ولایت تکوینی پیامبر(صلی الله علیه و آله) و امام (علیه السلام)

مشخصات کتاب

ولایت تکوینی پیامبر(صلّی الله علیه و آله) و امام(علیه السّلام)

نویسنده: محمدصادق ملکوتی

ویراستار دیجیتالی: محمد منصوری

ص: 1

ثواب این اثر

به ساحت پاک پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله و امامان معصوم علیهم السّلام تقدیم می گردد.

ولایت تکوینی پیامبر(صلّی الله علیه و آله)و امام(علیه السّلام)

نویسنده: محمّدصادق ملکوتی

ص: 2

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیْمِ

ص: 3

ص: 4

فهرست عناوین

مقدّمه.......... 7

اشاره.......... 9

مفهوم ولایت.......... 9

اقسام ولایت.......... 10

ولایت تشریعی.......... 10

اولوالأمر کیانند؟.......... 11

ولایت تکوینى.......... 14

چرا ولایت تکوینی؟.......... 16

نمونه هایی از ولایت تکوینی پیامبر(صلّی الله علیه و آله)و امامان(علیه السّلام).......... 18

ص: 5

نمونه هایی از ولایت تکوینی پیامبر(صلّی الله علیه و آله):.......... 19

نمونه هایی از ولایت تکوینی امامان(علیهم السّلام):.......... 22

1. امام علی(علیه السّلام).......... 22

2. امام حسن(علیه السّلام).......... 26

3. امام حسین(علیه السّلام).......... 28

4. امام سجّاد(علیه السّلام).......... 29

5. امام باقر(علیه السّلام).......... 32

6. امام صادق(علیه السّلام).......... 35

7. امام کاظم(علیه السّلام).......... 39

8. امام رضا(علیه السّلام).......... 45

9. امام جواد(علیه السّلام).......... 48

10. امام هادی(علیه السّلام).......... 52

11. امام حسن عسکری(علیه السّلام).......... 58

12. امام زمان(عجّل الله فرجه الشّریف).......... 60

مشت، نمونۀ خروار.......... 65

منطق ما در مورد توسّل.......... 66

ولایت اولیاء خدا.......... 67

الف - ابرها کنار رفتند!.......... 68

ب - ز مین زیر پای پدرم به سرعت می گذشت!.......... 68

ج - پدید آمدن چشمه آب توسّط عارفی وارسته.......... 69

د- حکایت صاحبدلی که بر پلنگی نشسته بود!.......... 70

فهرست منابع.......... 71

ص: 6

مقدّمه

خداوند متعال انسان را به گونه ای آفریده است که طبیعتًا کمال را دوست دارد و در برابر انسانهای صاحب کمال، سرِ تعظیم و تسلیم فرود می آورد. بنا بر این اگر بخواهیم افراد را به تسلیم در برابر انسانهای بزرگ واداریم، کافی است که آنان را آنگونه که هستند معرّفی کنیم و کمالاتشان را آشکار سازیم، آنگاه است که افراد، اگر عاملی از درون یا بیرون وجودشان مزاحمت نکند، در برابر آن انسانهای بزرگ گردن نهاده و تسلیم می گردند.

بر این اساس، یکی از راه های مطمئن برای واداشتن مردم و مخصوصًا نسل جوان - که طبیعت سالم تری دارند - به اطاعت و پیروی از پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و امامان معصوم (علیهم السّلام)، همان معرّفی درست آنها و نشان دادن کمالات معنوی و الهیِ آنان است.

کتابی که هم اکنون پیش رو دارید، قدم کوتاهی است که در همین راستا برداشته شده و به هدف آشنائیِ خوانندگان با گوشه ای از کمالات پیامبر (صلّی

ص: 7

الله علیه و آله) و ائمّۀ اهل بیت (علیهم السّلام) یعنی ولایت تکوینی آن بزرگواران، به رشتۀ تحریر در آمده است.

امیدوارم این تلاش مختصر، مؤثّرِ اثرِ مطلوب واقع شده و مورد پسند پروردگار عالم قرار گیرد إن شاءالله.

و اینک با چند فراز از زیارت جامعۀ کبیره به پیشگاه با عظمت امامان معصوم (علیهم السّلام) عرض ادب می کنیم:

مَوَالِیَّ لا أُحْصِی ثَنَاءَکُمْ وَ لا أَبْلُغُ مِنَ الْمَدْحِ کُنْهَکُمْ وَ مِنَ الْوَصْفِ قَدْرَکُمْ:

ای سروران من! (صفات کمالیۀ شما آنقدر زیاد است که) ثنای شما را شماره نتوانم، و در مدح گفتن به حقیقت شما و در وصف نمودن، به (بیان) منزلت شما نرسم.

آتَاکُمُ اللَّهُ مَا لَمْ یُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعَالَمِینَ طَأْطَأَ کُلُّ شَرِیفٍ لِشَرَفِکُمْ وَ بَخَعَ کُلُّ مُتَکَبِّرٍ لِطَاعَتِکُمْ وَ خَضَعَ کُلُّ جَبَّارٍ لِفَضْلِکُمْ وَ ذَلَّ کُلُّ شَیْ ءٍ لَکُمْ وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِکُمْ وَ فَازَ الْفَائِزُونَ بِوِلایَتِکُمْ:

خدا به شما مقامي عطا نموده که به احدي از جهانيان عطا نکرده است. هر شرافتمندی در برابر شرف شما سر فرود آورد، و هر متکبّری به طاعت شما گردن نهاد، و هر گردنکشی در مقابل فضل شما فروتن گشت، و هر چیزی برای شما رام شد، و زمین به نور شما روشن شد، و رستگاران به ولایت شما رستگار شدند...

محمدصادق ملکوتی

1402 ه-. ش

1445 ه-. ق

ص: 8

اشاره

یکی از اعتقادات و باورهای اسلامی که از قرآن مجید و روایات معصومین (علیهم السّلام) به دست می آید، ولایت پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و امامان معصوم (علیهم السّلام) است.

مفهوم ولایت

برای ولایت در کتابهای لغت(1)

چندین معنی ذکر نموده اند، مانند: قرابت (خویشاوندی)، نُصرت (یاری)، امارت (فرمانروایی)، سلطان (تسلّط) و...

منظور از ولایتی که از باورهای ما به شمار می رود، ولایت به معنای اخیر یعنی «تسلّط» است. پس مقصود از «ولایت» این است که پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و امامان (علیهم السّلام) از جانب پروردگار عالم «تسلّط» و به عبارت

ص: 9


1- . مانند: لسان العرب، ابن منظور؛ مفردات الفاظ القرآن، راغب اصفهانی؛ المنجد، لویس معلوف؛ و...

دیگر: «اختیار» دارند، امّا اینکه بر چه چیزی تسلّط دارند و اختیار چه چیزهایی را دارند؟ از لابلای بحث بعدی (اقسام ولایت) روشن می شود.

اقسام ولایت

اشاره

ولایت بر دوقسم است: الف: ولایت تشریعی؛ ب: ولایت تکوینی

ولایت تشریعی

اشاره

«تشریع» از مادّة «شرع» (به معنای آیین) بوده و مفهوم آیین نهادن و قانون گذاردن را دارد، و منظور از «ولایت تشریعی» این است که اختیار قانون گذاری برای مردم، چه درارتباط با دنیا و چه در ارتباط با دین، و به عبارت کوتاه تر: رهبریِ دینی و دنیاییِ مردم، به دست پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و پس از او به دست امام (علیه السّلام) است و مردم باید در امور دینی و دنیایی از آنان پیروی کنند.

آیات بی شماری از قرآن «ولایت تشریعی» را برای پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و امام (علیه السّلام) اثبات می کند، که به عنوان نمونه به سه آیه، اشاره می شود:

ص: 10

الف: «وَمَا آتَاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاکُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا؛(1) و آنچه را پیامبر برای شما آورده بگیرید (و اطاعت کنید)، و از آنچه شما را نهی کرده خودداری نمایید».

ب: «یَا أَیُّهَا الّذین آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنکُمْ؛(2) ای کسانی که ایمان آورده اید! از خدا اطاعت کنید، از پیامبر خدا و از اولی الأمرِ از خودتان اطاعت کنید».

اولوالأمر کیانند؟

گرچند علماء اهل سنّت در تعیین اولوالأمر اختلاف نموده اند؛ گروهی آن را به خلفای چهارگانه نخستین، گروهی به زمامداران و حاکمان اسلامی، گروه دیگر به علماء و دانشمندان و... تفسیر نموده اند(3)،

امّا علماء شیعه به اتفاق آراء به پیروی از روایات پیامبر و اهل بیت (علیهم السّلام)، اولوالأمر را به امامان دوازده گانه تفسیر نموده اند که در ذیل یکی از آن روایات را از نظر خوانندگان گرامی رد می کنیم:

جابر بن عبدالله انصاری (رحمة الله علیه) می گوید:

از پیامبر اکرم (صلّی الله علیه وآله) راجع به آیۀ «یَا أَیُّهَا الّذین آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنکُمْ» پرسیدم؛ عرض کردم: ای

ص: 11


1- . حشر، 7
2- . نساء، 59
3- . ر ک: تفسیر نمونه، ج 3، ص 556

رسول خدا! ما خدا و رسولش را شناختیم، امّا اولوالأمر را نشناختیم؛ منظور از اولوالامر چه کسانی اند؟

رسول خدا (صلّی الله علیه وآله) فرمود:

«ای جابر! آنها جانشینان من و پیشوایان مسلمانان بعد از من هستند؛ اوّل آنها علیّ بن ابی طالب است، بعد از او حسن، بعد حسین، بعد علیّ بن الحسین، پس از او محمّد بن علی که در تورات معروف به باقر است و تو او را خواهی دید؛ وقتی او را ملاقات کردی، سلام مرا به او برسان. پس از او جعفر بن محمّد، بعد موسی بن جعفر، بعد علیّ بن موسی، سپس محمّد بن علی، بعد علیّ بن محمّد، بعد حسن بن علی، پس از او کسی که هم نام و هم کنیه من است، حجّة الله در زمین و بقیّة اللّه در بین بندگانش؛ آن کسی که خداوند به دست او شرق و غرب زمین را فتح می کند. او کسی است که از شیعیان خود پنهان می شود، به گونه ای که کسی در اعتقاد به امامت او ثابت نمی ماند، مگر کسی که خداوند قلبش را به ایمان آزموده است».(1)

ص: 12


1- 1. عَنْ جَابِرٍ الْأَنْصَارِیِّ قَالَ: سَأَلْتُ النَّبِیَّ صلّی الله علیه و آله عَنْ قَوْلِهِ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ عَرَفْنَا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَمَنْ أُولِی الْأَمْرِ قَالَ هُمْ خُلَفَائِی یَا جَابِرُ وَ أَئِمَّةُ الْمُسْلِمِینَ بَعْدِی أَوَّلُهُمْ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ علیهما السّلام ثُمَّ الْحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَیْنُ ثُمَّ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ الْمَعْرُوفُ فِی التَّوْرَاةِ بِالْبَاقِرِ وَ سَتُدْرِکُهُ یَا جَابِرُ فَإِذَا لَقِیتَهُ فَأَقْرِئْهُ مِنِّی السّلام ثُمَّ الصَّادِقُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ ثُمَّ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ ثُمَّ عَلِیُّ بْنُ مُوسَی ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ ثُمَّ عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ثُمَّ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ثُمَّ سَمِیِّی وَ کَنِیِّی حُجَّةُ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ وَ بَقِیَّتُهُ فِی عِبَادِهِ ابْنُ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ الَّذِی یَفْتَحُ اللَّهُ عَلَی یَدِهِ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبَهَا ذَاکَ الَّذِی یَغِیبُ عَنْ شِیعَتِهِ غَیْبَةً لَا یَثْبُتُ عَلَی الْقَوْلِ فِی إِمَامَتِهِ إِلَّا مَنِ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ بِالْإِیمَانِ. بحارالأنوار، ج 23، ص 289

ج: «إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ؛(1) ولی و سرپرست شما، تنها خداست و پیامبر او و کسانی که ایمان آورده اند، همانها که نماز را بر پا می دارند، و در حال رکوع، زکات می دهند».

چنانچه معروف است و علماء و مفسّران اعم از تشیّع و تسنّن نوشته اند، این آیه هنگامی نازل شد که فقیری وارد مسجد مدینه شد و از مردم تقاضای کمک کرد امّا کسی به او کمک نکرد، در این هنگام حضرت علی (علیه السّلام) که مشغول نماز و در حال رکوع بود با انگشت دست راست خود اشاره کرد و به فقیر فهماند که انگشتر او را از انگشتش در آورد و برای خود بگیرد. شخص فقير نزدیک آمد و انگشتر را از دست امام (علیه السّلام) بيرون آورد و گرفت.(2)

اینکه پیامبر (صلّی الله علیه و آله) در غدیر فرمود: «مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلَاهُ؛ هرکسی که من مولای اویم، پس علی مولای او است» به اتفاق دانشمندان شیعه همان ولایت تشریعی را بیان نموده است.(3)

ص: 13


1- . مائده، 55
2- . علّامۀ امینی (رحمة الله علیه) در کتاب الغدیر، جلد 2، صفحه 52 - 53 بیست تن از مفسّران و محدّثان بزرگ اهل سنّت را نام برده است که نزول این آیه را در ماجرای فوق نقل نموده اند، مانند: 1. ثعلبی، 2. طبری، 3. واحدی، 4. رازی، 5. خازن، 6. ابوالبرکات، 7. نیشابوری و... و در تفسیر نمونه جلد 4، صفحه 535 نوشته است: در کتاب «غایة المرام» تعداد 24 حدیث در این باره از طرق اهل تسنّن و 19 حدیث از طرق شیعه نقل کرده است.
3- . در این کتاب، بیشتر به «ولایت تکوینی» پرداخته شده و در «ولایت تشریعی» به بحث کوتاه بالا بسنده شده است، زیرا ولایت تشریعی پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و ائمّه (علیهم السّلام) برای هر مسلمان و شیعه ای روشن است چون اصولا ولایت تشریعی پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و ائمّه (علیهم السّلام) اساس مسلمان بودن مسلمانان و شیعه بودن شیعیان را تشکیل می دهد، و آنچه کمتر مورد توجّه قرار گرفته و نیاز به روشنگریِ بیشتر دارد، بحث ولایت تکوینی است و در حقیقت: موضوع اصلی این کتاب - همچنانکه از نامش پیداست - همان «ولایت تکوینی» است.

ولایت تکوینى

اشاره

واژه «تکوین» از مادّة کَون (به معنای وجود و هستی) بوده و مفهوم ایجاد (بوجودآوردن) را می رساند، و منظور از «ولایت تکوینی» آن است که پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و امامان (علیهم السّلام) به اذن خداوند قدرت بر ایجاد و تصرّف در جهان هستی را دارند و مى توانند برخلاف عادت و جریان طبیعى، کارهایی را انجام دهند؛ از بهبودبخشیدن به یک بیمار تا زنده نمودن مرده و کارهای دیگر.

در سوره آل عمران در مورد حضرت عیسی (علیه السّلام) می خوانیم:

«وَرَسُولًا إِلَی بَنِی إِسْرَائِیلَ أَنِّی قَدْ جِئْتُکُم بِآیَةٍ مِّن رَّبِّکُمْ أَنِّی أَخْلُقُ لَکُم مِّنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ فَأَنفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْرًا بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْیِی الْمَوْتَی بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُکُم بِمَا تَأْکُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَةً لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ؛(1) و به سوی بنی اسرائیل فرستاده خواهد شد (تا به آنها بگوید:) من نشانه ای از طرف پروردگار شما، برایتان آورده ام؛ من از گِل، چیزی به شکل پرنده می سازم، سپس در آن می دمم و به اذن خدا، پرنده ای می گردد، و به اذن خدا، کور مادر زاد و مبتلا به بیماری پیسی را بهبودی می بخشم، و مردگان را به اذن خدا زنده می کنم، و به شما خبر می دهم از آنچه می خورید، و آنچه را در خانه های

ص: 14


1- . آل عمران، 49

خود ذخیره می کنید، به یقین در این (معجزات)، نشانه ای برای شماست، اگر ایمان داشته باشید.»(1)

در سوره مبارکۀ نمل نیز می خوانیم که وقتی هُدهُد خبر ملکۀ سبا را از یمن برای حضرت سلیمان (علیه السّلام) آورد، حضرت سلیمان (علیه السّلام) از اطرافیانش خواست تا تخت ملکۀ سبا را پیش از ورود ملکه، نزد او حاضر کنند و یکی از یاران او که در روایات «آصف بن برخیا» وزیر و جانشین حضرت سلیمان (علیه السّلام) دانسته شده اعلام آمادگی نمود و عرضه داشت:

«أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ؛(2) من پیش از آن که چشم بر هم زنی، آن را نزد تو خواهم آورد!»

و طبق وعده ای که داد، تخت ملکۀ سبا را در کمتر از چشم برهم زدن نزد حضرت سلیمان (علیه السّلام) حاضر ساخت.

از آنجا که پیامبر اسلام (صلّی الله علیه و آله) به اعتقاد تمام مسلمانان، برترین پیامبران بوده و جانشینان او نیز به باور شیعیان برترین جانشینانند، پس طبعًا پیامبر اسلام (صلّی الله علیه و آله) و امامان معصوم (علیهم السلام) ولایت تکوینی و قدرت تصرّف در عالم را دارند.

ص: 15


1- . جمله هاى «أبْرِىءُ؛ بهبودى مى بخشم» و«أُحْىِ؛ زنده مى کنم» که به صورت فعل متکلّم ذکر شده، انجام شدن این کارها را توسّط خود حضرت عیسی (علیه السّلام) بیان می کند که غیر از انجام شدن آن کارها توسّط پروردگار از طریق دعاکردن او است. منتهى براى این که کسى تصوّر نکند پیامبران و اولیاى خدا در این کارها از خود استقلال دارند در آیه، روى کلمه «بِاِذْنِ اللّهِ» تکیه شده و چنانچه دیدیم این کلمه در آیه دو بار تکرار گردیده است.
2- . نمل، 40

حضرت امام هادی (علیه السّلام) فرموده اند:

«اسْمُ اللَّهِ الْأَعْظَمُ ثَلَاثَةٌ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً وَ إِنَّمَا کَانَ عِنْدَ آصَفَ مِنْهُ حَرْفٌ وَاحِدٌ فَتَکَلَّمَ بِهِ فَانْخَرَقَتْ لَهُ الْأَرْضُ فِیمَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ سَبَإٍ فَتَنَاوَلَ عَرْشَ بِلْقِیسَ حَتَّی صَیَّرَهُ إِلَی سُلَیْمَانَ ثُمَّ بُسِطَتْ لَهُ الْأَرْضُ فِی أَقَلَّ مِنْ طَرْفَةِ عَیْنٍ وَ عِنْدَنَا مِنْهُ اثْنَانِ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً وَ حَرْفٌ وَاحِدٌ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اسْتَأْثَرَ بِهِ فِی عِلْمِ الْغَیْبِ؛(1) اسم اعظم خدا هفتاد و سه حرف است که آصف بن برخیا فقط یک حرف آن را می دانست، همان حرف را بر زبان آورد، پس فاصله بین او و سبا از بین رفت و تخت بلقیس را بر گرفت و پیش سلیمان آورد، آنگاه زمین دوباره به حالت اول برگشت، و این در کم تر از یک چشم برهم زدن واقع شد. امّا نزد ما اهل بیت، هفتاد و دو حرف آن است و تنها یک حرف را خداوند به خود اختصاص داده است که کسی از آن باخبر نیست».

چرا ولایت تکوینی؟

پس از روشن شدن مفهوم ولایت تکوینی و اثبات آن، سؤالی که به ذهن می رسد این است که فلسفه ولایت تکوینی چیست؟ و به عبارتی: چرا خداوند به پیامبران و امامان ولایت تکوینی و قدرت تصرّف در جهان طبیعت را داده است؟

در پاسخ این پرسش باید گفت: ولايت تکوینی در حقیقت بازگشت به معجزه می کند و فلسفۀ آن همان فلسفۀ معجزه است.

ص: 16


1- . بحارالأنوار، ج 50، ص 176

توضیح اینکه:

معجزات بردو گونه است: برخی از معجزات توسّط خداوند (جلّ جلاله) با دعای پیامبر یا امام صورت می گیرد - مانند معجزۀ شقّ القمر که در آیه 1 سوره قمر به آن اشاره شده و مطابق روایات با دعای پیامبر (صلّی الله علیه و آله) تحقق یافت - و برخی دیگر توسّط خود پیامبر یا امام و با قدرتی که خدا به نفس و ارادۀ او داده است انجام می گردد - مانند زنده کردن مردگان توسّط حضرت عیسی (علیه السّلام) که در آیه 49 آل عمران (آیه ای که در صفحات پیشین ذکر شد) و 110 مائده آمده است -.(1)

ولایت تکوینی، همان قدرتی است که خداوند به پیامبر و امام داده است و کارهایی که با آن انجام می گردد، همان معجزه است (نوع دوم معجزه) پس چرائیِ آن، همان چرائیِ معجزه است. و مهم ترین فلسفۀ معجزه این است که معجزه، سندی است بر حقانیت پیامبر و امام و وسیله ای است برای اثبات نبوت و امامت.

البته چنانچه گفتیم، این، فلسفۀ اصلی معجزه است و فلسفه های دیگری نیز می توان برای آن ذکر نمود، مانند اثبات یک حق، ابطال یک باطل، کمک به برخی از مؤمنان شایسته و...(2)

ص: 17


1- . و چنانچه روشن است هر دو نوع معجزه به ارادۀ الهى باز مى گردد و هيچ گونه منافاتى با توحيد افعالی پروردگار ندارد.
2- . بعضی از علماء، کارهای خارق العاده را اگر از پیامبر واقع شود، «معجزه» و اگر از امام صادر شود «کرامت» می نامند، امّا برخی دیگر معتقدند هردو نوع را می توان «معجزه» نامید. به نظر می رسد این نزاع، لفظی و صرفًا بر سر نامگذاری بوده و آسیبی به اصل ثبوت خوارق عادات برای امامان نمی رساند. بله؛ در مورد کارهای خارق العادۀ اولیای الهی غیر از پیامبر و امام، حتما باید از عنوان «کرامت» استفاده کرد.

نمونه هایی از ولایت تکوینی پیامبر(صلّی الله علیه و آله)و امامان(علیه السّلام)

اشاره

اکنون که ولایت تکوینی را برای پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و ائمّه معصومین (علیهم السّلام) به صورت مختصر اثبات نموده و چرائیِ آن را روشن کردیم، به نمونه هایی از ولایت تکوینی آن بزرگواران اشاره می کنیم.

البته باید توجّه داشت که نمونه های تصرّف پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و ائمّه (علیهم السّلام) در امور تکوینی، در روایات و تواریخ زیاد است و در حقیقت یک بخش مهم از زندگی پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و امامان (علیهم السّلام) را معجزات آنان تشکیل می دهد که - چنانچه گفته شد - پاره ای از آنها توسّط دعا و قسمتی دیگر از طریق تصرّف در تکوین و طبیعت تحقق یافته است، و آنچه ما در این بخش آورده ایم، تنها نمونه هایی است از آن موارد بی شمار.(1)

امّا مطلبی که پیش از ورود به این قسمت، باید یادآوری شود این است که: ممکن است برخی از خوانندگان عزیز از خواندن بعضی داستان هایی که آورده شده تعجّب کنند و آن را بعید بشمارند. ولی توجّه به یک مطلب این مسأله را حل می کند، و آن این که ولايت تکوینی پیامبر (صلّی الله علیه و آله)

ص: 18


1- . خوانندگان گرامی اگر به کتاب شریف «بحارالأنوار» مراجعه کنند، می بینند که در مورد هریک از معصومین (علیهم السّلام) یک یا چند باب، به معجزات آنان اختصاص داده شده و در هر باب ده ها نمونه ذکر شده است. و چنانچه از پاورقی ها مشخص می گردد، نمونه هایی را که از ولایت تکوینی پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و ائمّه معصومین (علیهم السّلام) در این بخش آورده ایم، جهت سهولت دسترسی از این کتاب غنی و پربار انتخاب شده است.

