرماید « يوم يقوم الروح و الملائكة صفاً » .

و در قول خداى تعالى « فأرسلنا إليها روحاً » يعنی جبرئیل را بسوی مریم فرستادیم و او بصورت بشری در جیب مریم بدمید و مریم در شب بحضرت عیسی علیهم السلام بارور شد و صبحگاه حمل خود را فرو گذاشت و مدت حملش نه ساعت کشید .

پاره فضلا در معنی کلام حضرت صادق علیه السلام « الروح متحركة كالريح » می گوید : این معنی در جسم بخاری که از لطافت اخلاط و بخاریست آن متكون

ص: 63

می شود صحبت میگیرد نه در روح مجرد.

این بنده در کتاب تلبيس الابليس و پاره كتب حالات أئمه هدى علیهم السلام باین حدیث و شرح و معنی آن اشارت کرده است و در اين آيه شريفه « نزله روح القدس » به جبرئیل تفسیر کرده اند و بقدس که بمعنی ظهر است اضافه شده است چنانکه گفته میشود حاتم الجود وزيد الخير و مراد روح مقدس وحاتم جواد است .

و قول خدای تعالی « فارسلنا إليها درحاً » يعنى جبرئیل ، و قول خدای « و أيدهم بروح منه » بعضی گفته اند: در اینجا روح بمعنی ایمان است و باین معنی از حضرات معصومین صلوات الله عليهم مروی است، و برخی گفته اند : بمعنی هدی است، و در قول خدای تعالى ( ويلقى الروح من أمره» در اینجا بمعنی وحی است و بقولى بمعنی قرآن میباشد .

بنده حقیر گوید: ازین آیه شریفه که بعد از دو آیه از آیت مذکوره ميفرمايد « قل لئن اجتمعت الانس والجن على أن يأتوا بمثل هذا القرآن » چنان بنظر میرسد که روح در « قل الروح من أمر ربي » بمعنی قرآن باشد، چه در ظاهر آیات لفظی که دلالت بر قرآن باشد و بعد از آن بالمناسبه « قل لئن اجتمعت» بیاید مکشوف نیست مگر اینکه روح بمعنی قرآن باشد و سابقه نیز همان باشد والله تعالى اعلم .

و بقولی چیزی است که آفریدگان بآن زنده اند ، یعنی بآن هدایت میشوند و هدايت موجب حياة است و در حدیث است « أرواح المؤمنين في روضة كهيئة الأجساد في الجنة »

و در خبری دیگر است « الأرواح في صفة الأجساد في شجرة من الجنة تتسائل وتتعارف ، و در خبر دیگر وارد شده است « في حجرات في الجنة يأكلون من طعامها و يشربون من شرابها ».

و نیز در دیگر خبر است « إذا قيضه الله إليه سير تلك الروح في قالب كقاليه

ص: 64

في الدنيا فيأكلون ويشربون فاذا قدم عليهم القادم عرفوه بتلك الصورة التي كانت في الدنيا ».

پاره از افاضل گفته اند : بعضی تو هم کرده اند که اینکه گفته اند که ارواح بعد از آنکه از ابدان عنصرية خود مفارقت نمودند باشباحی دیگر تعلق میجویند چنانکه اخبار بر این معنی دلالت دارد قائل شدن بتناسخ است تو همی سخیف و گمانی نحیف است، زیرا که تناسخ بآن معنی که تمامت مسلمانان بر بطلانش يك زبان همچنان هستند عبارت از تعلق ارواح است بعد از ویرانی ارکان اجسامش با جسامی دیگر در همین عالم دنیا در حالتیکه دیگر اجسام عنصرية تردد داشته و از جسم اخشیجی بدیگر جسم برود و از صورتی بصورتی دیگر اندر آید ، مثلاً فلان شخص که بمیرد و بنیان تنش ویران شود روح او در همین دنیا از قالبی بقالبی دیگر اگر چه قوالب سایر حیوانات حتی موذیات اندر آید.

واما اگر گویند که مراد از تعلق روح در جسم دیگر در عالم دیگر در ابدان مثالية در مدت طی برزخ است تا آنزمان که قیامت کبرایش قیام بگیرد و در آن هنگام بأبدان اولیه خود بازگشت جوید بهیچوجه به تناسخ و اعتقاد بآن راهی و مناسبتی ندارد .

از فخر رازی نقل کرده اند که مسلمانان قائل بحدوث ارواح ورد شدن در این ابدان هستند اما نه در این عالم دنیوی و جماعت تناسخية قائل بقدمت روح و بازگشت آن بعد از مردن آدمی و ویرانی این بدن عنصری با بدان دیگر بهمین عالم دنیا هستند و منکر آخرت و دار و جنت باشند و کفر ایشان بواسطه همین انکار مذکور است .

و در حدیث وارد است « أرواح المؤمنين على صورة أبدانهم لورأيته لقلت فلان و فلان .

پاره از ادبای متبحر و فضلای دقیق گفته اند: مراد از روح در اینجا آن چیزی است که انسان در این سخن خود که می گوید: انا يعني من اشارت بآن میکند

ص: 65

و مقصود ازین روح نفس ناطقه متعدده براي بيان و فهم خطاب است و این روح مكرم و جان مسلم بسبب بسبب فنای جسد فانی نمی شود:

و این روح مبارك جوهر است نه عرض وهي المعنى في القرآن والحديث يعنى در زبان قرآن و حدیث هر کجا یاد از جان و سخن از روح در میان آید همین روح باقی غیرفانی را خواهند .

و خردمندان جهان و عقلای کیهان در حقیقت این در پهنه تحیر و عرصه سرگشتگی اندراند و بیشتر از ایشان معترف بعجز معرفت آن هستند حتی پاره از ایشان گفته اند که این قول أمير المؤمنين صلوات الله وسلامه عليه « من عرف نفسه فقد عرف ربه » معنایش این است که همان طور که شناختن نفس ممکن نیست توصل بمعرفت و شناخت پروردگار بیچند و چون امکان ندارد.

بنده حقیر میگوید: ازین پیش در مقامات سابقه اشارت نموده ام که در این کلام معجز نظام هر کس نفس خود را شناخت پروردگار خود را شناخت یعنی بعد از اینکه شخص انسانی که بر خود احاطه دارد نفس خود را قادر بر شناس نیست با اینکه مخلوق است چگونه خداوند و پروردگار خود را که خالق و محیط و ناپدید و غير مركب و غیر مجسم و بسیط است تواند بشناسد ؟! هذا امر محال و شيء غير ممکن و خیال ممتنع و فكر باطل واستغراق في لجج بحار عميقة هائلة لا تكون لها

بداية ولا نهاية .

کی تواند گاه بري این چنین بحری سپرد *** کی تواند کود موری ره بدین طودی سپرد

وقول خداى تعالى يسئلونك عن الروح قل الروح من أمرر بي وما أوتيتم من العلم إلا قليلاً ، از آنجمله مسائلی است که معاضد این مطلب است ، یعنی اینکه خدای با پیغمبر خود میفرماید چون جماعت یهود از بابت روح از تو بپرسند جواب بده که روح از امر پروردگار من است، یعنی امثال شما و سایر مخلوق را بشناس آن راه نیست ، زیرا که بشما جز قلیلی از علم بهره نیفتاده است تا بتواند از غوامض

ص: 66

مسائل و امور واسرار باخبر وعالم باشد .

این بنده میگوید ازین آیه شریفه معلوم میشود که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم مستثنی است ، زیرا که اولاً این خطاب « و ما اوتیتم » بدیگران است که پیغمبر مأمور باین جواب است .

دیگر اینکه پیغمبر را علوم کثیره داده اند و علوم حضرت پیغمبر بتمامت آفرینش و موجودات و كل ما خلق الله وما كان وما يكون وما لم يكن و برخود روح که حادث ومخلوق وخلقتش برای معرفت و بعد از خلقت نور مبارك صادر اول است شامل است و آنحضرت مالك روح و موت و حیات و ملك وملكوت و بنده برگزیده مختار حی لا یموت وروح مبارك ونور همايون وهيكل شريف وسرشت باطنش غیر از این ارواح و انوار و سرشت وهياكل بلکه مالك و حاكم بر ماسوى الله است .

مگر نه آن است که ولی مطلق أمير المؤمنين علي محبوب حق صلوات الله عليه با ابن ملجم خبيث ملعون رانده از در گاه رحمت خداوند بیچون میفرماید :

غم مخور فردا شفيع تو منم *** مالك روحم نه مملوك تنم

چه اگر جمله خلق اسير يا محكوم يا مملوك نفس اماره و روح حیوانی باشند آنحضرت اول جهادش کشتن نفس و اسیر ساختن روح حیوانی است که عبارت از جهاد اکبر باشد ، بلی چون دارای این صفت گردیدند میتوانند بگویند (من زلا حول آنطرف افتاده ام) .

بالجمله این فاضل متبحر می گوید: قول خدای تعالی « بل احیاء عند ربهم یرزقون » مراد از این احیاء همین ارواح است ، تا آنجا که میگوید: آنچه جماعت اهل تحقیق بر آن رفته اند این است که این روح مجرد ، یعنی نفس ناطقه بر حسب جزئيت و حلول داخل بدن عنصری نیست بلکه از صفات جسمية منزه است و تعلق آن بجسم از قبیل تعلق تدبير و تصرف است فقط .

و اين تعبير وتفسير مختار اعاظم حكماى إلهيين و اکابر متصوفه و حکمای

ص: 67

اشرافیین است و اكثر متكلمين از گروه إمامية مثل شيخ مفيد وبني نوبخت ومحقق بصير خواجه نصیر و علامه روزگار جمال الدین و از جماعت اشاعره راغب اصفهانی وأبو حامد غز الى وفخر رازی بر این معنی سخن کرده اند و رأی ایشان بر این استقرار گرفته است .

و این مذهب منصوری است که بدان اشارت مینماید کتب سماوية ومنطورى بر آن است اخبار نبوية ومعاضد و معاون آن است دلایل عقلية وموید آن است امارات حدسية و كاشفات ذوقية تا آنجا که میگوید: آگاهی میدهیم باینکه بسیاری استفاده میشود از احادیثی که راجع بارواح بعد از مفارقتش از اجساد مثل اینکه ایشان ، یعنی اموات بعد از وفات برصور ابدان عنصرية خودشان مینشینند و حلقه میزنند و حدیث و سر گذشت روزگار خود را مینمایند و بخوردن و آشامیدن متنعم میشوند فاقبل بعضهم على بعض يتكلمون و از زمان زندگانی دنیا و حالات خودشان حکایت میکنند و از کسانیکه با ایشان مصاحب و قرین بوده اند و ایشان را بپاره مطالب دعوت میکرده اند باز میگویند و بسا باشد که در هوای ما بین زمین و آسمان هستند و در جو همدیگر را می شناسند و ملاقات مینمایند .

و امثال این دلالت بر نفی جسمیت در اشباح و اثبات پاره لوازمش در عالم برزخ بسیار است و ازین نقطه است که پاره از افاضل از أمير المؤمنين وأئمه هدى صلوات الله عليهم خبرى نقل میکنند و از آن میرسد که این اشباح نه در کثافت مادیات و نه در لطافت مجردات است بلکه دارای دو جهت و واسطه بین عالمین است و آخر کلام این فاضل تا اینجا است که مذکور شد .

صاحب مجمع البحرین میفرماید : این کلامی و تحقیقی بس نیکو است و مؤید آن این روایتی است که از حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم وارد است که این ارواح چون از ابدان جدائی جست مانند احلام و خوابهائی است که بخواب انده میبینی و این ارواح دچار نواب یا عقاب است تا گاهی که انگیخته و مبعوث شود.

ص: 68

بنده حقیر گوید: چنان مینماید که بایستی مردگان چون از جهان بدیگر جهان و ازین منزل بدیگر منزل رفتند همدیگر را بشناسند و از گذشت روزگار گذشته و جهان بر نوشته بیاد آورند و بحکایت بسپارند ، چه اگر نشناسند و بیاد نیاورند و شناسائی وتذكر از وجود ایشان مرتفع ومسلوب و منسی گردد در حال پرسش روز حساب و کتاب و دادجوئی و حکومت در حق مظلوم و ظالم و پاداش وكيفر واعطاى حق بذي حق چگونه خواهد بود.

مثلاً اگر آنزمان که این روح شریف از بدن عنصری مفارقت وبعالم بالا مهاجرت وبعوالم لطيفه علوية مصاحبت مينمايد و اگر نیکوکار است مثاب و اگر بزه کار است دستخوش عذاب میشود .

اگر سبب آن را كه راجع بفعل نيك و بد است که در دار دنیا بجای آورده و طرف برابر را که مظلوم ياظالم يا ذي حق ياغير ذي حق یا مصاحب خوب یا بد واثر افعال خود را از نیکی و بدی و معصیت و طاعت یا عمد یا سهو بوده است نداند و نشناسد یا فراموش کرده باشد و از علت ثواب یا حکمت عذاب بی خبر بماند چه لطافت و نزاکتی خواهد داشت .

و اگر در برابر عذاب و عقابی که میبیند و جهتش را نمیداند خود را مظلوم بخواند جواب او چیست بلکه اگر آنکس که ثواب و نعمت می یابد سببش را نداند و در این کار متحیر بماند و بدون حکمت و سبب شمارد با اوچه خواهند گفت.

یا اگر در قیام قیامت و حضور در مورد حساب و دادخواهی وسزاى نيك وبد ازوی حساب جویند و داد مظلومی را بخواهند داد از حساب خود که در دار دنیا داشته و ظلمی که بمظلومی نموده نداند و مظلوم را که در مقام تظلم در آمده نشناسد وما به النزاع را ندانسته باشد و مکافات یابد یا بعکس خودش تظلم نماید و احقاق حق بجوید و حق و حساب وطلب و مظلمه را نداند یا از معصیتی که در دنیا یا توابی که در ایام زندگانی نموده است با خبر نباشد چگونه در معرض حساب و مسئولیت ومكافات نيك و بد اندر می شود .

ص: 69

چنانکه در این آیه شریفه « ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها » همین معنی را میرساند اگر بعد از دیدن نامه اعمال خود را در سرای جزا و شماره معاصی را که در دنیا کرده است چون بدو نمودند بیاد نمیداشت و عارف بآن نمی بود از راه تعجب نمی گفت این چگونه کتابی است که تمام اعمال را و معاصی را از كوچك و بزرگ محفوظ داشته و از حفظ آن کوتاهی نکرده است و تصدیق آنرا نمی کرد.

و اینکه پاره آیات شریفه و مفاد آن را بر صحت تجسم اعمال حمل کرده اند مؤید همین بیان است ، زیرا که اگر بر اعمال سابقه عالم و بینا نبود چگونه در تجسم آن شناسا و آگاه میشد که این همان عملی است که در دارد نیا مرتکب بودم و اينك در این سرای مکافات مجسم شده است .

وحديث شريف « الأرواح جنود مجندة ما تعارف منها أتلف » نيز مؤيد بیانات مسطوره است، ما نمیگوئیم عدل و علم و حکمت و قدرت خداى تعالى كافي نیست که بدون این اسباب و حضور متداعيين یا تنازع فيه حكم بفرمايد و هر دو طرف اقرار بعدل و صحت حکم نمیکنند بلکه کافي است و تصدیق و اعتراف هم می نمایند .

فضل و رحمت خدای حکم بر آن میکند که عارض و معروض وظالم و مظلوم وقاهر ومقهور هر دو حاضر باشند و همدیگر را بشناسند و بر فعل همدیگر که در دار دنیا بجای آوردند و بر آنچه محل نزاع است و حاکم کل در طی نزاع مستناز و احقاق آگاه و شناسا وقلباً تصديق بصدور آن حکم بحق و انصاف را نماید .

و غزالی را در کتاب الأربعین کلامی است که در اینجا شایسته است مذکور شود میگوید: روح همان نفس تو و حقیقت تو است و از همه چیزی بر تو پوشیده است ومقصود من از نفس تو همان روح توانست که خاصه انسان و مضاف بحضرت خداوند سبحان است .

چنانکه میفرماید « قل الروح من أمر ربي » وقول خدای تعالی « ونفخت

ص: 70

فيه من روحی» سوای روح حیوانی جسمانی لطیفی است حامل قوه وحس وحرکتی است که از قلب منبعث و در جمله بدن در تجويف عروق ضوارب منتشر میشود پس فایض می گردد از آن نور حس بصر بر چشم و انور سمع بركوش وكذلك ساير قوی و حرکات و حواس چنانکه فایض میشود از چراغ نوری بر ديوارهاي خانه گاهی که در جوانیش دوران بگیرد.

همانا در این روح جسمانی لطیف مذکور بهایم نیز شريك هستند و بسبب مردن منمحق و باطل و پاك نابود میشوند زیرا که این روح مذکور اعتدال نضج و پختن آن نزد اعتدال مزاج اخلاط را و چون مزاج و این ترکیب منحل گردید باطل میشود همان طور که نور و روشنائی که از چراغ فایض است در حال انطفاء سراج بعلت انقطاع روغن چراغ یا از بابت نفخ و دمیدن در آن باطل میگردد و چون غذاء از حیوان منقطع گشت این روح فاسد میشود ، زیرا که غذاء برای حیوان در حکم روغن است برای چراغ و کشتن برای حیوان مانند دمیدن در چراغ و خاموشی آن است .

و این روح مذکور حیوانی همان روح است که علم طب و طبابت در تقویم و تعدیل تصرف مینماید .

و این روح مذکور لایق حمل معرفت و امانت خدائی نمی تواند باشد بلکه حامل امانت یعنی آن امانتی که خدای تعالی میفرماید « انا عرضنا الأمانة على السموات والأرض » روح خاصه انسانی است.

و مقصود از امانت تقلد عهده تکلیف است باینکه در معرض خطر ثواب وعقاب بدستیاری طاعت یا عبادت یا معصیت بشود.

و این روح انسانی را فنا وزوال و مرگ و مردن ندارد بلکه بعد از مردن آدمی باقی میماند یا در نعیم و سعادت یا در جحیم و شقاوت ، چه این روح همایون و روان جلیل القدر محل معرفت إلهي است وخاك محل معرفت و ایمان را اصلا نمی خورد.

ص: 71

و اخبار مأثوره و شواهد استبصار بر این مطلب ناطق است و شارع مقدس در تحقیق صفت این روح با شرف اجازت نفرموده است تا بدانجا که فرموده است این روح فانی نشود و نمیرد بلکه بسبب موت حال آن فقط متبدل گردد و منزلش را تبدل نباشد .

و حالت قبر در حق این روح یا روضه و بوستانی از روضات جنت یا حفر و گودالی است از حفر نار و گودالهای نیران چه برای این روح با بدن علاقه سوای استعمال آن می بدن را و اختصاص آن اوایل معرفت بواسطه شبکه حواس است.

پس بدن آدمی آلت آن و مرکب آن و شبکه آن است و بطلان آلت و شبکه و مركب بطلان صاید و شکار کننده را لازم نمیدارد بلی اگر شبکه بعد از فراغت از صید باطل شود همانا این بطلان را باید غنیمت شمرد، چه این شبکه از حمل و ثقل آن خلاص میشود.

و باین جهت که معصوم علیه السلام میفرماید : تحفه مؤمن مرگ است ، واگر این قبل از صید کردن باطل گردد خسرت و ندامت والم و دردش عظیم میشود و بهمین جهت است که شخص مقصر عرض میکند « رب ارجعوني لعلى اعمل عملاً صالحاً فيما تركت كلاً بل كلمة هو قائلها » .

بلکه هر کسی با آن شبکه الفت دارد و دوست میدارد آن را و قلبش بحسن صورتش و صفت آن و آنچه متعلق بسبب آن مالوف باشد عذابش دو برابر است یکی حسرت و افسوس بفوت شدن و از دست دادن آن صیدی است که شکار آن جز بشبکه بدن ممکن نباشد .

دوم زوال شبکه است با آن حالت تعلق قلب و الفتی که قلب را بآن بود

و این یکی از مبادی معرفت عذاب قبر است .

بنده حقیر گوید: بهرچه پیغمبران از جانب یزدان آوردند و فرمودند امنا وصدقنا در عذاب قبر و کیفیات و کمیات آن نیز ما تابع اخبار مخبر صادق هستیم

ص: 72

کار بیاره لطايف خيالية وطرائف افكارية وظرايف حدسية خود نداریم آنها که فرمودند همه صحیح است شاید این گونه مسائل دقیقه نیز پاره محل اعتنا باشد یا نباشد بلکه بالمره از حقیقت دور و مهجور و معتقدش خاطی وجاهل باشد والله تعالى اعلم .

و تجسم اعمال و همچنین تجسم اعتقادات در اخبار رسیده است پس اعمال صالحه و اعتقادت صحیحه صورتهای نورانی مستحسن ظاهر میگرداند که برای صاحبش کمال سرور و ابتهاج را میرساند .

و اعمال سینه و اعتقادات باطله صورتهای ظلمانی مستقبحه برای صاحبش آشکار میگرداند که موجب نهایت حزن و اندوه و درد و تألم است و مؤید این مطلب این روایت است که فرموده اند چون مؤمن در روز قیامت از قبرش بیرون آید مثالی با او بیرون آید که در پیش روی او است یعنی صورتی ، زیرا که مثال عبارت از صورت است كلما رأى المؤمن هولاً من اهوال يوم القيامة در هر موقعی که شخص مؤمن یکی از اهوال وحالات هولناک روز قیامت را بنگرد آن مثال با او میگوید در فزع مشو و اندوه مگیر و بسرور و کرامت از جانب خداوند عز وجل بشارت باد ترا پس حساب او را بطوری سهل و یسیر بکشند و فرمان بدهند تا او را به بهشت ببرند تا آنجا که میگوید : مؤمن با آن مثال گوید: تو کیستی ؟ در جواب گوید : من آن سروری هستم که تو در دارد نیا بر برادر ایمانی خود اندر آوردی.

و چنانکه کراراً در کتب سابقه و طراز المذهب یاد کردیم روح بر پنج قسم است روح القدس وروح الايمان وروح القوة وروح الشهوة وروح البدن انبياى عظام دارای این ارواح خمسه و ازین مردم جماعتی دارای چهار روح باشند که از گروه مؤمنان باشند .

و انبوهی از مخلوق دارای سه روح باشند که عبارت از مردم یهود و نصاری و امثال ایشان هستند.

و سابقون انبیاء علیهم السلام را خواه مرسل یا غیر مرسل را خدای تعالی پنج روح

ص: 73

در نهاد نبوت بنیاد نهاده بدستیاری روح القدس بمقام نبوت مرسل و غیر مرسل نایل و بأن عالم باشیاء شده اند.

و دیگر روح الایمان است که بواسطه آن عبادت یزدان را نمایند و در هیچ عنوان بحضرت سبحان مشرك نشوند .

و به نیروی روح القوه با اعدای دین جهاد ورزند و در علاج و اصلاح امر معاش خود پردازند .

و بدستيارى روح الشهوة از اطعمه لذيذ و نكاح برخورداری از زنان جوان

حلال کامیاب شوند .

و بقوت روح البدن راه سپارند و جنبش و حرکت نمایند و بنده مؤمن این ارواح چهار گانه را همواره در مقام تکمیل بر آید تا حالاتی بروی باز رسد نخستین چنان است که یزدان متعال میفرماید « ومنكم من يرد إلى أرذل العمر لكي لا يعلم بعد علم شيئاً »

و این حال پیری و ضعف قوی جمیع ارواحی را که در او هست میکاهاند لکن نه آن است که او را از دین خدا خارج گرداند ، زیرا که آنکس که او را بارذل عمر و زندگانیها بازگردانیده این کار را کرده و از قوا و ارواحش بکاهیده است .

بنده حقیر گوید : معین است که روح القدس و روح الایمان را کاستن و نبودن نباشد و کاهش دیگر ارواح اسباب ضعف قواى حيوانية وبهيمية ومشتهيات نفسانية و علایق دنيوية است و هر چه ازین حالات کاستن گیرد بر قوت دین و نور اسلام وی افزوده می شود، چه از دفع قوت آن ارواح ثلاثه رفع موانع میگردد و هر چه بیشتر باشد بیشتر شود.

و کسانی باشند که روح القوه ایشان منتقص گردد ازین روی در جهاد با دشمن خود وطلب معيشة استطاعت نيابد .

و کسانی هستند که از روح الشهوة ایشان کاسته شود لاجرم اگر صبیح ترین و خوش روی ترین دخترهای آدمی بروی خرام دهد بدو گرایان و نگران و مایل

ص: 74

نشود و چیزی که دروی بماند و باقی باشد روح البدن است که تا پایان زندگانی راه سیار و جنبش شعار گردد تا مرگش در سپارد.

پس حال بروی نيكوتر است لان الله هو الفاعل بآنچه خدای با او کند سودمندی پایانش در آن است و در این مدت زندگانی حالاتی بدو دست دهد و در زمان نیرومندی و جوانی که خواهنده کامرانی است قصد خطيئة كند وروح القوة اورا براین اندیشه شجاع و دلیر سازد وروح الشهوة آن کردار ناصوات را در نظرش زینت و جلوه دهد و روح البدن او را بادراك مقصود بکشاند تا آن بیچاره را در آن چاه سار تیره و تار خطيئة و ناراستی و بیرون از صواب و گناه ورزی در افکند و چون بآن خطیئت و کردار ناروا و معصیت دچار شد روح الایمان از وی نقصان گیرد و بد و بازنگردد تا تائب و آیب گردد، و این جماعت را اصحاب ميمنة و انبياء عظام علیهم السلام را سابقون گویند چنانکه این دو فرقه و فرقه سوم که اصحاب مشأمة هستند قرآن بر آن ناطق وحديث أمير المؤمنين علیه السلام مفسر است.

و فرقه سوم جماعت یهود و نصاری که منکر ماعرفوا شدند از روح الایمان مسلوب و بروح القوة و روح الشهوة و روح البدن نايل گردیدند و خدای تعالی در باره ایشان میفرمایيد « إن هم إلا كالأنعام » زيرا که چهارپایان نیز دارای این سه قوه هستند بعلاوه از معصیت آسوده اند و چون گوهر عقل در آنها نیست و در آدمیزاد هست این است و چون عقلش پای کوب شهوت گشت از چهار پایان پست تر وزبون تر میگردد .

و قول خدای « بل هم اضل » شاهد بر این معنی است ، زیرا که در حیوانات وادع که عبارت از عقل است نیست و در انسان هست و باین واسطه مکلف میشود و در خبری که سابقاً یادکره ایم وارد است « إذا زني الزاني فارقه روح الايمان » یعنی نورایمان از زناکار در آن حال که زنا مینماید مفارقت میکند وهدي وكمال آدمی که نسبت بدو بمنزله روح است از جسد جدا میشود ، پس مراد در این حال از مفارقت روح الایمان نفى كمال است لا الحقيقة .

ص: 75

راوی گوید: از حضرت باقر علیه السلام پرسیدم آیا باقی میماند از ایمان چیزی

یعنی از زانی یا بتمامت منخلع می شود؟ فرمود « لا بل يبقى فاذا قام عاد إليه روح الایمان » نه چنین است بلکه باقی میماند و چون زانی برخاست دیگر باره روح ایمان بدو باز می آید .

در حدیث قدسی وارد است « يا محمد إني خلقتك وعلياً نوراً يعنى روحاً بلا بدن ثم جمعت روحكما فجعلتهما واحدة ».

پارۀ فضلا گفته اند: از معلومات است که جعل دو مجرد را یکی ممتنع است همچنین قسمت کردن مجرد پس سزاوار است که در اینجا روح بر آلت جسمانية نورانية منزه از کثافت بدنية حمل نمایند .

بنده حقیر گوید: ازین حدیث قدسی باز نمود می آید که پیغمبر برحق وأمير المؤمنين ولي مطلق نور صرف وروح خاصه إلهي بوده اند و در این بدن عنصری و هیکل بشری برای نظام موجودات در آمده اند که سایر خلق بتوانند باین نمایش يلى الخلقی ایشان بایشان راه جویند و امور معاش و معاد ایشانرا صلاح ونظام وقوام و دوام حاصل گردد.

و اینکه شخص فاضل گفت : دو مجرد را یکی گردانیدن ممتنع است بلی مطابق افهام نارسا و افکار ناقصه ما چنین می نماید اما قدرت ومشيت إلهى وتصور چگونگی آن از اینها برتر است ما چه دانیم در آنجا و در آن مراتب چه اثرها و چه خبرهاست که در عالم ما ممتنع و در دیگر عوالم غير ممتنع است والله اعلم بخفيات الامور .

پارۀ عرفا گفته اند: فرق میان مرگ و خواب این است که در مرگ تعلق نفس ناطقه باین بدن عنصری قطع میشود و در عالم و حالت خواب تصرفش باطل میگردد ، پس مراد از تصرف نفس ناطقه در اینجا تصرف اوست در بدن ، و مراد از روح این جسم بخاری لطیفی است که از لطافت اغذیه و بخاریست آن است و مر این روح را در نظام بدن مدخليتي عظيم است.

ص: 76

صاحب مجمع البحرین میگوید: بدانکه آن نفسی که وفات میکند بوفات موت همان نفسی است که زندگانی و حرکت در آن است و این نفس عبارت از روح است و آن نفسی که در حالت خواب متوفی میشود همان نفس ممیزه عاقله است و فرق میان این دو نفس همین است .

بنده حقیر عرضه میدارد که علی الظاهر چنان مینماید که فعل روح حیوانی که بخار لطیفی است که چون مرکب آن است و باویرانی جسد باطل میگردد آن اموری است که راجع بحفظ بدن و اجزای بدن است و در حقیقت نگاهبان صحت و قوام بدن است و این روح را مدخلی در معقولیات و سموانیات و روحانیات نیست و هیچوقت جدائی از مسکن عنصری خود را طالب نباشد : چه ساخته ازین عالم عنصری است و هر چیزی طالب و الیف مسکن و مرکز خود است.

أما نفس شریف ناطقه که عبارت از روح انسانی و از عوالم علوية ومحبوس در این قوالب سفلية است حافظ كوهر عقل وعلم وشئونات انسانیت است که آنها نيز از عوالم علوية روحانية و باقی ابدی و در مساكن سرمدية ومجانس باهم ورفقاى ومصاحبین روحانیات میباشند .

وشأن ورتبت او اشرف و برترازین است که بجسمانيات ومركبات سفليات وعنصريات ومراكز كثافات و خرافات توجه نماید و صرف اوقات نماید و اگر چنین بودی بایستی حیوانات غير ناطق را قواى نفسانية حيوانية بجهت نداشتن نفس ناطقه ضعیف و زبون بلکه از حال حیات مهجور باشد و حال اینکه میبینی قوای حیوانات و چهار پایان از انسان قوی تر و شدیدتر و با دوام تر و با تاب و طاقت تر است .

و این مطلب را از اینجا توان دانست که هر وقت آدمی بخواب شد قوای حيوانية او بجمله همان است که در عالم بیداری است بلکه عدم اشتغالاتی که در حال بیداری دارد یا تعلقات و تصوراتی که مینماید و نفس ناطقه حافظ آن است احساسات حیوانیهاش در حال خواب بیشتر است و پاره تلذذات و تالمات و نظریات

ص: 77

و محسوساتی که سوای عالم حیوانی است برای این است که روح انسانی بالمره قطع علاقه نفرموده است.

و در حديث أئمة علیهم السلام موارد است « إن الله أخذ من شيعتنا الميثاق كما أخذ على بني آدم ألست بربكم فمن وفي لنا وفي الله له بالجنة ».

بعضی از اهل بصیرت گفته اند که از حضرات ائمة علیهم السلام تصریح شده است که فعل ارواح در عالم ابدان موافق فعل ارواح است در یوم الميثاق ، و البته این روح همان نفس ناطقه و جان شریف باقی بی فنای باوفای انسانی است .

و ازین است که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم وأئمة هدى صلوات الله عليهم را خواب و بیداری و موت حیات یکسان است، زیرا که هیچوقت روح القدس و نفس ناطقه و روح انسانی از ایشان مفارقت ندارد و در معقولات و متصورات خاصه وامور عقلانية ایشان کاهشی و نقصانی راه ندارد بلکه اجساد باطنیه ایشان از ارواح ما لطیف تر است و همیشه باید مدبر عوالم ناسوت وملكوت و جبروت ولاهوت وغيرها باشند وهياكل مبارکه ایشان هرگز بر حسب باطن که ما را ، باطن که ما را مرئی و محسوس نیست از عالم عقل و روح جدا نیست بلکه عقول و ارواح تابع عقل و ارواح قدسية لاهوتية ایشان است .

و ازین است که میفرمایند: خاک بدن ما را نمیخورد ، چه بر حسب معنی از خاک نیستند که با خاک امتزاج گيرند ومأكول خاك شوند و محال معرفت هستند وخاك محل معرفت نیست .

و خاك محل معرفت و ایمان را اصلا نمیخورد چه مجانستی و مؤانستی

با هم ندارند سنگ و گوهر و تمام جواهرات فلزات معدنية آخر الأمر خوراك خاك می شوند، زیرا که از خاک هستند و جزو خاک میشوند.

اما آب خوراك خاك و خاك خوراك آب نمی شوند و اگرچه در شکم هم جای کنند اما جدا هستند و جزو یکدیگر نشوند چنانکه شعاع و شعله خالص آتش خوراك خاك و آب نشود و بمرکز خود تصاعد جوید و آنچه اجزای ارضية

ص: 78

ومائية آن است بخاك و آب باز آید و حالت ناریست صرف بمرکز آتش و کره اثير مسير گيرد .

و روح حیوانی همچون الطف از عناصر است فانی میشود اما جزء آب و خاك نشود ازین است که تأذی روح را رمقی از حیات باقی است مدفون نشود: چه آن گوهر روح حیوانی که دروی هست با عالم خاک مخالف و مباین است ازین است که بسا اتفاق می افتد که پاره کسان سکته نمایند و ایشان را مرده انگارند و بخاك در سپارند و از آن بعد پس از یکی دو روز چون عمرش باقی است بیاره اتفاقات بیرون آید و از آثار تلاشی و افسردگی بدن عنصری در وی روی نکرده باشد و زنده بماند و نپوسیده باشد ، چه این پوسیدن و افسردن از آلات و اسباب مأکول شدن در خاک است .

و چون روح که نگاهبان جسد است ازین جنس نیست او را از دست اندازی خاك و خورش ساختن از بهر خود محفوظ میدارد و این خاك قوی کردن و اژدهای تن آغال از بلعیدن و خوردن آن محروم میشود و اگر بتواند بهیچوجه شرم وحیائی در این عنصر جهانیان باره نیست و ( جنس خود را همچو کاه و کهرباست ).

بلى اشياء لطيفه وارواح شریفه را نیز اشیائی که مجانس آن است بجانب خود میکشاند و با خود یکسان میگرداند، روح را عالم ارواح عقل را عالم عقول مجردات را عوالم مجردات مركبات را عوالم مركبة میرباید.

نوریان مر نوریان را طالبند *** ناریان مر ناریان را جاذبند

و روح بضم راء حيوان است و مذکر است جمعش ارواح است و بفتح راء

بمعنى راحت .

و ملائکه روحانيين بضم راء وفتح هر دو استعمال شده است مراد این است که ملائکه اجسام لطیفه هستند که چشم از دیدار آنها محروم است و ادراك نتواند کرد.

و در حدیث وارد است كه : إن الله خلق العقل وهو أول خلق من الروحانيين

ص: 79

عن يمين العرش » .

محب الدين أبو الفيض حسيني واسطى زبيدى حنفی در تاج العروس می نویسد : روح بضم بمعنی نفس است .

و أبو بكر انباری گوید: روح و نفس یکی هستند جز اینکه روح مذکر است و نفس مؤنث و تأويل روح آن چیزی است که حیات انفس بآن است و اکثر اصولیین خوض در آنرا منع کرده اند ، زیرا که خدای تعالی از بیان آن امساك فرموده ما نیز امساك مينمائيم .

فراء میگوید: روح همان است که انسان بآن زندگانی کند و خداوند تعالی از کیفیت و چگونگی روح بهيچيك از مخلوق خود خبر نداده است و علم آنرا به بندگان خود عطا نفرموده است .

و أبو الهيثم :گوید: روح همان نفسی است که انسان تنفس می می نماید و در تمامت جسد جریان دارد و چون بیرون شد و از جسد خارج گشت نفس کشیدنی نیست و چون خروجش بحد اتمام رسید چشمش بجانبش نگران است تا گاهی که غمض عين نماید و فارسی آن جان است .

بنده نگارنده گوید: روح حیوانی را در فارسی جان و انسانی را روان گویند و آنچه در حالت احتضار بآن نگران است همان روح انسانی است ، و اگر مرگ بحد کمال باشد گشودن و بستن چشم را استطاعتی نباشد که بتواند نگران چیز دیگری شود و بعد از آن چشم را فرو بندد بلکه تا حشاشه از جان باقی است و نفس ناطقه با میت وداع میکند بعالم بالا صعود مینماید از روی حسرت و محنتی محتضر را از دیدار این حال دست میدهد نظری حسرت آمیز بدر میگشاید و قالبش از جان و روح حیوانی فراغت میجوید و هر دو دستخوش فنا میشوند .

و میتوان گفت: روح حیوانی در اجساد جان داران سریان دارد و روح انسانی در اندوون قلب و مغز که محل عقل و ممتاز از سایر اجزاء و اعضای بدن است گردش گاه و توجه بر ظاهر بدن نیز احاطه دارد ، چه عقل نیز از عوالم علوية

ص: 80

و جواهر مجرده است و باروح انسانی هم پرواز است.

و چون در حال احتضار و آخر کار خواهد ببالا شود و از مخزن قلب که سالها بادی مألوف بوده جای بپردازد بر محتضر بسی دشوار آید و صدمت جان کندن وحالت اضطراب محتضر با آن ضعف و نقاهتی که او را دست داده و قدرت حرکت بدست و پای او نمانده است از محنت خروج این روح چنان حرکت و جنبشی و محنتی از وی مشاهدت میرود که ابداً در حال صحت او وروز گار نیرومندی او و ایام رنجوری از وی پدیدار نمیشد نه آنکه از بابت روح حیوانی او باشد، چه آن روح نیز در حال تهلیل و با اضمحلال بدن در مورد فنا می باشد و مأكول عنصريات گردد و اگر خاک نمیگشت و راه بافلاک میداشت منزلگاه خود را که بدن عنصری است و مدتها مصاحب واليف او بود مأكول خاك نميخواست .

و نيز روح بضم اول بمعنى وحی و قرآن آمده است و بمعنی نفخ نیز هست « و يوم يقوم الروح و الملائكة صفاً » اين روح خلقی است مانند انس اما انس نیست.

ابن عباس گوید: روح ملکی است در آسمان هفتم صورتش چون صورت انسان و جسدش مانند ملائکه و روح بمعنی امر است، طبقه جن را نیز روحانی بضم راء گویند ، و بعضی گویند : ذوات اجسام را روحانی نگویند.

بنده حقیر گوید: از اینجا میتوان شأن و مقام عالی انسان را دانست که یزدانش چه رتبت و منزلت داده که هر ملکی را در آسمان بصورت آدمی آفریده بر سایر اصناف ملائکه شرف وفضیلت دارد.

و اين ملك موسوم بروح را که بصورت آدمی است و آن عظمت دارد که در قیامت جمله ملائکه عموماً بريك صف و اين ملك به تنهائى يك صف و برابر تمام ملائکه خداوند است باشد در شرح صحیفه سجادیه در ذیل تفسیر آیه شریفه « يسئلونك عن الروح » از حضرت أمير المؤمنين صلوات الله عليه مأثور است که روح را هفتاد هزار صورت و هر صورتی را هفتاد هزار لسان و هر زبانی را هفتاد

ص: 81

هزار لغت است .

و روح تسبیح میکند خدای را باین لغات بالتمام خداوند خلق میفرماید بهر تسبیحی فرشته که با ملائکه تا روز قیامت طیران نمایند ، و خداوند تعالی خلق نفرموده است بزرگتر از روح را مگر عرش .

و اگر این ملک بخواهد آسمانهای هفتگانه و زمینهای هفتگانه را بيك

لقمه بلع نماید میکند .

و بالجمله می نویسد: روح خلقی است غیر از ملائکه و با این حالت جایز است که هر دو وصف برای موصوفي واحد باشد و جایز است که نوعی باشد که تحته افراد و این افراد پاره رؤسای ملائکه حجب و بعضی قائم بخدمت أئمة اطهار صلوات الله عليهم باشند و ایشان را تسدید نمایند .

سید جزایری در شرح صحیفه کامله سجادیه در ذیل دعاء اول در اقسام ارواح در بیان این کلام مبارك « وجعل لكل روح منهم قوتاً معلوماً مقسوماً من رزقه » می نویسد : ظاهر این است که مراد ذی روح باشد و هم روا باشد که مراد نفس ارواح است .

و با این حال یا عبارت غیر صریحی است که حدیث جابر متضمن آن است از تعدد ارواح انسان که عبارت از روح الحيوان وروح المدرج و روح الشهوة وروح الايمان وروح القدس است که برای هر روحی رزق و روزی که مناسب وی باشد و بدان تغذی نماید از ارزاق حسيه يا معنوية از حکم و معارف مقرر فرمود با عبارت از روح حيوانية و روح نفسانيه وطبيعية ونباتية وناطقه است.

افضل المتقدمين واكمل المتأخرين واشرف الحكماء المتألهين جناب آخوند ملا صدرالدین شیرازی تغمده الله بغفرانه واسكنه في رياض رضوانه در ذيل باب عقل وفرق میان معرفت و علم در کتاب شرح اصول كافي در ضمن تفسير كلام إمام همام حضرت صادق علیه السلام در باب جنود عقل و جهل که این بنده حقیر در کتاب

ص: 82

أحوال آنحضرت رقم کرده است در آنجا که میفرماید « و المعرفة ضدها الانكار می گوید : بدانکه از جماعت مردمان بعضی هستند که بقدم ارواح انسانية قائل میباشند و گروهی دیگر بتقدم ارواح بر اشباح عنصریه سخن میکنند و میگویند این ارواح همان ذری است که از صلب آدم صفی علیه السلام استخراج شده است و همین ارواح باشند که بربوبیست پروردگار عالمیان اقرار نموده اند چیزی که هست این است که این ارواح بسبب ظلمت و تاریکی علاقه بدنية وانغمار در طبيعت جسمية مولاي خود یعنی خالق و آن عهد و میثاق قدیم را که در حضرتش نهاده است فرموده است و هر وقت به نیروی اکتساب علم و عمل وفروزطاعت و عبادت و اجتناب از معصیت و شهوت و تخلص از ظلمت طبع وهاوية هوي نفس خود بازگشت نمود ذات خودرا بعد از آنکه فراموش کرده بود ادراک مینماید و عالم آن و مولای خود را میشناسد لاجرم این ادراك مذکور را عرفان مینامند و هر زمان در بحر شهوات غریق و در مراقد غفلات نائم شد و در این حالات غفلت و جهالت مانند سایر حیوانات از دو اب و حشرات گردید این غفلت و جهالت را انکار خوانند و این بیانی است که قومی کرده اند .

اما تحقیق در این مقام بر وجهی که مطابق حق و برهان و موافق دین و قرآن باشد محتاج به بسط کلامی است که در اینجا موضع آن نیست و ما در کتاب اسفار اربعه و در شواهد ربوبية مبين وروشن داشته ایم.

لكن اشارت بآن شرح وبسط بعد از آنکه در حیز تقدیر اندر آید که در لسان شريعة إلهية و حكمت عتيقة التعبير از غوامض علوم بدستیاری رموز و تمثیلات این است که برای ارواح بشریه از آنزمان که در علم إلهي ومكامن غيب و صلب قضا و قدر الهي تا هنگام بروز آن از بطون ملکوت تا ظهور شهادت اکوان متعدده ایست که بعضی از آن اکوان برتر درفیع تر وانور واشد جمعية وبساطة واحمالاً و پاره ادنی وانزل واقل نوراً واكثر تفرقة وتفضيلاً وتركيباً ميباشد.

و نه چنان است که آنچه نسبت میدهند بحکمای پیشین روزگاران مانند

ص: 83

افلاطون حكيم إلهي وآنکس که بر طریقت او وروش او رفتار مینمایند از طبقه سلوك إلهينين اينكه ارواح پیش از ابدان یا اینکه ارواح قدیم هستند معنی آن نه چنین است که این نفوس بشرية بنحو وجودات جزئيه آنها وهويات متكثره شخصية و تعينات نفسانیسه آنها موجود بوده اند قبل از ابدان در عالم قدس .

هیهات این مسئله و این حال از جمله چیزهایی است که هیچ حکیم فاضلی باین معنی و این مسلک برود و تصدیق نماید ، چه براهین قاطعه بر آن دلالت مینمایند.

بعد ازین نیز میگوئیم آنکس که وجودش وجود عملی غلیظ نام مجرد از نقايص وسرور و آفات باشد چه چیز او را سانح و نمودار شده است که او را مضطر و ناچار و ملجأ گرداند بمفارقت این عالم که عبارت از عالم قدس و نور و طهارت است و نزول در مهاوی جهال و از وال و معدن شرور و ظلمات ودار اموات و جمادات و معرض آلام و احزان و بلیات گرداند .

بلکه مراد این حکماء اساطین از تقدم ارواح براشباح تقدم نشأت عقلية آن و طور قفائية و وجود علوي سماوی آن در مکمن سر غیبی اوست قبل از شهادت وعالم امر قبل از عالم خلق ، چه برای آن اطواري كونية ونشأتي وجودية است که پاره از آنها قبل از طبیعت است مثل عالم عنايت واسماء وقضاء وقدر وسماء و پاره ما بعد طبیعت است مثل نشائة قبر و برزخ وبعث وحشر وعرض وجنت ونار .

و در این قول رسول خداي صلی الله علیه وآله وسلم « كنت نبياً وآدم بين الماء و الطين »

وقول خداى تعالى « وتراك حين تقلبك في الساجدين » اشارت و تلویح باول است و قول خداي تعالى « وننسئكم فيما لا تعلمون » وقول خدای سبحان و یا اینها الانسان انك كادح إلى ربك كدحاً فملاقيه اشارت بثانی است .

پس در این آیات و اخبار دلالت است براینکه برای نفوس بشرية اطواری و اکوانی است لاحقة كمالها اكوان سابقه وما جميع این مطالب را با براهین

ص: 84

ساطعه و حجج قاطعه در توالیف و صحف خود بیان کرده ایم و دلیلش را واضح نموده ایم و راهش را مکشوف و نمودار ساخته ایم .

و بهمين بيانات وبراهين و ادله و عناوین تناقضی که در اقوال حکمای عالی مقدار است مندفع میشود و توافق میان کلمات ارباب شرایع حاصل میگردد در مقامات که از پاره ایشان در قدم روح نقل قول میشود وروح را که غیر مخلوق و بیرون از خواری تحت ذل کون میشمارند مردود و مطرود میسازد، و از پاره ایشان بحدوث روح وتكوين او از جسم مخلوقاً من الهوا ميدانند و بر آنچه ما تحقیق نمودیم حمل میشود این قول خداى تعالى « وإذ أخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم » تا آخر آية شريفة .

و نیز مولانا صدر الدین شیرازی در شرح اصول کافی در کتاب توحید میفرماید باب الروح و این باب بیستم از کتاب توحید است و می گوید : اینکه ایراد بیاب الروح متعلق بكتاب توحید گردید برای این است که جماعتی چنان توهم نمودند که روح خداوند باری است و ایشان که بر این توهم و گمان هستند طایفه ضلال و گمراهان فلاسفه باشند.

و جماعتی دیگر در معرض و هم و پهنه پندار ناسزاوار چنان آورند که روح عيسى بن مريم علیهما السلام جزئی است مرباری تعالی را وایشان جماعت نصاری باشند و جماعتی دیگر بر آن اندیشه رفته اند که روح مخلوق نیست .

و جماعتی دیگر بر آن عقیدت رفته اند که قول خداي تعالی « و نفخت فيه من روحی » از قبیل نفسی و ذاتی است باین جهت ظاهر شد که این باب مناسب کتاب توحید حضرت پروردگار مجید است .

و بعد از آن در شرح حديث حضرت أبي عبد الله علیه السلام در جواب سائلی که از روحی که در آدم صفی علیه السلام دمیده شد سئوال کرد؟ فرمود: این روحی است مخلوقة وروحی که در عیسی بود مخلوقه است .

میفرماید: بدانکه سخن کردن در کشف ماهية روح صعب المرام و امساك

ص: 85

از کشف آن طريقه ذوى الاحلام است و خداوند تعالی شان روح را عظیم گردانیده و بر مخلوق مسجل ساخته است که بشناس روح و حقیقت و ماهیت آن قلیل العلم هستند .

و در آنجا که با پیغمبر خود میفرماید « قل الروح من امر ربي ما اوتيتم من العلم إلا قليلا » و خداوند تعالی در کلام مبارك خودش از اکرامش در حق بنی آدم خبر داده است و فرموده است « و لقد كرمنا بني آدم» .

بعضی گفته اند: ملائکه در حضرت پروردگار عرض کردند: پروردگارا همانا تو بخشیدی دنیارا بفرزندان آدم و این گروه در دنیا میخورند و متنعم میشوند و بما این عطا را نفرمودی پس در آخرت بما عطا فرمای.

« فقال و عزتي وجلالي لا أجعل ذريته من خلقت بيدى كمن قلت له کن فكان » فرمود: سوگند بعزت و جلال خودم ذرية کسی را که بدو دست قدرت خود بیافریدم مانند کسی که با او گفتم باش پس شد نمی گردانم.

شاید یکی از معانی این باشد که خدای تعالی برای تکریم آدم و ذرية او و ابهت و افتخار این مخلوق نسبت خلقت این طبقه مخلوق را بدین گونه داده و سایر مخلوق را بدون تدریج در خلقت و رعایت شأن و منزلت بلفظ « كن فكان » بادید آورد و در خلقت آنها تدریجی بکار نیاورد و فاصله زمانی در میان کن فکان که علامت توقیر و تفخیم و تکریم آن مخلوقات است ننهاده .

بالجمله آخوند میفرماید از ابن عباس مردیست یهود در حضرت فرستاده و دود عرض نمودند: ما را خبر بده روح چیست و چگونه عذاب میشود آنروحی که در جسد است « وانما الروح من أمر الله » ورسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را در امر روح آیتی نازل نشده بود لاجرم بهیچ چیز جوابی با نجماعت نداد پس جبرئیل این آیه مذکوره را بآن حضرت بیاورد.

جنید می گوید: روح چیزی است که بزرگ و برگزیده فرموده است آنرا خدای معلم خودش و عبارت و تعبیر از روح بیشتر از آنکه موجود است تجویز

ص: 86

نشده است .

جناب آخوند میفرماید: این کلامی و شبیه بكلام انبیاء عظام علیهم السلام در عموم فایده آن برای عامه و اهل خصوص، زیرا که موجود لاغير اعرف اشیاء است بر حسب مفهوم واغمض اشیاء است برحسب حقیقت و بدانکه این روحی که در قرآن واقع و مذکور است غیر از نفسی است که علمای طبیعیه از آن بحث مینمایند زیرا که این نفوس بر حسب کثرت ابدان کثیر است و حادث است بحدوث ابدان اما روح یکی است و قبل از اجساد بوده است .

ابن عطا گوید: خدای تعالی ارواح را قبل از اجساد بیافریده است بواسطه اینکه میفرماید «ولقد خلقناکم» یعنی آفریدیم ارواح شمارا ، پس از آن میفرماید « صورنا » یعنی بیافریدیم پس از ارواح شما اجساد شمارا .

بعضی از دانشمندان اسلامی گفته اند که روح عبارت از حیات است و قائم بحیات و زندگانی اشیاء همان ذات مقدس حق تعالی است و فيه مالا یخفی ، یعنی در این کلمه مذکور چیزی است که پوشیده نیست.

چه از ظاهر آن میرسد که روح مخلوق نیست و بشخصه قدیم و جدا از خداوند قاهر علیم است او را رتبتی عالی است که از حیوة و زندگانی عبارت است و خدای را شأن و تكليفى ومقام قيام بحيوة اشياء است ، والله اعلم .

بالجمله آخوند میفرماید مگر اینکه حمل کنیم حیوة را بر احیاء و احیاء را صفت محیی بدانیم چنانکه تخلیق صفت خالق است.

و بعضی گفته اند خدای تعالی فرمود بگو روح از امر پروردگار من است و امر خدای متعال کلام اوست و کلام خدای مخلوق نیست.

پس از اقوال اهل شریعت چیزی باز نموده میآید که دلالت بر آن مینماید که گوینده آن کلام را بر قدم روح اعتقاد است.

و بعد از این بیانات مذکوره میگوئیم مردمان در باب این روحی که یهود

ص: 87

از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از کیفیت آن بپرسیدند اختلاف است قومی گفته اند روح جبرئیل است .

و از امير المؤمنين علیه السلام در حدیثی که مذکور شد نقل کرده اند که فرمود روح ملکی است از ملائکه که برای او هفتاد هزار صورت و هر صورتی را هفتاد هزار زبان و برای هر زبانی هفتاد هزار لغت است تسبیح میکند خدای را بتمامت این لغات وخداوند از هر تسبیح او ملکی خلق میفرماید که با ملائکه تا روز قیامت پرواز مینماید.

بنده حقیر گوید چنانکه بر اهل خبر و تتبع و قراء احادیث مکشوف است تا در هر حدیثی که بعددی سخن میرود غالباً بهفتاد اشارت میفرمایند و از هفت و هفتاد و هفتصد و هفتاد هزار و هفتصد هزار بیش از سایر اعداد مذکور میشود .

حتی در اشیاء آسمانی یا در غلمان و حورالعین روضه رضوانی و شمار گیسو وخدام وقصور و سایر متعلقات بهشت و بهشتیان باین عدد بیشتر تکلم میشود و حال اینکه در صورت ظاهر عدد چهل یا پنجاه یا هشتاد یا صد مطلوب تر است آنچه برسبیل حلاوت و ملاحت در کلام بنظر میآید که عدد هفتاد موافق چهارده پنج است شاید بواسطه شرافت پنج تن آل عبا و چهارده تن معصوم صلوات الله عليهم باستعمال این عدد بیشتر توجه کرده اند و میمون شمرده اند نه این است که این بیان را عنوانی شماریم بلکه از حدسیات است خواه صائب باشد خواه نباشد والعلم عند الله تعالى .

و هم از ابن عباس روایت است که روح خلقی است از آفریدگان خدای صورتهای آنها بصورت بنی آدم است و هیچ ملکی از آسمان نازل نشده است مگر اینکه با او یکی ازین روح است .

و ابو صالح گوید روح بهیئت انسان هستند لکن انسان نیستند.

و مجاهد گوید روح بر صورت بنی آدم و دارای دستها و پایها و سرها باشند و طعام میخورند و ملائکه نیستند .

ص: 88

و در خبری که از سعيد بن جبير عليه الرحمه وارد است صورت خلق روح بر صورت ملائکه و صورت روی او بر صورت آدمیین است روز قیامت از طرف یمین عرش می ایستد و ملائکه با اوست در يك صف و این روح از آن جمله ای است که برای اهل توحید شفاعت مینمایند و اگر در میان او و ملائکه پرده وستری نباشد از نور هر آینه اهل آسمانها از نورش میسوزند .

و برخی گفته اند که روح از کن یعنی از لفظ کن بیرون نیامد زیرا که اگر از کن خارج میشد یعنی باین لفظ خلق میشد غبار ذلت بر وی می نشست گفتند پس از چه چیز بیرون آمد گفت من بين جلاله وجماله تعالى خداوند تعالی اختصاص داد روح را بسلام خود و تحیت فرمود او را بکلام خود پس روج از ذل کن آزاد گشت.

از ابوسعید خراز پرسیدند آیا روح مخلوق است گفت آری و اگر مخلوق نمی بود اقرار به ربوبیت نمیکرد در آنجا که گفت بلی.

و روح همان است که بدن بدان قیام گیرد و بآن اسم حیات استحقاق یابد و بروح ثابت میماند عقل و بروح اقامت حجت می شود.

و اگر روح نبودی عقل معطل ماندی حجتی بروی و برای وی نبودی و بعضی گفته اند روح جوهری است مخلوق لکن از تمامت مخلوقات الطف و از جواهر اصفی وانور است و بدستیاری روح مغیبات را میبینند و برای اهل حقایق کشف مستورات میشود .

و چون روح از مراعات سر محجوب شود جوارح ادب را را خوب نمایند

و باین جهت است که روح بين التجلي والاستتار است.

بعضی گفته اند دنیا و آخرت نزد روح مساوی است .

و گروهی گفته اند که ارواح در برزخ جولان کنند و احوال دنیا را بنگرند و با ملائکه در آسمان از احوال آدمیان داستان سپارند و ارواح تحت عرش هستند

ص: 89

و ارواح طیاره و پرواز کننده بسوی جنان و بهر کجا که خواهند بر حسب اقدار خودشان از حیثیت سعی و کوشش و توجه بحضرت خداوند تعالی در ایام زندگانی خودشان میباشند.

پرسیدند بچه علت رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم احكم خلق بود در جواب گفتند برای اینکه روح مبارکش اولا خلق شد ازین صحبت تمکین و استقرار برای آن حضرت دست داد مگر آن حضرت را نگران نیستی که میفرماید «كنت نبياً و آدم بين الروح والجسد» یعنی آدم نه روح بود و نه جسد و من پیغمبر بودم .

و برخی گفته اند روح خلفی است از نور عزت و ابلیس خلقی است از نار عزت و باين سبب ابلیس عرضکرد مرا از آتش بیافریدی و این ندانست که نور بهتر است از نار و پاره گفته اند خداوند تعالی مقرون ساخت علم را بروح وروح بواسطه لطافتی که دارد بفروز گوهر میبالد و ترقی میکند چنانکه بدن به غذا مى بالد وهذا في علم الله زیرا که علم خلق قلیل است و باین امر نمیرسد.

و این است اقوال اهل اسلام در باب روح و غرض از نقل این اقوال این است که دانسته شود که عقول در کنه آن متحیر و سر گشته است و اینکه بدانند در میان مسلمانان در مخلوق بودن روح یا عدم مخلوقیت روح اختلاف است .

و ازین است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام در جواب مؤمن الطاق که از روح سؤال کرده بود که آیا روح در «نفخت من روحی» و این شرفي که او راست مخلوق است یا نیست فرمود این روح و روحی که در عیسی علیهما السلام است مخلوق هستند.

جناب آخوند میفرماید بر کسیکه واقف به اسلوب عبارت باشد پوشیده نیست که کلام حضرت صادق علیه السلام «هذه روح مخلوقة» دلالت مینماید بر حسب مفهوم که میتواند ممکن باشد که در ارواح روحی غیر مخلوق هم باشد و دلالت مفهوم اگر چه ضعیف است صلاحیت ندارد که آن را حجت قرار بدهیم لكن چون سایر شواهد و قران را بر آن مضموم ساختیم حجتی قوی میگردد و ازین

ص: 90

پس به بیان حقیقت این امر باز می شویم.

جناب آخوند بعد از این وعده در ذیل حدیث حضرت ابی عبدالله علیه السلام در

اله معنی قول خدای تعالی وروح منه که فرمود «هی روح الله مخلوقة خلقها الله في آدم وعيسى».

و تضمين خبر كميل بن زیاد علیه الرحمه در باب نفس که در کتب سابقه بآن اشارت شده است میفرماید بدانکه این روح کلیه الهیه همان روحی است که حقیقت آنرا جز کملین از عرفاء بالله عارف و آگاه نیستند.

و این همان روحی است که در آن اختلاف رفته است که مخلوق است یا مخلوق نیست با اینکه همه بر بقای آن اتفاق دارند چه این روح «من أمر الله» است و آن چیزی که من أمر الله باشد باقی است و بجهت این اختلاف حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود روحی است مخلوق در آدم و عیسی و اینکه این دو پیغمبر را اختصاص بنام بردن زیرا که روح این دو تن موجود شد بایجاد خدای تعالی در آغاز تکون ایشان بعلت قلت مدخلیت واسطه مثل پدر جسمانی در پدیداری این دو پیغمبر علیهما السلام .

و نیز جناب مولانا میفرماید بدانکه عوالم اگر چند بسیار است و غیر محصور جز اینکه تمام این عوالم كثيره غیر محصوره در دو عالم محصور میباشند که عبارت از عالم امر وعالم خلق میباشد «قال الله تعالى ألا له الخلق والامر» وخلق بمعنى مساحت و تقدیر است پس از عالم دنیا و عالم شهادت و آن هر چیزی است که اشارت حسیه بآن واقع شود یا بیکی از حواس پنجگانه ظاهری ادراک شود و این عالم بعالم خلق تعبیر می شود.

و از عالم آخرت و عالم غیب که عبارت از هر چیزی است که بیکی از حواس پنجگانه باطنی ادراک شود که چنانکه گفته اند مراد بآن نفس و قلب وعقل وروح وسر است بعالم امر تعبیر می شود .

ص: 91

پس عالم امر همان اولیات عظائمی است که خداوند تعالی آنها را برای

بقاء آفریده است از روح و عقل و لوح و عرش و جنت و نار .

و اینکه عالم امر را امر نامیدند برای آن است که خداوند سبحان ایجاد فرموده است این عالم را بامر خود و کلمۀ خود نه از چیزی «بل یفیضه نفس الامر و الكلمه» چه امر خداوند قادر عالم حرف و صوت نیست بلکه جوهری است قدسی.

و عالم خلق را ازین روی عالم خلق نامیدند که خداوند تعالی بالوسایط من شيء آن را بیافرید چنانکه میفرماید «وما خلق الله من شي».

و چون این موجوداتی که بالوسايط من شيء يعنى ماده مستحيلة كاينته فاسده آفریده شده و بقا را نشاید خدای تعالی آنرا خلق نامید و برای فناء بيافريد نه بقاء .

پس ازین جمله که مذکور نمودیم معلوم میشود که قول خدای تعالی « قل الروح من امر ربي » برای تعریف روح و باز نمودن این است که روح از عالم امر است و بقاء نه از عالم خلق وفناء .

و اینکه مقصود در این ابهام نیست چنانکه بعضی کمان کرده اند که خداوند سبحان علم روح را بر خلق مبهم داشته و این علم را برای ذات کبریای خودش استیثار و برگزیده فرموده است حتی اینکه این جماعت میگویند که حضرت پیغمبر صادر اول صلی الله علیه وآله وسلم عالم باین علم یعنی روح نیست .

و این عقیدت و کمان نسبت بر تبت و مقام عالی آن حضرت از روی نهایت جهل و نادانی است چه روح امری همان حقیقت ذات اوست پس چگونه آنحضرت ذات و نفس خود را نمیشناسد و حال اینکه خود میفرماید: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»و

پس چگونه جایز است که بگویند پیغمبر نفس خود و پروردگار خود را نمی شناخت و اکثر خلایق چون نفوس ایشان بمقام روح فهم رسائی ندارند لاجرم

ص: 92

از معرفت روح معزول هستند .

وأما بيغمبر صلى الله عليه وسلم که حبیب خدا و نبی خداوند است منصب و مقامش اجل از آن است که بشناس روح جاهل باشد (مع انه عالم بالله، وخداوند تعالى منت گذاشته است بر آن حضرت باینکه میفرماید «و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيماً ».

بنده حقیر گوید مکرر در ذیل این کتب احادیث و خبر یاد کرده ایم که در معارف الهيه و شناسائی ذات یزدانی عقول وافهام و انوار و نفوس و ارواح و اسرار خلق متفاوت است .

و البته تمام افهام این مردم بحسب شئونات نفوسیه ایشان اختلاف دارد اما بهر حالت و هر درجه که باشند نظر بامثال و اقران خود دارند نه اینکه بتوانند بمقام انبیاء و اولیاء و ارواح صافیه ایشان و اصفیا تقرب جویند یا شناسا کردند یا انبیاء و اولیاء و اوصیا را آن بضاعت و قدس و مقام قرب باشد که بمقام و رتبت خاتم انبیاء وصادر اول صلوات الله عليه و آله و عليهم توانند شريك و سهيم بلكه راغب ومايل شوند.

چه آنچه در آن حضرت است در جز او نیست و تمام این ارواح وانوار وعقول و نفوس از برکت روح و نور و عقل و نفس همایون اوست .

و تمام ارواح مقبوضه در تمام مخلوقات از روح مبارك اوست این است که روح مقدسش را خداوند قبض مینماید چه در آن سلسله و حدود ارواحی نیست كه قبضش را بملك الموت داده اند بلکه این قبض و اقباض هم كه بملك الموت داده اند او داده است .

وروح عزرائیل از روح خود آن حضرت است چگونه صاحب این روح تواند

آن روحی را که مایه روح خودش میباشد قبض نماید و اگر بخواهد قبض کند خودش باقی نمیماند زیرا که جزو تابع کل است.

ص: 93

لهذا قبض روح مبارك آن حضرت جز بدست قدرت خالق روح نشود وروح ملك الموت را که جزو است روح مبارك آنحضرت که کل است قابض و جانب تواند بود .

و شاید آن روح اعظم که در قیامت در يك صف می ایستد و شفاعت میکند همین روح مبارك باشد و خدای بحقایق امور اعلم است.

و اگر آن حضرت بر روح خود که اشرف ارواح تمام موجودات و ارفع و اقدم وانزه تمام ارواح است شناسا باشد بعید نیست اما خداوند تعالى مالك وموجد این روح مقدس است .

و از اینجا میتوان استنباط کرد که عرفان آن حضرت بروح مبارك خودش وذات اقدس الهی میزانش بچه میزان و مقدارش بچه مقدار و استعدادش بچه استعداد است و در همین فصل باین مطلب مذكور مختصر اشارتی كرديم و اينك با مرقومات شريفه صدرالمتألهين تناسب و توافق گرفت.

بالجمله میفرماید و اما سکوت پیغمبر صلى الله عليه وسلم در جواب دادن به آنکس که از روح و کیفیت آن سؤال کرد و متأمل شدن آن حضرت و توقف آنحضرت برای انتظار وحی در آن حال سؤال شخص يهود بعلت غرضی بود که آنحضرت در معنای آن میدید و دقتی که یهود بجهت بلادت طباع این جماعت و قساوت قلوب ایشان از فهم این معنی داشت و اینکه این معنی جز مردم عاقل دانشمند نمیدانند .

بلکه حق این است که روح بواسطه بساطتی که دارد و نفسی است مترتب از حقیقت وجود و کشف آن برای احدی ممکن نیست و همچنین برای آن تعریفی جز بهمین تعریف الهی نمیشاید بود.

پس هویت روح از امر الله ناشی است و بهمین علت که امری است اختلاف افتاده است که آیا قدیم است یا حادث.

و در این قول امام جعفر صادق علیه السلام که فرمود این روح است که مخلوق

ص: 94

است خلق فرمود خداوند این روح را در آدم و عیسی دقیقه ای است که واجب است بر آن آگاهی داد و این دقیقه چنین است که امام علیه السلام در این مقید داشتن روح را که مخلوق است باینکه در آدم و عیسی علیهما السلام مخلوق است و نفرمود که مخلوق است على الاطلاق بدون قيد .

و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید «كنت نبياً وآدم بين الماء و الطين»

بدانکه ارواح بتمامت از يك روح که عبارت از روح مبارك پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلم میباشد آفریده شدهاند و روح مبارك آنحضرت اصل ارواح است و ازین جهت او را ام نامیده اند یعنی وی ام الارواح است چنانکه لوح محفوظ ام الکتب است زیرا که تمام کتب از آن استنساخ میشود .

پس همان طور که آدم علیه السلام ابوالبشر وخليفة الله في الارض است پیغمبر صلى الله عليه و آله ابو الارواح وخليفة الله في عالم الارواح است .

پس روح خلیفه و مجمع خلیفه و مجمع صفات ذاتیه خدای تعالی است مانند علم و حيوة وقدرت و اراده وسمع وبصر وكلام وبقاء .

وجسد خليفة الروح و مجمع صفات روح است .

و این معنی از آن حیثیت است که چون خداوند بیچون روح پیغمبر (ص) را بیافرید خدای بود و هیچ چیز با خدای نبود تا روح را بآن مضاف یا منسوب دارند جزذات باری تعالی بلکه روح مبارك حضرت ختمی پناهی اول چیزی بود که قدرت از لیه بآن تعلق گرفت .

و باینجهت بود که خدای تعالی این روح مبارك را به اضافه بنفس مقدس الهی تشریف داد و او را روحی نامید چنانکه اول خانه را که برای مردمان وضع فرمود و تشریف داد آن بیت را باضافه بنفس اقدس خودش بیتی خواند.

و از آن پس چون خواست آدم علیه السلام را خلق فرمايد سواه ونفخ فيه من روحه یعنی دمید در جسد آدم از آن روحی که مضاف بنفس کبریای خود داشته

ص: 95

بود که عبارت از روح پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم باشد.