و ائمّه (علیهم السّلام)، از ناحیۀ خداوند (جلّ جلاله) به آنان داده شده و می دانیم قدرت خداوند بی پایان است و برای او هیچ گونه محدودیتی وجود ندارد و به فرمودۀ قرآن: «إِنَّ اللهَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ؛(1) به درستی خداوند بر هر چیزی توانا است»، پس می تواند چنان قدرتی را در اختیار بندگان ویژه اش که پیامبران و امامان اند قرار دهد.

نمونه هایی از ولایت تکوینی پیامبر(صلّی الله علیه و آله):

1. شمر بن عطیه گفته است:

نوجوانی را نزد رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) آوردند که لال بود و هرگز سخن نگفته بود، پیامبر (صلّی الله علیه و آله) فرمود: نزدیک بیا. نزدیک آمد. فرمود: من کیستم؟ زبان باز کرد و گفت: تو رسول خدایی.(2)

2. روایت شده است که معاذ بن عفراء در حالی که دست بریده اش را که ابوجهل قطع نموده بود با خود داشت نزد پیامبر (صلّی الله علیه و آله) آمد، پیامبر (صلّی الله علیه و آله) از آب دهان بر دست او مالید و دست را سر جایش نهاد، دست او به هم چسبید و خوب شد.(3)

ص: 19


1- . این جمله در قرآن کریم، مکرّر آمده است
2- . شِمْرُ بْنُ عَطِیَّةَ أَنَّهُ أُتِیَ النَّبِیُّ صلّی الله علیه و آله بِصَبِیٍّ قَدْ شَبَّ وَ لَمْ یَتَکَلَّمْ قَطُّ فَقَالَ ادْنُ فَدَنَا فَقَالَ مَنْ أَنَا قَالَ أَنْتَ رَسُولُ اللَّهِ. بحارالأنوار، ج 17، ص 390
3- . رُوِیَ أَنَّ مُعَاذَ بْنَ عَفْرَاءَ جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله یَحْمِلُ یَدَهُ وَ کَانَتْ قَدْ قَطَعَهَا أَبُو جَهْلٍ فَبَصَقَ صلّی الله علیه و آله عَلَیْهَا وَ أَلْصَقَهَا فَلَصِقَتْ. همان، ج 18، ص 10

3. امام صادق (علیه السّلام) فرموده است:

چون رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) از خداوند درخواست باران نمود و آنقدر بارید که گفتند: غرق می شویم! و پیامبر (صلّی الله علیه و آله) با دست خود اشاره کرد و ابرها را باز گردانید و گفت: «اللَّهُمَّ حَوَالَیْنَا وَ لَا عَلَیْنَا؛ خدایا در گِرد ما باشد و بر سر ما نباشد!»، ابرها پراکنده شدند...(1)

4. روايت شده است که پیامبر (صلّی الله علیه و آله) در سفری بود، عرب بادیه نشینی نزد وی آمد، پیامبر (صلّی الله علیه و آله) فرمود: می خواهی تو را به خیری راهنمایی کنم؟ گفت: چه خیری؟ فرمود: اینکه بگویی: خدایی جز خدای یکتا نیست و محمّد (صلّی الله علیه و آله) فرستاده او است. گفت: آیا شاهدی نیز داری؟ فرمود: بله؛ این درخت. پیامبر (صلّی الله علیه و آله) درخت را فراخواند، درخت در حالی که زمین را می شکافت به سوی او آمد و پیش رویش ایستاد. پیامبر (صلّی الله علیه و آله) از درخت شهادت خواست و او شهادت داد، سپس به او دستور داد تا سر جایش برگردد و او برگشت. مرد عرب مسلمان شد و به سوی قومش باز گشت و گفت: «اگر از من پیروی کردند، آنها را نزد تو می آورم، وگرنه خودم به تنهایی به سویت می آیم و همراهت می شوم».(2)

ص: 20


1- . عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام قَالَ: لَمَّا اسْتَسْقَی رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وَ سُقِیَ النَّاسُ حَتَّی قَالُوا إِنَّهُ الْغَرَقُ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله بِیَدِهِ وَ رَدَّهَا اللَّهُمَّ حَوَالَیْنَا وَ لَا عَلَیْنَا قَالَ فَتَفَرَّقَ السَّحَابُ... همان، ج 18، ص 20
2- . رُوِیَ أَنَّهُ صلّی الله علیه و آله کَانَ فِی سَفَرٍ فَأَقْبَلَ إِلَیْهِ أَعْرَابِیٌّ فَقَالَ صلّی الله علیه و آله هَلْ أَدُلُّکَ إِلَی خَیْرٍ فَقَالَ مَا هُوَ قَالَ تَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ فَقَالَ الْأَعْرَابِیُّ هَلْ مِنْ شَاهِدٍ قَالَ هَذِهِ الشَّجَرَةُ فَدَعَاهَا النَّبِیُّ صلّی الله علیه و آله فَأَقْبَلَتْ تَخُدُّ الْأَرْضَ فَقَامَتْ بَیْنَ یَدَیْهِ فَاسْتَشْهَدَهَا فَشَهِدَتْ کَمَا قَالَ وَ أَمَرَهَا فَرَجَعَتْ إِلَی مَنْبِتِهَا وَ رَجَعَ الْأَعْرَابِیُّ إِلَی قَوْمِهِ وَ قَدْ أَسْلَمَ فَقَالَ إِنْ یَتَّبِعُونِی أَتَیْتُکَ بِهِمْ وَ إِلَّا رَجَعْتُ إِلَیْکَ وَ کُنْتُ مَعَکَ. همان، ج 17، ص 376

5. روایت شده که مردی نزد پیامبر (صلّی الله علیه و آله) آمد و گفت: من از سفری باز گشتم، دختر پنج ساله ای داشتم که با لباس های رنگارنگ و زیورآلاتش دور و اطراف من می گشت، دست او را گرفتم و او را بردم در فلان وادی انداختم [به نظر می رسد این داستان مربوط به مسأله «وئاد» یعنی زنده به گور نمودن دختران بوده باشد] پیامبر (صلّی الله علیه و آله) فرمود: با من بیا و آن درّه را به من نشان بده، با رسول خدا رفت و آن را نشان داد، پیامبر (صلّی الله علیه و آله) فرمود: نام آن دختر چه بود؟ گفت: فلان. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) آن دختر را صدا زد و گفت: ای فلان! به اذن خدا زنده شو! دختر بیرون آمد در حالی که می گفت: «لَبّیْکَ یَا رَسُوْلَ اللهِ وَ سَعدَیْکَ؛ اطاعت ای رسول خدا!» پیامبر (صلّی الله علیه و آله) فرمود: پدر و مادرت مسلمان شده اند، اگر دوست داری تو را نزد آنها برگردانم. دخترک در جواب گفت: نیازی به آنها ندارم، زیرا خدا را برای خود بهتر از آنها یافتم.(1)

ص: 21


1- . رُوِیَ أَنَّ رَجُلًا جَاءَ إِلَی النَّبِیِّ صلّی الله علیه و آله فَقَالَ إِنِّی قَدِمْتُ مِنْ سَفَرٍ لِی فَبَیْنَا بُنَیَّةٌ خُمَاسِیَّةٌ تَدْرُجُ حَوْلِی فِی صَبْغِهَا وَ حُلِیِّهَا أَخَذْتُ بِیَدِهَا فَانْطَلَقْتُ بِهَا إِلَی وَادِی کَذَا فَطَرَحْتُهَا فِیهِ فَقَالَ صلّی الله علیه و آله انْطَلِقْ مَعِی وَ أَرِنِی الْوَادِیَ فَانْطَلَقَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله إِلَی الْوَادِی فَقَالَ لِأَبِیهَا مَا اسْمُهَا قَالَ فُلَانَةُ فَقَالَ یَا فُلَانَةُ احْیَیْ بِإِذْنِ اللَّهِ فَخَرَجَتِ الصَّبِیَّةُ تَقُولُ لَبَّیْکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ سَعْدَیْکَ فَقَالَ إِنَّ أَبَوَیْکِ قَدْ أَسْلَمَا فَإِنْ أَحْبَبْتِ أَرُدُّکِ عَلَیْهِمَا قَالَتْ لَا حَاجَةَ لِی فِیهِمَا وَجَدْتُ اللَّهَ خَیْراً لِی مِنْهُمَا. همان، ج 18، ص 8
نمونه هایی از ولایت تکوینی امامان(علیهم السّلام):
1. امام علی(علیه السّلام)

1. از خالد بن ولید روایت کرده اند که گفت:

علی (علیه السّلام) را دیدم که با دست خود حلقه های زرهش را می بافت و تعمیر می کرد. گفتم: این کار مخصوص داود (علیه السّلام) بود. گفت: ای خالد! خداوند توسّط ما آهن را برای داود نرم کرد، پس برای خود ما چگونه خواهد بود؟(1)

2. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) با اصحابش در مسجد کوفه بود، مردی به ایشان گفت: من از این دنیا تعجّب می کنم که در دستان این قوم است و در دست شما نیست! علی (علیه السّلام) فرمود: فلانی! آیا فکر می کنی ما دنیا را می خواهیم ولی به ما داده نمی شود؟ سپس مشتی سنگریزه برداشت، ناگهان دیدم آن سنگریزه ها جواهرند. گفت: این چیست؟ گفتم: بهترین نوع جواهر است. فرمود: اگر بخواهیم می شود، ولی نمی خواهیم. سپس سنگریزه ها را به زمین انداخت و به حالت اول برگشت.(2)

ص: 22


1- . رَوَی جَمَاعَةٌ عَنْ خَالِدِ بْنِ الْوَلِیدِ أَنَّهُ قَالَ: رَأَیْتُ عَلِیّاً یَسْرِدُ حَلَقَاتِ دِرْعِهِ بِیَدِهِ وَ یُصْلِحُهَا فَقُلْتُ هَذَا کَانَ لِدَاوُدَ علیه السّلام فَقَالَ یَا خَالِدُ بِنَا أَلَانَ اللَّهُ الْحَدِیدَ لِدَاوُدَ فَکَیْفَ لَنَا. همان، ج 41، ص 266
2- . عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام: أَنَّهُ کَانَ مَعَ أَصْحَابِهِ فِی مَسْجِدِ الْکُوفَةِ فَقَالَ لَهُ رَجُلٌ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی إِنِّی لَأَتعجّب مِنْ هَذِهِ الدُّنْیَا الَّتِی فِی أَیْدِی هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ وَ لَیْسَتْ عِنْدَکُمْ فَقَالَ یَا فُلَانُ أَ تَرَی أَنَّمَا نُرِیدُ الدُّنْیَا فَلَا نُعْطَاهَا ثُمَّ قَبَضَ قَبْضَةً مِنَ الْحَصَی فَإِذَا هِیَ جَوَاهِرُ فَقَالَ مَا هَذَا فَقُلْتُ هَذَا مِنْ أَجْوَدِ الْجَوَاهِرِ فَقَالَ لَوْ أَرَدْنَا لَکَانَ وَ لَکِنْ لَا نُرِیدُهُ ثُمَّ رَمَی بِالْحَصَی فَعَادَتْ کَمَا کَانَتْ. همان، ج 41، ص 254

3. ابان احمر می گوید:

امام صادق (علیه السّلام) فرمود: «ای ابان! چگونه مردم سخن امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را انکار می کنند که فرمود: «اگر بخواهم این پایم را بالا می برم و در شام به سینه فرزند ابوسفیان (معاویه) می کوبم و او را از تخت به زیر می افکنم» در حالی که آوردن تخت بلقیس را توسّط آصف وصی حضرت سلیمان پیش از آنکه چشم برهم زند، انکار نمی کنند. آیا پیامبر ما بهترین پيامبران و جانشین او بهترین جانشینان نیست؟ آیا او را در حدّ وصی سلیمان نمی دانند؟ خداوند بین ما و بین کسانی که حق ما را انکار نموده و برتری ما را منکر شدند، داوری کند».(1)

4. ریاحی از شیوخش روایت نموده است:

روزی امیرالمؤمنین (علیه السّلام) وارد منزل شد و طعامی خواست، حضرت فاطمه زهرا (علیها السّلام) عرض کرد: چیزی در خانه نیست و من دو روز است که حسن و حسین را سرگرم کرده ام. علی (علیه السّلام) فرمود: جامه ای به من بدهید تا آن را نزد کسی از مردم در عوض چیزی گرو بگذارم. لباسی به او داده شد. آن را برد نزد یک یهودی از همسایگانش و به او گفت: ای برادر یهودی! در برابر این جامه، پیمانه ای جو به من بده. مرد یهودی جو را به او داد، حضرت آن را در آستین انداخت و چند قدم دور شد، یهودی او را

ص: 23


1- . عَنْ أَبَانٍ الْأَحْمَرِ قَالَ قَالَ الصَّادِقُ علیه السّلام: یَا أَبَانُ کَیْفَ تُنْکِرُ النَّاسُ قَوْلَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام لَمَّا قَالَ لَوْ شِئْتُ لَرَفَعْتُ رِجْلِی هَذِهِ فَضَرَبْتُ بِهَا صَدْرَ ابْنِ أَبِی سُفْیَانَ بِالشَّامِ فَنَکَسْتُهُ عَنْ سَرِیرِهِ وَ لَا یُنْکِرُونَ تَنَاوُلَ آصَفَ وَصِیِّ سُلَیْمَانَ عَرْشَ بِلْقِیسَ وَ إِتْیَانَهُ سُلَیْمَانَ بِهِ قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْهِ طَرْفُهُ أَ لَیْسَ نَبِیُّنَا صلّی الله علیه و آله أَفْضَلَ الْأَنْبِیَاءِ وَ وَصِیُّهُ أَفْضَلَ الْأَوْصِیَاءِ أَ فَلَا جَعَلُوهُ کَوَصِیِّ سُلَیْمَانَ حَکَمَ اللَّهُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَ مَنْ جَحَدَ حَقَّنَا وَ أَنْکَرَ فَضْلَنَا. همان، ج 42، ص 50

صدا زد و گفت: قسمت می دهم یا امیرالمؤمنین که لحظه ای بایستی تا با تو سخن بگویم. حضرت نشست تا یهودی به او رسید. گفت: پسر عموی تو خود را حبیب خدا و بنده خاص و خالص او می داند، و گمان می کند اشرف پيامبران در نزد خداوند است، پس چرا از خدا نمی خواهد که شما را از این فقری که گرفتارش هستید نجات دهد؟

حضرت لحظه ای درنگ کرد، و با انگشتش خراشی بر زمین کشید و گفت: «ای برادر یهودی! به خدا قسم خداوند بندگانی دارد که اگر او را قسم دهند تا این دیوار را تبدیل به طلا گرداند، این چنین خواهد کرد!» در این هنگام دیوار طلا گردید و درخشیدن گرفت. حضرت به دیوار فرمود: منظورم تو نبودی؛ تو را فقط مثال زدم.

شخص یهودی با دیدن این منظره اسلام آورد.(1)

5. از امام باقر (علیه السّلام) از پدرانش از امام حسین (علیه السّلام) روایت شده: روزی نزد امیرالمؤمنین (علیه السّلام) نشسته بودیم و آنجا درخت اناری بود که خشکیده بود، در آن هنگام گروهی از دشمنانش بر او وارد شدند

ص: 24


1- . الرِّیَاحِیُّ بِالبَصْرَةِ عَنْ شُیُوْخِهِ قَالَ: إِنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام دَخَلَ یَوْماً إِلَی مَنْزِلِهِ فَالْتَمَسَ شَیْئاً مِنَ الطَّعَامِ فَأَجَابَتْهُ الزَّهْرَاءُ فَاطِمَةُ علیها السّلام فَقَالَتْ مَا عِنْدَنَا شَیْ ءٌ وَ إِنَّنِی مُنْذُ یَوْمَیْنِ أُعَلِّلُ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ فَقَالَ أَعْطُونَا مِرْطاً نَضَعْهُ عِنْدَ بَعْضِ النَّاسِ عَلَی شَیْ ءٍ فَأُعْطِیَ فَخَرَجَ بِهِ إِلَی یَهُودِیٍّ کَانَ فِی جِیرَانِهِ فَقَالَ لَهُ أَخَا تُبَّعِ الْیَهُودِ أَعْطِنَا عَلَی هَذَا الْمِرْطِ صَاعاً مِنْ شَعِیرٍ فَأَخْرَجَ إِلَیْهِ الْیَهُودِیُّ الشَّعِیرَ فَطَرَحَهُ فِی کُمِّهِ وَ مَشَی علیه السّلام خُطُوَاتٍ فَنَادَاهُ الْیَهُودِیُّ أَقْسَمْتُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِلَّا وَقَفْتَ لِأُشَافِهَکَ فَجَلَسَ وَ لَحِقَهُ الْیَهُودِیُّ فَقَالَ لَهُ إِنَّ ابْنَ عَمِّکَ یَزْعُمُ أَنَّهُ حَبِیبُ اللَّهِ وَ خَاصَّتُهُ وَ خَالِصَتُهُ وَ أَنَّهُ أَشْرَفُ الرُّسُلِ عَلَی اللَّهِ تَعَالَی فَأَلَّا سَأَلَ اللَّهَ تَعَالَی أَنْ یُغْنِیَکُمْ عَنْ هَذِهِ الْفَاقَةِ الَّتِی أَنْتُمْ عَلَیْهَا فَأَمْسَکَ علیه السّلام سَاعَةً وَ نَکَتَ بِإِصْبَعِهِ الْأَرْضَ وَ قَالَ لَهُ یَا أَخَا تُبَّعِ الْیَهُودِ وَ اللَّهِ إِنَّ لِلَّهِ عِبَاداً لَوْ أَقْسَمُوا عَلَیْهِ أَنْ یُحَوِّلَ هَذَا الْجِدَارَ ذَهَباً لَفَعَلَ قَالَ فَاتَّقَدَ الْجِدَارُ ذَهَباً فَقَالَ لَهُ علیه السّلام مَا أَعْنِیکَ إِنَّمَا ضَرَبْتُکَ مَثَلَا فَأَسْلَمَ الْیَهُودِیُ. همان، ج 41، ص 258

در حالی که گروهی از دوستانش نزد او بودند. سلام کردند و حضرت دستور داد بنشینند. حضرت علی (علیه السّلام) فرمود: امروز معجزه ای نشان تان دهم که مانند سفره در بنی اسرائیل باشد، آنجا که خداوند می فرماید: «إِنِّی مُنَزِّلُها عَلَیْکُمْ فَمَنْ یَکْفُرْ بَعْدُ مِنْکُمْ فَإِنِّی أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِینَ؛(1) من آن مائده را بر شما نازل می کنم، امّا هر کس از شما بعد از آن کافر شود او را به عذابی مجازات کنم که احدی از عالمیان را به آن، مجازات نکرده باشم».

سپس فرمود: به درخت بنگرید، و آن درخت خشکیده بود، ناگهان آب در چوبهای آن به جریان افتاد و سبز و پر شاخ و برگ شد، و میوه هایش بالای سر ما آویزان گردید. سپس به ما رو کرد و به دوستانش گفت: دست دراز کنید و از آن انارها بگیرید و بخورید، ما بسم الله الرّحمن الرّحیم گفته اناری برکندیم و خوردیم که شیرین تر و پاکیزه تر از آن نخورده بودیم. سپس به آن گروه دشمن گفت: دست دراز کنید و بخورید، آنها دست هایشان را دراز نمودند، امّا شاخه درخت بالا رفت، هرچه یکی از آنها دست دراز می کرد، شاخه بالاتر می رفت و سرانجام چیزی به دست شان نیامد.

گفتند: یا امیرالمؤمنین! چگونه است که برادرانمان دست دراز نمودند و چیدند و خوردند، امّا ما دست مان را دراز نمودیم و نرسیدیم؟ حضرت فرمود: بهشت نیز اینگونه است؛ کسی جز دوستان ما به آن نمی رسند و از آن دور داشته نمی شوند، مگر دشمنان ما.

ص: 25


1- . مائده، 115

چون از محضر امام خارج شدند، گفتند: این از سحر علی بن ابیطالب است. سلمان گفت: چه می گویید؛ «أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ؛(1) آیا این سحر است، یا شما نمی بینید؟»(2)

2. امام حسن(علیه السّلام)

1. امام باقر (علیه السّلام) فرمود:

مردم نزد امام حسن مجتبی (علیه السّلام) آمدند و گفتند: از آن عجایبی که پدرت نشان مان می داد، تو نیز به ما نشان بده! حضرت فرمود: آیا به آن ایمان می آورید؟ (تصدیق می کنید؟) گفتند: بله؛ به خدا قسم به آن ایمان می آوریم. فرمود: مگر نه چنین است که شما پدرم را می شناسید؟ همه گفتند: می شناسیم. حضرت دست برد و گوشه پرده را بالا زد، ناگهان دیدند

ص: 26


1- . طور، 15
2- . رُوِیَ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ عَنْ آبَائِهِ علیهم السّلام أَنَّ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّ علیهما السّلام قَالَ: کُنَّا قُعُوداً ذَاتَ یَوْمٍ عِنْدَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام وَ هُنَاکَ شَجَرَةُ رُمَّانٍ یَابِسَةٌ إِذْ دَخَلَ عَلَیْهِ نَفَرٌ مِنْ مُبْغِضِیهِ وَ عِنْدَهُ قَوْمٌ مِنْ مُحِبِّیهِ فَسَلَّمُوا فَأَمَرَهُمْ بِالْجُلُوسِ فَقَالَ عَلِیٌّ علیه السّلام إِنِّی أُرِیکُمُ الْیَوْمَ آیَةً تَکُونُ فِیکُمْ کَمِثْلِ الْمَائِدَةِ فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ إِذْ یَقُولُ اللَّهُ إِنِّی مُنَزِّلُها عَلَیْکُمْ فَمَنْ یَکْفُرْ بَعْدُ مِنْکُمْ فَإِنِّی أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِینَ ثُمَّ قَالَ انْظُرُوا إِلَی الشَّجَرَةِ وَ کَانَتْ یَابِسَةً فَإِذَا هِیَ قَدْ جَرَی الْمَاءُ فِی عُودِهَا ثُمَّ اخْضَرَّتْ وَ أَوْرَقَتْ وَ عَقَدَتْ وَ تَدَلَّی حَمْلُهَا عَلَی رُءُوسِنَا ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَیْنَا فَقَالَ لِلَّذِینَ هُمْ مُحِبُّوهُ مُدُّوا أَیْدِیَکُمْ وَ تَنَاوَلُوا وَ کُلُوا فَقُلْنَا بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ وَ تَنَاوَلْنَا وَ أَکَلْنَا رُمَّاناً لَمْ نَأْکُلْ قَطُّ شَیْئاً أَعْذَبَ مِنْهُ وَ أَطْیَبَ ثُمَّ قَالَ لِلنَّفَرِ الَّذِینَ هُمْ یُبْغِضُوهُ مُدُّوا أَیْدِیَکُمْ وَ تَنَاوَلُوا فَمَدُّوا أَیْدِیَهُمْ فَارْتَفَعَتْ فَکُلَّمَا مَدَّ رَجُلٌ مِنْهُمْ یَدَهُ إِلَی رُمَّانَةٍ ارْتَفَعَتْ فَلَمْ یَتَنَاوَلُوا شَیْئاً فَقَالُوا یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ مَا بَالُ إِخْوَانِنَا مَدُّوا أَیْدِیَهُمْ وَ تَنَاوَلُوا وَ أَکَلُوا وَ مَدَدْنَا أَیْدِیَنَا فَلَمْ نَنَلْ فَقَالَ علیه السّلام وَ کَذَلِکَ الْجَنَّةُ لَا یَنَالُهَا إِلَّا أَوْلِیَاؤُنَا وَ مُحِبُّونَا وَ لَا یُبَعَّدُ مِنْهَا إِلَّا أَعْدَاؤُنَا وَ مُبْغِضُونَا فَلَمَّا خَرَجُوا قَالُوا هَذَا مِنْ سِحْرِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ قَالَ سَلْمَانُ مَا ذَا تَقُولُونَ أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ. همان، ج 41، ص 249

امیرالمؤمنین (علیه السّلام) نشسته است. فرمود: آیا او را می شناسید؟ همه گفتند: او امیرالمؤمنین است و گواهی می دهیم که تو ولیّ برحق خدا و پس از پدرت امام هستی، تو امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را پس از مرگش به ما آنگونه نشان دادی که که پدرت رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) را پس از مرگش در مسجد قبا نشان داد.

امام حسن (علیه السّلام) فرمود: آیا سخن خدای تعالی را نشنيده اید که می فرماید: «وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ؛(1) کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مگویید؛ آنها زنده اند ولی شما نمی فهمید» پس هرگاه این در مورد کسانی که در راه خدا کشته شده اند، نازل شده باشد، در مورد ما چه می گویید؟

گفتند: ایمان آوردیم و تصدیق کردیم ای فرزند رسول خدا!.(2)

ص: 27


1- . بقره، 154
2- . عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السّلام قَالَ: جَاءَ النَّاسُ إِلَی الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ علیه السّلام فَقَالُوا أَرِنَا مِنْ عَجَائِبِ أَبِیکَ الَّتِی کَانَ یُرِینَا فَقَالَ وَ تُؤْمِنُونَ بِذَلِکَ قَالُوا نَعَمْ نُؤْمِنُ وَ اللَّهِ بِذَلِکَ قَالَ أَ لَیْسَ تَعْرِفُونَ أَبِی قَالُوا جَمِیعاً بَلْ نَعْرِفُهُ فَرَفَعَ لَهُمْ جَانِبَ السِّتْرِ فَإِذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام قَاعِدٌ فَقَالَ تَعْرِفُونَهُ قَالُوا بِأَجْمَعِهِمْ هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام وَ نَشْهَدُ أَنَّکَ أَنْتَ وَلِیُّ اللَّهِ حَقّاً وَ الْإِمَامُ مِنْ بَعْدِهِ وَ لَقَدْ أَرَیْتَنَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام بَعْدَ مَوْتِهِ کَمَا أَرَی أَبُوکَ رَسُولَ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله فِی مَسْجِدِ قُبَا بَعْدَ مَوْتِهِ فَقَالَ الْحَسَنُ علیه السّلام وَیْحَکُمْ أَ مَا سَمِعْتُمْ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ فَإِذَا کَانَ هَذَا نَزَلَ فِیمَنْ قُتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ مَا تَقُولُونَ فِینَا قَالُوا آمَنَّا وَ صَدَّقْنَا یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ. همان، ج 43، ص 328
3. امام حسین(علیه السّلام)

1. اصبغ بن نباته گفته است:

به امام حسین (علیه السّلام) گفتم: آقای من! از شما در مورد چیزی می پرسم که به آن یقین دارم و آن از اسرار الهی است که به شما سپرده شده است. فرمود: ای اصبغ! آیا می خواهی گفتگوی رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) را با پدرم در مسجد قبا ببینی؟ گفتم: همین را می خواهم. حضرت فرمود: به پاخیز! به پا خاستم، ناگهان خود را با آن حضرت در کوفه دیدم، نگاه کردم مسجد را دیدم. حضرت به صورتم تبسمی نمود، سپس گفت: اصبغ! همانا باد در خدمت سلیمان فرزند داود قرار داده شد که صبحگاهان به اندازه یک ماه، و عصرگاهان نیز به اندازه یک ماه طی مسیر می کرد، و به من بیشتر از آنچه به سلیمان داده شد، داده شده است.

گفتم: به خدا سوگند راست گفتی ای فرزند رسول خدا (صلّی الله علیه و آله)...(1)

ص: 28


1- . الْأَصْبَغُ بْنُ نُبَاتَةَ قَالَ: سَأَلْتُ الْحُسَیْنَ علیه السّلام فَقُلْتُ سَیِّدِی أَسْأَلُکَ عَنْ شَیْ ءٍ أَنَا بِهِ مُوقِنٌ وَ إِنَّهُ مِنْ سِرِّ اللَّهِ وَ أَنْتَ الْمَسْرُورُ إِلَیْهِ ذَلِکَ السِّرَّ فَقَالَ یَا أَصْبَغُ أَ تُرِیدُ أَنْ تَرَی مُخَاطَبَةَ رَسُولِ اللَّهِ لِأَبِی دُونٍ یَوْمَ مَسْجِدِ قُبَا قَالَ هَذَا الَّذِی أَرَدْتُ قَالَ قُمْ فَإِذَا أَنَا وَ هُوَ بِالْکُوفَةِ فَنَظَرْتُ فَإِذَا الْمَسْجِدُ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیَّ بَصَرِی فَتَبَسَّمَ فِی وَجْهِی ثُمَّ قَالَ یَا أَصْبَغُ إِنَّ سُلَیْمَانَ بْنَ دَاوُدَ أُعْطِیَ الرِّیحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ وَ أَنَا قَدْ أُعْطِیتُ أَکْثَرَ مِمَّا أُعْطِیَ سُلَیْمَانُ فَقُلْتُ صَدَقْتَ وَ اللَّهِ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ... همان، ج 44، ص 184
4. امام سجّاد(علیه السّلام)

1. حضرت امام سجاد (علیه السّلام) هنگام دفن پدرش از زندان عبیدالله در کوفه، به کربلا حاضر شد و با یاری طایفه بنی اسد حضرت سیدالشهدا (علیه السّلام) و شهدای کربلا را دفن نمود و به زندان باز گشت.(1)

علی بن ابی حمزه به امام رضا (عليه السّلام) عرض کرد: ما از پدران شما روایت داریم که غسل و کفن و دفن امام را جز امامی مثل خودش نمی تواند انجام دهد. امام رضا (عليه السّلام) فرمود: به من بگو آیا حسین بن علی (عليهما السّلام) امام بود یا نه؟ علی گفت: امام بود. حضرت فرمود: پس چه کسی کفن و دفن او را انجام داد؟ علی گفت: علی بن الحسین (عليهما السّلام). فرمود: علی بن الحسین کجا بود؟ او که در زندان عبیدالله بن زیاد بود! گفت: از زندان عبیدالله خارج شد در حالی که آنان نمی دانستند و کارهای پدرش را انجام داد و به زندان برگشت.(2)

2. بُرسی در مشارق الأنوار نوشته است:

مردی به علی بن الحسین (علیهما السّلام) گفت: چه چیز ما را بر دشمنانمان برتری می دهد، در حالی که در میان آنان کسانی اند از ما زیباتر؟ حضرت فرمودند: آیا دوست داری برتری خود را بر آنان ببینی؟ عرض کرد:

ص: 29


1- . مقتل مقرّم، ص 341
2- . قَالَ لَهُ عَلِیٌّ إِنَّا رَوَیْنَا عَنْ آبَائِکَ علیهم السلام أَنَّ الْإِمَامَ لَا یَلِی أَمْرَهُ إِلَّا إِمَامٌ مِثْلُهُ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ فَأَخْبِرْنِی عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ علیهما السلام کَانَ إِمَاماً أَوْ کَانَ غَیْرَ إِمَامٍ قَالَ کَانَ إِمَاماً قَالَ فَمَنْ وَلِیُّ أَمْرِهِ قَالَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ قَالَ وَ أَیْنَ کَانَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ کَانَ مَحْبُوساً فِی یَدِ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ قَالَ خَرَجَ وَ هُمْ کَانُوا لَا یَعْلَمُونَ حَتَّی وَلِیَ أَمْرَ أَبِیهِ ثُمَّ انْصَرَفَ. بحارالأنوار، ج 48، ص 270

آری. حضرت دست بر صورت او کشید و فرمود: ببین! او نگاه کرد ولی بی قرار شد و گفت: فدایت گردم، مرا به حالت قبلی برگردان؛ من در مسجد فقط خرس و میمون و سگ می بینم! حضرت بار دیگر دست بر صورت او کشید و به حال اولش برگشت.(1)

3. حمّاد بن حبیب کوفی گفت:

در ناحیه زباله (مکانی در راه مکه) از قافله عقب ماندم، چون شب تاریک شد، به درخت بلندی پناه بردم. وقتی تاریکی شدید شد جوانی را دیدم آمد که لباس سفیدی بر تن داشت و بوی مشک می داد. خودم را پنهان کردم، آن جوان آماده نماز شد، سپس به پا خاست در حالی که می گفت: «ای کسی که سلطنت او همه چیز را فرا گرفته و قدرت او بر هر چیز غلبه یافته است، شادی روآوردن به خودت را در قلبم داخل نما و مرا در عرصۀ مطیعانت وارد کن»

سپس به نماز ایستاد. وقتی اعضای او ساکن شد و حرکاتش آرام گرفت، به طرف محلی رفتم که او آماده نماز شده بود، ناگهان چشمه ای را دیدم که از آن آب جاری بود، آماده نماز شدم و پشت سر او ایستادم، ناگاه محرابی را دیدم که گویا همان لحظه آماده شده بود. هرگاه به آیه ای که وعده یا وعیدی داشت می رسید، با گریه و ناله آن را تکرار می کرد، چون تاریکی برطرف گردید، به پا خاست و گفت: «ای کسی که گمگشتگان قصد تو کردند و تو را راهنما یافتند و خائفان قصد تو نمودند و تو را پناهگاه یافتند، و عابدان به تو پناه بردند و تو

ص: 30


1- . رَوَی الْبُرْسِیُّ فِی مَشَارِقِ الْأَنْوَارِ: أَنَّ رَجُلًا قَالَ لِعَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیهما السّلام بِمَا ذَا فُضِّلْنَا عَلَی أَعْدَائِنَا وَ فِیهِمْ مَنْ هُوَ أَجْمَلُ مِنَّا فَقَالَ لَهُ الْإِمَامُ علیه السّلام أَ تُحِبُّ أَنْ تَرَی فَضْلَکَ عَلَیْهِمْ فَقَالَ نَعَمْ فَمَسَحَ یَدَهُ عَلَی وَجْهِهِ وَ قَالَ انْظُرْ فَنَظَرَ فَاضْطَرَبَ وَ قَالَ جُعِلْتُ فِدَاکَ رُدَّنِی إِلَی مَا کُنْتُ فَإِنِّی لَمْ أَرَ فِی الْمَسْجِدِ إِلَّا دُبّاً وَ قِرْداً وَ کَلْباً فَمَسَحَ یَدَهُ عَلَی وَجْهِهِ فَعَادَ إِلَی حَالِهِ. همان، ج 46، ص 49

را پناهگاه یافتند، کی راحتی خواهد دید آن که خود را برای غیر تو به زحمت انداخت و کی شاد خواهد شد آنکه غیر تو را قصد نمود؟ خدایا! تاریکی شب رفت و من از حضور تو توشه ای نگرفته ام و از مناجات تو سیر نشده ام، بر محمّد و خاندانش درود فرست و با من از دو معامله، آن را کن که به تو سزاوارتر است ای ارحم الرّاحمین!».

من ترسیدم او را از دست دهم و بالاخره او را نشناسم، به دامنش آویختم و گفتم: تو را سوگند به آن کسی که رنج و ناراحتی را از تو برده و لذت عبادت را به تو عطا کرده است که مرا مورد رحمت و لطف خود قرار دهی که گمگشته ام. به من گفت: اگر براستی توکل می داشتی گم نمی شدی، پشت سرم بیا! وقتی زیر درخت رسید دست مرا گرفت، گویا زمین زیر پایم کشیده شد، چون سپیده صبح دمید، به من گفت: مژده باد تو را! این مکّه است. داد و فریاد حاجیان را شنیدم و آنها را دیدم. به اوگفتم: تو را به آن خدایی که در روز قیامت به او امید داری، به من بگو کیستی؟ گفت: حال که قسم دادی، من علی بن الحسین بن علی ابن ابی طالب هستم.(1)

ص: 31


1- . حَمَّادُ بْنُ حَبِیبٍ الْکُوفِیُّ الْقَطَّانُ قَالَ: انْقَطَعْتُ عَنِ الْقَافِلَةِ عِنْدَ زُبَالَةَ فَلَمَّا أَنْ أَجَنَّنِیَ اللَّیْلُ أَوَیْتُ إِلَی شَجَرَةٍ عَالِیَةٍ فَلَمَّا اخْتَلَطَ الظَّلَامُ إِذَا أَنَا بِشَابٍّ قَدْ أَقْبَلَ عَلَیْهِ أَطْمَارٌ بِیضٌ یَفُوحُ مِنْهُ رَائِحَةُ الْمِسْکِ فَأَخْفَیْتُ نَفْسِی مَا اسْتَطَعْتُ فَتَهَیَّأَ لِلصَّلَاةِ ثُمَّ وَثَبَ قَائِماً وَ هُوَ یَقُولُ یَا مَنْ حَازَ کُلَّ شَیْ ءٍ مَلَکُوتاً وَ قَهَرَ کُلَّ شَیْ ءٍ جَبَرُوتاً أَوْلِجْ قَلْبِی فَرَحَ الْإِقْبَالِ عَلَیْکَ وَ أَلْحِقْنِی بِمَیْدَانِ الْمُطِیعِینَ لَکَ ثُمَّ دَخَلَ فِی الصَّلَاةِ فَلَمَّا رَأَیْتُهُ وَ قَدْ هَدَأَتْ أَعْضَاؤُهُ وَ سَکَنَتْ حَرَکَاتُهُ قُمْتُ إِلَی الْمَوْضِعِ الَّذِی تَهَیَّأَ فِیهِ إِلَی الصَّلَاةِ فَإِذَا أَنَا بِعَیْنٍ تَنْبُعُ فَتَهَیَّأْتُ لِلصَّلَاةِ ثُمَّ قُمْتُ خَلْفَهُ فَإِذَا بِمِحْرَابٍ کَأَنَّهُ مُثِّلَ فِی ذَلِکَ الْوَقْتِ فَرَأَیْتُهُ کُلَّمَا مَرَّ بِالْآیَةِ الَّتِی فِیهَا الْوَعْدُ وَ الْوَعِیدُ یُرَدِّدُهَا بِانْتِحَابٍ وَ حَنِینٍ فَلَمَّا أَنْ تَقَشَّعَ الظَّلَامُ وَثَبَ قَائِماً وَ هُوَ یَقُولُ یَا مَنْ قَصَدَهُ الضَّالُّونَ فَأَصَابُوهُ مُرْشِداً وَ أَمَّهُ الْخَائِفُونَ فَوَجَدُوهُ مَعْقِلًا وَ لَجَأَ إِلَیْهِ الْعَابِدُونَ فَوَجَدُوهُ مَوْئِلًا مَتَی رَاحَةُ مَنْ نَصَبَ لِغَیْرِکَ بَدَنَهُ وَ مَتَی فَرَحُ مَنْ قَصَدَ سِوَاکَ بِنِیَّتِهِ إِلَهِی قَدْ تَقَشَّعَ الظَّلَامُ وَ لَمْ أَقْضِ مِنْ خِدْمَتِکَ وَطَراً وَ لَا مِنْ حِیَاضِ مُنَاجَاتِکَ صَدْراً صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ افْعَلْ بِی أَوْلَی الْأَمْرَیْنِ بِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ فَخِفْتُ أَنْ یَفُوتَنِی شَخْصُهُ وَ أَنْ یَخْفَی عَلَیَّ أَمْرُهُ فَتَعَلَّقْتُ بِهِ فَقُلْتُ بِالَّذِی أَسْقَطَ عَنْکَ هَلَاکَ التَّعَبِ وَ مَنَحَکَ شِدَّةَ لَذِیذِ الرَّهَبِ إِلَّا مَا لَحِقْتَنِی مِنْکَ جَنَاحَ رَحْمَةٍ وَ کَنَفَ رِقَّةٍ فَإِنِّی ضَالٌّ فَقَالَ لَوْ صَدَقَ تَوَکُّلُکَ مَا کُنْتَ ضَالًّا وَ لَکِنِ اتَّبِعْنِی وَ اقْفُ أَثَرِی فَلَمَّا أَنْ صَارَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ أَخَذَ بِیَدِی وَ تَخَیَّلَ لِی أَنَّ الْأَرْضَ یَمْتَدُّ مِنْ تَحْتِ قَدَمِی فَلَمَّا انْفَجَرَ عَمُودُ الصُّبْحِ قَالَ لِی أَبْشِرْ فَهَذِهِ مَکَّةُ فَسَمِعْتُ الضَّجَّةَ وَ رَأَیْتُ الْحَجَّةَ فَقُلْتُ لَهُ بِالَّذِی تَرْجُوهُ یَوْمَ الْآزِفَةِ یَوْمَ الْفَاقَةِ مَنْ أَنْتَ فَقَالَ إِذَا أَقْسَمْتَ فَأَنَا عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ. همان، ج 46، ص 40
5. امام باقر(علیه السّلام)

1. عبّاد بن کثیر گفته است:

به امام باقر (علیه السّلام) عرض کردم: حق مؤمن بر خداوند چیست؟ حضرت صورت از من برگرداند. سؤالم را سه بار پرسیدم، بار سوم حضرت فرمود: یکی از حقوق بنده بر خداوند این است که اگر به آن درخت بگوید: «بیا» بیاید! عبّاد می گوید: به خدا قسم دیدم درخت از جا حرکت کرد و به آمدن شد. حضرت به سوی او اشاره کرد و فرمود: همانجا باش؛ مقصودم تو نبودی.(1)

2. روایت شده است که حضرت امام باقر (علیه السّلام) به یارانش از احادیث دشوار (احادیثی که درک و پذیرش آنها سخت بود) می گفت، مردی به نام نضر بن قرواش وارد شد و یاران حضرت نگران شدند که بالاخره او هم این احادیث را خواهد شنید، تا آنکه او رفت. اصحاب به حضرت گفتند: او نیز سخنان شما را شنید در حالی که شخص خبیثی است. امام فرمود: اگر از آنچه من امروز گفتم از او بپرسید، هیچ چیزی را به یاد نخواهد داشت.

ص: 32


1- . رُوِیَ عَنْ عَبَّادِ بْنِ کَثِیرٍ الْبَصْرِیِّ قَالَ: قُلْتُ لِلْبَاقِرِ مَا حَقُّ الْمُؤْمِنِ عَلَی اللَّهِ فَصَرَفَ وَجْهَهُ فَسَأَلْتُهُ عَنْهُ ثَلَاثاً فَقَالَ مِنْ حَقِّ الْمُؤْمِنِ عَلَی اللَّهِ أَنْ لَوْ قَالَ لِتِلْکَ النَّخْلَةِ أَقْبِلِی لَأَقْبَلَتْ قَالَ عَبَّادٌ فَنَظَرْتُ وَ اللَّهِ إِلَی النَّخْلَةِ الَّتِی کَانَتْ هُنَاکَ قَدْ تَحَرَّکَ مُقْبِلَةً فَأَشَارَ إِلَیْهَا قِرِّی فَلَمْ أَعْنِکِ. همان، ج 46، ص 248

یکی از اصحاب گفت: پس از این ماجرا نضر را دیدم و از احادیثی که ابوجعفر (علیه السّلام) گفته بود از او پرسیدم، جواب داد: به خدا قسم نه کم و نه زیاد؛ هیچ چیزی نفهمیدم!.(1) (2)

3. ابی بصیر می گوید:

بر امام صادق و باقر (علیهما السّلام) وارد شدم و گفتم: شما وارثان رسول خدایید؟ فرمود: بله. گفتم: و رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) وارث پیامبران بود و هرچه آنان می دانستند او نیز می دانست؟ فرمود: بله. عرض کردم: شما می توانید مرده را زنده و نابینا و پیس را شفا دهید؟ فرمود: بله به اذن خداوند (جلّ جلاله). سپس به من گفت: نزدیک بیا! نزدیک شدم، حضرت دست بر چشم و صورت من کشید، خورشید و آسمان و زمین و خانه ها و هرچه در خانه بود را دیدم.

به من فرمود: آیا دوست داری این گونه باشی و آنچه مردم دارند تو نیز داشته باشی و آنچه بر عهده آنها است روز قیامت برعهده تو نیز باشد، یا به حالت اول باشی و بهشت مال تو باشد؟ گفتم: می خواهم به حالت قبلی برگردم.

ص: 33


1- . رُوِیَ: أَنَّهُ علیه السّلام جَعَلَ یُحَدِّثُ أَصْحَابَهُ بِأَحَادِیثَ شِدَادٍ وَ قَدْ دَخَلَ عَلَیْهِ رَجُلٌ یُقَالُ لَهُ النَّضْرُ بْنُ قِرْوَاشٍ فَاغْتَمَّ أَصْحَابُهُ لِمَکَانِ الرَّجُلِ مِمَّا یَسْتَمِعُ حَتَّی نَهَضَ فَقَالُوا قَدْ سَمِعَ مَا سَمِعَ وَ هُوَ خَبِیثٌ قَالَ لَوْ سَأَلْتُمُوهُ عَمَّا تَکَلَّمْتُ بِهِ الْیَوْمَ مَا حَفِظَ مِنْهُ شَیْئاً قَالَ بَعْضُهُمْ فَلَقِیتُهُ بَعْدَ ذَلِکَ فَقُلْتُ الْأَحَادِیثُ الَّذِی سَمِعْتَهَا مِنْ أَبِی جَعْفَرٍ أُحِبُّ أَنْ أَسْمَعَهَا فَقَالَ لَا وَ اللَّهِ مَا فَهِمْتُ مِنْهَا قَلِیلًا وَ لَا کَثِیراً. همان، ج 46، ص 252
2- . در مورد این خارق عادت، گرچند احتمال می رود که به ارادۀ پروردگار بدون دخالت امام باقر (علیه السّلام) تحقّق یافته باشد، امّا این احتمال نیز قابل توجّه است که با ارادۀ امام (علیه السّلام) واقع شده و از باب «ولایت تکوینی» بوده باشد، و ما نیز به همین جهت، آن را در شمار نمونه های مورد بحث آوردیم.

ابوبصیر گفت: حضرت دست بر چشم من کشید و مانند اول شدم. علی بن حکم - یکی از سلسله راویان این حدیث - می گوید: این حدیث را بر ابن ابی عمیر عرضه نمودم، گفت: گواهی می دهم که این سخن حق است، همچنانکه این روز حق است.(1)

4. جابر بن یزید جعفی می گوید:

از امام باقر (علیه السّلام) از این سخن خدای تعالی پرسیدم: «وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ؛(2) و اینگونه ملکوت آسمان ها را به ابراهیم نشان دادیم» حضرت با دست خود اشاره نمود و فرمود: سرت را بالا بگیر! سرم را بالا گرفتم، ناگهان سقف را شکافته دیدم و چشمم به شکاف دوخته شد تا آنکه نوری را دیدم که چشمم را خیره کرد. حضرت فرمود: اینگونه ابراهیم ملکوت آسمان ها را دید.