چنانکه فرمود « فاذا سويته ونفخت فيه من روحی» و نفرمود «نفخت فيه روحی» بلکه کلمه من را آورد و من روحی فرمود تا دلالت بر آن نماید که روحی که در جسد آدم دمیده شد هو بعينه روح النبي (ٌ) است بلکه روح آدم متولد است .

پس پیغمبر پدر روحانی ابى البشر و سایر انبیاء عظام علیهم السلام است و ابوالبشر پدر جسمانی حضرت پیغمبر و سایر بشر است چنانکه گفته اند :

واني و ان كنت ابن آدم صورة *** فلى فيه معنى شاهداً بابوتی

اگر چه من بصورت پور آدم *** نمودم ليك باب استم بمعنى

و هم در فارسی گفته اند :

گر بصورت من ز آدم زاده ام *** پس بمعنی جد جد افتاده ام

و همچنین ارواح اولاد آدم بتمامت از روح پیغمبر آفریده شده است بعلت این قول خدای تعالی «ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين ثم سواه و نفخ فيه من روحه».

یعنی از روح آن حضرت و همچنین در حق روح عیسی علیه السلام میفرماید «و

نفخنا فيه من روحنا» همانا نفخه و دمیدن از جبرئیل وروح از روح پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم که مضاف بحضرت الهیه .است بود و بواسطه بودن حقیقت روح باين منزلت و شرف عالی افهام مردمان از ادراك آن قاصر و عقول از دریافت حقیقتش متلاشی است .

چنانکه انوار ابصار در شعاع آفتاب جهانتاب همین حال را دارد و باین جهت است که خدای متعال ميفرمايد «و ما اوتيتم من العلم الا قليلا - فافهم هذا المقال فانه مدرك عزيز المثال».

و جناب صدرالمتألهين در شرح اصول كافي عقيب همین بیانات مذکور در ذیل شرح حدیث حضرت ابی عبدالله علیه السلام و سؤال محمد بن مسلم از این قول خدای

ص: 96

تعالى «و نفخت فيه من روحی» و کیفیت این نفخ و جواب آن حضرت چنانکه سابقاً مذکور داشته ایم میفرماید چون نفخ در لغت يك نوع از تحريك است و حرکت جز در جسمانیات صورت نمی بندد.

لاجرم وقوع سؤال از معنی و نفخت فيه من روحی شد زیرا که روح نه جسم است نه شی است که منطبع در جسم باشد كما هو عند المحققين .

و ممکن است جواب چنان داده شود که روح اگر چه در اصل جوهرش ازین عالم نیست لکن برای آن مظاهر و مجالی در جسد می باشد و نخست مظهری که برای روح در این جسد و بدن میباشد بخاری است لطیف دخانی که از شدت لطافت و اعتدالش به جرم سماوی شبیه است .

و این روح را که باین صفت است روح حیوانی «و هو مستوى الروح الامرى الرباني الذي هو من عالم الأمر ومركبه ومطيته قواه» این روح حیوانی محل و موضع استوای روح شریف لطیف امری ربانی میباشد که از عالم امر است و مرکب اوست و مطیه و بارکش وی قوای اوست.

اما جماعت اطبا و بسیاری از جماعت طبیعیین نمیشناسند از نفس مگر این جرم لطیف نورانی را پس مادر این هنگام و این عقیدت میگوئیم این روح طبی یعنی روحیکه اطباء بآن قائل هستند همیشه در حالت تحلل وتبدل است و این روح جرمی هوائي متحرك است.

و امام جعفر صادق علیه السلام در این کلام مبارکش باین روح طبی اشارت فرموده است «ان الروح متحرك كالريح».

و از آنجا که چون نفخ عبارت است از تحريك هوائی که هیزم و مانند آن مثل ذغال بآن اشتعال بگیرد و این بدن مانند ذغال و این روح مانند هوایی است که در منافذ ذغال و اجواف نغال جای کند و این نفخ و دمیدن سبب است برای اشتعال روح بخاری بآتش نفس و تنور آن بنور روح امری است.

پس برای نفخ و دمیدن صورتی و حقیقتی و نتیجه ای است پس صورتش

ص: 97

اخراج و بیرون کردن هواء است از آلت نفخ بجوف منفوخ فيه تا اینکه آتشی مشتعل و افروخته شود و این صورت در حق حقتعالی محال است و لکن نتیجه و مسبب غير محال است و گاهی مکنی میشود بسبب از نتیجه واثر مترتب عليه مثل قول خدای تعالی «غضب الله عليهم فانتقمنا منهم».

و صورت غضب عبارت است از نوع تغییر در نفس كسيكه غضبناك شده و بآن متاذی میگردد و نتیجه اش هلاک ساختن آنکس و آن چیزی است که بر آن غضب نموده یا جرح یا ایلام و نکوهش مغضوب عليه است .

لاجرم درباره خداوند از نتیجه غضب بغضب تعبیر میشود و همچنین از نتیجه انتقام بانتقام تعبیر میرود .

پس بر همین طریقه ممکن است که در اینجا گفته شود که تعبیر شود از آنچه نتیجه میبخشد نتیجه نفخ بنفخ است و نفخ نباشد .

جناب آخوند میفرماید لكن ما اكتفا نمیکنیم در آن اسمائی که مبادی افعال خداوندی هستند باین قدر مذکور و آن مجرد ترتب اثر است بدون حقیقت تکون در برابر صورت بلکه میگوئیم حقیقت نفخی که در عالم صورت است عبارت است از بیرون کردن چیزی از جوف نافخ بجوف و اندرون منفوخ فيه مثل مشك و مانند آن .

این افاضه نور سر سر روح علوی الهی است بر قالب لطيف معتدل مستوى که عبارت از روح حیوانی است که قابل فیضان نور عقلی وروح الهی است.

چنانکه بلور قابل و پذیرنده فیضان اور حسی از شمس نافذ في اجزائه و اقطاره است و بر همینگونه است انوار حس و حیوة که نافذ در هر جزئی از اجزای قالب و بدن است لاجرم تعبیر میشود از روح بر بدن بنفخ و دمیدن در بدن .

و چون آنچه ما مذکور نمودیم تقر را گرفت اگر گوینده بگوید پس چیست سبب آن چیزی که مشتعل میشود بآن نور روح حیوانی در فتیله نطفه گفته

ص: 98

میشود که این حال صفت و نعتی است در فاعل و صفتی است در قابل و پذیرنده اما صفت خود فاعل پس جود الهی است که چشمه هر وجودی است.

زیرا که خداوند تعالی وجود و بخشش اوفیاض بذاته بر هر چه استعداد قبول وجود دارد حقیقت و مثال آن فیضان نور شمس است بر هر چه قابل و پذیرنده و شایسته استفاده است در حالت ارتفاع حجب در میان او و آفتاب و قابل استناره همان سطوح متلونات است مانند زمین و مانند اعماق اجسام مقتصده در کثافت و شفافت مثل بلور و شیشه بدون هوائی که برای آن رنگی و اقتصادی در رفت قوام نیست .

و اما صفت قابل پس استواء واعتدال حاصل بالتسویه می باشد چنانکه خدای تعالى فرمود «فاذا سويته» ومثال صفت قابل مانند صقالت حديد و زدودن زنك و کثافت آن است .

همانا آئینه را چون غبار زنك بروى برنشست پذیرنده صورت نمیشود و اگر چه برابر صورت باشد و چون زداینده بدستیاری مصقل به تصقیل آئینه مشغول شد .

پس در هر زمان که صیقل حاصل شد و چهره آينه از آن زنك وغبار صافي گشت صورت از صاحب صورت که در برابر آینه که در برابر آینه است یکدفعه بدون تخلف در صفحه آینه زدوده منجلی حاصل ومنقش میگردد .

پس بر اینگونه هر وقت استواء حاصل گردید در قابل روح مثل نطفه و مانند آن روح از خالق روح بدون تغییر در خالق حادث میگردد بلکه جز این نیست که روح حادث میشود يا في الان نه قبل از آن تعلق میگیرد روح بسبب تغیر محل با متعلق بحصول استواء في الان لاقبله .

و این را دانسته باش که همان طور که افاضه میشود نفس در هنگام تسویه و تعدیل مزاجی بر بدن همچنین روح علوی که من امر الله افاضت میشود بر نفس در هنگام حصول تسویه و تعدیل اخلاق و توسیط آن بين الاطراف المتضاده

ص: 99

بدستیاری حصول ملکه عدالت .

پس بواسطه تسویه اولی و نفخ روح حیوانی مستحق و شایسته میشود انسان بمسجودیت قوای حیوانیه و استواء بر عرش روح بخاری بخلافت خدا در زمین بدن وبتسويه ثانيه ونفخ روح اعلی مستحق میگردد انسان خلافت خدای را در آسمانها و بمسجودیت ملائکه یعنی بآن مقام میرسد که لیاقت آن را پیدا میکند که ملائکه او را سجده نمایند و مستوی گردد بر عرش نفس ناطقيه كليه.

پس هر وقت دانستی حال را در کیفیت افاضه روح ادنی بر قابل پست و پذیرنده ادنی و معنی تسویه آن و افاضه بر آنرا و قبول او مر فیض را پس بر آن قیاس کن نظایر آنچه را که ما یاد کردیم در کیفیت افاضه روح اعلی را بر قابل اعلى .

و هیچ نمی شاید که بفهمی از فیض آنچه را که بفهمی از فیضان آب از ظرف برزمین بانفصال جزئی از آب ظرف برارض «بل افهم منه لا اقل ما تفهمه ان كنت من اهل التميز» از فیضان نور و فروز آفتاب بر زمین و بتحقیق که بغلط رفته اند قومی در این امر نیز پس گمان برده اند که شعاع از جرم خورشید جدا میشود و بزمین اتصال و بر آن انبساط میگیرد و این کمانی بخطا باشد .

بلکه نور شمس سبب است برای حدوث چیزی که مناسب آن باشد در نوریت و آن «كان اضعف منه في الارض» پس همچنین جود الهی سبب است برای حدوث انوار وجود در هر ماهیتی که قابل و پذیرنده وجود است بر حسب قابلیتش واقرب قوابل و نزديك ترين پذیرندگان جود و وجود ماده انسانیت است لاجرم افاضت یافت بر این ماده قابلۀ شریفه مستعده اشرف انوار وجوديه.

و گاهی ازین نور شریف به روحی و گاهی بنور ربها تغییر شد چنانکه در قول خدای تعالی «و اشرقت الارض بنور ربها» مذكور است.

پس بعد از بیان این مباحث برای تو ظاهر گردید که روح علوی از عالم دیگر است و اینکه مظهر و موردش ازین عالم است ولهذا سمى باسمه

ص: 100

و اين روح دائم الحركة است مانند باد پس ریح عبارت است از هواه متحرك و باین جهت مشتق گردید نام که روح باشد از ریح.

پس قول حضرت صادق علیه السلام « ان الروح متحرك كالريح » بیان است از برای سبب بودن آن منفوخ و اتصافش بصفت منفوخيت .

و قول امام علیه السلام «انما سمى روحاً لانه اشتق اسمه من الريح» بيان است برای اینکه روح را روح نامیده اند بوقوع این اشتقاق وقول امام علیه السلام «و انما اخرجه على لفظة الريح» بيان است برای وجه این اشتقاق.

پس گویا کسی گفته است : لماذا اشتق له اسم من الريح

در جواب فرموده است : لان الارواح مجانس للريح.

ووجه این مجانست که یاد شد این است كه هر يك از روح وريح منشأ حيوة هستند اما روح پس حيوة دائميه اخرويه است و اما ریح و بادی که مهبط روح است همانا منشأ حيوة منقطعه دنيويه است.

اگر گوئی پس حقیقت این روح که منشأ حيوة دائميه اخرویه ابديه است چیست و تعلق چنین روحی با بدن چیست آیا این روح ابدی داخل در بدن یا خارج از بدن است متصل ببدن یا منفصل از بدن است .

در جواب گوئیم این روح نه به بدن داخل است بطريق ممازجه و نه خارج از بدن است بطریق میاینه و نه متصل ببدن و نه منفصل از بدن است زیرا که مصحح انصاف باین امور جسمیه و تحيز فقد انتفى عنه و این هر دو ضد از وی منتفی شده اند.

چنانكه فلك نه گرم است نه سرد و جماد له عالم است نه جاهل یعنی هيچيك ازین دو صفت را نمیتوان بدو نسبت داد «لان" مصحح الحرارة وضدها العنصريه وقبول الاستحالة والكون والفساد ومصحح العلم و مقابلة الحيوة» پس هر وقت قابل واپذیر منتفی شد هر دو ضد منتفی کردند .

ص: 101

و نیز این روح در جهتی از جهات نمیباشد بلکه از اختصاص بجهات و اتصال باجساد وحلول در اجساد منزه است .

و این روح نه مطلقاً عرض است زیرا که عرض متصف بصفتی نمیشود چه او نفس صفت است لاجرم صفتی دیگر را قبول نمیکند خصوصاً صفات متقابله را مثل علم وجهل وشجاعت و خوف و بخل ورجاء و فرح وغم.

پس اگر بگویند از چه روی رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم از انشاء این سر و کشف

این حقیقت منع فرمود و خدای تعالی فرمود «قل الروح من أمر ربي». در جواب میگوئیم بواسطه غموض آن و عدم انحصار حقیقت آن در حد خاصی و بعلت قصور طبایع مردمان از احتمال حقیقت آن و معنای آن بلکه از احتمال وصف آن و نعت آن از آن حیثیت که نه جسم است و نه جسمانی و نه داخل در اجساد است و نه خارج از اجساد و نه متصل باجساد است و نه منفصل از اجساد .

چه مردمان بر دو گونه و میزان باشند خواص و عوام باشه .

اما آن کسیکه عامیت بر طبع و سرشتش غلبه کرده است چنین صفت و ثنائی را نمیتواند تصور کند و تصدیق بوجودش نماید در حق خداوند تعالی پس چگونه در غیر از خدای یعنی روح انسانی تصور خواهد کرد.

و بهمین جهت است که جماعت کرامیه و حنابله و کسانیکه بر طریقه و

رای ایشان رفته اند و حالت عامیت برایشان غلبه کرده است انکار این مطلب را نموده اند لاجرم خداوند سبحان تعالى عما يصفون را جسم شمرده اند.

زیرا که چنان پندار کرده اند که هیچ موجودی تعقل نتواند کرد و عاقل نشاید بود مگر اینکه مجسم محسوس باشد بالفعل ومن شأنه ان يكون محسوساً مشار اليه.

و آن کسی که اندکی از مقام عامیت ترقی کرده باشد نفی جسمیت کند و خدای سبحان را جسم نداند لکن او را آن قدرت و طاقت و بضاعت فهم وادراك نیست که عوارضی را که در خور اجسام است از ذات باریتعالی نفی نماید لاجرم اثبات

ص: 102

جهت نماید و میگوید مرئی میشود .

و آن مردمی که از این حالت عامیت نیز ترقی نموده باشند مثل گروه معتزله اعتراف نموده اند که وجود موجودی هست که نه جسم و نه جسمانی و نه در مکانی و نه در جهتی و نه محل حادثی است لکن ایشان محال میدانند که این صفات مذکوره جز در وجود خداوند واجب الوجود باشد و در روح قائل نیستند. و هر وقت این صفات را برای غیر از خدای تعالی بشماری ترا تکفیر میکنند و میگویند تو نفس خود را یعنی نفس ناطقه انسانی را و روح انسانی را بصفات و شئوناتی متصف میگردانی که از صفات مخصوصه خداوند متعال است.

پس گویا تو برای نفس خودت ادعای خدائی و اشتراک مینمائی میگویند همان طور که محال است اجتماع اثنین در مکان واحد همچنان محال است نیز که در امکان اجتماع نمایند زیرا که جز این نیست که اینکه اجتماع این دو دريك مكان مستحيل است بعلت ارتفاع امتیاز در میان این دو میباشد.

پس همچنین هر وقت اثنانی موجود شود كه هر يك ازین دو در يك مكان نیست پس بچه چیز تمیز و فرقان حاصل میگردد و این قولی است غلط وخطاء .

پس هر امتیاز میان دو چیز بمکان نمیباشد چه بسیار تواند بود که یکی از دو چیز بر حسب حد و حقیقت ممتاز میشود مثل اعراض مختلفه در محل واحد پس تمیز لون از طعم نه بواسطه مکان و زمان است لاجرم ازین حیثیت اجتماع این دو دريك جسم جایز است و همچنین تمیز از قدرت بر حسب ذات علم است اگر اگرچه هر دو در يك نفس حاصل شوند.

پس چون جایزتواند بود که حقایق مختلفه بذواتها در محل واحد اجتماع نمایند پس باینکه متصور شود اشياء مختلفة الحقايق بذواتها در امر سلبی که عبارت از سلب مكان وسلب جسمیت میباشد متفق باشند اولی و سزاوارتر است.

وأما جماعت خواص که اعاظم حکمای الهیین و اکابر صوفيه هستند همگی

ص: 103

بحقیقت روح و تجرد آن از عالم اجسام قائل هستند .

و از جماعت متکلمین اسلام قدماء اصحاب امامیه ما رحمهم الله مثل ابن بابویه قمی و شیخ مفید و سید مرتضی علم الهدی و بنی نوبخت بر حسب استفاده که از ائمه معصومین خود صلوات الله علیهم اجمعین کرده اند با این حکمای بزرگ و اکابر صوفیه در این مسئله روح و تجرد آن از عالم اجسام موافقت دارند و همچنین از جماعت اشاعره مثل راغب اصفهانی و غزالی و فخر رازی با ایشان یک زبان هستند. متاز لكن واجب است که دانسته آید که حقیقت روح نه چنان چیزی است که تحدیدش ممکن باشد زیرا که دارای درجات و مقامات است و برای آن حد واحدی نیست .

و این ارواح بشریه مانند چراغها است که از آتشی بزرك متعس وافروخته آید و پس ازین بیان و این حال باید دانست در میان این ارواح تفاوتی عظیم و همچنین در میان ارواح ملائکه و فریشتگان که فلکل مقام معلوم، تفاوت های بزرك است .

و همانطور که اجساد آدمیان نسبت باجرام كواكب وسموات صغير و كوچك است پس همچنین است ارواح ایشان فافهم .

و محقق است که ارواح بشریه قبل از استكمال و ترقی بسایر درجات نسبت بارواح ملائکه حقیر است مثل اجساد ايشان بالنسبة باجساد عالم و برابر ارواح ملائکه ترتیبی است.

وهر يك از ايشان برتبت و منزلت خود منفرد هستند و دو ملك در يك مرتبه فراهم نیایند بخلاف ارواح متکثره بشریه چه تمامت آنها در بدایت فطرت در حدی واحد میباشند و بعد از ترقی و استکمال نیز گاهی عده از آنها متساوی در رتبه ومختلف در هیات و عوارض مشخصه باشند .

واما ارواح ملكيه پس هر يك نوعى برأسه هو كل ذلك النوع و كليه ودر این قول خدای تعالی اشارت باین معنی است «و انا لنحن الصافون وانا لنحن

ص: 104

المسبحون »

و باین کلام پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم «ان الراكع منهم لا يسجدوا لقائم منهم لا يركع وانه ما من واحد الا وله مقام معلوم »،

و پس ازین جمله نیز مکشوف است که از جمله ارواح انسانیه آن روح و آن کسی است که میفرماید «كنت نبياً و آدم بين الماء والطين وقوله صلی الله علیه وآله وسلم لي مع الله وقت الحديث ».

پس با این تفاوت و اختلاف چگونه تحدید ماهیت روح یا تعریف آن ممکن میشود مگر بآنچه در قرآن کریم واقع میباشد «قل الروح من أمر ربي».

بنده حقیر مستکین عباسقلی سپهر راقم این کتاب مستطاب عرضه میدارد در این دو مسئله بس غامض نشاید از توضیحی بقدر ادراك ناقص و فهم قاصر خود و گذاشت اولا در این امر که روح داخل در بدن است .

اما نه بطریق ممازجه و نه خارج از بدن است بطريق مباينه و نه متصل

بیدن و نه منفصل از بدن است «لان مصحح الاتصاف بهذه الامور الجسمية والتحيز فقد انتفى عنه وكلا الضد منفكان عنه كما ان الفلك لاحار و لابارد والجماد لا عالم ولا جاهل الى آخر العبارات» که خواص و عوام را در این مسئله چنانکه مسطور شد بیانها و جماعت کرامیه و حنابله را حالت انکار و هر گروهی را عقیدتی است .

و مردم معتزلی مذهب را که بر سایر این طبقات ترقی است و قائل باين صفات مذکوره که برای روح یاد شد در حق موجودی هستند لکن وجود این صفات را جز در ذات واجب الوجود محال میدانند و هر کس که جز این و درباره روح تجویز نماید او را کافر دانند و مشرك خوانند.

بر حسب ظاهر نمیتوان ایشان را بآسانی مردود و رأی ایشان را مطرود

شمرد زیرا که امیرالمؤمنین و حضرات معصومین در حق خداوند گفته اند «داخل

ص: 105

في الاشياء لا بطريق الممازجه وخارج عنها لا بطريق المباينه».

پس چگونه غیر از ذات والا سمات الهی را بچنین شأن ووصفی عالی توان موصوف داشت بلکه باید بآن ذات مقدس متعال اختصاص داد .

لكن برحسب باطن میتوان جواب داد چه آن جماعت که روح را باین سمت تعریف میکنند برای این است که دخول و خروج و اتصال و انفصال را در امور جسمیت و تحیر میشمارند و روح را ازین دو صفت منزه میخوانند .

لا جرم میگویند دخول وخروجش برسبيل ممازجت و مباینت نیست که جسمیت و تحيز لازم آید و آنانکه منکر میشوند برای این باشد که این حال را از شئونات خاصه الهیه دانند و شاید نظر بهمین حدیث مذکور هم داشته و قوت رأی خود را بآن دانند.

و در این مقام میتوان گفت که اولا داخل بودن و خارج بودن نه بطريق ممازجه و مباینت را در جانی است نه آن است که بهمان معنی و ملاحظه که نسبت بذات باری تعالی میدهند در حق روح نیز بآن شأن و رتبت باشد آفتاب را تابشی است و ماه و ستارگان را که از نور آفتاب مستنیر و بهره یاب میشوند تابشی است .

اما معلوم است حال منیر نسبت بمستنیر تا چه مقدارها تفاوت دارد در حقیقت نسبت جرم ظلمانی بجرم نورانی است معذلك نسبت درخشیدن را چنانکه بآفتاب میدهند بماه و ستارگان هم میدهند.

اما هر وقت در میان آفتاب و آنها حایلی غا وقت در میان آفتاب و آنها حایلی غلیظ و عظیم پدیدار آید همه تاريك وظلمانی و بی اثر و بی خبر شوند پس اگر روح را بگوئیم داخل در بدن هست نه بطريق ممازجه و خارج از بدن هست که بطریق مباینت نمونه و نشانه از اثرات دخول وخروج نور مقدس الهی و از پرتو آن اور خاص الهی است که دارای این صفت مذکور است .

و ازین گذشته این شأن ورتبت روح منحصر در بدن است که در تمامت اشیاء موجود است و آن هم در بدن انسان زیرا که سایر جانداران را این روح مبارك

ص: 106

نیست بلکه منحصر بروح حیوانی فانی است .

مطلب دیگر اینکه روح امری که برتر از سایر ارواح است البته دارای

شأن ورتبت و لطافت وارتفاع و امتیازی است که نمیتواند با ابدان عنصر به ممازجت گیرد جنس اوغیر از جنس بدن عنصری است .

چنانکه مذکور شد این روح بوجود انسان اختصاص دارد که اسباب

ترقی و تکمیل او شود تا بمقامات روحانیه و اجسام نورانی ملحق سازد روح حیوانی که از بخار لطیف خون حاصل میشود بعد از تلاش بدن فانی شود و از مركز خاك و عناصر تجاوز نمیتواند بکند .

پس این روح مقدس موسوم بروح الامری از جانب خداوند حکیم علیم

برای حفظ قوای باطنیه و هیولای ظاهر ورونق وبها وتصفيه قلب وميل بعالم بالا وطفره از عالم ادنی و کیفیات اکمال شئونات انسانیت كه عالم صغير و بيك معنى عالم کبیر است بر این قالب احاطه کرده است .

و باین معنی پس خروج و دخول او بمعنى مذكور نسبتی بشئونات خالق ندارد چه اگر دارای شأن وصفتی جمیل هم باشد بر حسب مشیت خداوند جلیل است که نوع انسان را ترقیاتی که خدای در نهادش نهاده و در فطرتش مخمر ساخته مقام ظهور و بروز گیرد.

و اگر این روح امری دارای لطف و لطافتی خاص و شالی مخصوص و از دیگر ارواح سفلیه ممتاز نبود این منظور و مقصود را بآن منظر عالی و مقصد متعالی نمی توانست ارتقا بدهد.

دیگر اینکه روح امری نیز با تمامت این شئونات و لطافت و دوام و بقای ابدی مخلوق و حادث است و هر قدر طیران و پرواز نماید و ارتفاع بجوید از حدود وحيز مخلوقيت خارج نمی شود .

پس هر صفتی برای او یاد کنند در خور مخلوق و حادث است اگر خدای

ص: 107

قادر حكيم بخواهد این اوصاف را از صخره صما در همان حال صخره بودن هم بنماید می نماید و بماهم قوه تصور و اعتراف بآن را که حالا از تفکر در آن عاجزیم عطا میفرماید .

اما داخل بودن و خارج بودن نور خاص الهی در اشیاء موجود است نه از روی ممازجه و مباینت غیر از دخول و خروج روح است مخلوق را بخالق و محاط را بمحيط چه مناسبت .

چه امتزاج روح با بدن محال و ممتنع و مخالف نظام وقوام کلیه موجودات اوليه وفوق وتحت وعموم عوالم امکان نیست بهر طور مشیت و اراده خلاق موجودات و فرد و واحد قدیم علاقه بگیرد همان خواهد شد اما روح را اگر چه از عالم اجسام مجرد شمارند .

اما عالم اجسام هم تفاوت دارد يك عالم اجسام دنیائی است و یکی عالم اجسام علوی و عوالمی که خدای خلق فرموده است و خود داند چیست و چند و چون و دارای چه کیفیات و حيثيات ومدارك ومعارك ومدارج ومعارج وشموس و اقمار وانجم وافلاك و دریاها و صحراها و جز اینها که از عالم تصورات و معلومات و اوهام ما خارج است و اجسام آنها و ارواح آنها و مخلوقات آنها و ارض و آسمانهای آنها و فلکیات آنها برچه منوال است.

پس اگر ما در این عالم خودمان که بدان اندریم روح را از عالم اجسام مجرد شماریم نه آن است که از اجسام تمام عوالم باید مجرد باشد چه بسا عوالم جواهر باشد که خدای تعالی الطف و انزه واشرف ازین روح بیافریده است .

و این روح نسبت بآن در عالم جسم شمرده آید و آن جوهر مجرد این روح را از جسمانیات بخواند چه جسمیات آن عالم از رونیات این عالم شاید الطف باشد مگر نه آن است که ارواح ائمه معصومین جز این ارواح باشند.

مگر نه این است که اجسام ایشان از ارواح دیگران الطف است مگر نه این است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با معراج جسمانی طی عرش رحمانی نمود و

ص: 108

جبرئیل که او را روح الامین خوانند در عرض راه که ندانیم مقدارش چیست برجای بایستاد و آن حضرت سبب توقف را بپرسید در جواب قریب باین مضمون عرض کرد :

از اینجا اگر ذره بر پرم *** فروغ تجلی بسوزد پرم

و معلوم شد جسم آن حضرت از روح جبرئیل الطف و اشرف است بلکه از هر ذی روحی اشرف و اذکا میباشد و هیچ روحی بآنجا که آن حضرت پای میگذارد سر نتواند بگذاشت .

مگر نه آن است که حضرت صادق علیه السلام میفرماید «الحجة قبل الخلق و

ع الله الخلق و بعد الخلق» مگر ائمه معصومین چنانکه در مجلد هفتم بحار الانوار از تفسير علي بن ابراهیم قمی عليه الرحمة منقول است نفرموده اند خداوند تعالی خلق فرمود ما را قبل از خلق بدوهزار بار هزار سال پس ما تسبیح نمودیم و پس از آن ملائکه تسبیح کردند بسبب تسبيح ما.

مگرنه آن است که قبيصة بن يزيد جعفی گفت بحضرت صادق علیه السلام در آمدم و عرض کردم کجا بودید شما گاهیکه پیش از آن بود که خلق فرماید سماء مبنية و ارض مدحية يا ظلمت یا نوری را .

فرمود از چه روی سؤال کردی ما را از این حدیث در مثل این چنین وقت تا آنجا که فرمود ای قبیصه ما اشباح نوری بودیم در پیرامون عرش تسبیح میکردیم خدای را قبل از آنکه آدم خلق بشود بپانزده هزار سال.

خیلی مگرنه این است که رسول خدای در ذیل حدیثی طويل ميفرمايد اى علي بدرستیکه خداوند تبارك و تعالی بود و با او چیزی نبود پس مرا خلق کرد و ترا خلق نمود دو روح از نور جلال خودش .

و حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود خداوند تعالی چهارده نور از نور عظمت

خودش بیافرید قبل از آفریدن آدم بچهارده هزار سال فهی ارواحنا .

ص: 109

مگر در ذیل حدیث حضرت امام حسن عسکری علیه السلام وارد نیست «هم موجودون في غامض علم الله عز وجل» و رسولخدای با سلمان نفرمود «یا سلمان خلقني الله من صفاء نوره » تا آنجا که میفرماید «و كنا بعلمه انواراً تسبحه و تسمع له».

و دیگر در ذیل حدیث حضرت صادق علیه السلام است «اذا أراد الله بعبد خيراً طيب روحه وجسده الى آخر الحديث».

مگرنه آن است که ابو عبد الله علیه السلام فرمود «خلقنا من عليين وخلق ارواحنا من فوق ذلك و خلق ارواح شيعتنا من عليين وخلق اجسادهم من دون ذلك الى آخر الحديث».

و در جای دیگر میفرماید «خلقنا من نور عظمته» تا آنجا که می فرماید «و خلق ارواح شيعتنا من طينتنا وأبدانهم من طينة مخزونة من العرش».

مگر نه آن است که در حدیث علي بن الحسین صلوات الله عليهما وارد است «ان الله عز وجل خلق عمداً وعلياً والائمة الاحد عشر من نور عظمته ارواحاً في ضیاء نوره»

و در ذیل حدیث رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم «فلما أراد الله بدو الصنعة فتق نورى

فخلق منه العرش فنور العرش من نورى ونورى من نور الله و أنا أفضل من العرش الى آخر الخبر».

مگرنه آن است که چون جابر انصاری از رسولخدای از اول چیزی که خدای بیافرید سخن میراند که چیست فرمود نور پیغمبر توست ای جابر.

تا آنجا که می فرماید پس خدای تعالی این نور را اقسامی قرارداد تا آنجا که فرمود قسم چهارم را در مقام حیاء قیام داد چندانکه خدای میخواست و از آن پس بنظر هیبت در آن نگران شد فرشح ذلك النور و فطرت منه مأته الف و اربعة وعشرون الف قطرة».

پس از هر قطره روح پیغمبری در سولی را بیافرید پس از آن ارواح انبیاء

ص: 110

تنفس کردند پس خداوند خلق فرمود از انفاس آنها ارواح اولیاء و شهداء و صالحين را .

و هم رسول خدای در ذیل خبری فرمود اول ما خلق الله نوری ابتدعه

من نوره و اشتقه من جلال عظمته الى آخره .

و در حدیث ابی جعفر علیه السلام «ان الله سبحانه تفرد في وحدانيته ثم تكلم

بكلمة فصارت ثوراً ثم خلق من ذلك النور عمداً وعلينا وعترته علیهم السلام ثم تكلم بكلمة فصارت روحاً واسكنها في ذلك النور واسكنه في ابداعنا فنحن روح الله و كلمة احتجب بنا عن خلقه ».

و نيز «خلقتكم من نور عظمتي واحتجبت بكم عمن سواكم من خلقی» که در ذیل همین خبر است .

تا آنجا که میفرماید و انما سموا شيعة لانهم خلقوا من شعاع نورنا» در این کلمه «احتجب بنا عن خلقه» اگر علمای دقیق و فضلای عمیق و

ادبای فکور تأمل نمایند بمطلب بس عالى واقف شوند .

و از جمله معلوم آید که در میان این ارواح مقدسه که از نور خاص الخاص الهی است حجابی نیست .

اما نه آن است که کوتاه نظران را پاره تصورات پیش آید که بیرون از شئونات پروردگار است که نه مرکب بود و جسم نه مرئی نه محل بلکه بازگشت آن نیز باتصال با نوار خاصه خالص پروردگار است.

چیزی که هست آن قرب و اتصالی که خدای تعالی در استعداد وجود مبارك و انوار ائمه معصومین و صادر اول عطا فرموده است بدیگر طبقات خلایق و موجودات حتى ارواح مقدسه و انوار مکرمه و روح الامر و هیچ موجود عنایت نفرموده است.

مگر نه آن است که حضرت ابی جعفر صلوات الله عليه با جابر بن يزيد

ص: 111

جعفی در ذیل حدیث مفصلی میفرماید «كان الله ولا شيء غيره ولا معلوم و لا مجهول فاول ما ابتدأ من خلق خلقه أن خلق محمداً صلی الله علیه وآله وسلم وخلقنا أهل البيت معه من نوره عظمته »

تا آنجا که میفرمايد يفصل نورنا من نور ربنا كشعاع الشمس من الشمس تا آنجا که میفرماید «ثم بدء الله تعالى أن يخلق المكان فخلقه وكتب على المكان لا اله الا الله محمد رسول الله علي امير المؤمنين ووصيه به ايدته ونصرته ثم خلق العرش فكتب على سرادقات العرش مثل ذلك»

تا آنجا که میفرماید «ثم أمر الله تعالى انوارنا ان تسبح فسبحت فسبحوا بتسبيحنا» و پس از خلق آسمانها و جنت و نار وملائكه وهوا و جن وانس واسكان ایشان در هوا و خلق زمین و نگارش همان کلمه مبارکه مذکوره بر آنها واخذ میثاق از آنها بربوبیت ایزد یکتا و نبوت محمد مصطفى وولايت علي مرتضى و ائمه هدى صلوات الله عليهم خدای تعالی آدم را بیافرید از ادیم زمین «فسویه و نفخ فيه من روحه».

و در این کلمه که خلقت آدم بعد از خلق جن و انس بود معلوم میشود آن انس غیر از این انس است چنانکه فرمود ایشان را در هوا مسکن داد و بعد از آن زمین را بیافرید و پس از خلق آدم علیه السلام ذریه او را از صلبش بیرون آورد واخذ میثاق بطور مذکور از ایشان بنمود.

و این مطابق آن خبری است که خدای تعالی هزار هزار عالم و هزار هزار آدم بیافرید و تو در عالم آخر و آدم آخر هستی.

بالجمله تا آنجا که در ذیل این حدیث میفرماید «ثم قال لمحمد صلی الله علیه وآله وسلم و عزتي وجلالي وعلو شأنى لولاك ولولا على وعترتكما الهادون المهديون الراشدون ما خلقت الجنة والنار ولا مكان و لا الارض ولا السماء ولا الملائكة ولا خلقاً يعبدني».

«يا محمد أنت خلیلی و حبیبی وصفیی وخيرتى من خلقى احب الخلق الى

ص: 112

و اول من ابتدات اخراجه من خلقى ثم من بعدك الصديق علي اميرالمؤمنين وصيك به ايدتك ونصرتك وجعلته العروة الوثقى و نور اولیائی و منار الهدى ثم هؤلاء الهداة المهتدون من اجلكم ابتدأت خلق ما خلق و أنتم خيار خلقى فيما بيني و بين خلقى خلقتكم من نور عظمتی»

تا آنجا که میفرمايد «فكل شيء هالك إلا وجهي وأنتم لا تبيدون ولا تهلكون ولا يبيد ولا يهلك من تولاكم ».

تا آنجا که می فرماید «ثم ان الله تعالى هبط الى الارض في ظلل من الغمام و الملائكة واهبط أنوارنا أهل البيت معه و اوقفنا نوراً صفوفاً بين يديه نسبحه في الارض».

تا آنجا که میفرماید «فلما أراد الله اخراج ذرية آدم علیه السلام لاخذ الميثاق سلك ذلك النورفيه».

تا آنجا که فرمود «ثم اودعنا بذلك النور صلب آدم علیه السلام الى آخر الخبر» و معلوم آمد که خلقت مخلوق بعد از خلقت ایشان است و از نور خاص خداوندی است چنانکه رسول خدای میفرماید اول ما خلق الله نوری و سایر مخلوقات که از آن جمله روح است بهرشان و رتبت که باشد از نور مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله است خواه روح امری یا سایر ارواح و این نور مبارك هم از نور عظمت پروردگار است .

و در آنجا که در ذیل این حدیث مذکور فرمود خدای بود و چیزی با او نبود ومعلوم ومجهول نبود عدم موجودیت تمام ماسوی را از جماعت انبیاء و اولیاء وارواح و سایر انوار و هر چه در حیز تصور و تعقل اندر آید میرساند چه فرمود نه معلومی و نه مجهولی بود .

و با این دو کلمه بوجود هیچ موجودی نمیتوان تصدیق بلکه تصور کردچه از آن پس که آنچه ما را معلوم تواند بود یا از ما مجهول باشد در کار نباشد و این دو سند از میان برود دیگر بجز بذات باری تعالی و نور الهی که انفكاك ندارد

ص: 113

بچه چیز میتوان بموجودی دیگر راه یافت و تصدیق نمود .

چنانکه در ذیل حدیث مذکور فرمود خداوند تعالی تفرد جست در وحدانیت خودش و از آن پس تکلم کرد بکلمه و آن کلمه اور گردید و در حقیقت قبل از این تكلم معلوم ومجهولی نبود.

و چون این نور از تکلم بكلمه حاصل شد معلومی موجود شد پس از آن ازين نورعل وعلي وعترت او را بیافرید و بعد از آفرینش ایشان بکلمه تکلم فرمود و آن کلمه روح گردید و آن روح را در این نور ساکن ساخت «و اسكنه في أبداننا فنحن روح الله وكلمته».

و ازین کلمه معلوم شد که خلقت روح بعد از نور است و نور مسکن روح است و همچنین ابدان مبارکه نه قبل از خلقت روح خلق شده اند .

زیرا که میفرماید چون روح را در این نور مسکن داد در ابدان ما ساکن گردانید پس مائیم روح الله وكلمة الله زیرا که ابدان ایشان ابدان نورانیه است و مقدم بر ارواح است .

و این روح غیر از سایر ارواح است زیرا که بلفظ مفرد فرمود «فصارت روحاً» چه این روحی است نورانی که از کلمة الله حاصل شد.

و اینکه فرمود پس مائیم روح الله و کلمۀ خدا بجهت انتساب این روح و اسکان آن است در نوری که بکلمة الله وجود یافت در حالی که هیچ موجودی جز خدای نبود و پس از وجود این بود مبارك روح موجود شد و در این نور مسکن یافت لاجرم هر کس دوست ایشان است دوست خداست و هر کس دشمن ایشان است دشمن خدا است.

زیرا که خلقت ایشان از اور خاص الهی میباشد و هیچ آفریده جز ایشان این مقام و انتساب محترم را ندارد و بهمین جهت میباشد که خدای تعالی تمام

ص: 114

اشیاء را بایشان تفویض و ایشان را مختار آفرینش گردانید.

زیرا که چنان است که این تفویض را و اختیار را بذات کبریای خود تفویض فرموده باشد .

و جماعت مفوضه اگر باصل معنی برخوردار شوند بسخنی بیرون از صواب تکلم نمی نمایند چنانکه میفرماید «فهم قائمون مقامه و ازین حیثیت نورخاص الهی است که خدای تعالی میفرماید همه چیز هلاک شود جز وجه من يعنى ذات من و شمائید وجه من که هرگز دستخوش هلاك و دمار نمیشوید و همچنین میفرماید هلاك نمیشود آن کس که بتولای شما و محبت و دوستی و ولایت شما باشد .

و این خطاب مبارك نيز شاید بهمان واسطه باشد که شیعیان و محبین ایشان که باقی و بی زوال هستند از شعاع نور مبارک ایشان خلق شده اند وظل از ذی ظل انفكاك ندارد .

ازین است که در ضمن خبری مفصل میفرماید مائیم او لون ومائيم آخرون و مائیم سابقون تا آنجا که میفرماید مائیم کلمة الله و مائيم خاصة الله و مائيم احباء الله ومائيم وجه الله.

تا آنجا که میفرماید «من عرفنا فقد عرف الله و من تولى عنا تولّى عن الله ومن أطاعنا أطاع الله» و این جمله همه برای این است که ایشان نور خاص خدا و قبل از تمام انوار و ارواح و هر چه لفظ موجود بر آن اطلاق شود هستند.

وحضرت اميرالمؤمنین در ذیل خطبه شریفه مبسوطه که در هفتم بحار الانوار از کتاب اثبات الوصية مسعودی مذکور میدارد میفرماید «فطرها يعني فطر الاشياء بقدرته وصيرها الى مشيته و ساق اشباحها و برأ أرواحها» که در اینجا خلق ارواح بعد از اشباح بلکه بعد از سیاق اشباح است .

و هم در ذیل حدیثی که در بحار از امیر المؤمنين علیه السلام منقول است میفرماید «ان الله بهراً دون عرشه ودون النهر الذى دون عرشه نور من نوره وان في هافتى

ص: 115

النهر روحين مخلوقين روح القدس و روح من أمره».

پس تأخر این دو روح مبارك نيز معلوم شد چه فرمود نوری از نور خدا می باشد پس تقدم نوری که از کلمة الله موجود شد معلوم گردید .

و نیز در ذیل حدیثی که در سؤال ابی بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از روح امر ربی مینماید فرمود خلقی است بزرگتر از جبرئیل و میکائیل این روح با رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم بود «و هو مع الائمة وهو من الملكوت».

و نیز آن حضرت در جواب محمد حلبی که ازین روح سؤال کرد فرمود خداوند تبارك وتعالى احد صمد و صمد آن چیزی است که جوفي واندرونی ندارد «و انما الروح خلق من خلقه له بصر و قوة يجعله الله في قلوب الرسل و المؤمنين» و از اینجا نیز معلوم شد که شأن روح امری چیست .

و هم آن حضرت در ذیل خبری دیگر فرمود خداوند تبارك و تعالى روح القدس را بیافرید و خلق نفرمود خلقی را که از روح القدس بحضرتش نزدیکتر باشد «و لیست با کرم خلقه علیه الى آخره» .

یعنی تقرب روح القدس از جهت و حی است اما «أكرم خلق الله» نیست زیرا که پیغمبر و ائمه صلوات الله عليهم که روح برای ایشان مخلوق است در حضرت خدای اکرم از روح القدس هستند .

و دیگر در ذیل خبری که سلمان و ابوذر از نورانیت امیرالمؤمنین علیه السلام

سؤال کردند فرمود من و محمد صلی الله علیه وآله وسلم نوری واحد از نور خداوند عز وجل بودیم پس خدای تبارك و تعالی امر فرمود این نور دو پاره شد پس با آن نیمه فرمود «كن محمداً» و با نیمه دیگر فرمود «کن علیا» پس ازین جا م یباشد که رسولخدا فرمود علي از من است و من از علي هستم «ولا يؤدى عني الا علي».

و در ذیل همین حدیث فرمود خداوند عز و جل ميفرمايد «يلقى الروح من أمره على من يشاء من عباده» و این روح الله است «لا يعطيه ولا يلقى هذه الروح الا على ملك مقرب أو نبي مرسل اووصى منتخب فمن اعطاء الله هذا الروح فقد

ص: 116

ابانه من الناس وفوض اليه القدرة واحيي الموتى وعلم بما كان وما يكون وسار من المشرق الى المغرب ومن المغرب الى المشرق في لحظة عين وعلم ما في الضماير و القلوب وعلم ما في السموات والارض ».

و بعد از آنکه شرحی از شئونات عالیه و اختیارات نامه و علوم فاخره و مغیبات و دلالات رسولخدای و وجود مبارکش مذکور نیز میفرماید «و ایدت بروح العظمه وانما أنا عبد من عبيد الله لا تسمونا ارباباً وقولوا في فيضلنا ما شئتم فائكم لن تبلغوا في فضلنا كنه ما جعله لنا و لا معشار العشر لانا آيات الله و دلایله الى آخرها» و ميفرمايد «أنا محمد و محمد أنا و أنا من محمد ومحمد مني» و نيز شرحی مفصل مذکور میدارد.

میفرماید ای سلمان ای جندب همانا خداوند تعالی پروردگار ما عطا فرموده است بما چیزی را که اجل و اعظم و اعلی و اکبر از تمام اینها است عرضکردند یا امیرالمؤمنین چه چیز بشما عطا فرمودند که ازین جمله کلا اجل واعظم است .

فرمود بتحقیق که عطا فرموده است پروردگار ما عز وجل" تعليم کرده است بما اسم اعظمی را که اگر بخواهیم آسمانها و زمین و جنت و نار را پاره میسازیم و بدستیاری آن بآسمان عروج و بزمین فرود می آئیم و مغرب و مشرق مینمائیم و بواسطه آن بعرش خدای منتهی میشویم و در حضور خداوند عز وجل جلوس میکنیم و همه چیز حتی آسمانها و زمین و آفتاب و ماه وشمس وقمر ونجوم وجبال و درخت ودواب و بحار و جنت و نار اطاعت ما را مینماید .

تمام اینها را خداوند تعالى بسبب اسم اعظمی است که ما را تعلیم فرمود و اختصاص داد ما را بآن و با همه این جمله یعنی با این شئونات وخصايص ومقامات که از حد بشر بیرون است میخوریم و می آشامیم و راه می سپاریم در بازارها و این چیزها را بامر پروردگار خود بجای میآوریم الی آخر الحدیث .

ص: 117

و ازين حديث مبارك معلوم شد که تواند بود که روح العظمة برتر از روح امری باشد چه البته عظمت از پروردگار عظیم انفصال و زوال ندارد وروح عظمت هم دارای چنین شأنی جمیل و ذخری جلیل و پرتوی عالی و درخشی سامی است .

اما نور عظمت از آن بر برتر است چه اول کلمه حق تعالی و نخست مخلوق است که صادر اول و عترت او ازین نور آفریده شدند اما بروح العظمه مؤيد گردیدند و البته هر مخلوقی بعد از خلقت ایشان و برای ایشان است .

و نیز چنان میرسد که این اسم اعظم که برسولخدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم عطا شده است جز آن اسم اعظمی است که بدیگران عطا شده بلکه بیاره خواص اصحاب وعباد الله هم عطا میشود .

و اگر این اسم اعظم با این شئونات و آثار و تأثیر بحضرت سلیمان عطا شده بود هرگز در دست اشد ای دیو نمی آمد و دیو را آن طاقت و قدرت و بنیه و رکن رکین و نیروی متین و استعداد و قابلیت نبود که بتواند نگاهدار آن باشد بلكه سموات وافلاك عاليات وجبال راسیات از حملش عاجزند .

ممکن است در اسامی خداوند اسم اعظم متعدد و اثرات هر يك باندازه طاقت دارنده باشد یا اینکه يك اسم باشد لكن نسبت بهر انگشتی و مشتی بآن اندازه که خدای تعالی مقدر فرموده است مؤثر و فیاض گردد یقین این حالاتی که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود تا آنجا که در حضور پروردگار جلوس مینمائیم برای هر وجودی امکان ندارد و این استعداد ولیاقت برای همه کس موجود نمیباشد .

ازین گذشته در احادیث دیگر وارد است که مائیم اسم اعظم الهی یعنی آن اثراتی که در اسم اعظم مذکور است از ما ظاهر می شود .

و اینکه فرمود میخوریم و می آشامیم و در بازارها راه می سپاریم باز مینماید که ما نه از جنس این بشر و پروردۀ این عناصر و موالید و این ترکیبات وحيثيات بشریه و عالم دنیا میباشیم که در عوالم تعیش با ایشان مجانس گردیم بلکه با مر پروردگار چنین میکنیم تا این مردمان با آن آثار و دلالات عجیبه و معجزات و

ص: 118

حالات غریبه که از ما مشاهدت مینمایند از قصور فهم و ادراک خودشان و صغارت ظرفیت وقلت استعدادی که نسبت ربوبیت که نسبت ربوبیت که بهیچ دیر وحی و موجودی نتوان داد بما ندهند .

بالجمله همینقدر باید دانست که چون تمامت اثرات و ظهورات از اثر

اسماء الله الحسنى و در اسم اثری مخصوص است .

واسم اعظم هم از عموم لفظ اسماء حسنى خارج نیست و حضرات معصومین صلوات الله عليهم ميفرمایند مائیم اسماء حسنی پس هر چه در دایره وجود موجود و هرگونه اثر و تأثیری در عوالم امکان مشهود است بوجود مبارك ايشان راجع است .

وحضرت امام زین العابدین علیه السلام در ذیل حدیث خيط و هلاك جماعتی از ظالمین و معاندین چنانکه در کتاب احوال آن حضرت رقم نمودم و جابر بن يزيد حضور داشت .

و بعد از ظهور آن معجزه بزرك جابر عرضكرد سپاس خداوندی را که

مرا بمعرفت شما ممنون وبفضل شما ملهم وبطاعت شما و دوستی با دوستان شما و دشمنی با دشمنان شما موفق ساخت.

فرمود ای جابر آیا میدانی معرفت چیست معرفت اثبات توحید است اولا پس از آن معرفت معانی است ثانیاً تا آنجا که فرمود اما اثبات توحید معرفت خداوند قدیم غائب است که ابصارش ادراك نكند و او ادراك ابصار را میکند و هو اللطيف الخبير وهو غيب باطن ستدر كه كما وصف به نفسه .

واما معانی پس هستیم معانی او مظاهر او در میان شما اختراع فرمود ما را از نور ذات خودش و تفویض فرمود بما امور بندگانش را «فمن نفعل باذنه ما نشاء و نحن اذا شئنا شاء اليه و اذا اردنا اراد الله» تا آنجا که می فرماید مقصر کسانی هستند که در معرفت ائمه و از معرفت آنچه خدای برایشان فرض کرده است من

ص: 119

أمره وروحه تقصیر نموده اند .

جابر عرض کرد ای سید من معرفت روحه چیست فرمود بشناسد هر کس را که خدای تعالی او را بروح مخصوص داشته پس بتحقيق امر خود را بدو تفویض نموده است و او خلق میکند باذن خدای و زنده میکند باذن خدای و آنچه در ضمایر است بدیگران خبر میدهد و بما كان و ما يكون تا روز قیامت عالم است «وذلك ان هذا الروح من أمر الله تعالى».

پس هر کس را که خدای تعالی باین روح مخصوص گردانید پس این شخص كامل غیر ناقص باشد میکند آنچه را که میخواهد باذن خدای از مشرق بمغرب در يك لحظه سیر میکند عروج مینماید بسبب این روح بسوی آسمان و نزول مینماید بواسطه او بزمین و میکند بسبب این روح آنچه را که خواهد آنرا و اراده نماید .

تا آنجا که میفرماید «و کلنا من نور واحد و روحنا من أمر الله اولنا محمد و اوسطنا محمد و آخرنا محمد و كلنا محمد صلی الله علیه وآله وسلم» و در این حدیت شئونات روح من امرى نزديك بشئونات نورالهی مذکور است اما میفرماید ما همه از يك نوريم و روح ما از امر الله است .

و هم در مجلد ششم بحار الانوار در باب بدو خلقت رسول الله و بدو نور مبارکش از حضرت امیرالمؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليهما مروی است که فرمود خداوند تبارك و تعالى خلق فرمود نور محمد صلی الله علیه وآله وسلم را قبل از آنکه خلق فرماید آسمانها و زمین و عرش و کرسی ولوح وقلم وجنت و نار و قبل از آنکه بیافریند آدم و نوح و ابراهیم تا آنجا که فرمود و قبل از آنکه خلق فرماید تمام انبیاء را بچهارصد و بیست و چهار هزار سال الى آخر الخبر .

و دیگر در خبر معاذ بن جبل وسؤال او از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که در قدام عرش بچه مثال بودید .

فرمود اشباح اور بودیم «حتى اذا اراد الله عز وجل أن يخلق صورنا صيرنا عمود نور ثم قذفنا في صلب آدم» تا آنجا که فرمود «فلما سيرنا الى

ص: 120

صلب عبد المطلب اخرج ذلك النور فشقه نصفين فجعل نصفه في عبدالله و نصفه في ابيطالب الى آخر الخبر ».

و دیگر در ذیل خبری طویل از ابوذر غفاری از رسول خدای است که ملائکه در شب معراج بآن حضرت عرض کردند ای پیغمبر خدا چگونه ما شما را نمی شناسیم و حال اینکه شما اول ما خلق الله هستید «خلقكم اشباح نور من نوره في نور من سناء عزه ومن سناء ملكه ومن نور وجهه الكريم وجعل لكم مقاعد في ملکوت سلطانه و عرشه على الماء».

وهم در ذیل خبری دیگر که بسلمان فرمود «خلقني من صفوة نوره» .

و در خبر دیگر از انس که رسول خدای فرمود خدای مرا وعلی و فاطمه وحسن وحسين صلوات الله عليهم را خلق فرمود قبل از آن که آدم را خلق فرماید گاهی که نه سمائی مبنية و نه زميني مدحية و نه ظلمت و نه نور بود تا آخر خبر .

و در ذیل همین خبر فرمود چون خدای تعالی اراده فرمود که انشاء خلق خود را بفرمایند خلق نوری پس عرش را از آن نور بیافرید «فالعرش من نوری وتورى من نور الله».

و دیگر در خبری فرمود يا علي خدای تعالی خلق کرد مرا و ترا از نور الله .

و دیگر در خبر جابر بن یزید جعفی است در آنجا که حضرت ابی جعفر فرمود «فكانوا اشباح نور بین یدی الله» جابر پرسید اشباح چیست فرمود : «ظل النور ابدان نورانية بلا ارواح و كان مؤيداً بروح واحد و هي روح - القدس فيه».

مجلسی اعلى الله مقامه در بیان این حدیث میگوید اشباح نور شاید اضافه بیانیه باشد «ای اشباحاً نورانية» ومراد يا اجساد مثالية وبلا ارواح شايد مراد ارواح حیوانیه یا ارواح بنفسها باشد خواه مجرد یا مادیه باشد.

ص: 121

زیرا که ارواح چون با بدان تعلق نگیرد مستقل است بنفسها از يك جهت ارواح باشند و از يك جهت اجساد «فهى ابدان نورائية لم تتعلق بها ارواح آخر وظل النور» نيز اضافه بيانية وتسمى بعالم الارواح والمثال بعالم الظلال لاتها ظلال تلك العالم وتابعة لها» یا اینکه بجهت تجرد آن و بسبب عدم کثافت آن شبیه بسایه است .

وبنا بر احتمال ثانی احتمال دارد که اضافه لامية باشد باینکه مراد بنور نور ذاته تعالی میباشد «فانها من آثار تلك النور والمعنی دقیق فتفطن» و ازین گونه اخبار بسیار است نگارش آن خود کتابی وافي است و مراد از نگارش خلاصه این اخبار این بود که در خلقت این انوار طاهره همه از نور سخن میرود و چنانکه مذکور شد خدای تعالی روح را در نور مسکن داد و این نور مبارك نور وجه الله تعالی می باشد .

تا آنجا که فرمودند ابدانی نورانیه بلا ارواح بودند پس شأن ومقام روح نسبت بنور معلوم شد البته این روح نیز بسایر ارواح حکم روح امری را بنور - الانوار خاص الهی دارد و تمام این اتوار نسبت بصادر اول و عترت طاهره او صلوات الله عليهم در این حکم هستند .

زیرا که همه از نور خدا هستند نه نور ذات کبریا و همه در تحت خلقت

صادر اول وائمه معصومین باشند .

و اگر پاره عوام یا خواص نسبت بایشان بگویند اگر بگوئیم این روح انسانی داخل در بدن است نه بطریق ممازجه و خارج از بدن نه بطريق مباينة كفر است و چنین کس مشرک است هیچ در آن معنی که نسبت خدای را بتمامت اشیاء میدهند ندارد بلکه اگر بصادر اول هم این نسبت را که بروح میدهند بدهند با شئونات نورانیت او بعید است.

و در آن مطلب که مذکور شد که ارواح بشرية قبل از اینکه استکمال پذیرد و ترقی نماید بسایر درجات حقير بالاضافه و بالنسبة الى ارواح الملائكة

ص: 122

كاجسادهم بالاضافة الى اجساد العالم» تا آخر عبارات بی نظر و تأمل نشاید بود .

بالجمله جناب آخوند صدر المتألهین میفرماید قول حضرت صادق علیه السلام که فرمود اینکه خدای تعالی این روح را اضافه بنفس کبریای خود نمود و فرمود «و نفخت فيه من روحی».

برای این است که این روح را بر سایر ارواح برگزید بواسطه این است

که آن حضرت اولا مذکور فرمود که روح چیزی است متحرك مثل ريح و اين روح مجانس است با ریح .

پس گویا از آن حضرت پرسیده اند که اگر روح با این صفت باشد یعنی متحرك ومجانس با ریح باشد چگونه مضاف و منسوب بحضرت کبریا تواند گشت در آنجا که میفرماید «و نفخت فيه من روحی» .

پس اگر این نسبت بحق تعالی برای این باشد که «وجودها به ومنه» پس تمامت اشیاء که موجود هستند وجودشان بخدای تعالی حاصل است و از اوست چنانکه بشر را نسبت بطین میدهد و میفرماید «اني خالق بشراً من طين»

پس از آن میفرماید «فاذا سويته و نفخت من روحی» واگر باین معنی میباشد که این روح جزئی است از ذات کبریای لایتجزای الهی و بر قالب آدم افاضه شده چنانکه شخص معطی مال خود را بر خواهنده افاضت میکند و می گوید «افضت من مالی علیه» پس باین معنی در آوردن موجب تجزیه ذات باری تعالی خواهد شد و این محال است.

لا جرم امام علیه السلام اشارت بجواب نمود باینکه فرمود خدای تعالی اضافه و منسوب فرمود آن روحی را که منشأ ارواح بشرية و منبع آن است بسوى ذاتش بعلت اینکه این روح را برگزید و بر سایر ارواح تشریف داد .

و ازین پیش مذکور شد که قول خدای تعالی نفخت بمعنی افضت میباشد پس اگر آفتاب مثلا گویا شود و بگوید «افضت على الارض من نوری» از روی

ص: 123

صدق و راستی است و معنی نسبت چنین خواهد بود که این نور حاصل از جنس نور شمس و اگر چه بر حسب اضافه و نسبت بنور شمس در نهایت ضعف و پستی است .

وتو نيك بدانستی که روح بسیط است و مصفی و منزه از جهت و مکان و قبول تجزیه است و داخل جسد و خارج از جسد و متصل بآن و منفصل از جسد نیست لکن با همه این احوال هیچ جزئی از اجزای جسد که این روح با آن نیست در هر کجا که خواهد باشد و هیچ ذره از ذرات قالب نمی باشد که ازین روح دور و پوشیده باشد .

و در قوت روح است علم بحقايق ومهيئات اشياء واطلاع بر آن و احاطه بآن و اين يك نوع مضاهاة وهمانندى و مناسبتی است که برای سایر اشیاء از اجسام و جسمانیات اصلا نیست.

فلهذا خص بالاضافه اليه یعنی بواسطه این شأن و این رتبت و این کیفیت و این قوت که در روح است و خدای تعالی این مقام را در جمله اجسام و جسمانیات نگذاشته است آن لیاقت را بدو عنایت فرماید که مضاف و منسوب بسوی روح اقدس خود گردانید .

و بعد ازین بیانات دانسته باش که این ارواح بشریه که باذن خدای روح ن خدای روح و جان و آفریننده تن و روان در قالبهای بشر دمیده شده غیر ازین روحی است که بخدای تعالی منسوب شده است بجهت اینکه از کلمه من ابتدائيه نه من تبعيضية بر آن دلالت مینماید.

چنانکه ترا معلوم افتاد که روح تجزی نمیشود بلکه این ارواح بشریه نسبت باین روح مانند چراغها باشند که از آتشی عظیم چنانکه مذکور شدا فروخته و روشن شوند و مانند اضواء و روشنائیها هستند که در روزن ها و سوراخها و و دیوارها از فروز آفتاب و پرتو شمس حاصل شود .

یعنی همان طور که این چراغها روشن و این روشنائیها نمودار میشود

ص: 124

با اینکه در نور شمس و فروز آتش تجزیه نشده است ارواح بشرية نيز ازین روح خاص مستفیض میشوند و تجزیه در آن لازم نیست.

و اینکه حضرت صادق علیه السلام در این حدیث شریف فرمود وكل ذلك مخلوق مصنوع محدث مربوب مدبر یعنی هر یکی ازین ارواح خواه آن روح برگزیده یا سایر ارواح مخلوق ومصنوع و محدث و مربوب و مدبر است .

و اینکه این الفاظ پنجگانه را مذکور و یاد فرمود برای تو کید و توضیح است تا نفی فرماید قدیمی بودن روح را از حیثیت اینکه وصف فرمود ارواح را بصفات متعدده که دلالت بر حدوث و افتقار مینماید و اینکه فرمود ارواح مخلوق هستند همانا خلق یا بمعنی ایجاد است یا بمعنی تقدیر و هر دو معنی دلالت بر آن دارند که برای ارواح موجدی مقدری است .

و اینکه فرمود ارواح مصنوع هستند معنایش این است که وجود ارواح منوط بصنع صانعی است و اینکه فرمود ارواح محدث میباشند معنایش این است که «وجودها متأخر عن لا وجودها» پس وجودش از ذات خودش نیست .

پس لامحاله و ناچار باید برای محدثی باشد که دل ذاته على ذاته و

اینکه فرمود ارواح مربوب هستند همانا تربیت عبارت از رسانیدن چیزی است بدرجه کمالش متدرجاً پس ارواح بشریه یکدفعه بدرجه کمال نمیرسند اما قابل ترقی و توجه و بر شدن و روی آوردن بغایات و نهایات اصلیه خود و تقرب بآستان کبریا جلت رفعته هستند.

و این که فرمود ارواح مدبر هستند از جهت این است که ارواح ذات مترتبه و آلات و جنود مختلفه و بر نسق و انتظام واقع هستند و این جمله دلالت بر آن مینماید که برای این ارواح مدبر یعنی تدبیر کننده هست که این تدبيرات لائفه و ترتیبات ضروریه یا نافعه را در آنها بکار میبندد چنانکه علم تشریح بر آن دلالت میکند.

ص: 125

و دانسته باش که جماعتی بر این عقیدت رفته اند که ارواح قدیم است و جماعتی دیگر بکوچه دیگر در آمده و چون بقطانت دریافته اند که نفوس ایشان بیرون از جسمیت است بآن گمان خام و پندار ناپایدار در افتاده اند که نفس ایشان باری تعالی است «وقد ضلوا ضلالا بعيداً».

زیرا که نفوس بسیار است و خداوند جل كبرياؤه واحد است احدی است مالى النفوس و خلاق النفوس واما بطلان قدیمی بودن نفس همانا بر برهان این امر مطول ومقدماتش بسیار و مفصل است لکن روح بشرية گاهى استعداد نطفه برای قبول بدرجه تمامیت رسید حادث می شود.

وحدوث این روح از جانب خداوند قادر علیم است در حال تمام استعدادی که از آن به تسویه تعبیر میشود چنانکه صورت در آینه حادث میشود در حال حدوث صقالت و تصفیه در آینه از صاحب صورت و اگر چند ذو الصورة بر صفالت سابق الوجود باشد و حال اینکه هر دو متحدان هستند .

و ایجاز و مختصر این برهان این است که ارواح بشرية اگر موجود بودند قبل او ابدان هر آینه یا کثیر خواهد بود و یا واحد و هر دو شق باطل هستند چه وجود آن قبل از بدن باطل است .

اما بطلان وحدت ارواح بشرية همانا بعد از تعلق این ارواح با بدان بشریه یا باقی میماند بر وحدت خود یا متکثر میگردد و هر دو صورت محال است.

پس فوجودها مع البدن معه هذا خلف اما استحاله وحدت فلاستلزامه كون ما يعلم استعدها يعلم غيرها فلم يجز أن يعلم زيد ما يجهله عمرو و لو كان الجوهر منا واحداً لاستحال اجتماع الضدين فيه كما يستحيل اجتماعهما في واحد کزید و اما استحالت کثرت برای این است که واحد وقتی جایز است که متکثر ومنقسم کردد که مقدار یا نو مقدار باشد مانند اجسام.

چه جسم يك دفعه منقسم و يك دفعه متحد میشود چه جسم دو مقدار است و دارای بعضیت میباشد و کل آن قبل از انفصال دروهم وفرض و بعد از انفصال در

ص: 126

خارج ووجود است و آنچه را که بهیچوجه بعضی و پاره برای آن نیست ممکن نیست برای آن کثرت بعد از وحدت و وحدت بعد از کثرت .

واما فرض كثرت ارواح قبل از ابدان محال است زیرا که یا این است که از هر جهت متماثل هستند یا متغایر اول که متمائل باشند ظاهر البطلان است چه وجود مثلين محال است دراصل .

و بهمین علت وجود دو سواد در يك محل واحد ودو جسم در يك مكان محال است زيرا كه اثينية مقتضى مغايرت است و در اینجا مغایرتی نیست.

و هر وقت مثلا دو سواد تحقق پذیرد پس واجب خواهد شد که این دو سواد یا در محل باشند یا در يك محل لکن در دو زمان چه در این هنگام برای یکی ازین وصفی و برای دیگری وصفی دیگر است که عبارت از اقتران باین زمان خاص باشد .

پس در دایره وجود مطلقاً دو مثل موجود نیست بلکه بالاضافه است مثل اینکه ما میگوئیم زید و عمر و مثلان هستند یعنی در صفات انسانیت و رتبت انسانیت وسیاهی حبر و کلاغ مثل هم هستند یعنی در سوادیت و ثانی نیز باطل است زیرا که تغایر آن یا باختلاف انواع است یا باختلاف عوارض و احوال خارجه از ماهیت ولوازم آن .

و از آنجا که چون نفوس انسانيت بالنوع والحد متفقه واحده هستند لاجرم ممکن نیست که اختلاف آن قبل البدن بالمهية والحقيقة باشد.

واما اختلاف آن بالعوارض فمحال زیرا كه حقيقة واحده انقاشي بعوارض خارجه از ذات است «إذا كانت حالة في الاجسام او منسوبة اليها تبدع تعلق» زيرا جسم امری است که لذاته صاحب اجزای متخالفه است «ولو بالقرب و البعد من السماء و اما اذا لم يكن شيء كذلك».

پس قبول کردن و پذیرفتن او مر تکثر را بعد از اتفاق در نوع پس محال

ص: 127

است چنانکه چیزی اگر متعلق بحرکت و زمانی نباشد «فقبوله للتغير محال» و این مطلب بسا میشود که تحقیقش محتاج بمزید تقریر و بیان است .

لکن این مقدار بیان از جمله مسائلی است که بر بطلان تقدم ارواح آگاهی میرساند واما قول خداى تعالى «و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم» و قول پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلم «كنت نبياً وآدم بين الماء و الطين».

وقول امام علیه السلام «الارواح جنود مجندة» وقوله علیه السلام «نحن السابقون الاولون» از تمام این جمله چیزی ظاهر نمی شود که دلالت بر آن نماید که ارواح راقبل از ابدان وجود بود یعنی هذا النحو من الوجود .

بلکه مراد در اینجا وجود آن است در عالم تقدیر یا وجود اصول آن و معادن آن و منابع آن است چنانکه ازین پیش باین مطلب اشارت رفت و تحقیق این مسئله محتاج بتطويل كلام است .

سيد علي خان صدر الدین حسنی حسینی فاضل کامل تحرير اعلى الله مقامة در شرح صحیفه کامله سجادیه در ترجمه دعای حضرت سجاد علیه السلام در تحمید خداوند مجید و جعل لكل روح منهم قوتاً معلوماً مقسوماً من رزقه که در این فصل مسطور شد میفرماید در اصل «لکل روح منهم قوتا» باشد.

و روح مذكر و مؤنث هر دو استعمال میشود چنانکه جوهری بر این امر تنصیص کرده است .

اما ابو الانباری و ابن اعرابی گفته اند روح و نفس یکی است جز اینکه عرب روح را مذکر و نفس را مؤنث استعمال مینماید و روح در لغت آن چیزی است که زندگانی بآن است .