بعد فرمود: به زمین نگاه کن سپس سرت را بلند کن! چون سر بلند کردم، دیدم سقف مانند اول است. بعد حضرت دست مرا گرفت و مرا از خانه بیرون برد و جامه ای به من پوشانید و فرمود: لحظه ای چشمت را ببند! سپس فرمود: تو در همان تاریکی هایی هستی که ذوالقرنین دید، چشم گشودم و چیزی

ص: 34


1- . عَنْ أَبِی بَصِیرٍ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَی أَبِی عَبْدِ اللَّهِ وَ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السّلام فَقُلْتُ لَهُمَا أَنْتُمَا وَرَثَةُ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَرَسُولُ اللَّهِ ص وَارِثُ الْأَنْبِیَاءِ عَلِمَ کُلَّ مَا عَلِمُوا فَقَالَ لِی نَعَمْ فَقُلْتُ أَنْتُمْ تَقْدِرُونَ عَلَی أَنْ تُحْیُوا الْمَوْتَی وَ تُبْرِءُوا الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ فَقَالَ لِی نَعَمْ بِإِذْنِ اللَّهِ ثُمَّ قَالَ ادْنُ مِنِّی یَا أَبَا مُحَمَّدٍ فَمَسَحَ یَدَهُ عَلَی عَیْنِی وَ وَجْهِی فَأَبْصَرْتُ الشَّمْسَ وَ السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ وَ الْبُیُوتَ وَ کُلَّ شَیْ ءٍ فِی الدَّارِ قَالَ أَ تُحِبُّ أَنْ تَکُونَ هَکَذَا وَ لَکَ مَا لِلنَّاسِ وَ عَلَیْکَ مَا عَلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَوْ تَعُودَ کَمَا کُنْتَ وَ لَکَ الْجَنَّةُ خَالِصاً قُلْتُ أَعُودُ کَمَا کُنْتُ قَالَ فَمَسَحَ عَلَی عَیْنِی فَعُدْتُ کَمَا کُنْتُ قَالَ عَلِیٌّ فَحَدَّثْتُ بِهِ ابْنَ أَبِی عُمَیْرٍ فَقَالَ أَشْهَدُ أَنَّ هَذَا حَقٌّ کَمَا أَنَّ النَّهَارَ حَقٌ. همان، ج 46، ص 237
2- . انعام، 75

ندیدم. چند قدم رفتیم، فرمود: اکنون بر سر چشمه حیات خضر هستی. سپس از آن عالم بیرون شدیم تا پنج قسمت را رد کردیم، فرمود: این ها ملکوت زمین است. سپس فرمود: چشمانت را ببند! و دستم را گرفت، ناگهان دیدم در خانه ای که بودیم هستیم، و حضرت لباس را از تنم بیرون آورد.

گفتم: فدایت گردم؛ چه اندازه از روز سپری شد؟ فرمود: سه ساعت.(1)

6. امام صادق(علیه السّلام)

1. روایت شده که امام صادق (علیه السّلام) غلامی داشت به نام «مسلم» که نمی توانست قرآن بخواند، در یک شب به او قرآن خواندن آموخت، بگونه ای که صبح می توانست به خوبی قرآن را بخواند.(2)

2. عبدالرحمان بن حجاج می گوید:

ص: 35


1- جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ: سَأَلْتَ أَبَا جَعْفَرٍ علیه السّلام عَنْ قَوْلِهِ تَعَالَی وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ فَدَفَعَ أَبُو جَعْفَرٍ بِیَدِهِ وَ قَالَ ارْفَعْ رَأْسَکَ فَرَفَعْتُ فَوَجَدْتُ السَّقْفَ مُتَفَرِّقاً وَ رَمَقَ نَاظِرِی فِی ثُلْمَةٍ حَتَّی رَأَیْتُ نُوراً حَارَ عَنْهُ بَصَرِی فَقَالَ هَکَذَا رَأَی إِبْرَاهِیمُ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَ انْظُرْ إِلَی الْأَرْضِ ثُمَّ ارْفَعْ رَأْسَکَ فَلَمَّا رَفَعْتُهُ رَأَیْتُ السَّقْفَ کَمَا کَانَ ثُمَّ أَخَذَ بِیَدِی وَ أَخْرَجَنِی مِنَ الدَّارِ وَ أَلْبَسَنِی ثَوْباً وَ قَالَ غَمِّضْ عَیْنَیْکَ سَاعَةً ثُمَّ قَالَ أَنْتَ فِی الظُّلُمَاتِ الَّتِی رَآهَا ذُو الْقَرْنَیْنِ فَفَتَحْتُ عَیْنَیَّ فَلَمْ أَرَ شَیْئاً ثُمَّ تَخَطَّی خُطًا وَ قَالَ أَنْتَ عَلَی رَأْسِ عَیْنِ الْحَیَاةِ لِلْخَضِرِ ثُمَّ خَرَجْنَا مِنْ ذَلِکَ الْعَالَمِ حَتَّی تَجَاوَزْنَا خَمْسَةً فَقَالَ هَذِهِ مَلَکُوتُ الْأَرْضِ ثُمَّ قَالَ غَمِّضْ عَیْنَیْکَ وَ أَخَذَ بِیَدِی فَإِذَا نَحْنُ فِی الدَّارِ الَّتِی کُنَّا فِیهَا وَ خَلَعَ عَنِّی مَا کَانَ أَلْبَسَنِیهِ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ کَمْ ذَهَبَ مِنَ الْیَوْمِ فَقَالَ ثَلَاثُ سَاعَاتٍ. همان، ج 46، ص 268
2- . رُوِیَ: أَنَّ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام کَانَ مَوْلًی یُقَالُ لَهُ مُسْلِمٌ وَ کَانَ لَا یُحْسِنُ الْقُرْآنَ فَعَلَّمَهُ فِی لَیْلَةٍ فَأَصْبَحَ وَ قَدْ أَحْکَمَ الْقُرْآنَ. همان، ج 47، ص 101

در راه مکّه و مدینه با امام صادق (علیه السّلام) بودم، ایشان بر استر و من بر الاغی سوار بودم و کس دیگری با ما نبود. به حضرت عرض نمودم: آقای من! نشانۀ امام چیست؟ فرمود: عبدالرحمان! نشانۀ امام آن است که اگر به این کوه بگوید حرکت کن! حرکت کند. نگاه کردم به خدا قسم دیدم کوه حرکت می کند. امام به کوه نگاه کرد و فرمود: مقصودم تو نبودی.(1)

3. داود بن کثیر رقی گفته است:

مردی از اصحاب ما حج به جا آورد، سپس بر حضرت امام صادق (علیه السّلام) وارد شد و گفت: پدر و مادرم به فدایت! زنم از دنیا رفت و تنها ماندم. امام صادق (علیه السّلام) فرمود: دوستش داشتی؟ گفت: بله، فدایت گردم. فرمود: وقتی به منزلت برگردی او را می بینی که مشغول غذاخوردن است.

می گوید: وقتی از حج باز گشتم و داخل خانه شدم او را دیدم نشسته و دارد غذا می خورد.(2)

4. معلّی بن خُنیس می گوید:

ص: 36


1- . رُوِیَ أَنَّ عَبْدَ الرَّحْمَنِ بْنَ الْحَجَّاجِ قَالَ: کُنْتُ مَعَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام بَیْنَ مَکَّةَ وَ الْمَدِینَةِ وَ هُوَ عَلَی بَغْلَةٍ وَ أَنَا عَلَی حِمَارٍ وَ لَیْسَ مَعَنَا أَحَدٌ فَقُلْتُ یَا سَیِّدِی مَا عَلَامَةُ الْإِمَامِ قَالَ یَا عَبْدَ الرَّحْمَنِ لَوْ قَالَ لِهَذَا الْجَبَلِ سِرْ لَسَارَ فَنَظَرْتُ وَ اللَّهِ إِلَی الْجَبَلِ یَسِیرُ فَنَظَرَ إِلَیْهِ فَقَالَ إِنِّی لَمْ أَعْنِکَ. همان، ج 47، ص 101
2- . عَنْ دَاوُدَ بْنِ کَثِیرٍ الرَّقِّیِّ قَالَ: حَجَّ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِنَا فَدَخَلَ عَلَی أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام فَقَالَ فِدَاکَ أَبِی وَ أُمِّی إِنَّ أَهْلِی قَدْ تُوُفِّیَتْ وَ بَقِیْتُ وَحِیداً فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام أَ فَکُنْتَ تُحِبُّهَا قَالَ نَعَمْ جُعِلْتُ فِدَاکَ قَالَ ارْجِعْ إِلَی مَنْزِلِکَ فَإِنَّکَ سَتَرْجِعُ إِلَی الْمَنْزِلِ وَ هِیَ تَأْکُلُ قَالَ فَلَمَّا رَجَعْتُ مِنْ حَجَّتِی وَ دَخَلْتُ مَنْزِلِی رَأَیْتُهَا قَاعِدَةً وَ هِیَ تَأْکُلُ. همان، ج 47، ص 80

نزد امام صادق (علیه السّلام) به دنبال کاری رفته بودم، به من فرمودند: چرا افسرده و غمگین هستی؟ گفتم: شنیده ام در عراق وباء آمده، به یاد زن و بچه ام افتاده ام. حضرت فرمود: صورتت را برگردان! برگرداندم. فرمود: داخل خانه ات شو! داخل شدم و خانواده ام از کوچک و بزرگ همه را دیدم که خوب بودند، آنگاه خارج شدم. به من فرمود: صورتت را برگردان! برگرداندم و چیزی ندیدم.(1)

5. ابوبصیر می گوید:

با امام صادق (علیه السّلام) حج گذاردم، هنگام طواف به حضرت عرض کردم: فدایتان شوم یا ابن رسول الله؛ آیا خداوند این جماعت را خواهد آمرزید؟ به من فرمود: ای ابوبصیر! بیشترِ این ها را که می بینی میمون و خوک اند! عرض کردم آنها را به من نشان ده! حضرت کلماتی بر زبان راندند و دست بر چشمم کشیدند، ناگهان آنها را به صورت میمون و خوک دیدم و ترسیدم. دوباره حضرت دست بر صورتم کشید و جمعیت را مانند قبل دیدم. سپس به من فرمودند: «ای ابامحمد! شما در بهشت شادمان خواهید بود، امّا شما را در جهنم جستجو می کنند و نمی یابند. به خدا سوگند سه نفر از شما به جهنم نخواهد

ص: 37


1- . عَنِ الْمُعَلَّی بْنِ خُنَیْسٍ قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام فِی بَعْضِ حَوَائِجِی قَالَ فَقَالَ لِی مَا لِی أَرَاکَ کَئِیباً حَزِیناً قَالَ فَقُلْتُ مَا بَلَغَنِی عَنِ الْعِرَاقِ مِنْ هَذَا الْوَبَاءِ أَذْکُرُ عِیَالِی قَالَ فَاصْرِفْ وَجْهَکَ فَصَرَفْتُ وَجْهِی قَالَ ثُمَّ قَالَ ادْخُلْ دَارَکَ قَالَ فَدَخَلْتُ فَإِذَا أَنَا لَا أَفْقِدُ مِنْ عِیَالِی صَغِیراً وَ لَا کَبِیراً إِلَّا وَ هُوَ فِی دَارِی بِمَا فِیهَا قَالَ ثُمَّ خَرَجْتُ فَقَالَ لِی اصْرِفْ وَجْهَکَ فَصَرَفْتُهُ فَنَظَرْتُ فَلَمْ أَرَ شَیْئاً. همان، ج 47، ص 91

رفت، نه به خدا دو نفر از شما، نه به خدا یک نفر از شما هم به جهنم نخواهد رفت».(1)

6. ابوخدیجه از مردی از طایفه کِنده که جلاد بنی عباس بوده نقل نموده است:

وقتی امام صادق (علیه السّلام) و فرزندش اسماعیل را نزد منصور دوانیقی بردند، منصور فرمان قتل آن دو را داد، و آنها در اطاقی زندانی بودند، آن ملعون شبانه به سراغ امام صادق (علیه السّلام) رفت، او را از اطاق بیرون آورد و با شمشیر به قتل رساند. آنگاه خواست اسماعیل را بکشد، امّا اسماعیل با او درآویخت و ساعتی مبارزه کرد و بالاخره اسماعیل را هم کشت.

آمد پیش منصور. منصور گفت: چه کردی؟ گفت: آن دو را کشتم و تو را از دست آنها راحت کردم.

چون صبح شد امام صادق (علیه السّلام) و اسماعیل را دیدند نشسته اند! اجازه ورود خواستیم، منصور گفت: آیا تو نگفتی دیشب آنها را کشتی؟ گفت: بله؛ من آن دو را به خوبی می شناسم. گفت: برو جایی را که آن دو را کشته بودی ببین! رفت و دید دو تا شتر کشته آنجا افتاده است! شگفت زده شد. نزد منصور برگشت و سر به زیر انداخت.

ص: 38


1- . عَنْ أَبِی بَصِیرٍ قَالَ: حَجَجْتُ مَعَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام فَلَمَّا کُنَّا فِی الطَّوَافِ قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاکَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ یَغْفِرُ اللَّهُ لِهَذَا الْخَلْقِ فَقَالَ یَا أَبَا بَصِیرٍ إِنَّ أَکْثَرَ مَنْ تَرَی قِرَدَةٌ وَ خَنَازِیرُ قَالَ قُلْتُ لَهُ أَرِنِیهِمْ قَالَ فَتَکَلَّمَ بِکَلِمَاتٍ ثُمَّ أَمَرَّ یَدَهُ عَلَی بَصَرِی فَرَأَیْتُهُمْ قِرَدَةً وَ خَنَازِیرَ فَهَالَنِی ذَلِکَ ثُمَّ أَمَرَّ یَدَهُ عَلَی بَصَرِی فَرَأَیْتُهُمْ کَمَا کَانُوا فِی الْمَرَّةِ الْأُولَی ثُمَّ قَالَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ أَنْتُمْ فِی الْجَنَّةِ تُحْبَرُونَ وَ بَیْنَ أَطْبَاقِ النَّارِ تُطْلَبُونَ فَلَا تُوجَدُونَ وَ اللَّهِ لَا یَجْتَمِعُ فِی النَّارِ مِنْکُمْ ثَلَاثَةٌ لَا وَ اللَّهِ وَ لَا اثْنَانِ لَا وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِدٌ. همان، ج 47، ص 79

منصور به او گفت: مبادا کسی از این ماجرا باخبر شود؛ این ماجرا شبیه سخن خدای تعالی در مورد حضرت عیسی (علیه السّلام) است که می فرماید: «وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ؛(1) او را نکشتند و به دارش نیاویختند؛ بلکه امر بر آنان مشتبه شد».(2)

7. امام کاظم(علیه السّلام)

1. مفضّل بن عمر گفته است:

وقتی حضرت صادق (علیه السّلام) از دنیا رحلت فرمودند، وصیت امامت ایشان به امام کاظم (علیه السّلام) بود، امّا برادر او عبدالله افطح فرزند بزرگ حضرت صادق (علیه السّلام) ادعای امامت نمود. موسی بن جعفر (علیه السّلام) دستور داد هیزم زیادی در وسط [حیاط] خانه گرد آورند، سپس به دنبال برادرش عبدالله فرستاد، عبدالله نزد حضرت حاضر شد در حالی که بزرگان امامیه در آنجا حضور داشتند، دستور داد آتش در هیزم ها بیفروزند، هیزم ها آتش گرفت و آنقدر سوخت تا تبدیل به اخگر شد، موسی بن جعفر (علیه السّلام) بلند شد

ص: 39


1- . نساء، 157
2- . رُوِیَ أَنَّ أَبَا خَدِیجَةَ رَوَی عَنْ رَجُلٍ مِنْ کِنْدَةَ وَ کَانَ سَیَّافَ بَنِی الْعَبَّاسِ قَالَ: لَمَّا جَاءَ أَبُو الدَّوَانِیقِ بِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام وَ إِسْمَاعِیلَ أَمَرَ بِقَتْلِهِمَا وَ هُمَا مَحْبُوسَانِ فِی بَیْتٍ فَأَتَی عَلَیْهِ اللَّعْنَةُ أَبَاعَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام لَیْلًا فَأَخْرَجَهُ وَ ضَرَبَهُ بِسَیْفِهِ حَتَّی قَتَلَهُ ثُمَّ أَخَذَ إِسْمَاعِیلَ لِیَقْتُلَهُ فَقَاتَلَهُ سَاعَةً ثُمَّ قَتَلَهُ ثُمَّ جَاءَ إِلَیْهِ فَقَالَ مَا صَنَعْتَ قَالَ لَقَدْ قَتَلْتُهُمَا وَ أَرَحْتُکَ مِنْهُمَا فَلَمَّا أَصْبَحَ إِذَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام وَ إِسْمَاعِیلُ جَالِسَانِ فَاسْتَأْذَنَّا فَقَالَ أَبُو الدَّوَانِیقِ لِلرَّجُلِ أَ لَسْتَ زَعَمْتَ أَنَّکَ قَتَلْتَهُمَا قَالَ بَلَی لَقَدْ أَعْرِفُهُمَا کَمَا أَعْرِفُکَ قَالَ فَاذْهَبْ إِلَی الْمَوْضِعِ الَّذِی قَتَلْتَهُمَا فِیهِ فَجَاءَ فَإِذَا بِجَزُورَیْنِ مَنْحُورَیْنِ قَالَ فَبُهِتَ وَ رَجَعَ فَنَکَسَ رَأْسَهُ وَ قَالَ لَا یَسْمَعَنَّ مِنْکَ هَذَا أَحَدٌ فَکَانَ کَقَوْلِهِ تَعَالَی فِی عِیسَی: وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ. همان، ج 47، ص 102

و با لباس هایش رفت در وسط آتش نشست و لحظاتی با مردم صحبت نمود، بعد از آن برخاست و لباس هایش را جمع کرد و سر جایش نشست. سپس به برادرش عبدالله فرمود: اگر گمان می کنی پس از پدرت تو امامی برو درون آتش بنشین! دیدیم رنگ عبدالله تغییر کرد، بلند شد و در حالیکه ردایش برزمین کشیده می شد از منزل موسی بن جعفر (علیه السّلام) بیرون شد.(1)

2. صالح بن واقد طبری می گوید:

بر حضرت موسی بن جعفر (علیه السّلام) وارد شدم، فرمودند: ای صالح! این سرکش یعنی هارون تو را فرا می خواند و به زندان می افکند و از تو در مورد من می پرسد، بگو: «او را نمی شناسم». وقتی وارد زندان شدی بگو: «هرکسی را می خواهی از زندان بیرون ببری به اذن خدا بیرون ببر!».

صالح می گوید: هارون مرا از طبرستان خواند و گفت: موسی بن جعفر چه کرده؟؛ شنیده ام او نزد تو بوده است. گفتم: من موسی بن جعفر را نمی شناسم؛ تو او را بهتر می شناسی و از مکانش آگاهتری ای امیرالمؤمنین. دستور داد مرا به زندان ببرند. به خدا قسم یکی از شب ها که من بیدار بودم و همه خواب

ص: 40


1- . رُوِیَ عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ قَالَ: لَمَّا قَضَی الصَّادِقُ علیه السّلام کَانَتْ وَصِیَّتُهُ فِی الْإِمَامَةِ إِلَی مُوسَی الْکَاظِمِ فَادَّعَی أَخُوهُ عَبْدُ اللَّهِ الْإِمَامَةَ وَ کَانَ أَکْبَرَ وُلْدِ جَعْفَرٍ فِی وَقْتِهِ ذَلِکَ وَ هُوَ الْمَعْرُوفُ بِالْأَفْطَحِ فَأَمَرَ مُوسَی بِجَمْعِ حَطَبٍ کَثِیرٍ فِی وَسَطِ دَارِهِ فَأَرْسَلَ إِلَی أَخِیهِ عَبْدِ اللَّهِ یَسْأَلُهُ أَنْ یَصِیرَ إِلَیْهِ فَلَمَّا صَارَ عِنْدَهُ وَ مَعَ مُوسَی جَمَاعَةٌ مِنْ وُجُوهِ الْإِمَامِیَّةِ وَ جَلَسَ إِلَیْهِ أَخُوهُ عَبْدُ اللَّهِ أَمَرَ مُوسَی أَنْ یُجْعَلَ النَّارُ فِی ذَلِکَ الْحَطَبِ کُلِّهِ فَاحْتَرَقَ کُلُّهُ وَ لَا یَعْلَمُ النَّاسُ السَّبَبَ فِیهِ حَتَّی صَارَ الْحَطَبُ کُلُّهُ جَمْراً ثُمَّ قَامَ مُوسَی وَ جَلَسَ بِثِیَابِهِ فِی وَسَطِ النَّارِ وَ أَقْبَلَ یُحَدِّثُ النَّاسَ سَاعَةً ثُمَّ قَامَ فَنَفَضَ ثَوْبَهُ وَ رَجَعَ إِلَی الْمَجْلِسِ فَقَالَ لِأَخِیهِ عَبْدِ اللَّهِ إِنْ کُنْتَ تَزْعُمُ أَنَّکَ الْإِمَامُ بَعْدَ أَبِیکَ فَاجْلِسْ فِی ذَلِکَ الْمَجْلِسِ فَقَالُوا فَرَأَیْنَا عَبْدَ اللَّهِ قَدْ تَغَیَّرَ لَوْنُهُ فَقَامَ یَجُرُّ رِدَاءَهُ حَتَّی خَرَجَ مِنْ دَارِ مُوسَی علیه السّلام. همان، ج 48، ص 67

بودند، ناگهان موسی بن جعفر (علیه السّلام) را دیدم، به من گفت: صالح! گفتم: بله. گفت: آمدی اینجا؟ گفتم: بله آقای من. فرمود: برخیز از زندان بیرون شو و بامن بیا! برخاستم و از زندان بیرون شدم و با حضرت رفتم تا به راهی رسیدیم، به من گفت: «ای صالح! سلطنت، سلطنت ما است که خداوند به عنوان کرامت به ما داده است». عرض کردم: آقا! از دست این ستمگر به کجا پناه برم؟ فرمود: به شهر خود برگرد که دیگر دست او به تو نخواهد رسید.

صالح می گوید: به طبرستان برگشتم، به خدا سوگند هارون دیگر از من نپرسید و یادش نبود که مرا زندانی کرده است یا نه.(1)

3. محمّد بن علی صوفی گفته است:

ابراهیم جمّال، اجازه ورود بر علی بن یقطین وزیر هارون طلبید، علی بن یقطین به او اجازه نداد، علی بن یقطین آن سال به حج مشرّف شد و در مدینه از حضرت موسی بن جعفر (علیه السّلام) اجازه ورود خواست، حضرت به او اجازه نداد. روز بعد که حضرت را دید، عرض کرد: آقای من! گناه من چه بود که دیروز مرا به حضور نپذیرفتید؟ حضرت فرمودند: دیروز به تو اجازه حضور

ص: 41


1- . عَنْ صَالِحِ بْنِ وَاقِدٍ الطَّبَرِیِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَی مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ فَقَالَ یَا صَالِحُ إِنَّهُ یَدْعُوکَ الطَّاغِیَةُ یَعْنِی هَارُونَ فَیَحْبِسُکَ فِی مَحْبَسِهِ وَ یَسْأَلُکَ عَنِّی فَقُلْ إِنِّی لَا أَعْرِفُهُ فَإِذَا صِرْتَ إِلَی مَحْبَسِهِ فَقُلْ مَنْ أَرَدْتَ أَنْ تُخْرِجَهُ فَأُخْرِجَهُ بِإِذْنِ اللَّهِ تَعَالَی قَالَ صَالِحُ فَدَعَانِی هَارُونُ مِنْ طَبَرِسْتَانَ فَقَالَ مَا فَعَلَ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّهُ کَانَ عِنْدَکَ فَقُلْتُ وَ مَا یُدْرِینِی مَنْ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ أَنْتَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَعْرَفُ بِهِ وَ بِمَکَانِهِ فَقَالَ اذْهَبُوا بِهِ إِلَی الْحَبْسِ فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَفِی بَعْضِ اللَّیَالِی قَاعِدٌ وَ أَهْلُ الْحَبْسِ نِیَامٌ إِذَا أَنَا بِهِ یَقُولُ یَا صَالِحُ قُلْتُ لَبَّیْکَ قَالَ صِرْتَ إِلَی هَاهُنَا فَقُلْتُ نَعَمْ یَا سَیِّدِی قَالَ قُمْ فَاخْرُجْ وَ اتَّبِعْنِی فَقُمْتُ وَ خَرَجْتُ فَلَمَّا صِرْنَا إِلَی بَعْضِ الطَّرِیقِ قَالَ یَا صَالِحُ السُّلْطَانُ سُلْطَانُنَا کَرَامَةً مِنَ اللَّهِ أَعْطَانَاهَا قُلْتُ یَا سَیِّدِی فَأَیْنَ أَحْتَجِزُ مِنْ هَذَا الطَّاغِیَةِ قَالَ عَلَیْکَ بِبِلَادِکَ فَارْجِعْ إِلَیْهَا فَإِنَّهُ لَنْ یَصِلَ إِلَیْکَ قَالَ صَالِحٌ فَرَجَعْتُ إِلَی طَبَرِسْتَانَ فَوَ اللَّهِ مَا سَأَلَ عَنِّی وَ لَا دَرَی أَ حَبَسَنِی أَمْ لَا. همان، ج 48، ص 66

ندادم چون تو برادرت ابراهیم جمّال را اجازه ورود ندادی، و خداوند سعی تو را نخواهد پذیرفت مگر آنکه ابراهیم جمّال تو را ببخشد، علی بن یقطین گفت: عرض کردم: آقای من! در این وقت چگونه ابراهیم جمّال را پیدا کنم، در حالی که من در مدینه ام و او در کوفه؟ به من فرمود: شب هنگام به تنهایی و بدون آن که کسی از یاران و نوکرانت بدانند به سوی بقیع برو، شتری را آنجا آماده می بینی سوار شو.