و عرفاً بر دو معنی اطلاق می شود یکی بخار لطیف تابع از تخویف قلب و اندرون دل جسمانی منتشر بواسطه عروق ضوارب است بسوی سایر بدن و این روح حامل قوة حيوة وحس و مانند چراغی است که در سرای بگردانند.

زیرا که چراغ بهیچوجه جزئی از اجزای بیت منتهی نمیشود جز اینکه

ص: 128

بان چراغ استناره میشود پس حيوة وزندگی مانند نوری است که در دیوارها حاصل میشود و روح مانند چراغی است که در زوایای خانه فروزان است.

و جماعت اطبا چون لفظ روح را مطلقاً بر زبان بگذرانند مراد ایشان همین روح مذکور است و در همین روح بتعديل مزاج اخلاط تصرف نمایند «وهو اول ما يتعلق به الروح بالمعنى الثاني وبواسطته يتعلق بساير البدن».

معنی دوم روح آن چیزی است که انسان بدان اشارت کند در آنجا که ميگويد أنا یعنی من که عبارت از نفس ناطقه مستعده برای بیان وفهم خطاب است و در اینجا همین روح مراد است .

گفته اند آنچه کتب الهية بر آن ناطق و آثار نبویه بر آن دلیل و جماعت محققين حكما واهل ملل بر آن متفق گشته اند این است که میگویند روح جوهری است مجرد في ذاته وتعلقش بيدن از روی تعلق تدبیر و تصرف است و حیات عبارت ازین تعلق است مع بقاء الروح في ذاته.

چنانکه بسیاری از علمای خاصه و عامه بر این معنی تصریح و تصدیق کرده اند و عقلای روز کار و خردمندان کیاست شعار در کیفیت این تعلق متحیر و سرگردان و بعجز از ادراکش معترف هستند چنانکه در حقیقت روح بحيرت اندر و از ادراك کنهش عاجزند.

حتی بعضی از ایشان گفته اند که قول امیر المؤمنين علیه السلام «من عرف نفسه فقد عرف ربه» معنایش این است که همان طور که توصل بسوی معرفت نفس یعنی روح ممکن نیست توصل بمعرفت پروردگار نیز امکان پذیر نیست.

و پاره از علمای متأخرین گفته اند که از اخبار ائمه اطهار علیهم السلام چنان مستفاد می شود که روح شبه مثالی است بر صورت بدن و جماعت متألهين با مجاهدات كثيره و گروه محققین بمشاهدات خودشان بر اینگونه شناخته و محقق دانسته اند .

پس روح نه جسمانی محض و نه عقلانی صرف است بلکه برزخی است بين الامرين ومتوسط بين النشأتين من عالم الملكوت .

ص: 129

و گروه انبیاء و اولیاء علیهم السلام را روحی دیگر است فوق این و آن عقلانی صرف و جبروتی محض است یعنی بهیچوجه با جسمانی آشنائی ندارد انتهى هذا.

و چون برای روح دو وجود است یکی وجود حقيقى وهو وجود لنفسه لنفسه دوم نسبى و هو وجوده للبدن .

و انسان در این نشأة «عبارت عنه بوجوده الثاني الذي هو تعلقه بالبدن و تدبيره له» و چون بدن جز بقوة قوام وقيام نجويد وحفظ و نگاهبانی بغذاء است الى اجل معلوم قوت را برای روح قرار دادند چه در خلقت بدن مقصود روح است چه غرض از ایجاد بدن تعلق روح است بیدن در حقیقت ساختن این ظرف برای این مظروف است و اگر این مظروف شریف نبود با ظرف کثیف چه کاری بود .

و بعضی گفته اند که این غذا همان طور که بدن را سود میرساند روح را نیز نافع است یا باعتبار تعلق آن بیدن بجوهر روح بخاری و یا باعتبار اینکه چون غذا خوب و گوارا و مولد خون باشد روح را نفع میرساند از حیثیت بهجت و سرور چنانکه اگر غذا مولد سودا باشد و حزن و اندوه آورد روح را زیان میرساند انتهى.

و مخفی نیست که اعتبار ثانی از درجه اعتبار ساقط است و در بعضی نسخ بجای و جعل لكل روح باحاء حطى زوج با زاء معجمه وجیم نگارش رفته است و زوج آن چیزی است که نظیر و مانندی دارد مثل اصناف و الوان یا نقضی مثل نر و ماده .

ابن درید گوید زوج هر دو تائی که ضد فرد باشد چنانکه برای دو تن که متزاوج شوند زوجان وزوج نیز گویند چنانکه میگوئی عندی زوج نعال و اراده اثنین میکنی و زوجان میگوئی و ارادۀ اربعه مینمائی و ارباب لغت را در معنی زوج معانی و بیانات مختلفه کثیره است .

در حدیث مشهور وارد است «خلق الله الارزاق قبل الارواح باربعة آلاف

ص: 130

عام» خداوند رزاق ارزاق را چهار هزار سال قبل از آفرینش ارواح بیافرید و ازین حدیث شریف معلوم شد که خلقت ارزاق قبل از ارواح است . شاید نکته لطیفه آن این است که منعم حقیقی و خالق خلایق و رزاق آفریدگان از کمال عنایت و عطوفت و اشتیاقی که به عموم مخلوق خود دارد روزی روزی خوران را پیش از خلقت ایشان آماده و موجود فرموده بود و علامت بزرگی و جلال و کرم وجود را ظاهر نمود .

و نیز منعمان غیر حقیقی را دستوری و تعلیمی باشد که چون خواهند کسی را یا جماعتی را برای استخدام نامزد کنند اول در اندیشه نظام اغذیه وطعام وامور معاشیه او باشند بعد از آن دعوت نمایند نه اینکه بخوانند و بخدمت بر گمارند بعد از آن در نگاهداری و ترتیب امر معاش ایشان متحیر و متفکر شوند چنانکه شیمت غالب مردم روزگار بر اینگونه است .

و در معنی حیوة چند قول است یکی این است که عبارت از قوه حس

حس و حرکت است دیگر بمعنی اعتدال مزاج است و بقولی قوتی است که تتبع اعتدال مزاج را مینماید و بقولی صفتی است که برای کسیکه متصف بحيوة است واجب میگرداند که بداند و توانا باشد.

و فخر رازی گوید حضرت واجب الوجود جل شأنه وانسان وحيوان ونبات بحيوة موصوف میشوند و آن جهتی که وصف هر يك از آنها بآن صحت صحت میگیرد «هی كونها على الوجه الايق الذى يترتب عليه الاحكام التي من شأنه وقد احس في جميع معانيها المتعدده في تعريف واحد » .

معلوم باد که قوت و رزقی که در دعای مذکور نوشته شد اعم از جسمانی و روحانی است زیرا که انسان چنانکه مذکور شد مرکب از بدن و روح است و همان طور که بدن آدمی برای ادراك كمال خود محتاج بقوتی است که شبیه و همانند وی باشد در جسمیت تا در آن قدری که لایق بدوست بیفزاید و «یکمل

ص: 131

في ذاته».

همچنین روح محتاج است بقوتی که مناسب و شبیه بدو باشد در روحانیت تا اسباب تقویت روح و رسیدن روح باعلی درجه کمال خودش که عبارت از علم و معرفت است .

و اطلاق قوت و طعام برغذاء روحانی شایع است مثل قول پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم « أبيت عند ربي يطعمنى ويسقيني » و اين معنى معلوم است که طعام آن حضرت در حضرت پروردگارش از جنس حيوانات الحمية وشرابش از جنس این اشر به نیست بلکه مراد طعام علم وشراب معرفت است .

مکشوف باد اخباری که از ائمه اطهار علیهم السلام منقول است دلالت بر آن مینماید که ارواح بعد از آنکه از ابدان عنصرية جدائی جست باشباح مثالية كه شبیه باین ابدان است تعلق میگیرد و این تعلق در مدت عالم برزخ است خواه در تنعم خواه در تألم تا زمان قیام قیامت و چون یوم النشور ظهور نمود دیگر باره این ارواح با بدان خود بازگشت مینماید چنانکه در عالم دنیا بود .

و هم در ذیل حدیثی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ارواح مؤمنین در ابدانی مانند ابدان ایشان است .

و هم از آن حضرت در طی حدیثی منقول است که این روح در قالبی مانند قالبش که در دار دنیا بود اندر آید پس میخورند ومی آشامند و چون قادمی بر ایشان قدوم نمود او را بهمان صورتی که در دنیا بود می شناسند .

از حبة عراقی مروی است که گفت در خدمت حضرت امیر المؤمنين (ع) بطرف ظهر برفتم آنحضرت در وادی السلام بایستاد گفتی اقوامی را مخاطب فرموده است من نيز باحتشام قیامش قیام گرفتم تا خسته و مانده بنشستم و ملول و خسته بیای شدم چندانکه همان ملال که از نخست یافتم دریافتم و بنشستم چندانکه از طول جلوس ملول بر پای شدم و اطراف ردای خود را جمع کردم و بآنحضرت عرض نمودم یا امیرالمؤمنین همانا بر این طول قیام تو بر تو بيمناك هستم چه بودی

ص: 132

ساعتی راحتی فرمودی پس ردای خود را بگستردم تا بر آن جلوس فرماید .

فرمود اى حبه ان هو إلا محادثة مؤمن اومؤانسته این طول قیام برای محادثت ومؤانست با مؤمنی است .

عرض کردم یا امیرالمؤمنین آیا مردگان را این حال و شان است فرمود بلى «و لو كشف لك لرأيتهم حلقاً حلقاً محبين يتحادثون» اگر پرده از کار بر گیرند این مردگان را حلقه بحلقه در حال دوستی و محبت بمحادثت می نگری عرضکردم اجسام هستند یا ارواح .

فرمود ارواح باشند «و ما من مؤمن يموت في بقعة من بقاع الارض الأ قيل لروحه الحقى بوادى السلام وانها لبقعة من من جنة عدن».

هیچ مؤمنی در بقعه از بقاع زمین نمیرد جز اینکه با روح او گویند به وادى السلام ملحق شو و وادی السلام بقعه ای است از بهشت عدن.

ضریس کناسی گوید در حضرت ابی جعفر صلوات الله عليه عرض کردم مردمان چنان گویند که این آب فرات ما از بهشت بیرون می آید این حال چگونه است و حال اینکه از طرف مغرب میآید و چشمه ها و رودخانه ها در آن میریزد .

فرمود خدای را جنتی میباشد که در مغرب بیافریده و این آب فرات شما از آن جنت بیرون می آید و بسوی همین جنت ارواح مؤمنان از حفر و گودالهای خودشان در هر شامگاهی بیرون میشوند و این بوستان هر چه میوه بر درخت دارد فرو میریزد و این ارواح از آن میخورند و در آن متنعم میشوند و همدیگر را با شناسایی می بینند.

وازین خبر چنان میرسد که ارواح مؤمنان روزها در قبور و حفر خود جای دارند والله اعلم .

بالجمله میفرماید و خداوند را در مشرق آتشی است که خلق فرموده است تا ارواح کفار در آن دار مسکن یا بند و از زقوم آن بخورند و از حمیمش بیاشامند

ص: 133

در شب خودشان .

و چون نوبت طلوع فجر برسد بسوی وادی که در یمن است و برهوت نام و حرارتش از نیران این جهان اشد است هیجان گیرند و در آن وادی یکدیگر را ملاقات کنند و شناسا گردند و چون تا شامگاه بگذرانیدند دیگر باره بآن نارعود نمایند و ایشان تا قیامت بر این حال باشند.

اشرف المشايخ شيخ بهاء الدين عليه الرحمة ميفرماید آنچه این احادیث متضمن و نماینده است که این اشباحی که نفوس بآن تعلق دارد مادامی که در عالم برزخ است اجسام نیستند و این اشباح میخورند و میآشامند حلقه بحلقه و بر صور اجساد عنصریه خودشان مینشینند و حدیث میرانند و متنعم میشوند و بسیار باشد که در هواء میان ارض و سماء باشند و در جو همدیگر را بشناسند و باهم ملاقات کنند.

و امثال این حالات از آنچه بر نفی جسمیت و اثبات پاره لوازم آن دلالت مینماید چنان میرساند که این اشباح نه بكثافت مادیات و نه در لطافت مجردات باشند بلکه دارایان هر دو جهت و وسایط بین العالمین هستند .

و این بیان رشیق مؤید بیانی است که طایفه از اساطین حکماء نموده اند که در دایره وجود عالمی است مقداری غیر از عالم حسی و این عالم مقداری واسطه میان عالم مجردات و عالم مادیات است .

و در این لطافت و این کثافت در این عالم نیست برای اجسام و اعراض از حرکات وسکنات و اصوات وطعوم و غيرهها مثل «قائمة بذواتها تعلقة لا في مادة» و این عالمی است که فسحتی عظیم دارد و ساکنان آن بر طبقات متفاوته از حیثیت لطافت و کثافت وقیح صورت و حسن صورت باشند.

و برای ابدان مثالية ايشان جميع حواس ظاهره و باطنه موجود است پس متنعم ومتألم ميشوند بلذات و آلام نفسانيه وجسمانيه .

و علامه اعلى الله مقامه نسبت داده است بوجود این عالم بسوی انبیاء و اولیاء

ص: 134

و متألهین و اگر از براهین عقلیه چیزی نیست که بر وجود این عالم دلالت کند .

لکن گاهی مؤید میشود بظواهر نقلیه که بعضی از متألهین بر حسب مجاهدات ذوقیه خودشان شناخته و بمشاهدات کشفیه خودشان محقق ساخته اند و تو خود نيك میدانی که ارباب ارصاد رو حانیه در جانشان اعلی و ارفع است از اصحاب ارصاد جسمانیه پس همان طور که تصدیق میکنی اقوال این جماعت ارصاد جسمانیه را در آنچه از خفایای هیأت فلكية بتو القاء مينمايند البته شایسته و بایسته است که این جماعت ارصاد روحانیه را نیز در آنچه از جنایای عوالم قدسيه ملكية برتو تلاوت مینمایند تصدیق فرمائی انتهى .

و این معنی نیز مخفی نباشد که ارواح انبیای عظام و اوصیای فخام علیهم السلام را عقلانی صرف دانسته اند.

راقم حروف گوید در این مسئله چنان مینماید که این جماعت بزرگ را این روح باضافه ارواحی است که در بشر است زیرا که اگر دارای آن جنبه نباشند و بروح عقلانی صرف ممتاز باشند و مانعی که عبارت از مشتهيات نفسانی است نداشته باشند با ملائکه انباز خواهند بود و حال اینکه «لو غلب عقله على شهوته فهو اعلى من الملائكة كما لا يخفى على المتفطن »

و اقسام روح بطوریکه در کتب حکمت و تفاسير و شرح صحيفه ولغات وغيرها مسطور است ازین قرار است روح الحيوان ، روح المدرج ، روح الشهوة ، روح الإيمان ، روح القدس ، روح الحيوانية ، روح النفسانية ، روح الطبيعية ، روح النباتية روح الناطقة ، و روح الحيوة .

و بعضی گفته اند مراد بارواح همان سه روحی است که جماعت اطبا قائل بان هستند .

یكی روح الحيوانية است که قوت حیوانیتی که منبعث از قلب است بدو قیام دارد .

ص: 135

دوم روح نفسانیه ایست که قوه مدرکه و محرکه یعنی فوه شوقیه و فاعله برای حرکت در عضلات که انبعائش از دماغ است بآن قیام گیرد .

سوم روح طبیعیه میباشد که قوت طبیعیه از تغذیه و تنميه باين روح قوام و قیام جوید و این روح منبعث از کبد است پس نفس ناطقه واحده باین ارواح ثلاثه تعلق میگیرد از آن حیثیتی که اولا بروح حیوانیه قلبیه و بتوسط آن بدو روح دیگر علاقه گرفت و میگیرد .

و بعضی از حکما در این باب نزاع کرده اند پس بتعدد نفوس مجرده و مثلیت آن بتعدد ارواح متعلقه باعضای رئیسه ثلاثه اذعان کرده اند.

و بر ایشان لازم میشود که هر شخصی بشخص خودش بکلمه نحن اشارت نماید نه بلفظ أنا يعنى ما بگوید نه من همانا بعضی از مفسرین در اثر ایشان راه نوشته اند و چنان دانند که ایثار خداوند تعالی حرف نون در «اياك نعبد و اياك نستعين» يعنى بلفظ متكلم مع الغیر با اینکه دلالت بر تکثیر موهم میشود یعنی با اینكه يك نفر این سوره مبارکه را در نماز قرائت مینماید و باید «اياك اعبد و ايناك استعين» بگوید ترا من عبادت مینمایم و طلب اعانت میکنم اما نعبد میگوید ترا ما عبادت مینمائیم برای تعظیم و بزرگ داشتن شخص عابد و پرستش کننده «والمستعين نفسه على الالف الدالة على الوحده الناصية على التحقير انما هو لاجل تعدد النفوس المتعلقة بتلك الاعضاء الثلاثة في كل شخص .

پس گویا خداوند تعالی بزبان مخلوق میگوید من بشراشر نفوس مجرده حیوانیه و نفسانیه و طبیعیه و جميع قوای متعلق بأن نعبدالله و بعد این بیان مخفی نیست.

و جایز است که مراد بروح الحيوة آن چیزی باشد که بوجود آن احیاء را از اموات امتیاز توان داد و در شرع انور نيز بروح الحيوة موسوم است والجمعية باعتبار تكثرها بتكثر الاشخاص .

جناب صدر المتألهین شیرازی علیه الرحمة در شرح اصول در شرح کتاب توحید

ص: 136

در آنجا که در تحقیق معنی محبت و بغض من الله لعباده بیان میکند میفرماید سابقاً دانستی که جواهر نفوس بشريه در انارت و اظلام متفاوت و در شرافت و دنائت مختلف هستند و اگر چه افراد بشر بر حسب این نشأة دنيويه و طبيعت بدنيه نوعاً متفق باشند.

و این قول پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم «الناس معادن كمعادن الذهب والفضة» مؤيد اين معنی و دلالت بر این دارد که ارواح حقایق متخالفه واینکه معدن وجود بعضی از بشر مثل جوهر عقلی که «هو واسطه وجوده من الله هو اعلى من معدن البعض الآخر».

مثل جوهر ملکوتی که این جوهر فرودتر از جوهر عقلی است پس بعید نیست که نهایات بر نسبت بدايات باشد «فيكون مرجع كل نفس الى ما بدأت منه مع ما يلحقها من الهيئات النفسانية التي تناسبها مما تزيدها نوراً و شرفاً او تؤكدها ظلمة ودنائة كما هو المعلوم عند الله المقضى المقدر فيه تعالى».

مجلسی اعلی الله مقامه در چهاردهم بحار الانوار یعنی کتاب سماء و عالم در باب حقيقة نفس وروح و احوال این دو شرح آیه شريفه قل الروح من أمر ربي میفرماید علمای اعلام در مهیت روح اختلاف ورزیده اند.

بعضی گفته اند جسمی است رقیق هوائی که در مخارق حیوان تردد نماید واكثر متکلمین براین مذهب رفته اند و سید مرتضی قدس الله تعالى روحه این مذهب را اختیار فرموده است.

و بعضی گفته اند روح جسمی است هوائى بربنية حيوانيه در هر جزئی ازوی حيوتى است علي بن عيسى گفته است پس برای هر حیوانی روحی و بدنی است جز اینکه در پاره روح بروی غلبه دارد و در بعضی بدن بر روح غالب است یعنی پاره را جنبه روحانیت بر حیوانیت غلبه دارد و در برخی برعکس این است .

و بعضی گفته اند روح عرض است آنگاه اختلاف در این امر کرده اند.

پاره گفته اند روح عبارت از همان حیوتی است که «يتهيأ بها المحمل لوجود

ص: 137

العلم والقدرة والاختيار ».

و مذهب شیخ مفید رضی الله عنه و بلخی و جماعتی از معتزله بغدادی ها بر این است .

و بعضی گفته اند روح عبارت از معنی در قلب است .

و برخی و برخی گفته اند روح عبارت از انسان است که زنده مکلف است .

و پاره گفته اند که خداوند تعالی روح را از شش چیز بیافرید از جوهر نور و طيب و بقاء وحيوة وعلم وعلو آیا نگران نیستی که تا زمانی که روح در جسد نورانی است می بیند بدو چشم و میشنود بدو گوش و طیب و

جسد است خوش می باشد .

و چون روح از بدن بیرون شد بدن بدبوی میگردد و بدن باقی است و چون روح از بدن بیرون تاخت فرسوده و فانی میشود و بدن زنده است و بسبب بیرون شدن روح مرده میگردد و بدن عالم است و چون جان از تن بدرشد بدن چیزی نمیداند .

و بدن علوی است لطیف توجد به الحيوة بدلالة قوله تعالى في صفة الشهداء بل احياء عند ربهم يرزقون فرحین و حال اینکه اجساد ایشان در خاك فرسوده و خاک شده است و قول خداى تعالى «وما اوتيتم من العلم الا قليلا».

پاره گفته اند خطاب به پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است و غیر از آن حضرت زیرا که

«لم يتبين له الروح ومعناه وما أوتيتم في العلم المنصوص عليه الا قليلا» یعنی چیزی اندك زيرا كه علم غیر منصوص علیه بیشتر است چه معلومات الهی را نهایتی و پایانی نیست .

و بهر صورت چنانکه در آیه شریفه «من امر ربي» يعنى من فعل ربى اشارت رفته است روح موجودی و حادثی است که مغایر با این اجسام است و جوهری است بسیط مجرد كه «لا يحدث الا بمحدث قوله كن فيكون» پس حصول روح بفعل وتكوين وايجاد موجد موجودات است. واگر علم بحقيقت مخصوصۀ آن نداشته باشند لازم نیست نفی آنرا نمایند.

ص: 138

چه اکثر حقایق اشیاء و ماهیان آنها مجهول میباشد و هذا هو المراد بقوله تعالى وما اوتيتم من العلم الا قليلا واين كلام مبارك حجتی است بر حدوث روح زیرا که ارواح در مبدء فطرت از علوم خالی بودند و از آن پس معارف و علوم در آنها حاصل گشت .

و این روح همواره در تغیر از حالی بسوی حالی و در تبدیل از نقصانی

بسوی کمالی است و تغیر و تبدل از امارات حدوث است .

معلوم باد روح امرى يا قدسی یا ناطقه که از جواهر مجرده است از هرگونه تغذیه و تنمیه که در این عوالم عنصريه بلکه ملکوتیه و عالم ارواح نسبت بدهند منزه است اگر تغذیه دارد رزاق کل آگاه است آنکه هر مرزوقی را برحسب تقاضای وجودش از فرود تحت الثرى تا اعلی درجه فوق عرش اعلی رزق وروزی میدهد روح امری بلکه سایر ارواح را رزق میرساند چنان مینماید و خدای بهتر داند که حدسیات و احساسات و وجدانیات و معلومات ما کوتاه نظران تاريك بصران آشفته پندارها مقرون بصحت یا سقام یا لغزش یا قوام است که محل تنزه و توجه این روح امری مبارك لايزال در بوستان بی نقص و زوال قلب صنوبری است که وسعت گاه تجلیات ایزد ذو الجمال و پدید آرنده غدو و آصال و نماینده ماه وسال جل جلاله عن آفات الفنا والانتقال است .

و این نسبت تغذیه و تنميه و مسرت و کدورتی که از افعال خجسته انسانی یا ناخجسته بدو میدهند بواسطه روح حیوانی است که مجرد نیست بلکه دارای جسمیت لطیفی است و مستعد تغذیه و تنميه بلکه از عالم اجسام وعناصر و دستخوش فنا وزوال وشايسته تغذیه لطیف از این عالم دنیا است.

چون تغذیه یا بد و بحالت تنميه و ترقی و قوت اندر شود اعضای بدن عنصری آدمی را قوت و قدرت کار و کردار آید و روح مبارك انسانی که اگر جوهر مجرد صرف باشد چون منسوب بروح امر ربی است قبول هیچگونه نسبت و تأثر

ص: 139

و تصرفي در وجود خود حتی خرمی و اندوه نمیکند بر حال آن انسان که بحکم خدای متعال متوجه و محیط بر اوست اظهار مسرت و یا اندوه یا تغذیه و تنمیه نماید .

یا مراد همان خون بدن است که حافظ اعضا و اجزای بدن و سایر در عروق و اعصاب و امعاء است و از هر جزوی بیرون شود آن جزو فاسد گردد.

و چون از تمام اعضا خالی شود آن بدن فانی و فاسد آید و چون غذاهای خوب لطیف وارد اندرون شود با قوت و نشاط آید و اگر ناخوب و ناگوار باشد رنجور گردد و در بدن اثر رنجوری پدید شود و اگر مانند سموم بسی ناگوار باشد چنان خون را فساد افتد که مسموم هلاك شود و زهر تا داخل خون نشده باشد امید همه نوع علاجی هست و چون داخل خون شد چاره پذیر نیست.

تغذیه و تنميه در عالم اجسام است که در مجردات والعلم عند الله تعالى .

اگر جز این بود و مجرد نبود پیغمبر نمیفرمود من وعلي يك نفس و يك نور و يك روحيم هر كس در عموم تفاسیر و کتب اخبار و احادیث عامه و خاصه بآیه شریفه مباهله «قل تعالوا ندع ابنائنا وابنائكم ونسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسکم» تا بآخر بنگرد که حضرت امام زین العابدین علیه السلام میفرماید «فاخرج جدي صلی الله علیه وآله وسلم معه من الانفس ابي ومن البنين أنا واخى ومن النساء فاطمه امتي فنحن اهله ولحمه ودمه ونفسه ونحن منه وهو منا».

و در اینجا تصریح میشود که پیغمبر و علي نفس واحده هستند و باین جهت است که رسول خدای در عقد مواخات علی علیه السلام را با خود برادر خواند.

و در این خبر که ابن المغازلی شافعی و موفق بن احمد از ابن عباس روایت میکند که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم فرمود «علي مني مثل رأسي من بدلي» شايد مراد همین باشد که چون بمنزله نفس آن حضرت است و سر مخزن روان انسانی است و بر بدن عنصری ترجیح دارد علی نیز که با من نفس واحده است این حکم را دارد .

ص: 140

واگر هر دو از يك نفس انسانى و يك جوهر مجرد نبودند از چه روی چون در بغل هم در آمدند یکی شدند با عایشه از روی مزاح کمر بند بر کمر مبارکش افکند کمر از کمر همایونش بیرون شد گویا آن حضرت را کمر نبود.

و این بواسطه این است که آن حضرت روح و نفس مجرد بود وصد هزاران بار از شعاع آفتاب الطف و شعاع آفتاب پرتوی از اشعه انوارش میباشد و جسمیت نداشت که کمر را علاقه یا کمر علاقه اش گردد.

و تواند بود که این کردار عایشه نیز بامر و اشاره باطنی آن حضرت بود تا چنین مقامی از زبان آن بی مقام که سند و یقین است مکشوف آید.

و اگر در ظاهر مانند بشر و جسم مینمود برای دست آویز بشر و وساطت میان خالق و مخلوق بود و اگر در این مطالب در حالت استعجاب شوی از آن است که قیاس بنفس کنی و در قیاس بالتباس شوی و چون اساس را بر قیاس نگذاری از التباس بگذری و در بحار بهشت و ریب ارتماس نیابی .

و این نیز از کتب آسمانی و زمینی معین است که نود بر روح و نفس مقدم و اول ما خلق الله نورى و ما قبل از خلقت تمام موجودات انوار مضيئه بود این معنی مؤید است بعد از آنکه رسول خدای میفرماید من و علي از يك نوريم روح و نفس در تحت آن است.

و از اینجا مقام تجرد گوهر وجود مبارك علت ایجاد را میتوان دانست که بچه پایه و مایه و علامت و آیه است و میتوان یقین کرد که جز خالق این وجود مبارك هيچكس او را وكيفيات و كميات وحيثيات و انبات او را و اوصیای او را نمیتواند بداند و استعداد ولیاقت این شناخت را خداوند بهیچ ذی روحی و ذی نفسی عطا نفرموده است حتی در دیگر عوالم نیز نتوانند بدانند .

و اینکه برای بهشت درجات بیرون از حد و شمار مقرر است برای این است که هر صاحب درجه از مقامات صاحب درجه مافوق خود و حيثيات و روحانیات

ص: 141

وعوالم نورانیه و تقرب او بی خبر است تا چه رسد بادراك مقامات سامية رسول خدا و اوصیای آن حضرت که ادراکش از اندازه فهم وعقل وعلم ومدركات بشريه بیرون است .

ازین است که میفرماید خدای را جز من و علي نشناختم ومرا و علي را جز خداى وعلي را جز من و مرا جز علي نشناسيم صلی الله علیه وآله وسلم.

مگر نه آن است که حکمای دانشمند و عرفای ارجمند در صفت نور نخست و عقل كل وصادر اول وهادى السبل وخاتم الرسل مینویسند :

«و الصادر الأول عن الواجب تعالى الجوهر البيضاء و هو العقل الاول» كه مسمی بوجود خاص بلا واسطه است زیرا که صادر نمیشود از واحد مگر واحد و «استناد الكثرة و التركيب الى وجوه العقل الأول الذى هو حقيقة المحمدية بلسان اهل الشرع».

چنانکه در خبر و ارداست «اول ما خلق الله نوری» پس این است ابداع اول وعالم جبروت وفيه عالم الأمر والتقدير پس شأن و مقام صادر اول را از اینجا توان شناخت که عالم امر و تقدیر نیز در عالم وجود اوست و تمام عقول تابع عقل او .

همانا عقول ثابته برحسب طول بده عدد شمرده شده است یکی عقل اول همانا عقد است که عقل کلی باشد و واجب بغیر است «لانه يجب أن يكون مملوكاً اولا» ونه عقل دیگر مبادی حرکات نه گانه منسوب بافلاك تسعه است .

وعقول برحسب عرض بيرون از تناهی است مثل ارباب انواع «ففى الابداع الثاني صدر عن وجه الوجوب من العقل الأول العقل الثاني و من وجه تعقل عليه النفس الكلية الأولى ومن وجهين تعقل ذاته وامكانه هيولاء الفلك الاول و صورته هكذا من العقل الثاني العقل الثالث والنفس الثانية والفلك الثاني الى العقل العاشر ».

«والنفس التاسع والفلك التاسع الذى هو كما قلنا العقل الفعال و عالم الملك والملكوت ايضاً وما دونه من المكونات عالم الناسوت و العناصر السفلية فالبسائط

ص: 142

منها الاختراع الاول والمركبات من المواليد كلها الاختراع الثاني ».

و صدور عقل اول از حضرت واجب الوجود وساير نفوس وعقول وافلاك از عقل اول است لکن از حیثیت تنزل و تجزی بلکه مانند شعاع ومستنير والجواهر الحادثه من الموجودات في قول النزول ينتهى من المبدء مع الكلية الى الهيولاء في قوس الصعود يسير من الهيولا الى المبدء بالجزئية».

« و كانت الهيولاء مبدء والتجزى وهي على قسمين هيو الافلاك العلوية وهي تسمي بالهيولاء الاولى ومادة المواد و يقولون الفلاسفه انها غير مجعولة ويستدلون بوجودها على قدم العالم و الزمان و هيولاء العناصر السفلية فسير اجزاء الهيولاء في درجات قوس الصعود كاملة كانت أو ناقصة بالجزئية وليست كما قال بعض الصوفية ان الجوهر الجزئى اذا انفك عن التركيب لحق بالكلى كالقطرة الى البحر» .

چنانکه مولوی در این شعر خود در کتاب مثنوی گفته است :

تا یکی باشی زکل خود جدا *** سوى كل خود رو ای جزء خدا

پس اگر چنین باشد که در این شعر اشارت رفته است برای جزئیات بعد از لحوق آنها بكليات تعیین ووجود مستقلی برای جریان ثواب و عقاب بر وی برجای نمیماند و شرایع باطل و فایدتی در تکالیف باقی نخواهد ماند مگر انتظام امور دنيويه «فمعني قوله في هذه الشعرانك قابل أن تجعل قوتك فعلا والمجردات الفعلية خارج عن العالم الناسوت وداخل في العالم اللاهوت».

مکشوف باد در کتاب طراز المذهب در احوال خاتون هر دو جهان جناب زينب سلام الله عليها بمعنى نفس و حقیقت و اقسام و اقوال مختلفه در آن و روح و حقیقت روح و بقای روح وعلو مرتبه انسان و اقسام روح و خلقت و معنی عقل و معانی عالم امر وخلق كشف والهام ورسول ومحدث وغابر و مرموز و نکت و نقر و امام ومراتب سبعه باطنيه انسان و شرافت انسان بر ملك بطوری شایسته اشارت نموده ام و در این مقام بیاره عبارات که در طی نگارش این مجلد بلکه تمام

ص: 143

كتب مفید است گزارش میرود تا اسباب سهولت امر قرائت کنندگان باشد بمنه وكرمه .

دانسته باش که علم بمعنى دانش و نزد حكما وعقلا بهترین علوم و آداب و ادبیات حسنه حکمت است .

حكمت را بفارسی فرهنگ و در زبان یونانی فلسفه و در معنى تشبه بمبده و اتصاف بفره یزدانی و انوار سبحانی و دانای حقایق اشیاء باشد بطوریکه نفس الأمر واقع است و این صفت و شأن در نوع بشر باندازه نیرو و بضاعت بشری خواهد بود و درجه تمام و کمالش مختص ذات كامل الصفات خداوند حكيم على الاطلاق است و بس .

پس در بنی نوع بشر هر کسی را گوهر حکمت بیشتر در نهاد باشد مرتبت او اشرف و ارفع است و جمیع علوم از شناختن حقایق اخذ شده و آن تعریف شامل حکمت و موضوع آن اعیان موجودات است .

و موجود بر دو قسم است يك قسم آن است که در ایجاد و حصول آن قدرت و اختیار بشر را از هیچ حیثیت مدخلیتی در آن نمیباشد علم رساندن را حکمت نظری خوانند .

قسم دوم آن است که قدرت و اختیار ما را در وجود آن مدخلیتی هست بآن علم رساندن را حکمت عملی خوانند.

وتعديل قوه نظریه را حکمت گویند و تعدیل قوه شهویه را عفت و تعدیل قوه غضبیه را شجاعت و این سه تعدیل را عدالت نامند.

و انسان بدستیاری ترتیب امور معلومه که آنها را بدیهیات گویند و تحصیل مجهولات بتعديل قوه نظریه که آن را کسب گویند میتواند بحقایق اشیاء عارف و عالم گردد .

«و الحكمة خروج النفس الى كمالها الممكن في جانبيه العلم والعمل» باين تعريف علم منطق نیز داخل حکمت میشود و از علوم شرایع آنچه بتغییر زمان و

ص: 144

تبدیل دوران تغییر و تبدیل نپذیرد داخل حکمت است.

هم چنین لغات والفاظ بحيثيت خواص تراکیب و معانی و سایر علوم ادبیه ومقدمات وغيرها بحسب تناسب و اشتقاق همگی باصول حکمت راجع است و هیچ سری بیرون از سری از حکمت سر افرازی ندارد چه بدون ملاحظه آن در هر نوعی و فردی از انسان و حیوان امر انتعاش و بقای نوع و دوام آن قوام و انتظام نمیگیرد.

وفايدة حكمت اكتساب جميع خیرات و دوری و پرهیز از تمامت زبان ها وزیان کاریها و در مبدء ومعاد سبب حصول معرفت و اعتقاد است زیرا که مبدء حقیقی مستجمع تمامت صفات کمال ثبوتیه و منزه از همه نقایص سلبیه است و ما سوى الله تعالی که عبارت از عالم است بجمله نقایص و اعدام و نمودی بی بود و ماده بی وجود باشند.

لاجرم اگر از موجودات عالم موجودی بحکمت عملی و حرکت جوهری خود را متشبه بمبدء بسازد و بصفات جمیله متحلی گردد و بحقایق اشیاء عالم شود او را در میان نوع بشر که جامع شئون عرض وجوهر و في الحقيقه مظهر جلوه وجود سفاران به ت تخلف لها واجب است باصطلاح اهل حقیقت و عرفان انسان کامل شمارند و حجبات اشتباهات از پیشگاه نظرش مرتفع میشود و نيك را برید و محاسن را بر قبایح ترجیح میدهد واز نور علم اليقين باعمال صلحا نیز قرین خواهد شد.

و چون در مراتب انسانیت کامل است هر ناقصی را متابعت اولازم است لهذا انبیاء و اولیاء را خليفة الله في الارض گويند.

و اصول علم حکمت نظريه بقول مشهور سوای منطق چهار است.

اول فلسفه اولی و آن بر دو قسم است نخست امور عامه که مباحث بر حال عامه موجودات اشتمال دارد مثل وجود وعدم وحدوث و قدم ووحدث و كثرت و علت و معلول وماهيت وذات وتعين و تشخص و جز آن .

قسم دوم اعراض وجودی و اعتباری از قبیل اجناس عالیه و مقولات عشره از

ص: 145

جواهر و اعراض و حکیمی را که جامع این دو قسم باشد فیلسوف یعنی حکمت دوست خوانند .

دوم علم الهی است که برسه قسم نهاده اند.

قسم اول علم واجب الوجود .

قسم دوم علم عقول و آثار.

قسم سوم علم نفوس وصفات و این علوم ثلاثه را علم اعلی نیز مینامند و مراد از علم الهی مباحثی است که در آن مباحث از احوال موجوداتی که در خارج و در ذهن محتاج بماده نمیباشد بحث نمایند.

علم سوم از اصول نظری علم ریاضی است که عبارت از علم بموجوداتی است که در خارج بماده حاجت دارد لکن در ذهن حاجت ندارد و آنرا علم اوسط نیز گویند و بیاناتی که در علم ریاضی و امثال آن شده در کتب حکما و فضلا مندرج است .

و علم که بمعنی دانش است سبب دانش ادراك نفسانی که خداوند قادر در اصل خلقت و فطرت هر ذی نفسی بودیعت بر نهاده است لكن بر حسب استعدادات قوابل جسمانیه مراتب و درجات مختلفه و متفاوته دارد «وفوق كل ذي علم عليم».

و چون انبیای عظام علیهم السلام بفطرت اصلیه خود باقی بودند و انحراف نیافتند حاجتمند تعلیم و اصلاح نگشتند .

و علم که عبارت از دانش باشد عرضی است از مقوله کیف و کیفیت علم عبارت از انتقاش صورت اشیاء است در ذهن و خلاف است در اینکه اشیاء از روی حقایقی که دارند در ذهن حاصل شوند یا باشباح خودشان یا آن شی که در ذهن حاصل است فردی از افراد ماهیت کلیه است که باعتبار وجود آن در خارج وجود خارجی و باعتبار حصول آن در ذهن وجود ذهنی خوانده میشود.

چون انسان متصور در ذهن كه يك فرد از افراد ماهیت انسان است یا اینکه

ص: 146

آن شی که در ذهن حاصل گردیده است شبه وظل موجود خارجی است حق آن است که موجود ذهنی مخالف موجود خارجی است و در اینجا یاره سخنان آورده اند که در جای خود مذکور است .

ادبا و فضلا نوشته اند حکمت در زبان شرع مطهر عبارت از ادراك معارف الهیه است در خبر است «الحكمة رأس مخافة الله تعالى».

بعضی بر آن عقیدت رفته اند که عبادانی که در آخرت اسباب رستگاری و نيك بختی جاودانی است تجسم حقیقت اعمال است که در هر عالمی صورتی دارد .

مثلا اینجا حرکات وسكنات و افعال جوارح است و در دیگر جهان جاوید بصورت حور و قصور و کوثر و تسنیم در آید یا تمثال مار و عقرب وحميم وغسلین را پذیرا گردد.

چنانکه اگر شخصی در عالم رؤیا بنگرد که شیر مینوشد تعبیرش در ظاهر حصول علم است یا خمر مینوشد تعبیرش مال حرام است یا در کنیف بغوطه اندر است تعبیرش مال و دولت دنیای زیون است پس یک حقیقت بر حسب تعدد نشأت میتواند دارای صور مختلفه شود و هم تواند در یکجا جوهر و بدیگر جای عرض باشد .

بعضی گفته اند این اعمال سبب وعلت خلق اجسام حسنه و سیئه در آخرت می شود .

وهم گفته اند كه هر یك دقیقه از دقایق عمر این جهان مقابل چندین هزار سال از آخرت باشد پس بو خرت باشد پس بواسطه تذکر حق در این دقیقه عادتی در نفس حادث و حاصل آید که در آن سالهای دراز متذکر حق تواند گردید زیرا که تذکر حق موجب ميل بحق است و این سیلان چون باندازه بیرون از اندازه رسد محبتش خوانند و محبت اطاعت محبوب را لازم دارد و اطاعت مانع از معصیت می شود.

بنده حقیر گوید مقصود يك دقيقه از دقایق عمر دنیا مقابل چندین هزار

ص: 147

سال از آخرت است شاید این باشد که افعال حسنه و سینه این جهانی یک دقیقه اش را در آن جهان مدتها که با چندین هزار سال برابر است پاداش و کیفر است و گرنه نه در سرای آخرت سخن از روز و شب و ماه و سال نیست .

بالجمله هر کس را حکمت الهيئه نصیب افتد يعنى درك المعارف الهیه را سعادتمند شده باشد و طالب قرب پیشگاه حضرت الله گراده داند که در آن ذات مستجمع کمالات نقصان را راه نباشد و با فعال ناقصه و اعمال بی بهای خود معتمد نشود معصیت دلیل نقصان شخص باشد و ناقص را با کامل چه راه نسبت و سبب مناسبتی خواهد بود و حکیم هوشیار بنور و فروز حکمت خواهد دانست که تا گوهر بود و جوهر وجودش شایسته قرب پیشگاه نشود وسایط وشفعا را حاصلی

نخواهد بود .

محقق و مسلم است که علم حقیقی حکمت است و حکیم از اجله اسامی خداوند علیم است و سایر علوم مقدمات حکمت است چه مبادی علوم بمقاصد حکمت انتها گیرد و حکمت اسباب معرفت باشد و معرفت ما یه بقای وجود نفس ناطقه انسانی است.

ازین روی خدای تعالى فرمود من يؤتي الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً، و این گوهر گرامی و جوهر جاوید را خیر خواند و مبدء تمامت خیرات حکمت است و اخذش از محلش واجب .

و حکمت در طریقه متکلمین بدلیل نص قرآن در مواقع متعدده ممدوح و مطلوب است و اینکه گروه مسلمانان در صدر اسلام از بحث و مذاکره و تکلم در حکمت ممنوع شدند بچندین ولجه بود یکی اینکه مردمی که دارای دانش و بینش کامل و معرفت نام نیستند در لطایف حکمت مستأصل شده و عقل ناقص ونفس ضعیف ایشان اسباب استحکام گمراهی آنها میشود.

دیگر شیوع مذاهب باطله ميان حكما مثل فلسفه اولی و اعتقاد فلاسفه بقدم دهن و طبیعت و اگر چه مراد پاره از ایشان در قدم دهر قدم زمانی است که قدم ذاتی

ص: 148

وإظهار مبدء القريب للمركبات الجسمانيه .

و بهمین جهت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از رد دارایان این عقیدت منع فرمود و قال «لا تسبوا الدهر فان الدهر هو الله».

اما حكماى متأخرین اسلامی بعد از قوام اسلام و استقرار معرفت و ایمان در قلوب مسلمانان مانند جماعت متکلمین این اباطیل و اقاویل را آنچه مخالف با ضروریات دین بود از میان برداشتند و متشابهات را محقق و محکمات را مبین و با آنچه نچه شرع انور و قرآن کریم آورده مطابق نمودند و منقول و معقول را از فروع واصول توافق دادند و در اثبات ذات واجب الوجود وصفات او از ثبوتیه و سلبيه وحقيقيه و اضافیه بدلایل واضحه و براهین لایحه آنچه باید لایح و واضح ساخته.

وسبب تسميه حكماء متشرعين بمتكلم وقوع اول سخن و بحث ایشان در کلام خداوند باری تعالی بود که آیا کلام الله حادث است یا قدیم و در حقیقت در میان حکمای اعلام اسلام جناب صدر صدر المتألهين شيرازى اعلى الله مقامه در توفیق حکمت با اقوال و احكام شريعت ومعقول ومنقول حقى عظیم پیدا کرده است .

«قال عليه السلام المتقون الصادقون المصطفون، سلام باد بر کسانی که از هرچه موجب بعد از درگاه خداوند تعالی میشود اجتناب و پرهیز دارند و راستگویان و صادقانی هستند که یزدان تعالی خالق جهان را بملازمت ایشان فرمان داده است ابراه حق و کردار حق پویند که «يا أيها الذين آمنوا اتقوا الله وكونوا مع الصادقین» ای گروه گروندگان از یزدان بترسید و با صادقان باشید .

و صدق و راستی از هر جهت و هر حیثیت در اقوال و افعال واطوار در غیر از کسیکه معصوم باشد موجود نمیشود و نیز امر الهی بمتابعت نمودن بغیر از معصوم قبیح است با اینکه اخبار متواتره وارد است که مراد از این صادقان ائمه معصومین صلوات الله عليهم باشند و شمائید بر گزیدگان خداوند تعالى .

ص: 149

چنانکه سبقت نگارش یافت که مراد ازین آیه شریفه «تم اور ثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا» بر طبق اخبار متواتر که رسیده است ائمه هدی صلوات الله عليهم هستند .

شیخ احسائی میفرماید در قرائت اهل بیت وارد است « ان الله اصطفی آدم و نوحاً و آل ابراهيم و آل محمد على العالمين و در قرائت مشهوره که و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم را یاد نمی کنند موافق اخبار متواتره ائمه هدی صلوات الله عليهم مصطفى و برگزیدگان آل ابراهیم علیهم السلام می باشند و ازین پیش بمعنی تقی که اهل آن همان ائمه هدی هستند و بآن امر میفرماید در باب و اعلام التقى اشارت رفته است.

و در مصباح الشريعة از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مسطور است که تقوی برسه وجه است یکی تقوى في الله است که عبارت از ترك آنچه حلال است میباشد تا چه رسد بآنچه شبهه ناک باشد و این تقوی خاص الخاص است .

و دیگر تقوى من الله است و این ترك شبهات است تا بحرام چه برسد و این تقوی خاص است .

و دیگر تقوائی است که بسبب ترس از آتش دوزخ و عقاب است و این عبارت از ترك حرام است و این گونه تقوای عوام است.

و مثل تقوی مانند آبی است که در نهری روان است و مثل طبقات ثلاثه مذکوره چون درختهایی است که در کنار این نهر نشانده باشند که از هر گونه رنك و جنسی باشد و هر درختی ازین درختها ازین آب نهر میکشد و میخورد و استسقای او بمقدار جوهر وطبع و لطافت و کثافت آن درخت است و منافع خلق خدا ازین اشجار و اثمار باندازه قدر و بهای آن است .

«قال الله تعالى صنوان وغير صنوان يسقى بماء واحد وتفضل بعضها على بعض في الاكل» وتقوى براى طاعات مثل آب است برای اشجار و مثل طبایع اشجار در لون و طعم آنها مانند مقادیر ایمان است .

هر کس در ایمان دارای درجه اعلی باشد و جوهر وجودش بنود روح

ص: 150

صافي تر باشد اتقی خواهد بود و هر کس تقوایش بیشتر عبادتش خالصتر و طاهرتر است و هر کس دارای اینگونه تقوی و مرتبت شود تقربش به پیشگاه یزدان بیشتر است و هر عبادتی که اساسش بر تقوی نباشد هبائی است منثور.

« قال الله تعالى وتبارك أفمن أسس بنيانه على تقوى من الله ورضوان خير لله أمن أسس بنيانه على شفا جرف هار فانهار به في نار جهنم» .

آیا هر کس که اساس دین خود و بنیان صرف خدا و نشان آن را بر ترس و بر ترس و تقوی از حضرت باری و خوشنودی خدای تعالی که قاعده محکم و پایه استوار و پایدار است بهتر است یا اینکه اساس بنیان امور دینیه خود را بر کناره رودی که زیرش بمرور و گذر سیل تهی گردیده و ظاهرش بجای خود ایستاده باشد شکافته شده و نزديك بافتادن باشد و این چنین زمینی سست ترین قواعد باشد و چون بنائی بر آن بر نهند پس آن زمین سست گردد و در افتد بانیان یا بانی آن در آتش دوزخ.

مقصود این است که عمل پرهیز کار و منافق نابکار یکسان نیست چه عمل متقى مؤمن ثابت و مستقيم وبنايش بر اصل صحیح و ریشه ثابت و پایه بادوام وموجب وصول برضوان وعمل منافق و مخالف سست وغير ثابت وسريع الزوال و قريب - الاضمحلال و سبب وصول به نیران است .

و این مراتب سه گانه تقوی که در این حدیث شریف مذکور شد همان سه گانه است که در این آیه مبارکه مذکور است «لیس على الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا اذا ما اتقوا وآمنوا وعملوا الصالحات ثم اتقوا وآمنوا ثم اتقوا وأحسنوا والله يحب المحسنين ».

پس تقوی نخستین در حدیث مذکور همان تقوای اول در آیه مذکوره و دوم همان دوم وسوم همان سوم و بعکس نیز جایز است و بهريك ازین دو تقدیر محسنون آن کسانی هستند که جامع سه مرتبه تقوی باشند و بآنچه مراد بآن است قیام ورزند .

ص: 151

چنین کسان اهل محبت خدای سبحان و دارای مراتبی خواهند بود که باندازه معرفت و علم و اخلاص و صدق خودشان صاحب تفاضل میشوند تا گاهی که این مراتب عالیه منتهی میسازد ایشان را بمقام ولایت مطلقه در امکان لاجرم محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعین از تمامت آفریدگان و موجودات انفراد حاصل میکنند .

و هر کس سوای ایشان باشد از ادراك آن درجات مهجور ومنحط می شود چنانکه حضرت سيد الساجدين و امام العابدين علي بن الحسين علیهما السلام ميفرمايد :

ولا يحرز السبق الردايا وازجرت *** و لا يدرك الغايات الا سبوقها

هم العروة الوثقى وهم معدن التقى *** و خير حبال العالمين وثيقها

پس ائمه هدی صلوات الله عليهم متقيان حقيقى وماسوی ایشان در مراتب تقوى اتباع ایشان هستند .

ومعنى صدق صحيح و راستی درست این است که قول با مافي الواقع مطابق و زبان با جنان موافق باشد «وهو قول من يقول بالله وعن الله سواء عرف ان ذلك بالله وعن الله أم لا فان عرف فقد فاز بالحسنين وإلا فله عمله».

در مصباح الشریعه حضرت صادق علیه السلام میفرماید «الصدق نور غير متشعشع الا في عالمه كالشمس يستضيء بها كل شيء بمعناه من غير نقصان نقصان يقع في معناها» .

«و الصادق حقاً هو الذى يصدق كل كاذب بحقيقة صدق مالديه وهو المعنى الذي لا يسع معه سواء أو ضده مثل آدم علیه السلام صدق ابليس في كذبه حين أقسم له كاذباً لعدم ما هيئة الكذب في آدم قال الله عز وجل ولم نجد له عزما ».

«ولان" ابليس أبدع شيئاً كان أول من أبدعه وهو غير معهود ظاهراً وباطناً فجرى هو بكذبه على معنى لم ينتفع به من صدق آدم على بقاء الابد و افاد آدم تصديقه كذبه بشهادة الله بنفى عزمه عما يضاد عهده في الحقيقة على معنى لم ينتقص من اصطفائه بكذبه شيئاً فالصدق صفة الصادقين»

« و حقيقة الصدق يقتضى تزكية الله تعالى لعبده كما ذكر عن صدق عيسى في

ص: 152

القيمة بسبب ما أشار اليه من صدقه براءة للصادقين من امة محمد صلی الله علیه وآله وسلم فقال الله تعالى يوم ينفع الصادقين صدقه الايه».

«و قال على علیه السلام الصدق سيف الله في أرضه وسمائه انما هو به يقدم فاذا اردت أن تعلم صادق أنت أم كاذب فانظر في قصد معناك و غور دعواك و غيرهما غيرها بقسطاس من الله تعالى كانك في القيمة».

«قال الله تعالى و الوزن يومئذ الحق فاذا اعتدل معناك بدعواك ثبت لك المصدق وأقل حد الصدق الا يخالف اللسان القلب ولا القلب اللسان ومثل الصادق الموصوف بما ذكرنا كمثل النازع روحه ان لم ينزع فماذا يصنع».

شیخ احسائی میگوید کلام صادق علیه السلام که صدق و راستی نوری است که جز در عالم خودش متشعشع نیست معنایش این است که لازمه آن نیست که بر صدق واقع نشود يعنى «لا يصدق الصادق الا الصادق ليشرق في غير محله».

بلکه جایز است که تصدیق کاذب را نماید زیرا که گوهر صدق در قلب صادق درخش افکن میشود لاغیر جز اینکه صادق و کاذب هر دو بآن منتفع می شوند باینکه بمطلوب خودشان نایل میگردند.

و از آنجا که در قلب صادق برای کذب راهی نیست در نفس خودش عارف بكذب نیست لاجرم چون با کذب آشنائی و سابقه ندارد از هر کس هر گونه سخنی بشنود نظر بآن صدق کامنی که در نهاد اوست تصدیق میکند و اگر چه کذب باشد بالحقيقه ما عنده زیرا که گمان کذب در خبر مخبر نمی کند صادق همه را بصدق خود میداند .

و قول حضرت صادق علیه السلام «و افاد ای الصدق آدم بتصديقه كذب ابليس

بشهادة الله بنفى عزمه».

یعنی آدم ادعا نکرد آنچه را که در وسع او نبود. حتی اینکه خبر داد خداوند تعالی باینکه نفهمید و مدعی نشد چیزی را که نفهمید.

ص: 153

و چون مدعی نگردید عدم فهم او و تصديق او كاذب را که ابلیس باشد از مراتب اصطفا و برگزیدگی آن حضرت چیزی کاسته نگشت بلکه آن حضرت صفى الله و برگزیده خداوند تعالی است.

و این است معنی قول حضرت صادق علیه السلام که فرمود مثل صادقی که موصوف بما ذكرنا باشد مثل کسی است که نزع روحش میشود اگر جان نکند چکار بکند .

مقصود باین عبارت و اشارت این است که صادق را جز بصدق التفاتى وتوجهى نیست چنانکه آن کس را که در حال جان سپردن است جز به نزع روح و سپردن روان توجهی نیست.

و مراد این است که صدق را مراتبی است متعدده كه من باب التشكيك بر آن اطلاق میشود و ادنی و فرودتر مرتبه آن این است که زبان با قلب و جنان با لسان مخالف نباشند و مرتبه اعلای آن مانند کسی است که در حال نزع باشد .

زیرا که کسیکه در حال بی حالی جان ساری است تمامت شئونات وتوجهات اوبيك شأن وتوجه واحد که همان حال نزع است جمع میشود و جز بحال نزع روی ندارد بسبب آن خطب : خطری که او را فرو گرفته است چندان عظیم و هولناك ومهيب است که بدیگر کار و بدیگر توجهی او را راه نمیدهد پس درجه بلندترین درجات صدق و راستی بر این حال است.

زیرا که صاحب صدق چنان در نار محبت محترف است که حرارت آن آتشش از طلب از هر گونه چیزی حتی از جان خودش مشغول داشته است پس شخص صادق في المحبة چنان در پهنه فنای محبوب خود غایب از نفس خود است و در شئونات صدق محبت از همه چیز بیرون است که این برای آن کس که روحش در حال نزع است برابر است .

و این حال را باین درجه و منوال و این مقام و معنی چنانکه میسزد و میشاید جز محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم نایل نیستند .

ص: 154

واما دیگر مردمان بعضی هستند که در عین کذب ادعای صدق مینمایند و گروهی بآن جاهل هستند و جماعتی صادق عالم میباشند لکن میدانند در آن مقام که ایشان را نه درجه کمال است که شایسته باشد .

پس گروهی که داعیه این مقام را دارند بسیارند و بیشتر ایشان جماعت صوفیه هستند که سخن و کلام را مزخرف ورنك آمیز میآورند و چنان این مزخرف را جلوه گر میگردانند که هر یکی خود را امام میشمارند و باین جهت عبدالله بن قاسم شهر وردی در این قصیده خودش طریقه واصلین باین مقام را بعقیده ایشان بنظم در آورده است تا باین جا میرساند :

فحططنا الى منازل قوم *** صرعتهم قبل المذاق الشمول

درس الوجد منهم كل رسم *** فهو رسم و القوم فيه حلول

منهم من عفى ولم يبق للمشكوى *** ولا للدموع فيه مقيل

ليس الا الانفاس تخبر عنه *** و هو عنها مبرء معزول

واشار الى من دون هؤلاء باین شعر که گوید :

و من الناس من يشير الى *** وجد تبقى عليه منه القليل

و آن طبقه که جاهل باین حال و امر هستند چون برای ایشان ادنی توجه و اقبالی حاصل شد بحیثیتی که اشتغال ایشان بکار دنیا نسبت بغیر از خودشان کمتر گشت چنان پندار مینمایند که مقامی برتر از مقام خودشان نیست .

و این گونه مردم جاهل ناپسند گمان نکوهیده پندار در جایگاهی پست وحضیضی ناخوب مقيم هستند ولکن خود نمیدانند در چه حال و چه میزان و مقام اشتغال دارند.

و جماعت عالمان مانند پیغمبران و مرسلان با آن علو مقام و سمو مرتبت انوار قلوب و اضواء افئده وصفای اجسام و اعتدال امزجه و معارف و علوم ایشان بالنسبة بسوى نهایت مراتب ويايان مقامات ناقص و متسافل است و ایشان با آن

ص: 155

حال قربی که دارند بر نقصان خود نسبت بمحمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و دانا و بينا میباشند چنانکه حال شعاع از افتاب نور افشان بر این منوال است.

و این حال و این نقص بسبب قصور مشاعر وقوابل ایشان است از احاطه باین مقام و نهایت مراتب «فخلص بالذات لمحمد وآله السادات صلى الله عليهم اجمعين».

پس این انوار ساطعه مبارکه الهیه و اسرار خاصه شریفه خداوندی صادقین بحق باشند.

چنانکه از امام رضا علیه السلام وارد است «الصادقون هم الائمة و الصديقون بطاعتهم» پس صادق حقیقی و صدیق صمیمی باین ذوات مبار که انحصار میجوید .

و این معنی بدیهی است که چون این انوار ساطعه رحمانی و ارواح لامعه سبحانی علت غائی موجودات و مظاهر جمال و جمال و ذات كامل الصفات خالق ارضين وسموات هستند اعلی درجات و نهایت تمام مراتب پایشان اختصاص دارد و هر موجودی بقدر لیاقت و استعدادی که خدای تعالی دروی نهاده است بهر صفتی ممتاز و آیتی بلند آواز نایل شود از فضایل صفات حسنه و آیات بدیعه ایشان است :

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی *** آن سلیمان زمان است که خانم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاك *** لاجرم هشت پاکان دو عالم با اوست

خاك مشکین که بر آن عارض گندم گون است *** سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

شیخ مصلح الدین شیرازی میگوید :

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی *** عشق محمد بس است و آل محمد

اگر چه معنی مصراع ثانی سهل و آسان و ظاهر است اما میتوان در اینجا گفت که همان عشق که محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و محبت که در وجود مسعود دارند

ص: 156

كافى است.

زیرا که حقیقت محبت و صدق عشق حقیقی که اعلی درجه مراتب حب است در وجود مبارک ایشان کامل است و هر کس هر گونه محبت و دوستی در نهاد دارد از طفیل محبتی است که بحد کمالش در ایشان خلق شده است .

و نیز ازین پیش در حق شیخ احسائی شارح این زیارت جامعه بیانی کردیم هر کسی هر عنوانی که پیش بیاورد و نامی بر آن بگذارد اگر مطابق با احکام و مقررات قرآن كريم وشرع مستقیم و سنت سنيه رسول خدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم باشد و برطریقه ائمه طاهرین که پیرو قرآن و سنت خاتم پیغمبران هستند رفتار کند ممدوح و گرنه صاحب دکان و غرض وطمع شخصی و مر و خواهان مسند حکومت و امارت و ریاست وحب دنیا و طول امل و نا خجستگی عمل و مذموم است خواه صوفیه خواه شیخیه خواه عارف خواه حکیم یا امثال آن .

اگر صوفیه چنانکه میگویند بجعفر صادق يا امير المؤمنين صلوات الله عليهما پیوستگی دارند البته وقتی این دعوی صحیح است که در همه افعال و اعمال و اقوال و اطوار بایشان رستگی جویند .

و این پیوستگی نامی مخصوص ندارد مذهب جعفری همان مذهب اثناعشری ومذهب اثنا عشری همان مذهب پیغمبری و مذهب پیغمبری همان قانون و ناموس الهی است و قانون و ناموس الهی همان است که در قرآن مجید از جانب رب مجید نازل شده است سوای این هر چه جز این باشد در حکم زندقه والحاد است چنانکه آیات قرآنی و اخبار پیغمبر و ائمه سبحانی شامل همین بیان است.

بالجمله بر سر مطلب معهود شویم معنی اصطفاء اخذ صفو یعنی گرفتن آنچه خالص وجيد و نيکو است از چیزی طالباً و مأخوذ را مصطفی خوانند یعنی آن خالص و جید را مصطفی نامند و در اینجا معنی مصطفون این است که خداوند

ص: 157

تعالى حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم را از تمامت آفریدگان و مخلوقات خود برگزید .

زیرا که حضرت ایزد سبحان جل کبریائه بآفرینش خود در دایره امکان

نظر عنایت و تفضل بر گشود و از میانه مخلوقات خود عمل واهل بيت او را صلوات الله السبحان عليهم را مختار و برگزیده فرمود و حله وجود و حله نمود را بر ایشان بپوشانید و ایشان مدت هزار دهر بتوحید و عبادت خدای برجای بودند و خدای تعالی هیچ چیز جز ایشان را در مدت این هزار دهر نیافرید «فالاصطفاء هنا الحقيقة يكاد زيتها يضيء ولو لم تمسسه نار».

پس از آن دهر یعنی روزگار را خلق فرمود و از آن پس صفوت و جید از آفریدگان خود را از عرق انوار مبار که ایشان صلوات الله عليهم بیافرید و این جماعت صفوت با ایشان بودند پس خداوند ایشان را اختیار نمود.

زیرا که خداوند قادر نظر بسوی جمیع آفریدگان در اکوان آورد پس ایشان را از مصطفین اخیار اختیار فرمود و چون زمان را بیافرید و خلق فرموداز خلق خود آنچه را میخواست ایشان در آنها بودند لاجرم ایشان را از سایر آفریدگان خود اختیار فرمود.

پس اصطفاء اول در سرمد و اصطفاء بعد از سرمد قبل از دهر و اصطفاء ثانی مع الدهر و در دهر و بعد از آن قبل از زمان است .

و اصطفاء سوم با زمان و در زمان است و ما بعد الزمان ما قبل از زمان و ما بعد السرمد ما به میباشد پس این چند گونه اصطفاء در تمامت این مراتب مسطوره برای محمد صلی الله علیه وآله وسلم است.

و این است که علی علیه السلام را در ذیل خطبه مبارکه خود در روز غدیر و جمعه میفرماید «و اشهد ان محمداً عبده و رسوله استخلصه في القدم على ساير الأمم على علم منه الفرد من التشاكل والتماثل من ابناء الجنس».

تا آنجا که میفرماید «قرن الاعتراف بنبوته بالاعتراف بلاهوتيته واختصه

ص: 158

من تكرمته بما لم يلحقه أحد من بريته فهو أهل ذلك بخاصته وخلته».

راقم حروف گوید این کلمات امیر المؤمنين علیه السلام تا چند بكلام قدیم شبیه است اگر چه کلمات آن حضرت بجمله تحت كلام خالق وفوق كلام مخلوق است و در اینجا میتوان گفت چون آنحضرت مظهر صفات و آیات بلکه ذات آفریدگار قهار است البته کلمات آن حضرت که حاکی از معانی زبانی و بلاغت صمدانی و غرایب آسمانی است مثل خود آنحضرت غیر از کلام و صفات سایر بشر است .

و در اینجا که میفرماید رسول خدای از تشاکل و تماثل از ابناء جنس انفراد یافت تمامت پیغمبران و اولیای حضرت سبحان داخل ابناء جنس ووجود مبارك خاتم الانبياء از تماثل وتشاكل ومجانست تمام ابناء جنس منفرد است.

و اگر تا باین حد منفرد و ممتاز نباشد و دارای صفات خاصه رحمانی نگردد دارای شأن و مقام «فکان قاب قوسین او ادنی» نمیتواند بشود زیرا که آن مقام مقدس قبول هر جنسی را نمیکند و هر جنسی هم استعداد و لیاقت و بضاعت و روح و نور ادراک آن مقام را ندارد منفرد از ابناء جنس میتواند ادراك حضرت خالق فرد احد و منفرد از ماسوی را بنماید نور صافی باش تا از نور حق یابی قرین .

و چون باین مقام نایل گردید اعتراف به نبوت آنحضرت را باعتراف بلا هوتیت یزدان لايموت مقرون فرمود یعنی هر کس به نبوت آنحضرت که اعتراف به نبوت تمام انبیاء و مرسلین در تحت آن مندرج است اعتراف نکند بلا هوتيت و خداوندی خدای بی مثل و مانند معترف نخواهد بود.

و اگر آنحضرت از تشاكل وتماثل بابناء جنس منفرد نمی بود باین شأن و رتبت و این مقارنت انفراد و امتیاز نمیتوانست بگیرد .

و چون خداوند اسباب این امتیاز و انفراد را در این وجود مبارك موجود و مهیا فرمود باین افتخار و اعتبار و اختیار که مخلوقات اولین و آخرین را نصیب

ص: 159

نشده است برخوردار و کامکار گشت و بلفظ و لقب محمد مختار صلی الله علیه وآله وسلم نامدار آمد و بچنین اختصاص عالی اساس که افزون از حدود و میزان و معیار و استعداد ناس است مخصوص گردید.

وبمرتبه عاليه ساميه خاصه الهيه «ان الله وملائكته يصلون على النبي» منصوص گشت و گواهي برسالتش بشهادت أن لا اله الا الله مقترن ومذكور افتاد «يا أيها الذين آمنوا صلوا عليه وسلموا تسليماً»

شیخ احسائی میفرماید مراد بکلام امیرالمؤمنين علیه السلام بفي القدم آن چیزی و معنی است که مادر سرمد. گفتیم و بعد از آنکه خداوند یکتا آن رسول مجتبی را صلی الله علیه وآله وسلم برگزید و مصطفی گردانید آل طیبین و طاهرینش را در آنچه آنحضرت را برگزیده بود برگزید .

اما آن حضرت را سبقت و این شرف و شرافت بوجود همایونش میباشد

چنانکه علی علیه السلام در این خطبه بعد از این کلام مذکور میفرماید.

«وان الله تعالى اختص لنفسه بعد نبيه من بريته خاصته علاهم بتعلية وسما يهم الى رتبته وجعلهم الدعاة بالحق اليه و الادلاء بالارشاد اليه لقرن قرن وزمن ز من انشاءهم في القدم قبل كل مذروء و مبروء » . یزدان تعالی بعد از آفریدن پیغمبر خودش اختصاص داد برای نفس

لوله فول کبریای خود از میان آفریدگانش يك جمع خاصه که بلند ساخت ایشان را به بلند ساختن پیغمبر و بلند ساختن پیغمبر ایشانرا و برکشید و سمو و نمایش داد ایشانرا بسوی رتبه اور گردانید ایشانرا دعوت کنندگان بحق بسوی او و دلیلان ارشاد بحضرت او چه قرنهای پیاپی و چه زمانهای بیرون از حد و حساب آفرید ایشان را در قدم قبل از هر آفریده و مخلوقي .

کلام امير المؤمنين علیه السلام «الشأهم في القدام» مراد آنوقتی است که پیغمبر خود را در آن وقت مستخلص گردانید و این است قول ما فيما اصطفاه فيه كه مذکور شد و اینکه سرمد را قدم نام کردند برای این است که اسرمد بنفس خود

ص: 160

مخلوق شد «فليس له اول مخلوق ولا آخر ملحوق» زیرا که اولیست و آخریت هر دو بسرمد مخلوق شده اند .

و مقصود از سرمد وقت ابداع واختراع و مشیت و اراده است و مراد ازین چهار لفظ فعل الله تعالی است و ازین عبارت نبایست چنان توهم نمود و در پهنه پندار نمایشگر نمود که خداوند سبحان بی آغاز بی انجام ایشانرا برگزیده و مصطفی فرموده است در آن قدمی که عبارت از ازل ذاتی و ازل الازال و غیب الغيوب است .

چه این حال و این صفت عبارت از همان ذات بحت است و در ذات بحت بغیر از خود ذات هیچ چیز نیست و نمیشاید و نمیتواند که باشد پس معنی برای اصطفای در آن و بآن نخواهد بود چه اصطفاء از آثار فعل است پس اصطفاء ایشان و مصطفون بودن على الحقيقة باین معنی است که خداوند سبحان هیچکس را برنگزیده است باین درجه و میزانی که ایشان را برگزیده است .

واحدی از آفریدگان خود رتبت گزیدگی و منزلت اصطفاء عطا نفرموده است مگر بسبب متابعت و اقتدا کردن بایشان و وفا نمودن برای ایشان بآنچه خدای تعالی در کار ولایت ایشان با این مردم عهد بسته است .

و این است معنی قول حضرت امام حسن عسکری علیه السلام در تاریخ خود میفرماید «والكليم البس حلة الاصطفاء لما عاهدنا منه الوفاء» امام علیه السلام آشکار میفرماید که چون حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم گواهی دادند که بآن عهدی که در تکلیف اول از وی اخذ کردند بعهد خود وفا نمود ایشان حله اصطفاء خدائی را که در حق او عنایت شد بروی پوشانیدند .

زیرا که خدای تعالی جماعت پیغمبران را بسبب وجود مبارك ايشان بمقام اصطفاء در آورد و اصطفى بهم ولهم ما شاء» و این است معنی کلام علي علیه السلام «نحن صنایع الله والخلق بعد صنايع لنا».

ص: 161

شیخ احسائی میفرماید مراد این است اصطناع خلق را برای ما فرمود فافهم .

بنده حقیر عباسقلی سپهرثانی عرضه میدارد بنحوی که کراراً در طی این شرح الزيارة و ساير كتب حالات ائمه هدى صلوات الله عليهم یاد کرده ایم و كملين عرفاى حقه و حکمای شریعتمآب رقم کرده اند ما هر گونه صفتی و و عظمت و جلال و کبریائی برای ذات باری تعالی تشخیص دهیم و تصور وتوهم وتعقل نمائیم از حد خود ما تجاوز نکند و بنظریات و تعقلات و اوهام و افهام و مدرکات و مفهومات و معلومات و محسوسات و تصورات ناقصه ما راجع میشود و خالق ما جز آن است و اگر صفات و اسمائی در قرآن کریم مذکور باشد ما ندانیم چیست بر حسب ظاهر تصور معنى ومفهومى ومعلوم و موجودی میکنیم .

اما ذات باری تعالی غیر از آن است ازین سبب هست که میفرمایند مائیم اسماء حسنى الهى مائيم مظاهر ایزدی یعنی این صفاتی که مذکور و منسوب به خالق میشود چون ما نمیتوانیم حمل برذات کنیم پس بمظاهر خدا بازگشت مینماید چه هر چه از امکان و منبع احسان تراوش و نمایش و گزارش نماید بواسطه ایشان بماسوى الله افاضت جوید مگر امير المؤمنين علیه السلام در ذیل این حدیث شریف نفرمود که خداوند تعالى محمد واهل بيت او را حله وجود بپوشانید.

و از آن پس دهر را بیافرید و چون خلق زمان را فرمود چنین و چنان شد پس وقتی که خلقت دهر و زمان بعد از این انوار طیبه شد دیگر برای ازل الازال یا ابدالاباد چه میماند زیرا که ازل و ابد منسوب بزمان هستند و نور مبارک ایشان قبل از زمان است پس این ازل الازالی و ابدالابادی که مذکور میشود در تحت و ضمن این وجودات مبار که اندراج دارد.

و خود این انوار مبارکه واسرار الهیه و علل غاليه خلقيه باعث وجود هر چه از مخلوقات الهیه موجود شده اند میباشند.

پس ازل با خودشان وابد در خودشان و اور خاص الخاص یزدانی با خودشان

ص: 162

و نمایش همه از خودشان میباشد و ضمانت و تعهد این جمله از جانب خالق کل بر خودشان است

بهشت آشیان پدرم لسان الملك ميرزا محمد تقى سپهر کاشانی در جلد اول از کتاب اول ناسخ التواريخ با لسانی فصیح و بیانی بلیغ و تلویحی دلپسند در ذکر تعين اول در حضرت بیچون و صفت ستر نخستین از برای وجه اطلاق بعقیدت محققين عرفا و کملین اولیا شرحی مینگارد آن حقیقت بی نام و نشان را «حيث كان الله ولم يكن معه شي ».

چون در کسوت کلام و بیان ملبس سازیم گوئیم ذات حق جل وعلا وجودى است مطلق که از همه قیود حتی قید اطلاق مقدس است و از همه شروط حتی شرط وجود منزه است و براین معنی وجود حقنه مفید است و نه مطلق و نه جزئی است و نه کلی و نه مختفی است و نه منجلی ونه كثير است و نه واحد و نه مشهود است و نه شاهد نه در حضرتش اطلاق عام و خاص باشد و نه با از لیت و ابدیت اختصاص یابد که او تقدس و تعالی از همه این مراتب منزه و مبرا است بلکه ازین تنزیه نیز مقدس و منزه است.

پس این مذکورات همه تعینات و اعتباراتی است که ثانياً وثالثاً على التوالي عارض حضرت ذات شود و بر حسب هر تعینی از تعینات و هر مرتبه از مراتب مظهر اسمی از اسماء الهیه و کونیه گردد پس اول تعین از تعینات که اول ستر وجه اطلاق است علم حق است بذات خود و این است غیب اول و علم اجمالی و وحدت اولى و مقام اوادنی و حقیقت محمدیه .

پس اول تعين وجود آنحضرت است که بمفاد «أنا من الله والمؤمنون منى» جامع جميع اسمای الهیه وکونیه است و حاوی همه مراتب عقلیه و عشقیه :

لقای حق بخفا می نداشت نام و نشان *** که ظهور محمد شد آن خجسته لقا

ص: 163

و از برای این وحدت حقه که آنرا حقیقت تمدیه گویند وجهی است

بسوى تجرد و وجهی بجهت تلبس.

پس وجه اول را مرتبه احدیت نامند که مقام استهلاك كثرات و نفى اعتبارات است و جهت ثانى را مرتبه واحدیت خوانند که مقام غیب ثاني و علم تفصیلی و نمايش کثرات است.

پس چون حضرت وجود از عالم علم بعين و از غیب بشهود تنزل شود برحسب اقتضای اسمای الهیه متعین میشود به تعينات عينيه و كونيه الى آخر المطورات .

پس از آن کلمه که ذات بیچند و چون با از لیست و ابدیت اختصاص نمی یابد وازين مراتب منزه و مبرا میباشد بلکه ازین تنزیه نیز منزه و از همه شروط حتی شرط وجود مقدس است آنچه مذکور ساختیم تأیید و توضیح یافت .

بنده حقیر در ذیل قصیده عرض میکند :

وجود تو بود برهان که هستت خالقی واجب *** بر این شاهد نباتات است حتى بقلة الحمقا

محمد را هزاران نور و زان نور ار یکی تابد *** بکاخ خلد میگردد زهوش از تاب او حوا

ازین نور آمد موجود عالم های یزدانی *** ازین نور آمده روشن مقام قوس او ادنی

نباید زین عجب آورد و اندر شك و ريب آمد *** که باشد از قضای قادر بیچون بی همتا

چو بیچون کرد این تقدیر قدرش شد فزون از قدر *** چو بیهمتا چنین خواهد نباشد بهر او همتا

خود اواول خود او آخر در او اول در او آخر *** خود او مظهر خود او مصدر خود او مخبر خود او مبدا

ص: 164

اگر اول در او نبود چرا شد اول اول *** اگر آخر بد و نبود چرا شد آخر اخری

محمد آفتاب آفرینش نور بخش و علت انوار *** بود او علت و اصل علل خلاق علت ها

الا اى احمد مرسل ألا اى لم يزل نورى *** که شد نور منیر تو مه انوار را ضیضی

توئی آن آفتابی کافریدی بس مه وخورشید *** توئی خود علت و اصلت پدید از خالق یکتا

ز بعد تو بود حیدر وصی و جانشین تو *** که باشد رأیت عظمی و باشد آیت کبری

و بعد از این بیانات گوئیم این نور مبارك وانوار ذریه مبارکه او ائمه هدی صلوات الله علیهم که از اور او هستند بهر مقامی که باشند و ابداً هیچکس نتواند توصیف مقام و اوصاف شئونات و مراتب ایشان را بنماید در مقام خلاق عدم صرف مخلوق ومحكوم و بنده پرستنده عابد مطیع و ذلیل و وجود ایشان از تابش نور احدیت است و نسبت بآن ذات بیچون حادث و نسبت بآن ابدیت صاحب نهایت باشند :

از و عالم شده حادث ولی او حادث از واجب *** از و در گنبد چارم بتابد سال و مه بيضا

و ما چون بهر صفتی از صفات و کیفیتی از کیفیات و حیثیتی از حيثيات و انیستی از انیات و شالی از شئونات بخواهیم خدای را منسوب بداریم جز آن است که گوئیم و در میادین جهل و ظلمت هر چه بتازیم بیرون نتازیم و بمبادی عرفان حقیقی راه نیابیم البته برای این اسماء و این صفات و این سمات موسوم وموصوف و مصداقی لازم است که اثرات و آیات و دلالات آنرا مظهر و مظهر باشند و میبینیم

ص: 165

در وجود این بشر که امثال خود هستند ظهور و بروز این جمله بعد کامل بلکه درباره صفات بقدر ناقص هم ممکن نیست .

لاجرم باذيال شريفه صادر اول که دارای جنبه يلى الربى و يلى الخلفى است و از مشاكل وتماثل با ابنای جنس منفرد است و بهمین نور و روح انفراد و اختصاص واتصال بمبدأ فيض ميتواند مظهر و مظهر باشد توسل میجوئیم و او را مصداق و منسوب اليه میشماریم و او که از تشابه و تشاكل مخلوق منفرد است.

خود داند با خالق و رازق قادر حلیم علیم خود اگرچه این الفاظ و نسبتش را بحضرت واجب تعالی چنانکه مذکور شد راهی نیست و اگر چیزی گفته آید بسبب تنگی مقام وعدم علم و ضعف معرفت خودمان است .

«قال علیه السلام المطيعون الله القوامون بامره» شمائید اطاعت کنندگان خداوند عالمیان را در هر چه بآن مأمور هستید و شمائید که سعی کرده اید در قیام بامر امامت یا در جمیع اوامر او خصوصاً در امر امامت و شمائید که مطیع خدای هستید باطاعت نامه حتی در بذل نفوس و اموال خودتان در راه خداوند سبحان و در جهاد صوری و معنوی برای اعلاء کلمة الله ودین خداوند تعالی قتال میدهید و کشته میشوید.

چنانکه این معنی برای کسانیکه در کتب اخبار وسیر متتبع هستند ظاهر است وقوامون در امر امامت یا اعم از آن میباشند .

شیخ احسائی میفرماید طاعت خداوند احدیت را مراتب است و برترین مراتب آن برای هر مخلوقی قابلیت اوست برای صنع و قابلیات نظر بکثرت متممات آن یا قلت متممات مختلف میشوند و هر قدر متممات وشروط و اسباب قلت پذیرد قابلیت را نور شرافت و کمال و قوت فرو گیرد و هر وقت شروط و متممات را حالت نقصان و ضعف در سپارد و قابليات محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله را متممی و شرطی نیست .

و باین سبب است که آن قابلیات را از وجود مقيد مستثنی و بمطلق ملحق

ص: 166

مینمائیم بواسطه عدم شرط و اذا الحقنا بالمقيد فائما هو» زیرا که ما مطلق را بر فعل و مقید را بر مفعول اطلاق میکنیم و یصدق مقيد على التوقف على الفعل فلا يلحقها بالمطلق و الى عدم الشرط فيها اشارت است باین قول خدای تعالی « يكاد زيتها يضيء ولو لم تمسسه نار »

و چون این قابلیت جليلة المقدار همان قابليت محمد و آل محمد (ص) است لا جرم طاعت ایشان مر خداوند سبحان را «قبل كل شيء واعلى من كل شي» است و متوقف بر هیچ شرطی و بسبب علتی مگر اینکه محض اجابت پروردگار خودشان بود که ایشان را بخواند طوعاً لامره اطاعت و ایشان در هر رتبتی از مراتب وجودات مبار که خودشان از طاعت خدای قادر خالق متعال بیرون نشدند.

زیرا که در این وجودات مقدسه مبارکه چیزی که مقتضی معصیت باشد و اشارت بعصیان و سر بر تافتن از فرمان حضرت دیسان باشد نبود چه منشأ معاصی همان قابلیت است و اما وجود خير محض است .

و چون قابلیت صلاحیت پذیر «حتی كادت تضيء وتطيع قبل الوجود» به حیثیتی با وجود در عدم نظرش بنفس خودش مشابهت حاصل کرد «كانت مع انضمام الوجود لا ظلمة فيها و لا معصية لها فهم المطيعون الله علي الحقيقة» بمعني سبقت ایشان بسوی طاعت و عدم تأخر از طاعت در هر حالی و صدق در طاعت و اخلاص و استخلاص در امر فرمان پذیری و طاعت تا بآن درجه و میزانی که هیچ شاغلی ایشان را از طاعت مشغول نگرداند.

چنانکه خداوند سبحان در کتاب مجید خود در حق ایشان ثنا کرده و

میفرماید «رجال لا تلهيهم تجارة ولا بيع عن ذكر الله واقام الصلوة و ايتاء الزكوة» و این برای آن است که مؤدب فرموده است ایشان را در کتاب خودش مثل قول ايزد تعالى «وأمر اهلك بالصلوة واصطبر عليها».

و قول خدای تعالی «واذكر ربك في نفسك تضرعاً و خيفة و دون الجهر

ص: 167

من القول بالغدو والاصال ولا تكن من الغافلين ان الذين عند ربك لا يستكبرون عن عبادته» والذين عنده هم عمد وآله صلي الله عليهم اجمعين .

چنانکه از حضرت صادق علیه السلام سبقت نگارش گرفت که در این قول خدای تعالى «وله من في السموات والارض ومن عنده لا يستكبرون عن عبادته ولا يستحسرون يسبحون بالليل والنهار لا يفترون - الى قوله تعالى ولا يشفعون الا لمن ارتضى وهم من خشيته مشفقون».

فرمود ويحك يا مفضل آیا نه آن است که شما میدانید که آنانکه در آسمانها هستند ملائکه و هر کس در زمین است جن و بشر و هر جنبنده میباشد پس کیستند آنکسانی که خدای تعالی میفرماید و من عنده و هر کس نزد پروردگار است همانا این کسان که نزد خدای تعالی از جمله ملائکه و بشر و هر صاحب حرکتی و جنبنده بیرون شدند پس مائیم آن کسانی که مائیم آن کسانی که نزد خدای بودیم و نه کونی قبل از ما و نه حدوث آسمانی و نه زمینی و نه ملکی و نه پیغمبری بود

الحديث .

ومن دون هذه الرتبه ایشان در عالم و در حجب و در در و در عالم زمان بودند و در هر حالی بر اهل هر مقامی بطاعت ملك علام پیشی می جستند بحیثیتی که «لا يلحقهم لاحق و لا يسبقهم سابق و لا يطمع في أدراكهم و لامداناتهم طائع من جميع الخلائق» پس ايشان في الحقيقه از تمامت خلق در تمام این شئونات وصفات سعیده متفرد هستند .

و آن اخبار و احادیثی که از ایشان وارد شده است و بر حسب ظاهر دلالت مینماید بر مساوات دیگران با ایشان یا مشارکت با ایشان اینها بر حسب معرفت عامه ناس جاری است و شرح پاره ازین مطالب موجب طول کلام و درازی سخن است و آن معنی که مقصود است ظاهر است .

راقم حروف گوید همانطور که در حدیث امير المؤمنين صلوات الله عليه مذکور شد که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از تشاکل و تماثل ابنای جنس منفرد است و

ص: 168

هم چنین در سایر صفات خاصه و خصایص مخصوصه حضرت ختمی مرتبت و اوصیای آن حضرت ثابت که از حد بشر خارج است ثابت میشود که در تمام مخلوقات و طبقات مخلوقات علويه وسفلیه بهر شأن و مقام که باشند با ایشان نمیتوانند تساوی یا مشارکت بجویند.

چنانکه حالت ایشان نیز نسبت بخالق قادر متعال خود بر این منوال است وابداً راه تساوی و مشارکت را در آنحضرت غني بالذات وقادر مطلق امکان نیست و نمیتواند ممکن با واجب تساوى وتشارك بجوید و محال و ممتنع است .

و اما در این کلمات شیخ احسائی که مقتضي معصیت در این وجودات مبارکه موجود نیست الى آخرها بعضی تصورات پیش می آید و برای مدعی راه سخن گشاده میگردد که در این صورت که خدای تعالی صلاحیت قابلیت ایشان را بجائی رسانیده که با اینکه منشأ معاصي است مقتضي معصیتی در ایشان نیست ببینیم اطاعت و عبادت و حیثیات ایشان در عبادت کردن که مقتضیات آن بواسطه عدم مقتضیات معصیت موجود و مانع از عدم اطاعت و عبادت حاصل است با عبادت و اطاعت ملائکه یزدانی که بواسطه عدم شهوت و مشتهيات نفسانی همه وقت بعبادت و اطاعت مشغول اند و هرگز ملول نشوند و سست نگردند.

چه تفاوت دارد با اینکه عبادت ملائکه با آن طول زمان و همیشه را کع و ساجد و عابد بودن در صورت ظاهر بیشتر از اصناف دیگر مخلوقات مینماید و حال اینکه مطابق اخبار کثیره که بسیاری از آن در طی این کتب مذکور شده است چون ملائکه را خدای تعالی بیافرید از تعلیم و تسبیح و تهليل و تمجید و تحمید ایشان خدای را تسبیح و تهليل وتقديس وتمجيد نمودند و از طفیل وجود مبارك ایشان موجود گردیدند.

دیگر اینکه اگر در موجودی دیگر مقتضی معصیت که عبارت از قابلیت است باشد چه منشأ معاصی قابلیت است پس اگر با این مقتضي موجود از موجودی

ص: 169

معصيتي بعرصه وجود آید چه ترتیب و تکلیف خواهد داشت.

جواب این هر دو مسئله خالی از اشکال نیست زیرا که عبادت و اطاعت

در وقتی شان و شرف دارد که با حصول و وجود مانع بروز و ظهور نماید و پسند در گاه معبود مطاع گردد .

چنانکه در آن خبر که مکرر مسطور شده است مذکور است که خداوند ملائکه را خلق فرمود «و ركب فيهم العقل» و بني آدم را بيافريد «ور كب فيهم العقل والشهوة» و بهايم را بیافرید «و ركب فيهم الشهوة» پس هر کس عقلش بر شهوتش چیره شد فهو اعلى من الملائكه.

و هر کس شهوتش بر عقلش غالب شد فهو ادنى من البهايم و اين حال برای آن مانعی است که در انسان است که عبارت از قوه شهوانیه باشد واگراین قوه را مغلوب قوه عاقله ساخت از ملائکه برتر میشود .

اما چون ترکیب ملائکه بعقل است و عقل طالب افعال حسنه و امور مطبوعه و اخلاق ستوده است و ما نعي هم برای آن چنانکه در وجود ایشان است نیست آن شأن و شرف که برای انسان در مغلوب ساختن نفس اماره و ظاهر نمودن افعال حسنه حاصل میشود برای ملائکه حاصل نمیشود .

در هر صورت حکمت های نامتناهی الهی اجل از آن است که مخلوق بتواند بان راه یابد و علت و سبب را دریابد غریب این است که در پاره اخبار هست که خداوند سبحان را ملکی هست که اگر تمام جن وانس بخواهند توصیف مفاصل او را نمایند بعلت کثرت عظمت آن ملك امكان نیابند .

پس باید تأمل کرد و بنظر حقیقت نگر بدید که بعد از آنکه تمام جن و انس از چنین توصیفی عاجز شوند با اینکه خدای متعال را ملائکه عظیم چندان هست که شماره اش را جز خدای نداند .

وما در كتاب تلبيس الابلیس پاره را یاد کرده ایم و انبیاء و اولیاء از عظمت و کثرت و عبادت آنها در حالت تحیر و تعجب میباشند و عظمت روح را که نام ملکی

ص: 170

است مسطور داشته ایم که در روز قیامت تمام ملائکه با آن بزرگی اجسام و کثرت شماره كه هر يك از يك كره عظیم بزرگتر هستند بريك صف بایستند و از جمله اكبر ابن ملك عظيم المفاصل و امثال آن میباشند و در صف برابر روح می ایستند .

و ازین خبر که از عظمت مذکور شده است معلوم میشود که روح باندازه تمام ملائکه سبحانی است «فسبحان الذي له العظمة والكبرياء » .

پس چگونه میخواهند از عظمت و ابهت آنانکه این ملائکه و تمام طبقات مخلوقات از طفیل نور و روح و وجود ایشان آفریده شده اند کما هي حقها عالم و بصیر شوند و آنوقت راه بشناسائی عظمت و جلال و جبروت خلاق کل و پدید آرنده وجود از عدم بیابند هیهات ما للتراب ورب الارباب .

قوامون جمع قوام وصیغه مبالغه در قائم بمعنی اینکه حضرات ائمه صلوات الله عليهم در امر وفرمان الهی کثیر القيام هستند یا بر آن معنی که شدید القیام بامر الله تعالی هستند و این هر دو معنی با هم مراد و مقصوداند .

و مراد از معنی اول این است که ایشان در اوامر حضرت سبحانی در قلیل یا کثیر در واجب یا مندوب و هم چنین در آنچه خدای رحمان در حرام یا مکروه تجاوز و تخطی نمیکنند و بهمان طور که خدای امر فرموده است با کمل ما ينبغي رفتار و قیام مینمایند.

و اینکه در بعضی اخبار رسیده است که ائمه اطهار پاره مکروهات را معمول میدارند یا بعضی مندوبات را متروک میدارند همانا این امر از اقسام واجب است چه ایشان برسبیل حتم امر میکنند لبیان الجواز و برای ایشان ترك امر محتوم جایز نیست .

زیرا که اگر محتوم نباشد هر آینه ترکش جايز است و اگر في نفسه مرجوح باشد ترکش راجح است و اگر محتوم نباشد فعل آن راجح نخواهد بود الا اینکه فاعل این فعل این کار را برای راحت جان خود یا از روی تهاون در حدود یا به

ص: 171

موجب رخصت بجای می آورد پس در آن دو صورت و ما انضم متركباً من الثلاثة بر ایشان جایز نیست .

و اما صورت سوم اگر خالص باشد «و هو لا يكون الا في بعض احواله»

همانا از راجح است و این راجح یا واجب است یا مندوب .

زیرا که هر وقت اراده شود برای مرجح چنانکه اگر نفس از آن جایز تنك داشته و از آن دردمند باشد یا سبقت نهی در جواز شده یا جوازی در ترک رسیده باشد .

پس اول «كما لولم يجوز فيما اجاز الله» مثل ترك نافله .

و دوم «كما لولم يجوز فعل ما نهى الله عنه بعد ما اباحه» .

وسوم مثل جمع میان نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء بدون ضرورت بعد ثبوت استحباب تفريق ما بين اين نمازها است «إذا لم يعتقد مشروعية الجمع» بدرستیکه این رخصت برای کسیکه «لم يجوز الاخذ بها واجب و برای کسیکه جایز میداند اذا صغر عنده الجواز مستحب میشود .

و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر این شقوق آگاهی داده است «لمن كان له قلب او القي السمع فهو شهيد بقوله صلي الله عليه و آله الطاهرين ان الله يحب ان يؤخذ برخصة كما يحب أن يؤخذ بفرائضه فخذوا برخص الله و لا تشددوا على أنفسكم» .

همانا بني اسرائیل چون بر نفوس خود سخت و دشوار گرفتند خداوند تعالی برایشان سخت گرفت و چون آنچه را که بدان اشارت م ازین تنبيهات بفهم در آوردی بر تو آشکار میشود که حضرات ائمه اطهار صلوات الله تعالى عليهم هرگز از هیچ امری و کاری واجب یا مندوب تجاوز نمیفرمایند و هرگز فعلی حرام یا مکروه را بجای نمی آورند و معمول نمیدارند .

و مراد از معنی ثانی این است که این انوار لامعه ساطعه مقدسه كامله بامر . و فرمان يزدان بکامل ترین و جهی که وقوع آن در عالم امکان در حق هر يك از

ص: 172

ایشان ممکن باشد قیام میورزند و ایشان در این رتبه و مقام مساوی میباشند باین معنی که هر يك از حضرات ائمه هدی علیهم السلام در امر الهى على اكمل وجه قیام می نمایند .

پس اگر بگوئی حضرت امير المؤمنين علي علیه السلام بر آنچه رسول الله صلى الله عليه وسلم قادر است قادر نیست و حسن بر آنچه علی علیهما السلام توانا است توانا نیست وهكذا كما هو ظاهر قد صرحوا به في احاديثهم .

پس چگونه میتواند آنکس که ادنی از میان ایشان است امر و عملی را بآن درجه که اکمل وجه است وقوعش در حیز امکان بجای آورد یعنی بدرجه برساند که از آن بر تر ممکن نباشد و حال اینکه کسی دیگر باشد که از وی اکمل است و عمل اعلی را او تواند معمول بگرداند .

شیخ احسانی در جواب میفرماید عمل اعلی که برای ادنی امکان ندارد وقتی است که اعلی در حال مائی تساهل تجوید و چون مساهله نماید اعلی نیست بلکه ادنی است و مفروض این است که او اعلی است.

پس اگر بگوئی چه فرقی است در میان ایشان یعنی حضرات معصومین علیهم السلام و میان دیگران زیرا که هر وقت تو این فرض را بنمائی در حق غیر از ایشان نیز جاری تواند شد .

در جواب میگویم اگر ما فرض کنیم عدم وقوع تقصیرمائی را از جز خودشان چنین کسیکه در حقش چنین فرضی بشود از خود ایشان خواهد بود و چنین شخصی را که دارای چنین صفت بلکه عصمت باشد در این مقام بخودشان ملحق میداریم لکن واقع این است که هر کس سوای ایشان باشد تقصیری از او در واجب یا مندوب یا مباح وقوع میجوید كه ترك آن برای او یا برای غیر از او شایسته تر و اولی میباشد و اگرچه در مورد احتمال باشد.

چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم اشارت باین مطلب فرموده است که معنایش

ص: 173

چنین است «لا يكون الرجل من المتقين حتى يدع مالا بأس به خوفاً ممافيه باس» و این جواب شامل جميع آفریدگان است حتی جماعت انبیاء و مرسلین على حسب مراتبهم .

و نیز روایت شده است خبری که باین معنی است «ان في الصراط عقبات كوداً لا يقطعها بسهولة الا محمد وآله صلي الله عليهم».

و از ایشان تقصیری در هیچ شیء واقع نمیشود پس صحیح گرديد كه هريك از حضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين قائم بامر و فرمان یزدان به که در حقش و اکمل از آن دایره امکان ممکن نمیشود هستند بخلاف کسانیکه سوای ایشان میباشند.

پس اگر بگوئی اخبار ایشان دلالت بر آن میکند که تقصیر مائی از ایشان نیز ظاهر میشود و ازین جهت تضرع و استغفار مینمایند و انابت می ورزند و نه این است که این کردار ایشان برای تعلیم دیگران و دستور العمل خلق باشد بلکه برحد و اندازه از خوف و ترس که بردیگران جاری نمیشود.

حتی یکی از ایشان مغشي علیه و بیهوش می افتد و از آنانکه تقصیر را یاد میفرماید حضرت سید الساجدين صلوات الله علیه است که در سجود نماز شب چنانکه سبقت تحریر گرفت میفرمود «لكنت مقصراً في بلوغ اداء شكر خفى نعمة من نعمك علي » .

و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت سجاد عليه السلام و الصلوة باين كلمات وعقبة كوداً وشرح ومعنىی و بیان آن اشارت شده است.

شیخ احسائی میگوید این تقصیری را که حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم نسبت بنفوس طيبه خودشان میدهند و آنچه خوف و ترس از آن ناشی میشود منشأ آن از سه امر است .

اول این است که ایشان گناهان شیعیان خودشان و تقصيرات شيعيان را متحمل میشوند و بخود نسبت میدهند ازین روی و این تحمل در مقام استقاله از آن بر میآیند

ص: 174

و از آن معاصی و تقصیرات شیعیان خايف میشوند.

دوم این است که حضرات معصومین صلوات الله عليهم خدای را شناخته اند و چون بمقام کبریای یزدانی و عظمت و جلال سبحانی نگران می آیند همه چیز في حقه نزد ایشان صغير و كوچك میآید و میدانند که هر عاملی و کارکنی لا يقوم بحقه تعالی زیرا که همان موفق فرمودن خدای تعالی بنده خودش را برای خدمتش نعمتی است که شکر را واجب میگرداند و هكذا غیر ازین.

سوم این است که چون عمل عبارت از طریق خلق بسوی خالق سبحان و این امر متوقف و منوط بر وجود عامل و وجود عامل در میان او و پروردگارش حجاب است «وهذا لا ينفك المخلوق حال وجوده فهو محجوب بوجوده ».

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

و محجوب مقصر و مقصر مذنب و مذنب از ذنب و گناه خود خائف است چنانکه شاعر ایشان در این معنی میگوید:

اقول و ما اذنبت قالت مجيبة *** وجودك ذنب لا يقاس به ذنب

چون ز خود شوی جانا میرسی بجانانت *** تا که دل برت باشد دلبرت کجا بینی

جناب شیخ احسانی در این مسائل و مسئله بدا ولوح محو واثبات ومحفوظ بر سبك مسلك خود بيانات مفصله دارد هر کس بخواهد از آنجا استنباط خواهد نمود.

« قال علیه السلام العاملون بارادته الفائزون بكرامته » شمائید عمل کنندگان باراده الهی که اراده شما عین اراده الهی است یا اینکه هر چه را که خدای تعالی از شما خواسته است بآن عمل کرده اید و شمائید که فایز گردیده اید بکرامت الهی .

شیخ احسائی میگوید شارح نوشته است «العاملون بارادته اى الله او بالله و و هو أظهر» چه حضرات ائمه معصومین در اعلی مراتب قرب الهی بودند و در

ص: 175

مراتب قرب نوافلی مذکور است دانه يسمع بالله ويبصر به ويبطش به ويمشي به الفائزون بكرامته في الدنيا والآخرة .

شیخ میفرماید مراد بقول شارح که گفت یعنی الله این است که معنی دانهم عاملون بارادته این است که بما يطابق ارادته ومحبته حضرات ائمه معصومین صلوات الله عليهم عمل مینمایند بآنچه مطابق اراده خداوند تعالی و محبت اوست چنانکه معني ظاهر نزد عامه ناس همین است .

ومراد بقول شارح او بالله که اظهر همین است این است که محتمل الوجهین است میشود الله یا بالله باشد و ثانی یعنی بالله اظهر است یعنی انهم عاملون بالله .

و مراد ازین عبارت همان است که در حدیث قدسی وارد است «ما زال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى أحبه فاذا اجبته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به ويده الذي يبطش به الى آخره» .

و در معنى كون الله سمعه وبصره علمای اعلام اختلاف کرده اند بعضی گفته اند کنایت از شدت قرب و استیلاء سلطان محبت بر ظاهر و باطن عبد است تا بجائی که او را از نفس خودش و از کل آفریدگان غایب گرداند.

و بعضی گفته اند معنی اين است «كنت له في سرعة الاجابة كسمعه له في ادراك مسموعاته الى آخر» و برخی گفته اند عبارت ازین است که خداوند تعالی مشغول میفرماید بنده خود را بدانگونه باوامر و نواهی خودش حتى بمنزلت و مرتبتی که ه چیزی را نمیشنود مگر آنچه را که بسماع آن امر فرموده و نمیبیند مگر چیزی را که بدیدار و دیدن آن مأمور گردیده است الخ و بعضى غیر ازین معنی و تعبیر کرده اند.

شیخ احسائی میفرماید و آنچه را که من میفهمم این است که احتمال دو وجه دارد یکی آن است که شارح اولا مذکور داشت و هو جعله غير الاظهر.

دوم این است که حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم محل مشیت یزدانی والسنه اراده سبحانی هستند چنانکه احادیث خودشان دلالت بر این معنی میکند

ص: 176

پس برای ایشان مشیتی و اراده برای نفوس مکرمه خودشان نیست . زیرا که ایشان در آغاز امر نفوس مقدسه خود را بمیرانیدند و ملاحظه و

اعتبارش را ترك نمودند و بهمه جهت مشیت ایشان و اراده ایشان مشیت و اراده خداوند تعالی است.

و چون چنین کردند و از هر حیثیت خود را ندیدند و حق را دیدند پس خداوند متعال هو الفاعل بهمباشد چنانکه میفرماید «و ما رميت اذ رمیت و لكن الله «می» و چنانکه حضرت اميرالمؤمنين علي صلوات الله علیه در شأن ملائکه میفرماید «والقى فيها في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله» وملائکه برای ائمه هدی عليهم السلام مثلی است پس خداوند يتكلم بهم و يفعل ما يشاء بهم ».

پس بنا بر ظاهر امر حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم عمل مینمایند به محبوب و مرضی حضرت باری تعالی است و از ایشان چیزی که بر خلاف اراده ایزدی باشد صادر نمیشود و علی الحقیقه برای خود ایشان اراده نیست بلکه اراده حقیقیه همان اراده خداوند سبحان است یا اینکه ایشان يصدرون عن ارادته و اراده خودشان تابع اراده خداوند منان است بلکه در اراده خدای تعالی اراده ایشان مضمحل است .

و این مسئله از آن روی میباشد که چون ایشان آهنگ مسافرت بحضرت احدیت را نمودند ایشان را بزبان پیغمبر خودش اعلام یا در قلوب منوره ایشان نکت نمود که نجايب حية ومركوبهای مردار شما را به پیشگاه من حامل نتواند شد بلکه حامل شما بدرگاه من نجايب حية ومركوبهای زنده رهوار است و آن نجائبی است که بحملكم الى بلد من مدائن الزلفى الى لم تكونوا بالغيه الا بشق الانفس همان نفوس شما میباشد و القوها يعنى ايتوها في طاعته وقتلها في سبيله.

و چون نفس را بمیرانیدند و نکشتند چه هر مؤمنی را مردنی و کشته شدنی است دیگر برای نفس اراده نیست لاجرم زنده میشود باراده و مشیت پروردگارش پس با این حالت حضرات ائمه اطهار به آنچه پروردگار قهار اراده فرماید

ص: 177

عمل مینمایند .

پس برای ایشان بر حسب معنی اول دو حالت و برحسب معنى ثاني يك حالت است .

و چون این مطلب را بدانستی بدانکه عمل ایشان بموجب اراده حضرت

سبحان در جمیع موجودات و شرعیات جاری است و شرعیات و وجودات آن از حيثيت خلق و رزق و موت و حیات هیچ چیز نباشد جز اینکه ازین انوار ساطعه صلوات الله عليهم ظاهر و لامع گردد لكن ایشان در هر چیزی و هر حالی هیچ نیستند مگر بخواست و قدرت و خلاقیت خلاق متعال و ایشان در فعل او جز صورتی در آینه بالنسبه بشاخص مرآت نباشند .

«و تحسبهم ايقاضاً وهم رقود و نقلبهم ذات اليمين وذات الشمال» و اين حرف و این کلمه در هر چیزی که از ما شنیده باشی ملحوظ است و ما جز بر این معنی اراده نداریم.

مقصود شیخ احسائی ازین اشارت و عبارت این است که اگر در طی کتب من در شأن و مقام ائمه هدى صلوات الله عليهم بياناتی و کلماتی بشنوید و بنگرید که در انظار قاصره وافهام ناقصه شما عجیب و ثقيل يا بمقام غلو و بیرون از شأن ومقام وقدرت واستطاعت و قوت و بضاعت مخلوق نماید مراد ما همین است که در اینجا مذكور وعقيدت ما همان است که در اینجا مكشوف نمودیم فاعل حقیقی و خالق و رازق و قادر مطلق حضرت حق تعالی است و دیگران بتدبیر و تدویر اراده و مشیت هر چه کنند میباشد و از خود دارای هیچ نیستند .

بیداری و خواب و حرکات و سکون و تمامت قوای ظاهریه و باطنیه و صوريه ومعنويه ایشان از اوست «لا يملكون موتاً ولا حياة ولا ضراً و لا نفعاً و لا ارادة ولا سمعاً ولا بصراً ولا تفكراً ولا تعقلا ولا تأملا ولا يوماً ولا يقظة و لا حسناً ولا ادراكاً ولا قدرة ولا اشارة ولا كناية ولا بضاعة ولا استطاعة بل ولا كل

ص: 178

شيء ولا حشراً ولا تشوراً ولا جنة ولا ناراً ولا صراطاً ولا حساباً و لا شفاعة و لا انارة ولا طريقة ولا حقيقة ولا مجازاً ولا علماً ولا قدرة الا بارادة الله و مشيته و قضائه وتقديره جل جلاله و عم نواله وعظم شأنه وسلطانه .

و اما معنی اینکه ائمه اطهار هم الفائزون بكرامته این است که چون خداوند تعالی ایشان را بآن مقدار و آن اندازه بعلت حقیقت اهلیت و شایستگی ایشان بکرامات خاصه خود مکرم داشته که هیچ آفریده از آفریدگان خود را برخوردار نفرموده است لاجرم ایشان بآن فیضهای کامل فائز و کامکار آمدند که هیچ فردی از افراد مخلوق نیامدند و بآن کرامتی که در حضرت یزدان است و طلب میکردند مصر دل گردیدند چنانکه در آنجا که در شرح قول امام علیه السلام المكرمون سخن میرفت اشارت رفت .

راقم حروف گوید در معانی متعدده مختلفه که شیخ احسائی در باب «کنت سمعه الذي يسمع به الى آخره»

و در معنی عاملون بارادته يعنى بما يطابق بارادته و محبته از اقوال علما

بیان نمود و مذکور شد .

معنی دیگر بنظر این بنده حقیر میرسد و آن این است که خداوند تعالی

تعدا المتميت الله یقین است که بجوامع دقایق علوم مخصوصه واحاطه بحقايق حكم خاصه واطلاع بر قایق اسرار مكنونه الهیه خود هیچ مخلوقی را باین خصایص الهیه آگاه نمی فرماید .

و بعبارت دیگر مراد ازین علم که خدای تعالی ایشان را برای آن اختیار فرموده است آن چیزی است که فعل و مشیت آنرا متضمن باشند زیرا که آن علمی که در تحت مشیت داخل نباشد ایشان را احاطه بر آن نیست چنانکه ازین بعد در معنی و اصطفيكم بعلمه نیز مذکور می شود .

یعنی هیچ مخلوقی حتی صادر اول را آن استعداد نیست که بآنچه از شئونات

ص: 179

خاصه الوهيت ومقامات مخصوصه خلاقیت تامه معنویه و بیرون از شأن مخلوق و ممكن وحیز امکان است با واجب یکسان شود چه اگر چنین باشد باید بتعدد آلهه وقدما قائل شد و بطلان و امتناع و محالیت این مسئله چندان مبرهن و مدلل است که حاجت بنگارش و نیازمند بگزارش نیست دلت المصنوعات على وجوب صانعها والموجودات على ثبوت موجدها».

اما در آن علوم وحکم الهی که راجع بایجاد کونیات و کائنات و ممکنات است خواه آنچه تاکنون بحیز وجود رسیده یا بعد ازین خواهد رسید یا بدائی بر حسب حکمتهای الهی حاصل خواهد شد .

و این علم و حکمت برای نظام وقوام و قانون تمام عوالم موجوده وغير موجوده بالفعل وموجود بالمال اگر چه در عالم آخرت هم باشد اختصاص دارد بهر پیغمبری باندازه شأن ابلاغ و تکلیف و وسعت دامنه مکلفین آن عصر و انتظامات امور معاشيه ومعاديه وترقى و تکمیل ایشان در مدارج انسانیت و ادای تکالیف نبوتیه آن پیغمبر و عدم نقصان شئونات اوامر و نواهی اوعطا می شود .

اما چون این عطائی که بجماعت انبیا و رسل و اولیا و اوصیای ایشان میشود چنانکه مکرد بیان نموده ایم بواسطه انوار خاصه و ریاست و سیادت نامه صادر اول که مظهر حقیقی خداوند متعال است و نبوت بدو ختم و ولایت و امامت در ذریه اوست و دین و آئین و کتاب وقانون و آیات نبوت او وجوب متابعت شریعت او و خلفای او تا قیامت باقی است و بر کافه موجودات پیغمبر مطاع و رسول واجب الاتباع است.

و برعایت همین مسئله خلاف او کفر و اطاعت او ايمان وحب او حب خدا و بغض او بغض خدا و رضای او رضای خدا و سخط او سخط خدا و مخالفت با او مخالفت با خدا و موافقت با او موافقت با خداست.

و این خصایص مذکوره در حق هیچ پیغمبری نیست چه تکالیف ابلاغیه و عناصر مأموریت دیگر پیمبران این مقام را ندارد و این معنی بدیهی است که

ص: 180

موافقت با پیغمبر یا مخالفت با آنحضرت هیچ سود و زیانی برای پیغمبر ندارد بلکه سود و زیانش برای جماعت امت و مکلفین است.

اما عطوفت وتفضل وعنایت خداوند متعال با طبقات امم و عموم موجودات باین درجه است که ارتکاب آنچه را که موجب زیان خودشان است اسمش را مخالفت با پیغمبر و ایزد داور میگذارد و اتباع بآنچه موجب سود خود ایشان است نامش را موافقت با پیغمبر و خداوند دادگر می شمارد و علاوه بر این براى هريك ثواب وعقاب و وعد و وعید و بیم و امید و دوزخ و بهشت مقرر میفرماید.

پس نيك بينديش و درجه رحمت وفضل خداوند غنى بالذات حى قادرقيوم فعال بما يريد وقادر على ما يشاء لايزال ولم يزل را نگران که ترا از کتم عدم بعرصه وجود و منصه شهود میرساند و آنهمه ترتیبات و تدریجات از آغاز خلقت تو تا انجام رحلت تو برای تو مقرر میسازد و بهزاران هزارها نعمتهای ظاهری و معنوی برخوردار میگرداند.

وجماعت پیغمبران را از معارج عالیه روحانيه بمراکز دانیه جسمانیه روانه می فرماید تا به تربیت و ترقی و اکمال تو و ارتقای از عالم جسمانیات به عوالم روحانیات و شئونات جلیله انسانیت تا آنجا که «عبدى اطعني حتى اجعلك مثلي» برسانند.

و گوهر عقل را از عالم بالا در تو منزل میدهد و پیغمبران و رسولان و امامانی را که بهیچ وجه با تو مجانس نیستند و لطافت و منزلت ایشان صدهزاران سالها راه از ملائکه و ارواح شریفه برتر است.

و تو را استطاعت دیدار ملائکه و ارواح آسمانی و مخلوقات سمواتی بلکه جن و پری و عموم مستورات و مخفیات که برتر از مسکن تو هستند نیست و معذلك خداوند تعالی این انبیاء عظام را بهیئت و جامه آشکار میسازد که ترا قدرت دیدار و گفتار و رفتار و استدراك از فیوضات باهره و انوار ظاهره لامعه و

ص: 181

بيانات و افادات وعلوم و اخبار ایشان ممکن باشد و هیکل خاکی را با انوار عرشی و افلاکی راهی پدید آید تا بمصالح دنیویه و اخرویه که ارتکاب آن موجب ارتقای به معارج عالیه ملکوت و جبروت و لاهوت حالت ارتباط و اختلاطی حاصل شود .

پس با این بیانات معلوم گشت که حضرت خاتم را يك مقدار معرفتی در شناس خدای متعال هست که از آغاز خلقت و بعبارت ديگر من الازل الى الابد برای هیچ موجودی خواه از فراز عرش اعلی یا تحت الثری صورت نبسته است .

یعنی خداوند تعالی هیچ آفریده را آن روح و نور واستطاعت عطا نفرموده است که بآن حضرت عطا کرده است صادر اول بیش از یکی نتواند بود «الواحد لا يصدر منه الا الواحد»

فرضاً اگر این حضرت هم صادر اول و عقل اول و نور اول وروح اول وموجود اول و مظهر اول نبود دیگری بود و وجود چنین موجودی برذات لايزال لازم بود .

و نیز این پیغمبر را بر حسب شئونات پیغمبری و خاتمیت و رسالت بکافه مردم و هر چه در حیز وجود بوده و هست و خواهد بود علمی عنایت کرده است که تا ابدالاباد بآنچه تمام مخلوقات در امر معاش و معاد حاجتمند هستند جزءاً و کلا دانا و آگاه باشد و در هیچ چیز قاصر نماند.

و چون دارای این معرفت و علم و بصیرت و تکلیف گردید هر چه کند خدای کرده است و آنچه نکند خدای نکرده و هر چه بخواهد و بگوید و رفتار نماید خدای کرده است و آنچه نکند خدای نکرده و نخواهد خدای نخواسته است و مارمیت اذ رميت و لكن الله «می» در رمایه آنحضرت که حرفی و تردیدی نیست.

پس اینکه می فرماید تو رمی نکردی گاهی که تیر افکندی لکن خدای ر می نمود یعنی رمایه تو رمایه خداوندی است کار و کردار و گفتار تو بجمله کار و کردار و گفتار حضرت دادار است و اگر خدای نمیکرد و نمیخواست تو نیز نمیکردی و نمیخواستی حالا که کردی و خواستی پس خدای تعالی کرد

ص: 182

ور خواست .

مثلی برای روشن شدن حقایق خان

برای استدراك پاره عوام مثلی میآوریم و میگوئیم پادشاهی وزیری مقتدر و بی خیانت و با صدق و امانت دارد و علوم و اسراری باندازه مملکت داری و سلطنت سپاری بآن وزیر مکشوف میفرماید و آن وزیر باین علوم و اسرار کار میکند و بدون اینکه بشاه معروض دارد یا اجازه حاصل کند روزی چند فقره اعمال از وی سر ميزند وعزل و نصب ومال ونكال ووصل وانفصال و شغل و انعزال میرساند و پادشاه خبر ندارد .

اما وزیر در هر کاری که می نماید میگوید پادشاه چنین کرد و چنین خواست و چنین فرمود و چون بعرض پادشاه هم برسد جمله را تصدیق و تصویب فرمود و این کردارها و گفتارها موجب تحیر و تعجب حاضران میشود و حال اینکه بمعنی وحاق امر بگذرند هیچ استعجابی ندارد زیرا که شئونات و مقامت صدارت همین که باندازه صاحب علوم ومقاصد و مكنونات و مطويات ضمير و مخفيات اسرار سلطنتی باشد که مقاصد پادشاه را در حفظ نظام و قوام سلطنت بطور کامل که قاصر نگردد بجای بیاورد و در مصالح مملکتی فاقد چیزی که موجب نقصان میشود .

و این علم و بصیرت و محرمیت و عرفان باسرار سلطنتی را هيچيك از خدام وعمال پیشگاه سلطنت ندارندچه اگر آنها هم داشته باشند شريك بسیار می شود و در نظم امور بواسطه اختلاف آراء اختلال حاصل میگردد .

پس این اعتبارات و اطلاعات و اختیارات و مظهریت وزیر اعظم بجمله برای نظم وقوام امور مملکت وسلطنت است چنانکه اگر آن صدر اعظم معزول و آن دیگری بصدارت بنشیند تمام این شئونات و مراتب و اختیارات تامه ومحرمیت باسرار بدو راجع و از وزیر سابق سلب می شود .

چنانکه جماعت ائمه یا انبیاء عظام علیهم السلام چون ازین جهان بدیگر جهان

ص: 183

راه برگیرند و دایع و علوم خود را با وصی و جای نشین خود سازند و او را بآنچه خود مأمور ومسئول و منصوب بودند بر گمارند .

اما با همه این اختیارات وزیر و اختصاصات او از میانه اعیان دولت و مقربان در گاه پادشاه و علم بامور و اسرار پادشاه به آن است که بتمام اسرار و علوم سلطنتی عالم و خبیر باشد بلکه بقدری که از لوازم مملکت داری و حفظ مراتب سلطنت و قدرت و استیلای سلطنت و تربیت مهام دولت و نظام کشور و لشکر است از جانب پادشاه بدو افاضه میشود.

اما بسا چیزها و اسرار و تدابیر هست که مخصوص شخص خود پادشاه است مثلا شاید پادشاه را رنجشی از وزیر یا اقارب و بستگان و خواص دوستان او و افعال و اعمال وطغيان وعصیان و کثرت طمع و غرضی که برای وزیر و کسان بتازه حادث شده است و پادشاه خلع وقمع و تبدیل وعزل واخذ وجريمه او پاکسان او باشد یا اسراری داشته باشد که وزیر مخالف آن باشد و اگر بداند در بطلان او میکوشد.

مثلا پادشاه با فلان چاکر پیشگاه توجهی مخصوص دارد و مایل به ترقی و ارتفاع درجه و منصب او است اما وزیر را با آن شخص عنادی قدیمی است و پادشاه بر این حال واقف است و میداند وزیر در این کار با پادشاه همراه نیست و حتی الامکان در صدد تخریب خواهد بود.

البته این خیال خود را از وزیر مخفی میدارد تا ترتیب آن را بدهد و ظاهر سازد یا اینکه پادشاه پاره خیالات دارد اما اهتمام زیاد در انجام آن ندارد شد شد نشد نشد یا بعضی اندیشه ها و اسرار دیگر دارد که با خواص محارم خود در میان می گذارد .

اما چون راجع بمهام دولتی و نظام مملکتی نیست وزیر را آگاه نمی سازد و این حال اقتدار تام وزیر بهیچوجه از شئونات سلطنت نمی کاهد بلکه بر عظمت وحينيات وشکوه و جلال پادشاه می افزاید و نیز نادانستن وزیر تمام اسرار وعلوم

ص: 184

پادشاه را از مراتب شئونات وزارت و قدرت او در انتظام امر دولت نمی زداید زیرا که خارج از تقاضای شأن وزارت و صدارت و نظم مملکت وسلطنت و اعمال راجعه بوزارت است .

اما اگر در آنچه از تکالیف وزارتی و نظام مملکتی و امور سیاستی است ازوی واقتدار وی کاسته گردد البته نظام از مملکت و قوام از سلطنت بر میخیزد و توسطی در امور وشفاعتی در کار بنماید و پادشاه نپذیرد البته در ارکان قدرت و پیشرفت او تزلزل افتد و چاکران دربار در امر او تردید نمایند .

و در این وقت اگر پادشاه این مخالفت را متعمداً کرده است معلوم میشود بعزل او دل نهاده است و مقربان درگاه احساس مینمایند و منتظر احکام سلطنتی هستند و روز تا روز از اقتدارات او و الطاف پادشاه کاسته میشود تا بناگاه سوط سطوت و لطمات قهر پادشاهی او را در می سپارد.

و اگر متعمداً و از راه عدم اعتماد پادشاه نبوده است و این امر از مصدر

قدرت سلطنت بدون مبغوضیت وزیر بوده است بر پادشاه لازم میشود که در حق وزیر به الطافی بیرون از عادت مبادرت فرماید تا رفع تردید و شبهت وضعف حال وزارت و از استیلای او کاسته نشود.

اما چون در حضرت علام الغيوب این شبهات و تردیدات را راهی نیست کسانیکه در حضر در حضرتش مقرب و دارای مراتب امر و نهی و نفوذ در امور مخلوق میشوند هرگز تغییری در شئونات و مراتب و تکالیف ایشان ظاهر نمی شود و همیشه بريك منوال بلكه بر ارتفاع مقدار و مدارج و معارج خود و ازدیاد آن میگذرانند.

و اگر گاهی آیات قهاریت یزدانی و عظمت و جلال سبحانی ایشان را فرو

میگیرد برای این است که ایشان اگر چه بصورت ظاهر مانند بشر نمایشگر هستند لكن آبشخوری دیگر و جولانگاهی دیگر دارند که بشر را راهی بآن نیست و وجودات ایشان را انوار وارواح و اسراری است که دیگران را نیست .

ص: 185

و باین سبب افعال و اطوار و اخلاقی از ایشان نمایان میشود که جنس بشر را لیاقت و استعداد آن نیست و اگر این جماعت را از ظلمه عهد و سلاطین و جباران زمین ستمی نرسد و بقتل و آزاری دچار نشوند تمام مردم ایشان را بخدائی بستایند .

چنانکه با اینکه این حالات و آیاتی را که در خور بشر است در ایشان می بینند معد معذلك به الهیت ایشان اعتقاد میجویند و این پیغمبران و ائمه گرامی چنانکه خود می فرمایند ومات من مات منا وليس بمیت» بر حسب ظاهر وصورت نمیمردند و شهید نمی شدند و رنجور و بیمار و ضعیف القوی نمی گردیدند چگونه مقام ایشان را از ربوبیت و معبودیت فرود می معبودیت فرود می آوردند .

این است که خداوند تعالی در پاره آیات قرآنی باین مسئله عبودیت ایشان و ربوبیت خود و مربوبیت ایشان و قهاریت خود و مقهوریت ایشان و بقای خود و فنای کل موجودات اشارت و میفرماید :

«انك ميت و انهم ميتون - انك لاتهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء - من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه - ولو تقول علينا بعض الاقاويل لأخذنا منه اليمين - و وجدك يتيماً فاوى ووجدك عائلا فاغنى - الم نشرح لك صدرك و وضعنا عنك وزرك و رفعنا لك ذكرك - وما كنت بدعاً من الرسل».

و هم چنین آیاتی که در حق انبیای سلف وارد است که محتاج باشارت نیست این بدیهی است که در قالب بشری بصفات بشری هستند میخورند و می آشامند و در جسم ترقی دارند و پیر میشوند و رنجوری و بیماری دارند و این قالب جسمانی بشری را فرد میگذارند و میمیرند اما جسم ایشان را خاک نمی خورد و پوسیده و به فرسوده و تابود نمیگردد .

و هم چنین چون هیچ عملی و حرکتی و اراده برای ایشان نیست که مطابق اراده و مشیت الهی نباشد لاجرم میفرماید تو کسی را که دوست بداری هدایت نميکني لكن خدای تعالی هدایت میفرماید هر کس را میخواهد.

ص: 186

و این معنی بدیهی است که یکی از شئونات عالیه وتكاليف مشخصه انبیا و اوصیای عظام صلوات الله عليهم هدایت گمراهان و منافقان و معاندان است بلکه شغل و منصب ایشان است تا چه رسد بآنکه او را دوست بدارند و حال اینکه کسی را دوست بدارند هدایتش واجب میشود و اگر او را هدایت نفرمایند در حق او ظلم شده و احقاق حق بمن له الحق جاری نگردیده است .

زیرا که تاکسی سعادتمند و با حسن عاقبت و صفای باطن نباشد چگونه بوب پیغمبر میشود خصوصاً حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه وآله وسلم میشود و تا کسی دوست پیغمبر نباشد محبوب او نمیشود و دوست او دوست خدا و دشمن او دشمن خداوند است چگونه چنین کسی را پیغمبر هدایت نميفرمايد.

پس معنی این است که هر کس را که خدای بخواهد تو هدایت میکنی و نخواهد نمیکنی چنانکه مثلا پادشاهی با وزیری مقتدر ومحرم و دولت خواه و پادشاه شناس و صادق و امین و دانشمند و بصير ومحب خود که او را بر تمام کارها . اقتدار و اختیار تامه داده است .

چون کاری بکند بگوید تو این کار را نکردی بلکه من کردم تا بر سایر چاکران معلوم فرماید که ارتباط و اتحاد این پادشاه و وزیر بآن درجه رسیده است که هر دو در حکم یکتن باشند و هر چه شاه کند وزیر کرده است و هر چه وزیر کند شاه کرده است هر کس اطاعت شاه را نماید اطاعت وزیر کی اطاعت شاه را نماید اطاعت وزیر را نموده و است و هر کس اطاعت وزیر را نماید مطیع شاه است و هم چنین مخالفت با هر يك مخالفت با هر دو میباشد.

(ما یکی روحیم اندر دو بدن) و ازین است که شاه نسبت بچنین وزیر میفرماید وزیر چشم من است گوش من است دست من است هوش من است .

و هم چنین یکی از مشاغل خاصه وواجبه ثابته محبو به رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و سایر انبیای عظام و اولیای فخام علیهم السلام شفاعت است حتی شفیعه یوم الدین از

ص: 187

القاب شريفه حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا صلوات الله عليه است.

و این مقام که عبارت از احقاق حق بمن له الحق میباشد بجایی میرسد که امير المؤمنين صلوات الله علیه با قاتل خود میفرماید (غم مخور فردا شفیع تومنم) .

ملة و خداوند تعالی با رسول خدای میفرماید «و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين» و کدام رحمت از شفاعت و احقاق حق برتر است و البته پیغمبر در باره کفار و مشركين و معاندین دین مبین شفاعت نمیفرماید و شفاعت در حق این گروه افکندن در عذاب دوزخ است و شفاعت در حق دیگران جای دادن در بهشت و برخورداری از مثوبات دائمیه است.

پس خداوند تعالی از نخست این اذن را بدو داده است و آن حضرت بدون اذن و اجازت شفاعت نمیفرماید و اذن عبارت ازین است که بر حسب افاضات علوم ربانیه از بدایت خلقت هر مخلوقی از شقاوت و سعادت و معصیت و اطاعت هر کسی با خبر است.

و شفاعت او این است که بهشتی را به بهشت و دوزخی را بدوزخ فرستد و عاصیان را که غیر از کفار و مشركان و اعداء الله واعداى دین الله باشند بمكافات و مجازات لازمه تصفیه فرموده نقطه سیاه معصیت از جبین ایشان پاك و به بهشت اندر آرد .

و البته کسی که وکیل کارخانه یزدانی و کفیل امور هر دو جهانی است آنچه کند از روی علم و بصیرت باشد و چگونه شفاعت كسيكه عالماً بصيراً خبيراً شفاعتی نماید بدون اذن خدای خواهد بود بلکه چنان است که ذات مقدس این شفاعت را کرده باشد .

واگر خدای شفاعت او را مقبول ندارد علامت این است که شفیع در امر شفاعت عالم وبصير و مقبول الشفاعه نبوده است و این امر مخالف شئونات و علوم خاصه ربانيه خاتم الرسل است و هم چنین رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم ابلاغ اوامر و نواهی و تعلم در احکام وحدود الهی و هدایت خلق است و کتاب خدای به زبان

ص: 188

مبارکش جاری شده است «وما ينطق عن الهوى بل هووحی یوحی» هر چه بگوید وحی و گفته خداوند است .

و هرگز سخنی بر خلاف این نمی گوید و نمیتواند برلسان مبارکش جاری بشود و هر چه بخدای نسبت بدهد عین صدق است و معنی این است که شأن صدق ابلاغ احکام و کلمات الهی که بآن حضرت اختصاص دارد بدرجه ای است که اگر يك كلمه يا يك حرف يا يك نسبتی که دروغ باشد از دهان این پیغمبر بیرون بیاید و نمی آید و نخواهد آمد مکافاتش چنین و چنان است .

و آنحضرت در تمام عمر آنچه لازم بود بفرمود و جز بخواست خدا و اراده او تفوه نمیفرمود و ازین است که مخالفت با چنین پیغمبر مخالفت با حی داور شمرده میشود و اگر در تمام اوقات زندگانی خود يك حرف از دهان مبارکش بدون اراده خدای بیرون می آمد صاحب این مقام واختصاص نمیشد .

واگر بر حوادث تمام عوالم امکان که خدای خلق فرموده چه در ارضین و چه در سموات و چه در عوالمی که برتر از عرش است و نامش قندیل است و چه در عوالمی که در تحت الثری است و معيار ومقدار و مخلوقات و شماره آنرا جز خدای نمیداند خواه در این جهان یا در دیگر عالمها و جهانها یا دنیا یا آخرت یا برازخ ومدارك ديگر و غيرها است بجزئیات و کلیات و کیفیات و کمیات آن حاضر و عالم وشاهد و ناظر وحاكم ووكيل ودليل ومختار و قيوم وامین و امیر و ثابت و مستدام و بی آغاز و بی انجام نباشند چگونه بر بالین هر مولودی و بر فراز سرو قبر ولحد هر مرده در هر عالمی حاضر و ناظر میشوند.

و اگر خودشان در همان روز که در عالم ظاهر متولد شدند سابقه دیگر نمیداشتند چگونه بر تمام موالید اولین باخبرند و اگر خود ایشان چون دیگران بمیرند چگونه برسر هر مرده و قبر او حاضرند.

و اگر دارای علم غیب واحاطه بر تمام موجودات علويه وسفلية من حيث

ص: 189

المجموع نباشند چگونه اگر در آنی درصد عالم و جهان کسی متولد یا یکی متوفی شود عالم بر آن هستند و بآنچه او را باید تلقین نمود میفرمایند و مشرك را از مؤمن و مسلمان را از کافر میشناسند و حكم هر يك را بر حسب باطن او میفرمایند و سرنوشت هر مولودی را میدانند و از بدایت عمر تا نهایت عمرش را خبر میدهند.

پس هر چه کنند چون از روی علم است خدای کرده است پس اراده ایشان اراده خدای با مضمحل در اراده خدای است چه خواهد بود ایشان را اراده جز اراده خدای و خدای را اراده جز اراده ایشان نیست دیگر اضمحلال را چه معنی و راه است .

و در این معنی دفاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به ويبصر به، كه مذكور شد يك معنی دیگر بخاطر میرسد و آن این است که این کلمه دلالت بر بقای ابدی و دوام سرمدی مینماید .

زیرا که خدای تعالی میفرماید چون بنده را بواسطه نوافل دوست بدارم گوش و چشم او را که بآن میبیند و میشنود مقامی در بقا و دوام و عدم زوال باو عطا میکنم که من خود آن هستم.

و این بدیهی است که برای خداوند تعالی نهایتی و بدایتی نیست پس مقام بنده هم که از عبادت و نوافل محبوب خدای بشود باینجا برسد و بخدای منسوب گردد هرگز زوال وفنا در وی راه نکند و نیز این چشم را هرگز خطائی در دیدار و آن گوش را خطائی در شنوائی و دست را خطائی در کردار نمودار نمی شود و باطن و ظاهر امور و اسرار و اشخاص و کیفیات عقاید باطنیه و ظاهریه ایشان بروی مخفی نمیماند.

و اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید «أنا ذات الله أنا جنب الله أنا عين الله أنا يد الله أنا لسان الله الى آخره» برای این است که بدانند آنچه او میکند و میگوید و می شنود و میبیند و مظهریت او دلالت مینماید همه از خداست و بهیچوجه لا وسهو ونسياني وكذب و بهتانی در آن و آنچه مخلوق از خالق خود میخواهند

ص: 190

خدای قادر قاهر علیم حکیم بولی خود عطا فرموده است و ولی خدا چنان مستغرق در بحار معارف الهیه است که جز از از هیچ چیز نمیجوید و نمی خواهد و آنچه بخواهد حق خواهد و آنچه کند و گوید و بنماید حق کرده و گفته و خواسته و نموده است .

در پس آینه طوطی صفتم داشته اند *** آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم

پس حقیقت ایشان و نفوس ایشان و ذوات ایشان و ارواح و انوار اسرار و شئونات ایشان غیر از سایر طبقات مخلوق است حق در عین پیدائی ناپدید و در عین نزدیکی بعید و در عین نمایش از همه پوشیده است.

و ایشان آلات افعال ومظاهر حضرت لا يزال هستند و چون از خود و همه چیز برستند بحق پیوستند و نایب خاص حق و ولی مطلق کشتند و به نیروی حق بر همه چیز نیرومند شدند.

اما جنبشها و نمایشها و کاهشها و فزایشها و قدرت تا بآنجا که میفرماید «هو نحن ونحن هو وأنا خالق السموات والارض» همه از حق است:

نور حس را نور حق تزئین بود *** معنى نور على نور این بود

نور حسی میکشد سوی تری *** نور حقی می کشد سوی علا

ساعتی کافر کند صدیق را *** ساعتی زاهد کند زندیق را

میدرد میدوزد این خیاط لو *** میدهد می سوزد این نقاط کو

چون ز خود دستی همه برهان شدی *** چون که گفتی بنده ام سلطان شدی

ص: 191

چون بگیری سخت آن توفیق هوست *** در تو هر قوت که آید جذب اوست

ما رمیت اذ رمیت راست دان *** هر چه دارد جان بود از جان جان

ما رميت اذ رمیت از نسبت است *** نفی و اثبات است و هر دو مثبت است

ما رمیت اذ رمت خوانده *** ليك جسمی در تجزی مانده

این همه دردها و بی خبریها و دوریها همه از تجزی است و برای آنکس که خود را کسی بداند و کسی بشمارد و دارای قدرت و استطاعتی بداند این مصیبتها وارد است و آنکس که بر خلاف این باشد همه چیز میشود و همه چیز اوست :

ما رميت اذ رمیت احمد بده است *** دیدن او دیدن خالق شده است

حق مراو را برگزید از انس وجان *** رحمة للعالمينش خواند از آن

خدمت او خدمت حق کردن است *** روز دیدن دیدن این روزن است

مدحت و تسبیح او تسبیح حق *** میوه میروید زعین این طبق

دو مگوی و دو مدان و دو مخوان *** بنده را در خواجه خود محو

خواجه هم در نور خواجه آفرین *** فانی است و مرده و مات و دفین

چون جدا بینی زحق این خواجه را *** کم کنی هم متن و همه دیباجه را

فردى ما جفتی ما نز هوا است *** جان ما چون مهره در دست خداست

از همه اوهام و تصویرات دور *** نور نور نور خود خود خود

وازین است که سیدالمرسلین علیه السلام میفرماید «من رآنی فقد رای الله»:

هر که مرا دید خدا را بدید *** هر که مرا جست خدا را بجست

و ازین است که امیرالمؤمنين صلوات الله عليه چنانکه مولوی معنوی در

ص: 192

مثنوی در قصه آن مبارز که حکایتی مشهور است میگوید :

از علی آموز اخلاص عمل *** شير حق را دان منزه از دغل

و از زبان مبارز می گوید :

اي علي که جمله عقل و دیده *** شمه بر کو از آنچه دیده

تیغ حلمت جان ما را چاك كرد *** آب علمت خاك ما را پاك كرد

باز گو دانم که این اسرار هوست *** ز آنکه بی شمشیر کشتن کار اوست

باز گو ای باز عرش خوش شکار *** تا چه دیدی این زمان از کردگار

چشم تو ادراك غيب آموخته *** چشمهای حاضران بر دوخته

عالم این هیجده هزار است و فزون *** هر نظر را نیست این هجده زبون

راز بگشا ای علی مرتضی *** ای پس از سوء القضا حسن القضا

از تو بر من تافت چون داری نهان *** میفشانی نور چون مه بی نشان

چون توئی باب آن مدینه علم را *** چون شعاعی آفتاب حلم را

باز باش ای باب بر جویای باب *** تا رسند از تو قشور اندر لباب

باز باش ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما له كفوا احد

چون اصرار مبارز از تأمل علی علیه السلام هو سبب آن که شمشیر بر آهیخت و به قتل او بنشست و از سینهاش برخاست زیاد شد و بعجز ولا به علت تأخیر را بخواست و عرض کرد:

در محل قهر این رحمت ز چیست *** اژدها را دست دادن کار کیست

در شجاعت شير ربانیستی *** در مروت خود که داند کیستی

گفت من تیغ از پی حق می زنم *** بنده حقم نه مأمور تنم

شیر حقم نیستم شير هوا *** فعل من بر دين من باشد گوا

من چو تیغم پر گهرهای وصال *** زنده گردانم به کشته در قتال

سایه ام من کدخدایم آفتاب *** حاجبم من نیستم او را حجاب

خون نپوشد گوهر تیغ مرا *** باد از جا کی برد میغ مرا

ص: 193

کوهم و هستی من بنیاد اوست *** ور شوم چون کاه بادم باد اوست

جز بیاد او نجنبد میل من *** نیست جز عشق سر خيل من

خشم بر شاهان شه و ما را غلام *** خشم را من بسته ام زیر لگام

تيغ حلمم کردن خصمم زده است *** خشم حق بر من چور حمت آمده است

غرق بودم گرچه سقفم شد خراب *** روضه گشتم گرچه هستم بو تراب

چون در آمد دشمنم اندر غزا *** تیغ را دیدم نهان کردم سزا

تا احب الله آید نام من *** تا که ابغض الله آید گام من

تا که اعطا الله آید جود من *** تا که امسك لله بود من

بخل من الله عطا الله بس *** جمله الله ام نيم من آن كس

و آنچه الله میکنم تقلید نیست *** نیست تخییل و گمان جز دید نیست

ز اجتهاد و از تحری رسته ام *** آستین بر دامن حق بسته ام

تا آنجا در جواب گبر میفرماید:

ليك بی غم شو شفیع تو منم *** خواجه روحم نه مملوك تنم

پیش من این تن ندارد قیمتی *** بی تن خویشم فتى ابن الفتى

آنکه او تن را بدینسان پی کند *** حرص میری و خلافت کی کند

ز آن بظاهر کو شداندر جاه وحكم *** تا امیران را نماید راه و حکم

تا بیاراید بهر تن جامه *** تا نویسد او بهر کس نامه

تا امیری را دهد جان دگر *** تا دهد نخل خلافت را ثمر

میری او بینی اندر آن جهان *** فکرت پنهانیت گردد عیان

و در این بیتهای اخیر کنایات و اشاراتی است که اهل خبرت و بصارت پوشیده نیست ترجمه آن :

ای پس از سوء القضا حسن است *** فکر را جولان کشائی با فضا است

ص: 194

پس هر کس هر گونه عقل و هوش و بصیرت و فراست و درایت و نباهتی دارد از ایشان است زیرا که هیچکس نمیتواند ادای نوافل کند و مانند ایشان بسبب طاعات ونوافل بحضرت حق تقرب جوید.