علی بن یقطین به دستور امام به بقیع رفت و سوار شتر شد، طولی نکشید که بر در خانه ابراهیم در کوفه پیاده شد، در زد و گفت: من علی بن یقطین هستم. ابراهیم از درون خانه گفت: علی بن یقطین وزیر بر در من چه می کند؟ علی گفت: ای ابراهیم کار مهمی دارم و او را قسم داد تا اجازه ورود دهد. وقتی وارد خانه شد به ابراهیم گفت: مولای ما موسی بن جعفر (علیه السّلام) مرا به حضور نپذیرفته مگر آنکه تو مرا ببخشی. ابراهیم گفت: خدا تو را ببخشد! علی بن یقطین او را سوگند داد تا پای بر صورتش بگذارد، ولی ابراهیم از این کار امتناع ورزید، بار دیگر علی بن یقطین او را سوگند داد و او پا بر صورت علی بن یقطین گذاشت.

علی بن یقطین می گفت: خدایا تو شاهد باش! سپس برگشت، سوار بر شتر شد و همان شب به در خانه موسی بن جعفر (علیه السّلام) پیاده شد، امام به او اجازه ورود داد و او را پذیرفت.(1)

ص: 42


1- . عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ الصُّوفِیِّ قَالَ: اسْتَأْذَنَ إِبْرَاهِیمُ الْجَمَّالُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ عَلَی أَبِی الْحَسَنِ عَلِیِّ بْنِ یَقْطِینٍ الْوَزِیرِ فَحَجَبَهُ فَحَجَّ عَلِیُّ بْنُ یَقْطِینٍ فِی تِلْکَ السَّنَّةِ فَاسْتَأْذَنَ بِالْمَدِینَةِ عَلَی مَوْلَانَا مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ فَحَجَبَهُ فَرَآهُ ثَانِیَ یَوْمِهِ فَقَالَ عَلِیُّ بْنُ یَقْطِینٍ یَا سَیِّدِی مَا ذَنْبِی فَقَالَ حَجَبْتُکَ لِأَنَّکَ حَجَبْتَ أَخَاکَ إِبْرَاهِیمَ الْجَمَّالَ وَ قَدْ أَبَی اللَّهُ أَنْ یَشْکُرَ سَعْیَکَ أَوْ یَغْفِرَ لَکَ إِبْرَاهِیمُ الْجَمَّالُ فَقُلْتُ سَیِّدِی وَ مَوْلَایَ مَنْ لِی بِإِبْرَاهِیمَ الْجَمَّالِ فِی هَذَا الْوَقْتِ وَ أَنَا بِالْمَدِینَةِ وَ هُوَ بِالْکُوفَةِ فَقَالَ إِذَا کَانَ اللَّیْلُ فَامْضِ إِلَی الْبَقِیعِ وَحْدَکَ مِنْ غَیْرِ أَنْ یَعْلَمَ بِکَ أَحَدٌ مِنْ أَصْحَابِکَ وَ غِلْمَانِکَ وَ ارْکَبْ نَجِیباً هُنَاکَ مُسْرَجاً قَالَ فَوَافَی الْبَقِیعَ وَ رَکِبَ النَّجِیبَ وَ لَمْ یَلْبَثْ أَنْ أَنَاخَهُ عَلَی بَابِ إِبْرَاهِیمَ الْجَمَّالِ بِالْکُوفَةِ فَقَرَعَ الْبَابَ وَ قَالَ أَنَا عَلِیُّ بْنُ یَقْطِینٍ فَقَالَ إِبْرَاهِیمُ الْجَمَّالُ مِنْ دَاخِلِ الدَّارِ وَ مَا یَعْمَلُ عَلِیُّ بْنُ یَقْطِینٍ الْوَزِیرُ بِبَابِی فَقَالَ عَلِیُّ بْنُ یَقْطِینٍ یَا هَذَا إِنَّ أَمْرِی عَظِیمٌ وَ آلَی عَلَیْهِ أَنْ یَأْذَنَ لَهُ فَلَمَّا دَخَلَ قَالَ یَا إِبْرَاهِیمُ إِنَّ الْمَوْلَی علیه السّلام أَبَی أَنْ یَقْبَلَنِی أَوْ تَغْفِرَ لِی فَقَالَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکَ فَآلَی عَلِیُّ بْنُ یَقْطِینٍ عَلَی إِبْرَاهِیمَ الْجَمَّالِ أَنْ یَطَأَ خَدَّهُ فَامْتَنَعَ إِبْرَاهِیمُ مِنْ ذَلِکَ فَآلَی عَلَیْهِ ثَانِیاً فَفَعَلَ فَلَمْ یَزَلْ إِبْرَاهِیمُ یَطَأُ خَدَّهُ وَ عَلِیُّ بْنُ یَقْطِینٍ یَقُولُ اللَّهُمَّ اشْهَدْ ثُمَّ انْصَرَفَ وَ رَکِبَ النَّجِیبَ وَ أَنَاخَهُ مِنْ لَیْلَتِهِ بِبَابِ الْمَوْلَی مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ علیه السّلام بِالْمَدِینَةِ فَأَذِنَ لَهُ وَ دَخَلَ عَلَیْهِ فَقَبِلَهُ. همان، ج 48، ص 85

4. محمّد بن فلان رافعی می گوید:

پسر عمویی به نام «حسن بن عبدالله» داشتم، مردی زاهد و عابدترینِ مردم زمانش بود، سلطان به ملاقات او می رفت و چه بسا سلطان را با کلام درشت نصیحت و امر به معروف می کرد، و سلطان نیز به جهت صالح بودن او، او را تحمل می نمود. پیوسته اینگونه بود تا آنکه روزی که موسی بن جعفر (علیه السّلام) وارد مسجد شد و او را دید.

حضرت به او نزدیک شد و فرمود: چقدر این حالت تو را دوست دارم و با دیدنت خوشحال می شوم، الّا اینکه معرفت نداری! برو و معرفت بیاموز! گفت:

فدایتان شوم؛ معرفت چیست؟ فرمود: برو فقه و حدیث بیاموز! گفت: از چه کسی؟ فرمود: از انس بن مالک و فقهاء مدینه، بعد حدیث را بر من عرضه کن.

او رفت و با فقهاء مدینه سخن گفت، سپس آمد و آن سخنان را برای حضرت بازگو نمود، امّا حضرت همۀ آن سخنان را از اعتبار ساقط دانست و دوباره به او گفت: برو و معرفت طلب کن. و او کسی بود که به دین خود اهتمام داشت.

ص: 43

او پیوسته در جستجوی امام بود تا آنکه روزی حضرت به سوی زمینش می رفت، او به دنبال امام رفت و در راه به حضرت رسید و عرض کرد: فدایت گردم؛ من در پیشگاه خدا برعلیه شما احتجاج می کنم، پس مرا به معرفت راهنمایی فرما! امام در مورد امیرالمؤمنین با او سخن گفت و فرمود: پس از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) امیرالمؤمنین بود، گفت: بعد از امیرالمؤمنین چه کسی بود؟ فرمود: حسن، سپس حسین تا به خودش رسید و سکوت نمود. گفت: فدایتان شوم؛ امروز چه کسی امام است؟ فرمود: اگر بگویم می پذیری؟ گفت: بله، فدایت گردم. فرمود: امروز من امامم. گفت: فدایت شوم؛ آیا چیزی هست که با آن بتوانم استدلال کنم؟ فرمود: به سوی آن درخت برو و به او بگو: موسی بن جعفر به تو می گوید: بیا! میگوید: رفتم و [پیام امام را به درخت رساندم] به خدا قسم دیدم زمین را می شکافت و می آمد تا پیش امام ایستاد. سپس امام (علیه السّلام) به درخت اشاره نمود، برگشت. راوی می گوید: او به امام اقرار کرد...(1)

ص: 44


1- . عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ فُلَانٍ الرَّافِعِیِّ قَالَ: کَانَ لِی ابْنُ عَمٍّ یُقَالُ لَهُ الْحَسَنُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ کَانَ زَاهِداً وَ کَانَ مِنْ أَعْبَدِ أَهْلِ زَمَانِهِ وَ کَانَ یَلْقَاهُ السُّلْطَانُ وَ رُبَّمَا اسْتَقْبَلَ السُّلْطَانَ بِالْکَلَامِ الصَّعْبِ یَعِظُهُ وَ یَأْمُرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ کَانَ السُّلْطَانُ یَحْتَمِلُ لَهُ ذَلِکَ لِصَلَاحِهِ فَلَمْ یَزَلْ هَذِهِ حَالَهُ حَتَّی کَانَ یَوْماً دَخَلَ أَبُو الْحَسَنِ مُوسَی علیه السّلام الْمَسْجِدَ فَرَآهُ فَأَدْنَی إِلَیْهِ ثُمَّ قَالَ لَهُ یَا أَبَا عَلِیٍّ مَا أَحَبَّ إِلَیَّ مَا أَنْتَ فِیهِ وَ أَسَرَّنِی بِکَ إِلَّا أَنَّهُ لَیْسَتْ لَکَ مَعْرِفَةٌ فَاذْهَبْ فَاطْلُبِ الْمَعْرِفَةَ قَالَ جُعِلْتُ فِدَاکَ وَ مَا الْمَعْرِفَةُ قَالَ لَهُ اذْهَبْ وَ تَفَقَّهْ وَ اطْلُبِ الْحَدِیثَ قَالَ عَمَّنْ قَالَ عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ وَ عَنْ فُقَهَاءِ أَهْلِ الْمَدِینَةِ ثُمَّ اعْرِضِ الْحَدِیثَ عَلَیَّ قَالَ فَذَهَبَ فَتَکَلَّمَ مَعَهُمْ ثُمَّ جَاءَهُ فَقَرَأَهُ عَلَیْهِ فَأَسْقَطَهُ کُلَّهُ ثُمَّ قَالَ لَهُ اذْهَبْ وَ اطْلُبِ الْمَعْرِفَةَ وَ کَانَ الرَّجُلُ مَعْنِیّاً بِدِینِهِ فَلَمْ یَزَلْ یَتَرَصَّدُ أَبَا الْحَسَنِ حَتَّی خَرَجَ إِلَی ضَیْعَةٍ لَهُ فَتَبِعَهُ وَ لَحِقَهُ فِی الطَّرِیقِ فَقَالَ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنِّی أَحْتَجُّ عَلَیْکَ بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ فَدُلَّنِی عَلَی الْمَعْرِفَةِ قَالَ فَأَخْبَرَهُ بِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام وَ قَالَ لَهُ کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله ثُمَّ قَالَ فَمَنْ کَانَ بَعْدَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السّلام قَالَ الْحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَیْنُ علیه السّلام حَتَّی انْتَهَی إِلَی نَفْسِهِ علیه السّلام ثُمَّ سَکَتَ قَالَ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَمَنْ هُوَ الْیَوْمَ قَالَ إِنْ أَخْبَرْتُکَ تَقْبَلُ قَالَ بَلَی جُعِلْتُ فِدَاکَ فَقَالَ أَنَا هُوَ قَالَ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَشَیْ ءٌ أَسْتَدِلُّ بِهِ قَالَ اذْهَبْ إِلَی تِلْکَ الشَّجَرَةِ وَ أَشَارَ إِلَی أُمِّ غَیْلَانَ فَقُلْ لَهَا یَقُولُ لَکِ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ أَقْبِلِی قَالَ فَأَتَیْتُهَا قَالَ فَرَأَیْتُهَا وَ اللَّهِ تَجُبُّ الْأَرْضَ جُبُوباً حَتَّی وَقَفَتْ بَیْنَ یَدَیْهِ ثُمَّ أَشَارَ إِلَیْهَا فَرَجَعَتْ قَالَ فَأَقَرَّ بِهِ... همان، ج 48، ص 52
8. امام رضا(علیه السّلام)

1. حسین بن منصور از برادرش نقل نموده که گفت:

شبی در یک صندوقخانه بر حضرت رضا (علیه السّلام) وارد شدم، حضرت دستش را بالا برد، اطاق چنان روشن شد که گویا ده چراغ روشن است. در این هنگام مردی اجازه ورود خواست، حضرت دستش را پایین آورد و به او اجازه داد.(1)

2. علی بن محمّد کاشانی می گوید:

یکی از اصحاب گفت: مال هنگفتی محضر امام رضا (علیه السّلام) بردم، امّا حضرت شاد نشد. غمگین شدم و پیش خود گفتم: چنین مالی خدمت ایشان آوردم امّا مسرور نشدند. حضرت به غلام خود دستور داد طشت و آب بیاورد. و خود بر تخت نشست و به غلام گفت: آب روی دستم بریز! دیدم از بین انگشتان امام در طشت طلا می ریخت! سپس رو به من کرد و گفت: «کسی که اینگونه باشد، به آنچه برایش می آورند اهمیت نمی دهد».(2)

ص: 45


1- . عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ مَنْصُورٍ عَنْ أَخِیهِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَی الرِّضَا علیه السّلام فِی بَیْتٍ دَاخِلٍ فِی جَوْفِ بَیْتٍ لَیْلًا فَرَفَعَ یَدَهُ فَکَانَتْ کَأَنَّ فِی الْبَیْتِ عَشَرَةَ مَصَابِیحَ فَاسْتَأْذَنَ عَلَیْهِ رَجُلٌ فَخَلَّا یَدَهُ ثُمَّ أَذِنَ لَهُ. همان، ج 49، ص 60
2- . عَنْ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْقَاشَانِیِّ قَالَ: أَخْبَرَنِی بَعْضُ أَصْحَابِنَا أَنَّهُ حَمَلَ إِلَی الرِّضَا علیه السّلام مَالًا لَهُ خَطَرٌ فَلَمْ أَرَهُ سُرَّ بِهِ فَاغْتَمَمْتُ لِذَلِکَ وَ قُلْتُ فِی نَفْسِی قَدْ حَمَلْتُ مِثْلَ هَذَا الْمَالِ وَ مَا سُ-رَّ بِهِ فَقَال یَا غُلَامُ الطَّسْتَ وَ الْمَاءَ وَ قَعَدَ عَلَی کُرْسِیٍّ وَ قَالَ لِلْغُلَامِ صُبَّ عَلَیَّ الْمَاءَ فَجَعَلَ یَسِیلُ مِنْ بَیْنِ أَصَابِعِهِ فِی الطَّسْتِ ذَهَبٌ ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَیَّ وَ قَالَ مَنْ کَانَ هَکَذَا لَا یُبَالِی بِالَّذِی حُمِلَ إِلَیْهِ. همان، ج 49، ص 63

3. مفید بن جنید شامی گفته است:

بر علی بن موسی الرضا (علیهما السّلام) وارد شدم، به ایشان گفتم: مردم از کارهای شگفت شما زیاد صحبت می کنند، اگر بخواهی یکی از آنها را به من هم نشان دهی که از آن بین مردم تعریف کنم. فرمود: چه می خواهی؟ گفتم: پدر ومادرم را برایم زنده کنی. امام فرمود: به منزلت برگرد که هردو را زنده کرده ام. به خانه برگشتم به خدا قسم دیدم پدر و مادرم زنده شده اند و مدّت ده روز با من بودند، سپس خداوند جان آن دو را گرفت.(1)

4. در خراسان، زنی به نام زینب بود که ادعا می کرد علوی و از نژاد فاطمه زهرا (علیها السّلام) است. این سخن به گوش حضرت رضا (علیه السّلام) رسید، ایشان نسب او را صحیح ندانست. او را محضر امام آوردند، حضرت نسب او را رد کرد و گفت: او دروغگو است.

آن زن نادانی کرد و گفت: همانگونه که تو نسب مرا رد نمودی، من هم نسب تو را رد می کنم. حضرت به غیرت آمد و او را نزد سلطان خراسان برد، سلطان خراسان جایگاه وسیعی داشت که حیوانات درنده را برای انتقام از خرابکاران در آنجا نگهداری می کرد که آن را برکة السّباع (گودال درندگان)

ص: 46


1- . کِتَابُ النُّجُومِ، بِإِسْنَادِنَا إِلَی مُحَمَّدِ بْنِ جَرِیرٍ الطَّبَرِیِّ یَرْفَعُهُ بِإِسْنَادِهِ إِلَی مُفِیدِ بْنِ جُنَیْدٍ الشَّامِیِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَی عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا علیه السّلام فَقُلْتُ لَهُ قَدْ کَثُرَ الْخَوْضُ فِیکَ وَ فِی عَجَائِبِکَ فَلَوْ شِئْتَ أَتَیْتَ بِشَیْ ءٍ وَ حَدَّثْتُهُ عَنْکَ فَقَالَ وَ مَا تَشَاءُ قَالَ تُحْیِی لِی أَبِی وَ أُمِّی فَقَالَ انْصَرِفْ إِلَی مَنْزِلِکَ فَقَدْ أَحْیَیْتُهُمَا فَانْصَرَفْتُ وَ اللَّهِ وَ هُمَا فِی الْبَیْتِ أَحْیَاءُ فَأَقَامّا عِنْدِی عَشَرَةَ أَیَّامٍ ثُمَّ قَبَضَهُمَا اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی. همان، ج 49، ص 60

می نامیدند، حضرت رضا (علیه السّلام) زن را نزد آن سلطان برد و گفت: این زن به دروغ خود را به علی (علیه السّلام) و زهرا (علیها السّلام) منتسب می کند، کسی که پارۀ تن علی و زهرا باشد گوشت بدنش بر درندگان حرام است، او را در آنجا بیفکن، اگر راستگو باشد درندگان به او نزدیک نمی شوند، و اگر دروغگو باشد درندگان او را خواهند درید.

زن وقتی این سخن را شنید گفت: پس خودت نزد درندگان برو، اگر راستگو باشی تو را نخواهند درید! حضرت از جایش بلند شد، سلطان گفت: به کجا؟ گفت: به برکه. درِ برکه را بروی امام گشودند، حضرت پایین رفت و مردم از بالا می دیدند، وقتی امام بین درندگان وراد شد، همگی روی زمین بر دم نشستند. امام نزد هریک می رفت و بر سر و صورت و پشتش دست می کشید و آن درنده دم می جنبانید. وقتی همه آن ها را اینگونه نوازش داد از گودال بیرون شد و به سلطان گفت آن زن را پایین بفرستد، امّا زن قبول نکرد، سلطان دستور داد او را در وسط درندگان بیندازند. وقتی درندگان او را دیدند بر او حمله آوردند و پاره پاره اش کردند.

آن زن در خراسان به نام زینب کذابه شهرت یافت و داستانش در آنجا مشهور است.(1)

ص: 47


1- . کَانَ بِخُرَاسَانَ امْرَأَةٌ تُسَمَّی زَیْنَبَ فَادَّعَتْ أَنَّهَا عَلَوِیَّةٌ مِنْ سُلَالَةِ فَاطِمَةَ علیها السّلام وَ صَارَتْ تَصُولُ عَلَی أَهْلِ خُرَاسَانَ بِنَسَبِهَا فَسَمِعَ بِهَا عَلِیٌّ الرِّضَا علیه السّلام فَلَمْ یَعْرِفْ نَسَبَهَا فَأُحْضِرَتْ إِلَیْهِ فَرَدَّ نَسَبَهَا وَ قَالَ هَذِهِ کَذَّابَةٌ فَسَفِهَتْ عَلَیْهِ وَ قَالَتْ کَمَا قَدَحْتَ فِی نَسَبِی فَأَنَا أَقْدَحُ فِی نَسَبِکَ فَأَخَذَتْهُ الْغَیْرَةُ الْعَلَوِیَّةُ فَقَالَ علیه السّلام لِسُلْطَانِ خُرَاسَانَ وَ کَانَ لِذَلِکَ السُّلْطَانِ بِخُرَاسَانَ مَوْضِعٌ وَاسِعٌ فِیهِ سِبَاعٌ مُسَلْسَلَةٌ لِلِانْتِقَامِ مِنَ الْمُفْسِدِینَ یُسَمَّی ذَلِکَ الْمَوْضِعُ بِرْکَةَ السِّبَاعِ فَأَخَذَ الرِّضَا علیه السّلام بِیَدِ تِلْکَ الْمَرْأَةِ وَ أَحْضَرَهَا عِنْدَ ذَلِکَ السُّلْطَانِ وَ قَالَ هَذِهِ کَذَّابَةٌ عَلَی عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ علیهما السّلام وَ لَیْسَتْ مِنْ نَسْلِهِمَا فَإِنَّ مَنْ کَانَ حَقّاً بَضْعَةً مِنْ عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ فَإِنَّ لَحْمَهُ حَرَامٌ عَلَی السِّبَاعِ فَأَلْقُوهَا فِی بِرْکَةِ السِّبَاعِ فَإِنْ کَانَتْ صَادِقَةً فَإِنَّ السِّبَاعَ لَا تَقْرَبُهَا وَ إِنْ کَانَتْ کَاذِبَةً فَتَفْتَرِسُهَا السِّبَاعُ. فَلَمَّا سَمِعَتْ ذَلِکَ مِنْهُ قَالَتْ فَانْزِلْ أَنْتَ إِلَی السِّبَاعِ فَإِنْ کُنْتَ صَادِقاً فَإِنَّهَا لَا تَقْرَبُکَ وَ لَا تَفْتَرِسُکَ فَلَمْ یُکَلِّمْهَا وَ قَامَ فَقَالَ لَهُ ذَلِکَ السُّلْطَانُ إِلَی أَیْنَ قَالَ إِلَی بِرْکَةِ السِّبَاعِ وَ اللَّهِ لَأَنْزِلَنَّ إِلَیْهَا فَقَامَ السُّلْطَانُ وَ النَّاسُ وَ الْحَاشِیَةُ وَ جَاءُوا وَ فَتَحُوا بَابَ الْبِرْکَةِ فَنَزَلَ الرِّضَا علیه السّلام وَ النَّاسُ یَنْظُرُونَ مِنْ أَعْلَی الْبِرْکَةِ فَلَمَّا حَصَلَ بَیْنَ السِّبَاعِ أَقْعَتْ جَمِیعُهَا إِلَی الْأَرْضِ عَلَی أَذْنَابِهَا وَ صَارَ یَأْتِی إِلَی وَاحِدٍ وَاحِدٍ یَمْسَحُ وَجْهَهُ وَ رَأْسَهُ وَ ظَهْرَهُ وَ السَّبُعُ یُبَصْبِصُ لَهُ هَکَذَا إِلَی أَنْ أَتَی عَلَی الْجَمِیعِ ثُمَّ طَلَعَ وَ النَّاسُ یُبْصِرُونَهُ فَقَالَ لِذَلِکَ السُّلْطَانِ أَنْزِلْ هَذِهِ الْکَذَّابَةَ عَلَی عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ لِیَتَبَیَّنَ لَکَ فَامْتَنَعَتْ فَأَلْزَمَهَا ذَلِکَ السُّلْطَانُ وَ أَمَرَ أَعْوَانَهُ بِإِلْقَائِهَا فَمُذْ رَآهَا السِّبَاعُ وَثَبُوا إِلَیْهَا وَ افْتَرَسُوهَا فَاشْتَهَرَ اسْمُهَا بِخُرَاسَانَ بِزَیْنَبَ الْکَذَّابَةِ وَ حَدِیثُهَا هُنَاکَ مَشْهُورٌ. همان، ج 49، ص 61
9. امام جواد(علیه السّلام)

1. اسماعیل بن عباس هاشمی گفته است:

روز عیدی نزد امام جواد (علیه السّلام) رفتم و از تنگدستی شکایت نمودم، حضرت جانمازش را کنار زد و از زمین یک شمش طلا برداشت و به من داد. آن را به بازار بردم، 16 مثقال طلا بود!(1)

2. عُمارة بن زید می گوید:

امام جواد (علیه السّلام) را دیدم که پیش رویش یک کاسۀ چینی بود. به من گفت: ای عماره! آیا از این کاسه تعجّب می کنی؟ گفتم: بله. حضرت دست بر کاسه گذاشت، کاسه مانند آب ذوب شد، آن را جمع نمود و در جامی ریخت،

ص: 48


1- . رُوِیَ عَنْ إِسْمَاعِیلَ بْنِ عَبَّاسٍ الْهَاشِمِیِّ قَالَ: جِئْتُ إِلَی أَبِی جَعْفَرٍ علیه السّلام یَوْمَ عِیدٍ فَشَکَوْتُ إِلَیْهِ ضِیقَ الْمَعَاشِ فَرَفَعَ الْمُصَلَّی وَ أَخَذَ مِنَ التُّرَابِ سَبِیکَةً مِنْ ذَهَبٍ فَأَعْطَانِیهَا فَخَرَجْتُ بِهَا إِلَی السُّوقِ فَکَانَتْ سِتَّةَ عَشَرَ مِثْقَالًا. همان، ج 50، ص 49

سپس آن را بیرون آورد و بر آن دست کشید، مانند اول شد. بعد فرمود: این چنین قدرتی باید داشت!.(1)

3. محمّد بن میمون می گوید:

پیش از آنکه حضرت رضا (علیه السّلام) به خراسان روند، در مکّه با ایشان بودم، گفتم: می خواهم به مدینه روم، نامه ای برای حضرت جواد (علیه السّلام) بنویسید تا به محضر ایشان ببرم. حضرت رضا (علیه السّلام) تبسّمی نمود و نامه ای نوشت.