وسایر مخلوق اگر قابل تقرب باشند بایشان تقرب بیابند یعنی هر کسی باندازه لیاقت فطرت و استعداد سجیت و سعادت فطرت میتواند بدستیاری اطاعت و نوافل و عبادت باین ارواح مکرمه و آیات مفخمه راه یابد و تقرب جوید و هرکس بایشان تقرب یافت چنان است که بحضرت پروردگار تقرب یافته باشد .

و چون حالت تقرب او صمیمی گردید از جانب ایشان بخطاب «کنت سمعك الذى به يسمع و بصرك الذى به تبصر و يدك الذي به يبطش» مخاطب و مباهی میشود.

و چنان است که بخطاب الهی و فیوضات نامتناهی فایز شده باشد چه آن گونه تقرب بخالق که باعث ادراك آن مقام است بفرد کامل منتهی می شود که عبارت از حضرت خاتم الانبياء و اوصیای او صلوات الله عليهم است و ما سوى الله را هر فیض وفوز ومقام و رتبتي حاصل شود جز بواسطه ایشان و امداد و اراده و اشاره و اجازه ایشان ممكن نيست والله تعالى اعلم .

«قال علیه السلام اصطفيكم بعلمه و ارتضيكم لغيبه»

برگزیده است شما را بعلم خودش یعنی دانسته است که شما قابل برگزیدن هستید بر گزیده است و شما را انتخاب نموده است از جهت اسرار خود یا از جهت اموری که غایبند از خلایق که شما بآن وعد و وعید کنید مانند بهشت و دوزخ و ثواب وعقاب و امثال اینها یا برای اخبار بمغیبات تا معجزه شما باشد یا برای همه این مذکورات چنانکه واقع است .

و این ترجمه که مذکور شد از مجلسی اول اعلی الله مقامه است .

شیخ احسانی میگوید شارح می نویسد «اصطفيكم بعلمه يعنى عالماً باتكم

ص: 195

اهل الاصطفاء يا بسبب اینکه شما را مخزن علوم گردانیده است «قال الله تعالی عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احداً إلا من ارتضى من رسول».

و در اخبار کثیره چنانکه این بنده نیز بآن اشارت کرده است وارد است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم ممن ارتضاه لغیبه میباشد و هر علمی که او را بود بما واصل شد با اینکه ممکن است که در رسول تعمیم بدهیم بحیثیتی که شامل ایشان گردد چنانکه این معنی از اخبار دیگر نمایشگر می شود .

و اخبار ایشان بمغیبات از آفتاب فروزان نماینده تر است و ممکن است که مراد بغيب اسرار الهیه یا اعم از آن باشد و در این صورت معنی قول آنحضرت «و اختارکم لسره» که می آید برای تأکید یا تخصیص بعد از تعمیم باشد.

شیخ احسانی می فرماید ظاهر این است که معنی در «اصطفا کم بعلمه» که این باء بعلمه برای استعانة در مثل این کلام باشد و مراد این خواهد بود که «انه اطلع على جميع خلقه على معنى ما تقدم في بيان قوله المصطفون وهو بكل شيء عليم».

پس خداوند تعالی بر تمامت آفریدگان خود مطلع شد و نظر اختیار بیفکند و بهمه چیز علماً احاطه فرمود فاختار منهم الصفوة بعد تمييزهم فقد اصطفى محمد و آله صلی الله علیه وآله وسلم عن علمه منه بهم حيث انفردوا عن التماثل و التشاكل بجميع ذلك كله قولنا اصطفاهم بحقيقة ما هم أهله».

و مطابق نسخه که لعلمه بجای بعلمه بالام ضبط کرده اند معنی این است که خدای تعالی اختیار فرمود ایشان که حاملان علم خدای باشند تا احکام الهی را بمخلوق خدای برسانند یا حافظان علم خدائی باشند چه دیگران را قدرت این گونه حفظ نیست.

و مراد از علم آن چیزی است که فعل و مشیت خداوندی بتضمن در آورده باشد زیرا که آن علمی را که در تحت مشیت داخل نکرده باشد ایشان بر احاطه ندارند و خدای تعالی ایشان را برای آن علم برگزیده نفر موده باشد.

ص: 196

چنانکه خدای متعال میفرماید «و لا يحيطون بشيء من علمه إلا بما شاء وسع كرسيه السموات والارض».

شیخ احسائی میگوید در اینجا خفیه ایست که سابقاً بآن اشارت کرده ایم و در اینجا نیز تکرار اشارت میشود و آن این است که علم ذاتی خدای عالم همان ذات کبریای اوست و آن علم ذاتی در این مقام متبادر نمی شود و لا يراد ما سواه سبحانه، یعنی مخصوص بواجب الوجود است و بس .

هیچ آفریده را من الازل الى الابد بآن راهی و دانشی و استعداد دانشی نیست «فكله قد دخل تحت المشيئة في الامكان او في الاكوان» و مراد در اینجا معنی دوم است و هم چنین در آیه شریفه مذکوره .

واما اول گاهی داخل در اکوان فيما لایزال میشود و گاهی نمی شود و این امر بسبب این است که ممکنات وان كانت يطلق عليها الامكان لذاته في تقسيمهم نزد جماعت متکلمین و گروه مشائین در آنجا که میگویند که معقولات پنج است :

یکی واجب لذاته که عبارت خداوند سبحان باشد.

دوم واجب لغيره است و آن عبارت از معلول عند وجود علة التامه است .

سوم ممتنع الوجود لذاته است که عبارت از شريك حضرت باری تعالى عما يشركون باشد.

چهارم ممتنع الوجود لغیره است که عبارت از معلول عند عدم علته است . پنجم ممكن الوجود لذاته است و نمی گویند ممکن الوجود لغيره است زیرا که این جماعت متکلمین و مشائین اگر چنین سخن کنند لكان يلزمهم عندهم على ما يفهمون که اگر ممکن لغیره باشد هر آینه قبل از فعل این غیر یا واجب خواهد بود و غیر او را ممکن کردانیده است و یا ممتنع بوده است و این غیر او را ممکن نموده است .

ص: 197

و با این حالت پس واجب واجب و ممتنع ممتنع نخواهد بود لاجرم بر جز امکان ذاتی اطلاق نمی نمایند تا برای ایشان امکان ذاتی و ممتنع لازم نيايد ولكن مثل همین نیز ایشان را لازم میآید و آن این است که وقتی که ممکن بوده باشد ممکن لذاته ازین بیرون نیست که این ممکن لذاته یا قبل از آنکه ایجاد گردد شیء بوده است یا شیء نبوده است .

پس اگر قبل از وجود یافتنش چیزی بوده است پس چنین ممکن اذاته قدیم خواهد بود و ایجادش ممکن نمی باشد زیرا که بسبب ایجاد تغییر پیدا میکند و در قدیم تغییری نیست.

و اگرشی نبوده است یعنی قبل از ایجادش چیزی نبوده است «فهو بايجاده ممكن الوجود لغیره» خواهد بود زیرا که قبل از ایجادش در جمیع مراتب وجود مذکوریتی برای آن نبوده است .

پس واجب چنان می شود که بگویند تقسیم بحق این است که آنچه را اطلاق مشیت بر آن می شود يعنى بالذات وبالغير دو چیز باشند یکی واجب لذاته که ذات والا صفات ایزد متعال است و دیگر ممکن لغیره که عبارت از ماسوی واجب تعالی است.

اما واجب بغيره وممتنع لغيره همانا هر دو از اقسام ممکن اند که مکرر مذکور نموده ایم اگر طالبی بدانجا رجوع كن.

واما آنچه ممتنع الوجود لذاته میخوانند اصلا هیچ نیست و داخل در این تقسیم نمی شود والا چنین خواهد بود که گاهی که نزد تو پنج در هم باشد لاغیر صحیح نیست که بگوئى «ان الذى عندى خمسة لان" الذي عندك لا يتناهى لكنه ليس بموجود عندك الا خمسة » .

و این مضحك تر در قول و اعتقاد است و اگر شیء باشد البته از اقسام ممکن خواهد بود و اگر ممکن ممكنا لذاته باشد لما كان شيئاً بالله بلكه آن شيء بذاته است .

ص: 198

پس اگر بگوئی «انه شیء بالله حين وجد» می گویم و پیش از آن که وجود يابد اكر شيئاً بالله باشد لازم است همان را که گفتیم انه ممکن بغیره و اگر بنفسه شی باشد چنین چیزی قدیم خواهد بود چنانکه سابقاً گفتیم.

واگر چیزی نباشد اصلا این همان باشد که ما گفتیم لکن میگوئیم «انه ليس بشيء اصلا فامكنه في الامكان الراجح فهو ممكن بغیره امکاناً راجحاً» و پس از آتش حله وجودش بپوشانید و هى في قبضته تعالی پس ابقای آن بر آن و سلبش از آن متساوی خواهند بود و این همان امکان متساوی است که ما جایزش مینامیم «فان سلبها عنه لم يخرج عن الامكان الراجح».

پس هر چه در امکان راجح باشد بر آن احاطه ندارند و هر چه را وجودش را خوانند باشد داخل در امکان جایز میباشد و ایشان بر آن احاطه دارند پس گاهی که خدای تعالی میفرمايد و لا يحيطون بشيء من علمه مراد بأن علم ممكن راجح الوجود است.

و قول خداى تعالى إلا بما شاء» اراده میشود بآن آنچه ایجاد فرموده است آن را چه این در امکان جایز داخل میشود .

و بیان دلیل حکمی آن این که خداوند سبحان پیغمبر خود صلی الله علیه وآله وسلم را فرمان داد که از کردگار وهاب فزونی علم را خواستار آید پس فرمود «وقل رب زدنی علماً» بگو ای پروردگار من بیفزای مرا علم .

و هیچ شکی و ریبی در آن نیست که آن حضرت از خدای تعالی مسئلت نمیفرماید مگر چیزی را که نزد خودش نباشد و آن چیزی که نزد آن حضرت نیست «ليس هو العلم الحق الواجب الذى هو ذاته تعالى بل هو ممكن و ليس مشاء ايضاً» زیرا که بر مشاء احاطه دارند.

و ايضاً حضرات ائمه علیهم السلام همیشه بمدد خداوند تعالی در علوم خود و در بقای خودشان نیازمند هستند و هرگز از مدد سبحانی مستغنی نمی باشند و خدای

ص: 199

قادر عالم همیشه بآنچه نهایتی برای آن نیست ایشان را مدد میفرماید و ایشان را بآنچه نزد ایشان و دارای آن میباشند مدد نمیکند بلکه بآنچه نزد ایشان نیست ایشان را امداد میفرماید.

و حاصل مطلب این است که خداوند تعالی ایشان را برای آنچه خواسته است از علم خود برگزیده است .

و این مسئله ان شاء الله تعالی ظاهر است و این بیان موافق آن نسخه ایست که لعلمه با لام نوشته شده است .

و اما اگر بر طبق پاره نسخ که بعلمه با باء موحده نوشته اند چنانکه در این نسخه که بدست اندر است بعلمه با باء مرقوم است.

جايز است ان يكون المراد بالعلم الذى في الراجح والذى في الجايز .

«و اما الذى هو فليس في ذاته اصطفاء ولا مصطفی» چه این مقامی است در خلق وهو معنى فعلى واما ذات بحت واجب «فائما هو هو لاغیر» و بیان پاره از آنچه واصل شده است بایشان در ذیل بیان قول امام علیه السلام وارتضاكم لغيبه خواهد آمد پس میگویم ارتضاء بمعنی اختیاری است خاص يعني «ان الشيء قد يكون مختاراً لامر ولم يرتض لذاته و لا يكون مرتضى الا مختاراً» .

پس این ارتضا در این صورت بمعنى اصطفاء واختيار است و در این فقره شریفه اشارت است باین قول خدای تعالی «عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحداً الأ من ارتضى من رسول» تا آخر آیه شریفه .

و بنابر این تفسیر حرف من بیانیه است و معنی چنین خواهد بود که خداوند سبحان برمیگزیند از پیغمبران خودش هر کس را که خود میخواهد برای تحمل آنچه میخواهد از غیبش باینکه او را اهل و شایسته این مقام و این تحمل می بیند و خدای تعالی ندیده است او را مگر بسبب حقیقت آنچه او اهل آن است .

و این حال بدینگونه صورت نمی بندد مگر بعلت محبت خدای تعالی با آن رسول و محمد صلی الله علیه وآله وسلم از تمامت آفریدگان بدارائی این مقام و این منزلت جاوید

ص: 200

ارتسام شایسته تر و سزاوارتر است و لذا استعظم الله ما هو عليه في ذاته .

پس فرمود «وانك لعلى خلق عظيم» و چون خداوند تعالی برگزیده داشت آن حضرت را برای عبودیت و پرستش خود بسبب صدق آنحضرت و اختیار فرمود آن حضرت را برای رسالت خودش بواسطه صدق و راستی آن حضرت برگزیده ساخت این پیغمبر گرامی را برای تحمل ما يشاء من غيبه و آنچه خدای برسول خود تعلیم فرمود رسولخدای نیز به علي وذريه طيبينش صلوات الله عليهم بیاموخت و مرتضی و مجتبی از رسول را به علي علیه السلام تأویل کرده اند .

و از امام رضا علیه السلام در کتاب خرایج راوندی مروی است که فرمود «فرسول الله عندالله مرتضى و نحن ورثة ذلك الرسول الذى اطلعه على ما يشاء من غيبه فعلمنا ما كان وما يكون الى يوم القيمة».

معلوم باد شیخ احسائی در این مقام بعضی بیانات میفرماید که بجمله مطابق با اخبار كثيره معتبره و معتقدات علمای امامیه رضوان الله تعالى عليهم است و چون مکرر باین گونه مطالب اشارت رفته است حاجت به اعادت تمام آن مسطورات نیست .

و از جمله این است که میگوید آنچه علماء اعلام عليه الرحمة مذكور فرموده اند که ائمه طاهرین علیهم السلام عالم بغیب نیستند با مذکورات ما منافي نيست اگر در مقاصد هم اختلاف باشد چه علمای اعلام منکر آن نیستند که حضرات معصومين صلوات الله عليهم باشياء كثيره از غيب خبر داده اند جز اینکه علما میگویند این اخبار از غیب بواسطۀ آن وحی است که در خصوص اشیائی به رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شده و رسول خدای بامر خداوند تعالی بائمه هدى عليهم السلام بیاموخته است .

وما ميگوئيم بموجب همین کلام و این عقیدت و موجب آن علومی که ایشان راست بر حسب وراثت از جد خودشان رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و بموجب علم ایشان است.

ص: 201

بقرآن بالتمام وفيه تبيان كل شيء و تفصيل كل شيء اما این مطلب از اغیار مستور است و خدای تعالی برای رسول الله و آل اطهارش صلوات الله عليهم مكشوف فرموده است .

و نیز اسم اکبر نزد ائمه علیهم السلام است و بواسطه این اسم اعظم هر چه را بخواهند میدانند چنانکه در احادیث خودشان مذکور فرموده اند.

و بهر تقدیر حضرات معصومین علیهم السلام تمام آنچه را که میدانند اگر چه در جزئیات هم باشد جز بتعليم خداوند متعال نیست .

لا جرم هر وقت بگویند ایشان عالم بغيب من ذاتهم نیستند حق و صحیح است .

و هر گاه بگویند رسولخدای از جانب خدای بسياري از غیب و اسرار پوشیده را بایشان تعلیم فرمود حق است .

واگر بگویند خدای بایشان بیاموخت مقرون بحق است و اگر بگویند

للعمل اسم اکبر بایشان آموز کاری نمود و ایشان را بر آنچه میخواهند بدانند از آن علومی که غیر از ایشان بر آن مطلع نیست قادر گردانید فهو حق .

و چون بگویند خداوند سبحان جماعت ملائکه و جان را مسخر ایشان

فرمود که در هر چه بخواهند خدمتگزار ایشان باشند و علوم آنچه را که از ایشان غایب گردیده و مشاهد نیست بایشان حمل نمایند مقرون بحق و راستی است .

واگر بگویند خداوند تعالی نوشته است برای ایشان در قرآن و در مصحف فاطمه علیها السلام و در جامعه و در جفر و در غابر و در مزبود بلکه در جمیع افراد اشیاء و در عالم و در انفس آنچه را که از علم خودخواست موافق حق و درستی است و در تمام این ترتیبات و بیانات اخبار شریفه خودشان وارد و ادله عقول منیره بر آن مدل است .

راقم حروف گوید شیخ احسائی بجهاتی که خود میدانسته در این بیانات که راجع به شؤن وعلوم ائمه علیهم السلام و جلالت قدر و قدرت ایشان از جانب خداوند سبحان و رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم می باشد بر طریقی که خاص و عام باندازه مدارك و

ص: 202

افهام خود تصدیق مینمایند سخن کرده است و گرنه چنانکه سابقاً اشارت رفته خداوند تعالی بآن علومی که ذاتی خدای نیست ایشان را بواسطه رسول خدا آگاه داشته است.

مگر نه آن است که میفرمایند مائیم اسماء حسنی و مائیم قرآن ناطق و مائيم عالم بما كان وما يكون وملائكه به تسبیح و تهلیل ما خدای را تسبیح و تهلیل نمودند و از انوار لامعه ما موجود شدند و معلم جبرئیل مائیم و قاسم بهشت و دوزخ مائیم .

اگر علوم ایشان بر همه چیز باطناً و ظاهراً در هر زمان و مکانی احاطه نداشته باشد چگونه قاسم جنت و نار میشوند و مؤمن را از فاجر ونیکو کردار را از بدکردار در تمام مدت روز گار فرق میگذارند.

اگر در معنی همین قاسم جنت و نار بودن و عالم باحوال ناس و افعال و اعمال ونيات باطنیه و عقاید ایشان در تمام مدت عمر از آغاز خلقت مخلوق تا قیام قیامت و شناختن هر کسی را وافعال اورا و استحقاق ومكافات و مجازات او را دانستن تأمل نمایند میدانند معنی و مقام علوم و معارف ائمه طاهرين صلوات الله علیهم اجمعین از آن اشرف و برتر است که تمام ملائکه و انس و جن احصای آنرا توانند کرد یا ملائکه را آن طاقت و استعداد باشد که از آنچه ایشان بر آن عالم نیستند یا از ایشان غایب مانده بایشان حمل نمایند .

یا در صورتیکه ایشان مختار و قادر بر آن باشند که هر چه بخواهند بدانند خواهند دانست و آنی بر آید که نخواهند بدانند و از شرف علم و دانستن غفلت بجویند هر چه رسولخدای میداند بدستیاری وحی خداوندی و افاضات فيوضات سبحانی است و آنچه ایشان میدانند تعلیم آنحضرت و خداوند متعال است .

هر کس در کنار دریائی بیکران که هر چه بیاشامد کم نشود تشنه بماند و آب نطلبد بر خودش ستم کرده است و اگر بخواهد و دریا بخل نماید بصفت بخل

ص: 203

موصوف میشود و بر تشنه ظلم کرده است .

ودر مبدء فيض فياض مطلق بخل وظلم نیست و تشنه علم را هرگز سیرابی و بحار علوم ربانی هرگز کسر و نقصان نباشد بلکه هر چه بچشاند و برساند و ببخشد فزون تر میگردد .

پس در این صورت چگونه میشود تشنه کامان زلال دریای لایزال آنی بگذرد که آب نخواهند و فزونی نطلبند یا آن دریا از تشنگی ایشان بی خبر و از افاضت غافل بماند چنانکه مذکور شد خداوند تعالی دائماً ابدالاباد بایشان امداد علم میفرماید .

چه اگر این افاضات تامه الهية بآن مقدار که مسطور شد آنی انفصال

یابد از درجات و شئونات کارفرمایان عوالم امکان کاسته ومقاصد الهی در مدارك معالم نامتناهی خلقت در عهده اجمال و حیز اهمال نا تمام میماند .

بالجمله شیخ احسائی بعد از پاره بیانات میگوید در این قول خدای تعالی «و احاط بما لديهم و احصى كل شيء عددا» تنبیهی و تصریحی است بر اینکه خداوند متعال آنچه از علوم غيبة وغيوب خود برای ائمه اطهار صلوات الله عليهم آشکار فرموده است در دست قدرت و در تصرف خودش میباشد و از ملک خدای خارج نیست و تصدیق مینماید بر این امر و حقیقت اینکه لا يعلمه غیره این قول خداى تعالى «قل لا يعلم من في السموات والارض الغيب الا الله» واينكه لا يعلمه احداً الا باذنه بلکه حضرات معصومین سلام الله تعالى عالم بآن هستند گاهی که خدای بایشان تعلیم آنرا بفرماید قائم به قیام صدور هو المالك لما املكهم القادر على ما اقدرهم عليه.

و پس ازین بیان دانسته باش که مراد بغیب آن چیزی است که از حس پوشیده ماند و چون گفته شود غیب الله مراد از پاره چیزهایی است که از پاره مخلوقات خدای یا از تمامت ایشان پوشیده باشد و گرنه هیچ غایبه و پوشیده در حضرت خدای پوشیده نباشد و در پیشگاه آفریننده هور و ماه و سپید و سیاه

ص: 204

غیب و پوشیده موجود نیست .

اما برای مخلوق خالق علام الغيوب غیب و شهادت و پوشیده و آشکار موجود است و بسا هست و بسا میشود در مکانی نزد بعضی غیب و نزد بعضی دیگر شهادت و لایح است و گاهی باشد که نزد تمام مخلوقات غیب است .

و مراد در اینجا همان معنی و مقام اول است پس آن غیبی را که خدای تعالی برای این انوار ساطعه صلوات الله علیهم بر گزیده است همانا نزد غیر ایشان پوشیده وغیب است اما نزد خود ایشان شهادت است.

یعنی در حضرت خدای تعالی هیچ غیبی و مکتومی نیست و تمام موجودات «جزء و كلا علوياً وسفلياً من التخوم الادنى الى العروش الاعلى و ما تحتها و ما فوقها وما بينهما و من جميع الجهات و السماة» در حضرت عالم بصیر خبیرش آشکار است .

پس نمیتوان گفت در حضرت پروردگار غیبی است و ازین مقام که گذشت برای غیب اقسام و مراتبی است بعضی از آن مراتب است که بس عالی است و علم آن مخصوص بذات علام الغیوب است و هیچ مخلوقی را شأن وحد واستعداد علم به آن را حتی انبیای عظام و اولیای فخام علیهم السلام و ملائکه مقربین و ساکنان عرش برین را این علم نیست .

وازین حد که تجاوز نمود پاره غیوب هست که خداوند تعالی مخلوق خود را بر آن آگاه ساخته است و پاره دیگر است که بیاره مخلوقات خود بر حسب استعدادات و درجات ایشان عنایت کرده است و نزد ایشان شهادت و آشکارا باشد و نزد دیگران غیب و پنهان و این غیب که برای دیگران غیب است نزد دیگران شهادت است.

وغیبی دیگر است که بسیار پوشیده و مکتوم و از تمام ماسوی الله پوشیده است و خدای تعالی این زمره مخلوق خاص خود را که عبارت از صادر اول و ائمه

ص: 205

طاهرين صلوات الله عليهم اختصاص داده است و احدی را در این امر شريك ايشان نساخته است پس بسا غیب باشد که از د انبیای عظام غیب شمرده میشود و در حضرت ایشان شهادت نام کرده می آید .

پس علم ایشان باین غیب علم احاطه و عیان است نه علم اخبار اگر چه بعلم اخبار نیز شهادت صدق مینماید نزد کسیکه عالم بآن باشد هر چند نزد کسیکه عالم بآن نیست غیب است و ثانی آن غیبی است که نزد همه خلق است و آن چیزی 1 ولت معا . است که داخل در حیز امکان گردیده و مشیت بر آن احاطه کرده باشد اما تعلق مشیت به آن از روی تعلق تکوین نبوده باشد.

و این امری است که تناهی و پایان ندارد و ابدالا بدین فنا و زوالی نیابد و این همان خزاین الهیه است که هرگز فانی نشود و از کثرت انفاق و بخشش تصور و نقصانی در آن نرود و خداوند عز و جل هر چه بخواهد ازین خزاین می بخشد.

پس آنچه بزدان کریم در اوقات انفاق و امکنه آن از آن اتفاق میفرماید نازل میگرداند از غیب بآن بیوت و صاحبان بیوتی که یزدان متعال این صاحبان بيوت صلوات الله علیهم را برای غیب خود برگزیده است و فرو می فرستد از ابواب این بیوت مبار که هر چه را که بخواهد و این مخزون بر دو قسم است برخی محتوم است و بعضی موقوف است .

اما آنچه را که از آن محتوم است تغییر پذیر نیست «و هو كون ما كان فانه لا يمكن بعد ان كان ان لا يكون» چنانکه بآن اشارت رفت .

وقی دیگر تغییرش ممکن است «ولكنه وعد الا يغيره» وخداى تعالى خلف میعاد نمی فرماید چنانکه در محتوم خیر میفرماید «فلا كفران السعيه و انا له الكاتبون ».

و در محتوم شر میفرماید «و لكن حق القول منى لاملئن جهنم من الجنة والناس اجمعين» و این محتوم را اگر خدای بخواهد تغییر میدهد و محو میگرداند .

ص: 206

وموقوف مشروط است باین معنی اگر چنین حاصل شود چنین میشود واگر این شرط بعمل آید چنین و چنان خواهد بود و شرط همان سبب است.

و اما این مانع گاهی در غیب و شهادت و گاهی در غیب است و در شهادت نیست چه اگر در شهادت موجود شود در غیب نیز موجود میگردد اما عکس آن لازم نیست یعنی لازم نیست که اگر در غیب موجود آید در عالم شهادت هم موجود شود.

نا پس هر وقت مقتضی موجود شود اگر مانع از آن هم موجود شود پس اگر اعتدال داشته باشند فهو الموقوف كما ذكر و اگر یکی ازین دو ترجیح پیدا نمایند فالحكم له .

و چون مقتضی موجود و مانع مفقود گردد پس اگر در غیب و شهادت هر دو مفقود آید وجودش حتمی باشد پس اگر قوابلش تمام آید موجود میشود و علم آن بحضرات معصومین صلوات الله عليهم واصل می شود .

زیرا که این علمی است که خدای تعالی خواسته است و اگر در حال انتظار باشد در حکمت جایز است اخبار بآن لاجرم خبر داده میشود بآن از جهت حتم و بناچار باید بشود مگر اینکه پیش از کونیت آن در صفحه ثانیه از لوح باشد که یکی عبارت از محفوظ و صفحه دیگر عبارت از محو و اثبات است.

و این علم و خبر در خدمت حضرات معصومین صلوات الله عليهم اجمعین است ومنه ما كان ومنه ما يكون يعنى علم بما كان وعلم بما يكون است و بسوی این قسم اشارت فرموده اند ایشان در اخباری که داده اند که میفرمایند «ان عندنا علم ما كان وما يكون الى يوم القيمة» واكر مانع درغیب خاصه مفقود شود جایز است در حکمت اخبار آن .

پس خبر میدهند بآن بدون اینکه حتماً باشد و این خبر گاهی ظاهر میشود و گاهی نمیشود و فایده اینگونه اخبار غیر حتمیه که گاهی صورت ظاهری پیدا

ص: 207

میکند و گاهی نمیکند با اینکه خدای تعالی تکذیب خود و تکذیب انبیای خود و تكذيب رسل خود و تکذیب اولیای خود و تكذيب حجج خود را نمیفرماید همان اظهار توحد بخلق وامر و استقلال بملك وان نمودن خلق است بسوی اعتقاد به بداء زیرا که خدای تعالی را عبادتی افضل از بداء نشده است یعنی اثبات بداء را برای یزدان تعالی.

و این گونه مطلب را برای حجج خداوندی جایز میباشد اخبار بآن لكن نه بر سبيل حتم «بل عليهم أن يعرفوا من لا يعرف ان الله يفعل ما يشاء و انّه يمحو ما يشاء ويثبت وعنده ام الكتاب».

و باین جهت حضرات معصومین سلام الله تعالى عليهم کلامی فرموده اند که تقریباً باین معنی است که هر وقت ما خبر بدهیم شما را بچیزی پس اگر چنان باشد که ما گفته ایم بگوئید صدق الله ورسوله و اگر برخلاف آن باشد همچنان بگوئید صدق الله ورسوله توجروا مرتين وليس عليهم ان يعرفوا من لا يعرف هذا في خصوص الواقعة.

زیرا که این حال موجب شك در تصديق حضرات ائمه طاهرین علیهم السلام می شود نزد بیشتر مردمان و آنوقت لازم میشود بر حضرات معصومین تقول و سخن را به خدای منسوب داشتن چه خداوند تعالی در هر واقعه اخبار بآن را فرمان نداده است .

و اگر چه گاهی باین امر اجازت داده است كما في وعد موسى علیه السلام بين

ثلاثين و اربعين في معرض التقرير والهداية والبيان و گاهی لازم میشود از بیان خلاف المقصود من الاخبار و در این قسم گاهی میشود که در عالم شهادت مانعش موجود میشود مثل صدقه در دفع بلاء مبرم یعنی آن بلائی که ارم في الغيب لعدم المانع هناك والدعا في رد البلاء وقد أبرم ابراماً كذالك وكبعض الافعال بل كل الطاعات و تفصیل این مسئله مطول است.

راقم کلمات گوید در این مطالب و دقایق مذکوره اگرچه در مقامات مکرره

ص: 208

در طی این کتب مبار که اشارات مفصله و بیانات وافیه شده است و آنچه اکنون از این مبانی و معانی مرقومه بنظر میرسد این است که شاید یکی از دقایق این باشد که اولا در حضرت عالم مطلق و بصیر خبیر که لا يخفى عليه شيء في السموات والارض ويعلم خائنة الأعين وما في القلوب والارحام .

و امثال آن بطوری که اشارت رفت غیبی نیست و همه چیز در حضرتش آشکارا و مشهود است اگر غیب و پوشیده است برای مخلوق است و ازین مقام الوهیت ارتسام که مخصوصاً بذات واجب الوجود اختصاص دارد .

تا آنجا که بواسطه عظمت علم لایتناهی الهی میفرماید علم خدا کبریای اوست بگذریم آن علومی که خدای تعالی برای نظام آفرینش و معرفت الهی و آن حکمت های نامتناهی که هیچکس جز خودش بر آن اطلاع و آگاهی ندارد که در حق صادر اول و خلفای اولازم دانسته و استعداد حفظ و ضبط و خرج آن را بایشان عطا فرموده است یا بهر پیغمبری و خلیفه پیغمبری در هر باندازه ادای تکالیف نبوتی او عنایت کرده است.

و بعلاوه ایشان را برای قوت کار و تصدیق مكلفين عصر به نبوت وتبلیغات ایشان دارای معاجیز و کرامات و خوارق عاداتی که از قدرت و حد بشر خارج است فرموده است.

و این شخص منبی بواسطه آن علوم فاخره ومعجزات باهره و تفوقات قاهره بيك اندازه بزرگی از ابنای بشر امتیاز یافته اند که موجب استعجاب وتحير و سرگشتگی امت شده اند تا بدرجه که در حق پاره از ایشان قائل بالوهیت شده اند زیرا که اظهارات وصفات واخلاقيات وترقيات وتفوقات ایشان را برتر از حوصله و استعداد بشر دانسته اند .

و چون اگر خداوند بیچند و چون ایشان را دارای این اوصاف الهی اتصاف و اخلاق و آداب افزون از حد بش نمیفرمود مطاع و واجب الاتباع وحكمران ظاهر و باطنی نوع بشر نمیشدند و آن مقاصد و منایای یزدانی تماماً جانب ظهور

ص: 209

و انجام نمیگرفت .

واگر مسئله بدا و نقض و ابرام را پیش نمی آورد خلق جهان برالهیت ایشان متفق ويك زبان میشد و اگر بدا را بذات کبریای خود نسبت نمیداد و در اخباری که ایشان میدادند گاهی اتفاق و گاهی اختلاف روی میداد اخبار ایشان را بر سبیل اتفاقیات می شمردند و گاهی مقرون بصحت و گاهی مقرون بكذب میخواندند و اخبار ایشان و خودشان را مثل سایر مخبرین و اخبار آنها می انگاشتند و واجب الاطاعة و الانقياد نمیخواندند و اعتنائی نمی ورزیدند و ایشان را از سایر بشر ممتاز نمی شمردند و آنچه اراده و مشیت لم یزلی علاقه گرفته بود جانب ظهور نمی گرفت .

و اگر خداوند تعالی نسبت بداء را بذات مقدس کبریای خودش بدهد چون مراتب عظمت و ابهت و شئونات عاليه الهیه از آن برتر و بزرگتر است که غباری بر اذيال قدرت وغلبه وفهاريتش بنشیند و کسی را قدرت چون و چرا باشد بلکه همه را برسبیل تقاضای حکمت و مصلحت شمارند و جسارتی دیگر که مخالف جلالت و عظمت نمی نمایند.

لاجرم فرمود هر پیغمبری که فرستاده شد مأمور بقبول و اعتراف به بداء گردید تا در اخبار ایشان گاهی اختلافی پیدا شود یا وجود خارجی پیدا نکند و آنوقت نه ایشان را خدا بخوانند نه اخبار آنها را یاوه شمارند بلکه حتميات ایشان را حتماً مقرون بوقوع بخوانند و تکذیب نکنند .

و اگر در غیر حتمیات بلکه گاهی در حتمیات هم بوقوع آن علم نیابند ایشان را کاذب نگویند پس این مأموریت انبیاء در اعتراف بداء نسبت بحضرت کبریا برای این است که مردمان را ثابت گردد که اختیار امور مطلقاً در قبضه اقتدار حضرت پروردگار است و ما سوی را هیچ اقتدار و اختیاری جز به اراده الهی نیست.

ص: 210

و اخباری که از ساحت انبیاء و خلفا و اولیای ایشان ظاهر میشود اگر خدای را در آن بدائی برسد مقرون بصدق و راستی است و اگر بدانی هم حاصل شود همچنان ایشان را منسوب بكذب نباید داشت و خدای و رسول را باید صادق خواند .

و اگر مقرون بصدق نشده است بر حسب تقاضای حکمت و مصلحت بوده است وازین بیانات معلوم می شود که خدای را از روی حقیقت بدائی نیست زیراکه بداء برای کسی است که در امور باسرها علم کامل نداشته باشد و مصالح و مفاسد بروی پوشیده باشد و در حضرت علام الغیوب اینگونه حالات وصفات راهی نیست .

و هم چنین انبیاء و رسل وخلفا وحجج الهیه در آنچه راجع بنظام عالم و بقای بنی آدم و صلاح امم ومعارف الهیه و ترقی اصناف مخلوقات و کمال آنها و امور معاشيه ومعاديه آنها واظهار نبوت و ابلاغ احكام الهيه است البته عالم وبصير و به اوایل و اواسط و اواخر و جزئیات و کلیات آن خبیر و حاکم هستند .

و اگر در آنچه میدانند و حکم میفرمایند بدائی حاصل شود و برخلاف علم و حکم ایشان باشد از درجات نبوت و شئونات ولایتیه ایشان کاسته و موجب ضعف عقاید وعدم اطاعت وانقياد خلق میشود و ایشان را با دیگران یکسان شمارند و صادق و مصدق نخوانند.

چنانکه چون حضرت عیسی علیه السلام خبر از مرك آن جوان داد و نمرد از تصدق و رد قضای مبرم یا مار در میان پشته هیزم خبر دادند پس بر آن نیز بودند و این حال که در حالات و اخبار پیغمبران سلف پدیدار میگشت در دوره خاتم الانبیاء که بر جنس تمام مخلوقات علويه وسفليه وسمواتيه وارضيه و حالات ایشان عالم بود و رسالت عمومیه داشت و خلفای راشدین و ائمه طاهرین صلوات الله عليهم آن حضرت كه از يك نور بودند و حرام و حلال ايشان وقوانين ایشان تا قیامت باقی است که ظاهر میگشت .

ص: 211

چه مخالف شئونات نبونیه و ولایتیه و احاطه نامه ایشان است و همان حاجتمندی ایشان و ابدان بشر نمای ایشان بمأكولات و مشروبات و ملبوسات و مشمومات ومنكوحات ومر کو بات و بیداری و خفتن و مردن و حرکت و سکون و رنجوری و صحت و امثال آن که از شئونات بشریت است برای اثبات امکان ایشان و وجوب خالق ايشان كافي است.

چنانکه در ذیل احوال حضرت سجاد علیه السلام و آیه شریفه «لولا يمحو ما يشاء ويثبت لاخبر تكم بماكان و ما يكون الى يوم القيمة» بياني مبسوط مرقوم شده است که دلالت بر علم آن حضرت بیداء است.

و اكنون مثالی می آوریم و میگوئیم اگر پادشاهی را وزیر بزرك و مختار و با اقتدار و محرم بتمام امور مملکتیه باشد و نزد مردم بدرجة معرفي شده باشد که او را نفس نفیس شخص پادشاه و عالم باسرار پادشاه بدانند و او را از همه جهت معرض و مطلوب پادشاه و بر تمام مقربان در گاه مقدم و مختار و احکامش را واجب الاطاعه وعين احکام سلطنت بخوانند .

واطاعت او را اطاعت سلطان و مخالفتش را مخالفت سلطان وسبب قهر وسخط پادشاه شمارند و این وزیر جامع الجهات يك روز بگوید فردا پادشاه بقلان سفر رهسپر یا بفلان اقدام اهتمام دارد و این خبر را بدون اگر و گویا و شاید بگوید وبر طريق حتم اظهار نماید و آنوقت مقرون بوقوع وصحت نگردد و یکی دو دفعه یا سه دفعه بدینگونه با حاضران خبر بدهد و از تردید پادشاه اطلاع ندهد جز این است که پس از چند روزی از وقر ووقع و شئونات واقتدارات و اختیارات او چنان کاسته و عقاید مردمان در شئونات و اعتبارات اوچنان متزلزل میشود که او را واجب الاطاعة ندانند و امر و نهی اورا محل اعتنا نشمارند .

و باین سبب در نظام امور جمهور وسرحدات وثغور ومهام مملكتى انقلاب افتد و احکام و اوامر معطل و بلا اجراء بماند و منتظر عزل و نکال آن وزیر خواهند شد .

ص: 212

ازین است که عادت سلاطین و خلفا و فرمانگزاران ممالک بر این رفته است که وزیر و پیشکار بزرگ و رئيس مملکت را كه بآهنگ عزل و زوال او هستند تا آخرین ساعت بحال قدرت و اختیارات نامه اش باقی گذارند و بخواب خرگوشش بدارند تا فسادی در کار عباد و بلاد روی ندهد و مردمان را در حق او تغییر عقیدت نشود و حال اینکه پادشاه نیز از جنس بشر و شایسته سهو وترديد وشك و ريبو جهل و غفلت و بی خبری از حالات و کیفیات آتیه است و بسا باشد از نخست در نصب آن وزیر خبیر نبوده است یا در عزل او بخطا رفته است .

اما این حالات و کیفیات و ترديدات و تشكيكات را در حضرت الهی که عالم بعلوم غیر متناهی و گذشته و آینده است چه راهی و ارتباطی است و باین جهت که در صفات الهیه خود میفرماید «لا يشغله شأن عن شأن» .

ازین است که میفرماید اگر بر خلاف آنچه ما گفتیم باشد بگوئید خدای ورسول خدای راست فرمودند تا دو دفعه اجر و مزد بیابید یعنی شما حکمتش را نمیدانید و اگر بگوئید ما بدروغ خبری داده ایم چنان است که بگوئید خدای ورسول خدای براستی خبر نداده اند .

و این کفر و شقاق است چه ما هر چه بگوئیم و خبر بدهیم از جانب ایشان است و اگر يك وقتی موقع ظهور نیابد حکمتی و مصلحتی در بروز آن است و موکول بوقت و زمان خود خواهد بود و چون واقع شده تصدیق نمائید و بقوت ایمان تکذیب نکنید دارای دو اجر خواهید بود فتدبر وافهم والله اعلم .

«قال علیه السلام و أختاركم لسره واجتبيكم بقدرته».

و اختیار فرموده است شمارا از جهت اسرار خود و بر گزیده است شما را و به برترین کمالات رسانیده است بقدرت خود .

شیخ احسائی میگوید شارح می نویسد «و اختار کم لسره» برای تأکید تا تخصیص بعد از تعمیم است و اجتبا كم بقدرته اشارت بعلو رتبت اجتبا و برگزیده

ص: 213

داشتن است باین معنی که این امر جلیل و اجتبای عالی جز بسبب قدرت خداوند قدیر صورت پذیر نمیشود و اگر چه کل امور و مهام بقدرت ایزد علام سمت ظهور ورتبت ارتسام میگیرد یا بواسطه اظهار قدرت خداوند قادر است .

شیخ احسائی میفرماید در مجمع البحرین مینویسد سر" با مهمله مکسوره و مهمله مشدده آن چیزی است که مکتوم و پوشیده است.

وازین قبیل است که گفته میشود «هذا من سر" آل محمد صلى الله عليه و آله» یعنی از آن مکتومات آل محمد صلوات الله تعالى علیهم است که برای هر کسی ظاهر نمیشود.

میگوید پاره از شراح این حدیث شریف گفته اند که سر آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم صعب مستصعب است .

پاره از آنرا ملائکه و پیغمبران میدانند و این همان سری است که بدستیاری وحی بایشان میرسد .

و بعضی از آن را ایشان خودشان میدانند و بر زبان هیچ مخلوقی غیر از ایشان جریان نمیگیرد و این آن سری است که بلا واسطه بایشان میرسد یعنی بدون واسطه وحی و این همان سر است که از برکت و شرافت آن آثار و آیات ربوبیت از ایشان نمودار میشود و از دیدار این حالات عجیبه جماعت مبطلان در شك دريب می افتند و عارفون رستگار و کامکار میگردند.

يعنى مبطلون حمل بر الوهیت ایشان مینمایند و عارفان که با عقل رفیع و فهم منبع هستند بر کمال خلوص ایشان در عبودیت واطاعت وصفوت نیست نسبت بحضرت احدیت و کثرت عظمت و قدرت خالق بریت مینمایند.

لا جرم آن جماعت باین سبب در خود ایشان بواسطه انکار و غلو و افراط کافر شوند و آن جماعت که با دیده بینش و متابعت نمط اوسط هستند فایز و برخوردار میگردند.

و مراد بآن سری که بآن دانا هستند این است که حضرات معصومین

ص: 214

صلوات الله عليهم اجمعين حجتهای خداوندی میباشند بر جمیع مخلوقات ایزدی از انس و جن و ملائکه وسایر حیوانات بلکه معادن ونباتات و سایر جمادات باین معنی که خداوند تعالی احتجاج میفرماید بایشان بر تمامت آفریدگان خودش .

«فما يريد منهم ما كلفهم به من احكام التشريعات والوجودات تسبيح الاسباب بافعالها و المسببات بانفعالاتها و الرياح بهفيفها و المياه بجريانها والمطر بورقه و والبرق بلمعانه و الرعد ترجله» .

چنانکه اخبار نیز بر این وارد است که این رعد و برق از امر امیرالمؤمنین علیه السلام است .

و هم چنین در امثال آن و در حدیث «ان حديثنا صعب مستصعب» و اقسام روایتی که در آن رسیده است شرح میدهد و چون این بنده در کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام بشرح و بسط نگاشته ام بتجدید اشارت حاجت نیست و برای مزید میمنت باین خبر کفایت میجوید .

حضرت صادق علیه السلام با مفضل بن عمر فرمود «ان الله تبارك و تعالى توحد بملكه فعرف عباده نفسه ثم فوض اليهم أمره وأباح لهم جنته».

«فمن أراد الله ان يطهر قلبه من الجن والانس عرفه ولايتنا ومن أراد أن

يطمس على قلبه امسك عنه معرفتنا».

بدرستيكه يزدان تبارك و تعالی در ملک و پادشاهی خود متوحد است یعنی بود و هیچ نبود و شریکی و انبازی برای او نیست و نخواهد بود پس خویشتن را به بندگان خود بشناخت یعنی ما را بیافرید و بندگان خود را بدستیاری ما بطرق معرفت هدایت فرمود پس از آن امر خود را بسوی ایشان مفوض ساخت و بهشت خود را برای ایشان مباح گردانید.

پس آن کس را که خدای بخواهد قلبش را از جماعت انس و جن مطهر و پاك گرداند اورا بولايت ما عارف میسازد و آن کس را که خواهد قلبش را

ص: 215

مطموس و دلش را کور گرداند معرفت و شناسائی ما را بر قلبش امساک می فرماید.

بعد از آن فرمود ای مفضل سوگند با خدای آدم مستوجب آن نگشت که خداوند او را بدست قدرت خودش خلق فرماید و از روح خودش دروی بدمد مگر بواسطه ولايت علي علیه السلام و تكلم نفرمود خداوند تعالی با موسی تکلم فرمودنی مكر بسبب ولايت علي علیه السلام و بپای نداشت خدای تعالی عیسی بن مریم را آیت مگر بعلت خضوع او به علي علیه السلام.

پس از آن حضرت صادق صلوات الله عليهم فرمود «اجمل الأمر ما استأهل خلق من خلق الله النظر اليه إلا بالعبودية لنا» خلاصه و اجمال امر يا جميل ترین و لطیف ترین مطالب این است که هیچ آفریده از آفرینش ومخلوق خدا شایسته آن نگشت که نظر رحمت بدو شود مگر بسبب اطاعت و خضوع و بندگی و انقیاد در اوامر و نواهی ما .

و این حال بر دو قسم است يك قسمش را جماعت انبیاء و مرسلین و اوصیاء و ملائکه علیهم السلام و شیعیان ایشان میدانند و بآموزگاری و تعلیم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم مر ایشان را بالاقبال عليهم على جهة الانبساط و العموم حمل آنرا مینمایند و باین واسطه قلوب ایشان روشن میگردد و اسرار الهی را بآن مقدار که اقدار برای ایشان جریان گرفته میدانند چنانکه آفتاب بر زمین میتابد و روشنایی آن گسترده و منبسط میگردد و بقاع و رقاع را فروغ میبخشد علی قدر قوابلها .

و قسمی دیگر است که احدی از ایشان عالم بآن نیست مگر بدستیاری اقبالی خاص و تعلیمی خاص که غیر از آن باشد که بر حسب اشراق وانبساط اولی یا غیر از آنچه از وجود تشریعی است میباشد بلکه از برکت عنایتی سابق وخاتمتي لاحق است .

و این حال مثل اطلاع یافتن شخصی از ایشان است بر معرفت منزلة بين المنزلتين در امر قدر است چه این حال و مقام و مقال از آن جمله ایست که حضرات معصومين صلوات الله عليهم نص و تصریح فرموده اند که این امر را جز عالم یاکسی

ص: 216

که عالم بدو تعلیم فرموده باشد نمی داند .

شیخ احسائی میگوید در ایام اقبال و توجهی که مرا بود خوابی عجیب بدیدم و ملخص آن خواب این است که من در عالم رؤیا چنان نگران شدم که گویا در بیابانی پهناور بقدر مد نظر اندرم و آن صحرا به ضیائی منورتر از فروغ خورشید فروخان فروغنده است چنانکه از شدت درخش و فروز فروغ دیده را تاب دیدار چیزی نیست و صدائی را بشنیدم که مرا مخاطب ساخته و از هر شش جهت بلسان واحد بجانب منبعث گردیده است و چنان احساس و دریافت می نمایم که تمام اندام و هیکل شنونده و گوش نیوش است و تنها گوش را بشنیدن آن اختصاص نیست و در حال انبعاث آن فهم را نمی کنم که چیست زیرا که هر حرفي از آن را بر من استدارتي مانند كرة و من برای آن قطب میباشم.

و چون آن بانك انقطاع گرفت معنایش را بفهمیدم و بر خویشتن بسى بزرك شمردم زیرا که من در آن اندازه که از خویشتن و شایستگی خود شناسایی داشتم خود را سزاوار چنین حال و منزلت نمیدانستم.

پس از آن نگران شدم که آن گوینده شخصی نورانی بود که در هوا ایستاده وارتفاع مكانش تقریباً سی اندازه قامت بود و از شدت صفاتش بدان همی میرسید که از دیدارم ناپدیدار آید و او بچشم خود در من نگران بود.

و من این خواب را بقدر مدت شش ماه مکتوم داشتم و با هیچکس باز نگفتم و از آن پس شبی پیغمبر معظم صلی الله علیه وآله وسلم در خواب بدیدم و پرسیدم از متکلم یعنی از آن کس که از این پیش در عالم رؤیای سابقه تکلم نمود .

فرمود آن متكلم منم عرض كردم اى سيد من همانا من بنفس خود عالم هستم و هم تو مرا میدانی که من مستحق و سزاوار آن خطاب باین معنی و شایسته آن نیستم پس بچه چیز شایسته این امر شدم.

فرمود بغير سبب بود همانا مأمور شدم که اینگونه بگویم عرض کردم

ص: 217

مأمور شدی که در شأن من چنین بفرمائی.

فرمود بلى ومأمور شدم که بگویم فلان شخص از اهل بهشت است و این مردی که بآن اشارت فرمود شیعی بود اما مردی جاهل و بی معرفت بود .

پیغمبر فرمود و مأمور شدم که بگویم عبدالله غویدری از اهل بهشت است.

و چنان بود که این مردی را که فرمود از اهل جنت است از اهل سنت و عشار وحکمران برمحله بود و هرگز خیر و نیکی از طرف او بهیچکس نرسید جز اینکه در این محله که وی حکومت داشت جماعتی از سادات اعزاء جای داشتند و این شخص سنى كمرك چی حکم گزار در تعظیم و تکریم این سادات جلیل القدر بسیار میکوشید و نسبت بایشان خدمتگزار و کلمات ایشان را مصدق و شنوا بود .

عرض کردم ای سید من عبدالله غویدری از اهل جنت است یعنی چگونه مردی سنتی وعشار و حکمران شایسته بهشت جاویدان میباشد فرمود «لا تغتر في ان ظاهره خبيث فانه يرجع الينا ولو عند خروج روحه».

بدان فریفته و گول مخور که ظاهر این مرد خبیث مینماید چه این شخص بحضرت ما بازگشت میگیرد اگر چه در هنگام جان سپاری او باشد.

و از تقدیرات الهی چنان بود که طایفه از مردم شیعی که از اهل قطیف بودند با طایفه بادیه نشین که شیعه نبودند قتال دادند و این شخص حکمران با جماعتی از مردم آن محله که در تحت حکومت او بودند بیاری آنانکه از مردم بودند بیرون تاختند و این مرد شهید گشت.

و این خبر را با جماعتی باز گفتم مردی از شیعیان که در میان او و عبدالله مذكور صداقت واختصاصی بود گفت عبدالله غویدری شیعه بود گفتم معاذالله که او شیعه باشد گفت آری سوگند با خدای شیعه میباشد و از تشیع او جز خداوند تعالی آگاه نیست .

و من ملخص این خواب را در این مقام ثبت نمودم .

ص: 218

شیخ احسائی بعد از نگارش این رؤیا میفرماید پس در این معنی تدبر کن در آنجا که رسول خدای علیه السلام بمن میفرماید «التى قلت ذلك بلاسبب وانما امرت أن أقول هكذا» و چون من تعجب نمودم که بدون سبب چگونه میباشد مرا از امر آن دو مرد خبر داد.

و این معنی همان است که بآن اشارت نمودم که پاره اسرار است که بهر کس که خودشان بخواهند بتعلیمی خاص آموزگاری میفرمایند و این حدیث حضرت صادق علیه السلام تأیید این معنی را مینماید که فرمود «ان" حديثنا صعب مستصعب شریف کریم ذکوان زكى وعى لا يحتمله ملك مقرب ولا نبي مرسل ولا مؤمن ممتحن ».

شرح و ترجمه این حدیث مبارك را در کتاب حضرت باقر علیه السلام یاد کرده ایم عرض کردند پس کدام کس حمل مینماید فرمود هر کس که ما بخواهیم و در روایتی فرمود ما حمل میکنیم آنرا .

شیخ احسائی میگوید بنا بر روایت اولی تصریح بر آن مینماید که از جمله اسرار ایشان سری است که فرشتگان مقرب و انبیای مرسل و مؤمنين ممتحن احتمال آن را نتوانند نمود پس با این صورت احتمال میبرد که قول آن حضرت شئنا مقصود این باشد که هر کس را که بخواهیم ازین جماعت مذكورين که عبارت از انبیای مرسل و ملائكه مقرب ومؤمن ممتحن باشد حمل تواند نمود .

زیرا که هر کس جز این گروه باشد از ایشان فرودتر است «و ذلك لا يحتمل الا بالطريق الاولی» یا کسی که برتر از ایشان باشد و چنین کس جز خود ایشان صلوات الله عليهم نيستند یعنی «من شئنا» یعنی «انفسنا» جز این که این معنی مخالف ظاهر است .

و روایت دوم صریح در حق خود ایشان است و آن غیر ازین است لاجرم این معنی و مقام در حق غیر از خودشان خواهد بود که آن جماعتی باشند که ایشان

ص: 219

بتعليم آنها مشیت بر نهاده اند .

و مؤید این مطلب است آنچه در معرفت منزلة بين المنزلتين در باب قدر به روایت مرویه از حضرت علي بن الحسين علیهما السلام تقدم گرفت .

و دلیل عقلی شاهد است مر این تقسیم را زیرا که خصوص مشیت ایشان تحيز تكميل ميرساند نقصان قابلیت کسی را که ایشان اراده تعلیم او را فرموده باشند .

و اما آن سری که جز حضرات معصومین سلام الله تعالى عليهم اجمعين هیچکس عالم بآن نیست راجع بچیزی است که از معرفت حقیقت مقامات خداوندی میباشد که برای آن معرفت تعطیلی در تمامت امکنه و مکان نیست و حقیقت معانيه سبحانه وظاهره جل وعلا ووجهه و بابه و جبابه و حكمه الذي اليه يصير كل شيء و أمره الذي قام به كل شيء وكلمة التي انزجر لها العمق الاكبر و این کلام ایشان علیهم السلام در روایت متقدمه مشار اليها بكلمه بقولنا .

و در آن روایت که فرمود نحن نحتمله همانا این سر ایشان را اگر احدی غیر از خودشان حمل نماید بایستی اعلم از ایشان باشد چه روایت شده است که حضرت ابی جعفر امام محمد باقر علیه السلام فرمود :

«ان حديثنا صعب مستصعب ذكوان اجرد لا يحتمله ملك مقرب و لا نبي مرسل ولا عبد امتحن الله قلبه للإيمان».

«اما الصعب فهو الذى لم يركب بعد».

«و اما المستصعب فهو الذي يهرب منه اذا راى ».

«و اما الذكوان فهو ذكاء المؤمنين ».

«و اما الاجرد فهو الذى لا يتعلق به شيء من بين يديه و من خلفه و هو قول الله تعالى نزل احسن الحديث فاحسن الحديث حديثنا لا يحتمل أحد الخلايق أمره بكماله حتى يحده لان من حد شيئاً فهو أكبر منه».

و نیز در روایت عمیر کوفي وارد است که در معنى «حديثنا صعب مستصعب

ص: 220

لا يحتمله ملك مقرب و لا نبي مرسل».

فرمودند این همان روایتی است که شما می نمائید «ان الله تعالى لا يوصف و رسوله لايوصف و المؤمن لا يوصف فمن احتمل حديثهم فقد حدهم ومن حده فقد وصفهم ومن وصفهم بكمالهم فقد أحاط بهم وهو اعلم منهم ».

همانا خداوند تعالى بوصف هیچ واصفی اندر نیاید و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را چنانکه شاید توصیف نشاید ومؤمن را که بحقیقت ایمان و گوهر ایقان آراسته باشد بطوری که بر وفق حق و صواب باشد نمیتوان توصیف نمود یعنی توصیف مقامات و شئونات و درجات نفسانیه و اخلاق ملکوتی و خصایص لاهوتیه او را نمیتوان در حیز وصف در آورد اگر چه بيك طريق ديگر توصیف هیچ مخلوقی را من حيث الذات و حقايق الصفات و الایات هیچ مخلوقی نمی تواند نمود .

پس هر کس حدیث ایشان را احتمال نماید همانا ایشان را در تحت حدی محدود ساخته است و هر کس ایشان را در تحت حد آورد همانا ایشان را در تحت وصف در آورده است و هر کس ایشان را توصیفی که درخور کمال ایشان است بکند البته بایستی بر ایشان احاطه داشته باشد تا بتواند از عهده چنین توصیفی بر آید و چون احاطه پیدا کند لابد از ایشان داناتر واعلم است .

شیخ احسائی میگوید پس اگر بگوئی چون این سر مشارالیه عبارت از معرفت مقامات و معانی و ظاهر و وجه باشد پس چگونه میگوئی جز ایشان عالم بان نیست و حال اینکه از آن خبر میدهی «و الاخبار عنها دليل على العلم بها» پس این علم و این حال مختص بایشان علیهم السلام نیست .

زیرا که ممکن نیست که شخصی چیزی را نامبردار نماید بنام آن و بشمار اندر آرد و يعرف انه قبل كذا و بعد كذاء معذلك عالم بآن نباشد مگر اینکه بگویند که کسان دیگر غیر از ایشان سلام الله عليهم عارف بآن بر طریق اجمال

ص: 221

هستند و ایشان عارف بتفصیل می باشند .

و بنابراین تقریر میشاید بگویند که غیر از حضرات معصومین علیهم السلام عارف

بان از وجهی و ایشان عارف بآن از وجهی هستند و معهذا بر آن صادق نمی آید که غیر از ایشان عارف بآن نیست.

شیخ احسائی میگوید بیان جواب این مطلب طويل الذيل است چه بر تقديم مقدمات و عرفان بمسائل كثيره توقف دارد اما برطريق اجمال اشارت مینمایم و میگویم این اشیاء مشار اليها از خود ایشان علیهم السلام بغیر از خودشان خارج نمیشود و هیچ چیزی عارف بچیزی نمی شود تا بآن واصل گردد.

«واما ما سمعت من ذكرها فائما نصف آثارها مجملة» .

و این آثار همان صور آن است في نفوس من عرف ذلك من غيرهم چنانكه ما خدای را میشناسیم و او را بصفات خداوندی و نعوت ذات کبریائی توصیف می نمائیم «وهي صور تعرفه لعباده وهي ذواتهم التي ظهر لهم بها و لكنه سبحانه ظهر لنا بذواتنا عن تلك الاشياء المشار اليها» باين معنی که خداوند جل و علا اظهار فرمود وصف خود را برای نفس خودش که معرفی آنرا برای ایشان فرمود «وهو حقيقتهم وظهر لنا بصورة تلك الحقيقة بما فيها من وصفه».

پس شناخته می شود این اشياء «بما انتقش في ذواتنا من صورها» چنانکه صورت ستاره در آب موجود میشود و چون این اشیاء بزرك وواسع هستند و چیزی که فرودتر از آنها باشد وسعت گنجایش این اشیاء را ندارد لاجرم این شیء احاطه نمی نماید "بكل صور آن بان حیثیتی که ظاهر نماید در آن تمام حدود اشباح هیاکل خود را بلکه بمقدار خودش گنجایش دارد .

و چون در ذات خود كوچك است بتفاصيل اشباح آن احاطه نمی کند «وانما فيه المعني غير الظاهر وان الباب غير الوجه وان الحكم غير الأمر فالعارفون بهم عرفوا العدد او بعضه ومن نفس الشبح بقدر وسعه».

و این است حقیقت آن وقیمت و بهای او در حضرت پروردگارش «و قيمة

ص: 222

كل امرىء ما يحسنه» و این قدر از ظهور همان مراد از اجمال است «فاذا کان كل من سواهم لايصل اليه الا بعض اشباحها» صحیح میگردد که هر کس که سوای ایشان باشد عالم بآن نیست زیرا که شبح ظل نور می باشد .

و اما نور عبارت از مقامات پروردگار ایشان و معانی وظاهر او وجوه صفات او است و بر این مطلب جز حضرات معصومین صلوات الله عليهم چنانکه سبقت نگارش گرفت عالم نمیباشند و این همان سری است که خداوند تعالی ایشان را برای آن برگزید.

و اما دو قسم اول از آن همانا معنی اینکه حضرت سبحان ایشان را برای این دو برگزید این است که ایشان حافظ و مبلغ و مؤدی و خزاین مبادی و نهایات این دو هستند« وما يتوقف ذلك من الكتب والاجال و غیر هما» میباشد .

«و مما يدل على ان ما وصل اليهم منه ما لا يحتمله غيرهم ابداً و منه ما يحتمله غيرهم» بواسطه تعلیم فرمودن ایشان است و اینکه آنانکه از ایشان نیستند و لا اليهم حمل سری از سر ایشان را نمیتوانند بکنند چه حقیقت انکار در وجود آنان موجود است .

چنانکه از محمد بن عبدالخالق و ابو بصیر مذکور است که حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه فرمود «يا أبا محمد ان عندنا والله سراً من سر الله وعلماً من علم الله والله ما يحتمله ملك مقرب و لا نبي مرسل و لا مؤمن امتحن الله قلبه للايمان والله ما كلف الله ذلك أحداً غيرنا ولا استعبد بذلك أحداً غيرنا».

«و ان عندنا سراً من سر الله وعلماً من علم الله أمرنا الله بتبليغه فبلغنا عن الله تعالى ما أمرنا بتبليغه فلم نجد له موضعاً ولا أهلا ولا حمالة يحتملونه حتى خلق الله لذلك أقواما خلقوا من طينة خلق منها عمد و ذريته صلوات الله عليهم ومن نور خلق الله عمداً و ذريته عليهم الصلوة والسلام و صنعهم بفضل صنع رحمته التي صنع منها محمداً وذريته صلی الله علیه وآله وسلم» .

ص: 223

«فبلغنا عن الله ما أمرنا بتبليغه فقبلوه و احتملوا ذلك فبلغهم ذلك عنا فقبلوه واحتملوه و بلغهم ذكر با فعالت قلوبهم الى معرفتنا و حديثنا فلولا انهم خلقوا من هذا لما كانوا كذلك لا والله ما احتملوه»

ای ابوحمد سوگند با خدای سری از سر خدای و علمی از علم خدای نزد ما می باشد که قسم بخدای فرشته مقرب و پیغمبر مرسل ومؤمنى ممتحن الايمان حمل آنرا نتواند سوگند با خدای حمل این بار را خداوند تعالی بهیچکس جز ما تکلیف نفرموده است و غیر از ما احدی را در این امر به بندگی نخواسته است .

و بدرستیکه نزد ماسری از سر" الهی و علمی از علم الهی است که خداوند تعالی ما را به تبلیغ و رسانیدن آنرا بدیگران فرمان کرده است و ما اطاعت امر را بآنچه مأمور شدیم ابلاغ نمودیم.

اما برای این تبلیغ موضعی و اهلی و حاملانی که حمل آنرا نمائیم نیافتیم تا گاهی که خداوند تعالی برای این امر و استعداد این حمل اقوامی را از طینت عد وذريه او و از نور محمد وذريته او صلوات الله تعالی علیهم بیافرید و ایشان را بفضل وفزوني صنع رحمتش که از آن صنع رحمت محمد وذريه آن حضرت علیهم السلام را بساخته بود بساخت.

و ما از جانب خدای آنچه را که مأمور بودیم بایشان تبلیغ کردیم و ایشان قبول کردند و احتمال آنرا نمودند و چون این تبلیغ را از ما بدانستند و از ما خبر یافتند قلوب ایشان بمعرفت ما وحدیث ما میلان گرفت و اگر خلقت ایشان ازین طینت و نور نبود باین شأن و مقام و معرفت و احتمال سر الهی نایل نمی شدند و حمل آنرا سوگند با خدای نمی کردند.

شیخ احسائی میفرماید اول یعنی سر اول همان سری است که حضرات معصومين صلوات الله عليهم اجمعين اختصاص بآن دارند و در حکمت حضرت احدیت جایز نبود که جز ایشان دیگری مکلف بآن شود.

ونیز دیگران را روا نمی باشد که از ایشان در طلب آن بر آیند و هر کس

ص: 224

طلب نماید در حضرت یزدان به عصیان گرائیده و در این خواستن سزاوار شکنجه ایزدی شده است.

همانا آدم صفی علیه السلام بعد از آنکه بدانست پیشی گرفته است علم خدای باینکه زود باشد که آدم ازین درخت یعنی درخت بهشت جاویدی که قلم اعلی از آن است زود است که میخورد در آن هنگام که او و حوا که زوجه اش بود يك دانه از میوه های آن درخت بهشتی بخوردند از بهشت برین دور افتادند .

وایوب علیه السلام خواستار آن کشت برنجه و ن بزرگ دچار گردید .

و یونس علیه السلام از فروتنی بآن درخت روی بر تافت در شکم ماهی جای گرفت .

و چون ایشان در پیشگاه یزدان بازگشت گرفتند و از خدای بخشنده در زیر گنبد سید الشهداء ابو عبدالله الحسين بجاه محمد و آل او که درود یزدان برایشان باد خواستار گذشت گردیدند و از گناه کردن خود بخدای باز گشتند خدای بازگشت ایشان را بپذیرفت و ایشان در ازای آن رنج بزرگ و آزمایش سترك بخوشنودی خود پاداش نيکو فرمود .

و هم چنین دو فرشته از فرشتگان از برك آن خواستند برگیرند و ایشان يك گروهی از فرشتگان بودند که باین آهنگ اندر شدند و خدای تعالی آنان را از جوار عرش خودش براند و این فرشتگان هفت هزار سال در پیرامون بگردیدند و چون رانده شدند هفت سال به بیت المعمور پناهنده گردیدند و چون بقبر حسین عليه السلام پناه آوردند در آن عالمی که پیش ازین دنیا بود خداوند سبحان بازگشت ایشان را مقبول گردانید .

و سر دوم آن سری است که ملائکه مقربين و انبياء مرسلين و مؤمنين آزمایش یافته حامل آن هستند چه طینت ایشان از فاضل طینت محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم آفریده شده و از برکت و میمنت همان طینت قبول و حمل آن سر" را گاهی که ایشان آن سر را برایشان حمل کردند بپذیرفتند.

و چون چنین علم و دانشی را جماعت اغیار که دشمنان دین هستند و گروه

ص: 225

جهال از مستضعفين حمل نکردند خداوند تعالى بكتمان و پوشیدن آن فرمان داد و ازین روی نامش را سر نهادند.

اما پوشیدگی از اغیار برای دین است که از خلاف حق و خلاف طینتی که طيب و پاکیزه بود آفریده شدند و خلاف حق همان باطل است و خلاف طینت طيبه طینت خبيثه است که طینت خبال است .

قول خداى تعالى «لا يالونكم خبالا» یعنی فساداً و خیال عبارت از فساد

است و در افعال و ابدان و عقل میباشد .

در حدیث است من شرب الخمر سفاه الله من طينة خبال يوم القيمة، بفتح خاء معجمه وباء موحده تفسیرش را بصديد و چرك و خون دوزخیان و آنچه از فروج زنا کاران بیرون می آید و در دیگهای جهنم جمع میشود و اهل دوزخ می آشامند کرده اند.

بالجمله چون اغیار ازین طینت خبیثه آفریده شدند حق خالص را قبول

نکردند بلکه حق مشوب غیر خالص را بپذیرفتند «اقامة للحجة عليهم».

و اما جماعت مؤمنون جهال و گروه مستضعفان چون در طینت ایشان از لطخ ولوث طينت خبيثه تلوث داشت و چون این دو طینت از هم دیگر تزیل و و تفرق گرفت حق را اهلش قبول نمود و باطل باهلش پیوسته شد چنانکه امام علیه السلام در حدیثی که بعضی از آن مذکور شد بعد از آن میفرماید :

«ان الله خلق اقواماً بجهنم والنار فامرنا أن نبلغهم كما بلغناهم واشمازوا من ذلك ونفرت قلوبهم وردوا علينا ولم يحتملوه وكذبوا به وقال ساحر کذاب قطبع الله على قلوبهم و انساهم ذلك ثم اطلق الله لسانهم ببعض الحق فهم ينطقون به وقلوبهم منكرة ليكون ذلك دفعاً عن اوليائه وأهل طاعته ولولا ذلك ما عبدالله في أرضه فأمرنا بالكف والستر والكتمان».

همانا خداوند سبحان گروهان گروهی را برای جهنم و آتش بیافرید و

ص: 226

مارا امر فرمود تا بآنها ابلاغ نمائیم چنانکه به آن گروه دیگر نمودیم این جماعت از این ابلاغ و تکلیف مشمئز و منقض گردید و قلوب آنها متنفر شد و بما برگردانیدند و احتمال ننمودند و بتکذیب سخن کردند و گوینده را به سحر و دروغ زدن منسوب نمودند .

لاجرم خداوند تعالی قلوب ایشان را خاتم عدم توفیق بر نهاد و یاد آنرا از ایشان فراموش ساخت و از آن پس زبان ایشان را بگردش و بیاره از حق بگزارش در آورد و ایشان بزبان سخن بحق کنند اما دلهای آنها منکر است و این کار برای این بود که خدای تعالی از اولیای خودش و اهل طاعتش دفع نماید و اگر نه چنین شدی خدای را در زمین خدای پرستش نمی کردند.

پس از آن خداوند ما را امر فرمود که از پند و هدایت ایشان دست و بستر و کتمان بگذرد .

راوی گوید میگوید بعد ازین کلمات ولایت سمات حضرت صادق علیه السلام دست مبارك بلند کرد و بگریست و عرض کرد.

«اللهم ان هؤلاء لشرزمة قليلون فأجعل محيانا محياهم و مماتنا مماتهم و لا تسلط عليهم عدواً لك فتفجعنا فانك ان فجعتنا بهم لم تعبد أبدا في أرضك و صلى الله على محمد وآله وسلم تسليماً».

بار خدایا این جماعت حق شناس حق پرست مطیع طایفه اندکی هستند پس بگردان زندگی ما را زندگی ایشان و مردگی ما را مردگی ایشان یعنی ما را در سعادت و حسن ایمان و عبادت بروش ایشان زنده و مرده بدار .

یعنی باعتقاد راسخ و دین پسندیده خود ما را بمیران چنانکه ایشان را زنده بداشتی و بمیرانیدی و مسلط مگردان برایشان کسی را که دشمن تو باشد با اسباب فجع و درد و اندوه ما شود چه اگر ما را بواسطه تسلط دشمنان تو برایشان بفجع درآوری ابداً ترا در زمین خودت عبادت نخواهند کرد وصلى الله على محمد و آله

ص: 227

وسلم تسليماً ».

همانا امام جعفر صادق علیه السلام منکرین از مخالفین را یاد کرده لكن بمنکرین از مؤمنین تصریح نفرموده است زیرا که انکار این طبقه دوم ذاتی نیست .

و این که ذاتی نیست از آن است که شأن این طبقه این است که به پیشوایان وائمه خودشان علیهم السلام و باز گشت گیرند الا أنه اهملهم اما آنانرا که ازین جماعت بالغ و قابل بودند و سر ایشان را احتمال میکردند مذکور فرموده و در حق ایشان دعای خیر کرده است.

راقم حروف گوید بیانات و اشارات مذکوره جناب احسائی دقیق و پاره عمیق و برخی رقیق و جمله بترديد و تشكيك وزان شدن مطالعه نمایندگان حقیق است و جز افهام زاكيه وعلوم فاخره به غث و ثمین آن حکمران نیست و پاره به اصطلاحاتی است که در میان این طبقه عرفا سایر است و ما در طی این شرح و ترجمه مکرر اشارت کرده ایم که تصدیق بصحت یا سقم یا راست و کج منوط به نظريات عميقه و تصدیقات صريحه علمای اعلام و تحاریر قمقام و محدثین اخبار و ناقلین اسرار است که بهیچوجه شائبه غرض وعدم بهیچوجه شائبه غرض وعدم احاطه تامه و استقامت سلیقه در حق ایشان در صفحه پندار نیامده باشد و تصدیق و تکذیب و تمجيد و تنقيد ايشان و اذيال پاک ایشان آلوده هیچگونه غباری نا مطبوع نباشد.

و بعد از این بیان میگوئیم چنانکه بارها گفته ام و بار دگر میگویم که اسرار آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم درجات و شئونات دارد و اسرار رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که در اینجا تعبیر بعلم شد مراتب و مقامات دارد و اسرار حضرت پروردگار از حیز توصیف تمام مخلوق بیرون است .

اسراز و علوم پروردگار بقدر شأن پروردگار و دیگران بقدر پرورده شدگان

و بعبارتی دیگر تفاوت آن باندازه تفاوت درمیان خالق و مخلوق و باقی و فانی و غالب و مغلوب وعالم بالذات وعالم غير بالذات است .

پس اسرار و علوم خداوندى بيك معنى داراى يك شأن و مقام است و معنی

ص: 228

دیگر که عبارت از افاضه فیض باشد بهر مقدار که برای انجام اوامر و نواهی الهی و نظام مملکت بی بدایت و نهایت ایزدی لازم است به آنکس که وکیل و کفیل و امیر و ناظر این کارخانه های سبحانی است و در مصالح و مفاسد و مضار و منافع وا معارف الهيه ومعالم يقينيه ونظام امور معاشیه و معادیه و تکمیل مخلوقات از جمادات وطبیعیات تا آن مقامی که براتر از آن را اراده لازم است بآن شخص عطا می فرماید .

و در این امور هیچ چیزی را بروی پوشیده و مستور و مجهول نمی گرداند تا معذور نباشد و اقامت خدای بروی و از وی بر مکلفین صحت بیابد و در این امر و این عطا و استعداد قبول این فیض اولین طبقه بزرگوار انبیای کبار هستند.

و خداى متعال بهريك ازین انبیاء عظام عليهم السلام باندازه مقام نبوت و تبلیغ اوامر و نواهی الهی و شئونات ابلاغیه و مأموریت او ازین فیض رسانیده . و از این بحر بی پایانش مشروب فرموده است تا بتواند مأموریت خود را بانجام برساند.

چه اگر صاحب سر و علمی بآن اندازه نبود از اندازه بیرون بود و اندازه بدستش نبود و آنچه خدای از او خواسته بود بعمل نمی نماید و این پیغمبر ازین سر و علم الهى بقدر لزوم وقت بمصرف میرسانید و نیز بوصی خود می نمود و خلیفه خود را که از جانب خدای منصوص بود در زمان رحلت خودش ازین جهان از تمام آن آگاه می ساخت و کار او را ناقص نمیگذاشت .

و شاید آن خلیفه ووصی در زمان خود آن نبي بهمه اسرار و علومی که نبی را بود واقف نمی شدند شدند و به آن مقدار که آن پیغمبر در ایام حیات خود لازم میدانست بایشان افاضه می فرمود .

چنانکه در اخبار ائمه هدی مسطور نموده ایم که چون امام حاضر ناطق

میخواست و داع جهان گوید در آخرین دقیقه خلیفه او در هر نقطه از نقاط خواهی

ص: 229

در بالین آنحضرت یا اراضی دیگر بود بر فراز سرش حاضر و اسرار امامت را بدو منتقل یا چون کفی از دهانش بدهانش میسپرد یا حضرت امیر المؤمنين صلوات الله علیه می فرمود رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم «اسر الي ألف حديث في كل حديث الف باب لكل باب الف مفتاح ».

و در این مسئله احادیث مختلفه بروایات مختلفه در کتاب خصال ابن بابویه عليه الرحمه و دیگر کتب مسطور است و ما در طی كتب ائمه هدى صلوات الله عليهم باغلب آن در موارد عدیده اشارت کرده ایم .

و این معنی روشن است که علم خداوند تعالی اگر عین ذات است یکی است زیرا که «الواحد لا يصدر منه إلا الواحد» اما آن علم برحسب افاضات بمخلوق نمایشهای گوناگون مثلا آنچه صادر اول افاضه میشود مافوقی ندارد و هیچکس را آن بهره و استعداد و قدرت و لیاقت و استطاعت آن اندازه حمل نیست و مقامات و شئونات رسول خدای و ائمه طاهرین صلوات الله علیهم را با هیچ مخلوقی و پیغمبری و امامی و خلیفه قیاس نتوان کرد .

زیرا که هیچ پیغمبر جز حضرت خاتم الانبیاء نفرموده است که من و اوصیای من از نور واحد خلق شده ایم و اوصیای او نگفته اند پیغمبر علوم خود را بوصی خود بیاموخت و سایر اوصیاء از وی فرا گرفتند و فرمایش ایشان نظر به اوقات و مخاطبین دارد وگرنه پیش از خلقت مخلوقات آنچه باید بدانند دانستند .

اما بر حسب تکلیف ظاهر و احوال معاصرین باختلاف سخن میرانند چنانکه در يك موقع دیگر میفرماید رسول خدای هزار حدیث با من بگذاشت و هر حدیثی هزار حدیث برگشود تا من عرق کردم و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم عرق فرمود و عرق آنحضرت بر من روان شد و عرق آنحضرت بر من سیلان نمود.

و در حدیث دیگر است که عمر و بن یزید در حضرت ابی عبدالله عرض کرد که بمارسیده است که رسول خدای علی صلوات الله علیه را هزار باب بیاموخت که هر بابی هزار باب را مفتوح ساخت با من فرمود بلكه يك باب با و بیاموخت

ص: 230

این باب هزار باب را برگشود و هر بابی هزار باب را مفتوح نمود.

و هم در خبر دیگر است که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود «ان رسول الله صلى الله عليه وآله علم عليا علیه السلام الف حرف كل حرف يفتح كل الف حرف والالف حرف كل حرف منها يفتح الف حرف».

و در خبر دیگر است که فرمود ازین حروف تا این ساعت جز دو حرف بیرون نیامده است و گاهی بجای باب و حرف کلمه مذکور شده است و گاهی لفظ الف حديث است «لكل حديث الف باب و گاهی فرمود «فاسر الي الف باب من باب العلم باب يفتح الف باب»

اما از پاره احادیث اختصاص اميرالمؤمنين نسبت بسایر ائمه هدى علیهم السلام نموده می آید چنانکه میفرماید «أنا و علي من شجر واحد يا من نور واحد» و امثال این یا امیرالمؤمنین تقریباً میفرماید هزار علم است که غیر از من و رسول خدای بر آن دانا نیستیم .

در هر صورت آنچه در نظر قاصر این بنده میرسد همان است که بیان شد علوم سایر خلق نسبت به علم پیغمبر و ذریه طیبه او در حکم قطره و دریا بی پایان است و علوم انبیای عظام نیز از رشحات علم حضرت ختمی مرتبت است و علوم تمام ایشان نسبت ببحار بی آغاز و انجام حضرت احدیت در همین حکم است بلکه این قطره از همان دریا و این ذره از همان بیضا می باشد جل جلاله و عظم شأنه و عم نواله .

و در این کلمات شیخ احسانی که سر اول همان است که حضرات ائمه عليهم السلام بأن اختصاص دارند «و لا يجوز في حكمة الله ان يكلف به غيرهم و يجوز لغيرهم أن يطلبوه ومن طلبه فقد عصى الله و استوجب عقوبة طلبه».

اگر بگویند این سر مکتوم که جز رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و حضرات معصومین مكلف بآن نیستند و تقاضای حکمت بر این است و هر کس در طلب آن برآید

ص: 231

عقوبت می بیند غیر از ایشان دیگری چه میداند این سر یا این علم مکتوم چیست تا در طلبش برآید.

وطلب علم بر هر کسی فرض است و طالب را عقوبت از چه راه است و این سر اول از آن اشرف و ارفع و اعظم است که دیگری بداند و استعداد و لیاقت و ظرفیت دانستنش را داشته باشد شب پره را با وصل آفتاب و قطره را با دریای بی پایان چه کار است تا در مورد عقوبت و مسئولیت اندر شود و ذره و قطره را از آفتاب و دریای بی پایان چه خبر هست که در طلبش بر آیند جواب چه خواهد بود.

و هم چنین در این کلمات حضرت صادق علیه السلام که با محمد بن عبدالخالق فرمود «ان عندنا والله سراً من سر الله وعلماً من علم الله و الله ما يحمله ملك مقرب ولا نبي مرسل و لا مؤمن امتحن الله قلبه للايمان و الله ما كلف الله ذلك أحداً غيرنا ».

و به قید قسم مقید فرموده است چون خوب تصور شود که حضرات ائمه را يك شأن و رتبتی است که از مقام تمام مخلوق بدون استثناء احدى امتياز و افتخار و تباهی و جلالتی خاص دارند .

و خدای هیچکس را از بدایت آفرینش خواه از انبیاء عظام علیهم السلام خواه از ملائکه خواه از نوع بشر خواه از سایر طبقات انباز و همراز ایشان نداشته و ایشان را بر تمام مخلوقات سلطنت و حکومت نامه داده.

و هیچکس را نزديك بآن مقام بلکه صدهزاران کرور اندر کرور سالها دورتر ساخته و ابداً بساحت جلالت و عظمت و تقرب ایشان راه طلب و طمع نگذاشته و نخستین نمایش آفرینش و مظهر آفریدگار گردانیده است چه تمامت این شئونات بسته بعلم است که ایشان را بعلمی خاص که بخدای تعالی و ایشان اختصاص داده مخصوص و منصوص فرموده است.

و همچنین در شرافت دوم که شرف عبادت است و عبادت بمقدار علم ومعرفت است بدرجه ایشان را عارف و عالم ودانا وبينا وخبير و بصیر و بر عوالم و معالمى

ص: 232

از شئونات و آثار و آیات وعلامات ودلالات الوهيت وعظمت و جلالت خود مطلع ساخته است که آن عبادتی که از فرعیات این مطالب است از ایشان ساخته میآید از احدی بر نمی آید والبته منزلت ورتبت و ارتقای هر کسی نظر بعبادت واطاعت و خدای پرستی و معرفت اوست .

و حالا این علم و این سر" چیست که احدی از انواع آفریدگان حامل آن نتواند شد و این چه کیفیتی و چه حیثیتی دارد و افاضه وافاده آن بچه زمان و چه طبقه از مخلوق خاص و کثیر الشان که برتر از ملائکه و انبیای مرسل ومؤمن صحیح الایمان است .

یا اینکه در یک زمانی بر حسب اقتضای حکمت سبحانی بهمین طبقات نوبت افاضات میرسد یا بزمان سعادت توأمان حضرت صاحب الامر و زمان رجعت موکول است خدای تعالی میداند زیرا که این سر یا علم اگر در هیچ زمان و عهدی به احدی از مخلوقات افاضت نیابد شأن و بهای آن از مخازن مظاهر الهی ظاهر نمیشود واگر ظاهر نشود چه خواهد بود جز خدای آگاه نیست .

شاید در عوالم دیگر یا عوالم اخرویه که استعداد خلق وجنبه روحانیات ایشان نمایشی دیگر دارد موقع این افادت و تابش را بیابد زیرا که در مبدأ فیض و جود و کرم بخل وامساك را راه نیست.

و هم از این کلمه که فرمود «ان" عندنا سراً من سر الله وعلماً من امرنا الله بتبليغه فبلغنا عن الله تعالى ما أمرنا بتبليغه فلم نجد له موضعاً ».

معلوم میشود که خدای تعالی در سر و علم دوم نیز نقل و عظمت و مهابتی وكيفيات و حيثياتي مقرر فرموده است که با اینکه مشیتش بر آن علاقه گرفته و است که در این عالم کیانی بکسانی شایسته ازین مخازن ربانی افاضه شود باشد.

معذلك امام علیه السلام می فرماید با اینکه خدای تعالی مارا مأمور و مختار و مجاز گردانید که باهلش تبلیغ نمائیم اهل و موضع و و حماله برای ترشح ازین

ص: 233

سحاب سبحانی و بحار صمدانی در تمام مخلوقات یزدانی نیافتیم تا خداوند برای این امر اقوامی را از آن طینت و نود که عمل و ذرية او را صلوات الله عليهم بيافريد واگر چنین نبود احتمال نمی کردند .

و حالا باید تصور نمود که آن سر اول را که از ایشان باحدی از اصناف مخلوقات علويه وسفليه و اولیه تراوش نکرده است چه ثقل ورتبت و ارتفاع و اختصاص که جز خدای تعالی و خودشان علیهم السلام ندانند .

دیگر اینکه خدای تعالی چه علم وسری است که از ذات اقدس متعال بهیچ مخلوقی حتی انبیاء و اولیاء و ائمه و اوصياء عموماً و خصوصاً نمايش نگرفته است .

دیگر اینکه مراد از هزار باب علم که از هر بابی هزار باب یا بر افزون که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم به علی علیه السلام تعلیم فرمود.

آیا مقصود سر اول است و گمان میرود که میرود که آن نباشد زیرا که میفرماید دو حرفش تا کنون بیشتر بیرون نیامده است یا غیر ازین سر و علم است یا از سر ثانی است که فرمود خدای تعالی برای آن اقوامی را از طینت و نور محمدی صلى الله علیه و آله بیافرید و گمان میرود که از سر ثانی است که مأمور بافاضت آن شدند و حالا باید شرح صدر ایشان که «ألم نشرح لك صدرك، وبحار سرشار بیرون از شمار وحد تصور و پندار ایشان در پهنه اندیشه و خیال در آورد که ازین سر ثانی ربانی که از هزاران هزار بابش افزون دو باب یا حرف از مخزن خاص ایزدی بیرون نیامده.

و این مخلوق و این عوالم را كافي ووافي است آيا ازین دو حرف نیز چه مقدار باهاش افاضت شده است و حمل آنرا توانسته اند بنمایند و آنوقت از اهلش بساین مخلوق چه اندازه تراوش کرده است.

«قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربى لنقد البحر قبل أن تنفد كلمات ربى ولو جئنا بمثله مدداً»

ص: 234

و در جای دیگر میفرمايد «ولو ان ما في الارض من شجرة اقلام و البحر يمده من بعده سبعة أبحر ما نفدت كلمات الله ان الله عزيز حكيم»، عظمت واحتشام این علم را میرساند و در تفاسیر در شئونات ائمه عليهم السلام بخود ایشان تعبیر شده است .

و گفته اند مراد از کلمه باقیه امامت که خداوند تعالی در عقب حسین علیه السلام تا روز قیامت مقرر فرموده است و در ذیل حدیث پیغمبر در حق امیرالمؤمنین صلوات الله عليهم است «وهو الكلمة التي الزمتها المتقين» و نیز کلمه تامه را به امامت تفسیر کرده اند و يحق الحق بكلماته يعنى بحججه و هم در تفاسیر و اخبار است که مراد ازین کلمات ائمه هدی هستند در هر صورت نه حقیقت این کلمات و نه حقیقت شئونات امام و تکالیف ایشان را می توان دانست .

و نیز در آن کلمه که فرمود خداوند اقوامی را برای جهنم و نار بیافرید و ما را امر فرمود که بایشان ابلاغ نمائیم چنانکه با آن جماعت نمودیم تا آخر عبارات مذکوره پاره اشارات است که در نفوس غیر سالم اثر میکند اما باید بلطایف آن بنگرند و از جاده مستقيم وعقاید بیرون نروند و اگر خود ندانند از آن کس که بداند بپرسند.

و هم در این عبارت که امام علیه السلام با آن مراتب و مقامات عرض می کند «اللهم هؤلاء الشرذمة قليلون فاجعل محيانا محياهم و مماتنا مماتهم» تا آخر عبارت .

و خواستن از خداوند تعالی که چنین فرماید و زندگانی و مردن ایشان را بزندگانی و مردن آنها و آن حال بگرداند با اینکه باید برعکس باشد چنانکه در سایر اخبار و کلمات وارد است .

و آرزو و استدعای از پیشگاه رحمت الهی این است که زندگانی ما را چون ما زندگانی ایشان و مردن ما را چون مردن ایشان بگردان دقایق لطیفه ایست .

ص: 235

و شاید مقصود و مراد خود ائمه هدی صلوات الله عليهم باشند چنانکه در ادعيه ازین قبیل دعاها بسیار است و در همین زیارت جامعه که بدست تحریر و ترجمه میسپاریم بر این نسق میباشد و امام علی نقی بحضرات ائمه هدی که خود يك تن از ایشان است خطاباتی مذکور می فرماید حتى «بأبى أنتم و امی» میگوید که مانند کسی است که خارج از ایشان باشد اما چون بجمله از يك نور و ماده موجودند چنانکه خود آن حضرت نیز داخل در خطاب باشد .

دیگر اینکه چون باید دیگران باین زیارات و عبارات نایل شوند در حقیقت دستورالعمل بایشان و از زبان ایشان است والله تعالى اعلم . بالجمله شیخ احسائی میگوید دواما قوله و اجتبيكم بقدرته، همانا شارح بيك معنى از معانی آن اشارت نموده است و آن این است که نسبت اجتبا را بسوی قدرت برای مبالغه در تعظیم مقام اجتباء برای ایشان است .

زیرا که اجتباء و برگزیدگان ایشان علیهم السلام که در واقع بر کامل ترین وجه از اجتباء است از راه قدرت بالغه است و این عبارت از آن قدرت کامله الهیه است. که «لا تعجز عن شيء» هر چند آن چیز بزرك باشد.

و در این عبارت معنی دیگر جز این معنی مذکور نیز جایز است و آن معنی این است که چون حضرات معصومین علیهم السلام چنانکه اهل و شایسته بودند که مظهر قدرت خداوند قادر و مصدر آثار ایزد متعال باشند و باب فیضان فیاض كل بمکانی که سیل از آنجا سرازیر میشود و طیر را بآنجا مجال صعود نیست.

و پروردگار قدیر ایشان را بهمین تقدیر برگزیده فرمود.

او نیز معنی دیگر جایز است و آن این است که چون قدرت یزدانی از حیثیت عظمت و شدت تناهی و پایانی ندارد بحیثیتی که لا يقدر احد من المقدورات تحمل ظهورها علیه بلا واسطه در حکمت ایزدی اتخاذ اعضاد برای خلق واجب افتاد .

و چون حکمت تقاضا می نمود که اعضاد اقوی و اقرب مما يتقوى به الى

ص: 236

الفاعل باشد و در دایره وجود از حضرات معصومین علیهم السلام احدی به پیشگاه کردگار مبین نزدیکتر نبود ایشان را برای عضداً لقدرته اختیار فرمود وباء بقدرته بمعنى لام است .

وعلى تفسير ظاهر الظاهر المراد بالقدرة القدرات يعنی اختیار کرد خداوند تعالى ايشانرا باینکه ایشانرا مقدرين للاشياء باذن الله تعالى .

یعنی دارای چنین رتبت عالی و مقام متعالی نمود چنانکه حضرت حجت صلوات الله علیه در دعای شهر رجب میفرماید و مناة و ازواده یعنی مقدرون بکسر دال مهمله و اختارهم بقدره فيرجع القدير الى اختياره لهم اواليهم يعنى انهم مقدرون» بفتح دال يعنى معدلون في احسن تقویم یا بمعنی اینکه خداوند قادر قدیر ایشان را بر تحمل آنچه خود اراده فرمود از علم خود یا برادر آنچه برایشان از علم خود حمل کرده یا براداء تبلیغ آنچه ایشان را به تبلیغ آن امر فرموده و آنچه شبیه و مانند این است که اگر بخواهند در معنای آن مطابق قواعد باطن و ظاهر ظاهر و تأویل و باطن تأویل تصرف نمایند موجب طول کلام میشود قادر و نیرومند فرمود.

راقم حروف گويد البته در این کلمات استعداد معانی متصوره مفروضه بسیار است و ممکن است یکی از آن معانی این باشد که چون تمام امتیازات و اعتبارات وقدرتها و انجام اوامر و نواهی الهی و انتظام امور هر دو جهانی و تکمیل و ترقی ودایع سبحانی از برکت علم است و بعد از آنکه خداوند متعال و مهیمن لا يزال حضرات معصومین صلوات الله عليهم را بآن مقدار که مقدرات الهی در نمایش گوهر معرفت و خلقت مخلوق لازم بود علم بایشان بداد و صاحب سر خاص گردانید.

لاجرم این مشاعل شبستان توحید و معارف رب مجید را چندان قدرت بداد و نافذ الامر فرمود که از بدایت امر تا نهایتی که خود میداند بر هر چه بخواهند

ص: 237

که خواست ایشان عین خواست حضرت احدیت است قادر و حاكم و تمام ماسوى در تحت حکومت و قدرت ایشان باشند و برای ایشان هیچ عذری نباشد والعلم عند الله القادر الفياض القاهر .

«قال علیه السلام و اعزكم بهداه و اخصكم ببرهانه».

و عزیز گردانیده است شما را بهدایات خود تا به براهین قاطعه برگمراهها غالب باشید و مخصوص گردانیده است شمارا به براهین واضحه ومعجزات قاهره .

شیخ احسانی میگوید شارح می نویسد «و اعزكم بهداه» یعنی «جعلكم اعزة بالهداية هادياً أو مهدياً واخصكم ببرهانه» یعنی بالقرآن و علوم فرقان چه هر دو معجز هستند «وهما عندهم او الاعم منه ومن غيره من المعجزات الباهرة المتواترة التي روتها العامة والخاصة عنهم صلوات الله عليهم اجمعين».

شیخ احسائی می فرماید ازین پیش معنی هدی مسطور شد و اکنون كما كان مذكور ميداریم و عزم ما از تکرار بیان برای بیان و ایضاح است پس میگوئیم معنی هدی ارشاد مر لزوم طریقی است که مؤدى محبة الله ومبلغ بسوى جنت اوست که منصرف میگرداند طلب آن جنت از متابعت هوای ناپروای نفس اماره که موجب عطب و هلاکت و اخذ نمودن با رائی است که اسباب بوار و دمار است .

این معنی از حضرت صادق علیه السلام مروی است و الهدى الدلالة على الصراط المستقيم والهدى الكتاب و الشريعة» از ابن عباس در این آیه شریفه فمن اتبع هداى الى آخرها .

مروی است والهدى التعريف بطريق الخير والشر، وهدى بمعنی تبیین است «كما قال الله تعالى أولم يهد للذين يرثون الارض الآية». و هدی بمعنی تقوی است چنانکه در تفسیر این آیه کریمه «هدى للمتقين» گفته اند فيكون تقوى اى باعث تقوی و محدثها اوز ايدها .

و معنی متقین بر معنی زائدها ظاهر است و على احداث التقوى معنى آن

ص: 238

هدى و تقوى لمن يقبل يا للمتقين المتأهلين لها .

يا باعتبار ما يؤل بها أمرهم الى الاتصاف بها خواهد بود .

وهدى بمعنى امضاء با اصلاح است «كما في قوله تعالى ان الله لا يهدى كيد الخائنین» میباشد یعنی لایمضه یا اینکه لا يصلحه خواهد بود .

و هدى بمعنى طريقه است خدای تعالی میفرماید «فبهداهم اقتده» یعنی بطريقتهم في الايمان والتوحيد والعدل و النبوة والامامة والمعاد ومجمل الشرايع و اصولها .

وهدى بمعنى حفظ مر آن چیزی است که مکلفین را از آن چاره نیست «ومنه قوله تعالى ولكل قوم هاد» و امثال آن .

و ازین پیش در ذیل کتب ائمه صلوات الله عليهم مذکور گردید که هاد علي علیه السلام است وقول امام علیه السلام و اعزكم بهداه لفظ هدی در اینجا بر این معانی صدق می نماید مع معانی عز من اصل اللغة والتضمين.

واز معانی عز شدت وقوت است مثل قول خدای تعالی «عزیز علیه ماعنتم» یعنی شدید عنتكم يغلب صبره.

و همچنین در این قول خداى متعال «فعززنا بثالث» یعنى قوينا و شددنا ظهورهما بثالث .

پس معنی چنین میشود «شد کم بهداه و ارشاده المزوم الطريق المؤدى الى محبته و المبلغ الى جنته وقواكم بتعريفه و تبيينه لكم و قواكم بالتقوى وبما امضى لكم في محتوم قضائه من سننه وطريقته و آدابه و اصول شرایعه و فروعها سيدكم و قواكم على حفظ ما لابد منه للمكلفين من الايجادات و اسبابها و التشريعات و آدابها عليهم و ايدكم بما به تكونون غالبين لما تريدون ظاهرين على من تعادون».

و چون باء بهداه را که در این عبارت مذکور است بمعنی علی بدانی چنانکه

ص: 239

در این قول خداى تعالى «فمنهم من ان تأمنه بقنطار بؤده اليك» بمعنى قنطار می باشد.

يا بمعنى لام يا بمعنى في يا بمعنى عن يا غير از آن از حروف جر بشماری میشاید چه حروف صفات پاره بجای پاره قیام میجوید و برای وجوه معانی وسعت و گنجایش خواهد داشت و معانی متعدده را کثرت حاصل میشود و مذکور نمودن بطول می انجامد و بیانش دقیق میگردد.

وقول امام علیه السلام واخصكم ببرهانه از آن عباراتی است که بآن فزایش میگیرد که یزدان سبحان اختصاص داد حضرات معصومین علیهم السلام را بقر آن کریم باینکه قرآن را در حجرات مقدسه ایشان نازل فرمود یا اینکه ایشانرا بمقاصد و اراده که در قرآن داشت عالم ساخت یا ائمه طاهرين عليهم السلام را حفظه احکام خود و قوام از برای آنچه در قرآن نازل فرموده از اوامر و نواهی خود گردانید یا ایشان را محل خود مقرر ساخت .

زیرا که این انوار مبارکه محال مشیت یزدانی و قرآن ظاهر مشیت سبحانی با مظهر مشیت ربانی یا عمل نمایند بآنچه بآن ناطق میباشند .

چه برای احدی از خلق الله ممکن نیست که عمل کند بآنچه بآن نطق میکنند مگر حضرات ائمه طاهرین علیهم السلام یا ابلاغ نمایند و برسانند آنرا چنانکه خداوند در حکایت از پیغمبر خودش و ایشان میفرماید «لا نذر کم به و من بلغ» يعنى «ومن بلغ أن يكون منذراً منهم ينذركم به»

یا ادا کننده از خدای تعالی و احکام و اوامر و نواهی ایزد منان را بموجودین ومكلفين ما ظهر سبحانه فيه لهم.

يا ما اظهر عنه من المعجزات كه خارق عادت و مقرون بتحدی هستند.

يا ما اظهر فيه وانزل فيه من العلوم والاسرار و الاخبار بالحادثات على ممر الدهور .

يا بما ينال حملته ويبلغون بسببه من الشرف والمجد والعز" الذي لا يخلق

ص: 240

جديدة على تطاول الايام والدهور يا بما انزل فيه من البرهان والحجج التي يقوم بها الحق ويبطل بها الباطل و آنچه مانند این جمله باشد. یا اینکه خداوند سبحان جل شأنه وعظم برهانه اختصاص داده است حضرات معصومين صلوات الله عليهم را بمعجزات خارق عادات چه معاجیز برهان خداوند دیان و حجت و آیات اوست که مصدق پیغمبران و فرستادگان و اولیای او است و این معجزات که خارق عادات هستند مثل زنده کردن مردگان و روشن ساختن کور مادر زاد و رنج برص و پیسی و خبر دادن از آنچه در خانه های خودشان ذخیره میسازند و بزبان آوردن و گویا نمودن جمادات و حيوانات كنك و عجم و زنده گردانیدن جمادات را باینکه ارواح حیوانیه بآنها عطا نمایند و سلب نمودن آن حال را از آنها .

یا عالم گردانید و قدرت بخشید ایشان را باسم اعظم اکبری را که بدستیاری هر چه را بخواهند بکنند یا عالم و دانا گردند به آنچه بخواهند و اراده فرمایند.

یا بمعنی این است که خداوند رحمن مخصوص فرمود ایشان را به روح قدس که مسدد ایشان است ازین روی و بدستیاری و برکت این تسدید در هیچ امری و کاری بسهو و خطا نمیروند «و المعلم لهم فلا يجهولون و المذكر لهم فلا ينسون»

یا اینکه خداوند تعالی نازل فرمود در اجساد مبارکه و اجسام شریفه و نفوس كريمه و عقول جلیله انوار مدد خود را چندانکه «كانوا آية للعالمين و حجج الله تعالى على ساير خلقه اجمعين».

یا اینکه یزدان سبحان ایشان را مظاهر برهان ربوبیت خود و آیات علم و قدرت خود فرمود چنانکه سبقت اشارت یافت و در روایات خود ایشان صلوات عليهم باز نموده آمد که ایشان حجتهای خدای متعال و آن آیات سبحانی هستند که خداوند قادر ایشانرا در آفاق و في انفسهم بيافريده است .

ص: 241

و مراد باین مطلب این است که برهان یزدان برایشان ظاهر گردیده است یا ایشان برهان سبحانی را آشکارا نموده اند یا خود ایشان همان برهان هستند.

«و هذه الثلثة الأحوال احوال كونهم مظاهر برهان بربوبیته» پس حال سوم «مقام المقامات في حقهم والأول مقام المعانى والثانى مقام الابواب وآثار الاحوال الثلثة لظهر في المقام الرابع مقام الامام فافهم »

راقم حروف گوید در این تلفیق الفاظ و تدقیق اشارات شیخ احسانی با آن احادیث و اخباری که در مقامات عاليه ومراتب ساميه و شئونات جلیله و اختیارات وعلوم فاخره ائمه هدى صلوات الله عليهم مذکور نمود خاصه در فصل سابق و تفصيل سر" وعلوم الهی که بایشان عطا شده است و تقسیم آن بدو سر یا دو علم مخزون ومكنون يا سر اول

اول و دوم .

وعدم جواز اشاعه و افاضت سر اول به احدی از عموم مخلوقات و در سر دوم بآن شرح وبسط که تأویل و تعبیر رفت چگونه میتوان قانع بلکه راضی شد که ایشان بدستیاری اسم اعظم کار کنند یا اینکه میفرمایند اسم اعظم الهی و اسمای حسنی خداوندی مائیم یا اینکه به امداد و سداد روح القدس از خطا سالم بمانند .

با اینکه در فصول سابقه و کلمات امام علیه السلام مذکور نمود که امام حسن عسکری صلوات الله عليه فرمود «و اسباطنا خلفاء الدين و خلفاء اليقين ومصابيح الامم و مفاتيح الكرم والكليم البس حلة الاصطفاء لما عهدنا منه الوفاء».

«و روح القدس في جنان الصافوره ذاق من حدائقنا الباكوره» با آن شرح و بیانی که سبقت تحریر گرفت یا معلم ایشان باشد تا بجهل نروند و تذکر و یاد آورنده ایشان گردد تا فراموش نکنند.

وسوای این بسیاری احادیث که از ابتدای این شرح الزياره تاکنون مذکور داشته و جلالت شأن ونبالت مقام المه صلوات الله عليهم را یاد کرده است گمان

ص: 242

چنان میرود که مگر جناب شیخ را ملاحظه در کار بوده است و الا با آن عقیدت راسخه او این عنوان سازگار نیست مگر نه آن که روح الامین که روح القدسش میدانند شاگرد دبستان و طفل ابجد خوان ایشان اگرچه بیانات شیخ بعد از این عبارت قدرى تدارك تلافي را نموده است وصلى الله على محمد وآله .

«قال علیه السلام و انتجبكم بنوره و أيدكم بروحه».

و برگزیده است شما را از جهت نور خود که نور محبت و معرفت و ایمان و مکاشفات و مشاهدات باشد .

مجلسی اول اعلى الله تعالى مجلسه مع العليين میفرماید بنوره با باء نیز رقم شده است که بمعنی مع بهمان معنی یا سببیه باشد یعنی بسبب این نور که بشما داد برگزید شما را برای امامت و خلافت.

و شیخ احسائی میگوید شارح نوشته است «و انتجبكم بنوره من الكمالات و الهداية وغيرها من الانوار القدسية المعنوية».

و مؤید گردانید شمارا بروح خود یعنی بآن روح القدسی که با پیغمبر و با ائمه اطهر صلوات الله عليهم بود چنانکه این معنی از اغلب اخبار مستفیضه که مذکور شده است بر می آید و این روح با دیگران نبوده است .

و ظاهر این است که این روح مذکور از ملائکه روحانیین باشد و ممکن است که عبارت از تنور و فروزندگی نفوس کریمه و عقول شریفه ایشان با نوار قدسیه الهیه باشد .

شیخ می فرماید «انتجبهم» یعنی اختیار کرد خداوند تعالی ایشان را بنور خودش یعنی بعلم خودش یعنی «انه اختارهم» و این اختیار بسبب آن علمی بود که خداوند عالم تعالی در باره ایشان داشت که خیره هستند .

«و ذلك في القدم المخلوق وهو السرمد ومبدء الفيض والمد" وهذا العلم الذى اختارهم» عبارت از کتاب اول است که يعبر عنه بعبارات كثيرة مختلفة في الظاهر

ص: 243

والمدلول والمفهوم متحدة في المعنى».

«ومنها الحق المخلوق والكتاب الاول والعلم المساوق والربوبية ان مربوب و الالوهية المألوه و الفعل و الاختراع و الابداع و المشية والارادة والرحمة الواسعة والشجرة الكلية وبرزخ البرازخ والتعين الأول ومقام أوادنى وعالم فاحببت أن اعرف وغير ذلك» .

و مراد باین علم که مذکور شد آن علمی نیست که هو الذات زیرا که انتجاب معنی فعلی است و الذات لا تكون فعلا لنفسها ولاجل ان المراد منه العلم المخلوق بنفسه است تعبیر کرده اند آن را بنور .

و جایز است که مراد از نور ذوات والاسمات ائمه هدى عليهم الصلوات باشد باین معنی که خدای تعالی اختیار نفرمود ایشان را بشيء غيرهم وانما اختارهم بهم و این معنی اخیر را لطافتی خاص است «هذا و مثله من المعاني اذا اريد بانه سبحانه اختارهم في المقام الاول».

و اگر بگویند مراد این است که یزدان متعال اختیار و برگزیده فرمود این انوار ساطعه لامعه علیهم السلام را در مقام ثانی مراد بنود همان امر خواهد بود «و هو الماء الأول كما اشار اليه سبحانه والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه».

و اگر مراد در مقام ثالث باشد مقصود از نور همان اسم كبير ومصباح منيرى است که آسمانها و زمینها بآن روشن باشند و اینوقت مراد بآن در اینجا همان حجاب ابيض است .

و مراد از روح در ایند کم بروحه اید کم بروح الحجاب الاصفر خواهد بود و اگر اراده نمایند بآن در مقام رابع مراد از نور وحی و قرآن خواهد بود باین معنی که خداوند تعالی ایشان را مهبط وحی خود قرار داده و حامل کتاب خود گردانیده .

و آثار این نورد بهر معنی که فرض شود نشان آن در مقام رابع آشکار میگردد كل اثر بحسبه في احوالهم و اعمالهم و اقوالهم و افعالهم چنانکه ازین پیش به

ص: 244

آن اشارت رفت .

و در باء بنوره ملاحظه همان معنی میشود که در نظایر آن تقدم یافت و از بیانات مذکوره ترا مکشوف میافتد که قبل ازین شرح هیچکس بیان نکرده و در هیچ قرطاسی مکتوب نگردیده و بر خواطر خلق جاری نشده است یعنی این ذخیره را از جناب شیخ احسانی دارند .

وقول امام علیه السلام «و ایدکم بروحه» مراد این است که خداوند سبحان مؤید فرمود ایشان را بروح منه و برترین معنی که ازین روح قصد شود این است که بمشيئة الله اراده شود یعنی خدای تبارك وتعالى مؤید فرمود ایشان را بمشيت خودش چه مشیت یزدانی هر چیزی را حیات جاودانی .

و از مراد تائید ایشان بمشیت خداوند سبحان این است که خدای تعالی ایشانرا محل مشیت قرارداد و قادر متعال در تمامت مخلوقات خود هیچ تائیدی را مثل تائید بمشیت قرار نداده و از سایر مخلوق جز محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم را بتمام مشیت خود مؤید نگردانیده است.

ثم يراد بعده القائم بجميع حيوة الموجودات که عبارت از آن مائی است که حیات هر چیزی بآن است «و من الماء كل شيء حى».

و شیخ احسائی بعد ازین کلمات بیاره مطالب عرشیه و سبقت انوار ائمه و کلام امیر المؤمنين علیه السلام «سلوني قبل أن تفقدوني» و سؤال سائل از مسائل تا آنجا که عرض میکند مدت مکث عرش بر آب پیش از خلقت زمین و آسمان چه بود .

امير المؤمنين علیه السلام فرمود آیا چنان میبینی که اگر خردلی برزمین فرو ریزد چندانکه هوا را مسدود و میان زمین و آسمان را پر نماید پس از آن ترا اذن بدهند با اینکه بحالت ضعف اندری که این خردلها را از مشرق بمغرب نقل کنی و بعد از آن عمرت را در از گردانند تا اینکه جملگی آن خردل ها را نقل

ص: 245

و جای بجای نمانی و بشمار اندر آری این امر آسان تر است از احصاء آن مدتی که عرش پیش از خلق زمین و آسمان بر آب دائما وصفته عشر عشير من مائة الف جزء و استغفر الله من القليل في التحديد الحديث»

و بعد ازین بیان در باب آبی که حیوة هر چیزی بآن است و ر ثبت دومی است که صدق می نماید بر آن روحی که خدای تعالی مؤید ساخته است حضرات معصومین صلوات الله عليهم را بآن .

و رتبت سوم آن همان است که شارح یاد کرده و مذکور شد و این رتبت تحت دو رتبه نخستین است که بر قلم وعقل کلی و بر فرشته که او را سرها بعدد خلایق می باشد که تولد نیافته است اشارت میکند .

تا بآنجا که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را فرمود خدای تعالی عقل را ملکی بیافرید که برای آن رؤسی بعدد خلایق که خلق شده و نشده تا روز قیامت و برای هر صورتی سری و برای هر آدمی سری است از سرهای عقل .

واسم این انسان بر صورت این رأس مکتوب است و بر هر روئی پرده ایست آویخته که این ستر ازین وجه مکشوف نمیشود تا این مولود متولد و بحد مردان یا حد زنان برسد و چون بالغ شد این پرده برداشته و مکشوف می شود. پس از آن در دل این انسان نوری واقع می گردد آنگاه فریضه و سنت و جید و ردی را میفهمد همانا مثل این عقل در قلب چون مثل چراغ است اندر وسط خانه .

و بعد ازین کلمات معجز آیات بحدیثی دیگر شبیه باین حدیث مذکور اشارت می نماید تا بآنجا که فرموده اند «و هذه الروح ملك»

و نیز این ملک را بلسان شرع قلم میگویند و عقل مینامند و بزبان اهل حکمت عقل کلی و نزد بعضی عقل اول خوانند و گاهی در ذیل اخبار حجاب ابیض ونور ابيض وحجاب اصفر ولور اصفر وروح من امر الله گویند.

و نیز در باب اول ما خلق الله و روایات حضرات ائمه در باب روح و عقل و

ص: 246

اول ما خلق الله عقلى واول ما خلق الله روحی و ذکر حدیث حضرت صادق علیه السلام در باب معنی علم .

وحدیث امام زین العابدین علیه السلام تا آنجا که میفرماید مراد بعقل عقل محمد صلى الله علیه و آله و مراد بروح روح آن حضرت است زیرا که عرش قلب آن حضرت است و القلب فيه العقل و الروح من جانب الطور الايمن وفيه النفس من جانب الايسر .

و لهذا لم يوجد هذا الملك العالى عند أحد من الناس الا محمد و آله صلی الله علیه وآله وسلم لانه عقله وعقلهم ينتقل من واحد الى واحد.

و حدیث دیگر که میفرماید «منذ أنزل الله ذلك الروح على محمد صلی الله علیه وآله وسلم ما صعد الى السماء وانه لفينا» از آن زمان که یزدان منان این روح را بر محمد صلی الله علیه وآله وسلم نازل فرمود بسوی آسمان صعود نکرد و بدرستیکه این روح در ما میباشد.

راقم حروف گوید صد هزاران آسمان و عرش نسبت بشرف و برتری ورفعت منزلت حضرت ختمی مرتبت و ذریه طیبه آنحضرت صلوات الله وسلامه عليهم ما دون آن فرشی که قدم مبارك را بر حسب صورت بر آن نهند در اینصورت روح را از مقام عالی بآسمان که حکم دانی پیدا میکند چه صعودی همه پستیها از او و بلندی ها بدو است .

شیخ احسائی میفرماید «انما كان ذلك لانه عقله فهو مخصوص بهم» و بدرستیکه نزد انبیاء علیهم السلام ازین روح يا ملك وجهى از وجوه آن است و برای هر پیغمبری و جهی است و نزد هر مؤمنی اشراقی از اشعه این وجوه است .

و معنی اینکه خداوند تعالی حضرات معصومین را مؤید فرمود بآن روح خودش که عبارت از عقل ایشان است این است که خداوند سبحان احكمه فيهم وهو في حد ذاته نوری است که تاريك نمیشود و یادی است که فراموش نمیگردد وغفلت نمیجوید.

ص: 247

و علمی است که غبار جهل را در آن راهی نیست و یقین بیرون از شکی است که آلوده شك وريب نمیشود و معرفتی میباشد که لاینکر و هدایتی است که لا يضل" وما اشبه ذلك.

و بعد از آن میگوید و برای این روح دو اطلاق است یکی روحی است که هو مؤمن امر الله و این روح من امری دو ملك از یمین عرش الهی و دوم آن روحی است که موکل بر ملائکه حجب هستند که عبارت از دو فرشته بر یسار عرش میباشند.

و این چهار ملك همان ملائکه عالین که در آیه شریفه «استكبرت ام كنت من العالين» مذکور هستند و ازین عالین خوانده شدند که بآدم علیه السلام سجده نکردند بلکه خداوند تعالی برای کرامت این چهار ملك امر فرمود که بآدم سجده برند چه خدای تعالی انوار این چهار ملك را در آدم نازل فرمود .

و اینها انوار محمد صلی الله علیه وآله وسلم باشند و ایشان حاملان عرش هستند و عرش ذوات ایشان باشد و ما جعل الله عندهم من خزاين الاشياء و الملائكة الذينهم جبرئيل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل که ازین چهار ملك عالين استمداد مینمایند امدادات چهارگانه مراتب وجود را که عبارت از خلق و رزق و حیات و ممات باشد و این چهار ملك عالون همان حجب است که عبارت از انوار چهارگانه ایست که عرش را از آن خلق فرمود .

و بعد ازین کلمات بحديث حضرت امام زین العابدین علیه السلام که شخصی در حضرتش عرضکرد که ابن عباس چنان میداند که بهر آیه که در قرآن نازل است عالم است و میداند در چه روز و درباره چه کس نازل شده است.

و جواب آنحضرت که بذم ابن عباس و خباثت ذريه او خلفای بنی عباس مطابق آیات نازله در حق او و اولادش و کیفیت عرش و عظمت و خلقت عرش بعد از خلقت هوا و قلم و نور و آفرینش عرش از انوار مختلفه هفتاد هزار حلقه و غلظت و کلفتی هر طبقه مثل اول عرش الى اسفل السافلين و تسبیح و تقدیس خدای

ص: 248

تعالی نمودن در تمام طبقات چنانکه در کتاب حضرت سجاد علیه السلام مسطور افتاد .

و نیز می نویسد پس عرش مرکب است از ین انوار اربعه و در اینجا عبارت از ایشان است زیرا که عرش را نزد اهل شرع اطلاقات مختلفه است و برملك و بردین و بر قلب مؤمن و بر باطن وبر عالم الامر و على كل الوجود و بر مجدد جهات اطلاق می شود.

دولت آنگاه بحدیث حضرت صادق علیه السلام در باب عرش و کرسی وصفات كثيره مختلفه آن و اینکه عرش و کرسی دو باب بزرگتر از ابواب غیوب اشارت نموده است.

و راقم حروف این حروف این حدیث مبارك را در کتاب تلبيس الابليس مذکور نموده است در اینجا حاجتی بنگارش نیست.

«قال علیه السلام و رضيكم خلفاء في ارضه وحججاً على بريته».

و خوشنود گشت که شما خلفای او باشید در زمین او وحجتهای او باشید برخلق او .

شیخ احسائی میگوید شارح مینویسد «كما قال الله تعالى وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم ليمكنن لهم دينهم الذي ارتضى لهم و ليبدلنهم من بعد خوفهم أمناً يعبدوننى لا يشركون بي شيئاً».

متواتراً روایت شده است که نزول این آیه شریفه در حق حضرات معصومین صلوات الله عليهم است و کمال استخلاف و جمال خلیفتی در زمان سعادت بنیان حضرت مهدی صلوات الله علیه است چه آن زمان همایونی و اوقات میمونی است که تمام خلایق بر طریق ایمان اجتماع میورزند و ظلمت شرك يکباره از میان بر میخیزد چنانکه علمای عامه نیز بر این روایت اتفاق دارند.

و علمای خاصه متفق میباشند که حضرات معصومین خلفای خداوند مبین در پهنه زمین هستند و هیچ زمانی از خلیفه سبحانی خالی نیست چنانکه ازین قول

ص: 249

خداى تعالى دانى جاعل في الارض خليفة ».

و هم چنین ازين قول خداى «انما أنت منذر ولكل قوم هاد» ظاهر می شود و در اخبار متواتره مروی است که مراد به هاد امام است و اینکه اگر افزون از دو تن باقی نمانند یکی از آن دو تن امام است.

شیخ احسائی میفرماید انه تعالی رضیهم یعنی ایشان را در زمین خلفاء گردانید «مصاحب لرضاه» باینکه راضی گشت که ایشان خلفای خدای باشند یا بخلافت ایشان راضي شد يا رضيهم للخلافة يا اینکه ظهر رضاه بخلافتهم أو يجعلهم خلفاء و ان خلافتهم هی رضاه یا اینکه انها مظهرة لرضاه يا سبب لرضاه اور کن رضاه .

و رضا ضد سخط وسخط بمعنی خشم و غضب است .

و چون نسبت رضا را بخدای تعالی بدهند مراد فعل عقاب است بر مسخوط عليه و مغضوب .

و هم چنین است رضا و در اینجا یکی از وجوه معانی این کلام است زیرا که رضای خدا عبارت از ثواب اوست پس رضيهم الله خلفاء يعنى انابهم بالخلافة او بالمدد و التأييد للخلافة .

یا اینکه «جعل خلافتهم ثواب الطائعين وهو أعظم مراتب الاثابة أما بقبولها أو يجعلهم ملوكاً بسبب القيام بمقتضاها و الانقياد لاربابها و انها سبب للاثابة بنعيم الجنان» .

و گاهی رضا بمعنی اقرار در چیزی است چنانکه گاهی حضرات ائمه هدی صلوات الله علیهم با شیعیان خودشان در حق مخالفین خودشان می فرمود «ارضوا ما رضى الله لهم من خلال» .

یعنی بر قرار دارید این جماعت مخالفین را به آنچه خدای تعالی مقرر داشته است ایشان را یعنی بگذارید بهمان ضلالتی که دارند بیایند زیرا که «من يضلل الله فلا هادي له» .

ص: 250

و گاهی رضا بمعنی اذن و اجازت در تصرف است چنانکه گفته میشود مالك رضا داد که وکیل او متاع را بخرد یعنی اذن داد .

و چون در رضا معنی اختیار را خواهند اظهر است و این اختیار بذوات مقدسه حضرات علیهم السلام بازگشت می نمایند یعنی خدای تعالی اختیار فرمود ایشان را از تمام مخلوقات خودش برای خلافت خودش در بلاد یا الى خلافتهم يعني اختار لهم خلافة الحق التي لاخلافة مثلها .

زیرا که خدای متعال ایشان را در سایر عوالم خود نیز بیای داشته و خلافت داده و هر کسی که دارای چنین خلافت عالی رتبت با جامعیت الهیه باشد تمام موجودات از معانی و اعیان وذوات وصفات وسكون وحركات وافعال واعمال و احوال و آجال و کتب و رخص وغيرها منقاد ومطيع ومحكوم او ميشوند.

زیرا که این خلافت عبارت از ولاية الله الحق است زیرا که این خلافت اگر چه حق تقصیرات است .

بلکه یا خلافت بر طریق جور است یا مشوب بحق و باطل غير خالص يا ناقص يا ظاهرة في البعض أو باطنة في البعض است و منطبق نمیشود بر این قول خدای تعالى «هنالك الولاية الله الحق» مگر آن خلافتی که خدای تعالی برای ایشان رضا داده است .

و نیز جایز است که خلافت بمعنی استخلاف در علم باشد چنانکه در تفسیر آیه شريفه « لنستخلفتهم في الارض»

از حضرت باقر علیه السلام مردی است که فرمود «فقد وكل ولاة الأمر بعد محمد صلى الله عليه و آله بالعلم و لحن هم فاسئلونا فان صدقناكم فاقروا وما أنتم بفاعلين».

یا عبارت از مطلق تمكين في الارض براى اقامت دین الله است «فيصدق في

ص: 251

هذا الزمان اذليس هدى ولادين الأ بهم او خصوص التمكين في رجعتهم خاصة نه تمكين عام ومطلق زیرا که اینگونه تمکین را عوام مردمان شناسا نیستند بلکه بر حسب ملك و پادشاهی و تسلط ظاهری می شناسند .

و این حال جز در زمان قیام حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه یا در هنگام رجعت ائمه هدى علیهم السلام بدار دنیا حاصل نمی شود.

و این خلافت را خدای تعالی قبل از خلقت خلق بایشان عطا فرموده است چنانکه امام علیه السلام ميفرمايد «الحجة قبل الخلق ومع الخلق وبعد الخلق»و قول امام علیه السلام و حججاً على بریته ازین پیش در معنی حجت بیانات وافیه شد .

و برية بقولى بمعنی خلیقه و مشتق از براء بهمزه است و بقولى بمعنى خلق است .

و بعضی در این قول خداى تعالى «هو الله الخالق الباريء المصور» گفته اند خالق بمعنى مقدر لما يوجده است و باری بمعنی ممیز بعضی از بعضی برحسب اشکال مختلفه ومصور بمعنى ممثل است.

شیخ احسائی در اینجا از صاحب مجمع البحرين و معنی او در باب خالق و باری و مصور ورد این معانی و بقول آنکس که ملائکه را قوی نیز میداند و بقولی دیگر که مجرد از مطلق ماده و مطلقاً خارج از حدود تکلیف میداند و ملائکه عقلیون که خارج هستند اشارت میکند .

و بعد از آن میگوید حق این است که از ماده براء باشد و هر چه در تحت اراده است و داخل در آن باشد و ملائکه عقلیه نیز داخل میشوند و معنی چنین خواهد بود که حضرات معصومین علیهم السلام بر تمامت مخلوق خدا بلا استثناء حجج خدائی هستند.

«قال علیه السلام و انصاراً لدينه و حفظة لسره» خدای تعالی راضی شد که شما ناصران و یاوران و مددکاران دین او و حافظان و نگاهبانان سر او باشید .

ص: 252

انصار جمع ناصر است که عبارت از ذاب و دفع کننده و رامنده باشد و ائمه هدى صلوات الله عليهم هر کس را که مخالف دین خدای باشد از میدان خصومت و مخالفت میرانند و میدوانند باین معنی که بدستیاری اقامت براهین واضحه و ادله لايحه حجت مخالف را باطل میگردانند.

چنانکه حضرت صادق علیه السلام ميفرمايد «فان فينا أهل البيت في كل خلف عدولا ينفون عنه تأويل المبطلين وتحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين »

و نیز از حضرت علیه السلام مروی است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود «يحمل هذا الدين في كل قرن عدول ينفون عنه تأويل المبطلين وتحريف الغالين وانتحال الجاهلين كما ينفى الكبريت خبث الحديد».

شیخ احسائی میگوید قول امام جعفر صادق علیه السلام «فان فينا اهل البيت في كل خلف عدول» تا آخر حدیث احتمال دارد که مراد بعدول همان نفوس مبارکه خودشان علیهم السلام که بر وفق حقیقت و اصل است باشد و محتمل است که مراد بعدول آن جماعت شیعیان ایشان باشد که بآثار ایشان اقتفا و باحکام ایشان اقتدا نمایند و عارف باشند و حامل علوم ایشان هستند.

و ایشان همان کسان هستند که حضرت علی بن الحسين علیهما السلام در این کلمات خود بآنها اشارت میکند و میفرماید در ذیل تقسیم علما تا اینجا که ولكن الرجل كل الرجل نعم الرجل آن کسی است که هوا و خواهش نفس خود را تابع امر خدا و قوای خود را در رضای خدا مبذول فرماید ذلت مع الحق بعزت ابدى نزديك تر از عز در باطل بنگرد تا آخر حدیث .

و از شیعیان ایشان هستند جماعت البياء و مرسلین و اوصیای ایشان چنانکه حضرت امام محمد باقر علیه السلام در این قول خدای تعالی «و جعلنا بينهم و بين القرى التي باركنا فيها قرى ظاهرة و قدرنا فيها السير» الاية .

ص: 253

ميفرمايد «فنحن القرى التي بارك الله فيها» و بعد ازین کلمات معجز سمات نیز پاره احادیث که در این معنى و شئونات ائمه وقضاوت امیر المؤمنين علیهم السلام بحق و عدل وصواب است و مفتاح این قضاء و باب آن و اول آن و سبب آن آن و سبب آن علي بن ابیطالب علیه السلام.

و هر كس قضاوت بحق و عدل وصواب نماید از برکت آن حضرت مذکور نموده است و چون ما در طی کتب حالات ائمه علیهم السلام مذکور داشته ایم بهمین اشارت کفایت میرود .

شیخ احسائی بعد از تحریر احادیث شریفه میگوید اگر قائل باین مسئله حضرات معصومین علیهم السلام باشند این نصرت حقیقی چنانکه اشارت کردیم بالاصاله است و اگر قائل غیر از ایشان و از شیعیان ایشان از جماعت انبیا باشند. مثلا فهو حكم عام اضافي على الحقيقة بعد الحقيقة است و اگر از غیر اهل عصمت باشد فهو خاص على محض التبعية و چون بر طريق اجمال باشد ظاهر است و صعوبت امر در این مسئله در تفصیل است .

لكن شيخ امين شيخ یاسین بن صلاح بحرانی در کشکول خود می نویسد که مردی بحضرت ابی عبدالله علیه السلام نوشت و استدعا نمود که آن حضرت در حق وی دعا فرماید که خداوند تعالی این مرد را از کسانی بگرداند که در دین خدای بدو نصرت جویند در جواب مرقوم فرمود «رحمك الله انما ينتصر الله لدينه بشر خلقه».

شیخ احسائی میگوید شاید این شخص سائل آن درجه نصرتی که استدعا کرده است که خداوند بدعای امام علیه السلام بدو عطا فرماید که در دین نماید اعلی نصرتی برای دین بوده است که جز برای محمد و اهل بیت آن حضرت صلی الله علیه وآله وسلم جایز نیست و دیگران را لیاقت درک اینگونه نصرت و مقام نمی باشد .

و امام علیه السلام از باطن سائل با خبر وطمع بی استحقاق او را دانسته است لاجرم باد جواب داده است که طلب چنين مقام عالى لا يكون الا من أهله بالحق و هر كس

ص: 254

مدعى مقام ایشان باشد جز شریرترین خلق خدای نمیباشد.

چنانکه خداوند تعالی در شأن بخت نصر گاهی که بوجود او انتقام از اهل قریه از یمن که پیغمبر خودشان حنظلة بن صفوان را بکشتند و بقولی آن حضرت را بیختند و گوشتش را بخوردند بکشید و بخت نصر را بر آن گروه مسلط ساخت تا ایشان را بجمله بکشت و یکتن از ایشان حتی حیوانات را باقی نگذاشت میفرماید «فلما احسوا بأسنا اذاهم منها يركضون » .

و به روایت ابن عباس از آسمان منادی ندا کرد بثارات انبياء وبقولى هاتفى ندا کرد بنار حنظله و خداوند بخت نصر را بأساًله نامید.

و این بخت نصر کافری شقی بود که خداوند بوجود او برای دین خود انتصار جست و اگرچه متعدی و مدعی بود.

پس اگر آن شخص سائل خواستار میشد که خداوند تعالی دین خود را بوجود او نصرت بدهد در تبعیت حضرات معصومین علیهم السلام اجابت مسئولش را میفرمود و به علت همین است که خداوند تعالی نهی فرموده است که کسی از پیشگاه یزدانی خواستار مقامات عالیه پیمبران سبحانی و ائمه یزدانی شود.

پس نصرت حق بحق بدرجه کمال آنچه خدای تعالی اراده فرموده است در تمام مخلوق خدای متعال انحصار بوجود مبارك محمد و آل صلوات الله عليهم بالغدو و الاصال دارد .

پس قول امام علیه السلام و رضيكم انصاراً لدينه.

مقصود اعلی مراتب نصرت است که بحضرات معصومین اختصاص دارد و بآن اشارت رفت.

و كلام امام علیه السلام «و حفظة لسره» بیان این کلام مبارك ازین پیش در ذیل قول آن حضرت وحفظة سر الله مذكور شد .

راقم حروف گوید ممکن است معنی چنین باشد که چون جنس بنی آدم

ص: 255

غالباً بشرارت وطغيان و عصیان و راندن شهوت و کامرانی و ادراك امتعه زائله این سراچه فانى وترك اوامر و نواهی و متابعت لذات نفسانی و امارت و ریاست مایل و شایق هستند و تا ظالمی غشوم و غشو می شقی واشی شریر دچار نشوند چنانکه باید مطیع و منقاد نمیشوند و بلاد و عباد را از فساد و عناد آسوده نمیگذارند .

و اگرچه آن ظالم شریر بظلم و شرارت رفتار مینماید اما يك تن بيش نیست و دست جمعي كثير از اشرار و اشقیا را کوتاه می نماید .

اما حكمران عادل حلیم بردبار عليم نصفت شعار اگر چه بنفسه شرارت نمیکند و تعدی و ظلم و خسارت نمیرساند اما بسبب حلم وعدل اين يکتن جماعتی بسیار از ستمکاران و اشرار جسور وجری میگردند و بمال و جان برایا و رعایا و مخلوق خدا دست تعدی در از و دهان طمع و آز چون خرس و گر از باز میگردانند و بندگان خدای را دچار هزار گونه آزار میسازند .

چنانکه بعضی از محققین گوشه امیر المؤمنين و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين را ازین حیثیت نوشته اند.

چه مردم آن عصر جز معدودی قلیل همه ظالم وآثم وظلم وغشوم بودند و بعدل و انصاف صرف در تحت نظام و سلامت و صلاحیت اندر نمی شدند لاجرم حاکمی لازم بود که دارای رأفت علم وسطوت خشم هر دو باشد و از کشتن و بستن عاصی و غیر عاصی پرهیز نکند در بذل و بخشش نظر باستحقاق وعدم استحقاق نکند و در قتل و کوشش ابرار و اشرار را فرق نشناسد .

و حلال و حرام را تمیز نگذارد تا خلق را آسایشی مختصر بر حسب ظاهر نمایش گیرد و مناهى وفواحش چندان قوت و فزایش تجوید و مردمان بيك اندازه در تحت امنیت و فراغت و رفاه سال بماه آورند و در حقیقت ظلم و تعدی از همان يك نفر است و دست گروهی ستمکار بسته است .

این است که موافق اخبار و احادیث کثیره چون نوبت بزمان سعادت توأمان حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه برسد آنگونه قتل عام می شود و اندکی

ص: 256

از بسیار که سعادتمند و با دین و امانت هستند بر جای می ماند.

اما قبل از ظهور آنحضرت خداوند تعالی مصلحت ندید که سایر ائمه علیهم السلام بچنين عمل رفتار نمایند و در حقیقت هزاريك از خلق برجای نماند و این حال با حکمت الهی موافق نبود .

و شاید نظریات الهی بگذشت خلق و فزایش مسلمان بود و اگر بحکومت حقه و امارت عدل میگذشت و آنگونه قتل و مجازات بجای می آمد مسلمانان معدودی بیش نبودند و سطوت و شوکت و ابهت و هیبت و جلالت و عظمتی پیدا نمی کردند و دین اسلام را قوتی پدید نمیشد و آنچه خدای اراده فرمود بظهور نمی پیوست.

مثلا امروز قریب هفتصد كرور مسلمانان كره خاك يعنى يك ربع نفوس بشری مسلمان هستند و بسیار باشأن و عظمت و قدرت و کثرت عدد میباشند.

اما اگر در بدایت اسلام خلق خدای از روی استحقاق بقتل میرسیدند چندان قليل الجمعية میبودند که امروز در كره خاك ده كرور تن مسلمان در حیز شمار نمی آمد و بهیچوجه آثار ابهت و عظمت و نام و نشانی عظیم نمیداشتند و از قلت جنبۀ دیگر مردم مستهلك میشدند و صلای اسلامیت و بانك مسلمانی از میان میرفت .

حمد خدای را که امروز در تمام كره خاك صدای اسلام بلند و مسلمان محترم و ارجمند است و بهر سالی جمعی کثیر از صاحبان دیگر مذاهب مختلفه در سایه دین اسلام و رایت ابدآیت محمدی صلى الله عليه وسلم اندر می شوند.

«قال علیه السلام وخزنة لعلمه و مستودعاً لحكمته».

و راضی شد خدای تعالی که شما خازنان علم و محل امانات حکمتهای او باشید .

شیخ احسائی میگوید ازین پیش معنی بودن ائمه هدى خازنان علم خدا در کلام امام علي نقى صلوات الله عليهم وخزان العلم مذکور گشت و باز نموده آمد

ص: 257

که علم نفس معلوم است .

پس حضرات معصومين عليهم السلام يرون كل شيء في مكان وجوده وزمان مشهوده زیرا که شیء قائم است بامر خدای و هیچ چیزی بدون امر خدا قیام نميگيرد وهو قوله تعالى «يذرء كم فيه و هم ذلك الامر الذى قامت الاشياء بنوره وكل شيء من خلق الله هو العلم به فهم خزان العلم».

و در کلمات سابقه اشارت رفت که خداوند تعالی ارتضاهم خزنة لعلمه بمعاني متعدده مسطوره .

و مراد باین علم آن علم حادثی است که هو ذواتها زیرا که علم ازلی همان ذات واجب تعالی است و این علم ازلی را جز خداوند لم يزل خازنی نیست «و لا يحيطون بشيء من علمه».

و چون علم نفس معلوم است لزم من قولنا انهم خزانة الاشياء من ذواتها وصفاتها وأحكامها ومصادرها ومواردها و عللنا ذلك بانها قائمة بامر الله و انهم امر الله وقلنا انها ذرثيت فيه يعنى في نوره لا في ذاته و مرادنا ان ما لها وعليها قائمة بنورهم.

و معنی این قیام همان تأویل این قول خدای تعالی است «قل من بيده ملكوت كل شيء وهو يجير ولا يجار عليه ان كنتم تعلمون».

پس ملکوت اشیاء و از مه آن نور ایشان است چه خازن شدند و مخزون ساختند هر چیزی را که شأنه الله مشيته كون في ملكوته بالله و بامره قد رضيهم لذلک پس ایشان چنان بودند که خدای راضی و دوستدار بود.

پس قول ما تأويل قول خداى تعالى من بيده ملكوت كل شيء اراده میکنیم باین کلام و این تأویل که ایشان یدالله هستند چنانکه خود فرموده اند و ملکوت كل شيء غيبه وامامه الذى به قام و باین جهت گفتیم که هر چیزی مخزون در ملکوت خداوند است و در هیچ چیزی هیچکس تصرف نمیتواند کرد مگر آن

ص: 258

کس که بدست اوست ملکوت او.

و بیان این مطلب این است که آن تصرفی که مانعی برای آن نیست هو المراد نه مطلق تصرف چه نور چراغ تقدر ان تتصرف فيه في الجمله وان لم تملك ملكوته بأن تقرء عليه وتضع مرآة تعكس بعضه الى غير جهة المقابلة وتحجبه و لكن من كان بيده السراج بنفسه هو الذى يتصرف بلامانع لانك اذا أردت أن تقرء مثلا و هو لم يرد ذلك نقل السراج عنك ولم تقدر أن تمسك شيئاً من النور اذليس في يدك ملكوته فافهم.

و خداوند تعالی در این کلام خود باین معنی اشارت فرموده است .

«قل من يكلؤكم بالليل والنهار من الرحمن بلهم عن ذكر ربهم معرضون أم لهم الهة تمنعهم من دوننا لا يستطيعون نصر أنفسهم ولاهم منا يصبحون».