به مدینه رفتم، و در آن زمان نابینا بودم، خادم، حضرت جواد (علیه السّلام) را در قنداقه بیرون آورد، نامه را به او دادم. حضرت به موفّق خادم گفت: نامه را باز کن! موفّق نامه را باز کرد و پیش روی امام جواد (علیه السّلام) گرفت، حضرت نامه را خواند. سپس گفت: ای محمد! چشمانت چطور است؟ گفتم: یا ابن رسول الله! چشمانم درد کردند و چنانچه می بینید نابینا گردیدم. می گوید: حضرت جواد (علیه السّلام) دست بر چشمانم کشید و بینائی ام کاملاً بازگشت. دست و پای او را بوسیدم و از نزد او با چشم بینا بازگشتم.(2)

ص: 49


1- . قَالَ عُمَارَةُ بْنُ زَیْدٍ: رَأَیْتُ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ علیهما السّلام وَ بَیْنَ یَدَیْهِ قَصْعَةٌ صِینِیٌّ فَقَالَ یَا عُمَارَةُ أَ تَرَی مِنْ هَذَا عَجَباً فَقُلْتُ نَعَمْ فَوَضَعَ یَدَهُ عَلَیْهِ فَذَابَ حَتَّی صَارَ مَاءً ثُمَّ جَمَعَهُ فَجَعَلَهُ فِی قَدَحٍ ثُمَّ رَدَّهَا وَ مَسَحَهَا بِیَدِهِ فَإِذَا هِیَ قَصْعَةٌ کَمَا کَانَتْ فَقَالَ مِثْلَ هَذَا فَلْیَکُنِ الْقُدْرَةُ. همان، ج 50، ص 59
2- . عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مَیْمُونٍ: أَنَّهُ کَانَ مَعَ الرِّضَا علیه السّلام بِمَکَّةَ قَبْلَ خُرُوجِهِ إِلَی خُرَاسَانَ قَالَ قُلْتُ لَهُ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أَتَقَدَّمَ إِلَی الْمَدِینَةِ فَاکْتُبْ مَعِی کِتَاباً إِلَی أَبِی جَعْفَرٍ علیه السّلام فَتَبَسَّمَ وَ کَتَبَ وَ صِرْتُ إِلَی الْمَدِینَةِ وَ قَدْ کَانَ ذَهَبَ بَصَرِی فَأَخْرَجَ الْخَادِمُ أَبَا جَعْفَرٍ علیه السّلام إِلَیْنَا فَحَمَلَهُ فِی الْمَهْدِ فَنَاوَلْتُهُ الْکِتَابَ فَقَالَ لِمُوَفَّقٍ الْخَادِمِ فُضَّهُ وَ انْشُرْهُ فَفَضَّهُ وَ نَشَرَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ فَنَظَرَ فِیهِ ثُمَّ قَالَ لِی یَا مُحَمَّدُ مَا حَالُ بَصَرِکَ قُلْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله اعْتَلَّتْ عَیْنَایَ فَذَهَبَ بَصَرِی کَمَا تَرَی قَالَ فَمَدَّ یَدَهُ فَمَسَحَ بِهَا عَلَی عَیْنِی فَعَادَ إِلَیَّ بَصَرِی کَأَصَحِّ مَا کَانَ فَقَبَّلْتُ یَدَهُ وَ رِجْلَهُ وَ انْصَرَفْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ أَنَا بَصِیرٌ. همان، ج 50، ص 46

5. امام رضا (علیه السّلام) به اباصلت وصیت می فرمود:

«وقتی قبرم را کندند در قسمت سر رطوبتی می بینی دعایی را که به تو می آموزم بخوان، قبر پر از آب می شود... دست بر آب بگذار و دعایی را که به تو یاد می دهم بخوان، آب فروکش می کند و چیزی از آن باقی نمی ماند. و این کارها را حتمًا پيش روی مأمون انجام بده».

اباصلت می گوید: [پس از آن که آن کارها انجام شد] مأمون به من گفت: دعایی را که خواندی به من بیاموز! گفتم: به خدا قسم همین لحظه آن را فراموش کردم، و راست هم می گفتم. دستور داد مرا به زندان بیفکنند، و حضرت رضا (علیه السّلام) را دفن نمایند. مدت یک سال در زندان ماندم، خیلی دلم تنگ شد، شبی را بیدار ماندم و خدا را به دعایی خواندم که در آن از محمّد (صلّی الله علیه و آله) واهل بیت او (علیهم السلام) یاد کردم و از خداوند خواستم به حق آنان مرا نجات دهد.

می گوید: هنوز دعایم تمام نشده بود که امام جواد (علیه السّلام) وارد شد و گفت: ای اباصلت! دلتنگ شده ای؟ گفتم: آری به خدا. فرمود: بلند شو! دست به زنجیرهایی که مرا با آن بسته بودند زد، زنجیرها باز شدند. دستم را گرفت و مرا از زندان بیرون برد، در حالی که نگهبانان و خادمان مرا می دیدند، امّا نمی توانستند چیزی بگویند.

ص: 50

وقتی از زندان بیرون شدم، به من فرمود: به امان خدا برو؛ که دیگر نه تو مأمون را خواهی دید و نه مأمون تو را. اباصلت می گوید: تا الآن مأمون را ندیده ام.(1)

مطابق روایت دیگری اباصلت گفت:

وقتی از زندان بیرون شدیم، امام به من فرمود: به کدام شهر می خواهی بروی؟ گفتم: می خواهم به خانه ام در هرات بروم. فرمود: عبایت را بر صورتت بکش، و دستم را گرفت، گمان کردم مرا از جانب راستش به جانب چپش گردانید. سپس فرمود: صورتت را بگشا! گشودم و او را ندیدم، و خودم را بر در خانه ام یافتم. وارد خانه ام شدم و تا اکنون با مأمون یا یکی از اصحابش بر نخورده ام.(2)

ص: 51


1- . عَنْ أَبِی الصَّلْتِ الْهَرَوِیِّ قَالَ:..... وَ إِذَا فَعَلُوا ذَلِکَ فَإِنَّکَ تَرَی عِنْدَ رَأْسِی نَدَاوَةً فَتَکَلَّمْ بِالْکَلَامِ الَّذِی أُعَلِّمُکَ فَإِنَّهُ یَنْبُعُ الْمَاءُ حَتَّی یَمْتَلِئَ اللَّحْدُ... فَضَعْ یَدَکَ عَلَی الْمَاءِ ثُمَّ تَکَلَّمْ بِالْکَلَامِ الَّذِی أُعَلِّمُکَ فَإِنَّهُ یَنْضُبُ الْمَاءُ وَ لَا یَبْقَی مِنْهُ شَیْ ءٌ وَ لَا تَفْعَلْ ذَلِکَ إِلَّا بِحَضْرَةِ الْمَأْمُونِ..... ثُمَّ قَالَ لِی یَا أَبَا الصَّلْتِ عَلِّمْنِی الْکَلَامَ الَّذِی تَکَلَّمْتَ بِهِ قُلْتُ وَ اللَّهِ لَقَدْ نَسِیتُ الْکَلَامَ مِنْ سَاعَتِی وَ قَدْ کُنْتُ صَدَقْتُ فَأَمَرَ بِحَبْسِی وَ دَفْنِ الرِّضَا علیه السّلام فَحُبِسْتُ سَنَةً فَضَاقَ عَلَیَّ الْحَبْسُ وَ سَهِرْتُ اللَّیْلَةَ وَ دَعَوْتُ اللَّهَ تَعَالَی بِدُعَاءٍ ذَکَرْتُ فِیهِ مُحَمَّداً وَ آلَهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ وَ سَأَلْتُ اللَّهَ تَعَالَی بِحَقِّهِمْ أَنْ یُفَرِّجَ عَنِّی فَلَمْ أَسْتَتِمَّ الدُّعَاءَ حَتَّی دَخَلَ عَلَیَّ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ علیهما السّلام فَقَالَ یَا أَبَا الصَّلْتِ ضَاقَ صَدْرُکَ فَقُلْتُ إِی وَ اللَّهِ قَالَ قُمْ فَأَخْرَجَنِی ثُمَّ ضَرَبَ یَدَهُ إِلَی الْقُیُودِ الَّتِی کَانَتْ فَفَکَّهَا وَ أَخَذَ بِیَدِی وَ أَخْرَجَنِی مِنَ الدَّارِ وَ الْحَرَسَةُ وَ الْغِلْمَةُ یَرَوْنَنِی فَلَمْ یَسْتَطِیعُوا أَنْ یُکَلِّمُونِی وَ خَرَجْتُ مِنْ بَابِ الدَّارِ ثُمَّ قَالَ لِیَ امْضِ فِی وَدَائِعِ اللَّهِ فَإِنَّکَ لَنْ تَصِلَ إِلَیْهِ وَ لَا یَصِلُ إِلَیْکَ أَبَداً فَقَالَ أَبُو الصَّلْتِ فَلَمْ أَلْتَقِ مَعَ الْمَأْمُونِ إِلَی هَذَا الْوَقْتِ. همان، 49، 300
2- . فَلَمَّا صِرْنَا خَارِجَ السِّجْنِ قَالَ أَیَّ الْبِلَادِ تُرِیدُ قُلْتُ مَنْزِلِی بِهَرَاةَ قَالَ أَرْخِ رِدَاءَکَ عَلَی وَجْهِکَ وَ أَخَذَ بِیَدِی فَظَنَنْتُ أَنَّهُ حَوَّلَنِی عَنْ یَمْنَتِهِ إِلَی یَسْرَتِهِ ثُمَّ قَالَ لِیَ اکْشِفْ فَکَشَفْتُهُ فَلَمْ أَرَهُ فَإِذَا أَنَا عَلَی بَابِ مَنْزِلِی فَدَخَلْتُهُ فَلَمْ أَلْتَقِ مَعَ الْمَأْمُونِ وَ لَا مَعَ أَحَدٍ مِنْ أَصْحَابِهِ إِلَی هَذِهِ الْغَایَةِ. همان، ج 50، ص 52
10. امام هادی(علیه السّلام)

1. محمّد بن داود قمی و محمّد طلحی می گویند:

اموالی از خمس، نذر، هدایا و جواهر که در قم و اطراف آن جمع شده بودند را برای امام هادی (علیه السّلام) می بردیم. در بین راه پیک امام آمد که برگردید، حالا وقت آن نیست که خدمت امام (علیه السّلام) برسید.

ما به قم برگشتیم و آن اموال را نگه داشتیم، پس از چند روزی پیام آمد که چند شتر به سوی تان فرستادم، اموالی را که نزد شما است بر آنها بار کنید و آنها را رها کنید.

می گوید: اموال را بر شتران بار نمودیم و آنها را به خدا سپردیم. سال آینده خدمت حضرت رسیدیم، فرمود: اموالی را که برای ما فرستادید ببینید، نگاه کردیم، دیدیم اموالی که فرستاده ایم بدون تغییر موجود است.(1)

2. محمّد بن سنان رامزی گفته است:

امام هادی (علیه السّلام) به حج رفته بود، در راه بازگشت به مدينه مردی خراسانی را دید که بر سر الاغ مرده اش ایستاده، می گرید و می گوید: بارم را

ص: 52


1- . عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ دَاوُدَ الْقُمِّیِّ وَ مُحَمَّدٍ الطَّلْحِیِّ قَالا: حَمَلْنَا مَالًا مِنْ خُمُسٍ وَ نَذْرٍ وَ هَدَایَا وَ جَوَاهِرَ اجْتَمَعَتْ فِی قُمَّ وَ بِلَادِهَا وَ خَرَجْنَا نُرِیدُ بِهَا سَیِّدَنَا أَبَا الْحَسَنِ الْهَادِیَ علیه السّلام فَجَاءَنَا رَسُولُهُ فِی الطَّرِیقِ أَنِ ارْجِعُوا فَلَیْسَ هَذَا وَقْتَ الْوُصُولِ فَرَجَعْنَا إِلَی قُمَّ وَ أَحْرَزْنَا مَا کَانَ عِنْدَنَا فَجَاءَنَا أَمْرُهُ بَعْدَ أَیَّامٍ أَنْ قَدْ أَنْفَذْنَا إِلَیْکُمْ إِبِلًا عِیراً فَاحْمِلُوا عَلَیْهَا مَا عِنْدَکُمْ وَ خَلُّوا سَبِیلَهَا قَالَ فَحَمَلْنَاهَا وَ أَوْدَعْنَاهَا اللَّهَ فَلَمَّا کَانَ مِنْ قَابِلٍ قَدِمْنَا عَلَیْهِ فَقَالَ انْظُرُوا إِلَی مَا حَمَلْتُمْ إِلَیْنَا فَنَظَرْنَا فَإِذَا الْمَنَائِحُ کَمَا هِیَ. همان، ج 50، ص 185

بر چه حمل کنم! امام (علیه السّلام) از کنار او می گذشت. به حضرت گفتند: این مرد خراسانی از دوستداران شما خاندان است. حضرت نزد الاغ او رفت و فرمود: گاو بنی اسرائیل پیش خداوند (جلّ جلاله) از من عزیزتر نبود، که با جزئی از آن به پیکر میت زدند، زنده شد. آنگاه با پای راست به بدن الاغ زد و گفت: برخیز به اذن خدا! الاغ تکانی خورد و برخاست. خراسانی بارش را بر آن نهاد و به مدینه آمد.

از آن پس حضرت هادی (علیه السّلام) هرکجا می رفت، با انگشت به او اشاره می کردند و می گفتند: این آقا همان کسی است که الاغ شخص خراسانی را زنده کرد.(1)

3. ابوهاشم جعفری می گوید:

متوکّل قصری داشت که دارای پنجره های زیاد بود، تا از هرطرف خورشید بتابد. پرندگان خوش آواز را در آنها قرار داده بود. چون روز سلام می شد در آن اطاق می نشست، از سروصدای زیاد پرندگان نه حرف کسی را می شنید و نه حرفش شنیده می شد، امّا وقتی امام هادی (علیه السّلام) وارد می شد، پرندگان

ص: 53


1- . حَدَّثَنِی أَبُو التُّحَفِ الْمِصْرِیُّ یَرْفَعُ الْحَدِیثَ بِرِجَالِهِ إِلَی مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ الرامزی رَفَعَ اللَّهُ دَرَجَتَهُ قَالَ: کَانَ أَبُو الْحَسَنِ عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ علیهما السّلام حَاجّاً وَ لَمَّا کَانَ فِی انْصِرَافِهِ إِلَی الْمَدِینَةِ وَجَدَ رَجُلًا خُرَاسَانِیّاً وَاقِفاً عَلَی حِمَارٍ لَهُ مَیِّتٍ یَبْکِی وَ یَقُولُ عَلَی مَا ذَا أَحْمِلُ رَحْلِی فَاجْتَازَ علیه السّلام بِهِ فَقِیلَ لَهُ هَذَا الرَّجُلُ الْخُرَاسَانِیُّ مِمَّنْ یَتَوَلَّاکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ فَدَنَا مِنَ الْحِمَارِ الْمَیِّتِ فَقَالَ لَمْ تَکُنْ بَقَرَةُ بَنِی إِسْرَائِیلَ بِأَکْرَمَ عَلَی اللَّهِ تَعَالَی مِنِّی وَ قَدْ ضُرِبَ بِبَعْضِهَا الْمَیِّتُ فَعَاشَ ثُمَّ وَکَزَهُ بِرِجْلِهِ الْیُمْنَی وَ قَالَ قُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ فَتَحَرَّکَ الْحِمَارُ ثُمَّ قَالَ وَ وَضَعَ الْخُرَاسَانِیُّ رَحْلَهُ عَلَیْهِ وَ أَتَی بِهِ الْمَدِینَةَ وَ کُلَّمَا مَرَّ علیه السّلام أَشَارُوا عَلَیْهِ بِإِصْبَعِهِمْ وَ قَالُوا هَذَا الَّذِی أَحْیَا حِمَارَ الْخُرَاسَانِیِّ. همان، ج 50، ص 185

ساکت می شدند و صدای هیچ پرنده ای شنیده نمی شد تا حضرت بیرون می رفت و پرندگان دوباره به آوازخوانی شروع می کردند.

می گوید: متوکّل چند کبک داشت، در جایگاه بلندی می نشست و آنها را به جنگ می انداخت و به آنها نگاه می کرد و می خندید، امّا وقتی امام هادی (علیه السّلام) وارد می شد کبک ها خود را به دیوار می چسبانیدند و از جای نمی جنبیدند تا امام خارج می شد، آنگاه دوباره به جنگ می پرداختند.(1)

4. کافور خادم گفته است:

در محلّ مجاور محلّ سکونت امام هادی (علیه السّلام) گروهی از صنعتگران کار می کردند و آن محل مانند دهی بود. یونس نقّاش نزد امام می آمد و او را خدمت می کرد. روزی آمد در حالی که می لرزید، به امام گفت: آقای من! متوجّه خانواده ام باشید! فرمود: مگر چه شده؟ گفت: می خواهم فرار کنم. حضرت با تبسّم فرمودند: چرا یونس؟ گفت: موسی بن بُغا یک نگین قیمتی برایم فرستاد که روی آن نقش بیندازم، امّا آن را شکستم و به دو نیمه شد، قرار است فردا آن را از من بخواهد، موسی بن بُغا یا مرا هزار تازیانه خواهد زد و یا به قتل خواهد رساند.

ص: 54


1- . رَوَی أَبُو هَاشِمٍ الْجَعْفَرِیُّ أَنَّهُ: کَانَ لِلْمُتَوَکِّلِ مَجْلِسٌ بِشَبَابِیکَ کَیْمَا تَدُورَ الشَّمْسُ فِی حِیطَانِهِ قَدْ جَعَلَ فِیهَا الطُّیُورَ الَّتِی تَصُوتُ فَإِذَا کَانَ یَوْمُ السّلام جَلَسَ فِی ذَلِکَ الْمَجْلِسِ فَلَا یَسْمَعُ مَا یُقَالُ لَهُ وَ لَا یَسْمَعُ مَا یَقُولُ لِاخْتِلَافِ أَصْوَاتِ تِلْکَ الطُّیُورِ فَإِذَا وَافَاهُ عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا علیهم السّلام سَکَتَتِ الطُّیُورُ فَلَا یُسْمَعُ مِنْهَا صَوْتٌ وَاحِدٌ إِلَی أَنْ یَخْرُجَ فَإِذَا خَرَجَ مِنْ بَابِ الْمَجْلِسِ عَادَتِ الطُّیُورُ فِی أَصْوَاتِهَا قَالَ وَ کَانَ عِنْدَهُ عِدَّةٌ مِنَ الْقَوَابِجِ فِی الْحِیطَانِ فَکَانَ یَجْلِسُ فِی مَجْلِسٍ لَهُ عَالٍ وَ یُرْسِلُ تِلْکَ الْقَوَابِجَ تَقْتَتِلُ وَ هُوَ یَنْظُرُ إِلَیْهَا وَ یَضْحَکُ مِنْهَا فَإِذَا وَافَی عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ علیهما السّلام ذَلِکَ الْمَجْلِسَ لَصِقَتِ الْقَوَابِجُ بِالْحِیطَانِ فَلَا تَتَحَرَّکُ مِنْ مَوَاضِعِهَا حَتَّی یَنْصَرِفَ فَإِذَا انْصَرَفَ عَادَتْ فِی الْقِتَالِ. همان، ج 50، ص 148

امام فرمود: به خانه ات برگرد، جز خیر پیش نخواهد آمد. صبح فردا یونس لرزان نزد امام آمد و گفت: فرستادۀ موسی آمده و انگشتر را می خواهد. امام (علیه السّلام) فرمود: نزد او برو که جز خیر نخواهی دید. گفت: به او چه بگویم آقای من؟ امام تبسّمی کرد و گفت: برو ببین موسی چه می گوید؟ که جز خیر چیزی نخواهد بود.

او نزد موسی رفت، و باز گشت در حالی که می خندید. گفت: موسی می گوید: زنان بر سر انگشتر باهم اختلاف نموده اند، آیا می توانی آن نگین را دو تا انگشتر درست کنی؟ اگر چنین کنی پول خوبی به تو خواهم داد.