وبيان الاستشهاد من الايتين في رتبة المعانى وهى الثانية لهم وبيان المرادفي مرتبة البيان وهي الاولى لهم و ازین پیش بسیاری ازین مسائل مذکور شد .

وقول امام علیه السلام «و مستودعاً لحكمته»

استيداع بمعنى استیمان است باينكه ملك خودت را نزد آنکس بگذاری که خاطر بدرستی و امانت و دیانت استوار داری و حکمت بمعنى علم ياعلم با عمل بان یا تعدیل قوه ملکیه است بالتوسط بین الافراط که جربزه نامیده میشود یا تفریط که مسمی به بله و بلاهت است .

و تعدیل آن همان حکمت است که عبارت از عقل مکمل است چنانکه دربارۀ عقل فرمود ولا اكملك الا فيمن احب يا همان معرفتی است که مقابل با انکار است لا بالجهل والشك .

یا عبارت از ضیاء و فروز معرفت است در گنجینه دل یا عبارت از نور فؤاد و فروغ دل است یا عبارت از اور الله است که تعبیر میشود از آن به توستم و فراست .

ص: 259

و بالجمله پس معنی اینکه خدای تعالی راضی شد که حضرات معصومین مستودع برای حکمت الهی باشند این است که اختیار فرمود ایشان را از روی اختیار محبت وراضی شد که ایشان مستودع گوهر حکمت یزدانی باشند .

یعنی خدای تعالی ایشان را موثق شمرد در حفظ حکمت ووضع در موضعش باینکه بذل فرمایند حکمت را به آن کس که حافظ آن باشد و بازدارند و بذل نکنند بآنکس که حافظ آن نیست یا معنی این است که ایشان خودشان حکمت هستند.

و خدای تعالی ایشان را مستودع نفوس خودشان گردانید و ایشان بهرکس که شایسته آن گوهر ربانی و حکمت یزدانی است ادا فرمایند تا بدان عمل کنند یا بهر کس که اهل آن باشد ابلاغ فرمایند تا عالم بآن گردند.

و حکمت را بر طریق اراده مستودع که خداوند سبحان است محفوظ دارند ووضع نمایند آن را و آنکس را که حافظ آن باشد بتوسم و نشان خاص بشناسند و بدو مبذول دارند و مسدد آن باشند «علی حسب ما كتب له من الحظ فيها و انكروا من لم يعرفها فيمنعونه منها وحفظوا انفسهم عليه وعلى خدمته كما استوعهم في قوله تعالى خلقتك لاجلى وخلقت الاشياء لاجلك.

و چون ادای حکمت را بمستحقین فرمودند اعانت فرمایند ایشان را بر عمل بر حسب اقتضای آن حكمت وعلى التبليغ و الاداء وامثال ذلك وتمام اين جمله و امثال آن ازین استيداع میباشد.

و اینکه تعبیر نموده شد از این افاضت حکمت برایشان به استيداع یعنی خدای ودیعه و امانت نهاده است حکمت را نزد ایشان برای این است که خداوند تعالی هر چه عطا کند یا از خزائن خود بیکی از مخلوق خود افاضت فرماید از قبض دست قدرت الهی خارج شده است بلکه خداوند خود مالك آن چیزی است که در ملکیت ایشان مقرر فرموده است و قادر بر آنچه ایشان را بر آن قادر فرموده میباشد .

ص: 260

پس هر چه یزدان تعالی نزدیکی از آفریدگان خود گذاشته باشد برسبیل عاريه و ودیعه است و هر وقت بخواهد بازپس بگیرد میگیرد زیرا که خداوند متعال خود مالك آن ومالك تصرف در آن است و این تملك موقت و مشروط بغیر از اراده الهی نیست .

راقم حروف گوید در قرآن والسنه اخبار و احادیث بر این معنی بسیار وارد است مثل هو المالك يا الملك الله يا لاملك الا ملكك يا من بيده ملكوت كل شيء وأنت المالك وأنا المملوك .

و لفظ مالك یکی از اسمای حسنای الهی است وأنت الباقي ونحن الفاني بعد از آنکه مالك مجازی فانی میشود معلوم است آنچه از وی میماند در قبضه تملك خير الوارثين ووارث هر وارث ومالك هر موروث است و این مطلب محتاج بشرح و بیان و دلیل نیست .

«قال علیه السلام وتراجمة لوحيه واركاناً لتوحيده».

و راضی شد خدای تعالی که شما بیان کنندگان و ترزفان و حی او از قرآن و جز آن باشید و رکنهای توحید او گردید که خلایق را بتوحید خدای یگانه كما هو حقه هدایت کنید.

شیخ احسائی میگوید تراجمه جمع ترجمان بفتح تاء فوقانی و ضم جيم تفسیر کننده و آشکار نماینده زبان و لغت گوینده ایست به لغتی که غیر از لغت متکلم است .

مثلا شخصی عرب با شخصی عجم سخن مینمایند و عرب از لغت عجم بیگانه است شخصی دیگر که به لغت عجمی نیز آگاه است مترجم میشود و آنچه عرب بلغت عرب تکلم میکند این شخص مترجم به عجمی تفسیر کرده و بآن شخص عجمی تکلم مینماید و میفهماند و این شخص را در عربی مترجم و فعل او را ترجمه خوانند و در فارسی ترزقان وترفان و تر زبان بمعنی مترجم است .

ص: 261

وحى دراصل بمعنی آن کلام خفی و پوشیده ایست که سریعاً ادراك شود.

ودر تفسير علي بن ابراهیم قمی میگوید وحى مشافهة ووحى الهام است و این همان است که در قلب واقع میشود.

و نیز وحى بمعنى اشاره استعمال میشود «و اوحی اليهم ان سبحوا بكرة و عشياً ».

و نيز بمعنى زخرف استعمال میشود چنانکه خدای تعالی میفرماید «یوحی بعضهم الى بعض زخرف القول غروراً»

و بمعنى وسوسه می آید «قال الله تعالى وان الشياطين ليوحون الى اوليائهم ليجادلو کم یعنی اوليائهم من الانس والشياطين».

از حضرت ابی جعفر علیه السلام مروی است «ان" الشياطين يلقى بعضهم بعضاً فليقى اليه ما يغوى به الخلق حتى يتعلم بعضهم من بعض».

شیخ میگوید پس اول وحی از خدای تعالی فعل اوست که بسوی نفس خودش وحی میکند و ترجمه میفرماید از نفس کبریای خودش آنچه ظاهر شده است در او از آثار ربوبيت «اذلا مربوب التي هي حقايق الربوبية المربوب مبلغاً مؤدياً الى حقيقتهم عليهم اعلم التي هي مشية الله فتترجم تلك الحقيقة لنفسها المعبر عنه بالقبول وللعلم».

و این وحی ثانی است پس از آن ادا مینماید آنرا بسوی قلم و آن وحی ثالث است «فيترجم القلم لنفسه وهو قوله واللوح ويؤد إلى اللوح وهو الوحى الرابع»

پس از آن ترجمه مینماید لوح برای نفس خودش وهو قبوله وللملائكة و تؤديه الى الانبياء وهو الوحى الخامس وهم يترجمونه لانفسهم و هو تحملهم له و لاممهم وفي كل رتبة يترجم الواسطه كلام الاعلى لنفسه بنور الله و للادنى بلسانه ليفهم خطاب الله له وما يريد منه».

و این اشیاء را من برسبیل تمثیل یاد کردم نه برای حصر در آن بلکه در اخبار وارد است که خداوند سبحان هزار بار هزار عالم و هزار بار هزار آدم بیافرید

ص: 262

«وهي من متسلسلة مترتبة بترتيب طبعى متناسق يجرى فيها الأمر ولحكم يتنزل الأمر فيها وبينها في كل عالم وكل جزئى على نحو ما مثلنا به».

این است مثال تكوين التشريعي الوجودى و اما التكوين الوجودى وكك ولكن تمثيله في الجمله هكذا من الفعل الى الحقيقة .

«ومنها الى العقل ومنه الى الروح ومنه الى النفس ومنه الى الطبيعة ومنها الى المادة ومنها الي المثال ومنه الى الجسم ومنه الي محدد الجهات ومنه الى فلك البروج ومنه الي السموات ومنها الى العناصر ومنها الي المعادن ومنها الى النباتات ومنها الى الحيوانات ومنها الى الملائكة ومنهم الي الجان ومنهم الي الانسان».

این است ترجمه وحی از جهت مفعولات بقول مطلق يعني المقيده وما هو مقيد باعتبار مطلق باعتبار .

واما ترجمه وحی از جهت افعال باین ترتیب است پس مشیت الهی «تترجم عن نفسها لنفسها و للارادة و القدر والقضاء و للاسماء الثمانية و العشرين فرفيع الدرجات يترجم للجامع عن الجامع وهو يترجم للانسان عن اللطيف وهو يترجم للجان عن القوى و هو يترجم للملائكة عن المذل و هو يترجم للحيوانات عن الرزاق»

و باعتبار آخر بالعكس فيترجم الرزاق للنبات للحيوانات عن القوى و هو يترجم للملائكة عن اللطيف و هو يترجم للجان عن الجامع .

و هو يترجم للانسان عن رفيع الدرجات والعزيز يترجم للجمادات عن المميت وهو يترجم للتراب عن المحيي وهو يترجم للماء عن الحى" و هو يترجم للهواء عن القابض وهو يترجم للنار عن المبين وهو يترجم بفلك القمر عن المحص وهو يترجم لفلك عطارد عن المصور.

وهو يترجم لفلك الزهرة عن النور وهو يترجم لفلك الشمس عن القاهر و

ص: 263

هو يترجم الفلك المريخ عن العليم و هو يترجم لفلك المشترى عن الرب" و هو يترجم لفلك زحل عن المقتدر و هو يترجم لفلك المثال عن غني الدهر و هو يترجم لفلك البروج عن الشكور و هو يترجم للكرسى عن المحيط و هو يترجم للعرش عن الحكيم وهو يترجم لجسم الكل عن الظاهر وهو يترجم لشكل الكل عن الآخر وهو يترجم لجوهر الهباء عن الباطن وهو يترجم لطبيعة الكل" عن الباعث و هو يترجم لنفس الكل عن البديع و هو يترجم العقل الكل عن فعل الله و ابداعه».

و ازین پیش سبقت نگارش گرفت که وحی بر دو قسم است يك قسم وحى بالمشافهة است و قسم دیگر وحی بالالهام است اما وحى بالمشافهة آن است که خداوند بسوی بنده خود فرشته بفرستد و آن فرشته آنچه خدای با او فرموده است بآن پیغمبر و رسول خداى مشافهة" ابلاغ نماید .

چنانکه خدای تعالی میفرماید «او یرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء انه حکیم علیم» مراد از رسول در اینجا ملك است «او يرسل اليه بشراً رسولا فيوحى باذنه ما يشاء».

یعنی ابلاغ نماید این رسول مرسل بسوی رسولی دیگر باذن خداوند داور چنانکه خدای تعالی میفرماید «ان جائها المرسلون اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث».

پس بنابر آن روایتی که این رسل و فرستادگان رسولان عیسی علیه السلام بودند که ایشان را باذن خداوند سبحان و فرمان او بفرستاد.

و مردی این است که رسول سوم شمعون بن حمون الصفا رأس جماعت حواریین و آن دو تن رسول مذکور یکی را صادق و آن دیگر را صدوق نام بود و بقولى رسول سوم معزز به نامش شلوم بود.

و بالجمله این سه رسول فرستادگان خدای بودند که بواسطه عیسی علیه السلام بایشان وحی فرستاد پس و حی بایشان وحى مشافهة بود.

ص: 264

و از اقسام وحی این است که خدای تعالی از وراء حجاب تکلم بآن فرماید چنانکه با موسی علیه السلام تکلم فرمود همانا موسی بشنید آوازی که منبعث از آن شجره بود فكان مشافهة وما اشبهه .

«واما وحى الالهام فما يرد على القلب من النور بحيث يفهم به مراد الله وما يظهر من الاشارات ونطق احوال الاشياء من الجمادات و النباتات والحيوانات و احوال الحركات والهيئات والاوضاع وترتب الطبيعيات وغير ذلك ».

مثل صدای وزش باد و جریان آب و تغطط و بآغوش آب دریاها و هفیف و جنبش اشجار و نباتات و اثمار درختها و تقلب و گردش مرغها در هوا و هر ورقی که میریزد و آنچه میروید و آنچه میبالد و پژمرده میشود .

و همچنین اشارات و ایمانات و تلویحات و آنچه مگس انگبین در جبال و درخت میسازند و بنیان می نهند و سقف میبندند و آنچه شبیه باین جمله است از طريق وحى الهام است و اینها در حرکات و هیئات آنها است .

«و اما اصواتها و اصوات الحيوانات وطنين مثل النحل و الذباب و منطوق احوال الكلام و نطق السنة الاحوال في الحس المشترك فهو على ما الهمناه من الوحى الشفاهي .

وهم صلوات الله الرحمن عليهم مترجمون لذلك لهم و لمن امروا بتبليغهم من وحى اومن وراء حجاب او بارسال رسل بالسنة قومهم او بخطاب مشافهة.

و پس ازین کلمات باید دانست که معنی بودن حضرات ائمه اطهار و معصومين ابرار صلوات الله عليهم مترجم این است که این ترجمه بر حسب صنع خدای متعال واحداث خداوند است در قلوب ایشان و نفوس ایشان آن مقدار و میزان که ایرد سبحان خواسته است بایشان برساند بما شاء من اقلامه الجارية في الواح علومه التي يترجم بها سبحانه لمن شاء ما شاء قال الله تعالى هذا كتابنا يعنى مكتوبنا ينطق عليكم يعنى نبأ بالحق يعنى بالحق من عندنا انا كنا مستنسخ ما كنتم تعملون».

ص: 265

اللهم صل على محمد وآل محمد كما صليت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد .

و ارکان جمع رکن است و هو الجانب الاقوى و مراد باینکه ائمه علیهم السلام ارکان هستند مر توحید خداوند حمید را با راضی بودن خدای تعالی به ارکان بودن ایشان این است که آن توحیدی که میشاید گفت حقاً توحيد است معنى لا اله إلا الله است که جز بشهود خلوص تفرد بالالوهية تحقق نميگيرد .

و این تفرد بالالوهية همان توحيد است و لا يتحقق حق التفرد الا بتحققه اما في عالم البيان فان العارف اذا جرد نفسه غاية التجريد المعبر عنه في الحديث بمعرفة النفس بان" العارف اذا جرد نفسه عن كل صفة و نسبة و اعتبار حتى عن الاشارة وعن تجريده بحيث لا يجدها عرف نفسه فانها وصف الذي ليس کمثله شیء ».

پس هر وقت آن وصف را بشناسد پروردگارش را بشناسد «و ذلك المثل الذي ليس كمثله شيء آيتهم صلوات الله وسلامه علیهم اجمعین» چنانکه خدای تعالی می فرماید «سنريهم آياتنا في الافاق وفي أنفسهم».

پس این آیات و نشانه هایی که حقیقت توحید است در خلق همان آیات حضرات معصومين عليهم السلام والصلوات است و ایشان هستند همان مثل اعلی که نیست مانندش چيزى فهم ركن التوحيد .

یعنی جانب اقوای از آن زیرا که خدای تعالى «تعرف لكل من سواهم عنهم علیهم السلام فهم صلوات الله عليهم في ذلك التعرف العضد المقوم به فلهذا كانوا اركان التوحيد و قد رضيهم الله لذلك ».

و اما در عالم معانی پس بدین جهت است که چون کسیکه عارف بپروردگار خود است اعتبار نماید جمله صفات را با آن کثرت که در آن است بمعنی واحد يابد لا يكون يغير الله سبحانه چه سمع و بصر و قدرت و امثال اینها.

اگر باین جمله اراده صفات ذریته نمائی فلیست شيئاً غير ذاته نه من حيث

ص: 266

الوقوع نه من حيث الفرض و نه من حيث الاعتبار چنانکه امیرمؤمنان ولی یزدان ميفرمايد «و كمال التوحيد نفي الصفات عنه» .

و اگر مراد تو صفات حادثه باشد برای آنها معانی نخواهد بود جز حقایق خودشان لانهم معانيه فهم علمه وقدرته ويده وعينه و اذنه وجنبه ولسانه و امره وحكمه وحقه .

چنانکه در روایت جابر بن عبدالله سبقت رقم گرفت و هم قلبه ، چنانکه در روایت حسن بن عبدالله از حضرت صادق صلوات الله علیه مروی است. «و رواها في الاختصاص فإذا كانت هذه المراد بها شيء واحد وهو حقيقتهم كانت واحدة الصفات انما هي بهم بل ليست شيئاً غير تلك الحقيقة و هذا توحيد الصفات».

وحضرات معصومين صلوات الله تعالى عليهم رکن این توحید و این معانی هستند و اگر چند متکثرة المفاهيم باشند لكنها في حقيقتها لا تصدق على متعدد بلکه مفاهیم آن تغایر پیدا میکند زیرا که فهم آن باعتبار متعلقات آن است .

و معنی توحید پروردگار مجید در آن است انه لا يشاركه فيها هي ولاغيرها كما في قوله تعالى ليس كمثله شيء .

ودعوى مشاركت شرك است یعنی عموماً چنانکه هر کس خود را در امری و کاری و مالی با تو گوید مشارکت دارم مراد این است که تو تنها و منفرد نیستی بلکه تو یکی و من هم یکی هستیم و هر چه در این امر تو راست مرا نیز همان بهره است چنانکه خدای تعالی در این آیه شریفه باین مطلب اشارت فرماید .

«و يوم يناديهم أين شركاؤكم الذين كنتم تزعمون ثم لم تكن فتنتهم أن قالوا والله ربنا ما كنا مشركين انظر كيف كذبوا على أنفسهم وضل عنهم ما كانوا يفترون».

چون این جماعت مشرکین چنان ادعا نمودند که خدایان ایشان در این

ص: 267

حقیقت شريك است یا اینکه خدایان ایشان مشارکت کرده است این حقیقت را در انصاف خدای تعالى بأن اوفي وصفها الله .

یا اینکه این خدایان از این حقیقت متولد شده اند یا اینکه این حقیقت از آنها تولد یافته است و تمام وجوه مذكوره شرك است بخداوند زیرا که این مشارکت و تفرد این حقیقت برای خدای تعالى هو الجانب الاقوى من التوحيد .

شیخ احسائی میفرماید چون خداوند تعالی مطابق آیه شریفه مذکوره جماعت مشرکین را معاتب دارد و فرماید کجایند شرکاء شما یعنی آن کسانی که آنان را شريك با من ساختید در جواب میگویند سوگند با خدای پروردگار ما ما بتو مشرك نبوديم.

پس خدای تعالی با محمد صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید بنگر چگونه تکذیب نفوس خود را می نمایند و دروغ برخود میبندند و اینکه خداوند پیغمبر را باین خطاب مستطاب تخصیص داد برای این است که آن حضرت را بآن خلافی که در دار دنیا با پیغمبر نمودند متذکر و رد وصی او را که نمودند تذکره فرماید یعنی در روز غدیر و غيره «لدعى عليهم بهذا الشرك ويطلب من الله تعالى الشهادة عليهم».

چه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در روز غدیر که علی بن ابیطالب را بولایت و خلافت و وصایت خود بر طبق امر الهی منصوب ساخت عرضکرد بار خدایا تو شاهد هستی بر این جماعت که من بایشان ابلاغ کردم و همه را بیا گاهانیدم که غایت و مفزع و پایان و پناهگاه آفریدگان علي بن ابيطالب علیه السلام است.

و چون جماعت مشرکان بتی را برای خود بر نمیداشتند که مردم عوام بشناسند چیست و آنچه را که ایشان اطاعت مینمودند و آنان را ولی الله قرار میدادند سوای آن کس که ولی الله بود .

عوام نمیدانستند آنها بتان باشند که ایشان آنها را در عبادت خود باخدای شريك میساختند در آن هنگام که علی علیه السلام را خلیفه چهارم گردانیدند و بغدر و حیلت پرداختند و از مردمان این کار را مستور نمودند لاجرم بدستیاری این

ص: 268

نيرنك سازی و ظاهر نمائی گفتند سوگند با خدای وصی پروردگار ما مشرك نیستیم ما .

و خداوند سبحان که بحال و اسرار وتيرنك ونفاق ایشان آگاه است فرمود بنگر چگونه برخود دروغ میبندند زیرا که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بآن گروه منافق و اشخاص حسود عنود معدود مردود از جانب خداوند و دود فرموده بود که شرك در ولايت علي علیه السلام وشريك آوردن با او کفروشرك باخداوند تعالى است .

و آن جماعت این معنی را دانسته و محفوظ داشته بودند لكن بغض وكين و آفت حسد و خصومت دیرین و عداوت دیرباز که با ولی بزرگ خداوند دانای آشکارا و راز با طبیعت و سرشت خود انباز داشتند ساتر بصائر ایشان گشت چندانکه بآنچه عالم بودند جاهل شدند و ایشان میدانستند و آنها نمیدانستند حتی حصل لهم من تغيير فطرة الله فيهم ظن الاصابة الحق .

و حضرت صادق علیه السلام اشارت باین مطلب میکند و میفرماید هیهات فاتقوم وماتوا قبل أن يهتدوا وظنوا انهم آمنوا و اشركوا من حيث لا يعلمون . واما در عالم انوار فبان لا يرى و لا يجد المستدل مؤثراً في الوجود الا الله وحده لاشريك پس این توحید رکن ایمن آن میباشد و جانب اقوای آن حضرات معصومین علیهم السلام میباشند زیرا که ایشان سلام الله تعالى عليهم عضد هستند برای قبول ایجاد در اسباب و مواد و قوابل وغایات چنانکه مکرد باین معنی اشارت کرده ایم .

و چون این مشاعل شبستان ولایت و خلافت علل چهار گانه مذکوره و تأثیر در وجود متوقف بر این علل است.

پس قوام وقيام تأثير بوجود مبارك ايشان است لا تهم محل فعله قام فعله بهم قیام ظهور پس از ایشان عليهم به دیگران اظهار میکند فعل خود را .التوقف الفعل في التأثير على ظهوره المتوقف عليهم صلوات الله عليهم و توقف

ص: 269

العلمة الفاعلية على ذلك الظهور وعلى العلة الصورية لانها هيئة تأثيره وعلى العلة الغائية لانها الباعث لها.

پس با این ترتیب حضرات معصومین صلوات الله عليهم متممات فعل او هستند در تأثیر و نه آن است که این چهار متهم که از ایشان است جز فعل خدای متعال باشد زیرا که ماسوای آن اثر است برای آن و اثر نمیتواند متمم مؤثر خودش باشد و لايكون شيء بغيرها تا این غیر را رکن بدانیم چه آنچه غیر اوست متقوم بدو است .

و هرگز نشاید که معلول مقوم علت کسی باشد که معلل معلول است ولا تكون هي مغايره لفعله تعالى وتبارك تا غیر از خدای قادر متعال مؤثری در وجود باشد لانها ليست الا متممات فعله من قابله ومتعلقه وهيئته وباعثه كما مر پس حضرات معصومین ارکان توحید خداوند مبین هستند در فعل او .

و این است معنی اینکه خداوند عباد ایشان را اعضاد قرار داد زیرا که ایشان علیهم السلام عضد ظهور فعل او وعضد قابل او وعضد متعلق او وعضد هيئت و باعث او وعضد خلق و آفرینش او يعني يعين الخلق على قبول الايجاد هستند و معذلك خدای تعالی ایشان را محفوظ داشت بواسطه قیومیت خودش بر عضدية وقدرهم على السببية وكونهم على السببية و المسبية .

پس هر کس بشناخت ایشان را سلام الله عليهم میداند و می یابد که هیچ مؤثری در وجود جزذات اقدس الهی نیست زیرا که هر کس ایشان را شناخت خدای را بشئونات الوهیت و مقامات واجب که بیرون از حدود و شئون هر ممکن و هر موجودی است خواهد شناخت چنانکه حضرت سيد الوصيين امير المؤمنين صلوات الله عليه ميفرمايد نحن الاعراف الذين لا يعرف الله الا بسبيل معرفتنا يعنى الأ بمعرفتنا ».

و این یکی از معانی این کلام مبارك است و اصل معنی این است که هر کس

ص: 270

این انوار لامعه نبوت و ولایت را بشناخت خدای را بخالقیت بشناخت زیرا که ایشان معانی او و ظاهر او هستند در خلق او چنانکه اخبار خود ایشان عليهم السلام باین معنی ناطق است .

فهم الاسم وهو المسمى وهم المعرفة وهو المعروف وهم الحجب وهو المحتجب .

و هم صفته و هو الواصف نفسه لعباده بهم پس ایشان هستند ارکان توحید خلاق منان .

واما در عالم سر تكليف وغايت آن وهو وفق أمره وارادته و اجتناب نهیه و کراهته اللذان که عبارت از عبودیت و عبادت است.

پس جز این نیست که توحید پروردگار مجید در عبودیت و عبادت بایشان است چه ایشان صلوات الله عليهم رکن این امتثال واصل این اعمال هستند زیرا که چون بندگان یزدان را احاطه بحضرت سبحان نیست و نمیدانند خدای تعالی در امر اطاعت انقیاد از گروه عباد چه میخواهد لاجرم ایشان را طریق هدایت و رشاد بنمود .

و فرمود «والله الأسماء الحسنى» پس خدای را باین اسامی مبار که بخوانید «و ذروا الذين يلحدون في اسمائه» و کسانی را که در اسماء باری تعالی ملحد می شوند دست بدارید پس گروه مکلفان را معلوم داشت که خدای را اسمائی است حسنی و جمله را فرمان کرد تا خالق خود را باین اسماء نیکو بخوانند.

«لانه لولم يدع بالاسماء الحسنى ليس غيرها الا الاسماء السواى» و قدس پیشگاه سبحان تعالی از آن اشرف واعز واکرم است که باسماء غیر حسنی او را بخوانند و از طرف چون خدای بذات کبریایش بخواند زیرا که برای هیچ مخلوقی دعوت بذات امکان ندارد لاجرم متعین گشت که باید با سماء حسنی او را بخواند .

پس منحصر گردید آن عبادتی که فعل ما یرضی و آن عبودیتی که رضی ما يفعل است در ایشان و به ایشان صلوات الله عليهم است زیرا که تسبیح و تقدیس

ص: 271

و تحميد و تكبير وتهليل وخضوع و خشوع وركوع وسجود وجميع طاعات و انواع عبادات و همچنین عبودیت اینها همه اسماء هستند.

و معانی این اسامی این ذوات قدسیه و حقایق الهیه باشند که خداوند این حقایق مبارکه را برای نفس خود و سایر مخلوقات خود را برای این حقایق آفریده است وهي اسمائه الحسنى وامثاله العليا ونعمه التي لا تحصى صلوات الله عليهم وهى التي اخص بها وأمر عباده أن يدعوه بها چنانکه خود میفرماید « و الله الاسماء الحسنى فادعوه بها».

پس نيك تأمل باید نمود آنچه را در تفسیر اسماء از حضرات ائمه هدی عليهم من الصلوات از کاها و آنچه از آن اسماء اراده میشود.

در تفسير علي بن ابراهيم قمی علیه الرحمه در تفسیر این آیه شریفه والله الاسماء الحسنی میگوید الرحمن الرحیم و اسماء حسنی را به کلمه طیبه الرحمن الرحيم تفسیر نموده است .

حضرت صادق علیه السلام در تفسیر این آیه بیانی میفرماید تا اینجا که میگوید نحن والله الاسماء الحسنى الذى لا يقبل من أحد الا بمعرفتنا .

پس اسماء حسنی را گاهی با الرحمن الرحيم بقصد اسماء لفظیه و گاهی بحضرات معصومین صلوات الله عليهم بقصد معانی این لفظیه تفسیر مینمایند زیرا که معانی این الفاظ همان اسماء خداوند تعالی است.

و ازین جهت است که چون از حضرت امام رضا صلوات الله عليه از اسم سؤال کردند فرمود صفة الموصوف .

و هم از آن حضرت مردی است که امیر المؤمنين عليه سلام الله الملك الحق المبین در ذیل خطبه خود فرمود الذى كنا بكينونيته قبل خلق الخلق حضرت صادق صلوات الله علیه در تفسیر این کلام جدش امیر المؤمنين علیه السلام بكينونيته فرمود في القدم وهو يعنى خداوند است مكون ونحن المكان وهو الشيء و نحن الشيء و هو الخالق و نحن المخلوقون و هو الرب ونحن المربوبون وهو المعنى و نحن

ص: 272

اسمائه وهو المحتجب ونحن حجبه الحديث».

و اینکه گفته شده است حقایق حضرات معصومین علیهم السلام اسماء حسنى الهى است بعلت این است که اسم در اصل علامت است بر مسمی و علامت همانطور که در لفظ حاصل میشود بآن معنی که در همان وصف است بطریق اولی حاصل میشود بل الصفة اول فى التعيين چنانکه حضرت رضا علیه السلام بطوریکه مذکور شد فرمود صفة لموصوف.

و چون اسم در اصل و مقصود از آن همان علامت مسمی است تا از غیرش تمیز یابد .

كان الأصل فيما يعرف به الله هو وصفه نفسه للمخلوق بنفس ذلك المخلوق و چون باعث ایجاد معرفت الهی است واجب است که معرفت بر ماسوای خود سبقت داشته باشد .

و جایز نیست که بدون عارفی باشد و لغو و بیهوده بماند ولا على موجود فلا تكون سابقة او يكون هو غير محدث بل يجب أن يكون هي اياه زیرا که اول صادر واجب است که در هر چیزی اشرف من دونه باشد.

و چون جایز نیست که يقع على الله شيء لا لفظ ولا معنی واجب است که يكون ما يمكن ان يعرف متضمناً لاثار صفاته ليستدل به عليه لاجرم اسم معنوی از لفظی اولی است زیرا که ممکن است اصدار آثار داله بر آن از آن و چون معرفت اسم معنوی محل حاجت است زیرا که معرفت خدای تعالی بر معرفت اسم معنوی توقف دارد.

و كان مما يمكن الاسم اللفظي أن يميزه بعض وجوهه جایز است اطلاق اسم لفظی بر آن چه در میان اسم لفظی و اسم معنوی يك مشاركتي در نوع مطلق خلقية هست ولما كان المعنوى واسعاً .

زیرا که وسعت كل صفات الهیه را دارد واجب است در آن اسمی که تمییز او از آن اراده میشود بیاره وجوه آن اینکه بوده باشد اجمع اسماء للدلالة على

ص: 273

آثار الكمال المطلق و الغناء المطلق والقدس والعزة والوحدة الذاتيه بماله لذاته .

و این حال جز در اسماء حسنی که خداوند تعالی برای نفس کبریای خود اختیار فرموده است فهي بما تضمنت من الدلالة الذاتية تدل على تلك المعاني القدسية التي هي معانيه صلی الله علیه وآله وسلم.

و چون حضرات معصومین علیهم السلام همان اسماء حسنائی هستند که خدای تعالی فرمان کرده است که خدای را بآن اسماء بخوانند و ایشان همان معانی هستند چنانکه سبقت نگارش یافت در حدیث سابق جابر .

و ایشان ذوات و معانی میباشند و اسماء حسنی الفاظ است واجب است که اسماء الله تعالى ظاهرش الفاظ و باطنش معانی باشد.

و هم واجب است که بسبب انبتاء یکی از این دو بر آن يك اينكه اسماء لفظيه ظاهره اسامی اسماء معنویه باشند و اسماء معنويه باطنيه اسماء الله تعالى هستند وهو لا يعرف ولا يعبد مكر باسماء مبارکه حسنای خود .

لا جرم خداوند تعالی در عبادت خود بحضرات معصومین علیهم السلام توحد میجوید «ولا يفقدهم منذ عبد بهم» پس با این ترتیب و تلویح ایشان سلام الله تعالى عليهم ارکان توحد خداوند سبحان هستند در عبادت او پس هر کس بخواند غیر از ایشان را بالولاية و الخلافة همانا خدای را در عبادتش مشرک میباشد.

و این است مفاد قول حضرت باقر علیه السلام در تفسیر این قول خدای تعالی «لئن اشركت ليحبطن عملك ولتكونن من الخاسرين» .

واز حضرت صادق علیه السلام در تفسیر این آیه شریفه رسیده است ان اشرکت في الولاية غيره قال بلى الله فاعبد وكن من الشاكرين يعنى بل الله فاعبد و كن من الشاكرين ان اعضدتك باخيك و ابن عمك و معنى قوله فاعبد بالطاعة يعنى به فاعبدالله بالطاعة لامره في ولاية علي علیه السلام دون غيره و ايضاً يعنى به اذا اريد منه اياك اعني .

ص: 274

چنانکه حضرت صادق علیه السلام در این آیه شریفه مذکوره فرمود خداوند تعالى مبعوث فرمود پیغمبر خودش را باياك اعنى واسمع یا جاره یعنی به فاعبدالله بالطاعة لامير المؤمنين علیه السلام.

وهو قول الله تعالی در آنچه وحی فرستاد بسوی ایوب در علت مبتلا گردانیدن اورا چنانکه مذکور شد .

خدای تعالی میفرماید من مبتلا نمودم آدم را و بخشیدم او را بواسطه تسلیم او بامارت امير المؤمنين علیه السلام و تو میگوئی خطبی جلیل و امری جسیم است پس سوگند بعزت خود میچشانم ترا از عذاب خودم یا اینکه توبت نمائی بحضرت من بطاعت امير المؤمنين .

و این مراتب چهارگانه همان مراتب توحید متقدم است که عبارت از توحید ذات و توحید صفات و توحید افعال و توحید عبادت باشد و لمثل هذا كانوا علیهم السلام ارکان توحیده و ارتضاهم الله سبحانه لذلك .

راقم حروف گوید ازین پیش در طی این کتب مبارکه و مجاری حالات ائمه هدى ومسائل توحیدیه و معنی خویشتن شناسی خدا شناسی است یا از مخلوق و آنچه آفریده شده و تجرد از هر گونه صفت و نسبت و اعتبار حتی از اشارت و از تجريد خودش بحيث لا يجدها عرفان نفس که فانها وصف الذي ليس كمثله شيء .

و بعد از شناس وصف شناخت پروردگارش حاصل می شود وذلك المثل الذى ليس كمثله شيء آياتهم علیهم السلام است كما قال تعالى سنريهم في الافاق وفي انفسهم .

و این آیاتی که حقیقت توحید در خلق همان است و حضرات معصومین صلوات الله عليهم همان مثل اعلی هستند که لیس کمثله شیء در کن توحید میباشند سبقت نگارش یافته است و اينك در این مقام بیاره آیات مذکوره اشارت میرود تا پاره معانی مسطوره روشن گردد.

«قال الله سنريهم آياتنا في الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق

ص: 275

اولم يكف بربك انه على كل شيء شهيد».

زود باشد که بنمائیم ایشان را نشانه های قدرت خود را در آفاق و کنارهای جهان و در نفسهای ایشان تاروشن شود مرایشان را آنکه رسول ما حق است آیا کفایت نمیکند ترا که پروردگار تو بر هر چیزی گواه است .

حاصل اینکه اگر کفار منکر نبوت تو شوند خدای تعالی کافی است که بر صدق نبوت تو گواه باشد و بر صدق دعوی تو اظهار دلایل واضحه نماید.

باید دانست که علمای اعلام را در معنی آفاق و انفس اختلاف بسیار است یکی آنکه مذکور شد .

دوم بنمائیم حجج و دلایل توحید و قدرت خود را در آفاق عالم و اقطار آسمان و زمین از آفتاب تابان و ماه درخشان و نباتات و اشجار وجبال وبحار و در نفوس ایشان از لطایف صنعت و بدایع حکمت و حسن صورت و احکام خلقت باعصاب و رباطات و عروق و ایجاد قوای ظاهره و باطنه و جز آن تا بر ایشان آشکار شود که آفریننده آفاق و انفس معبود بحق است در الوهیت یکتا و در علم و قدرت بی همتا .

سوم اینکه بنمائیم باین جماعت دلایل خود را بر صدق نبوت محمد و صحت کلام او در آفاق یعنی اقطار مکه در فتوحات عالیه و معادت اخبار کرار غیر فرار و بعد از او برای تمامت اسلام و غلبه بر ممالک جهان بر طریقی که خارق عادت است .

ومراد به في أنفسهم فتح مكنه است بعد از قحط وخوف وقتل تا مكشوف شود که قرآن بر حق و از جانب حق و معبود مطلق است .

چهارم و پنجم نیز نزديك باين معانی و آیات نفسی انتقالات آدمی از نطفه بعلقه تا آخر کهولت .

ششم از آیات آفاقی مقصود غلبه دین اسلام است در زمان ظهور حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه و انفسی آنچه در میان پیغمبر واقع شده بود از

ص: 276

فتح مکه.

ارباب تحقیق گفته اند که آفاقی عالم کبیر و انفسی عالم صغیر است و هیچ شبهتی نیست که آنچه در عالم کبیر است و آنچه از دلایل قدرت در عالم کبیر است نمونه از آن در عالم صغیر است از آن جمله اخلاط اربعه است که از آیات انفسیه و نمونه فصول اربعه است که از آیات آفاقی است .

و در مرآة المحققین شبستری شرح این مجمل بطور اختصار ودر منهج الصادقين پاره اشعار که در مناسبت این دو عالم با هم گفته اند مذکور است خلاصه اینکه آنچه مفصلا در عالم است مجملا در نشانه انسان مندرج است .

ازین روی انسان را عالم صغير مجمل وغير او را عالم كبير مفصل خوانندپس عالم شدن بحقیقت عالم صغير متتبع عالميت بتمامت ماسوی است و آن مستلزم معرفت حق تعالی است چنانکه امیر المؤمنین علیه السلام فرمود «من عرف نفسه فقد عرف ربه ».

و شبهه نیست که هر کس که خود را بهتر بشناسد عرفان او بخدا بیشتر خواهد بود چنانکه فرمود «اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه».

و راقم حروف ازین پیش در بعضی مواقع رقم نمود که هرگز کسی خود را بحقیقت خود و كما هو حقه جز خالق او نمیتواند شناخت تا بشناس چه رسد .

و چون حال چنین باشد که ما خودمان را نتوانیم بشناسیم خدای را که بیرون از جنس ما و آفریننده اجناس است چگونه میتوان شناخت معذلك البته مراتب معرفت نسبت باشخاص متفاوت است هر کس الطف واصفى واتقى است ابصر و اخبر است.

و بر این طریق است تفاوت از صادر اول تا آخرین درجات خلفت هر یکی در شناس خویشتن باندازه مدرکات و عقول و افهام خود اندازه و مقامی دارند و

ص: 277

هر چه بهتر خود را بشناسند بر دلایل قدرت و مدارج عظمت و حکمت خالق بیچون بیشتر راه یابند والله اعلم و ازین پیش در معنی لیس کمثله شیء پاره بیانات شد.

اما این بیان که شیخ احسائی فرمود لطافت دیگر دارد و اهل فکر عمیق استدراك تواند نمود «ويوم نحشر جميعاً ثم نقول للذين أشركوا أين شركاؤكم الذين تزعمون ثم لم تكن فتنتهم إلا أن قالوا والله ربنا ما كنا مشركين انظر كيف كذبوا على انفسهم وضل عنهم ما كانوا يفترون»

یاد کن روزی را که برانگیزیم و برانیم تمام ایشان را از عابدان و معبودان سپس از روی نکوهش گوئیم آنان را كه شرك آورده اند کجایند خدایان شما که شريك خدا ساخته اید و گمان میکردید که آنها شرکاء خدای یا شفعای شما هستند .

از ابن عباس مروی است که در قرآن کریم هر کجا لفظ زعم واقع شده است بمعنى كذب است و در این آیه شریفه دلالتي واضح وصريح است که جبر ومذهب جبر باطل و معاد و انگیزش تمامت آفریدگان ثابت است.

مروی است که چون مشرکان بشنوند که یزدان تعالی تمام موحدان را بیامرزد و از خطاهای آنان در گذرد با یکدیگر گویند که چون از شما سؤال نمایند بگوئید ما موحد هستیم تا باین وسیله شما را نیز بیامرزند .

لکن چون خداوند تعالی جملگی ایشان را در پهنه محشر محشور فرماید با این گروه مشرکان خطاب فرمايد أين شركائكم، کجایند آنانکه با خداوند بی انباز شريك ميساختيد تا بدانند که خداوند علیم آگاه است که ایشان در دار دنيا شرك آوردند و این کتمان و تدبير وتزوير ايشان سودی بآنها نمیرساند .

و بعد از اینکه خداوند متعال این سؤال را از روی توبیخ از آنها میفرماید جواب آنان را باز مینماید و میفرماید آنگاه این معذرت ایشان که تو هم کرده اند که بآن کتمان از عذاب یزدان نمیباشد مگر اینکه بخداوندی که پروردگار ما میباشد شرک آورندگان نبودیم یعنی بروجه کذب این قسم را یاد کنند که مشرك

ص: 278

نبودیم تا نجات یابیم.

و چون این سوگند را بدروغ بخورند یزدان متعال مهر بر دهنهای آنها زند تا جوارح ایشان بر کفر آنها گواهی دهند بنگر چگونه بر نفوس خود دروغ گویند و کم شود از ایشان آنچه بوده باشند که افترا میکردند از شرکاء یعنی برای تخلص از عذاب ابدی سودی بآنها نرسانند .

در تفاسیر معتبره می نویسند ثم نقول للذين اشركوا بالله في الالهة يا اشركوا بولاية علي علیه السلام ولاية غيره چنانکه از حضرات معصومین علیهم السلام در این جا این گونه وارد شده است .

و همچنین در اکثر موارد ذكر كفر وشرك وسر در این مطلب این است که معرفت خدا وصفات خدا و ایمان بخدا چون موقوف به فتح باب القلب و توقف بر ولايت و بيعت ولوية است که اصل ایمان است.

و بواسطه این نور ولایت ایمان در قلب وارد میشود و بابش مفتوح میگردد و بهمین سبب فرموده اند «بنا عرف الله» و معرفت خدا این است که امام زمان خود را بشناسی .

و هم در تفسیر میگوید «این شرکائکم» یعنی کجایند آنانکه در ولایت علی ابن ابیطالب عليه السلام شريك ساختید امير المؤمنين علیه السلام در ذیل خطبه مبارکه خود می فرماید :

«و كمال توحيده الاخلاص له وكمال الاخلاص له نفي الصفات عنه بشهادة كل صفة انها غير الموصوف وشهادة كل موصوف انه غير الصفة»

ابن ابی الحدید در شرح این کلمه مبارکه مینویسد مراد با خلاص در اینجا جسمیت وعرضيت و لوازم آن است از ذات کبریا زیرا که جسم مرکب است وهر مرکبی ممکن است و حضرت واجب الوجود را ممکن نشاید گفت پس هر عرضی منقصی و حاجتمند است و واجب الوجود بی نیاز مطلق است پس واجب الوجود

ص: 279

عرض نیست .

و نیز هر جرمی محدث است و واجب الوجود محدث نیست و نتیجه این است که واجب الوجود جرم نیست.

و نیز هر چیزی که حاصل فى الجهة است یا جرم است با عرض وواجب الوجود نه جرم است و نه عرض است نه جسم پس حاصل در جهت نیست. پس هر کس بر وحدانیت باری تعالی عارف باشد و براین امور دانا نباشد توحیدش ناقص است و آنکس بر این امور بعد از آنکه عالم به وحدانیت یزدان متعال باشد شناسا گردد چنین کس در عرفان و معرفت خداوند سبحان مخلص و معرفتش اتم واكمل است.

و هم در این کلام مبارك وكمال الاخلاص له نفى الصفات عنه می نویسد که تصریح است بآن توحیدی که معتزله بر آن رفته اند که عبارت از نفی معانی قدیمه ایست که جماعت اشعریه ثابت میدانند.

و کلام آن حضرت علیه السلام لشهادة كل صفة تا آخر آن دلیل معتزله است بعینه این جماعت میگویند اگر عالم بمعنی قدیم باشد هر آینه این معنی یا اوست یا غیر از اوست یا نه اوست و نه غیر اوست و اول که خود او است باطل است چه ماذات کبریای او را تعقل می نمائیم پیش از اینکه علمی را برای خدای تعقل و تصور کنیم و متصور با چیزی که متصور نگردد متغایر است.

و وجه سوم نیز باطل است زیرا که اثبات دو چیز که یکی ازین دو آخر ونه غير آن نباشد ببديهة عقل معلوم الفساد است .

پس قسم ثانى متعین گشت و آن محال است اما اولا پس بدلیل اجماع اهل ملت واما ثانياً بواسطه اینکه سبقت گرفت که وجوب وجود جایز نیست که برای ده چیز باشد یعنی دو واجب الوجود جایز نیست.

و چون این مطلب را دانستی بدانکه اخلاص خالص در حضرت خالق کل گاهی ناقص است و گاهی ناقص نیست.

ص: 280

ص: 281

او را عین ذات دانست زیرا که حال هر صفت شاهد است باینکه غیر موصوف است یعنی غیر ذات است و حال هره وصوف گواه است بآنکه آن غیر صفت است .

پس بنابر این هر که وصف کرد خداوند باری را واثبات صفت برای خدا همانا برای خدا قرین پیدا کرده است زیرا که اگر صفت مغایر ذات باشد لازم آید که زاید برذات باشد و بنابراین اقران آن بذات لازم آید.

بنده حقیر گوید اگر چه شرك بخدای در کتاب خدای و اخبار و احادیث این لفظ بچند صغيه مثل مشرك و اشراك وغيرها وارد است .

اما این معنی را باید دانست كه هر كس بيك اندازه از شئونات الهی و عدم مجانست آن ذات کبریا با مخلوق خود بيك حدى که اشخاص قليل الفهم هم میدانند با خبر باشد چگونه مشرک میشود زیرا که شريك بايد يك نوع مجانست ومشاكلت باشريك ديگر داشته باشد.

واگر بهیچوجه و هیچ امری مشابهتی و مماثلت ومجانستی در میان نباشد و خدای را بهیچ کیفیت و کمیت و مجانست نشناسد چگونه برای او شريك می آورند مگر اینکه از کمال بلادت و حماقت و عدم علم و بصیرت و نهایت جهل و ضلالت باشد.

پس ابداً نمی توان باطناً براى خداى شريك قائل شد اگر آن شريك مانند خدای باشد که لیس کمثله شیء و برهان قاطع آن با خود آن است . واگر مانند نباشد پس مصداق شريك و شركت از کجا حاصل میشود و شأن ومقام الوهيت برتر ازین عناوین و ابحاث است ازین است که شرك را نسبت بمقام ولایت دانسته اند .

واخبار ائمه علیهم السلام بر این قسم وارد است چنانکه مسطور شد و هر کس شریکی برای مقام ولایت و خلافت من الله والرسول بياورد كفر است و دلیل آن در عبارات سابقه مرقوم گردید .

و از هر کس که مشرک است اگر از سایر مذاهب باشد اگر بگویند خدای

ص: 282

را برای ما توصیف کن و او الفاظی چند که حامل وصف است بیاورد اما از شناسانيدن خدا عاجز است .

زیرا که هر چه بگوید و تعبیر و تفسیر نماید جز صفات موهومه که نفی هر گونه صفتی از آن ذات مقدس دلیل کمال اخلاص است نتواند بشمارد و این جمله بهیچوجه از روی حقیقت نتواند بحضرت احدیث منسوب باشد .

و با این بیان واضح و روشن معلوم شد که از روی حقیقت و باطن نفس الامر شرك بخدای نشاید و هر کس را مشرك بخوانند بر حسب معنى و باطن مشرك نیست .

پس مشرك كسی است که برای انبیا و اولیای عظام علیهم السلام شريك قائل گردد چنانکه لا اله الا الله وحده لا شريك له شريك را نفی میکند .

و کلامی برتر از کلام خدا و اصدق وارفع از آن نیست و از کمال صدق و صحت وعدم شريك وعدم صحت وجود شريك تمام مسلمانان در صلوات پنجگانه خود بادای این کلمه بچندین مرتبه زبان میگشایند و هرگز هیچ مکلفی مأمور بعبادت و ذکری نمیشود که صدق نداشته باشد و يك زمان دیر بازی اگر چه هزاران کرورها سال بر آن بگذرد بر خلاف آن بروز نماید.

اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله و اشهد ان امير المؤمنين واولاده المعصومين اولياء الله وحججه و براهینه و امنائه و استودع الله هذه الشهادة حتى يؤديها إلى يوم القيمة .

«قال علیه السلام و شهداء على خلقه واعلاماً لعباده».

و خدای تعالی راضی شد که شما گواهان باشید بر آفریدگان خدا چنانکه در احادیث متواتره وارد است که مراد از آیه «و تکونوا شهداء على الناس» ایشان هستند و راضی شد که شما علمها باشید برای بندگان او که بوجود شما هدایت یابند چنانکه بمشعل و منار و کوهها و نشانه ها در طرق و سبل

ص: 283

هدایت می یابند .

شیخ احسائی بعد از نگارش پاره آیات و اخبار دالله بر این معنی که ما ازین پیش در کتب سابقه یاد کرده ایم و با عادت حاجت نیست میگوید خداوند تعالی شد و آل او را صلی الله علیه وآله وسلم برای نفس مقدس خود بیافرید یعنی برای آنکه خدای را بشناسند «قال الله تعالى كنت كنزاً مخفياً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف»

و خداوند بی نیاز را حاجتی باین امر و این آفرینش نبود و چون کامل اقتضای آن را داشت که اثرش را کمالش را ظاهر نماید و اگر نمی نمود کامل نبود .

و از آن طرف چون برخداوند سبحان جاری نمیشود آنچه بر مخلوقش جاری میگردد از اینکه کامل از ایشان متوقف شود ظهور اثر کمالش بر فاعلی که آن فاعل غیر از خودش باشد بمعنى انه غير مستقل بذلك في الاظهار و في المضمر وفي المجمل بلکه بسا بودی که حقیقت او وطبیعت اقتضا مینمود که اظهار اثری فرماید که این اظهار را دوستدار نبود .

«و قد يكون ذلك الظهور لازماً لا ينفك عنه لان" غيره الزمه ذلك اللازم و علم سبحانه حاجت ما سواه الى ابتداء كرمه و لا يصدر عنه شيء الا حيث يصدره بارادته دل على علة ايجاد خلقه بما ابان واحدث من كرمه ومحبته ».

لاجرم فرمود فاحببت یعنی ایجاد محبت وكرم فرمودم فكان ما اوجد قد اقامه بنفسه واقره في ظله فكان الكرم المحال في نفسه والمحبة المستقرة في ظلها محمداً وآله صلی الله علیه وآله وسلم.

لاجرم ایشان هستند محال محبت خدا و احبای خدا و مقر "کرم خدا و امنای خدا پس خدای تعالی بیافرید ایشان را بر کمال حقیقی که ایشان اهل و شایسته آن کمال هستند.

و بعد از آن چون اراده ازلی بر آن قرار گرفت که سایر خلقش را برای

ص: 284

ایشان بیافریند شاهد گردانید ایشانرا بر خلقت مخلوق وعلم ایشان را با این اول مخلوق انهی فرمود .

چنانکه حضرت جواد علیه السلام میفرماید «ان الله تعالى لم يزل متفرداً بوحدانيته ثم خلق عمداً و علياً وفاطمة صلوات الله عليهم فمكثوا ألف دهر ثم خلق جميع الاشياء فاشهدهم خلقا واجرى طاعتهم عليها وفوض أمرها اليهم».

و ازین پیش باین حدیث شريف باندك اختلافي و بيان و معنی آن اشارت کرده ایم و هم در این شرح الزيارة سبقت نگارش یافته است.

و حکمت حکیم در خلقت مخلوقش بر آن جاری شده بود که هر چیزی را بر حسب اقتضای قابلیتش بیافریند و معنی این عبارت بزبان اهل شرع این است که خداوند سبحان خلق فرماید ایشان را بالاختیار مثلا ازین روی کور را کور بیافرید که او خود کوری را اختیار نمود .

و همچنین کر و زمین گیر و کافر و مؤمن را و اگر جز این بود و باختیار خودشان نمیبود مردمان را بر حضرت سبحان حجت وارد میشد چنانکه اگر مبتلی گوید اگر مرا عافیت میدادی همان کردم که معافی میکند.

و همانطور که خداوند عالم حکیم بر مردمان در تکالیف ایشان در آنچه صلاح ایشان در آن است اقامت حجت فرمود تا خدای را بر آنان حجت بالغه باشد همین طور اقامت فرمود در وجود ایشان علی ما اليه مردهم بحيث كانت الله عليهم الحجة البالغة حجت را .

لكن ظهور حجت بر مردمان در امر تکلیف شریعت و وجودات آن بواسطه کثرت ادله و براهین بر آن قطعاً بسبب قدرت مكلفين ظاهر است.

واما ظهور حجت برایشان در امر تکالیف وجودیه وما تضمنت من شرعياتها مخفی است و جز او حدون که عددی قلیل هستند عالم بر آن نیستند و نصوص براین مطلب وعقول مزكاة بعلم وعمل دلالت بر آن دارد بلکه موجود از امور واقعه بر این

ص: 285

امر گواه و عقول طاهره اذا انصفت باللزوم عارف و برای خدای تعالی اقرار دارند که عالم بدون جهل و عادل بدون ظلم و ذاکر بدون نسیان و غنی بدون حاجت است .

و بسا هست که طفل را در شکم مادرش مریض و کور و کر میگرداند و گاهی عقلی را که بدو عطا فرموده سلب میفرماید و همچنین سایر قوا را .

و از حکیم علیم غنی ستوده نمی آید که آنچه را که عطا فرموده است بدون علتی که از آنکس که بدو عطا کرده روی نماید مأخوذ دارد زیرا که این کار منافي حكمت وغناء مطلق نیست.

چنانکه خداوند تعالی در قرآن مجید میفرماید «ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم» پس ازین لازم میشود که این حال بواسطه سببی است که از مخلوق ظاهر شده است و هیچ صحیح نیست که مؤاخذه شود از وی بسیبی که از وی بدون اختیار وی واقع شده است.

پس ثابت گردید که خداوند سبحان ایشان را بسبب پاره ذنوب و گناهان خودشان دچار مصیبت فرمود و این حکم بر انسان و حیوان و نبات و جماد جاری است.

و اگرچه در حیوان و نبات و جمادات مخفی است لکن نزد اهل تحقيق ظاهر است زیرا که صنع یکی است وصانع یکی است .

و واجب است که مصنوعات بجمله بطريق واحد باشند زیرا که بجمله اشتراك در وجود دارند وكله حيوة وشعور وتميز واختيار ليس فيه قسر فلا يجرى حكم لمقتضى وصف قد تحقق في جميع افراد شيء على بعضها دون بعض الا اذا كان على خلاف مقتضي الغني المطلق و الحكمة البالغة».

پس چون بواسطه آنچه اشارت کردیم و بر آن آگاهی دادیم ظاهر گردید برای تو که جميع ما في الوجود از شرعیات و وجودات آن ووجودات و شرعیات آن از مبادی آن تا نهایات آن بتمامت بر تکالیف اختیار یه جاری است چنانکه در

ص: 286

افعال انسان نگرانی .

پس سایر حیوانات ونباتات و جمادات و جواهر و اعراض در این حال است میدانی که جمیع اشیاء مكلف بطور اختیار و اینکه ازین مخلوقات پاره مطیع و رخی عاصی میباشند و ازین بیان و از قرآن و سنت سنيه وعقل و آيات في الانفس وفى الافاق میدانی که خدای سبحان بر هر چیزی رقیبی و شاهدی برقرار فرموده .

و حضرات معصومين صلوا معصومين صلوات الله عليهم برساير خلق شاهد و گواه می باشند والله من ورائهم محيط بالكل شاهد على الكل چنانکه یزدان ارض و سماء در حکایت از عیسی علیه السلام مى فرمايد كنت أنت الرقيب عليهم و أنت على كل شی شهید».

و چون جماعت مکلفین همگی در هر چیزی مختارند جایز است از گناهکار و مبتلا که برخدای احتجاج بورزد و منکر بیان و حجت بالغه گردد. لاجرم خداوند تعالى بواسطه این مختار بودن ایشان در معاصی و منکر بیان وحجت بالغه شدن برای هر چیزی شاهدی و گواهی مقرر داشت تا برای مردمان حجتی برخدای نباشد و گروه انبیاء و ائمه و اوصیاء و علما تشهد لهم الأشهاد بالتبليغ والرعية بالقبول والامتثال وعدمها.

چنانکه در حدیث امیرالمؤمنین در احوال موقف تا آنجا که اهل موقف منکر رسالات و تأدیه آن میشوند و انبیاء بحضرت سید الانبياء صلی الله علیه وآله وسلم استشهاد میجویند و رسول خدا تصدیق ایشان و تکذیب منکران را میفرماید و منکران قدرت رد شهادت رسول خدای را نیاوردند مبسوط است و چون راه احتجاج بر آنان نمیماند جملگی عرض میکنند «ربنا غلبت علينا شقوتنا قوماً كنا ظالمين ».

و هم چنین در تفسير آيه شريفه «و كذلك جعلناكم امة وسطاً لتكونوا شهداء على الناس ويكون الرسول شهيداً عليكم».

از امام علیه السلام مردی است که جز ائمه در سولان گواهان بر مردمان نمیباشند

ص: 287

و روا نیست که امت ان يستشهد الله وفيهم من لا يجوز شهادته في الدنيا على خرمة بقل .

عیاشی در تفسیر خود از حضرت صادق علیه السلام روایت کند که فرمود ظننت ان الله عنى جميع أهل قبلة من الموحدين أفترى من لا تجوز شهادته في الدنيا على صاع من تمر يطلب الله شهادته يوم القيمة و يقبلها منه بحضرة جميع الامم الماضية كلا لم يعن الله مثل هذا من خلقه یعنی الامة التي وجبت لها دعوة ابراهيم عليه السلام كنتم خير امة اخرجت للناس وهم الامة الوسطى وهم خيرامة اخرجت للناس».

شیخ احسائی میگوید مراد بامه در آیه شریفه مذکوره در معنى امة و در قراردادن امت را شهداء و در بودن ایشان بهترین امت همان حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم هستند و در تبعیت ایشان شیعیان ایشان باشند .

و روایات متقدمه منافی دخول شیعه در این امر بر حسب تبعیت با ائمه صلوات الله عليهم منافی نیست زیرا که قول ائمه علیهم السلام صریح در اثبات جماعت شیعیان است از باب دلالت اشاره و مفهوم زیرا که آنانکه شهادت آنها بريك بسته سبزی پذیرفته نیست .

وهم در يك صاع خرما دشمنان ایشان هستند و اگر فساق شیعه از حیثیت مردودیت شهادتشان داخل در آنها باشند که شهادت آنها جایز نیست بجهت متابعت با اعدای ایشان است در معاصی اعمال.

و اما آن جماعت شیعه که شهادت آنها در دار دنیا اگرچه بر ادنی مرتبه باشد قبول میشود در عدالت معتبر و شرعاً بأن شهادت اکتفا میشود البته شهادت آنها در آخرت بطریق اولی مقبول میگردد.

زیرا که خداوند سبحان خودش شهادت ایشان را در دارد نیا علی ماهم عليه قبول میفرماید قبل از آنکه بمیرند.

و هم چنین سیئات آنها را به محنتهای دنیا و بلاها و صدمات عند الموت و در

ص: 288

قبر و برزخ واهوال و ترس روز قیامت کفاره میدهد حتی اینکه بیشتر ایشان چون در قیامت سر از قبر بر کشند هیچ گناهی بر وی نیست که از وی در مقام مطالبه برآيند مع ماهم عليه حينئذ من كونهم مع المتهم .

و رسول خدای باین کسان بر امم ماضیه مباهات میجوید و خداوند تعالی از سلامت رسول الله و اهل بیتش از آزار ایشان خبر میدهد و میفرماید «و اما ان كان من أصحاب اليمين فسلام لك من أصحاب اليمين».

و رسول خدای واهل بیت آنحضرت صلوات الله عليهم تمامت گناهان ایشان را متحمل شدند و خداوند تعالی آن ذنوب را برای پیغمبرش بیامرزید و فرمود «ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك وما تأخر» .

و هم چنین تحمل نمودند سایر ائمه هدی و از آنجمله است شهادت امام خافقين امام حسین صلوات الله عليهم و كدام بهائى بزرك وثمنى عالى است كه معادل خونبهای حسین و اهل بیت او و انصار آنحضرت سلام الله تعالى عليهم وهتك حشمت زنهای ایشان و اسیر ساختن ایشان و روانه داشتن ایشان را بدون پرده حرمت بر اقطاب مطايا بدرگاه ارذل بر ایا و امثال این از آن مصائب و رزایایی که بر ایشان و شیعیان ایشان و محبان ایشان بسبب ایشان فرود گردیده و قبولا تمام این بلیات و نقمات و آفات در مقابل ذنوب شیعیان و دوستان ایشان است.

پس به این اندازه رعایتی که از شیعیان و دوستان خود میفرماینه چگونه شهادت و گواهی شیعیان و دوستان ایشان در آخرت مقبول پیشگاه احدیث نمیشود - وهم في أحسن أحوالهم و طهارتهم .

و اینکه آنحضرت صلوات الله عليه نفى عموم المت فرمود الكل شخص منهم كما فسره المخالفون بجهت اصلاح شأن ایشان و تأسياً المذهبهم. چنانکه در حدیث ليلة القدر از حضرت باقر علیه السلام مروی است که فرمود «وأيم الله لو قضى الأمر الا يكون بين المؤمنين اختلاف ولذلك جعلهم شهداء على الناس ليشهد محمد صلی الله علیه وآله وسلم علينا ولنشهد على شيعتنا ولتشهد شيعتنا على الناس .

ص: 289

پس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شاهد است بر ما و ما شاهدان و گواهانیم بر خلق خدا و حجت خدائیم در زمین خدا و ما همان کسانیم که خداى تعالى فرمود و كذلك جعلناكم امة وسطاً لتكونوا الاية

شیخ احسائی میگوید کلام امام علیه السلام و لتشهد شیعتنا على الناس تصریح بآنچه ما گفتیم مینماید و احتمال اراده خصوص انبیای عظام علیهم السلام بعید است .

یعنی بگوئیم مراد از شیعه حضرات انبیای عظام هستند زیرا که حضرات انبیا و اگرچه مراد و احق و شایسته تر بر این شهادت هستند لکن سایر شیعه نیز داخل در این مفخرت میباشند.

چه احادیث متکثره که دلالت بر این معنی مینماید و خصوصاً قول آنحضرت على الناس بسیار است.

چه ظاهر این است که آن گروه اشخاص مخالف هستند و شهادت دادن شیعه برذنوب و اعمال خبيثه آنها اقرب و برای شفای غیظ شیعه و حضور شیعه در عقوبات اعدای خودشان در روز قیامت برای مکافاتهائی که در ازای آزاری که در دنیا بشیعیان میرسانیدند بهتر و مناسبتر است و این مطلب ظاهر است .

و حاصل این است که خدای تعالی راضی شد که حضرات معصومین سلام الله تعالی گواهان بر خلق باشند چه آن مراتب حق و صدق و حفظ و احاطه که ایشان بر هر چیزی از آفریدگان یزدان دارند استحقاق این مقام را دارند چه خداوند سبحان علم آفریدگانش را بایشان انهی فرمود و آنچه باید عمل نمایند و بآن گردش و بازگشت کنند خدای تعالی بایشان باز نمود .

و برای اینکه این کار بزرگترین اقامت حجت بر جماعت منکران است گاهیکه راه طعن ودقی در هیچ چیزی بر شهداء و گواهان نیابند.

و بعد ازین بیانات در غفلت مباش از آنچه سابقاً مذکور نمودیم که مراد به شهادت ایشان بر سایر خلق بر خصوص اعمال ظاهره ایشان نیست بلکه بر هر چیزی

ص: 290

است كما مر فافهم.

و كلام امام هادى علیه السلام وأعلاما لعباده .

اعلام جمع علم بفتح لام بمعنی آن کوهی است که راه را بدان شناسند و هم بمعنی کوه دراز است .

و مراد ازین کلام این است که حضرات معصومين صلوات الله عليهم ثابت و بر پای و برجای میدارند عباد را از آفت فنا بفاضل وجود خودشان و عقول انبیاء و مرسلین و مؤمنين وملائكه بفاضل عقل ایشان حاصل و از برکت عقل و وجود مبارك ايشان تعقل امر و نهی مینماید و خوب را از بد و زشت را از زیبا تمیز میگذارند.

چنانکه خدای تعالی میفرماید و هديناه النجدين» یعنى طريق خير وبفضل هدایت ایشان هدایت میجویند و بفضل عمل ایشان عاملان عمل می نمایند.

لاجرم این اولیای یزدانی و خلفای سبحانی و علمای ربانی کوههای سر برافراخته بآنجا که خدای خواسته میباشند که ایزد تعالی اشباح ایشان و اطواد ظواهر ایشان را در اراضی قلوب خلایق بیفکنده ان تمید بهم فلا يستقر لها علم ولا عمل ولا يثبت لها فكر ولا ذكر .

بلکه برای تو مثلی میزنم برای فاضل انوار مشرقه ایشان بر قلوب تمام خلایق از انبیاء و مرسلین و مؤمنين وملائكه مقربين و آن این است که اشراقات انوار ایشان مانند ظهور شاخص وانوار قلوب مخلوق مثل صورت در آینه ایست که در واقع جز ظهور شاخص بآن چیزی نیست.

واما انوار حقایق ایشان صلوات الله عليهم نسبت بتمامت آفریدگان تناهی و پایانی ندارد فعلى معني ان العلم محركا هو الجبل الذى يعلم فيه الطريق.

مراد و مقصود این است که اخذ کردن از ایشان و اقتداء نمودن بایشان انما يمكن لمن علموه ما شاؤا كما شاؤا پس سودمند نمی شود احدی بهیچ چیز

ص: 291

از علوم ایشان و اگر چه از ایشان بشنود یا بنگرد مگر اینکه خود ایشان باو تعلیم فرمایند ظاهراً یا باطناً و خواسته باشند که آنکس از علوم ایشان سودمند بشود و الا فلا .

و قول خداى كه يقول عن نفسه ويحكى عن ذاته اشارت بهمین دارد و جعلنا على قلوبهم اكنة أن يفقهوه وفي اذانهم وقراً وهذا حكم باطن الباطن .این معنی این است که این جبال بواسطه عظمت و بزرگی عظیمی که دارد نمی توان در آنها طی طریق نمود مگر بعلامات و نشانهایی که در آنها برای سالك وضع نموده اند.

و این علامات در مواضع منخفضه آن جبال که سهل و آسان است برحسب امکان نهاده میشود و معهذا صعب الملك است كذلك ايشان علم خود را جز بآنكس که خودشان بخواهند و شایسته بدانند نمی آموزند و با این حال صعب الملك است و جز قلیل مردمی نتوانند سالك اين مسلك و ناهج این منهج گشت و بسوی این معنی در احادیث شریفه خودشان چنانکه سبقت تحریر یافت اشارت فرموده اند .

از آنجمله این قول امير المؤمنين صلوات الله عليه است «ان حديثنا صعب مستصعب خشن مخوشن فانبذوا الى الناس نبذاً فمن عرف فزيدوه ومن انكر فامسكوا لا تحمله الأثلك ملك مقرب او نبي مرسل او عبد مؤمن امتحن الله قلبه للايمان».

وقول آنحضرت با کمیل بن زیاد نخعی بلی و لكن يرشح عليك ما يطفح ثنى وانما ما هم عليه من العلم هیچکس از جميع خلق مگر خودشان حامل آن نتوانند شد و بر آن معنی که علم همان جبل طویل است یعنی بواسطه مملوی که دارد در هوا است فیقتدى به في الطريق المشتبه الاعلام او العلامات يكون ان الله سبحانه وله الحمد قد علا قدرهم ورفع شأنهم على ساير خلقه .

پس گردانید ایشان علیهم السلام را بسبب آنچه بایشان داده و ایشان را بر تمامت عالمين فضیلت نهاده اعلام و نشانها برای بندگان خود مقرر فرموده است تا در ظلمات

ص: 292

ص: 293

و در این مباحث بهتر این است که افکار خود را هر چند عمیق و استدراکات خود را هر چند دقیق و عقول خود را هر چند صافي وعلوم خود را هر چند وافي بدانیم سند صحت وعدم صحت ندانیم و نمیدانیم را بهترین طرق سلامت و نجاح و عافیت و فلاح بشماریم و بخدا و مصطفی و ائمه هدی وراسخان في العلم و علماى بلا جهل حوالت دهیم چنانکه دستور العمل خود ایشان بر این نهج است و السلام على من اتبع الهدى واجتنب عن الهوى والغوى وصلى الله على محمد وآله الامجاد .

«قال علیه السلام ومناراً في بلاده و ادلاء على صراطه».

خدای تعالی راضی انوار ساطعه ربانی هستید محل نور باشید در بلاد الهی تا از انوار شما مستفيض و مهتدی شوند و از علوم شما بهره ور تمامت پهنۀ زمین بهره ور کردند و راهنمایان باشید براه راست یزدان تعالی و برهريك ازين فقرات اخبار و احادیث مستفیضه وارد شده است .

شیخ احسائی میفرماید منار بفتح میم چیزی و علامت و بنیانی بلند میباشد که بر فرازش آتشی و چراغی فروزان میسازند تا اگر کسی در بیابان و جاهای دیگر راه را گم کرده باشد بفروز آن هدایت یابد .

و در وصف امام علیه السلام وارد شده است که برای او در هر شهری مناری بر کشیده میدارند و از فروز آن باعمال عباد نظر میفرماید.

و در خبری که از یونس وارد است مروی است که چون از عمود بسیار سخن رفت امام علیه السلام فرمود اى يونس ما تراه أتراه عموداً من حدید» چه می بینی آیا چنان می بینی آنرا که عمودی است از آهن عرض کردم نمیدانم فرمود : «لكنه ملك موكل بكل بلدة يرفع الله به أعمال تلك البلد».

پس در روایت نخستین منار آن چیزی است که يرى منه و ينظر منه الى اعمال العباد آن نور خیال امام علیه السلام که عبارت از عمودی از اور وستولی از فروغ است که ممتد منه الى العرش عن يساره و انظر يصدر عن عقله وعقله من الخيال الى اظلة الاعمال و العاملين .

ص: 294

و این عقل همان عقل كل واين خيال خيال كل واظله اعمال و عاملين بنور این عمود تقدم دارد.

پس اگر اراده شود بآن حقایق این اظله پس اراده خواهد شد بآن نفس کلیه و آن روحی که بر ملائكه حجب ونور اخضر وحجاب زبرجد است . و اگر مراد ادراك آن باشد پس اراده میشود بآن فعل این عمود و تربیت اين ملك و تدبير او برای آن و اگر مراد علم بآن باشد پس مراد بآن ذوات آن است .

و مجموع این مراتب سه گانه عبارت از همین عمودی است که همان مناری است که این حقایق بفروز و فروغ آن بشناس پروردگار خود هدایت میگیرند و معرفت آن بنفس خودش میباشد و همچنین ذوات ایشان و علم بایشان.

و بدرستیکه این عمودی که خدای تعالی بولی خودش عطا فرموده است عمودی است از نور که ولی خدای اعمال خلایق را در آن مینگرد چنانکه از شما شخصی را در آینه میبیند و مراد ببودن آن منار در بلاد این است که ایشان علیهم السلام فروغ می بخشند برای اهل بلاد و آن دنیا یا زمین یا اجسام یا کلیه وجودات .

و بنا بر اول وثاني معنی این است که حضرات معصومین علیهم السلام بنی آدم و جن را فروغ می بخشند .

پس اگر ایشان بحلیه ایمان آراسته باشند یعنی مستجيب باشند قلوب سوا ایشان نورانی و روشن میشود چنانکه قلوب ملائکه را فروز میدهند پس سبب استجابت و قبول خودشان مؤمنین هستند باینکه خداوند تعالی از مدد این نور مبارك ایمان را در قلوب آنان می نگارد و بروح یزدانی مؤید میگرداند .

و این روح ملکی است که از نور همایون ایشان آفریده شده است «جعل على اذن اليمني من قلب المستجيب الله ولرسوله حين دعاه لما يحيه» يعنى بخواند

ص: 295

او را بسوی ولایت و این ملك مؤید اوست در این استجابت .

و چون او را تأیید کرد استقامت میجوید و چندانکه این ملک با اوست از حالت ایمان باز نمیشود و این است معنی قول خداى تعالى «ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقامواء ».

و اين ملك همان روح چهارم است که حاضر میشود شخص مؤمن را در هر وقت که در آن وقت به نیکوئی و احسان و تقوی و پرهیز کاری رفته باشد و هر وقت که گناهی و اعتدائی بورزد از وی پنهان میشود و چون مؤمن باحسان گراید این روح را هزت و جنبشی از حیثیت سرور میرسند و هر زمان بیدی و اساءت روی نماید در تحت تری پوشیده ماند.

چنانکه حضرت كاظم علیه السلام ميفرمايد «فالملك من نورهم والاستجابة والقبول من محبتهم والايمان المكتوب من صفتهم»

در کافی از ابوخالد کابلی مروی است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام پرسیدم ازین قول خدای تعالی «فآمنوا بالله ورسوله والنور الذى أنزلنا».

فرمود اى ابو خالد النور والله الائمة علیهم السلام سوگند باخدای این نور خداى فرمود ائمه هدی صلوات الله عليهم باشند یا اباخالد النور الامام في قلوب المؤمنین از آفتاب درخشان در روز انور است.

و هم الذين ينورون قلوب المؤمنين و يحجب الله نورهم عمن يشاء فتظلم قلوبهم ويغشيهم بها .

و ائمه هدى صلوات الله علیهم کسانی هستند که قلوب مؤمنین را روشن و منور میگردانند و خداوند تعالی محجوب میدارد از نور ایشان از هر کس که بخواهد .

پس قول امام علیه السلام ينورون قلوب المؤمنين همان مطلب است که برای تو در باب مؤمنان انس و جن بيان نمودم وفى الملائكة بالاستجابة والقبول وبالكتابة و بالمدد و بالتأييد .

ص: 296

و قول امام علیه السلام «و يحجب نورهم عمن يشاء» مراد این است که هر کس استجابت نکرد خدای و رسول خدای را گاهی که او را بولایت ایشان بخواند بواسطه اینکه رد نمود ولایت ایشان را و پذیرفتار نگشت حجابی از ظلمت از آن د و عدم قبولش آفریده میشود که اصلش غضب خدای و فرعش همین رد نمودن آن عداوت علي و اهل بيتش علیهم السلام و مأوايش جهنم و بئس المصير است پس خداوند محجوب میفرماید باین حجاب نور ایشان را از قلب او .

و این است قول خداى تعالى «بل طبع الله عليها بكفرهم» و اين نور محجوب همان محبت و ولایت ایشان است .

و قول آنحضرت انور از آفتاب درخشان است این مطلب ظاهر است زیرا که این نود بر سه قسم است بر حسب مراتب مؤمنین در مراسم معرفت ایشان و اتباع ایشان .

وقسم ادنی هفتاد مرتبه از آفتاب روشن تر است .

و قسم ثانی چهار هزار مره از شمس فروزنده تر باشد .

وقسم اعلی سیصد و چهل و سه هزار مره از خورشید تابنده تر است زیرا که ادنی را فلك زهره صاحب است و وسط فلك بكوكب پوشنده است و اعلی را فلك اطلس غایب نگرداند.

وبنا بر ثالث ورابع معنی این میشود که آنچه در اجسام و یا انفس و عقول از نور وجود است همانا از شعاع ایشان صلوات الله عليهم میباشند پس هر گونه نوری در هر چه موجودات باشد از ایشان و آنچه از ظلمت است از نفس خود آن شیء است.

و این است تأويل قول خدای تعالی «و ما بكم من نعمة فمن الله» ونيز قول خداى تعالى «ما اصابك من حسنة فمن الله وما اصابك من سيئة فمن نفسك» واينكه گفتیم هر چه در موجودات از نور وجود است از شعاع نور ائمه هدی علیهم السلام است

ص: 297

بعلت این است که چون خداوند سبحان انوار مبار که ایشان را بیافرید و دیگر نورها و تابها از انوار تابهای مبار که و درخشهای فروزنده ایشان مشعشع گردید چه این استناره و انارت دلیل کمال نور ایشان میباشد .

زیرا که هر کاملی در علامت کمالش و دلیل کاملیتش ظهوری است که مشابه است هیئت ظهورش بآن.

پس همچنانکه قلوب شیعیان ایشان گاهی که منور شد بفاضل نور ایشان از آن قلوب منوره اعمال صالحه منبعث گردید که وجودات شرعيه بامر الله تعالى و صنعه بآن است همچنین است عالم اجسام بلکه موجودات بتمامها .

و این وجودات از نور ایشان است چنانکه اخباری که از خود ایشان صلواة الله عليهم وارد است بر این دلالت کند و نیز عقول مزكاة سليمه بر صحت شهادت دهد و آثار این ذوات منبعثه از آن از حیثیت و جهت عقولش از ثناء نور ایشان است .

پس بنا بر دو تعبیر و معنی اخیر مراد از بلاد همان نفس اشیاء و صفات آن است «وانما سميناها بلاداً كما سمينا متعلق نظر الولي من المكلفين الاستنباط حكمه على حسب ما يقتضيه بيتاً كما قلنا في تأويل قوله تعالى «ان اتخذى من الجبال بيوتاً الاية ».

و همچنانکه حضرات معصومین علیهم السلام در تأويل قول خدای تعالی «و جعلنا بينهم و بين القرى التي باركنا فيها قرى ظاهرة» فرموده اند «نحن قرى التي بارك الله فيها والقرى الظاهرة شيعتنا والانبياء منهم كما تقدم» .

و همچنین قول خداوند متعال «في بيوت اذن الله أن ترفع» و قوله تعالى و اتوا البيوت من أبوابها وقوله تعالى واسئل القرية التي كنا فيها يعنى يوسف و قوله تعالى و تلك القرى اهلكناهم لما ظلموا وقوله تعالى تلك من انباء القرى نقصه عليك منها قائم عجل الله تعالى فرجه و حصيد لعن الله قاتله وظالمه.

و آنچه شبیه باین آیات مذکوره است که لفظ بیت بر آن اطلاق شده است.

ص: 298

و همچنین لفظ قریه و يراد به الرجال في التأويل بتبيين اهل العصمة صلوات الله تعالى عليهم و حاصل این است که خداوند تعالی راضی شد که این انوار مقدسه لامعه در بلاد او منار باشند على نحو ما سمعت وما لم تسمع .

وقول حضرت هادی علیه السلام و ادلاء على صراطه .

ادلاء جمع دليل است .

و صراط در این کلام معجز ارتسام بمعنى طريق مؤدی بسوی محبت الله مبلغ بسوی بهشت است .

چنانکه حضرت صادق سلام الله تعالی در تفسیر اهدنا الصراط المستقيم ميفرمايد يعني ارشدنا للزوم الطريق المؤدى الى محبتك و المبلغ الى جنتك والمانع من أن تتبع اهوائنا فنعطب و ان تأخذ بآرائنا فنهلك .

شیخ احسائی میگوید این طریقی را که امام علیه السلام بدان عنایت دارد و قصد فرموده است آن طریقی است که از خدای تعالی لزومش را خواسته که عبارت از طاعت خدای در قیام باوامر خداوندی و اجتناب از نواهی الهی و تخلق بآداب یزدانی است على نحوما نهج لهم من دينه و بين لعباده من معرفته وحدد لهم من احکامه و این معانی بر حسب ظاهر است .

واما معنی صراط در باطن همان پیغمبر و امام صلوات الله عليهم است چنانکه از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ان الصراط هو امير المؤمنين .

و نیز از آن حضرت مروی است که فرمود صراط طريق بسوى معرفة الله است و این دو صراط است صراطی است در دنیا و صراطی است در آخرت .

واما صراط در دنیا همان امام مفترض الطاعه است هر کس این امام را در دنیا بشناخت و بهدایت او اقتدا نمود میگذرد بر آن صراطی که عبارت است از جسر جهنم در آخرت.

و هر کس امام را در دنیا نشناخت در گذشت از صراط در آخرت قدمش

ص: 299

میلغزد و در آتش جهنم بهلاکت می پیوندد .

و هم روایت است که فرمودند نحن الصراط المستقيم و معنی بودن امام صراط وطریق همان است که ما مکرر در این شرح و جز این شرح در دیگر رسائل خود یاد کرده ایم که امام علیه السلام طريق الله است بسوی جميع مخلوق خداوندی و طریق جميع مخلوق بامام است .

اما اول برای این است که امام باب مدد وفیض الله میباشد الى جميع خلقه في خلقهم في الكون والعين والقدر والقضاء و الاذن و الاجل والكتاب ولم يجعل الله له بالافاضة الوجود في جميع مراتبه غيرهم في ادباره ولا في اقباله الى الله تعالى .

كما أشار الله علیه السلام في هذه الزيارة الشريفه في قوله من أراد الله بدأ بكم ومن وحده قبل عنكم ومن قصده توجه بكم.

یعنی هر کس اراده نماید که بحضرت خدای تعالی سایر گردد بدأ بالسير فيكم و این است تأويل قول خداى تعالى وجعلنا بينهم يعنى بين العلماء من الشيعة من الانبياء والمرسلين والمؤمنين والملائكة المقر بين وهم الطالبون لتوحيد الله على الحقيقة وبين القرى التي باركنا فيها .

وهي مقاماته التي لا فرق بينه وبينها الا عباده وخلقه وهي من الذات كالقائم من ذات زيد وهي آية الله التي يريها عبده في نفسه حين يعرف نفسه وهذا في كل شيء بنسبة مقامه قرى ظاهرة.

و این قراء ظاهره بر این تأویل مذکور همان ائمه طاهرين مفترض الطاعة میباشند و قدرنا السير يعنى اذا اردتم ان تصلوا الى القرى التي باركنا و هى اتينا في أنفسكم و في الافاق .

پس میرسید بآن بتوسط قرای ظاهره چنانکه خدای تعالی میفرماید سیروا فيها و این یکی از دو تأویل در آیه شریفه است و این است معنی قول امام علیه السلام من أراد الله بداء بكم .

وقول علي علیه السلام نحن الاعراف الذين لا يعرف الله الا بسبيل معرفتنا .

ص: 300

و این مطلب معلوم است زیرا که تو نمیتوانی بکعبه معظمه برسی مگر به قطع مسافت پس اگر تو در طرف شرقی مکه مکرمه باشی و از جهت قرب بسویش راه بر سپاری مسافت در میان تو و مکه نزدیک میشود زیرا که تو از جهت خودت راه بر گرفته.

و هر کس غربی باشد یعنی در غربی مکه باشد باید بعکس توکار کند و اگر شما دو تن در مسیر بکعبه به تعاکس رفتار نمائید باینکه تو بسوی مکه از جهت مرد غربی و آن مرد غربی از جهت تو سفر کند البته مسافت سير شما دو تن طول میکشد .

و این است قول امير المؤمنين علیه السلام من عرف نفسه فقد عرف ربه و ان كان ايضاً من عرف غيره فقد عرف ربه ولكن المسافة طويلة فافهم الاشاره.بالجمله بكعبه متبر که نمیتوانی رسید مگر اینکه در طریقی که مختص بان است راه سپار شوی .

«ومن وحده قبل عنکم یعنی هر کس خدای را یگانه شمارد و در توحیدی که مینماید اصابه حق کند قبول میشود از شما معرفت دين او وما وصفتم به ربكم ومن لم يقبل منكم لم يوحد الله تعالى.

پس توقف میجوید معرفت و شناسائی پروردگارش و معرفت دینش و آنچه بروی واجب میباشد و نجات او بآن معرفت و ادای واجبات دینیه اوست بر اینکه از حضرات معصومین و توصیفات و تبینات و تعریفات ایشان این معارف و حدود را قبول نماید و بآن کار کند و رفتار نماید و توحید خدای را بآنطور که تعلیم و توصیف فره و ده اند پذیرفتار شود و بعمل آورد .

وهر کس قصد حضرت بیچون را نماید بشما توجه باید بکند یعنی حضرات معصومين وجه الله تعالی هستند و ایشان را در پیشگاه بر افرازنده این لاجوردین کارگاه جاهی عظیم و منزلتی رفیع و مقامی منبع است.

ص: 301

پس هر کس توجه بایشان نماید و باین انوار لامعه الهيه توسل و بسوی خداوند عذر پذیر تشفع نماید خدای تعالی از وی قبول میکند و دعایش را اجابت میفرماید و از تقصیرش میگذرد .

و هر کس توجه نماید بدرگاه الهی در حالتیکه در حجت ولایت ایشان و طاعت ایشان علیهم السلام باشد یا کیفیت قصد بحضرت باری تعالی و استعداد برای این قصد و مقصد عظیم بطوریکه این قصد محبوب حق تعالی گردد مقرون بتعریف ایشان و راهنمائی ایشان باشد یا در توصل و رسیدن بقصد و مقصود خود باین انوار مبارکه و دارایان علوم فاخره استعانت بجوید چه ایشان طريق الى الله هستند نه دیگران .

و خدای را طریقی جز ایشان و جز فروغ ایشان از اعمال صالحات از حدود الله تعالی و آنچه خداوند از بندگان خواسته از آنچه ایشان فرض کرده اند و سنت نهاده اند از جانب خداوند سبحان مگر آنچه را از طرق ضلالت دوست نمیدارد نمی باشد .

هذا من جهت وجوداتها و اما من جهة تكليفاتها بعلت این است که امام علیه السلام همان بابی است که اوامر و نواهی و عزائم و تعرفات و اراده و رخصت و آنچه مانند آن است از آن باب صادر میشود چه جمیع این امور و مسائل جز از مشیت صادر نمیگردد .

و ایشان محل این مشیت هستند چنانکه خداوند تعالی میفرماید «ما وسعتی ارضي ولا سمائي و وسعني قلب عبدي المؤمن» .

و مراد این است که خدای سبحان را هیچ چیز گنجایش ندارد و هو يسع كل شيء رحمة وعلماً وقدرة همانا آنچه را که آسمان و زمین خداوند منان با آن عظمت و وسعت و عرصه وسیع بلا بدایت و نهایت گنجایشش را ندارد که عبارت از اراده و متعلقات مشیت ایزدی از اوامر و احکام و نواهی الهی و تمامت آنچه از بندگانش اراده فرموده میباشد.

ص: 302

و این جمله را آسمانها و زمینها گنجایش ندارد زیرا که آسمان و زمین هر يك از این دو وسعت و گنجایش ندارد مگر آنچه را که تعلق بآن بگیرد از احکام و دواعی الهیه و همچنین "كل واحد من سایر الخلق اذ كل واحد انما برد لنفسه .

واما العبد المؤمن المراد هو محمد صلى الله عليه وسلم که قلب بی انقلاب و تقلب مبارکش تمام این اموری را که متعلق آن است جمیع خلایق در دنیا و آخرت از موجودات و تکلیفات گنجایش دارد .

و اینکه وسعت آن را دارد برای این است که آنها از وی صادر و از فاضل طينت مبارکش مخلوق يا عكوس نور همایون اوست و صورت على صور يتعبادته وخلقت له واتشى يسع احكامه ماعنه وما منه و ماله.

و چون محلی برای مشیت الله غیر ایشان دیگر از خود ایشان بوجه منها نبود واجب کردید که خود این وجودات مبارکه ابواب اوامر و نواهی الهی و آنچه از مخلوقش اراده فرموده است باشند .

لاجرم ایشان هستند صراط یزدانی بسوی مخلوق سبحانى في كل ما يصل منه تعالى الى خلقه من الايجادات و التكليفات .

و اما ثانی و آن این است که حضرات معصومین عليهم السلام طريق الى الله تعالی هستند بدرستیکه جمله بندگان يزدان بدستیاری ولایت و محبت و طاعت ایشان بمحبت و جنت و قرب و منوبات الهیه که برای مطیعان آماده است کامکار می شوند .

و اعمال خلایق هنگامی حضرت خالق صعود می گیرد که بر سنت و طریقت ایشان جریان داشته باشد وكانت مأخوذة عنهم بالتسليم لهم والرد اليهم وبالولاية لهم وبالبرائة من اعدائهم .

و این است مفاد قول خداى تعالى «ائما يتقبل الله من المتقين» یعنی خداوند

ص: 303

تعالی اعمال هیچکس را نمی پذیرد و بحضرتش بالا نمیرود مگر اعمال متقین و این جماعت دوستدار خدای د رسول خدای و مطیع اوامر و نواهی خدای و دوست ولی خدای و دشمن دشمنان خدای هستند.

و معنی متقین در باطن پرهیزکاران از دوستی با دشمنان علی علیه السلام و دوری نمایندگان از سنت و ضلالت آنها هستند پس متقی حقیقی کسی است که از سنت اعداى علي و اهل بيت علي صلوات الله عليهم پرهیز نماید و سنت آنها فرع آنها است.

و متقی کسی است که از سنت دشمنان علی علیه السلام بپرهیزد چه چنین کس از تمام معاصی یزدانی پرهیز نموده است .

لاجرم ایشان طريق الى الله وولایت ایشان صلوات الله عليهم نيز طريق صعود اعمال وطريق قبول دعا هستند .

در عدة الداعى مسطور است که فتح از حضرت هادی علیه السلام خواستار دعائی شده بود که آن حضرت را بآن بخواند آن حضرت با آن شخص رسول فرمود فتح در ظاهر با ما دوستی میورزد نه در باطن الدعاء من دعا به بشرط أن يوالينا أهل البيت الحديث يعنى ولايت ما شرط قبول دعاء میباشد.

محمد بن مسلم از حضرت صادق یا باقر روایت کند که عرض کردم ما مردی از مخالفین شما را میبینیم که دارای عبادات و اجتهاد و خشوع است. آیا این کار اور اسودی میرساند فرمود مثل ما اهل بیت مثل اهل بیتی است که در بنی اسرائیل بودند و چنان بود که هيچيك از ایشان اجتهاد و کوشش نمیورزید مدت چهل شب جزاینکه اجابت کرده شده میشد .

بدرستیکه مردى از آنها اجتهد أربعين ليلة ثم دعلا فلم يستجيب له چهل شب در عبادت و ریاضت بکوشید و از آن پس دعائی کرد و اجابت شد و بخدمت عیسی علیه السلام آمد و شکایت نمود و خواستار شد که در حق وی دعا فرماید.

عیسی تطهیر فرمود و نماز بگذاشت و از آن دعا نمود خدای تعالی

پس

ص: 304

بدو وحی فرمود ای عیسی همانا این بنده من از آن بابی که باید آمد بمن نیامد همانا او مرا بخواند و در قلب اوشکی از تو بود پس اگر چندان مرا بخواند که گردنش قطع و اناملش منتشر گردد اجابت او را نمی کنم .

پس عيسى علیه السلام التفات نمود و فرمود پروردگار خود را بخواندی و در قلب تو شکی از پیغمبرش بود .

عرض کرد ای روح الله و كلمة الله سوگند باخدای چنان است که فرمودی پس از خدای بخواه که این شك را از من ببرد.

عیسی در حق او دعا نمود و خداوند در حق آن مرد تفضل فرمود و صار في أهل بيته .

هم چنین هستیم ما اهل بیت خداوند عمل بنده را قبول نمیکند و حال اینکه در ما شک داشته باشد .

شیخ احسائی مینویسد چون تفسیر نمودیم صراطی را که ایشان بر آن دیل هستند باینکه عبارت از امتثال اوامر الهی و اجتناب از نواهی و عمل بر وفق مراد الله يا مقصود بآن ولايت علي واهل بيت آن حضرت علیهم السلام است و ایشان بر آن دلالت می نمایند .

زيرا كه ولايت ايشان في الحقيقة ولاية الله است چنانکه خدای تعالی میفرماید هنالك الولاية الله الحق هو خير ثوابا وخير عقبى ومتعلقا جمیع ما اراد الله واجبة من الوجودات و شرعياتها ومن الشرعيات و وجوداتها و ما يترتب على ذلك من احوال الدنيا والرجعة والآخرة.

و چون تفسیر نمائیم آن را بذوات نوریه که همان نورالانوار وصفوة الجبار و هداة الابرار است پس این انوار خاصه ایزد دادار و ادلاء طرق ابرار صلوات الله علیهم بر آنها دلالت میفرمایند چنانکه اگر برای کشف شود میبینی که قرآن کریم جزباين ومالها و ما منها مما تثبته و تنفيه ناطق نیست.

و این است تأويل قول خدای تعالی «وان من شيء الا يسبح بحمده ولكن

ص: 305

لا تفقهون تسبيحهم الله كان حليماً غفوراً» .

یا جوابی که حضرت کاظم علیه السلام به یحیی بن اکثم صیفی دادگاهی که ازین قول خداى تعالى «سبعة ابحر ما نفدت كلمات الله» پرسید چیست فرمود عين كبريت وعين اليمين وعين ابرهوت وعين طبرية وجمه ماسبندان وجمه افريقيه وعين ناجروان ونحن لاتدرك فضايلنا ولا يستقصى .

و در نسخه دیگر غیر از احتجاج طبرسی عین ملعون بجای ناجروان رقم شده است و قد ملانا هذا الشرح من بيان ما اردنا من هذا المعني و انما يدلون عليها لان معرفتها كما يريدون توجب القيام بما يحب الله تعالى من معرفته و معرفة صفاته و القيام باوامره و اجتناب نواهيه والتأدب بآدابه و الحمد الله رب العالمين.

اللهم صل على محمد وآل محمد كما صليت على ابراهيم وآل ابراهيم انك حميد مجيد .

معلوم باد اغلب این اخبار و این آیات شریفه در طی کتب سابقه با شرح و بسط و تأويل و تفسیر مذکور شده است و شئونات و مقامات ائمه هدی علیهم السلام از آن برتر و بیشتر است که در حوصله بشر و حدود نگارش اندر شود .

چه این جمله نیز در خودشان و از خودشان و پاره تحدیدات که در باب انوار مبار که ایشان میشود آنچه اخبار خودشان مؤید آن است باید تسلیم نمود خواه بفهم قاصر ما برسد یا نرسد.

و آنچه محل خیالات و استدراكات علما و فضلا و عرفا و حکما است اگر از حدود شرع پسند خارج نباشد و با افکار خوانندگان موافق باشد نقل و حکایت و حفظ وضبط آن چه زیان دارد والا بهیچوجه استناد و استشهاد نخواهد داشت .

و هم چنین بیانات ائمه هدی چه در تفاسیر قرآن مجید یا دیگر مطالب بجمله بر وفق صواب وعمل بآن اسباب حصول ثواب است و آیات قرآنی و اخبار

ص: 306

پیشوایان یزدانی دارای معانی و معالم مختلفه است و در هر موقعی بآن معنی که مناسب است تعبیر و تفسیر میفرمایند .

و هم چنین نظر بتقاضای وقت و استعداد مخاطب دارند و اینکه شیخ در شرح این کلام اخیر امام هادی علیه السلام گفت این نور برسه قسم است و مراتبی برای آن نسبت بنور آفتاب مذکور داشت مراد این نور معین و از این نور بود به مطلق انوار مبارکه ایشان و تمام آن .

زیرا که صد هزاران هزارها خورشید و مهشید و عطارد و ناهید و عرش و افلاك خداوند مجید و حور العین و غلمان بهشت جاوید از انوار ساطعه ایشان روزی بر ومستنیر و بآن درخش همایون محتاج و فقیر میباشند و در حکم چراغی کم ضیاء در پیش بیضای عالم آرا هستند وفلك و ملك را در پیشگاه مبارک ایشان آزمايش ومحك است.

چگونه آنچه بوجود خودشان موجود و در حدود خودشان محدود است محل استناره ایشان تواند باشد.

و این الفاظ وبيانات غالباً برای رفع توهم عوام وغلو غلات و طغیان طغات است و على محمد وآله الاف التحية وانواع الصلوات.

و چون در این فصول وابواب كراراً بيانات عالیه و تبينات وافیه شده است بتکرار آن حاجت نميرود والسلام على من اتبع الهدى وسلك سبيل التقوى.

ص: 307

آفریننده این پاینده اساس را ستایش و سپاس که این کمتر بنده آفریدگار ماه و مهر عباسقلی مشیر افخم سپهر را وفاق باستيفاق عطا فرمود تا در این صبحگاه روز دوشنبه شانزدهم ماه محرم الحرام سال خجسته فال تخاقوى ثيل سعادت تحويل يك هزار و سیصد و چهلم قمری هجری نبوی مصطفوی صلی الله علیه وآله وسلم مطابق بیست و هفتم ماه سنبله سال يك هزار و سیصدم شمسی هجری از تحریر جلد سوم از کتاب احوال سعادت اشتمال حضرت امام حاضر وبادی هادی صلوات الله وسلامه عليه بپرداخت .

واينك بتائيد خدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم و اقبال سایه خدا شهریار کامکار نامدار بختیار والاتبار ایران مدار دارا دربار خورشید دیدار جمشید آثار فریدون کردار فلاطون رفتار فخر السلاطين ذخر الخوافین یاور دین حامی آئین السلطان الاعظم الافخم سلطان أحمد شاه قاجار لا زالت اعلام دولته مرفوعة و آيات سلطنته ممدودة و ايام عيشه مؤبدة و اعوام جيشه مؤيده شروع بتحرير جلد چهارم می شود .

و از بدایت شروع در این جلد سوم از متممات ناسخ التواریخ که مطابق با روز سه شنبه بیست و چهارم شهر صفر المظفر سال يك هزار و سیصد و سی و هشتم هجری بود تخمیناً یکسال و ده ماه و هشت روز بر آمده است و در حقیقت موافق تحریرات سابقه و عادت قلم این بنده ضعیف بایستی در طی این مدت متمادی دو مقدار این کتاب در تحریر در آورده باشد.

اما در سبب این تأخیر علل مختلفه روی نمود که نتوانست بترتیب سنوات

ص: 308

ماضيه تقرير تحرير ذهد الستات

یکی اینكه يك چند مدت بتحریر کتاب اغانی که در میان محدثین و مورخین و حكما وعلما و عرفا و ادبای روز کار کثیر الاستعمال و مصطلح است اشتغال یافت تا آنانکه در این کتب نظر مینمایند و در فهم لغات محتاج بديگر كتب مختلفه که شاید برای آنها زود ممکن نمیشود میشوند بسهولت دریابند.

و این بنده غالباً در نگارش این لغات نظر بماده وصیغ آن ندارد بلکه همان لفظ مستعمل را یاد میکند و بهمان معانی لغویه قناعت نمیجوید بلکه از حقایق آن نیز باز می نماید.

مثلا لفظ کامل و کمال یا جمیل و جمال را بدون اینکه به کمل و جمل بپردازد مذکور ومعنى آن را لغة واصطلاحاً وظاهراً وباطناً مرقوم و به تحقیقات وافيه مزین مینماید وقس على هذا .

و این کتاب با اینکه هنوز از حرف همزه بیرون نرفته قریب چهار هزار بیت نوشته شده است و اتمامش را از خداوند علام مسئلت مینماید.

دیگر اینکه چندی قبل هیئت وزراء دولت علیه که دایر مدار مملکت هستند از بنده خواستند تا نظریات خود را در مصالح دولتي وملتي بعرض برسانم.

یکصد و پنجاه و يك ماده بعدد لفظ قائم و بركت اين لقب مبارك صلوات الله علیه در حیز تحریر در آورده تقدیم حضور دقایق دستورشان نمودم و مورد قبول و تمجید گردید و در پیشگاه آسمان جاه شاهنشاهی خلد الله ملکه معروض گشت .

و در آنوقت ریاست وزراء عظام بشخص شخیص وزیر عالم مدير محجوب مؤدب مطلوب مهذب اشرف اسعد اعطف امجد آقای میرزا حسن خان مشیرالدوله نائینی دامت نبالته اختصاص داشت و يكتا وزير صافي ضمير عالى تدبير بزرك عالى تبار اشرف اسعد اعظم اکرم اسعد آقای میرزا حسن مستوفی الممالك آشتياني

ص: 309

و پدر محترم ایشان جناب مستطاب لبيه فقیه عالم كامل اعجوبة الايام احدوثة الاعوام آقای حاجی میرزا سید علی آقای یزدی مجتهد صاحب كتاب وسائل مظفری و غیرها در شمار عقلای علما و از کیای فضلا و نطاقين روزگار و متبحرین شامل العباد هستند.

بر حسب اقتضای مملکت بدون اینکه سابقه در امور و مهام دولتی داشته باشند از جانب شاهنشاه اسلام پناه شید الله ارکان ملکه که بدقایق و حقایق و تجارب باطنیه ایشان آگاه بودند بمن بودند بمقام منیع ریاست وزراء عظام با استقلال و اقتداری که تاکنون درباره هيچيك از صدور و رؤسای بزرگ و وزرای نامی دولت منظور و معمول نبود بر مسند امارت کلیه جلوس کرد.

در همان اوایل امر جمعی کثیر از شاهزادگان و وزرا وصدور سابقه ورؤسای وزراء واركان امرا واعيان دولت و علما و اصناف مختلفه را گرفتار و محبوس و پاره را بولایات دیگر منفی و حقوق معینه بعضی وظیفه خواران دولتیه را برای اصلاح جمع وخرج مقطوع یا نیمه و ادارات دولتیه را منحل و جمعی را اخراج و پاره ابنیه قدیمه دولتیه را خراب و بعمارات تازه مبدل .

و نيز تحميلات و اضافه مالیات را دریغ نداشته فواحش ومنکرات و قبايح و مسکرات را موقوف حتی دست خارجه را نیز از ارتکاب آن کوتاه و جمعات را برای عبادات از اشتغال بدیگر امور مخصوص و بیاره مطالب و احکام که موافق تربیت خلق و تقویت شریعت است اقدام و در اوقات بیست و چهار ساعت شبانه روز می توان گفت بیشتر از يك ربع آن فارغ و مشغول امور استراحتيه نبودند .

و تمام امور را شخصاً رسیدگی میکردند و پاره افعال و اعمال از ایشان و اقتدارات نسبت به خارجه ظاهر میشد که از وزرای کهن سال مجرب دیده نمیشد .

اما چون یکدفعه بتداخل امور که افزون از حد حوصله جمهور واسباب انقلاب حال نزديك و دور بود طبع مملکت و طبیعت دولت خسته و رنجور شد

ص: 310

عادیات قرون خالیه و از منه بالية بدون تدریج و تكمیل یکدفعه راه صد ساله می نوردند و حکومت و فرمان فرمائی می ورزند.

و اختلال امر معاش که سخت ترین ادله تعطیل و نمایش قال وقیل است چنان پی در پی و زودا زود نمایش و نمود می گیرد که حواس هر ذی حسی از کار وحس صوادر روزگار بیچاره میماند و بعلاوه مصیباتی که برای مردم روی میدهد اضافه براین مسائل غیر مترقبه میشود .

چنانکه در مدت ده ماه چهار تن از کسان و اولاد بنده حقیر که جوان سال و كودك بودند از روی زمین در شکم زمین خفتند و بمرك پاره از ایشان در ذیل تحریر این کتاب اشارت رفته است.

اگر کسی بخواهد شرح این مجمل را مفصل بر نگارد چند کتاب کامل الابواب کفایت نمی کند عجیب تر این است که پاره کسان هم که بنور عقل و لطافت دانش و تجربه و نظر در اخبار و نگارش آثار مشهور و ممدوح بودند و دخیل در امور مملکتی شدند بواسطه تقدیرات مقدر الامور و معلوم شدن بر جمهور بمحض اینکه نظری در مصالح گشودند سرد و بیچاره در بستر تحیر و تفکر غنودند و افعال و اخلاقی نمودند که مذموم و مبغوض عموم مردم شدند.

چنانکه در اواخر سنه ماضیه جناب مستطاب اسعد اشرف اکرم آقای میرزا سید ضیاء الدین خان یزدی که سالها طی مسافرات داخله و خارجه و کسب اطلاعات و تجارب و معلومات و قوانین سیاسیه دول متمدنه نموده و در نگارش روزنامه موسوم برعد و برق وغيرهما که میتوان نمره اول جراید بی باک چالاك مفيده بلیغه فصیحه جامعه این مملکت شمرد.

و این شخص محترم بوفور ذكا وعقل و دها معروف و یکی از عقلای رؤسای وزرای سابق در خیال ترقی درجات ایشان و نایل ساختن ایشان را به مقام وزارت بود.

ص: 311

و پدر محترم ایشان جناب مستطاب نبيه فقیه عالم كامل اعجوبة الايام احدوثة الاعوام آقای حاجى ميرزا سيد علي آقای یزدی مجتهد صاحب كتاب وسائل مظفری و غیرها در شمار عقلای علما و از کیای فضلا و نطاقين روزگار و متبحرین شامل العيار هستند .

بر حسب اقتضای مملکت بدون اینکه سابقه در امور و مهام دولتی داشته باشند از جانب شاهنشاه اسلام پناه شید الله ارکان ملکه که بدقایق و حقایق و تجارب باطنیه ایشان آگاه بودند بمقام منبع ریاست وزراء عظام با استقلال و اقتداری که تاکنون درباره هیچيك از صدور و رؤسای بزرگ و وزرای نامی دولت منظور و معمول نبود بر مسند امارت کلیه جلوس کرد.

در همان اوایل امر جمعی کثیر از شاهزادگان و وزرا وصدور سابقه و رؤسای وزراء واركان امرا واعيان دولت وعلما و اصناف مختلفه را گرفتار و محبوس و پاره را بولایات دیگر منفی و حقوق معینه بعضی وظیفه خواران دولتیه را برای اصلاح جمع وخرج مقطوع یا نیمه و ادارات دولتیه را منحل و جمعی را اخراج و پاره ابنیه قدیمه دولتیه را خراب و بعمارات تازه مبدل .

ونيز تحميلات و اضافه مالیات را دریغ نداشته فواحش ومنکرات و قبايح و مسکرات را موقوف حتی دست خارجه را نیز از ارتکاب آن کوتاه و جمعات را برای عبادات از اشتغال بدیگر امور مخصوص و بیاره مطالب و احکام که موافق تربیت خلق و تقویت شریعت است اقدام و در اوقات بیست و چهار ساعت شبانه روز میتوان گفت بیشتر از يك ربع آن فارغ و مشغول امور استراحتیه نبودند .

و تمام امور را شخصاً رسیدگی میکردند و پاره افعال و اعمال از ایشان و اقتدارات نسبت به خارجه ظاهر میشد که از وزرای کهن سال مجرب دیده نمی شد.

اما چون یکدفعه بتداخل امور که افزون از حد حوصله جمهور واسباب انقلاب حال نزديك و دور بود طبع مملکت و طبیعت دولت خسته و رنجور شد

ص: 312

و موجبات استعفای ایشان را فراهم ساخت .

تقریباً بعد از سه ماه مدت در عشر اخیر شهر رمضان از مشاغل عظیمه استعفا كرده بممالك خارجه سفر نمودند و اکنون در همان ممالك و مسالك سالک می باشند .

اگر این عجله و شتاب و روی هم ریختن اموری که چندین سال مدت میخواست نبود کارهای عمده نمودار ساختند اگر کسی در صفحات روز نامه روزگار بنگرد تالی چنین روز کاری غرابت آثار شاید بنظر نیاورد .

زیرا که این کاری که این سید والاتبار وسایل سادات بزرگوار در چنین قلت مدت بخاتمت و بی محابا بعرصه ظهور رسانید سلاطين ذو الاقتدار ظاهر نساختند بلکه ده يك چنين اشخاص بزرك با بضاعت وقدرت واستطاعت عظيم الشأن كثير الاعوان و الانصار با احتشام و احترام و مطاع اکناف واصقاع را اگر چه مرتکب گناهی عظیم بودند گرفتار و دچار زندان نمی ساختند .

و اگر در صدد عزل یا قتل یکی از چنین مردم بودند مدتها در تدبیر این کار با محارم خود کنکاش میکردند و او را خواب خرگوشی میدادند و همه روز بر اعزاز و اکرام او می افزودند تا بالمره فریب میخورد و در عین سرور و غرور بناگاه اورا و کسان و بستگانش را گرفتار می ساختند و مفتش و نگاهبانان امین ومحرم با جماعتی از عوانان و دژخیمان می گماشتند واحدی را بدو راه نمیدادند و از دیدار اهل و عیال و دوست و آشنا محروم و از پیغام کتبی و شفاهی مهجور می ساختند تا مبادا شری و فسادی از وی ناشی شود.

و چون از اطراف کار و خیال خلق درباره او مطمئن و از حمایت رجال دیگر دول آسوده خاطر میشدند بآنچه در حقش قصد داشتند اقدام نمی نمودند .

عجب این است که این سید قوى القلب با عدم یار و ناصر و بضاعت مالی و استطاعت حالی در چند روزی چنین جمعی را گرفتار و در داخل شهر در میدانی

ص: 313

وسیع محبوس و خوف و هراسی از فتنه و فساد این عمل دروی راه نکرد.

عجیب تر اینکه اگر وقتی میخواستند یکی از ایشان را گرفتار کنند ای بسا فسادها که بر میخاست و خونها که ریخته میشد و آشوبها بلند میگردید اما بحكم این سید جلیل تمام ایشان را گرفتار می کردند و آب از آب تکان نمی خورد بلکه از شهرهای دور ولاة و امرای بزرك ممالك را بحكم تلكرافي درباری گرفتار و بدار الخلافه رهسپار میداشتند .

واعجب از این جمله اینکه غالب ایشان از گرفتاری خود خبر دار میشدند و با نهایت ابهت و کثرت اعوان ساکت بودند .

و چون در طلب ایشان میرفتند بلاتأمل اطاعت کرده در کالسکه عظمت سوار و بطرف محبس رهسپار و با اشخاص مختلفه که در حضور ایشان اجازه جلوس نداشتند دريك منزل و يك خوابگاه جای میکردند و جز اظهار فروتني وانقياد اعتنای حضرت ریاست کلیه بچشم و گوش نمیرسید .

و قرب سه ماه بر این حال بماندند و پاره اموال واثقال و املاك واسباب ایشان نیز ضبط دولت شد تا پس از استعفای سید نبیل از مشاغل خود از گوشه محبس و کنج انزوا وذلت بیرون خرامیدند .

وغریب بلکه اعجب غرایب این است که با این حال ضعف وانكسار بعضی از ایشان بر کبر و نخوت و امساك و نفخ در ریش و سبیل كه هيچيك با هم اخوت ندارد افزوده اند «ان هذا لشيء عجاب».

اکنون از مراتب هوش و قوه حافظه این اعجوبه ادوار داستانی شگفت بیاورم.

همانا در زمان سلطنت شاهنشاه اسلام پناه مظفرالدین شاه قاجار که هماره از نسایم رحمت کردگار برخوردار باد روزی کتابی از دست مبارکش بدست این بنده داد و فرمود این نسخه را آقا میرزا سید آقای یزدی در نواب گریستن بر سبط رسول خدا امام حسین صلوات الله عليه تصنیف کرده و بطهران فرستاده تا امر بطبع و انتشار آن بفرمائیم شما بفقرات آن و امتیاز آن نظر کرده بعرض برسانید .

ص: 314

بعد از استر خاص از پیشگاه گیتی مناص باصول و فصول آن نگران شدم و کتابی متفن و رزین و متین و جامع و مفيد و شامل مقصود و حامل مطلوب دیدم یگاه در پیشگاه عالم پناه از نظریات خود و فواید جمیله آن نسخه شریفه که به وسایل مظفری نامدار است معروض نمودم .

شاهنشاه رضوان جایگاه نیز که نظر بفطرت پاك و نيست روشن و گوهر تابناك خود يك نوع ارادتی خاص بلکه عبودیتی منصوص در آستان ملک پاسبان ائمه هدى وحضرت سيد الشهداء صلوات الله عليهم داشت و همواره در پی ترتیب وسایل عقیدت و عبودیت بود .

با کمال شوق و شرف و ذوق و شعف فرمان کرد تا این نسخه بدیعه را در مطبعه خاص پادشاهی بطبع رسانيده يك هزار جلد از آن را برای ازدیاد منوبات و دعای دوام سلطنت همایون بهر کس شایسته باشد بلاعوض بدهند چنانكه يك نسخه آن را که بدست همایون باین چاکر آستان عنایت فرموده در کتابخانه رهی موجود و محل استفاضه است .

و این بنده را گمان میرفت که مصنف محترم در وطن خود دار العباد یزد می گذراند و دیگر سخنی در میان نیامد تا روزگاری بگذشت و زمان رحلت آن شاهنشاه بحضرت اله نزديك شد و پادشاه خدا شناس سلطنت مستقله ایران را بعد از چندین هزار سال بر حسب استدعای اهالی مملکت و تجویز علمای ملت مثل بعضی دول متمدنه دیگر بسلطنت مشروطه تبدیل و فرمان همایون صادر و بسلامی عام به امر پادشاهی حکم رفت.

این بنده در آن روز در کاخ سلطنتی که بجمعی از خواص علما و رجال محترم اختصاص داشت در کنار صندلی که بوجود مسعود شاهنشاهی زینت داشت مشرف بودم و شخص پادشاه بطوری نحیف و رنجور بود که با زحمت زیاد بر فراز کرسی نشستن گرفت و قدرت تکلم در میان نبود.

ص: 315

مرحوم ميرزا عبدالوهاب خان نظام الملك پسر مرحوم ميرزا كاظم خان نظام الملك پسر مرحوم میرزا آقاخان صدر اعظم نوری که از وزرای محترم و در سلام عام مخاطب شاهنشاه اسلام بود آن فرمان همایون را قرائت کرده گوشزد خلق نمود و ادای تشکر و دعای سلامت مزاج مبارك شاهنشاهی بلند و مجلس به خاتمت پیوست .

و این کاری را که هیچ پادشاهی در این مملکت مطلوب خود و قدرت سلطنت نمی دانست این پادشاه رؤف بانجام رسانیده روزی دو بر نیامدست که پادشاه ایران بدیگر جهان مسافر وكارها غالباً بدست او باش و اجامر افتاد .

چه کسانی که ادعای مشروطه طلبی و خیرخواهی عوام را بدروغ و تزویر میرفتند و جز غرض جلب منافع شخصیه و ادراك درجات سامیه یا توهین علما و اعيان و احكام و نواميس شرعيه ومعالم دينيه وقتل علما واعيان و خرابی امصار و بلدان واظهار مذاهب مختلفه واطاعت مخالفین دین اسلام و موافقت با عقاید دول خارجه اندیشه نداشتند .

میدان را صاف و هموار و مرکب مقصود را آماده در اهسپار یافتند و بهر طرف که خواستند بتاختند چنانکه هنوز هم از آن تاختن پای از رکاب خالی نکرده اند و در حقیقت دشمن مشروطه خود این نوع مشروطه طلبان دروغی هستند .

بالجمله بعد از وفات شاهنشاه مرحوم اعلى الله مقامه وجلوس اعلی حضرت شاهنشاه خردمند هوشیار دیندار دین پرور عدالت گستر محمد علي شاه ادام الله ظله وعمره و برهانه که بولایتعهد دولت ابد مهد ممتاز و در اغلب کمالات و دلایل سلطنتی و ابهت امارتی سرافراز است.

مردمان بر آشوب و انقلاب و بتحريك مفسدين داخله و خارجه از اعمال ناشایست کناری نداشتند و علمای دارالخلافه چون مصیبت زدگان انجمن داشتند و گرد هم بمشورت مینشستند جناب آقای میرزا سید علی آقا نیز در جرگه ایشان حاضر و در مصالح دولت و ملت ناظر بودند و گاه بنگاه در مجالس دولتی که امر

ص: 316

بحضور اهل علم و اصلاح و استشاره ميرفت ادراك خدمت ایشان را می نمودم و از هيكل سيادت منزل و صحبت و لطق بلیغ ایشان بهره ور وبالطبع ارادتمند بودم.

اما به مصاحبت و مجالست و مراوده ایشان کامیاب و فیروز نبودم ایشان نیز در هر مجلسی که مواجهتی روی میداد با روی ملاطفت خاص اختصاص میدادند تا روزگار بگشت و لیالی و ایام و شهور و اعوام مقداری سپری گشت و جراید روزنامه نگاران در صفحات ممالك منتشر آمد .

و از جمله دو جریده موسوم به رعد و برق که چون برق خاطف و رعد قاصف خروش از ابر بهمن وضیاء از چشمه آفتاب پرتوافکن میر بود دایر و معروف و مشتهر آمد میخواندم و بر دیگر جراید ترجیح میدادم و نمیدانستم این چشمه گوارا از کدام بحر گوهر زای و این نور رخشنده از کدام مطلع پر ضیای نماینده است .

و این نویسنده گرامی را اگر درباره مجالس هم میدیدم شناسائی در میانه نبود تا زمانی که بر حسب مشایای یزدانی و حکم ربانی بیکدفعه و ناگاه بدون سابقه و كمان احدى و تدریج نیل بدرجات بر مسند ریاست وزراء وامارت کلیه مملکت جالس و دولت پنج هزار ساله را حارس و آثار کفایت و درایت و قوت قلب و بسالت سیادت را در همان بدو جلوس و آغاز امر چنان آشکارا ساخت که ابداً در تصور نمی آمد که کسی بعد از پنجاه سال خدمات عاليه ساميه دولتيه وملتيه و تجارب كثيره و تفننات بدیعه نتواند از عهده برآید .

و چون با این اقدامات فوريه و مشاغل كثيره و مهمات خطيره امکان نداشت که با مردم شهر و اعیان دولت نیز به مجالست در صحبت بگذراند اعلانی خاص و اعلامی مخصوص فرمود که من تا يك چند مدتی از معاشرت رجال ومعاقرت اهل حال و استماع مطالب غیر لازمه معذرت میخواهم و اگر برای کسی مطلبی لازم باشد مکتوب کرده بمن بفرستد تا بجواب كافي نايل شود.

ص: 317

باین جهت بملاقات ایشان نایل نمیشدند و نمیشدم و ایشان باحدت و شدت آتش و باد مشغول اصلاح امور عباد و بلاد بودند و آسایش خلق را بر آرامش خود ترجیح میدادند وطبعاً به تقویت اسلام و اوامر و نواهی الهی و رسالت پناهی توجهی کامل را بادل بودند.

و در این لیالی و ایام که صحبت جلادت و جلالت ایشان ورد زبان مرد وزن ونقل هر انجمن بود شبی در طی مذاکره این بنده را معلوم شد که فرزند ارجمند آقای آقا میرزا سید علی آقا و نوگل آن بوستان سیادت و نونهال آن باغستان سعادت هستند سخت مسرور شدم و شرحی مبسوط و مفصل که شامل عقاید وخير خواهی خود این بنده در تلو معروضه برای آقای رئیس الوزراء احدوثه روزگار تقدیم کردم.

از جمله فصولی که عرض شده بود این بود که در اخبار بطوریکه تقریباً در نظر دارم وارد است که اگر کسی صبح سر از خواب برگرفت و بدون اینکه شب خالص گذشته در حال خفتن اندیشه کرد یا خیالی را تصمیم و امری را در نظر گرفته باشد که چون بیدار شود بدنبال آن برود .

ناگاهان مطلبی یا عزیمتی در خاطرش خطور نمود البته بدون تأمل وتفكر خواه مناسب حال خود بداند یا نداند در پی آن برود چه این از جانب خداوند وارد شده است و البته خیر او در آن است و چیزی در آن هست که او خود نمیداند اما مفید فایده است این خبر کم و بیش ناقل این معنی مذکور است .

هم چنین کسانی که بدون مقدمه و سابقه و ترتيب مرتبات از منه كثيره و طى درجات وتجارب وافيه يکدفعه بمقامی برسند که نه مردم و نه خودشان باین کمان بوده اند بلکه بعد از سالها زحمت و تجربت و کسب علم وقوانين متوقع نبوده اند البته باید بدانند که خداوند تعالى يك وديعه و هوش و نوری در وجود ایشان نهاده که دارای این لیاقت و قبول و قابلیت هستند و گرنه خداوند تعالی اعدل از آن است که امور بندگان خود را بدست امر و نهی جاهلی از همه جا

ص: 318

بی خبر و بی دانش و هنر بگذارد .

و البته این عنایت ایزدی هم نسبت باین وجود سیادت امور حکمتی مخصوص دارد و انشاء الله تعالى خير عامه خلق و آبادی و ترقی و ازدیاد قدرت و ثروت دولت وملت وسلطنت در آن است .

و برای هر نعمتی شکری لازم است و این نعمت بزرك خداوندی را شكرى عظیم واجب است و اگر این شکر نباشد بر دوام و بقا و قوام نمیتوان متوقع و مطمئن گردید.

اما شکر چنین نعمت و موهبت به همان بلفظ الحمد لله تعالى تنها قناعت کردن است مثلا خوان طعامی بگسترانند و انواع اطعمه واشر به مأكوله لذيذه که طبع بآن مایل است در پیش روی من بگذارند و من از هلا و مزعفر لقمه به و خدای را شکر گزارم و از مرغ کباب یا جامی جلاب و شربت معطر بكلاب بنوشد و گوید الحمد الله یا صندوقهای آکنده از اقسام البسه نفیسه یا اطاقهای مزین بانواع زینت یا عمارات و بساتين و جواهر رنگين و مسكوك دفين افزون از احتیاج خودش واهل و عیال و بستگانش داشته و در پوشش و استعمال و تزین و تفنن در هر يك بكلمه الحمد لله بزبان بگرداند .اما در جوار او یا ابنای وطن و اقارب او و بستگان و خدام او بسا کسان که با شکم جوعان و جگر بریان و تن عریان و بدون خانمان با هزاران رنج و تعب شب بروز و روز بشب بر سپارد و حفظ آبرو را بکوفت تپانچه روی را سرخ یا از غم و اندوه و ذهاب توانائی و شکنج رنج بینوائی بضرب سیلی نیلی دارد هرگز چنین شکر از چنین کس مقبول و مشکور نیست .

چنانکه حضرت اشرف عالی نیز که در عرصه جراید نگاری متحمل زحمت تحریر بودید اگر برای ریاست وزراء این مملکت جمعى كثير را بالمناسبة نام می بردند خود را شريك آن تذکره نمی انگاشتید.

ص: 319

و چون بمشيت قادر لايزال به ادراک این مقام نایل شدید شکر این نعمت و سپاس این عنایت این است که رضای خالق را در رفاه و فراغ و آسایش و امنیت و سعت عيش مخلوق و تقویت دین اسلام و مسلمانان و حفظ و دایع یزدان مصروف ومزيد عنایات الهى وتوجهات ظل اللهی را بخود معطوف و در جمع دخل و خرج مملکت و اصلاح وظایف و مرسوم وظیفه بران و شهریه مقرره ایشان نظر به لفظ بزرك يا كوچك مبلغ نفرمائيد .

چه بساهست مثلا شخصی در هر ماهی دویست تومان یا سیصد تومان وجیبه میبرد و چون بحيثيات و خدمات و سبقت دودمان و اصالت خاندان واستعداد مخارج لازمه او نظر کنند بایستی بر آن مبلغ نیز بیفزایند .

و بسیار باشد که کسی دارای ماهی بیست تومان ماهیانه است و چون به احوال و مخارج او بنگرند يك نيمه آن مبلغ كافي است بسا مردم آبرومند هستند که برای حفظ مقام ظاهری خود کفش و کلاه و عبا وردا وعينك وريش و سبيلي ترتيب داده مثل يك نفر امیر تومان یا وزیر خرام می نماید .

اما شاید اگر غبا را از دوش بیندازد بدنش مکشوف آید و شکمش و دستش و جیبش همه از نقد و جنس خالی و حضرت علیه ما دام در اندرون سرای جلالت ویران با شکم گرسنه روز بشب آورده شب هم استطاعت افروختن چراغ و افراختن اجاق ندارند .

و نیز ممکن است مردی ژولیده موی کهنه جامه کهنه بدن کهنه سجاف كهنه لحاف که در یوزۀ هر روزه نماید چون بسنجند مبلغی وجه زر و سیم در انبانه دارد معذلك بكلاشى و اخاذى واظهار فقر و پریشان حالی میگذراند.

پس تفحص در حال اشخاص و استعداد ایشان در قیام بخدمت یا تقاعد بدعای دولت و مخارج واجبه ناگزیر ایشان و رعایت آبرومندی ایشان لازم است چه آبروی ایشان آبروی دولت و ذلت آنها ذلت دولت است .

و هم چنین نظریات در حال عموم چاکران و خدمتگزاران و اعیان و اشراف

ص: 320

مملکت و مخارج ایشان باید در مصارف لازمه نه مستحبه باشد.

زیرا که دولت در مخارج مستحبه و تفننات غير لازمه بهیچوجه ضمانت نباید بکند و ملتزم نمیتواند بشود بعلت اینکه مصارف غیر واجبه وتفننات وتفرجات را حد و حصری و پایانی معین نیست میشود یکی از متوسطین رجال که هزار تو مانش در مخارج سال کفایت میتواند نماید ده هزار تومان كافي تفننات ومستحبات او نباشد.

و این بدیهی است هر مملکتی هر قدر با ثروت و مکنت و بضاعت باشد از عهده اینگونه مصارف نمیتواند بر آید .

بالجمله چند فصلی ازین قبیل مطالب که در صلاحدید دولت بود تقدیم خدمت ایشان داشت و از آن طرف شهرت شایعی در مردم شهر و دربار دولت پیچیده بود که جناب ریاست مآب قلم قطع مواجب و مرسوم جمعی کثیر تیز کرده و بلا استثنا اسامی ایشان را از دفاتر دولت بیفکنده بلکه اوراق اسامی را بسوزانیده .

ازین روی آشوب و انزجاری عظیم در قلوب مردم جای کرد و بعضی از شدت یأس و پریشان حالی خواستند خود را با ایشان را هلاک کنند معاندین و مفسدین هم وقت را غنیمت شمرده بر آن آتش تافته دامن میزدند و روز به روز حالت بغض وكين و قصد سوء مردم نسبت بایشان در تزاید بود.

و ایشان نیز چنان در کار خود و همچنین در تحمیلات و ازدیاد مالیات و ویرانی پاره ابنیه دولتيه وتجديد بنا و حبس و بند رجال عظيم الشأن و موجبات نومیدی خلق و خصومت آنها اشتغال داشتند که ملتفت این نکات و متوجه بتجارب اهل تجربه ومشاورت با قدمای قوم که بر اغلب حوادث این دنیای غدار ختار مکار نگران شده آزمایشها یافته بودند نبودند.

و نیز راه شفاعت شفعاء را هم مسدود نموده بر خشم و ستیز مردم بیشتر افزوده بودند .

ص: 321

اتفاقاً روز عيد مولود مسعود امير المؤمنين صلوات الله وسلامه عليه مطابق سیزدهم شهر رجب المرجب فراز آمد و شاهنشاه اسلام پناه خلد الله تعالى سلطانه آماده جشن این روز دلفروز و مقررات معموله آن گردید.

و این بنده حقیر در عمارات گلستان و قصور سلطنتی حاضر شد جناب مستطاب اجل افخم آقای میرزا حسن خان مشار الملك وزير دربار اعظم که از رجال مهذب و عقلای مجرب هستند با بنده فرمود خدمت آقا یعنی آقای رئيس الوزراء رسیده اید .

گفتم ایشان اعلام کرده اند و از ملاقات معذرت خواسته اند گفتند امروز برای ملاقات حاضراند منهم از خدمت ایشان مراجعت کردم و منزل ایشان هم در آن اوقات در همان عمارات سلطنتی و در عمارت معروف بیاد گیر بود .

برخاستم و یکنفر را فرستادم و وقت ملاقات خواستم آن فرستاده آمد و گفت فرمودند الان من خودم بباغ می آیم و ملاقات می نمایم.

بنده در خیابان های باغ گلستان را هسپار بودم در این اثنا گفتند تشریف آوردند جمعی را دیدم می آیند چون در تمام مدت خدمت ایشان نرسیده و آشنائی صوری نداشتم از یکی از حاضران پرسیدم ایشان را نشان داد و وزرای هیئت دولت هم در عقب ایشان می آمدند.

چون بمن نزديك شدند سلامی بدادم و جوابی بدادند بعد از آن از ردیف وزراء سبقت گرفته مصافحه با کمال ملاطفت و تفقدی در نهایت حلاوت کرده جانب راه و ادراک پیشگاه شاهنشاه اسلام پناه گرفتند.

بنده بجناب مستطاب آقای مدیر الملک که سمت وزارت مالیه داشتند گفتم خوب است شما مرا بشناسانید گفتند اگر نمی شناختند این مقدار توقیر و رأفت و عنایت نمیکردند قدمی چند که برداشتند جناب مدیر عرض کرده و بنده را معرفی نمودند ایستادند و فرمودند من ارادت بیست ساله

ص: 322

بایشان دارم.

عرض کردم شاید از طرف آقای بزرگ باشد یعنی والد محترم خودشان فرمودند بلی شخصاً هم ارادت دارم و آن مرقومات شریفه را هم بیشترش را خواندم و چون مجال ندارم بقیه را هم بعد ازین میخوانم و بهمین دستور که داده اید رفتار میکنم .

عرض کردم آنچه نوشته ام مطالبی است که برای دولت و مملکت و ملت مفید است و قرائتش لازم است فرمودند خودم میدانم و تمام را میخوانم و در مواقع خود معمول میدارم.

بعد از آن تنها شده در خیابان دیگر را هسپر گردیده این بنده از دنبال ایشان رفتم چون مرا دیدند با کمال بشاشت و بشارت وجه توقف کردند عرض کردم در باب حقوق مردم و مرسومات ایشان که قوت لایموت اغلب کسان بهمان است و ایشان و دایع الهی هستند و هر وقت خازن از نگاهبانی ودایع ملال گیرد خداوند تعالی بخازنی دیگر محول میگرداند چه مقرر فرمودید.

فرمودند در همین ایام قرار صحيح در ایصال آن میدهم جنابعالی هم ایشان را مطلع و آسوده بفرمائید.

عرض کردم در پرداخت بقیه سنه ماضیه چه میفرمائید فرمودند در آن هم قرار داده ام مجلسی مرتب کرده بطوریکه صلاح حال همه باشد رفتار میشود بنده خرسند و با بشارت تامه از خدمت ایشان باز گردیده بحضرات حضار بشارت دادم.

گوئی جشنی در جشن همه افزود نهایت شکر گزاری و امتنان نمایان ساختند و کسانی که حضور داشتند معنی آن کلمه ایشان را که ارادت بیست ساله دارم ندانستند .

اما من ملتفت شدم که مقصود ایشان حکایت کتاب وسائل مظفری و تصدیق و تحريك بنده در طبع و نشر آن بود و مکشوف افتاد که از آن تا این

ص: 323

زمان بیست سال بر گذشته بود ایشان با والد معظم خودشان در تبریز در خدمت ولایت عهد می گذرانیده .

بعد از آنکه حضرت ولایت عهد بمقام سلطنت نایل و بدار الخلافه طهران واصل و بر تخت سلطنت جالس شدند این کتاب را از برای تبريك از تبریز فرستادند.

و چون به بنده رسید و از مناقب آن کتاب معروض نمودم و حكم بطبع آن شد این داستان را از طهران بآقای حاجی میرزا سید علی آقا مؤلف کتاب نوشتند و ازین روز این آقا و آقا زاده با من لطف باطنی پیدا کردند بلی هر کاری را در صفحه روزگار که نهان آن افعال و اطوار است پاداشی است و آخر الامر .

رازها را حق نماید آشکار *** تا توانی تخم بد هرگز مکار

«من يعمل مثقال ذرة خيراً يره».

این وقت بر قوت حافظه و شدت هوش و ذکای این سید والانسب عالی حسب آفرین گفتم .

وهم چنین بر حسن فراست و کیاست و هوش و قیافه جناب مستطاب اجل اشرف اکرم ارفع آقای میرزا حسن خان وثوق الدوله دام عمره و عزه و اقباله که در زمان ریاست وزراء میخواستند این سید جلیل الشان را در زمره وزرای هیئت دولت عليه منسلك دارند و مردم بسی بعید و غریب می شمردند تحسینی بس حسن نمودم (آری دیده میباید که باشد حق شناس) .

البته چنان وزیر عدیم النظیر عالی تدبیر که اعجوبه روزگار و عبرت اولی الابصار است چنین سيدى عظيم القدر والمنزله را منتخب میفرماید (چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار).

از حالت انصاف و عقیدت صاف نواب مستطاب اجل اشرف ارفع اسعد والا شاهزاده سلطان عبدالمجید میرزای عین الدوله که از شاهزادگان عظیم الشأن مدير عاقل مجرب وسابقاً مدتی بمقام صدارت عظمی و اتا بیکی اعظم و ریاست

ص: 324

کلیه مملکت آثار کفایت و کفالت ظاهر فرمود خوشوقت شدم که روزی در خدمت ایشان بودم و صحبت از آقای وثوق الدوله که بتازه از ریاست وزراء استعفا فرموده میرفت .

فرمودند از بدبختی این مردم است که جناب وثوق الدوله استعفا کردند و شما میدانید من چندان خصوصیتی و مراوده با ایشان ندارم .

اما یقین بدانید اگر ایشان اراده کار کردن نمایند پنجاه نفر مثل خود من نمیتوانیم آن مقدار کار بکنیم شاهزاده معظم صحیح فرمودند زیرا که در آن اوقات بیاره جهات برودتی هم در میانه روی داده رنجشی حاصل شده بود .

و هم اکنون آقای وثوق الدوله و آقای میرزا سید ضیاء الدین خان و آقای مشاور الملك منتخبين شايسته كامل العيار آقای وثوق الدوله از مدتی است مستعفی و بیلاد خارجه متفرق و از حالات و حادثات و صادرات این مملکت متفرق هستند تا تقديرات مقدر الامور و مدبر الدهور و مصور الشهور چه تقاضا نماید (شاید بار دگر روزگار چون شکر آید) .

این سید جلیل هیکلی ضئيل و اندامی لطیف و دیداری ملیح و گفتاری با تانی وفصيح و دلربا و رفتاری ظریف و قدمی کارفرما و قلمی کارگر و هوشی نامدار و در اکه نامدار و قلبی قوى وجدى وافي و عزمی راسخ و قولی ثابت دارد .

از کثرت غیرت و فرط فطانت در امور دینیه و اجرای احکام و نوامیس شرعیه بسی غیور و بیرون از تأمل وفتور است چنانکه آثار جمیله اش در آن مدت قلیله شاهد نیات حسنه ای میباشد شرح و بسطش کتابی مخصوص خواهد (از آن پر هنر بی هنر چون بود) «الشبل في المخبر مثل الاسد».

این پدر والا گهر و پسر بلند اختر بیاره سادات عظيم المقدار مشعشع قديم که از اعاجیب روزگار بوده اند همانند و از يك پیوند و از سادات این اعصار ممتاز هستند .

ص: 325

والد ماجد این سید والا حسب با هیکلی همایون اقدام قوى الاعضاء و العظام تنومند با دیداری بهجت آرا و نطقی عالم پذیر و بیانی شیوا و علمی کامل وفقهي شامل ومحاسنى حسن و قلبی ممتحن و زبانی ملیح و کلامی فصیح باسكون و آرام و دلفریب و پسندیده قعود و قیام و فراست و کیاستی خاص و مطبوعیتی منصوص هستند.

خداوند تعالی اینگونه مخلوق را برای استفاضه و آسایش خلق باقی و پاینده و نماینده بدارد انه على كل شيء قدير وصلى الله على محمد وآله المعصومين الى يوم الدين .

پایان

ص: 326

فهرست مطالب جلد دهم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام على النقى عليه السلام

تحقیق در شئونات امام 3

در باب ثبوت ذات باری تعالی 9

در تفاوت شئونات مخلوق 15

در بیان ایمان کامل و ناقص 17

سبب انتقال انسان بدار بقاء 21

در شئونات خاصه حضرات معصومین علیهم السلام 25

اشعار مؤلف 29

پاره آداب حسنه امير المؤمنين علیه السلام 33

در معنی اسلام و کیفیت آن 55

مدیحه ابن ابی الحدید در شان امیرالمؤمنین علیه السلام 59

در معنی روح 63

در بیان قائلین به تناسخ 65

در بیان ارواح خمسه 75

در بیان ارواح و ابدان انسانی و حیوانی 79

در شرف و علو شأن آدمی 81

بیانات آخوند ملا صدرا در باب روح 83

تحقیق در شناسائی روح 93

شان روح امری 107

ص: 327

نور مبارك رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم 113

در باب عقول عشره نسبت بعقل كل 143

در معنى المتقوق الصادقون 149

در معنی اصطفاء و خلقت مخلوق 157

پیامبر علت آفرینش 165

در معنى المطيعون الله 167

معنى العاملون بارادته 175

اراده خدا و پیامبر یکی است 187

خدا و ولی خدا 191

در معنی اصطفيكم بعلمه 195

در معنی و اختاركم لسره 213

در معنی و اعز" کم بهداه 238

معنى و ايدكم بروحه 245

در معنى و رضيكم خلفاء في أرضه 249

در معنی انصاراً لدينه 252

در معنی و خزنة لعلمه 257

در معنى وتراجمة لوحيه 261

معنی ارکان 266

در معنی و شهداء على خلقه 283

معنی و اعلاماً لعباده 291

معنى و مناراً في بلاده 294

معنی و ادلاء على صراطه 299

فهرست کتاب 327

ص: 328

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109