امام هادی (علیه السّلام) فرمود: خدایا تو را حمد که ما را از ستایشگران واقعی خود قرار داده ای. تو به او چه گفتی؟ یونس گفت: به او گفتم: به من مهلتی ده تا ببینم چه گونه آن را درست کنم. امام فرمود: خوب گفته ای.(1)

ص: 55


1- . عَنْ کَافُورٍ الْخَادِمِ بِهَذَا الْحَدِیثِ قَالَ: کَانَ فِی الْمَوْضِعِ مُجَاوِرِ الْإِمَامِ مِنْ أَهْلِ الصَّنَائِعِ صُنُوفٌ مِنَ النَّاسِ وَ کَانَ الْمَوْضِعُ کَالْقَرْیَةِ وَ کَانَ یُونُسُ النَّقَّاشُ یَغْشَی سَیِّدَنَا الْإِمَامَ علیه السّلام وَ یَخْدُمُهُ فَجَاءَهُ یَوْماً یُرْعَدُ فَقَالَ یَا سَیِّدِی أُوصِیکَ بِأَهْلِی خَیْراً قَالَ وَ مَا الْخَبَرُ قَالَ عَزَمْتُ عَلَی الرَّحِیلِ قَالَ وَ لِمَ یَا یُونُسُ وَ هُوَ علیه السّلام مُتَبَسِّمٌ قَالَ قَالَ مُوسَی بْنُ بُغَا وَجَّهَ إِلَیَّ بِفَصٍّ لَیْسَ لَهُ قِیمَةٌ أَقْبَلْتُ أَنْ أَنْقُشَهُ فَکَسَرْتُهُ بِاثْنَیْنِ وَ مَوْعِدُهُ غَداً وَ هُوَ مُوسَی بْنُ بغا امّا أَلْفُ سَوْطٍ أَوِ الْقَتْلُ قَالَ امْضِ إِلَی مَنْزِلِکَ إِلَی غَدٍ فَمَا یَکُونُ إِلَّا خَیْراً فَلَمَّا کَانَ مِنَ الْغَدِ وَافَی بُکْرَةً یُرْعَدُ فَقَالَ قَدْ جَاءَ الرَّسُولُ یَلْتَمِسُ الْفَصَّ قَالَ امْضِ إِلَیْهِ فَمَا تَرَی إِلَّا خَیْراً قَالَ وَ مَا أَقُولُ لَهُ یَا سَیِّدِی قَالَ فَتَبَسَّمَ وَ قَالَ امْضِ إِلَیْهِ وَ اسْمَعْ مَا یُخْبِرُکَ بِهِ فَلَنْ یَکُونَ إِلَّا خَیْراً قَالَ فَمَضَی وَ عَادَ یَضْحَکُ قَالَ قَالَ لِی یَا سَیِّدِی الْجَوَارِی اخْتَصَمْنَ فَیُمْکِنُکَ أَنْ تَجْعَلَهُ فَصَّیْنِ حَتَّی نُغْنِیَکَ فَقَالَ سَیِّدُنَا الْإِمَامُ علیه السّلام اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ إِذْ جَعَلْتَنَا مِمَّنْ یَحْمَدُکَ حَقّاً فَأَیْشٍ قُلْتُ لَهُ قَالَ قُلْتُ لَهُ أَمْهِلْنِی حَتَّی أَتَأَمَّلَ أَمْرَهُ کَیْفَ أَعْمَلُهُ فَقَالَ أَصَبْتَ. همان، ج 50، ص 125

5. ابومحمد بصری از ابوالعباس خالوی شبل، منشی ابراهیم بن محمّد نقل کرد و گفت:

در مورد ابوالحسن، امام هادی (علیه السّلام) صحبت می کردیم، ابوالعباس به من گفت: ابومحمد! من قبلا معتقد به امامت ایشان نبودم و بر برادر خود و طرفداران این عقیده شدیدا خرده می گرفتم و دشنامشان می دادم، تا آنکه جزء مأمورانی قرار گرفتم که متوکّل برای آوردن حضرت هادی (علیه السّلام) به مدینه فرستاد. ما به سوی مدینه رفتیم.

هنگامی که امام از مدینه بیرون شد و در بین راه از منزلی گذشتیم که بسیار گرم بود، از ایشان خواستیم که فرود آید، امام قبول نکرد. از آن منزل گذشتیم بدون اینکه غذایی بخوریم یا آبی بیاشامیم. پس چون گرما شدت گرفت و گرسنگی و تشنگیِ ما بیشتر گردید، به سرزمین خشکی رسیدیم که نه گیاهی داشت، نه آبی و نه سایه ای تا استراحت کنیم. چشم به آن حضرت دوختیم، فرمود: چه شده؟ گویا گرسنه و تشنه اید، گفتیم: آری به خدا سرور ما! خسته شده ایم. فرمود: پیاده شوید و غذا بخورید و آب بیاشامید! از سخن او تعجّب کردم که در این صحرای خشک، که نه آبی و نه سایه ای وجود دارد، فرود آییم. فرمود: چرا پایین نمی شوید؟

من رفتم تا قطار شتر را بخوابانم، ناگهان دو تا درخت بزرگ را دیدم که گروه زیادی می توانستند زیر آن دو درخت استراحت کنند - و من آن موضع را می شناسم که سرزمین خشک و بدون گیاه است - و چشمه ای را دیدم روی زمین جاری بود که آبی بسیار گوارا و سرد داشت. فرود آمدیم و خوردیم و آشامیدیم و استراحت نمودیم، در بین ما کسانی بودند که بارها از آن راه گذشته

ص: 56

بودند. افکار زیادی از دلم گذشت، به او خیره شدم و مدت طولانی با دقت به سویش نگریستم، حضرت به طرفم لبخندی زد و صورت خود را از من برگرداند.

پیش خود گفتم: به خدا قسم روی این موضوع تحقیق می کنم و حقیقت آن را روشن می کنم. پشت درخت رفتم و شمشیر خود را دفن کردم و روی آن دو تا سنگ گذاشتم... امام فرمود: استراحت کردید؟ گفتیم: بله. فرمود: حرکت کنید به نام خدا. حرکت نمودیم. بعد از ساعتی که راه رفتیم من بر گشتم و به آن موضعی که شمشیرم را دفن کرده بودم رفتم، نشان و شمشیرم را همانگونه یافتم، امّا گویا خداوند در آنجا اصلا درختی نیافریده بود و نه آب و نه سایه ای! در تعجّب شدم، دست به سوی آسمان بردم و از خداوند خواستم مرا بر محبت آن حضرت و ایمان و معرفت به او ثابت قدم بدارد. شمشیرم را برداشتم و به همراهانم ملحق شدم.

امام هادی (علیه السّلام) به من رو کرد و فرمود: ابوالعباس! بالاخره کارت را کردی؟ گفتم: بله آقای من! من قبلا تردید داشتم، امّا اکنون خود را از بی نیازترین مردم در دنیا و آخرت می دانم.

حضرت فرمود: «همین گونه است، شیعیان ما گروهی معدودند و معلوم است کیانند؛ نه کسی زیاد می گردد و نه کم می شود».(1)

ص: 57


1- . أَبُو مُحَمَّدٍ الْبَصْرِیُّ عَنْ أَبِی الْعَبَّاسِ خَالِ شِبْلٍ کَاتِبِ إِبْرَاهِیمَ بْنِ مُحَمَّدٍ قَالَ کُنَّا أَجْرَیْنَا ذِکْرَ أَبِی الْحَسَنِ علیه السّلام فَقَالَ لِی: یَا أَبَا مُحَمَّدٍ لَمْ أَکُنْ فِی شَیْ ءٍ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ وَ کُنْتُ أَعِیبُ عَلَی أَخِی وَ عَلَی أَهْلِ هَذَا الْقَوْلِ عَیْباً شَدِیداً بِالذَّمِّ وَ الشَّتْمِ إِلَی أَنْ کُنْتُ فِی الْوَفْدِ الَّذِینَ أَوْفَدَ الْمُتَوَکِّلُ إِلَی الْمَدِینَةِ فِی إِحْضَارِ أَبِی الْحَسَنِ علیه السّلام فَخَرَجْنَا إِلَی الْمَدِینَةِ فَلَمَّا خَرَجَ وَ صِرْنَا فِی بَعْضِ الطَّرِیقِ وَ طَوَیْنَا الْمَنْزِلَ وَ کَانَ مَنْزِلًا صَائِفاً شَدِیدَ الْحَرِّ فَسَأَلْنَاهُ أَنْ یَنْزِلَ فَقَالَ لَا فَخَرَجْنَا وَ لَمْ نَطْعَمْ وَ لَمْ نَشْرَبْ فَلَمَّا اشْتَدَّ الْحَرُّ وَ الْجُوعُ وَ الْعَطَشُ فَبَیْنَمَا وَ نَحْنُ إِذْ ذَلِکَ فِی أَرْضٍ مَلْسَاءَ لَا نَرَی شَیْئاً وَ لَا ظِلَّ وَ لَا مَاءَ نَسْتَرِیحُ فَجَعَلْنَا نُشْخِصُ بِأَبْصَارِنَا نَحْوَهُ قَالَ وَ مَا لَکُمْ أَحْسَبُکُمْ جِیَاعاً وَ قَدْ عَطِشْتُمْ فَقُلْنَا إِی وَ اللَّهِ یَا سَیِّدَنَا قَدْ عَیِینَا قَالَ عَرِّسُوا وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا فَتعجّبتُ مِنْ قَوْلِهِ وَ نَحْنُ فِی صَحْرَاءَ مَلْسَاءَ لَا نَرَی فِیهَا شَیْئاً نَسْتَرِیحُ إِلَیْهِ وَ لَا نَرَی مَاءً وَ لَا ظِلًّا فَقَالَ مَا لَکُمْ عَرِّسُوا فَابْتَدَرْتُ إِلَی الْقِطَارِ لِأُنِیخَ ثُمَّ الْتَفَتُّ وَ إِذَا أَنَا بِشَجَرَتَیْنِ عَظِیمَتَیْنِ تَسْتَظِلُّ تَحْتَهُمَا عَالَمٌ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّی لَأَعْرِفُ مَوْضِعَهُمَا إِنَّهُ أَرْضٌ بَرَاحٌ قَفْرَاءُ وَ إِذَا بِعَیْنٍ تَسِیحُ عَلَی وَجْهِ الْأَرْضِ أَعْذَبِ مَاءٍ وَ أَبْرَدِهِ فَنَزَلْنَا وَ أَکَلْنَا وَ شَرِبْنَا وَ اسْتَرَحْنَا وَ إِنَّ فِینَا مَنْ سَلَکَ ذَلِکَ الطَّرِیقَ مِرَاراً فَوَقَعَ فِی قَلْبِی ذَلِکَ الْوَقْتَ أَعَاجِیبُ وَ جَعَلْتُ أَحُدُّ النَّظَرَ إِلَیْهِ أَتَأَمَّلُهُ طَوِیلًا وَ إِذَا نَظَرْتُ إِلَیْهِ تَبَسَّمَ وَ زَوَی وَجْهَهُ عَنِّی فَقُلْتُ فِی نَفْسِی وَ اللَّهِ لَأَعْرِفَنَّ هَذَا کَیْفَ هُوَ فَأَتَیْتُ مِنْ وَرَاءِ الشَّجَرَةِ فَدَفَنْتُ سَیْفِی وَ وَضَعْتُ عَلَیْهِ حَجَرَیْنِ وَ تَغَوَّطْتُ فِی ذَلِکَ الْمَوْضِعِ وَ تَهَیَّأْتُ لِلصَّلَاةِ فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ علیه السّلام اسْتَرَحْتُمْ قُلْنَا نَعَمْ قَالَ فَارْتَحِلُوا عَلَی اسْمِ اللَّهِ فَارْتَحَلْنَا فَلَمَّا أَنْ سِرْنَا سَاعَةً رَجَعْتُ عَلَی الْأَثَرِ فَأَتَیْتُ الْمَوْضِعَ فَوَجَدْتُ الْأَثَرَ وَ السَّیْفَ کَمَا وَضَعْتُ وَ الْعَلَامَةَ وَ کَأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَخْلُقْ ثَمَّ شَجَرَةً وَ لَا مَاءً وَ لَا ظِلَالًا وَ لَا بَلَلًا فَتعجّبتُ مِنْ ذَلِکَ وَ رَفَعْتُ یَدِی إِلَی السَّمَاءِ فَسَأَلْتُ اللَّهَ الثَّبَاتَ عَلَی الْمَحَبَّةِ وَ الْإِیمَانِ بِهِ وَ الْمَعْرِفَةِ مِنْهُ وَ أَخَذْتُ الْأَثَرَ فَلَحِقْتُ الْقَوْمَ فَالْتَفَتَ إِلَیَّ أَبُو الْحَسَنِ علیه السّلام وَ قَالَ یَا أَبَا الْعَبَّاسِ فَعَلْتَهَا قُلْتُ نَعَمْ یَا سَیِّدِی لَقَدْ کُنْتُ شَاکّاً وَ أَصْبَحْتُ أَنَا عِنْدَ نَفْسِی مِنْ أَغْنَی النَّاسِ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ فَقَالَ هُوَ کَذَلِکَ هُمْ مَعْدُودُونَ مَعْلُومُونَ لَا یَزِیدُ رَجُلٌ وَ لَا یَنْقُصُ. همان، ج 50، ص 156
11. امام حسن عسکری(علیه السّلام)

1. ابوهاشم می گوید:

خدمت حضرت امام حسن عسکری (علیه السّلام) رسیدم، حضرت مشغول نوشتن نامه ای بود، هنگام نماز اول شد، نامه را زمین گذاشت و برای نماز برخاست. دیدم قلم روی کاغذ به حرکت در آمد و بقیه نامه را نوشت تا تمام شد. من به سجده افتادم. وقتی از نماز فارغ شد، قلم را بدستش گرفت و به مردم اجازه ورود داد.(1)

ص: 58


1- . عَنْ أَبِی هَاشِمٍ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَی أَبِی مُحَمَّدٍ علیه السّلام وَ کَانَ یَکْتُبُ کِتَاباً فَحَانَ وَقْتُ الصَّلَاةِ الْأُولَی فَوَضَعَ الْکِتَابَ مِنْ یَدِهِ وَ قَامَ علیه السّلام إِلَی الصَّلَاةِ فَرَأَیْتُ الْقَلَمَ یَمُرُّ عَلَی بَاقِی الْقِرْطَاسِ مِنَ الْکِتَابِ وَ یَکْتُبُ حَتَّی انْتَهَی إِلَی آخِرِهِ فَخَرَرْتُ سَاجِداً فَلَمَّا انْصَرَفَ مِنَ الصَّلَاةِ أَخَذَ الْقَلَمَ بِیَدِهِ وَ أَذِنَ لِلنَّاسِ. همان، ج 50، ص 304

2. محمّد بن موسی می گوید:

به امام عسکری (علیه السّلام) از بدهکارم شکایت کردم که طلبم را نمی پرداخت، حضرت نوشتند: به زودی می میرد و پیش از مرگش طلبت را می پردازد.

چیزی نگذشت که دیدم در زد، در حالی که مالم را با خود آورده بود و به من گفت: مرا از بابت این که پرداخت طلبت را به تأخیر انداختم، حلال کن. از علت این امر پرسیدم، گفت: ابومحمد (امام عسکری علیه السّلام) را در خواب دیدم، به من فرمود: طلب محمّد بن موسی را به او بپرداز، که اجلت نزدیک است، و از او بخواه تا تو را بابت تأخیر در پرداخت، حلال کند!.(1)

3. اسحاق بن ابان گفت:

امام عسکری (علیه السّلام) به شیعیان و دوستانش پیام می داد که فلان شب پس از نماز مغرب و عشاء به فلان جا یا خانه فلانی بروید، من در آنجا خواهم بود. با آنکه نگهبانان او شب و روز از در خانه ای که حضرت در آن حبس بود، دور نمی شدند، و متوکّل هر پنج روز نگهبانان را عوض می کرد و آنها را به ملازمتِ در و مراقبت کامل از امام (علیه السّلام) سفارش می کرد.

ص: 59


1- . عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُوسَی قَالَ: شَکَوْتُ إِلَی أَبِی مُحَمَّدٍ علیه السّلام مَطْلَ غَرِیمٍ لِی فَکَتَبَ إِلَیَّ عَنْ قَرِیبٍ یَمُوتُ وَ لَا یَمُوتُ حَتَّی یُسَلِّمَ إِلَیْکَ مَا لَکَ عِنْدَهُ فَمَا شَعَرْتُ إِلَّا وَ قَدْ دَقَّ عَلَیَّ الْبَابَ وَ مَعَهُ مَالِی وَ جَعَلَ یَقُولُ اجْعَلْنِی فِی حِلٍّ مِمَّا مَطَلْتُکَ فَسَأَلْتُهُ عَنْ مَوْجِبِهِ فَقَالَ إِنِّی رَأَیْتُ أَبَا مُحَمَّدٍ علیه السّلام فِی مَنَامِی وَ هُوَ یَقُولُ لِیَ ادْفَعْ إِلَی مُحَمَّدِ بْنِ مُوسَی مَا لَهُ عِنْدَکَ فَإِنَّ أَجَلَکَ قَدْ حَضَرَ وَ اسْأَلْهُ أَنْ یَجْعَلَکَ فِی حِلٍّ مِنْ مَطْلِکَ. همان، ج 50، ص 284

اصحاب و شیعیان امام به محل تعیین شده می رفتند، و می دیدند امام قبلاً در آنجا حضور یافته است. آنگاه نیازهای شان را به حضرت عرض می کردند و حضرت حوائج آنها را برآورده می کرد. اصحاب با دیدن معجزات به خانه های خود بر می گشتند با آنکه امام (علیه السّلام) در زندان دشمنان بود.(1)

12. امام زمان(عجّل الله فرجه الشّریف)

1. یعقوب بن منقوش می گوید:

خدمت امام عسکری (علیه السّلام) رسیدم، دیدم در دکانی که در خانه اش بود نشسته و در سمت راست او اطاقی بود که بر در آن پرده ای آویخته بود، به حضرت عرض کردم: آقای من! امام [پس از شما] کیست؟ فرمود: پرده را بالا بزن. بالا زدم، کودک پنج ساله ای بیرون شد که ده یا هشت وجب یا کمتر و بیش تر قد داشت، با پیشانی روشن، چهره سفید و دیدگان درخشنده، و خالی بر گونه راست داشت. آمد و بر پای امام عسکری (علیه السّلام) نشست. حضرت فرمود: «این صاحب شماست».

ص: 60


1- . أَبُو التُّحَفِ الْمِصْرِیُّ یَرْفَعُ الْحَدِیثَ بِرِجَالِهِ إِلَی أَبِی یَعْقُوبَ إِسْحَاقَ بْنِ أَبَانٍ قَالَ: کَانَ أَبُو مُحَمَّدٍ علیه السّلام یَبْعَثُ إِلَی أَصْحَابِهِ وَ شِیعَتِهِ صِیرُوا إِلَی مَوْضِعِ کَذَا وَ کَذَا وَ إِلَی دَارِ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ الْعِشَاءَ وَ الْعَتَمَةَ فِی لَیْلَةِ کَذَا فَإِنَّکُمْ تَجِدُونِی هُنَاکَ وَ کَانَ الْمُوَکَّلُونَ بِهِ لَا یُفَارِقُونَ بَابَ الْمَوْضِعِ الَّذِی حُبِسَ فِیهِ علیه السّلام بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ وَ کَانَ یَعْزِلُ فِی کُلِّ خَمْسَةِ أَیَّامٍ الْمُوَکَّلِینَ وَ یُوَلِّی آخَرِینَ بَعْدَ أَنْ یُجَدِّدَ عَلَیْهِمُ الْوَصِیَّةَ بِحِفْظِهِ وَ التَّوَفُّرِ عَلَی مُلَازَمَةِ بَابِهِ فَکَانَ أَصْحَابُهُ وَ شِیعَتُهُ یَصِیرُونَ إِلَی الْمَوْضِعِ وَ کَانَ علیه السّلام قَدْ سَبَقَهُمْ إِلَیْهِ فَیَرْفَعُونَ حَوَائِجَهُمْ إِلَیْهِ فَیَقْضِیهَا لَهُمْ عَلَی مَنَازِلِهِمْ وَ طَبَقَاتِهِمْ وَ یَنْصَرِفُونَ إِلَی أَمَاکِنِهِمْ بِالْآیَاتِ وَ الْمُعْجِزَاتِ وَ هُوَ علیه السّلام فِی حَبْسِ الْأَضْدَادِ. همان، ج 50، ص 304

سپس برخاست، امام به او فرمود: فرزندم! برو به خانه تا وقت معلوم! وارد خانه شد و من از پشت سر می نگریستم. سپس حضرت عسکری (علیه السّلام) به من فرمود: یعقوب! ببین در خانه چه کسی است؟ وراد خانه شدم و هیچ کسی را ندیدم.(1)

2. ابو احمد بن راشد از یکی از برادران دینی اش از اهل مدائن، روایت کرده که گفت:

با یکی از دوستان حج می کردیم، ناگاه جوانی را دیدم نشسته، قبا و ردایی بر تن دارد که آن را صد و پنجاه دینار قیمت کرديم، و کفش زردی پوشیده بود که غباری بر آن ننشسته و اثر سفر بر آن دیده نمی شد. گدایی پیش او آمد، و او چیزی از زمین برداشت و به گدا داد، سائل دعای زیادی برای او نمود. جوان برخاست و رفت و ناپدید شد. ما نزد سائل رفتیم و گفتیم: جوان به تو چه داد؟ گفت: مقداری سنگریزه های طلایی. ما آن را بیست مثقال تخمین زدیم.

به رفیقم گفتم: «مولای ما با ما است و ما او را نمی شناسیم، بیا برویم او را پیدا کنیم» تمام صحرای عرفات را گشتیم و او را پیدا نکردیم، بازگشتیم و

ص: 61


1- . عَنْ یَعْقُوبَ بْنِ منفوس [مَنْقُوشٍ] قَالَ: دَخَلْتُ عَلَی أَبِی مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ علیهما السّلام وَ هُوَ جَالِسٌ عَلَی دُکَّانٍ فِی الدَّارِ وَ عَنْ یَمِینِهِ بَیْتٌ عَلَیْهِ سِتْرٌ مُسْبَلٌ فَقُلْتُ لَهُ سَیِّدِی مَنْ صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ فَقَالَ ارْفَعِ السِّتْرَ فَرَفَعْتُهُ فَخَرَجَ إِلَیْنَا غُلَامٌ خُمَاسِیٌّ لَهُ عَشْرٌ أَوْ ثَمَانٌ أَوْ نَحْوُ ذَلِکَ وَاضِحُ الْجَبِینِ أَبْیَضُ الْوَجْهِ دُرِّیُّ الْمُقْلَتَیْنِ شَثْنُ الْکَفَّیْنِ مَعْطُوفُ الرُّکْبَتَیْنِ فِی خَدِّهِ الْأَیْمَنِ خَالٌ وَ فِی رَأْسِهِ ذُؤَابَةٌ فَجَلَسَ عَلَی فَخِذِ أَبِی مُحَمَّدٍ علیه السّلام فَقَالَ هَذَا صَاحِبُکُمْ ثُمَّ وَثَبَ فَقَالَ لَهُ یَا بُنَیَّ ادْخُلْ إِلَی الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ فَدَخَلَ الْبَیْتَ وَ أَنَا أَنْظُرُ إِلَیْهِ ثُمَّ قَالَ لِی یَا یَعْقُوبُ انْظُرْ مَنْ فِی الْبَیْتِ فَدَخَلْتُ فَمَا رَأَیْتُ أَحَداً. همان، ج 52، ص 25

از کسانی که دور او بودند از او پرسیدیم، گفتند: «جوانی علوی است از مدینه که همه ساله پیاده به حج می آید».(1)

3. رشیق دوست مادرانی نقل نموده است:

ما سه نفر بودیم، معتضد در پی ما فرستاد، وقتی به حضورش رسیدیم دستور داد هر یک سوار اسبی شویم و اسبی را با خود برداریم و با توشه مختصر حرکت کنیم به طرف سامره. نشانی محلّه و خانه ای را به ما داد و گفت: وقتی آنجا رسیدید، بر در خانه غلام سیاهی را می بینید، وارد خانه شوید و کسی را که آنجا می بینید، سرش را برایم بیاورید.

ما به سامره رفتيم و نشانی را آنگونه که داده بود یافتیم و در دهلیز خانه غلام سیاهی را دیدیم که بند شلواری را می بافت. گفتیم: این خانه از کیست و چه کسی در آن است؟ جواب داد: صاحبش. و به خدا قسم هیچ توجّهی به ما نکرد و از ما نترسيد. مطابق دستور، به یک باره وراد خانه شدیم و دیدیم مثل اینکه خانه امیر لشکری است، در جلوی اتاق پرده ای بود که بهتر از آن ندیده بودیم، گویی تا آن موقع دست کسی به آن نرسیده بود. کسی در خانه نبود. پرده را بالا زدیم، ناگاه خانه بزرگی را ديديم که گویا دریایی در آن است و در انتهای خانه حصیری بود که فهمیدیم روی آب است و روی آن مردی به نماز

ص: 62


1- . عَنْ أَبِی أَحْمَدَ بْنِ رَاشِدٍ عَنْ بَعْضِ إِخْوَانِهِ مِنْ أَهْلِ الْمَدَائِنِ قَالَ: کُنْتُ مَعَ رَفِیقٍ لِی حَاجّاً فَإِذَا شَابٌّ قَاعِدٌ عَلَیْهِ إِزَارٌ وَ رِدَاءٌ فَقَوَّمْنَاهُمَا مِائَةً وَ خَمْسِینَ دِینَاراً وَ فِی رِجْلِهِ نَعْلٌ صَفْرَاءُ مَا عَلَیْهَا غُبَارٌ وَ لَا أَثَرُ السَّفَرِ فَدَنَا مِنْهُ سَائِلٌ فَتَنَاوَلَ مِنَ الْأَرْضِ شَیْئاً فَأَعْطَاهُ فَأَکْثَرَ السَّائِلُ الدُّعَاءَ وَ قَامَ الشَّابُّ وَ ذَهَبَ وَ غَابَ فَدَنَوْنَا مِنَ السَّائِلِ فَقُلْنَا مَا أَعْطَاکَ قَالَ آتَانِی حَصَاةً مِنْ ذَهَبٍ قَدَّرْنَاهَا عِشْرِینَ مِثْقَالًا فَقُلْتُ لِصَاحِبِی مَوْلَانَا مَعَنَا وَ لَا نَعْرِفُهُ اذْهَبْ بِنَا فِی طَلَبِهِ فَطَلَبْنَا الْمَوْقِفَ کُلَّهُ فَلَمْ نَقْدِرْ عَلَیْهِ فَرَجَعْنَا وَ سَأَلْنَا عَنْهُ مَنْ کَانَ حَوْلَهُ فَقَالُوا شَابٌّ عَلَوِیٌّ مِنَ الْمَدِینَةِ یَحُجُّ فِی کُلِّ سَنَةٍ مَاشِیاً. همان، ج 52، ص 59

ایستاده بود که زیباترین مردم بود، نه به ما و نه به ساز و برگ ما توجّهی نکرد. احمد بن عبدالله قدم پیش نهاد تا وارد خانه شود، امّا در آب غرق شد و پیوسته دست و پا می زد تا من دست او را گرفتم و از آب بيرون آوردم. احمد غش کرد و مدتی بدین حال ماند. پس از او رفیق دومم قدم پیش گذاشت و دچار همان سرنوشت شد و من حیران ماندم. ناچار به صاحب خانه گفتم: «از خدا و از شما عذر می خواهم، به خدا قسم نمی دانستم قضیه چیست و به سوی چه کسی می آیم، من به سوی خدا باز می گردم» امّا او به هیچ یک از سخنان من توجّهی نکرد و از حالتی که داشت بیرون نیامد.

از این ماجرا ترسیدیم و از کشتن او منصرف شدیم. از طرفی معتضد منتظر ما بود و به دربانان سپرده بود که هر وقت باز گشتیم پیش او برویم هر ساعتی باشد.

شبانه نزد او بازگشتیم و بر او وارد شدیم، از ما در مورد ماجرا پرسید و ما هم آنچه را دیده بودیم برایش شرح دادیم. گفت: وای بر شما! آیا پیش از من کسی شما را دیده و از ماجرا با کسی صحبت نموده اید؟ گفتیم: نه. گفت: «من از جدم (عباس) نباشم و قسم های مؤکد یاد نمود که اگر کسی از این ماجرا آگاه شود گردن ما را خواهد زد»

رشیق گفت: ما تا پس از مرگ معتضد جرأت نکردیم این ماجرا را به کسی بگوییم.(1)

ص: 63


1- . عَنِ الْقَنْبَرِیِّ مِنْ وُلْدِ قَنْبَرٍ الْکَبِیرِ مَوْلَی أَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا علیه السّلام قَالَ: جَرَی حَدِیثُ جَعْفَرٍ فَشَتَمَهُ فَقُلْتُ فَلَیْسَ غَیْرُهُ فَهَلْ رَأَیْتَهُ قَالَ لَمْ أَرَهُ وَ لَکِنْ رَآهُ غَیْرِی قُلْتُ وَ مَنْ رَآهُ قَالَ رَآهُ جَعْفَرٌ مَرَّتَیْنِ وَ لَهُ حَدِیثٌ وَ حَدَّثَ عَنْ رَشِیقٍ صَاحِبِ المادرای [الْمَادَرَانِیِ] قَالَ بَعَثَ إِلَیْنَا الْمُعْتَضِدُ وَ نَحْنُ ثَلَاثَةُ نَفَرٍ فَأَمَرَنَا أَنْ یَرْکَبَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنَّا فَرَساً وَ یَجْنُبَ آخَرَ وَ نَخْرُجَ مُخَفِّفِینَ لَا یَکُونُ مَعَنَا قَلِیلٌ وَ لَا کَثِیرٌ إِلَّا عَلَی السَّرْجِ مُصَلًّی وَ قَالَ لَنَا الْحَقُوا بِسَامَرَّةَ وَ وَصَفَ لَنَا مَحَلَّةً وَ دَاراً وَ قَالَ إِذَا أَتَیْتُمُوهَا تَجِدُوا عَلَی الْبَابِ خَادِماً أَسْوَدَ فَاکْبِسُوا الدَّارَ وَ مَنْ رَأَیْتُمْ فِیهَا فَأْتُونِی بِرَأْسِهِ فَوَافَیْنَا سَامَرَّةَ فَوَجَدْنَا الْأَمْرَ کَمَا وَصَفَهُ وَ فِی الدِّهْلِیزِ خَادِمٌ أَسْوَدُ وَ فِی یَدِهِ تِکَّةٌ یَنْسِجُهَا فَسَأَلْنَاهُ عَنِ الدَّارِ وَ مَنْ فِیهَا فَقَالَ صَاحِبُهَا فَوَ اللَّهِ مَا الْتَفَتَ إِلَیْنَا وَ قَلَّ اکْتِرَاثُهُ بِنَا فَکَبَسْنَا الدَّارَ کَمَا أَمَرَنَا فَوَجَدْنَا دَاراً سَرِیَّةً وَ مُقَابِلُ الدَّارِ سِتْرٌ مَا نَظَرْتُ قَطُّ إِلَی أَنْبَلَ مِنْهُ کَأَنَّ الْأَیْدِیَ رُفِعَتْ عَنْهُ فِی ذَلِکَ الْوَقْتِ وَ لَمْ یَکُنْ فِی الدَّارِ أَحَدٌ فَرَفَعْنَا السِّتْرَ فَإِذَا بَیْتٌ کَبِیرٌ کَأَنَّ بَحْراً فِیهِ وَ فِی أَقْصَی الْبَیْتِ حَصِیرٌ قَدْ عَلِمْنَا أَنَّهُ عَلَی الْمَاءِ وَ فَوْقَهُ رَجُلٌ مِنْ أَحْسَنِ النَّاسِ هَیْئَةً قَائِمٌ یُصَلِّی فَلَمْ یَلْتَفِتْ إِلَیْنَا وَ لَا إِلَی شَیْ ءٍ مِنْ أَسْبَابِنَا فَسَبَقَ أَحْمَدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ لِیَتَخَطَّی الْبَیْتَ فَغَرِقَ فِی الْمَاءِ وَ مَا زَالَ یَضْطَرِبُ حَتَّی مَدَدْتُ یَدِی إِلَیْهِ فَخَلَّصْتُهُ وَ أَخْرَجْتُهُ وَ غُشِیَ عَلَیْهِ وَ بَقِیَ سَاعَةً وَ عَادَ صَاحِبِیَ الثَّانِی إِلَی فِعْلِ ذَلِکَ الْفِعْلِ فَنَالَهُ مِثْلُ ذَلِکَ وَ بَقِیتُ مَبْهُوتاً فَقُلْتُ لِصَاحِبِ الْبَیْتِ الْمَعْذِرَةُ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَیْکَ فَوَ اللَّهِ مَا عَلِمْتُ کَیْفَ الْخَبَرُ وَ لَا إِلَی مَنْ أَجِی ءُ وَ أَنَا تَائِبٌ إِلَی اللَّهِ فَمَا الْتَفَتَ إِلَی شَیْ ءٍ مِمَّا قُلْنَا وَ مَا انْفَتَلَ عَمَّا کَانَ فِیهِ فَهَالَنَا ذَلِکَ وَ انْصَرَفْنَا عَنْهُ وَ قَدْ کَانَ الْمُعْتَضِدُ یَنْتَظِرُنَا وَ قَدْ تَقَدَّمَ إِلَی الْحُجَّابِ إِذَا وَافَیْنَاهُ أَنْ نَدْخُلَ عَلَیْهِ فِی أَیِّ وَقْتٍ کَانَ فَوَافَیْنَاهُ فِی بَعْضِ اللَّیْلِ فَأُدْخِلْنَا عَلَیْهِ فَسَأَلَنَا عَنِ الْخَبَرِ فَحَکَیْنَا لَهُ مَا رَأَیْنَا فَقَالَ وَیْحَکُمْ لَقِیَکُمْ أَحَدٌ قَبْلِی وَ جَرَی مِنْکُمْ إِلَی أَحَدٍ سَبَبٌ أَوْ قَوْلٌ قُلْنَا لَا فَقَالَ أَنَا نَفِیٌ مِنْ جَدِّی وَ حَلَفَ بِأَشَدِّ أَیْمَانٍ لَهُ أَنَّهُ رَجُلٌ إِنْ بَلَغَهُ هَذَا الْخَبَرُ لَیَضْرِبَنَّ أَعْنَاقَنَا فَمَا جَسَرْنَا أَنْ نُحَدِّثَ بِهِ إِلَّا بَعْدَ مَوْتِهِ. همان، ج 52، ص 51

مطابق روایت دیگر:

آنگاه لشکر بسیاری فرستادند و چون آن لشکریان وارد خانه شدند، از سرداب صدای تلاوت قرآن شنیدند، بر در سرداب اجتماع نمودند تا خواننده قرآن از سرداب بالا نیاید و بیرون نرود. امیر لشکر هم ایستاد تا عساکر همه در خانه بريزند، امّا او از راهی که پهلوی در سرداب بود بیرون آمد و از جلوی سربازان رد شد و هنگامی که ناپدید شد، امیر لشکر گفت: «وارد سرداب شوید و او را بگیرید» گفتند: مگر او از پهلویت رد نشد؟ گفت: من ندیدم! چرا گذاشتید برود؟ گفتند: ما فکر کردیم شما او را می بینید.(1)

ص: 64


1- . ثُمَّ بَعَثُوا عَسْکَراً أَکْثَرَ فَلَمَّا دَخَلُوا الدَّارَ سَمِعُوا مِنَ السِّرْدَابِ قِرَاءَةَ الْقُرْآنِ فَاجْتَمَعُوا عَلَی بَابِهِ وَ حَفِظُوهُ حَتَّی لَا یَصْعَدَ وَ لَا یَخْرُجَ وَ أَمِیرُهُمْ قَائِمٌ حَتَّی یُصَلِّیَ الْعَسْکَرُ کُلُّهُمْ فَخَرَجَ مِنَ السِّکَّةِ الَّتِی عَلَی بَابِ السِّرْدَابِ وَ مَرَّ عَلَیْهِمْ فَلَمَّا غَابَ قَالَ الْأَمِیرُ انْزِلُوا عَلَیْهِ فَقَالُوا أَ لَیْسَ هُوَ مَرَّ عَلَیْکَ فَقَالَ مَا رَأَیْتُ قَالَ وَ لِمَ تَرَکْتُمُوهُ قَالُوا إِنَّا حَسِبْنَا أَنَّکَ تَرَاهُ. همان، ج 52، ص 52
مشت، نمونۀ خروار

آنچه در این بخش، از نظر خوانندگان محترم گذشت، تنها نمونه هایی بود از موارد بی شماری که در کتابهای روایی و تاریخی از پیامبر اسلام (صلّی الله علیه و آله) و ائمّه اهل بیت (علیهم السّلام) نقل گردیده است که مجموع آنها ولایت تکوینی را برای پیامبر و امامان به صورت یقینی ثابت می کند، زیرا هرگاه افراد متعدّدی از قضایای مشابهی خبر دهند، وجود نقطۀ تشابه قطعی می گردد، پس وقتی روایات زیادی از تصرّفات پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و ائمّه (علیهم السّلام) در تکوین و طبیعت روایت شده، نقطۀ اشتراک آن روایات که «قدرت بر تصرّف در عالم» و «ولایت تکوینی» است یقینی می گردد و به تعبیر علمی: در این موضوع «تواتر معنوی» به وجود می آید.(1)

(2)

ص: 65


1- . تواتر آن است که گروهی که احتمال توافق شان بر دروغ و اشتباه شان در فهم موضوع، نمی رود، از موضوعی خبر دهند. و آن را بردوقسم کرده اند: 1- لفظی؛ 2- معنوی. تواتر لفظی آن است که خبردهندگان، خبری را با یک لفظ روایت کنند، و تواتر معنوی آن است که راویان روایات مختلفی را نقل نمایند که آن روایات علی رغم تفاوت، بر نقطۀ مشترکی دلالت داشته باشند - که تواتر در آن نقطۀ مشترک منعقد می شود - علماء هردوقسم تواتر را مفید یقین دانسته اند. برای معلومات بیشتر در مورد تواتر به کتابهای مربوط به علوم حدیث مراجعه شود.
2- . تازه، مقصود از موارد یادشده، مواردی است که از ایام حیات پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) و ائمّه اطهار (علیهم السّلام) روایت شده است، واگر معجزاتی را که پس از رحلت و شهادت آن بزرگواران واقع شده در نظر بگیریم، آمار بسیار بالا می رود.

منطق ما در مورد توسّل

از آنچه گذشت معلوم گردید که پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و امامان (علیهم السّلام) دارای ولایت تکوینی بوده و به اذن خداوند می توانند در عالم تصرّف کنند، همچنانکه با دعای آنها کارهای خارق عادت و معجزه صورت می گیرد.

و از اینجا حقیقت توسّل به اولیاء الهی و پاسخ کسانی که توسّل را شرک می دانند روشن می گردد.

توضیح اینکه: ما وقتی توسّل می جوییم به یکی از دو عنوان است:

1- یا از کسی که به او توسّل می جوییم، می خواهیم که برای ما دعا کند و از خداوند برآورده شدن حاجت یا برطرف شدن مشکل ما را بخواهد.

2- یا از او می خواهیم که با استفاده از آن ولایت و قدرتی که خدا به او داده است، حاجت ما را برآورده یا مشکل ما را برطرف سازد.

حال، آیا درخواست دعا از کسی شرک است؟! یا درخواست کاری که او می تواند آن را انجام دهد؟!

ممکن است گفته شود: پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و امام (علیه السّلام) فعلًا زنده نیستند تا بتوانند کاری انجام دهند.

می گوییم: انسان به تصریح قرآن پس از مرگ حیات دارد که از آن با عنوان «حیات برزخی» یاد می شود که بالاتر از حیات دنیوی است، مخصوصًا قرآن در مورد شهداء صریحًا فرموده است:

ص: 66

«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؛(1) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مرده اند! بلکه زنده اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند».

و می دانیم امامان معصوم ما - جز امام زمان (عجّل الله فرجه الشّریف) که زنده است - همه به شهادت رسیده اند، گرچند مرگ حضرت پیامبر (صلّی الله علیه و آله) بین رحلت و شهادت مردّد است. و برفرض آن که ایشان به مرگ طبیعی از دنیا رفته باشند، امّا برتریِ مقام ایشان از شهداء، قطعًا حیات ایشان را ایجاب می نماید.

منطق ما در مورد توسّل بسیار روشن است، امّا کسانی که ما را متّهم به شرک می نمایند نمی خواهند بفهمند، بلکه روی کینه ای که با ما دارند، دوست دارند هرطور شده ما را مشرک قلمداد کنند!(2)

ولایت اولیاء خدا

اشاره

در پایان این کتاب خاطرنشان می کنیم: «ولایت تکوینی» حتّی برای برخی از اولیاء خدا - غیر از پیامبران و امامان - نیز ثابت است که نمونه های آن فراوان است و ما در اینجا به ذکر چهارنمونه (سه نمونۀ واقعی و یک نمونۀ تمثیلی) بسنده می کنیم:

ص: 67


1- . آل عمران، 169
2- . و به این بهانه و بهانه های دیگر است که قرن ها است خون ما را مباح و اموال ما را حلال می شمارند! که داوری در این باره را به یوم الفصل (روز داوری) واگذار می کنیم!

الف - ابرها کنار رفتند!

علی مقدادی اصفهانی، فرزند مرحوم شیخ حسنعلی اصفهانی (قدّس سرّه) نوشته است:

شب اوّل ماه شوال بود و ما در مزرعۀ «نخودک» در خارج از شهر مشهد مقدّس ساکن بودیم. پدرم فرمودند تا به بالای بام روم و هلال را رؤیت کنم. امّا چون ابر دامن افق مغرب را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها ممکن نیست. پدرم با عتاب فرمود: بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟ گفتم: پدرجان! من کی ام که به ابر دستور دهم؟ فرمودند: بازگرد و با انگشت سبّابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند. ناچار به بام رفتم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بود گفتم: «ابرها متفرّق شوید» لحظه هایی نگذشته بود که افق را از ابر صاف و هلال ماه شوّال را آشکارا دیدم و پدرم را از دیدن ماه آگاه نمودم.(1)

ب - ز مین زیر پای پدرم به سرعت می گذشت!

همو نوشته است:

در آن هنگام که خارج از شهر مشهد سکونت داشتیم، روزی پس از ادای نماز ظهر، برای بازگشت به منزل، به اتّفاق پدرم از شهر خارج گردیدیم و در دست هریک از ما چیزی از لوازم و احتیاجات خانه بود، از ایشان خواستم تا در رفتن شتاب کنند، امّا ایشان به سبب پیری و ضعف آهسته گام بر می داشتند.

ص: 68


1- . نشان از بی نشانها (شرح حال حاج شیخ حسنعلی اصفهانی قدّس سرّه)، علی مقدادی اصفهانی، ج 1، ص 62

در راه به دونفر از سادات محترم برخوردیم که بر دُرُشکه ای [چهارچرخی که توسّط اسب کشیده می شد] سوار بودند، با دیدن پدرم از درشکه پیاده شدند و قریب نیم ساعت با ایشان به گفتگو پرداختند، و پس از آن از ما جدا شدند. مجدّدا از پدرم خواستم در رفتن شتاب کنند و از توقّف طولانی با آن سادات اظهار نارضایی کردم. فرمود: سید بودند و نخواستم نسبت به ایشان کم توجّهی شود. دوباره عرض کردم: پس در رفتن تعجیل فرمایید. فرمودند: من بار تو را می کشم و به خاطر تو آهسته می روم، اکنون می روم اگر توانایی همراهی با من داری بیا! ناگهان دیدم زمین زیر پای پدرم به سرعت می گذرد و ایشان هم چنان به حال طبیعی گام بر می دارند و من مانند کسی که در اتومبیل سوار باشد، زمین و درختان را در حال حرکت سریع می دیدم. هرچه دویدم به ایشان نرسیدم. اندکی که گذشت توجّهی نمودند و زمین به حال نخستین باز گشت. پس از آن فرمودند: «خواستم بدانی که بار تو را می کشم».(1)

ج - پدید آمدن چشمه آب توسّط عارفی وارسته

مرحوم آیت اللّه حاج شیخ غلامرضا یزدی معروف به فقیه خراسانی گفته است: با گروهی از علما در معیت حضرت آیت اللّه العظمی حاج سید عبد الهادی شیرازی - که از مراجع بزرگ شیعه و عارفی وارسته بوده است - از نجف به سوی کربلا می رفتیم، در میان راه به شدّت تشنه شدیم به گونه ای که راه رفتن برایمان بسیار مشکل شد.

ص: 69


1- . همان، ج 1، ص 61

آن مرد الهی فرمود: بیایید پشت این تپه تا به شما آب بدهم. همه ما به پشت تپه رفتیم و دیدیم چشمه آبی فوران می کند، همه آب خوردیم و تجدید وضو کردیم و لُنگ ها و چپیه ها [دستارهای] خود را خیس کرده به روی سر انداختیم و پس از رفع خستگی به راه افتادیم، ولی من ناگهان متوجّه شدم که در مسیر نجف به کربلا آب نبود، لذا به پشت تپه برگشتم و دیدم چشمه آبی وجود ندارد. شیخ می گوید: لنگ خیس روی سر من بود ولی از چشمه آب خبری نبود!(1)

د- حکایت صاحب دلی که بر پلنگی نشسته بود!

حكايت كنند از بزرگان دين *** حقيقت شناسان عين اليقين

كه صاحبدلي بر پلنگي نشست *** همي راند رهوار و ماري به دست

يكي گفتش: اي مرد راه خداي *** بدين ره كه رفتي مرا ره نماي

چه كردي كه درنده رام تو شد *** نگين سعادت به نام تو شد؟

بگفت ار پلنگم زبون است و مار *** وگر پيل و كركس، شگفتي مدار

تو هم گردن از حكم داور مپيچ *** كه گردن نپيچد ز حكم تو هيچ

چو حاکم به فرمان داور بود *** خدایش نگهبان و یاور بود

محال است چون دوست دارد تو را *** که در دست دشمن گذارد تو را

ره اين است، روي از طريقت متاب *** بنِه گام و كامي كه داري بياب(2)

ص: 70


1- . عبرت آموز (داستانهای کتب استاد حسین انصاریان)، واحد تحقیقات مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان، ص 75
2- . کلیات سعدی، بخش بوستان، ص 237

فهرست منابع

· قرآن کریم

· بحارالأنوار، علّامۀ مجلسی (رحمة الله علیه)، دار إحیاء التّراث العربی - بیروت، الطّبعة الثالثة المصحّحة

· الغدیر، عبدالحسین امینی (رحمة الله علیه)، دار الکتاب العربی - بیروت، الطبعة الخامسة / 1403 ه- - 1983 م

· لسان العرب، ابن منظور الافریقی المصری، دار صادر - بیروت

· المفردات فی غریب القرآن (مفردات الفاظ القرآن)، الراغب الإصفهانی، مؤسّسة الأعلمی للمطبوعات - بیروت، الطبعة الأولی / 1430 ه- - 2009 م

· المنجد فی اللغة و الأعلام، لویس معلوف، دارالمشرق - بیروت، الطبعة الحادیة و العشرون

ص: 71

· تفسیر نمونه، آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی و همکاران، دارالکتب الإسلامیة - تهران

· مقتل مقرّم (داستان کربلا)، سید عبدالرّزّاق مقرّم، ترجمۀ عزیزالله عطاردی، انتشارت طوبای محبّت - قم، چاپ دوم / 1392

· نشان از بی نشانها (شرح حال حاج شیخ حسنعلی اصفهانی قدّس سرّه)، علی مقدادی اصفهانی، انتشارات جمهوری - تهران

· عبرت آموز (داستانهای کتب استادحسین انصاریان)، واحد تحقیقات مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان، انتشارات دارالعرفان - قم، چاپ دوم، تابستان 1385

· کلیات سعدی، سازمان انتشارات جاویدان - تهران، چاپ دوم، 1379

***

ص: 72

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109